پيام قرآن

مشخصات كتاب

سرشناسه : مكارم شيرازي، ناصر، 1305 -

عنوان و نام پديدآور : پيام قرآن: روش تازه اي در تفسير موضوعي قرآن / ناصر مكارم شيرازي، با همكاري جمعي از فضلا.

مشخصات نشر : تهران: دارالكتب الاسلاميه، 1377.

مشخصات ظاهري : 10ج.

شابك : دوره 964-440-061-5 : ؛ 25000 ريال: ج.1، چاپ هفتم: 964-440-050-X ؛ 60000 ريال (ج.1، چاپ دهم) ؛ ج.2: 964-440-052-6 ؛ 25000 ريال (ج.2، چاپ هفتم) ؛ 25000 ريال (ج.2، چاپ هشتم) ؛ 40000 ريال (ج. 3، چاپ هشتم) ؛ 60000 ريال: ج.3، چاپ نهم 964-440-053-4 : ؛ 200000 ريال(ج.3، چاپ يازدهم) ؛ ج.4 964-440-054-2 : ؛ 60000 ريال : ج.4 ٬چاپ هشتم 964-440-054-2 : ؛ ج.5: 964-440-055-0 ؛ 25000 ريال (ج.5، چاپ ششم) ؛ 60000 ريال (ج.5، چاپ هشتم) ؛ 2000000 ريال ( ج.5، چاپ نهم ) ؛ ج.6: 964-440-056-9 ؛ 60000 ريال (ج.6 ٬ چاپ هشتم) ؛ ج.7 964-440-057-7 : ؛ 60000 ريال (ج.7، چاپ هفتم) ؛ ج.8: 964-440-058-5 ؛ 40000 ريال (ج.8، چاپ ششم) ؛ ج.9 964-440-059-3 : ؛ 2500 ريال (ج.9، چاپ پنجم) ؛ 60000 ريال (ج.9، چاپ هفتم) ؛ ج.10 964-440-060-7 : ؛ 40000 ريال (ج.10 ٬ چاپ پنجم)

يادداشت : فهرستنويسي براساس جلد دوم، 1376.

يادداشت : ج.1 (چاپ هفتم: 1381).

يادداشت : ج.1 (چاپ هشتم: 1384).

يادداشت : ج. 1 (چاپ نهم: 1386).

يادداشت : ج.1 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت : ج.2 (چاپ چهارم: 1381).

يادداشت : ج.2 (چاپ هشتم: 1381).

يادداشت : ج.2 (چاپ نهم: 1386).

يادداشت : ج. 3 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت : ج.3 (چاپ نهم: 1388).

يادداشت : ج.3(چاپ يازدهم: 1392).

يادداشت : ج.4 (چاپ هشتم: 1389).

يادداشت : ج.5 (چاپ ششم: 1381).

يادداشت : ج.5 ( چاپ نهم: 1392 ).

يادداشت : ج.5 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت : ج.5 و 6 (چاپ هشتم : 1389).

يادداشت : ج.7 (چاپ هفتم: 1389)

يادداشت : ج.8 (چاپ ششم: 1386).

يادداشت : ج.9 (چاپ پنجم: 1381).

يادداشت : ج.9 (چاپ هفتم: 1389).

يادداشت : ج.10 (چاپ پنجم : 1386).

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : ج. 1. معرفت و شناخت در قرآن مجيد.- ج. 2. خداجويي و خداشناسي در قرآن.- ج.3. طرق معرفت الله در قرآن مجيد.- ج. 4. صفات جمال و جلال در قرآن مجيد.- ج. 5. معاد در قرآن مجيد (1).- ج. 6. معاد در قران مجيد (2).- ج. 7. نبوت خاصه در قرآن مجيد (1).- ج. 8. نبوت خاصه در قرآن مجيد (2).- ج. 9. امامت و ولايت در قرآن مجيد .- ج. 10. حكومت اسلامي در قرآن مجيد.

موضوع : قرآن-- تحقيق

موضوع : الهيات

رده بندي كنگره : BP65/4/م7پ9 1300ي ب

رده بندي ديويي : 297/15

شماره كتابشناسي ملي : م 77-3567

ص: 1

جلد 1

نكاتى پيرامون تفسير موضوعى

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

ص: 15

ص: 16

ص: 17

ص: 18

پيشگفتار

1- انواع مختلف تفسير

2- تفسير موضوعى چيست؟

3- چه مشكلاتى را با تفسير موضوعى مى توان حل كرد؟ (كاربرد تفسير موضوعى)

4- سابقه تفسير موضوعى

5- روش صحيح در تفسير موضوعى

6- مشكلات تفسير موضوعى

7- چرا اين بخش از تفسير قرآن نموّ كافى نكرده است!

***

* انواع مختلف تفسير

هنگامى كه سخن از تفسير قرآن به ميان مى آيد فوراً نظرها به همان تفسير معمولى (تفسير ترتيبى) جلب مى شود كه آيات قرآن را به ترتيب مورد بحث و بررسى قرار مى دهد و محتوا و حقيقت آنها را روشن مى سازد، همان كارى كه از صدر اسلام تا كنون در تفسير قرآن معمول بوده است، و دانشمندان و علماى بزرگ اسلام صدها يا هزاران كتاب به نام «تفسير قرآن مجيد» در زمينه آن تأليف كرده اند.

البتّه نوع ديگرى از تفسير نيز كم و بيش رايج بوده، كه ناظر به تفسير «مفردات قرآن» است، يعنى واژه هاى قرآنى را جداگانه، به صورت معجم، و به ترتيب الفبا مورد بحث قرار مى دهد كه نمونه روشن آن كتاب «مفردات راغب» و كتاب «وجوه القرآن» و «تفسير غريب القرآن طريحى» و در اين اواخر نيز كتاب «التحقيق فى كلمات القرآن الكريم» و «نثر طوبى يا دائرة المعارف قرآن مجيد» است.

ص: 19

در حالى كه براى قرآن انواع ديگرى از تفسير نيز وجود دارد كه از جمله «تفسير موضوعى» است كه آيات قرآن را براساس موضوعات مختلف مربوط به اصول و فروع اسلام، و مسائل اجتماعى، اقتصادى، و سياسى، و اخلاقى، مورد مطالعه و بررسى قرار مى دهد.

نوعى ديگر از تفسير كه ما نامش را «تفسير ارتباطى» يا زنجيره اى نهاده ايم آن است كه موضوعات مختلف قرآن را در ارتباط با يكديگر ببينيم.

مثلًا بعد از آن كه موضوع «ايمان» و موضوع «تقوى» و موضوع «عمل صالح» را به طور جداگانه در تفسير موضوعى مورد بررسى قرار گرفت، اين سه مطلب را در ارتباط با يكديگر توجه به آيات قرآن و اشاراتى كه در آن است تفسير مى كند و ارتباط اين سه را با يكديگر روشن مى سازد، و مسلّماً در اين صورت حقايق تازه اى از چگونگى رابطه اين موضوعات با يكديگر براى ما كشف مى شود كه بسيار ارزنده و راهگشا است.

مى دانيم طرز صحيح مطالعه عالم آفرينش و موجودات عالم هستى آن است كه آنها را در رابطه با يكديگر ببينيم، خورشيد و ماه و زمين و انسان و جوامع انسانى در حقيقت موضوعاتى جدا از هم نيستند، و در مجموع يك واحد به هم پيوسته را تشكيل مى دهند، و طرز مطالعه صحيح آنها اين است كه همه را در ارتباط با هم مورد بررسى قرار دهيم.

در كتاب «تدوين» يعنى قرآن مجيد نيز مطلب همين گونه است، و رابط دقيق و ظريفى در ميان تمام موضوعات قرآنى وجود دارد، و بايد آنها را در ارتباط با يكديگر مورد تفسير قرار داد.

نوع ديگر از تفسير، «تفسير كلى» يا «جهان بينى قرآن» است، در اينجا مفسّر تمام محتواى قرآن را در رابطه با عالم هستى در نظر مى گيرد، و به تعبير زنده تر كتاب «تكوين» و «تدوين» را به يكديگر پيوند مى دهد، و هر دو را در كنار هم مى بيند، و هر دو را در ارتباط با هم تفسير مى كند.

طبق اين حساب در مجموع پنج گونه تفسير براى قرآن تصور مى شود.

ص: 20

1- تفسير مفردات قرآن

2- تفسير ترتيبى

3- تفسير موضوعى

4- تفسير ارتباطى

5- تفسير كلى، يا جهان بينى قرآن

و از اين اقسام پنجگانه تنها قسم اوّل و دوّم در ميان ما شناخته شده است، و تا حدّ كمى قسم سوّم، يعنى تفسير موضوعى كه هنوز مراحل ابتدايى خود را طى مى كند، و اميد است با توجهى كه در اين اواخر از سوى دانشمندان و علماى اسلامى نسبت به آن شده است با كار و زحمت بيشتر تدريجاً مراحل تكاملى خود را طى كند، و در آينده محل شايسته خود را احراز نمايد.

و اما قسم سوّم و چهارم تفسير قرآن هنوز مورد توجه مفسّران واقع نشده است، و اين كارى است كه بر عهده نسل حاضر و نسل هاى آينده است كه بعد از رشد كافى تفسير موضوعى به آن بپردازند، و حق آن را تا آنجا كه ممكن است ادا كنند.

***

* تفسير موضوعى چيست؟

قبل از پاسخ اين سؤال لازم است سؤال ديگرى را مطرح كنيم، و آن اين كه: چرا قرآن به سبك موضوعى جمع آورى نشده، و شبيه كتاب هاى معمولى نيست؟

بلكه با تمام آنها تفاوت دارد.

پاسخ اين است كه: براى تهيه كتاب هاى معمولى مؤلف يا مؤلفان، موضوعات مختلفى را كه در يك قدر جامع شريكند در نظر مى گيرند، مثلًا «بيمارى هاى مختلف» كه همه آنها به مسأله «سلامت انسان» ارتباط دارد در علم طب در نظر گرفته مى شود، سپس مسائل مربوط به اين موضوعات را به فصول و ابواب مختلف تقسيم مى كنند (بيمارى هاى قلبى، بيمارى هاى عصبى، بيمارى هاى

ص: 21

گوارشى، بيمارى هاى دستگاه تنفسى، بيمارى هاى پوستى، و بيمارى هاى ديگر،) بعد از آن هر فصل و هر باب را با توجه به مقدمات و نتايج آن مورد بررسى قرار مى دهند، و به اين ترتيب كتاب بنام كتاب «طب» تدوين مى شود.

ولى قرآن هرگز چنين نيست، كتابى است كه در طول 23 سال با توجه به نيازها و شرايط مختلف اجتماعى و حوادث گوناگون، و مراحل مختلف تربيتى نازل شده است، و همگام با حيات جامعه اسلامى پيش رفته، و در عين حال بسته به زمان و مكان خاصى نيست!

يك روز تمام بحث هاى قرآن بر محور مبارزه با بت پرستى و شرك و آموزش توحيد با تمام شاخه هايش دور مى زد، و سوره ها و آياتى كه در اين دوران نازل شد همگى بحث از مبدأ و معاد مى كرد (مانند سوره هايى كه در مكه در سيزده سال اول بعثت نازل شد).

روز ديگر بحث هاى داغ و پر حرارتى پيرامون جهاد، و مقابله با دشمنان داخلى و خارجى و منافقان مطرح بود.

يك روز ماجراى جنگ احزاب جلو آمد، سوره احزاب نازل شد، و حدّاقل تعداد 17 آيه آن، از اين جنگ حوادث آموزنده و مسائل تربيتى و پيامدهاى آن سخن گفت.

روز ديگر داستان صلح حديبيه فرا رسيد و سوره فتح نازل شد، و بعد از آن ماجراى فتح مكه و غزوه حنين پيش آمد، و آيات سوره «اذا جاء نصراللَّه» و آيات ديگر نازل گرديد.

خلاصه هم زمان با شكوفايى اسلام و حركت عمومى جامعه اسلامى آيات مناسبى از قرآن نازل و دستورات لازم داده مى شد و اين برنامه دقيق انسانى را تكميل مى كرد

با توجه به آنچه در بالا گفته شد.

منظور از تفسير موضوعى روشن مى شود، و آن اين كه آيات مختلفى كه درباره يك موضوع در سرتاسر قرآن مجيد در حوادث و فرصت هاى مختلف آمده

ص: 22

است جمع آورى و جمع بندى گردد، و از مجموع آن نظر قرآن درباره آن موضوع و ابعاد آن روشن شود.

مثلًا آيات مربوط به دلايل خداشناسى از قبيل فطرت، برهان نظم، برهان وجوب و امكان، و ساير براهين در كنار هم چيده شود، و از آنجا كه «القرآن يفسر بعضه بعضا؛ آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند» ابعاد اين موضوع روشن مى گردد.(1)

همچنين آيات مربوط به بهشت يا دوزخ، صراط، نامه اعمال آيات مربوط به مسائل اخلاقى، تقوى، حسن خلق، شجاعت و ... آيات مربوط به احكام: نماز، روزه، زكات و خمس و انفاق، آيات مربوط به عدالت اجتماعى و جهاد با دشمن و جهاد با نفس و ...

مسلّماً هرگاه اين آيات كه در قرآن مجيد به مناسبت هاى گوناگون نازل شده است هر گروه جداگانه اى جمع آورى، و در كنار هم چيده شود، و تفسير گردد حقايق تازه اى از آن كشف خواهد شد و از اين جا ضرورت تفسير موضوعى روشن مى شود كه شرح آن در بحث آينده به خواست خدا مى آيد.

***

* چه مشكلاتى را با تفسير موضوعى مى توان حل كرد؟

پاسخ اين سؤال با توجه به آنچه در بالا ذكر شد به خوبى روشن است، ولى براى


1- جمله« الْقرآنُ يْفَسِرُ بَعْضه بَعْضاً» از ابن عباس نقل شده و بعيد نيست با توجه به ارتباط شديد او در مسائل قرآنى با شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و امير مؤمنان على عليه السلام از آن بزرگواران گرفته باشد، محتواى آن نيز در نهج البلاغه آمده است آن جا كه مى فرمايد:« وَ ذَكَرَ انَّ الكِتابَ يُصَدِّقُ بَعْضُه بَعْضاً؛ خداوند به پيامبرش فرموده كه قسمت هاى مختلف قرآن يكديگر را تصديق مى كند و هماهنگ است»( نهج البلاغه خطبه 18) بعضى از علما در آثار خود جمله« القرآن يفسر بعضه بعضا» را به عنوان حديث آورده اند، چنانكه در« تنزيه التنزيل» مرحوم شهرستانى صفحه 106 اين جمله به عنوان روايت آمده بدون اين كه مأخذى براى آن ذكر شده باشد، در نهج البلاغه اشاره ديگرى نيز به اين مطلب ديده مى شود، آن جا كه درباره قرآن مجيد مى فرمايد:« و ينطق بعضه ببعض و يشهد بعضه على بعض؛ بعضى از اين آيات از بعضى ديگر سخن مى گويد و بعضى گواه بر بعض ديگر است»( نهج البلاغه خطبه 133).

ص: 23

توضيح بيشتر بايد به اين امر توجه كرد كه:

در بسيارى از آيات قرآن تنها يك بعد از ابعاد يك موضوع آمده است مثلًا در مورد مسأله «شفاعت» در بعضى از آيات اصل امكان شفاعت آمده است.

در بعضى ديگر شرايط «شفاعت كنندگان» (سبأ 23 و مريم 87).

در بعضى شرايط «شفاعت شوندگان» (انبيا 28، غافر 18).

در بعضى شفاعت از همه نفى شده جز از خداوند (زمر 44).

و در بعضى ديگر شفاعت براى غير خداوند اثبات شده است (مدثر 48).

در اين جا مى بينيم هاله اى از ابهام مسائل مربوط به شفاعت را در برگرفته، از حقيقت شفاعت گرفته، تا شرايط و خصوصيات ديگر، ولى هنگامى كه آيات شفاعت را از قرآن برداريم و در كنار هم بچينيم، و آنها را در پرتو هم تفسير كنيم اين ابهام بر طرف شده و مشكل به خوبى حل مى گردد.

همچنين آيات مربوط به ابعاد جهاد، يا فلسفه احكام اسلام، يا آيات مربوط به برزخ، يا مسأله علم خدا، و همچنين موضوع علم غيب و اين كه آيا براى غير خدا آگاهى بر غيب ممكن است يا نه؟ اگر آيات هريك، يك جا مورد توجه قرار گيرد ممكن است حق مطلب ادا شود و ابهامات موجود همه از طريق تفسير موضوعى حل شود.

اصولًا آيات مربوط به «محكم» و «متشابه» كه دستور مى دهد آيات «متشابه» قرآن را در پرتو «محكمات» تفسير كنيد خود نوعى تفسير موضوعى است.

به هر حال با تفسير آيات مربوط به يك موضوع در پرتو هم، جرقه هاى تازه اى از ميان آنها جستن مى كند، جرقه هايى كه در ميان آنها معارف قرآن است و راهگشاى بسيارى از مشكلات عقيدتى و احكام اسلامى مى باشد.

آيات قرآن را از اين نظر مى توان به كلمات جداگانه اى تشبيه كرد كه هر كدام براى خود مفهومى دارد اما وقتى آنها را در كنار هم بچينند مفاهيم تازه اى مى بخشد.

يا آنها را به موارد حيات بخشى مانند «اكسيژن» و «ئيدروژن» تشبيه كرد كه وقتى

ص: 24

با هم تركيب شوند آب كه ماده حيات بخش ديگرى است به دست مى آيد.

خلاصه بسيارى از اسرار قرآن را جز از اين طريق نمى توان گشود، و به عمق آنها، جز از اين مسير نمى توان راه پيدا كرد، و فكر مى كنيم براى بيان اهميّت تفسير موضوعى همين قدر كافى باشد.

به طور خلاصه فايده تفسير موضوعى را مى توان در امور زير خلاصه كرد:

1- رفع ابهام هايى كه در بدو نظر در بعضى از آيات به چشم مى خورد، گشودن، متشابهات قرآن.

2- به دست آوردن يك تفسير جامع درباره موضوعاتى مانند «توحيد» و خداشناسى و «معاد» و «عبادت» و «جهاد» و «حكومت اسلامى» و موضوعات مهم ديگر.

3- آگاهى از شرايط، خصوصيات، علل و نتايج موضوعات و مسائل مختلفى كه در قرآن مطرح است.

4- به دست آوردن اسرار، و پيام هاى تازه قرآن از طريق انضمام آيات به يكديگر.

***

سابقه تفسير موضوعى

جوانه هاى تفسير موضوعى قبل از هر چيز در خود قرآن ديده مى شود، و چنانكه گفتيم دستور قرآن در زمينه تفسير آيات «متشابه» به وسيله آيات «محكم» نوعى از تفسير موضوعى است.

سپس در كلمات ائمه هدى عليهم السلام نيز نمونه هاى فراوانى آمده كه طرز و گردآورى آيات مربوط به يك موضوع، و جمع بندى، و سپس استفاده از آن را به ما آموخته است كه شايد چند نمونه زير براى اثبات اين مطلب كافى باشد.

1- در روايت معروفى كه بعنوان وصيّت و موعظه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به «عبداللَّه

ص: 25

بن مسعود» در «بحارالانوار» آمده،(1) و روايتى است بسيار طولانى و پر معنا، نمونه هاى زيادى از اين معنا وجود دارد، به طورى كه مى توان گفت اين روايت به طور كلى بر محور تفسير موضوعى دور مى زند، از جمله هنگامى كه در نكوهش دنيا سخن مى گويد مى فرمايد: اى ابن مسعود! احمق كسى است كه طالب دنياى زودگذر باشد سپس براى بى اعتبار بودن زرق و برق اين جهان به آيات زير استدلال مى نمايد:

«انَّما الحَيوةُ الدُنْيا لَعِبُّ وَ لَهْوٌ وَ زينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكاثُرٌ فى الامْوالِ وَالاوْلادِ ...؛ بدانيد زندگى دنيا بازى، و سرگرمى، و زينت، و وسيله تفاخر، و برترى جويى در اموال و اولاد است ...».(2)

«وَلَوَلا انْ يَكُونَ النّاسُ امَّةً واحِدةً لَجَعلْنا لِمَنْ يَكْفُرٌ بِالَّرحمنٍ لِبيُوتِهم سُقُفاً مِنْ فِضَّةٍ وَمَعارِجَ عَلَيْها يَظْهَروُنَ وَلِبُيوتِهم ابواباً وَسُرُراً عَلَيْها يَتًّكِئُونَ؛

اگر بهره مندى كفار از مواهب مادى سبب نمى شد كه همه مردم امت يكپارچه «گمراه» شوند ما براى كسانى كه كافر مى شدند خانه هايى قرار مى داديم با سقف هايى از نقره و نردبان هايى كه از آن بالا روند، و براى خانه هاى آنها درها و تخت هايى (زيبا و نقره گون) قرار مى داديم كه بر آن تكيه كنند».(3)

«مَنْ كانَ يُريدُ العاجِلَةَ عَجَّلْنا لَه فيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُريدُ ثُمَّ جَعَلنا لَه جَهَنَّم يَصْلاها مَذمُوماً مَدْحوراً؛ كسى كه زندگى زودگذر دنياى مادى را مى طلبد مقدارى از آن را كه اراده كنيم به او مى دهيم سپس دوزخ را براى او قرار


1- بحارالانوار، جلد 74، صفحه 94.
2- حديد 19.
3- زخرف 33 و 34.

ص: 26

خواهيم داد كه در آتش سوزانش پيوسته مى سوزد در حالى كه مذموم و رانده درگاه خداست».(1)

در جايى ديگر پيرامون «قول به غير علم» اى ابن مسعود! بدون آگاهى درباره چيزى سخن مگوى، و تا نشنوى و نبينى حرف مزن، سپس آيات متعددى از قرآن را در زمينه همين موضوع ارائه مى فرمايد:

«وَلا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِه عِلْمٌ انَّ السَّمْعَ وَالبَصَرَ وَالفُؤادَ كُلُّ اولئِكَ كانَ عَنْه مَسْئولًا؛ از آنچه نمى دانى پيروى مكن چرا كه گوش و چشم و دل ها همه مسئولند».(2) و نيز مى فرمايد:

«سَتُكْتَبُ شَهادَتُهُم وَيُسْئَلُونَ؛» به زودى گواهى آنها نوشته مى شود و از آن بازخواست خواهند شد».(3)

و نيز مى فرمايد:

«ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ الّا لَدَيهِ رَقيبٌ عَتَيدٌ؛ هيچ سخنى را انسان تلفظ نمى كند مگر آنكه نزد آن فرشته اى مراقب و آماده است».(4)

و نيز فرمود:

«وَ نَحْنُ اقْرَبُ الَيْه مِنْ حَبْلِ الوَريد؛ ما به انسان از رگ قلبش (يا رگ گردنش) به او نزديكتريم».(5)

و همچنين بحث هاى ديگرى پيرامون «ذكر اللَّه» و «انفاق در راه خدا» و «مكارم اخلاق» و غير آن با اتكاى به جمع بندى آيات قرآن در اين حديث شريف مطرح شده است.(6)

2- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است كه در يك جمع بندى از معنى «كفر در قرآن مجيد» مى فرمايد:

«كفر» در قرآن پنج گونه است:

نخست كفر جحود و انكار است كه آن خود بر دو گونه است: يكى انكار اصل وجود خداوند و بهشت و دوزخ و قيامت، همانگونه كه قرآن از زبان آنها نقل


1- اسراء 19.
2- اسراء 36.
3- زخرف 19.
4- ق 18.
5- ق 16.
6- بحارالانوار، جلد 74، از صفحه 92 تا 110.

ص: 27

مى كند: و ما يهلكنا الا الدهر «تنها طبيعت است كه ما را مى ميراند»(1)

شاخه ديگر: كفر به معنى «انكار توأم با معرفت و يقين است، همانگونه كه در قرآن آمده است: وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَيْقَنَتْها انْفسُهُم ظُلْماً وَعُلوّاً:

آيا الهى را از روى ظلم و برترى جوئى انكار كردند در حالى كه در دل به آن يقين داشتند.(2)

سوم «كفر معصيت و ترك طاعت» است، همانگونه كه خداوند درباره گروهى از بنى اسرائيل كه بعضى از دستورات الهى را عمل مى كردند و بعضى ديگر را ترك مى گفتند، مى فرمايد: افَتُؤِمنُنَ بِبَعْضِ الكِتابِ وَتَكْفُرونَ بِبَعضٍ: «آيا به قسمتى از كتاب خدا ايمان مى آوريد و به قسمتى كافر مى شويد»؟!(3)

«قسم چهارم» كفر به معنى برائت و بيزارى است، همان گونه كه خداوند از قول ابراهيم در برابر بت پرستان نقل فرموده است: «كَفَرْنابِكُمُ» يعنى «ما از شما بيزاريم»(4) و نيز فرموده است: «يَوْمَ القيامَةِ يَكْفُرُ بَعْضُكُم بِبَعضٍ «در قيامت بعضى از شما از بعضى ديگر (به خاطر عقائد و اعمالشان) بيزار مى شوند»!(5)

و اما قسمت پنجم از كفر «كفر به معنى ناسپاسى نعمت» است، همان گونه كه خداوند فرموده: لَئِنْ شَكَرتُم لَازيَدنَّكُم وَلَئِنْ كَفَرتُم انَّ عَذابى لَشَديدٌ: «اگر شكرگزارى كنيد نعمت را بر شما افزون مى كنم، و اگر كفران كنيد عذاب من دردناك است».(6)

سپس امام عليه السلام اقسام «شرك» را كه در قرآن مجيد آمده است، جمع آورى فرموده و آنها را به عنوان «شرك اعتقادى» «شرك عملى» «شرك اطاعت» «شرك ريا» با ذكر آياتى از قرآن مجيد شرح مى دهد.(7)


1- جاثيه 24.
2- نمل 14.
3- بقره 85.
4- ممتحنه 4.
5- عنكبوت 25.
6- ابراهيم 7.
7- بحارالانوار، جلد 69، صفحه 100 تا 102( با تلخيص فراوان)

ص: 28

همان گونه كه ملاحظه مى كنيد امام عليه السلام با جمع بندى آيات «كفر» و «شرك» يك نظر كلى بر اين دو موضوع افكنده، و روشن مى سازد كه اين دو واژه، مفهوم وسيع و گسترده اى دارند، «كفر» هرگونه پوشانيدن حق را شامل مى شود، خواه در مسأله اعتقادات باشد يا در عمل يا در زمينه مواهب الهى و «شرك» هرگونه همتا قرار دادن براى خداوند را در بر مى گيرد خواه در مسائل اعتقادى باشد يا عملى يا اطاعت از قوانين، و مانند آن چهره زيباى تفسير موضوعى در كلمات امام عليه السلام از دو نمونه فوق به خوبى روشن مى شود كه چه اثرى در وسعت بينش انسان و فهم عميق آيات قرآن مى بخشد.

نمونه جالب ديگر همان چيزى است كه در حديث معروف موسى بن جعفر عليه السلام براى «هشام بن حكم» بيان شده است:

امام عليه السلام در بخشى از اين حديث، براى اثبات مقام عقل و خرد آيات مربوط به «اولو الالباب» را در قرآن جمع آورى فرموده، و به هشام مى گويد:

ببين خداوند چگونه اولوالالباب (خردمندان و صاحبان مغز) را به بهترين وجهى ياد كرده، و بر قامت آنها بهترين لباس را پوشانيده است، سپس هفت آيه از قرآن مجيد را كه از اهميّت مقام اولوالالباب سخن مى گويد در كنار هم ارائه مى دهد (آيات، بقره- 269، آل عمران- 7، آل عمران- 190، زمر- 9، ص- 29، مؤمن- 54)(1)

جمع بندى آيات فوق و ملاحظه آنها در كنار هم بينش عميقى به انسان در مورد فهم معناى «اولوالالباب» و مقام و موقعيت آنها مى دهد، و اين كارى است كه فقط از تفسير موضوعى ساخته است.

اينها نمونه هايى بود از شكوفه هاى تفسير موضوعى در كلمات پيشوايان بزرگ اسلام پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه هدى عليهم السلام و نمونه هاى متعدد ديگرى نيز وجود دارد كه براى پرهيز از طولانى شدن بحث از ذكر آنها خوددارى مى كنيم.


1- اصول كافى جلد 1، صفحه 15( كتاب العقل و الجهل).

ص: 29

* تفسير موضوعى در كلمات علما و بزرگان پيشين:

تفسير موضوعى هرچند به صورت مقطعى و بر محور موضوعات خاص در كلمات علماى گذشته نيز بسيار ديده مى شود، ولى بايد اعتراف كرد كه هيچ كدام لااقل تا آن جا كه ما سراغ داريم تفسير موضوعى را بر تمام محورها مطرح نكرده اند.

از كسانى كه در اين موضوع پيشگام بوده است مرحوم «علامه مجلسى» است كه در هريك از فصول بحارالانوار وارد مى شود آيات مربوط به آن موضوع را جمع آورى مى كند، سپس يك ديد كلى بر همه آنها مى افكند، در بعضى از موارد نظرات مفسّران را نقل مى كند و در تبيين اين آيات مى كوشد.

مثلًا در جلد 67 هنگامى كه درباره «قلب» و «سمع» و «بصر» و معناى آنها در قرآن مجيد سخن مى گويد ده ها آيه در اين زمينه از قرآن جمع آورى كرده، و بعد از ذكر روايتى از كافى به تبيين كلى معنى آنها پرداخته، و در حدود ده صفحه در اين زمينه بحث مى كند(1)

در جلد 58 در فصل حقيقت «خواب» و تعبير آن نخست بيش از ده آيه از آيات قرآن را در اين موضوع جمع آورى كرده سپس چندين صفحه به تفسير آن مى پردازد(2)

در جلد 22 در نخستين باب كه از ماجراهاى يهود و نصارا و مشركان بعد از هجرت بحث مى كند ده ها آيه از سوره هاى مختلف قرآن را در همين موضوع جمع آورى كرده، سپس به بحث و تفسير آنها پرداخته است (3) اين محقق بزرگ همين كار را در فصول ديگر اين كتاب عظيم انجام داده است.

از نمونه هاى ديگر از تفسير موضوعى در كلمات بزرگان پيشين كتاب هايى است كه تحت عنوان «آيات الاحكام» نوشته شده، در اين كتاب ها آيات مربوط


1- بحارالانوار، جلد 67، صفحه 27 تا 43.
2- بحارالانوار، جلد 58، صفحه 151 تا 158.
3- همان بحارالانوار مدرك، جلد 22، صفحه 1 تا 62.

ص: 30

به احكام فقهى مثلًا آيات مربوط به اجزاء و شرايط نماز، و اجزا و شرايط روزه و حج و نكاح و طلاق، احكام حدود وديات و قضاوت اسلامى و غير اينها به صورت موضوعى جمع آورى و در كنار هم مورد بررسى قرار گرفته است.

ظاهراً اوّلين كتابى كه در اين زمينه تأليف شده كتاب «احكام القرآن» «محمّد بن صائب كلبى» است كه از ياران امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام بوده، او كه در سال 146 وفات كرد حتى قبل از شافعى امام معروف اهل سنت (متوفاى 204) به تأليف چنين كتابى پرداخت.

بعد از او نيز گروه زيادى از بزرگان فقها و دانشمندان دست به تأليف كتاب هايى در زمينه آيات الاحكام (گاه به همين نام، و گاه به نام هاى ديگر) زدند كه مرحوم محدّث تهرانى در كتاب «الذّريعة»، بالغ بر 30 كتاب از اين سلسله را نام مى برد.(1) كه مشهورترين آنها در ميان علما و فقهاى امروز كتاب آيات الاحكام مرحوم محقق اردبيلى، موسوم به «زبدة البيان» و آيات الاحكام مرحوم فاضل مقداد موسوم به «كنز العرفان» است.

در كتاب اخير آمده است كه مشهور در ميان دانشمندان اين است كه تعداد پانصد آيه در قرآن مجيد درباره احكام فقهى وجود دارد و اين با محاسبه آيات مكرر در اين زمينه است والا عدد آن كمتر از اين مى شود.(2)

و نيز كتاب هايى هم چون «اعجاز قرآن از نظر علوم امروز» كه در آن آياتى كه مربوط به اكتشافات علمى امروز است و جزء معجزات علمى قرآن محسوب مى شود و «جامعه و تاريخ يا حقوق در قرآن مجيد» عناوينى است كه براى تلاش هاى مستمر در زمينه تفسير موضوعى ديده مى شود.

كتاب هايى در زمينه قصص قرآن نيز تأليف يافته كه داستان هاى انبيا را با گردآورى آيات قرآن تشريح مى كند.

ولى با اين همه بايد اعتراف كرد هريك از اين كتاب ها ناظر به تفسير موضوعى


1- الذريعة الى تصانيف الشيعه، جلد 1، صفحه 40- 44.
2- كنزالعرفان، جلد 1، صفحه 5.

ص: 31

در يك شاخه محدود معين است، نه يك تفسير كلى و جامع پيرامون تمام موضوعات قرآن در اين اواخر تلاش ها و كوشش هاى قابل توجهى براى تفسير موضوعى قرآن به طور گسترده صورت گرفته است كه شايان هرگونه تقدير است.

و از جمله كتاب هايى را كه در اين زمينه مى توان نام برد كتاب «مفاهيم القرآن» مى باشد كه تاكنون چندين جلد آن به فارسى و عربى انتشار يافته و كتاب با ارزشى است.

ولى با تمام اين تلاش ها و كوشش هاى شايان تقدير بايد اعتراف كرد كه هنوز مسأله تفسير قرآن به شكل «موضوعى» دوران طفوليت خود را مى گذراند، و سال ها طول خواهد كشيد تا هم چون تفسير «ترتيبى» مقام شايسته خود را پيدا كند، و اين ممكن نيست مگر با تلاش هاى پى گير دانشمندان و مفسّران كه با استفاده از تجارب گذشتگان اين موضوع را پيش برند و به كمال مطلوب برسانند.

آنچه را در كتاب حاضر نيز ملاحظه مى كنيد حلقه اى از اين زنجير است كه اميد است با ضميمه شدن به حلقه هاى ديگر سلسله قابل ملاحظه اى را تشكيل دهد.

مهم اين است كه صاحب نظران از كارهاى تكرارى در اين زمينه بپرهيزند، و هر كدام به ابداع و ابتكار تازه اى دست زنند، تا در پرتو ابداعات و اين ابتكارات اين راه طولانى طى شود.

***

* روش صحيح در تفسير موضوعى:

براى تفسير موضوعى دو روش وجود دارد:

روش اوّل كه بعضى از مفسّران براى كار خود انتخاب كرده اند كه موضوعات مختلف را اعم از موضوعات اعتقادى (توحيد و معاد و ...) يا موضوعات اخلاقى (تقوا، حسن خلق و ...) را در كلام خود مطرح مى كنند و بعد از

ص: 32

تحليل هاى فلسفى و كلامى، يا تحليل هاى اخلاقى، بعضى از آيات قرآن را كه در اين زمينه وارد شده است به عنوان شاهد ذكر مى كند.

روش دوّم اين است كه ما قبل از هر چيز به گردآورى تمام آياتى كه درباره يك موضوع در سرتاسر قرآن وارد شده است بپردازيم و بدون پيش داورى هاى قبل اين آيات را در كنار هم چيده يك و يك تفسير كنيم، و بعد در يك جمع بندى رابطه آنها را با يكديگر در نظر گرفته، و از مجموع آنها به يك ترسيم كلى دست يابيم.

در اينجا مفسّر مطلقا از خود چيزى ندارد، و هم چون سايه به دنبال آيات قرآن مى رود، همه چيز را از قرآن مى فهمد، و تمام همّت او كشف محتواى آيات است، و اگر از كلمات ديگران حتى از احاديث كمك مى گيرد در مرحله بعد و جداگانه خواهد بود.

در «پيام قرآن» اين روش را انتخاب كرده ايم، در اين كتاب همه جا آيات قرآن كه درباره يك موضوع وارد شده است در پيشانى بحث قرار گرفته، و تمام مطالب در سايه آن آيات پيش مى رود، و فكر مى كنيم اين راه بهتر ما را به حقايق قرآنى مى رساند، تا راه اوّل اتفاقاً اين دو روش در تفسير معمولى (همان تفسيرهاى «ترتيبى» كه به ترتيب آيه ها و سوره ها نوشته شده است) نيز وجود دارد گروهى آيات قرآن را بر نظرات خود تطبيق مى كنند، و گروه ديگرى نظرات خود را تابع آيات قرآن قرار مى دهند، و مسلماً راه صحيح تفسيرى راه دوّم است.

قرآن «نور و كتاب مبين» است، قرآن بيانگر همه حقايق مربوط به سعادت انسان ها است «قَدْ جائَكُم مِنَ اللَّه نُورٌ وَ كتابٌ مُبينٌ(1)؛ از سوى خدا نور و كتاب آشكارى به سراغ شما آمد».

***

* مشكلات تفسير موضوعى


1- مائده 15.

ص: 33

تفسير موضوعى حدّاقل سه مشكل عمده دارد كه بر سر راه «مفسّر» خودنمايى مى كند:

1- تفسير موضوعى اين نيست كه انسان كتاب هاى معجم قرآن مجيد را در برابر خود بگذارد و مثلًا براى تفسير موضوع جهاد، يا تقوا آياتى كه تحت همين عنوان (جهاد و تقوا) در معجم آمده است جمع آورى كند.

زيرا بسيار مى شود كه آياتى از قرآن پيرامون اين سه موضوع سخن مى گويد بى آنكه كلمه «تقوا» يا «جهاد» در آن به كار رفته باشد، و اين فراوان است،

بد نيست در اينجا از يك مثال استفاده كنيم مى دانيم خداوند، «رحمن» و «رحيم» و «ارحم الراحمين» است و اين معنا در بسيارى از آيات قرآن منعكس مى باشد، ولى آياتى در قرآن داريم كه اين حقيقت را بيان مى كند بى آن كه ماده «رحم» در آن به كار رفته باشد، از جمله آيه 61 سوره نحل است كه مى گويد: «وَلَوْ يؤاخِذُ اللَّه النّاسَ بِظُلمُهِمِ ما تَرَكَ عَلَيْها مِنْ دابَّةِ؛ اگر خداوند مردم را به خاطر ظلمشان مجازات كند جنبنده اى را روى باقى نخواهد گذارد».(1)

همين مطلب در آيه 45 فاطر با تفاوت مختصرى آمده است «وَلَوْيُؤاخِذُ اللَّه النّاسَ بِما كَسَبُوا ما تَرَكَ عَلى ظَهْرِها مِنْ دابَّةٍ».

اين دو آيه نهايت لطف و رحمت الهى را نسبت به بندگانش نشان مى دهد بى آن كه در اين دو آيه اشاره اى به واژه «رحم» شده باشد.

2- مشكل ديگر تفسير موضوعى همان مشكل جمع بندى آيات و نتيجه گيرى از آنها است، كه نياز به دقت و ظرافت و ذوق و آگاهى بسيار و احاطه فراوان به آيات قرآن و تفاسير دارد، و در آنجا كه آيات مربوط به يك موضوع متعدد و هر كدام بعد خاصى دارد اين جمع بندى پيچيده تر مى شود.

بعلاوه همان گونه كه گفتيم تفسير موضوعى تفسير نوپايى است كه كوشش و كار فراوانى روى آن انجام نشده، و همين امر كار كسانى را كه در رده آغاز


1- قابل توجه اين كه در آيه نخست اشاره به« ظلم» مردم شده، و در آيه دوّم به جاى آن« اكتساب» آمده است، هنگامى كه اين دو در كنار هم گذارده شود معلوم مى گردد كه بسيارى از كارهايى كه از مردم سر مى زند خالى از نوعى از ظلم نيست!

ص: 34

گرانند مشكل و پيچيده مى سازند، و يا تفسير معمولى كه از همان آغاز نزول قرآن روى آن كار شده است تفاوت بسيار دارد.

3- مشكل بزرگ اين است كه موضوعاتى كه در قرآن مجيد اين كتاب بزرگ آسمانى مطرح شده حدّ و حسابى ندارد، از مسائل اعتقادى گرفته تا مسائل عملى، و از مسائل اخلاقى گرفته يا سياسى و اجتماعى و اقتصادى و آداب معاشرت و جنگ و صلح و تاريخ انبيا و اسرار آفرينش و ... در هريك از اين زمينه ها موضوعات فراوانى است كه قرآن از آنها بحث كرده، و بررسى همه اينها وقت و حوصله زيادى لازم دارد.

گاه يك آيه در تفسير موضوعى در چندين بحث مورد توجه واقع مى شود و هريك از ابعاد آن را در فصل خاصى بايد مطرح كرد در حالى كه در تفسير ترتيبى يكبار آن آيه تفسير مى شود و تمام.

***

* چرا اين بخش از تفسير قرآن نموّ كافى نكرده است!

ظاهراً جواب اين سؤال تا حدّ زيادى از بحث هاى گذشته روشن شد، و آن اين كه مشكلات فراوانى كه بر سر راه تفسير موضوعى بوده، همواره مانع از نموّ آن گشته است، بخصوص اين كه تفسير موضوعى نياز به معجم هاى دقيق و جامعى دارد كه بتوان هر آيه را به آسانى از آن استخراج كرد در زمان هاى گذشته وجود نداشته، و امروز بحمداللَّه در دسترس ماست.

جالب اين كه در مقدمه معجم معروف قرآن بنام «المعجم المفهرس لالفاظ القرآن الكريم» مى خوانيم: «اگر پيشينيان به ساير علوم قرآن اهميّت فراوان داده اند ولى به تهيه معجم هايى كه بتواند آيات قرآن را در هر سوره دقيقاً تعيين كند اهميّت نداده اند به خاطر آن است كه غالباً حافظ قرآن بوده اند.»!

ما نمى دانيم اين قضاوت تا چه حدّ قابل قبول باشد، ولى به فرض كه انسان حافظ قرآن باشد باز وجود معجم به هر حال يكى از ابزارهاى لازم براى تفسير

ص: 35

موضوعى است (هر چند به تنهايى كافى نيست). و اين كار در گذشته صورت نگرفته مگر به شكل ناقص و گاه بسيار نارسا.

اين نكته نيز قابل توجه است كه جمعى از دانشمندان غربى و خارجى علاقه مند به قرآن مجيد جهت تهيّه معجم هايى براى اين كتاب آسمانى زحمت كشيده اند كه يكى از نمونه هاى قابل ملاحظه آن كتاب «نجوم الفرقان فى اطراف القرآن» نوشته مستشرق آلمانى «فلوگل» است و نوشته هاى ديگرى نيز از ناحيه مسلمانان مانند «مفتاح كنوز القرآن» و كتاب «فتح الرحمن» تهيه شده است.

و بنابه تصريح مقدمه «المعجم المفهرس لالفاظ القرآن الكريم» هم اينها بوده است كه به مؤلف آن امكان داده است كه بتواند اين معجم غنى و جالب را تهيه و در دسترس علماى اسلام قرار دهد.

آخرين سخن در اين جا اين است كه على رغم تمام مشكلاتى كه در تفسير موضوعى وجود دارد آثار و بركات آن به همين نسبت زياد است، به خصوص براى دانشمندان و محققان، و حقايقى كه در پرتو آن كشف مى گردد ايمان و نشاط و علاقه آنها را به ادامه كار افزون مى كند، و آتش عشق را در دل شان شعله ورتر مى سازد.

زيرا آيات قرآن مجيد درباره يك موضوع هركدام جداگانه به صورت نقطه اى است كه وقتى هم آنها جمع آورى و كنار هم قرار داده شود از مجموع اين نقطه ها شكل و ترسيم تازه اى به دست مى آيد كه قبلًا وجود نداشت و اين بسيار مهم و جالب و نشاطانگيز است. و همان گونه كه گفتيم شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و امامان اهل بيت عليه السلام از همان آغاز ما را به تفسير موضوعى راهنمايى كرده اند، و نمونه هاى مختلفى در كلام خودشان از اين كار ارائه داده اند كه بسيار دلپذير و زيبا است و قبلًا به بعضى از آنها اشاره شد.

***

اكنون كه اين مقدمه را به پايان مى بريم خود را در مقابل كار بسيار بزرگ و مشكلى مى بينيم كه مسلماً هرگز با اتكاى نيروى خود نمى توانيم اين بار را به

ص: 36

مقصد برسانيم مگر اينكه لطف خدا يار، و عنايت او مدد كار گردد و اين جاست كه با تمام وجود خود به او رو مى آوريم و دست به درگاهش برداشته، عرض مى كنيم:

خداوندا! در اين راه تو دستگير ما باش، و ما را به صراط مستقيم، راه كسانى كه به آنها نعمت بخشيده اى، هدايت فرما در اين مسير لغزشگاه هاى فراوانى است، تو ما را از لغزش ها و سقوط در دره گمراهى حفظ فرما و توفيق اتمام اين كار را به نحو احسن مرحمت نما.

آمين يا رب العالمين

ص: 37

همه كار به نام خدا

اشاره

قرآن در آغاز هر سوره (به جز سوره برائت) و در خلال چندين آيه ديگر به ما آموخته كه هر كار را با نام خدا آغاز كنيم، و فضاى روح و جان خويش را با نامش عطرآگين سازيم.

به نام «اللَّه» كه جامع همه صفات كماليه است.

به نام خداوندى كه «رحمن» و «رحيم» است.

به نام او كه بر هر چيز قادر و تواناست.

به نام او كه از همه چيز و از همگان با خبر و آگاه است.

اين نام مقدّس قلب را جلا، روح را صفا، و جان را نشاط مى بخشد.

يادآورى رحمت عام و خاصش دنيايى از اميد به همراه مى آورد.

و يادآورى قدرت و تواناييش به انسان در برابر انبوه مشكلات قدرت و توان مى دهد.

و بالاخره يادآورى علم و آگاهيش از همه كس و از همه چيز به ما نويد مى دهد كه ما هرگز تنها نيستيم.

مسلّماً هر كارى را با اين روحيه آغاز كنيم به انجام مى رسد، و هر جهاد و تلاشى را با اين برنامه شروع نماييم پيروز خواهيم شد.

به همين دليل بهتر است كه نخستين بحث اين كتاب را همين موضوع (آغاز هر كار به نام خدا) قرار دهيم.

نخست آيات مربوط به اين معنا مورد بررسى قرار مى گيرد. سپس ترجمه هاى آن، و بعد از آن «تفسير و جمع بندى» مورد توجه خواهد بود و در مرحله چهارم كه آخرين مرحله است بحث هايى را كه مكمل اين مطالب است تحت

ص: 38

عنوان «توضيحات» خواهيم داشت، و اين طرز ورود و خروج در بحث ها را تا آخر كتاب به همين سبك به خواست خدا ادامه مى دهيم.

آيات

1- بِسمِ اللَّه الرَّحمنِ الرَّحيم (تمام سوره هاى قرآن جز سوره برائت)

2- إِقْرَأ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّدى خَلَقَ (علق/ 1)

3- وَقالَ أركَبُوا فِيها بِسمِ اللَّه مَجراها وَمُرْساها انَّ ربّى لَغَفُورٌ رَحيم (هود 41)

4- قالَتْ يا أيُّها الْمَلأُ انِّى الْقِىَ الىَّ كِتابٌ كَريمٌ- انَّهُ مِن سُلَيمانَ وَانَّه بِسمِ اللَّه الرَّحمن الرَّحيم- الّا تَعُلُوا عَلىَّ وَأتُونى مُسلِمين (نمل/ 29 و 30 و 31)

ترجمه

1- به نام خداوند بخشنده مهربان

2- بخوان بنام پروردگارت كه آفريد

3- (نوح) گفت: به نام خدا بر آن كشتى سوار شويد، و هنگام حركت و توقف آن، ياد او كنيد كه پروردگارم آمرزنده و مهربان است.

4- (ملكه سبا) گفت: اى اشراف! نامه با ارزشى به سوى من افكنده شده!، اين نامه از سليمان است، و چنين مى باشد: به نام خداوند بخشنده مهربان، پيام من اين است كه برترى جويى نسبت به من نكنيد و به سوى من آييد در حالى كه تسليم (حق) هستيد!

***

شرح مفردات

اسم- بسيارى از علماى لغت معتقدند كه اين واژه در اصل از ماده «سمو» (بر وزن عُلّو) به معنى ارتفاع و بلندى گرفته شده، و از آنجا كه نامگذارى سبب معرفت و شناخت و علّو مقام هر چيز است واژه اسم در اين معنى به كار

ص: 39

رفته.(1)

«رحمان» و «رحيم»- اين دو واژه از ماده «رحمت» گرفته شده، و معروف اين است كه «رحمان» كسى است كه رحمتش عام است، و همگان را شامل مى شود، در حالى كه «رحيم» به كسى گفته مى شود كه رحمتش خاص است، بنابراين رحمانيت خداوند سبب شده است كه فيض نعمتش دوست و دشمن، و مؤمن و كافر را شامل شود، ولى رحيميت او ايجاب مى كند كه مؤمنان را مشمول مواهب خاصى در دنيا و آخرت قرار دهد كه دور افتادگان از خدا و بى خبران از آن محرومند.

شاهد اين تفاوت امور زير است:

1- «رحمان» صيغه مبالغه است، و رحيم صفت مشبهه، و صيغه مبالغه تأكيد بيشترى را مى رساند و دليل بر گستردگى اين نوع رحمت است، ولى بعضى هر دو را صفت مشبهه و يا هر دو را صيغه مبالغه دانسته اند، اما با اين حال تصريح كرده اند كه رحمان مبالغه بيشترى را مى رساند.(2)

2- بعضى نيز گفته اند چون «رحيم» صفت مشبهه است و دلالت بر ثبات و استمرار دارد مخصوص مؤمنان است ولى «رحمان» كه صيغه مبالغه است چنين دلالتى ندارد.

3- «رحمان» نام مخصوص خداست و به غير او اطلاق نمى شود، در حالى كه «رحيم» هم به او گفته مى شود و هم به غير او، و اين دليل بر آن است كه مفهوم «رحمان» رحمت گسترده ترى است.


1- بعضى آن را از ماده« وَسْم» به معناى« علامت» مى دانند، ولى اين صحيح به نظر نمى رسد، زيرا جمع آن كه به صورت« اسماء» و تصغير آن« سُمّى» و« سُميّة» مى آيد، دليل بر اين است كه« واو» در آغاز ريشه آن نيست، بعضى نيز آن را از كلمه« شِما» كه لغتى است آرامى و عبرى مشتق مى دانند كه به هنگام تعريب به صورت اسم و سماء درآمده است( التحقيق فى كلمات القرآن الكريم) ولى اين نيز بعيد به نظر مى رسد، و گواهى بر آن در دست نيست، شاهد ديگر بر اين كه از ماده« وسم» گرفته نشده اين است كه همزه« اسم» در درج كلام ساقط مى شود در حالى كه اگر از ماده« وسم» بود همزه به جاى واو بود و نبايد ساقط شود.
2- به تفسير مجمع البيان، روح المعانى و الميزان، جلد 1، به ترتيب صفحه 20 و 55 و 16 مراجعه شود.

ص: 40

4- اين قاعده در ادبيات عرب معروف است كه «زيادةُ المّبانى تَدُلُّ عَلى زِيادَةِ المَعانِى؛ واژه اى كه حروفش بيشتر است مفهوم آن نيز بيشتر است و چون «رحمان» پنج حرفى، و «رحيم» چهار حرفى است بنابراين مفهوم رحمان وسعت بيشترى دارد».(1)

5- اين تفاوت را بعضى، از آيات قرآن نيز استفاده كرده اند، زيرا «رحمان» در قرآن غالباً به صورت مطلق آمده، در حالى كه «رحيم» در بسيارى از موارد مقيد است، مانند «انَّ اللَّه بِالنّاسِ لَرَؤوفٌ رَحيمٌ خداوند نسبت به مردم مهربان و رحيم است» (بقره 143) «وَكانَ بِالْمُؤمِنينَ رَحيما؛ خداوند نسبت به مؤمنان رحيم است» (احزاب 43) «انَّ اللَّه كانَ بِكُمْ رَحيما؛ «خداوند نسبت به شما رحيم است» (نساء 29)

در حالى كه «رحمان» بدون اين قيود ذكر شده و دليل بر عموميت رحمت او است.

6- بعضى از روايات نيز شاهد اين تفاوت است، در حديث پر معنايى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «الرَّحمنُ اسْمٌ خاصٌ بِصِفَةٍ عامَّةٍ، وَالرَّحيمُ اسمٌ عامٌ بِصِفَةٍ خاصَّةٍ؛ «رحمن» اسم خاص است (مخصوص خداوند) اما با وصفى عام (مفهوم رحمتش دوست و دشمن را در بر مى گيرد) ولى رحيم اسم عام است به صفت خاص (اين اسم هم بر خداوند و هم غير او اطلاق مى شود، ولى مفهومش رحمتى است مخصوص مؤمنان)».(2)

اما با تمام اينها نمى توان انكار كرد كه گاهى اين دو واژه به يك معنى به كار مى رود، مانند آنچه در دعاى عرفه از امام حسين عليه السلام نقل شده است: «يا رحمنَ الدُّنيا وَالآخِرةَ وَرَحْيمَهُما؛ اى خدايى كه رحمان دنيا و آخرت و رحيم هر دويى» ولى اين ممكن است يك استثنا بوده باشد، بنابراين منافاتى با تفاوت فوق ندارد.


1- تفسير شُبر صفحه 38 و روح المعانى، جلد 1، صفحه 56.
2- مجمع البيان، جلد 1، صفحه 21.

ص: 41

4 و 5- «مَجراها» وَ «مُرساها»

اين هر دو واژه اسم زمان يا اسم مكان است به معناى «موقع حركت» و «موقت توقف» يا «محل اين دو»(1)

اوّلى از ماده «جريان» و دوّمى از ماده «رسو» (بر وزن رَسم) به معنى ثبات و قرار است، و لذا به كوه ها «رواسى» (جمع راسيه) گفته مى شود، زيرا داراى ثبات و استقرار كامل هستند.

***

تفسير و جمع بندى آيات

چرا فقط با نام خدا شروع مى كنيم؟!

در آيه اوّل (بسم اللَّه الرحمن الرحيم) كه در آغاز تمام سوره هاى قرآن (جز سوره برائت) آمده، اعلام مى كنيم كه كار خود را به نام خداوند رحمن رحيم آغاز مى كنيم، و در انجام برنامه هاى خويش از او يارى مى جوييم.(2)

كار و برنامه ما هرچه باشد فانى و ناپايدار است، محدود و كوچك است، اما هنگامى كه آن را به ذات پاكى پيوند مى دهيم كه پايدار و جاويدان و نامحدود و بى انتها است، رنگ او را به خود مى گيرد، و از عظمت و جاودانگى او بهره مند مى شود.

نيروى ما هرچه باشد ضعيف است، اما هنگامى كه اين قطره هاى ناچيز به اقيانوس پر عظمت قدرت الهى ضميمه شود عظمت پيدا مى كند، و روح و


1- بعضى از مفسّران فقط آن را اسم زمان ذكر كرده اند( مانند مجمع البيان) و بعضى فقط اسم مكان( مانند الميزان) و بعضى، هم اسم زمان و هم اسم مكان( مانند تفسير شُبّر)
2- بعضى معتقدند جمله محذوف در اين جا« ابتداء»( ابتدا مى كنم) بوده، و بعضى مى گويند:« استعين»( يارى مى جويم) است، البتّه در صورتى كه اين جمله را خداوند بيان كند( مانند تمام سوره هاى قرآن جز سوره حمد) بايد به معنى اوّل باشد، ولى در خصوص سوره حمد كه از زبان بندگان است مى تواند به معناى اوّل يا دوّم و يا هر دو بوده باشد، بنابراين« با» در بسم اللَّه يا به معناى« استعانت» است يا به معناى« مصاحبت»( دقت كنيد)

ص: 42

درك و آمادگى تازه اى به ما مى بخشد، و اين است رمز بسم اللَّه در آغاز هر كار!

***

در آيه دوّم سخن از خطاب «جبرئيل امين» در آغاز بعثت به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است، آنجا كه پيامبر را در آغوش گرفت و فشرد، و گفت: «بخوان بنام پروردگارت كه جهان را آفريد».

و به اين ترتيب جبرئيل نيز نخستين برنامه رسالت خود را به هنگام بعثت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با نام خدا شروع كرد.

***

آيه سوّم از داستان نوح سخن مى گويد: هنگامى كه لحظه طوفان و مجازات هاى كوبنده الهى نسبت به قوم كافر و سركش فرا رسيد و كشتى را آماده حركت ساخت و به ياران اندك خود كه از هشتاد نفر تجاوز نمى كردند دستور داد سوار كشتى شوند، و گفت: «به نام خدا بر آن كشتى سوار شويد، هم حركت شما با نام خدا باشد، و هم توقف شما با ياد او» سپس از غفران و رحمت الهى كمك مى گيرد و مى گويد: «انَّ ربِّى لَغَفُورٌ رَحيمٌ».

***

در آخرين آيه سخن از نامه است كه «سليمان»، بعد از آن كه «هد هد» او را از قوم «سبا» و بت پرستى آنان با خبر ساخت، براى ملكه سبا نوشت.

هنگامى كه اين نامه به دست ملكه سبا رسيد اطرافيان و درباريان را جمع كرد و به آنها گفت: «اين نامه با ارزشى است كه از سليمان به من رسيده است، و مضمون آن اين است: به نام خداوند بخشنده مهربان، برترى جويى بر من نكنيد و به سوى من آييد و تسليم حق باشيد».

***

از مجموع چهار آيه فوق به خوبى استفاده مى شود كه آغاز هر كار بايد به نام خدا صورت گيرد، خواه اين كار تعليم و هدايت الهى باشد (مانند سوره هاى قرآن) يا نيايش بندگان در برابر ذات پاك او (سوره حمد) يا آغاز دعوت رسالت

ص: 43

و نخستين پيام وحى (مانند آغاز سوره علق) و يا اين كار آغاز حركت براى نجات از بحران و طوفان و آغاز توقف براى پياده شدن از كشتى و شروع برنامه جديد باشد (مانند داستان نوح) و يا آغاز نامه و دعوت به تسليم در برابر حق (مانند نامه سليمان براى ملكه سبا).

خلاصه خواه آغاز كار از سوى «خدا» باشد، يا از سوى «خلق» يا از سوى «جبرئيل» باشد، و يا پيامبرانى همچون «نوح» و «سليمان» يا افرادى عادى انسان ها همه در آغاز هر كار بدون استثنا بايد به نام او شروع كنند، و خود را به ذات پاك او مرتبط سازند و از اين درياى بيكران علم و قدت آگاهى و توانايى جويند.

و اين است معناى حديث معروف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم «كُلُّ أَمْرٍذِى بالٍ لَم يُذْكَرْفِيهِ بِسم اللَّه فَهُوَ أَبْتَرْ؛ «هر كار با اهميّتى نام خدا بر آن برده نشود بى عاقبت و نافرجام است».(1)

نكته قابل توجه اين كه اوصافى كه بعد از نام خدا در آيات فوق ذكر شده درست مناسب همان كارى است كه بسم اللَّه در آغاز آن گرفته، مثلًا در داستان نوح سخن از «غفور و رحيم» بودن خداوند به ميان آمده، كه اشاره اى است به شمول رحمت الهى نسبت به ياران نوح، و در داستان نزول اوّلين بارقه وحى سخن از خداوندى به ميان آمده كه خالق انسان و مربى و پروردگار اوست، و مى دانيم مسأله وحى نيز آغاز يك تربيت است، بنابراين «تربيت تشريعى» با «تربيت تكوينى» هماهنگ مى شود.

و به هر حال استفاده از اوصاف مناسب آموزشى است براى همه ما و همه انسان ها به هنگام ياد خدا در آغاز كارها.


1- سفينة البحار، جلد 1، ماده سما.

ص: 44

توضيحات

1- اهميّت فوق العاده «بسم اللَّه»

در روايات اسلامى به قدرى به اين آيه از قرآن مجيد اهميّت داده شده است كه آن را چيزى هم رديف «اسم اعظم الهى» معرفى مى كند، چنان كه در حديثى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «بِسم اللَّه الرَّحمن الرَّحيم أَقْرَبُ الى اسمِ اللَّهِ الأَعَظَمِ مِنْ ناظِرِ الْعَيَنِ الى بَياضِها؛ بسم اللَّه الرحمن الرحيم به اسم اعظم خدا نزديكتر است از مردمك چشم به سفيدى آن»!(1)

و در حديث ديگرى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام آمده است: «اقرب من سواد العين الى بياضها؛ از سياهى چشم به سفيدى آن نزديكتر است».(2)

اهميّت شروع به «بسم اللَّه» تا آن حد است كه از بعض از روايات استفاده مى شود كه در صورت ترك آن ممكن است انسان مشمول مجازات هاى الهى گردد، چنانكه در حديثى مى خوانيم: عبداللَّه بن يحيى وارد مجلس اميرمؤمنان على عليه السلام شد و در برابر او تختى بود، حضرت دستور فرمود روى آن بنشيند، ناگهان تخت واژگون شد و او به زمين افتاد و سرش شكست و خون جارى شد.

امير مؤمنان عليه السلام دستور داد آب آوردند و خون را شستند سپس فرمود نزديك بيا دست مبارك را بر آن گذاشت نخست احساس درد شديد كرد، و بعد شفا يافت! سپس فرمود: «شكر خدايى را كه گناهان شيعيان ما را در دنيا با حوادث ناگوارى كه براى آنها پيش مى آيد مى شويد و پاك مى كند»!

«عبداللَّه» عرض كرد: اى اميرمؤمنان! مرا آگاه كرديد، اگر بفرماييد من چه گناهى مرتكب شده ام كه اين حادثه ناگوار برايم پيش آمد تا ديگر تكرار نكنم خوشوقت مى شوم، فرمود: هنگامى كه نشستى «بسم اللَّه الرحمن الرحيم»


1- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 41، حديث 2 و 9.
2- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 41، حديث 2 و 9.

ص: 45

نگفتى، مگر نمى دانى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از ذات پاك پروردگار براى من چنين نقل فرموده: «هركار با اهميّتى بسم اللَّه در آن گفته نشود نافرجام و بى عاقبت است».

عبداللَّه گفت: فدايت شوم من بعد از اين هرگز آن را ترك نمى كنم.

امام فرمود: «در اين صورت بهره مند و سعادتمند خواهى شد».(1)

ولى مى دانيم «اسم اعظم» يا «بسم اللَّه» كه فوق العاده به آن نزديك است تنها الفاظى نيست كه بر زبان جارى شود، و چنين نيست كه فقط با تلفظ به آنها مشكلات حل گردد، درهاى خيرات و بركات گشوده شود، و نابسامانى ها سامان يابد، بلكه تخلّق به آنها شرط است.

يعنى بايد مفهوم «بسم اللَّه» در روح و جان انسان پياده شود، به هنگامى كه اين جمله را بر زبان جارى مى كند تمام وجود خويش را در پناه خدا ببيند، و از ذات پاكش با تمام هستى خويش مدد طلبد. اين نكته نيز قابل توجه است كه نه تنها در گفتن كه در نوشتن نيز تأكيد شده است با نام خدا شروع كنند، همان گونه كه در نامه سليمان به بلقيس آمده بود.

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «لا تَدَعِ الْبَسْمَلَةَ وَ لَوْ كَتَبْتَ شِعْراً؛ بسم اللَّه را ترك مكن ولو يك شعر بنويسى» سپس افزود: قبل از اسلام نامه هاى خود را جمله «بِسمِكَ اللّهُمَّ» آغاز مى كردند، هنگامى كه آيه «إنَّهُ مِن سُلَيمان و إنَّه بسمِ اللَّه الرّحمنِ الرّحيم» نال شد، نامه هاى خود را با «بسم اللَّه» آغاز كردند.(2)

در حديث ديگرى مى خوانيم كه امام على الهادى عليه السلام به يكى از كارگزاران خود مسائل متعددى را خاطر نشان ساخت، بعد به او فرمود: حال بگو ببينم چه مى گويى؟ او نتوانست آنچه را شنيده بود تكرار كند، امام دوات را پيش كشيد و نوشت «بسم اللَّه الرحمن الرحيم ان شاء اللَّه به خاطر داشته باش كه همه كارها به دست خداست ...»


1- بحارالانوار، جلد 73، صفحه 305( با تلخيص)
2- سفينة البحار ماده سما.

ص: 46

او مى گويد: من اين ماجرا را كه ديدم تبسّم كردم، امام فرمود: چرا تبسّم كردى؟

عرض كردم خير است.

فرمود: توضيح بده

گفتم: فدايت شوم اين كار شما مرا به ياد حديثى كه يكى از اصحاب از جدّت على بن موسى الرضا عليه السلام نقل كرد انداخت، او هنگامى كه دستور براى انجام كارى مى داد مى نوشت بسم اللَّه الرحمن الرحيم به خاطر داشته باش ان شاء اللَّه ... (سپس مطالب مورد نياز را مى نوشت) لذا تبسّم كردم.

امام به من فرمود: «لَوْ قُلْتُ انَّ تارِكَ التَّسْمِيَةِ كَتارِكِ الصَّلاةِ لَكُنْتُ صادِقاً؛ اگر بگويم ترك كننده بسم اللَّه مانند ترك كننده نماز است راست گفته ام».

اهميّت «بسم اللَّه» تا آن اندازه است كه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: «اذْا قالَ المُعلِّمُ لِلصَّبِىِّ بسم اللَّه الرحمن الرحيم (و قالَ الصِّبىُّ بسم اللَّه الرحمن الرحيم) كَتَبَ اللَّه بَرَائَةً لِلصَّبِىِّ وَبَرَائَةً لأَبَوَيْهِ وَ بَرائَةً لِلمُعَلِّم؛ هنگامى كه معلم به كودك بگويد: بسم اللَّه الرحمن الرحيم (و او تكرار كند) خداوند فرمان آزادى از دوزخ براى كودك و پدر و مادرش و معلّم مى نويسد».(1)

اين سخن را با گفتارى كه در ميان جمعى از مفسّران مشهور است پايان مى دهيم: معانى تمام كتب آسمانى در قرآن جمع است.

و معانى تمام قرآن در سوره حمد

و معانى تمام سوره حمد در بسم اللَّه

و معناى بسم اللَّه در همان باء جمع است!(2)

تمركز مفاهيم قرآن و كتب آسمانى در «باء بسم اللَّه» ممكن است از اين جهت باشد كه تمام مخلوقات در عالم آفرينش، و تمام تعليمات در عالم تشريع، همه با استمداد از ذات پاك خدا تحقق مى يابد چرا كه علة العلل در تمام عوالم او است، و مى دانيم «باء بسم اللَّه» براى استعانت و يارى جستن از خداست، و اين


1- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 43، حديث 32.
2- تفسير روح المعانى، جلد 1، صفحه 37.

ص: 47

مطلبى است شايان دقت و تأمل.

***

2- آيا بسم اللَّه جزء تمام سوره هاى قرآن است؟

مفسّران و علماى علوم قرآن معمولًا در شمارش آيات سوره ها «بسم اللَّه» را يكى از آيات سوره به حساب نياورده اند، جز در سوره حمد كه تقريباً به اتفاق و اجماع همه فقها بسم اللَّه جزء آن است، و لذا عدد آيات سوره «حمد» را «هفت آيه» شمرده اند كه يكى از آنها بسم اللَّه است.

و نيز يكى از نام هاى معروف اين سوره «السَّبُعُ الْمثانى» است ( «سبع» به خاطر آيات هفتگانه آن، و تعبير به «مثانى» به خاطر اين كه اين سوره به لحاظ اهميّتش دو بار بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل شده است).

ولى به هر حال نوشتن «بسم اللَّه» در تمام قرآن هاى قديم و جديد دليل قاطعى بر جزئيت آن نسبت به هر سوره است.

از «عبداللَّه بن عمر» نقل شده است كه وقتى نماز را آغاز مى كرد بعد از تكبير بسم اللَّه الرحمن الرحيم مى گفت ... و مى گفت اگر بسم اللَّه را نخوانيم پس چرا در قرآن نوشته شده است؟!(1)

«سيوطى» دانشمند معروف اهل سنت روايات زيادى در مورد جزء بودن بسم اللَّه در سوره حمد، در جلد اوّل تفسير «در المنثور» آورده است.

روايات متعددى نيز از طرق اهل بيت و ائمه هدى عليهم السلام در جزء بودن بسم اللَّه نسبت به سوره حمد و ساير سوره هاى قرآن وارد شده است، و لذا اجماع و اتفاق علماى شيعه بر جزئيت آن در تمام موارد است.(2)

به عنوان نمونه در حديثى از طرق اهل سنت از «جابر بن عبداللَّه» مى خوانيم كه مى گويد: پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: «هنگامى كه به نماز برمى خيزى چگونه


1- سنن بيهقى، جلد 2، صفحه 43- 47.
2- به كتاب هاى خلاف شيخ طوسى، جلد 1، صفحه 102 مسأله 82، و سنن بيهقى، جلد 2، صفحه 44 و 45 و 46، و در المنثور، جلد 1، صفحه 7 و 8، و البيان فى تفسير القرآن صفحه 552 مراجعه شود.

ص: 48

قرائت نماز را مى خوانى» جابر مى گويد: عرض كردم: «مى گويم الحمد للَّه رب العالمين (و بسم اللَّه را ترك مى كنم) پيغمبر فرمود: بسم اللَّه الرحمن الرحيم را بگو».

مخصوصاً براى رفع هرگونه سوء تفاهم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اصرار داشت كه در بسيارى از نمازها «بسم اللَّه» را بلند بخواند، عايشه مى گويد: «انَّ رَسُولَ اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم كانَ يَجْهَرُ بِبِسْمِ اللَّه الرَّحمنِ الرَّحيم؛ رسول خدا همواره بسم اللَّه را بلند مى خواند»(1).

در حديث ديگرى آمده است كه يكى از ياران پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد: من پشت سر آن حضرت نماز مى خواندم او بسم اللَّه را در نماز مغرب و عشا و صبح و نماز جمعه مخصوصاً بلند مى خواند.(2)

جالب توجه اين كه در روايتى كه بيهقى نقل كرده، مى خوانيم: «معاويه» با مردم مدينه نماز مى خواند، بسم اللَّه الرحمن الرحيم را در اوّل سوره حمد تلاوت كرد، ولى در سوره بعد از آن نخواند و تكبير نيز نگفت تا به ركوع رفت، هنگامى كه سلام نماز را گفت، گروهى از مهاجرين از صفوف جماعت از هر طرف به او اعتراض كردند، و گفتند: «اسَرَقْتَ الصّلَاةَ امْ نَسيت»؟؛ آيا از نماز دزديدى، يا فراموش كردى»؟! «و معاويه بعد از آن هر وقت نماز مى خواند بسم اللَّه را براى سوره بعد از حمد نيز قرائت مى كرد».(3)

ولى با اين همه جاى تعجب است كه گروهى از علماى سنت هنوز بسم اللَّه را در نماز حتى در سوره حمد ترك مى كنند و يا آن را آهسته مى خوانند!

قابل توجه اين كه «فخر رازى» در تفسير خود شانزده دليل براى اثبات اين حقيقت كه بسم اللَّه الرحمن الرحيم جزئى از سوره حمد است بيان كرده كه بسيارى از آنها رواياتى است كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد.


1- درالمنثور، جلد 1، صفحه 8.
2- همان مدرك.
3- اين روايت را« حاكم» در« مستدرك» جلد 1، صفحه 233 نقل كرده، و اعتبار سند آن را پذيرفته است، و همين مضمون با تفاوت مختصرى در« درالمنثور» جلد 1، صفحه 8 و تفسير« روح المعانى» جلد 1، صفحه 39 آمده.

ص: 49

مفسّر معروف «آلوسى» در «روح البيان» هر چند اين دلايل را زير سئوال برده ولى به هر حال تصريح مى كند كه بسم اللَّه آيه مستقلى از قرآن است هر چند جزء سوره حمد نيست!(1)

بنابراين در حقيقت او اين مطلب را پذيرفته كه بسم اللَّه جزء قرآن است ولى معلوم نيست چرا اصرار دارد كه آيه مستقلى باشد، و نه جزء سوره حمد؟

در هر صورت چيزى از اين روشن تر نيست كه «بسم اللَّه» در تمام قرآن ها در طول تاريخ اسلام، در آغاز همه سوره ها، جز سوره برائت، نوشته شده است، و اين چيزى است كه مسلماً به دستور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده، و نمى توان پذيرفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داده باشد چيزى را كه جزء قرآن نيست در لابه لاى آيات قرآن وارد كنند، بنابر اين به هيچ بهانه اى نمى توانيم «بسم اللَّه» را از سوره ها جدا كنيم كه اين نوعى تحريف قرآن است.

به همين دليل امام باقر عليه السلام درباره اين گونه اشخاص مى فرمايد:

«سَرَقُوا اكْرَمَ آيَةٍ فى كِتابِ اللَّه: بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيم؛ آنها با ارزش ترين آيه قرآن «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» را سرقت كردند»!(2)

و امام صادق عليه السلام مى افزايد: «ما لَهُمْ قاتَلَهُمُ اللَّه عَمَدُوا الى اعْظَمِ آية فى كِتابِ اللَّه فَزَعَمُوا انَّها بِدْعَةٌ اذا اظْهَروُها وَ هِىَ بِسْم اللَّه الرحمن الرحيم!؛ خداوند آنها را بكشد آنها به مخالفت با بزرگترين آيه قرآن برخاستند، و گمان كردند اگر آن را آشكار بگويند بدعت است، و آن بسم اللَّه الرحمن الرحيم است».(3)

و به همين جهت ائمه اهل بيت عليه السلام اصرار داشتند كه مخصوصاً بسم اللَّه را در تمام نمازهاى شب و روز جهراً و با صداى بلند بخوانند، تا اين بدعت زشت و شوم درهم شكسته شود.

كوتاه سخن اين كه: اهميّت «بسم اللَّه» در ميان آيات قرآن از آن روشن تر است كه نياز به بحث داشته باشد، و به همين دليل بايد به آن اهميّت فراوان داد.


1- روح المعانى، جلد 1، صفحه 37.
2- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 42، حديث 15.
3- همان مدرك حديث 26.

ص: 50

متأسفانه بعضى از افراد بى سليقه به خاطر اين كه مبادا نوشته هاى آنها به دست افراد بى وضو برسد، و يا زير دست و پا، و يا كوچه و بازار بيفتد از نوشتن بسم اللَّه در آغاز نامه ها و نوشته ها، خوددارى مى كنند، و يا به جاى آن چند نقطه مى گذارند، غافل از اين كه اگر اين امور ايرادى داشته باشد حذف كردن بسم اللَّه و سانسور كردن اسم خدا ايرادش به مراتب بيشتر است.

ما مأموريم بنويسيم، و در حفظ و احترام آن نيز بكوشيم، و اگر ديگران احترام لازم را رعايت نكنند ما مسئول كار آنها نيستيم و ما نبايد بسم اللَّه را به اين بهانه حذف كنيم كه ضررش بيشتر است.

لذا در تواريخ آمده است. نخستين بار كه دراسلام سكه عمومى و مستقل زده شد در زمان «عبدالملك بن مروان» و به دستور امام باقر عليه السلام بود، در يك طرف آن سكه «لا الهَ الَّا اللَّه» و در طرف ديگر «مُحَمَّد رَسُول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم» نوشته شده بود، و روشن است كه اين سكه به دست هركس مى افتاد، حتى غير مسلمانانى كه در محيط اسلام زندگى داشتند، و هرگز اين ملاحظات كه مبادا هتك به اين نام هاى مقدّس شود يا بدون وضو دست بر آن بگذارند مانع از ضرب سكه يا شعارهاى زنده اسلامى نمى شد و نبايد بشود.(1)

***

3- چرا در آغاز سوره برائت بسم اللَّه نيست؟

پاسخ اين سؤال صريحاً در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام چنين نقل شده است:

«لَمْ تُنْزَلْ بسم اللَّه الرحمن الرحيم عَلى رَأسِ سُورَةِ بَراءة لِانَّ بِسم اللَّه لِلأَمانِ وَالرَّحْمَةِ، و نُزِلَتْ براءة لِرَفْعِ اْلَامانِ، وَالسَّيْف؛ بسم اللَّه الرحمن الرحيم در آغاز سوره برائت نازل نشده است، زيرا «بسم اللَّه» براى امان و رحمت است، و سوره برائت براى رفع امام (از كفار پيمان شكن) نازل شده و شمشير در آن نهفته است»!(2)


1- تاريخ تمدن اسلامى جرجى زيدان، جلد 1، صفحه 143( متن عربى).
2- مجمع البيان جلد 5، صفحه 2- همين حديث را فخر رازى از ابن عباس از على عليه السلام با كمى تفاوت نقل كرده، آن جا كه فرمود: لِانَ بسم اللَّه الرحمن الرحيم امانٌ وهذِهِ السورَةُ نُزِلَتْ يا لسَيْفِ و نَبْذِ الْعُهُود وَلَيْسَ فيها امان( جلد 15، صفحه 216).

ص: 51

جمعى عقيده دارند كه اين سوره دنباله سوره انفال است، چرا كه در سوره انفال سخن از پيمان هاست، و در اين سوره سخن پيرامون الغاى پيمانِ، پيمان شكنان است، و به همين دليل «بسم اللَّه» در ميان آن دو ذكر نشده.

اين معنى در روايتى از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: «الانفال و براءة واحدة؛ سوره انفال و برائت يكى است!».(1)

اين احتمال نيز داده شده كه خداوند مخصوصاً براى تبيين اين حقيقت كه «بسم اللَّه» جزء تمام سوره هاى قرآن است آن را در آغاز اين سوره نازل نفرموده است.

جمع ميان اين سه فلسفه نيز كاملًا ممكن است.

درباره «بسم اللَّه» مخصوصاً در مورد ذبح حيوانات آيات متعددى در قرآن وجود دارد كه در جاى ديگر بايد از آن سخن گفت.

***

4- نام خدا را با نام غير او قرين نكنيد!

از آن جا كه قادر مطلق، و رحمن و رحيم واقعى، تنها ذات پاك خداست، و عالم هستى سفره احسان اوست، و هركس هرچه دارد از او دارد، بايد فقط از او استمداد جست، و به نام او آغاز كرد، آيات مربوط به «بسم اللَّه» و رواياتى كه در اين زمينه وارد شده نيز همه بر همين معنا تأكيد مى كند.

بنابراين كسانى كه غير نام خدا را در كنار نام او مى نهند، مانند طاغوتيانى كه نام هاى سلاطين جبّار و خود كامه را در كنار نام او مى نهادند و بنام خدا و بنام آنها افتتاح و آغاز مى كردند، و يا كسانى كه بنام «خدا» و «خلق» برنامه هاى خود را شروع مى كنند، در حقيقت گرفتار نوعى شرك هستند، حتى نام پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را نيز در اين زمينه نمى توان در كنار نام خدا قرار داد، و گفت بنام خدا


1- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 1.

ص: 52

و پيامبرش.

در حديثى در تفسير امام حسن عسكرى آمده است كه روزى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم با اميرمؤمنان على عليه السلام نشسته بود اين جمله به گوشش رسيد كه شخص مى گويد «ماشا اللَّه و شاءَ محمّد؛ آنچه خدا بخواهد و محمد بخواهد» و ديگرى مى گويد:

«ماشاء اللَّه و شاء على؛ آنچه خدا بخواهد و على بخواهد».

رسول خدا فرمود: «لا تَقّرْنوا مُحَمَّداً وَلا عَلياً باللَّه عزوجل؛ نام محمّد و على را قرين نام خداوند متعال قرار ندهيد».

سپس افزود: ولى (اگر مى خواهيد) بگوييد: «ماشاء اللَّه ثم شاء محمّد، ما شاء اللَّه ثم شاء على؛ چيزى كه خدا بخواهد، سپس چيزى كه محمد يا على اراده كند» بدانيد مشيّت خدا آن چنان مشيّت قاهر و غالبى است كه چيزى مساوى و مشابه و قرين ندارد، محمّد در دين خداوند و در برابر قدرت او همانند پرنده است كه در اين ممالك گسترده پرواز مى كند و همچنين على.(1)


1- اثبات الهداة جلد 7، صفحه 482، حديث 79( با كمى تلخيص).

ص: 53

مسأله معرفت (شناخت)

اشاره

ص: 54

اشاره:

نخستين مسأله اى كه انسان در تمام بحث هاى علمى با آن روبه رو است همين مسأله شناخت و معرفت است.

و نخستين سؤال هايى كه قبل از هر سؤال ديگر در ذهن انسان جوانه مى زند اين سؤالات است:

1- آيا در خارج از وجود ما جهانى وجود دارد، يا آنچه را مى بينيم همانند رؤياهايى است كه در حال خواب در نظر مجسم مى شود، و جهان خارجى خواب و خيالى بيش نيست؟!

2- اگر چنين جهانى وجود دارد آيا براى ما امكان راه يابى به اين دنياى خارجى و معرفت و شناخت آن هست يا نه؟!

3- اگر پاسخ دو سؤال فوق مثبت است، يعنى هم جهان در بيرون وجود ماست و هم شناخت آن امكان دارد، اين سؤال پيش مى آيد كه طرق و منابع شناخت آن كدام است؟

از طريق استدلال هاى عقلى؟

از طريق تجربه و علوم تجربى؟

از طريق وحى يا طرق ديگر؟ و كداميك از اين طرق مطمئن تر است؟

4- از همه اينها گذشته با چه ابزارى بايد اين جهان را شناخت؟

5- سپس اين مسأله مطرح مى شود كه بعد از قبول مسائل فوق چه امورى مى تواند زمينه هاى معرفت و شناخت را در انسان تقويت كند، و روح و جان را آماده معرفت سازد؟

و چه موانعى بر سر راه شناخت وجود دارد، و انسان را از معرفت واقعيت هاى عالم هستى باز مى دارد و به گمراهى مى كشاند؟

***

ص: 55

* آيا جهانى در خارج از ذهن ما وجود دارد؟

در مورد مسأله اوّل (يعنى وجود جهانى بيرون ذهن و انديشه ما) فلاسفه به دو گروه تقسيم شده اند:

1- «واقع گرايان» (رئاليست ها)

2- «پندارگرايان» (ايده آليست ها)

گروه دوّم در واقع شاخه اى از سوفسطاييان هستند كه همه حقايق را منكرند، بلكه بعضى معتقدند سوفسطاييان همان پندار گرايانند كه اصل وجود خويشتن و ذهن را قبل دارند، و بقيه را خواب و خيال مى دانند، وگرنه چگونه ممكن است انسان عاقلى همه چيز حتى وجود خود را نيز انكار كند، مگر اين كه گرفتار بيمارى روانى باشد!

به هر حال براى پى بردن به وجود خارجى اشيا بهترين راه اين است كه اين امر را موكول به وجدان كنيم، وجدان عمومى مردم جهان و تمامى عقلا و خردمندان، و حتى وجدان خود ايده آليست ها كه همه چيز را منكرند شاهد اين مدعاست.

زيرا همه انسان ها هنگامى كه تشنه مى شوند به سراغ آب مى روند، يعنى عملًا وجود تشنگى، وجود آب، و تأثير آب در رفع تشنگى را همه، حتى كودكان و حتى حيوانات قبول دارند، سوفسطاييان نيز در عمل با ديگران هيچ تفاوتى ندارند. و يا هنگامى كه انسان مى خواهد از خيابان پر رفت و آمدى عبور كند نخست در كنار خيابان مى ايستد، به طرف چپ و راست نگاه مى كند، وسايل نقليه يكى پس از ديگرى مى آيند و مى گذرند، خيابان كمى خلوت و آماده عبور مى شود، و او با احتياط از خيابان مى گذرد، مبادا تصادفى پيش آيد و او را مجروح و گرفتار كند.

اين طرز عمل در ميان واقع گرايان و پندارگرايان يكسان است، يعنى همه آنها عملًا وجود خارجى خيابان، اتومبيل ها، خطرات ناشى از تصادف و بسيارى از

ص: 56

مسائل ديگر را در اين رابطه پذيرفته اند. و با دقت و احتياط مراقب آن هستند.

يا اين كه وقتى انسان بيمار مى شود و آثار مختلف بيمارى را در خود مى بيند، به طبيب مراجعه مى كند، طبيب دستور آزمايش مى دهد. و بعد از انجام آزمايش ها، دستورات دارويى و غذايى مى نويسد، و دقيقاً همه را زمان بندى و اندازه گيرى مى كند، و بيمار نيز براى به دست آوردن سلامت از دست رفته، خود را موظّف به رعايت همه اين دستورات مى بيند.

در تمام اين امور «رئاليست ها» و «ايده آليست ها» يكسانند، يعنى همگى از طريق درك وجدانى، نسبت به بيمارى خود واكنش نشان مى دهند، و ده ها واقعيت عينى را از آثار بيمارى گرفته، تا وجود طبّ و طبيب، و آزمايش ها، و مواد دارويى و غذايى را، پذيرا مى شوند.

به همين دليل مى گوييم: «ايده آليست ها در عمل رئاليست هستند»! و پندارگرايان به هنگامى كه وارد صحنه زندگى مى شوند تمام سخنان خود را فراموش كرده، و خويش را با واقعيت هاى عينى روبه رو مى بينند، و موافق آن عكس العمل نشان مى دهند.

قرآن مجيد نيز در آيات خود به وضوح بر اين معنا صحه نهاده، و سرتاسر آيات قرآن از واقعيت هاى عينى خارجى، آسمان و زمين، انسان ها و فرشتگان، جهان طبيعت و ماوراى طبيعت دنيا و آخرت خبر مى دهد.

و به قدرى اين مطلب از ديدگاه قرآن آشكار و روشن است كه نياز بيشترى به بحث درباره آن نمى بينيم، لذا اين مسأله را همين جا پايان داده، و به سراغ مسأله دوّم امكان معرفت و شناخت مى رويم.(1)


1- در اين جا بار ديگر مؤكداً يادآور مى شويم كه هدف در تمام مباحث اين كتاب در اصل تعقيب يك ديدگاه فلسفى يا تاريخى يا ... نيست، بلكه هدف تفسير موضوعى است، يعنى تعقيب بحث ها از ديدگاه قرآن مجيد، و انعكاس اين بحث ها در آيات مختلف قرآن، و اگر ضرورتى بر بحث هاى فلسفى و غير آن احساس شود جداگانه در پايان بحث ها تحت عنوان« توضيحات» خواهد آمد.

ص: 57

قرآن و لزوم معرفت (40 نكته قرآنى درباره اهميّت علم و آگاهى)

اشاره

ص: 58

اشاره:

قرآن مجيد نه تنها مسأله شناخت و معرفت انسان را نسبت به جهان خارج يك امر ممكن مى شمرد بلكه آن را از اهم واجبات معرفى مى كند.

قرآن با انواع بيانات صريح، ظاهر، و كنايى، پيروان خود را به فراگيرى علم و دانش و شناخت رازهاى هستى و اسرار عالم آفرينش دعوت مى كند.

بررسى تعبيرات قرآن در اين زمينه افق تازه اى در برابر چشمان ما مى گشايد، و مسأله معرفت و شناخت را در سطحى بسيار بالا به عنوان يك وظيفه قطعى منعكس مى كند.

جالب اين كه: اين دعوت در زمان و مكانى صورت گرفت كه ابرهاى سياه و تاريك جهل و بى خبرى افق را پوشانده بود، و به راستى عمق و گستردگى اين تعبيرات قبل از هر چيز دليل عظمت قرآن و حقانيت آورنده آن است.

با توجه به اين نكته به سراغ تعبيرات مختلف قرآن در اين زمينه مى رويم.

اين دعوت به صورت هاى كاملًا متنوعى است كه «چهل نمونه» آن را از آيات مختلف جمع آورى كرده ايم، و هريك از اين چهل نمونه اين مسأله سرنوشت ساز را از زوايه خاصى مورد توجه قرار مى دهد.

ضمناً به تناسب اين آيات روايات ارزنده اى در پاورقى ها آمده است كه هماهنگى كامل «كتاب» و «سنت» را در اين زمينه روشن مى سازد.

***

1- لزوم فراگيرى علم

در 27 آيه از قرآن مجيد با استفاده از جمله «اعلموا» (بدانيد) دعوت صريح به فراگيرى علم شده است كه نمونه هايى از آن را ذيلًا مى خوانيم.

1- «فَاعْلَمُوا انَّ اللَّه عَزيزٌ حكيمٌ؛ بدانيد خداوند شكست ناپذير و حكيم

ص: 59

است» (بقره 209)

2- «وَاعْلَمُوا انَّ اللَّه بِكُلِ شَى ءٍ عَليمٌ؛ بدانيد خداوند بر هر چيزى آگاه است» (بقره 231)

3- «وَاعْلَمُوا انَّ اللَّه بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ؛ بدانيد خداوند به هر كارى انجام مى دهيد بينا است» (بقره 233)

4- «اعْلَمُوا انَّ اللَّه يُحْيى اْلَارْضَ بَعْدَ مَوْتِها؛ بدانيد خداوند زمين را بعد از مردنش زنده مى كند» (حديد 17)

5- «وَاعْلَمُوا أَنَكُمْ الَيْهِ تُحْشَرونَ؛ بدانيد شما به سوى خدا محشور مى شويد» (بقره 203)

6- «فَاعْلَمُوا انّما عَلى رَسُولِنا الْبَلاغُ الْمُبين؛ بدانيد بر عهده رسول ما ابلاغ آشكار است» (مائده 92)

7- «وَاعْلَمُوا انَّما غَنِمتُم مِنْ شَى ءٍ فَانَّ للَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرِّسُولِ ...؛ بدانيد هر غنيمتى نصيب شما مى شود خمس آن از آن خدا و پيغمبرش ... مى باشد» (انفال 41)

8- «اعْلَمُوا انَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَلَهْوٌ ...؛ بدانيد زندگى دنيا فقط بازى و سرگرمى ... است» (حديد 20)

آيه اوّل و دوّم و سوّم توجه به «ذات» پاك خدا و صفات او اعم از «صفات ذات» و «صفات فعل» مى دهد.

و آيه چهارم سخن از آفرينش حيات به ميان مى آورد

در آيه پنجم بحث از قيامت و رستاخيز است.

در آيه ششم سخن از نبوت و وظيفه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است.

آيه هفتم بحث از احكام عملى اسلام مى كند.

و آيه هشتم چهره واقعى زندگى دنيا و بى ارزش بودن آن را مجسم مى سازد، كه وسيله اى است براى دعوت به زهد و پارسايى و نجات از دنيا پرستى و گناهان ناشى از آن.

ص: 60

به اين ترتيب تمام آنچه مربوط به عقايد و اعمال و برنامه زندگى است همراه با خطاب «اعْلَمُوا» مورد توجه قرار گرفته و دعوت به آگاهى هرچه بيشتر در تمام اين زمينه ها شده است.(1)

***

2- سرزنش هاى مكررّ برترك تفكّر

گاه مى فرمايد: «افَلا تَتَفَكَّروُنَ آيا انديشه نمى كنيد» (انعام 50)

و گاه بعد از تبيين آيات مختلف الهى اعم از تكوينى و تشريعى مى فرمايد:

«لعلهم يتفكرون اينها به خاطر آن است كه شايد انديشه كنند» (بقره 219، اعراف 176)

و گاه مى گويد: «اوَلَمْ يَتَفَكرّوُا؛ «آيا آنها فكر و انديشه خود را به راه نينداختند»؟

(روم 8)

همه اين تعبيرات دعوتى است به لزوم انديشه و لزوم انديشه دليلى است بر امكان شناخت.(2)

***

3- تأكيد بر لزوم «تعليم» و «تعلّم»

در سوره توبه آمده است:

«فَلَوْلا نَفَرَمِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقّهُوا فِى الّديِنِ وَليُنْذِرُوُا قَوُمَهُمْ اذا رَجَعُوا الَيُهِمُ لَعَلَّهُمْ يَحْذَروُنَ؛


1- در روايات اسلامى نيز در اين زمينه تأكيد فراوان شده است و حديث معروف« طَلَبُ الْعِلْمِ فَريضَةٌ عَلى كُلِّ مُسْلِمِ و مسلمة» كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده گواه روشن اين معنى است( بحارالانوار، ج 1، ص 117) و امام صادق مى فرمايد« طَلَبُ الْعِلمِ فَريضَةٌ عَلى كُلِّ حالِ»( بحارج 2، ص 172).
2- در حديثى از پيغمبر اكرم مى خوانيم:« اعْدُ عالِماً اوْ مُتَعلَمِاً اوْ مُسْتَمِعاً اوْ مُحّباً وَلا تَكِنُ الْخامِس؛ هميشه يا دانشمند باش يا دانش طلب و يا شنوا از دانشمندان، و يا دوستدار آنان، هرگز نفر پنجمى نباش كه هلاك خواهى شد»( محجة، جلد 1، صفحه 22)

ص: 61

چرا از هر گروهى طايفه اى از آنان كوچ نمى كنند تا در دين آگاهى يابند، و به هنگام بازگشت به سوى قوم خود آنها را انذار نمايند، شايد از مخالفت فرمان الهى حذر نمايند» (توبه 122)

اين آيه نه تنها فراگيرى آيين الهى را واجب مى شمرد بلكه تعليم دادن آن را بعد از فراگيرى نيز لازم مى داند.

تعبير به «نَفْر» نشان مى دهد كه منظور كوچ كردن به سوى ميدان جهاد است، زيرا اين تعبير در آيات مختلف قرآن در همين معنا به كار رفته بنابراين مسلمانان موظف بودند كه در غير موارد ضرورت همگى به ميدان جهاد با دشمن نروند، بلكه گروهى به جهاد روند و گروهى براى جهاد با جهل در مدينه بمانند و احكام الهى را فرا گيرند و به ديگران بعد از بازگشت تعليم دهند.

تفسير ديگر آيه اين است كه مسلمانان به دو گروه تقسيم شوند: گروهى براى حفظ مدينه در آن جا بمانند و گروهى كه به ميدان جهاد رفته اند آثار عظمت الهى و امدادهاى غيبى و پيروزى هاى اعجازآميز مسلمين را با چشم خود در ميدان جهاد مشاهده كنند، و به هنگام بازگشت به ديگران بياموزند.

احتمال سوّمى در تفسير آيه نيز داده شده است كه بر مردم اطراف مدينه لازم بود گروهى در شهر و آبادى خود براى حفظ نظم زندگى عمومى بمانند، و گروهى به مدينه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آيند و احكام الهى را فرا گيرند و به ديگران برسانند.(1)

هريك از اين تفسيرهاى سه گانه مزيتى دارد كه در ديگرى نيست (2) ولى هر


1- تفسير فخر رازى، جلد 16، صفحه 225، و الميزان جلد 9، صفحه 427- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 83.
2- در تفسير اوّل مرجع ضمير« ها» در جمله« ليتفقهوا» و« لينذروا» اسم محذوفى است و درتقدير چنين است و« تبقى طائفة»، و اين مخالف ظاهر محسوب مى شود، در حالى كه« نفر» به معنى جهاد آمده، و اين نقطه قوّت آن است. در تفسير دوّم مرجع ضماير همان مذكور است( طائفة) ولى مشكل اين تفسير آن است كه ميدان جهاد مركز فراگيرى احكام دين نيست مگر با توجيهى كه در بالا ذكر شد، و در تفسير سوّم باز محذوفى در تقدير است ولى با روايات زيادى كه« نفر» را به معناى( كوچ براى تفقه در دين) تفسير مى كند هماهنگ است( در تفسير نورالثقلين 9 روايت در اين زمينه نقل شده است).

ص: 62

كدام را بپذيريم براى آنچه ما به دنبال آن هستيم تفاوتى ندارد كه هم فراگيرى علم واجب است و هم تعليم دادن به ديگران، و تأكيد بر اين دو واجب دليل روشنى بر امكان و لزوم مسأله معرفت و شناخت است.(1)

***

4- هدف آفرينش جهان علم و معرفت است

«اللَّهُ الَّذى خَلَقَ سَبْعَ سَمواتٍ وَ مِنَ اْلَارْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ اْلَامْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا انَّ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ وَانَّ اللَّه قَدْ احاطَ بِكُلِّ شَى ءٍ عِلْماً؛ خداوند كسى است كه هفت آسمان را آفريد، و از زمين نيز همانند آن را، فرمان او پيوسته در ميان آنها نازل مى شود، اين براى آن است كه بدانيد خداوند بر هر چيز تواناست و علم او به همه چيز احاطه دارد» (طلاق 12)

در اين كه منظور از آسمان هاى هفتگانه و زمين هاى هفتگانه چيست؟ در «تفسير نمونه» بحث كافى داشته ايم (2) ولى به هر حال آيه به وضوح اين حقيقت را مى رساند كه يكى از اهداف آفرينش جهان آگاه ساختن انسان ها از علم و قدرت خداوند و معرفت ذات و صفات اوست، و اين با صراحت امكان معرفت را در سطح وسيع بازگو مى كند.(3)

5- هدف بعثت انبيا تعليم و تربيت است


1- امام صادق مى فرمايد:« لَوَدِدْتُ انَ اصْحابى ضُرِبَتْ رُؤُسُهم باسياط حَتى يَتَفَقَهُوا؛ من دوست مى دارم يارانم را با تازيانه به دنبال علم و دانش بفرستم»( كافى، جلد 1، صفحه 8)
2- درباره آسمان هاى هفتگانه به جلد 1( ذيل آيه 29، سوره بقره، صفحه 165( چاپ جديد) و در مورد زمين هاى هفتگانه به جلد 24، صفحه 261، ذيل آيه 12 سوره طلاق مراجعه فرماييد.
3- در حديثى مى خوانيم كه امام حسين بن على عليه السلام به يارانش فرمود:« ايُّها الناسُ انَّ اللَّه جَلٌ ذكرُه ما خلق الْعِبادَ الّا لِيَعْرِفُوهُ، فَاذِا عَرَفُوهُ عَبَدوُهُ، فاذا عَبَدُوُه اسْتَغْنَوْا بِعبادَتِهِ عَنْ عِبادَةِ ماسِواهُ؛ اى مردم! خداوند متعال بندگان را نيافريد مگر براى اين كه او را بشناسند، هنگامى كه او را شناختند او را عبادت مى كنند، و هنگامى كه عبادتش كردند از بندگى غير او بى نياز مى شوند»( بحار الانوار، جلد 5، صفحه 312).

ص: 63

قرآن مجيد كراراً اين مطلب را در مورد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم يادآور مى شود، از جمله در سوره بقره مى فرمايد:

«كَما ارْسَلْنا فِيكُمْ رَسُولًا مِنْكُمْ يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِنا و يُزَكيْكُمُ وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُعَلِّمُكُم ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ همان گونه كه رسولى در ميان شما از خودتان فرستاديم تا آيات ما را بر شما بخواند، و شما را تزكيه كند، و كتاب و حكمت بياموزد، و آنچه را نمى دانستيد به شما تعليم دهد» (بقره 151)

همين معنا در سوره بقره 129، و آل عمران 164، و جمعه 2 آمده است.

اگر معرفت و شناخت امكان نداشت چگونه ممكن بود يكى از اهداف مهم بعثت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را تشكيل دهد؟(1)

***

6- هدف از نزول قرآن انديشه و تدبير است

«كِتابٌ انْزَلْناهُ الَيْكَ مُبارَكٌ لِيَدبَرَّوُا آياتِهِ وَليَتَذَكَرَ اوُلُواْ لَا لْباب؛ اين كتابى است پر بركت كه بر تو نازل كرديم، تا در آيات آن تدبر كنند، و صاحبان مغز (و انديشه) متذكر شوند» (ص 29)

«افَلا يَتَدَبَروُنَ الْقُرآنَ امْ عَلى قلُوبٍ اقْفالُها؛ آيا آنها در قرآن تدبر نمى كنند يا بر دلهايشان قفل نهاده شده است»؟! (محمّد 24)

«ليدبروا» از ماده «دبر» (بر وزن شتر) به معناى پشت هر چيز است، سپس به معناى تفكر و عاقبت انديشى به كار رفته، چرا كه با انديشه، عواقب و نتايج و پشت و روى مطالب روشن مى شود.

در آيه نخست هدف از نزول قرآن را تدبر بيان كرده، تا مردم تنها به خواندن آيات به عنوان يك سلسله كلمات مقدّس قناعت نكنند، و هدف نهايى را به


1- اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد:« كَفى بِالْعِلْمِ شَرَفاً انْ يَدَعيه مَنْ لايُحْسِنُهُ وَ يَفرَحُ اذا نُسِب الَيْهِ وَ كَفَى بِالْجَهْلِ ذماً يبرأ منه من هو فيه؛« در شرافت علم همين بس كه افرادى كه از آن آگاه نيستند آن را ادعا مى كنند، و اگر به آنان نسبت داده شود خوشحال مى شوند، و در مذمت جهل همين بس كه حتى دارندگانش از آن تبرى مى جويند»( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 185).

ص: 64

دست فراموشى نسپارند.

و در آيه دوّم ترك انديشه را دليل بر وجود قفل بر دل ها و از كار افتادن حس تشخيص مى گيرد، و در هر حال اين آيات دعوتى است عام به انديشه، دعوتى كه امكان شناخت را به وضوح مى كند.(1)

***

7- هدف از معراج پيامبر معرفت بود

«سُبْحانَ الَّذِى اسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَى الْمَسْجِدِ اْلَاقْصَا الَّذِى بَارَكُنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا انَّهُ هُوَ السَّميعُ الْبَصير؛ پاك و منزه است خدايى كه بنده اش را در يك شب از مسجد الحرام به مسجد اقصى كه گردا گردش را پر بركت ساختيم، برد، تا آيات خود را به او نشان دهيم او شنوا و بيناست» (اسراء 1)

همين معنى در سوره نجم كه از معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سخن مى گويد به تعبير ديگرى آمده است:

«لَقَدْ رَآين مِنْ آياتِ رَبّهِ الْكُبْربى او قسمت هايى از آيات و نشانه هاى بزرگ پروردگارش را مشاهده كرده» (نجم 18)

اين آيات حدّاقل يكى از اهداف مهم معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مسأله مشاهده آيات بزرگ حق معرفى مى كند، مشاهده اى كه يكى از منابع مهم معرفت است.(2)

***

8- دعوت اسلام با دعوت به علم آغاز شد.


1- امام موسى بن جعفر عليه السلام به هشام بن حكم فرمود:« ما بَعَثَ انبيائَه الى عِبادِهِ الّا لِيعْقِلُوا عن اللَّهِ فَأَحْسَنُهُمْ إسْتِجابَةً أحْسَنَهمْ مَعْرِفةً؛ خداوند پيامبران و رسولانش را براى اين به سوى بندگانش فرستاد كه خدا را بشناسند كسى از همه بهتر دعوت آنها را اجابت كرده كه معرفتش بيشتر باشد»( اصول كافى، جلد 1، صفحه 16).
2- شرح بيشتر در اين باره را در تفسير نمونه، جلد 12، صفحه 16 مطالعه فرماييد.

ص: 65

«اقْرَاْ بِاسْمِ رَبّكَ الَّذى خَلَقَ- خَلَقَ اْلِانْسانَ مِنْ عَلَقٍ- اقْرَأْ وَ رَبُكَ اْلَاكْرَمُ- الَّذى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ- عَلَّمَ اْلِانْسانَ ما لَمْ يَعْلَم؛ بخوان به نام پروردگارت كه جهان را آفريد- همان كس كه انسان را از خون بسته اى خلق كرد- بخوان كه پروردگارت از همه گرامى تر است- همان كسى كه به وسيله قلم تعليم داد، و به انسان آنچه را نمى دانست آموخت» (علق 1- 5)

اين آيات كه از نخستين جرقه هاى وحى بر قلب پاك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در جبل النور، و در كنار غار «حرا» حكايت مى كند با مسأله معرفت شروع و با معرفت پايان مى گيرد.

نخست از قرائت كه يكى از ابزار شناخت است، سخن مى گويد، و در آخر نيز از معلم بزرگ عالم هستى يعنى خداوند كه انسان شاگرد كوچك دبستان او است بحث مى كند.

آيا اينها دليل روشنى بر امكان و لزوم شناخت نيست؟

***

9- علم، نور و روشنايى است

«قُلْ هَلْ يَسْتَوِى اْلَاعْمى وَ الْبَصير امْ هَلْ تَسْتَوِى الظُلُماتُ وَالنُّورُ؟؛ بگو آيا نابينا و بينا يكسانند؟ يا ظلمات و نور مساويند؟» (رعد 16).

«وَما يَسْتَوِى اْلَاعْمى وَالبْصَيرُ- وَلَا الظُلُماتُ وَلَاالنُورُ- وَلَا الّظِلُّ وَلَا الْحَروُرُ؛

هرگز نابينا و بينا مساوى نيستند، و نه ظلمت ها و روشنائى، و نه سايه آرام بخش و بادهاى داغ و سوزان» (فاطر 19- 21).

در اين آيات ظلمت را هم رديف نابينايى، و نور را هم رديف بصيرت و بينايى قرار داده، اشاره به اين كه علم و معرفت، نور و روشنايى است، جهل و ناآگاهى مساوى با كورى است، و اين از زيباترين تعبيرات براى تشويق به معرفت و

ص: 66

شناخت است.(1)

***

10- درك اسرار هستى ويژه عالمان است

«وَمِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّمواتِ وَ اْلَارْضِ وَ اخْتِلافِ الْسِنَتِكُمْ وَالْوانِكُمْ انَّ فِى ذلِكَ لآياتٍ لِلْعالَمِينَ؛ از نشانه هاى او آفرينش آسمان ها و زمين، و تفاوت زبان ها و رنگ هاى شما است، در اين نشانه هايى است براى عالمان» (روم 22)

«وَتِلْكَ اْلأَ مثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ وَمايَعْقِلُها الَّا الْعالِمُونَ؛ اينها مثال هايى است كه براى مردم مى زنيم و جز عالمان آن را درك نمى كنند» (عنكبوت 43)

در آيه اوّل فهم اسرار كتاب تكوين را ويژه عالمان مى شمرد، و در آيه دوّم درك رازهاى كتاب تدوين يعنى قرآن را مخصوص آنها.

و اينها از يك سو تشويقى است براى علم و معرفت و از سوى ديگر دليلى است بر مسأله شناخت.

***

11- خداوند نخستين معلّم است

«وَعَلَّمَ آدَمَ اْلَاسْماءَ كُلَّها؛ خداوند علم اسما (علم اسرار آفرينش) را همگى به آدم تعليم داد» (بقره 31)

«الْرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرآنَ خَلَقَ اْلِانْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ؛ خداوند رحمان قرآن را تعليم داد، انسان را آفريد، و سخن گفتن را به او آموخت» (الرحمن 1- 4)

«عَلَّمَ اْلِانْسانَ مالَمْ يَعْلَمْ؛ آنچه را انسان نمى دانست به او آموخت» (علق 5)


1- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد:« العلمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللَّه فى قَلْبِ مَنْ يُريدُ انْ يَهْدِيَهُ؛ علم نورى است كه خداوند در قلب هركسى كه بخواهد او را هدايت كند مى افكند»( وافى، ج 1، ص 7).

ص: 67

«الَّذِى عَلَّمَ يا لْقَلَمِ؛ آنكس كه به وسيله قلم تعليم داد» (علق 4)

اين معلم بزرگ عالم هستى گاه به «آدم» تمامى علم اسما را مى آموزد، و گاه به نوع انسان آنچه را كه نمى داند و به آن نياز دارد (از طريق تكوين و تشريع) تعليم مى دهد.

گاه قلم به دست او مى دهد، نوشتن را مى آموزد، و گاه يك حرف و دو حرف بر زبانش مى نهد و شيوه سخن گفتن را به او تعليم مى دهد، و اينها همه حاكى از آن است كه يكى از بزرگترين اوصاف او تعليم دادن بندگان است، تعليمى كه وسيله شناخت و معرفت آنها مى شود.

***

12- امتياز انسان بر ساير موجودات به علم است

«قالَ يا آدَمُ انْبِئهم بِاسْمائِهِمْ فَلَمّا انْبَأَهُمْ بِاسْمائِهِم قالَ الَمْ اقُلْ لَكُمْ انّى اعْلَمُ غَيْبَ السَّمواتِ وَاْلَارْضِ وَاعْلَمُ ما تُبْدوُنَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ: فرمود: اى آدم! آنها را از اسامى و اسرار موجودات آگاه كن، و هنگامى كه آدم آنها را آگاه ساخت، فرمود: نگفتم من غيب آسمان ها و زمين را مى دانم، و نيز آنچه را شما (فرشتگان) آشكار مى كنيد يا پنهان مى داشتيد» (بقره 33)

اين سخن بعد از آن گفته شد كه خداوند به فرشتگان دستور داد هنگامى كه خليفه و نماينده خودم «آدم» را آفريدم، همه در برابر او سجده و خضوع كنيد، و از اين طريق برترى او را آشكار سازيد، فرشتگان هنگامى كه آمادگى و استعداد آدم را براى علم و معرفت در بالاترين حدّ يافتند پى به اين حقيقت بردند كه چرا او خليفة اللَّه و گل سر سبد عالم هستى است و از گفتگويى كه قبلًا در اين زمينه كرده بودند نادم و پشيمان گشتند.(1)

***

13- درجات قُرب به خدا متناسب با درجات معرفت است


1- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد:« اكْثَرُ النّاسِ قَيمةً اكْثَرُهُمْ علماً وَاقَلُ النّاسِ قَيمةً اقُلُهُمْ عِلْماً؛« آن كس كه علمش از همه افزون تر باشد قيمتش از همه بيشتر است، و آن كس كه علمش از همه كمتر باشد قيمتش از همه كمتر»( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 164).

ص: 68

«... يَرْفَعِ اللَّهُ الذَّينَ امَنُوا مِنْكُمْ وَالَّذينَ اوُتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ؛ (اگر به دستورات الهى عمل كنيد) خداوند كسانى را كه از ميان شما ايمان آورده اند، و آنها كه از علم بهره دارند به درجات عظيمى بالا مى برد» (مجادله 11)

در آغاز اين آيه سخن از چند دستور اخلاقى درباره آداب مجلس است، و به دنبال آن درجات عالمان و مؤمنان را در پيشگاه خداوند به عنوان نتيجه و پاداش كسانى كه به اين دستورات عمل كنند ذكر مى كند.

«درجات» جمع «درجه» به معناى پله هايى است كه به طرف بالا مى رود، در مقابل «دركات» جمع «دركه» كه به معناى پله هايى است كه رو به پايين مى رود (مانند پله هاى سرداب)

تعبير «درجات» به صورت «نكره» اشاره اى است به عظمت اين درجات، و جمع بودن آن شايد اشاره اى است به تفاوت ميان عالمان در اين درجات.

و به هر حال منظور از بالا بردن درجات مسلماً بالا بردن مكانى نيست، بلكه بالا بردن از نظر مقام قرّب در درگاه خداوند است.

در تفسير «الميزان» آمده است كه از اين آيه استفاده مى شود كه مؤمنان دو گروهند: «مؤمنان عالم» و «مؤمنان غير عالم» و مؤمنان عالم برترند، سپس به آيه شريفه «هَلْ يَسْتَوِى الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذينَ لا يَعْلَمُونَ؛ آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند يكسانند» (زمر 9) استدلال مى كند.(1)

اين احتمال نيز وجود دارد كه آيه رابطه ايمان و علم را بيان مى كند، و بعداً به خواست خدا مشروحاً به اين معنا اشاره مى شود.(2)

***

14- انبيا خواهان علم بيشترند


1- الميزان، جلد 19، صفحه 216.
2- در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود« انَّ الثَّوابَ بِقَدْرِ الْعَقْلِ؛ پاداش هركس به اندازه عقل( و دانش) اوست»( بحارالانوار، ج 1، صفحه 84).

ص: 69

«وَقُلْ رَبِّ زِدْنى عِلْماً؛ بگو پروردگارا علم مرا زيادتر كن»! (طه 114)

اين آيه كه مخاطب در آن شخص پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم است مى گويد حتى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با آن مقام علم عظيم باز مأمور بود علم بيشترى را طلب كند، و اين نشان مى دهد كه انسان در هيچ مرحله از عمر «فارغ التحصيل» نمى شود، و مسير علم و دانش و معرفت نقطه پايانى ندارد.

«قالَ لَهُ مُوسى هَلْ اتَّبِعُكَ عَلى انْ تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ رُشْداً؛ موسى به آن مرد عالم الهى (خضر) گفت: آيا من از تو پيروى كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده است و مايه رشد و هدايت است به من بياموزى»؟ (كهف 66)

و به اين ترتيب موسى آن پيامبر اولوالعزم عليه السلام با آن شرح صدرى كه به مقتضاى «رَبّ اشْرَحْ لى صَدْرى؛ پروردگارا سينه مرا گشاده دار» (طه 25) و به مقتضاى ولَمّا بَلغَ اشُدَهُ وَاسْتَوى آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً؛ هنگامى كه او نيرومند و كامل شد حكمت و دانش به او بخشيديم» (قصص 14) مقام علمى بلندى داشت باز مأمور مى شود كه در برابر «خضر» زانو زند، و هم چون يك شاگرد از او درس بياموزد.

به هر حال اين آيات دليل روشنى بر مسأله امكان و لزوم معرفت و تلاش مستمر و توقف ناپذير در مسير فراگيرى علم و شناخت است.(1)

***

15- كليد نجات انسان معرفت است

«قُلْ انَّما اعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ انْ تَقُومُوا للَّهِ مَثْنى وَ فُرادى ثُمَّ تَتَفَكَرُوا؛ بگو: من تنها شما را به يك چيز موعظه مى كنم و آن اين كه دو نفر دو نفر، يا يك نفر يك نفر (گروهى يا انفرادى) براى خدا بپا خيزد سپس تفكر و انديشه كنيد» (سبا 46)

اين سخن را پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به دانشمندان لجوج و سرسختى مى گويد كه


1- اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد:« الْعِلُمُ ميراثُ اْلَانَبْياءِ وَالْمالُ ميراثُ الْفَراعِنَةِ؛ علم ميراث پيغمبران، و مال ميراث فراعنه است»( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 185).

ص: 70

آلوده كفر و شرك و همه گونه فساد اخلاق بودند، و به اين ترتيب كليد نجات آنها را از اين گرداب هاى خطرناك در تفكر و انديشه كه طريق و مسير معرفت است، معرفى مى كند.

و درست به همين دليل ريشه هر انقلاب و هرگونه تحول اساسى در اجتماعات بشرى را بايد در انقلاب فكرى و فرهنگى جستجو كرد.

اگر معرفت امكان نداشت، انديشه براى چه بود؟ به خصوص اين كه با تعبير به «انّما» كه براى حصر است روشن مى سازد كه كليد اصلى نجات همين است و بس!

ولى اين تفكر خواه گروهى باشد يا انفرادى، بايد جدى باشد و توأم با قيام الهى باشد و براى خدا، لذا مى گويد: «انْ تَقومُوا للَّه» و دور از تعصب ها و لجاجت ها و هوا و هوس ها كه شرح آن در موانع شناخت به خواست خدا خواهد آمد.

يوسف پيامبر عليه السلام نيز بر اين موضوع تأكيد كرده، به هنگام تكيه بر تخت حكومت مصر عرضه مى دارد:

«رَبِ قَدْ اتَيْتَنى مِنَ اْلمُلْكِ وَعَلَمْتَنى مِنْ تأويل اْلَاحاديثِ فاطِرَ السّمواتِ وَاْلَارْضِ انْتَ وَليّى فِى الدُنْيا وَاْلآخِرِةِ تَوَفَنى مُسْلِماً وَالْحِقْنى بِالصالِحينَ؛

پروردگارا! بخش (عظيمى) از حكومت به من بخشيدى، و مرا از علم تعبير خواب ها آگاه ساختى، تويى آفريننده آسمان ها و زمين، و تويى سرپرست من در دنيا و آخرت، مرا مسلمان بميران و به صالحان ملحق كن» (يوسف 101)

جالب اين كه علم تعبير خواب از علوم بسيار كم اهميّت است، ولى با اين همه داستان يوسف در قرآن مجيد به خوبى نشان مى دهد كه آگاهى اين پيغمبر بزرگ از اين علم سبب شد كه هم خودش از زندان عزيز مصر رهايى يابد، و به مقام حكومت رسد، و هم اين كشور پهناور را از قحطى خطرناكى رهايى يابد، و به مقام حكومت رسد، و هم اين كشور پهناور را از قحطى خطرناكى رهايى بخشد زيرا در آن هنگام كه يوسف در زندان بود سلطان مصر خواب عجيبى

ص: 71

مى بيند كه معبّران در تعبير آن عاجز مى مانند، يكى از زندانيان كه پس از تعبير خوابش به وسيله يوسف از زندان آزاد شده بود، و در دربار مصر حضور داشت، گفت: من كسى را سراغ دارم كه به خوبى از تعبير خواب آگاه است، و هنگامى كه يوسف آن خواب را كه ارتباط با مسائل اقتصادى مصر در طول هفت سال آينده داشت تعبير كرد، هم خودش از زندان آزاد شد و مقدمات حكومتش فراهم گشت، و هم برنامه ريزى دقيقى براى نجات مردم مصر در برابر سال هاى قحطى آينده انجام داد.

آيه فوق كه بعد از مسأله نائل شدن يوسف به حكومت سخن از علم تعبير خواب او مى گويد ممكن است اشاره به رابطه اين دو با يكديگر باشد.

و به هر حال اين آيه نشان مى دهد كليد نجات در علم و معرفت است، حتى ساده ترين علوم ممكن است مايه نجات كشورى گردد.(1)

***

16- علم در تمام اشكال افتخار است

«وَلَقْدَ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً وَ قالا الْحَمْدُللَّهِ الذَّى فَضَّلَنا عَلى كَثِير مِنْ عِبادِهِ الْمُومنينَ- وَوَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ وَ قالَ يا ايُّها النّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَيْرِ وَاوتِينا مِنْ كُلِ شَى ءٍ انّ هَذا لَهُو الْفَضْلُ الْمُبينُ؛

ما به داوود و سليمان علم و دانش فراوانى بخشيديم، و آنها گفتند: سپاس خداوندى را كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤمنش برترى بخشيده- سليمان وارث داود شد، و گفت: اى مردم! سخن گفتن پرندگان به ما تعليم داده شده است، و از هر چيز به ما عطا گرديده، اين فضيلت آشكارى است» (نمل 15 و 16)

با اين كه ملك و حشمت «سليمان» و «داوود» در جهان شبيه و نظيرى نداشت، و


1- على عليه السلام به كميل فرمود:« يا كُميل ما مِنْ حَرَكَةٍ الا وَانْتَ مُحْتاجُ فيها الى مَعْرِفَةٍ؛ اى كميل هيچ حركتى نيست مگر اين كه تو در آن نيازمند به معرفت و شناخت هستى»!( تحف العقول، صفحه 119).

ص: 72

حتى به گونه اى كه از آيه 35 سوره ص «وَهَبْ لى مُلْكاً لا يَنْبَغى لِاحَدٍ مِنْ بَعْدى» احتمالًا استفاده مى شود در آينده جهان نيز چنين حكومت گسترده اى تحقق نخواهد يافت به خصوص اين كه ابعاد حكومت سليمان و داوود از انسان ها گذشته و جن و حيوانات و حتى نيروهاى طبيعت را مانند باد شامل مى شد، باز هنگامى كه خداوند نعمت و موهبت خودش را بر اين پدر و فرزند مى شمرد نخست از نعمت علم و معرفت سخن مى گويد، و آنها نيز به همين دليل خدا را سپاس گفتند كه خداوند آنها را بر بسيارى از بندگانش برترى بخشيده (شايد اين تعبير به خاطر آن است كه افرادى كه از آن دو در جهان علم بيشترى داشته باشند از آنها برترند) و نيز قابل توجه اين كه سليمان با آن حشمت عظيم كه «هركس كه شك نمايد» «بر عقل و فكرت او خندند مرغ و ماهى» به علم كم اهميّتى مانند آشنايى به سخن گفتن پرندگان افتخار مى كند، قبل از آن كه به حكومت عظيم و ساير مواهبش افتخار كند!

اين تعبيرات لطيف همه حاكى از عظمت مقام علم در تمامى ابعاد آن است، و خود دليل روشنى است بر امكان و لزوم شناخت و معرفت.(1)

***

17- شرط اصلى مديريت و رهبرى شناخت است

«يوسف» هنگامى كه پيشنهاد مقام مهمى در حكومت مصر به او شد چنين گفت «اجْعَلِنى عَلى خَزائِنِ اْلَارْضِ انّى حَفيظٌ عَليمٌ؛ مرا سر پرست خزاين اين سرزمين قرار ده، چرا كه من حفظ كننده آگاهى هستم»! (يوسف 55)

در داستان بنى اسرائيل نيز مى خوانيم هنگامى كه آمادگى خود را براى پيكار با پادشاه ظالمى به نام «جالوت» كه آنها را در به در ساخته بود به پيامبر عصر خود اعلام كردند، و تقاضا نمودند رهبر و فرماندهى براى آنان برگزيند، تا تحت


1- در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است:« الْعِلْمُ كُلُ حالِ سنىّ و مُنْتَهى كُل مَنْزَلَةِ رَفيعَة؛ علم ريشه هر حالت با ارزش، و آخرين مرتبه هر مقام بلند است»( محجة البيضاء، جلد 1، صفحه 68).

ص: 73

فرمان او با «جالوت» ستمگر پيكار كنند پيامبرشان به آنها چنين گفت: «انَ اللَّه قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً قالُوا أَنَّى يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ احَقُ بِالْمُلكِ مِنْهُ وَلَمْ يُؤُتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ قالَ انَّ اللَّه اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادهُ بَسُطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسمِ وَ اللَّه يُؤتِى مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ وَاللَّه واسِعٌ عَليمٌ؛ خداوند طالوت را براى زمامدارى شما مبعوث كرده، آنها گفتند:

چگونه او بر ما حكومت كند با اين كه ما از او شايسته تريم، و او ثروت زيادى ندارد؟! گفت: خداوند او را بر شما برگزيده و علم و قدرت جسمى او را وسعت بخشيده، و خداوند ملكش را به هركس بخواهد (و لايق بداند) مى بخشد و خداوند احسانش وسيع و (از شايستگى هاى افراد) آگاه است» (بقره 247)

بل توجه اين كه «طالوت» كه به زمامدارى بنى اسرائيل براى رسالت مهمى يعنى پيكار با يك پادشاه مقتدر ظالم برگزيده شد يك نفر روستايى زاده بود كه در يكى از دهكده ها در ساحل رودخانه اى به صورت گمنام مى زيست، و چار پايان پدر را به چرا مى برد و كشاورزى مى كرد!

اما قلبى آگاه، و جسمى نيرومند داشت، و شناخت و معرفت او نسبت به مسائل بسيار دقيق و عميق بود، به همين جهت هنگامى كه چشم «اشموئيل» پيامبر بنى اسرائيل بر او افتاد او را به عنوان زمامدارى بنى اسرائيل برگزيد، و هر قدر سران بنى اسرائيل كه معيار ارزش و گزينش را موهوماتى همچون فزونى ثروت و يا اسم و رسم پدر و مادر و فاميل مى دانستند به اشموئيل اعتراض كردند كه با وجود ما افراد ثروتمند سرشناس بنى اسرائيل، طالوت شايستگى اين مقام را ندارد، او اعتنا نكرد، و گفت: اين يك انتخاب الهى است و همه شما بايد در برابر آن تسليم باشيد.

اين دو آيه به خوبى نشان مى دهد كه علم و آگاهى و معرفت از اساسى ترين عناصر رهبرى و زمامدارى و مديريت است، و تأكيدى است با آنچه تا كنون در زمينه شناخت گفتيم.(1)


1- امام صادق عليه السلام مى فرمايد:« الْمُلُكُ حُكامُ عَلىَ النّاسِ وَالْعُلماءُ حُكامٌ عَلىَ الْمُلوك؛ زمامداران بر مردم حكومت مى كنند و دانشمندان بر زمامداران»!( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 183)

ص: 74

***

18- علم سرچشمه ايمان است.

«وَيَرَى الذَّينَ اوُتُوا الْعِلْمَ الَذى انْزِلَ الَيْكَ مِنْ رَبِكَ هُوَ الْحَقُّ وَ يَهْدى الى صِراطِ الْعَزيزٍ الْحَميد؛ آنها كه داراى علمند آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده حق و هادى راه خداوند عزيز و حميد مى دانند» (و از جان و دل ايمان مى آورند) (سبا 6)

«انَّ الَذينَ أُوتوا الْعِلْمَ مِنَ قَبْلِهِ اذا يُتْلى عَلَيْهِمْ يَخرُّونَ للَاذْقانِ سُجَّداً- وَ يَقُولُونَ سَبْحانَ رَبِنا انْ كانَ وَعْدُ رَبِنا لَمَفعولًا؛ آنها كه پيش از آن علم و دانش دريافت داشته اند هنگامى كه قرآن بر آنها تلاوت مى شود به خاك مى افتند و سجده مى كنند، و مى گويند: منزه است پروردگار ما كه وعده هايش قطعاً انجام شدنى است» (اسراء 107- 108)

«فَالْقِىَ السَّحَرَةُ سُجَّداً قالُوا آمَنا بِرَبِّ هاروُنَ وَ مُوسى

(ساحران هنگامى كه معجزه موسى را مشاهده كردند و با علم و آگاهى كه از سحر داشتند دانستند موسى ساحر نيست) به سجده افتادند و گفتند: ما ايمان به پروردگار هارون و موسى آورديم» (طه 70)

«وَلِيَعْلَمَ الَّذينَ اوتُوالْعِلْمَ انهُ الْحَقُ مِنْ رَبِكَ فَيُؤمِنوا بِهِ فَتُخْبتَ لَهُ قُلُوبُهُمُ؛

هدف اين است كه آنها كه داراى علمند بدانند اين قرآن حقى است از سوى پروردگارت، و به آن ايمان بياورند و دل هايشان در برابر آن خاضع گردد» (حج 54)

«والراسخُونَ فِى الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنّا بِهِ كُلٌ مِنْ عِنْدِ رَبِنا وَ ما يَذَكّرُ الّا اوُلُو اْلَاْلباب؛ راسخان در علم مى گويند: ما به همه آيات الهى ايمان آورده ايم، همه از سوى پروردگار ماست و تنها صاحبان عقل متذكر مى شوند» (آل عمران 7)

ص: 75

اين آيه به خوبى رابطه علم و ايمان و پيوند محكم اين دو را روشن مى سازد و مى گويد آنها كه آگاه ترند ايمان و تسليم فزونترى دارند.(1)

اين آيات به خوبى گواهى مى دهد كه معرفت و آگاهى يكى از سرچشمه هاى مهم ايمان است، و ايمانى كه از آن بر مى خيزد بسيار عميق و ريشه دار خواهد بود، تا آن جا كه در ذيل داستان ساحران عصر فرعون مى خوانيم: هنگامى كه فرعون مشاهده كرد ساحران به خاطر آگاهى از فن سحر دريافتند كه آنچه را موسى نشان داده معجزه است، و به او ايمان آوردند، به شدت آنها را تهديد كرد و گفت: پيش از آن كه من به شما اجازه دهم چگونه به او ايمان مى آوريد؟! (طاغوت ها انتظار دارند حتى انديشه و فهم ايمان قلبى مردم هم به اجازه آنها باشد!) اكنون كه چنين كردى من دست و پاى شما را به طور مختلف قطع مى كنم و بر فراز شاخه هاى نخل به دار مى آويزم ولى آنها به اندازه اى ثابت قدم بودند كه در پاسخ او گفتند: هر كارى از دست تو ساخته است انجام ده، به خدايى كه ما را آفريده ما هرگز تو را بر «دلايل روشنى» كه سراغ ما آمده است مقدم نخواهيم داشت

فرعون سرانجام تهديد خود را عملى كرد، و آنها را شهيد نمود، آنان نيز در اين راه عاشقانه ايستادگى كردند و شربت شهادت را با ميل و رغبت نوشيدند.

مفسّر بزرگ مرحوم طبرسى درباره آنها مى گويد: «كانُوا اوَّلَ النَّهارِ كُفّاراً سَحَرةً، و آخِرَ النَّهارِ شُهَداءَ بَررَة؛ در آغاز آن روز، كافر و ساحر بودند، اما در پايان همان روز شهيدان ابرار»؟

به اين ترتيب علم نه تنها ايمان آفرين است بلكه استقامت و پايمردى نيز از ثمرات آن مى باشد.(2) و(3)


1- آنچه در بالا گفته شد حقيقتى است كه از اين آيه استفاده مى شود خواه« والراسخون» فى العلم را معطوف بر« اللَّه» بدانيم، و يا مبتدا براى جمله بعد، زيرا به هر حال ضمير در« يقولون» به« الراسخون فى العلم» بر مى گردد و رابطه علم و ايمان را مشخص مى سازد.
2- بعضى بر اين باورند كه« علم» و« ايمان» يكى است؛ يعنى اگر ما يقين داشته باشيم كه در اين جهان خداوند عالم و قادرى است اين علم و يقين ما همان ايمان ما خواهد بود، ولى محققان را عقيده بر اين است كه اين دو از هم جداست، ايمان ممكن است ثمره علم باشد( البتّه نه ثمره الزامى و هميشگى) ولى به هر حال عين علم نيست، و ايمان تسليم قلبى و به رسميت شناختن و پذيرش و قبول است، بسيار مى شود كه انسان چيزى را مى داند ولى در مقابل آن تسليم نيست، همان گونه كه قرآن درباره گروهى مى گويد و« وجحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلما و علوا؛ آنها( قوم فرعون) آيات الهى را به خاطر ظلم و سركشى انكار كردند در حالى كه در دل به آن يقين داشتند»( نمل 14)
3- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:« الْعِلْمُ حَياةُ اْلِاسْلامِ وَعِمادُ اْلايمانِ؛ علم مايه حيات اسلام و ستون ايمان است»( كنز العمال، جلد 10، صفحه 181).

ص: 76

***

19- علم سرچشمه تقوى و خشيت است.

«انَّما يَخْشى اللَّه مِنْ عِبادِه الْعُلَماءُ؛

از ميان بندگان خدا تنها دانشمندان از او خشيت دارند» (فاطر 28)

خشيت» به گفته راغب در مفردات «خوف و ترسى است كه آميخته با تعظيم باشد، و غالباً از علم سرچشمه مى گيرد»!

* «وَاتَقُونِ يا اولىِ اْلَالْبابِ؛ پرهيزگارى را پيشه كنيد اى صاحبان عقل و فكر» (آل عمران 197)

اگر رابطه اى در ميان «علم» و «تقوا» وجود نداشت، خداوند در اين دستور «اولوالالباب» را مخاطب نمى ساخت، اين خطاب نشانه اى از اين پيوند مبارك است.

«فَاتَقُوا اللَّه يا اولىِ اْلَالْبابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ؛ پرهيزگارى پيشه كنيد اى صاحبان عقل تا رستگار شويد» (مائده 100)

«كَذلِكَ يُبَيِّن اللَّه آياتِهِ لِلناسِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ؛ خداوند اين گونه آياتش را براى مردم تبيين مى كند تا پرهيزگارى پيشه كنند»

(بقره 187)

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه تبيين آيات مقدمه اى براى آگاهى است، و آگاهى وسيله اى براى تقوا.

ص: 77

مسلماً هرجا علم است الزاماً تقوا نيست، چرا كه عالم بى عمل نيز پيدا مى شود، ولى بدون شك علم مقدمه اى و زمينه اى است براى تقوا و از سرچشمه هاى اصلى آن محسوب مى شود. علم غالباً تقوا را همراه مى آورد، علمى كه سرچشمه ايمان است، سرچشمه تقوا نيز خواهد بود، و به عكس جهل غالباً عامل بى تقوايى و نا پرهيزگارى است.(1)

***

20- علم سرچشمه زهد است

«وَ قالَ الَّذين اوتوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوابُ اللَّه خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صالِحاً وَلايُلَقّاها الّا الصابِروُنَ؛

آنها كه از علم و دانش بهره داشتند گفتند: واى بر شما! پاداش الهى براى كسانى كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام مى دهند بهتر است، اما جز صابران آن را دريافت نمى دارند» (قصص 80)

اين آيه كه در اواخر سوره قصص در داستان قارون آمده، نصيحت علماى بنى اسرائيل را به توده مردم نقل مى كند، همان مردمى كه وقتى نمايش ثروت قارون آن ثروتمند خودخواه را ديدند آرزو كردند كه اى كاش آنها به جاى قارون بودند!

هنگامى كه عالمان وارسته بنى اسرائيل اين صحنه را كه بيانگر دنياپرستى شديد آن گروه بود تماشا كردند بر آنان بانك زدند كه اى واى بر شما دنيا پرستان! فريب اين زرق و برق را نخوريد، اگر ايمان و عمل صالح داشته باشيد پاداش هاى الهى در هر دو جهان از همه اينها بهتر و برتر است، ولى براى رسيدن به اين پاداش ها صبر و شكيبايى و عدم تسليم در برابر زر و زور لازم است.


1- اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد:« اعْظَمُ النّاسِ عِلْماً اشَدُهُمُ خَوُفاً مِنَ اللَّه؛ آن كس كه علمش از همه بيشتر است خدا ترسيش از همه شديدتر مى باشد»( غرر الحكم، حكمت 326).

ص: 78

جمله «اوتوا العلم» (علم به آنها داده شده بود) به خوبى نشان مى دهد كه رابطه اى ميان «زهد و وارستگى» و «علم و آگاهى» وجود دارد، و به راستى كسانى كه از ناپايدارى دنيا و جاودانگى آخرت، و حقارت سرمايه هاى مادى در برابر عظمت پاداش الهى آگاه باشند هرگز فريب زرق و برق جهان مادى را نمى خورند، و هيچ گاه آرزوى ثروت قارون نمى كنند.(1)

***

21- علم سرچشمه پيشرفت هاى مادى است

«قالَ انَما اوتيتُهُ عَلى عِلْمٍ عِنْدى؛

قارون گفت اين ثروت را به وسيله دانشى كه نزد من است به دست آورده ام» (قصص 78)

اين سخن را قارون ثروتمند مغرور و خودخواه بنى اسرائيل زمانى گفت كه آگاهان قوم موسى او را نصيحت كردند كه از ثروتت براى منفعت جامعه استفاده كن، و نصيب خويش را از دنيا فراموش منما، و همان گونه كه خدا به تو نيكى كرده است به بندگان خدا نيكى كن، و اين ثروت را مايه فساد در زمين قرار مده.

ولى او در پاسخ گفت: «من اين ثروت را با قدرت علم و دانشم اندوخته ام»

قابل توجه اين كه قرآن اين ادعاى او را نفى نمى كند، بلكه بلافاصله مى گويد:

«اوَلَمْ يَعْلَمْ انَّ اللَّه قَدْ اهْلَكَ مِنْ قَبْلِهِ مِنَ الْقُروُنِ مَنْ هُوَ اشَدُ مِنْهُ قُوِّةً وَ اكْثَرُ جَمْعاً؛

آيا او نمى دانست خداوند اقوامى را پيش از او هلاك كرد كه از او نيرومندتر و ثروتمندتر بودند» (قصص 78)

اين تأييد ضمنى نشان مى دهد كه قارون علم و دانشى داشت كه توانست ثروت عظيمى به آن وسيله به دست آورد (خواه اين علم، علم كيميا باشد كه بعضى از


1- امام صادق عليه السلام مى فرمايد: از جمله سخنانى كه خداوند به موسى بن عمران فرمود اين بود:« انَّ عبادى الصالحين زهدوا فيها بقدر علمهم بى؛ بندگان صالح من به اندازه علمشان نسبت به من زهد در دنيا را پيشه كردند»( بحار، جلد 18، صفحه 339).

ص: 79

مفسران گفته اند يا آگاهى به اصول تجارت و فوت و فن كسب و كار).

ولى مسلماً اين ادعاى قارون مانع از آن نبود كه ثروت خويش را در طريق منافع مردم به كار گيرد، زيرا يك انسان هر قدر آگاه و با استعداد باشد باز به تنهايى نمى تواند ثروت زيادى به دست آورد، حتماً اين كار را با استفاده از نيروى ديگران انجام مى دهد، و به همين دليل مديون جامعه و همكارى مردم است.

به هر حال اين آيه نشان مى دهد كه رابطه اى ميان «علم مادى» و «پيشرفت مادى» وجود دارد اين حقيقتى است كه در جهان امروز به خوبى ديده مى شود كه اقوامى در پرتو علوم و صنايع به پيشرفت هاى عظيمى در تمدن مادى نايل شده اند.(1)

***

22- علم سرچشمه قدرت است (و دانايى توانايى است)

«قالَ الَّذى عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ انَا آتيكَ بِه قَبْلَ انْ يَرْتَدَّ الَيْكَ طَرْفُكَ فَلَما رَآهُ مُسْتَقَراً عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَصْلِ رَبّى؛ كسى كه دانشى از كتاب نزد او بود گفت:

من آن (تخت ملكه سبا، بلقيس) را پيش از آنكه چشم برهم زنى نزد تو (سليمان) مى آورم!، و هنگامى كه آن را نزد خود مستقر ديد گفت: اين از فضل پروردگار من است»! (نمل 40)

اين آيه مربوط به داستان سليمان و ملكه سباست، هنگامى كه مى خواست تخت او را نزد خود آورد، نخست يكى از سران زورمند جنّ پيشنهاد كرد كه من پيش از آن كه از اين مجلس برخيزى آن را براى تو مى آورم، ولى آن مرد كه علم كتاب داشت (وزير سليمان آصف بن برخيا) و اين علم و آگاهى به او امكان مى داد كه دست به كارهاى خارق عادت زند گفت من تخت او را پيش از


1- امام صادق عليه السلام فرمود:« لاغِنى أَخْصَبْ مِنْ العَقْلِ وَلا فَتْرَأَ حْط مِنْ الحُمْقِ؛ هيچ غنايى پر بارتر از، عقل نيست و هيچ فقرى بدتر از حماقت نيست»( اصول كافى، جلد 1، صفحه 29).

ص: 80

آن كه چشم برهم زنى نزد تو خواهم آورد، و سرانجام چنين كرد، و سليمان سپاس خدا گفت كه چنين دوستان و ياورانى دارد.

اين آيه هرچند در مورد خاصى وارد شده ولى اجمالًا رابطه علم و قدرت را به خوبى آشكار مى سازد و تشويق و ترغيبى است براى كسب علم بيشتر(1)

***

23- علم سرچشمه تزكيه است

«رَبَّنا وَابْعَثْ فيهِمُ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَ يُزَكيهِمْ انّكَ انْتَ الْعَزيزُ الْحَكيم؛ پروردگارا در ميان آنها (دودمان من) پيامبرى از خودشان مبعوث كن تا آيات تو را بر آنها بخواند، و آنها را كتاب و حكمت بياموزد، و تزكيه و تربيت كند، زيرا تو توانا و حكيمى» (بقره 129)

اين سخن را «ابراهيم» و «اسماعيل» بعد از انجام بناى خانه كعبه ضمن دعاهاى ديگرى به پيشگاه خدا عرضه داشتند، سخنى كه رابطه «علم و حكمت» و «تزكيه و تربيت» را آشكار مى سازد، در اين جا علم بر تزكيه مقدّم داشته شده.

ولى در دو آيه ديگر از قرآن مجيد به هنگام شرح برنامه پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم موضوع «تزكيه» بر «علم» مقدّم شده است، آن جا كه مى فرمايد:

«لَقَدْ منَّ اللَّه عَلَى الْمُؤْمِنينَ اذْبَعَثَ فيهِمْ رَسُولًا مِنْ انْفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ و يُزَكيّهِمْ و يُعَلِمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَانْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفى ضَلالٍ مُبينٍ؛

خداوند بر مؤمنان منّت گذارد (و نعمت بزرگى بخشيد) هنگامى كه در ميان آنها پيامبرى از خودشان برانگيخت، تا آيات او را بر آنها بخواند، و آنها را تزكيه و تربيت كند، و كتاب و حكمت بياموزد، هرچند پيش از آن در گمراهى آشكار بودند» (آل عمران 164)

شبيه همين مضمون در آغاز سوره جمعه آيه 2 نيز آمده است.


1- امام صادق عليه السلام فرمود« العالم بزمانه لاتهجم عليه اللوابس؛« آن كس كه به زمان خود آگاه باشد امور پيچيده به او حمله ور نمى شود»( كافى جلد 1، صفحه 27).

ص: 81

اين تفاوت تعبير كه گاهى تعليم بر تربيت مقدّم است و گاه تربيت بر تعليم ظاهراً به خاطر آن است كه اين دو در يكديگر تأثير متقابل دارند. علم سرچشمه تربيت و رشد اخلاقى است، و رشد و تربيت نيز در مراحلى مى تواند سرچشمه فراگيرى علم بيشتر باشد.

بنابراين هركدام زمينه ساز ديگرى در يك مرحله هستند، و اين است معناى تأثير متقابل آنها در يكديگر (شرح اين موضوع به خواست خدا در بحث زمينه هاى شناخت خواهد آمد).(1)

***

24- علم سرچشمه صبر و شكيبايى است

«وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلى مالَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً؛ تو چگونه مى توانى در برابر چيزى كه از آن آگاه نيستى شكيبا باشى؟!» (كهف 68)

اين سخن را آن مرد عالم الهى (خضر) به موسى بن عمران گفت، در آن هنگام كه موسى به سراغ او آمد و از او تقاضا كرد كه از علومش به وى تعليم دهد، و خضر به او گفت تو نمى توانى با من شكيبايى كنى، چرا كه اسرار و رموز كارهاى مرا نمى دانى، و همين عدم آگاهى مايه عدم شكيبايى تو است!

اين تعبير به خوبى مى رساند كه آگاهى سرچشمه شكيبايى است، و ناآگاهى موجب بى صبرى و ناشكيبايى خواهد بود.

البته صبر و شكيبايى نيز به نوبه خود مى تواند سرچشمه علم و آگاهى بيشتر گردد و به اين ترتيب اين دو نيز در يكديگر تأثير متقابل دارند، چنان كه قرآن در چند آيه مى گويد:

«انَّ فى ذلِكَ لآياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُوُرٍ؛ در اينها آيات و نشانه هايى است براى هر صبر كننده شكرگزار» (ابراهيم 5، لقمان 31، سبا 19، شورا 33)


1- در حديثى از اميرمؤمنان مى خوانيم كه درباره علم فرمود:« و من ثمراته التقوى، و اجتناب الهوى و مجانبة الذنوب؛ از ثمرات علم تقوى و دورى از هوا پرستى و كناره گيرى از گناه است»( بحارالانوار، جلد 78، صفحه 6).

ص: 82

ناگفته پيداست راه علم و معرفت راه پر پيچ و خم، و پر فراز و نشيبى است كه بدون استقامت و پايمردى و صبر و حوصله كسى به جايى نمى رسد، هميشه دانشمندان بزرگ و مخترعان و مكتشفان در سايه شكيبايى خود به جايى رسيدند.

***

25- علم و معرفت خير كثير است

«يُؤْتِى الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَمَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِىَ خَيْراً كَثيرا؛ خداوند دانش و حكمت را به هركس بخواهد (و لايق ببيند) عطا مى كند، و به هركس حكمت عطا شده است خير فراوان عطا شده»! (بقره 269)

«حكمت» از ماده «حَكْم» (بر وزن خَتْم) به معنى جلوگيرى به قصد اصلاح است، و افسار حيوان را نيز به همين جهت «حكمه» (بر وزن شجره) مى گويند، و از آن جا كه علم و دانش انسان را از كارهاى خلاف باز مى دارد به آن «حكمت» گفته شده است همان گونه كه «عقل» در اصل به معنى «امساك و نگهدارى» است، و لذا به طنابى كه بر پاى شتر مى بندند تا از حركت باز ماند «عقال» گفته مى شود، و «خرد» را از اين رو «عقل» مى گويند كه انسان را از خلاف كارى باز مى دارد.

به هر حال تعبيرى از اين جالب تر نيست كه قرآن درباره علم و حكمت گفته چرا كه خير كثيرش ناميده است، تعبيرى كه تمام مواهب و نعمت هاى الهى اعم از معنوى و مادى در آن جمع است.

از مجموع آنچه تا كنون تحت عناوين بيست و پنجگانه فوق گفته شد اين حقيقت به وضوح به چشم مى خورد كه قرآن با استفاده از انواع عبارات و لطايف البيان انسان را به سوى معرفت و دانش سوق مى دهد، و علم و آگاهى را برترين موهبت و افتخار، و كارسازترين نعمت هاى الهى مى شمرد، اين تصريحات و كنايات به دلالت التزامى نشان مى دهد كه راه معرفت و شناخت به

ص: 83

روى همگان باز است، و چيزى از آن مفيدتر نيست، و اين همان چيزى است كه ما درصدد آن هستيم.(1)

***

اكنون به سراغ عناوين ديگرى كه بر محور آثار «جهل» دور مى زند، مى رويم، تا با توجه به آثار منفى و مرگبار جهل، راه خود را به سوى علم و معرفت و آثار مثبت و حيات بخش آن بگشاييم.

***

26- دوزخيان جاهلانند

«وَلَقَدْ ذَرَأنا لِجَهَنَمَ كَثيراً مِنَ الْجِنِ وَاْلِانْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَلَهُمُ اعْيُنٌ لا يُبْصِروُنَ بها وَلَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها اولِئكَ كَاْلَانْعامِ بَلْ هُمْ اضَلُ اولِئكَ هُمُ الْغافِلُونَ؛ ما بسيارى از جن و انس را براى دوزخ آفريديم آنها دل هايى (عقل هايى) دارند كه با آن انديشه نمى كنند و نمى فهمند، و چشمانى كه با آن نمى بينند، و گوش هايى كه با آن نمى شنوند، آنها همچون چار پايانند، بلكه گمراهتر! آنها همان غافلانند» (اعراف 179)

«ذَرَأ» از ماده «ذراْ (بر وزن زَرْع) به معنى خلقت و ايجاد و آفرينش است، ولى به طورى كه از «مقاييس اللغة» برمى آيد ريشه آن به معنى «بذر افشاندن» مى باشد، و شايد به همين دليل «راغب» در «مفردات» معنى اصلى آن را «اظهار و آشكار ساختن» ذكر كرده، و بعضى مانند «التحقيق فى كلمات القرآن الكريم» معناى اصلى آن را «بسط و گسترش» مى دانند.

و در آيه مورد بحث اگر منظور «خلقت و آفرينش» باشد معناى آيه اين است كه اين گونه افراد كه از مواهب خداداد كه منابع و ابزار معرفت و شناخت است مانند قلب و گوش و چشم بهره نمى گيرند سرنوشتى جز دوزخ ندارند، گويى


1- على عليه السلام فرمود:« لاكنز انفع من العلم؛ هيچ گنجى سودمندتر از گنج علم نيست»( بحارالانوار جلد 1، صفحه 183).

ص: 84

براى آن آفريده شده اند، و اگر به معناى بسط و گسترش باشد باز اشاره به اين است كه اين گونه افراد به صورت گسترده در دوزخ پخش مى شوند.

و به هر حال بيانگر اين واقعيت است كه سرانجام جهل و از كار انداختن وسايل و ابزار شناخت چيزى جز آتش جهنم نخواهد بود.

«وَقالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ اوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِى اصْحابِ السَّعيرِ- فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهم فُسُحْقاً لِاصْحابِ السَّعير؛

آنها مى گويند: ما اگر گوش شنوا داشتيم يا انديشه مى كرديم جزء دوزخيان نبوديم، اين- جاست كه به گناه خود اعتراف مى كنند، دور باشند دوزخيان از رحمت خدا» (ملك 10 و 11)

آرى گناه بزرگ آنها همين است كه عقل خود را به كار نينداختند و به سخنان حق گوش فرا ندادند، و به اين ترتيب درهاى معرفت و دانش را به روى خود بستند و درهاى دوزخ را گشودند.

لحن آيه دوّم كه گناه را نسبت به دوزخيان مى دهد و آنها اعتراف مى كنند كه اگر عقل خود را به كار انداخته بودند جاى آنان در دوزخ نبود اعترافى كه حاكى از ندامت و پشيمانى است، دليل بر آن است كه آنها اين راه را با اختيار خود برگزيدند، و اگر به زعم بعضى هم چون فخر رازى آيه اوّل را دليل بر جبر گرفته اند آيه دوّم مى تواند مفسّر آن باشد چرا كه «الْقُرآنُ يُفَسِّرْ بَعْضُه بعضاً».

به هر حال رابطه ميان «دوزخ» و «جهل» از ديدگاه قرآن مسلّم است و بحث هاى آينده آن را آشكارتر مى سازد.(1)

***

27- جهل مايه سقوط آدمى است

«انَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِنْدَ اللَّه الصُّمُّ الْبُكُمُ لا يَعْقِلُونَ؛ بدترين جنبندگان نزد خداوند افراد كر


1- در حديثى از پيغمبر اكرم آمده است كه فرمود خداوند به من چنين وحى كرد:« انَّه مَنْ سَلَك مَسْلَكاً يَطُلُبْ فيهِ العِلم سَهَلْتُ له طريقاً الى الجنة؛ هركس در طريقى گام بگذارد كه علم و دانش طلبد راهى به سوى بهشت براى او مى گشايم»( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 173).

ص: 85

و لالى هستند كه تعقل نمى كنند (انفال- 22)

اين آيه صريحاً، و آيه قبل تلويحاً اين مطلب را بيان مى كند كه هرگاه انسان از اسباب و ابزار شناخت كه خدا در اختيارش قرار داده، استفاده نكند، چنان سقوط مى كند كه از تمام جنبندگان روى زمين پست تر مى شود، چرا چنين نباشد كه او مى توانست به اوج قلّه افتخار و اعْلى عِليينْ و جوار قرب حق پرواز كند، و به جايى رسد كه «جز خدا نبيند» ولى چون به همه اين امكانات پشت پا زند به اسْفَلُ السّافِلين سقوط مى كند.

بعلاوه انسان هنگامى كه در طريق خير و هدايت قرار نگيرد آن مواهب بزرگ و استعدادهاى خدا داد را در طريق شرّ به كار مى گيرد، دست به جنايات هولناك و اختراع اسباب و وسايل وحشتناكى مى زند كه مسلّماً هيچ حيوان درنده اى به پاى او نمى رسد، همان گونه كه نمونه هاى آن را در عصر خود، در ميان انسان هاى دور افتاده از خدا و خلق مشاهده مى كنيم.(1)

***

28- جهل نابينايى است!

«افَمَنْ يَعْلَمُ انَّما انْزِلَ الْيكَ مِنْ رَبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ اعْمى انَّما يَتَذَكَّرُ اولُوا اْلَالْبابِ؛

آيا كسى كه مى داند آنچه از سوى پروردگارت بر تو نازل شده حقل است همانند كسى است كه نابيناست، تنها صاحبان عقل متذكر مى شوند» (رعد- 19)

در اين جا در يك طرف عالمان و آگاهان قرار گرفته اند و در نقطه مقابل آنها نابينايان!

اين تقابل نشان مى دهد كه جهل با نابينايى يكسان است.


1- اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: الجَهْلُ مَطِّية شُموس مَن رَكَبها زَلّ، وَمَن صَحبها ضّل؛ جهل مركب سركشى است، هركس بر آن سوار شود زمين مى خورد، و هركس با آن همراه گردد گمراه مى شود»( غررالحكم، جلد 1، صفحه 85).

ص: 86

همين معنا به تعبير ديگر در آيات ديگر قرآن آمده است:

«ما يَسْتَوِى اْلَاعْمى وَالْبَصيرُ- وَ لَا الظلُّماتُ وَلَا النُّورُ- وَلا الضِّلُّ وَلَا اْلحَروُرُ- وَما يَسْتَوِى اْلَاحْياءُ وَلَا اْلأمْواتُ؛ نابينا و بينا هرگز مساوى نيستند، و نه ظلمات و روشنايى و نه سايه آرام بخش و باد داغ و سوزان (همان گونه كه) مردگان و زندگان هرگز يكسان نيستند» (فاطر 19- 22).(1)

***

29- زندگى با جهل ارذل العمر است

«وَمِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ الى ارْذَلِ الْعُمرِ لِكَيْلا يَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً:

و بعضى آن قدر عمر مى كنند كه به بدترين مرحله زندگى و پيرى مى رسند آن چنان كه چيزى از علوم خود را به خاطر نخواهند داشت» (حج- 5)

همين معنا با تفاوت بسيار كمى در سوره نحل آيه 70 نيز آمده است

«ارذل» از ماده «رذل» به طورى كه از بسيارى از منابع لغت مانند «مقاييس» و «صحاح اللغة» و «مفردات» و غير آنها استفاده مى شود به معناى موجود پست است، يا به تعبير ديگر موجودى كه قابل اعتنا نيست و ارزشى ندارد، بنابراين منظور از «ارذل العمر» بى ارزش ترين روزهاى عمر انسانى است، قرآن روزهاى نهايت پيرى را كه غالباً توأم با فراموش و از دست دادن علوم و دانش هاى گذشته است. «ارذل العمر» شمرده، بنابراين بهترين روزها و ساعات عمر انسان ساعات علم و آگاهى و معرفت است.(2)


1- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:« من لم يصَبر عَلى ذُلّ التعلم ساعة بقى فى ذُل الجهل ابداً؛ كسى كه ساعتى تن به زحمت تعلم ندهد تا ابد در ذلت و زحمت جهل باقى مى ماند»!( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 177).
2- على عليه السلام فرمود:« الْجَهُل فى الانسان اضَرَّمِنت اْلآ كلة فى اْلابدان؛« جهل در انسان زيانش از خوره بيشتر است»( غرر الحكم)

ص: 87

30- جهل سرچشمه كفر است

«وَجاوَزْنابِبَنى اسْرائيلَ اْلَبْحرَ فَأَتوْا عَلى قَومٍ يَعْكُفُونَ عَلى اصْنامٍ لَهُمْ قالُوا يا مُوسىَ اجْعَلْ لناالهاً كَما لَهُم آلِهَةٌ قالَ انَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ؛

ما بنى اسرائيل را (سالم) از دريا عبور داديم در مسير خود به جمعيتى رسيدند كه اطراف بت هايشان گرد آمده و عبادت و خضوع مى كردند، آنها (بنى اسرائيل) به موسى گفتند تو نيز براى ما معبودى قرار ده، همان گونه كه آنها معبودانى دارند (موسى) گفت: شما جمعيتى جاهل هستيد» (اعراف 138)

حيرت آور است جمعيتى كه اعجاز الهى را در غرق فرعونيان، و نجات خودشان از امواج نيل، تازه مشاهده كرده، و عظمت خداوند را به رأى العين ديده اند، پيشنهاد بت سازى و بت پرستى به موسى مى كنند.

ولى موسى در پاسخ مى گويد اين جهل و نادانى شما است كه شما را به بت پرستى دعوت مى كند، و در واقع سرچشمه بت پرستى هميشه و در هر زمان چيزى جز جهل نيست، وگرنه چگونه ممكن است انسان آگاه، مصنوع خود را بپرستد؟ و از موجود بيجانى هم چون يك قطع چوب و فلز حل مشكلات بزرگ خويش را بطلبد؟!

تاريخچه بت پرستى نيز نشان مى دهد كه هميشه اين كار زشت در سايه خرافات و موهومات پيش رفته، و هر قدر علم و دانش اقوام افزون گشته بت پرستى و شرك عقب نشينى كرده، و انوار توحيد فروزان گشته است.

پيامبر بزرگ خدا «هود» نيز به قوم «عاد» همين سخن را مى گويد، وقتى اصرار آنها را در بت پرستى و تقاضاى عذاب الهى مشاهده كرد، گفت:

«انَّما الْعِلْمُ عِنْدَ اللَّه وَأبَلِّغُكُم ما ارْسِلْتُ بِهِ وَلكِنّى اراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ؛

علم و آگاهى تنها نزد خداست (او مى داند در چه زمانى و با چه شرايطى مشركان و گناهكاران را عذاب كند) وظيفه من اين است كه آنچه را به آن فرستاده شده ام به شما ابلاغ كنم، ولى من شما را جمعيتى مى بينم كه پيوسته

ص: 88

جهل مى ورزيد» (احقاف 23)

تعبير به «تَجْهَلُون» به صورت فعل مضارع كه معمولًا دليل بر استمرار است نشان مى دهد كه «جهل مستمر» سرچشمه شرك و بت پرستى بوده است، و در حقيقت سه نوع جهل دست به دست هم مى دهد و اين پديده را به وجود مى آورد: جهل نسبت به خداوند و اين كه هيچ گونه همتا و شبيه مانند نمى تواند داشته باشد، و جهل انسان نسبت به مقام خودش، انسانى كه برتر از همه مخلوقات الهى و گل سرسبد آفرينش است، و جهل نسبت به جهان طبيعت و بى ارزش بودن جمادات در برابر موجودى هم چون انسان.

راستى چگونه ممكن است انسان قطعه سنگى را از كوه جدا كند قسمتى از آن را پله هاى منزل خود كند، و دائماً زير پاى او باشد، و قسمت ديگرى را به صورت بت بتراشد كه در مقابل آن به خاك بيفتد و حل مشكلات بزرگ را از او بخواهد، اين جهل نيست؟!(1)

***

31- جهل عامل اصلى شكست است

«يا ايُّهَا النَّبِىُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنينَ عَلاى لْقِتالِ انْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِأَتَيْنِ وَ إِن يَكُنْ مِنُكُمْ مأَةٌ يَغْلِبُوا الْفاً مِنَ الذَّينَ كَفَروا بِانَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُون؛

اى پيغمبر! مؤمنان را به جنگ با دشمن تحريص كن، اگر بيست نفر با استقامت از شما باشند بر دويست نفر غلبه مى كنند، و اگر صد نفر باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافرند غالب مى گردند! چرا كه آنها گروهى هستند جاهل و نادان» (انفال 65)


1- اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد:« الجاهِل لا يَرتْدَعُ، وبِالْمُواعظِ لا يَنْتَفَغ؛ جاهل را از راهى كه مى رود بازگشتى نيست و از موعظه ها بهره نمى گيرد»( غرر الحكم، جلد 1، صفحه 68)- امام صادق عليه السلام فرمود« لَيْسَ بَين الايمان والْكُفْر اّلاقلّة العَقْل؛ ميان ايمان و كفر فاصله اى جز جهل و كم عقلى نيست»!( اصول كافى، جلد 1، صفحه 28).

ص: 89

اين آيه كه ظاهراً در مورد جنگ «بدر» نازل شده و ناظر به نابرابرى تعداد مسلمانان با مشركان مكه است افسانه موازنه قوا را درهم مى شكند، و به عنوان يك دستور اسلامى فرمان مى دهد كه حتى اگر تعداد سپاهيان اسلام يك دهم سپاهيان دشمن باشد از ميان جنگ عقب نشينى نكنند!، اما آنچه اين نابرابرى صورى و ظاهرى را جبران مى كند- طبق صريح خود آيه- دو چيز است:

نخست صبر و استقامت و پايمردى در مؤمنان، و دوّم جهل و نادانى و بى خبرى در دشمنان، و اين به خوبى نشان مى دهد كه استقامت و صبر سرچشمه پيروزى، و جهل و نادانى عامل شكست است.

جهل به استعدادها و نيروهاى خداداد وجود خويش.

جهل به قدرت و توانايى پروردگار

جهل به فنون و اصول جنگى و جهل هاى ديگر(1)

***

32- جهل سرچشمه اشاعه فساد است

«أَئِنَّكُمْ لَتَاتونَ الّرِجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّسآءِ بَلْ انْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ؛ آيا شما به جاى زنان، از روى شهوت، به سراغ مردان مى رويد؟ بلكه شما جمعيتى هستيد كه پيوسته جهل مى ورزيد» (نمل 55)

جهل به خداوند و هدف آفرينش و قوانين خلقت او و جهل به آثار شوم اين گناه ننگين (همجنس گرايى).

اين سخن كه از زبان حضرت «لوط» پيغمبر بزرگ خداست نشان مى دهد كه گرايش آن قوم منحرف به عمل زشت و شنيع همجنس گرايى از جهل و بى خبرى آنها سرچشمه مى گرفت.

يوسف پيامبر عليه السلام نيز همين معنى را به صورت ديگرى بازگو مى كند:


1- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:« مَن عَمل عَلَى غَير عِلْم كانَ ما يُفْسدُ اكْثَر مِمّا يُصْلحِ؛ هركس بدون آگاهى عمل كند خرابكاريش بيش از اصلاحات اوست»!( مُشكاة الانوار، صفحه 135).

ص: 90

«قالَ رَبِّ السِّجْنُ احَبُّ الىَّ مِمَّا يَدْعُونَنى الَيْهِ وَالَّا تَصْرِفْ عَنّى كَيْدَهُنَّ اصْبُ الَيْهِنَّ و أكُن مِنَ الْجاهِلينَ؛ او گفت: پروردگارا! زندان نزد من محبوب تر است از آنچه اين زنان مرا به سوى آن مى خوانند، و اگر مكر و نيرنگ آنها را از من بازنگردانى به آنها متمايل مى شوم، و از جاهلان خواهم بود» (يوسف 33)

تعبيرى كه در اين آيه آمده (زنان به صورت جمع ذكر شده) نشان مى دهد نه تنها همسر عزيز (زليخا) كه زنان ديگر مصر نيز يوسف را دعوت به بيرون رفتن از جاده عفاف و پاكدامنى مى كردند، ولى او آماده شد با آغوش باز از زندان استقبال كند و روح و جانش در زندان هوس هاى زنان مصر گرفتار نشود.

آخرين جمله آيه فوق نيز نشان مى دهد كه عشق هاى گناه آلود و انحرافات جنسى (حدّاقل در بسيارى از موارد) از جهل و نادانى سرچشمه مى گيرد، جهل به ارزش هاى وجودى انسان، جهل به آثار ارزنده پاكدامنى و عفت، و جهل به عواقب گناه و در آخر جهل به اوامر و نواهى الهى

باز در همين داستان يوسف به روشنى مى بينيم كه عامل اصلى جنايات برادرانش جهل و نادانى آنها بود.

«قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسف وَاخِيهِ اذْ انْتُمْ جاهِلُونَ؛ يوسف (در آن زمان كه عزيز مصر شده، و بر تخت قدرت نشسته بود، و به طور ناشناس در برابر برادرانش كه براى گرفتن مقدارى گندم از «كنعان» به «مصر» آمده بودند ظاهر گشت) و چنين گفت: آيا شما مى دانيد چه با يوسف و برادرش (بنيامين) كرديد هنگامى كه جاهل بوديد»؟! (يوسف 89)

آرى شما بوديد كه برادر خويش را از روى نادانى نخست شكنجه كرديد و سپس در چاه افكنديد!

به پدر پير دروغ گفتيد، قلب او را در فراق فرزند دلبندش آتش زديد، و سرانجام برادرتان را به صورت برده اى به چند درهم بى ارزش فروختيد، نسبت به برادر ديگر «بنيامين» نيز بى وفايى كرديد، هنگامى كه او را متهم به دزدى كردند تنهايش گذارديد، و عهد و پيمانى را كه با پدر درباره حفظ او بسته

ص: 91

بوديد به فراموشى سپرديد.

و سرچشمه همه اينها جهل و نادانى شما بود!(1)

***

33- جهل مايه تعصب و لجاجت است

«اذْ جَعَلَ الَّذينَ كَفَرُوا فى قُلُوبِهِمُ الحَميَّةَ حَمِيَّةَ الْجاهِليَّةِ فَانْزَلَ اللَّهُ سَكينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمنينَ؛

به خاطر بياوريد هنگامى را كه كافران در دل هاى خود تعصب و خشم جاهليت پروراندند، در اين هنگام خداوند سكينه و آرامش خود را بر پيامبرش و بر مؤمنان نازل فرمود: (تا آرامش خويش را در مقابل آنها حفظ كنند)» (فتح 26)

«حمية» از ماده «حَمْى» (بر وزن حَمْد) به طورى كه «راغب» در «مفردات» مى گويد: در اصل به معنى حرارتى است كه از اشيايى هم چون آتش و خورشيد و نيروى درونى بدن توليد مى شود (حرارت درون ذاتى اشيا) و به همين جهت به حالت تب «حُمّى» (بر وزن كبرى) مى گويند، و از آن جا كه تعصب و خشم، حرارت سوزانى در درون وجود انسان ايجاد مى كند به اين حالت «حميّت» گفته مى شود در كتاب «التحقيق فى كلمات القرآن الحكيم» نيز آمده است «حميت» به معنى شدت حرارت، و علاقه و تعصب در دفاع از خود، و تكبر و خود برتر بينى است.(2)

اين آيه از آياتى است كه در جريان صلح حديبية نازل شد، توضيح اين كه: در سال ششم هجرت كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به قصد مراسم عمره آماده زيارت خانه خدا گرديد. مشركان مكه مانع ورود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان به مكه شدند، و تعصب جاهليت به آنان اجازه نداد كه حتى قوانين مسلّم خود را، دائر به آزادى زيارت


1- در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم:« فَقيْه وَاحِد اشَدُّ عَلى ابْليسْ مِنْ الْف عابِدْ؛ يك دانشمند براى ابليس زحمتش از هزار عابد بيشتر است»( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 177).
2- « هَى شِدَةُ الحَرارَة وَالعَلاقة وَالتَعصَب فى ادَّفاع عَنْ نَفْسِه وَالتَّعَنُّفْ والَترَّفُّع»( ماده حمى).

ص: 92

خانه خدا براى همگان، محترم بشمرند آنها با اين عمل خود هم احترام خانه خدا و حرم امن او را شكستند، و هم قوانين و سنت هاى خويش را زير پا نهادند، بعلاوه پرده ضخيمى ميان خود و حقايق كشيدند.

اضافه «حميت» به «جاهليت» از قبيل اضافه «سبب» به «مسبب» است، زيرا هميشه تعصب ها و لجاجت ها و خشم هاى آتشين از جهل برمى خيزد، چرا كه جهل به انسان اجازه نمى دهد پايان و عواقب كار را ببيند، و نيز اجازه نمى دهد كه اين معنا را بپذيرد كه ممكن است او در تشخيص خود اشتباه كرده باشد، و دانشى بالاتر از دانش او باشد، به همين دليل هميشه شدت تعصب و لجاجت در ميان اقوام جاهل و نادان بيش از ديگران است.

و نيز به همين دليل هنگامى كه پيامبران الهى با در دست داشتن كتب آسمانى و مشعل انوار هدايت به سراغ آنها مى آمدند سخت در برابر آنان مقاومت مى كردند، و با انواع تهمت ها به مبارزه با آنان برمى خاستند، نمونه آن را قرآن در سوره «ص» آورده است:

«آنها تعجب كردند كه چرا پيامبر انذار كننده اى از ميان آنها برخاسته، و كافران گفتند: اين ساحر دروغگويى است! آيا او به جاى اين همه خدايان خداى واحدى قرار داده؟ اين راستى چيز عجيبى است! و سران آنها گفتند: برويد و خدايانتان را محكم بچسبيد كه اين مرد مى خواهد ما را به بدبختى كشاند، ما هرگز چنين چيزى را از پدران خود نشنيده ام، اين فقط يك دروغ بزرگ است»! (سوره ص 4 تا 7)

آثار لجاجت از تمام اين سخنان مى بارد، لجاجتى ناشى از جهل و غرور.(1)

***

34- جهل سرچشمه بهانه جويى است


1- اميرمؤمنان مى فرمايد:« الْعِلْم اصْلُ كلِ خَيْرِ ... وَالْجَهلُ اصْلُ كلِ شَرٍ؛ علم ريشه هر خير، و جهل ريشه هر شرى است»( غرر الحكم، صفحه 20 و 12).

ص: 93

«وَقالَ الَّذين لا يَعْلَمُونَ لَوْلا يُكَلِّمُنا اللَّه اوْتَاتْينا آيَةٌ كَذلِكَ قالَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِّثْلَ قَوْلِهِمَ تَشابَهَتْ قُلُوبُهُمْ قَدْ بَيَّنَّا اْلآياتِ لِقَوْمٍ يُؤُقِنُونَ؛

افراد جاهل و ناآگاه گفتند: چرا خدا با ما سخن نمى گويد؟! چرا آيه و نشانه هاى برخود ما نازل نمى كند؟ پيشينيان آنها نيز همين گونه سخن مى گفتند، دل ها (و افكارشان) مشابه است، ولى ما (به اندازه كافى) آيات و نشانه هاى خود را براى اهل يقين روشن ساختيم» (بقره 118)

در تاريخ انبيا كراراً به اين نكته برخورد مى كنيم كه افراد جاهل و نادان با انواع بهانه جويى ها از ايمان آوردن طفره مى رفتند، و در برابر دلايل روشن و كتب آسمانى و معجزات صريح آنها، بهانه هاى رنگارنگ عنوان مى كردند:

گاه مى گفتند: چرا تو انسانى؟ چرا فرشته اى به جاى تو نيامد؟!

گاه مى گفتند: چرا نامه اى از خدا بر ما نازل نمى شود؟!

گاه مى گفتند: تا خدا و فرشتگان را در برابر ما رويارو نياورى ما ايمان نمى آوريم!

و گاه مى گفتند تا سرزمين بى آب و علف ما را تبديل به يك باغستان با نهرهاى آب جارى، و انواع درختان و گل ها و ميوه ها نكنى، ما به تو ايمان نخواهيم آورد! (نمونه روشن اين معنا در سوره اسرى آيه 90 تا 93 آمده است، و در آيات ديگر قرآن نيز نمونه هاى متعددى دارد).

در حقيقت افراد آگاه براى رسيدن به يك حقيقت به يك دليل منطقى بسنده مى كنند، و اگر دلايل متعدد شود راسخ تر خواهند شد، ولى متعصبان لجوج و جاهل چون حاضر نيستند دست از عقايد خرافى خود بردارند براى طفره رفتن از حقيقت هر روز به بهانه اى متوسل مى شوند، حتى اگر به بهانه هاى آنها نيز عمل شود آن را رها كرده، سراغ بهانه ديگرى مى روند، چرا كه هدف پى جويى حقيقت نيست، بلكه طفره رفتن از حقيقت است.(1)


1- اميرمؤمنان فرمود:« الْجاهِلُ صَغْيرٌ وَانْ كانَ شَيْخاً وَالْعالِم كَبير و انْ كانَ حَدَثاً؛ جاهل كودك است هرچند پير باشد، و عالم بزرگ است هر چند كم سن و سال باشد»( بحارالانوار، جلد 1، صفحه 183).

ص: 94

***

35- جهل عامل تقليد كوركورانه است

«اذْ قالَ لِابيهِ وَقَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثيلُ الَّتى انْتُمْ لَها عا كِفُونَ قالُوا وَجَدْنا آبائَنا لَها عابِدينَ- قالَ لَقَدْ كُنْتُمْ انْتُمْ وَآبائُكُمْ فى ضَلالٍ مُبينٍ؛ (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه ابراهيم به پدرش (عمويش آزر) و قوم او گفت: اين مجسمه هاى بى روحى را كه شما پيوسته پرستش مى كنيد چيست؟

گفتند: ما پدران خود را ديديم كه آنها را عبادت مى كنند.

گفت: مسلماً شما و پدرانتان در گمراهى آشكارى بوده ايد»؟ (انبياء 52- 54)

«تماثيل» جمع «تمثال» به معنى موجودى است كه صورتى دارد، و به مجسمه و عكس هاى نقاشى شده هر دو گفته مى شود.

«عاكفون» از ماده «عكوف» به معناى توجه مستمر آميخته به تعظيم است و واژه «اعتكاف» براى عبادت مخصوصى كه در مسجد انجام مى شود نيز از همين ريشه مشتق شده است.

آرى در حقيقت بت پرستان هيچ دليل منطقى بر اين عمل زشت خود نداشتند، و غالباً به تقليد كوركورانه از نياكان قناعت مى كردند، و به همين دليل ابراهيم عليه السلام آنها را در ضلال مبين و گمراهى آشكار مى شمرد.

و لذا ابراهيم عليه السلام در ادامه همين آيات كه بيانگر محاكمه تاريخيش در برابر بت پرستان بابل است مى گويد: «آيا شما جز خدا موجوداتى را مى پرستيد كه نه كمترين سودى براى شما دارند، و نه زيانى مى رسانند»؟! و بعد مى افزايد: «افٍّ لَكُمْ وَلِما تَعْبُدوُنَ مِنْ دُونِ اللَّه افَلا تَعْقِلُونَ؛ اف بر شما و بر آنچه پرستش مى كنيد آيا انديشه نمى كنيد و عقل نداريد»؟! (انبياء 67)

يعنى اين تقليد كوركورانه از عدم تعقل و تفكر سرچشمه مى گيرد و مولود جهل است. دليل آن نيز روشن است افراد عالم و آگاه داراى استقلال فكرى هستند، و استقلال فكرى به آنها اجازه تقليد كوكورانه نمى دهد، اين جاهلانند

ص: 95

كه همواره وابسته به اين و آن مى شوند و كوركورانه دنبال هر برنامه اى مى افتد.

***

36- جهل موجب پراكندگى و اختلاف است

«لايُقاتِلُونَكُمْ جَميعاً الّا فى قُرىً مُحَصَّنَةٍ اوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍبَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَديدٌ تَحْسَبُهُمْ جَميعاً وَقُلُوبُهُمْ شَتّى ذلِكَ بِانَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ؛

آنها هرگز با شما به صورت دست جمعى نمى جنگند، جز در دژهاى محكم يا از پشت ديوارها، پيكارشان در ميان خودشان شديد است (اما در برابر شما ناتوانند) آنها را متحد گمان مى كنى، در حالى كه دل هاى آنان پراكنده است، اين به خاطر آن است كه قومى بى تعقل و جاهلند» (حشر 14)

«قرى» جمع «قريه» به معنى آبادى است، اعم از شهر و روستا، و گاه به گروهى از انسان ها كه در يك محل جمعند نيز گفته مى شود. و «قرى محصنة» به آبادى هايى گفته مى شود كه به وسيله برج و بارو يا خندق و موانع ديگر از هجوم دشمن در امان است.

اين آيه كه پيرامون طايفه «بنى نضير» (يكى از طوايف سه گانه يهود در مدينه) سخن مى گويد از ترس و وحشت درونى و اختلاف پراكندگى باطن آنها پرده بر مى دارد، مى گويد: به ظاهر پرهياهو و متحد آنها نگاه نكن، آنها در واقع جمعيتى پراكنده اند، و اين به دليل جهل و نادانى آنها است.

هميشه اختلافات از جهل، و اتحاد و اتفاق از آگاهى سرچشمه مى گيرد، افراد جاهل نه تنها خطرات عظيم پراكندگى را نمى بينند، و از بركات اتحاد بى خبرند، بلكه از اصول هم زيستى سالم و طرز همكارى و شرايط فعاليت دست جمعى صحيح نيز اطلاعى ندارند، و همين امر آنها را به پراكندگى مى كشاند.

هرگز افراد متعصب و لجوج و خودخواه و خود محور و كينه توز بى گذشت نمى توانند از اتحاد و اتفاق برخوردار باشند چرا كه هريك از اين امور مانع بزرگى در راه وحدت است و مى دانيم اين پديده ها همه از جهل ناشى

ص: 96

مى شود.(1)

***

37- جهل عامل سوء ظن و بدبينى است

* ثُمَّ انْزَلَ عَلَيْكُمْ مِن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً يغْشى طائِفَةً مِنْكُمْ وَطائِفَةٌ قَدْ اهَمَتْهُمْ انْفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّه غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ ألجاهِلِيَّةِ:

سپس به دنبال اين غم و اندوه آرامش بر شما فرستاد، اين آرامش به صورت خواب سبكى بود كه جمعى از شما را فرا گرفت، اما جمع ديگرى در فكر جان خويش بودند (و خواب به چشمانشان نمى رفت!) آنها گمان هاى نادرستى درباره خدا هم چون گمان هاى دوران جاهليت داشتند» (آل عمران 154)

اين آيه به ماجراى شب بعد از جنگ احد كه شب دردناك و پر اضطرابى بود اشاره مى كند، زيرا گروهى از مسلمانان بعد از تحمل آن ضربه سنگين دشمن احتمال مى دادند سربازان فاتح قريش بار ديگر به مدينه باز گردند و آخرين مقاومت هاى مسلمانان را كه بر اثر حوادث ميدان احد در حال ضعف بودند در هم بشكنند.

در اين هنگام خداوند خوابى آرام بخش بر آنان مسلط ساخت و اضطرابشان فرو نشست، ولى افراد ضعيف الايمان در ميان انبوهى از افكار وحشتناك تمام شب را بيدار ماندند، گاه با خود سخن مى گفتند، گاه پيش خود فكر مى كردند آيا وعده هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم واقعاً راست بوده؟ آيا ممكن است با اين وضع دلخراش كه در احد پيش آمد سرانجام ما پيروز شويم؟ آيا جان سالم از اين مهلكه بِدَر خواهيم برد؟ و يا همه آنچه به ما گفته شده است، دروغ است؟

و امثال اين وسوسه هاى شيطانى، و سوء ظن هاى جاهلى.


1- على عليه السلام فرمود:« لَوسَكَتَ الجاهِلُ ما اخْتَلَف النّاس؛ اگر جاهل سكوت اختيار كند اختلافى در ميان مردم پيدا نمى شود»!( بحارالانوار، جلد 78، صفحه 81).

ص: 97

ولى حوادث آينده نشان داد كه آنها سخت در اشتباه بودند، وعده هاى الهى همه راست بوده، اما چون آنها هنوز پيوندهايشان را از دوران جاهليت نبريده بودند اين گونه درباره خدا و رسولش بدگمان بودند.

اين تعبير نشان مى دهد كه يكى از سرچشمه هاى سوء ظن، جهل و نادانى و عدم توانايى بر تجزيه و تحليل صحيح حوادث است كه اگر انسان در پرتو آگاهى قدرت كافى براى تحليل حوادث داشته باشد اين چنين گرفتار سوء ظن و بدگمانى نمى شود.

***

38- جهل سرچشمه بى ادبى است

«انَّ الَّذينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ الحُجراتِ اكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُون؛

كسانى كه از پشت حجره ها تو را بلند صدا مى زنند اكثرشان نمى فهمند» (حجرات 4)

گروهى از اعراب بودند كه وقت و بى وقت پشت در خانه پيامبر مى آمدند و بلند صدا مى زدند: «يا محمّد! يا محمّد! اخرُجُ الَيْنا؛ «اى محمّد، اى محمّد، بيرون بيا»! (با تو كار داريم) و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از بى ادبى و مزاحمت هاى آنها سخت آزرده مى شد، ولى بر اثر حجب ذاتى سكوت مى كرد، تا اين كه آيات سوره حجرات نازل شد و آداب سخن گفتن و مخاطبه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را شرح داد.

تعبير به اكثرهم لايعقلون (غالب آنها نمى فهمند) اشاره لطيفى است به اين كه بى ادبى افراد جسور و مزاحم غالباً از جهل سرچشمه مى گيرد، خلاصه هرجا علم درآيد ادب همراه آن وارد مى شود، و هر جا جهل حلول كند بى ادبى همراه آن.

«وَاذْقالَ مُوسى لِقُوْمِهِ انَّ اللَّه يَأْمرُكُم انْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً قالُوا أتتخِذنا هُزُواً قالَ اعُوذُ بِاللَّهِ انْ اكُونَ مِنَ الْجاهِلينَ؛

و (به خاطر بياور) هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت: خداوند به شما

ص: 98

دستور مى دهد ماده گاوى را ذبح كنيد، گفتند: آيا ما را مسخره مى كنى؟

موسى گفت: به خدا پناه مى برم از اين كه از جاهلان باشم»! (بقره 67)

اين آيه مربوط به ماجراى قتلى است كه در بنى اسرائيل اتفاق افتاد، و چون قاتل شناخته نشد، و مى رفت كه منشأ درگيرى هاى عظيمى ميان قبائل بنى اسرائيل گردد، دستورى از سوى خداوند رسيد كه ماده گاوى را ذبح كنند، و قسمتى از بدن آن را به بدن مقتول زنند تا به سخن آيد، و قاتل خود را معرفى كند.

از آن جا كه اين امر بسيار عجيب و اعجازآميزى بود بنى اسرائيل در آغاز با تعجب از موسى پرسيدند: آيا تو ما را مسخره مى كنى؟!

موسى عليه السلام در پاسخ گفت: من پناه به خدا مى برم از اين كه از جاهلان باشم، يعنى استهزا نشانه جهل و نادانى است و دليل بر خود برتربينى و كبر و غرور است، اين گونه افراد براى تحقير ديگران آنها را مسخره مى كنند و مى دانيم تكبر و خود برتربينى نيز از جهل و نادانى سرچشمه مى گيرد حتى گاهى بسيارى از جاهلان، دانايان را به باد استهزا مى گيرند.(1)

***

39- جهل عامل مصايب اجتماعى و ندامت ها است

* يا ايُها الَّذينَ امَنُوا انْ جائَكُمْ فاسِقٌ بنباً فَتَبَيَّنوا انْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلتُمْ نادِمينَ:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر شخص فاسقى براى شما خبرى بياوريد درباره آن تحقيق كنيد، مبادا به سبب نادانى آسيب و مصيبتى به قومى برسانيد و از كرده خود نادم شويد» (حجرات 6)

اين آيه به عنوان يك اصل اساسى به مسلمانان دستور مى دهد كه در قبول اخبار به وثاقت را وى توجه كنند، و اگر خبرى از شخص فاسق و غير قابل اعتمادى


1- اميرمؤمنان عليه السلام فرمود:« الْعُلماءُ غُرباءٌ لِكِثره الْجهالَ بَينهم؛ دانشمندان غريبند چون جاهلان در ميان آنها فراوانند»( بحارالانوار، جلد 78، صفحه 81).

ص: 99

به آنها رسيد پيرامون آن تحقيق نمايند، و پيش از تحقيق دست به هيچ اقدامى نزنند كه ممكن است مايه انواع مصايب و موجب ندامت گردد.

بديهى است شخص جاهل نمى تواند موضع گيرى صحيحى در برابر حوادث مختلف داشته باشد، و ندانم كارى او سرچشمه انواع زيان ها و مصيبت ها مى شود، كارى كه نتيجه اى جز پشيمانى و ندامت ندارد.

***

40- جهل و دگرگون شدن ارزش ها

«كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقتالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ و عَسى انْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسى انْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرُّ لَكُمْ وَاللَّه يَعْلَمُ و انتُمُ لا تَعْلَمُونَ؛

جهاد (در راه خدا) بر شما فرض شده، در حالى كه از آن اكراه داريد، و چه بسا از چيزى اكراه داشته باشيد در حالى كه خير شما در آن است، و يا چيزى را دوست داشته باشيد، در حالى كه شر شما در آن است، و خدا مى داند و شما نمى دانيد» (بقره 216)

حركت انسان هميشه متوجه ارزش هايى است كه او در نظر دارد، و تشيخص ارزش ها هميشه در جهت گيرى حركات انسان نقش اساى را دارد، جهل و نادانى سبب مى شود كه انسان در تشيخص «ارزش» از «ضد ارزش» گرفتار اشتباه شود، آنچه مايه پيشرفت و خير و بركت است شر يا ضدّ ارزش بداند و به عكس آنچه مايه بدبختى او است عامل خوشبختى بشمرد.

آيه فوق مى گويد جهاد در راه خدا يك ارزش است (مايه عزت و آبرو، افتخار و موفقيت است) اما شما بر اثر نادانى از آن اكراه داريد، چرا كه از آثار و بركاتش بى خبريد، و به عكس سكوت و خاموشى و ترك جهاد را مايه سلامت و سعادت و يك ارزش مى پنداريد در حالى كه مايه بدبختى شماست.

به اين ترتيب جهل سرچشمه اشتباه در تشخيص ارزش هاست، و آن نيز به نوبه خود عامل موضع گيرى هاى نادرست و غلط در برابر مسائل مختلف، و

ص: 100

حوادث گوناگون زندگى و انواع افراط و تفريطهاست.(1)

***

جمع بندى و نتيجه

از بحث هاى قرآنى كه تحت عناوين چهل گانه فوق پيرامون تشويق به علم و معرفت و شناخت بيان شد (و هرگز ادعا نمى كنيم منحصر به اين چهل عنوان باشد) اهتمام فوق العاده قرآن و اسلام را به اين مسأله در تمام زمينى مى توان به دست آورد، اعم از معرفت ذات پاك پروردگار و صفات او، و شناخت جهان آفرينش، آسمان و زمين و ساير كائنات، و آگاهى از اسرار موجودات زمين و آسمانى، طبيعى و ماوراء طبيعى، و شناختن خويشتن و احاطه بر علوم و دانش هاى مختلف.

از بررسى مجموع اين آيات امور زير به خوبى روشن مى شود:

1- راه شناخت به روى همه انسان ها باز است، و هركس به فراخور استعداد و تلاش و كوشش خود مى تواند اين راه را بپيمايد، وگرنه دعوت به سوى آن با اين همه تأكيد و اهميّت معنا و مفهومى نداشت.

2- ارزش انسان ها رابطه مستقيمى با ميزان معرفت و شناخت آنها از خدا و اسرار جهان هستى و خويش دارد.

3- على رغم ضعف هاى جسمانى انسان بزرگترين افتخار و موهبت او همين آمادگى براى شناخت هرچه بيشتر است.

4- راه وصول به پيروزى ها و غلبه بر انواع مشكلات و تزكيه و ساختن خويشتن، راه علم و معرفت است.

5- براى مبارزه با انواع مفاسد و بدبختى ها و ناكامى ها قبل از هر چيز بايد به سراغ شناخت و معرفت رفت.


1- اميرمؤمنان على عليه السلام فرمود:« لاتَرى الْجاهِلْ الّا مُفْرِطاً اوْ مُفَرِّطاً؛« جاهل هميشه يا در طريق افراط است يا تفريط»( نهج البلاغه كلمات قصار جمله 70).

ص: 101

تكرار مى كنيم اين بحث هاى قرآنى در زمان و در محيطى نازل شد كه ابرهاى تيره و تار جهل و نادانى افق منطقه بلكه جهان را تاريك كرده بود، آفتاب علم و دانش غروب نموده، و مردم در امواج جهل غوطه ور بودند.

و اين راستى عجيب است كه از چنان محيطى چنين تعليماتى برخيزد، و اينها دليل زنده اى است بر اصالت و حقانيت قرآن كه انسان درس نخوانده اى در چنان شرايطى پيام آور چنين مكتبى باشد.

قابل توجه اين كه بعضى از محققان كه آيات قرآن را در زمينه علم و معرفت و زمينه ها و منابع آن بررسى كرده اند به بيش از هفتصد آيه در اين زمينه دست يافته اند كه با مقايسه آنها با آيات احكام قرآن كه حدود پانصد آيه است چنين معلوم مى شود كه قرآن براى علم و معرفت ارزشى بيش از مجموعه احكام دين قائل شده است!

***

ص: 102

توضيحات

1- امكان شناخت از ديدگاه «فلسفه»

اشاره

همان گونه كه در آغاز بحث نيز گفتيم وجود جهانى در خارج از دستگاه فكر و ادراك ما مطلبى نيست كه قابل بحث و گفتگو باشد، حتى «سوفسطائيان» يا «ايده آليست ها» (ذهن گرايان) كه منكر واقعيت هاى عينى و خارجى هستند نيز در عمل به آن معترفند.

ولى سخن در اين است كه آيا ما راهى براى شناخت اين واقعيت ها داريم يا نه؟

و اگر جواب اين سئوال مثبت است طرق و ابزار اين شناخت چيست؟

و سرانجام براى وصول به آن چه شرايطى لازم است؟

يا به تعبير ديگر آيا ما مى توانيم «واقعيت» عينى خارجى را تبديل به «حقيقت» يعنى انعكاسى در ذهن ما كه مطابق با خارج باشد بنماييم، يا نه؟ تمام تعريف شناخت و دعوايى كه بر سر اين مسأله است بازگشت به همين مطلب مى كند.(1)

و از سوى ديگر ريشه اصلى تمام علوم و دانش هاى بشرى در پاسخ به اين سئوال نهفته است.

گرچه فلسفه اعم از الهى و مادى غالباً طرفدار امكان شناخت واقعيت هاى عينى هستند، ولى انكار نمى توان كرد كه از ميان آنها گروهى منكر اين مطلبند منكران شناخت دلايلى براى اثبات مقصود خود آورده اند كه عمدتاً چهار دليل زير است:

1- مهمترين ابزار شناخت ما، حواس ماست، و از ميان تمام حواس حس بينايى در درجه اوّل اهميّت است، ولى ما مى دانيم همين چشم چه خطاهايى كه از او


1- بنابراين تعريف شناخت عبارت است از: تبديل واقعيت هاى خارجى به حقيقت هاى ذهنى و انعكاس آنها- چنانكه هست- در آيينه فكر.

ص: 103

سر نمى زند؟

شهاب شعله ورى كه در آسمان به صورت يك خط آتشين ممتد در چشم ما منعكس مى شود و در واقع يك نقطه نورانى بيش نيست!

اگر در يك خيابان مستقيم و طولانى كه دو طرف آن را درخت فرا گرفته بايستيم، به نظر مى رسد كه درخت ها هرچه از ما دورتر مى شوند به يكديگر نزديك مى گردند، و در نقطه هاى بسيار دور اين دو خط موازى را به هم متصل مى بينيم، و تصور مى كنيم زاويه اى تشكيل داده اند! در حالى كه فاصله ميان دو طرف خيابان در تمام طول مسير دقيقاً يكسان است.

اگر يك دست ما گرم و دست ديگر سرد باشد و هر دو را در آن واحد در آب ولرمى وارد كنيم با آن دستى كه سرد بوده احساس گرمى مى كنيم، و با آن دستى كه گرم بوده احساس سردى، يعنى دو احساس كاملًا متضاد در آن واحد از شى ء واحد در فكر ما ترسيم مى شود!

و از اين قبيل مثال ها درباره حس بينايى و ساير حواس اعم از لامسه و غير آن فراوان داريم، با اين حال، چه اعتمادى مى توان بر حواس كرد؟! اصلًا شايد عالم خارجى خواب و خيالى بيش نباشد، مگر آنچه را ما در خواب مى بينيم و در همان لحظه عينيّت براى آن قايليم واقعيت دارد؟!

2- در ميان متفكران و دانشمندان و فلاسفه جهان دو نفر را نمى توان يافت كه در تمام مسائل هم عقيده باشند، آيا اين همه تضاد و اختلاف در ميان آنها دليل بر اين نيست كه ما راهى به سوى شناخت حقايق نداريم، و آنچه را من واقعيت مى پندارم ممكن است در نظر ديگرى خيالى بيش نباشد، و بالعكس.

حتى يك انسان در حالات و شرايط مختلف ممكن است عقايد مختلفى داشته باشد، و اين امر ضربه اى است بر پايه هاى مسأله شناخت.

3- مى دانيم همه موجودات جهان در حال حركتند، و در اين حركت عمومى همه اشيا دگرگون مى شوند حتى افكار و علوم و معارف و دانش هاى ما.

با اين حال چگونه مى توان پذيرفت كه ما درباره موجودات عالم هستى و

ص: 104

روابط آنها، شناخت صحيحى داشته باشيم؟ در حالى كه براى شناخت لازم است يك موضوع ثابت را در نظر بگيريم.

4- مى دانيم جهان هستى يك واحد به هم پيوسته است، بنابراين شناخت يك جزء از شناخت كل نمى تواند جدا باشد بنابراين اگر ما حتى يك حلقه از اين سلسله را نشناسيم نمى توانيم شناختى درباره هيچ قسمت پيدا كنيم.

از سوى ديگر مى دانيم هنوز فراوان است واقعيت هايى كه درك آن براى بشر غير ممكن است، و هنوز آمار مجهولات قابل مقايسه با آمار اندك معلومات نيست.

با اين حال چگونه ما مى توانيم شناخت جهان را ممكن بدانيم؟ پس بايد قبول كرد آنچه به ذهن ما مى آيد تصوراتى است كه فقط ارزش علمى دارد، نه ارزش واقعى!

***

پاسخ

اين استدلالات را از سه راه مى توان پاسخ گفت:

1- تمام كسانى كه سخن از عدم امكان شناخت مى گويند در همان حال كه در برابر مخالفان مشغول به استدلال هستند يا قلم به دست گرفته دلايل خويش را در مؤلفات خود مى نويسند، صدها واقعيت خارجى را شناخته اند، و با شناخت آنها، و بهره گيرى از آنها، به جنگ مسأله شناخت رفته اند، قلم، كاغذ، خطوط، كلمات، جمله بندى ها، دستگاه چاپ، نشر، كتاب، كتابخانه ها، تك تك مخالفان، امواج صوتى، مخارج حروف، نور و روشنايى، تأثيرگذارى در افكار ديگران، همه و همه را به عنوان واقعيت هاى عينى قبول دارند.

آرى اينها با شناخت اين واقعيت ها به جنگ شناخت مى روند، و با استمداد از اين معارف درصدد نفى معرفتند، و چه اشتباه عجيبى؟! (دقت كنيد).

2- اشتباه بزرگ آنها اين است كه محدود بودن علم و شناخت انسان را با «اصل

ص: 105

مسأله شناخت» اشتباه كرده اند، استدلالات آنها هرگز امكان شناخت را نفى نمى كند، بلكه در نهايت ثابت مى كند معارف انسان محدود و گاهى آلوده به پاره اى از خطاهاست.

آنها نمى توانند انكار كنند كه «شهاب» وجود خارجى دارد، بلكه مى گويند يك نقطه نورانى بيش نيست كه بر اثر خطاى باصره به صورت يك خط ممتد آتشين در نظر ما مجسم مى شود پس خطا در اصل وجود شهاب نيست، بلكه در اين خط ممتد آتشين است.

همچنين خطا در اصل وجود خيابان و درختان در دو طرف آنها نيست، خطا در اين است كه هرچه درخت ها از ما دورتر مى شود آنها را به يكديگر نزديك تر مى بينيم، همچنين در اصل وجود آب، و درجه معينى از حرارت، مرتكب خطايى نشده ايم، بلكه خطا در تشخيص كميّت اين حرارت است.

ولى همان گونه كه قبلًا اشاره كرديم ما هرگز مدعى نيستيم كه همه حقايق جهان را درك مى كنيم، و يا همه آنچه را درك مى كنيم خالى از هرگونه خطاست، هدف اثبات امكان معرفت و شناخت به صورت قضيه جزئيه است، و تمام اشتباه آنها در همين جاست.

جالب اين است كه دليلى را كه طرفداران عدم امكان شناخت آورده اند به خوبى مى تواند دليلى بر ضد آنها بوده باشد، زيرا وقتى آنها پاى خطاى حواسّ را به ميان مى كشند، مفهومش اين است كه ما واقعيت را با حواس ديگرمان يا طريق عقلى كشف كرده ايم، و از آن پى مى بريم كه حسّ ما در فلان مورد خطا كرده است، اين عين اعتراف به درستى قسمتى از شناخت هاست.

مثلًا هنگامى كه مى گوييم اين خط ممتد آتشينى را كه به هنگام ظهور شهاب در آسمان مى بينيم خطاست، به خاطر آن است كه ما از طرق ديگر به اين واقعيت پى برده ايم كه شهاب قطعه سنگى است كه وقتى وارد جو زمين مى شود بر اثر حركت سريع و برخورد با قشرهاى هوا، داغ و سوزان و مشتعل مى شود و به صورت يك نقطه نورانى در مى آيد و چون اين نقطه نورانى فوق العاده سريع

ص: 106

حركت مى كند چشم ما خطا كرده، آن را به صورت يك خط مستقيم با منحنى مى بيند.

بنابراين در كنار يك خطا چندين واقعيت شناخته شده وجود دارد كه ما از آنها آگاهيم، و همان ها را وسيله اى براى اصلاح خطاهاى خود قرار مى داده ايم.

همچنين در مورد خطاى چشم در ديدن دو خط موازى به صورت يك زاويه نيز مسأله همين است ما قبلًا موازى بودن خط دو طرف خيابان و درختان آن را از نزديك با چشم ديده ايم، و اندازه گيرى نموده ايم، هنگامى كه از دور آن را به صورت دو خط متقاطع مى بينيم با معلوماتى كه قبلًا از نزديك به دست آورده ايم مقايسه كرده، به اين خطا پى مى بريم.

پس بايد گفت هر حكم به وجود خطا دليل بر شناخت بسيارى از واقعيت ها است (دقت كنيد)

3- آنها در حقيقت مرز ميان «بديهيات» و «نظريات» و «امور مطلق» و «نسبى» و «معرفت اجمالى» و «تفصيلى» را نشناخته اند، و بر اثر عدم شناخت دقيق اين سه موضوع ره افسانه مى زنند.

توضيح اين كه:

ما يك سلسله حقايق داريم كه هيچ كس جز سوفسطائيان كه از موضوع بحث ما خارجند در آن ترديد ندارد، (حتى به گونه اى كه قبلًا گفته ايم سوفسطائيان اگر چه با زبان منكرند ولى قلباً آنها نيز قبول دارند) حقايقى كه نياز به تفكر و انديشه ندارد، مثلًا هركس مى داند كه دو به اضافه دو مساوى با چهار است، هركس مى داند در زمان واحد و مكان واحد ممكن نيست هم شب باشد هم روز، هم تابستان باشد هم زمستان، و يا يك شخص معين در آن واحد هم در مكّه باشد و هم در مدينه، حتى كسانى كه اجتماع ضدين يا نقيضين را ممكن مى شمرند در مفهوم اين الفاظ تصرف مى كنند، و گفتار آنها بيشتر بازى با لفظ است وگرنه اصل مطلب را قبول دارند، مثلًا براى «اجتماع ضدين» مى گويند

ص: 107

ممكن است يك ساعت باران بيايد و ساعت بعد آفتابى باشد، پس اجتماع ضدين ممكن است اما اگر بپرسيم در جاى معين و ساعت معين آيا اين دو جمع مى شوند؟ مى گويد نه.

و در مقابل اين معلومات بديهى يك سلسله «معلومات نظرى» است كه خطا و اشتباه در آن راه دارد، و تمام آنچه را اين آقايان درباره عدم امكان شناخت گفته اند مربوط به بخش معلومات نظرى انسان است.

هم چنين ما يك سلسله واقعيت ها را مى شناسيم كه مطلق است، و هيچ گونه نسبيت در آن راه ندارد، مانند مثال هايى كه در بالا زديم (رابطه هاى رياضى ميان اعداد، عدم امكان جمع ضدين يا جمع نقيضين)

ولى انكار نمى توان كرد كه يك سلسله مفاهيم نسبى نيز وجود دارد كه با دگرگون شدن شرايط دگرگون مى شود، مثلًا سردى و گرمى به يك معنا يك امر نسبى است، هر چيز كه حرارت آن بيشتر از حرارت بدن انسان باشد مى گوييم گرم است، و هر چيز كه حرارت آن كمتر از بدن ماست مى گوييم سرد است، بنابراين اگر درجه حرارت بدن ما دگرگون شود مفهوم گرمى و سردى نيز براى ما دگرگون خواهد شد، و لذا گاه دو نفر در يك اتاق نشسته اند يكى احساس گرما مى كند و مى گويد درها را باز كنيد، و ديگرى احساس سرما و مى گويد بخارى بياوريد!

البتّه در تمام اين موارد يك واقعيت وجود دارد و آن درجه حرارت اتاق است، و يك واقعيت ديگر كه درجه حرارت بدن ماست، منتها برداشت گرمى و سردى امر دگرگونى است كه از مقايسه آن دو به دست مى آيد و قضاوت ها درباره آن متفاوت است.

هم چنين در جهان يك سلسله واقعيت هاى ثابت داريم، و يك سلسله واقعيت هاى متغير، مثال هايى كه در بالا گفتيم و هر چه مانند آن است جزء واقعيت هاى ثابت است، حتى ماركسيست ها كه همه چيز را متغير مى دانند باز اصل تغيير و تحول را به عنوان يك اصل ثابت استثنا مى كنند، و مى گويند: همه

ص: 108

جهان در حال تغيير است جز قانون تغيير و تحول كه همواره ثابت است (البتّه در كنار اين اصل يك سلسله اصول ديگرى نيز وجود دارد كه آنها را نيز ثابت مى دانند).

از اينها كه بگذريم ما دو رقم معرفت داريم «معرفت اجمالى» و «معرفت تفصيلى» واقعيت هايى وجود دارد كه درباره آنها فقط معرفت اجمالى داريم، اما از خصوصيات و روابط آن با اشيا ديگر جهان بى خبريم، ولى عدم شناخت تفصيلى هرگز دليل بر عدم شناخت اجمالى نمى شود.

چشم ما جزيى از بدن ماست، و مسلّماً تا تمام بدن را به خوبى نشناسيم شناختن چشم با تمام روابطش با ساير اعضا ممكن نيست.

ولى اين عدم شناخت تفصيلى مانع از آن نيست كه بدانيم چشم در قسمت سر و زير پيشانى قرار دارد، داراى هفت طبقه است، و هر كدام از طبقات هفتگانه آن وظيفه معينى دارد، و فايده آن ديدن مناظر و صحنه هاى مختلف است.

با توجه به اين توضيحات روشن مى شود كه دلايل منكران شناخت در حقيقت به خاطر عدم دقت در اين تقسيم بندى ها صورت گرفته، مثلًا وقتى مى گويند عالم هستى يك واحد بيش نيست، و اگر ما يك حلقه از آن را نشناسيم هيچ قسمت آن را نمى توان شناخت در واقع معرفت اجمالى و تفصيلى را با هم اشتباه كرده اند، زيرا اگر ما بخواهيم يك جزء از اين عالم را به طور كامل و دقيق با تمام روابطش با اجزاء ديگر جهان بشناسيم بايد همه جهان را بشناسيم ولى هرگز معرفت اجمالى نياز به اين مطلب ندارد، همين گونه است معرفت ما درباره زمين و آسمان و افراد بشر و موجوداتى كه در اطراف ما وجود دارد.(1)

در اين باره توضيحات بيشترى به خواست خدا در فصل آينده خواهد آمد.


1- گاه گفته مى شود كه منكران شناخت نيز آن را به طور كامل نفى نمى كنند بنابراين جنگ آنها با طرفداران شناخت يك نزاع لفظى است و داستان« عنب» و« انگور» را تداعى مى كند.

ص: 109

«دانش محدود بشرى»

1- وَيَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ امْرِ رَبّىِ وَما اوتيتُمْ مِنَ العِلْمِ الّا قَليلًا (اسراء/ 85)

2- وَما تَدْرِى نَفْسٌ ماذَا تَكْسِبُ غَداً وَما تَدْرى نَفْسٌ بِاىِّ ارْضٍ تَمُوتُ (لقمان/ 34)

3- وَانْ مِنْ شَىْ ءٍ الّا يُسَبِحُّ بِحَمْدِهِ وَلكِنْ لا تَفْقَهُونَ تسْبيحَهُمْ (اسراء- 44)

4- وَعَسى انْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسى انْ تُحبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللَّه يَعْلَمُ وَانْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (بقره/ 216)

5- لَخَلْقُ السَّمواتِ وَالارْضِ اكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النّاسِ وَلكِنَّ اكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ (غافر/ 57)

6- لا تَدْرى لَعَلّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ امْراً (طلاق/ 1)

7- قُل لَّا امْلِكُ لِنَفْسِى نَفْعاً وَلا ضَرّاً الّا ماشآءَ اللَّهُ وَلَوْ كُنتُ اعْلَمُ الْغَيْبَ لَا اسْتَكْثَرتُ مِنَ الْخَيْرِ وَما مَسَّنِىَ السُّوءُ (اعراف/ 188)

8- آبائُكُمْ وَابْنائُكُمْ لا تَدْرُونَ ايُّهُمْ اقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً (نساء/ 11)

9- وَلَوْ انَّما فى اْلَارْضِ مِنْ شَجَرَةٍ اقْلامٌ وَالْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةَ ابْحُرٍ ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّه انَّ اللَّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ (لقمان- 27)

ترجمه:

1- از تو درباره «روح» سؤال مى كنند، بگو «روح» از فرمان پروردگار من است، و از دانش جز اندكى به شما داده نشده است.

2- هيچ كس نمى داند فردا چه مى كند؟ و هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد؟!

3- هر موجودى تسبيح و حمد او مى گويد، ولى شما تسبيح آنها را نمى فهميد

4- چه بسا از چيزى اكراه داريد كه «خير» شما در آن است، و يا چيزى را دوست داردى كه «شرّ» شما در آن است، خدا مى داند و شما نمى دانيد!

ص: 110

5- آفرينش آسمان ها و زمين، از آفرينش انسان ها مهم تر است، ولى اكثر مردم نمى دانند

6- تو نمى دانى شايد خداوند بعد از اين، وضع تازه (وسيله اصلاحى براى زنان مطلّقه) فراهم كند.

7- بگو من مالك سود و زيان خويش نيستم، مگر آنچه را خدا بخواهد (و از غيب و اسرار نهان نيز با خبر نيستم مگر آنچه را خدا بخواهد) و اگر از غيب با خبر بودم، منافع فراوانى براى خود فراهم مى ساختيم و هيچ بدى (و زيانى) به من نمى رسيد.

8- شما نمى دانيد پدران و مادران و فرزندانتان كدام يك براى شما سودمند ترند؟

9- اگر آنچه روى زمين از درختان است قلم شوند، و دريا مركب گردد، و هفت دريا به آن افزوده شود، اينها همه تمام مى شوند امّا كلمات خدا پايان نمى گيرد، خداوند عزيز و حكيم است.

***

شرح مفردات

«رُوح» به طورى كه در «مقاييس اللغة» آمده است در اصل از ماده «ريح» به معناى «باد» است، و به «تنفس» و «دميدن» نيز اطلاق شده، و از آن جا كه رابطه نزديكى ميان نفس كشيدن و بقاى حيات و جان انسان است روح به معناى جان و حيات، و سپس به حقيقت مجردى كه بقاى حيات با آن است اطلاق نشده.

«روح» (بر وزن لوح) به معناى نسيم خنك و همچنين مهربانى و رحمت آمده، و «رائحه» به معناى بو و «مروحه» به معناى بادزن همه از اين ريشه است.

«تفهون» از ماده «فقه» به طورى كه در «لسان العرب» آمده به معناى آگاهى بر چيزى و فهميدن آن است، ولى به طور خاص به علم دين (يا علم احكام) اطلاق مى شود، و اين به خاطر اهمّيت و شرافت آن است «راغب» در «مفردات»

ص: 111

مى گويد: «فقه به معناى آگاهى بر چيزى پنهان به وسيله آگاهى از امر ظاهر و آشكار است» بنابراين مفهوم آن اخص از مفهوم علم است.

«غَيْب» به طورى كه «ابن منظور» در «لسان العرب» آورده در اصل به معنى «شك» است و به هر چيزى كه از انسان پنهان باشد نيز اطلاق مى شود (شايد به خاطر اين كه اشيا پنهان بيشترمورد شك واقع مى شوند) «راغب» در تفسير «يُومنون بالغيب» مى گويد: غيب چيزى است كه از دايره حس بيرون است و از دسترس عقل ابتدايى نيز خارج مى باشد، و به وسيله اخبار انبيا شناخته مى شود.

«نفدت» از ماده «نَفَد» (بر وزن حسد) و «نفاد» به طورى كه از لسان العرب و مفردات استفاده مى شود به معناى فنا و نابودى است، و «منافِد» به كسى گفته مى شود كه در استدلال فوق العاده قوى است به طورى كه طرف را كاملًا محكوم مى كند. «انفاد» به معناى خشك شدن آب چاه نيز آمده است.

***

تفسير و جمع بندى

جمعى از مشركان يا اهل كتاب پيوسته از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درباره «روح» سؤال مى كردند طبقه «آيه نخست» پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مأمور مى شود كه به آنها بگويد «روح» از فرمان پروردگار من است، و سپس اضافه كند كه بهره شما از علم بسيار كم است، لذا توانايى درك حقيقت «روح» را نداريد.(1)

اين اشاره روشنى به محدوديت علم بشر مى باشد، چرا كه روح (بنابر اين كه منظور از آن در آيه فوق روح انسانى باشد) از همه چيز به انسان نزديك تر است، هنگامى كه انسان نتواند گوهر روح خويش را بشناسد و تنها اطلاعش از آن يك اطلاع سطحى و اجمالى باشد، چه انتظارى درباره ساير واقعيت هاى جهان مى تواند داشته باشد.


1- جمله« ما اوْ تَيِتُمْ مِنَ الْعِلْم الّا قَليلًا» را غالب مفسّران به معناى« قليلًا من العلم» تفسير كرده اند، ولى بعضى گفته اند: منظور از آن« قَليلا منكم» است، اما اين تفسير با ظاهر آيه كه مخاطب در آن سؤال كنندگان از مسأله روحند سازگار نيست( دقت كنيد).

ص: 112

***

دوّمين آيه كه آخرين آيه سوره لقمان است، از علومى كه خاصّ خداوند مى باشد پرده بر مى دارد، و در آن، اشاره به پنج علم شده: قيام قيامت، نزول باران، جنين هايى كه در رحم مادرانند، حوادث آينده مربوط به اعمال آدمى، و سرزمين مرگ هركس. كه در بعضى از روايات اسلامى نيز به عنوان «مفاتيح خمسه غيب» كه جز خدا كسى نمى داند، از آنها ياد شده است.(1)

ممكن است انسان از روى قرائن، كلياتى درباره اين امور بداند، ولى جزئيات هيچ يك از اين امور پنجگانه، بر احدى روشن نيست، مثلًا هيچ كس نمى داند جنينى كه در شكم مادر است داراى چه استعدادهاى جسمانى، و كيفيات روحى و زشتى و زيبايى، و انواع بيمارى ها و يا سلامت كامل است، حتّى هيچ كس از جنسيت آن (مذكر و مؤنث بودن) در بسيارى از مراحل با خبر نيست.

قرآن در اين آيه مى گويد: اى انسان تو حتى خبر از فرداى خود، و سرزمينى كه عمرت در آن پايان مى گيرد، ندارى، چگونه مى توانى انتظار داشته باشى از تمام عالم هستى، آگاه گردى؟! به همين دليل علم تو محدود است.

***

در آيه سوّم، سخن از تسبيح و حمد عمومى موجودات است كه همگى با زبان حال و با نظم شگرف و عجيبى كه بر آنها حكمفرماست، حمد و ثناى حق مى گويند و به پاكى او از هر عيب و نقصان گواهى مى دهند، و با زبان بى زبانى، عالم را از غلغله تسبيح خود پر كرده اند، و يا اين كه زبان قالى دارند، علاوه بر زبان حال، و هر ذرّه اى از موجودات اين جهان بدون استثنا به سهم خود، داراى عقل و عرفان و شعورى است، و آگاهانه «حمد» و «تسبيح» خدا مى گويد، كه شرح اين دو نظر را در تفسير نمونه داده ايم.(2)


1- مجمع البيان، جلد 8، ذيل آيه 34 سوره لقمان.
2- به جلد 12، صفحه 133، ذيل آيه 44 سوره اسراء مراجعه فرماييد.

ص: 113

ولى به هر حال ما نه توانايى داريم كه زبان حال آنها را بفهميم، چون از همه اسرار جهان و نظامات حاكم بر موجودات عالم با خبر نيستيم، و نه زبان قال آنها را كه تكليفش روشن است.

به اين ترتيب جهان پر از غلغله و شور و نواست و ما از آن بى خبرع و اين خود دليل روشنى است بر محدوديت علم و دانش ما.

***

چهارمين آيه، سخن از «جهاد» مى گويد، براى كسانى كه از آن «اكراه» داشتند، مى گويد شما حتّى «خير» و «شرّ» خود را به خوبى درك نمى كنيد، به همين دليل گاهى با منافع خود در ستيزيد، و گاه به سوى زيان هاى خود با عشق و علاقه مى دويد، اين دليل روشنى بر محدوديت علم شماست كه حتى گاهى سود و زيان خود را تشخيص نمى دهيد، ولى خداوند بزرگ از آن آگاه است و از طريق وحى كه يكى از منابع مهمّ شناخت است، تمام امورى را كه با سود و زيان شما در ارتباط مى باشد براى شما روشن ساخته است.

***

در آيه پنجم ضمن اشاره به عظمت آفرينش آسمان ها و زمين، و بيان اين واقعيت كه آفرينش آنها از آفرينش انسان نيز بزرگ تر و پر اهميّت تر است، به عدم آگاهى اكثريت مردم از اين مسأله اشاره مى كند، و اين در زمانى بود كه معلومات انسان ها عموماً، و محيط جزيره عربستان خصوصاً، درباره آفرينش آسمان ها بسيار محدود بود، و شايد ستارگان را ميخ هاى نقره اى بر سقف آسمان مى پنداشتند و امروز نيز با تمام اطلاعاتى كه ما درباره خلقت آسمان ها داريم باز معلومات ما در اين زمينه محدود است.

***

و در آيه ششم بعد از آن كه به مسأله طلاق و عدّه، و لزوم باقيماندن زنان مطلّقه در مدت عده رجعى در خانه شوهرانشان مى فرمايد: «تو نمى دانى» شايد

ص: 114

خداوند بعد از اين وضع تازه اى براى آنها فراهم سازد، و گذراندن دوران عده، مخصوصاً در كنار شوهران سابق، سبب تجديد نظر و آشتى كردن و بازگشت به دوران زناشويى گردد.

جالب اين كه مخاطب در اين خطاب شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است، وقتى او مخاطب به چنين خطابى باشد حال بقيّه پيداست، و دليلى است بر محدوديت علم بشر تا آن جا كه مسائل مربوط به زندگى فرداى خود را نيز نمى تواند پيش بينى كند.

***

در هفتمين آيه به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد كه بگويد: من مالك سود و زيانى از خود نسيتم، و اعتراف كند كه من علم غيب ندارم (جز آنچه خدا به من بياموزد) كه اگر علم غيب مى داشتم هيچ مشكلى در زندگى براى من پيش نمى آمد.

اين سخن را هنگامى فرمود كه اهل مكه گفتند تو اگر با خدا ارتباط دارى چرا از گرانى و ارزانى اجناس در آينده با خبر نمى شوى، يا از خشكسالى و پر آبى مناطق مختلف، تا از اين طريق بتوانى سود فراوان ببرى؟! او در جواب فرمود عالم الغيب خداست، اوست كه عملش بى پايان و ذاتى است.

هنگامى كه پيامبر با آن علم عظيمش كه خداوند درباره او مى فرمايد: «وَعَلَّمَكَ مالَمْ تَكُنْ تَعْلَمْ» (نساء- 113) چنين اعترافى كند و بگويد من از غيب (آنچه از دايره حسّ بيرون است) چيزى نمى دانم (جز آنچه را خدا به من بياموزد) وضع دانش ديگران روشن مى شود.

***

و در آيه هشتم بعد از آن كه دستوراتى در زمينه ارث اولاد، و پدر و مادر در شرايط مختلف بيان مى كند، مى گويد: حتى شما نمى دانيد كه پدران و مادران و فرزندانتان كدام يك براى شما مفيدترند؟ و كدام يك استحقاق بيشترى در اموال شما دارند؟ تا سهم بيشترى براى آنها قايل شويد.

ص: 115

آرى شما از مصالح خويش به خوبى آگاه نيستيد، و به همين دليل نمى توانيد قوانين دقيق و شايسته در زمينه ارث و غير آن براى خود تنظيم كنيد، قانونگذار شما بايد خدايى باشد كه از اسرار تمام هستى شما آگاه است. آرى محدوديت علم انسان تا اين حدّ است حتى قادر نيست قوانينى كه دقيقاً حافظ منافع او است براى خود وضع كند، و لذا قانون هاى بشرى- به خاطر كمبودهايى كه در عمل از آنها ظاهر مى شود- پيوسته در حال تغيير است، وقتى علم انسان درباره سرنوشت خودش چنين باشد نسبت به ساير موجودات عالم معلوم است چگونه خواهد بود؟

***

و بالاخره نهمين و آخرين آيه مورد بحث از علم بى پايان خدا سخن مى گويد و مسأله بى نهايت را كه تصورش براى بزرگترين دانشمندان نيز مشكل است با بيان زيبا و شيرينى چنان ترسيم مى كند كه حتى افراد كم سواد و بى سواد هم به عمق آن مى رسند، مى گويد: اگر همه درختان روى زمين در تمامى باغ ها و جنگل ها كه بالغ بر ميلياردها درخت مى شود قلم گردد (و گاه از هر درختى ميليون ها يا ميلياردها قلم مى توان تهيه كرد) و اگر تمام درياها و اقيانوس ها مركب و جوهر براى نوشتن باشند (با توجه به اين كه يك استخر كوچك ميليون ها دوات را پر مى كند) و بعد تمام نويسندگان جهان اعم از فرشتگان و لشكر جنّ و انس بخواهند با آن قلم ها و اين مركب ها كلمات و علوم الهى را بنويسند قادر نخواهند بود، همه اين قلم ها فرسوده و تمام مى شود، و مركب ها پايان مى گيرد اما هنوز علوم الهى و كلمات او نوشته نشده و آغاز دفتر است.

اين از يك سو، از سوى ديگر: مى دانيم كه منظور از «كلمات خداوند» همين موجودات عالم هستى است، بنابراين آيه فوق دليل روشنى بر وسعت بى حساب جهان و محدوديت علم و دانش بشر در برابر آن است.

***

ص: 116

نتيجه بحث

از مجموع آيات به خوبى نتيجه گيرى مى شود كه معرفت و شناخت انسان هرچند در حد ذات خود زياد باشد، و علوم و دانش هاى بشر روز به روز گسترده تر شود، دنيا پر از مدرسه و دانشگاه و كتابخانه و مراكز تحقيقات گردد، باز حجم اين معلومات نسبت به مجهولات قطره اى در برابر درياست.

جايى كه انسان خير و شر خود را نمى داند، و از سود و زيان خود آگاه نيست، جايى كه جوهر روح خويش را كه از همه چيز به او نزديكتر است هنوز نشناخته، جايى كه از حوادث فردا و لحظه مگر خود بى خبر است، چگونه مى توان انتظار داشت كه از حوادثى كه در كهكشان هاى دور دست و اين عالم گسترده بى انتها مى گذرد آگاه باشد.

بدون شك اينها به خاطر آن نيست كه انسان از معرفت و شناخت عاجز است، بلكه به خاطر وسعت عالم هستى است، و شايد بسيارى از كسانى كه منكر شناخت شده اند اين محدوديت علم بشر و آلودگى بعضى از علومش را با خطاها با اصل مسأله شناخت اشتباه كرده اند.

به هر حال قرآن مجيد همان گونه كه راه معرفت را به روى همگان باز مى شمرد و با تأكيد هرچه بيشتر انسان ها را به آن دعوت مى كند، علم بشر را محدود مى خواند، محدوديتى كه او را وادار به اعتراف به عظمت اين جهان و خداى آن و نياز به پيغمبران و صاحبان وحى مى كند.

اين سخن را به جمله پرمحتوايى از دعاى معروف امام حسين عليه السلام در روز عرفه پايان مى دهيم، آن جا كه عرض مى كند: «الهى انا الفقير غناى، فكيف لا اكْونُ فقيراً فى فقرى، الهى انا الجاهِلُ فى عِلمى، فَكْيفَ لا اكونُ جهولًا فى جهلى؛

خداوندا! من در عين بى نيازيم سرتا پا فقر و نيازم، پس چگونه در حالت فقر فقير نباشم؟! خداوندا! من در عين علم و دانش جاهلم پس چگونه در جهلم جاهل و نادان نباشم؟!»

ص: 117

گواهى فلاسفه و دانشمندان بر محدوديت علم بشر

دليل بر محدود بودن علم بشر روشن است، و نياز به بحث زيادى ندارد، ولى با توجه به نكات زير روشن تر مى شود.

1- قدرت حواس انسان محدود است، چشم كه مهمترين ابزار معرفت در امور حسى است توانايى ديد محدودى دارد، و گاه از چند كيلومتر كه بگذرد چيزى را نمى بيند، بعلاوه رنگ هايى كه انسان مى تواند مشاهده كند بسيار محدود است، زيرا بالاتر از رنگ بنفش، و مادون قرمز، رنگ هاى فراوانى وجود دارد كه چشم هيچ انسانى قادر بر درك آن نيست.

همچنين گوش انسان هر صدايى را نمى شنود، و تنها امواج محدودى است كه براى او قابل درك است، و ارتعاشاتى كه شدت نوسان آنها بالاتر يا كمتر از آن باشد مطلقاً غير مسموع است، و به همين ترتيب حواس ديگر.

ما با چشم غير مسلح تنها چند هزار ستاره را در آسمان تمام كره زمين مى توانيم ببينيم، در حالى كه مى دانيم ميلياردها ستاره در آسمان وجود دارد.

درست است كه ابزارهاى علمى قدرت حواس انسان را افزايش داده است، ولى قدرت ديد و درك اين ابزارها نيز محدود است.

2- ادراك و تفكر ما نيز قدرت محدودى دارد، و ماوراى آن از نظر ما در تاريكى مطلق فرو رفته، و حتى ژرف انديش ترين دانشمندان هرگز نمى توانند از آن فراتر روند.

3- از سوى سوم عالم هستى بقدرى پهناور است كه وسعت آن در انديشه هاى ما نمى گنجد، همين اندازه مى توانيم بگوييم هر قدر دامنه علم و دانش بشرى وسيع تر مى شود عظمت اين جهان در نظر او بيشتر مى گردد.

براى پى بردن به عظمت اين عالَم (البتّه تا آن جا كه امروز فكر ما مى رسد) كافى است كه بدانيم منظومه شمسى ما و تمام ستارگانى كه در آسمان به چشم مى خورد جزيى از يك كهكشان است كه بنام كهكشان راه شيرى معروف است،

ص: 118

(كهكشان يا شهرهاى ستارگان، مجموعه عظيمى از ستاره هاست كه براى خود عالمى را تشكيل مى دهد) در اين كهكشان طبق محاسبه دانشمندان بيش از يك صد ميليارد!! ستاره وجود دارد كه خورشيد ما با آن همه عظمت و نورانيتش يكى از ستارگان متوسط اين كهكشان است!

و باز همين دانشمندان به ما مى گويند تا آن جا كه توانسته اند وسيله تلسكوپ ها و با استفاده از كامپيوترها محاسبه كنند حدّاقل حدود يك ميليارد كهكشان در اين عالم موجود است!(1)

راستى گفتن اين اعداد و ارقام با زبان چه آسان است، و تصور آن چه مشكل؟!

ولى فراموش نكنيد كه از اين همه كهكشان هاى عظيم و اين همه ستارگان بى شمار معلومات ما غالباً بر محور همين كره خاكى دور مى زند كه تازه همه آن را نيز نشناخته ايم!

4- از سوى چهارم عالمى كه ما در آن زندگى مى كنيم گذشته و آينده اى دارد، هيچ كس نمى داند چند ميليارد سال از عمر آن گذشته، همان گونه كه هيچ كس از آينده آن نيز آگاه نيست، همچون رشته زنجير مانندى است كه از ازل كشيده شده، و در اعماق ابد پيش مى رود، و تمام آگاهى ما فقط مربوط به يك حلقه از اين زنجير است كه در آن زندگى مى كنيم، و از آينده و گذشته جز شبحى مبهم چيزى در نظر ما مجسم نيست.

درست است كه انسان بر اثر نداى فطرت و انگيزه درونى از روزى كه خود را شناخته است با تلاش پى گير و مستمر، و كوشش هاى خستگى ناپذير، عاشقانه دنبال شناخت بيشتر از خود و اين جهان بوده است، و در طول هزاران سال تلاش پيگير معلوماتى فراهم ساخته كه هم اكنون در گنجينه كتابخانه هاى بزرگ و كوچك جهان ذخيره شده است.


1- در كتاب« آيا؟ چگونه؟ چرا؟» آمده است امروز اخترشناسان معتقدند كهكشان هاى زيادى در كنار كهكشان ما قرار دارد كه بعضى كوچك تر، و بعضى بزرگتر است تلسكوپ هاى قوى، و ماشين هاى شمارشگر ستارگان نشان داده اند كه تقريباً يك ميليارد كهكشان در جهان وجود داشته باشد.

ص: 119

و درست است كه بعضى از اين كتابخانه ها به اندازه اى عظيم است كه طول مجموع قفسه هاى آن (مانند كتابخانه موزه انگلستان) يكصد كيلومتر است!، و تعداد كتاب هاى بعضى مانند (كتابخانه ملى پارسى) شش ميليون و بعضى ديگر (مانند كتابخانه معروف آمريكا) را بيست و پنج ميليون جلد نوشته اند، و بعضى از آنها به قدرى وسيع است كه تنها فهرستش، خود كتابخانه نسبتاً بزرگى تشكيل مى دهد، و مجموع كتابخانه براى خود تقريباً مانند شهركى كه ميان بخش هاى آن با وسيله نقليه بايد رفت و آمد كرد!

ولى با اين همه مجموع اين يافته هاى بشرى در زمينه شناخت جهان، رازها و اسرار عالم آفرينش، قطره بسيار كوچكى از يك اقيانوس فوق العاده عظيم.

***

بد نيست در اين جا به بعضى از گواهى هاى صريح دانشمندان در اين زمينه اشاره كنيم تا معلوم شود اين سخن «قولى است كه جملگى برآنند».

1- «كرسى موريسن» طبيب و روانشناس معروف در كتاب خود بنام «راز آفرينش انسان» چنين مى نويسد:

«وقتى درباره فضاى نامتناهى، يا زمان بى آغاز و انجام، يا نيروى شگرفى كه درون هسته اتم ذخيره شده، يا به عوالم نا محدود كه منظومه هاى بى شمار و سيارات و ثوابت بى حساب در آن شناورند، يا به قدرت تشعشع سيارات، يا به قوه جاذبه زمين، و قوانين ديگرى كه نظام عالم بسته به وجود آن است، مى انديشيم، آن وقت به حقارت وجود خود و نقصان دانش خويش پى مى بريم».(1)

2- دكتر «الكسيس كارل» در كتاب خود «انسان موجود ناشناخته» مى نويسد:

«به خوبى واضح است كه مساعى تمام علومى كه انسان را مورد مطالعه قرار داده است، تا كنون به جايى نرسيده، و شناسايى ما از خود هنوز نقايص زيادى


1- راز آفرينش انسان، صفحه 87.

ص: 120

در بر دارد»(1)

جالب اين است كه او به همين دليل نام «انسان موجود ناشناخته» را براى كتاب با ارزش خود انتخاب كرده است، وقتى شناخت انسان از خودش تا اين حدّ محدود باشد وضع دانش او درباره ساير جهان هستى روشن است.

3- «ويليام جيمس» عالم معروف مى گويد:

«علم ما همچون قطره اى است ولى جهل ما همچون يك درياى عظيم!»

4- «فلا ماريون» عالم معروف فلكى مى نويسد:

«من مى توانم ده سال از مجهولات سؤال كنم كه شما هيچ يك از آنها را نتوانيد جواب دهيد!»(2)

5- او در كلام ديگرى مى افزايد:

«ما فكر مى كنيم، اما همين فكر چيست؟ و راه مى رويم، اما اين عمل عضلانى چيست؟ هيچ كس آن را نمى داند!».

من اراده خود را يك قوه غير مادى مى بينيم، اما هر وقت اراده مى كنم دستم را بلند كنم مى بينم اراده غير مادى من دست مرا كه عضو مادى است حركت مى دهد، اين مطلوب چطور صورت مى گيرد، و آن واسطه كه قواى عقلى من نتيجه مادى مى دهد چيست؟ كسى پيدا نمى شود كه جوابى از اين سؤال بدهد».(3)

وقتى معلومات ما درباره روشن ترين مسائل روزمرّه چنين باشد تكليف مسائل پيچيده، يا دور دست مكانى و زمانى ناگفته پيداست.

6- «انشتين» رياضى دان معروف مبدع نظريه «نسبيت و بعد چهارم» در يكى


1- انسان موجود ناشناخته، صفحه 5.
2- على الطلال المذهب المادى، صفحه 138.
3- همان مدرك.

ص: 121

از كتاب هاى خود مى گويد:

«آنچه تا كنون از كتاب طبيعت خوانده ايم بسيار چيزها به ما آموخته است و ما به اصول زبان طبيعت آشنا شده ايم ... ولى با اين همه مى دانيم كه درباره مجلداتى كه خوانده و فهميده شده هنوز از حل و كشف كامل اسرار طبيعت دوريم».(1)

و بر اين گواهى ها بايد اين جمله را بيفزاييم.

عجب اين است كه هر كشف تازه اى مى شود بر حجم مجهولات انسان افزوده مى گردد، يا به تعبير ديگر كشف هاى جديد دانشمندان در زمينه هاى مختلف مانند كشف كتابخانه هاى تازه، يا كشف گنج هاى گرانبهايى در نقاط مختلف روى زمين است.

بديهى است اگر ما از وجود كتابخانه اى در يكى از شهرها، و يا گنج مهمى در يكى از ويرانه ها آگاه شويم يك مجهول را كشف كرده ايم، ولى هزاران مجهول در اطراف آن خودنمايى مى كند، تعداد كتاب ها، محتواى آنها، نويسندگان اين كتاب ها، و مشخصات آنها، و امور ديگرى از اين قبيل، و همچنين مشخصات محتويات آن گنج ها.

راه دور نمى رويم، آن روز كه جهان جاندارن ذره بينى (ميكروب ها و باكترى ها و ويروس ها) هنوز كشف نشده بود اين مطلب بر انسان كاملًا مجهول بود، اما همين كه «پاستور» نخستين گام در اين زمينه برداشت، عالم بزرگى با هزاران هزار مجهول در برابر او خودنمايى كرد.

كشف سياره «اورانوس» و «نپتون» و «پلوتون» در منظومه شمسى، و كشف كهكشان هاى جديد همه از اين قبيل است اينجاست كه بايد با نهايت خضوع اعتراف كنيم كه تمام علوم و دانش هاى بشرى همانند نور يك شمع است، و حقايق اين جهان همچون نور آفتاب و از آن عظيم تر!

و اينجاست كه بايد بگوييم: سُبْحانَكَ اللّهُمَّ لا عِلْمَ لَنا الَّا ما عَلّمتَنا

اين سخن را با كلام عظيمى از يك گوينده اى عظيم يعنى سخنى از خطبه اشباح اميرمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم آنجا كه مى فرمايد:

«وَاْعْلَمْ انْ الّراسخينَ فى الْعِلمِ هُمُ الّذينَ اغناهُمْ عَنِ اقتحامِ السُّدَدِ الْمَضْروَبِة


1- خلاصه فلسفه نسبيت.

ص: 122

دُونَ الغُيُوبِ، الاقرارُ بِجُمْلَةِ ما جَهِلُوا تفسيرَهُ مِنَ الغيب المَحجُوب، فَمَدح اللَّه تَعالى- اعترافَهُمْ بالعَجزِ عَنْ تناوُلِ مالَم يُحيطُوا بِه عِلْماً، وَسَمّى تَرْكِهِمْ التَعَمُقِّ فِيما لَمْ يُكَلِّفُهُم الْبَحثَ عَنْ كنهه رُسُوخاً، فاقتصر عَلَى ذلِك وَلاتُقَدّر عَظَمَةَ اللَّه سُبحانَهُ على قَدْرِ عَقْلِكَ فَتَكُونَ مِنَ الهالكينَ!؛

آگاه باش راسخان در علم آنها هستند كه خداوند آن را با اقرار اجمالى به تمام آنچه از آنها پوشيده است، از فرو رفتن در اسرار نهانى بى نياز ساخته، و خدا آنان را از اين جهت كه در برابر آنچه از تفسير آن بى خبرند به عجز و ناتوانى خويش اعتراف دارند، ستوده است، و ترك بحث و تعمق در آنچه خداوند بر عهده آنان نگذاشته است رسوخ در علم ناميده (و آنان را «راسخان در علم» خوانده) به همين مقدار اكتفا كن و عظمت خداوند سبحان را با مقياس عقل خود اندازه مگير كه هلاك خواهى شد».(1)

***

يادآورى

توجه به محدوديت علم بشر، آثار مثبت و نتايج سازنده زير را همراه دارد:

1- جلوگيرى از غرور علمى- مى دانيم بشر بر اثر غرور علمى مصايب زيادى را متحمل شده است كه نمونه آن در حدود قرن هجدهم ميلادى در اروپا ظاهر گشت، هنگامى كه جهشى در علوم طبيعى به وجود آمد، بعضى از دانشمندان چنان گرفتار غرور شدند كه گمان كردند تمام رازها و اسرار جهان هستى را گشوده اند، به همين دليل ماوراى معلومات خود را انكار كرده، و حتّى گاه آن را به باد سخريّه مى گرفتند، تا آنجا كه بعضى گفتند: ما تا روح را زير چاقوى جراحى در سالن تشريح مشاهده نكنيم باور نمى كنيم! و نيز چون «خدا» به وسيله حواس ما قابل درك نيست مى گوييم وجود ندارد!

اين غرور علمى مشكلات و گرفتارى هاى فراوانى به وجود آورده، و تنها


1- نهج البلاغه، خطبه 91.

ص: 123

چيزى كه مى تواند آن را در هم بشكند توجه به ناچيز بودن دانش هاى بشرى در برابر مجهولات است، به دلايلى كه در بالا ذكر شد.

توجه به اين واقعيت است كه دانشمند ژرف بين را وادار به اين اعتراف مى كند كه «دانش من به جايى رسيده كه مى دانم نادانم» و معلومات خود را صفر و مجهولات را در برابر آن بى نهايت مى بيند.

2- حركت علمى سريعتر- توجه به اين واقعيت انسان را به تلاش و كوشش بيشتر و جهاد مخلصانه تر براى گشودن رازهاى عالم هستى وادار مى كند، به خصوص اين كه درهاى معرفت و شناخت را به روى خود گشوده مى بيند، و هرگز از درك بيشتر مأيوس نيست.

روشن است تا انسان احساس نقص نكند به سوى كمال نمى رود، و تا درد را حس نكند به دنبال درمان نمى شتابد، و اين است كه مى گويند احساس درد يكى از نعمت هاى بزرگ خداست، و بدترين بيمارى ها آن بيمارى است كه با درد همراه نباشد! زيرا هنگامى انسان با خبر مى شود كه او را از پاى در آورده است.

توجه به ناچيز بودن دانش هاى بشرى اين واكنش مثبت را در وجود انسان دارد كه او را به دنبال تحقيق بيشترى مى فرستد و شايد تأكيدهاى قرآن روى نقصان علم بشر يكى از اهدافش باشد.

3- توجه به مبدأ والاتر- تأثير مثبت ديگرى كه احساس كمبود علمى و محدوديت دانش بشر روى هر انسانى مى گذارد اين است كه خواه ناخواه خود را نيازمند به مبدأ والاترى مى بيند كه همه اسرار و رازهاى جهان نزد او روشن است، اين مسأله زمينه را براى پذيرش دعوت انبيا آماده مى سازد، و راه توجه به منابع و طرق فوق بشرى را به روى او مى گشايد.

به هر حال توجه به محدوديت علم بشر قطع نظر از اين كه يك واقعيت است آثار تربيتى مثبت فراوانى نيز دارد.

ص: 124

2- منابع و طرق معرفت (راه هاى ششگانه شناخت)

اشاره

* احساس و تجربه

* عقل و تحليل هاى منطقى

* تاريخ مدوّن و غير مدوّن

* فطرت و وجدان

* وحى و پيام هاى الهى

* كشف و شهود

ص: 125

اشاره

اكنون كه امكان شناخت و وصول به معرفت اجمالًا ثابت شد، بايد به دنبال طرق شناخت، يا به تعبير ديگر منابعى كه مى تواند ما را از واقعيت هاى موجود اين جهان با خبر سازد برويم، و براى تبديل «واقعيت» به «حقيقت» از اين معلمان بهره گيرى كامل كنيم، چرا كه هريك از طرق و منابع معرفت معلمى است كه قسمتى از پرده ها را از روى رازهاى جهان هستى بر مى دارد.

قبل از هر چيز بايد ببينيم قرآن در اين زمينه چه مى گويد، چرا كه محور اصلى بحث ما همان تفسير موضوعى و تحقيق روى تعليمات قرآن است.

با يك بررسى دقيق روى آيات مختلف قرآن مجيد كه در سراسر اين كتاب آسمانى پخش است به اين واقعيت مى رسيم كه طرق و منابع معرفت از نظر قرآن در شش چيز خلاصه مى شود:

1- احساس و تجربه (يا طبيعت)

2- عقل و تحليل هاى منطقى

3- تاريخ مدوّن و غير مدوّن

4- فطرت و وجدان

5- وحى و پيام الهى

6- كشف و شهود

ص: 126

اولين منبع معرفت: «احساس و تجربه»

اشاره

نخست به آيات زير گوش فرا مى دهيم:

1- افَلَمْ يَنْظُرُوا الى السَمَاءِ فَوقَهُم كَيْفَ بَنينها وَزَيَّنَّاها و مَالَهَا مِنْ فُرُوجٍ (ق/)

2- اوَلَمْ يَنْظُروا فى مَلَكُوتِ السَّمواتِ وَالارْضِ وَما خَلَقَ اللَّهُ مِن شَىٍ ء (اعراف/ 185)

3- افَلا يَنْظُرونَ الَى الابلِ كَيْفَ خُلِقَتْ- وَ الى السَّماءِ كَيْفَ رُفِعَتْ وَ الىَ الجبال كيف نُصِبَتْ وَالِى الارْضِ كَيْفَ سُطِحَتْ (غاشيه 17 تا 20)

4- فَانْظُر الى آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ كَيْفَ يُحْيىِ الارْضَ بَعْدَ مَوتِها (روم/ 50)

5- فَلْيَنْظُرِ اْلِانسانُ مِمَّ خُلِقَ- خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافقٍ (طارق/ 5 و 6)

6- فَلْيَنْظُرِ اْلِانسانُ الى طَغامِهِ- انَّا صَبَبْنَا المَاءَ صَبّاً- ثُمَّ شَقَقْنا الارضَ شَقّاً- فَأَنْبَتنا فيها حَبّاً- وَ عِنَباً وَ قضْباً (عبس/ 24 و 28)

7- اوَلَمْ يَروا الىَ الارْضِ كَمْ انْبتَنا فِيَها مِنْ كُلِّ زَوجٍ كَرِيمٍ (شعرا/ 7)

8- اوَلَمْ يَرَوا انَّا نَسُوقُ المَاءَ الىَ الارْضِ الجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تأكُلُ مِنهُ انعامُهُم وَ انْفُسُهُمْ افَلا يُبْصِروُنَ (الم سجده/ 27)

9- سَنُرِيِهم آيَاتِنا فى الآفاقِ وَ فِى انْفُسِهِم حَتَّى يَتَبيّنَ لَهُمْ انَّهُ الحَقُ (فصلت/ 53)

10- اوَلَمْ يَرَوا الَى الطَّيرِ فَوْقَهُم صَافَّاتٍ وَيَقْبِضْنَ مايُمْسِكُهُنَّ الّا الرَّحَمنُ انَّه بِكُلِّ شَى ءِ بَصيرٌ (ملك/ 19)

11- وَ فِى الارْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقنِيْنَ- وَفِى انْفُسِكُمْ أَفَلا تُبِصروُنَ (ذاريات/ 20 و 21)

12- وَاللَّهُ اخْرَجَكُم مِنْ بُطُونِ امَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شيئاً وَجَعَلَ لَكُمُ الْسَمْعَ

ص: 127

وَالابصَارَ وَالأَفئِدةَ لَعَلَّكُمْ تَشكُروُنَ (نحل/ 78)

(البتّه آيات در اين زمينه در قرآن مجيد بسيار فراوان است، و آنچه در بالا ذكر شد نمونه هاى روشنى در زمينه هاى گوناگون است).(1)

ترجمه:

1- آيا آنها به آسمانى كه بالاى سرشان است نگاه نكردند كه چگونه ما آن را بنا كرده ايم؟ و چگونه به وسيله ستارگان زينت بخشيده ايم! و هيچ شكاف و ناموزونى در آن نيست!

2- آيا آنها در ملكوت آسمان ها و زمين و آنچه را خدا آفريده است (از روى دقت و عبرت) نظر نيفكندند؟

3- آيا آنها به شتر نمى نگرند چگونه آفريده شده؟ و به آسمان نگاه نمى كنند كه چگونه برپا شده؟ و به كوه ها كه چگونه در جاى خود نصب گرديده؟ و به زمين كه چگونه مسطح گشته است؟

4- به آثار رحمت الهى بنگر كه چگونه زمين را بعد از مردنش زنده مى كند.

5- انسان بايد نگاه كند كه از چه چيز آفريده شده؟!- از يك آب جهنده آفريده شده است.

6- انسان بايد به غذاى خويش بنگرد- ما آب فراوانى از آسمان فرو ريختيم- سپس زمين را از هم شكافتيم- و در آن دانه هاى فراوانى رويانديم- و انگور و سبزى بسيار!

7- آيا آنها به زمين نگاه نكردند، چه اندازه در آن انواع گياهان آفريديم؟

8- آيا نديدند كه ما آب را به سوى زمين هاى خشك مى رانيم، و به وسيله آن زراعت هايى را مى رويانيم كه هم چار پايانشان از آن مى خورند، و هم خودشان تغذيه مى كنند، آيا نمى بينند؟!


1- به آيات اعراف 185- يوسف 109- روم 9- غافر 6- نحل 79- شعرا 7- احقاف 33 مُلك 19- يس 77- انعام 6- نحل 78- مؤمنون 78- ق 37- احقاف 26- هود 24- غافر 21- محمّد 10- مراجعه شود.

ص: 128

9- به زودى نشانه هاى خود را در اطراف جهان و در درون جانشان به آنها نشان مى دهيم تا آشكار گردد كه او حق است.

10- آيا به پرندگانى كه بالاى سرشان گاه بال هاى خود را گسترده، و گاه جمع مى كنند، نگاه نكردند؟ جز خداوند رحمان كسى آنها را بر فراز آسمان نگه نمى دارد، چرا كه او به هر چيز بينا است.

11- و در زمين آياتى براى طالبان يقين است، و در وجود خود شما (نيز آياتى است) آيا نمى بينيد؟!

12- و خداوند شما را از شكم مادران خارج نمود در حالى كه هيچ نمى دانستيد امّا براى شما گوش و چشم و عقل قرارداد تا شكر نعمت او را به جا آوريد.

***

شرح مفردات:

«ملكوت» به گفته «راغب» در «مفردات» مصدر «مَلَكَ» مى باشد كه «تا» به آن اضافه شده است، و تنها در مورد «مالكيت خداوند» به كار مى رود، و در «مجمع البحرين» و «لسان العرب» آمده است كه «ملكوت» به معناى «عزت و سلطان» است. بعضى نيز گفته اند: از ريشه «ملك» (بر وزن حكم) به معناى «حكومت و مالكيت است، و اضافه «واو» و «تا» به آن براى تأكيد و مبالغه مى باشد.

«قَضْب» (بر وزن جَذْب) به گفته «لسان العرب» در اصل به معنى «قطع» است و به طورى كه جمعى مفسّرين گفته اند به معنى سبزى هايى است كه آنها را در نوبت هاى مختلف مى چينند.(1)


1- الميزان جلد 20، صفحه 316 و مجمع البيان جلد 10، صفحه 440- و از ابن عباس نقل شده كه منظور از« قضب» در آيه فوق« رُطَب» است كه از درخت مى چينند، ولى با توجه به اين كه در آيه بعد جداگانه به آن اشاره شده است اين تفسير بعيد به نظر مى رسد، بعضى نيز احتمال داده اند كه منظور از« قضب» ميوه هاى بوته اى مى باشد، مانند خيار و هندوانه، و يا ريشه هاى گياهى مانند هويج و كلم.

ص: 129

«جُرُز» (بر وزن شتر) به معناى سرزمينى است فاقد گياه، و يا سرزمين كه هيچ گياهى از آن نمى رويد، و «جَزَر» (بر وزن مَرَض) به معناى بريدن و قطع كردن است، در «لسان العرب» از بعضى از ارباب لغت نقل شده كه زمين «جرز» به زمينى مى گويند كه گياه از آن قطع شده، و يا باران.

«افئده» جمع «فؤاد» به گفته «راغب» به معناى «قلب» است با اين تفاوت كه اين واژه به قلبى گفته مى شود كه حالت روشنايى و «توقد» پيدا كرده است، و اين قابل توجه است كه خداوند قلبى را به عنوان موهبت خويش مى شمرد كه هم روشن است و هم روشنگر، قابل توجه اين كه كه «لسان العرب» اين واژه را از ريشه «فأد» (بر وزن وعد) به معناى بريان شدن مى داند، و بنابراين «فؤاد» اشاره به عقل هايى است كه داراى افكار پخته است!

***

تفسير و جمع بندى

در آيه نخست توجه انسان ها را به آسمان و زيبايى هاى آن و چگونگى ساختمان كرات آسمانى و مخصوصاً توجه آنها را به عدم وجود ناموزونى ها در آن جلب مى كند كه هم زيباست، هم محكم، هم منظم، و خالى از عيب و نقص.

و در آيه دوّم براى بيدارى دل ها و پيمودن راه توحيد و خداشناسى همه انسان ها را دعوت به مشاهده نظام آسمان ها و زمين و مخلوقات پروردگار كرده است و در سوميّن آيه از آسمان به زمين مى پردازد، و توجه انسان ها را به دو چيز: يكى آفرينش «شتر» با آن عجايب فراوانى كه دارد (مخصوصاً براى مردمى كه در محيط نزول قرآن زندگى مى كردند) و ديگر تسطيح كره زمين به طورى كه قابل زندگى براى انسان ها باشد، جلب مى كند، و مشاهده را در تمام اين مراحل به عنوان يك منبع مؤثر معرفت مى نمايد.

در چهارمين آيه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مخاطب قرار داده، و او را به مسأله نزول

ص: 130

باران ها و زنده شدن زمينه هاى مرده توجه مى دهد و مى گويد آثار رحمت الهى را بنگر كه چگونه زمين مرده را زنده مى كند.

در پنجمين آيه، به سراغ انسان مى رود و مخصوصاً روى مبدأ آفرينش او انگشت مى گذارد، و مى گويد هر انسانى بايد بنگرد از چه چيز آفريده شده است، از آن آب جهنده بى ارزش؟! و باز در اين جا حس و مشاهده به عنوان وسيله معرفت ذكر شده.

در ششمين آيه به انسان دستور مى دهد چشم بگشا و غذا و طعام خودت را ببين، و چگونگى پرورش آن را از طريق نزول باران، و شكافتن زمين، و سر بر آوردن گياهان و دانه هاى غذايى، ميوه ها، و سبزى هاى خوراكى كه اگر هر ورقى از آن را درست بنگرى كتاب و دفترى بزرگ از معرفت پروردگار در آن مى بينى.

***

آيات ششگانه فوق دعوت به «نظر» مى كند در حالى كه پنج آيه بعد از آن دعوت به «رؤيت» مى كند، گرچه اين دو واژه در بسيارى از موارد به يك معنا به كار مى رود، ولى به طورى كه از بعضى منابع معروف لغت استفاده مى شود «نظر» به معناى گردش چشم و كنجكاوى و دقت براى مشاهده چيزى است، در حالى كه «رؤيت» به خود مشاهده گفته مى شود.(1) و البتّه هريك از اين دو واژه گاهى در معناى مشاهده حسى به كار مى رود، و گاه در مشاهده فكرى و ذهنى، اما بايد توجه داشت كه معناى اصلى آن همان مشاهده حسى است.

به هر حال در هفتمين آيه مشركان را به مشاهده انواع مختلف گياهان كه به صورت «زوج» «زوج» در هر گوشه و كنار زمين مى رويد فرا مى خواند.

و در آيه هشتم آنها را به تماشاى چگونگى حركت آب درياها در لابه لاى ذرات ابر، و فرو ريختن آنها بر سرزمين هاى خشك و بى گياه، و روييدن


1- به مفردات راغب و لسان العرب ماده نظر مراجعه شود.

ص: 131

گياهانى كه هم انسان از آن استفاده مى كند و هم چار پايان فرا مى خواند.

در نهمين آيه به تمام آيات «آفاقى» و «انفسى» يعنى نشانه هاى خدا در عالم بزرگ، و در جهان كوچك يعنى وجود انسان، اشاره كرده، مى گويد: ما اين آيات را پيوسته و به طور مستمر يكى بعد از ديگرى به انسان ها نشان مى دهيم تا به وجود خدا پى برند و حق بر آنها آشكار شود.

در دهمين آيه سخن از «مشاهده» پرندگان است كه چگونه بالاى سرما پرواز مى كنند گاه بال ها را مى گشايند و گاه مى بندند، و اين گشودن و بستن آنها را به سرعت بر فراز آسمان به حركت در مى آورد، و برخلاف قانون جاذبه به راحتى خود را در ميان زمين و آسمان نگه مى دارند، گاه بال ها را گشوده و در عين حال به سرعت حركت مى كنند، گويى نيروى مرموزى آنها را به پيش مى راند و گاه بال ها را بسته و به سرعت پيش مى روند، هركدام براى خود راه و رسم و ساختمان و شكل مخصوصى دارند و هركدام وسايل و ابزار لازم براى زندگى و برنامه خود.

در آيه يازدهم بار ديگر به آفرينش زمين، و سپس به آفرينش وجود خود انسان كه در عين كوچكى دنياى عظيم و پرغوغايى است توجه مى دهد و با جمله «افلا تبصرون» كسانى را كه چشم باز دارند و اين واقعيات را نمى بينند مورد سرزنش قرار مى دهد.

(بايد توجه داشت «بصيرت» از ماده «بصر» به معناى «چشم» يا «ديد چشم» گرفته شده، و در عين اين كه به معنى «نظر» و «رؤيت» به كار مى رود با آن متفاوت است، چرا كه بيشتر تكيه روى عضو بينايى و نيروى آن دارد، ولى مانند آن دو واژه گاه به معنى مشاهده درونى و تفكر نيز استعمال مى شود).

و بالاخره آخرين آيه مورد بحث روى مسأله گوش و چشم و دل به عنوان سه وسيله اصلى شناخت و معرفت تكيه مى كند كه دليل روشنى است بر اعتبار مشاهده و حسّ به عنوان يك منبع اصلى شناخت.

***

ص: 132

نتيجه:

آيات فوق كه بيشتر پيرامون مسأله توحيد و خداشناسى سخن مى گويد براى پيمودن اين راه و رسيدن به مقصد به انسان ها دستور مى دهد كه درست چشم هاى خود را بگشايند، و نام «اللَّه» را بر پيشانى يك يك موجودات جهان بنگرند، عجايب و شگفتى هاى آنها را ببينند، نظامات دقيق حاكم بر آنها را تماشا كنند، و بعد از طريق برهان نظم نه تنها بر ذات خدا كه صفات و توحيد و تدبير و قدرت و علم بى پايانش را نيز دريابند.

با توجه به اين كه مهم ترين مسأله در اسلام مسأله توحيد و خداشناسى است، و مهم ترين دليل آن در قرآن برهان نظم، و مهم ترين منبع برهان نظم جهان طبيعت و آفرينش است، اهميّت حسّ و مشاهده و تجربه از نظر قرآن روشن مى شود.

نه تنها در مسأله خداشناسى كه در مسأله معاد كه دوّمين مسأله مهم است قرآن نيز از اين «مشاهدات حسّى» بهره فراوان مى گيرد، و صحنه هاى معاد را در آيات فراوانى در همين جهان طبيعت در مقابل چشم انسان مجسم مى كند، به عنوان نمونه در سوره ق مى خوانيم: «وَنَزَّلْنا مِنْ السَمَآءِ ماءً مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنّاتٍ وَحَبَّ الحَصِيدِ- وَاحْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذَلكَ الخُروُجُ؛ ما از آسمان آب پر بركتى فرستاديم و به وسيله آن باغ ها و دانه هاى غذايى را رويانديم، و زمين هاى مرده را با آن زنده كرديم، زنده شدن مردگان در قيامت نيز همين گونه است»! (ق 9 و 11)

همچنين براى روشن ساختن سرانجام ظلم و ستم و عاقبت كار بد كاران مردم را به مشاهده آثار باقيمانده از آنان، و ويرانه هاى شهرهاى در هم كوبيده شده آنها، دعوت مى كند.

اينها همه تأكيدى است از سوى قرآن بر لزوم استفاده از «حسّ و مشاهده» به عنوان يك منبع «معرفت» و شناخت (دقت كنيد)

***

ص: 133

توضيحات:

فلاسفه و منبع حس:

در اين كه آگاهى ما از دنياى خارج چه مراحلى را طى مى كند، و از كدام گذرگاه ها وارد درون ما مى شود؟ در ميان فلاسفه اختلاف نظر بسيار است، ولى اكثر فلاسفه جهان «حس و تجربه حسى» را به عنوان يكى از طرق و منابع شناخت مى شناسند، هرچند در برابر آنها دو گروه ديگر از فلاسفه در دو قطب افراط و تفريط ظاهر شده اند.

1- گروهى كه از آنها به عنوان «حسيّون» ياد مى كنند حس را يگانه راه شناخت مى دانند، و هرگونه منبع ديگرى را از عقل و خرد و غير آن را مورد انكار قرار مى دهند.

آنها كه از قرن هفدهم به بعد پديد آمدند ارزش برهان قياس عقلى را به كلى انكار كرده، و اسلوب تجربى را تنها اسلوب صحيح و قابل اعتماد دانستند، به عقيده اين گروه، فلسفه نظرى و تعقلى كه مستقل از علم (علوم تجربى) باشد، پايه و اساسى ندارد، و علم هم محصول حواس است، و حواس جز به ظواهر و عوارض طبيعت تعلق نمى گيرد، پس مسائل فلسفه اولى كه صرفاً نظرى و تعقلى است، و مربوط به امور غير محسوس است بى اعتبار مى باشد، و اين گونه مسائل براى بشر نفياً و اثباتاً درك نشدنى است.(1)

ماديين (ماترياليست ها) و از جمله پيروان مكتب «دياليك تيك» نيز از طرفداران محكم اين نظريه اند آنها مى گويند:

«اگر تمام كانال هاى تأثير اشيا خارجى بر حس ما قطع شود، يعنى هيچ يك از آنها كار نكند، ما هيچ اطلاعى به دست نخواهيم آورد و مغز از هرگونه فعاليتى عاجز مى ماند، و با اين حال شناخت واقعيت ها خارجى غير ممكن است،


1- اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد 1، صفحه 6( با كمى تلخيص).

ص: 134

بنابراين احساس منشأ شناخت و مبناى قضاوت ما در هر چيزى است، و بنابراين بايد گفت احساس سرچشمه شناخت و يگانه سرچشمه آن است».(1)

2- گروه ديگرى كه در مقابل آنها قرار گرفته، حس و تجربه را به كلّى از كار انداخته اند و كمترين بهايى براى آن در معرفت قايل نيستند.

«دكارت» مى گويد: «مفهوماتى كه از خارج به وسيله حواس پنجگانه وارد ذهن مى شوند نمى توانيم مطمئن باشيم كه مصداق حقيقتى در خارج دارند، و اگر هم داشته باشند يقين نيست كه صورت موجود در ذهن با امر خارجى مطابقت دارد».(2)

نويسنده «سير حكمت» در اين جا مى افزايد: «دكارت» معتقد بود كه محسوسات انسان با واقع مطابق نيست، فقط وسيله ارتباط بدن با عالم جسمانى است، و تصويرى از عالم براى ما مى سازد كه حقيقت ندارد ... او معتقد است فقط مفهومات نظرى اساس علم واقعى است.(3)

خلاصه عقيده اين گروه بر اين است كه تنها معقولات ارزشى يقينى و معرفتى دارند، اما محسوسات تنها ارزش علم دارند نه ارزش يقينى.(4)

گروه اوّل روى خطاهاى عقل نظرى و اختلاف عميقى كه ميان دانشمندان در مسائل عقلى وجود دارد تكيه مى كنند در حالى كه گروه دوّم روى خطاهاى حواس، تا آن جا كه تنها بر حس باصره (بينايى) كه مهمترين و گسترده ترين حس انسان است انواع بيشمارى از خطا ذكر كرده اند.

ولى بى شك هر دو گروه در اشتباهند و در توضيح فشرده اى درباره منشأ خطاى آنها چنين مى توان گفت:

اما در مورد حسيون مهم ترين اشكال كارشان چند نكته است:

1- همه ما در برخورد با موجودات خارجى پيوسته با يك سلسله حوادث


1- ماترياليسم دياليك تيك( نيك آيين) صفحه 302( با كمى تلخيص).
2- سير حكمت در اروپا، جلد 1، صفحه 172( با تلخيص)
3- سير حكمت در اروپا، جلد 1، صفحه 172( با تلخيص)
4- اصول فلسفه مقاله چهارم( ارزش معلومات).

ص: 135

جزئى روبه رو هستيم كه به هيچ وجه قابل استفاده براى استدلال نيست، زيرا هر استدلالى بايد متكى به يك قضيه كلى باشد.

اينجاست كه ناچار پاى عقل در ميان مى آيد، و از جزئيات يك كلى مى سازد، مثلًا ما در شرايط مختلف مى بينيم كه سنگ شيشه معمولى را مى شكند، اين حوادث جزئى كه از طريق حس به دست آمده به عقل منتقل مى شود، و از آن يك قاعده كلى در مورد اين مسأله مى سازد، يا اين كه تجربيات مختلف در شرايط و زمان ها و مكان هاى متفاوت نشان مى دهد كه نور با خط مستقيم منتشر مى شود، عقل ما از اين حوادث جزئى، يك قانون كلّى مى سازد كه هرگز در خارج وجود ندارد، آنچه در خارج است مصداق هاى آن است.

بنابراين دريافت هاى حسى همچون مواد خامى است كه در آزمايشگاه هاى عقل گاهى «تجزيه» و گاه «تركيب» مى شود، و از تجزيه و تركيب آنها مفاهيم كلى عقلى به دست مى آيد كه در منطق و استدلال از آنها استفاده مى شود.

2- بدون شك حس خطاهاى زيادى دارد كه براى اصلاح آنها بايد از عقل استفاده كرد، وقتى مى گوييم حسّ ما درختان موازى دو طرف خيابان را به صورت متقاطع مى بيند كه در دور دست به هم مى رسند و اين يك خطاست معيار ما در تشخيص اين خطا همان عقل است.

درست است كه ما در تشخيص اين خطا بر حسّ خود نيز تكيه مى كنيم و مى گوييم ما بارها اين خيابان را پيموده ايم و فاصله درختان را همه جا از نزديك يكسان ديده ايم ولى اين استدلال هنگامى قدرت پيدا مى كند كه ما مسأله اجتماع نقيضين را باطل بشمريم، و بگوييم محال است اين درخت ها هم موازى باشند، هم نباشند، و اين كه از نزديك ديده ايم موازى هستند، دليل بر اين مى شود كه اگر آنها را از دو متقاطع مى بينيم خطاست.

اصولًا مسأله محال بودن اجتماع نقيضين كه تنها از طريق خرد و عقل قابل درك است، پايه اى است براى همه استدلال ها، بنابراين هيچ دليل حسى نيز بدون آن قابل قبول نيست.

ص: 136

3- از همه اينها گذشته حسّ ما تنها سطح اشيا را درك مى كند، و از يك جسم تنها سطوح آن را ما مى بينيم، بنابراين اگر ادراكات عقلى در اين جا پا در ميانى نكنند پى بردن به حقيقت جسم هم امكان پذير نيست.

ممكن است گفته شود درست است كه حواس به تنهايى كارآيى ندارند، و بايد از ادراكات عقلى حتى در علوم تجربى كمك گرفت، ولى اين واقعيت را نيز بايد پذيرفت كه تمام ادراكات عقلى از طريق حسّ پيدا مى شود، و به گفته «ژان لاك» فيلسوف معروف انگليسى در عقل چيزى نيست كه قبل از آن در حس وجود نداشته باشد!

اين جمله كه به صورت ضرب المثلى از او به يادگار مانده نشان مى دهد كه ذهن در ابتدا به منزله لوح سفيد و بى نقشى است كه از طريق حواس، نقش هايى را به خود مى پذيرد، و كار عقل چيزى جز «تجريد» و «تعميم» يا «تجزيه» و «تركيب» آنچه را از راه حواس دريافته، نيست.

ولى اين سخن نيز اشتباه بزرگى است، چرا كه علم ما به وجود خودمان (كه يك علم حضورى است) هرگز از طريق حواس حاصل نشده است، هم چنين علم ما به وجود حواس و مسائل فطرى، مانند محال بودن اجتماع نقيضين، نيز از طريق حس نيست، ما اگر هيچ حسى نمى داشتيم، مى توانستيم بفهميم ممكن نيست هم موجود باشيم و هم نباشيم، و به دنبال اين قضيه قضاياى ديگرى را نيز مى توان دريافت كه نيازى به حس ندارد.

در اين زمينه بحث هاى فراوانى است كه ورود در آنها ما را از هدف اين كتاب دور مى سازد هدف اين بود كه روشن شود نظريه «حسيون» و «تعقليون» كه منبع ادراك را منحصر در يك بعد مى كنند هيچ كدام قابل قبول نيست، و هريك از «حس» و «عقل» يكى از منابع ادراك را تشكيل مى دهد، همان گونه كه در آيات قرآن مجيد به خوبى منعكس است.

ص: 137

دوّمين منبع معرفت: عقل و خرد

اشاره

ص: 138

اشاره

در قرآن تعبيرات فراوانى از اين منبع ديده مى شود و آيات بسيارى از قرآن مجيد همه انسان ها را براى «شناخت و معرفت» به «تفكر و انديشه» دعوت مى كند.

تعبيراتى كه در قرآن براى اين منبع هم معرفت به كار رفته است بسيار از جمله:

1- عقل

2- لبّ (كه جمع آن الباب است)

3- فؤاد

4- قلب

5- نهى (بر وزن شما)

6- صدر

7- روح

8- نفس

علاوه بر اين تعبيرات، تعبيرات ديگرى درباره «كار عقل» نيز در قرآن وجود دارد مانند:

9- ذكر

10- فكر

11- فقه

12- شعور

13- بصيرت

14- درايت

اكنون بايد نمونه هايى از هريك از عناوين فوق را از آيات قرآن مورد توجه و بررسى قرار دهيم.(1)


1- علاوه بر اين، واژه هاى متعددى در قرآن مجيد درباره مراتب ادراك آمده است، مانند: ظن، زعم، حسبان، يقين، عين اليقين، حق اليقين كه از مرحله پندارهاى خام وسست شروع مى شود و تا آخرين مرحله يقين كه برتر از آن تصور نمى شود ادامه مى يابد.

ص: 139

نخست به آيات زير گوش فرا مى دهيم:

1- كَذلِكَ يُبَيّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (بقره/ 242)

2- انَّ فى خَلْق السَموَاتِ وَالارْضِ وَاْختِلافِ الَّيْلِ وَالنَّهارِ لآياتٍ لِاوُلِى الأَلْبَابِ (آل عمران/ 190)

3- وَاللَّهُ اخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ امَّهاتِكُم لاتَعْلَمُونَ شَيئاً وَجَعَلَ لَكُمْ الْسَّمْعَ وَالابصَارَ وَالأَفْئِدةَ لَعَلَّكُم تَّشكُرُونَ (نحل- 78)

4- وَكَمْ اهْلَكنَا قَبْلَهُم مِنْ قَرْنْ هُمْ اشَدُّ مِنْهُم بَطْشاً فَنَقَّبوُا فى البِلادِ هَلِ مِنْ محيصٍ- انَّ فِى ذلِكِ لَذِكرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ اوْ القَى السَّمعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ (ق/ 36 و 37)

5- كُلُوا وَارْعَوا انْعامَكُمْ انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لُاوُلِى النُّهى (طه/ 54)

6- بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فى صُدُورِ الَّذينَ اوتُوا الْعِلْمَ وَما يَجحَد بآياتنا اّلا الظّالِمُونَ (عنكبوت/ 49)

7- فَاذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيه مِنْ رُّوحِى فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ (حجر/ 29 و ص/ 72)

8- وَنَفْسٍ وَما سَوَّاها- فَأَلْهَمَا فُجُورَها وَتَقْواها (شمس/ 8 و 7)

9- وَيُبَّيِنُ آياتِهِ لِلّناسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَروّن (بقره/ 221)

10- قُلْ هَلْ يَسْتَوِى الاعْمَى وَالْبَصِيرُ افَلا تَتَفَكَّروُن (انعام/ 50)

11- انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الْايَاتِ لَعَلَّهُمْ يَفْقَهُونَ (انعام/ 65)

12- وَلَا تُقولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فى سَبيلِ اللَّهِ امواتٌ بَلْ احياءٌ وَلكِن لّا تَشْعُروُنَ (بقره/ 154)

13- انَّ الّذينَ اتَّقَوا اذَا مَسَّهُم طائِفٌ مِنَ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإُذا هُمّ مُّبْصِرونَ (اعراف/ 201)

14- وَما تَدْرِى نَفْسٌ مَّاذَا تَكْسِبُ غَدَاً وَمَا تَدْرِى نَفْسٌ بأىِّ ارْضٍ تَمُوتُ (لقمان/ 34)

ص: 140

ترجمه:

1- اين گونه خداوند آياتش را براى شما تعيين مى كند تا عقل خود را به كار گيريد و انديشه كنيد.

2- در آفرينش آسمان ها و زمين و آمد و شد شب و روز نشانه هايى است (از عظمت و قدرت و علم پروردگار) براى صاحبان مغز.

3- خداوند شما را از شكم مادران بيرون آورد در حالى كه هيچ نمى دانستيد و براى شما گوش و چشم و عقل قرارداد (تا علم و آگاهى يابيد) شايد شكر نعمت هاى او را بجا آوريد.

4- چه بسيار اقوامى را كه قبل از آنها هلاك كرديم اقوامى كه از آنان قوى تر بودند و شهرها (و كشورها) را گشودند، آيا راه فرارى وجود داشت؟ در اين تذكرى است براى آن كس كه عقل دارد يا گوش فرا مى دهد و حضور مى يابد.

5- از اين ميوه ها و گياهان كه خدا با نزول باران از زمين رويانيده بخوريد، و چار پايان خود را نيز به چرا بريد كه در اين نشانه هايى است (از عظمت او) براى صاحبان خرد.

6- (اين قرآن زاييده فكر بشر نيست) بلكه آيات روشنى است كه در سينه هاى صاحبان علم جاى دارد»

7- هنگامى كه آفرينش آدم را موزون ساختيم و از روحم در او دميدم براى او سجده كنيد».

8- سوگند به روح و جان آدمى، و آن كسى را كه آن را موزون ساخت و سپس گناه و تقوايش (راه هاى خير و شر) را به او الهام كرد.

9- خداوند آياتش را براى مردم تبيين مى كند تا متذكر شوند (انديشه كنند و به راه آيند).

10- بگو آيا نابينا و بينا (نادان و دانا) يكسانند آيا فكر نمى كنيد؟!

ص: 141

11- بنگر چگونه آيات را براى آنها با تعبيرات گوناگون بيان مى كنيم شايد بفهمند.

12- «و به آنها كه در راه خدا كشته مى شوند مرده مگوييد بلكه آنها زندگانند ولى شما نمى فهميد.

13- پرهيزكاران هنگامى كه گرفتار وسوسه هاى شيطان مى شوند به ياد (خدا) مى افتند و بينا مى گردند.

14- و هيچ كس نمى داند فردا چه مى كند؟ و هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد؟ (فقط خداوند عالم و آگاه است).

***

شرح مفردات

* «عقل» به گفته «لسان العرب» و «مفردات راغب» در اصل از «عقال» به معناى طنابى است كه بر پاى شتر مى بندند تا حركت نكند، و از آن جا كه نيروى خرد، انسان را از كارهاى ناهنجار باز مى دارد اين واژه بر آن اطلاق شده است، بعضى ديگر از كتب لغت مانند «صحاح» «عقل» را به معناى «حَجْر» و «مَنع» تفسير كرده اند، و بعضى مانند «قاموس» به معناى «علم به صفات اشيا از حسن و قبح و كمال و نقصان» و در «مجمع البحرين» در تفسير عاقل مى گويد: «او كسى است كه مى تواند نفس خويش را كنترل كند، و از هوى و هوس باز دارد».

به نظر مى رسد كه ريشه اصلى همان منع و باز داشتن است، و لذا هنگامى كه زبان كسى بند مى آيد عرب مى گويد: «اعتقل لسانه» و به «ديه» نيز «عقل» مى گويند چرا كه جلوى خونريزى بيشتر را مى گيرد، و «عقيله» به زنى گفته مى شود كه داراى عِفت و حجاب و پاكدامنى است.

به گفته «خليل بن احمد» در كتاب «العين» «عقل» به قلعه و دژ نيز گفته مى شود.

و همان گونه كه ملاحظه مى كنيم مفهوم منع و بازدارى در همه اين معانى نهفته

ص: 142

است پس ريشه اصلى همان منع است.

* «لب» و «لبا» به گفته بسيارى از ارباب لغت به معناى خالص و برگزيده هر چيزى است، و لذا به مرحله عالى خرد و عقل نيز «لب» اطلاق مى شود، و به همين دليل هر لبى عقل است، اما هر عقلى، لب نخواهد بود، چرا كه لب عقل در مراحل عالى و خلوص آن است، لذا در قرآن مجيد مسائلى به «اولواالالباب» نسبت داده شده كه جز با عقل در مراحل عالى قابل درك نيست، و به مغز بسيارى از ميوه ها نيز لب گفته مى شود چرا كه خالص از پوست است.(1)

* «فؤاد» چنان كه قبلًا نيز اشاره كرده ايم از ماده «فأد» (بر وزن وَعْد) در اصل به معناى گذاردن نان بر خاكستر يا ريگ داغ است تا اين كه خوب پخته شود، و همچنين به پختن و بريان كردن گوشت گفته مى شود.(2)

بنابراين هنگامى كه عقل به مراحل پختگى برسد به آن «فؤاد» مى گويند، و جمع آن «افئده» است.

راغب در مفردات مى افزايد: «فؤاد» به معناى قلب است با اين اضافه كه مفهوم درخشندگى و برافروختگى نيز در آن وجود دارد.

* «قلب» چنان كه در «قاموس» و «مفردات» و «العين» و «لسان العرب» آمده است در اصل به معناى دگرگون ساختن چيزى است، و معمولًا به دو معنا استعمال مى شود: گاه به آن عضوى كه وسيله رسانيدن خون به تمام بدن است، و گاه به روح و عقل و علم و فهم و شعور اطلاق مى گردد، و اين به خاطر آن است كه هم قلب جسمانى و هم قلب روحانى دائماً در دگرگونى و حركت و تغيير است، چنان كه بعضى از ارباب لغت گفته اند:

ماسمى القلب الامن تقلبه والرأى يصرف بالانسان اطوارا!

«قلب» را به اين خاطر قلب ناميده اند كه دائماً دگرگون مى شود و عقيده و رأى انسان را به اشكال مختلف در مى آورد».


1- لسان العرب، مفردات و مجمع البحرين.
2- لسان العرب و تاج العروس و مفردات راغب.

ص: 143

ضمناً «قلب» به مركز، و مغز هر چيزى نيز گفته مى شود، مانند قلب لشكر، زيرا قلب انسان مركز جسم و جان اوست، و در قاموس نيز آمده كه خالص هر چيزى را قلب آن مى گويند.

* «نهى (بر وزن هُما) به معناى «عقل» از ماده «نهى» (بر وزن سعى) به معناى بازداشتن از چيزى گرفته شده، و بسيارى از ارباب لغت (مانند مفردات راغب و مجمع البحرين و لسان العرب و شرح قاموس) تصريح كرده اند به اين كه اين نامگذارى به خاطر آن است كه عقل انسان را از كارهاى زشت و ناپسند باز مى دارد و نهى مى كند.

* «صدر» در اصل به معناى سينه و سپس به آغاز و قسمت اعلا و مقدّم بر چيزى اطلاق شده است، مثلًا صدر مجلس به بالاى مجلس، و صدر كلام به آغاز سخن، و صدر نهار به اوّل روز گفته مى شود (قاموس و مفردات و لسان العرب).

ولى از بعضى از لغات استفاده مى شود كه معناى اصلى همان مقدّم و آغاز هر چيزى است، امّا به هر حال از آن جا كه عقل انسانى قسمت مهم و اعلاى وجود او را تشكيل مى دهد به آن صدر گفته مى شود، به خصوص اين كه قلب جسمانى نيز در وسط سينه قرار دارد، و بعداً خواهيم گفت كه رابطه بسيار نزديكى ميان دگرگونى هاى عقلى و روحى با دگرگونى هاى همين قلب جسمانى وجود دارد.

«روح» در اصل به معناى «تنفس» است، و از آن جا كه ارتباط نزديكى ميان تنفس و بقاى حيات وجود دارد روح به معناى جان و مركز عقل و فهم انسان نيز اطلاق شده است.

بعضى تصريح كرده اند كه «روح» و «ريح» (به معناى باد) هر دو از يك معنا مشتق است، و اگر روح انسان كه گوهر مستقل و مجردى است به اين نام ناميده شده، به خاطر آن است كه از نظر تحرك و ايجاد حيات و ناپيدا بودن همچون باد و تنفس است.

* «نفس» به گفته «راغب» و «لسان العرب» و «قاموس» و «كتاب العين» و ديگران

ص: 144

به معناى «روح» است كه مركز ادراكات انسان مى باشد، منتها در قرآن مجيد مراحلى براى نفس ذكر شده: نفس اماره، همان روح سركشى كه انسان را به كارهاى زشت و گناه ترغيب مى كند، و «نفس لوامة» كه بعد از آلودگى به گناه پشيمان مى گردد و در مقام سرزنش و ملامت خود بر مى آيد كه در اين مرحله در فارسى امروز به آن وجدان مى گوييم، و «نفس مطمئنه» همان روحى كه كاملًا بر شهوات مسلّط است و به مرحله اطمينان و آرامش رسيده است.

***

از مجموع آنچه گفته شد به خوبى استفاده مى شود كه قرآن مجيد تعبيرهاى بسيار متنوعى از عقل و خرد دارد كه هر كدام به يكى از ابعاد اين گوهر نفسانى اشاره مى كند، و به تعبير ديگر هر كدام از اين واژه ها به يكى از ابعاد عقل و خرد آدمى مربوط است.

از آن جا كه اين قوه مرموز الهى انسان را از زشتى ها باز مى دارد به آن عقل و نهى گفته مى شود.

و از آن جا كه دائماً در دگرگونى است به آن «قلب»، و از آن جا كه قسمت اعلاى وجود انسان به آن «صدر» گفته اند.

و از آن جا كه رابطه نزديكى با حيات دارد «روح» و «نفس» و هنگامى كه به مرحله خلوص برسد و خالص گردد به آن «لب» مى گويند و سرانجام هنگامى كه پخته شود به آن «فؤاد» اطلاق مى شود.

و از اين بيان نتيجه مى گيريم كه به كار بردن اين واژه هاى گوناگون و متنوع بى حساب نيست، و كاملًا هماهنگ با مطلبى است كه در هر آيه تعقيب مى شود، و اين از شگفتى هاى قرآن مجيد است كه انسان در بررسى هاى تفسير موضوعى به آن واقف مى گردد.

***

ص: 145

افعال عقل

* «ذكر» نقطه مقابل نسيان است، و به گفته راغب در مفردات حالتى است كه به انسان امكان مى دهد معارفى را كه دريافته است حفظ و نگهدارى كند، و به هنگام نياز آن را در ذهن حاضر سازد، و اين معنا گاهى با «قلب» و گاهى با زبان انجام مى گيرد.

* «فكر» به معناى انديشيدن و فعاليت عقل است، و به گفته راغب، نيرويى است كه «علم» را به سوى «معلوم» مى برد و به عقيده جمعى از فلاسفه حقيقت تفكر و انديشيدن مركب از دو حركت است: حركتى به سوى مقدمات هر مطلب، سپس حركتى از آن مقدمات به سوى نتيجه، مجموعه اين دو حركت كه سبب شناخت و معرفت اشيا است «فكر» نام دارد.

* «فقه» گاهى به معناى «فهم» به طور مطلق تفسير شده همان گونه كه در لسان العرب آمده است، اما به گفته «مفردات» «فقه» عبارت است از آگاهى بر مطلب پنهان به كمك مطلب حاضر و موجود، بنابراين «فقه» علمى است كه از روى ادله به دست آيد (البتّه فقه به معناى اصطلاحى علم به احكام اسلامى است).

* «شعور» بطورى كه جمعى از اهل لغت مانند صاحب «قاموس» و «لسان العرب» و «مقاييس اللغة» و غير آنها گفته اند به معناى علم و آگاهى است، ولى راغب در مفردات آن را به معناى «احساس» ذكر كرده، و اگر منظور احساس درونى باشد با تفسيرى كه ديگران گفته اند چندان تفاوتى نخواهد داشت، در بسيارى از آيات قرآن مجيد نيز به همين معنا (علم) به كار رفته هر چند در بعضى ديگر از آيات به معناى احساس خارجى است.

* «بصيرت» از «بصر» گرفته شده است كه به گفته راغب به سه معنا آمده: به معناى «چشم» و «نيروى چشم» و «قوه ادراك و علم».

بعضى گفته اند: معناى اصلى آن علم است خواه از طريق مشاهده حسى حاصل شود، يا از طريق علم و عقل.(1)

واژه «بصيرت» بالخصوص در «ادراك قلبى و علم» به كار مى رود، و لذا در لسان


1- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم ماده« بصر».

ص: 146

العرب آمده كه «بصيرت» به معناى اعتقاد قلبى است، و بعضى آن را به معناى ذكاوت و هوش تفسير كرده اند.

در آيات قرآن نيز اين واژه در اين معنا به كار رفته است مانند: «قُلْ هَذِهِ سَبِيلِى ادْعُوا الَى اللَّهِ عَلَى بَصِيَرةٍ؛ بگو اين راه من است كه به سوى خدا دعوت مى كنم با آگاهى» (يوسف 108)(1)

* «درايت» به معناى علم و آگاهى بطور مطلق، يا علم و آگاهى در مسائل مخفى پنهان است، و به معناى «هوشيارى» نيز آمده است، از «مقاييس اللغة» استفاده مى شود كه در اصل به معناى «توجه» به چيزى است، و سپس به معناى «آگاهى» نسبت به چيزى آمده، در قرآن مجيد نيز بطور مكرر در مفهوم «علم» استعمال شده است از آنچه در اين بخش گفتيم نيز به خوبى استفاده مى شود كه الفاظى كه در قرآن مجيد براى «كار عقل و خرد» استعمال شده و مفهوم علم و ادراك را مى رساند نيز الفاظ متنوعى است كه هر كدام از آنها به يكى از ابعاد علم اشاره مى كند و در هر مورد متناسب با آن بكار رفته!

آن جا كه سخن از آگاهى توأم با موشكافى است واژه «درايت» و آن جا كه سخن از تجزيه و تحليل است كلمه «فكر» و آن جا كه منظور آگاهى از يك امر پنهانى به كمك يك امر محسوس است واژه «فقه» استعمال شده، و آن جا كه هدف آگاهى توأم با حفظ و يادآورى است كلمه «ذكر» و به همين ترتيب هر واژه جايى دارد و هر لفظ مقامى دارد.

اين نكته نيز قابل توجه است: تعبيراتى كه در قرآن مجيد در زمينه «كار عقل» آمده سلسله مراتبى دارد كه از «شعور» به معناى درك ساده، شروع مى شود سپس به مرحله «فقه» مى رسد كه درك مسائل نظرى از مسائل آشكار است و بعد از آن مرحله «فكر» است كه ناظر به تجزيه و تحليل حقايق مى باشد، مرحله بعد مرحله «ذكر» يعنى حفظ و يادآورى است، و از آن بالاتر مرحله «نُهى


1- از جمله آيات ديگرى كه اين معنا در آن به كار رفته 14 قيامت، انعام، 203 اعراف و 102 اسراء است.

ص: 147

يعنى درك عميق حقايق، و از آن نيز فراتر مرحله «بصيرت» يعنى بينش عميق است.

و اين است معناى فصاحت و بلاغت!

***

تفسير و جمع بندى آيات
1- ارزش خرد در ميزان قرآن

نخستين آيه مورد بحث، هدف از نزول آيات الهى را تعقل و انديشه مردم ذكر مى كند و با تعبير به «لعلّ» كه در اين گونه موارد براى بيان هدف است اين حقيقت را آشكار مى سازد.

بعضى ديگر از آيات قرآن، مطلب را از اين فراتر برده و با لحن سرزنش بارى مردم را به خاطر عدم تفكر و تعقّل، مورد مؤاخذه قرار داده، مى گويد: «افلا تَعقلونَ».(1)

و در آيات ديگرى، همين معنا را به صورت جمله شرطيه ذكر كرده، مى فرمايد:

«قَدْ بَيَّنَا لَكُمُ الآيَاتِ إِنْ كُنْتُم تَعْقِلُونَ؛ ما آيات را براى شما تبيين كرديم اگر تعقل كنيد».(2)

اين سه تعبير مختلف (لعلكم تعقلون- افلا تعقلون- انْ كُنتم تعقلون) به وضوح اين حقيقت را روشن مى سازد، كه خداوند، نيروى تعقل را در اختيار انسان نهاده كه براى درك واقعيت ها از آن استفاده كند، و اگر نكند در خور ملامت و توبيخ است.


1- آل عمران، 65، انعام 32، يونس 16، هود 51، يوسف 109، انبيا 10 و 67، مؤمنون 80، قصص 60، صافات 138.
2- آل عمران، 118.

ص: 148

در دوّمين آيه، با اشاره به نشانه هاى خدا، در آفرينش آسمان ها و زمين و آمد و شد شب و روز مى گويد: درك اين آيات، براى «اولواالالباب» ميّسر است، و چنان كه در تفسير مفردات آيه گفتيم «اولوالالباب» انديشمندانى هستند كه فكر و عقلشان به مرحله خلوص رسيده و از شوائب اوهام پاك شده، آنها هستند كه از دقايق نظام آفرينش آگاه مى شوند، و در ماوراى آن، جمال دل آراى خدا را مى بينند، و اين خود اهميّت عقل و خرد را در طريق شناخت حق روشن مى سازد.

***

در سوّمين آيه پس از اشاره به خارج شدن انسان از شكم مادر، در حالى كه هيچ نمى دانست، ابزار شناخت و معرفت را، شرح مى دهد، نخست سمع (نيروى شنوايى) كه با آن «علوم نقلى» و تجارب ديگران را مى شنود، سپس نيروى «بينايى» كه با آن «امور حسّى» و قابل مشاهده را در پهنه جهان درك مى كند و سپس «افئده» (دل ها و خردها) كه با آن واقعيات ماوراى حس را ادراك مى نمايد، و چنان كه گفتيم «فؤاد» عقل بر افروخته و پخته است، و مفهومى والاتر از «عقل» دارد.

***

در آيه چهارم، پس از اشاره به سرنوشت اقوام نيرومندى كه قبل از اين در كره خاكى زندگى داشتند و بر اثر طغيانگرى و فساد نابود شدند، و راهى براى فرار پيدا نكردند، مى فرمايد: «سرنوشت آنها باعث تذكّر و بيدارى است، براى آنها كه قلب (عقل) دارند و گوش شنوا»!

***

در پنجمين آيه، پس از اشاره به زنده شدن زمين هاى مرده و روييدن گياهانى كه غذاى انسان ها و چارپايان را كه در اختيار انسان است تشكيل مى دهد مى فرمايد: «در اينها نشانه هاى خدا براى صاحبان «نُهى» است و چنان كه گفتيم

ص: 149

«نُهى» (بر وزن شما) به عقل گفته مى شود، از اين نظر كه انسان را از زشتى ها و قبايح باز مى دارد.

در ششمين آيه، پس از اشاره به آيات با عظمت و روشنگر قرآن، مى گويد: اينها در سينه هاى كسانى است كه علم و دانش به آنها عطا شده، و چنان كه گفتيم، «صدر» (سينه) در اصل به معناى بخش مقدّم و اعلاى هر چيز است، و نشان مى دهد گوهر عقل كه از منابع مهّم شناخت است، برترين بخش وجود انسان را تشكيل مى دهد.

***

در آيه هفتم، ضمن اشاره به آفرينش آدم از خاك مى فرمايد: «هنگامى كه خلقت او موزون شد، و از روح خودم در آن دميدم، شما اى فرشتگان براى عظمت او سجده كنيد».

اين «روح الهى» همان «گوهر عقل» است كه به خاطر اهميّتش، به خداوند اضافه شده (اين اضافه را اضافه تشريفى مى نامند) وگرنه خداوند نه روح دارد و نه جسم، و درست به خاطر همين روح الهى بود كه تمام ملائكه مقربين و فرشتگان با عظمت بارگاه حق مى بايست براى آدم سجده كنند، والّا خاك و گل هرگز چنين ارزشى را نداشت و اين تأكيد مهمى است بر ارزش عقل و خرد.

***

در هشتمين آيه، به آفرينش «نفس» (روح و عقل) انسان، و آفريدگار نفس قسم ياد مى كند، و سپس مى افزايد: بعد از آن كه خداوند، اين روح را آفريد و موزون ساخت، طرق فجور و تقوا (راه هاى كجى و راستى) را به او الهام كرد، كه اين خود اشاره لطيفى است به ادراكات فطرى انسان، كه از روز نخست در درون جان او از طريق تعليم الهى، نهاده شده است.

اين بود مجموعه هشت عنوان مختلفى كه در قرآن مجيد، براى اشاره به گوهر عقل و خرد از آنها استفاده شده، و اهميّت اين منبع شناخت را در ابعاد مختلفش روشن مى سازد.

ص: 150

***

آنچه در بالا گفته شد و نمونه هايى از آيات آن ذكر گرديد در مورد اصل گوهر عقل بود، و اما در مورد كار و فعاليت آن نيز، تعبيرات متعددى در قرآن مجيد آمده است كه هريك از اين تعبيرات يكى از ابعاد و زواياى آن را روشن مى سازد به اين ترتيب كه:

در نهمين آيه مورد بحث سخن از «تذكر» است مى فرمايد: خدا به اين منظور آياتش راى براى مردم تبيين مى كند كه متذكر شوند، تذكر به معناى حفظ و يادآورى مطالب يكى از كارهاى مهم عقل است كه اگر نبود انسان از علوم خود هيچ بهره اى نمى برد.

باز در اين جا به تعبيرات مختلفى در قرآن برخورد مى كنيم: گاه مطلب را مانند آيه فوق با جمله «لعل» كه در اين گونه موارد براى بيان هدف است مطرح مى كند، و گاه به صورت توبيخ و سرزنش «أفَلا تَتَذَكَّروُن».(1)

و گاه به عنوان سرزنش از افرادى كه انديشه خود را به كار نمى اندازند و حقايق را حفظ و يادآورى نمى كنند «قَلِيْلًا ما تَذَكَّروُن»(2)

***

در دهمين آيه سخن از «تفكر» است، و بعد از آن كه در يك استفهام انكارى مى پرسد آيا «نابينا» و «بينا» يكسان است؟ با لحن سرزنش آميزى مى گويد: «آيا فكر نمى كنيد» و همان گونه كه اشاره كرديم «فكر» در واقع به معناى «تجزيه و تحليل» مسائل مختلف براى راهيابى به عمق آنهاست، و طريقى است براى فهم بهتر و بيشتر.

باز در اين جا تعبيرات متنوع است گاه مى گويد: لَعَلَّكُمْ تَتَفكَّروُن؛ شايد شما انديشه كنيد» (بقره 219) گاه مى گويد: «لَقْومٍ يَتَفَكَّروُن؛ براى جمعيتى كه تفكر مى كنند» (يونس 24، رعد 3، نحل 11) و گاه مى فرمايد: «أَوْلَمْ يَتَفَكَّروُا فى أنْفُسِهِمْ؛ آيا آنها در


1- انعام 80، هود 24، نحل 90، مؤمنون، 85، صافات 155.
2- نمل 62.

ص: 151

دل خود نينديشيدند؟» (روم 8)

***

در يازدهمين آيه سخن از «فقه» به معناى فهم و درك عميق است، مى گويد:

«ببين ما چگونه آيات خود را براى آنها با انواع بيان ذكر مى كنيم شايد آنها بفهمند و درك كنند».

در اين جا نيز گاه «لَعَلَّهُم يَفْقَهُون» آمده (مانند آيه فوق) و گاه «لِقَومٍ يَفْقَهُونَ؛ براى گروهى كه مى فهمند» (انعام 98)

و در جاى ديگر «لَوْ كانُوا يَفْقَهُون اگر آنها مى فهميدند» (توبه 81)

و در موارد ديگر «بَلْ كانُوا لا يَفْقَهُونَ الّا قَليْلا؛ آنها جز كمى نمى فهمند» (فتح 15) كه همه بيانگر اهميّت فوق العاده مسأله تفقه و ادراكات عقلى است.

و همان گونه كه اشاره شد «فقه» به معناى «درك مسائل پنهانى از طريق مشاهده مسائل اشكار» است كه اين يكى از ابعاد درك عقلى است.

***

در دوازدهمين آيه بحث از «شعور» است كه پس از نهى مؤمنان از اين كه شهيدان راه خدا را مرده نگويند، مى فرمايد: «آنها زندگانند ولى شما درك نمى كنيد»

البتّه «شعور» گاه به معناى احساس ظاهرى مى آيد، و گاه به معناى احساس درونى كه همان درك عقلى است، و در قرآن مجيد در هر دو معنا به كار رفته است.

قرآن در آيات زيادى گروهى را كه «شعور» خود را به كار نمى گيرند با تعبيراتى مختلفى مورد مذمت قرار داده.(1)

***

در سيزدهمين آيه گفتگو از «بصيرت» است، ضمن اشاره به يكى از آثار تقوا مى فرمايد: «افراد متقّى هنگامى كه گرفتار وسوسه هاى شيطان شوند ناگهان به


1- شعرا 113، حجرات 2، بقره 9، آل عمران 69، انعام 26، انعام 123، مؤمنون 56.

ص: 152

ياد خدا مى افتند و بصيرت مى يابند و حقيقت را درك مى كنند و از دام وسوسه هاى شياطين رهايى مى يابند».

«بصيرت» و «ابصار» كه به معناى بينايى است گاه با چشم ظاهر صورت مى گيرد و جنبه حسى دارد، و گاه با چشم درون و عقل خرد و به معناى ادراكات عقلى است، و آيه مورد بحث از آياتى است كه اين واژه در آن به معناى دوّم به كار رفته است.

قرآن مجيد گاه مى گويد: «انسان نسبت به خويشتن بصيرت و آگاهى دارد؛ بَلِ الأَنسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصِيْرُةٌ» (قيامت 14) و گاه به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد: «به مردم بگو: اين راه من است كه من و پيروانم با بصيرت كامل همگان را به سوى خدا دعوت مى كنيم؛ قُلْ هذِهِ سَبِيْلىِ أَدُعُوْا إلَى اللَّهِ عَلى بَصِيَرةٍ أَنا وَمَنِ اتَّبَعنَى» (يوسف 108).

مسلّماً در تمام اين موارد بصيرت به معناى آگاهى هايى است كه از طريق خرد براى انسان پيدا مى شود.

***

و سرانجام در چهاردهمين و آخرين آيه سخن از «دِرايَت» است، درايت به معناى هوشيارى و آگاهى بر مسائل پنهان يا غير محسوس، مى فرمايد:

«هيچ كس نمى داند فردا چه مى كند؟ و هيچ كس نمى داند در كدام سرزمين از دنيا مى رود؟»

قابل توجه اين كه ماده «درايت» در قرآن مجيد همواره به صورت منفى به كار رفته، يعنى در مواردى كه صحبت از عدم درايت انسان است و اين نشان مى دهد كه درايت مفهوم عميقى از درك و فهم دارد كه براى همه كس حاصل نمى شود.

***

از مجموع آيات چهاردهگانه بالا نتايج زير به دست مى آيد:

1- قرآن «عقل و خرد» انسان را به عنوان يكى از منابع اصيل، معرفت شناخته، و

ص: 153

اهميّت فوق العاده اى براى آن قائل شده است.

2- قرآن همگان را به تعقل و تفكّر بيشتر در همه مسائل دعوت مى كند.

3- قرآن به ابعاد گوناگون روح آدمى، توجه خاصى كرده و روى هريك از آنها تأكيد مى كند.

4- قرآن فعاليت هاى روح را در زمينه ادراك واقعيات با تعبيرات مختلفى ذكر كرده و روى هريك در جاى خود تكيه مى كند.

ولى با اين حال قرآن موانع متعددى براى ادراك صحيح عقلى بر شمرده كه در بحث «موانع معرفت» به خواست خدا مطرح خواهد شد.

***

توضيحات:

1- ادراكات عقلى از ديدگاه فلسفه.

با اينكه ادراكات عقلى از نظر غالب فلاسفه به عنوان يك منبع مهم معرفت شناخته شده، «فلاسفه حسى» چنان كه قبلًا نيز اشاره كرديم با اين امر به مخالفت برخاسته، و ادراكات عقلى را به كلى از درجه اعتبار ساقط دانسته، و راه شناخت واقعيت ها را منحصر به تجربه هاى حسى مى دانند.

بيشترين بهانه آنها در اين زمينه چند امر است:

1- اختلاف ميان فلاسفه در مسائل عقلى با اين كه هر كدام براى اثبات عقيده خود دلايلى ظاهراً منطقى ذكر مى كنند.

2- وقوع خطا در اعتقادات بسيارى از دانشمندان به گونه اى كه در موارد فراوانى خودشان اعتراف به اشتباه خود نموده، و در مقام اصلاح بر آمده اند.

3- اين موضوع را نيز بايد بر دو امر سابق اضافه كرد كه جهش و پيشرفت سريعى كه در علوم طبيعى در قرون اخير رخ داده و بسيارى از رازهاى جهان طبيعت از طريق تجربه هاى حسى گشوده شده، اين فكر را تقويت كرده كه تنها مى توان بر همين منبع حسّ تكيه كرد، و بر هر چه غير آن است بايد قلم بطلان

ص: 154

كشيد.

در «تاريخ فلسفه» مى خوانيم: بهانه هايى شبيه همين موضوعات سبب شد كه در يونان قديم افكار سوفسطايى كه همه واقعيات را اعم از حسى و غير حسى انكار مى كرد قوت گيرد: از يك سو اختلاف فلاسفه را ديدند، و از سوى ديگر در دعاوى زيادى كه در دادگاه ها مطرح مى شد وكلاى زبردستى به دفاع از موكل خود بر مى خاستند كه هركس از افراد عادى استدلال آنها را مى شنيد حق را به موكل آنها مى داد، آن چنانكه گاه شنوندگان هر دو طرف را با اين كه در دو جهت مخالف قرار داشتند صاحب حق مى شمردند! و اين فكر قوت گرفت كه ممكن است اصلًا واقعيتى وجود نداشته باشد!

ولى براى رفع همه اين اشتباهات بايد در بررسى مسأله ادراكات عقلى اولًا «ادراكات بديهى» را از «نظرى» جدا كرد، چرا كه خطاها مربوط به قسمت بديهى نيست، هيچ كس در اين كه عدد 2 نصف 4 است، و يا اين كه شى ء واحد در آن واحد و مكان واحد نمى تواند هم موجود و هم معدوم بوده باشد، خطا نمى كند، و اگر بعضى در اين گونه موارد نيز اظهار ترديد يا اظهار اعتقاد خلاف كرده اند در واقع با الفاظ بازى مى كنند، و مثلًا «ضدين» و «نقيضين» را طور ديگرى تفسير مى نمايند، وگرنه در اصل مطلب هيچ اختلافى نيست.

ثانياً در امور استدلالى نيز اگر ميزان دقيقى به كار رود خطا رخ نمى دهد، خطا از آن جا سر مى زند كه ميزان ها نمى تواند دقيق باشد، و لذا در مسائل رياضى كه ميزان دقيقى براى سنجش در دست است اختلافى ميان رياضيدان ها نيست، و نتيجه ها قطعى است، چرا كه معيارهاى روشن براى امتحان صحيح و باطل بودن نتيجه هر مسأله اى در دست است.

ثالثاً اين كه ما مى گوييم در ادراكات عقلى خطا وجود دارد اين خود دليلى بر قبول ادراكات عقلى است نه بر نفى آنها، چرا كه وقتى سخن از خطا مى گوييم مفهومش اين است كه واقعيت هايى را پذيرفته ايم كه با توجه به آنها مى توان پى برد كه فلان عقيده خطاست.

ص: 155

مثلًا همين كه مى گوييم چون ميان فلاسفه اختلاف است معلوم مى شود گروهى بر خطا هستند به خاطر آن است كه پذيرفته ايم محال است دو اعتقاد متضاد هر دو صحيح باشد، اين خود يك ادراك عقلى بديهى است و لذا شبيه همين نكته را در مورد كسانى كه مى گويند: «چون حس خطا مى كند پس از درجه اعتبار ساقط است» ذكر كرديم و گفتيم وقتى مى گوييم: حسّ بينايى گرفتار خطا مى شود، زيرا مثلًا يك نقطه نورانى اگر به سرعت حركت كند آن را به صورت يك خط آتشين ممتد مى بيند، مفهومش اين است كه به عنوان يك واقعيت، وجود نقطه نورانى و حركت آن درك كرده ايم، و چون «نقطه» و «خط» متضادند پس آنچه را به صورت خط آتشين مى بينيم خطاست، اينها همه اعتراف ضمنى به وجود واقعيت ها و امكان درك آنهاست.

آخرين سخن اين كه تمام كسانى كه به مخالفت با «ادراكات عقلى» برخاسته اند در حقيقت با كمك همين ادراكات عقلى مى خواهند مدعاى خود را اثبات كنند، يعنى عملًا ادعاى خود را نقض كرده، و با ادراكات عقلى به جنگ ادراكات عقلى رفته اند.

***

2- مقام عقل در روايات اسلامى

در روايات اسلامى بيش از آنچه تصور شود به گوهر عقل و خرد بها داده شده، و به عنوان اساس دين، بزرگترين غنا، برترين سرمايه، راهوارترين مركب، بهترين دوست، و بالاخره معيار و ميزان براى تَقَّرِب الى اللَّه و كسب پاداش معرفى گرديده است.

از ميان ده ها يا صدها روايت پر ارزش كه در منابع مختلف در اين زمينه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه هدى عليه السلام رسيده است تنها به ذكر دوازده روايت نمونه قناعت مى كنيم.

1- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «قِوامُ الْمَرءِ عَقْلُهُ، وَلادِيْنَ لِمنْ لا عَقْلَ لَهُ؛ اساس

ص: 156

موجوديت انسان عقل اوست، و آن كس كه عقل ندارد دين ندارد»!(1)

2- اميرمؤمنان على عليه السلام مى فرمايد: «لا غِنى كَالْعَقْلِ وَلا فَقْرَ كَالْجَهْلِ؛ «هيچ بى نيازى همچون عقل نيست، و هيچ فقرى همچون جهل»!(2)

3- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان عليه السلام مى خوانيم: «ان اللَّه تبارَكَ وَ تَعالى يُحاسِبُ الناسَ علين قَدرِ ما آتاهُمْ مِنَ العُقولِ فى دارِ الدُّنيا؛ «خداوند متعال مردم را به مقدار عقلى كه در دنيا به آنها داده است محاسبه مى كند».(3)

4- در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است: «انَّ الثَّوابَ عَلى قَدَرِ الْعَقْلِ؛ ثواب و پاداش عمل به نسبت عقل است».(4)

5- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: «ما قَسَّمَ اللَّه لِلعِبادِ شَيئاً أَفْضَلَ مِنَ الْعَقْلِ ... وَما أَدّى الْعَبْدُ فَرائضَ اللَّه حَتى عَقَلَ عَنُه، وَلا بَلَغَ جَمْيعُ الْعايِنَ فى فَضْلِ عِبادَتِهِمْ ما بَلَغَ العاقِلُ؛ خدا در ميان بندگانش نعمتى برتر از عقل تقسيم نكرده، و بندگان فرايض الهى را بجا نمى آورند تا آنها را با عقل خود دريابند، و تمام عابدان در فضيلت عبادتشان به پايه عاقل نمى رسند».(5)

6- در حديثى مى خوانيم كه امام موسى بن جعفر عليه السلام به «هشام بن حكم» فرمود:

«يا هِشام! ما بَعَثَ اللَّه أَنْبِيائَه وَرُسُلَه عِبادِهِ الّا لِيَعْقِلُوا عَنِ اللَّه، فَأحْسَنُهُمْ إسْتِجابَةً أَحْسَنُهُمْ مَعْرِفَةً، وأَعْلَمُهُمْ بِأَمْرِ اللَّه أحْسَنُهْم عَقَلًا، وَأكْمَلُهُم عَقْلًا أَرفَعُهم دَرَجَةً فى الدُّنيا وَالآخِرَة؛ خداوند پيامبران و رسولانش را به سوى بندگانش نفرستاد مگر به اين منظور كه درباره خداوند عاقل تر شوند، بنابراين بهترين بندگانى كه دعوت آنها را اجابت كردند كسانى هستند كه معرفت بهتر داشته باشند، و آنها كه از كار خدا آگاهترند عاقل ترند، و آنها كه عقلشان كامل تر است مقامشان در دنيا و آخرت برتر است».(6)


1- بحارالانوار، جلد 1 صفحه 94، حديث 19.
2- نهج البلاغه، كلمات قصار، جمله 54.
3- بحارالانوار، جلد 1، صفحه 106، حديث 2.
4- اصول كافى، جلد 1، صفحه 12، حديث 8،( كتاب العقل و الجهل).
5- اصول كافى، جلد 1، صفحه 12، حديث 11.
6- كافى، جلد 1، صفحه 16.

ص: 157

7- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه فرمود: «لِكُلِّ شَى ءٍ آلَةٌ وعُدَّةٌ، وآلَةُ المُؤْمِنِ وَعُدَّته العَقلُ ولِكُلِّ شَى ءٍ مَطِيَّةُ الْمَرءِ الْعَقُلُ، وَلِكُلِّ شَى ءٍ غَايةٌ وَغايَةُ العِبادَةِ الْعَقْلُ ...؛ براى هر چيز ابزار و وسايلى است، و ابزار و وسايل مؤمن عقل است، و براى هر چيز مركبى است و مركب راهوار انسان عقل است، و براى هر چيز هدفى و هدف از عبادت عقل است»!(1)

8- در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است: «اذا أَرادَ اللَّه أنْ يُزِيْلَ مِنَ عَبْدٍ نِعْمَةً كانَ اوَّلُ ما يُغَيِّرُ مِنْهُ عَقْلُهُ؛ هنگامى كه خداوند بخواهند نعمتى را از بنده اش (به خاطر ناسپاسى) بگيرد اوّلين چيزى را كه از او دگرگون مى سازد عقل اوست»(2).

9- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان عليه السلام آمده است: «العَقْلُ صاحِبُ جَيْشِ الرَّحْمنِ، وَالهَوى قَائدُ جَيْشِ الشَّيْطانِ والنَّفْسُ مُتَجاذَبَةٌ بَيْنَهما، فَايُّهما غَلَبَ كانَ فى حَيِّزِهِ؛ «عقل فرمانده لشكر خداى رحمان است، و هوا پرستى فرمانده لشكر شيطان، و نفس انسانى در ميان اين دو در كشمكش است، هر كدام غالب شوند انسان در قلمرو او قرار مى گيرد»!(3)

10- در حديث ديگرى از على عليه السلام آمده است: «الْعُقُولُ ائمَةُ الأَفْكارِ، واْلأَفْكارُ أئَمةُ الْقُلُوبِ، وَالقُلُوبُ أئَمةُ الحَوَاسِّ، وَالحَوَاسُّ ائمَةُ الاعضاءِ؛ عقل ها پيشوايان افكارند، و افكار پيشوايان عواطفند، و عواطف پيشوايان حواسند، و حواس پيشوايان اعضايند»(4) (به اين ترتيب اعضاى انسان بر حواس او تكيه مى كنند، و حواس او از عواطف او كمك مى گيرند و عواطف بر افكار تكيه مى كنند، و افكار بر عقل ها!).

11- در حديثى از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم آمده است: «إنَّ الرَّجُلَ لَيَكُونَ مِنْ أَهْلِ الجِهاد، وَ مِنْ


1- بحارالانوار، جلد 1، صفحه 95، حديث 34.
2- بحارالانوار، جلد 1، صفحه 94، حديث 20.
3- غرر الحكم.
4- بحارالانوار، جلد 1، صفحه 96، حديث 40.

ص: 158

أَهْلِ الصَّلاةِ وَ الصِّيامِ، وَمِمَّنُ يَاْمُرُ بِالْمَعرُوفِ وَ يْنهى عَنِ المُنكَرِ، وَلا يُجْزى يَومُ الْقِيامَةِ الّا عَلى قَدْرِ عَقْله؛ انسان ممكن است اهل جهاد و اهل نماز و روزه و از امر كنندگان به معروف و نهى كنندگان از منكر باشد، اما روز قيامت تنها به اندازه عقلش به او پاداش داده مى شود»!(1)

12- و در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم: «لا مُصِيْبَةَ كَعَدَمِ الْعَقْلِ؛ هيچ مصيبتى مانند بى عقلى نيست»!(2)

***

3- مخالفان حاكميت عقل

با تمام اوصافى كه درباره «عقل» گفته شد، و با تمام موقعيتى كه اين گوهر گرانبهاى انسانى در آيات و روايات دارد با كمال تعجب افرادى را در گوشه و كنار مى بينيم كه زبان به مذمت عقل گشوده، و از اين كه عاقلند ناليده اند؟ و از اين سخن عجيب تر دلايلى است- يا صحيح تر بهانه هايى است- كه براى آن ذكر مى كنند.

گاه مى گويند «عقل» انسان را محدود مى كند، و خوب و بد و حلال و حرام و درست و نادرست بر سر راه انسان مى گذارد، و آزادى انسان را تا حد زيادى سلب مى كند! چه خوب كه اين عقل نبود و ما از هر نظر آزاد بوديم، آزاد! ...

و گاه مى گويند اين عقل درد آفرين است، انسان هوشيار و حساس آسايشى ندارد، ولى آدم كم عقل و بى عقل شاد و خرم و خندان است، و به گفته شاعر آنها:

دشمن جان من است، عقل من و هوش من كاش گشاده نبود چشم من و گوش من!

يا به گفته ديگرى:

عاقل مباش تا غم ديوانگان خورى ديوانه باش تا غم تو عاقلان خورند!

يا به گفته ديگرى:


1- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 324.
2- بحارالانوار، جلد 78، صفحه 165.

ص: 159

خوش عالمى است عالم ديوانگى اگرموى دماغ ما نشود شخص عاقلى!

ولى روشن است كه اينها جز يك مشت سفسطه يا مزاح يا كنايه براى مفاهيم ديگرى نيست، و گويندگان اشعار فوق نيز بسيار بعيد به نظر مى رسد كه منظوشان مذمت عقل باشد، بلكه بطور كنايه مى خواهند اين واقعيت را تفهيم كنند كه در اطراف خود مسائل دردناكى را مى بينند كه مردم از آن غافلند.

يا اين كه منظورشان از اين ديوانگى نوعى مفهوم عرفانى آن است يعنى عاشق بى قرار حق بودن، و همه چيز دنياى مادى را در پاى او قربانى كردن.

به هر حال، درست است كه عقل انسان را محدود مى كند، ولى اين محدوديت افتخار انسان و مايه تكامل او است اين درست به اين مى ماند كه كسى بگويد:

آگاهى بر علم طب، انسان را در انتخاب نوع غذا، و مسائل ديگر زندگى، تا حد زيادى محدود مى كند، آيا اين محدوديت عيب است؟ يا سبب سلامت انسان و نجات او از بيمارى ها و گاه مسموميت هاى كشنده است.

و اما اين كه عقل هميشه بارى از غم بر دل انسان مى گذارد اين غم نيز افتخار است، و نشانه كمال، آيا انسان اگر طبق مثل معروف سقراطى باشد؟ «ضعيف و لاغر بهتر است، يا خوكى باشد فربه و چاق»؟!

بله اگر ما مسأله تكامل انسان را به كلى ناديده بگيريم، و اصل را بر لذت مادى زودگذر بگذاريم، آن چنان كه گروهى از ماديين كه طرفدار اصالت لذتند مى گويند، ممكن است بعضى از اين سخنان درست باشد، ولى با ديدگاه يك انسان موحد كه براى بشر حركت و رسالت و هدف و تكامل قائل است اين حرف ها مسخره و چندش آور است.

تازه ماديين طرفدار اصل لذت نيز مجبورند براى همان حفظ لذت محدوديت هاى زيادى را از طريق قوانين اجتماعى بپذيرند، و غم و اندوه هايى را از اين رهگذر برخود هموار كنند، و اينجاست كه مى فهميم اگر انسان از سرچشمه وحى و تعليمات انبيا دور بيفتد در چه پرتگاه هايى سقوط خواهد كرد؟!

مسائل مربوط به دوّمين منبع شناخت يعنى «عقل و خرد» را در اين جا پايان داده به سراغ سوّمين منبع مى رويم، هر چند مسائل گفتنى هنوز در اين جا بسيار است.

ص: 160

سوّمين منبع معرفت: «تاريخ و آثار تاريخى»

اشاره

ص: 161

اشاره

در قرآن مسائل تاريخى به دو صورت مطرح شده است:

1- به صورت مدون، يعنى قرآن مجيد قسمت هاى زيادى از تاريخ اقوام پيشين را براى مسلمانان با الفاظ و عبارات ظريف و دقيقى بازگو مى كند، و نقاط تاريك و روشن زندگانى آنها با ذكر پيامدهاى آنها نشان مى دهد، تا سبب آگاهى و بيدارى و معرفت نسبت به مسائل مختلف گردد، و انسان ها حقايق زندگى خويش را در آيينه تاريخ پيشينيان ببينند.

2- به صورت تكوين، يعنى ارائه آثار تاريخى بازمانده از اقوام پيشين، آثارى كه خاموش است اما يك دنيا غوغا دارد، آثارى كه مى تواند تاريخ گذشته را به روشنى ترسيم كند، و آيينه اى مى گردد پيشاپيش روى انسان تا چهره زندگى خود و آينده خويش را در آن ببيند.

نخست سراغ نمونه هايى از هر دو بخش مى رويم:

1- لَقَدْ كانَ فِى قِصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِاوْلىِ الأَلبابِ (يوسف/ 111).

2- فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعلّهُم يَتَفكَّروُن (اعراف/ 176).

3- ذلِكَ مِنْ أنباءِ الْقُرى نَقُصُّه عَلَيكَ مِنها قائمٌ وَحصِيدٌ (هود- 100)

4- نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيكَ احَسنَ القَصَصِ بَما أَوْحَيْنا الَيْكَ هَذا الْقُرآنَ وَ إنْ كُنْتَ مِنْ قَبلِهِ لَمِنَ الغافِلين (يوسف/ 3)

5- فَأَخَذَهُ اللَّهُ نَكالَ الآخِرَةِ وَ الاولى إنَّ فى ذلِك لَعِبْرَةً لِمنْ يَخْشَى (نازعات/ 25 و 26)

6- أَفَلَمْ يَسِيُروا فِى الأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُم قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بها أَو آذانٌ يَسَمَعَونَ بِها (حج/ 46)

ص: 162

7- افَلَمْ يَسِيرُوا فِى الأَرِضِ فَيَنْظُروا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّدِيْنَ مِن قَبْلِهْم دَمَّرَ اللَّهُ عَلَيِهم وَللِكافِرينَ أَمْثالُها (محمّد/ 10)

8- قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سَنَنٌ فَسِيرُوا فِى الأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ (آل عمران/ 137)

9- قَلْ سِيرُوا فى الأَرْضِ فَأنْظُروا كَيْفَ بَدَءَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنْشِى ءُ الْنَّشْأَةَ الأَخِرةَ انَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديْرٌ (عنكبوت/ 20)

10- الَمْ تَرَ الى الَّذِى حَاجَّ إبراهيْمَ فى رَبِّهِ أَنْ اتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ (بقره- 258)

11- أَلَمْ تَرَكَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعَادٍ- إرَمَ ذاتِ الْعِمَادِ (فجر/ 6 و 7)

12- الَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الفِيْل (فيل/ 1)

ترجمه

1- در سرگذشت هاى آنها درس عبرتى براى صاحبان انديشه است.

2- اين داستان ها را (براى آنها بازگو كن شايد بينديشند (و بيدار شوند).

3- اين از خبرهاى شهرها و آبادى هاست كه ما براى تو بازگو مى كنيم، كه بعضى (هنوز) برپا هستند و بعضى از ميان رفته اند.

4- ما بهترين سرگذشت ها را از طريق وحى كردن اين قرآن براى تو بازگو مى كنيم، هرچند پيش از آن از غافلان بودى.

5- خداوند او را به عذاب آخرت و دنيا گرفتار ساخت- و در آن عبرتى است براى آنها كه (از خدا) مى ترسند.

***

6- آيا آنها سير در زمين نكردند تا دل هايى داشته باشند كه با آن حقيقت را درك كنند، يا گوش هاى شنوايى كه نداى حق را بشنوند.

7- آيا در زمين سير نكردند تا ببينند عاقبت كار كسانى كه قبل از آنها بودند به كجا رسيد؟ خداوند آنها را هلاك كرد، و براى كافران امثال اين مجازات ها خواهد بود!

ص: 163

8- بيش از شما سنت هايى وجود داشت (و هر قوم طبق اعمال و صفات خود سرنوشت هايى داشتند) پس روى زمين گردش كنيد و ببينيد سرانجام تكذيب كنندگان (آيات خدا) چگونه بود؟!

9- بگو: در زمين سير كنيد و بنگريد خداوند چگونه آفرينش را آغاز كرد؟

سپس خداوند (به همين گونه) جهان آخرت را ايجاد مى كند، خداوند بر هر چيز قادر است.

10- آيا نديدى كسى را كه با ابراهيم درباره پروردگارش محاجّه و گفتگو كرد.

11- آيا نديدى پروردگارت با عاد آن شهر پر قدرت چه كرد؟

12- آيا نديدى پروردگارت با اصحاب فيل (لشكر ابرهه) چه كرد؟

***

شرح مفردات:

«قصص» (بر وزن قفس) به معناى جستجو كردن و از آثار چيزى است(1) و «قصّه» را از اين جهت «قصّه» گويند كه در آن پى گيرى از اخبار و حوادث گوناگون مى شود، بنابراين «قصّه» تنها به معناى داستان نيست، بلكه از نظر ريشه لغت به معناى جستجو از اشيا است.

و به هر چيزى كه پشت سر هم قرار مى گيرد، نيز «قصص» گفته مى شود.

و به قيچى از اين نظر «مِقَصّ» گفته مى شود كه موها را پشت سر هم مى چيند، و «قُصّه» (بر وزن غصّه) به معناى مجموعه موهاى پيش سر است.(2)

«عبرت» در اصل از ماده «عبور» و «عبر» (بر وزن ابر) به معناى انتقال از حالتى به حالت ديگر است، و «عبور» در اصل در لغت عرب به معناى گذشتن از آب است، بوسيله شنا كردن، يا كشتى، يا پل و مانند آن، ولى بعداً در معناى


1- بايد توجّه داشت كه« قصص» هم معناى مصدرى دارد، و هم جمع« قصّه» است، و در آيه 3 و 111 سوره يوسف كه در بالا آورديم، معناى جمعى دارد.
2- لسان العرب، مفردات راغب، مجمع البحرين.

ص: 164

گسترده ترى به كار رفته است و به معناى انتقال از حالتى به حالت ديگر استعمال شده. سخن را از اين جهت «عبارت» گويند كه گذراست، و از زبان گوينده به گوش شنونده مى رسد.

اما «عبرت» به معناى كيفيّت قابل مشاهده اى است كه انسان بوسيله آن منتقل به چيزى كه قابل مشاهده نيست مى شود.(1)

بعضى نيز گفته اند: «عبرت» به معناى دلالتى است كه انسان را به مقصود مى رساند(2) اين واژه به معناى تعجب نيز آمده است (3) (شايد از اين جهت كه بسيارى از حوادثى را كه انسان از طريق حوادث مهم و آشكار كشف مى كند تعجب آميز است).

«سَيْر» به معناى حركت روى زمين است، بنابراين وقتى گفته شود «سير فى الارض» جنبه تأكيد پيدا مى كند، راغب در مفردات مى گويد: براى سير در ارض دو معنا ذكر كرده اند: يكى حركت جسمانى در روى زمين (و مشاهده موجودات و آثار مختلف آنها) و ديگر حركت فكرى و مطالعه درباره اين موجودات جهان، بعضى نيز گفته اند سير به معناى عبور ممتد در يك جهت است.(4)

«سيره» به معناى «روش» يا به معناى تاريخ زندگى افراد نيز از همين معنا گرفته شده است.

«رؤيت» در لغت به دو معنا آمده است به معناى مشاهده با چشم، و به معناى علم و آگاهى و مشاهده باطنى(5) و در قرآن مجيد در بسيارى از موارد به معناى دوّم يعنى علم و آگاهى به كار رفته است و «رأى» نيز به معناى اعتقاد قلبى و نظريه است خواه اعتقاد قطعى بوده باشد يا اعتقاد ظنّى، و «رويه» و


1- مفردات راغب.
2- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 271.
3- لسان العرب.
4- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 268.
5- اوّلى متعدى به يك مفعول و دوّمى به دو مفعول( لسان العرب و مفردات).

ص: 165

«تروى» به معناى تفكر و يا تلاش و جستجو براى به دست آوردن يك نظريه است.

«نظر» نظر در اصل به معناى گردش چشم، و يا گردش فكر براى پى بُردن به چيزى، يا مشاهده آن است، و گاه به معناى جستجو و تفحص آمده، و گاه به معرفتى كه بعد از فحص حاصل مى شود.(1)

در مجمع البحرين سه معنا براى «نظر» ذكر شده است: مشاهده چيزى، و دقت در چيزى با چشم، و تفكر براى به دست آوردن علم يا گمان.

«لسان العرب» نخست نظر را به «احساس چشم» معنا مى كند، و سپس آن را به دو شاخه «نگاه كردن با چشم» و نگاه كردن با قلب، تفسير كرده، و جالب توجه اين است بعداً به حديث پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: «النَّظَرُ عَلى وَجْهِ عَلىٍّ عليه السلام عِبادَةٌ» اشاره كرده، و در تفسير آن از «ابن اثير» نقل مى كند كه گفته اند: معناى حديث اين است كه وقتى چشم مردم به على عليه السلام مى افتاد مى گفتند:

«لا الهَ الّا اللَّه ما أَشْرَفَ هَذا الْفَتى لااله الا اللَّه ما أعَلَمَ هذا الفتى ...؛ لا اله الّا اللَّه، چقدر اين جوان شريف است؟ لا اله الا اللَّه چقدر اين جوان عالم و آگاه است) و به اين ترتيب مشاهده على 7 آنها را به عبادت و كلمه توحيد دعوت مى كرد.(2)

***

تفسير و جمع بندى آيات

در نخستين آيه مورد بحث بعد از اشاره به سرنوشت دردناك گروهى از اقوام پيشين مى فرمايد: پى گيرى آثار آنها و دقت در سرگذشت و سرنوشت اين اقوام مايه عبرت براى صاحبان مغز و انديشه است، آنها مى تواند از اين طريق به عوامل بدبختى و خوشبختى خويش پى ببرند، و راه نجات و هلاكت را از يكديگر باز شناسند


1- مفردات راغب ماده نظر.
2- لسان العرب، جلد 5، ماده نظر.

ص: 166

***

و در دوّمين آيه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مخاطب قرار داده، مى گويد: براى اين كه انديشه آنها را زنده كنى و به تفكر وادارشان نمايى سرگذشت اقوام پيشين و داستان هاى آنها را بر شمار و اين خود مى رساند كه بيان صحيح تاريخ گذشتگان موجب بيدارى افكار و منبع معرفت است.

***

و در سوّمين آيه بعد از بيان سرگذشت گروهى از اقوام پيشين مانند قوم نوح و قوم شعيب و قوم فرعون و لوط و عاد و ثمود مى فرمايد: اين از خبرهاى شهرها و آبادى هايى است كه ما براى تو بازگو مى كنيم كه بعضى هنوز برپا هستند و بعضى در هم كوبيده و نابود شده اند. ما به آنها ستم نكرديم، آنها خودشان بر خويش ستم روا داشتند، و در آخر مى افزايد: در اينها نشانه اى است براى كسانى كه از عذاب آخرت مى ترسد.

و در چهارمين آيه كه در آغاز سوره يوسف آمده براى آماده ساختن شنوندگان مى فرمايد: ما بهترين داستان ها و سرگذشت ها را در اين وحى آسمانى قرآن براى تو بيان مى كنيم و از حقايقى با خبر مى شوى كه قبلًا آگاه نبودى، و از اين طريق معرفت بيشتر مى اندوزى.

در اين چهار آيه روى موضوع «قصه» يا «قصص» كه به معناى پى گيرى و جستجو و تحليل اخبار و حوادث پيشين است به عنوان يك وسيله معرفت تكيه شده.

***

در پنجمين آيه بعد از اشاره به عذاب دردناك فرعون مى فرمايد: خداوند او را به عذاب آخرت و دنيا مجازات كرد و در اين ماجرا عبرتى است كه براى صاحبان خشيت و خدا ترسان.

در اين آيه روى عنوان «عبرت» كه به معناى انتقال و عبور از حالت قابل مشاهده به حقايقى كه قابل مشاهده نيست تكيه شده است

ص: 167

***

در ششمين و هفتمين و هشتمين و نهمين آيات روى مسأله «سير در ارض» تكيه شده، در يك جا مى گويد: اگر آنها در روى زمين به گردش مى پرداختند و آثار باقيمانده پيشينيان را تماشا مى كردند قلب و عقل آنها بيدار مى شد و گوش هاى شنوايى براى درك حق پيدا مى كردند.

در جاى ديگر كافران را مورد سرزنش قرار مى دهد كه چرا جهانگردى و سير در ارض نكردند تا عاقبت اقوامى را كه به عذاب الهى گرفتار شدند، با چشم خود ببينند، و بدانند امثال آن در انتظار آنهاست.

و در جاى ديگر همه مردم، يا همه مسلمان ها را مخاطب ساخته، مى گويد: پيش از شما سنت هايى وجود داشت و اقوامى با اعمال و كردارهاى مختلف روى كار آمدند، برخيزند و آثار آنها را در نقاط مختلف جهان ببينيد، تا بدانيد عاقبت كار كسانى كه دعوت انبياى الهى را تكذيب كردند به كجا منتهى شد؟

و در يك جا نيز، مردم را به سير در ارض براى جستجوى آغاز آفرينش و پى بردن از آن به مسأله معاد دعوت مى كند.

***

آيات دهم و يازدهم و دوازدهم تكيه روى مسأله مشاهده و «رؤيت» مى كند، اما نه با چشم ظاهر كه با چشم دل.

و در هر سه آيه ظاهراً روى سخن به شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است، ولى منظور همه مؤمنان بلكه همه انسان ها مى باشد، به عنوان استفهام تقريرى او را مخاطب ساخته، گاه مى گويد: آيا تاريخ اين مردى را كه بر اثر غرور سلطنت به محاجّه درباره خدا با ابراهيم عليه السلام برخاسته بود، نديدى كه عاقبت كارش به كجا رسيد؟ همان «نمرود» گردنكش و مغرور و طغيانگر

و گاه مى گويد: آيا نديدى خدا به قوم عاد و شهرهاى آباد آنها چه كرد؟!

و آيا نديدى بر سر اصحاب فيل چه آمد، همان ها كه به قصد درهم كوبيدن خانه كعبه با لشكر انبوه فراوان از سرزمين «يمن» به راه افتادند، و خداوند آن لشكر

ص: 168

عظيم قدرتمند را با سنگريزه هاى كوچكى كه به وسيله پرندگان ضعيف و ناچيزى پرتاب مى شد در هم كوبيد؟

مسلّماً نه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و نه مسلمانان، ابراهيم و نمرود و محاجّه آنها را با چشم نديده بودند، و هم چنين قوم عاد و شهرهاى آبادشان را، شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در همان سالى كه داستان فيل واقع شد طبق روايت مشهور متولّد شد، و طبعاً اين ماجرا را نديده و اكثريت مسلمانان نيز چنين بودند. بنابراين منظور از رؤيت دقت در تاريخ آنها و سرگذشت آنان است.

نكته قابل توجه اين كه در پنج آيه اوّل تكيه بر تاريخ مدوّن يعنى آنچه در صفحات كتب تاريخى آمده است شده، و در چهار آيه بعد تكيه بر تاريخ زنده تكوينى، يعنى آثارى كه از اقوام پيشين در نقاط مختلف جهان باقى مانده.

سه آيه اخير نيز ممكن است اشاره به تاريخ مدوّن باشد يا تاريخ زنده خارجى و يا هر دو، و از مجموع اين آيات (و نظاير آن در قرآن مجيد) ارزشى را كه قرآن براى هر دو قسم تاريخ به عنوان منبع معرفت و آگاهى قائل است روشن مى شود.

در يك جا مردم را بسيج مى كند كه شخصاً بروند و قصرهاى فراعنه، ويرانه هاى شهرهاى عاد و ثمود، كاخ هاى نمروديان، و سرزمين زير و رو شده قوم لوط را با چشم خويش ببينند، و معرفت بيندوزند.

و در جاى ديگر قرآن خودش اين سرگذشت ها را با دقت و موشكافى شرح مى دهد و نكات عبرت آموز آنها را يك به يك بازگو مى كند، و عاقبت «مكذبان» و «كافران» و «ظالمان» و «هوسبازان» را در لابه لاى اين بحث هاى تاريخى روشن مى سازد.

در حقيقت گاه مردم را به «مصر» مى برد، و آثار باستان را به آنان نشان مى دهد، و خفتگان در دل خاك را در برابر آنها مجسم مى كند، و تخت هاى رفته بر تاراج را در برابر ديدگان آنها قرار مى دهد و گاه بخت هاى واژگون شده از تخت ها را،

ص: 169

خلاصه آنچه گذشته در دل آينده پنهان داشته بر عيان نشان مى دهد.(1)

و گاه دست آنها را مى گيرد و به شهرهاى ويران شده «سدوم» مركز زندگانى قوم لوط مى برد، و از آن جا به بهشت شدّاد، و از آن جا به سرزمين بابل، مركز فرمانروايى نمرود، و از آن جا به مناطق ديگر.

ايوان مدائن را آيينه عبرت مى كند و از كنگره هر قصرى پندى نو مى دهد، خلاصه قرآن در مسأله تعليم و تربيت و آگاهى و معرفت تكيه فراوانى بر تاريخ و سرگذشت پيشينيان در كتاب ها و در صفحه زمين دارد، و اين مسأله در خور دقت فراوان است.

***

توضيحات

1- آيينه جهان نماى تاريخ!

مهمترين محصول عمر انسان «تَجارِب» اوست تجاربى كه مى تواند براى زندگى بهتر، و جهاد بيشتر، و تكامل فزونتر راهگشا باشد.

ولى يك انسان مگر چقدر مى تواند در عمر كوتاه خود تجربه كند؟ بيست سال؟


1- تعبيرات فوق اشاره به شعر معروف« سرمد» است كه مى گويد: به مصر رفتم و آثار باستان ديدم به چشم آنچه شنيدم زداستان، ديديم! بسى چنين و چنان خوانده بودم از تاريخ چنين فتاد نصيبم كه آن چنان ديدم گذشته در دل آينده هر چه پنهان داشت به بصر از تو چه پنهان كه بر عيان ديدم تو تخت ديدى و من بخت واژگون از تخت تو نقش ظاهر و من نقش ناتوان ديدم! تو تاج ديدى و من تخت رفته بر تاراج تو عاج ديدى و من مشت استخوان ديدم تو چشم ديدى و من ديده حريصان بازهنوز در طمع ملك جاودان ديدم؟ 144- نهج البلاغه، خطبه 157.

ص: 170

پنجاه سال؟ هشتاد سال؟

تازه اگر در كوران هاى شديدى كه ميدان تجربه است قرار گيرد، و عمر او به صورت يكنواخت نگذرد.

حال فكر كنيد اگر بتوانيم تجربيات همه انسان ها را كه در يك عصر زندگى مى كنند يك جا جمع كنيم، و از آن بالاتر تجارب همه انسان ها را در تمام قرون و اعصار، راستى چه حجم زيادى را تشكيل مى دهد؟ و مسلّماً مبدأ معرفت و آگاهى بسيار عظيمى است.

تاريخ- به شرط اين كه به صورت كامل و صحيحى تنظيم شود- مجموعه تجارب همه انسان ها را در تمام قرون و اعصار پيش روى مطالعه كنندگان مى گذارد؛ حتى اگر ناقص هم باشد به نسبت در برگيرنده تجارب ادوار پيشين است.

اهميّت تاريخ از اين نظر روشن تر مى شود كه بدانيم كمتر حادثه اى در زندگى امروز مى توان يافت كه نمونه، يا نمونه هايى از آن در گذشت واقع نشده باشد. و اين كه مى گويند: «تاريخ پيوسته تكرار مى شود» يك واقعيت است، البتّه ممكن است موارد استثنايى داشته باشد ولى اكثريت قريب به اتفاق حوادث در اين قانون كلى جمع است.

اميرمؤمنان على عليه السلام در سخنان گرانبهايش به وضوح به اين مطلب اشاره كرده، مى فرمايد: «عِبادَ اللَّه انَّ الدَّهْرَيَجْرى بِالباقينَ كَجَرِيهِ بِالْماضينَ؛ اى بندگان خدا! روزگار در مورد بازماندگان همان گونه جريان مى كند كه درباره گذشتگان جريان داشت»!(144)

و در حديث معروفى آمده است كه آنچه در اين امت اسلامى واقع مى شود نمونه اى از آن در بنى اسرائيل تحقق يافته است.

اين جاست كه اهميّت و موقعيت تاريخ و مقام آن در عرصه معرفت و شناخت كاملًا روشن مى شود.

ص: 171

به جرأت مى توان گفت كه با تحليل و بررسى دقيق تاريخ بشر عوامل شكست ها و ناكامى ها پيروزى ها و كاميابى ها شكوفايى تمدن ها سقوط و انقراض حكومت ها. سرانجام ظلم و بيدادگرى. عاقبت عدل و داد. آثار اتحاد كلمه و حركت و تلاش و كوشش. نقش علم و آگاهى:

و عواقب دردناك جهل و سستى و تنبلى، همه در آيينه جهان نماى تاريخ منعكس است.

اگر آن شاعر دانشمند از خدا عمر دوباره مى خواست و مى گفت:

مرد خردمند پسنديده راعمر دو بايست در اين روزگار

تا به يكى تجربه اندوختن با دگرى تجربه بستن به كار

بايد به او گفت: اگر تاريخ را دقيقاً بررسى كند عمر دوباره كه سهل است عمر صد باره، و هزار باره به تو داده مى شود!

و چه زيبا فرمود اميرمؤمنان على عليه السلام به فرزند گراميش امام حسن مجتبى عليه السلام:

«اى بُنَىْ! إنِّى وَإنْ لَمْ اكُنْ عُمِّرْتُ عُمُرَ مَنْ كانَ قَبْلِى، فَقَدْ نَظَرتُ فى أعمالِهِمْ، وَفَكَّرتُ فى أَخبارِهِمْ، وَسِرْتُ فى آثارِهِمْ، حَتّى عُدْتُ كَاحَدِهِمْ، بَلْ كَأنِّى بِما إنْتَهى الىَّ مِنْ امُورِهِم قَدْ عُمِّرْتُ مَعَ اوَّلِهِمْ الى آخِرِهِم؛

فرزندم! من اگر چه تمام عمر پيشينيان را نداشته ام، ولى در اعمال آنها نظر افكنده ام، و در اخبارشان انديشه نمودم، و در آثارشان سير كردم آن چنان كه گويى يكى از آنان شده ام، بلكه گويى به خاطر آنچه از تاريخ زندگى آنها به دست من رسيده، با همه آنها از آغاز تا آن جا من عمر كرده ام».(1)

با توجه به آنچه گفته شد به خوبى روشن مى شود كه «تأسف» آن شاعر نكته سنج كه مى گويد:

افسوس كه سوداى من سوخته خام است تا پخته شود خامى من عمر تمام است

يا ديگرى كه مى گويد:


1- نهج البلاغه، وصيت به امام حسن مجتبى عليه السلام.

ص: 172

تا توانستم ندانستم چه سودچون كه دانستم توانستم نبود!

چندان موجّه به نظر نمى رسد، چرا كه تاريخ بشريت مى تواند بسيارى از اين مشكلات را حل كند، و بسيارى از اين كمبودها را جبران نمايد.

البته ما منكر ضعف ها و نارسايى هاى تاريخ موجود كنونى نيستيم، ولى با همه موجود كنونى نيستيم، ولى با همه اشكالاتى كه در تاريخ وجود دارد (و به زودى به آن اشاره خواهيم كرد) باز منبع غنى و پر فيضى است براى آگاهى و معرفت.

***

2- جاذبه هاى تاريخ

چرا تاريخ آموزنده است؟ پاسخ اين سؤال چندان مشكل نيست، زيرا تاريخ را مى توان به آزمايشگاه بزرگى تشبيه كرد كه مسائل مختلف زندگى انسان در اين آزمايشگاه به آزمون سپرده مى شود.

بنابراين همان گونه كه علوم آزمايشگاهى بسيارى از مسائل را در محدوده خود حل كرده، و براهين و دلايل زنده اى از طريق آزمون براى اثبات بسيارى از واقعيات ارائه داده است، تاريخ اين آزمايشگاه بزرگ نيز مسائل مختلفى را در بوته خود آزمايش مى كند، و «سياه سيم زراندود» را از «طلاى ناب» جدا مى سازد، و پندارها را از ميان مى برد.

اگر در آزمايشگاه فيزيك و شيمى ظواهر يا تركيب اجسام مورد بررسى قرار مى گيرد در آزمايشگاه تاريخ، رمز پيروزى ها و شكست اقوام، دليل پيشرفت و سقوط تمدن ها، و عكس العمل و واكنش صفات و روحيات مختلف اقوام و اشخاص، و نحوه عملكردها، به محك آزمايش زده مى شود، آن هم با شيرينى و جاذبه بسيار.

به اين ترتيب تاريخ وسيله خوبى است براى بررسى عوامل خوشبختى و بدبختى بشر.

ص: 173

و اگر مى بينيم قرآن مجيد اين همه بروى تاريخ پيشينيان تكيه مى كند، و بسيارى از سوره هاى قرآن ناظر به مباحث تاريخى است، و حتى گاهى اكثريت قريب به اتفاق آيات يك سوره را تاريخ پيشينيان تشكيل مى دهد، ناشى از همين نكته است.

افراد لجوج و عنود ممكن است بسيارى از مسائل نظرى را منكر شوند اما واقعيات مسلّم و قطعى تارخى را نمى توانند انكار كنند، به خصوص اين كه قرآن غالباً دست مردم را مى گيرد و به سراغ آثار باقيمانده اقوام پيشين مى برد و گفتنى ها را بر سر قبرهاى آنان و بر فراز ويرانه هاى شهرهايشان باز مى گويد.

تاريخ در حقيقت شاخه اى از مسائل تجربى است و از يك نظر مى توان آن را در منبع «حس و تجربه» براى معرفت ادغام كرد، با اين تفاوت كه حس و تجربه مربوط به حال است، و تاريخ مربوط به گذشته، حس و تجربه ممكن است مربوط به خود ما باشد اما تاريخ مربوط به همه انسان هاست.

ولى اهميّت فوق العاده اين شاخه از تجربه ايجاب مى كند كه به صورت يك منبع مستقل معرفت مورد بررسى قرار گيرد.

***

3- دافعه ها و ناخالصى هاى تاريخ

با اين كه تاريخ آيينه بزرگ و جالبى براى نشان دادن، بسيارى از واقعيات است، ولى با نهايت تأسف هميشه دست هاى آلوده اى براى دگرگون ساختن چهره اين آيينه شفاف مشغول فعاليت بوده است، به همين دليل تاريخ ناخالصى هاى زيادى دارد كه گاه شناخت «سره» از «ناسره» آن بسيار مشكل مى شود.

دليل آن نيز روشن است زيرا از يك سو نويسندگان تاريخ هميشه افراد بى طرف نبوده اند، بلكه با گرايش هاى شخصى يا گروهى خود تاريخ را به همان صورت كه مى خواستند نوشته اند و از سوى ديگر سلطه هاى جبّار در هر زمان تلاش و كوشش داشتند كه تاريخ نويسان را تحت نفوذ خود درآورند و آنچه را

ص: 174

مى خواهند به آنها ديكته كنند، و آنها نيز آنچه را آنها مى خواهند بنويسند.

گرچه بعد از زوال حكومت هريك از اين جبّاران و فراهم شدن جوّ آزادتر تلاش هايى براى اصلاح اشتباهات و ترميم خرابى هاى گذشته تاريخ مى شده است، ولى با اين همه گاه اين توفيق نصيب آنها نمى شد، و يا اصلاح و ترميم ها كافى نبود.

جالب اين كه گاه با رفت و آمد حكومت هاى خود كامه كه گرايش هاى متضاد داشتند چند بار مسائل تاريخى دگرگون مى شد، فى المثل «بنى اميه» تاريخ اسلام را به شكلى تحريف مى كردند و «بنى عباس» مى آمدند و آن را به شكل ديگر دگرگون مى ساختند، جانشينان «بنى عباس» نيز بار ديگر آن را به شكل جديدى در آوردند.

يك روز استالين ديكتاتور روسيه تاريخ انقلاب كمونيستى را آن چنانكه مى خواهد مى نويسد، و حتى در مدارس در سرتاسر كشور تدريس مى كند، جانشينان او كه وى را جلاد خون آشامى مى دانستند آن كتاب ها را جمع آورى كرده تاريخ انقلاب را به شكل ديگرى نوشتند، و هم چنين هر گروهى سر كار مى آمد طبق گرايش و مذاهب خود تاريخ اين كشور را بازنويسى مى كرد.

به همين دليل بعضى به قدرى به تاريخ بدبين شده اند كه اين جمله معروف را به عنوان مبالغه درباره آن گفته اند كه: «تاريخ مجموعه حوادث و سرگذشت هايى است كه هرگز واقع نشده، درباره اقوامى كه هرگز وجود نداشته اند»!!

ولى انصاف بايد داد كه با تمام اين ناخالصى ها باز هم تاريخ در جهات زيادى هنوز به عنوان يك منبع معرفت و شناخت قابل قبول است. چرا كه تاريخ نيز مانند هر خبر ديگرى داراى «متواتر» و «موثق» و «ضعيف» و «مجهول» است.

متواترات تاريخ را درباره كسانى امثال لشكر مغول و هيتلر و حوادث دردناك «اندلس» و صدها مانند آن نمى توان انكار كرد، آنچه بيشتر قابل نفى و اثبات و اشكال و ايراد است جزئيات تاريخ است كه اگر آن هم با اخبار ثقات ثابت شود قابل قبول است، البتّه اخبار ضعاف آن نيز كم نيست.

ص: 175

اين يك قضاوت عادلانه درباره تاريخ است، بنابراين نبايد چشم و گوش بسته همه آنچه را گفته اند پذيرفت، و نه خط بطلان بر همه كتب تاريخى كشيد.

از اين گذشته دو بخش از تاريخ است كه از هرگونه دستبرد محفوظ است:

تاريخى هايى كه به صورت آثار خارجى و تكوينى در جهان باقيمانده كه به سادگى نمى توان آنها را تحريف كرد، و قرآن مجيد مخصوصاً روى اين قسمت تكيه بسيار كرده، و آيات «سير در ارض» به منظور آگاهى از تاريخ گذشتگان ناظر به اين قسمت است.

و از آن بالاتر تاريخ هايى است كه از طريق «وحى» به ما مى رسد، مانند تواريخ قرآن كه از هر نظر اصيل و ناب است، اصولًا همان گونه كه بهترين قانون گذار خداست، بهترين «مورخ» نيز اوست، چرا كه بر همه جزئيات احاطه دارد و گرايش هاى شخصى و گروهى درباره او بى مفهوم است، و با وجود اين دو شرط اساسى او بهتر از هركس مى تواند تاريخ را بازگو كند.

جالب اين كه قرآن مجيد گاهى يك داستان تاريخى را چندين بار تكرار مى كند بعضى تعجب مى كنند كه چرا مثلًا داستان نوح يا موسى و فرعون، و رويارويى اين پيامبران با مستكبران و جباران اين همه تكرار شده، بى خبر از اين كه هركدام از اين آيات از يك بُعد به اين حوادث تاريخى مى نگرد، زيرا يك حادثه تاريخى گاهى چندين بعد دارد، مثلًا در مورد تاريخ بنى اسرائيل گاه از بعد مبارزه با طاغوت زمان به آن مى نگريم، و گاه از بُعد لجاجت اين قوم لجوج، گاه عواقب اختلاف كلمه را در ميان آنها مى بينيم، و گاه آثار كفران و ناسپاسى نعمت ها را، خلاصه، بسيارى از حوادث تاريخى همچون آيينه هاى چند بعدى است كه هر كدام روشنگر واقعيتى است (شرح بيشتر را به خواست خدا در فصل تواريخ قرآن خواهيد خواند).

***

ص: 176

4- فلسفه تاريخ

آنچه در تاريخ اهميّت فراوان دارد يافتن «ريشه هاى» حوادث و «نتايج» آنها است.

مثلًا اگر انقلابى در نقطه اى از جهان رخ مى دهد نخست بايد مسائلى را كه به آن انقلاب منتهى شده است دقيقاً مورد بررسى قرار داد، و تمام حوادث گذشته را از اين نظر دقيقاً مطالعه كرد.

سپس ثمرات و نتايج آن انقلاب و پيامدهاى آن را بنگريم، آنچه به تاريخ هدف مى دهد، و آن را از صورت يك سلسله حكايات سرگرم كننده بيرون آورده، و آن را به منبع قابل توجهى براى معرفت و شناخت مبدل مى سازد همين است.

ولى تاريخ نويسان متأسفانه بيشتر به ذكر وقايع تاريخى، آن همه در مرحله ظهور و بروز، قناعت كرده، و كمتر به سراغ ريشه ها و نتيجه ها رفته اند، و در تجزيه و تحليل مسايل اثر چشمگيرى از خود نشان نداده اند.

ولى جالب اين كه قرآن مجيد حوادث تاريخى را با ريشه يابى و نتيجه گيرى توأم مى كند، گاه بعد از ذكر بخشى از تاريخ گذشتگان مى گويد: «فانظُروا كيف كانَ عاقبةُ الْمُكّذِبين؛ بنگريد عاقبت كار تكذيب كنندگان به كجا رسيد»؟ (آل عمران 137).

گاه مى گويد: «وانظروا كيف كان عاقبة المفسدين؛ بنگريد عاقبت كار مفسدان و تبهكاران به كجا منتهى شد»؟ (اعراف 86)

و گاه مى فرمايد: «فانظروا كيف كانَ عاقِبةُ الْمُجرِمين؛ بنگريد عاقبت كار مجرمان به كجا رسيد»؟ (نمل 69)

و گاه مى گويد: «انَّ اللَّه لا يُغَيِّرُ مآ بَقَومٍ حَتّى يُغيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِم؛ خداوند وضع هيچ قوم و ملتى را دگرگون نمى سازد مگر اينكه خودشان وضع خود را تغيير دهند»! (رعد 11)

اين نكته نيز قابل توجه است كه تاريخ شاخه هاى زيادى دارد كه مهمترين شاخه آن تاريخ انسان و جوامع انسانى، تاريخ تمدن ها، و تاريخ علوم و فنون بشرى است. تواريخى كه محور اصلى آن را انسان تشكيل مى دهد و گرداننده

ص: 177

چرخ هاى آن انسان است.

و عجب خام و ساده انديشند، آنها كه تاريخ را با تمام شاخ و برگ هايش مولود جبرى مسائل اقتصادى، و بالخصوص ابزار توليد، مى دانند، يعنى تاريخ انسان را مخلوق و محكوم بى اراده مشتى ابزار و دستگاه هاى توليدى مى پندارند كه خود انسان آن را ساخته است.

اين گروه با اين طرز تفكر نه انسان را شناخته اند و نه تاريخ را.

***

5- تاريخ «نقلى» و «علمى» و «فلسفه تاريخ»
اشاره

يكى از انديشمندان معاصر تاريخ را از يك نظر به سه شاخه تقسيم مى كند:

1- تاريخ نقلى: كه مجموعه حوادث جزئى و مشخصى است كه در گذشته واقع شده، و در حقيقت شبيه فيلمى است كه از حادثه يا حوادثى بردارند، و لذا هميشه جزئى است، نه كلى، و سخن از بودن ها مى كند، نه شدن ها، و متعلق به گذشته است نه امروز و نقلى است نه عقلى

اين شاخه از تاريخ مى تواند از طريق محاكمات، شبيه تأثير پذيرى انسان از همنشين، و عبرت آموزى از مردم زمان، مفيد و آموزنده باشد، همان گونه كه قرآن مجيد «اسوه ها» را طرح مى كند، تا مردم از آن پند گيرند.

2- تاريخ علمى: كه از قواعد و سنت هاى حاكم بر زندگى انسان ها سخن مى گويد، قواعدى كه از بررسى و تحليل حوادث گذشته، به دست مى آيد، و در حقيقت تاريخ نقلى ماده خامى است براى اين قسمت.

از ويژگى هاى اين قواعد، قابل تعميم بودن، علمى بودن، و به صورت يكى از منابع معرفت و شناخت در آمدن، و انسان را مسلط بر آينده ساختن است.

ولى با اين حال اين قسم از تاريخ نيز علم به بودن ها است، نه شدن ها، هر چند كلى و عقلى است.

3- فلسفه تاريخ: كه سخن از تحول جامعه ها، از مرحله اى به مرحله ديگر

ص: 178

مى گويد، يا به تعبير ديگر علم به شدن هاست.

اين سخن را با ذكر يك مثال مى توان روشن ساخت:

«زيست شناسى» از قواعد كلى حاكم بر زندگى موجودات زنده بحث مى كند، اما نظريه «تكامل انواع» (اگر قائل به آن باشيم) سخن از چگونگى تحول و تبديل نوع موجود زنده اى به نوع ديگر مى گويد، و در واقع موضوع بحث در اين جا چگونگى حركت و تكامل تاريخ است، اين شاخه از تاريخ جنبه كليت دارد، و عقلى است، و در عين حال ناظر به جريان تاريخ از گذشته تا آينده است.

فايده اين قسم از تاريخ نيز بر كسى پوشيده نيست (1)

اما اين نكته لازم به يادآورى است كه آنچه در بررسى و تقسيمات فوق درباره شاخه هاى سه گانه تاريخ آمده صحيح است، ولى اصطلاحات «علم» و «فلسفه» كه در آن ذكر شده، اصطلاحات جديدى است كه گوينده براى اداى مقصودش برگزيده، و با اصطلاحات معمول روزسازگار نمى باشد.

از اين گذشته بخش دوّم و سوّم را مى توان به صورتى در هم ادغام كرد چرا كه قوانين كلى حاكم بر تاريخ كه از تاريخ نقلى به دست مى آيد گاه ناظر به وضع موجود جامعه هاست و گاه ناظر به تحول و تكامل جامعه ها

آنچه در اين جا مهم است اين است كه قرآن مجيد تنها به نقل حوادث تاريخى قناعت نكرده بلكه به قوانين كلى حاكم بر جامعه ها نيز اشاره مى كند، قوانينى كه مى تواند از بودن ها و شدن ها و تغيير و تحول هاى تاريخى و پيشرفت و سقوط جامعه ها پرده بردارد.

مثلًا در يك جا قرآن مى گويد: «ذلِكَ بِانَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَها عَلَى قَوْمٍ حْتَىّ يُغَيِّروا ما بِأَنْفُسِهم؛ اين به خاطر آن است كه خداوند هيچ نعمتى را كه به گروهى داده، تغيير نمى دهد، جز آن كه آنها خودشان را تغيير دهند»! (انفال 53)

توجه داشته باشيد كه قرآن اين اصل كلى را بعد از داستان قوم فرعون و عذاب آنها به خاطر گناهانشان بيان مى كند.


1- خلاصه اى از كتاب فلسفه تاريخ نوشته مرحوم شهيد مطهرى.

ص: 179

و در جاى ديگر بعد از اشاره به تاريخ اقوام نيرومندى كه بر اثر تكذيب پيامبران و شرك و گناه و ظلم نابود شدند، مى فرمايد: «فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ ايمانُهُمْ لمَّا رَأَوابأسَنا سُنَّتَ اللَّهِ الَّتِى قَدْ خَلَتْ فِى عِبادِهِ؛ آنها هنگامى كه عذاب شديد ما را مشاهده كردند اظهار ايمان نمودند، اما به حالشان سودى نداشت، اين همان سنت الهى است كه در مورد بندگان پيشين او جارى شده» (مؤمن «غافر» 85)

آرى اين يك قانون كلى است كه علاج حوادث را قبل از وقوع بايد كرد، هنگامى كه عواقب اعمال انسان دامنگيرش گردد ديگر كار از كار گذشته، و راهى براى جبران نيست.

***

پاسخ به يك اشكال

در اين جا ممكن است گفته شود كه قبول وجود قواعد كلى در تاريخ بشر ممكن است مفهوم جبر تاريخ را در نظر مجسم كند، و با آزادى اراده و اختيار بشر سازگار نيست.

ولى با توجه به يك نكته پاسخ اين ايراد روشن مى شود و آن اين كه: منظور از وجود قواعد و سنت هاى كلى آن است كه اعمال افراد و جامعه هاى انسانى كه از روى اراده و اختيار آنها سر مى زند بازتاب هاى قهرى دارد، مثلًا اقوام مقاوم و آگاه و پرتلاش پيروزند، و افراد پراكنده و سست و ناآگاه محكوم به شكست.

اين يك سنت تاريخى است، آيا اين قاعده كلى مفهومش مجبور بودن انسان در چنگال حوادث تارخى است، يا تأكيدى است بر تأثير و نفوذ اراده انسان در سرنوشت او؟!

اين درست به آن مى ماند كه بگوييم اگر كسى غذاى مسمومى را بخورد بيمار يا تلف مى شود اين قاعده كلى به صورت يك اثر قهرى است هرگز منافاتى با اصل اراده و اختيار انسان ندارد.

***

ص: 180

6- تاريخ در نهج البلاغه و روايات اسلامى

از آن جا كه نهج البلاغه كتاب عظيمى است با محتواى تربيتى بسيار غنى و قوى، و تربيت بدون معرفت، و معرفت بدون منابع آن ممكن نيست، روى مسائل تاريخى تأكيد بسيار كرده است.

سخنان اميرمؤمنان على عليه السلام در نهج البلاغه آنچنان حوادث تاريخى را شرح مى دهد كه گويى دست آنسان ها را گرفته، و با خود به زمان هاى گذشته دور دست مى برد، و صحنه ها را به روشنى در برابر آنها مجسم مى سازد، گويى لشكر فرعون را با چشم خود مى بيند كه در تعقيب مستضعفين بنى اسرائيلند، و سپس غرق آنها را در درياى «نيل» با چشم مى نگرد!

شهرهاى قوم عاد و ثمود و قوم لوط را زير ضربات ضديد تند بادهاى سركش، صاعقه ها، زلزله ها، و بارانى از سنگ تماشا مى كنند كه در يك چشم بر هم زدن چنان در هم كوبيده و زيرو رو مى شود كه از اين اقوام سركش و طغيانگر و ستمكار و هوسباز و كاخ ها و قصرها و زندگانى آبادشان چيزى جز ويرانه هايى خاموش، و اجسادى بى جان كه سكوت مرگبارى بر آنها حاكم است ديده نمى شود. و سپس هر مسافرى را از اين صحنه ها با كوله بارى از معرفت و آگاهى باز مى گرداند. راستى كه قدرت نهج البلاغه در نشان دادن صحنه هاى تاريخى عجيب است و همچنين در بيان فلسفه تاريخ.

قبلًا گفتار پر محتواى على عليه السلام را به فرزندش امام مجتبى عليه السلام درباره تأثير تاريخ در افزايش عمر انسان، افزايشى به اندازه همه عمر انسان ها از نظر تجربه و معرفت، شرح داديم.

درباره حاكميت قوانين كلى تاريخى در كلام آن حضرت نيز تعبيرات بسيار جالبى است، مى فرمايد:

«عِبادَ اللَّه! إِنَّ الدَّهْرَ يَجْرِى بِالبَاقِيْنَ كَجَرْيِهِ بِالماضينَ، لا يَعُودُ ما قَدْ وَلّىْ مِنُه، وَلايَبْقى سَرْمَداً ما فيه، آخِرُ فَعَالِهِ كاَوَّلِهِ، مُتشابِهَةٌ امُورُه، مُتضاهِرَةٌ أعْلامُهُ؛

ص: 181

اى بندگان خدا! روزگار بر بازماندگان آن گونه مى گذرد كه بر پيشينيان گذشت، آنچه گذشته باز نمى گردد، و آنچه هم اكنون موجود است جاودان نمى ماند، آخر كارش همچون اوّل كار اوست، و اعمال و رفتارش همانند يكديگر و نشانه هايش روشن و آشكار است»!(1)

و در تفسير معناى ايمان بعد از اين كه براى آن چهار ستون قائل مى شود (صبر و يقين و عدل و جهاد) مى فرمايد:

«وَاليَقينُ منها عَلَى ارْبَعِ شُعَبٍ: عَلى تَبْصِرَةِ الفِطْنَةِ، وَتأَوَّلِ الْحِكْمَةِ، وَمَوْعِظَةِ العِبَرةِ، وَسُنَّةِ الأَوَّلينَ؛ يقين چهار شعبه دارد (بر چهار پايه استوار است): بر بينش و هوشيارى، و رسيدن به دقايق حكمت، پند گرفتن از عبرت ها، و توجه به سنت هاى پيشينيان».(2)

و در جاى ديگر مى فرمايد:

«وَاعْلَمُوا عِبادَ اللَّهِ وَما أَنْتُمْ فِيهِ مِنْ هذِهِ الدُّنْيا عَلى سَبِيلِ مَنْ قَدْ مَضى قَبْلَكُم، مِمَّنْ كانَ أَطْوَلَ مِنْكُمْ اعْماراً، وأعْمَرَ دِيَاراً، وأَبْعَدَ آثاراً، اصْبَحَتْ أَصَواتُهُم هامِدَةً، وَرِياحُهُمْ راكِدَةً، وَأَجسادُهُمْ بالِيَةً، وَدِيارُهُمْ خالِيَةً، وَآثارُهُمْ عافِيةً، فَاسْتَبْدَلُوا بالْقُصُورِ المُشَيَّدَةِ، وَالنَّمارِقِ الْمُمَهَّدةِ، الصُّخُورَ وَلأَحجارَ المُسنَّدَةَ، وَالْقُبُورَ اللاطِئَةَ المُلْحَدَةَ، التَّى قَدْ بُنِىَ عَلَى الْخَرابِ فِنائُها وَ شُيِّدَ بالتُّراب بِنائُها؛

بدانيد اى بندگان خدا! شما و آنچه از اين دنيا داريد، به همان راهى مى رود كه پيشينيان شما رفتند، آنها كه عمرشان از شما طولانى تر، سرزمين شان آبادتر، و آثارشان بيشتر بود، ناگهان صداهايشان خاموش، و قدرتشان نابود، و اجسادشان پوسيده، و سرزمينشان خالى و آثارشان ويران گشت.

قصرهاى بلند و محكم و پشتى هاى راحت و نرم آنها، به سنگ و آجر و لحدهاى گورستان مبدل شد، همان گورهايى كه بنايش بر ويرانى است و بار


1- نهج البلاغه، خطبه 157.
2- نهج البلاغه، كلمات قصار جمله 31.

ص: 182

گل آن را محكم كرده اند».(1)

در خطبه ديگرى مى فرمايد:

«فَاْعْتَبِرُوا بِما أَصابَ الأُمَمَ المُسْتَكْبِرينَ مِنْ قَبلِكُمْ، مِنْ بأسِ اللَّه وَصَولاتِهِ، وَ وَقائِعهِ وَ مَثُلاتِهِ، واتَّعِظُوا بِمَثَاوِى خُدُودِهِم وَ مَصارِع جُنُوبِهِم؛

از آنچه برامت هاى مستكبر پيشين از عذاب الهى و كيفرها و عقوبت هاى او رسيد عبرت گيريد، و از قبرهاى آنها و آرامگاهشان در زير خاك پند پذيريد».(2)

باز در همان خطبه مى افزايد:

«فَانْظُروا كَيْفَ كانُوا، حَيْثُ كانَتِ الأَمْلاءُ مُجتَمِعةً، والأَهواءُ مُؤَتلفَةً وَالقُلوبُ مُعتَدِلةً، والأَيْدى مُتَرادِفَةً، وَالسُّيُوفُ مُتَناصِرَةً، والبَصايرُ نافِذَةً وَالْعَزَائِمُ واحِدةً، أَلَم يَكُونُوا أَرباباً فى اقْطارِ الأَرَضِينَ؟ وَمُلُوكاً عَلَى رِقَابِ العالَمِينَ؟! فَانْظُرُوا إِلَى مَاصارُوا إلَيْهِ فى آخِرِ أُمورِهِم، حِينَ وَقَعَتِ الفُرقَةُ، و تَشَتَّتِ الأُلْفَةُ، وَاخْتَلَفَتِ الكَلِمَةُ، والأَفْئِدَةُ، وَتَشَعَّبُوا مُخْتَلِفِينَ، وَتَفَرَّقُوا مَتحارِبِينَ، قَدْ خَلَعَ اللَّهُ عَنْهُم لِباسَ كَرامَته، و سَلَبَهُمْ غَضارَةَ نِعْمَتِه، وَ بَقِىَ قَصَصُ أَخبَارِهِمْ فِيكُم عِبَراً لِلمُعتَبِرينَ!؛

امام عليه السلام در اين بخش از سخنانش اشاره به گروهى از اقوام پيشين كرده مى فرمايد:

«بنگريد آنها چگونه بودند در آن هنگام كه جمعيت هايشان متحد، خواسته ها متفق قلب ها و انديشه معتدل، دست ها پشتيبان هم، شمشيرها يارى كننده يكديگر، ديده نافذ، عزم ها قوى، و اهدافشان يكى بود، آيا آنها مالك اقطار زمين نشدند؟ و آيا زمامدار و حكمفرما بر همه جهانيان نگشتند؟!

ولى پايان كارشان را نيز بنگريد، در آن هنگام كه پراكندگى جاى اتحاد را


1- نهج البلاغه، خطبه 226.
2- نهج البلاغه، خطبه 192،( خطبه قاصعه)

ص: 183

گرفت، الفت به تشتت گراييد، اهداف و دل ها مختلف شد، و به گروه هاى متعددى تقسيم شدند، و در عين پراكندگى به نبرد با يكديگر پرداختند، در اين هنگام خدا لباس كرامت و عزّت را از تنشان بيرون كرد، و نعمت هاى گسترده را از آنها سلب نمود، و تنها چيزى كه از آنها در ميان شما باقيمانده، داستان و سرگذشت آنهاست كه عبرتى است براى عبرت گيرندگان».(1)

در خطبه ديگرى مى فرمايد:

«وَإِنَّ لَكُمْ فِى الْقُروُنِ السالِفَةِ لَعِبْرةً، ايْنَ العَمالِقَةُ ايْنَ الفَراعِنَةُ وَ ابْناءُ اْلَفراعِنَةِ؟

ايْنَ اصْحابُ مَدائِنِ الرَّسِّ الَّدِينَ قَتَلُوا النَّبِيِّينَ، وَاطفَئُوا سُنَنَ المُرسَلِينَ، وَاحْيَوْا سُنَنَ اْلجَبّارِينَ؟ ايْنَ الَّذِينَ سارُوا بِالجُيُوشِ، و هَزَمُوا بِالأُلُوفِ، وَعَسْكَرُوا الْعَساكِرَ، وَ مَدِّنُوا اْلَمدائِنَ؟!؛

در تاريخ قرون گذشته درس هاى عبرت مهمى است، كجا هستند عمالقه و فرزندان عمالقه؟(2) كجايند فرعون ها و فرزندانشان؟ كجا هستند اصحاب شهرهاى رس؟(3) همان ها كه پيامبران را كشتند، و چراغ پر فروغ سنت هاى آنان را خاموش، و راه و رسم جباران را زنده ساختند، كجايند آنها كه با لشكرهاى گران به راه افتاده اند، و هزاران هزار نفر را شكست دادند؟

سپاهيان فراوان گرد آوردند، و شهرهاى عظيم بنا نهادند»!(4)

در ساير روايات اسلامى نيز به اين معنا توجه فراوان داده شده، و تاريخ به عنوان يك منبع الهام بخش «معرفت» معرفى گرديده است، مخصوصاً براى مسائل اخلاقى و تهذيب نفوس و توجه به واقعيات زندگى بشر.

در حديثى مى خوانيم: «اميرمؤمنان على عليه السلام هنگامى كه با لشكريان خود به


1- نهج البلاغه، خطبه 192.
2- « عمالقه» از اقوام باستانى و ساكن شمال حجاز بودند، در عهد فراعنه، مصر را گشودند، ودر آن كشور فرمانروايى مى كردند( قومى نيرومند و بسيار قوى و جبّار و ستمگر بودند).
3- بسيارى معتقدند كه« اصحاب رس» قومى بودند كه در سرزمين يمامه در جنوب عربستان مى زيستند و پيامبرى بنام حنظله داشتند در حالى كه بعضى ديگر آنها را قوم شعيب مى دانند و بعضى محل آنها را آبادى هايى ميان شام و حجاز شمرده اند( براى توضيح بيشتر به تفسير نمونه، جلد 15، صفحه 92، مراجعه شود).
4- نهج البلاغه، خطبه 182.

ص: 184

سوى ميدان صفين پيش مى رفت به شهر «ساباط» و از آن جا به شهر «بهرسير»(1) رسيد (مناطقى كه مركز حكومت شاهان مقتدر ساسانى بود) ناگهان يكى از يارانش نظرش به آثار كسرى (پادشاه ساسانى) افتاد و به اين شعر معروف عرب تمثّل جست:

«جَرَتِ الرِياحُ عَلى مَكانِ دِيارِهمْ فَكَأنَّهُمُ كانُوا عَلى مِيعادِ؛

بادها محل خانه ها و قصرهاى آنها وزيدگويى همه آنها ميعادى داشتند (و رفتند)».

على عليه السلام فرمود: چرا اين آيات را نخواندى: «كم تَرَكوا مِنْ جَنّاتٍ وَ عُيُونٍ وَزُرُوعٍ وَمَقامٍ كَرِيمٍ وَنَعْمَةٍ كانُوا فِيها فاكِهِينَ كَذلِكَ وَاورَثْناها قَوماً آخَرِينَ فَما بَكَتْ عَلَيهِمُ السَّماءُ وَاْلَارْضُ وَما كانُوا مُنَظَرِينَ؛

چه بسيار باغ ها و چشمه ها كه از خود بجاى گذاشتند و زراعت ها و قصرهاى جالب و گرانقيمت، و نعمت هاى فراوان ديگر كه در آن متنعم بودند، اين چنين بود ماجراى آنها و ما اينها را ميراث براى اقوام ديگرى قرار داديم، اما نه آسمان بر آنها گريست و نه زمين! (و به هنگامى كه فرمان مرگشان فرا رسيد) به آنها مهلتى داده نشد»!

سپس افزود: «اينها يك روز وارث ملك ديگران بودند، روز ديگر همه چيز خود را براى ديگران به ارث گذاشتند، آنها شكر نعمت را به جا نياوردند، و دنياى آنها بر اثر معصيت بر باد رفت، بپرهيز از كفران نعمت، تا نقمت ها بر تو فرود نيايد»!(2)

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است: «كه حضرت «داوود» روزى از شهر بيرون آمد در حالى كه «زبور» مى خواند، و هنگامى كه زبور مى خواند هر كوه و سنگ و پرنده و حيوان وحشى با او هم صدا مى شد، او همچنان به راه خود ادامه داد، تا به كوهى رسيد كه بر فراز آن پيامبرى عابد زندگى مى كرد كه به او «حزقيل» مى گفتند، هنگامى كه صداى زمزمه كوه ها و پرندگان و درندگان را شنيد فهميد داوود آن جا آمده، داوود به او گفت آيا اجازه مى دهى من بالا


1- بعضى گفته اند اين نام از واژه فارسى« به اردشير» يا« ده اردشير» گرفته شده، و اين شهريكى از شهرهاى هفتگانه مدائن بوده است كه در غرب دجله قرار داشت( معجم البلدان، جلد 1، صفحه 515).
2- بحارالانوار، جلد 68، صفحه 327.

ص: 185

بيايم؟! گفت: نه، داوود گريه كرد، خداوند به «حزقيل» وحى كرد كه «داوود» را سرزنش مكن، و از من عافيت بخواه، «حزقيل» برخاست و دست داوود را گرفت، و به محل خود آورد.

«داوود» از او پرسيد آيا هرگز تصميم بر گناه گرفته اى؟ گفت: نه

پرسيد: آيا هرگز عجب و خودپسندى به خاطر عبادتهايت در تو پيدا شده؟

گفت: نه

گفت: هرگز تمايل به دنيا پيدا كرده اى؟ تا شهوات و لذت هاى آن را دوست داشته باشى؟ گفت: آرى، گاهى به قلب من خطور مى كند.

پرسيد در آن حال چه مى كنى؟ گفت: وارد اين درّه كه مى بينى مى شوم، و از آنچه در آن است عبرت مى گيرم.

«داوود» وارد درّه شد، در آن جا تختى از آهن ديد، كه جمجمه پوسيده، و استخوان هاى متلاشى شده، و لوحى در آنجاست كه چيزى بر آن نوشته شده، «داوود» آن را خواند و معلوم شد، اينها همه مربوط به پادشاه بسيار قدرتمندى است كه سال هاى طولانى حكومت كرده، شهرهاى بسيارى فراهم نموده، حرمسراى گسترده اى داشته، و سرانجام كارش به اين جا رسيده است ...».(1)

آخرين سخن پيرامون تاريخ معرفت ساز

آنچه پيرامون تاريخ به عنوان يك منبع معرفت و شناخت بيان شد مشروط به اين است كه:

اولًا انسان تاريخ را به صورت سرگرمى مورد بررسى قرار ندهد.

ثانياً رابطه واقعى مسائل تاريخى را با اعمال انسان ها دقيقاً مورد بررسى قرار دهد، و با توجيهات موهوم و باطلى همچون بخت و اتفاق و يا سرنوشت اجبارى و قضا و قدر (طبق تفسير نادرستى كه ناآگاهان براى آن مى كنند و آن را به معناى سلب قدرت از انسان ها تفسير مى نمايند) مسائل تاريخى را مورد


1- بحارالانوار، جلد 14، صفحه 22( با تلخيص).

ص: 186

تحليل قرار ندهد.

ثالثاً قوانين كلى تاريخ را از حوادث جزئى استنباط كند، و ريشه ها و نتيجه ها را در هر حادثه مورد بررسى قرار دهد، سپس خود را به عنوان يك مصداق مشمول اين قوانين شناخته، و از آن نتيجه گيرى كند.

رابعاً انتظار نداشته باشد كه شخصاً هر حادثه اى را كه ديگران بارها آزموده اند در زندگى خود بيازمايد تا به مصداق «مَنْ جَرَّبَ المُجَّرَبُ حَلَّتْ بِهِ النَّدامَةُ» پشيمانى دامان او را بگيرد.

خامساً در مسائل تاريخى نقّاد باشد و مسلّمات را از مشكوك ها، و افسانه ها را از واقعيت ها، و سره را از ناسره، جدا سازد.

كوتاه سخن اين كه تاريخ را به عنوان يك منبع الهام بخش معرفت و شناخت در زندگى خويش مورد بهره بردارى قرار دهد، نه به صورت انحرافى.

ص: 187

چهارمين منبع معرفت: «فطرت و وجدان و شعور باطن»

اشاره

ص: 188

اشاره:

انسان هنگامى به سن رشد مى رسد يك سلسله حقايق را بدون احتياج به معلّم و استاد مى داند.

مسائل بديهى مانند محال بودن اجتماع دو ضد، يا دو نقيض براى او روشن است.

حسن و قبح بسيارى از اشيا را درك مى كند، ظلم و بيدادگرى بد، و عدل و احسان نزد او نيكوست.

هنگامى كه خلافى از او سر بزند از درون خود آوازى مى شنود كه او را سرزنش مى كند، و به عكس اگر كار خوبى انجام دهد احساس آرامش و خشنودى دارد.

از زيبايى ها لذت مى برد، به علم و دانايى علاقه مند است.

و در درون جان احساس تعلق به يك مبدأ مقدّس مى كند و يا به تعبير ديگر در عمق جان كششى به سوى خدا دارد.

اينها نشان مى دهد كه منبع بزرگى براى معرفت- غير از آنچه تا كنون گفته شد در درون جان انسان وجود دارد كه ما آن را «فطرت» و گاه «وجدان» و گاه «شعور باطن» نام مى نهيم.

براى اين كه قلمرو عقل از قلمرو فطرت و وجدان مشخص شود به توضيح زير توجه كنيد:

روح انسان پديده عجيبى است، زواياى فراوانى دارد كه بعضى شناخته و پاره اى هنوز ناشناخته است و به موازات ابعاد و زواياى مختلفش فعاليت هاى گوناگونى دارد.

بخشى از آن را دستگاه «عقل» و «خرد» تشكيل مى دهد، و كار آن تفكر و انديشه است بخش ديگرى حافظه است كه معلومات انسانى را گردآورى، طبقه بندى و بايگانى مى كند، و به هنگام نياز به طرز معجز آسايى آنچه مورد حاجت است از لابه لاى ميليون ها ميليون مطلب و خاطره و حادثه، بيرون مى كشد.

ص: 189

بخش ديگرى مربوط به عواطف و كانون علاقه ها دوستى ها دشمنى ها و عشق و محبّت است.

بخش ديگرى به اعمال درونى همچون انتخاب و اراده و تصميم گيرى مربوط است.

خلاصه بايد گفت روح دريايى است كه ديار عجايب و شگفتى هاست، و قوانينى كه بر آن حاكم است فوق العاده متنوع و پيچيده است.

اما از يك نظر مى توان روح را به دو بخش عمده تقسيم كرد:

1- بخش مربوط به تفكر و انديشه و ادراكات نظرى يعنى آنچه را انسان از طريق استدلال به دست مى آورد.

2- بخش مربوط به ادراكات بديهى و ضرورى و وجدانى يعنى آنچه را بدون نياز به دليل و برهان در اختيار دارد.

ما هر وقت سخن از فطرت و وجدان به ميان مى آوريم اشاره به اين بخش از ادراكات انسان است.

«فطرت» يعنى آفرينش نخستين، يعنى خلقت روح و جان آميخته با يك سلسله معلومات ضرورى.

«وجدان» يعنى آنچه را انسان در خود مى يابد، و نياز به فراگيرى در مورد آن ندارد.

«شعور باطن» يعنى درك و ديدى كه در عمق جان انسان قرار دارد و از آن الهام مى گيرد. به هر حال بدون شك يكى از منابع الهام بخش معرفت و شناخت حقايق همين منبع است كه گاه از آن تعبير به «قلب» نيز مى شود و با «عقل» كه مركز تفكر تو ادراكات نظرى است تفاوت روشنى دارد هرچند همه اينها شاخه هاى يك درخت، و ثمره هاى شجره روح انسانند (دقت كنيد).

البتّه چنان نيست كه آنچه در بالا گفته شد مورد قبول همه فلاسفه باشد، منظور تنها اشاره اى بود و در آينده نيز به اين بحث به طور مستدل باز خواهيم گشت ان شاء اللَّه.

ص: 190

اكنون با توجه به اين اشاره به سراغ آيات قرآن مى رويم تا ببينيم چگونه از اين منبع معرفت پرده برداشته است.

قبلًا به آيات زير، گوش فرا مى دهيم:

1- وَنَفسٍ وَما سَوَّاها فَالْهَمَها فُجُورَها وَتَقْوَاها (شمس 7 و 8)

2- فَرَجَعُوا الى انْفُسِهِم فَقَالُوا انَّكُم انْتُمُ الظّالِمُونَ (انبياء 64)

3- وَلَئِنْ سَأَلْتَهُم مَنْ خَلَقَ السَّموَاتِ وَاْلأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ (لقمان 25)

4- فَاذا رَكِبُوا فِى الْفُلْكَ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُم الَى الْبَّرِ اذا هُم يُشْرِكُونَ (عنكبوت 65)

5- صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ احْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَ نَحْنُ لَهُ عابِدُون (بقره 138)

6- خَلَقَ اْلِانْسانَ- عَلَّمَهُ الْبَيانَ (الرحمن 3 و 4)

7- عَلَّمَ الانْسانَ مالَمْ يَعْلَمُ (علق 5)

8- فَاقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطُرَتَ اللَّهِ الَّتىِ فَطَرَ الناسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلقِ اللَّهِ ذلِكَ الِدّينُ القَّيِمُ وَلكِنَّ اكْثَرَ الناسِ لا يَعْلَمُونَ (روم 30)

ترجمه

1- سوگند به روح آدمى، و آن كس كه روح را موزون ساخت، سپس راه فجور و تقوا را به او الهام كرد.

2- (بت پرستان بابل بعد از دلايل دندان شكن ابراهيم) به وجدان خود بازگشتند و به خود گفتند شما ظالم و ستمگريد!

3- و اگر از آنها سؤال كنى چه كسى آسمان ها و زمين را آفريده است؟ مسلماً مى گويند: خدا!

4- هنگامى كه سوار بر كشتى مى شوند خدا را با اخلاص مى خوانند، اما هنگامى كه آنها را به خشكى مى رساند و نجات مى دهد، باز مشرك مى شوند.

ص: 191

5- ما رنگ خدايى را مى پذيريم (رنگ توحيد و اسلام) و چه رنگى از رنگ خدايى بهتر و ما تنها او را پرستش مى كنيم.

6- خداوند انسان را آفريد و سخن گفتن را به او آموخت

7- خداوند به انسان آنچه را نمى دانست تعليم داد

8- روى خود را متوجه آيين خالص پروردگار كن، اين فطرتى است كه خدا انسان ها را بر آن آفريده، و دگرگونى در آفرينش خدا نيست، اين است آيين محكم و جاودانى، ولى اكثر مردم نمى دانند!

***

شرح مفردات

«الهمها» از مادّه «الهام» چنان كه بزرگان اهل لغت گفته اند به معناى چيزى است كه به قلب انسان مى افتد، و به گفته راغب در مفردات، اين واژه تنها در مورد چيزى به كار مى رود كه از سوى خداوند و جهان بالا به قلب آدمى مى افتد.(1)

او سپس آيه «فالهمها فجورها و تقواها» را شاهد بر اين معنا ذكر مى كند.

در «لسان العرب» آمده است كه «ريشه اين لغت يعنى «لَهْم» (بر وزن فَهْم) به معناى بلعيدن است، و الهام به معناى تلقين الهى است، و آن نوعى از وحى است» (وحى به معناى وسيع كلمه)

با توجه به آنچه در ريشه اين كلمه گفته شده تناسب معناى موجود با آن روشن مى شود، گويى روح انسان دهان باز مى كند، و حقيقتى را از طريق تعليم الهى فرو مى بلعد.

«فطرت» از ماده فَطْر (بر وزن سطر) به عقيده بعضى در اصل به معناى شكافتن است.(2) و به عقيده بعضى ديگر به معناى شكافتن از طول است، سپس به معناى آفرينش خلقت به كار رفته، گويى پرده عدم شكافته مى شود و


1- « الْالهامُ، الْقاءُ الشَّى ء فِى الرُوعَ وَ يَخْتَصُّ ذلِكَ بِما كانَ مِنْ جَهَة اللَّه وَ جَهَة اْلملأ الأَعْلى روع بر وزن نوح) به معناى قلب است و بر وزن( شوق) به معناى ترس يا اعجاب است.
2- لسان العرب.

ص: 192

موجودات بيرون مى آيند، به شكستن روزه «افطار» گفته مى شود به خاطر اين كه گوئى روزه يك امر متصل و ممتد كه به اين وسيله از هم شكافته مى شود.

به قارچ هايى كه از زمين مى رويد «فُطر» (بر وزن قُطر) مى گويند از جهت اين كه زمين را به سرعت مى شكافد و بيرون مى آيد، و نيز به همين مناسبت به دوشيدن پستان حيوانات با سر انگشتان «فطر» (بر وزن سطر) اطلاق مى گردد.

اين واژه در مورد خمير كردن آرد نيز به كار مى رود در آن جا كه آرد را خمير كنند و به سرعت نان بپزند.(1)

به هر حال منظور از اين واژه در آيات مورد بحث همان خلقت الهى، و آفرينش نخستين، و هدايت تكوينى به سوى يك سلسله از حقايق است كه از آغاز در درون جان انسان به وديعت نهاده شده، و با خميره وجود او آميخته و عجين گرديده است.

«نفس» چنانكه قبلًا نيز اشاره كرده ايم به معناى «روح» انسان است، و گاه به ذات چيزى «نفس» نيز گفته مى شود، چنانكه در قرآن مجيد مى خوانيم: «وَيُحذَّرُكُمُ اللَّه نَفْسَه؛ خداوند شما را از خودش (از مخالفتش) بر حذر مى دارد» اين واژه به معناى «خون» و «چشم» و «شخص» نيز آمده است.(2)

گاه نيز به خصوص «نفس امّاره» و سركش نيز اطلاق مى گردد.

ولى در آيات مورد بحث به معناى «وجدان» آمده كه بخشى از روح آدمى را تشكيل مى دهد.

«صِبْغَة» از ماده «صَبَغَ» در اصل به معناى «رنگ كردن» است و به نتيجه آن «صبغة» گفته مى شود و «صِبغ» (بر وزن صدق) به معناى «نان خورش» و غذايى است كه انسان با نان مى خورد چرا كه نان با آن رنگين مى شود، و بعضى آن را به معناى روغ زيتون كه نان را به آن آغشته كرده و مى خوردند مى دانند.

به گفته راغب صبغه در آيه مورد بحث اشاره به عقل است كه خداوند در وجود


1- كتاب العين، لسان العرب، و مفردات راغب.
2- مجمع البحرين طريحى ماده نفس، و مفردات راغب.

ص: 193

انسان ها قرار داده، و از بهايم و چار پايان جدا ساخته است همانند فطرت.(1)

اين تعبير در آيه مورد بحث- همان گونه كه جمعى از ارباب لغت گفته اند- شايد به خاطر آن است كه «نصارا» هنگامى كه نوزادى پيدا مى كردند بعد از روز هفتم او را با آبى كه مادّه زرد رنگى به آن آميخته بود غسل مى دادند (منظور غسل تعميد است) و معتقد بودند كه اين رنگ او را پاك و پاكيزه مى كند، قرآن مى گويد: رنگ الهى كه همان اسلام و توحيد است از همه اينها بهتر و بالاتر است.

به اين ترتيب تعبير «صبغه» در آيه فوق تناسب زيادى با فطرت و خلقت نخستين دارد، به خصوص كه در تعدادى از روايات به «اسلام و ولايت» نيز تفسير شده است.(2)

***

تفسير و جمع بندى

در نخستين آيه بعد از سوگند به آفرينش «روح انسان» و خداوندى كه روح را با استعدادهاى فراوان نظام بخشيده، به منبع الهام بخش «وجدان اخلاقى» و آگاهى انسان از «فجور» و «تقوا» اشاره مى كند، و مى گويد: آگاهى بر اين امور به صورت يك الهام از آغاز در درون جان انسان بوده است.

نظير اين معنا در آيه ديگر بعد از اشاره به آفرينش انسان نيز آمده است: «وهديناه النجدين؛ ما او را به خير و شر هدايت كرديم».

بايد توجه داشت كه «نجد» در لغت در اصل به معناى مكان مرتفع است در مقابل «تهامه» (بر وزن علاقه) كه به معناى سرزمين پست است، و در اين جا به قرينه آيات قبل و بعد و همچنين پاره اى از روايات كه در تفسير آن وارد شده است كنايه از خير و شر و عوامل خوشبختى و بدبختى است.(3)


1- مفردات راغب ماده صيغ.
2- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 157 و 158.
3- تفسير قرطبى، جلد 10، صفحه 7155، مجمع البيان، جلد 10، صفحه 494.

ص: 194

آيا «انْا هَدَينَاه السَبِيلَ امَّا شَاكِراً وَ امَّا كَفُوراً؛ ما راه را به انسان نشان داديم خواه شاكر باشد، و يا كفران كننده» (انسان 3) نيز ممكن است اشاره به همين معنا بوده باشد، حدّاقل «هدايت فطرى» در مفهوم كلى هدايت كه در اين آيه آمده است مندرج مى گردد.

***

آيه دوم ناظر به ماجراى «بت شكنى» ابراهيم قهرمان توحيد و محاكمه او از سوى بت پرستان بابل است، هنگامى كه آنها ابراهيم را در ميان جمعيّت حاضر ساختند و از او پرسيدند: «آيا تو با خدايان ما چنين كرده اى»؟ او در پاسخ گفت:

«بلكه بزرگشان چنين كرده باشد، از آنها سؤال كنيد، اگر سخن مى گويند»!

در اين جا آيه مورد بحث مى گويد: «آنها به وجدان خود باز گشتند، و به خود گفتند: حقا كه شما ستمگريد» (هم به خويشتن ستم كرده ايد، هم به جامعه اى كه در آن زندگى مى كنيد، هم نسبت به ساحت قدّس پروردگار آفريننده خود و بخشنده همه نعمت ها».

گرچه بعضى از مفسّران احتمال داده اند كه منظور از جمله «فَرَجَعُوا الى انْفُسِهِمْ» اين است كه آنها يكديگر را ملامت و سرزنش كردند، ولى اين تفسير با ظاهر آيه موافق نيست، و معناى اوّل صحيح تر به نظر مى رسد.

آرى اين وجدان است كه حتى بت پرستان مغرور و خودخواه را زير ضربات تازيانه ملامت مى گيرد و آنها را صريحاً محكوم مى كند.

تعبير به «نفس لوامه» در آيه شريفه «وَلا اقسِمُ بالنَفسِ اللَّوامة؛ و سوگند به وجدان ملامتگر» (قيامت 2) مخصوصاً با توجه به اين كه آن را قرين روز قيامت قرار داده است، اشاره روشنى به همين دادگاه درون و وجدان فطرى است.

***

ص: 195

در سوّمين آيه بعد از اشاره به وضع مشركان عرب كه وقتى به آنها گفته مى شد:

از آيات الهى پيروى كنيد، مى گفتند: ما از نياكانمان پيروى مى كنيم، مى فرمايد:

«اگر از آنها درباره آفرينش آسمان ها و زمين سؤال كنى مى گويند: خالق همه آنها خداست» و عجب اين است كه در مقابل اين خالق بزرگ سر تعظيم فرود نمى آورند، و به جاى آن در مقابل مجسمه ها يا عكس هايى كه با دست خود ساخته يا ترسيم كرده اند سجده مى كنند زهى نادانى و بى خبرى «الْحَمْدُللَّه بلَ اكْثَرُهُمْ لايَعْلَمُونَ».

اين پاسخى است كه آنها درباره آفريننده آسمان ها و زمين مى دهند ممكن است از «فطرت» آنها برخاسته باشد، و بيانگر اين حقيقت گردد كه تجلّى اين نور الهى در سرشت همه انسان هاست، آنها اين حكم فطرى را ناديده مى گيرند، و در بيراهه ها سرگردان مى شوند.

***

در چهارمين آيه باز همين معنا تعقيب مى شود و براى روشن ساختن توحيد فطرى كه در بحرانى ترين حالات در درون جان انسان ها تجلى مى كند به سراغ مثال گويايى مى رود «حالتى را كه بر كشتى سوار شده اند، و در ميان امواج و گرداب ها و طوفان ها گرفتارند و هيچ قدرتى نمى تواند آنها را به ساحل نجات برساند» مجسم مى كند، اينجاست كه پرده هاى تقاليد و رسوم خرافى و تعليمات غلط و تربيت هاى نادرست كنار مى رود، فطرت خدا جويى نمايان و شكوفا مى گردد، و بى اختيار به ياد خدا مى افتند و او را با اخلاص كامل مى خوانند.

اما همين كه طوفان فرو نشست و به ساحل نجات رسيدند بار ديگر افكار شرك آلود به قلب آنها هجوم مى آورد و بت ها در درون وجودشان جان مى گيرند، چرا پرده ها مجدداً بر فطرت آنها فرو مى افتد.

***

در پنجمين آيه بعد از آن كه توحيد را آيين ابراهيم و انبياى بزرگ ديگرى

ص: 196

همچون اسماعيل و اسحاق و يعقوب و عيسى مى شمرد، مى گويد: «شما به بت پرستان بگوييد ما رنگ خدايى را مى پذيريم، و چه رنگى از رنگ خدايى بهتر، ما فقط او را پرستش مى كنيم».

مسيحيان مشرك كه خدايان سه گانه را به جاى توحيد گذارده بودند كودكان خود را بعد از تولّد غسل تعميد مى دادند، گاه ادويه مخصوص زرد رنگى به آن اضافه مى كردند و نوزاد را به نام «اب» و «ابن» و «روح القدس» غسل داده، و مى گفتند: اين غسل باعث تطهير نوزاد از گناهان است گناهى كه از آدم به اثر برده اند!(1)

قرآن خط بطلان بر اين افكار كشيده، مى گويد: بجاى اين رنگ هاى خرافى رنگ توحيد، رنگ خدايى را بپذيريد، تا روح و جانتان را از هرگونه شرك و بت پرستى و گناه پاك سازد.

در روايات متعددى همان گونه كه در بالا گفتيم آمده است كه منظور از رنگ الهى همان اسلام و رنگ ولايت است(2) و اين تأكيدى است بر وجود الهامات فطرى در ذات انسان.

***

ششمين و هفتمين آيه بعد از اشاره به خلقت انسان سخن از تعليم بيان به وسيله پروردگار است، و تعليم آنچه را انسان نمى دانسته و لازم داشته است.

در جاى ديگر نيز معلّم انسان در نويسندگى خدا معرفى شده است «الَّذِى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ» (علق 4)

به اين ترتيب او هم معلّم بيان است، و هم معلّم قلم، و هم معلّم امورى كه انسان از آن آگاهى نداشته است، اين تعليمات ممكن است اشاره به تعليمات فطرى


1- در قاموس كتاب مقدّس آمده است:« تعميد» يكى از قواعد مقدّسه دينيه است كه قبل از ظهور مسيح معروف بود، و آنچنان آن از جمله فرائض كليسا قرار دارد كه چون آب را به رسم تثليث الوحده مقدّس استعمال نمايند علامت طهارت از نجاست و ناپاكى گناه بوده ... و بسيارى از مسيحيان گمان مى برند كه تعميد اطفال مؤمنين واجب( است)( قاموس صفحه 257- 258).
2- تفسير الميزان، جلد 1، صفحه 316، و تفسير در المنثور، جلد 1، صفحه 141.

ص: 197

باشد كه به صورت خلاصه و سربسته در درون جان انسان است، و نيز ممكن است اشاره به وجود ابزار و اسباب و مقدماتى باشد كه خدا در انسان آفريده، و او را قادر بر اختراع زبان و خط و كشف ساير واقعيات جهان هستى كرده است.

در صورت اوّل گواه بحث ماست.

***

در «هشتمين» و آخرين آيات مورد بحث سخن از آيين فطرت است، به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد كه به آيين خالص پروردگار توجه كن همان آيينى كه خداوند در درون فطرت همه انسان ها به وديعه گذارده، آيينى كه هرگز دگرگون نمى شود و استوار و جاودانى است.

جالب اين كه: قرآن در اين جا نمى گويد خداشناسى فطرى است، بلكه مى گويد:

دين و آيين به طور كلى و در تمام ابعادش يك امر فطرى مى باشد.

و البتّه از نظر هماهنگى دستگاه «تكوين» و «تشريع» بايد چنين باشد يعنى آنچه در عالم تشريع به صورت مفصل و گسترده آمده است، در عالم تكوين و نهاد آدمى به صورت مجمل و خلاصه نهاده شده، و هنگامى كه نداى فطرت با نداى انبيا و شريعت هماهنگ مى شود انسان را در مسير حق رهبرى مى كند و در راه صحيح قرار مى دهد.

به خواست خدا در مباحث توحيد فطرى (در جلد بعد تفسير موضوعى) به طور مشروح در اين باره سخن خواهيم گفت.

نتيجه

به اين ترتيب قرآن مجيد «فطرت» و «وجدان» را به عنوان يك منبع غنى و سرشار براى معرفت پذيرفته، و با تعبيرات مختلف در آيات متعدد همگان را به اهميّت اين منبع متوجه ساخته است.

***

ص: 198

توضيحات:

1- شاخه هاى فطرت و وجدان

آگاهى هاى برخواسته از فطرت و وجدان شاخه هاى مختلفى دارد كه عمده آن چهار شاخه زير است، و جالب اين كه آياتى كه در بالا آمد هركدام اشاره به يكى از اين شاخه هاست:

1- درك حسن و قبح و زيبايى ها و زشتى هاى اخلاقى كه گاه از آن به «وجدان اخلاقى» تعبير مى شود، به اين معنا كه انسان بدون نياز به معلّم و استاد بسيارى از صفات را جزء صفات نيك مى شمرد، مانند «نيكوكارى» و «احسان» و «عدل و داد» و «شجاعت» و «ايثار» و «عفو» و «راستگويى» و «امانت» و مانند اينها.

و در مقابل صفاتى را با همان الهام وجدانى و درونى جزء رذايل و قبايح مى شمرد، مانند «ظلم و بيدادگرى» و «بخل» و «حسد» و «كينه توزى» و «دروغ» و «خيانت» و امثال آن.

آيه «فَالْهَمَها فُجُورَها» اشاره به اين قسمت مى كند.

2- درك بديهيات عقلى كه پايه استدلال هاى نظرى است، و بدون آن اقامه هيچ دليل و برهان براى هيچ موضوعى امكان پذير نيست.

توضيح اين كه در علم رياضى يك سلسه قضاياى بديهى است كه تمام استدلال هاى رياضى بالاخره به آن منتهى مى گردد، و جنبه وجدانى دارد، مانند اين كه كل از جزء بزرگتر است، دو شى ء مساوى با يك شى ء با يكديگر مساوى هستند، يا اگر از دو چيز مساوى مقدارى مساوى كم كنيم يا مقدارى مساوى بر هر كدام بيفزاييم نتيجه باز متساوى است و امثال اينها.

همچنين در استدلالات عقلى و فلسفى بدون استفاده از چنين اصول مسلّم و بديهى پاى همه استدلالات لنگ است، مانند محال بودن اجتماع ضدين و نقيضين و ...

قرآن گاه از همين اصول بديهى براى اثبات مسائل مهمى كمك مى گيرد، مثلًا

ص: 199

مى گويد: «قُلْ هَلْ يَسْتَوِى الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ؛ بگو آيا كسانى كه مى دانند و كسانى كه نمى دانند مساويند»؟ (زمر 9) و در جاى ديگر مى فرمايد: «قُلْ هَلْ يَسْتَوِى ألَاعْمَى وَالْبَصِيرُ امْ هَلْ تَستَوِى الظُّلُماتُ وَلنُّورُ؛ بگو آيا نابينا و بينا يكسانند؟ يا ظلمات و نور برابرند»؟! (رعد 16)

3- فطرت مذهبى يعنى او يك سلسله مسائل عقيدتى را بدون نياز به معلّم و استاد مى داند، از جمله مسأله خداشناسى و معاد، و قسمت هاى ديگرى از مفاهيم عقيدتى است كه شرح آن به خواست خدا در جلد دوّم اين كتاب خواهد آمد.

آيه «فَاذا رَكِبُوا فِى الُفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخلِصينَ لَهُ الدِّينَ» و مانند آن اشاره به همين است.

به همين دليل ايمان به يك مبدأ مقدّس در تمام دوران تاريخ بشر وجود داشته، و حتى نشانه هايى در دست است كه در دوران هايى قبل از تاريخ نيز اعتقاد به اين مبدأ در ميان انسان ها موجود بوده است، و چنانكه بعداً شرح خواهيم داد امكان ندارد چيزى بدون داشتن يك ريشه فطرى از اين گستردگى و دوام عجيب برخوردار باشد.

4- محكمه وجدان در درون وجود انسان دادگاهى عجيب مستقر است كه مى توان آن را «قيامت صغرى» ناميد، دادگاهى كه انسان را در مقابل اعمالش محاكمه مى كند، در برابر خوبى ها تشويق، و در برابر بدى ها مجازات مى نمايد، اين تشويق و مجازات را همه ما- البتّه با تفاوت هايى- در درون جان خود مى يابيم، گاه مى گوييم وجدانمان از اين كار راضى است، و گاه مى گوييم وجدان ما شديداً ناراحت است، تا آن جا كه گاهى خواب و استراحت را از انسان مى گيرد، و حتى اگر شديد باشد سر از عواقب دردناكى مانند خودكشى و انتحار و جنون و بيمارى هاى روانى در مى آورد آيه «فَرَجَعُوا الى انْفُسِهِمْ ...» اشاره به اين معنا است

***

ص: 200

2- آيا شناخت فطرى وجود دارد؟
اشاره

با اين كه هركس اجمالًا وجود چنين منبعى را در خود احساس مى كند، يعنى يك سلسله پيام هاى درونى و الهام هاى باطنى و يا به تعبير ديگر ادراكاتى كه نياز به معلّم و استاد ندارد در وجود خود مى يابد، ولى با اين حال بعضى فلاسفه (مخصوصاً ماديين) در اصل وجود چنين منبع شناختى ترديد كرده اند، و روى هم رفته سه عقيده متفاوت در اين جا اظهار شده است:

الف نظريه كسانى كه مى گويند: انسان همه معلومات را بدون استثنا در درون جان خود دارد، و آنچه را در اين دنيا ياد مى گيرد در حقيقت تذكر و يادآورى آن معلومات است، نه تعليم جديد! اين عقيده است كه از افلاطون و پيروان او نقل شده.(1)

ب- نظريه كسانى كه مى گويند: انسان هيچ گونه شناخت و معرفت فطرى ندارد، هرچند استعداد و آمادگى براى يادگيرى مسائل مختلف دارد، آنها همه ادراكات فطرى انسان را بازتاب تجربيات، نيازها، و ضرورت هاى اجتماعى او مى دانند.

«فرويد» روانكاو معروف، «وجدان اخلاقى» را مجموعه منهيات اجتماعى، و تمايلات سركوفته اى مى داند كه در ضمير مخفى انسان وجود دارد، او مى گويد. «وجدان اخلاقى» نماينده يك عمل ذاتى و عميق روح بشرى نيست، بلكه درون بينى ساده منهيات، اجتماعى مى باشد نه در تاريخ بشريت، و نه در تاريخ فرد، تصورات ابتدايى خوب و بد وجود ندارد، اين تصورات منحصراً از خارج يعنى محيط اجتماعى منشعب مى شوند!(2)


1- افلاطون مى گويد روح انسان پيش از حلول در بدن، و ورود به دنياى مجازى در عالم مجردات و معقولات بوده، و« مثل» يعنى حقايق را درك نموده، و چون به عالم كون و فساد آمد آن حقايق فراموش شد، اما به كلى محو و نابود نگرديد، اين است كه چون انسان سايه و اشباح، يعنى چيزهايى را كه از« مثل» بهره اى دارند مى بيند به اندك توجهى حقايق را به ياد مى آورد، پس كسب علم و معرفت در واقع تذكر است و اگر يكسره نادان بود و مايه علم در او موجود نبود حصول علم براى او ميسر نمى شد( سير حكمت در اروپا جلد 1، صفحه 23، نظرات افلاطون).
2- انديشه هاى فرويد، صفحه 105، و سرى چه مى دانم بيمارى هاى روحى، صفحه 64.

ص: 201

طرفداران مكتب «ماترياليسم و دياليك تيك» نيز طبق اصل مشهور خود كه «همه چيز را مولود وضع اقتصادى مى دانند» مسائل فطرى را از همين راه تفسير مى كنند.

ج- عقيده كسانى كه معتقدند: قسمتى از معلومات ما ريشه فطرى دارد در حالى كه قسمتى ديگر جنبه اكتسابى دارد، و ادراكات اكتسابى ما متكى به همان پايه هاى فطرى است، دلايل منطقى عقلى، و دلايل نقلى از آيات و روايات اسلامى اين نظر را اثبات مى كند، زيرا:

اولًا همان گونه كه اگر در رياضيات يك سلسله اصول مسلم و بديهى نداشته باشيم هيچ قضيه رياضى قابل اثبات نيست، در مسائل استدلالى ديگر نيز حتماً نياز به يك سلسله از بديهيات است كه با فطرت درك شود، و بر پايه آن استدلالات نظرى بنا گردد.

به عبارت ديگر: اگر ما اصول فطرى را به كلى منكر شويم هيچ گونه جهان بينى نمى توانيم داشته باشيم، و تمام مسائل عقلى، مشكوك مى شود، و در درّه سفسطه سقوط خواهيم كرد.

فى المثل اگر ما به وسيله حس و تجربه يا يك دليل عقلى ثابت كرديم كه فلان موضوع وجود دارد، اگر اصل «عدم اجتماع نقيضين» را كه از بديهى ترين اصل است با وجدان خود نپذيرفته باشيم ممكن است بگوييم چه مانعى دارد كه آن موضوع هم موجود باشد و هم موجود نباشد!

و اگر بخواهيم اين اصول بديهى را نيز از طريق تجربه و استدلال اثبات كنيم سر از دور و تسلسلى بيرون مى آورد كه بر كسى مخفى نيست.

ثانياً از اين گذشته ما همان گونه كه در مقابل سوفسطايى ها كه وجود همه چيز را منكرند، و ايده آليست ها كه وجود اشيا خارجى را انكار مى كنند و تنها معتقد به وجود ذهن هستند، تكيه بر وجدان مى كنيم و مى گوييم وجدان ما گواه بر بطلان اين گونه عقايد است، چون ما به روشنى هستى خويش و جهان خارج را درك

ص: 202

مى كنيم، همين ضرورت وجدانى نيز نشان مى دهد كه بسيارى از ادراكات در درون جان ما هست.

و همان گونه كه ما خواسته هاى جسمى و روحى بسيارى را در خود احساس مى كنيم (نيازهاى جسمى همچون نياز به غذا و خواب، و نيازهاى روحى همانند تمايل و علاقه به علم، نيكى و زيبايى و پرستش و قداست، كه به گفته بعضى از روانشناسان بزرگ ابعاد چهارگانه روح انسان را تشكيل مى دهد).

همين وجدان به ما مى گويد كه نيكى و عدالت خوب است، و ظلم و تعدى و تجاوزبد، و در اين گونه ادراكات خود را نيازمند به هيچ منبعى اعم از منابع اجتماعى و اقتصادى و غير آن نمى بينيم.

عذر امثال «فرويد» و «ماركس» نيز معلوم است، آنها يك اصل را با پيش داورى خود قبلًا پذيرفته اند كه مثلًا همه پديده هاى فكرى و اجتماعى به علاقه جنسى يا مسائل اقتصادى باز مى گردد، سپس اصرار دارند همه چيز را با آن توجيه كنند.

ثالثاً مطلب از نظر جهان بينى توحيدى وضوح بيشترى دارد، زيرا هنگامى كه پذيرفتيم كه انسان بر طبق يك سنت الهى براى پيمودن راه تكامل آفريده شده است، بدون شك انگيزه ها و وسايل لازم براى پيمودن اين راه در درون وجود او بايد آماده شده باشد، و آنچه انبيا و كتب آسمانى مى آورند هماهنگ با ساختار تكوينى اوست.

به اين ترتيب جهان تكوين و خلقت با جهان وحى و تشريع هماهنگ مى شود.

يا به تعبير ديگر: عصاره و خلاصه و خمير مايه اين تعليمات در درون جان انسان وجود دارد و آنچه در شرايع آسمانى آمده شرح مفصلى براى اين خلاصه است.

لذا در وجود شناخت هاى فطرى نمى توان ترديد داشت كه هم دليل عقل و هم جهان بينى توحيدى آن را تأييد مى كند.

***

ص: 203

[سؤال و پاسخ

سؤال:

در اين جا ممكن است سؤالى مطرح شود كه چرا قرآن مجيد صريحاً مى گويد:

«وَاللَّهُ اخْرَجَكُم مِن بُطُونِ امَّهاتِكُمْ لا تَعَلمُونَ شَيئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَاْلَابْصارَ وَالافِئْدَةَ؛ خداوند شما را از شكم مادرانتان بيرون آورد در حالى كه هيچ نمى دانستيد، و براى شما گوش و چشم و عقل قرارداد» (نحل- 78)

آيا از اين تعبير استفاده نمى شود كه چيزى بنام معلومات فطرى وجود ندارد؟؟

پاسخ

اولًا در آن لحظه كه انسان از مادر متولّد مى شود مسلّماً چيزى نمى داند، و حتى معلومات فطرى براى او به صورت فعليت حاصل نيست، بعداً كه خود را شناخت و عقل و تميز پيدا كرد معلومات فطرى بدون نياز به معلّم و استاد و حس و تجربه در او جوانه مى زند، والّا چگونه مى توان گفت كه انسان همه چيز حتى علم به وجود خودش را از طريق آزمايش و تجربه و مانند آن مى فهمد.(1)

ثانياً مگر نمى گوييم آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند؟ آياتى كه مى گويد خداوند انسان را آفريد و نيك و بد را به او الهام كرد، يا آيين الهى را به صورت يك فطرت در درون جان انسان قرار داد، و آيات ديگرى مانند آن كه در آغاز اين بحث آمد، آيه «وَاللَّهُ اخْرَجَكُم مِنْ بُطُونِ امَّهاتِكُم ...» را تفسير مى كند، معلومات فطرى را از آن مستثنا مى داند.

سؤال ديگر:

در اين جا سؤال ديگرى عكس سؤال اوّل است، و آن اين كه قرآن در بسيارى از


1- جمله معروفى از« دكارت» نقل شده كه مى گويد:« من حتى در وجود خود شك و ترديد داشتم، بعد ديدم مى انديشم و از آن فهميدم هستم» جمله اى است پر از اشتباه، زيرا كسى كه پمى گويد من مى انديشم قبلًا به وجود« من» اعتراف كرده و بعد انديشه را شناخته نه اين كه اوّل انديشه را شناخته و بعد من را!

ص: 204

آيات در مورد علوم انسان تعبير به «تذكر» مى كند، مانند «انَّ فِى ذلِكَ لآيةً لِقُومٍ يَذَّكَّروُنَ؛ در اين نشانه اى است براى جمعيتى كه متذكر مى شوند» (نحل- 13) و نيز مى فرمايد: «وَما يَذَكَّرُ الّا اولوُا الالْبابِ؛ هيچ كس جز انديشمندان متذكر نمى شود» (آل عمران 7) و نيز مى فرمايد: «وَيُبَيِّنُ آياتِهِ لِلّناسِ لَعَلَّهُمْ يَتَّذَكَّروُنَ؛ خداوند آياتش را براى مردم تبيين مى كند شايد متذكر شوند» (بقره- 221)

آيا مفهوم تذكر همان يادآورى نيست؟ و اعتقاد معروف افلاطون را كه هرگونه علم را يادآورى مى داند تداعى نمى كند؟!

پاسخ

«تذكر» از ماده «ذكر» است، و ارباب لغت معناى اصلى ذكر را «حفظ» گفته اند، چنانكه راغب در مفردات مى گويد: «ذكر گاهى به حالت و كيفيت نفسانى گفته مى شود كه انسان به كمك آن قادر بر حفظ معارف و علوم است و گاه به حضور چيز در قلب، و يا بيان»، نظير همين معنا نيز در «لسان العرب» نيز آمده است كه مى گويد: «ذكر به معناى حفظ چيزى است و نيز به معناى مطلبى است كه بر زبان جارى مى شود».

بنابراين معناى «ذكر» و «تذكر» تنها يادآورى بعد از فراموشى، و يا تجديد يك خاطره در ذهن نيست همه معلومات را شامل مى شود.

***

3- «فطرت» و «وجدان» در روايات اسلامى

وجود اين منبع شناخت در نهاد آدمى از مسائلى است كه در روايات اسلامى نيز اشارات فراوانى به آن شده است، به عنوان نمونه به احاديث زير توجه كنيد:

1- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در حديث معروفى مى فرمايد: «كلُّ مُولُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ حَتى يَكُونَ ابَواهُ يُهَوِدّانِهِ وَ يُنَصِّرانِهِ؛ هر نوزادى بر فطرت (توحيد و اسلام) متولّد مى شود و اين فطرت همچنان ادامه دارد تا پدر و مادر او را به آيين ديگرى،

ص: 205

آيين يهود و نصرانيت بار آورند».(1)

اين حديث به خوبى دلالت دارد كه نه تنها توحيد بلكه اصولى اساسى اسلام در درون فطرت همه انسان ها وجود دارد.(2)

2- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه شخصى از آيه «فِطَرَةَ اللَّه الَّتي فَطَرَ الناسَ عَلَيْها» سؤال كرد، امام عليه السلام در پاسخ فرمود: «التوحيد فطرت همان توحيد است».(3)

3- در حديث ديگرى از همان حضرت عليه السلام مى خوانيم كه در پاسخ چنين سؤالى فرمود: «هى الاسلام؛ فطرت اسلام است».(4)

4- در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام آمده است كه فرمود: «فَطَرَهُمْ عَلَى الْمَعْرِفَةِ به؛ خداوند مردم را با معرفت به خودش آفريد».(5)

5- در تفسير آيه «صِبْغَةَ اللَّه وَ مَنْ احْسَنُ مِنَ اللَّه صِبْغَةً» نيز روايات متعددى داريم، از امام صادق عليه السلام داريم كه مى گويد: «منظور از «صِبْغَةَ اللَّه» (رنگ الهى) همان اسلام است».(6)

6- در حديث قدّسى آمده است كه خداوند مى فرمايد: «خَلَقْتُ عِبادِى حُنَفاءَ»، در «مجمع البحرين» بعد از ذكر اين حديث مى گويد: «يعنى مستعد براى قبول حق» سپس آن را با حديث «كُلُّ مُولُودٍ يُولَدْ عَلَى الْفِطْرةِ» برابر مى شمرد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه در آيات قرآن و روايات اسلامى كارهاى نيك


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 281.
2- شرح بيشتر اين سخن به خواست خدا در جلد دوّم اين تفسير خواهد آمد.
3- اصول كافى، جلد 2،« باب فطرة الخلق على التوحيد» حديث 1 و 2 و 4( روايات در زمينه فطرت فراوان است كه با مراجعه به جلد 3، بحارالانوار باب 11، از ابواب توحيد، و اصول كافى، جلد 2 باب« فَطَرَةَ الخَلَقِ عَلَى التوحيدِ» روشن مى شود).
4- اصول كافى، جلد 2،« باب فطرة الخلق على التوحيد» حديث 1 و 2 و 4( روايات در زمينه فطرت فراوان است كه با مراجعه به جلد 3، بحارالانوار باب 11، از ابواب توحيد، و اصول كافى، جلد 2 باب« فَطَرَةَ الخَلَقِ عَلَى التوحيدِ» روشن مى شود).
5- اصول كافى، جلد 2،« باب فطرة الخلق على التوحيد» حديث 1 و 2 و 4( روايات در زمينه فطرت فراوان است كه با مراجعه به جلد 3، بحارالانوار باب 11، از ابواب توحيد، و اصول كافى، جلد 2 باب« فَطَرَةَ الخَلَقِ عَلَى التوحيدِ» روشن مى شود).
6- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 280.

ص: 206

به عنوان معروف (شناخته شده) تعبير شده، لذا امر به معروف گفته مى شود، و از كارهاى زشت و قبيح به عنوان منكر (ناشناخته) تعبير شده است، اين نشان مى دهد كه مفاهيم فضائل اخلاقى چيزى است كه با روح انسان آشناست، و براى او شناخته شده است، به عكس قبايح و زشتى ها مورد تنفر و انزجار او است و براى او ناشناخته است.

ص: 207

پنجمين منبع معرفت: «وحى آسمانى»

اشاره

ص: 208

اشاره

در قرآن مجيد آيات بسيار فراوانى پيرامون اين منبع وجود دارد، نه تنها در قرآن كه در تمام كتب آسمانى اين منبع معرفت مطرح است، و اصولًا پيروان اديان آسمانى «وحى» را مهمترين منابع معرفت مى شناسد، چرا كه منبعى است كه از علم بى پايان خداوند سرچشمه مى گيرد، در حالى كه ساير منابع معرفت مربوط به انسان هاست، و در برابر آن بسيار محدود و ناچيز است.

جهان بينى الهى مى گويد: خداوند هميشه براى هدايت بندگان (هدايت به معناى ارائه طريق) آنچه را مورد نياز انسان ها در پيمودن مسير تكامل و سعادت بوده است به وسيله رجال «وحى» يعنى پيامبران بزرگ فرستاده است.

در حقيقت اگر عقل ما به منزله نورافكن نيرومندى باشد، و فطرت و وجدان و تجربه نيز به منزله نورافكن هاى ديگرى، «وحى» همچون خورشيد عالم تاب است، و قلمرو آن بسيار وسيع تر و گسترده تر.

بنابراين «وحى» از نظر خداپرستان مهمترين و غنى ترين منبع معرفت و شناخت محسوب مى شود.

اكنون با هم به آيات زيرگوش فرا مى دهيم:

1- وَمَا كَانَ لِبَشَرٍ انْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ الَّا وَحْياً اوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ او يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِىَ بِإِذِنِهِ ما يَشَاءُ انَّهُ عَلِىٌ حَكِيمٌ (شورى 51)

2- وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى انْ هُوَ الَّا وَحىٌ يُوحَى (نجم 3 و 4)

3- قُلْ انَّمَا انَا بَشَرٌ مِثْلُكُمُ يُوحى الَىَ (فصلت 6)

4- ذلِكَ مِمَّا اوْحَى الَيكَ رَبُّكَ مِنَ الحِكْمَةِ (اسراء 39)

5- قُلْ مَنْ كانَ عَدُّواً لِجِبْرِيلَ فَانَّهُ نَزَّلّهُ عَلى قَلْبَكَ بِاذْنِ اللَّه (بقره 97)

6- وَنَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَى ءٍ (نحل 89)

ص: 209

7- وَكَذلِكَ اوْحَيْنَا الَيْكَ رُوحاً مِن امْرِنَا مَا كُنْتَ تَدْرِى مَا الكِتابُ وَلا اْلإِيمَانُ وَلكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَّهدِى بِهِ مَنْ نَّشاءُ مِنْ عِبَادِنَا وَ إنَّكَ لَتَهْدِى الَى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (شورى 52)

8- وَمَا ارْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ الَّا رِجالًا نُوحىِ الَيْهِمْ (نحل 43)

9- لَقَدْ ارْسَلْنَا رُسُلَنا بِالبَيِّناتِ وَ انْزَلْنا مَعَهُمُ الكِتابَ وَالْمِيِزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ (حديد 25)

10- انَّا نَحْنُ نَزَّلّنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (حجر 9)

11- قَدْ بَيِّنَّا لَكُمُ اْلأَياتِ انْ كُنْتُمْ تَعقِلُونَ (آل عمران 118)

12- وَكَلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَكْلِيماً (نساء 164)

ترجمه

1- شايسته هيچ انسانى نيست كه خدا با او سخن بگويد، مگر از طريق وحى، يا از پشت حجاب، يا رسولى مى فرستد و به فرمان او آنچه را بخواهد وحى مى كند، چرا كه او بلند مقام حكيم است.

2- او هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد، آنچه آورده چيزى جز وحى نيست.

3- بگو من فقط انسانى مثل شما هستم كه اين حقيقت بر من وحى مى شود.

4- اين احكام از حكمت هايى است كه پروردگارت به تو وحى فرستاده است.

5- (آنها مى گويند چون فرشته اى كه وحى بر تو نازل مى كند جبرئيل است و ما با جبرئيل دشمن هستيم لذا به تو ايمان نمى آوريم) بگو كسى كه دشمن جبرئيل باشد (در حقيقت دشمن خداست) چرا كه او به فرمان خدا قرآن را بر قلب تو نازل كرده است.

6- و ما اين كتاب (آسمانى) را بر تو نازل كرديم كه بيانگر همه چيز است.

7- همان گونه كه بر پيامبران پيشين، وحى فرستاديم، به تو نيز روحى را به

ص: 210

فرمان خود وحى كرديم، تو پيش از اين نمى دانستى كتاب و ايمان چيست (و از محتواى قرآن آگاه نبودى) ولى ما آن را نورى قرار داديم كه به وسيله آن هركس از بندگان خويش را بخواهيم هدايت مى كنيم، و تو مسلّماً به سوى راه مستقيم، هدايت مى كنى.

8- و ما پيش از تو، جز مردانى كه به آنها وحى مى كرديم نفرستاديم.

9- ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم، و با آنها كتاب (آسمانى) و ميزان (شناسايى حق از باطن و قوانين عادلانه) نازل كرديم، تا مردم قيام به عدالت كنند.

10- ما قرآن را نازل كرديم و ما بطور قطع آن را پاسدارى مى كنيم.

11- ما آيات (و راه هاى پيشگيرى از شرّ آنها) را براى شما بيان كرديم اگر انديشه كنيد.

12- و خداوند با موسى عليه السلام سخن گفت.

***

شرح مفردات

«وحى» وحى در قرآن مجيد و روايات اسلامى و ادبيات عرب در معانى زيادى به كار رفته است، ولى اصل «وحى» چنانكه راغب در مفردات مى گويد به معناى «اشاره سريع» است، و به همين جهت به كارهاى سريع وحى گفته مى شود، و به سخنان رمزى و آميخته با كنايه كه با سرعت رد و بدل مى گردد نيز اين واژه اطلاق مى گردد كه گاه با اشاره و گاه با كتابت حاصل مى شود، سپس به معارف الهيّه كه به انبيا و اوليا القا مى گردد واژه وحى اطلاق شده است.

براى وحى اشكال مختلفى است گاه با مشاهده فرشته وحى، و شنيدن سخن او است، مانند وحى هايى كه وسيله جبرئيل به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى شد.

گاه تنها با شنيدن سخن است بدون مشاهده فرشته مانند چيزى كه موسى عليه السلام از كلام خدا مى شنيد.

ص: 211

گاه تنها از طريق افتادن مطلبى به قلب است.

و گاه از طريق الهام است آن چنانكه در داستان مادر موسى عليه السلام آمده.

و گاه از طريق تسخير است، مانند «وَاوْحى رَبُّكَ الىَ الْنَحْلِ؛ پروردگار تو به زنبور عسل وحى فرستاد».

و گاه از طريق خواب است (مانند رؤياهاى صادقانه)(1)

ولى «خليل بن احمد» در كتاب «العين» معناى اصلى وحى را «نوشتن و كتابت» گرفته است، ابن منظور در «لسان العرب» «وحى» را به معناى «اشاره» و «كتابت» و «رسالت» و «الهام» و «سخن پنهانى» و «هر چيزى كه به ديگرى القا شود» ذكر كرده.

از مجموع اين سخنان استفاده مى شود كه «وحى» در اصل همان اشاره سريع، و سخنان رمزى، و پيام هاى مخفيانه وسيله نامه يا اشاره است، و از آن جا كه تعليم معارف الهيّه پيامبران بزرگ به صورت مرموزى انجام گرفته، اين واژه در آن بكار رفته است.

زيرا مى دانيم: الفاظى كه ما از آن استفاده مى كنيم براى زندگانى روزمرّه ما وضع شده است، لذا هنگامى كه مى خواهيم مطالب و معارفى را در ماوراى زندگى و روزمرّه بيان كنيم بايد مفاهيم اين الفاظ را توسعه دهيم، و گاه تجريد كنيم، يا به مناسبت هايى در آنها به كار بريم.

مرحوم شيخ مفيد در «شرح اعتقادات» مى گويد: اصل «وحى» به معناى كلام مخفى است، سپس به هر چيزى كه مقصود از آن فهماندن مطلبى به مخاطب است به گونه اى كه از ديگران پنهان بماند اطلاق شده، و هنگامى كه وحى به خداوند نسبت داده شود منظور از آن پيام هايى است كه مخصوص رسولان و پيامبران است.(2)

«انْزال وَ تَنْزِيْل»- اين دو واژه هر دو از ماده «نزول» گرفته شده كه در اصل به


1- مفردات راغب ماده« وحى».
2- سفينة البحار، جلد 2، صفحه 638.

ص: 212

معنى آمدن از بالا به پايين (فرود آمدن) است، و چون اين دو واژه معناى متعددى دارد به معناى پايين آوردن و فرو فرستادن است.

گاه نزول يا فرو فرستادن از بالا به پايين جنبه حسى دارد، مانند: «وَانْزَلْنا مِنْ السَماءِ ماءٍ اطَهُوراً؛ ما از آسمان آب پاكيزه، پاك كننده فرستاديم» (فرقان 48).

گاه به معناى موهبتى است كه از مقام بالا به مقام پايين ترى اعطا مى شود، مانند:

«وَانْزَلَ لَكُمْ مِنَ الأَنْعامِ ثَمانيةَ ازْواجٍ؛ او براى شما هشت جفت از چار پايان نازل كرد» (بخشيد) (زمر 6)

و گاه به معناى القاى مطالب و معارف الهيّه از سوى خداوند است كه در قرآن مجيد كراراً در اين معنا به كار رفته است.

در اين كه آيا واژه «انْزال» و «تَنزِيل» به يك معنا است يا نه؟ ميان ارباب لغت گفتگو است، بعضى معتقدند كه تفاوتى ميان اين دو وجود ندارد جز اين كه تنزيل معناى كثرت و فزونى را در بر دارد.(1) در حالى كه بعضى ديگر معتقدند ميان اين دو تفاوت اساسى است «تنزيل» به معناى فرو فرستادن تدريجى است، در حالى كه «انزال» هم تدريجى را شامل مى شود و هم دفعى را، راغب در مفردات از آيه زير براى اين تفاوت استفاده كرده است:

«وَيَقُولُ الَّذِينَ آمَنُوا لَوْلَا نُزِلَتُ سُورَةٌ فَإِذِا انْزِلَتْ سُورَةٌ مُحْكَمَةٌ وَ ذُكِرَ فِيها اْلقِتالُ رَأَيْتَ الَّذينَ فِى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ يَنْظُرُونَ الَيكَ نَظَر الْمَغْشِىِّ عَلَيهِ مِنَ الْمُوتِ؛ مؤمنان پيوسته مى گويند: چرا سوره اى نازل نمى شود (سوره اى كه در آن فرمان جهاد باشد) اما هنگامى كه سوره محكمى نازل مى گردد كه در آن نامى از جنگ برده شده، منافقان بيمار دل را مى بينى همچون كسى كه در آستانه مرگ قرار گرفته است به تو نگاه مى كنند»! (محمد 20)

در اين آيه نخست سخن از تقاضاى نزول تدريجى آيات جهاد است، ولى بعداً اشاره به نزول اين فرمان به صورت يك حكم قاطع و جامع مى كند، و در اينجاست كه منافقان به وحشت مى افتند كه در برابر اين فرمان جهاد غافلگير


1- اين عقيده را لسان العرب از ابوالحسن نقل كرده است.

ص: 213

شده اند.

«تبيين» از ماده «بين» به معناى فاصله ميان دو چيزى است، سپس به معناى «جدايى» و «آشكار شدن» آمده، چرا كه فاصله افتادن ميان دو چيز، اين دو نتيجه را دارد، بعداً در هر كدام از اين دو معنا به طور جداگانه به كار رفته، گاه به معناى «جدايى» و گاه به معناى «ظهور» و آشكار شدن.

در «صحاح اللغة» آمده است كه «بين» به دو معناى متضاد مى آيد: گاه به معناى جدايى، و گاه به معناى اتصال است (ولى به نظر مى رسد كه معناى اصلى همان گونه كه در ديگر كتب لغت آمده است به معناى جدايى و فراق است،) منتها چون جدايى از چيزى چه بسا باعث پيوستن به امرى ديگر مى شود به لازمه آن نيز اطلاق شده است.

به هر حال اين واژه (تبيين) در بسيارى از آيات قرآن به معناى ظهور و انكشاف و وضوح آمده است، لذا «بيّنه» به چيزى گفته مى شود كه دليل روشن و آشكارى است، خواه عقلى باشد، يا محسوس، به همين دليل به دو شاهد عادل كه در امور قضايى شهادتشان مدرك است «بينه» اطلاق مى شود، به معجزات انبيا نيز «بينه» گفته شده است، و «بيان» به معناى پرده بردارى از چيزى است، خواه به وسيله نطق بوده باشد يا نوشتن يا اشاره يا شاهد حال.

تَكْليِمُ» و «تَكَلَّمُّ» از ماده «كلم» (بر وزن زخم) در اصل به گفته راغب در مفردات به معناى تأثير گذاشتن بر چيزى است، تأثيرى كه با چشم يا گوش احساس شود، آنچه با چشم احساس مى شود مانند زخم و جراحتى است كه بر بدن كسى وارد مى شود، و آنچه با گوش درك مى شود سخنى است كه از ديگرى مى شنويم.

«خليل بن احمد» در كتاب «العين» اصل آن را به معناى «مجروح ساختن» مى داند، بنابراين اطلاق اين واژه بر سخن گفتن به خاطر تأثير عميقى است كه كلام در شنونده مى گذارد، بلكه گاهى تأثير سخن از تأثير شمشير و خنجر بيشتر است، چنان كه در شعر معروف عرب آمده:

«جَراحاتُ السَّنانِ لَها الِتيامٌ وَلا يَلْتامُ ما جَرحَ اللسانُ!؛

زخم هاى نيزه التيام مى پذيردولى زخم هاى زبان التيام پذير نيست»

از بعضى تعبيرات استفاده مى شود كه «تكلم» و «تكليم» يك معنا دارد، و هر دو به معناى سخن گفتن است، و لذا يكى از اوصاف خدا را متكلم مى شمارند، با اين كه اگر بر اساس آيه «وَكلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَكْليماً» بخواهيم حساب كنيم بايد بگوييم خدا «مكلّم» است.

اين احتمال نيز بعيد نيست كه واژه «تكلّم» در مواردى به كار رود كه يك نفر براى ديگرى سخن بگويد، اما «تكليم» مانند «مكالمه» سخنى است كه ميان دو نفر رد و بدل شود، و سخن گفتن خداوند با موسى عليه السلام در كوه طور نيز از همين قبيل بوده است.

«علم عقايد» را از اين رو «علم كلام» گفته اند كه نخستين بحث آن در اسلام در مورد «كلام اللَّه» (قرآن) به ظهور پيوست كه جمعى معتقد بودند كلام اللَّه قديم است و ازلى، و بعضى آن را حادث مى شمردند، جرّ و بحث هاى زيادى در اين زمينه در قرون نخستين اسلام رخ داد و نزاع ها و مشاجراتى به وقوع مى پيوست.(1)

و ما امروز مى دانيم اين نزاع، نزاع بى حاصل و بى اساسى بوده است، اگر منظور از قرآن محتواى آن باشد كه مسلّماً در علم خدا از ازل بوده، و اگر منظور الفاظ و كتابت و نزول وحى بوده باشد كه بدون شك از زمان بعثت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تحقق يافت، به هر حال هدف بيان علّت نام گذارى «علم عقايد» به علم كلام است.

***

تفسير و جمع بندى

1- در دائرة المعارف قرن بيستم اين موضوع به عنوان نخستين احتمال در وجه تسميه« علم كلام» ذكر شده( دائرة المعارف فريد و جدى، جلد 8 ماده كلم).

ص: 214

آفتاب عالم تاب وحى

مسأله «وحى» در قرآن مجيد بازتاب وسيع و گسترده اى دارد.

صدها آيه در قرآن به مسأله وحى، به عنوان يك منبع عظيم معرفت و شناخت، اشاره مى كند كه گاه با همين عنوان «وحى» است، و گاه با عنوان «تنزيل» و «انزال» و بعضى تحت عنوان «تبيين آيات الهى» و بعضى با عنوان «تكلم خداوند» با پيامبران، و گاه با عناوين ديگر.

بهترين تعبير در اين زمينه اين است كه گفته شود اگر عقل از نظر قرآن مانند يك «نورافكن» پر فروغ براى نشان دادن حقايق است وحى همچون «خورشيد فروزان و عالم تاب» است.

در نخستين آيه مورد بحث به سه طريق از طرق ارتباط پيامبران با خداوند اشاره شده، مى فرمايد: هيچ انسانى نمى تواند با خداوند مواجه گردد، چرا كه او منزه از جسم و جسمانيت است، مگر از طريق وحى و الهام مرموز به قلب او، سپس مى افزايد: يا با شنيدن سخنان پروردگار از پشت حجاب (آن گونه كه خدا با موسى بن عمران در كوه طور سخن مى گفت، امواج صوتى را در فضا ايجاد مى كرد، و از اين طريق پيام خود را به موسى مى رسانيد).

و يا از طريق فرستادن رسولى كه پيام الهى را به پيامبرش ابلاغ كند، همان گونه كه فرشته وحى جبرئيل امين بر پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى شد.

بنابراين «الهام قلبى» و «ايجاد امواج صوتى» و «نزول فرشته وحى» سه طريق مختلف براى ارتباط پيامبران با علم ماوراى طبيعت است.

***

در آيه دوم بعد از سوگند به ستاره هنگامى كه افول كند، مى فرمايد: پيامبر اسلام هرگز گمراه نشده، و مقصدش را گم نكرده و او هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد، هرچه مى گويد وحى آسمانى است.

سوگند به ستارگان در حالى كه غروب كنند ممكن است اشاره به غروب نور

ص: 215

هدايت و ايمان از صحنه افكار در عصر جاهليت باشد، غروبى كه مقدمه اى براى طلوع ديگر، يعنى طلوع آفتاب وحى از زبان پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بود.

به اين ترتيب اين آيه همه سخنان پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را طبق يك اصل كلى مولود وحى و ارتباط با عالم غيبى مى شمرد.

***

سوّمين آيه در برابر تقاضاهاى عجيب و غريبى كه مردم از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشتند به او دستور مى دهد كه موقعيت خود را مشخص كند، مى گويد: بگو من نه مدعى هستم كه فرشته ام، و نه موجودى ما فوق بشر، نه فرزند خدايم و نه شريك او، من فقط انسانى مثل شما هستم با اين تفاوت كه بر من وحى نازل مى شود و با عالم ماوراى طبيعت مربوطم.

به اين ترتيب پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مهمترين امتياز و تفاوت خود را با ديگران دسترسى به اين منبع مى شمرد.

***

و در چهارمين آيه بعد از ذكر شش حكم از احكام مهم اسلامى (حرمت قتل اولاد، حرمت زنا، حرمت قتل نفس، پرهيز از تجاوز به اموال يتيمان، وجوب وفاى به عهد، حرمت كم فروشى) پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مخاطب ساخته مى فرمايد: اين احكام از حكمت هايى است كه پروردگارت به تو وحى فرستاده.

طبق اين آيه نه تنها اصول عقايد كه حتى جزئيات احكام اسلام نيز از طريق وحى بر پيغمبر اكرم نازل مى شد.

***

پنجمين آيه در پاسخ گروهى از يهود كه وقتى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شنيدند پيك وحى كه بر او نازل مى شود «جبرئيل» است گفتند: او دشمن ماست! مى فرمايد:

بگو كسى كه دشمن جبرئيل باشد (در واقع دشمن خداست) چرا كه او به فرمان الهى اين آيات قرآن و تعليمات اسلام، و دستورات آن را بر قلب تو نازل كرده

ص: 216

است.

اين تعبير نشان مى دهد كه «جبرئيل» گاه آيات قرآن را مستقيماً بر قلب پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى كرد، در حالى كه از رواياتى استفاده مى شود كه گاه به صورت انسانى مجسم گشته، و در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ظاهر مى شده، و پيام الهى را به او ابلاغ مى كرده است.(1)

***

ششمين آيه اين حقيقت را به وضوح بيان مى كند كه اين قرآن را كه تبيين كننده و بيانگر همه چيز است، و مايه هدايت و رحمت و بشارت براى همه مسلمانان مى باشد، ما بر تو نازل كرديم، بنابراين تمام اين معارف از منبع وحى است.

بديهى است منظور از «هر چيز» تمام امورى است كه به سعادت انسان ارتباط دارد، آرى اصول همه اين امور، چه مربوط به مسائل معنوى باشد و چه مادى و دنيايى، در قرآن مجيد به صورت يك سلسله قوانين كلى آمده است.

***

هفتمين آيه با صراحت مى گويد: قرآن روحى است از جانب خدا كه بر تو نازل شده، و تو پيش از آن نه از محتواى اين كتاب آسمانى با خبر بودى، و نه از ايمان به محتواى اين كتاب اين كه قرآن را «روح» ناميده، به خاطر آن است كه مايه حيات دل ها و زندگى جان ها و حيات جامعه بشرى است، اين سخن است كه بسيارى از مفسران آن را پذيرفته اند.(2)

و اين كه مى گويد: تو قبلًا از آن آگاه نبودى، منظور عدم آگاهى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از محتواى اين آيات قبل از بعثت است، وگرنه شواهد تاريخى بسيار و روايات


1- فخر رازى در تفسير آيه اصرار دارد كه آيه را توجيه كند و بگويد:« جبرئيل» بر شخص پيغمبر نازل مى شد، و آيات الهى را بيان مى كرد نه بر قلب او، منتها چون مركز حفظ اين آيات قلب مقدّس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده تعبير« فانه نزله على قلبك» شده است( تفسير كبير فخررازى، جلد 3، صفحه 196) ولى ما لزومى براى اين توجيه و ارتكاب خلاف ظاهر نمى بينيم و همان گونه كه گفتيم ممكن است ارتباط جبرئيل با پيامبر گاه ارتباط روحانى بوده و گاه جسمانى.
2- راغب در مفردات مى گويد:« سمّى القرآن روحا ... لكون القرآن سببا للحياة الاخروية».

ص: 217

متعدد به خوبى نشان مى دهد كه آن حضرت از همان آغاز عمر در «معرفت اللَّه» ثابت قدم بود.

به هر حال اين آيه تأكيد ديگرى است بر مسأله پذيرش وحى به عنوان مهمترين منبع معرفت، چرا كه قرآن را هم «روح» ناميده، و هم «نور» و هم مايه «هدايت»

***

در هشتمين آيه از پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نيز فراتر رفته، و با اشاره كوتاهى به تمام انبيا پيشين مى گويد: آنها نيز مردانى بودند كه بر آنها وحى فرستاده مى شد، و اگر نمى دانيد برويد و از اهل اطلاع بپرسيد، آنها نيز همگى با اين منبع معرفت در ارتباط بودند.

***

نهمين آيه سخن از «بينات» و نزول كتب آسمانى و قوانين حق و عدالت بر رسولان الهى مى گويد كه در يك دست «معجزات» و در دست ديگر «كتاب» و «قانون» داشتند، تا مردم قيام به عدالت كنند، و ظلم و بيدادگرى برچيده شود، آرى آنها هم اين امور مهم را از منبع وحى دريافت مى داشتند.

***

دهمين آيه از تنزيل و فرو فرستادن «ذكر» يعنى آياتى كه مايه بيدارى است سخن مى گويد، و در عين حال وعده مى دهد كه خدا حفظ اين آيات را از هرگونه تحريف و اضافه و نقصان و محو نابودى بر عهده گرفته است، پس وسيله بيدارى و آگاهى مردم وحى است، و چون خداوند حافظ آن است اصالت آن به عنوان يك منبع معرفت محفوظ مى ماند.

***

در آيه يازدهم مى فرمايد: ما آيات را براى شما تبيين كرديم اگر اهل تعقل باشيد، و اين خود دليل روشنى است بر اين كه آيات الهى عقل ها را بيدار مى سازد و مايه حركت انديشه هاست.

***

ص: 218

وبالاخره در دوازدهمين آيه بحث از سخن گفتن خدا با موسى عليه السلام است سخنانى كه منبع معارف اين پيغمبر بزرگ بود و سخن گفتن او نوعى وحى است.

اينها نمونه هايى است از آيات قرآن مجيد كه با صراحت و وضوح و خالى از هرگونه ابهام مسأله وحى را به عنوان يك منبع شناخت بسيار عمده معرفى مى نمايد.

اين در حالى است كه فلاسفه مادى مطلقاً با اين منبع مخالفند، و براى وحى تفسيرهايى دارند كه در بحث هاى آينده مى شنويد.

اكنون با روشن شدن اصل اين منبع به سراغ مسائل مختلفى كه پيرامون آن ترسيم مى شود مى رويم

***

توضيحات

1- اقسام «وحى» در قرآن مجيد

از آيات قرآن به خوبى بر مى آيد كه «وحى» معانى مختلفى دارد، بعضى تكوينى است، و بعضى تشريعى، و روى هم رفته در هفت معنا زير به كار رفته است:

1- «وَحْىِ تَشريعى» كه بر پيامبران نازل مى شد، و نمونه اى از آيات آن را در آغاز اين بحث آورديم.

2- وحى به معناى «الهامهايى كه به غير انبيا مى شد» مانند آنچه درباره «مادر موسى» آمده است، «وَاوْحَيْنا الَى امِّ مُوسَى انْ ارْضِعِيْهِ ...؛ ما به مادر موسى وحى (الهام) فرستاديم كه او را شيرده، و هنگامى كه بر او ترسيدى او را در دريا بيفكن، و نترس و غمگين مباش كه ما او را به تو باز مى گردانيم، و او را از رسولان قرار مى دهيم» (قصص- 7)

نظير همين معنا، بلكه به صورت كاملتر در مورد «مريم» در سوره مريم آمده

ص: 219

است كه فرشته وحى در برابر او ظاهر شد و بشارت تولّد عيسى را به او داد (مريم 17- 19)

3- «وحى فرشتگان» يعنى پيام الهى به خود آنها، چنانكه در داستان غزوه بدر در سوره انفال آمده است: «اذْ يُوحِى رَبُّكَ الىَ الْمَلائِكةِ أَنّىِ مَعَكُمْ فَثَبِتُوُا الَّذِينَ آمَنوا؛ به خاطر بياور زمانى را كه پروردگارت به فرشتگان وحى كرد كه من با شما هستم، پس كسانى را كه ايمان آورده اند ثابت قدم داريد» (انفال- 12)

4- وحى به معناى «پيام با اشاره» مطلبى كه در داستان زكريا آمده است: «فَخَرَجَ عَلَى قَومِهِ مِنَ الْمِحْرابِ فَأَوُحَى الَيهِم انْ سَبِّحوا بُكُرَةً وَ عَشِيّاً؛ از محراب عبادتش به سوى مردم بيرون آمد و با اشاره به آنها گفت صبح و شام (خدا را) تسبيح گوييد» (مريم- 11)

5- وحى به معناى «القائات مرموز شيطانى» مانند: «وَكَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبىٍّ عَدُوّاً شَياطِينَ اْلِانْسِ وَالْجِنِّ يُوحِى بَعضُهُمْ الَى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقولِ غُروُراً؛ اين گونه براى هرپيامبرى دشمن از شياطين انس و جن قرار داديم كه سخنان فريبنده و بى اساس را (براى اغفال مردم) به طورى سرى به يكديگر مى گفتند» (انعام- 112)

6- وحى به معناى «تقدير قوانين الهى در جهان تكوين» مانند: «وَاوْحَى فِى كُلِّ سَمَاءٍ امْرَهَا؛ خداوند در هر آسمانى تقدير و تدبير لازم را فرمود» (فصلت 12)

آنچه درباره شهادت زمين در قيامت آمده است: «يُومَئِذٍ تُحَدِّثُ اخْبارَها- بِانَّ رَبَّكَ اوْحى لَها؛ در آن روز زمين اخبارش را باز مى گويد، چرا كه پروردگارت به او وحى كرده» (زلزله 4 و 5) سوره اذا زلزلت نيز ممكن است اشاره به همين معنا باشد.

7- وحى به معناى «آفرينش غريزه ها» مانند: «وَاوْحَى رَبُّكَ الَى النَّحْلِ انِ اتَّخِذِى مِنَ الجِبَالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَمِمّا يَعْرِشُونَ؛ پروردگارت به زنبور عسل وحى (الهام غريزى) فرستاد كه از كوه ها و درختان و داربست هايى كه مردم درست مى كنند خانه هايى برگزيند» (نحل- 68)

ص: 220

اينها همه از يك سو، از سوى ديگر نزول وحى بر پيامبران نيز به صورت هاى مختلفى صورت گرفته است كه در قرآن مجيد و روايات حدّاقل به چهار صورت آن اشاره شده است:

1- گاه به صورت نزول ملك و مشاهده فرشته وحى

2- گاه به صورت شنيدن صداى فرشته بدون مشاهده او

3- گاه به صورت الهام به قلب

4- گاه به صورت خواب رؤياى صادقه، مانند آنچه در داستان ابراهيم عليه السلام درباره ذبح فرزندش اسماعيل عليه السلام آمده (صافات 102) يا آنچه در مورد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درباره بشارت ورود مسلمين در نهايت امنيّت در مكّه براى زيارت خانه خدا در «سوره فتح آيه 27» ديده مى شود.

در روايتى آمده است كه يكى از اصحاب از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سؤال كرد وحى بر شما چگونه نازل مى شود؟

حضرت فرمود: «احياناً يأتِينىِ مِثْلُ صُلصِلَةُ الجَرَسَ، وَهُوَ اشّدُهُ عَلَىَّ، فَيَفُصِمُ عَنّىِ فَقَدْ وعُيَتُ ما قَالَ، و احياناً يتمثل لى الملك رجلًا فَيُكِلّمنِىُ فَاعِى ما يقول؛ گاهى وحى همانند صداى زنگ به سراغ من مى آيد، و اين از همه بر من سخت تر است، حقايق را بر من روشن مى كند، و من آنچه را مى گويد حفظ مى كنم، و گاه فرشته وحى به صورت مردى در مقابل من مجسم مى گردد و با من سخن مى گويد و من آنچه را مى گويد حفظ مى نمايم».(1)

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «انبيا و رسولان بر چهار طبقه اند:

بعضى از آنها الهام بقلب او مى شود و از خودش تجاوز نمى كند، و بعضى در خواب مى بيند و صدا را در بيدارى مى شنود، ولى او را نمى بيند، و مبعوث به هيچ كس نيست ... بعضى در خواب مى بينند و در بيدارى نيز صداى ملك را مى شنوند و او را نيز مشاهده مى كنند و تنها مأمور هدايت طايفه اى هستند كم


1- « بحارالانوار»، جلد 18، صفحه 260.

ص: 221

باشند يا زياد .... و بعضى در خواب مى بينند صدا را در بيدارى مى شنوند و فرشته را مشاهده مى كنند و امام و پيشواى (عموم مردم جهان) هستند».(1)

***

2- حقيقت وحى چيست؟

درباره حقيقت وحى سخن بسيار گفته اند، ولى ناگفته پيداست راه يافتن به عالمى كه ما را به آن راه نيست و به كلى از آن بيگانه ايم ممكن نيست، حتى اگر شخص پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز براى ما شرح دهد، ما جز شبحى از اين جهان مرموز و اسرارآميز نخواهيم ديد.

اين به آن مى ماند كه يك فرد «بينا» بخواهد براى كسى كه «نابيناى مادرزاد» است منظره اشعه زيباى آفتاب، و امواج لرزان دريا، و بال هاى رنگارنگ طاووس، و منظره جالب گل ها و شكوفه ها را در يك باغ خرم و سرسبز توضيح دهد.

ممكن است اين الفاظ تصورات مبهمى براى او ايجاد كند، ولى قطعاً حقيقت اين مسائل را نابينا در نمى يابد.

ولى ما مى توانيم وحى را از طريق آثار و اهداف و نتايجش توضيح دهيم، و بگوييم وحى همان القاى الهى است كه به منظور تحقق نبوت و بشارت و انذار صورت مى گيرد، يا بگوييم نورى است كه خداوند به آن هركسى از بندگانش را اراده كند هدايت مى كند، يا بگوييم وسيله اى است براى ارتباط با عالم غيب و درك معارف از آن عالم.

و شايد به همين دليل است كه قرآن مجيد تنها از آثار وحى سخن گفته، نه از حقيقت آن!

و ما نبايد از اين معنا دچار شگفتى شويم، و يا عدم درك حقيقت آن را دليل بر نفى وجود آن بگيريم، و يا توجيهات مادى و جسمانى براى آن كنيم، عالم نبوت كه سهل است گاه در جهان حيوانات ما آنها را موجوداتى پست تر از خود


1- اصول كافى باب طبقات الانبياء، جلد 1.

ص: 222

مى دانيم احساسات و ادراكاتى ديده مى شود كه براى ما قابل درك نيست، همه مى دانيم، مدتى قبل از وقوع زلزله بسيارى از حيوانات بوسيله حس مرموزى كه ما از آن بى خبريم كاملًا با خبر مى شوند، حالت اضطراب به آنها دست مى دهد، گاهى دست جمعى فرياد مى كشند، و صداى دلخراشى كه حكايت از حادثه ناگوارى كه در شرف تكوين است مى كند، سر مى دهند، گاه بندها را پاره كرده، فرار مى كنند، در حالى كه حتى زلزله سنج هاى دقيق ما اثرى از آن زلزله را هنوز ثبت نكرده است!

يا اين كه پاره اى از حيوانات وضع هوا را از ماه ها قبل پيش بينى مى كنند، و خانه ها و لانه هاى خود را بر وفق آن مى سازند، و آذوقه هاى لازم را تهيه مى كنند، مثلًا اگر زمستان سخت و بسيار سردى در پيش باشد يكنوع واكنش نشان مى دهند كه موافق آن است و اگر كم باران و كم سرماست واكنش ديگر!

حركت دست جمعى پرندگان مهاجر و پيمودن مسافتى طولانى از منطقه استوايى به مناطق قطبى، يا از منطقه قطب به منطقه استوا كه گاه حتى شب ها در هواى ابرى به اين حركت ادامه مى دهند در حالى كه هيچ انسانى بدون وسايل دقيق راهيابى حتى نمى تواند يك صدم آن راه را طى كند، و حركت شب پرده ها در تاريكى كامل شب، و عبور از لابه لاى موانع زيادى، و پيدا كردن شكارهاى خود در تاريكى و ظلمت مطلق، و احياناً در زير امواج آب! و امثال آن، مطالبى است كه براى ما انسان ها باور كردنش بسيار مشكل است در حالى كه علم آنها را ثابت كرده است.

وجود اين واقعيت ها كه علم و تجربه و مشاهده از آن پرده برداشته، نشان مى دهد كه آنها درك و شعور مرموزى دارند كه ما از آن بى بهره ايم، البتّه راه يافتن به جهان اسرارآميز حواس حيوانات براى ما ممكن نيست ولى با اين حال واقعيتى است كه نمى توان آن را انكار كرد.(1)

با اين كه حواس حيوانات جنبه مادى و طبيعى دارد، نه ماوراء طبيعى ما از


1- به كتاب حواس اسرارآميز حيوانات مراجعه كنيد.

ص: 223

حقيقت آن بى اطلاعيم با اين حال چگونه ما مى توانيم به خاطر عدم درك جهان اسرارآميز وحى كه مربوط به عالم ماوراى طبيعت است آن را نفى كنيم، و يا زير سؤال بريم؟

هدف از آنچه گفته شد استدلال بر ثبوت مسأله وحى نبود، بلكه براى رفع استبعاد و پاسخ به كسانى است كه وحى را به خاطر عدم ادراك حقيقت آن انكار مى كنند.

براى اثبات مسأله وحى ما راه هاى روشنى داريم كه از جمله اين كه:

1- از يكسو مى بينيم مردانى با دعوى نبوت ظاهر شده اند و كتاب ها و تعليماتى با خود آورده اند كه مافوق قدرت و فكر بشر است، يك انسان درس نخوانده و از محيط فوق العاده عقب افتاده اى مانند محيط حجاز در عصر جاهليت چگونه ممكن است كتابى همچون قرآن با اين محتواى عظيم بياورد؟!

2- از سوى ديگر دعوى وحى از طرف انبيا همواره قرين با معجزات و خارق عاداتى بوده كه نشان مى داده آنها به عالم ماوراى طبيعت ارتباط دارند.

3- از سوى مردم جهان بينى توحيدى مى گويد خداوند ما را براى تكامل و حركت به سوى ذات پاكش كه ذاتى است بى نهايت آفريده، و مسلّماً پيمودن اين راه با تمام پيچ و خم ها، فراز و نشيب ها، و مشكلات و خطرات تنها با پاى عقل امكان پذير نيست، چرا كه عجز و ناتوانى عقل را از درك بسيارى از حقايق به خوبى مى بينيم، و اختلافات عظيم دانشمندان و متفكران را مشاهده مى كنيم، و محصول زندگى جوامعى را كه تنها با عقل خود و قوانينى كه خود وضع كرده اند مى خواهند زندگى فردى و اجتماعى را اداره كننده مشاهده مى كنيم.

بنابراين يقين داريم كه خدا نوع انسان را تنها نمى گذارد و علاوه بر نيروى عقل او را به وسيله رهبرانى كه با عالم غيب ارتباط دارند، و از درياى علم الهى سيراب مى شوند، مدد مى كند، و دستش را مى گيرد و به سوى منزل مقصود رهنمون مى گردد.

ما با اين سه قرينه به خوبى مى توانيم رابطه ميان جهان انسانيت و عالم ماوراى

ص: 224

طبيعت درك كنيم، و به پديده وحى ايمان بياوريم، هر چند ماهيت آن را نشناسيم و به تعبير ديگر علم ما در اين جا مانند بسيارى از موارد ديگر علم اجمالى است و نه علم تفصيلى.

3- وحى در ميان فلاسفه غرب و شرق

بسيارى از فلاسفه، اعم از قديم و جديد، شرقى و غربى، كوشيده اند كه به جهان اسرارآميز وحى راه يابند، و آن را طبق مبانى فلسفى خود تفسير كنند، ولى مطالعه نتايج بحث هاى آنها نشان مى دهد كه غالباً در بيراهه گرفتار شده اند، و يا اگر مسير اصلى را ادامه داده اند جز به جهانى اسرارآميز كه تنها شبحى از آن نمايان است، راه نيافته اند.

يكى از دانشمندان مى گويد: «فلاسفه غرب تا قرن شانزدهم مانند اقوام ديگر به «وحى» ايمان داشتند، چرا كه كتب آنها مملو از اخبار انبيا بود، هنگامى كه علوم جديد (علوم طبيعى و تجربى) شكوفا گشت و همه مسائل بر محور ماده دور زد، فلاسفه غرب مسأله وحى را به كلى انكار كردند، و احياناً آن را در شمار خرافات و اسطوره هاى كهن شمردند و به دنبال آن، خدا و روح و جهان ماورايطبيعت را نيز منكر شدند، و تا آن جا جسارت به خرج دادند كه خواستند وحى را با تخيلات و يا بيمارى هاى عصبى تفسير كنند!

اين امر تا اواسط قرن نوزدهم ادامه يافت، تا اين كه جهان ارواح از طرق تجربى و علمى براى آنها كشف شد، و مسأله عالم ماوراى طبيعت براى آنها در رديف مسائل تجربى قرار گرفت، و صدها يا هزاران كتاب و مقاله در اين زمينه نوشته شد.(1)

اين جا بود كه مسأله «وحى» شكل تازه اى به خود گرفت، گرچه آنها باز به حقيقت وحى آن چنانكه پيروان اديان، مخصوصاً مسلمانان به پيروى از قرآن


1- دائرة المعارف، قرن بيستم، جلد 10، صفحه 712.

ص: 225

مى گويند، نرسيده اند، ولى گام مهمى در اين زمينه به پيش برداشتند.(1)

به طور كلى براى توجيه پديده وحى دو نظريه متفاوت ميان جمعى از فلاسفه قديم و جديد وجود دارد كه هيچ كدام با حقيقت وحى، آن گونه كه از قرآن استفاده مى شود، منطبق نيست.

1- جمعى از فلاسفه قديم مى گويند: سرچشمه وحى همان «عقل فعال» است، و عقل فعال را وجودى روحانى و مستقل از وجود ما مى دانند كه خزانه و منبع تمام علوم و دانش هاست، آنها معتقدند پيامبران با «عقل فعال» رابطه نزديك داشتند، و از آن الهام مى گرفتند، و حقيقت وحى چيزى جز اين رابطه نيست، اين گروه در حقيقت دليلى بر ادعاى خود ندارند كه وحى همان ارتباط با «عقل فعال» است، و از اين گذشته دليلى بر اثبات خود عقل فعال به عنوان يك منبع مستقل علم و دانش در دست نيست، همان گونه كه در مباحث فلسفى گفته شده است.

به اين ترتيب نظريه فوق احتمالى است بر پايه يك احتمال، و فرضيه اى است متكى به فرضيه ديگر، و هيچ كدام از اين دو فرضيه به ثبوت نرسيده است، و اصولًا چه اصرارى داريم كه دست به چنين توجيهاتى بزنيم؟ همين اندازه بايد گفت: وحى ارتباطى است با جهان ماوراى طبيعت و ذات مقدّس پروردگار، اما چگونه؟ و با چه كيفيت؟ براى ما روشن نيست، ما تنها آثار آن را مى بينيم، و به وجود آن پى مى بريم، بى آن كه از ماهيت آن آگاه باشيم، و بسيارند حقايقى كه در جهان به اين صورتند.

2- عقيده جمعى از فلاسفه امروز اين است كه «وحى» همان تجلّى «شعور ناآگاه» يا رابطه مرموزى با حقايق اين جهان است كه گاه از «نبوغ باطنى» و گاه


1- دائرة المعارف، قرن بيستم، جلد 10، صفحه 712.

ص: 226

«رياضت» و تلاش و كوشش هاى ديگرى از اين قبيل حاصل مى شود، روانشناسان جديد براى انسان دو شخصيت قائلند «شخصيت ظاهر و آگاه» كه همان دستگاه ادراك و تفكر و معلومات برخاسته از حواس معمولى است، و «شخصيت نامرئى و نا آگاه» كه گاهى از آن به «وجدان مخفى» يا «ضمير باطن» يا «شعور ناآگاه» تعبير مى كنند، و آن را كليد حل بسيارى از مسائل روحى و روانشناسى مى شمرند.

آنها معتقدند: منطقه نفوذ و فعاليت شخصيت دوّم انسان به مراتب بيش از شخصيت اوّل و ظاهر اوست.

يكى از روانشناسان معروف در اين باره چنين مى نويسد:

«ما مى توانيم شعور آگاه را به قطعه يخى تشبيه كنيم كه در آب شناور است، و معمولًا يك نهم آن از آب بيرون است قسمت بيرون از آب همان بخش از شخصيت ماست كه بر وجودش واقفيم در مقابل، «شعور ناآگاه» قسمت ديگرى از فعاليت ذهنى ماست كه بر وجودش آگاهى نداريم، و اختيارش نيز در دست ما نيست، و قسمت بزرگ شخصيت انسانى را تشكيل مى دهد، و به منزله هشت نهم باقيمانده قطع يخ شناورى است كه نمى شود آن را ديد و زير آب قراردارد(1)».

كار نداريم كه شخصيت دوّم انسانى را چه كسى كشف كرد؟ «فرويد» يا غير او؟

و آيا در سخنان پيشينيان و قدما، اشاراتى به وجود آن بوده يا نه؟ آنچه براى ما مهم است اين است كه بسيارى از روانشناسان بعد از كشف شعور ناآگاه و حل بعضى از مسائل روحى و روانى به وسيله آن، سعى كرده اند مسأله وحى را نيز با آن توجيه كنند، و بگويند: وحى همان تراوشات شعور ناآگاه پيامبران است كه به صورت جهش هاى فكرى ناگهانى بر آنها ظاهر مى شده است!

نبوغ فكرى پيامبران از يك سو، و رياضت ها و تفكرات مداوم آنها از سوى ديگر نيز احياناً به اين امر كمك كرده است.

مطابق اين فرضيه، «وحى» يك رابطه خاص با جهان ماوراى طبيعت و مغاير روابط فكرى و عقلى ساير افراد انسان نيست، و به وسيله يك موجود روحانى مستقل از وجود ما بنام پيك وحى يا فرشته صورت نمى گيرد، بلكه بازتاب و


1- خودشناسى ترجمه دكتر ساعدى، صفحات 6 و 7( با كمى توضيح).

ص: 227

انعكاس ضمير مخفى خود پيامبران است، اين نظريه و يا صحيح تر اين «فرضيه» درست مانند فرضيه فلاسفه پيشين كه وحى را همان ارتباط با عقل فعال مى دانستند فاقد هرگونه دليل است، شايد آنها هم كه وحى را چنين تفسير كرده اند قصد ندارند آن را به عنوان يك حقيقت اثبات شده معرفى كنند، همين قدر خواسته اند بگويند كه پديده «وحى» با علوم جديد سازگار است، و مى توان آن را به عنوان تجلى شعور ناآگاه پيامبران تفسير كرد.

واضح تر بگوييم بسيارى از دانشمندان اصرار دارند كه تمام پديده هاى جهان را با اصولى كه از علم شناخته اند، تطبيق دهند، و به همين دليل با هر پديده تازه اى روبه رو شوند تلاش مى كنند آن را در چهارچوبه اصول شناخته شده علمى خود جاى دهند، حتى اگر دليلى براى اثبات مقصد خود نداشته باشند به بيان فرضيه ها قناعت مى كنند.

ولى اشكال ما اين است كه اينچنين برخورد با پديده هاى جهان صحيح نيست، چرا كه مفهومش اين است كه ما تمام اصول اساسى حاكم بر عالم هستى را شناخته ايم، و هيچ موضوعى نمى تواند بيرون از دايره اصول شناخته شده ما باشد!

اين ادعاى بزرگى است كه نه تنها دليلى بر آن نداريم، بلكه دليل بر ضد آن هم داريم زيرا ما مشاهده مى كنيم كه با گذشت زمان مرتباً اصول تازه اى از نظامات اين جهان كشف مى شود و قرائن موجود نشان مى دهد كه آنچه ما از اين جهان مى دانيم در برابر آنچه نمى دانيم همچون قطره در برابر درياست.

ما حتى از شناخت دقيق حواس اسرارآميز حيوانات عاجزيم و از آن بالاتر از شناخت اسرار وجود خود نيز ناتوان هستيم تنها مى توانيم ادعا كنيم قسمتى از اين اسرار را مى دانيم.

با اين حال چرا اصرار داشته باشيم همه پديده ها را در چهار چوبه اصول فكرى شناخته خود بريزيم و تفسير كنيم بايد بگوييم وحى يك واقعيت است كه آثار آن را مشاهده مى كنيم اما از اسرار آن بى خبريم.

ص: 228

***

4- فرضيه غريزى بودن وحى؟

بعضى از متفكران اسلامى تحت تأثير افكار دانشمندان غربى در زمينه وحى فرضيه ديگرى اظهار داشته اند كه از نظر اصولى با آنها يكسان است، هرچند از نظر ظاهر متفاوت مى باشد.

اين فرضيه بر اصول زير مبتنى است:

1- «وحى» در لغت به معناى «آهسته و به نجوى سخن گفتن» است، و در قرآن مفهوم گسترده اى دارد كه شامل انواع هدايت هاى مرموز، از هدايت جماد و نبات و حيوان گرفته، تا هدايت انسان به وسيله وحى مى باشد.

2- وحى چيزى از نوع «غريزه» است، و هدايت وحى چيزى جز هدايت غريزى نيست.

3- وحى هدايت انسان است از نظر جمعى، يعنى جامعه انسانى از نظر آن كه يك واحد است، و راه و مسير و قوانين و حركتى دارد، نيازمند است كه هدايت شود، «نبى» آن دستگاه گيرنده اى است كه به طور غريزى آنچه مورد نياز نوع است مى گيرد.

4- جانداران در مراحل اوّلى به وسيله غريزه هدايت مى شوند، هرچه در درجات تكامل بالا مى روند و نيروى حس و تخيل و انديشه در آنها رشد مى كند از قدرت غريزه كاسته مى شود، و در حقيقت حس و انديشه جانشين غريزه مى گردد، از اين رو حشرات بيشترين و قوى ترين غرايز را دارند و انسان كمترين آنها را.

5- جامعه انسانى از نظر اجتماعى در يك مسير تكاملى است، و همان طور كه حيوانات در مراحل ابتدايى نيازمند به غريزه بوده اند و تدريجاً كه نيروى حس و تخيل و احياناً تفكر در آنها رشد يافته، هدايت هاى حسى و فكرى جانشين هدايت غريزه شده است، جامعه انسانى نيز در مسير تكاملى خود كم كم به

ص: 229

جايى رسيده است نيروى تعقل در او رشد يافته، و به همين جهت سبب ضعف غريزه (وحى) شده است!

6- جهان بشريت دو دوره اساسى دارد: دوره هدايت وحى، و دوره هدايت تعقل و تفكر در طبيعت تاريخ.

7- پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه پيامبرى به او پايان رسيده، هم به جهان قديم تعلق دارد، و هم به جهان جديد، از جهت منبع الهامش كه وحى است، نه مطالعه تجربى طبيعت و تاريخ، به جهان قديم تعلق دارد، و از جهت روح تعليماتش كه دعوت به تفكر و تعقل و مطالعه طبيعت و تاريخ است و با تولّد اين امور كار وحى متوقف مى شود، به جهان جديد تعلق دارد»!(1)

عصاره اين فريضه اين است كه وحى نوعى معرفت ناخودآگاه شبيه غرايز، و مادون معرفت خود آگاه است كه از طريق حس و تجربه و عقل به دست مى آيد، و با تكامل تفكر و عقل دستگاه وحى ضعيف مى شود، و عقل جاى آن را مى گيرد، و خاتمه يافتن نبوت به وسيله پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نيز از همين جا سرچشمه مى گيرد!

اين فرضيه با اين كه از سوى يك نويسنده اسلامى اظهار شده است از جهاتى از فرضياتى كه دانشمندان و نويسندگان غربى در زمينه وحى دارند ضعيف تر و پايين تر است، هرچند از نظر فقدان دليل تفاوتى با آنها ندارد، و مى توان گفت بدترين نظريه اى است كه تاكنون درباره وحى داده شده است، زيرا:

اولًا: دانشمندان غربى وحى را مافوق درك حسى و عقلى انسان مى دانستند، در حالى كه طبق اين فرضيه، دستگاه وحى مادون حس و عقل است، و اين راستى پندار عجيبى است.

ثانياً: متفكران غربى هرگز وحى را از جنس غريزه موجود در حيوانات نمى شمردند، در حالى كه طبق اين فرضيه از همان جنس است!


1- مقدمه اى بر جهان بينى اسلامى شهيد مطهرى( مرحوم شهيد مطهرى امور هفتگانه فوق را كه منعكس كننده نظريه« اقبال لاهورى» در زمينه مسأله وحى است، از كتاب او بنام« احياى فكر دينى در اسلام» تلخيص كرده، و مورد قرار داده است.

ص: 230

ثالثاً: براى يك مسلمان كه آشنا به قرآن است اين مطلب كاملًا واضح است كه «وحى» از نظر قرآن نوعى ارتباط با علم خداوند است، و دريافت معارف فوق العاده عظيمى كه انسان هرگز نمى تواند با پاى عقل به آن برسد از اين درياى بيكران ست.

وحى از نظر قرآن يك هدايت كاملًا خود آگاه به درجات بالاتر از «هدايت عقلى» است، و همان گونه كه در يك تشبيه ساده گفتيم هدايت عقلى را اگر به منزله يك چراغ فروزان بدانيم هدايت وحى به منزله خورشيد جهان افروز است.

قرآن از يك سو انسان ها را مخاطب ساخته مى گويد: «وَما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ الّا قَليلًا؛ شما جز بهره كمى از علم و دانش نداريد» (سراء 85).

و از سوى ديگر دامنه علم خدا را آن چنان گسترده معرفى مى كند كه اگر تمام اقيانوس ها مركب شوند، و تمام درخت ها قلم، هرگز نمى توانند آن علم بى پايان را بنگارند (لقمان 27) و وحى نبوت ارتباطى است با اين علم بى پايان، و لذا قرآن با صراحت مى گويد كه معلّم پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خدا است:

«وَأَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَكَ مالَمْ تَكُن تَعْلَمُ؛ خداوند كتاب و حكمت بر تو نازل كرد و آنچه را نمى دانستى به تو تعليم داد» (نساء 113).

عقل و دانش بشرى هر قدر هم پيش برود ضعيف تر و ناتوان تر از آن است كه بتواند مسير پر پيچ و خم سعادت را بدون هدايت وحى به انسان نشان دهد، و انحرافات عجيب و غريبى كه دامن جمعى از فلاسفه را گرفته است دليل زنده اين معنا است.

حقيقت اين است جمعى از كسانى كه به عنوان «متفكر اسلامى» معروف شده اند بيش از آنچه متفكر اسلامى هستند «متفكر غربى» مى باشند! و نظرات آنها رنگ تند و زننده اى از افكار آنها دارد، به همين دليل هميشه تلاش و كوشش آنها اين است كه براى حقايق مافوق طبيعى توجيهات طبيعى درست كنند.

ص: 231

اگر غربى ها اصرار بر اين معنا دارند دليلش آن است كه جهان ماوراى طبيعت را منكرند، ولى هيچ مسلمانى با داشتن ديدگاه اسلامى و ايمان به عالم وسيع ماوراى طبيعت نبايد از آنها دنباله روى كرده و اصرار بر توجيه طبيعى براى همه اين مسائل داشته باشند.

متأسفانه آثار سوء اين دنباله روى در بسيارى از نوشته هاى امروز كه عمدتاً متعلق به كسانى است كه تحصيلات خود را در غرب گذرانده اند و اطلاعات اسلامى آنها نسبت به آن ضعيف تر است ديده مى شود.

***

5- پيامبر چگونه يقين مى كند وحى از سوى خداست؟

از جمله سئوالاتى كه درباره وحى مطرح است سئوال فوق است كه چگونه نخستين بار كه وحى بر پيامبر نازل مى شود يقين پيدا مى كند كه از سوى خدا است، نه القائات شيطانى؟ سرچشمه اين علم و يقين كجاست؟

پاسخ اين سئوال روشن است، زيرا گذشته از اين كه پيام هاى رحمانى با القائات شيطانى از نظر محتوا و ماهيت، زمين تا آسمان فرق دارد، و محتواى هريك معرّف آن است، بايد گفت: هنگامى كه پيامبر با جهان ماوراى طبيعت يا پيك وحى تماس پيدا مى كند با شهود درونى اين حقيقت را به وضوح در مى يابد كه ارتباط او با خداست، درست همانند اين كه ما قرص خورشيد را مى بينيم، اگر كسى بگويد شما از كجا مى دانى كه الان در بيدارى قرص آفتاب را مى بينى؟

شايد خواب باشى!، مسلماً به چنين گفته اى هرگز اعتنا نمى كنيم، چون احساسى را كه داريم براى ماقطعى و غير قابل ترديد است.

به گفته مرحوم علامه طباطبايى در تفسير آيه: «فَلَمّا أَتاهَانُودىَ يا مُوسى إِنّىِ أَنَاْ رَبُّكَ» (طه/ 11 و 12) «هنگامى كه پيامبر و رسول خدا اوّلين بار با وحى و رسالت مواجه مى شود هيچ شك و ترديدى براى او باقى نمى ماند كه وحى كننده خداوند سبحان است، بى آن كه احتياج به بررسى و استدلال و اقامه حجت

ص: 232

داشته باشد، و اگر نيازى به چنين مطلبى داشت وحى غيبى و بى واسطه نبود، بلكه نوعى استدلال و استفاده از برهان عقلى بود».(1)

و از اين جا روشن مى شود بعضى از روايات كه مى گويد وقتى نخستين وحى بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد و از كوه «حرا» به خانه خديجه آمد و آنچه را ديده بود براى او تعريف كرد، اضافه فرمود: «من برخودم مى ترسم» (يعنى از اين مى ترسم كه آيه وحى الهى نباشد!) «خديجه» او را دلدارى داد و نزد «وَرَقَةِ بْنِ نَوْفِل» كه پسر عمويش بود برد، ورقه كسى بود كه در زمان جاهليت آيين مسيحيت را انتخاب كرده بود، با سواد بود، و به زبان عربى و عبرى آشنا بود، او از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خواست كه آنچه را ديده شرح دهد، وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنچه را ديده بود شرح داد، ورقه گفت: «اين همان ناموس (پيك وحى) است كه بر موسى عليه السلام نازل مى شد، و سپس گفت: كاش من زنده مى ماندم تا هنگامى كه قومت مى خواهند ترا از اين شهر بيرون كنند ياريت كنم».(2)

اين گونه احاديث بدون شك جزء مجعولات است، پيامبرى كه به وضوح با عالم غيب ارتباط مى گيرد و با تمام وجودش اين رابطه را احساس مى كند، چه نيازى به ورقة بن نوفل، كاهن نصرانى، دارد؟ و چگونه مى توان بر چنين وحيى اعتماد كرد؟ چرا موسى بن عمران كه در وادى طور نخستين وحى را دريافت داشت هرگز چنين شكى به خود راه نداد؟ با اين كه موسى تنها صدا را شنيد و فرشته وحى را نديد، آيا اينها دليل بر آن نمى شود كه دست هاى مرموز دشمنان براى سست كردن پايه هاى وحى و نبوت اسلامى چنين خرافاتى را جعل و به كتب اسلامى كشانيده است؟!

***

6- قرآن غنى ترين منبع «معرفت» در احاديث اسلامى

1- الميزان، جلد 14، صفحه 149.
2- اين مضمون را بسيارى از محدثان و مفسّران اهل سنت نقل كرده اند، از جمله در« صحيح بخارى» و« مسلم» و« تفسير فى ضلال القرآن»( در آغاز سوره علق) و دائرة المعارف قرن بيستم ماده وحى آمده است!

ص: 233

اين بحث را با اشاره به اهميّت و غناى بزرگترين مصداق وحى يعنى قرآن مجيد در كلمات پيشوايان بزرگ ادامه مى دهيم، تا هم تأكيدى باشد بر اصل مسأله، و موقعيت اين منبع عظيم معرفت، و هم پاسخى باشد به كج انديشانى كه وحى را در رديف «غرايز حيوانات» و پايين تر از ادراكات عقلى مى شمارند، و معتقدند با پيشرفت عقول انسان ها نيازى به وحى معارفى كه از آن سرچشمه مى گيرد، نخواهيم داشت!

تا معلوم شود:

صلاح كار و من خراب كجا؟ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟

1- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خطاب به مسلمانان فرمود:

«اذا الْتَبَسَتْ عَلَيْكُمُ الْامُورُ كَقِطَعِ الَّيلِ الْمُظْلِمِ فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرآنِ ... مَنْ جَعَلَهُ أَمامَهُ قادَهُ الى الْجَنَّةِ، وَ مَنْ جَعَلَهُ خَلْفَهُ ساقَهُ الى الْنّارِ، وَ هُوَ أَوضَحُ دَلْيلٍ الى خَيْرِ سَبيْل، مَنْ قالَ بِه صَدَقَ، وَمَنْ عَمِلَ بِهِ أُجِرَ، وَ مَنْ حَكَمَ بِهِ عَدَلَ؛

هنگامى كه امور بر شما مشتبه شود همچون پاره هاى شب تاريك، بر شما باد كه به سراغ قرآن رويد ... كسى كه قرآن را پيشاپيش روى خود قرار دهد او را به بهشت هدايت مى كند، و كسى كه آن را پشت سر افكند او را به دوزخ مى راند، قرآن بهترين راهنما به سوى بهترين راه هاست، هركس بر طبق آن سخن گويد راستگوست، و هركس به آن عمل كند مأجور است، و هركس مطابق آن حكم كند عادل است».(1)

2- اميرمؤمنان على عليه السلام در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه مى فرمايد:

«ثُمَّ أنْزَلَ عَلَيْهِ الْكِتابَ نُوراً لا تَطْفَأُ مَصابِيْحُهُ، وَسِراجاً لا يَخْبُو تَوَقُّدُهُ، وَ بَحْراً لا يُدْرَكُ قَعْرُهُ، وَ مِنهاجاً لا يُضِلُّ نَهْجُهُ، وَ شُعَاعاً لا يُظْلْمُ ضَوْئُهُ، وَ فُرْقاناً لا يُخْمَدُ بُرهانُهُ، وَتِبياناً لا تُهْدَمُ أرْكانُهُ، وَشِفاءً لا تُخْشَى أَسْقَامُهُ، و عِزَّاً لَا تُهْزَمُ انْصارُهُ، وَ حَقّاً لا تُخْذَلُ أَعْوانُهُ».


1- اين حديث را مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار از ابوسعيد خدرى ضمن يكى از خطبه هاى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده است( جلد 74، صفحه 177).

ص: 234

«فَهُوَ مَعْدِنُ الإِيمَانِ وَ بُحْبُوحَتُهُ وَيَنابِيْعُ الْعِلْمِ وَ بُحُوُرُه، وَ رِيَاضُ الْعَدْلِ وَغُدْرَانُهُ، و فِىُّ أَثا الإِسْلامِ وَ بُنْيانُهُ»:

«سپس خداوند كتابى بر او نازل فرمود، همان نورى كه خاموشى ندارد و چراغى كه فروغش زوال نمى پذيرد، دريايى كه اعماقش را نتوان يافت، و راهى كه گمراهى در آن وجود ندارد، شعاعى كه روشناييش را تيرگى نگيرد، و فرقان و جدا كننده حق از باطل كه درخشش دليلش به خاموش نگرايد، بنيانى كه اركانش منهدم نگردد، شفابخشى است كه با وجود آن بيمارى ها وحشت نياورد، قدرتى است كه ياورانش را شكست نيست، و حقى است كه مددكارانش هرگز تنها نمى مانند».

«قرآن معدن ايمان و مركز آن است، چشمه هاى دانش و درياهاى آن است، منابع عدالت و غديرهاى آن است، و نيز پايه هاى اسلام و شالوده آن است».(1)

3- امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى فرمايد: مردى از امام صادق عليه السلام پرسيد:

«ما بالُ الْقُرْآنِ لا يَزْدادُ عَلَى النَّشْرِ وَالدَّرْسِ الّا غَضاضَةً؛ چرا قرآن با افزايش نشر و مطالعه چيزى جز طراوت پيدا نمى كند»؟!

امام عليه السلام فرمود:

«لِانَّ اللَّه تَبارَكَ وَتَعالى لَمْ يَجْعَلْهُ لِزَمانٍ، وَلا لِناسٍ دُوْنَ ناسٍ، فَهُوَ فَى كُلِّ زَمانٍ جَدِيْدٌ، وَعِنْدَ كُلِّ قَوْمٍ غَضٌّ الى يَوْمِ الْقِيامَةِ؛

زيرا خداوند متعال آن را براى زمان معينى قرار نداده، و نه براى قوم خاصى، و لذا در هر زمانى تازه، و نزد هر جمعيتى شاداب و با طراوت است تا روز قيامت».(2)

روايات در اين زمينه بسيار فراوان است هم در منابع شيعه و هم در منابع اهل سنت، فقط به عنوان نمونه سه حديث فوق: حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و


1- « نهج البلاغه، خطبه 198.
2- بحارالانوار، جلد 89، صفحه 15.

ص: 235

حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام و حديثى از امام صادق عليه السلام مى آورديم.

***

7- وحى غير پيامبران (وحى الهامى)

چنانكه در آغاز اين بحث گفتيم «وحى» معناى گسترده اى دارد كه يكى از شاخه هاى آن وحى نبوت و رسالت است، ولى شاخه، ديگر آن الهامى است كه به قلب غير انبيا مى افتد، و يا پيامى است كه به وسيله بعضى از فرشتگان به غير پيامبران ابلاغ مى شود.

نمونه اوّل همان است كه قرآن درباره مادر موسى مى گويد: «وَأَوْحَيْنا الى أُمِّ مُوْسى أَنْ ارْضِعِيهِ فَاذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَالْقِيهِ فِى الْيَمِّ وَلا تَخَافِى وَلا تَحْزَنِى؛ ما به قلب مادر موسى الهام كرديم كه نوزادت را شيرده، و هنگامى كه بر او (از دشمنان) ترسيدى او را در دريا (نيل) بيفكن، و نترس غمگين مباش» (قصص 7). نظير همين معنا درباره حواريون حضرت مسيح عليه السلام نيز آمده است، آن جا كه مى فرمايد: «وَ اذْ أَوْحَيْتُ الَى الْحَوَارِيِّينَ انْ آمِنُوا بِى وَبِرَسُولِى قَالُوا آمَنَّا وَاشْهَدْ بِانَّنَا مُسْلِمُون؛ و بياد آور هنگامى را كه به حواريون وحى فرستادم كه بمن و فرستاده ام ايمان آوريد، گفتند آورديم و گواه باش كه ما مسلمانيم (مائده 111).

و نيز درباره حضرت يوسف، پيش از آن كه به مقام نبوت برسد تعبير به وحى شده است، در آن هنگام كه برادران تصميم گرفتند، او را در چاه بيفكنند، قرآن مى گويد: «وَأَوْحَيْنَا الَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُون؛ ما به يوسف در اين هنگام وحى فرستاديم كه در آينده (هنگامى كه بقدرت خواهى رسيد) آنها را از اين كارشان با خبر خواهى ساخت، در حالى كه آنها تو را نمى شناسند» (يوسف 15).

اين وحى الهى به قرينه آيه 22 همين سوره، «وحى نبوت» نبوده، بلكه الهامى بود از سوى خداوند به قلب يوسف، براى اين كه بداند او تنها نيست، و خداوند او را حفظ مى كند و به قدرت مى رساند و برادران از اين عمل خود پشيمان

ص: 236

خواهند شد، و همين وحى بود كه در آن شرايط دردناك، نور اميدى بر قلب يوسف پاشيد.

«فخر رازى» ذيل آيه 38 سوره طه كه درباره وحى مادر موسى سخن مى گويد شش احتمال ذكر كرده است كه غالب آنها خلاف ظاهر است، زيرا ظاهر آن همان القا به قلب، با شنيدن صورت فرشته است كه با معناى لغوى آن نيز سازگار است.(1)

و نمونه قسم دوّمى پيامى است كه يكى از فرشتگان الهى براى مريم عليها السلام راجع به تولّد فرزندان او (حضرت مسيح) آورد، و قرآن در اوايل سوره مريم گفتگوى او را با فرشته الهى كه به صورت انسان خوش اندامى در برابرش مجسم شده بود مشروحاً بازگو مى كند.

نمونه روشن اين گونه وحى، الهامى است كه به قلب امامان معصوم عليه السلام مى شود كه در روايات كراراً به آن اشاره شده است.

هنگامى كه از امام صادق عليه السلام درباره منبع علم امامان سئوال شد، فرمود:

«مَبْلَغُ عِلْمِنا ثَلاثَهُ وُجُوْهٍ: ماضٍ، وَ غابِرٍ، وَحادِثٌ فَامّا الْماضِى فَمُسَّرٌ و امّا الْغابِرُ فَمَزْبُورٌ، وَامّا الْحادِثُ فقذف فِى الْقُلُوبِ، وَنَقْرٌفِى الْاسْماعِ وَ هُوَ أَفْضَلُ عِلْمِنا وَلانَبِىَّ بَعْدَ نبِيِّنا؛ حدود علم ما (و منبع آن) بر سه گونه است: گذشته و آينده و حادث، اما گذشته چيزى است كه (براى ما از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و امامان پيشين) تفسير شده، اما آينده چيزى است كه نوشته شده (و تعليماتى است كه معصومين گذشته به يادگار مانده است) و اما حادث چيزى است كه در قلب هاى ما مى افتند (و الهام مى شود) و صداى آهسته اى است كه در گوش ما قرار مى گيرد، و اين برترين علوم ماست، امّا هيچ پيغمبرى بعد از پيامبر ما نيامده و نخواهد آمد».(2)

در حديث ديگرى، امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى فرمايد: «وَامّا النَّكْتُ فِى الْقُلُوبِ فَهُوَ الإِلْهامُ، وَأَمّا النَّقْرُ فِى الْاسْماعِ فَحَدِيْثُ الْمَلائِكَةِ، نَسْمَعُ كَلامَهُمْ وَلانَرَى أَشْخاصَهُمْ؛ و اما اشاره به دل ها، همان الهام است، و اشاره در گوش، سخن فرشتگان است، ما


1- براى توضيح بيشتر به جلد 22 تفسير كبير، صفحه 51 مراجعه شود.
2- بحارالانوار، جلد 26، صفحه 59.

ص: 237

كلامشان را مى شنويم و اشخاصشان را نمى بينيم».(1)

روى هم رفته، از روايات متعددى استفاده مى شود كه علوم امام معصوم عليه السلام از چند طريق حاصل مى شود: علومى كه به وراثت از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و امامان پيشين به آنها رسيده، و يا به صورت دستور العمل هايى نوشته شده و در اختيارشان است كه گاهى در اخبار از آن به عنوان «جامعه» ياد شده است، و هرگاه مسأله اى براى آنان پيش آيد كه در اين منابع نيست، از سوى خداوند از طريق الهام به قلب يا شنيدن صداى فرشته آگاه مى شوند (همان گونه كه حضرت مريم عليها السلام آگاه شد).

ولى مسلّم است كه اين وحى، هيچ گونه ارتباطى با وحى نبوت ندارد، و از قبيل وحى حواريين مسيح عليه السلام و مانند آن است، اصولًا در اصطلاح امروز «وحى» معمولًا به «وحى نبوت» اطلاق مى شود، و اينها را «الهام» مى نامند، و به گفته مرحوم علامه طباطبايى، چه بهتر كه ما نيز اينها را الهام بناميم كه با ادب دينى مناسب تر است.(2)

براى توضيح بيشتر در اين زمينه به جلد 26 بحارالانوار، بحث ابواب علوم ائمه عليه السلام و جلد اوّل اصول كافى باب ان الائمه عليهم السلام محدثون، مراجعه شود.

***

8- چگونگى نزول وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

همان گونه كه قبلًا گفتيم حقيقت وحى براى ما ناشناخته است، چرا كه مربوط به نوعى درك و ديد است كه از عالم احساس و عقل ما بيرون مى باشد، ما تنها آثار وحى را مى بينيم، و از اثر پى به مؤثر مى بريم، بنابراين تلاش براى راه يافتن به اين جهان مرموز بيهوده است، ولى با اين حال پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم يا امامان معصوم هنگامى كه با سئوالات مربوط به كيفيت وحى رو به رو مى شدند


1- ارشاد مفيد، جلد 2، صفحه 80 بحارالانوار، جلد 26، ص 18.
2- الميزان، جلد 12، صفحه 312.

ص: 238

پاسخ هاى سربسته اى بيان مى داشتند كه شبحى از «وحى» راترسيم مى كند، فقط شبحى!

مرحوم «صدوق» در «اعتقادات» درباره نزول وحى سخنى دارد كه قاعدتاً از محتواى اخبار جمع آورى شده، و حاصل آن چنين است: «ما عقيده داريم كه پيش روى اسرافيل لوحى است هنگامى كه خداوند متعال مى خواهد وحى بفرستد لوح به پيشانى اسرافيل مى خورد، و او به آن نگاه مى كند، و آنچه را در آن است مى خواند، سپس او به ميكائيل القا مى كند، ميكائيل هم به جبرئيل، و جبرئيل آن را به انبيا القا مى كند، اما آن حالت بيهوشى كه عارض پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى شد، بدن سنگين مى گشت و عرق مى نمود مربوط به موقعى است كه خداوند مستقيماً او را مخاطب مى ساخت، اما جبرئيل براى احترام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هرگز بدون اجازه وارد نمى شد، و نزد حضرت بسيار مؤدب مى نشست».(1)

مضمون اين حديث اجمالًا در روايات آمده است.(2)

در حديث ديگرى مى خوانيم هنگامى كه وحى بر آن حضرت نازل مى شد صداى زمزمه آرامى نزديك صورت خود مى شنيد و باز در حديثى آمده است كه وقتى وحى بر آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى شد، حتى در روزى كه هوا كاملًا سرد بود، از پيشانى مباركش عرق جارى مى شد.(3)

روى هم رفته از روايات استفاده مى شود كه وحى به اشكال مختلفى بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى شد، و هر كدام آثارى همراه داشته است.

و نيز استفاده مى شود كه جبرئيل گاه به صورت اصلى كه خدا او را به آن صورت آفريده بود و بر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل مى شد، و اين احتمالًا در طول عمر پيامبر تنها دوبار صورت گرفت (همان گونه كه در سوره نجم بنابر بعضى از تفاسير به آن


1- اعتقادات صدوق، صفحه 100.
2- بحارالانوار جلد 18، صفحه 254، حديث 9 صفحه 256، حديث 6.
3- بحارالانوار، جلد 18، صفحه 261.

ص: 239

اشاره شده)(1) و گاه فرشته وحى به صورت «دحيه كلبى» نمايان مى گشت(2) و(3).

***

9- الهامات غريزى

گفتيم «وحى» در آيات قرآن، و همچنين در كتب لغت، مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه يكى از مصداق هاى آن درك غريزى خاصى است كه در حيوانات وجود دارد، و آن را با هيچ تفسير مادى نمى توان تفسير كرد، بلكه وجود آنها دليلى است بر وجود آن منبع عظيم علم و قدرت در ماوراى عالم طبيعت.

قرآن مجيد درباره زنبور عسل اين تعبير را به كار برده، چنانكه در آيات 68 و 69 سوره نحل اشاره اى پر معنا به وضع شگفت انگيز اين حيوان مى كند.

امروز كه زندگى زنبوران عسل از سوى دانشمندان مورد بررسى دقيق قرار گرفته است به وضوح معلوم شده كه اين حشره آن چنان زندگى اجتماعى و تمدن شگرف و شگفت انگيزى دارد كه از جهاتى بر زندگى اجتماعى و تمدن انسان برترى دارد، خانه سازى زنبوران عسل با آن دقت و ظرافتى كه موازين هندسى عميقاً در آن رعايت شده، طرز جمع آورى عسل و آماده ساختن و


1- فى ضلال القرآن، جلد 7، صفحه 306.
2- بحارالانوار، جلد 18، صفحه 267، حديث 29.
3- « دحية بن خليفة الكلبى» برادر رضاعى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، و از زيباترين مردم آن زمان محسوب مى شد، و هنگامى كه جبرئيل به سراغ پيامبر مى آمد در آن چهره نمايان مى گشت( مجمع البحرين ماده دحى) اواز مشاهير صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و به حسن صورت معروف بود، پيامبر اكرم او را به رسالت نزد قيصر روم« هرقل» فرستاد در سال 6 يا 7 هجرى، و تا زمان خلافت معاويه زنده بود( لغتنامه دهخدا).

ص: 240

ذخيره كردن و محفوظ نمودن از هرگونه آلودگى، طرز تربيت فرزندان، تغذيه مخصوص ملكه، بازرسى از زنبورهايى كه از گل هاى آلوده استفاده كرده اند، دفاع در مقابل دشمنان، پرورش نوزادان، طرز با خبر ساختن افراد كندو از وجود منابع گل از سوى زنبوران كاوشگر، و دادن مشخصات دقيق محل از نظر مقدار فاصله و درجه و زاويه، براى حركت دست جمعى به سوى آن، و امثال اين امور كه هر كدام بحث هاى مفصلى را در كتب مربوط به زندگى زنبوران عسل به خود تخصيص داده، امورى است كه توجيه آنها جز از طريق الهام غريزى امكان پذير نيست.

به گفته بعضى از آگاهان تا به حال 4500 نوع! زنبور عسل وحشى شناخته شده، اما شگفتى در اين است كه همه آنها يك نوع مهاجرت و كندوسازى و مكيدن و خوردن از گل ها را دارند.(1)

متأسفانه وضع بحث هاى ما ايجاب نمى كند كه از موضوع اصلى زياد كنار رويم، وگرنه درباره زنبور عسل و زندگى اسرارآميز او سخن بسيار است كه تنها يك نمونه آن مسأله ساختن خانه هاى 6 ضلعى با آن زواياى بسيار دقيق هندسى است، دانشمندان با مطالعات زياد دريافته اند كه ساختن اين حجره هاى كاملًا مساوى و مشابه به اين صورت بيشترين ظرفيت را، در عين به كار گرفتن كمترين مصالح، دارد، چرا كه از ميان اشكال هندسى تنها سه شكل است كه مى تواند خانه هايى ارائه دهد كه هيچ فاصله اى در ميان آنها نباشد (مثلث متساوى الاضلاع، چهار ضلعى و شش ضلعى) ولى مطالعات هندسى نشان داده كه ساختن حجره 6 ضلعى مصالح كمترى مى خواهد و قدرت مقاومت بيشترى دارد، و به همين دليل زنبور عسل آن را بر دو شكل ديگر ترجيح داده است.

او اين الهامات غريزى را از كجا پيدا كرده؟ و در كدام مكتب اين درس را فرا گرفته است؟

ولى اين الهام غريزى منحصر به زنبوران عسل نيست، در بسيارى از انواع حيوانات نمونه هاى شگفت آورى از آن ديده مى شود كه هريك از ديگرى جالب تر است به عنوان نمونه:


1- اوّلين دانشگاه، جلد 5، صفحه 55.

ص: 241

يكى از دانشمندان در كتاب خود بنام «دريا ديار عجائب» مى نويسد: «رفتار بعضى از ماهى ها يكى از اسرار طبيعت است كه كسى قادر به بيان علت آن نيست! ماهى قزل آلا، دريا را ترك مى كند، و به آب شيرين نهرهايى كه در آن زندگى را آغاز كرده بود باز مى گردد، در جهت مخالف جريان آب با كوشش تمام شنا مى كند، و از روى صخره ها مى جهد، و حتى از زير آبشار بالا مى پرد!، تعداد آنها گاهى آن قدر زياد است كه نهر را پر مى كنند، اين ماهى ها وقتى كه به آن محلى كه در جستجويش بودند رسيدند، تخم گذارى مى كنند، و مى ميرند!

اين كه چگونه اين ماهى ها نهر يا رودخانه مناسب را مى يابند، از كار راديو و تلويزيون هم عجيب تر است، زيرا آنها نقشه ندارند، و زير آب ديد آنها زياد نيست، و كسى هم راه را به آنها نشان نمى دهد.

وى سپس مى افزايد: «از اين عجيب تر رفتار «مار ماهى» است، مار ماهى هاى انگليس وقتى به هشت سالگى مى رسند آبگير يا نهرى را كه محل زندگى آنها است رها مى كنند، و مثل مار در شب روى علف هاى مرطوب مى خزند، تا به كنار دريا برسند، سپس (تمام عرض) اقيانوس اطلس را به شنا طى مى كنند، و به آب هاى نزديك «برمودا» مى روند! آن جا به زير آب فرو رفته، تخم مى گذارند، و مى ميرند ... بچه هاى مار ماهى به سطح آب مى آيند سپس سفر خود را به سوى وطن آغاز مى كنند، اين مسافرت دو يا سه سال طول مى كشد (تا به وطن باز گردند).

مارماهى چگونه مقصد خود را مى داند با اين كه هرگز آن مسير را طى نكرده؟

اين سئوالى است كه شما نيز مانند عاقل ترين دانشمندان مى توانيد به آن پاسخ دهيد، (جواب منفى) زيرا هيچ كس جواب آن را نمى داند»!(1)

بسيارى از پرندگان مهاجر راه هاى بسيار طولانى را طى مى كنند و گاه از «اروپا» تا «جنوب آفريقا» اين راه دور و دراز را مى پيمايند، و در مسير خود هرگز دچار اشتباه نمى شوند، تا مدتى اين موضوع كه چگونه اين پرندگان موفق مى شوند


1- دريا ديار عجائب، صفحه 116 و 117.

ص: 242

راهى به اين دشوارى را پيدا كنند؟ معلوم نبود.

بعضى از دانشمندان با آزمايش هاى مفصل و پيچيده ثابت كردند كه گروهى از آنها مسيرخود را از وضع ستارگان آسمان تشخيص مى دهند.

آزمايش ها نشان داد كه آنها به طور غريزى مجموعه هاى ستاره ها را مى شناسند، و مى دانند آنها چگونه در آسمان جا به جا مى شوند، و چگونه برحسب فصول سال محل آنها عوض مى گردد، حتى هنگامى كه چند ستاره تك تك از زير ابرهاى انبوه چشمك بزنند اين گروه از پرندگان مى توانند راه خود را پيدا كنند!

آزمايش هاى ديگر نشان داد كه شناخت آنها از آسمان و صورت هاى فلكى و حركت ستاره ها از طريق ارث به آنها منتقل شده، يعنى اگر هرگز هم آسمان را نديده باشند، در اوّلين برخورد با وضع آسمان همه چيز براى آنها معلوم است، هنوز هم دانشمندان نمى دانند چگونه تصويرهايى به اين مفصلى از محيطهاى اطراف و آسمان ممكن است به حيوان به ارث برسد؟ بخصوص اين كه شكل آسمان با گذشت قرن ها عوض مى شود (وآنگهى) نسل هاى نخستين اين اطلاعات را از كجا در يافته اند؟!(1)

ديگر از نمونه هاى روشن اين موضوع عملى است كه پرنده اى بنام «آكسيك لوپ» هنگام تخم گذارى انجام مى دهد يكى از دانشمندان فرانسه بنام «وارد» درباره اين حيوانات مى گويد:

«من در حالات اين پرنده مطالعاتى كرده ام، از خصايص او اين است كه وقتى تخم گذارى او تمام شد مى ميرد، يعنى هرگز روى نوزادان خود را نمى بيند، همچنين نوزادان هيچ گاه روى پر مهر مادران خود را نخواهند ديد، هنگام بيرون آمدن از تخم به صورت كرم هايى هستند بى بال و پر كه قدرت تحصيل آذوقه و مايحتاج زندگانى را نداشته، و حتى قدرت دفاع از خود را در مقابل حوادثى كه با حيات آنها مى جنگد، ندارند، لذا بايد تا يكسال به همين حالت در


1- حواس اسرارآميز حيوانات نوشته ويتوس دروشر ترجمه لاله زارى، صفحه 167- 171( با تلخيص).

ص: 243

يك مكان محفوظ بمانند، و غذاى آنها مرتباً در كنار آنها باشد، به همين جهت وقتى مادر احساس مى كند كه موقع تخم گذارى او فرار رسيده است، قطعه چوبى پيدا كرده و سوراخ عميقى در آن احداث مى كند، سپس مشغول جمع آورى آذوقه مى شود، و از برگ ها و شكوفه هايى كه قابل استفاده براى تغذيه نوزادان اوست به اندازه آذوقه يك سال به جهت يكى از آنها تهيه كرده و در انتهاى سوراخ مى ريزد، سپس يك تخم روى آن مى گذارد، و سقف نسبتاً محكمى از خميرهاى چوب بر بالاى آن بنا مى كند، باز مشغول جمع آورى آذوقه مى شود، و پس از تأمين احتياجات يك سال براى يك نوزاد ديگر و ريختن آن در روى طاق اتاق اوّل، تخم ديگر بالاى آن گذارده و طاق دوّم را روى آن مى سازد، به همين ترتيب چند طبقه را ساخته و پرداخته و بعد از اتمام عمل مى ميرد.(1)

اين اطلاعات وسيع و گسترده را چه كسى به اين حيوان كه هرگز مادر خود را نديده و فرزندانش را نيز نمى بيند داده است؟ هيچ كس پاسخى براى اين سئوال ندارد، جز از طريق الهامات غريزى از ناحيه خداوند بزرگ.


1- فيلسوف نماها، صفحه 229.

ص: 244

منبع ششم: «كشف و شهود»

اشاره

ص: 245

* اشاره

ششمين و آخرين منبع معرفت مسأله «شهود قلبى و مكاشفه» است.

قبل از هر چيز لازم است تعريفى براى اين منبع كه براى بسيارى ناشناخته است بشود، تا هم تفاوت آن با مسأله «وحى» و «الهام» و «فطرت» و «ادراكات عقلى» روشن گردد، و هم ناآگاهان آن را به «پندار گرايى» حمل نكنند.

و از سوى ديگر راه براى سوء استفاده هايى كه از اين عنوان شده، و جمعى را بر اين داشته كه با ديده ترديد و بدبينى به آن نگاه كنند ببندد.

اصولًا موجودات جهان بر دو دسته اند:

1- موجوداتى كه با حس قابل دركند و آن را «عالم حس» مى نامند.

2- موجوداتى كه از حس ما پنهانند و آن را «عالم غيب» مى نامند.

ولى گاه مى شود كه انسان درك و ديد تازه اى پيدا مى كند كه مى تواند با ديده خود به جهان غيب راه يابد و قسمتى از اين جهان را (به مقدار توانايى و قدرت خويش) مشاهده كند، و به تعبير ديگرى پرده ها كنار مى رود، و بعضى از حقايق جهان غيب بر او كشف مى گردد به همان روشنى كه انسان با چشم خود محسوسات را مى بيند، بلكه به مراتب از آن روشن تر و اطمينان بخش تر.

اين حالت را «مكاشفه» يا «شهود باطن» مى گويند.

اين همان مطلبى است كه در قرآن مجيد در آيه 5 و 6 سوره تكاثر منعكس است «كَلّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِيْنِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيْمَ اينگونه نيست كه شما مى پندارديد، اگر علم اليقين داشته باشيد دوزخ را با چشم خود مى بينيد»!

و در مورد «مجرمان» و «مؤمنان» در منابع مختلف اسلامى وارد شده است كه در آستانه مرگ حالت شهودى به آنها دست مى دهد، و فرشتگان يا ارواح مقدّس اولياى خدا را مشاهده مى كنند در حالى كه اطرافيان آنها از درك چنين مطلبى عاجزند.

اين همان مطلبى است كه در غزوه خندق براى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دست داد و

ص: 246

فرمود در ميان جرقه اى كه از اصابت كلنگ به قطعه سنگى برخاست: قصرهاى كسرى يا قيصر روم يا كاخ هاى ملوك يمن را ديدم (چنانكه شرح آن خواهد آمد).(1)

و همان است كه در آن حديث معروف در مورد «آمنه» مادر گرامى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه در دوران حمل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: «نورى را ديدم كه از من خارج شد و قصرهاى سرزمين «بصرى» در شام را با آن مشاهده كردم» و نمونه هاى فراوانى كه از آيات و روايات بعداً به خواست خدا به همه آنها اشاره مى شود، اينها نه وحى است، و نه الهام قلبى، بلكه نوعى مشاهده و درك و ديد است كه با مشاهده حسى فرق بسيار دارد.

اين همان است كه آن سخن سنج معروف مى گويد: «گر تو را چشمى از غيب باز شود، ذرات اين جهان با تو همراز مى گردد، آن گاه است كه نطق آب و گل را مى شنوى، و با شنيدن غلغله تسبيح موجودات جهان وسوسه تأويل ها از تو زدوده مى شود، گوش نامحرمان اين حقايق را نمى شنوند اما انسانى كه محرم راز گردد لايق شنيدن اين آوازها و رازهاست».(2)

بنابراين «كشف و شهود» را در يك عبارت كوتاه چنين مى توان تعريف كرد: راه يافتن به عالم ماوراى حس، و مشاهده حقايق آن عالم با چشم درون، درست مانند مشاهده حسى، بلكه قوى تر، يا شنيدن آن زمزمه ها با گوش جان.

البتّه نه هركس چنين ادعايى را كند مى توان از او پذيرفت، و نه به سخنان هر مدعى مى توان گوش فرا داد، ولى به هر حال سخن از اصل وجود چنين منبع معرفتى است، و بعد در چگونگى وصول آن و سپس طرق شناختن مدعيان راستين از دروغين. اكنون با توجه به آنچه در اشاره بالا گفته شد به سراغ آيات مى رويم:


1- كامل ابن اثير، جلد 2، صفحه 179.
2- تلخيص از اشعار معروف.

ص: 247

نخست با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «وَكَذلِكَ نُرِى إِبْراهِيْمَ مَلَكُوتَ السَّمَوْاتِ وَالأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوْقِنِينَ» (انعام/ 75).

2- «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ وَ سَتُرَدُّونَ الَى عالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ فَيُنَبَئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُوْنَ» (توبه/ 105).

3- «مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ فَيُنَبِّئُكُمْ مَارَأَى أفَتُمَارُونَهُ عَلَى ما يَرَى وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهَى (نجم/ 11 تا 14).

4- «كَلّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِيْنِ- لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ» (تكاثر/ 5 و 6)

5- «يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلائكَةَ لا بُشْرَى يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِيْنَ وَ يَقُولُوْنَ حِجْراً مَحْجُوراً» (فرقان/ 22).

6- «واذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمَالَهُمْ وَ قالَ لا غالِبَ لَكُمُ الْيَومَ مِنَ النّاسِ وَانِّى جارٌلَّكُمْ فَلَمَّا تَرَائَتِ الْفِئَتَانِ نَكَصَ عَلى عَقِبَيْهِ وَ قَالَ انِّى بَرِىٌ مِنْكُمْ انِّى أَرَى مَا لا تَرَوْنَ انِّى أَخافُ اللَّهَ وَاللَّهُ شَديْدُ الْعِقابِ» (انفال/ 48).

7- «وَلَمّا فَصَلَتِ الْعِيْرُ قالَ أَبُوهُمْ انِّى لَاَجِدُ رِيْحَ يُوْسُفَ لَوْلا أَنْ تُفَنِّدُوْنِ» (يوسف/ 94).

8- «فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً فَأَرْسَلْنَا الَيْها رُوْحَنَا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيّاً» (مريم/ 17).

ترجمه:

1- اين چنين ملكوت آسمان ها و زمين را به ابراهيم نشان داديم تا اهل يقين گردد.

2- بگو: عمل كنيد خداوند، و فرستاده او، و مؤمنان، اعمال شما را مى بينند، و به زودى به سوى كسى باز مى گردند كه پنهان و آشكارا مى داند و شما را به آنچه عمل مى كرديد خبر مى دهد.

3- قلب او (پيامبر) در آنچه ديد هرگز دروغ نمى گفت، آيا با او درباره آنچه ديده مجادله مى كنيد، و بار ديگر او را مشاهده كرد، نزد سدرة المنتهى.

ص: 248

4- چنين نيست كه شما مى پنداريد، اگر علم اليقين داشته باشيد دوزخ را با چشم خود مى بينيد.

5- روزى كه فرشتگان را مى بينند روز بشارت مجرمان نخواهد بود (بلكه روز مجازات و كيفر آنان است) و مى گويند ما را امان دهيد، ما را معاف داريد.

6- و (به يادآور روز جنگ بدر را) هنگامى كه شيطان اعمال آنها (مشركان) را در نظرشان جلوه داد، و گفت: امروز هيچ كس از مردم بر شما پيروز نمى گردد، و من در كنار شما (و پناه دهنده) شما هستم، اما هنگامى كه آن دو گروه (جنگجويان مسلمان و فرشتگان حامى مؤمنان) را ديد، به عقب بازگشت، و گفت: من از شما بيزارم، من چيزى را مى بينم كه شما نمى بينيد، من از خدا مى ترسم و خدا شديد العقاب است.

7- هنگامى كه كاروان (از سرزمين مصر) جدا شد پدرشان (يعقوب) گفت:

من بوى يوسف را احساس مى كنم اگر مرا به نادانى و كم عقلى نسبت دهيد!

8- و (مريم) حجابى ميان خود و آنها افكند (تا خلوتگاهش از هر نظر براى عبادت آماده باشد) در اين هنگام ما روح خود را به سوى او فرستاديم، و او در شكل انسانى بى عيب و نقص بر مريم ظاهر شد.

***

شرح مفردات

* «ملكوت» در اصل از ريشه «ملك» (بر وزن حكم) گرفته شده كه به معناى حاكميت و مالكيت است و «و» و «ت» براى تأكيد و مبالغه به آن افزوده شده است و مَلْكُوَة (بر وزن مَردْمك) به معناى «حكوت و عزت» است.

«طريحى» در «مجمع البحرين» مى گويد: ملكوت (بر وزن برهوت) به معناى عزت و سلطنت و مملكت آمده است، بعضى از ارباب لغت نيز آن را به معناى «حكومت عظيم» معنا كرده اند كه با آنچه راغب در مفردات گفته نيز موافق

ص: 249

است، در تفسير «الميزان» چنين آمده است كه «ملكوت» در عرف قرآن چنانكه از آيه (83 يس) «فَسُبْحانَ الَّذِىِ بِيَدِهِ مَلَكُوْتُ كُلِّ شَيْئىٍ؛ منزه است آن كس كه حكومت هر چيزى در دست اوست» به معناى صورت باطن اشيا است كه ارتباط با پروردگار دارد، و همواره مشاهده اين صورت باطن با ايمان يقينى همراه است.(1)

* «فُوأد» چنانكه قبلًا به طور مشروح بيان كرديم به معناى قلب و روح است هنگامى كه افروختگى و پختگى پيدا كرده باشد، از ماده فَأْد» (بر وزن ابْر) به معناى برشته كردن است.

«اجِدُ» از ماده «وجود» به معناى يافتن است، گاه اين يافتن به وسيله يكى از حواس ظاهر صورت مى گيرد، مانند ديدن با چشم، و شنيدن با گوش، يا احساس بو به وسيله شامه، و گاه به وسيله حواس درون صورت مى گيرد، مانند احساس گرسنگى يا سيرى و يا غم و اندوه و گاه به وسيله عقل صورت مى گيرد مانند يافتن خداوند از طريق دلايل مختلف.

* «تمثل» از ماده «مُثُول» (بر وزن عقول) به معناى ايستادن در برابر شخص يا چيزى است كه مُمَثَّل (بر وزن مفصل) به شخص يا چيزى مى گويند كه به شكل شخص يا چيزى ديگرى نمايان گردد. در روايات اسلامى و تواريخ موضوع تمثل مكرر آمده است، از جمله در مورد ظاهر شدن ابليس در «دارالندوه» در مقابل مشركان عرب، آن روز كه براى نابودى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقشه مى كشيدند، او در شكل پير مردى خيرانديش و خيرخواه ممثل شد!

و همچنين ممثل شدن دنيا به صورت يك زن زيبا و دلربا در برابر على عليه السلام كه قدرت نفوذ در آن حضرت را نيافت كه داستانش معروف است، و يا مجسم شدن اعمال انسان در قبر و در قيامت، هر كدام در صورت مناسبى، كه در روايات اسلامى از آن تعبير به تمثيل شده است، و مفهوم همه آنها اين است كه چيز يا شخصى صورتاً به شكل موجود ديگرى در مى آيد بى آن كه باطن و


1- الميزان، جلد 8، صفحه 364.

ص: 250

ماهيت آن تغيير يافته باشد.(1)

***

جمع بندى و تفسير
گر تو را از غيب چشمى باز شد!

* نخستين آيه مورد بحث بعد از اشاره به مبارزه ابراهيم عليه السلام، قهرمان توحيد، با شرك و بت پرستى، از مقام والاى يقين و ايمان ابراهيم و دليل آن سخن مى گويد، و شايد اين پاداشى بود كه خدا به ابراهيم عليه السلام در برابر مبارزه با بت پرستى عطا كرد كه ملكوت آسمان ها و زمين را به او نشان داد و ابراهيم اهل يقين شد يعنى به مقام عين اليقين و حق اليقين رسيد، با توجه به اين كه «السموات» به صورت «جمع» همراه با «الف و لام» ذكر شده، و مى دانيم به معناى عموم است، معلوم مى شود كه ابراهيم از ملكوت يعنى حاكميت خداوند بر تمام آسمان ها و كواكب و ستارگان ثابت و سيار و كهكشان ها و غير آنها، و همچنين حاكميت او بر تمام پهنه زمين، اعم از ظاهر و باطن، آگاه ساخت، و قرآن از اين آگاه سازى تعبير به ارائه (نشان دادن) مى كند.

و با توجه به اين كه انسان با چشم ظاهر و استدلالات عقلى نمى تواند همه اين حقايق را مشاهده كند پس معلوم مى شود كه خداوند از طريق شهود درون و كنار زدن پرده هايى كه در حال عادى در برابر چشم ما افتاده و بسيارى از حقايق را مكتوم مى دارد اين حقايق را بر ابراهيم ارائه داد.

«فخر رازى» در تفسير خود درباره اين «ارائه» دو احتمال ذكر مى كند: نخست اين كه مراد ارائه حسى است، و ديگر ارائه از طريق دلائل عقلى، سپس با «نُه دليل مختلف» احتمال دوّم را در تفسير آيه توضيح مى دهد.(2)

ولى همان گونه كه گفتيم انسان نه از طريق حس، و نه از طريق عقل نمى تواند به


1- الميزان، جلد 14، صفحه 37.
2- تفسير كبير، جلد 13، صفحه 43.

ص: 251

تمام اسرار حاكميت خداوند بر همه جهان احاطه پيدا كند، و اين موضوع درك و ديد ديگرى لازم دارد، و لذا در تفسير «فى ضلال القرآن» مى خوانيم كه منظور آگاه ساختن ابراهيم عليه السلام بر امر پنهانى آفرينش و پرده بردارى از آياتى كه در اوراق كتاب هستى نشر شده است مى باشد تا ابراهيم به درجه يقين كامل برسد.(1)

به تعبير ديگر ابراهيم عليه السلام نخست مراحل توحيد فطرى و استدلالى را از مشاهده طلوع و غروب خورشيد و ماه و ستارگان دريافت، و به مبارزه با بت پرستان شتافت،، و پيوسته مدارج توحيد را در پرتو اين جهاد بزرگ يكى پس از ديگرى پيمود تا به مرحله اى رسيد كه خداوند پرده ها را از قلبش كنار زد، و او را به مرحله شهود باطن عالم رسانيد.

لذا در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود: «كُشِطَ لِابْراهِيْمَ السَّمَواتُ السَّبْعُ حَتّى نَظَرَ مافَوْقَ الْعَرْشِ وَ كُشِطَ لَهُ الْارَضُوْنَ السَّبْعُ وَ فُعِلَ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم مِثلُ ذلِكَ ... وَالْائَمَةُ مِنْ بَعْدِهِ قَدْ فُعِلَ بِهِمْ مِثْلُ ذلِكَ؛ خداوند پرده ها را از آسمان هاى هفتگانه از برابر ديدگان ابراهيم كنار زد تا نگاه به مافوق عرض افكند، همچنين پرده ها را از زمين هاى هفتگانه براى او كنار زد، و همين كار را با محمد صلى الله عليه و آله و سلم انجام ... و با امامان بعد از او».(2)

در تفسير «برهان» احاديث متعددى در اين زمينه نقل شده است كه همگى نشان مى دهد اين درك و ديد نوع ديگرى غير از درك و ديد حسى و عقلانى است، همان گونه كه قبلًا اشاره شد در تفسيرالميزان نيز آمده است كه «ملكوت» اشاره به وجود اشيا از جهت انتساب آنها به خداوند و وابستگى آنها به ذات پاك اوست، و اين همان چيزى بود كه ابراهيم عليه السلام آن را مشاهده كرد و از آن به توحيد خالص آشنا شد.(3)

در تفسير «دارالمنثور» نيز روايتى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و روايتى از ابن عباس


1- فى ضلال القرآن، جلد 3، صفحه 291.
2- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 531، حديث 2( حديث 3 و 4 نيز همين معنا را مى رساند).
3- الميزان، جلد 7، صفحه 178.

ص: 252

نقل شده كه نشان مى دهد خداوند پرده ها را كنار زد، و ملكوت آسمان يعنى اسرار قدرت و حاكميت خود را بر سراسر عالم هستى به ابراهيم نشان داد.(1)

***

* در دوّمين آيه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مخاطب ساخته و بعد از ذكر دستور «زكات و صدقات و توبه» مى فرمايد: «به مؤمنان بگو: عمل كنيد كه خدا و رسول او و مؤمنان اعمال شما را مى بينند».

بدون شك مراد از مشاهده اعمال از سوى خداوند مشاهده همه اعمال انسان ها است، اعم از آنچه از نيك و بد در حضور جمع انجام مى دهند و يا در پنهانى، به همين دليل بايد (به خاطر اتحاد سياق) مشاهده پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز همين گونه بوده باشد، چرا كه آيه مطلق است و هيچ گونه قيد و شرطى در آن نيست، و اما منظور از «مؤمنان» با توجه به قراين مختلف همان جانشينان معصوم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است (نه همه مؤمنان).

و با توجه به اين كه با مشاهده حسى، يا دلايل عقلى، نمى توان از همه اعمال انسان ها آگاه شد اين نيز بيانگر اين حقيقت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و امامان عليهم السلام درك و ديد ديگرى دارند كه اعمال مؤمنان را از نيك و بد مشاهده مى كنند.

و اين كه «فخر رازى» در تفسير خود مى گويد: منظور همه مؤمنان است، و بعد گرفتار اين مشكل مى شود كه همه مؤمنان از اعمال نيك و بد يكديگر آگاه نمى گردند، سپس در پاسخ مى گويد: منظور اين است كه خبرش به آنها مى رسد، تكلفى است بى حاصل، و توجيهى است كاملًا برخلاف ظاهر.

به علاوه روايات فراوانى از ائمه اهل بيت عليهم السلام در ذيل اين آيه نقل شده است كه همگى نشان مى دهد اعمال بندگان هر صبحگاهان (يا بدون ذكر صبحگاهان) بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و امامان معصوم عليه السلام عرضه مى شود، و آنها اين اعمال را مى بينند، اگر معصيت باشد ناراحت مى شوند (و اگر اطاعت باشد خوشحال


1- درالمنثور، جلد 3، صفحه 24.

ص: 253

مى گردند).(1)

اين آيه با اين همه روايات درس بزرگى به همه رهروان راه حق مى دهد كه بدانند مراقبين بزرگوارى همواره مراقب اعمال آنها هستند، ايمان به اين حقيقت مى تواند اثر تربيتى فوق العاده اى داشته باشد، و لذا در روايات متعددى از امام صادق عليه السلام اين مضمون نقل شده است كه درباره امام معصوم مى فرمايد:

«اذا صارَ الْامْرُ الَيْهِ جَعَلَ اللَّهُ لَهُ عَموُداً مِنْ نورٍ يُبْصِرُ بِه ما يَعْمَلُ بِه أَهْلُ كُلِّ بَلْدَةٍ؛ هنگامى كه امامت به او مى رسد خداوند ستونى از نور براى او قرار مى دهد كه به كمك آن مى تواند اعمال اهل هر شهرى را ببيند»!(2)

***

* سوّمين آيه مورد بحث طبق عقيده جمعى از مفسّران اشاره به شهود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به جبرئيل است، و او را دوبار در تمام عمرش در صورت اصلى اش مشاهده كرد، مرتبه اوّل در آغاز بعثت بود كه «جبرئيل» در افق بالا ظاهر گشت، و تمامى شرق و غرب را پوشاند، و آن چنان با عظمت بود كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به هيجان آمد، و مرتبه دوّم جريان معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم واقع شد كه در آيات سوره نجم هم اشاره به ديدار نخستين و هم اشاره به ديدار دوّم شده است.

تفسير ديگرى كه در زمينه اين دو مشاهده وجود دارد شهودى است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به ذات پاك خداوند پيدا كرد، شهودى نه با چشم ظاهر كه با


1- در تفسير« برهان» ذيل آيه فوق، و در بحارالانوار، جلد 23، صفحه 326 به بعد ده ها روايت در اين زمينه نقل شده است كه مى توان گفت مجموعاً به حدّ تواتر مى رسد و در جلد 2، صفحه 157 به بعد، و در جلد 1، اصول كافى« باب عرض الاعمال» به طور مشروح آمده است.
2- منهاج البراغة فى شرح نهج البلاغه، جلد 5، صفحه 200( همان گونه كه در بالا گفته شد احاديث به اين معنا متعدد است كه در همان كتاب جمع آورى شده است) و در تفسير برهان به بعضى از آنها اشاره شده است.

ص: 254

چشم باطن، و مصداق روشنى از «لقاء اللَّه» در اين جهان بود كه شرح مفصل آن در تفسير نمونه ذيل آيات سوره نجم بيان شده است.(1)

به هر حال آيه مورد بحث مى گويد آنچه را كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با چشم دل ديد واقعيت داشت، و قلبش در آنچه ديده بود صادق بود و هرگز دروغ نمى گفت.

اين تعبير به هر حال شاهدى است بر مسأله كشف و شهود باطنى كه يكى از منابع معرفت انسان است، انسانى همچون پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم.

در تفسير الميزان مى خوانيم تعجب ندارد كه خداوند در اين جا مشاهده را به قلب نسبت داده است، زيرا انسان داراى نوع ديگرى ادراك شهودى است كه ماوراى ادراك با حواس ظاهر و تخيل و تفكر با قواى باطن است، چنان كه با همين شهود، وجود خودمان را در مى يابيم، مى دانيم كه موجود هستيم اين آگاهى بر وجود خويش نه با چشم ظاهر است و نه از طريق تفكر، بلكه نوعى حضور و ظهور در برابر نفس است كه در قرآن مجيد از آن تعبير به «فؤاد» شده است.(2)

بعضى از مفسّران ديگر نيز صريحاً گفته اند كه منظور از رؤيت در اين آيه همان مشاهده با چشم دل است.

در حديثى از ابوالحسن امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه يكى از يارانش سؤال كرد:

«هَلْ رَأى رَسوُلُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم رَبَّهُ عَزَّوَجَلِّ؟؛ آيا پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پروردگار خويش را مشاهده كرد»؟ فرمود: «نَعَمْ بِقَلْبِهِ رَآه، أما سَمِعْتَ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ يَقُولُ: ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَاى لَمْ يَرَهُ بِالْبَصَر وَلكِنْ رأهُ بِالْفُوأدِ؛ آرى او با چشم قلب خدا را ديد آيا نمى شنوى خداوند مى گويد قلب آنچه را ديد دروغ نمى گويد، آرى پيامبر، خدا را با چشم ظاهر نديد، ولى با چشم دل مشاهده نمود»(3).

مسلّماً منظور از «مشاهده قلبى» تفكر و استدلال نيست، چرا كه اين معنا براى همه خداپرستان جهان و همه مؤمنان واقع مى شود و اختصاصى به پيغمبر


1- تفسير نمونه، جلد 22، صفحه 484 تا 494.
2- تفسير الميزان، جلد 19، صفحه 29.
3- نورالثقلين، جلد 5، صفحه 153، حديث 34.

ص: 255

اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ندارد.

***

* در چهارمين آيه، مؤمنان يا همه انسان ها را مخاطب ساخته مى گويد:

«اين چنين نيست كه شما مى پنداريد اگر شما علم اليقين مى داشتيد جهنم را مشاهده مى كرديد».

سپس مى افزايد: «ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِيْنِ؛ سپس شما بعد از آن جهنم را به عين اليقين خواهيد يافت»!

در اين كه آيا اين مشاهده در دنيا روى مى دهد يا آخرت، و يا اوّلى در دنيا و دوّمى در آخرت است؟ ميان مفسّران گفتگو است، آنچه از ظاهر آيات به نظر مى رسد اين است كه آيه دوّم «ثُّمَ لَتَرونَها عَينَ الْيَقين» اشاره به مشاهده دوزخ در آخرت است، چرا كه بعد از آن مى فرمايد: «ثَّمَ لَتُسْئَلُنَّ يَومَئِذ عَنِ النَّعيمِ؛ سپس در آن روز از نعمت هاى الهى از شما سؤال مى شود» بنابراين آيه قبل يعنى (لترون الجحيم) قاعدتاً اشاره به دنياست.

در تفسير الميزان نيز آمده كه ظاهر اين آيه مشاهده دوزخ قبل از روز قيامت است، مشاهده اى با چشم دل كه از آثار ايمان و يقين مى باشد آن چنانكه در داستان ابراهيم درباره مشاهده ملكوت آسمان و زمين آمده است.

البتّه همان گونه كه گفتيم بعضى هر دو رؤيت را مربوط به قيامت مى دانند، ولى در بيان تفاوت ميان آن دو سخت به زحمت افتاده اند، چنانكه از مطالعه گفته هاى فخر رازى در تفسيرش اين مطلب به وضوح معلوم مى شود.(1)

به هر حال ظاهر آيه مورد بحث نيز تأكيدى است بر اين واقعيت كه انسان ممكن است به مرحله اى از يقين برسد كه پرده ها از مقابل چشمش كنار رود و بعضى از حقايق عالم غيب را ببيند.

***

* پنجمين آيه اشاره به تقاضاى مكرر كافران مى كند كه آنها مى گفتند: چرا فرشتگان بر ما نازل نمى شوند؟ يا چرا خدا را نمى بينيم؟ (فرقان/ 21).


1- تفسير كبير فخررازى، جلد 32، صفحه 80.

ص: 256

قرآن در پاسخ اين سئوال مى گويد: آن روز كه فرشتگان را مى بينند ديگر كار از كار گذشته، و در چنگال عذاب و مجازات الهى گرفتار شده اند، و در آن روز بشارتى براى مجرمان نخواهد بود.

در اين كه منظور از آن روز كدام روز است؟ در ميان مفسّران دو عقيده وجود دارد: جمعى آن را اشاره به روز قيامت مى دانند كه انسان ها فرشتگان را مشاهده مى كنند، ولى بعضى ديگر با توجه به آياتى كه درباره «فرشتگان قبض ارواح» سخن مى گويد از جمله اين آيه كه مى فرمايد: «وَلَوْ تَرَى اذِ الظَّالِمُوْنَ فِى غَمَراتِ الْمَوْتِ وَالْمَلائِكَةُ بَاسِطُوا أَيْدِيْهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمْ؛ اگر ظالمان را ببينى هنگامى كه در امواج مرگ قرار گرفته اند و فرشتگان دست هاى خود را گشوده و به آنها مى گويند جان خود را بيرون كنيد» (انعام/ 93) معتقدند كه منظور مشاهده فرشتگان در لحظه جان دادن، يا بعد از مردن و قبل از روز قيامت است.

اين عقيده از ابن عباس مفسّر معروف نقل شده است.(1)

در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم: هنگامى كه جان به گلوى كفار مى رسد فرشتگان به صورت و پشت آنها مى زنند و مى گويند: جان هاى خود را خارج كنيد .. و اين است معناى آيه «يَوْمَ الْمَلائكَةَ لا بُشْرَى يَوْمَئذٍ لِلْمُجْرِمِيْنَ»(2)

مطابق اين تفسير، در آستانه مرگ پرده ها از مقابل چشمان انسان كنار مى رود و فرشتگان خدا را مى بيند و حالت كشف و شهودى به او دست مى دهد.

***

* ششمين آيه مربوط به جنگ «بدر» است كه شيطان در آن روز اعمال مشركان را در برابر چشمان آنها زينت مى داد، تا به كارهاى خود اميدوار و دلگرم و خوش بين باشند.

از سوى ديگر سپاه مشركان، قريش با جمعيت و نيروى كافى (در حدود چند برابر مسلمانان) در مقابل صفوف مسلمين ايستاده بودند، و شيطان پيوسته آنها


1- تفسير كبير فخر رازى، جلد 24، صفحه 70.
2- تفسير برهان، جلد 3، صفحه 158، حديث 1.

ص: 257

را وسوسه مى كرد كه با داشتن اين نيروى وسيع و مجهز هيچ كس امروز بر شما پيروز نخواهد شد، من نيز در كنار شما هستم و حمايت مى كنم.

ولى هنگامى كه آتش جنگ شعله ور شد و فرشتگان به فرمان خدا به حمايت لشكر توحيد برخاستند شيطان به عقب برگشت و صدا زد: اى مشركان! من از شما بيزارم! من چيزهايى مى بينم كه شما نمى بينيد، من نشانه هاى پيروزى مسلمين و آثار رحمت الهى و امدادهاى غيبى را مى بينم، من از مجازات دردناك خداوند مى ترسم و مى دانم كيفر خداوند شديد است!

درباره اين آيه در دو قسمت ميان مفسّران گفتگو است:

نخستين اين كه آيا واقعاً «شيطان» در شكل انسانى مجسم شد، و در برابر آنها نمايان گرديد، و به وسوسه مشركان پرداخت؟ و يا از طريق نفوذ باطنى همان گونه كه هميشه معمول اوست در دل آنها اثر گذارد.

بسيارى از مفسّران قول اوّل را اختيار كرده اند، و روايات معروفى نيز آن را تأييد مى كند كه شيطان در چهره «سُراقَةِ بنِ مالِك» كه از افراد سرشناس قبيله «بنى كنانه» بود در برابر آنها ظاهر گشت، همان گونه كه در داستان هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به هنگامى كه مشركان در «دارالندوه» به شور پرداخته بودند به صورت پيرمردى از اهالى «نجد» در مجلس مشورتى آنها شركت نمود، و اين محال نيست كه شيطان چنين تجسمى پيدا كند، همان گونه كه درباره فرشتگان هم امكان دارد (چنانكه در داستان حضرت ابراهيم و مريم آمده است).

ديگر اين كه آيا شيطان واقعاً فرشتگان را ديد كه در آن صحنه نازل شده اند، يا به هنگامى كه آثار پيروزى غير منتظره را در اين ميدان مشاهده نمود يقين به نزول فرشتگان و امدادهاى غيبى كرد؟ باز در اين جا دو نظريه وجود دارد:

بسيارى از مفسّران معتقدند كه منظور همان مشاهده فرشتگان است و ظاهر آيات با توجه به آيات بعد كه صريحاً از ورود فرشتگان در ميدان بدر سخن مى گويد نيز همين است.

به اين ترتيب، «مؤمنان» و «مشركان» هيچ كدام حضور فرشتگان را در ميدان بدر

ص: 258

نمى ديدند، در حالى كه پرده ها از مقابل چشم شيطان كنار رفته بود و اين حضور را با چشم خود مى ديد.

اين نوعى كشف و شهود براى شيطان بود كه به فرمان خدا براى هدف معلومى تحقق يافت.

***

* هفتمين آيه اشاره به داستان يوسف مى كند، در آن زمان كه فرزندان يعقوب با خوشحالى تمام همراه كاروانى از مصر حركت كردند، و در حالى كه برادر خود يوسف را بر تخت قدرت مشاهده نموده بودند پيراهن او را با خود بر داشته، براى «چشم روشنى» و «روشنى چشم» پدر، به سوى كنعان مى آمدند، همين كه كاروان از مصر حركت كرد، يعقوب به اطرافيان خود گفت «من بوى يوسف را مى شنوم اگر مرا به نادانى نسبت ندهيد» مسلماً يعقوب راست مى گفت، و بوى پيراهن يوسف را از فاصله زياد مى شنيد، كارى كه با شامه معمولى ممكن نيست، به همين دليل هيچ يك از اطرافيان او اين امر را باور نكردند، چون اين احساس براى آنها حاصل نشده بود، تا آن جا كه پير كنعان پيغمبر بزرگ الهى را به گمراهى نسبت دادند و گفتند:

«تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِى ضَلالِك الْقَدِيْم؛ به خدا سوگند تو در همان اشتباه و گمراهى سابق خود هستى»؟ (يوسف- 95)

اما هنگامى كه برادران آمدند معلوم شد حق با پيركنعان بود.

در بعضى از روايات آمده است كه فاصله ميان «مصر» و «كنعان ده روز، و در بعضى هشت روز راه، و در بعضى هشتاد فرسخ بوده است.(1)

هيچ دليلى ندارد كه ما اين آيه را حمل بر مجاز كنيم و بگوييم شنيدن بوى پيراهن يوسف كنايه از لقاى قريب الوقوع او بوده كه به قلب پدر الهام شده بود (مثل اينكه گاه مى گوييم بوى پيروزى اسلام بر دشمنان، به مشام مى رسد) چرا كه طبق قواعد مسلم ادبيات تا الفاظ را ممكن است بر حقيقت حمل كنيم حمل


1- تفسير مجمع البيان، جلد 5، صفحه 262، تفسير فخر رازى، جلد 18، صفحه 207.

ص: 259

بر مجاز جايز نيست:

و در نهايت چنين نتيجه مى گيريم كه براى «يعقوب» مكاشفه اى واقع شد، پرده ها كنار رفت و با احساسى مافوق اين احساس ظاهرى توانست بوى پيراهن فرزند را از آن فاصله دور بشنود.

***

* در هشتمين و آخرين آيه مورد بحث به داستان تمثل و تجسم فرشته الهى در برابر «مريم» مى رسيم كه قرآن صريحاً مى گويد:

مريم از خانواده اش جدا شده، و در ناحيه شرقى (بيت المقدس) قرار گرفته بود، حجابى ميان خود و مردم افكند (اين حجاب يا براى اين بوده كه با فراغت خاطر كامل به عبادت پروردگار و راز نياز با او پردازد، و يا براى شستشو و غسل كردن) هرچه بود در اين هنگام روح الهى، آن فرشته بزرگ، به سوى او آمد، و در حالى كه در شكل انسان كامل و بى عيب و نقص و خوش قيافه اى بود بر مريم ظاهر شد، مريم نخست وحشت كرد، اما به زودى فهميد كه او رسول الهى است و براى بشارت تولّد مسيح آمده است، و با او در اين زمينه به گفتگو پرداخت، كه داستانش مشروحاً در تفسير آيات سوره مريم آمده است.(1)

بعضى گفته اند فرشته الهى در حس بينايى مريم چنين مجسم شد (و نه در خارج!) ولى اين سخنى است مخالف ظاهر آيه كه هيچ دليلى بر آن نيست.

قراين نشان مى دهد كه اين شهود فقط براى مريم واقع شد، و اگر ديگرى در آن جا حاضر بود شايد قادر بر ديدن نبود، بنابراين آيه فوق ممكن است قرينه ديگرى بر مسأله امكان شهود حتى براى غير پيامبران باشد.

***

نتيجه

از مجموع آنچه گفته شد چنين نتيجه مى گيريم كه غير از منابعى كه تاكنون براى


1- به تفسير« نمونه»، جلد 13، صفحه 32 به بعد مراجعه فرمائيد.

ص: 260

معرفت و شناخت شمرده ايم منبع ديگرى وجود دارد كه از جهاتى براى ما مبهم و ناشناخته است، ولى از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه چنين منبعى وجود دارد، نه تنها در مورد پيغمبران و امامان كه گاه درباره بعضى از انسان هاى ديگر نيز حاصل مى شود، زيرا اگر در دلالت بعضى از آيات فوق ترديد كنيم مجموع آنها روى هم رفته براى اثبات اين مطلب كافى است.

البتّه اين به آن معنا نيست كه سخنان هر مدعى را در اين زمينه بپذيريم و راه را براى سوء استفاده كنندگان باز بگذاريم، اين موضوع نشانه هايى دارد كه بعداً به خواست خدا به آن اشاره مى شود.

***

توضيحات
1- نمونه هاى جالبى از كشف و شهود در احاديث اسلامى

رواياتى كه دلالت بر وجود اين منبع معرفت مى كند كم نيست، و به اصطلاح اهل حديث در حدّ «استفاضه» است، احاديث زير نمونه هايى از آن است:

1- در تاريخ جنگ «احزاب» چنين آمده است كه روزى در اثناى حفر خندق اطراف مدينه (به عنوان يك وسيله دفاعى در مقابل تهاجم لشكر مشركان) قطعه سنگ سخت و بزرگى پيدا شد كه جنگجويان اسلام نه قدرت حركت آن را داشتند، و نه هيچ كلنگى در آن اثر مى كرد، مسلمانان به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر دادند و آن حضرت شخصاً وارد خندق شد، كلنگ را بر مغز سنگ كوبيد، قسمتى از آن متلاشى شد، و برقى از آن جستن كرد، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تكبير پيروزى گفت مسلمانان نيز همگى تكبير گفتند.

بار ديگر ضربه شديد ديگرى بر سنگ فرود آورد، بخش ديگرى از آن متلاشى شد، و برقى جستن كرد، پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم تكبير گفت و مسلمانان نيز تكبير گفتند.

سوّمين بار همين كار تكرار شد و باقيمانده سنگ متلاشى گشت، و باز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان تكبير گفتند:

ص: 261

«سلمان» مى گويد: از آن حضرت دليل اين تكبيرها را پرسيدم، و او فرمود:

در ميان برق اوّل سرزمين «حيره» و «قصرهاى شاهان ايران» را مشاهده كردم! و جبرئيل به من بشارت داد كه امتم آنها را فتح مى كنند، در برق دوّم «قصرهاى سرخ رنگ شام و روم» نمايان گشت، و جبرئيل به من بشارت داد كه امتم آنها را نيز فتح مى كنند، در برق سوّم «قصرهاى صنعا و يمن» را ديدم و باز جبرئيل به من خبر داد كه امتم آنها را فتح خواهند كرد، بشارت باد بر شما اى مسلمانان!(1)

البتّه منافقان آن روز نتوانستند اين حقايق را باور كنند، و از در سُخريه و استهزا درآمدند و گفتند: راستى عجيب است، او از مدينه دارد قصرهاى شاهان ايران و روم و يمن را بشارت مى دهد، در حالى كه هم اكنون در چنگال مشتى عرب گرفتار است، چه سخن بى اساسى؟!

ولى حوادث آينده ثابت كرد كه آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن شهود خاص با چشم ديد، عين واقعيت بود.

ممكن است كسانى مشاهده و رؤيت را در اين جا بر معناى مجازى آن حمل كنند، ولى دليلى ندارد كه ما مرتكب مجاز شويم در آن جا كه حمل بر معناى حقيقى ممكن است.

2- در داستان جنگ «مُوته» (جنگى كه ميان مسلمانان و لشكر روم شرقى در شمال شبه جزيره در گرفت) چنين مى خوانيم كه امام صادق عليه السلام فرمود:

(هنگامى كه مسلمانان به فرماندهى جعفر بن ابيطالب براى جنگ با سپاه روم به «موته» رفته بودند) روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد بود، ناگهان پستى ها و بلندى ها در برابر او مسطح گشت، چنانكه جعفر را (در ميدان موته) مشاهده كرد كه با كفار مشغول پيكار است، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: جعفر كشته شد!(2)


1- كامل ابن اثير، جلد 2، صفحه 179 در سيره ابن هشام نيز همين ماجرا با مختصر تفاوتى آمده است.
2- بحارالانوار، جلد 21، صفحه 58، حديث 9.

ص: 262

در بعضى از روايات تفصيل بيشترى در اين زمينه وارد شده است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از نماز صبح برفراز منبر آمد، و صحنه جنگ موته را دقيقاً براى آنها ترسيم كرد، و از شهادت «جعفر» و «زيد بن حارثه» و «عبداللَّه بن رواحه» به تفصيل سخن گفت، آن گونه كه نشان مى داد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم صحنه پيكار را با چشم مى ديد، و جالب اين كه در تواريخ معروف آمده است كه در ضمن اين داستان مى فرمايد: اين هر سه شهيد بر تخت هايى از طلا به سوى جنت برده شدند، و من در تخت «عبداللَّه بن رواحه» مختصر كسر و كمبودى نسبت به تخت «جعفر» و «زيد» ديدم، از آن سئوال كردم، گفتند: آن دو نفر با عزم راسخ گام برداشتند، ولى اين يكى مختصر ترديدى به خود راه داد، و بعد روانه شد (تعبير ديدم در اين قسمت روايت نيز پر معنا است، و نمونه اى از شهود است).(1)

3- در حديثى در تفسير آيه «وَ انَّ مِنْ اهْلِ الْكِتابِ لَمَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ الَيْكُمْ وَ ما أُنْزِلَ الَيْهِم» آمده است كه شأن نزول اين آيه «نجاشى» سلطان «حبشه» است، هنگامى كه از دنيا رفت خبر مرگ او را جبرئيل به رسول خدا رسانيد، پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بيرون آييد و بر يكى از برادرانتان كه در سرزمين ديگرى از دنيا رفته است نماز بخوانيد، ياران گفتند: او كيست؟ فرمود: نجاشى است.

سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به قبرستان بقيع آمد، و از مدينه، سرزمين حبشه در مقابل چشمش نمايان گشت، تابوت نجاشى را ديد و بر آن نماز خواند!(2)

4- در تاريخ زندگى مادر گرامى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمنه عليها السلام چنين آمده است كه در آن هنگام كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را در رحم داشت فرشته اى به او گفت: و تو آقاى اين امت را در رحم دارى، هنگامى كه متولّد شد بگو: من او را به خداوند يگانه از شرّ هر حسودى پناه مى دهم، سپس نام او را «محمّد» بگذار، اين بانو در


1- كامل ابن اثير، جلد 2، صفحه 237.
2- بحارالانوار، جلد 8، صفحه 411.

ص: 263

هنگام حمل مشاهده كرد نورى از او خارج شد و به وسيله آن نور قصرهاى «بصرى» را در سرزمين شام مشاهده كرد!(1)

اين تعبير نشان مى دهد كه حالت كشف و شهود براى غير انبيا و امامان نيز امكان پذير است.

5- در حديثى معروفى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است كه مى فرمايد: «من روزى در يكى از باغات فدك بودم كه به حضرت فاطمه عليها السلام منتقل شده بود، ناگهان زن بيگانه اى را ديدم كه بى پروا وارد شد، در حالى كه من بيلى در دست داشتم و مشغول كار بودم ... گفت اى فرزند ابوطالب! حاضرى با من ازدواج كنى و تو را از اين بيل زدن بى نياز كنم، و خزائن زمين را به تو نشان دهم، تا در تمام عمر خود و بعد از آن براى فرزندانت ثروت داشته باشى؟!

گفتم: تو كيستى كه از خانواده ات خواستگاريت كنم؟!

گفت: من دنيا هستم!

به او گفتم: برگرد و همسرى غير از من انتخاب كن سپس اين اشعار را خواندم (مضمون اشعار اين است كه امام عليه السلام مردم را به شدت از فريب دنيا بر حذر مى دارد، و آگاهى خود را از ناپايدار بودن زندگى اين جهان بيان مى كند، و به او مى گويد برو ديگرى را فريب ده كه من تو را به خوبى مى شناسم).(2)

ممكن است بعضى اين روايت را بر نوعى «تشبيه» و «تمثيل» و «مجاز» حمل كنند، ولى اگر بخواهيم ظاهر روايت را حفظ كنيم مفهومش اين است كه حقيقت دنيا در عالم مكاشفه به صورت زن زيباى فريبنده اى در مقابل امام عليه السلام ظاهر گشت و حضرت جواب رد به او داد.

شبيه همين معنا با تفاوت هايى درباره حضرت مسيح و تجسم دنيا در برابر حضرت به صورت زن فريبكارى آمده است.(3)

6- در حالات امام سجاد على بن الحسين عليه السلام (در آن هنگام كه فتنه عبداللَّه بن


1- سيره ابن هشام، جلد 1، صفحه 166.
2- مكاسب شيخ انصارى نقل از رساله امام صادق عليه السلام به« نجاشى» والى اهواز( بحث ولايت جائز).
3- بحارالانوار، جلد 70، صفحه 126،« باب حب الدنيا و ذمها»، حديث 120.

ص: 264

زبير حجاز را فرا گرفته بود و همه در فكر بودند كه پايان كار به كجا مى رسد) آمده است كه امام عليه السلام فرمود: من از خانه بيرون آمده بودم، به نزديك ديوارى رسيدم بر آن تكيه كردم (و در فكر بودم) ناگهان مردى را ديدم كه دو جامه سپيد در تن داشت و به من نگاه مى كرد و گفت: «اى على به الحسين! چرا غمگين و محزونى؟ آيا غم دنيا مى خورى كه رزق خداوند براى خوبان و بدان آماده است؟» گفتم: نه غم دنيا نمى خورم، همين گونه است كه مى گويى. گفت: غم آخرت را مى خورى كه وعده خداوند حقّ است، سلطان قاهرى (يا قادرى) در آن داورى مى كند.

گفتم: نه غم اين را نيز نمى خورم و همان گونه است كه تو مى گويى

گفت: پس از چه اندوهناكى؟

گفتم: از فتنه «عبداللَّه بن زبير» بيمناك هستم و اوضاعى كه در ميان مردم است.

او خنديد و گفت: اى على بن الحسين! آيا هرگز كسى را ديده اى كه خدا را بخواند و او جوابش ندهد؟ گفتم: نه.

گفت: هرگز كسى را ديده اى كه توكّل بر خدا كند و او مشكلش را كفايت نكند؟

گفتم: نه.

گفت: هرگز كسى را ديده اى كه از خدا تقاضايى كند، و خداوند به او عطا نكند؟

گفتم: نه.

او اين سخنان را گفت و از نظرم ناپديد گشت!(1)

7- در حديث ديگرى از همان امام عليه السلام آمده است كه فرمود: «گويا مى بينم قصرها و خانه هاى زيبا در اطراف قبر حسين عليه السلام بنا شده، و گويا مى بينم كه بازارها از هر طرف، اطراف قبر او را فرا گرفته است، شب ها و روزها نمى گذرد تا اين كه از مناطق مختلف روى زمين به سراغ آن مى آيند و اين هنگامى است كه حكومت بنى مروان منقرض مى شود».(2)


1- اصول كافى، جلد 2، باب تفويض الى اللَّه، حديث 2.
2- بحارالانوار، جلد 98، صفحه 114،« كتاب المزار»، حديث 36.

ص: 265

8- در حالات «حربن يزيد رياحى» در امالى صدوق چنين آمده است كه مى گويد:

«لَمّا خَرَجْتُ مِنَ الْكُوْفَةِ نُوْدِيْتْ أَبْشِرْ يا حُرْ بِالْجَنَّةِ، فَقُلْتُ وَيْلٌ لِلْحُر يُبَشَّرُ بِالْجَنَّةِ وَ هُوَ يَسِيْرُ الى حَرْبِ ابْنِ بِنْتِ رَسَوْلِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم؛ هنگامى كه از كوفه بيرون آمدم صدايى به گوش خورد كه حُر بشارت باد بر تو به بهشت! به خودم گفتم: واى بر حُر، چگونه بشارت به بهشت داده مى شود با اين كه او به جنگ پسر دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى رود؟!».(1)

9- در حديث معروف ديگرى نيز درباره گفتگوى «ام سلمه» همسر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با امام حسين عليه السلام آمده است كه حضرت سرزمين كربلا و محل شهادت خود را به او نشان داد.(2)

10- در حالات علماى بزرگ و افراد با تقوى و مؤمنان راستين نيز داستان هاى بسيارى در زمينه مكاشفات نقل شده است كه ذكر آنها به طول مى انجامد ولى بايد گفت آنها نيز در حدّى است كه از شكل خبر واحد بيرون است و به اصطلاح به صورت خبر مستفيض درآمده و مى تواند مؤيد خوبى در اين بحث باشد.

***

2- چگونه پرده ها كنار مى رود؟

علاوه بر احاديث فوق كه نمونه هاى علمى از مسأله كشف و شهود را نشان مى دهد تعبيراتى در روايات وارد شده كه روشن مى سازد هر قدر ايمان و يقين انسان بالا رود، و حجاب هايى كه بر اثر گناهان و روحيات و صفات زشت، اطراف دل را مى گيرد كنار زده شود، حقايق بيشترى از جهان هستى براى انسان مكشوف مى گردد، تا آن جا كه مى تواند ابراهيم وار بر ملكوت آسمان ها و زمين نظر كند.


1- امالى صدوق، صفحه 93، مجلس 30.
2- مدينة المعاجز، صفحه 244.

ص: 266

قلب و روح آدمى همچون آينه اى است كه گاه بر اثر غبار معصيت و زنگار اخلاق سوء، هيچ حقيقتى را منعكس نمى كند، ولى هنگامى كه با آب توبه اين گرد و غبار شسته شد، و زنگارها به وسيله تهذيب نفس زدوده گشت و دل صيقل يافت، حقيقت در آن پرتو افكن مى شود، و صاحب آن محرم اسرار الهى مى گردد، و پيام هايى را كه گوش نامحرمان از شنيدن آن محروم است مى شنود.

احاديث زير مى تواند گواهى بر اين معنا باشد:

1- در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: «لَوْلا أَنَّ الشَّياطِيْنَ يَحُومُونَ الى قُلُوبِ بَنِى آدَمَ لَنَظَرُوا الى الْمَلَكُوتِ؛ اگر شياطين دل هاى فرزندان آدم را احاطه نكنند مى توانند به جهان ملكوت نظر افكنند».(1)

2- در خبر ديگرى از همان حضرت صلى الله عليه و آله و سلم آمده است:

«لَيْسَ الْعِلْمُ بِكَثْرَةِ التَّعَلّمُ، وَإنَّما الْعِلْمُ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللَّهُ فى قَلْبِ مَنْ يُحِبُّ، فَيَنْفَتِحُ لَهُ، وَيُشاهِدُ الْغَيْبَ، وَ يَنْشَرِحُ صَدْرُهُ فَيَتَحَمَّلُ الْبَلا، قِيل يا رَسُوْلَ اللَّهِ وَ هَلْ لِذلِكَ مِنْ عَلامةٍ؟ قالَ صلى الله عليه و آله و سلم التَّجافِىُ عَنْ دارِ الْغُرُورِ، وَالإِنابَةُ إِلَى دارِ الْخُلُودِ، وَالْاسْتِعْدادُ لِلِمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِهِ؛

«علم (حقيقى) به كثرت تعلم نيست، بلكه نورى است كه خداوند در قلب كسانى كه دوست دارد مى افكند، و به دنبال آن درهاى قلب گشوده مى شود، و غيب را مى بيند، سينه او گشاده مى گردد، و در برابر بلا و آزمون الهى مقاوم مى شود، كسى گفت: اى رسول خدا! اين نشانه اى دارد؟ فرمود: نشانه اش بى اعتنايى به دنيا، و توجه به آخرت، و آمادگى براى مردن (با اعمال صالح) قبل از نزول آن است».(2)

3- در نهج البلاغه در توصيف كسانى كه حجت خدا بر مردم در زمينند چنين آمده است:

«هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَى حَقِيْقَةِ الْبَصِيْرَةِ وَباشَرُوا رُوْحَ الْيَقِيْنِ، وَاسْتَلانُوا ما


1- بحارالانوار، جلد 70، صفحه 59، باب القلب و صلاحه حديث 39.
2- تفسير الصراط المستقيم، جلد 1، صفحه 267.

ص: 267

اسْتَعْوَرَهُ الْمُتْرَفُونَ، وَأَنِسُوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجاهِلُونَ، وَ صَحِبُوا الدُّنْيا بِأَبْدانٍ أَرُواحُها مُعَلَّقةٌ بِالْمَحَلِّ الأَعْلى أُولئكَ خُلَفاءُ اللَّهِ فِى أَرْضِهِ وَالدُّعاةُ إلى دِينِهِ؛

علم و دانش با حقيقت بينايى به آنها روى آورده، و روح يقين را لمس كرده اند، و آنچه را دنيا پرستان هوسباز مشكل مى شمرند بر آنها آسان است، آنها به آنچه جاهلان از آن وحشت دارند انس گرفته اند، و در دنيا با بدن هايى زندگى مى كنند كه ارواحشان به جهان بالا پيوند دارد، آنها خلفاى الهى در زمينند و دعوت كنندگان به سوى دين خدا».(1)

4- در حديث ديگرى در نهج البلاغه در داستان معروف «ذعلب يمانى» آن مرد سخنور و هوشيار از ياران على عليه السلام آمده است كه روزى از آن حضرت اين سئوال عجيب را كرد:

«هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ يا أَمِيْرَ الْمُؤْمِنْيِنَ؛ آيا هرگز پروردگارت را ديده اى اى اميرمؤمنان»؟!

امام فرمود:

«عْبُدُ أَفَا مالا أَرَى آيا پرستش كنم چيزى را كه نمى بينم»؟

عرض كرد:

«وَكَيْفَ تَراهُ؛ چگونه او را مى بينى»؟!

امام فرمود:

«لا تُدْرِكُهُ الْعُيُونَ بِمُشاهَدَةِ الْعِيانِ، وَلكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقائِقِ الإِيْمانِ؛

چشم هاى ظاهر با مشاهده حسى او را درك نمى كنند، و لكن دل ها با حقايق ايمان او را درك مى كنند (و مى بينند)».

سپس افزود:

«قَرِيْبٌ مِنَ الأَشْياءِ غَيْرَ مُلابِسٍ، بَعِيْدٌ مِنْها غَيْرَ مُبايِنٍ؛

به همه چيز نزديك است اما نه آن گونه كه به آنها چسبيده باشد، و از همه چيز


1- نهج البلاغه، كلمات قصار، 147.

ص: 268

دور است اما نه آن چنان كه از آنها بيگانه باشد».(1)

روشن است منظور امام عليه السلام پى بردن به وجود پاك خداوند از روى دلايل عقلى نيست، چرا كه اين مقام براى همه خداپرستان حاصل است، حتى آن پير زن با استدلال معروفش كه از چرخ نخ ريسى براى اثبات وجود خدا از چرخ عظيم آسمان ها نيز همين راه را پيمود.

پس منظور، درك و ديدى است مافوق آن و شهودى است از درون، آن چنان روشن كه گويى با چشم او را مى بيند. (دقت كنيد).

5- در حديث معروف ديگرى از امام اميرمؤمنان عليه السلام آمده است كه فرمود:

«لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ لَمَا ازْدَدْتُ يَقِيْنا؛ اگر پرده ها كنار رود ايمان من افزوده نخواهد شد»!(2)

يعنى همه حقايق را هم اكنون از پشت پرده غيب با شهود درونى مى بينم، و چشم بصيرتم پرده ها را مى شكافد و به پشت پرده هاى غيب نفوذ مى كند.

6- امام على بن الحسين عليه السلام مى فرمايد:

«أَلا إنَّ لِلْعَبْدِ أَرَبَع أَعْيُنٍ: عَيْنانِ يُبْصِرُ بهما أَمْرَ دِيْنِهِ وَ دُنْياهُ، وَ عَيْنانِ يُبْصِرُ بِهِما أَمْرَ آخِرَتِهِ، فَإذا أَرادَ اللَّهُ بِعَبْدٍ خَيْراً فَتَحَ لَهُ الْعَيْنَيْنِ اللَّتَيْنِ فِى قَلْبِهِ، فَأَبْصَرَ بِهِما الْغَيْبَ وَ أَمْرَ آخِرَتِهِ؛ بدانيد براى هر بنده اى چهار چشم است: دو چشم كه با آن كار دين و دنيا را مى نگرد، و دو چشم كه با آن كار آخرتش را مى بيند، هنگامى كه خداوند بخواهد به بنده اى نيكى كند دو چشم درون قلب او را مى گشايد تا با آن غيب و امر آخرت را ببيند».(3)


1- نهج البلاغه خطبه 179.
2- در كتاب« معراج نامه» ابن سينا بنا به نقل« على بن فضل اللّه جيلانى» ضمن بحثى اين حديث آمده است، آنجا كه مى گويد: لاجرم چون با ديده بصيرت عقل مدرك اسرار گشت هه حقائق را دريافت و ديدن حكم داد، و براى اين بود كه گفت: و لو كشف الغطاء ما ازادت يقينا( بنا به نقل ترجمه و تفسير نهج البلاغه جلد 7 صفحه 149).
3- خصال صدوق، صفحه 265، حديث 90.

ص: 269

شبيه همين معنا در روايت ديگرى درباره شيعيان حقيقى وارد شده است.(1)

7- در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با يكى از يارانش به نام حارثه روبه رو شد فرمود: حالت چطور است اى حارثه!

عرض كرد:

«يا رَسُولَ اللَّهِ مُؤْمِنٌ حَقّا؛ اى رسول خدا من به راستى مؤمنم»!

فرمود:

«لِكُلِّ شَىْ ءٍ حَقِيْقَةٌ وَ ما حَقِيْقَةُ قَوْلِك؟؛ هر چيزى واقعيت و نشانه اى دارد، واقعيت و نشانه اين سخن تو چيست»؟

عرض كرد: «نشانه اش اين است كه من نسبت به دنيا بى اعتنا هستم، شب بيدار مى مانم (و عبادت مى كنم) و در گرماى سخت تشنه ام (و روزه مى گيرم) گويى مى بينم عرش پروردگارم براى حساب، آماده است، و گويى اهل بهشت را مى بينم كه در بهشت با يكديگر ملاقات مى كنند، و گويى صدا و ناله فرياد اهل دوزخ را در دوزخ مى شنوم».

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

«عَبْدٌ نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَه، أَبْصَرْتَ فَاثْبُتْ؛ اين بنده اى است كه خداوند قلبش را نورانى ساخته، حقيقت را ديده اى ثابت قدم باش»!

عرض كرد:

«يا رَسُوْلَ اللَّهِ أُدْعُ اللَّهَ لْىِ أَنْ يَرْزُقَنِىَ الشَّهادَةَ مَعَكَ؛ اى رسول خدا از خدا براى من بخواه كه در طريق يارى تو شهيد شوم».

فرمود:

«اللَّهُمَ ارْزُقْ حارِثَةَ الشَّهادَةَ؛ خداوندا شهادت را روزى حارثه كن».

سپس چند روزى بيشتر نگذشت كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گروهى را به يكى از جنگ ها فرستاد كه «حارثه» در ميان آنها بود، و پيكار كرد و 9 يا 8 نفر از دشمنان را كشت و سپس شهيد شد!(2)

8- در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در كتب اهل سنت آمده است:


1- بحارالانوار، جلد 67، صفحه 58، حديث 35.
2- اصول كافى، جلد 2، باب حقيقة الايمان و اليقين، حديث 3.

ص: 270

«لَوْلا تَكْثِيْرٌ فى كَلامِكُمْ وَ تَمْرِيْجٌ فِى قُلُوبِكُمْ لَرأَيْتُمْ ما أَرَى وَلَسَمِعْتُمْ ما أَسْمَع؛ اگر زياده روى در سخنان شما و آزادى دل هايتان در برابر فساد نبود، آنچه را من مى بينم مشاهده مى كرديد، و آنچه را من مى شنوم شما هم مى شنيديد».(1)

اين احاديث، و احاديث ديگرى از اين قبيل، رابطه مكاشفات روحانى را با ايمان و يقين روشن مى سازد، و نشان مى دهد با تكامل معنوى انسان امكان دارد اين درك و ديد براى او حاصل شود درك و ديدى كه اطلاع زيادى از آن نداريم همين اندازه مى دانيم هست.

***

3- هفت رؤياى صادقه در قرآن مجيد
اشاره

يكى از شاخه هاى شهود و مكاشفه «رؤياهاى صادقه» است يعنى خواب هايى كه به حقيقت مى پيوندد و درست مطابق واقع مى باشد، چنين خواب هايى را نوعى مكاشفه مى نامند.

مى دانيم فلاسفه روحى- برخلاف فلاسفه مادى كه خواب و رؤيا را نتيجه مستقيم كارهاى روزانه يا نتيجه آرزوهاى برآورده نشده يا حاصل ترس و وحشت از امور مختلف معرفى مى كنند- معتقدند كه خواب و رؤيا بر چند قسم است:

1- خواب هايى كه مربوط به زندگانى گذشته و اميال آرزوهاست.

2- خواب هاى پريشان و نامفهوم كه عرب آن را «أضْغاثُ أَخلام» مى گويد، و نتيجه فعاليت قوه توهم و خيال است.

3- خواب هايى كه مربوط به آينده مى باشد و پرده از روى اسرارى بر مى دارد، و يا به تعبير ديگر شهودى است كه در حالت خواب صورت مى گيرد.

فلاسفه مادى هيچ دليلى بر نفى قسم سوّم ندارند، و به عكس مدارك زيادى در


1- تفسير الميزان، جلد 5، صفحه 292.

ص: 271

دست داريم كه نشان مى دهد اين قسم سوّم نيز واقعيت دارد، و ما چندين نمونه زنده آن را كه قابل انكار نيست در تفسير نمونه آورده ايم.(1)

جالب اين كه در قرآن مجيد نيز حدّاقل به هفت مورد از اين رؤياهاى صادقه اشاره شده است كه ذكر آنها در يك بحث تفسير موضوعى كاملًا مناسب است:

1- قرآن مجيد در سوره فتح، از يك از رؤياهاى صادقه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سخن مى گويد كه در خواب ديد به اتفاق يارانش براى انجام مناسك عمره و زيارت خانه خدا، وارد مكه شدند، اين خواب را براى ياران بيان كرد، همگى شاد گشتند، ولى در آغاز گمان مى كردند تعبير اين خواب در سال ششم هجرت كه صلح حديبيه در آن واقع شد صورت مى پذيرد، و صورت نپذيرفت، ولى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آنها اطمينان داد كه اين رؤياى صادقه بوده و حتماً تحقق خواهد يافت.

قرآن در پاسخ كسانى كه در اين زمينه، ترديد به خود راه داده بودند مى گويد:

«لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الُّرْؤيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إنَ شاءَ اللَّهُ آمِنِيْنَ مُحَلِّقِيْنَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ لا تَخافُونَ فَعَلِمَ مالَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُوْنِ ذلِكَ فَتْحاً قَرِيْبا؛

رؤيايى را كه خداوند به پيامبرش نشان داد، راست است، مسلّماً همه شما به خواست خدا وارد مسجدالحرام خواهيد شد در حالى كه در امنيّت هستيد، سرهاى خود را (طبق مناسك عمره) تراشيده، و ناخن هاى خود را كوتاه كرده ايد، و از هيچ كس ترس و وحشتى نداريد، خداوند چيزهايى را مى دانست كه شما نمى دانستيد (و در اين تأخير، حكمتى است و قبل از آن فتح نزديكى قرار دارد (فتح دژهاى نيرومند خيبر يا صلح حديبيه كه خود يكى از فتح هاى بزرگ بود). (فتح 27).

اين خواب با تمام خصوصياتش در ذى القعده سال هفتم هجرت تحقق يافت كه در تاريخ اسلام به عنوان «عمرة القضاء» معروف شده است، زيرا مسلمانان


1- تفسير نمونه، جلد 9، صفحه 315 تا 317.

ص: 272

مى خواستند آن را در سال قبل بجا آورند و بر اثر ممانعت قريش تحقق نيافت.

و با اين كه مسلمانان بدون سلاح در مكه كه مركز قدرت دشمن بود وارد شدند چنان ابهت آنها سراسر محيط را فرا گرفت كه تعبير «آمنين» و «لاتخافون» در مورد آنها كاملًا تحقق يافت، بدون هيچ ترس و واهمه اى از دشمن، مراسم زيارت خانه خدا را انجام دادند و اين از عجايب تاريخ اسلام است، به اين ترتيب آن رؤيا با تمام خصوصياتش كه در آن شرايط به هيچ وجه قابل پيش بينى نبود، به وقوع پيوست.

2- در سوره اسراء اشاره به رؤياى ديگرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شده است، اشاره اى بسيار كوتاه و سربسته، مى فرمايد:

«ما جَعَلْنا الرُّؤْيا الَّتِى أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرآنِ وَ نُخُوِّفُهُم فَما يَزيْدُ هُمْ إِلَّا طُغْياناً كَبِيْرا؛

ما آن رويايى را كه به تو نشان داديم فقط براى آزمايش مردم بود، همچنين شجره ملعونه (درخت نفرين شده) را كه در قرآن ذكر كرده ايم، ما آنها را تخويف و انذار مى كنيم، اما جز بر طغيانشان افزوده نمى شود». (اسراء 60).

در حديث معروفى كه بسيارى از مفسّران شيعه و اهل سنت نقل كرده اند آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در خواب ديد ميمون هايى از منبر او پايين مى آيند و بالا مى روند، او بسيار از اين مسأله غمگين شد، زيرا اين خواب خبر از حوادث ناگوارى در رهبرى مسلمين بعد از شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى داد (بسيارى اين خواب را به حكومت بنى اميه تفسير كرده اند كه يكى بعد از ديگرى بر جاى پيامبر نشستند و حكومت اسلامى و خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را به فساد كشيدند، آنها افرادى فاقد شخصيت بودند و از راه و رسم جاهليت تقليد مى كردند).(1)

ولى بعضى اين رؤيا را همان رؤياى ورود در مسجد الحرام دانسته اند در حالى كه سوره اسراء در مكه نازل شده و اين رؤيا مسلّماً در مدينه و قبل از ماجراى


1- تفسير فخر رازى، جلد 20، صفحه 236.

ص: 273

حديبيه در سال ششم بود.

بعضى ديگر مانند «فخر رازى» ترجيح داده اند كه رؤيا به معناى رؤيت و مشاهده كردن در حال بيدارى باشد و آن را اشاره به مسأله معراج مى دانند.(1)

اين احتمال بسيار ضعيف است چرا كه مفهوم اصلى «رؤيا» از نظر متون لغت همان مشاهده در حال خواب است و نه بيدارى، بنابراين صحيح همان تفسير اوّل است.

در اين كه منظور از «شجره ملعونه» (درخت نفرين شده) چيست بعضى آن را به «شجره زقوم» كه درختى است كه مطابق آيه 64 سوره صافات در قعر جهنم مى رويد، و ميوه اى بسيار بد طعم ناگوار دارد و طبق آيات 46 و 47 سوره دخان خوراك گنهكاران است.

در حالى كه بعضى آن را به قوم سركش يهود تفسير كرده اند آنها همانند درختى بودند با شاخ و برگ فراوان اما مطرود درگاه خداوند.

ولى در بسيارى از كتب معروف تفسير شيعه و اهل سنت «شجره ملعونه» به «بنى اميه» تفسير شده است، و فخر رازى آن را از ابن عباس، مفسّر معروف اسلامى نقل كرده است (2) و اين تفسير با آنچه درباره رؤياى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ذكر شد كاملًا هماهنگ است.

ممكن است گفته شود كه در قرآن مجيد ذكرى از اين شجره ملعونه به ميان نيامده است، ولى با توجه به اين كه قرآن شديداً منافقان را لعن كرده (محمّد 23) و بنى اميه از سردمداران نفاق در اسلام بودند اين مشكل حل مى شود.

از اين گذشته تعبير «نُخَوِّفُهُم فَما يَزِيْدُهُمْ إلّا طُغْياناً كَبِيرا؛ ما آنها را انذار مى كنيم ولى جز بر طغيان عظيمشان افزوده نمى شود» كاملًا درباره آنها صادق است.


1- اين روايت در تفسير« قرطبى» و« مجمع البيان» و تفسير« صافى» و« فخر رازى» آمده است، و مرحوم« فيض كاشانى» مى گويد از رواياتى است كه ميان خاصه و عامه معروف است.
2- قرطبى اين روايت را از ابن عباس در تفسير خود جلد 6، صفحه 3902 و فخررازى نيزآن را از ابن عباس نقل مى كند، جلد 20، صفحه 237.

ص: 274

در روايتى آمده است كه جمعى از ياران امام صادق عليه السلام از آن حضرت (يا از پدرش امام باقر عليه السلام) درباره اين آيه سؤال كردند، فرمود: «منظور از شجره معلونه بنى اميه است».(1)

همين معنا از اميرمؤمنان على عليه السلام و در روايت ديگرى از امام باقر عليه السلام نقل شده و على بن ابراهيم نيز آن را در تفسيرش آورده است.(2)

«سيوطى» در «درالمنثور» نيز روايات متعددى در زمينه «شجره ملعونه» و «رؤياى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم» آورده كه گاه به «بنى اميه» و گاه به «بنى الحكم» و «بنى العاص» (كه همه از يك شجره خبيثه بودند) تفسير شده است.(3)

به هر حال اين رؤيا بعد از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به تحقق پيوست، و اين شجره ملعونه سرانجام بر جاى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم يكى بعد از ديگرى تكيه زدند، و فتنه و بلاى عظيمى به وجود آوردند و آزمون مهمى براى مسلمانان شدند.

3- رؤياى صادقانه ديگر رؤياى ابراهيم خليل عليه السلام در مورد فرمان ذبح فرزندش اسماعيل است، او كه در يك ميدان آزمايش بزرگ به منظور رسيدن به مقام والاى امامت و رهبرى خلق گام نهاده بود مأمور ذبح فرزند بسيار عزيزش «اسماعيل» شد، و عجب اين كه اين مأموريت بزرگ و عجيب در عالم خواب به او داده شد، خوابى كه همچون وحى براى او واقعيت داشت و مسؤليت آفرين بود، چنانكه قرآن در سوره صافات مى گويد:

«فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْىَ قالَ يا بُنىَّ إنَّى أَرَى فِى الْمَنامِ أَنّى أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ماذا تَرَى قَالَ يا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِى إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِيْنَ؛

هنگامى كه (ابراهيم) با او (اسماعيل) به مقام سعى رسيد گفت فرزندم من در خواب مى بينم كه بايد ترا ذبح كنم، ببين نظر تو چيست؟ گفتم: پدرم آنچه به تو دستور داده شده اجرا كن بخواست من خدا مرا از صابران خواهى يافت».

(صافات 102).


1- نورالثقلين، جلد 3، صفحه 180، حديث 278.
2- همان مدرك، صفحه 180 و 181 حديث 282 و 283 و 286.
3- تفسير الميزان، جلد 13، صفحه 157.

ص: 275

تعبير به «أرى» (مى بينم) كه فعل مضارع است و دلالت بر استمرار دارد، نشان مى دهد كه ابراهيم اين خواب را مكرر ديد، آن چنان كه اطمينان كامل پيدا كرد كه فرمان خداست، و لذا فرزندش اسماعيل به او گفت اى پدر! آنچه به تو دستور داده شده است اجرا كن، من تسليمم و شكيبايى مى كنم.

و نيز به همين دليل در آيه 104 و 105 همين سوره آمده است «ما او را ندا داديم كه اى ابراهيم مأموريتى را كه در خواب به تو داده شده بود، انجام دادى؛ ونادَيْناهُ أَنْ يا إبْراهيِمُ- قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا».

اين ماجرا دليل روشنى است براى آنها كه مى گويند خواب مى تواند به عنوان نوعى وحى نسبت به انبيا و پيامبران تلقى شود، و در اخبار اسلامى نيز آمده است «إنَّ الرُّؤْيا الصّادِقَةُ جُزْءٌ مِنْ سَبْعِينَ جُزءً مِنَ النُّبُوَةِ؛

رؤياى صادقه جزئى از هفتاد جز از نبوت است».(1)

گرچه بعضى از اصوليون در اين دستور ترديد كرده اند كه چگونه ممكن است حكم الهى قبل از عمل نسخ گردد ولى همان گونه كه در جاى خود گفته شده اين در غير مورد «احكام امتحانى» است كه هدف از آن آزمودن شخص يا چيزى مى باشد، و تعبير به «قَدْ صدَّقْتَ الرُّؤْيا» (خوابى را كه ديده بودى تصديق كردى و تحقق بخشيدى) دليل بر اين است كه ابراهيم با آماده كردن تمام مقدمات ذبح فرزندش اسماعيل، و مهيا شدن براى اين ايثار بزرگ و بى نظير، تمام آنچه را كه وظيفه او بود، انجام داد.

4- خواب يوسف در خانه پدر يكى ديگر از رؤياهاى صادقه بود كه در آغاز سوره يوسف به آن اشاره شده است:

«إذْ قالَ يُوْسُفُ لِابِيْهِ يا أَبَتِ إِنِّى رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِىْ ساجِدْيِنَ؛ بخاطر بياور زمانى را كه يوسف به پدرش گفت: پدرم من در خواب ديدم يازده ستاره و خورشيد و ماه را در برابرم سجده مى كنند»! (يوسف 4).


1- بحارالانوار، جلد 58، صفحه 167 و 177 و 178.

ص: 276

پدر با شنيدن اين خواب حوادث آينده را پيش بينى كرد و به او بشارت داد كه خدا مقام والايى به تو مى دهد و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تمام خواهد كرد.

بعضى از مفسّران گفته اند: «يوسف اين خواب را در دوازده سالگى ديد، و چهل سال بعد تعبير آن تحقق يافت! آن زمان كه بر اريكه حكومت مصر تكيه زده بود، و يازده برادر به اتفاق پدر و مادر از كنعان نزد او آمدند، و براى او خضوع كردند، يا به شكرانه اين نعمت براى خدا سجده نمودند، چنانكه در اواخر همين سوره به آن اشاره شده است».

«وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً و قالَ يا أَبَتِ هَذا تَأْوِيْلُ رُؤْياىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها ربِّى حَقّا؛

و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و همگى به خاطر او به سجده افتادند و گفت پدر! اين تحقق همان خوابى است كه قبلًا ديدم خداوند آن را به حقيقت پيوست». (يوسف 100).

اين ماجرا نيز به خوبى حكايت مى كند كه ممكن است حوادثى كه در چهل سال بعد واقع مى شود در يك رؤياى صادقانه در يك قلب پاك و آماده منعكس گردد، گرچه عدد 40 سال در متن آيات قرآن نيامده، ولى از قراين آيات به خوبى نمايان است كه در ميان اين دو حادثه فاصله بسيار بود.

قابل توجه اين كه يعقوب از بشارت هايى كه پس از اين رؤيا به فرزند خردسالش مى دهد اين است كه مى گويد: «و يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيْلِ الأَحاديْثِ؛ خداوند علم تعبير را به تو مى آموزد». (يوسف 6).

اين جمله خواه به معناى علم تعبير خواب تفسير شود، آن چنانكه بسيارى از مفسّران گفته اند، و يا آن چنانكه در تفسير الميزان آمده مفهومى گسترده تر از علم تعبير خواب داشته باشد، و آگاهى بر ريشه حوادث و نتايج آن را نيز شامل شود.(1)

در هر حال دليل بر اين است كه بعضى از رؤياها ممكن است صادقه باشد و


1- الميزان، جلد 11، صفحه 86.

ص: 277

داراى تأويل هاى عينى و واقعى.

5 و 6- خواب هايى كه هم بندهاى زندانى يوسف در آن هنگام كه به جرم پاكدامنى در زندان عزيز مصر گرفتار بود ديدند، قرآن در همان سوره يوسف اين معنا را چنين بازگو مى كند:

«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ قالَ أَحَدُهُما إِنِّى أَرَانِى أَعْصِرُ خَمْراً وَ قَالَ الآخَرُ إِنِّى أَرانِى أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِى خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نِبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ انَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِيْنَ؛ دو جوان همراه او وارد زندان شدند، يكى از آن دو گفت: من در خواب ديدم كه (انگور براى) شراب مى فشارم، و ديگرى گفت: من در خواب ديدم كه نان بر سرم حمل مى كنم، و پرندگان از آن مى خورند، ما را از تعبير آن آگاه ساز كه تو را از نيكوكاران مى بينيم». (يوسف 36).

يوسف نخست آنها را دعوت به توحيد و پرستش خداوند يگانه كرد، سپس به تعبير خواب آنها پرداخت؛ به آن كس كه خواب ديده بود انگور براى شراب مى فشارد گفت: تو از زندان خلاص خواهى شد، ولى به نفر دوّم كه خواب ديده بود نان بر سر دارد و پرندگان از آن مى خورند گفت: تو محكوم به اعدام خواهى شد، و سرانجام هر دو تعبير تحقق يافت (و طبيعى است كه در محيط فاسدى همچون محيط مصر، با آن حكومت خود كامه جبّار، كه يوسف ها را به جرم پاكدامنى به زندان مى افكنند، سازش با حكام ظالم و آماده كردن شراب براى آنها موجب آزادى شود، اما كسانى كه روح حمايت از ضعيفان داشته باشند و نان به پرندگان دهند محكوم به اعدام گردند).

به هر حال اين دو رؤيا كه شرح آن با صراحت در قرآن آمده، نشان مى دهد كه رؤياها مى تواند گاهى به عنوان منبعى براى معرفت تلقى گردد، اما البتّه نه هر رؤيا، و نه براى هر معبّر و تفسير كننده خواب.

7- رؤياى سلطان مصر: در همين داستان يوسف، در قرآن مجيد خواب ديگرى منعكس است كه نمونه روشنى از رؤياهاى صادقه است.

او در خواب مى بيند كه هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله كردند و آنها را

ص: 278

خوردند، و هفت خوشه خشكيده برگرد هفت خوشه سبز پيچيد و آنها را از ميان برد، از اين خواب در وحشت فرو رفت، و از اطرافيان خود تعبير آن خواب را مطالبه كرد:

«وَقالَ الْمَلِكُ انِّى أَرَى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ و اخَرَ يابِساتٍ يا أَيُّها الْمَلأُ أَفْتُونِى فِى رُؤْياىَ انْ كُنْتُمْ لِلرُّؤْيا تَعْبُرُونَ؛ و از آن جا كه اطرافيان او از تعبير خواب آگاهى نداشتند به او گفتند: اينها خواب هاى پريشانى است كه قاعدتاً تعبيرى ندارد، و ما نيز از تأويل خواب آگاه نيستيم». (يوسف 43).

شايد مى خواستند با اين سخن سلطان مصر را از نگرانى بيرون آورند (توجه داشته باشيد سلطان و فرعون مصر حاكم بر كل اين كشور بود، و اما عزيز مصر به گفته بعضى از مفسّران وزيرخزانه دارى مصر بود، نام فرعون معاصر يوسف را «ريّان بن وليد» و نام عزيز معاصر «قطفير يا عطفير» نوشته اند).(1)

ولى در اين جا ساقى شاه كه بعد از ماجراى خوابش از زندان آزاد شده بود به ياد يوسف صِدِّيق آن مرد آگاه بيدار و راستگو افتاد، و ماجرا را به سلطان گفت، كسى را نزد يوسف فرستادند و خواب را چنين تعبير كرد و گفت: «شما هفت سال پر بركت در پيش داريد، همراه با زندگى فراوان، با جديت زراعت كنيد و آنچه را درو مى كنيد به صورت خوشه در انبارها ذخيره نماييد، جز به مقدار كمى كه براى خوردن نياز داريد، زيرا بعد از آن هفت سال خشك و كم باران و سخت در پيش است تنها بايد از آنچه در سال هاى قبل ذخيره كرده ايد استفاده كنيد، وگرنه هلاك خواهيد شد، با اين حال نبايد در آن هفت سال قحطى تمام موجودى انبارها را مصرف كنيد، بلكه بايد كمى از آن را براى زراعت سال بعد كه سال بعد كه سال خوب و پربارانى خواهد بود ذخيره نماييد» (يوسف 47-


1- در تفسير كبير فخر رازى اين معنا از مفسّران نقل شده است، جلد 18، صفحه 108( براى توضيح بيشتر در اين زمينه به كتاب« اعلام القرآن» صفحه 673 مراجعه شود،« ابوالفتوح رازى» نيز تصريح مى كند يوسف سرانجام به مقام سلطنت مصر رسيد) ابوالفتوح، جلد 6، صفحه 401.

ص: 279

49).

اين تعبير نيز دقيقاً به وقوع پيوست و چون نشانه هاى صدق و راستى و آگاهى و هوشيارى در آن نمايان بود سبب آزادى يوسف و رسيدن او به مقام خزانه دارى مصر، و سپس حكومت او بر كل اين كشور پهناور و آباد گرديد.

***

نتيجه

از مجموع اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه قسمتى از رؤياها ممكن است منبعى براى درك پاره اى از حقايق گردد، و يا به تعبير ديگر امكان دارد مسأله كشف و شهود در رؤيا تحقق يابد و نه در بيدارى فقط اين گونه رؤياها طبق آيات فوق بر سه گونه است:

1- بعضى عيناً و بدون هيچ گونه تغييرى در بيدارى رخ مى دهد، مانند رؤياى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد زيارت خانه خدا كه در سوره فتح آمده است.

2- خواب هايى كه به صورت تعبير تحقق مى يابد، يعنى حتماً نيازمند به تفسير است، تفسيرى كه جز معبِّر آگاه، از آن با خبر نيست (مانند رؤياهاى چهارگانه يوسف و سلطان مصر و زندانيان كه همه در سوره يوسف منعكس است).

3- رؤياهاى كه جنبه حكم و فرمان دارد و نوعى از وحى در حالت خواب محسوب مى شود (مانند رؤياى ابراهيم عليه السلام).

ولى مفهوم اين سخن آن نيست كه هر خوابى مى تواند به عنوان شكف و شهود تلقى شود، بلكه بسيارى از رؤياها مصداق همان «أَضُغاثُ أَحْلام» (خواب هاى پريشان) و فاقد تعبير، رؤياهايى كه نتيجه فعاليت نيروى توهم و يا محروميّت ها و ناكامى ها و ناراحتى هاست.

[سؤال و پاسخ

سئوال؟

در اين جا ممكن است سئوال كنند كه آيا ارتباط رؤياها با حوادث آينده مى توان

ص: 280

جنبه علمى داشته باشد؟ با اين كه جمعى به پيروى «فرويد» روانشناس معروف معتقدند خواب ها تفسيرى جز ارضاى تمايلات واپس زده و سر كوفته ندارند، كه با تغيير و تبديل هايى براى فريب «من» به عرصه خود آگاه ذهن روى مى آورند، يا به تعبير ديگر آنچه در ضمير باطن به صورت يك ميل ارضا نشده پنهان گرديده است در حالت خواب براى يكنوع اشباع تخيلى به مرحله خود آگاه روى مى آورد، گاه بدون تعبير منعكس مى شود (همانند عاشقى كه محبوب از دست رفته خود را در خواب مشاهده مى كند) و گاه تغيير صورت مى دهد و به شكل مناسبى منعكس مى گردد كه در اين صورت نياز به تعبير دارد.

پاسخ:

اين يك فرضيه بيشن نيست، و در واقع آنها هيچ دليلى براى اين سخن ندارند، ممكن است قسمتى از خواب ها چنين باشد، ولى اين ادعا كه همه خواب ها چنين است كاملًا فاقد دليل و برهان مى باشد.(1)

ما شك نداريم كه رؤياها چند گونه است، تنها يك بخش از آن است كه رؤياى صادقه نام دارد، و كليدى است براى كشف بعضى از حقايق، ما اين عقيده را در درجه اوّل از قرآن كه وحى الهى است گرفته ايم، و در درجه بعد از تجربياتى كه در اين زمينه صورت گرفته، منظور حكايت هاى بى مأخذ نيست، بلكه منظور حوادثى است كه دقيقاً براى افراد بزرگ و شناخته شده اى در عصر ما، يا قبل از عصر ما، واقع شده، و در كتاب هاى خود نوشته اند (در تفسير نمونه در جلد نهم نمونه هاى روشنى از آن را آورده ايم).

ضمناً از اين جا معلوم مى شود كه خواب را به تنهايى به عنوان يك «منبع معرفت» نمى توان تلقى كرد، و به همين دليل مى گويند خواب حجيت ندارد،


1- دانشمندان امروز حتى در اين كه منشأ خود خواب( نه رؤيا و خواب ديدن) چيست هنوز به نتيجه روشنى نرسيده اند كه آيا واقعاً بر اثر يك عامل« فيزيكى» انسان به خواب مى رود، يا يك عامل« شيميايى» و يا هر دو، و يا يك سيستم فعاليت عصبى است، جايى كه اصل مسأله« خواب» هنوز به صورت يك معماست چگونه مى توان انتظار داشت كه موضوع« رؤيا» كه به مراتب از آن پيچيده تر است حل شده باشد.

ص: 281

بلكه بايد قراين و شواهدى از خارج به آن ضميمه شود تا بتواند مدرك گردد قراينى روشن و انكارناپذير.

***

4- مكاشفات «رحمانى» و «شيطانى»!
اشاره

شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه در برابر كشف و شهود واقعى كه گاه بر اثر ايمان و يقين كامل، و گاه به خاطر رياضّت هايى حاصل مى شود، كشف و شهودهاى خيالى و پندارى نيز فراوان است كه گاه بر اثر تلقين هاى مكرّر و انحراف فكر و ذهن از جاده صواب، و گاه بر اثر القائات شيطان، صحنه هايى در نظر انسان مجسم مى شود كه هرگز با واقعيت تطبيق نمى كند، و چيزى بيش از مشتى خيال و اوهام نيست، و از اين قبيل است كشف و شهودهايى كه بسيار از «صوفيه» ادعا مى كنند، مريد ساده لوح در آغاز كار بر اثر تبليغات عده اى متعقد مى شود كه بايد بوسيله خواب و رؤيا «مرشد» و راهنماى حقيقى را پيدا كرد، و روز به روز اين فكر براى او قوت مى گيرد، او هميشه منتظر است در عالم خواب، جمال مرشد را زيارت كند، (غالباً اشخاصى را در نظرش براى اين منصب برگزيده و اگر هم دقيقاً تعيين نكرده باشد حدود و مشخصات او را از جهاتى در نظر مى گيرد).

گاه بر اثر رياضّت هاى مشقّت بار وانحراف مزاج، تعادل طبيعى فكرى را از دست داده، و قدرت تخيّل در او زياد مى شود، ناگهان يك شب در عالم خواب اشخاص را در حدود مقصودش مى بيند و اگر هم كاملًا بر آن منطبق نباشد با مقدارى توجيه و تفسير آن را ترميم كرده و به اين وسيله شالوده ارادت او ريخته مى شود. ممكن است نظير اين قضيه در عالم بيدارى نيز اتفاق بيفتد، زيرا چشم و گوش اين سالك ساده ذهن به راه دوخته شده، و متوجه عالم غيب است، همواره انتظار دارد درى از آن جهان بر او گشوده شود يا سروشى به گوش او رسد، پيوسته اين معنا را به خود تلقين مى كند و در عالم ذهن پرورش

ص: 282

مى دهد و شب و روز به آن مى انديشد، ناگاه در اثر فعاليت قوه خيال صدايى به گوشش مى خورد، و يا صورتى در برابر او مجسم مى گردد، و آن را گرفته و پايه اعتقادى خود قرار مى دهد.

شنيدن مطالبى ذوقى و نشاط آور كه گاه با اشعار جالب و آهنگ هاى مخدِّر نيز همراه است اثر تلقينات را چند برابر مى كند.

آن گروه از صوفيه كه طرفدار وجد و سماعند(1) چنان در حالت وجد و سماع داغ مى شوند و جوش مى يابند و از خود بى خود مى شوند كه قوه عاقله كاملًا از كار مى افتد، و ميدان براى فعاليت قوه وهميه خالى مى شود، و آنها را كه دائماً در خيال كشف و مشاهده عوالم غيبى هستند در عالم هايى سير مى دهد كه بستگى به قدرت تخيل آنها دارد، درياهاى نور و كوه طور، سماوات سبع وارضين سبع، را در برابر چشمان خود مجسم مى بينند، و هر شكل و صورتى كه قوه وهميه آنان به آن تمايل داشته باشد در مقابل چشمانشان خودنمايى مى كند.

آنها با ديدن اين صحنه ها به شدت فرحناك شده، و به گمان اين كه شاهد مطلوب را در آغوش كشيده اند نعره مى كشند و فرياد سر مى دهند، و همين امر موجب تشديد اين حالت مى گردد، و بالاخره در حالتى شبيه به اغما فرو مى روند، و وقتى از آن حالت آرامش مى يابند آنچه را ديده بودند به عنوان مكاشفات خود براى ديگران بازگو مى كنند!

آنها در حقيقت به گمان آب به دنبال سراب مى روند، و بى آن كه به جايى رسيده باشند در امورى كه به كلى عارى از حقيقت است گرفتار مى شوند.

كوتاه سخن اين كه چنان نيست كه هركس ادعاى كشف و شهود كند بتوان از او پذيرفت، و يا اگر صورتى در نظرش مجسم شود و يا سروشى به گوش او رسد بتوان آن را الهى و واقعى دانست، چرا كه مكاشفات شيطانى نيز بسيار است.

در حديثى در احتجاج طبرسى از «ابن عباس» نقل شده است كه اميرمؤمنان


1- منظور از« سماع» آهنگ هاى مختلف موسيقى يا نغمه خوانندگان است كه در بعضى مجالس صوفيان رايج است است و منظور از« وجد» حالت ذوق و شوقى است كه براى صوفيان سماع پسند حاصل مى شود و مقارن با حركاتى شبيه رقص است.

ص: 283

على عليه السلام از كنار «حسن بصرى» گذشت در حالى كه مشغول وضو گرفتن بود (و در ريختن آب وضو سخت گيرى مى كرد) امام عليه السلام فرمود: اى حسن! وضو را پر آب بگير، حسن بصرى گفت: اى اميرمؤمنان! تو ديروز (در ميدان جنگ جمل) كسانى را كشتى كه شهادت به وحدانيت خداوند و رسالت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى دادند و نمازهاى پنجگانه را به جا مى آوردند، وضوى پر آب مى گرفتند امام فرمود: اگر چنين بود تو چرا دشمنان ما را يارى نكردى؟!

«حسن بصرى» گفت: به خدا سوگند من تو را تصديق مى كنم، اى اميرمؤمنان! در اوّلين روز بيرون آمدم، غسل كردم و حنوط بر خود پاشيدم و سلاح در تن كردم و شك نداشتم كه تخلف از يارى عايشه كفر است! هنگامى كه به محلى از «حُزَيْبَه» (نزديكى بصره) رسيدم صداى منادى به گوشم خورد كه اى حسن! كجا مى روى؟ برگرد كه قاتل و مقتول هر دو در دوزخند! من وحشت زده بازگشتم و در خانه نشستم، روز ديگر باز يقين كردم كه تخلف از يارى عايشه كفر است، و دگر بار بر خود حنوط پاشيدم و سلاح در تن كردم و به سوى ميدان حركت نمودم تا به همان محل ديروز رسيدم صداى منادى از پشت سرم شنيدم كه اى حسن! پشت سر هم به كجا مى روى كه قاتل و مقتول در دوزخند!

على عليه السلام فرمود: راست گفتى، اما مى دانى آن منادى چه كسى بود؟ گفت: نه، فرمود: آن برادرت شيطان بود! و در واقع هم راست گفته چرا كه قاتلين و مقتولين آن گروه (بلواگران جمل كه بر ضد حكومت مسلمين و امام وقت على عليه السلام قيام كرده بودند) همه در دوزخ بودند.(1)

اين گونه سروش هاى غيبى و مكاشفاتى شبيه آن همان است كه در قرآن مجيد به عنوان وحى شياطين به آن اشاره شده است، در سوره انعام مى خوانيم:

«وَكَذلِك جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِى ءٍ عَدُوّاً شَياطِيْنَ الأنْسِ وَالْجِنِّ يُوْحِى بَعْضُهُمْ الى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورًا؛

اين گونه در برابر هر پيامبرى شياطين انس و جن قرار داديم كه سخنان


1- احتجاج طبرسى، جلد 1، صفحه 250.

ص: 284

فريبنده بى اساس را به طور سرِّى به يكديگر مى گفتند» (انعام 112).

اينها در واقع يك نوع آزمون و امتحان است تا صفوف مؤمنان و غير مؤمنان از هم جدا شود، و نيز در همين سوره مى خوانيم:

«وَ انَّ الشَّياطِيْنَ لَيُوحُونَ الى أَوْلِيائهِم؛

شياطين مطالبى را به دوستان خود به طور سرى القاء مى كنند»! (انعام 121).

به همين دليل انسان وقتى به كتب «صوفيه» مراجعه مى كند آنها را مملو از مكاشفاتى مى بيند بسيار وحشتناك كه آثار نادرستى از آنها نمايان است، در اين جا فقط به چند نمونه مختصر اشاره مى كنيم مبادا از اصل مطلب دور بمانيم، ولى تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.

1- در كتاب «صفوة الصفا» كه در شرح حالات «شيخ صفى الدين اردبيلى» به قلم يكى از مريدان او نوشته شده، چنين آمده است: يكى از مردان كار كرده به شيخ گفت: در عالم خواب ديدم سرآستين شيخ از عرش بود تا ثرى (خاك) شيخ گفت: اين را به قدر حوصله تو، به تو نشان داده اند!

2- محى الدين عربى در كتاب «مُسامَرَة الأَبْرار» مى گويد: رجبيون كسانى هستند كه داراى يك نوع رياضتند و از آثار آن اين است كه در حالت مكاشفه «رافضى ها» (شيعه ها) را به صورت خوك مى بينند!!

3- شيخ عطار در كتاب «تَذْكِرةُ الأَوْليأ» در حالات «با يزيد بسطامى» مى نويسد:

مدتى خانه را طواف مى كردم، چون به حق رسيدم خانه را ديدم كه گرد من طواف مى كرد! ... حق تعالى مرا به جايى رسانيد كه خلايق را به جملگى در ميان دو انگشت خود ديدم!!(1)

4- در همان كتاب آمده است كه «با يزيد» گفت: حق تعالى مرا دو هزار مقام پيش خود حاضر كرد و در هر مقام مملكتى بر من عرضه داشت، من قبول نكردم!(2)


1- تذكرة الاولياء، صفحه 102.
2- تذكرة الاولياء، صفحه 101.

ص: 285

اينها ادعاهايى است كه از هيچ پيامبر مرسل و امام معصوم شنيده نشده، بلكه دعا و مناجات هاى آنان در پيشگاه خدا و در كنار خانه او كه دليل بر نهايت خضوع و تواضع و تذلل است نشان مى دهد كه اين گونه مكاشفات هرگاه دروغ تعمدى نباشد حتماً اوهام و خيالات شيطانى است كه بر اثر عوامل مختلف كه در گذشته به گوشه اى از آن اشاره شد در ذهن بعضى نقش مى بندد، و وسعت آن بستگى به ميزان تخيلات و بلند پروازى هاى صاحبان آنها دارد.

[سؤال و پاسخ

سؤال؟

در اين جا يك سؤال پيش مى آيد كه آيا راهى براى شناخت «مكاشفات رحمانى» از «مكاشفات شيطانى» و «واقعيت» از «پندار» وجود دارد يا نه؟!

پاسخ:

آرى، سه نشانه عمده وجود دارد كه اجمالًا فرق اين دو را با آن مى توان شناخت: مكاشفات رحمانى علاوه بر يقينى و قطعى بودن هميشه همراه با سطح بسيار والايى از ايمان، و يقين و معرفت و اخلاص و توحيد و عمل صالح است، در حالى كه «مكاشفات شيطانى» و خيال پردازى ها، فاقد آن مى باشد، بنابراين اگر اين گونه مطالب از غير واجدين اين صفات ديده يا شنيده شود به هيچ وجه قابل اعتبار نيست.

قبلًا در روايتى كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرديم چنين آمده بود كه مى فرمود:

«علم نورى است كه خداوند در قلب هركس كه دوست دارد مى افكند، درهاى قلب او گشوده مى شود، و غيب را مى بيند، سينه او گشاده مى گردد، و مشكلات و آزمون ها را متحمل مى شود، گفته شد اى رسول خدا! آيا اين امر نشانه اى دارد؟ فرمود: (آرى نشانه اش) بى اعتنايى به سراى فريبنده، و توجه به سراى جاويدان، و آمادگى براى مرگ (از طريق ايمان و عمل صالح) قبل از نزول آن است».(1)

ديگر اين كه «مكاشفات حقيقى» همواره هماهنگ با كتاب و سنت است، و در


1- تفسير الصراط المستقيم، جلد 1، صفحه 267.

ص: 286

مسير آيات الهى و سخنان قطعى پيشوايان معصوم مى باشد، هرگز سر سوزنى از جاده اطاعت الهى خارج نيست، و كمترين آلودگى با عصيان و گناه ندارد.

سوّم اين كه محتواى آن با عقل كاملًا سازگار است و از بلند پروازى هاى نامعقول و خيال بافى بر كنار مى باشد، آن كس كه مى گويد «رافضى ها» را در حال مكاشفه به صورت خوك ديدم در واقع صورت خويش را در آيينه درونش ديده و آن كس كه مى گويد هنگامى كه به خدا رسيدم خانه كعبه را ديدم كه بر گرد وجود من مى چرخد گرفتار سرگيجه بوده چنين كسى خود را از طواف خانه خدا بى نياز و آن را مادون شأن خود مى پندارد، در حالى كه پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در آخرين سال عمرش به «حجة الوداع» رفت، و مراسم حج و طواف خانه خدا را انجام داد.

به همين دليل است كه اين گونه مكاشفات را پندارهاى بى اساس و يا القائات شيطانى بايد شمرد.

آخرين سخن درباره كشف و شهود اين است كه اين يك «منبع معرفت عمومى» مانند «عقل» و «حس» و «تاريخ» نيست، بلكه منبعى است خصوصى داراى شرايطى بسيار سنگين (دقت كنيد)

ص: 287

3- موانع و آفات معرفت

اشاره

ص: 288

* اشاره

تاكنون در پيمودن منازل معرفت و شناخت، منزلگاه هايى را پشت سر گذارده ايم.

وجود واقعيات را در بيرون دستگاه فكر و انديشه خود پذيرفته ايم، و امكان پى بردن به اين واقعيات را تا حدودى براى انسان قبول كرده ايم.

و منابع ششگانه معرفت و شناخت حقايق را دقيقاً شناخته ايم.

و مى دانيم پنج قسمت از اين منابع يعنى «حس» و «عقل» و «فطرت» و «تاريخ» و «وحى» جنبه عمومى دارد و همگان مى توانند از اين منابع پنجگانه بهره گيرند، ولى منبع ششم كه شهود باطنى است جنبه عمومى ندارد، و مخصوص به گروه خاصى از مؤمنان و اولياء اللَّه است.

اكنون دو منزلگاه ديگر در پيش داريم كه بايد از آنها بگذريم و به سر منزل مقصود برسيم: يكى «موانع راه معرفت» است، و ديگر «زمينه ها» و اكنون موضوع بحث ما «موانع» است.

بى شك براى ديدن چهره اشخاص و موجودات مختلف جهان، داشتن چشم به تنهايى كافى نيست، بلكه بايد مانع و حجابى نيز در ميان نباشد، اگر فضاى اطراف ما را دود سياه يا گرد و غبار غليظ گرفته باشد ما حتى جلو پاى خود را نمى بينيم، اگر آفتاب عالم تاب با آن همه روشنايى كه همه جا ضرب المثل است پشت حجاب ابرهاى تيره قرار گيرد قادر به مشاهده آن نيستيم.

اگر كسى عينك سياهى بر چشم زند مسلماً چيزى نمى بيند، و اگر رنگين باشد همه چيز را به همان رنگ خواهد ديد، و اگر شيشه هاى آن ناصاف و ناموزون باشد چهره اشيا را كج و معوج مشاهده مى كند، و اگر كسى مبتلا به يرقان (بيمارى زردى) شود همه چيز را به رنگ زرد مى بيند، و اگر چشم احول (دوبين) باشد آنچه را انسان مى بيند با واقعيت تطبيق نمى كند.

درست همين گونه موانع براى عقل و فطرت آدمى نيز ممكن است ايجاد شود،

ص: 289

در مقابل آيينه تاريخ نيز ممكن است موانعى وجود داشته باشد، و حتى درك و فهم صحيح محتواى وحى و كلمات معصومين عليه السلام نيز بر اثر وجود اين موانع غير ممكن است، و از اين جا به خوبى مى فهميم كه بررسى بحث موانع شناخت تا چه اندازه لازم به نظر مى رسد، و براى وصول به معرفت صحيح ضرورى است.

و از آن جا كه ما در بحث هاى تفسير موضوعى به دنبال نظرات قرآن هستيم قبل از هر چيز بايد به سراغ آيات برويم، ما تنها از موانع و آفاتى بحث مى كنيم كه در قرآن منعكس است و كار اساسى همين است.

آيات قرآن دو گونه بحث درباره موانع شناخت دارد: نخست بحث هاى كلى و «هشدار دهنده» و ديگر بحث هاى جزئى و «آگاه كننده» است فعلًا به سراغ بحث هاى كلى مى رويم.

«حجاب هاى معرفت (بطور كلى)

نخست با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- افَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوُ عَمَلِهِ فَرَأهُ حَسَناً» (فاطر/ 8)

2- «وَلكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ» (انعام/ 43)

3- «فَأمَّا الَّذِيْنَ فِى قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ» (آل عمران/ 7).

4- كَلَّابَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِم ما كانُوا يَكْسِبُونَ» (مطففين/ 14).

5- «لِيَجْعَلَ ما يُلْقِى الشَّيْطانُ فِتْنَةً لِلَّذِيْنَ فِى قُلُوبِهِم مَرَضٌ (حج/ 53).

6- «وَجَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِم أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فى آذانِهِم وَ قْرَاً» (اسراء/ 46)

7- «وَقالُوا قُلُوبُنَا غُلْفُ بَلْ لَّعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَقَلِيْلًا ما يُؤمِنُون» (بقره/ 88).

8- «وَنَطْبَعُ عَلى قُلُوبِهِم فَهُمْ لايَسْمَعُونَ (اعراف/ 100).

9- «وَطُبعَ عَلى قُلُوبِهِم فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ» (توبه/ 87).

10- «خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصارِهِمْ غِشَاوَةٌ»

ص: 290

(بقره/ 7).

11- «أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ الهَهُ هَوَاهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً» (جاثيه/ 23).

12- «أَفَلا يَتَدَبَّروُنَ الْقُرآنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفالُها» (محمّد/ 24).

13- فَإِنَّها لا تَعَمَى اْلأَبصارُ وَلكِنْ تَعَمَى الْقُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُورِ» (حج/ 46).

14- «لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعيُنٌ لاَّ يُبْصِروُنَ بِها وَلَهُمْ آذانٌ لَّا يَسْمَعُونَ بِها أُوْلئِكَ كَالانْعامِ بَلْ هُمْ اضَلُّ اوْلئِكَ هُمُ الْغافِلونَ» (اعراف/ 179).

ترجمه:

1- آيا كسى كه عمل بدش براى او تزيين شده، و آن را خوب و زيبا مى بيند ...

2- ولى دل هاى آنها قساوت پيدا كرد، و شيطان هركارى را كه مى كردند در نظرشان زينت داد.

3- اما آنها كه در قلوبشان انحراف است، پيروى از متشابهات مى كنند تا فتنه انگيزى كنند.

4- چنين نيست كه آنها خيال مى كنند، بلكه اعمالشان چون زنگارى بر دل هايشان نشسته!

5- هدف اين بود كه خداوند، القاى شيطان را آزمونى براى آنها كه در قلبشان بيمارى است، قرار دهد.

6- و بر دل هاى آنها پوشش هايى قرار داديم تا آن را نفهمند، و در گوش هايشان سنگينى.

7- (و آنها از روى استهزا) گفتند: دل هاى ما در غلاف است، خداوند آنها را به خاطر كفرشان از رحمت خود دور ساخته (به همين دليل چيزى را درك نمى كنند) و كمتر ايمان مى آورند.

8- و بر دل هايشان مهر مى نهيم تا (صداى حق را) نشنوند.

9- و بر دل هايشان مهر نهاده شده لذا نمى فهمند.

10- خدا بر دل ها و گوش هاى آنان مهر نهاده، و بر چشم هاى آنها پرده افتاده.

11- آيا ديدى آن كسى را كه معبود خود را هواى نفس خويش قرار داده؟! و خداوند او را با آگاهى (بر اين كه شايسته هدايت نيست) گمراه ساخته، و بر گوش و قلبش مهر زده، و بر

ص: 291

چشمش پرده افكنده!

12- آيا آنها در قرآن تدبّر نمى كنند؟ يا بر دل هايشان قفل نهاده شده است؟

13- چشم هاى ظاهرى نابينا نمى شود، بلكه دل هايى كه در سينه ها جاى دارد بينايى و بصيرت را از دست مى دهد.

14- آنها دل ها (عقل ها) يى دارند كه با آن نمى فهمند، و چشمانى دارند كه با آن نمى بينند، و گوش هايى كه با آن نمى شنوند، آنها همچون چار پايانند بلكه گمراه تر، آنها همان غافلانند.

***

شرح مفردات:

قبل از هر چيز بايد واژه هاى مختلف و ظريفى را كه در آيات فوق، در مورد موانع شناخت و محروم شدن انسان از معرفت به كار رفته، مورد بررسى قرار دهيم، چرا كه هركدام از آنها اشاره به مرحله اى از انحراف فكر انسان و محروميت او از شناخت است، از مراحل ضعيف تر شروع مى شود و به مراحل سخت و خطرناك مى رسد، آن چنانكه به كلى حسّ تشخيص از او گرفته مى شود، بلكه چهره حقيقت واژگونه در نظرش مجسم مى شود، ديو را فرشته مى بيند، زشتى ها را زيبايى، و باطل را به صورت حق.

* «زَيْغ» به طورى كه بسيارى از ارباب لغت گفته اند، به معناى «انحراف»، يا «انحراف از حق و راستى» است، و لذا در قرآن مى خوانيم: «رَبَّنا لا تُزغْ قُلُوبَنا؛ پروردگارا! دل هاى ما را از ايمان و حق، منحرف مفرما».(1)

* «رانَ» از ماده «رَيْن» (بر وزن عَين) به معناى زنگارى است كه روى اشياى قيمتى مى نشيند، اين سخن را «راغب» در «مفردات» آورده، و بعضى ديگر از اهل لغت گفته اند: «قشر قرمز رنگى است كه بر اثر رسوبات هوا، روى بعضى از فلزات مانند آهن ظاهر مى شود» كه ما در فارسى آن را «زنگ» يا «زنگار» مى گوييم و معمولًا نشانه پوسيدن و ضايع شدن، و سبب از بين رفتن شفافيت و


1- آل عمران، آيه 8.

ص: 292

درخشندگى آن فلز است.

بعضى نيز آن را به معناى «سلطه» چيزى بر چيز ديگر» يا «افتادن در حادثه اى كه راه خلاصى از آن نيست» تفسير كرده اند.

و لذا به شراب نيز «رَيْنه» گفته اند چرا كه بر عقل آدمى چيره مى شود.(1)

* «وَقْر» بر وزن (عقل) به معناى سنگينى گوش است به طورى كه انسان به زحمت چيزى را بشنود.

* «وِقْر» بر وزن (فِكر) به معناى هرگونه سنگينى است كه بر پشت يا روى سر انسان قرار مى گيرد، و به بارهاى سنگين «وقر» مى گويند، و به همين دليل افراد صاحب عقل و متين را صاحب «وقار» مى نامند.

* «غِشاوَة» به معناى هر چيزى است كه شى ء ديگرى را بپوشاند، و لذا به پرده، غشاوه گفته مى شود، و قيامت را از اين جهت «غاشيه» گفته اند كه وحشت و اضطراب ناشى از آن همه را مى پوشاند، و نيز به تاريكى شديد شب كه همچون پرده اى بر صفحه زمين مى افتد «غشاوه» مى گويند اين واژه به «خيمه» نيز اطلاق مى گردد.

* «اكِنَّه» جمع كِنان (بر وزن زيان) در اصل به معناى هرگونه پوششى است كه چيزى را با آن مستور كنند ( «كِنّ» بر وزن جِنّ) به معناى ظرفى است كه چيزى را در آن محفوظ مى دارند، و به خانه و هر چيز كه انسان را از سرما و گرما حفظ كند، اطلاق شده است، افتادن «اكِنّه» بر قلب ها به معناى سلب قدرت تشخيص است.

* «غلف» (بر وزن قفل) جمع «اغلف» از ماده «غلاف» به معناى پوشش شمشير و يا اشياى ديگر است، و «قلوب غلف» اشاره به دل هايى است كه قادر به درك واقعيت نيست، گويى در غلافى فرو رفته است.

* «نَطْبَع» از ماده «طَبْع» در اصل به معناى نقش زدن بر چيزى است، و لذا در مورد ضرب سكه هاى پول و نقشى كه بر آنهاست به كار مى رود، و به مهرهايى


1- تفسير فخر رازى، ذيل آيه 14، سوره مطففين والمنجد ماده رين.

ص: 293

كه نامه ها را با آنها مهر مى كنند «طابَع» (بر وزن خاتَم) گفته مى شود، اين واژه هنگامى كه در مورد عقل و دل به كار مى رود اشاره به عدم درك حقيقت است، گويى درهاى آن را بسته اند و مهر و موم كرده اند، واژه «طَبَع» (بر وزن عَمَل) به معناى زنگارى است كه روى شمشير را مى پوشاند و به معاصى و گناهان كه قلب آدمى را مى پوشاند نيز اطلاق شده.

* «خَتْم» (بر وزن حَتْم) در اصل به معناى پايان دادن چيزى است، و از آن جا كه نامه ها را با مهر زدن پايان مى دهند به مهر، «خاتَم» گفته مى شود، و چون در گذشته مهر اسم بسيارى از افراد روى نگين انگشترشان بود و با انگشتر خود نامه ها را مهر مى كردند به انگشتر نيز «خاتم» گفته شده است.

در گذشته و امروز معمول بوده و هست كه وقتى بخواهند نامه يا صندوق يا خانه اى را ببندند، و كسى آن را باز نكند، نخست آن را با نخ يا قفل مى بستند، سپس روى نخ يا قفل ماده چسبنده اى شبيه لاك يا گل چسبنده مى گذاردند، و روى آن را مهر مى كردند، به طورى كه اگر كسى مى خواست در آن خانه يا آن صندوق را باز كند حتماً بايد آن لاك و مهر را بشكند.

به كار گرفته شدن اين تعبير درباره دل ها و عقل ها اشاره به اين است كه چنان از كار افتاده است كه به هيچ وجه نمى توان آن را گشود و راه معرفت و شناخت را به سوى آن باز كرد.

***

تفسير و جمع بندى

* نفوذ تدريجى آفات معرفت

(كجى ها، زنگارها، بيمارى ها، پرده ها، و قفل ها)

گفتيم اهميّت بحث «موانع شناخت» ايجاب مى كند كه آن را در دو مرحله، مطرح كنيم:

مرحله اوّل، وجود اجمالى اين موانع و آفات است كه از كيفيت تأثير آنها روى عقل و درك و فطرت آدمى، و چگونگى آلوده ساختن تدريجى اين

ص: 294

سرچشه هاى بزرگ معرفت، پرده برمى دارد، تا آن جا كه منتهى به از كار انداختن آنها مى شود.

مرحله دوّم بحث از جزئيات و خصوصيات و بررسى يك يك اين موانع و آفات است، و آيات قرآن، در اين زمينه، بحث گسترده و لطيف و بسيار آموزنده اى دارد.

نخست به سراغ مرحله اوّل مى رويم: جالب اين كه قرآن مجيد به قدرى دقيق از نفوذ تدريجى و مرموز اين آفات، سخن مى گويد كه رهروان راه معرفت و علم و دانش را كاملًا به اين خطرات بزرگ آشنا مى سازد، و پى در پى هشدار مى دهد، مبادا عمرى در بيراهه ها در جستجوى آب، به دنبال سراب باشيم، و بعد از سال ها تلاش در طريق دستيابى به حقيقت، سر از باطل درآوريم.

***

اكنون به اتفاق هم به بررسى آيات فوق مى پردازيم:

در آيه اوّل و دوّم سخن از تزيين اعمال آدمى است، اين تزيين گاهى به وسيله شيطان صورت مى گيرد (همان گونه كه در آيه دوّم آمده) و گاه به وسيله ذهنيات خود انسان يا هر عامل ديگر (همان گونه كه در آيه اوّل به صورت سربسته و فعل مجهول مطرح شده) مى فرمايد: «آيا كسى كه عمل بدش براى او تزيين شده و آن را زيبا مى بيند، همانند كسى است كه اين چنين نيست، مسلّم است نفر اوّل به سوى پرتگاه پيش مى رود، در حالى كه نفر دوّم، در صراط مستقيم الهى است، و اگر كار بدى از او سر زده، فوراً به فكر توبه و بازگشت و جبران خواهد بود.

و در آيه دوّم اضافه مى كند كه نخست قلب انسان سخت و انعطاف ناپذير مى شود و به دنبال آن، آماده براى پذيرش وسوسه هاى شيطانى و زشتى ها در لباس زيبايى ها نمايان شده است، و اين جا است كه مى بينيم گروهى از مردم نه تنها از اعمال زشت خود، ناراحت نيستند، بلكه گاه به آن افتخار و مباهات مى كنند، و اصرار در منطقى و مفيد بودن آن نيز دارند.

ص: 295

همين معنا در داستان برادران يوسف آمده است، هنگامى كه يوسف را در چاه افكندند و پيراهن او را با خونى دروغين آغشته كرده براى پدر آوردند و مدعى بودند گرگ يوسف را خورده و ما در گفتار خود صادقيم، پدر پير روشن ضمير به آنها گفت: «بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً؛ هواى نفس شما اين كار را براى شما زينت داده است» (يوسف/ 18).

يعنى شما خيال مى كنيد با اين جنايت بزرگ كار صحيحى انجام داده ايد، و با فقدان يوسف جاى او را در قلب پدر خواهيد گرفت و يوسف براى هميشه از بين خواهد رفت غافل از اينكه با دست خود مقدمات عزت و سلطنت او را فراهم مى سازيد، و جاى او نيز در قلب پدر براى هميشه خالى خواهد ماند تا «بار ديگر گمشده پيدا شود».

جالب اين كه در آيات قرآن گاه اين تزيين به شيطان نسبت داده شده، و گاه به نفس، و گاه به صورت فعل مجهول آمده، و گاه به خداوند مانند: «انَّ الَّذِيْنَ لايُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ زَيَّنا لَهُمْ اعمالَهم»؛ كسانى كه ايمان به آخرت نمى آورند و از حساب و جزا و دادگاه عدل الهى بى خبرند اعمالشان را در نظر آنها زينت مى دهيم» (نمل/ 4) و اينها در واقع همه به يك چيز باز مى گردد، مقدمات كار از خود انسان شروع مى شود، و شيطان به آن دامن مى زند، و از آن جا كه خداوند مسبب الاسباب و آفريننده اين علت و معلول هاست نتيجه فعل نيز به او نسبت داده مى شود، حكمت او نيز ايجاب مى كند كه چنين افرادى به چنان سرنوشتى گرفتار شوند، و چه دردناك است حال كسى كه زشتى ها در نظرش زيبايى جلوه كند.

***

در سوّمين آيه سخن از نخستين مراحل انحراف قلب است، و بعد از آن كه آيات قرآن را به «محكمات» (آياتى كه مفاهيم آن كاملًا روشن است) و «متشابهات» (آياتى كه معناى آن پيچيده است) تقسيم مى كند مى فرمايد:

راسخان در علم و دانش به همه اين آيات ايمان مى آورند (و آيات متشابه را به كمك آيات محكم تفسير مى كنند) ولى آنها كه قلبشان داراى «زيغ» و «انحراف»

ص: 296

است با تفسيرهاى دلخواه براى آيات متشابه به فتنه گرى مشغول مى شوند.

آنها هميشه براى توجيه مقاصد سوء خود دست به دامن آيات متشابه با تفسيرهاى انحرافى مى زنند، و به همين دليل بسيارى از منافقان و صاحبان بدعت و پيروان مكتب هاى انحرافى در محيطهايى كه مردمِ مخلص به آيات قرآن ايمان كامل دارند از اين اعتقاد پاك سوء استفاده كرده و به كمك «تفسير به رأى» با آيات متشابه بدعت هاى خود را توجيه مى كنند، درست همچون آيينه كج و معوجى كه تصويرها را كج و معوج نشان مى دهد.

***

در چهارمين آيه مسأله زنگار دل ها مطرح است، گرد و غبارى كه از اعمال گناه آلود بر دل نشسته، و بر اثر مرور زمان متراكم و متحجر شده، و همچون زنگارى سراسر قلب را مى پوشاند، مى فرمايد: «چنين نيست كه آنها مى پندارند بلكه اعمال سوئشان همچون زنگارى بر دل هاى آنها نشسته است و تعجب نيست اگر نتوانند چهره حقيقت را ببينند و تشخيص دهند.

***

در پنجمين آيه سخن از تشديد اين حالت و تبديل آن به يك بيمارى درونى است، و پس از اشاره به القائات و وسوسه هاى شياطين حتى در برابر انبيا و فرستادگان الهى، مى فرمايد: اين ماجرا براى اين است كه خداوند القاى شيطان را فتنه اى براى آنها كه در قلبشان بيمارى است قرار دهد.

آرى اين دل هاى بيمار كه طعم لذت بخش حقيقت به خاطر بيمارى دركامشان تلخ است و تلخى ها شيرين، آماده و وسوسه هاى شيطانند.

جالب اين كه در دوازده آيه از آيات قرآن جمله «فى قلوبهم مرض» يا «فى قلبه مرض» آمده است، و اين تكرار دليل اهميّتى است كه قرآن به اين معنا مى دهد، و قابل توجه اين كه غالب اين آيات درباره منافقان است، و در چندين آيه از اين دوازده آيه تصريح به نام منافقان شده.(1)


1- انفال/ 49، احزاب/ 12، احزاب/ 32.

ص: 297

ولى در كمى از اين آيات نيز اين «مرض» به معناى «شهوات سركش و تمايلات هوس آلود» است، چنانكه در «سوره احزاب» آيه 32 همسران پيغمبر را مخاطب ساخته مى فرمايد: «فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَولِ فِيَطْمَعَ الَّذِى فِى قَلْبِهِ مَرَضٌ؛ به طور هوس انگيز سخن نگوييد كه بيمار دلان در شما طمع كنند».

به هر حال از اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه علاوه بر بيمارى جسم، نوعى ديگر از بيمارى عارض انسان مى شود كه بيمارى روح و دل است، اين بيمارى كه گاه بر اثر «نفاق» و گاه بر اثر «هوى و هوس هاى سركش» پيدا مى شود ذائقه روح آدمى را به كلى دگرگون مى كند، همان گونه كه در بسيارى از بيماران جسمى مى بينيم كه از غذاهاى شيرين و لذيذ متنفرند و گاه اظهار علاقه به غذاهاى تنفرانگيز مى كنند، چنين افرادى مسلّماً قادر به درك حقايق نيستند و از معارف صحيح و راستين محجوب و بيگانه اند.

و اسف انگيزتر اين كه هر قدر به راه خود ادامه مى دهند اين مرض تشديد مى شود گاه در مرحله شك اند ولى كم كم به انكار مى رسند، و از انكار فراتر رفته به استهزا و مخالفت با حق مى رسند، قرآن مى گويد: «فِى قُلُوبِهِم مَرَضٌ فَزادَهُمْ اللَّهُ مَرَضاً وَلَهُمْ عَذابٌ أَليْمٌ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ؛ در دل هاى آن ها بيمارى است، و خداوند بر بيمارى آنها مى افزايد و براى آنها عذاب دردناكى است به خاطر دروغ هايى كه مى گويند» (بقره- 10)

***

در ششمين آيه سخن از پوشش ها و پرده هاى گوناگونى است كه بر دل مى افتد، نه يك پرده كه پرده ها، مى فرمايد: «ما بر دل هاى آنها پرده ها افكنديم تا قرآن را نفهمند و در گوش آنها سنگينى قرار داديم».

بعضى از مفسّرين گفته اند تعبير به «اكِنَّه» دلالت بر پرده هاى متعدد و زياد دارد.(1) بدون شك گوش ظاهر آنها سنگين نيست، گوش جانشان سنگين


1- تفسير روح المعانى، جلد 15، صفحه 82.

ص: 298

مى شود و حرف هاى حق را نمى شنوند، همچنين پرده بر قلبى كه وسيله گردش خون در بدن است نمى افتد بلكه بر عقل و روح آنها مى افتد.

ولى اين سؤال پيش مى آيد كه آيا ممكن است خداوند پرده بر قلب و سنگينى در گوش جان كسى بيفكند تا حق را نشنود و درك نكند؟

بسيارى از مفسّران در پاسخ اين سؤال گرفتار اشكال شده اند: گاه گفته اند اين يك معجزه بود كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از ديدگاه دشمنان لجوج مستور مى ماند و سخنان او را نمى شنيدند! تا مزاحم حضرتش نشوند و او را آزار ندهند، و گاه گفته اند خداوند الطافش را از اين گونه افراد بر مى گرفت، و آنها را به حال خود وا مى گذاشت و اين است معناى پرده افكندن بر دل ها و سنگينى در گوش آنها.

ولى ظاهر اين است كه معناى اين آيه كه نظائر فراوانى در قرآن دارد چيز ديگرى است، در حقيقت اين مجازاتى است كه خداوند براى افراد لجوج و متعصب و خودخواه و مغرور و آلوده گناه قرار داده، يا به تعبير ديگر اين محروم ماندن از درك حقيقت نتيجه آن صفات شوم و آن افعال زشت است، خداوند اين خاصيت را در اين اعمال آفريده، درست همانند خاصيتى كه در سم كشنده آفريده است، هرگاه انسان آگاهانه سم كشنده اى بخورد يا خود را در آتش بيفكند خالق آتش و سم مورد ايراد و ملامت نيست، بايد چنين شخصى را مورد سرزنش قرار داد كه چرا چنين كرده است.

***

در هفتمين آيه از زبان يهود نقل مى كند كه آنها از روى استهزا به پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم (يا انبياى ديگر) مى گفتند: «تو كه مى دانى دل هاى ما در غلاف است، و ما چيزى از سخنان تو را درك نمى كنيم» قرآن در پايان اين آيه مى فرمايد: «بَلْ لَعَنَهُم اللَّهُ بِكُفْرهِمْ فَقَلِيلًا ما يُؤْمِنُونَ» آرى همين طور است خداوند آنها را به خاطر كفرشان لعنت كرده، و از رحمتش دور ساخته است، و چنين افرادى چگونه مى توانند چهره زيباى حقيقت را ببينند».

ممكن است تعبير به «غِلاف» مفهومى بالاتر از مفهوم «اكِنَّه» (پرده ها) داشته باشد، چرا كه «غلاف» از تمام اطراف چيزى را مى پوشاند در حالى كه پرده

ص: 299

ممكن است تنها از يك طرف مانع مشاهده گردد، يا به تعبير ديگر: گاه مانع شناخت تنها از يك سو حاصل مى شود، مثلًا تنها مسائل فطرى يا مسائل عقلى از كار مى افتد، ولى گاه مى شود كه از تمام جهات پرده بر روى منابع معرفت و شناخت مى افتد، و تمام ادراكات انسانى در غلافى فرو مى رود.

آرى چنين است هر قدر انسان آلوده تر و فاسدتر شود قلب و روح او از مشاهده حقايق دورتر و محروم تر مى گردد.

***

در هشتمين و نهمين آيه سخن از مهر نهادن بر دل هاست كه سبب مى شود واقعيت ها را درك نكنند (در آيه هشتم) مى فرمايد: «فهم لايَسْمَعُونَ؛ آنها نمى شنوند» و در آيه نهم «فهم لا يفقهون؛ آنها نمى فهمند»، و چون منظور شنيدن با گوش جان است هر دو يك معنا مى دهد.

و اين مرحله اى است شديدتر، و نخست پرده بر دل مى افتد، سپس در غلافى فرو مى رود، و سرانجام براى اين كه هيچ كس نتواند در آن نفوذ كند آن را به اصطلاح مهر و موم مى كنند، همان گونه كه قبلًا در شرح مفردات آيات بيان شد.

البتّه آنها بى جهت گرفتار اين سرنوشت نكبت بار نشده اند، آيات قبل مى گويد:

اين گروه از منافقان هنگامى كه دستورى درباره جهاد صادر مى شود در عين اين كه همه گونه قدرت دارند، مى گويند: بگذار ما با قاعدين باشيم، با آنها كه از جهاد معافند، سپس مى افزايد: آنها راضى شده اند كه با متخلفان از جهاد باشند، كسى كه در عين قدرت و توانايى از جهاد سرباز زند تعجب نيست كه بر دلش مهر نهاده شود.

و در آيه ديگر مى گويد آنها با اين كه وضع پيشينيان را ديدند كه چگونه به خاطر گناهانشان گرفتار عذاب الهى گشتند با اين حال بيدار نشدند، البتّه بر چنين دل هايى مهر نهاده مى شود.

و جالب اين كه در يك جا (آيه هشتم) مى فرمايد: «ما بر دل هاى آنها مهر مى نهيم»، و در جاى ديگر (آيه نهم) مى فرمايد: «بر دل هاى آنها مهر نهاده شده»،

ص: 300

اشاره به اين كه اين نتيجه اعمال زشت و رفتار سوء آنهاست.

بعضى از مفسّران گفته اند منظور از «طبع» در اين گونه آيات همان نقشى است كه بر سكه مى زنند كه نقشى است پايدار و باقى و با دوام، و به اين آسانى دگرگون نمى شود(1) سكه هاى قلب آنها نيز نقش كفر و نفاق و گناه به خود گرفته و به اين آسانى دگرگون نخواهد شد.

در دهمين و يازدهمين آيه سخن از «ختم» است و ختم همان گونه كه در شرح مفردات بيان شد به معناى خاتمه دادن و پايان دادن به چيزى است، و از آن جا كه نامه ها را در پايان مهر مى كنند اين واژه به معناى مهر نهادن نيز آمده است، مهر نهادن به معناى بستن چيزى و آن را مهر و موم كردن به طورى كه كسى نتواند آن را باز كند، و منظور در آيات فوق كه مى فرمايد: خداوند بر دل ها و گوش ها و چشم هاى گروهى از كفّار لجوج مهر مى نهد اين است كه حس تشخيص را بر اثر اعمالشان به كلى از آنها مى گيرد به گونه اى كه حق از باطل و و نيك را از بد تشخيص نمى دهند، و لذا در آيه قبل از آن مى فرمايد: «انَّ الَّذِيْنَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَانْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لايُؤْمِنُونَ؛ كسانى كه كافر شدند براى آنها تفاوت نمى كند كه آنان را از عذاب الهى بيم دهى يا ندهى ايمان نخواهند آورد» (بقره/ 6)

مسلّماً اين درباره همه كفار نيست، بلكه منظور آن جمعيّت لجوج و متعصبى است كه با حق دشمنى و عناد دارند، و آن چنان آلوده گناه و ظلم و فساد شده اند كه قلبشان به كلى ظلمانى و تاريك گشته است، وگرنه كار پيامبر انذار و بشارت و هدايت منحرفان و كافران است.

قابل توجه اين كه در اين آيات تنها سخن از مهر نهادن بر قلب نيست، بلكه مى گويد: چشم ها و گوش ها نيز به همين سرنوشت گرفتار مى شوند، اشاره به اين كه نه تنها ادراكات عقلى آنها از كار مى افتد بلكه آنچه را با حس مى بينند يا مى شنوند چنان بى اثر است كه گويى نديده اند و نشنيده اند، و مى دانيم عمده علوم انسان ها از اين دو راه حاصل مى شود، حتى حقانيّت وحى و دعوت انبيا


1- تفسير المنار، جلد 9، صفحه 33.

ص: 301

را نيز از اين دو راه پيدا مى كند، و با از كار افتادن اين دو وسيله بزرگ، راه هاى هدايت و نجات به روى آنان كاملًا بسته مى شود، و اين چيزى است كه خودشان خواسته اند، و آتشى است كه خود افروخته اند، و هرگز مستلزم جبر نيست آن چنانكه بعضى از بى خبران پنداشته اند.

همين معنا در مورد «طبع» در بعضى از آيات قرآن آمده است آن جا كه مى فرمايد: «اوْلئِكَ الذَّيِنَ طَبَعَ اللَّهُ عَلَىَ قُلُوبِهِمْ وَ سَمْعِهِمْ وَ ابْصارِهِمْ؛ آنها كسانى هستند كه خداوند بر «قلب» و «گوش» و «چشمانشان» مهر نهاده و غافلان واقعى آنهايند» (نحل/ 108).

آيات قبل از آن نيز نشان مى دهد كه درباره همه كفار نيست، بلكه براى كسانى است كه سينه خود را براى پذيرش كفر گشوده اند و با تمام توان به استقبال آن رفته اند: «ولكِن مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً ...» (نحل/ 106)

***

در دوازدهمين آيه سخن از قفل هايى است كه بر دل ها نهاده مى شود قفل هايى كه گاه تأثير آن از مهرها بيشتر است(1) مى فرمايد: «آيا آنها در قرآن تدبر نمى كنند، يا اين كه بر دلهايشان قفل ها است»؟ يعنى آيات قرآن آن چنان است كه اگر كمترين روزنه اى از قلب و عقل انسان باز باشد در آن نفوذ مى كند، منطق قرآن، بيان جذاب و شيرين قرآن، تحليل هاى عميق و دقيق قرآن و آن نور و روشنايى مخصوص قرآن، هر دلى را كه آمادگى داشته باشد تحت تأثير و سيطره خود قرار مى دهد، و آنها كه مى شنوند و تكان نمى خورند كمترين آمادگى براى پذيرش حق ندارند.

«اقفال» جمع «قُفل» در اصل از ماده «قُفول» به معناى بازگشت كردن است و از آن جا كه وقتى در را ببندند و بر آن قفل زنند هركس بيايد از آن جا باز مى گردد اين واژه به قفل معمولى اطلاق شده است.

تعبير به «اقفال» به صورت «صيغه جمع» شايد اشاره به اين باشد كه تنها يك قفل بر دل نمى خورد، گاهى چندين قفل پى در پى بر آن مى خورد كه اگر يكى


1- فخر رازى نيز در تفسير خود به اين نكته اشاره كرده( ج 28، ص 66).

ص: 302

هم گشوده شود وجود بقيه قفل ها اجازه باز شدن درهاى قلب را نمى دهد، و اين در حقيقت مرحله بالاترى از محروميت درك حقايق است.

اين نكته نيز قابل ذكر است كه «قلوب» را به آنها اضافه نمى كند، بلكه آن را به صورت «نكره» آورده است، اشاره با اين كه اين چنين دل كه به هيچ كار نايد گويى دل آنها نيست، و عجيب تر اين كه «اقفال» را به «قلوب» اضافه مى كند گويى آن چنان دل ها سزاوار آن چنان قفل هايند، و اين قفل ها مال آنهاست و مخصوص آنها.

***

در سيزدهمين آيه تعبير تكان دهنده ديگرى به چشم مى خورد، مى گويد:

چشم ها كور نمى شود، دل هايى كه درون سينه هاست نابينا مى گردد، يعنى اگر چشم ظاهر نابينا گردد غمى نيست، عقل بيدار مى تواند جانشين آن گردد، بدبختى و بيچارگى آن روز است كه چشم دل نابينا شود، اين كور دلى بزرگترين مانع درك حقيقت است، و آن چيزى است كه به دست خود انسان فراهم مى گردد زيرا تجربه نشان داده است اگر انسان مدت زيادى در تاريكى بماند يا چشم را محكم ببندد حس بينايى خود را تدريجاً از دست خواهد داد، همچنين كسانى كه چشم دل را از ديدن حقايق فرو مى بندند و مدتى مديدى در ظلمات جهل و خودخواهى و غرور و گناه فرو مى روند بينايى دل را از دست مى دهند!

بعضى ايراد مى كنند آن قلبى كه درون سينه است نمى تواند به معناى روح و عقل باشد آن همان قطعه گوشتى است كه مأمور رسانيدن خون به تمام اعضاى بدن است. ولى با توجه به يك نكته پاسخ اين سؤال روشن مى شود كه يكى از معانى «صدر» ذات و سرشت انسان است بنابراين «الْقُلُوبِ الَّتِى فِى الصَّدُورِ» اشاره به درك و عقلى است كه در سرشت آدمى به وديعت نهاده شده.

اضافه بر اين، قلب نخستين عضوى از بدن انسان است كه عواطف و ادراكات و احساسات در آن منعكس مى شود، يك تصميم مهم، يك حالت خشم شديد، يك احساس دوستى و محبّت قوى، فوراً ضربان قلب را دگرگون مى سازد و

ص: 303

اگر همين قلب ظاهرى كنايه از عقل باشد به خاطر ارتباط نزديك آن با روح و جان است.(1)

***

در چهاردهمين و آخرين آيه مورد بحث آخرين مرحله محروميت از معرفت به حد نهايى مى رسد، و عقل و فطرت و چشم و گوش به كلى از كار مى افتد، آن چنانكه انسان تا سرحد چار پايان، بلكه پايين تر، سقوط مى كند.

اين آيه اشاره به گروهى از جهنميان، كه گويى براى دوزخ آفريده شده اند، كرده مى فرمايد: «براى آنها دل هايى است كه با آن نمى فهمند، و چشمانى دارند كه با آن نمى بينند، و گوش هايى دارند كه با آن نمى شنوند» مسلّماً با اين وضع امتياز خود را بر حيوانات از دست داده اند و لذا مى افزايد: «آنها همچون چار پايانند» و از آن جا كه چار پايان فاقد استعدادهاى انسانى هستند ولى اين گروه با داشتن امكانات به چنان سرنوشتى گرفتار شده اند باز مى افزايد: «بلكه از آنها نيز گمراه ترند، و غافلان حقيقى آنهايند»!

به اين ترتيب آنها «هويت انسانى» خود را از دست مى دهند، و راه هاى بازگشت را به روى خود مى بندند، از اوج آسمان سعادت به حضيض بدبختى و نكبت سقوط مى كنند و تمام درهاى معارف به روى آنان بسته مى شود، اين سرنوشتى است كه آنها با دست خود و با اعمال خود براى خويش فراهم ساخته اند.

***

نتيجه نهايى

آيات چهارده گانه فوق كه نمونه هاى آن در قرآن فراوان است، و ما به خاطر ويژگى هايى كه در اين آيات بود آنها را براى اين بحث برگزيديم، در مجموع


1- براى توضيح بيشتر به تفسير نمونه، جلد 1، ذيل آيه 7 سوره بقره، جلد 14، صفحه 131 مراجعه شود.

ص: 304

اين حقيقت را به روشنى ثابت مى كند كه منابع معرفت انسان مخصوصاً عقل و فطرت و احساس ممكن است گرفتار آفاتى گردد كه گاه خفيف و گاه شديد است و گاه آنچنان آفت چيره شود كه آدمى را در ظلمت جهل كامل فرو مى برد به گونه اى كه روشن ترين حقايق حسى را نيز نتواند درك كند.

سعى ما بر اين بود كه اين انحراف تدريجى را از نخستين مرحله تا آخرين مرحله همگام با آيات قرآن تعقيب كنيم، ما اصرار نداريم كه ترتيب طبيعى عيناً همان است كه در ترتيب آيات فوق آمده است، ولى مى گوييم اين آيات مى تواند نفوذ آفات فوق را در تمام مراحل نشان دهد.

و چقدر زيباست تعبيرات قرآن در اين زمينه، و چقدر حساب شده است؟ گاه سخن از عوامل بيرونى مانند «تزيين شيطان» مى گويد:

گاه سخن از انحراف دل و فكر است.

گاه به مرحله زنگار مى رسد.

گاه اين انحراف شكل يك بيمارى و مرض مزمن به خود مى گيرد.

گاه پرده هايى بر دل مى افتد.

گاه قلب به كلى در غلافى فرو مى رود.

گاه مهر بر دل مى زند و نقش ثابت به خود مى گيرد.

گاه آن را در محفظه اى قرار مى دهد و مهر و موم مى كند.

گاه از اين هم فراتر مى رود و چشم و گوش نيز زير پرده ها قرار مى گيرد.

گاه قفل هاى محكم بر دل مى زند.

گاه به مرحله نابينايى مطلق مى رسد.

و سرانجام هويت انسانى را از او مى گيرد، و تا مرحله چارپايان و از آن پايين تر سقوطش مى دهد.

اما چه عواملى اسباب اين بدبختى هاى رنگارنگ و مصايب گوناگون را براى

ص: 305

انسان فراهم مى سازد؟ اين موضوع بحث هاى آينده است، هدف در اين جا تنها اين بود كه موضوع از كار افتادن اين منابع معرفت اجمالًا روشن شود، تا برسيم به علل و عوامل مختلف آن.

سپس راه درمان اين بيمارى و دريدن اين پرده ها و از بين بردن اين زنگارها و پيش گيرى از رسيدن به مرحله اى كه راه بازگشت در آن نيست را دريابيم.

اين بحث را با حديثى از امام صادق عليه السلام پايان مى دهيم، فرمود:

«انَّ لَكَ قَلْباً وَ مَسامِعَ وانَّ اللَّهَ اذا أَرادَ أَنْ يَهْدِىَ عَبْداً فَتَحَ مَسامِعَ قَلْبِهِ، وَ اذا أَرادَ بِهِ غَيْرَ ذلِكَ خَتَمَ مَسامِعَ قَلْبِهِ فَلا يَصْلَحُ أبَداً وَ هُؤ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ أمْ على قُلُوبٍ أَقْفالُها؛ براى تو قلبى است و گوش هايى (كه راه نفوذ قلب تو است) و خداوند هرگاه بخواهد بنده اى را (به خاطر تقوى و جهادش) هدايت كند گوش هاى قلبش را مى گشايد، و هنگامى كه غير از اين را بخواهد بر گوش هاى دلش مهر مى نهد، به طورى كه هرگز اصلاح نخواهد شد، و اين است معناى سخن خداوند: «أَم على قُلُوب أَقْفالُها».(1)


1- تفسير نورالثقلين، جلد 5، صفحه 41.

ص: 306

4- موانع و آفات معرفت (بطور تفصيل)

اشاره

ص: 307

اشاره:

در بحث گذشته سخن از بسته شدن درهاى منابع شناخت و طرق معرفت و انواع آگاهى ها به روى انسان بطور اجمالى بود.

ولى اكنون سخن از «عوامل و علل» اين پديده دردناك است، پديده اى كه مى تواند انسان را تا سرحد يك چار پا يا كمتر از آن سقوط دهد.

سخن در اين است كه چه امورى سبب مى شود كه بر دل انسان زنگار نشيند، گوش و جانش سنگين شود، چشم قلبش نابينا گردد، ترازوى سنجش عقلش توازن خود را از دست دهد، و سرانجام حق را نبيند يا وارونه ببيند؟!

در قرآن مجيد اين مسأله مهم در آيات فراوانى تعقيب شده، و عوامل اصلى اين معنا تبيين گشته است كه در يك گروه بندى ساده مى توان آن را در سه گروه خلاصه كرد:

1- صفات و كيفيات روحى و اخلاقى كه حجاب ديده جان مى شود.

2- اعمال و كارهايى كه آيينه دل را تاريك مى سازد.

3- عوامل بيرونى كه روى فكر و عقل و عواطف و فطرت انسان اثر مى گذارد و پرده بر آن مى افكند.

هريك از اين عناوين سه گانه را جداگانه مورد بحث قرار مى دهيم (و مؤكّداً يادآور مى شويم مواردى مطرح مى شود كه در آيات قرآن منعكس است و به وضوح به آن اشاره شده).

***

الف- صفاتى كه مانع شناخت است

اشاره

اين صفات كه گاهى صريحاً و گاهى با اشاره در آيات قرآن روى آن تكيه شده است عبارت است از:

ص: 308

1- حجاب هوى پرستى
اشاره

قبل از هر چيز به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ الهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ أَفَلا تَذَكَّرُون» (جاثيه/ 23).

2- «كُلَّمَا جائَهُمْ رَسُولُ بِمَا لا تَهْوَى أَنْفُسُهُمْ فَريْقاً كَذَّبُوا وَ فَرِيقاً يَقْتُلُون- وَ حَسِبُوا أَلَّا تَكُونَ فَتْنَةٌ فَعَمُوا وَ صَمُّوا ثُمَّ تابَ اللَّهُ عَلَيْهِم ثُمّ عَمُوا وَ صَمُّوا كَثِيْرٌ مِنْهُمْ وَاللَّهُ بَصيْرُ بِما يَعْمَلُونَ» (مائده/ 70 و 71).

3- «وَمِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ الَيْكَ حَتّى اذا خَرَجُوا مِنْ عِنْدِكَ قالُوا لِلَّذِينَ اوتُوا الْعِلْمَ ماذا قَالَ آنِفاً اولئِكَ الَّذِيْنَ طَبَعَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَاتَّبَعُوا أَهْوائَهُمْ» (محمّد/ 16).

ترجمه

1- آيا ديدى كسى را كه معبود خود را هواى نفس خويش قرار داده؟ و خداوند او را با آگاهى (بر اين كه شايسته هدايت نيست) گمراه ساخته، و بر گوش و قلبش مهر زده، و بر چشمش پرده افكنده، با اين حال چه كسى مى تواند غير از خدا او را هدايت كند؟ آيا متذكر نمى شويد؟!

2- هر زمان پيامبرى برخلاف هوس ها و تمايلات آنها مى آمد، گروهى را تكذيب مى كردند و جمعى را مى كشتند، و گمان كردند مجازاتى در كار نخواهد بود، لذا (از ديدن حقايق و شنيدن سخنان حق) نابينا و كر شدند، سپس (بيدار گشتند و) خداوند توبه آنها را پذيرفت، دگر بار (به خواب غفلت فرو رفتند و) بسيارى از آنها كور و كر شدند و خداوند به آنچه انجام مى دهند داناست.

گروهى از آنان به سخنانت گوش فرا مى دهند، اما هنگامى كه از نزد تو خارج مى شوند، به كسانى كه خداوند به آنها علم و دانش بخشيده (از روى

ص: 309

استهزا) مى گويند: اين مرد (پيامبر) الان چه گفت؟! آنها كسانى هستند كه خداوند بر قلب هايشان مهر نهاده، و از هواى نفسشان پيروى كرده اند (لذا چيزى نمى فهمند).

***

شرح مفردات

«هَوى : به معناى تمايل نفس به شهوات است، و گفته اند در اصل از هَوْى (بر وزن نَهْى) به معناى سقوط از بلندى به پايين گرفته شده، چرا كه سبب مى شود انسان سقوط كند و در دنيا گرفتار انواع مصايب و در آخرت گرفتار آتش دوزخ شود، و جهنم را از اين جهت «هاوية» گفته اند كه قعر آن به قدرى پايين است كه حساب ندارد.

بعضى نيز براى اين واژه دو معنا ذكر كرده اند: «بالا بردن» و «ساقط كردن» و گاهى تركيبى از هر دو را ذكر كرده اند (بالا بردن و سپس فرو افكندن).

بعضى نيز گفته اند كه هُوىّ (بر وزن تُهى) به معناى سقوط است و هَوىّ (بر وزن قَوىّ) به معناى بالا رفتن است.(1)

***

تفسير و جمع بندى
* هوى پرستى چشم دل را كور مى كند.

نخستين آيه مورد بحث سخن از كسانى مى گويد كه هواى نفس را به عنوان «معبود» خود برگزيده، و هر چه دارند در پاى اين معبود قربانى كرده اند، و چون خدا مى داند چنين كسانى شايسته هدايت نيستند گمراهشان ساخته، بر قلب و گوش آنها مهر نهاده، و بر چشمانشان پرده افكنده است، و مسلّماً چنين كسانى شايسته هدايت نيستند.


1- مفردات راغب، مجمع البحرين، كتاب العين، اقرب الموارد، والمنجد.

ص: 310

در آيه دوّم به جمعى از يهوديان لجوج، اشاره مى كند كه هر وقت رسولان و فرستادگان الهى دستورى برخلاف هواى نفس آنها مى آوردند، در مقابل آنها ايستاده، گروهى را تكذيب مى كردند، و گروهى را به قتل مى رساندند، اين لجاجت و خيره سرى در مقابل حق، به اضافه اين كه خود را از مجازات الهى ايمن مى دانستند سرانجام سبب شد كه در برابر حقايق، نابينا و كر شوند، نخستين بار خداوند آنها را مشمول رحمت خويش ساخت و توبه آنها را پذيرفت، ولى بار ديگر گروهى از آنان پيمان الهى را شكستند و راه طغيان پيش گرفتند و دگر بار چشم و گوش جانشان از كار افتاد.

اين است، يكى از آثار شوم هواپرستى كه حتى خون پيامبران خدا را مى ريزند و زشتى اين عمل را درك نمى كنند.

تعبير به «يَقْتُلون» به صورت «فعل مضارع» دليل بر اين است كه اين شيوه مستمر آن گروه از يهود بود كه هر پيامبرى با هوا و هوس هاى آنها مخالفت مى كرد درصدد قتل او بر مى آمدند.

***

سوّمين آيه به جمعى از منافقان كور دل اشاره مى كند كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى آمدند و به سخنانش گوش فرا مى دادند، ولى همين كه از نزد او بيرون مى رفتند در برابر مؤمنان آگاه به استهزا و سخريه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى پرداختند.

قرآن مى گويد: «خداوند بر دل هاى اين گروه مهر نهاد، زيرا از هواى نفس خود پيروى مى كنند.»

اين سه آيه همگى رابطه هواپرستى را، با از دست دادن قدرت تشخيص به وصول نشان مى دهد.

چرا هواپرستى مانع درك حقيقت نباشد؟ در حالى كه علاقه افراطى به چيزى تمام وجود انسان را به خود جلب مى كند، جز آن نمى بيند، و به غير آن نمى انديشد، اين حديث پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را بسيارى شنيده ايم كه «حُبُّكَ لِلشَّى ءٍ

ص: 311

يُعْمِى وَيُصِمُّ؛ علاقه تو به چيزى چشم را كور و گوش را كر مى كند».(1)

اين سخن نورانى كه همه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و هم از اميرمؤمان على عليه السلام نقل شده است نيز غالباً شنيده ايم كه فرمودند: «أَمَّا اتِّباعُ الْهَوى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ؛ اما پيروى از هوى، انسان را از حق باز مى دارد»(2).

اين مسأله به قدرى روشن است كه به صورت ضرب المثلى درآمده است كه عرب مى گويد: «صاحِبُ الْحاجَةِ أَعْمَى لا يَرَى الَّا حاجَتَهُ؛ نيازمند، نابيناست جز نياز خود را نمى بيند»!(3)

انسانى كه دل و جان را در عشق مقام و مال و شهوت باخته و تمام سرمايه هاى وجودش خويش را براى نيل به آن بسيج كرده، چيزى جز آن را نمى تواند ببيند، و اين عشق هوس آلود پرده ضخيمى بر عقل و فكر او مى افكند.

و چه زيبا فرمود اميرمؤمنان على عليه السلام در يكى از خطبه هاى نورانيش: «مَنْ عَشِقَ شَيْئاً أَعْشَى بَصَرَهُ؛ كسى كه به چيزى عشق ورزد چشم او را كم نور مى كند».(4)

در شأن نزول آيه 23 سوره جاثيه كه در بالا به آن اشاره شد چنين نقل كرده اند:

شبى از شب ها «ابوجهل» به اتفاق «وليد بن مغيره» به طواف خانه كعبه مشغول بود (در جاهليت كعبه را نيز احترام مى كردن و طواف مى نمودند) و ضمن طواف درباره پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم با هم سخن مى گفتند، ابوجهل رو به وليد كرد و گفت: «وَاللَّهِ انِّى أَعْلَمُ أَنَّهُ لَصادِقٌ؛ به خدا سوگند كه من مى دانم كه او راست مى گويد».

وليد به او نهيب زد و گفت: ساكت باش! تو از كجا اين سخن را مى گويى؟!

«ابوجهل» اى وليد ما او را در خردسالى و جوانى صادقِ امين مى ناميديم،


1- روضة المتقين، جلد 13، صفحه 21.
2- بحارالانوار، جلد 70، صفحه 75، و نهج البلاغه، خطبه 42.
3- نهج البلاغه، خطبه 109.
4- تفسير مراغى، جلد 25، صفحه 27.

ص: 312

چگونه بعد از كمال عقل و رشد او را دروغگو و خائن بناميم؟ باز تأكيد مى كنم من مى دانم او راست مى گويد!

وليد (با عصبانيت)- پس چرا او را تصديق نمى كنى و ايمان به او نمى آورى؟!

ابوجهل- مى خواهى دختران قريش بنشينند و بگويند از ترس شكست تسليم برادر زاده ابوطالب شدم؟ سوگند به بت «لات» و «عزى» هرگز از او پيروى نخواهم كرد، و اين جا بود كه آيه «وَ خَتَمَ عَلَىَ سَمْعِهِ وَ قَلْبِه؛ خداوند بر گوش و قلب او مهر نهاده» نازل شد.(1)

و چه زيبا فرموده اميرمؤمنان على عليه السلام: «آفَةُ الْعَقْلِ الْهَوَى آفت عقل آدمى هواپرستى است» و در عبارت ديگر فرمود: «الْهَوى آفَةُ اْلأَلْبابِ؛ هواپرستى آفت عقل هاست».(2)

2- حجاب حب دنيا
اشاره

قرآن در اين زمينه مى گويد:

«ذلِكَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّوا الْحَياةَ الدُّنْيا عَلَى الآخِرَةِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكافِرِيْنَ- أُولئِكَ الَّذِيْنَ طَبَعَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ وَ أؤلئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ» (نحل/ 107- 108)

ترجمه:

اين به خاطر آن است كه زندگى دنيا بر آخرت ترجيح دادند، و خداوند افراد بى ايمان (و لجوج) را هدايت نمى كند آنها كسانى هستند كه خدا (بر اثر فزونى گناه) بر قلب و چشمانشان مهر نهاده (به همين دليل چيزى را نمى فهمند) و غافلان واقعى آنهايند.

***

تفسير و جمع بندى

اين آيه اشاره به گروهى مى كند كه نخست اسلام را از جان و دل پذيرا گشتند، و


1- تفسير مراغى، جلد 25، صفحه 27.
2- غرر الحكم.

ص: 313

بعد مرتد شدند، مى گويد: اين ارتداد به خاطر آن نيست كه چيزى بر خلاف حق در اسلام ديده باشند، بلكه آنها زندگى دنيا را بر آخرت ترجيح دادند، و به همين جهت با اسلام وداع گفتند، و به وادى كفر قدم نهادند، و چون شايسته هدايت نيستند خداوند هدايتشان نمى كند، بلكه به خاطر دنيا پرستى بر قلب و گوش و چشم آنها مهر مى نهد، و درهاى معرفت را به روى آنها مى بندد، در نتيجه در غفلت كامل فرو مى روند.

حبّ دنيا خواه در شاخه عشق به مال و ثروت باشد، يا مقام و جاه، و يا انواع شهوات ديگر، به طوفانى مى ماند كه در درون جان انسان مى وزد و تعادل ترازوى عقل را به كلى بر هم مى زند.

مى دانيم ترازوهاى دقيق را در محفظه اى مى گذارند كه كمترين نسيم به آن نوزد و حتى كسى كه مشغول سنجش با آنها موقتاً نفس را در سينه حبس مى كند مبادا امواج هوايى كه از ريه او خارج مى شود تعادل آن را بر هم زند، آيا از چنين ترازويى در برابر يك طوفان شديد كارى ساخته است؟!

دنياپرستى خواه شكل قارونى داشته باشد، و يا فرعونى، يا سامرى و يا غير آنها، مسلّماً به انسان اجازه تفكر سالم و قضاوت صحيح را نمى دهد، اگر آيه فوق مى گويد خداوند بر قلب و گوش و چشم آنها مهر مى نهد اين در واقع همان تأثيرى است كه در دنياپرستى قرار داده، و چون آنها به سراغ سبب مى روند گرفتار چنين مسببى مى شوند.

در احاديث اسلامى تعبيرات جالبى در اين زمينه ديده مى شود از جمله در حديثى امام باقر عليه السلام مى گويد:

«مَثَلُ الْحَريص عَلَى لدُّنْيا كَمَثَلِ دُوْدَةِ القز كُلَّمَا ازْدادَتْ مِنَ القَزِّ عَلى نَفْسِها لَفّاً كانَ أَبْعَدَ لَها مِنَ الْخُرُوجِ حَتّى تَمُوتَ غمّا؛ حريص بر دنيا همچون كرم ابريم است، هر قدر بيشتر ابريشم برگرد خود مى تند زندانى تر مى شود، و راه خروج بر او مسدودتر مى گردد، تا از غم و اندوه بميرد».(1)


1- « بحارالانوار»، جلد 70، صفحه 23، حديث 13.

ص: 314

در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم «الدُّنيا تَقُرُّ وَ تَضُرُّ و تَمُرُّ؛ دنيا مى فريبد، زيان مى رساند و مى گذرد».(1)

در حديث ديگرى مى خوانيم كه اميرمؤمنان على عليه السلام نامه اى به يكى از يارانش نوشت و او را نصيحت فرمود از جمله نصايح امام عليه السلام اين بود:

«فَارْفُضِ الدُّنْيا فَانَّ حُبَّ الدُّنْيا يُعْمِى، وَ يُصِّمٌ وَيُبْكِمٌ وَ يُذِلُّ الرِّقابٌ فَتَدارَكْ مابِقَىَ مِنْ عُمُرِكَ وَلا تَقُلْ غَداً أَوْ بَعْدَ غَدٍ، فَانَّما هَلَكَ مَنْ كانَ قَبْلَكَ بِاقامَتِهِمْ عَلى الأَمانِىِّ وَالتَّسْوِيْفِ؛

دنيا را رها كن كه حب دنيا، چشم را كور، و گوش را كر، و زبان را لال، و گردن ها را به زير مى آورد، در باقى مانده عمرت، گذشته را جبران كن، و نگو فردا و پس فردا، زيرا كسانى كه پيش از شما بودند به خاطر تكيه بر آرزوها و امروز و فردا كردن هلاك شدند».(2)

3- حجاب كبر و غرور مستى قدرت!
اشاره

1- «الَّذِيْنَ يُجادِلُونَ فِى آياتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ آتاهُمْ كَبُرَ مَقَتاً عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ الَّذِيْنَ آمَنُوا كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبّارٍ» (غافر/ 35)

2- «وَلَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيَّاً لَقَالُوا لَوْلا فُصِّلَتْ آياتُه أَعْجَمِىٌّ وَ عَرَبِىٌّ قَلْ هُوَ لِلَّذِيْنَ آمَنُوا هُدَىً وَ شَفاءٌ وَالَّذِيْنَ لا يُؤْمِنُونَ فِى آذانِهِمْ وَقْرٌ وَ هُوَ عَلَيْهِمْ عَمىً اولئِكَ يُنادَوْنَ مِنْ مَكانِ بَعِيْدٍ». (فصلت/ 44)

ترجمه

1- آنها كه در آيات الهى به مجادله بر مى خيزند بى آن كه دليلى براى آنها آمده


1- نهج البلاغه.
2- بحارالانوار، جلد 70، صفحه 75، اصول كافى، جلد 2، باب ذم الدنيا و الزهد فيها حديث 23.

ص: 315

باشد اين جدال بى اساس خشم عظيمى نزد خدا و نزد كسانى كه ايمان آورده اند بر مى انگيزد، اين گونه خداوند بر هر قلب متكبر جبارى مهر مى نهد»

2- «هرگاه آن را قرآنى عجمى قرار مى داديم حتماً مى گفتند چرا آياتش روشن نيست؟ آيا قرآن عجمى از پيغمبرى عربى درست است؟ بگو: اين براى كسانى كه ايمان آورده اند هدايت و درمان است ولى كسانى كه ايمان نمى آورند گوش هايشان سنگين است، گويى نابينا هستند و آن را نمى بينند آنها همچون كسانى هستند كه از راه دور صدا زده مى شوند».

***

تفسير و جمع بندى
جباران مغرور حق را درك نمى كنند!

آيه نخست در تعقيب سخنان «مؤمن آل فرعون» است آن مرد بيدار دلى كه در دربار فرعون بود، و در پنهانى حمايت از موسى بن عمران مى كرد، اين آيه با صراحت مى گويد: «آنها كه از روى كبر و غرور و خودخواهى و خودپسندى در برابر آيات الهى به مجادله بر مى خيزند دل هايى محجوب و تاريك دارند، كبر و غرورشان اجازه نمى دهد حق را درك كنند و از فهم واقعيت ها محرومند».

آرى لجاجت ها و عناد در برابر حق پرده اى ظلمانى بر فكر انسان مى افكند و حس تشخيص را از او مى گيرد، كارش به جايى مى رسد كه قلبش همچون يك ظرف در بسته مى شود نه محتواى فاسد آن بيرون مى آيد و نه محتواى صحيح جان پرورى وارد آن مى گردد.

بعضى گفته اند فرق «متكبر» و «جبار» اين است كه تكبر ضد خضوع در مقابل حق است، و جباريت ضد شفقت و محبّت درباره خلق است، ظالمان مغرور چنينند نه نسبت به بالا دست خود خضوع دارند و نه به زير دست خود رحم و شفقتى!

ص: 316

***

آيه دوّم گفتار گروهى از متكبران لجوج را در برابر قرآن نقل مى كند كه گاه مى گفتند: «چرا قرآن به زبان عجم نازل نشده! تا اهميّت بيشترى براى آن قائل باشيم! و اقوام غير عرب نيز بتواند از آنها بهره گيرند» (و شايد هدف اصليشان اين بود كه توده هاى مردم نفهمند و بى خبر بمانند).

قرآن مى گويد: اگر قرآن به زبان غير عربى نازل مى شد حتماً ايراد ديگرى مى گرفتد و مى گفتند چرا آياتش روشن نيست؟ چرا محتوايش پيچيده است؟

ما از آن سردر نمى آوريم، سپس ايراد مى كردند كه راستى عجيب است قرآن عجمى از پيغمبر عربى؟!

سپس قرآن به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد به اين مغروران بهانه گير بگويد: اين قرآن براى مؤمنان هدايت و شفاست، و كسانى كه تسليم حق نيستند گوش هايشان از شنيدن آن سنگين است، و چشم هايشان از ديدن آن محروم است، درست مثل كسانى كه آنها را دور صدار مى زنند و معلوم است چنين افراد دور افتاده اى نه مى شنوند و نه مى بينند.

آفتاب قرآن پرده ندارد، اينها نابينا هستند، جهان هستى پر از زمزمه حق است، گوش آنها ناشنواست.

حجاب غرور در احاديث اسلامى

1- در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم: «ما دَخَلَ قَلْبُ امْرِى ءٍ شَى ءٌ مِنَ الْكِبْرِ الَّا نَقَصَ مِنْ عَقْلِهِ مِثْلُ ما دَخَلَهُ مِنْ ذلِكَ قَلَّ ذَلِكَ أوْ كَثُرَ؛ در قلب هيچ كس چيزى از كبر داخل نمى شود مگر اين كه به همان اندازه از عقلش مى كاهد، كم باشد يا زياد!».(1)

2- در يكى از كلمات قصار اميرمؤمنان عليه السلام آمده است كه (خطاب به گروهى از آلودگان و منحرفان كرد و) فرمود: «بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ الْمَوْعِظَةِ حِجابٌ مِنَ الْغِرَّة؛ ميان شما و


1- بحارالانوار، جلد 75، صفحه 186، باب وصاياى امام باقر عليه السلام حديث 26.

ص: 317

موعظه حجابى است از غرور».(1)

آن روز كه حب ذات به صورت «خود محورى» درآيد انسان سعى مى كند همه چيز را در خويش خلاصه كند، و آن روز كه به صورت «خود برتر بينى» درآيد خويشتن را از همه كس برتر و پر ارزش تر مى پندارد، و آن روز كه شكل «خودپسندى» به خود گيرد معيار زيبايى و ارزش را تنها خودش مى داند و لاغير.

در اين حالات پرده عجيبى بر عقل انسان فرو مى افتد و حجابى ميان او و حقيقت مى شود، تمام ارزش ها را در خود خلاصه مى كند و هر چه غير از او است به فراموشى مى سپارد

به همين دليل نخستين گام در مسير تهذيب نفس و درك حقايق عالم پايين آمدن از اين مركب «كبر و غرور» است، و بدون آن محال است انسان لايق قرب خدا شود و جلوه هاى ذات پاكش بر قلب او بتابد.

3- لذا در كلام اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است: «شَرُّ آفاتِ الْعَقْلِ الْكِبْرُ؛ بدترين آفت عقل انسانى تكبر است».(2) و باز در كلام مبارك همان حضرت مى خوانيم: «الْعُجْبُ آفةٌ؛ خودپسندى آفت خرد است».(3)

4- حجاب جهل و غفلت
اشاره

1- «كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِ الَّذِيْنَ لايَعْلَمُونَ» (روم/ 59).

2- «لِتُنْذِرَ قَوْماً مَا أُنْذِرَ آبائُهُمْ فَهُمْ غافِلُونَ- وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيْهِمْ سَدّاً وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَيْنا فَهُمْ لايُبْصِروُنَ- وَسواءٌ عَلَيْهِمْ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لايُؤْمِنُونَ» (يس/ 6 و 9، و 10).

ترجمه:

1- اين گونه خداوند بر دل هاى كسانى كه آگاهى ندارند مهر مى نهد!

2- تا قومى را انذار كنى كه پدران آنها انذار نشدند و لذا غافلند- ما در پيش


1- نهج البلاغه كلمات قصار، شماره 282.
2- غرر الحكم.
3- غرر الحكم.

ص: 318

روى آنها سدّى قرار داديم، و در پشت سرشان سدّى، و چشمان آنها را پوشانديم، لذا چيزى را نمى بينند و براى آنها يكسان است و چه انذارشان كنى يا نكنى، ايمان نمى آورند!

***

تفسير و جمع بندى

در نخستين آيه مورد بحث بعد از تأكيد بر اين كه در اين قرآن براى مردم هرگونه مثالى زديم و حقايق را در لباس هاى مختلف، گاه آيات آفاقى و انفس، گاه وعده و عيد، و زمانى امر و نهى، گاهى بشارت و انذار، گاه از طرق فطرى و عاطفى، و گاه از راه هاى استدلالى براى مردم بيان كرديم ولى گروهى آنچنان جاهل و غافلند كه اگر هر آيه و نشانه اى بياورى باز مى گويند شما اهل باطليد، مى افزايد: اينها همه به خاطر آن است كه خداوند بر دل هاى كسانى كه نمى دانند و در جهل خويش اصرار دارند و هرگز حاضر نيستند با بى نظرى و بى طرفى جوياى حق باشند مهر مى نهد و درك و تشخيص را از آنان مى گيرد»

در حقيقت اين آيه اشاره به يكى از بدترين انواع جهل مى كند كه آن را «جهل مركب» مى نامند، يعنى در عين اين كه جاهل است خود را عالم مى پندارد، و اگر هم كسى بخواهد او را از جهلش بيدار كند گوش شنوايى ندارد، به همين دليل چنين شخصى در جهل مركبش ابدالدهر مى ماند.

اگر طرف خطاب «جاهل بسيط» باشد يعنى كسى كه مى داند كه نمى داند و در عين حال حاضر به پذيرش حق باشد هدايت او بسيار آسان است، هنگامى حجاب بر دل مى افتد و مهر بر قلب نهاده مى شود كه جهل به صورت مركب آميخته با روح عدم تسليم گردد.

در اين جا شعر لطيفى از بعضى از شعراى عرب در بعضى از تفاسير نقل شده است:

«قَالَ حِمارُ الْحَكِيْمِ يَوْماًلَوْ أَنْصَفُونى لَكُنْتُ أَرْكَبُ!

ص: 319

لِانَّنِى جاهِلٌ بَسِيْطٌوَ صاحِبِى جاهِلٌ مُرَكَّبُ!»

«روزى الاغ آن مرد دانشمند (مغرور و منحرف) چنين گفت: اگر در حق من انصاف دهند بايد سوار شوم!

چرا كه من جاهل بسيطم در حالى كه صاحب من جاهل مركب است»!(1)

***

قسمت دوّم از اين آيه اشاره به گروهى از غافلان مى كند كه بر اثر جهل و غفلت و لجاجت، فرمان عذاب الهى درباره آنها صادر شده و قابل هدايت نيستند.

سپس قرآن ترسيم عجيبى از حجاب هايى كه اطراف عقل آنها را احاطه كرده دارد، مى گويد: ما در گردن آنها غل هايى قرار داده ايم كه تا چانه ها ادامه دارد و سرهايشان را بالا نگه مى دارد، و در پيش روى آنها و پشت سرشان سدّى قرار داديم و بر چشم هايشان پرده افكنديم، لذا چيزى را نمى بينند.

سدّهاى پيش رو و پشت سر، اشاره به حجاب هايى است كه آنها را از مشاهده آيات آفاقى و آثار خدا در پهنه هستى باز مى دارد.

و غل هاى كه بر گردنشان است و سرشان را به بالا نگه مى دارد شايد اشاره به محروميت آنها از مشاهده آيات انفسى و نشانه هاى خدا در وجود خودشان است و از آن بدتر اين كه بر چشم هايشان پرده افتاده، پرده اى از جهل و غرور و غفلت.

بديهى است با اين همه حجاب ها چه انذارشان بكنند و چه نكنند، چه آيات قرآن را از لب هاى پاك محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بشنوند يا نشنوند، هرگز هدايت نخواهند شد، آنها نه تنها اسير يك زنجير كه اسير زنجيرها و زندان ها هستند (توجه داشته باشيد كه «اغلال» جمع است) بعضى از مفسّران سدهاى پيش رو را اشاره به موانعى مى دانند كه آنها را از هدايت نظرى و استدلالى محروم مى كند و سدّهاى پشت سرا را به موانعى كه آنها را از بازگشت هدايت فطرى باز


1- روح المعانى، جلد 21، صفحه 55، ذيل آيه مورد بحث.

ص: 320

مى دارد.(1)

حجاب جهل در احاديث اسلامى

1- در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم كه درباره جاهل فرمود: «الْجاهِلُ مَيِّتٌ بَيْنَ الأَحْياءِ؛ جاهل مرده اى است در ميان زندگان».(2)

2- در جاى ديگر فرمود: «الْحَمْقُ مِنْ ثِمارِ الْجَهْلِ؛ حماقت از ميوه هاى جهالت است».(3)

روشن است همان گونه كه مرده درك و احساس ندارد از جاهل لجوج و بى خبر نيز نمى توان انتظار فهم حقيقى داشت.

3- افراد جاهل مركب لجوج آن چنان هستند كه حتى بر عالمان واقعى خرده مى گيرند نه تنها خود را گمراه نمى دانند، بلكه آنها را گمراه مى شمرند، لذا در حديثى از امام موسى بن جعفر عليه السلام آمده است: «تَعَجُّبُ الْجاهِلِ مِنَ الْعاقِلِ اكْثَرُ مِنْ تَعَجُّبِ الْعاقِلِ مِنَ الْجاهِلْ؛ تعجب جاهل از عاقل بيشتر است از تعجب عاقل از جاهل».(4)

4- اين سخن را با حديثى از اميرمؤمنان عليه السلام پايان مى دهيم فرمود: «انَّ قُلُوبَ الْجُهّالِ تَسْتَفِزُّها الأَطْماعُ وَتَرْتَهِنُهَا الْمُنى وَ تَسْتَغْلِقُها الْخَدايعُ؛ دل هاى جاهلان را طمع ها به حركت در مى آورد، آرزوها آن را در گرو خويش مى گيرد، و خدعه ها و نيرنگ ها آن را به خود مربوط مى سازد».(5)

و تعجب نيست چنين دلى از درك حقيقت محجوب باشد.


1- تفسير فخر رازى، جلد 26، صفحه 45، ذيل آيات مورد بحث.
2- غرر الحكم، صفحه 99.
3- همان مدرك، صفحه 41.
4- سفينة البحار، جلد 1، صفحه 199.
5- كافى، جلد 1، صفحه 23( كتاب العقل و الجهل، حديث 18).

ص: 321

5- حجاب نفاق
اشاره

1- «يُخادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَ ما يَخْدَعُونَ الَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُروُنَ- فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيْمٌ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ» (بقره/ 9 و 10).

2- «مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِى اسْتَوْقَدَ ناراً فَلَمّا أَضائَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فِى ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ- صُمُّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لا يَرْجِعُونَ» (بقره/ 17 و 18).

3- «اذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَالَّذِيْنَ فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّهؤُلأِ دِيْنُهُمْ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَانَّ اللَّهَ عَزِيْزٌ حكيم» (انفال/ 49).

4- «وَاذْ يَقُولُ الْمُنافِقُوْنَ وَالَّذِيْنَ فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ مَا وَعَدَنا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ الَّا غُرُورا» (احزاب/ 12).

ترجمه

1- مى خواهند خدا و مؤمنان را فريب دهند (ولى) جز خودشان را فريب نمى دهند (اما) نمى فهمند- در دل هاى آنها يك نوع بيمارى است، خداوند بر بيمارى آنها مى افزايد و عذاب دردناك به خاطر دروغ هايى كه مى گويند در انتظار آنهاست.

2- آنها (منافقان) همانند كسى هستند كه آتشى افروخته (تا در بيابان تاريك راه خود را پيدا كند) ولى هنگامى كه آتش اطراف خود را روشن ساخت خداوند (طوفانى مى فرستد و) آن را خاموش مى كند و در تاريكى وحشتناكى كه چشم كار نمى كند آنها را رها مى سازد- آنها كر و گنگ و كورند، بنابراين از راه خطا باز نمى گردند.

3- (به خاطر بياور) هنگامى را كه منافقان و آنها كه در دل هايشان بيمارى است مى گفتند: اين گروه (مسلمانان) را دين شان مغرور ساخته، و هركس بر خدا توكّل كند (پيروز مى گردد) خداوند عزيز و حكيم است.

4- (به خاطر بياوريد) زمانى را كه منافقان و آنها كه در دل هايشان بيمارى است مى گفتند: خدا و پيامبرش جز وعده هاى دروغين به ما نداده اند!

***

ص: 322

تفسير و جمع بندى
منافقان كوردل!

در اوايل سوره بقره سيزده آيه پيرامون منافقان بحث مى كند، و با تعبيرات بسيار گويا ترسيم دقيقى از نفاق و منافقان دارد، نخستين آيه مورد بحث در زمره اين آيات است.

قرآن در اين آيه مى گويد: يكى از اشتباهات بزرگ آنها اين است كه مى خواهند خدا را فريب دهند و همچنين مؤمنان را، در حالى كه فقط خودشان را فريب مى دهند، ولى نمى فهمند، چرا كه روح نفاق پرده اى بر فهم و درك آنها انداخته است، سپس مى افزايد اينها نوعى بيمارى در دل دارند و بر اثر اصرار در ادامه اين راه، خداوند بر بيماريشان نيز مى افزايد.

مسلّماً مراد از اين بيمارى همان بيمارى نفاق است كه بر دل آنها مسلط شده، و مى دانيم يك انسان بيمار نه فكر او خوب قضاوت مى كند (چرا كه عقل سالم در بدن سالم است) و نه حتى حواس ظاهر او، و لذا بسيارى مى شود لذيذترين غذاها در ذائقه بيماران تلخ و بد مزه است، و گاه اشياى بد طعم در ذائقه آنها لذيذ است.

***

دوّمين آيه منافقان را به كسى تشبيه مى كند كه در ميان انبوه تاريكى، در يك شب ظلمانى گرفتار شده، مختصر آتشى بر مى افروزد تا كمى اطراف خود را ببيند و گام بردارد، اما ناگهان تند بادى مى وزد، و همان مختصر نور را خاموش مى كند و باز آنها را در ظلمات فرو مى برد، آنها نمى توانند ببينند و نه بشنوند و حتى زبان آنها نيز از كار مى افتد و راهى به سوى بازگشت نيز ندارند»

منظور از اين نور شايد همان ايمان ظاهرى است كه ابراز مى كنند و در پناه آن كمى اطراف خود را روشن مى سازند و جان و مالشان در پناه حمايت اسلام محفوظ مى ماند.

ص: 323

يا اين كه منظور روشنايى نور فطرت است كه در آغاز در قلوب همه جاى دارد، منافقان نيز در آغاز از اين نور بهره مختصرى مى گيرند، ولى چيزى نمى گذرد كه تندباد نفاق آن را زير انبوهى از خاك ها مى پوشاند و يا آن را به كلى خاموش مى كند.

***

در آيه سوّم و چهارم باز سخن از منافقان بيمار دل است، و به قرينه آيات گذشته به نظر مى رسد كه تعبير «وَالَّذينَ فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ» از قبيل عطف تفسيرى است، و بيماردلان همان منافقانند و منافقان همان بيماردلانند(1) منتها آيه سوّم به موضع گيرى هاى آنها در جنگ بدر و آيه چهارم به موضع گيرى آنها در جنگ احزاب اشاره مى كند، با اين تفاوت كه منافقان در «بدر» در صفوف لشگر شرك بودند، زيرا مشركان در آن زمان نيروى مسلط محسوب مى شدند، و در جنگ احزاب در صفوف مسلمين قرار داشتند.

آنها مى گفتند «اين مسلمانان به آيين خود مغرور شده اند و با اين گروه اندك و اسلحه ناچيز به گمان پيروزى، يا به خيال شهادت، در اين صحنه خطرناك كه پايانش مرگ است گام نهاده اند»!

البتّه آنها بر اثر بيمارى دل قادر بر درك صحيح نبودند، و عوامل حقيقى پيروزى را كه ايمان و استقامت، و پايمردى مولود ايمان است، نمى شناختند، و نمى دانستند كسى كه بر خدا توكّل كند خداوند قادر متعال يار اوست گواه اين سخن آن است كه در تاريخ آمده است كه بعضى از مسلمانان بعد از پذيرفتن اسلام همچنان در مكه ماندند، و حاضر به هجرت نشدند، و عجيب تر اين كه وقتى لشكريان قريش به سوى ميدان بدر حركت كردند، در ميان صفوف آنها


1- در تفسير الميزان، جلد 16، صفحه 302 و همچنين تفسير فخر رازى، جلد 15، صفحه 176 آمده است: كه مراد از« الذين فى قلوبهم مرض» افراد ضعيف الايمان است كه غير از منافقانند، در حالى كه ضعيف الايمان بودن تناسب چندانى با بيمارى دل ندارد، بعلاوه در آيات سيزده گانه اوايل بقره كه سخن درباره منافقان است اين تعبير در مورد آنها به كار رفته، و اين كه بعضى اصرار دارند كه بيمارى را به شك و ترديد تفسير كنند جالب به نظر نمى رسد، چرا كه بيمارى يكنوع انحراف است و شك نوعى فقدان.

ص: 324

جاى گرفتند و با خود مى گفتند: «ما به سوى ميدان نبرد پيش مى رويم اگر لشگر محمّد در فزونى بود به او مى پيونديم، و اگر آنها در اقليت و لشگر قريش در اكثريت بود در ميان آنها مى مانيم».(1)

آيا نفاق مفهومى جز اين مى تواند داشته باشد؟ اگر اينها منافق نبودند چه كسانى منافقند؟

اين قماش افراد در جنگ احزاب كه اسلام در مدينه قوت گرفته بود در صفوف مسلمانان جاى داشتند، اما هنگامى كه لشگر احزاب مدينه را سخت محاصره كرد و انبوه و كثرت آنها را با چشم خود مشاهده كردند سخت متزلزل گشتند، و با صراحت گفتند: «خدا و رسولش جز وعده هاى دروغين به ما نداده اند».

اين همان حجاب نفاق بود كه به آنها اجازه درك حق را نمى داد، با اين كه بارها آزموده بودند كه پيروزى به كثرت نفرات نيست پيروزى در سايه ايمان و استقامت زاييده از ايمان است.

سؤال

در اين جا اين سئوال مطرح است كه چگونه نفاق حجابى در مقابل درك حقيقت مى شود؟

پاسخ

اين سؤال را با توجه به يك نكته مى توان پاسخ داد، و آن اين كه: روح نفاق سبب مى شود كه انسان با هر دو دسته و گروه هم صدا گردد، و در هر محيطى به رنگ آن محيط در آيد، و با هر جريانى حركت كند، و در نتيجه اصالت و استقلال فكر و روح خود را از دست دهد، روشن است چنين انسانى هميشه مطابق گروهى فكر مى كند كه با آنها هم صداست، و دائماً تغيير فكر و روش مى دهد، و تعجب نيست كه انسانى با اين اوصاف قدرت بر قضاوت صحيح نداشته باشد.


1- تفسير فخر رازى، جلد 15، صفحه 176( ذيل آيه 49 انفال).

ص: 325

در بعضى از تفاسير آمده است كه تعبير به «بيمارى قلب» در اين گونه موارد به خاطر آن است كه اثر ويژه قلب (عقل) معرفت اللَّه و عبوديت اوست، هرگاه در قلب انسان صفاتى به وجود آيد كه مانع از اين آثار گردد بيمارى دل محسوب مى شود (چرا كه آن را از اثر ويژه اش بازداشته و حجابى شده است).(1)

و لذا در سوره منافقون نيز آمده است كه مى فرمايد: «وَلكِنَّ الْمُنافِقِيْنَ لايَفْقَهُونَ؛ ولى منافقان واقعيت را درك نمى كنند» (منافقون/ 7).

در حديثى از امام باقر عليه السلام آمده است كه فرمود: «انَّ الْقُلُوبَ أرْبَعَةٌ: قَلْبٌ فِيْهِ نِفاقٌ وَ أَيمانٌ وَ قَلْبٌ مَنْكُوسٌ وَ قَلْبٌ مَطُبوعٌ وَ قَلْبٌ أَزَهَرُ أَجَرَدُ.

فَقُلتُ مَا الأَزْهَرْ؟ قالَ: فِيْهِ كَهَيْئَةِ السِّراجِ

فَأمّا الْمَطُبوعُ فَقَلْبُ الْمنافِقِ، و أَمّا الأَزْهَرُ فَقَلْبُ الْمُؤْمِنِ انْ أَعْطاهُ شَكَرَ وَ انْ ابْتَلاهُ صَبَرَ وَ أَمّا الْمَنْكُوسُ فَقَلْبُ الْمُشْرِكِ؛

دل ها بر چهار گونه است: قلبى كه در آن نفاق و ايمان است، و قلب وارونه، و قلبى كه بر آن مهر نهاده شده، و قلب نورانى پاك».

راوى مى گويد: سؤال كردم قلب نورانى چيست؟ فرمود: «در آن حقيقتى است كه مانند چراغ مى درخشد!

اما قلبى كه مهر بر آن نهاده شده قلب منافق است، و اما قلب نورانى قلب مؤمن مى باشد، اگر خدا به او نعمتى دهد شكر مى گويد، و اگر مصيبتى به او برسد صابر و شكيباست، و اما قلب وارونه قلب مشرك است».(2)

اين سخن را با حديثى از اميرمؤمنان عليه السلام پايان مى دهيم آن جا كه فرمود: «وَالنِّفاقُ عَلَى أَرْبَعِ دَعائمٍ عَلَى الْهَوَى وَالْهُوَيْنا وَالْحَفِيْضةِ وَالطَّمَعِ؛ سرچشمه نفاق يكى از چهار چيز است: هوى پرستى، تهاون و سستى در امر دين، غضب، و طمع».(3)

و مى دانيم هريك از اين امور چهارگانه خود حجابى است ضخيم در برابر ديدگاه عقل انسان.


1- تفسير فخر رازى، جلد 2، صفحه 64، ذيل آيه 10 سوره بقره.
2- اصول كافى، جلد 2، صفحه 442 باب فى ظلمة قلب المنافق حديث 1.
3- اصول كافى، جلد 2، صفحه 393، باب صفة المنافق و النفاق.

ص: 326

6- حجاب تعصب و لجاجت
اشاره

1- «وَمِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُ الَيْكَ وَجَعَلْنا عَلَى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فِى آذانِهِمْ وَقْراً وَ انْ يَرَوا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها حَتّى اذا جائُوكَ يُجادِلُوْنَكَ يَقُوْلُ الَّذِيْنَ كَفَرُوا انْ هذا أَساطِيْرُ الأَوَّلِيْنَ» (انعام/ 25).

2- «وَاذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذِيْنَ لا يُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً- وَجَعْلنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً انْ يَفْقَهُوْهُ وَ فِى آذانِهِمْ وَ قْراً و اذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِى الْقُرآنِ وَحَدَهُ وَلَّوا عَلَى أَدْبارِهِمْ نُفُورا» (اسرأ/ 45 و 46).

3- «فَانَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتَى وَلا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ اذا وَلَّوا مُدْبِرِيْنَ- وَ ما أَنْتَ بِهادِ الْعُمْىِ عَن ضَلالَتِهِمْ انْ تُسْمِعُ الَّا مَنْ يُؤْمِنُ بِآياتِنا فَهُمْ مُسْلِمُونَ» (روم/ 52 و 53)

4- «وَلَقَدْ ضَرَبْنَا لِلنّاسِ فِى هَذا الْقُرآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ وَلَئِنْ جِئْتَهُمْ بِآيةٍ لَيَقُولَنَّ الَّذِيْنَ كَفَرُوا انْ أَنْتُمْ الَّا مُبْطِلُونَ- كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِ الَّذِيْنَ لا يَعْلَمُونَ» (روم/ 58 و 59).

5- «وَقَالَوا قُلُوبُنا أَكِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونا الَيْهِ وَ فِى آذانِنا وَ قْرٌوَ مِنْ بَيْنِنا وَ بَيْنِكَ حِجابٌ فَأعْمَلْ انَّنا عَامِلُونَ» (فصلت/ 5).

ترجمه:

1- پاره اى از آنها به تو گوش فرا مى دهند ولى بر دل هاى آنان پرده ها افكنده ايم تا آن را نفهمند، و در گوش آنها سنگينى قرار داده ايم (آنها بقدرى لجوجند) كه اگر تمام نشانه هاى حق را ببينند ايمان نمى آورند، تا آن جا كه وقتى به سراغ تو مى آيند به پرخاشگرى بر مى خيزند، و كافران مى گويند اينها افسانه هاى پيشنيان است!

2- و هنگامى كه قرآن را مى خوانى ميان تو و آنها كه ايمان به آخرت ندارند حجاب ناپيدايى قرار مى دهيم. و بر دل هاى آنها پوشش هايى، تا آن را نفهمند، و در گوش هايشان سنگينى، و هنگامى كه پروردگارت را در قرآن به

ص: 327

يگانگى ياد مى كنى پشت مى كنند و از تو روى بر مى گردانند.

3- تو نمى توانى صداى خود را به گوش مردگان برسانى، و نه سخنت را به گوش كران هنگامى كه روى بر مى گردانند، و (نيز) نمى توانى نابينايان را از گمراهيشان هدايت كنى، تو فقط سخنت را به گوش مى رسانى كه ايمان به آيات مى آورند و در برابر حق تسليمند.

4- ما براى مردم در اين قرآن از هرگونه مثال و مطلبى بيان كرديم، و اگر آيه اى براى آنها بياورى كافران مى گويند شما اهل باطل هستيد (و اينها سحر و جاده است) اين گونه خداوند بر دل هاى كسانى كه آگاهى ندارند مهر مى نهد.

5- آنها گفتند: قلب هاى ما در پوشش هايى قرار گرفته، و گوش هاى ما سنگين است، و ميان ما و تو حجابى وجود دارد، حالا كه چنين است براى خود عمل كن ما هم براى خود عمل مى كنيم!

تفسير و جمع بندى
مرده هاى متحرك!

در شأن نزول نخستين آيه مورد بحث چنين آمده است كه گروهى از سران مشركان قريش مانند «ابوسفيان» و «وليد بن مغيره» و «ابوجهل» و جمعى ديگر خدمت رسول خدا آمدند و به سخنان او گوش فرا دادند، سپس رو به «نضر بن حارث» كه در جمع آنها حضار بود كردند (نضر بن حارث مرد تاجرى بود كه به ايران سفر مى كرد و از داستان هاى قديم ايرانيان اطلاع فراوان داشت) و گفتند:

محمد صلى الله عليه و آله و سلم چه مى گويد: گفت: من نمى دانم چه مى گويد، ولى مى بينم لب هاى خود را تكان مى دهد، و همان افسانه هاى پيشينيان را كه من براى شما بازگو مى كردم بيان مى كند، سپس ابوسفيان گفت: من بعضى از سخنان او را حق نمى بينم، ابوجهل گفت: ابدا

ص: 328

در اين جا آيه فوق نازل شد(1) و با صراحت گفت: كه بر دل هاى اين لجوجان متعصب و خود خواه پرده افتاده است، گوش هايشان سنگين، و عقل هايشان قادر به درك حقيقت نيست، ولذا پيوسته به جدال با تو بر مى خيزند جدالى از سر لجاجت و خودخواهى و غرور.

بعضى از مفسّران در تفسير اين آيه كه چگونه خداوند مى فرمايد: «ما بر دل هاى آنها پوشش و پرده اى قرار داديم گفته اند منظور اين است كه اصرار و لجاجت آنها بر كفر و عداوت نسبت به حق همانند پرده اى بود كه مانع از ايمان مى گرديد».(2)

***

در دوّمين آيه سخن از حجابى است كه ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و گروهى از كفار قرار داشت، به هنگامى كه او مشغول تلاوت قرآن مى شد.

بعضى گفته اند منظور اين است كه واقعاً خداوند پرده اى ميان حضرتش و آنان ايجاد مى كرد به گونه اى كه او را نمى ديدند، ولى با توجه به آياتى كه در ادامه همين مطلب در همين سوره اسراء آمده است به خوبى روشن مى شود كه اين حجاب و پرده چيزى جز حجاب لجاجت و تعصب و غرور و جهل و نادانى نبوده است كه حقايق قرآن را از ديدگاه فكر و عقل آنها مكتوم مى داشت و به آنها اجازه نمى داد آن را به خوبى درك كنند.

شاهد اين سخن اين است كه در همين آيات مى خوانيم: هنگامى كه پروردگارت را به يگانگى ياد مى كنى آنها پشت كرده و فرار مى كنند از اين تعبير معلوم مى شود كه نخست كمى با سخنان حضرتش گوش فرا مى دادند بى آن كه لجاجت به آنها اجازه درك آن را دهد سپس وقتى سخن از توحيد به ميان


1- تفسير فخر رازى، جلد 12، صفحه 186.
2- همان مدرك، صفحه 187.

ص: 329

مى آمد پا به فرار مى گذاشتند «وَلَّوْا عَلى ادْبارِ هم نُفُوراً»

در ادامه همين آيات در همان سوره تعبيرات ديگرى ديده مى شود كه همه حاكى از روح لجاجت و عناد آنهاست، آيا با اين حال ممكن است كسى حقيقتى را درك كند؟

***

در سوّمين آيه پيامبر را مخاطب ساخته مى گويد سخنان تو به گوش مردگان، و همچنين كران به هنگامى كه فرار مى كنند نمى رسد، كوران را نيز نمى توانى از گمراهى نجات دهى، گوش شنوا براى سخنان تو تنها گوش كسانى است كه در برابر حق تسليمند (يعنى قلب و جانشان تشنه حق است، اين قلوب همچون زمين هاى مستعد و آماده اى است كه در برابر تابش آفتاب و قطرات حيات بخش باران قرار گرفته، بذرهاى معرفت به سرعت در آن نمو مى كند، اما قلب هايى كه انواع حجاب هاى تعصب و جهل و لجاجت بر آن افتاده از اين حقايق محرومند).(1)

***

در قسمت چهارم از اين آيات نيز سخن از كسانى است كه سرسختانه در مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قيام كرده و هرچه مى شنيدند به مخالفت بر مى خاستند و مى گفتند:

شما فقط اهل باطليد، و اينها همه سحر و جادو و افسانه هاى پيشين است كه هيچ سخن حقى در آن يافت نمى شود!

قرآن مى گويد بر دل هاى اين جاهلان مهر نهاده شده، و لذا چيزى از اين كتاب آسمانى كه منبع حقايق است عايدشان نمى شود.

اين آيه ضمناً رابطه «جهل» و «لجاجت» را روشن مى سازد.

***

در پنجمين و آخرين آيه مورد بحث نمونه اتَّمِ لجاجت مخالفان منعكس است، تا به حال آنچه گفته مى شد از سوى خدا با پيامبرش بود، در اين جا از قول خود آنهاست كه اعتراف مى كنند قلب هاى ما در زير پوشش ها قرار گرفته، و گوش هاى ما سنگين است و ميان ما و تو حجاب است، ما هرگز تسليم سخنان


1- نظير همين آيه با اندكى تفاوت در سوره نمل آيه 81 آمده است.

ص: 330

تو نخواهيم شد، تو به دنبال عمل خود باش و ما هم دنبال عمل خويش هستيم.

اين تعبيرات به خوبى نشان مى دهد كه عامل اصلى پوشش ها و حجاب ها و سنگينى گوش آنها چه بوده است؟ تعبيراتى است كه تعصب و لجاجت از آن مى بارد، و سرچشمه اصلى بدبختى آنها را روشن مى سازد.

ضمناً «تعصب» از ماده «عصب» در اصل به معناى پى هايى است كه عضلات را به يكديگر و يا به استخوان ها متصل مى كند، و وسيله انتقال فرمان مغز به آنها است، و از آن جا كه ساختمان محكمى و شديدى دارد به معناى شدت و استحكام به كار رفته است، و يوم عصيب به معناى روز شديد و سخت است، و به همين جهت به حالت وابستگى شديد به چيزى «تعصب» اطلاق شده است، و «عُصبه» (بر وزن أسوه) به معناى گروهى از مردان (نيرومند) است كه كمتر از ده نفر نباشند، و عَصَبه (بر وزن قَصَبه) به معناى خويشاوندان مرد از سوى پدر است.(1)

«لجاجت» از ماده «لجّ» به معناى اصرار بى جا درباره چيزى، و عدم انصراف از آن است، «لُجَّه» (بر وزن حُجّه» به معناى حركت دريا و امواج تاريك شب است و «بَحْر لجُىّ» به معناى درياى عظيم و متلاطم است و «تَلَجْلُج در كلام» به معناى لكنت و يا تكرار آن و يا آميختن صداها به يكديگر است.(2)

تعصب و لجاجت در حقيقت لازم و ملزوم يكديگرند، زيرا وابستگى به چيزى انسان را وادار مى كند كه در مورد آن اصرار ورزد و پافشارى كند و دفاع بى قيد و شرط نمايد.

البتّه گاهى تعصب به معناى وابستگى به امر حق، استعمال مى شود، ولى غالباً در مورد وابستگى به باطل است.

سرچشمه لجاجت و تعصب هر چه باشد غالباً جهل و كوتاه فكرى آميخته با آن است، چرا كه درانده آن چنين مى پندارد كه اگر دست از عقيده خود بر دارد همه


1- كتاب العين، مفردات مجمع البحرين و لسان العرب.
2- كتاب العين، مفردات، مجمع البحرين، لسان العرب.

ص: 331

چيز را از دست مى دهد، يا شخصيت او را در هم مى شكند.

گاه سرچشمه آن تكبر و خودخواهى است به طورى كه حاضر نيست در مقابل حق خضوع كند، و گاه عوامل ديگر.

تعصب و لجاجت حجاب ضخيمى در مقابل ديدگان عقل انسان ها فرو مى كشد و به آنها اجازه نمى دهد واقعيت ها را ببينند، افرادى را مى بينيم كه به هيچ قيمت حاضر نيستند از عقيده و حرف خود دست بردارند هرچند دلايل قطعى بر بطلان آن اقامه شود، و به اصطلاح اگر با هزار و يك دليل ثابت كنيم مرغ دو پا دارد باز مى گويند فقط يك پا دارد! و اگر دستشان را بگيريم و مقابل آفتاب بريم چشم خود را مى بندند و مى گويند شب است!

آيات فوق به خوبى اين حقيقت را منعكس كرده و اين گونه افراد را كوران و كردن، و گاه مردگان، معرفى مى كند، و گاه مى گويد بر دل هاى آنها مهر نهاده شده و در محفظه اى قرار گرفته و از هر سو بسته شده است.

در روايات اسلامى نيز روى اين معنا تكيه بسيار شده تا آن جا كه اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد: «اللَّجُوجُ لا رَأْىَ لَهُ؛ افراد لجوج نظر صائبى ندارند».(1)

و در جاى ديگر مى فرمايد: «اللَّجاجُ يُفْسِدُ الرَّأْىَ؛ لجاجت نظر صائب را از ميان مى برد».(2)

يا مى فرمايد: «لَيْسَ لِلِلَّجُوج تَدْبيْرٌ؛ لجوج تدبيرى ندارد».(3)

و نيز اميرمؤمنان عليه السلام در خطبه قاصعه مى فرمايد: «فَاللَّهَ اللَّهَ فِى كِبْرِ الْحَمِيَّةِ وَ فَخْرِ الْجاهِلِيَّةِ فَانَّهُ مَلاقِحُ الشَّنَئانِ، وَمَنافِخُ الشَّيْطانِ، الَّتِى خَدَعَ بِهَا اْلأُمَمَ الْماضِيَةَ وَالْقُرُونَ الخالِيَةَ حَتّى أَعْنَقُوا فِى حَنادِسِ جَهَالَتِهِ وَ مَهاورى ضَلالَتِه؛ شما را به خدا سوگند از كبر و نخوت تعصب و تفاخر جاهلى بر حذر باشيد كه مركز پرورش كينه و بغض، و كانون وسوسه هاى شيطان است، كه ملت هاى پيشين و امت هاى قرون گذشته را با آن فريفته است تا آن جا كه در


1- غررالحكم.
2- غررالحكم.
3- غررالحكم.

ص: 332

تاريكى هاى جهالت فرو رفتند و در گودال هاى هلاكت سقوط كردند».(1)

اين سخن را با كلام ديگرى از همان امام بزرگوار پايان مى دهيم كه در نامه خود به گروهى از اهل شهرهاى مختلف در گزارش ماجراى صفين چنين نوشت:

«مَنْ لَجَّ وَتَمادَى فَهُوَ الرّاكِسُ الَّذِى رانَ اللَّهُ عَلَى قَلْبِهِ وَ صارَتْ دائِرَةُ السَّوْءِ عَلى رَأْسِهِ؛ كسى كه (در امور باطل) لجاجت و پافشارى كند پيمان شكنى است كه خدا زنگار بر قلبش نهاده، و حكومت خود كامگان بر سر او سايه اندخته است».(2)

البتّه همان گونه كه گفته شد اصرار و پافشارى بر حق، تعصب نيست، و اگر آن را تعصب نام گذاريم «تعصب ممدوح» است، لذا در حديثى از امام على بن الحسين عليه السلام آمده است: وقتى از مفهوم عصبيّت از آن حضرت سؤال كردند فرمود: «الْعَصَبِيَّةُ الَّتِى يَأْثِمُ عَلَيْها صاحِبُها أَنْ يَرَى الرَّجُلُ شِرارَ قَومِهِ خَيْراً مِنْ خِيار قَومٍ آخَريْنَ، وَلَيْسَ مِنَ الْعصَبِيَّةِ أَنْ يُحِبَّ الرَّجُلُ قَوْمَهُ وَلكِنْ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ أَنْ يُعِيْنَ قَوْمَهُ عَلى الظُّلْمِ؛ عصبيتى كه انسان به خاطر آن گناه مى كند اين است كه بدان قوم خود را بهتر از نيكان اقوام ديگر بداند ولى اين عصبيّت نيست كه انسان قوم خود را دوست دارد عصبيّت اين است كه آنها را اعانت بر ظلم كند».(3)

7- حجاب تقليد كوركورانه
اشاره

قبلًا به اين آيات گوش جان قرا مى دهيم:

1- «قالُوا سَواءٌ عَلَيْنا أَوَ عَظْتَ أَمْ لَمْ تَكُنْ مِنَ الْواعِظِيْنَ- انْ هذا الَّا خُلُقُ اْلأَوَّلِيْنَ- وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِيْنَ» (شعراء/ 136 تا 138).

2- «وَاذا قِيْلَ لَهُمْ تَعَالَوا الى مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَ الَى الرَّسُولِ قَالُوا حَسْبُنَا ما وَجَدْنا


1- نهج البلاغه، خطبه 192.
2- همان مدرك نامه 58.
3- بحارالانوار، جلد 73، صفحه 288.

ص: 333

عَلَيْهِ آبائَنا أَوَلَوْ كانَ آبائُهُم لا يَعْلَمُونَ شيئاً وَ لا يَهْتَدُونَ» (مائده/ 104)

3- «وَاذا فَعَلُوا فاحِشَةً قَالُوا وَجَدْنا عَلَيْها آبائَنا وَاللَّهُ أَمَرَنَا بِها قُلْ انَّ اللَّهَ لا يِأْمُرُ بِالْفَحْشَاءِ أَتَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ» (اعراف/ 28).

4- «وَاذا قِيْلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آبائَنا أَوَلَوْ كانَ الشَّيْطانُ يَدْعُوهُمْ الى عَذابِ السَّعِيْر (لقمان/ 21).

5- «وَكَذلِكَ ما ارْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ فِى قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيْرٍ الَّا قالَ مُتْرَفُوهَا انَّا وَجَدْنا آبائَنا عَلى أُمَّةٍ وَانَّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُوْنَ» (زخرف/ 23).

ترجمه

1- آنها (قوم عاد) گفتند: براى ما تفاوت نمى كند چه ما را اندرز بدهى يا ندهى، اين همان روش و اخلاق پيشينيان است و ما هرگز مجازات نخواهيم شد.

2- و هنگامى كه به آنها گفته شود بياييد به سوى آنچه خدا نازل كرده و به سوى پيامبرش، مى گويند آنچه را از پدران خود يافته ايم ما را بس است! آيا نه چنين است كه پدران آنها چيزى نمى دانستند و هدايت نيافته بودند؟

3- و هنگامى كه كار زشتى انجام مى دهند مى گويند پدران خود را بر اين عمل ديديم، و خدا به ما دستور داده است، بگو: خداوند هرگز دستور به عمل زشت نمى دهد، آيا چيزى بر خدا مى بنديد كه نمى دانيد؟

4- و هنگامى كه به آنها گفته شود از آنچه خدا نازل كرده، پيروى كنيد، مى گويند: نه، ما از چيزى پيروى مى كنيم كه پدران خود را بر آن يافتيم، آيا حتى اگر شيطان آنها را دعوت به عذاب آتش فروزان كند (باز هم تبعيت مى كنند)؟!

5- همين گونه در هيچ شهر و ديارى پيش از تو پيامبرى انذار كننده نفرستاديم مگر اين كه ثروتمندان مست و مغرور گفتند: ما پدران خود را بر مذهبى يافتيم و به آثار آنها اقتدا مى كنيم.

***

ص: 334

شرح مفردات

گرچه واژه «تقليد» در آيات فوق به كار نرفته است بلكه به جاى آن «اقْتِداء يا اهْتِداء» به آثار پيشينيان و نياكان، يا اتباع از پدران و مانند آن به كار رفته است، ولى بد نيست كه مفهوم اين كلمه نيز دقيقاً روشن شود.

اين واژه از ماده «قَلْد» (بر وزن قند) است، در اصل طبق گفته راغب در مفردات به معناى تابيدن طناب است، و قلاده را از اين جهت «قلاده» گويند كه رشته تابيده اى است كه در گردن مى نهند، و قلائد جمع قلاده در آيات قرآن به معناى چار پايانى است كه براى قربانى در مراسم حج چيزى به گردنشان مى آويختند تا شناخته شوند (مائده/ 2) و پيروى از ديگرى را از اين نظر تقليد مى نامند كه سخن او را همچون قلاده اى بر گردن خويش مى نهند، و يا مسؤوليت را همچون قلاده اى بر گردن كسى مى نهند كه از او پيروى مى كنند.

اما «مَقالِيْد» به گفته بسيارى از لغويين جمع مقليد يا مِقْلَد (بر وزن مِحنت) است، (زمخشرى در كشاف مى گويد اين واژه مفردى از جنس خود ندارد).

و مقليد و «اقليد» هر دو به معناى «كليد» است، حتى بعضى از ارباب لغت مانند «ابن منظور» در «لسان العرب» نقل مى كند كه اصل آن از «كليد» فارسى گرفته شده، و در عربى نيز به همين معنا استعمال مى شود، «مقاليد» به معناى خزاين نيز به كار مى رود از اين جهت كه خزاين را قفل مى كنند و جز با در دست داشتن كليد راهى به آن نيست.

بنابراين «مقاليد» ارتباطى با ماده «تقليد» «قلاده» ندارد.(1)

ولى اين احتمال وجود دارد كه هر دو به يك ماده باز گردد زيرا كليد را بسيارى از مردم در رشته اى مى كنند و آن را به گردن خويش مى آويزند.(2)

به هر حال اين پيروى از ديگران كه نامش تقليد است گاه مذموم است و گاه ممدوح و مطلوب كه شرح آن به خواست خدا در پايان همين بحث خواهد آمد


1- مفردات راغب، مجمع البحرين، لسان العرب، و برهان قاطع و كتب ديگر.
2- بعضى نيز اقليد را واژه اى به لغت يمن يا به لغت روم مى دانند( مجمع البحرين و لسان العرب ماده قلد).

ص: 335

و در اين جا منظور همان قسم مذموم است كه از آن تعبير به تقليد كوركورانه مى كنيم.

تفسير و جمع بندى
خلق را تقليدشان بر باد داد!

در نخستين قسمت از آيات فوق به قسمتى از سخنان قوم «عاد» برخورد مى كنيم كه در مقابل پيامبر دلسوز و مهربانشان «هود» عليه السلام بيان داشتند، آنها در پاسخ دعوت هود به توحيد و ترك ظلم و ستم و تجمل پرستى گفتند: «براى ما هيچ تفاوت نمى كند، چه ما را اندرز دهى و چه ندهى، ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم، اين كارها را كه مى بينى اعم از بت پرستى و غير آن روش و اخلاق پيشينيان ماست، و ما به خاطر سخنان تو دست از آنها بر نمى داريم، و برخلاف آنچه تو خيال مى كنى ما هرگز از سوى خدا مجازات نخواهيم شد!

و به اين ترتيب نفوذ ناپذيرى خود را در مقابل سخنان منطقى اين پيامبر بزرگ آشكار ساختند چرا كه حجاب تقليد به آنها اجازه نمى داد واقعيت ها را ببينند.

***

در دوّمين آيه حال مشركان عرب بازگو شده كه وقتى به آنها گفته مى شد به سوى آنچه خدا نازل كرده بياييد، و دست از بت ها و بدعت هاى خود درباره تحريم بسيارى از حيوانات حلال برداريد آنها مى گفتند: همين سنت هاى نياكان، ما را كافى است، ما نياز به هيچ هدايت ديگرى نداريم، نه آيات قرآن و نه غير آن!

ولى قرآن براى بيدار كردن آنها از اين خواب غفلت و پاره كردن حجاب تقليد مى گويد: «مگر نه چيزى است كه پدران آنها چيزى نمى دانستند و هدايت نيافته بودند»؟ آيا تقليد و پيروى بى قيد و شرط از جاهل و گمراه جايز است؟

***

در سوّمين آيه باز اشاره به مشركان عرب (يا جمعى از انسان هاى شيطان

ص: 336

صفت) مى كند كه وقتى عمل زشت و قبيحى را انجام مى دهند اگر از دليل آن سؤال شود جوابى جز اين ندارند كه بگويند: «اين راه و رسم پدران ماست» به همين نيز قناعت نمى كنند بلكه گاه مى گويند: «خدا نيز ما را به همين دستور داده است» (وَاللَّهُ امَرَنْا بِها)

قرآن بلافاصله اين تهمت بزرگ را نفى مى كند و مى گويد:

«خدا هرگز به كارهاى زشت دستور نمى دهد چرا به او نسبت هايى مى دهيد كه نمى دانيد»؟

در اين كه منظور از فحشا (كار زشت و قبيح) در اين آيه چيست؟ بسيارى از مفسران گفته اند اشاره به رسم جمعى از اعراب در عصر جاهليت است كه زن و مرد آنها لخت و برهنه مادر زاد به طواف خانه خدا مى پرداختند، به گمان اين كه در لباس هايى كه مرتكب گناه شده اند شايسته نيست خانه خدا را طواف كنند.

و به اين ترتيب عملى به اين زشتى با تقليد كوركورانه در ميان آنها از نسلى به نسل ديگر منتقل مى شد و حجاب تقليد اجازه نمى داد كه قبح و زشتى اين عمل را درك كنند.

***

در چهارمين و پنجمين آيه سخن از گروهى از مشركان عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يا بت پرستان و گمراهان اعصار پيشين است كه در برابر دعوت پيامبر اسلام و يا انبياى سلف مى گفتند: «ما آداب و رسوم و عقايدى را از نياكان خود به ارث برده ايم، و از آنها پيروى، و به آثار آنها اقتدا خواهيم كرد» يعنى تنها دليل شان براى مخالفت با انبيا همين مسأله تقليد كوركورانه از پدران و نياكان بود.

به اين ترتيب كفر و بت پرستى و انواع گناهان و عادات زشت از طريق تقليد كوركورانه از نسلى به نسلى منتقل مى شد، و روح تقليد چنان حجاب ضخيمى بر عقل و فكر آنها مى انداخت كه هر حقيقتى را منكر مى شدند، قرآن در مقابل اينگونه افراد، گاه مى گويد: «مگر نياكان شما جاهل و گمراه نبودند»؟ آيا تقليد جاهل از جاهل صحيح است؟ «أَوَلَوْ كانَ آبائُهُمْ لا يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَلا يَهْتَدوُن»؟ (مائده/

ص: 337

104).

و گاه مى گويد: «آيا پدران شما آلت دست شيطان نبودند؟ و شيطان آنها را به آتش سوزان فرا نمى خواند»؟ چگونه از آنها پيروى مى كنيد؟؛ أَوَلَوْ كانَ الشَّيْطانُ يَدْعُوهُمْ الى عَذابِ السَّعِيْرِ»؟ (لقمان/ 21).

و گاه مى گويد: «آنچه را پيامبر بر شما آورده از راه و رسم نياكانتان هدايت بخش تر است» چرا از آن پيروى نمى كنيد؟ «قالَ أَوَلَوْ جِئْتُكُمْ بِأَهْدَى مِمّا وجدتم عَلَيْهِ آبائُكُمْ»؟ (زخرف/ 24).

توضيحات:
1- انواع مختلف تقليد

پيروى از ديگران، خواه پيروى از افراد زنده باشد يا از گذشتگان، و خواه پيروى از يك فرد باشد يا از يك گروه، از چهار صورت خارج نيست:

1- تقليد جاهل از عالم- يعنى پيروى كسى كه چيزى را نمى داند از متخصص و آگاه آن فن، همچون مراجعه بيمار ناآگاه از طب به طبيب آگاه و دلسوز.

2- تقليد عالم از عالم- يعنى مراجعه اهل فن به يكديگر و پيروى بعضى از بعضى ديگر.

3- تقليد عالم از جاهل- كه يك انسان آگاه، علم خود را رها كند و چشم و گوش بسته دنبال جاهلان افتد.

4- تقليد جاهل از جاهل- كه گروهى نادان رسم و سنت اعتقادى را بدون دليل براى خود انتخاب كنند و گروه نادان ديگرى چشم و گوش بسته به دنبال آنها به حركت درآيند و بيشترين عامل انتقال عقايد فاسد و رسوم غلط از قومى به قومى ديگر در همين قسم داخل است و بيشترين مذمت قرآن نيز از همين است.

روشن است از اين چهار قسم تنها قسم اوّل است كه مى تواند منطقى و ممدوح باشد و اصولًا محور زندگى انسان ها را در مسائل تخصصى اين گونه

ص: 338

پيروى هاى عاقلانه و منطقى تشكيل مى دهد، زيرا مسلّم است هيچ كس هر چند بزرگترين نابغه جهان باشد نمى تواند در همه چيز صاحب تخصص شود، مخصوصاً در عصر و زمانى كه رشته هاى تخصصى آن قدر گسترش پيدا كرده كه تنها در رشته طب مثلًا صدها گونه تخصص وجود دارد كه عادتاً محال است يك فرد در تمام رشته هاى همين يك فن متخصص شود تا چه رسد به فنون ديگر.

با اين حال هركس در رشته اى متخصص است به اجتهاد خود در آن رشته عمل مى كند و آنها كه در آن رشته مجتهد و صاحب نظر نيستند راهى جز اين ندارند كه به صاحبنظران و متخصصان آن فن مراجعه كنند.

يك مهندس ساختمان اگر بيمار شود به طبيب مراجعه مى كند، و اگر آن طبيب بخواهد ساختمانى بسازد از اين مهندس دستور مى گيرد، يعنى هر كدام در يك رشته «مجتهد» و در رشته اى ديگر «مقلد» هستند، و اين اصلى است عقلايى (رجوع جاهل به عالم، و غير مجتهد به مجتهد، يا غير متخصص به متخصص) كه هميشه در ميان انسان ها بوده و هست، و اصولًا چرخ هاى زندگى بشر بدون آن گردش نمى كند، البتّه صاحب نظران و مجتهدانى كه به آنها مراجعه مى شود شرايطى دارند كه بعداً به آن اشاره خواهد شد.

اين همان است كه گاهى از آن تعبير به «أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» مى شود همان گونه كه قرآن مجيد مى گويد:

«لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللَّهَ أُسْوةٌ حَسَنَةٌ؛ براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى بود» (احزاب/ 21)

و در سوره انعام مى خوانيم: «أَولئِكَ الَّذِيْنَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِه؛ آنها (گروهى از انبياى پيشين مانند اسماعيل و يونس و يحيى و يوسف و موسى) كسانى هستند كه خداوند هدايتشان كرده، پس به هدايت آنان اقتدا كن» (انعام/ 90).

خطاب در اين آيه گرچه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم است ولى بعيد نيست منظور امت باشد.

ص: 339

و اما سه قسم ديگر از اقسام چهارگانه تقليد همه باطل و بى اساس و غير منطقى است، اما «تقليد عالم از جاهل» و «تقليد جاهل از جاهل، كاملًا معلوم است، ولى در مورد تقليد «عالمان» از «عالمان» هرگاه مراجعه عالمى به عالم ديگر براى مشاوه و به دست آوردن اطلاعات بيشتر در آن رشته تخصصى بوده باشد، اين مسلماً مذموم نيست، امّا نام آن را «تقليد» نمى توان گذاشت، بلكه نوعى «تحقيق» و تكميل تخصص است.

تقليد آن است كه عمل و آگاهى خود را در آن رشته به كلى ناديده بگيرد و چشم و گوش بسته از ديگرى پيروى كند، مسلّماً براى چنين شخصى كه قادر بر تحقيق و اجتهاد است چنين تقليدى مذموم و نادرست است، به همين دليل در فقه اسلامى تقليد كردن براى مجتهدان حرام است.

از آنچه گفتيم فلسفه تقليد افراد غير فقيه در مسائل فقهى از مجتهدان و فقهاى آگاه كاملًا روشن شد، و شبيه آن در تمام رشته هاى علمى رواج دارد، و از آن جا كه فقه اسلامى به قدرى گسترده است كه هركس بخواهد در آن صاحب نظر شود بايد تمام عمر خود را وقف تحصيل و تحقيق در اين رشته كند و اين امر براى همه مردم امكان پذير نيست، ناچار بايد گروهى به اين رشته پردازند، و افراد ديگر در مسائل فقهى از آنها پيروى كنند، ولى در اصول اسلام (اصول دين) كه همه به فراخور حال خويش قادر بر تحقيق در آن هستند تقليد جايز نيست.

***

2- شرايط تقليد ممدوح

معمولًا در تعريف «تقليد» مى گويند عبارت است از: «قبول گفتار ديگرى بدون دليل تفصيلى» و گاه بعضى آن را توسعه داده، و پيروى عملى را نيز جزء آن دانسته اند، بدون آن كه سخن و گفتارى در ميان باشد، و گاه تأثيرات ناخود آگاهى را كه اعمال و رفتار و صفات ديگران در انسان مى گذارد نيز جزء آن

ص: 340

دانسته اند.

البتّه قسمت اخير كه به صورت تأثير ناخود آگاه تحقق مى يابد از موضوع بحث ما خارج است، ولى در قسمت اوّل و دوّم در صورتى تقليد مى تواند ممدوح باشد كه از يك سو شخص مورد تقليد (به اصطلاح مرجع تقليد) داراى اين دو شرط عمده باشد: آگاهى و صداقت، يعنى صاحب نظر باشد و تشخيص خود را نيز با صداقت منتقل كند، هرگاه يكى از اين دو از ميان برود تقليد وارد قسم مذموم خواهد شد.

از سوى ديگر موضوع مورد تقليد بايد از موضوعات تخصصى باشد تا تقليد در آن جايز گردد، اما در مسائل عمومى كه همه توانايى بر تحقيق دارند (مانند مسائل مربوط به اصول اعتقادى، و آن قسمت از امور اخلاقى و اجتماعى كه جنبه تخصصى ندارد) هركس بايد به سهم خود در آن تحقيق كند.

از سوى سوّم مقلِّد نيز خود بايد قادر به استنباط نباشد كه اگر قادر باشد و بتواند يك مسأله تخصصى را با تحقيق مورد بررسى قرار دهد تقليد براى او ممنوع است.

و از اين جا مرز ميان تقليد ممدوح و مذموم در جهات سه گانه (شرايط مرجع، شرايط مقلد، شرايط موضوعى كه در آن تقليد صورت مى گيرد) روشن مى شود.

اين بحث را با حديثى از امام صادق عليه السلام پايان مى دهيم:

كسى به امام عرض كرد: با اين كه عوام اطلاعى از كتاب آسمانى خود جز از طريق علمايشان نداشتند چگونه خداوند آنها را به خاطر تقليدشان از علما و پذيرش از آنان مذمت فرموده؟! (اشاره به آيه: وَ مِنهُمْ أُمِيُّونَ لا يَعْلَمُونَ الْكِتابَ الّا أَمانِىَّ ...» و آيه «فَوَيْلٌ لِلَّذِيْنَ يَكْتُبُونَ الْكِتابِ بِأَيْدِيْهِمْ ...) (بقره/ 78 و 79).

آيا عوام يهود با عوام ما كه از علماى قريش خويش تقليد مى كنند تفاوتى دارند؟

امام صادق عليه السلام در جواب فرمود: «ميان عوام ما و عوام يهود از يك جهت تفاوت

ص: 341

است، و از يك جهت برابر، از آن جهت كه مساوى هستند خداوند عوام ما را نيز نكوهش كرده همان گونه كه عوام يهود را مذمت كرده است.

اما آن جهت كه با هم تفاوت دارند اين است كه عوام يهود از وضع علماى خود آگاه بودند به خوبى مى دانستند كه آنها در نقل مطالب دروغ مى گويند، حرام و رشوه مى خورند، و احكام خدا را تغيير مى دهند.

آنها با فطرت خود اين حقيقت را دريافته بودند كه اين گونه اشخاص فاسقند و جايز نيست گفتار آنها را درباره خدا و احكامش بپذيرند، و شايسته نيست گواهى آنها را درباره پيامبران خدا قبول كنند به اين دليل خداوند آنها را مذمت كرده است.

و اگر عوام ما نيز از علماى خود فسق آشكار و تعصب شديد و حرص بر دنيا و اموال حرام ببينند، هركس از آنها تبعيت كنند همانند يهود است كه خداوند آنان را به خاطر پيروى از علماى فاسق مذمت كرده است.

سپس اضافه فرمود: «فَأمّا مَنْ كانَ مِنَ الْفُقَهاءِ صائِناً لِنَفْسِهِ حافِظاً لِدِيْنِهِ مُخالِفاً عَلى هَواهُ مُطِيْعاً لِامْرِ مَوْلاهُ فَلِلْعَوامِ أَنْ يُقَلِّدُوْهُ؛

اما دانشمندانى كه نفس خويش را حفظ كرده و دين خدا را نگهداشته اند، مخالف هواى نفس و مطيع فرمان مولاى خود باشند مردم عوام مى توانند از آنها تقليد كنند».(1)

***

3- انگيزه هاى تقليد كوركورانه

تقليد كوركورانه يا به تعبير ديگر: «تقليد جاهل از جاهل»، و از آن بدتر «تقليد عالم از جاهل»، نشانه وابستگى فكرى است و اين امر عوامل زيادى دارد كه به طور فشرده به قسمتى از آن ذيلًا اشاره مى شود:


1- وسائل الشيعه، جلد 18، صفحه 94، باب 10، از ابواب صفات القاضى، حديث 20 البتّه در كتاب وسائل بخشى از اين حديث آمده حديث به طور كامل در احتجاج طبرسى و تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام نقل شده، مرحوم علامه مجلسى در جلد 2 بحارالانوار، صفحه 86 تا 89 نيز آن را نقل كرده است.

ص: 342

1- عدم بلوغ فكرى- ممكن است افرادى باشند از نظر جسمى بالغ شوند اما تا آخر عمر به مرحله بلوغ و استقلال فكرى نرسند، آنها به همين دليل هميشه در زندگى پيرو اين و آنند و هيچ گاه شخصاً به تحليل مسائل نمى پردازند.

چشم آنها پيوسته به ديگران دوخته شده، و هرچه آنها گفته اند تكرار مى كنند، بى آن كه از خود اراده اى داشته باشد، به همين دليل گاه به خاطر تغيير محيط خود ممكن است مسير را احياناً به كلى عوض كنند، و به اصطلاح صد و هشتاد درجه تغيير جهت دهند.

راه مبارزه با اين نوع تقليد كوركورانه بالا بردن سطح فرهنگ جامعه و شكوفايى افكار و استعدادهاست.

2- شخصيت زدگى، به اين ترتيب كه كسى را به عنوان قهرمان بى نظير بپذيرد، به گونه اى كه براى خود در برابر او هيچ گونه قدرت اظهار نظر نبيند، در اين حال چشم و گوش بسته به دنبال او حركت مى كند هرچند آن شخصيت شايسته پيروى و تقليد هم نباشد.

3- علاقه شديد به نياكان و پيشينيان كه گاهى در هاله اى از عظمت و قداست فرو مى روند، هرچند هيچ گونه شايستگى نداشته باشند، در اين جا نسل هاى بعد چشم و گوش بسته به دنبال آنها حركت مى كنند، و با اين كه معمولًا نسل هاى بعد كه وارث علوم گذشتگان هستند و خود نيز مسائل تازه اى بر آن مى افزايند از گذشتگان آگاهترند در عين حال مقلّد چشم و گوش بسته آنها مى شوند.

4- گروه گرايى با تعصب هاى قبيله اى- اين گونه گرايش ها و تعصب ها نيز سبب مى شود كه جمعى چشم و گوش بسته دنبال گروه و حزب و قبيله و دار و دسته خود حركت كنند، و هرچه را آنها مى گويند تكرار نمايند، و هرگز حق تجزيه و تحليل مستقل مسائل و استقلال در تفكر به خود ندهند.

اين عوامل چهارگانه و پاره اى عوامل ديگر سبب مى شود كه بسيارى از خرافات، موهومات، عقايد باطل، رسوم و آداب غلط، سنت هاى جاهلى و

ص: 343

اعمال زشت، از جمعى به جمع ديگر و از نسلى به نسلى ديگر منتقل گردد.

يا به تعبير ديگر گرايش هاى نادرست بالا حجابى در مقابل ديدگان فكر آنها مى شود و از معرفت حق باز مى مانند.

8- حجاب رفاه طلبى
اشاره

نخست با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «وَاذا انْزِلَتْ سُوَرةٌ أَنْ آمِنُوا بِاللَّهِ وَجاهِدُوا مَعَ رَسُولِهِ اسْتَأْذَنَكَ أُولُوا الطَّوْلِ مِنْهُمْ وَقالُوا ذَرْنَا نَكُنْ مَعَ الْقاعِدِيْنَ- رَضُو بِانْ يُكُونُوا مَعَ الْخَوَالِفِ وَ طُبعَ عَلى قُلُوبِهمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ (توبه/ 86 و 87).

2- «إنَّما السَّبِيلُ عَلَى الَّذِيْنَ يَسْتأ ذِنُونَكَ وَ هُمْ أَغِنياءُ رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ الْخَوالِفِ وَ طَبَعَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَعْلَمُونَ» (توبه/ 93).

ترجمه:

1- و هنگامى كه سوره اى نازل گردد كه به خدا ايمان بياوريد، و همراه پيامبرش جهاد كنيد، كسانى از آنها (گروه منافقان) كه توانايى دارند از تو اجازه مى خواهند و مى گويند: بگذار ما با قاعدين (آنها كه از جهاد معافند) بوده باشيم آنها راضى شدند كه با متخلفان باشند و بر دل هايشان مهر نهاده شده، لذا نمى فهمند.

2- راه مؤاخذه تنها به روى كسانى باز است كه از تو اجازه مى خواهند در حالى كه بى نيازند (و امكانات كافى دارند) آنها راضى شدند كه با متخلفان بمانند و خداوند بر دل هايشان مهر نهاده لذا چيزى نمى دانند.

تفسير و جمع بندى
* ما را همانند كودكان از جهاد معاف كنيد!

قسمت اوّل از اين آيات ناظر به كسانى است كه حاضر نبودند به دستورات الهى در زمينه جهاد عمل كنند، و با اين كه هم داراى قدرت جسمانى و هم قدرت

ص: 344

مادى كافى براى حضور در ميدان جنگ داشتند، سعى مى كردند خود را در صف افراد ناتوان، يعنى كسانى كه از نظر جسمى يا مالى توانايى جهاد نداشتند، جا دهند.

آنها اصرار داشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آنها اجازه دهد در صف «قاعدين» و «خوالف» درآيند.

«قاعدين» جمع «قاعد» (نشسته) به معناى كسانى است كه از جهاد معذورند.

«خَوالِفْ» جمع «خالفه» از ماده خَلْف (بر وزن حرف) به معناى پشت سر است به همين جهت به زنان كه به هنگام رفتن مردان به خارج منزل در منزل باقى مى مانند «خالفه» گفته مى شود، بعيد نيست در اين جا مفهوم اعمى داشته باشد كه تمام كسانى را كه به نحوى از حضور در ميدان جهاد معذور بودند شامل گردد اعم از زنان و كودكان و پيران و بيماران.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «خالفه» به معناى ستونى است كه در انتهاى خيمه قرار مى گيرد و از آن جا كه زنان در منزل مى مانند گاهى اين لفظ كنايه از زنان است.

بعضى نيز گفته اند «خالف» به معناى كسى است كه تخلفات فراوان مى كند.(1)

گاهى اين واژه به معناى «بد بو» نيز آمده است، نظر به اين كه بوى بد جانشين بوى خوب شده است.

بعضى نيز آن را به معناى انحطاط و گرايش به پستى نيز تفسير كرده اند چرا كه لازمه تخلف است(2) ولى معناى اوّل از همه مناسب تر به نظر مى رسد.

به هر حال هدف اين است كه اين رفاه طلبان و عافيت جويان كه هرگز حاضر نيستند در بحران ها و طوفان هاى اجتماعى مانند سايرين ايثارگرى كنند حاضرند در صف كودكان و بيماران درآيند ولى از جهاد معاف شوند، قرآن در پايان آيه مى گويد: «بر دل هاى آنها مهر نهاده شده، و به همين دليل چيزى


1- المنار، جلد 10، صفحه 572.
2- تفسير فخر رازى، جلد 16، صفحه 163.

ص: 345

نمى فهمند».

آرى علاقه به راحت طلبى و تن پرورى و زندگى مرفه آميخته به عيش و نوش همچون حجابى بر ديدگان فكر آنها افتاده، آنها نمى فهمند كه سعادت انسان در خور و خواب نيست، گاه سعادتش اين است كه در ميدان جهاد گام بگذارد و پيكر خونينش بر صفحه ميدان جهاد بيفتد، و به لقا اللَّه و جوار قرب حق و ضيافت پر افتخار او راه يابد، ولى كسى كه اين مسائل را نمى فهمد حتى ممكن است آن را به باد استهزا و سخريه گيرد.

***

در دوّمين آيه به دنبال معاف شمردن گروهى از حكم جهاد مانند ضعيفان و بيماران، و كسانى كه هيچ گونه وسيله اى براى شركت در ميدان جهاد ندارند در حالى كه قلبشان مشتاقانه در عشق جهاد مى طپد و سيلاب اشك از چشمانشان به خاطر عدم قدرت بر انفاق در اين راه جارى است، مى فرمايد: «اينها موأخذه ندارند، مؤاخذه مخصوص كسانى است كه ثروتمند و توانا هستند و با اين حال مى خواهند با متخلفان بمانند».

باز در اين جا قرآن مى گويد: «خداوند بر دل هاى آنها مهر نهاده و لذا چيزى نمى دانند» چرا كه اين راحت طلبى حجاب ضخيمى بر چشمان قلبشان افكنده است، به اين ترتيب هر دو آيه يك حقيقت را تعقيب مى كند و روشن مى سازد كه رابطه اى ميان تخلف از جهاد به خاطر راحت طلبى و عافيت جويى با عدم درك حقيقت وجود دارد.

9- حجاب امانى
اشاره

«يُنادُونَهُمْ أَلَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ قالُوا بَلى وَلكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَتَرَبَّصْتُمْ وَارْتَبْتُمْ وَغَرَّتْكُمُ الأَمَانِىُّ حَتَّى جاءَ أَمْرُ اللَّهِ وَغَرَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُوْرُ» (حديد/ 14).

ترجمه

«آنها (منافقان، در روز قيامت) مؤمنان را صدا مى زنند آيا ما با شما نبوديم؟

ص: 346

مى گويند آرى، ولى شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار (مرگ پيامبر را) مى كشيديد و شك و ترديد داشتيد، و آرزوهاى دراز شما را فريب داد تا زمانى كه فرمان خدا (مرگتان) فرا رسد، و شيطان شما را در برابر خداوند فريب داد».

تفسير و جمع بندى
* آرزوهاى دور و دراز!

«امانِى» جمع «امِنيَّه» به معناى حالتى است كه در نفس انسان از تمناى چيزى حاصل مى شود(1) كه ما در فارسى به آن «آرزو» مى گوييم، منتها از آن جا كه آرزو به صورت معقول نه تنها عيب نيست، بلكه عامل حركت براى ساختن آينده است، آنچه عيب است آرزوهاى دور و دراز و غير منطقى است و لذا امنيه و امانى را، در اين گونه موارد، به آرزوهاى دور و دراز كه انسان را از همه چيز غافل مى كند و پرده بر روى عقل و فكر آدمى مى افكند تفسير مى كنند.

«ابن اثير» مى گويد: «تمنى» به معناى علاقه به حصول امر مطلوبى است، و همچنين به حديث نفس درباره حوادثى كه در آينده واقع مى شود يا نمى شود، اطلاق مى گردد و «مُنْيَه» (بر وزن كُنيه) و «امنيّه» به يك معنا آمده است.(2) ولى بعضى امنيه را به معناى «دروغ» ذكر كرده اند زيرا شخص دروغگو مطلبى در دل خود پرورش مى دهد.(3)

راغب مى گويد: از آن جا كه دروغ تصور چيزى است كه حقيقت ندارد آرزوها نيز همچون سرچشمه اى براى دروغ محسوب مى شود، و اگر به دروغ «امنيه» گفته مى شود از اين رهگذر است.


1- مفردات راغب- بايد توجه داشت كه امانى جمع امنيه است و مُنى( بر وزن شما) جمع مُنيه( بر وزن كنيه) است.
2- لسان العرب.
3- المنجد، ماده منى.

ص: 347

بعضى نيز ريشه اصلى اين كلمه را تقدير و فرض و تصوير مى دانند(1) و آرزوها را از اين نظر امانى مى گويند كه انسان در دل خويش آنها را تقدير و تصوير مى كند.

به هر حال هنگامى كه مؤمنان در قيامت در پرتو ايمان به سرعت صحنه محشر را به سوى بهشت مى پيمايند منافقان فرياد مى زنند: نگاهى هم به ما كنيد تا از نور شما استفاده كنيم، آنها مى گويند به پشت سرباز گرديد (به دنيا) و از آن جا نورى فراهم سازيد، در اين موقع ديوارى ميان آنها زده مى شود كه درى دارد، درونش رحمت است و برونش عذاب. (حديد/ 13)

اين جا است كه فرياد منافقان بلند مى شود مى گويند مگر ما با شما نبوديم؟ مگر ما با شما در دنيا در يك جامعه زندگى نمى كرديم؟ در اين جا نيز مقدارى از راه را با شما بوديم چه شد ناگهان از ما جدا شديد شما به سوى رحمت الهى رفتيد و ما را در چنگال عذاب رها ساختيد؟!

اين جاست كه در پاسخ به آنها مى گويند: درست است همه با هم بوديم، در كوچه و بازار، گاه در سفر و حضر و گاه همسايه هم بوديم و حتى گاهى در يك خانه زندگى مى كرديم، ولى شما گرفتار پنج خطاى بزرگ شديد نخست اين كه با پيمودن طريق كفر و نفاق خود را به هلاكت افكنديد و فتنه گرى داشتيد (ولِكنَّكُمْ فَتَنْتُم انْفُسَكم).

ديگر اين كه پيوسته انتظار شكست مسلمانان و حتى مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را داشتيد و در هر كار خير تعلل مى ورزيديد (وَتَرَبَّصتُم).

سوّم اين كه شما در همه چيز ترديد مى كرديد خصوصاً در امر معاد و حقانيت اسلام (وَارْتَبْتُم).

چهارم اين كه آرزوهاى دور و دراز شما را فريب داد و پرده بر عقل و فكرتان


1- مجمع البحرين طريحى.

ص: 348

افكند تا زمان مرگتان فرا رسيد (وَغَرَّتْكُمُ الأَمانىُّ حَتّى جاءَ أَمُراللَّه).

پنجم علاوه بر همه اينها شيطان فريبكار نيز شما را در برابر خداوند فريب داد، به شما گفت: به عفو خدا دلگرم باشيد هرگز مجازاتتان نخواهد كرد (وَغَرّكُمْ بِاللَّه الْغَرُورُ).

آرى اين عوامل دست به دست هم داد، و صحنه اى را كه هم اكنون مشاهده مى كنيد به وجود آورد و ديوارى را كه مى بينيد ميان ما و شما ايجاد نمود!

شاهد سخن جمله چهارم است كه مى گويد آرزوهاى دور و دراز شما را فريب داد، آرى گاه دامنه آرزو و امنيه ها به قدرى وسيع و گسترده مى شود كه تمام فكر انسان را به خود مشغول مى دارد، او را از همه چيز غافل و بى خبر مى سازد، و در عالمى از خيال و پندار فرو مى برد، چشم و گوش را كور و كر مى كند، و افراد دانا و هوشيار را از همه جا بى خبر مى سازد.

تا آن جا كه گاهى نقشه هايى براى خود در زندگى مى كشند كه در عمر نوح نيز قابل عمل نيست، گاه مقدمه چينى هايى براى رسيدن به اهداف مادى مى كنند كه هركس با يك محاسبه ساده مى فهمد در قرن ها نيز قابل وصول نمى باشد، و اين است معناى حجاب معرفت.

بعضى مفسّران در تفسير امانى علاوه بر آرزوهاى دراز پنج قول نقل كرده اند:

«آرزوى ضعف و شكست مؤمنان، فريب هاى شيطان دنيا، انتظار استغفار پيامبر براى آنها، به ياد داشتن حسنات و فراموش كردن سيئات(1) بعضى نيز آن را به معناى «اباطيل» تفسير كرده اند.

ولى ناگفته پيداست كه همه اينها در مفهوم جامع آرزوهاى دور و دراز جمع است.

***

توضيحات
حجاب آرزوها در روايات اسلامى

اين واقعيت كه آرزوهاى آميخته با خيال پردازى و دور از واقع بينى پرده اى بر


1- تفسير قرطبى، جلد 9، صفحه 6417.

ص: 349

عقل و شعور مى افكند نه تنها در قرآن مجيد كه در روايات اسلامى و تواريخ نيز شاهد فراوان دارد حديث معروف اميرمؤمنان على عليه السلام: «انَّ أَخْوَفَ ما أَخافُ عَلَيْكُمْ اثْنانِ، اتِّباعُ الْهَوى وَطُولُ الأَمَلِ، فَامّا اتِّبَاعُ الْهَوى فَيصُدُّ عَنِ الْحَقِّ و أَمَّا طُولُ الأَمَلِ فَيُنْسِى الأَخِرَةَ؛ خطرناكترين چيزى كه بر شما از آن مى ترسم دو چيز است: پيروى از هواى نفس و درازى آرزوهاست، اما پيروى از هوى نفس مانع حق مى شود و اما درازى آرزوها آخرت را به فراموشى مى سپارد».(1)

در حديث ديگرى در كلمات قصار اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است: «الأَمانِىُّ تُعْمِى أَعْيُنَ الْبَصَائِرِ؛ آرزوى دراز چشم هاى بصيرت را كور مى كند».(2)

و نيز در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم: «جماعُ الشُرَّ فِى الأَغْتِرارِ بِالْمُهَلِ وَاْلإتِكالِ عَلَى اْلأَمَلِ؛ مجموعه شر و فساد در مغرور شدن به مهلت هاى الهى و تكيه كردن بر آرزوهاست»(3)

و باز در همين زمينه از آن حضرت عليه السلام آمده است: «غُرورُ اْلأمَلِ يُفْسِدُ الْعَمَلَ؛ غرور و فريب آرزو اعمال را فاسد مى كند».(4)

كوتاه سخن اين كه كسى مى تواند چهره زيباى حقيقت را آن چنان كه هست ببيند و به سرچشمه زلال معرفت برسد كه ديده عقل خود را حجاب آرزوها نپوشاند و در ميان اين ابر تيره و تار قرار نگيرد.

اين بحث را با حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم آن جا كه فرمود: «وَأَعْلَموا أَنَّ الأَمَلَ يُسْهِى الْعَقْلَ وَيُنْسِى الذِّكْرَ فَأَكْذِبُوا الأَمَلَ فَانَّهُ غُرُورٌ وَصاحِبُه مَغْرُورٌ؛ بدانيد آرزوهاى دراز عقل را گمراه مى سازد و ياد خدا را به فراموشى مى سپارد، بنابراين به آرزوها اعتنا نكنيد كه فريبنده است و صاحبش فريب خورده».(5)


1- نهج البلاغه، خطبه 42.
2- كلمات قصار، جمله 275.
3- غرر الحكم( حرف ج، شماره 55).
4- غرر الحكم.
5- نهج البلاغه، خطبه 86.

ص: 350

بخش دوّم: اعمالى كه حجاب معرفت مى شود

10- حجاب گناهان
اشاره

با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «الَّذِيْنَ يُكَذِّبُوْنَ بِيَومْ الْدِّيْنِ- وَ ما يُكَذِّبُ بِهِ الَّا كُلُّ مَعْتَدٍ أَثِيْمٍ- اذا تُتْلَى عَلَيهِ آياتُنا قالَ أَساطِيْرُ الأَوَّلِيْنَ- كَلّا بَلْ رانَ عَلَى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ» (مطففين/ 11 تا 14).

2- «فَهَلْ عَسَيْتُمْ إنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِى الأَرْضِ وَتُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ- أُوْلئِكَ الَّذِيْنَ لَعَنَهُم اللَّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَأَعْمَى أَبْصارَهُمْ» (محمّد/ 22 تا 23).

3- «أَوَلَمْ يَهْدِ لِلَّذِيْنَ يَرِثُونَ الأَرْضَ مِنْ بِعْدِ أَهْلِها أَنْ لَوْ نَشاءُ أَصَبْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَنَطْبَعُ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُم لايَسْمَعُونَ» (اعراف/ 100).

4- «ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِيْنَ أَساؤُا السَّوأَى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اليه (روم/ 10).

ترجمه:

1- همان ها كه روز قيامت را انكار مى كنند- و تنها كسانى آن را انكار مى كنند كه متجاوز و گنهكارند- همان كسانى كه وقتى آيات ما بر آنها خوانده مى شود مى گويند: اين افسانه هاى پيشينيان است- چنين نيست كه آنها خيال مى كنند، بلكه اعمالشان چون زنگارى بر دل هايشان نشسته!

2- اگر روى گردان شويد آيا جز اين انتظار مى رود كه در زمين فساد كنيد و قطع رحم نماييد؟ آنها كسانى هستند كه خداوند از رحمت خويش دورشان ساخته، گوش هايشان را كر و چشم هايشان را كور نموده است.

3- آيا كسانى كه وارث روى زمين بعد از صاحبان قبلى آن مى شوند عبرت نمى گيرند كه اگر بخواهيم آنها را نيز به گناهانشان هلاك مى كنيم و بر دل هايشان مهر مى نهيم تا (صداى حق را) نشنوند.

ص: 351

4- سرانجام كار كسانى كه بدى كردند اين شد كه آيات ما را تكذيب نمودند (و راه هدايت را گم كردند).

تفسير و جمع بندى
* گناه انسان را كور و كر مى كند.

در نخستين آيات مورد بحث، قرآن اشاره به كسانى مى كند كه قيامت را به كلى منكرند سپس مى گويد دلايل قيامت روشن است تنها كسانى به انكار بر مى خيزند كه متجاوز و گنهكارند، آنها هيچ گاه در برابر آيات الهى تسليم نمى شوند، لذا وقتى آيات خدا بر آنها خوانده مى شود براى اين كه آن را نپذيرند مى گويند: اينها افسانه ها و اساطير پيشينيان است!

قرآن با صراحت مى گويد چنين نيست كه آنها گمان مى كنند اين سخنان به خاطر آن است كه اعمال زشت و گناهانشان چون زنگارى بر دل هايشان نشسته.

در اين جا قرآن واژه «رَيْن» را به كار برده و چنانكه قبلًا گفتيم سه تفسير از سوى ارباب لغت براى آن شده: نخست زنگارى كه روى اشياى قيمتى مى نشيند، ديگرى زنگارى كه روى فلزات مى نشيند و دليل بر پوسيدگى آن است، سوّم هر چيزى كه سلطه و غلبه بر شيئى ديگر پيدا مى كند، لذا واژه را در غلبه شراب بر عقل، و موت بر انسان هاى زنده، و خواب بر چشمان به كار مى برند.(1)

البتّه همه اين معانى در يك مفهوم جامع است و آن زنگارهايى است كه بر اشيا غلبه مى كند، سپس به هرگونه غلبه شيئى بر شيئى ديگر اطلاق شده است.

از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه گناه صفاى قلب را مى گيرد، به گونه اى كه حقايق در اين آيينه الهى منعكس نمى شود، وگرنه آيات حق مخصوصاً در زمينه مبدا و معاد روشن و آشكار است.

لذا بعضى از مفسّران گفته اند كه از اين آيه ظاهر مى شود اولًا اعمال بد، نقوش و صورت هايى در نفس ايجاد مى كند، و ثانياً اين نقش ها و صورت ها مانع از


1- تفسير فخر رازى، جلد 31، صفحه 94 و روح المعانى، جلد 30، صفحه 72.

ص: 352

ادراك حق مى شود، و ثالثاً روح آدمى به حسب طبيعت نخستينش داراى صفا و جلايى است كه حقيقت را چنانكه هست درك مى كند و ميان حق و باطل جدايى مى افكند و تقوا را از فجور و بى تقوايى تشخيص مى دهد، همان گونه كه در آيه 7 و 8 سوره شمس آمده: «وَنَفْسٍ وَ ما سَوّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها؛ سوگند به روح آدمى و آن كس كه آن را آفريد، و سپس فجور و تقوايش را به آن الهام كرده است».(1)

بعضى ديگر از مفسّران تحليل ديگرى در اين زمينه دارند كه خلاصه اش اين است:

«هنگامى كه انسان اعمالى را تكرار مى كند تدريجاً حالت ملكه نفسانى پيدا مى كند، مانند خواندن و نوشتن كه در آغاز انسان با زحمت زياد آن را انجام مى دهد ولى بعد از تكرار و ممارست چنان بر اين كار مسلّط مى شود كه بدون احتياج به فكر و مطالعه آن را انجام مى دهد.

در مورد گناهان نيز چنين است هنگامى كه انسان كراراً مرتكب معاصى شود در قلبش ملكه گناه حاصل مى گردد، و مى دانيم حقيقت گناه چيزى جز اين نيست كه انسان را به غير خدا مشغول مى كند، و توجه به غير خدا ظلمت است، هنگامى كه اين ظلمت ها يكى بعد از ديگرى بر قلب چيره شد صفاى اوّلى را از آن مى گيرد، و اين ظلمت ها سلسله مراتب دارد، در مرحله اوّل «رَيْن» يا زنگار است و در مرحله ديگرى «طَبْع» (مهر نهادن) است و در مرحله بالاتر «قفل ها»!

***

قسمت دوّم از آيات ناظر به وضع منافقان است كه به دروغ دعوى ايمان مى كردند اما هنگامى كه آيات جهاد نازل مى شد اين بيمار دلان حالتى شبيه كسى كه در آستانه مرگ قرار گرفته و نزديك است قبض روحش شود پيدا مى كردند، قرآن به آنها مى گويد: اگر شما به مخالفت خود ادامه دهيد و از فرمان خدا و عمل به كتاب او روى برگردانيد، انتظارى جز اين نخواهد بود كه در زمين فساد كنيد، و حتى بر خويشاوندان خويش رحم ننماييد، بعد مى افزايد:


1- الميزان، جلد 20، صفحه 349.

ص: 353

خداوند اين گروه را (به جرم اين گناهانشان) مورد لعن قرار داده، و شنوايى و بينايى آنها را گرفته، چشم هايشان كور و گوش هايشان كر است، چهره حق را نمى بينند و صداى حق را نمى شنوند.

اين آيات نيز از يك سو نشان مى دهد كه نفاق حجابى است بر دل و جان، و از سوى ديگر بيانگر تأثير گناهان مخصوصاً «فساد در زمين» و «قطع رحم» و «ظلم و ستم» روى ادراك و تشخيص انسان است.

جمله «ان توليتم» را بعضى به معناى «روى گردانيدن» تفسير كرده اند، و بعضى ديگر به معناى رسيدن به مقام ولايت و حكومت، يعنى اگر روزى زمام حكومت به دست شما بيفتد دست به فساد و خونريزى و قطع رحم خواهيد زد(1) لذا در بعضى از روايات از على عليه السلام آمده است كه اين آيه درباره بنى اميه نازل شده است.(2) اشاره به اين كه هنگامى كه زمام حكومت را در دست گرفتند نه بر صغير رحم كردند و نه به كبير، حتى خويشاوندان خود را به خاك و خون كشيدند.

ولى «تولى» خواه به معناى اعراض از جهاد باشد، و خواه به معناى رسيدن به مقام حكومت و دست به ظلم و فساد زدن، تفاوتى در بحث ما نخواهد داشت و در هر حال نشان مى دهد كه گناهان حجاب قلوبند.

***

در سوّمين آيه به كسانى اشاره مى كند كه وارث پيشينيان و گذشتگان شده اند بى آن كه از سرنوشت آنها درس عبرتى بگيرند، مى فرمايد: «ما اگر بخواهيم مى توانيم آنها را به گناهانشان كيفر دهيم و عذاب كنيم، و بر دل هايشان مهر نهيم و گوش هاى شنوا را از آنها بگيريم».

ذكر مجازات بر گناهان همراه با مهر نهادن بر دل ها و گوش ها، اشاره به رابطه اى در ميان اين دو است.


1- در تفسير روح المعانى، و تفسير مجمع البيان و تفسير الميزان ذيل آيات مورد بحث هردو تفسير ذكر شده است.
2- تفسير نورالثقلين، جلد 5، صفحه 40، حديث 59.

ص: 354

بعضى گفته اند اين آيه اشاره به آن است كه اگر بخواهيم آنها را به يكى از دو عذاب مجازات مى كنيم: يا به خاطر گناهانشان نابودشان مى سازيم، يا آنها را زنده نگه مى داريم اما حس تشخيص حق از از باطل را از آنها سلب مى كنيم و اين مجازاتى است دردناكتر از نابود شدن با عذاب هاى الهى!

ولى با توجه به اين كه «أَصَبْناهُمْ» به صورت فعل ماضى است و «نَطْبَعُ عَلى قُلُوبهم» به صورت فعل مضارع است معلوم مى شود كه جمله دوّم جمله مستقلى است و عطف بر ما قبل نمى باشد بنابراين معناى آيه چنين مى شود: «ما به هر حال بر دل هاى اين گروه مهر مى نهيم و حجابى بر آن مى افكنيم» (خواه در عذاب آنها تعجيل كنيم يا نه).(1)

***

در چهارمين و آخرين آيه مورد بحث به عاقبت كار كسانى اشاره مى كند كه اعمال بدى مرتكب شده اند مى گويد: «سرانجام، آنها آيات الهى را تكذيب كردند و به باد استهزا گرفتند» كه بالاترين مرحله كفر است.

چگونه چنين نباشد و حال آن كه گناهان همچون بيمارى خوره به جان انسان مى افتد و ايمان او را تدريجاً از بين مى برد، حجابى بر قلب و جانش مى افكند، و او را كور و كر مى كند، نه تنها ايمان نمى آورد، بلكه به كفر خويش افتخار مى كند، و تاريخ امثال اين گونه اشخاص را بسيار به خاطر دارد.

كوتاه سخن اين كه آيات مختلف قرآن مجيد گناهان و معاصى را يكى از موانع عمده معرفت مى شمرد، حقيقتى كه براى بسيارى از مردم قابل لمس است و آن را تجربه كرده اند كه وقتى گناهى از آنها سر مى زند تاريكى خاصى در قلب و جان خود مى بينند، و به عكس به هنگام گرايش به پاكى و تقوا احساس روشنايى و آمادگى براى معرفت بيشتر دارند.


1- اين تفسير به صورت يك احتمال در تفسير فخر رازى ذيل آيه مورد بحث آمده است، ولى تفسير الميزان اين جمله را معطوف بر اصَبْنا مى داند كه در معناى، مستقبل است، اما تفسير اوّل مناسب تر به نظر مى رسد.

ص: 355

توضيحات
حجاب بودن گناه در روايات اسلامى

اين حقيقت به طور گسترده در روايات اسلامى مورد توجه قرار گرفته و احاديث زير نمونه هايى از آن است:

1- در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه فرمود:

«انَّ الْعَبْدَ اذا أَخْطَأَ خَطِيْئَةً نُكِتَتْ فِى قَلْبِهِ نُكْتَةٌ سَودأء فَاذا هُؤ نَزَعَ وَاسْتَغْفَرَ اللَّه وَتابَ صَقُلَ قَلْبُهُ فأِنْ عادَ زِيْدَ فِيْها حَتّى تَعْلُو عَلَى قَلْبِهِ، وَ هُوَ الرَّانْ (الرَّيْن) الَّذِىْ ذَكَرَ اللَّهُ فِى كِتابِه كَلاّ بَلْ رانَ عَلَى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ؛

هنگامى كه انسان گناهى مى كند نقطه سياهى در قلب او ظاهر مى گردد، اگر از آن گناه خوددارى كرده و استغفار و توبه كند صيقل داده مى شود، اما اگر مجدداً ادامه داده، گناه را تكرار كند، آن نقطه سياه زيادتر مى شود، تا تمام قلبش را فرا گيرد، و اين همان زنگارى است كه خداوند در كتابش ذكر فرموده است: «كَلّا بَلْ رانَ عَلَى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ»(1)

2- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود:

«كانَ أَبِى يَقُولُ ما مِنْ شَىْ ءٍ افْسَدُ لِلْقَلْبِ مِنْ خَطِيتئَةٍ انَّ الْقَلْبَ لَيُواقِعُ الْخَطِيْئَةَ فَما تَزالُ بِه حَتّى تَغْلِبَ عَلَيْهِ فَيَصِيْرُ اعْلاهُ اسْفَلَهُ؛

پدرم مى فرمود: چيزى بدتر از گناه قلب را فاسد نمى كند، قلب تحت تأثير گناه واقع مى شود و تدريجاً گناه در آن اثر مى گذارد تا بر آن غالب گردد، در اين هنگام قلب وارونه مى شود و بالاى آن پايين قرار مى گيرد!»(2)

بديهى است منظور از وارونه شدن قلب دگرگون شدن حس تشخيص آدمى است، تا آن جا كه بر اثر انس به گناه زشتى ها را زيبايى، و اعمال حسنه و زيبا را زشت مى بيند، و اين خطرناكترين مرحله است.


1- تفسير قرطبى، جلد 10، صفحه 7050- روح المعانى، جلد 30، صفحه 73- تفسير فخر رازى، جلد 31، صفحه 94.
2- اصول كافى، جلد 2 باب الذنوب، حديث 1.

ص: 356

3- باز در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «اذا أَذْنَبَ الرَّجُلُ خَرَجَ فِى قَلْبِهِ نُكْتَةٌ سَوْدَاءٌ فَانْ تابَ انْمَحَتْ، وَانُ زادَ زادَتْ حَتّى تَغْلِبَ عَلى قَلْبِهِ فَلا يُفْلِحُ بَعْدَها أَبَدا؛ هنگامى كه انسان گناه مى كند نكته سياهى در قلب او پيدا مى شود، اگر توبه كند محو مى گردد، و اگر بر گناه بيفزايد زيادتر مى شود تا تمام قلبش را فرا مى گيرد، و بعد از آن هرگز روى رستگارى را نخواهد ديد!».(1)

روشن است كه نخستين شرط رستگارى درك حقايق است، آن كس كه قلب يعنى عقلش از كار افتاده است چگونه مى تواند سعادتمند و رستگار شود؟

همين معنا در روايتى از امام باقر عليه السلام با مختصر تفاوتى در تفسير آيه «كَلّا بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُوْنَ» نقل شده و در آن تعبير به نقطه سياه و سفيد شده است كه بر اثر گناه نقطه سياه غالب مى شود و نقطه سفيد و نورانى را مى پوشاند.(2)

4- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: «كَثْرَةُ الذٌنٌوبِ مُفْسِدةٌ لِلْقَلْبِ؛ كثرت گناهان قلب (عقل) انسان را تباه و فاسد مى كند».(3)

5- در كتاب خصال در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمده است: «أَرْبَعُ خِصالٍ يُمِتْنَ الْقَلْبِ: الذَّنْبُ عَلَى الذَّنْبِ ...؛ چهار خصلت است كه قلب را مى ميراند: گناه بعد از گناه ...».(4)

و لذا براى از ميان بردن آثارى كه از گناهان بر دل مى نشيند علاوه بر توبه دستور داده شده است كلمات پيشوايان دين را بخوانند چنانكه در تفسير «نورالثقلين» از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است: «تَذاكَروُا وَتَلاقُوا وَتَحَدَّثُوا فَانَّ الْحَدِيْثَ جلاءٌ لِلْقُلُوبِ، انَّ الْقُلُوبَ لَتِرَيْنُ كما يَرِيْنُ السَّيْفُ، وَ جَلائُهُ الْحَدِيْثُ؛ با يكديگر گفتگو كنيد و برادران دينى را ملاقات نماييد و احاديث (پيشوايان دين را) نقل كنيد كه حديث مايه جلاى دل هاست، دل آدمى زنگار مى گيرد همان گونه كه شمشير زنگار مى گيرد و صيقل آن حديث است».(5)

6- اميرمؤمنان على عليه السلام نيز ضمن خطبه اى اشاره به اين حقيقت كرده درباره


1- اصول كافى، جلد 2، باب الذنوب، حديث 13.
2- همان مدرك، حديث 20، در مجمع البحرين ماده رين نيز همين معنا نقل شده است.
3- درالمنثور، جلد 6، صفحه 326.
4- خصال، جلد 1، صفحه 252، حديث 65، شبيه همين معنا در درالمنثور، جلد 6، صفحه 326 نيز آمده است.
5- نورالثقلين، جلد 5، صفحه 531، حديث 23.

ص: 357

گروهى از بيماردلان مى فرمايد: «قَدْ خَرَقَتِ الشَّهَواتُ عَقْلَهُ وَأَماتَتِ الدُّنْيا قَلْبَهُ وَ وَلَهَتْ عَلَيْها نَفْسُهُ فَهُوَ عَبْدٌ لَها؛ شهوترانى ها عقل او را دريده، و دنيا قلبش را ميرانده، و نفس او عاشقانه به دنيا كشيده شده، و او برده دنياست»!(1)

7- امام صادق عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند كه فرمود: «اذا ظَهَرَ الْعِلْمُ وَاحْتُرِزَ الْعَمَلُ وَائْتَلَفَتِ الأَلْسُنُ وَاخْتَلَفَتِ الْقُلُوبُ وَتَقاطَعَتِ الأَرْحامُ هُنالِكَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فَأَصَّمَهُمْ وَأَعْمَى أَبْصارَهُمْ؛ هنگامى كه علم آشكار گردد و عمل كنار رود، زبان ها متحد و دل ها مختلف باشد، و نسبت به خويشاوندان قطع رحم شود، در اين هنگام خداوند آنها را لعن مى كند، گوش هايشان را كر و چشم هايشان را كور مى نمايد».(2)

8- اين معنا در خصوص بعضى از گناهان نيز مورد تصريح قرار گرفته، چنانكه اميرمؤمنان على عليه السلام درباره كسانى كه جهاد را ترك مى كنند مى فرمايد: «الْبَسَهُ اللَّهُ ثَوْبَ الذُّلِ ... وَضُرِبَ عَلَى قَلْبِهِ بِالأَ سْهابِ وَأُدِيْلَ الْحَقُّ مِنْهُ بِتَضْييْعِ الْجِهادِ؛ خداوند لباس ذلت بر تن آنها مى پوشاند و عقل و فهمشان تباه مى گردد و حق آنها به خاطر تشييع جهاد پايمال مى شود».(3)

***

11- حجاب كفر و اعراض
اشاره

نخست به اين آيات گوش جان فرا دهيم:

1- «تِلْكَ الْقُرَى نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبائِها وَلَقَدْ جائَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِ الْكافِرِيْنَ» (اعراف/ 101).

2- «فَبِما نَقْضِهِمْ مِيْثاقَهُمْ وَكُفْرِهِمْ بِآياتِ اللَّهِ وَقَتْلِهِمُ الأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وُقَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بُكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ الّا قَلِيْلا» (نساء/ 155).

3- «وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّهِ فأَعْرَضَ عَنْها وَنَسِىَ ما قَدَّمَتْ يَداهُ انّا


1- نهج البلاغه، خطبه 103.
2- نورالثقلين، جلد 5، صفحه 41، حديث 63.
3- نهج البلاغه، خطبه 27.

ص: 358

جَعَلْنا عَلَى قُلُوبِهِمْ اكِنَّةً يَفْقَهُوهُ وَ فِى آذانِهِمْ وَقْراً وَ انْ تَدْعُهُمْ الَى الْهُدَى فَلَنْ يَهْتَدُوا اذاً أَبَدا» (كهف/ 57).

4- «... وَالَّذِيْنَ لا يُؤْمِنُونَ فِى آذانِهِم وَ قْرٌ وَ هُوَ عَلَيِهْم عَمىً اوْلئِكَ يُنادَوْنَ مِنْ مَكانِ بَعِيْدٍ» (فصلت/ 44).

ترجمه

1- اينها آبادى هايى است كه اخبار آن را براى تو شرح مى دهيم، آنها (چنان لجوج بودند كه) به آنچه قبلًا تكذيب كرده بودند ايمان نمى آوردند، اين چنين خداوند بر دل هاى كافران مهر مى نهد (و بر اثر لجاجت و ادامه گناه حس تشخيص را از آنها سلب مى كند).

2- به خاطر اين كه پيمانشان را شكستند و آيات خدا را انكار كردند و پيامبران را به ناحق كشتند، و به خاطر اين كه از روى استهزا مى گفتند: بر دل هاى ما پرده افكنده شده (و سخنان پيامبران را درك نمى كنيم مطرود درگاه خدا شدند) آرى خداوند به علت كفرشان بر دل هاى آنها مهر زده، و لذا جز عده كمى ايمان نمى آورند.

3- چه كسى ستمكارتر است از آنها هنگام يادآورى آيات پروردگارشان از آن روى مى گردانند، و گناهانى را كه انجام داده فراموش مى كنند، ما بر دل هايشان پرده افكنده ايم تا نفهمند، و در گوش هايشان سنگينى قرار داده ايم (تا صداى حق را نشنوند) و لذا اگر آنها را به سوى هدايت بخواند هرگز هدايت نمى شوند.

4- ... ولى كسانى كه ايمان نمى آورند در گوش هايشان سنگينى است، و چنان در اشتباهند كه گويى نابينا هستند، (صداى حق را نمى شنوند) همچون كسانى كه از راه دور صدا زده مى شوند.

تفسير و جمع بندى
چرا گناه حجاب ديده جان است؟

ص: 359

در نخستين آيه مورد بحث، بعد از اشاره به سرگذشت پنج گروه از اقوام پيشين (قوم نوح، هود، صالح، لوط و شعيب) كه بر اثر تكذيب آيات الهى، گرفتار عذاب هاى الهى شدند، مى فرمايد: اين اقوامى كه ما اخبارش را براى تو بازگو مى كنيم، كسانى نبودند كه اتمام حجت بر آنها نشده باشد، بلكه پيامبران با دلايل روشن به سراغ آنها آمدند، ولى آنها بر اثر لجاجت، بر كفر و تكذيب خود اصرار ورزيدند و همين اصرار بر كفر سبب شد كه خداوند بر دل هاى آنها مهر نهد، و حس تشخيص را از آنان بگيرد.

جمله: «وَكَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِ الْكَافِريْنَ؛ اين گونه خداوند بر دل هاى كافران مهر مى نهد» اشاره به هر كافرى نيست، زيرا بسيارى از حق طلبان قبل از شنيدن دعوت انبيا در صف كافران بودند و بعد به صف مؤمنان پيوستند، بلكه منظور كسانى است كه در كفر خود اصرار و لجاجت دارند، و همين كفر مانع درك و ديد آنها مى شود شاهد اين سخن، جمله:

«فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ» مى باشد، زيرا اين جمله مى گويد: «آنها هرگز به آنچه قبلًا تكذيب كرده بودند ايمان نمى آورند» يعنى چنان متعصبند كه هرگز حاضر به تغيير روش و بازگشت از باطل به سوى حق نيستند، در تفسير الميزان و فخر رازى هر كدام پنج معنا براى اين جمله ذكر شده است (1) ولى ظاهر از مفهوم آيه همان است كه در بالا گفتيم.

***

در دوّمين آيه پس از اشاره به خلافكارى هاى جمعى از يهود و دشمنى هاى آنها نسبت به پيامبران خدا مى فرمايد: ما آنها را به خاطر پيمان شكنى و انكار آيات خدا و قتل پيامبران، لعن كرديم و از رحمت خود دور ساختيم، و همچنين به خاطر اين كه از روى استهزا مى گفتند دل هاى ما در غلاف است و چيزى از سخنان تو، اى موسى نمى فهميم.

قرآن مى گويد درست است آنها چيزى درك نمى كنند اين به خاطر آن است كه خداوند به سبب كفرشان بر دل هايشان مهر نهاده!


1- الميزان، جلد 8، صفحه 215، تفسير فخر رازى، جلد 14، صفحه 186.

ص: 360

بديهى است منظور از كفر در اين جا كفرى است آميخته با لجاجت، كفرى است آميخته با عناد و دشمنى نسبت به انبيا، و كفرى است آميخته با پيمان شكنى هاى پى در پى و استهزاى آيات الهى، مسلماً چنين كفرى حجاب است، حجابى سخت كه اجازه درك حقايق را به انسان نمى دهد، و اين چيزى است كه آنها براى خود پسنديده اند، و جبرى در كار نيست.

ظاهر اين است كه منظور آنها از جمله «قُلُوبُنا غُلْفٌ؛ دل هاى ما در غلاف است» استهزا و مسخره آيات الهى و شخص موسى بن عمران است، نه اين كه آنها واقعاً درباره خود چنين اعتقادى را داشته باشند و بگويند ما چنين آفريده شده ايم كه حقيقتى را درك نمى كنيم (آن چنان كه از بعضى تفسيرها استفاده مى شود)(1) ولى خداوند اين سخن آنها را جدى گرفته، و به آنها مى گويد: آرى خداوند بر دل هاى شما به واسطه كفر و لجاجتان مهر نهاده و چيزى نمى فهميد!

اين احتمال نيز داده شده است كه منظور از اين جمله اين است كه دل هاى ما ظرف هايى مملوّ از علم و دانش است همچون غلافى كه شمشير در آن باشد پس ما نيازى به علم و دانش ديگرى نداريم.(2) ولى اين احتمال نيز بسيار بعيد به نظر مى رسد.

به اين ترتيب در تفسير آيه سه احتمال ذكر شده كه از همه مناسب تر معناى اوّل است، در بعضى از تفاسير در اين جا روايتى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه بسيار پر معنا است فرمود: «الطّابَعُ مُعَلَّقٌ بِقائِمَةِ الْعَرْشِ فَاذا انْتُهِكَتِ الْحُرمَةُ وَ عُمِلَ بِالْمَعاصِى واجْتُرِى ءَ عَلى اللَّهِ تَعالَى بَعَثَ اللَّهُ تَعالى الطّابعَ فَطَبَعَ عَلى قَلْبِهِ فَلا يَعْقِلُ بَعْدَ ذلِكَ شَيْئاً؛ مهر خداوند به ستون عرش آويخته است، هنگامى كه هتك حرمت و عمل به معاصى و جرئت در برابر خداوند صورت گيرد خداوند مهر كننده را مى فرستد كه با آن مهر قلب اين شخص را مهر مى زند و بعد از آن چيزى درك نخواهد كرد».(3)


1- الميزان، جلد 5، صفحه 138، و قرطبى، جلد 3، صفحه 2004.
2- اين احتمال در تفسير فخر رازى، جلد 11، صفحه 87، و تفسير قرطبى، جلد 3، صفحه 2004، و روح المعانى، جلد 6، صفحه 8 آمده است.
3- روح المعانى، جلد 6، صفحه 8.

ص: 361

قابل ذكر است كه «طابع» (بر وزن قابل) به معناى مهر زننده است و «طابَعْ» (بر وزن آتش) به معناى خودِ مهر است و به نظر مى رسد كه حديث فوق، اوّلى با فتح و دوّمى با كسر باء مى باشد.

اين حديث بار ديگر اين حقيقت را به وضوع ثابت مى كند كه در اين موضوع مسأله جبر در كار نيست، بلكه حجاب هاى دل نتيجه اعمال خود انسان است.

***

در سوّمين آيه مورد بحث به عنوان يك استفهام تقريرى مى گويد: آيا از كسانى كه آيات الهى را مى شنوند و اعراض مى كنند و گناهان خود را به فراموشى مى سپارند كسى ظالم تر پيدا مى شود؟ ما بر دل هاى اين گونه افراد فراموش كار لجوج كه اصرار بر كفر و انكار و تكذيب دارند پرده مى افكنيم، تا آن را نفهمند و از فيض و سعادت ايمان محروم گردند، و گوش هايشان را از شنيدن صداى حق محروم مى سازيم، و لذا هرچه دعوت به سوى آن شوند هرگز هدايت نمى پذيرند.

و اين كه قرآن آنها را ظالم ترين افراد شمرده، دليلش روشن است، چرا كه هم به خويش ظلم مى كنند و هم به ديگران، و هم در برابر ساحت قدّس خداوند و آيين او ظالمند، بنابراين آيه فوق نه تنها دلالتى بر جبر ندارد كه دليل بر اصل اختيار است.

از نكات جالب اين كه فخر رازى كه خود از طرفداران مسلك جبر است هنگامى كه به اين آيه مى رسد مى گويد: آخر اين آيه دليل طرفداران جبر است در حالى كه صدر آيه دليل طرفداران اختيار! سپس مى افزايد: ما كمتر آيه اى در قرآن به نفع يكى از اين دو گروه پيدا مى كنيم مگر اين كه در كنار آن آيه اى به نفع گروه ديگر است، و تجربه گواه صدق گفتار ماست، اين امتحان شديدى از سوى خدا براى بندگان است، تا علماى راسخون در علم را از مقلدين جدا سازد!(1) چه اعتراف عجيبى؟!


1- تفسير فخر رازى، جلد 21، صفحه 142-/ عجب اين كه آلوسى در روح المعانى هنگامى كه اين جمله را نقل كرده گفته است: فخر رازى مى گويد اين آيه جزء دلايل قائلين به جبر است و آيه قبل از آن جزء دلايل قائلين به اختيار، در تفسير الميزان نيز همين مطلب از روح المعانى اخذ شده، در حالى كه فخر رازى صدر و ذيل يك آيه را مى گويد( دقت كنيد).

ص: 362

و مطلبى را كه بايد بر گفتار «فخر رازى» بيفزاييم اين است كه هرگز آيات قرآن را نمى شود جدا از هم مورد توجه قرار داد، تا چه رسد به صدر و ذيل يك آيه، و اگر ما صدر و ذيل آيه مورد بحث را با هم مورد مطالعه قرار دهيم مجموعاً تأكيدى است بر مسأله اختيار، زيرا آغاز آيه مى گويد اعراض از آيات خدا و انجام گناهان فعل خود انسان است، و اوست كه فاعل بالاختيار اين امور مى باشد، و ذيل آن مى گويد: خداوند كسانى را كه در اين راه اصرار ورزند مجازات مى كند و مجازاتش پرده افكندن بر دل هاى آنهاست.

به تعبير ديگر: خداوند در اين گناهان اين اثر را آفريده كه صفاى قلب را از ميان مى برد، قدرت تشخيص را از انسان سلب مى كند، كجاى اين سخن مى تواند دليل بر جبر باشد؟ اگر سم كشنده است و انسان آگاهانه به سراغ آن برود آيا اين تأثير قهرى را مى توان جبر نام نهاد؟!

آخرين آيه مورد بحث به افراد بهانه جو و لجوجى اشاره مى كند كه گاه مى گفتند چرا قرآن به زبان عجم نازل نشده؟ تا ما براى آن اهميّت بيشترى قائل باشيم و فايده آن محدود به قوم عرب نباشد! (و شايد غرضشان اين بود كه توده مردم از آن چيزى نفهمند و جذب آن نشوند).

قرآن در پاسخ آنها در صدر اين آيه مى گويد: «وَلَوْ جَعَلْناهُ قُرآناً أَعْجَمِيَّا لَقالُوا لَوْلا فُصِّلَتْ آياتُهُ؛ اگر آن را قرآن عجمى قرار مى داديم حتماً مى گفتند چرا آياتش روشن نيست؟» و سپس مى افزودند «ءَأَعْجَمِىٌّ وَ عَرَبِىٌّ؛ آيا قرآن عجمى از پيغمبر عربى درست است»؟!

سپس خدا به پيامبرش دستور مى دهد: «بگو اين براى كسانى كه ايمان مى آورند مايه هدايت و شفاست ولى افراد لجوجى كه اصرار بر عدم ايمان دارند گوش هايشان سنگين است و حق را نمى شنوند، گويى از نقطه دور دستى آنها را صدا مى زنند، تنها زمزمه اى مى شنوند اما مطلبى از آن عايدشان نمى شود».

اين آيه نيز به خوبى روشن مى سازد كه بهانه جويى ها، لجاجت ها و اصرار در

ص: 363

كفر حجابى بر گوش جان انسان مى افكند و بينايى دل را از او مى گيرد.(1)

12- حجاب تجاوز و عدوان
اشاره

ثُمَّ بَعَثْنا مِنْ بَعْدِهِ رُسُلًا إِلَى قَومِهِمْ فَجاؤُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ كَذلِكَ نَطْبَعُ عَلى قُلُوبِ الْمُعْتَدِيْنَ» (يونس/ 74).

ترجمه

* «سپس بعد از او (بعد از نوح) رسولانى به سوى قومشان فرستاديم، و با دلايل روشن به سراغ آنها آمدند، ولى آنان به چيزى كه پيش از آن تكذيب كرده بودند ايمان نياوردند، اين چنين بر دل هاى تجاوزكاران مهر مى نهيم».

تفسير و نتيجه:

در سوره يونس قبل از اين آيه سرگذشت «نوح» را بيان مى كند كه در ميان قوم خود به امر هدايت و انذار برخاست، ولى آنها به تكذيب او پرداختند، اما خداوند آن قوم سركش را با طوفان هلاك كرد، و مؤمنانى را كه همراهش بودند به وسيله كشتى نجات داد و وارثان روى زمين قرار داد.

سپس مى افزايد: بعد از نوح رسولانى را به سوى اقوامشان فرستاديم هر رسولى به سوى قوم خود آمد و دلايل روشن از معجزات و دلايل منطقى و آيينى كه محتوايش بر حقانيتش شهادت مى داد براى آنها آوردند، ولى آنها سر تسليم فرود نياوردند، و همچنان بر تكذيبى كه از قبل داشتند پافشارى كردند.

پايان آيه كه شاهد سخن ماست مى فرمايد: «اين گونه بر دل هاى تجاوزكاران مهر مى نهيم؛ كَذلِكَ نَطْبَعُ عَلى قُلُوبِ الْمُعْتَدِيْنَ» اشاره به اين كه تجاوزگرى و اعتدا حجابى بر دل مى افكند و مهرى بر قلب مى نهد كه انسان هر قدر آيات الهى را


1- جمله« وَ هُوَ عَليْهِمْ عَمَى را بعضى از مفسّران چنين معنا كرده اند كه« قرآن سبب نابينايى اين گروه مى شود در حالى كه هم ابن منظور در لسان العرب و هم راغب در مفردات تصريح كرده اند كه جمله عَمى عَليه به معناى اشْتَبَهَ عَلَيْهِ حَتّى صارَ كَالأَعْمَى است يعنى مطلب چنان بر او مشتبه شد كه گويى نابيناست( دقت كنيد).

ص: 364

هم ببيند حق را از باطل تشخيص نمى دهد.

اين مهر الهى كه بر دل هاى اين گروه تجاوزگر مى خورد هم ممكن است جنبه مجازات الهى داشته باشد، و هم اثرى از آثار ادامه تجاوز، و منظور از تجاوز در اين جا تجاوز در برابر حق و ادامه عصيان و گناه دشمنى با رسولان الهى است.

جمله «فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِه مِنْ قَبْلُ؛ آنها كه به چيزى كه پيش از آن تكذيب كرده بودند ايمان نياوردند» اشاره به اين است كه نخست بعضى از انبيا به سراغ آنان آمدند آنها به تكذيب پرداختند، بار ديگر انبياى ديگرى آمدند و دلايل روشنى براى آنها آوردند باز ايمان نياوردند، و اين به خاطر آن بود كه عناد و لجاج پرده هاى ضخيمى بر عقلشان افكنده بود.

بعضى نيز گفته اند منظور از تكذيب كنندگان همان قوم نوح است كه در طوفان از بين رفتند و منظور از قومى كه ايمان نياوردند كسانى هستند كه بعد از آنها به وجود آمدند ولى راه قوم تجاوز گر نوح را ادامه دادند.(1)

(ولى لازمه اين تفسير اين است كه مرجع هاى ضمير در جمله هاى «كذبوا» و «ليؤمنوا» متفاوت باشد و اين بعيد به نظر مى رسد بنابر اين بهتر همان تفسير اوّل است).

اين احتمال نيز داده شده است كه منظور اقوامى است كه بعد از نوح به وجود آمدند و حقايقى از دعوت انبياى پيشين براى آنها نقل شد و آنها به تكذيب برخاستند، سپس پيامبرانى با بينات آمدند باز هم همان تكذيب را ادامه دادند، به اين ترتيب تكذيب اوّل مربوط به مطالبى بوده كه به صورت نقل به آنها رسيده بود، و تكذيب دوّم مربوط به مطالبى بوده كه خودشان از انبيا ديدند.(2)

اين تفسير نيز مناسب به نظر مى رسد و جمع ميان هر دو تفسير نيز بعيد نيست.

13- حجاب سطحى نگرى و ترك تدبر
اشاره

1- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 125.
2- روح المعانى، جلد 11، صفحه 143.

ص: 365

1- «وَيَدْعُ الأنْسانُ بالشَّرِ دُعائَهُ بِالْخَيْرِ وَ كانَ الأنْسانُ عَجُولا» (اسراء/ 11).

2- «أَفَلا يَتَدبَّرُونَ الْقَرُآنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقُفالُهَا» (محمّد/ 24).

ترجمه

1- و انسان (وابسته شتابزدگى) به سراغ بدى ها مى رود آن گونه كه نيكى ها را مى طلبد.

2- آيا آنها در قرآن تدبر نمى كنند يا بر دل هايشان قفل نهاده شده است؟!

تفسير و جمع بندى
* قفل هاى سنگين بر دل ها!

در نخستين آيه به يكى از علل مهم بى ايمانى كافران كه عدم مطالعه كافى در امور است اشاره مى كند، مى فرمايد: آنها به خاطر دستپاچگى و عجله و عدم دقت و تدبر در امور، گاه چنان به دنبال بدى ها مى شتابند كه گويى به دنبال خيرات و سعادت ها مى روند، چنان به سوى پرتگاه پيش مى روند كه گويى بهترين محل امن و امان است، و چنان به سوى ننگ و عار مى دوند كه گويى مسير افتخار است.

يعنى عجله و سطحى نگرى و ترك تدبر حجاب بر درك و ديد آنها مى افكند، تا آن جا كه بدى را نيكى، و بدبختى را خوشبختى، و بيراهه را صراط مستقيم مى پندارند.

در تفسير «الميزان» آمده است كه منظور از عجول بودن انسان اين است كه هرگاه چيزى را مى طلبد با خونسردى به سراغ آن نمى رود و پيرامون جهات صلاح و فساد آن انديشه و تفكر نمى كند، تا جهات خير آشكار گردد و آن را طلب كند، بلكه به محض اين كه چيزى توجه او را به خود جلب مى كند بى مطالعه به دنبال آن مى رود، و چه بسا شر است و زيان مى بيند، انسان عجول نمى تواند فرقى ميان خير و شر بگذارد و چنان به باطل هجوم مى برد كه گويى

ص: 366

به سوى حق مى رود.(1)

در اين كه منظور از «يَدْعُ» (مى خواند) در اين جا چيست؟ بعضى از مفسّران گفته اند مراد هرگونه طلب كردن است، خواه به لفظ دعا باشد كه از خدا بخواهد، يا عملًا به دنبال آن برود، چرا كه همه اينها را دعا مى گويند.(2)

ولى از بعضى از تفاسير استفاده مى شود كه منظور همان دعا كردن و تقاضا از خدا نمودن است، و لذا در شأن نزول آيه گفته اند كه اين آيه درباره «نضر بن حارث» از مشركان معروف عرب نازل شد كه گفت: «اللّهُمَّ انْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةًمِنَ السَّماءِ؛ خداوندا اگر آنچه را محمّد صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد حق است و از ناحيه تو، بارانى از سنگ از آسمان بر سر ما نازل كن» (انفال/ 32). اين دعا مستجاب شد و او هلاك گشت.(3)

مرحوم طبرسى در مجمع البيان نيز هر دو تفسير را ذكر كرده، و ظاهراً مفهوم آيه گسترده است و هر دو را شامل مى شود.

در حديثى از امام صادق عليه السلام در تفسير اين آيه مى خوانيم كه فرمود: «وَاعْرِفْ طَرِيْقَ نَجاتِكَ وَهَلاكِكَ، كَىْ لا تَدْعُوا اللَّهَ بِشَىٍ عَسى فِيْهِ هَلاكُكَ وَأَنْتَ تُظُنُّ أَنَّ فِيْهِ نَجاتُكَ، قالَ اللَّهُ تَعالى وَيَدْعُ الأَنْسانُ بِالشَّرِ دُعائَهُ بِالْخَيْرِ وَ كانَ الأَنْسانُ عَجُولًا؛

راه نجات و هلاك خود را (با دقت و بررسى كامل) بشناس، مبادا چيزى از خدا طلب كنى كه هلاك تو در آن است، در حالى كه گمان مى كنى مايه نجات توست، خداوند متعال مى فرمايد:

انسان شر را آن گونه طلب مى كند كه خير را مى طلبد و انسان عجول است».(4)

در حديث ديگرى آمده است كه حضرت آدم به فرزندان خود چنين نصيحت كرد: «كُلَّ عَمَلٍ تُريْدُونَ أَنْ تَعْمَلُوا فَقِفُوا لَهُ ساعةً فَانِّى لَوْ وَقَفْتُ ساعةً لَمْ يَكُنْ أَصابَنِى ما أَصابَنِى!؛ هر كارى را كه مى خواهيد انجام دهيد ساعتى درنگ و انديشه كنيد، چرا كه اگر من


1- الميزان، جلد 13، صفحه 51( با تلخيص).
2- همان مدرك، صفحه 50- و از آن جا كه باء در« بالشر و بالخير» باء صله است معناى جمله اين مى شود يدع الشر كدعائه الخير.
3- تفسير قرطبى، جلد 6، صفحه 3841 و فخر رازى، جلد 20 صفحه 162.
4- نورالثقلين، جلد 3، صفحه 141.

ص: 367

ساعتى تامل و انديشه كرده بودم آنچه بر سرم آمد، نمى آمد»!(1)

و به همين جهت عرب عجله را «أُمُّ النَّداماتِ» (مادر پشيمانى ها) نام نهاده است!

و نيز گفته اند: «عجله از شيطان است مگر در شش مورد: اداى نماز، هنگامى كه وقت داخل شود، دفن ميّت هنگامى كه حضور به هم رساند، تزويج دختر بكر هنگامى كه بالغ گردد، و اداى دين هنگامى كه وقتش فرا رسد و اطعام ميهمان هنگامى كه وارد شود و تعجيل در توبه هنگامى كه گناهى از او سرزند».

در اين كه منظور از جمله «وَكانَ الأنْسانُ عَجُولا» و جمله هاى ديگرى از اين قبيل در آيات قرآن مجيد كه نقاط ضعف مهمى را براى طبيعت انسان مى شمرد چيست؟ در تفسير نمونه گفته ايم كه منظور انسان هايى است كه تحت تربيت مربيان الهى قرار نگرفته اند و به صورت خودرو بار آمده اند، نه انسان هاى تربيت يافته و مهذب.

***

در دوّمين آيه مورد بحث سخن از گروهى از منافقان لجوج است كه در آيات قبل آنها را به عنوان كوردلان، و نابينايانى، معرفى كرده كه اگر به حكومت رسند بر هيچ كس رحم نخواهند كرد و آنها رانده شدگان درگاه خدايند، سپس در اين آيه مى گويد: «آيا آنها در آيات قرآن تدبر نمى كنند تا حقيقت را دريابند، يا بر دل هاى آنها قفل نهاده شده است؟ نه يك قفل كه قفل ها، و با وجود اين قفل ها چگونه توانايى بر درك حقيقت دارند؟!

در اين كه «امْ» در اين جا متصله است يا منقطعه در ميان مفسّران گفتگو است.(2) اگر متصله باشد معناى آيه چنين مى شود: آيا آنها در قرآن تدبر نمى كنند يا بر دل هاى آنها قفل ها است، و اگر منقطعه باشد معناى آيه چنين مى شود: آيا آنها در قرآن تدبر نمى كنند، نه، بلكه بر دل هايشان قفل هاست.

و در هر صورت دليل بر اين است كه ميان «تدبر» و «حجاب بر دل ها» تضادى


1- روح البيان، جلد 5، صفحه 137.
2- آلوسى در روح المعانى از سيبويه نقل مى كند كه ام متصله است، و از ابوحيان و گروهى ديگر نقل مى كند كه منقطعه است( جلد 26، صفحه 67).

ص: 368

وجود دارد و آن را مى توان اشاره اى به حجاب بودن ترك تدبر دانست.

در تفسير «فى ظلال القرآن» آمده است، طبق اين آيه تدبر در قرآن حجاب ها را از بين مى برد، روزنه هاى دل را باز مى كند، نور معرفت بر قلب جارى مى سازد، افكار را به حركت در مى آورد، عقل ها را به جوشش وا مى دارد، درون را خالص، و روح را زنده و روشن و نورانى مى سازد.(1)

در اين كه چرا «قلوب» در اين ايه به صورت نكره ذكر شده؟ جمعى از مفسّران گفته اند دو دليل مى تواند داشته باشد: نخست اين كه وضع وحشتناك دل هاى آنها را مشخص كند كه دل هايى است نكره و ناشناخته، پر قساوت و ظلمانى.

ديگر اين كه منظور قلوب گروهى از آنان است، زيرا همه آنها هنوز به مرحله اى نرسيده اند كه درك و ديدشان به كلى از كار بيفتد و قفل ها بر دل هايشان قرار گيرد.

ذكر «اقفال» به صورت جمع اشاره به حجاب هاى گوناگونى است كه بر دل هايشان افتاده، مانند نفاق و عناد و لجاجت و خودخواهى و غرور.

اين نكته نيز قابل توجه است كه «ترك تدبر» و «حجاب دل» روى يكديگر تأثير متقابل دارند. هريك نسبت به ديگرى مى تواند در يك مرحله علت و در مرحله ديگر معلول باشد، گاه ترك تدبر سبب تاريكى قلب مى شود، و گاه تاريكى قلب سبب ترك تدبر بيشتر مى گردد.

اين سخن را با حديثى از امام باقر عليه السلام پايان مى دهيم، مى فرمايد:

«قاريان و خوانندگان قرآن سه گروهند: گروهى آن را مى خوانند و سرمايه خود قرار داده و به وسيله آن شاهان را مى دوشند! و آن را وسيله برترى جويى بر مردم قرار مى دهند!

و گروهى قرآن را مى خوانند و تنها الفاظ آن را حفظ مى كنند و حدودش را ضايع مى سازند، و آن هرگز به هدف نمى رسند، خدا امثال آنها را در ميان حاملان قرآن زياد نكند!


1- فى ظلال القرآن، جلد 7، صفحه 462.

ص: 369

و گروهى ديگر قرآن را مى خوانند و دوايش را بر دردهاى قلبشان مى نهند، با آن شب بيدار مى مانند (و عبادت مى كنند) و روز را تشنه مى مانند و روزه مى گيرند، به وسيله آن در مساجدشان قيام مى كنند، و از بستر برمى خيزند، خداوند عزيز جبار به وسيله آنها بلاها را دفع مى كند و با آنان بر دشمنانش هجوم مى برد، و به خاطر آنان خداوند باران از آسمان نازل مى كند، ولى به خدا سوگند اين گونه قاريان قرآن از كبريت احمر (گوگرد سرخ) كمياب ترند (فَوَاللَّهِ لَهؤُلاءِ فِى قُرّاءِ الْقُرآنِ أَعَزُّمِنَ الْكِبْرِيْتِ الأَحْمَرِ)(1)

14- حجاب ارتداد
اشاره

نخست به آيه زير گوش جان فرا مى دهيم:

«اتَّخَذُوا ايْمانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيْلِ اللَّهِ انَّهُمْ ساءَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ- ذلِكَ بِانَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُوْنَ» (منافقون/ 2 و 3).

«آنها (منافقان) سوگندهايشان را سپر ساخته اند تا مردم را از راه خدا باز دارند، آنها كار بدى انجام مى دهند- اين به خاطر آن است كه نخست ايمان آوردند، سپس كافر شدند- لذا بر دل هاى آنها مهر نهاده شده است به همين دليل چيزى نمى فهمند».

تفسير و توضيح

اين آيات ناظر به حال منافقان است، گرچه نفاق خود يكى از حجاب هاى معرفت است ولى قرآن در اين جا تكيه بر مطلب ديگرى مى كند، مى گويد: آنها در آغاز ايمان آوردند، سپس راه كفر را پيش گرفتند لذا بر دل هايشان مهر نهاده شد، به گونه اى كه قادر به درك حقيقتى نيستند.

در اين كه آنها چه اشخاصى بودند؟ گروهى از مفسّران معتقدند آنها گروهى بودند كه ظاهراً ايمان آوردند ولى در باطن كفر مى ورزيدند.


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 627 كتاب فضل القرآن، باب النوادر، حديث 1.

ص: 370

در حالى كه ظاهر آيه نشان مى دهد كه آنها در آغاز حقيقتاً مؤمن شدند بعد راه كفر را پيش گرفتند، اما كفرى توأم با نفاق و پنهان كارى، زيرا تعبير به «ثُمَّ» نشان مى دهد كه كفر آنها بعد از ايمان صورت گرفته، نه همراه با ايمان كه يكى ظاهرى باشد و ديگر باطنى، و به اين ترتيب آيه سخن از حجاب ارتداد به ميان آورده است.

و جاى تعجب نيست كه وقتى انسان طعم ايمان را چشيد و نشانه هاى حقانيت آيين خدا را مشاهده كرد اگر راه كفر پيش گيرد، آن هم كفر توأم با نفاق، خداوند بر عقل و فكر او پرده بيفكند، و بر قلبش مهر نهد.

اگر كسى از اوّل حق را تشخيص نداده ممكن است عذرى داشته باشد، اما هرگاه بعد از شناخت حق و ايمان آوردن به آن پشت پا زند غالباً دليل بر عناد و لجاجت اوست، و خداوند نعمت معرفت را از چنين انسانى مى گيرد و حجابى بر قلبش فرو مى افكند.

البتّه هيچ دليلى نداريم كه همه منافقان از آغاز كار بى ايمان باشند، بلكه گروهى هستند كه در آغاز واقعاً ايمان مى آورند همان گونه كه در سوره توبه آيه 74 نيز آمده است: «وَكَفَروُا بَعْدَ اسَلامِهْم؛ آنها بعد از قبول اسلام كافر شدند» و اين ارتداد توأم با لجاجت حجابى است بر دل ها.

بار ديگر تكرار مى كنيم كه اين معنا هرگز دليل بر جبر نخواهد بود، چرا كه مقدمات آن محروميت از مشاهده حق را خودشان فراهم ساخته اند.

15- حجاب دروغ و افترا
اشاره

قبلًا به اين آيات گوش جان فرا مى دهيم:

1- «الَمْ تَرَ الَى الَّذِيْنَ أوتُوانَصِيْباً مِنَ الْكِتابِ يُدْعَوْنَ الى كِتابِ اللَّهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ ثَمَّ يَتَوَلّى فَرْيقٌ مِنْهُمْ وَهُمْ مُعْرِضُونَ- ذلِكَ بِانَّهُمْ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النّارُ الّا ايّاماً مَعْدُوْداتٍ وَغَرَّهُمْ فِى ديْنِهِمْ ما كانُوا يَفْتَرُوْنَ» (آل عمران/ 23 و 24).

2- «وَلَقَدْ مَكَّناهُمْ فِيْما انْ مَكَّنا كُمْ فِيْهِ وَجَعَلْنا لَهُمْ سَمْعاً وَ أَبْصاراً وَافْئِدةً فَما

ص: 371

أَغْنى عَنْهُمْ سَمْعُهُمْ وَلا ابْصارُهُمْ وَ لا افْئِدَتُهُمْ مِنْ شَئىٍ اذْ كانُوا يَجْحَدُوْنَ بِآياتِ اللَّهِ وَحاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُوْنَ» (احقاف/ 26).

ترجمه

1- آيا نديدى كسانى را كه بهره اى از كتاب (آسمانى) داشتند و دعوت به سوى كتاب الهى شدند تا در ميان آنها داورى كند (ولى آنها با علم و آگاهى) پشت كردند در حالى كه (از قبول حق) اعراض داشتند- اين عمل به خاطر آن است كه مى گفتند: جز چند روزى آتش (دوزخ) به ما نمى رسد (و مجازات ما به واسطه امتيازى كه بر اقوام ديگر داريم بسيار محدود است) و اين افترا (و دروغى را كه به خدا بستند) آنها را در دينشان مغرور ساخته بود.

2- ما به آنها (قوم عاد) قدرتى داديم كه به شما نداديم، و براى آنها گوش و چشم و قلب قرار داديم (اما به هنگام نزول عذاب) نه گوش ها و چشم ها، و نه عقل هايشان براى آنها سودى نداشت، چرا كه پيوسته آيات خدا را انكار مى كردند و سرانجام آنچه را استهزا مى كردند بر آنها وارد شد.

تفسير و جمع بندى
* فريبندگى دروغ

جمعى از مفسّران در شأن نزول آيه اوّل گفته اند:

مرد و زنى از يهود مرتكب زناى محصنه شده بودند، و با اين كه در تورات، دستورات مجازات «رجم» درباره چنين اشخاصى داده شده بود، آنها از اجراى اين حد سرباز زدند، چرا كه مرتكبان گناه از طبقه اشراف بودند، كسى پيشنهاد كرد كه در اين زمينه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مراجعه كنند، به اين اميد كه مجازات خفيفى درباره آنها، تعيين شود.

ولى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز همان مجازات را دستور داد، و هنگامى كه مورد اعتراض آنان واقع شد، فرمود: تورات فعلى شما را به داورى مى طلبم، آنها پذيرفتند و ابن صوريا از دانشمندان آنها بود، براى اين كار به داورى طلبيده شد، اما او به

ص: 372

هنگام قرائت تورات، اين قسمت را نخواند، و عبداللَّه بن سلام مسلمانى كه قبلًا بر آيين يهود بود، پرده از راز او برداشت!

قرآن مى گويد: «آيا نديدى كسانى را كه بهره اى از كتاب الهى داشتند، هنگامى كه براى داورى به اين كتاب، دعوت مى شوند سر پيچى و اعراض مى كنند.

بعد مى فرمايد: «اين به خاطر آن است كه خود را از عذاب الهى در امان مى دانستند و مى گفتند جز چند روز، آتش دوزخ به ما نمى رسد سرانجام افترايها و دروغهايشان آنها را فريب داد، و از معرفت باز داشت.

«يفترون» از ماده «افترا» در اصل از ريشه «فرى» (بر وزن نهى) به معناى بريدن پوست به منظور اصلاح گرفته شده، ولى هنگامى كه به صورت «افراء» (باب افعال) به كار مى رود، به معناى بريدن به منظور فساد است، و «افترا» هم بريدن به منظور اصلاح و هم فساد را شامل مى شود هر چند غالباً در مورد افساد و خرابكارى به كار مى رود، اين واژه در مورد دروغ و شرك و ظلم نيز به كار رفته است.(1)

«غَرّهم» از ماده «غرور» در اصل از غُرّ (بر وزن حُرّ) به معناى اثر آشكار چيزى است لذا اثرى كه در پيشانى اسب است «غره» ناميده مى شود، و هنگامى كه پارچه را طورى تا كنند كه اثر تا كردن در آن آشكار گردد اين تعبير در مورد آن به كار مى رود، سپس اين واژه در مورد فريب دادن به كار رفته گويى طرف مقابل را همچون پارچه اى تا مى كند.(2)

و «غَرور» بر وزن «شَرور» به معناى هر شخص يا چيزى است كه انسان را فريب دهد، به معناى شيطان فريبكار نيز به كار مى رود.(3)

در اين كه چگونه دروغ و افترا ممكن است انسان را فريب بدهد و از معرفت حقايق باز دارد بعضى چنين گفتند: «انسان در اعمال و افعال خود براساس حالات و ملكات نفسانى و صورت هاى ذهنى كه نفس او آنها را زينت داده


1- مفردات راغب ماده فرى.
2- مفردات راغب ماده غرور.
3- لسان العرب ماده غرور.

ص: 373

است، گام بر مى دارد، نه براساس علم و درك خود، همان گونه كه بسيارى از افراد معتاد به مواد مخدر با علم و آگاهى به ضرر اين امور و اين كه استعمال چنين موادى شايسته انسان نيست، به سراغ آن مى روند، چرا كه حالت و ملكه نفسانى آنها اين امور را لذتبخش نشان داده، و جاذبه براى آنها ايجاد كرده است، به گونه اى كه مجالى براى تفكر و اجتناب باقى نمانده!

به تعبير ديگر اين گونه افراد گاهى آن قدر دروغ را تكرار و به خود تلقين مى نمايند كه تدريجاً باور مى كنند و به آن مطمئن مى شوند، همان گونه كه روانشاسان گفته اند تلقين گاهى اثر علم و يقين دارد، لذا تلقين مكرر دروغ در امور دين، آنها را فريفته و از تسليم در برابر خداوند و خضوع در مقابل حق باز مى داشت.(1)

اين سخن تجربه شده است كه گاه افرادى دروغى مى گويند و در آغاز مى دانند دروغ و افترا است، ولى با تكرار آن كم كم به شك مى افتند كه شايد راست باشد! و باز با ادامه اين دروغ تدريجاً باور مى كند كه خبرى است، و به اين ترتيب تكرار و ادامه دروغ سبب اعتقاد به امور غير واقعى و فريب انسان و حجابى در برابر ديدگان او مى شود.

بنابراين نوبتى براى تفسير كسانى كه گفته اند دروغگويان گروهى از يهود بودند و فريب خوردگان گروهى ديگر، نمى رسد.

***

دوّمين آيه اشاره به قوم «عاد» مى كند، قوم نيرومندى كه در سرزمين «احقاف» بودند (در جنوب جزيره عربستان و بعضى آن را منطقه اى در شمال جزيره دانسته اند) و بر اثر تكذيب پيامبرشان «هود» و ظلم و فساد فراوان به تند باد مرگبارى گرفتار و نابود شدند.

اين آيه مى گويد: ما به آنها قدرتى بيش از شما داديم، چشم و گوش و عقل نيز داشتند، ولى انكار آيات الهى و تكذيب پيامبران پرده اى بر چشم و گوش و


1- الميزان، جلد 3، صفحه 132.

ص: 374

عقل آنها افكند، و اين وسائل معرفت به حال آنها مفيد واقع نشد، و سرانجام همان عذاب هايى را كه به باد استهزا مى گرفتند، دامانشان را گرفت.

اين آيه نيز تأكيد مى كند كه تكذيب و انكار پى در پى آيات الهى، سبب شد كه اين قوم درك و معرفت را از دست دهند، چشم ها ظاهراً باز و گوش ها شنوا، و از نظر فكرى نيز ظاهراً عاقل بودند، ولى در واقع پرده اى روى آنها افتاده بود، و لذا اين وسائل و ابزار و منابع شناخت به حال آنها سودى نبخشيد و عذاب الهى آنها را در هم كوبيد و نابود ساخت.

«يَجْحَدُوْنَ» از ماده «جُحُودْ» در اصل به معناى نفى كردن چيزى است كه انسان به آن يقين دارد، يا اثبات چيزى كه به نفى آن ايمان دارد، و به تعبير ديگر انكار واقعيت ها از روى عمد و آگاه است.(1)

تجربه نشان مى دهد كه اگر انسان به چنين كارى ادامه دهد، كم كم مسائلى را كه قطع به آن داشت، شكل مشكوك به خود مى گيرد، و اگر باز هم ادامه دهد تشخيص او دگرگون مى شود و باطل را واقعيت مى پندارد.

اين كار يعنى انكار واقعيت ها توأم با آگاهى سرچشمه هاى مختلفى ممكن است داشته باشد: گاه از لجاجت ناشى مى شود، گاه از تعصب، گاه از كبر و غرور، گاه از علاقه به حفظ منافع مادى كه به خاطر آشكار شدن حقيقتى به خطر مى افتد، و گاه به خاطر شهوات ديگر، ولى به هر حال اين اثر را دارد كه بر اثر تداوم حجابى براى عقل و فطرت مى شود و تشخيص را وارونه مى كند.

16- حجاب ضخيم پندار
اشاره

پيروى از گمان هاى بى اساس و پندارهاى باطل و خيالبافى نيز تدريجاً عقل آدمى را دگرگون مى سازد، و او را از معارف ناب و خالص منحرف مى كند و پرده بر چشم و گوش او مى افكند.


1- مفردات راغب ماده جحد- جوهرى نيز مى گويد:« الجُحُوْدُ: الْانْكارُ مَعَ الْعِلْمِ»- مجمع البحرين نيز همين معنا را در ماده جحد ذكر كرده است.

ص: 375

اكنون با هم به آيه زير گوش جان فرا مى دهيم:

«وَحَسِبُوا الّا تَكُونَ فِتْنَةٌ فَعَمُوا وَصَمُّوا ثُمَّ تَابَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ عَمُوا وَصَمُّوا كَثِيْرٌ مِنْهُمْ وَاللَّهُ بَصِيْرٌ بِما يَعْمَلُونَ» (مائده/ 71).

ترجمه:

و گمان كردند مجازاتى در كار نخواهد بود، لذا (از ديدن حقائق و شنيدن سخنان حق) نابينا و كر شدند، سپس (بيدار گشتند) و خداوند توبه آنها را پذيرفت، دگر بار (بخواب غفلت فرو رفتند و) بسيارى از آنها كور و كر شدند، و خداوند به آنچه انجام مى دهند، داناست».

تفسير و جمع بندى

اين آيه ناظر به حال گروهى از يهود است كه با خدا پيمان بسته بودند كه در برابر دعوت انبيا و فرمان هاى او سر تعظيم فرود آورند ولى آنها هر زمان پيامبرى دستورى بر خلاف هواى نفسشان مى آورد در برابر او قيام مى كردند و حتى گروهى را كشتند.

آيه در ادامه اين بحث مى فرمايد: آنها گمان مى كردند مجازاتى در كار نيست گمان باطلى كه از حب ذات و كبر و غرور برخاسته بود، گمان باطلى كه شيطان و هواى نفس به آن دامن مى زد، و اين گمان باطل و خيال خام پرده بر چشم و گوش آنها انداخت، نه سرنوشت دردناك اقوام ديگر را كه آثارى از آنها در جهان باقى مانده، با چشم خود ديدند، و نه آنچه را در تاريخ آنها نقل مى شد، با گوش شنيدند، و به اين ترتيب اين دو ابزار مهم شناخت يعنى چشم و گوش را عملًا از دست دادند، و خود را از عذاب الهى در امان شمردند.

اما بعد از مدتى متوجه خطاى خويش شده را توبه پيش گرفتند، و از آن جا كه لطف خداوند بيكران است توبه آنها را پذيرفت.

بار ديگر همان پندارهاى خام و امتيازات بى دليلى كه براى خود بر ساير اقوام قايل بودند (تا آن جا كه خود را فرزندان خدا! مى ناميدند) پرده بر روى چشم و

ص: 376

گوش آنها افكند و مجدداً بسيارى از آنها كور و كر شدند و رانده درگاه خداوند.

اين آيه به روشنى نشان مى دهد كه گمان هاى باطل مخصوصاً گمان ايمن بودن از عذاب الهى حجابى است بر چشم و گوش انسان.

بنابراين منظور از جمله «فعموا و صموا؛ پس آنها نابينا و كر شدند» اين است كه چشمشان آيات الهى و آثار بازمانده از اقوام پيشين را نديد، و گوششان مواعظ را نمى پذيرفت.

بديهى است تنها با يك يا چند مرتبه پيروى از خيال بى اساس و پندار باطل چنين حالتى پيدا نمى شود، بلكه تكرار و تداوم آن، اين پيامدهاى دردناك را به دنبال دارد.

در اين كه تكرار اين جمله آن هم با ذكر كلمه «ثم» كه معمولًا دلالت بر فاصله زمانى دارد براى چيست؟ مفسّران درباره آن گفتگو بسيار كرده اند.

بعضى گفته اند اشاره به دو سرگذشت مختلف است كه براى بنى اسرائيل پيش آمد يكى به هنگامى كه اهل بابل به آنها حمله كردند، و ديگر به هنگامى كه ايرانيان و روميان به آنان حمله ور شدند و حكومت آنها را بر باد دادند(1) كه شرح آن در آغاز سوره بنى اسرائيل در تفسير نمونه بيان كرديم.

بعضى نيز گفته اند كه جمله اوّل اشاره به زمان زكريا و يحيى و عيسى است كه بنى اسرائيل در مقام مخالفت با اين پيامبران برآمدند، و جمله دوّم اشاره به مخالفت هاى آنها با شخص پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و انكار نبوت و رسالت او است.(2)

بعضى نيز گفته اند كه جمله اوّل نشان مى دهد كه خداوند متعال به خاطر اين پندار باطل كه آنها ملتى برگزيده خدا هستند و هر كارى انجام دهند مجازات نخواهند شد آنها را از رحمت خويش دور ساخت و كور و كر شدند، ولى بار ديگر لطف و رحمتش شامل حال آنها گرديد و اين پندار باطل را از قلب آنها


1- المنار، جلد 6، صفحه 481.
2- در تفسير فخر رازى، جلد 12، صفحه 57، و روح المعانى، جلد 6، صفحه 184، اين تفسير به عنوان يك احتمال ذكر شده است.

ص: 377

بركند، و چشم و گوش قلبشان را بينا و شنوا ساخت، تا به اين حقيقت توجه كردند كه آنها نيز بندگانى از بندگان خدا هستند و امتيازى جز به تقوى نخواهند داشت.

ولى اين حالت بيدارى و آگاهى ادامه نيافت، باز گروهى گرفتار همان پندارهاى غلط امتياز نژادى شدند و دگر بار خداوند پرده بر گوش و چشمشان افكند.(1)

جمع ميان اين تفاسير نيز بعيد نيست، و نتيجه همه آنها يك چيز است و آن اينكه پندارهاى باطل (همانند آنچه يهود از امتيازات دروغين براى خود قايل بودند) تدريجاً روى عقل و شعور و درك و ديد انسان اثر مى گذارد و او را منحرف مى سازد، در آغاز كه ريشه دار نشده است ممكن است بيدار شود و باز گردد اما وقتى اين خيالات خام در وجود انسان ريشه دواند بازگشت براى او ناممكن مى شود.


1- الميزان، جلد 6، صفحه 71.

ص: 378

حجاب هاى برونى
17- حجاب رهبران فاسد و گمراه
اشاره

اشاره

حجاب هاى برونى، حجاب هايى هستند ماوراى صفات و اعمال خود انسان كه روى عقل و درك و حس تشخيص او اثر مى گذارند و مانع معرفت و شناخت حقايق مى شوند، آنها نيز متعددند و طيف وسيع و گسترده اى را تشكيل مى دهند كه قرآن در آيات مختلف به طرز بسيار جالبى به آنها اشاره كرده است.

1- «وَقالُوا رَبَّنا انّا اطَعْنا سادَتَنا وكُبَرائَنا فَاضَلُّونا ألسَّبِيلَاْ- رَبَّنا آتِهِم ضِعْفَيْنِ مِنَ الْعَذَابِ وَالْعَنْهُمْ لَعْناً كَبِيْراً» (احزاب/ 67 و 68).

2- «وَلَوْتَرَى اذِ الظّالِمُوْنَ مَوقُوْفُوْنَ عِنْدَرَبَّهِمْ يَرْجِعُ بعْضُهُمْ الى بَعْضٍ الْقَوْلَ يَقُوْلُ الَّذِيْنَ اسْتُضْعِفُوا لِلَّذِيْنَ اسْتَكْبَرُوا لَوْلا انْتُمْ لَكُنّا مُؤْمِنِيْنَ- قالَ الَّذِيْنَ اسْتَكْبَرُوا لِلَّذِيْنَ اسْتُضْعِفُوا أَنَحْنُ صَدَدْنا كُمْ عَنِ الْهُدَى بَعْدَ اذ جائَكُم بَلْ كُنْتُمْ مُجْرِمِيْنَ» (سبأ/ 31 و 32).

3- «قالَ ادْخُلُوا فِى امَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ مِنَ الْجِنِّ وَالأنْسِ فِى النّارِ كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَها حَتّى ادا اذّا رَكُوْا فِيْها جَمِيْعاً قالَتْ اخْريهُمْ لِاوْليهُمْ رَبَّنا هَؤَلاءِ اضَلُّونا فَآتِهِم عَذاباً ضِعْفاً مِنَ النّارِ قالَ لِكُلٍّ ضِعْفٌ وَلكِنْ لا تَعْلَمُونَ» (اعراف/ 38).

ترجمه

1- و مى گويند: پروردگارا! ما از رؤسا و بزرگان خود اطاعت كرديم و آنها ما را گمراه ساختند- پروردگارا! آنها را عذاب، دو چندان ده، و آنها را لعن بزرگى فرما.

2- اگر هنگامى كه اين ستمگران در پيشگاه پروردگارشان (براى حساب و

ص: 379

جزا) بازداشت شده اند آنها را ببينى كه هر كدام گناه خود را به گردن ديگرى مى اندازد تعجب خواهى كرد، در اين حال مستضعفان به مستكبران مى گويند: اگر شما نبوديد ما مؤمن بوديم.

اما مستكبران به مستضعفان پاسخ مى دهند: آيا ما شما را از هدايت بازداشتيم بعد از آن كه به سراغ شما آمد (و آن را به خوبى دريافتيد) بلكه شما خود مجرم بوديد.

3- (خداوند به آنها) مى گويد: داخل شويد در صف گروه هاى مشابه خود از جن و انس در آتش، هر زمان گروهى وارد مى شوند گروهى ديگرى را لعن مى كنند تا همگى با ذلت در آن قرار گيرند، (در اين هنگام) گروه پيروان درباره پيشوايان خود مى گويند: خداوندا اينها بودند كه ما را گمراه ساختند، پس كيفر آنها را از آتش دو برابر كن خداوند مى گويد هر كدام (از شما) عذاب مضاعف است ولى نمى دانيد!

تفسير و جمع بندى
مشاجره دوزخيان!

نخستين بخش از آيات فوق حال گروهى از كفار دوزخى را بيان مى كند كه وقتى نتيجه كار خود را مى بينند به پيشگاه خدا عرصه مى دارند: اين سرنوشت شوم را، ما بر اثر پيروى از روسا و بزرگترهاى خود پيدا كرديم، آنها بر ما مسلط بودند و قيادت فكرى ما را در اختيار داشتند، ما نيز به آنها تكيه كرديم و گمراه شديم، پروردگارا! عذابشان را دو چندان كن (عذابى بر كفرشان و عذابى بر گمراه كردن ما) و آنها مورد لعن كبير قرار ده.

آنها مى خواهند به اين صورت خود را تبرئه كنند ولى درست است كه رؤساى گمراه نقش مؤثرى در انحراف آنها داشتند اما اين هرگز به معناى سلب مسؤوليت از آنها نخواهد بود.

درست است كه وسوسه اين پيشوايان فاسد و رهبرى زعماى ضال و مضل

ص: 380

حجابى بر عقل و فكر آنها افكند، ولى مقدمات اين كار را خودشان فراهم ساختند، چرا كه در بست تسليم آنها گشتند بى آن كه صلاحيتشان را براى رهبرى احراز كرده باشند.

در اين كه آيا واژه «سادتنا» و «كبرائيا» دو مفهوم مختلف دارد يا نه؟ در ميان مفسّران گفتگو است.

جمعى معتقدند كه «سادتنا» اشاره به پادشاهان و سلاطينى است كه بر شهرها و كشورها مسلط بودند، و «كبرائنا» اشاره به رؤساى محلى و منطقه اى است كه اطاعت گروه اوّل را به جاى اطاعت خدا، و اطاعت گروه دوّم را به جاى اطاعت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قرار دادند، بنابراين اوّلى از قدرت بيشترى برخوردار است، و به همين دليل در عبارت مقدم داشته شده.

بعضى نيز اوّلى را اشاره به پادشاهان و صاحبان قدرت دانسته اند، و دوّمى به كسانى كه از نظر سنى بزرگترند، و مردم به همين دليل از آنها تبعيت مى كنند.

بعضى نيز احتمال داده اند كه هر دو يك معنا دارد و تأكيد است.(1)

معناى اخير مناسب تر به نظر مى رسد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه «سادة» جمع «سيّد» و سيد به معناى كسى است كه سرپرستى «سواد» (جمعيت انبوهى) را به عهده دارد (جمعيت انبوه را نيز از اين رو «سواد» گويند كه از كثرت به سياهى مى زند) سپس به هر شخص بزرگى كلمه «سيد» اطلاق شده است.

***

در آيه دوّم نيز سخن از كفار ستمگرى است كه در قيامت در دادگاه عدل الهى حاضر مى شوند و هر كدام مى خواهند گناه خويش را به گردن ديگرى بيندازند، در اين حال، «مستضعفين» يعنى افراد بى خبرى كه چشم و گوش بسته دنباله رو ديگران بوده اند رو به «مستكبرين» يعنى سلطه جويان ظالم كه با دادن خط


1- به تفسير روح المعانى، جلد 22، صفحه 87، و تفسير الميزان، جلد 16، صفحه 369، و تفسير فخر رازى، جلد 25، صفحه 232، مراجعه شود.

ص: 381

فكرى شيطانى، ديگران را گمراه كردند، نموده، مى گويند: اگر وسوسه هاى فريبنده و شيطنت آميز شما نبود ما در صف مؤمنان بوديم، شما ما را شستشوى مغزى داديد و ناآگاهانه به دنبال خود كشانديد و آلت دست خود ساختيد و وسيله نيل به هوس هاى شيطانى، و اكنون مى فهميم چقدر در اشتباه بوديم.

البتّه مستكبران نيز خاموش نمى مانند در جواب مى گويند: چگونه ما شما را از هدايت باز داشتيم؟ در حالى كه پيامبران گفتنى ها را گفتند و به قدر كافى اتمام حجت كردند، اشتباه مى كنيد، ما مسؤل گمراهى شما نيستيم، خود شما گناهكار بوديد كه با داشتن اراده و اختيار سخنان منطقى انبيا را رها كرده و به دنبال گفتار بى اساس ما افتاديد!

***

سوّمين آيه نيز به درگيرى «پيشوايان» و «پيروان» گمراه در دوزخ اشاره مى كند كه هر گروهى وارد مى شوند ديگرى را لعن و نفرين مى كنند، و او را مسؤل بدبختى هاى خويش مى شمرند، پيروان گمراه به پيشگاه خداوند عرضه مى دارند: اين اغوا گران بودند كه ما را گمراه ساختند، عذابشان را مضاعف فرما! عذابى به خاطر گمراهى خودشان و عذابى به خاطر گمراه ساختن ما!

ولى خداوند خطاب مى كند كه هر دو گروه عذاب مضاعف داريد ولى نمى دانيد: (قال لكل ضعف ولكن لا تعلمون).

مضاعف بودن عذاب سردمداران باطل تعجبى ندارد، ولى مضاعف بودند پيروان گمراه در ظاهر عجيب به نظر مى رسد، هر چند با دقت روشن مى شود كه آنها نيز بايد دو گونه عذاب داشته باشند عذابى به خاطر گمراهى خودشان و عذاب ديگرى به خاطر ريختن آب به آسياب سردمداران كفر، و داغ كردن تنور آنها، و سينه زدن پاى پرچم هاى آنان، چنانكه در حديث معروف آمده است كه امام صادق عليه السلام به يكى از عمال بنى اميه كه همراه يكى از يارانش به قصد توبه خدمت امام عليه السلام رسيده بود، فرمود:

«لَوْلا أَنَّ بَنِى امَيَّةَ وَجَدُوا مَنْ يَكْتُبُ لَهُمٌ وَيُجْبِىْ لَهُمْ الفَىُ ءَ وَ يُقاتِلُ عَنْهُمْ

ص: 382

وَيَشْهَدُ جَماعَتَهُمْ لَما سَلَبُونا حَقَّنا؛ اگر «بنى اميه» افرادى را پيدا نمى كردند كه براى آنها نويسندگى كنند، و خراج جمع آورى نمايند، و از طرف آنها بجنگند، و در جماعتشان حضور يابند هرگز نمى توانستند حق ما را سلب كنند».(1)

توضيحات
1- «مستضعفان» و «مستكبران» در قرآن مجيد

در آيات قرآن مجيد كراراً سخن از «مستكبران» و «مستضعفان» به ميان آمده است و موضوعى است مهم و قابل ملاحظه كه مى تواند مستقلًا در مباحث آينده تفسير موضوعى مورد توجه قرار گيرد ولى در اين جا بايد اشاره اى گذرا براى تبيين آيات فوق به اين مسأله داشته باشيم.

راغب در مفردات مى گويد: كبر و تكبر و استكبار معانى نزديك به هم دارد، سپس مى افزايد: «استكبار» دو معنا دارد نخست اين كه انسان تلاش و كوشش كُند كه بزرگ شود و به اصطلاح شرايط لازم را براى بزرگى از هر نظر آماده كند اين استكبارى است ممدوح، ديگر اين كه بزرگى را بخود ببندد بى آن كه شايسته آن باشد، و اين مذموم است و در قرآن مجيد از آن مذمت شده، چنانكه درباره شيطان مى خوانيم: «أَبَى و استْكْبَرَ؛ او از سجده كردن بر آدم ابا كرد و تكبر نمود» (بقره/ 34).

سپس مى افزايد: گاه قرآن مجيد مستكبران را در مقابل ضعفا قرار داده، اشاره به اين كه برترى جويى آنها به خاطر قوت جسمانى يا مال و ثروت بوده است.(2)

نقطه مقابل استكبار، استضعاف است كه به معناى «طلب كردن ضعف و ناتوانى» است، منتها چون اين ماده غالباً در قرآن مجيد به صورت «فعل مجهول» يا «اسم مفعول» به كار رفته به معناى ضعفى است كه از سوى


1- بحارالانوار، جلد 72( 75)( صفحه 375، سفينة البحار، جلد 2، صفحه 107 ماده ظلمه.
2- مفردات راغب ماده كبر.

ص: 383

مستكبران بر گروهى تحميل مى شود، و آنها را به ناتوانى مى كشانند، البتّه گاهى به صورت فعل معلوم درباره مثل فرعون كه بنى اسرائيل را به ضعف و ناتوانى و بردگى كشانده بود به كار رفته است: «انَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِى الأَرْضِ وَجَعَلَ أهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُم (قصص/ 4).

اين نكته نيز قابل توجه است كه «مستضعف» در قرآن مجيد به دو معنا به كار رفته است: نخست افراد مظلومى كه به ناحق تحت ستم قرار گرفته اند و مورد الطاف الهى هستند، چنانكه درباره ستمديدگان بنى اسرائيل مى فرمايد: «وَنُرِيْدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِيْنَ اسْتُضْعِفُوا فِى الارْضِ وَنَجْعَلَهُمْ ائِمَّةَ وَنَجْعَلَهُمُ الوارِثيْنَ؛ ما اراده كرده ايم بر مستضعفان در زمين منت گذاريم و آنها را پيشوايان و وارثان حكومت قرار دهيم» (قصص/ 5).

معناى دوّمى كه غالباً در قرآن مجيد در آن استعمال شده كسانى هستند كه بر اثر جهل و نادانى و تقليد و تعصب به ناتوانى فكرى كشيده شده اند، و چشم و گوش بسته دنبال سران ظالم و رهبران گمراه حركت مى كنند، و همين ها هستند كه آيات فوق به مخاصمه و مجادله آنها با مستكبران در روز قيامت اشاره مى كند، و تصريح مى نمايد كه آنها همچون مستكبران عذاب مضاعف دارند:

عذابى به خاطر گمراهيشان و عذابى به خاطر آن تنور مستكبران را داغ كردند و پايه هاى حكومت جبار آنها را محكم نمودند.

***

2- نقش رهبران در روايات اسلامى

در روايتى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «النّاسُ بِأُمَرائِهِمْ اشْبَهُ مِنْهُمْ بِآبائِهِمْ؛ شباهت مردم به اميران و حكمفرايانشان بيشتر است از شباهت به پدرانشان»!(1)

اين شباهت ممكن است از اين طريق باشد كه گروهى چشم و گوش بسته به دنبال امرا حركت مى كنند و دين و دل در گرو فرمان آنها دارند تا آن جا كه


1- بحارالانوار، جلد 75، صفحه 46، كتاب الروضه كلمات على عليه السلام، حديث 57.

ص: 384

ضرب المثل مشهور شده است كه «الناس على دين ملوكهم» مردم بر دين پادشاهان و زمامدارانشان هستند.

آنها در نظر گروهى از مردم قهرمان و الگو و اسوه اند، و حتى بعضى از كم خردان آنها را برتر از آن مى دانند كه اعمالشان مورد نقد و بررسى قرار گيرد، و گاه زمامداران خود كامه با قرار دادن خويش در هاله اى از قداست اين معنا را در مغز عوام بى خبر تقويت مى كنند، و حجابى بر فكر و عقل آنها مى افكنند.

اصولًا گروهى «قدرت» را دليل بر «حقانيت» مى دانند، و هر فرد يا گروه پيروز را محق مى شمرند، و همين طرز تفكر سبب مى شود كه در محاسبات اجتماعى خود گرفتار انحراف و اشتباه فراوان گردند.

پادشاهان و زمامداران جبار با استفاده از اين ضعف و ناتوانى فكرى كه در گروهى وجود دارد هرجا گام مى نهند آنجا را به فساد مى كشانند، چنانچه در قرآن مجيد از زبان ملكه سبأ اين سخن نقل شده است: «قَالَتْ انَّ الْمُلُوْكَ اذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوْها وَجَعَلُوا أَعِزَّةَ اهْلِها اذِلَّةً وَكَذلِكَ يَفْعَلُونَ؛ پادشاهان در هر منطقه آبادى وارد شوند آن را به فساد و تباهى مى كشانند و عزيزانشان را ذليل مى كنند و كار آنها همين است» (نمل/ 34).

گرچه اين سخن خود از زبان پادشاه ظالمى است، ولى ذكر آن در قرآن مجيد بدون انتقاد از يك سو، و شناختى كه آن پادشاه ظالم از امثال خودش داشته است از سوى ديگر، دليل بر واقعيت اين تعبير اعتراف گونه است.

و لذا ملكه سبأ گفت من سليمان را امتحان مى كنم ببينم واقعاً پيامبر است يا پادشاه؟ هدايايى براى او مى فرستم تا عكس العمل او را ببينم، زيرا مى دانم شاهان فكر و قلبشان در گرو مقام و هدايا و زر و زيور است، در حالى كه پيامبران جز به صالح امت ها نمى انديشند!

18- حجاب دوستان گمراه!
اشاره

«وَيَومَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى يَدَيْهِ يَقُوْلُ يا لَيْتَنِى اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيْلا- يا

ص: 385

وَيْلَتى لَيْتَنِى لَمْ اتَّخِذْ فُلاناً خَلِيْلا- لَقَدْ أَضَلَّنِى عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ اذْ جائَنِى وَكانَ الشَّيْطانُ لِلأَنْسانِ خَذُوْلا» (فرقان/ 27 تا 29).

ترجمه:

«به خاطر بياوريد روزى را كه ظالم دست خويش را از شدت حسرت به دندان مى گزد و مى گويد اى كاش با رسول خدا راهى داشتم- اى واى بر من كاش فلان (فرد منحرف) را دوست خود انتخاب نكرده بودم، او مرا از ياد حق گمراه ساخت بعد از آن كه آگاهى به سراغ من آمده بود، و شيطان هميشه مخذول كننده انسان بوده است».

تفسير و جمع بندى

اين آيات يكى از صحنه هاى قيامت را نشان مى دهد، صحنه تأسف و تأثر شديد ظالمان از كارهاى خود به اندازه اى كه هر دو دست خويش را با دندان مى گزند.

«يَعَضُّ» از ماده عَضّ (بر وزن حَظّ) به معناى گاز گرفتن با دندان است و اين تعبير هم در عربى و هم در فارسى كنايه از شدت تأسف و ناراحتى است، زيرا بسيار ديده شده افرادى كه گرفتار حادثه سختى مى شوند (حادثه اى كه بر اثر ندانم كارى خودشان پيش آمده) يا انگشتشان را به دندان مى گزند، و يا پشت دست ها را، شايد به اين جهت كه مى خواهند دست خود را تنبيه كنند كه چرا چنين كارى را انجام داده است!

منتها اگر حادثه زياد شديد نباشد ممكن است تنها سرانگشت را به دندان بگزند، همان گونه كه درباره جمعى از كفار در سوره آل عمران آيه 119 آمده است «وَاذا خَلَوا عَضُّوا عَلَيْكُمُ الأَنامِلَ مِنَ الْغَيْظِ؛ هنگامى كه تنها مى شوند از شدت خشم بر شما سرانگشتان را به دندان مى گزند» و يا پشت يكى از دست ها را، اما اگر بسيار شديد باشد گاه اين دست و گاه آن دست را مى گزند، و در آيه مورد بحث «يَدَيْه» (هر دو دست) آمده است كه نشان مى دهد حسرت و تأسف روز قيامت فوق العاده شديد است. معمولًا همراه اين كار جمله هايى گفته مى شود كه مفهومش سرزنش خويشتن است، و گفتار و عمل در ابراز تعصب هماهنگ

ص: 386

مى گردد.

آنها نيز در قيامت چنين مى گويند: «اى كاش ما راهى با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داشتيم، و اى كاش فلان شخص را به دوستى خود انتخاب نكرده بوديم، چرا كه او ما را گمراه كرد، با اين كه آيات الهى كه رمز سعادت و پرتو خوشبختى بود به ما رسيد ولى اين دوست گمراه اجازه بيدارى به ما نداد».

و به اين ترتيب عامل اصلى بدبختى خود را همان دوست اغواگر و گمراه كننده مى شمرند كه حجابى در مقابل ديدگان آنها ايجاد كرده بود، كه از مشاهده جمال حق محروم ماندند.

در اين كه منظور از «فلان» كيست؟ در ميان مفسّران گفتگوست:

بعضى احتمال داده اند منظور شيطان است كه او را به عنوان دوست براى خود برگزيدند، زيرا در ذيل آيه مى خوانيم: «وَكانَ الشَّيْطانُ لِلأَنْسانِ خَذُوْلا؛ شيطان انسان را مخذول و در مشكلات رها مى سازد».

بعضى ديگر گفته اند: منظور همان كسى است كه در شأن نزول آيه آمده است (يعنى «عَقَبَه» يكى از كفار معروف كه اسلام را پذيرفت ولى به خاطر دوستش «ابِىّ» دست از دامان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برداشت و مرتد شد و در جنگ بدر به قتل رسيد، رفيقش «ابى» نيز در جنگ احد كشته شد).(1)

ولى ظاهر اين است كه مفهوم آيه- همان گونه كه گروهى از مفسّران انتخاب كرده اند- كلّى است و همه دوستان اغوا كننده و وسوسه گر را شامل مى شود، و اين شأن نزول هرگز آيه را تخصيص نمى زند، به خصوص اين كه «شيطان» معناى وسيعى دارد و همه شياطين انس و جن را شامل مى شود، مخصوصاً تكيه روى كلمه «فلان» آن هم به صورت نكره قرينه روشنى بر عموميت مفهوم آيه است.(2)


1- تفسير مجمع البيان( ذيل آيات مورد بحث) بعضى گفته اند ابى تنها كسى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در طول عمرش او را با دست خود به قتل رسانيد( تفسير روح البيان، ج 6، صفحه 205).
2- تفسير فى ظلال القرآن، جلد 6، صفحه 156.

ص: 387

در سوره انعام آيه 137 مى خوانيم: «وَكَذلِكَ زَيَّنَ لِكَثِيْرٍ مِنَ الْمُشْرِكيْنَ قَتْلَ أَوْلادِهِمْ شُرَكائُهُمْ لِيُرْدُوْهُمْ وَلِيَلْبِسُؤا عَلَيْهِمْ دِيْنَهُمْ؛ اين گونه شركاى مشركين قتل فرزندانشان را در نظرشان جلوه دادند تا آنها را به هلاكت بيفكنند و آيينشان را بر آنها مشتبه سازند»، در تفسير اين آيه گفته شده است كه منظور از شركاى مشركين، متوليان بتخانه و بتكده است كه آنها را اغوا مى كردند تا فرزندانشان را براى بت ها قربانى كنند و از اين راه حق را بر آنها مشتبه سازند و حجابى بر عقل و فكرشان بيفكنند.

طبق اين تفسير آيه مزبور نيز شاهد روشنى براى بحث ما يعنى حجاب بودن دوستان گمراه است.

توضيحات
نقش دوستان در طرز تفكر ما

در روايات اسلامى تعبيرات زيادى در اين باره ديده مى شود كه نشان مى دهد چگونه دوستان منحرف و مشاوران گمراه مى توانند فكر انسان را بدزدند و تشخيص او را دگرگون سازند، و در نتيجه راه وصول به حق را به روى او ببندند.

از جمله روايات زير است:

1- در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: كه فرزندش امام حسن عليه السلام را چنين نصيحت فرمود:

«يا بُنَىَّ ايّاكَ وَمُصادَقَةَ الأَحْمَقِ فَانَّهُ يُرِيْدُ أَنْ يَنْفَعَكَ فَيَصرَّكَ ... وَايّاكَ وَ مُصادِقَةَ الْكَذّابِ فَانَّهُ كَالسَّرابِ يُقَرِّبُ عَلَيْكَ الْبَعِيدَ وَيُبَّعِدُ عَليْكَ الْقِرَيْبَ؛

اى فرزندم! از دوستى با احمق بر حذر باش كه مى خواهد به تو نفع رساند اما زيان مى رساند ... و از دوستى با دروغگو بر حذر باش كه مثل سراب است، دور را در نظر تو نزديك، و نزديك را دور مى سازد».(1)


1- نهج البلاغه، كلمات قصار، جمله 38.

ص: 388

2- در فرمان تاريخى مالك اشتر درباره «مشاوران» تعبيراتى بيان فرموده كه شاهد مدعاى ماست:

«وَلا تُدْخِلَّنَّ فِى مَشْوَرَتِكَ بَخِيْلًا يَعْدِلُ بِكَ عَنِ الْفَضْلِ وَيَعِدُكَ الْفَقْرَ وَلا جَباناً يُضْعِفُكَ عَنْ الأُمُوْرِ وَلا حَرِيْصاً يُزَّيْنُ لَكَ الشَّرَهَ بِالْجَوْرِ؛

هرگز بخيلى را در مشورت خود را مده زيرا كه تو را از احسان و نيكى باز مى دارد و از فقر مى ترساند، با افراد ترسو نيز مشورت مكن چرا كه در كارهاى مهم روحيه تو را تضعيف مى كنند، حريصان را نيز به مشاورت مگير كه حرص توأم با ستمگرى را در نظرت زينت مى دهند».(1)

از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه مشاوران منحرف چگونه مى توانند در فكر انسان اثر بگذارند و حجاب معرفتش شوند.

3- در حديث ديگرى از آن حضرت مى خوانيم:

«مُجالَسَةُ اْلأَ شْرارِ تُورِثُ سُؤَالظَّنِّ بَاْلأ خْيار؛ همنشينى با بدان، انسان را به نيكان بدبين مى كند».(2)

4- در حديثى نيز از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است:

«الْمَرءُ عَلى دِينِ خَلِيْلِهِ وَقَرِينِهِ؛ انسان بر دين دوست و همنشين اوست»(3)

و به اين ترتيب، تأثيرى را كه يك دوست صالح و يا ناصالح مى تواند در كيفيت شناخت و طرز تفكر دوست خود بگذارد روشن مى شود.

19- حجاب تبليغات و محيط
اشاره

قبلًا به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «قالَ فَانّا قَدْ فَتَنّا قَومَكَ مِنْ بَعْدِكَ فَأضَلَّهُمُ السّامِرىُّ ... فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلًا جَسَداً لَهُ خُوارٌ فَقَالُوا هذا الهُكُمْ وَالهُ مُوْسَى فَنَسِىَ» (طه/ 85 و 88).

2- «فَخَرَجَ عَلَى قَومِهِ فِى زِيْنَتِهِ قالَ الَّذِيْنَ يُريْدُوْنَ الحَياةَ الدُّنْيا يالَيْتَ لَنا مِثْلَ ما أُوْتِىَ قارُوْنَ انّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيْم» (قصص/ 79).


1- نهج البلاغه، نامه 53.
2- سفينة البحار، جلد 1، صفحه 168.
3- اصول كافى، جلد 2، صفحه 375 باب مجالسة اهل المعاصى، حديث 3.

ص: 389

3- «فَلَمّا الْقَوا سَحَرُوا أَعْيُنَ النّاسِ وَاسْتَرْهَبُوهُمْ وَجاؤا بِسِحْرٍ عَظِيْمٍ» (اعراف/ 116).

4- «وَقالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أهْلِ الْكِتابِ آمِنُوا بِالَّذِى انْزِلَ عَلَى الَّدِيْنَ آمنوا وَجْهَ النَّهارِ وَاكْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ» (آل عمران/ 72).

5- «أَمْ انَا خَيْرٌ مِنْ هذا الَّذِىْ هُوَ مَهِيْنٌ وَلا يَكادُ يُبِيْنُ- فَلَوْلا أُلْقِىَ عَلَيْهِ أَسوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ جاءَمَعَهُ الْمَلائِكَةُ مُقْتَرِنِيْنَ- فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ انَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِيْنَ» (زخرف/ 52 تا 54).

ترجمه:

1- فرمود ما قوم تو را بعد از تو، به آزمايشى گذارديم، و سامرى آنها را گمراه كرد و براى آنها مجسمه اى از گوساله كه صدايى همچون صداى گوساله داشت خارج ساخت، و گفتند اين خداى شما و خداى موسى است و او فراموش كرد (پيمانى را كه با خدا بسته بود).

2- (قارون) با تمام زينت خود در برابر قومش ظاهر شد، آنها كه طالب حيات دنيا بودند گفتند: اى كاش همانند آنچه به قارون داده شده است ما نيز داشتيم، به راستى كه او بهره عظيمى دارد!

3- (موسى) گفت: شما بيفكنيد، و هنگامى كه (وسائل سحر خود را) افكندند مردم را چشم بندى كردند و ترساندند و سحر عظيمى به وجود آوردند.

4- و جمعى از اهل كتاب (از يهود) گفتند (برويد و ظاهراً) به آنچه بر مؤمنان نازل شده در آغاز روز ايمان بياوريد، و در پايان روز كافر شويد، شايد آنها (از آيين خود) باز گردند.

5- (فرعون گفت:) من از اين مرد كه از خانواده و طبقه پستى است و هرگز نمى تواند فصيح سخن بگويد برترم، اگر راست مى گويد چرا دستبندهاى طلا به او داده نشده؟ يا اين كه چرا فرشتگان همراه او نيامده اند- او (فرعون) قوم خود را تحميق كرد و از وى اطاعت كردند چرا كه آنها قوم فاسقى بودند.

ص: 390

تفسير و جمع بندى
* تبليغات مسموم

نخستين آيه اشاره به داستان سامرى مى كند، همان مرد جاه طلب و خودخواهى كه از غيبت موسى عليه السلام كه براى چهل روز به كوه طور (ميعاد گاه الهى) رفته بود استفاده كرد، و زر و زيور آلات بنى اسرائيل را جمع آورى نمود و از آن بتى ساخت به شكل گوساله! كه گويا آن را به شكل مخصوصى در مسير باد قرار مى داد و صدايى شبيه صداى گوساله از آن بر مى خاست، قرآن از اين صدا تعبير به «خُوار» (بر وزن غُبار) كه به معناى صداى آهسته گاو است مى كند.

او براى كار خود از فرصت خاصى استفاده كرد، هنگامى كه 35 روز از غيبت موسى گذشت، و آثار تبليغات توحيدى مستمر موسى در دل آنان كم فروغ شد دست به كار گشت، به خصوص اين كه قبلًا بنا بود ميعاد موسى يك ماه بيشتر نباشد اما خداوند براى امتحان بنى اسرائيل ده شب بر آن افزود و چهل شب كامل شد.

قرآن مى گويد: خداوند به موسى فرمود: ما قوم تو را بعد از تو آزمايش كرديم و سامرى آنها را گمراه ساخت.

به هر حال منحرف ساختن يك گروه عظيم (يعنى اكثريت بنى اسرائيل كه طبق نقل بعضى از مفسّران ششصد هزار نفر بودند) از مسير توحيد خالص به شرك و كفر و بت پرستى خالص، مطلب ساده اى نيست قراينى كه در آيات مربوط به اين ماجرا در سوره طه و سوره هاى ديگر قرآن، و در تواريخ و تفاسير آمده نشان مى دهد كه او از تبليغات خاصى براى دزديدن افكار مردم و شستشوى مغزى آنان استفاده كرد، به گونه اى كه حجابى بر عقل جمعيت افتاد و آنها كم كم باور كردند اين گوساله خداى موسى است؟!

جالب اين كه در آيه فوق مى خوانيم كه اين سخن را تنها سامرى نگفت، بلكه بنى اسرائيل نيز با او هم صدا شدند كه اين خداى بنى اسرائيل و موسى است

ص: 391

(تعبير به «قالوا» گواه بر اين مطلب است).

اين تعبير دليل روشنى بر تأثير تبليغات سامرى است، او از جهات زير بهره گيرى كرد:

1- استفاده از غيبت موسى.

2- تمديد مأموريت او به چهل شب.

3- استفاده از زر و زيورآلاتى كه براى توده عوام مخصوصاً بنى اسرائيل ارزش زيادى داشت و چشم و دل آنها را پر مى كرد.

4- بهره گيرى از زمينه هاى مساعد انحرافى كه وقتى بنى اسرائيل از درياى نيل نجات يافتند و از كنار قومى بت پرست عبور كردند از موسى تقاضاى ساختن بت كردند. «قالُوا يا مُوسى إجْعَلْ لَنا الهاً كَما لاهُمْ لِهَةٌ» (اعراف/ 138)

5- موقعيت اجتماعى سامرى در ميان بنى اسرائيل و اعتماد آنان به او تا آن جا كه قداست خاصى براى او قائل بودند و او را پرورش يافته جبرئيل مى خواندند!(1)

6- علاقه افراد ضعيف الفكر به خداى محسوس، و عدم توجه آنها به خدايى كه از صفات جسمانى كاملًا دور است، تا آن جا كه بنى اسرائيل از موسى تقاضا كردند خدا را به آنها نشان دهد تا با چشم خود ببينند (بقره/ 55).

اين جهات و جهات مختلف ديگر سبب شد كه آنها به كلى از خداوند واحد يكتا منحرف شوند و فريب تبليغات مسموم سامرى را بخورند و به بت پرستى روى آورند.

و لذا هنگامى كه موسى بازگشت و بر سر آنها فرياد كشيد و زشتى فوق العاده اين حركت انحرافى را براى آنها بازگو كرد همچون افراد خفته اى كه ناگهان بيدار شوند فرياد ندامت را بلند كردند، و حتى حاضر شدند براى قبولى توبه و كفاره اين گناه بزرگ شمشير بر يكديگر كشند و خون گروهى از مرتدين


1- تفسير ابوالفتوح رازى، جلد 7، صفحه 482، تفسير روح البيان، جلد 5، صفحه 414، دائرة المعارف دهخدا ماده سامرى.

ص: 392

ريخته شود (بقره/ 54).

به هر حال اين آيه دليل روشنى بر حجاب تبليغات فريبنده است.

***

در دوّمين بخش از آيات فوق سخن از قارون ثروتمند معروف بنى اسرائيل است كه روزى به نمايش ثروت خويش در برابر بنى اسرائيل برخاست.

در تواريخ داستان ها يا افسانه هاى زيادى در اين زمينه نقل شده، از جمله بعضى نوشته اند: قارون با يك گروه چهار هزار نفرى از ياران و خدمتكاران خويش در ميان بنى اسرائيل ظاهر شد، در حالى كه هر كدام از آنها بر اسب گران قيمتى با پوشش سرخ سوار بودند، كنيزان زيادى را نيز با خود آورد كه بر استرهاى سفيد رنگ با زين طلايى سوار بودند و همه غرق انواع زينت آلات طلا و جواهرات.(1)

بعضى تعداد نفرات او را هفتاد هزار نوشته اند، و اگر ما اين ارقام را قطعى و واقعى ندانيم تعبير قرآن «فَخَرَجَ عَلى قَومِهِ فَى زِيْنَتِهِ» (او با تمام زينت خويش در برابر قومش ظاهر شد) نشان مى دهد كه صحنه ساده اى نبود، او شايد اين كار را براى زهر چشم گرفتن از موسى عليه السلام و يا تثبيت قدرت خود در ميان بنى اسرائيل انجام داد، و يا انگيزه اش همان جنون نمايش قدرت و ثروت بود كه در بسيارى از قدرتمندان و ثروتمندان وجود دارد، هرچه بود صحنه مزبور و تبليغات هماهنگ با آن چنان بود كه عقل گروه عظيمى از بنى اسرائيل را دزديد، و پرده بر روح و فكر آنها افكند، آن چنان كه او را ذوحظ عظيم (بهره مند بزرگ) و خوشبخت و سعادتمند پنداشتند، و آرزو كردند اى كاش جاى او بودند.

به همين دليل فرداى آن روز كه خداوند قارون و گنجهايش را به جرم جنايات و اعمال خلافش به قعر زمين فرستاد همگى از خواب غفلت بيدار شدند و از اين كه جاى او نبودند اظهار خوشحالى كردند!

تأثير اين گونه تبليغات نه در آن زمان كه در هر زمانى قابل انكار نيست، و


1- به تفسير فخر رازى و قرطبى و روح المعانى ذيل آيات سوره قصص مراجعه فرماييد.

ص: 393

بسيارى از جباران گذشته و امروز براى تخدير افكار مردم، و تحميق آنها، از اين گونه نمايش ها و حركت هاى تبليغاتى بهره فراوان برده و مى برند، تنها متفكران و انديشمندان قوى هستند كه مى توانند اين گونه حجاب ها را از مغز خود و ديگران كنار بزنند و چهره واقعى اينگونه اشخاص را در پشت اين صحنه ها ببينند.

***

آيه سوّم گوشه اى از صحنه مبارزه موسى عليه السلام را با ساحران بيان مى كند، ساحرانى كه به دعوت فرعون از تمام نقاط كشور مصر با تطميع فراوان گردآورى شده بودند، و طبق بعضى از روايات عدد آنها به ده ها هزار نفر، و طبق روايتى به پانزده هزار نفر بالغ مى شد (اين عدد ممكن است مربوط به خود ساحران و دستياران و كاركنان آنها بوده باشد، و بايد توجه داشت كه در آن عصر مسأله سحر و ساحرى رواج فراوان داشت).

گروه زيادى از مردم نيز در يك روز عيد هنگامى كه آفتاب بالا آمده بود براى تماشاى اين مبارزه حاضر شده بودند (همان گونه كه تعبير «يَوْمَ الزِّيْنَةِ» و تعبير «ضُحَىً» در آيه 59 سوره طه گواهى مى دهد) و قرائن نشان مى دهد كه فرعون مطمئن بود در اين مبارزه پيروز مى شود، چرا كه وسائل تبليغاتى گسترده اى براى تحت تأثير قرار دادن مردم فراهم ساخته بود.

آيه فوق مى گويد: هنگامى كه ساحران وسائل و ابزار فراوانى را كه آماده كرده بودند افكندند، چشم مردم را مسحور ساخته، آنها را در وحشت فرو برده، و سحر عظيمى ارائه دادند.

براى روشن شدن مفهوم آيه بايد واژه «سحر» و «استرهاب» دقيقاً معلوم شود:

«سحر» از نظر لغت به دو معنا آمده است يكى خدعه كردن، و ديگرى آنچه عوامل وجود آن نامرئى و مرموز است، و بعضى اين هر دو را به يك ريشه برگردانده اند و گفته اند: در حقيقت سحر دگرگون ساختن چيزى از واقعيتش و

ص: 394

به صورت ديگرى ارائه دادن است.(1)

همان گونه كه در جلد اوّل تفسير نمونه در تفسير آيه 102 سوره بقره بيان كرده ايم، سحر غالباً از طريق استفاده از خواص و آثار ناشناخته فيزيكى و شيميايى اجسام صورت مى گرفته، و ساحران كسانى بودند كه به اين خواص آشنايى فراوان داشتند و از آن بهره كامل مى گرفتند، همان گونه كه در همين داستان مبارزه موسى و ساحران در تفاسير آمده است كه ساحران احتمالًا از خواص فيزيكى جيوه براى ارائه سحر خود بهره گرفتند، عصاهاى تو خالى و طناب هاى چرمى كه درون آنها نيز خالى بود فراهم ساخته، و جيوه در آن ريختند، و چون جيوه ماده بسيار فرّارى است هنگامى كه آفتاب بر اين اشيا تابيد، و يا احتمالًا زير ميدان مبارزه وسائل گرم كننده اى قرار داده شده بود آنها شروع به حركت و جست و خيز كردند.(2)

گاهى نيز ممكن است ساحران از طريق تردستى و حركات سريع صحنه هايى ارائه دهند كه هيچ گونه واقعيت ندارد، و بسيارى از ما نمونه هاى آن را ديده ايم، و گاه ممكن است با پخش مواد مخصوص شيميايى از طريق عطرها و دود كردن گياهان مخصوص در قوه بينايى و شنوايى و يا حتى اعصاب حاضران تصرف كنند و صحنه هاى غير واقعى به آنها ارائه دهند.

اين نيز امكان دارد كه با استفاده از مغناطيس چشم و هيپنوتيزم، تلقين هايى كه در اين حالت، فوق العاده مؤثر است، صحنه هايى را به آنها نشان دهند كه واقعيت ندارد.


1- به قاموس اللغة و مفردات راغب و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم و تاج العروس مراجعه شود.
2- روح المعانى، جلد 9، صفحه 22، فخر رازى، جلد 14، صفحه 203 و روح البيان جلد 3، صفحه 213 و تفسير المنار جلد 9، صفحه 66 و تفاسير ديگر.

ص: 395

البتّه بخش ديگرى از سحر نيز هست كه احتمالًا با استفاده از جن و يا بعضى ارواح نيز انجام مى گيرد (اين پنج طريق عمده براى سحر ساحران است).

گاهى «سحر» به معناى وسيع ترى از همه اينها اطلاق شده، مثلًا به كسى كه بيان بسيار قوى دارد مى گويند: داراى سحر بيان است، و در حديث وارد شده كه «سخن چينى» نيز نوعى از «سحر» است چرا كه ميان دوستان جدايى مى افكند، ولى آنچه در آيه فوق مطرح است «سَحَرُوا اعْيُنَ النّاسِ» (چشم مردم را سحر كردند) همان تصرف در حس بينايى و دگرگون ساختن صحنه هاى واقعى در چشم مردم است نه اين كه واقعاً مار و اژدهايى توليد كرده باشند، شاهد اين سخن آيه 66 سوره طه است «فَاذاً حِبالُهُمْ وَعِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ الَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّها تَسْعَى در آن هنگام طناب ها و عصاهايشان بر اثر سحر آنان چنان به نظر مى رسيد كه به سرعت راه مى روند» (در حالى كه راه نمى رفتند شايد حركتى بر اثر همان خواص جيوه و مانند آن داشتند).

و اما «اسْتَرْهَبُوا» از ماده «رَهْب» (بر وزن عَهد و بر وزن قُبح) در اصل به معناى ترسيدن توأم با پرهيز و اضطراب است (چنانكه راغب در مفردات گفته) و «استرهاب» را بسيارى از مفسّران به معناى «ارهاب» يعنى توليد ترس و اضطراب كرده اند. اين تعبير به خوبى گواهى مى دهد كه آنها علاوه بر استفاده از منابع سحر كه در بالا اشاره شد از تبليغ و تلقين وسيع و گسترده اى نيز بهره گرفتند (و غالباً ساحران چنين مى كنند و قسمت مهمى از موفقيت آنان در سايه همين تلقينات و تبليغات است).

در بعضى از نقل ها آمده است كه ميدانى را كه براى اين كار انتخاب كرده بودند يك ميل در يك ميل وسعت داشت (1) و باز طبق بعضى از نقل ها كوهى از طناب ها و چوب هايى كه به شكل مار افعى و اژدها بود در آن جا آماده كرده بودند.(2)

سپس با سخنانى مانند اين كه: اى مردم! از اطراف ميدان دور شويد مارها وافعى ها به شما حمله نكنند، چرا كه بسيار خطرناك و وحشتناكند! ... و امثال اين تعبيرات كه اشاره هاى كوتاهى نيز در بعضى از تفاسير به آن آمده است (3)


1- روح المعانى، جلد 9، صفحه 22.
2- المنار اين سخن را از يكى از مفسّران بنام ابن اسحاق نقل كرده است( جلد 9، صفحه 66).
3- فخر رازى، جلد 14، صفحه 203.

ص: 396

مردم را فوق العاده تحت تأثير قرار داده و عقل و فكر آنها را دزديدند و به اين ترتيب حجابى بر عقل و حس آنها افكندند تا قدرت شناخت واقعيت ها را از دست بدهند.

***

چهارمين آيه از يكى از توطئه هاى تبليغاتى يهود در برابر اسلام پرده بر مى دارد كه براى متزلزل ساختن توده مردم، با هم تبانى كردند، كه صبحگاهان نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيايند و ظاهراً اسلام آورند، ولى در پايان همان روز از اسلام برگردند، و هنگامى كه از آنها سؤال شود چرا برگشتيد؟ بگويند: ما صفات محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را از نزديك ملاحظه كرديم با كتب دينى ما و سخنان دانشمندانمان تطبيق نمى كرد، لذا برگشتيم.

اين شگرد تبليغاتى سبب مى شود كه گروهى بگويند: آنها كه اهل كتاب و با سواد بودند و از ما بهتر مى فهميدند اين آيين را باطل يافتند، لابد پايه محكمى ندارد، و به اين ترتيب افكار مردم ساده ذهن را بدزدند و پرده بر تشخيص و عقل آنها بيفكنند.

واژه «طائِفةٌ» در جمله «وَقالَتْ طائِفَةٌ» از ماده «طواف» به معناى گروهى است كه حلقه اى را تشكيل مى دهند و گويى بر گرد مطلبى طواف مى كنند، و منظور در اين جا به گفته جمعى از مفسّران دوازده نفر از يهود خيبر، يا يهود مدينه يا نجران است، كه بعد از تغيير قبله از بيت المقدس به سوى كعبه سخت ناراحت شدند و اين توطئه را چيدند.(1)

تعبير به «وجه النهار» (صورت روز) اشاره به آغاز روز است چرا كه صورت نخستين چيزى است كه انسان با آن روبه رو مى شود و شريفترين عضو است، البتّه اين آيه بيش از اين نمى گويد كه آنها چنين پيشنهادى را به يكديگر كردند،


1- تفسير فخر رازى، جلد 8، صفحه 85- روح المعانى، جلد 3، صفحه 176- تفسير قرطبى، جلد 2، صفحه 1354.

ص: 397

ولى قرائن نشان مى دهد كه اين پيشنهاد عملى شده است، وگرنه بعيد به نظر مى رسد در قرآن با اين اهميّت مطرح گردد كه آيات بعد از آن حكايت از آن مى كند.

ولى به هر حال مى دانيم اين نقشه تبليغاتى نيز اثر قابل ملاحظه اى نداشت و در مؤمنان پاكدل و پاكباز نخستين، اثرى نبخشيد.

***

پنجمين و آخرين بخش از اين آيات باز گوشه ديگرى از مبارزات فرعون را با موسى بن عمران عليه السلام بيان مى كند كه وقتى مى خواست با تبليغات خود افكار مردم را كه مى رفت تحت تأثير آيين موسى قرار گيرد، منحرف سازد دست به تبليغات گوناگونى زد كه يكى از آنها در اين آيات منعكس است.

او نخست بر شرافت خاندان خود به اصطلاح تكيه كرد، و گفت مسلماً من نسبت به اين مرد (موسى) كه از خانواده پايينى مى باشد (از بردگان بنى اسرائيل و از طبقه چوپان!) برترى دارم.

به علاوه او نمى تواند با فصاحت سخن بگويد و من از او فصيح ترم!

از همه اينها گذشته او چرا دست بند طلا ندارد كه نشانه شخصيت او باشد؟

و از اين گذشته، اگر او راست مى گويد فرستاده خداست پس چرا فرشتگان همراه او نيامده اند تا سخنش را تصديق كنند؟!

و به اصطلاح با اين چهار دليل به ابطال ادعاى نبوت موسى پرداخت.

قرآن در اين آيات مى گويد: او قوم خود را «استخفاف» كرد لذا از او اطاعت كردند.

«اسْتَخَفَّ» از ماده «خفيف» به معناى سبك است، و در اين جا منظور اين است كه فرعون تلاش كرد آنها را به سبك مغزى بكشاند، لذا در تفسير «مجمع البيان» مى خوانيم: به معناى جمله اين است كه فرعون عقل هاى قوم خود را سبك شمرد، يا سبك كرد، تا از او پيروى نمايند.(1)

در تفسير «فى ظلال القرآن» آمده است كه استخفاف طغيانگران نسبت به


1- تفسير مجمع البيان، جلد 9، صفحه 51.

ص: 398

توده هاى مردم چيز عجيبى نيست، آنها توده هاى جمعيت را نخست از تمام طرق معرفت باز مى دارند و حجابى در ميان آنان و حقايق ايجاد مى كنند، تا همه را به فراموشى بسپارند و از آن بحث نكنند، سپس آنچه از مسائل مورد نظرشان است به افكار آنان القا مى كنند تا فكر آنها بر طبق اين شكل گيرد، و بعد از اين استخفاف گروه مردم كار آسانى است، و حكومت بر آنها نرم و راحت، و به هر سو بخواهند آنان را حركت مى دهند.(1)

ولى جالب اين است كه قرآن در پايان آيه مى گويد: اگر قوم فرعون در برابر اين تبليغات تسليم شدند و اطاعتش كردند به خاطر اين بود كه قوم گنهكار و فاسقى بودند، اشاره به اين كه افراد مؤمن و با هدف و آگاه هرگز چنين شستشوى مغزى نمى شوند، اين فسق و گناه است كه زمينه ها را براى اين گونه تبليغات بى اساس آماده مى سازد.

و به تعبير ديگر «نفس اماره» از درون، و «وسوسه هاى شيطانى» امثال فرعون از برون، دست به دست هم مى دهند و چهره حقيقت را مى پوشانند.

توضيحات:
* ابعاد گسترده تبليغات در پرده پوشى بر حقايق

اين مسأله در عصر و زمان ما واضح تر از آن است كه نياز به بحث و گفتگو داشته باشد و در گذشته نيز چندان مخفى نبوده است.

جبارانى كه مى خواستند خود و حكومت خود را بر مردم تحميل كنند به انواع وسائل تبليغاتى براى شستشوى مغزى مردم دست مى زدند، از مكتب خانه هاى قديم گرفته، تا محراب و منبر، و از داستان هايى كه افسانه سرايان در قهوه خانه ها مى گفتند گرفته تا كتاب هاى علمى!

خلاصه از تحريف تاريخ، و اشعار شعراى ثناخوان و مداح، و مراكز مورد تقديس و احترام مردم، و از ساختن افسانه هاى دروغين و كرامت ها و


1- فى ظلال القرآن، جلد 7، صفحه 340.

ص: 399

ارزش هاى غير واقعى، و از هر وسيله اى ديگر براى نيل به مقصد خود بهره گيرى مى كردند، گاه ديوى را با موج عظيمى از تبليغات به صورت فرشته نشان مى دادند و شيطانى را به لباس انسان برگزيده اى در مى آوردند.

در بعضى تواريخ معروف اسلامى آمده است كه اطاعت مردم شام از معاويه به آن حد رسيده بود كه وقتى خواست به سوى صفين حركت كند به خاطر تنگى وقت! نماز جمعه را براى مردم روز چهارشنبه! اقامه كرد (و مردم نيز در آن نماز جمعه شركت كردند) متن عبارت مسعودى در مروج الذهب چنين است:

«وَلَقَدْ بَلَغَ مِنْ أَمْرِهِمْ فِى اطاعَتِهِمْ لَهُ أَنَّهُ صَلّى بِهِمْ عِنْدَ مَسِيِر هِمْ الى صِفِّيْنَ الْجُمُعَةَ فِى يَوْمِ الأَرْبَعاءِ؛ اطاعت مردم از بنى اميه تا آن حد بود كه به هنگام حركت معاويه به سوى صفين نماز جمعه را روز چهارشنبه با مردم خواند»!(1)

اين داستان نيز معروف است (و اگر در كتب مشهور تاريخ نبود پذيرفتن آن مشكل به نظر مى رسيد) كه مردى از اهل كوفه سوار بر شترى بود و وارد دمشق شد در حالى كه مردم شام از صفين باز مى گشتند، ناگهان يك مرد دمشقى دامان او را گرفت، و گفت اين ناقه (شتر ماده) از من است كه تو در صفين از من گرفتى، كار منازعه بالا گرفت، و شكايت در حضور معاويه مطرح شد (شايد به خاطر اينكه مسأله شكل سياسى داشت) مرد شامى پنجاه نفر شاهد آورد كه اين شتر ماده از من است و معاويه بر طبق شهادت آنها قضاوت كرد كه شتر را به مرد شامى دهند.

مرد كوفى صدا زد اين معاويه! اين ناقه نيست بلكه جمل است (شتر نر است! و از او خواست كه شتر را شخصاً ملاحظه كند، معاويه فهميد كه مرد كوفى حقيقت مى گويد راستى شتر ماده نيست) به او گفت اين حكمى است كه داده ام و تمام شده است، بعد از پراكنده شدن جمعيت كسى را نزد او فرستاد و احضارش كرد، و دو برابر پول شتر را به او داد، و گفت: اين پيام را به على برسان كه من با صد هزار نفر از افرادى به جنگ تو مى آيم كه ميان آنها كسى نيست كه


1- مروج الذهب، جلد 2، صفحه 72( چاپ مصر، سال 1346).

ص: 400

فرق بين شتر نر و ماده بگذارد! (أبْلِغْ عَلِيّاً انِّى اقَابِلُهُ بِمِأةَ أَلفٍ ما فيِهِمْ مَنْ يُفَرِّقُ بَيْنَ النّاقَةِ وَالْجَمَلِ)(1)

كوتاه سخن اين كه در تاريخ گذشته شواهد و نمونه هاى زيادى وجود دارد كه چگونه سردمداران سياسى افكار ملت عظيمى را چنان شستشو دادند كه ساليان دراز در بدترين بيراهه ها سرگردان بودند، و گرفتار مصائب زيادى شدند، و بعد كه اوضاع سياسى برگشت و آن فرد جبار سقوط كرد و حجاب هاى تبليغات كنار رفت مانند كسانى كه از خواب بيدار شده باشند، به گذشته خود مى نگريستند و سخن متأسف و نادام بودند.

در دنياى امروز قدرت تبليغات به قدرى زياد است كه در بعضى از كشورهاى به اصطلاح پيشرفته وسائل ارتباط جمعى افراد با سواد و نسبتاً آگاه را براى انتخاب افرادى كه مورد نظر گردانندگان آن وسائل است به پاى صندوق هاى رأى مى برند، تا به افراد مورد نظرشان رأى دهند، و در حالى كه گمان مى كنند كاملًا آزادند مطلقاً اختيارى از خود ندارند.

گسترش وسائل تبليغاتى سمعى و بصرى، و استفاده از فنون ظريف روانكاوى، تأثير اين تبليغات را به قدرى گسترش داده كه افراد بيرون از آن طيف كه مى توانند با بى نظرى مسائل را تعقيب كنند گرفتار حيرت مى شوند.

اين مسأله منحصر به امور سياسى نيست، در امور اقتصادى نيز وسعت زيادى پيدا كرده، به گونه اى كه ناگهان با يك موج تبليغاتى جامعه اى را به سوى مصرف فرآورده اى مى فرستند كه گاه بيهوده و يا حتى زيانبار است، و از اين راه، اقتصاد نا سالم را بر آنها تحميل مى كنند.

استفاده از عناوين «ارزش هاى كاذب» (مانند استفاده از عنوان «مد») يكى از وسيع ترين و پيچيده ترين طرق وصول به همين اهداف نامشروع است.

و همچنين در مورد تحميل مكتب هاى مختلف فكرى با استفاده از امواج


1- مروج الذهب، جلد 2، صفحه 72- الامام على صوت العدالة الانسانية، جلد 4، صفحه 956.

ص: 401

مرموز تبليغات فرهنگى گاهى يك مكتب كاملًا بى پايه و بى اساس را در شكل يك مكتب منطقى و فلسفى و انسانى عرضه مى كنند.

ولى به هر حال شك نيست كه براى تقويت پايه هاى شناخت يك جامعه، و سالم سازى مسير معرفت آنها، بايد اين حجاب ها دريده شود، بايد وسائل گسترده تبليغاتى به جاى مردم فكر نكنند، و در عوض آنها تصميم نگيرند، بلكه كارشان آگاهى بيشتر دادن، و آماده سازى براى تصميم گيرى صحيح باشد و بس.

تبليغات هرگز نبايد بر افكار مردم پرده بيفكند، بلكه بايد پرده هاى جهل و تعصب و كوته بينى و تقليد كوركورانه و مانند آن را بدرد، و اين است برنامه مترقى وسائل ارتباط جمعى در يك جامعه رشد و نمونه، و متأسفانه در دنياى امروز چنين جوامعى بسيار كم است.

عيب كار اين است كه وسائل تبليغاتى غالباً ابزار دست سياست مداران، و از آن بدتر آلت دست غول هاى اقتصادى است، و رشته اى برگردن جوامع افكنده اند و مى برند آن جا كه خاطر خواه آنهاست.

20- حجاب وسوسه هاى شياطين
اشاره

نخست به آيات زير گوش جان فرا دهيم:

1- «فَلَوْلا اذْ جائَهُمْ بَأْسُنا وَلكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ماكانُوا يَعْمَلُوْنَ» (انعام/ 43).

2- «وَجَدْتُها وَقَوْمَها يَسْجُدُوْنَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيْلِ فَهُمْ لا يَهْتَدُوْنَ» (نمل/ 24).

3- «وَعاداً وَثَمُودَ وَقَدْ تَبَيَّنَ لَكُمْ مِنْ مَساكِنِهِمْ وَزَيَّن لَهُمُ الشَّيْطانُ اعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيْلِ وَ كانُوا مُسْتَبْصِرِيْنَ» (عنكبوت/ 38).

4- «وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ- وَانَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبِيْلِ وَيَحْسَبُونَ أنَّهُمْ مُهْتَدُوْنَ» (زخرف/ 36- 37).

ص: 402

5- «وَكَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِىٍّ عَدُواً شَياطِيْنَ الأَنْسِ وَالْجِنِّ يُوحِى بَعْضُهُمْ الى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوْرْاً» (انعام/ 112).

6- «انَّ الَّذِيْنَ ارْتَدُّوا عَلى ادْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمْ الْهُدَى الشَّيْطانُ سَوَّلَ لَهُمْ وأَمْلَى لَهُمْ» (محمّد/ 25).

7- «يا ايُّها النّاسُ انَّ وَعَدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلا تَعُرَّنَّكُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا وَلا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ» (فاطر/ 5).

ترجمه

1- چرا هنگامى كه مجازات ما به آنها رسيد (خضوع نكردند) و تسليم نشدند؟ ولى دل هاى آنها قساوت پيدا كرد و شيطان كارهايى را كه مى كردند در نظرشان زينت مى داد.

2- (اما) من او (ملكه سبا) و قومش را ديدم كه براى غير خدا- خورشيد- سجده مى كنند، و شيطان اعمالشان را در نظرشان زينت داده، و آنها را از راه بازداشته، و هدايت نخواهند شد.

3- ما طايفه عاد و ثمود را نيز هلاك كرديم و مساكن (ويران شده) آنها براى شما آشكار است، شيطان اعمالشان را براى آنها زينت داده بود، لذا آنان را از راه (راست) بازداشت در حالى كه مى ديدند! (ولى تشخيص نمى دادند).

4- هركس از ياد خدا روى گردان شود، شيطانى را به سراغ او مى فرستيم و همواره قرين اوست- و آنها (شياطين) اين گروه را از راه خدا باز مى دارند در حالى كه گمان مى كنند هدايت يافتگان حقيقى آنهايند.

5- اين چنين در برابر هر پيامبرى دشمنى از شياطين انس و جن قرار داديم كه سخنان فريبنده و بى اساس (براى اغفال مردم) به طور سرى و (در گوشى) به يكديگر مى گفتند، و اگر پروردگار تو مى خواست چنين نمى كردند (ولى آنها را براى آزمايش آزاد گذارد).

6- كسانى كه بعد از روشن شدن حق به آن پشت كردند، شيطان اعمال زشتشان را در نظرشان زينت داده، و آنها را با آرزوهاى طولانى فريفته است.

ص: 403

7- اى مردم وعده خداوند حق است مبادا زندگى دنيا شما را به كرم خداوند مغرور سازد!

شرح مفردات:

* «شيطان» برخلاف آنچه بعضى مى پندارند، اسم خاص براى ابليس نيست، بلكه مفهوم عامّى دارد، و به اصطلاح «اسم جنس» است كه شامل هر موجود متمرد و طغيانگر و خرابكار مى شود، خواه از جن باشد يا از انسان ها و غير آنها.

در ريشه اصلى اين واژه دو قول است:

نخست اين كه از ماده «شُطُونْ» (بر وزن ستون) به معناى بُعد و دورى است، و لذا به چاه عميق كه قعر آن از دسترس دور است، شَطون (بر وزن زَبون) گفته مى شود، «خليل بن احمد» نيز شَطَن (بر وزن وطن) را به معناى طناب طولانى تفسير كرده، و از آن جا كه شيطان دور از حق و رحمت خداست اين واژه درباره او به كار رفته است.

ديگر اين كه از ماده «شَيْط» (بر وزن بَيْت) به معناى «آتش گرفتن، و برافروخته شدن به خاطر خشم و غضب» است، و از آن جا كه «شيطان» از آتش آفريده شده و گرفتار خشمى آتشين در داستان سجده بر آدم شد اين واژه بر «ابليس» و موجودات ديگرى همانند او اطلاق شده است.(1)

* «غَرُور» (بر وزن شَرور) از ماده غُرور (بر وزن شُعور) در اصل به معناى خدعه و نيرنگ و غفلت در حال بيدارى آمده است، و شيطان را از اين جهت «غَرور» گفته اند كه افراد با نيرنگ و فريب خود از راه بيرون مى برد، و حق و باطل را در نظر آنان دگرگون مى سازد.

اصولًا «غَرور» هر چيز فريبنده اى است، اعم از مال و مقام و شهوت و شيطان، و اگر گاهى فقط به شيطان تفسير مى شود به خاطر اين است كه خبيث ترين


1- التحقيق فى كلمات القرآن الحكيم- مفردات راغب- لسان العرب- مجمع البحرين( ماده شيطان).

ص: 404

فريبندگان است.

* «تسويل» از ماده «سُؤل» (بر وزن قُرب) در اصل به معناى حاجت و آرزويى است كه نفس انسان را به سوى خود تشويق مى كند، و تسويل به معناى تزيين چيزى به گونه اى كه نفس به آن راغب گردد و به معناى نشان دادن زشتى ها در چهره هاى زيبا آمده است.

اين تفسير را راغب در مفردات بيان كرده، در حالى كه از «صحاح اللغة» و «كتاب العين» خليل بن احمد، چنين برمى آيد كه معناى اصلى آن، «سستى توأم با غرور و غفلت» است، و لذا به تزيين امور و دگرگون نشان دادن، اشياى نامطلوب به صورت مطلوب، به گونه اى كه انسان در برابر آن فريفته و سست شود، اطلاق گرديده است.

به هر حال منظور از تسويلات شيطان، در آيات مورد بحث، اين است كه زشتى ها را در نظر انسان زيبا نشان دهد، و آدمى را فريب داده و منحرف سازد.

تفسير و جمع بندى
* چگونه باطل را تزيين و انسان را چشم بندى مى كنند؟

نخستين آيه مورد بحث سخن از گروهى از اقوام پيشين مى گويد كه پيامبرانى به سراغ آنها آمدند ولى آنها از تسليم در برابر حق، سرباز زدند، خداوند آنها را براى بيدارى و آگاهى با مشكلات و حوادث سخت، با فقر و بيمارى و خشكسالى و قحطى و درد رنج هايى روبه رو ساخت، اما آنها به جاى بيدارى و توبه و بازگشت به راه حق، هم چنان به راه انحرافى خود ادامه دادند.

قرآن در اين آيه مى گويد: چرا هنگامى كه «مجازات هاى بيدارگر» ما به سراغشان آمد، خضوع نكردند و تسليم نشدند؟ بعد عامل آن را دو چيز مى شمرد: نخست اين كه دل هاى آنها تيره و سخت و انعطاف ناپذير شده بود (وَلكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُم).

ديگر اين كه شيطان اعمالشان را در نظرشان زينت داد، به گونه اى كه كارهاى

ص: 405

خلاف را صواب، و زشتى ها را زيبا مى پنداشتند، و اين نفوذ شيطان از طريق استفاده از روح هواپرستى كه حاكم بر آنها بود، صورت گرفت (وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَيْطانُ ماكانُوا يَعْمَلُونَ).

و به تعبير ديگر، نه مواعظ لفظى پيامبران در آنها مؤثر افتاد، و نه اندرزهاى عملى و تكوينى پروردگار، و عامل آن از يكسو، قساوت و سنگدلى، و از سوى ديگر تزيينات شيطانى بود كه روح تضرع و خضوع را از آنها سلب كرد.

در اين كه منظور از «تزيين شيطان» در اين جا چيست؟ در ميان مفسّران گفتگو است: گاه گفته اند منظور همان وسوسه هاى شيطان است كه زشت را در نظر، زيبا مى كند، و يا با استفاده از عوامل مختلف خارجى اعمال زشت را زينت مى دهد همان گونه كه گاهى موارد كشنده را در پوشش هايى از شيرينى قرار مى دهند، و انحرافات بزرگ را در لفافه هايى از قبيل عنوان تمدن و روشنفكرى و آزاد انديشى و امثال آن مى پوشانند.

***

آيه بعد از زبان «هدهد» است هنگامى كه به سرزمين ملكه سبأ آمد، و تمدن عظيم و درخشان آنها و حكومت آن زن (بلقيس) را بر آنان مشاهده كرد، و مسائل را براى سليمان بازگو نمود، سپس افزود: من او و ملتش را ديدم كه در برابر آفتاب سجده مى كنند، و شيطان اعمالشان را در نظرشان زينت داده بود، و به همين دليل آنها را از راه باز داشته، و درهاى هدايت را به رويشان كاملًا بسته است.

اين تعبير نشان مى دهد كه حتى «هدهد» اين پرنده اى كه در عالم خود عقل و هوشى دارد به مسأله حجاب هاى معرفت و شناخت اجمالًا آشنا بود، و مى دانست تزيين هاى شيطانى مى تواند پرده بر فكر انسانى بيفكند، او را از شناخت حقيقت باز دارد، درهاى هدايت را به روى او ببندد و از رسيدن به سر منزل مقصود مانع شود.

در اين كه آيا حيوانات راستى مى توانند از مسائلى كه در جهان انسان ها مى گذرد

ص: 406

آگاهى يابند، و ميزان آگاهى آنها تا چه حد است؟ در تفسير نمونه، جلد 15 ذيل آيه 18، سوره نمل (صفحه 435) و در جلد پنجم ذيل آيه 38 انعام (صفحه 224) بحث كرده ايم.

و نيز در اين كه چگونه ممكن است هدهد فاصله طولانى ميان شام و يمن را پيموده باشد تا به سرزمين سبأ برسد در همان جلد نوزده ذيل آيه مورد بحث، سخن گفته شده است.

***

در سوّمين آيه سخن از قوم عاد و ثمود و سركشى ها و طغيانگرى ها و سپس نابودى آنهاست، ضمناً شهرهاى ويران شده و مساكن نابود گشته آنها را كه اعراب حجاز در مسافرت هايشان به سوى يمن و شام از كنار آن مى گذشتند (يكى سرزمين قوم عاد، و ديگرى سرزمين قوم ثمود بود) به عنوان آيينه عبرت به آنها نشان مى دهد. سپس به علت اصلى هلاكت و نابودى آنها اشاره كرده مى گويد: شيطان اعمالشان را براى آنها زينت داده بود، و با اين كه ظاهراً چشم بينا و عقل و خرد داشتند، پرده برديد و دركشان افكند و از راه حق بازداشت (وَزَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ اعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيْلِ وَكانُوا مَسْتَبْصِرِيْنَ).

جمله «وَكانُوا مُسْتَبْصِريْن» (آنها بينا و آگاه بودند) به گفته بسيارى از مفسّران به اين معنا است كه آنها داراى عقل و شعور و قدرت استدلال بودند و مى توانستند حق را از باطل تشخيص دهند ولى (بر اثر وسوسه هاى شيطان) غافل شدند و در حقايق تدبر ننمودند.(1)

در تفسير «الميزان» نيز آمده است كه آنها با الهام فطرت، راه حق را مى دانستند، ولى شيطان، اعمالشان را زينت داد و آنها را از راه حق بازداشت.(2)

بعضى نيز گفته اند منظور آگاهى از حق به وسيله دعوت انبيا و تعليمات آنها


1- مجمع البيان، جلد 7، صفحه 283- روح البيان، جلد 6، صفحه 468- در تفسير قرطبى نيز اين معنا از بعضى از مفسّران نقل شده است.
2- الميزان، جلد 16، صفحه 131.

ص: 407

است.(1)

هركدام از اين تفسيرهاى سه گانه، مورد قبول باشد (و يا همه آنها، چون منافاتى در ميان آنها نيست) گواه بر مقصود ماست، كه تزيينات شيطانى، حجابى بر عقل و فكر انسان مى شود.

***

در چهارمين آيه، به صورت يك حكم كلى، سرنوشت كسى را كه از ياد خدا، روى گردان مى شود بازگو مى كند و مى فرمايد: «ما شيطان را بر او مسلط مى سازيم كه پيوسته همنشين او باشد، و اين شياطين به اغفال و اغواى او مى پردازند، و با اين كه گمراه است خيال مى كند در مسير هدايت گام بر مى دارد و به اين ترتيب، راه معرفت و شناخت را بر او مى بندند».

مفسران و ارباب لغت براى جمله «يَعْشُ» دو معنا ذكر كرده اند: بعضى گفته اند از ماده «عَشَى به معناى تاريكى خاصى است كه در چشم پيدا مى شود، و بر اثر آن، چشم بينايى خود را از دست مى دهد يا شبكور مى شود، لذا «عشوآء» به شترى گفته مى شود كه پيش روى خود را نمى بيند و به هنگام راه رفتن، پيوسته اشتباه مى كند (خطب عشوآء نيز اشاره به همين است) و «اعشى» به كسى مى گويند كه نابينا يا شبكور است.

بنابراين معناى آيه شريفه اين است كسى كه آيات الهى را با چشم خود در جهان آفرينش نبيند و از زبان پيامبران الهى نشنود گرفتار دام شيطان و تسويلات او مى گردد.

بعضى ديگر آن را از ماده «عَشْو» (بر وزن نَشْو) دانسته اند كه وقتى با «الى» ذكر مى شود به معناى هدايت يافتن، با چشمانى ضعيف است، و هنگامى كه با «عن»


1- تفسير فخر رازى، جلد 25، صفحه 66.

ص: 408

ذكر مى شود، به معناى اعراض و روى گردانى است.(1)

بنابراين معناى آيه چنين مى شود كسانى كه از ياد خدا رويگردان شوند شيطانى را بر آنها مسلط خواهيم ساخت».(2)

و اما جمله «نُقِيَضّ» از ماده قَيْض (بر وزن فَيْض) در اصل به معناى پوست تخم مرغ است، سپس به معناى مسلط ساختن آمده است، اين تعبير در مورد آيه بسيار قابل توجه است، و نشان مى دهد كه شيطان چنان بر اين گونه افراد مسلط مى شود كه از هر سو آنها را احاطه كرده و رابطه آنان را از جهان خارج به كلى قطع مى كند، و اين بدترين حجاب براى يك انسان در برابر معرفت است، اين تعبير در كلمات عرب نيز به صورت ضرب المثل به كار مى رود كه مى گويند «اسْتِيْلاءُ الْقَيْضِ عَلَى الْبَيْضِ؛ تسلط پوست، بر تخم مرغ».

و از آن بدتر كه اين تسلط و احاطه ادامه مى يابد و شيطان همچنان در كنار او است، و عاقبت او به جايى مى رسد كه به گمراهى خود افتخار مى كند و گمان دارد كه در طريق هدايت است (وَيَحْسَبُونَ انَّهُمْ مُهْتَدوُنَ).

در پنجمين آيه سخن از گروه شياطين انس و جن است آنها كه به دشمنى پيامبران كمر بسته اند و براى خنثى كردن تعليمات و تبليغات آنها آماده اند، يك مشت سخنان فريبنده اى و بى اساس را براى اغفال مردم و پرده پوشى بر حقايق به طور مرموز به يكديگر مى گويند و طرق فريب و نيرنگ را به هم مى آموزند تا پرده بر چهره حقايق بيفكنند و مردم را از تعليمات انبيا دور سازند.

قابل توجه اين كه در آيه «شياطين» به صورت جمع ذكر شده در حالى كه «عدوّ» به صورت مفرد است اين تعبير ممكن است به خاطر آن باشد كه همه شياطين در طريق اغواى مردم متحد و متفقند و همچون يك دشمن عمل مى كنند.

بعضى نيز گفته اند كه «عدو» در اين جا به معناى اعدا است (معناى جمعى دارد).(3)


1- بعضى از مفسّران گفته اند كه اين واژه اگر از ماده عَشَا يَعْشُو باشد به معناى خود را به نابينايى زدن است بى آن كه آفتى در چشم باشد، و اما اگر از عَشى يَعْشا باشد به معناى آفتى است كه در چشم حاصل مى شود( روح البيان، جلد 8، صفحه 368) ولى بايد توجه داشت كه در آيه مورد بحث از ماده عشا يعشو است.
2- به لسان العرب، مفردات راغب، تفسير قرطبى، تفسير روح البيان و الميزان مراجعه شود.
3- روح المعانى، جلد 8، صفحه 4.

ص: 409

بعضى نيز تصريح كرده اند كه «عدو» بر مفرد و تثنيه و جمع هر سه اطلاق مى شود.(1)

***

آيه ششم از آيات سوره محمّد صلى الله عليه و آله و سلم است و در اين سوره اشاره به حجاب هاى متعددى از حجاب هاى معرفت شده، گاهى فساد در ارض و قطع رحم را سبب كورى و كرى باطنى آنها مى شمرد (آيه 23) و گاه ترك تدبر در قرآن را هم رديف قفل بر دل ها.

در آيه مورد بحث نيز وسوسه ها و تزيينات و تسويلات شيطان را سبب ارتداد گمراهان مى شمرد به اين معنا كه در آغاز راه حق را پيدا مى كنند و بعد بر اثر تسويلات شيطانى منحرف مى شوند تا آن جا كه انحراف را براى خود افتخار مى شمرد.

در اين كه اين آيه اشاره به قوم يهود است كه قبل از قيام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به واسطه نشانه هايى كه از آن حضرت در كتب خود ديده بودند به او ايمان آوردند اما به هنگام ظهورش راه مخالفت پيش گرفتند و اين خود نوعى ارتداد محسوب مى شود، و يا اشاره به منافقانى است كه حق را در آغاز پذيرا شدند و بعد پشت كردند، يا در ظاهر پذيرفتند و در باطن مخالفت كردند در ميان مفسّران گفتگو است ولى با توجه به اين كه آيات قبل و بعد بيشتر ناظر به «منافقين» است به نظر مى رسد كه اين آيه هم اشاره به منافقان باشد، منافقانى كه در آغاز حق را شناختند و بعد به آن پشت كردند.

«امْلى لَهُم» از ماده «املأ» به معناى طولانى كردن و مهلت دادن است(2) و در اين جا منظور ايجاد طول امل و آرزوهاى دور و دراز از ناحيه شيطان است، آرزوهايى كه انسان را به خود مشغول مى دارد و باطل را در نظرش زينت مى دهد و از حق باز مى دارد.


1- المنار، جلد 8، صفحه 5.
2- بايد توجه داشت كه اين ماده از ريشه مَلو( بر وزن سرو) مى باشد نه از ريشه مَلأ( باهمزه).

ص: 410

هفتمين و آخرين آيه مورد بحث با آهنگى رسا به همه مردم هشدار مى دهد كه وعده خداوند حق است، سپس دو عامل براى انحراف از حق و فريب خوردن و بازماندن از معرفت ذكر مى كند. نخست دنياست مى گويد: «مبادا زندگى دنيا شما را فريب دهد» و ديگر شيطان است، مى فرمايد: «مبادا شيطان شما را در برابر خداوند بفريبد» گاهى شما را به كرم او اميدوار سازد، و از خشم او بى خبر كند، و گاه آن چنان سرگرمتان سازد كه اصلًا به خدا و فرمان او نينديشيد، يا دستورهاى او را دگرگون در نظرتان جلوه دهد.

«غَرور» (بر وزن شرور) همان گونه كه قبلًا نيز اشاره كرديم به هر چيز فريبنده خواه مال و مقام و شهوات باشد يا انسان فريبكار و شيطان ولى از آن جا كه فرد واضح آن شيطان است غالباً به او تفسير مى شود.(1)

تعبير به «لا يَعُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُوْرُ» به اعتقاد بسيارى از مفسّران اشاره به مغرور ساختن انسان از سوى شيطان نسبت به عفو و كرم الهى است آن چنان او را به عفو خداوند مغرور مى سازد كه آلوده هر گناهى مى شود و عجب اين كه خيال مى كند اين دليل كمال ايمان و معرفت اوست كه خدا را با اين صفات شناخته!

اين درست به آن مى ماند كه انسانى را به اميد اين كه مزاج قوى دارد و انواع سم را دفع مى كند و يا ضد سم را در اختيار دارد بفريبند و مسموم و هلاك سازند.

اين نيز يكى از حجاب هاى معرفت است.

توضيحات:
1- شيطان كيست؟

«شيطان» چنانكه قبلًا هم اشاره كرديم نام يك فرد نيست، بلكه «ابليس» كه سجده بر آدم نكرد يكى از شياطين بود.

او لشگريان زيادى از جنس خود دارد، و از انسان ها، و نام شيطان بر همه اطلاق مى شود، به اين ترتيب تمام سردمداران كفر و ظلم و شركت و فساد در ارض، و


1- غرور صيغه مبالغه است.

ص: 411

همه عمال دستگاه هاى اغواگر، جزء لشگريان شيطانند، بلكه طبق روايتى در ميان شياطين انسانى افرادى پيدا مى شوند كه از شياطين جن بدترند، چنانكه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه به ابوذر فرمود: «هل تَعَوَّذْتَ بِاللَّهِ مِنْ شَرِّ شَياطِيْنِ الْجِنِّ وَالأَنْسِ؛ آيا از شر شياطين جن و انس به خدا پناه برده اى»؟!

عرض كرد: آيا شياطينى از انسان ها نيز وجود دارد؟ فرمود: «نَعَمْ هُمْ شَرٌّ مِنْ شَياطِيْنِ الْجِنِّ؛ بله، آنها از شياطين جن نيز بدترند»!(1)

از آيات قرآن بر مى آيد كه شيطان لشگر مجهزى دارد، مركب از لشگر سواره و پياده، آن جا كه مى فرمايد: «وَاجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَرَجِلِكَ؛ و لشگر سواره و پياده ات را بر آنها (آدميان) گسيل دار» (اسراء/ 64)

«اجلب» از ماده «اجلاب» به معناى گسيل سريع، و يا به معناى فرياد زدن براى به حركت درآوردن گروه و جمعيّتى است.

در اين كه منظور از لشگر سواره و پياده شيطان چيست؟ بسيارى از مفسّران گفته اند هركس سواره يا پياده در طريق معصية اللَّه حركت مى كند و يا در اين راه جنگ مى كند از لشگر سواره و پياده شيطان است.(2)

بعضى نيز گفته اند او واقعاً لشگر پياده و سواره اى از اعوان و انصار خود دارد.

بعضى نيز آن را بر معناى كنايى حمل كرده اند و گفته اند هدف اين است كه تمام وسائل مبارزه را فراهم كرده و با تمام قدرت به نبرد انسان ها مى آيد.(3)

اين احتمال نيز وجود دارد كه سواره نظام شيطان سردمداران كفر و ظلم و فسادند، و لشگر پياده او افراد پايين تر و متوسطند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه لشگر سواره شيطان اشاره به شهوات و صفات ذمى اى است كه بر قلب و روح انسان مسلط و سوار مى گردد، و لشگر پياده او عواملى است كه از بيرون براى انحراف انسان تلاش و كوشش مى كنند.


1- تفسير فخر رازى، جلد 13، صفحه 154.
2- قرطبى اين تفسير را از اكثر مفسرين نقل كرده است.
3- فخر رازى اين تفسير را به عنوان يك احتمال ذكر كرده است( جلد 21، صفحه 6) در تفسير فى ظلال القرآن نيز شبيه آن آمده است( جلد 5، صفحه 343).

ص: 412

2- پاسخ به يك سؤال

در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه ممكن است خداوند ما را در مقابل چنين لشگر عظيم بى رحم و نيرومند تنها بگذارد؟ و آيا اين امر با حكمت و عدل او هماهنگ است؟

پاسخ اين سؤال را از توجه به يك نكته مى توان دريافت و آن اين كه همان گونه كه در قرآن مجيد آمده خداوند مؤمنان را با لشگريانى از فرشتگان مجهز مى كند، و نيروهاى غيبى و معنوى جهان را با آنها كه در مسير جهاد نفس و جهاد دشمن پيكار مى كنند همراه مى سازد: «انَّ الَّذِيْنَ قالُوا رَبُّنا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَنَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ الّا تَخافُوا وَلا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِىْ كُنُتْم تُوْعَدُوْنَ نَحْنُ أوْليائُكُمْ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِى الآخِرَةِ؛ كسانى كه گفتند: پروردگار ما خداست، سپس استفامت كردند، فرشتگان، بر آنها نازل مى شوند كه نترسيد و غمگين نباشيد و بشارت بر شما باد بهشتى كه به آن وعده داده شده ايد، و مددكاران شما در زندگى دنيا و در آخرت هستيم» (فصلت/ 30- 31).

3- نكته مهم ديگر اين كه شيطان هرگز سر زده وارد خانه دل ما نمى شود، و از مرزهاى كشور روح ما بى گذرنامه نمى گذرد، حمله او هرگز غافلگيرانه نيست، او با اجازه خود ما وارد مى شود، آرى او از در وارد مى شود نه از روزن، و اين خود ما هستيم كه در را به روى او مى گشاييم، همان گونه كه قرآن مى گويد: «انَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِيْنَ آمَنُوا وَعَلى رَبِّهِمِ يَتَوَكَّلُونَ- انَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِيْنَ يَتَوْلَّونَهُ وَالَّذِيْنَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُوْنَ؛ او سلطه بر كسانى كه ايمان دارند و توكل بر پروردگارشان مى كنند ندارند، تنها تسلط او بر كسانى است كه او را به دوستى و سرپرستى خود برگزينند، و به او شرك مى ورزند (و فرمانش را در برابر فرمان خدا لازم الاجرا مى دانند» (نحل/ 99- 100).

اصولًا اعمال انسان هاست كه زمينه هاى نفوذ شيطان را فراهم مى سازد، چنانكه قرآن مى گويد: «انَّ الْمُبَذِّرِيْنَ كانُوْا اخْوانَ الشَّياطِيْنِ؛ تبذير كنندگان برادران شياطينند» (اسراء/ 27).

ص: 413

ولى به هر حال براى نجات از دام هاى رنگارنگ او و لشگريان گوناگونش كه در اشكال مختلف شهوات، مراكز فساد، سياست هاى استعمارى، مكتب هاى انحرافى و فرهنگ هاى فاسد و مفسد، راهى جز پناه بردن به ايمان و تقوى و سايه لطف پروردگار و سپردن خويشتن به ذات پاك او نيست همان گونه كه قرآن مى فرمايد:

«وَلَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ لَا تَّبَعْتُمُ الشَيْطانُ الَّا قَلِيْلا؛ اگر فضل و رحمت الهى نبود همه شما جز گروه اندكى از شيطان پيروى مى كرديد» (نساء/ 83).

در اينجا حجاب هاى بيست گانه معرفت، پايان مى يابد و به سراغ زمينه هاى معرفت مى رويم.

ص: 414

5- زمينه هاى معرفت

اشاره

ص: 415

اشاره:

همان گونه كه بذرها در زمين هاى آماده مى رويد، و در شوره زار گلى نمى شكفد، هرچند بهترين بذرها در آن افشانده شود و آب باران حيات بخش پى در پى بر آن ببارد، همچنين بذر معرفت فقط در قلب هاى آماده نمو مى كند، و گل هاى شناخت در ارواح پاك مى رويد.

به همين دليل آگاهى بر صفات و روحيات و اعمالى كه زمينه ساز معرفت است از مهمترين مباحث مربوط به «شناخت» محسوب مى شود، و قرآن مجيد در اين زمينه تعبيرات بسيار پر معنا و اشارات بسيار لطيف و زيبايى دارد.

گرچه زمينه سازهاى معرفت بسيار است اما اصول مهمى كه در آيات مختلف قرآن مجيد به آن اشاره شده عبارت از امور زير است:

1- تقوى.

2- ايمان.

3- خشيّت و احساس مسؤوليت.

4- تزكيه نفس.

5- هوشيارى.

6- آگاهى.

و هريك از اين امور در فصل جداگانه اى بعد از ذكر آياتش مورد بحث و بررسى قرار مى گيرد و از روايات اسلامى نيز در اين زمينه به عنوان توضيح و تأكيد به خواست خدا بهره مى گيريم.

1- رابطه تقوا و معرفت

اشاره

قبلًا به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «الم ذلِكَ الْكِتابُ لارَيْبَ فِيْهِ هُدىً لِلْمُتَّقِيْنَ» (بقره/ 1 و 2).

2- «يا ايُّها الَّذِيْنَ آمَنُوا انْ تَتَّقُوا اللَّه يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً» (انفال/ 29).

ص: 416

3- «وَاتَّقُوا اللَّه وَيُعَلِّمُكُمُ اللَّه وَاللَّه بكُلِّ شَىْ ءٍ عَلِيْمٌ» (بقره/ 282).

4- «يا ايُّها الَّذِيْنِ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّه وآمِنُوا بِرَسُولِه يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوْراً تَمْشُونَ بِهِ وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّه غَفُورٌ رَحِيْمٌ» (حديد/ 28).

ترجمه

1- الم- اين كتاب با عظمتى است كه شك در آن راه ندارد، و مايه هدايت پرهيزگاران است.

2- اى كسانى كه ايمان آورده ايد. اگر از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد براى شما «فرقان» (وسيله جدايى حق از باطل) قرار مى دهد.

3- و از خدا بپرهيزيد و خداوند به شما تعليم مى دهد و خداوند به همه چيز داناست.

4- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از خدا بپرهيزيد و به رسولش ايمان بياوريد تا دو سهم از رحمتش به شما ببخشد، و براى شما نورى قرار دهد كه با آن راه خود را پيدا كنيد و گناهان شما را مى بخشد و خداوند غفور و رحيم است.

شرح مفردات

* «تَقْوى در اصل از ماده «وِقايَه» (بر وزن درايه) چنانكه راغب در مفردات مى گويد به معناى حفظ كردن چيزى در برابر آفات است.

سپس مى افزايد: تقوا به معناى محفوظ داشتن روح و نفس است از آنچه بيم مى رود به آن زيان رساند، سپس به خوف و ترس (و پرهيز) نيز تقوا گفته شده است، و در لسان شرع آن را به خويشتن دارى در برابر گناه و محرمات اطلاق مى كنند، و كمال آن به ترك بعضى از مباحات مشكوك است.(1)

ساير ارباب لغت نيز تعبيراتى نزديك به آنچه در بالا آمد دارند، بعضى آن را به


1- مفردات راغب ماده وقى.

ص: 417

معناى صيانت (1) و بعضى «القاء» را به معناى «امتناع از زشتى ها و هوى و هوس ها»(2) تفسير كرده اند.

جمعى از مفسّران حديثى از بعضى از صحابه نقل كرده اند كه او در مقابل سؤال از حقيقت تقوا گفت: «آيا هرگز از راه پرخارى گذشته ايد؟ وقتى پاسخ مثبت شنيد گفت:

در آن حال چه مى كرديد؟ آيا دامان خود را جمع نكرده و كوشش براى نجات از خارها نداشتيد؟ اين همان تقوا است»

آرى در مسير زندگى و ره سپردن به سوى خداوند خارهاى شهوات و اميال و هوس ها و اميدهاى كاذب و دروغين و لغزش ها فراوان است، اينجاست كه انسان بايد دائماً مراقب باشد مبادا دامن روحش به اين خارها بچسبد و پاره شود، مبادا نوك خار در پاى جانش فرو نشيند و مجروحش سازد، مبادا او را از پيمودن اين مسير باز دارد و به خود مشغول نمايد.

و اين نمى شود جز با بيدارى و آگاهى و مراقبت دائم و مستمر.

به تعبير ساده تر: تقوى همان پرهيز از آفات تكامل روح، و خويشتن دارى در برابر گناهان و شبهات است، به طورى كه به صورت ملكه درآيد.

بعضى از مفسّران براى تقوى معانى متعددى ذكر كرده، و از آيات قرآن براى اين معانى شاهد آورده اند كه در حقيقت هريك از آنها مصداقى از مصاديق تقوا است، مانند توبه، طاعت، اخلاص، ايمان (پرستش و توحيد).(3)

بعضى نيز گفته اند: حقيقت تقوا اين است كه انسان چيزى را در مقابل آفتى مانع قرار دهد، و همان گونه كه انسان به وسيله سپر ضربات دشمن را از وجود


1- لسان العرب همان ماده.
2- مجمع البحرين همان ماده( بايد توجه داشت كه اصل واژه تقوا، و قَوْى بوده كه بعداً واو آن به تاء تبديل شده، چنانكه خليل بن احمد در كتاب العين آورده است.
3- وجوه القرآن، صفحه 55 و تفسير فخر رازى، جلد 2، صفحه 20.

ص: 418

خويش دفع مى كند، افراد پرهيزگار نيز در زير سپر اطاعت فرمان خدا، خويش را از عذاب الهى مصون مى دارند.(1)

گاه تقوا را به سه مرحله تقسيم كرده اند: تقوا در برابر كفر، تقوا در برابر گناه، و تقوا در مقابل آنچه انسان را از ياد خدا غافل مى كند.(2)

ولى روشن است كه همه اينها به همان ريشه اى كه در آغاز گفته شد باز مى گردد.

تفسير و جمع بندى
* تقوا پيشه كنيد تا نور، علم بر قلبتان بتابد!

در نخستين آيه قرآن با صراحت مى گويد: «اين كتاب آسمانى مايه هدايت صاحبان تقوا و پرهيزگاران است»، اين تعبير به خوبى تأثير تقوى را به عنوان زمينه ساز هدايت ثابت مى كند.

حقيقت همين است كه تا يك مرحله از تقوا در وجود انسان نباشد، ممكن نيست بتواند از كتب آسمانى و سرچشمه هاى هدايت بهره گيرد، حدّاقل تقوا آن است كه انسان در مقابل حق تسليم باشد، و دشمنى و عناد و لجاجت به خرج ندهد، كسانى كه فاقد اين مرحله از تقوا هستند مسلماً به جايى نمى رسند و هيچ هدايتى را پذيرا نمى شوند.

طبيعى است كه هر قدر روح تقوا و تسليم در مقابل حق و پذيرش واقعيت ها در انسان قوى تر گردد، استفاده او از منابع هدايت نيز به همان نسبت بيشتر مى شود.

منابع هدايت و در رأس همه آنها قرآن مجيد همچون باران حيات بخش است كه تنها در زمينه هاى آماده و شيرين انواع گل هاى معرفت را مى روياند، زيرا شوره زار ثمرى جز خس ندارد.

تعبير به «هُدَىً» (هدايت) به صورت مصدر تأكيدى بر اين واقعيت است كه اگر روح تقوا در انسان زنده شود قرآن براى او يك پارچه هدايت خواهد بود (دقت كنيد).

بعضى از مفسّران بزرگ گفته اند كه از اين تعبير چنين بر مى آيد كه پرهيزگاران


1- روح البيان، جلد 1، صفحه 30 و 31.
2- روح البيان، جلد 1، صفحه 30 و 31.

ص: 419

در ميان دو هدايت قرار گرفته اند، همان گونه كه منافقان و كفار در ميان دو ضلالتند، هدايت نخست از ناحيه سلامت فطرت تأمين مى شود، و در اين حال انسان احساس مى كند كه نيازمند به حقيقتى در بيرون وجود خويش است، در اين هنگام ايمان به وجود يك مبدأ پنهان از حس، پيدا مى كند، چرا كه اين نياز را در ساير موجودات نيز مى بيند، و نيز به اين حقيقت مى رسد كه همان طور كه هيچ يك از نيازمندى هاى او در امر خلقت ناديده گرفته نشده، مسأله «هدايت به آنچه موجب نجات از مهلكات اعمال و اخلاق» است نيز درباره او انجام مى گردد و اين در حقيقت همان ايمان به توحيد و نبوت و معاد كه اصول دين است، مى باشد.(1)

بعضى نيز گفته اند منحصر ساختن هدايت قرآن به پرهيزگاران به خاطر آن است كه فقط آنها از هدايت قرآن بهره مى گيرند، و منتفع مى شوند و چون ديگران انتفاعى نمى برند هدايت قرآن براى آنها منتفى است.(2)

فخر رازى در يكى از تعبيرات خود چنين نتيجه گيرى مى كند كه اگر براى متقين فضيلتى جز آنچه در اين آيه است نباشد، كافى است، و از سوى ديگر در آيه 185 سوره بقره آمده است كه قرآن «هدى للناس؛ (مايه هدايت همه مردم» شمرده شده، از ضميمه كردن آن با آيه مورد بحث استفاده مى شود آنها كه از هدايت قرآن بهره نمى گيرند در حقيقت در زمره انسان نيستند.(3)

گرچه در ميان اين تفسيرها منافاتى نيست ولى تفسيرى كه در آغاز ذكر كرديم روشن تر به نظر مى رسد، و از اين جا معلوم مى شود اين كه بعضى خواسته اند كلمه «متقين» را حمل بر مجاز كنند و بگويند مراد كسانى است كه دوست دارند در مسير تقوا گام بردارند، تا اشكال تحصيل حاصل به وجود نيايد، مطلب درستى به نظر نمى رسد، چرا كه طبق تفسيرى كه در بالا گفتيم تقوا مراتبى دارد، يك مرحله آن زمينه ساز هدايت قرآن است، و مراحل بالاتر آن محصول


1- تفسير الميزان، جلد 1، صفحه 42.
2- فخر رازى، جلد 2، صفحه 20.
3- فخر رازى، جلد 2، صفحه 21.

ص: 420

هدايت قرآن مى باشد.

در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه قرآن در آيات بعد از آيه فوق «هُدَىً لِلمُتَّقينَ» پرهيزگاران را به عنوان كسانى كه ايمان به مبدأ و معاد دارند و نماز را بر پا مى دارند و زكات را ادا مى كنند معرفى كرده، آيا هدايت قرآن نسبت به آنها تحصيل حاصل نمى شود؟!

ولى با توجه به يك نكته پاسخ اين سؤال نيز روشن مى شود، و آن اين كه:

رسيدن به اين مرحله از ايمان و عمل پايان راه نيست، و هنوز تا رسيدن به مرحله تكامل شايسته انسان مراحل فراوان ديگرى در ميان است كه بايد پيموده شود و پرهيزگاران با داشتن اين مرحله از تقوا مى توانند با استفاده از هدايت قرآن به مراحل بالاتر و والاتر هدايت شوند.

در قرآن مجيد تعبيرات ديگرى نظير آنچه در بالا آمده نيز ديده مى شود، مانند آيه 48 سوره حاقه «وَانَّه لَتَذْكِرَةٌ لِلْمُتَّقِيْنَ؛ مسلماً قرآن مايه تذكر پرهيزگاران است».

آيه دوّم سوره بقره قرآن را مايه «هدايت» پرهيزگاران مى شمرد، و در اين جا مايه «تذكر» و مى دانيم «تذكر» از مقدمات «هدايت» است و لذا جمعى از مفسّران، هنگامى كه به اين آيه رسيده اند گفته اند سخن در اين آيه همان است كه در آغاز سوره بقره آمده است.

به هر حال اين آيات شاهد گويايى است بر تأثير تقوا به عنوان زمينه ساز معرفت و هدايت.

***

دوّمين آيه مورد بحث رابطه تقوى و معرفت را با وضوح بيشترى بيان مى كند روى سخن را به مؤمنان كرده مى گويد: اى مؤمنان اگر تقوا پيشه كنيد خداوند براى شما فرقان قرار مى دهد.

* «فُرْقانْ» به گفته بعضى از ارباب لغت «اسم مصدر» است، و به گفته بعضى «مصدر» ولى به تصريح غالب مفسّران در اين گونه موارد معناى فاعلى دارد توأم با تأكيد (شبيه مفهوم صيغه مبالغه) و به معناى چيزى است كه حق را از

ص: 421

باطل جدا مى سازد، و مفهوم بسيار گسترده اى دارد كه شامل قرآن مجيد، معجزات انبيا، دلايل روشن عقلى، شرح صدر، توفيق و نورانيت باطنى و معنوى، و غير آن مى شود.(1)

به اين ترتيب قرآن مى گويد «تقوا» زمينه ساز معرفت است كه در بعضى از مراحل كاملًا قابل استدلال است و در مراحل ديگرى به امدادهاى معنوى الهى باز مى گردد.

آن مجيد روز جنگ بدر را «يَوْمُ الْفُرْقانْ» ناميده است از اين جهت كه نشانه هاى بارزى از تأييدات الهيّه نسبت به لشگر ايمان در مقابل لشگر شرك ظاهر گشت، دشمنان اسلام با داشتن عِدّه و عُدّه فراوان و لشگرى در حدود سه برابر مسلمانان چنان شكست سختى از سپاه اسلام خوردند كه هيچ كس انتظار آن را نداشت.

بعلاوه چون جنگ بدر نخستين برخورد مسلحانه مسلمين و مشركان بود صفوف اهل حق از اهل باطل جدا گشت و لذا «يوم الفرقان» ناميده شد.

قابل توجه اين كه «فرقانا» در آيه مورد بحث به صورت نكره و مطلق ذكر شده كه هم دلالت بر عظمت اين نور الهى دارد و هم گستردگى آن، و شامل مسائل اعتقادى و مسائل عملى و هرگونه اظهار نظر در امور مهمه زندگى مى شود و به اين ترتيب ميوه درخت تقوا راه يافتن به شناخت هر خير و بركت و دور ماندن از هرگونه شر و فساد است.

فخر رازى در شرح اين آيه مى گويد: چون لفظ آن مطلق است بايد آن را حمل بر جميع فرق ها و جدايى هايى كه ميان كفار و مؤمنان مى شود نمود، اين فرقان يا در احوال دنياست يا آخرت، و احوال دنيا يا مربوط به قلب و باطن است يا ظاهر، در مورد قلب و باطن خداوند به مؤمنان هدايت و معرفت مى دهد و شرح صدر عنايت مى كند، كينه ها و حسدها و دشمنى ها را از دل هاى آنها بر


1- مراجعه شود به مفردات راغب، كتاب العين، لسان العرب، مجمع البحرين و الميزان و كشاف( ذيل آيه مورد بحث).

ص: 422

مى كند درحالى كه قلب منافق و كافر مملو از اين اخلاق سوء است، زيرا هنگامى كه قلب با اطاعت الهى نورانى شد تمام اين ظلمات از آن زايل مى شود، و در جنبه هاى ظاهر نيز خداوند مسلمانان را برترى و فتح و پيروزى و نصر و ظفر مى بخشد.(1)

***

سوّمين آيه مورد بحث كه بخش كوچكى از طولانى ترين آيه قرآن (آيه 282 بقره) است بعد از يك سلسله دستورات گوناگون مى فرمايد: «تقواى الهى پيشه كنيد و خداوند به شما تعليم مى دهد».

«قرطبى» در تفسير خود مى گويد: اين يك وعده الهى است كه هركس تقوا پيشه كند خدا به او تعليم مى دهد، يعنى در قلبش نورى قرار مى دهد كه آنچه به او القا مى شود درك مى نمايد.(2)

هرگز معناى اين سخن آن نيست كه ما به سراغ تحصيل علم و دانش نرويم و بگوييم تقوا و تهذيب نفس كافى است، همان گونه كه بعضى از صوفيه يا افراد منحرف ديگرى مانند آنها گفته اند، بلكه هدف آن است كه تقوا زمينه را براى كسب علم و دانش راستين آماده مى كند، درست مانند سرزمين شيرين و آماده اى براى پاشيدن هرگونه بذر.

درست است كه در اين آيه، جمله «اتَّقُوا اللَّه» و جمله «يُعَلِّمُكُمُ اللَّه» به صورت شرط و جزا ذكر نشده است و همين سبب گرديده كه بعضى استفاده رابطه علم و تقوا را از اين آيه انكار كنند، ولى قرار گرفتن اين دو در كنار يكديگر بدون شك بى حساب نيست، و اشاره اى است به رابطه اين دو با يكديگر، زيرا در غير اين صورت انسجام جمله هاى آيه زير سؤال خواهد رفت.

***

در چهارمين و آخرين آيه بار ديگر رابطه تقوا و معرفت به وضوح نشان داده


1- تفسير فخر رازى، جلد 15، صفحه 153( با كملى تلخيص).
2- تفسير قرطبى، جلد 2، صفحه 1214.

ص: 423

شده است، زيرا براى كسانى كه تقواى الهى پيشه كنند و ايمان به رسول اللَّه بياورند سه پاداش بيان فرمود:

نخست اينكه: خداوند دو سهم و نصيب از رحمتش به چنين افراد مى بخشد، سهمى به خاطر ايمان، و سهمى به خاطر تقوا، و يا سهمى به خاطر ايمان به انبيا پيشين و سهمى به خاطر ايمان به پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم، زيرا با اين كه مخاطب در آيه مؤمنانند به آنها دستور مى دهد به رسول خدا (محّمد صلى الله عليه و آله و سلم) ايمان بياورند و شأن نزول آيه نيز نشان مى دهد كه درباره گروهى از اهل كتاب و مسيحيان حبشه است كه قرآن را شنيدند و به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آوردند.(1)

ديگر اينكه خداوند به خاطر اين ايمان و تقوا نورى براى آنها قرار مى دهد كه راه خود را به وسيله آن باز كنند (وَيَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ).

گرچه بعضى خواسته اند مفهوم آيه را مقيد كرده و اشاره به نورى بدانند كه در صحنه قيامت در پيشاپيش مؤمنان و طرف راست آنها حركت مى كند همان گونه كه در آيه 12 سوره حديد آمده است «يَوْمَ تَرَى الْمُؤمِنِيْنَ وَالْمُوْمِناتِ يَسْعَى نُوْرُهُم بَيْنَ أَيْدِيْهِمْ و بِايْماتِهِمِ» ولى هيچ گونه دليلى بر اين تقييد در آيه مورد بحث نيست، بلكه مفهوم آن همان گونه كه در تفسير الميزان نيز آمده است مفهوم گسترده اى است كه دنيا و آخرت را شامل مى شود، و به اين ترتيب نشان مى دهد كه در ميان «تقوا» و «روشن بينى» رابطه نيرومندى است.

ديگر اينكه: گناهان آنها را در پرتو ايمان و تقوا مى بخشد و مشمول رحمت خاصش مى سازد (وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّه غَفُورٌ رَحِيْمٌ).

توضيحات:
1- رابطه علم و تقوى در احاديث اسلامى

در روايات اسلامى نيز تأثير تقوا بر مسأله علم به وضوح بيان شده، اين روايات


1- كِفل( بر وزن طِفل) به معناى بهره اى است كه نياز انسان يا مرتفع مى كند، و بعضى معتقدند كه اين واژه در اصل يك لغت حبشى بوده كه در لسان عرب وارد شده است.

ص: 424

به خوبى نشان مى دهد كه پاكى قلب و روح به وسيله تقوا زمينه ساز معارف الهيه است.

به عنوان نمونه به احاديث زير توجه فرماييد:

1- در حديثى از اميرمؤمنان عليه السلام مى خوانيم: «مَنْ غَرَسَ اشْجارَ التُّقَى جَنَى ثِمارَ الْهُدَى آن كس كه درخت هاى تقوا را بنشاند ميوه هاى هدايت را خواهد چيد»!(1)

2- در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه نيز آمده است: «امّا بَعْدُ فَانِّى اوْصِيْكُمْ بِتَقْوَى اللَّه ... فَانَّ تَقَوى اللَّه دَوَاءُ داءِ قُلُوبِكُمْ وَ بَصَرُ عَمَى أَفْئِدَتِكُمْ وَشِفاءُ مَرَضِ اجْسادِ كُمْ وَصَلاحُ فَسادِ صُدُورِكُمْ وَطَهُورُ دَنَسِ انْفُسِكُمْ وَجِلاءُ عَشَأ ابصارِكُمْ؛ اما بعد من شما را به تقواى الهى توصيه مى كنم ... چرا كه تقواى الهى داروى بيمارى هاى قلوب شماست، و سبب بينايى دل هايتان، و شفاى آلام جسمانتان، و صلاح و مرهم زخم هاى جانهايتان، و پاكيزه كننده آلودگى ارواحتان و جلاى نابينايى چشم هايتان».(2)

3- باز در حديث ديگرى از همان حضرت عليه السلام آمده است كه فرمود: «لِلْمُتَّقِى هُدَىً فِى رَشادٍ وَتَحَرَجٌ عَنْ فَسادٍ؛ براى پرهيزگار هدايت توأم با رشد است و پرهيز از فساد».(3)

4- و نيز در نهج البلاغه مى خوانيم: «أيْنَ الْعُقُولُ الْمُسْتَصْبِحَةُ بِمَصابِيْحِ الْهُدَى وَالأَبصارُ اللّامِحَةُ الى مَنارِ التَّقْوَى كجايند آن عقل ها كه از چراغ هاى هدايت روشنى مى گيرند؟ و كجايند چشم هايى كه با نور تقوا مى نگرند»؟.(4)

5- اين سخن را با حديث پرمعنايى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پايان مى دهيم فرمود:

در توصيه هاى خضر به موسى عليه السلام آمده است: «يا مُوسَى وَطِّنْ نَفْسَكَ عَلَى الصَّبْرِ تَلْقَ الْحِلْمَ وأَشْعِرْ قَلْبَكَ التَّقْوَى تَنَلِ الْعِلْمَ وَرَضّ (رَوِّضْ) نَفْسَكَ عَلَى الصَّبْرِ تَخْلَصْ مِنَ الأثْمِ؛ اى موسى جان خود را آماده صبر كن تا به حلم و بردبارى رسى، و تقوا را در قلب خويش جاى ده تا به علم و معرفت دست يابى، و نفس خويش را با صبر، رياضت ده تا از گناه نجات


1- غررالحكم.
2- نهج البلاغه، خطبه 198.
3- غررالحكم.
4- نهج البلاغه، خطبه 144.

ص: 425

يابى».(1)

***

2- چگونگى ارتباط چشمه هاى جوشان علم و تقوا

تقوا و اجتناب از گناهان و آلودگى ها چه تأثيرى در مسأله آگاهى و معرفت دارد؟ و به تعبير ديگر رابطه منطقى علم و اخلاق چيست؟

اين دو در حقيقت رابطه نزديكى دارند، و چه رابطه اى نزديك تر از تأثير متقابل اين دو بر يكديگر، تقوا سرچشمه علم است، و علم نيز سرچشمه تقوا، و اين نه تنها عجيب نيست، بلكه يك اصل اساسى در طى كردن طريق معرفت محسوب مى شود.

تأثير تقوا را بر علم و معرفت از طريق زير مى توان مدلّل ساخت:

الف: هميشه سنخيت و هماهنگى سبب جاذبه و ارتباط است.

هنگامى كه روح انسان بر اثر تقوا پاك و پاكيزه شود، جاذبه نيرومندى ميان آن و معارف و علوم حقيقى برقرار مى گردد «چون كه سنخيت عجائب جاذبى است».

ب: داس تقوا تمام خار و خس هاى مزاحم را از مزرعه روح آدمى مى چيند، و دل را براى پرورش بذرهاى علم و دانش، علم و دانش، آماده مى كند، بلكه اگر دقيقاً بينديشيم، تمام بذرهاى علوم، از آغاز در اين مزرعه به دست آفريدگار پاشيده شده، مسأله مهم از بين بردن مزاحمات و آبيارى صحيح است.

جالب اين كه در حديثى از حضرت مسيح عليه السلام مى خوانيم: كه به ياران خود فرمود: «لَيْسَ الْعِلْمُ فِى السَّماءِ فَيَنْزِلِ الَيْكُمْ وَلا فِى تُخُومِ اْلأَرْضِ فَيَصْعَدَ عَلَيْكُمْ،


1- منية المريد شهيد ثانى( طبق نقل بحارالانوار، جلد 1، صفحه 227).

ص: 426

وَلِكنَّ الْعِلْمَ مَجْبُوْلٌ فِى قُلُوبِكُمْ مَرْكُوْزٌ فِى طَبايِعِكُمْ، تَخَلَّقُوا بِاخْلاقِ الرَّوْحانِيِّيِنَ يَظْهَرُ لَكُمْ؛

علم در آسمان نيست كه بر شما فرود آيد، و در اعماق زمين نيست كه براى شما صعود كند، بلكه علم در اعماق دل هاى شما و در سرشت و طبيعتتان پنهان است، به اخلاق فرشتگان و پاكدلان، متخلق شويد تا علم بر شما ظاهر گردد».(1)

ج: مى دانيم بخل و حسد در مبدأ عالم هستى نيست، و به مضمون «وَانْ مِنْ شَىْ ءٍ الّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ الّا بِقَدَرٍ مَعْلُوْمٍ؛ منابع و خزاين هر چيز نزد ماست و ما آن را جز به مقدار معلوم نازل نمى كنيم» (حجر/ 21) خزاين نامتناهى همه نعمت ها نزد خداوند است، او جواد و بخشنده اى است كه هر قدر بيشتر ببخشد، چيزى از او كم نمى شود، بلكه جود و كرمش آشكارتر مى گردد: «وَلا يَزِيْدُهُ كَثْرَةُ الْعَطاءِ الّا جُودْاً وَ كَرَما».

بنابر اين محروميت ها، بر اثر عدم لياقت افراد است، تقوا انسان را لايق فيض الهى مى كند و چه فيضى بالاتر از معارف الهيه و علوم روشنگر است.

اين دل ها همچون ظرف ها و پيمانه هاست، همان گونه كه على عليه السلام فرمود: «انَّ هذِهِ الْقُلُوبُ أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُها أَوْعيها؛ بهترين دل ها دلى است كه ظريف و گنجايش بيشترى داشته باشد»(2) هم اين است كه گنجايش و ظرفيت وجودى ما بيشتر گردد، و دل هاى ما همچون ظرف وارونه اى نباشد كه قطره اى در آن قرار نمى گيرد، و اين امر در سايه تقوا امكان پذير است.

اما تأثير متقابل علم در تقوا- علم حقيقى ريشه هاى رذايل اخلاقى و سرچشمه هاى گناه را از بين مى برد، و عواقب اين امور را به انسان نشان مى دهد، اين آگاهى كمك مؤثرى به پيدايش تقوا و پرهيز از گناه مى نمايد، و از اين جا به خوبى روشن مى شود كه هم علم سرچشمه تقواست و هم تقوا سرچشمه علم است، منتها مرحله اى از تقوا سبب مرحله اى از علم است، و آن مرحله از علم سبب مرحله بالاترى از تقواست، و به همين ترتيب اين دو به صورت مداوم در يكديگر اثر مى گذارند و شايد آيه 201 سوره اعراف اشاره


1- تفسير صراط المستقيم، جلد 1، صفحه 267.
2- نهج البلاغه، حكمت 147.

ص: 427

لطيفى به همين تأثير متقابل است كه مى فرمايد:

«انَّ الَّذِيْنَ اتَّقَوا اذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فِاذاهُمْ مُبْصِرُوْنَ؛ پرهيزگاران هنگامى كه گرفتار وسوسه هاى شيطان مى شوند به ياد خدا مى افتند و بينا مى گردند.»

يعنى نخست تقواست، و به دنبال آن تذكر و يادآورى، و سپس بصيرت، و نتيجه آن نجات از وسوسه هاى شيطان است.

***

3- سوء استفاده از رابطه «علم» و «تقوا»

با اين كه رابطه تقوا و معرفت، همان گونه كه مشروحاً بيان شد، رابطه اى است انكارناپذير هم از نظر قرآن و اخبار، و هم از نظر دليل و عقل، ولى با اين حال نبايد تصور كرد كه مفهوم اين سخن آن است كه ما طريق تحصيل علم را طبق روال معمول رها سازيم، و بگوييم: تنها به اصلاح درون مى پردازيم، تا همه علوم و دانش ها به سوى قلب ما سرازير شود! همان گونه كه جمعى از صوفيه پنداشته اند، و اين مطلب را بهانه اى براى مبارزه با علم رسمى و تحصيل دانش ها كرده، و در جهل و بى خبرى فرو مانده اند.

اسلام از يك سو، تحصيل علم را واجب مى شمرد، تا آن حد كه حضور در مجلس علم را حضور در باغى از باغ هاى بهشت مى شمرد (مَجْلِسُ العِلْمِ رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الجَنّةِ).

و نگاه كردن به صورت عالم را عبادت مى داند (النَّظَرُ الى وَجْهِ الْعالِمِ عِبادَةٌ)(1) و گام برداشتن در راه طلب علم را، گام به سوى بهشت، معرفى مى كند.(2)

مركب هاى قلم هاى دانشمندان را برتر از خون شهيدان مى شمرد(3) و حفظ حديث و نوشتن آن را از فضايل بزرگ مى داند.(4)


1- غررالحكم.
2- بحار، جلد 1، صفحه 164.
3- بحار، جلد 2، صفحه 14.
4- محجة البيضاء، جلد 1، صفحه 15.

ص: 428

و از سوى ديگر دعوت به تقوا و تهذيب نفس مى كند، تا روح و جان آماده پذيرش معارف الهى گردد.

به اين ترتيب، هم كسانى كه راه تحصيل علم را رها كرده و به هم درسشان توصيه مى كنند كه اوراق را بشويند، چرا كه علم عشق در دفتر نباشد، و تنها به تصفيه باطن معتقدند كه غالباً اين تصفيه باطن نيز بر اثر ناآگاهى به راه هاى انحرافى كشيده مى شود، در اشتباهند، و هم كسانى كه تنها به تحصيل علوم رسمى قناعت كرده و اهميّتى به تقوا و تهذيب نفس نمى دهند، گمراه مى باشند، آرى براى وصول به حق هر دو ضرورى است.

***

2- ايمان و معرفت

اشاره

اشاره:

روح ايمان همان تسليم در برابر حق و خضوع در مقابل واقعيت است، و از آن جا كه بزرگترين واقعيت در عالم هستى ذات پاك خداست روح ايمان بر محور توحيد و خداشناسى دور مى زند.

ايمان به انسان اجازه مى دهد كه واقعيت ها را آن گونه كه هست بشناسد، خواه آن واقعيت تلخ باشد يا شيرين باب طبع و مطابق ميل باشد يا نباشد.

كسانى كه در برابر حق تسليم نيستند معلوماتشان در واقع تجسمى است از خواسته ها و هوسهايشان، نه واقعيت هاى موجود در جهان خارج، آنها دنيا را با همان رنگ كه مى خواهند مى بينند، نه با همان رنگ و كيفيتى كه وجود دارد.

و با اين اشاره رابطه ايمان و معرفت اجمالًا روشن مى شود.

اكنون به سراغ قرآن مى رويم و آيات زير را با گوش جان مى شنويم:

1- «اوَمَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَجَعَلْنالَهُ نُوْراً يَمْشِى بِهِ فِى النّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِى الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِج مِنَّها» (انعام/ 122).

ص: 429

2- «اوْ كَظُلُماتٍ فِى بَحْرٍ لُجِّىٍّ يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ اذا اخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْيَراها وَمَنْ لَمْ يَجَعَل اللَّهُ لَهُ نُوْراً فَمالَهُ مِنْ نٌوْرٍ (نور/ 40).

3- «وَالَّذِيْنَ آمَنُوا بِاللَّهِ وُرُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِيْقُونَ وَالشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ اجْرُهُمْ وَنُوْرُهُمْ» (حديد/ 19).

4- «افَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلأَسْلامِ فَهُوَ عَلى نُوْرٍ مِّنْ رَبِّهِ فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ أُولئِكَ فِى ضَلالٍ مُبِيْن» (زمر/ 22).

ترجمه

1- آيا كسى كه مرده بود سپس او را زنده كرديم و نورى بر او قرار داديم كه با آن در ميان مردم راه برود همانند كسى است كه در ظلمت ها قرار گرفته و از آن خارج نمى شود؟!

2- يا همچون ظلماتى است در يك درياى پهناور كه موج آن را پوشانيده، و بر فراز آن موج ديگرى است، و بر فراز آن ابرى تاريك قرار دارد، ظلمت هايى است يكى بر فراز ديگرى، آن چنان هرگاه دست خود را خارج كند ممكن نيست آن را ببيند، و كسى كه خدا نورى براى او قرار نداده، نورى براى او نيست.

3- كسانى كه به خدا و رسولانش ايمان آورده اند آنها صديقين و شهدا نزد پروردگارشانند، براى آنهاست پاداش اعمال و نور (ايمانشان).

4- آيا كسى كه خدا سينه اش را براى اسلام گشاده كرده، و بر فراز مركبى از نور الهى قرار گرفته (همچون كوردلانى است كه نور هدايت به قلبشان راه نيافته است) واى بر آنها كه قلب هايى سخت در برابر ذكر خدا دارند، آنها در گمراهى آشكارند.

تفسير و جمع بندى
* تأثير ايمان در روشن بينى

نخستين آيه مورد بحث سخن از كسانى مى گويد كه مرده بودند و خدا آنها را

ص: 430

زنده كرد، و سپس نورى براى آنها قرار داد كه راه خود را با آنان ببينند.

منظور از مرده بودن و زنده شدن همان ايمان بعد از كفر است چنانكه در آيه 24 سوره انفال مى خوانيم: «يا ايَّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيْبُواللَّهِ وَلِلرَّسُوْلِ اذادَعاكُمْ لِما يُحْيِيْكُمْ؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد اجابت كنيد دعوت خدا و رسولش را هنگامى كه شما را فرا مى خواند تا زنده كند» بنابراين حيات همان حيات ايمان حقيقى و راستين است، حياتى است آميخته با نور و روشنايى معرفت ساز.

نقطه مقابل اين گروه كسانى هستند كه در ظلمات كفر باقيمانده و هرگز از آن خارج نمى شوند. «كَمَنْ مَثَلُهُ فِى الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها».

بسيارى از مفسّران گفته اند منظور از اين نور، قرآن است، و بعضى آن را نور دين، و بعضى نور حكمت دانسته اند.(1) بعضى نور اطاعت را نيز بر آن افزوده اند(2) ولى بدون شك اين نور مفهوم وسيعى دارد كه هرگونه معرفت و شناختى را شامل مى شود و مسلماً فهم قرآن يكى از مصاديق اتم آن است.

تعبير به «يَمْشى بِه فِى النّاسِ» (با آن در ميان مردم راه برود بيشتر متناسب با زندگى اجتماعى دنياست، اين تعبير نشان مى دهد كه «ايمان» زمينه هاى «معرفت» را در قلب آدمى فراهم مى سازد و از اشتباهات در زندگى دنيا نيز باز مى دارد.

***

دوّمين آيه مورد بحث افراد بى ايمان (يا اعمال آنها) را به ظلماتى تشبيه مى كند كه در دل اقيانوس عميقى قرار گرفته كه بر فراز آن موج هاى متعدد و بر بالاى موج ها در ميان فضا ابرهاى تيره رنگ است، به گونه اى كه هرگاه كسى آن جا باشد و دست خود را خارج كند ممكن نيست آن را ببيند (اذا اخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَراها) و در پايان تأكيد مى كند كسى كه خدا نورى براى او قرار نداده نورى براى او نيست (وَمَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوْراً فَما مِنْ نُور).

تعبيرات اين آيه به روشنى ثابت مى كند كه بى ايمانى و كفر، ظلمت آفرين


1- تفسير فخر رازى، جلد 13، صفحه 172( و تفسير قرطبى، جلد 4، صفحه 2514 و المنارجلد 8، صفحه 30).
2- تفسير ابولفتوح، جلد 5، صفحه 50.

ص: 431

است، و ايمان و اسلام، نور آفرين.

اشتباهاتى كه از افراد بى ايمان و منحرف سر مى زند به قدرى زياد است كه گاه انسان در حيرت فرو مى رود كه چگونه آنها حتى پيش پاى خود را نمى بينند؟ و سود و زيان خود را تشخيص نمى دهند؟

در حقيقت هيچ ظلمتى متراكم تر از ظلمتى كه در آيه فوق ترسيم شده، وجود ندارد اعماق درياها طبيعتاً ظلمانى است، زيرا نور آفتاب حدّاكثر تا حدود هفتصد متر در آب نفوذ مى كند و بعد از آن چيزى جز ظلمت مطلق نخواهد بود، و تازه نفوذ نور در اعماق دريا زمانى است كه دريا آرام باشد و امواج چين و شكن هايى كه اشعه نور را در هم مى شكند، آن را بر هم نزند، و از اين گذشته ابرهاى تيره و تار جلو نور آفتاب را نگيرد.

بعضى گفته اند منظور از اين ظلمت هاى سه گانه در كافران ظلمت اعتقاد، و ظلمت گفتار، و ظلمت كردار و عمل است.

بعضى نيز گفته اند منظور ظلمت دل، و ظلمت چشم، و گوش است، بعضى افزوده اند: اين ظلمت هاى سه گانه عبارتند از: اين كه نمى داند، و نمى داند كه نمى داند، و گمان مى كند كه مى داند.(1) ولى منافاتى ميان اين تفسيرها نيست و ممكن است همه آنها در مفهوم آيه جمع باشد.

***

در سوّمين آيه بعد از آن كه مؤمنان را به «صديق» و «شهيد بودن» توصيف مى كند، مى افزايد: براى آنها پاداش اعمالشان و نور ايمانشان است (لَهُمْ اجْرُهُم وَنُورُهم).

«صِدِّيق» صيغه مبالغه و به معناى كسى است كه بسيار راست مى گويد، و بعضى گفته اند به معناى كسى است كه هرگز دروغى از او سر نزده است، بلكه بعضى بالاتر از اين گفته اند كه به معناى كسى است كه آن چنان عادت به راستگويى كرده كه دروغ گفتن براى او عادتاً ممكن نيست، و به تعبير ديگر طبيعت ثانوى


1- فخر رازى، جلد 24، صفحه 8.

ص: 432

براى او شده است.

و بعضى گفته اند به معناى كسى است كه در عقيده و سخن راست مى گويد و اعمالش، گفتار و اعتقادش را تصديق مى كند.(1)

و از آن جا كه منافاتى در ميان اين معانى نيست و همه بازگشت به همان مفهوم صيغه مبالغه مى كند مى توان ميان تمام اين معانى جمع كرد، به اين ترتيب مسلّماً منظور از آيه همه مؤمنان نيست بلكه مؤمنانى است كه در حدّ بالايى از ايمان قرار دارند.

و اما منظور از «شهدا» ممكن است اين باشد كه مؤمنان راستين ثواب شهيدان را دارند همان گونه كه در حديثى داريم كسى خدمت امام صادق عليه السلام عرض كرد دعا بفرماييد كه خداوند شهادت را روزى من كند امام فرمود: «انَّ الْمُؤْمِنَ شَهِيْدٌ؛ مؤمن شهيد است» و سپس آيه «وَالَّذِيْنَ آمَنُوا بِاللَّه وَ رُسُلِهِ ...» (آيه مورد بحث) را تلاوت كرد.(2)

اين احتمال نيز داده شده كه منظور از شهيد، گواه بر اعمال است، زيرا از آيات متعددى استفاده مى شود كه گروهى از مؤمنان (انبيا و امامان) گواه بر اعمال امت ها هستند.

جمع ميان اين دو معنا نيز بعيد نيست.(3)

«اجر» در جمله «لَهُمْ اجْرُهُمْ وَنُوْرُهُمْ» به معناى پاداش اعمال آنهاست، و «نور» را بعضى به معناى نور ايمان مؤمنان در قيامت مى دانند كه راه گشاى راه بهشت است، ولى دليل بر اين محدوديت نداريم، بلكه نور در اين جا به صورت مطلق ذكر شده كه هم نور معرفت و آگاهى را در دنيا شامل مى شود و هم نورى كه راه گشاى راه بهشت است در صحنه آخرت.(4)


1- مفردات راغب، ماده صدق، مجمع البحرين ماده صدق، تفسير الميزان، جلد 19، صفحه 186، تفسير مراغى، جلد 27، صفحه 174، تفسير مجمع البيان، جلد 9، صفحه 236.
2- تفسير مجمع البيان، جلد 9، صفحه 238.
3- بعضى احتمال داده اند كه جمله« وَالشُّهداءُ عِنْدَرَبِّهِمْ» جمله مستقلى است كه از مبتدا و خبر تركيب شده و عطف بر ما قبل نيست، ولى اين احتمال بسيار ضعيف به نظر مى رسد.
4- ظاهر تعبير بعضى از مفسّران اين است كه همه ضمير« ها» در اين جمله به مؤمنان بر مى گردد، در حالى كه در الميزان تصريح شده است كه ضمير« لهم» به« الذين آمنوا» بر مى گردد، و دو ضمير ديگر به« صديقين» و« شهداء» يعنى كسانى كه اجر صديقين و شهدا و نور آنها را دارند، اما اين احتمال بعيد است.

ص: 433

***

در چهارمين و آخرين آيه مورد بحث به صورت يك استفهام تقريرى مى فرمايد: (آيا كسى كه خدا سينه اش را براى اسلام گشاده ساخته و مركبى از نور الهى دارد با كوردلانى كه هرگز نور معرفت به قلبشان راه نيافته برابرند؟» (افَمَنْ شَرَحَ اللَّه صَدْرَهُ لِلأسْلامِ فَهُوَ عَلَى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ) و اين خود دليل روشنى است بر اين كه پذيرش ايمان آميخته با شرح صدر است، و شرح صدر زمينه اى است براى نور الهى، همان نورى كه صحنه جهان را در برابر چشمان مؤمن روشن مى سازد و حقايق را چنانكه هست، درك مى كند.

منظور از «شرح صدر» اين است كه روح آن قدر گسترده مى شود كه آمادگى پذيرش حقايق فراوانى پيدا مى كند، نقطه مقابل آن «ضيق صدر» و تنگى سينه است كه روح آن قدر كوچك مى شود كه قادر نيست چيزى را در خود حفظ كند، و به تعبير ديگر شرح صدر همان بزرگى و عظمت روح است كه يكى از عوامل مهم آن ارتباط با ذات نامتناهى خداوند است، آرى روحى كه رنگ الهى و صبغة اللَّه به خود بگيرد گشاده مى شود و آماده پذيرش علوم بيشتر.

نه تنها گشاده مى شود، بلكه نرم و آماده براى افشاندن بذر معارف مى گردد و لذا در پايان همين آيه مى گويد: «واى بر سنگدلانى كه قلبشان آماده پذيرش ذكر خدا نيست فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّه».

توضيحات
رابطه ايمان و علم در احاديث اسلامى

1- در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود: «انَّ الْمُؤْمِنَ يَنْظُرُ بِنُورِ اللَّه؛ مؤمن با نور خداوند مى نگرد و حقايق را مى بيند».(1)


1- بحارالانوار، جلد 64، صفحه 74، حديث 2.

ص: 434

يكى از دوستان امام صادق عليه السلام هنگامى كه اين حديث را شنيد از امام عليه السلام توضيح خواست امام عليه السلام فرمود: «اين به خاطر آن است كه خداوند مؤمن را از نور خود آفريده و با رحمتش رنگ آميزى كرده است!»

2- در حديث ديگرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: «اتَّقُوا فَراسَةَ الْمُؤْمِنَ فَانَّهُ يَنْظُرُ بِنُوْرِ اللَّه ثُمَّ تَلا»: «انَّ فِى ذلِكَ لآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِيْنَ؛ از فراست مؤمن بر حذر باشيد، چرا كه او با نور خدا مى نگرد، سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين آيه را تلاوت فرمود كه در اين (سرگذشت اسفبار اقوامى مانند قوم لوط) نشان هاى عبرتى است براى هوشمندان»!.(1)

3- در روايت ديگرى كه از موسى بن جعفر عليه السلام از پدران گراميش از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همين مطلب با تعبير ديگرى نقل شده است كه فرمود: «اياّكُمْ وَ فَراسَةَ الْمُؤْمِنِ فَانَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللَّه تعالى؛ بر حذر باشيد از فراست مؤمن كه با نور خدا نگاه مى كند».(2)

4- در بعضى از روايات مطلب از اين هم فراتر رفته است، چنانكه در نهج البلاغه از اميرمؤمنان عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «اتَّقُوا ظُنُونَ الْمُؤْمِنيْنَ فَانَّ اللَّه سُبْحانَهُ جَعَلَ الْحَقَّ عَلَى الْسِنَتِهِمْ؛ از حدس و گمان افراد با ايمان بر حذر باشيد چرا كه خداوند حق را بر زبان آنها قرار داده».(3)

5- همچنين در نهج البلاغه از آن حضرت چنين آمده است: «وَبِالصّالِحِ يُسْتَدَلُّ عَلَى اْلأيْمانِ وَبِاْلأيْمانِ يَعْمُرُ الْعِلْمُ؛ به وسيله اعمال صالح مى توان به وجود ايمان پى برد و به وسيله ايمان كاخ علم و معرفت آباد مى گردد».(4)

6- اين بحث را با حديثى از امام باقر عليه السلام پايان مى دهيم، فرمود: «ما مِنْ مُؤْمِنٍ الّا وَلَهُ فَراسَةٌ يَنْظُرُ بِنُورِ اللَّه عَلَى قَدْرِ ايْمانِهِ؛ هيچ مومنى نيست مگر اين كه هوشيارى و


1- بحارالانوار، جلد 64، صفحه 74، حديث 4.
2- بحارالانوار، جلد 64، صفحه 75، حديث 8.
3- كلمات قصار، جمله 309.
4- نهج البلاغه، خطبه 156.

ص: 435

هوشمندى ويژه اى دارد و به مقدار ايمانش با نور خدا مى نگرد».(1)

همان گونه كه در آغاز اين بحث گفتيم ايمان راستين انسان را عاشق حق و حقيقت مى كند، و روح تسليم در برابر واقعيات را در آدمى مى دمد، و به اين ترتيب روح و جان از هرگونه قيد وبندى آزاد و آماده پذيرش هرگونه معرفت مى شود.

3- رابطه «صبر و شكر» و «معرفت»

اشاره

قبلًا به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «وَلَقَدْ ارْسَلْنا مُوْسَى بِآياتِنا انْ اخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّلُماتِ الَى النّوْرِ وَ ذَكِّرْهُمْ بِآيامِ اللَّه إِنَّ فِى ذلِكَ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُوْرٍ» (ابراهيم/ 5).

2- «الَمْ تَرَ انَّ الْفُلْكَ تَجْرِى فِى الْبَحْرِ بِنِعْمَتِ اللَّهِ لِيُرِيَكُمْ مِنْ آياتِهِ انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُوْرٍ» (لقمان/ 31).

3- «فَقالُوا رَبَّنا باعِدْ بَيْنَ أَسْفارِنا وَظَلَمُوا انْفُسَهُمْ فَجَعَلْناهُمْ احادِيْثَ وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُورٍ» (سبأ 19).

4- «وَمِنْ آياتِهِ الجَوارِ فِىْ البَحْرِ كَاْلأَعْلَمِ- انْ يَشَاءْ يُسْكِنِ الرِّيْحَ فَيَضْلَلْنَ رَواكِدَ عَلىْ ظَهرِهِ انَّ فى ذلِكَ لَايَتِ لِكُلِّ صَبّارِ شَكُورٍ. (شورى/ 32 و 33)

ترجمه

1- ما موسى را با آيات خود فرستاديم (و دستور داديم) قوم خود را از ظلمات به سوى نور بيرون آور، و ايام اللَّه را به آنها متذكر شو، در اين نشانه هايى است براى هر صبر كننده شكرگزار.

2- آيا نديدى كشتى ها بر صفحه دريا به فرمان خدا و به بركت نعمت او حركت مى كنند؟ تا بعضى آياتش را به شما نشان دهد، در اينها آيات و نشانه هايى است براى كسانى كه شكيبا و شكر گزارند.

3- ولى (آن ناسپاس مردم) گفتند: پروردگارا! ميان سفرهاى ما دورى بيفكن (تا بينوايان نتوانند دوش به دوش اغنيا سفر كنند! و به اين طريق) آنها به خويشتن ستم كردند و ما آنها را اخبار و داستانى (براى ديگران) قرار داديم و


1- عيون الاخبار، جلد 2، صفحه 200( طبق نقل الحياة، جلد 1، صفحه 92).

ص: 436

جمعيّتشان را متلاشى ساختيم، در اين ماجرا آيات و نشانه هاى عبرتى است براى هر صابر شكر گزار.

4- از نشانه هاى او كشتى هايى است همچون كوه ها كه در دريا حركت مى كنند اگر اراده كند باد را ساكن مى سازد تا آنها بر پشت دريا متوقف شوند، در اين نشانه هايى است براى هر صبر كننده شكرگزار.

تفسير و جمع بندى
* سير آفاق و انفس و همسفران صبور و شكيبا

نخستين آيه از «بنى اسرائيل» سخن مى گويد، در آن زمان كه پيامبرشان موسى عليه السلام مأمور هدايت آنها شد و با آيات الهى و معجزات آشكار به سراغ آنان آمد، او مأمور بود آنان را از ظلمت هاى شرك و كفر و فساد به نور توحيد كه منبع همه بركات است، رهنمون گردد، و ايام اللَّه را يادآورى كند، در پايان آيه مى فرمايد: «در اين ماجرا آيات و درس هاى عبرت مهمى براى صابران شكرگزار نهفته است (انَّ فِى ذلِكَ لآياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُورٍ).

در اين كه منظور از «ايّامُ اللَّه» چيست؟ در ميان مفسّران گفتگو است بعضى به معناى نعمت ها و بلاهاى الهى گرفته اند(1) و بعضى به معناى روزهاى پيروزى پيامبران و امت هاى صالح، و بعضى اشاره به روزهاى عذاب اقوام سركش مى دانند.

ولى ظاهراً در ميان اين تفسيرها تضادى وجود ندارد و همه اينها از «ايّام اللَّه» است.

اصولًا «ايّام» به معناى روزهاست، و اضافه آن به خداوند به اصطلاح «اضافه تشريفى» است، و منظور از آن هر روزى است كه اهميّت و فوق العادگى دارد، يا از اين نظر كه نعمت هاى عظيمى شامل حال اقوامى شده، پيروزى هاى بزرگ


1- اين تفسير در چند روايت از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است( تفسير الميزان، جلد 5، صفحه 15 و 16 و تفسير نور الثقلين، جلد 2، صفحه 526).

ص: 437

بر سپاه شرك و ظلم، نجات از چنگال ظالمان و طاغوت ها، و موفقيّت براى انجام يك جهاد يا فريضه بزرگ ديگر.

و يا از اين نظر كه عذاب الهى دامان قوم سركشى را گرفته، و آنها را به نابودى كشانده، و يا تازيانه هاى مجازات براى بيدار كردن امت ها از خواب غفلت بر دوش آنها نواخته شده، همه اينها «ايام اللَّه» است و در مفهوم وسيع و گسترده آن داخل است.

اما چرا بهره گيرى از اين آيات الهى و درس هاى عبرت را مخصوص صابران و شاكران مى كند (توجه داشته باشيد «صبار» و «شكور» هر دو صيغه مبالغه است يك فزونى صبر و استقامت را مى رساند و ديگرى فزونى شكرگزارى نعمت را) به خاطر آن است كه بررسى دقايق اين حوادث و ريشه هاى آنها از يكسو، نتايج آنها از سوى ديگر نيازمند به صبر و حوصله و شكيبايى است.

به علاوه آنهايى مى توانند بهره كافى از اين حوادث بگيرند كه قدر اين نعمت ها را مى دانند و در برابر آن سپاس گذارند.

و به اين ترتيب «صبر» و «شكر» دو زمينه مناسب براى معرفت و آگاهى بيشتر است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه ذكر صبر و شكر در اين آيه در كنار يكديگر به خاطر آن است كه اين افراد در برابر مصائب با سلاح صبر و شكيبايى مجهز مى شوند، و در برابر نعمت ها با سلاح شكر، و به اين ترتيب نه در برابر مصيبت زانو مى زنند، و نه در مقابل نعمت مغرور مى شوند، و در هر حال خويش را گم نمى كنند، به همين دليل توانايى بر اندوختن معرفت و گرفتن درس و عبرت از اين حوادث بزرگ دارند.

***

در آيه دوّم و چهارم اين جمله را (انَّ فِىْ ذلِكَ لآياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُورٍ) بعد از مسأله حركت كشتى ها بر صفحه اقيانوس ها مى آورد كه به فرمان خدا و با استفاده از وزش منظم بادها به سرعت مسافت هاى دور و دراز را طى كرده، و به سرمنزل

ص: 438

مقصود مى رسند.

مسلّماً اين موضوع يكى از آيات تكوينى، و نشانه نظم آفرينش و قدرت خداوند عالم در پشت اين صحنه است.

ولى آيا بهره گيرى از اين نشانه هاى الهى كه در نظام عالم هستى حتى در وزش بادها منعكس است براى همه ممكن است؟ يا مخصوص كسانى است كه با دقت و حوصله و صبر و شكيبايى تمام ريزه كارى هاى اين نظام عجيب را تا آن جا كه عقل و دانش بشر اجازه مى دهد مورد بررسى قرار مى دهند؟ از سوى ديگر انگيزه «شكر منعم» عامل حركت و تلاش آنها در طريق معرفت و شناخت او مى گردد.

«قرطبى» در تفسير خود مى گويد: آيات در اين جا به معناى علامات است، و اين علامات و نشانه ها در قلب همه آشكار نمى شود، بلكه مخصوص كسانى است كه در برابر بلاها صابر و در مقابل نعمت ها شاكر باشد.(1)

و در تفسير «روح البيان» آمده است «صبار» به معناى كسى است كه در برابر مشقت هاى سخت مقاومت مى كند، و خويشتن را براى تفكر در آيات انفسى و آفاقى به تعب مى افكند.(2)

جالب اين كه هوايى كه اطراف كره زمين را فرا گرفته است از لطيف ترين موجودات است، اما هنگامى كه در اين جسم لطيف تحركى ايجاد شود نه فقط كشتى هاى عظيم را بر صفحه اقيانوس ها به حركت در مى آورد، بلكه ابرهايى را كه سرچشمه باران حيات بخش است با خود به سوى بيابان هاى خشك و مرده مى برد، و آنها را زنده مى كند، با منتقل ساختن هواى گرم به مناطق سرد، و هواى سرد را به مناطق گرم، كره زمين را براى زندگى انسان آماده مى سازد، علاوه بر اين بذرها و دانه هاى گياهان را با خود حمل كرده و به همه جا مى برد، و گردهاى گل ها را جا به جا نموده، بارور مى سازد، آيا اينها همه آيات الهى نيست؟ و جز


1- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5161.
2- روح البيان، جلد 7، صفحه 98.

ص: 439

صابران شكور چه كسى مى تواند از اين ها بهره گيرد؟

در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه فرمود: «الأيْمانُ نِصْفانِ نِصْفٌ صَبْرٌ وَ نِصْفٌ شُكْرٌ؛ ايمان دو بخش است نيمى از آن صبر است و نيم ديگر شكر».(1) اين حديث تأكيدى است بر مفهوم آيات فوق.

***

بالاخره در سوّمين آيه اشاره داستان قوم سبأ مى كند هنگامى كه توفيق الهى شامل حالشان شد و توانستند با ايجاد سدّ عظيمى در ميان كوه هايى در سرزمين «يمن» آب هاى فراوانى ذخيره كند، و باغ هاى بسيار سرسبز و خرم فراهم سازند، زندگانى آنها غرق نعمت و شادى شد، ولى راه ناسپاسى پيش گرفتند، گروهى مرفه بر گروهى مستضعف ظلم و ستم روا داشتند، و سرانجام آن سدّ عظيم شكست، باغ هايشان ويران گشت، و چنان پراكنده شدند كه قرآن مجيد در اين آيه مى فرمايد:

ما آنها را اخبار و داستان هايى براى ديگران قرار داديم (فَجَعَلْناهُمْ احادِيْثَ) و جمعيّتشان را به كلى متلاشى ساختيم (وَمزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمُزَّقٍ) سپس مى افزايد: در اين داستان آيات و نشانه ها و درس هاى عبرتى است براى هر صبر كننده شكرگزار (انَّ فِى ذلِكَ لآياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُوْرٍ).

زيرا آنها با دقت و تأمل، نكات بسيارى از اين ماجرا به دست مى آورند.

از يكسو اين حقيقت ثابت مى شود كه فاصله زندگى و مرگ انسان بسيار كم است تا آن جا كه مرگ او در دل زندگى نهفته است، همان آب هاى فراوانى كه آن آبادى و عمران و تمدن قوم سبأ را به وجود آورد يك روز وسيله نابودى آنها شد!

از سوى ديگر نهايت ضعف اين انسان مغرور را نشان مى دهد، چرا كه مى گويند سدّ عظيم قوم سبأ كه «سدّ مأرب» نام داشت، به وسيله موش هاى


1- تفسير مجمع البيان، جلد 7، صفحه 323 و تفسير فخررازى، جلد 25، صفحه 162 وتفسير مراغى، جلد 21، صفحه 97 و تفسير قرطبى، جلد 5، صفحه 3571 و تفاسير ديگر.

ص: 440

صحرايى سوراخ شد، روزنه كوچكى به وجود آمد و با عبور آب تدريجاً وسيع تر گشت، و سرانجام سدّ را در هم شكست، و به اين ترتيب مى بينيم چند موش صحرايى تمدن عظيمى را به نابودى كشاندند!

و از سوى سوّم مستكبران قوم سبأ كه نمى توانستند توده هاى جمعيت را در كنار خود ببينند و گمان مى كردند بايد ميان اقليت اشرافى و اكثريت مستضعف هميشه سد عظيمى به بزرگى «سد مَأْرَبْ» باشد، از خدا تقاضا كردند كه شهرها و آبادى آنها را از هم دور سازد تا افراد عادى نتوانند به راحتى بار سفر ببندند و در كنار آنها به مسافرت پردازند و اين امتياز براى آنها هميشه باشد! (فَقالُوا رَبَّنا باعِدْ بَيْنَ اسْفارِنا) ولى خداوند آنها را چنان متلاشى كرد كه اين پندارها را براى هميشه از سر بدر كنند.

از سوى چهارم زندگى مرفه آنها را از ياد خدا غافل ساخت، و هنگامى از مستى غرور به هوش آمدند كه همه چيز پايان يافته بود و زبان حالشان اين بود:

اى روزگار عافيت! شكرت نگفتم لاجرم دستى كه در آغوش بود اكنون به دندان مى گزم!

و به اين ترتيب با حوصله و شكيبايى و استفاده از عقل و خرد مى توان به آيات فراوانى در اين داستان دست يافت.(1)

***

نتيجه:

از آيات چهارگانه فوق اين حقيقت به وضوح روشن مى شود كه هركس در مطالعه اسرار آفرينش و همچنين اسرار زندگى اجتماعى بشر دقيق تر و شكيباتر باشد و روح شكرگزارى يعنى استفاده از وسائل معرفت بر وجود او


1- توجه داشته باشيد كه« احاديث» در آيه فوق جمع منتهى الجموع است و نشان مى دهد كه سرگذشت آنها نه تنها يك داستان كه داستان هاى زيادى به وجود آورد.

ص: 441

حاكم گردد سهم بيشترى از معرفت و شناخت نصيب او مى شود و به همين دليل صبر و شكر از جمله زمينه هاى مؤثر معرفت است.

4- معرفت زمينه ساز معرفت است

اشاره

اشاره:

معروف است كه ثروت، ثروت مى آفريند، اشاره به اين كه مقدارى از سرمايه، خود زمينه اى براى سود و سرمايه بيشتر مى شود، و هر قدر حجم آن افزون گردد درآمد آن نيز فراوان تر مى شود.

اين معنا در معارف و علوم و دانش ها نيز حاكم است، افرادى كه سرمايه علمى دارند زمينه مساعدى براى جذب سرمايه علمى بيشترى دارند، لذا مى گوييم معرفت خود زمينه ساز معرفت است، يعنى علم و معرفت در يك مرحله زمينه دست يافتن به مراحل بالاتر را فراهم مى سازد.

اكنون با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «وَمِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّمواتِ وَاْلأرْضِ وَاخْتِلافُ الْسِنَتِكُمْ وَ الْوانِكُمْ انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِلْعالِمِيْنَ» (روم/ 22).

2- «فَتِلْكَ بُيُوتُهُمْ خاوِيةً بِما ظَلَمُوا انَّ فِى ذلِكَ لآيَةً لِقَوْمٍ يَعْلَمُوْنَ» (نمل/ 52).

ترجمه:

1- و از آيات او آفرينش آسمان ها و زمين و تفاوت زبان ها و رنگ هاى شما است، در اين نشانه هايى است براى عالمان.

2- اين خانه هاى آنهاست كه به خاطر ظلم و ستمشان خالى مانده و در اين نشانه روشنى است براى كسانى كه عالمند.

تفسير و جمع بندى
* تا نگردى آشنا زين پرده رمزى نشنوى!

ص: 442

نخستين آيه مورد بحث در ضمن آيات متعددى از سوره روم است كه اشاره به آيات آفاقى و انفسى مى كند، و نشانه هاى خداوند را در عالم اكبر (مجموع جهان هستى) و عالم اصغر (وجود انسان) بر مى شمرد، در اين ايه از يكسو به جهان بزرگ اشاره كرده مى گويد: «از آيات خدا آفرينش آسمان ها و زمين است» (وَمِنْ آياتِهِ خَلْقُ الَّسَمواتِ وَاْلأَرْضِ) سپس به بعضى از ريزه كارى هاى وجود انسان اشاره كرده مى افزايد: «و ديگر از نشانه هاى او اختلاف زبان ها و رنگ هاى شما است» (وَاخْتلافُ الْسِنَتِكُمْ وَالْوانِكُمْ)

نه تنها زبان و رنگ ظاهر، كه زبان فكر و رنگ درون و ذوق ها و سليقه ها، به قدرى مختلف و متنوع است كه ممكن نيست دو انسان را مانند هم پيدا كرد، حتى اين تفاوت در ميان دوقلوها نيز ديده مى شود!

اين تفاوت از يك سو سبب شناخت و تمايز انسان ها مى گردد، چرا كه اگر شناخت و تمايز نبود نظام زندگى اجتماعى به هم مى ريخت، چنانكه افرادى كه با بعضى از دوقلوها كه از جهات زيادى با هم شباهت دارند معاشرت مى كنند گاهى گرفتار دردسرهاى شديدى مى شوند تا آن جا كه اين يكى از سفره آمده به ديدن ديگرى مى رود! و حتى نزديكان آنها گاهى اين يكى بيمار شده دارو را به ديگرى مى دهند!

فكر كنيد اگر همه انسان ها از هر جهت با هم شبيه بودند چه مى شد؟!

و از سوى ديگر اين تنوع و اختلاف سبب مى شود كه هر گروهى به سوى بخشى از نيازمندى هاى متنوع زندگى كشيده شوند، و تمام نيازمندى هاى اجتماعى به وسيله تنوع ذوق ها و استعدادها تأمين گردد و از اين رو خلائى در اجتماع بشرى پيدا نشود، آيا اينها از آيات و نشانه هاى الهى نيست همان آفريدگارى كه اين نظام دقيق را بنيان نهاده؟!

جالب اين كه مفسّران در تفسير «اختلاف السنه» احتمالات متعددى داده اند: گاه گفته اند منظور اختلاف لغات است، و مى دانيم امروز بيش از يك هزار زبان در دنيا وجود دارد، و اين تنوع كه فعلًا كار به سرچشمه اصلى آن نداريم وسيله

ص: 443

خوبى براى شناخت اقوام مختلف از يكديگر است.

و گاه گفته اند منظور لهجه ها و طرز سخن گفتن هاى اشخاص است كه با هم تفاوت زياد دارند، هركس براى خود منطقى و طرز بيانى دارد كه معرف وجود اوست.

و گاه گفته شده كه منظور اصوات و به اصطلان «تُن» صداهاست كه با هم كاملًا مختلف است و لذا افراد نابينا بسيارى از اشخاص را از صدايشان به خوبى مى شناسد، همان گونه كه افراد بينا از ديدن چهره ها!

و از اين جا روشن مى شود كه اگر اختلاف رنگ ها و زبان ها هم رديف خلقت آسمان ها و زمين قرار داده شده به خاطر اين است كه روشن سازد از بزرگترين موجودات جهان هستى گرفته تا ساده ترين آنها (به حسب ظاهر) همه و همه از نظامات حساب شده و دقيقى پيروى مى كنند و نشانه هاى علم و قدرت او هستند.

قابل توجه اين كه در پايان اين آيه مى فرمايد: «در اين موضوعات نشانه هايى است براى عالمان» (انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِلْعالِمِيْن)

آرى عالمان هستند كه با دقت و موشكافى تمام اين اسرار را يك به يك بررسى مى كنند و آگاهى قبلى آنها زمينه ساز آگاهى هاى بيشتر است.

***

دوّمين آيه از گروهك هاى مفسدى سخن مى گويد كه به گفته مفسّران در سرزمين «وادِى القُرَى در ميان قوم صالح زندگى داشتند، و تعداد آنها نه گروهك كافر و منافق بود، آنها پيوسته به خرابكارى مشغول بودند چنانكه در آيات همه سوره نمل آمده است: (وَكانَ فِى الْمَدِيْنَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ يُفْسِدُونَ فِى اْلأَرْضِ)

خداوند مهلت زيادى به آنان براى اصلاح خويشتن و توبه و بازگشت داد ولى جز بر غرورشان نيفزود، سرانجام عذاب الهى دامانشان را گرفت و صاعقه اى مرگبار همراه با زلزله اى شديد به زندگى ننگين آنان پايان داد.

آيه مورد بحث مى گويد: اين خانه هاى آنهاست كه به خاطر ظلم و ستمهايشان

ص: 444

خالى مانده (فَتِلْكَ بُيُوتُهُمْ خاوِيَةٌ بِما ظَلَموا)

سپس مى افزايد: «و در اين ماجرا نشانه روشنى است براى كسانى كه عالم هستند» «انَّ ذلِكَ لآَيةً لِقَوْمٍ يَعْلَمُوْنَ)

جمله «بِما ظَلَمُوا» دليل بر اين است كه ويرانى خانه هاى آنها به خاطر ظلمشان بود، لذا از ابن عباس نقل شده كه مى گفت من اين حقيقت را در كتاب خداوند يافته ام كه ظلم انسان را خانه خراب مى كند، سپس اين آيه را تلاوت مى كرد.

در تورات نيز آمده است: اى فرزند آدم ظلم مكن كه خانه ات خراب مى شود.(1)

البتّه بايد توجه داشت كه واژه «خاوِيَة» در اصل به معناى خالى است، ولى بسيارى از مفسّران آن را به معناى ويران تفسير كرده اند، و اين شايد به خاطر آن است كه وقتى خانه از ساكنانش خالى شود، چيزى نمى گذرد كه ويران مى گردد.(2)

نتيجه:

مسلّماً آيات الهى خواه آفاقى باشد يا انفسى، و خواه مربوط به درس هاى عبرتى باشد كه در سرگذشت پيشينيان بوده، براى همه انسان هاست، ولى از آن جا كه همگى از آن بهره نمى گيرند قرآن مى گويد: «در اين امور نشانه هايى براى افراد آگاه و عالم».

و گاه مى فرمايد: «براى افراد باتقوا».

و گاه مى فرمايد: «براى افراد كنجكاو شكيبا و شكرگزار»

اشاره به اين كه تنها اين گروه ها به خاطر زمينه هاى مساعدى كه دارند از اين


1- تفسير روح المعانى، جلد 19، صفحه 194.
2- در تفسير روح البيان براى ماده« خَوى» دو معنا ذكر كرده يكى خالى بودن، و ديگرى سقوط كردن و منهدم شدن، لذا عرب تعبير به« خوى النجم» مى كند، ولى ظاهر اين است كه اين ماده تنها به همان معناى اوّل است و تعبير به خوى النجم در جايى است كه ستاره اى غروب كند بى آن كه بارانى در آن باشد( طبق اعتقاد عرب جاهلى طلوع بسيارى از ستارگان همراه با بارانى بود و هرگاه بارانى نمى آمد اين تعبير در مورد آن ستاره به كار مى رفت.)

ص: 445

آيات منتفع مى شوند.

آيات فراوان ديگرى در قرآن مجيد نيز وجود دارد كه خالى از اشاره به اين حقيقت نيست كه همواره آگاهى ها زمينه ساز آگاهى بيشتر، و معرفت، زمينه ساز معرفت فزون تر است، مانند:

«كَذلِكَ نُفَصِّلُ اْلآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُوْنَ؛ اين گونه آيات خود را براى گروهى كه عالمند تشريح مى كنيم» (اعراف/ 32).

«يُفَصِّلُ الآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ؛ خداوند آيات خود را براى قومى كه مى دانند تشريح مى كند» (يونس/ 5).

كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرَآناً عَرَبِيّاً لِقَوْمٍ يَعْلَمُوْنَ؛ اين كتابى است كه آياتش تفصيل داده شده، و فصيح و گوياست براى جمعيتى كه آگاهند» (فصلت/ 3).

«وتِلْكَ حُدُوْدُ اللَّه يُبَيِّنُها لِقَوْمٍ يَعْلَمُوْنَ؛ اين حدود و مرزهاى قوانين الهى است، آن را براى گروهى كه آگاهند، تبيين مى كند» (بقره/ 230).

ضمناً از آنچه گفته شد پاسخ اين سؤال نيز روشن گشت كه آگاهان و عالمان چه نيازى به تبيين و تشريح آيات الهى دارند؟

5- رابطه خوف و معرفت

اشاره

اشاره:

انسان تا احساس مسؤوليت نكند به منابع معرفت توجه نخواهد داشت، و بى تفاوت از كنار همه آيات الهى و نشانه هاى او و اندرزها و موعظه ها مى گذرد.

اينجاست كه بايد گفت يكى از زمينه هاى مهم معرفت احساس مسؤوليت و خوف از خداست كه روح و جان را آماده براى پذيرش انواع علوم و معارف مى كند.

با توجه به اين اشاره با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- «وَكَذلِكَ أخْذُ رَبِّكَ اذا أخَذَ الْقُرَى وَهِىَ ظالِمَةٌ انَّ اخْذَهُ الِيْمٌ شَدِيْدٌ- انَّ فِى

ص: 446

ذلِكَ لَايَةً لِمَنْ خافَ عَذابَ اْلآخِرَةِ» (هود/ 102 و 103).

2- «افَلَمْ يَرَوا الى مابَيْنَ ايْدِيْهِمْ وَما خَلْفَهُمْ مِّنَ السَّماءِ وَاْلأَرْضِ انْ نَّشَأْ نَخْسِفْ بِهِمُ اْلأَرْضَ أَوْنُسْقِطْ عَلَيْهِمْ كِسَفاً مِّنَ السَّماءِ انَّ فِى ذلِكَ لَآيَةً لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيْبٍ» (سبأ/ 9).

3- «وَتَرَكْنا فِيْها آيَةً لِلَّدِيْنَ يَخافُوْنَ الْعَذابَ اْلأَلِيْمَ» (ذاريات/ 37).

ترجمه:

1- و اين چنين است مجازات پروردگار تو هنگامى كه (مردم) شهرها و آبادى هاى ظالم را مجازات مى كند، آرى مجازات او دردناك و شديد است- در اين نشانه اى است براى كسى كه از عذاب آخرت مى ترسد.

2- آيا به آنچه پيش رو و پشت سر آنان از آسمان و زمين است نگاه نكردند (تا به قدرت خدا بر همه چيز واقف شوند) اگر ما بخواهيم آنها را (با يك زلزله) در زمين فرو مى بريم يا قطعات سنگ هايى از آسمان را بر آنها فرو مى ريزيم، در اين نشانه روشنى (بر قدرت خداست) براى هر بنده توبه كار.

3- و در آن (شهرهاى بلاديده قوم لوط) نشانه اى روشن براى كسانى كه از عذاب دردناك مى ترسند بجاى گذارديم.

تفسير و جمع بندى
* شناخت و احساس مسؤوليت

در نخستين آيه، بعد از اشاره به سرگذشت گروهى از اقوام پيشين كه بر اثر طغيان و ظلم و فساد، گرفتار عذاب هاى گوناگون الهى شدند (از جمله قوم لوط، و قوم شعيب و فرعونيان) مى فرمايد: «اين گونه است مجازات پروردگارت، هنگامى كه شهرها و آبادى هاى ستمگران را مجازات مى كند، يكى را با زلزله ويرانگر، ديگرى را با صاعقه آسمانى، و ديگرى را با امواج خروشان نيل.

و در پايان مى گويد: آرى مجازات او دردناك و شديد است (انَّ اخَذَهُ الِيْمٌ شَدِيْدٌ).

ص: 447

و بعد مى فرمايد: در اين سرگذشت هاى عبرت آميز و مجازات هاى كوبنده و ويرانگر كه دامنگير ظالمان و ستمگران شد، نشانه روشنى است براى كسى كه از عذاب آخرت بترسد (انَّ فِى ذلِكَ لِمَنْ خافَ عَذابَ الآخِرَةِ).

تعبير «آيه» به صورت «نكره» اشاره به عظمت و اهميّت اين آيت الهى، و درس عبرت است، و تعبير به «ترس از عذاب آخرت» اشاره به زمينه اى است كه براى معرفت و آگاهى و بيدارى در كسانى كه از قيامت مى ترسند فراهم مى شود.

ولى آنان كه از عذاب قيامت نمى ترسند، رابطه اين گناهان بزرگ را، با مجازات هاى الهى، درك نمى كنند، و اى بسا آنها را به سرنوشت هاى جبرى و تغييرناپذير، و يا گردش افلاك و ستارگان و اوهام و خرافات ديگرى از اين قبيل، مربوط دانند و از معرفت حقيقى باز مانند.(1)

به علاوه تا انسان، يقين به مجازات الهى در آخرت پيدا نكند، نمى تواند يقين به مجازات دنيا داشته باشد، زيرا هر دو مولود معرفت خدا و معرفت عدالت اوست.

جمله «وهى ظالمِةٌ» اشاره به اين است كه ويرانى ها نتيجه ظلم است و به تعبير ديگر همه انحرافات عقيدتى و عملى را مى توان در مفهوم ظلم خلاصه كرد.

***

دوّمين آيه بعد از اشاره به نشانه هاى خداوند در آسمان و زمين، و بيان قدرت او بر همه چيز مى فرمايد: ما از مجازات كردن اين گروه سركش كه آيات الهى را به باد سخريه گرفتند و تو را به جنون توصيف مى كنند و معاد را محال مى پندارند عاجز نيستيم، هرگاه بخواهيم با يك زمين لرزه چنان شكافى در پهنه زمين ايجاد مى كنيم كه آنها و تمام هستيشان را در كام خود فرو بلعد، و اگر اراده كنيم بارانى از سنگ هاى آسمانى بر سر آنها فرو مى باريم (انْ نَشَأْ نَخْسِفت بِهِمُ اْلأَرْضَ اوْنُسْقِطْ عَلَيْهِمْ كِسَفاً مِنَ السَّماءِ).


1- تفسير روح المعانى، جلد 12، صفحه 123 و تفسير فخر رازى، جلد 18، صفحه 58 و روح البيان، جلد 4، صفحه 185. اشاره كوتاهى به اين مطلب آمده است.

ص: 448

«كِسَفْ» (بر وزن پدر) جمع كِسْف (بر وزن فِسق) به معناى پارچه اى است كه قطعه قطعه شده، و در اين جا اشاره به بعضى از كرات آسمانى است كه تحت تأثير عواملى منفجر و پاره پاره مى شود، و سنگ هاى سرگردانى به وجود مى آورد كه اگر در حوزه جاذبه زمين (به فرمان الهى) قرار گيرند به صورت بارانى از سنگ فرو مى ريزند، و يا به صورت قطعات عظيمى از سنگ ها كه هر كدام مى تواند منطقه وسيعى را ويران كند فرود مى آيد چنانكه دانشمندان نمونه آن را در سرزمين «سيبرى» كشف كرده اند.

و در پايان آيه مى فرمايد: در اين نشانه روشنى است براى هر بنده تو به كار، بنده اى كه از ترس كيفر الهى به سوى او بازگشته، و دست توبه و انابه را به درگاهش برداشته است (انَّ فِى ذَلِكَ لَآيةً لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيْبٍ)

مسلّماً همه انسان ها در ارايه اين آيات مورد توجهند ولى تنها بندگانى كه خائفند و احساس مسؤوليت مى كنند از اين آيات منتفع مى شوند.(1)

و به تعبير ديگر جمله «لِكُلِّ عَبْدٍ مُنِيْب» به منزله بيان علت است براى جمله «انّ فِى ذلِكَ لَآيَةً» يعنى توجه به حقيقت عبوديت و توبه و انابه سبب بهره گيرى از آيات الهى مى شود.(2)

و در حقيقت اگر مفهوم حقيقتى عبوديت و بندگى را بشكافيم از توبه و انابه به هنگام ارتكاب گناه خالى نخواهد بود.

***

سوّمين و آخرين آيه مورد بحث بار ديگر اشاره به سرنوشت وحشتناك قوم لوط مى كند، همان جمعيت آلوده اى كه رسوايى را به آخرين حدّ رساندند و تمام ارزش هاى ايمانى و انسانى را به باد مسخره گرفتند و در لجنزار فساد و فحشا و بى عفتى فرو رفتند.

مى فرمايد: «هنگامى كه شهرهاى آنها را درهم كوبيديم، ويرانه هاى آن را باقى


1- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5346.
2- تفسير روح المعانى، جلد 22، صفحه 104.

ص: 449

گذارديم، تا نشانه روشنى باشد براى كسانى كه از عذاب دردناك الهى مى ترسند» «وَتَرَكْنا فِيْها آيَةً لِلَّذِيْنَ يَخافُونَ الْعَذابَ اْلأَلِيْمَ).

بسيارى معتقدند شهرهاى قوم لوط در سرزمين شامات و در نزدكى «بَحْرُ المَيِّتْ» قرار داشت (يا در ميان شام و حجاز) و اين شهرها را «مدائن مؤتفكات» (شهرهاى زير و رو شده) مى نامند و مى گويند هنگامى كه آن زلزله ويرانگر شهرهاى آنها را در هم كوبيد و بارانى از سنگ بر آنها فرو باريد شكافى در زمين پيدا شد و آب هاى «بحر الميت» به آن جا راه يافت و محل اين شهرها تبديل به باتلاق گنديده اى شد و زير آب فرو رفت، لذا بعضى مدعيند كه در گوشه هايى از بحرالميت ستون ها و آثار ديگرى كه دلالت بر ويرانه هاى اين شهر مى كند در آن جا ديده اند.

به هر حال آثار بازمانده از اين قوم تبهكار خواه به صورت ويرانه هايى در خشكى، يا در زير آب هاى گنديده باشد، درس عبرتى است، و از اين درس عبرت تنها كسانى بهره مى گيرند كه خوف الهى دارند و احساس مسؤوليت مى كنند (و زمينه هاى معرفت در وجودشان آماده است)

به تعبير بعضى از مفسّران اين آيت عبرت، براى كسانى است كه آمادگى براى ترس از عذاب اليم را دارند، چرا كه فطرتشان سالم و قلب هاى آنها نرم است، نه آنها كه سنگدل اند، چرا كه آنها اعتنايى به اين آيات ندارند، و آن را آيتى نمى شمرند.(1)

نتيجه:

خوف، خواه به معناى خوف از خدا باشد، يا ترس از عذاب او، و يا ترس از گناه و معصيت (چرا كه همه به يك معنا باز مى گردد) زمينه روح انسان را براى پذيرش حقايق و معارف، آماده مى سازد، زيرا انسان تا احساس مسؤوليت نكند به سراغ منابع معرفت نمى رود، و در آيات آفاقى و انفسى و تكوينى و تشريعى، كنجكاوى و جستجو نمى كند.


1- روح المعانى، جلد 27، صفحه 13.

ص: 450

كوتاه سخن اين كه حركت به سوى علم و معرفت مانند هر حركت ديگر، نياز به انگيزه و محرك دارد، اين انگيزه مى تواند يكى از امور زير باشد:

1- جاذبه علم و دانش و عشق به معارف، كه در درون جان انسان از آغاز به وديعت نهاده شده است.

2- آگاهى از نتايج پر بار، و آثار گرانبهاى معرفت و وصول انسان به مراحل عالى تكامل در سايه آن.

3- احساس مسؤوليت و ترس از عواقب دردناك فقدان معرفت و مجازات و كيفرهاى آن.

هريك از اين امور مى تواند زمينه لازم را براى پيمودن اين راه پرفراز و نشيب فراهم سازد و اگر همه اين امور دست به دست هم دهد مسلّماً اين حركت سريع تر و عميق تر و پربارتر خواهد بود.

***

آخرين سخن اين كه بالاترين افتخار انسان، معرفت و آگاهى است، و جاهلان بى معرفت، مردگان زنده نما هستند.

رسيدن به مقام آگاهى و معرفت كامل، جز با فراهم ساختن اسباب و رفع موانع و آماده نمودن زمينه ها ممكن نيست.

و چه جالب مى گويد آن شاعر عرب:

وَفِى الْجَهْلِ قَبْلَ الْمَوْتِ مَوْتٌ لأِهْلِهِ فَأَجْسامُهُمْ قَبْلَ الْقُبُورِ قُبُورٌ

وَانّ امْرءاً لَمْ يُحْيِىِ بِالْعِلْمِ مَيْتَةٌفَلَيْسَ لَهُ حَتّى النُّشُورِ نُشُورٌ

حقايق سرايى است آراسته هوا و هوس گرد برخاسته

نبينى كه جايى كه برخاست گردنبيند نظر گر چه بيناست مرد!

***

پروردگارا! ما را به معارف حقيقى، و از همه بالاتر به معرفت ذات پاك و صفات والايت، آشنا گردان.

خداوندا! مى دانيم بزرگترين افتخار ما همين علم و معرفت، و آگاهى هرچه

ص: 451

بيشتر از اسما و صفات تو و عالم آفرينش يعنى افعال توست، ولى پيمودن اين راه طولانى جز به توفيق تو مسير نيست، ما را موفق و ثابت قدم بدار.

بارالها! شياطين بر سر اين راه فراوانند، دره هاى خطرناك و موانع بسيار است، و تا امدادهاى مخصوص و لطف تو نباشد، برطرف كردن اين موانع ممكن نيست، ما را از امدادهاى مخصوص و الطافت بهره مند فرما- آمين يا رب العالمين.

پايان جلد اول «پيام قرآن»

(تفسير نمونه موضوعى)

صبح جمعه هشتم رجب 1408 ه ق

مطابق با 7 اسفند 1366 ه ش

جلد 2

به جاى مقدّمه

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

ص: 15

اين همه تفسير براى قرآن!

برادرى مى گفت: شنيده ام، حدود دو هزار تفسير درباره قرآن نوشته شده است، با اينكه قرآن يك حقيقت بيش نيست؛ آيا موقع آن نرسيده است كه دانشمندان اسلام (مخصوصاً در حكومت اسلامى) بنشينند و تكليف تفسير آيات قرآن را روشن سازند.

گفتم: برادر! از چند نكته مهم غفلت كرده اى!

1- ما نبايد فراموش كنيم كه قرآن ابعاد زيادى دارد و زواياى بى شمارى؛ و هريك از مفسّران بزرگ آن را از يك بعد خاص، و زاويه معين، مى بينند، و تفسير مى كنند. درست مثل يك شاخه گل گرانبها كه باغبان به آن به عنوان يك محصول پر درآمد نگاه مى كند، و پزشك دارو ساز از اين نظر كه برگهايش براى فلان بيمارى خوب است، و ساقه هايش براى درمان بيمارى ديگر، و ريشه ها و گل هايش نيز هريك براى درمان بيمارى خاصّى مفيد است.

شاعران به آن از اين نظر مى نگرند كه الهام بخش لطيف ترين اشعار، و پرورش دهنده قريحه هنرى، گلبرگش چون عارض شاهدان و غنچه هايش چون دهان خوبان، و رنگ و طراوت و بويش يادآور رنگ و بوى جانان است.

و بالآخره يك فيلسوف الهى در جزء جزء پيكر اين شاخه گل، آثار آن معبود بزرگ را تماشا مى كند، و با گوش جانش از هر ذرّه اى از آن حمد و تسبيح آن شاهد شاهدان را مى شنود، و از ظرافت و لطافت و نظم و حساب دقيقش نشانى از آن بى نشان مى يابد و سرانجام به اين شعر معروف مترنّم مى شود كه:

برگ درختان سبز در نظر هوشيارهر ورقش دفترى است معرفت كردگار!

به همين دليل مفسّران اديب و نكته پرداز، قرآن را از بعد فصاحت و بلاغت نگريسته اند؛ و مفسّران فيلسوف و حكيم از بعد فلسفى، و مورّخان بعد تاريخى اش را مى نگرند، و آگاهان علوم طبيعى از پرده بردارى قرآن از اسرار جهان سخن مى گويند.

ص: 16

معلّمان اخلاق از بعد برنامه هاى بسيار مؤثّر تربيتى، و فقهاء و حقوقدانان از مسائل حقوقى و آيات الاحكام، و متكلّمان از معارف بلند قرآن در زمينه مبدأ و معاد، بحث و تفسير مى كنند. خلاصه: هركسى سوزد به نوعى در غم جانانه اى!

ما سراغ نداريم كسى كه قرآن را از تمام ابعاد ديده و تفسير كرده باشد؛ چرا كه تخصّص در تمام علوم و فنون براى هيچ انسانى ممكن نيست.

2- قرآن همچون درياى بى كرانى است كه هريك از مفسّران به قسمتى از عمق آن مى رسند و گوهرهايى با خود مى آورند.

زمانى بود كه غوّاصان تنها در عمق بسيار كم درياهاى جهان به كاوش مرواريد و جواهرات مى پرداختند؛ ولى هر قدر تجهيزات براى فرو رفتن در درياها كامل تر شد آنها در عمق بيشترى گام نهادند و عوالم جديدى را كشف كردند و به جواهرات و معادن تازه اى دست يافتند.

همين گونه هر قدر سطح فكر و علوم و دانش هاى انسانى با گذشت زمان بالاتر رود، محقّقان و مفسّران آمادگى بيشترى براى غوص در ژرفاى كلام الهى پيدا مى كنند، و گوهرهاى تازه اى به دست مى آورند، و مى دانيم هرگز نقطه پايانى براى اين تلاش متصوّر نيست؛ زيرا كلام الهى همچون ذات پاك اش نامتناهى است!

اينها دليل تنوّع و كثرت تفسيرهااست.

3- بعلاوه كشف حقايق هميشه در برخورد انديشه ها با يكديگر صورت مى گيرد، همانگونه كه جرقه ها از برخورد قطعات سنگ و فولاد بيرون مى جهد؛ بنابراين هرگز نبايد از تعدّد و كثرت كتب تفسير هراسى به خود راه داد؛ بلكه اين يك نقطه مهم قوّت است كه بايد همچنان ادامه يابد.

***

ما بعد از گام نهادن در تفسير موضوعى اين حقيقت را به خوبى لمس كرديم چرا كه هر قدر بيشتر با اين كتاب بزرگ آسمانى آشناتر مى شويم مى بينيم دريچه هاى تازه اى از معارف و كنوز حقايق قرآن بر ما كشف مى شود، حقايقى

ص: 17

كه در تفسير ترتيبى تا اين حد كشف نشده بود و خدا را بر اين نعمت بزرگ سپاس مى گوئيم.

جلد اوّل اين تفسير بحمداللَّه با «موفقيت» و «استقبال كامل» روبرو شد به گونه اى كه مجموع هفت هزار نسخه منتشر شده قبل از نشر چلد دوّم پايان گرفت، و اين نشان خوبى بر آشنايى روز افزون محيط ما با قرآن و معارف قرآن است.

در اين زمينه سخنان ديگرى نيز داريم كه به بعد موكول مى كنيم و آخر دعوانا ان الحمدللَّه رب العالمين.

ص: 18

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْمِ

الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالِمَيْنَ وَ الْصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلى خَيْرِ خَلْقِهِ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِبِيْنَ الطّاهِرِيْنَ لاسِيَّمَا الأَمامِ الْمَهْدِىِّ الْمُنْتَظَرِ أرْواحُنا فِداهُ

ص: 19

خدا جوئى و خداشناسى در قرآن مجيد

اشاره

تاريخ شروع:

هشتم رجب المرجب 1408

مطابق: 7 اسفند 1366

ص: 20

چند سؤال مهم و سرنوشت ساز

همه مى خواهند پاسخ اين سؤالات معروف را بدانند:

از كجا آمده ايم؟

در كجا هستيم؟

و به كجا مى رويم؟

و طبعاً در كنار اين سؤالات سه گانه سؤال مهم ديگرى نيز مطرح است، و آن اينكه: «چرا آمده ايم»؟ آيا آمدن ما هدفى داشته است؟ و اگر هدفى داشته اين هدف چيست؟

و براى رسيدن به اين هدف چه اسبابى در اختيار ما است؟

مبدأ اصلى اين عالم كيست و جهان آفرينش از كجا سرچشمه گرفته است؟

و سرانجام آيا راهى براى شناخت آن مبداء بزرگ وجود دارد؟

اينها مهمترين سؤالات انسان ها است.

***

تنها كسانى خود را موظف به يافتن پاسخ اين سؤالات نمى بينند كه در زندگى مادى روزمرّه چنان غرقند كه به جز به «خواب و خور و شهوت» نمى انديشند، و همچون «حيوان» خبرى از «عالم انسانى» ندارند.

و يا براى يافتن پاسخ اين سؤالات تلاش و كوشش كرده و به جائى نرسيده اند، مأيوس گشته و از تلاش بازمانده اند.

و از آنجا كه هميشه «سؤال» انگيزه «حركت» است، حركتى به سوى پاسخ ها، و هر قدر اين سؤآلات متنوع تر و عميق تر باشد اين حركت گسترده تر و ريشه دارتر خواهد بود، لذا بايد با روى گشاده از سؤالات بزرگ استقبال كرد، نه تنها از كثرت و اهمّيّت سؤال ها نهراسيم بلكه با آغوش باز به استقبال آنها برويم.

ص: 21

بلكه مى توان گفت حاصل عمر انسان در حقيقت چيزى جز يافتن پاسخ سؤالات نيست، و حاصل كار تمام دانشمندان جهان و فلاسفه و علماى علوم طبيعى همه بدون استثناء يافتن پاسخ بعضى از اين سؤالات مهم است.

دانشمندان فلكى مى كوشند پيدايش آسمان ها و نظام حركت بر آنها را شرح دهند.

علماى زمين شناسى به سؤالات مربوط به پيدايش زمين و ساختمان آن پاسخ مى گويند.

دانشمندان انسان شناس و روانكاو و تمام كسانى كه روى علوم انسانى و اجتماعى مطالعه مى كنند، مى خواهند پاسخ به سؤالات مربوط به اين موجود عجيبى را كه نامش «انسان» است پيدا كنند.

و فلاسفه در تلاش پيگير خود مى خواهند از حقيقت مبدأ و منتهاى جهان تا آنجا كه عل بشر كشش دارد- آگاه شوند، و لااقل به بعضى از سؤالات مربوط به اين قسمت پاسخ دهند.

از آنچه گفته شد نتيجه مى گيريم كه اگر بحث درباره «آفريدگار عالم هستى» و مبدأ اين جهان بزرگى كه در آن زندگى مى كنيم از قديمترين مباحث و از ريشه دارترين سؤالات انسانى است جاى تعجب نمى باشد.

و به همين دليل ما خود را ملزم مى دانيم تا آنجا كه در توان داريم براى يافتن پاسخ اين سؤال تلاش كنيم كه:

مبدأ عالم هستى كيست؟ و چگونه مى توان او را شناخت؟!

ص: 22

انگيزه هاى خدا جويى

[1- انگيزه عقلى]

اشاره

گفتيم هيچ حركتى بدون انگيزه نيست، طبعاً حركت در مسير شناخت مبدء جهان هستى نيز نمى تواند بدون انگيزه باشد به همين دليل فلاسفه و دانشمندان براى خداجويى سه انگيزه اساسى ذكر كرده اند كه قرآن مجيد به همه آنها اشاره هاى روشنى دارد:

1- انگيزه عقلى

2- انگيزه فطرى

3- انگيزه عاطفى

و بعضى از انگيزه ها نيز براى خود شاخه هايى دارند.

نخست به سراغ «انگيزه عقلى» مى رويم و با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- يا ايُّهَا الَّذِيْنَ آمَنُوا اسْتَجِيْبُو اللَّهِ و لِلرَّسُوْلِ اذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيْكُمْ

(انفال- 24)

2- لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِيْنَ اذْ بَعَثَ فِيْهِمْ رَسُولًا مِنْ انْفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكّيْهِمْ و يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ انْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِىْ ضَلالٍ مُبِيْنٍ

3- لَقَدْ ارْسَلْنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ

4- يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْروُفِ و يَنْها هُمْ عِنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُم الطَّيِباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ اصْرَهُمْ وَ الأ غْلالَ الَّتىِ كانَتْ عَلَيْهِمْ

5- قالَ هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ اذْ تَدْعُوْنَ أَوْ يَنْفَعُوْنَكُمُ اوْ يَضِّروُنَ ...

ص: 23

فَانَّهُمْ عَدُوٌّلِىْ الّارَبَّ الْعالِمَيْنَ

6- فِانْ اعْرَضُوْا فَقُلْ انْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مَثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُوْدَ

(فصلت/ 13)

7- قُلْ انَّما اعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُو اللَّهِ مَثْنَى وَ فُرادَى ثُمَّ تَتَفَكَّروُا ما بِصاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ انْ هُوَالَّا نَذِيْرٌ لَكُمْ بَيْنَ يَدَى عَذابٍ شَدِيدٍ ...

(سبا/ 46)

ترجمه:

1- اى كسانى كه ايمان آورده ايد دعوت خدا و پيامبر را اجابت كنيد هنگامى كه شما را به سوى چيزى مى خواند كه مايه حيات شما است.

2- خداوند برمؤمنان منت گذارد (و نعمت بزرگى بخشيد) هنگامى كه در ميان آنها پيامبرى از جنس خودشان برانگيخت كه آيات او را بر آنها بخواند و كتاب و حكمت به آنها بياموزد، اگر چه پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند.

3- ما رسولان خود را با دلائل روشن فرستاديم و با آنها كتاب (آسمانى) و ميزان (شناسايى حق و قوانين عادلانه) نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند.

4- پيامبر آنها را به نيكى ها دستور مى دهد و از منكرات باز مى دارد، پاكيزه ها را براى آنها حلال مى شمرد، و ناپاك ها را تحريم مى كند و بارهاى سنگين و زنجيرهايى را كه بر آنها بود برمى دارد.

5- (ابراهيم) گفت: آيا هنگامى كه بت ها را مى خوانيد صداى شما را مى شنوند؟- با سودى به شما مى رسانند، يا زيانى؟- همه آنها دشمن منند مگر پروردگار عالميان!

6- اگر آنها رويگردان شوند بگو: من شما را از صاعقه اى همانند صاعقه

ص: 24

عاد و ثمود بيم مى دهم!

7- بگو تنها شما را به يك چيز اندرز مى دهم و آن اينكه دو نفر دو نفر يا يكنفر يكنفر براى خدا قيام كنيد سپس فكر خود را به كار گيريد، اين دوست و همنشين شما (محمد) هيچ گونه جنونى ندارد، او فقط بيم دهنده شما در برابر عذاب شديد (الهى) است.

تفسير و جمع بندى
نخستين وظيفه هر انسان تحقيق است

انسان عاشق كمال است، و اين يك عشق جاودانى در همه انسان ها محسوب مى شود منتها هركس كمال خود را در چيزى مى بيند، و به دنبال آن مى رود و گروهى نيز بجاى آب به دنبال سراب و ارزش هاى موهوم و كمالات پندارى مى روند و آن را واقعيت خيال مى كنند.

گاهى از اين اصل به عنوان «غريزه جلب منفعت و دفع ضرر» ياد مى شود كه انسان به خاطر اين غريزه خود را موظف مى بيند كه نسبت به هر موضوعى كه با سرنوشت او (از نظر سود و زيان) رابطه اى دارد برخورد جدى كند.

ولى نام «غريزه» بر اين عشق گذاشتن بسيار مشكل است چرا كه غريزه معمولًا به امورى گفته مى شود كه بدون دخالت انديشه در افعال انسان ها يا جانداران ديگر مؤثر است و به همين دليل در مورد حيوانات نيز به كار مى رود.

بنابراين بهتر است كه از عنوان «تمايلات عالى» كه بعضى ديگر در اينگونه موارد به كار مى برند استفاده كنيم.

به هر حال اين عشق به كمال و تمايل به منافع معنوى و مادى و دفع هرگونه ضرر و زيان انسان را وادار مى كند كه در مورد احتمال نيز به تحقيق پردازد، هر قدر اين احتمال قوى تر، و آن سود و زيان عظيم تر باشد اين تحقيق و جستجو را لازمتر مى شمرد.

ص: 25

محال است كسى احتمال دهد مطلبى در سرنوشت او تأثير مهمى دارد و خود را موظف به تحقيق پيرامون آن نداند.

مسأله ايمان به خدا و جستجوى از مذهب مسلّماً در زمره اين مسائل است، چرا كه در محتواى مذهب سخن از مسائل سرنوشت به ميان مى آيد، سخن از مسائلى كه خير و شر انسان با آن رابطه تنگاتنگ دارد.

بعضى براى روشن ساختن اين مطلب مثال ذكر مى كنند، مى گويند فرض كنيد كسى را بر سر يكى دو راهى ببينيم كه مى گويد ماندن در اينجا قطعاً خطرناك است و انتخاب اين راه (اشاره به يكى از آن دو) نيز مسلّماً خطرناك و راه ديگر راه نجات است، و سپس قرائن و شواهدى براى هريك مطرح مى كند، بدون شك هر راهگذرى خود را موظف به تحقيق مى بيند و بى اعتنأى به آن را مخالف حكم عقل.

با توجه به اين مقدمه به سراغ تفسير آيات مى رويم.

***

نخستين آيه مورد بحث دعوت پيامبر خدا را به سوى اسلام، دعوت به سوى حيات و زندگى حقيقى مى شمرد، اين دعوت نشان مى دهد كه تمام محتواى اسلام را مى توان در مفهوم «حيات» جمع كرد، حياتى كه هم شامل حيات معنوى مى شود و هم شامل حيات مادى، حياتى همه جانبه.

گرچه بعضى معنى حيات را در اينجا به خصوص «قرآن» يا «ايمان» يا «جهاد» يا مانند آن تفسير كرده اند(1) ولى مسلم است حيات مفهوم وسيعى دارد كه همه اينها، و همه آنچه را در زندگى معنوى و مادى انسان اثر مى گذارد شامل مى شود.

به هر حال، اگر كسى چنين دعوتى از ما كند آيا ممكن است دعوت او را ناديده بگيريم؟ و حتى خود را موظف به تحقيق ندانيم؟


1- در تفسير فخررازى، جلد 15، صفحه 147 و الميزان، جلد 9، صفحه 43، و روح المعانى، جلد 8، صفحه 169، و قرطبى، جلد 4، صفحه 2825، اين احتمالات از مفسّران نقل شده است.

ص: 26

اينجا است كه قرآن مى خواهد با ذكر اين تعبير انگيزه حركت را به سوى تحقيق پيرامون مذهب در همه كسانى كه آماده حركت اند ايجاد كند.

راغب در كتاب مفردات مى گويد: حقيقت استجابت، كوشش و آمادگى براى به دست آوردن جواب است؛ و چون اين موضوع معمولًا منتهى به جواب مى شود آن را به معنى اجابت تفسير كرده اند.(1)

***

آيه دوم، بعثت پيامبر را يكى از بزرگترين نعمت هاى خداوند مى شمرد كه به مؤمنان اعطا شده؛ و سپس در تفسير اين نعمت سه برنامه مهم پيامبر را يادآور مى شود: تلاوت آيات الهى يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ و تزكيه و تربيت وَ يُزَكِّيِهمْ و تعليم كتاب و حكمت وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ كه نتيجه همه اينجا نجات از «ضلال مبين» است وَ انْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِىْ ضَلالٍ مُّبِيْنٍ

اين تعبيرات همه براى اين است كه انگيزه هاى حركت به سوى اسلام در مردم زنده شود؛ و هركس لااقل خود را موظّف به تحقيق پيرامون آن ببيند، چرا كه بزرگترين سود و زيان انسان ممكن است در آن نهفته باشد.

«مِنَّتْ» از ماده «مَنَّ» به عقيده بعضى در اصل به معنى قطع و بريدن است؛ و لذا «أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُوْنٍ» به معنى پاداشى است كه هرگز قطع نمى شود. همچنين به قطرات كوچكى كه همچون قطرات شبنم بر درختان مى نشيند و طعم شيرينى دارد؛ (نوعى صمغ و شيره درختى با طعم شيرين) «من» مى گويند.

ولى به عقيده راغب «مَنَّ» در اصل به معنى سنگى است كه با آن وزن مى كنند؛ سپس به نعمت هاى بزرگ و سنگين اطلاق شده است.

هنگامى كه اين واژه در مورد خداوند به كار رود به معنى بخشيدن نعمت است؛ و هنگامى كه در مورد انسان ها به كار مى رود غالباً به معنى سخن گفتن از خدمتى است كه در مورد ديگرى انجام داده اند؛ لذا اولى محبوب است و دومى


1- ولى بايد توجه داشت كه« اجابت» بدون حرف جر متعدى مى شود؛ در حالى كه« استجابت» معمولًا با« لام» ذكر مى گردد.

ص: 27

منفور و مذموم.

***

سومين آيه به يكى ديگر از اهداف مهم بعثت انبياء، يعنى مسأله عدالت اجتماعى اشاره كرده؛ مى فرمايد: ما پيامبران را با سه چيز مجهّز نموده ايم:

نخست دلائل روشن كه شامل معجزات و دلائل عقلى هر دو مى گردد لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ

ديگر، كتاب آسمانى كه بيانگر معارف و وظائف همه انسان ها است؛ و نيز ميزانى كه بتوان حق و باطل را با آن سنجيد. (قوانين الهى و بيان ارزش ها و ضد ارزش ها كه معيار سنجش نيكى ها از بدى ها است) وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيْزَانَ

«ميزان» در اصل به معناى ترازو، يعنى وسيله اى كه با آن اشياء را وزن مى كنند مى باشد؛ و عجب اينكه بعضى از مفسّران «ميزان» را در آيه فوق به همين معنى گرفته اند؛ در حالى كه غالب مفسّران اين عقيده را رد كرده و گفته اند مراد از ميزان وسيله اى است كه انسان با آن عدالت، فزونى و كاستى و حق و باطل را تشخيص مى دهد؛ و چنانكه گفتيم مى توان آن را به قوانين الهى و ارزش ها و ضد ارزش ها تفسير كرد.

درست است كه اين امور در متن كتب آسمانى آمده است ولى ذكر آن به صورت مستقل به خاطر اهمّيّت آن است.

به هر حال آيا ممكن است انسان بشنود شخصى مدّعى دعوت به سوى چنين واقعيت هاى سرنوشت سازى است و خود را موظّف به تحقيق پيرامون آن نداند؟

فخررازى مى گويد: مردم سه گروهند: گروهى در مقام نفس مطمئنه و مقربين اند و جز به كتاب اللَّه عمل نمى كنند؛ و هدفى جز خدا ندارند. در جمله انْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ، هدف اين گروهند، گروه دوم در مقام نفس لَوّامَه و اصحابُ اليمين اند و احتياج به معيار سنجشى براى معرفت و اخلاق دارند تا از

ص: 28

افراط و تفريط در امان باشند؛ تعبير به الْمِيزان ناظر به آنها است. گروه سوم صاحبان نفس اماره اند كه أَنْزَلْنَا الْحَدِيْدَ «آهن را نازل كرديم» ناظر به آنها است كه نياز به مجازات دارند.(1)

***

در آيه چهارم به ابعاد مختلف مخصوصاً بعد اجتماعى و سياسى بعثت انبياء و نزول آئين هاى آسمانى اشاره شده، و براى تشويق مردم به پيروى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم اوصافى براى او ذكر مى كند؛ از جمله اينكه: آنها را به نيكى ها دعوت مى كند؛ از زشتى ها باز مى دارد؛ آنچه پاكيزه است براى آنها حلال مى شمرد، و آنچه خبيث و پليد است براى آنها تحريم مى كند تا آنجا كه مى گويد: «پيامبر بارهاى سنگين را از دوش آنها فرو مى گذارد، و غل و زنجيرهايى كه بر آنها بوده بر مى گيرد» وَيَضَعُ عَنْهُمْ اصْرَهُمْ وَ اْلأَغْلالَ الَّتِى كانَتْ عَلَيْهِمْ

مسلّماً اينها امورى است سرنوشت ساز و با مسأله تكامل انسان و سود و زيان او رابطه فوق العاده نزديك دارد؛ حتى احتمال آن كافى است كه آدمى را به تحقيق وادارد.

«اصْر» (بر وزن مصر) در اصل به معنى بستن و محبوس ساختن چيزى با قهر و غلبه است؛ سپس به بارهاى سنگين و هر كار سنگينى كه انسان را از فعاليّت باز مى دارد اطلاق شده؛ و باز به همين مناسبت به طناب ها و ميخ هايى كه ستون ها را با آن مى بندند «آصارْ» گفته اند؛ و نيز عهد و پيمان و گناه را نيز به همين مناسبت «اصْر» مى گويند.(2)

از تعبيراتى كه در كلمات ارباب لغت و مفسّران آمده ممكن است چنين استنباط كرد كه واژه «اصر» در اصل به معنى همان جسم سنگينى بوده، كه به پاى زندانى مى بستند تا نتواند حركت كند- و ما آن را «كُنْد» مى ناميم- و قرار گرفتن آن در كنار «اغلال» همان طوق و زنجيرى كه به گردن مى نهادند متناسب


1- تفسير كبير فخررازى، جلد 29، صفحه 241.
2- تفسير مجمع البيان، جلد 4، صفحه 488 و فخررازى، جلد 15، صفحه 25 و روح المعانى، جلد 9، صفحه 72 و مفردات راغب ماده« اصْر» و كتاب العين، جلد 7، صفحه 147.

ص: 29

همين معنى است؛ سپس به معانى ديگرى كه با اين ريشه تناسب دارد اطلاق شده است.

گرچه بسيارى از مفسّران «اصر» و «اغْلال» را در اين آيه به معنى تكاليف شاق، و يا امتحانات مشكل و پيچيده اى كه بر امت هاى سابق بوده است تفسير كرده اند؛ ولى ظاهراً اين دو واژه مفهوم وسيع تر و گسترده ترى دارد كه هرگونه زنجير اسارت و بار سنگين كه از ناحيه جهل و شهوات و گناهان و استبداد و استعمار و مانند آن ناشى مى شود را شامل مى گردد؛ كه در پرتو وجود پيامبر خدا و تعليمات آزادى بخش او برچيده خواهد شد.

***

پنجمين آيه، سخنى است از زبان ابراهيم عليه السلام پيامبر بت شكن، هنگامى كه بت پرستان را مخاطب قرار داد و آنها را بر اين عمل زشتشان سرزنش كرد و براى بيدار ساختن عقل هاى خفته آنان فرمود:

«آيا هنگامى كه شما اين بت ها را مى خوانيد صداى شما را مى شنوند؟ آيا هرگز به شما سودى مى رسانند؟ يا قدرت بر زيانى دارند»؟! آخر عبادت و پرستش بايد يا به خاطر پاداش و سودى باشد و يا دفع مجازات و زيانى!

مسلّماً آنها جواب مثبتى براى اين سؤالات نداشتند، جز اينكه دست به دامن تقليد نياكان زنند و بگويند: بَلْ وَجَدْنا آبائَنا كَذلِكَ يَفَعْلُونَ: «ما پدران خود را ديدم كه چنين مى كنند» اين تعبيرات به خوبى مى رساند كه انگيزه نفع و ضرر- نه تنها نفع و ضرر مادى كه نفع و ضرر معنوى از آن برتر و بالاتر است- مى تواند انگيزه حركت به سوى معرفة اللَّه گردد.

***

در شأن نزول آيات سوره فصّلت كه ششمين آيه مورد بحث است مى خوانيم كه ابوجهل از وليد بن مغيره كه از رجال معروف عرب جاهلى بود و در مشكلات از او نظر خواهى مى كردند؛ پرسيد: اينهائى را كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد چيست؟ سحر است؟ كهانت است؟! ... وليد گفت: من بايد به سراغ او

ص: 30

روم و تحقيق كنم. هنگامى كه خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد؛ حضرت قسمتى از آيات سوره فصّلت را بر او خواند تا به آيه مورد بحث رسيد كه مى گويد: «اگر آنها رويگردان شوند بگو: من شما را به صاعقه اى همچون صاعقه عاد و ثمود انذار مى كنم» فَانْ اعْرَضُوا فَقُلْ انْذَرْتُكُمْ صاعِقَةً مِثْلَ صاعِقَةِ عادٍ وَ ثَمُوْدَ

وليد از شنيدن اين آيات لرزه بر اندامش افتاد، و موبرتنش راست شد؛ از جا برخاست و به خانه خود رفت و در را به روى خويش بست؛ تا آنجا كه سران قريش گمان كردند او متمايل به آئين اسلام شده. وقتى به سراغش آمدند و توضيح خواستند؛ گفت: من هرگز مسلمان نشده ام، ولى حقاً سخنان محمد صلى الله عليه و آله و سلم جاذبه عجيبى دارد كه دل ها را با خود مى برد! و من پيشنهاد مى كنم آن را سحر! بناميد.(1) آيا اينگونه تهديدها كه در آيات قرآن و ساير منابع دينى آمده؛ نمى تواند انگيزه حركت به سوى تحقيق (براى كسانى كه هنوز ايمان نياورده اند) گردد؟

***

در هفتمين آيه مورد بحث، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مأمور مى شود كه همه مخالفان خود را مخاطب ساخته و به يك مسأله اندرز دهد؛ و آن اينكه: به صورت انفرادى يا جمعى براى خدا قيام كنند، و فكر خود را به كار گيرند تا بدانند پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نه مجنون است (و نه ساحر) بلكه بيم دهنده اى است در برابر عذاب شديد الهى انْ هُوَ الّا نَذِيْرٌ لَّكُمْ بَيْنَ يَدَىْ عَذَابٍ شَدِيْدٍ

تمام تعبيرهاى اين آيه، حساب شده است.

تعبير به «انّما» كه براى حصر است. (فقط يك چيز)

تعبير به «موعظه» كه معمولًا در مواردى به كار مى رود كه عقل به چيزى حكم مى كند؛ ولى چون انسان از آن غفلت دارد، شخص دلسوزى او را اندرز مى دهد و بيدار مى كند.


1- بحارالانوار، جلد 17، صفحه 211، و تفاسير ديگر( اصل حديث مفصّل است و ما آن را با تلخيص نقل كرديم؛ مشروح آن را در تفسير نمونه، جلد 20، صفحه 207 تا 209 ملاحظه كنيد.)

ص: 31

تعبير به «قيام» كه نشانه آمادگى كامل براى انجام هدف هاى جدّى است.

تعبير به «مَثْنى» و «فُرادى» كه اشاره به فعاليّت جمعى و فردى و تلاش هاى همه جانبه در اين راه است (مسلمّاً انسان در تنهايى عميق تر فكر مى كند؛ ولى در جمع، كامل تر مى انديشد. چرا كه افكار به يكديگر ضميمه مى شوند، و جمع ميان اين دو بهترين راه است)(1)

سپس تعبير به «تفكّر» كه از درون مى جوشد و انسان را، به دلائل روشن عقلى رهنمون مى گردد.

تعبير به «لكم»، «براى شما» آن هم آميخته با مسأله انذار و توجّه به عذاب شديد؛ اشاره به اين است كه در اينجا تنها سود و زيان خود شما مطرح است و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم، هدفى غير از اين ندارد.

آيا با اين حال نبايد دعوتش را جدّى بگيرند، و روى آن بينديشند و حق را بيابند و از آن پيروى كنند.

نتيجه

آيات فوق و آيات مشابه ديگر، به خوبى از انگيزه عقلانى جستجوگرى در طريق معرفة اللَّه پرده برمى دارد؛ و نشان مى دهد كه هيچ انسان عاقلى نمى تواند در برابر فريادهاى عظيمى كه از سوى فرستادگان الهى در زمينه دعوت به سوى خدا كه با سرنوشت همگان پيوند نزديك دارد، خاموش بماند و ساكت بنشيند؛ و اين نخستين انگيزه تحقيقات مذهبى است.

***

توضيحات:
اشاره

1- بعضى گفته اند:« مثنى»، اشاره به مناظره است، كه براى كشف حق تأثير به سزائى دارد، در حالى كه« فرادى» اشاره به مطالعات تنهايى است. بعضى نيز احتمال داده ند كه« مثنى» اشاره به تفكّراتى است كه انسان در روزها و ميان جمع انجام مى دهد؛ و« فرادى» تفكّراتى است كه شبانه و به تنهايى صورت مى گيرد.( تفسير قرطبى، جلد 7، صفحه 53 و 93).

ص: 32

1- انگيزه عقلى مذهب در روايات اسلامى

1- در حديثى از امام موسى بن جعفر عليه السلام آمده است كه يكى از يارانش از آن حضرت درباره «ضُعَفاء» (مُسْتَضْعَفِيْن) سؤال كرد؛ امام عليه السلام در پاسخ چنين نوشت: «الضَّعِيفُ مَنْ لَمْ تُرْفَعْ الَيْهِ حُجَّةٌ، وَلَمْ يَعْرِف الْاخْتِلافَ، فَاذا عَرَفَ الْاخْتِلافَ فَلْيَسَ بِمُسْتَضْعَفٍ:» «مستضعف كسى است كه دليلى براى او اقامه نشده و از اختلاف (درباره دين و مذهب) آگاهى نيافته؛ هنگامى كه از وجود اختلاف با خبر شد ديگر مستضعف نيست!»(1)

2- همين معنى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «مَنْ عَرَفَ اخْتِلافَ النّاسِ فَلَيْسَ بِمُسْتَضْعَفٍ» «كسى كه اختلاف مردم را بداند مستضعف نيست.»(2)

اشاره به اينكه هنگامى كه انسان از وجود اختلاف با خبر شد عقل او را وادار به تحقيق و مطالعه مى كند؛ و در اين هنگام مستضعف محسوب نمى شود.

البته منظور از مستضعف در اينجا همان مستضعف فكرى است؛ كه گاه ما او را جاهل قاصر مى ناميم.

3- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است: «أَرْبَعَةٌ تَلْزَمُ كُلَّ ذِىْ حِجَى وَ عَقلٍ مِن أُمَّتِىْ قِيْلَ يا رَسُوْلَ اللَّهِ! ما هنَّ؟ قال: اسْتِماعُ الْعِلْمِ وَ حِفْظُهُ وَ نَشْرُهُ وَ الْعَمَلُ بِهِ»: «چهار چيز است كه براى هر صاحب خرد و عقلى از امت من لازم است: گوش فرا دادن به علم و دانش، و حفظ، و نشر، و عمل به آن»(3)

به اين ترتيب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم استماع و تحقيق را از آثار و نشانه هاى عقل و درايت شمرده است.

2- معاندان لجوج

هميشه در برابر افراد آزاده اى كه تحقيق از حق را وظيفه عقلانى خود


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 406 حديث 11( باب المستضعف)
2- همان مدرك، حديث 10.
3- تحف العقول، مواعظ النبى، صفحه 40.

ص: 33

مى دانند گروهى بوده اند كه همچون خفّاشان از ديدن چهره حق وحشت داشته اند؛ حتى اگر صداى مناديان الهى در كنار گوش آنها بلند مى شد گوش هاى خود را مى بستند تا صداى حق را نشنوند!

قرآن درباره گروهى از قوم نوح عليه السلام از زبان آن پيامبر بزرگ به هنگام شكايت از آنها به درگاه پروردگار چنين نقل مى كند: وَانِّى كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَلَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ فِى آذانِهِمْ وَ استْتَغْشَوا ثِيابَهُمْ وَ أصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوْا اسْتِكْباراً(1): «و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه ايمان بياورند، و تو آنها را بيامرزى، انگشتان خويش را در گوش ها قرار داده، لباس هايشان را سخت بر خود پيچيدند (تا صداى مرا نشوند يا چهره مرا نبينند!) و در مخالفت لجوجانه اصرار ورزيدند و شديداً استكبار كردند»

مشركان مكه كه گويى وارثان قوم لجوج نوح بودند نيز دست كمى از آنها نداشتند. قرآن از آنها چنين نقل مى كند: وَ قالَ الَّذِيْنَ كَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهَذا الْقُرآنِ وَ الْغَوا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ: «و كافران گفتند: به اين قرآن گوش فرا ندهيد و جنجال و غوغا كنيد (تا مردم صداى قرآن را نشنوند) شايد پيروز شويد»(2)

اين گروه كه اتباع و پيروانى در هر عصر و زمانى دارند؛ هرگز به خود اجازه تحقيق در مسائل را نمى دهند. آنها بى خردان احمقى هستند كه همچون خفّاش از نور آفتاب وحشت دارند؛ هميشه به تاريكى پناه مى برند و به جهل افتخار مى كنند؛ آنها از همه محروم تراند، چرا كه عدوى آفتاب آشكار هستند.


1- سوره نوح، آيه 7.
2- سوره فصّلت، آيه 27.

ص: 34

2- انگيزه عاطفى

اشاره

ضرب المثلى است معروف كه انسان بنده احسان است «الِانسانُ عَبِيْدُ الْاحْسانِ»

همين مطلب با كمى تفاوت در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «الْانسانُ عَبْدُ الْاحْسانِ» «انسان بنده احسان است»(1)

در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم: «بِاْلأِحْسانِ تُمْلَكُ الْقُلُوبُ»: بوسيله احسان قلب ها به تسخير انسان در مى آيد.»(2)

باز در حديثى از همان حضرت عليه السلام آمده است: «وَ أَفْضِلْ عَلَى مَنْ شِئْتَ تَكُنْ أَمِيْرَهُ»: «به هركس مى خواهى نيكى كن تا امير او باشى.»(3)

ريشه همه اين مفاهيم در حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است؛ كه فرمود: «انَّ اللَّهَ جَعَلَ قُلُوْبَ عِبادِهِ عَلَى حُبِّ مَنْ أَحْسَنَ الَيْها، وَ بُغْضِ مَنْ أَساءَ الَيْهَا»: «خداوند دل ها را در تسخير محبت كسى قرار داده كه به او نيكى كند، و بر بغض كسى قرار داده است كه به او بدى كند.»(4)

خلاصه اين يك واقعيت است كه هركس به ديگرى خدمتى كند يا نعمتى بخشد عواطف او را متوجّه خود مى سازد؛ و به صاحب خدمت و نعمت علاقمند مى شود؛ ميل دارد او را كاملًا بشناسد و از او تشكر كند، و هر قدر اين نعمت مهم تر و فراگيرتر باشد تحريك عواطف به سوى منعم و شناخت او بيشتر است.

لذا علماى علم كلام عقائد از قديم ترين ايّام، مسأله شكر منعم را يكى از انگيزه هاى تحقيق پيرامون مذهب، و معرفة اللَّه شمرده اند.

ولى بايد توجّه داشت شكر منعم قبل از آنكه يك حكم عقلى باشد؛ يك


1- غررالحكم.
2- غررالحكم.
3- بحارالانوار، جلد 77، صفحه 421( چاپ آخوندى)
4- تحف العقول، صفحه 37( بخش كلمات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم)

ص: 35

فرمان عاطفى است.

اين اشاره كوتاه را با شعرى از ابوالفتح بستى شاعر معروف عرب پايان مى دهيم:

أَحْسِنْ الَى النّاسِ تَسْتَعْبِدْ قُلُوْبَهَم فَطَالَما اسْتَعْبَدَ الأَنْسانَ احْسانٌ

«به مردم نيكى كن تا قلوب آنها را بنده خود سازى- و همواره انسان ها بنده احسان ها بوده اند!»

با اين اشاره به سراغ قرآن مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُوْنَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الأَبْصارَ وَ اْلأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُروْنَ(1)

2- وَ هُوَ الَّذِىْ سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْ كُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِيَّا وَ تَسْتَخْرِجُوا مِنْهُ حِلْيَهً تَلْبَسُونَها وَ تَرَى الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيْهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُوْنَ(2)

3- فُكُلُوا مِمّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلالًا طيِّبَاً وَ اشْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ انْ كُنْتُمْ ايّاهُ تَعْبُدُوْنَ(3)

ترجمه

1- «و خداوند شما را از شكم مادران خارج نمود در حالى كه هيچ نمى دانستيد، امّا براى شما گوش و چشم و عقل قرار داد تا شكر نعمت او را بجا آوريد.»

2- «او كسى است كه دريا را مسخر (شما) ساخت تا از گوشت تازه (آن) بخوريد و وسائل زينتى براى پوشيدن از آن استخراج نمائيد، و كشتى ها را مى بينى كه سينه آب ها را مى شكافند تا شما (به تجارت پردازيد) و از فضل خدا بهره گيريد، شايد شكر نعمت هاى او را بجا آوريد.»

3- «حال كه چنين است از آنچه خدا روزى شما كرده، حلال و پاكيزه


1- سوره نحل، آيه 78.
2- سوره نحل، آيه 14.
3- سوره نحل، آيه 114.

ص: 36

بخوريد، و شكر نعمت خدا را بجاى آوريد اگر او را مى پرستيد.»

***

تفسير و جمع بندى
شكر منعم نردبان معرفة اللَّه

نخستين آيه سخن از مهم ترين نعمت هاى الهى مى گويد تا حسّ شكرگزارى انسان ها را برانگيزد؛ و از اين طريق آنها را به شناخت منعم دعوت كند. سخن از نعمت ابزار شناخت است؛ مثل چشم و گوش و عقل. مى فرمايد:

هنگامى كه از شكم مادران خارج شديد هيچ نمى دانستيد «و خداوند سه وسيله در اختيار شما قرار داد: گوش و چشم و عقل»: وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الأَبْصارَ وَ اْلأَفْئِدَةَ

از طريق گوش به علوم نقلى و دانش هاى ديگران آشنا مى شويد، از طريق چشم و مشاهده اسرار طبيعت و عجائب آفرينش به علوم تجربى و از طريق عقل به علوم عقلى و تحليل هاى منطقى.

گرچه در آيه، اين سه موضوع به وسيله «واو» به يكديگر عطف شده و لزوماً معنى ترتيب را نمى رساند؛ ولى با اين حال بعيد نيست كه ترتيب طبيعى نيز چنين باشد. زيرا انسان مدّتى بعد از تولّد قدرت مشاهده و ديد را ندارد؛ و چون عادت به تاريكى كرده، از نور وحشت مى كند، و چشمانش را تا مدتى روى هم مى نهد، در حالى كه گوش نخستين آوازها را مى شنود، و روشن است كه قدرت عقلى و تميز و شعور بعد از شنوايى و بينايى در انسان زنده مى شود؛ به خصوص اينكه «فُؤادْ» چنانكه ارباب لغت تصريح كرده اند به معنى «عقل پخته و عميق» است نه هر مرحله ساده اى از عقل؛ و مسلّماً چنين مطلبى بعداً به وجود مى آيد.

ضمناً آيه فوق مى تواند اشاره اى به اين حقيقت باشد كه رسيدن به كليّات عقليه بعد از علم به جزئيات از طريق حسّ است؛ و به هر حال آيه فوق تصريح مى كند كه هدف از بخشيدن اين نعمت ها تحريك حسّ شكرگزارى انسان ها

ص: 37

است كه سرانجام آنها را به محبت خالق و معرفت اللَّه و اطاعت اوامرش دعوت مى كند.

البته اين منافات با فطرى بودن قسمتى از علوم انسان ندارد؛ چرا كه به هنگام تولّد، معلومات فطرى به صورت استعداد و قابليت در سرشت انسان است و جنبه فعليّت ندارد؛ و بعداً بارور مى شود.

***

دومين آيه به سه نعمت ديگر از نعمت هاى الهى كه همه مربوط به تسخير درياها است اشاره كرده و آن را انگيزه اى براى بهره گيرى از فضل خدا و شكرگزارى او مى شمرد.

نخست مواد گوشتى است كه از دريا تهيه مى شود. تعبير به لَحْماً طَرِيّاً «گوشت تازه» گوشتى كه انسان هرگز زحمت پرورش آن را نكشيده؛ و تنها دست قدرت الهى آن را در دل درياها پرورش داده، و رايگان در اختيار او نهاده، نعمت بزرگى محسوب مى شود. مخصوصاً در عصر و زمانى كه گوشت هاى كهنه فراوان بود؛ و ناچار بودند گوشت را به وسيله نمك يا سرخ كردن و خشك نمودن در مقابل آفتاب تا مدتى نگهدارى كنند. اين گوشت ها براى مسافران سرچشمه بسيارى از بيمارى ها و مسموميّت ها مى شد؛ در حالى كه در سفر دريا و سفرهاى ساحلى به راحتى از گوشت تازه استفاده مى كردند.

بعد به موارد زينتى كه از دل درياها استخراج مى شود؛ و مورد استفاده انسان ها قرار مى گيرد اشاره مى كند؛ و مى فرمايد: «از آن وسائل زمينى استخراج كرده و مى پوشيد»: وَ تَسْتَخْرِجُوا مِنْهُ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها

يعنى خداوند از ضرورى ترين مواد غذايى گرفته تا وسائلى كه صرفاً جنبه تزئينى دارد در اختيار شما قرار داده است.

در مرحله آخر به يكى ديگر از بركات درياها كه هميشه حتى امروز نقش بسيار مؤثّرى در زندگى انسان ها داشته، اشاره مى كند. و آن استفاده از دريا به عنوان يك مسير بزرگ و پهناور و سرتاسرى براى حمل و نقل انواع متاع هاى

ص: 38

مورد نياز و مسافرت انسان ها است؛ و با توجّه به اينكه تقريباً هفتاد و پنج درصد روى زمين را درياها پوشانده، و به تمام نقاط جهان راه دارد، و قسمت عمده مال التّجاره ها، و مواد مورد نياز، از اين طريق حمل مى شود و قسمت زيادى از مسافرت ها از اين طريق انجام مى گيرد، اهمّيّت اين مطلب روشن تر مى شود؛ مى فرمايد: «كشتى ها را مى بينى كه سينه آب را مى شكافند در آن پيش مى روند»: وَتَرى الفُلْكَ مَواخِرَ فِيهِ

در پايان مى افزايد: بخشيدن اين نعمت ها را نيز وسيله اى براى زنده شدن روح شكرگزارى و به دنبال آن تحصيل معرفة اللَّه قرار داده، وگرنه خدا چه نيازى به شكر ما دارد؟ اينها همه بهانه هايى است براى معرفت ذات و صفات او، و حركت به سوى اين كمال مطلق.

قابل توجّه اينكه «مواخر» جمع «ماخِرَة» از ماده «مخر» (بر وزن فخر) است؛ و اين ماده به طورى كه از مجموع كلمات ارباب لغت و مفسّران استفاده مى شود در اصل به معنى شكافتن است؛ شكافتن امواج آب با سينه كشتى، يا شكافتن امواج باد به وسيله صورت و بينى و پيشروى كردن، و يا شكافتن زمين براى زراعت؛ و از آنجا كه اين امور غالباً همراه با صدا است اين واژه به صداى وزش بادهاى شديد نيز اطلاق شده است.(1)

اصولًا تمام جهان و تمام زندگى انسان از لابلاى موانع مى گذرد؛ انسان بايد سينه آنها را بشكافد و به پيش رود و اين يك نكته مهم است.

ضمناً معلوم شد كه «مواخر» به معنى كشتى در حال حركت است؛ و لذا از ابن عباس نقل شده است كه آن را به معنى «جارية» تفسير كرده است؛(2) و ارزش كشتى نيز زمانى است كه در حال حركت باشد.

***

سومين و آخرين آيه خطاب به مشركان مكه، يا مؤمنان، و يا به احتمال قوى


1- به كتاب العين، مفردات راغب و تفسير قرطبى و كتب ديگر لغت و تفسير مراجعه شود.
2- تفسير فخررازى، جلد 20، صفحه 7- همين معنى در تفسير روح المعانى و قرطبى ذيل آيه مورد بحث نيز آمده است.

ص: 39

به همه آنها است. دستور مى دهد «از آنچه خدا به شما روزى كرده حلال و پاكيزه بخوريد و شكر نعمت هاى او را بجا آوريد»: فَكُلُوا مِمّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ حَلالًا طَيِّباً وَ اشْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّه و قابل توجّه اينكه در آخر آيه مى افزايد: «اگر شما او را پرستش مى كنيد» انْ كُنْتُمْ ايّاهُ تَعْبُدُوْنَ

بعضى گفته اند اين قضيه شرطيه به خاطر آن است كه آنها كه خداپرست نيستند اصلًا شكر نعمت او را بجا نمى آورند؛ و به اصطلاح سالبه به انتفاء موضوع است.

اين احتمال نيز داده شده كه جزاى اين قضيه شرطيه همان جمله فَكُلُوا مِمّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ ... است كه قبلًا آمده است. يعنى اين روزى ها در صورتى براى شما حلال و طيب است كه بنده و مطيع فرمان خدا باشيد؛ زيرا تمامى نعمت هاى اين جهان براى انسان مؤمن آفريده شده است، همانگونه كه باغبان وقتى به بوته گل آب را مى دهد به خاطر گل ها است، نه به خاطر خارها هرچند آنها نيز از آن استفاده مى كنند.

تفسير سومى نيز ذكر كرده اند و آن اينكه خطاب به بت پرستان است كه اگر مى خواهيد عبادت كنيد كسى را عبادت كنيد كه ولى نعمت شما است؛ چرا بت ها را پرستش مى كنيد كه هيچ نقشى ندارند.(1)

جمع ميان اين تفاسير نيز بعيد نيست؛ چرا كه مخاطب ظاهراً همه مؤمنان و كافران هستند هرچند آيات قبل و بعد نشان مى دهد كه روى سخن بيشتر به كفّار است.

به هر حال رابطه ميان نعمت، و شكر، و عبادت، و سپس معرفت معبود، و ولى نعمت، از اين آيه به خوبى روشن مى شود.

به اين ترتيب به دومين انگيزه معرفة اللَّه پى مى بريم كه مسأله شكر منعم است.


1- تفسير كشّاف، جلد 2، صفحه 640، تفسير آخر به عنوان يك احتمال در تفسير الميزان و روح المعانى ذيل آيات مورد بحث نقل شده.

ص: 40

***

شكر منعم در روايات اسلامى

1- در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است: «لَوْلَمْ يَتَوَعَّدِ اللَّهُ عَلى مَعْصِيَتِهِ لَكانَ يَجِبُ الَّا يُعْصى شُكْراً لِنِعَمِهِ»: «حتى اگر خداوند تهديد به عذاب در برابر عصيان نكرده بود؛ واجب بود به پاس نعمت هايش نافرمانى او نكنند.»(1)

تعبير به واجب «يجب» در اين حديث در حقيقت همان وظيفه اى است كه از عواطف انسان مايه مى گيرد.

2- در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «شبى رسول خدا نزد عايشه بود؛ او سؤال كرد: چرا خود را (براى عبادت) اين همه به زحمت مى افكنى در حالى كه خداوند گناهان گذشته و آينده تو را بخشيده است؟»(2)

فرمود: «أَلا أَكُوْنُ عَبْداً شَكُوْرا؟»: «آيا من نبايد بنده شكرگزار از او باشم؟!»(3)

3- امام چهارم على بن الحسين در يكى از دعاهاى صحيفه سجاديه مى فرمايد: «حمد و ستايش براى خداوندى است كه اگر طريق شناخت حمدش را در برابر نعمت هاى پى در پى و فراوان او از بندگانش باز مى داشت تا از نعمت هايش استفاده كنند ولى حمد او را بجاى نياورند، از رزق او بهره گيرند و شكرش را ادا نكنند، در اين صورت انسان ها از حدود انسانيّت به سر حد چهار پايان سقوط مى كردند، و مصداق سخنى مى شدند كه خداوند در


1- نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 290.
2- اشاره به آيه اول سوره فتح است كه تفسير آن مشروحاً در جلد 22، صفحه 18، تفسير نمونه آمده است.
3- اصول كافى، جلد 2،« باب الشكر»، حديث 6.

ص: 41

كتابش فرموده: انْ هُمْ الّا كَالْانَعامِ بِلْ هُمْ اضَلُّ سَبِيْلًا(1) «آنها همچون چهارپايانند بلكه گمراه تر"(2)

4- در كلام ديگرى در نهج البلاغه آمده است: «وَلَوْ فَكَّرُوا فِى عَظِيمِ الْقُدْرَةِ وَ جَسِيْمِ الْنِّعْمَةِ لَرَجَعُوا الَى الطَّرِيْقِ وَ خافُوا عَذابَ الْحَرِيقِ ولكِنِ الْقُلُوبُ عَلِيْلَةٌ وَ البَصائِرُ مَدْخُوْلَةٌ!»: «اگر در عظمت قدرت خداوند و بزرگى نعمت او انديشه مى كردند، به راه باز مى گشتند، و از آتش سوزان مى ترسيدند، اما دل ها بيمار، و چشم ها معيوب است.»(3)

از اين روايات رابطه روحانى شكر نعمت، و معرفة اللَّه و اطاعت فرمان او، روشن مى شود.


1- سوره فرقان، آيه 44.
2- صحيفه سجاديه، دعاى اوّل.
3- نهج البلاغه، خطبه 185.

ص: 42

3- انگيزه فطرى

اشاره

هنگامى كه سخن از فطرت مى گوئيم منظور همان احساسات درونى و دركى است كه هيچگونه نيازى به استدلال عقلى ندارد.

هنگامى كه يك منظره بسيار زيباى طبيعى، يا يك گل بسيار خوشرنگ و خوشبو را مى بينيم جاذبه نيرومندى از درون خود نسبت به آن احساس مى كنيم كه نام آن را تمايل و عشق به زيبائى مى نهيم؛ و هيچگونه نيازى به استدلال در اينجا نمى بينيم.

آرى حس زيبائى يكى از تمايلات عاليه روح انسانى است.

كشش به سوى مذهب مخصوصاً شناخت خدا نيز يكى از اين احساسات ذاتى و درونى است؛ بلكه از نيرومندترين انگيزه ها در اعماق سرشت و جان همه انسان ها است.

به همين دليل هيچ قوم و ملتى را نه در امروز و نه در گذشته تاريخ مشاهده نمى كنيم كه نوعى از عقائد مذهبى بر فكر و روح آنها حكم فرما نباشد؛ و اين نشانه اصالت اين احساس عميق است.

از آنجا كه در بخش دلائل خداشناسى، توحيد فطرى به عنوان يك دليل مستقل با تمام آياتش مطرح مى شود؛ نيازى به بحث فراوان در اين زمينه نمى بينيم، و تنها به ذكر يك نكته قناعت كرده، شرح بيشتر را به همان بحث موكول مى كنيم.

قرآن به به هنگام ذكر داستان قيام انبياء بزرگ در موارد زيادى روى اين نكته تكيه كرده كه رسالت اصلى انبياء زدودن آثار شرك و بت پرستى بوده نه اثبات وجود خدا؛ چرا كه اين موضوع در اعماق سرشت هركس نهفته شده است.

به تعبير ديگر: آنها به دنبال اين نبودند كه نهال خداپرستى را در دل هاى مردم غرس كنند؛ بلكه به دنبال اين بودند كه نهال موجود را آبيارى كرده، و خارها و علف هرزه هاى مزاحم را كه گاهى اين نهال را به كلى پژمرده و خشك

ص: 43

مى كند از ريشه بركنند!

جمله ألَّا تَعْبُدُوا الّا اللَّه يا ألّا تَعْبُدوا الّا ايَّاهُ «جز خدا را نپرستيد» كه به صورت نفى بت ها، و نه اثبات وجود خدا، مطرح شده؛ در گفتار بسيارى از انبياء در قرآن مجيد آمده است. از جمله: در دعوت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم(1) د فهرس دعوت نوح عليه السلام(2) د فهرس دعو الله اكبر يو صدق الله العظيم ف عليه السلام(3) د فهرس دعو الله اكبر هود عليه السلام(4) مطر تمت شده است.

از اين گذشته، ما در درون جان خود احساسات اصيل فطرى ديگرى نيز داريم؛ از جمله جذبه فوق العاده اى است كه نسبت به علم و دانش و آگاهى هرچه بيشتر در خود مى بينيم.

آيا ممكن است ما اين نظام عجيب را در اين جهان پهناور مشاهده كنيم؛ و علاقه نداشته باشيم سرچشمه اين نظام را بشناسيم؟

آيا ممكن است دانشمندى بيست سال براى شناخت زندگى مورچگان زحمت كشد، و دانشمند ديگرى ده ها سال براى شناخت بعضى از پرندگان يا درختان يا ماهيان درياها تلاش كند، بى آنكه انگيزه اى جز عشق به علم، در درون جان او باشد؟ آيا ممكن است آنها نخواهند سرچشمه اصلى اين درياى بى كرانى كه از ازل تا ابد را فرا گرفته بشناسند؟!

آرى اينها انگيزه هايى است كه ما را به سوى معرفة اللَّه دعوت مى كند؛ عقل ما را به اين راه مى خواند، ما را به اين سو جذب مى كند، و فطرت ما را به اين سمت مى راند.

اين بود خلاصه اى از انگيزه هاى واقعى و راستين پيدايش مذهب و معرفة اللَّه.


1- سوره هود، آيه 2.
2- سوره هود، آيه 26.
3- سوره يوسف، آيه 40.
4- سوره احقاف، آيه 21.

ص: 44

توضيحات
1- توجيهات انحرافى

جمعى از جامعه شناسان و روانكاوان مادّى غرب و شرق، اصرار عجيبى دارند كه سرچشمه پيدايش مذهب و عقيده خداشناسى را معلول جهل يا ترس يا عوامل ديگرى از اين قبيل بشمرند.

البته اين مطلب از يك نظر عجيب هم نيست؛ چرا كه آنها گويا با يك توافق قبلى تصميمشان را گرفته اند، و مسلّم مى شمرند كه غير از جهان مادّه چيزى وجود ندارد؛ بنابراين خود را ملزم مى بينند كه هر پديده اى را با توجّه به همين عوامل مادّى تفسير كردند.

از سوى ديگر مى دانيم وجود عقائد مذهبى هميشه اركان مادى گرى را به لرزه در مى آورد؛ و اگر درگيرى هاى زشت قرون وسطى را ميان كليسا و علماى علوم طبيعى بر اين معنى بيفزائيم؛ مى توان نتيجه گرفت كه اينگونه تفسيرهاى مادّى براى مذهب و عقيده به خدا، بخشى از مبارزه مكتب هاى مادى گرى با مذهب است.

گرچه بحث از تمام اين نظرات به طور مشروح نياز به گفتگوهاى طولانى دارد كه ورود در آن ما را از كيفيّت بحث تفسيرى خارج مى سازد؛ ولى اشاره فهرست گونه به اهم آنها در اينجا ضرورى به نظر مى رسد. اما باز تكرار مى كنيم كه تمام اين تفسيرها براساس يك پيش داورى صورت گرفته و آن اينكه مسلّم بشمريم عالم ماوراء طبيعت وجود ندارد و عالم هستى در همين جهان طبيعت خلاصه مى شود.

اين نظريه ها- يا دقيق تر بگوييم اين فرضيه ها- را مى توان عمدتاً در پنج فرضيه خلاصه كرد:

1- فرضيه جهل- يكى از جامعه شناسان معروف مى گويد: «اگر چه علم و هنر بسيارى از عوامل اسرارآميز را روشن ساخته؛ با اين همه بسيارى از اين عوامل

ص: 45

همچنان از حيطه علم گريخته، و در لفّافه اسرار باقيمانده است؛ لزوم پى بردن به اين عوامل موجب پيدايش مذهب گرديده است!»(1)

يكى از فلاسفه مادّى اضافه مى كند: وقتى انسان به حوادث، از نظر تاريخى مى نگرد، علم و مذهب را به يك دليل بسيار روشن دو خصم آشتى ناپذير تصور مى كند! زيرا كسى كه به گردش جهان از نظر قانون عليّت معتقد است براى يك آن هم نمى تواند در مغز خود چنين تصوّرى راه دهد كه ممكن است موجودى در بستر حوادث سد و مانعى ايجاد كند.(2)

به تعبير ساده آنها مى خواهند چنين ادّعا كنند كه ناآگاهى انسان از علل طبيعى سبب شده است كه تصور كند نيروئى مافوق طبيعى وجود دارد كه اين عالم را ايجاد كرده و اداره مى كند؛ و لذا هر قدر عوامل و علل طبيعى روشن تر گردد اعتقاد به خداپرستى و مذهب سست تر مى شود!

اشتباه عمده طرفداران فرضيه جهل از اينجا ناشى مى شود كه:

اولًا: آنها تصوّر كرده اند كه ايمان به وجود خدا مفهومش انكار قانون عليّت است؛ و ما بر سر دو راهى قرا داريم: يا بايد علل طبيعى را بپذيريم، يا وجود خدا را؟!

در حالى كه از نظر فلاسفه الهى ايمان به قانون عليّت و كشف علل طبيعى يكى از بهترين طرق شناخت خدا است.

ما هرگز خدا را در لابلاى بى نظمى ها و حوادث مبهم و تاريك جستجو نمى كنيم؛ بلكه در ميان روشنائى ها و نظامات شناخته شده جهان هستى مى يابيم، چرا كه وجود اين نظامات نشانه روشنى بر وجود يك مبدأ علم و قدرت در جهان هستى است.

ثانياً: چرا آنها از اين نكته غفلت مى كنند كه انسان از قديم ترين ايّام تا به


1- جامعه شناسى سامُوئيلْ كِنُيْك، صفحه 207.
2- دنيائى كه من مى بينم، صفحه 58- و چه مضحك است سخن اگوست كنت، كه مى گويد: علم، پدر كائنات را از شغل خود منفصل و او را به محل انزوا سوق داد!( يعنى با كشف علل طبيعى جائى براى ايمان به خدا باقى نمى ماند) علل گرايش به مادى گرى، صفحه 76.

ص: 46

امروز همواره نظم خاصّى را بر جهان حكم فرما مى ديده؛ نظمى كه توجيه آن با علل فاقد شعور امكان پذير نيست، و پيوسته همين را نشانه وجود خدا مى شمرده. منتهى در گذشته اين نظام كمتر شناخته شده بود، و هر قدر علم و دانش بشر پيشرفت كرد دقائق و ظرائف تازه اى از آن كشف شد؛ و علم و قدرت مبدأ عالم هستى آشكارتر و روشن تر گشت.

به همين دليل ما معتقديم ايمان به وجود خدا و مذهب همدوش با پيشرفت هاى علوم جلو مى رود؛ و هر كشف تازه اى از اسرار و نظامات اين جهان، گام تازه اى است براى شناخت بهتر خداوند؛ و آن گونه كه امروز ما مى توانيم خدا را بشناسيم هرگز گذشتگان نمى توانستند بشناسند؛ چرا كه پيشرفت علوم اينسان نبود.

***

2- فرضيه ترس

ويل دورانت، مورّخ معروف غربى در تاريخ خود در بحثى تحت عنوان سرچشمه هاى دين از (لوكرتيوس)، حكيم رومى چنين نقل مى كند كه «ترس نخستين مادر خدايان است! و از ميان اقسام ترس، خوف از مرگ، مقام مهم ترى دارد ... به همين جهت انسان ابتدائى نمى توانسته باور كند كه مرگ يك نمود طبيعى است؛ لذا هميشه براى آن علت فوق طبيعى تصور مى كرد.»(1)

همين سخن را راسل، به تعبير ديگرى تكرار كرده؛ مى گويد:

«گمان مى كنم كه منشأ مذهب قبل از هر چيز ترس و وحشت باشد؛ ترس از بلاهاى طبيعى، ترس از جنگ ها و مانند آن، و ترس از اعمال نادرستى كه انسان به هنگام غلبه شهوات انجام مى دهد.»(2)

بطلان اين فرضيه نيز از اينجا روشن مى شود كه طرفداران آن گويا همگى با يك تعهّد ضمنى با يكديگر توافق كرده اند كه براى مذهب و عقيده خداپرستى


1- تاريخ تمدّن ويل دورانت، جلد 1، صفحه 89.
2- جهانى كه من مى شناسم، صفحه 54.

ص: 47

ريشه فوق طبيعى وجود ندارد؛ و حتماً بايد عاملى براى آن در طبيعت جستجو كرد. عاملى كه بازگشت به نوعى گمان و تخيّل داشته باشد؛ لذا در اين رابطه هميشه مسائل فرعى را ديده، و مسأله اصلى را فراموش كرده اند.

درست است كه ايمان به خدا به انسان قدرت روحى و آرامش مى دهد، و درست است كه او را در برابر مكر و حوادث سخت شجاع مى كند، تا آنجا كه گاهى آماده هرگونه ايثار و جانبازى مى شود؛ ولى چرا ما مطلبى را كه دائماً در مقابل چشم بشر وجود داشته يعنى اين نظامى كه بر زمين و آسمان و گياهان و جانداران و وجود خود انسان حاكم است را فراموش كنيم.

به تعبير ديگر، انسان هر قدر از علم تشريح و فيزيولوژى و مانند آن بى اطلاع باشد؛ وقتى به ساختمان چشم و گوش و قلب و دست و پاى خود نگاه مى كند آن را ساختمان عجيب و دقيقى مى بيند كه از طريق اتّفاقات و عوامل بى شعور هرگز قابل تفسير نيست. پيدايش يك شاخه گل، يك زنبور عسل، پيدايش خورشيد و ماه و سير منظّم آنها و پديده هاى ديگر.

اين مطلبى است كه هميشه در برابر چشم انسان وجود داشته و دارد و عامل اصلى پيدايش ايمان به وجود خدا است؛ چرا اين واقعيّت روشن را ناديده مى گيرند و به سراغ مسأله ترس و جهل مى روند جز اينكه بگوئيم نسبت به چنين واقعيّت روشن، جهل دارند و از پيشرفت عقائد مذهبى ترس دارند، چرا جاده اصلى و روشن را رها كرده در بى راهه گام مى گذارند؛ جز اينكه پيشداورى ها سد راه آنان گشته است.

3- فرضيه عوامل اقتصادى

طرفداران اين فرضيه كسانى هستند كه نيروى محرّك تاريخ را همان شكل دستگاه هاى توليدى مى دانند؛ و معتقدند تمام پديده هاى اجتماى اعم از فرهنگ و علم و فلسفه و سياست و حتى مذهب مولود همين امر است!

آنها براى پيوند دادن ميان پيدايش مذهب و مسائل اقتصادى توجيهات عجيبى دارند؛ از جمله مى گويند: طبقه استعمارگر در جوامع انسانى براى از

ص: 48

ميان بردن مقاومت توده هاى استعمار شده، و تخدير آنها، مذهب را به وجود آورده است و جمله معروف لنين، را كه در كتاب: سوسياليسم و مذهب، آورده است خاطرنشان مى كنند؛ آنجا كه مى گويد: «مذهب در جامعه به منزله ترياك و افيون است!» و در اين باره مطالب زيادى دارند كه غالباً تكرار مكرّرات است.

خوشبختانه طرفداران اين فرضيه (سوسياليست ها) خودشان با كلمات ضد و نقيضى كه دارند پاسخ خود را داده اند. آنها وقتى به اسلام برخورد مى كنند كه چگونه عامل حركت و جنبش در يك ملت عقب افتاده شد، و استعمارگرانى همچون سلاطين ساسانى، و پادشاهان روم، و فراعنه مصر، و تبابعه يمن، را از تخت قدرت به زير آورد؛ مجبور مى شوند اسلام را حداقل در اين بخش از تاريخ استثناء كنند.

از آن بالاتر هنگامى كه امروز حركت هاى عميق و جنبش هاى اسلامى را بر ضد استعمارگران (مخصوصاً در عصر حاضر) در برابر سلطه شرق و غرب، و قيام مردم فلسطين را در برابر سلطه صهيونيسم مشاهده مى كنند؛ راهى ندارند جز اينكه در تحليل هاى خود شك كنند. بگذريم از كسانى كه گرفتار حصار در حصارند و نمى توانند حتى آفتاب روشن را ببينند.

به هر حال با توجّه به تاريخ امروز و گذشته، مخصوصاً در مورد اسلام، به خوبى روشن مى شود كه مذهب برخلاف زعم آنها نه تنها مادّه مخدّر وافيون نيست؛ بلكه سبب پيدايش نيرومندترين و پر جاذبه ترين حركت هاى اجتماعى است. مسائل اقتصادى نيز بخشى از زندگى انسان را تشكيل مى دهد و منحصر كردن انسان در بعد اقتصادى بزرگترين خطا در شناخت انسان و انگيزه ها و تمايلات عالى او است.

4- فرضيه جنسى

اما بياييد و بشنويد از آقاى فرويد، كه مى خواهد پلى ميان پيدايش مذهب و غريزه جنسى بزند و اين را مولود آن بداند!

او سعى دارد اين موضوع را در فرضيه خود درباره قبيله موهوم پيوند دهد

ص: 49

- در اين قبيله خيالى، پدر، زنان بسيارى داشت، و فرزندان جوان در محروميّت به سر مى بردند؛ سرانجام قيام كردند پدر را كشتند و گوشت او را خوردند، و بعد پشيمان شدند، و با صرف نظر كردن از زنان قبيله عمل خود را انكار و تقبيح نمودند- و از اينجا يك ممنوعيت (و به گفته او تابو) در ميان آنها پيدا شد (ممنوعيت ازدواج با محارم).

او مى افزايد: در ميان قبائل وحشى امروز چيزى بنام توتم، وجود دارد كه مانند پدر يا سلف اعضاى قبيله، و محافظ و ولى نعمت آنها است.

آنها به توتم، احترام مى گذارند و تصوّر مى كنند كه بايد خود را شبيه او كنند.

(اين اعتقاد به توتم، نيز از همان اعتقاد به قبيله موهوم سرچشمه مى گيرد.)

فرويد معتقد است كه اعتقاد به تابو و توتم، سرچشمه اى براى پيدايش عقائد مذهبى است كه طبق آنچه در بالا گفته شد ارتباطى با مسئله جنسى دارد!(1)

ولى گذشته از اينكه فرضيه جنسى فرويد بر پايه يك افسانه (افسانه قبيله موهوم) بنا شده؛ تحليل هاى خود او نيز شباهت زيادى به افسانه ها و اسطوره ها دارد؛ و از اينجا سرچشمه مى گيرد كه او روح و جسم انسان را كه داراى ابعاد مختلف و تمايلات گوناگون است تنها از يك زاويه، و به صورت يك بعدى ديده است.

درست است كه انسان داراى غريزه جنسى است؛ ولى مسلّماً تمام وجود انسان در غريزه جنسى خلاصه نمى شود. جسم او تحت تأثير غرائز مختلفى است، و روح او تمايلات عالى گوناگونى دارد. يك بعد نگرى بلائى است كه نه تنها فرويد به آن گرفتار بود، سوسياليست ها هم كه وجود انسان را در بعد اقتصادى خلاصه مى كردند به گونه ديگرى به آن گرفتار هستند، و هر دو در شناخت انسان سخت در اشتباه اند.

خوب بود فرويد به جاى تكيه بر موهومات، اين واقعيّت را مى نگريست كه


1- اقتباس از كتاب فرويد و فرويديسم.

ص: 50

انسان از آغاز تا به امروز نظامى را بر اين جهان پهناور و بر وجود خودش حكم فرما مى ديده كه با علل طبيعى فاقد عقل و دانش قابل تفسير نبوده است؛ و همين سرچشمه پيدايش اعتقاد به خدا شده است، چرا مطلبى به اين روشنى را رها مى كنند و به بيراهه مى روند؟!

5- فرضيه نيازهاى اخلاقى

انيشتاين، در بحثى تحت عنوان مذهب و علوم مى گويد: با كمى دقّت معلوم مى گردد كه هيجانات و احساساتى كه موجب پيدايش مذهب شده بسيار مختلف و متفاوت است ... سپس بعد از ذكر فرضيه ترس اضافه مى كند:

«ويژگى اجتماعى بودن بشر نيز يكى از عوامل پيدايش مذهب است. يك فرد مى بيند؛ پدر و مادر، كسان و خويشان و رهبران و بزرگان مى ميرند، و يك يك اطراف او را خالى مى كنند، پس آرزوى هدايت شدن، دوست داشتن، محبوب بودن و اتكاء و اميد داشتن به كسى زمينه قبول عقيده به خدا را در او ايجاد مى كند.»(1)

به اين ترتيب او مى خواهد يك انگيزه اخلاقى و اجتماعى براى پيدايش مذهب فرض كند.

باز در اينجا مى بينيم پيشنهاد كنندگان اين فرضيه، اثر را با انگيزه اشتباه كرده اند؛ در حالى كه مى دانيم هر اثرى الزاماً انگيزه نيست. مثلًا ممكن است به هنگام حفر يك چاه عميق به يك گنج دست يابيم، اين يك اثر است، در حالى كه مسلّماً محرّك و انگيزه اصلى ما براى حفر چاه چيزى ديگر، يعنى به دست آوردن آب بوده است؛ نه كشف يك گنج.

بنابراين درست است كه مذهب مى تواند دردها و آلام روحى انسان را تسكين دهد، و ايمان به خدا او را از احساس تنهايى به هنگام از دست رفتن عزيزان و دوستان و بزرگان رهائى بخشد، و خلأ ناشى از فقدان آنها را پر كند، ولى اين يك اثر است نه يك انگيزه.


1- دنيائى كه من مى بينم، صفحه 53.

ص: 51

انگيزه اصلى مذهب كه بسيار منطقى به نظر مى رسد در درجه اول همان است كه قبلًا به آن اشاره شد. انسان خود را با نظامى در جهان هستى روبه رو مى بيند كه هرقدر بيشتر درباره آن مى انديشد به عمق و پيچيدگى و عظمت آن آشناتر مى شود؛ او هرگز نمى تواند حتى پيدايش يك گل را با آن همه ظرافت و ساختمان عجيب و يا پيدايش يك چشم را با آن سيستم بسيار ظريف و دقيق و پيچيده مولود طبيعت بى شعور و تصادف هاى كور و كر بداند؛ و اينجا است كه به سراغ مبدأ اين نظام مى رود.

البته امور ديگرى نيز به اين معنى كمك مى كند كه قبلًا به آن اشاره كرديم.

عجب اينكه همان انيشتاين كه چنين فرضيه اى را پيشنهاد مى كند در جاى ديگرى سخن خود را عوض كرده و اعتقاد خود را به پديد آورنده جهان هستى و ايمان راسخ خود را به آن مبدأ بزرگ به نحو ديگرى ابراز داشته كه بسيار جالب است؛ و نشان مى دهد او منكر اعتقادى است كه با خرافات آميخته باشد نه منكر يك توحيد خالص و خالى از هرگونه خرافه.

او مى گويد: «يك معنى واقعى از وجود خدا وراى اين اوهام وجود دارد كه عدّه كمى آن را دريافته اند» سپس اعتقاد خود و دانشمندان بزرگ را به يك نوع اعتقاد مذهبى كه آن را به نام احساس مذهبى آفرينش يا وجود ناميده، و در جاى ديگرى از آن به عنوان تحيرّ شعف آورى از نظام عجيب و دقيق كائنات ياد كرده اظهار مى دارد.»

جالب تر اينكه او مى گويد: «اين ايمان مذهبى چراغ راه كاوش هاى زندگى دانشمندان است.»(1)

البته در اينجا سخن بسيار است؛ و اگر بخواهيم به اصطلاح عنان قلم را رها كنيم از شكل يك بحث تفسير موضوعى خارج خواهيم شد.

لذا بار ديگر به اصل سخن باز گشته، و اين بحث را پايان مى دهيم؛ و خاطرنشان مى كنيم كه انگيزه پيدايش مذاهب را بايد نخست در مطالعه جهان


1- دنيائى كه من مى بينم، صفحه 56 و 61.

ص: 52

آفرينش (انگيزه عقلى و منطقى) و سپس جاذبه نيرومند درون ذاتى (انگيزه فطرى) و بعد توجّهى كه به آن مبداء بزرگ به خاطر برخوردارى از نعمت هاى بى پايان او ناشى مى گردد (انگيزه عاطفى) جستجو كرد.(1)


1- براى اطلاعات بيشتر و گسترده تر در اين زمينه به كتاب ما( انگيزه پيدايش مذاهب) مراجعه كنيد.

ص: 53

براهين خداشناسى

1- برهان نظم

اشاره

ص: 54

اشاره
اشاره

گسترده ترين برهانى كه قرآن مجيد در آيات فراوان و سوره هاى بسيار در مسأله خداشناسى روى آن تكيه كرده است، برهان نظم است؛ به طورى كه ساير براهين عملًا در قرآن تحت الشعاع اين برهان قرار گرفته است.

اين نشان مى دهد كه از ديدگاه اين كتاب بزرگ آسمانى بهترين و روشن ترين راه براى شناخت خدا و نفى هرگونه شرك، مطالعه نظام آفرينش و اسرار هستى و آيات آفاقى و انفسى است.

امتيازات برهان نظم

اين برهان ويژگى هايى دارد كه به خاطر آنها تا اين حد در قرآن مجيد بر آن تأكيد و تكيه شده است.

1- برهان نظم هم دانشمندان را قانع مى كند و هم توده مردم را. يعنى هر گروهى به فراخور حال خويش مى توانند از آن بهره گيرند؛ چرا كه مردم در درك اسرار آفرينش متفاوتند.

2- برهان نظم خشكى استدلالات فلسفى را ندارد؛ بلكه به عكس داراى لطف خاصّى است كه به موازات آگاهى از آن مبدأ بزرگ، عشق و شور و نشاط به انسان مى دهد، و حالت جذبه و شوق نسبت به آن مبدأ بزرگ در او ايجاد مى كند، و او را به خضوع آميخته با عشق وا مى دارد. يا به تعبير ديگر هم عقل انسان را سيراب مى كند، و هم عواطف و اخلاق او را.

بالاخره برهان نظم به خاطر بررسى انواع نعمت هاى الهى، ضمن بررسى نظامات اين جهان، سر از شكر منعم در مى آورد كه آن خود نيز انگيزه ديگرى از انگيزه هاى خداشناسى است.

3- برهان نظم يك برهان در حال رشد است؛ و يا به تعبير ديگر پايان

ص: 55

نايافتنى است. چرا كه كبراى آن هر چند در جاى خود ثابت است ولى صغراى آن دائماً جوانه مى زند و شاخ و برگ تازه مى آورد؛ زيرا هريك از اكتشافات علمى درباره اسرار آفرينش مصداق و صغرى تازه اى براى آن درست مى كند و به اين ترتيب هميشه تازه است و هر روز شكل جديدى به خود مى گيرد، و همدوش با پيشرفت علوم و دانش هاى بشرى پيشروى مى كند.

4- برهان نظم انسان را به سير انفسى و آفاقى دعوت مى كند، و اين سير پر بركت هر روز سطح معرفت انسان را بالا مى برد و به انديشه او شكوفائى مى بخشد؛ به خصوص اينكه پايه هاى برهان نظم با زندگى انسان آميخته است و در هر گام با آن روبرو است؛ و مانند بعضى ديگر از استدلالات توحيدى نيست كه در كنار مسائل زندگى و بيرون آن قرار دارد.

5- برهان نظم تنها برهانى است كه فلاسفه تجربى را كه منكر استدلالات خالص عقلى هستند مى تواند به خضوع وادارد؛ و حربه علم را كه در توجيه مادى گرى به آن متوسّل مى شوند بر ضد خود آنها به كار مى گيرد و از اين نظر بسيار كارساز است.

بنابراين جاى تعجب نيست اگر قرآن مجيد اكثريت قريب به اتفاق مباحث توحيدى خود را بر پايه آن قرار داده؛ ولى جاى تعجب است كه بعضى از پژوهندگان كه سخت تحت تأثير براهين ديگر (براهين خالص فلسفى) قرار دارند اهمّيّت فوق العاده اين برهان را ناديده گرفته اند؛ گوئى از امتيازات و اثرات عميق اش آگاهى كافى ندارند.

پايه هاى برهان نظم

اين برهان بر دو پايه اصلى قرار گرفته كه به اصطلاح صغرى و كبرائى به صورت شكل اول تشكيل مى دهد.

1- نظام دقيق و حساب شده اى بر عالم هستى حاكم است.

2- هرجا نظام دقيق و حساب شده اى است ممكن نيست زائيده

ص: 56

رويدادهاى تصادفى باشد؛ بلكه بايد لزوماً از علم و قدرت عظيمى سرچشمه گيرد.

نتيجه اينكه يك مبدأ علم و قدرت عظيم در ماوراى نظام جهان خلقت بوده و هست.- خواه او را خدا و اللَّه بناميم يا نام ديگرى بر او بگذاريم- چرا كه اسم گذارى تأثيرى در اين بحث ها ندارد.

* رابطه نظم و علم

قبل از هر چيز بايد مقدّمه دوّم كه به اصطلاح كبراى قياس است اثبات گردد؛ و براى اين معنى لازم است تعريف كوتاهى از نظم داشته باشيم.

مى توان گفت هر سازمان يا موجودى كه روى برنامه ويژه اى كار مى كند، و بازده خاصّى دارد، منظّم است؛ و به اين ترتيب حساب و برنامه و هدف سه عنصر اصلى نظم را تشكيل مى دهد. مثلًا ساعت يك نمونه موجود منظّم است؛ چرا كه اجزاى آن با حساب دقيقى ساخته شده، سپس براى تركيب آن برنامه اى تنظيم گشته، و هدف آن تعيين دقيق وقت است.

براى پى بردن به اين رابطه (رابطه نظم و علم) از چند دليل مى توان كمك گرفت:

1- نخست وجدان است: با اينكه بسيارى از علماى بزرگ و دانشمندان و مخترعان و هنرمندان چيره دست را هرگز نديده ايم، و تنها اثرى از آنها به جاى مانده؛ ولى هنگامى كه با اين آثار، كتاب ها، صنايع، تابلوهاى نفيس، ساختمان هاى بديع مواجه مى شويم؛ بدون احتياج به هرگونه دليل، به عقل و ذوق و علم و مهارت صنعتى و هنرى آنها اعتراف مى كنيم.

2- براى اثبات اين رابطه علاوه بر وجدان، از دلى منطقى نيز مى توان كمك گرفت؛ زيرا براى به وجود آمدن يك ساختمان منظّم حداقل بايد در هفت مرحله انتخابگرى صورت گيرد.

مثلًا اگر يك عمارت باشكوه و زيبا و محكم را در نظر بگيريم، نخست از

ص: 57

نظر جنس مصالح، و بعد از نظر مقدار و كميّت آن، و سوم از نظر كيفيّت اين مصالح، و چهارم از نظر اشكال و اندازه هاى مختلف، و پنجم از نظر ايجاد هماهنگى در ميان اجزاء، و ششم از نظر تناسب در ميان آنها، و هفتم از نظر قرار گرفتن هريك از اجزاء در جاى مناسب خود بايد انتخابى حساب شده داشته باشيم.

اين انتخابات هفت گانه هريك بايد بر طبق علم و آگاهى و حساب و كتاب، و گاهى محاسبات بسيار دقيق انجام گيرد؛ و اينجا است كه هرگاه با يك چنين عمارتى روبرو مى شويم يقين پيدا مى كنيم كه سازنده آن بى شك علم و دانش و آگاهى فراوانى داشته است.

3- اين رابطه (رابطه نظم و علم) را از طريق ديگرى (از طريق برهان رياضى) نيز مى توان اثبات كرد.

حساب احتمالات كه امروز به صورت يك رشته مستقل علمى در دانشگاه ها درآمده؛ در بحث رابطه نظم و علم بسيار كارگشا است، و اين همان چيزى است كه ما در زندگى به طور اجمال آن را درك كرده ايم؛ ولى حساب احتمالات آن را در يك شكل رياضى روشن منعكس مى كند.

ما هرگز باور نمى كنيم يك انسان بى سواد بتواند با استفاده كردن از تصادف ها، كتابى پر محتوا مثلًا در زمينه فلسفه يا ادبيات و شعر يا طب به وجود آورد. به اين معنى كه يك ماشين تايپ در اختيار او بگذاريم و او بى آنكه حروف را بشناسد پشت سر هم انگشت هاى خود را روى دكمه هاى ماشين فشار دهد.

نه تنها يك كتاب علمى كه حتى يك نامه كوچك هم نمى شود با استفاده از اين تصادف ها نوشت.

زيرا اگر حروف يك ماشين تحرير را فقط سى رقم فرض كنيم- البته بسيار بيشتر است چون بعضى از حروف چند صورت مختلف دارد؛ مثلًا «ب» اول و «ب» وسط و «ب» آخر و «ب» مفرد چهار صورت مختلف «ب» را تشكيل

ص: 58

مى دهد- در اينجا حساب احتمالات مى گويد پيدايش تصادفى كلمه دو حرفى «من» يك احتمال از نهصد احتمال است (1900/ 130* 130) و احتمال پيدايش يك كلمه سه حرفى، يك احتمال از 27 هزار احتمال است، و هنگامى كه به كلمه پنج حرفى برسيم از مرز 21 ميليون نيز خواهيم گذشت!

حال اگر حروف موجود در يك نامه كوتاه، فقط يكصد حرف باشد؛ مجموعه احتمالات آن، يك عدد 30 به توان 100 خواهد بود كه نامه مورد توجّه ما يك احتمال از اين عدد فوق العاده عظيم است. يعنى يك عدد كسرى كه صورت آن يك و مخرج آن يك عدد 3 كه در طرف راست آن يكصد صفر باشد، مخرج اين كسر از بزرگى به حساب نمى آيد، و چيزى در اين عالم به بزرگى اين عدد نمى رسد.

براى روشن شدن اين حقيقت كافى است بدانيم اگر تمام اقيانوس هاى روى زمين را قطره قطره كنيم و بشماريم تعداد آنها از عددى كه تنها بيست و يك صفر در كنار آن باشد كمتر است!

با اين حساب اگر يك كتاب هزار صفحه اى را حساب كنيم عدد احتمالات به قدرى عظيم مى شود كه احتمال تصادفى عدد كسرى آن با صفر مساوى خواهد بود؛ يعنى عادتاً محال است. (دقت كنيد.)

به همين دليل اگر كسى مدّعى شود؛ مثلًا: بو على سينا، نويسنده كتاب قانون در طب مطلقاً سواد نداشته و سعدى نيز ابداً ذوق شعرى نداشته، و انيشتاين چيزى از رياضيات نمى دانسته، و سازندگان بناهاى معروف تاريخى دنيا كمترين اطلاعى از معمارى نداشته اند، و آثارى كه از همه اينها باقيمانده صرفاً بر اثر تصادف و حركات ناآگاهانه دست آنها روى صفحات كاغذ، و يا روى مصالح ساختمانى پديد آمده! مسلّماً اگر كسى چنين چيزى بگويد؛ اگر شوخى نكند حتماً ديوانه اش مى خوانيم.

كوتاه سخن اينكه: رابطه نظم و علم آنچنان روشن است كه بسيارى از علوم و دانش هاى بشرى بر آن استوار است. مثلًا قسمت مهمّى از تاريخ تمدّن بشر،

ص: 59

از مطالعه و بررسى آثار جالبى كه از پيشينيان باقيمانده است نوشته شده؛ و دانشمندان با مطالعه آثارى كه در حفّارى ها به دست مى آوردند، و يا آثارى كه در قبور اقوام پيشين و معابد آنها به دست آمده، پى به سطح فرهنگ و تمدّن و چگونگى اعتقادات آنها مى برند؛ در صورتى كه اگر رابطه نظم و علم را انكار كنيم همه اين استنباطها فرو مى ريزد.

اكنون كه رابطه نظم و علم كاملًا روشن شد، و به اصطلاح كبراى برهان نظم به ثبوت رسيد، به سراغ مصداق هاى آن در جهان هستى كه قرآن مجيد روى آنها تكيه كرده مى رويم.

جالب اينكه در آيات قرآن، مطلقاً سخنى درباره كبراى برهان نظم يعنى رابطه نظم و علم ديده نمى شود؛ زيرا به قدرى واضح و وجدانى بوده كه نيازى به بيان نداشته است، و همانگونه كه گفتيم اگر كسى اين رابطه را منكر شود بايد بسيارى از حقايق موجود زندگى خود را نيز انكار كند، و بدون شك منكران اين رابطه درست شبيه سوفسطائيان هستند، كه هنگام سخن گفتن واقعيّت ها را انكار مى كند، ولى در زندگى روزمره خود همه واقعيّت ها را مثل ديگران قبول دارند. فى المثل اگر بيمار شوند به سراغ طبيب و دارو مى روند، و نسخه هاى طبيب را مو به مو اجرا مى كنند؛ يعنى وجود طبيب و دارو و علم طب و دارو سازى و صدها مطلب ديگرى را كه بر اين محور دور مى زند به رسميت مى شناسند!

منكران رابطه نظم و علم نيز از هر اثر علمى و صنعتى و ادبى و هنرى عملًا و علماً پى به وجود مبدئى آگاه و با ذوق و هنرمند مى برند؛ و هرگز روى احتمالات جنون آميز تكيه نمى كنند.

اكنون كه رابطه نظم و علم كاملًا روشن شد، و به اصطلاح كبراى برهان نظم به ثوبت رسيد؛ به سراغ مصداق هاى آن كه در قرآن مجيد روى آنها تكيه شده مى رويم.

ذكر اين نكته را نيز ضرورى مى دانيم كه جمعى از فلاسفه مادّى كه به جنگ

ص: 60

برهان نظم (انكار وجود نظم در جهان، يا انكار رابطه نظم و علم) رفته اند- كه قهرمان آنها هيوم است- چيزى جز يك مشت وسوسه هاى بى ارزش ارائه نداده اند؛ وسوسه هاى كه در زندگى خود هرگز آن را نمى پذيرند.

ص: 61

1- نشانه هاى او در آفرينش انسان
اشاره

نخست با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقكُمْ مِّنْ تُرابٍ ثُمَّ اذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُوْنَ(1)

2- انّا خَلَقْنَا اْلأَنْسانَ مِنْ نُّطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَّبْتَلِيْهِ فَجَعَلْناهُ سَمِيْعاً بَصيراً(2)

3- وَلَقَدْ خَلَقْنَا اْلأِنْسانَ مِّنْ سُلالَةٍ مِنْ طِيْنٍ- ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِى قَرارٍ مَّكِيْنٍ(3)

4- ذلِكَ عالِمُ الْغَيْبِ والشَّهادَةِ الْعَزِيْزُ الرَّحِيْمُ- الَّذِى أَحَسَنَ كُلَّ شَى ءٍ خَلَقَهُ وَ بَدَأَ خَلْقَ الأِنْسانِ مِنْ طِيْنٍ- ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهْينٍ- ثُمَّ سَوّاهُ وَ نَفَخَ فِيْهِ مِنْ رُوْحِهِ وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ اْلأَبْصارَ وَ اْلأَفْئدَةَ قَلِيْلًا ما تَشْكُرُونَ(4)

5- وَ فِى خَلْقِكُمْ وَ ما يَبُثُّ مِنْ دابَّةٍ آياتٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ(5)

ترجمه

1- «و از نشانه هاى او، اين است كه شما را از خاك آفريد، سپس انسان هايى شديد و در روى زمين پخش شديد».

2- «ما انسان را از نطفه مختلطى آفريديم، و او را مى آزمائيم (لذا) او را شنوا و بينا قرار داديم».


1- سوره روم، آيه 20.
2- سوره انسان، آيه 2.
3- سوره مؤمنون، آيات 12 و 13.
4- سوره سجده، آيات 6 تا 9.
5- سوره جاثيه، آيه 4. در اين زمينه آيات متعدّد ديگرى نيز وجود دارد كه به خاطر هماهنگى مضمون آنها از ذكر همه صرف نظر شد؛ از جمله سوره نجم، آيات 45- 46- سوره غافر، آيه 67- سوره فاطر، آيه 11- سوره كهف، آيات 38- 37- سوره نحل، آيه 4- سوره انعام، آيه 2- سوره صافات.

ص: 62

3- «ما انسان را از عصاره اى از گل آفريديم- سپس او را نطفه اى در قرار مطمئن (رحم) قرار داديم».

4- «او خداوندى است كه از پنهان و آشكار با خبر است، و قدرتمند و مهربان است- او همان كسى است كه هرچه را آفريد، نيكو آفريد و آغاز آفرينش انسان را از گل قرار داد- سپس نسل او را از عصاره اى از آب ناچيز و بى قدرى خلق كرد- بعد اندام او را موزون ساخت و از روح خويش در وى دميد، و براى شما گوش و چشم و دل قرار داد، اما كمتر شكر نعمت هاى او را بجاى مى آوريد».

5- «و همچنين در آفرينش شما و جنبندگانى كه در سراسر زمين، منتشر ساخته نشانه هايى است براى گروهى كه اهل يقينند».

شرح مفردات:

«بَشَرْ» در اصل از «بَشَرَة» به معنى ظاهر پوست انسان است؛ ولى از مقائيس اللُّغه استفاده مى شود كه ريشه آن ظاهر شدن چيزى با حسن و جمال است، لذا حالت «بُشْر» (بر وزن يُسر) به معنى فرح و انبساط است؛ و از آنجا كه اين حالت مخصوص انسان است، واژه «بشر» اسم براى نوع انسان شده است.(1) اين واژه بر مرد و زن، و مفرد و تثنيه و جمع، اطلاق مى شود.(2)

«سُلالَة» (بر وزن عُصاره) به معنى چيزى است كه از ديگران گرفته شده باشد؛ و خلاصه و عصاره آن محسوب مى شود و در اصل از «سَلَّ» (بر وزن حل) به معنى كشيدن و بر كندن توأم با ملايمت است؛ و در مورد كشيدن شمشير از غلاف نيز به كار مى رود. سپس به اشيائى كه عصاره و خالص چيزى است گفته شده است؛(3) و اينكه در آيات فوق مى خوانيم خداوند انسان را از سلاله اى از گل آفريد، يعنى از عصاره تصفيه شده آن؛ و بعضى گفته اند منظور از


1- مقائيس الّلغه، لسان العرب و التحقيق فى كلمات القرآن الحكيم.
2- لسان العرب و مجمع البحرين.
3- مفردات راغب، مجمع البحرين، و لسان العرب.

ص: 63

آن اين است كه آدم از عصاره تمام خاك هاى روى زمين آفريده شده- و به همين دليل آثار همه را در وجود خود خلاصه كرده است- و اطلاق «سليل» بر فرزند به خاطر آن است كه از عصاره وجود پدر و مادر حاصل مى شود.

«نُطْفَه» در اصل به معنى آب صاف است؛ و بعضى از اهل لغت آن را به معنى آب كم گرفته اند؛ و از آنجا كه آبى كه مبدأ پيدايش انسان است هم قليل است و هم تصفيه شده و عصاره تمام بدن، اين واژه بر آن اطلاق شده است. به مايعات جارى نيز «ناطِفْ» گفته مى شود.

«أَمْشاجْ» جمع «مَشْج» (بر وزن نسج) به معنى شى ء مخلوط است و بعضى آن را جمع «مشيج» دانسته اند، و از آنجا كه به هنگام انعقاد نطفه انسان، آب مرد و زن با يكديگر تركيب مى شود؛ اين واژه بر آن اطلاق شده است.

در لسان العرب آمده است كه اين مادّه در اصل به معنى دو رنگ مختلف است كه به هم آميخته شود. (سپس به اشياء مختلفى كه به هم آميخته مى شود اطلاق شده است.)

آفرينش انسان از «امشاج» مى تواند اشاره به مواد مختلفى باشد كه نطفه از آن تركيب شده؛ و يا استعدادهاى گوناگونى كه از طريق عامل وراثت و غير آن در نطفه جمع مى شود، و يا اشاره به همه اين اختلاطها است.

***

تفسير و جمع بندى
نخستين آيات انفسى

قرآن مجيد درباره آغاز پيدايش انسان تعبيرات گوناگونى دارد. در نخستين آيه مورد بحث مى گويد: «يكى از نشانه هاى او اين است كه شما را از خاك آفريد» وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ

در چهارمين آيه مى فرمايد: «آفرينش انسان را از گل قرار داديم» وَبَدَأَ خَلْقَ الْانْسانِ مِنْ طِيْنٍ

در سومين آيه مى گويد: «انسان را از عصاره اى از گل آفريديم» وَلَقَدْ خَلَقْنَا

ص: 64

اْلأنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِيْنٍ

در سوره صافات آيه 11 مى فرمايد: «ما آنها را از گل چسبنده، يا سفت و محكم آفريديم». انّا خَلَقْنَاهُمْ مِنْ طِيْنٍ لارِبٍ

در سوره حجر آيه 26 مى گويد: «خدا او را از لجن بدبوئى آفريد» وَلَقَدْ خَلَقْنَا اْلأِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَأٍ مَسْنُونٍ

در آيه 14 سوره الرحمن آمده است كه «انسان را از گل خشكيده اى همچون سفال آفريد» خَلَقَ اْلأِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ كَالْفَخّارِ

«صَلْصَال» در اصل به معنى پيچيدن صدا در جسم خشك است؛ و به همين مناسبت گل خشكيده اى را كه اگر چيزى به آن اصابت كند صدا مى كند؛ «صلصال» گفته اند؛ و هنگامى كه پخته شود به آن «فخّار» مى گويند.

«فخّار» از مادّه «فخر» گرفته شده، يعنى بسيار فخر كننده؛ و از آنجا كه اشخاص فخر فروش آدم هاى پر سر و صدا و تو خالى هستند؛ اين نام به كوزه و هرگونه سفال كه ميان تهى است؛ بلكه هرگونه سفال اطلاق شده است.(1)

از مجموعه آيات فوق چنين استفاده مى شود كه انسان در آغاز خاك بود، و اين خاك با آب آميخته و تبديل به گل شد، و اين گل بعد از گذشتن مدّتى شكل لجن به خود گرفت، و بعد از عصاره آن مادّه اصلى آدم برگزيده شده، و سپس خشكيده گشت، و با گذشتن مراحل مهمّى آدم تكوين يافت.

ولى در آيات ديگرى از قرآن، مانند آيه دوم مورد بحث، خلقت انسان را از نطفه مختلط مى شمرد مِنْ نَطْفَةٍ أَمْشاجٍ و در آيه سوم، نخست از عصاره گل و سپس از نطفه اى در قرارگاه رحم مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِيْنٍ ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِى قَرارٍ مَكِيْنٍ

روشن است كه منظور از اين آيات، آفرينش انسان در مراحل و نسل هاى بعد است. به اين ترتيب كه جدّ نخستين ما از خاك آفريده شد، و فرزندان و


1- مفردات راغب، و مجمع البحرين، و لسان العرب.

ص: 65

اعقاب او از نطفه امشاج.

اين احتمال نيز در تفسير آيه فوق وجود دارد كه چون مواد تشكيل دهنده نطفه، همه از خاك گرفته مى شود؛- زيرا تغذيه ما يا از مواد حيوانى است و يا گياهى و مى دانيم كه همه اينها از خاك به دست مى آيد- لذا نه تنها انسان نخستين از خاك بوده؛ بلكه همه انسان ها در مراحل بعد نيز از خاك نشأت گرفته اند.(1)

***

به هر حال، اين راستى از عجائب بزرگ جهان هستى و شگفتى هاى عالم آفرينش است كه از مادّه بى جان و مرده و كم ارزشى همچون خاك، موجود زنده و هوشيار و پر ارزشى همچون انسان متولّد شود. اين از نشان هاى روشن آن مبدأ بزرگ است،

شايسته ستايش آن آفريدگارى است كآرد چنين دل آويز نقشى زماء وطينى»!

اصولًا پيدايش حيات از دل مرگ هنوز از معمّاهاى جهان دانش است كه تحت چه شرايطى ممكن است يك موجود زنده از موجود بى جانى همچون خاك پديد آيد؟ زيرا همه دانشمندان معتقدند هنگامى كه كره زمين از آفتاب جدا شد؛ يكپارچه آتش سوزان بود، و مطلقاً حيات بر آن وجود نداشت. كم كم سرد شد، و باران هاى سيلابى از گازهاى فشرده اطراف زمين بر آن فرود آمد؛ درياها تشكيل شد، بى آنكه موجود زنده اى در آن باشد؛ سپس جوانه هاى حيات و زندگى، اعم از گياهى و حيوانى نمايان گشت و سرانجام انسان آفريده شد!

ما خواه معتقد به خلقت مستقل انسان باشيم- آن گونه كه ظاهر آيات قرآن است- و يا انسان را تكامل يافته از انواع ديگر جانداران بدانيم- آن گونه كه طرفداران عقيده داروين و فرضيه تكامل مى گويند- هرچه باشد ريشه اين


1- در تفسير الميزان، جلد 16، صفحه 173، اشاره كوتاهى به اين معنى شده است.

ص: 66

انسان به خاك باز مى گردد، و از آن برخاسته است. آنجا كه پيدايش يك موجود زنده تك سلولى ذرّه بينى از خاك، افكار همه دانشمندان را حيران كرده باشد؛ پيدايش انسان از خاك مرده و بى روح چگونه خواهد بود.

اينجا است كه بايد اعتراف كنيم در برابر آيتى بزرگ از آيات حق و نشانه اى شگرف از عظمت خداوند قرار داريم؛ آيتى در عالم صغير كه نمونه اى تمام عيار از عالم كبير است.

نويسنده كتاب راز آفرينش انسان، (كرسى موريسن) ضمن اشاره به آغاز پيدايش حيات در كره زمين چنين مى گويد:

«در آغاز ظهور حيات در كره زمين، اتفاق عجيبى رخ داده است كه در زندگى موجودات زمين اثر فوق العاده داشته. يكى از سلول ها داراى اين خاصيت عجيب شده كه به وسيله نور خورشيد، پاره اى از تركيبات شيميائى را تجزيه كند؛ و در نتيجه اين عمل، مواد غذائى براى خود و ساير سلول هاى مشابه فراهم آورد، اخلاف يكى از اين سلول هاى نخستين از غذاهايى كه توسط مادرشان تهيه شده بود تغذيه كردند، و نسل حيوانات را به وجود آورد، در حالى كه اخلاف سلول ديگرى كه به صورت نبات درآمده بود گياهان جهان را تشكيل دادند، و امروز كليّه جانداران زمينى را تغذيه مى كنند.»

سپس مى افزايد: «آيا مى توان باور كرد كه برحسب اتّفاق، يك سلول منشأ حيات حيوانات و سلول ديگر ريشه و اصل گياهان شده است؟»

و به گفته بعضى ديگر:

دانشمندان، موجودات جهان مادّه را بر دو گونه تقسيم مى كنند: موجودات آلى- موجوداتى كه فساد پذيرند؛ مانند انواع گياهان و انواع حيوانات- و موجودات معدنى كه فساد ناپذيرند. به همين دليل شيمى را به دو بخش شيمى آلى و معدنى تقسيم كرده اند.

تقريباً تمام مواد غذائى انسان را مواد آلى تشكيل مى دهد، كه همگى از خاك گرفته شده است؛ و هنگامى كه وارد بدن انسان مى شود تركيبات جديد

ص: 67

شيميائى، متناسب تغذيه هر عضوى تشكيل مى دهد. اين همان حقيقتى است كه قرآن با جمله «ما شما را از خاك آفريديم» يا «از عصاره گل آفريديم» بيان داشته است.(1)

درست است كه انسان علاوه بر مادّه خاكى، داراى روح الهى است؛ ولى بدون شك، روح با هماهنگى جسم، مظهر اعمال و افعال مختلفى مى شود.

بنابراين اين ماده خاكى با هماهنگى روح مى تواند، انواع استعدادها، ذوق ها، ابتكارها، و اعمالى كه عقل در آن حيران مى ماند، از خود نشان دهد.

با اينكه انسان موضوع علوم مختلفى قرار گرفته، و درباره هريك از جنبه هاى مختلف وى، علم ويژه اى مشغول بررسى و كنجكاوى است؛ باز هنوز به صورت يك موجود ناشناخته باقى مانده است، و ساليان دراز وقت لازم دارد كه دانشمندان جهان، با تلاش شبانه روزى خود، اين معمّاى بزرگ عالم هستى را بگشايند و زواياى آن را روشن سازند، و شايد هيچ گاه نيز نتوانند اين كار را انجام دهند!

هريك از اعضاء پيكر انسان به تنهايى مى تواند موضوعى براى همان حساب احتمالات باشد: چشم، گوش، قلب، رگ ها، دستگاه تنفس، كليه ها، معده، كبد، و بالاخره سيستم بسيار پيچيده مغز و اعصاب؛ و با يك حساب رياضى ساده، روشن مى شود كه هيچ عقلى نمى تواند پيدايش تصادفى آنها را بپذيرد.

راستى براى پى بردن به ساختمان و چگونگى فعاليّت و فيزيولوژى هريك از اين اعضاء، هزاران دانشمند و مغز متفكّر مطالعه كرده و صدها يا هزاران كتاب درباره آن نوشته اند.

آيا هيچ كس باور مى كند كه براى شناخت هريك از اين اعضاء، اين همه علم و عقل و هوش و درايت لازم است؛ اما براى ساختن آنها مطلقاً علم و عقلى لازم نبوده است؟! چگونه ممكن است پى بردن به طرز كار يك كارخانه و طرز


1- اقتباس از اعجاز قرآن از نظر علوم امروز، صفحه 23 و 24.

ص: 68

استفاده از آن، سال ها مطالعه لازم داشته باشد؛ اما ساختن آن كارخانه به دست عوامل بى شعور صورت گيرد؟ كدام عقل باور مى كند؟!

اينجا است كه نه تنها پيدايش انسان، از آن مادّه ساده «تراب» (خاك) و «سُلالَةٍ مِنْ طِيْن» (عُصاره گِل) و «حَمأٍ مسنون» (لجن بدبو) از شاهكارهاى عظيم آفرينش و از آيات بزرگ وجود خدا محسوب مى شود؛ بلكه هريك از سلول هاى تن مى تواند آئينه تمام نماى او باشد.

پيچيدگى و ظرافت نظام آفرينش

مى گويند فلان دستگاه، نظام پيچيده اى دارد؛ اين هنگامى است كه ساختمان آن داراى اجزاء و تشكيلات مختلف با ارتباطهاى فراوان و چند جانبه باشد، و اعمال گوناگون مهمّى را انجام دهد. فى المثل يك ماشين حساب كه مى تواند علاوه بر اعمال اصلى حساب، انواع معادلات جبرى و قضاياى هندسى را حل كند؛ و هرگونه محاسبات مختلف رياضى را به سرعت عمل كند يا به حافظه خود بسپارد، نظام پيچيده اى دارد.

دانشمندان مى گويند: در پشت پرده شبكيه چشم، نود هزار رشته عصبى است كه سلول هاى شبكيّه را به سلسله اعصاب وصل مى كند!- البته نود هزار در هريك از دو چشم!- اين يك ساختمان بسيار ظريف و پيچيده است. با توجّه به اين نكته به اصل بحث باز مى گرديم:

در جهان آفرينش علاوه بر مسأله ظرافت، نظام هاى فوق العاده پيچيده اى وجود دارد، كه انسان را مبهوت مى كند؛ و به گفته بعضى از دانشمندان در شهر عظيم تن انسان ساختمان هايى وجود دارد كه بزرگ ترين آسمان خراش هاى جهان در برابر آن مانند يك آلونك است!

به عنوان نمونه: از ميان نظامات پيچيده جهان، تنها به سراغ ساختمان سلّول (ياخته) مى رويم كه امروز اسرار عجيبى از آن كشف شده است.

مى دانيم، يك انسان به طور متوسّط از ده ميليون ميليارد واحد زنده كوچك

ص: 69

كه سلّول ناميده مى شود؛ تشكيل شده است.

نخستين كسى كه سلّول را كشف كرد، و واژه اى براى آن وضع نمود، دانشمندى بنام هوك، در قرن هفده ميلادى بود. البته او در آن روز نمى دانست كه ساختمان اين واحد كوچك تا چه اندازه پيچيده و حيرت انگيز است؛ ولى دانشمندان بعد از او كه كوشش هاى او را دنبال كردند به اسرارى دست يافتند كه گوشه اى از گواهى آنها را در اينجا مى آوريم:

1- يك سلّول كوچك ذرّه بينى را مى توان به شهرى تشبيه كرده كه هزاران تأسيسات دارد؛ با لابراتوارها و كارخانه ها براى تبديل مواد غذائى به مواد مورد نياز بدن كه عظيم ترين و مدرن ترين پديده هاى صنعتى بشر قابل مقايسه با آن نيست.

2- اين شهر كوچك و پرغوغا از سه بخش تشكيل شده:

الف- پوسته سلّول كه حكم حصار شهر را دارد.

ب- قسمت وسطى سلّول (سفيده يا سيتوپلاسم).

ج- هسته يا مركز فرماندهى.

حصارى كه بر گرد سلّول ساخته شده است؛ چنان لطيف و ظريف است كه اگر 500 هزار از اين ديوارها را كنار هم بگذاريم به زحمت به ضخامت يك برگ كاغذ معمولى مى رسد! امّا با اين حال در برابر هجوم عوامل بيرونى مزاحم چنان حسّاس و محكم است كه ديوار معروف چين در برابر آن چيزى شمرده نمى شود!

اين سدّ نازك به نوبه خود از سه ديواره ساخته شده؛ و به اصطلاح سه لايه است. دو طرف آن از شبكه هاى پروتئينى است، و پائين آن پر از چربى ها است، و اين چربى ها به هيچ وجه اجازه ورود چيزى را به داخل شهر نمى دهد؛ جز با يك كليد رمز و آن كليد رمز اين است: موادى كه مى خواهد ورود به شهر كند بايد بتواند چربى جداره را در خود حل نمايد و به درون نفوذ كند. اين دليل بر آن است كه دوست است نه دشمن، به اين ترتيب اين شهر بدون حاجت به

ص: 70

نگهبان شديداً از هر سو حفاظت مى شود.

3- در داخل اين شهر (سلّول) كانال هاى زيادى است كه از ديواره ها شروع شده و تا اطراف هسته، يعنى دژ فرماندهى سلّول پيش مى رود؛ و مواد غذائى را گرفته و تبديل به پروتئين مى كند.

جالب اين است كه 23 نوع اسيد مخصوص وارد اين سلّول ها مى شود؛ كه پروتئين از تركيب چندين نوع با هم به دست مى آيد.

4- هسته اصلى به تنهايى همانند يك آسمان خراش چندين هزار طبقه اى است كه آسمان خراش هاى معروف نيويورك در برابر آن خانه محقّرى است.

هسته اصلى سلّول كه مقر فرماندهى است خود تشكيلات مفصّلى دارد:

غشاء هسته، شيره داخلى، و رشته هاى باريك اطراف آن كه هر كدام عهده دار وظيفه خاصّى است.

5- عجيب اين كه در هسته سلّول واحدهاى بسيار كوچك و ظريفى به نام ژن، وجود دارد كه طبق بررسى دانشمندان تعداد آنها به حدود 25 هزار مى رسد!

ژن ها نه تنها همه كاره سلّول ها هستند؛ بلكه تمام فعاليّت هاى بدن را قبضه كرده اند؛ كه از مهمترين آنها مسأله كنترل امور وراثتى و انتقال صفات و خصائص به سلّول هاى آينده است. يعنى انتقال تمام صفات ارثى انسان ها و ديگر جانداران از طريق ژن ها صورت مى گيرد.

از آنجا كه كار عمده ژن بر عهده اسيد مخصوص هسته است؛ مى توان آن آن را مغز الكترونيك يا كامپيوتر ژن ناميد؛ و عجب تر كه خود اين ژن ها نيز از اجزاى ديگرى تشكيل يافته كه تعداد طبقات آنها را 30 تا 50 هزار مى دانند.

كوتاه سخن اين كه اين شهر عظيم با آن حصار عجيب، و هزاران در و دروازه جالب، و هزاران كارخانه و انبار، و شبكه لوله كشى، و مركز فرماندهى، با تأسيسات فراوان، و ارتباطات زياد، و كارهاى مختلف حياتى آن هم در آن محدوده كوچك، از پيچيده ترين و شگفت انگيزترين شهرهاى عالم است كه

ص: 71

اگر ما بخواهيم تأسيساتى بسازيم كه همان اعمال را انجام دهد- كه هرگز قادر نيستيم- بايد ده ها هزار هكتار زمين را زير تأسيسات و ساختمان هاى مختلف و ماشين آلات پيچيده ببريم تا براى انجام چنان برنامه اى آماده گردد. ولى جالب اين است كه دستگاه آفرينش همه اينها را در مساحتى معادل 15 ميليونيم ميلى متر قرار داده است!(1)

آرى در آفرينش انسان هزاران هزار آيت و نشانه او است. «الْعَظَمةُ لِلّهِ الواحِدِ القَهَّارِ»


1- از كتاب هاى فيزيولوژى حيوانى، فيزيولوژى وراثت، و سفر به اعماق وجود انسان.

ص: 72

2- نشانه هاى او در تطّورات جنين
اشاره

ساليان دراز دگرگونى هاى جنين در شكم مادر از نظر دانشمندان پنهان بود؛ تا اينكه سر پنجه علم پرده از روى اين جهان اسرارآميز برداشت، و نشان داد كه يك نطفه هنگامى كه در قرارگاه رحم واقع مى شود و سير تكاملى خود را شروع مى كند، چه مراحل مختلف و گوناگونى را طى مى نمايد تا به صورت يك انسان كامل درآيد؛ و عجيب اينكه قرآن مجيد در آيات مختلف، در آن عصر و زمان كه خبرى از اين اكتشافات نبود روى مسأله تطوّرات جنين بارها تكيه كرده، گاه براى اثبات توحيد و گاه براى اثبات معاد.

گرچه علم جنين شناسى هنوز مراحل طفوليّت خود را طى مى كند، و اطلاعات ما از اين عالم اسرارآميز هنوز بسيار ناچيز است؛ ولى همين مقدار كه دانش بشرى پرده از روى آن برداشته، دنيائى از عجائب و شگفتى ها را در برابر چشمان دانشمندان مجسّم ساخته است.

با اين اشاره اكنون با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم.

1- وَلَقَدْ خَلَقْنَا الأِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِيْنٍ- ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِى قَرارٍ مَكيْنٍ- ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللَّهُ احْسَنُ الْخالِقِيْنَ(1)

2- الَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِىٍّ يُمْنَى- ثُمَّ كانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوّى فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الَذَّكَرَ وَ الأنْثَى(2)

3- أوَلَمْ يَرَى الأِنْسانُ أَنّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَاذا هُوَ خَصِيْمٌ


1- سوره مؤمنون، آيات 12- 14.
2- سوره قيامت، آيات 37- 39.

ص: 73

مُبِيْنٌ(1)

4- قالَ لَهُ صاحِبُهُ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ أَكَفَرْتَ بِالَّذِى خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوّاكَ رَجُلًا(2)

5- هُوَ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثَمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثَمَّ يُخْرِجُكُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّ كُمْ ثَمَّ لِتَكُونُوا شُيُوخاً وَ مِنْكُمْ مَنْ يُتَوَفّى مِنْ قَبْلُ وَلِتَبْلُغُوا اجلًا مُسَمًّى وَ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُوْنَ(3)

ترجمه

1- «ما انسان را از عصاره اى از گل آفريديم- سپس آن را نطفه اى در قرارگاه مطمئن (رحم) قرار داديم- سپس نطفه را به صورت «علقه» (خون بسته) و «علقه» را به صورت «مضغه» (چيزى شبيه گوشت جويده) و «مضعه» را به صورت استخوان هايى در آورديم، از آن پس، آن را آفرينش تازه اى بخشيديم، بزرگ است خدائى كه بهترين خلق كنندگان است.»

2- «آيا انسان نطفه اى ناچيز از منى كه در رحم ريخته مى شود نبود؟

سپس به صورت خون بسته در آمد، و خدا او را آفريد و موزون ساخت- و از او دو مذكر و مؤنث خلق كرد.»

3- «آيا انسان نمى داند كه ما او را از نطفه اى بى ارزش آفريديم؟ سپس او (چنان صاحب قدرت و شعور و نطق شد كه) به مخاصمه اشكار برخاست!»

4- «دوست (با ايمان) اش در حالى كه با او به گفتگو پرداخته بود گفت:

آيا به خدايى كه تو را از خاك، و سپس از نطفه، آفريد، و بعد از آن تو را مرد كاملى قرار داد، كافر شدى؟!»

5- «او كسى است كه شما را از خاك آفريد، سپس از نطفه، بعد از علقه (خون منعقد) سپس شما را به صورت طفلى بيرون مى فرستد، بعد به مرحله


1- سوره يس، آيه 77.
2- سوره كهف، آيه 37.
3- سوره غافر، آيه 67. در اين زمينه آيات ديگرى نيز در قرآن است؛ كه به خاطر شباهت آنها با آيات فوق تنها به شماره آنها در اينجا اشاره مى شود: سوره فاطر، آيه 11- سوره حج، آيه 5.

ص: 74

كمال قوّت مى رسيد، بعد از آن پير مى شويد و (در اين ميان) گروهى از شما پيش از رسيدن به اين مرحله مى مى رند و هدف اين است كه شما به سرآمد عمر خود برسيد و شايد تعقل كنيد.»

شرح مفردات

«عَلَقَة» از مادّه «عَلَق» (بر وزن شفق) در اصل به معنى علاقه و ارتباط به چيزى است؛ و لذا «عَلَقْ» به معنى خون بسته و زالو نيز آمده است؛ و «علقه» كه يكى از مراحل تكوّن جنين در رحم مادر است از اين رو علقه ناميده شده كه شبيه قطعه خون منعقد شده است.(1)

در مقائيس الّلغة اصل مفهوم اين واژه را ارتباط و تعلّق چيزى به موجود عالى ترى مى داند كه بعداً مفهوم آن گسترش يافته است.(2)

«مُضْغَة» از مادّه «مَضْغ» به معنى جويدن غذا است؛ و به معنى قطعه اى از گوشت است به اندازه اى كه انسان يكبار مى جود، به شرط اينكه هنوز پخته نشده باشد. اطلاق اين واژه بر يكى از مراحل جنين كه بعد از حالت «علقه» است به خاطر شباهتى است كه با چنين گوشتى دارد. در اين هنگام جنين به صورت قطعه گوشت سرخ رنگى درمى آيد كه در آن رگ هاى فراوان سبز رنگى است؛ و گاه گفته مى شود «قَلْبُ اْلأَنْسانِ مُضْغَةٌ مِنْ جَسَدِهِ». «قلب انسان قطعه گوشتى از جسد او است» اين تعبيرات همه به يك ريشه باز مى گردد.(3)

«مَنِىّ» در اصل از ماده «مَنْى» (بر وزن سعى) به معنى تقدير و اندازه گيرى است؛ و از آنجا كه آب نطفه، اندازه گيرى يك انسان يا حيوان را در بردارد، اين واژه به آن اطلاق شده است؛ و مرگ را از اين رو «مَنيّه» مى گويند كه اجل مقدّر انسان يا حيوان است.


1- مفردات راغب.
2- كتب ديگر لغت مانند: لسان العرب، و مجمع البحرين، نيز تعبيراتى شبيه همين معنى را دارد.
3- مقائيس الّلغة، مفردات راغب، و مجمع البحرين، و لسان العرب، و صحاح الّلغة.

ص: 75

اطلاق واژه «تمنى» بر آرزوها به خاطر آن است كه انسان آن را در دل تصوير و اندازه گيرى مى كند؛ و چون بسيارى از آرزوها با واقعيّت مطابق نيست؛ واژه «أُمْنِيّة» گاه به معنى دروغ آمده است.(1)

تفسير و جمع بندى
عالم اسرارآميز جنين

انگونه كه اشاره شد؛ قرآن مجيد كراراً روى مسأله مراحل تكامل جنين در رحم مادر تكيه كرده و همه انسان ها را به مطالعه دقيق آن دعوت مى كند، و آن را يكى از طرق وصول به معرفة اللَّه، و همچنين يكى از طرق اثبات امكان معاد مى شمرد.

نخستين آيات مورد بحث به قرينه آخرين جمله آن: فَتَبارَكَ اللَّهُ احْسَنُ الْخالِقِيْنَ: «جاويد و پر بركت است خدائى كه بهترين خالق ها است» ناظر به مسأله خداشناسى است؛ هرچند آيات بعد در همين سوره مؤمنون نشان مى دهد كه توجّهى به مسأله معاد نيز دارد، و به اين ترتيب مبدأ و معاد هر دو در آن نهفته است.

نخست به آفرينش انسان از عصاره گِل، و سپس از نطفه اى كه در قرارگاه مطمئن رحم جاى مى گيرد اشاره مى كند؛ و بعد از ذكر اين دو مرحله، به ذكر پنج مرحله ديگر كه مجموعاً هفت مرحله را تشكيل مى دهد؛ مى پردازد:

1- مرحله «علقه» كه نطفه تبديل به خون بسته اى مى شود كه عروق فراوان در آن وجود دارد.

2- مرحله «مضغه» كه اين خون لخته شده به شكل قطعه گوشتى در مى آيد.

3- مرحله «عظام» كه سلّول هاى گوشتى همگى تبديل به سلّول هاى استخوانى مى شود.

4- مرحله پوشش استخوان ها با گوشت فرا مى رسد كه عضلات سرتاسر


1- مفردات راغب، مجمع البحرين، و لسان العرب.

ص: 76

استخوان ها را فرا مى گيرد ثُمَّ كَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً

5- در اينجا لحن قرآن عوض مى شود و خبر از تحوّل و آفرينش مهم و جديدى درباره جنين مى دهد؛ و به صورت يك تعبير سر بسته و اسرارآميز مى گويد: «سپس آفرينش تازه اى به آن داديم» ثَمَّ أَنْشَأناهُ خَلْقاً اخَرَ

هنگامى كه اين مراحل هفت گانه پايان مى يابد؛ با جمله: فَتَبَارَكَ اللَّهُ احْسَنُ الخالِقِيْنَ زيباترين توصيف را درباره اين خلقت عجيب مى كند؛ جمله اى كه در هيچ آيه ديگر قرآن و درباره آفرينش هيچ موجودى به كار نرفته است.

آفرين بر اين خلقت، و آفرين بر اين قدرت نمائى و آفرين بر آن خالق بزرگ!

در اينكه منظور از اين جمله سربسته (آفرينش جديد) چيست؟! مفسّران تفسيرهاى گوناگونى ذكر كرده اند.

آنچه از همه نزديك تر و مناسب تر به نظر مى رسد همان رسيدن جنين به مرحله حيات انسانى است كه حسّ و حركت در آن پيدا مى شود، و به جنبش در مى آيد، و گام به جهان حيوانات و انسان ها مى گذارد. قرآن از اين جهش بزرگ و عجيب تعبير به «انشاء» كرده است؛ اشاره به راهى طولانى است كه انسان آن را در مدت كوتاهى طى مى كند.

در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير جمله: ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فرمود: «هُوَ نَفْخُ الرُّوْحِ فِيْهِ»: «منظور دميدن روح در او است.»(1)

درست است كه جنين از همان لحظه اول موجودى است زنده، ولى تا مدّتى در شكم مادر هيچ حسّ و حركتى ندارد؛ و در حقيقت بيشتر شبيه به يك گياه است تا حيوان يا انسان. ولى بعد از گذشتن چند ماه روح انسانى در او زنده مى شود، و به همين دليل در روايات اسلامى آمده است كه جنين قبل از آنكه به اين مرحله برسد هرگز ديه كامل ندارد. اما وقتى به اين مرحله رسيد ديه آن ديه كامل يك انسان خواهد بود.(2)


1- تفسير نور الثقلين، جلد 3، صفحه 541، حديث 56 و 57.
2- تفسير نورالثقلين، جلد 2، صفحه 541، حديث 56 و 57.

ص: 77

تعبير به «احسن الخالقين» «بهترين خالق ها» با اينكه خالقى غير از خدا وجود ندارد؛ از اين نظر است كه واژه «خلق» تنها به معنى ايجاد بعد از عدم نيست؛ بلكه در معانى ديگرى مانند: اندازه گيرى و صنعت و دادن اشكال جديد به اشياء موجود جهان نيز اطلاق مى شود؛ و مسلّم است كه انسان مى تواند با نيروى خداداد تغييرات زيادى در مواد مختلف اين جهان ايجاد كند. از آهن و فولاد، ابزارها، يا كارخانه اى بسازد، يا از مصالح ساختمانى بناى باشكوهى با اندازه گيرى هاى مختلف احداث نمايد.

بنابراين خلق كردن مفهوم وسيعى دارد كه اين امور را در بر مى گيرد؛ و لذا قرآن مجيد از قول حضرت مسيح عليه السلام چنين نقل مى كند: انِّى أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الْطِّيْنِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَانْفُخُ فِيْهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِاذْنِ اللَّهِ: «من از گل چيزى به شكل پرنده خلق مى كنم، سپس در آن مى دمم، و به فرمان خدا پرنده اى مى شود.»(1)

البته خالق حقيقى يعنى آن كس كه مادّه و صورت را ايجاد مى كند، و تمام قدرت ها و خواصّ اشياء به او باز مى گردد، فقط خدا است؛ و كار خالق هاى ديگر كه خالق هاى مجازى هستند همان تغيير شكل دادن و مونتاژ كردن مواد است.

***

دوّمين آيه مورد بحث، نخست به مرحله آغاز پيدايش انسان، يعنى آن زمان كه قطره آب ناچيزى به نام منى بود، اشاره كرده؛ و بعد از آن فقط مرحله علقه را از مراحل تطوّر جنين بيان مى دارد، و مراحل ديگر را تحت عنوان فَخَلَقَ فَسَوّى «خداوند آفريد و نظام بخشيد» كه تعبير بسيار جامعى است ذكر مى كند، و مخصوصاً روى تولّد جنس مذكّر و مؤنث كه يكى از پيچيده ترين پديده هاى مربوط به جنين شناسى است تكيه مى كند فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ اْلأُنْثَى

«سَوَّى» از ماده «تَسْوِية» به معنى صاف كردن و نظام بخشيدن است. بعضى آن


1- سوره آل عمران، آيه 49.

ص: 78

را اشاره به آفرينش روح مى دانند كه در آيه قبل به شكل ديگرى بيان شده بود.

بعضى نيز «خلق» را اشاره به آفرينش روح، و جمله «سوّى» را اشاره به تنظيم و تعديل اعضاء پيكر آدمى مى شمرند؛ و بعضى ديگر آن را به تعديل و تكميل تفسير كرده اند.

ولى ظاهر اين است كه تعبيرات آيه چنان جامع و وسيع است كه هرگونه آفرينش و تنظيم و تعديل و تكاملى را كه روى علقه تا هنگام وضع حمل، انجام مى گيرد؛ شامل مى شود.(1)

راغب در كتاب مفردات مى گويد: «تسويه» در جايى گفته مى شود كه چيزى را از افراط و تفريط، از نظر اندازه گيرى و كيفيّت، حفظ كند.

***

در سومين آيه روى نكته تازه ديگرى تكيه كرده و بعد از اشاره به آفرينش انسان از نطفه مى فرمايد: كار او به جائى مى رسد كه خَصِيْمٌ مُبِيْن (جدال كننده آشكار) مى شود.

براى اين تعبير، تفسيرهاى متعدّدى شده است: گاه گفته اند اشاره به دو مرحله ضعف و قوّت انسان است كه يك روز نطفه ناچيزى بود و روز ديگر آنچنان قوى و نيرومند مى گردد كه به پرخاشگرى برمى خيزد در برابر همه كس حتى در برابر اللَّه!

گاه گفته اند: اشاره به قوّه ناطقه و فهم و شعور انسان است كه اين نطفه ناچيز كارش به جائى مى رسد كه نه فقط سخن مى گويد؛ بلكه به استدلال ها و منطق هاى گوناگون و نيروى عقل مجهّز مى گردد، و مى دانيم پديده نطق و بيان و منطق و استدلال از مهمترين پديده هاى وجود انسان است.

گاه گفته مى شود اين تعبير اشاره به تنازع عجيبى است كه ميان سلّول هاى نر (اسپرماتوزئيد) براى تسلّط و تركيب با سلّول مادّه (اوول) واقع مى شود. زيرا هنگامى كه نطفه نر وارد رحم مى شود هزاران هزار اسپرم با سرعت زياد به


1- تفسير قرطبى، روح المعانى، فى ضلال القرآن، الميزان و فخررازى ذيل آيه مورد بحث.

ص: 79

حركت در مى آيند تا به نطفه مادّه رسند، و با آن تركيب شوند.

اولين اسپرم كه به آن مى رسد و در آن نفوذ مى كند، راه را بر بقيّه مى بندد؛ زيرا قشر مقاومى اطراف (اوول) را فرا مى گيرد و از نفوذ بقيّه مانع مى شود، و به اين ترتيب در اين مبارزه عجيب بقيّه شكست خورده و جذب خون مى شوند، و لذا قرآن مجيد بعد از ذكر مرحله نطفه به مسأله «خصيم مبين» بودن آن اشاره كرده است.(1)

در آيه چهارم نيز اشاره به خلقت از خاك، و سپس نطفه، و بعد مرحله تسويه و نظام بندى شده؛ و در آيه پنجم كه آخرين آيه است علاوه بر اين به مرحله تولّد و خروج جنين از شكم مادر به صورت طفل نوزادى اشاره مى كند ثُمَّ يُخْرِجُكُمت طِفْلًا

چنانكه مى دانيم يك از مهم ترين شگفتى هاى جنين، پايان دوران آن بااست.

چه عواملى سبب مى شود كه در لحظه معيّن فرمان خروج به جنين داده شود و او را از شكل عادى- در حالى عادى سرجنين به طرف بالا است و صورتش به پشت مادر- دگرگون سازد و سر او را به پائين بفرستد تا تولاد و را آسان سازد؟!

نخست كيسه آبى كه جنين در آن شناور است پاره مى شود! آب ها خارج مى گردد و جنين به تنهايى آماده ورود به دنيا مى شود!

درد شديدى مادر را فرا مى گيرد؛ تمام عضلات شكم و پشت و پهلوى مادر روى جنين فشار مى آورند، و او را به خارج هدايت مى كنند. فعل و انفعالات شيميائى و تغييرات فيزيكى كه در بدن به هنگام تولّد صورت مى گيرد به قدرى عجيب و شگفت انگيز است كه همه حكايت از اين دارد كه علم و قدرت بى پايانى اين برنامه ريزى را براى چنان هدف مهمى انجام داده است.

به اين ترتيب از مجموع آيات فوق، به خوبى استفاده مى شود كه نظام پيچيده و بسيار شگفت انگيز تطوّرات جنين، يكى از آيات و نشانه هاى مهمّى است كه از وجود علم و قدرت بى پايان پديد آورنده آن خبر مى دهد؛ و از سوى


1- اعجاز قرآن از نظر علوم روز، صفحه 27.

ص: 80

ديگر توانائى او را بر مسأله معاد و زندگى پس از مرگ روشن مى سازد؛ چرا كه جنين، هر زمان زندگى تازه و معادى نو به خود مى گيرد، و بنابراين تطوّرات مزبور، هم دليلى است بر توحيد و هم معاد.

***

توضيحات:
1- نقش بر آب

ضرب المثل معروفى است كه وقتى مى خواهند ناپايدارى چيزى را بيان كنند، مى گويند: همچون نقش بر آب است؛ چرا كه با اندك حركت و نسيمى به هم مى خورد. ولى عجب اينكه خداوند بزرگ تمام نقش هاى مختلف انسانى و بسيارى از جانداران ديگر را نقش بر آب مى كند، و اين همه صورت ها را بر قطره آب نطفه مى زند؛ و به راستى چه كسى در آب، صورت گرى كرده است جز خداوند بزرگ؟

2- در ظلمات ثلاث

عجيب تر اينكه: به گفته قرآن، اين خلقت هاى پى در پى را كه در آب نطفه ايجاد مى كند، تا در مدّت كوتاهى، به صورت انسان كاملى درآيد، همه را در ظلمت كده اى كه هيچ كس دسترسى به آن ندارد انجام مى دهد؛ چنانكه قرآن در آيه 6 سوره زمر مى گويد: يَخْلُقُكُمْ فِى بُطُوْنِ أُمَّهاتِكُمْ خَلْقاً مِنْ بَعْدِ خَلَقٍ فِى ظُلُماتٍ ثَلاثٍ ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ لاالهَ الّا هُوَ فَانّى تُصْرَفُوْنَ: «شما را در شكم مادرتان، خلقتى بعد از خلقت ديگر، در ميان تاريكى هاى سه گانه مى بخشد، اين است خداوند پروردگار شما كه حكومت جهان هستى از آن او است، هيچ معبودى جز او وجود ندارد، با اين همه نشانه هاى روشن چگونه از راه حق منتحرف مى شويد؟»

ظلمت هاى سه گانه، چنانكه بسيارى از مفسّران گفته اند و در بعضى از

ص: 81

روايات نيز به آن اشاره شده؛ ظلمت شكم مادر، سپس ظلمت رحم، و بعد از آن ظلمت «مَشيمه» (كيسه مخصوصى كه جنين در آن قرار دارد) مى باشد كه به صورت سه پرده ضخيم بر روى جنين كشيده شده است.(1)

نقاشّان و صورت گران چيره دست هميشه بايد در مقابل نور و روشنائى؛ كامل، صورتگرى كنند؛ ولى آن آفريدگار بزرگ در آن تاريك خانه عجيب، چنان نقشى بر آب مى زند كه همه را مجذوب و مفتون و محو تماشاى خود مى كند.

3- جايگاه امن و امان

قرآن با صراحت در آيه 13 سوره مؤمنون مى گويد: ما نطفه انسان را در قرارگاه أمن و امانى قرار داديم ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِى قَرارٍ مَكِيْنٍ

در حقيقت محفوظترين نقطه بدن همان جايى است كه نطفه و جنين در آن قرار مى گيرد كه از هر طرف تحت حفاظت است. از يكسو ستون فقرات و دنده ها، و از سوى ديگر استخوان پر قدرت لگن خاصره، و از سوى سوم پوشش ها و عضلات متعدّدى كه روى شكم را فرا گرفته، بعلاوه به هنگام بروز بعضى از حوادث خطرناك دست هاى مادر نيز به صورت ناخودآگاه سپرى مى شوند در مقابل آن!

از همه اينها شگفت انگيزتر اينكه جنين در ميان كيسه اى است مملو از يك آب لزج به طورى كه در ميان آن كيسه به صورت معلّق و در حالت كاملًا بى وزنى قرار دارد. يعنى هيچ فشارى از هيچ سو بر آن وارد نمى شود، چرا كه به قدرى ساختمان جنين (مخصوصاً در آغاز كار) ظريف و لطيف است كه مختصر فشارى بر آن مى تواند آن را متلاشى سازد.

اين كيسه با آن آب مخصوص، حالت ضد ضربه را نيز دارد؛ و درست


1- تفسير مجمع البيان، الميزان، فخررازى و تفاسير ديگر( مرحوم طبرسى در مجمع البيان نيز اين معنى را در حديثى از امام باقر عليه السلام نقل كرده است.)

ص: 82

مانندفنرهاى بسيار نرم كه در كامل ترين اتومبيل ها كار مى گذارند هرگونه ضربه اى كه بر اثر حركات سريع مادر متوجّه آن شود در خود جذب كرده، و از ميان مى برد.

جالب تر اينكه درجه حرارت را بر روى جنين در حد اعتدال نگه مى دارد، و اجازه نمى دهد حرارت ها و برودت هاى ناگهانى كه از بيرون متوجّه شكم مادر مى شود به آسانى روى جنين اثر بگذارد!

آيا قرار گاهى از اين مطمئن تر پيدا مى شود؟ و قرآن چه زيبا جايگاه نطفه را «قَرارٍ مِكِيْن» نام نهاده است؟!

4- خَصِيْمٌ مُبِيْنٌ (پرخاشگر آشكار)

اين نيز يكى ديگر از شگفتى هاى جنين است، خواه آن را به معنى قدرت انسان بر سخن گفتن و استدلال و محاجّه كردن تفسير كنيم؛ آنچنان كه جمعى از مفسّران گفته اند، يا به معنى مسابقه و منازعه اى كه ميان اسپرم ها (نطفه هاى نر) هنگام حركت به سوى اوول (نطفه ماده) در رحم مادر صورت مى گيرد؛ كه سرانجام يكى از آنان موفّق مى شود با اوول تركيب گردد و بقيّه كه در اين مخاصمه شكست خورده اند محو و نابود و جذب خون مى شوند؛ و يا اشاره به هر دو تفسير بدانيم؟

در هر حال اين از نكته هاى ظريف و بديع جنين است كه از موجود به ظاهر پست و ناچيز آنچنان پديده اى والا و پر ارزش به وجود مى آيد.

5- تغذيه جنين

از عجائب ديگر، مسأله تغذيه جنين است؛ چرا كه براى پرورش و نموّ سريع جنين، مواد غذايى به طور كامل و از هر نظر پاك و تصفيه شده از يك سو، و اكسيژن از سوى ديگر، و آب به حد كافى لازم است كه به طور مداوم به جنين برسد. خداوند اين وظيفه را بر عهده دستگاهى بنام جفت گذارده است كه از

ص: 83

همان لحظه نخستين آن را در كنار جنين قرار داده؛ از يك طرف به وسيله دو شريان و يك وريد به قلب مادر مربوط است و از طرف ديگر از طريق بند ناف با جنين ارتباط دارد.

تمام مواد غذائى و آب و اكسيژن لازم را از طريق سيستم جريان خون مادر جذب كرده، و بعد از تصفيه مجدّد به جنين منتقل مى كند؛ و زوائد و فضولات و كربن و مانند آن را جمع آورى كرده به خون مادر باز مى گرداند.

بنابراين جفت هم نقش دستگاه گيرنده و دهنده دارد و هم به منزله يك فيلتر و كابراتور است كه به تنهايى انسان از مطالعه ساختمان شگفت انگيز همين جفت مى تواند پى به عظمت خالق برد.

جالب اينكه در حديثى آمده است كه امام عليه السلام فرمود: «بچه از نسيمى كه مادر استفاده مى كند بهره مى برد!»

چند سال است كه دانشمندان دانسته اند بچه اى كه ريه اش كار نمى كند، و در آب رحم شناور است اكسيژن لازم دارد؟ و چند سال است كه فهميده اند اكسيژنى كه مادر مصرف مى كند وارد خون اش شده و به جفت مى رسد، و بچّه از راه بندناف از آن استفاده مى نمايد؟

هرچه باشد زمان زيادى نگذشته؛ ولى چشم بيناى امام عليه السلام آن را ديده و مى فرمايد: بچه از اين نسيم استفاده مى كند. آيا در برابر هواى آلوده اى كه ما تنفّس مى كنيم تعبيرى بهتر از نسيم كه امام براى بيان اكسيژن ذكر فرموده پيدا مى شود؟(1)

6- سرنوشت جنسيت جنين

در اين كه چگونه و تحت چه عواملى جنين مذكّر يا مؤنث مى شود؟ پاسخى در برابر اين سؤال ندارد؛ يعنى علم هنوز جوابى براى آن پيدا نكرده است.

ممكن است پاره اى از مواد غذائى يا داروها در اين امر مؤثّر باشد؛ ولى مسلّماً


1- اقتباس از كتاب اولين دانشگاه، جلد 1، صفحه 253.

ص: 84

تأثير آن سرنوشت ساز و تعيين كننده نيست.

ولى با اين حال عجيب اين است كه هميشه يك تعادل نسبى در ميان اين دو جنس (مرد و زن) در همه جوامع ديده مى شود؛ و اگر تفاوتى باشد چندان چشمگير نيست.

فكر كنيد اگر روزى اين تعادل بهم بخورد، و مثلًا نسبت مردان با زنان ده در برابر يك باشد؛ يا به عكس تعداد زنان ده برابر مردان گردد، چه مفاسد عظيمى به وجود مى آيد؟ و چگونه نظام جوامع انسانى بهم مى خورد، و آيا در جامعه اى كه در برابر هر مرد ده زن، يا در برابر هر زن ده مرد وجود داشته باشد مى تواند زندگى آرامى داشته باشد؟

ولى آن كس كه انسان را براى زندگى سالم آفريده است اين تعادل عجيب و مرموز را در آن حاكم كرده است، آرى خداوند طبق مشيّت و حكمت اش به هركس به خواهد فرزند پسر مى دهد و به هركس به خواهد فرزند دختر مى دهد يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ اناثاً وَ يَهَبُ لِمَن يَشاءُ الذُّكُورَ(1) ولى اين مشيت و اراده حساب شده است.

7- تحوّلات سريع و مرموز

از شگفتى هاى ديگر جنين اينكه نطفه اصلى انسان در آغاز يك موجود تك سلّولى بيش نيست كه از طريق تقسيم به صورت تصاعدى افزايش مى يابد. اين افزايش و تحوّلات بسيار سريع است و همانگونه كه قرآن مى گويد: هر زمان آفرينش تازه اى بعد از آفرينش ديگرى به او مى بخشدك خَلْقاً مِنْ بَعْدِ خَلْقٍ رشد و نموّى كه اگر بعد از تولّد به همان سرعت ادامه يابد در مدت كوتاهى انسان قامتى به اندازه يك كوه بلند پيدا مى كند! و صفحه زمين براى او تنگ مى شود. ولى همان كس كه به جنين سرعت سير تكاملى مى دهد به مرحله معينى كه رسيد آهنگ اين سرعت را كند كرده، و تدريجاً متوقّف مى سازد!


1- سوره شورى، آيه 49.

ص: 85

8- آينده نگرى رحم!

چه عاملى سبب مى شود كه يك سلّول به هنگام تقسيم به صورت هاى مختلفى مثل: سلّول هاى غضروفى، استخوانى، عضله اى، پوستى، و غير آن در مى آيد؟ آيا اين رحم است كه آينده اين موجود را پيش بينى كرده و سلّول ها را هر كدام در جاى خود شكل مى دهد؟ اگر او داراى چنين هوش و قدرت و ابتكارى است چه كسى اين هوش و قدرت و ابتكار را به او بخشيده؟!

دانشمند معروف (الكسيس كارل)، در كتاب انسان موجود ناشناخته، مى گويد: «گويى هر جزئى از بدن نيازمندى هاى حال و آينده مجموعه بدن را مى شناسد و خود را بر حسب آن تغيير مى دهد. زمان و مكان براى بافت ها مفهوم ديگرى دارد، زيرا آنها به خوبى دور را مانند نزديك و آينده را چون حال درك مى كنند. مثلًا در پايان دوره آبستنى بافت هاى نرم اعضاى جنسى خارج زن نرم تر و قابل اتّساع مى شود؛ و اين تغيير وضع در روزهاى بعد هنگام زايمان، عبور جنين را آسان مى كند، و در عين حال سلّول هاى پستان را فراوان تر، و عضو بزرگتر مى شود، و حتى پيش از زايمان به كار مى افتد و شير مى سازد و براى تغذيه كودك آماده مى گردد ... در تمام مدّت رشد جنين در رحم مادر، وضع و رفتار عضلات چنان است كه گوئى آينده را از پيش مى دانند، و همبستگى اعضاء در دو لحظه متفاوت زمانى يا دو نقطه مختلف مكانى، به خوبى رعايت مى شود!»(1)

نام اين موضوع را هر چه بگذاريم تفاوتى نمى كند؛ ولى به هر حال از وجود مبدأ بزرگ علم و قدرتى كه در ماوراى آن است به وضوح خبر مى دهد.

9- پوششى بر استخوان ها

در تفسير آيه 14 سوره مؤمنون خوانديم كه قرآن در مورد پيدايش عضلات


1- انسان موجود ناشناخته، صفحه 190.

ص: 86

تعبير خاصّى دارد؛ مى گويد: «ما سپس بر استخوان ها گوشت پوشانديم» انتخاب كلمه «كَسَوْنَا» يكى از معجزات علمى قرآن است؛ زيرا امروز ثابت شده كه استخوان ها قبل از نسوج گوشتى پديدار مى شوند.(1)

10- انتقال جنين به خارج

همانگونه كه در تفسير آيه 5 سوره حج خوانديم؛ خداوند بيرون فرستادن جنين را از رحم به خودش نسبت مى دهد، «سپس شما را به صورت طفلى بيرون مى فرستيم»: ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلًا اين تعبير اهميّت مسأله تولّد را كه امروز دانشمندان به آن پى برده اند روشن مى سازد.

چه عاملى زمان تولّد را تنظيم مى كند؟ و تحت چه شرايطى فرمان خروج به جنين داده مى شود؟ و چگونه تمام اعضاى بدن خود را آماده براى اين تحوّل مهم مى كنند؟ تحت چه عواملى كودك تدريجاً معلّق مى گردد تا با سر متولّد شود؟ آيا مى داند تولّد او با پا غير ممكن يا بسيار مشكل است؟ چه كسى به تمام عضلات بدن مادر دستور مى دهد شديدترين فشار را روى جنين براى خارج شدن بياورند؟

هنگامى كه ندرتاً اين سيستم به هم مى خورد و اطبّا مجبور به سزارين مى شوند؛ اهميّت آن معلوم مى شود، و شايد وجود چنين افراد نادرى هشدارى است به همگان تا به اهميّت اين موضوع بينديشند.

البته در بعضى از موارد زمان تولّد را به طور تقريبى پيش بينى مى كنند؛ ولى در پاره اى از موارد طفل زودتر از موعد و گاهى ديرتر متولّد مى گردد.

به اين ترتيب مسأله تولّد با تمام شاخ و برگ حساب شده اش، آيتى ديگر از آيات الهى است.

11- دگرگونى هاى شگفت انگيز در لحظه تولّد

1- اعجاز قرآن از نظر علوم امروز، صفحه 29.

ص: 87

همان گونه كه گفتيم هيچ كس دقيقاً نمى تواند لحظه تولّد را تعيين كند؛ و آنچه به صورت پيش بينى از سوى اطبّا بطور عموم، يا بطور خصوص، به افراد گفته مى شود، جنبه تخمينى دارد؛ چنانكه در آيه 8 سوره رعد مى خوانيم:

اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُثْنى وَ ما تَغِيْضُ الأَرْحامُ وَ ما تَزْدادُ وَ كُلُّ شَي ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ: «خدا از جنين هايى كه هر مؤنث حمل مى كند، آگاه است، و نيز از آنچه رحم ها كم مى كنند (و قبل از موعد معمول مى زايند) و هم از آنچه افزون مى كنند (بعد از موعد مى زايند) با خبر است، و هر چه نزد او اندازه اى دارد»(1)

ظاهر آيه اين است كه اين از علوم خاصّ الهى است؛ كه ويژگى هاى جنين را قبل از تولّد از هر نظر مى داند. نه تنها مسأله جنسيت بلكه از تمام استعدادها، ذوق ها، صفات ظاهر و باطن جنين با خبر است؛ و همچنين لحظه تولّد جنين را تنها خدا مى داند، و براى اينكه تصوّر نشود اين كم و زيادها بى حساب و بى دليل است؛ بلكه ساعت و ثانيه و لحظه آن حساب دارد، مى افزايد: و كُلُّ شَيى ءٍ عِنْدَهَ بِمِقْدارٍ: «هر چيز نزد او اندازه و مقدار معينى دارد.»

جالب اينكه در لحظه تولّد، دگرگونى هاى عجيبى در سيستم زندگانى نوزاد، ظاهر مى شود كه براى تطبيق دادن او با محيط جديد، كاملًا ضرورى است، و از ميان آنها تنها به دو موضوع اشاره مى كنيم:

الف: دگرگون شدن سيستم گردش خون؛

به اين صورت كه مسأله گردش خون در جنين يك گردش ساده است؛ زيرا حركت خون هاى آلوده به سوى ريه ها براى تصفيه انجام نمى گردد، چون در آنجا تنفّسى وجود ندارد؛ لذا دو قسمت قلب او (بطن راست و چپ) كه يكى عهده دار رساندن خون به اعضاء، و ديگرى عهده دار رساندن خون به ريه براى


1- « تغيض» از مادّه« غيض»( بر وزن فيض) به معنى فرو بردن مايع، يا فروكش كردن آن است. سپس به معنى نقصان و نيز به معنى فساد آمده است؛ و لذا در آيه فوق بعضى« تغيض» را به معنى نقصان جنين و بعضى به معنى قبل از موعد تولّد يافتن تفسير كرده اند؛ و مشهور ميان مفسرّين همين معنى است. همين تفسير در حديثى از امام باقر يا امام صادق عليه السلام نيز نقل شده است؛ و ذيل آيه نيز گواه بر آن است.

ص: 88

تصفيه است به يكديگر راه دارد. امّا به محض اينكه جنين متولّد شد، اين دريچه بسته مى شود، و خون دو قسمت مى گردد: بخشى به سوى تمام سلّولهاى بدن براى تغذيه فرستاده مى شود و بخش ديگرى به سوى ريه ها براى تنفس!

آرى جنين تا در شكم مادر است اكسيژن لازم را از خون مادر مى گيرد ولى بعد از تولّد بايد خودكفا باشد و از طريق ريه و تنفس، اكسيژن را دريافت دارد.

ريه اى كه قبلًا در رحم مادر كاملًا ساخته و آماده شده با يك فرمان الهى ناگهان به كار مى افتد؛ كه به راستى از عجائب است.

ب- بسته شدن بند ناف و خشكيدن و افتادن آن

بند ناف را كه طريق تغذيه جنين به وسيله جفت از خون مادر است معمولًا بعد از تولّد مى چينند؛ ولى اگر هم نچينند تدريجاً مى خكشد و مى افتد. يعنى به هنگام تولّد همان طور كه راه دريافت اكسيژن عوض مى شود؛ راه تغذيه نيز ناگهان عوض مى شود، و دهان و معده و روده ها كه در دوران جنينى كاملًا ساخته و آماده شده اما به كار نيفتاده اند ناگهان به كار مى افتند؛ و اين يكى ديگر از شگفتى هاى مهم آفرينش انسان است.

12- گريه كودكان

معمولًا نوزادان بسيار گريه مى كنند؛ اين گريه ممكن است دليل بر ناراحتى آنها باشد، چرا كه زبانى براى اظهار آن جز زبان گريه ندارند. يا به خاطر گرسنگى و تشنگى، و يا به خاطر آزردگى در برابر شرائط جديد زندگى، اعم از گرما و سرما و نور شديد و مانند آن؛ ولى كودكان بدون اين هم ممكن است گريه كنند، و اين گريه رمز حيات و بقاى آنها است.

زيرا در آن موقع آنها نياز بسيار شديدى به ورزش و حركت دارند؛ در حالى كه قادر به ورزش نيستند. تنها ورزشى كه مى تواند تمام وجود آنها را اعم از دست و پا و قفسه سينه و شكم را به حركت درآورد و خون را به سرعت در

ص: 89

تمام عروق به جريان وادارد و تمام سلّولها را مرتباً تغذيه كند همان ورزش گريه است كه براى نوزاد يك ورزش كامل محسوب مى شود؛ و به همين دليل اگر نوزاد گريه نكند ممكن است آسيب فراوان ببيند و يا حيات او به كلّى به خطر بيفتد.

از اين گذشته در مغز اطفال رطوبت فراوانى وجود دارد كه اگر در آنجا بماند ممكن است سبب بيمارى ها و دردهاى سختى گردد؛ و يا كورى به دنبال داشته باشد. گريه سبب مى شود كه رطوبت هاى اضافى به صورت قطره هاى اشك از چشمان آنها بيرون ريزد و سلامتى آنها تضمين شود!

امام صادق عليه السلام در حديث معروف توحيد مفضّل بعد از اشاره به اين مطلب مى فرمايد: «پدر و مادر چون از منافع گريه كودك بى خبراند سعى دارند به هر وسيله ممكن است او را خاموش كنند و از گريه باز دارند زيرا نمى دانند گريه براى او چه منافعى دارد؟!»(1)

همچنين در همان روايت، امام عليه السلام اشاره به جارى شدن آب از دهان اطفال- كه در واقع تكميل كننده اشك چشم هاى كودك است- كرده؛ مى فرمايد:

«خداوند دانا چنان مقرّر فرموده كه رطوبت هاى اضافى از دهان نوزادان دفع شود تا موجب سلامتى آنها در بزرگى گردد.»(2)

13- بيدار شدن تدريجى عقل و حواس در كودكان

اگر كودك از آغاز عقل مى داشت، مسلّماً بسيار رنج مى برد؛ زيرا احساس ناتوانى و مذلّت مى كرد. چرا كه نمى تواند راه برود، غذا بخورد و كمترين حركتى داشته باشد؛ بايد او را در پارچه اى بپيچند و در گهوار بخوابانند و جامه اى بر او بيفكنند وتر و خشك كنند.

امام صادق عليه السلام ضمن اشاره به اين مطلب در حديث معروف توحيد مفضّل


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 65 و 66.
2- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 65 و 66.

ص: 90

مى افزايد: «بعلاوه اگر عاقل متولّد مى شد و زندگى مستقل داشت، شيرينى حركات كودكانه و حلاوت تربيت اولاد و رابطه اى كه از اين طريق ميان فرزندان و پدر و مادر در تمام عمر برقرار مى شود از ميان مى رفت.»(1)

گذشته از اينها انتقال به دنياى كاملًا جديد و ناشناخته چنان وحشت و اضطرابى در او ايجاد مى كرد كه ممكن بود فكر و اعصاب او را آزار دهد؛ ولى آن قدرت لايزالى كه انسان را براى تكامل آفريده همه اين اصول را در او پيش بينى فرموده است.

همچنين اگر حواس او كامل بود، يك مرتبه چشم باز مى كرد و صحنه هاى تازه را مشاهده مى نمود و گوش او صداها و آهنگ هاى جديد را مى شنيد؛ و چه بسا قدرت تحمّل آنها را نداشت؛ لذا اين امور تدريجاً و يكى پس از ديگرى صورت مى گيرد.

جالب توجّه اينكه قرآن مجيد مى گويد: وَاللَّهُ أخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُوْنَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمْ السَّمْعَ وَ اْلأَبْصارَ وَ اْلأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُروُنَ: «خداوند شما را از شكم مادرانتان خارج ساخت، در حالى كه هيچ نمى دانستيد و براى شما گوش و چشم و عقل قرار داد تا شكر نعمت او را بجا آوريد»(2)

طبق اين آيه، در آغاز انسان هيچ علمى نداشت و حتّى گوش و چشم نداشت؛ سپس خداوند قدرت شنيدن و ديدن و انديشيدن را به او داد. شايد ذكر واژه «سمع» «گوش» قبل از ذكر «ابصار» «چشم ها» اشاره به اين است كه در نوزادان نخست فعاليّت گوش شروع مى شود، و بعد از مدّتى چشم ها توانايى ديد پيدا مى كند. حتّى همانگونه كه قبلًا اشاره كرديم بعضى معتقدند كه گوش در عالم جنين، كم و بيش قدرت شنوايى دارد و آهنگ قلب مادر را مى شنود، و به آن عادت مى كند!


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 64.
2- سوره نحل، آيه 78.

ص: 91

14- غذاى طفل قبل از تولّد آماده است

نوزاد انسان و بسيارى از حيوانات در آغاز تولّد، قدرت استفاده از غذاهاى سخت و سنگين را ندارند؛ به همين دليل، دست قدرتمند آفرينش، غذاى مخصوصى به نام شير براى آنها در پستان مادر، فراهم ساخته است. در حقيقت همان خون هاى بدن مادر، كه در دوران جنينى مورد استفاده او بود؛ با يك دگرگونى وسيع و سريع به شكل شير در مى آيد، و تا مدّت لازم او را تغذيه مى كند.

پستان مادر، در دوران باردارى تدريجاً تغيير شكل مى دهد؛ و بر اثر ترشّحاتى كه از جفت به خون مادر مى ريزد و به آنها آماده باش مى دهد، روز به روز بزرگ تر شده و خود را براى وظيفه سنگين آينده آماده مى سازد. لوله هايى كه در پستان است و تا نوك پستان امتداد دارد، منشعب و زياد شده و ترشّح مختصرى دارند، و به هنگام تولّد نوزاد، اعلام آمادگى كامل مى كنند.

عجب اينكه ترشح شير از سلّولهاى پستان دائمى نيست، وگرنه مرتّباً به خارج مى ريخت، بلكه به محض اينكه لب هاى نوزاد، به پستان مادر مى رسد، و شروع به مكيدن مى كند، تحريكات عصبى از راه اعصاب به نخاع و از نخاح به هيپوتالاموس رفته و باعث دو نوع ترشح مى گردد كه يكى از آنها از راه خون به پستان ها مى ريزد و نسوج اطراف مجارى شير را منقبض ساخته و به آنها فشار وارد مى كند تا شير به سوى نوك پستان رانده شود، و تمام اين اعمال، ظرف 30 ثانيه كامل مى شود، و عجيب تر اينكه نه تنها شير در آن پستانى كه به آن لب زده جارى مى گردد؛ بلكه در پستان ديگرى نيز همين جريان برقرار و آماده مى شود، و لذا تأكيد شده نوزاد را از هر دو پستان شير دهند.

شير يك غذاى كامل است؛ مخصوصاً شير مادر براى نوزادش غذاى اكملى محسوب مى شود، و هيچ چيز در دنيا جانشين آن نمى گردد.

شير داراى ويتامين آ، ب، د، پ، و ويتامين هاى ديگر است؛ و 22 نوع مادّه مختلف از سوى دانشمندان در آن كشف شده است، به اضافه انواع آنزيم ها.

ص: 92

بسيارى از داروهاى لازم نيز از طريق شير مادر به نوزاد منتقل مى شود؛ و به همين دليل كودكانى كه از شير مادر بى بهره مى شوند گرفتار كمبودهاى مختلفى مى گردند.

به نظر مى رسد كه شير مادر تنها جسم كودك را تغذيه نمى كند؛ بلكه عواطف و روح او را نيز سيراب مى كند، به همين دليل كسانى كه از شير مادر محروم مى شوند داراى اشكالات و كمبودهاى عاطفى نيز احياناً خواهند بود.

به همين دليل قرآن مجيد مى گويد: وَالْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ لِمنْ أرادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضاعَةَ «مادران فرزندان خود را دو سال تمام شير مى دهند اين براى كسى است كه بخواهد دوران شير دادن را تكميل كند»(1)

عجائب و شگفتى هاى شير بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد و اگر بخواهيم عنان قلم را در اينگونه مباحث رها كنيم از بحث تفسيرى خارج مى شويم.(2)


1- سوره بقره، آيه 233.
2- براى توضيح بيشتر به دائرة المعارف قرن بيستم مادّه« لبن» و كتاب اولين دانشگاه جلد 6، و اعجاز قرآن از نظر علوم امروز، مراجعه كنيد. در حديث توحيد مفضّل نيز اشارات جالبى به اين معنى آمده است.( بحار الانوار، جلد 3، صفحه 62).

ص: 93

3- نشانه هاى او در عالم حيات
اشاره

پديده حيات و زندگى تا آنجا كه مى دانيم از پيچيده ترين پديده هاى اين جهان است. پديده اى است كه عقل هاى همه دانشمندان در آن حيران مانده، و هزاران سال است كه متفكّران روى آن انديشه مى كنند ولى هنوز اين معمّا گشود نشده است.

چه عاملى سبب شده كه موجودات بى جان با يك جهش عجيب، در مرحله حيات و زندگى گام بگذارند، تغذيه داشته باشند، نمو كنند، توليد مثل نمايند؟!

ممكن است انسان يك ابزار بسيار پيچيده (مانند مغزهاى الكترونيكى فوق العاده پيشرفته) بعد از قرن ها تجربه بسازد؛ كه آن نيز به نوبه خود دليل بر وسعت علم و دانش پديد آورندگان آن است. ولى اين دستگاه بسيار ظريف و پيچيده هرگز نمو نمى كند، شكستگى ها و عيوب خود را ترميم و درمان نمى نمايد، و به طريق اولى هرگز توليد مثل ندارد.

ولى موجودات زنده، علاوه بر ساختمان فوق العاده ظريف و پيچيده و حيرت انگيز، تمام اين كارها و كارهاى فراوان ديگرى را انجام مى دهند كه مختصر مطالعه در وضع آنها، نشانه روشن و دليل آشكار بر علم و قدرت بى انتهاى آفريننده آنها است.

قرآن در مسأله اثبات وجود خداوند، و نفى هرگونه شريك و همتا، روى موضوع حيات و مرگ در آيات مختلف تكيه كرده است؛ و از آن با اهميّت زياد ياد نموده، و به راستى چنين است.

اكنون با اين اشاره به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- انَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ مُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحىِّ ذلِكُمُ اللهُ فَأَنَّى تَؤْفَكُوْنَ(1)


1- سوره انعام، آيه 95.

ص: 94

2- كَيْفَ تَكْفُروُنَ بِاللَّهِ وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ ثُمَّ يُميْتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيْكُمْ ثُمَّ إلَيْهِ تُرْجَعُوْنَ(1)

3- هُوَ يُحْيِىْ وَ يُمِيْتُ وَلإلَيْهِ تُرْجَعُونَ(2)

4- وَ هُوَ الَّذِىْ يُحْيِىْ وَ يُمِيْتُ وَلَهُ اخْتِلافُ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ أَفَلا تَعْقِلُوْنَ(3)

5- إنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّمواتِ وَاْلأَرْضِ يُحْيِىْ وَ يُمِيْتُ وَ مالَكُمْ مِنْ دُوْنِ اللَّهِ مِنْ وَلىٍّ وَ لا نَصِيْرٍ(4)

6- لا الهَ الَّا هُوَ يُحْيِىْ وَ يُمِيْتُ رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبائِكُمْ اْلأَوَّلِيْنَ(5)

7- ألَمْ تَرَ الَّذىْ حاجَّ ابراهِيْمَ فى رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ اذْقالَ ابْراهيْمُ رَبِّىَ الَّذِىْ يُحْيِىْ وَ يُمِيْتُ قالَ أَنَا أُحْيِى وَ أُمِيْتُ(6)

8- انّا نَحْنُ نُحْيِى وَ نُمِيْتُ وَ الَيْنَا الْمَصِيْرُ(7)

9- اللَّهُ الَذِّى خَلَقَكُمْ ثُمَّ رَزَقَكُمْ ثُمَّ يُمِيْتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيْكُمْ هَلْ مِنْ شَركائِكُمْ مَنْ يَفْعَلُ مِنْ ذلِكُمْ مِنْ شَي ءٍ سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يُشْرِكُوْنَ(8)

10- وَاللَّهُ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَحْيى بِهِ اْلأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها انَّ فى ذلِكَ لآيَةً لِقَوْمٍ يَسْمَعُوْنَ(9)


1- سوره بقره، آيه 28.
2- سوره يونس، آيه 56.
3- سوره مؤمنون، آيه 80.
4- سوره توبه، آيه 116.
5- سوره دخان، آيه 8.
6- سوره بقره، آيه 258.
7- سوره ق، آيه 43.
8- سوره روم، آيه 40.
9- سوره نحل، آيه 65.

ص: 95

ترجمه

1- «خداوند شكافنده دانه و هسته است زنده را از مرده خارج مى سازد و مرده را از زنده، اين است خداوند يكتا، پس چگونه از راه حق منحرف مى شويد؟!»

2- «چگونه به خداوند كافر مى شويد در حالى كه شما اجسام مرده اى بوديد، او شما را زنده كرد، سپس شما را مى ميراند، و بار ديگر شما را زنده مى كند، سپس به سوى او باز مى گرديد.»

3- «او است كه زنده مى كند و مى ميراند، و به سوى او باز مى گرديد.»

4- «او كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند، و آمد و شد شب و روز از آن او است، آيا انديشه نمى كنيد؟!»

5- «حكومت آسمان ها و زمين براى او است (او) زنده مى كند و مى ميراند و جز خدا ولى و ياورى نداريد.»

6- «هيچ معبودى جز او نيست، زنده مى كند و مى ميراند، پروردگار شما و پروردگار پدران نخستين شماست.»

7- «آيا نديدى (و آگاهى ندارى از) كسى كه با ابراهيم درباره پروردگارش محّاجه و گفتگو كرد، زيرا خداوند به او حكومت داده بود، هنگامى كه ابراهيم گفت: خداى من آن كس است كه زنده مى كند و مى ميراند، او گفت منم كه زنده مى كنم و مى ميرانم!»

8- «مائيم كه زنده مى كنيم و مى ميرانيم، و بازگشت تنها به سوى ما است.»

9- «خداوند همان كسى است كه شما را آفريد، سپس روزى داد، بعد مى ميراند سپس زنده مى كند، آيا هيچ يك از شريكانى كه براى خدا ساخته ايد چيزى از اين كارها را مى توانند انجام دهند؟ منزه است او، و برتر است از آنچه شريك براى او قرار مى دهند.»

10- «خداوند از آسمانى آبى فرستاد، و زمين را بعد از آنكه مرده بود حيات بخشيد، در اين نشانه روشنى است براى گروهى كه گوش شنوا دارند!»

ص: 96

شرح مفردات

به گفته راغب در مفردات «حيات» در معانى مختلفى به كار مى رود: حيات نباتى (زندگى گياهان) حيات حسّى (زندگى حيوانات) حيات عقلانى (زندگى انسان ها) حيات به معنى برطرف شدن غم و اندوه، حيات اخروى و جاودانى، و حياتى كه به عنوان يكى از اوصاف الهى ذكر مى شود؛ و براى هريك از آنها شاهدى از آيات قرآن مى آورد.

ولى در مقائيس اللّغة براى اين واژه دو معنى اصلى ذكر مى كند: يكى حيات در مقابل مرگ، و ديگرى حياء، نقطه مقابل وقاحت و بى شرمى.

اما بعضى معتقدند هر دو معنى به يك ريشه باز مى گردد؛ چرا كه شخصى كه حيا و شرم دارد خود را از ضعف و ناتوانى نگاه مى دارد و به سوى خير و پاكى حركت مى كند؛ و اگر به مارهاى عظيم «حيّه» گفته مى شود به خاطر شدّت تحرّك آنها است كه يكى از بارزترين آثار حيات و زندگى محسوب مى شود؛ و قبيله را از اين نظر «حىّ» مى گويند كه داراى يك حيات اجتماعى و گروهى است.(1)

البته اين واژه معانى كنائى زيادى نيز دارد كه از آن جمله ايمان در مقابل كفر، و طراوت در مقابل پژمردگى و حركت در مقابل سكون را مى توان نام برد؛ و «تحيّت» را از اين جهت تحيّت گويند كه طلب سلامتى و حيات در آن است.

«مَوْت» درست نقطه مقابل حيات است؛ لذا آن هم انواع مختلفى دارد كه هر كدام نقطه مقابل نوعى حيات است. از جمله «موت نباتى» همانگونه كه قرآن در باره باران مى گويد: أَحْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً «ما به وسيله آن سرزمين مرده را زنده كرديم»(2) و موت حيوانى و موت عقلانى يعنى جهل، و موت به معنى غم و اندوه؛ چنانكه قرآن مى گويد: وَيَأْئِيْهِ الْمَوْتُ مِنْ كُلِّ مكانٍ وَ ما هُوَ بِمَيِّتٍ «غم و


1- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، مفردات راغب، لسان العرب، و مجمع البحرين، و كتب ديگر لغت.
2- سوره ق، آيه 11.

ص: 97

اندوه از هر سو به او مى رسد و او مرده نيست»(1) و موت به معنى خواب، چنانكه گفته اند: خواب موت خفيف است؛ همانگونه كه موت، خواب سنگين است.

بعضى «موت» را به معنى تحليل تدريجى يك موجود زنده نيز دانسته اند؛ و «موته» حالتى شبه جنون است گوئى عقل و علم در آن حالت مى ميرد.

بعضى نيز در ميان «مَيِّت» و «مائِت» فرق گذارده اند؛ و گفته اند: «ميت» به معنى مرده است، و «مائت» موجودى است در حال تحليل رفتن و در سراشيبى مرگ قرار گرفتن.

براى اين واژه نيز معانى كنائى زيادى است از جمله كفر و خواب و ترس و غير آن.

زمين موّات را از اين جهت «موّات» گفته اند كه در آن حيات نباتى و گياهى وجود ندارد، و آماده كشت و زرع نيست؛ ولى بعد از آنكه آن را آماده كشت و زرع كردند «مهيات» مى نامند.

در مقائيس اللّغه آمده است كه اصل اين واژه به معنى از بين رفتن قوّت است؛ كه مرگ موجودات زنده يكى از مصاديق بارز آن مى باشد.

تفسير و جمع بندى
آفرينش حيات شاهكار آفرينش

در ده آيه فوق و بعضى ديگر از آيات قرآن، روى مسأله حيات و مرگ به عنوان يكى از آيات بزرگ الهى و نشانه هاى ذات پاك پروردگار تكيه شده است. در بيشتر آنها سخن از حيات و مرگ انسان، و در بعضى حيات و مرگ به طور عام، يعنى در همه جانداران، و در بعضى حيات و مرگ گياهان نيز مورد


1- سوره ابراهيم، آيه 17.

ص: 98

توجّه قرار گرفته است.

در نخستين آيه مورد بحث، سخن از شكافتن دانه ها و هسته ها به وسيله قدرت خداوند است، و بيرون آوردن موجود زنده از موجود مرده و به عكس موجود مرده از زنده است، كه حيات و مرگ را به معنى وسيع كلمه در گياهان و حيوانات و انسان ها شامل مى شود.

جالب اينكه: دانه هاى گياهان موجوداتى محكم اند، و هسته ها از آنها محكم تر، كه شكافتن آنها به آسانى ممكن نيست؛ با اين حال جوانه اى كه از درون دانه و هسته سر بر مى آورد به قدرى ظريف و لطيف است كه حسابى براى آن نيست. اما چگونه مى شود كه اين جوانه لطيف، آن قلعه و دژ بسيار محكم را مى شكافد، و از ديوار آن سر بيرون مى آورد، و به راه خود همچنان ادامه مى دهد؟ اين چيزى جز قدرت بى نظير خداوند نيست؛ و جلمه: انَّ اللَّهَ خالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى: «خداوند شكافنده دانه و هسته است» گويا اشاره لطيفى به همين معنى است.

در اينكه چگونه خداوند مرده را از زنده، و زنده را از مرده خارج مى كند؟

بسيارى از مفسّران پيشين نمونه هاى آن را خارج شدن جوجه از تخم، و درخت و گياه را از هسته و دانه، و انسان از نطفه، ذكر كرده اند؛ در حالى كه امروز در ميان دانشمندان مسلّم است كه موجودات زنده همواره از موجودات زنده به وجود مى آيند؛ يعنى در درون دانه و هسته گياهان و درختان علاوه بر مقدارى مواد غذائى، يك سلّول زنده وجود دارد كه در حقيقت گياه و درخت بسيارى كوچك ذرّه بينى است؛ كه وقتى در محيط مناسب قرار گرفت از آن مواد غذائى بهره مى گيرد و رشد و نمو مى كند. همچنين در نطفه انسان و حيوانات سلّول هاى زنده فراوان است؛ و همان ها هستند كه مبدأ پيدايش انسان و حيوان مى شوند.

بعضى از مفسّران معاصر، مانند: مراغى، و نويسنده المنار، كه توجّه به اين اشكال كرده اند چنين پاسخ داده اند كه اين سلّولهاى مخصوص گرچه در عرف دانشمندان علوم طبيعى از آنها به موجود زنده تعبير مى شود؛ ولى در عرف عمومى مردم و در اصطلاح لغت شايسته اين عنوان نيستند؛ چرا كه هيچ يك از

ص: 99

آثار زندگى و حيات در آنها ديده نمى شود.(1)

ولى بهتر آن است كه گفته شود: منظور از خارج شدن موجود زنده از مرده يكى از دو معنى است:

نخست اينكه گرچه در شرايط فعلى، موجودات زنده همواره از بذرها و دانه ها و نطفه هاى زنده بيرون مى آيند ولى مسلّماً در آغاز چنين نبوده است.

زيرا هنگامى كه كره زمين از آفتاب جدا شد يكپارچه آتش بود، و هيچ موجود زنده اى قطعاً در آن وجود نداشت، سپس بر اثر شرايطى كه امروز براى ما ناشناخته است به فرمان خدا نخستين موجودات زنده از موجودات بى جان طى يك سلسله قوانين بسيار پيچيده بيرون آمدند.

اين فرضيه كه ممكن است حيات از كرات ديگر به كره زمين به وسيله قطعات سنگ هاى آسمانى منتقل شده باشد- كه بعضى بر آن اصرار دارند- هيچ مشكلى را حل نمى كند؛ زيرا نقل كلام به كرات ديگر مى شود، كه آنها نيز مسلّماً در آغاز داغ و سوزان بودند، و هيچ موجود زنده اى كه ما مى شناسيم تاب مقاومت در آن شرايط را نداشته است.

ديگر اينكه بذر و دانه يا نطفه نخستين، يك موجود بسيار كوچك بيش نيست؛ ولى از طريق تغذيه از همين مواد غذائى بى جان رشد و نمو مى كند و در حقيقت موجودات بى جان را جذب كرده و جاندار مى كند. به اين ترتيب هزاران هزار و ميليون ها ميليون سلّول زنده از موجودات مرده خارج مى شود، و اينجا است كه مى گوئيم خداوند مرده را از زنده، و زنده را از مرده خارج مى سازد.

بعضى نيز گفته اند: منظور از اين تعبير، تولّد كافر از مؤمن، و مؤمن از كافر


1- تفسير مراغى، جلد 7، صفحه 197، و تفسير المنار، جلد 7، صفحه 631.

ص: 100

است، يا تولّد بچه سقط شده از انسان زنده، و بچه زنده از مادرى كه ناگهان از دنيا رفته و هنوز فرزند در شكمش زنده است.

ولى مسلّما اينها بيان مصداق هايى از مفهوم كلّى آيه است؛ نه تمام مفهوم آيه. مفهوم اصلى آيه يكى از دو مفهومى بود كه در بالا اشاره شد.

به هر حال پيچيدگى مسأله حيات و زندگى به قدرى است كه دانشمندان هنوز از فهم اسرار آن عاجزند. حال اگر فهم اسرار پديده اى، اين همه عقل و هوش لازم داشته باشد؛ آيا ايجاد آن پديده مى تواند بدون نياز به هيچ عقل و هوشى حاصل گردد؟

لذا قرآن در پايه همين آيه با صراحت مى گويد: ذلِكُمُ اللَّهُ فَأَنّى تُؤْفَكُوْنَ: «اين خداوند يكتا است كه هسته ها و دانه ها را مى شكافد، زنده را از مرده، و مرده را از زنده، خارج مى سازد، پس چگونه از حق منحرف مى شويد»؟!

***

آيه دوّم به صورت يك استفهام توبيخى مى فرمايد: «شما چگونه نسبت به خداوند يگانه كافر مى شويد، در حالى كه مرده بوديد و خداوند شما را زنده كرد، و باز مى ميراند و باز زنده مى كند»: كَيْفَ تَكْفُرُوْنَ بِاللَّهِ وَ كُنْتُمْ أمْواتاً فَأحْياكُمْ ثُمَّ يُمِيْتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيْكُمْ اشاره به اينكه مسأله مرگ و حيات به تنهايى براى شناخت خداوند كافى است.

به تعبير ديگر: پديده حيات و مرگ در جهان خلقت، مهمترين سند اثبات وجود خدا است. انسان هنگامى كه چشم باز مى كند و خود را مى شناسد، قبل از هر چيز اين سند بزرگ را مطالعه مى كند.

انسان به خوبى مى داند كه حيات او از خودش نيست؛ چرا كه روزى در رديف موجودات بى جان بود. پس كسى حيات را به او بخشيده است، حيات با تمام اسرار و رموزش، و با تمام ظرافت ها و پيچيده گى هايش.

بعضى از مفسّران، «كفر» را در اين آيه به معنى كفران نعمت گرفته اند؛ كفران نعمت حيات و مرگ، همان مرگى كه مقدّمه حيات ديگر است. ولى ظاهر اين است كه «كفر» در اينجا به معنى انكار وجود خدا يا انكار توحيد او است در مقابل مشركان.

ضمناً در اين آيه، روى مسأله معاد نيز تكيه شده؛ يعنى پيدايش حيات و

ص: 101

مرگ، هم دليلى بر توحيد و هم دليلى بر امكان معاد شمرده شده است.

***

آيه سوّم، گرچه در رديف آيات معاد قرار گرفته؛ ولى همانگونه كه گفتيم، مسأله حيات و مرگ، هم دليلى است، براى اثبات وجود خدا، و هم براى اثبات معاد. تعبير به هو يُحْيِى وَ يُمِيْتُ، اشاره به اين است كه حيات و مرگ تنها به دست او است؛ و چنين پديده فوق العاده مهم و شگرفى از هيچ كس جز خداوند قادر متعال ساخته نيست.

***

آيه چهارم در رديف آيات توحيد در سوره مؤمنون آمده است و روى دو مسأله تكيه مى كند: مسأله حيات و مرگ، و مسأله آمد و شد شب و روز؛ و اين دو شباهت زيادى با هم دارند. مرگ همچون ظلمت است، و حيات همچون نور و روشنائى، و مقدّم داشتن شب، بر روز، نيز ممكن است از همين نظر باشد، چرا كه مرگ قبل از حيات بوده و انسان نخست اجزائى مرده بود؛ سپس خداوند لباس حيات در اندامش پوشانيد.

اختلاف ليل و نهار خواه به معنى آمد و شد شب و روز باشد- از مادّه «خِلْفه» بر وزن حِرفه، به معنى پشت سر هم آمدن و جانشين يكديگر شدن- و يا از مادّه «خِلاف» به معنى تفاوت و دگرگونى تدريجى در فصول مختلف سال. هر كدام باشد حاكى از نظام دقيقى است كه بر آن حكم فرما است و فصال چهارگانه و بركات حاصل از آن را به دنبال دارد، همانگونه كه مسأله مرگ و حيات و نظام حاكم بر آن در جامعه انسانيّت نيز آثار و پيامدهاى زيادى دارد كه بدون آن نظم زندگى انسان ممكن نيست.

اگر هيچ كس نمى مرد زمين جاى زندگى نبود، و اگر همه به سرعت مى مردند زمين خالى مى شد؛ ولى آفريننده اين دستگاه آن چنان نظام دقيقى بر آن حاكم كرده كه هميشه اقوامى بر روى زمين زندگى مى كنند كه قادر بر استفاده از مواهب حيات هستند، گروهى مى آيند و گروهى مى روند.

ص: 102

لذا در پايان آيه مى گويد: أفَلا تَعْقِلُوْنَ آيا انديشه نمى كنيد در قدرت آفريدگار و ربوبيت و وحدانيّت او؟ و در اينكه اين نظام بديع محال است بدون علم و تدبيرى به وجود آمده باشد؟

***

در پنجمين آيه مسأله حيات و مرگ را در رديف مالكيّت و حكومت بر آسمان ها و زمين قرار مى دهد؛ و به راستى مسأله حيات به قدرى مهم است كه مى تواند هم رديف پيدايش آسمان ها و زمين باشد.

در پايان آيه مى فرمايد: وَ ما لَكُمْ مِنْ دُوْنِ اللَّهِ مِنْ وَلِىٍّ وَ لا نَصِيْرٍ: يعنى وقتى تمام قدرت ها و حاكميت به دست خدا است، ولى و سرپرست و ياورى جز او وجود ندارد؛ پس چرا به غير او پناه مى بريد؟!

***

در آيه ششم مسأله حيات و مرگ در كنار مسأله ربوبيّت قرار گرفته؛ و مى گويد همان خدائى كه مالك و پرورش دهنده شما و پدران و نياكان شما بوده و هست او آفريننده مرگ و حيات است.

اصولًا مسأله مرگ و حيات يكى از شاخه هاى ربوبيت الهى است؛ چرا كه ربوبيت به معنى اصلاح و نظام بخشيدن و پرورش دادن است، و اين جز از طريق حيات و مرگ ممكن نيست. حيات به انسان امكان تكامل مى دهد، و مرگ نيز مقدّمه اى است براى تكامل ديگر و حيات نوين در جهانى وسيع تر.

***

در آيه هفتم گفتگوى تاريخى ابراهيم عليه السلام با جبّار زمانش (نمرود) منعكس شده است؛ و به نظر مى رسد كه اين گفتگو بعد از داستان بت شكنى ابراهيم عليه السلام بود كه به صورت يك قهرمان درآمد؛ و آوازه او در همه جا پيچيد و ناچار نمرود او را احضار كرد.(1)


1- اين معنى كه گفتگوى فوق بعد از بت شكنى ابراهيم عليه السلام صورت گرفته؛ در تفاسير متعدّدى آمده است؛ مانند: تفسير مراغى( جلد 3، صفحه 21) و فخررازى( جلد 7، صفحه 25).

ص: 103

اين مرد خودخواه كه از غرور سلطنت ديوانه شده بود؛ نخستين سؤالى كه از ابراهيم عليه السلام كرد اين بود كه: خداى تو كيست؟

ابراهيم عليه السلام نيز قبل از هر چيز روى پديده مهم حيات و مرگ تكيه كرد و گفت: «پروردگار من همان كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند»: رَبِّىَ الَّذِىْ يُحْيِى وَ يُمِيْتُ

نمرود جبّار طغيانگر با اينكه به خوبى حقانيّت سخن ابراهيم عليه السلام را مى دانست براى اغفال اطرافيان و تحذير مغز آنان گفت: اين كار از من ساخته است «من زنده مى كنم و مى ميرانم»! أَنَا احْيِى وَ امِيْتُ

در اينكه نمرود براى اثبات مدّعاى خود در اينجا چه كارى انجام داد؟ در قرآن منعكس نيست؛ ولى بسيارى از مفسّران گفته اند كه او فوراً دستور داد دو نفر از زندانيان را حاضر كردند، يكى را آزاد كرد، و ديگرى را محكوم به مرگ نمود، و گفت: ديدى چگونه حيات و مرگ به دست من است؟!

فخررازى در تفسير خود اين معنى را بعيد مى شمرد كه حاضران مجلس نمرود آنقدر ابله باشند كه تفاوت ميان كار نمرود و حيات و مرگى را كه به وسيله خداوند صورت مى گيرد درك نكنند.

او مى گويد: منظور نمرود اين بوده كه آيا تو مدّعى هستى خداوند بدون هيچ واسطه اين كار را انجام مى دهد؟ اينكه درست نيست، و اگر از طريق استفاده از عالم اسباب است اين كار نيز از ما ساخته است.(1)

ولى به نظر مى رسد كه فخررازى اين نكته را فراموش كرده كه در هر عصر و زمانى افراد نادان، كم نيستند، به خصوص متملّقان چاپلوسى كه در اطراف قدرت هاى جبّار، اجتماع مى كنند.

نظير همين معنى در حالت موسى عليه السلام و فرعون نيز آمده است كه فرعون با كلمات سست و مسخره اش، مردم مصر را تحميق كرد، و آنها را به عبوديت خود دعوت نمود.


1- تفسير فخررازى، جلد 7، صفحه 24.

ص: 104

تفسيرى كه فخررازى دارد، متناسب با جمعى از فيلسوفان است كه دور هم بنشينند و چنين سفسطه هايى را درست كنند كه اگر فاعل بالواسطه باشد چنين، و اگر بلا واسطه باشد چنان!

***

آيه هشتم همچون آيه سوّم، ايجاد حيات و مرگ را، مخصوص خداوند مى شمرد؛ و بازگشت همگان را به سوى او معرّفى مى كند.

***

در آيه نهم، مشركان را با لحنى قاطع، مخاطب ساخته؛ مى گويد: «خدا است كه شما را آفريده و حيات بخشيده و سپس روزى داده، مرگ شما و حيات مجدّد در قيامت نيز به دست او است، آيا هيچيك از بت هاى شما قدرت بر چنين كارى دارند»؟ آنها مى توانند چيزى بيافرينند يا بميرانند؟ يا روزى بخشند؟ حال كه همه اينها از آن خدا است، پس چرا براى او شريك و همتا قرار مى دهيد؟ «او منزّه و برتر است از شريكانى كه براى او قرار مى دهند» سُبْحانَهُ وَ تَعَالى عَمّا يُشْرِكُوْنَ

***

سرانجام در دهمين و آخرين آيه، مسأله حيات گياهان را كه چهره زيبا و پر اسرارى از حيات است، مطرح مى كند، و صحنه زمين هاى مرده را به انسان ها نشان مى دهد كه چگونه بيابان خشك و فاقد حيات را با يك يا چند باران كه از آسمان نازل مى شود، لباس حيات در تن مى پوشد، از هر گوشه اى از آن نغمه حيات بر مى خيزد و صحنه رستاخيز ظاهر مى شود.

در پايان آيه مى افزايد: در اين مسأله حيات گياهان، نشانه بزرگى است، براى كسانى كه گوش شنوا دارند نغمه حمد و تسبيح گياهان را مى شنوند و زمزمه توحيد هر گياهى كه از زمين مى رويد و ذكر وحده لا شريك له گويد، با گوش جان استماع مى كنند انَّ فِى ذلِكَ لآيَةً لِقَوْمٍ يَسْمَعُوْنَ

***

ص: 105

توضيحات:
1- معمّاى بزرگ حيات

پيشرفت علم و دانش بشر، پرده از روى بسيارى از حقايق برداشته و مسائل زيادى از اين جهان بزرگ را روشن كرده است، ولى همانطور كه اشاره كرديم با اين همه، هنوز معمّاهاى زيادى در مقابل انسان قرار دارد، كه يكى از مهمترين آنها معمّاى حيات است. مسأله اى كه على رغم تلاش ها و كوشش هاى هزاران هزار دانشمند و مغز متفكر در طول تاريخ بشر هنوز چهره خود را نشان نداده است. و در پرده اى از ابهام همچنان باقى مانده است.

جالب اينكه قرآن مجيد، در چهارده قرن قبل مشركان را مخاطب ساخته؛ مى گويد: يا ايُّهَا النّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فاسْتَمِعُوْا لَهُ انَّ الَّذِيْنَ تَدْعُوْنَ مِنْ دُوْنِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيئاً لا يَسْتَقِذُوْهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ. «اى مردم مثلى زده شده است گوش به آن فرا دهيد، كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد هرگز نمى توانند مگسى بيافرينند، هر چند براى اين كار دست به دست هم دهند، و هرگاه مگس چيزى از آنها بر بايد نمى توانند آن را باز پس گيرند هم طالبان ناتوانند و هم مطلوبان» (هم عابدان بت ها و هم معبودهاى آنها).

جالب اينكه ناتوانى بشر امروز در برابر آفرينش يك مگس به همان اندازه است كه در چهارده قرن قبل بود، و ناتوانى او در برابر حمله مگس ها، ملخ ها و حشرات ديگر نيز به قدرى است كه گاهى تمام وسائل سم پاشى مدرن را بسيج مى كنند باز از عهده بر نمى آيند.

ممكن است گفته شود انسان وسائل مهمّى ساخته است كه از آفرينش يك مگس مهم تر است؛ مانند: سفينه هاى فضاپيما و مغزهاى الكترونيكى پيچيده و امثال آن.

ولى اين اشتباه بزرگى است كه اين دو را با هم مقايسه كنيم. يك سفينه

ص: 106

فضاپيما يا مغز الكترونيكى هرگز نمو و رشد ندارد، محال است مثل خودش را توليد كند، آسيب هاى وارده بر آن از داخل خودش قابل جبران نيست، قطعات فرسوده خود را هرگز ترميم نمى كند، احتياج به هدايت و رهبرى از بيرون دارد؛ در حالى كه مگس در اين جهات بر آن سفينه فضائى و دستگاه كامپيوتر برترى واضح دارد، منتها وفور مگس ها سبب شده كه در نظر ما موجودى كم اهميّت جلوه كند، اگر در تمام دنيا تنها يك مگس وجود داشت آنگاه معلوم مى شد چقدر نظر دانشمندان را به خود جلب مى كند؟

از اين گذشته ما اصلًا نياز به اين مقايسه نداريم، و هدف اين است كه روشن شود ساختمان يك موجود زنده حتى يك سلّول كه در بحث هاى گذشته اشارات روشنى به آن داشتيم، به قدرى اسرارآميز و پيچيده است كه نشان مى دهد سازنده آن، علم و قدرت نامحدودى داشته، و از قوانين پيچيده حيات به خوبى آگاه بوده؛ و به تعبير صحيح تر اين قوانين را خود او بنياد نهاده است.

چگونه ممكن است شناخت يك چنين پديده اى اين همه عقل و شعور لازم داشته باشد ولى ساختن آن هيچ نيازى به عقل و شعور نداشته باشد؟

اين همان چيزى است كه ما در اين بحث ها درصدد اثبات آن هستيم و هدف قرآن را در آيات فوق و آيات مشابه ديگر تشكيل مى دهد.

اين سخن را با ذكر يك نكته پايان مى دهيم و آن اينكه حيات و زندگى اگر چه از ظاهرترين پديده ها است؛ ولى حقيقت آن هنوز براى هيچ كس روشن نيست. آنچه ما مى بينيم آثار حيات است (نمو و رشد، تغذيه، توليد مثل، حس و حركت، انديشه و تفكّر) اما اينكه آن حقيقتى كه مبدأ اين آثار است چيست؟

هنوز براى كسى روشن نشده، و عقل انديشمندان در آن حيران است!

***

2- آيا انسان مى تواند موجود زنده اى بسازد؟

بدون شك موجودات زنده در آغاز از موجودات بى جان به وجود آمده اند؛ خواه اين امر در كره زمين صورت گرفته باشد يا در كرات آسمانى

ص: 107

ديگر. اما تحت چه شرايط؟ و مطابق كدام فورمول اين جهش عظيم انجام شده؟ هنوز براى كسى روشن نيست.

البته جمعى از دانشمندان اظهار اميدوارى مى كنند كه ما تدريجاً اين فورمول و آن شرايط را كشف مى كنيم؛ و شايد سرانجام بتوانيم سلّولهاى زنده اى را از تركيب مواد بى جان بسازيم.

هيچكس نمى داند اين اميدوارى تا چه حد بجا است؛ و آيا سرانجام چنين كارى عملى خواهد شد يا نه؟ به فرض كه انسان قادر شود شرايط آغاز حيات و فورمول آن را كشف كند و در محيط آزمايشگاه سلّولهاى زنده اى بسازد؛ ولى نبايد فراموش كرد كه:

اولًا: اين كار جز از طريق تقليد از جهان آفرينش و تركيب مواد مختلف آن با هم، (شبيه صنايع مونتاژ سازى) چيزى نخواهد بود.

ثانياً: به فرض ساختن يك سلّول زنده حل شود؛ مسأله موجودات پيچيده پر سلّولى مطرح است؛ مانند: ساختمان يك مگس، يك ملخ، يك پرنده يك ماهى عظيم، و بالاخره يك انسان.

چه كسى مى تواند اميدوار باشد كه چنين امورى از طريق صنعتى امكان پذير است.

يكى از دانشمندان (پروفسور هانز) مى گويد: تا هزار سال ديگر انسان به راز حيات پى خواهد برد؛ ولى اين امر دليل بر اين نيست كه خواهد توانست مگس يا حشره ديگر و يا حتى سلّول زنده اى بسازد.(1)

ثالثاً: فرض كنيم با استمداد از عقل خداداد و پيشرفت علم و تقليد از قوانين طبيعت چنين اهدافى تأمين شود؛ ولى اين مطلب كوچك ترين تأثيرى در آنچه ما به دنبال آن هستيم ندارد، زيرا اگر ايجاد يك سلّول زنده، آن هم با استفاده كردن از اين همه الگوهاى موجود، و مواد طبيعى آماده، تا اين حد علم و دانش لازم داشته باشد، براى خلقت انواع بى شمار موجودات زنده، بدون هيچ الگو و


1- آية الكرسى، صفحه 93.

ص: 108

مواد قبلى، چقدر علم و دانش لازم است؟ آيا مى توان طبيعت كور و كر و فاقد شعور را عامل پيدايش آن شمرد؟

در اينجا نظر شما را به جمله جالبى از (كرسى موريسن) رئيس آكادمى علوم نيويورك در كتاب راز آفرينش انسان جلب مى كنيم. او مى گويد:

هگل گفته است:" هوا و آب و مواد شيميائى و زمان را به من بدهيد و من با آن انسان خلق مى كنم." اما هگل فراموش كرده است كه براى اين كار نطفه و جرثومه حيات نيز لازم است. او پس از آنكه ذرّات نامرئى را جمع كرد، و براى خلقت انسان آنها را با نظم و ترتيب پهلوى هم چيد تازه بايد به اين قالب جان بدهد! ... به فرض آنكه به انجام همه اين امور خارق العاده توفيق يافت؛ از بين ميليون ها احتمال فقط به يك احتمال ممكن است جانورى به وجود آيد كه چشم روزگار غريب تر از آن چيزى نديده باشد؛ و جالب تر آنكه پس از كاميابى در اين امر تازه خود هگل نخواهد گفت اين موجود عجيب برحسب اتّفاق و تصادف به وجود آمده؛ بلكه مى گويد: هوش و نبوغ من آن را خلق كرده است!»(1)

گاه بعضى از خوش باوران، تصوّر مى كنند كه پيدايش حيات را از طريق حوادث فراوان تصادفى مى توان توجيه كرد؛ در حالى كه اگر بخواهيم طبق حساب احتمالات پيدايش يك ذرّه پروتئيد را كه يكى از مواد تشكيل دهنده موجودات زنده است از اين طريق توجيه كنيم، عمر كره زمين براى پيدايش آن كافى نيست؟

جورج والد، استاد زيست شناس دانشگاه هاروارد، در مورد شرايط پيدايش حيات و عدم امكان حيات تصادفى و خود به خود، سخنى دارد كه خلاصه اش اين است. او مى گويد:

«براى تشكيل پروتئيد، صدها يا هزارها مولكول (اسيد امينه) به نسبت هاى مختلف و به شكل هاى گوناگون، به صورت زنجيره اى به هم مى پيوندند، و


1- راز آفرينش، صفحه 139 تا 141.

ص: 109

شماره انواع پروتئيدها واقعاً نامحدود است؛ زيرا دو نوع جانور را نمى توان يافت كه پروتئيدهاى همانندى داشته باشند. بنابراين مولكول هاى مواد آلى، گروه بزرگى را تشكيل مى دهند كه تنوّع آنها نامحدود، و پيچيدگى آنها حيرت زا است، و براى ساختن يك موجود زنده، نه تنها از انواع بى نهايت فراوان پروتئيد بايد به مقدار كافى و به نسبت هاى مخصوصى گرفته شود؛ بلكه ترتيب صحيح آنها نيز الزامى است، يعنى ساختمان آنها به اندازه تركيب شيميائى آنها حائز اهميّت است.»

سپس او مى افزايد: «ساختمان پروتئيدها به راستى بسيار پيچيده است، و پيچيده ترين ماشين هايى كه انسان ساخته (مانند مغز الكترونيكى) در برابر ساده ترين موجود زنده حكم بازيچه اى دارد! كافى است انسان به عظمت اين كار بينديشد تا غير ممكن بودن خلقت خود به خود و تصادفى براى او روشن گردد.»(1)

اين سخن را با كلامى پر ارزش از امام صادق عليه السلام و سخنى والا از اميرالمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم. امام صادق در توحيد معروف مفضّل درباره آفرينش انسان و اعضاء مختلف او گفتار مشروحى براى مفضّل بيان مى كند، مفضّل عرض مى كند: سرو من! گروهى چنين مى پندارند كه اين از افعال طبيعت است! امام عليه السلام فرمود:

«سَلْهُمْ عَنْ هذِهِ الطَّبِيْعَةِ اهِىَ شَىْ ءٌ، لَهُ عِلْمٌ وَ قُدْرَةٌ عَلى مِثْلِ هذِهِ اْلأَفْعالِ؟

أَمْ لَيْسْتْ كَذلِكَ؟ فَانْ أَوْجَبُواْ لَها الْعِلَمَ وَ الْقُدْرَةَ فَمَا يَمْنَعُهُمْ مِنْ اثْباتِ الْخالِقِ؟

فَانَّ هذِهِ صُنْعَتُهُ، وَ انْ زَعَمُوا أَنَّها تَفْعَلُ هذِهِ اْلأَفْعالَ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لا عَمْدٍ، وَ كانَ فى أَفْعالِها ما قَدْ تَراهُ مِنْ الصَّوابِ وَ الْحِكْمَةِ، عُلِمَ أَنَّ هذا الْفِعْلَ لِلْخالِقِ الْحَكِيْمِ، وَ إنَّ الَّذِىْ سَمُّوْهُ طَبِيْعَةً، هُوَ سُنَّةٌ خَلْقِهِ الْجارِيَةُ عَلى ما أَجْراها عَلَيْهِ.»

«از آنها سؤال كن كه اين طبيعت چيست؟ آيا وجودى است داراى علم و قدرت اينگونه افعال، يا چنين نيست؟ اگر علم و قدرت براى او قائلند چرا


1- شناخت حيات، صفحه 11.

ص: 110

وجود خدا را نمى پذيرند (در حقيقت آنها در نامگذارى اشتباه مى كنند نه در اصل وجود خدا) چرا كه اين آفرينش او است، و اگر گمان مى كنند كه طبيعت اين افعال را بدون علم و اراده انجام مى دهد، و در عين حال اعمالش كاملًا بر طبق صواب و حكمت است، معلوم مى شود اينها فعل آفريدگار حكيمى است، و آنچه را آنها طبيعت نام نهاده اند همان قوانين و سنّت هاى الهى در خلقت او است كه بر طبق اراده اش جريان دارد.»(1)

اميرمؤمنان على عليه السلام مى فرمايد: «وَلَو اجْتَمَعَ جَميْعُ حَيَوانِها مِنْ طَيْرِها وَ بَهائِمِها ... وَ أَجْناسِها وَ مُتَبلِّدَةِ أُمَمِها، وَاكْياسِها، عَلَى احْداثِ بَعُوْضَةٍ ما قَدَرَتْ عَلى احْداثِها، وَلا عَرَفَتْ كَيْفَ السَّبِيْلُ الى ايْجادِها، وَلَتحَيَّرَتْ عُقُوْلُها فى عِلْمِ ذلِكَ»: «اگر همه موجودات زنده جهان، اعم از پرندگان و چهار پايان ... و تمامى انواع گوناگون جانداران، اعم از آنها كه كم هوش اند و آنها كه زيرك و باهوش اند، همگى گرد آيند هرگز قدرت بر ايجاد پشه اى را ندارند؛ هيچگاه طريق ايجاد آن را نتوانند شناخت، و عقول آنها در راه يافتن به اسرار آفرينش اين موجود حيران مى ماند.»(2)


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 167.
2- نهج البلاغه، خطبه 186.

ص: 111

4- نشانه هاى او در آفرينش روح
اشاره

روح نيز از عجيب ترين و اسرارآميزترين پديده هاى عالم هستى است؛ و با اينكه از همه چيز به ما نزديك تر است ما از معرفت و شناسائى آن بسيار دوريم.

تلاش ها و كوشش هاى دانشمندان و فلاسفه براى شناخت روح هيچ زمانى متوقّف نشده است؛ و در پرتو آن از رازهائى پرده بر داشته اند، ولى هنوز چهره اسرارآميز روح دگرگون نگرديده و سؤالات بدون جواب در اين زمينه بسيار است.

به همين دليل يكى از نشانه هاى مهم علم و حكمت و تدبير پروردگار همين آفرينش روح انسان است.

آيات قرآن نيز روى اين پديده بزرگ جهان هستى تكيه كرده؛ و با اهميّت فراوان از آن ياد نموده است.

در اين راستا به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها- فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها(1)

2- و يَسئَلُونَكَ عَنِ الرُّوْحِ قُلِ الرُّوْحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى وَ ما أُوْتِيْتُمْ مِنَ الْعِلْمِ الّا قَلِيْلًا(2)

3- وَ اذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائكِةِ انِّى خالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمأٍ مَسْنُوْنٍ- فَاذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيْهِ مِنْ رُوْحِى فَقَعُوا لَهُ ساجِدِيْنَ(3)

4- ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ


1- سوره شمس، آيات 7 و 8.
2- سوره اسراء، آيه 85.
3- سوره حجر، آيات 28 و 29.

ص: 112

الْخالِقِيْنَ(1)

5- اللّهُ يَتَوفىَّ حِيْنَ مَوْتِها وَ الَّتى لَمْ تَمُتْ فى مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتى قَضى عَلَيْها الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ اْلأُخْرى الى أَجَلٍ مُسَمَّى انَّ فى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُوْنَ(2)

ترجمه:

1- «سوگند به نفس آدمى، و آن كس كه آن را منظم ساخته- سپس فجور و تقوى (خير و شر) را به او الهام كرده است.»

2- «از تو درباره «روح سؤال مى كنند، بگو: روح از فرمان پروردگار من است، جز اندكى از دانش به شما داده نشده است؟»

3- «به خاطر بياور، هنگامى را كه پروردگارت، به فرشتگان گفت: من بشر را از گل خشكيده اى كه از گل بدبوئى گرفته شده خلق مى كنم- هنگامى كه آن را منظم ساختم و از روح خود (يك روح شايسته بزرگ) در او دميدم، همگى براى او سجده كنيد.»

4- «سپس «نطفه» را به صورت «علقه» (خون بسته) و «علقه» را به صورت «مضغه» (چيزى شبيه گوشت جويده) و «مضغه» را به صورت «استخوان هايى» در آورديم، بعد او را آفرينش تازه اى بخشيديم، جاويد و پر بركت است خدائى كه بهترين خلق كنندگان است.»

5- «خداوند، ارواح را بهنگام «مرگ»، قبض مى كند، و ارواحى را كه نمرده اند نيز، به هنگام خواب مى گيرد، سپس ارواح كسانى را كه فرمان مرگ آنها را صادر كرده نگه مى دارد، و ارواح ديگرى را (كه بايد زنده بمانند) باز مى گرداند، تا سر آمد معيّنى، در اين امر نشانه هاى روشنى است (از عظمت


1- سوره مؤمنون، آيه 14.
2- سوره زمر، آيه 42.

ص: 113

و قدرت خدا) براى كسانى كه تفكر مى كنند.»

شرح مفردات

«رُوْح» در اصل به معنى نفس كشيدن و دميدن است؛ و بعضى از ارباب لغت معتقدند كه «روح» در اصل از «ريح» مشتق شده كه به معنى باد و نسيم هوا است؛ و از آنجا كه روح انسان يعنى همان گوهر مستقل و مجردى كه سرچشمه حيات و تفكّر و انديشه است، جوهر لطيفى است كه از نظر تحرّك و حيات بخش بودن همچون نَفَس و نسيم است اين واژه در آن به كار رفته است. به علاوه پيوند روح با بدن رابطه نزديكى با نفس كشيدن دارد؛ لذا اين كلمه در مورد روح انسان استعمال شده است.

بعضى معتقدند معنى اصلى اين مادّه ظهور و جريان يك امر لطيف است، خواه در عالم جسم باشد يا در عالم جان و معنى؛ و به همين دليل به ظهور مقام نبوّت و جريان وحى و تجلّى نور حق نيز اين كلمه اطلاق شده است.

«رَوْح» (بر وزن قوم) كه به معنى سرور و شادى و آسايش و نجات از غم و اندوه است نيز از همين معنى گرفته شده؛ همچنين به الطاف و رحمت الهى «رَوْح اللَّه» گفته مى شود.

واژه «رَيْحان» كه در كلام عرب به گل اطلاق مى شود به خاطر بوى خوش و راحت بخش و نسيم معطّر آن است.

واژه «رَواح» به معنى طرف غروب است كه حيوانات براى استراحت به جايگاه خود باز مى گردند.

به هر حال موارد استعمال اين واژه در قرآن مجيد بسيار متنوّع است؛ گاه به معنى فرشته وحى، و گاه به معنى فرشته بزرگى كه از فرشتگان خاصّ خدا است (يا مخلوقى برتر از فرشتگان) آمده، و گاهى به نيروى معنوى الهى كه مؤمنان را با آن تقويت مى كند آمده است.

زمانى نيز به معنى روح انسانى آمده كه در آيات فوق به آن اشاره شده است.(1)


1- مفردات راغب، لسان العرب، مجمع البحرين، و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 114

«نَفْس» به گفته راغب در مفردات به معنى روح است، و گاه به معنى ذات شى ء مى آيد، و «نَفَس» (بر وزن قفس) به معنى هوائى است كه از طريق دهان در بدن انسان داخل يا خارج مى شود.

اين واژه «نَفْس» بر خون نيز اطلاق شده، چرا كه اگر خون از بدن انسان به مقدار زيادى بيرون رود روح از او جدا مى شود؛ و گاه اين واژه به تمام وجود انسان نيز اطلاق مى گردد.

به هر حال يكى از معانى معروف «نفس» همان روح است كه در قرآن مجيد مراتبى براى آن ذكر شده:

1- «نَفْس امّارة» كه انسان را به بدى ها فرمان مى دهد: انَّ النَّفْسَ لَامّارَةٌ بِالسُّوءِ(1)

2- «نفس لَوّامة» كه گاه مرتكب گناهى شده و پشيمان مى گردد و خويشتن را سرزنش مى كند وَ لا اقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوامَةِ(2)

3- «نفس مطمئنة» نفسى كه به مرحله آرامش و اطمينان رسيده، و كاملًا مطيع فرمان خدا و مشمول عنايات او است: يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِى الى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً(3)

تفسير و جمع بندى
روح اعجوبه عالم خلقت

در نخستين آيه مورد بحث سوگند به روح آدمى و خالق روح خورده شده است.

همان خداوندى كه روح را آفريد و قواى روحى انسان را تنظيم كرد، از


1- سوره يوسف، آيه 53.
2- سوره قيامت، آيه 2.
3- سوره فجر، آيه 27.

ص: 115

حواس ظاهر گرفته كه مقدمه ادراكات روح اند تا نيروى تفكّر، حافظه، تخيّل، ادراك، ابتكار، اراده و تصميم وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها

پس از تنظيم اين قوى طرق هدايت را به او آموخت «و راه فجور و تقوا را به او نشان دارد» فَأَلْهَمَها فُجُوْرَها وَ تَقْواها

با اينكه قواى روحى انسان بسيار متنوّع و فراوان است ولى از ميان تمام آنها قرآن در اينجا روى مسأله الهام، فجور، و تقوا (درك حسن و قبح) انگشت گذارده؛ چرا كه اين مسأله در سرنوشت انسان و خوشبختى و بدبختى او فوق العاده مؤثّر است.

كراراً گفته ايم هميشه سوگند دليل بر اهميّت و عظمت است؛ هم اهميّت موضوع قسم و هم مقسم له و مخصوصاً سوگندهاى قرآن براى وادار كردن انسان ها به انديشه بيشتر در آيات عظمت الهى است.

به علاوه در اين آيه «نفس» به صورت نكره ذكر شده؛ كه در اينگونه موارد براى تأكيد و اهميّت موضوع يا كثرت آن است.(1)

***

دومين آيه اشاره به سؤالى مى كند كه از سوى جمعى از مشركان يا اهل كتاب مطرح شده بود. آنها خدمت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيدند و سؤالاتى از جمله درباره روح كردند؛ همان گونه كه قرآن مى فرمايد: «از تو درباره روح سؤال مى كنند» وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوْحِ

سپس قرآن به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد. «به آنها بگو روح از فرمان پروردگار من است» قُلِ الرُّوْحُ مِنْ أمْرِ رَبِّى.

اين پاسخ سربسته، اشاره اى پر معنى به اسرارآميز بودن اين پديده بزرگ عالم هستى است؛ و براى اينكه كسى نگويد چرا تمام اسرار روح بازگو نشده است؟ در پايان آيه مى افزايد: «جز اندكى از علم و دانش به شما داده نشده است»! وَ ما اوْتيْتُمْ مِنَ الْعِلْمِ الّا قَلِيْلًا.


1- تفسير روح البيان، جلد 10، صفحه 442 و روح المعانى، جلد 30، صفحه 142- بعضى از مفسّران نيز احتمال داده اند كه« نفس» در آيه بالا اشاره به روح و جسم هر دو مى باشد، هر چند جمله( فالهمها فجورها و تقواها) تناسب بيشترى با روح دارد؛ و همچنين آيه( قد افلح من زكاها) ...

ص: 116

و با اين علم قليل و دانش اندك جاى تعجّب نيست كه از اسرار روح آگاه نشويد. (مخصوصاً در آن زمان و در آن محيط)

در بعضى از روايات از ابن عباس نقل شده است كه قريش بعضى از سران خود را به سراغ دانشمندان يهود در مدينه فرستادند، و گفتند: از آنها درباره محمد سؤال كنيد، چرا كه آنها اهل كتاب اند و اطلاعاتى دارند كه نزد ما نيست.

آنها به مدينه آمدند و از دانشمندان يهود سؤال كردند؛ آنها يهود در پاسخ گفتند:

سه مطلب را از او سؤال كنيد: داستان اصحاب كهف، ذى القرنين، و مسأله روح.

اگر پاسخ همه آنها را داد، و يا از پاسخ همه ساكت شد، پيامبر نيست؛ ولى اگر بعضى را پاسخ گفت و در برابر بعضى سكوت كرد او پيامبر است.

سران قريش به مكه برگشتند و سؤالات را مطرح كردند؛ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شرح مبسوطى درباره ذى القرنين و اصحاب كهف بيان فرمود ولى درباره سؤال از روح تنها به همين پاسخ سربسته، به فرمان خدا، قناعت كرد.(1) اگر چه درباره معنى روح در آيه فوق، هم در روايات معصومين عليهم السلام و هم كلمات مفسّران، تفسيرهاى مختلفى وارد شده؛ ولى غالب اين تفسيرها با هم منافاتى ندارد و قابل جمع است، و روح انسانى از جمله مفاهيمى است كه در مدلول آيه فوق داخل است.(2)

***

در سومين آيه سخن از گفتگوى خداوند با فرشتگان است كه درباره آفرينش بشر گفتگو مى كند. در آن هنگام كه به آنها خطاب كرد و فرمود: «من انسانى را از خاك خشكيده اى كه از گل تيره رنگ بدبوئى گرفته شده مى آفرينم، و بعد از آنكه جسم او را نظام بخشيدم و از روح خودم در او دميدم در برابر او


1- روح المعانى، جلد 15، صفحه 241.
2- در تفسير الميزان اقوال متعدّدى در اين زمينه نقل شده؛ از جمله اينكه منظور از« روح» همان روحى است كه در آيه شريفه( يوم يقوم الروح و الملائكة صفاً) آمده ديگر اينكه منظور جبرئيل است و بعضى گفته اند منظور قرآن است، و آخرين تفسير اين است كه منظور روح انسانى است سپس مى افزايد متبادر از اطلاق روح، همين است.

ص: 117

سجده كنيد.»

در اين آيه دو نكته جلب توجّه مى كند: نخست اضافه روح انسان به خداوند است مى فرمايد: از روح خودم، كه اين دليل بر نهايت عظمت و اهميّت روح انسانى است، و به اصطلاح از قبيل اضافه تشريفيه است، مانند: «بيت اللَّه» (خانه خدا) و «شهر اللَّه» (ماه خدا) كه اشاره به اهميّت خانه كعبه و عظمت ماه مبارك رمضان است؛ وگرنه همه جا خانه او و همه ماه ها ماه او است.

ديگر امر به سجده تمام فرشتگان در برابر آدم عليه السلام بعد از نفخ روح است؛ و اين دليل ديگرى است بر عظمت مقام انسان. چرا كه سجده يعنى نهايت خضوع، آن هم از ناحيه همه فرشتگان، بهترين نشانه مقام والاى آدم عليه السلام محسوب مى شود.

***

در چهارمين آيه بعد از اشاره به آفرينش نطفه و تطوّرات جنين و لباس هاى گوناگونى كه بر اندام اين ذرّه بى مقدار در مراحل مختلف مى پوشاند لحن سخن را تغيير داده مى فرمايد: «سپس ما آفرينش جديد به انسان داديم»: ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَر.

تعبير به «إِنْشاء» «ايجاد» در اين مرحله برخلاف مراحل قبل كه تعبير به خلقت شده است، به اضافه تعبير به «ثُمّ» كه معمولًا براى فاصله به كار مى رود؛ دليل بر اين است كه آفرينش در اين مرحله كاملًا با مراحل قبل تفاوت داشت، و اين نشان مى دهد كه منظور همان آفرينش روح است كه بعد از تكامل جسم به آن تعلّق مى گيرد.

جالب اينكه تعبير به خَلْقاً آخَرَ: «آفرينش ديگرى» مى كند كه تعبيرى است اسرارآميز و سربسته، برخلاف تعبيرات قبل كه سخن از «نطفه» و «علقه» و «مضغة» و «عظام» و «لحم» به ميان آورده كه همه مفاهيمى است شناخته شده، و اين نيز دليل ديگرى است بر تفاوت مرحله اخير با مراحل قبل.

عجب اينكه بعضى از مفسّران تفسيرهايى براى اين آفرينش جديد ذكر

ص: 118

كرده اند كه ابداً با روح آيه سازگار نيست. از جمله اينكه منظور از انْشاء خَلق آخر روئيدن دندان ها و موهاى بدن است!(1) در حالى كه هيچگونه تناسبى با تعبيرات آيه ندارد و مسلّماً روئيدن دندان ها و موها هرگز از نظر اهميّت در رديف ساير تطوّرات مختلف جنين نخواهد بود.

در پايان آيه جمله عجيب ديگرى آمده است كه نشانه ديگرى بر اهميّت فوق العاده خلقت انسان در مرحله اخير يا مجموع اين مراحل است؛ مى فرمايد: فَتَبارَكَ اللَّهُ أحْسَنُ الْخالِقِينَ آفرين بر آن علم و حكمتى كه اين همه استعداد و شايستگى را در چنان موجود ناچيزى آفريده و آفرين بر او و بر خلقت بى نظيرش.

«تبارك» از مادّه «برك» (بر وزن برگ) به معنى سينه شتر است؛ و از آنجا كه وقتى شتر سينه بر زمين مى نهد داراى نوعى ثبات مى شود اين واژه به معنى ثبات و دوام آمده است؛ و از آنجا كه هر نعمتى مداوم باشد داراى اهميّت بيشترى است چنين نعمت هايى را با بركت مى نامند.

به كار رفتن اين واژه در مورد خداوند اشاره به عظمت و ثبات و جاودانگى ذات پاك او است.

***

در پنجمين و آخرين آيه مورد بحث، اشاره به مسأله بقاء روح مى كند؛ با اين تعبير كه مى گويد: «خداوند ارواح را به هنگام مرگ مى گيرد و قبض مى كند» اللَّهُ يَتَوَفَّى اْلأَنْفُسَ حِيْنَ مَوْتِها

با توجّه به اينكه «توفى» به معنى قبض كردن و دريافت كامل است و «انفس» به معنى ارواح مى باشد؛ روشن مى شود كه در حال مرگ روح به طور كامل به فرمان خدا از بدن جدا مى شود، ولى به هنگام خواب اين جدايى به طور ناقص صورت مى گيرد وَ الَّتِى لَمْ تَمُتْ فى مَنامِها


1- اين احتمال در تفسير روح المعانى، جلد 18، صفحه 14 و تفسير قرطبى، جلد 7، صفحه 4502 از بعضى از مفسّران نقل شده است.

ص: 119

سپس به عدم بازگشت بعضى از ارواح در حال خواب و بازگشت بعضى ديگر تا سرآمد و اجل معيّنى، اشاره كرده؛ و مى افزايد: «در اينها نشانه هايى است كاز عظمت و قدرت خداوند براى كسانى كه تفكر و انديشه مى كنند»:

انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُوْنَ(1)

از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه انسان تركيبى از روح و جسم است؛ و روح گوهر غير مادّى است، و خواب مرحله ضعيفى از مرگ و ضعيف شدن رابطه روح و جسم است.

همچنين استفاده مى شود كه مرگ به معنى فنا و نابودى نيست؛ بلكه نوعى بقا و ادامه حيات است.

نتيجه اينكه: روح انسانى با تمام قوا و نيروهايش كه از پيچيده ترين و شگفت انگيزترين پديده هاى جهان هستى است از نشانه هاى بزرگ خدا است.

حال چگونه ممكن است خالق اين همه علم و قدرت و فكر و انديشه و ذوق و ابتكار و اراده و تصميم، طبيعت بى شعورى باشد كه فاقد هرگونه علم و فكر و انديشه و ابتكار است.

بلكه به عكس اين قطره ها و جويبارهاى كوچك نشانه وجود اقيانوس بزرگى است كه اينها همگى از آن سرچشمه گرفته، و اين شعاع هاى كمرنگ پرتوى از آن آفتاب بزرگ است.

***

توضيحات
1- قواى ظاهر و باطن روح

قدما براى روح آدمى پنج قوه ظاهر، و پنج قوه باطن شمرده اند. قواى ظاهر:


1- فخررازى در تفسيرش در ذيل اين آيه مى گويد: خداوند حكيم پيوند روح آدمى را با جسم او به سه گونه تنظيم كرده است: گاهى پرتو روح به جميع اجزاى ظاهر و باطن بدن مى افتد و اين حالت بيدارى است، و گاه از ظاهر گرفته مى شود و در باطن باقى است و اين حالت خواب است، و گاه پرتوش از ظاهر و باطن برچيده مى شود و اين حالت مرگ است.

ص: 120

حس بينايى، شنوايى، بويايى، چشايى، و لامسه است كه دريچه هاى روح انسان به عالم محسوسات، و رابطه ميان آن گوهر مجرد و جهان مادّه است.

هريك از اين قوا خود جهانى گسترده و اسرارآميز است، و ابزارهاى آنها كه همان چشم و گوش و زبان و غدّه هاى بينى و اعصاب پراكنده در سرتاسر پوست بدن مى باشد؛ هريك آيتى از آيات خدا است و دنيائى از علم و حكمت را در خود جاى داده است.

قواى باطن را فلاسفه پيشين نيز پنج قوه شمرده اند:

1- حس مشترك

2- خيال كه حافظه حس مشترك محسوب مى شود.

3- قوّه واهمه كه مفاهيمى همچون دوستى و دشمنى را ادراك مى كند.

4- قوّه حافظه كه ادراكات واهمه را در خود حفظ مى كند.

5- قوّه متخيّله كه مفاهيم و صورت هاى جزئيه خزانه خيال و حافظه را مورد تصرّف قرار مى دهد و صورت هاى دلخواه را كه در خارج وجود ندارد ترسيم مى كند.

هريك از اين قواى پنجگانه نيز براى خود عالمى است اسرارآميز.

ولى دانشمندان و فلاسفه امروز قواى ظاهر را به پنج قوّه معروف محدود مى كنند و قواى باطن را بيش از پنج قوّه اى كه ذكر شد، مى دانند. آنها براى نفس انسان قواى فراوانى قائل اند و روح آدمى را خزانه عجيبى مى دانند كه نيروهاى بسيار متنوّع و ذوق ها و استعدادها و ادراكات بى شمارى دارد كه افراد انسان در آن متفاوت اند.

روانشناسى و روانكاوى امروز به نواحى مرموز و تاريك روح انسانى نيز پنجه افكنده و از جمله جهان تازه و اسرارآميزى بنام ضمير مخفى يا وجدان ناخودآگاه را كشف كرده و شگفتى هاى بيشترى از اين موجود مرموز را در معرض ديد انسان ها قرار داده است.

***

ص: 121

2- روح پديده اسرارآميز جهان هستى

با اينكه قرآن مجيد به هنگام ذكر آيات الهى، (اعم از آفاقى و انفسى) مربوط به آسمان و زمين و گياهان و حيوانات، بسيارى از جزئيات آنها را شرح مى دهد، ولى هنگامى كه به مسأله روح مى رسد تنها مى گويد: قُلِ الرُّوْحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى: «بگو روح از فرمان پروردگار من است، و علم شما براى فهم اسرار آن ناچيز است» وَ ما أُوَّتِيْتُمْ مِنَ الْعِلْمِ الّا قَلِيْلًا

يا مى گويد: «قسم به كسى كه جان آدمى را نظام بخشيد» وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها يا تعبير به انشاء خلق ديگر كرده، مى گويد: «بعد از تكامل نطفه ما آفرينش جديدى به انسان داديم»: ثُمُّ انْشَأناهُ خَلْقاً آخَرَ

يا اينكه روح را به خودش نسبت مى دهد و مى گويد: وَ نَفَخْتُ فِيْه مِنْ رُوحِى.

همه اين تعبيرات حاكى از آن است كه آفرينش روح با آفرينش ساير موجودات متفاوت است؛ و اين نيست مگر به خاطر پيچيدگى مسأله روح و اسرار فوق العاده آن.

***

3- فعاليّت هاى مختلف روح

ما فعاليّت هاى روحى و فكرى فراوانى داريم، چه در بخش خود آگاه و چه در بخش ناخودآگاه؛ كه هر كدام مى تواند موضوع بحث جداگانه اى در كتاب هاى فراوانى واقع شود. (و غالباً هم واقع شده است.)

قسمتى از اين فعاليّت ها به شرح زير است:

الف- انديشيدن

براى راه يابى به مجهولات يا به تعبير فلاسفه: حركت فكر به سوى مبادى، و سپس حركت ديگرى از مبادى به سوى مقصود و مراد.

ص: 122

ب- ابتكار

براى حل مشكلات پيش بينى نشده زندگى، و مقابله با حوادث گوناگون، و رفع نيازمندى هاى مختلف، و ابداعات و اكتشافات و اختراعات.

ج- حافظه

براى نگهدارى انواع معلوماتى كه از طريق حس يا تفكّر و انديشه براى انسان حاصل شده؛ و طبقه بندى، و بايگانى آنها و سپس يادآورى به هنگام لزوم.

د- تجزيه و تحليل مسائل

براى پيدا كردن علل و ريشه هاى حوادث از طريق جدا كردن مفاهيم ذهنى از يكديگر، و سپس تركيب آنها با هم و رسيدن به علل و نتائج حوادث.

ه- تخيّل

يعنى ايجاد صورت هاى ذهنى كه احياناً در خارج وجود ندارد به عنوان مقدمه اى براى فهم مسائل جديد.

و- اراده و تصميم

براى انجام كارها، يا متوقّف ساختن، و يا دگرگون كردن آنها.

ز- ادراكات فطرى و عقلانى

كه پايه اى براى استدلالات نظرى و غير بديهى است.

ح- عشق ورزيدن، دوست داشتن، دشمنى با دشمنان و ده ها پديده ديگر روحى كه در اعمال انسانى اثرات مثبت يا منفى دارد.

البته اينها مسائلى جدا از يكديگر نيستند؛ بلكه همه آنها در درون روح انسان متمركزاند؛ امواجى هستند از اين اقيانوس بى كران، و انوارى هستند از اين خورشيد فروزان.

اينها است كه نشان مى دهد روح آدمى برترين آيت خدا و مهمترين نشانه هاى او است.

اينكه قرآن مجيد در آيه 21 سوره ذاريات مى گويد: «در وجود شما (يا در

ص: 123

درون روح شما) آيات و نشانه هاى خدا است، آيا نمى بينيد»؟ اشاره اى به همين واقعيّت است.

راه دور نمى رويم؛ همين حافظه انسان كه بايگانى معلومات مختلف او است به قدرى عجيب و شگفت انگيز است كه اگر ما بخواهيم صدها نفر را مأمور نگهدارى و بايگانى معلومات خود كنيم محال است بتوانند كار حافظه را با اين سرعت و ظرافت انجام دهند.

اگر يك ساعت نيروى حافظه از ما گرفته شود زندگى كردن براى ما غير ممكن خواهد شد. نه تنها راه خانه خود را پيدا نخواهيم كرد؛ بلكه حتى براى خوردن غذا فراموش مى كنيم كه بايد لقمه را در دهان بگذاريم! همه چيز براى ما ناشناخته، نامأنوس، و مجهول و حيرت زا خواهد شد.

جوانى كه در يك حادثه رانندگى بر اثر يك ضربه مغزى تنها بخشى از حافظه خود را از دست داده بود وقتى او را به خانه اصلى اش بردند آنجا را نشناخت و مى گفت: اين اولين بارى است كه گام در اين خانه مى گذارد! و حتى مادرش را زن بيگانه اى تصور كرد، و تابلود نقاشى كه كار خود او بود كاملًا ناآشنا به نظر مى رسيد و مى گفت: اولين بارى است كه آن را مى بينم!

ما هزاران هزار موجود، و هزاران هزار انسان، و هزاران هزار مواد مختلف، و هزاران هزار خاطره و صحنه، و هزاران هزار معلومات مختلف ديگر را در بايگانى حافظه خود جاى داده ايم؛ و شگفت انگيز اينكه براى يادآورى يك خاطره بيش از يك هزارم ثانيه وقت لازم نيست تا انسان بتواند خاطره مورد نظر را كه مربوط به يك لحظه، يا يك سال، يا پنجاه سال پيش است، از ميان معلومات طبقه بندى شده بيرون آورد و مورد توجّه قرار دهد!

مخصوصاً دانشمندان به يكى از كارهاى حيرت انگيز حافظه اشاره مى كنند كه به آن معجزه حافظه نام داده اند و آن به اين شرح است:

بسيار مى شود كه انسان نام شخص يا موضوعى را فراموش كرده، سپس به تلاش و كوشش براى پيدا كردن آن مى پردازد؛ و قفسه هاى بايگانى حافظه را

ص: 124

يكى پس از ديگرى زير و رو مى كند.

خوب، اگر انسان آن اسم يا آن موضوع را مى داند، چرا دنبالش مى گردد؟ و اگر نمى داند چگونه دنبال چيزى كه نمى داند مى گردد؟ آيا ممكن است انسان دنبال گمشده اى بگردد كه نمى داند چيست، يا كيست؟!

با اين حال اين مطلب در مورد حافظه انسان صادق است كه به هنگام نسيان و فراموشى دنبال گمشده اى مى گردد كه نمى داند چيست؟ و ناگهان به سراغ قفسه اى مى رود كه گمشده او آنجا است و آن را مى يابد.(1)

در اينجا نكته باريكى وجود دارد كه راه حل شگفت آور مسأله در آن نهفته است؛ و آن اينكه: در اينگونه موارد انسان دنبال خود آن نام يا آن موضوع كه نمى داند چيست نمى گردد؛ بلكه براى به دست آوردن آن، مجموعه حوادثى را كه اجمالًا مى داند همراه نام مورد نظر در ذهنش جمع آورى و بايگانى شده جستجو مى كند.- زيرا حوادث مختلف به صورت مجموعى و گروهى بايگانى مى شوند- مثلًا مى داند با شخص مورد نظر كه نامش را فراموش كرده، در فلان روز و فلان محل براى نخستين بار آشنا شده است؛ فوراً پرنده آن روز و آن محل را از بايگانى حافظه مى خواهد و برق آسا آن را ورق مى زند، تا در لابلاى آن، نام شخص مورد نظر را پيدا كند.

اين سخن را با كلامى از امام صادق عليه السلام كه در توحيد مفضّل آمده است پايان مى دهيم. فرمود:

«اى مفضّل! در اين قوا و نيروهايى كه در نفس و روح آدمى است، بينديش:

در تفكّر و وهم و عقل و حافظه و غير اينها. اگر از ميان همه اينها حافظه به تنهايى از دست رود حال انسان چگونه خواهد بود؟ و چه اختلالاتى در امر معاش و تجارت رخ مى دهد؟ اگر نتواند آنچه را كه به نفع او يا به زيان او است حفظ كند، و همچنين اگر آنچه را گرفته، و آنچه را داده، آنچه را ديده، و آنچه را شنيده، آنچه را گفته و آنچه درباره او گفته اند، همه اينها را فراموش كند، چه


1- اقتباس از كتاب حافظه، از سرى چه مى دانم.

ص: 125

خواهد شد؟

در صورت فراموشكارى اگر هزاران بار از جادّه اى برود باز هم آن را پيدا نمى كند، و اگر در تمام عمر درسى بخواند چيزى فرا نمى گيرد، و به هيچ دين و مذهبى نمى تواند عقيده پيدا كند، و از هيچ تجربه اى نمى تواند بهره گيرد، و نه از هيچ حادثه اى عبرت بيندوزد؛ بلكه سزاوار است كه نام انسانيّت به كلّى از او برداشته شود!»

سپس امام افزود: «از نعمت حافظه بالاتر نعمت فراموشى است. (فراموشى در موارد معيّن) اگر نسيان و فراموشى نبود يك مصيبت كه در زندگى انسان رخ مى داد براى هميشه او را داغدار مى كرد؛ حسرت و اندوهش هرگز پايان نمى يافت و با يادآورى آفات و مشكلات هيچ نعمتى در دنيا براى او گوارا نبود.»(1)

4- مقايسه مغز انسان ما مغزهاى الكترونيكى

گاه بعضى از ناآگاهان، ساختمان روح و فكر و مغز انسان را با ساختمان مغزهاى الكترونيكى مقايسه مى كنند؛ در حالى كه تفاوت اين دو با هم از تفاوت هواپيماى بازيچه كودكان با يك هواپيماى غول پيكر واقعى بيشتر است! توضيح اينكه:

فعاليّت مغزهاى الكترونيكى تنها در محدوده حافظه آنها است، و حافظه آنها همان چيزى است كه انسان به آنها تغذيه مى كند، و لذا در ماوراى اين حافظه محدود، مطلقاً فعاليّتى ندارند؛ در حالى كه دامنه فعاليّت مغز و فكر انسان نامحدود است.

بعلاوه مغزهاى الكترونيكى فاقد هرگونه ابتكار و انديشه در برابر يك حادثه جديد است، هر قدر حادثه ساده باشد. مانند عكس العمل نشان دادن در مقابل وزش يك باد شديد، تا چه رسد به ابتكار و خلاقيت و ابداع در مسائل


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 80 و 81( با كمى تلخيص).

ص: 126

مهم و پيچيده.

وآنگهى فرض كنيم اين دو، قابل مقايسه باشند؛ كدام عقل باور مى كند كه ساختن يك مغز الكترونيكى پيشرفته كه اعجوبه صنايع بشرى محسوب مى شود به وسيله يك انسان بى سواد و يا حتى كور و كر و ديوانه انجام گرفته باشد.

آيا طبيعت بى روح، و فاقد عقل و تفكّر و ابتكار، مى تواند پديد آورنده روح و عقل و ابتكار باشد؟ اينجا است كه مى گوئيم در درون روح انسان هزاران آيه از آيات پروردگار و نشانه از نشانه هاى او است.

***

5- اصالت و استقلال روح

گرچه در بحث هاى مربوط به آيات و نشانه هاى الهى براى ما تفاوتى نمى كند كه روح و فكر آدمى گوهرى مستقل و مجرّد از مادّه باشد، يا وابسته و از آثار آن.- همان دعواى معروفى كه ميان فلاسفه الهى و ماترياليست ها است.- ولى بدون شك هرگاه اصالت و استقلال روح اثبات شود اين آيت الهى درخشندگى و جاذبه بيشترى خواهد داشت.

مادّى ها اصرار دارند كه روح و فكر را از خواص فيزيك و شيميائى سلّول هاى مغزى بدانند كه با نابود شدن جسم به كلّى از ميان مى رود؛ در حالى كه روح و فكر آدمى پديده هايى دارد كه با تفسيرهاى مادّى هرگز قابل توجيه نيست.

مثلًا هركس در خود واقعيّتى به نام من مى يابد كه از آغاز تا پايان عمر يك واحد بيشتر نيست. من از كودكى تا كنون يك نفر بيشتر نبودم، من همان شخص ام، و تا آخر عمر نيز همان شخص باقى خواهم بود، البته درس خوانده ام، با سواد شده ام، و به همين نسبت تكامل يافته ام، ولى يك آدم ديگر نشده ام بلكه همان شخص سابق هستم.

ص: 127

در حالى كه اگر اجزاء مادّى بدن را در نظر بگيريم، مى بينيم كه تمام اين ذرّات در حال دگرگونى و تعويض اند، و تقريباً در هر هفت سال يكبار تمام سلّول هاى بدن عوض مى شوند. يعنى يك انسان هفتاد ساله ده بار اجزاء مادّى جسم او عوض شده است؛ با اينكه «من» او (شخصيت انسانى او) همچنان ثابت است، و اين نشان مى دهد كه واقعيت «من»، حقيقتى است ماوراى مادّه كه با دگرگونى هاى مادّه عوض نمى شود.

بعلاوه ما در ذهن خود حقايقى را تصوّر مى كنيم كه هزاران هزار مرتبه از مغز و سلّولهاى مغزى ما بزرگ ترند، تصوّر آسمان ها، كهكشان ها، خورشيد و ماه، اين تصويرهاى بزرگ محال است در بخش مادّى وجود ما باشد، و راهى جز آن ندارد كه در بخش غير مادّى يعنى روح منعكس گردد، چرا كه بخش مادّى يعنى مغز، موجود كوچكى بيش نيست.

از اين گذشته پديده هاى مادّى همه قابل تجزيه و تقسيم اند در حالى كه در ميان مفاهيم ذهنى ما مفاهيمى وجود دارد كه هرگز قابل تجزيه نيست.

خاصيّت واقع نمائى و آگاهى از جهان بيرون از وجود ما كه در علوم و دانش هاى ما وجود دارد واقعيّتى است كه از طريق خواص فيزيك و شيميايى مغز قابل توجيه نيست.

اين دلائل چهارگانه و دلائل روشن ديگر به خوبى نشان مى دهد كه روح ما گوهرى مستقل و مجرّد از مادّه است.(1)

***

6- ويژگى هاى روح در قرآن مجيد

از آيات قرآن مجيد، مشخصات و ويژگى هاى زير براى روح آدمى استفاده مى شود:


1- براى شرح بيشتر به جلد 12 تفسير نمونه، صفحه 261 تا 269 ذيل آيه 85 سوره اسراء مراجعه فرمائيد.

ص: 128

الف- روح آدمى داراى استقلال است و بعد از جدا شدن از بدن باقى مى ماند، آيه اللَّهُ يَتَوَفّى اْلأَنْفُسَ ...(1) گواه بر اين حقيقت است.

ب- روح آدمى بعد از جدا شدن از بدن ممكن است در عالم برزخ از انواع نعمت هاى الهى متنعّم، و يا معذّب به عذاب هاى دردناك باشد: آيه حيات شهيدان(2) و آيه عذاب آل فرعون(3) گواه بر اين معنى است.

ج- ساختمان روح با جسم تفاوت بسيار دارد؛ همانگونه كه در آيات مورد بحث خوانديم كه خداوند روح را از عالم أَمْر و آفرينش آن را ايجاد خلقى آخر معرفى مى كند.(4)

د- آگاهى انسان از چگونگى روح و اسرار آن بسيار ناچيز است، آيه 85 سوره اسراء وَ ما أُوِتيْتُمْ مِنَ الْعِلمِ الّا قَلِيْلًا شاهد اين مدّعا است.

ه- رابطه روح با جسم در حال خواب ضعيف مى شود و در حال مرگ به كلّى قطع مى گردد.(5)

و- در مجموع، روح و پديده هاى روحى آيات مهمّى از عظمت خدا و وسيله مهم معرفة اللَّه است، انَّ فى ذلِكَ لآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُوْنَ(6)

***

7- آخرين سخن درباره روح

بحث روح از آن گسترده تر و دامنه دارتر است كه بتوان تمام ابعاد آن را در اين گفتار فشرده بيان كرد؛ و اگر هم بخواهيم عنان قلم را رها كنيم از بحث تفسيرى خارج خواهيم شد، لذا براى توضيح بيشتر مى توانيد به كتب فلسفى و كلامى و روائى مراجعه كنيد. در تفسير نمونه نيز بحث هاى فراوانى در اين


1- سوره زمر، آيه 42.
2- سوره آل عمران، آيه 169.
3- سوره غافر، آيه 46.
4- سوره اسراء، آيه 85 و سوره مؤمنون، آيه 14.
5- سوره زمر، آيه 42.
6- سوره زمر، آيه 42.

ص: 129

زمينه آمده، در تفسير الميزان، جلد 1، ذيل آيه وَ لا تَقُوْلُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فى سَبِيْلِ اللَّهِ امْواتٌ(1) نيز بحثهاى مشروح و مبسوطى ديده مى شود.

مرحوم علامه مجلسى، 17 دليل عقلى و نقلى براى اثبات اين مطلب كه حقيقت انسان فقط اين جسم نيست اقامه كرده است.(2)

همچنين همان كتاب از قول محقّق كاشانى 14 قول درباره حقيقت روح ذكر مى كند.(3)

اين بحث را با حديث جالبى از اميرمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم.

در روايتى از آن حضرت نقل شده است كه فرمود: «الرُّوْحُ فى الجَسَدِ كَالْمَعْنى فى الَّلفْظِ»: «روح در بدن آدمى همچون معنى در لفظ است».(4) يكى از دانشمندان به نام صفدى مى گويد: من مثالى درباره روح از اين مثال زيباتر و گوياتر نديدم. آرى روح همچون معنى است و جسم همچون لفظ است!


1- سوره بقره، آيه 154.
2- بحارالانوار، جلد 58، صفحه 6 تا 10.
3- بحار الانوار، جلد 58، صفحه 75.
4- سفينة البحار، جلد 1، صفحه 537، ماده« روح».

ص: 130

5- نشانه هاى او در هدايت فطرى و غريزى انسان و حيوان
اشاره:

نه فقط انسان ها كه بسيارى از جانداران ديگر با يك سلسله علوم و دانش هاى فطرى و غريزى از مادر متولّد مى شوند. دانش هايى كه براى فرا گرفتن آن مسلّماً معلّمى وجود نداشته، و محصول و نتيجه تجربه و آزمايش نيست؛ بلكه معلّم نخستين، آنها را از همان آغاز به طرز اسرارآميز و اعجاب آورى در عمق وجود انسان و ساير حيوانات جاى داده است.

مطالعه اين دانش ها و آگاهى ها و هدايت هاى فطرى و غريزى آيات عظيمى از عظمت خداوند، و نشانه هاى روشنى بر علم و قدرت او است.

با اين اشاره كوتاه به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- قالَ رَبُّنَا الَّذِىْ أَعْطى كُلِّ شَى ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى(1)

2- ألَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ- وَ لِساناً وَ شَفَتَيْنِ- وَ هَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ(2)

3- فَأَلْهَمَها فَجُوْرَها وَ تَقْواها(3)

4- فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّيْنِ حَنِيْفاً فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيْلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدَّيْنُ الْقَيِّمُ وَلِكنَّ اكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُوْنَ(4)

5- الَّذِى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ- عَلَّمَ اْلأَنْسانَ مالَمْ يَعْلَمْ(5)


1- سوره طه، آيه 50.
2- سوره بلد، آيات 8- 10.
3- سوره شمس، آيه 8.
4- سوره روم، آيه 30.
5- سوره علق، آيات 4 و 5.

ص: 131

6- الرَّحْمنُ- عَلَّمَ الْقُرانَ- خَلَقَ الْانِسانَ- عَلَّمَهُ الْبَيانَ(1)

7- فَذَكِّرْ انَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ(2)

ترجمه:

1- «موسى گفت: پروردگار ما كسى است كه به هر موجودى آنچه را لازمه آفرينش او بود داد، و سپس رهبرى كرد.»

2- «آيا ما براى او (انسان) دو چشم قرار نداديم؟- و يك زبان و دو لب؟

- و او را به خير و شرش هدايت ننموديم.»

«سپس (بعد از تكميل آفرينش انسان) فجور و تقوى (آگاهى بر شرّ و خير) را به او الهام كرد.»

4- «روى خود را متوجّه آئين خالص پروردگار كن. اين فطرتى است كه خداوند انسان ها را بر آن آفريده، دگرگونى در آفرينش خدا نيست، اين است دين و آئين محكم و استوار، ولى اكثر مردم نمى دانند.»

5- «همان كسى كه به وسيله قلم تعليم نمود، و به انسان آنچه را نمى دانست ياد داد.»

6- «خداوند رحمان- قرآن را تعليم فرمود- انسان را آفريد- و به او سخن گفتن را تعليم داد.»

7- «پس تذكّر ده، تو فقط «تذكّر» دهنده اى.»

***

تفسير و جمع بندى
استاد ازل!

در نخستين آيه مورد بحث گفتگوى موسى بن عمران در برابر فرعون مطرح است كه وقتى از او و برادرش هارون سؤال مى كند: اين پروردگار شما كه


1- سوره رحمن، آيات 1- 7.
2- سوره غاشيه، آيه 21.

ص: 132

به سوى او دعوت مى كنيد كيست؟ او بلافاصله در جواب مى گويد: «پروردگار ما همان كسى است كه آفرينش خاصّ هر موجودى را به او عطا كرد، سپس هدايت فرمود: قالَ رَبُّنَا الَّذِى أَعْطى كُلَّ شَى ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى.

روشن است هر موجودى براى هدفى ساخته شده، و هر كدام از گياهان و حيوانات، اعم از پرندگان و حشرات و حيوانات صحرا و دريا، هر كدام براى محيط ويژه اى آفريده شده اند؛ و به خوبى مى بينيم كه هماهنگى كامل با محيط خود دارند، و آنچه مورد نياز آنها است در اختيارشان قرار داده شده است. اين در مرحله آغاز خلقت.

اما در مرحله هدايت تكوينى به وضوح مى بينيم كه هيچ موجودى بعد از آفرينش به حال خود رها نشده؛ بلكه با هدايت مرموزى به سوى اهداف خود رهبرى مى شود. بسيارى از آنها علوم و دانش هايى دارند كه مسلّماً نه از طريق تجربه شخصى و نه از طريق تعليم معلّمى، به آنها نرسيده؛ اين هدايت تكوينى و علوم و دانش ها از نشانه هاى ذات مقدّسى است كه اين جهان بزرگ را آفريده و تربيت و رهبرى مى كند.

البته اين سخن تنها مربوط به انسان نيست؛ بلكه مفاد آيه يك بحث كلّى و جامع و عمومى است كه افراد انسان را نيز شامل مى شود، و اين چيزى است ماوراى هدايت انبياء و پيامبران كه هدايت تشريعى نام دارد و مخصوص انسان ها است.

كودكى كه از مادر متولّد مى شود، بدون هيچ مقدّمه پستان مادر را به دهان مى گيرد و شيره جان او را مى مكد؛ و گاه با دست هاى كوچكش پستان را فشار مى دهد، و منابع شير را در پستان تحريك مى كند! او از كجا اين درس را آموخته كه براى ادامه حيات بايد اين راه را بپيمايد؟

او از كجا مى داند كه براى رفع نيازهايش كه توانائى بر انجام آن ندارد بهترين راه گريه است؟ گريه اى كه مادر را در خواب و بيدارى تكان مى دهد و به يارى او وا مى دارد؛ و همچنين علوم و دانش هاى ديگرى كه انسان در مقاطع مختلف

ص: 133

بدون نياز به معلّمى از آن بهره مى گيرد.

شبيه همين معنى در آيات ديگر قرآن نيز ديده مى شود: در آيه 3 سوره اعلى مى خوانيم: وَ الَّذِىْ قَدَّرَ فَهَدى «همان خداوندى كه موجودات را اندازه گيرى كرد و بعد هدايت فرمود.

***

در دومين قسمت از آيات به هنگام يادآورى نعمت هايش به انسان، بعد از اشاره به نعمت چشم ها، و زبان و لب ها، مى فرمايد: «ما او را به خير و شرش آگاه كرديم و هدايت نموديم» وَ هَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ.

«نجد» در لغت به معنى مكان مرتفع و فلات است در مقابل «تهامة» كه به سرزمين هاى پست و پائين و همسطح دريا و مانند آن گفته مى شود؛ و از آنجا كه آگاهى بر اصول خوشبختى و طرق سعادت و پيمودن اين راه همانند پيمودن زمين هاى مرتفع مشكلات و زحمت هاى فراوانى دارد، در اينجا واژه «نجد» به معنى طرق خير به كار رفته، و سپس آگاهى بر طرق شر نيز به عنوان «تغليب» در كنار آن قرار گرفته است. بنابراين معنى تحت اللّفظى آيه چنين است: «ما انسان را به آن دو سرزمين مرتفع هدايت كرديم» كه اين دو سرزمين همان طرق خير و شر است.

لذا در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه فرمود: «يا أيُّها النّاسُ! هُما نَجْدانِ: نُجْدُ الْخَيْرِ، وَ نَجْدُ الشَّرِّ، فَما جُعِلَ نَجْدُ الشَّرِّأَحَبَّ الَيْكُمْ مِنْ نَجْدِ الْخَيْرِ»: «اى مردم! دو سرزمين مرتفع وجود دارد: سرزمين خير و سرزمين شر؛ و هرگز سرزمين شر نزد شما محبوب تر از سرزمين خير قرار داده نشده.»(1)

بعضى از كوته نظران مفهوم گسترده آيه را در موضوع محدودى خلاصه كرده اند؛ و گفته اند: منظور از اين دو سرزمين مرتفع پستان هاى مادر است!


1- نورالثقلين، جلد 5، صفحه 581 و مجمع البيان و تفسير قرطبى ذيل آيات مورد بحث. نظير همين معنى از امام صادق عليه السلام نيز نقل شده است.

ص: 134

اتفاقاً در حديثى آمده است كه به على عليه السلام عرض شد جمعى از مردم مى گويند:

وَهَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ اشاره به دو پستان است. فرمود: «لا، هُما الْخَيْرُ و الشَّرُ»: «نه، منظور خير و شر است.»

البته هدايت الهى در اين زمينه از طرق مختلفى صورت مى گيرد: از طريق وجدان اخلاقى، فطرت، دلائل عقلى، و تعليمات پيامبران- يعنى انواع هدايت تكوينى و تشريعى را شامل مى شود- ولى سياق آيات بيشترى با هدايت تكوينى تناسب دارد.

***

در سومين آيه پس از سوگند به جان آدمى و آفريننده جان و روح، به مسأله الهام فجور و تقوا اشاره مى كند؛ و مى فرمايد: «خداوند فجور و تقوا را به نفس آدمى الهام كرد» فَأَلْهَمَها فَجُوْرَها وَ تَقْواها

«الْهام» از مادّه «لَهْمْ» (بر وزن فهم) به معنى بلعيدن يا نوشيدن چيزى است.(1) سپس به معنى القاء مطلب به قلب انسان از سوى پروردگار آمده است؛ گوئى قلب آن مطلب را با تمام وجود خود مى نوشد و مى بلعد. البته الهام معنى ديگرى نيز دارد و آن وحى است كه گاه در اين معنى نيز به كار رفته است.

«فجور» به معنى دريدن پرده تقوا، و ارتكاب گناهان است (از مادّه «فجر» كه به معنى شكافتن وسيع يا شكافتن تاريكى شب به وسيله سپيده صبح است.)

«تَقْوَى» نيز از مادّه «وقايه» به معنى نگهدارى است؛ و در اينجا منظور امورى است كه آدمى را از آلودگى به گناه و زشتى باز مى دارد.

روى هم رفته از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه خداوند مسأله درك حسن و قبح عقلى و فهم نيك و بد را به صورت فطرى در درون جان انسان قرار داده، تا او را در مسير سعادت و تكامل از اين طريق هدايت كند.

در حديثى از امام صادق عليه السلام در تفسير اين آيه آمده است كه فرمود: «بَيَّنَ لَها


1- لسان العرب مادّه« لهم»- بنابراين وقتى اين مادّه به باب افعال مى رود معنى بلعانيدن ونوشانيدن دارد. بعضى گفته اند الهام فقط در امر خير به كار مى رود و الهام فجور در آيه نيز به منظور پرهيز از آن است.

ص: 135

ماتَاْتِى وَ ماتْرُكُ:» «منظور اين است كه خداوند براى انسان تبيين كرد چه چيزهايى را بايد انجام دهد، و چه چيزها را بايد ترك گويد.» (يا به تعبير ديگر بايدها و نبايدها را به او آموخت.(1)

در اينكه چرا «فجور» بر «تقوا» مقدّم داشته شده؟ بعضى از مفسّران گفته اند: به خاطر آن است كه پاكى از گناه زمينه اى است براى آراسته شدن به تقوا؛ چرا كه هميشه تخليه قبل از تحليه و پاك سازى پيش از بازسازى است.(2)

به هر حال اگر درك حسن و قبح افعال براى انسان فطرى نبود؛ و مثلًا براى فهم زشتى ظلم، و خوبى عدالت و احسان، و اعمال ديگرى از اين قبيل نياز به استدلال داشت؛ مسلّماً نظام جامعه انسانى به هم مى ريخت. چرا كه در استدلالات نظرى اختلاف عقيده بسيار پيدا مى شد، و چون پايه محكم وجدانى براى اين معنى وجود نداشت هركس به خود اجازه مى داد هر كارى را انجام دهد.

آرى اين هدايت الهى در زندگى اجتماعى انسان فوق العاده سرنوشت ساز است، و اين نعمت و اين هدايت بزرگ به قدرى مهم است كه قابل مقايسه با نعمت هاى ديگر نيست.

***

در چهارمين آيه، مسأله فطرى بودن دين مطرح شده است؛ آن هم دين «حنيف» يعنى خالى از هر گونه تمايل و گرايش به سوى باطل و كجى، و پاك از هرگونه شرك و آلودگى فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلَّديْنِ حَنِيْفَاً فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها.

تعبير به «دين» با توجّه به وسعت مفهوم آن كه تمام مبانى اصول دين و حداقل كليّات فروع دين را شامل مى شود؛ نشان مى دهد كه نه تنها خداشناسى و توحيد، بلكه تمام اصول و فروع دين به طور اجمال و به صورت فطرى از


1- نورالثقلين، جلد 5، صفحه 586، حديث 7.
2- روح المعانى، جلد 30، صفحه 143.

ص: 136

همان آغاز در درون جان انسان قرار داشته، و اين هدايت تكوينى هنگامى كه با هدايت تشريعى انبياءِ هماهنگ شد مى تواند مؤثّرترين جاذبه را در انسان ايجاد كند.

بنابراين هر دعوتى كه در شريعت وجود دارد؛ ريشه آن در اعماق فطرت آدمى نهفته است. هيچ مذهبى با خواسته هاى فطرى انسان مبارزه نمى كند؛ بلكه از طريق مشروع آنها را هدايت و تكميل مى نمايد و به اين ترتيب خدا پرستى و ديندارى به عنوان هدايت تكوينى در درون جان انسان وجود دارد، و اگر انحرافى پيدا مى شود عارضى است؛ و لذا وظيفه انبياء اين است كه اين انحرافات عارضى را زائل كنند تا فطرت اصلى امكان شكوفائى يابد.

از آنجا كه ما در بحث توحيد فطرى (در جلد سوم) به خواست خدا مشروحاً درباره اين آيه سخن خواهيم گفت؛ در اينجا به همين مقدار قناعت مى كنيم.

***

در پنجمين آيه نخست از تعليم الهى به وسيله قلم سخن مى گويد؛ و سپس به طور كلّى از تعليم آدمى نسبت به مسائل كه نمى دانست مى فرمايد: «خداوند همان كسى است كه به وسيله قلم تعليم كرد، و به انسان آنچه را نمى دانست ياد داد» الَّذِىْ عَلَّمَ بِالْقَلَمِ- عَلَّمَ اْلأِنْسانَ مالَمْ يَعْلَمْ

تعليم الهى به وسيله قلم ممكن است اشاره به اين باشد كه براى نخستين بار نوشتن و خواندن به وسيله انبياى الهى صورت گرفت؛(1) و يا به خاطر آن است كه خداوند اين ذوق و استعداد را در درون روح انسان به عنوان يك هدايت فطرى ايجاد كرد كه بعد از شكوفا شدن خواندن و نوشتن ابداع گرديد و دوران تاريخ بشر با پيدايش خط شروع شد- مى دانيم مرز ميان دوران تاريخ و قبل از تاريخ همان مسأله پيدايش خط است- در هر صورت تعليم از طريق


1- جمعى از مفسّران نقل كرده اند: نخستين كسى كه به وسيله قلم نوشت آدم عليه السلام بود.( تفسير قرطبى، جلد 10، صفحه 7210 و تفسير روح البيان، جلد 10، صفحه 473).

ص: 137

قلم از طريق هدايت الهى صورت گرفته است.

جمله عَلَّمَ اْلأِنْسانَ مالَمْ يَعْلَمْ مى تواند اشاره به علوم فطرى مختلفى باشد كه خداوند در وجود انسان به يادگار گذارده؛ اعم از درك حسن و قبح و فجور و تقوى، و همچنين قضاياى بديهى كه پايه قضاياى نظرى در علوم استدلالى مى شود، و نيز آگاهى بر مبانى دين و اصول احكام الهى.

***

در ششمين آيه بعد از آنكه تعليم قرآن را به خداوند رحمان كه منبع انواع رحمت ها و كرامت ها است نسبت مى دهد؛ سخن از آفرينش انسان به ميان آورده و مى گويد: «انسان را آفريد و بيان (سخن گفتن) را به او تعليم داد» خَلَقَ اْلأنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ

«بيان» مفهوم عامى دارد كه به هر چيز آشكار كننده گفته مى شود؛ خواه انواع استدلالات عقلى و منطقى باشد كه مبيّن مسائل پيچيده است، يا خط و كتابت، و يا سخن گفتن، هر چند شاخص آنها سخن گفتن است.

مفسّران در تفسير «بَيان» احتمالات زيادى داده اند. بعضى آن را به معنى تبيين خير و شر، و بعضى حلال و حرام، و بعضى به معنى اسم اعظم، و بعضى به معنى تعليم لغت دانسته اند.(1)

ولى روشن است كه ظاهر «بيان» همان سخن گفتن است؛ و احتمالات ديگر ضعيف به نظر مى رسد.(2)

در اينكه خداوند چگونه سخن گفتن را به انسان تعليم داد؟ بعضى گفته اند:

منظور اين است كه واضع لغات خداوند بوده و سپس از طريق وحى به انبياء تعليم فرموده است. ولى ظاهراً دليل روشنى براى اين معنى در دست نيست؛ بلكه منظور الهام باطنى از سوى خدا به نوع انسان است، كه با ايجاد صوت از طريق حنجره، و سپس ايجاد حروف به وسيله گردش زبان و تكيه بر مخارج


1- تفسير قرطبى، جلد 9، صفحه 6322 و روح المعانى، جلد 27، صفحه 86.
2- اگر در بعضى از روايات بيان به معنى اسم اعظم تفسير شده در واقع از قبيل ذكر يك مصداق روشن است.

ص: 138

حروف، و بعد از طريق تركيب آنها به يكديگر و ايجاد كلمات، و سپس نام گذارى اشياء و مفاهيم مختلف، توانائى يافته است كه مقاصد درونى خود را از اين طريق كه هم سهل و آسان و هم در اختيار همگان است، تمام مفاهيم مادّى و معنوى، جزئى و كلّى، مستقل و وابسته را از هر قبيل منعكس كند؛ و به راستى اگر اين استعداد خلّاق خدا داد نبود و انسان سخن گفتن نمى دانست نه تمدّنى وجود داشت، و نه علم و دانش تا اين حد ترقّى مى كرد، و نه انسان مى توانست پايه هاى زندگى را بر اساس تعاون و همكارى جمعى، قرار دهد چرا كه همكارى فرع رابطه نزديك با يكديگر است.

در تفسير الميزان آمده است يكى از مهم ترين دلائل بر اينكه هدايت انسان به سوى «بيان» از طريق الهام الهى صورت گرفته، همان اختلاف لغات امّت ها و طوائف است كه هر امّت و طائفه اى با ويژگى هايى كه در خصائص روحى و اخلاق نفسانى و مناطق طبيعى دارند براى خود لغتى وضع كرده اند.(1)

بعضى از محقّقان عدد زبان هاى موجود در دنيا را بالغ بر سه هزار زبان دانسته اند، و بعضى عدد را بالاتر از اين نيز گفته اند؛(2) و اين تنوّع به راستى عجيب، و از نشانه هاى قدرت و عظمت خدا است.

اصل سخن گفتن از آيات بزرگ حق است، و اين تنوّع لغات، آيت بزرگ ديگرى است؛ و هر دو از ويژگى هاى خلقت بشر محسوب مى شود.

ممكن است بعضى از پرندگان با آموزش هاى مكرّر سخنان جذابّى بگويند، ولى بدون شك كار آنها چيزى جز تقليد در الفاظ بسيار محدود از انسان نيست، بى آنكه مفاهيم همه جمله ها را نيز درك كنند. تنها انسان است كه مى تواند به طور نامحدود جمله بسازد و مفاهيم مختلف را در قالب آن بريزد و بيان كند و اين كار را با آگاهى كامل انجام دهد.

در حديث توحيد مفضّل از امام صادق عليه السلام نيز به اين آيت بزرگ الهى توجّه


1- الميزان، جلد 19، صفحه 107.
2- دائرة المعارف فريد وجدى، جلد 8، صفحه 364.

ص: 139

داده شده است؛ و امام عليه السلام به مفضّل مى فرمايد: «درباره صدا و سخن گفتن و آلات و ابزار آن كه در انسان فراهم شده بسيار بينديش»، و بعد امام عليه السلام جزئيات آن را براى مفضّل تشريح كرده و او را به مطالعه در اين باره دعوت مى كند.(1)

***

در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث، پيامبر را مخاطب ساخته و به او دستور مى دهد: «يادآورى كن تو فقط يادآورى كننده اى»: فَذَكِّرْ انَّما أَنْتَ مُذَكِّرٌ

تعبير به «تذكر» (يادآورى) ممكن است اشاره به اين معنى باشد كه حقائق اين علوم و دانش ها و عصاره اين تعليمات در درون روح و جان انسان طبق هدايت الهى وجود دارد؛ سپس در سايه تعليمات انبياء و پيامبران شكوفا مى گردد، از مرحله «كمون» به مرحله «بروز» و از «اجمال» به «تفصيل» و از «درون» به «برون» مى آيد.

اين آيه چهار بار در قرآن مجيد در سوره قمر آمده است كه در ضمن بيان ماجراى قوم فرعون و عاد و ثمود و قوم لوط مى فرمايد: وَلَقَدْ يَسَّرْنا الْقُرآنَ لِلِّذكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ: «ما قرآن را براى يادآورى آسان كرديم، آيا كسى هست كه متذكر شود.»(2)

اين سخن از بعضى فلاسفه يونان نيز معروف است كه مى گويد: علوم و دانش ها چيزى جز يادآورى نيست. همه اصول علمى بدون استثناء در درون روح انسان به وديعت نهاده شده، انسان آنها را فراموش كرده ولى به كمك معلّمان آنها را يادآورى مى كند.

فخررازى در تفسير خود مى گويد: اگر كسى بگويد اين تعبير دليل بر آن است كه چيزى قبلًا در خاطره انسان ها بوده سپس فراموش شده است؛ در پاسخ مى گوئيم: آرى چنين است. تسليم در مقابل حق در فطرت هر انسانى


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 71.
2- سوره قمر، آيات: 17، 22، 32 و 40.

ص: 140

وجود دارد، و گاه به فراموشى سپرده مى شود؛ اينجا است كه يادآورى مى شود تا به فطرت خود باز گردد.(1)

به هر حال اين آيات مجموعاً دليل زنده اى بر هدايت هاى فطرى الهى نسبت به نوع انسان است.

***

توضيحات
هدايت فطرى و غريزى در علم روز

با پيشرفت علم روانشناسى و روانكاوى و مطالعات دانشمندان درباره حواس اسرارآميز حيوانات و جانوران، اسرار بسيار شگفت انگيزى از هدايت فطرى و غريزى در جهان موجودات زنده كشف شده است؛ و با پديده هايى برخورد مى كنيم كه علوم از تفسير آن عاجزند، و هرگز نمى توانند نشان دهند كه اين هدايت ها از كجا سرچشمه گرفته است؟ جز اينكه بپذيريم مبدأ بزرگ عالم هستى كه وظيفه هدايت همه موجودات را بر عهده گرفته اين علوم را از طريق يك الهام مرموز درونى به انسان يا حيوانات ديگر بخشيده است.

در اين زمينه آن قدر شاهد و نمونه داريم كه اگر جمع آورى شود يك كتاب بزرگ را تشكيل مى دهد، كه از آن جمله موارد جالب زير است:

1- انسان به هنگام تولاد ز مادر بدون آنكه نياز به معلّم داشته باشد مكيدن پستان و شير خوردن و كمك گرفتن از دست و پنجه براى اين كار و منتقل ساختن نيازهاى خود به مادر از طريق گريه را به خوبى مى داند.

وضع لغات، و ابداع كلمات، و سخن گفتن، و مسائل ديگرى را از اين قبيل به صورت يك استعداد مرموز همراه خود از مادر به دنيا مى آورد، و همچنين درك حسن و قبح، زشتى ها و زيبائى ها، و قسمت زيادى از بايدها و نبايدها و آشنائى به مبدأ جهان آفرينش و معرفة اللَّه را نيز در درون جان خود دارد.


1- تفسير فخررازى، جلد 29، صفحه 42.

ص: 141

يكى از دانشمندان مى گويد: وقتى مادران براى آرام كردن كودكان خود آنها را به آغوش مى كشند معمولًا در طرف چپ سينه قرار مى دهند، بى آنكه خودشان بدانند چه مى كنند؟ در اينجا سر كودك را مجاور قلب خويش قرار مى دهند، و او از شنيدن صداى ضربان قلب مادر آرام مى گيرد! زيرا اين صدائى است آشنا كه از دوران جنينى با آن خود گرفته و عادت كرده است. كمتر مادرى است كه اين نكته را بداند و به همين دليل كار او در اين زمينه صرفاً با يك الهام فطرى انجام مى گيرد.

2- مسأله هدايت فطرى و غريزى در جهان حيوانات بسيار گسترده تر از انسان است؛ و امروز دانشمندان نمونه هاى شگفت آورى از آن ارائه مى دهند.

در كتاب دريا ديار عجائب (نوشته: فرد دنياندلين) چنين آمده است:

«رفتار بعضى از ماهى ها از اسرار طبيعت است كه هيچ كس قادر به بيان علت آن نيست. ماهى قزل آلا دريا را ترك مى كند و به آب شيرين نهرهايى كه زندگى را در آن آغاز كرده باز مى گردد؛ در جهت مخالف جريان آب با كوشش تمام شنا مى كند، و از روى صخره ها مى جهد، و حتى از آبشارها بالا مى پرد! تعداد آنها گاهى آنقدر زياد است كه نهر را پر مى كند، اين ماهى ها وقتى به محلّى كه در جستجويش بودند مى رسند تخم گذارى مى كنند و مى ميرند!

اينكه چگونه اين ماهى ها، نهرها يا رودخانه هاى مناسب را مى يابند؟! از كار اختراع راديو و تلويزيون هم عجيب تر است. زيرا آنها نقشه ندارند، و ديد آنها زير آب زياد نيست، و كسى هم راه را به آنها نشان نمى دهد.»(1)

3- در همان كتاب آمده است: «رفتار مار ماهى ها از اين هم عجيب تر است.

مار ماهى هاى انگلستان وقتى به هشت سالگى مى رسند، آبگير يا نهرى را كه محل زندگى آنها است رها مى كنند، و مثل مار شب ها روى علف هاى مرطوب مى خزند تا به كنار دريا مى رسند. سپس اقيانوس اطلس را با شنا طى مى كنند و به آب هاى نزديك برمودا مى روند؛ آنجا به زير آب فرو رفته تخم مى گذارند، و


1- دريا ديار عجائب، صفحه 116.

ص: 142

مى ميرند! ... و عجب اينكه بچه هاى مارماهى به سطح آب مى آيند سپس سفر دراز خود را به سوى وطن آغاز مى كنند، كه اين مسافرت دو يا سه سال طول مى كشد!

مار ماهى ها چگونه مقصد خود را مى دانند با اينكه هرگز آن مسير را طى نكرده اند؟ اين سؤالى است كه شما نيز مانند عاقل ترين دانشمندان مى توانيد به آن پاسخ دهيد؛ زيرا هيچ كس از دانشمندان پاسخ آن را نمى داند!»(1)

4- نويسنده كتاب حواس اسرارآميز حيوانات، (ويتوس در وشر) مى گويد:

دانشمندان درباره خفاش ها موضوعات شگفت انگيزترى كشف كرده اند، از جمله اين كه در جهان چهار نوع خفّاش وجود دارد كه ماهى ها را شكار مى كنند. آنها در شب تاريك در سطح آب پرواز مى كنند و ناگهان پاهاى خود را در آب فرو مى برند و يك ماهى را از آنجا بيرون مى كشند و در دهان مى گذارند! راز شگفت آور اين است كه آنها از كجا اطلاع دارند كه در آن نقطه بخصوص يك ماهى زير آب شنا مى كند؟ انسان با تمام وسائل و پيشرفت هاى فنى خود تاكنون موفّق به اين كار نشده است. يك هواپيماى بمب افكن نمى تواند محل دقيق يك زير دريائى را در زير آب تشخيص دهد؛ بايد نشانه هاى موّاج مخصوص را بر روى آب پرتاب كند تا با علائمى كه اين نشانه با امواج راديو تلگرافى به هواپيما مى رساند از محل زير دريائى مطلع گردد ...

(آرى) هواپيما برخلاف خفّاش ها نمى تواند مستقيماً از وجود هدفى كه در زير آب است اطلاع يابد ... پروفسور «گرى فن» مى گويد: هيچ توضيح قابل قبول براى اين موضوع وجود ندارد.»

نامبرده سپس اضافه مى كند: «تاكنون هر موقعى كه انسان اكتشاف فنى كرده مشاهده نموده كه طبيعت قبل از او همان عمل را انجام داده است؛ البته اين اكتشاف موجب تسكين حسّ خودپسندى انسان مى گردد، ولى او هميشه متوجّه مى شود كه در اين قسمت از طبيعت عقب تر است!»


1- همان مدرك.

ص: 143

از اين جهت دانشمندان آمريكائى دانش جديدى را بنيان نهادند بنام: بيولى.

هدف اين علم آن است كه از روى سرمشق هايى كه طبيعت به ما مى دهد با پى بردن به رازهاى آن نتائج فنى و تكنيكى جديدى بگيريم.

سپس مى افزايد: «اگر يكى از پستانداران بالدار (خفّاش) را داخل جعبه سربسته و تاريكى بگذاريم و سيصد كيلومتر از لانه اش دور كنيم، و بعد رهايش سازيم، با اينكه تقريباً روز كور است و با آن محل آشنا نيست در كمترين مدّت مستقيماً به لانه خود باز مى گردد!»(1)

5- نويسنده معروف (كرسى موريسن) در كتاب خود (راز آفرينش انسان) در يكى از فصول كتاب كه تحت عنوان شعور حيوانى نگاشته؛ نمونه هاى زيادى از اين موضوع را بيان مى كند. از جمله اينكه:

«پرندگان به طور غريزى لانه ساز و لانه يابند- هرچند نمونه اى را قبلًا نديده باشند- چلچه اى كه در رواق خانه شما آشيانه مى سازد؛ در فصل زمستان به گرمسيرى مى رود اما همين كه طليعه بهار آشكار شد به لانه خود بر مى گردد، در سرماى دى ماه.

خيلى از پرندگان به سمت جنوب و نواحى گرم مسافرت مى كنند؛ و غالب آنها صدها فرسنگ فاصله را در زمين و بر فراز درياها مى پيمايند، اما هرگز راه خانه را گم نمى كنند!

ماهى آزاد سال ها در دريا زيست مى كند و سپس به رودخانه اى كه از آنجا به دريا آمده بر مى گردد، و عجب تر آنكه از حاشيه رودخانه بالا رفته و به نهرى كه خود سابقاً در آن متولّد شده است مى رود ... ماهى آزاد به تبعيّت از شعور باطنى خود به همان ساحلى مى رود كه محل نشو و نماى او بوده است. چه حسّى سبب مى شود كه اين حيوان اين طور دقيق و قطعى به موطن خود برگردد؟

(كسى نمى داند.)

اگر جوجه پرنده اى را از آشيانه خارج كنيم و در محيطى ديگر آن را پرورش


1- حواس اسرارآميز حيوانات، صفحه 17.

ص: 144

دهيم؛ همين كه به مرحله رشد و تكامل رسيد خود شروع به ساختن لانه به سبك و روش پدرانش مى كند ... آيا اعمال مشخص و متمايزى كه از انواع مخلوقات زمين صادر مى شود همه اتفاقى و بر سبيل تصادف است يا عقل و شعور كلّى باعث صدور آنها است؟»(1)

6- يكى از دانشمندان فرانسه به نام: وارد، درباره پرنده اى به نام:

اكسيكلوپ، چنين مى گويد:

«من در حالات اين پرنده مطالعاتى كرده ام، از خصائص او اين است كه وقتى تخم گذارى او تمام شد مى ميرد؛ يعنى هرگز روى نوزادان خود را نمى بيند، همچنين نوزادان هيچگاه روى پر مهر مادران خود را نخواهند ديد.

هنگام بيرون آمدن از تخم به صورت كرم هايى هستند بى بال و پر كه قدرت تحصيل آذوقه و مايحتاج زندگى را نداشته، و حتى قدرت دفاع از خود را در مقابل حوادثى كه با حيات آنها مى جنگد ندارند. لذا بايد تا يكسال به همين حالت در مكان محفوظى بمانند و غذاى آنها مرتّب در كنار آنها باشد؛ به همين جهت وقتى مادر احساس مى كند كه موقع تخم گذارى او فرا رسيده است قطعه چوبى پيدا كرده و سوراخ عميقى در آن احداث مى كند، سپس مشغول جمع آورى آذوقه مى شود و از برگ ها و شكوفه هايى كه قابل استفاده براى تغذيه نوزادان او مى باشد به اندازه آذوقه يكسال به جهت يكى از آنها تهيه كرده و در انتهاى سوراخ مى ريزد؛ سپس يك تخم روى آن مى گذارد، و سقف نسبتاً محكمى از خميره هاى چوب بر بالاى آن بنا مى كند. باز مشغول جمع آورى آذوقه مى شود، و پس از تأمين احتياجات يكسال براى نوزاد ديگر و ريختن آن در روى طاق اطاق اول تخم ديگرى در بالاى آن گذارده و طاق دوم را روى آن مى سازد، به همين ترتيب چندين طبقه را ساخته و پرداخته و بعد از اتمام عمل مى ميرد!»

(فكر كنيد اين پرنده ضعيف از كجا مى داند كه نوزادان او چنين احتياجاتى


1- راز آفرينش انسان، فصل 8، شعور حيوانى.

ص: 145

را دارند و اين تعليمات را از كه آموخته؟! آيا از مادر خود آموخته؟ در حالى كه هرگز روى او را نمى بيند؛ يا اينكه به تجربه دريافته، با اينكه اين عمل در طول زندگانى او يك مرتبه بيشتر رخ نخواهد داد ... آيا نبايد اعتراف كرد كه اين كار صرفاً متّكى به يك الهام غيبى و غريزى است كه دست قدرت خداوند دانا در وجود او قرار داده است؟!)

7- پلا تونف، دانشمند و روانشناس معروف روسى در كتاب روانشناسى در شوروى مى گويد: «در جنگ بزرگ جهانى تصادفاً به پزشكى برخوردم كه پس از چند شب بى خوابى بالاخره كمى خوابيد. در همان موقع مجروحين زيادى را آوردند كه مى بايستى فوراً تحت عمل قرار مى گرفتند، ولى پزشك را نمى شد بيدار كرد؛ تكانش داديم، آب به صورتش پاشيديم، سرش را تكان مى داد، و دوباره به خواب مى رفت. من به همه اشاره كردم سكوت كنيد (تا بيدارش كنم) سپس آهسته و به طور واضح به پزشك گفتم: دكتر! مجروحين را آورده اند و به شما احتياج دارند. پزشك فوراً بيدار شد!»

سپس مى افزايد: «اين موضوع را چنين مى توان توجيه كرد آنهايى كه قبلًا سعى مى كردند بيدارش كنند روى قسمت ممنوعه مغزش اثر مى گذاشتند در صورتى كه من پست نگهبانى مغز او را تحت تأثير قرار دادم. اين قسمت حتى در سنگين ترين خواب هم بيدار مى ماند، و بوسيله همين پست نگهبانى است كه بشر با دنياى خارج رابطه برقرار مى كند (و مسائل مورد علاقه اش را ناخودآگاه به همين پست نگهبانى مى سپارد.)

مادرى كه در كنار بچه بيمارش خوابيده و حتى بوسيله فرياد اطرافيانش هم بيدار نمى شود با كوچكترين ناله بچه بيمار بيدار مى گردد.

آسيابانى كه در تمام مدّت طوفان همراه رعد و برق مى خوابد همين كه سنگ آسيايش از كار مى ايستد بيدار مى شود. (اينها همه به خاطر آن است كه ناخود آگاه مطالب مورد نظر را به پست نگهبانى مغز سپرده اند.)»(1)


1- روانشناسى در شوروى، صفحه 19( با كمى تلخيص).

ص: 146

8- درباره كبوتران نامه بر و مسأله بازگشت اسرارآميز آنها به سوى لانه، (دروشر) در كتاب خود چنين مى نويسد:

«اگر آنها را در جعبه هاى سربسته و تاريك صدها كيلومتر از لانه هايشان دور كنيم، و هنگام طى اين مسافت راه هاى پر پيچ و خمى را طى نمائيم به محض اينكه آنها را از جعبه بيرون آوريم، مدّت ده تا بيست ثانيه خورشيد را نگاه كرده، بعد مستقيماً به سوى لانه خود پرواز مى كنند. اين موضوع به وسيله آزمايش هاى متعدّد توسط دانشمند معروفى بنام دكتر كرامر، ثابت شده است ...

مى توان روش كار او را بدين طريق تشريح نمود كه مثلًا يك كبوتر شهر هامبورگ مى داند كه خورشيد در فلان ساعت روز در كدام محل قرار دارد. مثلًا اگر او را به «برم» ببرند حيوان مى فهمد خورشيد در آنجا نيم درجه شمالى تر و 25/ 1 درجه شرقى تر قرار دارد، پس براى اينكه به لانه خود در هامبورگ برگردد بايد با در نظر گرفتن خورشيد در شهر هامبورگ در آن واحد به سوى شمال و شرق پرواز كند ...

ولى معلوم نيست هنگامى كه هوا ابر است، و خورشيد پديدار نيست، چگونه آنها راه خود را تشخيص مى دهند؟ تجربه نشان داده كه بيشتر آنها بدون قطب نماى خورشيدى راه خويش را پيدا مى كنند».(1)

به فرض كه اين پرندگان از قطب نماى خورشيدى استفاده كنند؛ مسلّماً تعيين زاويه ها آن هم زاويه هاى بسيار كوچك بدون استفاده از آلت نقاله و زاويه ياب امكان پذير نيست. اينها مسائلى است كه جز در سايه هدايت تكوينى الهى قابل تفسير نمى باشد.

اينها و صدها نوع مانند آن گواه زنده اى است كه در پشت اين دستگاه طبيعت، علم و قدرت بى پايانى است كه هر موجودى را در مسير زندگى خود


1- حواس اسرارآميز حيوانات، صفحه 183.

ص: 147

هدايت و رهبرى مى كند ... آرى اينها همه نشانه هاى آن بى نشان است.

9- اين سخن را با گفتارى از امام صادق عليه السلام طبق آنچه در حديث توحيد مفضّل آمده است پايان مى دهيم. فرمود:

«اى مفضّل! در خلقت عجيبى كه در چهار پايان قرار داده شده بينديش! آنها مرده هاى خود را همچون انسان ها پنهان مى كنند، و الّا جيفه هاى اين همه حيوانات وحشى بيابان و درندگان و غير آنها كجا است كه ديده نمى شود؟

مقدار كمى نيست كه از نظر پنهان بماند، و اگر كسى بگويد تعداد آنها از انسان ها بيشتر است راست گفته ... اين به خاطر آن است كه هنگامى كه احساس فرا رسيدن مرگ خود مى كنند در مناطقى پنهان مى شوند، و در آنجا مى ميرند! و اگر جز اين بود صحراها از مرده هاى آنها پر مى شد، و هوا را فاسد مى كرد، و موجب انواع بيمارى ها و وبا مى شد. درست نگاه كن، ببين چيزى كه انسان ها با فكر و انديشه انجام مى دهند حيوانات به صورت يك غريزه انجام مى دهند تا انسان ها از آثار سوء آن در امان بمانند.»(1)


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 99( با كمى تلخيص).

ص: 148

6- نشانه هاى او در مسأله خواب و بيدارى
اشاره:

قرآن مجيد نه تنها روى موضوعات بسيار مهمّى همچون آفرينش آسمان ها و زمين و خورشيد و ماه و روح انسان، به عنوان آيات و نشانه هايى از خداوند، انگشت نهاده؛ بلكه گاه روى مسائلى كه در نظر ما ساده است نيز تكيه مى كند، تا روشن سازد كه در اين جهان چيزى ساده نيست، و بزرگ و كوچك همه آيات حق اند، و نشانه هاى علم و قدرت خداوند بزرگ اند.

از جمله اين مسائل ظاهراً، مسأله خواب و بيدارى است كه قرآن مخصوصاً روى آن تكيه كرده است.

با اين اشاره به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَ مِنْ آياتِهِ مَنآنمُكُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ابْتِغاؤُكُمْ مِنْ فَضْلِهِ انَّ فى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَسْمَعُوْنَ(1)

2- وَ هُوَ الَّذِىْ جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِباساً و النَّوْمَ سُباتاً وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً(2)

3- وَجَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً وَجَعَلْنا اللَّيْلَ لِباساً(3)

4- اذْ يُغَشِّيْكُمُ النُّعاسُ أَمَنَةً مِنْهُ وَ يُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءاً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ(4)

ترجمه

1- «و از نشانه هاى او خواب شما در شب و روز است، و تلاش و كوششتان براى بهره گيرى از فضل پروردگار (و تأمين معاش) در اين امور نشانه هايى است براى آنها كه گوش شنوا دارند.»


1- سوره روم، آيه 23.
2- سوره فرقان، آيه 47.
3- سوره نبأ، آيات 9 و 10.
4- سوره انفال، آيه 11.

ص: 149

2- «او كسى است كه شب را براى شما لباس قرار داد و روز را مايه حركت و حيات.»

3- 0 و خواب شما را مايه آرامشتان قرار داديم- و شب را پوششى (براى شما).»

4- « (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه خواب سبكى كه مايه آرامش از ناحيه خدا بود شما را فرو گرفت و آبى از آسمان براى شما فرو فرستاد تا با آن شما را پاك گرداند.»

شرح مفردات:

بعضى از ارباب لغت هنگامى كه به واژه «نوم» (خواب) رسيده اند؛ گفته اند:

مفهوم معروفى دارد.(1)

ولى راغب در كتاب مفردات مى گويد: «براى «نوم» تفسيرهاى مختلفى شده كه تمام آنها صحيح است منتهى از نظرهاى متفاوت. بعضى گفته اند: «نوم» همان سست شدن اعصاب مغزى بر اثر رطوبات و بخاراتى است كه به آن مى رسد، و بعضى گفته اند: «نوم» آن است كه خداوند روح انسان را قبض مى كند بى آنكه بميرد، و بعضى گفته اند: «نوم» مرگ خفيف است، و «موت» نوم ثقيل (خواب سنگين) است.(2)

«نُعاس» (بر وزن غُبار) به معنى خواب كم و خفيف است، و بعضى آن را به معنى آغاز خواب تفسير كرده اند؛ و از آنجا كه خواب در آغاز خفيف و سبك است هر دو معنى به يك حقيقت باز مى گردد.

«سُبات» از مادّه «سَبْت» «قطع و بريدن» (بر وزن ثَبْت) گرفته شده؛ و روز شنبه را از اين جهت در لغت عربى «يَوْمُ السَّبْتِ» مى نامند كه روز تعطيل كار به منظور استراحت بوده است و به نظر مى رسد كه اين نامگذارى متأثّر از


1- لسان العرب، ماده« نوم».
2- مفردات ماده« نوم».

ص: 150

برنامه هاى يهود است كه شنبه را روز تعطيلى مى دانند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه به اعتقاد يهود خداوند آفرينش جهان را از روز يكشنبه آغاز كرد، و بعد از شش روز آفرينش تمام شد؛ و روز شنبه روز پايان خلقت و استراحت بود. ولى مى دانيم اين از اشتباهات بزرگ يهود است، چرا كه وقتى آسمان و زمين و خورشيد و ماه نبود، روز و هفته اى نيز وجود نداشت؛ و اينكه قرآن مى گويد: «خدا عالم را در شش روز آفريد» منظور شش دوران است.

واژه «سبت» به همين مناسبت به معنى استراحت و راحت نيز آمده است.(1)

***

تفسير و جمع بندى
خواب شما از آيات الهى است

در نخستين آيه مورد بحث، قرآن مجيد خواب انسان ها را در شب و روز يكى از نشانه هاى علم و قدرت خدا شمرده است وَ مِنْ آياتِهِ مَنامُكُمْ بِالَّليْلِ وَ النَّهارِ

حتى در پايان آيه باز تأكيد مى كند «در اين امور (خواب و بيدارى و تلاش براى بهره گيرى از فضل الهى) آيات و نشانه هايى است براى آنها كه گوش شنوا دارند» انَّ فى ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَسْمَعُوْنَ

شك نيست كه تمام موجودات زنده براى تجديد قوا و به دست آوردن نيروى لازم براى ادامه فعاليت هاى زندگى نياز به استراحت دارند؛ استراحتى كه به طور اجبارى به سراغ آنها بيايد و حتى افراد حريص را مجبور به انجام آن كند.

براى تأمين اين هدف چه عاملى بهتر از خواب تصوّر مى شود كه الزاماً به سراغ انسان مى آيد و او را مجبور مى كند كه تمام فعاليت هاى جسمى، و حتى قسمت عمده فعاليت هاى فكرى خود را تعطيل كند، و در نتيجه در استراحتى


1- مفردات راغب، مجمع البحرين، لسان العرب.

ص: 151

عميق فرو رود، و در اين مدّت دستگاه هاى بدن بازسازى و آماده تلاش و حركت جديد شوند؟

بدون شك اگر خواب نبود خيلى زود انسان پژمرده و فرسوده و پير و شكسته مى شد. لذا گفته اند: خواب متناسب و آرام رمز سلامت و طول عمر و نشاط جوانى است.

جالب اينكه: در آيه مورد بحث نوم و ابْتِغاءَ فَضْلِ اللَّهِ را در مقابل يكديگر قرار داده؛ و به گفته بعضى از مفسّران اولى نشانه مرگ و دومى نشانه رستاخيز است.

تعبير ابْتغاءَ فَضْلِ اللَّهِ (طلب كردن فضل الهى) اشاره به نكته لطيفى است كه هم تلاش و كوشش انسان را در زندگى مورد توجّه قرار مى دهد، و هم فضل الهى را. يعنى از آميختن اين دو به يكديگر انسان از مواهب جهان بهره مند مى گردد.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه آيه فوق علاوه بر خواب شب، خواب روز را نيز ذكر مى كند مَنا مُكُمْ بِالَّليْلِ وَ النَّهارِ در حالى كه مسلّم است خواب اصولًا مربوط به شب مى باشد و آيات قرآن نيز گواه اين معنى است. ولى گاهى شرائطى در زندگى انسان پيش مى آيد كه مجبور مى شود شب بيدار بماند و روز بخوابد، در سفره هاى شبانه، و در مناطق گرم و سوزان كه فعاليت هاى روز به خاطر گرماى هوا متوقّف مى شود اين معنى كاملًا مشهود است.

در عصر ما كه بسيارى از مؤسّسات صنعتى و درمانى مجبورند تمام شبانه روز را كار كنند و چون تعطيل كردن برنامه ها ممكن نيست كارگران در سه نوبت به كار وادار مى شوند به همين جهت نياز به خواب روزانه از هر وقت ديگر واضح تر به نظر مى رسد.

حال اگر برنامه تنظيم خواب در اختيار انسان نبود و جانشينى خواب روز از شب ميّسر نمى گشت؛ مسلّماً مشكلات بزرگى در زندگى او پيدا مى شد.

***

ص: 152

در دومين آيه بعد از آنكه تصريح مى كند: «خداوند كسى است كه شب را براى شما لباس قرار داد» هُوَ الَّذِىْ جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِباساً روى مسأله خواب تكيه كرده؛ مى فرمايد: «خواب را براى شما مايه راحت و آرامش قرار داد» وَ النَّوْمَ سُباتاً

تعبير به هُوَ الَّذِى (او كسى است كه ...) مى تواند اشاره به جنبه توحيدى اين امور باشد كه هر كدام نشانه اى از ذات پاك او است، و يا جنبه بخشندگى نعمت كه انسان ولى نعمت خود را بشناسد، و مسلّماً شناخت ولى نعمت نيز مقدّمه اى براى معرفت او خواهد بود.

جالب اينكه به دنبال آن مى فرمايد: «و روز را نشور و مايه گسترش قرار داد» وَ جَعَلَ النَّهارَ نَشُوراً(1)/

آرى در روشنايى روز روح گسترش پيدا مى كند و انسان كاملًا بيدار مى شود؛ كه بى شباهت به نشور روز قيامت و زنده شدن بعد از مرگ نيست.

اين احتمال نيز وجود دارد كه اشاره به گسترش انسان ها در صحنه زندگى و حركت آنها به سوى مقاصد مختلف حيات باشد؛ و به اين ترتيب با ورود تاريكى شب، شيپور خواب و استراحت نواخته مى شود، و با طلوع آفتاب شيپور بيدارى.

***

در سومين آيه نيز همين معنى با مختصر تفاوتى تكرار شده؛ مى فرمايد: «ما خواب شما را مايه استراحت قرار داديم و شب را لباس»! وَجَعَلْنا نُومَكُمْ سُباتاً وَ جَعَلْنا اللَّيْلَ لِباساً همان گونه كه لباس، انسان را از انواع خطرات حفظ مى كند و مايه سلامت او است؛ تاريكى شب نيز چنين اثرى دارد.

***

در چهارمين و آخرين آيه مورد بحث- كه از ماجراى جنگ بدر سخن


1- توجّه داشته باشيد كه« نُشُور» معنى مصدر و« سُبات» نيز معنى مصدرى يا اسم مصدرى دارد؛ و اطلاق آنها بر« ليل» و« نهار» به عنوان مبالغه و تأكيد است.

ص: 153

مى گويد- به اين نكته اشاره مى كند كه يكى از نعمت هاى خدا به مؤمنان در آن شب تاريخى اين بود كه خواب سبكى شما را فرو گرفت و اين خواب از سوى خداوند مايه آرامش جسم و جان شما گرديد اذْ يُغَشِّيْكُمُ النُّعاسُ أَمَنَةً مِنْهُ

اين خواب آرام بخش مخصوصاً بعد از طى آن مسافت نسبتاً طولانى براى آنها سبب تجديد قوا و آمادگى براى جنگ سرنوشت ساز فردا در ميدان بدر بود. جنگى كه به پيروزى چشمگير مسلمانان منتهى شد.

تعبير به «نُعاسْ» (خواب سبك) شايد اشاره به اين است كه در عين استراحت آن چنان خواب عميقى بر آنها مسلّط نشد كه دشمن بتواند از موقعيّت استفاده كرده و بر آنها شبيخون زند. به اين ترتيب اصل آن خواب نعمت بود و كيفيّت آن نيز نعمتى ديگر.

به هر حال آيه فوق نيز تأكيدى است بر تأثير خواب در تمام مراحل، بر روى اعصاب و جسم و جان انسان و تجديد قوا براى تلاش بيشتر و جهاد نيرومندتر.

***

توضيحات
پديده مرموز خواب

با اينكه خواب و خواب ديدن هر دو براى ما امر عادى است؛ ولى هنوز دانشمندان با تمام تلاش ها و كوشش هايى كه كرده اند به عمق اين دو پديده مهم روحى نرسيده اند.

چه فعل و انفعالاتى در بدن انسان رخ مى دهد كه ناگهان بخش عمده فعاليت هاى روحى و جسمى او تعطيل مى گردد و تحوّلى در سرتاسر روح و جسمش ظاهر مى شود؟! چيزى نمى فهمد، حركتى از خود نشان نمى دهد و مانند مرده اى در گوشه اى مى افتد، و اگر دنيا را آب بگيرد او در خواب است و خبر ندارد.

ص: 154

با تمام توضيحات و نظرات و فرضيه هايى كه در اين زمينه ارائه شده هنوز خواب چهره اسرارآميز خود را حفظ كرده است!

از آن عجيب تر مسأله رؤيا يعنى خواب ديدن است كه آن هم مانند خود روح انسان از معمّاهاى بزرگ محسوب مى شود.

البته بحث مشروح پيرامون حقيقت و اسرار اين دو پديده از موضوع بحث ما خارج است؛ زيرا بحث آيات فوق ناظر به منافع فراوان و فوائد بى شمار خواب و جنبه نعمت بودن آن است.

هميشه خواب معتدل دليلى بر سلامت روح و اعصاب انسان است؛ و به همين دليل يكى از مهم ترين سؤالات اطباء از بيماران روانى سؤال از چگونگى خواب آنها است.

در موقع خواب دستگاه هاى اصلى بدن مانند: قلب و ريه تعطيل نمى شوند؛ ولى بسيار آرام تر كار مى كنند و گردش خون در اعضاء ملايم تر مى شود، و فعاليت مغز تقريباً تعطيل مى گردد، عظلات نيز همه آرام مى شوند، و مجموع اين امور سبب مى شود كه آنها فرصت براى نوسازى و بازسازى خويش پيدا كنند.

در پرتو خواب، سموم بدن دفع مى شود، و بسيارى از بيمارى ها درمان مى يابد. روخلين، در كتاب: خواب از نظر پاولف، بحثى تحت عنوان درمان با خواب طولانى آورده است. او تحت اين عنوان مى نويسد:

«بنا به فرضيه «پاولف» خواب عبارت از يك پديده توقّف حفاظتى و تجديد نيرو است؛ و بنابراين از آن مى توان به عنوان يك عامل درمانى در بيمارى هاى مختلف استفاده كرد. تجربيات روزانه نيز نقش درمانى خواب را تأييد مى كند.»

سپس مى افزايد: «خواب عميق و دراز مدّت يكى از علائم بهبود بيمارى است؛ چرا كه بيماران پس از يك بيمارى طولانى براى تجديد قوا و سلامت خود زيادتر از معمول مى خوابند.»

ص: 155

او مى گويد: «در كشور شوروى درمان به وسيله خواب عملًا توسعه بيشترى پيدا كرده و اين طريقه براى اولين بار براى درمان شيزوفرنى (جنون جوانى) كه يكى از بيمارى هاى شايع روانى است به كار برده شده.»

نامبرده در بخش ديگرى از سخنانش مى گويد: «براى درمان بيماران مبتلا به ازدياد فشار خون از طريقه خواب طولانى نتيجه درخشانى گرفته اند ... خواب طولانى كه يك حالت استراحت كامل قشر مخ است نيروى دستگاه عصبى را تجديد، و عمل تنظيم فعاليّت اعضاى داخلى را متعادل مى سازد، و در حالت عمومى انسان اثر مثبت و مساعد مى گذارد.(1)

آرى آن كس كه انسان را براى تلاش و فعاليّت سالم آفريد، تمام وسائل آن را در اختيار او قرار داد كه يكى از آنها نظام خواب و بيدارى است؛ نظامى كه نشانه حكمت و تدبير حق در آن كاملًا نمايان است.


1- خواب از نظر پاولف، صفحه 112 تا 116( با تلخيص).

ص: 156

7- نشانه هاى او در پهنه آسمان ها و زمين
اشاره:

بعد از ذكر آيات انفسى به سراغ آيات آفاقى مى رويم:

هميشه مشاهده صحنه آسمان ها و زمين، براى انسان ها تفكّرانگيز بوده است؛ ولى هر قدر علم و دانش انسان پيشرفت نموده عظمت جهان اسرارآميز بالا در نظر او بيشتر شده است، به طورى كه اگر عظمت آسمان ها را در نظر دانشمندان امروز با گذشته مقايسه كنيم به راستى حكم دريا و قطره را دارد، و معلوم نيست فردا در مقايسه با امروز نيز چنين نباشد.

در اين منظومه ها و كهكشان هاى عظيم، و ستارگان ثوابت و سيّار، چه مى گذرد؟ و در آنها چه عوالمى وجود دارد؟

تاريخچه پيدايش آنها به چه زمانى باز مى گردد؟

آيا ساكنانى در آنها وجود دارد يا نه؟ و اگر دارد زندگى آنها مشابه ما است يا با ما متفاوت است؟

اينها و ده ها سؤال ديگر، سؤالاتى است كه فكر هر انسان جستجوگر و كنجكاو را درباره آسمان ها به خود مشغول مى دارد.

دانشمندان امروز مى گويند: ما ستارگانى را الآن در آسمان مى بينم كه هزاران و شايد ميليون ها سال قبل از ميان رفته اند؛ و اين به خاطر آن است كه بر اثر فاصله فوق العاده زياد، نور آنها كه از هزاران يا ميليون ها سال قبل از مبدء اين ستارگان حركت كرده هنوز در راه است و به ما مى رسد! اگر راستى چنين است (كه چنين است) صحنه واقعى آسمان، با آنچه امروز ما مى بينيم تا چه حد متفاوت است؟ هيچ كس قادر نيست به اين سؤال پاسخ دهد (دقت كنيد).

امثال اين سؤالات كه پاسخ آن براى هيچ دانشمندى ممكن نيست فراوان مى باشد.

ما در برابر چنين جهان اسرارآميزى قرار گرفته ايم، عظمت آنها از يك سو،

ص: 157

و نظم و حساب حاكم بر آن از سوى ديگر، پرده از روى قدرت و علم بى انتهايى بر مى دارد كه در آفرينش آن، دست داشته است.

با اشاره بالا اكنون به اتفاق يكديگر به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- انَّ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَاياتٍ لِاؤُلى اْلأَلْبابِ(1)

2- انَّ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ ... لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُوْنَ(2)

3- وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوانِكُمْ انَّ فى ذلِكَ لَاياتٍ لِلْعالِميْنَ(3)

4- انَّ فى السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ لَاياتٍ لِلَّمْمِنينَ(4)

5- خَلَقَ اللَّهُ السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ بِالْحَقِّ انَّ فى ذلِكَ لَايَةً لِلْمُؤْمِنيْنَ(5)

6- انَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِىْ خَلَقَ السَّمواتِ وَ الأَرْضَ فى سِتَّةِ أَيْامٍ ثُمّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الأَمْرَما مِنْ شَفِيْعٍ الَّا مِنْ بَعْدِ اذْنِهِ ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوْهُ أَفَلا تَذَكَّرُوْنَ(6)

7- وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَ الأَرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لَيَقُوْلُنَّ اللَّهُ فَأَنّى يُؤْفَكُوْنَ(7)

8- لَخَلْقُ السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ الناَّسِ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُوْنَ(8)

9- قالَتْ رُسُلُهُمْ أفِى اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّمواتِ وَ


1- سوره آل عمران، آيه 190.
2- سوره بقره، آيه 164.
3- سوره روم، آيه 22.
4- سوره جاثيه، آيه 3.
5- سوره عنكبوت، آيه 44.
6- سوره يونس، آيه 3.
7- سوره عنكبوت، آيه 61.
8- سوره غافر، آيه 57.

ص: 158

اْلَارْضِ(1)

10- وَالسَّماءَ بَنَيْناها بِايْدٍ و انَّا لَمُوْسِعُوْنَ- وَ اْلأرْضَ فَرَشْناها فَنِعْمَ الْماهِدوُنَ(2)

11- وَجَعَلْنا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوْظاً وَ هُمْ عَنْ آياتِها مُعْرِضُوْنَ(3)

12- اللَّهُ الَّذِىْ رَفَعَ السَّمواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ(4)

ترجمه:

1- «مسلّماً در آفرينش آسمان ها و زمين و آمد و شد شب و روز نشانه هاى (روشنى) براى صاحبان مغز است.»

2- «در آفرينش آسمان ها و زمين و آمد و شد شب و روز ... نشانه هايى است (از ذات پاك خدا و يگانگى او) براى مردمى كه عقل دارند و مى انديشند.»

3- «و از آيات او آفرينش آسمان ها و زمين و تفاوت زبان ها و رنگ هاى شماست، در اين نشانه هايى است براى عالمان.»

4- «بدون شك در آسمان ها و زمين نشانه هاى فراوانى است براى اهل ايمان»

5- «خداوند، آسمان ها و زمين را به حق آفريد، در اين آيتى است براى مؤمنان.»

6- «پروردگار شما خداوندى است كه آسمان ها و زمين را در شش روز آفريد سپس بر تخت (قدرت) قرار گرفت و به تدبير كار (جهان) پرداخت، هيچ شفاعت كننده اى جز به اذن او وجود ندارد، اين است خداوند پروردگار


1- سوره ابراهيم، آيه 10.
2- سوره ذاريات، آيات 47 و 48.
3- سوره انبياء، آيه 32.
4- سوره رعد، آيه 2.

ص: 159

شما پس او را پرستش كنيد، آيا متذكر نمى شويد؟!»

7- «هرگاه از آنها بپرسى چه كسى آسمان ها و زمين را آفريده، و خورشيد و ماه را مسخر كرده است؟ مى گويند «اللَّه»، پس با اين حال چگونه (از عبادت خدا) منحرف مى شوند؟!»

8- «آفرينش آسمان ها و زمين از آفرينش انسان ها مهمتر است ولى اكثر مردم نمى دانند.»

9- «رسولان آنها گفتند: آيا در خدا شك است؟! كسى كه آسمان ها و زمين را آفريده؟!»

10- «ما آسمان را با قدرت بنا كرديم و همواره آن را وسعت مى بخشيم- و راه گسترديم و چه خوب گستراننده ايم!»

11- «و آسمان را سقف محفوظى قرار داديم، ولى آنها از آيات آن روى گردانند!»

12- «خداوند همان كسى است كه آسمان را- بدون ستونى كه قابل رؤيت باشد- آفريد، سپس بر عرش استيلا يافت (و زمام تدبير جهان را به دست گرفت) و خورشيد و ماه را مسخر ساخت.»

شرح مفردات:

«خَلْق» به گفته مقاييس اللّغة در اصل دو معنى دارد: يكى اندازه گيرى اشياء، و ديگر صاف و مسطّح بودن است.

راغب نيز در مفردات مى گويد: اصل اين كلمه، به معنى اندازه گيرى منظم و صحيح است. سپس مى افزايد: به معنى ايجاد اشياء بدون هيچ اصل و مادّه قبلى نيز استعمال مى شود (چرا كه ايجاد كردن، با اندازه گيرى و تنظيم همراه است.)

بعد مى گويد: خلقت به معنى ابداع و ايجاد بعد از عدم، مخصوص خدا است؛ اما به معنى تغيير صورت اشياء و تبديل چيزى به چيز ديگر در مورد انسان ها نيز تصوّر مى شود. اين واژه در معنى دروغ نيز به كار مى رود (شايد به

ص: 160

اين جهت كه مطلبى را كه واقعيّت ندارد در ذهن خود يا در فكر شنونده ايجاد مى كند.)

ابن منظور در لسان العرب مى گويد: «خلق» در كلام عرب، به معنى ابداع چيزى است بدون هيچ سابقه قبلى.

به اين ترتيب، «خلق» گرچه در اصل به معنى تقدير و اندازه گيرى، يا تنظيم و صاف كردن اشياء بوده، ولى بعداً به همين مناسبت در معنى ابداع و ايجاد، و تغيير صورت اشياء به كار رفته است؛ به طورى كه الآن اين معنى از آن متبادر مى شود.

«سَماءْ» به گفته ارباب لغت به معنى چيزى است كه در بالا قرار گرفته؛ و لذا بعضى معتقدند جنبه نسبى دارد و لذا ممكن است يك شى ء نسبت به شى ء ديگر آسمان، و نسبت به شى ء ثالث زمين باشد، و «اسم» نيز از همين مادّه مشتق شده؛ چرا كه اسم گذارى سبب بلندى و اهميّت مسمّى مى شود.

به گفته نويسنده كتاب التحقيق، «سماء» گاهى محسوس و مادّى است؛ مانند:

أَنْزَلَ مِنَ السّماءِ ماءاً: «خداوند از آسمان آبى فرستاد» و گاه معنوى است؛ مانند: قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِى السَّماءِ: «ما نگاه هاى انتظارآميز تو را به آسمان مى بينيم»(1)

ابن منظور نيز در لسان العرب مى گويد: «سُمُوّ» به معنى بلندى و علو است.(2)

بنابراين «سماء» تنها به معنى آسمان نيست؛ بلكه به معنى هرگونه بلندى و علو و ارتفاع است. ولى در آياتى كه براى اين بحث انتخاب شده عموماً به معنى آسمان آمده است.

«أرْض» در اصل به قسمت پائين هر چيزى گفته مى شود در مقابل «سماء» كه قسمت بالاى هر چيز است. اين سخن را مقاييس اللّغه گفته، و راغب در تعبير


1- سوره بقره، آيه 144.
2- در كتاب العين خليل بن احمد نيز« سماء» به معنى ارتفاع ذكر شده است.

ص: 161

مشابهى مى گويد: «ارض» جرمى است كه در مقابل آسمان قرار دارد، و پائين هر چيزى را «ارض» تعبير مى كنند.

در كتاب التحقيق آمده است كه «ارض»، اطلاقات مختلفى دارد كه بعضى از بعض ديگر گسترده تر است. به مسكن و محل و قريه و شهر و مملكت و كره زمين و آنچه در زير آسمان است و حتى آنچه در عالم جسم و تحت عالم ارواح قرا گرفته، به هريك از اينها «ارض» گفته مى شود، و در اين مفاهيم دو قيد ملحوظ است، پائين بودن و در مقابل بالا قرار گرفتن.

«ارَضَة» (بر وزن حَدَقه) به معنى موريانه است كه از زمين بر مى خيزد و چوب را مى خورد.

جالب اينكه يكى از معانى «ارْض»، بيمارى زكام، و ديگرى لرزه است. (شايد از اين جهت كه اين بيمارى ها انسان را بسترى و زمين گير مى كند.)(1)

تفسير و جمع بندى
بلند آسمان، آيت حق بود!

در نخستين آيه مورد بحث، سخن از آفرينش آسمان ها و زمين و اختلاف شب و روز است كه آن هم زائيده حركت زمين به دور خود در مقابل خورشيد مى باشد؛ مى فرمايد: «در آفرينش اينها، نشانه هايى از عظمت و علم و حكمت او است براى صاحبان عقل هاى «ژرف انديش»: انَّ فى ذلِكَ لَاياتٍ لِاؤُلى اْلأَلْبابِ

همانگونه كه در بحث هاى معرفت و شناخت، در جلد اول، مشروحاً بيان كرديم: «الْباب» جمع «لُبّ» به معنى عقل خالص و عميق است. آرى كسانى كه داراى چنين عقل و انديشه اى هستند مى توانند، نه يك آيه و نشانه، بلكه آيات و نشانه هاى زيادى از خداوند بزرگ در آفرينش آسمان و زمين و اختلاف شب و


1- مقاييس اللّغه، مفردات راغب، لسان العرب، مجمع البحرين، و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 162

روز ببينند.

جالب اينكه در حديث معروفى كه در بسيارى از تفاسير در ذيل آيه آمده است، مى خوانيم: شبى از شب ها پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در منزل عايشه به استراحت پرداخت، هنوز بدنش آرام نگرفته بود، كه از جا برخاست لباس پوشيد و وضو گرفت و مشغول نماز شد، و آنقدر در نماز در آن حال جذبه معنوى اشك ريخت كه قسمت جلو لباسش تر شد. بعد سر به سجده نهاد، و چندان گريست كه زمين از اشك چشمش مرطوب گشت، و همچنان تا طلوع صبح منقلب و گريان بود. هنگامى كه بلال مؤذّن مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را به نماز صبح خواند، حضرت را گريان ديد؛ عرض كرد: اى رسول خدا! چرا گريه مى كنى در حالى كه مشمول لطف و عفو خدا هستى؟

فرمود: آيا من بنده شاكر خدا نباشم؟ چرا نگريم؟ در حالى كه در اين شب آيات تكان دهنده اى بر من نازل شد. سپس آيه فوق از سوره آل عمران و چهار آيه پشت سر آن را تلاوت فرمود، و در پايان افزود: «وَيْلٌ لِمَنْ قَرَأَها وَلَمْ يَتَفَكَّرْ فِيْها»: «واى به حال آن كس كه آنها را بخواند و در آنها انديشه نكند.»(1)

درست است كه هركس از مشاهده آسمان ها و اجرام سماوى به آياتى از حق پى مى برد؛ ولى صاحبان مغزها و انديشه هاى ژرف بهره اى فراتر از اينها مى برند. آنها در جاى جاى آسمان آثار قدرت خدا را مى بينند؛ و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم در آفرينش هر منظومه، هر كهكشان و در حركات منظّم و عجيب آنها اسرارى مى خواند كه غير اولى الالباب نمى خوانند.

جالب اينكه در آيه دوّم به جاى «اولوا اْلألْبابِ»، «قَوْمٌ يَعْقِلُوْنَ» (جمعيّتى كه تعقّل مى كنند) و در آيه سوّم «عالِمين» (دانشمندان) و در آيه چهارم و پنجم «مؤمنين» ذكر شده است.

در حقيقت همين گونه است كه هريك از صفات فوق (انديشه هاى


1- تفسير ابوالفتوح رازى، جلد 3، صفحه 284، تفسير فخررازى، جلد 9، صفحه 134، و تفسير روح المعانى، جلد 4، صفحه 140، و تفسير قرطبى، جلد 3، صفحه 1552 و تفاسير ديگر.

ص: 163

نيرومند، داشتن تعقّل، علم، و ايمان) زمينه اى براى معرفت بيشتر و آگاهى از آيات الهى است، همانگونه كه در بحث منابع و زمينه هاى معرفت در جلد اول اين تفسير مشروحاً ذكر شده است.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه قرآن «أُوْلُوا اْلأَلْباب» را كه با مشاهده آفرينش آسمان ها و زمين، درهاى معرفت و شناسائى خداوند به روى آنها گشوده مى شود؛ چنين معرفى مى كند: الَّذِيْنَ يَذْكُرُوْنَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوْداً وَ عَلَى جُنُوْبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُوْنَ فى خَلْقِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا: «آنها كسانى هستند كه خدا را در حال ايستاده، و نشسته، و هنگامى كه بر پهلو خوابيده اند، ياد مى كنند، و در آفرينش آسمان و زمين مى انديشند، و مى گويند پروردگار! اينها را بيهوده نيافريده اى»؟(1)

يعنى از يك سو ذكر خدا، و از سوى ديگر انديشه، و از سوى سوّم توجّه به هدف آفرينش، آنها را به عظمت پروردگار رهنمون مى گردد. بنابراين دانشمندان بزرگ علوم طبيعى كه تمام اين ريزه كارى ها را مى بينند و به خدا راه نمى يابند، به خاطر آن است كه تنها در مطالعه معلول و مخلوق متوقّف مى شوند و ذكر و فكرى در باره علّت العلل و خالق و هدف آفرينش ندارند.

***

در آيه دوّم، مسأله آفرينش آسمان ها و زمين را همچون آيه اول در كنار اختلاف ليل و نهار،- يعنى آمد و شد شب و روز يا تفاوت تدريجى اين دو در فصول سال- قرار داده است؛ كه اين خود يكى از پديده هاى مهم آسمانى و زمينى است و چنان نظام دقيقى بر اين پديده، حاكم است كه از ساليان دراز، پيش از وقوع آنها مى توان لحظه دقيق طلوع و غروب آفتاب، و اندازه دقيق شب و روز را در هر فصل و هر موقع از سال، و براى هر نقطه از نقاط روى زمين، تعيين كرد؛ و مى دانيم هر جا نظم دقيقى است، علم و عقل و دانش مهمّى، پشت سر آن قرار دارد.


1- سوره آل عمران، آيه 191.

ص: 164

***

در آيه سوّم در كنار آفرينش آسمان ها و زمين كه از آيات آفاقى است مسأله اختلاف زبان ها و رنگ ها را قرار داده كه از آيات انفسى است. مى فرمايد: «از نشانه هاى او آفرينش آسمان و زمين و اختلاف زبان ها و رنگ هاى شماست» وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ اخْتِلافُ الْسَنِتِكُمْ وَ الْوانِكُم

اختلاف زبان ها و رنگ ها خواه به معنى تفاوت زبان هايى باشد كه انسان به آن تكلّم مى كنند، و تفاوت رنگ چهره هاى آنها، و خواه به معنى آهنگ صداها و الوان زندگى و تفكّر و ذوق و سليقه و استعداد آنها، يا هر دو؛ اين تنوّع عجيب كه سبب شناسائى مردم از يكديگر، و خالى نماندن هيچ يك از پست هاى اجتماعى مى شود، با نظام دقيقى كه بر آن حاكم است، از نظام عجيبى كه بر آسمان ها و زمين حكومت مى كند جدا نيست، و همه با هم پيوند دارد، و همه دليل ذات اقدس خداوند عالم و قادرند.

***

آيه چهارم و پنجم فقط به آفرينش آسمان و زمين اشاره مى كند و آن را از آيات حق مى شمرد؛ چرا كه بدون هرگونه ضميمه اى اين خلقت بزرگ خود از آيات روشن خدا است. منتهى در آيه پنجم روى مسأله قانون مندى و هدف دار بودن اين آفرينش تكيه كرده و با تعبير «بالحقّ» آن را مشخّص مى سازد.

***

در آيه ششم مطلب تازه اى مطرح شده، و آن آفرينش آسمان ها و زمين در شش روز است؛ مى فرمايد: «پروردگار شما همان كسى است كه آسمان ها و زمين را در شش روز آفريد»: انَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِىْ خَلَقَ السَّمواتِ وَ اْلأَرضَ فِى سِتَّةِ أَيْامٍ

آفرينش آسمان ها و زمين در شش روز، در هفت آيه از قرآن مجيد مطرح شده است؛(1) و اين نشان مى دهد كه قرآن توجّه و عنايت مخصوصى به مسأله


1- سوره فرقان، آيه 59- سوره سجده، آيه 4- سوره ق، آيه 38- سوره حديد، آيه 4- سوره اعراف، آيه 54- سوره هود، آيه 7.

ص: 165

آفرينش تدريجى اين جهان- كه خود دليل ديگرى بر عظمت خالق است- دارد.

گرچه بعضى از ماترياليست هاى ناآگاه بر اثر عدم توجّه به معنى «يوم» روز اينگونه آيات را به باد انتقاد يا سخريه گرفته اند؛(1) و گمان كرده اند «يَوْم» در اينجا به معنى سفيدى روز، يا بيست و چهار ساعت است، در حالى كه همه مى دانند كه روز به اين معنى مولود گردش زمين و تابش آفتاب است، و در آن هنگام كه زمين و آسمانى وجود نداشت، شب و روز به اين صورت مفهومى نداشت.

آنها از اين نكته غافل اند كه «يَوْم» و معادل آن «روز» در فارسى يا در لغات ديگر از نظر مفهوم و استعمالات روز مرّه معانى مختلفى دارد؛ از جمله به معنى دوران است، خواه اين دوران كوتاه باشد يا فوق العاده طولانى، چنانكه راغب در كتاب مفردات كه از متون معروف لغت است مى گويد: «الْيَومُ يُعَبَّرُ بِهِ عَنْ وَقْتِ طُلُوعِ الشَّمْسِ الى غُرُوبِها، وَ قَدْ يُعَبَّرُ بِهِ عَنْ مُدَّةٍ مِنَ الزَّمانِ أىَّ مُدَّةٍ كانَتْ»: «روز به معنى وقت طلوع آفتاب تا غروب است، ولى گاهى به معنى مدتى از زمان- هر مقدار بوده باشد- به كار مى رود.»

در استعمالات روزانه نيز مى گوئيم: يك روز مردم براى مسافرت سوار بر حيوانات مى شوند، و امروز بر وسائل نقليه سريع السير. در حالى كه هر كدام از اين دو تعبير (يكروز و امروز) اشاره به يك دوران طولانى است؛ و در حديث معروف اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «وَ اعْلَمْ بِانَّ الدَّهْرَ يَوْمانِ: يَوْمٌ لَكَ وَ يَوْمٌ عَلَيْكَ» «بدان تمام عمر دنيا دو روز است: يك روز به نفع تو است، و روزى به زيان تو.»(2)


1- ماترياليسم تاريخى، صفحه 87.
2- نهج البلاغه، نامه 72.

ص: 166

حتى در بعضى از تعبيرات، تمام دنيا به عنوان يك روز و تمام آخرت به عنوان يك روز شمرده شده. اميرمؤمنان على عليه السلام مى فرمايد: «وَ انَّ الْيَوْمَ عَمَلٌ بِلاحِسابٍ، وَ غَداً حِسابٌ وَ لا عَمَلٌ» «امروز روز عمل است نه حساب، و فردا روز حساب است و نه عمل» شعر معروف كليم كاشانى نيز تعبير لطيفى در اين زمينه است:

بدنامى حيات دو روزى نبود بيش آن هم كليم با تو بگويم چسان گذشت؟

يك روز صرف بستن دل شد به اين و آن روز دگر به كندن دل ز اين و آن گذشت

به اين ترتيب، منظور از آفرينش آسمان و زمين در شش روز، شش دوران است، كه هريك از اين دوران ها ممكن است ميليون ها يا ميلياردها سال طول كشيده باشد؛ و واضح است كه از نظر علمى هيچ دليلى برخلاف اين عدد در دست نداريم.(1)

اين دوران هاى شش گانه احتمالًا به ترتيب زير بوده است:

1- روزى كه همه جهان به صورت توده واحد فوق العاده عظيمى از گازها بود، و به دور خود گردش مى كرد.

2- دورانى كه توده هاى عظيمى از آن جدا شد، و بر محور توده مركزى به گردش در آمد.

3- دوران ديگرى كه بعضى از اين توده ها نيز بر اثر حركت دورانى، منظومه هايى تشكيل دادند همچون منظومه شمسى ما.

4- دورانى كه زمين، سرد و آماده حيات گرديد، و آب هاى روى آن نمايان گشت و درياها تشكيل شد.

5- دورانى كه زمين، سرد و آماده حيات گرديد، و آب هاى روى آن نمايان گشت و درياها تشكيل شد.


1- در كتاب قاموس مقدّس كه شرحى است بر واژه هاى تورات و انجيل، نيز درباره مسأله آفرينش آسمان و زمين در شش روز، شرحى نوشته شده كه از بعضى جهات بى شباهت به آنچه در بالا آمده نيست، هر چند بعضى با خرافات آميخته شده؛ مانند: استراحت خداوند در روز هفتم( قاموس مقدّس، صفحه 84، واژه آفرينش).

ص: 167

6- دورانى كه حيوانات و سپس انسان در روى زمين آشكار شدند.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه در هشت آيه اى كه آفرينش زمين و آسمان ها را در شش روز بيان مى كند؛ در چهار مورد تنها اشاره به آفرينش زمين و آسمان در شش روز شده است،(1) و در سه مورد آفرينش آسمان و زمين و آنچه در ميان آنها است.(2) و تنها در يك مورد، اشاره اجمالى به تقسيم اين شش دوران شده؛ دو دوران براى آفرينش آسمان ها، دو دوران براى آفرينش زمين، و دو دوران براى پيدايش گياهان و حيوانات الَّذِىْ خَلَقَ الأَرْضَ فى يَوْمَيْنِ ... وَ قَدَّرَ فِيْها أَقْواتَها فى أَرْبَعَةِ أَيّامٍ(3)/

بنابراين، دوران شش گانه فوق مربوط به آفرينش آسمان ها و زمين و موجودات مختلف آنها است.

براى توضيح بيشتر در اين زمينه به تفسير نمونه ذيل آيه فوق مراجعه فرمائيد. (جلد 6، صفحه 200 و جلد 20، صفحه 222 ذيل آيه 54 سوره اعراف و آيه 10 سوره فصّلت)

***

هفتمين آيه مورد بحث مى گويد: اين معنى حتى براى بت پرستان مسلّم است كه آفريننده آسمان ها و زمين و تسخير كننده خورشيد و ماه تنها خدا است. آنها نيز مى فهمند كه اين عالم عظيم و نظام عجيب نمى تواند مخلوق بت ها باشد؛ بلكه وجدانشان حاكم است كه مخلوق خداوندى است عالم و قارد. وَلَئَنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَ اْلأَرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لَيَقُوْلُنَّ اللَّهُ

بنابراين نه تنها دانشمندان و انديشمندان با مطالعه اسرار آفرينش به ذات پاك او پى مى برند كه حتى بت پرستان بى سواد هم از مشاهده اين نظام اجمالًا به ذات پاك اش آشنا مى شوند؛ هر چند عملًا بر اثر خرافات در وادى شرك سر


1- سوره حديد، آيه 4- سوره اعراف، آيه 54- سوره يونس، آيه 3، و سوره هود، آيه 7.
2- سوره فرقان، آيه 59- سوره سجده، آيه 4- سوره ق، آيه 38.
3- سوره فصلت، آيات 9 تا 10.

ص: 168

گردانند.

***

هشتمين آيه گرچه به قرينه آيات بعد از آن، ناظر به مسأله رستاخيز و قيامت است و مى گويد: كسى كه قادر است آسمان ها و زمين را با اين همه عظمت بيافريند، قدرت بر زنده كردن مردگان را بعد از مرگ نيز دارد؛ چرا كه آفرينش آسمان و زمين از آفرينش انسان برتر است.

ولى با اين حال دليل روشنى نيز بر مسأله خداشناسى است؛ زيرا وجود انسان بلكه حتى يك عضو از اعضاى بدن او مانند: چشم و گوش، بلكه حتّى ساختمان يك سلّول از اين اعضاء با آن همه پيچيدگى و رموز و اسرار و نظامات مى تواند آيه روشنى از آيات حقّ باشد. بنابراين آفرينش آسمان و زمين كه از آفرينش انسان، برتر و بالاتر است دليل روشن ترى بر عظمت او خواهد بود لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ أكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النّاسِ

درست است كه اگر خلقت انسان با هر جزء از اجزا در اين عالم مقايسه شود خلقت او برتر است؛ ولى مسلّما اگر با كل آسمان هاى پهناور و زمين مقايسه شود خلقت آنها برتر است.

جالب اينكه قرآن مجيد اين سخن را زمانى بيان كرد كه انسان ها- مخصوصاً در آن محيط عقب افتاده حجاز- خبرى از عظمت آسمان ها نداشتند؛ تا آنجا كه شايد آسمان را سقفى نيلگون در نزديكى خود مى پنداشتند كه ميخ هاى نقره اى ستارگان بر آن كوبيده شده!

آرى امروز مفهوم عميق اين آيه را ما به خوبى درك مى كنيم؛ چرا كه دانشمندان با تلسكوپ هاى عظيم به اين آسمان پهناور نگريسته و عجائب حيرت انگيزى از عظمت و نظام حاكم بر آن را براى ما به ارمغان آورده اند، و از كجا معلوم كه آنچه را آنها امروز مى بينند عشرى از اعشار عظمت اين عالم هم نباشد، و شايد فردا اين حقيقت بر ملا گردد؛ و ظاهراً به همين دليل در پايان آيه

ص: 169

مى فرمايد: «ولى اكثر مردم نمى دانند» وَلكِنَّ أَكْثَرَ الناّسِ لا يَعْلَمُوْنَ(1)

***

در نهمين آيه يك دوره درس توحيد و خداشناسى در يك استفهام انكارى جمع شده است؛ مى گويد: «آيا در وجود خداوندى كه خالق و شكافنده آسمان و زمين است شك و ترديد وجود دارد؟»: أَفِى اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ

جالب اينكه «فاطر» در اصل به معنى شكافنده است و به كار گرفتن اين تعبير يا به خاطر اين است كه به هنگام خلقت آسمان ها و زمين گوئى پرده تاريك عدم شكافته شد، و نور هستى و وجود آسمان ها و زمين آشكار گشت، و يا اشاره به چيزى است كه امروز در ميان دانشمندان فلكى معروف است كه تمام اين كرات و منظومه ها روز نخست به صورت يك توده بزرگ به هم پيوسته بود كه بر اثر حركت به دور خود و نيروى گريز از مركز شكافته شد، و قطعاتى از آن به خارج پرتاب گشت و منظومه ها و كهكشان ها و ثوابت و سيّارات به وجود آمد.(2) به هر حال مخاطب در اين آيه خواه مشركان باشند، و يا منكران وجود خدا، و يا هر دو؛ اين حقيقت از آيه استفاده مى شود كه دقت در آفرينش آسمان و زمين كافى است كه هرگونه شك و ترديد را در وجود خداوند و وحدانيت و قدرت او از دل انسان برچيند.


1- در اينكه مفعول« لا يَعْلمُوْن»( نمى دانند) چيست؟ احتمالات مختلفى داده شده است: نخست اينكه: مردم عظمت آنها را نسبت به انسان نمى دانند، ديگر اينكه از قدرت بى پايان حق بى خبرند، سوم اينكه: توانائى او را بر مسأله معاد نمى دانند، يا اينكه مى دانند و چون مطابق علمشان گام بر نمى دارند در حكم جاهل و نادان اند( ولى بعيد نيست كه تمام معانى سه گانه اول در آيه جمع باشد؛ همانگونه كه گفته اند حذف متعلّق دليل بر عموم است.)
2- راغب در مفردات مى گويد:« فَطْر»( بر وزن سَتْر) به معنى شكافتن از طول است، و سپس به معنى ايجاد و ابداع آمده است.« فطر»( بر وزن متر) به معنى افطار كردن و ترك روزه است، گوئى روزه شكافته مى شود و« فِطْرَت» به معنى خلق نيز از همين مادّه گرفته شده است.

ص: 170

***

در دهمين آيه، به يكى ديگر از ويژگى هاى آسمان و زمين اشاره كرده؛ مى فرمايد: «ما آسمان را با قدرت بنا كرديم»: والسَّماءَ بَنَيْناها بِأَيدٍ

آفرينش چنين عواملى بزرگ مسلّماً قدرتى در خور آن لازم دارد، كه تنها قدرت خداوندى است.

بعد مى افزايد: «ما پيوسته آن را وسعت مى دهيم» وَ انّا لَمُوسِعُوْنَ

گرچه جمعى از مفسّران، آن را به معنى توسعه ارزاق از طريق نزول باران ها و مانند آن دانسته اند؛(1) ولى به نظر مى رسد آيه معنى بسيار مهم تر و دقيق ترى دارد كه امروز براى دانشمندان ثابت شده، و پرده از يكى ديگر از معجزات علمى قرآن برداشته است؛ و آن اينكه جهان پيوسته در حال گسترش است، و ستارگان و منظومه ها و كهكشان ها به سرعت از هم فاصله مى گيرند.

يكى از دانشمندان معروف به نام: ژرژ گاموف، در كتاب خود (آغاز و انجام جهان) چنين مى نويسد: «فضاى جهان كه از ميلياردها كهكشان تشكيل يافته؛ در يك حالت انبساط سريع است. حقيقت اين است كه جهان ما در حال سكون نيست؛ بلكه انبساط آن مسلّم است، پى بردن به اينكه جهان ما در حال گسترش است، كليد اصلى را براى گنجينه معمّاى جهان شناسى آماده مى كند؛ زيرا اگر امروز جهان در حال انبساط و گسترش باشد، لازم مى آيد كه زمانى در حال انقباض بسيار شديد بوده است.»(2)

عجب اينكه اين گسترش به قدرى سريع انجام مى گيرد كه به گفته فرد هويل، در كتاب مرزهاى نجوم: «تندترين سرعت عقب نشينى كرات كه تاكنون اندازه گيرى شده نزديك به 66 هزار كيلومتر در ثانيه است ... عكس هايى كه از آسمان برداشته شده آشكارا اين كشف مهم را نشان مى دهد كه فاصله كهكشان هاى دور دست، بسيار سريع تر از كهكشان هاى نزديك، افزايش مى يابد!»(3)

چه نيروى عظيمى بايد پشت سر اين كرات و منظومه هاى فوق العاده بزرگ


1- بعضى نيز« موسعون» را به معنى« قادرون» تفسير كرده اند؛ زيرا واژه« وسعت» گاه به معنى قدرت مى آيد؛ اما مفهوم توسعه دادن، آشكارتر است.
2- آغاز و انجام جهان، صفحه 77( با تلخيص).
3- مرزهاى نجوم، صفحه 338.

ص: 171

باشد كه آنها را با اين سرعت كم نظير از مركز جهان دور كند؛ بى آنكه بر اثر اين حركت از هم متلاشى گردد.

سپس به زمين، اشاره كرده؛ مى گويد: «ما آن را گسترديم، و چه خوب گستراننده اى هستيم.»

تعبير به «فَرْش» از يك سو، و «ماهِد» از مادّه «مهد» از سوى ديگر، اشاره به تغييرات زيادى است كه از آغاز پيدايش زمين حاصل شده، و آن را آماده براى زندگى انسان ها ساخته، و همچون گاهواره يا بستر استراحت قرار داده است.

(توجّه داشته باشيد، «مهد» به معنى گاهواره يا هر محلّى است كه براى استراحت كودك آماده مى كنند.)

اينها همه نشانه هايى از آن علم و قدرت لايزال است.

***

در يازدهمين آيه تعبير تازه اى درباره آفرينش آسمان مى خوانيم؛ مى فرمايد: «ما آسمان را سقف محفوظى قرار داديم»: وَجَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوْظاً

آيا آسمانى به شكل سقف در جهان وجود دارد كه محفوظ از نفوذ موجودات خارجى است؟ آرى آسمان در اينجا مى تواند اشاره به كره هوا باشد كه گرداگرد زمين را فرا گرفته، و ضخامت آن صدها كيلومتر است. اين قشر كه از هواى فشرده و لطيف و ساير گازها تشكيل شده و به صورت سقف مدوّرى اطراف كره زمين را گرفته به قدرى قدرتمند و محكم است كه به گفته بعضى از دانشمندان به اندازه يك سقف فولادين به ضخامت ده متر مقاومت دارد! و نه تنها مانع نفوذ اشعه هاى مرگبار كيهانى مى شود؛ بلكه جلو سنگ هاى آسمانى را كه پيوسته به سوى كره زمين جذب مى شود مى گيرد؛ زيرا آنها با سرعتى كه دارند با اين قشر هوا برخورد مى كنند، هم ترمز نيرومندى روى حركت آنها مى شود و هم اين برخورد باعث آتش گرفتن و سوختن آنها مى گردد.

حال فكر كنيد اگر اين قشر عظيم هوا نبود و ساكنان زمين در هر شبانه روز

ص: 172

در معرض بمباران ميليون ها سنگ كوچك و بزرگ آسمانى بودند؛ چه وضعى پيدا مى شد؟ آيا آرامشى در گاهواره زمين وجود داشت؟ آيا نام «مهد» و بستر استراحت شايسته آن بود؟

بد نيست اين سخن را از زبان يك دانشمند معروف به نام فرانك آلن، بشنويد. او در كتاب خود (نجوم براى همه) مى گويد: «جوّى كه از گازهاى نگاهبان زندگى بر سطح زمين تشكيل شده، آن اندازه ضخامت و غلظت دارد (در حدود هشتصد كيلومتر!) كه بتواند همچون زرهى زمين را از شرّ مجموعه مرگبار بيست ميليون سنگ هاى آسمانى در روز كه با سرعتى حدود 50 كيلومتر در ثانيه! به آن برخورد مى كنند در امان نگاهدارد.»(1)

درست است كه وزن بعضى از اين شهاب ها كه به سوى زمين سرازير مى شود به اندازه يك هزارم گرم است؛ ولى نيروى حاصل از آن بر اثر سرعت فوق العاده معادل نيروى ذرّات بمب اتمى است! ... البته گاهى حجم و سنگينى بعضى از شهاب ها به قدرى زياد است كه از اين قشر گذشته و به سطح زمين اصابت مى كند. از جمله شهاب هايى كه از چنگال غلاف بخارى نامبرده عبور كرده و به زمين رسيد شهاب عظيم و معروف سيبرى است كه در سال 1908 ميلادى به زمين اصابت كرد؛ و قطر آن به اندازه اى بود كه حدود 40 كيلومتر زمين را اشغال كرد، و باعث ويرانى زيادى شد. (گويا خداوند به اين وسيله اخطار مى دهد كه فكر كنيد اگر بنا بود همه روزه شما به وسيله سنگ هاى آسمانى بمباران شويد چه وضعى داشتيد.)

حتى اگر جوّ اطراف زمين وجود داشت اما از آنچه هست رقيق تر بود به گفته نويسنده. كتاب راز آفرينش (كرسى موريسن): «هر روز چند ميليون عدد از اجرام سماوى و شهاب هاى ثابت به آن اصابت مى كرد.» (و كره زمين جايى براى زندگى نبود.)(2)


1- نجوم براى همه، صفحه 74.
2- راز آفرينش انسان، صفحه 34.

ص: 173

البته فراموش نكنيد كه برخورد اشعّه مرگبار كيهانى به زمين در صورت عدم وجود اين سقف محفوظ آثار مخرب اش بيش از خطرات اين سنگ ها است؛ و شايد روى همين جهات است كه در پايان آيه مى فرمايد «آنها (كافران) از نشانه هاى خدا در زمين روى گردانند» وَ هُمْ عَنْ آياتِها مُعْرِضوْنَ

***

در دوازدهمين و آخرين آيه، باز به يكى ديگر از ويژگى هاى آسمان ها اشاره مى كند كه از معجزات علمى قرآن مجيد است؛ مى گويد: «خداوند همان كسى است كه آسمان ها را بدون ستونى كه بتوانيد مشاهده كنيد برپا داشته است»:

اللَّهُ الَّذِىْ رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرٍ عَمَدٍ تَرَوْنَها

اين تعبير نشان مى دهد كه آسمان ها، ستونى دارد اما قابل مشاهده نيست! اين ستون نامرئى، چه چيزى جز تعادل قانون جاذبه و دافعه (نيروى گريز از مركز) مى تواند باشد؟ آرى اين تعادل جاذبه و دافعه، يك ستون فوق العاده نيروند اما نامرئى است كه تمام كرات منظومه شمسى و ساير منظومه ها را در مدارشان محكم برپا داشته، و مانع از آن مى شود كه بر يكديگر سقوط كنند، و يا چنان از هم دور شوند كه نظام آنها از همه گسسته شود.

توجّه داشته باشيد كه «عَمَد» (بر وزن صَمَد) اسم جمع از مادّه «عمود» به معنى ستون است؛ و اگر قرآن مى خواست بگويد: آسمان ها ستون ندارد؛ كافى بود بفرمايد: رَفَعَ السَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ، ولى اضافه جمله تَرَوْنَها دليل روشنى است بر اينكه منظور نفى ستون هاى مرئى است؛ و لازمه آن، اثبات ستون نامرئى است.

لذا در حديث معروفى از امام على بن موسى الرّضا عليه السلام مى خوانيم كه در برابر بعضى از بى خبران كه مى گفتند: آسمان ها ستون ندارد، امام فرمود:

«سُبْحانَ اللَّهِ أَليْسَ اللَّهُ يَقُوْلُ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها»: «عجيب است مگر خداوند نمى فرمايد:" بدون ستونى كه قابل مشاهده است؟"»، آن شخص مى گويد:

«آرى» امام عليه السلام بلافاصله مى فرمايد: «ثَمَّ عَمَدٌ وَلكِنْ لا تَرَوْنَها» «پس در آنجا

ص: 174

ستونى است ولى شما آن را نمى بينيد.»(1)

همين معنى تحت عنوان «عَمُودٌ مِنْ نُوْرٍ»: «ستونى از نور» در حديث جالب ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام نقل شده است؛ آنجا كه مى فرمايد:

«هذِهِ النُّجُومُ الَّتى فِى السَّماءِ مَدائِنُ مِثْلُ الْمَدائِنِ الَّتِى فِى اْلأَرْضِ مَرْبُوطَةٌ كُلُّ مَدِيْنَةٍ الى عَمُودٍ مِنْ نُوْرٍ»: «اين ستارگانى كه در آسمان اند، شهرهايى همچون شهرهاى روى زمين اند، كه هر شهرى از آن با شهرى ديگر با ستونى از نور، مربوط است.»(2)

جالب اينكه در تفاسير قدماء و پيشينيان- كه قانون جاذبه و دافعه نيز مشخّص نبوده- جمعى آيه را همانگونه كه در بالا ذكر كرديم، تفسير كرده اند؛ كه مضمون آيه وجود ستون نامرئى براى آسمان ها است، هرچند بعضى از اين ستون نامرئى به قدرت خدا، تعبير كرده اند.(3)

به هر حال، اين يكى از نشانه هاى بزرگ خداوند است كه با اين ستون هاى نيرومند نامرئى و نظاماتى كه بر قانون جاذبه و دافعه حكمفرما است؛ كرات آسمانى را برپا داشته، كه اگر كمترين تغييرى در اين موازنه پيدا شود، و تعادل آنها به هم بخورد، يا با شدّت به يكديگر، برخورد مى كنند و متلاشى مى شوند، و يا به كلّى، دور مى شوند و رابطه آنها از هم گسسته مى شود.

***

نتيجه:

گرچه آيات مربوط به آفرينش آسمان ها و زمين در قرآن مجيد منحصر به آنچه در بالا آورديم نيست؛ و اگر بنا شود به عنوان يك موضوع مستقل تحت عنوان: (آسمان و زمين در قرآن مجيد) بحث شود كتاب مستقلى را تشكيل


1- تفسير برهان، جلد 2، صفحه 278.
2- بحارالانوار، جلد 55، صفحه 91.
3- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 274، روح المعانى، جلد 13، صفحه 78 و فخررازى، جلد 18، صفحه 232، قرطبى، جلد 5، صفحه 3508.

ص: 175

مى دهد.(1) ولى همين دوازده آيه را كه از ميان آنها به عنوان عصاره برگزيده و در بالا آورديم؛ مى تواند در اين بحث، (بحث خداشناسى) و نشانه هاى وجود او در اين عالم بزرگ، راهگشاى ما باشد؛ و نشان دهد در اين آفرينش عظيم به راستى نشانه هاى فراوانى براى رهروان راه حق است كه با مطالعه اين كتاب بزرگ پر از اسرار مى توانند هر روز به او نزديك و نزديك تر شوند، و پيمانه قلب و روح خود را از عشق او لبريز و لبريزتر كنند، و پيوسته اين جمله قرآنى را تكرار نمايند: رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا: «خداوندا اين جهان وسيع و پهناور را باطل و بيهوده نيافريدى!»

***

توضيحات:
1- عظمت و وسعت آسمان ها

هيچ كس به درستى نمى داند، آسمان ها تا چه حد وسيع و گسترده است؛ همين قدر مى دانيم هر اندازه علم و دانش بشر، پيشرفت كرده، عظمت آسمان ها در نظر انسان بيشتر شده؛ يعنى ابعاد تازه اى از آن كشف شده است.

آخرين اطلاعات دانشمندان و علماى فلكى در اين قسمت به ما مى گويد:

منظومه شمسى ما متعلّق به همين كهكشان راه شيرى است و اين كهكشان كه در واقع يكى از شهرهاى ستارگان است، تا آنجا كه دانشمندان تحقيق كرده اند، يكصد ميليارد ستاره در آن است كه خورشيد ما يكى از ستارگان متوسط آن محسوب مى شود!- فراموش نكنيد كه خورشيد بيش از يك ميليون مرتبه از كره زمين بزرگتر است- و اگر اين عدد را در صد ميليارد ضرب كنيم، نتيجه اش


1- در قرآن مجيد بيش از سيصد بار« سَماء»( آسمان) به صورت مفرد يا جمع« سماوات» ذكرشده است.

ص: 176

صد ميليون ميليارد مى شود يعنى مجموعه كرات اين كهكشان، اين مقدار برابر كره زمين ما حجم دارد!

اگر به اين حساب، حساب ديگرى را افزون كنيم كه طبق آخرين تحقيقات دانشمندان حداقل يك ميليارد كهكشان در اين عالم كشف شده! در اينجا عقل و دانش بشرى با تحيّر وصف ناپذير اعتراف مى كند كه عظمت و بزرگى از آن خداوندى است كه اين عالم بى نهايت بزرگ را آفريده است. (يك بار ديگر اعداد فوق را مطالعه كرده، در عظمت آن بينديشيد.)

تازه اين اعداد و ارقام، مربوط به ميزان علم و آگاهى بشر در حال حاضر است؛ و معلوم نيست در آينده چه عوالم جديدى كشف شود.

در اينجا شهادت رصدخانه: پالومار، درباره عظمت آسمان ها، بسيار جالب است؛ آنجا مى گويد:

«تا وقتى دوربين (عظيم) رصدخانه پالومار ساخته نشده بود؛ وسعت دنيايى كه به نظر ما مى رسيد بيش از پانصد سال نورى نبود (منظور از سال نورى، مقدار فاصله اى است كه نور با سرعت سيصد هزار كيلومتر در ثانيه، در يك سال مى پيمايد؛ و سيصد هزار كيلومتر در ثانيه يعنى بيش از هفت بار گردش كردن دور كره زمين در يك چشم برهم زدن)

ولى اين دوربين، وسعت دنياى ما را به هزاران ميليون سال نورى رساند، و در نتيجه ميليون ها كهكشان جديد كشف شد كه بعضى از آنها هزاران ميليون سال نورى با ما فاصله دارد، ولى بعد از فاصله هزار ميليون سال نورى، فضاى عظيم و مهيب و تاريكى به چشم مى خورد كه هيچ چيز در آن ديده نمى شود ...

امّا بدون ترديد در آن فضاى مهيب و تاريك صدها ميليون كهكشان وجود دارد كه دنيايى كه در سمت ما است با جاذبه آن كهكشان ها نگهدارى مى شود، و به نظر مى رسد كه تمام اين دنياى عظيمى كه ما مى بينيم جز ذرّه كوچك و بى مقدار از يك دنياى عظيم تر نيست؛ و هنوز اطمينان نداريم كه در آن سوى دنياى دوم، دنياى ديگرى نباشد!»(1)


1- مجلّه فضا، شماره 56، فروردين 1351.

ص: 177

2- دقت عجيب قوانين حاكم بر آسمان و زمين

معمولًا هر اندازه موجودات بزرگ تر باشند قوانين حاكم بر آنها بايد از ظرافت كمترى برخوردار باشد؛ در حالى كه اين معنى در اين عالم عظيم و پهناور، هرگز صدق نمى كند؛ يعنى آنها در عين عظمت و وسعت عجيب و سرسام آور، داراى قوانين بسيار دقيق و ظريفى است. براى پى بردن به اين حقيقت كافى است به امور زير توجّه كنيد:

الف: مى دانيم كه سرانجام انسان موفّق شد سفينه فضايى خود را با دو سرنشين در نقطه معيّنى كه دانشمندان در نظر داشتند در كره ماه پياده كند؛ و بعد به همان ترتيب باز گرداند. درست بينديشيد در اين مدّت سه روزى كه اين سفينه، فاصله ميان كره زمين و ماه را مى پيمود، زمين به دور خود حركت مى كرد؛ و جاى خود را در آسمان، در اطراف خورشيد تغيير مى داد؛ كره ماه نيز حركتى به دور خود، و حركتى به دور كره زمين داشت. چقدر اين حركت ها بايد منظّم، دقيق و حساب شده باشد كه دانشمندان بتوانند به وسيله مغزهاى الكترونيكى تمام اين دگرگونى ها را در وضع كره زمين و ماه محاسبه و اندازه گيرى كرده تا سفينه فضايى خود را دقيقاً در همان جا از كره ماه كه مى خواهند پياده كنند، و بعداً نيز به همان جا از كره زمين كه مى خواهند بازگردانند.

هرگاه يكى از اين حركت هاى مختلف و تو در تو كمترين نوسانى داشت و يك ثانيه كم و زيادى مى شد مسلّماً محاسبات دانشمندان به هم مى خورد و كارشان عقيم مى ماند.

آرى اين نظام دقيق عالم هستى است كه به انسان اجازه انجام چنين كار مهمّى،- يعنى فرود در كره ماه را در جاى معيّن و دلخواه- مى دهد.

ب: دانشمندان فلكى مى توانند از ده ها سال پيش، حوادث آينده مربوط به خسوف و كسوف در كره زمين و مقدار ساعات شب و روز و طلوع و غروب

ص: 178

ماه و خورشيد را محاسبه و اندازه گيرى كنند؛ و اين نيست مگر به خاطر نظم دقيق حركات آنها.

ج: همانگونه كه قبلًا اشاره شد؛ نيروى جاذبه، كرات آسمانى را به سوى يكديگر جذب مى كند؛ ولى نيروى دافعه كه از حركت دورانى حاصل مى شود، و نيروى گريز از مركز نام دارد، آنها را از هم دور مى سازد.

حال اگر بنا باشد كره اى در مدار خودش ميليون ها سال در مدار معيّنى دقيقاً حركت كند؛ بايد اين دو نيرو كاملًا متعادل گردند. اين را نيز مى دانيم كه جاذبه نسبت مستقيمى با مقدار جرم موجودات و نسبت معكوسى با مجذور فاصله آنها دارد. (اگر جِرم ها بيشتر شود جاذبه قوى تر مى گردد، و اگر فاصله ها بيشتر گردد جاذبه طبق حساب فوق كاسته مى شود.)

بنابراين براى اينكه مثلًا كره زمين در مدار معيّنى برگرد خورشيد در يك مدّت بسيار طولانى در مدار ثابت بگردد؛ مقدار جرم خورشيد، و جرم زمين، و همچنين فاصله آنها با يكديگر، و نيز سرعت سير حركت زمين به دور خورشيد، همگى بايد طبق حساب دقيقى باشد تا تعادل در ميان آنها برقرار گردد؛ و اينها مسائلى است كه بدون دخالت يك علم بى پايان و يك عقل كل امكان پذير نيست.

***

3- آسمان هاى هفت گانه

جالب اينكه در هفت آيه از قرآن مجيد سخن از سَماوات سَبْع «آسمان هاى هفت گانه» به ميان آمده است.(1)

در يك آيه از اين آيات، اشاره به طبقات هفت گانه زمين نيز شده است؛ آنجا


1- سوره بقره، آيه 29- سوره اسراء، آيه 44- سوره مؤمنون، آيه 86- سوره فصلت، آيه 12- سوره طلاق، آيه 12- سوره ملك، آيه 3- سوره نوح، آيه 15، در دو آيه نيز اشاره به\i سبع طرائق\E( هفت راه)\i و سبعاً شداداً\E( هفت موجود محكم) شده است كه آنها نيز ممكن است اشاره به آسمان هاى هفت گانه باشد.( سوره مؤمنون، آيه 17 و سوره نبأ، آيه 12).

ص: 179

كه مى فرمايد: اللَّهُ الَّذِىْ خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الأَرْضِ مِثْلَهُنَ: «خداوند همان كسى است كه هفت آسمان را آفريد و از زمين نيز همانند آنها را ايجاد كرد»(1)

از ميان تمام تفسيرهاى گوناگون كه براى آسمان هاى هفت گانه ذكر شده است؛ اين تفسير صحيح تر به نظر مى رسد كه منظور از سماوات سبع، همان معنى واقعى آسمان هاى هفت گانه است. يعنى آسمان به معنى كرات نيست؛ بلكه به مجموعه اى از ستارگان و كواكب عالم بالا است؛ و منظور از عدد هفت همان شماره تعدادى معروف است، نه تكثيرى.

منتها از آيات ديگر قرآن بر مى آيد كه تمام آنچه را از ستارگان ثوابت و سيّارات، و كهكشان ها و سحابى ها مى بينيم همه مربوط به مجموعه آسمان اول است. بنابراين در ماوراى اين مجموعه عظيم، شش مجموعه عظيم ديگر (شش آسمان) وجود دارد كه بعضى برتر از بعض ديگر است؛ كه آنها از دسترس علم انسان (لااقل تاكنون) بيرون است.

در آيه 6 سوره صافّات مى خوانيم: انّا زَيَّنا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِيْنَةٍ الْكَواكِبِ: «ما آسمان پائين را با ستارگان زينت بخشيديم.»

در آيه 12 سوره فصّلت آمده است: وَزَيَّنا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيْحَ: «آسمان پائين را با چراغ ها تزيين كرديم.»

همين معنى با تفاوت مختصرى در آيه 5 سوره ملك نيز آمده است.

قابل توجّه اينكه مرحوم علّامه مجلسى در بحارالانوار همين احتمال را به عنوان يكى از تفسيرهاى آيه ذكر كرده است. او مى گويد: «سومين احتمالى كه به فكر من خطور مى كند اين است كه تمام افلاك كه براى ستارگان اثبات كرده اند همه به نام آسمان پائين ناميده مى شود!»(2) درست است كه ابزارهاى علمى ما امروز هنوز پرده از عوالم شش گانه ديگر برنداشته؛ ولى هيچ دليلى بر


1- سوره طلاق، آيه 12.
2- بحارالانوار، جلد 55، صفحه 78.

ص: 180

نفى آن از نظر علوم نيز وجود ندارد، و چه بسا در آينده راز اين معمّا نيز گشوده شود.

بلكه از كشفيّات بعضى از دانشمندان فلكى چنين بر مى آيد كه نشانه هايى از وجود عوالم ديگر هم اكنون از دور به چشم مى خورد، نظير آنچه قبلًا از قول رصدخانه معروف پالومار، درباره عظمت جهان نقل كرديم و جمله اى از آن را كه شاهد گفتار ما است در اينجا تكرار مى كنيم: «با دوربين رصدخانه پالومار ميليون ها كهكشان جديد كشف شده كه بعضى از آنها هزار ميليون سال نورى با ما فاصله دارد، ولى بعد از فاصله هزار ميليون سال نورى فضاى عظيم مهيب و تاريكى به چشم مى خورد كه هيچ چيز در آن ديده نمى شود، ولى بدون ترديد در آن فضاى مهيب و تاريك صدها ميليون كهكشان وجود دارد كه دنيايى كه در سمت ما است با جاذبه آن كهكشان ها نگهدارى مى شود، تمام اين دنياى عظيمى كه به نظر مى رسد و داراى صدها هزار ميليون كهكشان است، جز ذرّه كوچك و بى مقدار از يك دنياى عظيم تر نيست و هنوز اطمينان نداريم كه در فراسوى آن دنياى دوم دنياى ديگرى نباشد.»(1)

يكى ديگر از دانشمندان در مقاله مشروحى كه درباره عظمت عالم هستى نوشته، بعد از ذكر فواصل عظيم و حيرت زاى كهكشان ها، و بيان ارقام حيرت انگيزى كه همگى براساس سال نورى تعيين مى گردد؛ چنين مى گويد:

«تا اينجا منجّمين معتقدند كه تازه تا نيمه راه كناره قابل رؤيت جهان با عظمت پيش رفته اند، و هنوز فضاهاى نامكشوف ديگرى را بايد بيابند.»(2)

به اين ترتيب عوالمى كه براى بشر تاكنون كشف شده با تمام عظمتى كه دارد گوشه كوچكى از اين جهان بزرگ را تشكيل مى دهد و قابل تطبيق با مسأله آسمان هاى هفت گانه است.(3)


1- مجلّه فضا، شماره 56، فروردين 1351.
2- مجلّه نيوزويك، سال 1964( فراموش نشود اين شهادت مربوط به 24 سال قبل است.)
3- براى توضيح بيشتر درباره تفاسير مختلفى كه در مورد آسمان هاى هفت گانه ذكر شده است به تفسير نمونه، جلد 1، ذيل آيه 29 سوره بقره مراجعه فرمائيد.

ص: 181

***

4- چرا به آسمان نگاه نمى كنيد؟!

كثرت و وفور آيات خداوند در پهنه آسمان ها، و زيبائى هاى بى نظير آسمان شب، سبب شده است كه قرآن مجيد و روايات اسلامى همه انسان ها مخصوصاً مؤمنان را براى كسب ايمان بيشتر، هميشه به مطالعه آسمان ها دعوت كند. قرآن مجيد، در آيه 6 سوره ق مى گويد: افَلَمْ يَنْظُرُوْا الى السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّناها وَ مالَها مِنْ فُرُوْجٍ: «آيا آنها به آسمانى كه بالاى سرشان است نگاه نكردند، كه چگونه ما آن را بنا كرده ايم، و بوسيله ستارگان زينت بخشيده ايم، و هيچگونه شكاف و ناموزونى در آن نيست؟!»

مخصوصاً در روايات اسلامى دستور داده شده است كه وقتى سحرخيزان براى نماز شب بپا مى خيزند؛ نخست نگاهى به آسمان بيفكنند، و آيات آخر سوره آل عمران انَّ فِى خَلْقِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ ... را كه تمام اين حقايق به شكل عارفانه اى در آن منعكس است بخوانند؛ و بعد به عبادت و نيايش پردازند. (نيايشى آكنده از عطر توحيد و معرفة اللَّه).(1)

در روايتى نيز نقل شده كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم هرگاه براى نماز شب بر مى خاست، نخست مسواك مى كرد و سپس نظرى به آسمان مى افكند، و اين آيات را زمزمه مى نمود.(2)

در حالات اميرمؤمنان على عليه السلام نيز آمده است كه يكى از يارانش به نام «حَبَّه عُرَنِى» مى گويد: شبى با نُوف (يكى از اصحاب على عليه السلام) در صحن دار الاماره خوابيده بوديم. در آخر شب، ديديم على عليه السلام دستش را بر ديوار نهاده (و نظرى به آسمان مى افكند) همچون والهان شيدا، و اين آيات را تلاوت مى كند:

انَّ فى خَلْقِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ ... و باز تكرار مى كند، گوئى عقل او به پرواز


1- مجمع البيان، جلد 2، صفحه 554، ذيل آيات آخر سوره آل عمران.
2- مجمع البيان، جلد 2، صفحه 554، ذيل آيات آخر سوره آل عمران.

ص: 182

در آمده است.

سپس رو به من كرد و گفت: «اى حبّه بيدارى يا خواب؟» عرض كردم «بيدارم، تو در اين حالتى، ما چگونه (خواب) باشيم؟»

سپس شروع كرد به اشك ريختن، بعد فرمود: «اى حبّه! خداوند موقفى دارد، و ما را در پيشگاه او موقفى است؛ چيزى از اعمال ما بر او مكتوم نمى ماند، و او به من و تو از رگ گردنمان نزديك تر است ...»(1)

اين روايات نشان مى دهد كه اولياء اللَّه، هيچگاه از اين مطالعه انديشه برانگيز و ايمان آفرين غافل نمى شدند؛ و از آفرينش آسمان ها و نظام حاكم بر آن هميشه الهام مى گرفتند.


1- بحارالانوار، جلد 41، صفحه 22.

ص: 183

8- نشانه هاى او در آفرينش خورشيد و ماه و ستارگان
اشاره:

گر چه خورشيد و ماه از كواكب و كرات آسمانى محسوب مى شوند، و جداگانه درباره عظمت آسمان ها سخن گفته شد؛ ولى از آنجا كه اين دو به خاطر نزديكى زياد به كره خاكى ما، تأثيرات بسيار زيادى بر زندگى ما دارند، قرآن مجيد مخصوصاً روى آنها انگشت گذاشته، و هريك را به عنوان آيتى از آيات بزرگ خدا معرفى مى كند؛ و نيز به فوائد خاصّ ستارگان اشاره كرده آن را از آيات خدا مى شمرد؛ و به راستى مطالعه هريك از آنها مخصوصاً در پرتو اكتشافات امروز مى تواند عظمت و قدرت خدا را از يك سو، و عظمت تعليمات قرآن را از سوى ديگر به ما نشان دهد.

با اين اشاره كوتاه به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- هُؤَ الَّذِىْ جَعَلَ الشَّمْسَ ضِياءاً وَ الْقَمَرَ نُوْراً وَ قَدَّرَهُ مَنازِلَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِيْنَ وَ الْحِسابَ ما خَلَقَ اللَّهُ ذلِكَ الَّا بِالْحَقِّ يُفَصِّلُ اْلآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُوْنَ(1)

2- ألَمْ تَرَوْا كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ سَبْعَ سَمواتٍ طِباقاً- وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِيْهِنَّ نُوْراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً(2)

3- وسَخَّرَلَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَيْنِ(3)

4- وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِى لِاجَلٍ مُسَمّىً(4)

5- وَ مِنْ آياتِهِ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ الشَّمسُ وَ الْقَمرُ لا تَسْجُدُوا لِلشَّمْسِ وَ لا لِلْقَمَرِ وَ اسْجُدُوا للَّهِ الَّذِىْ خَلَقَهُنَّ انْ كُنْتُمْ ايّاهُ


1- سوره يونس، آيه 5.
2- سوره نوح، آيات 15 و 16.
3- سوره ابراهيم، آيه 33.
4- سوره فاطر، آيه 13.

ص: 184

تَعْبُدُوْنَ(1)

6- وَ الشَّمْسُ تَجْرِى لِمُستَقَرٍ لَها ذلِكَ تَقْدِيْرُ الْعَزِيْزِ الْعَلِيْمِ- وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتّى عادَ كَالْعُرْجُوْنِ الْقَدِيْمِ- لَا الشَّمْسُ يَنْبَغِى لَها أَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَ لَا اللَّيْلُ سابِقُ النَّهارِ وَ كُلٌّ فى فَلَكٍ يَسْبَحُوْنَ(2)

7- وَ هُوَ الَّذِىْ خَلَقَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ فى فَلَكٍ يَسْبَحُوْنَ(3) 8- فَلا اقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ إنّا لَقادِرُوْنَ(4) 9- كَلَّا وَ الْقَمَرِ- وَ اللَّيْلِ إذْ أَدْبَرَ- وَ الصُّبْحِ إذا أَسْفَرَ- انَّها لَا حْدَى الْكُبَرِ(5)


1- سوره فصّلت، آيه 37.
2- سوره يس، آيات 38- 40.
3- سوره انبياء، آيه 33.
4- سوره معراج، آيه 40.
5- سوره مدّثر، آيه 32- 35.

ص: 185

10- وَ هُوَ الَّذِىْ جَعَلَ لَكُمْ النُّجُوْمَ لِتَهْتَدُوا بِها ظُلُماتِ الْبَرَّ وَ الْبَحْرِ قَدْ فَصَّلْنا الآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُوْنَ(1)

ترجمه:

1- «او كسى است كه خورشيد را روشنايى، و ماه را نور قرار داد، و براى آن منزلگاه هايى مقدر كرد، تا عدد سال ها و حساب (كارها) را بدانيد، خداوند اين را جز به حق نيافريده، او آيات (خود را) براى گروهى كه اهل دانشند شرح مى دهد.»

2- «آيا نمى دانيد خداوند چگونه هفت آسمان را يكى بالاى ديگرى آفريد، و ماه را در ميان آسمان ها مايه روشنايى و خروشيد را چراغ فروزانى قرار داده است؟!»

3- «او خورشيد و ماه را كه پيوسته با برنامه منظمى در كارند به تسخير شما در آورد.»

4- «او خورشيد و ماه را مسخر (شما) كرد، و هر كدام از آنها تا سرآمد معينى به حركت خود ادامه مى دهد.»

5- «از نشانه هاى او شب و روز و خورشيد و ماه است براى خورشيد و ماه سجده نكنيد، براى خدائى كه آفريننده آنها است سجده كنيد اگر مى خواهيد او را عبادت نمائيد.»

7- «و خورشيد (نيز براى آنها آيتى است) كه پيوسته به سوى قرارگاهش در حركت است، اين تقدير خداوند قادر و دانا است- نه براى خورشيد سزاوار است كه به ماه برسد و نه شب به روز پيشى مى گيرد، و هر كدام از آنها در مسير خود شناور است.»

8- «سوگند به پروردگار مشرق ها و مغرب ها كه ما قادريم.»

9- «اينچنين نيست كه آنها تصوّر مى كنند، سوگند به ماه- و به شب هنگامى كه (دامن برچيند و) شت كند- و به صبح هنگامى كه چهره بگشايد


1- سوره انعام، آيه 97.

ص: 186

- كه آن (حوادث هولناك قيامت) از مسائل مهم است.»

10- «او كسى است كه ستارگان را براى شما قرارداد تا در تاريكى هاى خشكى و دريا به وسيله آنها هدايت شود، ما نشانه هاى خود را براى كسانى كه مى دانند (و اهل فكر و انديشه اند) شرح داده ايم»

***

تفسير و جمع بندى
سوگند به خورشيد و ماه و ستارگان

با اينكه در زمان نزول اين آيات، معلومات انسان درباره خورشيد و ماه و ستارگان بسيار محدود، و آميخته با خرافات فراوانى بود (به خصوص در مهد نزول اين آيات) با اين حال قرآن، از آفتاب و ماه و ستارگان با عظمت عجيبى ياد مى كند و بسيارى از ويژگى هاى آنها را گوشزد كرده، و در مجموع همه آنها را آيات حقّ و نشانه هاى ذات پاك او مى شمرد.

در نخستين آيه مورد بحث مى فرمايد: «او كسى است كه خورشيد را ضياء و روشنى و قمر را نور قرار داد»: هُوَ الَّذِىْ جَعَلَ الشَّمْسَ ضِياءً وَ الْقَمَرَ نُورْاً

بعضى از ارباب لغت (مانند: طريحى در مجمع البحرين) و جمعى از مفسّران گفته اند: فرق ميان «ضياءِ» و «نور» اين است كه «ضياء» به نورى گفته مى شود كه از ذات چيزى بر مى خيزد و نور به آن روشنايى گفته مى شود كه از ديگرى كسب شده است. بنابراين آيه فوق اشاره لطيفى به اين نكته است كه نور خورشيد از ذات او است؛ در حالى كه نور ماه از طريق تابش خورشيد بر صفحه آن ظاهر مى شود. قرآن اين سخن را زمانى مى گويد كه مردم جهان از آن آگاهى نداشتند.

البته نمى توان انكار كرد كه هريك از اين دو واژه، ممكن است در معنى اعمّ از نور ذاتى و اكتسابى به كار رود؛ و ملاحظه موارد استعمال اين دو واژه در قرآن مجيد و كلمات عرب، شاهد اين مدّعا است. ولى هنگامى كه اين دو در

ص: 187

كنار هم قرار مى گيرند، مى توانند دو معنى متفاوت داشته باشند؛ آن چنان كه در آيه فوق آمده است.

***

همين معنى در آيه دوم به تعبير ديگرى آمده است؛ كه بعد از اشاره به آفرينش هفت آسمان، مى افزايد: «خداوند ماه را در آسمان ها، نور قرارداد، و خورشيد را چراغ روشنى بخش»- در دو آيه ديگر از قرآن نيز از خورشيد تعبير به «سراج» «چراغ» شده است.-(1) و مى دانيم نور چراغ از درون خود آن برمى خيزد و مكتسب از بيرون نيست؛ و در بعضى از متون لغت نيز آمده است كه «ضياء»، شديدتر از «نور» است(2) اين تفاوت نيز ممكن است از تفاوت اول سرچشمه گيرد و به آن باز گردد.(3)

به هر حال، در اينجا قبل از هر چيز انگشت روى نور خورشيد و ماه به عنوان آيات حق و نشانه هاى خداوند گذارده شده است.

خورشيد با نور عالم تاب اش نه فقط بستر موجودات جهان را گرم و روشن مى سازد؛ بلكه سهم عمده اى در پرورش گياهان و زندگى حيوانات دارد.

امروز، اين حقيقت ثابت شده است كه هر حركت و جنبشى كه در كره زمين ديده مى شود از بركت تابش نور آفتاب است. حركت بادها، ابرها، امواج درياها، جريان رودها و آبشارها و حيوانات و انسان ها، اگر درست بينديشيم همه بدون استثناء از نور آفتاب سرچشمه مى گيرد. (دقت كنيد.)

اگر روزى خورشيد خاموش شود و اين اشعه حيات بخش از كره زمين قطع گردد؛ در مدّت بسيار كوتاهى مرگ و سكوت و سكون و ظلمت همه جا را فرا خواهد گرفت.


1- سوره فرقان، آيه 61، سوره نبأ، آيه 13.
2- تفسير كشّاف، جلد 2، صفحه 329- و روح البيان، جلد 4، صفحه 12.
3- توجّه داشته باشيد كه« ضياء» هم به صورت مفرد به كار مى رود هم به صورت جمع. بعضى معتقدند در آيه فوق معنى جمعى دارد و اشاره لطيفى به تركيب نور آفتاب از هفت رنگ است!

ص: 188

نور زيباى ماه نه فقط چراغ شب هاى تاريك ما است و شبروان را در شهر و بيابان ها رهبرى مى كند؛ بلكه روشنايى لطيف و ملايم اش آرام بخش و نشاط آفرين براى همه انسان ها است.

جمعى از كشاورزان نيز معتقدند كه نور ماه در تربيت ميوه ها و گياهان سهم به سزائى دارد.

البته اينها همه درباره نور خورشيد و ماه است؛ در مورد ساير بركات آنها جداگانه بحث خواهد شد.

سپس قرآن در پايان اين آيه اشاره به يكى ديگر از بركات و فوائد مهم اين دو كره آسمانى كرده؛ مى افزايد: «خداوند منزلگاههايى براى ماه مقدر كرد تا شماره سال ها و حساب (زندگى و كارهاى خود) را بدانيد» وَ قَدَّرَهُ مَنازِلَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِيْنَ وَ الْحِسابَ

ماه با سير منظّم و حركت دقيق اش تقويم بسيار روشن و زنده طبيعى است كه عالم و جاهل مى توانند آن را بخوانند! و برنامه هاى زندگى خود را براساس آن تنظيم كنند. اگر درست بينديشيم مى دانيم كه مسأله نظم زندگى انسان ارتباط تنگاتنگ و نزديكى با حساب سال و ماه و وجود تقويم منظّم و عمومى دارد؛ و ماه و خورشيد و حركت منظّم زمين به دور خود و به دور آفتاب عهده دار انجام اين مهم اند.

تقويم هاى امروز كه براساس محاسبات منجمّان تنظيم شده به درد كسانى مى خورد كه دسترسى به اين نوشته ها دارند. تنها تقويم طبيعى كه براى همگان محسوس و مشهود و مفيد است تقويمى است كه از حركت ماه به دست مى آيد، از آن زمان كه هلال است تا هنگامى كه به صورت بدر كامل در مى آيد، و بعد رو به محاق مى رود؛ و اگر انسان كمى دقت كند مى تواند شب هاى ماه را دقيقاً با نگاه كردن به مقدار و اندازه ماه تعيين كند، چرا كه ماه هرگز در دو شب به يك حال در آسمان نيست.

همچنين شايد تنظيم برنامه هاى عبادات اسلامى براساس ماه هاى قمرى از

ص: 189

همين جا سرچشمه گرفته است.

مجموع اين جهات سبب شده كه قرآن در پايان آيه مورد بحث مى فرمايد:

«خداوند اين آيات و نشانه هاى خود را براى آنها كه عالمند شرح مى دهد» يُفَصِّلُ اْلآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُوْنَ

***

در آيه سوّم و چهارم، سخن از تسخير خورشيد و ماه، براى انسان ها است وَ سَخَّرَلَكُمْ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ

منتها در يك آيه، از حركت اين دو تعبير به دائِبَيْنِ (حركتى طبق عادت و سنّت ثابت دارند)(1) و در آيه ديگر، تعبير به كُلٌ يَجْرِىْ لِاجلٍ مُسَمّىً «هريك از اين دو تا سرآمد معينى به حركت خود ادامه مى دهد» آمده است.

اين جمله، اشاره به مطلبى است كه امروز ثابت شده كه حركت خورشيد و ماه در دراز مدّت، پايان مى گيرد؛ و نظام منظومه شمسى، پس از ميليون ها سال، دگرگون مى شود، و اين خود يكى از معجزات علمى قرآن مجيد است.

البته منظور از حركت خورشيد در واقع حركت زمين به دور خورشيد است؛ زيرا در ظاهر چنين به نظر مى رسد كه خورشيد حركت مى كند، هرچند در واقع، حركت زمين است كه اين احساس را براى انسان به وجود مى آورد، و خورشيد نيز همراه منظومه شمسى داراى حركت مستمرى در درون كهكشان مى باشد كه بعداً به آن اشاره مى شود.

منظور از تسخير خورشيد و ماه و ساير موجوداتى كه قرآن، آنها را مسخّر انسان شمرده، اين است كه: آنها در مسير منافع انسان و خدمت به او، حركت مى كنند. نور خورشيد و ماه، چنانكه گفتيم، نقش مهمّى در زندگى انسان ها و تمامى موجودات زنده دارد، مخصوصاً بدون نور خورشيد يك لحظه زندگى كردن در روى زمين ممكن نيست. حتى در تاريكى شب ما از باقيمانده گرما و


1- « دائبين» از مادّه« دئوب» به معنى ادامه كار طبق يك عادت و سنّت مستمرّ است؛ و تعبيرى براى حركت منظم و حساب شده خورشيد و ماه، از اين تعبير بهتر تصوّر نمى شود.

ص: 190

حرارتى كه از نور آفتاب، در زمين و هواى آن باقى مانده استفاده مى كنيم وگرنه در تايكى شب همه موجودات زنده منجمد مى شدند. منافع ديگرى مانند:

جاد جزر و مدّ در اقيانوس ها كه منشأ خدمات بسيارى است و به خواست خدا در بحث نشانه هاى او در درياها به آن اشاره خواهيم كرد، و همچنين تشكيل تقويم طبيعى و خدمات ديگر.

بدون شك، آنچه امروز ما از بركات خورشيد و ماه مى فهميم، بيش از آن است كه گذشتگان و مخاطبين به اين آيات در آغاز نزول آنها مى فهميدند و به همين دليل درس هاى توحيدى كه ما در جبين آنها مى خوانيم بيش از آن است كه پيشينيان مى خواندند؛ و لذا در پايان آيه مورد بحث مى گويد: خداوند پروردگار شما، چنين كسى است كه اين موجودات را به خدمت شما گماشته و مسخّر فرمانتان كرده، اما كسانى را كه همتاى او مى خوانيد حتى به اندازه پوست يك هسته خرما نيز حاكميت و مالكيت در اين جهان ندارند وَالّذِينْ تَدَعُوْنَ مِنْ دُوْنِهِ ما يَمْلِكُوْنَ مِنْ قِطْمِيْرٍ(1)

***

در پنجمين آيه با صراحت آفرينش شب و روز و خورشيد و ماه را از آيات و نشانه هاى او مى شمرد؛ ولى در عين حال دستور مى دهد مبادا تصوّر كنيد اينها پروردگار و رب شما هستند آنچنانكه آفتاب پرستان و ماه پرستان پنداشته اند، نه، براى آنها سجده نكنيد بلكه براى خداوندى سجده كنيد كه آفريدگار آنها است اگر مى خواهيد او را عبادت كنيد لا تَسْجُدُوْا لِلشَّمْسِ وَ لا لِلْقَمَرِوَ اسْجُدُو اللَّهِ الَّذِىْ خَلَقَهُنَّ انْ كُنْتُمْ ايّاهُ تَعْبُدُوْنَ

به راستى قرآن چقدر حساب شده سخن مى گويد؛ زيرا شمردن بركات مختلف خورشيد و ماه و شب و روز و ساير موجودات اين جهان ممكن است در افكار كوتاه اين اثر را بگذارد كه ما مرهون نعمت هاى اين موجودات هستيم


1- « قطمير» به گفته جمعى از مفسّران پوسته نازك سفيد رنگى است كه هسته خرما را مى پوشاند و به گفته بعضى ديگر، فرو رفتگى كوچكى است كه در پشت هسته خرما وجود دارد؛ و در هر حال كنايه از موجودات بسيار كوچك و بى ارزش است.

ص: 191

پس در برابر آنها سجده بجا آوريم و نيايش كنيم همانگونه كه بسيارى از بت پرستان در طول تاريخ از همين رهگذر گرفتار شده اند.

قرآن مى گويد چشم باز كنيد و ديده اى سبب سوراخ كن داشته باشيد تا اسباب را در نورديده، و در پشت پرده اسباب، ذات مسبّب الاسباب را ببينيد و جبين بر درگاه او بر خاك بگذاريد و هرگز فريب اسباب را نخوريد و در عالم اسباب گم نشويد.

***

ششمين و هفتمين آيات مورد بحث به وضوح سخن از حركت خورشيد و ماه و قرارگاه هاى خورشيد و منزلگاه هاى ماه مى گويد؛ و در پايان اين آيات تصريح شده است كه اين اجرام آسمانى هركدام در فلك و مدار و مسير خود شناوراند وَ كُلٌّ فِى فَلَكٍ يَسْبَحُوْنَ(1) اين تعبيرات نيز از شگفتيهاى قرآن مجيد از يكسو و از عجائب عالم آفرينش و علم و قدرت خداوند از سوى ديگر است.

در اينكه منظور از جمله وَ الشَمْسُ تَجْرى «خورشيد جريان دارد» و واژه لمستقّرلها «به سوى قرارگاهش» چيست؟ در اينجا تفسيرهاى متعدّدى وجود دارد:

نخست اينكه: منظور همان حركت ظاهرى خورشيد است كه از هنگام طلوع شروع مى شود و قرارگاهش، غروب است كه از نظرها پنهان مى گردد (البته مى دانيم اين در واقع نتيجه حركت زمين به دور خويش است، كه چنين پديده اى را به نظر ما مجسّم مى كند.)

دوّم اينكه: منظور حركات محورى خورشيد است كه از آغاز فصل بهار روى به سمت شمال كره زمين مايل مى شود؛ و اين حركت تا آغاز فصل تابستان ادامه دارد و در آغاز فصل تابستان (در نيم كره شمالى) محاذى مدار رأس السرطان (مدار 23 درجه شمالى) قرار مى گيرد كه آن را ميل اعظم شمالى


1- « يسبحون» از ماده« سباحت» به معنى حركت سريع در آب يا هوا است.( مفردات راغب)

ص: 192

مى نامند، سپس، حركت خود را رو به سوى جنوب آغاز مى كند و در اوّل فصل پائيز محاذى خط استواء مى رسد، و از آن پس به سوى جنوب كره زمين مايل مى شود، و اين حركت تا آغاز فصل زمستان ادامه دارد كه محاذى مدار رأس الجدى (مدار 23 درجه جنوبى) مى رسد، كه آن را ميل اعظم جنوبى مى دانند، و باز حركت آن به سوى شمال آغاز مى گردد، و فصل بهار محاذى خط استواء است.

بنابراين منظور از جريان خورشيد، همين ميل شمالى و جنوبى است؛ و منظور از «مستقر»، آخرين نقطه ميل اعظم شمال و جنوب است. (مدار رأس السرطان و رأس الجدى).

البته معلوم است كه اين حركت نيز ناشى از حركت انتقالى زمين به دور آفتاب، با توجّه به انحراف 23 درجه اى محور زمين مى باشد؛ ولى به نظر ما چنين مى رسد كه خورشيد داراى حركت است.

سوّم، منظور حركت وضعى خورشيد به دور خود است؛ زيرا امروز ثابت شده كه خورشيد نيز برگرد محور خود مى چرخد- مدّت اين حركت را در يك دوره كامل معادل 25 روز و نيم ذكر كرده اند- در اين صورت «لام» در «لمستقرلها» به معنى «فى» خواهد بود؛ يعنى خورشيد در قرارگاهش حركت دارد. (البتّه بعضى از مفسّران به اين تفسير اشكال كرده اند كه با مفهوم كلمه «تجرى» سازگار نيست.

چهارم، منظور حركت خورشيد در برج هاى آسمانى است كه در دوازده ماه سال، هر زمان در مقابل يكى از اين برج هاى دوازده گانه قرار دارد و محاذى يكى از اين صورت هاى فلكى ستارگان است؛ و از همين جا است كه برج هاى دوازده گانه سال پديد مى آيد.(1) بنابراين منظور از «مستقر» و قرارگاه، انتهاى اين دوره است.


1- منظور از برج در اينجا مجموعه اى از ستارگان است كه روى هم رفته صورت خاصّى راتشكيل مى دهند؛ و برج هاى دوازده گانه به ترتيب زير است: حمل، ثور، جوزا، سرطان، اسد، سنبله، ميزان، عقرب، قوس، جدى، دلو و حوت.

ص: 193

پنجم و ششم حركت هايى است كه در اين اواخر دانشمندان براى خورشيد كشف كرده اند: در يك حركت خورشيد با مجموعه منظومه شمسى در دوران كهكشان ما به سوى يكى از صورت هاى معروف فلكى به نام: صورت الجاثى، كه نسبت به خورشيد در سمت شمال واقع شده است حركت مى كند؛ و ما در اين حركت هر سال بيش از ششصد ميليون كيلومتر پيش مى رويم. اين درست به آن مى ماند كه عدّه اى در سالن يك هواپيما دور يك مركز مشغول حركت دورانى باشند و هواپيما همه را به يك سمت با سرعت پيش مى برد و گاه به قدرى حركت هواپيما نرم و ملايم است كه اين حركت سريع براى انسان به هيچ وجه معلوم نيست.

حركت ديگر حركتى است كه منظومه شمسى همراه بقيّه كهكشان به دور مركز اصلى اين كهكشانى كه ما متعلّق به آن هستيم مى چرخد؛ و اگر تعجّب نكنيد سرعت سير اين حركت را سرعت سرسام آورى معادل نهصد هزار كيلو متر در ساعت (البته كمى بيشتر) محاسبه كرده اند.(1)

طبق اين تفسير منظور از «مستقر» همان قرارگاهى است كه در پايان جهان و آستانه قيامت خورشيد بدان مى رسد و در آنجا خورشيد بى فروغ مى گردد و نظام اش متلاشى مى شود.

البته تفسيرهايى كه ذكر شد با هم منافاتى ندارد و مى تواند تمام اين تفاسير شش گانه در مفهوم آيه جمع باشد؛ چرا كه نه زمين يك نوع حركت دارد و نه خورشيد.

تعبير به «يَسْبَحُونَ» «شنا مى كنند» تعبير لطيفى است كه از حركت سريع و در عين حال نرم و موزون و معتدل خورشيد و ماه حكايت مى كند.

در مورد ماه نيز قرآن در آيات فوق منزلگاه هاى معيّنى براى آن ذكر كرده و مى گويد: «ما براى ماه منزلگاه هايى مقدر ساختيم» وَالْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ


1- به كتاب: از جهان هاى دور، صفحه 293، و تسخير ستارگان، صفحه 392 مراجعه فرمائيد.

ص: 194

و منظور همان منزل هاى بيست و هشت گانه اى است كه ماه از آغاز هلال تا موقع محاق (تاريكى مطلق) طى مى كند و در شب بيست و هشتم باز به صورت هلال بسيار باريكى درمى آيد كه زرد و كم فروغ و كم نور است و در دو شب باقيمانده كه آن را محاق مى گويند قابل رؤيت نيست.

قرآن هلال باريك آخر ماه را تشبيه به عُرْجُونِ قَدِيْم (شاخه كهنه (قوسى شكل و زرد رنگ) خرما» كرده است(1) و اين تعبيرى است بسيار لطيف و جالب از جهات مختلف.

اين بحث را كه شايد كمى هم طولانى شد با ذكر دو نكته پايان مى دهيم:

نخست اينكه منظور از «فَلَكْ» در آيات فوق همان معنى لغوى آن است نه آن معنايى كه علماى هيئت در قديم قائل بودند. زيرا «فلك» در لغت به معنى مدار ستارگان است و گاه به هر موجود دايره مانندى كه از اطرافش بلندتر باشد، اطلاق مى شود؛ و به عقيده راغب در اصل از مادّه «فُلك» (بر وزن قفل) كه به معنى كشتى است گرفته شده؛ زيرا كشتى ها حركت هاى دورانى در مسير خود در درياها دارند.(2)

ولى منجّمان قديم به پيروى از بطلميوس معتقد بودند كه آسمان از طبقات نه گانه اى كه مانند پوست پياز روى هم قرار گرفته است تشكيل شده؛ ولى چون اين طبقات از مادّه شفّاف بلور مانندى است كه ستارگان و كواكب، در وسط آنها ميخكوب شده است، و با گردش افلاك گردش مى كند، تنها گردش ستارگان به چشم مى خورد، و از گردش افلاك چيزى نمايان نيست.

البته اين اعتقاد، امروز به طور كامل ابطال شده، و مسلّم گشته است كه ستارگان در فضاى بى كران معلق اند و تحت قانون جاذبه و دافعه در مسيرهاى معيّنى در حركت اند؛ و قابل توجّه اينكه قرآن در زمانى نازل شد كه همان هيئت


1- « عرجون» از مادّه« انعراج» به معنى اعوجاج و كجى است؛ و بعضى آن را به معنى آن قسمت از شاخه قوسى شكل مى دانند كه بر درخت خرما بعد از چيدن ميوه باقى مى ماند و« قديم» به معنى كهنه است.
2- لسان العرب و مفردات، راغب مادّه« فلك».

ص: 195

قديم بطلميوسى با تمام قدرت برجوامع علمى حكومت مى كرد، ولى تعبيرات قرآن- مانند تعبير به «جريان» و «سباحت» (شناورى) كه در آيات فوق آمده- به هيچ وجه با هيئت قديم، سازگار نيست و با آخرين اكتشافات مسلّم علمى، امروز هماهنگ است. (دقت كنيد.)

***

در هشتمين و نهمين آيه، سوگندهايى انديشه برانگيز، ياد شده است. در يك جا مى فرمايد: «به پروردگار مشرق ها و مغرب ها سوگند»: فَلا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ اين تعبير ممكن است به مشرق ها و مغرب هاى مختلف مكانى اشاره باشد، چرا كه كرويّت زمين سبب مى شود كه به تعداد مناطق روى اين كره، مشرق و مغرب وجود داشته باشد، و يا اشاره به مشرق ها و مغرب هاى زمانى باشد؛ زيرا مى دانيم حركت زمين به دور آفتاب سبب مى شود كه هرگز دو روز پشت سرهم خورشيد از يك نقطه طلوع و غروب نكند.

اين تفاوت مشرق ها و مغرب ها كه با نظم بسيار دقيق و حساب شده انجام مى گيرد از يكسو سبب پيدايش فصول چهارگانه سال با آن همه بركات است، و از سوى ديگر باعث تعديل حرارت و برودت و رطوبت در سطح زمين مى شود، و زندگى انسان ها و حيوانات و گياهان را سر و سامان مى بخشد كه هريك از اينها آيتى از آيات خدا و نشانه اى از نشانه هاى او است.

در جاى ديگر، قسم به ماه مى خورد، و به شب هنگامى كه پشت كند و به صبح هنگامى كه چهره بگشايد؛ سپس مى افزايد: اين سوگندها براى اين است كه هشدارى در زمينه معاد دهد و بگويد: «حوادث هولناك قيامت و دوزخ از مسائل مهم است» انَّها لِا حْدَى الْكُبَرِ(1)

در آغاز سوره شمس نيز به خورشيد، و اشعّه جان پرورش، و ماه و هنگامى كه در پى غروب خورشيد در آيد سوگند ياد شده است.(2)


1- فخررازى مى گويد: دوزخ، مقامات و دركات هفت گانه اى دارد؛ به اين ترتيب: جهنم، لَظى، حطمه، سعير، سقر، جحيم و هاويه( جلد 30، صفحه 209).
2- جمعى آن را اشاره به بدر كامل( ماه شب چهارده) مى دانند كه بلافاصله بعد از غروب خورشيد طلوع مى كند و اين كامل ترين و زيباترين چهره ماه است.

ص: 196

اين را نيز مى دانيم كه هميشه سوگند به چيزى ياد مى شود كه داراى اهميّت خاصّى باشد؛ و اگر اين سوگند از شخص بزرگى صادر شود اهمّيّت بيشترى خواهد داشت، و اگر براى موضوع مهمّى سوگند ياد شود باز اهمّيّت بيشترى پيدا مى كند. حال فكر كنيد وقتى خداوند بزرگ براى مسأله مهم معاد به خورشيد و ماه سوگند ياد مى كند، دليل بر عظمت فوق العاده اين دو اختر تابناك است، و گوياى اين واقعيّت مى باشد كه اين دو اختر از نظر قرآن اهمّيّت فوق العاده اى دارند.

وانگهى چرا خداوند براى اثبات مسأله قيامت و حساب به كواكب آسمانى و شب و روز سوگند ياد مى كند؟ براى اينكه نظام حاكم بر اين امور نشان مى دهد كه تمام ذرّات عالم داراى حساب است؛ بنابراين چگونه ممكن است اعمال انسان ها كه گل سر سبد عالم هستى هستند بدون حساب و كتاب باشد، و معاد و محكمه عدالتى وجود نداشته باشد.

***

دهمين و آخرين آيه مورد بحث سخن از نعمت وجود ستارگان و نظم دقيقى كه بر آنها حاكم است به ميان آورده؛ مى گويد: «خداوند همان كسى است كه ستارگان را براى شما قرارداد تا در تاريك هاى صحرا و دريا به وسيله آن هدايت شويد» وَ هُوَ الَّذِىْ جَعَلَ لَكُمْ النُّجُومَ لِتَهْتَدوا بِها فِى ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ

سپس مى افزايد: «ما نشان هاى خود را براى كسانى كه عالمند بيان داشتيم» قَدْ فَصَّلْنَا اْلآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُوْنَ

هميشه و در تمام طول تاريخ يكى از مهمترين وسائل راه يابى انسان در شب هاى تاريك، ستارگان آسمان بوده اند كه با كمك آنها در سفرهاى دريا و بيابان از گمراهى نجات مى يافته اند. حتى جمعى از دانشمندان معتقدند كه پرندگان مهاجر، همان پرندگانى كه گاه در طول سال هزاران كيلومتر راه را طى

ص: 197

مى كنند، و جمعى از آنها شب و روز بدون وقفه به پرواز خود ادامه مى دهند، مسير دقيق خود را روزها از آفتاب، و شب ها از ستارگان آسمان پيدا مى كنند؛ به همين دليل اگر هوا كاملًا ابرى باشد موقّتاً توقّف مى كنند تا آسمان باز و ستارگان پيدا شوند! و عجب اينكه فصول سال را نيز مى توان از روى ستارگان تشخيص داد.

به هر حال اين آيه همه انسان هاى انديشمند را متوجّه اين نكته مى كند كه حركت ستارگان در آسمان و قرارگاه آنها در اين صحنه عظيم از نظم و حساب مخصوصى برخوردار است؛ وگرنه هيچ كس به وسيله آنها نمى توانست راه خود را در ظلمت شب پيدا كند.

اين نظام نشان مى دهد كه خالق مدبّر آگاهى براى آن برنامه ريزى كرده، و به اين ترتيب نظام حاكم بر ستارگان آسمان ما را از ظلمت شرك و كفر نيز رهائى مى بخشد!

با پيشرفت علم و دانش فلكى، دانشمندان موفّق شده اند سرعت سير بسيارى از كواكب آسمان، و حجم و فاصله و ساير خصوصيات آنها را اندازه گيرى كنند؛ و از اين طريق به حقايق تازه اى از اين نظام بزرگ راه يابند.

درست است كه امروز ابزار و وسائل دقيقى اختراع شده كه انسان به كمك آنها مى تواند راه خود را در ديا و صحرا پيدا كند؛ ولى نبايد فراموش كنيم كه همه مسافران دريا و صحرا از اين وسائل مختلف علمى برخوردار نيستند.

بعلاوه گاهى در اين ابزار و آلات دقيق اختلالاتى رخ مى دهد كه مايه گمراهى است، و اگر انسان از مواقع و مواضع نجوم و ستارگان آگاه باشد مى تواند حتى خطاهاى اين ابزار را به وسيله آن اصطلاح كند.

در بعضى از روايات اهل بيت عليهم السلام تفسير ديگرى براى آيه فوق ذكر شده كه مى تواند جزء بطون و معانى ثانويه آيه محسوب شود؛ و آن اينكه منظور از «نجوم» همان رهبران الهى و پيشوايان معصوم اند كه مردم به وسيله آنها در بيابان هاى تاريك حيات از گمراهى نجات مى يابند. چنانكه در تفسير على بن

ص: 198

ابراهيم در توضيح معنى آيه وَ هُوَ الَّذِىْ جَعَلَ لَكُمُ النُّجُوْمَ لِتَهْتَدُوابِها فى ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ آمده است كه فرمود: «النُّجُومُ، آلُ مُحَمَّدٍ»: «ستارگان آل محمد هستند»(1) البته جمع ميان اين دو معنى، (ستارگان مادى و معنوى و نجات ظاهرى و باطنى) امكان پذير است.

***

توضيحات:
1- شناسنامه خورشيد!

كره خورشيد امروز براى ما تقريباً يك كره شناخته شده است، و مى دانيم يك ميليون و سيصد هزار مرتبه از زمين بزرگتر است. يعنى اگر كره خورشيد ميان تهى بود ممكن بود، يك ميليون و سيصد كره زمين در آن، جاى مى گرفت! اين عظمت خيره كننده با توجّه به قطر متوسط خورشيد- كه قريب يك ميليون و چهارصد هزار كيلومتر است- روشن تر مى شود.

فاصله آن با ما تقريباً 150 ميليون كيلومتر است؛ و نور آن كه با سرعت 300 هزار كيلومتر در ثانيه راه طى مى كند در حدود هشت دقيقه به ما مى رسد.

جرم عظيم خورشيد، سبب مى شود كه وزن مخصوص اشياء در آن، بسيار سنگين باشد. مثلًا انسانى كه در كره زمين، شصت كيلوگرم وزن دارد، اگر در سطح خورشيد باشد بيش از 1500 كيلوگرم وزن خواهد داشت!

وزن خورشيد را دانشمندان، معادل دو ميليارد ميليارد تُن- يعنى عدد 2 كه در كنار آن 27 صفر باشد- برآورد كرده اند؛ و بالاخره سنّ خورشيد را از آن زمان كه به شكل كنونى در آمده است، حدود پنج ميليارد سال تخمين مى زنند.

خورشيد حداقل، سه گونه حركت دارد: حركتى به دور خود (تقريباً در هر 25 روز يكبار) و حركتى همراه منظومه شمسى در دل كهكشان به سوى صورت فلكى الجاثى كه در هر ساعت بيش از ششصد كيلومتر از مكان خودش


1- تفسير نورالثقلين، جلد 1، صفحه 750، حديث 203.

ص: 199

دور مى شود، و حركتى به دور مركز كهكشان، و در اين حركت در هر 250 ميليون سال يك بار به دور اين مركز مى چرخد.

اما حرارت سطح و مركز خورشيد بسيار عجيب است. محاسبات دانشمندان نشان مى دهد كه حرارت سطح خورشيد حداقل معادل 6000 درجه سانتيگراد است؛ همان حرارتى كه در كره زمين در هيچ آزمايشگاه و در هيچ كوره اى به وجود نمى آيد. دليل آن هم روشن است؛ زيرا تمام مواد ديرگدازى كه سراغ داريم و ممكن است با آن كوره اى ساخت، نه تنها در چنين حرارتى ذوب، بلكه به صورت بخار در مى آيند؛ و به همين دليل تمام مواد موجود در سطح خورشيد همواره به صورت بخار است!

از آن عجيب تر حرارت عمق آن است كه بالغ بر 2 ميليون درجه سانتيگراد مى شود!

از سطح خورشيد شعله هايى زبانه مى كشد كه ارتفاع آنها گاهى بالغ بر 160 هزار كيلومتر است؛ و كره زمين به آسانى مى تواند در وسط آن گم شود. (زيرا قطر كره زمين بيش از 12 هزار كيلومتر نيست.)

اين حرارت به واسطه سوختن به وجود نمى آيد؛ والّا به گفته: ژرژ گاموف در كتاب پيدايش و مرگ خورشيد اگر جرم خورشيد از زغال سنگ خالص ساخته شده بود در عرض چند هزار سال به كلّى تمام مى شد، و چيزى جز خاكستر برجاى نمى ماند. حقيقت اين است كه مفهوم سوختن در مورد خورشيد صادق نيست آنچه صدق مى كند انرژى حاصل از تجزيه هاى اتمى است. ولى با اين حال طبق محاسبات دانشمندان هر ثانيه اى كه بر خورشيد مى گذرد 4 ميليون تن از وزنش كاسته مى شود، يعنى اين مقدار از اتم هايش تبديل به انرژى مى گردد، گرچه اين مطلب در كوتاه مدّت تأثيرى در وضع خورشيد ندارد، ولى مسلّماً در دراز مدّت به نابودى خورشيد كمك خواهد كرد، و همانگونه كه قرآن صريحاً در آياتش گفته، روزى اين چراغ عظيم و پر

ص: 200

فروغ آسمان بى فروغ مى گردد.(1)

***

2- بركات عظيم خورشيد

ما هر قدر درباره فوائد وجود اين كره آسمانى و تأثير عميق آن در زندگى انسان و ساير موجودات زمينى بحث كنيم، كم گفته ايم؛ و در حقيقت يك كتاب بزرگ در اين زمينه مى توان نگاشت كه فهرست قسمتى از آن چنين است:

1- جاذبه خورشيد سبب مى شود كره زمين در مدار ثابت خود به گردش ادامه دهد؛ وگرنه به صورت كره اى سرگردان در اين فضاى بى كران به گوشه اى پرتاب مى شد.

2- حرارت ناشى از خورشيد كه روزها مستقيماً مى تابد و شب ها به صورت ذخيره در اجسام روى زمين به سوى ما باز مى گردد؛ موجب رشد و نمو گياهان و ادامه حركت و حيات حيوانات است.

خورشيد نورى بسيار سالم و رايگان و به طور دائم نه چندان گرم و سوزان و نه سرد و بى روح در اختيار انسان ها مى گذارد؛ و اگر قيمت انرژى حاصل از خورشيد را با قيمت منابع ديگر انرژى حساب كنيم خواهيم ديد كه اگر قرار بود براى نور و حرارتى كه به طور رايگان از خورشيد دريافت مى كنيم طبق بهاى معمولى برق پول بپردازديم لازم بود مردم روى زمين در هر ساعت يك ميليارد و هفتصد ميليون دلار پول بپردازند!

حال بايد فكر كرد كه اين هزينه براى يك سال چقدر خواهد بود؟!

به تعبير ديگر اگر مردم روى زمين بخواهند حرارتى را كه خورشيد به آنها


1- اقتباس از كتاب هاى: 1- ساختمان خورشيد 2- نجوم بى تلسكوپ 3- پيدايش و مرگ خورشيد 4- تاريخ علوم 5- از جهان هاى دور 6- اسلام و هيئت.

ص: 201

مى دهد با افروختن زغال سنگ تأمين كنند بايد 61 هزار ميليارد تن زغال سنگ براى هر سال تهيه نمايند، يا به عبارت ديگر براى هريك نفر 20 هزار تن!(1) چه هزينه گزافى؟!

3- مى دانيم نور خورشيد مركب از 17 نور است كه در هم تركيب شده و به صورت نور سفيد و تابان كنونى در آمده است. اين نور به گياهان كمك مى كند كه گاز كربونيك هوا را جذب كرده و در مقابل اكسيژن كه مايه حيات ما است پس دهد، و به كربن گيرى گياه و پرورش آن كمك كند.

ما معمولًا اشياء را به وسيله رنگ هاى آن تميز مى دهيم؛ و اين رنگ ها به طور كامل در پرتو نور آفتاب پيدا مى شود، زيرا هر موجودى طبق ساختمان خود بخش هايى از رنگ هاى خورشيد را جذب مى كند، و آن بخش جذب نشده همان است كه ما رنگ آن موجود مى ناميم. يعنى مثلًا برگ سبز گياهان تمام رنگ هاى خورشيد جز رنگ سبز را در خود مى مكد و جذب مى كند؛ پس نور خورشيد پديده آورنده تمام رنگ ها است.

4- اشعه ماوراء بنفش كه يكى از پرتوهاى خورشيد است براى از بين بردن 90 درصد از ميكرب ها مفيد است؛ و عمل ضد عفونى را به نحو كامل انجام مى دهد، و اگر نبود كره زمين تبديل به بيمارستان بزرگى مى شد و شايد به همين دليل يكى از مطهّرات در اسلام تابش مستقيم نور آفتاب ذكر شده است. (البته با شرايط مخصوص).

5- دانشمندان با متمركز ساختن نور و حرارت خورشيد به وسيله ذرّه بين هاى محدّب بسيار بزرگ توانسته اند حرارت زيادى توليد كنند كه كارخانه هاى مهمّى را مى تواند بگرداند؛ و شايد در آينده نه چندان دور بسيارى از تأسيسات مهم صنعتى با استفاده از نور آفتاب گردش كند، و در خانه ها جانشين برق گردد.

6- مسأله پيدايش ابرها، بر اثر تابش آفتاب بر سطح اقيانوس ها و سپس پيدايش بادها بر اثر تفاوت درجه حرارت مناطق روى زمين، آن هم به خاطر تابش آفتاب، سپس حركت ابرها به سوى زمين هاى تشنه و نزول باران


1- نجوم بى تلسكوپ، صفحه 74.

ص: 202

حيات بخش يكى ديگر از فوائد بسيار مهم نور و حرارت آفتاب است.

7- حركت منظّم خورشيد در برج هاى آسمانى (صور فلكى) و طلوع و غروب حساب شده آن كه با نظم و تفاوت دقيق و حساب شده اى در ايّام سال، صورت مى گيرد؛ علاوه بر تشكيل فصول مختلف، به پيدايش تقويم و حساب منظّم زمان كه براى زندگى اجتماعى بشر فوق العاده اهمّيّت دارد، كمك مى كند.(1)

***

3- ماه و بركات آن

ماه كره نسبتاً كوچكى است كه طبق محاسبات دانشمندان 49 مرتبه از كره زمين كوچك تر است؛ و به همين دليل نيروى جاذبه آن يك ششم نيروى جاذبه زمين مى باشد، و فاصله متوسط آن از كره زمين بيش از 384 هزار كيلومتر مى باشد، و به همين دليل نور ماه كمى بيش از يك ثانيه، به ما مى رسد.

سرعت سير آن به دور كره زمين تقريباً در هر ثانيه، يك كيلومتر است، و در يك ماه قمرى (كمى بيش از 29 روز) يك بار به دور كره زمين گردش مى كند؛ و در همين مدّت نيز يك بار به دور خود مى گردد و چون اين دو حركت، هماهنگ است، آن سمت از ماه كه روى به كره زمين است، هميشه ثابت مى باشد، و اگر تعجّب نكنيد نور ماه، در شب بدر كه به حدّ كامل مى رسد 460 هزار مرتبه از نور خورشيد كمتر است، ولى همين نور مختصر شب هاى مهتابى را، روشن مى كند، و چراغى پر فروغ و زيبا و دل انگيز با منظره اى بسيار شاعرانه و دلپذير به وجود مى آورد.

نه تنها در آيات فوق، كه در آيات زيادى از قرآن مجيد، به ماه و بركات و فوائد آن اشاره شده، و در آياتى نيز به آن، قسم ياد شده است. مجموعاً در بيست و هفت آيه از قرآن، سخن از «قمر» به ميان آمده، و در هفت آيه از اين


1- چنانكه گفتيم عامل پيدايش اين امور در واقع، حركت انتقالى زمين به دور خورشيد است؛ ولى چون در ظاهر، معلول حركت خورشيد، ديده مى شود، قرآن مجيد، خورشيد و ماه را هر دو« حسبان»( وسيله اى براى نظم و حساب) مى شمرد( سوره انعام- آيه 96).

ص: 203

آيات به تسخير ماه اشاره شده است كه از اهمّيّت فوائد آن در زندگى بشر حكايت مى كند.(1) فوائد و بركات ماه نيز بسيار است كه به قسمتى از آن فهرست وار در اينجا اشاره مى شود:

1- گردش منظّم ماه به دور كره زمين، تقويم طبيعى جالبى را به وجود مى آورد كه شرح آن در بحث هاى گذشته تفسيرى بيان شد.

2- روشنايى ملايمى كه ماه ايجاد مى كند هرچند تاريكى شب را به كلّى از ميان نمى برد- و نبايد از بين ببرد چون اين تاريكى خود فلسفه مهمّى دارد- ولى تا حد قابل توجّهى مى تواند به انسان در بسيارى از شب ها كمك كند تا راه خود را در شهرها و بيابان ها و درياها پيدا كند. مخصوصاً نور ماه چنان آرام بخش و ملايم است كه مزاحم خواب و استراحت شبانه انسان و موجودات ديگر نيست؛ بلكه انسان در نور ماه آرامش خاصّى احساس مى كند.

3- مسأله جزر و مد درياها يكى از آثار مهم وجود ماه است. كسانى كه در كنار درياهاى آزاد رفته باشند مى توانند در هر شبانه روز ناظر اين معنى باشند كه دو بار آب دريا پائين و بالا مى آيد، و از آن تعبير به جزر و مد مى شود، و تقريباً هر كدام در حدود 6 ساعت طول مى كشد.

به هنگام مد آب بالا آمده و بسيارى از سواحل را مى پوشاند، و به هنگام جزر پائين مى رود و قسمتى از كف درياها آشكار مى شود.

اين جزر و مد فوائد بسيار مهمّى در زندگى بشر دارد؛ از جمله: عقب زدن رودخانه هاى آب شيرين كه به دريا مى ريزد و مشروب ساختن زمين هاى وسيعى به كمك آن؛ همانگونه كه در نخلستان هاى وسيع و گسترده ساحلى خوزستان ديده مى شود.

از ديگر استفاده هاى جزر و مد در كارخانه ها براى حركت توربين ها است و فعاليّت در مخازن الكتريسته و نيز استفاده براى كشتيرانى به طورى كه


1- سوره اعراف، آيه 54، سوره رعد، آيه 2، سوره ابراهيم، آيه 33، سوره نحل، آيه 12، سوره لقمان، آيه 29، سوره فاطر، آيه 13، سوره زمر، آيه 5.

ص: 204

كشتى هاى بزرگ به هنگام مد مى توانند در بسيارى از ساحل ها پهلو بگيرند و بارگيرى يا تخليه بار كنند، و همچنين براى شتشوى بندرها، ماهى گيرى، به هم زدن آب دريا و تعديل حرارت و مواد تركيب آن، و امور ديگر.(1)

4- ماه و خورشيد در كلمات پيشوايان بزرگ اسلام.

هنگامى كه چشم امام سجّاد على بن الحسين عليه السلام به هلال ماه مى افتاد آن را مخاطب ساخته، اين كلمات را كه يك پارچه درس توحيد و خداشناسى است زمزمه مى فرمود: «أَيُّها الْخَلْقُ الْمُطِيْعُ! الدّائِبُ السَّرِيْعُ الْمُتَرَدِّدُ فِى مَنازِلِ التَّقْدِيْرِ الْمُتَصَرِّفُ فِى فَلَكِ التَّدبِيْرِ، آمَنْتُ بِمَنْ نَوَّرَبِكَ الظُّلَمَ، وَ أَوْضَحَ بِكَ الْبُهَم، وَ جَعَلَكَ آيَةً مِنْ آياتِ مُلْكِهِ، وَ عَلامَةً مِنْ عَلاماتِ سُلْطانِهِ ... سُبْحانَهُ ما أَعْجَبَ مادَبَّرَ فى أمْرِكَ وَ أَلْطَفَ ما صَنَعَ فِى شَأنِكَ جَعَلَكَ مِفْتاحَ شَهْرٍ حادِثٍ لِامْرٍ حادِثٍ ...»:

«اى مخلوق مطيع! واى گردنده سريع كه در منزل گاه هاى معين پيوسته در رفت و آمدى، و در فلك تدبير متصرّفى، ايمان آوردم به كسى كه تاريكى ها را به وسيله تو روشن ساخته، و مبهمات را با تو واضح كرده، و تو را نشانه اى از نشانه هاى حكومت، و علامتى از علامات سلطانش قرار داده ... منزّه است او، چقدر عجيب كار تو را تدبير فرموده! و چه لطيف است آنچه در شأن تو انجام داده! تو را كليد ماه نو، براى كار نو قرار داده است ...».(2)

امام صادق عليه السلام در روايت مفضّل مى فرمايد:

«اى مفضّل! در طلوع و غروب خورشيد انديشه كن كه خداوند حاكميت روز و شب را با آن برپا مى دارد. اگر طلوع خورشيد نبود كار جهان به كلّى به هم مى خورد، و مردم توانايى بر امر معاش و تدبير كارهايشان را نداشتند، دنيا براى آنها تاريك، و زندگى با نبودن نور خورشيد و آثار آن ناگوار مى شد، و فوائد طلوع آفتاب آشكار است و بى نياز از شرح. در منافع غروب آن بينديش، اگر


1- اعجاز قرآن از نظر علوم امروز، و دائرة المعارف مصاحب و كتب ديگر.
2- بحارالانوار، جلد 55، صفحه 178، حديث 36.

ص: 205

غروب آفتاب نبود مردم آرامش و قرار نداشتند، با اينكه احتياج زيادى براى آسايش جسم و آرامش روح به آن دارند ...

سپس در ارتفاع و انخفاض خورشيد كه سبب پيدايش فصول چهارگانه و منافع و آثار آن است، بينديش ... و همچنين در انتقال خورشيد در برج هاى دوازده گانه براى تكميل دوره سالانه ... اين تغيير موضع آفتاب سبب رسيدن غلّات و ميوه ها و آغاز نشو و نماى گياهان است ...

به كيفيّت طلوع خورشيد در اين جهان بنگر كه چگونه خدواند براى آن برنامه ريزى كرده. اگر خورشيد در يك گوشه از آسمان ثابت مى ماند، هرگز شعاع و منافع آن به نقاط زيادى نمى رسيد، گردش آن سبب مى شود كه همه موجودات از آن بهره گيرند.

آيا مردم نمى بينند اين امور مهمّه چگونه انجام مى گيرد؟ و هيچگونه تخلّف و ناموزونى در امورى كه به سود مردم جهان و بقاى آن است در آن ديده نمى شود!

به وسيله ماه خدا را بشناس كه مردم با نظام مخصوص اش ماه ها را مى شناسند و حساب سال را نگه مى دارند ... ببين چگونه شب هاى تاريك را روشن مى سازد؟ و چه فايده اى در آن نهفته است؟ زيرا با تمام نيازى كه مردم براى آرامش و خنك شدن هوا به ظلمت شب دارند؛ صلاح اين نيست كه شب ها يك پارچه تاريك باشد كه هيچ كارى نتوان انجام داد. بلكه گاه مردم به خاطر تنگى وقت يا گرماى هوا در اعمال روزانه، نياز به ادامه كار در شب دارند، در اين حالت مى توانند قسمتى از كارهاى لازم را در نور ماه انجام دهند، و اينكه نور ماه در همه شب نيست، و از نور خورشيد كمتر است، براى اين است كه مردم برنامه مفصّلى براى كار در شب نچينند و آرامشى كه منظور است به كلّى از دست نرود.»(1)


1- بحارالانوار، جلد 55، صفحه 175، حديث 35( با تلخيص).

ص: 206

9- نشانه هاى او در آفرينش شب و روز
اشاره:

گرچه روز و شب از پديده هايى است كه به وسيله نور آفتاب و حركت زمين پيدا مى شود، و جزء بركات آنها محسوب مى گردد؛ ولى از آنجا كه قرآن در آيات توحيدى اش توجّه خاصّى به اين دو كرده، و در آيات فراوانى روى اين دو مسأله تكيه نموده است؛ لازم است جداگانه مورد توجّه قرار گيرد، تا نشانه هاى آن ذات بى نشان را در آن ببينيم و به آفريننده و پروردگار جهان هستى آشناتر شويم و به او عشق ورزيم و سر بر آستانش نهيم.

با اين اشاره به دوازده آيه زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَ هُوَ الَّذِىْ خَلَقَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ(1)

2- يُقَلِّبُ اللَّهُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ انَّ فى ذلِكَ لَعِبْرَةً لِاؤُلِى اْلأَبْصارِ(2)

3- هُوَ الَّذِى جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِتَسكُنُوا فِيْهِ وَ النَّهارَ مُبْصِراً انَّ فى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَسْمَعُوْنَ(3)

4- وَ مِنْ آياتِهِ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ(4)

5- وَجَعَلْنَا الْلَّيْلَ وَ الْنَّهارَ آيَتَيْنِ فَمَحوْنا آيَةَ اللَّيْلِ وَجَعَلْنا آيَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً لِتَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّككُمْ وَ لِتَعْلَمُؤا عَدَدَ السِّنِيْنَ وَ الْحِسابِ(5)

6- وَجَعَلْنَا الْلَّيْلَ لِباساً- وَجَعَلْنا النَّهارَ مَعاشاً(6)

7- وَ هُوَ الَّذِىْ جَعَلَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ خِلْفَةً لِمَنْ أَرادَ أَنْ يَذَّكَّرَ أَوْ


1- سوره انبياء، آيه 33.
2- سوره نور، آيه 44.
3- سوره يونس، آيه 67.
4- سوره فصّلت، آيه 37.
5- سوره اسراء، آيه 12.
6- سوره نبأ، آيات 10 و 11.

ص: 207

أَرادَ شُكُوراً(1)

8- وَسَخَّرَ لَكُمْ الْلَّيْلَ وَ النَّهارَ(2)

9- انَّ فِى اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهار وَ ما خَلَقَ اللَّهُ فِى السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَتَّقُوْنَ(3)

10- قُلْ أَرَأَيْتُمْ انْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكُم اللَّيْلَ سَرْمَداً الى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ الهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيْكُمْ بِضِياءٍ أَفَلا تَسْمَعُوْنَ- قُلْ أَرَأَيْتُم إنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكُمُ النَّهارَ سَرْمَداً الى يَوْمِ الْقِيامَةِ مْ الهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَاْتِيْكُمْ بَلَيْلٍ تَسْكُنُوْنَ فِيْهِ أَفَلا تُبْصِروْنَ- وَ مِنْ رَحْمَتِهِ جَعَلَ لَكُمْ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لِتَسْكُنُؤا فِيْهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُوْنَ(4)

11- وَ اللَّيْلِ اذا يَغْشى- وَالنَّهارِ اذا تَجَلَّى(5)

12- ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ يُوْلِجُ اللَّيْلَ فى النَّهارِ وَ يُوْلِجُ النَّهارَ فى اللَّيْلِ وَ أَنَّ اللَّهَ سَمِيْعٌ بَصَيْرٌ(6)

ترجمه:

1- «او كسى است كه شب و روز و خورشيد و ماه را آفريد.»

2- «خداوند شب و روز را دگرگون مى سازد، و در اين عبرتى است براى صاحبان بصيرت.»

3- «او كسى است كه شب را براى شما آفريد كه در آن آرامش بيابيد و روز را روشنى بخش قرارداد، در اين نشانه هايى است براى كسانى كه گوش شنوا دارند.»

4- «از نشانه هاى او شب و روز و خورشيد و ماه است.»

5- «ما شب و روز را دو نشانه (توحيد و عظمت خود) قرار داديم، سپس


1- سوره فرقان، آيه 62.
2- سوره نحل، آيه 12.
3- سوره يونس، آيه 6.
4- سوره قصص، آيات 71- 73.
5- سوره الليل، آيات 1 و 2.
6- سوره حج، آيه 61.

ص: 208

نشانه شب را محو كرده، و نشانه روز را روشنى بخش ساختيم تا فضل پروردگار را (در پرتو آن) بطلبيد و به تلاش زندگى برخيزيد) و عدد سال ها و حساب را بدانيد.»

6- «و شب را پوششى (براى شما) و روز را وسيله اى براى زندگى و معاش قرار داديم.»

7- «او كسى است كه شب و روز را جانشين يكديگر قرار داد براى آنها كه بخواهند متذكر شوند يا بخواهند شكرگذارى كنند.»

8- «او شب و روز را مسخر شما ساخت.»

9- «مسلّماً در آمد و شد شب و روز و آنچه خداوند در آسمان ها و زمين آفريده آيات (و نشانه هايى) است براى آنها كه پرهيزكارند.»

10- «بگو به من خبر دهيد اگر خداوند شب را براى شما تا روز قيامت جاودان قرار دهد آيا معبودى جز خدا مى تواند روشنايى براى شما بياورد؟

آيا نمى شنويد؟- بگو به من خبر دهيد هرگاه خداوند روز را تا قيامت بر شما جاودان كند كدام معبود غير از اللَّه است كه براى شما شبى بياورد كه در آن آرامش يابد؟ آيا نمى بينيد؟ از رحمت او است كه براى شما شب و روز قرار داد تا هم در آن آرامش داشته باشيد، و هم براى بهره گيرى از فضل خدا تلاش كنيد، شايد شكر نعمت او را بجا آوريد.»

11- «قسم به شب در آن هنگام كه جهان را بپوشاند- و قسم به روز هنگامى كه تجلى كند.»

12- «اين به خاطر آن است كه خداوند شب را در روز، و روز را در شب داخل مى كند، و خداوند شنوا و بينا است.»

***

تفسير و جمع بندى
نظام عجيب شب و روز

ص: 209

در قرآن مجيد بيش از هفتاد بار واژه «ليل» «شب» و بيش از پنجاه بار واژه «نهار» «روز» تكرار شده است كه آيات دوازده گانه بالا نمونه هاى مختلفى از اين آيات است كه در آنها مخصوصاً روى جنبه توحيدى آفرينش ليل و نهار تكيه شده است.

در نخستين آيه، اصل آفرينش شب و روز، و خورشيد و ماه كه رابطه نزديكى با آن دارد، به عنوان دليلى براى رهروان راه توحيد و خداشناسى ذكر شده؛ مى فرمايد: «او كسى است كه شب و روز را آفريد»: وَ هُوَ الَّذىْ خَلَقَ اللَّيْلَ وَ النَّهار

همين معنى به شكل ديگر در چهارمين آيه نيز آمده است؛ مى فرمايد: «از نشانه هاى او شب و روز و خورشيد و ماه است»: وَ مِنْ آياتِهِ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ

***

در حالى كه در دوّمين آيه دگرگون شدن شب و روز به فرمان خدا مورد توجّه قرار گرفته، و آن را عبرتى براى صاحبان بصيرت مى شمرد يُقَلِّبُ اللَّهُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ انَّ فى ذلِكَ لَعِبْرَةً لِاولى اْلأَبْصارِ

اين دگرگونى ممكن است اشاره به آمد و شد شب و روز، و يا اشاره به كم و زياد شدن مقدار زمان اين دو باشد، يا تفاوتى است كه از نظر گرما و سرما در اين دو پيدا مى شود.(1)

ولى هيچ مانعى ندارد كه اين دگرگونى همه اين معانى را شامل شود.

***

در حالى كه در سومين آيه روى يك از فوائد مهم شب و روز تكيه كرده؛ مى فرمايد: «خدا كسى است كه شب را براى آرامش شما قرار داد، و روز را روشنى بخش».


1- اين سه احتمال در تفسير روح المعانى، جلد 18، صفحه 173 و تفسير فخررازى، جلد 24، صفحه 15 آمده است. ولى در تفسير مجمع البيان فقط از تفسير اول و دوم ياد شده.( جلد 7، صفحه 148)

ص: 210

معلوم است آرامش در تاريكى شب يكى از مهم ترين نعمت هاى الهى است؛ همانگونه كه روشنايى روز براى انواع فعاليّت ها نعمت مهم ديگرى است.

جالب اينكه در اين آيه روز «مبصر» شمرده شده، و «مبصر» در اصل به معنى بينا است؛ و مى دانيم روز خودش بينا نيست؛ بلكه از آنجا كه سبب بينائى ديگران مى شود اين تعبير شايد به عنوان تأكيد و مبالغه بر آن اطلاق شده است.

به راستى اگر تابش نور نباشد هزار چشم بينا بى فايده است؛ و لذا در پايان آيه مى افزايد: «در اين موضوع نشانه هايى است براى آنها كه گوش شنوا دارند» آنها كه اين آيات قرآنى را مى شنوند، و روى آن مى انديشند انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَسْمَعُوْنَ

***

در حالى كه در پنجمين آيه هركدام از شب و روز را يك آيه از آيات پروردگار مى شمرد، و مى گويد: «ما آيت شب را محو كرديم و آيت روز را روشنى بخش قرار داديم». سپس به دو فايده مهم آن اشاره كرده مى فرمايد:

«هدف اين بوده است كه در پرتو آن به تلاش زندگى برخيزد و از فضل پروردگار بهره مند شويد و عدد سال ها و حساب را بدانيد لِتَبْغُوا فَضلًا مِنْ رَبِّكُمْ وَ لِتَعْلِمُوا عَدَدَ السِّنيْنَ وَ الْحِسابَ

آيا بهره گيرى از فضل خداوند تنها از فوائد روز است و دانستن حساب سال و ماه از آثار شب و روز هر دو؟ يا اينكه هر دو فايده رابطه نزديكى با شب و روز هر دو دارد؟، چرا كه استراحت شبانه در نيروى كار براى روز و بهره گيرى از فضل خدا مسلّماً تأثير دارد. معنى دوّم از نظر هماهنگى آيه مناسب تر به نظر مى رسد هر چند جمعى از مفسّران همان معنى اول را ذكر كرده اند.

***

در آيه ششم همين معنى به شكل ديگرى جلب توجّه مى كند؛ مى فرمايد: «ما شب را لباس و پوشش قرار داديم، و روز را معاش» وَجَعَلْنَا اللَّيْلَ لِباساً- وَ

ص: 211

النَّهارَ مَعاشاً

«معاش» ممكن است اسم زمان يا مكان باشد يا مصدر ميمى و مناسب معنى مصدرى است.(1)

تعبير به «لِباسَ» در مورد شب تعبير بسيار جالبى است از اين جهت كه شب همچون پوششى است براى نيم كره زمين، و يا همچون پوششى است براى انسان ها، همانگونه كه لباس جسم انسان را در برابر انواع آسيب ها حفظ مى كند و جمال و زيبائى به او مى دهد؛ همچنين تاريكى شب و خواب عميق كه در سايه آن دست مى دهد به روح و جسم انسان شادابى و نشاط مى بخشد و او را از بيمارى هاى مختلف حفظ مى كند.

***

در هفتمين آيه سخن از جانشين شدن شب و روز نسبت به يكديگر است؛ مى گويد: «خدا آن كسى است كه اين دو را جانشين يكديگر قرارداد»: وَ هَوَ الَّذِىْ جَعَلَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ خِلْفَةً

«خِلْفَه» (بر وزن فتنه) به گفته راغب در مفردات در جائى گفته مى شود كه دو چيز پيوسته جانشين يكديگر شوند؛ ولى به گفته فيروزآبادى در قاموس اللّغة «خلفه» به معنى مختلف است. در صورت اول تناوب شب و روز مورد توجّه است كه اگر اين تناوب دقيق و حساب شده نبود موجودات زمين يا از شدّت تابش آفتاب مى سوختند و يا از شدّت سرماى شب منجمد مى شدند، و در صورت دوم اشاره به تفاوت شب و روز و پيدايش فصول چهارگانه سال است كه آثار ويژه اى در زندگى انسان ها دارد.

بعضى از مفسّران معنى اول را برگزيده اند، و بعضى به سراغ معنى دوم رفته اند، ولى جمع ميان اين دو معنى نيز بى مانع است.


1- بعضى از مفسّران گفته اند: تعبير به« معاش»« زندگى» در مورد روز به خاطر اين است كه خواب شبانه شبيه مرگ است همانگونه كه ضرب المثل معروف عرب مى گويد: خواب برادر مرگ است؛ بنابراين نقطه مقابل آن كه روز است مايه بيدارى و حيات مى باشد( حيات با تمام آثارش).

ص: 212

در روايات اسلامى آمده است كه انسان مى تواند عباداتى را كه از او در شب فوت شده در روز قضا كند؛ (يا به عكس) و آيه را ناظر به اين معنى شمرده اند.(1)

اين تفسير با تفاسير فوق نيز منافاتى ندارد؛ و به هر حال آيه اشاره به نظام خاصّ و متناوب شب و روز است كه از علم و قدرت بى پايان پروردگار حكايت مى كند؛ به طورى كه اگر فى المثل حركت كره زمين به دور خود كمى تندتر يا كندتر از امروز مى بود؛ روزها و شب ها ممكن بود چنان طولانى شود كه حيات و زندگى انسان ها، بلكه تمام موجودات زنده روى زمين به خطر بيفتد.

***

در هشتمين آيه سخن از تسخير شب و روز، و بودن آن دو در خدمت انسان ها است؛ مى فرمايد: «خداوند شب و روز را مسخر شما ساخت»: وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهار

چون شرح معنى تسخير در موارد مشابه گذشته است؛ نيازى به تكرار نمى بينيم.

***

در نهمين آيه نخست روى مسأله اختلاف شب و روز، و بعد روى تمامى مخلوقاتى كه خداوند در زمين و آسمان آفريده است به عنوان نشانه هاى عظمت و علم و قدرت او تكيه شده است» انَّ فِى اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَهارِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ فِى السَّمواتِ وَ الْارْضِ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَتَّقُوْنَ

اين تعبير نشان مى دهد كه خلقت اين دو تا چه اندازه اهمّيّت دارد.

***

در دهمين قسمت از اين آيات طى سه آيه، فوائد مهم شب و روز با تعبيرات


1- اين تفسير در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم( طبق آنچه در تفسير فخررازى) آمده است؛ و در حديثى از امام صادق عليه السلام( طبق نقل نورالثقلين، جلد 3، ذيل آيه مورد بحث) روايت شده است.

ص: 213

زيبائى نشان داده شده است؛ مى فرمايد: تو اى پيامبر به آنها بگو اگر خداوند شب را تا قيامت جاودانى مى كرد، آيا كسى جز او مى توانست نور و روشنائى براى شما بياورد تا از فوائد و بركات آن بهره مند شويد؟

يا اگر خداوند روز را جاودانى مى ساخت، آيا كسى جز او بود كه براى شما تاريكى شب بيافريند كه مايه آرامش شما باشد؟

اين خداوند است كه با رحمت اش نظام شب و روز و ظلمت و نور را مقرّر داشت تا هم از آرامش لازم بهره مند شويد، و هم فعاليّت زندگى براى بهره گيرى از فضل پروردگار داشته باشيد؛ تا اين نعمت هاى بزرگ حسّ شكرگزارى شما را برانگيزد و به سراغ خالق آنها برويد.

جالب اينكه در ذيل يك آيه مى گويد: أفَلا تَسْمَعُوْنَ «آيا نمى شنويد» و در ذيل آيه ديگر مى گويد: أفَلا تُبْصِرُوْنَ «آيا نمى بينيد»

اين تعبيرات شايد اشاره به آن باشد كه در اين نظام دقيق شب و روز، هم دلائلى حسّى وجود دارد كه با چشم بايد ديده شود، و هم دلائل نقلى كه بايد با گوش شنيده شود؛ اين نيز قابل دقت است كه در مورد جاودانگى شب، «آيا نمى شنويد» مى گويد و در مورد جاودانگى روز «آيا نمى بينيد»، چرا كه در تاريكى معمولًا گوش كار مى كند و در روشنائى بيشتر چشم.

***

اهميّت موضوع شب و روز تا آن حد است كه قرآن در آيات متعدّدى به اين دو سوگند ياد مى كند از جمله در يازدهمين قسمت از آيات مورد بحث مى گويد: «سوگند به شب هنگامى كه همه جا را بپوشاند و سوگند به روز هنگامى كه جلوه گر شود (و نور حيات بخش آن زنگ بيدار باش را در جهان حيات همراه انواع بركات به صدا در مى آورد) وَاللَّيْلِ اذا يَغْشى وَ النَّهارِ اذا تَجَلّى.

همين معنى در جاى ديگر به تعبير ديگرى آمده است؛ مى فرمايد: وَاللَّيْلِ اذا أدْبَرَ وَ الصُّبْحِ اذا أَسْفَرَ: «سوگند به شب هنگامى كه پشت كند (و رو به سوى

ص: 214

روشنائى رود) و سوگند به صبح هنگامى كه چهره بگشايد»(1) (و با روشنائى خود لبخند حيات زند)

در جاى ديگر مى فرمايد: وَالّليْلِ اذا عَسْعَسَ وَ الصُّبْحِ اذا تَنَفَّس: «قسم به شب هنگامى كه پشت كند و به آخر رسد و قسم به صبح هنگامى كه تنفس كند»(2) (و با نفس عميق اش روح حيات در كالبد همه موجودات بدمد.)

در جاى ديگر مى افزايد: وَالضُّحى وَاللَّيْلِ اذا سَجَى. «قسم به روز هنگامى كه آفتاب برآيد، و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گيرد»(3) (و آرامش ببخشد)

سوگندهاى ديگرى از اين قبيل كه همه بازگو كننده اهمّيّت زيادى است كه قرآن براى شب و روز قائل است در قرآن آمده تا انسان ها بيشتر در آنها بينديشند و نشانه هاى خدا را در جاى جاى اين دو موجود ببينند؛ زيرا سوگند هميشه دليل اهميّت و ارزش و مايه توجّه و دقت است.

***

در دوازدهمين و آخرين آيه مورد بحث به تعبير تازه اى در اين زمينه برخورد مى كنيم؛ مى فرمايد: «اين به خاطر آن است كه خداوند شب را در روز داخل مى كند و روز را در شب» ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهِ يَوْلِجُ اللَّيْلَ فِى النَّهارِ وَ يُوْلجُ النَّهارَ فِى اللَّيْلِ

«يولج» از مادّه «ايلاج» به معنى داخل كردن است؛ و چون به صيغه فعل مضارع ذكر شده،- و مى دانيم فعل مضارع براى استمرار است- ممكن است اشاره به زياد و كم شدن تدريجى و منظّم شب و روز در فصول مختلف سال باشد كه از يكى كم و به ديگرى اضافه مى شود. اين نظام تدريجى كه عامل مؤثّرى در پرورش گياهان و تكامل موجودات زنده است؛ اگر ناگهان صورت مى گرفت تعادل اين موجودات به هم مى خورد و زيان بار بود لذا خداوند اين


1- سوره مدثّر، آيه 33.
2- سوره تكوير، آيه 17.
3- سوره ضحى، آيات 1 و 2.

ص: 215

امر را تدريجى مقرّر فرموده است.

همچنين ممكن است اشاره به مسأله طلوع و غروب آفتاب باشد؛ زيرا هنگامى كه طلوع خورشيد نزديك مى شود نخست اشعّه آن به قسمت بالاى جو مى تابد، و كمى هوا روشن مى شود، و هر قدر خورشيد از پشت افق بالاتر مى آيد اين روشنائى بيشتر مى گردد، و به عكس در هنگام غروب آفتاب، شب يك مرتبه فرا نمى رسد، بلكه اشعّه آفتاب آهسته آهسته از طبقات پائين هوا برچيده شده، و تاريكى جاى آن را مى گيرد. اين انتقال تدريجى از نور به ظلمت و بالعكس، سبب مى شود كه انسان از نظر جسمى و روحى با آن هماهنگ گردد؛ و اگر شب يا روز ناگهان فرا مى رسيد مسلّماً آثار سوئى مى گذاشت.

جالب اين كه ظاهر آيه فوق اين است كه داخل شدن شب در روز و روز در شب در زمان واحد صورت مى گيرد؛ و به راستى همين است. زيرا در مناطق شمال خط استواء، در فصل تابستان شب تدريجاً كاسته و جزء روز مى گردد؛ يعنى مصداق يُوْلجُ اللَّيْلَ فِى النَّهارِ است، و در همان زمان در زيز خط استواء از روزها كم شده و جزء شب مى گردد و مصداق يُوْلِجُ النَّهارَ فى اللَّيْل است!(1)

در حديث معروف مفضّل چنين آمده است كه امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

اى مفَضل! درست در داخل شدن تدريجى شب و روز در يكديگر بينديش ...

اگر داخل شدن يكى در ديگرى ناگهانى صورت مى گرفت به بدن ها زيان مى رسانيد، و انسان ها را بيمار مى كرد. درست مثل اين كه كسى از شما ناگهان از حمّام داغى به جاى سرد منتقل شود، مسلّماً زيان به او مى رساند و بدنش را بيمار مى كند ... اگر تدبير الهى در اين نبود چرا اين انتقال به شكلى صورت گيرد كه سلامت انسان در آن باشد.(2)


1- طريحى در مجمع البحرين در مادّه« ولج» به اين نكته توجّه كرده است!
2- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 118.

ص: 216

توضيحات
1- اهمّيّت نور و ظلمت و فوائد شب و روز

در آيات فوق ديديم كه خداوند چگونه انسان ها را به مطالعه اين دو پديده به ظاهر ساده دعوت مى كند، و آنها را از آيات خودش مى شمرد؛ و به راستى هرچه در اين زمينه بيشتر بينديشيم به نكات تازه اى مى رسيم:

1- مى دانيم شب و روز در مناطق جهان كاملًا متفاوت است؛ در خط استواء در تمام دوران سال شب 12 ساعت و روز هم 12 ساعت است، ولى در منطقه قطبى در مدار 90 درجه، تمام سال يك شب و يك روز بيش نيست كه هر كدام تقريباً شش ماه است!- البته اين گونه مناطق غالباً مسكونى نيست- و در بقيّه مناطق جهان مراحلى ميان اين دو را تشكيل مى دهد.

امّا عجب اينكه با اين همه تفاوت، تمام نقاط روى زمين در عرض سال به يك اندازه از نور آفتاب بهره مى برند؛ و اين نظامى است بسيار عادلانه!

2- هميشه در تابستان ها طول روزها زيادتر، و در زمستان ها طول شب ها بيشتر است. يعنى دو پديده هم زمان دست به دست هم مى دهند: افزايش طول روزها، و تابش عمودى (يا متمايل به عمودى) آفتاب، و اين دو اثر يكديگر را تكميل مى كنند، و سبب رسيدن ميوه ها و دانه هاى نباتى و گرمى هوا مى شوند؛ و در زمستان نيز سبب سردى بيشتر و به خواب رفتن درختان و دانه ها مى شود و جالب اين كه در منطقه استوايى كه نور آفتاب كاملًا عمودى مى تابد روزها طولانى نمى شود، و الّا خطر گرمازدگى و سوختن گياهان وجود داشت.

3- هميشه نور آفتاب سبب بيدارى و هوشيارى و جنب و جوش و حركت است؛ و به عكس تاريكى، سبب سكون و آرامش و خواب است. مخصوصاً در جهان حيوانات اين مطلب به خوبى ديده مى شود كه پرندگان با طلوع صبح بيدار شده و به صحرا مى روند، و با غروب آفتاب به لانه مى آيند و استراحت مى كنند. در روستاها كه غالب مردم زندگى سالم طبيعى دارند نيز برنامه همين

ص: 217

است؛ در حالى كه با پيشرفت تمدّن ماشينى و ايجاد نورهاى مصنوعى، بسيارى از افراد قسمت زيادى از شب را بيدار مى مانند و قسمت زيادى از روز را مى خوابند كه اين خود يكى از عوامل انواع بيمارى ها است. قرآن با جمله هُوَ الّذِى جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِتَسْكُنُوا فِيْهِ وَ النَّهارَ مُبْصِراً: «او كسى است كه شب را براى اين قرار داد كه در آن آرامش بيابيد و روز را روشنى بخش»(1) در حقيقت به اينگونه افراد هشدار داده است كه ترك خواب شبانه سبب از دست دادن آرامش روحى است.

***

2- پديده شب و روز در قرآن مجيد

در قرآن بيش از سى بار پديده شب و روز به عنوان نشانه اى از وجود خدا و دليلى بر علم و قدرت او شمرده شده است. ولى گاه مى گويد: اين عبرتى است براى انديشمندان أُؤلُوا اْلأَلْبابِ(2)

گاه مى گويد: آياتى است براى قوم پرهيزگار(3)

گاه مى گويد: آياتى است براى آنها كه اهل ايمان اند(4)

در واقع رابطه اين سه امر از اينجا روشن مى شود كه تفكّر و انديشه آن هم انديشه اى پخته و عميق- آن چنان كه در مفهوم «اولواالالباب» افتاده است- سبب ظهور ايمان و تقويت آن مى شود، و ايمان نيز به نوبه خود سبب ظهور تقوى در درون قلب و جان مى گردد.

به اين ترتيب دقت در آيات عظمت و علم و قدرت خدا در پهنه جهان هستى، هم عقيده را تقويت مى كند، و هم انسان را از نظر عمل تربيت مى نمايد.


1- سوره يونس، آيه 67.
2- سوره نور، آيه 44.
3- سوره يونس، آيه 6.
4- سوره نمل، آيه 86.

ص: 218

10- نشانه هاى او در آفرينش كوه ها
اشاره:

هركس به طور اجمال مى داند كه آبادى ها و از بسيارى شهرهاى مهم در دامنه كوه هاى بزرگ يا در لابه لاى آنها است، و نهرهاى عظيم كه مايه آبادى شهرها است از كوه هاى بزرگ سرچشمه مى گيرد؛ ولى نقش كوه ها در زندگى انسان ها منحصر به اينها نيست، هرچند اينها نيز به نوبه خود بسيار مهم است.

كوه ها نقش بسيار مهمّى در زندگى انسان ها، بلكه تمام موجودات زنده روى زمين دارند؛ و فوائد و بركات آنها بسيار متنوّع است، به طورى كه اگر گفته شود كره زمين منهاى وجود كوه ها به هيچ وجه قابل زندگى نيست، اغراق نخواهد بود.

به همين دليل قرآن مجيد در آيات فراوانى روى مسأله آفرينش كوه ها به عنوان يكى از آيات توحيد و نشانه هاى علم و قدرت پروردگار تكيه كرده است.

با اين اشاره به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- أَفَلا يَنْظُرُوْنَ الىَ اْلأِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ- وَ الَى السَّماءِ كَيْفَ رُفِعَتْ- و الىَ الْجِبِالِ كَيْفَ نُصِبَتْ(1)

2- ألَمْ نَجْعَلِ اْلأَرْضَ مِهاداً- وَ الْجِبالَ أَوْتاداً-(2)

3- وَ هُوَ الَّذِىْ مَدّ اْلأرْضَ وَ جَعَلَ فِيْها رَواسِىَ وَ أَنهاراً(3)

4- وَ الْقَى فِى اْلأَرْضَ رَواسِىَ أَنْ تَمِيْدَ بِكُمْ وَ أَنْهاراً و سُبُلًا لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُوْنَ(4)

5- وَجَعَلْنا فِى اْلَارْضِ رَواسِىَ أَنْ تَمِيْدَ بِهِمْ وَجَعَلَنا فِيْها


1- سوره غاشيه، آيات 17- 19.
2- سوره نبأ، آيه 6 و 7.
3- سوره رعد، آيه 3.
4- سوره نحل، آيه 15.

ص: 219

فِجاجاً سُبُلًا لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُوْنَ(1)

6- وَ جَعَلَ فِيْها رَواسِىَ مِنْ فَوْقِها وَ بارَكَ فِيْها وَ قَدَّرَ فِيْها أَقْواتَها فِى أَرْبَعَةِ أَيْامٍ سَواء لِلسّائلِيْنَ(2)

7- وَجَعَلْنا فِيْها رَواسِىَ شامِخاتٍ وَ أَسْقَيْنا كُمْ ماءاً فُراتاً(3)

8- أمَّنْ جَعَلَ اْلأرْضَ قَراراً وَ جَعَلَ خِلالَها أَنْهاراً وَ جَعَلَ لَها رَواسِىَ وَ جَعَلَ بَيْنَ الْبَحْرَيْنِ حاجِزاً أَ الهٌ مَعَ اللَّهِ بَلْ اكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُوْنَ(4)

9- وَاللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِمّا خَلَقَ ظِلالًا وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْجِبالِ أَكْنانا(5)

10- وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بِيْضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُها وَ غَرابِيْبُ سُوْدٌ(6)

ترجمه:

1- «آيا آنها به شتر نمى نگرند چگونه آفريده شده؟ و به آسمان نگاه نمى كنند كه چگونه برپا شده؟- و به كوه ها كه چگونه در جاى خود نصب گرديده؟»

2- «آيا ما زمين را محل آرامش (شما) قرار نداديم؟- و كوه ها را ميخ هاى زمين؟!»

3- «و او كسى است كه زمين را گسترد و در آن كوه ها و نهرهايى قرار داد ...»

4- «و در زمين كوه هاى ثابت و محكمى افكند تا لرزش آن را نسبت به شما بگيرد و نهرها ايجاد كرد و راه هايى، تا هدايت شويد.»


1- سوره انبياء، آيه 31.
2- سوره فصّلت، آيه 10.
3- سوره مرسلات، آيه 27.
4- سوره نمل، آيه 61.
5- سوره نحل، آيه 81.
6- سوره فاطر، آيه 27.

ص: 220

5- «و در زمين كوه هاى ثابت و پا برجايى قرار داديم تا آنها (انسان ها) در آرامش باشند، و در آن دره ها و راه هايى قرار داديم تا هدايت شوند.»

6- «او در زمين كوه هايى قرارداد، و بركاتى در آن آفريد، و مواد غذائى مختلف آن را مقدر فرمود، اينها همه در چهار روز بود، درست به اندازه نياز تقاضا كنندگان!»

7- «و در آن كوه هاى استوار و بلند قرار داديم، و آبى گوارا به شما نوشانديم.»

8- «آيا كسى كه زمين را مستقر و آرام قرارداد، و در ميان آن نهرهايى روان ساخت، و براى زمين كوه هاى ثابت و پابرجا ايجاد كرد، و ميان دو دريا مانعى قرار داد (تا باهم مخلوط نشوند، و با اين حال) آيا معبودى با خدا است؟ نه، بلكه اكثر آنها نمى دانند (و جاهلند).»

9- «خداوند از آنچه آفريده، سايه هايى براى شما قرار داده و از كوه ها پناهگاه هايى.»

10- «... و از كوه ها نيز (به لطف پروردگار) جاده هايى آفريده شده به رنگ سفيد و سرخ با الوان مختلف و (گاه) به رنگ كاملًا سياه!»

***

شرح مفردات

«جَبَل» (بر وزن عسل) به معنى كوه است. هرچند بعضى از ارباب لغت در تفسير آن گفته اند نقطه مقابل زمين هاى مسطّح است، و بعضى آن را به قسمت هاى مرتفع از زمين كه بلند و طولانى باشد تفسير كرده اند؛ و ظاهراً همه اين تعبيرات اشاره به يك معنى است.

البته گاهى اين واژه در معانى كنائى نيز به كار مى رود و به اشخاص پر مقاومت و بزرگ «جبل» گفته مى شود، و «جِبلّى» به صفاتى گفته مى شود كه در طبيعت انسان ثابت است و نقل و انتقال نمى پذيرد؛ (مانند: كوه) و به گروه و

ص: 221

جماعت در لغت عرب نيز «جِبِلّ» (به كسر جيم و با و تشديد لام) گفته مى شود به خاطر تشبيه به كوه در عظمت.(1)

«رواسى» جمع «راسِية» به معنى كوه هاى سخت و پابرجا است؛ و در اصل از «رسو» (بر وزن رَسْم و غُلُوّ) به معنى ثابت و پا برجا بودن گرفتن شده است. به ظرف هاى بزرگى كه در زمين كار مى گذارند و ثابت است نيز «راسيه» گفته مى شود.- مانند «قُدُوْرٍ راسِياتٍ» كه در داستان سليمان در قرآن مجيد آمده و به معنى ديگ هاى بزرگ و ثابت است- به ستون هاى ثابت وسط خيمه نيز «رسىّ» اطلاق مى شود و «مرسات» به لنگر كشتى مى گويند كه باعث ثبات و قرار گرفتن كشتى در يك نقطه است.

اين واژه گاه به معنى برقرار ساختن صلح در ميان جمعيّت نيز به كار مى رود؛ چرا كه صلح مايه ثبات يك كشور است.

***

تفسير و جمع بندى
بركات و اسرار عجيب كوه ها

در نخستين بخش از اين آيات مردم را دعوت به مطالعه نشانه هاى خداوند در آسمان و زمين مى كند؛ و بعد از اشاره اى به چگونگى خلقت شتر و همچنين برپا شدن آسمان كه با آن همه عظمت اش بدون ستون برپا است، به وضع كوه ها اشاره كرده مى فرمايد: «آيا آنها به كوه ها نگاه نمى كنند كه چگونه در جاى خود نصب شده اند»؟ وَالىَ الْجِبالِ كَيْفَ نُصِبَتْ

اين تعبير ممكن است اشاره به ثبات و استقرار كوه ها در جاى خود و جلوگيرى از لرزش هاى زمين- كه در آيات بعد به آن اشاره خواهد شد- باشد و يا اشاره به ايستادگى در مقابل طوفان ها و تند بادها، و ايجاد پناهگاه هاى مطمئن براى بشر، و مخازنى براى نگهدارى آب ها، به صورت چشمه ها و


1- مفردات راغب و مجمع البحرين و لسان العرب.

ص: 222

قنات ها و نهرها.

اين تعبير ممكن است اشاره ظريفى به مسأله طرز تشكيل كوه ها و پيدايش آنها باشد كه علم امروز از آن پرده برداشته، و مى گويد كوه ها بر اثر عوامل مختلفى به وجود مى آيد: گاه به خاطر چين خوردگى هاى زمين و گاه بر اثر آتشفشان ها، و گاه نتيجه آبرفت هاى ناشى از باران است كه اطراف آن را مى شويد و با خود مى برد و قسمت محكم و پر صلابت بر جاى خود ثابت مى ماند.

در درون درياها نيز كوه هاى بسيارى از رسوبات حيوانات مانند مرجان ها به وجود مى آيد كه به آنها كوه ها و جزاير مرجانى مى گويند.

تمام اين معانى ممكن است در جمله كَيْفَ نُصِبَتْ «چگونه برپا و ثابت شده» جمع باشد.

***

در دوّمين بخش از آيات به عنوان بيان نعمت هاى الهى مى فرمايد: «آيا ما زمين را محل آرامش (شما) قرار نداديم، و كوه ها را ميخ هاى زمين»؟ ألَمْ نَجَعَل اْلأَرْضَ مِهاداً- وَ الْجِبالَ أَوْتاداً

«اوْتادْ» جمع «وَتَد» (بر وزن حسد) به ميخ هاى بزرگ و محكم گفته مى شود؛ و بعضى آن را به ميخ هايى كه در زمين فرو مى كنند و طناب خيمه را به آن مى بندند تفسير كرده اند.(1)

در اينكه چگونه كوه ها به منزله ميخ هاى زمين است؟ تفسيرهاى متعدّدى وجود دارد: نخست اينكه امروز ثابت شده كوه ها ريشه هاى عظيمى در اعماق زمين دارند. اين ريشه ها به هم پيوسته و چون زرهى پوسته زمين را در بر گرفته و آن را در برابر فشارهاى ناشى از حرارت درونى حفظ مى كند؛ و اگر آنها نبودند سطح زمين آرام و قرار نداشت.

از اين گذشته همانگونه كه جاذبه ماه و خورشيد بر اقيانوس ها اثر مى گذارد،


1- تفسير مراغى، جلد 30، صفحه 4.

ص: 223

و توليد جزر و مد مى كند؛ اين تأثير در خشكى ها نيز وجود دارد، و زره كوه ها، پوسته زمين را در مقابل اين فشار عظيم نيز مقاوم مى سازد.

از سوى سوم كوه ها به صورت ديوارهاى بلندى مناطق مختلف زمين را در مقابل تندبادها و طوفان ها حفظ مى كند؛ به طورى كه اگر صفحه روى زمين همه جا به شكل بيابان بود زندگى انسان به خاطر اين طوفان هاى كوبنده بر سطح آن غير ممكن بود.

از همه اينها گذشته چون كوه ها مركز مهمّى براى ذخيره آبها است به منزله ميخ هاى محكمى براى نظم زندگى بشر محسوب مى شود.

در تفسير الميزان آمده است كه ممكن است تعبير «اوتاد» «ميخ ها» به خاطر اين باشد كه غالب كوه هاى زمين نتيجه آتشفشان ها است كه مواد مذاب درونى زمين بيرون ريخته و بردهانه آتشفشان به صورت ميخى بر زمين باقى مانده و آتشفشان را به كنترل خود درآورده است.(1)

***

در آيه سوم و چهارم و پنجم، از كوه ها تعبير به «رواسى» (موجودات ثابت و پابرجا) شده؛ مى گويد: «خداوند در زمين كوه ها و نهرها قرار داد» و جَعَلَ فِيْها اْلأَرْضِ رَواسِىَ أَنْ تَمِيْدَ بِكُمْ وَ انْهاراً وَ سُبُلًا لَعَلّكُمْ تَهْتَدُوْنَ

همين معنى در آيه پنجم نيز ديده مى شود.

روى هم رفته از اين آيات سه گانه به خوبى استفاده مى شود كه يكى از فوائد مهم كوه ها، جلوگيرى از حركات ناموزون و لرزش هاى زمين است.

«تَمِيْد» از مادّه «مَيْد» (بر وزن صيد) به معنى اضطراب اشياء بزرگ است؛ و بعضى گفته اند به معنى حركت توأم با اضطراب به چپ و راست است، شبيه حركت كشتى هاى خالى در روى امواج آب، و «ميدان» را از اين رو ميدان گويند كه به هنگام مسابقه يا جنگ در آن حركت مى كنند.

درباره تأثير كوه ها در جلوگيرى از حركات پوسته زمين بر اثر فشارهاى


1- الميزان، جلد 20، صفحه 259.

ص: 224

درونى، و جاذبه جزر و مد ماه و خورشيد، و اضطراب هاى ناشى از طوفان هاى مداوم، در آيات قبل سخن گفته ايم و نياز به تكرار نيست.

همچنين از اين آيات اجمالًا استفاده مى شود كه پيدايش نهرها رابطه اى با پيدايش كوه ها دارد؛ و به راستى چنين است. نهرهاى عظيمى كه در تمام طول سال جريان دارند و سرزمين هاى تشنه را سيراب مى كنند از بركت آبهايى است كه در دل كوه ها يا در قلّه آنها به صورت برف و يخ ذخيره شده است؛ به همين دليل كوه هاى عظيم دنيا سرچشمه نهرهاى عظيم جهان است.

و از آنجا كه وجود كوه ها ممكن است اين اشتباه را براى بعضى ايجاد كند كه آنها بخش هاى زمين را از يكديگر جدا مى كنند، و طريق عبور و مرور را مى بندند، در آيات فوق آمده است كه خداوند جاده ها و درّه هايى در آنها قرارداد، تا انسان ها هدايت يابند و به مقصد برسند!

اين نكته نيز جالب است كه هميشه در لابه لاى كوه هاى عظيم و سر به فلك كشيده، دژها و جاده هايى است كه به انسان ها اجازه عبور مى دهد. يعنى در عين آنكه ديوار عظيمى است در مقابل طوفان ها، مانع عبور و مرور انسان ها نمى شود؛ و كمتر اتفاق مى افتد كه اين كوه ها بخش هايى از زمين را كاملًا از هم جدا كنند.

اين نكته نيز حائز اهمّيّت است كه اگر سطح زمين صاف بود به خاطر حركت سريع اش به دور خود و لغزش تند قشر هوا بر سطح آن ممكن بود چنان داغ و سوزان گردد كه زندگى بر سطح آن غير ممكن شود.

ولى خداوند بزرگى كه زمين را مهد آرامش انسان قرار داده؛ به كوه ها دستور فرموده كه پنجه هاى خود را در قشر هوا بيندازند، و آن را همراه خود به دور زمين بچرخانند، تا از لغزش هوا و توليد گرما و حرارت جلوگيرى به عمل آيد.

بنابراين به خوبى مى بينيم كه وجود اين قطعات سنگ بى جان چه نقش مؤثّرى در حيات موجودات جاندار در ابعاد مختلف دارد.

ضمناً كوه ها به خاطر چين و شكن هاى فراوان، سطوح وسيعى ايجاد

ص: 225

مى كنند و قسمت قابل استفاده زمين را به چندين برابر وسعت مى دهند، و در عين حال بسيارى از آنها محل روئيدن درختان جنگلى فراوان و انواع گياهان داروئى و غذائى و مراتع آباد هستند كه بر اهل فن پوشيده نيست.

***

شايد به همين جهت در ششمين آيه، بعد از بيان قراردادن كوه ها در زمين، سخن از بركات زمين و غذاهاى آن به ميان آمده؛ مى فرمايد: «بر بالاى زمين كوه هايى قرارداد، و بركاتى در آن آفريد، و مواد غذائى را در آن مقدر فرمود وَ جَعَلَ فِيْها رَواسِىَ مِنْ فَوْقِها وَ بارَكَ فِيْها وَقَدَّرَ فِيْها أَقْواتَها

زيرا بدون شك هم خود كوه ها و هم آب هايى كه از دامنه آنها سرازير مى شود نقش بسيار مؤثّرى در توليد مواد غذائى دارند.

جالب اينكه در پايان اين آيه مى گويد: سَواء لِلسّائِليْنَ شايد اشاره به اين معنى كه اين مواد غذائى درست مساوى نياز نيازمندان و تقاضا كنندگان است؛ و تعبير به «سائلين» ممكن است اشاره به همه انسان ها و حيوانات و گياهان باشد- و اگر به صورت جمع مذكر عاقل ذكر شده به اصطلاح از باب تغليب است- آرى همگى به زبان حال تقاضاى «اقوات» دارند.

«اقْواتْ» جمع «قُوْت» به معنى مادّه غذائى است. بعضى از مفسّران آن را فقط به باران تفسير كرده اند، و بعضى به مواد غذائى نهفته در دل خاك؛ ولى ظاهر اين است كه اشاره به تمام مواد غذائى است كه از زمين بيرون مى آيد يا در آن پرورش پيدا مى كند، و تعبير به «قَدَّرَ» از مادّه «تقدير» شايد اشاره به اين باشد كه قبل از آفرينش انسان و ساير موجودات زنده، تمام نيازمندى هاى آنها اندازه گيرى و پيش بينى شده است! (مضمون آيه هفتم در آيات قبل آمده است.)

***

در هشتمين آيه به چهار نعمت مهم الهى اشاره مى كند: زمين مستقر و آرام به گونه اى كه انسان و موجودات زنده ديگر به راحتى بتوانند بر آن زندگى كنند، و ايجاد نهرها در لابلاى قطعات زمين، و آفرينش كوه هاى محكم و پابرجا، و

ص: 226

ايجاد مانع ميان دو دريا (از آب شيرين و شور) تا با يكديگر مخلوط نشوند.

اين چهار نعمت به طرز جالبى با يكديگر ارتباط دارند. كوه ها مايه آرامش زمين، و سرچشمه پيدايش نهرها است، و اين نهرها هنگامى كه به درياهاى آب شور مى ريزند با يك حجاب نامرئى مدّت ها جدا مى مانند و مخلوط نمى شوند، و اين حجاب چيزى جز تفاوت درجه غلظت آب شور و شيرين نيست؛ و به تعبير ديگر تفاوت وزن مخصوص آنها سبب مى شود كه آب هاى شيرين نهرها تا مدّت زيادى در آب شور حل نشوند، و اين فايده بسيار مهمّى براى كشت و زرع مناطق ساحلى دارد، زيرا به كمك جزر و مد اين آب هاى شيرين به عقب رانده مى شوند و زمين هاى زيادى را زير كشت فرو مى برند و باغ هاى سرسبز و مزارع آباد به وجود مى آورند.

بى جهت نيست كه در پايان اين آيه مى فرمايد: «آيا معبود ديگرى با خداوند است؟!» أَإِلهٌ مَعَ اللَّهِ «بلكه اكثر آنها نمى دانند» بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُوْنَ

آرى آنها از اسرار اين همه نعمت ها و بركات بى خبرند. نعمت هايى كه در هر گوشه و كنار جهان وجود دارد، و هريك نشانه اى است براى آن ذات بى نشان، امّا اين بى خبران از آن محجوب اند.

***

نهمين و دهمين آيه اشاره به بعضى ديگر از ويژگى ها و منافع كوه ها نموده است. نخست بعد از ذكر آفرينش سايه ها كه انسان را در مقابل گرماى سخت و سوزان آفتاب حفظ مى كند، به پناهگاه هايى اشاره مى فرمايد كه در كوه ها وجود دارد؛ مى فرمايد: «و از كوه ها براى شما پناهگاه هايى قرارداد» وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ الْجِبالِ أَكْناناً.

«اكنان» جمع «كنّ» (بر وزن جِن) به گفته مجمع البيان به معنى محلّى است كه انسان را در خود مى پوشاند. ولى بعضى آن را به معنى هر نوع پوشش ذكر كرده اند حتى پيراهن را براى انسان «كِنّ» مى دانند؛ و منظور از «اكنان جبال» همان غارها و شكاف هايى است كه انسان مى تواند از آنها به عنوان پناهگاه براى خود

ص: 227

استفاده كند. ممكن است اهمّيّت پناهگاه هاى كوهستانى و غارها براى ساكنان آسوده خاطر شهرها هرگز روشن نباشد؛ ولى براى مسافران بى دفاع، و بيابانگردها و شبان ها و تمام كسانى كه در آفتاب داغ تابستان يا سرماى سخت زمستان و زير باد و باران گرفتار مى شوند اهمّيّت حياتى دارد، بسيار مى شود كه آنها را از مرگ حتمى نجات مى دهد؛ به خصوص اينكه اين گونه پناهگاه ها در زمستان ها غالباً گرم و در تابستان ها سرد است.

از اين گذشته در دوران هاى پيش و حتى امروز گروهى از انسان ها خانه هايى در دل كوه ها مى تراشند، خانه هايى بسيار محكم و كاملًا امن در برابر حوادث مختلف طبيعى. چنانكه در قرآن مجيد درباره «اصحاب الحجر» (قوم ثمود) آمده است وَ كانُوا يَنْحِتُوْنَ مِنَ الجِبالِ بُيُوْتاً آمِنِيْنَ: «آنها براى خود خانه هاى امن و امانى در دل كوه ها مى تراشيدند»(1)

اين يكى ديگر از منافع كوه ها است.

در قسمت ديگرى از اين آيات اشاره به جادّه هايى شده است كه خداوند آنها را به رنگ هاى مختلف سفيد و سرخ و گاهى كاملًا سياه آفريده است وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بِيْضٌ وَ حُمرٌ مُختْتَلِفٌ ألْوانُها وَ غَرابِيْتُ سُوْدٌ

«جُدد» جمع «جُدّه» (مانند غدد و غدّه) به معنى جاده و راه است. «بيض» جمع «ابيض» به معنى سفيد، و «حمر» جمع «احمر» به معنى سرخ و «غرابيب» جمع «غربيب» (بر وزن كبريت) به معنى سياه پر رنگ است، و كلاغ را به همين جهت «غراب» گويند و «سود» جمع «اسود» به معنى سياه است و در اينجا به عنوان تأكيد بعد از كلمه «غرابيب» آمده است.

جادّه هاى مختلف كوهستانى، با رنگ هاى كاملًا متفاوت، از اين نظر داراى اهميّت است كه به مسافران براى پيدا كردن مقصد خود كمك كرده، و آنها را از گمراهى نجات مى دهد. بعلاوه اين تفاوت رنگ ها نشانه تفاوت مواد تركيبى سنگ ها، و گاه دليل وجود معادن مختلفى است كه در دل آنها نهفته است.


1- سوره حجر، آيه 82.

ص: 228

***

در يك جمع بندى از مجموع اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه آفرينش كوه ها با فوائد بسيار مهم و حياتى و سرنوشت ساز آنها، از نشانه هاى مهم علم و قدرت پروردگار و دلائل حكمت و رحمت او نسبت به انسان ها است؛ و به خوبى نشان مى دهد كه آفرينش اين جهان، و جزء جزء موجوداتش، تا چه اندازه پر معنى و پر محتوا است كه هر قدر در آنها مطالعه شود اسرار تازه اى كشف و به دنبال آن عشق و علاقه جديدى نسبت به آفريدگار آنها براى انسان پيدا مى شود.

***

توضيحات
1- نقش كوه ها و اعجاز علمى قرآن

1- شايد تا يك قرن پيش نظريه دانشمندان بر سطحى بودن كوه ها قرار داشت و تصوّر عمومى اين بود كه تمام كوه ها قطعات عظيمى از سنگ است كه روى زمين قرار گرفته است. ولى با گذشت زمان پرده از روى راز مهمّى برداشته شد، و دانشمندان به اين حقيقت پى بردند كه قسمت عمده هر كوه در زير زمين قرار گرفته است!

ژرژ گاموف، در كتاب سر گذشت زمين، مى گويد: «مطابق نظريه هاى كنونى كوه هاى زمين موضعى شبيه به كوه هاى يخى دارند كه تحت تأثير فشار يخ در نواحى قطبى به وجود مى آيند. هركس نواحى قطبى را بازديد كرده باشد به خوبى مى داند كه وقتى قطعات عظيم يخ بر اثر فشار شكسته مى شوند بر روى هم قرار مى گيرند.- و به درياها مى ريزند، در اين هنگام- بيشتر حجم يخ معمولًا در آب فرو مى رود- شايد تنها يك دهم آن از آب بيرون است و نه دهم زير آب- به همين طريق در برابر هر كوهى كه از سطح زمين بلند مى شود يك كوه منفى از جنس سنگ خارا درون لايه بازالتى نرم و تحتانى قرار گرفته

ص: 229

است.»(1)

از اينجا به اين نكته اعجازآميز قرآنى پى مى بريم كه كوه ها را «اوتاد» و ميخ هاى زمين ناميده؛ چرا كه مى دانيم هميشه قسمت عمده ميخ را در ديوار يا اشياء ديگر فرو مى برند!

همچنين نيز از آنجا كه ميخ ها را براى استحكام يك شى ء، يا پيوند قطعات مختلف آن با يكديگر به كار مى برند اين تعبير اشاره لطيفى است به تأثير مهمّى كه كوه ها در جلوگيرى از متلاشى شدن قطعات زمين بر اثر فشار درونى كره زمين و فشار ناشى جزر و مدها دارد.

2- كوه ها نه تنها در آرامش زمين كه در آرامش هواى اطراف زمين نيز فوق العاده مؤثّرند. هركسى مى داند كه در يك كوير پهناور زندگى غير ممكن است؛ چرا كه هوا در آنجا غالباً طوفانى و پر گرد و غبار است، و نه تنها آرامش در آنجا نيست؛ كه نفس كشيدن هم مشكل و ناراحت كننده است.

آرى اين قامت بر افراشته كوه ها است كه جلو اين تند بادهاى ديوانه را مى گيرد؛ و آنها را به عقب مى راند، يا به ارتفاعات بالاى جو مى فرستد.

3- از اين گذشته كوه ها تأثير فراوانى در نزول برف و باران دارند؛ زيرا بر سر راه ابرها و رطوبت هاى برخاسته از دريا قد علم كرده، و آنها را متوقّف و وادار به باريدن مى كنند. قسمتى از اين باران ها را از دامنه خود سرازير كرده، و قسمتى را در دل خود، يا به صورت برف و يخ در قلّه هاى خود نگهدارى مى كنند.

4- همچنين كوه ها در تعديل گرماى هوا مخصوصاً در مناطق استوائى نقش مؤثّرى دارند. زيرا بلندى كوه ها سبب دورى مناطق مجاور آنها از سطح زمين مى گردد، و مى دانيم هر قدر از سطح زمين دورتر شويم هوا خنك تر مى گردد.

5- كوه ها اثر مهمّ ديگرى در باز داشتن ريگ هاى روان دارند. مى دانيم ريگ هاى روان كه با وزش بادها در صحراهاى بى آب و علف از نقطه اى به


1- سرگذشت زمين، نوشته ژرژ گاموف، صفحه 126( با كمى تلخيص).

ص: 230

نقطه اى ديگر حركت كرده؛ گاهى درختان و انسان ها و قافله ها و حتى آبادى ها را در زير خود دفن مى كنند، و مايه هلاكت گياهان و حيوانات مى شوند. اگر آنها مهار نشوند به همه مناطق روى زمين حمله مى كنند، و هيچ عاملى بهتر از كوه ها نمى تواند آنها را مهار كند.

اين منافع بزرگ به اضافه فوائد بسيار مهمّ ديگرى كه در تفسير آيات بالا ذكر كرديم؛ ما را به نقش مهمّ كوه ها از يك سو، و عظمت آيات قرآن در اين زمينه از سوى ديگر آشنا مى سازد.

***

2- سخنى از امام صادق عليه السلام درباره كوه ها

در حديث توحيد مفضّل كه حديثى است بسيار پر محتوا، و بيانگر اسرار آفرينش در جنبه هاى مختلف و به منظور شناخت خداوند است؛ چنين آمده است:

«اى مفضّل! به اين كوه هاى متراكم از سنگ و خاك نظر كن، كه بى خبران آنها را امورى اضافى و بى فايده مى پندارند در حالى كه منافع فراوانى در آنها است.

از جمله اينكه:

برف ها بر آن مى بارد و در قلّه هاى آن براى نيازمندان ذخيره مى شود، و تدريجاً ذوب مى گردد، و چشمه هاى پر آب جارى مى شود، و از به هم پيوستن آنها به يكديگر نهرهاى عظيم تشكيل مى گردد، انواع گياهان و مواد داروئى كه در صحراها نمى رويد بر كوه ها مى رويد.

در كوه ها غارها و پناهگاه هايى براى حيوانات وحشى وجود دارد. و نيز در كوه ها مى توان دژها و قلعه هاى محكم براى مقابله با دشمنان ساخت.

بعلاوه از كوه ها سنگ هايى تراشيده مى شود كه براى ساختمان ها و سنگ آسياب مورد استفاده قرار مى گيرد.

در كوه ها معادن انواع فلزات گرانبها قرار دارد. و در آنها فوائد فراوان

ص: 231

ديگرى است كه هيچ كس آن را نمى داند جز خداوندى كه آنها را در علم خود مقدّر فرموده است.»(1)

جمله سر بسته اى كه در پايان كلام امام صادق عليه السلام طبق اين حديث آمده است؛ ممكن است اشاره به منافع مهمّ ديگرى باشد كه با پيشرفت علوم تدريجاً كشف شده، و در بحث هاى گذشته به آنها اشاره شد، و يا منافع مهمّ ديگرى كه هنوز از چشم تيزبين علم و دانش بشرى مخفى مانده است.

***

3- سخنى از يك دانشمند بزرگ

مرحوم علّامه مجلسى در بحارالانوار هنگامى كه بحث كوه ها را مطرح مى كند؛ در تفسير آيه اى كه مى گويد: «خداوند كوه ها را ميخ هاى زمين قرار داده» هفت تفسير ذكر مى كند كه سومين تفسير آن چنين است:

«آنچه به فكر من مى آيد اين است كه تأثير كوه ها در جلوگيرى از اضطراب و لرزش زمين به سبب آن است كه در اعماق زمين به هم پيوسته و شبكه اى تشكيل داده اند، به گونه اى كه زمين را از تشتّت و پراكندگى حفظ مى كنند. آنها در حقيقت به منزله ميخ هايى هستند كه به درها مى كوبند؛ درهايى كه مركّب از قطعات زيادى از چوب ها است، و سبب مى شود اين قطعات به يكديگر بچسبند و متفرّق نشوند. اين حقيقت براى كسانى كه چاه ها را در زمين حفر مى كنند روشن است، زيرا اگر به كار خود ادامه دهند به سنگ هاى سخت و محكم مى رسند. بعلاوه ملاحظه مى كنيد كه اكثر قطعه هاى زمين در ميان كوه هايى كه به آنها احاطه كرده واقع شده؛ گوئى آنها از زير به هم پيوسته است و همچون ظرفى است براى قطعات زمين كه آنها را از تشتّت و پراكنده گى و اضطراب به هنگامى كه عوامل اضطراب فراهم مى گردد حفظ مى كند.»(2)


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 127.
2- بحارالانوار، جلد 60، صفحه 106( چاپ دارالكتب الاسلاميه).

ص: 232

اين سخن با توجّه به اينكه طبق تصريح بعضى از دانشمندان اخير- كه در بالا آورديم- جزء اكتشافات يكصد ساله اخير مى باشد؛ مطلب بسيار جالبى به نظر مى رسد كه اين عالم بزرگ اسلامى حدود سيصد سال قبل به آن توجّه پيدا كرده است.

***

4- يك حديث اعجازآميز درباره پيدايش كوه ها

در حديثى آمده كسى از اميرمؤمنان على عليه السلام سؤال كرد «مِمّا خُلِقَتِ الْجِبالُ؟» «كوه ها از چه آفريده شده است؟!» در پاسخ فرمود: «مِنَ اْلأَمْواجِ!»: «از امواج آفريده شده اند!»

اين حديث نيز با نظريه معروف امروز دانشمندان كه معتقدند بسيارى از كوه ها بر اثر چين خوردگى قشر زمين به خاطر انجماد تدريجى آن- همانند چين خوردگى هايى كه در پوست سيب به هنگام خشك شدن ظاهر مى شود- به وجود مى آيد، كاملًا تطبيق مى كند؛ چرا كه اين چين خوردگى ها درست شبيه امواجى است كه بر سطح آب پيدا مى شود. تعبير به وَالْقى فِى اْلأَرْضِ رَواسِىَ: «خداوند كوه هاى محكم و ثابتى در زمين ايجاد كرد»(1) نيز مى تواند اشاره به آفرينش كوه ها بعد از آفرينش زمين باشد.


1- سوره نحل، آيه 15.

ص: 233

11- نشانه هاى او دَر پيدايش ابر و باد و باران
اشاره:

نقش ابرها، و باد و باران، در زندگى انسان ها و تمامى موجودات زنده به قدرى آشكار است كه نيازى به شرح ندارد. درست است كه تقريباً سه چهارم روى زمين را آب فرا گرفته؛ ولى اولًا اين آب هاى شور نه براى زراعت قابل استفاده است، و نه براى نوشيدن انسان ها و حيوانات، و ثانياً به فرض كه تمام درياها آب شيرين بود با چه وسيله ممكن بود آنها را به سرزمين هاى مرتفع و زمين هايى كه گاهى چند هزار متر از سطح دريا ارتفاع دارند منتقل نمود؟!

اينجا است كه قدرت نمائى بزرگ مبدأ آفرينش را به وضوح مى بينيم؛ كه اين مأموريّت مهم را بر عهده تابش آفتاب نهاده كه بر سطح اقيانوس ها بتابد و آب دريا را تبخير و تصفيه كند، و به صورت قطعات ابر در آورد، سپس به كمك بادها روانه به سوى سرزمين هاى خشك كند، و به صورت دانه هاى ظريف و كوچك باران به آرامى بر آنها فرو فرستد، و روح حيات و زندگى را در سراسر كره زمين بدمد، و همه جا را آباد و خرّم و سرسبز كند؛ آن هم با نظام بسيار دقيق و حساب شده و توأم با ظرافت فراوان.

اكنون با اين اشاره كوتاه به سراغ آيات قرآن در اين زمينه مى رويم و به اتّفاق به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- اللَّهُ الَّذِىْ يُرْسِلُ الرِّياحَ فَتُثِيْرُ سَحاباً فَيَبْسُطُهُ فِى السَّمائِ كَيْفَ يَشاءُ وَ يَجْعَلُهُ كِسَفاً فَتَرَى الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ فَاذا أَصابَ بِهِ مَنْ يَشاءِ مِنْ عِبادِهِ اذا هُمْ يَسْتَبشِرُوْنَ(1)

2- وَ مِنْ آياتِهِ يُرْسِلَ الرِّياحَ مُبَشِّراتٍ وَلِيُذِ يْقَكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَلِتَجْرِىَ الْفُلْكُ بِأَمْرِهِ وَلِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُوْنَ(2)


1- سوره روم، آيه 48.
2- سوره روم، آيه 46.

ص: 234

3- وَ هُوَ الَّذِى يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَىْ رَحْمَتِهِ حَتّى اذا أَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالًا سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَنزَلْنا بِهِ الْماءَ فَأخْرَجْنا بِهِ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ(1)

4- وَاللَّهُ الَّذِىْ أَرْسَلَ الرِّياحَ فَتُثيْرُ سَحاباً فَسُقْناهُ الى بَلَدٍ مَيِّتٍ فَاحْيَيْنا بِهِ اْلأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها(2)

5- انَّ فِى خَلْقِ السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ ... وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْيا بِهِ اْلأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَبَثَّ فِيْها مِنْ كُلِّ دابَّةٍ وَ تَصْرِيْفِ الرِّياحِ وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَ اْلأَرْضِ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُوْنَ(3)

6- أَفَرَأَيْتُمُ الْماءَ الَّذى تَشْرَبُوْنَ- أَءَنْتُمْ أَنْزَلْتُمُوُهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنْزِلُونَ- لَوْ نَشاءُ جَعَلْناهُ أُجاجاً فَلَوْلا تَشْكُرُوْنَ(4)

7- أمَّنْ يَهْدِيْكُمْ فِي ظُلُماتِ الْبَّرِ وَ الْبَحْرِ وَ مَنْ يُرْسِلِ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَىْ رَحْمَتِهِ أَإِلهٌ مَعَ اللَّهِ تَعالَى اللَّهُ عَمَّا تَشْرِكُوْنَ(5)

8- وَ أَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ فَأَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءاً فَأَسْقَيْنا كُمُوْهُ وَ ما أَنْتُمْ لَهُ بِخازِنِيْنَ(6)

9- أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسَلَكَهُ يَنابِيْعَ فِى اْلأَرْضِ ثُمَّ يُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً مُخْتَلِفاً أَلْوانُهُ ... انَّ ذلِكَ لَذِكْرَى لِاوْلِى اْلأَلْبابِ(7)

10- وَ أَنْزَلْنا مِنَ الْمُعْصِراتِ ماءاً ثَجاَّجاً- لِنُخْرِجَ بِهِ حَبّاً وَ نَباتاً- وَ جَنَّاتٍ أَلْفافاً(8)


1- سوره اعراف، آيه 57.
2- سوره فاطر، آيه 9.
3- سوره بقره، آيه 164.
4- سوره واقعه، آيات 68- 70.
5- سوره نمل، آيه 63.
6- سوره حجر، آيه 22.
7- سوره زمر، آيه 21.
8- سوره نبأ، آيات 14- 16.

ص: 235

11- وَ هُوَ الَّذِىْ أَرْسَلَ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَىْ رَحْمَتِهِ وَ أنْزَلْنا مِنَ السَّماِء ماءاً طَهُوراً(1)

12- أَوَلَمْ يَرَوْا انَّا نَسُوقُ الْماءَ إلَى اْلأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأكُلُ مِنْهُ أَنْعامُهُمْ وَ أَنْفُسُهُمْ أَفَلا يُبْصِرُوْنَ(2)

ترجمه:

1- «خداوند همان كسى است كه بادها را مى فرستد تا ابرهائى را به حركت درآورند، سپس آنها را در پهنه آسمان آن گونه كه بخواهد مى گستراند و متراكم مى سازد، در اين هنگام دانه هاى باران مى بينى كه از لابه لاهاى آن خارج مى شود، و هنگامى كه اين (باران حياتبخش) را به هركس از بندگانش كه بخواهد مى رساند خوشحال مى شوند.»

2- «از آيات (عظمت و قدرت) خدا اين است كه بادها را به عنوان بشارت گرانى مى فرستد تا شما را از رحمتش بچشاند (و سيراب كند) و كشتى ها به فرمانش حركت كنند، و از فضل او بهره گيريد، شايد شكر نعمت او را بجا آوريد.»

3- «او كسى است كه بادها را پيشاپيش رحمتش مى فرستد، تا زمانى كه ابرهاى سنگين بار را (بر دوش خود) حمل كنند، در اين هنگام آنها را به سوى سرزمين هاى مرده مى فرستيم و به وسيله آن آب (حياتبخش) نازل مى كنيم، و با آن از هرگونه ميوه اى (از خاك تيره) بيرون مى آوريم.»


1- سوره فرقان، آيه 48.
2- سوره سجده، آيه 27. در قرآن مجيد آيات فراوان ديگرى در اين زمينه وجود دارد كه آنچه در بالا آمده است برگزيده حساب شده اى از اين آيات است كه مى تواند ابعاد اين سه مسأله مهم را در قرآن مجيد مشخص كند. آيات ديگر آيات زير است: سوره انعام، آيه 99- سوره ابراهيم، آيه 32- سوره نحل، آيه 65- سوره طه، آيه 53- سوره حج، آيه 63- سوره نمل، آيه 60- سوره عنكبوت، آيه 63- سوره لقمان، آيات 10 و 11- سوره فاطر، آيه 27- سوره فصلت، آيه 39- سوره رعد، آيه 17- سوره اعراف، آيه 57- سوره حجر، آيه 22- سوره نمل، آيه 63.

ص: 236

4- «خداوند كسى است كه بادها را فرستاد تا ابرهايى را به حركت درآورند، سپس اين ابرها را به سوى سرزمين مرده مى رانيم و به وسيله آن، زمين را بعد از مردنش زنده مى كنيم.»

5- «در آفرينش آسمان و زمين ... و آبى كه خداوند از آسمان نازل كرده و با آن زمين را پس از مرگ زنده نموده، و انواع جنبندگان را در آن گسترده، (همچنين) در تغيير مسير بادها و ابرهايى كه در ميان زمين و آسمان معلق اند نشانه هايى است (از ذات پاك خدا و يگانگى او) براى مردمى كه عقل دارند و مى انديشند.»

6- «آيا به آبى كه مى نوشيد انديشيده ايد؟!- آيا شما آن را از ابر نازل مى كنيد؟ يا ما نازل مى كنيم؟ و اگر بخواهيم اين آب گوارا را، تلخ و شور قرار مى دهيم، پس چرا شكر نمى كنيد؟»

7- «يا كسى كه شما را در تاريكى هاى صحرا و دريا هدايت مى كند، و كسى كه بادها را بشارت دهندگان پيش از نزول رحمتش مى فرستد، آيا معبودى با خدا است؟! خداوند برتر است از اين كه همتائى براى او قرار دهند.»

8- «ما بادها را براى تلقيح (ابرها و بهم پيوستن و بارور ساختن آنها) فرستاديم و از آسمان آبى نازل كرديم و با آن شما را سيراب ساختيم، در حالى كه شما توانائى حفظ و نگهدارى آن را نداشتيد.»

9- «آيا نديدى كه خداوند از آسمان آبى فرستاد و آن را به صورت چشمه هايى در زمين وارد نمود، سپس با آن زراعتى را خارج مى سازد كه الوان مختلف دارد ... در اين ماجرا تذكرى است براى صاحبان مغز (و انديشه هاى عالى).»

10- «و از ابرهاى باران زا آبى فراوان نازل كرديم- تا بوسيله آن دانه و گياه بسيار برويانيم- و باغ هايى پر درخت!»

11- «و او كسى است كه بادها را بشارت گرانى پيش از رحمتش فرستاد، و از آسمان، آبى پاك كننده نازل كرديم.»

12- «آيا نديدند ما آب را به سوى زمين هاى خشك مى رانيم، و به

ص: 237

وسيله آن زراعت هايى را مى رويانيم كه هم چارپايانشان از آن مى خورند، و هم خودشان تغذيه مى كنند، آيا نمى بينند؟!»

***

شرح مفردات

«رياح»- اين واژه ده بار در قرآن مجيد تكرار شده كه نه مرتبه آن اشاره به بادهايى است كه ابرها را به حركت در مى آورد و آماده نزول باران مى كند.

«رياح»- اصلًا جمع «ريح» است كه به معنى هواى متحرّك مى باشد، و اصل آن «روح» است، و غالباً آن را مؤنث لفظى مى دانند؛ و جالب اينكه در آيات مربوط به حركت ابرها و نزول باران در قرآن مجيد همواره به صورت جمع به كار رفته است. بعضى دليل اش را اين مى دانند كه بادها اگر به صورت دسته جمعى حركت كنند ابرها را در آسمان مى گسترانند و باران خيز و پر بركت اند، ولى هنگامى كه به صورت يك واحد حركت كند ممكن است عقيم و بى فايده، يا حتى زيانبار باشد، و لذا دعا نيز آمده است «اللهم اجعله رياحاً و لا تجعلها ريحا!»: «خداوندا آن را بادهائى قرار ده نه يك باد!»(1)

راغب در مفردات مى گويد: در تمام مواردى كه خداوند لفظ «ريح» را به صورت مفرد (در قرآن) ذكر فرموده است حكايت از عذاب مى كند؛ و هرجا به صورت جمع ذكر شده حكايت از رحمت!

اين گفته راغب در مورد «رياح» به صورت جمعى صحيح است؛ ولى در مورد «ريح» به صورت مفرد عموميت ندارد. چرا كه «ريح» در قرآن به صورت مفرد در مورد نعمت نيز به كار رفته است؛ مانند: حَتّى اذا كُنْتُمْ فى الْفُلْكِ وَ جَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيْحٍ طَيِّبَةٍ وَ فَرِحُوابِها: «تا زمانى كه در كشتى قرار مى گيريد و باد خوب و موافق آنها را (به سوى مقصد) حركت مى دهد، و خوشحال


1- مجمع البحرين، ماده« ريح».

ص: 238

مى شوند»(1)

در مورد حضرت سليمان عليه السلام نيز مى خوانيم: وَلِسُلَيْمانَ الرِّيْحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ: «ما باد را مسخر سليمان ساختيم كه صبحگاهان مسر يك ماه را مى پيمود، و عصر گاهان نيز مسير يك ماه را»(2)

«تَصْرِيْفِ الرِّياحِ»: به معنى منتقل كردن بادها از حالى به حالى است (از شمالى به جنوبى، و از جنوبى به شمالى و ...) از مادّه «صرف» (بر وزن حرف) به معنى بازگرداندن چيزى از حالتى به حالت ديگر يا تبديل آن به شى ء ديگر است.(3)

اين تعبير ممكن است اشاره به آن باشد كه اگر بادها هميشه از يك سو بوزند ممكن است رطوبت ها و ابرهاى برخاسته از درياها را تنها به يك سمت برانند؛ امّا دگرگون شدن و تغيير بادها سبب مى شود كه ابرها از هر نقطه به نقطه ديگر حركت كنند و غالب سرزمين هاى خشك حداكثر بهره را از باران بگيرند.

از اين گذشته چنانكه خواهيم گفت، فايده بادها منحصر به حركت ابرها نيست؛ بلكه منافع فراوان ديگرى دارد كه در تفسير آيات به خواست خدا به آن اشاره مى شود.(4)

«سَحابُ» از مادّه «سَحْب» (بر وزن محو) در اصل به معنى كشيدن است؛ و از آنجا كه ابرها به وسيله بادها كشيده مى شوند، و يا ابرها آب ها را به هر سو مى كشند؛ نام «سحاب» بر آنها گذارده شده است. اين واژه گاه به معنى سايه و ظلمت و تاريكى از باب تشبيه به كار مى رود.


1- سوره يونس، آيه 22.
2- سوره سبأ، آيه 12.
3- مجمع البحرين و مفردات راغب.
4- عرب بادها را به چهار نوع تقسيم مى كند:( شمال) كه از نقطه شمال مى وزد و( جنوب) كه از نقطه جنوب حركت مى كند و( صبا) كه از شرق مى وزد و( دبور) كه از نقطه مغرب مى وزد.

ص: 239

جالب اينكه در بعضى از آيات فوق تعبير به «سقناه» از مادّه «سوق» به معنى راندن، شده است. اين تعبير به خاطر اين به كار رفته است كه خداوند آن را به سوى معيّنى با شتاب مى راند. (هر چند در طبيعت سحاب حركت افتاده است.)

«مُزْن» (بر وزن حُزن) به معنى ابرهاى روشن است؛ و بعضى آن را به معنى ابرهاى باران زا تفسير كرده اند.(1)

به همين جهت هنگامى كه هلال از لابه لاى ابرها نمايان مى شود «ابْنُ مُزْنَة» (فرزند ابر!) به آن گفته مى شود؛ و «مازن» تعبيرى است كه در مورد مورچه هاى سفيد به كار مى رود.

«بُشرْ» (بر وزن عُشر) به گفته مصباح اللّغة از «بَشَر» (بر وزن سَفَر) به معنى شادى و فرح گرفته شده است.(2)

و اينكه قرآن بادها را «بُشر» و گاه «مُبَشِّراتٍ» ناميده؛ به خاطر آن است كه غالباً بشارتگر نزول باران حيات بخش اند.

تفسير و جمع بندى
پديده اسرارآميز باد و باران

در نخستين آيه مورد بحث به عنوان معرّفى ذات پاك خداوند به مسأله وزش بادها و حركت ابرها به وسيله آنها اشاره كرده؛ مى فرمايد: «خداوند همان كسى است كه بادها را مى فرستد تا ابرهائى را به حركت درآورند» اللَّهُ الَّذِىْ يُرْسِلُ الرِّياحَ فَتُثِيْرُ سَحاباً.

سپس به گستردن ابرها بر صفحه آسمان، و متراكم ساختن آنها روى يكديگر، و سرانجام به خروج دانه هاى حيات بخش باران از لابه لاى آن اشاره مى كند؛ و مى فرمايد: فَيَبسُطُهُ فِى السَّماءِ كَيْفَ يَشاءُ وَ يَجْعَلُهُ كِسَفاً فَتَرى الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ

«كِسَفْ» در اينجا به معنى قطعات متراكم ابر است كه آماده نزول باران مى شود. «وَدْق» (بر وزن خَلْق) به ذرّات كوچك و غبار مانند آب گفته مى شود؛ و


1- مفردات راغب و لسان العرب، مادّه« مزن».
2- « بشُرْ» اسم مصدر است؛ كه به معنى اسم فاعل( بشارت دهنده) نيز مى آيد.

ص: 240

بعضى آن را به معنى دانه هاى باران تفسير كرده اند.

در پايان آيه به خوشحالى بندگان خدا بر اثر نزول باران اشاره مى كند: فَاذا أَصابَ بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ اذا هُمْ يَسْتَبْشِرُوْنَ

به اين ترتيب بادها نه فقط ابرها را حركت مى دهند؛ بلكه آنها را در آسمان مى گسترانند، و سپس متراكم مى سازند، و همان ها هستند كه مأموريت خنك كردن محيط اطراف ابرها و آماده نمودن آن را براى باران زائى بر عهده دارند.

بادها مانند چوپان هاى پر تجربه اى هستند كه گلّه هاى گوسفندان را به موقع معيّن، از گرداگرد بيابان جمع آورى كرده، و در مسير معيّن حركت مى دهند، و بعد آنها را براى دوشيدن شير آماده مى كنند!

نه غلظت ابرها به حدّى است كه مانع خروج قطره هاى باران شود، و نه شدّت بادها تا آن اندازه است كه مانع نزول اين دانه هاى حيات بخش به سوى زمين گردد.

نه دانه هاى باران آنقدر كوچك است كه در فضا معلّق بماند؛ و نه آنقدر درشت است كه نزول آنها باعث تخريب مزارع و خانه ها گردد.

نزول باران نه تنها از اين جهت كه مايه عمران و آبادى است سبب بشارت انسان ها مى شود؛ بلكه از آنجا كه هوا را تصفيه و تلطيف مى كند خود نشاطانگيز است.

جالب اينكه در ادامه اين آيه در همان سوره روم مى فرمايد: فَاْنْظُرْ الى آثارِ رَحْمَةِ اللَّهِ كَيْفَ يُحْيِى اْلأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها: «به آثار رحمت الهى بنگر كه چگونه زمين مرده را زنده مى كند؟!»

براى درك مفهوم اين آيه كافى است به عكس هايى كه از بعضى بيابان ها و مزارع سرزمين آفريقا گرفته اند؛ كه بر اثر خشكسالى هاى متوالى آثار مرگ بر آنها نشسته و فرشته حيات از آن رخت بربسته است بنگريم.

عجب اينكه همين امواج لطيف باد كه دانه هاى باران به راحتى آن را سوراخ مى كند؛ هنگامى كه مأموريت پيدا كنند درختان عظيم را از ريشه مى كنند؛ و

ص: 241

ساختمان ها را روى هم مى خوابانند؛ و انسان را با خود به آسمان مى برند و به نقاط ديگر پرتاب مى كنند!

***

دومين آيه نيز همين مطلب را با مختصر تفاوتى تعقيب مى كند. بادها را بشارتگران معرّفى كرده، و علاوه بر مسأله نزول باران به حركت كشتى ها به وسيله وزش منظّم بادها نيز اشاره مى كند؛ و در پايان مى افزايد: «هدف اين است كه از فضل خداوند برخوردار شويد، شايد شكر او را بجا آوريد»: وَلِتَبْتَعُوا مِنْ فَضْلِهِ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُوْنَ.

جمله وَلِيُذِيْقَكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ: «هدف آن است كه شما را از رحمتش بچشاند» ممكن است اشاره به ساير منافع بادها، مانند: تلقيح اشجار، و دفع عفونت ها، و تصفيه هوا، و غير آن باشد؛ همانگونه كه در تفسير الميزان نيز اشاره شده است.(1)

راستى هيچ نعمتى تا از انسان سلب نشود قدر آن معلوم نخواهد شد. اگر روزى اين بادها و نسيم ها متوقّف گردند؛ زندگى در بهترين باغ ها و بوستان ها از زندگى در سياهچال زندان بدتر است؛ و اگر در سلّولهاى زندان هاى انفرادى نسيمى بوزد ارزش فضاى باز به آن مى دهد.

حتى در سطح اقيانوس ها اگر بادها متوقّف گردد، و امواجى به وجود نيايد؛ زندگى بسيارى از جانداران دريائى به خاطر كمبود اكسيژن به خطر مى افتد، و درياها به باتلاق متعفّن وحشتناكى مبدّل خواهد شد!

***

باز همين معنى در سوّمين آيه مورد بحث مورد توجّه قرار گرفته، با اين تفاوت كه بادها را پيشتازان و پيشقراولان قبل از رحمت اش شمرده؛ و ابرها را توصيف به «ثقال» «سنگين بارها»، جمع «ثقيل» نموده، از اين نظر كه ابرهاى باران زا از ديگر ابرها سنگين ترند، و در فاصله نزديك ترى نسبت به زمين قرار


1- الميزان، جلد 16، صفحه 209.

ص: 242

مى گيرند؛ و لذا قرآن آنها را ابر سنگين ناميده است.

«أَقَلَّتْ» از مادّه «اقْلال» به معنى حمل كردن چيزى است كه نسبت به قدرت حمل كننده سبك است؛ و به اصطلاح آن را قليل و ناچيز مى شمرد. وجود اين تعبير در آيه فوق نشان مى دهد كه ابرهاى سنگين بار كه گاهى ميليون ها تن آب را با خود حمل مى كنند بر دوش بادها سنگينى زيادى ندارند؛ و اين قدرت نمائى خدا است.

***

در چهارمين آيه فرستادن بادها را براى انجام اين مأموريت بزرگ يكى از آثار ذات پاك خداوند شمرده، كه زمين هاى مرده را به وسيله آن زنده مى كند.

قابل توجّه اينكه در اين آيه تعبير به «تُثِيْرُ» مى كند؛ يعنى بادها ابرها را بر مى انگيزد. اين تعبير ممكن است اشاره به پيدايش ابرها به خاطر وزش بادهاى مناطق گرم بر صفحه اقيانوس ها باشد كه سبب توليد ابرها مى گردد. زيرا مسأله حركت ابرها در جمله «فسقناه» مورد توجّه قرار گرفته؛ و به اين ترتيب بادها هم تأثير عميقى در پيدايش ابرها دارند، و هم در حركت دادن آنها به مناطق خشك، و بردن به نقاط بالاى جو، و آماده ساختن محيط براى نزول باران.

ذكر اين جمله به صورت فعل مضارع «تثير» نيز اشاره به اين عمل دائمى و مستمر ابرها است.

***

در پنجمين آيه مورد بحث، روى آفرينش هفت موضوع مختلف به عنوان نشانه هاى خداوند براى افراد انديشمند و عاقل تكيه شده است: آفرينش آسمان، زمين، آمد و شد شب و روز، كشتى هايى كه بر صفحه اقيانوس ها به سود مردم حركت مى كنند، باران حياتبخش، وزش و دگرگونى بادها، و ابرهايى كه در ميان زمين و آسمان معلّق اند.

در اين آيه هم روى مسأله حركات مختلف بادها تكيه شده و تَصْرِيْفِ الرِّياحِ و هم ابرهايى كه ميان زمين و آسمان معلق اند وَالسَّحابِ الْمُسَخَّرِبَيْنَ

ص: 243

السَّماءِ وَ اْلأَرْضِ ابرهايى كه درياهايى را در خود نگهداشته و در عين حال در ميان زمين و آسمان قرار گرفته، و به راستى از بزرگترين آيات حق است.

همچنين به نزول باران حياتبخش كه هم زمين مرده را زنده مى كند و هم انواع جنبندگان را بر صفحه زمين به حركت در مى آورد فَأَحْيا بِهِ اْلأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ بَثَّ فِيْها مِنْ كُلِّ دابَّةٍ

اگر مى بينيم در اين آيه مسأله بادها و ابرها بعد از نزول باران مطرح شده است؛ شايد براى تعليم اين نكته دقيق باشد كه فايده بادها منحصر به حركت ابرها و نزول باران نيست؛ بلكه فوائد بسيارى دارند كه قبلًا به آن اشاره شد و در جمع بندى نيز اشاره مى شود.

همچنين ابرها منهاى نزول باران خود مسأله اى عجيب است؛ چرا كه آنها درياها آب را در دل نگهداشته، و در عين حال ميان زمين و آسمان معلّق مانده است.(1)

***

ششمين آيه روى مسأله آب آشاميدنى انسان تكيه كرده و نكته تازه اى را يادآور مى شود؛ مى گويد: آيا به آبى كه مى نوشيد انديشيده ايد؟ آيا شما آن را از ابر نازل مى كنيد يا ما نازل مى كنيم؟ و بعد مى افزايد: «اگر ما بخواهيم اين آب گوارا و شيرين را تلخ يا شور قرار مى دهيم، پس چرا شكر اين نعمت بزرگ را بجا نمى آوريد»؟ لَوْنَشاءُ جَعَلْناهُ أُجاجاً فَلَوْلا تَشْكُرُوْنَ

اگر آب دريا به هنگام تبخير دانه هاى كوچك املاح محلول در آن را با خود به آسمان مى برد، و آب هاى شور و تلخ از ابرها نازل مى شد؛ سراسر كره زمين تبديل به شوره زار مى گشت. نه گياهى مى روئيد و نه درختى، و اگر انسان از تشنگى مى مرد نمى توانست جرعه اى از آن بنوشد.

همين موضوع كه به آب ها فرمان داده بخار شوند؛ و به املاح موجود در آب


1- بايد توجّه داشت كه ابرها همان بخارات متراكم است؛ هنگامى كه روى زمين افتاده باشد، عرب به آن« ضباب»( بر وزن سراب) يعنى مه مى گويد؛ و هنگامى كه در آسمان بالا مى رود به آن« سحاب، وغيم و غمام» مى گويند.( الميزان، جلد 1، صفحه 411).

ص: 244

دريا فرمان داده كه در جاى خود بمانند؛ چهره زندگى انسان، بلكه تمام موجودات كره زمين را به كلّى دگرگون ساخته است. آيا در تمام عمر كسى مى تواند شكر همين يك نعمت را بجا آورد؟!

«مُزْن» چنانكه قبلًا هم گفتيم به معنى ابرهاى باران زا است؛ و «اجاج» به معنى آبى است كه شديداً تلخ يا شور باشد.

***

در هفتمين آيه اشاره به دو موهبت بزرگ ديگر از مواهب الهى به بندگان كرده است: موهبت هدايت در ظلمات و تاريكى هاى صحرا و دريا، (به وسيله ستارگان) و موهبت فرستادن بادها به عنوان بشارتگرانى قبل از نزول باران رحمت اش كه هرجا نازل مى شود نغمه حيات سر مى دهد و مايه انواع خير و بركت است.

در پايان آيه روى اين دو موضوع به عنوان سندى براى يگانگى خدا تكيه كرده، و مشركان را مخاطب ساخته و مى گويد: «آيا معبود ديگرى با خدا است؟

خدا برتر است از اينكه همتائى براى او قرار مى دهند» أَإِلهٌ مَعَ اللَّهِ تَعالى اللَّهُ عَمّا يُشْركُوْنَ.

ذكر اين دو موهبت در كنار يكديگر شايد اشاره به اين باشد كه به هنگام صاف بودن هوا مى توانند از ستارگان در شب ها براى راهيابى به سوى مقصد بهره گيرند، و اگر هوا ابر باشد رحمت ديگرى به سراغ آنها مى آيد. پس در هر دو صورت موهبت و رحمتى وجود دارد و نشانه اى براى معرفت ذات پاك او.

***

در هشتمين آيه با تعبير جديدى از مسأله بادها و نزول باران سخن مى گويد؛ مى فرمايد: «ما بادها را براى تلقيح و بارور ساختن فرستاديم» وَأَرْسَلْنا الرِّياحَ لَواقِحَ

آيا منظور تلقيح گياهان به وسيله بادها و افشاندن گرده هاى گياهان نر، بر گياهان مادّه، و بارور نمودن ميوه ها و دانه ها است كه به وسيله بادها انجام

ص: 245

مى گيرد؟ و يا بارور ساختن قطعات ابر و به هم پيوستن آنها است.

از آنجا كه در ادامه آيه مى فرمايد فَأَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءاً فَأَسْقَيْنا كُمُوْهُ «ما از آسمان آبى فرستاديم و شما را با آب سيراب كرديم» معنى دوّم مناسب تر به نظر مى رسد؛ هرچند استفاده هر دو معنى با هم نيز امكان دارد.

به هر حال تعبير فوق، تعبير بسيار جالبى است كه قطعات ابر را به مادران و پدرانى تشبيه كرده كه به كمك بادها و پادرميانى آنها آميزش مى كنند؛ و باردار شده، سپس وضع حمل مى كند، و نوزاد خود يعنى دانه هاى باران را بر زمين مى نهد!

در پايان آيه اشاره سربسته اى به مخازن آب هاى زير زمينى كه ذخائر الهى براى انسان ها است كرده؛ مى فرمايد: «شما هرگز توانائى حفظ و ذخيره كردن آب باران را نداريد» وَ ما أنْتُمْ لَهُ بِخازِنِيْنَ

اين ما هستيم كه به قشرهاى زمين دستور داده ايم آب باران را بعد از نزول اش تصفيه كرده، در خود ذخيره و نگاهدارى نمايند. گاهى چاه ها و قنات هاى امروز شما از ذخائر آبى است كه هزاران سال قبل در اعماق زمين براى شما ذخيره شده، بى آنكه آلوده و خراب شود.

گاه نيز آنها را از طريق منجمد ساختن در قلّه كوه ها به صورت برف و يخ ذخيره مى كنيم تا تدريجاً آب شوند، و شما و حيوانات شما، سرزمين هاى زراعتى شما را آبيارى كنند؛ و چه بسا آبى كه امروز از قلّه فلان كوه سرازير مى شود، ذخيره هزاران سال قبل است!

در نهمين آيه علاوه بر اشاره به نزول باران از آسمان، به مسأله پيدايش چشمه ها اشاره كرده؛ مى فرمايد: «آيا نديدى خداوند از آسمان آبى فرستاد سپس آن را به صورت چشمه هايى در زمين وارد نمود»؟! ألَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهِ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءاً فَسَلَكَهُ يَنابِيْعَ

«يَنابِيْع» جمع «يَنْبوع» به معنى چشمه است؛ و در اصل از مادّه «نَبْع» به معنى جوشش آب از زمين گرفته شده است. البته پيدايش چشمه ها در زمين كه انسان

ص: 246

را بدون نياز به هيچ نيروى ديگرى از آب جارى بهره مند مى سازد؛ در گرو شرايط خاصّى است: نخست اينكه قشرى از زمين نفوذپذير باشد تا آب در آن فرو رود، سپس در زير آن قشرى نفوذناپذير باشد كه آب در آنجا متوقّف و ذخيره گردد، و نيز تفاوت سطح در ميان مخازن آب و نقاط ديگر وجود داشته باشد تا آب از آنجا به نقاط ديگر جارى شود؛ و مسلّماً بدون برنامه و نقشه يك مبدأ علم و قدرت هماهنگ شدن اين امور امكان پذير نيست.

در ادامه آيه مى افزايد: «سپس خداوند با آن زراعتى مى روياند كه الوان مختلف دارد» ثُمَّ يُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً مُخْتِلفاً ألْوانُه

اين اختلاف الوان ممكن است اشاره به رنگ هاى كاملًا متفاوت گياهان باشد؛ و يا اشاره به انواع گياهان و گل هاى زينتى و داروئى و غذائى و صنعتى كه در حقيقت انواع بى شمارى دارند.

آرى خداوند از اين آب بى رنگ صد هزاران رنگ گل و گياه در اين گلزار مى روياند؛ و به گفته شاعر:

زآب بى رنگ صد هزاران رنگ لاله و گل نگر در اين گلزار

پى برى گر به رازشان، دانى كه همين است سر اين اسرار

كه يكى هست و هيچ نيست جز او«وحده لا اله الا هو»

لذا در پايان آيه مى فرمايد: «در اين جريان تذكّرى است براى صاحبان فكر و مغز» انَّ فِى ذلِكَ لَذِكْرى لِاوْلِى اْلأَلْباب.

***

در دهمين آيه به نكته تازه ديگرى اشاره شده؛ مى فرمايد: «ما از معصرات آب فراوانى نازل كرديم» وَ أَنْزَلْنا مِنَ الْمُعْصِراتِ ماءاً ثَجّاجا

«مُعْصِرات» جمع «مُعْصِر» از مادّه «عصر» به معنى فشار است؛ و «معصرات» به معنى فشار دهنده ها است. در اينكه منظور از اين تعبير در اينجا چيست؟

تفسيرهاى متعدّدى ذكر كرده اند:

بعضى آن را صفت ابرها گرفته، و آن را اشاره به سيستم خاصّى مى دانند كه

ص: 247

به هنگام تراكم بر آنها حاكم مى شود؛ گوئى خود را مى فشارند تا باران از آنها فرو ريزد و اين تعبير را از معجزات علمى قرآن مى شمارند.(1)

ولى بعضى ديگر آن را صفت بادها گرفته، و اشاره به طوفان ها و گردبادهائى مى دانند كه در ايجاد باران هاى رگبارى تأثير عميقى دارد. (توجّه داشته باشيد «اعصار» به معنى گردباد است.)

آنها مى گويند: هنگامى كه گرد بادهاى شديد بر سطح درياها و اقيانوس ها بوزد؛ بخارات سطح اقيانوس را با خود به بالا مى برد، و هنگامى كه به نقاط بالاى جوّ كه بسيار سرد است،- و به همين دليل قدرت اشباع بخار در آن كم است- مى برد، رگبارهاى شديدى توليد مى كند؛ و با توجّه به اينكه «ثَجّاج» صيغه مبالغه، و از مادّه «ثَجّ» (بر وزن حج) به معنى فرو ريختن آب به صورت پى در پى و فراوان است تناسب زيادى با اينگونه رگبارها دارد.(2)

بعضى نيز آن را اشاره به ابرهايى مى دانند كه توأم با گردباد و طوفان است.(3) اين طوفان ها ابرها را به سوى بالا مى رانند؛ و به مناطق سرد جوّى هدايت مى كنند، و در آنجا تبديل به قطرات باران مى شود، و چون اين كار سريع انجام گيرد توليد رگبار شديد و «ماء ثجاج» مى كند؛ و اينكه اينگونه رگبارها را بيشتر در فصل بهار مى بينيم شايد به همين دليل است كه اينگونه گردباد و طوفان در اين فصل بيشتر است.

در ادامه اين آيات مى افزايد: «هدف اين است كه به وسيله آن، دانه ها و گياهان فراوان و باغ هاى پر درخت برويانيم» لِنُخْرِجَ بِهِ حَبّاً وَ نَباتاً وَ جَنّاتٍ أَلْفافاً

اين تعبير تمام انواع گياهان، و دانه هاى گياهى، و درختان ميوه را در بر مى گيرد.


1- به كتاب باد و باران، صفحه 126 مراجعه شود.
2- اعجاز قرآن از نظر علوم امروزى، صفحه 67.
3- تفسير كبير فخررازى، جلد 31، صفحه 8 اين معنى را به عنوان يكى از تفسيرهاى آيه ذكركرده است.

ص: 248

***

در يازدهمين آيه بعد از بيان آنچه در آيات قبل گذشت- خداوند كسى است كه بادها را به عنوان بشارتگرانى قبل از نزول رحمت اش فرستاده- چنين آمده است كه: «ما از آسمان آبى پاك و پاك كننده نازل كرديم» وَ أنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءاً طَهُوْراً.

و اين نكته تازه اى است كه در اين آيه روى آن تكيه شده است.

«طهور» صيغه مبالغه از «طهارت» و پاكى است كه هم پاك بودن آب را مى رساند و هم پاك كننده بودن آن را؛ و به راستى اگر آب خاصّيت پاك كننده نداشت در يك روز تمام زندگى ما و جسم و جان ما آلوده مى شد. حقيقت اين سخن را وقتى درك مى كنيم كه در نقطه اى گرفتار شويم كه آب براى شستشو نباشد، نه تهيه غذا ممكن است، نه پاكيزگى بدن، نه نشاط و طراوتى خواهيم داشت، و نه صحّت و سلامت. درست است كه آب ميكروب ها را نمى كشد؛ ولى چون حلّال بسيار خوبى است؛ انواع ميكروب ها را در خود حل كرده و مى برد، و به همين جهت عامل مؤثّرى براى سلامت و تندرستى است، و از اين گذشته روح انسان را هم از آلودگى ها به وسيله وضو و غسل پاك مى كند.

لذا بى جهت نيست كه در آيه بعد از آن آمده است لِنُحِيْىَ بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً:

«هدف آن است كه به وسيله آن سرزمين مرده را زنده كنيم»

***

در دوازدهمين و آخرين آيه مورد بحث باز به نكته تازه اى برخورد مى كنيم كه خداوند، آب ها را به سرزمين هاى «جرز» يعنى خشك و بى آب و علف مى راند؛ مى فرمايد: «آيا آنها نديدند كه ما آب را به سوى زمين خشكى كه گياهى از آن نمى رويد مى رانيم»؟! أَوَلَمْ يَرَوْا انّا نَسُوْقُ الْماءَ الَى اْلأَرْضِ الْجُرُزِ

«و به وسيله آن زراعتى را مى رويانيم كه همه چهار پايانش از آن مى خورند و هم خودشان فَنُخْرِجُ بِهِ زَرَعاً تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعامُهُمْ وَ أَنْفُسُهُمْ خودشان از دانه هاى غذايى مى خورند، و چهار پايانشان از كاه و برگ و ريشه ها.

ص: 249

از كلمات ارباب لغت استفاده مى شود كه «جُرُز» (بر وزن شتر) در اصل از مادّه «جَرَز» (بر وزن مَرضَ) گرفته شده و به معنى انقطاع است. (انقطاع آب، گياه، خرمى و طراوت) و لذا «ناقه جُرُوْز» به شترى مى گويند: كه همه چيز را مى خورد و منقطع مى كند، و «رجل جروز» به كسى مى گويند: كه تمام آنچه را كه در سفره است مى خورد و آن را به كلّى خالى مى كند!(1)

در پايان آيه براى دعوت و مطالعه دقيق اين نعمت هاى بزرگ الهى و نشانه هاى توحيد مى فرمايد: «آيا آنها نمى بينند» أَفَلا يُبْصِرُوْنَ

در اينكه چرا در آيه فوق «انعام» (چهار پايان) بر انسان مقدّم شده است؟

بعضى از مفسّران گفته اند: به خاطر آن است كه گياه به مجرد اينكه از زمين مى رويد قابل استفاده براى چهارپايان است. بعلاوه چهارپايان فقط از گياهان تغذيه مى كنند در حالى كه انسان غذاهاى ديگرى نيز دارد.(2)

***

نتيجه

از مجموع آيات فوق با توجّه به نكات دقيق و ظريفى كه در آنها منعكس است؛ به خوبى استفاده مى شود كه نظام بسيار دقيق و حساب شده اى بر مسأله وجود بادها و ابرها و باران حاكم است كه هرچه انسان در آن بيشتر مى انديشد به دقّت و ظرافت و منافع و بركاتى كه در آنها به كار رفته است آشناتر مى شود.

در قسمتى از اين آيات آب مايه حيات شمرده شده؛ و در بعضى وسيله پاكيزگى، و در بعضى به عنوان يك موجود مبارك(3) و در بعضى به عنوان يك نوشابه گوارا ماءاً فُراتاً-(4)

در مجموع در هر گوشه اى از آن كه مى نگريم آثار خدا و حكمت بالغه او را


1- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم و مصباح اللّغه.
2- تفسير فخررازى، جلد 25، صفحه 187.
3- سوره ق، آيه 9.
4- سوره مرسلات، آيه 27.

ص: 250

مى يابيم؛ و بر هر قسمت نظرى مى افكنيم سيماى او را مى بينيم.

***

توضيحات:
1- پيدايش و فايده بادها

سرچشمه پيدايش باد همان اختلاف درجه حرارت ميان دو منطقه مختلف زمين است. اين معنى را به آسانى مى توانيم در فصل زمستان كه هواى اطاق ما گرم و هواى بيرون سرد است آزمايش كنيم. وقتى كمى در را باز بگذاريم با گذاردن دو شمع روشن در طرف بالا و پائين در، اين معنى به خوبى معلوم مى شود كه هواى سرد به علت سنگينى از پائين داخل، و هواى گرم به سبب سبكى از بالا خارج مى شود، و شعله شمع را همراه خود مى كشد. (هواى گرم منبسط و سبك مى شود و هواى سرد فشرده و سنگين؛ و اگر اين خاصّيت نبود و بادها متوقّف مى شدند چه بلاى عظيمى بر سر انسان مى آمد؟!)

اين را نيز مى دانيم كه كره زمين داراى سه منطقه است: منطقه بسيار سرد (نواحى قطبى) و بسيار گرم (نواحى استوائى) و معتدل (نواحى ميان اين دو منطقه) اين اختلاف درجه حرارت در روى كره زمين توليد جريان هاى دائمى هوا از سوئى به سوئى ديگر مى كند كه مهمترين آنها به نام بادهاى آليزه (بادهايى كه از قطب به سوى منطقه استوا مى وزد، و چون سرد است طبعاً در مجاورت كره زمين حركت مى كند) و بادهاى كنتر آليزه (بادهايى كه از منطقه استوائى به سوى قطب مى وزد و چون گرم است در طبقات بالاى جوّ حركت مى كند.)(1)

از اين گذشته هنگامى كه آفتاب مى تابد، آب اقيانوس ها به اندازه ساحل گرم نمى شود؛ بعلاوه شب ها آب دريا گرمى خود را زودتر از دست مى دهد تا سواحل. اين اختلاف درجه حرارت ميان دريا و ساحل نيز سبب جريان هاى


1- اعجاز قرآن از نظر علوم امروز، صفحه 65.

ص: 251

دائمى از ساحل به سوى دريا، و از دريا به سوى ساحل مى شود.

علاوه بر همه اينها، كروى بودن زمين سبب مى شود كه بعضى از مناطق درست مقابل آفتاب باشند (موقع ظهر) و در مناطق ديگرى آفتاب به طور مايل مى تابد. (هنگام طلوع و غروب) اين اختلاف درجه حرارت نيز يكى از عوامل پيدايش بادها در مناطق مختلف است. (همچنين عوامل پيچيده ديگر)

اين عوامل دست به دست هم مى دهند و بادها را در سرتاسر كره زمين به حركت در مى آورند؛ و منافع فراوان زير را كه در آيات بالا به آن اشاره شده همراه مى آورند:

1- بادها به خاطر وزش بر سطح اقيانوس ها در توليد ابرها سهم مهمّى دارند.

2- بادها، ابرها را با خود به مناطق خشك و بى آب مى برند؛ و اگر آنها نبودند بخش عمده كره زمين از بى آبى مى سوخت.

3- بادها، هوا را تصفيه و تلطيف مى كنند؛ و اكسيژن لازم را از مناطق دور به ارمغان مى آورند.

4- بادها، عفونت ها را با خود مى برند و از اين راه كمك به پاكى هوا مى كنند.

5- بادها از فشار حرارت خورشيد روى برگ ها و گياهان مى كاهند، و جلو آفتاب سوختگى را مى گيرند؛ و روى هم رفته وسيله مؤثّرى براى تعديل هوا در مناطق روى زمين اند.

6- بادها- چنانكه در تفسير آيات گفتيم- ابرها را مى فشارند و آنها را براى ريزش باران آماده مى كنند.

7- بادها ابرها را به طرف بالاى جو مى رانند كه به خاطر سردى و از دست دادن قدرت اشباع، مبدّل به قطرات باران حيات بخش مى شوند.

8- بادها كشتى هاى بادبانى را بر صفحه اقيانوس ها به حركت در مى آورند؛ و در حقيقت يكى از منابع مهم انرژى محسوب مى شوند.

9- بادها براى حركت آسياب هاى بادى مورد استفاده قرار مى گيرند.

ص: 252

10- بادها براى كشاورزان وسيله بسيار خوبى جهت تصفيه گندم و امثال آن و جدا سازى آنها از كاه مى باشند.

11- بادها آب درياها را به هم مى زنند و امواج زيادى ايجاد مى كنند و اين امواج اكسيژن هوا را با آب مخلوط كرده، مايه حيات موجودات زنده دريائى مى شوند؛ و اگر بادها و امواج نبودند دريا مبدّل به باتلاق مرده اى مى شد.

12- و سرانجام بادها گياهان را تلقيح و بارور مى سازند و گرده هاى نر را بر قسمت هاى مادّه مى پاشند؛ و اگر يك سال اعتصاب كنند ميوه كمى عائد ما مى شود!

اين قسمتى از بركات جريان هوا، و وزش بادها است كه علم بشر تاكنون به آن پى برده است و مسلّماً بركات آنها منحصر به آنچه گفته شد نيست؛ و بايد در انتظار بود كه علم و دانش پرده از روى اسرار تازه اى بردارد. ولى هريك از امور بالا به تنهايى كافى است كه علم و قدرت پروردگار را به ما نشان دهد، تا چه رسد به همه آنها؛ و چه بخشنده و رحيم است آن خدائى كه اين همه لطف و محبت به بندگانش دارد، و چه پر بركت است حركت كه وقتى ذرّات هوا به حركت در مى آيند اين همه آثار مثبت و حياتى از خود به يادگار مى گذارند.

***

2- اسرار پيدايش ابرها و ريزش باران

ناگفته پيدا است كه ابرها همان ذرّات بخار آب هستند، و يا به تعبير دقيق تر ذرّات آب اند كه ملكول هاى آن از هم دور شده، و به صورت بخار در آمده است. دقت درباره پيدايش ابر و باران اسرار جالبى از اين دو پديده عجيب خلقت را براى ما آشكار مى سازد. از جمله:

1- غالب مايعات تا به درجه غليان وجوشش نرسند بخار نمى شوند؛ ولى آب يكى از مايعات استثنائى است كه در هر درجه اى از حرارت تبخير مى شود؛ و اگر اين خاصّيت در آب نبود ذرّه اى از آب درياها تبخير نمى شد و ابرى به

ص: 253

وجود نمى آمد، و بارانى نمى باريد و تمام خشكى ها از بى آبى مى سوخت!

2- اين نيز حائز اهمّيّت است كه به هنگام تبخير فقط آب خالص بخار مى شود؛ و املاح و ذرّات ديگرى كه در آن است بجا مى ماند. يعنى يك تصفيه طبيعى دائمى حاصل مى شود تا سالم ترين آب در اختيار بشر قرار گيرد.

3- اگر طبقات بالاى جو سردتر از طبقات پائين نبود؛ ابرهاى سرگردان در فضا هرگز نمى باريدند. ولى اين تفاوت درجه سبب ريزش باران ها مى شود، و نيز اگر قدرت اشباع ذرّات بخار در هواى سرد و گرم يكسان بود باز باران نمى باريد؛ ولى چون هواى سرد قدرت اشباع كمترى دارد بخارات را تبديل به آب كرده فرو مى فرستد.

4- باران علاوه بر تأمين آب لازم براى پرورش گياهان، سطح زمين را مى شويد و آلودگى ها را با خود به سوى درياها مى برد.

5- باران، هوا را نيز مى شويد، و گرد و غبار و ذرّات معلّق در هوا را در خود حل كرده به زمين مى آورد؛ و اگر ريزش باران نبود بعد از مدّتى هوا چنان آلوده و كثيف مى شد كه تنفس براى انسان غير ممكن بود.

6- باران سنگ هاى كوه ها را آرام آرام مى سايد و خاك هاى قابل استفاده از آن توليد مى كند، و در سطح جلگه ها مى گستراند.

7- باران خاك هاى پر قوّت را از مناطق دور با خود حمل مى كند و براى تقويت مزارع بر صفحه آنها مى گستراند؛ به طورى كه در بعضى از مناطق (مانند سواحل نيل) جريان آب بهترين كودهاى طبيعى را براى گياهان همراه خود مى آورد.

8- باران فقط در خشكى ها حيات بخش نيست؛ بلكه ريزش باران در دريا نيز بسيار مؤثّر است، و به گفته بعضى كمتر از تأثير آن در خشكى ها نيست! چرا كه ريزش باران در دريا گياهان ريز را در ميان امواج آب پرورش مى دهد كه خوراك بسيار مناسبى براى ماهى ها و جانداران دريا است و آن سال كه باران كم ببارد وضع صيد دريا نامطلوب است.

ص: 254

9- ارتفاع ابرها از سطح زمين از ارتفاع بلندترين قطعات زمين بيشتر است؛ و به اين ترتيب نقطه اى از آب باران بى بهره نمى ماند.

10- بر سطح كوه هاى بلند انواع درختان جنگلى و گياهان داروئى و غذائى مى رويد؛ و اين به دليل آن است كه باران سهم آب لازم را به آنها مى رساند، و اگر باران نبود آنها هم مى خشكيدند.

11- امروز سدهاى عظيمى ساخته شده كه قسمت مهمّى از برق دنيا را تأمين مى كند؛ و كارخانه هاى عظيم را به حركت در مى آورد. اگر درست بينديشيم اين هم از بركات ريزش باران بر كوهسارها است.

12- قسمتى از تراوشات ابرها به صورت برف بر زمين مى نشيند كه بيش از همه در قلّه هاى كوه ها به عنوان منابع عظيم آب ذخيره مى شود، و در مناطق ديگر نيز به ذخائر آب هاى زير زمينى كمك مى كند، چرا كه تدريجاً ذوب مى شود و در زمين فرو مى رود. ولى اگر به جاى باران هميشه برف مى باريد بسيارى از فوائد گفته شده در بالا وجود نداشت.

13- ابرها درياهاى معلّق در آسمان اند، و چه بزرگ است خداوند كه اين همه آب را برخلاف قانون جاذبه، به آسمان فرستاده، و به آسانى از نقطه اى به نقطه اى ديگر مى برد!

14- علاوه بر همه اينها ابرها در زمستان تأثير قابل ملاحظه اى در كاستن از شدّت سرما دارند و در تابستان از گرما.

15- ابرها حامل الكتريسته هاى مختلفى هستند كه سبب پيدايش رعد و برق ها مى شوند؛ و به خواست خدا در بحث هاى مربوط به رعد و برق درباره تأثير اين دو پديده سخن خواهيم گفت.

در مجموع اين دو پديده كه ما آنها را بر اثر انس زياد امورى عادّى و ساده و پيش پا افتاده فكر مى كنيم، بسيار شگفت انگيز و اسرارآميزند؛ و به خوبى مى توان آيات عظيم توحيد را در لابه لاى اسرار آنها مطالعه كرد، و از اين نشانه هاى بزرگ به عظمت آن ذات بى نشان پى برد.

ص: 255

***

3- باد و باران در احاديث اسلامى

در حديث معروف توحيد مفضّل از امام صادق عليه السلام چنين مى خوانيم كه فرمود:

«اى مفضّل! من تو را از فايده وزش باد آگاه مى كنم. آيا نمى بينى وقتى هوا راكد مى شود چگونه غم و اندوه سراسر وجود انسان را مى گيرد؟ نفس ها در سينه حبس مى شود، افراد سالم بيمار، و بيماران به زحمت مى افتند، ميوه ها خراب، و سبزى ها متعفّن مى گردد، سبب بيمارى وبا و آفت در غلّات مى شود، و اين نشان مى دهد كه وزش باد از تدبير خداوند حكيم، براى اصلاح حال خلق است.

اگر سلطانى در ميان اهل كشورش مقادير زيادى از طلا و نقره پخش كند آيا او در نظر آنها شخص بزرگى نخواهد بود؟ و آوازه او به همه جا نمى رسد؟ آن كجا و يك باران فراوان با بركت كجا؟ چرا كه به وسيله آن شهرها آباد، و آنقدر غلّات زياد مى شود كه از مقادير مهم طلا و نقره در مجموع روى زمين بيشتر خواهد بود ...

درست دقت كن چگونه باران بر زمين فرو مى ريزد، خداوند آن را از بالا فرو مى فرستد، تا زمين هاى سخت و سفت نرم شود و سيراب گردد؛ و اگر از يكسو مى آمد بر مواضع بلند مسلّط نمى شد، و زراعت كم مى گشت. بعلاوه ريزش باران هزينه زياد آبيارى را از دوش بسيارى از مردم بر مى دارد، و نزاع ها و كشمكش هاى ناشى از تقسيم آب و اجحاف زورمندان بر ضعفاء را از بين مى برد.

خداوند آن را به صورت قطرات ريز فرو مى فرستد؛ تا آهسته در زمين فرو رود، و آن را سيراب كند، و اگر آن را به صورت جريان سريع نازل مى كرد در زمين فرو نمى رفت؛ بلكه زراعت ها را در هم مى كوبيد.

بعلاوه نزول باران هوا را مرطوب، پوست بدن را نرم، آلودگى هوا را

ص: 256

برطرف، بيمارى و باء ناشى از آن را نابود، و درختان و زراعت ها را شستشو داده و از بيمارى مصون مى دارد.»

در قسمت ديگرى از اين روايت مى فرمايد: «اى مفضّل! فكر كن چگونه هواى صاف و بارانى پشت سر هم بر اين عالم وارد مى شوند؛ اگر يكى از آنها هميشه بود اسباب فساد مى شد. آيا نمى بينى هنگامى كه باران پى در پى و بيش از حد ببارد سبزى ها و زراعت ها مى گندد؟ بدن حيوانات سست مى شود، هوا بسيار سرد و موجب انوع بيمارى ها مى گردد، و جادّه ها خراب مى شود؛ و اگر هوا دائماً صاف و بى ابر باشد، زمين مى خشكد، و نباتات مى سوزد، آب چشمه ها و نهرها پائين مى رود، و به مردم زيان مى رساند، و خشكى هوا باعث انواع ديگرى از بيمارى ها مى شود. اما هنگامى كه اين دو به طور متعاقب در اين جهان روى دهند، هوا معتدل مى شود؛ هريك از اين دو، ضرر ديگرى را از ميان مى برد، و همه چيز رو به راه مى شود.»(1)

در حديث ديگرى از امام سجاد عليه السلام چنين مى خوانيم:

«خداوند باران را از آسمان نازل مى كند تا به تمام قلّه هاى كوه ها و تپه ها و گودال ها، و خلاصه تمام نقاط مرتفع و هموار برسد (و همه سيراب شوند) و آن را دانه دانه، و نرم، و پى در پى، گاه به صورت دانه هاى درشت، و گاه قطره هاى كوچك قرار داده تا كاملًا در زمين فرو رود و زمين سيراب شود. آن را به صورت سيلاب نفرستاد تا زمين ها و درختان و مزارع و ميوه هاى شما را خراب كند.»(2)

4- مطالعات جديد دانشمندان پرده از روى اسرار تازه اى برداشته و تأثير فوق العاده بادهارا در ريزش باران ها در اشكال تازه اى مشخص نموده كه بيان زير نمونه اى از آن است: «براى تشكيل ابر و ريزش باران دو شرط لازم است:»

الف- وجود بخار آب در هوا


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 119، تا 126( با تلخيص).
2- نورالثقلين، جلد 1، صفحه 41، در كتاب بحارالانوار، جلد 56، صفحه 344 تا 374 نيز رواياتى آمده كه به اسرار تشكيل ابر و باران اشاره شده است.

ص: 257

ب- اشباع هوا از بخار و تقطير آن.

در مورد شرط اوّل گرچه هيچگاه هوا خالى از بخار آب نيست و حداكثر تا حدود 50 گرم در متر مكعب مى رسد؛ ولى اين اندازه رطوبت براى تشكيل ابر و ريزش باران كافى نيست، بلكه بايد مرتباً به آن امداد رسد. يعنى پس از تشكيل ابر و ريزش باران، هواى تازه حامل بخار آب پياپى برسد، و باد مستمراً بوزد، و مبدء يا مسير آن از دريا يا جنگل هاى انبوهى باشد تا توشه رطوبتى به حدّ كافى با خود بردارد.

امّا شرط دوّم يعنى رسيدن به حالت اشباع و حدوث پديده تقطير (عرق كردن هوا و تبديل بخار به مايع) لازمه اش سرد شدن هوا است. همانطور كه در زمستان شيشه پنجره اطاق هايى كه در آن اشيائى مثل سماور و ديگ، بخار توليد مى كنند؛ عرق مى نمايند ...

يگانه عامل مؤثّر براى سرد شدن هوا كه آن را به مرحله تشكيل ابر و تقطير برساند اوج گرفتن و بالا رفتن هوا است؛ و بالا رفتن هوا به سه نوع يا در سه مورد پيش مى آيد، و در هر مورد باران خاصّى نازل مى شود.

الف- برخورد باد به برجستگى هاى زمين و صعود از دامنه هاى كوهستانى كه توليد باران هاى كوهستانى مى كند.

ب- گرم و سبك شدن و صعود فوق العاده هوا در اثر تابش آفتاب و تماس با مناطق داغ (باران هاى طوفانى).

ج- برخورد دو جناح سرد و گرم باد، و زير و رو رفتن آنها (باران هاى جبهه اى) و تمام ابرها و باران ها، ناشى از يكى از سه پيش آمد فوق است و از همه مهم تر نوع آخر است.

پس باد در كليّه مراحل مربوط به ابر و باران از برداشتن بخار آب و رساندن آن به سرزمين هاى خشك گرفته، تا بالا رفتن و سرد شدن، و بالاخره به هم زدن و بارور كردن ابر دخالت دارد؛ و ابر و باران بدون باد ممكن نيست. اصولًا ابر چيزى جز باد، يعنى باد حامل آب نمى باشد».

ص: 258

در بخش ديگرى از اين تحقيق آمده است: «رگبار باران هاى طوفانى كه از ابرهاى انباشته چندين طبقه مى ريزد تا ارتفاع بيش از ده كيلومتر صعود مى نمايند. اين ابرهاى جوشان و خروشان به صورت كوه هايى در مى آيند كه قسمت بالاى آن از سوزن هاى يخ و قطعات برف مستور و گاهى مملو از تگرگ است.

تا قبل از جنگ جهانى اول كه در آن زمان هواپيماها توانستند به بالاى ابرها بوردند و خلبانان پرده هاى بافته شده از يخ را كه همان ابرهاى مرتفع است مشاهده نمايند؛ كسى خبر از وجود يخ و برف و تگرگ در ابرهاى آسمان نداشت.

صعود انقلابى و طبقه طبقه بادهاى مرطوب گرم شده سبب تشكيل كوه هاى مرتفع از ابرهاى يخ زده مى گردد كه توأم با رگبارهاى شديد در ميان رعد و برق هاى است.»(1)

اين بيان مى تواند تفسير تازه اى براى آيه 43 سوره نور ارائه دهد؛ و پرده از يك معجزه جالب علمى قرآن بردارد. آنجا كه مى گويد: وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ مِنْ جِبالٍ فِيها مِنْ بَرَدٍ فَيُصِيْبُ بِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَصْرِفُهُ عَمَّنْ يَشاءُ يَكادُ سَنابَرْقِهِ يَذْهَبُ بِاْلأَبْصارِ: «خداوند از آسمان از كوه هايى كه در آن است، دانه هاى تگرگ نازل مى كند و هركس را بخواهد به وسيله آن زيان مى رساند و از هركس بخواهد اين زيان را دفع مى كند نزديك است درخشندگى برق آن چشم ها را ببرد».

كدام كوه در آسمان است كه دانه هاى تگرگ در آن وجود دارد؟ اين سؤالى است كه پاسخ آن براى بسيارى مشكل و پيچيده بود؛ و لذا تفسيرهاى مختلفى براى آن ذكر مى كردند.

ولى با توجّه به اكتشافات بالا روشن مى شود كه براى تفسير آيه مزبور، نيازى به توجيه و تقدير و مجاز و امثال آن نيست؛ و معنى آيه در پرتو اين مطلب روشن است.


1- باد و باران، صفحه 57 تا 65( با تلخيص).

ص: 259

12- نشانه هاى او دَر پيدايش رعد و برق
اشاره:

كمتر كسى است كه قبل از مطالعه درباره اسرار رعد و برق اهمّيّت چندانى براى اين دو پديده آسمانى قائل باشد؛ و معمولًا همه به سادگى از كنار آن مى گذرند، و شايد بعضى آنها را شوخى طبيعت مى پندارند، و بعضى نيز افسانه هاى خرافى پيرامون آنها مى گويند. ولى حقيقت اين است كه اين دو پديده با نظم خاصّى صورت مى گيرد و آثار و بركات قابل ملاحظه اى براى انسان ها دارد كه شرح آن در تفسير آيات زير خواهد آمد.

با اين اشاره به چند آيه قرآن در اين زمينه گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَ مِنْ آياتِهِ يُريْكُمُ الْبَرقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً وُ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ ماءاً فَيُحْيِى بِهِ اْلأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لَقَومٍ يَعْقِلُوْنَ(1)

2- هُوَ الَّذِى يُرِيْكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ يُنْشِى ءُ السَّحابَ الثَّقالَ(2)

3- وَ يُسَبِّحُ الرِّعْدُ بِحَمْدِهِ وَ الْملائِكَةُ مِنْ خِيْفَتِهِ وَ يُرْسِلُ الصَّواعِقَ فَيُصِيْبُ بِها مَنْ يَشاءُ(3)

ترجمه

1- «و از آيات او اين است كه برق (و رعد) را به شما نشان مى دهد كه هم مايه ترس است، و هم اميد (ترس از صاعقه، و اميد به نزول باران) و از آسمان آبى فرو مى فرستد كه زمين را بعد از مردن به وسيله آن زنده مى كند، در اين نشانه هايى است براى جمعيّتى كه عقل خود را به كار مى گيرند.»

2- «او كسى است كه برق را به ما نشان مى دهد كه هم مايه ترس است هم


1- سوره روم، آيه 24.
2- سوره رعد، آيه 12.
3- سوره رعد، آيه 13.

ص: 260

اميد، و ابرهاى سنگين بار ايجاد مى كند.»

3- «و «رعد» تسبيح و حمد او مى گويد و (نيز) فرشتگان از ترس او، و صاعقه ها را مى فرستد و هركس را بخواهد گرفتار آن مى سازد.»

***

شرح مفردات:

«برق» به گفته راغب در مفردات در اصل به معنى نورى است كه از ابرها بر مى خيزد؛ سپس درباره هر شى ء درخشنده اى به كار رفته، مثلًا «سيفٌ بارق» به شمشير براق و درخشنده گفته مى شود.

از كتاب مقاييس اللّغه استفاده مى شود كه «برق» علاوه بر اين، معنى ديگرى دارد؛ و آن اجتماع سياهى و سفيدى در شى ء واحد است. ولى ظاهراً معنى دوم به معنى اول باز مى گردد؛ چرا كه هنگامى كه سفيدى در كنار سياهى قرار گيرد درخشندگى بيشترى از خود نشان مى دهد. بعضى نيز مفهوم شدّت و فشار را نيز جزء معنى برق دانسته اند؛ و مى گويند: «برق» لمعان مخصوصى است كه با شدّت و فشار صورت مى گيرد.(1)

راغب مى گويد: «رعد» صداى ابرها است؛ و به طور كنايه در مورد ويران شدن و سقوط شى ء سنگينى توأم با صدا نيز به كار مى رود. ولى مقائيس اللّغه معنى اصلى آن را حركت و اضطراب ذكر كرده. و امّا در مجموع، از كتب لغت به خوبى استفاده مى شود كه معنى اصلى همان صداى حاصل از ابرها است و معانى ديگر جنبه كنائى دارد.

«صواعق» جمع «صاعقه»، در اصل به معنى صداى شديد و مهيبى است كه از جوّ بر مى خيزد و توأم با جرقه عظيم آتشين است. اين مادّه به معنى مدهوش شدن به خاطر شنيدن صداهاى شديد نيز آمده؛ و گاه به معنى هلاك شدن نيز استعمال مى شود.


1- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، مادّه« برق».

ص: 261

بعضى از اهل لغت گفته اند: كه موارد استعمال صاعقه سه گونه است: مرگ و عذاب و آتش.(1) ولى ظاهر اين است كه همه از لوازم آن معنى اصلى است.

***

تفسير و جمع بندى:
اسرار آفرينش رعد و برق

نخستين آيه مورد بحث با صراحت، برق آسمان را يكى از آيات خدا مى شمرد: «آيتى كه گاهى توأم با خوف و گاهى همراه با اميد است» وَ مِنْ آياتِهِ يُرِيْكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعا.

ترسى كه ناشى از صداى مهيب همراه آن، و احتمال توأم شدن با صاعقه هاى مرگبار است؛ و اميد و طمع به خاطر احتمال نزول باران، چرا كه در بسيارى از موارد، رگبارهاى پربركتى بعد از رعد و برق ايجاد مى شود.

شايد به همين دليل در ادامه آيه مى افزايد: «و خداوند از آسمان آبى نازل مى كند كه زمين را به وسيله آن بعد از مرگ حيات مى بخشد»: وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ ماءاً فَيُخِيْىْ بِهِ اْلأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها

زمين خشك و سوزانى كه بوى مرگ از آن به مشام مى رسيد؛ بعد از چند باران و رگبار حياتبخش چنان زنده مى شود و گل ها و گياهان در آن مى خندند كه گوئى هرگز آن زمين سابق نيست.

لذا در پايان آيه باز به عنوان تأكيد مى افزايد: «در اين امور آيات و نشانه هايى است براى آنها كه انديهش مى كنند» انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَومٍ يَعْقِلُوْنَ

آنها مى فهمند كه اين پديده ها ساده نيست كه به صورت تصادف و اتفاق رخ داده باشد؛ پس در آن مى انديشند و به اسرارش آشنا مى شوند.

***

همين معنى در دومين آيه مورد بحث با تعبير ديگرى آمده است؛ و به عنوان


1- مفردات راغب و لسان العرب و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 262

معرّفى ذات پاك خداوند از طريق آثار او مى فرمايد: «او كسى است كه برق را به شما نشان مى دهد كه هم مايه ترس است و هم اميد»: هُوَ الَّذِى يُرِيْكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً

ترس از صاعقه ها و اميد به نزول باران، يا ترس مسافران و اميد حاضران در شهرها و آبادى ها.

جالب اينكه بعد از آن بلافاصله مى گويد «خداوند ابرهاى سنگينى ايجاد مى كند» وَ يُنْشِى ءُ السَّحابَ الثِّقالَ.

در توضيح اين جمله گفته شده است: «مقارن طوفان هاى شديد رگبارى، ابرهاى، بالاى جوّ تا نزديكى هاى زمين را مى پوشانند؛ هوا تاريك مى شود، و در تلاطم بادها مرتباً الكتريسته ايجاد و تخليه شده، و جهش برق و غرش رعد پى در پى زمين و هوا را به لرزه در مى آورد؛ و بالاخره ابرهايى كه در طبقات پائين و غليظ جوّ متراكم گرديده و در اثر بادهاى تكان دهنده بالابر، حامل دانه هاى درشت و فراوان شده اند بسيار ثقيل (سنگين) مى باشند.»(1)

در سومين و آخرين آيه مورد بحث به پديده «رعد» اشاره شده؛ مى فرمايد:

«رعد تسبيح و حمد او مى گويد»: وَ يُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ

اين تعبير نشان مى دهد كه اين پديده آسمانى مسأله ساده اى نيست؛ بلكه بازگو كننده علم و قدرت خدا است. چرا كه «تسبيح» به معنى منزّه شمردن از هر عيب و نقص، و «حمد» به معنى ستايش او در برابر كمالات است؛ و به اين ترتيب غرّش رعد از اوصاف جمال و جلال خدا سخن مى گويد!

اين سخن ممكن است به زبان حال باشد؛ همانگونه كه يك اختراع مهم از علم و آگاهى مخترع، و يك تابلوى بسيار زيبا از ذوق سرشار نقّاش، و يك قطعه شعر دل انگيز از ذوق ادبى گوينده، سخن مى گويد، و او را مدح و ستايش مى كند، و يا اشاره به زبان قال باشد؛ آنچنانكه بعضى از مفسّران گفته اند كه تمام ذرّات اين جهان هر كدام براى خود سهمى از عقل و شعور دارند؛ و تسبيح و


1- باد و باران، صفحه 138.

ص: 263

حمد آنها از روى عقل و شعور و درك است.

فخررازى در تفسير خود مى گويد: «بعيد نيست كه خداوند حيات و علم و قدرت و نطق را در اجزاى ابر ايجاد كند؛ و صدايى كه به گوش مى رسد از افعال اختيارى او باشد، همانگونه كه كوه ها در زمان داود و سنگريزه ها در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تسبيح خدا گفته اند.»(1)

هريك از اين دو احتمال باشد، در بحث ما تفاوتى ندارد؛ و در هر حال معلوم مى شود در اين پديده آسمانى اسرارى نهفته است كه بيانگر عظمت خالق و آيتى از آيات او است.

اصولًا آب و بخار و ابرى كه از آن ناشى مى شود موجودى است ضد آتش ولى به قدرت پروردگار آتش عظيمى از آن بر مى خيزد كه از تمامى آتش هاى روى زمين سوزان تر است. همچنين بخار، جسم بسيار لطيفى است ولى صدائى از آن بر مى خيزد كه از افتادن اجسام سخت و سنگين بر نمى خيزد.

از مجموع اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه «رعد» و «برق» هر كدام از پديده هاى قابل توجّه جهان هستى است كه بايد جدّاً روى آن مطالعه كرده، و به اسرار آن آشنا شد، و از آن به عظمت خالق آنها پى برد؛ و اين مطلب در بخش توضيحات به خواست خدا خواهد آمد.

***

توضيحات:
1- پيدايش رعد و برق از نظر علم روز.

دانشمندان امروز معتقدند كه جرقّه زدن آسمان از اينجا به وجود مى آيد كه دو قطعه ابر با بارهاى الكتريكى مختلف: (يكى مثبت و ديگرى منفى)، به هم نزديك مى شوند، و درست مانند نزديك شدن سر دو سيم برق جرقّه مى زنند.

از آنجا كه قطعه هاى ابر، بار الكتريكى عظيمى دارند جرقّه آن هم عظيم


1- تفسير كبير، جلد 19، صفحه 25.

ص: 264

است؛ و مى دانيم هر جرقّه اى صدايى دارد، و طبعاً هر قدر جرقّه بزرگ تر باشد صداى آن هم عظيم تر است. به همين دليل صداى مهيب اين جرقّه آسمانى گاهى به قدرى شديد است كه تمام ساختمان ها را مى لرزاند و همانند بمب هاى عظيم صدا مى كند.

ولى برق ها هميشه در ميان دو قطعه ابر ظاهر نمى شوند كه از دسترس انسان ها دور و بى خطر باشند؛ بلكه گاهى ابرهايى كه داراى الكتريسته مثبت هستند به زمين نزديك مى شوند، و چون زمين داراى الكتريسته منفى است جرقّه ميان زمين و ابر ايجاد مى شود. اين جرقّه عظيم كه صاعقه نام دارد بسيار خطرناك است؛ هم لرزه شديدى در آن منطقه ايجاد مى كند، و هم حرارت فوق العاده زياد كه به هر چيز اصابت كند آن را خاكستر مى كند.(1)

همچنين از آنجا كه الكتريسته هميشه از نوك اجسام خارج مى شود و در بيابان هايى كه صاعقه روى مى دهد جرقه در نقاط مرتفع مانند نوك درختان، و حتى سر انسان راهگذر ظاهر مى گردد؛ و به همين دليل در هواى طوفانى و آكنده از رعد و برق، توقّف در بيابان ها بسيار خطرناك است؛ و در اينگونه مواقع پناه بردن به گودال ها يا نزديك درختان و پائين كوه ها و تپّه ها مى تواند خطر را تا حد زيادى بر طرف كند. (البته تكيه دادن به درخت ها و پنجره هاى آهنين نيز خطرناك است.)

با توضيح بالا خطرات برق و عامل خوف كه در آيات بالا به آن اشاره شده به خوبى روشن مى شود.

***

2- فوائد و بركات رعد و برق.

رعد و برق على رغم خطراتى كه در بالا به آن اشاره شد؛ فوائد زيادى نيز


1- گر چه مدّت صاعقه يك دهم ثانيه و گاه يك صدم است؛ ولى چون حرارت توليد شده به 15000 درجه سانتيگراد مى رسد مى تواند خطرات فوق العاده عظيمى ايجاد كند.( حرارت سطح خورشيد فقط هشت هزار درجه است( اعجاز قرآن، صفحه 78).

ص: 265

دارد كه در اينجا به چند قسمت از آن اشاره مى شود:

الف: آبيارى- برق ها معمولًا حرارت فوق العاده زيادى- گاه در حدود 15 هزار درجه سانتيگراد- توليد مى كنند؛ و اين حرارت كافى است كه مقدار زيادى از هواى اطراف را بسوزاند و در نتيجه فشار هوا فوراً كم مى شود، و مى دانيم در فشار كم، ابرها مى بارند، و به همين دليل، غالباً متعاقب جهش برق، رگبارهايى شروع مى شود و دانه هاى درشت باران فرو مى ريزند، و از اين رو در واقع يكى از بركات برق، آبيارى است.

ب- سمپاشى- به هنگامى كه برق با آن حرارت اش آشكار مى شود؛ قطرات باران با مقدارى اكسيژن اضافى تركيب مى شوند و آب سنگين، يعنى آب اكسيژنه (2 2) ايجاد مى كنند؛ و مى دانيم آب اكسيژنه يكى از آثارش از بين بردن ميكروب ها است، و به همين جهت در مصارف طبّى براى شستشوى زخم ها به كار مى رود. اين قطرات آب اكسيژنه هنگامى كه بر زمين ها مى بارد، تخم آفات و بيمارى هاى گياهى را از ميان مى برد، و سمپاشى خوبى از آنها مى كند؛ و به همين جهت گفته اند: هر سال كه رعد و برق كم باشد آفات گياهى بيشتر است!

ج- تغذيه و كودرسانى- قطرات باران بر اثر برق و حرارت شديد آن و تركيب مخصوص، يك حالت اسيد كربنى پيدا مى كند كه به هنگام پاشيده شدن بر زمين ها و تركيب با آنها يك نوع كود مؤثّر گياهى مى سازد، و گياهان از اين طريق تغذيه مى شوند.

بعضى از دانشمندان گفته اند: مقدار كودى كه در طى يك سال از مجموع برق هاى آسمان در كره زمين به وجود مى آيد به ده ها ميليون تن مى رسد و اين رقم فوق العاده بالائى است.

بنابراين مى بينيم همين پديده ظاهراً پيش پا افتاده و بى خاصّيت طبيعت! چقدر پر بار و پر بركت است. هم آبيارى مى كند، هم سمپاشى مى كند، هم تغذيه؛ و اين نمونه كوچكى از اسرار شگرف و پردامنه عالم هستى است كه

ص: 266

رهنمون راه خداشناسى مى تواند باشد.

اينها همه بركات برق است؛ ولى از سوى ديگر آتش سوزى هايى كه از يك نوع آن (صاعقه ها) به وجود مى آيد؛ گاهى ممكن است انسان يا انسان ها يا زراعت ها و درختانى را بسوزاند. هرچند اين امر كم و نادر و غالباً قابل اجتناب است؛ ولى مى تواند عامل خوف و ترس شود و به اين ترتيب آنچه در آيه فوق خوانديم كه برق هم مايه ترس است و هم مايه اميد، مى تواند اشاره به مجموع اين امور باشد.

نيز ممكن است جمله وَيُنْشِى ءُ السَّحابَ الثِقالَ كه در آخر آيه فوق آمده؛ ارتباط با همين خاصّيت برق داشته باشد كه ابرها را سنگين بار از دانه هاى باران مى سازد.

ص: 267

13- نشانه هاى او در آفرينش درياها و كشتى ها
اشاره:

مى دانيم حدود سه چهارم روى زمين را آب فرا گرفته، و اقيانوس ها و درياها همگى به يكديگر ارتباط دارند؛ و نيز مى دانيم كه انسان از درياها براى حمل ونقل از قديم الايّام تاكنون بزرگترين استفاده را كرده است. بعلاوه قسمت مهمى از مواد غذائى از دريا به دست مى آيد؛ و مواد مختلفى كه در صنايع به كار مى رود نيز قسمت قابل توجّهى از آن از درياها است.

از همه گذشته، نقش درياها در ايجاد ابرها و آبيارى تمام خشكى ها بر كسى پوشيده نيست؛ همانگونه كه حيوانات دريا و تنوّع و شگفتى هاى آن تقريباً بر همه معلوم است.

روى اين جهات است كه قرآن مجيد درياها و كشتى ها را از آيات حق شمرده؛ و انسان ها را به مطالعه اسرار آن دعوت نموده است.

با اين اشاره به سراغ قرآن مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَ هُوَ الَّذِى سَخَّر الْبَحْرَ لِتاْ كلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِيّاً وَ تَسْتَخْرِجُوا مِنْهُ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها وَتَرَى الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيْهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُروْنَ(1)

2- وَ ما يَسْتَوِى الْبَحَرانِ هَذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هَذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ مِنْ كُلِّ تَاكُلُوْنَ لَحْماً طَرِيّاً وَ تَسْتَخْرِجُوْنَ حِلْيَةً تَلْبَسُوْنَها وَتَرَى الْفُلْكَ فِيْهِ مَواخِرَ لِتَبْتَغُوْا مِنْ فَضْلِهِ وَلَعلَّكُمْ تَشْكُرُوْنَ(2)

3- اللَّهُ الَّذِى سَخَّرَلَكُمُ الْبَحْرَ لِتَجْرِىَ الْفُلْكُ فِيْهِ بِأَمْرِهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَكُمْ تَشْكُرُونَ(3)


1- سوره نحل، آيه 14.
2- سوره فاطر، آيه 12.
3- سوره جاثيه، آيه 12.

ص: 268

4- وَ مِنْ آياتِهِ الْجَوارِ فِى الْبَحْرِ كَاْلأَعْلامِ انْ يَشَأْ يُسْكِنِ الرِّيْحَ فَيَطْلَلْنَ رَواكِدَ عَلى ظَهْرِهِ انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لَكُلِّ صَبّارٍ شَكُورٍ(1)

5- أَلمَ تَرَ أَنَّ الْفُلْكَ تَجْرِى فى الْبَحْرِ بِنَعْمَةِ اللَّهِ لِيُرِيَكُمْ مِنْ آياتِهِ إنَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُوْرٍ(2)

6- انَّ فِى خَلْقِ السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ ... وَ الْفُلْكِ الَّتِى تَجْرِى فى الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ النّاسَ ... لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُوْنَ(3)

7- رَبُّكُمُ الَّذِى يُزْجِى لَكُمُ الْفُلْكَ فِى الْبَحْرِ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ انَّهُ كانَ بِكُمْ رَحِيْماً(4)

ترجمه:

1- «او كسى است كه دريا را مسخر (شما) ساخت تا از گوشت تازه آن بخوريد، و وسائل زينتى براى پوشش از آن استخراج نمائيد، و كشتى ها را مى بينى كه سينه دريا را مى شكافند تا شما (به تجارت پردازيد) و از فضل خدا بهره گيرد شايد شكر نعمت هاى او را بجا آوريد.»

2- «اين دو دريا يكسان نيستند: اين دريائى كه آبش شيرين و نوشيدنش خوش گوارا است، و اين يكى كه شور و تلخ و گلوگير است، (امّا) از هر دو گوشت تازه مى خوريد و وسائل زينتى استخراج كرده، مى پوشيد، و كشتى ها را در آن مى بينى كه آب ها را مى شكافند (و به هر طرف پيش مى روند) تا از فضل خداوند بهره گيريد، شايد شكر (نعمت هاى او را) بجا آوريد.»


1- سوره شورى، آيات 32 و 33.
2- سوره لقمان، آيه 31.
3- سوره بقره، آيه 164.
4- سوره اسراء، آيه 66.

ص: 269

3- «خداوند همان كسى است كه دريا را مسخر شما كرد تا كشتى ها به فرمانش در آن حركت كنند، و بتوانيد از فضل او بهره گيريد، و شايد شكر نعمت هايش را بجا آوريد.»

4- «از نشانه هاى او كشتى هايى است همچون كوه ها در دريا در حركت است، اگر اراده كند باد را ساكن مى سازد تا آنها بر پشت دريا متوقف شوند، در اين نشانه هايى است براى هر صبر كننده شكرگذار.»

5- «آيا نديدى كشتى ها بر صفحه درياها به فرمان خدا، و به بركت نعمت او حركت مى كنند؟ او مى خواهد گوشه اى از آياتش را به شما نشان دهد كه در اينها آيات و نشانه هايى است براى كسانى كه شكيبا و شكر گزارند.»

6- «در آفرينش آسمان ها و زمين، و آمد و شد شب و روز، و كشتى هايى كه در دريا به سود مردم در حركتند ... نشانه هايى است (از ذات پاك خدا و يگانگى او) براى مردمى كه عقل دارند و مى انديشند.

7- «پروردگارتان كسى است كه كشتى را در دريا براى شما به حركت در مى آورد تا از نعمت او بهره مند شويد، او هميشه نسبت به شما مهربان است»

شرح مفردات:

به گفته راغب در كتاب مفردات: «بحر» در اصل به هر مكان وسيعى كه آب فراوان در آن جمع باشد گفته مى شود؛ و سپس به صورت كنايه به هر شى ء وسيعى «بحر» (دريا) مى گويند؛ و «متبحر» يا «مستبحر» به كسى مى گويند كه علم وسيعى داشته باشد؛ و اطباء به تغيير ناگهانى كه در بيمارى هاى شديد پيدا مى شود «بحران» اطلاق مى كنند.- سپس واژه «بحران» به حوادث حاد ديگر نيز اطلاق شده است- بعضى شور بودن را نيز در مفهوم «بحر» داخل دانسته اند؛ در حالى كه اطلاق «بحر» به درياهاى آب شيرين نيز مى شود.(1)

فُلك (بر وزن قفل) به معنى كشتى است؛ و مفرد و جمع و مذكر و مؤنث در آن يكسان است. واژه «فَلَكَ» (بر وزن فَدَك) به معنى مسير و مدار ستارگان از


1- كتب صحاح اللّغه، مقاييس، مفردات راغب، مجمع البحرين و لسان العرب.

ص: 270

همين ريشه گرفته شده است.

«جوارى» جمع «جارية» در اصل از «جرى» كه به معنى عبور سريع است گرفته شده؛ و «جاريه» به كشتى هايى مى گويند كه در درياها جريان دارند و حركت مى كنند؛ و در لغت عرب به دختران جوان نيز «جاريه» گفته مى شود به خاطر جريان نشاط جوانى در تمام وجود آنها. در مصباح المنير آمده است كه اطلاق واژه «جاريه» بر كنيز به خاطر آن است كه مسخّر فرمان مولا است و در انجام كارهاى او پيوسته جريان دارد. واژه «جاريه» به خورشيد و نور آفتاب و ستارگان سيّار نيز اطلاق شده است.

«مَواخر» جمع «ماخره» به معنى كشتى، از مادّه «مَخْر» (بر وزن فَخْر) و به معناى پيشروى آب در زمين و شكافتن آن است، و همچنين به شكافتن آب از چپ و راست به وسيله سينه كشتى گفته مى شود. اين واژه در مورد صداى وزش بادها نيز به كار مى رود و ظاهراً از لوازم معنى اول است.(1)

***

تفسير و جمع بندى
شگفتى هاى درياها!

نخستين آيه به عنوان معرّفى ذات مقدّس خداوند، مى گويد: «او كسى است كه درياها را مسخر شما كرد»: وَ هُوَ الَّذِىْ سَخَّرَ الْبَحْرَ

اين تعبير نشان مى دهد كه دريا با تمام وجودش در خدمت انسان است؛ و به راستى چنين است. نخستين جوانه حيات در درياها آشكار شد، و در گذشته و امروز دريا منبع مهمّى براى انواع نيازمندى هاى بشر و ادامه حيات او بوده است.

در ادامه اين آيه روى سه موضوع تكيه شده:

نخست اينكه: انسان مى تواند گوشت تازه از دريا به دست آورد: لِتَأْكُلُوا مِنْهُ


1- مفردات راغب، مصبا المنير، التحقيق فى كلمات القرآن الكريم و لسان العرب.

ص: 271

لَحْماً طَرِيّاً

گوشت فراوانى كه هرگز زحمت پرورش آن را نكشيده؛ و در بسيارى از نقاط روى زمين به صورت كاملًا تازه در اختيار انسان ها قرار مى گيرد.

تكيه روى طراوت و تازگى اين گوشت علاوه بر اشاره به لطافت فوق العاده گوشت ماهى ها، اين نكته را يادآور مى شود كه در آن عصر و زمان كه به خاطر مشكلات به دست آوردن گوشت تازه، از گوشت هاى كهنه استفاده مى كردند اين نعمت اهمّيّت خاصّى داشت؛ و در عصر و زمان ما نيز كه به جهات ديگرى گوشت هاى كهنه و يخ زده فراوان است نيز اهمّيّت اين تعبير برجا است.

بعضى از مفسّران گفته اند: اين تعبير اشاره به قدرت نمائى خداوند در زمينه آفرينش گوشت هاى لطيف و خوش طعم در آب هاى شور و تلخ است.(1)

تعبير به «لحم»: «گوشت» ممكن است اشاره به اين باشد كه قسمت عمده ماهى گوشت است و استخوان بسيار كمى دارد؛ برخلاف بسيارى از حيوانات ديگر.

با توجّه به اينكه در عصر ما مسأله استفاده از ماهى ها براى تغذيه بشر مورد توجّه بيشترى، (به خاطر كمبود مواد غذائى) قرار گرفته؛ اهمّيّت اين نعمت الهى روشن تر مى شود.

دوّمين منفعت دريا را استخراج وسائل زينتى و جواهرات مخصوص ذكر مى كند وَ تَسْتَخْرِجُوا مِنْهُ حِلْيَةً تَلْبَسُوْنَها

گوئى مى فرمايد: از ضرورى ترين مواد غذائى تا نيازهاى غير ضرورى و تزيينى از دريا استخراج مى شود، و همه در اختيار شما است.

در مورد سوّمين منفعت درياها، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مخاطب ساخته مى فرمايد:

«كشتى ها را مى بينى كه در دريا سينه آب را مى شكافند و به پيش مى روند» وَ تَرى الْقُلْكَ مَواخِرَ فِيْهِ

«خدا اين نعمت ها را به شما داده است تا از فضلش بهره گيريد، شايد شكر


1- روح المعانى، جلد 14، صفحه 102.

ص: 272

نعمت هايش را بجا آوريد» وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُروُنَ

براى اينكه كشتى ها بتوانند از اقيانوس ها و درياها به عنوان مهم ترين راه حمل و نقل مال التّجاره ها و مسافرت انسان ها استفاده كنند؛ بايد امورى دست به دست هم دهد:

كيفيّت و قوانينى بر مواد سنگين و سبك حاكم باشد كه آن را روى آب نگهدارد. لغزندگى آب، و بادهاى منظّمى كه بر صفحه اقيانوس ها مى وزد، و عمق كافى درياها دست به دست هم دهد تا كشتى هاى غول پيكر بتوانند بر صفحه اقيانوس ها حركت كنند. كشتى هايى كه با استفاده از نيروى بخار به صورت عظيم ترين صنايع بشر در آمده، و گاه يكى از آنها به عظمت يك شهر است و مى تواند كارى را كه ده ها هزار اتومبيل انجام مى دهند به تنهايى انجام دهد. (كشتى هاى پانصد هزار تنى به اندازه پنجاه هزار اتومبيل ده تن، بار با خود مى برد!)

اين مسأله به اضافه مسأله استخراج انواع مواد غذائى و غير غذائى و زينتى، دليل روشنى است بر علم و قدرت خالق جهان كه اين همه نعمت را به رايگان در اختيار انسان ها قرار داده است.

***

در دوّمين آيه همان نعمت هاى سه گانه اى را كه در آيه قبل به آن اشاره شده بود (گوشت تازه، وسائل زينتى، حركت كشتى ها بر صفحه درياها) نيز تكرار شده و روى آنها تكيه نموده است. با اين تفاوت كه در آغاز آيه به درياهاى آب شيرين و آب شور اشاره مى كند؛ و مى گويد: «اين دو دريا ... كه يكى آبش شرين و نوشيدنش خوشگوار است و اين يكى شور و تلخ و گلوگير است يكسان نيستند» وَ ما يَسْتَوِى الْبَحْران هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ

گرچه اكثر درياهاى روى زمين درياهاى آب شورند؛ ولى دريا و درياچه هاى آب شيرين نيز كم نيستند كه نمونه هاى متعدّدى از آن در ايالات متحده ديده مى شود، و مورد استفاده فراوان است. بعلاوه نهرهاى عظيمى كه به

ص: 273

درياى شور مى ريزند و در آن پيشروى كرده، آب هاى شور را عقب مى زنند و تا مدت زيادى با آن مخلوط نمى شوند عملًا درياى آب شيرينى توليد مى كنند كه در موقع جزر و مد، سواحل زيادى را آبيارى كرده، و باغات و مزارع عظيمى را پرورش مى دهند.

فخررازى در تفسير خود اين دو درياى آب شور و شيرين را اشاره و تمثيلى براى مؤمنان و كافران مى شمارد. ولى دقت در لحن آيات نشان مى دهد كه ناظر بر اين معنى نيست؛ بلكه هدف بيان آيات و نشانه هاى الهى در پهنه آفرينش است.

***

در سومين آيه سخن از تسخير درياها براى انسان است اللَّهُ الَذِّى سَخَّرَلَكُمْ الْبَحْرَ.

ولى از ميان بركات مختلف دريا، تنها روى مسأله كشتيرانى تكيه شده است؛ كه در آيات قبل نيز به آن اشاره شده بود.

***

در چهارمين آيه، كشتى هاى عظيمى را كه همچون كوه هاى متحرّك بر صفحه درياها ظاهر مى شوند از آيات و نشانه هاى خدا شمرده؛ و مى گويد: وَ مِنْ آياتِهِ الْجَوارِ فِى الْبَحْرِ كَاْلأَعْلامِ

راستى چه كسى اقيانوس ها را با اين وسعت و عمق و ويژگى ها آفريد؟ چه كسى به چوب و آهن اين خاصّيت را بخشيد كه بر صفحه آب ثابت بماند؟ و چه كسى به بادها دستور داده است كه به صورت منظّم بر صفحه درياها بوزند، و به انسان اجازه دهند تا از هر نقطه اى به نقطه ديگر كه مايل است برود، و ميليون ها ميليون ثروت و سرمايه را از طريق دريا جابجا كند؟

آيا اين نظام متقن و محكم، و همچنين نظامى كه بر نيروى بخار و برق حاكم است؛ دليل روشنى بر علم و حكمت پروردگار نيست؟

در اينجا قرآن مجيد كشتى هاى بزرگ را به «اعْلام» تشبيه مى كند. «اعْلام»

ص: 274

جمع «عَلَم» (بر وزن قلم) به گفته راغب در مفردات در اصل به معنى اثرى است كه از آن به وجود چيزى علم حاصل مى شود؛ مانند: نشانه هايى كه بر جادّه ها قرار مى دهند، و پرچم لشكر، و كوه را از اين جهت علم ناميده اند كه نشانه روشنى است كه از دور نمايان است؛ و كشتى هاى بزرگ از اين جهت به كوه ها تشبيه شده اند كه همچون كوه از دور نمايان هستند.

جالب اينكه قرآن به دنبال اين آيه مى گويد: اگر خدا اراده كند باد را ساكن مى سازد تا كشتى ها بر پشت دريا متوقف مانند» انْ يَشَأْيُسْكِنِ الرِّيْحَ فَيَظْلَلْنَ رَواكِدَ عَلى ظَهْرِهِ

يا اگر بخواهد مى تواند بادها را چنان نامنظم و درهم و برهم قرار دهد كه نه تنها هيچ كشتى به مقصد نرسد؛ بلكه همه را در دريا غرق و واژگون كند. لذا در پايان آيه باز تأكيد مى كند كه «در اين امر نشانه هايى است براى صابران شكرگزار»: انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُوْرٍ

آنها كه با صبر و حوصله اين آيات آفاقى را پى گيرى كرده؛ و بعد از درك حقيقت در مقام شكرگزارى بر مى آيند، و سربر آستان با عظمت حق مى نهند.

***

در پنجمين آيه نيز به همين مطلب، يعنى حركت كشتى ها در درياها به عنوان يكى از نعمت هاى بزرگ خدا اشاره كرد؛ با اين تفاوت كه مى گويد: هدف از اعطاى اين نعمت اين بوده است كه خداوند بعضى از آياتش را به شما نشان دهد لِيُرِيَكُمْ مِنْ آياتِهِ

***

به همين جهت در ششمين آيه كه بحث از هفت نشانه از نشانه هاى حق به ميان مى آورد؛ سومين نشانه را كشتى هاى ذكر مى كند كه در درياها به سود انسان ها به حركت در مى آيند: وَالْفُلْكِ الَّتى تَجْرى فِى الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ النّانسَ

در پايان آين آيه تأكيد مى كند كه در اين امور نشانه هايى از ذات پاك خدا و يگانگى او است براى مردمى كه تعقّل مى كنند» لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ

ص: 275

***

در هفتمين آيه تكيه بر ربوبيت خداوند مى كند؛ و مى گويد: شما به سراغ بت ها نرويد، بت ها پروردگار شما نيستند؛ «پروردگار شما كسى است كه كشتى را در دريا به سود شما با ملايمت و مداومت به حركت در مى آورد» رَبُّكُمُ الَّذِى يُزْجِى لَكُمُ الْفُلْكَ فِى الْبَحْرِ

در اينجا به تعبير تازه اى برخورد مى كنيم: «يُزْجى» از مادّه «ازجاء» به طورى كه در مصباح اللّغه آمده است به معنى راندن چيزى با ملايمت و نرمش است؛ و از مقائيس اللّغه استفاده مى شود كه به معنى راندن مداوم و مستمرى مى باشد؛ و اين دو نكته در حركت كشتى ها بر صفحه اقيانوس ها قابل توجّه است.

مخصوصاً در كشتى هاى بادبانى، معمولًا بادها با ملايمت و به طور مداوم كشتى ها را به نرمى و به طور مستمر به حركت در مى آورد.

اگر بادها داراى نوسان شديد بودند، و يا استمرار نداشتند؛ دائماً كشتى را با تكان هاى شديد و لرزه ها مواجه مى ساختند؛ و گاه نيز در وسط دريا متوقّف و سرگردان مى كردند. اين تعبير قرآن اسرار تازه اى از اين آيت الهى را نشان مى دهد.

به اين ترتيب از مجموع آيات فوق، فوائد مختلفى براى آفرينش درياها استفاده مى شود كه هر كدام آيتى از آيات او است. مخصوصاً حركت كشتى ها با آن نظام حساب شده بر صفحه اقيانوس ها.

هميشه اهمّيّت يك نعمت را در صورت فقدان آن بايد جستجو كرد. اگر درياها نبودند نه تنها قسمت مهم مال التّجاره ها كه از طرق آبى حمل مى شود راكد مى ماند، كه مقدار زيادى از مواد غذائى و صنعتى و زينتى نيز از ميان مى رفت؛ و از همه مهم تر، نه ابرى بر مى خواست، و نه بارانى مى باريد، و هواى خشك و سزان همه موجودات زنده را به نابودى مى كشانيد.

***

ص: 276

توضيحات
1- دريا كانون انواع نعمت ها

. هيچكس در آن روز كه درياها تشكيل شد، وجود نداشت، تا طرز پيدايش آنها را ببيند. ولى عقيده دانشمندان بر اين است كه اين كره خاكى ما، بعد از جدا شدن از خورشيد، داغ و سوزان بود؛ كم كم سرد شد، و پوست آن مانند پوست يك سيب پخته چين و چروك و پستى و بلندى پيدا كرد، و كوه ها و بستر درياها نمايان گشت.

ممكن است سؤال شود: آب هاى دريا از كجا به وجود آمدند؟ در اينجا دو عقيده است: بعضى معتقدند اين آب ها از تركيب اكسيژن و ئيدروژن در اعماق كره زمين تشكيل شد؛ و مانند چشمه هاى جوشانى كه هم اكنون از اعماق زمين بيرون مى آيد بيرون آمدند، و به تدريج پستى هاى قشر زمين را پر كردند.

ولى نظر معروف تر اين است كه آسمان اطراف كره زمين را ابرهاى متراكمى پوشانده بود؛ و همين كه ابرها سرد شدند به شكل باران هاى سيلابى فرو ريختند. هزاران سال باران باريد، و آنچنان طوفانى سراسر اين كره خاكى را فرا گرفت كه به تصور نمى آيد؛ و درياها به وجود آمدند. البته تا مدّت زيادى تلاطم بى نظيرش هم اعماق درياها را مى سائيد و هم صخره ها و سواحل را، و تدريجاً آرام گرفت، و به صورت كنونى در آمد.

به هر حال دريا تاريخچه بسيار كهن و اسرارآميزى دارد؛ ولى از آن مهم تر بركات و منافعى است كه امروز از درياها براى انسان حاصل مى شود كه ما مى توانيم فهرست وار در اينجا به قسمتى از آن اشاره كنيم، كه شرح آن از حوصله اين بحث فشرده خارج است:

1- دريا در كشتيرانى و حمل نقل انسان ها و مال التّجاره ها اهمّيّت حياتى دارد؛ و همانگونه كه اشاره كرديم مهمترين وسيله انسان ها براى حمل و نقل همين درياها هستند. به خصوص اينكه خطوط دريائى به طور طبيعى به تمام نقاط زمين مى رسد، كافى است به اين حقيقت توجّه كنيم كه امروز كشتى هاى

ص: 277

غول پيكر نفتى اى ساخته اند كه قادر است پانصد هزار تن نفت را در خود جاى دهد و به هر نقطه اى ببرد!

(براى حمل اين محموله بيست و پنج هزار اتومبيل بيست تنى لازم است!)

2- مواد غذائى

- يكى ديگر از مهم ترين فوائد درياها همان مواد غذائى است كه انسان از درياها مى گيرد.

براى پى بردن به اهمّيّت اين موضوع كافى است بدانيم كه در هر سال بيست و شش ميليون تن ماهى از درياها صيد مى شود؛ و البته اين آمار مربوط به حدود سى سال پيش است، و مسلّماً امروز اين رقم افزايش زيادى پيدا كرده است.

نه تنها انسان كه بسيارى از پرندگان نيز خوراك خود را از درياها مى گيرند؛ و اين خود صرفه جويى در مصرف مواد غذائى خشكى ها است.

با محاسبه اى كه بعضى از دانشمندان كرده اند؛ مى گويد: تنها پرندگان دريائى ساكن كوه هاى ساحلى و جزائر صخره اى در سال دو ميليون و پانصد هزار تن ماهى مى خورند!

اين را نيز مى دانيم كه امروز قسمت مهمّى از مواد غذائى براى مصرف مرغدارى ها، از استخوان هاى ماهيان دريا، و خود اين ماهى ها به دست مى آيد.

يعنى به طور مستقيم در تغذيه انسان دخالت دارد.

3- مواد گياهى و داروئى

- از هر هكتار از دريا، پانصد تن علف سبز بدست مى آيد؛ در صورتى كه بهترين مزارع ما بيش از چهار تن حاصل نمى دهد! در بعضى از كشورها از اين علف ها براى تغذيه دام ها استفاده مى كنند؛ و خاكستر آن را نيز به عنوان كود در مزارع به كار مى برند.

از علف هاى دريائى مواد مختلفى همچون الكل هاى جامد و سلّولز و نشاسته و مواد ژلاتينى به دست مى آورند كه در صنعت شيميائى و تهيه غذا (و بعضى از داروها) مورد استفاده قرار مى گيرد.

4- مواد معدنى و نفت

- درياها سرشار از معادن است؛ قسمتى از اين معادن در اعماق درياها است، و قسمت مهمّى در آب دريا شناور است. از

ص: 278

جمله فلزاتى را كه از آب دريا مى توان گرفت، «منيزيوم» است كه در صنايع مورد استفاده است؛ و همچنين پتاسيم و برم و سلفات سديم و غير اينها است.

دانشمندان مى گويند: بيش از چهل عنصر- علاوه بر آنچه گفته شد- در آب دريا وجود دارد كه ارزش صنعتى قابل ملاحظه دارند. حتى در آب درياها طلا يافت مى شود، منتها هنوز استخراج بسيارى از اين فلزات هزينه سنگينى دارد و مقرون به صرفه نيست؛ شايد روزى انسان بتواند از طرق سهل ترى به آنها دست يابد.

بعضى از كمپانى هاى بزرگ، از مواد معدنى دريا بيش از پانصد چيز مختلف مى سازند؛ همچنين در آب دريا ميليون ها ميليون تن مواد معدنى وجود دارد.

اصولًا نفت كه از گرانبهاترين فرآورده ها است از هديه هاى دريا به شمار مى آيد، زيرا در زمان هاى قديم ميليون ها ميليون جانداران درياها در بسترهاى عظيم دريا گرد آمدند، و چون قارّه ها بالا آمد زير ماسه ها و خاك هايى كه بعداً به سنگ مبدّل شد مدفون گرديدند، و نفتى كه از آن حاصل شد در اعماق زير باقى ماند.

يكى از مهمترين مواد معدنى كه از دريا استخراج مى شود نمك است. نمك در زندگى انسان نقش مهمّى دارد، و در گذشته به خاطر كمبود آن از چنان اهميّتى برخوردار بود كه نوشته اند سربازان رومى غالباً حقوق خود را به صورت نمك دريافت مى كردند! و حتى در روسيه شورش هاى نمكين، به خاطر افزايش نرخ نمك به وجود آمد!

مهمترين منبع استخراج نمك دريا است؛ و حتى در بعضى از نقاط، لايه هاى نمكى كه به قطر هشتصد متر در خشكى ها وجود دارد نيز از آثار درياهايى است كه زمانى سراسر روى زمين را فرا گرفته بود.

مصرف ساليانه نمك را در كل دنيا بيست و دو ميليون تن محاسبه كرده اند؛ كه اگر انسان تنها ذخيره هاى نمك معدنى خشكى ها را بخواهد مصرف كند، دير يا زود تمام مى شود در حالى كه دريا منبع تمام نشدنى نمك است. زيرا

ص: 279

نمك هاى موجود در دريا مى تواند جواب گوى يك ميليون و هفتصد هزار سال نيازهاى بشر باشد!

5- بهترين توليد كننده انرژى

- انسان از قديم الايّام به اين نكته توجّه پيدا كرده است كه با مهار كردن آب هايى كه از مد درياها روى هم متراكم مى شوند مى تواند در موقع جزر توليد انرژى كند، و از آن براى گردش آسياب ها و غير آن استفاده كرد.

محاسبات دانشمندان امروز نشان مى دهد كه از اين نيرو مى توان برق زيادى توليد كرد؛ و از آن به عنوان مهمترين منبع توليد نيرو كمك گرفت.

جزر و مد آب درياها كه در شبانه روز دو مرتبه بر اثر جاذبه ماه صورت مى گيرد؛ سطح آب درياها را به مقدار زيادى بالا و پايين مى برد، و اين موضوع علاوه بر مسأله انرژى كه به آن اشاره شد؛ در آبيارى سواحل فوق العاده مؤثّر است. چرا كه در مصّب رودخانه اى كه به دريا مى ريزند دريائى از آب شيرين وجود دارد؛ آب شيرين در ساحل به عقب رانده مى شود و بسيارى از زمين ها را زير پوشش خود قرار مى دهد، لذا انسان ها از زمان هاى قديم با كندن نهرها در اينگونه مناطق، زمين هاى فراوانى را زير كشت برده اند.

امروز در ساحل خليج فارس شايد ميليون ها نخل وجود دارد كه تنها از همين طريق آبيارى مى شود؛ زيرا آب تا فاصله زيادى از ساحل عقب نشينى مى كند. اين آب عذب فرات كه در كنار آب ملح و اجاج قرار گرفته است، و با آن آميخته نمى شود؛ سرمايه بزرگى براى ساحل نشينان اين منطقه است.

6- زيورآلات مختلف

- يكى ديگر از منافع درياها كه در آيات فوق نيز مخصوصاً به آن اشاره شده است، زيورآلاتى است كه از دريا گرفته مى شود؛ مانند: مرواريد كه در دل صدف هاى مخصوصى پرورش مى يابد، و مرجان كه نوعى از جانوران دريا است؛ ولى به صورت شاخه هاى درختان است كه منظره بسيار زيبا و دل انگيزى دارد؛ و علاوه بر جنبه زينتى در طب نيز مورد استفاده قرار مى گيرد.

ص: 280

7- تعديل هوا به وسيله جريان هاى دريائى

- نه تنها بادهايى كه از درياها به خشكى ها مى وزد در مرطوب ساختن و معتدل نمودن هواى آنها مؤثّر است؛ بلكه اگر تعجب نكنيد در دل اقيانوس هاى جهان رودهاى عظيمى در حركت است كه از مناطق گرم به نقاط سرد و بالعكس حركت مى كند؛ و در مجموع تأثير فوق العاده اى در تعديل هواى كره زمين دارد.

يكى از نيرومندترين آنها گلف استريم است؛ اين رود عظيم از سواحل آمريكاى مركزى حركت مى كند و سراسر اقيانوس اطلس را مى پيمايد، و به سواحل اروپاى شمالى مى رسد. اين آبها كه از مناطق نزديك به خط استوا حركت مى كنند، گرم اند؛ حتى گاهى رنگ آنها با رنگ هاى مجاور متفاوت است، و جالب اينكه اين رود عظيم دريائى (گلف استريم) حدود صد و پنجاه كيلومتر عرض دارد، و عمق آن چند صد متر است؛(1) و در بعضى از مناطق سرعت آن به قدرى است كه در يك روز صد و شصت كيلومتر راه را طى مى كند! و حرارت آن با آب هاى مجاور ده تا پانزده درجه تفاوت دارد.

گلف استريم بادهاى گرمى به وجود مى آورد؛ و مقدار زيادى از حرارت خود را به كشورهاى شمالى قاره اروپا مى دهد، و هواى اين مناطق را بسيار مطبوع مى كند، و اگر اين جريان نبود شايد زندگى در اين كشورها بسيار سخت و بعضاً غير ممكن بود!

عجب اينكه اين رودهاى عظيم دريائى كه عامل اصلى پيدايش آنها تفاوت درجه حرارت منطقه استوائى زمين و مناطق قطبى است با آب هاى اطراف خود كمتر آميخته مى شوند؛ و هزاران كيلومتر راه را به همان صورت مى پيمايند، و مصداق جالب مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتِقيانِ بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لايَبْغِيانِ «خداوند دو دريا را در كنار هم قرارداد در حالى كه با هم تماس دارند ولى در يان آن دو مانعى قرار داد كه يكى بر ديگرى غلبه نكند.»(2)


1- در بعضى از كتاب ها تصريح شده كه عمق آن در بعضى از مناطق به هشتصد متر مى رسد.( دريا ديار عجائب، صفحه 46).
2- سوره الرحمن، آيات 19 و 20. توضيح بيشتر را در اين زمينه در تفسير نمونه، جلد 23، صفحه 131 مطالعه فرمائيد.

ص: 281

كه اين يك تفسير جالب براى آيه مزبور است.

8- استفاده طبى از آب دريا

- نيازى به توضيح ندارد كه آب دريا براى بدن و اعصاب انسان آثار مفيدى دارد؛ و به همين دليل امروز در غالب نقاط دنيا استفاده از آب دريا براى درمان بعضى از بيمارى هاى جلدى و عصبى، و يا براى بهداشت و حفظ سلامت و تندرستى كاملًا رائج است؛ و اگر آلودگى هاى اخلاقى كه با اين مسأله آميخته شده، حذف شود؛ استفاده از آب دريا مى تواند منبعى براى سلامت و نشاط انسان ها گردد.

9- منبع اصلى آب هاى روى زمين

- مهم ترين و بزرگ ترين و گسترده ترين فايده دريا همان بخاراتى است كه از آن بر مى خيزد، و سپس تشكيل ابر مى دهد؛ و اين ابرها به سوى زمين هاى خشك و تشنه رانده مى شوند، و آنها را حيات مى بخشند كه شرح آن در فصل باد و باران به طور مبسوط ذكر شد.

10- تهيه آب شيرين

- امروز در بسيارى از مناطق كه دسترسى به آب شيرين ندارند اين مادّه حياتى را از طريق تقطير آب دريا به دست مى آورند؛ و در سايه آن مناطق غير مسكونى، مسكونى شده است.

اينها قسمتى از منافع و بركات درياها است كه انسان تا به امروز به آن واقف شده، و معلوم نيست در آينده چه منافع ديگرى در اختيار انسان قرار مى گيرد؛ و اينجا است كه به عظمت اين تعبير قرآنى وَسَخّرَلَكُمُ البَحْرَ «خداوند دريا را مسخر شما ساخت و در خدمتتان قرارداد» به خوبى واقف مى شويم.(1)

***

2- دريا ديار عجائب!

1- به كتاب هاى: دريا ديار عجائب، اسرار دريا، شگفتى هاى دريا، نشريه بندر و دريا، فرهنگنامه، جلد 12، و بهترين راه شناخت خدا، مراجعه شود.

ص: 282

تمام موجودات جهان اگر درست بينديشيم، شگفت انگيزاند؛ ولى هيچكدام آنها مانند جانوران اعماق درياها نيستند. بعضى تعداد انواع جانوران شناخته شده دريائى را يكصد و چهل هزار نوع! ذكر كرده اند، البته تعداد آنها در سطح اقيانوس ها بسيار زياد است؛ ولى هرچه رو به اعماق مى رويم كمتر مى شود يا لااقل ما از آنها كمتر اطلاع داريم.

مسأله مهم در مورد درياها اين است كه در گذشته چنين تصوّر مى شد كه در اعماق درياها مطلقاً موجود زنده اى نيست؛ زيرا آفتاب تقريباً تا عمق ششصد مترى در آب فرو مى رود، و آخرين اشعّه آن در چنين عمقى ناپديد مى گردد، و همه چيز در تاريكى مطلق فرو مى رود.

بعلاوه آب دريا در اين منطقه بسيار سرد است؛ و از همه مهم تر فشارى است كه از ناحيه آب بر موجودات آن منطقه وارد مى شود: زيرا فشار آب در عمق يك كيلومترى بر هر سانتيمتر مربع در حدود يكصد كيلوگرم است و مسلّماً اگر انسانى بدون پوشش حفاظتى در آنجا باشد استخوان هاى او كاملًا خرد و نرم مى شود؛(1) و به همين جهت پايين رفتن در درياها از عمق چندين ده متر به پايين بدون پوشش ممكن نيست، و در اعماق خيلى پائين بايد از محفظه هاى فولادين بسيار قطور و ضخيم استفاده كرد، و الّا فشار دريا همه چيز را درهم مى شكند، و در بعضى از مراحل پايين تر با هيچ وسيله اى نمى توان سفر كرد؛ چون چيزى كه در برابر آن فشار مقاومت بياورد، وجود ندارد.

به هر حال مطالعات بعدى دانشمندان ثابت كرد كه در اعماق خيلى زياد دريا، موجودات زنده فراوان و عجيب و غريبى هستند؛ و فشار عجيب آن را با فشارى كه در درون وجود آنها است خنثى مى كنند!

در آنجا مطلقاً گياهان نمى رويد، تا جانوران اعماق دريا از آن استفاده كنند؛ ولى دست قدرت آفريدگار غذاى مورد نياز آنها را كه عبارت از مواد مختلف


1- غوّاصان بدون لباس غوّاصى فقط تا عمق 30 متر پايين مى روند و با لباس غوّاصى تاعمق 150 متر فقط پائين مى روند؛ در حالى كه در عميق ترين نقطه دريا فشار آب بر هر اينچ مربع حدود 7 تن است.( دريا ديار عجائب، صفحه 98).

ص: 283

گياهى است در سطح اقيانوس و زير نور آفتاب پرورش مى دهد، و پس از آماده شدن به صورت يك مائده آسمانى به سر ساكنان اعماق دريا فرو مى ريزد و ته نشين مى كند. بعلاوه بسيارى از جانوران سطح آب كه مى ميرند لاشه هاى آنها خوراك لذيذى براى جانوران اعماق دريا محسوب مى شود.

اما ببينيم مشكل تاريكى مطلق را چگونه حل مى كنند؟ همان قدرتى كه آنها را براى زندگى در اين منطقه آفريده؛ نور لازم را براى آنها نيز تهيه كرده است.

زيرا بسيارى از اين جانوران از خود نور بيرون مى دهند؛ نورى سرد همچون نور كرم شب تاب در شب هاى تابستان و گاه آن محيط را چراغانى مى كنند!

از سر يك نوع ماهى نور قرمز، و از دم آن نور آبى مى تابد؛ بعضى به رنگ قرمز و سفيد و آبى، نور مى پاشند!

يكى از دانشمندان مى نويسد: عجيب ترين نواحى دريا نه نزديك سطح آب است، و نه روى كف اقيانوس؛ بلكه در محلى ميان اين دو قرار گرفته، كه نه آسمانى در بالا دارد و نه زمينى در زير، بلكه همه جا آب است. موجوداتى كه در آنجا زندگى مى كنند خانه ندارند؛ از اين رو دائماً در حركت اند. ماهى هايى در آنجا است كه شما را به حيرت مى اندازد، دندان هاى بعضى آنقدر دراز است كه هيچ وقت نمى توانند دهان خود را ببندند! يكنوع ماهى آنقدر شكم خود را كش مى دهد كه مى تواند يك ماهى را كه سه برابر او است ببلعد! به اين ماهى ها نام هاى عجيب و غريب داده اند از قبيل: بلعنده سياه، افعى دريائى و اژدها ماهى!

اعماق اقيانوس را رها مى كنيم و به سطح آب مى آئيم؛ در آنجا نيز غوغائى است. ماهيانى وجود دارد كه يكى از ديگرى عجيب تر، از جمله آنها ماهيان برق دارند كه مى توانند با يك فرمان كه از مغزشان صادر مى شود مقدار زيادى برق توليد كنند كه دشمن يا صيد خود را به كلّى فلج سازند، برقى كه حتى براى انسان نيز خطرناك است.

ماهيان پرنده كه گاهى از آب بيرون مى آيند و تا شصت متر پرواز مى كنند؛ و

ص: 284

گاه از درختان بالا مى روند!

ماهى مركب كه براى پنهان شدن از دست دشمن، مادّه سياه رنگى در آب دريا پخش مى كند و از چنگال دشمن مى گريزد. شبيه كارى كه در جنگل هاى كلاسيك امروز نيز معمول است كه گاهى ميدان را با مواد دودزائى پر مى كنند تا نفرات به وسيله آن از چشم دشمن پنهان شوند.

سفره ماهى يكى ديگر از انواع عجيب ماهى ها است كه بسيار پهن و بزرگ است. خود را در سطح اقيانوس مى گستراند، و به محض اينكه طعمه اى روى سفره اش قرار گرفت بال هاى پهن خود را روى آن مى پيچد و مشغول خوردن آن مى شود.

كوچكترين جانوران در دريا زندگى مى كنند، و بزرگترين آنها نيز در آنجا هستند. نهنگ هايى در دريا وجود دارد كه طول آن به سى متر و قطر آن بيش از چهارده متر و درازى فك اش به بيش از هفت متر مى رسد! زبانش سه تن وزن دارد، قلبش در حدود نيم تن، و جگرش يك تن، و نوزادش گاهى هفت متر طول دارد.(1)

يكى از نهنگ ها كه در جزائر: نيوجورجيا، صيد شد؛ سى و سه متر طول، و صد و بيست و پنج هزار كيلو وزن داشت.(2)

گياهان ذرّه بينى، و گياهانى كه پنجاه متر طول دارند نيز در درياها پيدا مى شوند.

***

3- دريا در كلمات معصومين

اينجا است كه بايد با يك دنيا خضوع و اخلاص به اين جمله معروف دعاى جوشن مترنّم شويم؛ و بگوئيم: «يا مَنْ فِى الْبِحارِ عَجائِبُهُ»: «اى كسى كه


1- شگفتى هاى دريا و فرهنگنامه.
2- دريا ديار عجائب، صفحه 121.

ص: 285

شگفتى هاى قدرتت در درياها است.»(1)

آن روز كه اين جمله در دعاى جوشن از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شد؛ هنوز اسرار درياها بر كسى مكشوف نبود، و امروز عظمت اين جمله براى ما از هر زمانى روشن تر است.

در دعا و مناجات ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است، كه فرمود:

«أَنْتَ الَّذِىْ فِى السَّماءِ عَظَمَتُكَ، وَ فِى اْلأَرْضِ قُدْرَتُكَ، وَ فِى الْبِحارِ عَجائِبُكَ»: «تو كسى هستى كه عظمتت در آسمان و قدرتت در زمين، و شگفتى هاى خلقتت در دل درياها است.»(2) اين بحث را با حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام ادامه مى دهيم؛ آنجا كه فرمود: «سَخَّرَلَكُمُ الماءَ يُغْدُو عَلَيْكُمْ وَ يَرُوْحُ صَلاحاً لِمَعاشِكُمْ وَ الَبحْرَ سَبَباً لِكَثْرةِ امْوالِكُم»: «خداوند آب را مسخّر فرمان شما قرارداد، صبحگاهان مى رود و عصر باز مى گردد، تا زندگى شما را سامان بخشد (اين تعبير ممكن است اشاره به جزر و مد دريا و آثار حياتى آن باشد) و دريا را وسيله وفور و كثرت اموال شما قرار داد.»(3) اين بحث را با فرازى از حديث معروف توحيد مفضّل از امام صادق عليه السلام پايان مى دهيم؛ فرمود:

«فَاذا أَرَدْتَ أنْ تَعْرِفَ سِعَةَ حِكْمَةِ الْخالِقِ وَ قِصَرِ عِلْمِ الْمَخْلُوقِيْنَ فَانْظُرْ الى ما فِى الْبِحارِ مِنْ ضُروُبِ السَّمَكِ وَ دَوابِّ الْماءِ، وَ الأَصْدافِ وَ الأَصْنافِ الَّتِىْ لا تُحْصى وَ لا تعُرّفُ مَنافِعُها الّا الشَّى ءُ بَعْدَ الشَّى ءِ يُدْرِكُهُ النّاسُ بِاسْبابٍ تَحْدُثُ»:

«اگر مى خواهى وسعت حكمت آفريدگار و كوتاهى علم مخلوقات را بدانى نظر به آنچه در اقيانوس ها از انواع ماهيان و جنبندگان آب و صدف ها است بيفكن. انواعى كه شماره ندارد، و منافع آن تدريجاً براى بشر بر اثر حوادثى كه (در زندگى او) پيش مى آيد روشن مى گردد.»(4)


1- دعاى جوشن كبير، بند 58.
2- بحار الانوار، جلد 97( 94)، صفحه 202.
3- بحارالانوار، جلد 60، صفحه 39، حديث 3( باب الماء و انواعه و البحار).
4- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 109( حديث معروف مفضّل).

ص: 286

آرى در دريا و جنبندگان دريا و گياهان دريائى و غير آن منافع و بركاتى است كه هر روز كه بر عمر بشر مى گذرد اسرار تازه اى از آن كشف مى شود؛ و فوائد جديدى بر او ظاهر مى گردد كه او را در برابر خالق اين همه نعمت ها وادار به خضوع مى كند.

ص: 287

14- نشانه هاى او در آفرينش سايه ها
اشاره:

آيا سايه هم چيزى است كه بتوان از آن به آفريدگار جهان پى برد؟

آرى در آيات قرآن به هنگام توصيف نعمت هاى پروردگار و معرّفى ذات پاك او روى همين مسأله به ظاهر ساده نيز انگشت گذارده شده. شايد به اين دليل كه مى خواهد اين حقيقت را روشن سازد كه در اين جهان سراسر شگفتى ها و رازها بر هر چه بنگرى آثار عظمت او در آن است؛ و دلائل حكمت و قدرت اش در پيشانى تمامى موجودات كوچك و بزرگ ثبت است.

با اين اشاره به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- الَمْ تَرَ الى رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّالظِّلَّ وَ لَوْشاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً ثُمَّ جَعَلْنَا الشَمْسَ عَلَيْهِ دَلِيْلًا ثُمَّ قَبَضْناهُ الَيْنا قَبْضاً يَسِيْراً(1)

2- وَاللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِمّا خَلَقَ ظِلالًا وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْجِبالِ اكْناناً وَ جَعَلَ لَكُمْ سَرابِيْلَ تَقِيْكُمُ الْحَرَّ وَ سَرابِيْلَ تَقِيْكُمْ بَأْسَكُمْ كَذلِكَ يُتِمُ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْلِمُونَ(2)

3- اوَلَمْ يَرَوْا إلَى ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَى ءٍ يَتَفَيَّوءا ظِلالُهُ عَنِ الْيَمِيْنِ وَ الشَّمائِلِ سُجَّداً للَّهِ وَ هُمْ داخِروُنَ(3)

4- وَللَّهِ يَسْجَدُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ ظِلالُهُمْ بِالْغُدُّوِّ وَ الآصالِ(4)

ترجمه:

1- «آيا نديدى چگونه پروردگارت سايه را گسترده؟ و اگر مى خواست آن را ساكن قرار مى داد، سپس خورشيد را بر وجود آن دليل قرار داديم-


1- سوره فرقان، آيات 45 و 46.
2- سوره نحل، آيه 81.
3- سوره نحل، آيه 48.
4- سوره رعد، آيه 15.

ص: 288

سپس آن را آهسته جمع مى كنيم.»

2- «خداوند از آنچه آفريده سايه هايى قرار داده، و از كوه ها پناهگاهائى، و براى شما پيراهن هايى آفريده كه شما را از گرما (و سرما) حفظ مى كند، و پيراهن هايى كه حافظ شما به هنگام جنگ است، اينگونه نعمتهايش را بر شما كامل مى كند تا تسليم فرمان او شويد.»

3- «آيا آنها مخلوقات خدا را نديدند كه چگونه سايه هايشان از راست و چپ حركت دارند، و با خضوع براى خدا سجده مى كنند؟!»

4- «همه آنها كه در آسمان ها و زمين هستند از روى اطاعت يا اكراه، و همچنين سايه هاى آنها، هر صبح و عصر براى خدا سجده مى كنند.»

***

شرح مفردات:

«ظِلالْ» جمع «ظِلَّ» به معنى سايه است؛ ولى دانشمند و مفسّر معروف: راغب در كتاب مفردات مى گويد: هرجا كه نور آفتاب بر آن نتابيده سايه محسوب مى شود؛ خواه قبلًا به آن تابيده باشد يا نه. ولى «فيى ء» (بر وزن شى ء) تنها به جائى گفته مى شود كه قبلًا آفتاب تابيده و بعد سايه بر آن افتاده است.

در حالى كه بعضى از ارباب لغت اين دو را به يك معنى گرفته اند، و بعضى گفته اند: «ظل» سايه هايى است كه در طرف صبح مى افتد و «فيى ء» به سايه هاى بعد از ظهر گفته مى شود. ولى معنى اول با موارد استعمال اين دو واژه بهتر سازگار است.

واژه «ظل» به عنوان كنايه در مورد عزّت و قدرت و رفاه و آسايش نيز اطلاق مى شود؛ زيرا اين امور معمولًا در سايه حاصل مى شود.(1)


1- لسان العرب، مفردات راغب.

ص: 289

تفسير و جمع بندى:
آيا سايه هم نعمت بزرگى است؟

در اين آيات سخن از سايه ها است؛ مسأله ظاهراً ساده اى كه مطالعه دقيق آن مى تواند ما را به خالق جهان نزديك تر و آشناتر سازد.

در نخستين آيه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مخاطب ساخته؛ مى گويد: «آيا نديدى چگونه پروردگارت سايه را گسترده است»: ألَمْ تَرَ الى ربِّكَ كَيْفَ مَدَّالْظِّلَ

«و اگر مى خواست آن را ساكن قرار مى داد»: وَلَوْشاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً.

در پايان اين آيه مى افزايد: «سپس ما خورشيد را دليل بر وجود سايه قرار داديم»: ثُمَّ جَعَلْنا الشَّمسَ عَلَيْهِ دَلِيْلًا.

در آيه بعد مى افزايد: «سپس ما آن را آهسته جمع مى كنيم» ثُمَّ قَبَضْناهُ الَيْنا قَبْضاً يَسيْراً.

در اينكه منظور از اين سايه چيست كه خدا آن را مى گستراند و تدريجاً جمع مى كند؟ بعضى گفته اند: منظور سايه شب است كه به طور متناوب بر تمام سطح زمين گسترده و جمع مى شود، و وجود خورشيد دليل و گواه بر آن است، چرا كه هر چيز را با ضدّش مى توان شناخت «تُعْرَفُ الأَشْياءُ بِاضْدادِها»

بعضى آن را اشاره به سايه كشيده و گسترده اى مى دانند كه بين الطلوعين (ميان طلوع صبح و طلوع آفتاب) صفحه زمين را مى پوشاند و لذتبخش ترين انواع سايه ها و ساعات است.

بعضى نيز آن را به معنى سايه هايى مى دانند كه در اثناء روز به خاطر برخورد نور آفتاب به كوه ها و درختان و اجسام ديگر به وجود مى آيد و تدريجاً جابه جا مى شود.

از آنجا كه ميان اين تفسيرهاى سه گانه تضادى نيست، و تعبير آيه نيز مطلق و جامع است؛ ممكن است اشاره به همه اينها باشد كه هر كدام نعمتى است پر ارزش.

مى دانيم شب در واقع همان سايه نيم كره زمين است كه در برابر آفتاب قرار

ص: 290

گرفته؛ سايه اى است مخروطى كه در طرف مقابل در فضا گسترده مى شود و دائماً در حركت است. اگر سايه شب نبود نور آفتاب و حرارت ناشى از آن همه موجودات زنده را مى سوازنيد، و نسل انسان به سرعت از پاى در مى آمد.

اگر سايه هاى ديگر نبود، و انسان مجبور بود تمام طول روز را در آفتاب بگذراند فوق العاده به زحمت مى افتاد؛ و زندگى مخصوصاً در فصل گرما و تابستان براى او مشقّت بار بود. خداوند نعمت سايه ها را به انسان داد تا هم خودش و هم آنچه متعلّق به او است آرامش و آسايش يابد.

به تبعير ديگر بعضى از اشياء «كدر آفريده شده اند، و بعضى شفّاف كه نور را از خود عبور مى دهند. اگر همه اشياء شفّاف بودند و سايه اى مطلق وجود نداشت؛ زندگى بشر در برابر نور مداوم آفتاب به جهنم سوزانى مبدّل مى گشت، و اگر كمى انسان در اين زمينه بينديشد عظمت و اهمّيّت اين نعمت را در مى يابد و از آن مى تواند به آفريدگار حكيم پى برد.

ضمناً تصريح به نظام تدريجى سايه در آيه فوق، شايد اشاره به اين واقعيّت است كه اگر سايه ها دفعتاً پيدا يا محو مى شدند، زيان هاى فراوانى داشتند؛ چرا كه انتقال دفعى از نور به ظلمت و بالعكس، يا از گرما به سرما و بالعكس، زيان اش بر كسى پوشيده نيست.

ولى سايه با تمام بركات و لطف اش اگر ثابت و جاودانى شود آن هم زيان بار است؛ چرا كه انسان را از نعمت نور محروم مى كند. لذا در آيه فوق مى فرمايد:

اگر خدا مى خواست آن را ساكن قرار مى داد (ولى به لطف و كرمش اين كار را نكرد تا بندگان از نعمت نور و سايه هر دو بهره گيرند.)

***

دوّمين آيه كه در ضمن آيات توحيدى در سوره نحل بيان شده؛ بعد از بر شمردن بخشى از آيات آفاقى و نعمت هاى پروردگار، مى گويد: «خداوند براى شما از آنچه آفريده است سايه هايى قرارداد»: وَاللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِمّا خَلَقَ ظِلالًا

بعضى از مفسّران گفته اند: منظور در اينجا اشيائى است كه سايه ها را به

ص: 291

وجود مى آورند؛ مانند: كوه ها، درختان، ابرها، سقف و ديوار خانه ها.(1)

بدون شك اگر همه اشياء- چنانكه قبلًا نيز اشاره شد- مانند بلور شفّاف و درخشنده بود، و سايه اى در عالم وجود نداشت؛ زندگى براى انسان مرگ بار بود.

در ادامه آيه به نعمت هاى ديگرى اشاره مى كند كه در واقع مكمّل وجود سايه اند؛ مانند پناهگاه هايى كه در كوه ها به صورت غارها و شكاف هاى كوه آفريده شده است؛ و همچنين لباس هايى كه انسان را از حرارت سوزان آفتاب مى پوشاند، و يا در ميدان جنگ (مانند زره) جلو ضربات دشمن را مى گيرد وَجَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْجِبالِ أَكْناناً وَجَعَلَ لَكُمْ سَرابِيْلَ تَقِيْكُمُ الْحَرَّ وَ سَرابِيْلَ تَقِيْكُمْ بَأْسَكُمْ(2)

در اينكه چرا در آيه فوق لباس را فقط به عنوان پوششى در برابر گرما ذكر كرده؛ بى آنكه اشاره اى به سرما كند؟ بعضى از مفسّران گفته اند: به خاطر آن است كه در مناطقى كه اين آيات نازل شد مسأله گرما بيشتر مطرح بود، يا اينكه خطرات گرمازدگى و سوختگى در مقابل آفتاب بيشتر و سريعتر است، در حالى كه طرق دفاع انسان در مقابل سرما بيشتر مى باشد.

ولى نبايد فراموش كرد كه در ادبيات عرب، در بسيارى از موارد هنگامى كه مى خواهند به دو ضد اشاره كنند؛ يكى را براى اختصار حذف كرده و تنها يكى را ذكر مى كنند و اين مطلب نظائر فراوانى دارد.

قابل توجّه اينكه در پايان اين آيه بعد از ذكر اين نعمت هاى سه گانه (سايه ها، مسكن ها، و لباس ها) مى گويد: «اينگونه خداوند نعمت هايش را بر شما تمام مى كند تا در برابر فرمان او تسليم شويد» كَذلِكَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تُسْلِمُوْنَ


1- روح المعانى، جلد 14، صفحه 186، و قرطبى، جلد 6، صفحه 3775.
2- « سَرابيل» جمع« سِربال»( بر وزن مِثقال) بعضى آن را به هرگونه لباس تفسير كرده اند؛ و بعضى آن را به معنى پيراهن مى دانند.( همچنين زره كه مانند پيراهن در تن مى كنند) ولى معنى اول در اينجا مناسب تر است.

ص: 292

آرى توجّه به اين نعمت ها و اسرار مختلف آنها از يك سو انسان را به علم و قدرت خدا آشنا مى سازد؛ و از سوى ديگر به خاطر تحريك حسّ شكرگزارى او را وادار به تسليم در برابر فرمان پروردگارى كه اين همه لطف و مرحمت دارد مى كند.

***

سوّمين آيه در شكل آيات توحيدى، مشركان را مورد ملامت و سرزنش قرار داده؛ مى گويد: «آيا آنها خلوقات خدا را نديدند كه چگونه سايه هايشان از راست و چپ براى خدا سجده مى كنند، در حالى كه خاضع اند؟»: اوَلَمْ يَرَوْا الى ما خَلَقَ اللَّه مِنْ شَى ءٍ يَتَفَيَّؤُا ظِلالُهُ عَنِ الْيَمِيْنِ وَ الشَمائِلِ سُجَّداً للَّهِ وَ هُمْ داخِرُوْنَ(1)

چه تعبير جالبى! سايه ها همه سر بر زمين نهاده و در برابر ذات پاك او سجده مى كنند؛ چرا كه تسليم فرمان او هستند و اين خضوع و تسليم در برابر قوانين آفرينش سجده آنها در پيشگاه حق است!

چگونه انسان حتى از سايه ها كمتر باشد، و در برابر بت ها، و نه در مقابل پروردگار سجده كند.

سجده سايه ها جزئى از سجده عمومى تمام موجودات آسمان و زمين است؛ و لذا در ادامه همين آيه، اشاره به اين سجده عمومى كرده، مى فرمايد: «و آنچه در آسمان ها و زمين از جنبندگان است براى خدا سجده مى كنند» وَللَّهِ يَسْجُدُ ما فى السَّمواتِ وَ ما فى اْلأَرْضِ مِنْ دابَّةٍ

در اينجا بحث هاى مشروحى است كه به هنگام بحث از سجده عمومى موجودات جهان در برابر حق مطرح خواهد شد.

به هر حال اين آيه نيز اشاره لطيفى به اهمّيّت سايه ها و آثار آن دارد كه


1- « يَتَفيَّؤُا» از مادّه« فيى ء» به معنى بازگشت و رجوع است؛ و بعضى آن را منحصراً به معنى سايه هاى موجودات به هنگام عصر كه آفتاب بر مى گردد مى دانند، و اطلاق اين واژه بر قسمتى از غنائم جنگى يا به خاطر رجوع آن به مسلمين، و يا زوال و فناى نهائى آنها همچون سايه ها است؛ و« داخر» به معنى متواضع مى باشد.

ص: 293

مى تواند به عنوان يك منبع الهام بخش توحيد مورد توجّه قرار گيرد.

***

در چهارمين آيه سايه ها را در رديف موجودات آسمان و زمين كه همگى براى خداوند خضوع و سجده مى كنند قرار داده؛ مى فرمايد: «تمام كسانى كه در آسمان و زمين هستند، و همچنين سايه ها آنها، هر صبح و عصر از روى اطاعت و تسليم يا اجبار و اكراه براى خدا سجده مى كنند»: وَللَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ ظِلالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَ اْلآصالِ.

تعبير به «طَوْعاً و كَرْهاً» ممكن است اشاره به اين باشد كه موجودات عاقل و با شعور از روى ميل و رغبت؛ و موجودات فاقد عقل، همچون سايه ها، به حكم قوانين الزامى آفرينش تسليم فرمان خدا هستند.

يا اينكه مؤمنان از روى ميل و رغبت، و غير مؤمنان كه حاضر به سجده اختيارى نيستند تمام ذرّات وجودشان به حكم قوانين الزامى آفرينش تسليم فرمان خدا است؛ و سجود تكوينى در برابر ذات پاك او دارند.

يا اينكه مؤمنان در همه حال (در راحتى و مشكلات، و در آرامش و اضطراب) در برابر او پيشانى بر خاك مى نهند؛ ولى كافران تنها در حال اضطرار و به هنگام هجوم مشكلات رو به سوى او مى آورند.

البته در ميان اين تفسيرهاى سه گانه تضادى نيست؛ و جمع آنها در مفهوم آيه ممكن است.

تعبير به «مَن» در آيه فوق گرچه ظهور در صاحبان عقل دارد؛ ولى اين احتمال بسيار نزديك به نظر مى رسد كه در اينجا مفهوم عامّى داشته باشد و شامل تمام موجودات عاقل و غير عاقل گردد؛ و تعبير به «مَن» به اصطلاح از باب تغليب باشد.

اما تعبير به «غدو» و «آصال» (صبح و شامگاهان) شايد به اين دليل است كه در وسط روز ممكن است سايه ها محو شوند، و يا بسيار محدود و كوچك گردند؛ در حالى كه در صبح و شام چنين نيست. از اين گذشته اين تعبير در بسيارى از

ص: 294

مواقع براى بيان دوام و عموميت است؛ مثلًا مى گوئيم: فلان كس هر صبح و شام درس مى خواند، يا مزاحم شخص ديگرى است؛ يعنى هميشه چنين است.

از مجموع اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه قرآن حتى براى سايه ها اهميّت خاصّى قائل شده، و آنها را از نشانه هاى عظمت خدا مى شمرد؛ و تعبير به «يَسجُدُ» كه نهايت خضوع است؛ اشاره لطيفى به همين معنى است.

***

توضيحات:
اگر سايه اى وجود نداشت ...

براى پى بردن به اهمّيّت يك موجود لازم است فرض كنيم در يك لحظه يا يك روز و يك ماه به كلّى از ميان برود؛ و بعد پيامدهاى آن را در نظر بگيريم.

در مسأله سايه ها كه در ابتدا موضوع ساده و كم اهميّتى به نظر مى رسد مطلب همين گونه است. فرض كنيد يك هفته هرگونه سايه و سايبان از كره زمين برچيده شود؛ نه كوه ها، نه درختان، نه ديوار و سقف خانه ها، و نه حتى سايه نيم كره زمين روى نيم كره ديگر كه شب نام دارد، همه اينها يك مرتبه از ميان برود، و تمام اجسام اين جهان حالت بلورين پيدا كنند و نور آفتاب را از خود بگذرانند؛ راستى زندگى چقدر مشكل و طاقت فرسا خواهد شد. نور آفتاب بطور مداوم مى تابد، و همه چيز را تحت فشار قرار مى دهد، هرگونه آسايش و آرامش و راحتى را از انسان و همه موجودات زنده مى گيرد؛ و اگر چنين فرضيه اى در فصل تابستان رخ دهد در همين مدّت كوتاه همه موجودات زنده هلاك مى شوند.

بنابراين مى توان گفت وجود سايه ها در زندگى انسان ها نقش بسيار مؤثّر و حياتى دارد. زيرا:

1- براى تعديل نور و حرارت آفتاب، وجود سايه ها نهايت ضرورت را دارد. چرا كه اشعّه حيات بخش آفتاب اگر با نوازش متناوب سايه ها تعديل

ص: 295

نشود؛ در مدّتى كوتاه همه چيز را پژمرده كرده و مى سوزاند.

فخررازى در تفسير خود مى گويد: ظلمت خالص، مورد تنفّر انسان است؛ و روشنائى خالص نيز او را كاملًا آزار مى دهد. بنابراين بهترين حال همان سايه است؛ و لذا يكى از نعمت هاى مهم بهشتى ظِلٌ مَمْدُودٌ «سايه هاى كشيده» ذكر شده است.(1)

2- نقش سايه ها مخصوصاً سايه هاى متحرّك، براى مسافران و بيابان گردان حياتى تر به نظر مى رسد. آنها به كمك سايبان ها و خيمه ها و وسائل نقليه سقف دار مى توانند خود را در برابر خطرات تابش ممتد آفتاب به خوبى حفظ كنند.

3- مسأله بسيار قابل ملاحظه ديگر، اينكه: برخلاف تصوّر عمومى، نور به تنهايى براى رؤيت اشياء كافى نيست؛ بلكه هميشه بايد نور با سايه ها توأم گردد تا امكان مشاهده اشياء حاصل شود. به عبارت روشن تر: اگر نور از چهار طرف به موجودى چنان بتابد كه هيچگونه سايه و نيم سايه اى نداشته باشد؛ آن جسم كه در تمام جهات غرق نور يكنواخت است قابل مشاهده نيست! پس همانگونه كه در ظلمت مطلق انسان نمى تواند اشياء را ببيند، در نور مطلق نيز قادر به مشاهده اشياء نيست. بلكه اين دو بايد دست به دست هم دهند تا مشاهده اشياء را ممكن سازند. (دقت كنيد.)

آفريدگارى كه اين نقش هاى مهم و اساسى را به موجودى به اين سادگى سپرده است؛ شايسته هرگونه بندگى و خضوع و سجده است.

اين سخن را با جمله اى از يكى از مفسّران پايان مى دهيم. او به يكى از افرادى كه سجده را براى خدا به دست فراموشى سپرده بود، مى گويد: سايه تو (كه موجود ضعيف و كم ارزشى است) براى خدا سجده مى كند؛ اما تو خودت سجده نمى كنى! (چقدر زشت و زننده و ناپسند است؟!).(2)


1- تفسير فخررازى، جلد 24، صفحه 88.
2- تفسير فخررازى، جلد 20، صفحه 43.

ص: 296

15- نشانه هاى او در عالم گياهان و ميوه ها
اشاره:

گسترده ترين موجودات زنده روى زمين گياهان اند، و از نظر تنوّع و كثرت، عجائب و شگفتى ها و زيبائى ها، و همچنين از نظر آثار مفيد و ارزنده نيز در رديف اول قرار دارند.

به همين دليل قرآن مجيد در آيات توحيدى خود كراراً روى مسأله آفرينش گياهان، و ويژگى هاى مختلف آنها تكيه كرده است، و انسان را به مطالعه اسرار اين موجودات بديع جهان آفرينش دعوت نموده. موجوداتى كه تنها يك برگ آن مى تواند دفترى از معرفت كردگار را ارائه دهد.

با اين اشاره به آيات زير و نكات جالب آنها گوش جان فرا مى دهيم.

1- أَوَلَمْ يَرَوْا الَى الأَرْضِ كَمْ أَنْبَتْنا فِيْها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَرِيْمٍ انَّ فِى ذلِكَ لَايَةً وَ ما كانَ اكْثَرُهُمْ مُؤْمِنيْنَ(1)

2- أَمَّنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءاً فَأَنْبَتْنا بِهِ حَدائِقَ ذاتَ بَهْجَةٍ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُنْبِتُوا شَجَرَهاءَ الهٌ مَعَ اللَّهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ يَعْدِلُوْنَ(2)

3- خَلَقَ السَّمواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها وَ أَلْقى فِى اْلأَرْضَ رَواسِىَ أَنْ تَمِيْدَ بكُمْ وَ بَثَّ فِيْها مِنْ كُلِّ دابَّةٍ وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءاً فَانْبَتْنا فِيْها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَرِيْمٍ- هذا خَلْقُ اللَّهِ فَأَرُوْنِى ماذا خَلَقَ الَّذِيْنَ مِنْ دُوْنِهِ بَلِ الظّالِمُونَ فِى ضَلالٍ مُبِيْنٍ(3)

4- وَ آيَةٌ لَهُمُ اْلأَرْضُ الْمَيْتَةٌ أَحْيَيْنا ها وَ أَخْرَجْنا مِنْها حَبّاً فَمِنْهُ يَأْكُلُوْنَ وَ جَعَلْنا فِيْها جَنّاتٍ مِنْ نَخِيْلٍ وَ أَعْنابٍ وَ فَجَّرْنا مِنَ الْعُيُونِ


1- سوره شعراء، آيات 7 و 8.
2- سوره نمل، آيه 60.
3- سوره لقمان، آيات 10 و 11.

ص: 297

- لِيأْكُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ وَ ما عَمِلَتْهُ أَيْدِيْهِم أَفَلا يَشْكُرُوْنَ- سُبْحانَ الَّذِىْ خَلَقَ اْلأَزْواجَ كُلَّها مِمّا تُنْبِتُ اْلأَرْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمّا لا يَعْلَمُوْنَ(1)

5- وَ هُوَ الَّذِىْ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءاً فَأَخْرَجْنا بِهِ نَباتَ كُلِّ شَى ءٍ فَأَخْرَجْنا مِنْهُ خَضِراً نُخْرجُ مِنْهُ حَبّاً مُتَراكِباً وَ مِنَ النَّخْلِ مِنْ طَلْعِها قِنُوانٌ دانِيَةٌ وَ جَنّاتٌ مِنْ أعْنابٍ وَ الزَّيْتُوْنَ و الرُّمانَ مُتَشابِهاً وَ غَيْرَ مُتَشابِهٍ أُنْظُرُوا الى ثَمَرِهِ اذا أَثْمَرَ وَ يَنْعِهِ انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ(2)

6- وَ فِى اْلأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ وَ جَنّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَخِيْلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنوانٍ يُسْقَى بِماءٍ واحِدٍ وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلَى بَعْضٍ فِى اْلأُكُلِ انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُوْنَ(3)

7- هُوَ الَّذِى أنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءاً لَكُمُ مِنْهُ شَرابٌ وَ مِنْهُ شَجَرٌ فِيْهِ تُسِيْمُونَ يُنْبِتُ لَكُمْ بِهِ الزَّرْعَ وَ الزَّيْتُوْنَ وَ النَّخِيْلَ وَ اْلأَعْنابَ وَ مِنْ كُلِ الثَّمَراتِ انَّ فِىِ ذلِكَ لَايَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُوْنَ(4)

8- وَ هُوَ الَّذِى أَنْشَأَ جَنّاتٍ مَعْرُوْشاتٍ وَ غَيْرَ مَعْرُوْشاتٍ وَ النَّخْلَ وَ الزَّرْعَ مُخْتَلِفاً اكُلُهُ وَ الزَّيتُوْنَ وَ الرُّمّانَ مُتَشابِهاً وَ غَيرَ مُتَشابِهٍ كُلُوا مِنْ ثَمرَه اذا أَثْمَرَ وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ وَ لا تُسْرِفُوا انَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفَيْنَ(5)

9- وَ اْلأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فِيْها رَواسِىَ وَ أَنبَتْنا فِيْها مِنْ كُلِّ شَى ءٍ مَوْزُونٍ وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِيْها مَعايِشَ وَ مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِيْنَ(6)


1- سوره يس، آيات 33- 36.
2- سوره انعام، آيه 99.
3- سوره رعد، آيه 4.
4- سوره نحل، آيات 10 و 11.
5- سوره انعام، آيه 141.
6- سوره حجر، آيات 19 و 20.

ص: 298

10- انَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوَى ... ذلِكُمُ اللَّهُ فَأنَّى تُؤْفَكُوْنَ(1)

ترجمه:

1- «آيا آنها به زمين نگاه نكردند، چه اندازه در آن از انواع گياهان آفريديم؟»

- «در اين نشانه روشنى است (بر وجود خدا) ولى اكثر آنها هرگز مؤمن نبوده اند.»

2- «آيا بت هايى كه معبود شما هستند بهترند يا كسى كه آسمان و زمين را آفريده؟ و براى شما از آسمان، آبى فرستاد كه با آن باغ هايى زيبا و سرورانگيز رويانيديم، شما هرگز قدرت نداشتيد درختان آن را برويانيد، آيا با اين حال معبود ديگرى با خدا است؟ نه، آنها گروهى هستند كه (از روى نادانى) مخلوقات خدا را در رديف او قرار مى دهند.»

3- «آسمان ها را بدون ستونى كه قابل رؤيت باشد آفريد، و در زمين كوه هايى افكند، تا شما را به لرزه در نياورد، و از هرگونه جنبنده اى روى آن منتشر ساخت، و از آسمان، آبى نازل كرديم و به وسيله آن در روى زمين انواع گوناگونى از جفت هاى گياهان پر ارزش رويانديم- اين آفرينش خدا است، اما به من نشان دهيد معبودانى كه غير او هستند چه چيز را آفريده اند؟

ولى ظالمان در گمراهى آشكارند.»

4- «زمين مرده براى آنها آيتى است ما آن را زنده كرديم و دانه هايى از آن خارج ساختيم و آنها از آن مى خورند- و در آن باغ هايى از نخل ها و انگورها قرار داديم و چشمه هايى از آن بيرون فرستاديم- تا از ميوه آن


1- سوره انعام، آيه 95. آيات فراوان ديگرى در قرآن مجيد نيز به اين معنى اشاره مى كند؛ مانند آيات زير: سوره نبأ، آيه 15- سوره طه، آيه 53- سوره عبس، آيه 27- سوره ق، آيه 7- سوره بقره، آيه 261- سوره بقره، آيه 22- سوره ابراهيم، آيه 32- سوره انعام، آيه 141- سوره اعراف، آيه 57- سوره نحل، آيه 67.

ص: 299

بخورند در حالى كه دست آنها هيچ دخالتى در ساختن آن نداشته است، آيا شكر خدا را بجا نمى آورند؟- منزه است كسى كه تمام «زوج ها» را آفريد از آنچه زمين مى روياند و از خود آنها و از آنچه نمى دانند!»

5- «او كسى است كه از آسمان، آبى نازل كرد و به وسيله آن گياهان گوناگون رويانيد، و از آن ساقه ها و شاخه هاى سبز خارج ساختيم و از آنها دانه هاى متراكم، و از شكوفه نخل خوشه ها با رشته هاى باريك بيرون فرستاديم، و باغ هايى از انواع انگور و زيتون و انار شبيه به يكديگر و بى شباهت، به ميوه آن و طرز رسيدنش به هنگامى كه ميوه مى كند بنگريد كه در آن نشانه هايى براى افراد با ايمان است.»

6- «و در روى زمين قطعاتى در كنار هم قرار دارد كه با هم متفاوتند، و باغ هايى از انگور، و زراعت ها و نخل ها كه گاهى بر يك پايه مى رويند و گاهى بر دو پايه، همه آنها از يك آب سيراب مى شوند، و با اين حال بعضى از آنها را از جهت ميوه بر ديگرى برترى مى دهيم، در اينها نشانه هايى است براى آنها كه عقل خويش را به كار مى گيرند.»

7- «او كسى است كه از آسمان، آبى فرستاد كه نوشيدن شما از آن است، و گياهان و درختانى از آن مى رويند كه حيوانات خود را در آن به چرا مى بريد- خداوند با آن (آب باران) براى شما زراعت و زيتون و نخل و انگور مى روياند و از انواع ميوه ها، مسلّماً در اين نشانه روشنى است براى گروهى كه تفكر مى كنند.»

8- «او است كه باغ هاى معروش (باغ هايى كه درختانش روى داربست ها قرار مى گيرند) و باغ هاى غير معروش (درختانى كه نياز به داربست ندارند) آفريد، و همچنين نخل و انواع زراعت را كه از نظر طعم با هم متفاوتند و (نيز) درخت زيتون و انار را كه از جهتى با هم شبيه و از جهتى با هم تفاوت دارند (برگ و ساختمان ظاهرشان شبيه يكديگر است، در حالى كه طعم ميوه آنها بسيار متفاوت است) از محصول و ميوه آنها به هنگامى كه به ثمر مى نشيند بخوريد و حق آن را به هنگام درو بپردازيد، و اسراف نكنيد كه خداوند مسرفان را دوست ندارد.»

ص: 300

9- «و زمين را گسترديم و در آن كوه هاى ثابتى افكنديم، و از هر گياه موزون در آن رويانديم- و در آن براى شما انواع وسائل زندگى قرار داديم، و همچنين براى كسانى كه شما نمى توانيد به آنها روزى دهيد.»

10- «خداوند شكافنده دانه و هسته است، زنده را از مرده خارج مى سازد، و مرده را از زنده، اين است خداى شما پس چگونه از حق منحرف مى شويد؟، اين اندازه گيرى خداوند تواناى دانا است.»

***

شرح مفردات:

«نَباتْ» در اصل به معنى هر نوع گياهى است كه از زمين مى رويد؛ خواه داراى ساقه باشد، مانند: درخت، يا بدون ساقه كه عرب به آن «نجم» مى گويد.

ولى غالباً اين واژه در مورد گياهان بدون ساقه گفته مى شود، و در تعبيرات وسيع تر «نبات» به هر موجودى كه داراى نمو است؛ اعم از گياه و حيوان و انسان اطلاق مى گردد.(1)

«شَجَرْ» به معنى گياهانى است كه داراى ساقه است؛ و لذا در قرآن مجيد در مقابل «نجم» كه به معنى گياهان بى ساقه است قرار گرفته: وَالنَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ: «و گياه و درخت براى او سجده مى كنند.»(2)

در مقائيس اللّغه آمده است كه «شجر» در اصل داراى دو معنى است: بلندى و ارتفاع، و تداخل اجزاء يك شى در يكديگر؛ و از آنجا كه درختان هم داراى ارتفاع اند، و هم شاخه هاى آنها در يكديگر وارد مى شود، «شجر» به آنها اطلاق شده است و «مُشاجِرَة» به معنى نزاع و اختلاف و گفتگو است؛ چرا كه سخنان طرفين در يكديگر تداخل مى كند.

ولى بعضى معتقدند كه اصل اين مادّه به معنى چيزى است كه نمو دارد و بالا


1- « نبات» معنى مصدرى، و اسم مصدرى هر دو دارد.
2- سوره الرحمن، آيه 6.

ص: 301

مى رود و شاخ و برگ پيدا مى كند؛ و گاه به امور معنوى نيز اطلاق مى شود، مانند:

وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُوْنَةَ فِى الْقُرانِ(1)

(كه به معنى شجره زقوم يا قوم يهود يا بنى اميه تفسير شده است.)(2)

«زَرْعٍ» به طورى كه از كتب مختلف لغت استفاده مى شود، در اصل به معنى پاشيدن بذر و دانه در زمين است؛ و از آنجا كه روئيدن گياه و برداشتن محصول به دنبال افشاندن بذر خواهد بود، به هريك از اين امور نيز «زرع» اطلاق مى شود.

بعضى گفته اند: «زرع» به معنى رويانيدن است، و اين در حقيقت كار خدا است؛ و اگر واژه «زارع» به بندگان اطلاق مى شود به خاطر آن است كه اسباب و مقدمات آن را فراهم مى سازند، و گاهى به «مزروع» نيز «زرع» گفته مى شود.

واژه «زرع» غالباً بر گندم و جو اطلاق مى شود؛ ولى مفهوم آن در اصل گسترده تر است، و اين دو و غير آن را شامل مى گردد.(3)

«ثَمَرْ» در مقائيس اللّغه آمده است كه اين واژه در اصل به معنى هر چيزى است كه از چيز ديگر متولّد مى گردد؛ و بعضى گفته اند: كه فقط به معنى نتيجه اى است كه از درخت به دست مى آيد.

بعضى ديگر از ارباب لغت نيز تصريح كرده اند كه هر موجودى كه از موجود ديگرى متولّد و حاصل گردد؛ خواه خوردنى باشد، يا غير خوردنى، مطلوب يا غير مطلوب، شيرين يا تلخ، «ثمر» ناميده مى شود.

ولى ظاهر اين است كه «ثمر» در اصل مفهوم محدودى داشته كه همان ميوه اى است كه از درخت به دست مى آيد، ولى بعد اين مفهوم گسترش پيدا كرده و به صورت كنائى بر حاصل و مولود هر شى ء اطلاق شده است، تا آنجا كه گفته مى شود ثمره و ميوه اين مكتب يا اين تعليمات چنين و چنان بوده است.

در روايت آمده است: «أُمُّكَ أَعْطَتْكَ مِنْ ثَمَرَةِ قَلْبِها» «مادرت به تو از ثمره


1- سوره اسراء، آيه 60.
2- مفردات راغب، مقائيس اللّغه، مصباح اللغه، و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.
3- مفردات راغب، لسان العرب و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، و صحاح اللّغه.

ص: 302

قلبش بخشيد» (اشاره به شير مادر يا محبت مادر است) و در روايات به فرزند «ثمره فؤاد» (ميوه قلب) نيز اطلاق شده است.

***

تفسير و جمع بندى:
برگ درختان سبز ...!

در نخستين آيه اشاره به مشركان يا منكران خداوند كرده؛ مى گويد: «آيا آنها به زمين نگاه نكردند كه چه اندازه از انواع گياهان با ارزش در آن رويانديم؟!» اوَلَمْ يَرَوا الى اْلأَرْضِ كَمْ أَنْبَتْنا فِيْها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَرِيْمٍ

سپس با صراحت مى گويد: «در اين موضوع نشانه روشنى بر وجود خداوند است ولى اكثر آنها هرگز ايمان نياورده اند»: انَّ فِى ذلِكَ لَايةً وَ ما كانَ اكْثَرُهم مؤمِنِينَ

آرى اگر آنها در اين همه گياهان رنگارنگ، گل ها، ميوه ها، اشجار و درختان، سبزه ها و سنبل ها، و انواع زراعت ها، دقت كنند؛ نشانه هاى او را به روشنى در اينها مى بينند. آنها نمى خواهند ايمان بياورند و چهره ذات مقدّس او را با چشم دل ببينند؛ وگرنه جمال او بر كسى پنهان نيست. آرى آنها نه گوش شنوائى براى شنيدن آيات تشريعى الهى دارند، و نه چشم بينائى براى تماشاى آيات تكوينى او.

در اينكه منظور از «زوج» در اينجا چيست؟ بسيارى از مفسّران آن را به معنى نوع و صنف تفسير كرده اند؛ و اشاره به تنوّع فوق العاده گياهان و نباتات مى دانند كه به راستى تعداد آن بى شمار و افزون از حد و حساب است؛ و هر كدام آيتى از آيات حق محسوب مى شود.

در حالى كه بعضى ديگر احتمال داده اند كه اشاره به مسأله زوجيت (نر و مادّه) در عالم گياهان مى باشد؛ و اين حقيقتى است كه براى نخستين بار به صورت گسترده به وسيله گياه شناس معروف سوئدى لينه در اواسط قرن

ص: 303

هيجدهم ميلادى كشف شد كه گياهان (غالباً) مانند حيوانات از طريق آميزش نر وبارور مى شوند و ميوه مى دهند؛ در حالى كه اين حقيقت در قرآن مجيد از قرن ها قبل آمده است.

از آنجا كه در ميان اين دو معنى تضادى نيست؛ مى تواند اشاره به هر دو باشد.

توصيف «زوج» به «كريم» با توجّه به اينكه واژه «كريم» به معنى موجود پر ارزش است؛ اشاره به اهمّيّت انواع گياهان و ارزش فوق العاده آنها مى باشد.

تنوّع گياهان به قدرى زياد است كه بعضى از دانشمندان نوشته اند: نخل بيش از سه هزار نوع، و كاكتى» يا انجير هندى يكهزار و هفتصد نوع، و گل ثعلب يك هزار و دويست نوع دارد. براى قارچ ها از يكصد هزار نوع نام مى برند، و براى جلبك ها چهار هزار نوع!

براى سيب هفت هزار نوع، و براى گندم سى و پنج هزار نژاد ذكر كرده اند!(1)

راستى چه عجيب است عالم گسترده گياهان با اين همه تنوّع! و چه بزرگ است خالق و مدبّر آنها!

***

در دوّمين آيه براى اثبات توحيد معبود، مردم را به مطالعه اسرار آفرينش آسمان ها و زمين و سپس نزول باران دعوت مى كند؛ و بعد مى افزايد: «ما به وسيله آن باغ هاى زيبا و خم و سرورانگيز رويانديم»: فَأنْبَتْنا بِهِ حَدائِقَ ذاتَ بَهْجَةٍ(2)

«شما هرگز نمى توانستيد درختان زيباى اين باغ ها را برويانيد»: ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُنْبِتُوا شَجَرَها


1- جهان گل ها، صفحات 99 تا 118.
2- « حدائق» جمع« حديقه» به معنى باغ در اصل به معنى زمينى است كه آب در آن جمع شده و بسيارى از مفسّران آن را به معنى باغى كه اطراف آن را ديوار كشيده اند و داراى آب كافى است؛ تفسير كرده اند.

ص: 304

«آيا با اين حال مى گوئيد معبود ديگرى با خدا است؟! أِلهٌ مَعَ اللَّهِ

ولى آنها افرادى نادان هستند كه از پروردگار بزرگ كه خالق اين همه عجائب و شگفتى ها است عدول كرده و موجوداتى را كه هيچگونه قدرت و توانائى ندارند همتاى او قرار داده اند بَلْ هُمْ قَوْمٌ يَعْدِلُوْنَ

تعبير به «يَعْدِلُوْنَ» ممكن است به معنى عدول كردن آنها از خداوند واحد يكتا باشد، و يا به معنى قرار دادن عديل و نظير براى او.

آرى كار انسان تنها افشاندن بذر و آبيارى و مانند آن است. كسى كه حيات را در دل اين بذر كوچك آفريده، و به آن قدرتى داده كه تبديل به درخت بلند قامت بارور و خرّم و سرسبز گردد كه مشاهده منظره آن در باغ ها انسان را به وجد و سرور مى آورد؛ تنها خدا است.

اگر يك روز بهارى، انسان گام در ميان يكى از اين باغ هاى خرّم و سرسبز بگذارد، و چشم دل را همراه چشم ظاهر باز كند، و آن همه تنوّع و شگفتى ها و زيبائى ها و گل هاى رنگارنگ و برگ ها و ميوه هاى مختلف را ببيند؛ چنان از باده توحيد سرمست و از جام عبوديت سيرآب و مسحور و مفتون مى گردد كه بى اختيار به نغمه توحيد مترنّم شده و به اين حقيقت معترف مى شود كه:

يكى هست و هيچ نيست جز اووحده لا اله الا هو

و در اينجا است كه اين مطلب را باور مى كند كه:

هر گياهى كه از زمين رويدوحده لا شريك له گويد

***

در سوّمين بخش از آيات، فوق ضمن بر شمردن پنج قسمت از دلائل توحيد و آيات آفاقى پروردگار (آفرينش آسمان ها بدون ستونى كه ديده شود- آفرينش كوه ها- آفرينش جنبندگان و حيوانات- آفرينش باران، و آفرينش گياهان) مشركان را مخاطب ساخته و مى گويد: «اين آفرينش خداوند است، اما به من نشان دهيد معبودان غير او چه چيز را آفريده اند؟!» هذا خَلْقُ اللَّهِ فَأَرُوْنِى ماذا خَلَقَ الَّذِيْنَ مِنْ دُوْنِهِ

ص: 305

در پايان آيه مى افزايد: «بلكه ظالمان (مشركان) در ضلال مبين و گمراهى آشكارند»: بَلِ الظّالِمُوْنَ فِى ضَلالٍ مُبِيْنٍ

چگونه ممكن است كسى چشم بينا داشته باشد و اين همه آثار قدرت و حكمت و عظمت پروردگار را در پهنه جهان هستى ببيند؛ باز در برابر غير او سر تعظيم فرود آورد!

در اين آيات بار ديگر در مورد گياهان به تعبير كُلِّ زَوْجٍ كَرِيْمٍ برخورد مى كنيم كه از تنوّع فوق العاده گياهان مفيد و سودمند، و زوجيّت در جهان گياهان سخن مى گويد و اهمّيّت اين موضوع را به همه پويندگان راه توحيد گوشزد مى كند.

واژه «ظلم» معنى وسيعى دارد كه شامل قرار دادن هر چيزى در غير محل خود مى شود؛ و از آنجا كه مشركان تدبير جهان را در اختيار بت ها مى دانستند؛ يا آنها را واسطه ميان خلق و خالق مى پنداشتند و در برابر آنها سجده مى كردند، مرتكب بزرگترين ظلم و ضلالت بودند، و لذا در آيه فوق اين كلمه به معنى شكر آمده، و يا به معنى وسيعى كه شرك واضح ترين مصداق آن است.

گفته پيدا است جمله فَأَرُونِى «پس به من نشان دهيد» در واقع از زبان پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است؛ و به تعبير ديگر: او مأموريت دارد كه اين جمله را به مشكران بگويد؛ زيرا ارائه و نشان دادن به خداوند مفهومى نمى تواند داشته باشد.

***

در چهارمين بخش از اين آيات كه در سوره يس آمده است؛ با صراحت مى گويد: «زمين مرده را كه ما زنده كرديم براى آنها آيت و نشانه مهمّى از پروردگار است»: وَ آيَةٌ لَهُمُ اْلأَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْناها

به راستى مسأله حيات و زندگى از مهم ترين دلائل توحيد است. خواه در جهان گياهان باشد، يا حيوانات و انسان ها، مسأله اى است بسيار اسرارآميز و شگفت انگيز كه افكار دانشمندان بزرگ را در حيرت فرو برده و با تمام

ص: 306

پيشرفت هايى كه در زمينه هاى مختلف علمى نصيب انسان شده هنوز كسى معمّاى حيات را نگشوده است؛ و هيچ كس دقيقاً نمى داند چگونه و تحت تأثير چه عواملى موجودات بى جان به موجودات زنده تبديل شده اند؟!

بعد در توضيح مسأله زنده شدن زمين هاى مرده، به پرورش دانه هاى غذائى (مانند گندم و جو و ذرّت و ...) و باغ هاى سرسبز انگور و نخلستان ها، و پيدايش چشمه هاى آب زلال، اشاره كرده؛ و در پايان مى فرمايد: هدف اين است كه از ميوه هاى آن بخورند، ميوه هايى كه دست آنها در ساختن آن دخالتى نداشته، با اين حال آيا شكر خدا را بجا نمى آورند؟!» لِيأْكُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ وَ ما عَمِلَتْهُ أَيْدِيْهِمْ أَفَلا يَشْكُروُنَ

جمله: ما عَمِلَتهُ أَيدِيهِم: «دست آنها در ايجاد آن دخالتى نداشته» اشاره لطيفى به اين نكته است كه ميوه ها غذاهايى از هر نظر آماده اند. غذاهايى كاملًا مطبوع كه بدون احتياج به پختن و طبخ كردن و اضافه نمودن ادويه و زوائد ديگر، قابل خوردن هستند. نه در اصل وجود آنها انسان دخالتى داشته، و نه در آماده كردن آنها براى خوردن؛ كار انسان فقط بذرافشانى و آبيارى درختان بوده.(1)

به هر حال هدف از آفرينش اين همه نعمت هاى رنگارنگ اين نبوده است كه انسان همچون حيوانات به خوردن مشغول شود، و در اين صحرا چرا كند، عمرى را به اين حال بگذراند و بميرد و خاك شود. نه، هدف اين نيست؛ بلكه مقصود نهايى اين بوده كه اينها را ببيند و حس شكرگزارى در او زنده شود، و از طريق شكر منعم به شناخت بخشنده نعمت ها كه برترين موهبت و بالاترين مرحله تكامل انسان است نائل گردد.

نكته اى كه در آيات فوق كاملًا جلب توجّه مى كند اين است كه زوجيت در


1- اين در صورتى است كه« ما» در جمله« و ما عملته» نافيه باشد( و ظاهر همين است) ولى گاهى احتمال داده اند كه موصوله باشد، اشاره به ميوه هايى كه از طريق پيوند به وجود مى آيد و عمل انسان در آن دخالت دارد، يا فرآورده هايى كه از ميوه مى گيرند؛ مانند: شيره و سركه كه از انگور و خرما گرفته مى شود. البته معنى اول مناسب تر است.

ص: 307

جهان گياهان را در كنار زوجيت در جهان انسانيت قرار مى دهد؛ و مى گويد:

«منزه است كسى كه همه زوج ها را آفريد، از آنچه زمين مى روياند، و از خود انسان ها و از آنچه نمى دانند» سُبْحانَ الَّذِىْ خَلَقَ اْلأَزْواجَ كُلَّها مِمّا تُنْبِتُ اْلَارْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمّا لا يَعْلَمُوْنَ

اين تعبير دليل بر آن است كه زوجيت در اينجا به معنى جنس نر و مادّه است؛ و وجود زوجيت را در جهان گياهان به طور گسترده اثبات مى كند كه از معجزات علمى قرآن است، چرا كه در آن روز اين معنى براى انسان كشف نشده بود كه در عالم گياهان اندام نر و قسمت هاى مادّه وجود دارد؛ و گرده ها كه همان نطفه هاى نر هستند از آنها بر مى خيزد و روى قسمت هاى مادّه مى نشيند و با آن تلقيح مى گردد و نطفه گياه بسته مى شود.

جمله و مما لا يعلمون: صلى الله عليه و سلم از چيزهايى كه نمى دانيد رحمهما الله ممكن است اشاره به اين باشد كه مسأله زوجيت دامن گسترده اى دارد و چه بسيارند موجوداتى كه شما از وجود زوجيت در آنها آگاه نيستيد و پيشرفت علم و دانش از روى آن پرده بر مى دارد- همانگونه كه اين مسأله در اتم ها نيز به ثبوت رسيده است كه مركب از دو بخش مختلف اند كه همچون دو زوج مكمّل يكديگرند:

الكترون ها كه بار الكتريسته منفى دارند، و پروتون ها كه بار الكتريسته مثبت دارند- و موضوعات ديگرى كه هنوز علم و دانش انسان به آن راه نيافته است.

***

در پنجمين آيه كه با معرّفى خداوند از طريق نشانه هاى مختلف آغاز مى شود؛ نخست به نزول باران حياتبخش از آسمان اشاره كرده، بعد مى فرمايد:

«ما به وسيله آن روئيدنى ها را از همه نوع از زمين خارج ساختيم»: فَأَخْرَجْنا بِهِ نَباتَ كُلِّ شَى ءٍ

تعبير به نَباتَ كُلِّ شَى ءٍ (گياهان هر چيز) ممكن است اشاره به انواع مختلف گياهان باشد كه با يك آب آبيارى شده، و از يك نوع خاك پرورش مى يابند؛ و با اين حال اين همه اشكال مختلف و طعم هاى متفاوت و خواص گوناگون و گاه

ص: 308

متضاد دارند و اين از عجائب آفرينش خدا است.

يا اينكه منظور گياهانى است كه مورد نياز هريك از پرندگان و چهار پايان و حيوانات دريا و صحرا و انسان ها است.(1) (جمع ميان اين دو معنى نيز ممكن است.)

سپس به ذكر نكته ديگرى پرداخته؛ مى افزايد: «پس ما از آن (آب يا گياه) ساقه ها و شاخه ها و برگ هاى سبز بيرون آورديم»: فَأَخْرَجْنا مِنْهُ خَضِراً

به اين ترتيب به مادّه سبزينه گياهى كلروفيل كه از مهمترين و مفيدترين اجزاء گياه است اشاره مى كند. همان سبزى طراوت بخش، و نوازشگر، و زيبا، و دلربا كه از خاك تيره و آب بى رنگ برمى خيزد.

تعبير به «خَضِراً» گرچه مطلق است ولى با توجّه به جمله بعد كه مى فرمايد:

«ما از آن دانه هايى كه بر سر هم سوار شده اند خارج مى سازيم»: نُخْرِجُ مِنْهُ حَبّاً مُتَراكِباً عمدتاً اشاره به ساقه ها و خوشه هاى گندم و جو و ذرّت و مانند آن است.(2)

بعد از آن، درختان نخل را مورد توجّه قرار داده؛ مى فرمايد: «از طلع (خوشه سربسته خرما كه در غلاف سبز رنگ زيبائى پيچيده شده است) رشته هاى باريك و لطيفى بيرون مى آيد»: وَ مِنَ النَّخْلِ مِنْ طَلْعِها قِنْوانٌ دانِيَةٌ

«قِنْوان» جمع «قِنو» (بر وزن حِزْب) به معنى رشته هاى باريك است كه بعد از شكافته شدن طلع از آن بيرون مى آيد؛ و همان ها بعداً خوشه هاى خرما را تشكيل مى دهد.

تعبير به «دانِيَةٌ» (نزديك) ممكن است اشاره به نزديكى اين خوشه ها به يكديگر يا متمايل شدن آنها به طرف پائين به خاطر سنگينى دانه هاى رطب باشد.

بعضى نيز گفته اند: از آنجا كه خوشه هاى خرما مختلف است؛ بعضى در


1- در اين صورت مفهوم جمله فاخرجنا به نباتاً لكل شى ءٍ مى باشد.
2- « مُتَراكِبْ» از مادّه« ركوب» به معنى سوارى گرفته شده؛ و اشاره به دانه هايى است كه به صورت خوشه روى يكديگر سوار مى شوند و منظره اى بسيار زيبا و دل انگيز دارند.

ص: 309

طرف پائين نخل واقع شده و به راحتى قابل استفاده مى باشد، و بعضى دور دست است كه استفاده از آن مشكل است؛ خداوند به قسمت اول كه مفيدتر است اشاره فرموده.(1)

در ادامه همين آيه به باغ هاى انگور و زيتون و انار اشاره مى كند وَ جَنّاتٌ مِنْ أَعْنابٍ وَ الزِّيْتُوْنَ وَ الرُّمّانَ كه در عين شباهت به يكديگر متفاوت اند، و در عين تفاوت شبيه اند مُتَشابِهاً وَ غَيْرَ مُتَشابِهٍ

بعضى گفته اند: اين ميوه ها در مشاهده شبيه اند، ولى در طعم متفاوت اند (مانند انواع انگورها و انار ترش و شيرين)

بعضى ديگر گفته اند: برگ درختان آنها گاه شبيه است. (مانند برگ زيتون و انار) در حالى كه ميوه ها متفاوت اند.

ولى مناسب اين است كه مفهوم وسيع ترى براى آيه بيان شود؛ كه اشاره به انواع شباهت ها و تفاوت ها باشد.

جالب اينكه: در پايان آيه همگان را دعوت به مطالعه ميوه ها كرده؛ مى گويد:

«نگاهى به ساختمان ميوه آنها هنگامى كه ظاهر مى شود و نگاهى به چگونگى رسيدن ميوه ها كنيد»: انْظُرُوا إلى ثَمَرِهِ إذا أَثمَرَ وَ يَنْعِهِ

«چرا كه در اين، آيات و نشانه هايى است از عظمت و قدرت و حكمت خدا براى آنها كه اهل ايمانند»: انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمِ يُؤْمِنُوْنَ

نه يك نشانه كه نشانه هاى فراوان خداوند در آن است؛ چرا كه پيدايش ميوه ها، درست همانند تولّد فرزندان در عالم حيوانات است. نطفه هاى نر به وسيله وزش باشد يا حشرات روى قسمت مادّه گياه قرار مى گيرند؛ و پس از انجام عمل لقاح و تركيب شدن با يكديگر نخستين تخم و نطفه تشكيل مى گردد. بعد در اطراف آن بافت هاى ميوه و عضلات و گوشت ها و رشته هاى ظريفى كه آنها را تغذيه مى كند ظاهر مى شود.

در درون اين ميوه كوچك، لابراتوارهاى عظيمى نهفته شده كه مرتباً در


1- تفسير قرطبى، جلد 4، صفحه 2484.

ص: 310

حال فعاليّت و ساختن تركيبات جديد با خواص تازه است. گاه ميوه در آغاز بى مزّه است، سپس كاملًا ترش، و بعد كاملًا شيرين مى شود؛ و هر زمان تجزيه و تركيب تازه اى در درون آن رخ مى دهد و رنگ هاى آن نيز پيوسته دگرگون مى شود و اين از عجائب خلقت خدا است كه قرآن مجيد در آيه فوق مخصوصاً انسان ها را به مطالعه آن دعوت كرده است.

***

در ششمين آيه مورد بحث، نخست به قطعات مختلف زمين كه داراى استعدادهاى متفاوت براى پرورش انواع درختان و گياهان و غير آن مى باشند اشاره كرده؛ مى فرمايد: «در زمين قطعات مختلفى است كه در همسايگى يكديگرند (با استعدادهاى كاملًا متفاوت) وَ فِى اْلأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ

با اينكه اين قطعات به يكديگر چسبيده اند؛ بعضى شيرين و قابل هرگونه زراعت، و بعضى شوره زار كه مطلقاً سنبلى از آن بر نمى خيزد. گاه بعضى از اين قطعات فقط به درد اشجار و درختان يا نوع خاصّى از آنها مى خورد، و بعضى ديگر مناسب زراعت يا نوع خاصّى از زراعت است؛ و اين عجيب است كه زمين هاى به هم پيوسته اين چنين متفاوت و آماده براى انجام مأموريت هاى مختلف اند.

بعد از ذكر اين مقدمه، به انواع درختان و زراعت ها اشاره كرده، مى افزايد:

«و در همين زمين باغ هايى از انواع انگور و زراعت و نخل ها وجود دارد كه بعضى از يك پايه و ساقه مى رويند و بعضى از پايه هاى مختلف» وَ جَنّاتٍ مْ أَعْنابٍ وَ زَرْعٌ وَ نَجِيْلٌ صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنْوانٍ

«اعْناب» جمع «عنب» به معنى انگور، و «نخيل» جمع «نخل» و «نخيلة» به معنى درخت خرما است؛ و ذكر اين دو به صيغه جمع احتمالًا اشاره به انواع مختلف انگور و خرما است؛ چرا كه اين ميوه ها صدها يا هزاران نوع مختلف دارند.

تعبير به صِنْوانٌ وَ غَيْرُ صِنوانٍ با توجّه به اينكه «صنوان» جمع «صنو» به معنى شاخه اى است كه از تنه اصلى درخت بيرون مى آيد؛ ممكن است اشاره به

ص: 311

قابليت يك درخت براى پرورش دادن ميوه هاى مختلف از طريق پيوندهاى گوناگون باشد. به اين ترتيب از يك ساقه و يك ريشه و يك آب و خاك انواع مختلفى ميوه بر شاخه هاى يك درخت ظاهر مى شود، و اين از عجائب خلقت است.

همچنين ممكن است اين تفاوت اشاره به تفاوت شاخه هايى كه بر يك پايه مى رويد از نظر تفاوت ميوه هاى طبيعى بوده باشد.

سپس تصريح مى كند كه اينها با آن همه تفاوت از يك آب سيراب مى شوند يُسْقى بِماءٍ واحِدٍ

در عين حال بعضى از آنها بر بعضى ديگر از نظر ميوه برترى مى دهيم وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلَى بَعْضٍ فِى اْلأكُلِ

مسلّماً در اين امر آيات و نشانه هايى است براى انديشمندان انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُوْنَ

راستى شگفت آور است آب يكى، و خاك هم يكى، اما تفاوت ميان ميوه ها آنقدر زياد است كه يكى كاملًا شيرين و ديگرى كاملًا ترش!- در بسيارى از مناطق درختان ليموى ترش در كنار درختان خرما مى رويند- يا در يك مزرعه دانه هاى روغنى و دانه هاى نشاسته اى و غير آنها با خواص كاملًا متفاوت پرورش پيدا مى كنند؛ و حتى براى اين ميوه ها و دانه ها انواع كاملًا متفاوتى وجود دارد.

اين چه دستگاه عجيبى است كه در شاخه هاى درختان و ريشه هاى آنها نهفته است كه قدرت دارد انواع مواد شيميائى را با خواصّ كاملًا مختلف بسازد؛ آن هم با استفاده از يك نوع مصالح (يك نوع آب و خاك)

اگر هيچ دليلى بر علم و حكمت خالق جهان جز همين مسأله در دست نبود؛ براى شناخت اين مبدأ بزرگ مسلّماً كافى بود؛ و به گفته يكى از شعراى عرب:

وَاْلارْضُ فِيْها عِبْرَةٌ لِلْمُعْتَبَرتُخْبِرُ عَنْ صُنْعِ مَلِيْكٍ مُقْتَدَر

تُسْقَى بِماءٍ واحِدٍ أَشْجارُهاوَ بُقْعَةٌ واحِدَةٌ قَرارُها

ص: 312

وَ الشَّمْسُ وَ الْهَواءُ لَيْسَ يَخْتَلِف وَ أُكُلُها مَخْتَلِفٌ لايأتَلِف

فَمَا الَّذِى أَوْجب ذا التفاضلًاالّا حَكِيمٌ لَم يَرِدْهُ باطلًا

«در زمين درس عبرتى است براى عبرت گيرنده، كه خبر از صنع سلطان مقتدرى مى دهد.»

«تمام درختان اش با آب واحدى آبيارى مى شود، و زمين واحدى قرارگاه و محل روئيدن آنها است.»

«آفتاب و هوا نيز مختلف نيست، ولى با اين حال ميوه هايش كاملًا متفاوت است!»

«چه چيز باعث اين همه تفاوت شده است؟ جز خداوند حكيمى كه داراى هدف بزرگى بوده و اراده باطلى نداشته.»(1)

***

در هفتمين آيه كه به گواهى آغاز و پايان آن نظر به شرح دلائل توحيد و خداشناسى دارد؛ مى فرمايد: «خداوند آن كسى است كه از آسمان آبى فرستاد كه هم آب نوشيدنى شما را تأمين مى كند، و هم از آن گياهان و اشجارى مى روياند كه حيوانات خود را در آن به چرا مى بريد»: هُوَ الَّذِى أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءاً لَكُمْ مِنْهُ شَرابٌ وَ مِنْهُ شَجَرٌ فِيْهِ تُسيْمُوْنَ

نه هر آبى براى نوشيدن انسان صلاحيت دارد، و نه هر آبى براى پرورش گياه و درخت؛ ولى اين آب آسمانى براى همه مفيد است و براى همه مايه حيات.

«شَجَر» چنانكه گفتيم در لغت معنى وسيعى دارد كه شامل انواع گياهان اعم از ساقه دار و بى ساقه مى شود؛ و «تُسِيْمونَ» از «اسامة» و آن هم از مادّه «سَوْم» به معنى چريدن حيوانات گرفته شده(2) و از آنجا كه حيوانات به هنگام چرا هم از گياهان استفاد مى كنند و هم از برگ هاى درختان، تعبير «شجر» بسيار مناسب به


1- تفسير روح المعانى، جلد 13، صفحه 93.
2- البته معنى اصلى« سَوْم» به معنى علامت گذاردن است، و چون حيوانات به هنگام چرا درحقيقت زمين را علامت گذارى مى كنند اين واژه بر آن اطلاق شده است.

ص: 313

نظر مى رسد؛ چرا كه هر دو را شامل مى شود.

سپس مى افزايد: «خداوند براى شما به وسيله اين آب باران زراعت و زيتون و نخل ها و انواع انگورها را مى روياند، و از تمام انواع ميوه ها»: يُنْبِتُ لَكُمْ بِهِ الزَّوْعَ وَ الزَّيتُوْنَ وَ النَّخِيْلَ وَ اْلأَعْنابَ وَ مِنْ كُلِ الثَّمَراتِ

جالب اينكه آيه فوق با اينكه سخن از تمام ميوه ها و تمام انواع زراعت و حبوبات به ميان آورده؛ روى سه ميوه مخصوصاً تكيه مى كند: زيتون، و خرما، و انگور، و اين به خاطر اهمّيّت فوق العاده اى است كه اين سه نوع ميوه از نظر مواد غذائى و انواع ويتامين ها و خواص شفابخش دارند كه امروز با پيشرفت علوم غذائى كاملًا آشكار شده است.(1)

لذا در پايان آيه باز تأكيد مى كند كه در اين امور نشانه روشنى از حكمت و قدرت و عظمت خدا است براى آنها كه اهل فكر و انديشه اند: انَّ فى ذلِكَ لَايَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُوْنَ

آنها كه در اين نشانه هاى آشكار نمى انديشند راستى شايسته نام انسانيّت نيستند؛ و به گفته شاعر:

اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجودهر كه فكرت نكند نقش بود بر ديوار

كه تواند كه دهد ميوه رنگين از چوب؟يا كه داند كه بر آرد گل صد رنگ از خار؟!

ارغوان ريخته بر درگه خضراى چمن چشمه هايى كه در آن خيره بماند ابصار!

***

در هشتمين آيه به تنوّع ديگرى از جهان گياهان و درختان برخورد مى كنيم كه به عنوان يكى از دلائل توحيد و معرفى عظمت خداوند مطرح شده است.

مى فرمايد: «او كسى است كه باغ هاى معروش (باغ هايى كه درختانش روى


1- شرح اين سخن را در تفسير نمونه، جلد 11، صفحه 172، به بعد بخوانيد.

ص: 314

داربست ها قرار مى گيرد) و باغ هاى غير معروش (باغ هايى كه درختانش نياز به داربست ندارند آفريد وَ هُوَ الَّذِيْ أَنْشَأَجنّاتٍ مَعْرُوْشاتٍ وَ غَيْرَ مَعْرُوْشاتٍ

«مَعْروش» از مادّه «عَرْش» به معنى تخت پايه بلند، يا سقف است؛ و در اينكه در آيه مورد بحث چه مفهومى دارد در ميان مفسّران گفتگو است.

بعضى «معروشات» را اشاره به باغ هايى مى دانند كه درختان اش روى داربست ها است؛ مانند: باغ هاى انگور كه در بسيارى از نقاط براى آن داربست مى بندند، و «غير معروشات» باغ هايى است كه درختان اش نيازى به داربست ندارد؛ مانند نخلستان و باغ هاى ميوه مانند: انجير و سيب.

در حالى كه بعضى ديگر «معروش» را اشاره به درختان اهلى كه با ديوارهاى باغ حفاظت مى شوند مى دانند، و «غير معروش» را اشاره به درختان بيابانى و جنگلى.

عقيده سوّمى در تفسير اين دو واژه وجود دارد كه اولى ناظر به درختانى است كه با قامتى بلند سر پا ايستاده، و دومى اشاره به درختان خزنده اى است كه روى زمين مى خوابند.(1)

ولى تفسير اول از همه مناسب تر به نظر مى رسد.

به هر حال عجيب است كه بعضى از درختان مانند سرو و صنوبر، با قامتى راست و موزون و مستقيم سر به آسمان مى كشند؛ و حتى بادهاى مستمر و طوفان ها نمى تواند آنها را از صراط مستقيم شان كمى منحرف سازد، در حالى كه بعضى ديگر مانند درختان مو حتى يك شاخه صاف ندارند؛ و دائماً با پيچ و خم پيش مى روند، و هريك از اين دو براى خودش عالمى دارد.

درختان انگور با آن خوشه هاى فراوان و سنگين، اگر قامتى همچون صنوبر داشتند يك روزه مى شكستند؛ و از اين گذشته از دسترس انسان ها به كلّى دور مى شوند، در حالى كه در باغ هاى انگور يك كودك مى تواند تمام ميوه ها را بچيند!


1- سه تفسير بالا در تفسير قرطبى، جلد 4، صفحه 2534 آمده است.

ص: 315

سپس روى چهار نوع از ميوه ها و زراعت ها تكيه كرده؛ مى افزايد: «و نخل و زراعت كه ثمره هاى مختلفى دارند، و همچنين زيتون و انار كه از جهتى با يكديگر شبيه و از جهتى متفاوتند» (ساختمان ظاهريشان شبيه به هم است در حالى كه ميوه آنها بسيار متفاوت مى باشد.) وَ النَّخْلَ وَ الزَّرْعَ مُخْتَلِفاً أُكُلُهُ وَ الزَّيْتُوْنَ وَ الرُّمّانَ مُتَشابِهاً وَ غَيرَ مُتَشابِهٍ بايد توجّه داشت كه «جنات» جمع «جنت» هم به باغ گفته مى شود، و هم زمين هاى پوشيده از زراعت؛ و «اكُل» (بر وزن دهل) از مادّه «اكل» (بر وزن مكر) به تمام خوردنى ها گفته مى شود.

به هر حال نه تنها درختان و زراعت ها و گياهان از نظر ظاهر بسيار متنوّع است كه ميوه ها و محصولات آنها نيز بسيار متفاوت است، هم از نظر رنگ و طعم و شكل ظاهر، و هم از نظر مواد غذايى و خواص گوناگون. بعلاوه در ميان آنها انواع مرغوب و متوسط يافت مى شود و اين قدرت نمائى آفريدگار است كه چنين تنوّع عظيم و گسترده را در جهان گياهان به وجود آورده، و هر كدام به نوعى حمد و ثناى او مى گويند.

در پايان آيه دستور مى دهد: «از ميوه هاى آنها بخوريد و به هنگام درو (و چيده ميوه ها) حق آن را بپردازيد و اسراف نكنيد كه خداون مسرفان را دوست ندارد»: كُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ اذا اثْمَرَ وَ آتُوا حَقَّه يَوْمَ حَصادِهِ وَ لا تُسْرِفُوا انَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِيْنَ.

به اين ترتيب فرمان «كلوا»: «بخوريد» دليل بر حليّت كامل آنها است؛ ولى با دو شرط: پرداختن حقوق نيازمندان، و عدم اسراف!

گرچه بعضى از مفسّران گفته اند كه منظور از «حق» در اينجا همان زكات است؛ ولى بسيارى از مفسّران با الهام از روايات فراوانى كه از طرف اهل بيت عليهم السلام و اهل سنت رسيده؛ تصريح كرده اند كه منظور از «حق» غير از زكات است.(1)


1- به سنن بيهقى، جلد 4، صفحه 132 و وسائل الشيعه، جلد 6، كتاب الزكاة« ابواب زكاة الغلات» و تفسير الميزان و تفسير نمونه و قرطبى ذيل آيه مورد بحث مراجعه شود.

ص: 316

بنابراين به عنوان يك حكم الهى سزاوار است كه صاحبان زراعت ها و باغ ها به هنگام چيدن ميوه ها و درو كردن محصولات سهمى براى نيازمندان غير از زكات در نظر بيگرند؛ و اين سهم حد معيّنى در شرع ندارد، و بسته به همّت صاحبان آنها است.

بنابراين ذيل آيه سخن از يك حكم اخلاقى مى گويد؛ و صدر آيه مشتمل بر درس هاى توحيدى است.

***

نهمين آيه به نكته ديگرى از شگفتى هاى جهان گياهان و اشجار اشاره مى كند؛ و بعد از ذكر مسأله گسترش زمين و پيدايش كوه ها مى فرمايد: «ما در زمين از هر گياه موزون پرورش داديم»: وَ أَنْبَتْنا فِيْها مِنْ كُلِّ شَى ءٍ مَوْزُوْنٍ

«موزون» گرچه از مادّه «وزن» است؛ ولى در اينجا اشاره به نظم دقيق و حساب معين و اندازه گيرى هاى متناسب و هماهنگ است كه بر تمام ذرّات گياهان حاكم است. بعلاوه «وزن» چنانكه راغب در كتاب مفردات آورده در اصل به معنى شناخت اندازه هر چيزى است.

بعضى از مفسّران نيز گفته اند كه مراد از اين تعبير آن است كه خداوند از هر گياهى به مقدار نياز و حاجت انسان ها آفريده است.(1)

همچنين گفته اند كه مراد از «موزون» آن است كه بايد اندازه هاى معيّنى از آب و هوا و خاك و نور آفتاب دست به دست هم دهند تا گياهان برويند.

بعضى از مفسّران نيز احتمال داده اند كه تعبير به «كُلِّ شَيْى ءٍ» معادن را نيز شامل مى گردد ولى با توجّه به اينكه جمله «انْبَتْنا»: «رويانديم» تناسب چندانى با معادن ندارد؛ اين تفسير بعيد به نظر مى رسد ولى جمع ميان دو تفسير ممكن است و در بعضى از روايات نيز اشاره اى به معنى دوم وارد شده(2) و در تعقيب


1- فخررازى در تفسيراش اين را به عنوان نخستين احتمال، و تفسير دوم را به عنوان سومين احتمال، ذكر كرده است.( جلد 19، صفحه 171).
2- تفسير نورالثقلين، جلد 3، صفحه 6، در اين روايت امام عليه السلام به معادن مختلفى اشاره فرموده است كه خداوند در كوه ها ايجاد كرده كه خريد و فروش آنها با وزن است.

ص: 317

آن اشاره به فراهم شدن انواع وسايل معاش و زندگى انسان ها و حيواناتى كه در اختيار انسان هستند و آنها كه نيستند و روزى خود را جداگانه از اين سفره گسترده پروردگار مى گيرند، كرده؛ و مى فرمايد: وَجَعَلْنا لَكُمْ فِيْها مَعايِشَ وَ مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقيْنَ

«معايشْ» جمع «معيشه» معنى بسيار گسترده اى دارد؛ و هر چيزى را كه وسيله زندگى انسان ها است شامل مى شود؛ و جمله وَ مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقيْنَ اشاره به حيوانات و موجودات زنده اى است كه انسان هرگز قادر به تغذيه آنها نمى باشد، و خداوند براساس نظم خاصّى كه بر جهان حاكم فرموده، غذاى مناسب هريك از آنها را در اختيارشان گذارده است؛ و اگر چشم را باز كنيم و دقيقاً در طرز تغذيه انواع حيوانات از عالم گياهان و نباتات بينديشيم يك دنيا دلائل معرفة اللَّه در آن مى يابيم.

بعضى از ميوه ها استفاده مى كنند، و بعضى از دانه ها، گروهى از برگ درختان، بعضى از ساقه ها، بعضى از پوسته ها و بعضى از شيره شيرين بن گل ها، و بعضى فقط ريشه خوارند!

***

در دهمين و آخرين آيه مورد بحث باز به ويژگى ديگرى از جهان نباتات اشاره شده؛ و آن مسأله شكافته شدن دانه ها و هسته هاى گياهان در زير زمين است.

در اين آيه خداوند متعالى چنين معرفى شده است: «خداوند شكافنده دانه و هسته است»: انَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى

در پايان آيه مى فرمايد: «اين است خداى شما، پس چگونه از حق منحرف مى شود»: ذلِكُمُ اللَّهِ فَأَنّى تُؤفَكُوْنَ

«فالق» از مادّه «فَلْق» (بر وزن خَلق) به گفته راغب در مفردات به معنى شكافتن چيزى و جدا ساختن قسمتى از قسمت ديگر است.(1) «حَبّ» به معنى


1- اين واژه گاهى به معنى خلقت نيز به كار مى رود گوئى پرده ظلمانى عدم شكافته مى شودو نور وجود از آن آشكار مى گردد.( تفسير روح المعانى، جلد 7، صفحه 196) سپيدى صبح را نيز به همين مناسبت« فَلَق»( بر وزن شفق) مى نامند.

ص: 318

دانه هاى خوراكى و غذائى يا هرگونه دانه گياهى است و «نوى» به معنى هسته است و اگر بعضى آن را منحصراً به معنى هسته خرما تفسير كرده اند به خاطر كثرت وجود آن در آن محيط بوده است.

به هر حال يكى از مهم ترين و جالب ترين مراحل زندگى گياهان همان مرحله شكافته شدن دانه و هسته است؛ و در حقيقت اين حالت شبيه حالت تولّد فرزند از مادر است؛ و عجب اينكه جوانه گياه با اينكه فوق العاده ظريف است اين دژ محكم را كه اطراف آن را گرفته مى شكافد و سر بيرون مى كشد، و موجود زنده اى كه تا آن لحظه محبوس در پوسته ضخيم دانه و هسته بوده و رابطه با جهان خارج نداشته متولّد مى گردد و فوراً رابطه خود را با جهان بيرون برقرار مى سازد. از مواد غذائى خاك بهره مى گيرد، و از آب و رطوبت موجود در اطراف اش سيرآب مى شود، و به سرعت در دو طرف مختلف شروع به حركت مى كند؛ از يك سو به صورت ريشه در زمين فرو مى رود، و از سوى ديگر به صورت ساقه سر از زمين بر مى داد.

قوانين دقيق و حساب شده اى كه در اين مرحله از زندگى گياهى حاكم است به راستى حيرت انگيز است و دليل زنده اى بر علم و قدرت پروردگار محسوب مى شود.

***

از مجموع آنچه در اين آيات قرآنى پيرامون خلقت گياهان و ويژگى هاى مختلف آنها آمده؛ از روئيدن گياهان گرفته، تا تنوّع فوق العاده آنها و مسأله لقاح و زوجيت، و انواع مواد غذائى براى انسان و حيوانات، تا چگونگى نمو طلع خرما، و دانه هاى بر هم سوار شده گندم و جو، و روئيدن ميوه ها و زراعت هاى كاملًا متفاوت از يك آب و خاك، و حاكميت قوانين موزون بر همه آنها در تمام مراحل، و شكافتن دانه ها و هسته ها، همگى نشانه هاى آن ذات بى نشان اند، و

ص: 319

دليل زنده اى بر توحيد ربوبيت و نفى هرگونه شرك.

***

توضيحات:
1- ساختمان حيرت انگيز گياهان

معمولًا هر چيز كه در نظر ما عادى گردد اسرار و عجائب آن به فراموشى سپرده مى شود؛ و به مصداق وَكَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِى السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ يَمُرُّوْنَ عَلَيْها وَ هُمْ عَنْها مَعْرِضُوْنَ(1) از كنار آن به سادگى مى گذريم، در حالى كه دنيائى از شگفتى ها و قدرت و عظمت آفريدگار در آن نهفته است.

از ريشه گياهان شروع مى كنيم؛ ريشه اى كه در عين لطافت و نرمى نيروى شگرفى دارد. از لابلاى سنگ ها و زمين هاى سخت مى گذرد، و گاه به زير قطعه سنگ هاى چندين تنى خزيده و آنها را از جا بلند مى كند! عمارت ها و حوض هايى را كه از بتون ساخته شده بر اثر روئيدن درختانى در اطراف آنها تكان مى خورند.

كار ريشه جذب مواد غذائى و رطوبت از هر گوشه و كنار است؛ گوئى با احساس عجيب خود مراكز رطوبت و مواد غذائى را مى شناسد و به سوى آنها پيش مى رود!

هر ريشه اى براى خود كارگاه عظيمى است كه در انتخاب نوع غذا و تغيير و تبديل آن توانائى ويژه اى دارد؛ و بعد از تحوّلاتى كه در مواد غذائى مى دهد آن را به درون شاخه ها مى فرستد، و از آنها به درون ميوه ها، و در هر مرحله فعل و انفعالات شيميائى تازه اى روى آن انجام مى گيرد، تا از خاك تيره ميوه هايى شيرين همچون عسل بسازد، يا داروئى شفابخش و تندرستى آفرين.

يكى از مهمترين كارهاى ريشه جمع آورى ازت است كه براى ساختمان گياه ضرورت دارد و بقيّه اندام گياه نمى توانند آن را جذب كنند.


1- سوره يوسف، آيه 105.

ص: 320

ساختمان برگ ها از آن هم عجيب تر است، اگر يك برگ را در مقابل آفتاب بگيريم رشته هاى بسيار نازكى كه در سرتاسر آن به شكل منظّمى گسترده شده و كار آن رساندن آب و غذا به تمام سلّولهاى برگ است توجّه ما را به خود جلب مى كند، در واقع هر برگ براى خود شهرى است و اين رشته ها لوله كشى منظّم آن شهر را از شاه لوله هاى بزرگ گرفته، تا كوچك ترين انشعابات، نشان مى دهد.

برگ در عين نازكى داراى هفت طبقه است و هر طبقه اى ساختمان مخصوص و برنامه ويژه اى دارد كه انسان را در حيرت فرو مى برد! پوشش نازك روى برگ مانند پوست تن انسان است كه سوراخ هاى بساير ريزى دارد و هر سوراخ سلّول، نگهبانى دارد كه باز و بسته شدن آن را تنظيم مى كند!

برگ از اين سوراخ ها تنفّس مى كند؛ هوا را فرو مى برد، كربن را از آن جدا كرده، و كلروفيل گياهى را با آن مى سازد و در مقابل اكسيژن و مقدارى رطوبت را براى پاكسازى و تلطيف هوا به عنوان دو موهبت بزرگ به جهان انسانيت عرضه مى كند.

ارقامى كه دانشمندان در اينجا ارائه مى دهند حيرت آور است. مى گويند:

براى اينكه گياه بتواند يك پوند قند بسازد؛ بايد برگ ها معادل سيصد هزار گالن هوا فرو برند و تجزيه كنند!

ساختمان گل ها و سپس ميوه ها از آن هم عجيب تر است. وجود قسمت هاى نر و مادّه، و چگونگى تركيب گرده هاى بسيار ظريف نر با قسمت هاى ماده، و سپس تشكيل تخمك در رحم گياه بعد از اين ازدواج بى سر و صدا، و چگونگى پرورش آن، هريك دنياى عجيبى است كه روح و عقل انسان را همراه خود مى برد، و در اقيانوسى از شگفتى ها غرق مى كند.

شرح ساختمان اندام هاى گياهان و گل ها و ميوه ها به طور قطع در اين مختصر نمى گنجد. كتاب هاى زيادى در اين زمينه از سوى دانشمندان نوشته شده و علم دامنه دارى به نام گياه شناسى به وجود آورده است. بهتر است به گفته

ص: 321

يكى از كارشناسان كشاورزى در اينجا اكتفا كرده و اين پرونده بزرگ را به سرعت ببنديم:

(چرالدت) دانشمند گياه شناس مى گويد: «خدائى وجود دارد كه از خلال قوانين ثابت و مرموزى كه جهان گياه را اداره مى كند ظاهر مى شود. ظهور تجلّى وى از اين راه ها است:

1- نظم و ترتيب- كه نمو و توليد مثل، تقسيمات سلّولى و تشكيل اجزاى مختلف گياه را به طور منظّم انجام مى دهد.

2- پيچيدگى- هيچ ماشين مصنوعى بشرى قابل مقايسه با ماشين پيچيده و شگرف يك نبات ساده نيست.

3- زيبائى- زيبائى ساقه، برگ و گل چيزى خدايى است. چه هيچ مجسّمه ساز ماهر و هيچ نقاش چيره دست نمى تواند مجسّمه يا تابلوئى بدان زيبائى تهيه كند.

4- توارث- هر گياهى نظير خود را توليد مى كند؛ و اين توليد مثل، كاملًا روى مشيت و برنامه اى انجام مى گيرد؛ چنانچه هرجا بكارند و هر طور پرورش دهند (گندم از گندم برويد جو ز جو)

سپس مى افزايد: «به عقيده من اين همه مظاهر، دليل وجود آفريدگارى است كه حكمت بالغه و قدرت نامتناهى دارد.»(1)

(منجستر) استاد سابق زيست شناسى در دانشگاه تايلور مى گويد: «بوته شبدرى را كه در كنار جاده اى رسته است در نظر بگيريد؛ آيا تاكنون اين همه ماشين آلات شگرفى كه بشر ساخته است مى توانند با اين گياه خودرو برابرى كند؟!

اين شبدر خود ماشينى است به تمام معنى شگفت آور و حيرت انگيز كه دائماً رشد مى كند و هر روز هزاران فعل و انفعال فيزيكى و شيميائى انجام مى دهد و همه آنها تحت كنترل يك مادّه پروتوپلاسمى كه تمام حيات طبيعى از


1- جهان گل ها( اقتباس و تلخيص).

ص: 322

آن تشكيل يافته قرار گرفته اند، اين ماشين زنده عجيب، مصنوع قدرت كيست؟!»(1)

***

2- فوائد و بركات گياهان:

گياهان ركن اصلى حيات و زندگى را در كره زمين تشكيل مى دهند و تمام موجودات زنده ديگر دست به دامن آنها دارند. فوائد گياهان بسيار زياد و فراوان است كه فهرست وار مى توان به دوازده فايده زير اشاره كرد:

1- بهترين مادّه غذائى- مناسب ترين غذاهاى ما انسان ها از گياهان و حبوبات و ميوه ها تهيه مى شود. نيرو و توان و سلامت ما از طريق تغذيه گياهى است و بسيارى از پرندگان و چهار پايان و جوندگان و ماهيان دريا هم از گياهان استفاده مى كنند؛ به همين دليل هر كشورى بتواند فرآورده هاى غذائى خود را از گياهان تأمين كند در واقع به خود كفائى رسيده است.

2- تهويه- مى دانيم انسان و بسيارى از موجودات زنده به طور دائم از اكسيژن هوا استفاده كرده و آن را مى سوزانند؛ و اگر منبع جبران كننده اى وجود نداشت، در مدّتى نه چندان زياد تمام اكسيژن هاى جوّ زمين مصرف مى شد؛ و اين دسته از موجودات زنده بر اثر خفگى هلاك مى شدند؛ ولى خداوند حكيم جبران اين ضايعه را بر عهده گياهان گذارده،/. آنها تنفسى برعكس تنفّس انسان دارند، گازهاى كربن را گرفته و تجزيه كرده و اكسيژن آن را پس مى دهند و به همين دليل هواى باغ ها و مزارع بسيار لذت بخش و نشاطآور است، و نيز به همين دليل امروز توصيه مى كنند كه هر شهرى بايد پارك هاى مشجّر داشته باشد و براى هريك نفر سهميه اى از نظر متر مربع از اين پارك ها در نظر گرفته اند و آنها را ريه شهر مى نامند.

3- لباس و پوشاك- قسمت مهمّى از لباس هاى ما از الياف گياهى تهيه


1- جهان گل ها( اقتباس و تلخيص).

ص: 323

مى شود؛ و در واقع منبع فناناپذير پوشاك آدمى در درجه اول گياهان اند.

4- خانه واثات خانه- اگر به اطراف خودمان در خانه نگاه كنيم بسيارى از درب ها و پنجره ها و وسائل ديگر را از فرآورده هاى اشجار و درختان مى بينيم؛ به طورى كه اگر بخواهيم آنها را از زندگى خود حذف كنيم زندگى بر ما مشكل مى شود. در بسيارى از مناطق تمام خانه هاى خود را از چوب مى سازند؛ و اين خانه ها امتيازات زيادى دارد، يكى از وسائل مهم زندگى امروز لاستيك است، مى دانيم مادّه اصلى آن را از شيره درخت كائوچو مى گيرند.

5- داروهاى گياهى- در گذشته غالب داروها از گياهان گرفته مى شد امروز نيز قسمت مهمّى از آنها از گياهان است؛ و با توجّه به عكس العمل هاى نامطلوب داروهاى شيميائى هم اكنون نهضتى براى بازگشت به سوى داروهاى گياهى آغاز شده است، و داروخانه هايى وجود دارد كه تمام داروهاى شفابخشش از گياهان است.

6- مهار كردن شن هاى روان- يكى از خطرات مهمّى كه شهرها را مخصوصاً در نزديكى كويرها و بيابان هاى شن زار تهديد مى كند؛ شن هاى روان است كه گاهى تمام يك آبادى را در خود دفن مى كند. بهترين راه براى تثبيت اين شن ها استفاده از گياهان مختلف است كه مانع از حركت و پيشروى آنها مى گردد.

7- تهيه كاغذ- مى دانيم اختراع كاغذ سهم بسيار مهمّى در پيشرفت تمدّن و علم و دانش بشر داشته است؛ منبع اصلى اين وسيله مهم گياهان اند.

8- تعديل گرما و سرما- گياهان به خاطر رطوبت ملايم و معتدلى كه در فضا پخش مى كنند هم شدّت سرما را مى شكنند، و هم فشار گرما را؛ و به همين دليل مناطق پر درخت غالباً هوائى معتدل دارند.

9- وسائل نقليه- بسيارى از كشتى ها و قايق ها را در گذشته و حال از چوب مى ساخته و مى سازند و به عنوان يكى از بهترين وسيله نقليه در گذشته و حال مورد استفاده بشر واقع شده است.

ص: 324

10- زيبائى و طراوت- اين اثر جالب درختان و گياهان و گل ها بر كسى پوشيده نيست كه با زيبائى خيره كننده خود روح انسان را نوازش مى دهند؛ قلب را آرام و در برابر فشارهاى شديد زندگى به انسان تسكين مى دهند، و به همين دليل هميشه بيمارستان ها را با انبوهى از گياهان و درختان، براى بهبود حال بيماران، تزيين مى كنند؛ و هميشه انسان ها براى رفع خستگى و تجديد نيرو به آغوش طبيعت در ميان درختان و باغ ها و گندم زارها پناه مى برده اند.

11- انواع مهم انرژى- در گذشته و حال يكى از منابع مهم انرژى و توليد حرارت و گرما، چوب و برگ و ريشه درختان بوده است. حتى ذغال سنگ كه يكى از منابع مهم انرژى زا است نيز از فرآورده هاى درختان و گياهان مى باشد. حرارت حاصل از چوب و برگ درختان مطبوع تر و آلودگى آن براى محيط زيست كمتر است، و حتى خاكسترى كه از آن مى ماند خود مى تواند به عنوان كود براى همان درختان، مجدّداً مورد استفاده قرار گيرد.

12- انواع عطرها و مواد شيميائى- مى دانيم در گذشته و امروز از اسانس گل ها بهترين عطرها براى نوازش روح و جان گرفته شده است؛ و حتى درختان و گياهانى كه برگ و چوب آنها بسيار معطّر و خوش بو است كم نيست.

از همه اينها گذشته مواد شيميائى زيادى را براى صنايع مختلف از گياهان مى گيرند.

بزرگ است خداوندى كه اين همه آثار و فوائد و بركات در اين موجود آفريده و آن را آيتى بزرگ از آيات علم و قدرت خويش قرار داده است.

تعبيرات جامعى كه در آيات بالا خوانده ايم از جمله تعبير به «معايش» جمع «معيشه» به معنى وسيله حيات، مى تواند همه اين فوائد را در بر گيرد.

***

3- انواع بى شمار گياهان

همانگونه كه قبلًا هم اشاره شد، انواع گياهان به قدرى زياد است كه از حد و حصر بيرون است، تا آنجا كه سه هزار نوع درخت نخل، هزار و هفتصد نوع

ص: 325

انجير هندى، و هزار و دويست نوع گل ثعلب را شمارش كرده اند.

نويسنده كتاب: جهان گل ها (فرديناندلين) گياهان نهان دانه را بالغ بر يكصد و پنجاه هزار نوع مى داند! و در بعضى از كتب گياه شناسى بيش از هيجده هزار نوع گياه توصيف و تشريح شده است.(1)

يكصد هزار نوع از انواع قارچ ها شماره شده، و بيش از چهل هزار نوع از جلبك ها، هفت هزار نوع سيب، و سى و پنج هزار نژاد گندم مورد بررسى قرار گرفته است.(2)

در ميان گياهان، گياهان كوچك ذرّه بينى وجود دارد، و گياهانى كه طول قامت آنها به پنجاه متر مى رسد، بعضى از گياهان از لابلاى سنگ ها مى رويند، و بعضى در ميان آب ها شناورند! ريشه بعضى در زير آب و گل هاى آن در سطح آب پخش شده، و هريك براى خود منظره اى بديع و جالب دارند و در عالم خود نغمه توحيد سر مى دهند.

***

4- شگفتى هاى جهان گياهان

اگر از تمام آنچه در مورد گياهان به طور عموم گفته شد بگذريم؛ در جهان گياهان عجائب بسيارى ديده مى شود كه بعضى از بس عادى گشته، به فراموشى سپرده شده است.

برگ ها و ساقه هاى درختان عظيم هر روز ميليون ها ميليون آب را بر خلاف جاذبه از روى زمين برداشته به طرف بالا مى برند؛ و سپس به صورت بخار در فضاى اطراف مى پراكنند. اين چه قانونى است كه به گياهان اجازه مى دهد برخلاف قانون جاذبه كه همه چيز را به طرف پايين مى كشد (مخصوصاً آب را) اين چنين قدرت نمائى كند؟

گياهانى همچون آفتاب گردان كه با حركت آفتاب گردش مى كنند و گل هاى


1- تاريخ علوم، صفحه 352.
2- شناخت خدا، صفحه 291 و 292.

ص: 326

بزرگ آنها اول صبح رو به سوى مشرق و هنگام غروب رو به سوى مغرب است؛ كم نيستند.

گياهان گوشتخوار از شگفت انگيزترين پديده هاى عالم گياهان است.

پرفسور (لئون برتن) مدير موزه ملى تاريخ طبيعى فرانسه تحقيقاتى درباره اين گياهان عجيب كرده؛ مى گويد: «تاكنون دانشمندان چهارصد نوع گياه گوشتخوار ديده اند كه تنها ده نوع آن در كشور فرانسه وجود دارد، و معروف ترين آنها گياهان زير است:

آلدروواند كه در ايالت ژيروند در غرب اين كشور در سواحل اقيانوس اطلس مى رويد. اين گياه داراى برگ دو پارچه مخصوصى است كه مانند دو صفحه كتاب باز و در برابر هم قرار گرفته، و به وسيله لولاى مخصوصى از پائين به هم چسبيده است، و روى برگ هاى اين گياه را كرك هاى حسّاسى پوشانيده.

هنگامى كه يك مگس بخث برگشته به آن نزديك شود و پاها يا بدن او به اين كركرها تماس پيدا كند؛ دو صفحه مزبور به سرعت بسته مى شود، و حيوانك در آن ميان زندانى مى گردد، و بالاخره بر اثر شيره مخصوصى كه از برگ ترشّح مى كند؛ تدريجاً هضم و جزء بدن گياه مى شود!

دروزرا يكى ديگر از اين گياهان است، كه داراى برگ هاى سرخ رنگى است كه روى آن شاخك هاى باريكى شبيه به مو ديده مى شود. هنگامى كه مگس بيچاره راه را گم كند، و به گمان اينكه نقطه آرام و دنجى پيدا كره روى برگ هاى اين گياه بنشيند؛ ناگهان شاخك ها از اطراف روى سر او مى ريزند، و او را دست بسته به درون برگ مى كشانند، و در ميان ترشّحات چسبنده برگ هضم، و جذب گياه مى گردد.

نيانتس عجيب ترين نوع گياه گوشتخوار است كه در انتهاى شاخه باريك آن چيزى شبيه به كوزه كوچكى وجود دارد كه دهانه آن رو به طرف بالا است؛ و درب مخصوصى دارد كه در حال عادى باز است.

ص: 327

اين كوزه دام خطرناكى براى حشرات بى احتياط و سر در هوا است! درون اين كوزه هميشه عسل چسبناك و شيرينى وجود دارد كه حشرات شكم پرست را به سوى خود دعوت مى كند. زيبائى و شفّافى رنگ كوزه نيز جاذبه مخصوصى براى حشرات خوش ذوق دارد.

اگر حشره اى اسير هواى نفس شود و وارد كوزه گردد؛ فوراً دهانه آن بسته مى شود و در زندانى كه هرگز خلاصى از آن نيست گرفتار مى گردد!

به هر حال اين كوزه براى اين گياه حكم معده را دارد، و شيره درون آن نيز مانند شيره معده، حشره را به صورت قابل جذب در مى آورد.

دانشمندان مى گويند: اقدام اين گياهان به شكار حشرات به خاطر آن است كه ريشه هاى آنها قادر به جذب ازت نيست؛ لذا كمبود خود را از اين طريق جبران مى كند.

دانشمندان اميدوارند روزى بيايد كه بتوانند مقادير زيادى از اين گياهان را در باغچه هاى منازل يا كنار استخرها پرورش دهند؛ و با اين وسيله سالم طبيعى مگس ها و حشرات موذى را از محيط زندگى انسان براندازند.

در خاطرات سيّاحان و جهانگردان سرگذشت هاى عجيبى درباره گياهان آدمخوار نيز آمده است. بعضى از دانشمندان مى گويند: ممكن است اين گياهان انواع بزرگ ترى از همان گياهان حشره خوار باشد كه در سرزمين هاى مستعد رشد فراوان كرده، و مى تواند جانداران بزرگ تر را در لابلاى شاخ ها و برگ هاى خود زندانى كرده و تدريجاً جذب نمايد. (ولى تأييد و قبول آنها نيز به آسانى ممكن نيست.)(1)

از عجيب ترين و جالب ترين بخش هاى وجود گياهان، ساختمان ميوه ها است.

يكى از صدها نكات جالب اين است كه در بسيارى از آنها عصاره شيرين و


1- كتاب نظرى به طبيعت و اسرار آن، نوشته پرفسور لئون برتن، صفحه 131 تا 134( با تلخيص و اقتباس).

ص: 328

لذيذى به طرز جالبى در ظروف كوچك مخصوصى ذخيره و دقيقاً بسته بندى شده كه بهترين بسته بندى هاى عصر ما در مقابل آن بسيار ابتدايى به نظر مى رسد.

يك پرتقال را باز كنيد، گوئى هر قاچ آن از صدها شيشه كوچك ظريف كه لبريز از عصاره لذتبخش و معطّرى است تشكيل شده. شيشه هايى كه بدون هيچگونه فاصله كنار هم قرار گرفته اند. (و اگر در ميان آنها فاصله و هوا بود بسيار زود فاسد مى شد.)

اما اين شيشه ها هرگز نمى شكند؛ و كاملًا قابل حمل و نقل است و جالب اينكه با محتوايش قابل خوردن مى باشد!

هر مجموعه اى از اين شيشه هاى كوچك و ظريف در پوسته ضخيم ترى كه به منزله يك كارتن است بسته بندى شده، و به صورت يك قاچ درآمده (اين كارتن نيز همراه محتوايش قابل خوردن است، حتى براى دستگاه هاضمه مفيد مى باشد!)

اين كارتن هاى كوچك بدون كمترين فاصله و با تخليه كامل هوا در كنار هم قرار گرفته، و در ميان چند لفاف مختلف براى حفظ و ايمنى پيچيده شده، و در مجموع به صورت يك محموله سالم و قابل حمل و نقل براى فاصله اى بسيار دور آماده است.

همين معنى به طرز ظريف ترى در درون يك دانه انار و انگور و انجير نيز مشاهده مى شود.

درست دقت كنيد؛ اگر عصاره هريك از اين ميوه ها را گرفته، در هواى آزاد بگذارند، با گذشتن يك ساعت تغيير حالت مى دهد؛ و گاه در عرض چند ساعت فاسد مى شود. ولى بسته بندى طبيعى فوق العاده حساب شده آنها چنان است كه اجازه نفوذ هوا را به هيچ وجه به درون آنها نمى دهد؛ و به همين دليل گاهى ماه ها بى آنكه طعم اش كمترين تغييرى كند سالم مى ماند.

اينها فقط مربوط به مسأله ساده بسته بندى است، و اما تركيبات شيميائى

ص: 329

هريك از ميوه ها و خواص غذائى و درمانى و انواع ويتامين ها و مواد حياتى آنها خود داستان بسيار مفصّلى دارد كه موضوع بحث دانشمندان غذاشناس است؛ و در زمينه آنها كتاب هاى فراوانى به رشته تحرير در آمده است كه ما اگر بخواهيم وارد همه اين مسائل شويم از شكل يك كتاب تفسيرى خارج خواهيم شد؛ به علاوه مثنوى هفتاد من كاغذ شود!

***

5- اسرار خلقت گياهان در توحيد مفضّل:

در حديث توحيد مفضّل از امام صادق عليه السلام چنين مى خوانيم، كه فرمود:

«اى مفضّل! انديشه كن درباره اين گياهان و انواع منافع آنها. ميوه ها براى غذاى انسان، و گاه براى حيوانات، و هيزم براى آتش افروزى، و چوب براى انوع فرآورده هاى چوبى، و پوست و برگ و ريشه و انواع صمغ ها هر كدام منافعى در بر دارد؛ و اگر اينها نبودند چه مشكلات فراوانى در زندگى ما پيدا مى شد؟ و از اين گذشته لذّتى كه از مشاهده مناظر زيبا و با طراوت آنها مى بريم با هيچ منظره اى در جهان برابرى نمى كند!

اى مفضّل! بينديش چگونه گاهى از يك دانه صد دانه يا كمتر و بيشتر به وجود مى آيد؛ در حالى كه ممكن بود از يك دانه تنها يك دانه برويد؟! اين نيست مگر براى اينكه انسان ها در وسعت باشند و بتوانند غذاى خود را تا سال آينده تأمين كنند.

درست بينديش اين دانه هاى غذائى مانند عدس و ماش و باقلا چگونه در پوسته ها و كيسه هاى مخصوصى از آفات محافظت مى شود؟ درست همانگونه كه جنين در مشيمه حفظ مى گردد؛ و خوشه هاى گندم و مانند آن را بنگر كه علاوه بر اين، بر سر هر خوشه رشته هاى درازى همچون نيزه ها است، تا از حملات پرندگان در امان باشد! ...

درست در آفرينش درختان و نباتات بينديش، اينها نيازمند به غذا هستند در حالى كه قادر بر حركت نيستند! لذا ريشه هاى آنها در اعماق زمين فرو رفته تا

ص: 330

مواد غذائى را به تمام گياه برساند. اين ريشه ها مواد غذائى را از زمين مى مكند، همانگونه كه حيوانات شيرخوار پستان مادر را. آيا نمى بينى كه رشته هاى ريشه ها مانند طناب هاى خيمه به هر طرف از زمين دويده تا قامت بلند درخت را سر پا نگهدارد؟ و اگر اينها نبودند چگونه ممكن بود نخل با آن قامت طولانى و شاخه هاى پهن و بزرگ در برابر تند بادها به سر پا ايستد؟!

اى مفضّل! درست در آفرينش برگ ها بينديش؛ رشته هاى ظريف و نازكى شبيه رگ ها در تمام آن مى بينى، بعضى ضخيم و طولانى تر و بعضى فوق العاده ظريف اند، اگر انسانى مى خواست يكى از آنها را با آن ظرافت ببافد در يكسال قادر نبود، و ابزار و وسائل زيادى لازم داشت، ولى در چند روز بهار آنقدر برگ بر درختان ظاهر مى شود كه بيابان ها و كوه ها و مناطق مختلف زمين را پر مى كند؛ و همه اينها به اراده نافذ پروردگار و امر مطاع او در سراسر جهان است.»

سپس امام عليه السلام در ادامه اين سخن به شگفتى هاى ميوه ها و هسته ها، و مرگ و حيات گياهان در هر سال، و تلقيح و بارور شدن قسمت هاى مادّه از طريق آميزش با قسمت هاى نر، و همچنين داروهاى شفابخشى كه از انواع گياهان گرفته مى شود، و دانه ها و گياهانى كه هر كدام غذاى يكى از حيوانات محسوب مى گردد، اشاره فرموده؛ و پيرامون هر كدام شرح جالبى بيان مى كند كه ذكر همه آنها در اين مختصر نمى گنجد و علاقه مندان مى توانند به حديث طولانى فوق مراجعه كنند.(1)

اين بحث دامنه دار را ناچاريم در اينجا جمع كنيم؛ و آن را با چند شعر ناب توحيدى پايان دهيم كه اگر عنان قلم رها گردد بايد كتاب ها در اين زمينه نگاشت.

آفرينش همه تنبيه خداوند دل است دل ندارد كه ندارد به خداوند اقرار


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 129 تا 136( با تلخيص).

ص: 331

كوه و دريا و درختان همه در تسبيح اندنه همه مستمعى فهم كند اين اسرار!

عقل حيران شود از خوشه زرّين عنب فهم عاجز شود از حقه ياقوت انار

بندهاى رطب از نخل فرو آويزندنخل بندان قضا و قدر شيرين كار!

تا نه تاريك بود سايه انبوه درخت زير هر برگ چراغى بنهد از گل نار

ژاله بر لاله فرود آمده نزديك سحرراست چون عارض گلبوى عرق كرده يار!

گو نظر بازكن و خلقت نارنج ببين ايكه باور نكنى «فى الشجر الاخضرنار»

پاك و بى عيب خدائى كه به تقدير عزيزماه و خورشيد مسخّر كند و ليل و نهار(1)


1- كليات سعدى، بخش قصائد، صفحه 443.

ص: 332

16- نشانه هاى او در آفرينش ارَزاق عمومى
اشاره:

هر موجود زنده اى براى ادامه حيات خود نيازهايى دارد؛ يا به تعبير ديگر فعاليّت هاى حياتى، مواد انرژى زائى مى طلبد كه دائماً بايد به موجود زنده برسد، و به اصطلاح جبران مافات، و بدل مايتحلّل گردد.

اين مواد بايد از تمام جهات دقيقاً متناسب با آن موجود زنده باشد؛ تا بتواند به راحتى از آن بهره گيرد.

نظام رزق و روزى در عالم آفرينش، و چگونگى تهيه آنها، و سپس طرز قرار گرفتن در اختيار هر موجود زنده، و همچنين طرز استفاده از آنها نظام بسيار ظريف و دقيق، و گاه اسرارآميز است كه فصلى از نشانه هاى مهم توحيد و علم و قدرت خداوند در آن نهفته است؛ لذا قرآن كراراً در آيات مختلف روى آن تكيه كرده است.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- يا أَيُّها النّاسُ أُذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ هَلْ مِنْ خالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ اْلأَرْضِ لاالهَ الَّا هُوَ فَأنَّى تُؤْفَكُوْنَ(1)

2- اللَّهُ الَّذِى خَلَقَكُمْ ثُمَّ رَزَقَكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيْكُمْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَفْعَلُ مِنْ ذلِكُمْ مِنْ شَى ءٍ سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يُشْرِكُوْنَ(2)

3- أَمَّنْ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيْدُهُ وَ مَنْ يَرْزَقَكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ اْلأَرْضِ أَأِلهٌ مَعَ اللَّهِ قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ انْ كُنْتُمْ صادِقِيْنَ(3)

4- أَمَّنْ هذَا الَّذِىْ يَرْزُقُكُمْ إنْ أَمْسَكَ رِزْقَهُ بَلْ لَجُّوافِى عُتُوِّ


1- سوره فاطر، آيه 3.
2- سوره روم، آيه 40.
3- سوره نمل، آيه 64.

ص: 333

وَ نُفُوْرٍ(1)

5- أَوَلَمْ يَرَوا أَنَّ اللَّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ إنَّ فى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُوْنَ(2)

6- إنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزاقُ ذُوالْقُوَّةِ الْمَتِيْنُ(3)

7- وَ ما مِنْ دابَّةٍ فِى اْلأَرْض الَّا عَلى اللَّهِ رِزْقُها وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتُوْدَعَها كُلٌّ فِى كِتابٍ مُبِيْنٍ(4)

8- قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ قُلِ اللَّهُ وَ إنَّا أَوْايّاكُمْ لَعَلى هُدَىً أَوْفِى ضَلالٍ مُبِيْنٍ(5)

9- وَنَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءاً مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنّاتٍ وَ حَبَّ الحَصِيْدِ وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ لَها طَلْعٌ نَضِيْدٌ- رِزْقاً لِلْعِبادِ(6)

10- فَلْيَنْظُرِ اْلأنْسانُ إلى طَعامِهِ- إِنّا صَبَبْنا الْماءَ صَبّاً- ثُمَّ شَقَقْنَا اْلأَرْضَ شَقّاً- فَأَنْبَتْنا فِيْها حَبّاً- وَ عِنَباً وَ قَضْباً- وَ زَيْتُوْناً وَ نَخْلًا- وَ حدائِقَ غُلْباً- وَ فاكِهَةً وَ أَباً- مَتاعاً لَكُمْ وَ لأِنْعامِكُمْ(7)

ترجمه

1- «اى مردم! به ياد آوردى نعمت خدا را بر شما، آيا خالقى غير از خدا وجود دارد كه شما را از آسمان و زمين روزى دهد؟ هيچ معبودى جز او


1- سوره ملك، آيه 21.
2- سوره روم، آيه 37.
3- سوره ذاريات، آيه 58.
4- سوره هود، آيه 6.
5- سوره سبأ، آيه 24.
6- سوره ق، آيات 9 تا 11.
7- سوره عبس، آيات 24 تا 32. آيات فراوان ديگرى نيز در اين زمينه وارد شده كه شباهت با آيات فوق دارد؛ از جمله: آيه 31 سوره يونس، آيه 172 سوره بقره، آيه 28 سوره روم، آيه 19 سوره شورى، آيه 26 سوره رعد، آيه 12 سوره شورى، آيه 27 سوره شورى، آيه 22 سوره بقره، آيه 32 سوره ابراهيم، آيه 73 سوره نحل، آيه 17 سوره عنكبوت، و آيه 13 سوره غافر.

ص: 334

نيست، با اين حال چگونه به سوى باطل منحرف مى شويد؟»

2- «خداوند همان كسى است كه شما را آفريد، سپس روزى داد بعد مى ميراند، سپس زنده مى كند، آيا هيچيك از همتايانى كه براى خدا ساخته ايد چيزى از اين كارها را مى توانند انجام دهند؟ منزه است او، و برتر است از آنچه همتاى او قرار مى دهند.»

3- «يا كسى كه آفرينش را آغاز كرد، و سپس آن را تجديد مى كند، و كسى كه شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد، آيا معبودى با خداست؟

بگو: دليلتان را بياوريد اگر راست مى گوئيد!»

4- «يا آن كسى كه شما را روزى مى دهد اگر روزيش را باز دارد (چه كسى مى تواند نياز شما را تأمين كند؟) ولى آنها در سركشى و فرار از حقيقت لجاجت مى ورزند.»

5- «آيا نديدند كه خداوند روزى را براى هركس بخواهد گسترده يا تنگ مى سازد؟ در اين نشانه هايى است براى جمعيّتى كه ايمان مى آورند (و آماده پذيرش حق اند).»

6- «خداوند روزى دهنده و صاحب قوت و قدرت است.»

7- «هيچ جنبنده اى در زمين نيست مگر اين كه روزى آن بر خدا است، او قرارگاه و محل نقل و انتقالش را مى داند، همه اينها در كتاب آشكارى ثبت است (كتاب علم پروردگار).»

8- «بگو: چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد؟ بگو: اللَّه، و ما با شما بر هدايت، يا در ضلالت آشكارى هستيم!»

9- «و از آسمان، آبى پر بركت فرستاديم و به وسيله آن باغ ها و دانه هايى را كه درو مى كنند رويانديم- و نخل هاى بلند قامت كه ميوه هاى متراكم دارند- همه اينها به منظور بخشيدن روزى به بندگان است.»

10- «انسان بايد به غذاى خويش بنگرد- ما آب فراوانى از آسمان فرو ريختيم- سپس زمين را از هم شكافتيم- و در آن دانه هاى فراوانى رويانديم- و انگور و سبزى بسيار- و زيتون و نخل فراوان- و باغ هاى پر درخت- و ميوه و چراگاه- تا وسيله اى براى بهره گيرى شما و چهار پايانتان باشد.»

ص: 335

***

شرح مفردات

«رِزْق» به گفته راغب در كتاب مفردات به معنى بخشش و عطاى مستمر است؛ خواه دنيوى باشد يا اخروى. به سهم و نصيب نيز رزق گفته مى شود؛ و همچنين به مواد غذائى كه به جوف انسان مى رسد.

ابن منظور در لسان العرب نيز مى گويد: «رزق» بر دو نوع است: رزق جسمانى مانند: انواع غذاها، و رزق روحانى براى دل و جان، مانند: انواع معارف و علوم.

در كتاب التحقيق نيز آمده است كه «رزق» به معنى عطاى خاصّى است كه موافق مقتضاى حال طرف و مطابق نياز او براى ادامه حيات اش باشد.»

در قرآن مجيد نيز در هر دو معنى به كار رفته است. در سوره ملك، آيه 15 مى خوانيم: هُوَ الَّذِى جَعَلَ لَكُمُ اْلأَرْضَ ذَلُوْلًا فَامْشُوا فِى مَناكِبِها وَ كُلُوا مِنْ رِزْقِهِ: «او كسى است كه زمين را رام شما قرارداد بر شانه هاى آن راه رويد، و از روزى هاى خداوند بخوريد.»

در سوره آل عمران آيه 169 درباره شهيدان آمده است: بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُوْنَ «آنها زندگانند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند.»

ولى غالباً در مورد رزق هاى مادّى به كار رفته؛ هرچند استعمال آن در رزق هاى معنوى نيز كم نيست؛ و از آنجا كه بخشنده انواع نعمت هاى مادى و معنوى خدا است؛ واژه «رَزّاق» از صفات خاصّه او است.(1)

«طَعامْ» معنى مصدرى و اسم مصدرى هر دو دارد، يعنى هم به غذا خوردن گفته مى شود و هم به خود غذا؛ و گاه اين واژه بر خصوص گندم اطلاق شده، چنانكه در حديثى آمده است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد زكات فطره را يك صاع (يك من) از طعام يا يك صاع از شعير (جو) بدهند. (در اينجا طعام به


1- لسان العرب، مفردات، مجمع البحرين، و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 336

معنى گندم در مقابل جو استعمال شده است.)

در لسان العرب تصريح شده كه طعام اسم جامعى است براى تمام خوردنى ها، ولى هم او و هم راغب در مفردات تصريح كرده اند كه اين واژه گاهى در نوشيدنى ها نيز به كار مى رود، مانند: وَ مَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّى وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَهُوَ مِنىِ: «هركس از آن آب بنوشد از من نيست و هركس ننوشد از من است»(1)

خليل بن احمد در كتاب العين نيز مى گويد: در كلام عرب طعام غالباً به خصوص گندم گفته مى شود.- ولى ظاهراً اين به خاطر آن است كه غالباً غذاى اصلى نان است و آن را نيز از گندم درست مى كنند، و گرنه بسيارى از ارباب لغت تصريح كرده اند كه مفهوم طعام عام است-(2) بعضى نيز گفته اند طعام به معنى خرما است. اين سخن نيز ظاهراً به خاطر همان است كه در آن عصر و محيط خرما يك غذاى اصلى بوده است.

***

تفسير و جمع بندى:
بر اين خوان نعمت چه دشمن چه دوست؟

كراراً گفته ايم مشكران عرب هرگز بت ها را خالق خود نمى دانستند؛ ولى معقتد بودند كه بت ها در تدبير اين جهان و حل مشكلات انسان ها و فراهم كردن مواهب براى آنها دخالت دارند؛ از اين جهت كه شفيعان درگاه خدا هستند، و يا از اين جهت كه تدبير اين جهان در اين قسمت ها به آنها واگذار شده! به همين دليل در آيات فوق براى نفى اين عقيده خرافى با تعبيرات مختلف روى اين مسأله تأكيد شده است كه خالق و رازق يكى است، و انواع روزى ها از ناحيه او است.


1- سوره بقره، آيه 249.
2- لسان العرب، مفردات، كتاب العين، و نهاية ابن اثير.

ص: 337

بديهى است اگر انسانى را بر سر سفره اى دعوت كنند كه غذاهاى رنگارنگى در آن باشد؛ قبل از هر چيز وظيفه خود مى داند از صاحب آن نعمت ها تشكر كند، و به همين جهت به سراغ صاحب آن سفره مى رود تا او را بشناسد. آيا سفره اى گسترده تر از سفره آفرينش وجود دارد؟ آيا اين خوان نعمتى كه دشمن و دوست از آن بهره مند مى گردند نبايد صاحب اش را شناخت؟ و از عطاياى او كه از فرق تا قدم و از ظاهر تا باطن ما را فرا گرفته تشكر كرد؟

بنابراين يكى از انگيزه هاى مهم معرفة اللَّه، همچنين يكى از طرق شناخت او همين روزى ها است.

لذا در نخستين آيه مورد بحث همه انسان ها را مخاطب ساخته؛ مى گويد:

«اى مردم! نعمت خداوند را بر خود، به خاطر بياوريد»: يا أَيُّها النّاسُ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ

«آيا خالقى غير از خدا از آسمان و زمين به شما روزى مى دهد؟»: هَلْ مِنْ خالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ اْلأَرْضِ

از آسمان نور حياتبخش آفتاب عالمتاب، و قطرات زنده كننده باران، و امواج روح پرور نسيم را براى شما مى فرستد، و از زمين انواع گياهان و ميوه ها و مواد غذائى را مى روياند، و انواع معادن و ذخائر زيرزمينى را.

با اين حال بايد بدانيد معبوى جز او نيست، و بندگى تنها شايسته او است.

در اين صورت چگونه از راه راست منحرف مى شويد و به اين خالق بزرگ و روزى بخش پشت كرده، در مقابل بتان سجده مى كنيد لا الهُ إِلّا هُوَ فَأَنّى تُؤْفَكُوْنَ(1)

***

در دومين آيه براى اثبات توحيد ربوبيت (يگانگى پروردگار) و نيز توحيد


1- « تؤفكون» از مادّه« افك»( بر وزن سفت) بمعنى دگرگون ساختن چيزى از حالت اصلى است، و به همين جهت به دروغ و تهمت و انحراف از حق به سوى باطل« افك» گفته مى شود؛ و همچنين به بادهاى مخالف كه از مسير منظّم انحراف يافته« مؤتفكه» اطلاق مى شود.( مفردات راغب).

ص: 338

در عبادت روى چهار مسأله تكيه شده: آفرينش انسان، روزى دادن به او، و مرگ، و حيات مجدّد او؛ و همه اينها از سوى خداوند معرّفى شده؛ چرا كه همه داراى نظام دقيقى است كه نشان مى دهد از سوى مبدأ علم و قدرتى سرچشمه گرفته است. لذا مى فرمايد:

«خداوند همان كسى است كه شما را آفريد، و سپس روزى داد، سپس مى ميراند و بعد زنده مى كند»: اللَّه الَّذِىْ خَلَقَكُمْ ثُمَّ رَزَقَكُمْ ثُمَّ يُمِيْتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيْكُمْ

«آيا هيچكدام از همتايانى كه براى خدا قرار داده ايد قدرت بر چنين كارهايى دارند»: هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَفْعَلُ مِنْ ذلِكُمْ مِنْ شَى ءٍ

بنابراين بايد قبول كنيد كه او منّزه است؛ و برتر از اينكه همتائى براى او قرار دهند.» سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمّا يُشْرِكُوْنَ

هرگاه ما بدانيم كه آفرينش و روزى و مرگ و حيات ما به دست او است؛ معنى ندارد به سراغ غير او برويم، و در برابر غير او سر تعظيم و تسليم فرود آوريم.

قابل توجّه اينكه مسأله خلقت و آفرينش، روزى و مرگ و حيات را شامل مى شود، چرا كه تمام انواع روزى ها بازگشت به آفرينش خدا مى كند؛ همچنين حيات نيز جزء خلقت و روزى هاى الهى است و مرگ باز پس گرفتن آن است.

بنابراين تكيه بر اين سه قسمت نه به خاطر آن است كه چيزى غير از خلقت است؛ بلكه در حقيقت مصاديق مهمّى از آن موضوع كلى را شرح مى دهد.

اين نكته نيز قابل دقت است كه زنده شدن بعد از مرگ گرچه مورد قبول مشكران عرب نبود؛ ولى اين آيه اشاره لطيفى به اين استدلال است كه آفرينش نخستين و نعمت حيات در آغاز كار، دليل روشنى است بر امكان تكرار آن در قيامت و رستاخيز. بلكه اگر درست بينديشيم مسأله مرگ و حيات در همين جهان به صورت مستمر ادامه دارد؛ و در هر سال و ماه، بلكه هر روز و هر ساعت وجود انسان صحنه مرگ و حيات است، هزاران هزار سلّول مى ميرند، و

ص: 339

هزاران هزار ديگر جانشين آنها مى شوند؛ و مسأله معاد به صورت مستمر در همين دنيا وجود دارد، پس چه جاى تعجب كه در آخرت همه مردگان به زندگى جديدى باز گردند؟!

***

در سومين آيه كه در سلك آيات توحيد واقع شده و نشانه هاى مختلف او را در آسمان و زمين مى شمرد؛ باز روى سه مسأله تكيه شده است: آغاز آفرينش و بازگشت آن، و رزق و روزى هايى كه از آسمان و زمين به انسان مى رسد.

مى فرمايد: آيا معبودان شما بهترند يا كسى كه آفريشن را آغاز كرد و سپس آن را باز مى گرداند أَمَّنْ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيْدُهُ(1) «و كسى كه در ميان اين آغاز و بازگشت شما را از آسمان و زمين روزى مى بخشد: وَ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ اْلأَرْضِ

در پايان مى افزايد: آيا با اين حال معبودى با خدا است؟!» أَأِلهٌ مَعَ اللَّهِ

بگو: من دليل بر الوهيت خدا را آوردم شما اگر راست مى گوئيد دليلتان را بياوريد! قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ انْ كُنْتُمْ صادِقِيْنَ

به تعبير ديگر: اينها بركاتى است كه از ذات پاك خداوند سرچشمه مى گيرد؛ امّا بت هاى فاقد همه چيز منشأ چه خير و بركتى هستند تا لايق عبوديت باشند؟»

تعبير به «خَيْر» (بهتر) كه در اين آيه محذوف است و به قرينه آيات قبل روشن مى شود نه به خاطر اين است كه بت ها خير و فايده اى دارند كه در مقايسه با خداوند كمتر است؛ بلكه اين تعبير در مواردى كه هيچ خيرى در كار نيست نيز به كار مى رود. مثلًا گفته مى شود از فلان غذا بپرهيز تا سالم بمانى آيا تندرستى بهتر از بيمارى نيست؛ مسلّماً بيمارى فايده اى ندارد كه تندرستى بهتر از آن باشد. در قرآن مجيد نيز مى خوانيم وَلَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكٍ:


1- اين جمله محذوفى دارد كه به قرينه آيات قبل( آيه 59 همين سوره) روشن مى شود و درتقدير چنين است:« أمّن يبدأ الخلق ثم يعيده ... خير أم ما يشركون»« آيا خدائى كه آفرينش را آغاز كرد ... بهتر است يا معبودهاى آنها».

ص: 340

«بنده با ايمان بهتر از مشرك و بت پرست است»(1)

در جاى ديگر مى فرمايد: قُلْ أَذلِكَ خَيْرٌ أَمْ جَنَّةُ الْخُلْدِ: «بگو آيا اين (عذاب هاى دردناك دوزخ) بهتر است يا بهشت جاويدان؟»(2)

خلاصه اينكه واژه «خير» اگر چه فعل تفضيل است و بايد در مورد دو چيز كه يكى خوب و يكى خوب تر است به كار رود؛ ولى در بسيارى از موارد هدف اين است كه مخاطب را در انديشه فرو برد و به او بفهماند كه آنچه را برگزيده منشأ هيچ خير و فايده اى نيست.

تكيه بر مسأله معاد با اينكه مشركان به آن ايمان نداشتند به خاطر اين است كه آفرينش نخستين دليل بر معاد است.

***

در چهارمين آيه همين معنى به صورت ديگرى مطرح شده؛ مى فرمايد: «اگر خداوند رزق و روزى خود را از شما قطع كند چه كسى شما را روزى مى دهد؟» أَمَّنْ هذَا الَّذِى يَرْزُقُكُمْ إنْ أَمْسَكَ رِزْقَهُ(3)

اشاره به اينكه اگر يكسال به فرمان خدا بارانى از آسمان نبارد، گياهى از زمين نرويد و خشكسالى و قحطى همه جا را فرا گيرد؛ آيا اين بت ها و يا هيچ موجود ديگرى قدرت دارد به شما روزى و غذا دهد؟ و يا اگر روزى هاى معنوى و وحى آسمانى به فرمان خدا قطع شود؛ آيا كسى مى تواند شما را هدايت كند؟

ناگفته پيدا است كه پاسخ تمام اين سؤالات منفى است و با اين حال چگونه بت پرستان اصرار بر اين كار زشت خود دارند؟ آيا در اينجا عاملى جز لجاجت و تعصّب مى تواند وجود داشته باشد؟


1- سوره بقره، آيه 221.
2- سوره فرقان، آيه 15.
3- گرچه بعضى احتمال داده اند كه آيه محذوفى داشته باشد؛ ولى ظاهراً محذوفى ندارد و معنى چنين است:« ان امسك اللَّه رزقه من هذا الذى يرزقكم» و« ام» در اينجا به معنى« بل» مى باشد.( دقت كنيد).

ص: 341

لذا در پايان آيه مى فرمايد: «بلكه آنها در سركشى و فرار از حقايق لجاجت دارند»: بَلْ لَجُّو فِى عُتُوٍّ وَ نُفُوْرٍ(1)

***

در پنجمين آيه روى نكته ديگرى در رابطه با مسأله ارزاق تكيه كرده؛ و تأكيد مى كند كه گستردگى و تنگى روزى به خواست خدا است. مى فرمايد: «آيا آنها نديدند كه خداوند روزى را براى هركس كه بخواهد گسترده يا تنگ مى سازد؟!» أوَلَمْ يَرَوا انَّ اللَّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ

درست است كه كوشش و تلاش انسان ها، و لياقت ها و شايستگى ها، در تحصيل روزى مؤثّر است. و درست است كه عالم، عالم اسباب است، و آنها كه تلاشگرند غالباً بهره بيشترى از روزى ها دارند، و تنبل ها بهره كمترى. ولى با اين حال استثنائات زيادى در برابر اين قاعده مى بينيم.

افراد بى دست و پائى را مشاهده مى كنيم كه ابواب روزى به روى آنها گشوده است؛ و به عكس افراد تلاشگر لايقى را مشاهده مى كنيم كه به هرجا رو مى كنند درها به رويشان بسته مى شود، و به گفته شاعر معروف عرب:

كَمْ عاقلٍ عاقلٍ اعْيَتْ مَذاهِبُهُ و جاهِلٍ جاهِلٍ تَلْقاهُ مَرْزُوقاً

«چه بسيار افراد عاقل و هوشيار كه راه ها به روى آنها بسته شده- و افراد جاهل و نادانى كه آنها را از انواع روزى ها بهره مند مى بينى»!

اين براى آن است كه انسان در عالم اسباب گم نشود و بداند در پشت اين دستگاه، دست قدرتى است كه آن را مى چرخاند و قدرت اش مافوق همه قدرت ها است.

همچنين افراد متنعّم و بهره مند از امكانات به خود مغرور نشوند، و راه طغيان و غرور پيش نگيرند و افراد تنگدست مأيوس و نوميد نگردند؛ چرا كه هر لحظه ممكن است به اراده و مشيّت الهى صحنه دگرگون گردد.


1- « لَجّوُا» از مادّه« لجاجت»« عُتُوّ» به معنى سركشى و« نُفُور» به معنى دورى و فرار از چيزى است.

ص: 342

به تعبير ديگر: براى فراهم شدن رزق و روزى هر انسان ده ها سبب دست به دست هم مى دهند كه يكى از آنها تلاش و كوشش انسان است. حتى قدرت بر تلاش و كوشش، و انگيزه آن را نيز خدا، داده است.

اينجا است كه انسان مى تواند از مسأله وسعت و تنگى روزى ها، پى به ذات پاك او ببرد. لذا در پايان آيه مى فرمايد: «در اين نشانه هايى است براى جمعيتى كه ايمان آورند»: انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ.

آنها هستند كه به خاطر ايمانشان آمادگى براى پذيرش حق دارند، و هر روز با مشاهده اين صحنه ها، به ذات پاك او آشناتر مى شوند.

در حقيقت آيه فوق كه مضمون و محتوايش در ده مورد از قرآن مجيد تكرار شده است؛ شبيه همان مطلبى است كه از اميرمؤمنان على عليه السلام نقل شده كه مى فرمايد: «عَرَفْتُ اللَّهُ سُبْحانَهُ بِفَسْخِ الْعَزائِمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ وَ نَقْضِ الْهِمَمِ»: «من خداوند سبحان را از فسخ تصميم ها، و گشودن گره ها، و شكستن اراده ها شناختم!»(1)

و شبيه چيزى است كه بعضى از مفسّران نقل كرده اند كه از يكى از علماء سؤال شد، چه دليلى بر وجود خداوند يگانه دارى؟ گفت: سه دليل:

«ذُلُّ الْلَّبِيْبِ، وَ فَقْرُ اْلأَدِيْبِ وَ سُقْمُ الطَّبِيْبِ»: «ذلت و فروماندگى جمعى از عاقلان، و فقر جمعى از لايقان، و بيمارى طبيبان!»(2)

تعبير به اوَلَمْ يَرَواْ «آيا نديدند» اشاره به اين است كه اگر انسان كمى در زندگى مردم دقت كند اين تفاوت ها را به خوبى مشاهده مى كند.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه ارتباط وسعت و تنگى روزى با مشيّت الهى به معنى مشيّتى است كه آميخته با حكمت است وگرنه نه در اينجا و نه در موارد ديگر او مشيتى بى حساب و بدون حكمت ندارد.

ضمناً تنگى روزى در اين آيه (و آيات دهگانه) فوق به معنى محروميت


1- نهج البلاغه، كلمات قصار، جمله 250.
2- روح البيان، جلد 7، صفحه 39.

ص: 343

مطلق از روزى نيست؛ تا منافاتى با آيات بعد كه مى گويد: «هر جنبنده اى در زمين روزيش با خدا است»: وَ ما مِنْ دابَّةٍ فِى اْلأَرْضِ إلاّ عَلى اللَّهِ رِزْقُها(1) داشته باشد؛ بلكه منظور محدوديت روزى است در عين وجود حداقل لازم.

***

در ششمين آيه بعد از تأكيد بر اين نكته كه خداوند نيازى به بندگان ندارد و اگر آنها را به عبوديت خويش دعوت مى كند به خاطر نياز نيست؛(2) مى فرمايد: «خداوند تنها روزى بخشنده صاحب قوّت و قدرت است» انَّ اللَّهَ هُو الرَّزاقُ ذُو القُوّةِ الْمَتِيْنُ

«رَزّاق» صيغه مبالغه و به معنى بسيار روزى دهنده است؛ و اين تنها درباره ذات پاك او صادق است كه در هر گوشه اى از اين جهان پهناور، برفراز كوه ها، در دل سنگ ها، در ژرفاى درّه ها، در اعماق درياها، و خلاصه در هر گوشه و كنار از اين عالم بزرگ هر موجود زنده اى بر سر خوان احسان او نشسته، و از امدادها و فيض او بهره مى گيرد.

و از آنجا كه چنين عطا و بخشش گسترده و بى حسابى نياز به قدرت و قوّت كامل دارد؛ بعد از ذكر اين وصف، دو وصف ديگر ذُوالُقُوَةِ (صاحب قدرت و قوت) والْمَتِيْنُ را ذكر كرده است.

«متين» از مادّه «متن» در اصل به معنى دو عضله نيرومندى است كه در دو طرف ستون فقرات قرار گرفته، و پشت انسان را براى انجام كارهاى سنگين، محكم مى كند؛ و در اينجا كنايه از نيرو و قدرت فوق العاده است.

اين جمله در واقع توصيفى براى ذات پاك او در طريق بخشندگى روزى ها است، چرا كه اين صفت تنها مخصوص او است، و ديگران هر چه دارند از او مى گيرند؛ و اگر وصف: روزى رسان، درباره بعضى از انسان ها يا اسباب طبيعى به كار مى رود؛ در حقيقت به معنى واسطه در انتقال فيض او است؛ نه فياض و


1- سوره هود، آيه 6.
2- سوره ذاريات، آيات 56 و 57.

ص: 344

نعمت آفرين.

***

در هفتمين آيه روى نكته ديگرى تكيه شده؛ و آن شمول رزق خداوند، نسبت به تمام جنبندگان است؛ همان كارى كه بدون احاطه علمى كامل، نسبت به همه موجودات جهان امكان پذير نيست. ميزبان بايد تعداد مهمانان خود را قبلًا بداند، و همچنين مقدار نياز و نوع سليقه آنها را، تا بتواند با غذاى مناسب از آنها پذيرائى كند؛ و لذا در اين آيه مى فرمايد: «هيچ جنبنده اى در روى زمين نيست مگر اينكه رزق و روزى او با خدا است»: وَ ما مِنْ دابَّةٍ فِى الارْضِ الَّا عَلَى اللَّهِ رزْقُها

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه او روزى همه بندگان را تعهد كرده است، تا از يكسو جلو حرص و آزمندى گروهى، و اضطراب و نگرانى مستمرّ گروه ديگرى را بگيرد، و از سوى ديگر نشان دهد كه اگر كمبودى در ارزاق مشاهده مى شود، جنبه مصنوعى دارد و حتماً بر اثر ظلم و ستم گروهى از افراد و غصب حقوق، و احتكار و ايجاد كمبودهاى كاذب و يا در نهايت به خاطر عدم تلاش براى بهره گيرى از اين سفره گسترده الهى است.

اينها عواملى هستند كه هريك به تنهائى و گاه به ضميمه يكديگر، سبب محروميت گروهى از رزق و روزيشان مى شوند؛ وگرنه خداوند روزى همه جنبندگان را تضمين فرموده است.

از آنجا كه رساندن روزى به آنها بدون علم كامل نسبت به جايگاه، و خصوصيات آنها ممكن نيست؛ در ادامه آيه مى فرمايد: «او از قرارگاه و محل انتقال آنها، پيوسته با خبر است»: وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها

و تمام اينها در كتابى آشكار (همان لوح محفوظ، لوح علم پروردگار) ثبت است كُلٌّ فِى كِتابٍ مُبِيْنٍ

«دابَّة» از مادّه «دبيب»، به معنى راه رفتن آهسته است؛ اين واژه دابه بر جنبندگان و حيوانات و حشرات، اطلاق مى شود؛ هرچند در بعضى از تعبيرات

ص: 345

در خصوص اسب به كار رفته، ولى مسلّم است كه در اينجا معنى وسيع و گسترده اى دارد كه تمام جنبندگان را شامل مى شود(1)

واژه «مُسْتَقّرَ» به معنى قرارگاه، و محلّ ثابت است؛ و در اصل از مادّه «قرّ» (بر وزن حُرّ) به معنى سرماى شديد گرفته شده كه انسان را خانه نشين مى كند.

«مُسَّتَوْدَع» به معنى محل غير ثابت است، از مادّه «وديعه» گرفته شده و در اصل به معنى ترك گفتن و رها كردن چيزى است؛ و به همين جهت، به امور ناپايدار، «مستودع» گفته مى شود.

اين تعبيرات اشاره به آن است كه تصوّر نكنيد خداوند روزى موجودات را تنها در خانه آنها حواله مى كند؛ بلكه هرجا باشند و در هر نقطه اى از زمين و آسمان، محل آنها را مى داند و مى بيند و روزى آنها را در همانجا حواله مى كند!

جمعى از مفسّران، ذيل اين آيه، حديثى نقل كرده اند كه موسى عليه السلام هنگامى كه وحى بر او نازل شد- و او در شب تاريكى در بيابان و وادى طور همراه همسر و فرزندش بود- مأموريت پيدا كرد كه به سراغ فرعون برود؛ فكرش متوجّه همسر و فرزندش بود كه وضع آنها چه خواهد شد؟ خداوند به او دستور داد كه عصايش را بر صخره اى بكوبد. صخره از هم شكافت، و در درون آن صخره ديگرى بود و باز عصايش را بر آن زد و آن هم شكافته شد، و صخره سومى درون آن بود، باز عصا را بر صخره سوم فرو كوفت كرمك كوچكى به اندازه مورچه ريزى در آن نمايان گشت، و در دهانش چيزى شبيه غذا بود، در اين هنگام خداوند حجاب را از گوش موسى عليه السلام برداشت و او شنيد كرمك چنين مى گويد: «سُبْحانَ مَنْ يَرانِى، وَ يَسْمَعُ كَلامِى، وَ يَعْرِفٌ مَكانى وَ يذْكُرُنى وَ لايَنْسانى»: «پاك و بى عيب است خدائى كه مرا مى بيند، و سخن مرا مى شنود، و مكان مرا مى داند، و مرا به ياد دارد و فراموشم نمى كند.»(2)


1- « تاء» در« دابّة» دليل بر تأنيث نيست، بلكه تمام حيوانات اعم از مؤنّث و مذكّر را شامل مى شود، و يا به تعبير ديگر، تأنيث آن لفظى است نه حقيقى.( مفردات راغب و تفسير فخررازى، جلد 17، صفحه 185).
2- تفسير فخررازى، جلد 17، صفحه 186 و روح البيان، جلد 4، صفحه 97 و روح المعانى، جلد 12، صفحه 2.

ص: 346

همچنين در حديثى آمده است كه امام حسين بن على عليه السلام شمشيرى داشت كه اين چهار جمله روى آن نوشته شده بود: «الرِّزْقُ مَقْسُوْمٌ، وَ الْحَريْصُ مَحرُوْمٌ، وَ الْبَخِيْلُ مَذْمُوْمٌ وَ الْحاسِدُ مَغْمُوْمٌ»: «روزى تقسيم شده، و حريص محروم است، و بخيل نكوهيده، و حسود غمگين است.»(1)

اين سخن را با شعر يكى از شعراى عرب پايان مى دهيم. او مى گويد:

وَ كَيْفَ أخافٌ الْفَقْرَ وَاللَّهُ رازِقِى وَ رازِقُ هذا الْخَلْقِ فى الْعُسْرِ وَ الْيُسْرِ

تَكفَّلَ بِاْلارْزاقِ لِلْخلْقِ كُلِّهِمْ وَ لِلضَّبِ فى الْبَيْداءِ وَ لِلْحُوْتِ فى الْبَحْرِ

«من چگونه از فقر بترسم در حالى كه خدا روزى دهنده من است؟- و روزى دهنده همه مخلوقات در سختى و راحتى است.»

«او روزى همه خلق را بر عهده گرفته- حتى سوسمار را در صحراى خشك و ماهى را در دريا.»(2)

***

در هشتمين آيه، گوئى مشركان را به محاكمه مى كشد، و بطلان عقيده آنها را از طريق مسأله روزى رساندن به خلايق روشن مى سازد، و توحيد ربوبيت را آشكار مى كند. مى فرمايد: «به آنها بگو چه كسى شما را از آسمان ها و زمين روزى مى دهد»: قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ

از نور آفتاب، از دانه هاى حياتبخش باران، از اين هواى زندگى آفرين، و همچنين از انواع مختلف مواد غذائى كه در دل خاك تيره نهفته شده و به صورت انواع ميوه ها و غلّات و سبزى ها آشكار مى شود.

بعد بى آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در انتظار پاسخ آنها بنشيند خودش به پاسخگوئى مى پردازد؛ و مى فرمايد: «بگو: خدا است كه اين همه روزى به ما مى بخشد!»:


1- تفسير روح البيان، جلد 4، صفحه 97.
2- سفينة البحار، جلد 1، صفحه 518، مادّه« رزق».

ص: 347

قُلِ اللَّهُ

«بنابراين ما يا شما يكى بر هدايت و ديگرى بر ضلالت اشكار هستيم»: وَ انّا اوْايّاكُمْ لَعَلى هُدَىً اوْفى ضَلالٍ مُبِينٍ

چرا كه دو عقيده متضاد با هم جمع نمى شوند؛ و از آنجا كه شما هيچ دليلى بر اين كه بت ها منشأ اين بركات اند نداريد؛ معلوم مى شود ما برحق ايم و شما در ضلال مبين هستيد.

اگر مى بينيم در اينجا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در انتظار جواب آنها نمى نشيند؛ به خاطر آن است كه واقعاً آنها پاسخى براى اين سؤال نداشتند، جز سكوتى آميخته با شرمسارى. به همين دليل گوينده فصيح در اين گونه موارد بايد خود رشته سخن را به دست بگيرد و مشغول پاسخ شود.

يكى ديگر از فنون فصاحت اين است كه در بعضى از مواقع سخن را با حريفان سربسته بگويند، و قضاوت را به خود آنها واگذارند. لذا در اينجا مى فرمايد: بگو ما يا شما يكى بر هدايت و ديگرى بر ضلالت آشكار است؛ و مسلّماً در اينجا گمراه و هدايت يافته مشخص بوده و چه بهتر كه در ظاهر عبارت سربسته بماند تا حسّ لجاجت آنها را بر نيانگيزد، و نتيجه گيرى را به خودشان واگذارد.

عجيب اينكه بعضى از مفسّران اين جمله را از قبيل تقيه پنداشته اند، در حالى كه هيچ جاى تقيّه در اينجا نيست، و مطلب به وضوح اما توأم با لطافت بيان شده است؛ و جالب اينكه نخست مى گويد: «ما» و بعد مى گويد: «شما» و به دنبال آن مى گويد بر «هدايت» يا بر «ضلالت» هستيم، و اين ترتيب بندى نيز مطلب را روشن تر مى سازد.

***

در نهمين آيه، بعد از اشاره به نزول باران پر بركت از آسمان، روى سه قسمت از روزى هاى پر فايده عمومى تكيه كرده؛ مى فرمايد: «ما از آسمان، آب با بركتى نازل كرديم، و بوسيله آن، باغ ها، و دانه هايى كه درو مى كنند رويانديم»:

ص: 348

وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ مُبارَكاً فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنّاتٍ و حَبَّ الحَصيدِ

«و نيز نخل هاى بلند قامتى كه ميوه هاى متراكم دارد»: وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ لَها طَلْعٌ نَضِيْدٌ(1)

«و همه أينها براى روزى بندگان است»: رِزْقاً لِلْعِبادِ

در واقع در اين آيه، به طور عمده، تكيه بر ميوه ها و دانه هاى غذائى شده كه مهمترين و سالم ترين بخش از مواد غذائى انسان ها را تشكيل مى دهد؛ و در ميان ميوه ها، روى خرما بالخصوص تكيه شده، به خاطر اهمّيّت فوق العاده غذائى آن، كه در جاى خود مشروحاً پيرامون آن، بحث كرده ايم.(2)

قابل توجّه اينكه: بعضى از مفسّران معتقدند؛ تكيه قرآن روى اين سه قسمت ارزاق به خاطر ويژگى هايى است كه هر كدام جداگانه دارد. زيرا بخشى از گياهان اند كه همه ساله ثمر مى دهند، بى آنكه نياز به بذر افشانى داشته باشند، مانند انواع درختان ميوه، و بعضى همه سال نياز به بذر افشانى دارند؛ مانند دانه هاى غذائى (همچون گندم و جو و برنج و ذرّت) و بعضى واسطه اى ميان اين دو هستند؛ مانند درخت نخل كه اصل آن، ثابت است ولى هر سال نياز به گرده افشانى دارد، به اين گونه كه گرده هاى نر را بر مى دارند و بر ثمره درخت مادّه مى پاشند تا كاملًا بارور گردد؛ البته بدون آن هم ممكن است بارور شود (بوسيله بادها و حشرات) ولى مطمئناً پر بار نخواهد بود.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه تعبير در «رزقاً لِلعِباد»(3)، اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه بايد از نعمت هاى الهى در مسير بندگى و عبادت خدا استفاده كرد و اين موجودات همه سرگشته و فرمانبردار انسان اند تا رزقى به كف آرد و به غفلت نخورد. و به گفته شاعر:


1- « حصيد» به معنى درو شده( يا قابل درو) است، و« باسقات» جمع« باسقة» به معنى بلند، و« طلع» به معنى ثمره درخت خرما در آغاز پيدايش، و« نضيد» به معنى متراكم و انبوه است كه مخصوصاً در ميوه درخت نخل يعنى خرما، اعجاب انگيز مى باشد.
2- به تفسير نمونه، جلد 13، صفحه 47، ذيل آيه 25 سوره مريم مراجعه شود.
3- منصبو بودن« رزقاً» به خاطر اين است كه مفعول له مى باشد؛ و احتمال مفعول مطلق ياحال بودن بسيار بعيد است.

ص: 349

خوردن براى زيستن و ذكر كردن است تو معتقد كه زيستن از بهر خوردن است!

***

در دهمين و آخرين آيه از آيات مورد بحث، روى انواع مختلفى از غذاها كه خداوند در اختيار انسان و چهار پايان قرار داده تكيه شده، و انسان را به مطالعه در آنها دعوت مى كند؛ تا ضمن برانگيختن حس شكرگزارى، او را براى شناختن منعم و معرفة اللَّه آماده سازد.

مى فرمايد: «انسان بايد به غذايش بنگرد!»: فَلْيَنْظُرِ اْلأَنْسانُ الى طَعامِهِ

ببيند چگونه عوامل مختلف از آفتاب بر زمين و هوا و باران دست به دست هم مى دهند تا اين همه نعمت را در اختيار او بگذارند. بايد بنگرد و ببيند چگونه «ما آب فراوانى از آسمان نازل كرديم سپس زمين را شكافتيم و دانه هاى غذائى فراوانى از آن رويانديم»: انّا صَبَبْنَا الْماءَ صَبّاً- ثُمَّ شَقَقْنَا- اْلأَرْضَ شَقّاً فَأَنْتَبْنا فِيْها حَبّاً

«و همچنين انگور و سبزى هاى فراوان»: وَ عِنَباً وَ قَضْباً.(1)

«و زيتون و نخل و باغ هاى پر درخت و ميوه را چراگاه»: وَ زَيْتُوْناً وَ نَخْلًا- وَ حَدائِقَ غُلْباً- وَ فاكِهَةً وَ ابّاً(2)

گرچه «فاكهه» به معنى ميوه، تمام انواع ميوه ها را شامل مى شود؛ و «حدائق» به معنى باغ ها همه باغ ها را در بر مى گيرد؛ ولى تكيه روى انگور و زيتون و خرما به خاطر خواص بسيار مهم اين سه ميوه است كه امروز در عمل غذاشناسى در هر سه مورد كاملًا به ثبوت رسيده است.

گرچه طعام معمولًا به معنى طعام جسمانى است؛ مخصوصاً در مورد اين


1- « قضب»( بر وزن جذب) به معنى بريدن و چيدن است؛ و مفسّران آن را به معنى سبزى هايى كه در چند نوبت چيده مى شود تفسير كرده اند.
2- « حدائق» جمع« حديقه» به معنى باغ هايى است كه اطراف آن را با كشيدن ديوار محصور كرده اند و« غلب» جمع« اغلب» از مادّه« غلبه» به معنى تنومند و گردن كلفت است و« أب» به معنى گياهان خودرو و چراگاه هاى طبيعى، يا ميوه هايى است كه قابل خشك كردن و نگهدارى كردن است.

ص: 350

آيه، كه به دنبال آن، موارد متعدّدى از غذاهاى مادّى، ميوه ها و دانه هاى خوراكى، ذكر شده است؛ ولى همانگونه كه در بعضى از روايات آمده، «طعام» مى تواند معنى وسيع تر و گسترده ترى داشته باشد كه طعام معنوى را نيز شامل شود. بايد انسان درست نگاه كند كه علم و دانش اش را كه غذاى روح او است از چه كسى فرا مى گيرد، نكند تعليمات مسمومى در آن باشد؟

آخرين سخن درباره اين آيه شريفه، آنكه جمله فَلْيَنْظُرِ «بايد بنگرد» ممكن است هم نگاه نكردن براى پى بردن به اسرار مبدء و معاد را شامل شود و هم نگاه نكردن براى انتخاب نوع طيِّب و پاك، از خبيث و ناپاك و نوع مشروع از نامشروع و مفيد از زيان بار.

از مجموع آنچه در شرح اين آيات گفته شد؛ به خوبى استفاده مى شود كه انواع روزى هاى خداداد، آيات و آثار عظمت او هستند. چگونگى پيدايش آنها، نظم شگرفى كه در ساختمانشان به كار رفته، ويژگى هاى حاكم بر هريك، مواد حياتى موجود در هر كدام، و همچنين چگونگى رساندن اين ارزاق به نيازمندان و تطبيق دادن بر نياز آنان، هر كدام آيتى و نشانه اى از حكمت و عظمت ذات پاك او است.

***

توضيحات
1- از شگفتى هاى جهان ارزاق

راستى اگر در نظام عجيبى كه در مسأله ارتزاق موجودات مختلف از منابع طبيعى وجود دارد، بينديشيم؛ نكات جالب و شگفت انگيزى از قدرت پروردگار بر ما روشن مى شود.

نخستين مطلبى كه به نظر مى رسد اين است كه چرا مواد غذائى روى زمين با آنكه محدود است و انسان ها و حيوانات، طىّ هزاران هزار سال از آنها استفاده كرده اند؛ كم نمى شود؟! چگونه اين خوان نعمت بى دريغ كه در همه جا گسترده است پايان نمى گيرد؟!

ص: 351

وقتى درست دقت مى كنيم مى بينيم مواد غذائى اين جهان، شكل خاصّى دارد كه اگر تا ميليون ها ميليون سال از آن بهره گيرى شود، سر سوزنى از آن كم نمى گردد؛ و اين به خاطر گردش دورانى آن است. مثلًا آب ها از دريا بخار مى شود و به صورت ابر و باران در مى آيد، قسمتى از آب باران باز به دريا مى ريزد، و قسمت ديگرى جزء بدن انسان و حيوانات و گياهان شده و تبخير مى گردد، و در فضا پخش مى شود، و مرتباً اين گردش دورانى ادامه دارد.

درختان مواد غذائى زمين را مى گيرند و شاخ و برگ پيدا مى كنند، برگ ها مى ريزد و مى پوسد و باز تبديل به كود و مواد غذائى براى همان درختان مى شود.

حيوانات از مواد غذائى استفاده مى كنند و بعداً خاك مى شوند و جزء مواد غذائى زمين مى گردند.

انسان و حيوانات، با تنفّس خود، اكسيژن را گرفته و گاز كربن پس مى دهند؛ ولى درختان برعكس، گاز كربن را گرفته و اكسيژن پس مى دهند؛ و اين مبادله دائماً تكرار مى شود. اينجا است كه مى بينيم اين سفره فناناپذير الهى دائماً گسترده است و همه مخلوقات زنده بر سر اين خوان نعمت، نشسته اند و روزى مى بنرد و كاستى ندارند.

چگونگى تهيه روزى براى حيوانات مختلف نيز عجيب است. بعضى گياهان مواد غذايى و رطوبت را از زمين مى گيرند، بعضى از آب (گياهان شناور) بعضى از هوا، و بعضى از طريق وابستگى به گياهان ديگر. (مانند بعضى از پيچك ها)

حيوانات اعماق درياها در جائى زندگى مى كنند كه مطلقاً گياهى نمى رويد؛ چرا كه آخرين اشعّه نور آفتاب در اعماق ششصد تا هفتصد متر به كلّى محو مى شود و بعد از آن شبى ظلمانى و جاودانى بر آن دريا حاكم است؛ ولى خداوند روزى آنها را در سطح دريا طبخ و آماده مى كند و براى آنها به اعماق دريا مى فرستد. گياهانى كه در لابلاى امواج در مقابل نور آفتاب به صورت

ص: 352

بسيار زياد پرورش مى يابند بعد از رسيدن و دادن سهميه موجودات زنده سطح دريا، سنگين مى شود، و به اعماق دريا فرو مى روند؛ همچنين بقاياى موجودات زنده سطح دريا به صورت مائده هاى آسمانى به سوى موجودات زنده اعماق دريا فرستاده مى شود.

گاهى مرغان هوا را نصيب ماهى دريا مى كند، و گاه ماهيان دريا نصيب مرغان هوا! گاه گياهان را غذاى حيوانات قرار مى دهد، و گاه حيوانات را غذاى گياهان گوشتخوار! گاهى از باقيمانده و تفاله مزاحم غذاى يك موجود، غذاى لذيذى براى موجود ديگرى مى سازد! فى المثل بعضى از نهنگ هاى دريائى كه بعد از تغذيه از ماهيان مختلف دريا، بقاياى آن در لابلاى دندانشان باقى مى ماند؛ به ساحل مى آيند و دهان خود را كه همچون غارى است باز مى گذارند.

دسته از پرندگان ساحلى وارد دهان آنها مى شوند و بقاياى گوشت ها را از لابلاى دندانشان كه غذاى لذيذى براى آنها محسوب مى شود بيرون مى كشند و مى خورند، و عملًا مسواك خوبى به دندان هاى اين حيوان مى زنند. او هم در عالم همكارى ناسپاسى نمى كند، و تا آخرين پرنده از دهان اش بيرون نيايد دو فك خود را بر هم نمى نهد! وقتى برنامه تمام شد و او از مواد مزاحم رهايى يافت و پرندگان، شكمى از عزا درآوردند دهان برهم نهاده و راهى اعماق دريا مى شود!(1)

كوتاه سخن اينكه: هر قدر در اين مسأله، باريك تر شويم؛ نكته هاى تازه اى در زمينه علم و حكمت آفريدگار، و تدبيرى كه در زمينه ارزاق به كار رفته است عائدمان مى شود به گونه اى كه احتمال هرگونه تصادف را از ميان بر مى دارد.

كافى است به حال انسان در دوران هاى سه گانه جنينى، و شيرخوارگى، و غذاخورى بينديشيم كه چگونه خداوند در هريك از اين سه مرحله حسّاس آنچه را كه مناسب حال او بوده، بى كم و كاست در اختيارش نهاده است.


1- فخررازى در تفسير خود، ضمن اشاره كوتاهى به اين موضوع، مى افزايد كه روى سر اين پرنده چيزى شبيه به خار است، گه اگر احياناً تمساح تصميم بر بلعيدن آن پرنده بگيرد آن خار او را آزار مى دهد!( تفسير فخررازى، جلد 24، صفحه 11).

ص: 353

هنگامى كه در شكم مادر است، از طريق سيستم پيچيده جفت و بند ناف و پيوند مستقيم با خون مادر؛ و بعد از تولّد، در آن زمانى كه نه دندانى براى جويدن غذا دارد، و نه معده و روده هاى او آماده پذيرفتن غذاهاى خشن است، پستان پر از شير مادر را در اختيار او مى گذارد، غذائى ملائم و مملوّ از تمام مواد حياتى، نه سرد و نه گرم، نه زياد شيرين و نه شور، نه محتاج جويدن و نه زياد معده براى هضم كردن. و در مرحله سوّم، انواع غذاهاى مطبوع در اختيار او نهاده.

راستى اگر غذاها براى انسان يا ساير جانداران، مطبوع نبودند و مجبور بود همانند داروى تلخ از آنها استفاده كند؛ چه مشكل بزرگى در زندگى انسان روى مى داد؟! آيا غالب انسان ها به خاطر عدم تغذيه صحيح نابود نمى شدند؟

از سوى ديگر، در انسان احساس گرسنگى و تشنگى قرار داده تا به صورت خودكار، به هنگام نياز بدن به اين دو مادّه حياتى، به سوى آن جذب شود. فكر كنيد اگر اين احساس نبود چه مى شد؟!

چنانكه در حديث معروف مفضّل، امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

«اى مفضّل! درست بينديش در كارهايى كه در انسان قرار داده شده، از قبيل غذا خوردن و خوابيدن و آميزش جنسى و تدبيرى كه در آنها است. خداوند براى هريك از آنها در طبيعت آدمى، محرّك و انگيزه اى قرار داده، تا به سوى آن حركت كند. گرسنگى انسان را به سوى غذائى مى فرستد كه حيات بدن و قوام اش در آن است، و خستگى، خواب را مى طلبد كه راحت بدن و تجديد قوا در آن است، و شهوت جنسى او را به آميزش جنسى دعوت مى كند كه بقاى نوع آدمى در آن است.

هرگاه انسان، اين محرّكات را نداشت و مى خواست از طريق تفكّر و به خاطر نياز بدن به سراغ اين امور برود؛ چيزى نمى گذشت كه بر اثر كوتاهى در اين امور هلاك مى شد. ولى خداوند بزرگ براى هريك از اين نيازمندى هاى

ص: 354

مهم و ضرورى محرّكى در طبع آدمى آفريده كه او را به سوى آنها مى راند.»(1)

به همين دليل براى انسان هاى سالم، تمايل به نوعى از غذا، دليل بر نيازمندى بدن به خصوص آن غذا است؛ و نيز به همين دليل چنين اشخاصى، بايد به اين گونه تمايلات درونى پاسخ مثبت دهند. دانشمند معروف روسى پاولف مى گويد: «غذاى طبيعى و مفيد، غذائى است كه با اشتهاء و لذّت، صرف شود.»(2)

به همين دليل، رژيم گرفتن در برابر غذاهايى كه مورد علاقه انسان است براى يك انسان سالم، معنى ندارد؛ چرا كه تمايل او به غذاها خود بهترين دليل نياز بدن به آنها است.

اين چه تشكيلاتى است كه اين قدر حساب شده است كه خودش نوع نيازمندى و سوخت و ساز خويش را تعيين مى كند؟ و به محض اينكه كمبودى رخ دهد؛ از طريق مخابرات مرموزاش، طبع آدمى را بيدار و به سراغ آن مى فرستد؟ آيا اين گونه امور را مى توان، حمل بر تصادف كرد؟ و آيا بدون عقل و تدبير گسترده اى امكان چنين برنامه منظّمى وجود دارد؟!

***

2- آيا روزى مقسوم است؟

در بعضى از آيات فوق اين نكته آمده است كه رزق هر جنبنده اى بر خدا است؛ و خدا آن را تكفل فرموده است: وَ ما مِنْ دابَّةٍ فِى اْلأَرْضِ الّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُها ...(3) و در بعضى ديگر آمده است كه وسعت و تنگى روزى به خواست


1- بحارالانوار، توحيد مفضّل، جلد 3، صفحه 78 و 79.
2- اولين دانشگاه، جلد 4، صفحه 195.
3- سوره هود، آيه 6.

ص: 355

خدا است.(1)

در روايات اسلامى نيز به اين معنى اشاره شده است. اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد: «وَقَدَّرَ الأَرْزاقَ فَكَثَّرَها وَ قَلَلَّها وَ قَسَّمَها عَلىَ الضِّيْقِ وَ السَّعَةِ»: «خداوند ارزاق را مقدّر ساخته و زياد و كم نموده و برحسب تنگى و وسعت معيشت آن را تقسيم كرده است»(2) در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم كه در تشويق براى تحصيل علم مى فرمايد: «انَّ طَلَبَ الْعِلْمِ أَوْجَبُ عَلَيْكُمْ مِنْ طَلَبِ الْمالِ، انَّ الْمالَ مَقْسُوْمٌ مَضْمُوْنٌ لَكُمْ قَدْقَسَّمَهُ عادِلٌ بَيْنَكُمْ وَ ضَمِنَهُ وَ سَيَفِى لَكُمْ وَ الْعِلْمُ مَحْزُوْنٌ عِنْدَ اهْلِهِ امْرِتُمْ بِطَلَبِهِ»: «طلب دانش بر شما از طلب مال لازم تر است. چرا كه مال تقسيم و تضمين شده، عادلى آن را قسمت نموده و ضمانت كرده و وفا مى كند، ولى علم و دانش در نزد اهل آن است و شما مأمور به طلب آن هستيد.»(3)

اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه اگر چنين باشد تلاش و كوشش براى تحصيل معاش و روزى و برنامه ريزى براى بهبود وضع اقتصادى يك جامعه چه مفهومى خواهد داشت؟

ولى با توجّه به ساير آيات و روايات هنگامى كه همه در كنار هم چيده شود، پاسخ اين سؤال روشن مى گردد كه منظور از تضيمن رزق از سوى خداوند و تكفّل و تعهّد و تقسيم آن، فراهم آوردن زمينه ها است. زمينه هايى در خارج از وجود انسان، و زمينه هايى در درون وجود او است كه هرگاه دست به دست هم دهند انسان سهم خود را از روزى دريافت مى كند.

اين درست به آن مى ماند كه حقوق كاركنان يك دستگاه از ناحيه رئيس آن دستگاه تعيين مى شود؛ ولى هرگز حقوق را در خانه آنها نمى آورند؛ بلكه آنها بايد كار كنند، سپس شخصاً بروند و ليست حقوق را پر كنند و حق خود را دريافت دارند.

اين نكته را نيز نبايد فراموش كرد كه خداوند براى اينكه مردم، در عالم اسباب گم نشوند و روزى را نتيجه منحصر به فرد تلاش و كوشش هاى خود


1- سوره روم، آيه 37 و آيات ديگر.
2- نهج البلاغه، خطبه 91.
3- معالم الدين، صفحه 9.

ص: 356

ندانند؛ گاه به اشخاصى روزى مى رساند كه تلاش چندانى نكرده اند؛ و گاه روزى را از كسانى مى گيرد كه پرتلاش اند تا روشن سازد در پشت اين دستگاه، قدرت ديگرى حاكم است. (ولى نبايد فراموش كرد اينها در حقيقت استثناءهايى است، اما اصل اساسى همان تلاش و كوشش است.)

شايد به خاطر همين امر در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه فرمود:

«وَاعْلَمُوا أنَّ الرِّزْقَ رِزْقانِ: فَرِزْقٌ تَطْلُبُونَهُ وَ رِزْقٌ يَطْلُبُكُمْ فَاطلبُوا أَرْزاقَكُمْ مِنْ حَلالٍ، فَأِنَّكُمْ انْ طَلَبْتُمُوها مِنْ وُجُوْهِها أَكَلْتُمُوْها حَلالًا وَ انْ طَلَبْتُمُوها مِنْ غَيْرِ وُجُوهِها أَكَلْتُمُوها حَراما»: «بدانيد رزق دو گونه است: رزقى كه شما به دنبال آن مى رويد، و رزقى كه به دنبال شما مى آيد. بنابراين رزق را از طريق حلال طلب كنيد كه اگر از طريق صحيح آن بطلبيد آن را به صورت حلال مى خوريد، و اگر از غير طريق صحيح بطلبيد همان را به صورت حرام مى خوريد!»(1)

اين دوگانگى روزى در واقع دليلى است بر جمع ميان آيات و رواياتى كه روزى را مقسوم و تضمين شده مى شمرد؛ و آيات و رواياتى كه در نقطه مقابل آن، جد و جهد و تلاش را شرط بهره گيرى از روزى معرفى مى كند.(2)

به علاوه آگاهى اين دوگانگى رزق سبب مى شود كه افراد حريص از حرص باز ايستند، و مؤمنان خود را آلوده كارهاى حرام براى طلب روزى بيشتر نكنند، و محرومان نيز به يأس و نوميدى كشيده نشوند.

***

3- اگر روزى همه تضمين شده پس چرا گروهى گرسنه اند؟

در آيات فوق اين حقيقت به خوبى منعكس بود كه خداوند روزى همه موجودات زنده را بر عهده گرفته؛ و هرجا باشند به آنها مى رساند. ولى اين سؤال پيش مى آيد: پس چرا در دنياى كنونى، و در طول تاريخ، گروهى از


1- وسائل الشيعه، جلد 12، صفحه 29.
2- براى اطلاع از اين روايات به، جلد 12 وسائل الشيعه، كتاب التجارة، صفحات 9 و 16 و 18 و 22 و 24 و 26 مراجعه شود.

ص: 357

گرسنگى مرده و مى ميرند؟ آيا روزى آنها تأمين نشده است؟!

در پاسخ اين سئوال بايد به اين نكات توجّه كرد: اولًا: تأمين و تضمين روزى به اين معنى نيست كه آن را براى انسان عاقل با شعور فراهم ساخته، به در خانه اش بفرستند، يا لقمه كنند و در دهانش بگذارند؛ بلكه زمينه ها فراهم شده است، و تلاش و كوشش انسان شرط تحقق و به فعليت رسيدن اين زمينه ها است. حتى مريم عليه السلام در آن شرائط سخت وضع حمل در آن بيابان خاموش كه خداوند روزى اش را به صورت خرماى تازه (رطب) بر شاخسار نخلى كه در آن بيابان بود ظاهر ساخت؛ مأمور شد حركتى كند و مخاطب به جمله وَهُزِّى الَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ ...(1) «تو اى مريم نيز تكانى به اين درخت نخل بده تا رطب تازه بر تو فرو ريزد» گرديد.

ثانياً: اگر انسان هايى در گذشته و حال غصب حقوق ديگران كنند و روزى هاى آنها را به ظلم از آنها بگيرند؛ دليل بر عدم تأمين روزى از ناحيه خدا نيست. به تعبير ديگر: علاوه بر مسأله تلاش و كوشش، وجود عدالت اجتماعى نيز شرط تقسيم عادلانه روزى ها است؛ و اگر گفته شود: خداوند چرا جلو ظلم ظالمين را نمى گيرد؟ مى گوئيم اساس زندگى بشر بر آزادى اراده است تا همگى آزمايش شوند نه بر اجبار و اكراه؛ و گرنه تكاملى صورت نخواهد گرفت.

(دقت كنيد.)

ثالثاً: منابع زيادى براى تغذيه انسان ها در همين كره خاكى وجود دارد كه بايد با هوش و درايت آنها را كشف و به كار گرفت؛ و اگر انسان در اين زمينه كوتاهى كند مقصّر خود او است.

ما نبايد فراموش كنيم مناطقى از آفريقا كه مردم اش از گرسنگى مى ميرند، بعضاً از غنى ترين مناطق جهان است؛ ولى عوامل ويرانگر كه در بالا به آن اشاره شده آنها را به اين روز سياه انداخته اند.

اين بحث فشرده را با سخنى از على عليه السلام در نهج البلاغه پايان مى دهيم. آنجا


1- سوره مريم، آيه 25.

ص: 358

كه فرمود:

«أُنْظُرُوا الىَ النَّمْلَةِ فِى صِغَر جُثَتِّها وَ لَطافَةِ هَيْئَتِها لا تَكادُ تُنالُ بلَحْظ الْبَصَر وَ لا بِمُسْتَدْرَكِ الْفِكَرِ كَيْفَ دَبَّتْ عَلى أَرْضِها، وَ صُبَّتْ عَلى رِزْقِها تَنْقُلُ الْحَبَّةَ الى جُحْرِها وَ تُعِدُّها فِى مُسْتَقرِّها، تَجْمَعُ فى حَرِّها لِبَرْدِها، وَ فى وِرْدِهَا لِصَدْرِها»:

«به اين مورچه با آن جثّه كوچك و اندام ظريف اش بنگريد كه از كوچكى و لطافت به خوبى به چشم ديده نمى شود، و در انديشه نمى گنجد، چگونه روى زمين راه مى رود و براى به دست آوردن روزى تلاش مى كند، دانه ها را به لانه منتقل مى سازد و در جايگاه مخصوص نگهدارى مى كند، در فصل گرما براى سرما و در هنگام وجود امكانات براى زمانى كه ممكن نيست ذخيره مى كند!»(1)

***

4- گستردگى و تنگى رزق:

در آيات فوق آمده بود كه خداوند روزى را براى هركس بخواهد گسترده و براى هركس بخواهد تنگ مى كند. اين تعبير كه در آيات فراوانى تكرار شده؛ ممكن است اين توهّم را ايجاد كند كه روزى به كلّى از دست انسان خارج است؛ بنابراين اگر گروهى متنعّم و گروه ديگر محروم اند همه آنها خواست خدا است و كارى از ما ساخته نيست! و اين مى تواند دستآويز مناسبى براى كسانى كه اصل مذهب را زير سؤال مى برند و آن را مولود حركت ها و طرح هاى استعمارى مى پندارند! باشد.

ولى اگر در همان آيات و روايات دقت كنيم و در عوامل تنگى و گستردگى روزى بينديشيم؛ تفسير آن آيات و اسرار اين روايات كاملًا روشن و سمپاشى ها برچيده مى شود، و نكات مهمّى از آنها به دست مى آيد كه بسيار ارزنده است.

كراراً گفته ايم تعبير به «مشيّت الهى» مفهوم اش اراده بى حساب و كتاب


1- نهج البلاغه، خطبه 185.

ص: 359

نيست؛ بلكه اراده اى است آميخته با حكمت.

حكمت خدا ايجاد مى كند كه هركس تلاش و كوشش و اخلاص و فداكارى بيشترى داشته باشد روزى اش را گسترده تر گرداند: وَ أَنْ لَيْسَ لْلِانْسانِ الَّا ما سَعى «انسان بهره اى جز نتيجه تلاش و كوشش خود ندارد»(1) وَ كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِيْنَةٌ «هر انسانى در گرو اعمال و كوشش هاى خويش است»(2)

«هركس تقوا پيشه كند خداوند گشايشى به كار او مى دهد و از آنجا كه انتظار ندارد روزيش مى بخشد»: وَ مَنْ يَتّقِ اللَّه يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ(3)

تقوا موجب حاكميت عدالت اجتماعى و عدالت اجتماعى سبب گسترش روزى ها است؛ همچنين سعى و كوشش زمينه ساز شكوفه هايى اقتصادى و عامل وسعت روزى است. بنابراين تعليمات فوق با توجّه به ريشه هاى آنها نه تنها عامل سكون و ترك تلاش نيست؛ بلكه از عوامل مؤثر آن محسوب مى شود.

شاهد اين سخن حديث لطيفى است كه از على عليه السلام نقل شده؛ آنجا كه فرمود: «إنَّ اْلأَشْياءَ لَمّا ازْدَوَجَتْ ازْدَوَجَ الْكَسَلُ وَ الْعَجْزُ فَنَتَجا بِيْنَهُما الْفَقْرَ»: «هنگامى كه (در آغاز كار) موجودات جهان با هم ازدواج كردند تنبلى و ناتوانى با هم عقد زوجيت بستند؛ فرزندى از آنها متولّد شد به نام فقر!»(4)

آرى فقر و تنگدستى يك ملّت، نتيجه مستقيم ضعف ها و تنبلى هاى آنها است؛ و حكمت خداوند ايجاب مى كند كه روزى را بر چنين كسانى تنگ كند.

دقت در عوامل تنگى و وسعت روزى در روايات اسلامى شاهد گوياى ديگرى براى گفتار بالا است.

از جمله امورى كه در روايات اسلامى موجب وسعت و فزونى روزى


1- سوره نجم، آيه 39.
2- سوره مدثّر، آيه 38.
3- سوره طلاق، آيه 2.
4- وسائل الشيعه، جلد 12، صفحه 38.

ص: 360

شمرده شده؛ امور زير است:

صله رحم، نظافت خانه و ظروف و بدن، مواسات با برادران مسلمان، صبح زود به دنبال كسب و كار رفتن، شكر نعمت، ترك حرص، پرهيز از قسم دروغ، استغفار و توبه از گناهان، حسن نيّت در كارها، نيكى نسبت به همسايگان و سرانجام توجّه به خدا.(1)

تأثير هريك از اين امور در سالم سازى جامعه و پيشبرد اهداف اقتصادى و فزونى ارزاق روشن است.

در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم:: «طِيْبُ الْكَلامِ يَزِيْدُ فى الارْزاقِ»: «خوش زبانى روزى را زياد مى كند.»(2) در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است: «فِى سَعَةِ الاخْلاقِ كُنُوزُ الارزاقِ»: «گنج هاى روزى در اخلاق خوب و گسترده نهفته شده.»(3) در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده: «كَثَرْةُ السُحْتِ يَمْحَقُ الرِّزْقَ»: «كثرت حرام روزى را نابود مى كند!»(4)

17- نشانه هاى او در آفرينش پرندگان
اشاره:

انسان هميشه در طول تاريخ، پرندگان را دوست داشته و از زندگى آنها لذّت مى برده و مشاهده مى كرده است كه به طرز بسيار زيبائى بالاى سر او و بر فراز آسمان، پرواز مى كنند؛ و اين پديده همواره مايه اعجاب او بوده است، كه چگونه جسم سنگين برخلاف جاذبه زمين به اين راحتى، به آسمان مى رود و با آن سرعت، حركت مى كند؟!


1- بحارالانوار، جلد 73، صفحه 314، به بعد( باب مايورث الفقر و الغنى). سفينة البحار، جلد 1، صفحه 519 و 520.
2- همان مدرك.
3- همان مدرك.
4- همان مدرك.

ص: 361

نه تنها اين ويژگى كه ويژگى هاى ديگرى مانند بال و پر رنگارنگ پرندگان، آواز خواندن زيباى بعضى از آنان، طرز ساختن خانه و لانه، و پرورش نوزادان و تغذيه آنها، مهاجرت طولانى گروهى از آنان، و امور ديگرى از اين قبيل، مايه شگفتى او بوده است.

هرچند تكرار اين صحنه هاى شگفت انگيز كم كم سبب مى شده كه عدّه اى به سادگى از كنار آن بگذرند. امّا قرآن مجيد در بخشى از آيات توحيدى، انگشت روى اين مسأله گذارده، و همگان را به مطالعه عالم پرندگان فرا مى خواند، تا آيات و نشانه هاى خدا را در جاى جاى آن بنگرند.

با اين اشاره كوتاه به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- الَمْ يَرَوْا الى الطَّيْرِ مُسَخَّرَاتٍ فِى جَوِّ السَّماءِ ما يُمْسِكُهُنَّ الَّا اللَّهُ انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ يُؤْمِنُوْنَ(1)

2- أَوَلَمْ يَرَوْا الىَ الطَّيْرِ فَوْقَهُمْ صافّاتٍ وَ يَقْبِضْنَ مايُمتسِكُهُنَّ الَّا الرَّحمانُ انَّهُ بِكُلِّ شَيْى ءٍ بَصِيْرٌ(2)

3- ألَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسبَّحُ لَهُ مَنْ فِى السَّماواتِ وَ الأرْضِ وَ الطَّيْرُ صافّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِيْحَهُ وَ اللَّهُ عَلِيْمٌ بِما يَفْعَلُوْنَ(3)

4- وَ مِا مِنْ دابَّةِ فِى الأَرْضِ وَ لاطائرٍ يَطِيْرُ بِجَناحَيْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ ما فَرَّطْنا فِى الْكِتابِ مِنْ شَيْى ءٍ ثُمَّ إلى رَبِّهِمُ يُحْشَرُوْنَ(4)

ترجمه

1- «آيا آنها به پرندگانى كه برفراز آسمان تسخير شده اند نظر نيفكندند؟

هيچكس جز خدا آنها را نگاه نمى دارد، در اين نشانه هايى است (از عظمت


1- سوره نحل، آيه 79.
2- سوره ملك، آيه 19.
3- سوره نور، آيه 41.
4- سوره انعام، آيه 38.

ص: 362

و قدرت خدا) براى كسانى كه ايمان مى آورند.»

2- «آيا پرندگانى را كه لابه لاى سرشان، گاه بال هاى خود را گسترده و گاه جمع مى كنند، نگاه نكردند؟ جز خداوند رحمان كسى آنها را بر فراز آسمان نگه نمى دارد، چرا كه او به هر چيز بينا است.»

3- «آيا نديدى كه براى خدا تسبيح مى كنند تمام آنان كه در آسمان ها و زمين اند و همچنين پرندگان به هنگامى كه بر فراز آسمان بال گسترده اند، هريك از آنها نماز و تسبيح خود را مى داند! و خداوند به آنچه انجام مى دهند عالم است.»

4- «هيچ جنبنده اى در زمين، و هيچ پرنده اى كه با دو بال خود پرواز مى كند نيست، مگر اينكه امت هايى همانند شما هستند، ما هيچ چيز را در اين كتاب فرو گذار نكرديم، سپس همگى به سوى پروردگارشان محشور مى گردند.»

***

شرح مفردات:

«طَيْر» جمع «طائر» به هر حيوانى گفته مى شود كه بال و پر دارد، و در هوا حركت مى كند؛ و مصدر آن، «طيران» است(1) و «تَطَيّر» به فال هاى بدى گفته مى شد كه در عصر جاهليت از حركت پرندگان نتيجه مى گرفتند؛ ولى بعداً به هرگونه تفاّل و فال بد اطلاق شده است.

واژه «تَطايُرْ» نيز به معنى با سرعت حركت كردن آمده است.(2)

«صافّاتْ» از مادّه «صَفّ» به معنى قرار دادن اشيائى در يك خط مساوى است، مانند انسان ها يا درختانى كه در يك خط قرار مى گيرند. هنگامى كه اين واژه وصف يا حال براى «طير» است و گفته مى شود: «وَ الطَّيْرُ صافّاتٍ» اشاره به


1- گاه مصدر اين فعل را« طَيْر» نيز گفته اند، و« طُيُور» جمع است( جمع طَيْر) و بعضى« طيور» را جمع« طائر» ذكر كرده اند.
2- مفردات راغب، لسان العرب، كتاب العين، و مجمع البحرين.

ص: 363

گستردن بال ها در آسمان به هنگام حركت است و نقطه مقابل آن «وَ يَقْبِضْنَ» «بال هاى خود را جمع مى كنند» مى باشد.

واژه «إِصْطِفاف» كنايه از تسليم و اطاعت صرف و خضوع تام است؛ و اشاره به خدمت گذارانى است كه در يك صف آماده براى خدمت ايستاده اند.(1) البته اين احتمال نيز وجود دارد كه «طَّيْرُ صافّاتٍ» اشاره به گروهى از پرندگان باشد كه به صورت دسته جمعى در يك يا چند صف حركت مى كنند و هماهنگى آنها بسيار جالب است ولى جمله «ويقبضن» مانع از اين تفسير است.

***

تفسير و جمع بندى:
مرغ، تسبيح خوان و من خاموش!

در نخستين آيه مورد بحث با تأكيد بر اين مسأله كه پرواز پرندگان برخلاف وضع جاذبه زمين بر فراز آسمان ها آيتى از آيات خدا است؛ مى فرمايد: «آيا آنها به پرندگانى كه برفراز آسمان حركت مى كنند نگاه نكردند»: أَلَمْ يَرَوْا إلىَ الطَّيْرِ مُسَخَّرْاتٍ فِى جَوِّ السَّماءِ(2)

از آنجا كه طبيعت اجسام جذب شدن به سوى زمين است؛ حركت پرندگان در بالاى هوا چيز عجيبى به نظر مى رسد كه هرگز نبايد به سادگى از آن گذشت.

لّماً در اينجا يك سلسله ويژگى ها در پرندگان است كه با استفاده كردن از قوانين مختلف و پيچيده طبيعى مى توانند به راحتى در آسمان پرواز كنند، و بدون شك پديد آورنده اين صحنه عجيب و قوانينى كه سبب اين پديده شگفت انگيز مى شود قادر حكيمى است كه بر اسرار علوم آگاهى دارد. بلكه


1- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم و مفردات راغب.
2- واژه« جَوّ» را بعضى به معنى فضاى دور از زمين گرفته اند، و بعضى به معنى هوا، اعم از اينكه نزديك به زمين باشد يا دور. ولى آنچه در استعمالات متعارف از آن به ذهن مى رسد همان معنى اول است، و مناسب با آيه فوق نيز همين معنى است كه مى تواند مايه اعجاب گردد.

ص: 364

علوم چيزى جز قوانينى كه او مقرّر داشته است نيست؛ و لذا در ادامه آيه مى فرمايد: «هيچكس جز خدا آنها را در آسمان نگه نمى دارد»: ما يُمتسِكُهُنّ الّا اللَّهُ

در پايان آيه مى افزايد: «در اين امر نشانه هايى است از عظمت و قدرت خداوند براى كسانى كه ايمان مى آورند و آماده پذيرش حقند» انَّ فِى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُوْنَ

در توضيحاتى كه به خواست خداوند در پايان اين آيات خواهد آمد؛ خواهيم ديد كه چه قوانين پيچيده اى بايد دست به دست دهد تا پديده اى بنام طيران (پرواز) به وجود آيد. لذا در هر گام به نشانه تازه اى از نشانه هاى آن مبدأ بزرگ برخورد مى كنيم.

***

دوّمين آيه، از جهاتى شباهت با نخستين آيه دارد؛ ولى تفاوت هايى نيز در ميان آن دو ديده مى شود. در اين آيه، انسان ها (مخصوصاً مشركان) را دعوت به مطالعه حالات پرندگان مى كند. موجوداتى كه برخلاف قانون جاذبه از زمين بر مى خيزند، و به راحتى تمام و با سرعت، ساعت ها و گاهى هفته ها، و حتّى گاهى ماه ها بدون هيچگونه توقّف بر فراز اين آسمان، حركت مى كنند. حركتى نرم و سريع، به گونه اى كه پيدا است هيچگونه مشكلى در كار خود ندارند.

مى فرمايد: «آيا آنها به پرندگانى كه بر فراز آنها، بال هاى خود را گسترده و جمع مى كنند، نگاه نكردند؟! أَوَلَمْ يَرَوْا إلىَ الطَّيْرِ فَوْقَهُمْ صافّاتٍ وَ يَقْبِضْنَ(1)

هيچكس جز خداوند رحمان كه رحمت عام اش، همه موجودات را در بر گرفته؛ نمى تواند آنها را در آنجا نگهدارد ما يُمْسِكُهُنَّ الّا الرَّحْمانُ

آرى خداوند است كه تمام وسائل پرواز را به آنها داده، و هم راه و رسم آن را


1- بعضى از مفسّران گفته اند:« رؤيت» اگر با« الى» متعدّى شود به معنى مشاهده حسّى است؛ و اگر با« فى» متعدّى شود، به معنى مشاهده قلبى و مطالعه فكرى است.( روح البيان، جلد 10، صفحه 91).

ص: 365

به آنها آموخته، و هم قوانين و نظاماتى مقرّر داشته كه با استفاده از آنها، به آسانى قادر بر پرواز باشند؛ «زيرا او كسى است كه از نياز همه موجودات با خبر، و نسبت به هر چيزى بصير و بينا است.» انَّهُ بِكُلِّ شَيى ءٍ بَصِيْرٌ

از ذرّات اتم گرفته تا منظومه شمسى، و منظومه هاى بزرگ ديگر، و از گياهان و حيوانات ذرّه بينى گرفته، تا موجودات غول پيكر، همه و همه با تدبير او به هستى خود ادامه مى دهند. تدبيرى كه در هر مرحله، ما را با نشانه هاى تازه اى از علم و قدرت اش آشنا مى سازد؛ و هرگونه احتمال تصادف و پيدايش رهبرى نشده آنها را نفى مى كند، و قلب را مملّو از ايمان و عشق او مى سازد.

تعبير به «صافّات» و «يَقْبِضْنَ» ممكن است اشاره به وضع پرندگان باشد كه گاه بال هاى خود را مى گسترانند، و گاه جمع مى كنند؛ و با اين دو كار قادر به پرواز مى شوند. اين احتمال نيز وجود دارد كه اشاره به دو گروه از پرندگان باشد:

پرندگانى كه غالباً بال هايشان گسترده، و سوار بر امواج هوا هستند، و در عين حال با سرعت به هر سو مى روند، گوئى نيروى مرموزى آنها را به حركت در مى آورد كه از ديد ما پنهان است، و پرندگانى كه در حال پرواز مرتّباً بال مى زنند.

البته بعضى نيز در پرواز خود، حالتى بين اين دو گروه دارند.(1)

***

در سومين آيه به تعبير تازه اى در زمينه نشانه هاى توحيدى زندگى پرندگان برخورد مى كنيم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مخاطب ساخته مى فرمايد: «آيا نديدى كه تمام كسانى كه در آسمان ها و زمينند تسبيح خدا مى گويند و او را از هر عيب و نقص منزه مى شمرند»؟! أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ «و همچنين پرندگان در حالى كه برفراز آسمان بال هاى خويش را گسترده اند» وَ


1- در اينكه چرا« صافّات» به صورت اسم فاعل، و« يَقْبِضْنَ» به صورت فعل مضارع آمده است، تفسيرهايى ذكر شده كه از همه بهتر اين است كه گفته شود، به هنگام گستردگى بال ها وضع پرنده يكنواخت است، در حالى كه به هنگام بال زدن پيوسته اين عمل تكرار مى شود و تناسب با فعل مضارع دارد كه دليل بر استمرار است. در تفسير ديگرى كه در كشّاف آمده و گروهى از مفسّران نيز تبعيت كرده اند اين تفاوت به خاطر آن است كه اوّلى حالت اصلى پرندگان به هنگام پرواز است و دومى حالت عارضى است؛ ولى مفهوم روشنى ندارد.

ص: 366

الطَّيْرُ صافّاتٍ

پرندگانى كه صف در صف بر فراز آسمان در حركت اند و چنان شكوه و عظمت و زيبائى دارند كه چشم هرگز از مشاهده آنها خسته نمى شود. در چنان صفوفى حركت مى كنند و اشكال مختلف هندسى بر صفحه آسمان ترسيم مى نمايند كه انسان در حيرت فرو مى رود. گاهى صدها يا هزاران پرنده به پرواز در مى آيند و با فرمان مرموزى مسير خود را پيوسته تغيير مى دهند بى آنكه كمترين تصادمى با يكديگر داشته باشند.

در ادامه آيه مى افزايد: «هريك از آنها نماز و تسبيح خود را مى دانند»! كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ و تَسْبِيْحَهُ(1)

آرى هريك از آنها در عالم خود نماز و راز و نياز و نيايشى دارند، هريك در عالم خود تسبيح و تقديس و ستايشى. اصولًا ذرّات وجود هريك از آنها و ساختمان اعضاى مختلف و حركات و سكناتشان خبر از مبدأ بزرگى مى دهد كه جامع همه كمالات و منزّه از همه نقايص است، و آنها با زبان حالشان دائماً مشغول حمد و تسبيح اويند.

بعضى معتقدند كه آنها حمد و تسبيح و نماز آگاهانه دارند، و براى هر موجودى، حتى آنچه را ما جامد و بى روح مى شماريم، عقل و شعورى قائل اند، هر چند براى ما ناشناخته است. چنانكه در جاى ديگر مى خوانيم وَ إِنْ مِنْ شَى ءٍ الَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلكِنت لا تَفْقَهُوْنَ تَسْبِيْحَهُمْ: «هر موجودى تسبيح و حمد خدا مى گويد ولى شما نمى فهميد»(2)

هر كدام از اين دو تفسير صحيح باشد؛ شاهدى است بر مدّعاى ما كه تمام موجودات اين جهان، مخصوصاً پرندگانى كه بر فراز آسمان در حركت اند،


1- در اينكه ضمير در« عَلِم» به« اللَّه» باز مى گردد يا به« كلّ» در ميان مفسّران گفتگو است، ولى آنچه بيشتر تناسب با وضع آيه دارد اين است كه ضمير به« كل» باز گردد كه در اينجا به معنى« كل واحد» است يعنى هريك از موجودات زمين و آسمان و پرندگان نماز و تسبيح خود را به خوبى مى دانند.
2- سوره اسراء، آيه 44.

ص: 367

آيات و نشانه هاى قدرت و علم آفريدگار جهان اند.

در پايان آيه مى فرمايد: «او به آنچه انجام مى دهند آگاه است»: وَاللَّهُ عَلِيْمٌ بِما يَفْعَلُوْنَ

او همه اعمال و همه برنامه ها و تمامى نيازهاى آنان را مى داند. در اينكه چرا در اين آيه تنها روى گستردگى بال هاى پرندگان تكيه كرده صافّات همان گونه كه قبلًا هم اشاره كرديم شايد به خاطر آن است كه اين حالت عجيب تر و حيرت انگيزتر است كه بدون هيچگونه بال زدن بتواند با سرعت برفراز آسمان حركت كند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه اشاره به پرندگانى باشد كه به صورت دسته جمعى به طرز حيرت انگيزى در آسمان حركت مى كنند. حركتى متشكل و منظم، و كاملًا هماهنگ، بى آنكه ظاهراً فرمانده و رهبرى داشته باشند.

***

در چهارمين و آخرين آيه مورد بحث، باز به نكته ديگرى از شگفتى هاى جهان پرندگان اشاره كرده؛ مى فرمايد: «هيچ جنبنده اى در زمين و هيچ پرنده اى كه با دو بال خود حركت مى كند نيست مگر اينكه امت هايى امثال شما هستند» وَ ما مِنْ دابَّةٍ فِى اْلأَرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطِيْرُ بِجَنا حَيْهِ الَّا أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ

تعبير به «أُمّمْ» جع «امّت»، نشان مى دهد كه آنها نيز در عالم خود، عقل و شعورى دارند؛ و تعبير به «امْثالُكُمْ»: «همانند شما» نيز اين معنى را تأكيد مى كند، چرا كه همانندى با انسان در مسأله درك و فهم و شعور دارد؛ و اين تأكيد مجدّدى است بر تفسيرى كه در آيه قبل آمده بود، كه آنها نيز براى خود، نيايش و تسبيحى آگاهانه دارند.(1)

قرائن موجود در پرندگان، و همچنين ساير حيوانات، اين معنى را تأييد مى كند كه داراى هوش و شعوراند.


1- مفسّران احتمالات زيادى در تفسير شباهت آنها به انسان داده اند كه آنچه در بالا آورديم مناسب تر به نظر مى رسد؛ هرچند در ميان اين احتمالات تضادى وجود ندارد.( به تفسير المنار، جلد 7، صفحه 392 و تفسير قرطبى، جلد 4، 2417 مراجعه فرمائيد.)

ص: 368

زيرا اوّلًا بسيارى از حيوانات، براى ساختن لانه و جمع آورى دانه و تربيت نوزادان، و مراقبت از آنها، و نيازهاى ديگر زندگى، آنچنان ماهرانه و دقيق عمل مى كنند كه نمى توان باور كرد، اين كار از عقل و شعور ناشى نشده است.

آنها حتى در برابر حوادثى كه تجربه اى درباره آن ندارند؛ عكس العمل مناسب نشان مى دهند، مثلًا گوسفندى كه در عمرش گرگ را نديده، به خوبى از خطر اين دشمن آگاه است و به هر وسيله اى كه بتواند از خود در برابر او دفاع مى كند.

بسيارى از حيوانات را براى مقاصد مهمّى تربيت مى كنند، مانند كبوترهاى نامه رسان، و حيواناتى كه براى خريد جنس به بازار فرستاده مى شوند، و حيوانات شكارى، و سگ هاى پليس براى كشف مواد مخدّر، و تعقيب مجرمان و مانند آن، چنان تربيت مى شوند كه گاهى بهتر و هوشيارانه تر از انسان ها انجام وظيفه مى كنند، حتّى امروز كه وسائل كشف جرائم بسيار متنوّع شده؛ خود را از وجود اين سگ ها بى نياز نمى بينند!

مخصوصاً بعضى از حيوانات مانند: زنبوران عسل و مورچگان و موريانه ها، و بعضى از پرندگان مانند: پرندگان مهاجر، و بعضى از حيوانات دريا مانند: ماهيان آزاد كه به هنگام تخم ريزى گاهى هزاران كيلومتر راه را در اعماق دريا به سوى زادگاه اصلى خويش مى پيماند؛ چنان زندگانى دقيق و اسرارآميزى دارند كه نمى توان آن را ناشى از غريزه دانست، چرا كه غرائز معمولًا سرچشمه كارهاى يكنواخت است، در حالى كه زندگى اين حيوانات چنين نيست، و اعمال آنها نشانه اى از فهم و شعور نسبى آنها است.

نويسنده تفسير روح المعانى مى گويد: «من مانعى نمى بينم كه گفته شود حيوانات نيز براى خود نفس ناطقه و عقل و شعورى دارند. آنها نيز در مراتب ادراك همچون انسان ها متفاوت اند، ولى مسلّماً هرگز به پاى انسان نمى رسند.

شواهد دال بر اين معنى فراوان است و در برابر اين شواهد دليل قطعى وجود

ص: 369

ندارد كه به خاطر آن، اين شواهد را توجيه و تأويل كنيم.»(1)

ظاهراً منظور او از شواهد همان اشارات يا تصريحاتى است كه در داستان هدهد و سليمان و همچنين مورچه و سليمان در قرآن مجيد آمده؛ و نيز رواياتى كه در تفسير آيه مورد بحث نقل شده كه حيوانات نيز در قيامت براى خود حشر و نشر و حسابى دارند.(2)

ولى به هر حال خواه اعمال و رفتار آنها ناشى از عقل و شعور باشد يا غريزه، در بحث ما تأثيرى ندارد؛ و در هر صورت آيتى از آيات حق و نشانه اى از نشانه هاى علم و قدرت او هستند.

جالب اينكه در پايان آيه مى فرمايد: «ما در اين كتاب آسمانى چيزى را فروگذار نكرديم» (و نشانه هاى عظمت خدا را كه در هر گوشه و كنار جهان است شرح داديم): ما فَرَّطْنا فِى الْكِتابِ مِنْ شَى ءٍ(3)

«سپس همه آنها به سوى پروردگارشان جمع و محشور مى شوند»: ثُمَّ إلى رَبِّهِمْ يُحْشَرُوْنَ

تعبير به «حشر» نيز نشان مى دهد كه آنها داراى نوعى و عقل و شعوراند.

از مجموع آيات فوق به خوبى استفاده مى شود كه پرندگان از جهات مختلف از آيات حق اند و هرگز نمى توان اين پديده هاى بسيار ظريف و پيچيده و اسرارآميز را معلول تصادف هاى كور يا كر يا طبيعت بى شعور دانست.


1- روح المعانى، جلد 7، صفحه 127.
2- مجمع البيان، جلد 3، صفحه 298.
3- « فَرَطّنا» از مادّه« تفريط» به معنى تقصير در انجام كار و تضييع آن است به طورى كه از دست برود.( صحاح اللّغه)- اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از عدم تفريط در اين كتاب آسمانى يعنى قرآن مفهوم جامعى باشد كه تمام نيازهاى انسان را شامل شود، ولى معنى بالا با توجّه به ذيل آيه، مناسب تر است.

ص: 370

توضيحات:
1- فنّ پيچيده پرواز

سال ها انسان فكر مى كرد؛ اين چه نيروى مرموزى است كه پرندگان را كه اجسام نسبتاً سنگينى هستند برخلاف نيروى جاذبه به اين آسانى به بالا مى برد و به نرمى و راحتى و چابكى در اوج آسمان به پرواز در مى آورد، و به سرعت جابجا مى شود؛ ولى با اختراع و تكميل هواپيما، اين معنى كشف شد كه نيروئى به نام نيروى بالابر وجود دارد كه نه تنها پرندگان؛ بلكه مى تواند اجسام بسيار سنگين را در آسمان به پرواز در آورد؛ و در يك عبارت ساده و خالى از اصطلاحات فنّى مى توان آن را چنين توضيح داد:

اگر جسمى داراى دو سطح متفاوت باشد- مانند بال هاى پرندگان يا بال هاى هواپيما كه سطح روئين اش داراى انحناء و برجستگى است- اگر چنين جسمى به طور افقى حركت كند، نيروى خاصّى در آن پيدا مى شود كه آن را به طرف بالا سوق مى دهد. اين به خاطر آن است كه فشار هوا، بر سطح زيرين، نسبت به سطح روئين بيشتر خواهد بود. (چون سطح روئين بيشتر از سطح زيرين است.)

استفاده از اين قانون، هسته اصلى پرواز اجسام سنگين را در هوا تشكيل مى دهد؛ و اگر درست در بال هاى پرندگان دقت كنيم، اين قانون فيزيكى را دقيقاً مى توانيم درك كنيم.

ولى اين تنها يك مسأله از ده ها مسأله مهم پرواز است، و براى تكميل آن امور زير نيز ضرورت دارد:

1- سرعت اوليّه براى ايجاد نيروى بالابر (هواپيماها براى بدست آوردن اين سرعت، مدّت زيادى روى زمين راه مى روند؛ ولى پرندگان گاه با كمى دويدن و گاهى با يك پرش سريع در هوا به اين هدف مى رسند!)

2- چگونگى خنثى كردن اين نيرو براى فرود آمدن (اين معنى با كم كردن سرعت و تغيير شكل بال ها، در پرندگان و هواپيماها صورت مى گيرد!)

3- چگونگى تغيير مسير، به هنگام پرواز (اين معنى نيز عمدتاً به وسيله حركات دم هواپيما است يا پرهاى مخصوص دم پرندگان كه در جهات مختلف

ص: 371

صورت مى گيرد و پرنده را به هر سو كه قصد كند برد.)

4- شكل مناسب براى پرواز به طورى كه مقاومت هوا را روى جسم پرنده به حداقل برساند. (اين معنى در پرندگان به وسيله اندام دوكى شكل، كلّه گرد و بيضى شكل، منقار كشيده و تيز تأمين شده، و شكل هواپيماها نيز تقليدى از آن است!)

5- ابزار همآهنگ با پرواز (اين معنى با پوشش پرها كه به پرندگان اجازه مى دهد بر هوا سوار شوند، تخم گذارى به جاى باردار شدن، تا بدن آنها سنگين نگردد، چشم هاى تيزبين كه از نقطه دور، هدف يا طعمه يا شكار خود را به خوبى ببيند، و امثال اينها تأمين شده است.)

6- مدّت ها بود كه دانشمندان ملاحظه مى كردند كه وجود چرخ هاى هواپيما علاوه بر اينكه از سرعت آنها مى كاهد؛ خالى از خطراتى در هنگام پرواز نيست. تا اينكه با مشاهده وضع پرندگان كه به هنگام پرواز همينكه از زمين بلند شدند پاى خود را جمع مى كنند و كمى قبل از فرود آمدن پاى خود را باز مى كنند؛ فهميدند كه بايد از چرخ هاى متحرّك استفاده كنند كه پس از اوج گرفتن جمع شود، و كمى قبل از فرود آمدن باز گردد!

اصولًا اگر تعجب نكنيد ساليان درازى است كه دانشمندان روى انواع مختلف پرندگان از نظر چگونگى پرواز، و چگونى فرود آمدن، و طرز بال ها و دم ها، مطالعه مى كنند؛ و انواع مختلفى از هواپيما را به تقليد از انواع مختلف پرندگان ساخته اند. (دقت كنيد.)

آيا اصولى كه گفته شد كه هريك براى پرواز ضرورت دارد از طبيعت كور و كر ممكن است؟ آيا اينها دليل بر علم و قدرت بى مانند مبدأ آفرينش نيست؟ و آيا جمله ما يُمْسِكُهُنَّ الَّا الرَّحْمنُ: «پرندگان را جز خداوند رحمان بر فراز آسمان نگه نمى دارد» اشاره لطيف و زيبائى به تمام اين اصول نيست؟ به خصوص اينكه به دنبال آن جمله انَّهُ بِكُّلِ شَى ءٍ بَصيرٌ: «او نسبت به هر چيز بينا است» اين معنا را تكميل مى كند.

ص: 372

***

2- عجائب پرندگان و پرندگان عجيب

پرندگان انواع مختلفى دارند و همه عجيب اند؛ اما در ميان آنها بعضى عجيب تر است. بعضى از دانشمندان مى گويند: تاكنون 289 نوع كبوتر و 209 نوع كبك و 100 هزار نوع پروانه مشاهده شده است!(1)

از ميان پرندگان عجيب و استثنائى خفاش را مى توان نام برد. او بر خلاف پرندگان ديگر از روشنائى آفتاب بيزار است، و در تاريكى و ظلمت شب با شجاعت و جسارت، به هر طرف پرواز مى كند. بدن او اصلًا پر ندارد و بالهايش از پرده هاى گوشت نازك ساخته شده، باردار مى شود، پستان دارد، مانند زنان، رگل مى بيند! گوشتخوار است. مى گويند تمام پرندگان با او دشمن اند، و او هم با پرندگان ديگر مخالف! و به همين دليل زندگانى اش در انزوا مى گذرد.

حركت سريع و جسورانه او در ظلمت شب بى آنكه به مانعى برخورد كند بسيار حيرت انگيز است. او از لابلاى پيچ و خم هاى زياد مى گذرد بى آنكه راه خود را گم كند، طعمه خود را در هر گوشه اى پنهان شده باشد به دست مى آورد بى آنكه خطا كند، و اينها به خاطر آن است كه دستگاه مرموزى شبيه رادار در اختيار دارد.

او با گوشش مى بيند! (آرى با گوشش!) زيرا امواج مخصوصى با حنجره خود ايجاد و از بينى خود بيرون مى فرستد. اين امواج به هر مانعى كه اطراف اش باشد برخورد مى كند و باز مى گردد، و او با گوش خود انعكاس امواج را مى گيرد، و موقعيت تمام اطراف خود را از نظر وجود موانع كاملًا درك مى كند.

ساختمان حنجره و بينى و گوش او راستى عجيب است؛ و داراى دقت و قدرت بى مانندى است كه در هيچ يك از پستانداران وجود ندارد.


1- به كتاب اسرار زندگى حيوانات، صفحه 142 تا 196 و مجله شكار و طبيعت مرداد ماه 53 مراجعه شود.

ص: 373

امواجى را كه او بيرون مى فرستد امواج ماوراء صوتى است، يعنى ما قادر به شنيدن آن نيستيم، در حالى كه در هر ثانيه 30 الى 60 بار اين امواج را در اطراف خود پخش مى كند و بازتاب آن را مى گيرد.

درباره خفّاش بحث هاى زيادى كرده اند و مقالات فراوانى نوشته اند كه يك دنيا درس خداشناسى در آن نهفته شده است.

به همين دليل اميرمؤمنان على عليه السلام در خطبه اى از نهج البلاغه كه به نام خطبه خفّاش معروف است از اين حيوان سخن مى گويد، و ريزه كارى ها و ظرافت هاى وجود آن را با بيان نيرومند و فصيح و بليغ خود منعكس مى سازد.

آنجا كه مى فرمايد.

«از لطائف صنع خدا و شگفتى هاى خلقت اش اسرار پيچيده حكمتى است كه در وجود شب پره ها به ما نشان داده»، و بعد از آن توصيف بليغى در اين باره مى فرمايد.(1)

كمتر حيوانى بچه خود را در آغوش گرفته و همراه مى برد، و اگر تعجب نكنيد يكى از اين حيوانات نادر خفّاش است كه به هنگام پرواز در آن تاريكى شب، نوزاد خود را در زير بال ها و گاه با دهان گرفته به اين سو و آن سو مى برد، و در حال پرواز به او شير مى دهد!(2)

پرنده ديگرى به نام طاووس از عجائب خلقت است. با آن پرهاى زيبائى كه وقتى انسان در آن دقيق مى شود از رنگ آميزى آن در حيرت عميقى فرو مى رود؛ گوئى همان ساعت از زير دست نقّاش چيره دستى بيرون آمده و در همان لحظه رنگ آميزى شده است. رنگ هايى زيبا، دل انگيز، نشاط آور، ثابت و مقاوم، شفّاف و جذاب، و قرار گرفتن اين پرها در كنار يكديگر و ساختن آن چتر عجيب و فراموش نشدنى، خود آيت ديگرى از آيات خلقت خدا است.

به همين دليل، معلّم بزرگ توحيد و خداشناسى على عليه السلام در يكى از


1- به نهج البلاغه، خطبه 155 مراجعه فرمائيد.
2- سفينة البحار، جلد 1، صفحه 403.

ص: 374

خطبه هاى نهج البلاغه خطبه (طاووس) روى اين مطلب تأكيد كرده مى فرمايد:

«وَ مِنْ اعْجَبِها خَلْقاً الطاوُوُسُ الَّذِى اقامَهُ فى احْكَمِ تَعْديلٍ ...»: «يكى از شگفت ترين پرندگان از نظر خلقت طاووس است كه خداوند او را در موزون ترين شكل آفريده، و با رنگ هاى مختلف به عالى ترين صورت رنگ آميزى نموده ...»

هنگام حركت به سوى جفت خويش بال ها را مى گشايد، و همچون چترى بر سر خود سايبان مى سازد! گوئى بادبان كشتى است كه ناخدا آن را بر افراشته، و هر لحظه آن را به طرفى مى چرخاند، او با اين همه زيبائى و رنگ در دريايى از غرور فرو مى رود، و با حركات متفاخرانه اش به خود مى نازد ...»(1)

پرندگان مهاجر نيز از شگفت ترين نوع پرندگان هستند. آنها گاهى تقريباً تمام مسافت ميان قطب شمال و جنوب را طى مى كنند، سپس به محل اوّل خود، بازگشت مى نمايد؛ و به اين ترتيب، سفرى بسيار طولانى و دور و دراز كه هزاران كيلومتر است، در پيش دارند؛ و عجب اينكه در اين مسافت فوق العاده طولانى، از وسائل راهنمائى مرموزى استفاده مى كنند كه به كمك آن مى توانند راه خود را از ميان كوه ها و جنگل ها و دشت ها و كوه ها و درياها پيدا كنند.

از همه عجيب تر اينكه: گاهى هفته ها، بدون يك لحظه توقّف، شب و روز به پرواز خود ادامه مى دهند بى آنكه نياز به غذا داشته باشند، زيرا قبل از آغاز مسافرت خود با يك الهام درونى، شروع به پرخورى كرده و بيش از اندازه نياز غذا مى خورند؛ و اين غذاها به صورت چربى در اطراف بدنشان ذخيره مى شود، تا انرژى لازم را براى اين پرواز طولانى بى وقفه از آن كسب كنند.

آيا آنها از قوّه مغناطيسى قطب زمين، براى پيدا كردن مسير خود استفاده مى كنند؟ يا از وضع قرار گرفتن خورشيد در آسمان و ستارگان شب ها؟ در اين صورت بايد ستاره شناسان لايق و قابلى باشند، و يا وسيله مرموز ديگرى كه ما هنوز نشناخته ايم؟


1- دنباله اين سخن را در خطبه 165 نهج البلاغه مطالعه فرمائيد.

ص: 375

مهم تر از همه اينكه گاهى در آسمان در خواب اند، و همچنان در پروازاند و به سوى مقصد ادامه مى دهند! و نيز آنها قبل از دگرگونى هوا با يك الهام درونى، تغييرات جوّى را پيش بينى كرده، آماده حركت مى شوند.(1)

شايد با چشم خود ديده باشيد كه پرندگان مهاجر، به صورت جمعى در دو صف حركت مى كنند؛ و تشكيل شكلى شبيه 7 مى دهند. آيا اين تصادفى است؟

تحقيقات دانشمندان نشان مى دهد كه وقتى يك پرنده در هوا بال مى زند، آن را مرتباً به پائين مى راند، و بال زدن را براى پرنده بعدى، سهل و آسان مى كند، به همين دليل وقتى پرندگان به شكل فوق حركت مى كنند، كمتر خسته مى شوند، و مقدار قابل ملاحظه اى از انرژى خود را ذخيره مى كنند! كدام معلّم اين درس دقيق را به آنها آموخته است؟!

ماهى ها نيز به هنگام مهاجرت به صورت دسته جمعى و در شكل مخروطى كه رأس آن در جلو قرار دارد به مسير خود ادامه مى دهند. محاسبات متخصّصان فن در اين مورد ثابت كرده كه با اتخاذ اين روش، سرعت ماهى ها، شش برابر بيشتر از حركت انفرادى آنها مى شود!.(2)

***

3- پرندگان در خدمت انسان ها و محيط زيست

يكى از دانشمندان مى گويد: شقاوت و بى رحمى بشر، و غفلت و بى خبرى او حدّ و حصر ندارد. او بايد بداند كشتن پرندگان اين ضرر بزرگ را در بر دارد كه او را از كمك و يارى عزيزترين و گرانبهاترين ياران و دوستان خود در نبرد با حشرات موذى و جوندگان محروم مى سازد.

انسان در نبرد با حشرات غارتگر دو روش در پيش دارد: يكى روش ابتدائى كه عبارت است از گرفتن و كشتن كرم ها از ميان باغات و مزارع و جمع آورى ملخ و سن و شته از داخل محصول، به وسيله سموم مختلف، و ديگر نبرد


1- مجلّه دانشمند( شماره شهريور 63).
2- همان مدرك( شماره خرداد 64).

ص: 376

علمى از طريق بيولوژيكى به وسيله ويروس ها و طفيلى هاى مخصوصى كه براى اين منظور انتخاب و تكثير مى شود.

ولى اين دو روش مبارزه بسيار گران تمام مى شود؛ و مستلزم تحمّل زحمات و مشقّت فوق العاده است. در حالى كه اگر پرندگان را سالم بگذارند، و اگر مرغانى مانند جغد و بوف كه قاتل جوندگان اند در صورت لزوم تكثير نمايد، و از پرندگان حشره خوار حمايت كنند مبارزه ساده تر و بهتر (و ارزان تر) خواهد بود.

دانشمندى به نام ميشله مى گويد: «بى وجود پرندگان، زمين طعمه حشرات خواهد شد،» و دانشمند ديگرى به نام فابر در تأييد او مى نويسد: «بى وجود، پرندگان، قحطى بشر را نابود مى كند!»

«در اينجا آمارها با ما سخن مى گويند؛ زيرا اگر حساب نسبتاً دقيقى از ميزان كرم ها و حشراتى كه هر سال پرندگان كوچك به مصرف طعمه خود و جوجه هايشان مى رسانند به دست آوريم اين مسأله بسيار روشن خواهد شد.

مرغ كوچكى بنام (رواتوله) وجود دارد كه هر سال سه ميليون از اين حشرات غارتگر را مى خورد! يكنوع سار به نام سار آبى رنگ است كه ساليانه شش ميليون و نيم حشره را مى خورد، و بيست و چهار ميليون را براى تغذيه جوجه هاى خود كه معمولًا از دوازده يا شانزده جوجه كمتر نيستند مصرف مى كند ... پرستو در روزى بيش از ششصد كيلومتر طى طريق مى كند، و ميليون ها مگس مى گيرد! مرغى بنام (تروگلوديت) وجود دارد كه از روزى كه از تخم سر در مى آورد تا روزى كه از لانه مى پرد نه ميليون حشره غذاى او است!

مردم معمولًا كلاغ سياه را پرنده مضر مى دانند؛ اما اگر يكى از آنها را بكشيد و محتواى چينه دانش را بررسى كنيد مى بينيد مملو است از يكنوع كرم سفيد است.»(1)


1- نظرى به طبيعت و اسرار آن، صفحه 195 تا 197( با تلخيص).

ص: 377

اين گوشه اى از خدمات پرندگان به كشاورزان و محيط زيست است. حال فرض كنيد آنها سهم مختصرى از دانه هاى غذائى و ميوه هاى ما را نيز ببرند،- سهمى كه يكهزارم مزد آنها نمى شود!- آيا اين سبب مى گردد كه ما آنها را حيوانات موذى و مزاحم بدانيم؟

چه كسى اين مأموريت را به اين پرندگان سپرده است كه براى تعادل قوا در عالم جانداران و حشرات كه خود آنها نيز فوائدى دارند نقش مهمّى را بر عهده بگيرند؟!

***

4- درس هاى توحيدى در وجود پرندگان

امام صادق عليه السلام اين معلم بزرگ توحيد در حديث معروف مفضل مى فرمايد:

«اى مفضّل! در اندام پرندگان و آفرينش آنها انديشه كن. از آنجا كه مقدّر شده در هوا پرواز كند، اندام آنها سبك و فشرده آفريده شده؛ تنها از ستون هاى چهارگانه بدن دو ستون را دارند، و از انگشتان پنجگانه به چهار انگشت اكتفا شده، و بجاى دو منفذ براى مدفوعات تنها يك منفذ، سينه او محدب آفريده شده تا به آسانى هوا را بشكافد، همانند سينه كشتى ها كه آب را مى شكافد. در دو بال و دم او پرهاى طولانى محكمى است كه بوسيله آن قادر بر پرواز مى شود، تمام اندام اش با پر پوشانيده شده تا هوا در آن داخل شود، و وزن اش را نسبت به حجم اش سبك كند، و چون مقدّر است كه طعمه اش دانه يا گوشت باشد و آن را فوراً ببلعد و بدون جويدن پرواز كند دندان از وجود او حذف شده، و بجاى آن منقارى محكم و تيز و طولانى دارد كه از ربودن دانه و جدا كردن گوشت خسته و ناراحت نمى شود، و چون از دندان محروم شده حرارت خاصّى در درون او وجود دارد كه دانه هاى درشت را نرم مى كند. (و به اين ترتيب هاضمه مخصوصى غير از هاضمه انسان ها دارد.)

ص: 378

آنها معمولًا تخم مى گذارند و فرزند نمى زايند، تا به خاطر باردارى سنگين نشوند و قادر بر پرواز باشند.»

سپس امام عليه السلام به دنبال آن، نكات جالب و دقيق ديگرى را درباره پرندگان شرح مى دهد كه به خاطر رعايت اختصار از آن خوددارى مى شود.(1)


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 103 به بعد.

ص: 379

18- نشانه هاى او در زندگى زنبوران عسل
اشاره:

زندگى زنبوران عسل از شگفت انگيزترين پديده هاى آفرينش است، و در پرتو مطالعات دانشمندان عجائبى از زندگى اين حشره كوچك كشف شده كه بعضى معتقدند تمدّن و زندگى اجتماعى آنها از انسان پيشرفته تر است! شما هيچ جامعه پيشرفته اى را پيدا نمى كنيد كه مسأله بيكارى و گرسنگى را به طور كامل حل كرده باشد؛ ولى اين مسأله در كشور زنبوران عسل (كندوها) كاملًا حل شده است. در تمام اين شهر يك زنبور بيكار و نيز يك زنبور گرسنه پيدا نمى شود!

خانه سازى، طرز جمع آورى شيره گل ها، ساختن و ذخيره كردن عسل و پرورش نوزادان و كشف مناطق پر گل و دادن آدرس به ساير زنبوران و پيدا كردن كندو از ميان صدها يا هزاران كندو، همگى نشانه هوش فوق العاده اين حشره است.

ولى مسلّماً انسان در گذشته چنين اطلاعاتى را درباره زنبوران عسل نداشت؛ اما با اين حال قرآن مجيد در سوره اى كه به نام همين حشره «نَحْل» ناميده شده؛ اشاره هاى پر معنايى به زندگى پيچيده و شگفت انگيز اين حشره كرده است.

با اين اشاره به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَ أَوْحى رَبُّكَ الَى النَّخْلِ أَنِ اتَّخِذِىْ مِنَ الْجِبالِ بُيُوْتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمّا يَعْرِشُوْنَ(1)

2- ثُمَّ كُلِى مِنَ كُلِ الثَّمَراتِ فَاسْلُكِى رَبِّكِ ذُلَلًا يَخْرُجُ مِنْ بُطُوْنِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ فِيْهِ شِفاءٌ لِلنّاسِ انَّ فِى ذلِكَ لَايَةً لِقَوْمٍ


1- سوره نحل، آيه 68.

ص: 380

يَتَفَكَّرُوْنَ(1)

ترجمه:

1- «پروردگار تو به زنبور عسل وحى فرستاد كه از كوه ها و درختان و داربست هايى كه مردم مى سازند خانه هايى برگزين.»

2- «سپس از تمام ثمرات تناول كن، و راه هايى را كه پروردگارت براى تو تعيين كرده به راحتى بپيما، از درون شكم او نوشيدنى خاصّى خارج مى شود، به رنگ هاى مختلف كه در آن شفاى مردم است، در اين امر نشانه روشنى است (از عظمت خدا) براى جمعيتى كه اهل فكراند.»

***

شرح مفردات:

«نَحْل» نام زنبور عسل است و «نِحْلَة» (بر وزن قِبله) به معنى بخشش بلاعوض است؛ و مفهوم آن از مفهوم هبه (بخشش) محدودتر است، چرا كه «هبه» بخشش بلاعوض و معوّض را مى گيرد در حالى كه «نحله» تنها بخشش بلاعوض را شامل مى شود، و «نُحُول» به معنى لاغرى است، شبيه لاغر بودن زنبوران عسل، و «نواحل» به شمشيرهاى تيز (لاغر) گفته مى شود.

گاه احتمال داده شده كه ريشه اصلى «نحل» همان «نحله» به معنى بخشش باشد، و اگر به زنبور عسل «نَحل» گفته مى شود به خاطر آن است كه عطيه و بخشش شيرينى براى عالم انسانيت همراه مى آورد.(2)

«اوْحى» از مادّه «وحى» معانى زيادى دارد كه شرح آن را در جلد اول پيام قرآن در بحث منابع معرفت ذكر كرده ايم، و ريشه اصلى آن به معنى اشاره سريع


1- سوره نحل، آيه 69.
2- مفردات راغب.

ص: 381

است؛ و از آنجا كه فرمان خداوند دائر به فعاليت هاى مختلف و پيچيده زنبور عسل، بى شباهت به اشاره سريع يا الهام قلبى نيست؛ اين معنى در مورد زنبوران عسل نيز به كار رفته است، چرا كه گوئى همه اين كارهاى پيچيده را با يك اشاره سريع الهى انجام مى دهد.

***

تفسير و جمع بندى:
از كشور زنبوران عسل ديدن كنيم.

قرآن مجيد در آيات فوق، روى چند قسمت مختلف از زندگى زنبوران عسل تكيه كرده كه هريك از ديگرى جالب تر و عجيب تر است. نخست به مسأله خانه سازى آنها اشاره كرده؛ مى فرمايد: «پرودرگار تو به زنبور عسل وحى كرد كه خانه هائى از كوه ها و درختان و داربست هايى كه مردم مى سازند انتخاب كن»: وَأوْحى رَبُّكَ إلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِى بُيُوْتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمّا يَعْرشُوْنَ

تعبير به «اتَّخِذِى»: «انتخاب كن» به صورت فعل مؤنث ممكن است اشاره به اين باشد كه زنبوران عسل به هنگام كوچ كردن براى انتخاب خانه جديد به دنبال ملكه كه فرمانرواى كندو است حركت مى كنند. بنابراين انتخابگر اصلى همان ملكه است.

تعبير به «اوحى» تعبير زيبائى است كه نشان مى دهد خداوند با يك الهام مرموز طرز خانه سازى را كه از ظريف ترين كارهاى اين حشره است- و شرح آن در توضيحات خواهد آمد- به اين حيوان آموخته است؛ و او مطابق اين وحى الهى وظيفه خود را به خوبى انجام مى دهد. گاه صخره هاى كوه ها، يا درون غارها را براى خانه سازى انتخاب مى كند، و گاه در لابلاى شاخه هاى درختان خانه مى گزيند، و گاه از كندوها و خانه هاى مصنوعى كه بشر براى او مى سازد و بر داربست ها مى نهد بهره مى گيرد، و يا خودش بر روى داربست ها اقدام به خانه سازى مى كند، به اين ترتيب به انواع خانه هاى زنبوران عسل اشاره شده است.

ص: 382

تعبيرات آيه به خوبى نشان مى دهد كه اين خانه سازى يك خانه سازى ساده نيست وگرنه قرآن از آن تعبير به وحى نمى كرد؛ و به زودى خواهيم ديد مطلب همين گونه است.

***

در آيه دوم به سراغ عسل سازى زنبوران رفته؛ مى افزايد: «خداوند در وحى خود به او دستور داد كه از تمام ميوه ها بخور»: ثُمَّ كُلِى مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ

«و براى پيدا كردن شهد شيرين، طرقى را كه پروردگارت در برابر تو خاضع و منقاد و مسخّر ساخته است طى كن» فَاسْلُكِى سُبُلَ رَبِّكِ ذُلَلًا

«سُبُل» جمع «سبيله» به معنى راه آسان است. (چنانكه راغب در كتاب مفردات آورده است.)

در اينكه منظور از اين راه ها در آيه فوق، چيست؟ مفسّران احتمالات گوناگونى داده اند.

بعضى گفته اند: منظور، راه هايى است كه زنبوران عسل، به سوى گل ها طى مى كنند؛ و تعبير به «ذلَل» (جمع «ذلول» به معنى تسليم و رام)(1) نشان مى دهد كه اين راه ها چنان دقيق تعيين مى شود، كه پيمودن آن، براى زنبوران سهل و ساده است.

مطالعات زنبور شناسان امروز نيز، اين معنى را تأييد مى كند. آنها مى گويند:

هنگام صبح گروهى از زنبوران كه مأمور شناسائى محل گل ها هستند از كندو بيرون آمده، و پس از كشف مناطق پر گل به كندو باز مى گردند؛ و آدرس دقيق آن محل را به طرز مرموز و شگفت انگيزى دقيقاً در اختيار ديگران مى گذارند؛ و گاه از طريق نشانه گذارى در مسير راه به وسيله موادّى كه بوهاى مخصوصى دارد، چنان مسير را مشخص مى كنند كه هيچ زنبورى سرگردان نشود.

بعضى نيز گفته اند: منظور راه هاى بازگشت به كندو است. چرا كه گاهى


1- « ذُللًا» ممكن است حال براى« سبل» باشد، يا براى« نحل». احتمال اوّل صحيح تر به نظرمى رسد.

ص: 383

زنبور مجبور مى شود، فاصله هاى طولانى را بپيمايد، و در بازگشت هرگز گرفتار سرگردانى نمى شود، دقيقاً به سوى كندو مى آيد، و حتّى از ميان ده ها كندوى مشابه، كندوى خود را به راحتى پيدا مى كند.

بعضى نيز گفته اند: «سُبُل» در اينجا معنى مجازى دارد و اشاره به روش هاى دقيقى است كه زنبوران براى تهيّه عسل از شيره گل ها به كار مى برند. آنها شيره گل ها را به طرز خاصّى مى مكند و پس از مكيدن به چينه دان خود مى فرستند؛ و در آنجا كه حكم يك لابراتوار مواد شيميائى دارد؛ با تغيير و تحوّل هايى، تبديل به عسل شده، و زنبور آن را از چينه دان باز مى گرداند.

آرى او روش هاى لازم را براى اين كار، با الهام از يك فرمان الهى به خوبى مى داند و دقيقاً اين راه را مى پيمايد.

از آنجا كه تضادى ميان اين تفاسير سه گانه نيست؛ و ظاهر آيه عام است، مى توان گفت: همه اين مفاهيم را شامل مى شود، و زنبوران با استفاده از شعور خداداد، يا الهام غريزى، اين طرق پر پيچ و خم را به راحتى پيموده، و اين روش ها را با مهارت و تسلّط كامل به كار مى گيرند.

در مرحله بعد به اوصاف عسل و فوائد و بركات آن اشاره كرده؛ مى فرمايد:

«از شكم آنها نوشيدنى خاصّى بيرون مى آيد كه رنگ هاى مختلف دارد»:

يَخْرُجُ مِنْ بُطُوْنِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ

تعبير به «بُطُوْنِ» (جمع «بطن» به معنى شكم) را بعضى بر معنى مجازى حمل كرده اند؛ و گفته اند: به معنى «افواه» (دهان ها) است؛ و گفته اند عسل كه همان شيره گل ها است در دهان زنبور ذخيره شده و به كندو منتقل مى شود.(1)

در حالى كه بعضى گمان مى كنند: عسل مدفوع زنبوران عسل است!(2)

بعضى نيز آن را از مسائل اسرارآميزى مى دانند كه هنوز براى بشر كشف نشده.(3)


1- مجمع البيان، جلد 6، صفحه 372.
2- تفسير قرطبى، جلد 6، صفحه 375.
3- در همان تفسير قرطبى، داستانى از ارسطو نقل مى كند كه كندوئى از شيشه درست كرده بود كه چگونگى ساختن عسل را ببيند. ولى زنبور به هنگامى كه مى خواست دست به كار شود شيشه را تار كرد تا راز او فاش نشود.( همان مدرك).

ص: 384

ولى همانگونه كه در بالا اشاره كرديم؛ تحقيقات دانشمندان نشان مى دهد كه هيچيك از اين نظرات درست نيست. بلكه زنبوران عسل شيره گل ها را به درون حفره مخصوص بدن كه آن را چينه دان مى نامند فرستاده؛ و بعد از تغيير و تحوّل هايى مجدّداً از دهان بيرون مى آورند.(1)

تعبير به «بُطُون» گواه بر اين معنى است؛ و از آن روشن تر تعبير به «كُلى» (بخور) مى باشد. چرا كه عرب هرگز نگهداشتن چيزى را در دهان «اكل» نمى گويد، و تفسير اين جمله به برداشتن و برگرفتن نيز يك تفسير مجازى است كه ضرورتى براى آن به نظر مى رسد.

اما اينكه منظور از الوان مختلف در اينجا چيست؟ باز تفسيرهاى متفاوتى وجود دارد: بعضى آن را به معنى همين رنگ ظاهرى دانسته اند كه عسل ها در آن متفاوت اند، بعضى سفيد شفّاف، بعضى زرد، بعضى سرخ، و بعضى متمايل به سياهى است. اين تفاوت ممكن است مربوط به تفاوت سن زنبوران باشد، يا منابع گل هايى است كه عسل را از آن مى مكند، و يا هر دو.

اين احتمال نيز داده شده كه منظور، تفاوت كيفيت عسل ها باشد؛ بعضى غليظ، و بعضى رقيق، و يا اينكه عسل هاى گل هاى متفاوت آثار و خواص متفاوتى دارد، همچنين عسل معمولى با ژله (عسل خاصّى كه براى ملكه كندو مى سازند) بسيارى متفاوت است، زيرا معروف است كه ژله به قدرى از نظر غذائى ارزش دارد كه طول عمر ملكه را بسيار زياد مى كند و اگر انسان بتواند از آن تغذيه نمايد اثر عميقى در طول عمر او دارد.

در بعضى از كشورها مزارعى از گل هاى يكنواخت وجود دارد كه كندوهاى مخصوص زنبور عسل را در آن نصب مى كنند؛ و به اين ترتيب انواع مختلف عسل كه هركدام از گل مخصوصى گرفته شده است، تهيّه مى كنند؛ و علاقمندان


1- پرورش زنبور عسل از محمد مشيرى، صفحه 113، و كتاب نظرى به طبيعت و اسرار آن، صفحه 126.

ص: 385

مى توانند عسل گل مطلوب خود را خريدارى كنند. به اين ترتيب با الوان مختلف ديگرى از عسل، روبرو مى شويم كه در مفهوم گسترده و عام آيه ممكن است داخل باشد.

تعبير به «شراب» (نوشيدنى) به خاطر آن است كه به گفته بعضى از مفسّران در لغت عرب، تعبير به «اكل» (خوردن) در مورد عسل نمى كنند، و هميشه در مورد آن تعبير به شرب مى شود. (شايد به اين دليل كه عسل در آن مناطق رقيق تر است.)(1)

سرانجام به تأثير شفابخش عسل اشاره كرده؛ مى فرمايد: «در آن شفاى خاصى براى مردم است»: فِيْهِ شِفاءٌ لِلنّاسِ

تعبير به «شفاءٌ» به صورت نكره، اشاره به اهمّيّت فوق العاده آن است، و چنانكه در توضيحات به خواست خدا خواهد آمد؛ عسل داراى بسيارى از خواص درمانى گل ها و گياهان روى زمين به طور زنده است، و دانشمندان براى آن، مخصوصاً در عصر ما، خواص زيادى گفته اند كه هم جنبه درمانى را شامل مى شود و هم پيشگيرى از بيمارى ها.

عسل در درمان بسيارى از بيمارى ها، تأثيرات شگفت انگيزى دارد و اين به خاطر انواع ويتامين ها و مواد حياتى موجود در آن است؛ به طورى كه مى توان گفت: عسل در خدمت درمان و بهداشت و زيبائى انسان ها است.

در پايان آيه اشاره به سه بخش گذشته، (مسأله خانه سازى زنبوران، برنامه جمع آورى شيره گل ها و ساختن عسل، و خواص درمانى آن) كرده مى فرمايد:

«در اينها نشانه بزرگى از عظمت خداوند است براى كسانى كه تفكر و انديشه مى كنند»: انَّ فى ذلِكَ لَايَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُوْنَ

به اين ترتيب در تمام مراحل زندگى زنبوران عسل، و فرآورده محصول اين حشره باهوش سخت كوش، نشانه بلكه نشانه هاى علم و قدرت آفريدگار به چشم مى خورد كه اين چنين پديده هاى شگرفى را به وجود آورده است.


1- روح المعانى، جلد 14، صفحه 168.

ص: 386

***

توضيحات:
1- تمدن عجيب زنبوران!

با گسترش علم حيوان شناسى و زيست شناسى و مطالعات وسيع دانشمندان پر حوصله، مسائل عجيب و تازه اى از زندگى اين حشره كوچك كشف شده كه انسان را سخت در حيرت فرو مى برد؛ و هرگز نمى توان باور كرد كه اين همه نظم و تدبير و برنامه اى كه بر زندگى زنبوران حاكم است بدون يك شعور طبيعى باشد.

يكى از دانشمندان زيست شناس (مترلينگ) كه مطالعات فراوانى طى سال هاى طولانى درباره زندگى زنبوران عسل داشته؛ درباره نظام عجيبى كه بر كشور يا شهر آنها حكمفرما است چنين مى گويد: «ملكه در شهر زنبوران عسل آن طور كه ما تصوّر مى كنيم فرمانفرما نيست؛ بلكه او نيز مثل ساير افراد اين شهر مطيع يك سلسله قوانين و نظامات كلّى مى باشد.»

سپس مى افزايد: «ما نمى دانيم كه اين قوانين و نظامات از كجا و با چه وسيله وضع مى شود، و در انتظار اين هستيم كه شايد روزى بتوانيم به راز آن پى ببريم و واضع اين مقرّرات را بشناسيم، ولى فعلًا به طور موقّت آن را بنام روح كندو مى ناميم. ما نمى دانيم روح كندو در كجا است و در كداميك از سكنه شهر عسل حلول كرده؛ ولى مى دانيم كه ملكه نيز مانند ديگران از روح كندو اطاعت مى كند!»

«روح كندو شبيه به غريزه پرندگان نيست، و به صورت يك عادت و اراده كوركورانه عمل نمى كند. روح كندو وظيفه هريك از سكنه اين شهر بزرگ را بر طبق استعدادشان مشخص مى كند و به هر كدام مأموريتى مى دهد. گاه به گروهى دستور خانه سازى مى دهد، و گاه به همگى فرمان كوچ و مهاجرت صادر مى كند.»

ص: 387

«خلاصه ما نمى توانيم بفهميم قوانين كشور زنبوران كه به وسيله روح كندو وضع شده؛ در كدام مجلس شورا مطرح و تصويب و تصميم به اجراى آن گرفته مى شود، و كيست كه فرمان حركت را در روز معيّن صادر مى كند؟!»(1)

ولى قرآن پاسخ تمام اين سؤالات را با تعبير بسيار زيبا و جالبى بيان كرده است مى فرمايد: وَ أوْحى رَبُّكَ الَى النَّحْلِ: «پرودگارت به زنبور عسل وحى فرستاد!» همان تعبيرى كه درباره پيامبران بزرگ بيان فرموده است.

درست است كه اين وحى با آن وحى فرق بسيار دارد، ولى هماهنگى تعبير دليلى بر اهمّيّت علم و دانشى است كه خداوند در اختيار زنبوران عسل گذارده، تا آنجا كه متفكران عالم را به مطالعه پيرامون حال آنها دعوت مى كند.

خانه ساختن زنبور عسل مسلّماً با الهام خداوندى است، چون خانه هاى مسدس منظّمى مى سازد كه از كمترين مقدار موم بيشترين گنجايش حاصل مى شود. (و تمام زواياى آن قابل استفاده و مقاومت آن در برابر فشار نيز زياد است) خانه هاى آنها دو طبقه است، هنگامى كه در كوه يا درختان بيابان خانه كنند منحصر به همان دو است ولى در كندوهاى مصنوعى طبقات را دو به دو افزايش مى دهند تا آنجا كه گنجايش كندو است.

قعر هر خانه به شكل هرمى است كه از سه سطح لوزى شكل تشكيل شده و رأس و برجستگى هاى يك طبقه در فرورفتگى طبقه زير قرار گرفته است.

تجربه نشان مى دهد كه اگر سطحى از موم به شكل مربع يا شكل ديگرى كه دلخواه زنبور نيست به وسيله قالب هاى مصنوعى پى ريزى كنند و زنبور را در آن رها سازند او به نيروى الهام الهى از آن پايه غلط پيروى نمى كند، و ديوارها را به شكل صحيح بالا مى برد.

يكى از دانشمندان، (لوزى) قعر خانه زنبوران را اندازه گرفت، زاويه بزرگ آن صد و نه درجه و بيست و هشت صدم درجه بود، سپس اين مسأله را به يك مهندس بزرگ آلمانى به نام كنيك به صورت يك سؤال كلى داد كه اگر كسى


1- كتاب زنبور عسل، نوشته مترلينگ، صفحه 35 و 36 با تخليص.

ص: 388

بخواهد با كمترين مصالح هرمى با بزرگترين گنجايش بسازد كه از سه سطح لوزى فراهم شود زواياى آن چه اندازه بايد باشد؟

او با حساب ديفرانسيل اين مشكل را حل كرد و در جواب نوشت، صد و نه درجه و بيست و شش صدم درجه بى آنكه بداند سؤال راجع به خانه زنبور است و به اين ترتيب فقط به اندازه دو درجه حساب او با خانه زنبوران تفاوت داشت.

بعد از او مهندس ديگرى بنام (ماگ لورن) محاسبات دقيق ترى به عمل آورد و متوجّه شد كه آن دو درجه نتيجه مسامحه مهندس اول بوده است و جواب صحيح درست همانند كار زنبوران عسل است!»(1)

(مترلينگ) دانشمند معروف بلژيكى در كتاب زنبور عسل از يكى از دانشمندان بنام (رايت) چنين نقل مى كند كه تنها سه روش علمى در هندسه براى تقسيم فواصل منظّم و ارتباط آنها و ايجاد اشكال بزرگ و كوچك در دست است. اين سه وسيله عبارت است از مثلث قائم الزاويه، و مربع، و مسدس. در ساختمان حجره هاى زنبور عسل از روش سوم يعنى مسدس استفاده شده است؛ و اين شكل براى استحكام بنا مناسب تر است. (زيرا اگر كمى دقت كنيم مى بينيم كه شكل مسدس از هر طرف مانند طاق هاى ضربى است كه در برابر فشار حداكثر مقاومت را دارد، در حالى كه مثلث و مربع در مقابل فشار بسيار آسيب پذير است.)

از اين گذشته حجم بدن زنبور تقريباً اسطوانه اى است و براى ورود و خروج در چنين خانه اى كاملًا مناسب است.

به هر حال هر قدر بيشتر درباره آنچه قرآن در مسأله خانه سازى زنبوران عسل به آن اشاره كرده دقيق تر شويم؛ نكات تازه اعجاب انگيزى به دست مى آوريم، و بى اختيار در برابر خالق و مبدع و پرورش دهنده اين حشره عجيب سر تعظيم فرود مى آوريم.


1- تفسير ابوالفتوح رازى پاورقى مرحوم شعرانى، جلد 7، صفحه 123( با كمى تلخيص)

ص: 389

***

2- جمع آورى شيره گل ها و ساختن عسل.

دومين مطلبى كه قرآن روى آن تكيه كرده؛ مسأله جمع آورى عسل از شيره گل ها است، و اين به راستى از عجيب ترين و حيرت آورترين مسائل مربوط به زنبوران عسل است.

بعضى از دانشمندان مى گويند: براى تهيه يك كيلوگرم عسل بايد 50 هزار زنبور عسل دست به يك سفر روزانه بزنند!

اكنون ببينيم براى اينكه زنبوران عسل فقط يك گرم شيره گل را جمع آورى كنند بايد چند گل را بمكند؟ باز محاسبات دانشمندان نشان مى دهد براى تهيه يك گرم شيره گل بايد به طور متوسط هفت هزار و پانصد گل را مكيده و شيره آن را استخراج كند. (و طبق اين محاسبه براى تهيه يك كيلو عسل 5/ 7 ميليون گل بايد مكيده شود!)(1)

اين را نيز بايد بدانيم كه زنبوران عسل در هر روز بالغ بر هفده تا بيست و چهار بار براى جمع آورى شيره گل ها سفر مى كنند.

اگر تعجب نكنيد زنبور عسل در تمام عمر خود استراحت نمى كند؛ و از همه عجيب تر اينكه زنبور عسل مطلقاً خواب ندارد؛ يعنى تمام عمر بيدار است!(2)

براى اينكه كار پر زحمت اين حشره پرتلاش را درك كنيم بايد بگوئيم كه براى هر چهارصد گرم عسلى كه به دست ما مى رسد زنبور عسل دست كم 80 هزار بار از كندو به صحرا رفته و بازگشته است! و اگر اين رفت و آمدها را به هم پيوند دهيم و مسافت هر نوبت را (به طور متوسط) يك كيلومتر در نظر بگيريم؛ مسافتى را كه زنبور عسل براى به دست آوردن چهارصد گرم عسل مى پيمايد دو برابر محيط كره زمين مى شود! يعنى اين حشره پر كار براى گرد


1- پرورش زنبور عسل، صفحه 112.
2- پرورش زنبور عسل، صفحه 115.

ص: 390

آوردن نوشى كه چهارصد گرم عسل از آن ساخته شود راهى معادل دو دور كره زمين را پيموده است!.(1)

توجه به اين نكته نيز كاملًا لازم است كه بيشتر گل ها در هر وقت از روز شيره ندارد كه زنبورها بتوانند آن را بمكند؛ بلكه فقط روزى يكبار و در ساعات معيّنى شيره خود را عرضه مى دارند ... و اين ساعت ها بستگى به نوع گل دارد.

بعضى گل ها صبح، بعضى ظهر، و بعضى ديگر بعد از ظهر، شيره مى دهند، و عجب اينكه زنبوران عسل اين برنامه را به خوبى مى دانند و درست مطابق همان برنامه به سراغ گل ها مى روند تا بيهوده وقت خود را تلف نكنند!(2) راستى انسان هنگامى كه ارقام و اعداد فوق را در زمينه جمع آورى عسل و تعداد پروازها و گل ها را در نظر مى گيرد؛ شرمنده مى شود كه براى يك گرم از اين مادّه حياتى كه روى نان پهن كرده و در درون دهان مى گذارد اين همه زحمت كشيده شده، ولى اگر در همان حال به عظمت آفريننده و پروردگار اين حشره زحمتكش بينديشد و درباره علم و قدرت او فكر كند و در برابر او سر تعظيم فرود آورد، شكر اين نعمت را بجا آورده است؛ و ممكن است همه اينها مقدمه اى براى آن هدف عالى باشد.

آخرين نكته اى كه بايد در اينجا يادآور شويم و اين پرونده بزرگ را پيش از آنكه از كيفيت بحث تفسيرى خارج شويم ببنديم؛ اين است كه زنبوران عسل علاوه بر مكيدن شيره گل ها، مأموريت جمع آورى گرده هاى زرد رنگ گل كه پولن ناميده مى شود، و آميختن آن با عسل دارند.

اين گرده داراى آثار حياتى فوق العاده اى است؛ از جمله: داراى 21 نوع اسيد امينه، انواع چربى ها، هورمون هاى نمو، قند، و آنزيم ها است، عصاره گرده براى مبارزه با عفونت ها و آماس هاى مزمن كه آنتى بيوتيك ها قادر به درمان آن نيستند نيز به كار مى رود؛ و اثرات تقويتى فوق العاده اى دارد.(3)


1- جهان حشرات( طبق نقل شگفتى هاى آفرينش، صفحه 143).
2- حواس اسرارآميز حيوانات، نوشته( ويتوس درروشر) صفحه 157( با تلخيص).
3- اولين دانشگاه، جلد 5، صفحه 57 تا 59( با تلخيص).

ص: 391

زنبور عسل در پنجه هاى پاى عقب خود شانه و مسواكى دارد كه با آنها گرد گل را مى روبد، و به شكل گلوله اى از گرد در مى آورد؛ و نيز در كنار همان پنجه هاى عقب چيزى شبيه به سبد و چيزى شبيه به انبر دارد كه گلوله هاى گرد گل را در آن مى ريزد و نگه مى دارد، و به اين ترتيب وقتى به كندو باز مى گردد علاوه بر شيره گل كه در چينه دان ريخته؛ دو گلوله زرد رنگ كه محصول كار روزانه او است نيز با خود مى آورد.(1)

***

3- عسل غذاى مفيد و داروى شفابخش

قرآن در سومين بخش از آيات فوق روى مسأله تأثير مهم عسل در شفاى بيماران سخن گفته و تعبير فشرده و سربسته دارد كه امروز در سايه مطالعات دانشمندان غذاشناس پرده از روى اسرار آن برداشته شده است. آنها براى عسل خواص و آثار بى شمارى ذكر مى كنند كه اعجاب انسان را بر مى انگيزد.

آنها مى گويند: عسل مادّه اى است كه اگر خالص باشد هزاران سال سالم مى ماند و هرگز فاسد نمى شود، چرا كه هرگز هيچ ميكروبى را به خود نمى پذيرد.(2) در قبور فراعنه مصر ظرف هايى از عسل يافته اند كه مربوط به چند هزار سال پيش است؛ اين عسل ها كاملًا سالم و طبيعى باقيمانده است! و اين خود دليل بر صدق ادّعاى فوق است.

عسل از آنجا كه از شيره گل هاى مختلف گرفته مى شود- و مى دانيم گل ها هر كدام خواص درمانى ويژه اى دارند- مى تواند يكجا خواص آن گل ها را با خود داشته باشد.


1- نظرى به طبيعت و اسرار آن، صفحه 127.
2- مجله تندرست.

ص: 392

دانشمندان مى گويند: عسل به خاطر داشتن ويتامين ها و دياستاز و اسيد فورميك يك مادّه زنده است. عسل داراى ويتامين هاى ششگانه آ، ب، ث، د، كا و اى، و داراى مواد معدنى پتاسيم، آهن، فسفر، سرب، منگنز، آلومينيوم، مس، سولفور، سديم و مواد مختلف ديگر است و نيز داراى انواع مختلف اسيدها است.(1)

مى دانيم هريك از اين مواد حياتى نقش عمده اى در زندگى انسان دارد و به همين دليل عسل داراى خواص زير است:

عسل در خونسازى مؤثّر است.

عسل براى رفع خستگى و فشردگى عضلات اثر خوبى دارد.

عسل از ايجاد عفونت در معده و روده جلوگيرى مى كند.

عسل براى زنان باردار سبب مى شود نوزادانشان داراى شبكه عصبى قوى باشد.

عسل براى كسانى كه دستگاه گوارش ضعيفى دارند؛ مفيد است.

عسل يك ترميم كننده قوى محسوب مى شود.

عسل در تقويت قلب مؤثر است.

عسل در سالخوردگان نيروى قابل توجهى به وجود مى آورد.

عسل در درمان معده و زخم اثنا عشر عامل مؤثرى شناخته شده.

عسل براى درمان آسم (تنگى نفس) نافع است.

عسل در بيمارى هاى ريوى كمك كننده خوبى است.

عسل به عنوان داروى معالج رماتيسم، نقصان قوه نمو عضلات، و ناراحتى هاى عصبى، شناخته شده است.

عسل به خاطر خاصّيت ميكروب كشى اش براى مبتلايان به اسهال مفيد است.

از عسل داروهايى مى سازند كه براى لطافت و زيبائى پوست و برطرف ساختن چين و چروك ها مؤثّر است.

با عسل داروئى مى سازند كه ورم دهان را تسكين مى دهد و نفس را معطّر


1- اوّلين دانشگاه، جلد 5، صفحه 129( با كمى تلخيص).

ص: 393

مى سازد.

عسل در معالجه خشكى پوست، ترك خوردگى،، سوختگى، كروك، نيش هاى دردناك حيوانات، ورم چشم، سرفه نيز مورد استفاده قرار مى گيرد.

بعضى از دانشمندان قرص هايى از شيره گل ها ساخته اند كه خواصّى شبيه عسل دارد. مهمترين اثر اين قرص ها ازدياد نيروى جوانى، فعال كردن سلّولها و در نتيجه شادابى و طول عمر است.(1)

به همين دليل معروف است كه فيثاغورث به شاگردان خود توصيه مى كرد:

تا مى توانيد عسل و نان بخوريد؛ و بقراط مى گفت: اگر مى خواهيد عمر طولانى داشته باشيد بايد عسل بخوريد.

آثار نيرو بخش و خواص درمانى و ترميم كننده عسل، بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد. حتى بعضى از دانشمندان درباره خواص غذائى و درمانى عسل، كتاب مستقلى نوشته اند.

قرآن مجيد، همه اين مطالب را در جمله فيهِ شِفاءٌ لِلنّاسِ به طرز جالبى جمع كرده است.

اگر تعجب نكنيد، نيش زنبور عسل و زهر موجودات در آن، نيز درمان بسيارى از بيمارى ها است. بيمارى هايى همچون روماتيسم، مالاريا، گواتر، درد اعصاب، بعضى از بيمارى هاى چشم، و غير آن. درمان با نيش زنبور بايد طبق برنامه خاصّى زير نظر طبيب باشد؛ مثلًا روز اوّل يك عدد، و روز دوم دو عدد، تا روز دهم ده عدد زنبور انتخاب مى شود، و اين مرحله اوّل درمان است، و در مراحل بعد، برنامه شكل ديگرى به خود مى گيرد. البته اگر نيش زنبور از حدّ معيّنى بگذرد، ممكن است، خطراتى ايجاد كند، و در اشخاصى كه نسبت به آن حساسيّت دارند، مقدار كم آن هم، زيان آور است.

بعضى از دانشمندان در اين زمينه، مقاله يا مقاله هايى نوشته اند، و بعضى رساله دكتراى خود را تحت عنوان فرآورده هاى زهر زنبور عسل و خواص


1- اوّلين دانشگاه، جلد 5، صفحه 212 تا 290، نشريه طب و دارو و كتب ديگر.

ص: 394

درمانى آن نگاشته اند.(1)

***

4- خدمات ديگر زنبور عسل كه از عسل گرانبهاتر است!

زندگى زنبوران عسل، پر از عجائب و ماجراها است؛ و آنچه تاكنون گفته ايم فقط گوشه اى از آن بود. داستان ساختن موم،- همان مصالحى كه خانه زنبوران عسل، كلًاّ از آن تشكيل شده،- خود داستان مفصّلى است؛ و عجب اينكه از اين موم، تنها براى خانه سازى استفاده نمى كنند. گاه لاشه حشرات مزاحمى را كه قادر به حمل آن به خارج از كندو نيستند، موميائى مى كنند تا از شرّ آن در امان بمانند!

يكى از زنبور شناسان مى گويد: روزى در داخل كندو، گلوله اى از موم، جلب توجّه او را كرد، كه نسبتاً بزرگ بود. وقتى آن را شكافت ديد لاشه ملخى در داخل آن است كه به وسيله زنبوران موميائى شده است.

بعضى درباره موم گفته اند: موم روح عسل و عسل روح گل است و به قدرى لطيف است كه وزن پانصد خانه از شهر زنبوران عسل، بيش از چند گرم نيست! گرچه براى ما مشكل است كه بدانيم كه اين موم چگونه و به چه ترتيب براى زنبوران عسل تراوش مى كند، و امروز به خوبى مى دانيم كه موم مصرف هاى مهمّى در صنايع دارد.

مسأله تلقيح و بارور ساختن گل ها، يكى ديگر از مهمترين كارهاى زنبوران عسل است.

يكى از دانشمندان مى گويد: «بى وجود حشرات، سبدهاى ما از ميوه خالى مى شود؛ زيرا حشراتى كه با گل سر و كار دارند، بهتر از هر عاملى مى توانند گرد گل را به گل تلقيح كنند. هنگامى كه يكى از حشرات گل دوست، خرطوم خود را در گلى فرو مى برد، يا چنانكه اغلب پيش مى آيد، قسمتى از بدن خود را در


1- همان مدرك، صفحه 174.

ص: 395

حقه گل داخل مى كند؛ هنگام خروج تنش از گرد زرد رنگى كه همان گرد گل است پوشيده مى شود و بلافاصله آن را به گل ديگرى منتقل مى كند، و چنانكه مى دانيم؛ گرد گل عامل مؤثّرى است كه بى وجود آن نه تخم تبديل به دانه، و نه تخمدان بدل به ميوه مى شود.

اين نكته از نظر فلسفى قابل توجّه است كه حشرات گل دوست از بدو پيدايش با گل سر و كار داشته اند ... هر دو به موازات هم، توسعه و تكامل يافته، و امروز به مرحله اى رسيده اند كه بى وجود هم نمى توانند زندگى كنند ...

مهمترين حشرات گل دوست كه لابد شما هم مى شناسيد، عبارتند از: پروانه و زنبور عسل و زنبور طلائى ... اما در ميان اين حشرات گل دوست زنبوران عسل براى بيرون كشيدن گرد و شيره گل از همه مجهّزترند.»(1)

توجّه به اين نكته نيز ضرورت دارد كه درختانى كه داراى گل هاى نر و مادّه اند، دو دسته اند: درختان نازا، كه قادر به بارور ساختن تخم هاى گل خود نمى باشند، و درختان زاينده كه اين قدرت را دارند.

براى بارور ساختن دسته اوّل، يك واسطه لازم است، كه اين واسطه زنبور عسل مى باشد؛ و ثابت شده كه حدود هشتاد درصد از عمل لقاح گل ها به وسيله زنبوران عسل صورت مى گيرد و براى مزيد اطلاع درباره نقش زنبوران عسل بايد توجّه داشت كه همه انواع درختان سيب، گلابى، گيلاس و بادام و مانند آنها، جزء درختان نازا هستند!

كوشش هايى كه در مورد امكان لقاح، از طرق شيميائى و ميكانيكى و مصنوعى به جاى زنبور عسل آمده، به شكست انجاميده است، و از اينجا نقش زنبوران عسل روشن تر مى شود.(2)

بعضى از دانشمندان مى گويند: «در برابر يك هزار تومان عسل و موم كه زنبور براى ما درست مى كند؛ دست كم دويست هزار تومان در كار زراعت به ما


1- نظرى به طبيعت و اسرار آن، صفحه 126.
2- پرورش زنبور عسل، صفحه 233 و 234( با تلخيص).

ص: 396

كمك مى كند!»(1)

اين سخن را با جمله عجيبى از مترلينگ دانشمند زيست شناس به پايان مى بريم. او مى گويد: «همين امروز اگر زنبور عسل (اعم از وحشى و اهلى) از بين برود، يكصد هزار نوع از گياهان و گل ها و ميوه ها از بين خواهد رفت و از كجا كه اصولًا تمدّن ما از بين نرود!!»(2)

***

5- ساختمان جسمانى زنبوران نيز عجيب است!

ساختمان زنبوران عسل نيز خود داستان طولانى و شگفت انگيزى دارد؛ كه در اين ميان چشم آنها از همه عجيب تر است. دانشمندان مى گويند: چشم زنبوران عسل از دو هزار و پانصد صفحه كوچك تشكيل شده كه با يكديگر زاويه دو تا سه درجه را تشكيل مى دهد! اين چشم ها قادرند هنگامى كه ابرها جلو خورشيد را گرفته اند از محل آن اطلاع حاصل كنند، و اين از طريق شعاع هاى ماوراء بنفس است كه روى چشم آنها اثر مى گذارد.

زبان زنبوران عسل و مشاوره آنها با يكديگر نيز از حقايق علمى است كه در سال هاى اخير كشف شده.(3)

زنبوران عسل گل هاى رنگارنگ را به شكل و رنگى كه ما مى بينيم نمى بينند؛ بلكه آنها را به وسيله نور ماوراء بنفش مى بينند، و اين نور خود بر زيبائى و جلوه گل ها مى افزايد. (و آنها را به سوى گل ها جلب و جذب مى نمايد.)(4)

افسوس كه وضع بحث، به ما اجازه نمى دهد كه بيش از اين در اين زمينه سخن بگوئيم؛ ولى همين قدر بايد گفت كه هرچه بيشتر در اصل وجود و در كارهاى اين حشره كه قرآن مجيد روى آن انگشت گذارده دقيق تر مى شويم


1- اقتباس از جهان حشرات.
2- اولين دانشگاه، جلد 5، صفحه 55.
3- حواس اسرارآميز حيوانات، صفحه 137 و 140 و 143.
4- راز آفرينش انسان، صفحه 93.

ص: 397

اسرار تازه اى از عظمت خداوند بزرگ كه خالق اين همه شگفتى ها است براى ما آشكار مى گردد.

براى حسن ختام گوش جان را به سوى كلام امام صادق عليه السلام در توحيد مفضّل متوجّه مى سازيم. آنجا كه مى فرمايد:

«اى مفضل! به زنبور عسل و تلاش او در صنعت عسل و تهيه خانه هاى شش گوشه، و آنچه در زندگى او از دقائق هوشيارى مى بينى بنگر، كه اگر درست دقت كنى او را موجودى عجيب و لطيف خواهى يافت ... و در اين نشانه روشنى است بر اينكه صواب و حكمت فوق در صنعت عسل از آن زنبور نيست؛ بلكه از آن كسى است كه او را چنين آفريده و در طريق مصالح انسان ها تسخير فرموده است.»(1)


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 108.

ص: 398

19- نشانه هاى او در آفرينش حيوانات
اشاره:

حيوانات، بخش عظيمى از موجودات زنده جهان را تشكيل مى دهند.

حيوانات با ساختمان هاى مختلف و اشكال گوناگون و تنوّع فراوان، و شگفتى هاى عظيم، توجّه هر بيننده اى را به خود جلب مى كند؛ و مطالعه درباره هريك از آنها، انسان را، به علم و قدرت بى پايان آفريننده آنها آشنا مى سازد.

اهميّت اين مسأله وقتى روشن تر مى شود، كه ما اين حيوانات را در يكجا در كنار هم ببينيم. مثلًا قدمى به باغ وحش بگذاريم، و از غرفه هاى ماهى ها و انواع پرندگان، ميمون ها، شير و ببر و پلنگ و زرّافه و فيل، يكى پس از ديگرى ديدن كنيم، و حركات و عادات و عجائب خلقت هريك را از نظر بگذرانيم. ممكن نيست كسى، كمترين بهره اى از عقل و هوش داشته باشد؛ و به هنگام ديدن آنها در فكر و انديشه فرو نرود و در برابر آفريننده اين موجودات متنوّع و عجيب، سر تعظيم فرود نياورد.

از ميان اين حيوانات، حيوانات اهلى كه در خدمت انسان ها هستند و منافع و بركات گوناگونى براى بشر دارند، بيشتر قابل توجّه اند. به همين دليل قرآن مجيد در آيات توحيدى خود، روى تمام جنبندگان به طور كلّى، و روى انعام و چهار پايان بالخصوص تكيه كرده، و قسمت هايى از شگفتى هاى آنها را در آيات متعدّد بر شمرده است.

با اين اشاره، به آيات زير، گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ مابَثَّ فِيْهِما مِنْ دابَّةٍ وَ هُوَ عَلى جَمْعِهِمْ اذا يَشاءُ قَدِيْرٌ(1)

2- انَّ فِى السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ لَاياتٍ لِلْمُؤمِنيْنَ وَ فِى خَلْقِكُمْ


1- سوره شورى، آيه 29.

ص: 399

وَ ما يَبُثُّ مُنْ دابَّة آياتٌ لِقَوْمٍ يُوْقِنُونَ(1)

3- أفَلا يَنْظُرُوْنَ الَى اْلأِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ(2)

4- وَ انَّ لَكُمْ فى اْلأَنْعامِ لَعِبْرَةً نُسْقِيْكُم مِمّا فى بُطُوْنِها وَ لَكُمْ فِيْها مَنافِعُ كَثِيْرَةٌ وَ مِنْها تَأْكُلُوْنَ- وَ عَلَيْها وَ عَلَى الْفُلْكِ تُحْمَلُوْنَ(3)

5- وَ انَّ لَكُمْ فِى اْلأَنْعامِ لَعِبْرَةً نُسْقِيْكُمْ مِمّا فى بُطُونِهِ مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ لَبَناً خالِصاً سائِغاً لِلشّارِبِيْنَ(4)

6- وَاللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ بُيُوْتِكُمْ سَكَناً وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ جُلُوْدِ اْلأَنْعامِ بُيُوْتاً تَسْتَخِفُّوْنَها يَوْمُ ظَعِنكُمْ وَ يَوْمَ إقامَتِكُمْ وَ مِنْ أَصْوافِها وَ أَوْبارِها وَ أَشْعارِها أَثاثاً وَ مَتاعاً إلى حِيْنٍ(5)

7- وَ مِنَ النّاسِ وَ الدَّوابِّ وَ اْلأَنْعامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ كَذلِكَ انَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلماءُ انَّ اللَّهَ عَزِيْزٌ غَفُوْرٌ(6)

8- أَوَلَمْ يَرَوْا انّا خَلَقْنالَهُمْ مِمّا عَمِلَتْ ايْدِيْنا أنْعاماً فَهُمْ لَها مالِكُوْنَ وَ ذَلَّلْناها لَهُمْ فَمِنْها رَكُوْبُهُمْ وَ مِنْها يَأْكُلُوْنَ- وَلَهُمْ فِيْها مَنافِعُ وَ مَشارِبُ أَفَلا يَشْكُرُوْنَ(7)

9- وَالَّذِىْ خَلَقَ اْلأَزْواجَ كُلَّها وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ الْفُلْكِ وَ اْلأَنْعامِ ما تَرْكَبُوْنَ لِتَسْتَووُا عَلى ظُهُوْرِهِ ثُمَّ تَذْكُرُوْا نِعْمَةَ رَبِّكُمْ اذَا اسْتَوَيْتُمْ عَلَيْهِ وَ تَقُوْلُوا سُبْحانَ الَّذِىْ سَخَّرَلَنا هذا وَ ما كُنّا لَهُ مُقْرِنِيْنَ(8)


1- سوره جاثيه، آيات 3 و 4.
2- سوره غاشيه، آيه 17.
3- سوره مؤمنون، آيات 21 و 22.
4- سوره نحل، آيه 66.
5- سوره نحل، آيه 80.
6- سوره فاطر، آيه 28.
7- سوره يس، آيات 71 تا 73.
8- سوره زخرف، آيات 12 و 13.

ص: 400

10- اللَّهُ الَّذِى جَعَلَ لَكُمْ لِتَرْكَبُوا مِنْها وَ مِنْها تَأْكُلُوْنَ- وَلَكُمْ فِيْها مَنافِعُ وَلِتَبْلُغُوا عَلَيْها حاجَةً فى صُدُوْرِكُمْ وَ عَلَيْها وَ عَلَى الْفُلْكِ تُحْمَلُوْنَ- وَ يُرِيْكُمْ آياتِهِ فَاىَّ آياتِ اللَّهِ تُنْكِرُوْنَ(1)

ترجمه:

1- «و از آيات او است آفرينش آسمان ها و زمين و آنچه از جنبندگان در آنها خلق و منتشر نموده، و هرگاه بخواهد قادر بر جمع آنها است.»

2- «بدون شك در آسمان ها و زمين نشانه هاى فراوانى است براى آنها كه اهل ايمانند- و همچنين در آفرينش شما و جنبندگانى كه در سراسر زمين منتشر ساخته، نشانه هايى است براى جمعيتى كه اهل يقينند.»

3- «آيا آنها به شتر نمى نگرند، چگونه آفريده شده؟!»

4- «و براى شما در چهار پايان عبرتى است، از آنچه در درون آنها است (از شير) شما را سيراب مى كنيم، و براى شما در آنها منافع فراوانى است و از گوشت آنها مى خوريد. و بر آنها بر كشتى ها سوار مى شويد.»

5- «و در وجود چهارپايان براى شما (درس هاى) عبرتى است، از درون شكم آنها از ميان غذاهاى هضم شده، و خون، شير خالص و گوارا به شما مى نوشانيم!»

6- «و خدا براى شما از خانه هايتان محل سكونت (و آرامش) قرارداد، و از پوست چهار پايان نيز براى شما خانه هايى قرار داد كه هنگام كوچ كردن و روز اقامتتان به آسانى مى توانيد آنها را جابه جا كنيد، و از پشم و كرك و موى آنها اثاث و متاع (وسائل مختلف زندگى) تا زمان معيّنى قرار داد.»

7- «و از انسان ها و جنبندگان و چهارپايان انواعى با الوان مختلف آفريد (آرى) حقيقت چنين است، از ميان بندگان خدا تنها دانشمندان از او مى ترسند، خداوند عزيز و غفور است.»

8- «آيا آنها نديدند كه از آنچه با قدرت خود به عمل آورده ايم چهار پايانى براى آنها آفريديم كه آنان مالك آن هستند؟- آنها را رام ايشان


1- سوره غافر، آيات 79 تا 81. آيات ديگرى نيز در اين زمينه در قرآن مجيد وجود دارد، مانند: سروه شعراء، آيه 33- سوره انعام، آيه 142- سروه زمر، آيه 6 و سوره زخرف، آيه 11.

ص: 401

ساختيم، هم مركب آنان از آن است و هم از آن تغذيه مى كنند- و براى آنان منافع ديگرى در آنها است، و نوشيدنى هاى گوارائى، آيا با اين حال شكرگذارى نمى كنند؟»

9- «و همان كسى كه همه زوج ها را آفريد، و براى شما از كشتى ها و چهار پايان مركب هايى قرار داد كه بر آن سوار شويد- تا بر پشت آنها به خوبى قرار گيريد، سپس نعمت پروردگارتان را هنگامى كه بر آنها سوار شديد متذكر شويد، و بگوئيد: پاك و منزه است كسى كه اين را مسخّر ما ساخت وگرنه ما توانائى آن را نداشتيم.»

10- «خداوند كسى است كه چهارپايان را براى شما آفريد تا بعضى را سوار شويد، و از بعضى تغذيه كنيد و براى شما در آنها منافع مهمّى است، هدف اين است، كه به وسيله آنها به مقصدى كه در دل داريد برسيد، و بر آنها و بر كشتى ها سوار مى شويد،- او آياتش را همواره به شما نشان مى دهد، كدام يكى از آيات او را انكار مى كنيد؟!»

***

شرح مفردات:

«دابَّة»- چنانكه قبلًا نيز گفته ايم- از مادّه «دبيب»، به معنى راه رفتن آهسته و ملايم است؛ ولى معمولًا به همه جنبندگان اطلاق مى شود. اين واژه بر مذكّر و مؤنّث و موجوداتى كه روى زمين راه مى روند و حتّى پرندگان آسمان اطلاق مى گردد؛ و جمع آن، «دوابّ» است به معنى جنبندگان.

گاه، در مورد نفوذ و حلول چيزى در موجود ديگر، نيز به كار رفته است؛ مثلًا گفته مى شود: «دبَّ الشَّرابُ فى الجِسْمِ وَ دَبَّ السُّقْمُ فى البَدَنِ»: «نوشابه در جسم و بيمارى در تن، نفوذ كرد.»

اين واژه حتى انسان را نيز شامل مى شود؛ و موارد استعمال آن در قرآن

ص: 402

مجيد، شاهد اين مدعّى است.(1)

«انْعام» جمع «نَعَم» (بر وزن قَلَم) در اصل از مادّه «نعمت» گرفته شده است.

سپس به شتر اطلاق شده؛ زيرا شتر در نزد عرب، برترين نعمت بود. به چهار پايان ديگر، مانند گاو و گوسفند نيز اين واژه اطلاق مى شود؛ مشروط بر اينكه شتر نيز جزء آنها بوده باشد.(2)

جمعى از ارباب لغت تصريح كرده اند كه «نعم» معنى جمعى دارد و مفردى براى آن نيست؛ و «انعام» جمع الجمع است.(3)

ابن منظور در لسان العرب مى گويد: «نَعَم» به معنى حيوانى است كه به چرا مى رود؛ سپس از بعضى نقل مى كند كه «نعم» به خصوص شتر گفته مى شود، و از بعضى ديگر، نقل مى كند كه به شتر و گوسفند گفته مى شود.

«نُعامَة» به معنى شتر مرغ است؛ زيرا به خاطر بزرگى جُثّه شباهت زيادى به شتر دارد. سپس به همين مناسبت به سايبان هايى كه در كوه ها، يا غير آن، درست مى كنند، و يا پرچم هايى كه در بيابان ها براى پيدا كردن راه نصب مى نمايند «نعامه» گفته شده است.

به هر حال معنى نخستين واژه «انعام» هر چه بوده، در اطلاقات معمولى به حيواناتى كه به چرا مى روند (گاو و گوسفند و شتر) اطلاق مى شود.

***

تفسير و جمع بندى:
در عالم حيوانات چه خبر است؟

1- لسان العرب، مفردات راغب، و مجمع البحرين مادّه« دبّ».
2- مفردات راغب.
3- مجمع البحرين و اقرب الموارد.

ص: 403

در اولين و دومين آيه از آيات مورد بحث، بعد از اشاره به نشانه هاى خداوند در آفرينش آسمان ها و زمين، و همچنين آفرينش انسان، اشاره به خلقت تمامى جنبندگان كه در آسمان ها و زمين اند كرده، مى فرمايد: «از آيات خداوند آفرينش آسمان ها و زمين و جنبندگانى است كه در آنها خلق و پراكنده ساخته»: وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ ما بَثَّ فِيْهما مِنْ دابَّةٍ

«بَثّ» در اصل به معنى پراكنده ساختن چيزى است؛ همانگونه كه باد، خاك ها را پراكنده مى سازد. اين تعبير در آيه مورد بحث به معنى ايجاد و آفرينش و آشكار ساختن موجودات مختلف، و منتشر نمودن آنها در مناطق گوناگون است.

به هر حال اين تعبير تمامى جنبندگان و حيوانات و انسان ها را شامل مى شود. از موجودات زنده ذرّه بينى كه داراى حركت ظريف و مرموزى هستند گرفته؛ تا حيوانات غول پيكرى كه ده ها متر طول و گاه بيش از يكصد تن وزن دارند.(1) از انواع پرندگان و صدها هزار نوع حشرات گوناگون، و هزاران هزار انواع حيوانات وحشى و اهلى و درندگان و خزندگان و ماهيان كوچك و بزرگ و موجودات زنده دريائى همه را در بر مى گيرد.

اگر كمى بيشتر در وسعت مفهوم «دابّه» و شمول آن نسبت به تمام انواع جنبندگان بينديشيم؛ دنيائى از عجائب و شگفتى ها و قدرت نمائى ها در برابر ما مجسّم مى شود، كه هريك به تنهايى كافى است ما را به علم و قدرت مبدأ بزرگ آفرينش آشنا سازد.

هزاران هزار كتاب به زبان هاى مختلف درباره خصوصيات ساختمان و زندگى انواع جانداران نوشته شده، و فيلم هاى زيادى در اين زمينه تهيه كرده اند؛ مجله هاى گوناگونى به زبان هاى مختلف درباره همين موضوع نشر مى شود كه مطالعه و مشاهده آنها انسان را در دريائى از شگفتى ها و اعجاب غرق مى كند؛ و تازه تمام اين تلاش هايى كه از ناحيه دانشمندان در طول هزاران


1- وزن بعضى از نهنگ هاى غول پيكر به يكصد و بيست تن مى رسد كه به گفته نويسنده كتاب نظرى به طبيعت و اسرار آن( پرفسور لئون برتن) اين وزن معادل با وزن هزار و پانصد مرد قوى هيكل! يا بيست و چهار فيل بزرگ است! نامبرده محاسبه اى نيز روى وزن اجزاء بدن آن كرده: قلب او را ششصد كيلو، خون هشت هزار كيلو، ريه ها يك تن، عضلات پنجاه تن، پوست و استخوان و امعاء و احشاء او را شصت تن برآورد كرده است!( صفحه 238).

ص: 404

سال براى شناخت آنها انجام شده، تنها از گوشه اى از زندگى آنها پرده برداشته؛ و مسلّماً در آينده هر روز اسرار تازه اى از زندگانى آنها كشف مى شود.

بعضى از دانشمندان تنها بيست سال از عمر خود را صرف مطالعه زندگى مورچگان كرده اند؛ و اگر با همين روش بخواهند زندگى همه انواع جانداران را مطالعه كنند معلوم نيست عمر تمام بشريت كافى براى شناخت همه اسرار آنها باشد.

قابل توجّه اينكه آنچه ما از آن سخن مى گوئيم موجودات زنده زمين است؛ در حالى كه از تعبير «فيهما» (در آسمان ها و زمين) استفاده مى شود كه جنبندگان زيادى در آسمان ها نيز وجود دارد كه مطلقاً از دسترس مطالعات دانشمندان ما بيرون است؛ و شايد روزى انسان ها با مسافرت هاى فضائى به موجودات زنده عجيب و غريب ديگرى در كرات ديگر دست يابند كه امروز حتى تصوّر كردن شكل و خصوصيات آنها براى ما ممكن نيست.

بعضى از مفسّران گفته اند: منظور از جنبندگان آسمان ها همان فرشتگان اند، در حالى كه كلمه «دابّة» بر فرشته اطلاق نمى شود، و بعضى نيز به گمان اينكه در آسمان ها غير از فرشتگان موجود زنده اى نيست، توجيهات و تفسيرهاى ديگرى براى آيه ذكر كرده اند، در حالى كه امروز اين معنى براى ما روشن است كه موجودات زنده منحصر به كره زمين ما نيست، و به گفته دانشمندان ميليون ها ميليون كره در اين فضاى بيكران است كه قابل سكونت براى انواع جنبندگان و جانداران مى باشد.

همچنين قابل توجّه اينكه موجودات زنده تنها از نظر ساختمان و طرز زندگى و جنبه هاى مختلف حيات از آيات خدا نيست؛ بلكه از نظر فوائد گوناگون و بركات زيادى كه براى جهان انسانيت به ارمغان مى آورند نيز آيتى از آيات خدايند.

اگر مى فرمايد: اين آيات براى گروهى است كه اهل يقينند؛ اشاره به كسانى است كه آماده پذيرش حق و ايمان آوردن هستند نه افراد لجوج و متكبّر و

ص: 405

خودخواه.

***

در سوّمين آيه مورد بحث، به صورت يك استفهام توبيخى، مى فرمايد: «آيا آنها به شتر نگاه نمى كنند كه چگونه آفريده شده است»؟! أَفَلا يَنْظُرُوْنَ الَى الأبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ

جالب اينكه پشت سر آن اشاره به عظمت آفرينش آسمان، و سپس كوه ها و بعد زمين شده است؛ و قرار گرفتن شتر در كنار اين امور، خود دليل بر اهميّت خلقت اين حيوان چهارپا است.

دقت در حالات اين حيوان، نشان مى دهد، ويژگى هاى مختلفى دارد كه او را از چهارپايان ديگر جدا مى سازد؛ و با توجّه به اين ويژگى ها به خوبى روشن مى شود كه چرا قرآن، مخصوصاً روى اين موضوع تكيه كرده است. از جمله:

1- مقاومت شتر، بى نظير است، مخصوصاً در مقابل گرسنگى، تحمّل بسيار دارد و در برابر تشنگى از آن سخت تر است. گاه تا ده روز يا بيشتر مقاومت مى كند و به همين دليل، بهترين مركب براى پيمودن بيابان هاى خشك و سوزان است، و از اين رو آن را كشتى بيابان نام داده اند؛ چرا كه او مى تواند مواد غذائى و آب را براى مدّت زيادى در خود ذخيره كند و در مصرف آن نيز صرفه جوئى نمايد.

2- او در تغذيه، مقيّد به نوع خاصّى از غذا نيست؛ غالباً از تمام آنچه در بيابان ها مى رويد، استفاده مى كند.

3- از آن عجيب تر اينكه در ميان طوفان هاى پر گرد و غبار، و مملّو از شن كه چشم و گوش انسان را كور و كر مى كند؛ مى تواند به راه خود ادامه دهد. او مى تواند سوراخ بينى خود را موقتاً ببندد، و گوش هاى خود را از گرد و غبار شن مصون دارد! چشم او داراى دو پلك است، كه در اين مواقع يكى را بر هم مى نهد، و از پشت آن مى بيند! و اينكه بعضى گفته اند: شتر با چشم بسته راه مى رود، منظور همين است. حتى بعضى از مفسّران نوشته اند در شب هاى

ص: 406

تاريك نيز به خوبى راه را پيدا مى كند!

4- چهار پايان مختلف اند، بعضى استفاده گوشتى دارند، بعضى به درد سوارى مى خورند، و بعضى تنها از شيرشان استفاده مى شود، و بعضى براى باربرى. ولى در شتر، تمام اين چهار جهت، جمع است؛ هم براى سوارى و باربرى خوب است و هم شير و گوشت و پوست و كرك آن مورد استفاده مى باشد.

5- از عجائب استثنائى اين حيوان اين است كه برخلاف چهارپايان ديگر هنگامى كه خوابيده است باربر او مى نهند يا سوار او مى شوند و با يك حركت از جا برمى خيزد و روى پاى خود مى ايستد؛ در حالى كه چنين قدرتى در چهارپايان ديگر نيست.

بعضى نوشته اند اين به خاطر قدرت عجيبى است كه در گردن دراز او نهفته شده كه طبق قانون فيزيكى اهرمها كه براى نخستين بار به وسيله ارشميدس كشف شد، عمل مى كند.- مى گويند ارشميدس مى گفت: من اگر نقطه اتكائى در خارج از كره زمين پيدا كنم با يك اهرم بزرگ مى توانم تمام اين كره را از جا تكان دهم! و در واقع همين است. چرا كه مطابق قانون اهرم ها فشار وارد بر يك طرف اهرم در فاصله اى كه با نقطه اتكاء دارد ضرب مى شود و در سر ديگر اهرم كه با نقطه اتكاء فاصله كمى دارد فشار عظيم ظاهر مى گردد- و به اين ترتيب گردن شتر با توجّه به نقطه اتكاى آن كه پاهاى جلو مى باشد حكم يك اهرم را پيدا مى كند و با يك تكان سريع و محكم بارى را كه بر پشت او است سبك مى سازد و به شتر اجازه مى دهد كه بتواند پاهاى عقب را آزاد كرده برخيزد!.(1)

اينها و شگفتى ها و ويژگى هاى ديگر، سبب شده كه به عنوان آيتى از آيات بزرگ خدا روى آن تكيه شود، نه فقط به خاطر اين كه شتر يكى از اركان مهم


1- در كتاب اولين دانشگاه، جلد 6، صفحه 32 اشاره كوتاهى به اين مسأله شده است، و در كتب ديگر اشارتى مشروح تر.

ص: 407

زندگى اعرابى بوده است كه نخستين بار مخاطب اين آيات بوده اند.

چه كسى مى تواند اين همه شگفتى و بركات را در يك موجود بيافريند؟ و سپس آن را چنان رام انسان سازد كه اگر كودك خردسالى مهار يك قطار شتر را در دست بگيرد مى تواند آن را به آنجا برد كه خاطر خواه او است؛ و عجب اينكه آوازهاى موزون (همچون حدى) نيز در او اثر مى گذارد و او را به شور و نشاط و شوق حركت وا مى دارد.

آيا اينها نشانه هايى از عظمت و قدرت آفريدگار نيست؟ آرى فقط آنها كه به سادگى از كنار اين آيات نمى گذرند، مى توانند اسرار آنها را درك كنند.

(فراموش نكنيد كه جمله افَلا يَنْظُرُون از مادّه نظر به معنى نگاه كردن است؛ اما نه نگاه عادى، بلكه نگاه كردن همراه با انديشه و دقت و تفكّر. (دقت كنيد.)

***

در چهارمين و پنجمين آيه مورد بحث، ضمن اشاره به منافع مختلف چهار پايان براى انسان ها، مى فرمايد: «براى شما در چهارپايان، عبرت مهمّى است.» وَ انَّ لَكُمْ فى اْلأَنْعامِ لَعِبْرَةً

در اينجا «عبرت» به صورت نكره ذكر شده كه دليل بر اهمّيّت فوق العاده آن است. به گفته راغب در كتاب مفردات، «عِبْرَتْ» از مادّه «عَبْر» (بر وزن ابر) به معنى عبور كردن و گذشتن از حالتى به حالت ديگر است؛ و از آنجا كه شخص عبرت گيرنده حالتى را مشاهده مى كند و از آن به حقيقتى كه قابل مشاهده نيست پى مى برد به آن عبرت گفته اند.

بنابراين مفهوم آيه اين است كه شما، با مشاهده اسرار و شگفتى هاى چهارپايان، مى توانيد به معرفت خداوند و عظمت و علم و قدرت مبدء بزرگ آفرينش پى ببريد.

سپس قرآن در شرح اين معنى، به چهار قسمت از فوائد مهم چهارپايان اشاره كرده؛ نخست مى گويد: «ما از آنچه در درون آنها است شما را سيراب مى كنيم»: نُسْقِيْكُمْ مِمّا فِى بُطُوْنِها

ص: 408

آرى شير، اين مادّه گوارا كه هم نوشيدنى و هم غذاى نيروبخش و كاملى است از درون اين حيوانات و از لابلاى خون و گوشت آنها بيرون مى آيد، همين معنى با تأكيد بيشترى در آيه پنجم آمده است. مى فرمايد: «از درون شكم حيوانات، از ميان غذاهايى هضم شده و خون، شير خالص و گوارا به شما مى نوشانيم»: نُسْقِيْكُمْ مِمّا فى بُطُوْنِهِ مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ لَبَناً خالِصاً سائغاً لِلشّارِبِيْنَ(1)

اين چه قدرتى است كه از لابلاى اين همه اشياء آلوده چنين غذاى پاك و خالص و لذتبخش بيرون مى فرستد؟ رنگ آن سفيد، طعم آن شيرين بوى آن معطّر، از هر نظر گوارا است.

عجب اينكه دانشمندان مى گويند: براى اينكه يك ليتر شير در پستان حيوان توليد شود، بايد در حدود پانصد ليتر خون از اين عضو عبور كند تا مواد لازم براى آن يك ليتر شير از خون گرفته شود! و براى توليد يك ليتر خون در عروق بايد مواد غذائى زيادى از روده ها بگذرد؛ و اينجا است كه مفهوم «مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ» روشن مى شود.

درباره تركيب شير و چگونگى پيدايش آن در پستان ها، و انواع مواد حياتى و ويتامين هاى موجود در آن، و خواص نيروبخش و فرآورده هاى مختلفى كه از شير حاصل مى شود، و مفيد بودن آن براى هر سن و سال، مطالب بسيار زيادى گفته شده كه اگر جمع آورى گردد كتاب مهمّى را تشكيل مى دهد؛ و ورود در آن ما را از بحث تفسير خارج مى سازد.

در اينجا تنها به ذكر روايتى پرمعنى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم قناعت مى كنيم كه


1- « فرث» به معنى غذاى هضم شده و« دم» به معنى خون است، و« سائغ» يعنى گوارا، همان چيزى كه به آسانى از گلو مى گذرد و به راحتى هضم مى شود. قابل توجّه اينكه در آيه سوره مؤمنون« بُطُونها» با ضمير مؤنث ذكر شده كه اينگونه موارد معنى جمعى دارد و در آيه سوره نحل« بُطُونِه» با ضمير مذكر كه معنى مفرد دارد. جمعى از مفسّران گفته اند« انعام» اسم جمع است اگر ملاحظه ظاهر لفظ شود ضمير مفرد به آن بر مى گردد، و اگر ملاحظه معنى آن گردد ضمير جمع، و بعضى گفته اند ضمير مفرد به خاطر مفهوم جمع و ضمير مؤنث به خاطر مفهوم جماعة( به تفسير كشّاف و فخررازى و روح المعانى و ابوالفتوح رازى مراجعه شود.)

ص: 409

فرمود: «اذا أَكَلَ أَحَدُكُمْ طَعاماً فَلْيَقُلْ اللّهُمَّ بارِكْ لَنا فِيْهِ وَ أَطْعِمْنا خَيْراً مِنْهُ، وَ اذا شَرِبَ لَبَناً فَلْيَقُلْ اللّهُمَّ بارِكْ لَنا فِيْهِ وَزِدْنا مِنْهُ، فَانِّى لا أَعَلَمُ شَيْئاً أَنْفَعُ فِى الطَّعامِ وَ الشَّرابِ مِنْهُ». «هنگامى كه يكى از شما غذائى مى خورد، بگويد: خداوندا، ما را در آن بركت عطا كن و بهتر از آن را روزى ما فرما، اما هنگامى كه شير مى نوشد بگويد: خداوندا، ما را بركت در آن عطا كن و بيشتر روزى ده، چرا كه من چيزى از غذاها و نوشيدنى ها را مفيدتر از شير نمى دانم.»(1)

سپس به دومين فايده چهارپايان پرداخته؛ در يك جمله كوتاه و سربسته مى فرمايد: «براى شما در آن منافع بسيارى است» وَلَكُمْ فِيْها مَنافِعُ كَثِيْرَةٌ

اين تعبير ممكن است اشاره به پشم و كرك و موى چهارپايان باشد كه هميشه انواع لباس ها و پوشش ها و فرش ها را از آن تهيه مى كنند، و همچنين اشاره به پوست و روده و چرم و استخوان و شاخ آنها است كه وسائل مختلف زندگى از آن تهيه مى شود؛ حتى مدفوع آنها براى پرورش درختان و تقويت زراعت و گياهان مورد استفاده است.

در سومين مرحله به فايده ديگر اشاره كرده؛ مى فرمايد: «و از آنها مى خوريد» وَ مِنْها تَأْكُلُوْنَ

با تمام زيان هايى كه جمعى از غذاشناسان براى گوشت ذكر كرده اند، و با تمام ايراداتى كه از نظر طبّى و اخلاقى و غير آن بر گوشتخواران جهان گرفته اند، بسيارى را عقيده بر اين است كه مصرف گوشت به مقدار كم، نه تنها مضر نيست؛ بلكه براى بدن انسان لازم است، و تجربه اى كه در افراد گياهخوار شده نيز نشان مى دهد كه آنها گرفتار اختلالات و كمبودهايى مى شوند و رنگ پريده چهره آنها نشان اين كمبودها است، اين به خاطر آن است كه در گوشت و پروتئين پاره اى از مواد حياتى است كه در هيچيك از گياهان پيدا نمى شود، و اهميّت دادن قرآن به اين مسأله نيز حاكى از همين معنى است.

ولى بدون شك افراط در گوشت خوارى هم از نظر اسلام مذموم است، و


1- « روح البيان»، جلد 5، صفحه 48.

ص: 410

هم از نظر طب امروز.

در آخرين و چهارمين قسمت از اين آيه، اشاره به بهره گيرى از چهارپايان و غير آنها براى سوارى كرده؛ مى فرمايد: «بر آنها و بر كشتى ها، سوار مى شويد»:

وَ عَلَيْها وَ عَلَى الْفُلْكِ تُحْمَلُوْنَ

هميشه اين حيوانات، وسيله خوبى براى باربرى و سوارى بوده اند؛ حتّى امروز كه عصر اتومبيل و خودروهاى موتورى است؛ بشر از وجود اين حيوانات براى سوارى و حمل بار، بى نياز نشده است. مخصوصاً در بعضى از مناطق كوهستانى و جاده هايى كه هيچ وسيله نقليه جديدى قابل استفاده نيست، از چهارپايان براى حمل و نقل استفاده مى شود. براى فرستادن مهمّات در جبهه هاى جنگ بر فراز كوه هاى صعب العبور نيز بهترين وسيله، چهارپايانى همچون قاطرهاى نيرومند است، و بدون وجود آنها تسلّط بر ارتفاعات سوق الجيشى مشكل مى باشد.

به اين ترتيب، خداوند منافع فراوانى در اين حيوانات آفريده، و آثار عظمت و لطف خويش را نسبت به انسان با آن نمايان ساخته است.

جالب اينكه: در اين جمله از آيه، چهارپايان، در برابر كشتى ها قرار گرفته اند و اين نشان مى دهد كه اينها كشتى هاى خشكى هستند!.(1)

***

در ششمين آيه به عنوان معرّفى خداوند يا ذكر نعمت هايى كه انسان را به معرفت او مى كشاند؛ به بعضى از منافعى كه از پوست و پشم حيوانات، عائد انسان مى شود اشاره كرده، مى فرمايد: «خداوند براى شما از خانه هايتان محل سكونت و آرامش قرار داد»: وَاللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ بُيُوْتِكُمْ سَكَناً

سپس مى افزايد: «و براى شما از پوست چهارپايان، خانه هايى قرارداد، بسيار سبك و كم وزن كه روز كوچ كردن و روز اقامت، به اسانى، آنها را جابجا


1- شبيه همين مضمون در آيات 5 تا 8 سوره نحل نيز آمده است؛ كه به منافع گوناگون چهارپايان اشاره مى كند.

ص: 411

مى كنيد»: وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ جُلُوْدِ اْلأَنْعامِ بُيُوتاً تَسْتَخِفُّونَها يَوْمَ ظَعْنِكُمْ وَ يَوْمَ اقامَتِكُمْ

آرى هميشه خانه هاى ثابت جوابگوى نيازهاى انسان نيست. در بسيارى از مواقع انسان نياز به خانه هاى متحرّك دارد كه بتواند آنها را به آسانى حمل و نقل كند و در عين حال در برابر سرما و گرما، و با دو طوفان و مانند آن مقاوم باشد.

يكى از بهترين خانه هاى سَيّار، خيمه هايى است كه از پوست ساخته مى شود كه در اين آيه به آن اشاره شده است؛ و به مراتب از خيمه هاى تهيه شده از پشم يا پنبه محكم تر و مقاومت تر و راحت بخش تر است.

در پايان آيه به بخش ديگرى از منافع مهم آنها پرداخته؛ مى افزايد: «و از پشم ها و كرك ها و موهاى آنها براى شما اثاث و متاع و وسائل زندگى تا زمان معينى قرارداد»: وَ مِنْ أَصْوافِها وَ أَوْبارِها وَ أَشْعارِها أَثاثاً وَ مَتاعاً الى حِيْنٍ(1)

البته مى دانيم پشم از آن گوسفند، كرك از آن شتر، و مو از آن بز است؛ و نيز مى دانيم از اين سه مادّه، انواع لباس ها، فرش ها، پوشش ها، پرده ها، خيمه ها، سفره ها، طناب ها، و مانند آن تهيه مى كنند، كه و در زندگى انسان نقش بسيار مهمّى دارند.

گرچه امروز از مواد صنعتى و نفتى انواع لباس و فرش مى سازند؛ ولى مطالعات دانشمندان نشان داده كه اينها وسائل سالمى براى زندگى انسان محسوب نمى شود، و غالباً عكس العمل هاى نامناسبى در سلامت انسان دارد؛ در حالى كه لباس هاى پشمين و كركين و موئين از سالم ترين لباس ها محسوب


1- « بيوت» جمع« بيت» به معنى اطاق يا خانه و مأواى شبانه انسان است، و واژه« بيتوته» كه به معنى توقف شبانه است نيز از همين جا گرفته شده.« ضعن» به معنى كوچ كردن و انتقال از نقطه اى به نقطه ديگر است در مقابل اقامت، و« اصواف» جمع« صوف» به معنى پشم و« اوبار» جمع« وَبر» به معنى كرك و« اشعار» جمع« شعر» به معنى مو و« اثاث» از مادّه« اث» به معنى كثرت و درهم پيچيدگى است و به وسائل منزل گفته مى شود چرا كه داراى كثرت است و بعضى آن را به معنى پوشش و لباس و لحاف و بعضى به معنى فرش گرفته اند و بعضى آن را با متاع كه وسيله تمتع و بهره گيرى در زندگى است يكى دانسته اند.

ص: 412

مى شوند.

تعبير به «الى حِيْن» را بعضى اشاره به مقدار دوام وسائلى كه از اين مواد سه گانه تهيه مى كنند دانسته اند، و جمعى آن را اشاره به اين مى دانند كه همه اين وسائل فانى شدنى است و نبايد دل به آنها بست؛ و اين معنى مناسب تر به نظر مى رسد.

***

در هفتمين آيه كه در ضمن آيات توحيدى در سوره فاطر آمده است؛ توجّه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را، به آفرينش انسان و جنبندگان و چهار پايان معطوف ساخته، مى فرمايد: همانگونه كه از ميوه ها و كوه ها، الوان مختلفى آفريد، «از انسان ها و جنبندگان و چهارپايان، موجوداتى آفريده است كه الوان مختلفى دارند»: وَ مِنَ النّاسِ وَ الدَّوابّ وَ اْلأَنْعامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ كَذلِكَ(1)

يعنى همانگونه كه خداوند ميوه هاى گوناگون با الوان مختلف آفريده، و رنگ كوه ها نيز با يكديگر مختلف است؛ همچنين در جانداران اعم از انسان و جنبندگان و چهارپايان، الوان مختلفى آفريده است. گرچه بسيارى از مفسّران، «الوان» را در اينجا به معنى رنگ هاى مختلف ظاهرى گرفته اند(2) ولى ظاهر اين است كه تعبير مزبور، مفهوم وسيعترى دارد، و اشاره به اختلاف انواع و اصناف انسان ها و جنبندگان و چهارپايان است، كه يكى از مهمترين عجائب و شگفتى هاى خلقت مى باشد.

زيرا مى دانيم امروز صدها هزار نوع جنبنده و حيوان در عالم وجود درد؛ بلكه بعضى از دانشمندان، انواع آنها را بالغ بر يك ميليون و پانصد هزار نوع! مى دانند؛ و اين تنوّع عجيب با ويژگى هايى كه هر كدام دارد، آيتى از آيات بزرگ حق، و نشانه اى از نشانه هاى علم و قدرت او است.

آرى اين نقّاش چيره دست با يك قلم و يكنوع رنگ، انواع بى شمارى از


1- من الناس خبر مبتداى محذوفى است، و در تقدير چنين است:« ما هو مختلف الوانه» و« كذلك» اشاره به ميوه هاى مختلف و رنگ هاى متفاوت كوه ها است كه در آيه قبل آمده است.
2- « الميزان» و« تفسير ابوالفتوح رازى» و« تفسير فى ضلال» و« تفسير قرطبى» و غير آن.

ص: 413

نقش ها و نمونه هاى رنگارنگى از تابلوها ابداع كرده است كه هريك، شاهكارى از صنعت آفرينش است.

منتهى، انديشمندان و دانشمندان اند كه چشم دل باز كرده، و جان جهان را در اين صحنه هاى بديع مى بينند، و آنچه ناديدنى است، آن مى بينند. لذا در ذيل آيه مى فرمايد: «از ميان بندگان خدا تنها دانشمندان از او، خشيت دارند، و خداوند عزيز و غفور است»: انَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ انَّ اللَّهَ عَزِيزٌ غَفُوْرٌ

رنگ هاى مختلف ظاهرى مخلوقات، افراد سطحى را به خود مشغول مى دارد، و رنگ هاى باطنى و خلقت هاى متفاوت آنها اهل دل و معنى را.

رنگ هاى ظاهرى گل ها، حشرات و زنبوران عسل را به خود جذب مى كند، تا در امر بارورى به آنها كمك كنند؛ و نيز حيوانات نر و مادّه را (مخصوصاً در ميان پرندگان) به سوى يكديگر مى كشاند؛ ولى رنگ هاى درونى و ساختمان هاى مختلف آنها، علماء و صاحبان فكر را به سوى خود مى خواند، تا انديشه خود را از بذر توحيد بارور سازند.

«خَشْيت» به معنى ترس آميخته با تعظيم، ناشى از علم و آگاهى است؛ و در حقيقت مجموعه اى است از بيم و اميد؛ و به همين دليل بلافاصله خداوند را با دو وصف «عزيز» و «غفور»: «قدرتمند و بخشنده» توصيف نموده كه اوّلى مبدء بيم است و دوّمى سرچشمه اميد؛ و به اين ترتيب ذيل آيه در حقيقت از علت و معلول تركيب يافته است.

ضمناً ذكر «انْعام» (چهار پايان) بعد از «دَوابّ» (جنبندگان) از قبيل ذكر خاص بعد از عام است؛ و به خاطر اهميّتى است كه چهارپايان در زندگى انسان ها دارند.

***

در هشتمين آيه با يك استفهام توبيخى مشركان و كافرانى كه راه را گم كرده، و خالق جهان را گذارده، به سوى بت ها رفته اند، مورد سرزنش قرار داده؛

ص: 414

مى گويد: «آيا آنها نديدند كه ما از آنچه با قدرت خود ايجاد كرده ايم چهارپايانى براى آنها آفريديم كه مالك آن هستند؟!» أوَلَمْ يَرَوْا أَنّا خَلَقْنا لَهُمْ مِمّا عَمِلَتْ أَيْدِيْنا أَنْعاماً فَهُمْ لَها مالِكُوْنَ

تعبير به «لَهُمْ» «براى آنها» مفهوم بسيار وسيعى دارد كه منافع گوناگونى را كه در تمام اجزاى اين چهار پايان است شامل مى شود. آرى لطف او ايجاب كرده كه «خالق» او باشد و «مالك» ديگران!

سپس به نكته تازه اى در مورد چهارپايان اشاره كرده؛ مى افزايد: «ما آنها را براى ايشان رام و مطيع ساختيم به طورى كه مركب آنها از آن است، و تغذيه آنها نيز از آن،- و منافع ديگر، و نوشيدنى هايى نيز در آنها دارند»: وَذَلَّلْناها لَهُمْ فَمِنْها رَكُوْبُهُمْ و مِنْها يَأْكُلُونَ- وَ لَهُمْ فِيْها مَنافِعُ وَ مَشارِبُ

در پايان مى فرمايد: آيا با اين همه نعمت هايى كه خدا به انسان ها داده شكر او را بجا نمى آورند؟ و به سراغ معرفت ذات پاك او نمى روند؟ أَفَلا يَشْكُرُوْنَ

تعبير مِمّا عَمِلَتْ أَيْدِيْنا ممكن است اشاره به پيچيدگى مسأله حيات و زندگى باشد كه هنوز معمّاى آن براى بشر كشف نشده و اين تنها از قدرت بى پايان او سرچشمه مى گيرد.

تعبير به «مَشارِبْ» (نوشيدنى ها) بعد از ذكر «مَنافِع» از قبيل ذكر خاص بعد از عام است كه به خاطر اهميّت اش روى آن تكيه شده.

ضمناً «مَشارِبْ» جمع «مشرب» به معنى نوشيدنى است- زيرا مصدر ميمى است كه به معنى اسم مفعول آمده- و ممكن است اشاره به انواع مختلف شيرهاى چهارپايان باشد كه هر كدام آثار و خواصّى ويژه خود دارد، و يا اشاره به فرآورده هاى مختلفى است كه از شير به دست مى آيد، و چون ريشه همه آنها شير است واژه «مشارب» بر آنها اطلاق شده است؛ و مى دانيم كه امروز قسمت مهمّى از غذاى انسان ها را شير و فرآورده هاى آن تشكيل مى دهد.(1)


1- بعضى از مفسّران« مشارب» را اشاره به ظروف مختلفى مى دانند كه از پوست حيوانات ساخته مى شود؛ مانند انواع مشك ها و ظرف هاى ديگر. ولى اين تفسير بسيار بعيد به نظر مى رسد چرا كه اين موضوع اهميّت فوق العاده اى ندارد كه بعد از ذكر منافع روى آن تكيه شود.

ص: 415

درباره ذَلَّلَناها (ما چهار پايان را رام و ذليل انسان ساختيم) بحث جالبى داريم كه در بخش توضيحات به خواست خدا خواهد آمد.

***

نهمين آيه مورد بحث، نيز در سلك آيات مربوط به خداشناسى، و توحيد است چرا كه در آيات قبل مى فرمايد: اگر از آنها سؤال كنى، خالق زمين و آسمان ها كيست؟ مى گويند: خالق آنها خداوند قادر و دانا است. سپس به معرفى خداوند قادر و دانا پرداخته، مى گويد: او كسى است كه از آسمان، آبى نازل كرد و به وسيله آن، زمين مرده را زنده فرموده. سپس در آيه مورد بحث مى افزايد: «و او كسى است كه تمام جفت ها را آفريد»: والّذِىْ خَلَقَ اْلأَزْواجَ كُلَّها

چنين به نظر مى رسد كه منظور از «ازواج» در اينجا جفت هاى نر و مادّه از حيوانات و جانوران است؛ به خصوص كه بعد از آن نيز مى افزايد: «و خداوند براى شما از كشتى ها و چهارپايان، وسيله سوارى قرارداد» (كشتى در درياها و چهارپايان در خشكى وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ الْفُلْكِ وَ اْلأَنْعامِ ما تَرْكَبُوْنَ

به اين ترتيب، ذكر «انعام»، بعد از «ازواج»، از قبيل ذكر خاص بعد از عام است.

ولى جمعى از مفسّران معتقدند كه «ازواج» در اينجا اشاره به اصناف مختلف موجودات است؛ اعم از حيوان و گياه و جماد، چرا كه هريك جنس مخالفى دارد. در حيوانات و گياهان، نر و ماده، و در غير آنها نور و ظلمت، آسمان و زمين، خورشيد و ماه، خشك وتر، حتّى در درون افكار انسان نيز خير و شر، كفر و ايمان، تقوى و فجور، و مانند آنها موجود است. تنها وجودى كه هيچگونه دوگانگى در ذات مقدّس اش راه ندارد، و از هر نظر يكتا و يگانه است، ذات پاك خدا است. ولى تفسير اوّل به قرينه اى كه گفتيم صحيح تر به نظر مى رسد.

ص: 416

به هر حال، در اين آيه، آفرينش ازواج از يك سو، و آفرينش چهارپايان براى سوارى از سوى ديگر، به عنوان نشانه هايى از وجود مقدّس خداوند شمرده شده است.

نظام دقيقى كه بر توليد مثل موجودات زنده و حيوانات، حاكم است؛ نظام بسيار پيچيده و عجيبى است. چه عواملى سبب مى شود كه جنينى در رحم مادر، مذكّر يا مؤنّث مى شود؟ و چه عواملى سبب مى شود كه تعادل ميان جنس نر و مادّه برقرار گردد؟ چه عواملى آنها را به سوى يكديگر جذب مى كند، تا مقدّمات بارورى حاصل شود؟ و چه عواملى در دوران پر فراز و نشيب زندگى جنينى، آنها را هدايت و تكميل مى نمايد؟

اگر درست بينديشيم، در هر گامى در اين راه طولانى آيات عظيمى از خدا به چشم مى خورد، همچنين در مورد رام شدن حيوانات براى سوارى.

سپس از تسخير اين حيوانات نيرومند و قوى پيكر در برابر انسان سخن به ميان آورده؛ مى فرمايد: «هدف اين بوده است كه به راحتى بر پشت اين چهار پايان سوار شويد، سپس نعمت پروردگارتان را به خاطر آوريد و بگوئيد: پاك و منزه است خدائى كه اينها را مسخره ما ساخت، وگرنه ما توانائى آن را نداشتيم»:

لِتَسْتَوُوا عَلى ظُهُوْرِهِ ثُمَّ تَذْكُروُوا نِعْمَةَ رَبِّكُمْ اذَا اسْتَوَيْتُمْ عَلَيْهِ وَ تَقُوْلُوا سُبْحانَ الَّذِىْ سَخَّرَلَنا هذا وَ ما كُنّا لَهُ مُقْرِنيْنَ

درست است كه ما به خاطر عادات روزانه اين مسأله را ساده مى انگاريم كه قافله هاى عظيمى از شتران و اسب ها، و حتى حيواناتى بزرگ تر مانند: فيل ها، مسخّر فرمان يك كودك ضعيف انسان هستند، و گاه افسار قطارى از آنها را به كودكى مى سپارند و به هر سو بخواهد مى برد. ولى در حقيقت اين يك مسأله ساده نيست، اگر كمترين حال تمرد و پرخاشگرى در يكى از آنها بود به هيچوجه به درد سوارى نمى خورد؛ بلكه نگهدارى آنها در محيط زندگى انسان كار خطرناكى بود.

ما هرگز نمى توانيم يك باز شكارى پرخاشگر، و يا حتى يك گربه

ص: 417

خشمگين و عصبانى را در كنار خود نگهداريم؛ با اين حال چگونه ممكن است اين حيوانات عظيم نيرومند كه بعضى شاخ دارند و بعضى دندان هاى برنده و فك قوى، و بعضى پاهاى بزرگ و محكم براى كوبيدن و لگد زدن، اگر رام نباشند در كنار خود نگهداريم، و بر آنها سوار شويم؟ و راستى اگر تسخير الهى نبود ما هرگز قدرت بهره گيرى از آنها را نداشتيم ما كُنّا لَهُ مُقْرِنِيْنَ(1)

اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه پشت چهارپايان آنچنان آفريده شده است كه براى سوارى انسان، بسيار متناسب و آماده است.

قابل توجّه اينكه نخستين هدف را سوار شدن بر اين مركب ها ذكر مى كند، و هدف متوسط را ياد نعمت هاى پروردگار، و هدف نهايى را معرفت ذات پاك او و تسبيح و تقديس اش مى شمرد؛ و هميشه توجّه به نعمت ها انسان را در مسير معرفت منعم قرار مى دهد. همه اين مواهب آفرينش بهانه اى است براى معرفة اللَّه و مقدمه اى است براى شناخت او.

همين معنى در دهمين و آخرين آيه به اضافه منافع ديگر ذكر شده است؛ و در واقع در اين آيه، به پنج فايده عمده كه در چهار پايان است، اشاره گرديده؛ و آنها را از آيات الهى مى شمرد.

نخست مى فرمايد: «خداوند همان كسى است كه چهارپايان را براى شما آفريد تا بعضى را سوار شويد»: االلَّهُ الَّذِىْ جَعَلَ لَكُمْ اْلأَنْعامَ لِتَرْكَبُوا مِنْها

«و از بعضى تغذيه مى كنيد»: وَ مِنْها تَأْكُلُوْنَ

و بعد به منافع مختلفى، همچون شير و پشم و پوست و مواد داروئى و امثال اينها اشاره كرده؛ به طور جمعى مى فرمايد: «و براى شما در آنها منافع است»:

وَلَكُمْ فِيْها مَنافِعُ


1- ضمير مفرد در« ظهوره» و« عليه» و« له» همگى به« انعام» باز مى گردد، زيرا همانگونه كه قبلًا گفتيم« انعام» معنى جمعى دارد، ولى لفظا مفرد است. بعضى نيز احتمال داده اند كه اين ضمائر به« ما» در« ماتركبون» باز مى گردد، و در اين صورت هم شامل چهار پايان مى شود و هم كشتى ها ضمناً« مُقرنين» از مادّه« اقران» به معنى توانائى بر چيزى است، و بعضى آن را به معنى ضبط و نگهدارى كردن تفسير كرده اند.

ص: 418

«منافع» به صورت نكره ذكر شده تا دلالت بر اهمّيّت اين منفعت ها بكند.)

در چهارمين مرحله، مى گويد: «و غرض اين بوده، كه به وسيله آنها به مقصدى كه در دل داريد برسيد»: وَلِتَبْلُغُوْا عَلَيْها حاجَةً فى صُدُوْرِكُم

ذكر اين معنى، به صورت يك منفعت مستقل، با اينكه مسأله ركوب و سوارى قبلًا ذكر شده است، ممكن است از اين جهت باشد، كه منظور از آن حمل و نقل بارها و مايحتاج زندگى است، همانگونه كه در آيه 6 سوره نحل نيز به آن اشاره شده است، و يا مقاصد تفريحى و سياحت و مسابقه ها و يا كسب قدرت، در ميدان جهاد، يا مبارزه با بعضى از حيوانات وحشى و يا عبور از رودخانه ها به وسيله شناى حيوانات است، زيرا اينها در واژه جامع «حاجةً» مندرج است، و اينها نيازهايى است غير از مسأله سوارى در سفرها.

در پنجمين و آخرين منفعت مى فرمايد: «و بر آنها و بر كشتى ها حمل مى شويد»: وَ عَلَيْها وَ عَلَى الْفُلْكِ تُحْمَلُوْنَ

تعبير به «حَمْل» مفهومى غير از مفهوم «ركوب»: «سوارى» دارد؛ و به نظر مى رسد كه مقصود از آن، محمل ها و كجاوه هايى است كه در سابق بر چهارپايان مى گذاردند و زنان و كودكانى را كه توانائى بر سوارى نداشتند، در آنها مى نشاندند، و همچنين براى بيماران و پيرمردان و افراد ضعيف و ناتوان، از آن استفاده مى شد.

ذكر جمله «تُحْمَلُوْنَ»: «حمل كرده مى شويد» به صورت فعل مجهول، و قرار گرفتن آن در كنار كشتى ها كه شباهت اين دو را به يكديگر مى رساند (كشتى در دريا و چهارپايان در خشكى) قرينه هاى ديگر بر تفسير فوق است، و به اين ترتيب، تفاوت اين سه جمله لِتَرْكَبُواْ- وَلِتَبْلُغُوا ...- وَ عَلَيْها وَ عَلَى الْفُلْكِ تُحْمَلُوْنَ روشن مى شود؛ هرچند جمعى از مفسّران در تفسير اينها دچار مشكلاتى شده اند، و گاه آنها را به يك معنى، تفسير كرده اند!

گرچه جمعى معتقدند كه «انعام» در اين آيه تنها به معنى شتران است؛ ولى با توجه به گستردگى مفهوم «انعام» و عدم وجود قيدى در آيه، محدود ساختن آن

ص: 419

دليلى ندارد، به خصوص اينكه تكرار «منها»- با توجّه به اينكه «من» در اينگونه موارد به معنى تبعيض است- نشان مى دهد كه بعضى از چهارپايان به درد سوارى مى خورند، و بعضى به درد تغذيه؛ در حالى كه اگر منظور شتر باشد به درد همه اينها مى خورد.

جالب اينكه: در آيه بعد از آن به صورت يك نتيجه گيرى كلّى مى فرمايد:

«خداوند آياتش را همواره به شما نشان مى دهد، پس كدامين آيات او را انكار مى كنيد»؟: وَيُرِيْكُمْ آياتِهِ فَأَىَّ آياتِ اللَّهِ تُنْكِرُوْنَ

اشاره به اينكه هريك از اين امور براى انديشمندان و خردمندان آيتى از آيات خدا است؛ آيتى آشكار و غير قابل انكار، و آنها كه منكرند سزاوار هرگونه ملامت و سرزنش مى باشند.

به اين ترتيب ملاحظه مى كنيم كه در اين بخش از نشانه هاى او يعنى در جهان جانداران و حيوانات، مخصوصاً چهارپايان، در هر قدمى به آيتى از آيات او و نشانه اى از علم و قدرت و حكمت و لطف و مرحمت او مواجه مى شويم؛ و هر كدام با زبان بى زبانى به ما درس توحيد و خداشناسى مى دهند و حس شكرگزارى را در ما بر مى انگيزند، و همين شكرگزارى ما را دعوت به معرفت او مى كند.

توضيحات:
1- شگفتى هاى جهان حيوانات.

كتاب بزرگ آفرينش و خلقت، كتابى است كه در هر جمله بلكه در هر كلمه و هر حرف آن نكته ها نهفته است، به گونه اى كه انسان نه از مطالعه آن خسته مى شود، و نه جنبه تكرارى دارد. اگر صد بار هم يكى از جمله هاى اين كتاب بزرگ را مطالعه كند؛ هربار مفهوم تازه و اسرار نوينى براى او كشف مى شود.

جهان حيوانات و چهار پايان كه گوشه اى از اين كتاب بزرگ را تشكيل مى دهد نيز مملّو از اسرار و شگفتى ها است كه از ميان آنها به چند قسمت

ص: 420

قناعت مى كنيم و شرح بيشتر را بايد به كتاب هايى كه در اين زمينه نوشته شده موكول كرد.

2- رام شدن حيوانات

قابليت براى اهلى شدن حيوانات، يك مسأله بسيار مهم است.

براى پى بردن به اهمّيّت هر نعمتى، بايد حالتى را كه در فرض از دست رفتن آن، حاصل مى شود مورد توجّه قرار داد.

اگر امروز حيوانات اهلى مبدّل به حيوانات وحشى شوند؛ شتر مانند يك پلنگ حمله كند و با آرواره هاى نيرومندش انسان ها را پاره نمايد، و گاو شاخ بزند، و اسب ها با لگد، پشت و پهلوى كسانى را كه به آنها نزديك مى شوند بشكنند، آن وقت است كه نه تنها اين گلّه گوسفندان و شتران و گاوها، سرمايه موجودى محسوب نمى شود؛ بلكه بايد براى نجات از شرّ آنها به هر وسيله نابود كننده اى متوسّل شويم و عطايشان را به لقايشان ببخشيم. در حال حاضر نيز گهگاه، اين حيوانات رام و سر به زير خشمگين و خطرناك مى شوند، فيل ها ياد هندوستان مى كنند، شترهاى عصباى به صاحبان خود حمله ور مى شوند، و اگر كمى غفلت شود، ممكن است به نابودى آنها منتهى گردد، گوئى خدا مى خواهد نشان دهد كه اگر من فرمان تسليم و خضوع را از آنها بگيرم ببينيد به چه صورتى در مى آيند!

قرآن با تعبيرهاى مختلفى از اين واقعيت ياد كرده است؛ گاه مى فرمايد:

وَذَلَّلْناها لَهُمْ: «ما آنها را ذليل (و رام) انسان ها ساختيم»(1) و گاه مى فرمايد:

«هنگامى كه سوار بر چهار پايان مى شويد: بگوئيد: سُبْحانَ الّذِى سَخَرَّلَنا هذا وَ ما كُنّا مُقْرِنينَ: «منزه است خداوندى كه اين را براى ما تسخير كرد و ما توانائى آن را نداشتيم»(2)


1- سوره يس، آيه 72.
2- سوره زخرف، آيه 13.

ص: 421

در توحيد مفضّل نيز به اين نكته اشاره شده، و بعد از بيان خلقت چهار پايان مى فرمايد: «ثُمَّ مُنِعَتْ الذِّهْنَ وَ الْعَقْلَ لِتَذِلَّ لِلأَنْسانِ فَلا تَمْتَنِعَ عَلَيْهِ إذا كَدَّها الْكَدُّ الشَّدِيْدُ و حَمَّلَها الْحِمْلَ الثَّقِيْلَ»: «سپس خداوند عقل و هوش را از چهارپايان برداشت تا تسليم و رام انسان شوند؛ و هنگامى كه زحمات شديد و بارهاى سنگين بر آنها تحميل مى گردد سرپيچى نكنند.»(1)

البته نداشتن عقل و ذهن قسمتى از دليل رام شدن آنها است، زيرا علاوه بر اين، خداوند حكيم آنها را چنان آفريده است كه به زودى رام مى شوند و براى هميشه به همان حال باقى مى مانند؛ در حالى كه بعضى از حيواناتى كه در هوش و عقل همانند آنها هستند (مانند گرگ و پلنگ) اگر با زحمت زياد رام شوند جنبه موقتى دارد و در همان حال نيز بايد شديداً از آنها احتياط كرد، و گاه با مختصر غفلتى صاحبان خود را مى درند.

3- هوش حيوانات

شايد انتخاب اين عنوان بعد از آنچه در بحث گذشته گفته شد عجيب و متناقض به نظر آيد؛ در حالى كه چنين نيست؛ با اينكه حيوانات ظاهراً موجوداتى كم هوش يا بى هوش هستند؛ و ما انسان ها معمولًا افراد كودن را به چهار پايان تشبيه مى كنيم؛ ولى آنها در پاره اى از مسائل چنان هوش و درايتى از خود نشان مى دهند كه اعجاب آور است.

بسيارى از ما ديده ايم كه وقتى گلّه گوسفندان از صحرا باز مى گردند- در روستاهايى كه هرچند رأس گوسفند و بز متعلّق به خانواده اى است- نزديك آبادى كه مى رسند هر كدام از آنها با سرعت از پيچ و خم هاى كوچه هاى ده مى گذرد و بدون اشتباه به خانه صاحب خود مى رود.

همچنين ديده ايم كه هيچ گوسفندى اجازه نمى دهد غير از نوزاد خودش از پستان اش بنوشد؛ و هنگامى كه در تاريكى شب نوزادان را رها مى كنند و وارد گله گوسفندان مى شوند، هر نوزادى به سراغ مادر خود مى رود، و مادر بعد از


1- توحيد مفضّل( بحارالانوار، جلد 3، صفحه 91).

ص: 422

شناخت او آماده شير دادن اش مى شود، و اين شناخت تنها از طريق بوئيدن صورت مى گيرد، و اين به آن معنى است كه به تعداد گوسفندان جهان بوهاى مختلف داريم، و هرگوسفند بوى نوزاد خود را از ميان اين بوها تشخيص مى دهد!

(كرسى موريسن) در كتاب راز آفرينش انسان مى گويد: «غالب حيوانات در شب ظلمانى راه خود را پيدا مى كنند، و به آسانى راه مى روند؛ و اگر چشمان آنها در تاريكى كند باشد، اختلاف هواى اطراف جاده را درك مى كنند، و نور بسيار ضعيف ماوراى قرمز كه از سطح جاده مى تابد در چشم آنها اثر مى گذارد.»

طرز خانه سازى، پرورش فرزندان، چگونگى مبارزه با دشمن، حتى معالجه كردن خود هنگامى كه بيمار مى شوند در حيوانات عجيب است؛ و شرح هريك از آنها احتياج به بحث مشروحى دارد.

يكى از زيست شناسان معروف به نام (پرفسور هانرمنرو) در كتاب خود در زمينه استعداد پاره اى از حيوانات براى معالجه بيمارى خويش مى نويسد:

«بعضى از كشفيّات پزشكى از روى معالجات آنها گرفته شده است. مثلًا نوعى مرغ ماهى خوار است كه به سبب پاهاى بلندى كه دارد، گاه هنگام پرواز دسته جمعى يا نشستن در روى زمين، پاهايش آسيب مى بيند. او كاملًا به خواص گچ گيرى و معالجه شكستگى آشنائى دارد، و در ساحل دريا و نقاط باتلاقى كه گل آن، آلوده به گچ هاى مخصوص گچ گيرى است؛ مى رود، و پاهايش را در گچ هاى تر، فرو برده، بعد در آفتاب مى نشيند تا خشك شود، سپس مدتى پاهايش را در همين حال، مراقبت مى كند تا محل شكستگى كاملًا جوش بخورد ...

اتفاقاً گچ هايى را كه پزشكان در بيمارستان ها به كار مى برند، از نوع همين گچى است كه مرغ ماهى خوار براى معالجه خود به كار مى گيرد؛ چون بسيار چسبنده و گيرنده است.»(1)


1- بهترين راه شناخت خدا، صفحه 197.

ص: 423

دانشمندان معتقدند، بسيارى از حيوانات براى خود زبانى دارند، و به وسيله آن با يكديگر تفاهم مى كنند. مورچه ها با تماس بدنى، يا برخورد شاخك هاى خود با هم صحبت مى كنند، و پيام مبادله مى نمايند، و بعضى از آنها به هنگام خطر با كوبيدن پاهايشان به كف لانه (مانند تلگرام) پيام هاى رمز، مخابره مى كنند.

بيشتر جانوران علاوه بر زبان خصوصى، داراى يك زبان همگانى هستند كه به كمك آن، زبان يكديگر را مى فهمند؛ و به كمك همين زبان است كه كلاغ ها هنگام احساس خطر، با صداى مخصوصى به حيوانات ديگر هشدار مى دهند تا هرچه زودتر از منطقه خطر بگريزند، اين حيوانات در واقع جاسوسان جنگل اند!

زيست شناسان در مطالعات خود به اين نتيجه رسيده اند كه حشرات بعد از انسان ها، از سيستم ارتباطى تكامل يافته اى برخوردارند؛ به ويژه مكالمه و سيستم مخابراتى زنبورها، عجيب ترين و كم نظيرترين آنها است.(1)

يك جانور شناس سوئدى در دانشگاه لاند، سخنرانى جالب توجهى درباره زبان زنبوران عسل كرده است و نتيجه اين تحقيق و تجربه، زبانى است كه جانور شناس به يارى دستگاه هاى خود، و به وسيله مقايسه، به آسانى مى تواند به معنى آن پى ببرد.(2)

شگفتى هاى جهان حيوانات بيش از آن است كه بتوان حقّ آن را در يك كتاب و ده كتاب ادا كرد، چه بهتر كه به همين قناعت كنيم و اين دفتر را همين جا ببنديم و با نهايت خضوع و تواضع به پيشگاه خداوند عرضه داريم: «سُبْحانَكَ اللَّهُمَّ وَ بِحَمْدِكَ لا تُحْصى عَجائِبُ خِلْقَتِكَ وَ انَّكَ عَلى كُلِّ شَيى ءٍ قَدِيْرٌ.»


1- مجله شكار و طبيعت، شماره 72.
2- پرورش زنبور عسل، صفحه 60.

ص: 424

20- نشانه هاى او در آفرينش اعضاى بدن
اشاره:

براى اينكه انسان بتواند با خارج از وجود خود رابطه برقرار كند؛ به ابزارهاى مختلفى نيازمند است كه آفريدگار او را با آنها مجهّز ساخته. براى مشاهده شكل و رنگ و كميّت و كيفيت موجودات، حس بينائى و چشم، و براى ضبط انواع صداها، حسّ شنوائى و گوش، و همچنين حواس ديگر براى درك بوها، سرما و گرما، خشونت و لطافت و ...

ساختمان اين ابزار به قدرى پيچيده و ظريف و دقيق است كه شرح هر كدام مى تواند موضوع علم مستقلى قرار گيرد؛ و در اين باره كتاب هاى زيادى نوشته شده كه در حقيقت مجموعه اى است از اسرار توحيد، و درس هاى خداشناسى، و پيام ها و نغمه هايى از معرفة اللَّه، كه از سوى اين اعضاء در گوش جان انسان نواخته مى شود.

ممكن نيست كسى در ساختمان اين اعضاء دقت كند و در برابر قدرت و عظمت آفريدگار آنها سر تعظيم فرود نياورد؛ خواه با زبان اعتراف بكند يا نكند.

با اين اشاره به سراغ قرآن مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُوْنِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُوْنَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ اْلأَبْصارَ وَ اْلأَفْئَدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُوْنَ(1)

2- وَ هُوَ الَّذِىْ أَنْشَأَلَكُمْ السَّمْعَ وَ اْلأَبْصارَ وَ اْلأَفئِدَةَ قَلِيْلًا ما تَشْكُرُوْنَ(2)

3- قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ اْلأَرْضِ أمْ مَنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ اْلأَبْصارَ ... وَ مَنْ يُدَبِّرُ اْلأَمْرَ فَسَيَقُوْلُوْنَ اللَّهُ فَقُلْ أَفَلا تَتَّقُوْنَ(3)


1- سوره نحل، آيه 78.
2- سوره مؤمنون، آيه 78.
3- سوره يونس، آيه 31.

ص: 425

4- ألَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ وَ لِساناً وَ شَفَتَيْنِ(1)

5- قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ اخَذَ اللَّهُ سَمْعَكُمْ وَ أَبْصارَكُمْ وَ خَتَمَ عَلَى قُلُوْبِكُمْ مَنْ الهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيْكُمْ بِهِ أُنْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ اْلآياتِ ثُمَّ هُمْ يَصْدِفُوْنَ(2)

6- سَنُرِيْهِمْ آياتِنا فى اْلآفاقِ وَ فى أنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أنَّهُ الْحَقُ(3)

ترجمه:

1- «و خداوند شما را از شكم مادران خارج نمود در حالى كه هيچ نمى دانستيد، اما براى شما گوش و چشم و عقل قرار داد، شايد شكر نعمت او را بجا آوريد.»

2- «او كسى است كه براى شما گوش و چشم و قلب (عقل) آفريد، اما كمتر شكر او را بجا مى آوريد.»

3- «بگو چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد؟ و يا چه كسى مالك (و خالق) چشم و گوش ها است؟ ... و چه كسى امور جهان را تدبير مى كند؟ به زودى (در پاسخ) مى گويند: خدا، بگو: پس چرا تقوا پيشه نمى كنيد؟ (و از خدا نمى ترسيد)»

4- «آيا براى او (انسان) دو چشم قرار نداديم؟- و يك زبان و دو لب؟»

5- «بگو آيا فكر كرده ايد اگر خداوند گوش و چشم هاى شما را بگيرد و بر دل هايشان مهر نهد (كه چيزى را نفهميد) چه كسى جز خدا است كه آنها را باز گرداند؟ ببين چگونه آيات را براى آنها به گونه هاى مختلف شرح مى دهيم سپس آنها رو مى گردانند.»


1- سوره بلد، آيات 8 و 9.
2- سوره انعام، آيه 46.
3- سوره فصلّت، آيه 53.

ص: 426

6- «به زودى نشانه هاى خود را در اطراف جهان، و در درون جانشان، به آنها نشان مى دهيم، تا آشكار گردد كه او حق است.»

***

شرح مفردات:

«سَمْع»، در اصل به معنى قوّه شنوائى است؛ و گاه به خود گوش هم گفته مى شود. اين واژه گاه به معنى گوش فرا دادن، و اجابت دعوت و قبول و تجسّس نيز آمده است، و هنگامى كه در مورد خداوند به كار رود به معنى علم و آگاهى او به مسموعات است. جمع «سمع»، «اسماع» است؛ ولى در قرآن مجيد هرگز اين واژه به كار نرفته است؛ شايد به اين دليل كه خود «سمع» در معنى جمعى نيز استعمال مى شود.(1)

«بَصَر» هم به معنى عضو بينائى (چشم) و هم به معنى قوّه بينائى به كار مى رود. اين واژه، در معنى نيروى عقل و درك نيز استعمال مى شود، و به آن «بصر» و «بصيرت» مى گويند. (جمع «بصر»، «ابصار» و جمع «بصيرت»، «بصائر» است.)

ولى هرگز واژه «بصيرت» به چشم گفته نمى شود؛ بلكه به آن «بصر» مى گويند و عجيب اينكه گاهى واژه «بصير» به افراد نابينا، اطلاق مى شود، ولى ظاهراً اين استعمال نه به خاطر علاقه تضاد است؛ بلكه به خاطر آن است كه افراد نابينا غالباً از نيروى ادراك قوى ترى بهره مندند، و فقدان حسّ بينائى خود را با قوّت تفكر و بصيرت، جبران مى كنند؛(2) همانگونه كه ما در فارسى نيز به افراد نابينا، روشندل مى گوئيم.

بعضى از ارباب لغت، مانند نويسنده مصباح معنى اصلى «بصر» را نورى كه به وسيله آن، موجودات را مى توان مشاهده كرد، دانسته اند، و در مقاييس براى آن دو معنى ذكر شده: يكى آگاهى بر چيزى، و ديگر كلفتى و غلظت چيزى.

ولى معنى اوّل كه راغب نيز در مفردات آورده، با موارد استعمال اين واژه،


1- لسان العرب، مفردات، مجمع البحرين، و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.
2- مفردات راغب.

ص: 427

مناسب تر و صحيح تر به نظر مى رسد.

«افْئِدَة» جمع «فؤاد»، از مادّه «فَأد» (بر وزن وَعْد) در اصل به معنى بريان كردن است؛ و لذا به افكار و عقل هاى پخته، «فؤاد» گفته مى شود. اين واژه گاه به معنى قلب، يا پوسته قلب نيز آمده است، بعضى نيز گفته اند كه اطلاق اين واژه، بر قلب و عقل، هنگامى است كه داراى فروغ و روشنائى باشد. بعضى گفته اند كه «فؤاد» به معنى مركز قلب است در حالى كه قلب به مجموعه آن گفته مى شود.

«عَيْن» معانى زيادى دارد و معروف است كه اين واژه داراى هفتاد معنى در لغت عرب است؛ و اتفاقاً واژه چشم در فارسى نيز دست كمى از آن ندارد!

ولى معنى اصل «عين» همان عضو مخصوص بينائى يعنى چشم است و گاه به معنى قوه بينائى نيز آمده است، ولى معانى كنائى و مجازى زيادى براى آن است كه بسيار از آنها بر اثر كثرت استعمال به صورت حقيقت درآمده، مثلًا به چشمه «عين» گفته مى شود؛ چرا كه شباهتى با چشم دارد، و به جاسوس و مأمور اطلاعاتى نيز «عين» مى گويند، همانگونه كه اين واژه به افراد با شخصيت و خورشيد و طلا نيز اطلاق مى گردد؛ چرا كه مثلًا طلا در ميان فلزات مانند چشم در ميان اعضاء است، و همچنين خورشيد در ميان كواكب، و افراد با شخصيت در ميان يك قوم، همانگونه كه در فارسى نيز مى گويند فلان كس چشم و چراغ جمعيت است، و نيز به سرمايه و متاع قابل استفاده، و سوراخ حلقه، و بصيرت و آگاهى بر چيزى هر كدام به مناسبتى اين واژه اطلاق مى شود. حورالعين را به اين جهت به اين نام ناميده اند كه چشم هاى زيبا و درشت دارند.

«لِسآن» نيز به معنى عضو مخصوص سخن گفتن (زبان) است، و به معنى نيروى بيان نيز آمده، و به عنوان كنايه در اشخاصى كه گوينده جمعيتى هستند نيز اطلاق شده. به لغات، نيز «الْسِنه» (جمع لسان) مى گويند همانگونه كه واژه زبان در فارسى نيز در اين معانى به كار مى رود، اين واژه هم به صورت مذكر و هم مؤنث استعمال مى شود ولى در قرآن مجيد به صورت مذكر آمده است.

«شَفَة» (بر وزن قَمَر) در اصل به معنى لب مى باشد كه به صورت تثنيه «شفتان»

ص: 428

: «دو لب» به كار مى رود.(1)

واژه «مشافهه» به معنى روبرو شدن با كسى و از لب هاى او چيزى را شنيدن است، اين واژه به معناى ساحل «نهر» و «دريا» نيز آمده است چرا كه لبه آن است.

***

تفسير و جمع بندى:
نقش فوق العاده ابزار شناخت

در نخستين آيه به عنوان معرّفى ذات پاك خداوند و بيان نشانه هاى او در وجود انسان، مى فرمايد: «خداوند همان كسى است كه شما را از شكم مادرانتان خارج كرد در حالى كه هيچ نمى دانستيد»: وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُوْنِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُوْنَ شَيْئاً

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه صفحه قلب به هنگام تولّد از تمام معارف خالى است. ولى بعضى از مفسّران گفته اند كه منظور غير از علم حضورى انسان به ذات خويش است، يا به تعبير ديگر منظور علم به اشياء برون است؛ و شاهد آن را آيه 70 سوره نحل دانسته اند: و مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ الى أرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْلا يَعْلَمَ مَنْ بِعْدَ عِلْمٍ شَيْئاً «بعضى از شما به سنين بالا و بدترين سال هاى عمر مى رسند به طورى كه بعد از علم چيزى نخواهند دانست» زيرا در اين سن پيرى مسلّماً انسان از وجود خويش با خبر است؛ ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه نوزاد در آغاز تولّد حتى از وجود خويش بى خبر باشد و اولين چيزى را كه باز مى يابد وجود خويش است.

سپس مى افزايد: «خداوند براى شما گوش و چشم و عقل قرارداد تا شكر او را بجا آوريد»: وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ اْلأَبْصارَ وَ اْلأَفئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُوْنَ


1- بعضى ريشه آن را« شَفْو»( ناقص واوى) و بعضى آن را« شَفَة» دانسته اند؛ زيرا مصغّر آن« شفيهة» و جمع آن« شفاة» مى آيد.

ص: 429

چشم و گوش را براى اين قرارداد تا محسوسات را درك كنيد؛ و عقل را براى درك معقولات، و با اين سه وسيله شناخت، از عالم بيرون وجود خويش آگاه شويد. سپس براى شكر اين نعمت ها بپاخيزيد و قبل از هر چيز به سراغ شناخت آن مبدائى برويد كه ابزار معرفت و علم را در اختيار شما قرار داد.

براى پى بردن به اهمّيّت چشم و گوش و عقل كافى است كه حالتى را كه بر اثر فقدان هريك از اينها به وجود مى آيد (تا چه رسد به همه آنها) پيش خود مجسّم كنيد. يك شخص نابينا، يك شخص كر و يا يك شخص فاقد عقل و يا همه اينها، چه وضعى دارد؟ و چقدر از مواهب اين عالم بزرگ دور مى ماند؟ و قبل از هر چيز موهبت علم و آگاهى كه برترين مواهب و مقدمه بهره گيرى از مواهب ديگر است از دست مى دهد.

بعضى گفته اند منظور از «شيئا» در آيه فوق، حق منعم است، و بعضى گفته اند: منظور منافع خويش است، و بعضى آن را به سعادت و شقاوت، يا ميثاق الهى در روز ألست، تفسير كرده اند؛ ولى اطلاق آيه هرگونه قيد را نفى مى كند و همه چيز را شامل مى شود.

در اينكه چرا «سَمْع» (گوش) بر «ابصار» (چشم ها) مقدّم داشته شده؟ ممكن است به خاطر اين باشد كه گوش قبل از چشم به كار مى افتد. زيرا چشم انسان در محيط رحم مادر كه تاريكى مطلق بر آن حاكم است آمادگى براى ديدن ندارد، و بعد از تولّد نيز تا مدّتى در مقابل نور بسيار حسّاس است و لذا غالباً بسته است، تا تدريجاً در برابر نور آمادگى پيدا كند؛ ولى گوش چنين نيست.

حتى به عقيده بعضى در عالم جنين نيز صداها را مى شنود، و با آهنگ قلب مادر آشنائى پيدا مى كند!

از اين گذشته گوش وسيله شنيدن پيام وحى الهى است كه برترين مسموعات است، و نيز وسيله عمومى انتقال علوم از نسلى به نسل ديگر است، در حالى كه چشم چنين نيست؛ زيرا خواندن و نوشتن گرچه وسيله انتقال علوم است ولى جنبه عمومى ندارد.

ص: 430

قرار گرفتن «افئِدة» (عقل هاى پخته) پشت سر اين دو نيز دليل اش روشن است؛ چرا كه انسان شنيدنى ها و ديدنى ها را منتقل به عقل مى كند، و سپس به تجزيه و تحليل روى آن مى پردازد و از آن معلومات تازه اى مى سازد و قوانين كلّى عالم را كشف مى كند.(1)

***

دومين آيه مورد بحث نيز همان حقيقتى را كه در آيه قبل آمده بود تعقيب مى كند؛ و براى شناخت خداوند به مسأله آفرينش گوش و چشم و قلب اشاره كرده، و حس شكرگزارى انسان ها را كه نردبان معرفت خدا است، بر مى انگيزد.

با اين تفاوت كه در اين آيه در مورد خلقت اين اعضاء تعبير به «انشاء» شده و در پايان آن انسان هايى را كه كمتر شكر خدا را بجا مى آورند مورد سرزنش و ملامت قرار مى دهد، مى فرمايد: «او كسى است كه براى شما گوش و چشم و قلب ايجاد كرد اما (در برابر اين نعمت هاى بزرگ و بى نظير) كمتر شكر او را برجا مى آوريد»! وَ هُوَ الَّذِىْ أَنْشأَ لَكُمْ السَّمْعَ وَ اْلأَبْصارَ وَ اْلأَفئدَةَ قِلَيْلًا ما تَشْكُروْنَ

«انشاء» به گفته راغب در اصل به معنى ايجاد چيزى و تربيت آن است؛ و به همين دليل به افراد جوان «ناشى» گفته مى شود.

تعبير به «انشاء» غالباً در مورد جانداران است؛ هر چند در مورد غير آنها نيز گاهى استعمال شده است، مانند: أ أَنْتُمْ أنْشَأتُمْ شَجَرَتَها أَمْ نَحْنُ الْمُنْشِؤونَ: «آيا شما درختان آتش زا را ايجاد كرده ايد يا ما ايجاد مى كنيم؟!»(2)

ممكن است اين تعبير در آيه فوق اشاره به سير تكاملى چشم و گوش و عقل در دوران جنينى و سپس دوران طفوليت باشد كه خداوند اينها را ايجاد كرده، سپس پرورش مى دهد.


1- توجّه داشته باشيد كه« سمع» بر مفرد و جمع هر دو اطلاق مى شود؛ هر چند گاهى آن را به صورت« اسماع» نيز جمع مى بندند.
2- سوره واقعه، آيه 72.

ص: 431

در سومين آيه به صورت يك استفهام تقريرى از مشركانى كه خدا را رها كرده و در وادى بت پرستى سرگردان شده اند، مى فرمايد: «اى پيامبر! به آنها بگو: چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى بخشد؟ و يا چه كسى مالك گوش و چشم ها است؟»: قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ اْلأَرْضِ أَمْ مَنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ اْلأَبْصار

مسلّماً روزى هايى كه عائد انسان مى شود يا از آسمان است، (مانند: باران و هوا و نور آفتاب) و يا از زمين است (مانند: گياهان و درختان و معادن مختلف) همچنين علوم و دانش ها و معارفى كه عائد انسان مى شود غالباً از طريق چشم و گوش است؛ چرا كه اين دو حس مهمترين وسيله ارتباط انسان با جهان خارج محسوب مى گردد، و همه اين ارزاق مادى و معنوى از سوى خدا است.

جالب اينكه در اينجا تعبير به مالكيت كرده است؛ و از آنجا كه مالكيت در اينجا مالكيت تكوينى است از مسأله آفرينش و خلقت جدا نخواهد بود، و در حقيقت تعبير به لازم شده است. همچنين جدا از مسأله تدبير امور نمى باشد؛ و لذا در پايان آيه باز به صورت استفهام مى فرمايد: «از آنها بپرس چه كسى امور جهان را تدبير مى كند؟»: وَ مَنْ يُدَبِّرُ اْلأَمْرَ(1)

بلافاصله مى افزايد: (آنها با الهام از نداى فطرت) «به زودى مى گويند: خدا است كه مالك و آفريننده و مدبّر اين امور است»: فَسَيَقُوْلُوْنَ اللَّه

«به آنها بگو پس چرا تقوى و پرهيزگارى پيشه نمى كنيد؟!» فَقُلْ أَفَلا تَتَّقُوْنَ

يعنى پرهيز از پرستش بت ها و روى آوردن به بيگانه ها، و پرهيز از گناه و بى عدالتى ها.

***

در چهارمين آيه ضمن اشاره به قسمتى از نعمت هاى بزرگ خداوند بر


1- بعضى از ارباب لغت گفته اند كه« ملك»( با فتح ميم و كسر لام) به معنى كسى است كه با امر و نهى خويش در توده مردم تصرّف مى كند؛ و لازمه آن قدرت و توانائى و تدبير است.

ص: 432

انسان، براى تحريك حس شكرگزارى او كه مقدمه معرفة اللَّه است؛ مى فرمايد:

«آيا براى انسان دو چشم قرار نداديم»: ألَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ

چشم هايى كه مى تواند با آن عالم هستى را ببيند، و عجائب آفرينش را بنگرد، و آفتاب و ماه و اختران و انواع گياهان و درختان و انواع موجودات زنده و جانداران را مشاهده كند، و عجائب صنعت خدا را تماشا نمايد، راه را از چاه ببيند، و دوست را از دشمن تشخيص دهد، و خود را از چنگال حوادث نامطلوب برهاند.

سپس مى افزايد: «و آيا يك زبان و دو لب براى او قرار نداديم؟!»: وَلِساناً وَ شَفَتَيْنِ

زبانى كه وسيله ارتباط او با ديگران است، زبانى كه سبب انتقال علوم و دانش ها از نسلى به نسل ديگر و از قومى به قوم ديگر است، زبانى كه با آن نيازهاى خود را باز مى گويد، و با آن به راز و نياز با معبود بر مى خيزد، و ترجمان تمام ذرّات وجود او است.

همچنين لب هايى كه نقش مؤثّرى در تكلّم دارند و عهده دار تشكيل مقاطع بسيارى از حروف اند(1) و از آن گذشته كمك زيادى به نوشيدن آب و خوردن و جويدن غذا و حفظ رطوبات دهان مى كند، به گونه اى كه اگر قسمتى از لب ها قطع شود نه تنها اين امور براى انسان بسيار مشكل خواهد شد؛ بلكه منظره چهره او بسيار اسف انگيز مى شود.

جالب اينكه بعد از اين دو آيه، قرآن سخن از هدايت انسان به خير و شر مى گويد؛ و مى فرمايد: «آيا ما او را به دو سرزمين مرتفع» (تشخيص خير و شر) هدايت نكرديم؟»: وَهَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ

اين تعبير گويا، اشاره اى به رابطه چشم و زبان و لب ها، با مسأله هدايت و


1- اين حروف در فارسى 5 حرف است( ب- پ- ف- م- و) و در عربى چهار حرف مى باشد و با توجّه به اينكه اين چند حرف بسيار استعمال مى شوند از دست دادن لب سبب مى شود كه انسان تا حد زيادى قدرت تكلم را از دست بدهد. اين حروف را حروف شفوى مى نامند.

ص: 433

شناخت خير و شر است؛ چرا كه آنها ابزارى براى اين هدف بزرگ محسوب مى شوند.

***

پنجمين آيه حالتى را كه به خاطر از دست دادن گوش و چشم و عقل براى انسان پيدا مى شود مورد توجّه قرار داده؛ و مى گويد: «بگو: اگر خداوند گوش و چشم هاى شما را بگيرد و بر دل هايتان مهر نهد (به طورى كه نه سخنى را بشنويد و نه چيزى را ببينيد و نه حق و باطل و خوب و بدى را تميز دهيد) چه كسى جز خداوند مى تواند آنها را به شما باز گرداند؟!»: قُلْ أَرَأَيْتُمْ انْ أَخَذَ اللَّهُ سَمْعَكُمْ وَ أَبْصارَكُمْ وَ خَتَمَ عَلى قُلُوْبِكُمْ مَنت الهٌ غَيْرُ اللَّهِ يِأتِيْكُمْ بِهِ(1)

سپس در پايان آيه مى افزايد: «ببين چگونه آيات و نشانه هاى خويش را به صورت هاى مختلف براى آنها شرح مى دهيم سپس آنها از حق روى بر مى گردانند؟»: انْظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ اْلآياتِ ثُمَّ هُمْ يَصْدِفُوْنَ(2)

در حقيقت قرآن مى خواهد از يكسو بگويد: اين ابزار مهم شناخت از خود شما نيست، چرا كه اگر از خود شما بود هرگز گرفته نمى شد، در حالى كه كم نيستند كسانى كه نعمت گوش و چشم و عقل را بر اثر عوامل مختلفى از دست مى دهند؛ پس معلوم مى شود اينها از ناحيه مبدأ ديگرى است.

از سوى ديگر از آنجا كه ارزش هر چيزى در برابر ضدش روشن مى شود قرآن مى خواهد با توجّه به حالت دردناكى كه براى انسان به خاطر از دست دادن


1- جمله« أَرَأَيْتُمْ» و همچنين« أَرَأيتَكُمْ» و مانند آن را بسيارى از مفسّران به معنى:« اخْبِروُنى»« به من خبر دهيد» يا« هَل عَلِمْتُم»:« آيا دانستيد» معنى كرده اند. ولى به عقيده بعضى از محقّقان اين جمله ها معنى اصلى را مى بخشد، مثلًا جمله« أرأيتم» به معنى« آيا مشاهده كرده ايد» است، ولى چون در اينگونه موارد مشاهده كردن براى دانستن و خبر دادن است گاه به لازم معنى تفسير شده؛ و به هر حال منظور از ذكر اين جلمه ها توجّه دادن و تأكيد بر دقت مخاطب است، و اگر بخواهيم آن را به لازم معنى تفسير كنيم مى توانيم بگوئيم مفهوم اش اين است.( دقت كنيد.)
2- « نُصَرِّفُ» از مادّه« تصريف» به معنى تغيير است؛ و در اينجا به معنى ذكر يك حقيقت به لباس ها و بيانات گوناگون است، و« يَصْدِفُوْنَ» از مادّه« صَدَف»( بر وزن هدف) در اينجا به معنى روى گردان است.

ص: 434

اين نعمت هاى بى نظير رخ مى دهد؛ او را متوجّه عظمت آفريدگار و بخشنده اين نعمت ها كند، و وجدان اش را از اين راه تسخير كرده به خشوع در برابر او وا دارد.

تعبير به «اخْذ» (گرفتن) گوش و چشم، ممكن است به معنى گرفتن خود اين اعضا باشد، و يا گرفتن قدرت و نيروى شنوائى و بينائى، يا هر دو.

***

آخرين آيه مورد بحث كه از جامع ترين آيات توحيد و خداشناسى است؛ نظرى به تمام نشانه هاى او در سراسر جهان آفرينش افكنده؛ مى گويد: «ما پيوسته آيات و نشانه هاى خود را در اطراف جهان، و در درون وجودشان به آنها نشان مى دهيم تا براى آنها روشن شود كه او است خداوند بر حق»:

سَنُرِيْهِمْ آياتِنا فى اْلآفاقِ وَ فِى أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أنَّهُ الْحَقُ

«آفاقْ» جمع «افق» به معنى اطراف است. بنابراين آفاق ارض به معنى اطراف زمين و آفاق آسمان به معنى اطراف آسمان است، و چون در آيه مورد بحث به صورت مطلق ذكر شده، همه جا را اعم از شمال و جنوب و شرق و غرب جهان را شامل مى شود.

«انفس» در اينجا نيز معنى وسيعى دارد كه هم روح را شامل مى شود و هم جسم، و تمامى اعضاى بدن را كه موضوع بحث ما است.

در اينكه ضمير در انَّهُ الحَقَ، به چه چيز باز مى گردد؟ بعضى ازگفته اند:

منظور قرآن است، و منظور از آيات آفاقى، پيروزى هايى است كه نصيب مسلمانان در اطراف جهان شد، و منظور از آيات انْفُسى، پيروزى هاى آنها بر بلاد عرب است. يعنى ما پيروزى هايى در اطراف جهان و در بلاد عرب به آنها نشان مى دهيم تا بدانند كه قرآن بر حق است.

بعضى گفته اند: منظور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است، يا دين و آئين او، كه با تفسير اول، تفاوت چندانى ندارد.

ولى ظاهر اين است- چنانكه جمعى از مفسّران فهميده اند- كه منظور

ص: 435

خداوند است. يعنى آيات آفاقى و انفسى را به آنها نشان مى دهيم تا حقانيّت خداوند بر آنها آشكار شود.

تعبير به آيات، از يك سو، و تعبير به «آفاق» و «انفس»، از سوى ديگر، و آيه بعد از آن كه از توحيد، سخن مى گويد؛ همگى شواهدى براى اين تفسير، محسوب مى شود. ضمناً اين آيه هماهنگ با آيات متعدّد ديگرى از قرآن مجيد است كه نشانه هاى خدا را در پهنه آفرينش و وجود انسان ارائه مى كند، مانند:

وَ فى اْلأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوْقِنِيْنَ وَ فِى أَنْفُسِهِمْ أَفَلا يُبْصِرُوْنَ:: «در زمين نشانه هاى خدا است براى مؤمنان و در وجود خود آنها نيز نشانه هايى است، آيا نمى بينند»(1)

در تفسير على بن ابراهيم نيز همين معنى ذكر شده، هرچند در بعضى از روايات ضمير «انّه» ناظر به حضرت مهدى عليه السلام معرّفى شده است؛ ولى ظاهراً اين تفسير از بطون آيات است. (جمع ميان تفاسير نيز ممكن است.)

به هر حال در هريك از اينها بنگريم آثار علم و قدرت او را مى بنيم، و به قول شاعر: «هر گياهى كه از زمين رويد- وحده لا شريك له گويد» و «دل هر ذره را كه بشكافيم- آفتابش در ميان ببينيم.»

تعبير به «سَنُرِيْهِمْ» «پيوسته به آنها نشان مى دهيم»- با توجّه به اينكه فعل مضارع در اينگونه موارد به معنى استمرار است- اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه هر روزى كه از عمر انسان مى گذرد حقايق تازه اى از اين جهان بر او كشف مى شود، و رازهاى جديدى گشوده مى گردد. هر روز دانشمندان در آزمايشگاه ها و كتابخانه هاى خود به كشف جديدى مى رسند، و آيات تازه اى از آيات الهى فاش مى شود، و مسلّماً اگر ميليون ها سال بر عمر بشر بگذرد اين مسأله همچنان تداوم خواهد داشت؛ و چه عجيب است جهان پهناور آفرينش، و چه بزرگ است آفريدگار آن!

تازه اين كهنه كتابى است كه به اصطلاح اول و آخرش افتاده، و ما از


1- سوره ذاريات، آيات 20 و 21.

ص: 436

ميلياردها سال قبل و بعد تقريباً هيچ خبرى نداريم، و آنچه مى دانيم كه بسيار ناچيز است تنها مربوط به يك بخش از اين عالم بزرگ و يك فصل از اين كتاب است، «العظمة للَّه الواحد القهار».

از مجموع آيات گذشته به خوبى نتيجه مى گيريم كه هريك از اعضاى بدن انسان، بلكه هر جزئى از اجزاى آن، آئينه تمام نماى حق است، و نشانه مستقل روشنى از علم و قدرت و حكمت و تدبير خالق جهان محسوب مى شود.

***

توضيحات:
1- شگفتى هاى اعضاى بدن

اگر در تمام جهان، موجودى جز يك انسان نباشد، و در تمام وجود اين انسان، چيزى جز يك چشم يا يك گوش نباشد، همان براى شناخت ذات پاك خداوند و علم و قدرت او كافى است. چرا كه ساختمان اينها به قدرى ظريف و پيچيده و دقيق و حساب شده است كه هيچ عقلى باور نمى كند، مصنوع تصادف يا طبيعت كور و كر باشد؛ بلكه در هر مرحله از مطالعه آن، به آيت جديد و نشانه تازه اى از علم و قدرت آن صانع حكيم برخورد مى كنيم.

از ميان صدها ويژگى، و ريزه كارى عضو بينائى يعنى چشم، كافى است به چند موضوع زير توجّه كنيم تا بدانيم، چه غوغايى در آن برپا است:

1- عدسى متغيّر- معمولًا چشم را به دوربين فيلم بردارى، تشبيه مى كنند؛ در حالى كه پيشرفته ترين دوربين هاى عكّاسى دنيا در مقابل چشم انسان بازيچه اى بيش نيست. چرا كه همه آنها داراى عدسى ثابتى هستند كه براى عكسبردارى از صحنه هاى مختلف، بايد به وسيله فيلم بردار دائماً تنظيم و كنترل شوند، ولى عدسى چشم كه درست پشت مردمك قرار گرفته، دائماًبه طور خود كار تغيير شكل مى دهد، گاه قطر آن بسيار كم (5/ 1 ميليمتر) و گاه چندان زياد مى شود كه به 8 ميليمتر بالغ مى گردد و به آن اجازه مى دهد كه از

ص: 437

صحنه هاى بسيار دور و بسيار نزديك، عكسبردارى كند.

2- طبقات هفتگانه چشم- چشم عمدتاً از هفت پرده يا هفت طبقه تشكيل شده است كه بنام «صلبيه» (سفيدى چشم) «عِنَبيهَ» «مَشِيْمِيَّه» «جلْيدِيَه» «زُلالِيَّه» «زُجاجِيَّه» و «شَبَكِيَّه» ناميده مى شود؛ كه هر كدام ساختمانى مخصوص به خود و وظيفه ويژه اى برعهده دارد كه شرح آن به درازا مى كشد.

همينقدر كافى است بدانيم كه كمترين دگرگونى در آنها مايه اختلال بينائى مى گردد، و البته در پشت شبكيه نيز اعصاب بينائى است كه از آنجا منظره هايى كه روى شبكيه افتاده به مغز مخابره مى شود.

3- حساسيت در برابر نور- تنظيم نور براى فيلمبردارى و عكاسى يكى از مشكل ترين كارها است، و بسيار مى شود كه گروهى از متخصّصان مأمور اين كار مى شوند؛ در حالى كه چشم با تغيير دادن حساسيت خود در برابر نورهاى كم و زياد قادر است از صحنه هاى مختلف در نور بسيار قوى و نور بسيار ضعيف عكسبردارى دقيق و جالب كند.

4- تحرّك فوق العاده- فيلمبرداران دستگاه هاى خود را دائماً به راست و چپ و بالا و پائين مى گردانند، و از ابزار مختلف براى اين كار استفاده مى كنند، در حالى كه عضلاتى كه در اطراف كره چشم قرار گرفته با يك اراده برق آسا اين دستگاه را در چهار جهت به طور كامل گردش مى دهد، و قدرت مانور آن را براى فيلمبردارى از صحنه هاى اطراف فوق العاده زياد مى كند.

5- مصالح ساده و لطيف- براى تهيّه دستگاه هاى فيلمبردارى از محكمترين شيشه ها و فلزات بهره مى گيرند، در حالى كه چشم از مصالح بسيار لطيفى ساخته شده، و در عين حال گاهى يكصد سال به طور مداوم كار مى كند.

اين به خاطر آن است كه يك دستگاه زنده است و مى تواند دائماً خود را بسازد و تجديد قوا كند؛ در حالى دستگاه هاى مصنوع بشر دستگاه هاى مرده اند!

6- مسأله تهيّه فيلم- براى دستگاه هاى فيلمبردارى تهيه خود فيلم كار ساده اى نيست؛ و مرتباً بايد براى فيلمبردارى از حلقه هاى مختلف و متعدّد

ص: 438

استفاده كنند. در حالى كه شبكيه چشم به طور خودكار دائماً فيلم مى سازد، و بعد از انتقال و بايگانى آن در مغز آن را محو كرده و آماده براى عكسبردارى از صحنه ديگر مى شود، و اين كار با سرعت بسيار عجيب و شگفت انگيزى عملى مى گردد. ضمناً مسأله ظاهر كردن فيلم كه آن هم كارى مشكل و وقت گير است در اينجا مطرح نيست.

7- دستگاه هاى جنبى- براى اينكه چشم بتواند وظائف خود را به خوبى انجام دهد؛ به وسائل زيادى مجهّز شده است كه آنها نيز هر كدام شگفت آور است. وجود چشمه هاى جوشان كه مايع مخصوص و شفّاف كننده را به طور مداوم در چشم مى ريزد، و به پلك ها اجازه مى دهد بدون كمترين تماس خشونت آميزى روى كره چشم گردش كند، و فاضلاب اى كه در پائين آن قرار گرفته كه اين مايع را دائماً به بيرون هدايت كرده، و به حفره هاى بينى سرازير مى كند، و همچنين خود پلك ها و عكس العمل فوق العاده سريع آنها در برابر حوادث مختلف كه چشم را در برابر ضربه ها، هجوم گرد و غبار، يا نور شديد فوراً مى پوشاند، و همچنين ساختمان مژه ها كه همچون كركره هاى سايه روشن به چشم اجازه مى دهد كه در عين باز بودن، نور كمى را به خود راه دهد و از ورود گرد و خاك حفظ كند، و نيز قرار گرفتن چشم در يك محفظه استخوانى بسيار قوى و محكم همچون يك دژ نيرومند، و قرار گرفتن اين محفظه در نقطه مرتفع بدن كه به آن اجازه مى دهد اطراف و جوانب خود را همچون ديده بان ها كه در پست ديدبانى قرار دارند، ببيند، و همچنين وجود ابروها كه سپر حفاظتى است، و امور فراوان ديگرى كه هر كدام داستانى جالب و شگفت انگيز و پرمعنى دارند.

اگر مجموع اين جهات را كنار هم قرار دهيم و كمى پيرامون آن بينديشيم؛ قطعاً اعتراف خواهيم كرد كه سازنده چشم از تمام قوانين مربوط به عدسى ها، و انعكاس نور و مسائل پيچيده ديگرى از اين قبيل آگاه بوده، و با علم و قدرت بى انتهاى خود چنين موجود عجيبى را آفريده است.

ص: 439

***

2- زبان، اين عضو همه فن حريف!

از جمله اعضائى كه در آيات فوق به آن اشاره شده، مسأله زبان است كه به راستى آن هم از عجائب خلقت خدا است؛ و اگر زبان، زبانى داشت كه از خود سخن مى گفت، و على رغم انسى كه ما هميشه با آن داشته و داريم شگفتى هاى خود را شرح مى داد، آن وقت بر ما روشن مى شد كه چرا قرآن مجيد، روى آن تكيه كرده است.

نگاه كوتاهى به وظائف و مسئوليت هاى زبان، مى تواند گوشه اى از اين واقعيت ها را به ما نشان دهد. مجموعاً زبان، شش وظيفه عمده دارد:

1- راندن غذا به زير چكش دندان ها- اگر زبان نبود، بعضى از قسمت هاى غذا كاملًا جويده، و بعضى ديگر كاملًا ناجويده مى ماند و مجبور بوديم با انگشت غذا را جابجا كنيم. اين زبان است كه با حركات سريع و ماهرانه خود، غذا را مرتباً از سه طرف به زير دندان ها مى راند بى آنكه خودش در لاى آنها بماند! آرى گهگاه كه خسته و ناتوان مى شود، ممكن است لاى دندان گير كند و ضربه محكمى ببيند؛ گوئى خداوند مى خواهد به ما نشان دهد كه اگر آن مهارت عجيب را خدا به زبان نمى داد، همه روز اين صحنه تكرار مى شود و زبان در زير ضربات دندان مجروح مى گشت.

2- مخلوط كردن غذا با بزاق دهان- همان مايع لزجى كه از يكسو غذا را نرم و لغزنده و آماده بلع مى كند، و از سوى ديگر فعل و انفعالات شيميائى خاصى روى آن به عمل آورده، و آن را آماده جذب و هضم مى كند، اين زبان است كه وظيفه مخلوط كردن را با اين مادّه حياتى بر عهده دارد.

3- كمك به بلغ غذا و آب- براى فرو رفتن غذا و حتى آب، زبان نقش عمده اى بر عهده دارد، و با جمع و جور شدن و چسبيدن به سقف دهان و فشار آوردن روى آب و غذا، آن را به سرعت به سوى گلو مى فرستد؛ و اگر يك روز فرضاً فلج شود، فرو بردن يك لقمه غذا مشكل و شايد محال شود.

ص: 440

4- كنترل مواد غذائى- زبان به خاطر حسّ نيرومند چشائى مى تواند بسيارى از مواد نامناسب، و مضر و مسموم براى بدن را تشخيص دهد، و بيرون بريزد؛ اگر اين مأمور كنترل آگاه در اين در ورودى بدن نبود، خيلى زود انسان بر اثر خوردن غذاهاى نامناسب، بيمار مى شد، و جان او به خطر مى افتاد. يك غذاى تلخ و بسيار شور، يا فوق العاده تند، و يا فاسد و خراب، قبل از هر چيز زبان را خبردار مى كند، تا مانع ورود آن در كشور تن شود. آرى اين پاسبان فداكار، در تمام مدّت شبانه روز وظيفه دار كنترل تمام مأكولات و مشروبات است.

5- تميز كردن دهان- لابد امتحان كرده ايد كه بعد از تمام شدن غذا باز مدّتى دهان و زبان، مشغول حركت است؛ اين حركت براى رفت و روب باقيمانده غذا است كه در هر گوشه فضاى دهان جمع آورى شده به پائين فرستاده شود، اين كار عمدتاً بر عهده زبان است و حتّى دندان ها را نيز تا حد زيادى تميز مى كند. خلاصه زبان يك نظافت چى تمام عيار براى دهان محسوب مى شود.

6- سخن گفتن- و بالاخره مهم ترين و حسّاس ترين وظيفه زبان، همان بيان است كه قرآن مجيد در آغاز سوره رحمان مخصوصاً براى معرفى خداوند روى آن تكيه كرده؛ مى فرمايد: الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرانَ خَلَقَ اْلأِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ: «خداوند قرآن را تعليم فرمود، و انسان را آفريد، و سخن گفتن را به او آموخت.» گرچه حرف زدن بر اثر ممارست زياد براى ما مطلبى بسيار ساده و پيش پا افتاده است؛ ولى در حقيقت يكى از پيچيده ترين كارهايى است كه انسان با زبان و فكرش انجام مى دهد.

نخست بايد از ميان ده هزار، صد هزار، و گاه بيشتر نخستين كلمه مورد نظر را انتخاب كند، و بعد به زبان فرمان دهد كه با پيچ و خم هاى سريع و ماهرانه خود روى مقاطع حروف بچرخد، و حرف هاى مورد نظر را با كمك دستگاه ريه و حنجره و تارهاى صوتى بسازد و آنها را به هم پيوند داده و يك كلمه

ص: 441

درست كند، سپس با همان سرعت به انتخاب كلمه دوم، و توليد اصوات معيّن بپردازد، و به همين ترتيب ادامه دهد تا يك جمله كامل شود. اگر فكر در انتخاب كلمات، مختصر اشتباهى كند و يا زبان از چرخش هاى سريع خود به اطراف دهان كمترين قصورى ورزد، جمله اشتباه از آب در مى آيد.

حال فكر كنيد يك گوينده هنگامى كه يك ساعت سخنان موزون و فصيح و بليغ مى گويد؛ و زبان اش هزاران بار به اطراف دهان گردش كرده و درست روى مقاطع حروف تكيه مى كند- آن هم در محيط كوچكى كه قدرت مانور در آن بسيار كم است- چه كار عجيب و معجزه آسائى انجام مى دهد، و اين نيست مگر قدرت نمائى عظيم پروردگار.

مسلّماً لب ها همانگونه كه قبلًا نيز اشاره كرديم كار زبان را تكميل مى كنند، و قسمتى از حروف را مى سازند و اين هماهنگى ميان دو عضو خود موضوع جالب و شگفت انگيزى است و از آن مهم تر كار فكرى مقارن آن است.

***

خلاصه هريك از اعضاى ظاهرى يا دستگاه هاى داخلى بدن همچون قلب و مغز و عروق و سلسله اعصاب خود داستان مفصّل و شگفت انگيزى دارند كه اگر بخواهيم به ذكر اسرار يك يك آنها بپردازيم هفتاد من كاغذ كه سهل است، هزاران كتاب از اسرار آنها پر مى شود. چه بهتر كه به قصور خود در اين زمينه اعتراف كنيم و سر تعظيم بر آستان آفريدگار فرود آريم، و به گفته آن شاعر درباره آفرينش خود مترنّم شويم و بگوئيم اى انسان:

عجب تر از تو ندارد جهان تماشاگاه چرا به چشم تعجب به خود نظر نكنى!

يا بگوئيم:

عالم همه در تو است و ليكن از جهل پنداشته اى تو خويش را در عالم!

ص: 442

21- نشانه هاى او در زندگى اجتماعى انسان
اشاره:

بدون شك انسان يك موجود اجتماعى است؛ و همه چيز خود را در زندگى گروهى مى يابد. تكامل انسان در جنبه هاى معنوى و مادى، علوم و دانش ها، تمدّن ها و صنايع، آداب و رسوم، همه در پرتو زندگى دسته جمعى حاصل مى شود؛ به طورى كه مى توان گفت اگر انسان اين طرز زندگى را از دست دهد، همه چيز خود را از دست خواهد داد، و تا سر حد يك حيوان سقوط مى كند.

توجه انسان به اين نوع زندگى علاوه بر انگيزه فطرى، به خاطر كثرت و تنوّع نيازهاى او، و همّت والايش براى رسيدن به مراحل بالاتر و كامل تر است، و تأمين اين نيازهاى جسمى و روحى بدون زندگى اجتماعى ممكن نيست، مگر از يك فرد چه كارى ساخته است؟

ولى نبايد فراموش كرد كه انسان براى زندگى دسته جمعى نياز به عوامل روانى و جسمانى بسيار دارد، كه آفريدگار در اختيار او نهاده؛ و اين بخش از زندگى انسان اگر درست تحليل شود از عجيب ترين آيات خدا است.

با اين اشاره به سراغ آياتى از قرآن كه روى اين امر تكيه مى كند مى رويم؛ و گوش جان به سوى آن فرا مى دهيم:

1- وَ مِنْ آياتِهِ أنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا الَيْها وَ جَعَلَ بَينَكُمْ مَوَدَّةً و رَحْمَةً انَّ فِى ذلِكَ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُوْنَ(1)

2- هُوَ الَّذِىْ خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها لِيَسْكُنَ الَيْها(2)

3- انّا خلَقْنا اْلأِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَلِيْهِ فَجَعَلْناهُ سَمِيعاً بَصِيْراً(3)


1- سوره روم، آيه 21.
2- سوره اعراف، آيه 189.
3- سوره انسان، آيه 2.

ص: 443

4- يا أَيُّها النّاسُ انّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوْباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا انَّ اكْرَمَكُمْ عِنْدَاللَّهِ اتْقاكُمْ(1)

5- هُوَ الَّذِىْ ايَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بالْمُؤْمِنِيْنَ- وَ ألَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِى اْلأَرْضِ جَمِيْعاً ما اًلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَلكِنَّ اللَّهَ ألَّفَ بَيْنَهُمْ انَّهُ عَزِيزٌ حَكِيْمٌ(2)

ترجمه

1- «از نشانه هاى او اين است كه همسرانى از جنس خودتان، براى شما آفريد، تا در كنار آنها آرامش يابيد، و در ميان شما مودت و رحمت قرار داد، در اين نشانه هايى است براى گروهى كه تفكر مى كنند.»

2- «او خدائى است كه شما را از نفس واحدى آفريد، و همسرش را نيز از جنس او قرار داد، تا در كنار او بياسايد.»

3- «ما انسان را از نطفه مختلطى آفريديم، و او را مى آزمائيم (لذا) او را شنوا و بينا قرار داديم.»

4- «اى مردم! ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و تيره ها و قبيله ها قرار داديم، تا يكديگر را بشناسيد، ولى گرامى ترين شما نزد خداوند با تقوى ترين شما است.»

5- «او همان كسى است كه تو را با يارى خود و مؤمنان تقويت كرد- و در ميان دل هاى آنها الفت ايجاد نمود، اگر تمام آنچه روى زمين است صرف مى كردى كه در ميان دل هاى آنها الفت بيفكنى نمى توانستى، ولى خداوند در ميان آنها الفت ايجاد كرد، او توانا و حكيم است.»

شرح مفردات:

1- سوره حجرات، آيه 13.
2- سوره انفال، آيات 62 و 63.

ص: 444

«زَوْج» در اصل به معنى حيوان مذكّر و مؤنث است كه به هر كدام از آنها اين واژه اطلاق مى شود؛ و گاه به معنى وسيع ترى اطلاق مى گردد و هر دو چيز كه قرينه يكديگر باشند، خواه قرينه بودن از جهت شباهت بوده باشد، يا از تضاد، (مانند جفت كفش، يا جوراب، يا شب و روز و خير و شرّ و مانند اينها)، و اعدادى كه قابل تقسيم به دو قسم مساوى هستند اطلاق مى گردد؛ چرا كه هر بخشى از آن قرينه بخش ديگر است، ولى در انسان ها به دو فردى گفته مى شود كه با هم پيمان زناشوئى بسته اند.

بعضى از ارباب لغت گفته اند: معنى «زوج» عبارت از شكلى است كه براى او نظير بوده باشد، مانند اصناف و الوان مختلف، يا چيزى كه براى او ضدّى وجود داشته باشد، مانند: تر و خشك، مذكر و مؤنث، شب و روز، شيرين و تلخ؛ و نيز تصريح كرده اند كه «زوج» به معنى هريك از آن دو فرد است، نه هر دو با يكديگر؛ بلكه آن دو را بايد «زوجان» گفت، و اطلاق زوج بر هر دو، از كلام جهّال و افراد نادان است.(1)

«لِتَسْكُنُوا» از مادّه «سكون» در اصل به معنى ثابت شدن چيزى بعد از حركت است. در مقاييس اللّغه آمده است كه اصل آن به معنى آرامش، و حالت خلاف اضطراب و حركت است، و گاه به تخفيف فشار طوفان و باد و گرما و سرما، و باران و غضب نيز اطلاق مى شود، و سكّان كشتى را از اين جهت سكّان ناميده اند كه مايه آرامش كشتى و قرار دادن آن در مسيرهاى صحيح است، و به كارد از اين نظر «سكيّن» گفته مى شود كه با بريدن سر حيوان، حركات او را فرو مى نشاند. به حالت آرامش و اطمينان خاطر درونى نيز «سكينه» گفته مى شود، و «مسكين» به كسى اطلاق مى شود كه به خاطر شدّت فقر، گوئى ساكن شده است و «مسكن» به محلّى گفته مى وشد كه جاى سكونت و آرامش انسان است.(2)

«شُعُوْب» به گفته بعضى جمع «شَعْب» (بر زون صعب) و به گفته بعضى ديگر جمع «شِعْب» (بر وزن فِعل) مى باشد، در حالى كه بعضى ديگر، مانند:


1- مفردات، مصباح اللّغه، التحقيق و لسان العرب.
2- التحقيق، لسان العرب، مفردات، مجمع البحرين و كتاب العين.

ص: 445

مجمع البحرين معتقدند جمع اولى «شعوب» و جمع دومى «شعاب» است؛ و به هر حال به گفته لسان العرب در اصل به معنى جمع و تفريق است، و يا اصلاح و افساد است.- اين به خاطر آن است كه ريشه اصلى آن به معنى درّه كوه است كه از آن طرف كه در سمت كوه قرار دارد جمع شده و از طرفى كه به پائين مربوط است گسترش يافته و جدا مى شود و به گفته راغب در مفردات هر دو مفهوم در آن جمع است- به همين دليل «شِعب» به قبيله اى مى گويند كه از يك طائفه بزرگ جدا شده است (هم حالت جمعى دارد و هم حالت جدائى) بعضى نيز گفته اند «شعوب» در مورد طوائف عجم گفته مى شود، و «قبائل» در مورد طوائف عرب؛(1) و نيز به همين دليل «تَشَعب» هم به معنى پراكندگى مى آيد و هم اجتماع، هم اصلاح و هم افساد.

«الَّفَ» از مادّه «الْف» (بر وزن جِلف) به معنى اجتماع توأم با انسجام و التيام است؛ و تأليف قلوب به معنى ايجاد الفت و ارتباط و پيوند در ميان دل ها است- و تأليف كتاب را نيز از اين جهت به اين نام ناميده اند كه در ميان الفاظ و معانى و مباحث نوعى الفت و انسجام ايجاد مى شود- و عدد هزار را از اين جهت «الْف» مى گويند كه به اعتقاد عرب تمام اعداد در آن جمع است؛ زيرا عدد از واحد و عشرات (ده ها) و مئآت (صدها) و آلاف (هزاران) تشكيل مى شد و بعد از آن عدد ديگرى نبود؛ بلكه همان اعداد ده هزار و صد هزار و ... تكرار مى شد.(2)

تفسير و جمع بندى:
روح اجتماعى بشر يكى از بزرگترين مواهب الهى

در سوره روم به هنگام بر شمردن آيات و نشانه هاى الهى در هفت آيه(3)


1- مجمع البيان، جلد 9، صفحه 138.
2- مجمع البحرين و لسان العرب و مفردات راغب.
3- اين آيات از آيه 20 اين سوره شروع مى شود و تا آيه 25( 6 آيه پشت سر هم) ادامه دارد وهفتمين آيه، آيه 46 همين سوره است.

ص: 446

نزديك به هم كه هر كدام با تعبير «وِ من آياته» شروع مى شود بخشى از نشانه هاى عظمت خدا را در عالم هستى با لحنى گيرا و جذّاب و آهنگى لطيف و دلپذير بيان كرده است كه نخستين آيه مورد بحث يكى از آنها است.

در اين آيه، به نخستين سنگر زير بناى جامعه بشرى، يعنى واحد خانواده و علقه و رابطه روحى حاكم بر آن اشاره كرده؛ مى فرمايد: «يكى از نشانه هاى او اين است كه همسرانى از جنس خودتان براى شما آفريد تا در كنار آنها آرامش بيابيد»: وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسكُنُوا الَيْها

جالب اينكه: در اينجا هدف زندگى زناشوئى را مسأله بقاى نسل نمى شمرد؛ بلكه به دست آوردن آرامش، ذكر مى كند. آرامشى كه از زندگى زناشوئى به دست مى آيد، به خاطر آن است كه اين دو جنس مكمّل با يكديگر، و مايه شكوفائى و نجات و پرورش يكديگر مى باشند، به گونه اى كه هريك از آن دو، بدون ديگرى ناقص است، و از اين طريق تكامل خويش را باز مى يابد.

اين آرامش و سكونت، منحصر به جنبه جسمانى نيست؛ بلكه جنبه روحانى آن، مهم تر و قوى تر است.

ناآرامى هاى روانى و عدم تعادل روحى، و بيمارى هاى گوناگونى كه بر اثر ترك ازدواج و زندگى توأم با تجرّد، براى انسان حاصل مى شود؛ شاهد گوياى اين معنى است.

سپس مى افزايد: «و خداوند در ميان شما مؤدت و رحمت آفريد»: وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً

همان مودّت و رحمتى كه در حقيقت چسب و ملاط و حلقه اتصال و ارتباط در ميان افراد، محسوب مى شود؛ و افراد پراكنده و دور افتاده را به هم پيوند مى دهد، و از آن اجتماعى قدرتمند مى سازد، همانگونه كه ملاطها، قطعات سنگى و آجر را به هم پيوسته و از آن ساختمانى عظيم و پرشكوه برپا مى كند.

جالب اينكه: در پايان آيه، دگر بار روى اين نكته توحيدى تكيه كرده؛

ص: 447

مى فرمايد: «در اين، آيات و نشانه هايى است براى گروهى كه تفكّر مى كنند»:

انَّ فى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُوْنَ

اگر در تشكيل زندگى زناشوئى كه اوّلين واحد اجتماعى است، و همچنين جاذبه نيرومند و عجيبى كه ميان اين دو جنس مختلف، آفريده شده، و سپس در تشكيل واحدهاى بزرگتر اجتماعى: خانواده، فاميل، طايفه، و عشيره، و سپس شهرها و كشورها و سرانجام، كل جامعه انسانى بينديشيم، در هر قدم با آيتى از آيات بزرگ خدا روبرو مى شويم.

چه كسى پيوند محبت و مودّت را در ميان زن و مرد، پدر و مادر و فرزند، اقوام و بستگان، و بطور كلّى در همه انسان ها آفريد؟

چه كسى تعادل ميان جنس زن و مرد در جامعه انسانى برقرار كرد؟ به طورى كه با همه حوادث پيچيده اى كه در جوامع از نظر مرگ و مير و تولّد نوزادان رخ مى دهد اين تعادل همچنان حفظ مى شود!

چه كسى ذوق هاى مختلف در سرها، و علاقه هاى متفاوت در دل ها آفريد؟

و هر گروهى را به سوى كار و برنامه اى كشانيد، تا از مجموع آنها جامعه انسانى به صورت يك مجموعه كامل از هر جهت درآيد.

شايد به همين دليل است كه در آيه بعد اشاره به اختلاف زبان ها و تنوّع رنگ ها كرده و آن را نيز از آيات الهى مى شمرد و مى گويد: وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّمواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوانِكُمْ انَّ فى ذلِكَ لَاياتٍ لِلْعالَمِيْنَ(1)

زيرا يكى از تفسيرهاى اختلاف السنه و الوان، همان اختلاف و تنوّعى است كه در منطقه ها و ذوق ها و جاذبه هاى فكرى اشخاص وجود دارد؛ و سبب مى شود جامعه انسانى از انسجام كاملى برخوردار شود، به طورى كه در هيچ زمينه از نيازهاى معنوى و مادى بشرى خلائى رخ ندهد.

«مَوَدَّتْ» از مادّه «وُدّ» (بر وزن حُبّ) به معنى محبت است و نيز به آرزوى


1- سوره روم، آيه 22.

ص: 448

تحقق چيزى نيز اطلاق مى شود. (و هر دو معنى قريب يكديگر است) واژه «وَدّ» (بر وزن حَدّ) نام يكى از بت هاى عصر جاهليت است، كه به خاطر علاقه شديدى كه به آن داشتند، يا اينكه تصوّر مى كردند ميان آن بت و خداوند مودّتى وجود دارد اين واژه را استعمال مى كردند، اين واژه به ميخ نيز اطلاق مى شود، حتى بعضى گفته اند واژه «وَتَدْ» كه در لغت عرب معنى ميخ را مى دهد از همين ريشه «وُدّ» گرفته شده است؛ چرا كه ميخ ها سخت به ديوار يا اشياء ديگر مى چسبند، و از اين نظر شباهتى با مفهوم محبت دارند!(1)

«رَحْمَتْ» به معنى حالت نرمشى است كه در قلب انسان پيدا مى شود و او را براى نيكى كردن نسبت به كسى كه مورد ترحّم است متمايل مى كند؛ و مسلّماً هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود به معنى انعام و بخشش و احسان است.

در اينكه در ميان اين دو (مودّت و رحمت) در آيه مورد بحث چه تفاوتى است؟ مفسّران احتمالات متعدّدى داده اند، و مى توان گفت جامع ميان همه آنها اين است كه «مودّت» در جائى گفته مى شود كه جنبه متقابل دارد؛ مانند: محبّتى كه در ميان زن و مرد يا دو برادر وجود دارد كه هريك را وادار به خدمت نسبت به ديگرى مى كند، ولى «رحمت» يك جانبه و ايثارگرانه است؛ مانند رابطه محبتى كه ميان پدر و مادر و فرزندان خردسال، و يا يكى از دو همسر نسبت به ديگرى به هنگامى كه از كار افتاده و ناتوان شده است.

در اينجا نكته مهمّى نهفته شده، و آن اين است كه در زندگى زناشويى و همچنين در زندگى اجتماعى به طور كلّى بايد دو گونه رابطه معنوى برقرار باشد: نخست رابطه اى كه به شكل خدمات متقابل جلوه گر مى شود، و هر فرد يا هر قشرى نسبت به افراد و قشرهاى ديگر خدمت متقابل دارد.

ديگر خدمات بلاعوض است، چرا كه هميشه در جوامع انسانى يا در خانواده ها كه جامعه كوچك است؛ افرادى خردسال يا ضعيف و از كار افتاده


1- مفردات راغب، مادّه« وُدّ».

ص: 449

وجود دارند كه اگر بخواهند در انتظار خدمات متقابل بنشينند بايد هميشه محروم بمانند. اينجا است كه برنامه «مودت» جاى خود را به «رحمت» مى دهد، و خدمات ايثارگرانه به جاى خدمات متقابل مى نشيند؛ و چه لطيف است اين تعبير قرآنى و محتواى آن كه هرگز جوامع انسانى بدون به كار بستن آن روى آرامش و آسايش را نخواهند ديد.

***

دوّمين آيه مورد بحث همان حقيقتى را بازگو مى كند كه در آيه قبل آمده؛ با اين تفاوت كه مى گويد: «او كسى است كه همه شما را از نفس واحدى آفريد و همسرش را نيز از جنس او قرار داد تا در كنار آن آرامش بيابد»: هُوَ الَّذِىْ خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها لِيَسْكُنَ الَيْها

منظور از «نَفْسِ واحِدَة» به عقيده بسيارى از از مفسّران حضرت آدم عليه السلام است؛(1) و تعبيراتى در ذيل آيه آمده كه از آن بوى شرك استشمام مى شود و مسلّماً نه به معنى شرك در اعتقاد است، و نه در عبادت؛ بلكه ممكن است منظور از آن تمايل آدم به فرزندانش بوده باشد، تمايلى كه گاه در لحظه زودگذر انسان را به خود جلب و جذب كرده و از غير آنها غافل مى سازد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه مراد از «نفس واحدة» واحد نوعى باشد؛ يعنى همه شما را از نوع واحدى آفريده.

منظور از جمله «جَعَلَ مِنْها زَوْجَها» اين نيست كه همسر آدم (حوا) از جزئى از بدن او آفريده شد؛ چنانكه در روايت مجعولى نقل شده كه حوا از دنده چپ آدم آفريده شد، و به همين دليل تعداد دنده هاى چپ در مردان يكى كمتر از طرف راست است، زيرا مسلّم است كه تعداد دنده ها در دو طرف انسان هيچ تفاوتى با هم ندارد، و امتحان آن آسان است، بلكه منظور اين است. همسر آدم را از جنس او آفريد، تا جاذبه جنسيّت در ميان آنها برقرار باشد، نه از يك جنس


1- مجمع البيان، جلد 4، صفحه 508، فخررازى، جلد 15، صفحه 85، روح البيان، جلد 3، صفحه 2094، الميزان، جلد 8، صفحه 391 و در تفسير قرطبى اين معنى از جمهور مفسّرين نقل شده است.( جلد 4، صفحه 2773).

ص: 450

بيگانه و نا آشنا، همانگونه كه درباره پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در قرآن مى خوانيم:

هُوَ الَّذِى بَعَثَ فى اْلأُمِيِّيْنَ رَسُوْلًا مِنْهُمْ «او كسى است كه در ميان افراد درس نخوانده رسولى از جنس خود آنها (كه درست نخوانده بود و خط ننوشته بود و مسأله آموزش صد مدرس شد) آفريد.»

***

در سومين آيه اشاره به آفرينش انسان از نطفه مختلط مى كند؛ مى فرمايد: «ما انسان را از نطفه مختلطى آفريده ايم و او را مى آزمائيم، و لذا او را شنوا و بينا قرار داديم»: انّا خَلقْنا اْلأَنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَلِيْهِ فَجَعَلْناهُ سَمِيْعاً بَصِيْراً

در اين آيه به سه ويژگى انسان اشاره شده: نخست اختلاط نطفه او است. اين اختلاط كه از واژه «امْشاج» جمع «مَشيج» يا «مشَجَ» (بر وزن مَدَد) به معنى شى ء مخلوط استفاده مى شود معنى وسيع و گسترده اى دارد كه هم اختلاط نطفه را از «اسپر» و «اوول» شامل مى شود، و هم مواد گوناگون معدنى و آلى فلز و شبه فلز كه دست به دست هم داده اند و نطفه را ساخته اند، و هم ممكن است اشاره به قواى مختلف و استعدادهاى گوناگون و ذوق هاى متفاوتى باشد كه در نطفه انسان ها وجود دارد و او را براى زندگى اجتماعى در تمام زمينه ها آماده مى سازد.

دوّم جمله «نَبْتَلِيهِ» مى باشد كه اشاره به انتقال انسان از حالتى به حال ديگر، و دگرگونى هاى مستمر و انواع آزمايش ها و امتحانات است كه او را در مسير تكامل پيش مى برد، و دليل بر تكليف و مسئوليت انسان مى باشد؛ زيرا امتحان بدون آزادى اراده، و قابليت تكاليف امكان پذير نيست.

سوم دارا بودن ابزار مهم شناخت است كه از همه مهم تر گوش و چشم مى باشد. گوش براى استفاده از علوم نقلى و افكار ديگران، و چشم براى مشاهده و تماس مستقيم، با حقايق جهان است.

چنين انسانى با چنين ويژگى ها شايسته مقام خليفة اللّهى است؛ و توانائى بر زندگى دسته جمعى دارد.

ص: 451

***

در چهارمين آيه روى سخن را به همه انسان ها كرده؛ مى فرمايد: «اى مردم! ما همه شما را از كى مرد و زن آفريديم»: انّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى.

بنابراين هيچگونه امتيازى در ميان نژادها و قبائل و اقوام بشر نيست؛ چرا كه همه به يك ريشه باز مى گردند. «أبُوْهُمْ آدَمٌ وَ اْلأُمُّ حَوّاءُ»: «پدر آنها آدم و مادرشان حوا است.»

سپس به فلسفه تقسيم انسان ها به قبائل و طوائف و تيره ها اشاره كرده، مى افزايد: «ما شما را شعوب و قبائل قرار داديم تا شناخته شويد»: وَ جَعَلْنا كُمْ شُعُوْباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا

زيرا يكى از ابتدائى ترين شرائط زندگى اجتماعى شناخت افراد از يكديگر است؛ كه اگر آن نباشد در يك روز نظام جامعه انسانى به هم مى ريزد. نه گنهكار از بيگناه شناخته مى شود، و نه طلبكار از مديون، و نه فرمانده از فرمانبر، و نه پيشوايان از پيروان و ... آرى خداوندى كه انسان را براى چنين زندگى آفريد؛ او را به نژادها و قبائل و طوائف با ويژگى هاى كاملًا متفاوت و در هر قبيله افرادى با خصوصيت هاى شخصى قرار داد كه مسأله معارفه كاملًا حل شود.

در پايان آيه، به عنوان يك نتيجه گيرى اخلاقى از اين مسأله اجتماعى، مى فرمايد: انتساب به قبائل و طوائف گوناگون دليل بر هيچ فضيلتى نيست؛ بلكه «گرامى ترين شما نزد خداوند با تقواترين شما است»: انَّ اكْرَمَكُمْ عِنْدَاللَّهِ أَتْقاكُمْ

تقوا تنها يك مسأله اخلاقى محسوب نمى شود؛ بلكه يكى مسأله مهم اجتماعى است كه سامان يافتن زندگى اجتماعى بشر تنها در پرتو آن ميسّر است. تقواى اقتصادى، تقواى سياسى، تقواى زبانى، و بالاخره تقواى فكرى يا به عبارت ديگر تقوا در تمام زمينه ها.

***

در پنجمين و آخرين آيه مورد بحث، يكى از دلائل مهم پيروزى پيغمبر

ص: 452

اسلام صلى الله عليه و آله و سلم را تأليف قلوب (پيوند دل ها) مى شمرد؛ مى فرمايد: «خدا كسى است كه تو را با يارى خود و مؤمنان تأبيد كرد، و در ميان دل هاى آنها الفت ايجاد نمود»: هُوَ الَّذِىْ ايَّدَكَ بِنَصْرِه وَ بِالْمُؤْمِنِيْنَ- وَ الَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه براى پيروزى بر مشكلات اجتماعى تأليف دل ها لازم است؛ و خداوند اين آمادگى را در بشر آفريده است كه اگر اين استعداد و آمادگى نبود، تأليفى در ميان دل ها حاصل نمى شد؛ و اگر حاصل نمى شد، زندگى اجتماعى بشر مختل مى گشت.

سپس به نكته لطيفى اشاره مى كند كه اين تأليف قلوب از طرق مادّى امكان پذير نيست؛ بلكه تنها از طريق ايمان و معنويت و ارزش هاى والاى انسانى، امكان پذير است. مى فرمايد: «اگر تمام آنچه را روى زمين قرار دارد، در اين راه انفاق مى كرد، هرگز نمى توانستى در ميان دل هاى آنها الفت ايجاد كنى، اين خدا بود كه در ميان آنها به وسيله ايمان ايجاد الفت كرد»: لَوْ أَنْفَقْتَ ما فى اْلأَرْضِ جَمِيْعاً ما أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوْبِهْمِ وَلكِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ

«چرا كه او قدرتمند و حكيم است»: انَّهُ عَزِيْزٌ حَكِيْمٌ

درست است كه اين آيه، در مورد ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل شده؛ ولى روشن است كه مفهوم آن عام است و همه اهل ايمان را شامل مى شود؛ همانگونه كه در تفسيرالميزان نيز به اين معنى اشاره شده است.(1)

اصولًا مسائل مادّى به خاطر محدوديتى كه دارند؛ هميشه منشأ تنازع و كشمكش هستند، و اگر فرضاً روزى عالم وحدت شوند، وحدتى ناپايدار خواهد بود. وحدت پايدار تنها در سايه ايمان و تقوى و ارزش هاى معنوى حاصل مى شود.

نظير همين معنى با تعبيرات ديگرى در آيه 29 سوره فتح آمده است كه درباره ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در سوره فتح مى گويد: اشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ: «آنها در برابر دشمنان خشن و نيورمند، و در ميان خودشان رحيم و


1- الميزان، جلد 9، صفحه 120.

ص: 453

مهربانند.»

آنچه در اينجا مورد توجّه ما است تعبير به «هُوَ الَّذِى» در آغاز آيه است، كه خدا را با مسأله يارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و تأليف قلوب مؤمنان معرّفى مى كند و اينها را از نشانه هاى وجود حق مى شمرد. الفتى كه مافوق همه الفت ها است؛ و حتّى برتر از پيوندهاى نسبى و سببى و خويشاوندى است، و لذا پيوندهاى قبيلگى كه در عصر جاهليت، به خاطر تعصّب هاى شديد، قوى ترين پيوند موجود در جامعه عرب بود، تحت الشّعاع پيوند ايمان و تقوى قرار گرفت، و به گونه اى باور نكردنى، بر همه پيوندها و الفت هاى ديگر تسلّط يافت، و آثار اين الفت روحانى و معنوى در تمام زندگى فردى و اجتماعى آنها نمايان گشت، و به سرعت، جهان در برابر عظمت آنان سر فرود آورد.

***

توضيحات
آيا جامعه هم روح دارد؟

جانداران بر دو گونه اند: غالب آنها به صورت فردى زندگى مى كنند حتى صورت كوچك زندگى اجتماعى، يعنى زندگى خانوادگى در ميان آنها نيست.

بعضى از آنها يك گام بيشتر گذارده و با جفت خود زندگى مشتركى دارند؛ ولى در اين ميان انواع كمى از حيوانات هستند كه به صورت گروهى زندگى مى كنند؛ و بعضى از آنها نسبت به خود تمدّن پيشرفته اى دارند؛ مانند: زنبوران عسل، مورچه ها، موريانه ها و بعضى ديگر از حيوانات.

ولى اين گروه (حيوانات اجتماعى) نيز داراى دو نوع كمبودند: نخست اينكه هرگز گروه هاى مختلف (مانند زنبوران دو تا چند كندو) ممكن نيست با هم زندگى مشتركى داشته باشند. ديگر اينكه زندگى اجتماعى آنها همواره به صورت يكنواخت است؛ يعنى زنبوران عسل امروز همانگونه زندگى مى كنند كه در يك ميليون سال قبل زندگى داشتند.

ص: 454

تنها جاندارى كه زندگى او به صورت دسته جمعى نامحدود و در حال پيشرفت و تكامل است نوع انسان مى باشد؛ و دليل اين وسعت و تحوّل حاكميت علم و عقل بر زندگى اجتماعى او است.

در اينجا بحث هاى فراوانى است كه اگر بخواهيم وارد آنها بشويم از شكل بحث تفسيرى خارج خواهيم شد. ولى يادآورى چند نكته لازم بنظر مى رسد:

1- سرچشمه تمايل انسان به زندگى اجتماعى چيست؟- در اينجا نظرات مختلفى است. آنچه صحيح تر به نظر مى رسد اين است كه مخلوطى است از انگيزه هاى غريزى و عاطفى و فكرى. عقل مى گويد تكامل تنها در سايه زندگى دسته جمعى ممكن است خواه تكامل معنوى باشد يا مادى. زيرا بديهى است اگر هر فرد يا هر خانواده جدا از ديگران زندگى كند؛ نه اين علوم و دانش ها پيدا مى شود، و نه اين همه صنايع و اختراعات و اكتشافات. زيرا اينها همه با استفاده از تراكم نيروهاى فكرى و جسمانى حاصل شده؛ و هر نسل، تجارب خود را به نسل هاى ديگر منتقل ساخته، و از تراكم آنها اين پديده هاى بزرگ حاصل گرديده است.

از سوى ديگر، انسان انگيزه اى از درون خود و عواطف اش به سوى اين زندگى مى يابد؛ از تنهايى رنج مى برد، و از گفتگو و نشست و برخاست با ياران همدل بزرگترين لذّت را احساس مى كند. زندان مجرد براى او بزرگترين شكنجه است، و تجربه دانشمندان ثابت كرده كه تنهايى اگر ادامه يابد در مدّت كوتاهى موجب اختلالات روانى مى شود. اينها نشان مى دهد قطع نظر از منافع زندگى گروهى، انسان طبعاً علاقه مند به آن است.

2- اسلام زندگى اجتماعى بشر را به عنوان يكى از مهمترين اصول شناخته، و نه تنها در روابط سياسى و اقتصادى كه حتى در مسأله عبادت ها كه رابطه خلق با خالق است آن را محترم شمرده، و براى عبادت هاى دسته جمعى (نماز جماعت، نماز جمعه و مراسم حج) ارزش بى نظيرى قائل شده است.

تركيب نماز، و اذان و اقامه، همه دعوت به نماز دسته جمعى مى كند؛ و

ص: 455

ضميرهاى جمع كه در سوره حمد به كار رفته، و سلامى كه در آخر نماز است، همه نشان مى دهد كه نماز داراى روح اجتماعى است و انجام آن به صورت فرادى جنبه فرعى دارد.

در اسلام آنقدر به اجتماع و زندگى اجتماعى بشر اهمّيّت داده شده؛ كه هرچه باعث اختلاف و پراكندگى است؛ (مانند: حسد، سخن چينى، غيبت، نفاق افكنى و ...) از گناهان كبيره شمرده شده، و آنچه مايه صلح و صفا و اصطلاح ميان مردم است؛ جزء برترين عبادات است.

3- تحقّق زندگى اجتماعى بشر مطلب ساده اى نيست؛ چرا كه نياز به تقسيم استعدادها، و جاذبه هاى مختلف فكرى و جسمانى، و برنامه ريزى دقيق، و تقسيم كار، و همچنين نياز به هماهنگى و همدلى و الفت ميان دل ها دارد؛ و مطابق همان تعبيرى كه در تفسير آيات آورده شد؛ افراد بشر همچون آجرها و سنگ ها و قطعات مختلف يك ساختمان هستند كه تا وسيله چسب و پيوند مؤثّر در ميان آنها نباشد؛ ساختمان با شكوهى از آن تشكيل نمى شود. در اينجا دست قدرت خداوند به يارى نوع انسان آمده، و برنامه ريزى دقيق را از نظر تأليف قلوب، و تقسيم استعدادهاى فكرى و جسمى و انواع ذوق ها و هنرها كرده، و نوع انسان را از مواهب عظيمى بهره مند نموده كه بدون آن چرخ هاى اجتماعى بشرى هرگز گردش نخواهد كرد؛ و مجموعه اين امور است كه گاهى از آن به روح اجتماع، تعبير مى شود؛ وگرنه مى دانيم اجتماع روح خاصّى غير از آنچه گفته شد، ندارد.

راستى چه كسى اين روح اجتماعى را با تمام ويژگى هايش براى حركت دادن انسان در مسير تكامل ايجاد كرده است؟ آيا طبيعت كور و كر و فاقد عقل و شعور مى تواند اين برنامه ريزى، اين مودّت و رحمت، اين سكينه و آرامش، اين نطفه امشاج، اين تعارف و شناخت همگانى، و اين تأليف قلوب را ايجاد كند؟!

به همين دليل است كه آيات فوق اين امور را از نشانه هاى عظمت و علم و

ص: 456

قدرت خدا مى شمرد.

اين سخن را با حديثى از پيغمبر اكرم كه در زمينه اهتمام اسلام نسبت به روح اجتماعى بشر، وارد شده؛ پايان مى دهيم. فرمود:

«انَّ الْمُسْلِمَ اذا لَقِىَ أَخاهُ الْمُسْلِمَ فَأَخَذَ بِيَدِهِ تَحاتَتْ عَنْهُما ذُنُوْبُهما كَما تَتَحاتُ الْوَرَقُ عَنِ الشَّجَرَةِ الْيابِسَة، فى يَوْمِ رِيْحٍ عاصِفٍ وَ (لا يَفْتَرِقانِ) الّا غُفِرَلَهُما ذُنُوْبُهُما وَلَوْكانَ مِثْلَ زَبَدِ الْبِحارِ!»: «هنگامى كه مسلمان برادر مسلمانش را ملاقات كند، و دست او را بگيرد (و با محبت بفشارد) گناهان آن دو فرو مى ريزد، همانگونه كه برگ درختان خشك در يكروز طوفانى؛ و آن دو از هم جدا نمى شوند مگر اينكه خداوند گناهان آنها را مى بخشد هرچند به اندازه كف هاى درياها باشد!»(1)

***

كلمه ختام

از مجموع آنچه در بحث هاى مختلف اين كتاب آمد؛ به خوبى اين حقيقت روشن شد كه ياربى پرده از در و ديوار ظاهر گشته، و جلوه هاى خود را در همه موجودات جهان نشان داده، و در پيشانى هر موجودى اسماء و صفات او نقش بسته است.

او با صد هزار جلوه بيرون آمده، تاب با صد هزار ديده تماشايش كنيم. او در دل هر ذرّه اى آفتابى نهان كرده، و در آسمان و زمين مظاهر علم و قدرت اش را عيان نموده است.

او در جاى جاى آيات قرآن از همين طريق معرّفى شده؛ و نشانه هايش را در آفاق و انفس بر شمرده است.

تنها دو چشم بينا، دو گوش شنوا، و يك دل بيدار، لازم است كه آدمى آن همه جلوه ها را ببيند، و آن نغمه هاى توحيدى را بشنود، و آن خوب خوبان را به


1- طبرانى( بنابر نقل تفسير فى ضلال، جلد 4، صفحه 57).

ص: 457

سراچه دل دعوت كند؛ و در اين خلوتگه انس، و اين عرش عظيم الهى، از او پذيرائى كند، و در يك جذبه روحانى او را مخاطب ساخته و به اشعار مترنّم گردد.

اى جلوه گر ازهر در و ديوار توئى توظلمت بود اين عالم و انوار توئى تو!

بى خار نباشد گلى اندر همه عالم در گلشن هستى گل بى خار توئى تو!

از عشق تو بلبل كند اين نغمه سرائى چون حس گل و نكهت گلزار توئى تو!

عالم به تو ظاهر شد از علوى و سفلى بر هر دو جهان جمله نگهدار توئى تو!

نور تو بود جلوه گر اندر همه اشياءهر لحظه به صد جلوه نمودار توئى تو!

***

خداوندا! قلب ما را از عشق و ايمان و معرفت ات لبريز و مالامال بگردان.

پروردگارا! جرعه اى از صهباى عرفان ات بر اين تشنه كامان ارزانى كن؛ و ما را در جذبه روحانى آن تا ابد سرمست بدار.

بارالها! پيمودن راه معرفت ذات پاك ات جز به لطف و عنايت و توفيق ات ميسّر نيست ما را مشمول عنايات و الطاف و توفيقات ات بگردان.

آمين يا رب العالمين

پايان جلد دوم پيام قرآن

11/ 4/ 1367

برابر با 17 ذيقعده 1408

جلد 3

پيشگفتار

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

ص: 15

الطرق الى اللَّه ...

همان گونه كه در آغاز اين كتاب آمده است از درون هر دلى راهى به سوى خدااست، و مرغ روح هر انسانى آوايى از او سر مى دهد، و درست به همين دليل، و با توجّه به كثرت نفوس انسانى، راه ها به سوى او بى شمار است، و هركس نوعى ادراك و شعور مخصوص به خود نسبت به او دارد.

ولى با تمام تفاوت ها، جهت گيرى همه آنها يكى است، و عالم همه به سوى او در حركت است. در عمق جان هركس شكوفه اى از عرفان ذات و صفاتش ظاهر است، و در دل هر انسانى گلى از معرفت او مى خندد.

از اين وادى ايمن نداى «انّى انَا اللَّهُ» دائماً بلند است و موسى هاى نفوس انسانى را به سوى خود فرا مى خواند، و با فرمان «فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِي الْمُقَدَّسِ طُوىً» همه را دستور مى دهد كه با خضوع و خشوع و احترام و احتياط فراوان در اين وادى مقدّس گام نهند.

به تمامى فرزندان آدم توصيه مى كند كه همچون مريم به مضمون «وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ». شاخه هاى پر بار درخت توحيد را تكان دهند تا ميوه هاى شيرين ايمان و معرفت بر آنها فرو ريزد.

هرگز از شعله هاى آتش شرك نمروديان نهراسند، و ابراهيم وار با اطمينان و آرامش خاطر وارد آن شوند، تا شعله هاى سوزان شرك را خاموش و مبدّل به گلستان توحيد كنند؛ و همچون نوح بر كشتى نجات معرفت سوار شوند، و هر

ص: 16

چه جز او است و از غير او سخن مى گويد و به غير او دعوت مى كند (حتى كنعان ها را) در طوفان غرق كنند.

بى مهابا بر سر سامرى بكوبند، و بت طلايى پرزرق و برقش را كه مسبّب جلب قلب دنياپرستان زراندوز مى شود در آتش قهر مقدّس خويش بسوزانند، و خاكسترش را به درياى فنا بيفشانند!

آرى سالكان اين راه آنچه را پيامبران در سير برونى خود در اين جهان انجام دادند آنها در سير درون براى وصول به سر منزل مقصود يعنى «معرفة اللَّه» تكرار مى كنند.

سرانجام نداى جان پرور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله «قُولُوا لا الهَ الَّا اللَّه تُفْلِحُوا» را لبيك گفته، و با سر دادن نغمه جان پرور توحيد از جزء جزء وجود خود همه حتى «الوريد و الشريان» به مقامات والاى فلاح و رستگارى نزديك مى شوند.

يا اين سير و سلوك الهى از سراى طبيعت بيرون مى روند و به كوى حقيقت و مقام قرب الهى راه مى يابند.

***

ولى نكته مهم اينجا است كه اين راهى است بسيار پرنشيب و فراز، و پر پيچ و خم كه در هر گذرگاهش شياطين جن و انس كمين كرده، و با «زخرف القول» و سخنان فريبنده، براى منحرف ساختن سالكان طريق سخت در تلاش اند، چرا كه پيشواى آنها ابليس از آغاز براى اغواى ابناى آدم به عزّت و جلال خدا سوگند خورده و چون خود را رجيم و رانده در گاه او ديده، ديگران را نيز به همرنگى خود مى خواند.

ص: 17

«وسواسان خناس» نقاب بر صورت زده، و همچون غول هاى افسانه اى عرب، چند صباحى در جاده اصلى گام بر مى دارند، و هنگامى كه گروهى را به دنبال خود كشاندند، از صراط مستقيم منحرف شده، و آنها را در درّه هاى هولناك «ضالّين» و «مغضوب عليهم» پرتاب مى كنند.

پس چه بايد كرد؟

و راه نجات كجا است؟

آيا تنها با پاى چوبين عقل مى توان اين راه را پيمود، هر چند همين پاى چوبين نيز وسيله اى است از وسائل خداداد و نورى از انوار الهى است؟!

يا بايد سوار بر بال و پر وحى شد و به آسمان معرفت صعود كرد، و از شمع و چراغ فراتر رفت و دست به سوى خورشيد تابان دراز نمود، و با استمداد از خود او به او رسيد، و از ذاتش براى ذاتش كسب دليل كرد؟

چرا كه به مضون حديث رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: «مَنِ ابْتَغَى الْعِلْمَ في غَيْرِ الْقُرآنِ اضَلَّهُ اللَّهُ : «كسى كه علم (و هدايت) را در غير قرآن جستجو كند خداوند او را گمراه مى سازد!».

مگر كسى غير او، او را به درستى مى شناسد تا بتواند به ديگران معرّفى كند؟

***

كتاب حاضر كه سومين جلد از تفسير موضوعى پيام قرآن است تلاشى است در اين راستا و براى شناخت خداوند از طرق مختلف با راهنمايى آيات قرآن مجيد، و تأييد حكم عقل با لسان نقل، و تحكيم پايه هاى برهان با آيات وحى.

ص: 18

محرم الحرام 1410 قم- حوزه علميه

مرداد ماه 1368 ناصر مكارم شيرازى

ص: 19

طرق معرفة اللَّه

اشاره

گرچه راه ها به سوى خدا هرگز محدود نيست، و به گفته بعضى از دانشمندان به تعداد خلايق، راه به سوى او وجود دارد: «الطُرُقُ الَى اللَّهِ بِعَدَدِ نُفُوسِ الخَلائِقِ .(1)

ولى عمدتاً پنج راه عقلى و يك راه فطرى براى اثبات ذات پاك او در پيش داريم. راه هاى عقلى عبارتند از:

1. برهان نظم.

2. برهان حركت.

3. برهان وجوب و امكان (فقر و غنى).

4. برهان علّت و معلول.

5. برهان صدّيقين.

و ششمين راه، همان راه فطرت و سير درون و كاوش اعماق روح انسانى است، و جالب اين كه قرآن مجيد، روى همه اين طرق، تكيه كرده است، منتها گسترده ترين برهانى را كه قرآن در برابر مخالفان، مطرح نموده همان برهان نظم


1- بعضى آن را با تعبير به عدد انفاس الخلائق نقل كرده اند، يعنى در هر نفسى كه انسان مى كشد راهى به سوى خدا است! امّا به هر حال اين جمله را به صورت حديث در هيچ يك از منابع نيافتيم بلكه از كلمات دانشمندان است.

ص: 20

است كه وجود آن منبع لايزال، و علم و قدرت او را از طريق ارائه شگفتى هاى آفرينش و آثار بديع و نظام هاى عجيب جهان هستى، اثبات مى كند؛ و به خاطر همين گستردگى تقريباً تمام جلد دوم پيام قرآن به شرح اين برهان و بيان موارد و شواهد آن در قرآن مجيد گذشت.

حالا به سراغ ساير طرق قرآنى در زمينه براهين اثبات وجود خداوند مى رويم، سپس به مسأله فطرت، در پرتو رهنمودهاى قرآن مى پردازيم.

اين يك تصوير اجمالى از مباحث اين جلد است.

بار ديگر تكرار و تاكيد مى كنيم كه اين مسائل، نه به شكل بحث هاى فلسفى مطرح مى شود، و نه در قالب بحث هاى كلامى؛ بلكه همان گونه كه وضع كتاب ايجاب مى كند در شكل بحث هاى تفسير موضوعى است، يعنى همه جا در سايه آيات قرآن پيش مى رويم، و از رهنمودهاى اين نور الهى بهره مى گيريم، و اگر مطالب ديگرى هم داريم آن را به صورت جداگانه و تحت عنوان توضيحات مطرح مى كنيم، و در واقع طبيعت بحث هاى ما نيز چيزى جز اين ايجاب نمى كند، چرا كه در غير اين صورت اصالت خود را از نظر بحث تفسيرى از دست خواهد داد.

***

ص: 21

ص: 22

1. برهان تغيير و حركت

اشاره

ص: 23

اشاره

جهانى كه در آن زندگى مى كنيم در حال دگرگونى دائم است، هيچ موجودى در يك حال نمى ماند، و همه چيز در حال تغيير است.

در اين ميان آميخته بودن زندگى انسان ها، و حيوانات و گياهان، با تغيير و دگرگونى و حركت چشمگيرتر است. هيچ كس نمى تواند اين تغيير و دگرگونى را چه در وجود خود، و چه در سطح جهان مادّه، انكار كند، چرا كه انسان شب و روز با صحنه هاى مختلف اين دگرگونى روبه رو است؛ بلكه همين دو پديده اى كه نام آن را شب و روز مى گذاريم از روشن ترين نمونه هاى تغيير و دگرگونى در عالم محسوب مى شود.

اين دگرگونى ها و حركت ها كه بر ظاهر و باطن جهان حاكم است به خوبى نشان مى دهد كه نقطه ثابتى در اين جهان، وجود دارد كه همه اين دگرگونى ها و حركات از آنجا سرچشمه مى گيرد، و همه چون پرگار بر گرد آن مركز ثابت مى گردند.

اصولًا تغيير و حركت موجودات گواه روشنى بر حدوث آنها است، و حدوث آنها دليل بر وجود خالقى است كه آنها را ايجاد كرده. اين استدلال كه شرح آن در مباحث آينده به خواست خدا خواهد آمد با ظرافت خاصّى در آيات قرآن پياده شده است، و با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا

ص: 24

مى دهيم:

«وَكَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنْ الْمُوقِنِينَ- فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَى كَوْكَباً قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ- فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغاً قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنْ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ- فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّي هَذَا أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِى ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ- إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِي لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفاً وَمَا أَنَا مِنْ الْمُشْرِكِينَ».(1)

ترجمه:

«و اين گونه، ملكوت آسمانها و زمين (و حاكميت مطلق خداوند بر آنها) را به ابراهيم نشان داديم؛ تا (به آن استدلال كند؛ و) اهل يقين گردد.- هنگامى كه (تاريكى) شب او را فرا گرفت، ستاره اى را مشاهده كرد؛ گفت: اين پروردگار من است؟! امّا هنگامى كه غروب كرد، گفت: غروب كنندگان را دوست ندارم.- و هنگامى كه ماه را ديد كه (سينه افق را) مى شكافد، گفت: اين پروردگار من است؟! امّا هنگامى كه (آن هم) غروب كرد، گفت: اگر پروردگارم مرا راهنمايى نمى كرد، مسلّما از گروه گمراهان بودم.- و هنگامى كه خورشيد را ديد (كه سينه افق را) مى شكافت، گفت:

اين پروردگار من است اين (كه از همه) بزرگتر است؟! امّا هنگامى كه غروب كرد، گفت: اى قوم من! به يقين من از آنچه همتاى خدا قرار مى دهيد، بيزارم.- من روى


1- سوره انعام، آيات 75- 79.

ص: 25

خود رابه سوى كسى متوجّه كردم كه آسمانها و زمين را آفريده؛ در حالى كه ايمان من خالص است؛ و از مشركان نيستم».

شرح مفردات

1. أَفَلَ و أفَلَتْ از مادّه أُقول به گفته جمعى از ارباب لغت به معناى پنهان شدن است، ولى راغب در كتاب مفردات دقّت بيشترى به خرج داده، و مى گويد: افول به معناى پنهان شدن اجسام نورانى، مانند آفتاب و ماه است، و مطلب همان گونه است كه راغب گفته، زيرا به هنگام اطلاق اين لفظ همين معنا به ذهن متبادر مى شود، منتها در بعضى از موارد جنبه كنايى دارد، مثلًا از فوت يك عالم بزرگ تعبير به افول مى كنند، در حقيقت او را تشبيه به خورشيد يا ستاره كرده و تعبير به افول يا غروب از همين نظر است.

2. بازِغْ و بازِغَة از مادّه بُزُوْغ به معناى طلوع و گسترش نور است، و به گفته راغب در مفردات در اصل به معناى جارى ساختن خون حيوان به منظور مدوا است، سپس به معناى طلوع به كار رفته است.

ابن منظور در لسان العرب مى گويد: ريشه اصلى آن به معناى شكافتن است كه در مورد شكافتن رگ هاى انسان يا حيوان براى مداوا به كار مى رود، و از آنجا كه طلوع فجر و مانند آن پرده تاريكى شب را مى شكافد اين واژه در آن معنا به كار رفته است (دقّت كنيد).

3. كَوْكَبْ از مادّه وَكَبَ يا كَوَبَ است، و بسيارى آن را به معناى ستاره تفسير كرده اند، ولى راغب در مفردات آن را به معناى ستاره به هنگام طلوع تفسير

ص: 26

مى كند، و اين كه بعضى آن را به معناى خصوص ستاره زهره ذكر كرده اند از قبيل ذكر مصداق واضح است، زيرا ستاره زهره در ميان ستارگان آسمان از همه درخشنده تر مى باشد.

اين واژه گاهى به افراد جوان و زيبا، و يا قسمت مهم هر شى ء و همچنين بزرگ يك جمعيت، اطلاق شده، ولى ظاهراً همه اينها معانى مجازى است.

«قَمَرْ» به معناى ماه گرچه معروف است، ولى در اينجا نكته جالبى است كه بايد به آن توجّه داشت و آن اين كه بسيارى از اهل لغت تصريح كرده اند كه: واژه قمر به ماه شب سوم به بعد، تا دو شب آخر، اطلاق مى شود، و به اين ترتيب در دو شب اوّل و دو شب آخر به آن قمر نمى گويند بلكه فقط «هلال» مى گويند.

زيرا اهل لغت قمر» و قمار را از يك ريشه مى دانند كه در اصل به معناى غلبه كردن است، و از آنجا كه نور ماه از شب سوم به بعد بر نور ستارگان اطراف غلبه مى كند اين واژه بر آن اطلاق شده است.(1)

«شَمْس» اين واژه نيز گرچه معناى مشهورى دارد (خورشيد) ولى باز توجّه به اين نكته لازم است كه در لغت عرب هم به قرص آفتاب شمس گفته مى شود، و هم به نورى كه از آن پخش مى شود، و از آنجا كه خورشيد در آسمان در يك جا ثابت نمى ماند و دائماً در حركت است (البتّه در نظر ما ساكنان زمين) اين واژه به اشخاص و حيوانات ناآرام نيز اطلاق مى شود، و به حيوانات چموش «شَموس» مى گويند (بر همان وزن چموش)


1- لسان العرب، مفردات راغب و كتاب العين.

ص: 27

تفسير و جمع بندى
منطق نيرومند ابراهيم عليه السلام در برابر بت پرستان

در نخستين آيه سخن از ارائه ملكوت آسمان ها و زمين از سوى خداوند به ابراهيم عليه السلام است، تا از مشاهده آنها روح يقين در او زنده شود، و ايمان فطريش جان تازه اى بگيرد، مى فرمايد: «اينگونه ملكوت آسمان ها و زمين را به ابراهيم عليه السلام نشان مى دهيم تا اهل يقين گردد»؛ «وَكَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنْ الْمُوقِنِينَ».(1)

منظور از ارائه ملكوت آسمان ها و زمين همان مشاهده حاكميّت و مالكيّت خداوند بر جهان هستى از طريق مطالعه موجودات متغيّر در اين عالم است (چون «مَلَكوت» از ريشه مُلْك به معناى حكومت و مالكيّت است و اضافه «وت» به آن براى تأكيد مى باشد)

اين حاكميّت مطلق و مالكيّت مسلّم خداوند بر جهان همان است كه در آيات بعد مشروحاً بيان شده، و در حقيقت اين آيات به صورت بيان اجمالى و تفصيلى است كه يكى از روش هاى شناخته شده قرآن در شرح مطالب مهم است نخست مطلب را سربسته مى گويد، تا آمادگى در شنونده پيدا شود، و سپس به شرح آن مى پردازد (تعبير به «فَلَمّا» با فاء تفريع نيز اشاره روشنى به اين معنا است).

به هر حال در آيات بعد، به شرح اين اجمال پرداخته، نخست از ستارگان


1- بعضى از مفسّران گفته اند تشبيه آيه فوق اشاره به اين است همان طور كه ملكوت آسمان ها و زمين را به تواى پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله نشان داديم به ابراهيم عليه السلام نيز ارائه نموديم( بنابراين، آيه، جمله اى در تقدير دارد)

ص: 28

شروع مى كند و استدلال ابراهيم عليه السلام را درباره نفى مذهب ستاره پرستان چنين شرح مى دهد: «هنگامى كه (تاريكى) شب او را فرا گرفت، ستاره اى را مشاهده كرد؛ گفت: اين پروردگار من است؟!»: «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَى كَوْكَباً قَالَ هَذَا رَبِّى».

تعبير به «رأى كوكبا» (ستاره اى را مشاهده كرد) با توجّه به اين كه به هنگام شب ستارگان زيادى پيدا مى شود، به نظر مى رسد اشاره به ستاره بسيار درخشانى باشد كه نظر او را به خود جلب كرد، و با توجّه به اين كه ستاره زهره در آغاز شب طلوع مى كند، و «كوكب» به معناى ستاره در هنگام طلوع مى باشد، مؤيّد تفسيرى است كه بيشتر مفسّران آنرا انتخاب كرده اند كه آن ستاره، زهره يا مشترى بوده است كه اتّفاقاً هر دو در زمان هاى قديم، جزء خدايان مشركان محسوب مى شدند، و مورد پرستش بودند، به خصوص اين كه در روايتى نيز از امام صادق عليه السلام آمده است كه اين، ستاره زهره بوده است.

به هر حال مدّت زيادى نگذشت كه اين ستاره غروب كرد در اين هنگام ابراهيم عليه السلام گفت: «امّا هنگامى كه غروب كرد، گفت: غروب كنندگان را دوست ندارم»: «فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَاأُحِبُّ الْآفِلِينَ».

بار ديگر ابراهيم عليه السلام متوجّه طلوع ماه شد كه از پشت پرده افق سر بيرون كشيد، و صفحه آسمان و زمين را با نور جالب و زيباى خود روشن ساخت، در اينجا ابراهيم عليه السلام گفت: «و هنگامى كه ماه را ديد كه (سينه افق را) مى شكافد، گفت: اين پروردگار من است؟!»: «فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغاً قَالَ هَذَا رَبِّى».

امّا طولى نكشيد كه ماه نيز به سرنوشت آن ستاره گرفتار شد، چهره در پشت

ص: 29

افق مغرب پنهان ساخت و صفحه آسمان را بار ديگر در تاريكى فرو برد، در اين هنگام ابراهيم عليه السلام كه در تلاش براى يافتن معبود و پروردگار حقيقى بود گفت:

«گفت: اگر پروردگارم مرا راهنمايى نمى كرد، مسلّما از گروه گمراهان بودم»:

«فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنْ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ».

به اين ترتيب روشن ساخت كه براى رسيدن به حق تنها تلاش و كوشش انسان كافى نيست؛ بلكه بايد امدادهاى الهى نيز شامل حال او گردد، تا در صف گمراهان واقع نشود، و مسلّماً چنين امدادى شامل حال حق طلبان و خداجويان تلاشگر خواهد بود.

سرانجام شب به پايان رسيد، و پرده هاى تاريك خود را جمع كرد، از صحنه آسمان گريخت، ناگهان خورشيد فروزان با چهره تابناك و پرفروغ خود، سر از افق مشرق برداشت، و اشعه طلايى خود را بر كوه و بيابان فرو ريخت.

«و هنگامى كه خورشيد را ديد (كه سينه افق را) مى شكافت، گفت: اين پروردگار من است اين (كه از همه) بزرگتر است؟!»: «فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّي هَذَا أَكْبَرُ».(1)

ولى با پايان گرفتن روز، و افتادن خورشيد، در چاه تاريك شب و فرو بردن صورت خويش در نقاب مغرب، فرياد ابراهيم عليه السلام بلند شد و گفت: «اى قوم من! به يقين من از آنچه همتاى خدا قرار مى دهيد، بيزارم»: «فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِى ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ».


1- گرچه« شمس» مؤنث مجازى است و بايد« هذه» گفته شود ولى مى دانيم امر مذكر و مؤنث سهل است و در اينجا ممكن است« هذا» اشاره به« الموجود» يا« المشاهد» باشد.

ص: 30

من از افوال و غروب همه اينها فهميدم كه مخلوقاتى بيش نيستند، مخلوقاتى اسير چنگال قوانين آفرينش و دگرگونى ها و افول و غروب، من از اينها فهميدم كه در پشت اين صحنه، قدرت ثابتى پنهان است كه هرگز افول و غروب و دگرگونى در ذات پاكش راه ندارد.

***

سپس افزود: «من روى خود رابه سوى كسى متوجّه كردم كه آسمانها و زمين را آفريده؛ در حالى كه ايمان من خالص است؛ و از مشركان نيستم»: «إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِي لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفاً وَمَا أَنَا مِنْ الْمُشْرِكِينَ».

آيا اين سه ماجرا در يك شب اتّفاق افتاد يا در دو شب؟ بعضى از مفسّران كه شايد نتوانسته اند وقوع آن را در يك شب تصوّر كنند گفته اند در دو شب بوده است، در حالى كه ظاهر آيات نشان مى دهد كه همه پشت سر هم و در يك شب و روز اتّفاق افتاده است، و اين كاملًا ممكن است، زيرا در حدود نيمه ماه در آغاز شب ستاره زهره به وضوح در افق مغرب نمايان مى شود، و چيزى نمى گذرد كه غروب مى كند، و بعد از آن ماه تقريباً با تمام رخسارش از افق مشرق آشكار مى گردد- تعبير به «بازِغْ نشان مى دهد كه ماه بدر كامل يا نزديك به آن بوده است- و هنگامى كه ماه در افق مغرب پنهان مى گردد چيزى نمى گذرد كه آفتاب از مشرق طلوع مى كند و به اين ترتيب هر سه داستان در طى يك شب و روز تحقق يافته است. اينها زياد مهم نيست، مهم آن است كه بدانيم فردى با آن مقام علم و عرفان، مانند ابراهيم عليه السلام، و با توجّه به مقام عصمت انبياء عليهم السلام حتى قبل از بعثت، چگونه ممكن است چنين سخنانى كه ظاهرش شرك آلود است بر زبان براند؟

ص: 31

پاسخ اين سؤال را از دو راه مى توان داد:

نخست اين كه: به قرينه ذيل آيات كه مى فرمايد: «يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِى ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ»: «اى قوم من! به يقين من از آنچه همتاى خدا قرار مى دهيد، بيزارم».(1) در مقام بحث و گفتگو و مجادله با مشركان بوده، و مى دانيم در شهر بابل ستاره پرستان و ماه پرستان و خورشيدپرستانى بوده اند.

يك معلّم هوشيار، و مباحثه كننده ماهر، هنگامى كه در مقابل مخالفان متعصّب و لجوج قرار مى گيرد، فوراً به مخالفت با عقيده آنها بر نمى خيزد، بلكه موقّتاً با آنها مماشات و همراهى مى كند، و به اصطلاح كمى با موج حركت مى كند تا بر موج سوار شود!

به اين ترتيب نخست ابراهيم عليه السلام ظاهراً با آنها هم صدا مى شود، تا سستى اعتقاد و منطقشان را به هنگام افول اين كواكب آسمانى، به آنها نشان دهد، و اين طرز بحث بسيار مؤثّر و نافذ و دلپذير است، و به هيچ وجه با مقام توحيد و معرفت ابراهيم عليه السلام مخالف نيست.

در روايتى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام در پاسخ سؤال مأمون كه اين آيات را مخالف عصمت انبياء عليهم السلام مى پنداشت آمده است كه فرمود: «ابراهيم عليه السلام با سه گروه از مشركان روبه رو شد، گروهى زهره را مى پرستيدند و گروهى ماه و گروهى آفتاب را و او اين سخنان را به عنوان استفهام و استخبار مطرح كرد».(2)

تفسير ديگر اين كه ابراهيم عليه السلام اين سخنان را به صورت بيان يك فرض مطرح


1- سوره انعام، آيه 78.
2- عيون اخبارالرضا عليه السلام با تلخيص( طبق نقل تفسير الميزان، جلد 7، صفحه 214).

ص: 32

كرد، فرضى كه محققان در موقع تحقيق غالباً با آن روبه رو هستند.

توضيح اين كه: گاه انسان مطلبى را از طريق يك استدلال وجدانى و شواهد فطرى به دست آورده، ولى مى خواهد آن را در قالب يك برهان عقلى بريزد، در اينجا به فرض هاى مختلفى رو مى آورد، و لازمه هريك از آنها را مى سنجد، تا سرانجام به مقصود برسد.

مثلًا محققى اصالت روح را با وجدان خويش دريافته، و مايل است آن را برهانى كند، در اينجا فرض مى كند روح مادّى يا از خواص مادّه باشد، و سپس عوارض و خواص مادّه و لوازم آن را بررسى مى كند، سرانجام مى بيند مادّى بودن (يا از عوارض مادّه بودن) با پديده هاى روحى سازگار نيست، و يك به يك را نفى مى كند تا به مجرد بودن روح برسد.

ابراهيم عليه السلام نيز براى پيمودن راه منطقى توحيد كه شعله هاى آن را به روشنى در درون جان خود يافته بود به فرض هاى مختلف دست مى زند، و «هذا ربى» و «هذا ربى» مى فرمايد: تا از افول و غروب آنها به بطلان اين احتمالات برسد، و سرانجام «إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِي لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضَ»: «من روى خود رابه سوى كسى متوجّه كردم كه آسمانها و زمين را آفريده» مى گويد، و توحيد استدلالى خود را كامل كند.(1)

در بعضى از روايات نيز اشاره كم رنگى به اين معنا ديده مى شود، چنانكه در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود «مردم قبل از بعثت پيامبران بر


1- سوره انعام، آيه 79- احتمالات ديگرى در تفسير آيات فوق از جمله، استفهام انكارى يا استفهام از روى استهزا و مانند آن گفته شده، مخصوصاً در تفسير تبيان و تفسير فخر رازى احتمالات زياده آمده، امّا هيچ كدام با لحن آيه سازگار نيست.

ص: 33

طريق هدايت نبودند، هرچند فطرت الهى توحيد را داشتند ولى هرگز به اين فطرت راه نمى يافتند، مگر اين كه خداوند پيامبران را بفرستد و آنها را هدايت كند»، سپس افزود: «أَما تَسْمَعُ يَقُوْلُ ابْراهِيمُ لَئِنْ لَمْ يَهْدنى رَبِّى لأَ كُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّينَ، اىْ ناسِياً لِلْميثاقِ : «آيا نمى شنوى كه ابراهيم عليه السلام مى گويد اگر خداوند مرا هدايت نكند از قوم گمراه خواهم بود يعنى پيمان فطرت را فراموش خواهم كرد».(1)

ولى قرائن موجود در آيات و روايتى كه از امام على بن موسى الرضا عليه السلام در اين زمينه وارد شده با تفسير اوّل سازگارتر است.

***

رابطه افول و حدوث

ابراهيم عليه السلام از افول و غروب كواكب و خورشيد و ماه استدلال بر نفى الوهيّت آنها كرد، و گفت: چنين موجوداتى ممكن نيست خداى جهان باشند، سخن در اين است كه اين رابطه را چگونه مى توان توضيح داد؟

در اينجا بيانات مختلفى وجود دارد:

1. افول نشانه تغيير است، بلكه نوعى تغيير محسوب مى شود، و تغيير دليل بر ناقص بودن يك موجود است، زيرا يك موجود كامل از تمام جهات، نه حركت در آن تصوّر مى شود، نه تغيير، زيرا نه چيزى را از دست مى دهد، و نه چيزى را به دست مى آورد، چرا كه او كمال مطلق است، بنابراين موجودات متغير و داراى حركت حتماً ناقص اند، يا كمالى را از دست مى دهند، و يا در جستجوى پيدا


1- نورالثقلين، جلد 1، صفحه 736، حديث 148.

ص: 34

كردن كمال تازه اى هستند، و موجود ناقص نمى تواند واجب الوجود باشد.

2. موجودى كه داراى افول است معرّض حوادث است، و چيزى كه معرّض حوادث است نمى تواند قديم و ازلى و واجب الوجود باشد، چرا كه لازمه آن جمع ميان حدوث و ازليّت است، و اين دو با يكديگر تضاد دارد (دقّت كنيد).

3. هر حركتى نياز به محرّكى از خارج دارد و اگر آن محرّك نيز خود داراى حركت باشد باز بايد در جستجوى محرّك ديگرى باشيم، تا به وجودى رسيم كه مطلقاً در آن حركت وجود نداشته باشد.

4. حركت، مخصوصاً حركت به سوى افول، نشان مى دهد كه جهان مادّه رو به فنا است- همان اصل كهولت و انتروپى كه بعداً به آن اشاره خواهد شد- و چيزى كه رو به فنا است حتماً ابدى نيست، و چنين موجودى قطعاً ازلى نبوده، و نمى تواند واجب الوجود باشد.

هريك از اينها مى تواند مورد توجّه و استدلال حضرت ابراهيم عليه السلام باشد و ممكن است گفتار ابراهيم عليه السلام اشاره ظريفى به همه آنها باشد.

فخر رازى از بعضى از محققين نقل مى كند: استدلال ابراهيم عليه السلام چنان عالى و جامع است كه هم خواص از آن استفاده مى كنند، و هم متوسطين، و هم عوام، امّا خواص از افول حقيقت امكان را مى فهمند، و هر موجود ممكنى محتاج به خالق است و اين سلسله ادامه مى يابد تا به جايى رسد كه پاك و منزه از امكان باشد و نياز و حاجتى در ذات او راه نيابد، چنانكه در جاى ديگر مى خوانيم: « «وَأَنَّ إِلَى رَبِّكَ الْمُنْتَهَى»: «نهايت كار به پروردگارت مى رسد».(1)


1- سوره نجم، آيه 42.

ص: 35

امّا متوسطين از افول، مطلق حركت را مى فهمند، و هر متحرّكى حادث است و هر حادثى محتاج به وجود قديم و ازلى مى باشد.

و امّا عوام از افول، غروب را مى فهمند، و مشاهده مى كنند كه خورشيد و ماه و ستارگان به هنگام غروب كمرنگ و محو مى شوند و سلطنت و حكومتشان زائل مى گردد، و چنين چيزى صلاحيّت براى الوهيّت ندارد، پس جمله «لَاأُحِبُّ الْآفِلِينَ».(1) سخنى است كه همه بهره مقرّبان در آن است و هم اصحاب اليمين و هم اصحاب الشمال و اين كاملترين دلايل و برترين برهان است».(2)

و از اينجا روشن مى شود كه چرا ابراهيم عليه السلام روى طلوع اين كواكب تكيه نكرد، با اين كه طلوع و غروب هر دو مصداق حركت هستند، زيرا مسأله زوال و فنا و نيستى و قطع فيض و بركت، در غروب كاملًا نمايان است، در حالى كه در طلوع هرگز چنين چيزى مشاهده نمى شود.

بنابراين فصاحت و بلاغت ايجاب مى كند كه روى غروب تكيه شود تا مسأله روشن تر گردد، و براى همه قشرها كاملًا قابل قبول باشد. اين نكته نيز قابل توجّه است كه حركت، چنانكه خواهد آمد انواعى دارد و روشن ترين آنها حركت در مكان» است كه در آيه روى آن تكيه شده (البتّه در اينجا حركت مكانى با حركت كيفى آميخته شده، زيرا كيفيت نور اين كواكب با حركت دگرگون مى شود، و در


1- سوره انعام، آيه 76.
2- تفسير فخر رازى، جلد 13، صفحه 52.

ص: 36

هنگام غروب كم نور و كم نورتر مى گردد تا از نظر پنهان شوند)

***

بعضى از فلسفه آيه 88 سوره نمل را نيز اشاره اى به برهان حركت مى دانند آنجا كه مى فرمايد: «وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَةً وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَفْعَلُونَ»: «كوهها را مى بينى، و آنها را ساكن و بى حركت مى پندارى، در حالى كه مانند ابرها در حركتند؛ اين صنع و آفرينش خداوندى است كه همه چيز را متقن و استوار آفريده؛ به يقين او از كارهايى كه شما انجام مى دهيد آگاه است».

آنها مى گويند اين تعبير ناظر به حركت جوهرى است، حركتى كه در ذات و درون اشياء است، حركتى كه نشان مى دهد تمام عالم مادّه حادث است و نياز به خالقى دارد (شرح اين سخن در بخش توضيحات به خواست خدا خواهد آمد)

ولى به فرض كه آيه ناظر به مسأله حركت جوهرى باشد اشاره اى به استدلال توحيدى، و استفاده از مسأله حركت براى اثبات وجود خدا ندارد (دقّت كنيد).

غالب مفسّران معتقداند كه اين آيه مربوط به اشراط السّاعه است (اشراط الساعه حوادث هولناكى است كه در آستانه قيامت رخ مى دهد و مخصوصاً كوه ها به حركت در مى آيند و متلاشى و بعداً غبار مى شوند، همان گونه كه در آيات متعدّدى از قرآن مجيد آمده است).(1)

ولى چنانكه در تفسير نمونه گفته ايم اين معنا با ظاهر آيه سازگار نيست، چرا كه متلاشى شدن كوه ها در آغاز رستاخيز آنچنان هولناك است كه انسان را در وحشت عظيمى فرو مى برد در حالى كه آيه مورد بحث مى فرمايد: «از حركت


1- شرح بيشتر اين موضوع را مى توانيد در تفسير نمونه، جلد 13، صفحه 302، ذيل آيه 105 سوره طه مطالعه فرماييد.

ص: 37

كوه ها آگاه نمى شوى».

به همين دليل ما فكر مى كنيم كه آيه اشاره به حركت كوه ها همراه حركت زمين در دنيا است تشبيه آن به حركت ابرها و جمله «تَرى (مى بينى) كه اشاره به وضع موجود است، و تعبير به: «صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ»: «اين صنع و آفرينش خداوندى است كه همه چيز را متقن و استوار آفريده» و همچنين جمله ذيل آيه «إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَفْعَلُونَ»: «به يقين او از كارهايى كه شما انجام مى دهيد آگاه است» همه دليل بر اين است كه آيه مربوط به حركت كوه ها در اين دنيا است.(1)

***

بعضى ديگر نيز به آيه 29 سوره الرحمن: «يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ»: «تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند از او تقاضا مى كنند، و او هر روز در شأن و كارى است» اشاره به مسأله حركت جوهرى دانسته اند كه از آن مى توان به وجود آفريدگار پى برد (از طريق برهان حركت)

ولى دلالت اين آيه نيز بر مدّعاى فوق روشن نيست، بلكه ظاهر آيه اين است كه خداوند هر روز پديده تازه اى مى آفريند، و خلقت او دائم و مستمر است، هر زمان طرح تازه اى ابداع مى كند، و در هر روز نعمت تازه اى تقدير مى نمايد و كار او پاسخگويى به نيازهاى سائلان است.

ظاهر تعبيرات آيه، و همچنين رواياتى كه در تفسير آن وارد شده، نيز همين


1- شرح بيشتر را در تفسير نمونه، جلد 15، صفحه 563( ذيل آيه 88 سوره نمل) ملاحظه فرماييد.

ص: 38

است (اين موضوع را مشروحاً در تفسير نمونه گفته ايم)(1)

از مجموع آنچه گفته شد، چنين نتيجه گرفته مى شود كه بهترين آياتى كه دلالت بر مسأله برهان حركت دارد همان «آيات ابراهيم عليه السلام» است كه در آن از مسأله افول و غروب كواكب براى نفى الوهيّت آنها و نيازشان به آفريدگار استدلال شده است.

توضيحات
1. برهان حركت و مقدّمات آن
اشاره

براى فهم صحيح برهان حركت، و چگونگى استفاده از آن در مسأله اثبات وجود خداوند توجّه به امور زير اجمالًا لازم است:

الف) تعريف حركت.

ب) وجود حركت.

ج) اركان حركت.

د) مقولاتى كه در آن حركت واقع مى شود

الف) تعريف حركت: براى حركت تعريف هاى متعدّدى ذكر كرده اند كه از همه روشن تر دو تعريف زير است:


1- تفسير نمونه، جلد 23، صفحه 137.

ص: 39

1. خارج شدن تدريجى چيزى از قوه به فعل.

2. زوال و حدوث مستمر.

هنگامى كه قطره هاى باران از آسمان به زير مى افتند يا گياهى مى رويد، يا ميوه اى تدريجاً مى رسد، در تمام اين موارد جسم داراى يك وضع فعلى است، و در عين حال استعداد و قابليّت آن را دارد كه وضع ديگرى به خود بگيرد، هنگامى كه وضع موجود را تدريجاً از دست مى دهد و وضع جديد را به خود مى گيرد- و آنچه را كه بالقوه داشته، فعليّت مى يابد- آن موجود طىّ يك رشته زوال و حدوث مستمر از آن حال به حال جديد منتقل شده است.

امّا اين به آن معنا نيست كه حركت، مركّب از اجزايى است به نام سكون يا تركيبى است از وجودها و عدمها بلكه حركت يك واحد مستمر خارجى است كه در تحليل عقلى داراى اجزايى خواهد بود.

از اين بيان مى توان نتيجه گرفت كه اگر چيزى فعليّت كامل و وجود مطلق داشته باشد حركت در آن متصوّر نيست، بلكه ثبات كامل بر آن حكمفرما است، و به تعبير ديگر: حركت هميشه با نوعى نقصان همراه است بنابراين در ذات پاك خداوند حركت مطلقاً راه ندارد.

ب) وجود حركت: براى اثبات وجود حركت با مشكل مهمّى روبه رو نيستيم، چونكه اين امر از بديهيات است، ما پيوسته با چشم يا حواس ديگر وجود حركاتى را در خارج به روشنى مى يابيم، بنابراين، دلائلى كه بعضى از منكران وجود حركت (مانند ذنون فيلسوف يونانى و پيروان او به هم بافته اند) سخنانى بى ارزش و بر ضد يك امر بديهى است زيرا ما هيچ گاه نمى توانيم بپذيريم آبى كه در جوى حركت مى كند، و يا سيبى كه بر شاخه درخت تدريجاً به حال رسيدگى و پختگى در مى آيد، يا مثلًا هنگامى كه سوار بر اتومبيل شده از شهرى به شهر ديگر مى رويم.

ص: 40

خيالاتى است كه ما گرفتار آن شده ايم، و امورى هستند ذهنى نه خارجى، چرا كه اين مطلب همچون انكار بديهيات است، و ما از هرگونه استدلال در برابر آن بى نيازيم.

ولى نمى توان انكار كرد كه درك وجود حركت بدون دخالت نيروى حافظه غير ممكن است، زيرا حركت هرگز در يك احساس آنى قابل درك نيست، چرا كه امرى است تدريجى.

ج) اركان حركت: فلاسفه براى حركت شش ركن ذكر كرده اند:

1. مبدأ 2. منتها 3. محرّك 4. متحرّك 5. موضوعى كه حركت در آن واقع مى شود 6. زمانى كه حركت در آن رخ مى دهد- البتّه بعداً خواهيم دانست كه زمان چيزى جز مقدار حركت نيست- يا به تعبير ديگر زمان فرزند حركت است نه پدر حركت.

و نيز خواهيم ديد كه ذكر اين اركان ششگانه طبق نظريه معروف قدما است والا بنابر قبول حركت جوهرى نيازى به موضوع حركت نخواهد بود.

د) امورى كه حركت در آنها واقع مى شود: فلاسفه پيشين معتقد بودند كه از ميان مقولات نه گانه عرضيه(1) حركت تنها در چهار مورد رخ مى دهد.

1. حركت در «مكان» (مانند حركت قطرات باران و حركت اتومبيل در جاده)

2. حركت در «كميّت» (مانند افزايش حجم گياه در حال نمو)

3. حركت در «وضع» (مانند حركت كره زمين به دور خود)


1- مقولات نه گانه عرضيه عبارتند از« كم»،« كيف»،« وضع»،« متى»،« اين»،« ان يفعل» و« ان ينفعل»،« ملك» و« اضافه» كه شرح آن در جاى خود داده شده است.

ص: 41

4. حركت در «كيفيت» (مانند تغيير تدريجى رنگ و بو و طعم يك ميوه بر درخت).

آنها عقيده داشتند كه حركت در غير اين چهار موضوع وجود ندارد- و به طريق اولى در جوهر اشياء امكان پذير نيست- هم فلاسفه يونان مانند ارسطو و پيروان او، و هم فلاسفه اسلامى مانند ابن سينا و ديگران، حركت در جوهر را محال مى دانستند، و همان گونه كه در بحث قبل گفتيم يكى از اركان حركت را ذات متحرّك، تصوّر مى كردند، و معتقد بودند تا موجود ثابتى در ميان نباشد كه حركت بر آن عارض شود حركت مفهومى نخواهد داشت.

ولى صدرالمتألّهين فيلسوف معروف اسلامى نظريه جديدى را ابراز كرد، و گفت حركت در جوهر اشياء نه تنها محال نيست، بلكه هيچ حركتى در عوارض بى آن كه متّكى به حركت در جوهر باشد ممكن نيست، يا به تعبير ديگر حركات عرضى از حركت در جوهر سرچشمه و مايه مى گيرد.

صدرالمتألّهين گفت: چه لزومى دارد كه امر ثابتى در اين ميان فرض كنيم؟ و چه مانعى دارد كه جوهر در خودش حركت كند؟ به اين معنا كه دائماً خود را از دست دهد و خويشتن جديدى بيابد!

البتّه اين موضوع در بدو امر چيز عجيبى به نظر مى رسد، چرا كه لازمه آن اين است كه متحرّك با حركت يكى باشد، و يك موجود خودش بستر حركت خويش گردد، ولى او مى گويد: اگر كمى دقّت كنيم اين امر نه تنها عجيب نيست، بلكه امرى لازم و در عين حال جالب است.

صدرالمتألّهين شيرازى اصرار دارد كه ريشه حركت جوهرى در گفتار

ص: 42

پيشينيان آمده است، و از آن بالاتر اين كه بعضى از آيات قرآن مجيد را شاهد براى اين موضوع مى آورد- مبادا تازه بودن اين نظريه سبب جنجال مخالفان گردد، همان گونه كه هر نظريه جديدى چنين است!- ولى اگر فرضاً ما قبول كنيم كه اين يك نظريه تازه نيست لااقل طرح آن به اين شكل گسترده، تازه است.

***

دلايل وجود حركت در جوهر

صدرالمتألّهين معتقد است كه وجود بر دو گونه مى باشد.

اوّل: وجودى كه داراى قرار و ثبات است، و مطلقاً حركت در آن نيست نه در ذاتش و نه در صفاتش.

دوم: وجودى كه ذاتاً سيّال و موّاج است، يعنى سيلان جزء ذات او محسوب مى شود، و هرگز قرار و آرام ندارد، گاه اين ناآرامى ذاتى در ناآرامى عوارض آن به وضوح ديده مى شود، و گاه در ظاهر آن دگرگونى ديده نمى شود، در حالى كه در درون و باطن دائماً نو مى شود.

و به تعبير ديگر اين موجودات سيّال در هر لحظه وجود تازه اى دارند، و چيز جديدى هستند، ولى چون يكنوع اتصال در ميان آنها برقرار است وجود واحدى محسوب مى شوند.

طرفداران حركت جوهرى براى اثبات مقصود خود دلائلى ذكر كرده اند، گرچه اينجا جاى شرح اين مسائل نيست، ولى اجمالًا به سه دليل عمده آنها اشاره كوتاهى مى كنيم:

ص: 43

1. از طريق قاعده «كُلُّ ما بِالعَرَضِ يَنْتَهِى الى ما بِالذّاتِ اين يك اصل كلّى است كه هر موجودى صفتى را از ديگرى به عاريت گرفته، بايد به منبعى منتهى گردد كه آن صفت از آنجا مى جوشد، وگرنه مشكل تسلسل پيش خواهد آمد، يعنى اگر حرارت آب داغ عاريتى است بايد بالاخره به آتش منتهى گردد كه گرمى از درون ذات او است.

روى اين اصل اگر مى بينيم حركتى در عوارض جسم (مانند كميّت و كيفيّت آن) رخ مى دهد بايد بدانيم اين حركت از ناآرامى درون و ذات جسم سرچشمه مى گيرد، فى المثل اگر ذات سيب داراى ثبات و قرار است چگونه عوارضش رنگ عوض مى كند؟ پس اين حركت ظاهرى از حركت درونى خبر مى دهد.

2. هر معلول متغير محتاج به علّت متغير است اگر در باغى زير سايه درختى نشسته ايم و مى بينيم سايه دائماً در حركت است، بايد بدانيم كه علّت آن يعنى تابش خورشيد در حركت مى باشد، بنابر اين از حركت عوارض جسم، به حركت ذات جسم، پى مى بريم.

3. مسأله زمان دليل ديگرى بر مسأله حركت جوهرى است زيرا ما به روشنى مى بينيم حوادث جهان با هم جمع نيستند، حوادث امروز بعد از ديروز، و قبل از حوادث فردا است، اين يك واقعيت است، و اين تفاوت همان چيزى است كه ما از آن به عنوان تفاوت زمان ياد مى كنيم.

در مطالعات ابتدائى و سطحى چنين به نظر مى رسد كه زمان يك واقعيت مستقل از موجودات است، و همچون ظرف و بسترى است براى حوادث، امّا اگر يك لحظه فرض كنيم هيچ يك از اين موجودات مادّى وجود نداشته باشند

ص: 44

آنگاه مى بينيم زمان مفهومى نخواهد داشت، و به تعبير واضح تر زمان فرزند مادّه است و زائيده آن و يا به عباردت ديگر زمان همان مقدار حركت است.

از طرفى اگر ما موضوعاتى را كه حركت در آن واقع مى شود منحصر به همان چهار موضوع سابق بدانيم مفهومش اين است كه اگر موجودى فاقد اين حركات باشد يعنى هيچ حركت ظاهرى در آن به چشم نخورد، اين موجودات بايد زمان نداشته باشند، در حالى كه وجدان ما حاكم است كه اگر اين حركات چهارگانه نيز نباشند، وجود زمان را احساس مى كنيم، و اين نيست مگر به خاطر اين كه مادّه ذاتاً داراى حركت است كه زمان بندى را به خاطر آن مى پذيرد (دقّت كنيد).

اين بود عمده ترين دلايل طرفداران حركت جوهرى كه به صورت بسيار بسيار فشرده مطرح شد.

ولى هنوز جاى اين سؤال براى بعضى باقيمانده كه اصولًا تصوّر اين موضوع كه متحرّك عين حركت بوده باشد، و مطلقاً موضوعى براى حركت وجود نداشته باشد چگونه ممكن است؟ و چيزى كه تصوّر آن مورد سؤال است چگونه مى توان آن را تصديق كرد؟!

و عجب اين كه مبتكر حركت جوهرى، خودش نيز در برابر اين مشكل بزرگ سخت به دست و پا افتاده است، و سخنان مختلفى دارد كه نشان مى دهد حل اين موضوع براى او نيز چندان ساده نبوده است.(1)

كوتاه سخن اين كه تمام بحث حركت جوهرى فرع بر اين است كه حركت


1- براى آگاهى بيشتر در اين زمينه به كتاب اسفار بحث حركت و يا درس هاى مرحوم شهيد مطهرى مربوط به بخش حركت اسفار( جلد 1، صفحه 447) مراجعه فرماييد.

ص: 45

بدون موضوع قابل تصوّر باشد، در حالى كه بعضى مى گويند چنين چيزى معقول نيست، و بعضى ديگر معتقداند تصوّر اين معنا نياز به تخليه ذهن و فاصله گرفتن از مفاهيمى كه انسان در مورد حركت با آن مأنوس است مى باشد، تا بتواند وجودى را تصوّر كند كه عين حركت است و متحرّك و حركت در آنجا يكى است، اين بود خلاصه اى پيرامون مسائل مربوط به حركت.

***

2. راه يافتن به وجود خدا از طريق برهان حركت

بدون شك حركت منحصر به حركت جوهرى نيست، و به همين دليل برهان حركت براى اثبات ذات واجب الوجود محدود به بحث حركت جوهرى نمى باشد، هرچند با قبول حركت جوهرى، برهان حركت در مسأله خداشناسى روشن تر و آشكارتر مى گردد.

توضيح اين كه: حركت جوهرى مى گويد سراسر جهان مادّه يكپارچه حركت است، يعنى دائماً حادث و نو مى شود، و هر لحظه وجود جديدى است، اين حدوث مستمر، وابستگى مستمر جهان را به يك مبدأ غير حادث، يعنى واجب الوجود ازلى و ابدى را ثابت مى كند.

و به تعبير ديگر: عالم دائماً در حال شدن است نه بودن. نه تنها در عوارض آن كه در عمق ذاتش اين اصل حاكم است و به اين ترتيب دائماً عوارض آن كه در عمق ذاتش اين اصل حاكم است و به اين ترتيب دائماً نيازمند به مبدئى است كه آن را در هر لحظه بيافريند، و به گفته آن شاعر

دائماً نو مى شود عالم و مابى خبر از نو شدن اندر بقا

شد مبدّل آب اين جو چند بارعكس ماه و عكس اختر برقرار

از اين بيان نتيجه جالبى مى توان گرفت و آن اين كه آفرينش جهان تنها در آغاز نبوده، بلكه هر لحظه آفرينش جديدى است، پس نياز جهان به يك علّت ازلى و ابدى تنها در آغاز نيست، چرا كه هر لحظه اش آغازى و خلقتى مستمر دارد، زيرا در عمق مفهوم حركت اين معنا نهفته است.

به اين ترتيب از مسأله حركت جوهرى نه تنها نياز جهان به وجود واجب الوجود در آغاز پيدايش ثابت مى شود كه در بقاء نيز اين نياز استمرار دارد، بلكه مطابق نظريه حركت جوهرى اصولًا بقا مفهومى ندارد، و دائماً حدوث است، منتها حدوثى است به هم پيوسته و يكپارچه، و اگر واژه بقاء بر آن اطلاق مى كنيم نيز به خاطر همين به هم پيوستگى است.

در اينجا تشبيه ناقصى براى رابطه اشياء با مبدأ ازلى جهان مى توان ذكر كرد كه موجودات جهان به لامپ هايى مى ماند كه به خاطر ارتباط دائم با منبع مولد برق به وجود خود ادامه مى دهد، و از آنجا كه اين نور هر لحظه وجود تازه اى است، لحظه به لحظه نيازمند به آن علّت ثابت مى باشد و درك و شناسايى چگونگى نور لامپ ها، براى درك و معرفت نياز دائمى آنها به مبدأ مولد برق كافى است.

درست است كه برهان حركت سرانجام به برهان امكان و وجوب باز مى گردد، ولى از آنجا كه چهره تازه و زنده اى از آن دست مى دهد به صورت مستقل مطرح شده است. (دقّت كنيد)

***

ص: 46

3. جهان متغير است و هر متغيرى حادث

بسيارى از متكلمان (علماى عقائد) در مسأله اثبات وجود خدا روى اين دليل (دليل تغيير) تكيه كرده اند، البتّه آنها كار به مسأله حركت جوهرى ندارند، بلكه تغييراتى كه دائماً در ظاهر موجودات جهان مادّه ديده مى شود، براى اثبات نظر آنها كافى است.

توضيح اين كه: در جهان مادّه هيچ چيز به حالت يكنواخت خود باقى نمى ماند و همه اشياء بدون استثناء در حال تغييراند.

از سوى ديگر: تغيير و حركت مسلّماً يك امر حادث است، و از آنجا كه مادّه دائماً دستخوش اين تغييرات و دگرگونى ها است بايد خود آن هم حادث باشد، زيرا ممكن نيست مادّه ازلى باشد و از ازل معرّض حوادث گردد، چرا كه لازمه اين سخن جمع ميان حدوث و ازليّت است، و مى دانيم اين دو با هم تضاد دارد.

(دقّت كنيد)

اين استدلال با توجّه به نظرات جديدى كه درباره مادّه ابراز شده است به صورت روشن ترى مطرح مى شود، زيرا طبق نظريه فيزيك جديد هر مادّه اى از اتم ها تشكيل شده، و هر اتم مجموعه اى از حركات است، و مسلّماً هر حركت امر حادثى است، بنابراين مادّه اى كه خود مجموعه اى از حركت الكترونها و پرتونها است نمى تواند ازلى باشد و به تعبير ديگر هر حركت داراى آغاز و انجامى است و چيزى كه آغاز و انجام دارد نمى تواند ازلى باشد.

اين مسأله به صورت لطيفى در حديثى از امام صادق عليه السلام در برابر ابن

ص: 47

ابى العوجا مادّى طرح شده است.

امام عليه السلام به او فرمود: «اسْئَلْ عَمّا شِئْتَ»: «از هرچه مى خواهى سؤال كن».

ابن ابى العوجاء گفت: «ما الدَّلْيلُ عَلى حَدَثِ الأَجْسامِ؟»: «دليل بر حدوث اجسام چيست؟».

امام فرمود: «إِنّى ما وَجَدْتُ شَيْئاً صَغيْراً وَ لا كَبيْراً الَّا اذا ضُمَّ الَيْهِ مِثْلُهُ صارَ أَكْبَرَ، وَ فى ذلِكَ زَوالٌ، وَ انْتِقالٌ عَنِ الْحالَةِ الْأُولى وَلَوْ كانَ قَدِيماً ما زالَ وَ لا حالَ، لِانَّ الَّذِى يَزُوْلُ وَ يَحُوْلُ يَجُوْزُ أَن يُوْجَدَ وَ يَبْطُلَ، فَيَكُوْنَ بِوُجُودِهِ بَعْدَ عَدَمِهِ دُخُوْلٌ فى الْحَدَثِ، وَ فى كَوْنِهِ فى الأَزَلِ دُخُوْلُهُ فى الْقِدَمِ، وَلَنْ تَجْتَمِعَ صِفَةُ الْازَلِ وَ الْحَدُوثِ وَ الْقِدَمِ وَ الْعَدَمِ فى شَىْ ءٍ واحِدٍ»: «من هيچ موجود كوچك يا بزرگى را نيافتم مگر اين كه هنگامى همانندش به آن ضميمه شود بزرگتر خواهد شد، و به اين ترتيب از حالت نخستين به حالت ديگرى منتقل مى شود، و اگر اين وجود، قديم و ازلى بود هرگز زوال و انتقالى نداشت، زيرا چيزى كه زوال و انتقال دارد جائز است موجود و معدوم شود پس با وجودش بعد از عدم داخل در حادث شده، و با بودنش در ازل قديم محسوب مى شود، در حاليكه هرگز وصف ازليّت با حدوث و قدم با عدم در شى ء واحد جمع نمى شود».(1)

***

4. حدوث جهان از طريق قوانين علمى امروز

در مبحث هاى علمى امروز- مخصوصاً بحث ها ترموديناميك و قانون دوم آن


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 46- اصول كافى، جلد 1، صفحه 77 باب حدوث العالم.

ص: 48

كه قانون آنتروپى يا كهولت و فرسايش ناميده شده- اين مطلب به ثبوت رسيده است كه:

همواره حرارت از اجسام گرم به طرف اجسام سرد جارى مى شود، و اين جريان نمى تواند خود به خود به طور معكوس انجام گيرد، در حقيقت انتروپى نسبت نيروى غير قابل استفاده به نيروى قابل استفاده است، و از طرفى ما مى دانيم كه اين انتقال و انتروپى در مجموعه جهان رو به افزايش است. حال اگر جهان ازلى بود از مدت ها پيش حرارت تمام اجسام با هم مساوى مى شد، و نيروى قابل استفاده اى باقى نمى ماند، در نتيجه هيچ فعل و انفعال شيميايى در تمام جهان انجام نمى گرفت، و حيات در روى زمين غير ممكن مى باشد، ولى ما مى بينيم كه فعل و انفعالات شيميايى ادامه دارد، و حيات در روى زمين ممكن است، پس علوم بدون قصد و توجّه، ثابت مى كنند كه جهان ابتدايى داشته، و به اين ترتيب ضرورت وجود خدا را ثابت مى كنند، كه جهان ابتدايى داشته، و به اين ترتيب ضرورت وجود خدا را ثابت مى كنند، چون هيچ شى ء حادثى نمى تواند خود به خود حادث شود، بلكه براى حدوث آن محرّك نخستين لازم است(1)

راه ديگرى كه براى اثبات حدوث جهان پيموده اند از طريق بررسى اجسام راديواكتيو (اين اجسام، اجسامى هستند كه اتم هاى ناپايدار دارند، اتم هاى آنها در حال پوسيدن و متلاشى شدن و اين امر ادامه پيدا مى كند تا به اتم هاى پايدار تبديل گردند، اينها اتمهايى هستند كه معمولًا عدد اتمى آنها بالاتر از 80 است، و


1- كتاب اثبات وجود خدا مقاله ادوارد لوتركيسل، صفحه 55( با مختصرى تلخيص).

ص: 49

به صورت اجسامى سنگين و ناپايداراند كه دائماً در حال تشعشع اتمى هستند، گويى اضافات خود را بيرون مى ريزند تا به يكى از عناصر پايدار تبديل شوند)

وجود اين گونه اجسام در طبيعت دليل بر اين كه جهان حادث و تاريخى دارد، و به گفته دانشمند معروف دونالد رابرت كار متخصص ژئوشيمى و نويسنده كتاب تعيين عمر (زمين) به وسيله كربن راديواكتيو طبيعى: اگر جهان ازلى و ابدى بود هيچ عنصر راديواكتيو يافت نمى شد (چرا كه بايد همه آنها تبديل به اجسام پايدار شده باشند).(1)

از مجموع اين سخن چنين نتيجه مى گيريم كه علوم تجربى نيز از طرق مختلف مسأله حدوث جهان را اثبات كرده و از اينجا ضرورت وجود يك خالق ازلى و ابدى براى تفسير پيدايش عالم هستى روشن مى شود. (دقّت كنيد)

به تعبير روشن تر: فرسايش مادّه (انتروپى) دليل بر اين كه جهان تاريخچه اى دارد كه از آغاز حدوثش خبر مى دهد، زيرا اگر جهان مادّه، ازلى بود تاكنون بى نهايت زمان بر آن گذشته بود و بايد تاكنون حرارت به طور يكنواخت در تمام جهان پخش و از فعاليت افتاده باشد و در اين حال مرگ جهان فرا رسيده بود.

اين بدان مى داند كه ما ظرفى را كه پر از آب داغ در وسط اطاقى بگذاريم، مادام كه حرارت اين آب با فضاى مجاور تفاوت دارد، هواى اطراف ظرف دائماً در حركت است، پيوسته گرم مى شود، به طرف بالا مى رود، و هواى مجاور جاى آن را مى گيرد، و اين باعث حركتى مستمر در هواى مجاوز است، ولى هنگامى كه اين انرژى حرارتى در تمام فضاى اتاق بطور يكسان پخش شد، ديگر هيچ


1- كتاب اثبات وجود خدا، مقاله ادوارد لوتركيسل، صفحه 155.

ص: 50

حركتى وجود نخواهد داشت.

سرنوشت جهان نيز در پايان كار چنين است، و اگر هنوز حركتى وجود دارد دليل بر اين كه بى نهايت زمان بر آن نگذشته است، يعنى تاريخچه پيدايش و حدوث دارد.

يا مانند ظرف هاى به هم پيوسته اى كه آب در يكى از آنها بريزيم، اين آب در تمام ظروف به حركت در مى آيد تا زمانى كه آب ها در يك سطح قرار گيرند، در آن هنگام سكوت و سكون مطلق حكمفرما خواهد شد. استونتر دانشمند فلكى مى گويد: «علوم تا به حال عمر خيلى از اشيا را محاسبه كرده، مانند: عمر زمين، سنگ هاى شهابى، عمر ماه و آفتاب، عمر كهكشان ما و بالاخره عمر دنيا، و مدت لازم براى تركيب و تجزيه عناصر مختلف، تقريباً همه اينها به هم نزديك يعنى در حدود شش ميليارد سال (از آغاز پيدايش جهان مى گذرد).(1)

***

در پايان اين مقال بار ديگر تكرار مى كنيم كه گفتار ابراهيم عليه السلام در آيات فوق بيشتر ناظر به مسأله اثبات وجود خدا از طريق اين حكم عقلى است كه شى ء متغير نمى تواند جاودانى باشد هرچند براهين ديگر حركت نيز در عمق استدلال ابراهيم عليه السلام نهفته است. (دقّت كنيد).


1- اثبات وجود خدا، صفحه 160.

ص: 51

2. برهان وجوب و امكان (فقر و غنى)

اشاره

ص: 52

اشاره

براى اثبات وجود خدا دلايل گوناگونى از سوى فلاسفه و علماى عقائد (متكلمان) مطرح شده كه بعضى از آنها ريشه مشترك دارند از جمله برهان وجوب و امكان و برهان علّت و معلول است كه شرح هر كدام به خواست خدا خواهد آمد.

ولى از آنجا كه اين استدلالات بيان هاى مختلفى دارند آنها را جداگانه ذكر مى كنيم، در عين اين كه به ريشه هاى مشترك اشاره خواهد شد.

اساس برهان وجوب و امكان يا غنا و فقر بر اين است كه ما هنگامى كه به خود و ساير موجودات اين جهان نگاه مى كنيم آنها را سراپا نياز و حاجت مى بينيم، نياز و حاجتى به بيرون وجود خود بديهى است نمى توان قبول كرد كه جهان هستى مجموعه اى از نياز و فقر باشد، اين نياز و فقر عمومى جهان دليل بر وجود يك منبع عظيم غنا و بى نيازى است، و ما آن منبع را خدا (اللَّه) مى ناميم.

يا به تعبير ديگر هر موجودى را در اين جهان وابسته مى بينيم، اين وابستگى نمى تواند تا بى نهايت پيش رود، و جهان مجموعه اى از وابسته ها باشد، اين خود دليل بر اين است كه در عالم ذات مستقلى قائم بالذات وجود دارد كه همه اين وابسته ها به او بسته اند و بر او تكيه دارند.

با اين اشاره به سراغ قرآن مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

ص: 53

1. «يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمْ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمِيدُ».(1)

2. «وَاللَّهُ الْغَنِىُّ وَأَنْتُمْ الْفُقَرَاءُ».(2)

3. «يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ».(3)

1. «اى مردم! شما (همگى) نيازمند به خداييد؛ تنها خداوند است كه بى نياز و ستوده است».

2. «و خداوند بى نياز است و شما همه نيازمنديد».

3. «تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند از او تقاضا مى كنند، و او هر روز در شأن و كارى است».

شرح مفردات:

فقُراء جمع فقير به گفته راغب در مفردات در اصل به معناى كسى است كه ستون فقراتش شكسته باشد، و از آنجا كه افراد تهى دست همانند كسى هستند كه گرفتار شكستگى ستون فقرات شده اند اين واژه بر آنها اطلاق شده است- همان گونه كه مسكين از مادّه سكون به معناى كسى كه قدرت بر راه رفتن ندارد بر افراد تهى دست اطلاق شده است- و لذا فاقره به حادثه يا مصيبت عظيمى گفته


1- سوره فاطر، آيه 15. تعبير به« إنَّ اللَّهَ غَنِىٌّ حَمِيدٌ»( و شبيه آن) مجموعاً در ده آيه از قرآن مجيد آمده است( سوره بقره، آيه 267؛ سوره ابراهيم، آيه 8؛ سوره حج، آيه 64؛ سوره لقمان، آيه 12 و 26؛ سوره حديد، آيه 24؛ سوره ممتحنه، آيه 6؛ سوره تغابن، آيه 6؛ سوره نساء، آيه 131 و آيه فوق) و توصيف خدا به« غِنا» نيز در آيات بيشترى آمده است، و اين تأكيد و تكرار قرآن در اين زمينه حاكى از محتواى مهم اين تعبير است.
2- سوره محمد، آيه 38.
3- سوره الرحمن، آيه 29.

ص: 54

مى شود كه گويى ستون فقرات را درهم مى شكند.

در مجمع البحرين آمده است كه به عقيده بعضى، فقير به كسى گفته مى شود كه حالش از مسكين بهتر باشد، لذا به مردى از اعراب بيابان گفتند: «افقير انت؟

قال لا واللَّه بل مسكين»: «آيا تو فقيرى؟ گفت نه واللَّه، من مسكين هستم».(1)

به هر حال براى فقر چهار مورد استعمال ذكر كرده اند:

1. نيازهاى ضرورى كه همه انسان ها را شامل مى شود، بلكه تمام موجودات جهان را، و آيه «يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمْ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ» را اشاره به آن مى دانند.

2. نياز به حداقل وسائل زندگى، و آيه «إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ» را اشاره به آن مى دانند.

3. فقر نفسانى به معناى طمع كه در حديث معروف بمنزله كفر شمرده شده است: «كادَ الْفَقْرُ انْ يَكُونَ كُفْراً» و در مقابل آن غناى نفس است.

4. نياز به خداوند كه در حديث معروف آمده است: «اللَّهُمَّ اغْنِنِى بِالإفْتِقارِ الَيْكَ وَ لا تُفْقِرنى بِالأسْتِغْناءِ عَنْكَ خداوندا! مرا به احساس نياز به خودت بى نياز كن، و با احساس بى نيازى از تو نيازمند مگردان».(2)

در كتاب العين آمده است كه فُقْره (بر وزن نُقْره) به معناى حفره اى است كه انسان براى كاشتن نهال در زمين ايجاد مى كند، و ممكن است ريشه اصلى فقير نيز همين معنا باشد كه در زندگى او جاى خالى باز شده، حتى ممكن است استعمال اين واژه در ستون فقرات نيز به خاطر گودالهايى باشد كه در ميان آنها


1- بعضى نيز عكس آن را گفته اند.
2- مفردات راغب مادّه فقر.

ص: 55

وجود دارد.

غنّى از مادّه غنا به معناى بى نيازى، و نقطه مقابل فقر است، و لذا همان موارد استعمال چهارگانه را براى او ذكر كرده اند:

1. غنا به معناى عدم احتياج به هيچ چيز و اين مخصوص خدا است.

2. عدم كمبود در وسائل ما يحتاج زندگى.

3. غنا و بى نيازى نفس يعنى قناعت.

4. بى نيازى از خداوند، و اين معنا محال است، ولى گاه اين پندار براى بعضى از انسان ها پيدا مى شود و همان سبب طغيان او مى گردد: «كَلَّا إِنَّ الْإِنسَانَ لَيَطْغَى* أَنْ رَّآهُ اسْتَغْنَى».(1)

ابن منظور در لسان العرب مى گويد «غَناءْ» به معناى منفعت و «غِناءْ» به معناى خوانندگى و آوازخوانى، و «غِنا» (بدون مد) به معناى بى نيازى است.

ممكن است كسى براى همه اين معانى ريشه مشترك قائل شود، و بگويد آوازخوانى را از اين جهت «غِناءْ» گويند كه انسان صدايش را بلند و پر مى كند، مانند افراد بى نياز و توانگر كه از مال و ثروت قامتى رسا دارند!

***

تفسير و جمع بندى
همه نيازمند اويند

نخستين آيه مورد بحث همه انسان ها را بدون استثنا مخاطب ساخته


1- سوره علق، آيات 6- 7.

ص: 56

مى فرمايد: «اى مردم شما همگى نيازمندان به خدا هستيد»؛ «يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ».

فقر در اينجا معناى وسيعى دارد كه شامل هرگونه نياز در تمام وجود و هستى مى شود: ما براى ادامه زندگى مادّى نياز به نور آفتاب، آب، هوا، و انواع غذاها و پوشش و مسكن داريم.

ما براى ادامه حيات جسمانى به دستگاه هاى داخلى بدن مانند قلب و عروق و دستگاه تنفس و مغز و اعصاب نيازمنديم.

ما در زندگى معنوى براى پيدا كردن راه از چاه و يافتن حق از باطل به نيروى عقل و از آن برتر به وجود رهبران الهى و كتب آسمانى نياز داريم.

و چون همه اين امروز از سوى خدا است ما سر تا پا نيازمند او هستيم.

هر نفسى كه فرو مى رود و بر مى آيد محصول هزاران عامل است كه تا دست به دست هم ندهند انجام نمى شود، و همه اين عوامل مواهب الهى هستند، پس در هر نفسى هزاران نعمت موجود و بر هر نعمتى شكرى واجب!

گرچه به عقيده بعضى از مفسّران(1) اين آيه ناظر به سخنان كسانى است كه از اصرار پيامبر صلى الله عليه و آله در مسأله عبادت پروردگار در شگفتى فرو مى رفتند كه مگر خداوند به عبادت هاى ما نيازى دارد؟ و قرآن به آنها پاسخ مى گويد كه اين شما هستيد كه به او نيازمنديد، و در پرتو عبادتش روح و جان خود را تكامل مى بخشيد.

ولى اين سخن مانع از گستردگى مفهوم آيه در جنبه هاى مختلف نيست، چرا


1- تفسير فخر رازى و تفسير روح المعانى ذيل آيه مورد بحث.

ص: 57

كه مسأله بى نيازى خدا، و نياز ما، پايه حلّ بسيارى از مسائل است.

به هر حال اين فقر و نياز، در اعماق ذات همه انسان ها، بلكه تمامى موجودات، نفوذ كرده است، نه تنها در مسأله رزق و نيازهاى گذران زندگى به او محتاج اند كه وجودشان لحظه به لحظه بايد از ناحيه فيض او برسد كه اگر نازى كند يكدم، فرو ريزند قالب ها!.

آرى بى نياز در تمام عالم هستى فقط ذات پاك او است، هنگامى كه انسان ها كه گل سرسبد جهان خلقت اند، سرتاپا به او نيازمند باشند، حال بقيّه موجودات ناگفته پيدا است.

و لذا در پايان آيه مى افزايد: «به يقين خداوند بى نياز و ستوده است»: «اللَّهَ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمِيدُ».

با توجّه به اين كه جمله فوق طبق موازين ادبى دليل بر حصر است مفهوم آن چيزى جز اين نيست كه غنّى مطلق تنها ذات پاك خدا است، و اگر انسان ها را تقسيم به فقير و غنى مى كنيم جنبه نسبى دارد، نه حقيقى.

و به تعبير ديگر تمامى موجودات سراپا فقر و حاجت اند، و ذات پاك خدا سراسر غنا و بى نيازى است، اين است اولين و آخرين سخن.

بنابراين او هرگز نيازى به عبادات و اطاعت ما ندارد، و نه حاجتى به مدح و ثنا، بلكه اطاعت و عبادت و مدح و ثناى ما نيز گوشه اى از نيازهاى ما به او است و سبب تكامل معنوى و روحانى ما، زيرا هرچه به آن مبدأ نور نزديكتر شويم روشنايى بيشترى مى يابيم، و هر قدر به آن منبع فيض تقرّب جوييم بهره بيشترى نصيبمان مى شود، و در يك تشبيه ناقص ما همانند گياهان و درختان هستيم كه

ص: 58

خود را در معرض تابش نور آفتاب قرار داده اند، بى آن كه آفتاب عالمتاب نيازى به آنها داشته باشد.

درك اين حقيقت به انسان ها درس توحيد و يكتاپرستى مى دهد كه جز بر آستان او سر ننهند، و در مقابل غير او سر تعظيم و تسليم فرود نياورند

دست حاجت چه برند سوى او كه:

غنى است و كريم است و رحيم است و دود

توجّه به اين حقيقت اثر عميقى در تربيت انسان دارد، از يك سو او را ازمركب غرور و خودپرستى پياده مى كند، از سوى ديگر او را از رنگ همه تعلّقات آزاد مى سازد، و از غير او بى نياز مى كند، و با اين ديد و درك هرگز در عالم اسباب گم نمى شود، و پيوسته چشم به درگاه مسبّب الاسباب دوخته است.

در اينجا توجّه به دو مطلب لازم است: نخست اين كه در اينجا خداوند بعد از توصيف به غنى توصيف به حميد شده است، همان گونه كه اشاره كرديم اين تعبير در ده آيه از قرآن مجيد تكرار شده كه نشانه وجود نكته مهمّى در آن است، اين نكته ممكن است آن باشد كه بسيارى از اغنياء داراى صفات مذموم، مانند كبر و غرور و حرص و بخل اند، گاهى اگر برادرشان يك گوسفند داشته باشد و آنها نود و نه گوسفند، اصرار دارند همان را نيز از او بگيرند، تا آنجا كه عنوان غنى در بسيارى از اذهان مسأله ظلم و كبر و بخل را تداعى مى كند، ولى خداوند در عين غنا رحيم و مهربان و بخشنده و بخشايشگر است، و به همين دليل شايسته هرگونه مدح و ستايش مى باشد، آرى تنها غنى خالى از هر عيب و نقص و آراسته به فضل و لطف و رحمت ذات پاك او است.

ص: 59

ديگر اين كه در اين آيه مخاطب فقط انسان ها هستند «يَا أَيُّهَا النَّاسُ» چرا از موجودات ديگر كه آنها نيز فقير الى اللَّه اند سخنى به ميان نيامده؟ بسيارى از مفسّران گفته اند اين به خاطر وسعت نياز انسان است، زيرا هر موجودى كه كاملتر است براى طىّ مسير خود نياز بيشترى دارد، و احساس نياز بيشترى مى كند، همان گونه كه در نيازهاى مادّى چنين است، يك پرنده به مختصرى آب و دانه و آشيانه اى بسيار ساده قانع است، در حالى كه انواع غذاها و لباس ها و خانه ها و كاخ ها روح انسان را سيراب نمى كند.(1)

***

دومين آيه، ضمن بحث درباره انفاق فى سبيل اللَّه و اين كه گروهى در اين راه بخل مى ورزند، و آنها كه بخل مى ورزند به خود بخل مى كنند- چرا كه از فيض و رحمت بى پايان حق محرومند- مى فرمايد: «خداوند غنى است و شما همگى فقير هستيد؛ «وَاللَّهُ الْغَنِىُّ وَأَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ».

اين تعبير ممكن است به خاطر آن باشد كه هيچ كس تصوّر نكند، اگر خداوند مردم را دعوت به انفاق فى سبيل اللَّه مى كند، نياز به انفاقشان دارد، يا اين كه اين سخن با جمله اى كه در چند آيه قبل آمده است كه مى فرمايد: «وَلَا يَسْأَلْكُمْ أَمْوَالَكُمْ»: «اموال شما را طلب نمى كند»، تضاد دارد.

مى گويد: خداوند غنى على الاطلاق است، و همگان نيازمند اويند، پس اگر به


1- بعضى از مفسّران در اينجا توجّه به اين نكته نيز كرده اند كه ذكر« الفقرا» به صورت معرفه( با اين كه خبر معمولًا به صورت نكره مى آيد زيرا در صورت معرفه بودن و شناخته شدن از ناحيه مخاطب نياز به اخبار نيست) به خاطر آن است كه براى تنبيه و يادآورى ذكر مى شود، يعنى مخاطب نيز خودش مى داند كه فقير الى اللَّه است، اين تنها يك يادآورى است، در علم بلاغت نيز آمده كه گاهى مخاطب عالم چون بر طبق علم خود عمل نمى كند بمنزله جاهل فرض مى شود، و به وسيله اخبار به او هشدار مى دهند.( دقّت كنيد).

ص: 60

آنها دستور انفاق مى دهد نه به خاطر نياز او است، بلكه به خاطر نياز خود آنها است كه از اين طريق راه تكامل را مى پويند، و به آن وجود بى پايان تقرّب مى جويند.

درست است كه آغاز آيه در مورد فقر و غناى مالى نازل شده و ناظر به انفاق فى سبيل اللَّه است، ولى مطلق بودن ذيل آيه، مفهوم گسترده اى را ارائه مى دهد، و همان گونه كه خدا را غنى مطلق معرّفى مى كند، انسان ها را سرتاپا نياز مى شمرد، كه فقر در عمق ذاتشان راه يافته است و به همين دليل براى استدلال در اين بحث قابل استفاده است، و به هر حال جالب اينجا است كه همه مواهب را، او به بندگان داده سپس از آنها مى خواهد در راه او انفاق كنند، و اين هم مقدّمه اى است براى مواهب بيشتر.

اين منحصر به مسأله انفاق نيست، بلكه در همه تكاليف، جارى و سارى است، كه نتائج آنها به خود بندگان باز مى گردد.

اين مضمون در آيات متعدّدى از قرآن آمده است از جمله در آيه 47 سوره سبأ مى خوانيم: «قُلْ مَا سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِي إِلَّا عَلَى اللَّهِ»: «بگو: هر اجر و پاداشى از شما خواسته ام براى خود شماست؛ اجر من تنها بر خداوند است». و در آيه 6 سوره عنكبوت آمده: «وَمَنْ جَاهَدَ فَإِنَّمَا يُجَاهِدُ لِنَفْسِهِ إِنَّ اللَّهَ لَغَنِىٌّ عَنْ الْعَالَمِينَ»: «كسى كه جهاد (و تلاش) كند، به سود خود جهاد مى كند؛ چرا كه خداوند از همه جهانيان بى نياز است».

***

سومين و آخرين آيه مورد بحث همين معنا (فقر عمومى موجودات و غناى

ص: 61

مطلق پروردگار) را در لباس تازه و جالبى مطرح كرده، مى فرمايد: «تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند از او تقاضا مى كنند، و او هر روز در شأن و كارى است»: «يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ».

با توجّه به اين كه «يَسْئَلُ» فعل مضارع، و دليل بر استمرار است و با توجّه به اين كه آيه معناى وسيعى دارد، و همه انسان ها و فرشتگان و ساكنان آسمان و زمين را شامل مى شود- بلكه به احتمال قوى همه موجودات عاقل و غير عاقل را مى گيرد و تعبير به «من» كه در مورد افراد عاقل به كار مى رود به خاطر تغليب است- و با توجّه به اين كه موضوع مورد سؤال و تقاضا در آيه ذكر نشده، و اين نشانه عموميّت آن است، مفهوم آيه چنين خواهد بود كه تمامى موجودات جهان خلقت، با زبان حال، يا با زبان قال، به طور دائم و مستمر، از آن مبدأ فياض، طلب فيض مى كنند: فيض هستى و شاخ و برگ هاى آن.

و اين تقاضاى ذات ممكن الوجود است كه نه تنها در حدوث، بلكه در بقاء نيز هر لحظه به واجب الوجود نيازمند است، و از او تقاضاى هستى مى كند.

در تفسير روح البيان و روح المعانى تقريباً با يك عبارت و يك لفظ اين معنا آمده است كه تمام كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند آنچه را به آن نيازمنداند از نظر ذات، در حدوث و بقا، و در ساير جهات، به صورت يك تقاضاى مستمر از او مى طلبند، چرا كه همه آنها به خاطر اين كه ممكن الوجودند، ذاتاً فاقد وجود و فروع آن از ساير كمالات اند، به گونه اى كه اگر رابطه آنها با عنايت الهيّه لحظه اى قطع شود بوى وجود را نخواهند شنيد، پس آنها در هر آن سائل و

ص: 62

تقاضاگراند».(1)

و از اينجا روشن مى شود اين كه بعضى اين سؤال را تنها مربوط به رزق و روزى يا رحمت الهى و نيازهاى دين و دنيا يا آگاهى از عاقبت كار و صلاح و فساد خويش دانسته اند، سخنى است بدون دليل، هرچند تمام اينها در مفهوم گسترده آيه جمع است.

***

توضيحات
1. برهان وجوب و امكان از نظر فلسفى

اين برهان از جمله براهينى است كه براى همه قابل درك است، هم به زبان توده مردم مى توان آن را بيان كرد، و هم با اصطلاحات و تعبيرات مخصوص فلسفى. به تعبير ساده: ما هنگامى كه به وجود خود باز مى گرديم، خود را سراسر نياز مى بينيم، نيازى كه از دورن وجود ما تأمين نمى شود، و براى رفع آن بايد دست به خارج از وجود خويش دراز كنيم، و طبق ضرب المثل معروف، آنها كه غنى ترند محتاجتراند، هر قدر انسان، ظاهراً متمكّن تر مى شود (چه از نظر مادّى و چه از نظر معنوى) دامنه نيازهايش گسترده تر مى گردد، يك پرنده بيابان با چند دانه و مختصرى آب، و آشيانه اى از مقدارى برگ درخت، خوش است، ولى براى اداره زندگى يك سلطان مقتدر هزاران نياز وجود دارد، و همچنين در زندگى علمى يك محقق بزرگ عالى مقدار، نسبت به يك دانش آموز ساده. انسان


1- تفسير روح البيان، جلد 9، صفحه 299 و روح المعانى، جلد 27، صفحه 95.

ص: 63

با مشاهده اين نياز با يك الهام درونى به اين نتيجه مى رسد كه در اين جهان منبعى از غنا و بى نيازى وجود دارد كه همگان دست نياز به سوى او دراز مى كنند، و او همان كسى است كه خدايش مى ناميم.

و امّا در تعبيرات فلسفى و بحث هاى متكلّمين، وجود را بر دو قسم، تقسيم مى كنند: ممكن و واجب، واجب الوجود، وجودى است كه هستيش از ذات خويش است، و مطلقاً نيازى در ذات پاك او نيست، در حالى كه ممكن در ذات خود چيزى ندارد، و نيازمند است.

به همين دليل احتياج ممكن را به علّت، جزء قضاياى بديهى و اوّلى شمرده اند كه نيازى به اقامه برهان ندارد، و اگر كسى در اين سخن ترديد كند حتماً به خاطر آن است كه مفهوم ممكن را درست درك نكرده است.

سپس اين سخن مطرح مى شود كه علّت نيازمندى ممكن به علّت چيست؟

آيا موجوديت او است؟ يا مسأله حدوث است، يعنى اشياء از آن جهت كه حادثند علّت مى خواهند، نه از آن جهت كه موجوداند.

يا اين كه ملاك اصلى، همان امكان است، بنابراين دليل، نياز به علّت را نبايد در اصل وجود شي ء، يا در حدوث آن جستجو كرد؟ بلكه علّت اصلى امكان است.

بدون شك پاسخ صحيح و دقيق همان پاسخ سوّم است، زيرا اگر معناى امكان را بشكافيم نياز به علّت در آن نهفته است، زيرا ممكن وجودى است به اصطلاح لا اقتضاء، يعنى در ذاتش نه اقتضاى وجود است، و نه اقتضاى عدم، و با توجّه به اين بى تفاوتى ذاتى، عاملى براى وجود و عدمش لازم دارد، و به همين دليل

ص: 64

فلاسفه مى گويند «حاجَةُ الْمُمْكِنِ أَوَّليَّهٌ»: «نياز ممكن الوجود به علّت، بديهى است. اين سخن نتيجه ديگرى نيز گرفته مى شود و آن اين كه نياز ممكن به واجب الوجود نه تنها در ابتداى وجود آن است كه در تمام دوران بقائش اين نياز نيز همواره باقى و برقرار مى باشد، زيرا امكان براى ممكن هميشه ثابت است، و به همين جهت نياز آن به علّت نيز هميشه باقى و برقرار است.

فى المثل هنگامى كه ما قلم را به دست گرفته بر صفحه كاغذ حركت مى دهيم، حركت قلم نياز به محرّكى از برون دارد كه انگشتان ما است، تا دست و انگشتان در حركت اند قلم حركت مى كند، و به هنگام توقف از حركت باز مى ايستد.

و از اين روشن تر افعال روح ما است، ما اراده مى كنيم فلان برنامه را انجام دهيم، اين اراده و تصميم كه فعل روح است وابسته به آن مى باشد، و هر لحظه اى وابستگى قطع شود از ميان خواهد رفت.

ما نيز وابسته وجود حقّيم، و اين وجود وابسته لحظه اى بدون او باقى نمى ماند.

نى زنا له واماند، چون زلب جدا ماندو اى اگر دل خود را از خدا جدا دارى؟

ممكن است گفته شود ما مى بينيم هنگامى كه بنّا بنايى را مى سازد سپس مى ميرد بنا باقى است، پس ممكن است افعال در بقاء نيازى به فاعل نداشته باشد.

مى گوئيم: اين به خاطر آن است كه علّتى جانشين علّت ديگر مى شود، در آغاز كار دست پر مهارت بنّا، آجرها را روى هم قرار مى دهد، ولى در ادامه راه، سنگينى آجرها (نيروى جاذبه) و چسبندگى گچ و سيمان بنّا را سرپا نگه مى دارد.

ص: 65

كوتاه سخن اين كه وجود ممكن يك وجود ربطى است، و بدون اتكا به يك وجود مستقل باقى نمى ماند، «بنابراين تنها شكافتن معنى وجود ربطى كافى است كه ما را از آن وجود مستقل آگاه سازد، بى آن كه نيازى به بحث هاى گسترده (دور و تسلسل) باشد». (دقّت كنيد).

در مفهوم وجود ربطى و وابسته تكيه بر ذات واجب الوجود نهفته است مگر وجود ربطى بدون وجود مستقل معنا دارد؟

***

2. برهان غنا و فقر در روايات اسلامى

در دعاى معروف امام حسين عليه السلام در روز عرفه كه از پربارترين و عميق ترين دعاهاى معصومين عليهم السلام، مخصوصاً در زمينه مسائل توحيدى است، مى خوانيم كه امام عليه السلام چنين مى گويد:

«كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْكَ بِما هُوَ فى وُجُوْدِهِ مُفْتَقِرٌ الَيْكَ؟ أَيَكُوْنَ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَكَ حَتّى يَكُوْنَ هُوَ المُظْهِرُ لَكَ»: «چگونه با موجوداتى كه در اصل وجود خود به ذات پاك تو نيازمنداند بر وجود تو استدلال شود؟ آيا غير تو، از تو، ظاهرتر است كه معرّف وجود تو باشد».(1)

در جاى ديگر از همين دعا مى خوانيم:

«الهى انَا الْفَقِيرُ فى غِناىَ فَكَيْفَ لا اكُوْنُ فَقيراً فى فَقْرى : «خدايا من در حال غنا، فقيرم، چگونه در حالت فقر، فقير نباشم؟!».


1- از اين جمله در برهان صديقين نيز استفاده شده است كه ان شاءاللَّه در همان بحث اشاره خواهد شد.

ص: 66

و در حديث معروفى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «الْفَقْرُ فَخْرِىْ وَ بِهِ افْتَخِرُ»:

«فقر افتخار من است و به آن مباهات مى كنم».(1)

يكى از تفسيرهاى مشهور اين روايت همان احساس فقر ذاتى نسبت به خداوند است كه مايه افتخار است، نه فقر به معناى تنگدستى و نياز به مخلوق، كه روايات در مذمت آن وارد شده است مانند حديث معروف: «كادَ الْفَقْرُ أَنْ يَكُوْنَ كُفْراً؛ نزديك است كه فقر سر از كفر بيرون آورد!».(2)

و لذا در حديث ديگرى از آن حضرت مى خوانيم: كه عرضه مى دارد: «اللَّهُمَّ اغْنِنى بِالْافْتِقارِ الَيْكَ وَ لا تُفْقِرْنِى بِالْاسْتِغْناءِ عَنْكَ خداوندا مرا با نياز به خودت بى نياز كن، و با احساس بى نيازى از تو نيازمند مگردان».(3)

هرچه جز عشق حقيقى شد، و بال هرچه جز معشوق باقى شد، خيال!

هست در وصلت غنا اندر غناهست در هجرت غم و فقر و عنا!


1- بحارالانوار، جلد 69، صفحه 55( طبع بيروت) و تفسير روح البيان، جلد 7، صفحه 334.
2- بحارالانوار، جلد 69، صفحه 30.
3- سفينة البحار، جلد 2، صفحه 378 و روح البيان، جلد 7، صفحه 334.

ص: 67

3. برهان علّت و معلول

اشاره

ص: 68

اشاره

بدون شك، جهانى كه در آن زندگى مى كنيم، مجموعه اى از علّت و معلولها است، و اصل علّيّت يكى از روشن ترين قوانين اين جهان است.

و نيز بدون شك، ما و كره اى كه روى آن زندگى مى كنيم هميشه وجود نداشته، بلكه خود معلول علّت ديگرى است.

آيا اين سلسله علّت و معلول تا بى نهايت به پيش مى رود، و سر از تسلسل در مى آورد؟ يعنى هر علّتى به نوبه خود معلول علّت ديگر خواهد بود و به جايى ختم نمى شود.

اين مطلبى است كه هيچ وجدانى آن را پذيرا نيست، چگونه ممكن است بى نهايت صفر را در كنار هم بچينيم و تبديل به يك عدد شود؟- منظور از صفر موجودى است كه در ذات خود هستى ندارد، و از ناحيه علّت هستى پيدا مى كند- و چگونه ممكن است، بى نهايت فقير و محتاج در كنار هم قرار گيرند و از آن وجودى غنى و بى نياز به بار آيد؟!

بنابراين بايد قبول كنيم كه اين سلسله علّت و معلول، سرانجام به وجودى مى رسد كه علّت است و معلول نيست، يعنى هستى آن از خودش مى جوشد و يا به تعبير دقيق تر عين هستى و وجود بى پايان، و واجب الوجود است.

اين دليل روشنى است بر اثبات وجود خداوند ازلى و ابدى.

ص: 69

و جالب اين كه استدلال هاى ديگر اثبات وجود خدا، نيز سرانجام به برهان علّت و معلول منتهى مى شود، و بدون استفاده از آن، ناقص و ناتمام است.

با توجّه به اين اشاره به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. «أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْ ءٍ أَمْ هُمْ الْخَالِقُونَ».(1)

2. «أَمْ خَلَقُوا السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضَ بَل لَايُوقِنُونَ».(2)

3. «أَمْ لَهُمْ إِلَهٌ غَيْرُ اللَّهِ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ».(3)

ترجمه

1. «آيا آنها بدون خالق آفريده شده اند، يا اينكه خود خالق خويشند؟!»

2. «آيا آنها آسمانها و زمين را آفريده اند؟! چنين نيست، آنها جوياى يقين نيستند»

3. «يا معبودى غير خداوند دارند (كه قول يارى به آنها داده)؟! منزّه است خدا از آنچه همتاى او قرار مى دهند!».

شرح مفردات:

خلقوا از مادّه خلق در اصل به معناى اندازه گيرى كردن مستقيم است و از آنجا ايجاد چيزى بدون سابقه و بدون اصل و مادّه، نوعى اندازه گيرى در تمام جهات، همراه دارد، اين واژه به مسأله آفرينش و ابداع، اطلاق شده است.

اين واژه همچنين در مورد ايجاد چيزى از چيز ديگر نيز به كار مى رود، مانند:


1- سوره طور، آيه 35.
2- سوره طور، آيه 36.
3- سوره طور، آيه 43.

ص: 70

«خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ»: «انسان را از نطفه بى ارزشى آفريد».(1)

بديهى است خلقت به معناى ابداع و ايجاد بعد از عدم تنها مخصوص خدا است، و لذا اين نوع خلقت از غير او نفى شده است، آنجا كه مى فرمايد: «أَفَمَنْ يَخْلُقُ كَمَنْ لَايَخْلُقُ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ»: «آيا كسى كه مى آفريند و ابداع مى كند با كسى كه چنين نمى كند يكسان است؟ آيا متذكّر نمى شويد؟».(2)

ولى معناى دوم (ايجاد چيزى از چيز ديگر، و اندازه گيرى براى اين كار) درباره غير خدا نيز صادق است و آيه «فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ»: «پس بزرگ و بر بركت است خدايى كه بهترين آفرينندگان است!»(3) ناظر به همين معنا مى باشد.

اين واژه گاهى به معناى دروغ نيز آمده، شايد از اين نظر كه انسان به هنگام دروغ گفتن، چيزى را كه واقعيت ندارد در سخن خويش ايجاد مى كند.

در مقائيس اللغة براى خلق دو ريشه ذكر شده، يكى اندازه گيرى، و ديگرى صاف و نرم بودن، و لذا يك سنگ صاف و نرم را صخره خلقاء مى گويند، و نيز از همين جا به اشياى كهنه كه با گذشت زمان صاف و نرم شده است واژه خَلَق (بر وزن شفق) اطلاق مى شود ولى اخلاق كه به معناى صفات و سجاياى ثابت آدمى است از معناى اوّل يعنى اندازه گيرى گرفته شده است (چرا كه ابعاد و اندازه هاى شخصيت و روح انسان ها را معيّن مى كند).


1- سوره نحل، آيه 42.
2- سوره نحل، آيه 17.
3- سوره مؤمنون، آيه 14.

ص: 71

تفسير و جمع بندى
بازپرسى عجيب!

آيات فوق در زمره آيات نه گانه اى است كه در سوره طور وارد شده و مجموعاً يازده سؤال است كه به صورت استفهام انكارى مطرح شده است، اين آيات انسان را در برابر يك رشته پرسش هاى زنجيره اى عجيب، قرار مى دهد، سپس تمام راه هاى فرار را به روى او مى بندد تا در برابر حق تسليم شود.

اين سؤالات يازده گانه سه هدف مهم را تعقيب مى كند: مسأله اثبات توحيد، معاد، و رسالت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، ولى عمدتاً درباره توحيد خالق و معبود است.

در اولين آيه از آيات سه گانه اى كه در بالا آورده ايم مى فرمايد: «آيا آنها بدون خالق آفريده شده اند، يا اينكه خود خالق خويشند؟!»: «أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَيْرِ شَيْ ءٍ أَمْ هُمْ الْخَالِقُونَ».

به تعبير ديگر: بدون شك هرانسانى مخلوق و حادث است، و از سه حال خارج نيست، يا بدون علّت آفريده شده، يا خود علّت وجودى خويش است، و يا وجودى ازلى و ابدى (خدا) علّت او است و از آنجا كه احتمال اوّل و دوّم با هيچ عقل و وجدانى سازگار نيست، پاسخ صحيح همان احتمال سوّم است، و لذا احتمال اوّل و دوّم را به صورت استفهام انكارى ذكر مى كند، و هنگامى كه اين دو با استفاده وجدان و عقل نفى شد، خواه و ناخواه، احتمال سوّم اثبات مى گردد.

اين روح استدلال معروف علّت و معلول است كه در دو جمله كوتاه و فشرده و پرمعنا مطرح شده است.

البتّه گاه احتمال چهارمى نيز در اينجا به نظر مى رسد و آن اين كه هر انسان

ص: 72

معلول علّت ديگرى باشد، و آن علّت نيز به نوبه خود معلول علّت ديگر، و اين سلسله تا بى نهايت ادامه پيدا مى كند.

ولى اين احتمال معمولًا براى فلاسفه پيدا مى شود و براى توده مردم كمتر مطرح است، و شايد به همين دليل در آيه فوق ذكر نشده، امّا به هر حال بطلان اين احتمال نيز روشن است، چرا كه تسلسل علّت و معلول ها هم منطقاً محال است و هم وجداناً، و شرح آن به خواست خدا در توضيحات خواهد آمد.

در اينجا بسيارى از مفسّران تفسيرهاى ديگرى براى آيه ذكر كرده اند كه عمدتاً به مسأله هدف آفرينش باز مى گردد، هرچند با عبارات مختلف و به صورت تفسيرهاى متعدّد است، آنها مى گويند: منظور اين است كه انسان ها بدون هدف و بدون تكليف و امر و نهى و جزاء و ثواب و عقاب، آفريده نشده اند، و آن را همانند آيه 115 سوره مؤمنون مى دانند: «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثاً»: «آيا گمان كرديد شما را بيهوده آفريده ايم».(1)

ولى توجّه به ذيل آيه، اين احتمال را به كلّى نفى مى كند، زيرا مى گويد: «يا آنها خالق اند؟» اين تعبير نشان مى دهد كه جمله اوّل نيز ناظر به سبب خلقت و علّت پيدايش انسان است، نه هدف خلقت او، و به تعبير ديگر آيه به علّت فاعلى نظر دارد نه به علّت غايى.

***

در آيه دوم به سراغ آفرينش آسمان ها مى رود، و همين استدلال علّت و


1- تفسير مجمع البيان، تفسير فخر رازى، تفسير قرطبى، و تفسير الميزان و تفسير روح المعانى و تفسير روح البيان، اين معنا را به عنوان معناى اصلى آيه و يا به عنوان يك احتمال ذكر كرده اند.

ص: 73

معلول را در مورد آفرينش آسمان ها و زمين، تكرار مى كند، مى فرمايد: «آيا آنها آسمان ها و زمين را آفريده اند؟» «خَلَقُوا السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضَ».

يعنى بدون شك آسمان ها و زمين نيز حادث اند، چرا كه دائماً در معرض حوادث و دستخوش انواع تغييراتند، و چيزى كه دستخوش تغيير است نمى تواند حادث نباشد، در اين صورت سخن از خالق آسمان ها و زمين به ميان مى آيد، آيا خالق آنها خودشانند، و يا اصلًا خالقى ندارند و خود به خود به وجود آمدند يا خالق آنها، انسان ها هستند؟

از آنجا كه پاسخ همه اين سؤالات منفى است، معلوم مى شود آنها خالقى دارند كه او مخلوق نيست، بلكه ازلى و ابدى است.

و جالب اين كه در اينجا از تمام اين احتمالات فقط احتمال خالقيّت انسان مورد استفهام انكارى قرار گرفته، چرا كه احتمالات ديگر در آيات قبل آمده، و فصاحت و بلاغت ايجاب مى كند كه از اينگونه تكرار، پرهيز شود.

به اين ترتيب دو آيه فوق برهان علّت و معلول را، هم در آفاق، و هم در انفس، پياده كرده است، بنابراين آيه دوم نيز گواه بر اين است كه سخن از علّت فاعلى است نه از هدف و علّت غايى.

در پايان اين آيه به اين حقيقت اشاره مى كند كه مطالب در اين زمينه روشن است عيب كار اين است كه آنها آماده پذيرش ايمان و يقين نيستند؛ «بَل لَا يُوقِنُونَ».

آرى حق واضح است، آنها لجوج اند و با حق دشمنى دارند.

در واقع اين جمله همانند مطلبى است كه در آيه 4 سوره جاثيه آمده است:

ص: 74

«وَفِي خَلْقِكُمْ وَمَا يَبُثُّ مِنْ دَابَّةٍ آيَاتٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ»: «و نيز در آفرينش شما و جنبندگانى كه (در سراسر زمين) پراكنده ساخته، نشانه هايى است براى گروهى كه اهل يقينند»: يا شبيه چيزى كه در آيه 20 سوره ذاريات آمده است: «وَفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ»: «و در زمين آياتى براى جويندگان يقين است».

روشن است اگر آنها يقين پيدا كرده باشند نيازى به آيات ندارند، بنابراين سخن از كسانى است كه يقين ندارند ولى آماده پذيرفتن آن هستند.

جمعى از مفسّران در تفسير اين جمله گفته اند: منظور اين است كه آنها هرگز يقين ندارند كه خالق آسمان ها و زمين باشند بلكه خدا را خالق مى دانند، شبيه چيزى كه در آيه 25 سوره لقمان آمده است: «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ»: «و هر گاه از آنان سؤال كنى: چه كسى آسمانها و زمين را آفريده است؟ به يقين مى گويند: خداوند يگانه».(1)

ولى اين تفسير بسيار بعيد به نظر مى رسد.

و از اين احتمال ضعيف تر سخن كسانى است كه مى گويند معناى آيه چنين است: «آنها به گفته خود كه مى گويند خالق آسمان ها و زمين خدا است يقين ندارند» يعنى يقينى كه آنها را به اطاعت و بندگى دعوت كند.

نادرستى اين تفسير از اينجا روشن مى شود كه مسأله خالقيّت خداوند نسبت به آسمان ها و زمين در اين آيات مطرح نشده، چگونه مى تواند اين جمله اشاره به آن باشد.(2)


1- اين تفسير را زمخشرى در كشاف پذيرفته، و فخر رازى و جمعى ديگر از مفسّران آن را به عنوان يك احتمال ذكر كرده اند.
2- اين تعبير كه« اگر از آنها سؤال كنى كه خالق آسمان ها و زمين كيست مى گويند خدا است»:« وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضَ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّا يُؤْفَكُونَ» در سوره هاى عنكبوت 61، زمر 38، زخرف 9، و نيز زخرف 87 و لقمان 25 آمده است.

ص: 75

***

سرانجام در سومين آيه به عنوان نتيجه گيرى از استدلال گذشته، مى فرمايد:

«آيا معبودى غير خداوند دارند (كه قول يارى به آنها داده)؟!»: «أَمْ لَهُمْ إِلَهٌ غَيْرُ اللَّهِ».

«منزّه است خدا از آنچه همتاى او قرار مى دهند!»: «سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ».

اين در واقع استدلالى است براى توحيد معبود، يعنى وقتى خالق عالم او است عبادت هم منحصراً بايد براى او باشد، نه براى غير او، نه بت ها، نه خورشيد و ماه و ستارگان، و نه غير آنها.

البتّه همان گونه كه گفتيم غير از اين سؤالات سه گانه كه به صورت استفهام انكارى در سه آيه فوق آمده هفت سؤال ديگر نيز در كنار آنها قرار دارد كه مربوط به مسأله نبوّت و امور ديگرى است كه در اين بحث توحيدى نياز به ذكر آنها نيست.(1)

***

توضيحات
برهان علّت و معلول در فلسفه و كلام

اين برهان از قديمى ترين و مشهورترين استدلالات براى اثبات وجود خدا


1- براى توضيح بيشتر، به جلد 22 تفسير نمونه صفحه 452 به بعد مراجعه كنيد.

ص: 76

است، از فلاسفه قديم يونان، مانند ارسطو كه در قرن چهارم قبل از ميلاد مى زيست گرفته، تا امروز روى آن تكيه مى كنند، و همان گونه كه قبلًا نيز اشاره كرديم، غالب دلايل توحيدى بدون استفاده از برهان علّيّت ناتمام است.

براى روشن شدن پايه هاى اين استدلال، توجّه به امورى لازم است:

1. تعريف اصل علّيّت

علّيّت همان رابطه وجودى ميان دو چيز است، به طورى كه يكى وابسته به ديگرى باشد، و اگر كسى بگويد رابطه علّيّت، همان پى در پى آمدن دو حادثه نسبت به يكديگر است، مسلّماً تعريف ناقصى كرده، زيرا درست است كه هر معلولى بعد از علّت خود حادث مى شود، ولى اين مطلب براى توضيح مفهوم علّيّت كافى نيست، بلكه بايد اين موضوع ناشى از رابطه ميان آنها و وابستگى وجود دوم به وجود اوّل باشد.

2. گستردگى و كاربرد وسيع قانون علّيّت

به گفته بعضى از محقّقان در ميان مسائل فلسفى قانون علّت و معلول از لحاظ سبقت و قدمت، اوّلين مسأله اى است كه فكر بشر را به خود مشغول ساخته، و او را به انديشه براى كشف معمّاى هستى وادار كرده است. براى انسانى كه داراى استعداد فكر كردن است مهمترين انگيزه تفكر همان درك قانون كلّى علّت و معلول است كه به او مى گويد هر حادثه اى علّتى دارد، و همين امر سبب مى شود كه مفهوم چرا؟ در ذهن انسان پيدا شود اگر ذهن انسان مفهوم كلّى علّت و معلول

ص: 77

را نمى دانست و قانون علّيّت را نپذيرفته بود هرگز مفهوم چرا در ذهن او پيدا نمى شد.(1)

اصولًا همين چراها است كه سرچشمه پيدايش تمام علوم و دانش هاى بشرى شده، و انسان را به بررسى ريشه ها و نتيجه هاى موجودات اين جهان و حوادث مختلف آن واداشته است.

به تعبير ديگر: تمام علوم بشرى بازتابى از قانون علّيّت است، و اگر اين قانون از او گرفته شود اين علوم محتواى خود را به كلّى از دست خواهد داد.

همچنين اگر قانون علّيّت از دست رود، فلسفه نيز با شاخ و برگهايش مختل خواهد شد، به اين ترتيب علوم و دانش ها و فلسفه متّكى به اين قانون است.

3. سرچشمه شناخت قانون علّيّت

انسان از كجا به قانون علّيّت پى برد؟

مسلّماً براى پيدا كردن پاسخ اين سؤال بايد به عقب برگرديم، و حالات خود را در كودكى از نخستين زمانى كه عقل و تميز در ما پيدا شد بررسى كنيم، كودك به آتش دست مى زند، احساس سوزش مى كند، بار ديگر اين كار را تكرار مى كند، همان احساس براى او پيدا مى شود، كم كم يقين پيدا مى كند كه رابطه اى در ميان اين دو- دست زدن به آتش و احساس درد و سوزش- وجود دارد، همچنين هنگامى كه تشنه مى شود و آب مى نوشد، احساس آرامش و برطرف شدن تشنگى مى كند، اين كار آنقدر تكرار مى شود كه يقين پيدا مى كند كه


1- اقتباس و تلخيص از اصول فلسفه، جلد 3، صفحه 175( پاورقى).

ص: 78

رابطه اى ميان اين دو برقرار است، و هنگامى كه اين تجربه را در موارد زياد، و درباره موضوعات مختلف تكرار كرد، يقين حاصل مى كند كه هر حادثه اى علّتى دارد، و به اين ترتيب قانون علّيّت را به صورت ساده و كمرنگ كشف مى كند.

و بعداً هرچه از عمر او مى گذرد و به تجارب ديگرى چه در زندگى روزمره و چه در علوم و دانش ها دست مى زند قدرت و وسعت اين قانون را بيشتر درك مى كند، (و بعد از طرق فلسفى نيز به اين اصل كه هر حادثه اى علّتى دارد مى رسد). نمى گوييم پى درپى آمدن دو حادثه به معناى علّيّت است، بلكه مى گوييم اين كار بايد آنقدر تكرار شود كه روشن گردد رابطه اى در ميان اين دو وجود دارد، و دومى وابسته به اوّلى است، و ظاهراً آنها كه مى گويند قانون علّيّت تجربى است چيزى جز اين نمى گويند كه انسان ريشه ها را از تجربه و حس مى گيرد، و بعد با تجربه و تحليل عقلى رابطه علّيّت را كشف مى كند، در حقيقت يك مقدّمه را از حسّ مى گيرد و مقدّمه ديگرى را از عقل، زيرا بديهى است جاى قانون كلّى هميشه عقل است، و كار حس تنها ادراك موضوعات پراكنده مى باشد، سپس عقل آنها را جمع بندى و از آن نتيجه گيرى مى كند.

بعضى چنين تصوّر كرده اند كه اصل علّيّت را كه يك علم حصولى است از علم حضورى نفس نسبت به افعال نفس به دست آمده است.

آنها در توضيح اين سخن مى گويند: روح انسان امورى را در خود مى يابد كه وابسته و قائم به او است، مانند انواع تصوّرات و هرگونه فكر و اراده و تصميم، اينها هم افعال روح انسان و معلول آن هستند، ما از رابطه اى كه بين اين افعال و روح است، مى توانيم قانون علّيّت را كشف كنيم، و اين گفتار را با سخنى از

ص: 79

بوعلى سينا تأييد مى كنند آنجا كه مى گويد:

«اگر كسى گمان كند رابطه علّيّت را از طريق حس مى توان كشف كرد خطا نموده، زيرا حسّ جز مقارنه دو امر، چيز ديگرى را به ما نمى فهماند».(1)

ولى بدون شك اين اشتباه بزرگى است، و بعيد است نظر «بوعلى» نيز به چنين مطلبى باشد، چرا كه اينگونه تحليل ها درباره روح و افعال روح كارفيلسوفان است، نه توده مردم، در حالى كه قانون علّيّت را توده مردم و حتى كودكان به خوبى مى شناسد، و بدون شك آنها اين مطلب را از تجارب خارجى و حسّى خود، چنانكه در بالا گفتيم، دريافته اند، منتها تا عقل اين تجربيات را تحليل نكند، و امور جزئيّه را به صورت يك امر كلّى در نياورد چيزى بنام قانون علّيّت نخواهيم داشت، بنابراين پايه شناخت اين قانون تجربه است، به اضافه پا در ميانى عقل و شايد نظر بوعلى نيز به همين مطلب باشد، و در غير اين صورت قابل قبول نيست، ولى به هر حال انكار نمى كنيم كه براى فلاسفه و دانشمندان شناخت علّيّت از طريق افعال نفس نيز به خوبى ميسّر است، همان گونه كه از طريق حس.

از اينها گذشته راه استدلالى روشنى نيز بر اين امر وجود دارد و آن اين كه اگر ما قانون علّيّت را انكار كنيم بايد هيچ چيز، شرط هيچ چيز نباشد، و همه چيز از همه چيز نشأت گيرد، بلكه بايد روش شناخته شده استدلالات عقلى را نيز انكار كنيم، و مثلًا براى گرفتن يك نتيجه منطقى از دلايل خاصّى استفاده نكنيم، بلكه از هر مقدّمه اى هر نتيجه اى بخواهيم بگيريم، و مسلّماً اينها امورى است كه هيچ


1- شفاء: فصل اوّل از مقاله اولى از الهيات، صفحه 8.

ص: 80

عاقلى آنها را قبول نمى كند، پس بايد رابطه علّيّت را چه در خارج و چه در امور عقلى پذيرفت.

4. اقسام علّت

علّت مفهوم گسترده اى دارد كه اقسام زيادى را شامل مى شود: علّت تامه يعنى چيزى كه وقتى موجود شد معلول بلافاصله ايجاد خواهد شد، و علّت ناقصه يعنى چيزى كه براى رسيدن به معلول نياز به ضميمه كردن امور ديگرى دارد.

و همچنين تقسيم علّت به علّت فاعلى و غايى و مادّى و صورى از تقسيمات معروف علّت است كه آن را در ضمن يك مثال ساده مى توان بيان كرد: اگر به لباسى كه در تن پوشيده ايم نگاه كنيم، مى بينيم براى فراهم شدن آن نخست مادّه اى (مانند پنبه يا پشم) لازم بوده، و بعد بايد اين مادّه به صورت پارچه مناسبى درآيد كه قابل استفاده براى لباس باشد، و بعد دست خياط چيره دستى براى دوختن آن به گردش درآيد، و مسلّماً آن خياط با هدف خاصّى فايده (آن از نظر پوشش) اين لباس را به وجود آورده.

مادّه اصلى را علّت مادّى و شكلى را كه به آن داده شده علّت صورى و كسى كه آن را به صورت لباس درآورده علّت فاعلى و هدفى كه انگيزه اين حركت شده است علّت غايى مى نامند، و معلوم است كه در برهان علّت و معلول كه ما به دنبال آن هستيم تكيه روى علّت فاعلى آن هم علّت تامه است.

***

ص: 81

توضيح برهان علّيّت:

اكنون با روشن شدن اين مقدّمات به اصل برهان علّيّت باز مى گرديم.

برهان علّت و معلول در حقيقت بر دو پايه استوار است:

1. جهانى كه ما در آن زندگى مى كنيم حادث و ممكن الوجود است.

2. هر موجود حادث و ممكن الوجود بايد منتهى به واجب الوجود گردد، و يا به عبارت ديگر وجودهاى وابسته بايد سرانجام به يك وجود مستقل منتهى شوند.

درباره مقدّمه اوّل يعنى حادث بودن جهان سابقاً به قدر كافى سخن گفته ايم، حال بايد به سراغ اثبات مقدّمه دوم رويم:

اين مطلب چنان روشن است كه حتى مادّيين و منكران وجود خدا نيز آن را پذيرفته اند، منتها آنها مى گويند: مادّه يك وجود ازلى و ابدى و مستقل با لذات است، هر چند اين سخن با توجّه به دلايلى كه ثابت مى كند مادّه نمى تواند ازلى و ابدى باشد، و قبلًا نيز به آن اشاره كرده ايم، باطل است.

براى توضيح اين مقدّمه چيزى بهتر از اين نيست كه بگوييم: با قبول حادث بودن جهان ما يكى از پنج راه را در پيش داريم كه ششمى ندارد:

يا بايد جهان بدون علّت موجود شده باشد:

يا خودش علّت خويش باشد.

يا معلولش علّت آن باشد.

يا اين جهان معلول علّتى است و آن نيز به نوبه خود معلول علّت ديگرى، و به همين ترتيب تا بى نهايت پيش مى رود.

ص: 82

يا اين كه قبول كنيم تمام اين موجودات حادث متّكى به يك موجود ازلى و ابدى در ماوراى مادّه است، و اين سلسله علّت و معلول سرانجام به واجب الوجود منتهى مى شود.

فرض اوّل يعنى پيدايش جهان بدون علّت كه آن را فرضيه صدفه مى نامند واضح البطلان است، زيرا اگر يك امر حادث نياز به علّتى نداشته باشد بايد هر موجودى در هر زمان و تحت هر شرايطى حادث شود، در حالى كه به روشنى مى بينيم چنين نيست، براى پيدايش هر حادثه شرايط و اسباب خاصّى لازم است.

همچنين باطل بودن فرضيه دوم يعنى چيزى علّت وجود خودش باشد نيز يك امر بديهى است، چرا كه علّت بايد پيش از معلول باشد، و اگر چيزى بخواهد علّت خود باشد بايد قبل از وجود خود موجود باشد، (و لازمه آن اجتماع وجود و عدم است) و اين همان چيزى است كه در اصطلاح علمى از آن تعبير به دور مى كنند.

باطل بودن فرض سوم، و اين كه معلول چيزى علّت وجود آن باشد از اين همان واضحتر است و نيازى به توضيح ندارد.

و امّا باطل بودن فرض چهارم يعنى ادامه سلسله علّت و معلول ها تا بى نهايت نياز به توضيح مختصرى دارد.

تسلسل يعنى ادامه سلسله علّت و معلول تا بى نهايت از امورى است كه عقل به روشنى آن را باطل مى شمرد، زيرا هر معلولى نيازمند به علّت مى باشد و اگر اين سلسله تا بى نهايت پيش رود و به واجب الوجود منتهى نشود مفهومش اين

ص: 83

است كه مجموعه اى از نيازمندها را بى نياز بدانيم، در حالى كه مسلّماً بى نهايت فقير و محتاج و نيازمند باز هم فقير و محتاج و نيازمند است.

اگر بى نهايت ظلمت بر هم متراكم گردد هرگز تبديل به نور نخواهد شد، و بى نهايت جهل منتهى به علم نمى شود، و بى نهايت صفر در كنار هم مبدّل به «عدد» نخواهد گشت.

بنابراين بايد سلسله علّت و معلول ها به جايى منتهى گردد كه نيازمند به چيز ديگرى نباشد، وجودى باشد مستقل غنى كه هستيش از ذات خودش مى جوشد، يا به عبارت صحيح تر عين هستى و وجود مطلق است.

از مجموع اين سخن نتيجه مى گيريم كه وجود ممكنات و حوادث جهان بايد به يك وجود واجب و ازلى منتهى گردد كه او را خدا (اللَّه) مى ناميم.

***

ص: 84

4. برهان صدّيقين

اشاره

ص: 85

اشاره

برهان صدّيقين كه به عنوان يكى از دلايل اثبات وجود خدا با الهام از قرآن مجيد و روايات مورد توجّه علما و فلاسفه اسلامى قرار گرفته، و چنانچه از نامش پيدا است يك دليل عمومى و همگانى نيست و تنها براى اشخاصّى است كه در مسائل عقيدتى و فلسفى اطلاعات و عمق بيشترى دارند، و از دقت و لطف قريحه قابل ملاحظه اى بهره منداند.

دليلى است كمى پيچيده، ولى در مقابل ظريف و لطيف و روح پرور.

اساس دليل بر اين است كه به جاى اين كه ما از مطالعه مخلوقات پى به خالق بريم، از مطالعه ذات پاك او به ذات پاكش پى مى بريم، و به مقتضاى «يا مَنْ دَلَّ عَلى ذاتِه بِذاتِه خود او را طريق وصول به او قرار مى دهيم، و تمام پيچيدگى و ظرافت اين برهان از همين است كه چگونه ممكن است دليل و مدّعا را يكى كرد؟!

مسأله اين است كه وجودى در اين جهان هست، سپس ما به تحليل اصل وجود مى پردازيم، و با يك تحليل ظريف به اينجا مى رسيم كه اصل وجود بايد واجب باشد!

اين فقط يك اشاره كوتاه است و قبول مى كنيم براى چنين مطلبى كافى نيست، شرح بيشتر آن را به بعد موكول مى كنيم و فعلًا به سراغ قرآن مى رويم و به

ص: 86

آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. «أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ».(1)

2. «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُوْلُوا الْعِلْمِ قَائِماً بِالْقِسْطِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ».(2)

3. «وَاللَّهُ مِنْ وَرَائِهِمْ مُحِيطٌ».(3)

4. «هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ».(4)

5. «اللَّهُ نُورُ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ».(5)

ترجمه:

1. «آيا كافى نيست كه پروردگارت بر همه چيز شاهد و گواه است؟!».

2. «خداوند، (با ايجاد نظام هماهنگ جهان هستى،) گواهى مى دهد كه معبودى جز او نيست؛ و فرشتگان و صاحبان دانش، (نيز، بر اين مطلب) گواهى مى دهند؛ در حالى كه (خداوند) قيام به عدالت دارد؛ معبودى جز او نيست، اوست توانا و حكيم».

3. «و خداوند به همه آنها احاطه دارد».

4. «اوست اوّل و آخر و پيدا و پنهان؛ و او به هر چيز داناست».

5. «خداوند نور آسمان ها و زمين است».


1- سوره فصلت، آيه 53.
2- سوره آل عمران، آيه 18.
3- سوره بروج، آيه 20.
4- سوره حديد، آيه 3.
5- سوره نور، آيه 35- به مضمون همين آيه، آيات ديگرى در قرآن وجود دارد از جمله آيه 17 سوره حج و آيه 47 سوره سبأو آيه 6 سوره مجادله و آيه 9 سوره بروج و آيه 33 سوره نسأو آيه 55 سوره احزاب.

ص: 87

شرح مفردات

«شهيد» از مادّه شهود در اصل- چنانكه راغب در مفردات گويد- به معناى حضور توأم با مشاهده است، خواه با چشم ظاهر انجام گيرد، يا با چشم دل، و گاه اين واژه تنها به معناى حضور اطلاق مى شود بى آن كه مفهوم مشاهده در آن باشد، ولى استعمال شهود به معناى حضور و شهادت به معناى حضور توأم با مشاهده اولى است.

در مقائيس اللغه آمده است كه در معناى شهادت سه اصل افتاده است:

حضور، علم، و اعلام به ديگران، و اگر به كشتگان راه خدا شهيد مى گويند به خاطر آن است كه ملائكه رحمت نزد آنها حضور مى يابند، يا به خاطر حضور خودشان در ميدان جهاد، و يا به خاطر مشاهده نعمت هاى بزرگى است كه خداوند براى آنها آماده كرده است و يا حضورشان در پيشگاه حق.

در كتاب العين آمده است كه شَهْد به معناى عَسَلى است كه هنوز از موم گرفته نشده باشد، او اين معنا را به عنوان نخستين ريشه اين مادّه ذكر مى كند آيا منظورش اين است كه ريشه اصلى لغت همين مى باشد؟ و در اين صورت چه ارتباطى با مسأله حضور دارد؟ توضيحى در اين باره نداده است.(1)

مُحْيطُ از مادّه احاطه به معناى در برگرفتن است، از بعضى از كتب لغت چنين استفاده مى شود كه احاطه بر دو گونه است: يكى در اجسام و از همين رو است كه به ديوارهايى كه گرداگرد مكانى را گرفته حائط مى گويند، و ديگر احاطه معنوى


1- مفردات، لسان العرب، مقائيس اللغة و كتاب العين.

ص: 88

به معناى حفظ و نگاهبانى، و يا به معناى اطلاع و آگاهى از چيزى است.

اين واژه گاهى به معناى ممنوع شدن از چيزى نيز به كار مى رود، گويى انسان از هر طرف در محاصره قرار گرفته تا نتواند به آن چيز برسد، واژه احتياط نيز در مواردى به كار مى رود كه انسان مى خواهد كارى را انجام دهد كه از خطا و اشتباه، يا از گناه و خلاف، مصون و محفوظ باشد.

در مقاييس اللغه آمده است كه اين واژه در اصل از مادّه حَوْط (بر وزن فَوْت) به معناى چيزى است كه گرداگرد شى ء ديگرى مى گردد.

واژه محيط نيز ممكن است به معناى احاطه وجودى بوده باشد يا احاطه از نظر قدرت، يا از نظر علم.(1)

نور به معناى شعاعى است كه پخش مى شود و به چشم در مسأله ديدن كمك مى كند، و آن بر دو گونه است: مادّى، همان نورهايى كه با چشم ظاهر ديده مى شود، و معنوى، همان نورى كه با چشم بصيرت ديده مى شود، مانند نور عقل و نور قرآن، و اگر به فتنه نائره گفته مى شود به خاطر آن است كه پخش و گسترده مى شود.

چنين به نظر مى رسد كه اين واژه در اصل به معناى همان روشنايى محسوس بوده، سپس در امور معنوى مانند ايمان و علم و عقل و قرآن و حتى ذات پاك خداوند به كار رفته است.

«نارْ» به معناى آتش نيز از همين ريشه است، و در بسيارى از موارد هر دو همراه هستند مناره را به اين جهت مناره گفته اند كه محل روشن كردن چراغ ها


1- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم مفردات، مقائيس اللغه و لسان العرب.

ص: 89

است، يا نور معنويت از طريق اذان به وسيله آن به اطراف پخش مى شود.

«نَوْر» (بر وزن قول) به شكوفه هاى درختان يا مخصوصاً شكوفه هاى سفيد گفته مى شود، چرا كه در آغاز پيدايش نورانيت خاصّى دارد.

تفسير و جمع بندى
قرآن و برهان صدّيقين

قرآن و برهان صدّيقين(1)

در نخستين آيه مورد بحث، به دنبال اشاره به آيات آفاقى و انفسى كه نشانه حقّانيّت وجود خداوند است، مى فرمايد: «آيا كافى نيست كه پروردگارت بر همه چيز شاهد و گواه است؟!»: «أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ شَهِيدٌ».

«شهيد» در اينجا ممكن است به معناى شاهد و گواه باشد، يا حاضر و ناظر و يا به هر دو معنا، چرا كه هر دو در مورد خداوند صادق است، و آيه فوق نيز از اين نظر مطلق مى باشد.

مطابق اين تفسير، براى اثبات ذات پاك او همين قدر كافى است كه حضور و شهود او در همه جا است، هر موجود ممكن را تماشا كنيم در كنار او ذات واجب الوجود است، و به هرجا مى نگريم، هستى مطلق نمايان است، و بر هرچه نظر مى افكنيم سيماى او مى بينيم، و سرهاى سرافرازان در پاى او مى نگريم، و به مصداق حديث معروف اميرمؤمنان على عليه السلام: «ما رَأَيْتُ شَيْئاً الَّا وَ رَأَيْتُ اللَّهَ قَبْلَهُ وَ


1- بعضى گفته اند اين برهان را از اين نظر برهان صدّيقين گفته اند كه« صدّيق» صيغه مبالغه و به معناى بسيار راستگو است، درست است كه دلايل ديگرى كه براى اثبات وجود خدا قبلًا آورديم صدق است، ولى اين برهان صدق بيشترى دارد چرا كه در اين برهان از ذات خدا به خدا مى رسيم و غير او را در اين ميان راه نمى دهيم.

ص: 90

بَعْدَهُ وَ مَعَهُ»: «چيزى را نديدم مگر اين كه خدا را قبل از آن و بعد از آن و با آن ديدم».(1) او با همه چيز و حتى قبل از آنها و بعد از آنهاست.

در تفسير الميزان، شهيد در اينجا به معناى مشهود، ذكر شده و مفهوم آيه بر طبق آن چنين مى شود: آيا همين قدر كافى نيست، كه پروردگار تو، به هر چيزى مشاهده مى شود، چرا كه همه موجودات از جميع جهات، فقير و نيازمند به او هستند.(2)

نتيجه اين تفسير نيز اثبات وجود خدا از آيه فوق است، منتها از طريق برهان فقر و غنا.

فخررازى مى گويد: منظور از آيه فوق اين است كه خداوند دلايل و نشانه هايى در اشياى جهان آفريده كه گواه بر وجود او هستند(3) (بنابراين آيه ناظر به اثبات وجود خدا از راه برهان نظم است).

بعضى از مفسّران نيز آيه را ناظر به مسأله اثبات معاد دانسته اند، و مى گويند:

مفهوم آن اين است كه خداوند شاهد و ناظر اعمال همه انسان ها است، و همين براى دادگاه قيامت كافى است.(4)

بعضى نيز آيه را ناظر به حقّانيّت قرآن مجيد و مسأله نبوّت دانسته اند و مى گويند: منظور اين است آيا همين قدر كافى نيست كه خداوند گواه بر حقّانيّت


1- بسيارى از مفسّران گفته اند كه باء در بِرَبِّكَ زائد و براى تأكيد است، و ربّك به جاى فاعل، و جمله« على كل شيى ءٍ شهيد» بدل آن است، و معناى جمله چنين است« أَوَلَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّ رَبَّكَ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ شَهِيدٌ».
2- تفسيرالميزان، جلد 17، صفحه 431.
3- تفسير فخررازى، جلد 27، صفحه 140.
4- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5819.

ص: 91

قرآن و دعوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است؟(1)

از ميان اين تفسيرهاى پنجگانه سه تفسير اوّل كه آيه را ناظر به مسأله توحيد و اثبات وجود خدا مى شمرد صحيح تر به نظر مى رسد، و از ميان اين سه، تفسير اوّل شايد با مفاد الفاظ آيه هماهنگ تر باشد و به اين ترتيب شاهدى بر برهان صدّيقين خواهد بود.

اين سخن را با حديث معتبرى از امام صادق عليه السلام پايان مى دهيم: يكى از ياران دانشمند امام عليه السلام مى گويد: خدمتش عرض كردم: من با گروهى مناظره و بحث كردم، و به آنها گفتم خداوند متعال برتر و بالاتر از اين است كه به وسيله مخلوقاتش شناخته شود، بلكه بندگان به وسيله خداوند شناخته مى شوند (آيا اين سخن درست است؟).

امام (به عنوان تصديق اين سخن) فرمود: «رَحِمَكَ اللَّهُ»: «خدا ترا رحمت كند».

(همين گونه است).(2)

البتّه اين سخن هرگز منافاتى با استفاده از برهان نظم و دلايل توحيد و عظمت خداوند در موجودات جهان ندارد، در حقيقت برهان نظم در سطحى است و اين برهان (برهان صدّيقين) در سطحى بالاتر و والاتر.

آفتاب آمد دليل آفتاب

در دومين آيه سخن از گواهى خداوند بر يگانگى خويش است، و سپس


1- به مجمع البيان، جلد 9، صفحه 20 مراجعه شود.
2- اصول كافى، جلد 1، صفحه 86« باب انه لا يعرف الا به» حديث 3.

ص: 92

گواهى فرشتگان، و دانشمندان، مى فرمايد: «خداوند، (با ايجاد نظام هماهنگ جهان هستى،) گواهى مى دهد كه معبودى جز او نيست؛ و فرشتگان و صاحبان دانش، (نيز، بر اين مطلب) گواهى مى دهند»: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُوْلُوا الْعِلْمِ».

سپس مى افزايد: «در حالى كه (خداوند) قيام به عدالت دارد»: «قَائِماً بِالْقِسْطِ».

و از آنجا كه قيام به قسط و عدل نياز به دو اصل دارد: قدرت و علم، تا موازين عدل را با علم مشخص كند، و با قدرت آن را پياده نمايد، در پايان آيه مى افزايد:

«معبودى جز او نيست، اوست توانا و حكيم»: «لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ».

منظور از گواهى دادن فرشتگان و صاحبان علم و دانش معلوم است، امّا در اين كه منظور از گواهى خداوند چيست؟ در ميان مفسّران گفتگو است، جمعى معتقداند كه منظور گواهى فعلى و قولى هر دو است، يعنى از يك سو با ارائه آيات عظمت خويش در جهان هستى و در آفاق و انفس، و از سوى ديگر با نازل كردن آيات توحيدى در كتب آسمانى، گواهى بر يگانگى خويش داده است.

در حالى كه بعضى ديگر فقط شهادت قولى را مطرح كرده اند، و بعضى تنها شهادت فعلى را، ولى مسلّماً شهادتى برتر و بالاتر از اينها تصوّر مى شود كه آن نيز در مفهوم آيه درج است، بلكه مهمترين مصداق شهادت است و آن اين كه ذات او خود گواه ذات او است، و به مصداق «يا مَنْ دَلَّ عَلى ذاتِهِ بِذاتِهِ»: «اى كسى كه با ذات خود ذات خويش را نشان داده اى» خود بهترين دليل براى وجود خويش مى باشد، و اين همان چيزى است كه برهان صدّيقين ناظر به آن است.

ص: 93

و در عين حال مانعى ندارد كه هر سه معنا (گواهى ذات، فعل و قول) در مفهوم آيه جمع باشد.

بعضى از جمله «قَائِماً بِالْقِسْطِ» چنين استفاده كرده اند كه نشانه هاى عدل و داد و نظم و حساب در جهان آفرينش مصداق روشنى از شهادت پروردگار بر وحدانيّت خويش مى باشد، و اين استدلال خوبى است و فاصله افتادن ملائكه و اولوالعلم آن چنان كه در تفسير الميزان آمده ضررى به اين معنا نمى زند و در عين حال مانع از عموميّت و گستردگى مفهوم آيه و شمول آنچه را گفتيم نيست.

و همان گونه كه قبلًا اشاره شد قيام به عدالت نيازمند به علم و قدرت است، و اين هر دو وصف در ذات مقدّس او جمع است، و توصيف خداوند به «عزيز و حكيم» در پايان آيه اشاره به اين معناى ظريف است.

***

احاطه وجودى خداوند

سومين آيه بعد از اشاره به لشكريان عظيمى كه در برابر پيامبران الهى صف آرايى كردند و به مبارزه پرداختند، مخصوصاً با ذكر دو نمونه آشكار از آنها كه يكى در اعصار قديم اتّفاق افتاد، (قوم ثمود)، و ديگرى در اعصار نزديكتر واقع شد، (قوم فرعون) مى فرمايد: «ولى كافران ض يوسته در حال تكذيب حقّند»:

«بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِى تَكْذِيبٍ».

تعبير به «فى» كه معمولًا براى بيان ظرف و مظروف مى آيد تعبير لطيفى است كه در اينجا نشان مى دهد كافران در دريايى از تكذيب حقايق غرقند و منظور از

ص: 94

كافران كفار لجوج عصر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است كه هم يگانگى خدا را انكار مى كردند، و هم نبوّت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و هم معاد را، و بعيد نيست كه آيه همه اينها را شامل شود، زيرا قوم فرعون و ثمود كه قبلًا ذكر شده اند نيز چنين بوده اند، و تعبير به «تكذيب» به صورت «نكره» كه در اينگونه موارد دلالت بر اهميت و عظمت مى كند گواه ديگرى بر اين معنا است.

سپس چنين مى فرمايد: «و خداوند به همه آنها احاطه دارد»: «وَاللَّهُ مِنْ وَرَائِهِمْ مُحِيطٌ».

تعبير به «ورائهم» (پشت سر آنها) اشاره به اين است كه آنها از هر سو و از هر طرف محاطند، و خداوند از هر سو و هر طرف محيط است.

در اين كه منظور از اين «احاطه الهى» چيست؟ در ميان مفسّران گفتگو است، بعضى احتمال داده اند كه منظور احاطه علمى خداوند بر اعمال آنهاست، و بعضى احاطه او را از نظر قدرت، ذكر كرده اند كه همه در قبضه قدرت اويند، و هرگز توانايى بر فرار از مجازات او ندارند، و بعضى نيز احاطه علمى و قدرتى را، هر دو ذكر كرده اند.

ولى آيه مفهومى وسيع تر و گسترده تر از اينها دارد كه احاطه وجودى خداوند را نيز شامل مى شود، آرى او قبل از هر چيز احاطه وجودى نسبت به همه ممكنات و كائنات دارد، البتّه اين احاطه به معناى احاطه ظرف و مظروف (مانند احاطه ديوار نسبت به خانه) نيست و نه از قبيل احاطه كل و جزء، بلكه احاطه در اينجا همان احاطه قيّوميت است، يعنى او وجودى است مستقل و قائم بالذّات و باقى موجودات همه وابسته به او و قائم به اويند.

ص: 95

و همين معنا است كه راه را به سوى برهان صدّيقين در مسأله اثبات وجود خدا از اين آيه مى گشايد، كه بعداً به شرح آن خواهيم پرداخت.

آغاز و انجام تويى!

در چهارمين آيه، كه از آيات آغاز سوره حديد است، آياتى كه بيانگر اوصاف الهى در شكلى بسيار عميق و گسترده است، مى فرمايد: «اوست اوّل و آخر و پيدا و پنهان؛ و او به هر چيز داناست»: «هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَىْ ءٍ عَلِيمٌ».

اين اوصاف پنجگانه كه در اين آيه جمع شده، ترسيم روشنى از نامتناهى بودن ذات پاك خدا است.

او «اوّل» است، يعنى ازلى است، بى آن كه آغاز داشته باشد. او «آخر» است يعنى ابدى است، بى آن كه انتهايى داشته باشد.

او «ظاهر» و آشكار است، بى آن كه بر كسى پنهان باشد.

او «باطن» است، يعنى كنه ذاتش بر هيچ كس پيدا نيست (چرا كه درك حقيقت بى نهايت براى موجودات محدود مثل انسان ممكن نيست) بى آن كه از بندگانش محجوب و پوشيده باشد.

به همين دليل او نسبت به هر چيز عالم است، چرا كه از آغاز بوده و تا پايان باقى است و در همه جا، در ظاهر و باطن جهان، حضور دارد.

در تفسير اوصاف چهارگانه «اوّل» و «آخر» و «ظاهر» و «باطن»، مفسّران تفسيرهاى متعدّدى ذكر كرده اند كه منافاتى با هم ندارند و همه را مى توان در

ص: 96

مفهوم آيه جمع كرد.

گاه گفته اند: او سرآغاز است قبل از وجود هرچيزى، و سرانجام است بعد از هلاك هر چيزى، دلايل وجودش ظاهر، و باطن ذاتش غير قابل درك.

و گاه گفته اند: او آغازگر است در نيكى چون ما را هدايت كرد، و آخر است در عفو و بخشش چون توبه را پذيرفت و ظاهر است در احسان و توفيق به هنگام اطاعت، و باطن است در پوشاندن عيوب بندگان به هنگام معصيت: «الأَوَّلُ بِبِرِّهِ اذْ هَداكَ وَ الْآخِرُ بِعَفْوِهِ اذْ قَبِلَ تَوْبَتَكَ وَ الظّاهِرُ بِاحْسانِهِ وَ تَوْفِيقِهِ اذا اطَعْتَهُ وَ الْباطِنُ بِسَتْرِهِ اذا عَصَيْتَهُ .(1)

در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آمده است كه به هنگام دعا عرضه مى دارد:

«اللَّهُمَّ انْتَ الأَوَّلُ فَلَيْسَ قَبْلَكَ شَى ءٌ وَ أَنْتَ الْآخِرُ فَلَيْسَ بَعْدَكَ شَى ءٌ وَ انْتَ الظَّاهِرُ فَلَيْسَ فَوْقَكَ شَى ءٌ وَ انْتَ الباطِنُ فَلَيْسَ دُونَكَ شَى ءٌ»: «خداوندا! تو سرآغاز هستى و قبل از تو هيچ نبود، و تو آخر هستى و چيزى بعد از تو نيست، تو ظاهرى و برتر از تو چيزى نيست، و تو باطنى و فراتر از تو چيزى وجود ندارد».(2)

اوّل او، اوّل بى ابتداآخر او، آخر بى انتها

بود، و نبود آنچه بلند است و پست باشد و اين نيز نباشد كه هست

به هر حال آيه فوق در عين اين كه برخلاف پندار صوفيان، جدايى خدا را از مخلوق، و مخلوق را از خالق، ثابت مى كند، بيانگر اين حقيقت است كه ذات پاك او هستى بى انتها و مطلق است، يعنى هستى غيرآميخته با عدم، و اگر ما درست به


1- تفسير مجمع البيان، تفسير الميزان، تفسير فخر رازى، تفسيرروح البيان.
2- تفسير قرطبى، جلد 9، صفحه 6406.

ص: 97

حقيقت هستى بينديشيم و آن را از آلودگى به عدم پاك سازيم به ذات پاك او مى رسيم و اين همان جان و عصاره برهان صدّيقين است.

بديهى است اگر موجودى محدود باشد يا بايد در آغاز قرار گيرد يا در پايان، يا در ظاهر اشيا باشد يا در باطن، و اين كه خداوند هم آغاز است و هم انجام، و هم ظاهر است و هم باطن، به خاطر اين است كه وجودش بى نهايت و هستيش نامتناهى است.

او روشنى بخش جهان است

در پنجمين و آخرين آيه مورد بحث در يك جمله كوتاه و بسيار پرمعناى مى خوانيم «خداوند نور آسمان ها و زمين است»: «اللَّهُ نُورُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ».

البتّه به دنبال اين جمله تشبيه جالب و جاذبى درباره اين نور الهى مطرح شده كه ميدان گسترده اى براى بحث مفسّران بزرگ قرآن است،، ولى از آنجا كه در اين بحث همان جمله اوّل شاهد ما است، تنها به شرح و بيان آن مى پردازيم:

مى دانيم يكى از مهمترين طرق تفهيم حقايق پيچيده و بلند استفاده از تشبيهات رسا است، تا حقايق عقلى را از طريق مثال هاى حسّى به ذهن نزديك كند، و در اينجا از همين روش استفاده شده است (هرچند هميشه مثال هايى كه براى خدا ذكر مى شود كمبود و نقصانى دارد، چرا كه ذات او بى مثال است).

براى فهم حقيقت اين مثال بايد كمى به معناى نور و صفات و ويژگى ها و بركات آن بينديشيم.

بدون شك نور لطيف ترين و زيباترين و پربركت ترين موجودات جهان مادّه

ص: 98

است، و تمامى بركات و زيبايى ها در جهان مادّه از آن سرچشمه مى گيرد.

نور آفتاب سرچشمه حيات و رمز بقاء موجودات زنده و عامل پرورش گل ها و گياهان و همه جانداران است.

نور سرچشمه اصلى انرژى ها: حركت بادها، ريزش باران ها، و مايه اصلى پيدايش مواد انرژى زا (مانند نفت و زغال سنگ) مى باشد و اگر نور آفتاب خاموش گردد تمام حركات در جهان ما به خاموشى مى گرايد.

نور وسيله مشاهده موجودات مختلف و ظاهر كننده آنها است، به علاوه حركت امواج يا ذرّات نور سريعترين حركتى است كه در جهان مادّه تصوّر مى شود، سرعتى معادل سيصد هزار كيلومتر در ثانيه دارد يعنى در يك چشم به هم زدن مى تواند بيش از هفت بار كره زمين را دور زند!

و بالاخره نور آفتاب بهترين عامل بهسازى محيط زيست و نابود كننده انواع ميكرب هاى موذى و برطرف كننده موانع راه زندگى انسان است.

با توجّه به اين ويژگى ها كه در نور حسّى موجود است عميق تشبيه ذات پاك خداوند به نور روشن مى شود.

آرى نور وجود او است كه هستى ها را او ظاهر ساخته و نگه مى دارد، حيات معنوى و مادّى از او است، زيبايى هاى عالم همه از او است، هر حركتى به سوى كمال مى رود از وجود مقدّس او سرچشمه مى گيرد، و هر هدايتى صورت مى گيرد از ناحيه او صورت مى پذيرد.

موانع و مزاحم ها را او از سر راه بندگان بر مى دارد و رهبرى كننده انسان در پيچ و خم هاى جاده كمال و قرب ذاتش او است.

ص: 99

و در يك كلمه همه چيز جهان به ذات پاك او قائم است!

حال اين سؤال مطرح است: آيا نور كه مايه ظهور و آشكار شدن همه اشيا است خود نياز به ظاهر كننده اى دارد؟ آيا موجوداتى كه در پرتو نور ظاهر مى شوند از خود نور، روشن تراند كه معرّف او باشند؟!

و در يك كلمه: نور را با چه وسيله مى توان مشاهده كرد جز با خودش؟ و اين است خمير مايه برهان صدّيقين.

مفسّران در تفسير اين آيه احتمالات گوناگونى ذكر كرده اند كه مانند بسيارى از موارد ديگر، منافاتى با هم ندارند، و همه با هم قابل جمع است، يعنى در حقيقت هر كدام از زاويه اى به اين آيه نگريسته است.

بسيارى گفته اند جمله «اللَّهُ نُورُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ». به معناى «منور السموات و الارض» مى باشد يعنى روشنايى بخش آسمان و زمين است.

و بعضى آن را به هادى و راهنمايى جهانيان تفسير كرده اند به پيروى از روايتى كه از امام على بن موسى الرضا عليه السلام در اين زمينه نقل شده كه فرمود: «هادٍ لِاهْلِ الارْضِ يا هادٍ لِاهْلِ السَّمواتِ وَ هادٍ لِاهْلِ الْأَرْضِ».(1)

و بعضى به معناى پاك و منزه از هر عيب در تمامى آسمان ها و زمين.

و بعضى به معناى تدبير امور آسمان ها و زمين.

و بعضى به معناى روشن ساختن به وسيله خورشيد و ماه ستارگان و به وسيله انبياء و فرشتگان و علما و دانشمندان.

و بعضى به معناى نظام بخش عالم بالا و پايين.


1- تفسير برهان، جلد 3، صفحه 133، حديث 1 و 2 و نورالثقلين، جلد 3، صفحه 603.

ص: 100

و بعضى به معناى زينت دهنده اين دو جهان

و بعضى به معناى خالق آسمان ها و زمين.

و چنانكه گفتيم همه اين معانى در جمله پر محتواى «اللَّهُ نُورُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ» جمع است، بلكه آيه چيزى از اينها بالاتر و فراتر نيز مى فرمايد، و آن اين كه نور ذاتا روشن است و خود دليل وجود خويش است، و نياز به روشنگر ديگرى ندارد، چرا كه ديگران همه به بركت او روشن و آشكاراند.

زهى نادان كه او خورشيد تابان به نور شمع جويد در بيابان!

جهان جمله فروغ نور حق دان حق اندر وى زپيدايى است پنهان!

اگر خورشيد بر يك حال بودى شعاع او به يك منوال بودى

ندانستى كسى كه آن پرتو او است نبودى هيچ فرق از مغز تا پوست!

***

توضيحات
1. برهان صدّيقين در روايات اسلامى و دعاها

اين معنا كه براى شناخت ذات پاك او، راهى نزديكتر و دقيق تر از مطالعه موجودات جهان هستى وجود دارد كه آن مطالعه درباره ذات پاك او است، و از خود او بايد به او رسيد در روايات اسلامى و ادعيّه معصومين) عليهم السلام به صورت گسترده اى مطرح است، و اين معنا عصاره برهان صدّيقين است.

نمى گوييم از موجودات اين جهان نمى توان به ذات او پى برد، و هرگز ادّعا

ص: 101

نمى كنيم كه آيات آفاتى و انفسى نشانه هاى علم و قدرت و عظمت او نيستند، چرا كه اين معنا در سرتاسر قرآن منعكس است.

بلكه مى گوييم راهى ظريفتر و باريكتر و والاتر در اينجا وجود دارد، و آن مطالعه در اصل وجود، رسيدن به او از طريق ذات پاك او است كه اين راه بيشتر راه خواص و عرفاى راستين است، به عنوان نمونه:

1. در دعاى معروف صباح مى خوانيم: «يا مَنْ دَلَّ عَلى ذاتِهِ بِذاتِهِ وَ تَنَزَّهَ عَنْ مُجانَسَةِ مَخْلُوقاتِهِ : اى كسى كه ذاتت گواه ذات تو است، و از شباهت با مخلوقاتت پاك و منزّهى».

2. در دعاى معروف ابوحمزه ثمالى نيز مى خوانيم: «بِكَ عَرَفْتُكَ وَ انْتَ دَلَلْتَنِى عَلَيكَ : تو را با تو شناختم، و تو مرا به سوى خويش هدايت كردى!».

3. در دعاى مشهور عرفه نيز آمده است: «كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْكَ بِما هُوَ فِى وُجُودِه مُفْتَقِرٌ الَيْكَ أَيَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهورِما لَيْسَ لَكَ حَتَّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرُ لَكَ؟!»:

«چگونه به وسيله موجوداتى كه در وجودشان به تو نيازمنداند بر هستى تو استدلال شود؟ آيا غير تو ظهورى دارد كه تو ندارى، تا بتواند تو را ظاهر سازد؟!».

4. و نيز در همان دعا آمده است: «مَتى غِبْتَ حَتَّى تَحْتاجَ الى دَلِيْلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ، وَ مَتى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتِى تُوصِلُ الَيْكَ، عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ عَلَيْها رَقِيباً»: «كِى پنهان شدى تا نياز به دليلى داشته باشى كه تو را معرّفى كند؟ و كى از ما دور شدى تا آثارت ما را به تو رساند؟ كور باد چشمى كه تو را مراقب و حاضر نزد خويش نبيند».

5. در حديثى آمده است كه يكى از ياران امام صادق عليه السلام به نام منصور بن

ص: 102

حازم خدمتش عرض كرد من با گروهى مناظره كردم و به آنها گفتم: «انَّ اللَّهَ اجَلُّ وَاكْرَمُ مِنْ انْ يُعْرَفَ بِخَلْقِهِ بَلِ الْعِبادُ يُعْرَفُونَ بِاللَّهِ : «خداوند برتر و والاتر از آن است كه به وسيله خلقش شناخته شود، بلكه بندگان به وسيله او شناخته مى شوند».

امام صادق عليه السلام (به عنوان تصديق اين سخن) فرمود: «رَحَمِكَ اللَّهُ خدا تو را رحمت كند» (درست گفته اى).(1)

6. در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است كه فرمود: «اعْرِفُوا اللَّهَ بِاللَّهِ، وَالرَّسُولَ بِالرِّسالَةِ، وَأولِى الأَمرِ، بِالأَمرِ بِالْمَعْرُوفِ وَالْعَدَلِ وَالْاحْسانِ : «خدا را به وسيله خدا بشناسيد، و رسول را از طريق رسالت (و راه و رسم او در ابلاغ و پيشبرد اين هدف) و اولوالأمر را از طريق امر به معروف و عدالت و احسان».(2)

7. در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است: كسى از امام عليه السلام پرسيد: «بِمَ عَرَفْتَ رَبَّكَ : «پروردگارت را به چه شناختى؟».

امام عليه السلام در پاسخ فرمود: «بِما عَرَّفَنِى نَفْسَهُ : به چيزى كه خودش به من معرّفى كرده ...».(3)

آرى او معرّف خويش است (آفتاب آمد دليل آفتاب) و ذات پاكش دليل بر ذات او است، بى آن كه نياز به معرّف داشته باشد، و اگر در نظر بعضى مخفى مى نمايد اين به خاطر شدّت ظهور او است كه اگر نور بيش از حدّ باشد انسان را توان ديدن آن نيست.

حجاب روى تو، هم روى تو است، در همه حال نهان زچشم جهانى زبس كه پيدايى!


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 86، باب« انه لا يعرف الا به» حديث 1.
2- همان مدرك، حديث 2، صفحه 85.
3- همان مدرك، حديث 2، صفحه 85.

ص: 103

2. توضيح برهان صدّيقين

اكنون موقع آن رسيده است كه به شرح اين برهان از نظر فلاسفه اسلامى پرداخته و در عين پيچيدگى مسأله تا آنجا كه ممكن است آن را با تعبيرات روشن و خالى از اصطلاحات فلسفى مطرح كنيم.

قبل از هر چيز بايد توجّه داشت كه ويژگى برهان صدّيقين در اين است كه در آن براى اثبات وجود خداوند متعال از مسأله دور و تسلسل، يا پى بردن از اثر به مؤثّر، و از مخلوق به خالق، و از ممكن به واجب، اثرى ديده نمى شود، آنچه هست تحليلى است در خود وجود، و حقيقت وجود، و به اين ترتيب از خود او پى به او مى بريم، و مهم همين است (هرچند در عبارات بعضى ديده مى شود كه ميان اين استدلال و استدلال وجوب و امكان و برهان علّت و معلول كه در سابق شرح داديم خلط كرده و آنها را به جاى يكديگر گرفته اند).(1)

براى برهان صدّيقين بيانات مختلفى ذكر شده (نخست تقرير صدرالمتألّهين در اسفار، و سپس محقّق سبزوارى در حاشيه اسفار، و مرحوم علّامه طباطبايى در نهاية الحكمة، و ديگران در كتب فلسفى ديگر) آنچه روشن تر و مناسب تر به نظر مى رسد، و بازگشت به برهان وجوب و امكان و علّت و معلول نمى كند و


1- به نهاية الحكمه، صفحه 268 و شرح مختصر منظومه، صفحه 8 و 9( نقل از مرحوم شهيد مطهرى) مراجعه شود.

ص: 104

متّكى به مسأله دور و تسلسل نيست چنين است:

حقيقت وجود همان عينيّت در خارج است، و به تعبير ديگر همان واقعيت است، و عدم براى آن ممكن نيست، زيرا هيچ چيزى ضد خود را نمى پذيرد، و چون عدم ضد وجود است پس حقيقت وجود پذيراى عدم و از اينجا نتيجه مى گيريم كه وجود ذاتاً واجب الوجود است، يعنى ازلى و ابدى است و به تعبير ديگر مطالعه حقيقت وجود ما را به اينجا رهنمون مى شود كه هرگز دست عدم به دامانش نمى رسد، و چيزى كه دست عدم به دامانش نمى رسد واجب الوجود است. (دقّت كنيد)(1)

امّا تعبير صدالمتألّهين كه از پيشگامان اين استدلال است چنين است:

بدان راه هاى به سوى خدا بسيار است، چرا كه او فضائل و جهات مختلفى دارد و هركس از راهى به او مى رسد «وَلِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها».(2) ولى بعضى مطمئن تر و اشرف و نورانى تر از بعضى است، و محكمترين استدلال و برترين آنها استدلالى است كه واسطه در برهان غير ذات او نباشد، يعنى راه به سوى مقصود، عين مقصود است، و اين راه صدّيقين است كه از طريق خود خداوند متعال به او مى رسند، سپس از ذاتش به صفاتش، و از صفاتش بر افعالش، استدلال مى كنند، و امّا غير اين گروه مانند علماى عقائد و دانشمندان آگاه از رموز طبيعت براى رسيدن به معرفت او و صفاتش از امور ديگرى بهره مى گيرند، مانند مسأله حدوث موجودات، و حركت اجسام و غير آن، البتّه آنها نيز دلايلى براى


1- اين بيان شبيه چيزى است كه در حاشيه اسفار از محقّق سبزوارى آمده است( جلد 8، صفحه 14 طبع بيروت).
2- سوره بقره، آيه 148.

ص: 105

ذات پاك او و شواهدى بر صفات او است، لكن آنچه به آن اشاره كرديم، محكمتر و والاتر است، و در قرآن مجيد، به راه هاى ديگر به اين تعبير اشاره شده: «سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِى الْآفَاقِ وَفِى أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ».

و به آنچه ما گفتيم، به اين جمله اشاره شده است: «أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ شَهِيدٌ».

سپس مى افزايد: اين به خاطر آن است كه علماى ربّانى به خود وجود مى نگرند، و آن را مورد تحقيق و بررسى قرار مى دهند، و آن را اصل همه چيز مى دانند، و با بررسى وجود مى دانند، وجود در حقيقت واجب الوجود است، و امكان و نياز و معلول بودن و غير اينها كه دامان وجود را مى گيرد به خاطر اصل وجود نيست، بلكه بخاطر نقائصى است كه خارج از آن مى باشد».(1)

كوتاه سخن اين كه وقتى وجود حقيقى را در نظر بگيريم، مى بينيم هرگز با عدم جمع نمى شود، و نيستى را به خود راه نمى دهد، چرا كه وجود و عدم نقطه مقابل يكديگراند، همان گونه كه اگر عدم را در نظر بگيريم مى بينيم وجود را از خود مى راند، بنابراين حقيقت وجود، واجب الوجود است و عدم ممتنع الوجود.

تنها اشكال مهمّى كه در اينجا به ذهن بسيارى مى رسد و صدرالمتألّهين نيز در اسفار در فكر پاسخ آن بوده اين است كه مطابق اين استدلال بايد هر موجودى، واجب الوجود باشد، زيرا اين استدلال در مورد همه آنها جارى است، در حالى كه مى دانيم ممكنات، حاداثند و هرگز ازلى و ابدى و واجب الوجود نيستند.

در پاسخ بايد به اين نكته توجّه داشت كه وجودات امكانيه وجود اصيل


1- اسفار، جلد 8، صفحه 13 و 14( با كمى تلخيص).

ص: 106

نيستند، وجودهايى محدود و آميخته با عدم اند، و اين عدم از محدود بودن آنها بر مى خيزد، و اين كه گفته مى شود هر وجود ممكن از دو چيز تركيب شده مفهومش همين است كه در وجودات ممكنه به خاطر محدوديتى كه دارند نوعى عدم نهفته شده است، بنابراين وجود ممكن وجود اصيل و حقيقى نيست، چرا كه حقيقت وجود عين واقعيت است و هيچ قيد و شرط و نقصانى در آن راه ندارد، و به همين دليل وجود اصيل حتماً واجب الوجود است.

البتّه اعتراف مى كنيم با تمام اين توضيحات رسيدن به حقيقت اين استدلال نياز به تمرين فكرى و دقّت و عمق فراوان دارد. (دقّت كنيد)

ص: 107

5. راهى به سوى اواز درون (فطرت خداشناسى)

اشاره

ص: 108

اشاره

مى دانيم ادراكات عقلى فقط بخشى از محتواى روح انسان است، يعنى انسان همه چيز را با دليل عقل نمى يابد، بلكه خواسته ها و يافته هاى فطرى و غريزى، قسمت مهمّى از محتواى روح او را تشكيل مى دهد و حتى پايه بسيارى از دلايل عقلى بر همين يافته هاى فطرى قرار دارد، در حالى كه در حيوانات همه خواسته ها و يافته ها تنها از طريق غريزه صورت مى گيرد.

بنابراين كسانى كه انسان را در بعد عقلى محدود كرده اند، در حقيقت تمام ابعاد وجود انسان را نشناخته اند.

و اتّفاقاً در مسأله خداشناسى كه راه هاى بيشمارى وجود دارد يك راه مهم همان راه درون است، در اينجا انسان به اصطلاح ميان بر مى زند، و به جاى دانستن، مى يابد و به جاى فكر كردن، مى بيند و به جاى پرداختن به مقدّمات به ذى المقدّمه مى رسد.

راهى است بسيار پرشكوه، نشاطانگيز، و آرامبخش.

در آيات بسيارى از قرآن مجيد، روى اين معنا تكيه شده، و بيانات جالبى آمده است.

با اين اشاره به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لَا

ص: 109

تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ».(1)

2. «وَإِذَا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنِيبِينَ إِلَيْهِ ثُمَّ إِذَا أَذَاقَهُمْ مِنْهُ رَحْمَةً إِذَا فَرِيقٌ مِنْهُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ».(2)

3. «فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوْا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا هُمْ يُشْرِكُونَ».(3)

4. «هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُكُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ حَتَّى إِذَا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَجَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ وَفَرِحُوا بِهَا جَاءَتْهَا رِيحٌ عَاصِفٌ وَجَاءَهُمْ الْمَوْجُ مِنْ كُلِّ مَكَانٍ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوْا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ لَئِنْ أَنْجَيْتَنَا مِنْ هَذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنْ الشَّاكِرِينَ- فَلَمَّا أَنْجَاهُمْ إِذَا هُمْ يَبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ».(4)

5. «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ».(5)

6. «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّى يُؤْفَكُونَ».(6)

7. «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضَ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّا يُؤْفَكُونَ».(7)

8. «قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنْ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ


1- سوره روم، آيه 30.
2- سوره روم، آيه 33.
3- سوره عنكبوت، آيه 65.
4- سوره يونس، آيات 22- 23.
5- سوره زخرف، آيه 9.
6- سوره زخرف، آيه 87.
7- سوره عنكبوت، آيه 61.

ص: 110

وَالْأَبْصَارَ وَمَنْ يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنْ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنْ الْحَىِّ وَمَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَفَلَا تَتَّقُونَ».(1)

9. «قُلْ لِمَنْ الْأَرْضُ وَمَنْ فِيهَا إِنْ كُنتُمْ تَعْلَمُونَ- سَيَقُولُونَ للَّهِ قُلْ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ- قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمَوَاتِ السَّبْعِ وَرَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ- سَيَقُولُونَ للَّهِ قُلْ أَفَلَا تَتَّقُونَ- قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ ءٍ وَهُوَ يُجِيرُ وَلَا يُجَارُ عَلَيْهِ إِنْ كُنتُمْ تَعْلَمُونَ- سَيَقُولُونَ للَّهِ قُلْ فَأَنَّا تُسْحَرُونَ».(2)

10. «وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى شَهِدْنَا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ».(3)

ترجمه:

1. «پس روى خود را متوجّه آيين خالص پروردگار كن. اين سرشت الهى است كه خداوند، انسانها را بر آن آفريده؛ دگرگونى در آفرينش الهى نيست؛ اين است آيين استوار؛ ولى اكثر مردم نمى دانند».

2. «هنگامى كه رنج و زيانى به مردم برسد، پروردگار خود را مى خوانند در حالى كه (توبه كنان) به سوى او باز مى گردند؛ امّا همين كه خداوند رحمتى از جانب خويش به آنان بچشاند (و ناراحتى آنان برطرف شود)، در آن هنگام گروهى از آنان براى


1- سوره يونس، آيه 31.
2- سوره مؤمنون، آيات 84- 89.
3- سوره اعراف، آيه 172.

ص: 111

پروردگارشان همتا قائل مى شوند».

3. «هنگامى كه سوار بر كشتى شوند، خدا را با اخلاص مى خوانند (و غير او را فراموش مى كنند)؛ امّا هنگامى كه خدا آنان را به خشكى رساند و نجات داد، باز مشرك مى شوند».

4. «او كسى است كه شما را در صحرا و دريا سير مى دهد؛ زمانى كه در كشتى قرار مى گيريد، و بادهاى موافق كشتى نشينان را (به سوى مقصد) مى برد و خوشحال مى شوند، (ناگهان) طوفان شديدى موزد؛ وامواج از هر سو به سراغ آنها مى آيد؛ و گمان مى كنند هلاك خواهند شد؛ (در آن هنگام) خدا را از روى خلوص عقيده مى خوانند كه: اگر ما را از اين گرفتارى نجات دهى، حتماً از سپاسگزاران خواهيم بود.- امّا هنگامى كه خدا آنها را رهايى بخشيد، (بار ديگر) به ناحق، در زمين ستم مى كنند».

5. «اگر از آنان بپرسى: چه كسى آسمانها و زمين را آفريده است؟ به يقين مى گويند:

خداوند توانا و دانا آنها را آفريده است».

6. «و اگر از آنها بپرسى چه كسى آنان را آفريده، به يقين مى گويند: خداوند يگانه؛ پس چگونه (از عبادت او) منحرف مى شوند؟!».

7. «و هر گاه از آنان بپرسى: چه كسى آسمانها و زمين را آفريده، و خورشيد و ماه را مسخّر كرده است؟ مى گويند: خداوند يگانه! ض س با اين حال چگونه آنان را (از عبادت خدا) منحرف مى سازند؟!».

8. «بگو: چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد؟ يا چه كسى مالك (و خالق) گوش و چشمهاست؟ و چه كسى زنده را از مرده، و مرده را از زنده بيرون مى آورد؟ و چه كسى امور (جهان) را تدبير مى كند؟ بزودى (در پاسخ) مى گويند:

ص: 112

خدا، بگو: پس چرا تقوا پيشه نمى كنيد (و راه شرك مى پوييد)؟!».

9. «بگو: زمين و كسانى كه در آن هستند از آن كيست، اگر شما مى دانيد؟!- بزودى مى گويند: (همه) از آنِ خداست. بگو: آيا متذكّر نمى شويد؟!- بگو: چه كسى پروردگار آسمانهاى هفتگانه، و پروردگار عرش عظيم است؟- بزودى خواهند گفت:

(همه اينها) از آن خداست! بگو: آيا تقوا پيشه نمى كنيد (و دست از شرك بر نمى داريد)؟!- بگو: اگر مى دانيد، چه كسى حاكميت همه موجودات را در دست دارد، و (به بى پناهان) پناه مى دهد، و نياز به پناه دادن ندارد؟!- خواهند گفت: (همه اينها) از آنِ خداست! بگو: با اين حال چگونه (مى گوييد) سحر شده ايد (و اين سخنان سحر و افسون است)؟!».

10. «و (به خاطر بياور) زمانى را كه پروردگارت از صلب فرزندان آدم، ذريّه آنها را برگرفت؛ و آنها را بر خودشان گواه ساخت؛ (و فرمود:) آيا من پروردگار شما نيستم؟

گفتند: آرى، گواهى مى دهيم. (خداوند چنين فرمود، مبادا) روز رستاخيز بگوييد:

مااز اين، غافل بوديم؛ (و از پيمان فطرى بى خبر مانديم)».

شرح مفردات

«فِطْرَت» از مادّه فَطْر (بر وزن سطر) چنانكه قبلًا نيز گفته ايم به معناى شكافتن چيزى از طرف طول است، سپس به هرگونه شكافتن نيز اطلاق شده، واز آنجا كه شكافتن گاه به منظور تخريب، وگاه به منظور اصلاح است، در هر دو معنى نيز به كار مى رود.

و نيز از آنجا كه آفرينش و خلقت به منزله شكافتن پرده تاريك عدم است

ص: 113

يكى از معانى مهمّ اين واژه همان آفرينش و خلقت است، به همين جهت معناى ابداع واختراع را نيز مى دهد.

واژه افطار در مورد شكستن روزه نيز به همين جهت گفته مى شود كه با خوردن غذا و مانند آن روزه كه يك امر مستمر و متّصل است، شكافته مى شود.

اين واژه در مورد روئيدن گياهان نيز به كار مى رود، زيرا زمين شكافته مى شود و گياهان از آن سر بر مى آورند و همچنين در مورد دوشيدن شير با دو انگشت گويى پستان مى شكافد و شير از آن خارج مى شود.

از ابن عباس نقل شده كه مى گويد: من معنى «فَاطِرِ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ» را به درستى نمى دانستم، تا اينكه دو مرد عرب بيابانى كه با هم بر سر چاهى نزاع داشتند نزد من آمدند يكى از آنها براى اثبات مالكيّت خود گفت: «انَا فَطَرْتُها»:

«يعنى من آن را حفر كرده ام» (از اينجا فهميدم كه فطرت به معناى ايجاد و آغاز كردن چيزى است).

به دانه هايى كه براى نخستين بار در صورت پسران و دختران جوان ظاهر مى شود تقاطير يا نفاطير گفته مى شود.(1)

اگر مى بينيم بعضى از ارباب لغت فطرت را به معانى دين و آئين تفسير كرده اند به خاطر آن است كه از نخست در آفرينش انسان وجود داشته است چنان كه در بحثهاى آينده خواهد آمد.


1- لسان العرب، مفردات راغب، نهايه ابن اثير و مجمع البحرين.

ص: 114

تفسير و جمع بندى
آفرينش ثابت و پايدار

نخستين آيه كه با صراحت دين را يك مسأله فطرى مى شمرد، روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله كرده، مى فرمايد: «پس روى خود را متوجّه آيين خالص پروردگار كن»: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً».(1)

سپس در مقام تعليل، و يا تشويق نسبت به اين موضوع، مى فرمايد: «اين سرشت الهى است كه خداوند، انسانها را بر آن آفريده»: «فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا».(2)

از آنجا كه هماهنگى تشريع و تكوين از مسلّمات است، چرا كه نمى شود چيزى در آفرينش انسان به صورت يك امر اصيل وجود داشته باشد، و كردار و رفتارش را با آن هماهنگ نسازد، اين تعبير مى تواند دليلى بر وجوب پيروى از اصل توحيد و طرد هرگونه شرك باشد.

سپس براى تأكيد بيشتر مى افزايد: «دگرگونى در آفرينش الهى نيست»: «لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ».

يعنى چيزى كه در اعماق وجود انسان ريشه دوانده، همواره به صورت يك اصل ثابت باقى و برقرار خواهد بود، و چنانكه در توضيحات خواهيم دانست اين جمله اى است پرمعنى واعجازآميز، چرا كه مطالعات دانشمندان امروز نشان


1- « حنيف» از مادّه« حنف» به معناى هرگونه تمايل، يا انحراف است و به معناى تمايل از گمراهى به راستى، و از باطل به سوى حق آمده، و تعبير به وجه در اينجا كنايه از ذات است، زيرا صورت مهمترين عضو بدن و در برگيرنده حواس مهمّى مانند بينايى، شنوايى، بويايى وچشايى است.
2- در اينكه« فطرة اللَّه» چرا منصوب است، وجوه زيادى گفته اند، از جمله اينكه در تقدير« اتبع» يا« الزم» مى باشد.

ص: 115

داده كه علاقه مذهبى از ريشه دارترين علاقه هاى انسان است كه در طول تاريخ هميشه وجود داشته، و همچنان استوار خواهد ماند.

منتها از آنجا كه گروهى جاهل و بى خبر اين فطرت پاك را با شرك، آلوده ساخته، قرآن با ذكر «حنيفا» تأكيد بر پاك نگهداشتن آن مى كند.(1)

و باز براى تأكيد بيشتر مى افزايد: «اين است آئين استوار و محكم و مستقيم!»:

«ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ».

واژه «قيم» از مادّه قيام و استقامت به معناى ثابت وپابرجا و مستقيم است، و نيز به معناى چيزى كه برپا دارنده امر معاد و معاش انسان است نيز آمده (2).

و از آنجا كه بسيارى از مردم به اين حقيقت توجّه ندارند، و لذا آلوده انواع بت پرستى مى شوند، در پايان آيه مى فرمايد: «ولى اكثر مردم نمى دانند»؛ «وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ».

لازم به يادآورى است كه آنچه در اين آيه فطرى شمرده شده، تنها مسأله توحيد و يكتاپرستى نيست، بلكه دين با تمام ريشه ها و شاخ و برگش فطرى شمرده شده و به خواست خدا در بخش توضيحات اين بحث ظريف مطرح خواهد شد.

هنگامى كه در طوفان حوادث گرفتار مى شوند

1- بعضى از مفسّران گفته اند كه« لا» در جمله« لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»« نافيه» است ولى معناى نهى مى دهد،( مجمع البيان و الميزان وابوالفتوح رازى) ولى طبق آنچه در بالا تفسير كرده ايم معناى نفى در اينجا مناسب تر ولطيف تر است.( دقّت كنيد)
2- مفردات راغب و لغات ديگر.

ص: 116

در آيات دوم و سوم و چهارم مورد بحث (با تعبيرات مختلف) اشاره به يك اصل كلّى شده كه انسان در سختيها و گرفتاريهاى شديد، آنجا كه دستش از وسائل عادى كوتاه مى شود، ناگهان به فطرت اصلى خويش باز مى گردد، و نور خداشناسى كه در اعماق قلبش مخفى است شعله مى گيرد، و به ياد مبدأ علم و قدرت بى نظيرى مى افتد كه حلّ همه مشكلات براى او سهل و آسان است.

در يك جا مى فرمايد: «هنگامى كه رنج و زيانى به مردم برسد، پروردگار خود را مى خوانند در حالى كه (توبه كنان) به سوى او باز مى گردند»: «وَإِذَا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنِيبِينَ إِلَيْهِ».

«امّا همين كه خداوند رحمتى از جانب خويش به آنان بچشاند (و ناراحتى آنان برطرف شود)، در آن هنگام گروهى از آنان براى پروردگارشان همتا قائل مى شوند»: «ثُمَّ إِذَا أَذَاقَهُمْ مِنْهُ رَحْمَةً إِذَا فَرِيقٌ مِنْهُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ».

در جاى ديگر همين معنا را، با ذكر يك مصداق روشن از سختيها و گرفتاريها چنين بيان مى كند: «هنگامى كه سوار بر كشتى شوند، خدا را با اخلاص مى خوانند (و غير او را فراموش مى كنند)؛ امّا هنگامى كه خدا آنان را به خشكى رساند و نجات داد، باز مشرك مى شوند»: «فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوْا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا هُمْ يُشْرِكُونَ».

و در آيه ديگر همين مسأله خطرات دريا را، در شكل جالب ديگرى منعكس كرده، مى فرمايد: «او كسى است كه شما را در صحرا و دريا سير مى دهد؛ زمانى كه در كشتى قرار مى گيريد، و بادهاى موافق كشتى نشينان را (به سوى مقصد) مى برد و خوشحال مى شوند، (ناگهان) طوفان شديدى موزد؛ وامواج از هر سو

ص: 117

به سراغ آنها مى آيد؛ و گمان مى كنند هلاك خواهند شد؛ (در آن هنگام) خدا را از روى خلوص عقيده مى خوانند كه: اگر ما را از اين گرفتارى نجات دهى، حتماً از سپاسگزاران خواهيم بود»: «هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُكُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ حَتَّى إِذَا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَجَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ وَفَرِحُوا بِهَا جَاءَتْهَا رِيحٌ عَاصِفٌ وَجَاءَهُمْ الْمَوْجُ مِنْ كُلِّ مَكَانٍ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوْا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ لَئِنْ أَنْجَيْتَنَا مِنْ هَذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنْ الشَّاكِرِينَ».

«امّا هنگامى كه خدا آنها را رهايى بخشيد، (بار ديگر) به ناحق، در زمين ستم مى كنند» (راه شرك را پيش مى گيرند كه خود بزرگترين ستمها است و بر اثر غرور نعمت به زيردستان نيز ستم روا مى دارد): «فَلَمَّا أَنْجَاهُمْ إِذَا هُمْ يَبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ».

همين معنا در دو آيه ديگر نيز ديده مى شود، در يك مورد مى فرمايد: «هنگامى كه انسان را زيانى رسد، ما را (براى حل مشكلش) مى خواند؛ سپس هنگامى كه از جانب خود به او نعمتى دهيم، مى گويد: اين نعمت بخاطر كاردانى خودم به من داده شده»: «فَإِذَا مَسَّ الْإِنْسَانَ ضُرٌّ دَعَانَا ثُمَّ إِذَا خَوَّلْنَاهُ نِعْمَةً مِنَّا قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَى عِلْمٍ».(1)

در مورد ديگر مى فرمايد: «هنگامى كه به انسان زيان (و ناراحتى) رسد، ما را (در هر حال:) در حالى كه به پهلو خوابيده، يانشسته، يا ايستاده است، (براى حل مشكل خود) مى خواند؛ امّا هنگامى كه زيان را از او برطرف ساختيم، چنان مى رود كه گويى هرگز ما را براى برطرف كردن زيانى كه به او رسيده بود، نخوانده


1- سوره زمر، آيه 49.

ص: 118

است»: «وَإِذَا مَسَّ الْإِنْسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنْبِهِ أَوْ قَاعِداً أَوْ قَائِماً فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَنْ لَمْ يَدْعُنَا إِلَى ضُرٍّ مَسَّهُ».(1)

با اينكه اين پنج آيه يك حقيقت را دنبال مى كند ولى هر كدام داراى ويژگى و ظرافت و لطافت و لحن خاصّى است: در بعضى هرگونه زيان و ناراحتى و مشكل مطرح شده، كه انواع بيماريها و بلاها و قحطى ها و آفات و مشكلات را شامل مى شود.

در حالى كه در بعض ديگر فقط اشاره به خطرات دريا شده (اعم از طوفان، امواج، گردابها، حيوانات خطرناك دريا و گم كردن راه و مانند آن).

و در بعضى تنها روى خطرات طوفان و امواج تكيه نموده است.

در بعضى سخن از آن است كه بعداً راه شرك را پيش مى گيرند، و در بعضى راه بغى و ظلم كه مفهومى گسترده تر از شرك دارد، مطرح است.

در بعضى مى گويد: آنها مشكلات را از ناحيه خدا و نعمت ها را از ناحيه خودشان مى شمرند، و در بعضى مى خوانيم: همه آنها مشرك مى شوند، و در بعضى فقط گروهى از آنها را ذكر مى كند، چرا كه جوامع بشرى مختلف است بعضى جزو قسم اوّل اند، و بعضى جزء قسم دوم.

در بعضى مى گويند: آنها به هنگام بلا با خدا عهد و پيمان مى بندند، پيمانى كه به هنگام آرامش به دست فراموشى سپرده مى شود، ولى در بعضى فقط سخن از دعا كردن و خدا را خواندن به ميان آمده.

در بعضى مى گويد: اگر مختصر ضررى به آنها رسد (تعبير به «مَسّ» اشاره به


1- سوره يونس، آيه 12.

ص: 119

اين معنا است) ولى در بعضى مى گويد: هنگامى كه كار آنها به جايى رسد كه از حيات خويش نااميد گردند به سوى خدا مى آيند اين تفاوت نيز ممكن است اشاره به افراد مختلف انسانها باشد كه بعضى جزو قسم اوّل اند و بعضى جزء قسم دوم.

در بسيارى از اين آيات كلمه اخلاص كه اشاره به نفى هرگونه معبودى جز خداوند يكتا است ذكر شده، و دليل بر اين است كه آنها به هنگام آرامش نيز خداپرست اند امّا شريك و همتا براى او قائل اند، ولى اين همتايان با چند موج كوبنده يا يك طوفان وحشتناك بر باد مى روند و از صفحه خاطر آنها محو مى شوند! نور توحيد و يكتاپرستى سراسر قلب آنها را فرا مى گيرد، و تمام وجودشان را روشن مى سازد.

جالب اينكه در تفسير روح البيان آمده است كه بت پرستان هنگامى كه سوار بر كشتى مى شدند (توجّه داشته باشيد سفر دريا هميشه مخاطره انگيز بوده است، ولى در آن زمان خطرات بيشتر از امروز بوده، چون وسائل مجهزى نداشتند) به تنها را با خود مى بردند، امّا هنگامى كه طوفانهاى شديد وزيدن مى گرفت بتها را به دريا مى ريختند و فرياد ياربّ! ياربّ! آنها بلند مى شد.(1)

وعجيب تر اينكه آنان آن همه دلائل لطيف و منطقى را از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى شنيدند و ايمان نمى آوردند، ولى به هنگام گرفتارى در ميان طوفان حوادث با تمام وجود رو به سوى خداوند يكتا مى آوردند، اين نشان مى دهد كه طريق فطرت براى بسيارى از مردم از طرف ديگر صافتر و روشن تر است.


1- روح البيان، جلد 6، صفحه 493.

ص: 120

و نيز قابل توجّه اينكه: قرآن مجيد به افرادى كه در مشكلات گوش به نداى فطرت مى دهند و به هنگام برطرف شدن مشكل آن را به دست فراموشى مى سپارند هشدار مى دهد، و با بيان لطيفى آنها را به اشتباهشان متوجّه مى سازد، مى فرمايد: « «أَفَأَمِنتُمْ أَنْ يَخْسِفَ بِكُمْ جَانِبَ الْبَرِّ أَوْ يُرْسِلَ عَلَيْكُمْ حَاصِباً ثُمَّ لَا تَجِدُوا لَكُمْ وَكِيلًا»: «آيا از اين ايمن شديد كه در خشكى (با يك زلزله شديد) شما را در زمين فرو ببرد، يا طوفانى از سنگريزه بر شما بفرستد (و مدفونتان كند)، سپس حافظ (و ياورى) براى خود نيابيد؟!».(1)

آيا خداى دريا و خشكى دو تا است؟ يا خداوند در دريا قدرت دارد و در خشكى فاقد قدرت است؟ او مى تواند با يك فرمان ساده به زمين دستور دهد با يك تكان خوردن دهان باز كند و شما و حتى شهرهايتان را در كام خود فرو بلعد، به گونه اى كه آثار ويرانه هاى آن نيز باقى نباشد.(2)

و نيز بسيار شده است كه با وزش يك گردباد سنگريزه ها و شن هاى بيابان به آسمان رفته، و در نقطه ديگرى فرو مى بارند، و گاه نه يك انسان كه قافله اى در زير آن دفن مى شود! پس همان خداوندى كه در دريا به امواج فرمان مى دهد، مى تواند در صحرا، گردبادها و زلزله ها را مأمور مرگ تبهكاران سازد!

باز به دنبال همين آيه، پاسخ ديگرى به آنها مى دهد، مى فرمايد: «يا اين كه ايمن شديد كه بار ديگر شما را به دريا بازگرداند، و تندباد كوبنده اى بر شما بفرستد، و شما را به سزاى ناسپاسيتان غرق كند، آنگاه فريادرسى در برابر ما


1- سوره اسراء، آيه 68.
2- چندى قبل در شمال آفريقا زلزله اى روى داد كه يك آبادى با تمام تشكيلاتش در كام زمين فرو رفت به طورى كه وقتى سراغ آن آمدند نه آن را ديدند و نه ويرانه هايش را!

ص: 121

براى خويش نيابيد؟!»: «أَمْ أَمِنتُمْ أَنْ يُعِيدَكُمْ فِيهِ تَارَةً أُخْرَى فَيُرْسِلَ عَلَيْكُمْ قَاصِفاً مِنْ الرِّيحِ فَيُغْرِقَكُمْ بِمَا كَفَرْتُمْ ثُمَّ لَاتَجِدُوا لَكُمْ عَلَيْنَا بِهِ تَبِيعاً».(1)

يعنى شما فكر مى كنيد اين آخرين مرتبه اى است كه نياز به سفر دريا پيدا كرده ايد؟ چه اشتباه بزرگى!

آرى چو به گشتى طبيب از خود ميازارچراغ از بهر تاريكى نگه دار

آنها نيز اعتراف دارند

در پنجمين تا نهمين آيه از آيات مورد بحث سخن از اين معنا به ميان آمده كه «اگر از آنان بپرسى: چه كسى آسمانها و زمين را آفريده است؟ به يقين مى گويند:

خداوند توانا و دانا آنها را آفريده است»: «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ».

و نيز «و اگر از آنها بپرسى چه كسى آنان را آفريده، به يقين مى گويند: خداوند يگانه»: «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ» همچنين «بگو: چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد؟ يا چه كسى مالك (و خالق) گوش و چشمهاست؟ و چه كسى زنده را از مرده، و مرده را از زنده بيرون مى آورد؟ و چه كسى امور (جهان) را تدبير مى كند؟ بزودى (در پاسخ) مى گويند: خدا»: «قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنْ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَمَنْ يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنْ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنْ الْحَىِّ وَمَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ».


1- سوره اسراء، آيه 69.

ص: 122

همچنين از آفرينش و تدبير هر يك از مخلوقات از بت پرستان سؤال شود، خالق و مدبّر را خداوند يكتا معرّفى مى كنند!

اين آيات و آيات مشابه آن در قرآن مجيد(1) يكى از تعبيرات زنده توحيد فطرى است، البتّه ممكن است اين پاسخ هماهنگ به خاطر استدلال عقلى نيز باشد كه از راه برهان نظم به آن رسيده بودند، ولى با توجّه به اينكه مشركان عرب مردمى بى سواد، و دور از علم و دانش و استدلال بودند، اين هماهنگى در جواب نشان مى دهد كه پاسخ مزبور از فطرت آنان سرچشمه مى گرفته كه همه بدون استثنا در آن يكسان بودند، وگرنه استدلال هاى عقلى هر قدر روشن باشد نمى تواند اين چنين عموميّت و شمولى را مخصوصاً در ميان يك گروه دور از علم و دانش كسب كند.

اينجا است كه ما فكر مى كنيم آيات پنجگانه فوق و مانند آن، اسنادى براى توحيد فطرى محسوب مى شوند.

لذا در تفسير روح البيان در ذيل آيه 9 سوره زخرف مى فرمايد: «وَفِى الْآيَةِ اشَارَةٌ الى انَّ فى جِبِلَّةِ الْإنْسَانِ مَعْرِفَةً للَّهِ، مَرْكُوزَةً»: در اين آيه اشاره اى به اين حقيقت است كه معرفة اللَّه در سرشت انسان قرار داده شده».(2)

در تفسير فخر رازى ذيل آيه 87 سوره زخرف نيز همين مطلب به صورت سؤال و جوابى طرح شده، مى گويد: گروهى معتقداند كه اين آيه و مانند آن در قرآن مجيد دلالت بر فطرى بودن اعتراف به وجود خداوند جهان دارد، ولى


1- مانند آيه 63 سوره عنكبوت، آيه 25 سوره لقمان و آيه 38 سوره زمر.
2- روح البيان، جلد 8، صفحه 353؛ در ذيل آيه 78 همين سوره زخرف نيز به همين معنا اشاره كرده است، جلد 8، صفحه 399.

ص: 123

بعضى به آن ايراد كرده اند و گفته اند چنين نيست، زيرا قوم فرعون غير از او معبودى را نمى شناختند و قوم ابراهيم عليه السلام نيز صريحاً به پيامبران گفتند: «وَإِنَّا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَنَا إِلَيْهِ»: «و نسبت به آنچه ما را به سوى آن مى خوانيد، در شك و ترديدى آميخته با بدگمانى هستيم».

سپس به پاسخ پرداخته، مى فرمايد: قبول نداريم كه قوم فرعون منكر وجود خدا بودند، زيرا قرآن مى فرمايد: «وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً»: «و آن را از روى ظلم و تكبر انكار كردند، در حالى كه در دل به آن يقين داشتند».

موسى عليه السلام نيز به همين (توحيد فطرى) در برابر فرعون استدلال كرد و گفت:

« «لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هَؤُلَاء إِلَّا رَبُّ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ بَصَائِرَ»: «تو مى دانى اين معجزات را جز پروردگار آسمانهاو زمين نفرستاده».(1)

تعبير تو مى دانى ... اشاره لطيفى به اين معنا است.

جالب اينكه: در ذيل دو آيه از اين آيات، بعد از آنكه از كفّار و مشركان اقرار مى گيرد، كه خالق انسان و خالق زمين و آسمان خدا است، مى فرمايد: «فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ».(2)

ذكر اين جمله به صورت فعل مجهول، اشاره به اين است كه آنها ذاتاً در مسير حق قرار دارند ولى عواملى از بيرون (شياطين جن و انس) و عواملى از درون (هواى نفس و تعصب هاى جاهلى) آنها را از حق منحرف مى سازد، با اينكه ريشه اش در اعماق فطرت آنها فرو رفته است.


1- تفسير كبير، جلد 27، صفحه 233.
2- « تؤفكون» از مادّه« افْك» بر وزن( اسم) به معناى بازگرداندن و منحرف كردن است، ولذا به دروغ نيز« افك» گفته مى شود، و بادهاى مخالف را نيز مؤتفكات مى گويند.

ص: 124

در حالى كه در مورد ديگر تعبير به « «فَأَنَّا تُسْحَرُونَ»؛ چگونه مسحور مى شويد» كه آن نيز به صورت فعل مجهول است. اين گونه تعبير در مورد كسى گفته مى شود كه بى اراده به دنبال كارى مى رود.

البته احتمال ديگرى در تفسير اين آيات نيز هست، كه آنها مى گفتند پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مى خواهد ما را از راه حق، منحرف كند، يا آنكه او ساحر است و ما را سحر كرده، قرآن در پاسخ آنها مى گويد: با اينكه خود شما اعتراف داريد كه خالق آسمان و زمين، خورشيد و ماه و انسانها و مدبّر اين جهان، خدا است، چگونه اگر كسى شما را به پرستش او و نفى عبادت غير او دعوت كند، شما را منحرف يا مسحور ساخته است؟ كدام عقل چنين داورى مى كند؟!

بسيارى از مفسّران (مانند طبرسى در مجمع البيان، علامه طباطبايى در الميزان، فخر رازى در تفسير كبير، آلوسى در روح المعانى و قرطبى در تفسير خود) تفسير اوّل را اختيار كرده اند، هرچند تفسير دوم نيز از مفهوم آيه چندان دور نيست.

پيمان عالم ذر

در دهمين و آخرين آيه مورد بحث، تعبير ديگرى از توحيد فطرى در شكل تازه اى كه در ساير آيات قرآن نظير ندارد مطرح شده است، مفادّ اين آيه به خاطر پيچيدگى، مورد گفتگوى زيادى در ميان دانشمندان و مفسّران و متكلّمان و ارباب حديث واقع شده، ما نظرات مختلف آنها و مختار خود را بعد از تفسير آيه به طور اجمال مى آوريم.

ص: 125

مى فرمايد: «و (به خاطر بياور) زمانى را كه پروردگارت از صلب فرزندان آدم، ذريّه آنها را برگرفت؛ و آنها را بر خودشان گواه ساخت؛ (و فرمود:) آيا من پروردگار شما نيستم؟»: «وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ».

«گفتند: آرى، گواهى مى دهيم»: «قَالُوا بَلَى شَهِدْنَا».

سپس مى افزايد: « (خداوند چنين فرمود، مبادا) روز رستاخيز بگوييد: مااز اين، غافل بوديم؛ (و از پيمان فطرى بى خبر مانديم)»: «أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ».

يا به جاى عذر غفلت به عذر تقليد متوسل شويد «يا بگوييد: پدرانمان پيش از اين مشرك بودند، ما هم فرزندانى بعد از آنها بوديم؛ (و چاره اى جز پيروى نداشتيم؛) آيا ما را به آنچه اهل باطل انجام دادند مجازات مى كنى؟!»: «أَوْ تَقُولُوا إِنَّمَا أَشْرَكَ آبَاؤُنَا مِنْ قَبْلُ وَكُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَفَتُهْلِكُنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ».

اين آيات به صورت سربسته از يك سلسله حقايق پرده بر مى دارد، از جمله:

1. خداوند در يك مرحله از خلقت، همه فرزندان آدم عليه السلام را تا قيامت ظاهر ساخته است.

2. خداوند آنها را گواه بر خودشان قرار داده، و از آنها اقرار بر ربوبيّت خويش گرفته است.

3. هدف از گرفتن اين اقرار و اعتراف وشهادت اين بوده است كه اوّلًا مشركان در قيامت ادعّاى غفلت و بى خبرى از حقيقت توحيد و يكتايى خدا نكنند، و ثانياً تقليد از نياكان را دليل بر بى گناهى خويش نشمراند.

ص: 126

مهم ترين سؤالى كه در اينجا مطرح است اين است كه اين ظهور و بروز كى واقع شده؟ و به چه صورت انجام گرفته است؟ و خلاصه منظور از عالم ذر چيست؟ و اين امر چگونه تحقق يافته؟

در پاسخ به اين سؤال و شرح عالم ذر و تفسير آيه فوق حداقل شش قول وجود دارد كه هر كدام را جمعى يا بعضى از دانشمندان اسلامى پذيرفته اند:

1. طريق محدّثين و اهل ظاهر است كه گفته اند منظور همان گونه كه در بعضى از احاديث آمده اين است كه فرزندان آدم عليه السلام تا پايان دنيا به صورت ذرّات كوچكى از پشت آدم عليه السلام خارج شدند، و فضا را پر كردند، در حالى كه داراى عقل و شعور بودند و قادر بر تكلّم و سخن گفتن، خداوند آنها را مخاطب قرار داد، و از آنها سؤال كرد: آيا من پروردگار شما نيستم؟ «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ» و همگى در پاسخ گفتند: آرى «قَالُوا بَلَى شَهِدْنَا» و به اين ترتيب پيمان نخستين بر توحيد گرفته شده و خود انسانها شاهد خويشتن بودند.(1)

2. منظور از عالم ذر، و تفسير آيه فوق اين است كه ذرّات نخستين وجود انسان، يعنى نطفه، از پشت پدران به رحم مادران انتقال يافت، و تدريجاً در عالم جنين به صورت انسان كاملى درآمد، و در همان حال خداوند قوا و استعدادهايى به او داد كه بتواند حقيقت توحيد و آئين حق را درك كند، واين فطرت توحيدى را در وجود او عجين ساخت.

اين تفسير را گروهى از مفسّران مانند المنار وفى ظلال انتخاب كرده و از


1- مرحوم علامه مجلسى در شرح اصول كافى( مرآة العقول) درباره اين عقيده مى گويد:« طريقة المحدّثين والمتورعين فانهم يقولون نؤمن بظاهرها ولانخوض فيها، ولا نطرق فيها التوجيه والتأويل» جلد 7، صفحه 38) فخر رازى آن را به مفسّران و محدّثان نسبت مى دهد( جلد 15، صفحه 46).

ص: 127

بسيارى از مفسّران ديگر نقل كرده اند.(1)

به اين ترتيب عالم ذر همان عالم جنين است، و سؤال و پاسخ به زبان حال صورت گرفته، نه به زبان قال، و اين مطلب شواهد و نظائر زيادى در كلمات عرب و غير عرب دارد، همان گونه كه مرحوم سيّد مرتضى در سخنانش از بعضى از حكما نقل مى كند كه مى گفت: «سَلِ الْأرْضَ مَنْ شَقَّ انْهَارَكِ وَغَرَسَ اشْجَارَكِ وَجَنى ثِمَارَكِ؟ فَإِنْ لَمْ تُجِبْكَ حِواراً اجَابَتْكَ اعْتِباراً»: «از زمين بپرس چه كسى نهرهاى تو را شكافت، و درختانت را غرس كرد، و ميوه هايت را چيد؟ اگر با زبان ظاهر به تو پاسخ نگويد، با زبان حال جواب مى دهد».

اين سخن شبيه همان چيزى است كه جمعى از مفسّران براى حمد و تسبيح عمومى موجودات جهان، حتى موجودات بى جان، ذكر كرده اند.

3. منظور از عالم ذر همان عالم ارواح است، يعنى در آغاز خداوند ارواح انسانها را قبل از اجسادشان آفريد و مخاطب ساخت و از آنها اقرار بر توحيد خويش گرفت.

اين تفسير را از بعضى از روايات كه بعداً به آن اشاره خواهد شد استفاده كرده اند.

ذكر اين نكته لازم است كه واژه «ذريّه» كه در آيه مورد بحث آمده است از مادّه «ذَرّ» (بر وزن شرّ) به معناى ذرّات بسيار كوچك غبار يا مورچه هاى ريز، يا اجزاى نطفه گرفته شده، يا از «ذَرْو» (بر وزن مرو) به معناى پراكنده ساختن، و يا


1- تفسير المنار، جلد 9، صفحه 387( البتّه بعضى از تعبيرات او هماهنگ با قول پنجم است) فى ظلال، جلد 3، صفحه 671.

ص: 128

از «ذَرْأ» (بر وزن زرع) به معناى خلقت و آفرينش است.

بنابراين نبايد اين مطلب را مسلّم دانست كه ريشه اصلى ذريّه، همان ذر به معناى اجزاى كوچك است. (دقّت كنيد)

4. اين سؤال و جواب در ميان گروهى از انسانها و خداوند بوسيله پيامبران به زبان قال واقع شده، زيرا گروهى از انسانها بعد از تولّد و كمال عقل دلائل توحيد و يكتاپرستى را به وسيله انبيا شنيدند، و به آن پاسخ مثبت دادند و بَلى گفتند.

و اگر گفته شود كه ذرّيّه از مادّه ذر به معناى اجزاى بسيار كوچك است و با اين معنا سازگار نيست، طرفداران اين قول چنين پاسخ مى گويند كه يكى از معانى مشهور ذريّه فرزندان است، خواه كوچك و صغير باشند يا بزرگ و كبير، و اطلاق ذريّه بر انسانهاى عاقل و بالغ در قرآن مجيد كم نيست.

اين تفسير را مرحوم سيّد مرتضى به عنوان احتمال ديگرى در توضيح آيه فوق در بعضى از كلمات خويش ذكر كرده است، ابوالفتوح رازى نيز اين تفسير را به عنوان يك احتمال در تفسير خود آورده است، در تفسير فخررازى نيز ذيل آيه مورد بحث به آن اشاره شده است.(1)

5. اين سؤال و جواب، با همه انسانها، منتهى با زبان حال، صورت گرفته، آن هم بعد از بلوغ و كمال و عقل، زيرا هر انسانى بعد از رسيدن به كمال عقل و ملاحظه آيات صنع پروردگار در آفاق و انفس، به يكتايى او با زبان حال اعتراف مى كند، گويى خداوند با ارائه اين آيات، از آنها سؤال مى كند: « «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ»؛ (من پروردگار شما نيستم) و آنها با زبان حال مى گويند: «بَلَى» و گفتگو با زبان


1- تفسير ابوالفتوح رازى، جلد 5، صفحه 326.

ص: 129

قال، شواهد و نظائر فراوان دارد.

اين تفسير را مرحوم شيخ طوسى در تبيان از بلخى و رُمّانى نقل مى كند.(1)

6. تفسيرى است كه مرحوم علامه طباطبايى در الميزان انتخاب كرده است، ايشان بعد از آنكه اين معنا را محال مى شمرد كه افراد انسانى قبلًا داراى وجود مستقلى توأم با حيات و عقل و شعور باشند و خداوند از آنها پيمان توحيد گرفته باشد، و سپس آنها را به حال سابق بازگرداند، تا مسير طبيعى خود را بپيمايند، و به اين ترتيب دوبار به دنيا آمده باشند، مى فرمايد:

آنچه از آيات مختلف قرآن مانند: «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ- فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ ءٍ»: «فرمان او چنين است كه هرگاه چيزى را اراده كند، تنها به آن مى گويد: موجود باش!، آن نيز بى درنگ موجود مى شود.- پس منزّه است خداوندى كه مالكيّت همه چيز در دست اوست»(2) و آيه « «وَمَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ»: «و فرمان ما يك امر بيش نيست، همچون يك چشم بر هم زدن»(3) استفاده مى شود كه وجود اشياى اين عالم داراى دو جنبه يا دو صورت است: صورتى به سوى دنيا دارد و حكمش اين است كه تدريجاً از قوّه به فعل مى آيد، و از عدم به سوى وجود، در آغاز ناقص است و سپس كامل مى شود، و سرانجام فانى شده، به سوى پروردگار باز مى گردد، و صورتى به سوى خدا دارد و اشياى جهان از نظر اين بعد الهى امورى هستند غير تدريجى، و فعليّت محض، بى آنكه داراى قوّه يا نقصى باشند و منتظر فعليّت.


1- تفسير تبيان، جلد 5، صفحه 27( در تفسير المنار نيز بيانى شبيه به اين معنا دارد، جلد 9، صفحه 386).
2- سوره يس، آيه 83.
3- سوره قمر، آيه 50.

ص: 130

و به تعبير ديگر: موجودات، داراى دو نوع وجودند، يك وجود جمعى در نزد خدا كه در قرآن به عنوان ملكوت از آن ياد شده، و ديگر وجودات پراكنده كه با گذشت زمان تدريجاً ظاهر مى شوند.

به اين ترتيب عالم انسانيّت دنيوى مسبوق به عالم انسانيّت ديگرى است كه در آنجا هيچ موجودى محجوب از پروردگار نيست، و با شهود باطنى او را مشاهده كرده و به وحدانيّت او اعتراف مى كنند.

سپس مى افزايد: اگر در آيات فوق دقّت كنيم خواهيم ديد كه آنها نيز اشاره به همين معنا مى باشد.(1)

حال كه اين تفسيرهاى ششگانه اجمالًا روشن شد شايسته است به نقد و بررسى آنها بپردازيم:

بسيارى از محقّقان قول نخست را از همه ضعيف تر دانسته و بيشترين اشكال را به آن كرده اند، مرحوم طبرسى در مجمع البيان و مرحوم سيّد مرتضى در سخنى كه علامه مجلسى در مرآت العقول از او نقل كرده، خرده ها بر اين تفسير گرفته اند، فخر رازى در تفسير خود نيز دوازده ايراد بر اين قول گرفته! كه بعضى چندان قابل ملاحظه نيست، و بعضى تكرارى يا قابل ادغام در يكديگر است، ولى روى هم رفته پنج اشكال عمده بر اين قول وارد است:

الف) اين تفسير با كلمه بنى آدم و ضميرهاى جمع كه در آيه آمده است و همه سخن از فرزندان آدم مى گويد، نه از خود آدم؛ به هيچ وجه سازگار نيست، و نيز با واژه ظهور كه جمع ظهر (پشت) مى باشد تطبيق نمى كند، خلاصه اينكه آيه


1- تفسير الميزان، جلد 8، صفحه 334 به بعد.

ص: 131

مى گويد ذريّه از پشت فرزندان آدم ظاهر شدند نه از پشت آدم در حالى كه روايات از خود آدم سخن مى گويد.

ب) اگر راستى چنين پيمان صريحى از ما در عالمى قبل از اين عالم گرفته شده است، چگونه ممكن است همه انسان ها آن را فراموش كرده باشند؟! اين نسيان عمومى دليل بر نفى اين تفسير است، زيرا از آيات قرآن بخوبى بر مى آيد كه انسان ها در قيامت مسائل دنيا را فراموش نمى كنند و غالباً درباره آن بحث و گفتگو دارند، آيا فاصله عالم ذر با اين دنيا از فاصله دنيا و آخرت بيشتر است؟

ج) به فرض كه قبول كنيم اين نسيان عمومى نسبت به عالم ذر قابل توجيه است، ولى نتيجه آن، بيهوده بودن چنان پيمانى خواهد بود، زيرا اين پيمان در صورتى مى تواند اثر داشته باشد كه مردم آن را به خاطر بياورند، و امّا چيزى كه همه آن را فراموش كرده اند، نه اثر تربيتى دارد نه فايده اى براى اتمام حجت و قطع عذر.

د) از آيه 11 سوره مؤمن «رَبَّنَا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَأَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ» به خوبى استفاده مى شود كه انسان ها دو مرگ، و دو حيات بيشتر ندارند (نخست موجود مرده اى بودند بعد زنده شدند، بار ديگر مى ميرند و سپس در قيامت زنده مى شوند، در حالى كه مطابق اين تفسير انسان ها بيش از دو مرگ و حيات دارند (يك مرگ و حيات عالم ذر و دو مرگ و حيات ديگر).

ه) لازمه اين تفسير قبول تناسخ است، زيرا مى دانيم تناسخ چيزى جز اين نيست كه روح واحد در دو بدن يا بيشتر زندگى كند، و مطابق اين تفسير روح نخست تعلّق به آن ذرّات بسيار كوچك كه از پشت آدم خارج شده، داشته، و بعد

ص: 132

از آن خارج گشته و تعلّق به بدن هاى كنونى گرفته است، و اين عين تناسخ است، و بطلان تناسخ از مسلّمات مذهب است، لذا مرحوم شيخ مفيد در كتاب «جواب المسائل السرويه» هنگامى كه تفسير فوق را با اشاره به بعضى از روايات ذكر مى كند، مى افزايد: اين از اخبار طرفداران تناسخ است كه در آن حق و باطل را به هم آميخته اند.(1)

همين سخن در كلام شيخ المفسّرين مرحوم طبرسى نيز آمده است.(2)

به خواست خدا در بررسى اخبار عالم ذر نيز خواهيم ديد اخبارى كه دلالت بر اين تفسير دارد معارض با اخبار ديگرى است.

***

و امّا قول دوم كه سخن از آفرينش سرشت توحيدى و استعداد خاص خداشناسى در عالم رحم مادران مى گويد، كمترين اشكال را دارد تنها ايرادى كه به آن گرفته اند اين است كه ظاهر آيه مورد بحث اين است كه اين سؤال و جواب با زبان قال صورت گرفته نه با زبان حال كه نوعى تشبيه و مجاز است، به لاوه جمله «اخَذَ» (گرفت) دليل بر اين است كه اين موضوع در گذشته صورت گرفته، در حالى كه سرشت توحيدى جنين ها به طور مداوم و در هر زمان انجام مى گيرد.

ولى اين دو اشكال به خوبى قابل جواب است، زيرا حمل كردن اين گفتگو بر زبان حال با وجود قرينه، هيچ گونه مانعى ندارد و در نثر و نظم زبان عرب و غير عرب بسيار فراوان است، اشكالات مهمّى كه بر تفسير اوّل وارد مى شد قرينه


1- مرآة العقول، جلد 7، صفحه 41.
2- مجمع البيان، جلد 4، صفحه 497.

ص: 133

روشنى بر اين تفسير خواهد بود، فعل ماضى نيز گاهى براى استمرار آمده است، البتّه آن هم نياز به قرينه دارد و اين قرينه در محل بحث موجود است.(1)

امّا تفسير سوم كه مى گويد منظور سؤال از ارواح است با آيه مورد بحث به هيچ وجه سازگار نيست، زيرا آيه سخن از گرفتن ذريّه از پشت فرزندان آدم مى گويد، و اين ارتباطى با مسأله ارواح ندارد.

و امّا تفسير چهارم كه مى گويد: سؤال و جواب با همين زبان معمولى بوده، و مربوط به گروهى از انسان ها است كه بعد از رسيدن به بلوغ به وسيله انبيا مورد سؤال در مسأله توحيد قرار گرفتند، و به آن پاسخ مثبت دادند، نيز اشكالات عمده اى دارد، از جمله اين كه در آيه سخن از همه انسان ها به ميان آمده نه گروه كوچكى كه نخست به انبيا ايمان آوردند و بعد كافر شدند، به علاوه ظاهر آيه اين است كه سؤال از ناحيه خداوند بوده نه از ناحيه انبياى الهى.

و اين كه بعضى گمان كرده اند جمله «إِنَّمَا أَشْرَكَ آبَاؤُنَا مِنْ قَبْلُ»: «پدرانمان پيش از اين مشرك بودند» دليل بر اين است كه آيه تنها ناظر به گروهى است كه پدران مشرك داشتند صحيح به نظر نمى رسد، زيرا در آيه، دو عذر ناموّجه براى كافران ذكر شده، يكى غفلت و ديگرى تقليد از پدران مشرك، و ممكن است هر يك از اين دو عذر براى گروهى باشد، به خصوص اين كه با كلمه «او» به يكديگر عطف شده است.

پنجمين تفسير از جهاتى شبيه تفسير دوم است، با اين تفاوت كه تفسير دوم


1- در آيات قرآن اين تعبير بسيار ديده مى شود:« إِنَّهُ كَانَ عَلِيماً قَدِيراً»( سوره فاطر، آيه 44)« وَمَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً»( سوره شورى، آيه 51)« بَلْ كَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً»( سوره فتح، آيه 11)« وَكَانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً»( سوره فتح، آيه 19).

ص: 134

سخن از فطرت قلبى مى گويد، و تفسير پنجم، سخن از فطرت عقل، و همان گونه كه گفتيم از سوى بسيارى از مفسّران بزرگ پذيرفته شده است، امّا ششمين تفسير كه در الميزان آمده است دو مشكل بزرگ دارد: نخست اين كه اثبات وجود دو عالم (عالم جمعى، و عالم تفصيلى) به شرحى كه در بيانات فوق آمده دليل روشنى ندارد، و از سوى ديگر تطبيق آيه بر چنين عالمى (به فرض ثبوتش) بسيار بعيد به نظر مى رسد، و به اصطلاح هم اصل مسأله مورد ايراد است و هم فرع آن.

***

نتيجه بحث پيرامون عالم ذر

از مجموع اين سخن چنين نتيجه مى گيريم كه پس از تجزيه و تحليل دقيق كه تفسير دوم و پنجم از تمام تفاسير كم اشكال تر است و اگر اشكال مخالفت ظاهر در پاره اى از جهات در آن باشد با وجود قرينه و نظائر فراوان در كلام عرب و غير عرب قابل اغماض است، لذا بسيارى از مفسّران معروف و علماى عقائد و كلام آن را برگزيده اند. و در روايات نيز اشارات روشنى به اين معنا ديده مى شود كه در بحث آينده خواهد آمد ان شاءاللَّه.

كوتاه سخن اين كه: اعتقاد بيشتر محقّقان بر اين است كه اين سؤال و جواب الهى با همه انسان ها صورت گرفته، و به زبان حال بوده است، نه به زبان قال، يا از طريق استعداد فطرى، كه در جنين انسان به وديعت نهاده، و يا از طريق استعداد عقلى كه بعد از رسيدن به حد بلوغ و كمال عقل در آنها ايجاد فرموده است: در

ص: 135

يكى سخن از فطرت دل است (بدون احتياج به هرگونه استدلال) و در ديگرى سخن از فطرت عقل است كه مسأله خداشناسى را در رديف بديهيات عقلى قرار مى دهد، زيرا دلايل آن به قدرى روشن است كه همه انسان ها آن را در مى يابند.

درست است كه گروهى از انسان ها با زبان قال آن را انكار مى كنند و دم از مادّيگرى مى زنند، ولى وقتى سخنان آنان را بشكافيم، مى بينيم آنها نيز براى مادّه و طبيعت، نوعى عقل و شعور قائل اند، و يا به تعبير ديگر نام طبيعت را بر خدا نهاده اند، و به عقيده ما اشاره به فطرت دل مناسب تر است. (دقّت كنيد)

***

توضيحات
1. عالم ذر در روايات اسلامى

در منابع مختلف اسلامى اعم از شيعه و اهل سنّت، روايات زيادى در زمينه عالم ذر ديده مى شود كه در بدو امر به صورت يك روايت متواتر تصوّر مى شود، مثلًا در تفسير نورالثقلين سى روايت، و در تفسير برهان سى و هفت روايت، و شايد در مجموع (با حذف مكررات) از چهل روايت نيز تجاوز كند، در تفسير الدّرالمنثور نيز روايات متعدّدى نقل شده كه نشان مى دهد مضامين روايات، منحصر به يكى از مذاهب اسلامى نيست.

ولى بسيارى از آنها تنها از يك راوى نقل شده كه حكم خبر واحد را پيدا مى كند- بسيارى از زراره و تعدادى از ابوبصير و قسمتى از جابر و بالاخره رواياتى از عبداللَّه بن سنان و صالح بن سهل ديده مى شود- كه با توجّه به اين معنا

ص: 136

عدد واقعى روايات بسيار كاهش مى يابد.

محتواى اين روايات نيز كاملًا با هم متفاوت است:

قسمتى با تفسير دوّم كه مى گويد: اين پيمان يك پيمان فطرى است و بازگشت به آفرينش معرفت در سرشت انسان مى كند، هماهنگ است، مانند روايتى كه عبداللَّه بن سنان از امام صادق عليه السلام نقل مى كند: «قالَ سَئَلْتُهُ عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَ «فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا» ما تِلْكَ الْفِطْرَةُ؟ قالَ هِىَ الاسْلامُ، فَطَرَهُمُ اللَّهُ حِيْنَ احَذَ مِيثاقَهُمْ عَلَى التَّوْحيدِ، قالَ «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ» وَفِيهِ الْمُوْمِنُ و الْكافِرُ»: «از امام عليه السلام پرسيدم منظور از فطرت در آيه «فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا» چيست؟ فرمود: اسلام است كه خداوند سرشت همه را بر آن قرار داده، در آن روزى كه از همه پيمان بر توحيد گرفت، و فرمود: «آيا من پروردگار شما نيستم؟» در حالى كه در آن هم مؤمن وجود داشت و هم كافر».(1)

همان گونه كه ملاحظه مى كنيد در اين حديث رابطه نزديكى ميان آيه فطرت و آيه عالم ذر بيان شده است، همين معنا با عبارت ديگرى از زراره از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه وقتى از تفسير آيه «وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ» سؤال كرد، امام عليه السلام در پاسخ فرمود: «ثَبَتَتِ الْمَعْرِفَةُ فِى قُلُوْبِهِمْ وَ نَسُواْ الْمَوْقِفَ، وَ يَذْكُرُوْنَهُ يَوْماً، وَلَوْلا ذلِكَ لَمْ يَدْرِ احَدٌ مَنْ خالِقُهُ وَ مَنْ رازِقُهُ؟»: معرفت در دل هاى آنها قرار گرفت، ولى موقف خويش را در برابر پروردگار فراموش كردند، و روزى به خاطرشان خواهد آمد، و اگر اين نبود- كه معرفت به طور فطرى در قلوب


1- تفسير برهان، جلد 2، صفحه 47، حديث 7 و نورالثقلين، جلد 2، صفحه 95، حديث 345.

ص: 137

انسان ها آفريده شده- كسى نمى دانست خالق و رازق او كيست؟».(1)

در حالى كه قسمتى ديگر از روايات موافق تفسير اوّل است و مى گويد:

فرزندان آدم به صورت ذرّاتى از پشت او خارج شدند، و خداوند اين پيمان را با زبان قال از آنها گرفت، مانند رواياتى كه در تفسير برهان، تحت شماره 3 و 4 و 8 و 11 و 29 آمده است (تمام اين روايات از زراره از امام باقر عليه السلام نقل شده و همه آنها در حقيقت يك روايت محسوب مى شود).

همين معنا در تفسير در المنثور با طرق متعدّد از ابن عباس نقل شده است كه ذكر همه آنها به درازا مى كشد و در حقيقت همه مضمون واحدى دارد و در يك حديث خلاصه مى شود، آن هم حديثى كه از شخص ابن عباس است نه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله. همين معنا در كتب ديگر از طرق ديگر نقل شده است.

اشكال مهمّى كه متوجّه اين احاديث مى شود اين است كه مخالف ظاهر يا مخالف صريح كتاب الله است، چرا كه اين احاديث همگى مى گويد: فرزندان آدم به صورت ذرّاتى از پشت آدم خارج شدند در حالى كه قرآن مى فرمايد «از صلب فرزندان آدم، ذريّه آنها را برگرفت»: «مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ».

به علاوه اشكالات متعدّد ديگرى به محتواى اين احاديث وارد مى شود كه قبلًا به آن اشاره شد، و در مجموع آنها را در رديف احاديث ضعيف قرار مى دهند.

گروه سومى از احاديث مبهم است و با تفسيرهاى مختلف سازگار مى باشد، مانند حديثى كه ابوبصير از امام صادق عليه السلام نقل مى كند مى گويد به امام عرض


1- تفسير برهان، جلد 2، صفحه 48، حديث 15.

ص: 138

كردم: «كَيْفَ اجابُوا وَهُمْ ذَرٌّ»: «چگونه پاسخ گفتند در حالى كه ذرّاتى بيش نبودند؟!»

امام فرمود: «جَعَلَ فيهِمْ ما اذا سَأَلَهُمْ اجَابُوهُ، يَعْنِى فِى الْمِيثاقِ»: «در آنها قدرتى قرارداد كه وقتى از آنها سؤال مى كرد پاسخ مى گفتند، يعنى در پيمان».(1)

گروه چهارمى در اين احاديث وجود دارد كه مى گويد: اين سؤال و جواب از ارواح انسان ها صورت گرفته كه تنها موافق تفسير سوم است، مانند روايتى كه مفضّل بن عمر از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه مى گويد: امام فرمود: «قالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ لِجَمِيعِ ارْواحِ (بَنِى) آدَمَ الَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلَى : خداوند به جميع ارواح بنى آدم فرمود آيا من پروردگار شما نيستم همگى گفتند آرى».(2)

از گروه پنجمى از روايات استفاده مى شود كه خداوند ارواح انسان ها را در همان صورتى كه بر آن آفريده مى شوند در آن روز قرارداد و از آنها پيمان گرفت.(3)

بنابر آنچه گفته شد و با توجّه به متعارض بودن اين روايات و ضعف سند بسيارى از آنها هرگز نمى توان روى آنها به عنوان يك مدرك معتبر تكيه كرد، و بهتر اين است همان گونه كه علماى بزرگ در اين قبيل موارد مى گويند، از قضاوت پيرامون آنها خوددارى كرده، و علم آنها را به صاحبان آنها واگذار كنيم.(4)


1- تفسير برهان، جلد 2، صفحه 49، حديث 22.
2- همان مدرك، حديث 20.
3- تفسير درالمنثور، جلد 3، صفحه 142.
4- براى اطلاع بيشتر از احاديثى كه درباره عالم ذر آمده است به پنج كتاب زير مى توانيد مراجعه كنيد: بحارالانوار»، جلد 3، از صفحه 277 به بعد، مرآة العقول، جلد 7، از صفحه 36 به بعد و تفسير برهان، جلد 2، از صفحه 46 به بعد و تفسير نورالثقلين، جلد 2، صفحه 93، به بعد و تفسير درالمنثور، جلد 3، صفحه 141 به بعد.

ص: 139

بنابراين ما مى دانيم آيه فوق، و آنچه با قرائن مختلف از آيه استفاده مى شود، و همان گونه كه در بالا اشاره كرديم از ميان شش تفسير كه براى آيه ذكر شده تفسير دوم از همه مناسب تر به نظر مى رسد، تفسيرى كه عالم ذر را با مسأله سرشت و فطرت خداشناسى و اسلام هماهنگ مى شمرد، و به اين ترتيب از همان موقعى كه ذرّات نطفه از پشت پدران در رحم مادران قرار مى گيرند نور معرفت و توحيد و آئين خدا به صورت يك استعداد ذاتى در آنها قرار گرفته است.

***

2. كدام فطرت، فطرت عقل، يا دل؟

آنچه از تعبيرات دانشمندان در بحث فطرى بدون خداشناسى به دست مى آيد اين است كه آنها دو راه مختلف را پيموده اند: بعضى فطرات را در اينجا به معناى استدلال روشن عقلى گرفته اند كه هر انسانى بعد از رسيدن به كمال عقل با مشاهده نظام جهان هستى و گوشه هايى از اسرار آفرينش فوراً به اين حقيقت منتقل مى شود كه محال است اين نظام بديع و اسرار شگرف آن، زائيده مبديى فاقد عقل و شعور باشد.

بنابر اين فطرت به معناى عقل فطرى است كه بدون نياز به استاد و معلم با يك استدلال روشن به مقصود مى رسد، همان گونه كه انسان وقتى حكم مى كند كل بزرگتر از جزء است با يك استدلال روشن عقلى به آن رسيده، همچنين اگر مى گويد: دو شى ء مساوى با يك شى ء هر دو با هم مساويند.

لذا در مباحث منطقى در بحث بديهيات مى بينيم كه علماى منطق آن را به

ص: 140

شش قسم تقسيم كرده اند: اوليات، يا مشاهدات، تجربيات، متواترات، حدسيات و فطريات، و در معناى فطريات گفته اند كه عقل به مجرد تصوّر، آن را تصدّيق نمى كند، بلكه نياز به حد وسطى دارد كه همواره در ذهن حاضر است.

ولى فطرت مفهوم ديگرى نيز دارد كه در مباحث مورد نظر صحيح تر و مناسب تر است و آن اين كه انسان حقايقّى را بدون هيچ گونه نياز به استدلال- نه استدلال پيچيده و نه استدلال روشن- در مى يابد، و به وضوح به آن مى رسد و آن را پذيرا مى شود، مثلًا هنگامى كه يك شاخه گل جالب و خوشبو را مى بيند اعتراف به زيبايى آن مى كند، و در اين ادراك هيچ نيازى به استدلال نمى بيند.

مى گويد: پيدا است كه زيبا است، نيازى به دليل ندارد.

درك فطرى درباره خداشناسى نيز از همين قبيل است، انسان هنگامى كه به اعماق جانش نگاه مى كند، نور حق مى بيند، ندايى با گوش دل مى شنود، ندايى كه او را به سوى مبدأ علم و قدرت بى نظيرى در جهان هستى دعوت مى كند، مبديى كه كمال مطلق و مطلق كمال است، و در اين درك وجدانى درست همانند زيبايى گل خود را نيازمند به دليلى نمى بيند.

***

3. شواهد زنده فطرى بودن ايمان به حق

ممكن است گفته شود: اينها هم ادّعا است، و راهى براى اثبات چنين فطرتى در مورد خداشناسى وجود ندارد، من مى توانم ادّعا كنم چنين احساسى را در دل يعنى در اعماق روحم مى يابم، ولى اگر كسى نخواست اين سخن را بپذيرد

ص: 141

چگونه مى توانم او را قانع كنم؟

ولى ما شواهد فراوانى داريم كه مى تواند فطرى بودن توحيد را در شكل بسيار روشنى عرضه كند، به گونه اى كه زبان منكران را ببندد، اين شواهد را در پنج قسمت مى توان خلاصه كرد.

1. واقعيت هاى تاريخى كه از قديمى ترين مورّخان جهان مورد بررسى قرار گرفته، نشان مى دهد كه دينى در ميان هيچ قومى وجود نداشته است، بلكه هر كدام به نوعى نسبت به يك مبدأ علم و قدرت در عالم هستى معتقد و مؤمن بوده اند و او را پرستش مى كردند، و اگر قبول كنيم استثناهاى نادرى در اين زمينه وجود داشته، اين امر به اين اصل كلّى كه جوامع بشرى در طول تاريخ همواره در مسير پرستش حق بوده اند زيانى وارد نمى كند (هر اصل كلّى استثناهاى نادرى دارد).

ويل دورانت مورخ معروف غربى در تاريخ تمدن خود بعد از ذكر مواردى از بى دينى به اين حقيقت اعتراف كرده، مى گويد: با وجود اين مطالبى كه ذكر كرديم بى دينى جزء حالات نادر است و اين اعتقاد كهن كه دين نمودى است كه عموم افراد بشر را شامل مى شود با حقيقت توافق دارد ...

اين قضيه در نظر شخص فيلسوف يكى از قضاياى اساسى تاريخ و روانشناسى به شمار مى آيد، او به اين نكته قانع نمى شود كه همه اديان از مطالب لغو و باطل آكنده است، بلكه به اين مسأله توجّه دارد كه دين از قديم الايام با تاريخ همراه بوده است.(1)


1- تاريخ تمدن ويل دورانت، جلد 1، صفحه 87 و 89.

ص: 142

در تعبير ديگرى در همين زمينه مى افزايد: منبع اين تقوايى كه به هيچ وجه از دل انسان زدوده نمى شود در كجا قرار دارد.(1)

و نيز نامبرده در كتاب درس هاى تاريخ با تعبيرى كه معلوم است از روى خشم و ناراحتى است، مى گويد: دين صد جان دارد، هرچى آن را بكشى دوباره زنده مى شود!.(2)

اگر اعتقاد به خدا و مذهب جنبه عادت يا تقليد يا تلقين و تبليغ ديگران داشت، ممكن نبود اينچنين عمومى و همگانى و در طول تاريخ بشر استمرار داشته باشد، اين بهترين دليل فطرى بودن آن است.

2. شواهد باستان شناسى: آثار و علائمى كه از دوران هاى قبل از تاريخ (يعنى قبل از اختراع خط و نوشته شدن شرح حال انسان ها) باقيمانده نيز نشان مى دهد كه اقوام قبل از تاريخ براى خود مذهبى داشته اند، و به خدا و حتى معاد و زندگى بعد از مرگ معتقد بوده اند، به دليل اين كه بسيارى از اشيايى كه مورد علاقه آنها بوده است با آنها به خاك سپرده مى شده، تا در زندگى بعد از مرگ مورد استفاده آنها قرار گيرد! موميايى كردن جسد مردگان براى جلوگيرى از پوسيدگى آنها و ساختن مقابرى چون اهرام مصر كه مى تواند على رغم گذشت زمان تا مدت زيادى دوام داشته باشد، همه شاهد ايمان گذشتگان به مسائل مبدأ و معاد است.

درست است كه اين كارها نشان مى دهد ايمان مذهبى آنها با خرافات زيادى آلوده بود، ولى دليل بر اين است كه اصل مسأله، يعنى وجود ايمان مذهبى در


1- تاريخ تمدن ويل دورانت، جلد 1، صفحه 87 و 89.
2- فطرت شهيد مطهرى، صفحه 153.

ص: 143

دوران هاى قبل از تاريخ انكار نيست.

3. مطالعات روانى و اكتشافات روانكاوان: درباره ابعاد روح انسان، و تمايلات اصيل او، نيز دليل روشنى بر فطرى بودن اعتقادات مذهبى است.

چهار احساس معروف (يا چهار تمايل عالى) و اصيل كه جمعى از روانكاوان و روانشناسان اخير به عنوان ابعاد چهارگانه روح آدمى معرّفى كرده اند

(1. حسّ دانايى 2. حس زيبايى 3. حس نيكى 4. حس مذهبى) گواه زنده اين معنا است.(1)

بعضى اين ابعاد را به پنج بعد افزايش داده اند (1. مقوله حقيقت جويى 2.

مقوله خير اخلاقى 3. مقوله زيبايى 4. مقوله خلّاقيّت و ابداع 5. مقوله عشق و پرستش).(2)

ولى به نظر مى رسد كه مقوله خلّاقيّت و ابداع از مقوله حقيقت جويى جدا نيست.

به هر حال حس دانايى، جاذبه نيرومندى در انسان به سوى علوم و دانش ها و فهم اسرار جهان هستى ايجاد مى كند، و امورى كه در زندگى او دخالت دارند يا ندارند هر دو مشمول اين حسّند، ما مى خواهيم بدانيم در يك ميليارد سال قبل، يا يك ميليارد سال بعد از اين، دنيا چگونه بوده؟ و چگونه خواهد بود؟ يا در كراتى كه ميليون ها سال نورى از ما فاصله دارند چه مى گذرد؟ بى آن كه فهم اين امور در زندگى فردى و اجتماعى ما تأثير عملى داشته باشد، وجود اين حس


1- به مقاله كوونتايم ترجمه( مهندس بيانى) در كتاب حس مذهبى يا بعد چهارم روح انسانى مراجعه شود.
2- كتاب فطرت مرحوم شهيد مطهرى، صفحه 64.

ص: 144

سبب پيدايش انواع علوم و دانش ها شده است.

حس زيبايى كه هركس آن را در درون جان خود احساس مى كند انسان را وادار به ابداع انواع آثار جالب كرده و سرچشمه اصلى تمام هنرها است.

حسّ نيكى سبب پيدايش اخلاق و پايبندى انسان به اصولى همچون عدالت، آزادى، درستى و راستى، و مانند آن است، ممكن است بسيارى از افراد در عمل به اين اصول وفادار نباشند، ولى بدون شك در دل از اين اصول لذت مى برند.

بُعد چهارم روح انسانى كه گاه از آن تعبير به گرايش به كمال مطلق يا بعد قدسى و يزدانى مى كنند همان است كه انسان را به سوى مذهب دعوت مى كند، و بى آن كه نيازى به دليل خاصّى داشته باشد به وجود آن مبدأ بزرگ مؤمن مى شود.

ممكن است اين ايمان مذهبى با انواع خرافات آلوده شود و سر از بت پرستى و آفتاب و ماه پرستى در آورد، ولى بحث ما در ريشه اصلى آن است.

4. ناكامى تبليغات ضد مذهبى: مى دانيم شديدترين تبليغات ضد مذهبى در طى چند قرن اخير مخصوصاً در مغرب زمين صورت گرفته كه در نوع خود از نظر وسعت و گستردگى و استفاده از وسائل مختلف، بى نظير بوده است.

نخست به هنگام نهضت علمى اروپا (رنسانس) كه جوامع علمى و سياسى توانستند خود را از زير فشار حكومت كليسا، رها سازند، چنان موجى بر ضد مذهب- البتّه عمدتاً مذهب مسيحيت، چرا كه مذهب رائج آن محيط همان بود- در اروپا به وجود آمد كه مسائل الحادى در همه جا مطرح مى شد، مخصوصاً از نفوذ فلاسفه و علماى علوم طبيعى براى نفى همه مبانى مذهبى كمك گرفتند، به گونه اى كه كليسا به كلّى از رونق افتاد، و علماى مذهبى اروپا سخت منزوى

ص: 145

شدند، و اعتقاد به وجود خدا و معجزه و رستاخيز و كتب آسمانى در رديف خرافات قرار گرفت، و فرضيه تقسيم دوران هاى بشر به چهار دوران (دوران افسانه ها و اساطير- دوران مذهب- دوران فلسفه- دوران علم) براى بسيارى مسلّم گشت، و طبق اين تقسيم بندى دوران مذهب مدت ها پيش از دوران ما پايان گرفته بود!

عجب اين كه در كتب جامعه شناسى امروز كه تكامل يافته جامعه شناسى آن زمان است اين مسأله را به عنوان يك اصل مسلّم فرض شده كه مذهب يك عامل طبيعى دارد، حال اين عامل، جهل است يا ترس يا نيازهاى اجتماعى و يا مسائل اقتصادى در آن اختلاف نظر وجود دارد!!

درست است كه مذهب حاكم، يعنى كليساى قرون وسطى، مى بايست به خاطر خودكامگى ها و بى رحمى ها و بدرفتارى ها نسبت به توده مردم عموماً، و علماى علوم طبيعى خصوصاً، و نيز به خاطر فرو رفتن در تشريفات و تجملات و فراموش كردن قشرهاى محروم، كفاره اعمال خود را بپردازد، ولى عيب كار اين است كه سخن تنها از پاپ و كليسا نبود بلكه از كل مذاهب جهان بود.

كمونيستها نيز با تمام قدرت براى محو مذهب به ميدان آمدند و تمام وسائل تبليغاتى و افكار فلاسفه خود را براى اين كار استخدام كردند، و با تمام توان كوشيدند كه مذهب را افيون جامعه معرّفى كنند!

ولى مى بينيم كه اين امواج عظيم ضد مذهبى نتوانست ريشه هاى مذهب را از اعماق دل ها بركند، و نشاط و جوشش مذهبى را پايان دهد، به طورى كه ما امروز با چشم خود مى بينيم كه احساسات مذهبى از نو شكوفا شده و حتى در

ص: 146

كشورهاى كمونيستى گسترش چشمگيرى پيدا كرده و اخبارى كه اخيراً در رسانه هاى گروهى منتشر مى شود حاكى از وحشت روزافزون حكام اين مناطق از گرايش هاى مذهبى، و مخصوصاً اسلامى است، حتى در كشورهاى كمونيستى كه هنوز براى نابودى مذهب به تلاش هاى مأيوسانه و ناموفق خود ادامه مى دهند جنبش هايى پيدا شده كه خواهان گسترش مذهب است.

اين مسائل به خوبى نشان مى دهد كه مذهب ريشه اى در اعماق فطرت همه انسان ها دارد و لذا توانسته است خود را در برابر امواج شديد تبليغات مخالف حفظ كند، و اگر غير از اين بود بايد تاكنون به كلّى محو شده باشد.

5. تجربيات شخصى در شدائد زندگى: بسيارى از مردم در زندگى خود اين حقيقت را آزموده اند كه به هنگام بروز مشكلات طاقت فرسا، و هجوم طوفان هاى سخت زندگى، و گرفتار شدن در گرداب بلاها، در آنجا كه درهاى اسباب ظاهرى به روى انسان بسته مى شود، و كارد به استخوانش مى رسد، آرى در اين لحظات طوفانى، اميدى از اعماق جانش جوشيدن مى گيرد و متوجّه مبديى مى شود كه قادر بر حل همه مشكلات است، دل به او مى بندد، و از او استمداد مى طلبد.

حتى افرادى كه در شرايط عادى گرايش مذهبى ندارند از اين امر مستثنى نيستند، آنها نيز به هنگام بيمارى هاى سخت و شكست هاى خرد كننده از چنين واكنش هاى روحى بهره منداند.

اينها همه شاهد گوياى حقيقتى است كه در قرآن مجيد در آيات گذشت درباره فطرى بودن خداشناسى و اصالت حسّ مذهبى آمده است. آرى انسان در

ص: 147

زواياى قلب و اعماق دل و روان خود ندايى لطيف و پر از مهر، و در عين حال محكم و رسا مى شنود كه او را به طرف حقيقتى بزرگ، عالم و قادر و متعالى كه نامش را «اللَّه» يا خدا مى نهيم دعوت مى كند، ممكن است كسانى نام ديگرى بر او بگذارند، سخن در نام گذارى نيست، در ايمان به آن حقيقت است.

شاعران نكته پرداز نيز در اشعار نغز و شيرين خود آن را منعكس كرده اند:

شورش عشق تو در هيچ سرى نيست كه نيست منظر روى تو زيب نظرى نيست كه نيست!

نه همين از غم تو سينه ما صد چاك است داغ تو لاله صفت، بر جگرى نيست كه نيست

يا به گفته ديگرى:

در اندرون من خسته دل ندانم كيست؟كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

6. گواهى دانشمندان بر فطرت مذهبى: مسأله فطرى بودن «معرفة اللَّه» مطلبى نيست كه تنها در قرآن و روايات اسلامى باشد، كلمات دانشمندان و فلاسفه غير مسلمان و شعراى نكته سنج نيز از آن پر است.

به عنوان نمونه:

انيشتاين ضمن بيان مفصّلى در اين زمينه مى گويد: يك عقيده و مذهب بدون استثنا در همه وجود دارد ... من آن را احساس مذهبى آفرينش نام مى نهم ... در اين مذهب، انسان، كوچكى آمال و هدف هاى بشرى عظمت و جلالى كه در ماوراى اين امور و پديده ها نهفته است حس مى كند، او وجود خود را يك نو

ص: 148

زندان مى بيند، گويى مى خواهد از قفس تن پرواز كند، و تمام هستى را به صورت حقيقت واحى دريابد!».(1)

پاسگال دانشمند معروف مى گويد:

دل دلايلى دارد كه عقل را به آن دسترس نيست!.(2)

ويليام جيمز مى گويد:

من به خوبى مى پذيرم كه سرچشمه زندگى مذهبى دل است، و قبول هم دارم كه فورمول ها و دستورالعمل هاى فلسفى مانند مطلب ترجمه شده اى است كه متن اصلى آن به زبان ديگرى باشد.(3)

ماكس مولر مى گويد:

اسلاف ما، از آن موقع به درگاه خدا سرفرود آورده بودند كه حتى براى خدا نام هم نتوانسته بودند بگذارند!».(4)

نامبرده در جاى ديگر اظهار عقيده مى كند كه برخلاف نظريه معروف كه مى گويد: دين اوّل از پرستش طبيعت و اشيا و بت پرستى شروع شد، و بعد به پرستش خداى واحد رسيده است، ديرينه شناسى ثابت كرده كه پرستش خداى يگانه از قديمى ترين ايام وجود داشته است.(5)

پلوتارك مورخ مشهور مى گويد:

اگر شما نظرى به صفحه جهان بيفكنيد اماكن زيادى را خواهيد يافت كه در


1- دنيايى كه من مى بينم( با تلخيص)، صفحه 53.
2- سير حكمت در اروپا، جلد 2، صفحه 14.
3- همان مدرك، صفحه 321.
4- مقدّمه نيايش، صفحه 31.
5- كتاب فطرت مرحوم شيد مطهرى، صفحه 148.

ص: 149

آنجا خبرى از عمران و آبادى و علم و صنعت و سياست و دولت نيست، امّا جايى كه خدا نباشد نمى توانيد پيدا كنيد!.(1)

ساموئيل كنيگ در كتاب جامعه شناسى خود مى گويد: تمام جوامع بشرى داراى نوعى مذهب بودند، گرچه نژادشناسان و جهان گردان و مبلغان نخستين (مسيحى) از طوائفى نام برده اند كه آئين و مذهبى نداشتند، ولى بعد معلوم شد كه گزارش هاى آنها مبنايى ندارد، و قضاوت آنها تنها ناشى از اين بوده كه گمان برده اند مذهب اين طوائف بايد شبيه مذهب ما باشد.(2)

* اين بحث را با سخنى از ويل دورانت مورخ معروف معاصر پايان مى دهيم، او مى گويد:

اگر ما براى مذاهب ريشه هايى در دوران پيش از تاريخ تصوّر نكنيم هرگز نمى توانيم آنها را در دوران تاريخ آنچنان كه هست بشناسيم».(3)

***

4. فطرت در روايات اسلامى

مسأله فطرى بودن يكتاپرستى به طور خاص، يا دين و مذهب به طور عام، بازتاب گسترده اى در روايات اسلامى دارد، منتها لحن اين روايات متفاوت است:

در بعضى مسأله توحيد و يكتاپرستى به عنوان يك امر فطرى معرّفى شده


1- مقدّمه نيايش، صفحه 31.
2- جامعه شناسى ساموئيل كنيگ، صفحه 191.
3- تاريخ تمدن ويل دورانت، جلد 1، صفحه 88.

ص: 150

است مانند حديث زير؟ يكى از ياران معروف امام صادق عليه السلام به نام علاءبن فضيل از آن حضرت تفسير آيه شريفه «فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا» را سؤال كرد، امام عليه السلام در پاسخ فرمود: التَّوحيدُ (منظور توحيد است).(1)

همين معنا در احاديث متعدّد ديگرى نيز آمده است.(2)

در بعضى ديگر از اين احاديث مسأله خداشناسى به عنوان يك امر فطرى ذكر شده، مانند حديثى كه زراره از امام باقر عليه السلام نقل مى كند، مى گويد: از تفسير آيه «حُنَفَاءَ للَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ» سؤال كردم، فرمود: «هِىَ الْفِطْرَةُ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ قالَ: فَطَرَهُمْ اللَّهُ عَلَى الْمَعْرِفَةِ».

فرمود: «منظور فطرتى است كه خداوند مردم را بر آن آفريده» سپس فرمود:

«خداوند سرشت آنها را بر معرفت و شناخت خود قرار داده است».(3)

همين معنا در احاديث ديگرى نيز آمده است.(4)

و در بعضى از روايات «تمام اصول اسلام» به عنوان يك امر فطرى معرّفى شده، چنانكه در حديث معروف از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «كُلُّ مَوْلُوْدٍ يُوْلَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ حَتّى يَكُوْنَ ابَواهُ هُما اللَّذانِ يُهَوِّدانِهِ وَ يُنَصِّرانِهِ : «هر نوزادى بر فطرت اسلام متولد مى شود، مگر اين كه پدر و مادرش او را به آئين يهود يا نصرانيت درآورند».(5)

اين حديث در بسيارى از متون معروف شيعه و اهل سنت آمده است، و جزء


1- بحارالانوار، جلد 3، كتاب التوحيد، صفحه 277، حديث 4.
2- همان مدرك، حديث 5 و 6 و 8 و 10.
3- همان مدرك، جلد 3، صفحه 279، حديث 11.
4- همان مدرك، حديث 12 و 13.
5- عوالى اللئالى مطابق نقل بحارالانوار، جلد 3، صفحه 281، حديث 22.

ص: 151

احاديث بسيار مشهور است.

شبيه همين معنا در روايات ديگرى كه در آن روى مسأله توحيد و نبوّت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و ولايت على عليه السلام تكيه شده است ديده مى شود.(1)

و بالاخره در بعضى از روايات تنها روى مسأله ولايت تكيه شده، چنانكه در حديثى از ابوبصير از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير آيه مورد بحث فرمود:

«منظور ولايت است»؛ (قالَ: الْوَلايَةُ).(2)

روشن است كه هيچ گونه تضادى در ميان اين تفسيرها نيست، در واقع همه اصول دين به طور فشرده در سرشت انسان ها قرار گرفته، منتها در بعضى از اين روايات اشاره به كل آن شده است و در بعضى اشاره به بخشى از آن.

در حقيقت فطرت توحيد نمى تواند از بقيه اصول اعتقادى جدا باشد، چرا كه چنين خداوند حكيمى بندگان را عبث نيافريده، مسلّماً تكاليف و برنامه هايى براى تكامل آنها قرار داده كه بايد به وسيله رسولانش ابلاغ گردد، و به وسيله جانشينان آن رسول حفظ شود، و از طريق ولايت و تأسيس حكومت الهى اجرا گردد، و نتائج آن در جهان ديگر ظاهر شود.

كوتاه سخن اين كه در زمينه فطرى بودن توحيد و آئين اسلام، روايات فراوانى داريم كه براى اطلاع بيشتر از آنها مى توانيد به كتب زير مراجعه فرماييد.

تفسير برهان، جلد 2، از صفحه 46 به بعد.

مرآة العقول، جلد 7، صفحه 54 به بعد.


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 277 و 278 و 280، حديث 3 و 9 و 18.
2- همان مدرك، حديث 2.

ص: 152

تفسير نورالثقلين، جلد 4، صفحه 181 به بعد.

تفسير درّالمنثور، جلد 3، صفحه 142 به بعد.

و بحارالانوار، جلد 3، صفحه 276 به بعد.

***

ص: 153

يكتايى ذات پاك او (مهمترين اصل در شناخت خدا)

اشاره

ص: 154

اشاره

در بحث هاى گذشته در طريق خداجويى، از راه هاى مختلف- عمدتاً از پنج دليل عقلى- براى اثبات وجود خدا بهره گرفتيم و راهى نيز از درون فطرت به سوى او يافتيم.

اكنون بعد از ايمان به اصل وجود او مسأله شناخت او مطرح است، و در اين ميان از همه مهمتر بحث توحيد و يگانگى او است.

زيرا اين بحث از يك سو ريشه همه صفات ديگر مى باشد.

و از سوى ديگر زيربناى همه اديان آسمانى و مخصوصاً قرآن است، تا آنجا كه غالب بحث هاى اين كتاب آسمانى پيرامون وجود خدا بر محور همين بحث دور مى زند، تا آنجا كه بعضى گمان كرده اند قرآن درباره اصل وجود خدا سخنى ندارد، آنچه سخن و استدلال دارد درباره يگانگى او است، هرچند اين حرف اغراق آميز به نظر مى رسد.

و از سوى سوم تمام عقائد اسلامى و احكام و قوانين آن و مسائل اجتماعى و اخلاقى و عبادى از همين اصل مايه مى گيرد. و به همين دليل در قرآن مجيد، به مسأله توحيد و شرك فوق العاده اهميت داده شده است، و سراسر قرآن، بازتاب نظرات اسلام در اين زمينه است، بلكه مى توان گفت هيچ موضوعى در قرآن مجيد تا اين حد، مورد توجّه قرار نگرفته، نه تنها پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بلكه محور

ص: 155

اصلى فعاليت ساير پيامبران، نيز مسأله توحيد، و مبارزه با شرك، بوده است.

با اين اشاره نخست به سراغ اهميت گناه شرك در قرآن مجيد مى رويم، و سپس به دلايل مختلفى كه قرآن براى اثبات توحيد و بطلان شرك اقامه كرده است مى پردازيم.

قبلًا با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. «إِنَّ اللَّهَ لَايَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ افْتَرَى إِثْماً عَظِيماً».(1)

2. «إِنَّ اللَّهَ لَايَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا بَعِيداً».(2)

3. «وَلَقَدْ أُوحِىَ إِلَيْكَ وَإِلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَلَتَكُونَنَّ مِنْ الْخَاسِرِينَ».(3)

4. «وَإِذْ قَالَ لُقْمَانُ لِابْنِهِ وَهُوَ يَعِظُهُ يَا بُنَىَّ لَاتُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ».(4)

5. «وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّمَا خَرَّ مِنْ السَّمَاءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ أَوْ تَهْوِي بِهِ الرِّيحُ فِي مَكَانٍ سَحِيقٍ».(5)

6. «قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً».(6)


1- سوره نساء، آيه 48.
2- سوره نساء، آيه 116.
3- سوره زمر، آيه 65.
4- سوره لقمان، آيه 13.
5- سوره حج، آيه 31.
6- سوره انعام، آيه 151.

ص: 156

7. «إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَمَأْوَاهُ النَّارُ وَمَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنصَارٍ».(1)

8. «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلَا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَذَا».(2)

9. «وَأَذَانٌ مِنْ اللَّهِ وَرَسُولِهِ إِلَى النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِى ءٌ مِنْ الْمُشْرِكِينَ وَرَسُولُهُ».(3)

10. «الزَّانِي لَايَنكِحُ إلَّا زَانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَالزَّانِيَةُ لَايَنكِحُهَا إِلَّا زَانٍ أَوْ مُشْرِكٌ».(4)

11. «قُلْ إِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ وَلَا أُشْرِكَ بِهِ إِلَيْهِ أَدْعُو وَإِلَيْهِ مَآبِ».(5)

12. «وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحاً إِلَى قَوْمِهِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ- أَنْ لَاتَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ أَلِيمٍ».(6)

13. «قُلْ إِنَّمَا يُوحَى إِلَىَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ».(7)

14. «قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْرَاهِيمَ وَالَّذِينَ مَعَهُ إِذْ قَالُوا


1- سوره مائده، آيه 72.
2- سوره توبه، آيه 28.
3- سوره توبه، آيه 3.
4- سوره نور، آيه 3.
5- سوره رعد، آيه 36.
6- سوره هود، آيه 25- 26. اين معنا در آيات ديگرى از قرآن نيز آمده است، مانند: آيه 2 سوره هود، آيه 40 سوره يوسف، آيه 23 سوره اسراء، آيه 60 سوره يس، آيه 14 سوره فصلت و نيز آيات فراوان ديگرى با تعبيرات مختلف در زمينه اهميّت توحيد و زشتى شرك در تمام اشكال و صورت هايش كه اگر همه اين آيات جمع و تفسير شود كتاب بزرگى را تشكيل مى دهد، آنچه در بالا آمده نمونه هاى مهم آن است.
7- سوره انبياء، آيه 108.

ص: 157

لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآءُ مِنْكُمْ وَمِمَّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ كَفَرْنَا بِكُمْ وَبَدَا بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ الْعَدَاوَةُ وَالْبَغْضَاءُ أَبَداً حَتَّى تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ».(1)

ترجمه:

1. «خداوند (هرگز) شرك به او را نمى بخشد؛ و كمتر از آن را براى هر كس بخواهد (و شايسته بداند) مى بخشد. و آن كس كه براى خدا، همتايى قرار دهد، گناه بزرگى مرتكب شده است».

2. «خداوند، شرك به او را نمى آمرزد؛ (ولى) كمتر از آن را براى هر كس بخواهد (و شايسته ببيند) مى آمرزد، و هر كس براى خدا همتايى قرار دهد، در گمراهى دورى افتاده است».

3. «به تو و همه پيامبران پيشين وحى شده كه اگر مشرك شوى، تمام اعمالت تباه مى شود و از زيانكاران خواهى بود».

4. « (به خاطر بياور) هنگامى را كه لقمان به فرزندش- در حالى كه او را موعظه مى كرد- گفت: پسرم! چيزى را همتاى خدا قرار مده كه شرك، ظلم بزرگى است».

5. «و هركس همتايى براى خدا قرار دهد، گويى از آسمان سقوط كرده، و پرندگان (در هوا) او را مى ربايند؛ و يا تند باد او را به جاى دور دستى پرتاب مى كند».

6. «بگو: بياييد آنچه را پروردگارتان بر شما حرام كرده است برايتان بخوانم: اين كه چيزى را همتاى خدا قرار ندهيد».

7. «زيرا هر كس همتايى براى خدا قرار دهد، خداوند بهشت را بر او حرام كرده؛ و


1- سوره ممتحنه، آيه 4.

ص: 158

جايگاه او دوزخ است».

8. «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! مشركان ناپاكند؛ پس نبايد بعد از اين سال به مسجدالحرام نزديك شوند!».

9. «و اين، اعلامى است از ناحيه خدا و پيامبرش به (عموم) مردم در روز حجّ اكبر (روز عيد قربان) كه: خداوند و پيامبرش از مشركان بيزارند!».

10. «مرد زناكار جز با زن زناكار يا مشرك ازدواج نمى كند؛ و زن زناكار را، جز مرد زناكار يا مشرك، به ازدواج خود در نمى آورد».

11. «بگو: من مأمورم كه خداوند يگانه را بپرستم؛ و همتايى براى او قائل نشوم. تنها به سوى او دعوت مى كنم؛ و بازگشتم فقط به سوى اوست».

12. «و ما نوح را به سوى قومش فرستاديم (او به آنها گفت): من براى شما بيم دهنده اى آشكارم.- جز خداى يگانه را نپرستيد؛ زيرا بر شما از عذاب روز دردناكى مى ترسم!».

13. «بگو: تنها چيزى كه به من وحى مى شود اين است كه معبود شما خداى يگانه است؛ آيا تسليم (حق) مى شويد (و بتها را كنار مى گذاريد)؟!».

14. «براى شما سرمشق نيكويى در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند وجود داشت، در آن هنگامى كه به قوم (مشرك) خود گفتند: ما از شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد بيزاريم؛ ما نسبت به شما كافريم؛ و ميان ما و شما دشمنى و كينه آشكار شده است؛ تا آن زمان كه به خداى يگانه ايمان بياوريد».

ص: 159

شرح مفردات

«شرك» در مقائيس اللغه براى اين واژه دو معنا ذكر شده است: معناى اوّل همكارى و مقارنت (و شركت) و نقطه مقابل آن انفراد است، و معناى دوم شى ء ممتد و مستقيم.

البتّه معناى معروف در مشتقات اين واژه همان معناى اوّل است، ولى معناى دوم نيز واژه هايى مخصوص به خود دارد از جمله «شِراك» يعنى بند كفش و «شَرَكْ» (بر وزن نمك) به معناى راه هاى باريك و مستقيمى است كه از جاده اصلى گشوده مى شود، يا به معناى وسط جاده مستقيم است، و نيز همين واژه (شَرَكْ) به معناى دام صيّاد نيز آمده است.

بعضى از ارباب لغت اصرار دارند كه هر دو معنا را به همان معناى اوّل بازگردانند، ولى اين كار خالى از تكلّف نيست و اصرار بر آن نيز دليلى ندارد.(1)

شرك در قرآن مجيد معمولًا به معناى قرار دادن همتا براى خدا و قبول شبيه و شريكى در ذات يا صفات يا خلقت و تدبير، يا همتايى در مسأله عبوديّت براى او آمده است.

راغب در مفردات مى گويد: شرك در دين، دو گونه است شرك عظيم و آن اين است كه همتايى براى خدا قرار داده شود، و شرك صغير و آن اين كه غير خدا را در كارهاى خود در نظر گيرد كه همان ريا و نفاق است.(2)

واحد از مادّه وحدت، به گفته راغب در مفردات در اصل به معناى چيزى


1- به كتاب التحقيق فى كلمات القرآن الكريم مراجعه فرماييد( درست است كه غالب كلمات مشترك به يك ريشه باز مى گردد، ولى نمى توان قول داد كه همه جا چنين است، زيرا گاهى دو طايفه، يك واژه را براى دو معناى كاملًا متفاوت وضع كرده اند بدون اين كه از يكديگر باخبر باشند).
2- مفردات راغب مادّه« شرك»، لسان العرب، التحقيق، مقائيس اللّغه، جمهره، و كتب ديگر.

ص: 160

است كه هيچ گونه جزيى براى آن نيست، سپس توسعه يافته به هر چيزى كه از نوعى يگانگى برخوردار است اطلاق مى شود.

او مى افزايد: لفظ واحد، لفظ مشتركى است كه در شش معنا استعمال مى شود:

1. واحد نوعى يا جنسى مثل اين كه مى گوييم انسان و اسب در جنس حيوان يكى هستند، وزيد و عمرو، از نظر نوع انسانى يكى هستند 2. واحد اتصالى مانند يك انسان يا يك درخت 3. واحد به معناى بى نظير و بى مانند 4. واحد به معناى چيزى كه قابل تجزيه نيست 5. واحد عددى، مثل اين كه مى گوييم واحد، اثنان، ثلاثه (يك، دو، سه) 6. واحدى كه مبدأ خط است، مثل اين كه مى گوييم نقطه واحد، و هنگامى كه اين واژه را وصف خدا قرار مى دهيم، مفهومش اين است كه نه اجزايى براى او تصوّر مى شود و نه كثرت و تعدّدى.

احد نيز از همين ريشه و به معناى واحد است، بعضى هر دو را مترادف و يكسان مى دانند، و بعضى معتقداند كه ميان اين دو، فرق است، احد به ذاتى گفته مى شود كه تعدّد و كثرت نمى پذيرد، نه در خارج و نه در ذهن، و لذا داخل در باب اعداد، نيست، به خلاف واحد كه براى آن دوم و سوم، تصوّر مى شود، يا در خارج، يا در ذهن، و لذا اگر بگوييم احدى نيامد، مفهومش اين است كه هيچ كس نيامده، ولى اگر بگوييم: واحد نيامد، ممكن است دو يا چند نفر آمده باشد.(1)

بعضى نيز احتمال داده اند كه «احد» در مقابل مركّب است ولى «واحد» در مقابل متعدّد است.

امّا آنچه از موارد استعمال اين دو واژه در قرآن استفاده مى شود اين است كه


1- تفسير الميزان، جلد 20، صفحه 543.

ص: 161

هر دو به يك معنا است، و به خواست خدا در آينده شرح بيشترى در اين باره خواهيم داد.

تفسير و جمع بندى
گناه نابخشودنى!

نخستين آيه مورد بحث با صراحت اعلام مى دارد كه تنها گناه نابخشودنى شرك است، مى فرمايد: «خداوند (هرگز) شرك به او را نمى بخشد؛ و كمتر از آن را براى هر كس بخواهد (و شايسته بداند) مى بخشد»: «إِنَّ اللَّهَ لَايَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ».

مفهوم اين سخن آن است كه اگر تمام گناهان كبيره و ظلم ها و جنايات و نامردى ها و زشتى ها را يك طرف بگذارند، و شرك را يك طرف، شرك بر همه آنها پيشى مى گيرد.

و لذا براى تأكيد يا ذكر دليل در ذيل همين آيه مى افزايد: «و آن كس كه براى خدا، همتايى قرار دهد، گناه بزرگى مرتكب شده است»: «وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ افْتَرَى إِثْماً عَظِيماً».

بعضى از مفسّران معتقداند كه اين آيه درباره يهود نازل شده (به قرينه آيات بعد) زيرا گروهى از آنان با مشركان عرب هم صدا شده بودند و بت هاى آنها را تقديس مى كردند، و در عين حال خود را اهل نجات مى پنداشتند! ولى اگر چنين شأن نزولى را هم بپذيريم مسلّماً مفهوم آيه را محدود نمى كند.

بعضى نيز گفته اند، اين آيه درباره گروهى از مشركان- مانند وحشى قاتل

ص: 162

حمزه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله، و ياران او- نازل شده است كه بعد از مدتى از كار خود پشيمان شدند، و به پيامبر صلى الله عليه و آله نامه نوشتند كه ما از كرده خود پشيمانيم، ولى چون از تو شنيده ايم كسانى مورد قبول درگاه خدا واقع مى شوند كه نه مشرك باشند و نه قتل نفس كرده باشند و نه مرتكب عمل منافى عفت در حاليكه ما مرتكب همه اينها شده ايم، همين ما را از پيروى تو باز مى دارد، در اينجا آيه «إِلَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً ...»: «مگر آنان كه توبه كنند، و ايمان بياورند، و كارى شايسته انجام دهند» نازل شد.

پيامبر صلى الله عليه و آله آن را براى وحشى و يارانش فرستاد باز آنها نامه خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله نوشتند؟ اين شرط سختى است، از اين مى ترسيم كه نتوانيم عمل صالحى انجام دهيم، در اين هنگام آيه فوق نازل شد كه خداوند تنها شرك را نمى آمرزد، و غير آن را براى هركس مشيّت او اقتضا كند مى بخشد.

باز آنها بهانه گرفتند كه ما از اين مى ترسيم مشمول مشيّت الهى نشويم تا اين كه آيه «يَا عِبَادِي الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً»: «بگو: اى بندگان من كه برخود اسراف و ستم كرده ايد! از رحمت خداوند نوميد نشويد كه خدا همه گناهان را مى آمرزد» نازل گرديد و پيامبر صلى الله عليه و آله براى آنها فرستادند، همگى خواندند و اسلام را پذيرا شدند.(1)

به هر حال همان گونه كه بسيارى از مفسّران گفته اند اين آيه يكى از اميدبخش ترين آيات قرآن است زيرا مى فرمايد: اگر انسان با ايمان از دنيا برود مأيوس از رحمت خدا نخواهد بود، ولى اگر بى ايمان و مشرك برود هيچ راهى


1- مجمع البيان، جلد 3، صفحه 56.

ص: 163

براى نجات او نيست.

***

دومين آيه همان محتواى آيه گذشته را بازگو مى كند با اين تفاوت كه در آخر آن مى فرمايد: «و هر كس براى خدا همتايى قرار دهد، در گمراهى دورى افتاده است»: «وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا بَعِيداً».

در آيه قبل سخن از «اثْم عظيم؛ گناه بزرگ» بود، و در اينجا سخن از «ضَلالِ بعيد؛ گمراهى دور» است، و اين دو لازم و ملزوم يكديگراند، چرا كه هرچه گناه بزرگتر باشد انسان را از خدا دورتر مى كند و گمراهى او را عميق تر مى سازد.

در آيه گذشته جنبه علمى و اعقتادى شرك مورد نظر بود، و در اينجا آثار عملى آن، و مسلّماً اين آثار از آن ريشه ها حاصل مى شود.

***

در سومين آيه يكى از قاطع ترين تعبيرات در زمينه شرك و انحراف از توحيد آمده است، شخص پيامبر صلى الله عليه و آله را مخاطب ساخته، مى فرمايد: «به تو و همه پيامبران پيشين وحى شده كه اگر مشرك شوى، تمام اعمالت تباه مى شود و از زيانكاران خواهى بود»: «وَلَقَدْ أُوحِىَ إِلَيْكَ وَإِلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَلَتَكُونَنَّ مِنْ الْخَاسِرِينَ».

مسلّماً نه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و نه هيچ يك از پيامبران ديگر به خاطر مقام عصمتى كه داشتند هرگز راه شرك را نپوئيدند، ولى براى بيان اهميت مطلب، و نيز براى اين كه ديگران حساب خود را بكنند با چنين لحن قاطعى خطرات شرك را بيان مى كند.

ص: 164

مطابق اين آيه اگر انسان تمامى عمر خود را به عبادت و بندگى خدا و اعمال صالح مشغول باشد، و در پايان لحظه اى مشرك شود، و با همان حال از دنيا چشم بپوشد، تمام اعمال او محو و نابود خواهد شد، يعنى شرك همچون آتشى سوزان و صاعقه اى مرگبار است كه تمام حاصل زندگى او را در كام خود فرو مى بلعد و خاكستر مى كند، و يا همان گونه كه قرآن در آيه 18 سوره ابراهيم عليه السلام اشاره كرده همچون تندبادى بى امان است كه بر خاكسترى بوزد و تمام آنها را بر باد دهد.

«لَيَحْبَطَنَّ» از مادّه «حَبْط» (بر وزن ربط) از ريشه حَبَط (بر وزن هدف) در اصل به معناى آن است كه حيوانى آنقدر علف بخورد كه باد كند و بيمار شود يا بميرد، سپس اين واژه در اعمال فراوانى كه ظاهر خوبى دارد امّا باطنش خراب است و به نابودى مى گرايد به كار رفته است.(1)

شبيه همين معنا در لسان العرب و مصباح اللغه نيز آمده است ولى در لسان العرب يكى از معانى احباط خشك شدن آب چاه، و عدم بازگشت آن ذكر شده،

مقائيس اللغة مفهوم اصلى آن را بطلان، يا درد ذكر كرده و به آثارى كه از زخم بعد از بهبودى روى پوست باقى مى ماند نيز «حَبَطْ» گفته اند.

به هر حال اين واژه در آيه مورد بحث و در بسيارى از آيات و روايات به معناى محو و نابودى ثواب اعمال صالح و از ميان رفتن آثار مثبت آن است.

درباره حقيقت حبط اعمال و چگونگى آن بحث هايى است كه اينجا جاى آن نيست.


1- مفردات راغب مادّه« حبط».

ص: 165

بزرگترين ستم!

در چهارمين آيه تعبير تكان دهنده ديگرى درباره شرك از زبان لقمان مى شنويم، هنگامى كه به فرزندش پند و اندرز مى داد و مى گفت: « (به خاطر بياور) هنگامى را كه لقمان به فرزندش- در حالى كه او را موعظه مى كرد- گفت:

پسرم! چيزى را همتاى خدا قرار مده كه شرك، ظلم بزرگى است»: «وَإِذْ قَالَ لُقْمَانُ لِابْنِهِ وَهُوَ يَعِظُهُ يَا بُنَىَّ لَاتُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ».

لقمان گرچه طبق قول مشهور، پيامبر نبود، ولى مسلّماً مردى حكيم و دانشمندى بود كه قرآن بر علم و حكمت او صحّه گذارده، و سخنانش را همرديف سخنان خدا قرار داده، چنين مردى با آن علم و حكمت و با نهايت دلسوزى كه نسبت به فرزندش داشت مسلّماً خالص ترين نصايح و اندرزها را در اختيار او مى گذارد.

و اولين نصيحت از نصايح دهگانه اى كه قرآن از اين مرد حكيم نسبت به فرزندش نقل كرده، همين نصيحت پرهيز مطلق از هرگونه شرك است، اين نشان مى دهد كه ريشه خودسازى و همه اصلاحات فردى و جمعى و اخلاقى مبارزه با شرك در تمام شعب و شاخه هاى آن است، و به خواست خدا در توضيحات درباره رابطه شرك با اين مسائل مشروحاً سخن خواهيم گفت.

بعضى احتمال مى دهند فرزند لقمان مشرك بوده، و او در مقام نهى برآمده، ولى همان گونه كه بعضى از مفسّران بزرگ نيز گفته اند ممكن است اين سخن به عنوان هشدارى به خاطر اهميت مسأله بوده، همانطور كه در آيه قبل نيز خداوند

ص: 166

به پيامبران چنين هشدارى مى داد.

تعبير به «ظلم عظيم» بسيار پرمعنا است، اصولًا ظلم به معناى هرگونه انحراف از حق و قراردادن چيزى در غير محل شايسته است، و از همه ظلمها بدتر ظلمى است كه درباره خدا و هم خلق و هم خويش باشد، و شرك چنين است.

چه ظلم و انحرافى از اين بالاتر كه موجود بى ارزشى را همتاى خالق آسمان و زمين و تمامى موجودات قرار دهند، و چه ستمى به خلق خدا از اين بالاتر كه آنها را از جاده نورانى توحيد به ظلمت گاه شرك بكشانند، و چه ظلمى به خويشتن از اين بدتر كه انسان آتشى برافروزد كه خرمن تمام اعمال صالح خويش را خاكستر كند؟!

***

سقوط وحشتناك

در پنجمين آيه بعد از آن كه به همه مسلمانان دستور مى دهد موحّد خالص باشند و راه شرك نپويند، در يك تشبيه پرمعنايى مى گويد: «و هركس همتايى براى خدا قرار دهد، گويى از آسمان سقوط كرده، و پرندگان (در هوا) او را مى ربايند»: «وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّمَا خَرَّ مِنْ السَّمَاءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ».

«و يا تند باد او را به جاى دور دستى پرتاب مى كند»: «أَوْ تَهْوِي بِهِ الرِّيحُ فِي مَكَانٍ سَحِيقٍ».(1)


1- « تَخْطَفُ» از مادّه« خطف»( بر وزن عطف) به معناى ربودن و گرفتن چيزى با سرعت است و« سحيق» از مادّه« سَحْق»( بر وزن سخت) به معناى خرد نمودن و نرم كردن است، اين واژه به معناى لباس كهنه و نيز به معناى مكان دور نيز آمده است، و معناى اخير در آيه مورد بحث از همه مناسب تر است.

ص: 167

در حقيقت ايمان را تشبيه به آسمان بلند و شرك را به سقوط از اين آسمان تشبيه كرده است (توجّه داشته باشيد كه «خَرَّ» به گفته ارباب لغت به معناى سقوطى است كه توأم با صدا باشد نه بى سرو صدا و آرام!).

و تازه اين سقوط يك سقوط ساده نيست، بلكه با يكى از دو خطر بزرگ همراه است: يا طعمه پرندگان شكارى مى شود، و يا به وسيله تندباد به نقطه دور دستى كه از آب و آبادى دور است پرتاب مى گردد و متلاشى مى شود.

اين تعبيرات تكان دهنده به خوبى بيانگر ابعاد وسيع خطرات شرك است.

اين پرندگان در حقيقت همان صفات زشت درونى يا گروههاى منحرف برونى هستند كه در كمين منحرفان از جاده توحيداند و تندباد، همان شياطين گمراه كننده اى هستند كه طبق آيه 83 سوره مريم « «أَلَمْ تَرَى أَنَّا أَرْسَلْنَا الشَّيَاطِينَ عَلَى الْكَافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزّاً»: «آيا نديدى كه ما شياطين را به سوى كافران فرستاديم تا آنان را شديداً تحريك كنند؟!» به سراغ مشركان مى روند و رشته اى به گردنشان مى افكنند آنها را به هر سو كه مى خواهند مى برند، و يا طوفان هاى سخت اجتماعى و فتنه هاى سياسى و فكرى و اخلاقى است كه جز ثابت قدمان در مسير توحيد در آن ثابت نمى مانند.

***

در ششمين آيه، پيامبر صلى الله عليه و آله مأمور مى شود كه محرمات الهى را براى مردم بيان كند كه اوّل آنها شرك است، مى فرمايد: «بگو: بياييد آنچه را پروردگارتان بر شما حرام كرده است برايتان بخوانم»: «قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ».(1)


1- « تعالوا» از مادّه« علوّ» در اصل به اين معنا است كه شخصى در مكان بلندى ايستاده باشد و ديگرى را دعوت كند نزد او برود( بنابراين مفهوم آن بالا بيائيد، مى باشد) سپس توسعه يافته و در تمام مواردى كه دعوت به آمدن است به كار مى رود( المنار، جلد 8، صفحه 183) ولى ممكن است ريشه اصلى در اين دعوت هاى الهى منظور باشد زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواهد آنها را به مقام و سطحى برتر دعوت كند.

ص: 168

و سپس، ده دستور مهم الهى را بر مى شمرد كه از آنها به «ده فرمان» پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تعبير كرده اند، و نخستين فرمان دعوت به توحيد است، مى فرمايد:

«اين كه چيزى را همتاى خدا قرار ندهيد»: «أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً».

شرح نه فرمان ديگر را در ذيل همين آيات در تفسير نمونه بخوانيد.

***

بهشت بر مشركان حرام است

در هفتمين آيه در مورد اهميت خطر شرك تعبير تازه اى به كار رفته است، و از زبان حضرت مسيح خطاب به بنى اسرائيل مى گويد: «زيرا هر كس همتايى براى خدا قرار دهد، خداوند بهشت را بر او حرام كرده؛ و جايگاه او دوزخ است»:

«إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَمَأْوَاهُ النَّارُ».

با توجّه به اين كه در جمله اوّل نام خدا برده شده است، در جمله دوم يعنى جمله «فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ» قاعدتاً بايد ضمير به كار رود، ولى مجدداً نام خداوند تكرار شده و اين خود نوعى تأكيد و دليل بر اهميت مطلب است.

و در پايان آيه مى افزايد: «و براى ستمكاران، هيچ يار و ياورى نيست»: «وَمَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنصَارٍ».

و اين دليل ديگرى است بر ظالم بودن مشركان، و اين كه هيچ كس در قيامت جرأت دفاع از آنها را ندارد.

ص: 169

***

خداوند از مشركان بيزار است

در هشتمين آيه باز به مطلب تازه اى در اين زمينه برخورد مى كنيم مؤمنان را مخاطب ساخته، مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! مشركان ناپاكند»: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ».

سپس مى افزايد: «پس نبايد بعد از اين سال به مسجدالحرام نزديك شوند!»:

«فَلَا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَذَا».

اين آيه از چند جهت مشتمل بر تأكيد است:

نخست اين كه تعبير به «انَّما» كه دليل بر حصر است مى كند و مفهومش اين است كه مشركان جز يك موجود آلوده و ناپاك چيزى نيستند، و اين نهايت مبالغه و تأكيد را مى رساند، ديگر اين كه نَجَسْ معناى مصدرى دارد يعنى مشركان عين نجاست اند!، همان گونه كه گاه گفته مى شود فلان كس عين عدالت است، و اين نيز نهايت مبالغه را مى رساند.(1)

سوم اين كه نمى گويد: «فَلا يَدْ خُلُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ»: «داخل مسجد الحرام نشوند» بلكه مى فرمايد: «فَلايَقْرَبُوا»: «نزديك به آن نشوند» يعنى مشركان چنان آلوده اند كه حتى نزديك شدن آنها نيز بيم آلوده كردن اين مكان مقدّس را همراه دارد!


1- « نَجَس»( بر وزن مگس) مصدر است و نَجِس( بر وزن خشن) معناى وصفى دارد، اين واژه چنانكه راغب در مفردات گفته است هم به پليدى حسّى و ظاهرى اطلاق مى شود و هم پليدى باطنى، مرحوم طبرسى در مجمع البيان مى گويد: به هر چيزى كه طبع انسان از آن متنفّر است نجس مى گويند.

ص: 170

***

در نهمين آيه باز به نكته ديگرى اشاره شد، به عنوان يك اعلام عمومى ضمن آياتى كه در سال نهم هجرت نازل شد و على عليه السلام مأموريت يافت آنها را بر همه مردم در مراسم حج بخواند، مى فرمايد: «و اين، اعلامى است از ناحيه خدا و پيامبرش به (عموم) مردم در روز حجّ اكبر (روز عيد قربان) كه: خداوند و پيامبرش از مشركان بيزارند!»: «وَأَذَانٌ مِنْ اللَّهِ وَرَسُولِهِ إِلَى النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِى ءٌ مِنْ الْمُشْرِكِينَ وَرَسُولُهُ».(1)

تعبير به بيزارى خداوند و پيامبرش از مشركان آن هم به عنوان يك اعلام عمومى در حساسترين روزهاى حج دليل بر نهايت نفرت از آنهاست، و اهميّت گناه شرك را به روشن ترين صورتى بازگو مى كند.

در دهمين آيه باز تعبير تازه اى است، زن و مرد مشرك را همرديف زن و مورد زنا كار قرار داده، مى فرمايد: «مرد زناكار جز با زن زناكار يا مشرك ازدواج نمى كند؛ و زن زناكار را، جز مرد زناكار يا مشرك، به ازدواج خود در نمى آورد»:

«الزَّانِي لَايَنكِحُ إلَّا زَانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَالزَّانِيَةُ لَايَنكِحُهَا إِلَّا زَانٍ أَوْ مُشْرِكٌ».

اين تعبير، خواه بيان يك حكم شرعى و الهى باشد كه ازدواج با زناكاران و مشركان، حرام است، يا اشاره به يك واقعيت خارجى كه هميشه آلودگان به دنبال


1- بسيارى از مفسّران« يَومَ الْحجَّ الأكْبرِ» را به معناى روز عيد قربان تفسير كرده اند كه مهمترين روز در ايّام حج است، رواياتى كه از اهل بيت عليهم السلام و اهل سنت نقل شده نيز اين معنا را تأييد مى كند، ولى بعضى ديگر آن را به روز عرفه، و بعضى به مجموع ايام حج كه« حج اكبر» ناميده مى شود در مقابل« عمره» كه حج اصغر است، و بعضى آن را به خصوص سال نزول آيه تفسير كرده اند، چرا كه در آن سال، مسلمانان و مشركان همگى در مراسم حج جمع بودند، ولى روشن است كه از ميان اين چهار احتمال تفسير اوّل مناسب تر مى باشد.

ص: 171

آلودگان مى روند، و همجنس با همجنسش پرواز مى كند، در هر حال شاهد گويايى براى زشتى گناه شرك است، چرا كه مشركان را هم رديف آلودگان به زنا، و فاقد ارزش اخلاقى و سجاياى انسانى شمرده است.

حديثى معروف از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده كه مى فرمايد: «لا يَزْنِى الزّانِى حِيْنَ يَزْنى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ وَ لا يَسْرِقُ السّارِقُ حِينَ يَسِرقُ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ، فَانَّهُ اذا فَعَل ذلِكَ خُلِعَ عَنْهُ الأْيْمانُ كَخَلْعِ الْقَميصِ»: «شخص زناكار هنگامى كه مرتكب اين عمل مى شود مؤمن نيست، و شخص دزد هنگامى كه مشغول دزدى است ايمان ندارد، چرا كه وقتى شروع به اين كار مى كند، ايمان از روح او خارج مى شود همان گونه كه پيراهن از تن»!(1) نيز شاهد رابطه اين دو با هم است، رابطه اى كه بعداً به خواست خدا مشروح تر بيان خواهد شد.

البتّه ازدواج مؤمنان با مشركان، مسلّماً باطل و حرام است، و در مورد ازدواج با زناكاران جمعى معتقداند اگر آنها مشهور به زنا باشند، و از كار خود توبه نكنند، ازدواج با آنها نيز صحيح نيست.

احاديث متعدّدى كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و امام صادق عليه السلام و امام باقر عليه السلام نقل شده شاهد اين معنا است، بعضى از مفسّران در شأن نزول آيه چنين نوشته اند مردى از مسلمانان از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله اجازه خواست كه با امّ مهزول زنى كه در جاهليت معروف به بى عفتى بود و حتى پرچمى براى شناسايى بر در خانه خود نصب كرده بود- ازدواج كند، آيه فوق نازل شد و او را نهى كرد.(2)


1- نورالثقلين»، جلد سوم، صفحه 571، حديث 20.
2- مجمع البيا، جلد 7، صفحه 125.

ص: 172

***

در يازدهمين آيه اهميت مسأله توحيد، و زشتى شرك، با تعبير ديگرى مطرح شده، به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله دستور مى دهد: «بگو: من مأمورم كه خداوند يگانه را بپرستم؛ و همتايى براى او قائل نشوم»: «قُلْ إِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ وَلَا أُشْرِكَ بِهِ».

تعبير به «انّما» كه معمولًا براى حصر است نشان مى دهد كه تمام دعوت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در مسأله توحيد و نفى شرك خلاصه مى شود(1) و در واقع چنين است چرا كه توحيد خمير مايه تمام تعليمات آسمانى است، همان گونه كه شرك خمير مايه تمام القائات شيطانى محسوب مى شود.

و در پايان آيه به عنوان تأكيد بيشتر مى فرمايد: «تنها به سوى او دعوت مى كنم؛ و بازگشتم فقط به سوى اوست»: «إِلَيْهِ أَدْعُو وَإِلَيْهِ مَآبِ».

***

در دوازدهمين آيه از نخستين پيامبر اولوالعزم يعنى نوح عليه السلام سخن مى گويد كه اساس دعوتش را دعوت به توحيد و نفى شرك قرار داد، و جالب اينكه همين تعبير درباره بسيارى از پيامبران ديگر نيز آمده است مى فرمايد: «وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحاً إِلَى قَوْمِهِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ»: «و ما نوح را به سوى قومش فرستاديم (او به آنها گفت): من براى شما بيم دهنده اى آشكارم»

سپس افزود: « (نخستين دعوت من اين است كه) جز خداى يكتا را عبادت


1- اگر اين حصر را حصر اضافى بدانيم باز دليل بر اين است كه تمام عبوديّت در عبوديّت خداوند خلاصه مى گردد( دقّت كنيد).

ص: 173

نكنيد كه من از عذاب روز دردناك بر شما مى ترسم!»: «أَنْ لَّاتَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ إِنِّى أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ أَلِيمٍ».

تكرار اين سخن از ناحيه پيامبران، از نوح عليه السلام گرفته تا پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله، دليل بر اين است كه مهمترين فراز دعوت انبيا عليهم السلام مسأله توحيد و مبارزه با شرك بوده، و اين قدر مشترك ميان اديان و مذاهب آسمانى است.

و لذا در آيه 64 سوره آل عمران مى خوانيم: «بگو: اى اهل كتاب! بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما يكسان است؛ كه جز خداوند يگانه را نپرستيم و چيزى را همتاى او قرار ندهيم؛ و بعضى از ما، بعض ديگر را- غير از خداى يگانه- به ربوبيّت نپذيرد»: «قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَلَا يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللَّهِ».

اين اصل ثابتى است كه هرگز با گذشت زمان دگرگون نشد، و جنبه مقطعى نداشت، ريشه اصلى تمام اديان آسمانى را تشكيل مى دهد، و همه بدبختى هايى كه دامنگير پيروان مذاهب مختلف شد به خاطر انحراف از همين اصل بود.

***

آيه سيزدهم نيز تعبير تازه اى از همين معنا است كه با ذكر كلمه «انَّما» كه دليل بر حصر است دعوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را در اصل توحيد خلاصه مى كند، مى فرمايد: «بگو: تنها چيزى كه به من وحى مى شود اين است كه معبود شما خداى يگانه است»: «قُلْ إِنَّمَا يُوحَى إِلَىَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ».

«آيا تسليم (حق) مى شويد (و بتها را كنار مى گذاريد)؟!»: «فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ».

ص: 174

اگر تسليم شويد اهل نجاتيد، و اگر نشويد براى هميشه ميان ما و شما جدايى خواهد افتاد

***

مبارزه با شرك را از ابراهيم عليه السلام بياموزيد

در چهاردهمين و آخرين آيه همين معنا در شكل جالب ديگرى عرضه مى شود: «ابراهيم قهرمان بت شكن را به عنوان يك الگو و اسوه، در دفاع از مسأله توحيد و مبارزه قاطع و كوبنده با شرك معرّفى كرده، مى فرمايد: «براى شما سرمشق نيكويى در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند وجود داشت»: «قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْرَاهِيمَ وَالَّذِينَ مَعَهُ».

سپس به توضيح اين اسوه حسنه مى پردازد، و مى فرمايد: «در آن هنگامى كه به قوم (مشرك) خود گفتند: ما از شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد بيزاريم»: «إِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآءُ مِنْكُمْ وَمِمَّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ».

و براى تأكيد بيشتر افزودند: «ما نسبت به شما كافريم»: «كَفَرْنَا بِكُمْ».

البتّه «كفر» نسبت به اشخاص، به معناى اعلام برائت و بيزارى است، زيرا اين واژه طبق روايات اسلامى، پنج معنا دارد كه يكى از آنها كفر برائت است.

به اين نيز قناعت نكردند و باز افزودند: «و ميان ما و شما دشمنى و كينه آشكار شده است»: «وَبَدَا بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ الْعَدَاوَةُ وَالْبَغْضَاءُ أَبَداً».

«تا آن زمان كه به خداى يگانه ايمان بياوريد»: «حَتَّى تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ».

اين تعبيرات (نخست بيزارى جستن، سپس اعلام برائت و سرانجام اعلام

ص: 175

عداوت ابدى) گواه روشنى بر سازش ناپذيرى پيروان مكتب توحيد با آلودگان به شرك و بت پرستى است، و هنگامى كه مى بينيم قرآن سخنان ابراهيم عليه السلام و يارانش را به عنوان سرمشقى براى مسلمانان ذكر مى كند، مفهومش اين است كه در اسلام نيز هيچ گونه سازشى ميان توحيد و شرك در هيچ مرحله نمى تواند باشد.

دقّت در تعبيرات آيه، اهميت فوق العاده اين مطلب را روشن تر مى سازد، زيرا تعبير به «قومهم» نشان مى دهد كه اكثريت قريب به اتّفاق آن قوم بت پرست، و موحّدان در اقليّت بودند، و به نظر مى رسد كه اين گفتگو در سرزمين «بابل» مركز بت پرستان واقع شده كه در زير سيطره جبارى همچون «نمرود» قرار داشت، به اين ترتيب اين جمع قليل مؤمن به خود اجازه ندادند كه كمترين مماشات يا تقيه اى در برابر مشركان در اصل توحيد داشته باشند.

از يك سو مى گويند ما از شما بيزاريم

و از سوى ديگر نسبت به شما كافريم

و از سوى سوم از معبودهاى شما نيز برائت مى جوييم

از سوى چهارم ما شما را دشمن خود مى دانيم

و از سوى پنجم نسبت به شما كينه مى ورزيم

و هر كدام تعبير تازه اى است از اين سازش ناپذيرى

فرق ميان «عداوت» و «بغضا» چنانكه از خلال كلمات ارباب لغت استفاده مى شود اين است كه عداوت بيشتر جنبه عملى دارد، و بغضا جنبه قلبى هرچند احياناً هركدام از اين دو در معناى ديگرى نيز به كار مى رود.

ص: 176

و به اين ترتيب آنها نشان دادند كه با تمام وجودشان از شرك بيزارند و در هر شرايط در مقابل آن موضع گيرى مى كنند و اين معنا بايد سرمشق و اسوه حسنه اى براى همه مؤمنان در سراسر اعصار باشد.

«اسوة» به گفته مقائيس اللغه در اصل به معناى مداوا و درمان و اصلاح آمده و لذا به طبيب آسِى گفته مى شود و اسَى (بر وزن عصا) به معناى غم و اندوه است، شايد از اين جهت كه مداوا و درمان بيمار و مجروح معمولًا آميخته با غم و درد است، سپس اين واژه به معناى پيروى و تبعيت و دنباله گيرى نيز آمده، از آن جهت كه مداوا و درمان و اصلاح نياز به پى گيرى دارد.

ولى راغب در مفردات معناى اصلى اسوه را همان حالت پيروى مى داند خواه در نيكى ها باشد يا بدى ها.(1)

***

از مجموع اين آيات چهاردهگانه فوق كه نظائر بيشترى در قرآن مجيد دارد و به خوبى اين نكته روشن مى شود كه مسأله توحيد و شرك اساسى ترين و مهمترين مسأله از ديدگاه قرآن است، به طورى كه هيچ گونه مماشات و سازش و مدارا با شرك و مشركان روا نيست، و بايد ريشه شرك به هر صورت خشكانده شود، اگر از طريق آموزش فرهنگى و منطق و استدلال ممكن شود چه بهتر، والا بايد عملًا با قاطعيت در مقابل آن ايستاد.

سرمايه اصلى مؤمن توحيد است، و بضاعتى كه در بازار قيامت رواج دارد


1- بعضى نيز معتقداند كه« اسَى به صورت ناقص واوى ويايى هر دو استعمال شده، اگر ناقص يايى باشد معناى حزن و غم دارد و لذا به فاجعه غم انگيز« مأساة» گفته مى شود و اگر واوى باشد معناى معالجه و اصلاح را دارد.

ص: 177

همين است، شرك گناهى است نابخشودنى، و مشرك موجودى است آلوده كه بايد با تمام وجود از او بيزار بود، مگر آن كه مسير انحرافى خود را اصلاح كند و به سوى ايمان باز گردد.

***

توضيحات
اين همه اهميت به مسأله توحيد و شرك چرا؟

همه اجمالًا مى دانيم كه اسلام بلكه تمام اديان آسمانى نسبت به موضوع شرك فوق العاده حساسيّت دارند، ولى دليل آن براى بسيارى روشن نيست، عمدتاً مى توان چهار دليل براى اين حساسيت و اهتمام نسبت به مسأله سرنوشت ساز توحيد و شرك بيان كرد.

1. مسأله توحيد زيربناى شناخت تمام صفات خدا است، و هيچ يك از صفات او بدون توجّه به اصل توحيد به خوبى قابل درك نيست، زيرا چنانكه بعداً توضيح داده خواهد شد يگانگى حق از نامحدود بودن وجود او سرچشمه مى گيرد، و اين وجود است كه جامع جميع كمالات و خالى از هرگونه عيب و نقص مى باشد، در واقع اگر ما او را به توحيد حقيقى بشناسيم همه صفاتش را شناخته ايم، در حالى كه اعتقاد به شرك ما را از شناخت صفات او به كلّى محروم مى سازد.

2. شاخه هاى توحيد از ذات پاك خداوند به جهان هستى كشيده مى شود، عالم هستى يك واحد به هم پيوسته است كه براى شناخت صحيح آن بايد تمام

ص: 178

اجزايش را در ارتباط با هم مورد مطالعه قرارداد و اگر موجودات جهان را به صورت موجوداتى پراكنده خيال كنيم در شناخت جهان گرفتار اشتباه فراوان خواهيم شد.

اين درس را ما از كجا آموخته ايم كه عالم هستى يك واحد است؟ از مسأله يگانگى خدا، زيرا وحدت خداوند دليل بر وحدت جهان و وحدت جهان نشانه اى از وحدت او است: «مَا تَرَى فِي خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ فَارْجِعْ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى مِنْ فُطُورٍ»: «در آفرينش خداوند رحمان هيچ تضاد و عيبى نمى بينى.

بار ديگر نگاه كن، آيا هيچ شكاف و خللى مشاهده مى كنى؟!».(1)

3. مهمترين سرچشمه پيشرفت و تكامل در جهان انسانيّت وحدت جامعه بشرى است، هميشه اختلاف و پراكندگى موجب ويرانى و ضعف و سستى و عقب ماندگى بوده و هست، و اتحاد و يگانگى سرمايه اصلى قوّت و قدرت و عمران و آبادى است.

ايمان به خداوند يگانه حلقه اتصالى است كه قلوب ميلياردها انسان را به هم پيوند مى دهد و اختلافات نژادى و جغرافيايى و قومى و زبان را در خود هضم مى كند.

جامعه عرب در عصر جاهليت، به خاطر انحراف از اصل توحيد و ايمان هر قبيله به بتى جدا از بت هاى قبيله ديگر، در نهايت ضعف و بدبختى بود، ولى اسلام آمد بت ها را شكست و دلهايشان را با زنجير توحيد به هم پيوند داد، و در مدت كوتاهى چنان جامعه نيرومند و پيشرفته اى از آنها ساخت كه نه تنها بر


1- سوره ملك، آيه 3.

ص: 179

جزيرة العرب كه بر كل جهان متمدن آن روز حكومت كردند.

4. تربيت اخلاقى و پرورش صفات انسانى نيز در سايه توحيد ميسّر است چرا كه ريشه اخلاق فضيله همان اخلاص و پاكسازى دل از غير خدا است، ريشه اصلى منحصر ساختن انگيزه هاى عملى به انگيزه الهى است، يعنى فقط براى او گام برداشتن و در راه او جهاد كردن و به سوى او حركت كردن و از هر انگيزه ديگر پرهيز نمودن است.

توحيد است كه درس خلوص نيت به انسان مى دهد، درس مبارزه با هرگونه رياكارى و شرك، از جمله هواپرستى و جاه پرستى و دنياپرستى و شيطان پرستى.

به اين ترتيب مى بينيم مسأله توحيد و شرك از عقائد گرفته، تا اعمال، و از نيات گرفته تا اخلاق، و از فرد گرفته تا جامعه همه را تحت تأثير عميق خود قرار مى دهد.

و به همين دليل اسلام آن همه نسبت به اين مسأله سرمايه گذارى كرده است.

اين بحث را با ذكر دو حديث پايان مى دهيم:

در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم كه به عبداللَّه بن مسعود فرمود: «يابن مسعود! ايّاكَ أَنْ تُشْرِكَ بِاللَّهِ طَرْفَةَ عَيْنٍ، وَ انْ نُشِرْتَ بِالْمِنْشارِ، أَوْ قُطِعتَ، او صُلِبْتَ، اوْ احْرِقْتَ بالنّارِ!»: «اى ابن مسعود بر حذر باش از اين كه يك چشم بر هم زدن نسبت به خدا مشرك شوى، هر چند تو را با ارّه دو نيم كنند، يا قطعه قطعه نمايند، يا بر دار بياويزند يا در آتش بسوزانند!».(1)

اهميت مسأله توحيد از اين روايت به خوبى آشكار است.


1- بحارالانوار، جلد 74، صفحه 107( طبع بيروت).

ص: 180

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «انَّ بَنِى امَيَّةَ اطْلَقُوا لِلنّاسِ تَعْليمَ الأيْمانِ وَلَمْ يُطْلقوْا تَعْليمَ الشِّركِ لكَى اذا حَمَلُوْهُمْ عَلَيْهِ لَمْ يَعْرِفُوْهُ :

«بنى اميه اجازه دادند كه ايمان را به مردم تعليم كنند، ولى هرگز اجازه ندادند كه مسأله «شرك» را به آنها بياموزند، تا هرگاه بخواهند آنها را وادار بر شرك كنند آن را نشناسند!».(1)

اين حديث گواه روشنى است كه شرك مى تواند به عنوان يك ابزار مخرب سياسى و اجتماعى در دست يك گروه ظالم و بيدادگر قرار گيرد در حالى كه ايمان به توحيد و شاخه هاى آن مى تواند ريشه آن ظالمان را قطع كند.


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 415، حديث 1.

ص: 181

دلايل توحيد

اشاره

در بحث توحيد عمدتاً در جستجوى دو مسأله ايم: نخست اين كه ذات خداوند هيچ گونه اجزاى تركيبى (اعم از اجزاى خارجى و اجزاى عقلى) ندارد، و ديگر اين كه براى ذات او هيچ شبيه و مثل و مانند نيست، و به اين ترتيب از هر نظر يگانه است.

در قرآن مجيد در اين زمينه دلائلى ديده مى شود از جمله:

ص: 182

1. گواهى فطرت بر يكتايى خداوند

اشاره

ص: 183

اشاره

چنانچه در آغاز همين جلد در بحث استفاده از برهان فطرت در اصل مسأله خداشناسى يادآور شديم اين برهان مى تواند در بحث صفات خدا، و حتى در مسأله نبوّت و معاد راهگشا و رهنمون باشد، و به همين دليل عملًا با اين برهان عهد و پيمان مستمر بسته ايم و در غالب مباحث به سراغ آن مى رويم.

در بحث يگانگى ذات و صفات خدا، نيز اين برهان مى تواند راهگشا باشد، يعنى نه فقط از درون جان و اعماق دل خود نداى وجود او را مى شنويم، بلكه در اعماق جان جز نداى او نداى ديگرى نيست، در مشكلات و گرفتارى ها در زمانى كه كارد به استخوان ما مى رسد، در شرائطى كه تمام درهاى عالم اسباب به روى ما بسته مى شود، آهنگ توحيد را در ژرفاى وجود خود مى شنويم كه ما را به سوى مبدأ يگانه اى فرا مى خواند كه قدرت او مافوق همه مشكلات و فراتر از تمامى عالم اسباب است.

در آيات بسيارى از قرآن مجيد به اين معنا اشاره شده، و چون قسمتى از اين آيات را در بحث اصل اثبات وجود خدا مشروحاً آورده ايم، اينجا به طور خلاصه تر از آن مى گذريم و تنها به چند آيه زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. «فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوْا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى

ص: 184

الْبَرِّ إِذَا هُمْ يُشْرِكُونَ».(1)

2. «وَإِذَا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنِيبِينَ إِلَيْهِ ثُمَّ إِذَا أَذَاقَهُمْ مِنْهُ رَحْمَةً إِذَا فَرِيقٌ مِنْهُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ».(2)

3. «قُلْ أَرَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتَاكُمْ عَذَابُ اللَّهِ أَوْ أَتَتْكُمْ السَّاعَةُ أَغَيْرَ اللَّهِ تَدْعُونَ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ- بَلْ إِيَّاهُ تَدْعُونَ فَيَكْشِفُ مَا تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شَاءَ وَتَنسَوْنَ مَا تُشْرِكُونَ».(3)

4. «وَمَا بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْ اللَّهِ ثُمَّ إِذَا مَسَّكُمْ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْأَرُونَ- ثُمَّ إِذَا كَشَفَ الضُّرَّ عَنْكُمْ إِذَا فَرِيقٌ مِنْكُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ».(4)

5. «قُلْ مَنْ يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَخُفْيَةً لَئِنْ أَنجَانَا مِنْ هَذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنْ الشَّاكِرِينَ- قُلْ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ».(5)

ترجمه

1. «هنگامى كه سوار بر كشتى شوند، خدا را با اخلاص مى خوانند (و غير او را فراموش مى كنند)؛ امّا هنگامى كه خدا آنان را به خشكى رساند و نجات داد، باز مشرك مى شوند».

2. «هنگامى كه رنج و زيانى به مردم برسد، پروردگار خود را مى خوانند در حالى كه


1- سوره عنكبوت، آيه 65.
2- سوره روم، آيه 33.
3- سوره انعام، آيات 40- 41.
4- سوره نحل، آيات 53- 54.
5- سوره انعام، آيات 63- 64.

ص: 185

(توبه كنان) به سوى او باز مى گردند؛ امّا همين كه خداوند رحمتى از جانب خويش به آنان بچشاند (و ناراحتى آنان برطرف شود)، در آن هنگام گروهى از آنان براى پروردگارشان همتا قائل مى شوند».

3. «بگو: به من خبردهيد اگر عذاب پروردگار به سراغ شما آيد، يا قيامت فرا رسد، آيا (براى حل مشكل خود،) غير خدا را مى خوانيد اگر راست مى گوييد؟!- (نه،) بلكه تنها او را مى خوانيد؛ و او اگر بخواهد، مشكلى را كه بخاطر آن او را خوانده ايد، برطرف مى سازد؛ و آنچه را (امروز) همتاى خدا قرار مى دهيد، (در آن روز) فراموش خواهيد كرد».

4. «آنچه از نعمتها داريد، همه از سوى خداست؛ و هنگامى كه ناراحتى به شما رسد، فقط او را مى خوانيد.- (امّا) هنگامى كه ناراحتى و رنج را از شما برطرف ساخت، آنگاه گروهى از شما براى پروردگارشان همتا قائل مى شوند».

5. «بگو: چه كسى شما را از تاريكيهاى صحرا و دريا رهايى مى بخشد؟! در حالى كه او را با حالت تضرع (و آشكارا) و در پنهانى مى خوانيد؛ (و مى گوييد:) اگر از اين (خطرات و تاريكى ها) ما را رهايى بخشد، از شكرگزاران خواهيم بود.- بگو:

خداوند شما را از اينها، و از هر مشكل و اندوهى، نجات مى دهد؛ بازهم شمابراى او همتا قرار مى دهيد. (و راه كفر مى پوييد.)»

تفسير و جمع بندى
آنجا كه نور توحيد مى تابد!

چون آيه اوّل و دوم در آغاز كتاب در بحث استدلال بر مسأله خداشناسى از

ص: 186

طريق فطرت تفسير شده، به اختصار از آن مى گذريم، نخستين آيه از كسانى سخن مى گويد كه وقتى سواربر كشتى مى شوند خدا را با اخلاص تمام مى خوانند، و دومين آيه مسأله را در شكل طرح كرده و از افرادى سخن مى گويد كه وقتى در تنگناهاى زندگى قرار مى گيرند و امواج مشكلات آنها را احاطه مى كند خدا را مى خوانند، دست از دامن معبودهاى ساختگى مى كشند، و به سايه لطف او پناه مى برند، امّا هنگامى كه شهد رحمت را به آنها چشاند گروهى باز راه شرك را پيش مى گيرند.

قابل توجّه در اين دو آيه اوّلًا تكيه بر روى اخلاص و انابه است كه به هنگام وزيدن طوفان حوادث براى غالب مردم پيدا مى شود و نيز تكيه بر بازگشت به شرك است كه براى گروه عظيمى بعد از فرونشستن اين طوفان حاصل مى گردد.

به اين ترتيب قرآن هم مسأله خداشناسى را از مكنونات فطرت انسان مى شمرد، و هم «يگانه پرستى» را، شرك را پديده اى ناشى از زندگى مرفه و مطالعه سطحى و زودگذر روى عالم اسباب معرّفى مى كند كه وقتى شرائط عادى زندگى به هم خورد، و عدم كارآيى عالم اسباب روشن شود، اميد انسان از آن قطع مى گردد و فطرت يگانه پرستى از پشت ابرهاى تيره و تار محيط و غفلت بيرون آمده، جلوه گرى مى كند.

اين آيات از راه روشنى نداى فطرت را به گوش انسان هاى غفلت زده مى رساند، دست انسان را مى گيرد و به جايى مى برد كه غوغاى عالم اسباب در آنجا نباشد، و لذات زندگى انسان را غرق در خود نسازد آرى در چنين محيط طبيعى و آرام است كه صداى وجدان به گوش مى رسد كه به روشنى هم درس

ص: 187

خداشناسى را به او مى دهد و هم يگانه پرستى را، ولى اين آهنگ دلنواز در آنجا كه جنجال لذّات مادّى و جهان اسباب فضا را پر كرده كمتر به گوش مى رسد.

گاه دست انسان را مى گيرد و به دل اقيانوس مى كشاند، و گاه دست او را گرفته، به پشت ميله هاى زندان، و بستر بيمارى هاى غير قابل علاج، و بن بست هاى مأيوس كننده زندگى مى برد، در جايى كه صداى نعره شياطين جن و انس خاموش شده و تنها آهنگ وجدان و نداى فطرت به گوش مى رسد، و چه زيبا و دل انگيز است اين ندا و اين آهنگ!

***

در سومين آيه، مشركان را مخاطب ساخته، و با تعبير ديگرى آنها را متوجّه فطرت يگانه پرستى مى كند، مى فرمايد: «بگو: به من خبردهيد اگر عذاب پروردگار به سراغ شما آيد، يا قيامت فرا رسد، آيا (براى حل مشكل خود،) غير خدا را مى خوانيد اگر راست مى گوييد؟!»: «قُلْ أَرَأَيْتَكُمْ إِنْ أَتَاكُمْ عَذَابُ اللَّهِ أَوْ أَتَتْكُمْ السَّاعَةُ أَغَيْرَ اللَّهِ تَدْعُونَ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ».

منظور از «عَذابُ اللَّهِ» عذاب هاى دنيا است، و منظور از «اتَتْكُمُ السّاعَةُ» نمايان شدن اشراط السّاعه (نشانه هاى بسيار خوفناك پايان جهان و آغاز قيامت) است كه قرآن در آيات زيادى از آن خبر داده و هول و وحشت ناشى از آن را فوق العاده شمرده است.

البتّه بسيارى از مشركان به قيامت و اشراط السّاعه ايمان نداشتند، ولى فرا رسيدن عذاب هاى الهى را مى توانستند با مشاهده آثارى كه از اقوام پيشين مخصوصاً در گوشه و كنار حجاز و جزيره عرب باقى مانده بود باور كنند، و اين

ص: 188

يكى از فنون فصاحت است كه گوينده مطلب مسلّمى را كه طرف قبول ندارد همراه آنچه او قبول دارد و شبيه آن است در يك عبارت بيان مى كند تا هر دو اثبات شود.

ولى قرآن منتظر پاسخ آنها را از اين سؤال نمى نشيند، و جوابى را كه مى بايست آنها بدهند خود مى دهد، و مى فرايد: « (نه،) بلكه تنها او را مى خوانيد؛ و او اگر بخواهد، مش را كه بخاطر آن او را خوانده ايد، برطرف مى سازد»: «بَلْ إِيَّاهُ تَدْعُونَ فَيَكْشِفُ مَا تَدْعُونَ إِلَيْهِ إِنْ شَاءَ».

«و آنچه را (امروز) همتاى خدا قرار مى دهيد، (در آن روز) فراموش خواهيد كرد»: «وَتَنسَوْنَ مَا تُشْرِكُونَ».

در گذشته نيز گفته ايم كه بسيارى از مفسّران جمله «ارَأَيْتُكُمْ» را به معناى «اخْبِرُوْنى» (به من خبر دهيد) تفسير كرده اند، ولى ظاهر اين است كه معناى اصلى جمله محفوظ است، و تفسيرى كه ذكر كرده اند لازمه آن است (معناى اصلى جمله اين است: آيا مشاهده كرديد؟ آيا فكر نموديد؟(1)) به هر حال قرآن مجيد در اين آيات از روش عملى مشركان گرفته، و بر ضد خودشان استدلال مى كند.

***

در تمام شدائد به او پناه مى بريد

در چهارمين آيه همين مسأله در لباس زيباى ديگرى مطرح مى شود، نخست


1- در صورت اوّل رؤيت و مشاهده با چشم ظاهر است، و در صورت دوم رؤيت با قلب است.

ص: 189

مى فرمايد: «آنچه از نعمتها داريد، همه از سوى خدا است»: «وَمَا بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْ اللَّهِ».

بت ها و معبودهاى ساختگى چه كارى براى شما انجام داده اند؟ و چه نعمتى ارزانى داشته، و چه گلى بر سر شما زده اند؟ اصولًا آنها كه در خلقتشان و بقائشان نيازمند به شما هستند (و شما بايد آنها را بتراشيد و نگهدارى كنيد) چه بركت و موهبتى مى توانند به شما ببخشند؟!

سپس مى افزايد: «و هنگامى كه ناراحتى به شما رسد، فقط او را مى خوانيد»:

«ثُمَّ إِذَا مَسَّكُمْ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْأَرُونَ».

«تجئرون» از مادّه جُئار (بر وزن غبار) در اصل به معناى صداى وحوش بيابان و چهار پايان است كه بى اختيار هنگام درد و رنج سر مى دهند، سپس به طور كنايه به ناله و فرياد و استغاثه هايى كه انسان در مشكلات سر مى دهد به كار رفته است.

راغب در مفردات مى گويد: اين واژه هنگامى گفته مى شود كه انسان صداى خود را به دعا و تضرّع بلند كند، مانند صداى ناله آهوان وحشى و امثال آن.

روشن است در چنين حالتى انسان به فطرت خود باز مى گردد، قيد و زنجيرهاى ساختگى گسسته مى شود، بناهاى خيالى فرو مى ريزد، و انسان مى ماند و فطرتش، انسان مى ماند و صريح و جدانش، و تنها به يك نقطه متوجّه مى شود، آرى فقط يك نقطه كه نام او را اللَّه مى گذاريم (توجّه داشته باشيد جمله «اليه تجئرون» معناى حصر و دلالت بر يگانگى دارد، يعنى فقط به سوى او مى رويد و از او حل مشكل مى خواهيد).

ص: 190

سپس مى افزايد: « (امّا) هنگامى كه ناراحتى و رنج را از شما برطرف ساخت، آنگاه گروهى از شما براى پروردگارشان همتا قائل مى شوند»: «ثُمَّ إِذَا كَشَفَ الضُّرَّ عَنْكُمْ إِذَا فَرِيقٌ مِنْكُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ».

تعبير به «فريق» (گروهى) اشاره به اين است كه گروه ديگرى به راستى بعد از اين ماجرا راه خود را عوض مى كنند، فصل نوينى در زندگى آنها آغاز مى شود، و شرك جاى خود را به يكتاپرستى مى دهد، و اين يكى از فلسفه هاى آفات و بلاها، و درد رنج هاى ناخواسته بشر است كه گروهى را بيدار ساخته و تربيت مى كند.(1)

«ضُرّ» (بر وزن حُرّ) و «ضَرّ» (بر وزن شَرّ) به عقيده بعضى از ارباب لغت هر دو به يك معنا است، و مفهوم آن ضد نفع است، ولى بعضى واژه دوم را به مفهوم ضرر و واژه اول را به معناى بدحالى تفسير كرده اند.

راغب در مفردات مى گويد: «ضُرّ» به معناى بدحالى است خواه از نظر روحى باشد به خاطر كمى دانش و فضيلت و عفّت، يا در بدن باشد به خاطر نقص عضو (و بيمارى) و يا در جنبه هاى ظاهرى مانند كمى مال و مقام (فقر و بى آبرويى).(2)

به هر حال مفهوم وسيع دارد كه انواع ناراحتى ها و مصائب و بيمارى ها و فقدان ها را شامل مى شود.

به اين نكته نيز بايد توجّه داشت؟ همان گونه كه در لسان العرب آمده كشف


1- اين كه بعضى احتمال داده اند« من» در جمله« فريق منكم» بيانيه باشد نه تبعيضيه، بسيار بعيد به نظر مى رسد، و مخالف چيزى است كه در آيه 32 سوره لقمان آمده است،« فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ فَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ».( به تفسير روح المعانى مراجعه كنيد).
2- لسان العرب، مجمع البحرين، و مفردات راغب.

ص: 191

در اصل به معناى برطرف كردن حجاب از چيز مستور است، و لازمه آن ظاهر شدن آن چيز است (سپس اين واژه در مورد برطرف كردن غم و اندوه و گرفتاريها و ناراحتى ها نيز به كار رفته، گويى اين امور همچون حجابى بر جان و تن انسان فرو افتاده، و بوسيله شخص يا چيزى برطرف مى شود)

***

نورى كه در ميان امواج ظلمات مى درخشد

در پنجمين و آخرين آيه مورد بحث همان محتواى آيات گذشته در قالب تازه و زيباى ديگرى ريخته شده است، مى فرمايد: «بگو: چه كسى شما را از تاريكيهاى صحرا و دريا رهايى مى بخشد؟! در حالى كه او را با حالت تضرع (و آشكارا) و در پنهانى مى خوانيد»: «قُلْ مَنْ يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَخُفْيَةً».

و در اين حالت همه معبودهاى ساختگى از نظر شما دور مى شود، تنها دست به دامن لطف خداوند يكتا مى زنيد، و مى گوييد: « (و مى گوييد:) اگر از اين (خطرات و تاريكى ها) ما را رهايى بخشد، از شكرگزاران خواهيم بود»: «لَئِنْ أَنجَانَا مِنْ هَذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنْ الشَّاكِرِينَ».

تعبير به «ظُلُماتر البَرِّ وَ البَحْرِ» (تاريكى هاى صحرا و دريا) تعبير جالبى است كه ممكن است اشاره به همان تاريكى ظاهرى باشد كه در شب ها يا به هنگام وزش طوفان ها و تندبادهاى خاك آلود، و ظاهر شدن ابرهاى سياه در آسمان بروز مى كند اين تاريكى و ظلمت ذاتاً هولناك و توهّم انگيز است، مخصوصاً اگر

ص: 192

در دريا و صحرا باشد.

شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين هائل كجا دانند حال ما سبكباران ساحل ها؟!

و يا ترس از حمله حيوانات وحشى بيابان در كار باشد.

و نيز ممكن است- همان گونه كه گروهى از مفسّران ذكر كرده اند- معناى كنايى داشته باشد و تاريكى هاى مشكلات و شدائد و دردها و رنج ها را شامل گردد.(1)

اين احتمال نيز وجود دارد كه هر دو ظلمت در مفهوم آيه جمع باشد، هم ظلمت هاى ظاهرى كه انسان را در عالمى از وحشت فرو مى برد، و هم ظلمت هاى معنوى كه آنها نيز وحشت انگيز و ناراحت كننده است، و به هر حال روشن است كه اين ناراحتى ها غالباً در سفرها پيش مى آيد، و تعبير آيه نيز ناظر به همين معنا است.

تعبير به «تَضَرُّعاً و خُفْيَةً» نيز تعبير جالبى است، زيرا «تضرّع» به معناى دعا و درخواست آشكار و اظهار تذلّل است (2) در حالى كه «خفيه» اشاره به دعاى پنهانى در اعماق دل است، ممكن است اين دو تعبير ناظر به دو حالت يك انسان باشد در آغاز كه تاريكى هاى مشكلات رو مى آورد خدا را در دل مى خواند، و هنگامى كه سخت در فشار شدائد واقع مى شود و كارد به استخوانش مى رسد آنچه در دل دارد بر زبان جارى مى سازد، و فرياد مى كشد، و بر درگاه خدا تضرّع و التماس


1- تفسير الميزان، جلد 7، صفحه 136 و تفسير فى ظلال القرآن، جلد 3، صفحه 269.
2- راغب مى گويد: تَضَرّع: اظْهَرَ الضَّراعَةَ.

ص: 193

مى كند.

و نيز ممكن است ناظر به حالت گروه هاى مختلف باشد كه بعضى در اين گونه مواقع آشكارا خدا را مى خوانند، و بعضى پنهان، گويى هنوز از بت ها خجالت مى كشند! و يا از مردمى كه آنها را بت پرست مى دانستند كه در مشكلات چرا به بت ها پناه نمى برند؟!

به هر حال در اينگونه موارد به فطرت خويش باز مى گردند، و نور توحيد و يكتاپرستى سراسر قلبشان را روشن مى سازد، هرچه غير او است به دور مى ريزند، و هرچند ياد او است به فراموشى مى سپارند، و يقين پيدا مى كنند كه بت ها بى لياقت و بت پرستى بيهوده است، و جز توحيد راهى نيست.

در اين حال غالباً با خداى خود پيمان مى بندند، نذرها مى كنند، قول ها مى دهند، كه اگر ما را از اين شدائد و تلخكامى رهايى بخشد و كام جان را با شهد لطف و رحمتش شيرين كند، براى هميشه مديون و ممنون و مرهون لطف او خواهيم بود. ولى آنها غالباً بعد از رهايى از تنگناى حوادث، تمام عهد و پيمان هاى خود را فراموش مى كند چنانكه در ادامه آيه مى فرمايد: «بگو: خداوند شما را از اينها، و از هر مشكل و اندوهى، نجات مى دهد؛ بازهم شمابراى او همتا قرار مى دهيد. (و راه كفر مى پوييد)»: «قُلْ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ».(1)

البتّه همان گونه كه در آيات قبل گفتيم اين حالت بسيارى از مشركان است، امّا گروهى كه آمادگى بيشترى دارند براى هميشه بيدار مى شوند و راه خود را پيدا


1- كرب به معناى غم و اندوه شديد است.

ص: 194

كرده و با شرك وداع مى گويند.

از مجموع آيات فوق به خوبى اين حقيقت آشكار مى شود كه قرآن مجيد نه تنها گرايش به خداشناسى را براى انسان فطرى مى داند، بلكه اعتقاد به يگانگى او را نيز جزء فطريات مى شمرد، و از آنجا كه فطرت اصيل انسان غالباً در حجابى از آداب و رسوم و افكار انحرافى و تعليمات نادرست فرو مى رود، بايد منتظر زمانى بود كه اين حجاب ها كنار رود، به همين دليل قرآن انگشت روى لحظات حساسى در زندگى انسان مى گذارد كه تندباد حوادث حجاب ها را كنار مى زند، و انسان مى ماند و فطرتش، و صريح وجدانش، در اين حالت تنها او را مى خواند و هرچه جز او است از نظرش محو مى شود، و اين به خوبى نشان مى دهد كه يكتاپرستى و توحيد نيز در اعماق جان او است در اين زمينه بحث هاى تكميلى ديگرى در آغاز كتاب، در بحث فطرت و خداشناسى داشته ايم.

***

ص: 195

2. هماهنگى جهان دليل ديگرى است

اشاره

ص: 196

اشاره

از جمله راههايى كه علماى عقائد و فلاسفه براى رسيدن به يگانگى ذات پاك خداوند پيموده اند، مطالعه جهان هستى است كه مجموعه اى است هماهنگ، و واحدى است به هم پيوسته، اين وحدت و هماهنگى وحدت از يگانگى خالق خبر مى دهد، و از اين نظر تعبير برهان وحدت و هماهنگى براى اين دليل برگزيده شده است.

گاه همين برهان در شكل ديگرى مطرح مى گردد و گفته مى شود اگر دو اراده بر عالم هستى حاكم بود، اگر دو تدبير در جهان خلقت جريان داشت حتماً ناموزونى و فساد در آن ديده مى شد، و اين كه ناموزونى و فساد در آن نمى بينيم دليل بر وحدت خالق و مدير و مدبّر عالم خلقت است، و به همين جهت عنوان برهان تمانع براى اين استدلال انتخاب شده است.

بنابراين برهان وحدت و هماهنگى و برهان تمانع از نظر روح و محتوا يكى بيش نيست، كه با دو تعبير بيان شده، و يا به عبارت دقيقتر از دو زاويه به يك مطلب نگاه شده است: گاه از وحدت عالم پى به وحدت مبدأ مى بريم، و گاه از عدم فساد و تباهى كه لازمه دو اراده است، حقيقت گاه از بالا به پايين مى نگريم و گاه از پايين به بالا.

و به هر حال اين يكى از بهترين دلايل توحيد است كه در آيات قرآن، روى

ص: 197

آن تكيه شده است.

با اين اشاره به سراغ قرآن مجيد مى رويم، و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. «مَا تَرَى فِي خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ فَارْجِعْ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى مِنْ فُطُورٍ- ثُمَّ ارْجِعْ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خَاسِئاً وَهُوَ حَسِيرٌ».(1)

2. «أَمْ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِنْ الْأَرْضِ هُمْ يُنشِرُونَ- لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ».(2)

3. «مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ وَمَا كَانَ مَعَهُ مِنْ إِلَهٍ إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلَهٍ بِمَا خَلَقَ وَلَعَلَا بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ».(3)

ترجمه:

1. «در آفرينش خداوند رحمان هيچ تضاد و عيبى نمى بينى. بار ديگر نگاه كن، آيا هيچ شكاف و خللى مشاهده مى كنى؟!- سپس بار ديگر (به عالم هستى) نگاه كن، سرانجام چشمانت (در جستجوى خلل و نقصان) ناكام مانده و خسته و ناتوان به سوى تو باز مى گردد».

2. «آيا آنها معبودانى از زمين برگزيدند كه (خلق مى كنند و) منتشر مى سازند؟!- (در حالى كه) اگر در آسمان و زمين، جز خداوند يگانه، خدايان ديگرى بود، نظام


1- سوره ملك، آيات 3- 4.
2- سوره انبياء، آيات 21- 22.
3- سوره مؤمنون، آيه 91.

ص: 198

جهان به هم مى خورد. منزّه است خداوند پروردگار عرش (و جهان هستى)، از آنچه وصف مى كنند!».

3. «خدا هرگز فرزندى اختيار نكرده؛ و خداى ديگرى با او نيست؛ كه اگر چنين مى شد، هر يك از خدايان مخلوقات خود را تحت تدبير خود مى برد و بعضى از آنان بر بعضى ديگر برترى مى جست (و جهان هستى به تباهى كشيده مى شد)؛ منزّه است خدا از آنچه آنان توصيف مى كنند!- او داناى نهان و آشكار است؛ پس برتر است از آنچه همتاى او قرار مى دهند!».

شرح مفردات

«فُطور» از مادّه فَطْر (بر وزن سطر) در اصل به معناى شكافتن است، و بعضى مانند راغب در مفردات آن را به معناى شكافتن از طول تفسير كرده اند، سپس به هرگونه ابداع و ايجاد و خلقت اطلاق شده است، از اين نظر كه پرده عدم شكافته مى شود و چيزى ابداع و ايجاد، يا اختراع مى گردد.

اين واژه به دوشيدن شير گوسفند به وسيله دو انگشت، و همچنين به شكستن روزه نيز اطلاق شده است (توضيحات بيشترى در اين زمينه در آغاز همين جلد در بحث برهان فطرت در مسأله خداشناسى آمده است).

«اله» به طورى كه ارباب لغت گفته اند به معناى معبود است، و آن را از مادّه «الاهَه» به معناى عبادت شمرده اند كه نظرات جمع كثيرى از آنها در پاورقى آمده است.(1) در آيات قرآن مجيد نيز در موارد زيادى در همين معنا به كار رفته است،


1- مصباح اللغه مى گويد:« أَلَهَ لَهُ الهة» من باب« تعب»( عبد عبادة) تألّه( تعبد) و الاء له الْمَعْبُودُ) صحاح اللغه همين معنا را با مختصر تفاوتى آورده است- راغب در مفردات مى گويد:« اله جَعَلُوه اسماً لِكُلِّ مَعْبُودٍ لَهُمْ، وَ« الَه فلان يألَه»( عَبَدَ) و لسان العرب» مى گويد:« الألهْ ... كلٌّ ما اتُّخِذَ مِن دونِهِ مَعْبُوداً» و در التحقيق فى كلمات القران الكريم بعد از ذكر كلمات جمعى از لغويين مى گويد:« فَظَهَرَ مِنْ هذِهِ الكَلِماتِ أَنَّ الإلهَ بمعناى العِبادَةِ و در مجمع البحرين آمده است: الآلِهَةُ: الاصنام سُمُّوا بذلِكَ لِاعْتِقادِهِمْ أَنَّ الْعِبادَةَ تَحُقُّ لَها» و در كتاب العين خليل بن احمد نيز آمده است:« الَتَّأَلُّهُ: التَّعَبُّدُ» در كتاب قاموس اللغه نيز همين معنا صريحاً آمده است( و به اين ترتيب عقيده قاطبه اهل لغت اين است كه الهُ به معناى معبود است).

ص: 199

چنانكه در داستان بنى اسرائيل مى خوانيم هنگامى كه گروهى از بت پرستان را ديدند كه به موسى عليه السلام گفتند: «يَا مُوسَى اجْعَل لَنَا إِلَهاً كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ»: «به موسى گفتند: تو هم براى ما معبودى قرار ده، همان گونه كه آنها معبودان (و خدايانى) دارند».(1)

و در داستان سامرى آمده است: «وَانظُرْ إِلَى إِلَهِكَ الَّذِي ظَلَلْتَ عَلَيْهِ عَاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ»: «به اين معبودت كه پيوسته آن را پرستش مى كردى؛ بنگر كه آن را مى سوزانيم ...»(2) و آيات فراوان ديگر.

خلاصه اين كه قاطبه اهل لغت، و جمع زيادى از مفسرين «اله» را به معناى معبود دانسته اند، و موارد استعمال آن نيز غالباً چنين است، و اگر مى بينيم در بعضى از موارد «اله» به معناى خالق يا مدبّر عالم هستى به كار رفته، به خاطر آن است كه اين معانى گاهى از لوازم معبود بودن است، و استعمال در پاره اى از موارد، هرگز دليل بر حقيقت نيست. بخصوص اين كه علماى لغت تصريح برخلاف آن كرده و موارد استعمال نيز شاهد آن است.

ممكن است گفته شود جمله «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ با اين معنا سازگار نيست، چرا كه معبودانى در ميان عرب و اقوام ديگر غير از خداوند يگانه وجود داشت.


1- سوره اعراف، آيه 138.
2- سوره طه، آيه 97.

ص: 200

ولى پاسخ اين سؤال روشن است منظور معبود به حق است نه معبودان به باطل، يعنى هيچ معبود به حق جز «اللَّه» نيست، و بت ها شايسته عبوديّت نمى باشند، قرائن اين معنا در خود اين جمله نهفته است، همان گونه كه مى گوئيم:

«لا عِلْمَ الَّا ما نَفَع : «هيچ دانشى كه شايسته اين نام باشد جز دانش هاى مفيد نيست».

اين نكته نيز قابل دقّت است كه بعضى اله را از مادّه «وَلَه» مى دانند كه به معناى تحيّر و اشاره به ذاتى است كه عقل ها در آن حيران مانده، ولى معروف در ميان ارباب لغت همان معناى اوّل است يعنى از مادّه «الَهَ» به معناى عبادت است

از آنچه گفتيم روشن شد كه اصرار بعضى بر اين كه «اله» به معناى «معبود» نيست به هيچ وجه قابل قبول نيست.

***

تفسير و جمع بندى
درست نگاه كن، هيچ ناهماهنگى نمى بينى!

در نخستين آيه مورد بحث بعد از آن كه اشاره به آفرينش آسمان ها مى كند، مى فرمايد: «در آفرينش خداوند رحمان هيچ تضاد و عيبى نمى بينى»: «مَا تَرَى فِي خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ».

و اين جهان پهناور با تمام عظمتى كه دارد هماهنگ و منسجم و مربوط و متّحد و منظّم است.

بديهى است، «تفاوت» به معناى اختلاف در رنگ و شكل و وزن و ساير

ص: 201

كيفيات ظاهرى و باطنى، و يا كمّيّت، وجود دارد، آنچه وجود ندارد ناهماهنگى و ناموزونى و اختلال و بى نظمى است.

و لذا در ادامه آيه مى افزايد: «بار ديگر نگاه كن، آيا هيچ شكاف و خللى مشاهده مى كنى؟!»: «فَارْجِعْ الْبَصَرَ هَلْ تَرَى مِنْ فُطُورٍ».

مراد از جمله «فَارْجِعِ الْبَصَرَ» نگاه دقيق و عميق است، و مخاطب در اين آيه هرچند پيامبر صلى الله عليه و آله مى باشد، ولى پيدا است منظور همه انسانها است.

و در ادامه همين مطلب براى تأكيد بيشتر مى افزايد؟ «سپس بار ديگر (به عالم هستى) نگاه كن، سرانجام چشمانت (در جستجوى خلل و نقصان) ناكام مانده و خسته و ناتوان به سوى تو باز مى گردد»: «ثُمَّ ارْجِعْ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خَاسِئاً وَهُوَ حَسِيرٌ».(1)

به اين ترتيب قرآن مجيد با تعبيرات مختلف انسان ها را دعوت به مطالعه جهان هستى مى كند، نه تنها دعوت بلكه آنها را تشويق و تحريك و تحريص بر اين كار مى نمايد، تا بدانند خلل يا نقصانى در آن نمى يابند، و هنگامى كه چيزى نيافتند به حقيقت توحيد و يگانگى مبدأ آشنا مى شوند و نغمه «لااله الا اللَّه» را با دل و زبان سر دهند.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه نفى تفاوت در ميان موجودات جهان كه در آيه فوق آمده است از نظر بعضى به معناى نفى عيب و نقص است و بعضى آن را


1- « ارْجِعِ الْبَصَر»( چشم را باز گردان) كنايه از نگاه مكرر و توأم با دقّت و عنايت است،« خاسى ء» از مادّه« خَسْأ»( بر وزن كسب) به معناى انقباض و بسته شدن توأم با خوارى است، و مى تواند در اينجا كنايه از محروميت و ناكامى باشد، و« حسير» از مادّه« حَسْر»( بر وزن قصر) به معناى ضعف و ناتوانى است، و در اصل به معناى برهنه شدن است، و از آنجا كه وقتى چيزى ضعيف شود از قدرت و نيرويش برهنه مى گردد اين واژه به معناى ناتوانى به كار رفته است.

ص: 202

به معناى نفى ناموزونى، و بعضى به معناى نفى اضطراب و تزلزل، و بعضى به نفى كجى و بعضى به نفى تناقض تفسير كرده اند، در حالى كه آيه مفهوم وسيعى دارد كه همه اينها را شامل مى شود (اين واژه از مادّه «فوت» است زيرا دو شى ء متفاوت هر كدام صفات ويژه ديگرى را از دست داده است.

اگر در جهان دو خدا وجود داشت ...

دومين آيه همين معنا را در قالب ديگرى ريخته و به شكل ديگرى مطرح مى كند، مى فرمايد: «آيا آنها معبودانى از زمين برگزيدند كه (خلق مى كنند و) منتشر مى سازند؟!»: «أَمْ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِنْ الْأَرْضِ هُمْ يُنشِرُونَ».(1)

تعبير «من الارض» (از زمين) اشاره به نكته لطيفى است و آن اين كه آنها خدايانشان را از سنگ و چوب و فلزّات كه موجوداتى زمينى هستند مى ساختند، آيا چنين موجوداتى مى توانند خالق آسمان هاى پهناور و حاكم و مدير و مدبّر آنها باشد؟!

سپس به عنوان استدلال بر بطلان عقيده آنها مى فرمايد: « (در حالى كه) اگر در آسمان و زمين، جز خداوند يگانه، خدايان ديگرى بود، نظام جهان به هم مى خورد»: «لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا».

«فساد» به گفته راغب در مفردات در اصل به معناى خارج شدن چيزى از حد اعتدال است، خواه كم باشد يا زياد، در روح باشد يا جسم، يا ديگر اشياء جهان،


1- واژه« امْ» در اين آيه به گفته جمعى از مفسّران« منقطعه» و به معناى« بل» است، در حالى كه بعضى ديگر آن را به معناى هل استفهاميه دانسته اند و از آنان كه مشركان مدّعى خالقيّت بت ها نبودند به معناى استفهام انكارى بودن مناسب تر است.

ص: 203

و نقطه مقابل آن «صلاح» است، «فساد» در اينجا به معناى خرابى و ويرانى و بى نظمى و هرج و مرج است.

و در پايان آيه به عنوان يك نتيجه گيرى مى افزايد: «منزّه است خداوند پروردگار عرش (و جهان هستى)، از آنچه وصف مى كنند!»: «فَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ».

خلاصه اين استدلال چنين مى شود: اگر مدير و مدبّر و خالق و حاكم و متصرّف در جهان متعدّد باشد ممكن نيست نظام و هماهنگى در آن صورت گيرد، اين تعدّد خدايان سر از تعدّد تدبير و تصرّف بيرون مى آورد، و جهان هستى را گرفتار ناموزونى و فساد و تباهى مى كند و به ويرانى مى كشاند، چرا كه هر كدام از آنها مى خواهد نظمى در جهان مطابق مشيّت و اراده خود ايجاد كند.

البتّه در اينجا اشكال معروفى است كه چه مانعى دارد كه اين خدايان حكيم با يكديگر همكارى كنند و نظام واحد منسجمى برقرار سازند؟ پاسخ اين سؤال به خواست خدا در بخش توضيحات خواهد آمد.

***

سومين و آخرين آيه مورد بحث، همين برهان را در لباس تازه ديگرى عرضه كرده مى فرمايد: «خدا هرگز فرزندى اختيار نكرده؛ و خداى ديگرى با او نيست»:

«مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ وَمَا كَانَ مَعَهُ مِنْ إِلَهٍ».

«كه اگر چنين مى شد، هر يك از خدايان مخلوقات خود را تحت تدبير خود مى برد»: «إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلَهٍ بِمَا خَلَقَ».

اين خود به تنهايى دليلى است بر اثبات يگانگى او، و از همان دو مقدّمه اى كه

ص: 204

قبلًا به آن اشاره شد تركيب يافته: از يك سو جهان هستى را منظّم و مرتبط با يكديگر مى بينيم كه قوانين معيّنى بر سراسر آن حكومت مى كند، و از سوى ديگر، اگر دو خالق و مدبّر و متصرّف در جهان وجود داشت، بايد ناهماهنگى ها كه ناشى از تعدّد تصميم گيرى و تدبير و تصرّف است حاصل گردد.

و در دنباله همين آيه اشاره به نكته ديگرى شده، مى فرمايد: «و بعضى از آنان بر بعضى ديگر برترى مى جست (و جهان هستى به تباهى كشيده مى شد)»:

«وَلَعَلَا بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ».

و اين خود سبب ديگرى براى بهم خوردن نظم جهان، و ناهماهنگى و ناموزونى بود.

باز در اينجا آن اشكال معروف در اذهان پيدا مى شود كه ممكن است اين خدايان حكيم، برنامه هاى خود را با يكديگر هماهنگ سازند به گونه اى كه وحدت جهان، دچار اختلال و بى نظمى نشود، ولى همان گونه كه گفتيم اين ايراد پاسخ روشنى دارد كه در بخش توضيحات خواهد آمد.

و سرانجام در پايان آيه از اين دو دليل نتيجه گيرى كرده مى گويد: «منزّه است خدا از آنچه آنان توصيف مى كنند»: «سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ».

***

توضيحات:
1. وحدت جهان آفرينش از ديدگاه علوم

هنگامى كه به اين جهان پهناور نگاه مى كنيم در ابتدا عالم را به صورت

ص: 205

موجوداتى پراكنده مى بينيم، خورشيد، ماه، زمين، آسمان، ستارگان ثوابت و سيّار، انسان، حيوانات، انواع گياهان و عناصر گوناگون، ولى بعد از كمى دقّت و مطالعه مى بينيم كه ذرّات و اجزاى اين عالم چنان به هم پيوسته و مربوط است كه همگى يك واحد را تشكيل مى دهد، و هر قدر مطالعات خود را دقيقتر و عميقتر كنيم به اين وحدت و يگانگى ايمان بيشترى پيدا خواهيم كرد، زيرا

1. تمام كرات منظومه شمسى آنچنان با يكديگر مربوطند كه همه يك خانواده محسوب مى شوند، و طبق نظرات دانشمندان همه در آغاز يك واحد به هم پيوسته بودند و تدريجاً از هم جدا شدند و در عين جدايى به هم مربوطند، و باز مطالعات دانشمندان فلكى در اين زمينه مى گويد: منظومه شمسى ما نيز مستقل نيست، و جزيى از يك كهكشان بزرگ است كه به ضميمه كهكشان هاى ديگر مجموعه واحدى را تشكيل مى دهند كه قانون جاذبه همچون زنجيرى آنها را به هم پيوسته، و باز اعتقاد دانشمندان بر اين است كه تمام اين كهكشان ها در آغاز يك واحد متّصل بوده و تدريجاً از هم جدا شده است.

2. اجسام مختلف و كاملًا متفاوت در تحليل نهايى تركيبى است از تعدادى از عناصر معيّن؛ يعنى همان موجودات بسيطى كه بيش از يكصد عنصر از آنها تاكنون شناخته شده است.

اين عناصر گوناگون على رغم اختلاف فاحش ظاهرى آنها هنگامى كه شكافته شوند و به كوچكترين اجزاى آنها، يعنى اتم، برسيم، مى بينيم همه شبيه يكديگراند، و تنها تفاوتشان در تعدّد الكترون ها و پروتونها است.

3. عجب اين كه نظامى كه حاكم بر اين ذرّه ناچيز يعنى اتم است همان نظامى

ص: 206

است كه بر جهان بزرگ يعنى منظومه ها و كهكشان ها حكومت مى كند، همان قانون جاذبه و دافعه است كه سبب مى شود سيّارات يك منظومه، و الكترون هاى يك اتم، در مدارات خاص خود بر گرد مركز اصلى به حركت درآيند، بى آن كه از هم جدا شوند يا جذب يكديگر شوند.

4. گرچه موجودات روى زمين را رنگارنگ مى بينيم و رنگ هايى كه با چشم ما قابل درك است بسيار مختلف مى باشد، امّا در تحليل نهايى به اينجا مى رسيم كه تمام انواع رنگ ها به امواجى باز مى گردند كه تفاوتشان در شدّت نوسان و كوتاهى و بلندى اين امواج است.

5. ما صداهاى كاملًا مختلفى مى شنويم، ولى دانش فيزيك امروز به ما مى گويد تمام اين صداهاى زشت و زيبا، آهسته و گوش خراش، به مبدأ واحدى باز مى گردد، همه عبارت از امواج خاصّى هستند كه تفاوت ارتعاش و نوسان آنها سبب اين تنوّع شده است.

6. جانوران انواع بسيار زيادى دارند، تنها انواع حشرات به صدها هزار نوع بالغ مى شود، گياهان نيز از اين فراتر رفته تنوّع بيشترى دارند، ولى دانشمندان گياه شناس و حيوان شناس مى گويند همه آنها از يك مصالح ساخته شده، مركّب از سلّول ها و يافته هايى است كه نظام واحدى بر آنها حكومت مى كند، و به همين دليل غالباً براى شناخت تأثير يك دارو مثلًا بر روى انسان، آن را روى حيوانات ديگر آزمايش مى كنند.

7. دانشمندان از طريق تجزيه نور ستارگان كه از نقاط دور و نزديك به سوى

ص: 207

ما سرازيرند به اينجا رسيده اند كه عناصر تركيبى كواكب آسمان شبيه اجزاى تركيبى كره زمين است، و هماهنگى عجيبى از اين نظر در مجموعه كرات و ستارگان جهان حكمفرما است.

8. قوانين مختلفى كه بر جهان حكومت مى كند مانند قانون جاذبه و سرعت نور و قوانين حركت و مانند آن، همه جا يكسان است، و از فرمول واحدى تبعيّت مى كند، و لذا دانشمندان از آزمايش روى يك يا چند نمونه در كره زمين، قانون بزرگى را كشف مى كنند كه بر تمام عالم هستى حاكم است، همان گونه كه نيوتن قانون معروف جاذبه عمومى را كه مربوط به تمامى منظومه ها و كهكشان ها است از سقوط يك سيب از درخت كشف كرد!

خلاصه اين كه همانطور كه در نخستين آيه از آيات اين بخش خوانديم در خلقت خداوند رحمان تفاوتى نمى بينيم، و فطور و شكافى وجود ندارد، و هر قدر علم و دانش بشرى پيشرفت بيشترى مى كند عظمت و عمق اين آيه روشن تر مى شود، و اين هماهنگى و وحدت دليل روشنى بر وحدت خالق و آفريدگار جهان است.

***

2. توضيح برهان تمانع
اشاره

برهان تمانع كه گاه از آن به برهان ممانعت يا برهان وحدت و هماهنگى تعبير مى كنند از دو مقدّمه تركيب يافته: نخست انسجام و وحدت و هماهنگى در جهان آفرينش كه در بحث قبل گفته شد، و ديگر اين كه اگر بر اين عالم دو يا چند

ص: 208

قدرت حاكم باشد موجب بروز اختلاف و ناهماهنگى مى گردد و از آنجا كه ما هيچ ناهماهنگى و ناموزونى در اين جهان و قوانين حاكم بر آن نمى بينيم، درك مى كنيم كه از مبدأ واحدى سرچشمه گرفته و به وسيله خالق يكتايى آفريده شده، و تدبير و تنظيم مى گردد.

در ميان آيات گذشته در حقيقت آيه اوّل اشاره به مقدّمه اوّل بود، و آيه دوم و سوّم اشاره به مقدّمه دوّم است، و لذا گاه از اين برهان به برهان وحدت و هماهنگى تعبير مى شود (با توجّه به مقدّمه اوّل) و گاه از آن به برهان تمانع (با توجّه به مقدّمه دوم) بنابراين هر دو به يك دليل باز مى گردد، منتها از دو زاويه مختلف به آن نگاه مى شود.

پاسخ به دو سؤال

سؤال اوّل:

اين سؤال را بسيارى مطرح كرده اند كه تعدّد مبدأ هميشه موجب بى نظمى نخواهد بود، ما گروه هايى را ديده ايم كه با مشورت يكديگر يك برنامه صحيح و هماهنگ را پيش مى برند، اگر فرض كنيم جهان خدايانى داشته باشد در صورتى اين تعدّد منشأ فساد در جهان مى شود كه آنها به كشمكش و مبارزه با يكديگر برخيزاند، امّا اگر قبول كنيم آنها افرادى حكيم و آگاه اند حتماً جهان را با نظم خاصّى به كمك يكديگر اداره مى كنند.

پاسخ:

ص: 209

اين سؤال و ايراد گرچه در آغاز جالب به نظر مى رسد ولى با دقّت روشن مى شود كه ناشى از عدم توجّه به مفهوم تعدّد شده است.

توضيح اين كه: هنگامى كه مى گوييم خدايان متعدّد، مفهوم آن اين است كه آنها از هر نظر يكى نيستند، چرا كه اگر از تمام جهات يكى بودند تنها يك وجود مى شدند، به تعبير ديگر: هرجا پاى تعدّد و دوگانگى در ميان است بايد قبول كنيم كه تفاوتى در كار است، والا محال است دو موجود از تمام جهات يكى باشد.

از سوى ديگر، همواره در ميان فعل و فاعل تناسب و سنخيّتى در كار است، هر فعلى از آثار وجود فاعل خويش است، و خواه ناخواه رنگ او را دارد، و به اين ترتيب محال است دو فعل از دو فاعل سر بزند و از تمام جهات يكى باشد، همان گونه كه محال است دو فاعل از نظر اراده و عمل يكسان باشند، و مسلّماً تفاوت هاى وجودى آنها در اراده و عمل آنها اثر مى گذارد.

نتيجه اين كه ممكن نيست نظام واحد و خالى از دوگانگى از مبدأ متعدّدى سرچشمه گيرد.

امّا آنچه درباره كارهاى گروهى و دسته جمعى گفته شد بايد توجّه داشت چنين كارهايى گرچه از يك نظم نسبى برخوردار است ولى هرگز نظم واقعى و مطلق را دارا نيست، اين به خاطر آن است كه افراد شورا براى اين كه بتوانند با يكديگر همكارى كنند از مقدارى از خواسته ها، و تشخيص هاى خود، ناچار صرفنظر مى كنند، نه اين كه تشخيص ها و خواسته هاى آنها دائماً يكى باشد.

به علاوه نظام هاى شورايى كمتر به صورت اتّفاق كل كار مى كنند، بلكه غالباً تابع اكثريّت هستند و اين خود دليل بر صحّت مدّعاى ما است.

ص: 210

اضافه بر اين اكثريّت هميشه افراد ثابتى نيستند، بلكه متبادل مى شوند، گاه اكثريّت از هفت نفر، چهار نفراند، و گاه يكى از اينها به اضافه سه نفر ديگر، و چون اكثريت عوض مى شود ممكن نيست افعال آنها يكسان گردد.

به اين سه دليل هميشه در نظام هاى شورايى ناموزونى هايى وجود دارد، ولى چون به نظم نسبى قانع هستند مى گويند منظّم است!

در حالى كه ما در عالم هستى نظم نسبى نمى بينيم، بلكه يك نظام و انسجام قطعى و كامل در آن مشاهده مى كنيم.

به تعبير ديگر: اگر براى جهان دو مبدأ فرض كنيم يا از جميع جهات يكسان اند (در اين صورت يكى مى شوند) يا از تمام جهات مختلف و متباين اند (در اين صورت خلقت و تدبير آنها در دو نقطه مقابل قرار خواهد گرفت) و اگر در پاره اى از جهات شبيه، و در پاره اى از جهات متفاوت باشند همان تفاوت و امتياز در فعل آنها اثر مى گذارد چرا كه فعل بازتاب وجود فاعل و سايه هستى او است.

سؤال دوم

در اينجا سؤال ديگرى با توجّه به جمله «وَلَعَلَا بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ» كه در آيات فوق آمده، مطرح مى شود، و آن اين كه: چگونه ممكن است بين خدايانى كه آنها را حكيم فرض مى كنيم كشمكشى روى دهد، و بعضى بخواهند بر بعضى ديگر تفوق جويند؟ چرا جمعى از مفسّران آنها را همچون دو سلطان خودخواه در يك زمان فرض كرده اند كه همواره در ميان آنها كشمكش به خاطر تضاد

ص: 211

منافع وجود دارد.

پاسخ:

اين سؤال از اينجا ناشى شده كه تصوّر كرده اند اختلاف در ميان دو مبدأ هميشه بايد ناشى از هواى نفس و خودخواهى باشد، در حالى كه اختلاف مى تواند ناشى از تفاوت در تشخيص و تصميم و اراده باشد كه در ميان دو فرد- هركس باشد- حتمى است.

باز لازم مى دانيم اين حقيقت را تكرار و تأكيد كنيم كه وقتى دو مبدأ براى جهان فرض كرديم معناى دوگانگى آن است كه آنها داراى دو وجودند كه قطعاً در پاره اى از جهات با هم متفاوت هستند، وگرنه يك وجود خواهد شد با اين حال فعل آنها ممكن نيست يكى باشد.

به اين ترتيب اين يكى تكامل جهان و نظم و تدبير صحيح را در چيزى مقرّر مى دارد و آن ديگر تكامل و نظم را در چيز ديگر، و اگر تصوّر شود هر دو ممكن است از تمام جهات كامل باشند اشتباه بزرگى است، چرا كه هنگامى كه دوگانگى فرض شد هركدام فاقد كمالات ويژه ديگرى است، بنابراين كمال مطلق براى آنها متصوّر نيست، بلكه نقصان نسبى آنها حتمى است، پس تعجّب نيست كه علم و اراده و قدرت آنها مختلف باشد، و هر كدام بخواهند جهان را بر طبق آنچه كه فيض كامل مى دانند اراده كنند.

ص: 212

3- برهان وحدت و تمانع در روايات اسلامى

دليل فوق با بيان روشن و فشرده اى در روايات اسلامى آمده است؟ در حديثى مى خوانيم هشام بن حكم از امام صادق عليه السلام پرسيد: «ما الدَّلِيْلُ عَلى انَّ اللَّه واحِدٌ؟»: «چه دليلى داريم به اين كه خداوند يگانه است؟».

امام عليه السلام در پاسخ فرمود: «اتِّصالُ التَّدْبِيْرِ، وَ تَمامُ الصُّنْعِ كَما قالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ: لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ الَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا»: «انسجام و پيوستگى تدبير جهان، و كامل بودن آفرينش، دليل بر اين معنا است، همان گونه كه خداوند متعال فرموده: «اگر در زمين و آسمان خدايانى جز «اللَّه» بودند به فساد و تباهى كشيده مى شدند».(1)

در حديث ديگرى كه مرحوم نى در كافى از هشام نقل كرده است مى خوانيم:

امام صادق عليه السلام در پاسخ مرد زنديقى در زمينه توحيد ضمن بيان مشروحى فرمود: «لَمّا رَأَيْنَا الْخَلْقَ مُنْتَظَماً وَ الْفُلْكَ جارِياً وَ التَّدبِيَر واحِداً وَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دَلَّ صِحَّةُ الأَمْرِ وَ التَّدْبِيرِ وَ ائتِلافِ الأَمْرِ عَلى انَّ الْمُدَبِّر واحِدٌ»:

«هنگامى كه مشاهده مى كنيم آفرينش منظّم است، و كواكب در مدارات خود در حركت اند، و تدبير جهان واحد است، و شب و روز و خورشيد و ماه طبق برنامه منظّمى گردش دارند، اين سلامت تدبير، و به هم پيوستگى امور، نشان مى دهد كه مدبّر آنها يكى است».(2)


1- تفسير برهان، جلد 3، صفحه 55، حديث 2.
2- تفسير برهان، جلد 3، صفحه 55، حديث 1.

ص: 213

3- دليل صرف الوجود

اشاره

ص: 214

اشاره

خداوند وجودى است از هر نظر بى نهايت- چنانچه بعداً بيان خواهد شد- و مسلّماً چنين وجودى دوگانگى در آن راه ندارد، زيرا دو موجود بى نهايت غير ممكن است، چون وقتى سخن از دوگانگى پيش مى آيد، هريك فاقد هستى ديگرى است، يا به تعبير ديگر به جايى مى رسيم كه وجود اوّل پايان مى گيرد، و وجود دوم شروع مى شود، بنابراين، هم وجود اوّل محدود است و هم وجود دوم، چون هر كدام پايان و آغاز دارد.

بگذاريد اين مطلب را با مثالى روشن كنيم: اگر دو نفر هر كدام داراى باغى باشند يقيناً هريك از اين دو باغ محدود است، حال اگر فرض كنيم باغ نفر اوّل آنقدر گسترش پيدا كند كه تمامى روى زمين را بگيرد مسلّماً جايى براى باغ دوم باقى نمى ماند و تنها يك باغ در كره زمين خواهيم داشت، پس هرجا سخن از نامحدود است سخن از وحدت خواهد بود.

منظور از برهان صرف الوجود همين است كه خداوند هستى مطلق است، و از هر نظر بى قيد و بى شرط و نامحدود، و مسلّماً دومى براى او فرض نمى شود.

با اين اشاره به سراغ قرآن مجيد مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُوْلُوا الْعِلْمِ قَائِماً بِالْقِسْطِ لَا

ص: 215

إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ».(1)

2. «لَهُ مُلْكُ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ يُحْىِ وَيُمِيتُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ- هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ».(2)

3. «يَا صَاحِبَىِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمْ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ».(3)

ترجمه:

1. «خداوند، (با ايجاد نظام هماهنگ جهان هستى،) گواهى مى دهد كه معبودى جز او نيست؛ و فرشتگان و صاحبان دانش، (نيز، بر اين مطلب) گواهى مى دهند؛ در حالى كه (خداوند) قيام به عدالت دارد؛ معبودى جز او نيست، اوست توانا و حكيم».

2. «مالكيّت و حاكميّت آسمانها و زمين از آنِ اوست؛ زنده مى كند و مى ميراند؛ و او بر هر چيز تواناست.- اوست اوّل و آخر و پيدا و پنهان؛ و او به هر چيز داناست».

3. «اى دوستان زندانى من! آيا خدايان متعدد و پراكنده بهترند، يا خداوند يگانه اى كه بر همه چيز قاهر است؟!».

تفسير و جمع بندى
خداوند بر يگانگى ذات خود گواه است

1- سوره آل عمران، آيه 18.
2- سوره حديد، آيات 2- 3.
3- سوره يوسف، آيه 39.

ص: 216

نخستين آيه مورد بحث در مباحث گذشته (در برهان صدّيقين) تفسير شد، و در اينجا به اختصار از آن مى گذريم، محتواى آيه اين است كه: «خداوند، (با ايجاد نظام هماهنگ جهان هستى،) گواهى مى دهد كه معبودى جز او نيست؛ و فرشتگان و صاحبان دانش، (نيز، بر اين مطلب) گواهى مى دهند»: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُوْلُوا الْعِلْمِ».

و از نشانه هاى يگانگى ذات پاك او نظم و عدالتى است كه بر جهان حكمفرما است و شايد به همين جهت در ادامه آيه مى فرمايد: «در حالى كه (خداوند) قيام به عدالت دارد»: «قَائِماً بِالْقِسْطِ».

سپس بار ديگر روى يگانگى ذات پاك او تكيه كرده مى افزايد: «معبودى جز او نيست»: «لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ».

«اوست توانا و حكيم»: «الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ».

و مسلّماً اگر خدايان متعدّدى بر جهان حكومت مى كردند قلمرو هريك در اختيار ديگرى نبود، و به تعبير ديگر هر كدام فاقد قدرت ديگرى بود، و اين با توصيف او به «عزيز» نمى سازد، حكمت او كه در جهان حكمفرما است نشانه ديگرى از وحدت است، چرا كه در صورت تعدّد جهان به فساد و تباهى كشيده مى شد.

چگونگى شهادت فرشتگان و دانشمندان به وحدانيّت خداوند روشن است، ولى در اين كه خداوند چگونه بر يگانگى ذات خود گواهى مى دهد در ميان مفسّران گفتگو است، بعضى مى گويند: منظور همان شهادت لفظى است كه در آيات مختلف قرآن آمده، و بعضى مى گويد: آثار يگانگى او در جهان هستى در

ص: 217

آفاق و انفس نمايان است، چون نظام واحدى بر همه حكومت مى كند، و اين است معناى شهادت خداوند بر يكتايى خويش.

البتّه اينها همه در جاى خود صحيح است، ولى علاوه بر اينها شهادت ديگرى نيز در اينجا وجود دارد كه هدف شرح آن است، و آن اين كه ذات او چنان است كه تعدّد براى او ممكن نيست، وجودى است بى انتها و وجود بى انتها يكى بيش نخواهد بود پس ذات او خود دليل بر يگانگى ذات او است (دقّت كنيد)

البتّه هيچ منافاتى بين سه تفسير نيست، و هر سه مى تواند در مفهوم آيه جمع باشد، بنابراين اصرار بعضى از مفسّران بزرگ مانند (مؤلّف الميزان) در اين كه تفسير آيه در همان معناى اوّل (شهادت قولى) خلاصه مى شود با اين كه لفظ آيه مطلق است دليل روشنى ندارد.

در اين كه چرا جمله «لا الهَ الَّا اللَّهُ» در آيه تكرار شده است؟ ظاهراً به اين دليل است كه اولين بار به صورت مقدّمه است، و دومين بار به صورت نتيجه، و شايد روايتى كه در تفسير قرطبى (مفسّر معروف اهل سنّت) از امام صادق عليه السلام نقل شده نيز اشاره به همين معنا است، آنجا كه مى فرمايد: «الاؤُلى وَصْفٌ وَ تَوْحيدٌ وَ الثّانِيَةُ رَسْمٌ وَ تَعْلِيْمٌ، يَعْنى قُولُوا لا الهَ الَّا اللَّهُ الْعَزيزُ الْحَكيمُ : «اولى توصيف است و توحيد (و استدلال) و دومى آموزش و تعليم است، يعنى شما هم بگوييد معبودى جز خداوند يگانه عزيز و حكيم نيست».(1)


1- تفسير قرطبى، جلد 2، صفحه 1285.

ص: 218

او اوّل و آخر و ظاهر و باطن است

در دومين آيه كه جزء آيات نخستين سوره حديد است (و مى دانيم در اين آيات بيان بسيار دقيق و ظريفى از صفات جلال و جمال خدا براى ژرف انديشان و متعمّقان (طبق حديث امام على بن الحسين عليه السلام) شده است، مى فرمايد:

«مالكيّت و حاكميّت آسمانها و زمين از آنِ اوست»: «لَهُ مُلْكُ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ»(1) «زنده مى كند و مى ميراند؛ و او بر هر چيز تواناست»: «يُحْىِ وَيُمِيتُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ». و بنابراين مالك و حاكم و مدير و مدبّر در اين عالم تنها ذات پاك او است.

سپس در ادامه اين آيات مطلبى آمده كه مى تواند به منزله دليلى بر مسأله توحيد مالكيّت و حاكميّت و تدبير او باشد، مى فرمايد: «اوست اوّل و آخر و پيدا و پنهان؛ و او به هر چيز داناست»: «هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ».

در اين آيه پنج وصف از اوصاف مقدّس او بيان شده، كه مجموعاً دليلى است بر بى انتهايى ذات پاك او، مى فرمايد: آغاز همه چيز او است، و پايان همه چيز او است، در ظاهر و باطن وجود دارد، و در همه جا حضور علمى دارد و چنين وجودى دومى براى او تصوّر نمى شود، چرا كه اگر خداى ديگرى وجود داشت هر كدام آغاز و پايانى داشتند، و در ظاهر و باطن همه جا نبودند، و حضور علمى همه جا نداشتند، چرا كه وقتى سخن از دو وجود به ميان مى آيد حتماً هر دو


1- توجّه داشته باشيد كه مقدّم شدن« له» اشاره به حصر است، يعنى مالكيّت آسمان ها و زمين منحصر به ذات مقدّس او است.

ص: 219

محدوداند، زيرا هر كدام به ديگرى كه مى رسد پايان مى گيرد و ديگرى آغاز مى شود، پس بى پايان بودن او دليلى است بر يگانگى او.

فخر رازى در تفسير خود مى گويد: بسيارى از علما براى اثبات يگانگى خداوند به جمله «هوالاول» استدلال كرده اند.(1)

همين معنا را در مورد «هو الاخر» نيز مى توان بيان كرد. (دقّت كنيد)(2)

در تفسير معناى «اوّل و آخر و ظاهر و باطن» سخنان بسيارى است كه به خواست خدا در بحث صفات ثبوتيه خواهد آمد، تنها اين نكته را در اينجا لزوماً يادآور مى شويم كه در موجودات محدود چيزى كه اوّل است نمى تواند آخر باشد و چيزى كه آخر است نمى تواند اوّل باشد، همچنين وجودى كه ظاهر است باطن نيست، و وجوى كه باطن است ظاهر نيست، امّا هنگامى كه سخن به نامحدود مى رسد، همه اين مفاهيم در آن جمع است.

***

در سومين و آخرين آيه مورد بحث از زبان يوسف عليه السلام به دو نفر هم بند زندانى كه خوابهايشان را براى يوسف عليه السلام در زندان تعريف كرده بودند و تعبير مى خواستند، چنين بيان مى كند: يوسف عليه السلام محور سخن را از مسأله خواب و تعبير خواب به بحث توحيد كه ريشه همه سعادت ها است كشانيد و چنين گفت:

«اى دوستان زندانى من! آيا خدايان متعدد و پراكنده بهترند، يا خداوند يگانه اى


1- تفسير فخر رازى، جلد 29، صفحه 213( همين معنا در تفسير روح البيان، جلد 9، صفحه 347 نيز آمده است).
2- تفسير فخر رازى، جلد 29، صفحه 213( همين معنا در تفسير روح البيان، جلد 9، صفحه 347 نيز آمده است).

ص: 220

كه بر همه چيز قاهر است؟!»: «يَا صَاحِبَىِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمْ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ».

جالب اين كه صفت «قهّار» در قرآن مجيد شش بار تكرار شده (1) و در هر مورد بعد از وصف «واحد» قرار گرفته، كه نشان مى دهد رابطه اى در ميان اين دو وصف برقرار است و قاهريت او دليل بر يگانگى ذات پاك او است. (دقّت كنيد)

يوسف عليه السلام ابتدا مسأله را بر وجدان آنها عرضه كرد، و از آنجا كه حقيقت توحيد همان گونه كه قبلًا اشاره كرديم در اعماق فطرت انسان نهفته است داورى را به محضر وجدانشان كشانيد و گفت: «اين خدايان پراكنده كه شما براى خود قائل هستيد: خداى دريا، خداى صحرا، خداى زمين، خداى آسمان، خداى آب و خداى آتش، و همچنين فرشتگان و جنّ و فراعنه و بت هاى سنگى و چوبى و فلزّى كه هر كدام به نوعى مورد عبادت شما قرار دارند بهتر است، يا خداوند يگانه اى كه بر هر چيز مسلّط است؟

«قَهّارْ» صيغه مبالغه از مادّه قهر است كه به گفته راغب در مفردات به معناى غلبه كردن، و طرف را به ذلّت كشانيدن است، ولى اين واژه در هريك از اين دو معنا (غلبه و تذليل) جداگانه نيز به كار مى رود، و به گفته طبرسى در مجمع البيان:

«الْقاهِرُ هُو الْقادِرُ الَّذِى لا يَمْتَنِعُ عَلَيْهِ شَى ءٌ»: «قاهر قدرتمندى است كه هيچ چيز براى او غير ممكن نيست». و از اينجا رابطه ميان صفت وحدت و قهّاريت روشن مى شود، چرا كه وقتى قبول كنيم قدرت او بر همه چيز غالب يعنى نامحدود


1- آيات: 16 سوره رعد، 48 سوره ابراهيم، 65 سوره صفحه، 4 سوره زمر، 16 سوره غافر و آيه موردبحث.

ص: 221

است، دومى براى او تصوّر نمى شود، چون هر چه غير او است مغلوب و مقهور او است، و چون مغلوب و مقهور است نمى تواند واجب الوجود و نامحدود باشد. (دقّت كنيد)

توضيحات:
1. او يك حقيقت نامتناهى است

نخستين و مهمترين مطلبى كه در باب صفات خدا بايد اثبات گردد تا هم مسأله توحيد مشخص گردد و هم صفات ديگر او همچون علم و قدرت و مانند آن نامتناهى بودن ذات پاك او است، چرا كه اگر اين مطلب به خوبى اثبات و درك شود راه براى اثبات همه صفات جمال و جلال او (صفات ثبوتيه و سلبيه) هموار مى گردد.

براى اثبات اين معنا كه او يك وجود بى انتها است بايد امور زير مورد توجّه قرار گيرد:

1. محدوديّت وجود يعنى آلوده بودن به عدم چرا كه اگر پاى عدم در ميان نباشد محدوديّت مفهومى نخواهد داشت، ما مى گوييم عمر فلان كس محدود است يعنى عمر او سرانجام به عدم منتهى مى گردد، و آلوده به نيستى است، همچنين درباره محدوديّت قدرت و علم و مانند آن.

2. وجود ضد عدم است، و اگر چيزى ذاتاً مقتضى وجود باشد نمى تواند مقتضى عدم گردد.

ص: 222

3. در برهان علّت و معلول اين مطلب ثابت شد كه سلسله زنجير مانند علّت و معلول اين جهان بايد به يك نقطه ثابت و ازلى برسد كه آن را واجب الوجود مى ناميم يعنى وجودش از درون ذات او است نه از بيرون بنابراين علّت نخستين جهان ذاتاً اقتضاى وجود دارد.

يكبار ديگر اين سه مقدّمه را با دقّت بخوانيد و در آن خوب بينديشيد، با توجّه به اين مقدّمات روشن مى شود اگر محدوديتى در ذات واجب الوجود حاصل شود بايد از بيرون وجود او باشد، چرا كه محدوديّت طبق مقدّمات فوق به معناى آلودگى به عدم است، و چيزى كه ذاتش اقتضاى هستى دارد هرگز مقتضى عدم و نيستى نخواهد بود، پس اگر محدوديتى در او باشد بايد يك عامل بيرونى داشته باشد، و لازمه اين سخن آيه است كه او واجب الوجود نباشد، چرا كه از نظر حدّ وجودى خود مخلوق ديگر و معلول ذات ديگرى است.

به عبارت ديگر: بدون شك واجب الوجودى داريم (چرا كه سخن از توحيد و يگانگى بعد از اثبات واجب الوجود است) حال اگر واجب الوجود نامحدود باشد مدّعاى ما ثابت است، و اگر محدود باشد اين محدوديّت هرگز مقتضاى ذات او نيست، چون ذات او مقتضى وجود است، نه آلودگى به عدم، پس بايد از بيرون بر آن تحميل شده باشد و مفهوم اين سخن آن است كه علّتى در بيرون او وجود دارد و او معلول آن علّت است، در اين صورت واجب الوجود نخواهد بود، نتيجه اين كه او وجودى است نامحدود از هر نظر.

***

ص: 223

2. حقيقت بى انتها حتماً يكى است

در بحث سابق ثابت شد كه خداوند يك وجود نامحدود و نامتناهى است، در اينجا مى گوييم چنين حقيقتى دوگانگى بر نمى دارد، و حتماً يكى بيش نيست زيرا كراراً گفته ايم دو شى ء نامحدود اصلًا قابل تصوّر نيست، چرا كه دوگانگى هميشه توأم با محدوديّت است و اين مطلبى است روشن، زيرا دو وجود هنگامى تصوّر مى شود كه هر كدام جداى از ديگرى باشد، هر كدام به ديگرى مى رسد تمام شود، و ديگرى آغاز گردد.

آزمايش اين معنا نيز ساده است: شما نورى را در نظر بگيريد كه از نظر زمان و مكان و وسعت و منبع هيچ قيد و شرطى نداشته باشد و از هر نظر نامحدود باشد، آيا مى توانيد يك نور دوم مثل آن تصوّر كنيد؟! مسلّماً نه زيرا هر چه تصوّر كنيد همان اولى خواهد بود، مگر اين كه قيد و شرطى به آن اضافه كنيد، و بگوييد نورى كه در اين مكان است يا در آن مكان است، از اين منبع است يا آن منبع.

و به تعبير ديگر وقتى مى گوييم دو نور در خارج وجود دارد يا به خاطر آن است كه زمان آنها دو تا است، يا مكانشان، يا منبعشان، و يا شدت تابش آنها، اگر همه چيز آنها بى قيد و شرط باشد حتماً يكى خواهند بود. (دقّت كنيد)

و شايد آيه شريفه «وَمَنْ يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً آخَرَ لَابُرْهَانَ لَهُ بِهِ فَإِنَّمَا حِسَابُهُ عِنْدَ رَبِّهِ إِنَّهُ لَايُفْلِحُ الْكَافِرُونَ»: «و هركس معبود ديگرى را با خدا بخواند- و به يقين هيچ دليلى بر آن نخواهد داشت- حساب او نزد پروردگارش خواهد بود؛ به راستى كافران رستگار نخواهند شد».(1) اشاره به همين معنا باشد كه وجود همتا


1- سوره مؤمنون، آيه 117.

ص: 224

براى خدا اصلًا قابل استدلال نيست چگونه قابل استدلال مى تواند باشد در حالى كه قابل تصوّر نيست.

3. دليل صرف الوجود در احاديث اسلامى

برهان فوق با بيان لطيفى در روايتى از امام سجاد عليه السلام نقل شده است فرمود:

«انَّ اللَّهَ لا يُوْصَفُ بِمَحْدُودِيَّةٍ عَظُمَ رَبُّنا عَنِ الصِّفَةِ وَ كَيْفَ يُوْصَفُ بِمَحْدُودِيَّةٍ مَنْ لا يُحَدُّ»: «خداوند به هيچ محدوديّتى توصيف نمى شود (و ذات پاكش هيچ حدّى را نمى پذيرد) او برتر از چنين توصيفى است، و چگونه ممكن است كسى كه هيچ حدّى ندارد توصيف به محدوديّت گردد».(1)

در حديث ديگرى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم: «هُوَ أَجَلُّ مِنْ انْ تُدْرِكَهُ الْأَبْصارُ أوْ يُحِيطَ بِهِ وَهْمٌ أَوْ يَضْبِطَهُ عَقْلٌ : او برتر از آن است كه چشم ها او را ببيند و انديشه به او احاطه كند و عقل او را تحت قيد و شرطى درآورد».

سؤال كننده اى پرسيد: پس حدّ او را براى من بيان فرما امام عليه السلام فرمود: «انَّهُ لا يُحَدُّ، قالَ: لِمَ؟ قالَ عليه السلام: لِانَّ كُلَّ مَحْدُوْدٍ مُتَناهٍ الى حَدٍّ، فَاذا احْتَمَلَ التَّحْديدَ احْتَمَلَ الزِّيادَةَ، وَ اذا احْتَمَلَ الزِّيادَةَ، وَ احْتَمَلَ النُّقْصانَ، فَهُوَ غَيْرُ مَحْدُوْدٍ، وَ لا مُتَزائِدٍ وَ لا مُتَجَزٍّ وَ لا مُ تَوَهَّمٍ : زيرا هر محدودى بالاخره متناهى به حدّى است، بنابراين اگر وجودش حدّى را بپذيرد قابل زيادى است، و اگر قابل زيادى بود قابل نقصان است (و اگر قابل زيادى و نقصان باشد ممكن الوجود خواهد بود) بنابراين او نامحدود است نه زيادتى را مى پذيرد، نه تجزيه مى شود، و نه در وهم


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 100، باب النهى عن الصفة، حديث 2.

ص: 225

مى گنجد».(1)


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 15، حديث 1.

ص: 226

4. دليل فيض و هدايت

اشاره

(همه انبيا به سوى خداى يگانه دعوت كردند)

ص: 227

اشاره

خداوند وجودى است كامل و چنين وجودى مسلّماً منبع فيض و كمال براى ديگران است، آيا ممكن است چنين منبع كمالى موجودات ديگر را محروم بگذارد، و حداقل خود را به آنها معرّفى نكند، و نشناساند؟ در حالى كه اين شناخت سبب ترقى و كمال آنها مى شود، و آنها را به سوى آن وجود كامل و پر فيض مى كشاند.

با توجّه به اين بيان روشن مى شود كه اگر خدايان متعدّدى وجود داشت بايد هر كدام رسولانى داشته باشد، و خود را به مخلوقات معرّفى كند، و آنها را مشمول فيض تكوينى و تشريعى قرار دهد.

نتيجه اين كه اگر ديديم همه رسولان الهى از خداى يگانه خبر مى دهند روشن مى شود كه غير از او معبودى وجود ندارد.

با اين اشاره به قرآن مجيد باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. «وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِى».(1)

2. «وَاسْأَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنَا أَجَعَلْنَا مِنْ دُونِ الرَّحْمَنِ


1- سوره انبياء، آيه 25.

ص: 228

آلِهَةً يُعْبَدُونَ».(1)

3. «قُلْ أَرَأَيْتُمْ مَا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَرُونِي مَاذَا خَلَقُوا مِنْ الْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي السَّمَوَاتِ ائْتُونِي بِكِتَابٍ مِنْ قَبْلِ هَذَا أَوْ أَثَارَةٍ مِنْ عِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ».(2)

ترجمه:

1. «ما پيش از تو هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر اين كه به او وحى كرديم كه: هيچ معبودى جز من نيست؛ پس فقط مرا پرستش كنيد».

2. «از پيامبرانى كه پيش از تو فرستاديم (و پيروان راستين آنها) بپرس: آيا غير از خداوند رحمان معبودانى براى پرستش قرار داديم؟!».

3. «به آنان بگو: به من نشان دهيد آنچه را كه غير از خدا پرستش مى كنيد چه چيزى از زمين را آفريده اند، يا شركتى در آفرينش آسمانها دارند؟! كتابى آسمانى پيش از اين، يا اثر علمى از گذشتگان براى من بياوريد (كه دليل صدق گفتار شما باشد) اگر راست مى گوييد!».

***

تفسير و جمع بندى
دعوت عمومى پيامبران به خداى يكتا

1- سوره زخرف، آيه 45.
2- سوره احقاف، آيه 4.

ص: 229

در نخستين آيه مورد بحث به تاريخ (انبياى) گذشته اشاره كرده، مى فرمايد:

«ما پيش از تو هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر اين كه به او وحى كرديم كه: هيچ معبودى جز من نيست؛ پس فقط مرا پرستش كنيد»: «وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِى».

آرى تمام انبياء منادى توحيد بودند، مردم را به خداى يگانه دعوت مى كردند، و تاريخ آنها گواه بر اين معنا است، چگونه ممكن است شرك واقعيت داشته باشد و همه انبياء منادى توحيد باشند؟!

آيا خداوند ديگرى وجود داشت و خودش را به مردم معرّفى نكرد و قطع فيض نمود؟ يا اين كه رسولان الهى در ابلاغ دستور او قصور ورزيدند؟ عقل سليم هيچ يك از اينها را نمى پذيرد.

به گفته بعضى از مفسّران، قرآن مجيد در آيات اين سوره (انبياء) نخست به دليل عقلى براى اثبات توحيد استدلال مى كند «لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ ...».

سپس به دليل نقلى (آيه مورد بحث) زيرا همه پيامبران پيشين دعوت به توحيد كردند، و اين خود دليل روشنى است بر اين مسأله مهم.(1)

***

در دومين آيه همين معنا در لباس ديگرى بيان مى شود، روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله كرده (و البتّه منظور توده مردم است) مى فرمايد: «از پيامبرانى كه پيش از تو فرستاديم (و پيروان راستين آنها) بپرس: آيا غير از خداوند رحمان معبودانى براى پرستش قرار داديم؟!»: «وَاسْأَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنَا


1- تفسير قرطبى، جلد 6، صفحه 4320.

ص: 230

أَجَعَلْنَا مِنْ دُونِ الرَّحْمَنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ».

در اين كه چگونه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مأمور بود از رسولان پيشين سؤال كند، در حالى كه هيچ كدام در عصر او وجود نداشتند؟ مفسّران احتمالاتى داده اند:

بعضى گفته اند منظور سؤال از امت هاى آنها است تا از طريق خبر متواتر مطلب ثابت شود، زيرا حتى امتهايى كه دم از خدايان سه گانه و مانند آن مى زنند وقتى از آنها سؤال شود، خود را طرفدار توحيد قلمداد مى كنند، و از آن به تثليث در وحدت تعبير مى نمايند، در حقيقت اين آيه همان مفهوم آيه 94 سوره يونس را دارد كه مى فرمايد: «فَاسْأَلْ الَّذِينَ يَقْرَءُونَ الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكَ» اين احتمال نيز داده شده كه منظور مراجعه به كتاب هاى آنها است كه در ميان امت هايشان باقى مانده بود، چرا كه گرفتن مطالب از آنها همچون سؤال از آن پيامبران است.

جمعى نيز گفته اند منظور سؤال پيامبر صلى الله عليه و آله از ارواح انبياى پيشين در شب معراج، و يا حتى در غير شب معراج است، چرا كه روح پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به قدرى بزرگ بود كه فاصله هاى زمانى و مكانى براى او مطرح نبود، و مى توانست با ارواح انبياى پيشين در تماس باشد.

از آنجا كه هدف اصلى آيه استدلال در برابر مشركان است مناسب همان معناى اوّل و دوم مى باشد، چرا كه ارتباط معنوى پيامبر صلى الله عليه و آله با ارواح انبياى پيشين براى مشركان مقابل قبول نبود، تنها مى توانست براى شخص پيامبر صلى الله عليه و آله مفيد باشد، در حالى كه مى دانيم ايمان آن حضرت به مسأله توحيد به قدرى بود كه نيازى به چنين سؤالى براى شخص خودش نداشت.

ولى تفسير سوم مى تواند جزء بطون آيه باشد به همين جهت در روايات

ص: 231

متعدّدى نيز به آن اشاره شده است.(1)

به هر حال منظور اين است كه دعوت به توحيد از سوى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چيز تازه و عجيبى نيست، بلكه مطلبى است كه همه انبيا الهى بر آن اتّفاق داشتند، و اين خود دليل روشنى بر مسأله توحيد است.

تكيه بر نام مقدّس «رحمن» در اين آيه اشاره به اين است كه شايسته عبوديّت خداوندى است كه رحمت عامّش حتى كافران و مشركان را در بر گرفته، و همه انسان ها از فرق تا قدم غرق احسان اويند، چگونه ممكن است ولى نعمت خود را رها كرده به سراغ بت هايى بى خاصيّت روند؟

***

آيا دليلى بر شرك داريد؟!

در سومين و آخرين آيه، دليل نقلى مزبور را با دليل عقلى ديگرى ضميمه كرده، مى فرمايد: «به آنان بگو: به من نشان دهيد آنچه را كه غير از خدا پرستش مى كنيد چه چيزى از زمين را آفريده اند، يا شركتى در آفرينش آسمانها دارند؟!»:

«قُلْ أَرَأَيْتُمْ مَا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَرُونِي مَاذَا خَلَقُوا مِنْ الْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي السَّمَوَاتِ».

اگر آنها معبودان واقعى بودند بايد مبدأ فيض باشند، لااقل گوشه اى از زمين را آفريده باشند، و يا شركتى در آفرينش آسمان ها داشته باشند، مگر ممكن است خداوند فاقد فيض باشد؟


1- « تفسير برهان»، جلد 4، صفحه 147 و« تفسير نورالثقلين»، جلد 4، صفحه 607- 606.

ص: 232

از سوى ديگر: كدام پيامبر مردم را به سوى خدايان متعدّد دعوت كرده؟

«كتابى آسمانى پيش از اين، يا اثر علمى از گذشتگان براى من بياوريد (كه دليل صدق گفتار شما باشد) اگر راست مى گوييد!»: «ائْتُونِي بِكِتَابٍ مِنْ قَبْلِ هَذَا أَوْ أَثَارَةٍ مِنْ عِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ».

اين تعبير نيز نشان مى دهد كه اجماع انبياى پيشين بر توحيد بوده است، و اين اجماع و اتّفاق دليل روشنى بر مطلب است.

به اين ترتيب هم كتاب آفرينش دليل بر توحيد است و هم كتب انبياى پيشين.

«أَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ از مادّه «اثر» به گفته مقائيس اللغه اين واژه داراى سه معنا است مقدّم داشتن، ياد كردن و اثر باقيمانده از چيزى.

همين معنا در تفسير فخررازى به تعبير ديگرى آمده است كه سه معنا براى آثار نقل مى كند: باقيمانده، و اثر به معناى علامت، و اثر به معناى روايت، ولى بسيارى از مفسّران در اينجا همان معناى بقيّه را برگزيده اند، يعنى آثار باقيمانده از علوم و دانش هاى پيشينيان.

بازگشت اين سه معنا به يك معناى نيز بعيد نيست، چرا كه همه از آثار به معناى چيزى كه دلالت بر وجود چيز ديگرى كند گرفته شده است.(1)

***

توضيحات
فيض و هدايت در روايات اسلامى

1- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، جلد 1، مادّه« اثر».

ص: 233

برهان هدايت و فيض علاوه بر قرآن مجيد در روايات اسلامى نيز آمده است.

على عليه السلام در وصيت معروفش به فرزندش امام حسن مجتبى عليه السلام اين برهان را با بيان ظريف و روشنى بيان فرموده است، در آنجا كه مى فرمايد: «وَاعْلَمْ يا بُنَىَّ انَّهُ لَوْ كانَ لِرَبِّكَ شَرِيْكٌ لَاتَتْكَ رُسُلُهُ، وَ لَرَأَيْتَ آثارَ مُلْكهِ وَ سُلْطانِهِ، وَ لَعَرَفْتَ افْعالَهُ وَ صِفاتَهُ وَلكِنَّهُ الهٌ واحِدٌ كَما وَصَفَ نَفْسَهُ : «بدان اى پسرم! اگر پروردگارت شريك و همتايى داشت، رسولان او به سوى تو مى آمدند و آثار ملك و قدرتش را مى ديدى، و افعال و صفاتش را مى شناختى، امّا او خداوندى است يكتا، همان گونه كه خويش را چنين توصيف كرده است».(1)

توضيح اين كه: خداوند حكيم است، و خداوند حكيم حتماً آثار هدايت و فيض دارد، هم در عالم تكوين و آفرينش، و هم در عالم تشريع و مذهب، با اينحال چگونه ممكن است خداى ديگرى وجود داشته باشد نه آثا رصنع او را در پهنه هستى ببينيم و نه نشانه اى از رسولانش مشاهده كنيم و اين هرگز با حكيم بودن او سازگار نيست، چرا كه مايه محروميت انسان ها از شناخت او و عظمت و قدرتش مى شود.

از اين گذشته، دعوت همه انبياى خداوند يكتا با فرض وجود دو خدا سازگار نيست، مگر خداوندى كه انبيا از طرف او هستند ممكن است مطلب خلافى القا كند؟ و به دروغ دعوت به توحيد نمايد؟ اين نيز با حكيم بودن سازگار نمى باشد.

البتّه راه اثبات يگانگى خداوند منحصر به اين دليل نيست و دلايل ديگرى نيز دارد كه در گذشته به آن اشاره كرديم امّا اجماع و اتّفاق همه انبيا بر دعوت به سوى خداوند يكتا نيز خود دليل مستقلى است.


1- نهج البلاغه، نامه 31.

ص: 234

5. برهان تركّب

فلاسفه و علماى علم كلام دليل پنجمى نيز براى اثبات يگانگى ذات پاك خدا ذكر كرده اند كه آيه صريحى در قرآن مجيد براى آن نيافتيم و لذا آن را به صورت يكى از توضيحات در پايان اين بحث مى آوريم، و خلاصه آن چنين است:

اگر خداوند همتايى داشته باشد هر دو از اين نظر كه داراى وجود هستند شبيه اند، ولى دوگانگى آنها ايجاب مى كند كه هريك ويژگى هايى داشته باشد، و در اين صورت هر كدام مركّب از دو جزء مى شود «مابه الاشتراك» (جهت مشترك) و «مابه الامتياز» (جهت تفاوت) و در اين صورت بايد بپذيريم كه هر يك از آنها نيازمند به اجزاى خويش است، چون مركّب بدون اجزاى ممكن نيست، و اگر نيازمند باشد واجب الوجود نخواهد بود، زيرا واجب الوجود يا مبدأ نخستين جهان از همه چيز بى نياز است.

بنابراين او همان گونه كه بى همتا است، بى اجزاء نيز مى باشد و اگر همتايى داشته باشد حتماً اجزايى نيز خواهد داشت، پس او وجودى است هم بسيط از هر جهت، و هم بى شريك و بى همتا از هر نظر.

***

6. توحيد و ادلّه نقلى

دلايل پنجگانه بالا دلايل عقلى براى اثبات يگانگى ذات پاك خدا بود، ولى در اين مسأله از دليل نقلى نيز مى توان بهره گرفت، چرا كه بعد از اثبات وجود

ص: 235

خداوند، و اثبات نبوّت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و صدق دعوت او آنچه در اين كتاب آسمانى يعنى قرآن آمده است، بيان واقعيت هاى غير قابل انكار است، او پيامبرى است راستگو و معصوم، از سوى خداوند حكيم و صادق، و مسلّماً چنين كسى مطلب خلافى نمى گويد.

بنابراين از آيات توحيدى قرآن مى توان براى اثبات يگانگى ذات خداوند كمك گرفت، و قرآن مجيد مملوّ است از اين آيات، بلكه هيچ موضوعى در قرآن به اندازه اين موضوع با عبارات گوناگون تكرار نشده، و هيچ وصفى از اوصاف خدا تا اين حد مورد تأكيد قرار نگرفته است.

مرحوم علّامه مجلسى رحمه الله در بحارالانوار ضمن استدلال به اين دليل مى گويد:

ادلّه سمعيّه از كتاب و سنّت دلالت بر اين مطلب دارد، و آنها از شماره بيرون است و هيچ مانعى ندارد كه به دلايل نقلى در باب توحيد تمسّك جوييم.

سپس مى افزايد: دليل عمده در نزد من همين دليل است: «وَهذِهِ هِىَ الْمُعْتَمَدُ عَلَيْها عِنْدِى .(1)

ولى ناگفته پيدا است وجود دليل نقلى منافات با استدلالات عقلى گذشته نخواهد داشت به خصوص اين كه دلايل عقلى مزبور ريشه هايى در قرآن و سنّت دارند.


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 234.

ص: 236

سرچشمه هاى مهمّ شرك

1. پيروى از اوهام

اشاره

ص: 237

اشاره

با اين كه فطرت انسان- همان گونه كه در آغاز بحث توحيد گفتيم- بر توحيد و يگانگى است و دلايل روشن عقلى و نقلى نيز پشتوانه اين فطرت است، جاى اين سؤال باقى مى ماند كه از چه رو هميشه شرك، اين خار مزاحم راه خداشناسى در سرزمين انسانيّت روئيده و رشد كرده است؟ و اين انحراف بزرگ، با بزرگترين انحراف فكرى بشر، از كجا مايه مى گيرد؟!

مطالعه تاريخ انبيا و اقوام مختلف بشر، و ادّعاهايى كه بت پرستان در طول تاريخ براى توجيه كار خود داشته اند، مى تواند پرده از روى اين مطلب بردارد، و سرچشمه هاى اصلى شرك را نشان دهد، و مسلّماً شناخت اين سرچشمه ها كمك مؤثّرى است به مبارزه با اين آفت بزرگ مى كند، زيرا هميشه شناخت علل دردها، راه را براى درمان ها روشن مى سازد.

1. «وَمَنْ يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً آخَرَ لَابُرْهَانَ لَهُ بِهِ فَإِنَّمَا حِسَابُهُ عِنْدَ رَبِّهِ إِنَّهُ لَايُفْلِحُ الْكَافِرُونَ».(1)

2. «مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنْ الْحُكْمُ إِلَّا للَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ذَلِكَ


1- سوره مؤمنون، آيه 117.

ص: 238

الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ».(1)

3. «وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَاناً وَمَا لَيْسَ لَهُمْ بِهِ عِلْمٌ وَمَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ نَصِيرٍ».(2)

4. «وَمَا يَتَّبِعُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ شُرَكَاءَ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ».(3)

5. «وَمَا يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنّاً إِنَّ الظَّنَّ لَايُغْنِي مِنْ الْحَقِّ شَيْئاً إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا يَفْعَلُونَ».(4)

6. «إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنْفُسُ».(5)

7. «أَمْ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ هَذَا ذِكْرُ مَنْ مَعِي وَذِكْرُ مَنْ قَبْلِي بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَايَعْلَمُونَ الْحَقَّ فَهُمْ مُعْرِضُونَ».(6)

ترجمه:

1. «و هركس معبود ديگرى را با خدا بخواند- و به يقين هيچ دليلى بر آن نخواهد داشت- حساب او نزد پروردگارش خواهد بود؛ به راستى كافران رستگار نخواهند شد».


1- سوره يوسف، آيه 40.
2- سوره حج، آيه 71.
3- سوره يونس، آيه 66.
4- سوره يونس، آيه 36.
5- سوره نجم، آيه 23.
6- سوره انبياء، آيه 24.

ص: 239

2. «آنچه غير از خدا مى پرستيد، جز اسمهايى (بى مسمّا) كه شما و پدرانتان آنها را (خدا) ناميده ايد، نيست؛ خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نكرده؛ حكم تنها از آن خداست؛ فرمان داده كه غير ازاو را نپرستيد. اين است آيين ثابت و پايدار؛ ولى بيشتر مردم نمى دانند».

3. «آنها غير از خداوند، چيزى را مى پرستند كه او هيچ گونه دليلى بر آن نازل نكرده است، و چيزى را كه علم و آگاهى به آن ندارند. و براى ستمكاران، ياورى نيست».

4. «آگاه باشيد كسانى كه در آسمانها و كسانى كه در زمين هستند، تعلق به خدا دارند. و آنها كه غير خدا را همتاى او مى خوانند، (از منطق و دليلى) پيروى نمى كنند؛ آنها تنها از گمان بى اساس پيروى مى نمايند و تخمين و حدس (واهى) مى زنند».

5. «و بيشتر آنها، جز از گمان (و پندارهاى بى اساس)، پيروى نمى كنند؛ با آنكه گمان، هرگز (انسان را) از حق بى نياز نمى سازد (و به حق نمى رساند). به يقين، خداوند از آنچه انجام مى دهند، آگاه است».

6. «اينها فقط نامهايى است كه شما و پدرانتان بر آنها گذاشته ايد (نامهايى بى محتوا و اسمهايى بى مسمّا)، و هرگز خداوند دليل و حجّتى بر آن نازل نكرده؛ آنان فقط از گمانهاى بى اساس و هواى نفس پيروى مى كنند در حالى كه هدايت از سوى پروردگارشان براى آنها آمده است».

7. «آيا آنها معبودانى جز او برگزيدند؟! بگو: دليلتان را بياوريد. اين سخن كسانى است كه با من همراهى دارند، و سخن كسانى (پيامبرانى) است كه پيش از من بودند.

امّا بيشتر آنها حق را نمى دانند؛ و به همين دليل (از آن) روى گردانند».

ص: 240

شرح مفردات

«ظن» به گفته راغب در مفردات به معناى حالتى است كه از ملاحظه نشانه چيزى حاصل مى شود، اگر قوى شود به علم مى رسد، و اگر ضعيف شود از حدّ پندار نمى گذرد، و به گفته ابن منظور در لسان العرب ظن به معناى شك و يقين هر دو به كار مى رود، ولى نه يقينى كه با رؤيت حاصل شود بلكه يقينى كه از طريق تدبّر پيدا مى شود، و امّا در مورد يقين حاصل از مشاهده تنها علم گفته مى شود.

و در نهايه ابن اثير آمده كه «ظن» گاه به معناى علم و گاه به معناى شك و گاه به معناى تهمت مى آيد.

ولى در آيات مورد بحث اين واژه به معناى پندارهاى بى اساس و واهى آمده است (قرائن اين معنا در خود آيات وجود دارد چنانكه اشاره خواهد شد).

«خَرْص» (بر وزن غَرس) به گفته صحاح اللغه به معناى تخمين زدن مقدار خرمايى است كه از رطب هاى نخل به دست مى آيد، راغب در مفردات نيز همين معنا را بيان كرده است.

سپس به هرگونه «حدس و تخمين» اطلاق شده، ولى از آنجا كه حدس و تخمين هميشه درست از آب در نمى آيد، اين واژه به معناى «دروغ» نيز استعمال مى شود و اصولًا به هر گمانى كه پايه و اساس محكمى ندارد اين واژه اطلاق مى گردد.

معانى ديگرى نيز براى مشتقّات اين كلمه گفته اند مانند نيزه و حلقه و حوض بزرگ مخصوصى كه در كنار نهر قرار دارد و آب نهر وارد آن مى شود و از آن باز

ص: 241

مى گردد ولى بعيد نيست كه همه اين معانى به همان ريشه باز گردد چرا كه تخمين و گمان هميشه توأم با تزلزل و عدم ثبات است و نيزه و حلقه و حوض مخصوص كه در بالا گفته شد نيز داراى چنين وصفى است.(1)

«بُرْهانْ» به معناى دليل قاطع و محكم است، و به معناى بيان دليل و توضيح آن نيز آمده، و به گفته راغب در مفردات برهان به معناى دليل محكم مى باشد و بعضى معتقداند از مادّه «بَرَه» به معناى سفيد شدن گرفته شده، سپس بر هركلام روشن و آشكارى كه هيچ گونه ابهامى در آن نيست يا امور واضحى كه هيچ گونه خفايى در آن مشاهده نمى شود، اطلاق شده (2) و اين كه در حديث آمده: «الصَّدَقَةٌ بُرْهانٌ شايد به خاطر اين است كه انفاق در راه خدا دليل بر صحت ايمان انسان است.

«سلطان» در مقائيس اللغه آمده است كه اصل اين واژه به معناى قوه و قدرت توأم باتفوّق است.

و از آنجا كه استدلال قوى سبب قاهريّت انسان بر طرف مى شود واژه «سلطان» بر دليل محكم نيز اطلاق شده است.

«سليط» گاه به معناى مرد فصيح، و گاه به معناى انسان پر سروصدا و بد زبان آمده، و سلطيه كه در مورد بعضى از زنان به كار مى رود به معناى اخير است، و همه از مادّه و مفهوم سلطه گرفته شده.


1- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، مادّه« خرص».
2- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم و اگر مى بينيم از اين مادّه فعل« بَرْهَنْ يُبَرْهِنُ» يا وصف مُبَرُهنٌ آمده، اين نوعى اشتقاق انتزاعى است، كما اين كه در« سُلْطان» كه از مادّه سَلْط مى باشد سُلْطَنَ يُسَلْطِنُ نيز آمده است.

ص: 242

تفسير و جمع بندى
فرو رفتن در عالمى از اوهام!

نخستين آيه مورد بحث ضمن اشاره به مجازات مشركان، بر اين حقيقت تأكيد مى كند كه شرك هيچ گونه دليل و برهانى ندارد، و بنابراين زائيده پندارها و توهّمات است، مى فرمايد: «و هركس معبود ديگرى را با خدا بخواند- و به يقين هيچ دليلى بر آن نخواهد داشت- حساب او نزد پروردگارش خواهد بود؛ به راستى كافران رستگار نخواهند شد»: «وَمَنْ يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً آخَرَ لَابُرْهَانَ لَهُ بِهِ فَإِنَّمَا حِسَابُهُ عِنْدَ رَبِّهِ إِنَّهُ لَايُفْلِحُ الْكَافِرُونَ».

قابل توجّه اين كه در اينجا مجازات مشركان بيان نشده، تنها مى فرمايد:

«حساب او نزد پروردگارش خواهد بود» و اين بزرگترين تهديد است، چرا كه شخص بزرگ و قاهرى حسابرس او است و مسلّماً مجازات او شديد خواهد بود.

در حقيقت جمله «لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ الهام بخش اين مطلب است كه براى شرك هيچ گونه دليلى وجود ندارد، نه دليلى از عقل، و نه دليلى از نقل، نه فطرت با آن هماهنگ است و نه منطق، بلكه هرچه بيشتر در اين زمينه دقّت شود بطلان آن واضح تر مى گردد.

تعبير به «لا يُفْلِحُ الْكافِرُونَ تعبير گسترده اى است كه هرگونه فلاح و رستگارى را، چه در زندگى مادّى، و چه در زندگى معنوى، چه در دنيا و چه در آخرت، از كافران نفى مى كند، مشاهدات روزمرّه ما در مورد افراد بى ايمان نيز

ص: 243

مؤيّد اين مدّعا است.

***

نام هاى بى نشان

دومين آيه همين معنا را در لباس زيباى ديگرى ارائه مى دهد و از زبان يوسف خطاب به دوستان زندانيش چنين مى گويد: «آنچه غير از خدا مى پرستيد، جز اسمهايى (بى مسمّا) كه شما و پدرانتان آنها را (خدا) ناميده ايد»: «مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ».

«خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نكرده»: «مَا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ».

اگر اينها واقعيتى داشتند دليلى از عقل و نقل براى آن پيدا مى شد، محال است مطلبى به اين اهميّت، يعنى وجود همتايى، يعنى وجود همتايى براى خدا، بدون هيچ دليل باشد، اين بى دليلى خود دليل بر عدم است!

و لذا در پايان چنين نتيجه مى گيرد: «حكم تنها از آن خدا است» «إِنْ الْحُكْمُ إِلَّا للَّهِ»

«فرمان داده كه غير ازاو را نپرستيد»: «أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ».

«اين است آيين ثابت و پايدار؛ ولى بيشتر مردم نمى دانند»: «ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ».

در حقيقت هريك از جمله هاى اين آيه به منزله دليلى بر نفى شرك است، از يك سو مى فرمايد: خداوند هيچ دليلى بر وجود خدايان شما نازل نكرده.

و از سوى ديگر مى فرمايد: حاكميّت و تدبير عالم از آن او است و نشانه هاى

ص: 244

اين وحدت تدبير، همه جا ديده مى شود.

و از سوى سوم او دستور به پرستش خداى يگانه داده، مگر ممكن است خداوند حكيم دستورى دروغين بدهد؟

و در پايان آيه شرك را ناشى از جهل مى شمرد.

بعضى از مفسّران نقل كرده اند كه بت پرستان معتقد بودند كه خدا نور اعظم است، و فرشتگان انوار كوچكترى هستند، و بت هاى زمينى را هر كدام نشانه اى و مظهرى از آن انوار آسمانى مى پنداشتند، و نام معبود بر آنها مى نهادند، و به اين ترتيب معبودان آنها اسم هايى بودند بى مسما.(1)

اگر از اين معناى نيز صرف نظر كنيم و بت ها را خدايان آنها بدانيم نه سمبل و مظهر آنها باز هم اسم هاى بى مسمايى بودند چرا كه هيچ يك از آثار الوهيّت در اين سنگ و چوب هاى بى جان نيست.

***

سوّمين آيه مضمونى شبيه آيه قبل دارد و در مقام مذمت بت پرستان مى گويد:

«آنها غير از خداوند، چيزى را مى پرستند كه او هيچ گونه دليلى بر آن نازل نكرده است»: «وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَاناً»

اين در واقع نفى وجود دليل نقلى است، و بعد مى افزايد: «و چيزى را كه علم و آگاهى به آن ندارند»: «وَمَا لَيْسَ لَهُمْ بِهِ عِلْمٌ».

و اين اشاره به نفى وجود دليلى عقلى است.

و در پايان آيه مى فرمايد: «و براى ستمكاران، ياورى نيست»: «وَمَا لِلظَّالِمِينَ


1- تفسير كبير فخر رازى، جلد 18، صفحه 141.

ص: 245

مِنْ نَصِيرٍ».

نه در برابر عذاب الهى ياورى دارند، نه در طريق هدايت، راهنمايى، و نه كمكى از دليل عقل (هر سه تفسير مى تواند در مفهوم آيه جمع باشد).

***

تكيه بر حدس و تخمين

در آغاز آيه چهارم سخن از مالكيّت خداوند نسبت به همه كسانى كه در آسمان ها و زمينند، به ميان آمده مى فرمايد: «آگاه باشيد كسانى كه در آسمانها و كسانى كه در زمين هستند، تعلق به خدا دارند.»: «أَلَا إِنَّ للَّهِ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ».

اين تعبير ممكن است اشاره به عقيده مشركان باشد كه معترف بودند مالك و حاكم اصلى خدا است، و در عين حال بت ها را پرستش مى كردند، و نيز ممكن است اشاره به اين باشد كه نظام واحد عالم هستى دليل بر اين است كه مدبّر واحدى بر آن حكومت مى كند.

سپس مى افزايد: «و آنها كه غير خدا را همتاى او مى خوانند، (از منطق و دليلى) پيروى نمى كنند»: «وَمَا يَتَّبِعُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ شُرَكَاءَ».

«آنها تنها از گمان بى اساس پيروى مى نمايند و تخمين و حدس (واهى) مى زنند»: «إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ».(1)


1- طبق اين تفسير« ما» در جمله« وَ ما يَتَّبعُ»« نافيه» است و فاعل در« يتبع»« الذين» مى باشد، و مفعول آن« شركاء» است، يعنى مشركان در حقيقت از شريك و همتايى براى خدا پيروى نمى كنند( چرا كه خدا شريك و همتايى ندارد و اين همتايان ساخته و پرداخته پندار و اوهام آنهااست) ولى جمعى از مفسّران احتمال داده اند كه« ما» در اينجا استفهاميه است، بنابراين معناى جمله چنين مى شود« مشركان چه چيز را غير از خداوند پيروى مى كنند، و شريك او قرار مى دهند؟ آيا چيزى جز ظن و گمان و پندار آنها وجود دارد»؟( البتّه نتيجه هر دو قريب الافق است) به تفسير مجمع البيان و تفسير فخررازى، و قرطبى و تفسير كشاف و روح المعانى ذيل آيه مورد بحث مراجعه شود- بعضى احتمال« ما» موصوله نيز داده اند ولى بعيد به نظر مى رسد.

ص: 246

«يَخْرُصُوْنَ» همان گونه كه قبلًا اشاره شد از مادّه «خَرْص» هم به معناى تخمين آمده و هم به معناى دروغ، زيرا تخمين در بسيارى از موارد صحيح از آب در نمى آيد، و آيه مورد بحث تاب هر دو معنا را دارد.

***

همين معنا با كمى تفاوت در آيه پنجم آمده آنجا كه بعد از ذكر انحرافات بت پرستان مى فرمايد: «و بيشتر آنها، جز از گمان (و پندارهاى بى اساس)، پيروى نمى كنند؛ با آنكه گمان، هرگز (انسان را) از حق بى نياز نمى سازد (و به حق نمى رساند)»: «وَمَا يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنّاً إِنَّ الظَّنَّ لَايُغْنِي مِنْ الْحَقِّ شَيْئاً».

سپس اين پندارگرايان را با عبارتى پرمعنا تهديد كرده، مى فرمايد: «به يقين، خداوند از آنچه انجام مى دهند، آگاه است»: «إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا يَفْعَلُونَ».

آرى ظن و گمان و پندار و وهم همچون تير در تاريكى است كه هرگز نمى توان با آن هدف گيرى كرد و به مقصود رسيد، و اگر گاهى اصابت كند بدون جهت گيرى و هدف شناسى بوده، و صرفاً معلول تصادف است.

«ظن» در لغت هرگونه پندار و گمان و وهم را شامل مى شود، هرچند گاهى بر يقين نيز اطلاق شده، ولى در آيه مورد بحث منظور همان معناى اوّل است.

قابل توجّه اين كه در اينجا پيروى از وهم و گمان را به «اكثر» آنها نسبت مى دهد، نه به همه آنها، و اين معنا نظر بسيارى از مفسّران را به خود جلب كرده.

ص: 247

بعضى گفته اند اكثر در اينجا به معناى همه است (ولى هيچ گونه دليلى بر اين تفسير اقامه نشده).

بهتر آن است كه گفته شود آيه ناظر به اكثريت نادان و بى خبرى است كه معمولًا تحت تأثير پندارهاى غلط قرار مى گيرند و آلوده به شرك مى شوند، و در مقابل آنها اقليّتى هستند از رهبران گمراه كه آگاهانه مردم را به راه خطا مى كشانند(1) و البتّه اميد هدايت تنها درباره گروه اوّل است و روى سخن نيز با آنها است.

اين احتمال نيز داده شده است كه تعبير «اكثر» اشاره به جمعيتى است كه در تمام زندگى از گمان و وهم پيروى مى كنند كه مسأله شرك يكى از آنها است، آنها دائماً در امواجى از اوهام و پرده هاى تاريكى از خيال دست و پا مى زنند و گرفتاراند.(2)

***

محتواى آيه ششم از جهاتى با آيه دوم مورد بحث شبيه است كه مى فرمايد:

«اينها فقط نامهايى است كه شما و پدرانتان بر آنها گذاشته ايد (نامهايى بى محتوا و اسمهايى بى مسمّا)، و هرگز خداوند دليل و حجّتى بر آن نازل نكرده»: «إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ»

اين جمله ضمناً غلبه روح تقليد كوركورانه را بر مشركان روشن مى سازد كه آنها چشم و گوش بسته دنبال نياكان نادانشان افتاده بودند. سپس مى افزايد:


1- قريب اين معنا در تفسير روح البيان، جلد 4، صفحه 45 و تفسير روح المعانى، جلد 11، صفحه 103 آمده است.
2- اين احتمال نيز در تفسير روح المعانى آمده است.

ص: 248

«آنان فقط از گمانهاى بى اساس و هواى نفس پيروى مى كنند»: «إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنْفُسُ».(1)

نكته تازه در اينجا عطف كردن هواى نفس بر پندار و گمان است، و اين تعبيرى است پر معنا، اشاره به اين كه اين پندارهاى واهى از هواى نفس سرچشمه مى گيرد كه باطل را در نظر آنها حقّ مجسّم مى كند پس آنها در حقيقت بت هواى نفس خويش را مى پرستند، و بت هاى ديگر زائيده آن است!

بنابراين سرچشمه انحراف و گمراهى آنها در واقع دو چيز است: از نظر عقلى و اعتقادى تكيه بر يقين نكردن و به سراغ پندارها رفتن، و از نظر عاطفى از فطرت صحيح توحيدى صرف نظر كردن و بر هواى نفس تكيه نمودن است.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه «يتّبعون» و «تهوى» هر دو فعل مضارع است، يعنى پيروى آنها از گمان و هواى نفس، پيوسته ادامه دارد و هر روز به شكل تازه اى درمى آيد!

جالب اين كه: در آغاز آيه، روى سخن به مشركان است ولى در پايان از آنها با ضمير غايب ياد مى كند، (در اصطلاح التفات از خطاب به غيب ناميده مى شود) اشاره به اين كه آنها به قدرى بى ارزشند كه لايق خطاب نيستند.

***

در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث، همان حقيقت در لباس ديگرى خودنمايى مى كند، مى فرمايد: «آيا آنها معبودانى جز او برگزيدند؟!»: «أَمْ اتَّخَذُوا


1- « ما» در جمله« ما تَهْوِى الأَنْفُس»، ممكن است موصوله باشد يا مصدريّه در صورت اوّل، پيروى آنها از مقتضاى هواى نفس است، و در صورت دوم از خود هواى نفس، و هر دو معنا قريب الافق است.

ص: 249

مِنْ دُونِهِ آلِهَةً».

«بگو: دليلتان را بياوريد»: «قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ».

و چون هيچ گونه دليل روشن و عذر موجّهى براى شرك نداريد محكوم هستيد.

سپس به بيان استدلال بر بطلان عقيده آنها مى پردازد و مى فرمايد: «اين سخن كسانى است كه با من همراهى دارند، و سخن كسانى (پيامبرانى) است كه پيش از من بودند» (برداريد و بخوانيد، آيا اثرى از شرك در آنها مى يابيد؟ سراسر آنها توحيد است، و دعوت به خداوند يگانه): «هَذَا ذِكْرُ مَنْ مَعِي وَذِكْرُ مَنْ قَبْلِى».(1)

تعبير به «ذِكْر» به جاى كتب آسمانى اشاره به اين است كه اين كتاب ها همه مايه تذكّر و بيدارى است، بعضى از مفسّران معانى ديگرى براى «ذكر» در اينجا گفته اند كه چندان مناسب به نظر نمى رسد.

و در پايان آيه باز روى اين معنا تأكيد مى كند كه: «امّا بيشتر آنها حق را نمى دانند؛ و به همين دليل (از آن) روى گردانند»: «بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَايَعْلَمُونَ الْحَقَّ فَهُمْ مُعْرِضُونَ». هرچند گروه كوچكى از آنها مطالب را مى دانند، آنها نيز چون منافع نامشروعشان در خطر است از اظهار حق سرباز مى زنند.

***

از مجموع آنچه در آيات فوق آمد به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه شرك و دوگانه پرستى و چند گانه پرستى نه دليلى از عقل دارد، و نه برهانى از نقل، و


1- در اين آيه به دليل نقلى استدلال شده در حالى كه در دو آيه قبل از آن به دليل عقلى و برهان« تمانع» استدلال شده است.( دقّت كنيد)

ص: 250

محال است مطلبى به اين مهمّى وجود داشته باشد و هيچ دليلى از عقل و نقل بر آن يافته نشود.

بنابراين، اين بى دليلى خود دليل روشنى بر بطلان است.

***

ص: 251

2- دوميّن سرچشمه شرك (حس گرايى)

اشاره

ص: 252

اشاره

هنگامى كه انسان، چشم به اين جهان مى گشايد، محسوسات را مى بيند، به آنها دل مى بندد و پايه معلومات خويش قرار مى دهد، امّا هنگامى كه فكر و دانش او بالاتر مى رود تدريجاً به مسائل عقلى و فكرى آشنا مى گردد.

امّا گروهى بر اثر عقب ماندگى فرهنگى در مرحله حسّ متوقّف مى شوند، به همين دليل نمى توانند به چيزى جز محسوسات خود بينديشند و ايمان بياورند، و لذا انتظار دارند خدا نيز وجودى حسّى داشته باشد او را با چشم ببينند، و با دست لمس كنند!!

و اين يكى از مهمترين سرچشمه هاى گرايش به بت پرستى و خدايان محسوس در طول تاريخ بوده است.

با اين اشاره به سراغ قرآن مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. «وَقَالَ الَّذِينَ لَايَرْجُونَ لِقَاءَنَا لَوْلَا أُنزِلَ عَلَيْنَا الْمَلَائِكَةُ أَوْ نَرَى رَبَّنَا لَقَدْ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنفُسِهِمْ وَعَتَوْا عُتُوّاً كَبِيراً».(1)

2. «يَسْأَلُكَ أَهْلُ الْكِتَابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتَاباً مِنْ السَّمَاءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسَى أَكْبَرَ مِنْ ذَلِكَ فَقَالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْهُمْ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمْ الْبَيِّنَاتُ فَعَفَوْنَا عَنْ


1- سوره فرقان، آيه 21.

ص: 253

ذَلِكَ وَآتَيْنَا مُوسَى سُلْطَاناً مُبِيناً».(1)

3. «وَقَالَ فِرْعَوْنُ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ مَا عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرِي فَأَوْقِدْ لِي يَا هَامَانُ عَلَى الطِّينِ فَاجْعَل لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلَى إِلَهِ مُوسَى وَإِنِّي لَأَظُنُّهُ مِنْ الْكَاذِبِينَ».(2)

4. «وَقَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنَا مِنْ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً- أَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَعِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْأَنهَارَ خِلَالَهَا تَفْجِيراً- أَوْ تُسْقِطَ السَّمَاءَ كَمَا زَعَمْتَ عَلَيْنَا كِسَفاً أَوْ تَأْتِىَ بِاللَّهِ وَالْمَلَائِكَةِ قَبِيلًا».(3)

5. «هَلْ يَنظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمْ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنْ الْغَمَامِ وَالْمَلَائِكَةُ وَقُضِىَ الْأَمْرُ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ».(4)

ترجمه:

1. «و كسانى كه ايمان به لقاى ما (و روز رستاخيز)، ندارند گفتند: چرا فرشتگان بر ما نازل نشدند و يا پروردگارمان را با چشم نمى بينيم؟! آنها تكبّر ورزيدند و طغيان بزرگى كردند!».

2. «هل كتاب از تو مى خواهند كتابى از آسمان (يكجا) بر آنها نازل كنى؛ (در حالى كه اين يك بهانه است؛) آنها از موسى، بزرگتر از اين را خواستند، و گفتند: خدا را آشكارا به ما نشان ده! و بخاطر ظلم و ستمشان، صاعقه آنها را فرا گرفت. سپس


1- سوره نساء، آيه 153.
2- سوره قصص، آيه 38.
3- سوره اسراء، آيات 90 و 92.
4- سوره بقره، آيه 210.

ص: 254

گوساله (سامرى) را، پس از آن همه دلايل روشن كه براى آنها آمد، (به خدايى) انتخاب كردند. ولى ما از آن در گذشتيم (و عفو كرديم) و به موسى، برهان آشكارى داديم».

3. «فرعون گفت: اى گروه اشراف! من خدايى جز خودم براى شما سراغ ندارم. (امّا براى تحقيق بيشتر،) اى هامان، برايم آتشى بر گل بيفروز (و آجرهاى محكم بساز)، و براى من برج بلندى ترتيب ده تا از خداى موسى خبر گيرم؛ هر چند من گمان مى كنم او از دروغگويان است».

4. «و گفتند: ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم تا اين كه چشمه جوشانى از اين سرزمين (خشك و سوزان) براى ما خارج سازى،- ياباغى از نخل و انگور از آن تو باشد؛ و در لابه لاى آن نهرها جارى سازى،- يا قطعات (سنگهاى) آسمان را آنچنان كه مى پندارى، بر سر ما فرود آرى؛ يا خداوند و فرشتگان را در برابر ما بياورى».

5. «آيا (پيروان فرمان شيطان، پس از اين همه نشانه ها) انتظار دارند كه خداوند و فرشتگان، در سايه هايى از ابرها به سوى آنان بيايند (و دلايل تازه اى در اختيارشان بگذارند؟!) درحالى كه آنچه لازم بوده انجام شده، و همه امور به سوى خدا باز مى گردد».

تفسير و جمع بندى
چرا خدا را نمى بينيم؟!

در نخستين آيه سخنى از كافران و مشركان نقل مى كند كه به خوبى نشان مى دهد آنها انتظار داشتند خداوند هم همچون آنها داراى جسم و قابل رؤيت

ص: 255

باشد، مى فرمايد: «و كسانى كه ايمان به لقاى ما (و روز رستاخيز)، ندارند گفتند:

چرا فرشتگان بر ما نازل نشدند و يا پروردگارمان را با چشم نمى بينيم؟!»: «وَقَالَ الَّذِينَ لَايَرْجُونَ لِقَاءَنَا لَوْلَا أُنزِلَ عَلَيْنَا الْمَلَائِكَةُ أَوْ نَرَى رَبَّنَا».

آنها نخست تقاضاى مشاهده فرشته وحى داشتند، و سپس پا را فراتر نهاده و تقاضاى مشاهده خدا را كردند، گويى خداى غير محسوس و غير مجسم براى آنها قابل قبول نبود.

به نظر مى رسد اين گفتار از ناحيه سردمداران شرك و بت پرستى بوده كه حقيقت را مى دانستند ولى براى اغفال توده هاى عوام كه همه چيز را در چهار ديوار حس مى پنداشتند چنين سخنانى را در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله ايراد مى كردند، تا به گمان خود او را به زانو درآورند، لذا قرآن مجيد از آنها به عنوان كسانى كه ايمان به قيامت ندارند و احساس مسئوليت نمى كنند ياد كرده، و به همين دليل در پايان آيه نيز مى افزايد: «آنها تكبّر ورزيدند و طغيان بزرگى كردند!»: «لَقَدْ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنفُسِهِمْ وَعَتَوْا عُتُوّاً كَبِيراً».

مفسّران شأن نزولى براى آيه 27 همين سوره (چند آيه بعد از آيه مورد بحث) ذكر كرده اند كه نشان مى دهد اين آيات درباره جمعى از سران مشرك قريش نازل شده است.

ذيل آيه نيز نشان مى دهد كه سرچشمه اين ادّعاهاى بزرگ و نادرست اين بوده كه اولًا آنها گرفتار كبر و غرور بودند، و ثانياً در طريق «عتو» يعنى سركشى و سرپيچى آميخته با عناد و لجاج از فرمان حق گام بر مى داشتند، و اين منحصر به مشركان عرب نبوده و نيست، امروز نيز جمعى از دانشمندان مغرور و سركش

ص: 256

مادّى كه فكر مى كنند همه چيز را بايد در آزمايشگاه و به وسيله ابزارهاى حسّى تجربه و مشاهده كنند، فرياد مى كشند كه ما تا خدا را با چشم مشاهده نكنيم نمى پذيريم! و به اين ترتيب هر دو گروه مستكبر محصور در چهار ديوار حس بوده و هستند، در حالى كه عوالم بيرون از حس ما به مراتب گسترده تر از عالم محسوس است.

***

همين درخواست را از موسى عليه السلام كردند

در دومين آيه نخست سخن از بهانه جويى هاى يهود به ميان مى آورد و مى گويد: «هل كتاب از تو مى خواهند كتابى از آسمان (يكجا) بر آنها نازل كنى (در حالى كه اين يك بهانه است)»: «يَسْأَلُكَ أَهْلُ الْكِتَابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتَاباً مِنْ السَّمَاءِ».

در تفسير اين جمله جمعى گفته اند منظور آنها اين بوده كه يك كتاب مخطوط بر روى اوراقى معلوم از آسمان بر آنها نازل گردد و آنها با چشم خود ببينند و با دست لمس كنند.(1) جمعى ديگر گفته اند تقاضاى آنها اين بوده كه چرا تمام قرآن يك جا بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل نمى شود؟!

قرآن در جواب آنها مى فرمايد: اين تقاضاهاى بى اساس آن هم بعد از مشاهده معجزات و قرائن صدق دعوى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از اين افراد معاند و لجوج


1- اين تفسير را فى ظلال القرآن، در جلد 2، صفحه 583 پذيرفته، و فخر رازى آن را به عنوان يك قول نقل كرده است و تفسير مناسبى به نظر مى رسد، هرچند منافاتى با تفسير دوم ندارد.

ص: 257

عجيب نيست، «آنها از موسى، بزرگتر از اين را خواستند، و گفتند: خدا را آشكارا به ما نشان ده!»: «فَقَدْ سَأَلُوا مُوسَى أَكْبَرَ مِنْ ذَلِكَ فَقَالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً».

«و بخاطر ظلم و ستمشان، صاعقه آنها را فرا گرفت»: «فَأَخَذَتْهُمْ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ».

آرى آنها به خود ظلم و ستم كردند و راه بهانه جويى را پيش گرفتند، عقل خود را در چهارديوارى حس زندانى ساختند و اجازه ندادند كه از اين محيط محدود به فراخناى جهان ماوراى طبيعت پرواز كند، و به همين دليل صاعقه اى از آسمان بر آنها فرود آمد و آنها را درو كرد، ولى سرانجام دعاى موسى عليه السلام و لطف خدا شامل حالشان شد، و بار ديگر زندگى را از سر گرفتند، و عجب اين كه اين ماجراى عجيب مايه بيدارى آنها نشد، هنگامى كه سامرى پيشنهاد گوساله پرستى به آنها كرد پذيرفتند چنانكه در ادامه آيه مى خوانيم: «سپس گوساله (سامرى) را، پس از آن همه دلايل روشن كه براى آنها آمد، (به خدايى) انتخاب كردند»: «ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمْ الْبَيِّنَاتُ».

گويى جز خداى محسوس آنها را اشباع نمى كرد، و روحشان قدرت پرواز به جهان ماوراى طبيعت نداشت!

ولى باز هم لطف بى حساب خدا شامل حالشان شد، چنانكه در پايان آيه مى فرمايد: «ولى ما از آن در گذشتيم (و عفو كرديم) و به موسى، برهان آشكارى داديم»: «فَعَفَوْنَا عَنْ ذَلِكَ وَآتَيْنَا مُوسَى سُلْطَاناً مُبِيناً».

منظور از «سلطان مبين» در اينجا حكومت آشكارى است كه خدا به موسى عليه السلام داد كه هم برترى ظاهرى بر مخالفان يافت، و هم برترى از نظر منطق و استدلال،

ص: 258

بعضى از مفسّران مانند مرحوم طبرسى در مجمع البيان پيروزى را در اينجا فقط پيروزى از نظر منطق مى دانند.(1)

بگذار به آسمان بروم خدا را ببينم!

در سومين آيه سخنى در همين زمينه از زبان فرعون مى شنويم كه وضع افكار مردم مصر را در آن زمان مشخص مى كند اين سخن را زمانى گفت كه آوازه موسى عليه السلام و پيروزى او بر ساحران در تمام مصر پيچيد و فرعون سخت به وحشت افتاد، و فكر كرد بايد دست به كارى زند كه افكار عمومى مردم را از موسى عليه السلام و معجزاتش منحرف سازد مى فرمايد: «فرعون گفت: اى گروه اشراف! من خدايى جز خودم براى شما سراغ ندارم»: «وَقَالَ فِرْعَوْنُ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ مَا عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرِى».(2)

ولى در عين حال چون من اهل تحقيق هستم احتياط را از دست نمى دهم! مطلبى به خاطرم رسيده كه صدق و كذب موسى عليه السلام را روشن مى سازد، « (امّا براى تحقيق بيشتر،) اى هامان، برايم آتشى بر گل بيفروز (و آجرهاى محكم بساز)، و براى من برج بلندى ترتيب ده تا از خداى موسى خبر گيرم»: «فَأَوْقِدْ لِي يَا هَامَانُ عَلَى الطِّينِ فَاجْعَل لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِلَى إِلَهِ مُوسَى».(3)


1- مجمع البيان، جلد 3، صفحه 134.
2- ارباب لغت در تفسير لغت« ملأ» مى گويند: اين واژه را به جماعتى مى گويند كه بر يك عقيده اجتماع مى كنند، و ظاهر آنها چشم ها را پر مى كند( از مادّه« مَلأ»( بر وزن مرد) به معناى پر شدن) لذا اين واژه به معناى اشراف يك قوم و رؤساء و اطرافيان شاهان نيز مى آيد.
3- « صرح» در اصل به معناى پاك بودن از ناخالصى ها است، سپس به قصرها و خانه هاى بلند و زيبا اطلاق شده است، به خاطر اين كه چنان كامل ساخته شده كه هيچ عيب و نقصى در آن نيست!

ص: 259

«هر چند من گمان مى كنم او از دروغگويان است»: «وَإِنِّي لَأَظُنُّهُ مِنْ الْكَاذِبِينَ».

بدون شك فرعون از اين شيطان تر بود كه مسائلى را به اين واضحى درك نكند كه او خدا نيست، و همچنين منظور موسى عليه السلام را از خداوند آسمان كه خالق آن است، نه اين كه خداوند واقعاً در آسمان سكونت دارد، و از اين گذشته به فرض كه محل سكونت خداوند در آسمان باشد با ساختن يك برج بلند به آسمان نمى توان رسيد، منظره آسمان از فراز بلندترين كوه هاى جهان همان است كه از روى زمين مسطح ديده مى شود، اينها مسائلى نبود كه از فرعون مخفى باشد.

ولى فرعون نقش ديگرى در سر مى پروراند، او مى خواست با طرح اين مسأله جنجالى افكار عمومى را كه به دشدّت متوجّه موسى عليه السلام شده بود منحرف سازد، بعلاوه با ساختن برجى بسيار بلند نيز بر فراز برج برود و سرى تكان دهد و باز گردد، و بگويد از خداى موسى بر فراز آسمان تحقيق كردم هيچ خبرى نبود!

ولى مجموع اين جهات بيانگر يك نكته است و آن اين كه در محيط مصر افكار عمومى به قدرى پايين بود كه جز خداى محسوس چيزى را باور نداشتند، ادّعاى الوهيّت فرعون را مى پذيرفتند و انتظار داشتند خداى موسى عليه السلام نيز جسمى باشد بر فراز آسمان! و مسلّماً در چنين محيطى بازار بت سازى و بت پرستى رواج خواهد داشت!

***

چهارمين آيه بيانگر گفتگوهاى مشركان و بهانه جويى هاى رنگارنگ و

ص: 260

عجيب و غريب آنها است كه هر كدام در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله پيشنهاد و اقتراحى داشتند، و به بهانه اى متوسّل مى شدند، مى فرمايد: «و گفتند: ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم تا اين كه چشمه جوشانى از اين سرزمين (خشك و سوزان) براى ما خارج سازى»: «وَقَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنَا مِنْ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً».(1)

بعضى ديگر به بهانه هاى ديگرى متوسّل شدند و سرانجام گفتند: «يا قطعات (سنگهاى) آسمان را آنچنان كه مى پندارى، بر سر ما فرود آرى»: «أَوْ تُسْقِطَ السَّمَاءَ كَمَا زَعَمْتَ عَلَيْنَا كِسَفاً».

«يا خداوند و فرشتگان را در برابر ما بياورى»: «أَوْ تَأْتِىَ بِاللَّهِ وَالْمَلَائِكَةِ قَبِيلًا».(2)

تقاضاى اخير به خوبى نشان مى دهد كه آنها خدا و فرشتگان را جسم و جسمانى مى پنداشتند و نمى توانستند وجودى را خارج از چهار ديوار عالم جسم و طبيعت تصوّر كنند.

بعضى از مفسّران معتقداند كه منظور آنها از آوردن فرشتگان اين بوده است كه بيايند و خدا را يارى دهند!(3) يا شهادت و گواهى بر الوهيّت او دهند، و اينها همه نشان مى دهد كه تا چه حد سطح افكار اين قوم بهانه جو پايين و منحط بوده است.


1- « يَنْبُوعِ» از مادّه نَبْع( بر وزن طبع) به معناى چشمه است.
2- واژه« قبيل» گاه به معناى مقابل و گاه به معناى كفيل و شاهد و گاه به معناى جماعت و گروه گروه تفسير شده است، و هر سه معنا در مورد آيه فوق قابل قبول است.
3- تفسير فى ظلال القرآن، جلد 5، صفحه 359.

ص: 261

لابد منتظرند خدا نزد آنها بيايد؟

و بالاخره در پنجمين و آخرين آيه مورد بحث كه آن نيز درباره كافران و مشركان و افكار منحط آنها است مى فرمايد: «آيا (پيروان فرمان شيطان، پس از اين همه نشانه ها) انتظار دارند كه خداوند و فرشتگان، در سايه هايى از ابرها به سوى آنان بيايند (و دلايل تازه اى در اختيارشان بگذارند؟!)»: «هَلْ يَنظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمْ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنْ الْغَمَامِ».(1)

مفسّران در تفسير اين آيه سخت به دست و پا افتاده اند، بعضى آن را از آيات متشابه قرآن دانسته اند كه بايد در پرتو آيات محكمات تفسير گردد(2) و بعضى براى آن هفت تفسير گوناگون ذكر كرده اند!(3)

گويى تصوّر آنها از مفهوم آيه اين بوده است كه سرانجام روزى فرا مى رسد كه خداوند و فرشتگان در سايه ابرها به سوى مردم مى آيند، و مسلّماً اين معنا با آنچه از آيات صريح قرآن استفاده مى شود كه او جسم و جسمانى و قابل رؤيت نيست سازگار نمى باشد، لذا بايد توجيه و تأويل شود.

در حالى كه مفهوم آيه چيز ديگرى است و منظور از آن يك استفهام انكارى است، مثل اين است كه به بعضى از افراد كه در فرا گرفتن علم كوتاهى و تنبلى مى كنند مى گوييم: آيا انتظار دارى علم و دانش را لقمه اى كنند و در دهانت


1- فخر رازى مى گويد: مفسّران اتّفاق نظر دارند كه يكى از معانى نظر همان انتظار است( جلد 5، صفحه 212).
2- تفسير الميزان، جلد 2، صفحه 105.
3- تفسير فخررازى، جلد 5، صفحه 213- 216.

ص: 262

بگذارند؟! يعنى اين، انتظار نابجايى است.

آيه فوق نيز مى فرمايد: «آيا (پيروان فرمان شيطان، پس از اين همه نشانه ها) انتظار دارند كه خداوند و فرشتگان، در سايه هايى از ابرها به سوى آنان بيايند (و دلايل تازه اى در اختيارشان بگذارند؟!) چه انتظار غلط و بى موردى، نه خداوند جسم است و نه مكان دارد و نه رفت و آمد، و به اين ترتيب به نظر ما مشكل خاصّى در مفهوم اين آيه وجود ندارد كه نياز به توجيه و تفسير پيچيده اى داشته باشد، يا از متشابهات محسوب شود.

و در پايان آيه به عنوان تهديد اين گروه لجوج بهانه گير مى فرمايد: «درحالى كه آنچه لازم بوده انجام شده»: «وَقُضِىَ الْأَمْرُ» و مجازات آنها حتمى است، تا آن حد كه گويى هم اكنون واقع شده است، و لذا به صيغه فعل ماضى آورده شده، و سرانجام مى فرمايد: «و همه امور به سوى خدا باز مى گردد»: «وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ».

هيچ كس را در برابر او قدرتى نيست، و نه در برابر فرمان او يارى مقاومتى، به همين دليل وقتى مشيّت او تعلّق به مجازات گروهى مى گيرد گويى انجام شده است.

آيا اين تهديد مربوط به قيامت است يا دنيا و يا هر دو؟ بعيد نيست هر دو باشد، چرا كه آيه مفهوم گسترده اى دارد و شاهدى بر محدود بودن آن به عذاب دنيا يا آخرت نيست.

***

از مجموع آنچه در تفسير آيات فوق آورديم به خوبى روشن مى شود كه در

ص: 263

طول تاريخ انبيا و اقوام پيشين، مسأله گرايش به حس، و تأثير آن در پيدايش عقيده شرك و انحراف از محور توحيد قابل انكار نيست، و اقوامى كه از نظر فكرى و فرهنگى عقب افتاده، يا بر اثر تبليغات طاغوت ها عقب نگاه داشته شده بودند وجود را منحصر به محسوسات دانسته اند، و فطرت خداشناسى را نيز در خداى محسوس پياده مى كردند، و اين يكى از عوامل مهم پيدايش اعتقاد شرك آلود در طول تاريخ بوده است.

***

توضيحات
چرا در عالم حس خانه كرده اند؟!

ناگفته پيدا است كه ريشه همه معلومات انسان در آغاز از محسوسات گرفته شده، زيرا انسان نخستين بار كه چشم مى گشايد عالم مادّه را مى بيند، و با جهان محسوس آشنا مى شود، و راه يافتن او به جهان ماوراى حس حتى تصوّر وجودى كه مجرد از زمان و مكان و مادّه باشد بعد از مطالعه و تجزيه و تحليل در مسائل فكرى و عقلى و روحانى صورت خواهد گرفت، بنابراين جاى تعجّب نيست كه بت پرستى مذهب اقوام عقب افتاده باشد.

زيرا از يك سو از درون فطرتشان فرياد خداپرستى بلند است، و جاذبه هاى خداشناسى آنها را به سوى خدا دعوت مى كند، و از سوى ديگر چون مقهور جهان حسّ و مادّه اند و شناخت خدايى كه مجرد از زمان و مكان و مادّه باشد براى آنها مشكل است، گام در جاده بت پرستى مى گذارند، و روح تشنه خود را با خدايان خيالى به طور كاذب سيراب مى كنند.

ص: 264

و از آنجا كه گروهى از خادمان بتخانه و بتكده و حتى بسيارى از حاكمان طاغوتى از اين رهگذر منتفع مى شوند به آن دامن مى زنند و سرانجام به صورت آئين رسمى يك كشور در مى آيد.

اين راستى عجيب است كه حتى بسيارى از خداپرستان واقعى گاه رسوبات اين افكار در اعماق ذهنشان وجود دارد، و مثلًا بعضى از عوام به هنگام سوگند خوردن مى گويند: قسم به خدايى كه در آسمان است!! و يا تصوّر مى كنند هنگامى كه براى دعا دست به آسمان بلند مى كنيم اشاره به خدايى مى كنيم كه در آسمان بر تخت قدرت نشسته است، و فرشتگان در اطراف او جمع اند!

غافل از اين كه نه خدا در آسمان و نه بلند كردن دست به هنگام دعا اشاره به قرارگاه او است بلكه اين بلند كردن دست نشانه تسليم و اضطرار است و يا همان گونه كه در بعضى از روايات وارد شده به خاطر آن است كه نعمت هاى خدا از آسمان فرود مى آيد، باران و نور آفتاب كه مايه حيات هر موجود زنده اى است از آنجا است، و توجّه به آسمان توجّهى است به خالق بلند مقام، اين نعمت ها.

به هر حال تا انسان از نظر فكرى ورزيده و پخته نشود دور كردن آثار شرك از او مشكل است.

بنى اسرائيل با آن كه ساليان دراز در مكتب توحيدى پيامبر اولوالعزمى همچون موسى عليه السلام پرورش يافتند، و آثار عظمت او را به هنگام نجات از چنگال فرعونيان و عبور از نيل با چشم خود ديدند، باز همين كه از كنار بت پرستان عبور كردند و چشمشان به بت ها افتاد به عقب برگشتند و دست به دامن موسى عليه السلام زده، تقاضاى بت سازى! از او كردند كه با عكس العمل شديد موسى عليه السلام روبه رو

ص: 265

شدند، و از گفته خود پشيمان گشتند.

در عين حال مدت زيادى نگذشت كه وقتى موسى عليه السلام موقّتاً از ميان آنها براى گرفتن الواح و احكام شريعت به كوه طور رفت، «سامرى» از اين غيبت استفاده كرده، براى آنها بتى ساخت و بنى اسرائيل را به بت پرستى دعوت كرد، و اكثريت آنها راه توحيد را رها كرده، در برابر گوساله سامرى سر تعظيم فرود آوردند، تنها گروه كوچكى از آنها در كنار هارون عليه السلام برادر موسى عليه السلام به توحيد وفادار ماندند، و اين نشان مى دهد كه رهبران راه توحيد، مخصوصاً در برابر اقوام عقب افتاده كه در محيطهاى بت پرستى پرورش يافته اند، با مشكلات بزرگى روبه رو هستند، و اصولًا شستن آثار شرك از صفحه دل ها كار آسانى نيست، و نياز به پرورش فكرى و تربيت صحيح فرهنگى دارد.

***

ص: 266

3. منافع خيالى

اشاره

ص: 267

اشاره

پايه بت پرستى را وهم و پندار تشكيل مى دهد، و هر قدر نيروى وهم و خيال انسان قويتر و فعّال تر باشد دامنه هاى پندارهاى او در مورد بت و بركات و آثار آن، بيشتر خواهد بود، تا آنجا كه يك مشت موجودات فاقد شعور و عقل، موجوداتى بى جان و كم ارزش، و ساخته شده از سنگ و چوب را، آنچنان بر بال و پر وهم و خيال مى نشاند و به آسمان پرواز مى دهد كه همه گونه قدرت را براى آنها قائل مى شود، و براى استفاده از اين بركات موهوم سر بر آستانشان مى سايد!

آرى وجود منافع خيالى در بت ها يكى ديگر از سرچشمه هاى بت پرستى در طول تاريخ بوده است.

با اين اشاره به سراغ قرآن مجيد مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. «وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَايَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هَؤُلَاءِ شُفَعَاؤُنَا عِنْدَ اللَّهِ قُلْ أَتُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِمَا لَايَعْلَمُ فِي السَّمَوَاتِ وَلَا فِي الْأَرْضِ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ».(1)

2. «وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنصَرُونَ».(2)


1- سوره يونس، آيه 18.
2- سوره يس، آيه 74.

ص: 268

3. «وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزّاً».(1)

4. «أَلَا للَّهِ الدِّينُ الْخَالِصُ وَالَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَى إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فِي مَا هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ إِنَّ اللَّهَ لَايَهْدِي مَنْ هُوَ كَاذِبٌ كَفَّارٌ».(2)

ترجمه:

1. «آنها غير از خدا، چيزهايى را مى پرستندكه نه به آنان زيانى مى رساند، و نه سودى مى بخشد؛ و مى گويند: اينها شفيعان ما نزد خدا هستند. «بگو: آيا خدا را به چيزى خبر مى دهيد كه در آسمانها و زمين سراغ ندارد؟! منزّه است او، و برتر است از آنچه همتاى او قرار مى دهند!».

2. «آنان غير از خدا معبودانى (براى خويش) برگزيدند به اين اميد كه يارى شوند».

3. «و آنان غير از خدا، معبودانى رابراى خود برگزيدند تا مايه عزّتشان باشد. (چه پندار خامى!)».

4. «آگاه باشيد كه دين خالص از آن خداست، و آنها كه غير خدا را اولياى خود قرار دادند، (و مى گفتند:) اينها را نمى پرستيم مگر بخاطر اين كه ما را به خداوند نزديك كنند. خدا (روز قيامت) ميان آنان در آنچه اختلاف داشتند داورى مى كند؛ خداوند آن كس را كه دروغگو و ناسپاس است هرگز هدايت نخواهد كرد».


1- سوره مريم، آيه 81.
2- سوره زمر، آيه 3.

ص: 269

شرح مفردات

«شُفَعاءْ» جمع شفيع از مادّه شَفْع (بر وزن نفع) به گفته مصباح اللغه به معناى ضميمه كردن چيزى به چيز ديگر است، و به گفته مفردات به معناى ضم چيزى به مانند آن است، و مقائيس اللغه اصل آن را به معناى مقارنه ميان دو شى ء مى داند.

و همه اين تعبيرات تقريباً به يك معناى باز مى گردد، سپس اين واژه به ضميمه شدن فرد برتر و نيرومندتر به فرد ضعيف تر براى كمك و نجات او اطلاق گرديده است، و در آيه مورد بحث و بسيارى از آيات قرآن به همين معنا آمده است.

عدد «شَفْع» به معناى زوج در مقابل وَتْر به معناى فرد آمده است.

زُلْفَى از مادّه زَلْف (بر وزن ظرف) در اصل به معناى نزديكى و منزلت و درجه است، اين واژه به گام نيز اطلاق مى شود به اين جهت كه برداشتن گام ها سبب نزديكى به مقصد مى شود، و در آيات مورد بحث در مورد قرب معنوى به كار رفته است، كه بت پرستان از پرستش بت ها انتظار داشتند، ولى بعضى از محقّقان معتقداند كه معناى «زُلْفَى از معناى قرب كامل تر است، و در حقيقت مرتبه عاليه قرب را مى رساند(1) ولى اين مطلب با توجّه به موارد استعمالش بعيد به نظر مى رسد.

اين واژه به ساعات آغاز شب نيز اطلاق شده است مانند « «وَأَقِمْ الصَّلَاةَ طَرَفِي النَّهَارِ وَزُلَفاً مِنْ اللَّيْلِ»: «در دو طرف روز، و اوايل شب، نماز را برض ا


1- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم ماده زلفى.

ص: 270

دار»(1)

تفسير و جمع بندى
بت ها شفيعان ما هستند؟!

در نخستين آيه مورد بحث به يكى از پندارهاى معروف بت پرستان درباره بت ها اشاره كرده، مى فرمايد: «آنها غير از خدا، چيزهايى را مى پرستندكه نه به آنان زيانى مى رساند، و نه سودى مى بخشد؛ و مى گويند: اينها شفيعان ما نزد خدا هستند»: «وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَايَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هَؤُلَاءِ شُفَعَاؤُنَا عِنْدَ اللَّهِ».

ولى سخن در اينجا است كه آنها چگونه براى اين موجودات بى جان شفاعت در درگاه خدا قائل بودند.

بعضى از دانشمندان در پاسخ اين سؤال چنين گفته اند آنها (بت پرستان) معتقد بودند كه عبادت بت ها عبادت خدا است، و مايه تقرّب به او است، اين اعتقاد از طرق مختلف به وجود آمده بود.

گروهى مى گفتند: ما شايستگى عبادت خدا را بدون واسطه نداريم! چون او بسيار بزرگ است، لذا ما بت ها را مى پرستيم تا ما را به او نزديك كنند، گروهى ديگر مى گفتند: فرشتگان داراى مقام و منزلت والا نزد خدا هستند، ما اين بت ها را به عنوان مظهر و صورت فرشتگان برگزيده ايم تا ما را به خدا نزديك كنند، گروهى ديگر مى گفتند بت ها به منزله قبله ما به هنگام عبادت خدا هستند،


1- هود، آيه 114.

ص: 271

درست همان گونه كه مسلمين به هنگام عبادت رو به قبله مى ايستند، و بالاخره فرقه اى معتقد بودند كه در كنار هر بتى شيطانى است هركس آن بت را بپرستد و حق عبادتش را بجا بياورد، شيطان حوائج او را به فرمان خدا بر مى آورد، و اگر نپرستد شيطان به فرمان خدا او را بدبخت مى كند!(1) و امثال اين خرافات و موهومات.

***

در دومين آيه به يكى ديگر از پندارهاى مشركان اشاره كرده مى فرمايد:

«آنان غير از خدا معبودانى (براى خويش) برگزيدند به اين اميد كه يارى شوند»:

«وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنصَرُونَ».

در مشكلات و گرفتارى ها و جنگ ها و بيمارى ها به ياريشان بشتابند، و به هنگام گرسنگى و قحطى و خشكسالى آنها را حمايت كنند، و يا در آخرت به حمايت آنها برخيزند، چه اشتباه بزرگى؟ قضيه كاملًا برعكس بود، زيرا در خطراتى كه بت ها را تهديد مى كرد آنها به يارى خدايان مى شتافتند و از دستبرد دشمنان و دزدان حفظشان مى كردند! چنانكه در داستان ابراهيم عليه السلام مى خوانيم:

«قَالُوا حَرِّقُوهُ وَانصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِنْ كُنتُمْ فَاعِلِينَ»: «گفتند او را بسوزانيد و معبودهاى خود را يارى كنيد، اگر كارى از شما ساخته است».(2)

مسلّماً اين مسأله كه بت ها از آنها حمايت و يارى مى كنند پندار و خيالى بيش نبود كه ريشه هاى آن از انحطاط فكرى و عقب ماندگى فرهنگى سيراب مى شد و


1- بلوغ الأرَب، جلد 2، صفحه 197.
2- سوره انبياء، آيه 68.

ص: 272

همين امر يكى از سرچشمه هاى بت پرستى در طول تاريخ بوده است.

در سومين آيه همين معنا در شكل ديگرى مطرح شده، مى فرمايد: «و آنان غير از خدا، معبودانى رابراى خود برگزيدند تا مايه عزّتشان باشد. (چه پندار خامى!)»: «وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزّاً».

منظور از عزّت نه تنها آبرو و حيثيّت است، بلكه كسب قدرت و نصرت و شفاعت در درگاه خداوند است كه آن هم مسلّماً زائيده پندار آنها بود، و لذا در ادامه اين آيه در همان سوره مريم مى خوانيم: آن روز كه پرده هاى اوهام كنار مى رود و عقل حاكم مى گردد بت پرستان به اشتباه بزرگ خود پى مى برند به زودى منكر عبادت آنها خواهند شد و بر ضد آنان قيام خواهند كرد همان گونه كه در آيه 23 سوره انعام آمده است كه بت پرستان در قيامت مى گويند: «وَاللَّهِ رَبِّنَا مَا كُنَّا مُشْرِكِينَ»: «به خداوندى كه پروردگار ماست سوگند كه ما مشرك نبوديم!».

***

و بالاخره در چهارمين و آخرين آيه بعد از آن كه اعلام مى كند «آگاه باشيد كه دين خالص از آن خدا است»: «أَلَا للَّهِ الدِّينُ الْخَالِصُ» به تهديد مشركان پرداخته، مى افزايد: «و آنها كه غير خدا را اولياى خود قرار دادند، (و مى گفتند:) اينها را نمى پرستيم مگر بخاطر اين كه ما را به خداوند نزديك كنند. خدا (روز قيامت) ميان آنان در آنچه اختلاف داشتند داورى مى كند؛ خداوند آن كس را كه دروغگو و ناسپاس است هرگز هدايت نخواهد كرد»: «وَالَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَى إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فِي مَا هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ إِنَّ اللَّهَ

ص: 273

لَا يَهْدِي مَنْ هُوَ كَاذِبٌ كَفَّارٌ».(1)

توضيحات:
1. سرچشمه پندار شفاعت

هر انسان هوشيارى در نخستين برخورد با مسأله بت پرستى دچار شگفتى مى شود كه چگونه ممكن است فرد عاقل و با شعورى در برابر مجسمه سنگى و چوبى كه با دست خود ساخته به خاك بيفتد؟ اگر ذرّه اى از عقل، بهره داشته باشد چنين امرى غير ممكن است، ولى هنگامى كه سرچشمه هاى آن را مورد بررسى قرار مى دهيم مى بينيم مسأله به اين سادگى هم نيست، يك سلسله اوهام و سفسطه ها و خيالات و عادات در شكل دلايل عقلى عرضه شده و اذهان بت پرستان را فريب داده است.

فخررازى ذيل تفسير آيه 18 سوره يونس چنين مى گويد: در مورد اعتماد شفاعت بت ها در نزد خدا، و سرچشمه آن، اقوال زيادى ذكر شده از جمله اين كه بت پرستان عقيده داشتند كه متولّى و سرپرست هر اقليمى از اقاليم عالم، روح معيّنى از عالم افلاك است، و چون دسترسى به آن روح نداشتند صنم و مظهرى براى آن مى ساختند، و به عبادت آن مى پرداختند، و مقصود اصلى آنها عبادت آن روح بود، سپس معتقد شدند كه اين روح بنده خداوند بزرگ است و مشغول عبوديّت او است.


1- بسيارى از مفسّران گفته اند كه« والذين» مبتدا است و« انَّ اللَّهَ يَحْكُمُ بَيْنَهُم» خبر آن است و جمله« ما نعبدهم» محذوفى دارد كه به منزله حال است( قائلينَ ما نَعْبُدُهُمْ ...)

ص: 274

گروهى ديگر ستارگان را پرستش مى كنند و گمان مى كنند آنها هستند كه شايستگى عبادت خدا را دارند نه ما، سپس هنگامى كه مشاهده كردند ستارگان طلوع و غروب دارند و به اصطلاح هميشه حاضر و ناظر نيستند، براى هر كدام بت و سمبلى ساختند و به عبادت آنها مشغول شدند، و مقصودشان در واقع پرستش ستارگان بود.

سوم اين كه طلسمّات معيّنى روى بت هاى مختلف مى گذاردند و سپس به بتها به خاطر آن طلسم ها تقرّب مى جستند (طلسم نوعى سحر و جادو است و به گفته جمعى از مفسّران طلسم عبارت است از اشكال و نقش هايى كه عقيده داشتند به وسيله آنها قواى آسمانى با زمينى آميخته مى شود و مبدأ آثار عجيب و غريبى مى گردد!، اين نقش ها را بر اشياى مختلف مى نهادند و معتقد بودند به وسيله آنها موجودات موذى و آزار رسان از آن دور مى شوند).(1)

چهارم: آنها بت ها را به شكل پيامبران و بزرگان خود ساخته و گمان داشتند هرگاه به عبادت اين مجسمه ها مشغول شوند آن بزرگان، شفيعانشان نزد خدا خواهند بود.

پنجم: آنها معتقد بودند كه خدا نور بزرگ است، و فرشتگان انوار كوچكتراند، لذا بت بزرگ را به عنوان مجسّمه خداوند بزرگ و بت هاى ديگر را به عنوان مجسّمه هاى فرشتگان قرار دادند.

ششم: شايد در ميان بت پرستان گروهى حلولى مذهب بودند يعنى اعتقاد


1- براى توضيح بيشتر به دائرة المعارف دهخدا، جلد 32، و دائرة المعارف مصاحب، جلد 2 مادّه طلسم مراجعه كنيد.

ص: 275

داشتند خدا در بعضى از اجسام شريف حلول مى كند و لذا به پرستش اين اجسام مى پرداختند.(1)

يكى ديگر از مفسّران مى گويد: نخستين بارى كه بت پرستى به وجود آمد در ميان قوم نوح عليه السلام بود، و اين به خاطر آن بود كه آدم عليه السلام پنج فرزند صالح داشت به نام هاى وُدّ و سُواع و يَغُوث و يَعُوق و نَسر نخست وُدّ از دنيا رفت، و مردم به خاطر مرگ او بسيار غمگين شدند، و اطراف قبر او جمع گشتند و از آن دورى نمى جستند، و اين در سرزمين بابل بود، هنگامى كه ابليس اين صحنه را مشاهده كرد به صورت انسانى نزد آنها آمد و گفت: مى خواهيد براى شما صورتى بسازم كه وقتى به آن نگاه كنيد به ياد فرزند آدم عليه السلام بيفتيد؟ گفتند: آرى، و در اينجا مجسمه اى براى آنها ساخت.

بعد از آن هريك از فرزندان آدم از دنيا مى رفتند مجسمه اى براى او ساخته، و نام او را بر آن مى گذاردند، سپس با گذشت زمان و فراموشى نسل ها، شيطان اين مطلب را به نسل هاى بعد القا كرد كه نياكان شما اين مجسمه ها را پرستش مى كردند، شما هم پرستش كنيد! و در اينجا خداوند نوح عليه السلام را فرستاد تا آنها را از اين بت پرستى باز دارد».(2)

2. نفوذ بت پرستى در ميان اعراب

اولين كسى كه بت را در ميان عرب بر پا داشت عَمْرو بن لُحَّى از قبيله


1- تفسير كبير فخررازى، جلد 17، صفحه 60( با كمى تلخيص)
2- روح البيان، جلد 4، صفحه 26( با تلخيص).

ص: 276

خزاعه بود كه از مكه به شام براى انجام كارهاى شخصى رفته بود، در آنجا گروهى را ديد كه پرستش بت ها مى كنند، وقتى از آنها توضيح خواست، گفتند: ما اين بت ها را پرستش مى كنيم و از آنها باران مى خواهيم، آنها به ما باران مى دهند، يارى مى طلبيم، ما را يارى مى كنند.

عمروبن لحى گفت: ممكن است يكى از اين بت ها را به من دهيد تا به سرزمين عرب ببرم! آنها بتى بنام هُبَلْ كه از عقيق، و به صورت انسان ساخته شده بود به او دادند، و او آن را به مكه آورد و در داخل كعبه نصب كرد، و مردم را به عبادت و بزرگداشت آن دعوت نمود، از آن به بعد افرادى كه از سفر مى آمدند پيش از آن كه به خانه خود وارد شوند، بعد از طواف خانه خدا به سراغ بت مى رفتند.(1)

بعضى ديگر نقل كرده اند كه اصل بت پرستى از اينجا پيدا شد كه گروهى خدا را به گمان خود بسيار منزه مى شمردند تا آنجا كه پرستش او را براى خود مجاز نمى دانستند، و لذا براى تقرّب به او بت ساختند! و يا اين كه معتقد بودند خداوندى كه از حسّ و عقل پنهان است قابل پرستش نيست و بايد به وسيله محسوسات به او تقرّب جست!

بعضى از مورّخان نيز گفته اند: نخستين بار كه پرستش سنگ ها در فرزندان اسماعيل عليه السلام پيدا شد به اين دليل بود كه هرگاه يكى از آنها مى خواست از مكه


1- روح البيان جلد 4، صفحه 26( باكمى تلخيص). مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار نيز ماجراى پيدايش بت پرستى را در قوم نوح عليه السلام طى رواياتى آورده است( جلد 3، صفحه 248 به بعد روايات 1 و 7 و 8) و در كتاب بلوغ الارب داستان عمروبن لحى و سوغات ناميمون او از شام نيز آورده شده است،( جلد 2، صفحه 200) اين هشام نيز در جلد 1، صفحه 78 از سيره نبويه مطلبى شبيه به اين معناى نقل كرده است.

ص: 277

بيرون رود نظر به اين كه سخت به مكه علاقه مند بود چيزى از سنگ هاى حرم را به عنوان احترام حرم با خود همراه مى برد، و هرجا منزل مى كرد سنگ را مى گذاشت و گرد آن طواف مى نمود همچون طواف كردن بر گرد كعبه! و اين مسأله كم كم به بت پرستى انجاميد.(1)

در تفسير الميزان نيز آمده است كه بت پرستان معتقد بودند ما به خاطر آلودگى هاى بشريّت و مادّيت، و كثافات گناهان و خطاها، راهى به رب الارباب نداريم، چرا كه ساحت او پاك و مقدّس است و هيچ نسبتى ميان ما و او نيست، بنابراين بر ما لازم است كه به آنچه نزد او از همه چيز محبوب تر است تقرّب جوييم، و آن خدايانى است كه تدبير خلق به آنها واگذار شده است، و ما به وسيله اين بت ها و مجسمه ها به آنها تقرّب مى جوييم، تا شفيعان ما نزد خدا شوند، و خير و بركت را براى ما به ارمغان بياورند و شرّ و ضرر را دفع كنند، پس عبادت حقيقتاً نسبت به بت ها انجام مى گرفت، ولى شفاعت مربوط به خدايان آنها بود و گاه به بت ها نسبت داده مى شد.(2)

به اين ترتيب بر پندارهاى غلط و خرافى خود لباس ظاهراً منطقى مى پوشانيدند، و گمراهى ها در شكل هدايت نمايان مى گشت، و وسوسه هاى شيطان جانشين منطق و برهان مى شد.


1- سيره ابن هشام، جلد 1، صفحه 79.
2- تفسير الميزان، جلد 10، صفحه 27، ذيل آيه 18 سوره يونس.

ص: 278

3. عوامل ديگر شرك و بت پرستى

بت پرستى و شرك به راستى يك مسأله پيچيده اى است، و مانند همه مسائل پيچيده اجتماعى و عامل واحدى ندارد، بلكه عوامل گوناگون دست به دست داده و آن را به وجود آورده است.

مثلًا مى بينيم اقوامى آفتاب پرست و ماه پرست و ستاره پرست بودند، گروهى آتش را مورد پرستش قرار مى دادند، و اقوامى رودهاى بزرگ مانند نيل در مصر و رود گنگ در هندوستان را، يعنى آنچه مايه خير و بركت بود، و يا داراى بزرگى و عظمت، مورد تقديس قرار مى گرفت، و تدريجاً اين منابع خير و بركت در نظر آنها چنان مقدّس جلوه داده مى شد كه براى آن روح مرموزى قائل مى شدند، و آن را خدايى از خدايان مى شمردند!

به تعبير ديگر: در عالم اسباب گم مى شدند و خدايى را كه مسبّب الاسباب است به دست فراموشى مى سپردند، چرا كه فاقد ديده اى بودند كه سبب سوراخ كن باشد، و فكر و دانشى كه سبب را از بيخ و بن بركند و اين پندارگرايى عاقبت به بت پرستى مى انجاميد.

***

ص: 279

4 و 5. عامل تقليد و استعمار

اشاره

ص: 280

اشاره

عامل تقليد بدون شك يكى از مؤثّرترين عوامل انتقال بت پرستى از نسلى به نسل ديگر، و حتى گسترش آن در جهان بوده است كه قرآن مجيد بارها روى آن تكيه كرده، و گاه به عنوان تنها دليل كه از سوى مشركان عرب عنوان مى شد مطرح مى كند.

پرورش در محيط بت پرستى، احترام به نياكان و پدران، و تلقين پذيرى هاى دوران طفوليّت، دست به دست هم مى داد، و يك كار خرافى و صددرصد بى پايه، يعنى پرستش يك مشت سنگ و چوب فاقد همه چيز را در نظر آنها منطقى و موجّه، بلكه مقدّس، جلوه مى داد.

با اين اشاره به سراغ قرآن مجيد مى رويم، و گوش جان به آيات زير مى سپاريم:

1. «بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ- وَكَذَلِكَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ إِلَّا قَالَ مُتْرَفُوهَا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُقْتَدُونَ».(1)

2. «قَالُوا نَعْبُدُ أَصْنَاماً فَنَظَلُّ لَهَا عَاكِفِينَ- قَالَ هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ- أَوْ يَنْفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ- قَالُوا بَلْ وَجَدْنَا آبَاءَنَا كَذَلِكَ


1- سوره زخرف، آيات 22- 23.

ص: 281

يَفْعَلُونَ».(1)

3. «قَالُوا أَجِئْتَنَا لِتَلْفِتَنَا عَمَّا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا وَتَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِيَاءُ فِي الْأَرْضِ وَمَا نَحْنُ لَكُمَا بِمُؤْمِنِينَ».(2)

4. «وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ اتَّبِعُوا مَا أَنزَلَ اللَّهُ قَالُوا بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَايَعْقِلُونَ شَيْئاً وَلَا يَهْتَدُونَ».(3)

5. «وَإِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالُوا مَا هَذَا إِلَّا رَجُلٌ يُرِيدُ أَنْ يَصُدَّكُمْ عَمَّا كَانَ يَعْبُدُ آبَاؤُكُمْ».(4)

ترجمه:

1. « (چنين نبوده است،) بلكه آنها مى گويند: ما نياكان خود را بر آيينى يافتيم، و ما نيز به پيروى آنان هدايت يافته ايم.- و اين گونه در هيچ شهر و ديارى پيش از تو، انذاركننده اى نفرستاديم مگر اين كه ثروتمندان مست و مغرور آن گفتند: ما پدران خود را بر آيينى يافتيم و به آثار آنان اقتدا مى كنيم».

2. «گفتند: بتهايى را مى پرستيم، و پيوسته ملازم عبادت آنهاييم.- گفت: آيا هنگامى كه آنها را مى خوانيد صداى شما رامى شنوند؟!- يا سود و زيانى به شما مى رسانند؟!- گفتند: ما پدران خود را يافتيم كه چنين مى كنند».

3. «گفتند: آيا آمده اى كه ما را، از آنچه پدرانمان را بر آن يافته ايم، منصرف سازى؛


1- سوره شعراء، آيات 71- 74.
2- سوره يونس، آيه 78.
3- سوره بقره، آيه 170.
4- سوره سبأ، آيه 43؛ آيات متعدّد ديگرى نيز به مضمون آيات فوق وجود دارد كه به خاطر اختصار تنها به شماره آنها اشاره مى كنيم مانند سوره اعراف، آيات 70 و 173، سوره ابراهيم، آيه 10 و سوره هود، آيه 62

ص: 282

و بزرگى (و رياست) در روى زمين، از آنِ شما دو نفر باشد؟! ما (هرگز) به شما ايمان نمى آوريم!».

4. «و هنگامى كه به آنها گفته شود: از آنچه خدا نازل كرده است، پيروى كنيد. مى گويند: نه، ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم، پيروى مى نماييم. آيا اگر پدران آنها، چيزى نمى فهميدند و هدايت نمى يافتند (باز هم بايد از آنها پيروى كنند)؟!».

5. «و هنگامى كه آيات روشنگر ما برآنان خوانده مى شود، مى گويند: او فقط مردى است كه مى خواهد شما رااز آنچه پدرانتان مى پرستيدند باز دارد».

شرح مفردات

صَنَمْ به گفته راغب در مفردات مجسمه اى است كه از نقره يا مس يا چوب مى ساختند، و آن را پرستش مى كردند، و به وسيله آن به خدا تقرّب مى جستند!

در لسان العرب آمده است كه بعضى مى گويند: اين لغت در اصل از واژه شَمَنْ (كه كلمه اى است فارسى و يا احتمالًا آرامى يا عبرى) گرفته شده.(1)

جمعى از ارباب لغت معتقداند كه فرق ميان صنم و وثَنْ اين است كه صنم به بتهايى گفته مى شود كه داراى شكل و صورت خاصّى است و اگر شكل و صورت خاصّى نداشته باشد وثن ناميده مى شود.

أَب اين واژه به معناى پدر است و گاه به هركسى كه سبب ايجاد چيزى شود، يا آن را اصلاح كند، يا ظاهر سازد، أَب گفته مى شود، ولى ظاهراً اين معانى جنبه


1- در منابع لغت فارسى شمن به معناى بت پرست آمده است نه به معناى« بت»( به دائرة المعارف دهخدا و فرهنگ معيّن و غياث اللغه مراجعه شود).

ص: 283

كنايى دارد.

در مقائيس اللغه آمده است كه اين واژه در اصل دلالت برمعناى تربيت و تغذيه دارد و از آنجا كه پدر فرزند را تغذيه مى كند اين كلمه بر او اطلاق شده است.

در ات ابوالبقاء مى خوانيم: صاحبان شرايع پيشين واژه ابْ را بر خدا اطلاق مى كردند، به اعتبار اين كه سبب نخستين آفرينش است، سپس افراد جاهل و بى خبر چنين پنداشتند كه اب در اينجا معناى ولادت را مى دهد (و به اين ترتيب راه كفر را پيش گرفتند).

در كتاب التحقيق بعد از آن كه اصل اين مادّه را همان تربيت و تغذيه مى شمرد مى گويد: به لحاظ همين مفهوم است كه اب مصاديق بسيارى دارد مانند خداوند متعال، پدر، پيامبر، معلّم، جد، عمو و غير آنها (بنابراين آب، مفهومى وسيعتر از معناى پدر دارد).

***

تفسير و جمع بندى
بت پرستى آئين نياكان ما است!

گروهى از مشركان عرب فرشتگان را دختران خدا مى پنداشتند و آنها را پرستش مى كردند، نخستين آيه مورد بحث از آياتى است كه اين فكر جاهلى را از جهات مختلف مى كوبد، گاه به آنها مى گويد: شما از داشتن فرزند پسر خوشوقت مى شويد و از فرزند دختر ناراحت، چگونه براى خدا فرزند دخترى قائل مى شويد (البتّه اين پاسخى است طبق فهم و افكار آنها).

ص: 284

و گاه دلايل واهى آنها را براى اين پرستش ذكر كرده و پاسخ مى گويد، و سرانجام به اين دليل مى رسد كه « (چنين نبوده است،) بلكه آنها مى گويند: ما نياكان خود را بر آيينى يافتيم، و ما نيز به پيروى آنان هدايت يافته ايم»: «بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ».(1)

ولى قرآن بلافاصله پيامبر صلى الله عليه و آله را مخاطب قرار داده مى گويد: اين تقليد كوركورانه و پيروى بى قيدو شرط از عقائد پيشينيان، و اين عذرهاى واهى و بى اساس منحصر به مشركان عرب نيست بلكه «و اين گونه در هيچ شهر و ديارى پيش از تو، انذاركننده اى نفرستاديم مگر اين كه ثروتمندان مست و مغرور آن گفتند: ما پدران خود را بر آيينى يافتيم و به آثار آنان اقتدا مى كنيم»: «وَكَذَلِكَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ إِلَّا قَالَ مُتْرَفُوهَا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُقْتَدُونَ».

و به اين ترتيب نشان دادند كه يكى از عوامل اصلى انتقال خرافه بت پرستى از نسلى به نسل ديگر، همان تقليد كوركورانه و بى قيد و شرط بوده است، همان از كار انداختن عقل و درايت، و برداشتن زحمت تحقيق و تدبّر از دوش خود، و تسليم در مقابل خرافات پيشينيان.

تكيه بر عنوان مُتْرَفُونَ (ثروتمندان مست و مغرور) به گفته بعضى از مفسّران اشاره به اين است كه عشق به دنيا و بهره گيرى از انواع لذّات مادّى، و تنبلى و عدم تحمل زحمت تحقيق و استدلال، سبب اين تقليد زشت و كوركورانه بود، و


1- « امَّةٍ» در آيه فوق به عقيده جمعى از مفسّران به معناى آيينى است كه گروهى بر آن اجتماع مى كنند، و بعضى نيز آن را به معناى خود جمعيت و گروه تفسير كرده اند، ولى مشهور در اينجا همان معناى اوّل هست هرچند در بعضى ديگر از آيات قرآن« امة» به معناى جماعت آمده است، و گاه نيز به معناى مدّت.

ص: 285

اگر از اين حجاب ظلمانى بيرون مى آمدند ديدن چهره حقيقت براى آنها مشكل نبود، و به همين دليل پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «حُبُّ الدُّنْيا رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ»:

«محبت دنيا سرچشمه هر گناه و خطااست».(1)

قابل توجّه اين كه در ذيل آيه اوّل از آنها نقل مى كند كه مى گويند: «ما به آثار آنها هدايت يافته ايم» و در ذيل آيه دوم مى گويند: «ما به آثار آنها اقتدا كرده ايم» اين تفاوت تعبير ممكن است در واقع از قبيل علّت و معلول بوده باشد، يعنى آنها مدّعى بودند اگر ما به نياكان خود اقتدا مى كنيم به خاطر اين است كه طريق هدايت و نيل به حق است!

ولى به هر حال قرآن در ادامه همين آيات با منطقى بسيار جالب و محكم اين تفكر باطل را درهم مى كوبد، و از زبان پيامبران پيشين نقل مى كند كه آنها به اين مشركان خرافى مقلّد مى گفتند: اگر ما آيينى هدايت بخش تر از آنچه پدرانتان را بر آن يافتيد آورده باشيم باز هم انكار مى كنيد؟ و آنها با كمال تعجّب مى گفتند: آرى ما به آنچه شما به آن مبعوث شده ايد كافريم

البتّه چنانكه خواهيم گفت تقليد داراى انواع و اقسامى است بعضى منطقى و عامل انتقال علوم از نسلى به نسل ديگر است، و بعضى خرافى و ابلهانه و باعث انتقال خرافات و زشتى ها است، و هريك از اينها نشانه هايى دارد كه به آن اشاره خواهد شد.


1- تفسير كبير فخررازى، جلد 27، صفحه 206، در تفسير روح البيان و الميزان ذيل آيه مورد بحث نيز به اين نكته اشاره شده است.

ص: 286

آيه دوم در زمره آيات مربوط به مبارزه ابراهيم عليه السلام با بت پرستان بابل است، ابراهيم با منطق محكم و رساى خود از آنها سؤال كرد: «اينها چيست كه شما مى پرستيد؟.

آنها در پاسخ «گفتند: بتهايى را مى پرستيم، و پيوسته ملازم عبادت آنهاييم»:

«قَالُوا نَعْبُدُ أَصْنَاماً فَنَظَلُّ لَهَا عَاكِفِينَ».

و با اين تعبير نه تنها به مسأله بت پرستى اعتراف كردند بلكه به آن افتخار و مباهات نمودند.

ابراهيم عليه السلام با يك سؤال پرمعنا راه را به روى آنها بست و فرمود: «گفت: آيا هنگامى كه آنها را مى خوانيد صداى شما رامى شنوند؟!- يا سود و زيانى به شما مى رسانند؟!»: «قَالَ هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ- أَوْ يَنْفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ».

يعنى اگر آنها سود و زيانى ندارند حداقل بايد نداى عابدان خود را بشنوند، وگرنه عبادت كردن آنها بى معنا است.

آنها كه هرگز نمى توانستند ادّعا كنند كه اين بتها سنگى و چوبى دعا و تضرّع ما را مى شنوند، و هيچ دليلى براى اثبات سود و زيان آنها نيز نداشتند تا عمل آنها را توجيه كند. ناچار دست به دامن نياكان زدند و به سوى تقليد كوركورانه روى آوردند «گفتند: ما پدران خود را يافتيم كه چنين مى كنند»: «قَالُوا بَلْ وَجَدْنَا آبَاءَنَا كَذَلِكَ يَفْعَلُونَ».

گرچه اين پاسخ جوابى شرم آور بود ولى آنها غير از اين چيزى نداشتند كه ارائه دهند.

در ادامه اين آيات ابراهيم عليه السلام آنها را با منطق محكم خود مى كوبد و مى گويد:

ص: 287

بت هايى را كه شما و نياكان پيشين شما پرستش كرده مى كنيد همه دشمن من هستند (و من دشمن آنانم) من تنها كسى را مى پرستم كه پروردگار عالميان است، آفرينش من، هدايت من، تغذيه و سيراب كردن من، بيمارى و شفاى من، و مرگ و زندگى من، و بالاخره اميد آمرزش من به او است.

يعنى چنين كسى شايسته پرستش است كه مبدأ همه خيرات و بركات است نه آن موجودات بى خاصيّت و بى ارزش!

***

در سومين آيه كه از زبان قوم فرعون سخن مى گويد همين معنا به صورت ديگرى منعكس است، مى فرمايد: «گفتند: آيا آمده اى كه ما را، از آنچه پدرانمان را بر آن يافته ايم، منصرف سازى؛ و بزرگى (و رياست) در روى زمين، از آنِ شما دو نفر باشد؟!»: «قَالُوا أَجِئْتَنَا لِتَلْفِتَنَا عَمَّا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا وَتَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِيَاءُ فِي الْأَرْضِ».(1)

«ما (هرگز) به شما ايمان نمى آوريم!»: «وَمَا نَحْنُ لَكُمَا بِمُؤْمِنِينَ».

در واقع آنها براى اثبات حقّانيّت آيين خود و قداست آن تنها بر اين نكته تكيه كردند كه اينها راه و رسم و آيين نياكان ما است، و براى اين كه موسى و هارون عليهم السلام را متهم كنند كه توطئه اى در كارشان است افزودند كه شما مى خواهيد از طريق دعوت به توحيد و شكستن اساس شرك و بت پرستى به حكومت دست يابيد، و ما اجازه نخواهيم داد! به نظر مى رسد كه اين جمله را اطرافيان


1- « لِتَلْفِتَنا» از مادّه« لَفْت»( بر وزن حرف) به معناى منصرف ساختن از چيزى، يا متوجّه ساختن به چيزى است( در صورتى كه با« عن» متعدى شود معناى انصراف دارد، و اگر با« الى» باشد معناى توجّه را مى دهد).

ص: 288

فرعون مطرح كردند، و در ضمن آن از دو راه شيطانى در برابر دعوت توحيدى موسى و هارون عليهم السلام قيام نمودند:

نخست تحريك عواطف مردم عوام و جاهل از اين طريق كه آيين نياكانشان به خطر افتاده، و ديگر، ايجاد حس بدبينى در آنها كه دعوت موسى و هارون عليهم السلام طى نقشه قبلى براى نيل به حكومت تنظيم شده است، وگرنه هيچ واقعيتى در آن نهفته نيست.

هميشه زورمندان و طاغوت ها از اين دو راه براى تحميق مردم و ادامه حكومت خود كامه خود استفاده مى كردند، همان گونه كه در آيه 63 سوره طه اين معنا با تعبير صريح ترى آمده است: « «قَالُوا إِنْ هَذَانِ لَسَاحِرَانِ يُرِيدَانِ أَنْ يُخْرِجَاكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِمَا وَيَذْهَبَا بِطَرِيقَتِكُمْ الْمُثْلَى»: «گفتند: به يقين اينها دو نفر ساحرند كه مى خواهند با سحرشان شما را از سرزمينتان بيرون كنند و راه و رسم شايسته شما را از بين ببرند».

***

پاسخ هميشگى بت پرستان

در چهارمين آيه همين معنا را به صورت يك جواب دائمى و هميشگى از مشركان مكه نقل مى كند و مى فرمايد: «و هنگامى كه به آنها گفته شود: از آنچه خدا نازل كرده است، پيروى كنيد. مى گويند: نه، ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم، پيروى مى نماييم»: «وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ اتَّبِعُوا مَا أَنزَلَ اللَّهُ قَالُوا بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا».

ص: 289

اين در حقيقت منطق هر معاند لجوج است كه وقتى دستش از همه جا كوتاه شد پناه به منطق تقليد مى برد، آن هم تقليدى كوركورانه از نياكان گمراه و بيخبر، و به آن هم افتخار مى كند بى آن كه در مقابل دلايل محكمى كه پيامبران بر حقّانيّت دعوت خود و بطلان شرك و بت پرستى ارائه داده بودند پاسخى داشته باشند.

ولى قرآن در يك جمله كوتاه اين منطق را درهم مى كوبد و در ادامه همين آيه به صورت يك سؤال مى فرمايد: «آيا اگر پدران آنها، چيزى نمى فهميدند و هدايت نمى يافتند (باز هم بايد از آنها پيروى كنند)؟!»: «أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَلَا يَهْتَدُونَ».(1)

يعنى اگر تقليد آنها از قبيل «تقليد جاهل از عالم» بود، قابل قبول بود، ولى چنين نيست، بلكه «تقليد جاهلى است از جاهل ديگر» و پيروى گمراهى است از گمراه ديگر، و آنها همچون كورانى هستند كه كور ديگرى عصا كِش آنها باشد.

لحن اين آيه و همچنين آيات قبل از آن نشان مى دهد كه درباره مشركان عرب سخن مى گويد، و اين كه بعضى احتمال داده اند ناظر به قوم يهود است و شأن نزولى براى آن از ابن عباس نقل كرده اند بعيد به نظر مى رسد. (دقّت كنيد)

***

پنجمين و آخرين آيه نيز درباره مشركان عرب است كه «و هنگامى كه آيات روشنگر ما برآنان خوانده مى شود، مى گويند: او فقط مردى است كه مى خواهد شما رااز آنچه پدرانتان مى پرستيدند باز دارد»: «وَإِذَا تُتْلَى عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ


1- اين آيه جمله اى در تقدير دارد و در معنا چنين است:« ايَتَّبِعُونَ ما الْفَوا عَلَيْهِ آبائَهُمْ فى كُلِّ حالٍ وَ فى كُلِّ شَى ءٍ وَلَوْ كانَ آبائهُمْ لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ».

ص: 290

قَالُوا مَا هَذَا إِلَّا رَجُلٌ يُرِيدُ أَنْ يَصُدَّكُمْ عَمَّا كَانَ يَعْبُدُ آبَاؤُكُمْ».

جالب اين كه قرآن مى گويد آنها منطق تقليد را در برابر آيات بيّنات (يعنى نشانه هاى روشن و آشكار) مطرح مى كردند، و آنقدر پيامبر صلى الله عليه و آله را تحقير مى كردند كه از او فقط به عنوان رجل يك مرد ناشناس، تعبير مى نمودند، و براى جلب توجّه عوام به جاى اين كه بگويند نياكان ما، مى گفتند نياكان شما! تا تعصب آنها را در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله برانگيزند.

***

از مجموع اين آيات چنين نتيجه مى گيريم كه مسأله تقليد جاهلانه يكى از عوامل مؤثّر انتقال اعتقاد به بت در قرون و اعصار پيشين بوده است، نه تنها پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله هنگامى كه به مبارزه بت پرستان برخاست طبق آيه 43 سوره سبأ و آيه 22 سوره زخرف در پاسخ او تكيه بر مسأله تقليد نياكان كردند، بلكه اين معنا در عصر موسى عليه السلام (طبق آيه 78 سوره يونس) و در عصر ابراهيم عليه السلام (طبق آيه 70 تا 74 سوره شعراء) و در عصر حضرت هود عليه السلام (طبق آيه 70 سوره اعراف) و در عصر حضرت صالح عليه السلام (طبق آيه 62 سوره هود) نيز جريان داشت.

بلكه طبق آيه 23 سوره زخرف اين بهانه زشت و جاهلانه در ميان تمام اقوام بت پرست جهان، و در برابر همه انبياى الهى و پرچمداران توحيد و مبارزه با شرك و بت پرستى، مطرح مى شد.

بديهى است مسأله تقليد كوركورانه عامل نخستين پيدايش بت پرستى نبود، بلكه عامل تداوم آن و انتقال از قومى به قومى ديگر و از نسلى به نسل ديگر

ص: 291

محسوب مى شد.

***

توضيحات
1. تقليد، عامل ترقّى يا انحطاط اقوام!

بدون شك تقليد اگر به صورت پيروى و اقتباس افراد «ناآگاه» از افراد «آگاه» بوده باشد عاملى است براى حركت تكاملى جامعه ها، و اساساً علوم و دانش ها، و آداب و رسوم سازنده، و مسائل تربيتى و انسانى، از اين طريق، از نسلى به نسل ديگر انتقال يافته است.

كودكان تقريباً تمام معلومات خود را از جامعه از همين طريق به دست مى آورند، و صنايع و حرفه ها و فنون و هنرها به همين وسيله گسترش و تكامل مى يابد، و اگر روح تقليد مثبت و سازنده نبود هرگز اين حركت تكاملى وجود نداشت.

ولى همان گونه كه آب زلال مايه حيات است اگر آلوده شود مايه بيمارى يا مرگ مى شود، تقليد هم اگر به صورت تقليد جاهل از جاهل و يا تقليد عالم از جاهل درآيد سبب گسترش فساد، انحراف، انتقال اخلاق كثيف و آلوده، انحرافات فكرى، و انواع خرافات، از قومى به قوم ديگر، و از نسلى به نسل ديگر مى گردد. بسيار مى شود كه تقليد از تنبلى و تعصب سرچشمه مى گيرد، كسانى كه به خاطر تن پرورى حاضر نيتسند زحمت تحقيق را بر خود هموار كنند رو به تقليد مى آورند، و افراد متعصّب و لجوج كه حاضر نيستند نقاط قوّت اقوام ديگر

ص: 292

را بررسى كرده و پذيرا شوند، در نقاط منفى و ضعف قوم خود فرو مى روند، و درست همين قِسم از تقليد جاهلانه و تعصب آميز واپس گرا بوده كه عامل مهمّى براى نشر شرك و بت پرستى در طول تاريخ شده است.(1)

***

2. تزئين شياطين و هواى نفس

از آيات قرآن استفاده مى شود كه هواپرستى نيز يكى از عوامل بت پرستى بوده است چنانكه در داستان سامرى مى خوانيم: هنگامى كه موسى عليه السلام از او سؤال كرد چرا اين كار را كردى؟ او در پاسخ گفت من چيزهايى ديدم كه آنها نديدند، من قسمتى از آثار رسول و فرستاده خدا را گرفتم، و بعد آن را دور افكندم و به سوى آئين بت پرستى روى آوردم «وَكَذَلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِى»: «و اين كارى بود كه (هواى) نفس من در نظرم جلوه داد».

و نيز از آيات قرآن استفاده مى شود كه تزيينات و وسوسه هاى شيطانى از عوامل پيدايش يا تداوم بت پرستى بوده، چنانكه در داستان ملكه سبا مى خوانيم:

هنگامى كه هدهد خبر بت پرستى قوم سبا را به سليمان عليه السلام داد افزود: «وَجَدْتُهَا وَقَوْمَهَا يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَزَيَّنَ لَهُمْ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنْ السَّبِيلِ فَهُمْ لَايَهْتَدُونَ»: «او و قومش را ديدم كه براى خورشيد سجده مى كنند نه براى خدا؛ و شيطان اعمالشان را در نظرشان جلوه داده، و آنها را از راه (حق)


1- در زمينه انواع تقليد و شرائط تقليد ممدوح و انگيزه هاى تقليد كوركورانه و شرح واژه تقليد بحث هايى در جلد اول همين تفسير در بحث حجاب تقليد( جلد 1 صفحه 342 به بعد آمده است.

ص: 293

بازداشته؛ از اين رو هدايت نمى شوند».(1)

ولى بايد توجّه داشت كه هواى نفس و وسوسه هاى شيطان در قالب عوامل گذشته از جمله پندارگرايى و تقليد كوركورانه و تعصب لجوجانه ظاهر مى شود و به همين جهت عامل هواپرستى را به عنوان عامل جداگانه اى در اينجا نياورده ايم.

***

3. بت پرستى عامل استضعاف و استعمار فكرى

شرك و بت پرستى هميشه به صورت ابزارى در دست مستكبران و استعمارگران بوده است. زيرا اوّلًا مردمى كه از نظر فكرى در سطح پايين قرار دارند هميشه مركب هاى راهوارى براى مستكبران محسوب مى شوند، و به همين دليل هميشه حركت هاى استعمارى در راستاى جهل و بى خبرى مستضعفان حركت مى كند، و پيوسته تلاش مى كنند كه مردم را از بيدارى و آگاهى و علم و دانش باز دارند و هرگونه روزنه اى را به سوى تحقيق به روى آنان ببندند، و در تقليد كوركورانه كه سرچشمه تحميق است آنها را فرو برند، همان گونه كه قرآن درباره فرعون مى گويد: «فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ»:

« (فرعون) قوم خود را سبك شمرد (و فريب داد)، در نتيجه از او اطاعت كردند».(2)


1- سوره نمل، آيه 24.
2- سوره زخرف، آيه 54.

ص: 294

و از آنجا كه بت پرستى بر پرستش موهومات و پندارها بنا شده عامل مؤثّرى براى تحميق توده ها است، و طبعاً ابزار خوبى براى اهداف مستكبران است.

ثانياً از آنجا كه شرك، عامل پراكندگى و اختلاف است و هر قومى را به پرستش چيزى دعوت مى كند، جمعى را به پرستش آفتاب، گروهى را به پرستش ماه، عده اى را به هُبَل مشغول مى كند، و گروهى را به لات و عزّى، تا آنجا كه قوم كوچك عرب در حجاز، به خاطر پرستش بت هاى گوناگون، به صداها گروه تقسيم شده بودند، به عكس توحيد كه حلقه اتصالى است در ميان دل ها و رشته مطمئنّى است در ميان افكار.

اين را نيز مى دانيم تا بازار اختلاف داغ است، فكر استعمارگران راحت و خيالشان آسوده است، و اصل معروف اختلاف بينداز و حكومت كن از قديمى ترين اصول شناخته استعمار و استثمار است، بنابراين جاى تعجّب نيست كه هميشه فراعنه و نمرودها و ابوسفيان ها طرفدار شرك و بت پرستى باشند.

ثالثاً مستكبران همواره خواهان اين هستند كه مردم در برابر آنها همچون خدا تواضع كنند، و فرمانهايشان را به عنوان فرمان مقدّس بى چون و چرا بپذيرند.

روشن است مردمى كه در برابر سنگ و چوب سجده مى كنند، براى پذيرش خدايان انسانى آمادگى بيشترى دارند، و لذا مى بينيم فرعون در مصر، بانگ «أَنَا رَبُّكُمْ الْأَعْلَى»: «من پروردگار برتر شما هستم».(1) سر مى دهد و خود را برتر از همه بت ها مى شمرد!

روى اين جهات سه گانه تعجّب نيست كه هميشه افكار استعمارى همدوش


1- سوره نازعات، آيه 24.

ص: 295

با شرك و بت پرستى حركت كند، و خط انبيا كه خط درهم شكستن استعمار و استضعاف است خط توحيد و يگانه پرستى و بيدارى و آگاهى باشد.

در اينجا بار ديگر به ياد آن حديث معروف و پرمعناى امام صادق عليه السلام مى افتيم كه فرمود: «انَّ بَنى امَيَّةَ اطْلَقُوا لِلنّاسِ تَعْليمَ الْايْمانِ وَ لَمْ يُطْلِقُوا تَعْليمَ الشِّرْكِ لِكَى اذا حَمَلُوهُمْ عَلَيْهِ لَمْ يَعْرِفُوهُ : «بنى اميه تعليم ايمان را براى مردم آزاد گذاشتند، ولى تعليم شرك را اجازه ندادند تا هرگاه بخواهند آنها را به شرك وادار كنند، نفمند!».(1)

اين معنا گرچه صريحاً در آيات قرآن منعكس نيست ولى به طور اشاره آمده است از جمله در سوره سبأ آيه 31 مى خوانيم: «اگر ببينى هنگامى كه اين ستمكاران در پيشگاه پروردگارشان (براى حساب و مجازات) نگه داشته شده اند در حالى كه هر كدام گناه خود را به گردن ديگرى مى اندازد (از كار آنها تعجب مى كنى)! مستضعفان به مستكبران مى گويند: اگر شما نبوديد ما مؤمن بوديم»: «وَلَوْ تَرَى إِذْ الظَّالِمُونَ مَوْقُوفُونَ عِنْدَ رَبِّهِمْ يَرْجِعُ بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ الْقَوْلَ يَقُولُ الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا لَوْلَا أَنْتُمْ لَكُنَّا مُؤْمِنِينَ».

***

4. آخرين سخن پيرامون عوامل شرك

از آنچه در مجموع اين مباحث آورده ايم اين حقيقت روشن شد كه شرك و بت پرستى مانند ساير پديده هاى اجتماعى از يك عامل سرچشمه نمى گيرد، بلكه


1- گاصول كافى، جلد 2، صفحه 415،( چاپ بيروت).

ص: 296

عوامل مختلفى دست به دست هم داده، و آن را به وجود آورده است.

گرايش و انس به محسوسات و مطالبه خداى محسوس.

و موضوع پناه بردن به پندارها در جوامع عقب افتاده (پندار تأثير بت ها در شفاعت، و عزّت و نصرت و قرب به خدا، و پندار عدم امكان عبادت مستقيم پروردگار و لزوم استفاده از واسطه ها، و پندارها قداست مجسمه هايى كه به عنوان انبياء و صلحاء ساخته مى شد، و پندارهاى ديگر).

همچنين تقليد كوركورانه از نياكان و عدم آمادگى براى تحقيق در مسأله خداشناسى.

و نيز مسأله سوء استفاده مستكبران و استعمارگران از گرايش به شرك و بت پرستى براى رسيدن به مقاصد شيطانى خود و تحميق خلق، عوامل مختلفى بوده اند كه در طول تاريخ سبب پيدايش فكر بت پرستى يا بقاء و تداوم آن شده اند.

و در مقابل اين جريانات انحرافى پر قدرت، خط توحيد انبياء قرار داشته كه از يك سو انسان ها را به پرواز كردن در فراسوى چهار ديوار حس و درك جهان ماوراى طبيعت دعوت مى كند.

از سوى ديگر آنها را به عبادت مستقيم اللَّه و نابود ساختن پندارها و خضوع در پيشگاه حق به عنوان رب و پروردگار همه جهان و پناه بردن به ذات پاك او در همه حال فرا مى خواند.

و از سوى سوم به درهم شكستن ديوار تقليد جاهلانه و روى آوردن به تحقيق درباره عالم هستى و شناختن آيات آفاقى و انفسى خداوند تشويق

ص: 297

مى كند.

و از سوى چهارم جهان انسانيّت را به وحدت و شكستن بت هاى تفرقه افكن و رهايى از چنگال استثمار و استعمار و تحميق و استضعفاف دعوت مى نمايد.

اين است خطوط اصلى كفر و ايمان و شرك و توحيد.

اين سخن را با گفتارى از مرحوم علّامه طباطبايى در الميزان پايان مى دهيم، در ذيل آيات 36 تا 49 سوره هود تحت عنوان چگونه بت پرستى پيدا شد؟ چنين مى خوانيم:

از بحث هاى گذشته روشن شد كه انسان همواره در لغزشگاه مجسم ساختن امور معنوى و ريختن غير محسوس در قالب محسوس از طريق مجسمه سازى و تصوير و نقّاشى بوده و هست، و علاوه بر اين فطرتاً در برابر هر قدرت، برترى خاضع است، و نسبت به آن احترام مى نهد.

به همين دليل روح شرك و بت پرستى همواره در جوامع انسانى سارى و جارى بوده، به طورى كه حتّى در جوامع مترقّى، و حتى در اجتماعاتى كه براساس كنار گذاردن دين بنا شده، ديده مى شود.

در اين جوامع پيكره ها و مجسمه هاى شخصيت ها را مى بينيم كه چنان در برابر آنها خضوع و احترام مى كنند كه اعمال دوران بت پرستى در ميان انسان هاى نخستين را تداعى مى كند، از اين گذشته حتى امروز صدها ميليون نفر در شرق و غرب جهان پيرو آيين بت پرستى هستند!

و از آنجا مى توان چنين نتيجه گيرى كرد كه بت پرستى در آغاز از اينجا پيدا شده كه مجسمه هاى مردان بزرگ، و پيكره آنها را مخصوصاً بعد از مرگ آنها، به

ص: 298

عنوان يادبود مى ساختند، و در برابر آن خضوع مى كردند ... به همين دليل هم اكنون در بتكده ها، و در ميان آثار عتيقه، بت هاى زيادى ديده مى شود كه مجسمه پيشوايان دينى اقوام مختلف است، مانند مجسمه بودا و بسيارى از بت ها برهمائيان و غير آنها.

روى آوردن به مجسمه هاى مردگان و پرستش آنها يكى از شواهدى است كه نشان مى دهد آنها معتقد بودند با مرگ از ميان نمى روند و ارواحشان بعد از مرگ باقى است، و توجّه و آثارى كه آنها در حال حيات داشتند به صورت قويتر و نافذتر وجود دارد، چرا كه آنها از آلودگى مادّه رها شده اند و از تأثّرات جسمانى رهايى يافته اند تا آنجا كه مى بينيم فرعون با اين كه خودش بتى در ميان قومش بود و او را پرستش مى كردند خود بتهايى داشت كه آنها را مى پرستيد.(1)

البتّه آنچه در اين بيان جالب آمده قسمتى از عوامل بت پرستى است كه مورد تحليل قرار گرفته.

بد نيست در پايان اين بحث به نكته عجيب و شگفت انگيزى اشاره كنيم كه مورخ معروف غربى ويل دورانت در كتاب تاريخ خود آورده، و بسيارى از مسافرانى كه در زمان ما به كشورهاى خارج سفر كرده اند با مشاهدات خود در آن كشورها آن را تأييد مى كنند، و آن مسأله بت هاى زيادى است كه به شكل آلت جنسى زن و مرد ساخته شده! و مورد پرستش گروه زيادى قرار دارد!

او مى نويسد:

شايد اولين چيزى كه مورد پرستش قرار گرفته ماه بوده كه مقام اولويت را


1- تفسير الميزان، جلد 10، صفحه 284،( با تخليص).

ص: 299

داشته، ماه خداى محبوب زنان به شمار مى رفت و آن را به عنوان خداى حامى خود مى پرستيده اند، و چنين تصوّر مى كردند كه ماه بر اوضاع جوى حكومت دارد، و باران و برف را همين قرص آسمانى فرو مى فرستد! و حتى مطابق اساطير، قورباغه ها نيز براى باريدن باران به درگاه او تضرّع مى كردند!

و بعد از شرح مفصّلى در اين زمينه و درباره پرستش خورشيد و زمين و كوه ها و درياها مى افزايد:

از آنجا كه انسان هاى نخستين از مسأله انعقاد نطفه انسان از تركيب اسپر و اوول بى خبر بودند، تنها مبدأ پيدايش بشر اين موجود عجيب را همان آلت جنسى زن و مرد فكر مى كردند، و چنين مى پنداشتند كه روح عجيبى در آنها نهفته است كه مبدأ اين اثر شگفت انگيز است، و همين امر تدريجاً سبب شد كه اعتقاد به الوهيّت آنها پيدا كنند! و در مقام پرستش مجسمه هاى آلت جنسى برآيند!!

و عجيب تر اين كه، مى نويسد: كمتر ملتى از ملت هاى قديم را مى توان پيدا كرد كه به نوعى اين بت را نپرستيده باشد!.(1)

و همان گونه كه اشاره كرديم هم اكنون در ژاپن و هند با نهايت تعجّب اينگونه بت پرستى نيز كاملًا رواج دارد!

و از اينجا به خوبى روشن مى شود كه اگر انسان از محور تعليمات انبيا منحرف گردد، در چه لجنزارهاى متعفّنى فرو مى رود، و گرفتار چه كارهاى مضحك و شرم آورى مى شود.


1- تاريخ تمدن ويل دورانت، جلد 1، صفحه 95( با تلخيص).

ص: 300

موحّدان پاكدين و پاكدل جهان بايد چقدر خدا را شكر كنند كه در پرتو تعليمات انبيا از آلودگى به شرك و سقوط در اين درّه هاى وحشتناك رهايى يافته اند.

***

ص: 301

شاخه هاى توحيد

اشاره

1. توحيد ذات

2. توحيد صفات

3. توحيد عبادت

4. توحيد افعال

ص: 302

تقسيمات اصلى

در بحث هاى گذشته خوانديم كه طبق گواهى قرآن مجيد اساس و شالوده اصلى دعوت همه پيامبران و كتب آسمانى را مسأله توحيد تشكيل مى دهد، و دلايل آن را از قرآن و منطق عقل شرح داديم، اكنون موقع آن رسيده است كه به سراغ ابعاد مختلف و شاخه هاى گوناگون و پر بار توحيد برويم، و در همين جا است كه اهمّيّت اين مسأله به خوبى آشكار مى گردد.

در ميان دانشمندان عقائد معروف است كه توحيد چهارشاخه اصلى دارد.

1. توحيد ذات (ذات خداوند يگانه و بى مثل و مانند است)

2. توحيد صفات (همه صفات خدا به يك حقيقت باز مى گردد و عين ذات او است)

3. توحيد عبادت (پرستش تنها شايسته ذات پاك او است)

4. توحيد افعال (سرچشمه خلقت و آفرينش و نظم جهان و خلاصه هر كار و حركتى كه در اين عالم رخ مى دهد او است «لا موثر فى الوجود الا اللَّه و البتّه اين مطلب چنانكه شرح آن خواهد آمد هرگز با اصل اختيار انسان منافات ندارد).

توحيد افعالى نيز به نوبه خود شاخه هاى ديگرى دارد كه مهمترين آنها شاخه هاى زير است.

ص: 303

1. توحيد خالقيّت (آفرينش فقط از او است)

2. توحيد ربوبيّت (تدبير عالم هستى تنها از او است)

3. توحيد مالكيّت و حاكميّت تكوينى

4. توحيد حاكميّت تشريعى و قانون گذارى

5. توحيد اطاعت (تنها بايد از فرمان او اطاعت كرد يا فرمان كسانى كه او فرمان داده است).

بدون شك افعال خدا منحصر به اينها نيست، و به همين دليل شاخه هاى توحيد افعالى نيز منحصر به آنچه گفته شد نمى باشد ولى پنج شاخه بالا قسمت هاى اصلى را تشكيل مى دهد.

ذكر اين نكته را نيز در اينجا ضرورى مى دانيم كه توحيد را از يك نظر مى توان به دو بخش توحيد خاص و عام تقسيم كرد.

توحيد خاص همان شاخه هاى توحيد است كه در بالا اجمالًا به آنها اشاره شد.

امّا توحيد عام عبارت است از:

1. توحيد در نبوّت (همه پيامبران يك هدف را تعقيب مى كردند و برنامه اصلى آنها يكى بود، و لذا ما هيچ گونه فرقى در ميان آنها از نظر اساس دعوت و مأموريت نمى گذاريم)؛ «لَانُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ».

2. توحيد در معاد (همه انسان ها در يك روز و يك دادگاه حضور مى يابند و رستاخيز دارند).

3. توحيد در امامت (همه امامان يك سخن مى گفتند و يك حقيقت را دنبال

ص: 304

مى كردند و همه نور واحدى بودند).

4. توحيد در نظم و عدالت (قوانين الهى درباره همه انسان ها يكسان است).

5. توحيد در جامعه انسانى (همه بندگان خداوند از يك پدر و مادراند و اختلاف رنگ و نژاد و زبان و مانند آنها تفاوتى در ميان آنها ايجاد نمى كند و جامعه واحدى را تشكيل مى دهند.

با اين مقدّمه به آيات قرآن مجيد باز مى گرديم، و هر شاخه اى از شاخه هاى بالا را جداگانه مورد توجّه قرار مى دهيم.

***

ص: 305

1 و 2. توحيد ذات و صفات

اشاره

ص: 306

اشاره

هرگاه سخن از توحيد ذات به ميان مى آيد منظور اين است كه ذات پاك خداوند هيچ گونه شبيه و مانند و مثل و نظير ندارد، و از هر جهت يكتا و بى همتا است.

از آنجا كه بحث هاى گذشته معمولًا بر محور توحيد ذات دور مى زد و دلايل مختلفى كه براى اثبات توحيد ذكر شد، و همچنين آيات قرآنى كه تفسير آن گذشت غالباً ناظر به همين معنا از توحيد بود از بحث مجدد پيرامون آن صرفنظر مى كنيم و به سراغ تفسير دقيق معناى توحيد ذات مى رويم، و نخست به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم.

1. «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ وَهُوَ السَّمِيعُ البَصِيرُ».(1)

2. «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ ثَالِثُ ثَلَاثَةٍ وَمَا مِنْ إِلَهٍ إِلَّا إِلَهٌ وَاحِدٌ وَإِنْ لَمْ يَنتَهُوا عَمَّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ».(2)

3. «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ- اللَّهُ الصَّمَدُ- لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ- وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ».(3)


1- سوره شورى، آيه 11.
2- سوره مائده، آيه 73.
3- سوره توحيد.

ص: 307

ترجمه:

1. «هيچ چيز همانند او نيست و او شنوا و بيناست».

2. «كسانى كه گفتند: خداوند، يكى از سه خداست بيقين كافر شدند؛ هيچ معبودى جز معبود يگانه نيست؛ و اگر از آنچه مى گويند دست برندارند، عذاب دردناكى به كافران آنها (كه روى اين عقيده ايستادگى كنند،) خواهد رسيد».

3. «بگو: او خداوند، يكتا و يگانه است؛- خداوندى بى نياز است كه همه نيازمندان قصد او مى كنند؛- (هرگز) نزاد، و زاده نشد؛- و براى او هيچ گاه شبيه و مانندى نبوده است».

تفسير و جمع بندى
اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم!

نخستين آيه از آيات بالا در يك جمله كوتاه توحيد ذاتى را تفسير مى كند، تفسيرى گويا و رسا و پرمحتوى، مى فرمايد: «هيچ چيز همانند او نيست»: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ».

و مسلّماً چنين چيزى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم است، و تصوّر كنه ذات او براى ما غير ممكن است، چون اشيايى براى ما قابل تصوّر است كه مثل و مانند آن را ديده باشيم، يا از تجزيه و تركيب اشيايى كه ديده ايم به دست آيد، امّا چيزى كه هيچ مثل و مانندى ندارد، در وهم و عقل ما هرگز نمى گنجد، همين اندازه مى دانيم هست، و افعال و آثار او را در پهنه جهان هستى مى بينيم، و از همين آثار پى به اوصاف او به طور اجمال مى بريم، ولى هيچ كس حتى پيامبران

ص: 308

مرسلين و ملائكه مقرّبين نمى توانند به حقيقت ذات او پى ببرند.

و اعتراف به همين حقيقت آخرين مرحله معرفت انسان درباره او است، و حديث معروف: «ما عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ : «ما هرگز تو را آنچنانكه حق معرفت تو است نشناختيم» كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله روايت شده بيان اوج عرفان انسان نسبت به خدا است!

دليل آن هم روشن است، زيرا همان گونه كه در بحث دلايل توحيد ذكر شد او وجودى است بى نهايت و بى انتها از هر نظر، و هرچه غير او است محدود و متناهى از هر نظر است، و لذا او را به غير او هرگز نمى توان قياس كرد، و از آنجا كه وجود ما و عقل و فكر ما همه محدود است هيچ گاه به كنه آن حقيقت نامحدود نمى رسيم.

مطابق اين تفسير كلمه «كاف» در جمله «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ» زائده، و براى تأكيد است (1) يعنى چيزى كه درست همانند او باشد وجود ندارد آرى ممكن است پرتوى از وجود و علم و قدرت او در عالم ممكنات بيفتد امّا هرگز مخلوقات ممكنه مثل او نيستند.

ولى بعضى «كاف» را زائده ندانسته، و گفته اند: مفهوم آيه اين است چيزى همانند مثل خدا نيست، منتها مثل در اينجا به معناى ذات است همان گونه كه مى گوييم مثل تو در چنين راه خلافى گام نمى گذارد (يعنى خود تو نبايد اين كار را بكنى).


1- در تفسير روح المعانى آمده است كه بعضى« مثل» را زائده دانسته اند، ولى ابوحيان به آن ايراد گرفته، وگفته است اسم هرگز در لغت عرب به صورت زائد به كار نمى رود.

ص: 309

بعضى نيز گفته اند «مثل» در اينجا به معناى صفات است يعنى هيچ موجودى اوصافى همچون اوصاف خدا ندارد.

روشن است كه نتيجه اين تفسيرهاى سه گانه در بحث ما يكسان است هرچند از راه هاى متفاوتى مطلب را دنبال مى كند.

قابل توجّه اين كه در حديثى مى خوانيم: مردى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: «ما رَأسُ الْعِلْمِ؟»: «بالاترين مرحله علم چيست؟».

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «مَعْرِفَةُ اللَّهِ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ : شناخت خدا آنچنانكه شايسته او است» سپس پيامبر صلى الله عليه و آله افزود: «أَنْ تَعْرِفَهُ بِلامثالٍ وَ لا شَبَهٍ وَ تَعْرِفَهُ الهاً واحِداً خالِقاً قادِراً اوَّلًا وَ آخِراً وَ ظاهرِاً وَ باطِناً، لا كُفْوَلَهُ وَ لا مِثْلَ لَهُ فَذاكَ مَعْرِفَةُ اللَّهِ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ!»: «اين كه بدانى او نه مثلى دارد نه شبيهى، و او را به عنوان معبود واحد و خالق و قادر و اوّل و آخر و ظاهر و باطن بشناسى كه نه مثلى دارد و نه مانندى، اين است حق معرفت اللَّه».(1)

روشن كه اين حق معرفت جنبه نسبى دارد وگرنه چنانكه گفتيم هيچ كس او را چنانكه هست نمى شناسد.

نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وحى نه بر ذيل وصفش رسد دست فهم!

چو خاصّان در اين ره فرس رانده اندبه «لااحصى» از تك فرو مانده اند!

در دومين آيه، قرآن كسانى را كه مى گويند خداوند سومين اقنوم از اقانيم


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 14.

ص: 310

سه گانه است(1) محكوم به كفر مى كند «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ ثَالِثُ ثَلَاثَةٍ».

بايد توجّه داشت كه آيه نمى گويد كسانى كه معتقد به خدايان سه گانه اند كافرند، بلكه مى گويد كسانى كه خدا را سوّمين اصل يا سومين ذات مى دانند، كافرند.

مفسّران در فهم معناى آيه راه هاى مختلفى را پيموده اند:

بعضى گفته اند منظور كسانى است كه خداوند را جوهر واحدى در سه ذات «اب» و «ابن» و «روح القدس» دانسته، و مى گفتند در عين تعدّد يگانه است همان گونه كه واژه خورشيد نامى است كه شامل قرص خورشيد و نور و حرارت مى شود و هر سه يكى است (2) و به تعبير ديگر منظور همان عقيده «توحيد در تثليث» است كه مى گويد خدا در عين اين كه سه گانه است يگانه است (و البتّه اين سخنى است نامعقول، زيرا هرگز عدد «سه» مساوى با «يك» نخواهد بود، مگر اين كه يكى از اين دو مجازى باشد و ديگرى حقيقى)

در تفسير قرطبى آمده كه اين آيه اشاره به گروه هاى خاصّى از نصارى است به نام «مَلْكِيَّة» (يا مَلْكانِيّه) و «يَعقُوبيَّيه» و «نُسْطُورِيّه» كه معتقداند اب و ابن و روح القدس (خداى پدر و خداى پسر و روح القدس) هر سه يكى هستند.(3)

ولى ظاهراً اين اشتباه است زيرا اين عقيده را به همه مسيحيان نسبت داده اند كه آنها در عين تثليث قائل به توحيداند.


1- « اقنوم» به معناى اصل و ذات، و جمع آن اقانيم مى باشد، و اين تعبيرى است كه مسيحيان در مورد خدايان سه گانه و مسأله تثليث به كار مى برند.
2- تفسير فخررازى، جلد 12، صفحه 60.
3- تفسير قرطبى، جلد 4، صفحه 2246- همين معنا در تفسيرهاى ديگر مانند روح البيان و المنار ذيل آيه مورد بحث آمده است.

ص: 311

علّامه طباطبايى مى گويد: منظور از ثالِثُ ثَلاثَةٍ اين است كه هر كدام از اين سه (اب و ابن و روح القدس) خدا است، و او بر هر كدام از اين سه منطبق است، و آن سه ذات است و در عين حال يكى است.(1)

ولى ظاهراً آيه، سخنى غير از همه اينها مى گويد، سخن از اين است كه خدا را سومين ذات دانستن كفر است، يعنى نه تنها اعتقاد به خدايان سه گانه موجب كفر است، بلكه خدا را همرديف و همطراز موجودات ديگر قرار دادن و او را سومين از سه ذات شمردن، يا به عبارت ديگر براى او «وحدت عددى» قائل شدن موجب كفر است. (دقّت كنيد)

شرح اين معنا به صورت جالبى در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است.

در اين حديث مى خوانيم كه مرد عربى روز جنگ جمل نزد اميرمؤمنان آمد و گفت: اى اميرمؤمنان! تو مى گويى خداوند يگانه است؟

ناگهان مردم به او حمله كردند و گفتند: اى اعرابى مگر تو نمى بينى كه فكر اميرمؤمنان عليه السلام متوجّه مسائل متعدّد ديگرى است (هر سخن جايى و هر نكته مقامى دارد!)

اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: «دَعُوهُ فَانَّ الَّذى يُريدُهُ الأَعْرابِىُّ هُو الَّذى نُريدُه مِنَ الْقَوْمِ : «او را به حال خود بگذاريد چيزى كه اين اعرابى از ما مى خواهد همان چيزى است كه ما از گروه دشمن مى خواهيم» (و به خاطر آن مى جنگيم، آرى به خاطر توحيد).

سپس فرمود: «اى اعرابى! اين كه مى گوييم: خداوند واحد است، چهار معنا


1- تفسير الميزان، جلد 6، صفحه 73.

ص: 312

مى تواند داشته باشد: دو معناى آن درباره خدا روا نيست، و دو معنا ثابت و مسلّم است.

امّا آن دو معنا كه روا نيست اين است كه كسى بگويد خداوند واحد است و مقصودش واحد عددى مى باشد، اين درست نيست زيرا چيزى كه دومى ندارد در باب اعداد داخل نمى شود (و يك و دو در آن راه ندارد) آيا نمى بينى كه خداوند آن كسى را كه مى گويد: «انَّهُ ثالِثُ ثَلاثَةٍ»: «خداوند سومين از سه ذات است». كافر شمرده؟!

همچنين كسى كه بگويد او واحد است و منظورش واحد نوعى باشد، اين نيز روا نيست، چرا كه مفهومش اين است براى خدا شبيه و مانندى تصوّر مى شود او بزرگوارتر و برتر از اين است كه نوع داشته باشد.

امّا دو معنا از توحيد كه براى او روا است اين است كسى بگويد او واحد است. يعنى هيچ شبيه و مانندى ندارد، آرى پروردگار ما اينگونه است.

همچنين كسى كه بگويد خداوند متعال احدىُ المعنى است يعنى ذات او تقسيم پذير نيست، نه در وجود خارجى نه در عقل و نه در وهم، آرى پروردگار بزرگ ما چنين است.(1)

***

در سومين و آخرين بخش از آيات كه همان سوره توحيد است يگانگى خداوند به عالى ترين وجهى ترسيم شده، و بيان جامعى است كه هم تثليث نصارى را نفى مى كند و هم ثنويّت (دو گانه پرستى) مجوس و هم شرك مشركان


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 206، حديث 1.

ص: 313

را نخست مى فرمايد: «بگو او خداوند يكتا و يگانه است»: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ».

اين تعبير نشان مى دهد كه سؤالات مختلفى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درباره معبودى كه به سوى آن دعوت مى كند از ناحيه افراد مختلف شده بود، و او مأمور شد كه در پاسخ همه آنها حقيقت توحيد را با اين جمله هاى كوتاه و پرمعنا بازگو كند.

«احَدْ» در اصل وَحَدْ بوده، از مادّه وحدت كه واو آن به همزه مبدّل گشته، و به همين دليل بسيارى «احد» و «واحد» را به يك معنا مى دانند، و در بعضى از روايات نيز به اين معنا اشاره شده، كه هر دو اشاره به آن ذات بى مانند است.(1)

ولى بعضى ميان «احد» و «واحد» فرق گذاشته اند.

گاه گفته اند: «احد» از صفات مخصوص خدا است، زيرا اين واژه به انسان يا غير او اطلاق نمى شود، در حالى كه واحد چنين نيست.

گاه گفته اند: واحد در اثبات و نفى هر دو به كار مى رود، ولى «احد» تنها در نفى استعمال مى شود.

گاه گفته اند احد اشاره به وحدت ذات است و واحد اشاره به وحدت صفات.

گاه گفته اند: احد به ذاتى اطلاق مى شود كه قبول كثرت نمى كند، نه در خارج و نه در ذهن، و لذا قابل شماره نيست، به خلاف واحد كه براى آن دوم و سوم تصوّر مى شود.

گاه گفته شد: «احد» اشاره به بساطت ذات خداوند و نفى هرگونه اجزا است در حالى كه واحد اشاره به يگانگى ذات او در برابر مثل و مانند مى كند.


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 222.

ص: 314

ولى هيچ يك از اين تفسيرهاى چهارگانه دليل و مأخذ روشنى ندارد فى المثل به روز شنبه «يَوْمُ الأَحَدِ» مى گويند، و بر خداوند يگانه «الهٌ واحِدٌ» در قرآن اطلاق شده (1) و نيز احد در جمله اثباتيه به كار رفته مانند آيه مورد بحث و آيات ديگرى از قرآن.(2)

بنابراين صحيح همان است كه گفته شود هر دو اشاره به يك معنا است.

به هر حال به عقيده بعضى از مفسّران جمله «اللَّه احَدٌ» كاملترين توصيف معرفة اللَّه است كه در عقل انسان مى گنجد، زيرا «اللَّه» اشاره به ذاتى است كه داراى تمام صفات كمال است و «احَدْ» اشاره به نفى تمام صفات سلبيه است.(3)

قرآن در ادامه اين آيات مى افزايد: «او خدايى است قائم بالذات و بى نياز كه همه نيازمندان قصد او مى كنند و به درگاه او مى آيند»؛ «اللَّهُ الصَّمَدُ».

واژه «صَمَد» چنانكه در مقائيس اللغه آمده دو ريشه اصلى دارد كه يكى به معناى قصد است، و ديگرى به معناى پر بودن و صلابت و استحكام است و هنگامى كه در مورد خدا به كار مى رود مفهومش همان بى نيازى مطلق مى باشد كه همه نيازمندان رو به سوى او مى آورند، و نيز به معناى ذاتى است واجب الوجود و قائم به خود.

ولى ممكن است اين دو ريشه به يك اصل باز گردد، چرا كه ذاتى كه داراى استحكام و صلابت و قيام به خويش است طبعاً بى نياز و مورد توجّه همه


1- سوره بقره، آيه 163.
2- مانند آيه 6 سوره توبه و آيه 43 سوره نساء، و آيه 26 سوره مريم، آيه 180 سوره بقره، آيه 19 سوره كهف و آيات فراوان ديگر.
3- تفسير فخر رازى، جلد 32، صفحه 180.

ص: 315

نيازمندان خواهد بود، و به اين ترتيب «صمد» مى تواند اشاره اجمالى به تمام صفات ثبوتيه و سلبيه پروردگار باشد و شايد به همين دليل است كه در روايات اسلامى معانى زيادى براى صمد ذكر شده است كه هر كدام به يكى از صفات پروردگار اشاره مى كند.(1)

به هر حال، رابطه اين آيه با آيه قبل كه سخن از وحدانيّت خدا مى گويد پوشيده نيست، زيرا لازمه واجب الوجود و بى نياز بودن و نياز همه موجودات به او، اين است كه يكتا و يگانه باشد.

آيه بعد از آن نيز تأكيد ديگرى بر حقيقت توحيد است، چرا كه عقيده نصارى در مورد خدايان سه گانه، خداى پدر و پسر و واسطه ميان اين دو، را رد مى كند، و نيز اعتقاد يهود را كه عزير را فرزند او مى دانستند باطل مى شمرد و همچنين بر عقيده مشركان عرب كه فرشتگان را دختران خدا مى پنداشتند خط بطلان مى كشد، آرى براى نفى همه اينها و مانند آن مى فرمايد: « (هرگز) نزاد، و زاده نشد»: «لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ».

مسلّماً وجودى كه داراى فرزند، يا پدر است، حتماً شبيه و مانند دارد زيرا شباهت پدر و فرزند قابل انكار نيست، بنابراين نمى تواند يگانه و بى نظير باشد.

ولذا به دنبال آن مى افزايد: «و براى او هيچ گاه شبيه و مانندى نبوده است»:

«وَلَمْ يَكُنْ لَّهُ كُفُواً أَحَدٌ».

به اين ترتيب، هر سه آيه اين سوره تأكيد بر مسأله يگانگى ذات پاك پروردگار، و وحدانيّت و عدم وجود شبيه و نظير براى او است، و يا به تعبير


1- در تفسير نمونه، جلد 27، صفحه 437، به بعد بحث مشروح ترى در زمينه تفسير« صمد» آمده است.

ص: 316

ديگر هريك از آيات اين سوره تفسيرى است بر آيه قبل، و مجموعاً توحيد را به طرز جامع و كامل ترسيم كرده، و شجره پربار توحيد را با تمام شاخ و برگ مجسّم مى سازد.

***

توضيحات
1. مفهوم دقيق توحيد ذات

بسيارى از مردم مى گويند معناى توحيد ذات اين است كه خدا يك است و دو نيست، اين تعبير چنانكه در روايت اميرمؤمنان على عليه السلام در تفسير همين آيات آمده تعبير درستى نمى باشد، زيرا مفهومش واحد عددى است (يعنى دومى براى خدا تصوّر مى شود امّا وجود خارجى ندارد) و مسلّماً اين سخن نادرست است صحيح اين است كه گفته شود معناى توحيد ذات اين است كه خدا يكى است و دومى براى او تصوّر نمى شود، يا به تعبير ديگر: خدا شبيه و نظير و مانند ندارد، نه چيزى به او شبيه است، و نه او به چيزى، چرا كه يك وجود بى نهايت كامل، داراى چنين صفتى مى باشد.

و به همين دليل، در حديثى مى خوانيم كه امام صادق عليه السلام از يكى از يارانش پرسيد: «اىُّ شي ءٍ اللَّهُ اكْبَرُ»: «مفهوم اللَّه اكبر چيست؟!».

عرض كرد: «اللَّهُ اكْبَرُ مِنْ كُلِّ شَىْ ءٍ»: «خدا بزرگتر از هر چيزى است».

امام فرمود: «فَكانَ ثَمَ شَيى ء فَيَكُوْنُ اكْبَرَ مِنْهُ : «آيا چيزى (در مقايسه با او) وجود دارد كه خدا از او بزرگتر باشد؟!».

ص: 317

عرض كرد: «فَما هُوَ؟»: «پس تفسير اللَّه اكبر چيست؟».

امام فرمود: «اللَّهُ اكْبَرُ مِنْ انْ يُوْصَفَ : «خدا بزرگتر از آن است كه به وصف آيد!».(1)

***

2. مفهوم توحيد صفات

وقتى مى گوييم: يك شاخه توحيد، توحيد صفات است، مفهومش اين است كه خداوند همان گونه كه ذاتش ازلى و ابدى است، صفات او همچون علم و قدرت و مانند اينها، ازلى و ابدى مى باشد، اين از يك سو از سوى ديگر اين صفات زائد بر ذات او نيست، جنبه عارض و معروض ندارد، بلكه عين ذات او است.

و از سوى سوّم صفات او از يكديگر جدا نمى باشد، يعنى علم و قدرت او يكى است و هر دو عين ذات او است!

توضيح اين كه: ما هنگامى كه به خودمان مراجعه مى كنيم مى بينيم در آغاز فاقد بسيارى از صفات بوديم، هنگام تولّد نه علم داشتيم و نه قدرت، و تدريجاً اين صفات در ما پرورش يافت، به همين دليل مى گوييم اينها امورى زائد بر ذات ما هستند، لذا ممكن است روزى فرا رسد كه ما باشيم و آن زور بازو، و علوم و دانش ها كه داريم از ميان برود، و نيز به روشنى مى بينيم كه علم و قدرت ما از هم جدا است، قدرت جسمانى در بازوى ما، و علم، در روح ما نقش بسته است!


1- معانى الاخبار صدوق، صفحه 11، حديث 1.

ص: 318

ولى در خداوند هيچ يك از اين معانى تصوّر نمى شود، تمام ذات او علم است، و تمام ذاتش قدرت، و همه چيز در آنجا يكى است، و البتّه تصديق مى كنيم كه تصوّر اين معانى براى ما كه فاقد چنين صفتى هستيم پيچيده و نامأنوس است و جز با نيروى منطق و استدلال دقيق و ظريف به آن راهى نيست.

***

3. دليل بر توحيد صفات

گم شدن در صفات مخلوقات و عدم توانايى بر درك مفهوم توحيد صفات سبب شد كه بعضى از متكلّمان و علماى عقائد از مسير صحيح در باب صفات خدا منحرف شوند، از جمله طائفه «كراميه» (پيروان محمد بن كرام سيستانى) بودند كه صفات خدا را حادث مى پنداشتند، و معتقد بودند خداوند در آغاز، هيچ يك از اين صفات را نداشته بعداً صاحب اين صفات شده!

اين سخن به اندازه اى زشت و زننده است كه هيچ كس نمى تواند باور كند كسى عقيده داشته باشد كه خداوند در آغاز عاجز و ناتوان بوده، بعد صاحب قدرت شده، چه كسى به او قدرت داده؟ و چه كسى علم و آگاهى به او بخشيده است؟!

لذا احتمال داده مى شود كه منظور آنها صفات فعل بوده، مانند صفات خالقيّت و رازقيّت، زيرا پيش از آن كه خداوند موجودى را بيافريند و به او روزى دهد صفت خالق و رازق درباره او مفهوم نداشت (البتّه او قدرت بر خلق و رزق داشت ولى قدرت بر چيزى، غير ايجاد آن چيز است).

ص: 319

امّا بحث در توحيد صفات ارتباطى به صفات فعل ندارد، بلكه سخن از صفات ذات همچون علم و قدرت است، و چنانكه مشروحاً خواهد آمد، حساب صفات فعل از صفات ذات جدا است، صفات فعل چيزى است كه عقل ما بعد از مشاهده افعال خدا انتزاع مى كند و به خداوند متعال نسبت مى دهد (شرح اين سخن را در همين كتاب خواهيد خواند).

روشن ترين اشاره در زمينه اثبات وحدت صفات در آيات قرآن همان آيه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ» و «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ...» است كه تفسير آن در بالا گذشت و نشان مى دهد كه در ذات پاك او هيچ گونه دوگانگى راه ندارد.

و از نظر استدلالات عقلى روى چند نكته مى توان تكيه كرد:

1. نخست اين كه در بحث هاى گذشته ثابت شد كه خداوند وجودى است بى نهايت از هر جهت، و به همين دليل هيچ صفت كمالى بيرون ذات او وجود ندارد و هر چه هست در ذات او جمع است، و اگر مى بينيم صفات ما حادث است، يا غير ذات ما است، به اين دليل است كه ما وجودى محدود هستيم، و به خاطر همين محدوديّت اوصاف و كمالاتى بيرون ذات ما است كه گاهى آنها را اكتساب مى كنيم، ولى براى ذات خدا كه كمال مطلق است چه وصفى خارج از او مى توان تصوّر كرد؟!

2. ديگر اين كه اگر قائل به اضافه صفات بر ذات او باشيم، و يا صفات او مانند علم و قدرت را از هم جدا بدانيم نتيجه آن تركيب است (تركيبى از جوهر و عرض، بلكه عوارض متعدّده) در حالى كه قبلًا ثابت شد هيچ گونه تركيب خارجى و عقلى در ذات پاك او راه ندارد.

ص: 320

اميرمؤمنان على عليه السلام در نخستين خطبه نهج البلاغه در تعبير بسيار لطيفى در زمينه توحيد صفات به همين معنا اشاره مى فرمايد:

«وَكمالُ الْاخْلاصِ لَهُ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ، لِشَهادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أنَّها غَيْرُ الْمَوْصُوفِ، وَ شَهادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ انَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ، فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ، وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنّاهُ، وَ مَنْ ثَنّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ : «و كمال اخلاصش پيراستن او از صفات (زائد بر ذات) است، چه اين كه هر صفتى گواهى مى دهد كه غير از موصوف است، و هر موصوفى شهادت مى دهد كه غير از صفت است، آن كس كه خدا را به اينگونه صفات توصيف كند او را با چيزى قرين دانسته، و آن كس كه او را قرين به چيزى قرار دهد دوگانگى براى او قائل شده، و آن كس كه دوگانگى براى او قائل شود اجزايى براى او تصوّر كرده، و كسى كه اجزايى براى او تصوّر كند وى را حقيقتاً نشناخته است!».(1)

امام عليه السلام در اين عبارت كوتاه و مستدل بعد از نفى صفات (صفاتى همچون صفات ممكنات كه زائد بر ذات است) از خداوند متعال، استدلال روشنى بيان فرموده كه هركس چنين صفاتى براى خدا قائل شود ذات او را تجزيه پذير، يا به تعبير ديگر مركّب دانسته است، و اين نشانه نهايت جهل و عدم معرفت او است.


1- نهج البلاغه، خطبه 1.

ص: 321

3. توحيد دَر عبادت

اشاره

ص: 322

اشاره

حسّاس ترين بخش توحيد، توحيد عبادت است كه جز او را نپرستيم، در برابر غير او سر تسليم فرود نياوريم، و جز به درگاه او سجده نكنيم.

و مى توان گفت سرفصل دعوت پيامبران و نخستين پايگاه آيين آنها همين مسأله توحيد در عبادت بوده، و درگيرى هايى كه با مشركان داشته اند غالباً از همينجا سرچشمه مى گرفت.

درست است كه توحيد در عبادت لازمه توحيد ذات و صفات است، چرا كه وقتى مسلّم شد واجب الوجود تنها او است، و هرچه غير از او ممكن و محتاج و نيازمند است، راهى جز اين نيست كه عبادت مخصوص او باشد.

او كمال مطلق است و جز او كمال مطلق نيست، عبادت براى راه يافتن به سوى كمال است و بنابراين مخصوص او است.

قابل توجّه اين كه آيا قرآن مملوّ است از دعوت به توحيد در عبادت كه قسمت هاى حساس آن را براى رسيدن به اين پيام مهمّ قرآنى در اينجا مطرح مى كنيم و بقيّه نيز با اشاره هاى گويايى مورد قرار مى گيرد.

با اين اشاره به سراغ قرآن مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. «وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولًا أَنْ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَى اللَّهُ وَمِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلَالَةُ فَسِيرُوا فِي

ص: 323

الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ».(1)

2. «وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِى».(2)

3. «لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحاً إِلَى قَوْمِهِ فَقَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ».(3)

4. «وَمَا أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلَهاً وَاحِداً لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ سُبْحَانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ».(4)

5. «قُلْ إِنِّي نُهِيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ قُلْ لَاأَتَّبِعُ أَهْوَاءَكُمْ قَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَمَا أَنَا مِنْ الْمُهْتَدِينَ».(5)

6. «وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ».(6)

7. «وَمَا أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفَاءَ وَيُقِيمُوا الصَّلَاةَ وَيُؤْتُوا الزَّكَاةَ وَذَلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ».(7)

8. «وَإِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَرَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ».(8)

9. «يَا عِبَادِي الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِي وَاسِعَةٌ فَإِيَّاىَ فَاعْبُدُونِى».(9)

10. «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُم فِي


1- سوره نحل، آيه 36.
2- سوره انبياء، آيه 25.
3- سوره اعراف، آيه 59.
4- سوره توبه، آيه 31.
5- سوره انعام، آيه 56.
6- سوره حجر، آيه 99.
7- سوره بيّنه، آيه 5.
8- سوره مريم، آيه 36.
9- سوره عنكبوت، آيه 56.

ص: 324

الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ».(1)

11. «وَلَا يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلَائِكَةَ وَالنَّبِيِّينَ أَرْبَاباً أَيَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ».(2)

12. «وَللَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ طَوْعاً وَكَرْهاً وَظِلَالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ».(3)

ترجمه:

1. «ما در هر امّتى رسولى برانگيختيم كه: خداى يكتا را بپرستيد؛ و از (پرستش) طاغوت اجتناب كنيد. خداوند گروهى از آنان را هدايت كرد؛ و گروهى از آنان ضلالت وگمراهى دامانشان را گرفت؛ پس در روى زمين بگرديد وببينيد عاقبت تكذيب كنندگان چگونه بود!».

2. «ما پيش از تو هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر اين كه به او وحى كرديم كه: هيچ معبودى جز من نيست؛ پس فقط مرا پرستش كنيد».

3. «ما نوح را به سوى قومش فرستاديم؛ او گفت: اى قوم من! (تنها) خداوند يگانه را پرستش كنيد، كه معبودى جز او براى شما نيست. (و اگر غير او را عبادت كنيد،) من بر شما از عذاب روز بزرگى مى ترسم!».

4. «... در حالى كه دستور داشتند فقط خداوند يكتايى را كه هيچ معبودى جز او نيست، بپرستند، او پاك و منزّه است از آنچه همتايش قرار مى دهند!».


1- سوره نور، آيه 55.
2- سوره آل عمران، آيه 80.
3- سوره رعد، آيه 15.

ص: 325

5. «بگو: من از پرستش كسانى كه غير از خدا مى خوانيد، نهى شده ام. بگو: من از هوا و هوسهاى شما، پيروى نمى كنم؛ اگر چنين كنم، گمراه شده ام؛ و از هدايت يافتگان نخواهم بود».

6. «و پروردگارت را عبادت كن تا يقين تو را فرارسد (و از جهان چشم فروبندى)».

7. «و به آنها دستورى داده نشده بود جز اين كه خدا را بپرستند و دين خود را براى او خالص كنند و به توحيد بازگردند، و نماز را برپا دارند و زكات را بپردازند؛ و اين است دين پايدار».

8. «و (عيسى گفت:) خداوند، پروردگار من و پروردگار شماست؛ او را پرستش كنيد؛ اين است راه راست».

9. «اى بندگان من كه ايمان آورده ايد! زمين من گسترده است، پس تنها مرا بپرستيد (و هجرت كنيد و در برابر فشارهاى دشمنان تسليم نشويد)».

10. «خداوند به كسانى از شما كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند وعده داده است كه به يقين، خلافت روى زمين را به آنان خواهد داد، همان گونه كه به پيشينيان آنها خلافت بخشيد».

11. «و به شما دستور نمى دهد كه فرشتگان و پيامبران را، (به عنوان) پروردگار انتخاب كنيد. آيا شما را، پس از آن كه مسلمان شديد، به كفر فرمان مى دهد؟!».

12. «كسانى كه در آسمانها و زمين هستند از روى اختيار يا اجبار- و همچنين سايه هايشان- هر صبح و شام براى خدا سجده مى كنند».

ص: 326

شرح مفردات

مفهوم دقيق عبادت

عبادت و عبوديّت هر دو به معناى اظهار خضوع است، ولى به گفته راغب در مفردات عبادت مفهوم عميق ترى دارد، و به معناى نهايت خضوع در مقابل كسى است كه نهايت انعام و اكرام را فرموده، يعنى خدا.

و به نظر مى رسد كه ريشه اصلى اين واژه از عبد به معناى بنده گرفته شده، منتها واژه «عبد» به گفته لسان العرب و كتاب العين گاه به هر انسانى گفته مى شود، خواه برده باشد يا آزاد (چرا كه همه انسان ها بنده خدا هستند) و گاه به خصوص بردگان اطلاق مى شود.

راغب مى افزايد: «عَبْد» چهارگونه است: 1. بردگانى كه خريد و فروش مى شوند 2. عبد به معناى مخلوق 3. عبد به معناى كسى كه در مقام عبادت و خدمت است كه اين خود بر دوگونه است بنده خدا و بنده دنيا (لذا گاهى گفته مى شود «عِبادُ الرِّحْمن و گاه گفته مى شود «عَبيدُ الدُّنْيا»

در مجمع البحرين آمده است كه اين واژه گاهى به معناى حزب و گروه نيز به كار مى رود، و آيه شريفه «فَادْخُلِي فِي عِبَادِى»: «پس در سلك بندگان (خالص) من در آى»(1) اشاره به اين معناى دارد.

اين نكته نيز قابل است كه عبادت را بر دو گونه تقسيم كرده اند: عبادت اختيارى كه در آيات قرآن امر به آن شده و عبادت غير اختيارى، همان گونه كه قرآن مى فرمايد: «وَإِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ»: «و هيچ موجودى نيست، جز


1- فجر، آيه 29.

ص: 327

آنكه، تسبيح و حمد او مى گويد».(1)

طريحى در مجمع البحرين مى گويد حكماء عبادت را به سه گونه تقسيم كرده اند:

عبادت جسمانى مانند نماز و روزه، و عبادت روحانى مانند اعتقاد به توحيد و ساير عقايد دينى، و عبادات اجتماعى مانند جهاد در برابر دشمن و انواع كمك ها و تعاون.

«طاغوت» صيغه مبالغه از مادّه طغيان است (2) و مى دانيم طغيان به معناى هرگونه تجاوز از حدّ است، و لذا واژه طاغوت به هر موجود سركش و متجاوزى گفته مى شود، مانند: شيطان، ساحران، جبّاران، حاكمان ظالم، و حتى به مسيرهايى كه به غير حقّ منتهى مى گردد طاغوت گفته مى شود.

اين واژه هم به معناى فرد، و هم به معناى جمع مى آيد.

طبرسى در مجمع البيان در تفسير آية الكرسى پنج قول در معناى طاغوت ذكر مى كند شيطان، كاهن، ساحر، انسان ها و جنّييان سركش و بت ها (ولى ناگفته پيداست كه همه اين اقوال به يك معناى جامع باز مى گردد كه در بالا به آن اشاره شد)

***

تفسير و جمع بندى

1- اسراء، آيه 44.
2- بعضى گفته اند در اصل« طُغووُتْ» بوده، سپس لام الفعل به جاى عين الفعل آمده، و واو ما قبل مفتوح قلب به الف گرديده و« طاغوت» شده.

ص: 328

معبود فقط او است!

نخستين آيه مورد بحث دعوت به توحيد در عبادت را برنامه اصلى تمام فرستادگان الهى مى شمرد، مى فرمايد: «ما در هر امّتى رسولى برانگيختيم كه:

خداى يكتا را بپرستيد؛ و از (پرستش) طاغوت اجتناب كنيد»: «وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولًا أَنْ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ».

اين سخن در برابر كسانى گفته شده كه در آيه قبل از اين آيه (35 سوره نحل) از قول آنها نقل مى كند كه براى توجيه بت پرستى خود، مى گفتند: خدا خواسته است كه ما بت ها را بپرستيم و او به اعمال ما راضى است، قرآن در پاسخ آنها مى فرمايد: همه انبيا بدون استثنا دعوت به توحيد در عبادت كردند و با پرستش هر موجودى غير از خدا مخالفت ورزيدند، اين چه نسبت دروغى است كه به خدا مى دهيد؟!

سپس مى افزايد: «خداوند گروهى از آنان را هدايت كرد»: «فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَى اللَّهُ».

«و گروهى از آنان ضلالت وگمراهى دامانشان را گرفت»: «وَمِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلَالَةُ».

سپس دستور مى دهد «پس در روى زمين، گردش كنيد و ببينيد سرانجام تكذيب كنندگان (آيات خدا) چگونه بوده است؟!»: «فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُروا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ».

آرى آنها به خاطر انحراف از مسير توحيد و سجده در برابر طاغوت ها در لجنزار فساد و بدبختى غوطه ور شدند، و عذاب الهى نيز دامانشان را گرفت.

ص: 329

قابل توجّه اين كه: در اين آيه هدايت را به خدا نسبت مى دهد، چرا كه اگر توفيق و امداد الهى نباشد كسى با نيروى خود نمى تواند به سر منزل مقصود برسد، ولى ضلالت را به خود آنها نسبت مى دهد چرا كه اثر اعمال خودشان بوده است.

***

دومين آيه همان مفهوم آيه نخست را با تعبير ديگرى تعقيب مى كند و به عنوان يك اصل كلّى و جاودانى مى فرمايد: «ما پيش از تو هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر اين كه به او وحى كرديم كه: هيچ معبودى جز من نيست؛ پس فقط مرا پرستش كنيد»: «وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِى».

قابل توجّه اين كه «نوحى» به صورت فعل مضارع آمده كه دليل بر استمرار است يعنى دستور به توحيد در عبادت را پيوسته به هر پيامبرى گوشزد مى كرديم، و تمام انبيا در تمام طول دعوت خود مأمور به ابلاغ آن بودند.

به اين ترتيب اين مسأله به عنوان يك اصل اساسى و زيربنايى در طول تاريخ انبياء پيوسته جريان داشته است.

در سومين آيه سخن از نخستين پيامبر اولوالعزم شيخ الانبياء نوح پيامبر صلى الله عليه و آله است كه از آغاز دعوتش پيامى جز مسأله توحيد در عبادت و بدور افكندن بت ها نداشت، مى فرمايد: «ما نوح را به سوى قومش فرستاديم؛ او گفت: اى قوم من! (تنها) خداوند يگانه را پرستش كنيد، كه معبودى جز او براى شما نيست»: «لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحاً إِلَى قَوْمِهِ فَقَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ».

ص: 330

از اين جمله به خوبى استفاده مى شود كه بت پرستى بدترين خار راه سعادت انسان ها بوده و هست، و پيامبران اين باغبان هاى توحيد براى تربيت انواع گل هاى فضيلت در سرزمين روح آدمى قبل از هر كار دامن همّت به كمر مى زدند تا با داس توحيد اين خارهاى مزاحم را ريشه كن كنند.

مخصوصاً در زمان نوح عليه السلام چنانكه از آيه 23 سوره نوح عليه السلام استفاده مى شود بت هاى متعدّد و رنگارنگى بنام «وَدّ» و «وسُواعْ» و «يَغُوثْ» و «يَعُوقْ» و «نَسْر» (كه به ترتيب به شكل هاى مرد، زن، شير، اسب و باز بودند) در محيط آنها خودنمايى مى كرد، و با تمام وجود خود آنها را پرستش مى كردند، چون نوح عليه السلام آنها را در كار خود مصرّ و لجوج ديد آنها را به عذاب الهى تهديد كرد، چنانكه در پايان همين آيه مى خوانيم: «من بر شما از عذاب روز بزرگى مى ترسم!»: «إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ».(1)

(ظاهراً منظور از آن روز بزرگ همان روز طوفان كوبنده و فراگير بود كه در ميان مجازات هاى اقوام پيشين هيچ مجازاتى به اين گستردگى وجود نداشت، اين احتمال نيز داده شده كه «يوم عظيم» اشاره به روز قيامت است)

در تفسير الميزان آمده است كه اين آيه دو اصل از اصول دين را در عبارت كوتاهى جمع كرده است توحيد و معاد(2) و اصل سوم (نبوّت) در آيه «يَا قَوْمِ لَيْسَ بِي ضَلَالَةٌ» آمده.

چهارمين آيه سخن از يهود و نصارا مى گويد كه از جادّه توحيد منحرف


1- اين دو تفسير در كلمات مفسّران پيشين صريحاً آمده است از جمله فخر رازى در جلد 14، صفحه 149 ذيل آيات مورد بحث به آن اشاره مى كند.
2- تفسير الميزان، جلد 8، صفحه 180.

ص: 331

گشتند.

يهوديان، احبار خود (علماى دينى يهود) و مسيحيان رهبانها (مردان تارك دنيا) و حضرت مسيح را به عنوان معبود خود برگزيدند!

سپس مى فرمايد: «در حالى كه دستور داشتند فقط خداوند يكتايى را بپرستند»: «وَمَا أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلَهاً وَاحِداً».

و باز براى تأكيد مى افزايد: «هيچ معبودى جز او نيست»: «لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ» و مجدداً براى تأكيد ديگر مى فرمايد: «او پاك و منزّه است از آنچه همتايش قرار مى دهند!»: «سُبْحَانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ».

و به اين ترتيب آئينى را كه نوح عليه السلام پايه گذارى كرد در دعوت موسى عليه السلام و حضرت مسيح عليه السلام با قوّت و تأكيد هرچه تمامتر تداوم يافت.

درست است كه مسيحيان به راستى حضرت مسيح را پرستش مى كردند، و هم اكنون نيز مى كنند، ولى نه يهود احبار را پرستش مى كردند، و نه مسيحيان رهبان ها را، بلكه چون اطاعت بى قيد و شرط از آنها داشتند و در برابر تحريف و تغيير احكام الهى از سوى آنها تسليم بودند نام بت پرستى بر آن گذارده شده و لذا در احاديث آمده است: «اما وَاللَّهِ ما صامُوا لَهُمْ وَ لا صَلُّوا وَلكِنَّهُمْ أَحَلوُّا لَهُمْ حَراماً وَ حَرَّمُوا عَلَيْهِم حَلالًا فَاتَّبَعُوهُمْ وَ عَبَدُ وَ هُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَشْعُرُونَ : آگاه باشيد به خدا سوگند آنان (يهود و نصارا) براى پيشوايان خود روزه نگرفتند و نماز نگذاردند، ولى آنها حرامى را بر پيروان خود حلال كردند و حلالى را حرام، و آنها تبعيت نمودند، و بدون توجّه آنان را پرستش كردند».(1)


1- تفسير نورالثقلين، جلد 2، صفحه 209.

ص: 332

شرح بيشتر اين موضوع به خواست خدا در بحث توحيد اطاعت خواهد آمد.

***

من غير خدا را پرستش نمى كنم

در پنجمين آيه نوبت به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى رسد، خداوند به او دستور مى دهد: «بگو: من از پرستش كسانى كه غير از خدا مى خوانيد، نهى شده ام»: «قُلْ إِنِّي نُهِيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ».

تعبير به «الَّذينَ» كه معمولًا براى جمع مذكّر عاقل مى آيد در مورد معبودهاى آنان يا به خاطر آن است كه آنها در عالم و هم و گمان خود براى بتها روح و عقل و شعور قائل بودند، و يا به خاطر اين كه در ميان اين معبودها كسانى همچون مسيح يا فرشتگان و جن قرار داشتند.

سپس براى اين كه روشن سازد كه اين منع و نهى الهى دليلش چيست؟

مى افزايد: «بگو: من از هوا و هوسهاى شما، پيروى نمى كنم؛ اگر چنين كنم، گمراه شده ام؛ و از هدايت يافتگان نخواهم بود»: «قُلْ لَاأَتَّبِعُ أَهْوَاءَكُمْ قَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَمَا أَنَا مِنْ الْمُهْتَدِينَ».

يعنى ريشه هاى بت پرستى همه به هواپرستى (و گمان و پندار) باز مى گردد و مسلّم است پيروى از هواى نفس سرانجامش گمراهى است، و هرگز به سعادت و هدايت منتهى نخواهد شد.

***

در ششمين آيه نيز روى سخن را به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كرده، و به او دستور

ص: 333

مى دهد كه در مسأله پرستش خداوند يگانه (و پرهيز از هرگونه شرك و عبادت بت ها) ثابت قدم و مداوم باشد مى فرمايد: «و پروردگارت را عبادت كن تا يقين تو را فرارسد (و از جهان چشم فروبندى)»: «وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ».

معمولًا مفسّران يقين را در اين آيه به معناى مرگ تفسير كرده اند، و آن را شبيه گفتار حضرت عيسى عليه السلام دانسته اند: «وَأَوْصَانِي بِالصَّلَاةِ وَالزَّكَاةِ مَا دُمْتُ حَيّاً»:

«و تا زمانى كه زنده ام، مرا به نماز و زكات توصيه كرده است».(1) و در جاى ديگر قرآن نيز از قول دوزخيان مى خوانيم: «وَكُنَّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ- حَتَّى أَتَانَا الْيَقِينُ»: «و همواره روز جزا را انكار مى كرديم،- تا زمانى كه مرگ ما فرا رسيد!».(2)

در روايات اسلامى نيز از مرگ تعبير به يقين شده است در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه درباره مرگ فرمود: «لَمْ يَخْلُقِ اللَّهُ يَقِيناً لا شَكَ فيهِ أَشْبَهُ بِشَكٍّ لا يَقينَ فيهِ مِنَ الْمَوْتِ : «خداوند هرگز يقينى را كه هيچ شكّى در آن نيست نيافريده همچون مرگ كه شبيه تر باشد به شكّى كه هرگز يقينى در آن راه ندارد!» (چرا كه مردم چنان به آن بى اعتنا هستند كه گويى هرگز باور نمى كنند كه سرانجام مى ميرند).(3)

و اين كه از مرگ تعبير به يقين شده، يا به خاطر همان است كه در حديث بالا به آن اشاره شد، يعنى مسأله اى است كه همه انسان ها آن را قطعى مى دانند و هيچ تفاوتى ميان مذاهب و مكاتب مختلف در اين مسأله نيست.

و يا اين كه به هنگام مرگ پرده ها كنار مى رود و چهره حقايق آشكار مى شود،


1- سوره مريم، آيه 31.
2- سوره مدّثر، آيات 46- 47.
3- تحف العقول، صفحه 271.

ص: 334

و انسان بسيارى از مسائل را كه مورد ترديد قرار مى داد به يقين مى بيند و مى شناسد (البتّه جمع ميان هر دو معنا كاملًا ممكن است).

تعبير به «يأتيك» نيز اشاره لطيفى به اين موضوع است كه مرگ به سراغ انسان مى آيد، چه بخواهد و چه نخواهد!

***

در هفتمين آيه همين معنا با اضافات ديگرى به چشم مى خورد، اشاره- به گروهى از اهل كتاب كه از محور توحيد منحرف شده و كسانى را همتاى خدا در عبوديّت قرار داده اند- كرده، مى فرمايد: «و به آنها دستورى داده نشده بود جز اين كه خدا را بپرستند و دين خود را براى او خالص كنند و به توحيد بازگردند»:

«وَمَا أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفَاءَ».(1)

جالب اين كه تمام اوامر الهى را منحصر در عبادت مخلصانه و سپس اقامه نماز و اداء زكات مى كند «وَيُقِيمُوا الصَّلَاةَ وَيُؤْتُوا الزَّكَاةَ».

و اين نشان مى دهد كه ريشه همه دستورات دينى به اخلاص در عبوديّت باز مى گردد.

و نيز قابل توجّه اين كه در پايان آيه مى افزايد: «و اين است دين پايدار»:

«وَذَلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ».(2)


1- راغب در مفردات مى گويد:« حَنَف»( بر وزن كنف) به معناى تمايل از ضلالت به راه مستقيم است، و اين كه اسلام را دين حنيف گفته اند به خاطر آن است كه مسلمانان را از هرگونه انحراف از مسير اعتدال و جاده مستقيم باز مى دارد.
2- قيّمه از مادّه قيام به معناى قائم و ثابت و مستقيم است و به گفته راغب در مفردات در اينجا به معناى امتى است كه قيام به قسط و عدالت مى كنند، همان گونه كه در آيه« كونوا قوامين بالقسط» آمده است.

ص: 335

در هشتمين آيه اين نكته از قول حضرت مسيح نقل شده است كه مى گويد:

«و (عيسى گفت:) خداوند، پروردگار من و پروردگار شماست؛ او را پرستش كنيد؛ اين است راه راست»: «وَإِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَرَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ».

مى دانيم خط مستقيم ميان دو نقطه يكى بيش نيست، در حالى كه هزاران خط انحرافى در دو طرف آن قرار دارد خط توحيد نيز يكى بيش نيست و هر چه غير از آن است شرك و بت پرستى است.

«مستقيم» از مادّه استقامت و در اصل از قيام گرفته شده، و از آنجا كه انسان به هنگام قيام صاف مى ايستد، اين واژه به معناى هرگونه روش و طريقه معتدل و صاف و خالى از انحراف اطلاق شده است.

قابل توجّه اين كه قرآن در سوره حمد نقطه مقابل صراط مستقيم رامسير راه «مغضوب عليهم» (كسانى كه مورد خشم خدا واقع شده اند) و «ضالّين» (گمراهان) مى شمرد كه گروه اوّل همان گمراهان لجوج و معاندى هستند كه اصرار بر مسير انحرافى خود و ديگران دارند و گروه دوم گمراهان ساده و معمولى مى باشند.

***

اگر قادر به عبادت خدا نيستيد هجرت كنيد

در نهمين آيه باز به نكته تازه اى برخورد مى كنيم كه به مؤمنان دستور مى دهد هرگاه ماندن در يك مكان، حتى وطن مورد علاقه آنها، مانع از پرستش خداى يگانه باشد (و توحيد عبادت را بر هم زند) از آنجا مهاجرت كنند، مى فرمايد:

ص: 336

«اى بندگان من كه ايمان آورده ايد! زمين من گسترده است، پس تنها مرا بپرستيد (و هجرت كنيد و در برابر فشارهاى دشمنان تسليم نشويد)»: «يَا عِبَادِي الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِي وَاسِعَةٌ فَإِيَّاىَ فَاعْبُدُونِى».

آرى زمين خدا وسيع است هرگز نمى توان به بهانه موضوعاتى همچون قوم و قبيله، خانه و كاشانه، و موطن مورد علاقه، تن به ذلّت شرك و اسارت كفر و بت پرستى داد، بلكه وظيفه هر مؤمن موحدّى اين است كه در چنين شرايطى جلاى وطن كند، و به سرزمين آماده ترى گام بگذارد و چراغ توحيد را فروزان دارد، و چه بسا همچون مهاجران آغاز اسلام بتواند نيروى كافى تهيه كند و به وطن اصلى باز گردد و لكه شرك و بت پرستى را از دامان آن بزدايد.

تعبير: «يا عِبادِىَ : (اين بندگان من): «و ارضِى : (زمين من) «فَإِيَّاىَ فَاعْبُدُونِى»: «تنها مرا بپرستيد» تعبيراتى است آميخته با لطف و مرحمت الهى، و اشاره اى است به حمايت مستمر او از موحّدان در هرجا كه باشند و در هر زمان و مكان.(1)

قابل توجّه اين كه مخاطب در اين آيه عباد و بندگانند ولى با اين حال باز به آنها دستور عبادت و پرستش خداى يگانه مى دهد، اشاره به اين كه بندگان بايد همواره مسير توحيد را تا پايان عمر ادامه دهند و لحظه اى از آن منحرف نشوند، اين همانند تكرار جمله: «اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ»: از ناحيه مؤمنان است كه در عين هدايت تقاضاى استمرار اين نعمت از خدا مى كنند.


1- توجّه داشته باشيد كه« اياى فاعبدون» به خاطر مقدّم شدن مفعول بر فعل دلالت بر حصر دارد، و انحصار عبادت را براى خداوند بيان مى كند.

ص: 337

به هر حال آيه فوق دليل بر لزوم مهاجرت از سرزمين شرك و بت پرستى به دارالايمان است، مگر اين كه انسان بتواند وضع آن سرزمين را دگرگون سازد.

آيه مورد بحث از آيات سوره «عنكبوت» است كه مفسّران گفته اند يازده آيه آغاز آن در مدينه در مورد كسانى كه در مكه بودند و اظهار اسلام مى كردند امّا حاضر به هجرت به مدينه نبودند نازل شده، و آيه بعد از آن «كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ» نيز اشاره به همين معنا مى كند كه سرانجام همه مى ميرند و از وطن و مال و همسر و فرزند جدا مى شوند پس گمان نكنيد اگر در محيط آلوده شرك بمانيد هميشه در كنار محبوبتان خواهيد بود.(1)

***

دهمين آيه تكيه بر نكته تازه ديگرى در اين رابطه دارد، و به همه مؤمنان نويد مى دهد كه سرانجام مالك و حاكم سراسر زمين خواهند شد آنچنان كه توحيد تمام جهان را روشن خواهد كرد و هيچ كس جز خدا را نخواهند پرستيد، و به اين ترتيب نويد توحيد خالصانه عبادت را به عنوان مژده بزرگ به همه مؤمنان مى دهد، مى فرمايد: «خداوند به كسانى از شما كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند وعده داده است كه به يقين، خلافت روى زمين را به آنان خواهد داد، همان گونه كه به پيشينيان آنها خلافت بخشيد»: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُم فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ».

در اين كه اين گروه از پيشينيان كه وارث روى زمين شدند و در گذشته مى زيستند چه اشخاصّى بودند در ميان مفسّران گفتگو است و مناسب تر از همه


1- روح البيان و روح المعانى و تفسير قرطبى ذيل آيه مورد بحث.

ص: 338

اين است كه گفته شود اشاره به بنى اسرائيل است كه پس از قيام موسى عليه السلام و درهم شكسته شدند و فرو ريختن حكومت فرعونيان مالك و حاكم بخش هاى عمده آباد روى زمين در آن زمان شدند، و همان گونه كه قرآن در سوره اعراف آيه 137 مى فرمايد: «وَأَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِينَ كَانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشَارِقَ الْأَرْضِ وَمَغَارِبَهَا الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا»: «و مشرقها و مغربهاى پر بركت زمين را به آن قوم كه (زير زنجير ظلم و ستم) به ضعف كشانده شده بودند، واگذار كرديم».(1)

***

يازدهمين آيه، باز اشاره به نكته تازه اى در اين زمينه دارد، مى گويد بت ها كه سهل است حتى پيامبران بزرگ و فرشتگان مقرّب الهى نيز شايسته پرستش نيستند پرستش خاص خدا است، مى فرمايد: «و به شما دستور نمى دهد كه فرشتگان و پيامبران را، (به عنوان) پروردگار انتخاب كنيد»: «وَلَا يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلَائِكَةَ وَالنَّبِيِّينَ أَرْبَاباً».(2)

سپس براى تأكيد بيشتر مى افزايد: «آيا شما را، پس از آن كه مسلمان شديد، به كفر فرمان مى دهد؟!»: «أَيَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ».

ارباب جمع ربّ در اصل به معناى مالك مصلح است، يعنى مالكى كه در تدبير و تربيت و اصلاح ملك خود مى كوشد، و لذا «ربّ الدار» و «ربّ الابل» به معناى مالك و مدبّر خانه يا شتر آمده، و در قرآن مجيد نيز به طور نادر، در مورد


1- در اين زمينه بحث مشروح ديگرى در تفسير نمونه، جلد 14، صفحه 527 تحت عنوان حكومت جهانى مستضعفان كه نمونه كوچكش، بعد از فتح مكّه و پيروزى هاى وسيع ترى بعد از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بود و نمونه اتم و كاملش در عصر قيام حضرت مهدى( ارواحنا فداه) حاصل خواهد شد، آمده است.
2- توجّه داشته باشيد كه« يَأمُرَ» منصوب است به خاطر اين كه عطف بر جمله« ان يؤتيه اللَّه» مى باشد.

ص: 339

غير خداوند به كار رفته، مانند آيات 42 و 50 سوره يوسف كه واژه ربّ در مورد پادشاه مصر به كار رفته، و از تعبيرات اين سوره استفاده مى شود كه اين كلمه به طور گسترده در مورد بزرگان در مصر استعمال مى شده است.

ولى اين واژه كه صدها بار در قرآن مجيد آمده، تقريباً در همه جا در مورد خداوند است چرا كه در حقيقت مالك اصلى او است و مدبّر و پرورش دهنده همه موجودات جهان است. مهم اينجا است كه بسيارى از اقوام، معتقد به خدايان كوچكتر كه آنها را ربّ يا ربّ النوع مى ناميدند بودند، و خداى بزرگ را ربّ الارباب مى ناميدند، بعضى از اقوام درباره فرشتگان يا بعضى انبيا همين عقيده را داشتند، آيه فوق صريحاً اين اعتقادات باطل را نفى مى كند و تنها خدا را به عنوان ربّ- و نه رب الارباب- معرّفى مى نمايد، چرا كه انتخاب هر ربّى غير از او را كفر مى شمرد و اسلام را نقطه مقابل آن.

***

دوازدهمين و آخرين آيه مورد بحث، به آخرين سخن در اينجا بحث اشاره مى كند كه توحيد در عبادت، مخصوص انسان ها نيست، بلكه «كسانى كه در آسمانها و زمين هستند از روى اختيار يا اجبار- و همچنين سايه هايشان- هر صبح و شام براى خدا سجده مى كنند»: «وَللَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ طَوْعاً وَكَرْهاً وَظِلَالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ».

گرچه مَنْ معمولًا اشاره به افراد عاقل است، و به همين دليل جمعى از مفسّران عقيده دارند كه آيه فوق ناظر به انسان ها و فرشتگان و مانند آنها است، ولى قرائنى در آيه وجود دارد كه نشان مى دهد اين واژه در اينجا اشاره به تمامى

ص: 340

موجودات است، اعم از عاقل و حيوان و گياه و جماد، و منظور از سجده اعم از تكوينى (نهايت خضوع و تسليم موجودات در برابر قوانين آفرينش) و تشريعى (سجود و عبادت معمولى) مى باشد، زيرا:

اولًا تعبير به «طَوْعاً وَ كَرْهاً» (از روى اطاعت يا با اكراه) دليل بر عموميّت معناى آيه است.

ثانياً شركت ظلال (سايه ها) در اين سجده و عبادت عمومى دليل ديگرى بر اين معنا است.

ثالثاً در آيات ديگر قرآن اين معنا به وضوح آمده است مانند: «وَللَّهِ يَسْجُدُ مَا فِي السَّمَوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ»(1) و همچنين « «وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ»؛ درختان و گياهان سجده مى كنند».(2)

و به اين ترتيب تمامى موجودات جهان بدون استثنا سجده تكوينى دارند و تسليم فرمان هاى الهى هستند، و در اين ميان مؤمنان علاوه بر اين سجود تكوينى كه جنبه اختيارى ندارد، داراى سجود اختيارى تشريعى نيز هستند.

تعميم دادن اين حكم به «ظِلال» (سايه ها) تعبير بسيار پرمعنايى است، چرا كه سايه ها در واقع جنبه عدمى دارند (زيرا سايه جايى است كه نور به آن نمى تابد) ولى از آنجا كه سايه ها تابع اجسام و در محدوده نور قرار مى گيرند سهم كمرنگى از وجود دارند، قرآن مى فرمايد حتى اين عدم هاى شبيه به وجود هم براى خدا سجده مى كنند، تا چه رسد به موجودات حقيقى، اين شبيه همان تعبيرى است كه


1- سوره نحل، آيه 49.
2- سوره رحمن، آيه 6.

ص: 341

ما داريم مى گوييم او با فلان كس آنقدر دشمنى دارد كه سايه اش را با تير مى زند.

گذشته از اين، سايه ها معمولًا بر زمين مى افتند و تعبير سجده نسبت به آنها جالب تر است.

و اين كه مى فرمايد: هر صبح و شام «بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ» ممكن است مخصوصاً وصف سايه ها باشد و انتخاب اين دو وقت به خاطر آن است كه همه چيز در آن وقت داراى سايه است طولانى و گسترده برخلاف نيمروز كه گاهى سايه ندارند و يا سايه هايشان كوتاه است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه اين دو وصف براى تمام موجودات آسمان و زمين باشد و منظور از آن اشاره به دوام اين سجده است، همان گونه كه در تعبيرات روزانه مى گوييم هر صبح و شام بايد در گوش فلان كس بخوانيم، يعنى همواره و پيوسته.(1)

***

سرانجام در يك جمع بندى به اينجا مى رسيم كه مسأله توحيد در عبادت تا آن حد از اهميت برخوردار است كه سرفصل دفتر دعوت انبياء و رسل عليهم السلام و مهمترين مادّه تعليمات آنها بوده، و تمام انبياءِ اولوالعزم اساس دعوتشان را بر آن نهاده اند، و رسول اللَّه صلى الله عليه و آله با تعبيرات مختلفى در همه عمر از داعيان به سوى آن بوده، صراط مستقيم هدايت از همين رهگذر است و حتّى در صورت لزوم بايد براى تحقق بخشيدن به اين برنامه مهم اسلامى ترك وطن گفت و از محيط


1- در صورت اوّل جار و مجرور متعلّق به فعل يا وصف مقدّرى است( و اين امتياز را دارد كه به اقرب بر مى گردد) و در صورت دوّم جار و مجرور متعلّق به فعل« يسجد» است و اين امتياز را دارد كه مذكور است.

ص: 342

شرك و بت پرستى مهاجرت نمود.

و از ويژگى هاى مهم آن روز كه حكومت عدل الهى سراسر دنيا را فرا مى گيرد همين مسأله يكتاپرستى و توحيد در عبادت است كه سراسر جهان را فرا مى گيرد، و نه تنها انسان ها كه همه موجودات زمين و آسمان در همه حال سر بر آستان او مى سايند و اگر با زبان قال و با اختيار خويش سجده نكنند از نظر تكوين و با زبان حال سجده مى كنند و تسبيح مى گويند.

***

توضيحات
1. درخت پربار توحيد عبادت

قبل از هر چيز توجّه به اين نكته لازم است كه احترام و تواضع و خضوع و ستايش مراتب و درجاتى دارد، و آخرين درجه و بالاترين مرحله آن همان پرستش و عبوديّت است.

بديهى است هرگاه انسان براى كسى تا اين حد احترام قائل شود و با تمام وجود در برابر او نهايت خضوع كند، به خاك افتد و سجده نمايد مسلّماً در برابر فرمان هاى او نيز تسليم خواهد بود.

آيا خضوع در حد پرستش و ستايش نامحدود و احترام بى حد ممكن است از اطاعت و تسليم در برابر فرمان جدا باشد؟

اينجا است كه مى گوييم اگر انسان به روح عبادت خالص واقف شود بزرگترين گام را در مسير اطاعت فرمان خدا و انجام نيكى ها و پرهيز از بدى ها

ص: 343

برداشته است، و چنين عبادتى- مخصوصاً اگر دائم و مستمر باشد- رمز تربيت و تكامل انسان است.

چنين عبادت خالصانه اى آميخته با عشق محبوب است و جاذبه اين عشق عامل مهم حركت به سوى او است، و حركت به سوى آن كمال مطلق، عاملى است براى جدايى از پستى ها و زشتى ها و آلودگى به گناه.

به همين دليل تا اين حد به مسأله عبادت خالص (توحيد در عبادت) اهميت داده شده است تا آنجا كه قرآن مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ»: «به يقين كسانى كه از عبادت من تكبّر مورزند بزودى با ذلّت وارد دوزخ مى شوند».(1)

شخص عبادت كننده به دليل خضوع بى حدّش در برابر خداوند سعى مى كند رضايت او را جلب كند، و به او تقرّب جويد، و چون مى داند جلب رضاى او از طريق اطاعت فرمان او است در اين راه مى كوشد و دستورات او را بر سر و چشم مى نهد.

عبادت كننده حقيقى تلاش مى كند خود را به معبودش، به معشوق حقيقيش شبيه و مانند سازد، و از اين طريق پرتوى از صفات جمال و جلال او را در خود منعكس كند تأثير اين امور در تكامل و تربيت انسان جاى انكار نيست.

2. روح عبادت و پرهيز از افراط و تفريطها

در معناى عبادت، مانند بسيارى ديگر از مسائل، افراط و تفريطهاى عجيبى


1- سوره مؤمن، آيه 60.

ص: 344

صورت گرفته بعضى تا آنجا پيش رفته اند كه حتى سجود براى غير خدا را- اگر توأم با اعتقاد به مالكيّت و ربوبيّت مسجود نباشد- بى مانع شمرده اند و سجده فرشتگان را بر آدم عليه السلام، و سجده برادران يوسف عليه السلام را در برابر يوسف عليه السلام به عنوان شاهد ذكر كرده اند.

بعضى ديگر هرگونه توجّه و توسّل به پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان عليهم السلام و شفاعت طلبيدن و خضوع در مقابل آنها را شرك شمرده اند و فاعل آن را مشرك مى شمرند.

ولى حقيقت اين است كه با هيچ يك از اين دو عقيده نمى توان هماهنگ شد.

توضيح اين كه: حقيقت عبادت همان گونه كه در آغاز اين بحث در شرح مفردات از قول علماى لغت نقل كرديم همان خضوع مطلق و نهايت تواضع و تذلّل در مقابل معبود است، و از نظر اسلامى اين كار مخصوص خدا است، و در برابر هر شخص ديگرى انجام شود شرك در عبادت محسوب مى گردد.

به تعبير ديگر خضوع و تواضع مراتبى دارد: مرحله اى از آن در برابر دوستان انجام مى گيرد و نقطه مقابل آن تكّبر در برابر آنها است، مرحله ديگر در برابر انسان هاى گرانقدرى همچون پدر و مادر انجام مى شود چنانكه قرآن مى فرمايد:

«وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنْ الرَّحْمَةِ»: «و پر و بال تواضع خويش را از روى محبّت و لطف، در برابر آنان فرود آر».(1)

و مرحله بالاترى از آن در برابر پيامبران صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليه السلام انجام مى گيرد تا آنجا كه مسلمانان حق نداشتند صداى خود را فراتر از صداى پيامبر صلى الله عليه و آله بلند


1- سوره اسراء، آيه 24.

ص: 345

كنند: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَاتَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِىِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ»: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صداى خود را از صداى پيامبر بالاتر نبريد، و در برابر او بلند سخن مگوييد (و او را بلند صدا نزنيد) آن گونه كه بعضى از شما در برابر بعضى بلند صدا مى كنند».(1)

ولى آخرين مرحله خضوع و تواضع و تذلّل كه نامش عبادت و عبوديّت است مخصوص خدا است كه مصداق روشن آن همان سَجْدَه مى باشد.

بنابراين خضوع مطلق و نهايت تذلّل- هرچند آميخته به اعتقاد ربوبيّت و مملوكيّت نباشد- عبادت و مخصوص خدا است و به همين دليل سجده براى غير او جائز نيست.

نويسنده المنار در تفسير سوره حمد در معناى عبادت سخنى دارد كه خلاصه اش چنين است.

«عبادت تنها به معناى نهايت خضوع نيست، بلكه بايد توأم با اعتقاد به عظمت معبود و اعتقاد به سلطه و احاطه او باشد، سلطه و احاطه اى كه كنه و ماهيتش قابل ادراك نيست، و لذا ممكن است عاشقى در برابر معشوقش نهايت خضوع را كند تا آن حد كه اراده و خواست او در اراده معشوق و محبوبش فانى گردد، با اين حال آن را عبادت نمى گويند، و همچنين خضوع بى نهايت بسيارى از مردم در برابر رؤسا و امراء و پادشاهان!.(2)

مفسّر بزرگ مرحوم علّامه طباطبايى در الميزان نيز سخنى نزديك به اين در


1- سوره حجرات، آيه 2.
2- تفسير المنار، جلد 1، صفحه 56 و 57.

ص: 346

تفسير سوره حمد دارد و مى گويد: عبادت تنها خضوع نيست بلكه حقيقت عبادت گويى اين است كه بنده خود را در مقام مملوكيّت پروردگار قرار داده، سپس همين معنا را در تفسير سوره بقره هنگامى كه سخن از سجده فرشتگان براى آدم مى گويد تكرار مى كند، و فعل عبادى را فعلى مى داند كه صلاحيّت اظهار مولويّت مولى و عبوديّت عبد را داشته باشد، به همين دليل ايشان سجده اى را براى غير خدا ممنوع مى شمرد كه در آن اعتقاد به ربوبيّت غير خدا باشد، و امّا سجده اى كه به عنوان احترام و تكريم ديگرى باشد و در آن اعطاى ربوبيّت نباشد بى مانع مى داند، هرچند در پايان اضافه مى كند ذوق دينى كه از انس به ظواهر دين حاصل شده است حكم مى كند كه سجده مخصوص خدا است و در برابر غير خدا نبايد سجده كرد.(1)

با اين حال آنچه از دقّت در موارد استعمال كلمه عبادت در قرآن و سنّت و استعمالات روزمرّه و گواهى ارباب لغت استفاده مى شود اين است كه مفهوم لغوى اين واژه همان نهايت خضوع است، نه اعتقاد به ربوبيّت و مالكيّت معبود، به همين دليل اگر كسى در برابر خورشيد و ماه و آتش سجده كند به خاطر بركاتى كه دارند، به اين كار خورشيد پرستى و ماه پرستى و آتش پرستى گفته مى شود، و همچنين اگر كسى در برابر مجسمه نياكان يا ملوك و سلاطين به عنوان اداى احترام سجده نمايد و يا از آن بالاتر اگر در پيشگاه امامان عليهم السلام به خاطر مقام والاى آنها به آنها سجده كند پرستش و عبوديّت خواهد بود و ممنوع است.

به همين دليل قرآن مجيد صريحاً در آيه سجده (آيه 37 سوره فصلت) از


1- تفسير الميزان، جلد 1، صفحه 22 و 124.

ص: 347

سجده كردن در مقابل ماه و خورشيد نهى مى كند و مى فرمايد: «لَاتَسْجُدُوا لِلشَّمْسِ وَلَا لِلْقَمَرِ». و نيز به همين دليل در روايات اسلامى كراراً از سجده كردن براى غير خدا نهى شده است، از جمله: روايات هفتگانه اى است كه در كتاب وسائل الشيعه در ابواب سجود باب 27 وارد شده، در يكى از اين روايات مى خوانيم: پيامبر صلى الله عليه و آله به مشركان عرب فرمود: «اخْبِرُونى عَنْكُمْ اذا عَبَدْتُمْ صُوَرَ مَنْ كانَ يَعْبُدُ اللَّهَ فَسَجَدْتُمْ لَهُ اوْ صَلَّيْتُمْ وَ وَضعْتُمُ الْوُجُوْهَ الْكَرِيْمَةَ عَلَى التَّرابِ بِالسُّجُودِ بِها فَما الَّذى بَقيتُمْ لِرَبِّ العالَمينَ؟ اما عَلِمْتُمْ انَّ مِنْ حَقِّ مَنْ يَلْزَمُ تَعْظِيمُهُ وَ عِبادَتُهُ انْ لا يُساوى عَبيدُهُ : «به من خبر دهيد هنگامى كه شما مجسمه هاى بنده خدا را پرستش مى كنيد و براى او سجده يا نماز بجا مى آوريد، و به عنوان سجود صورت به خاك مى گذاريد، چه چيز براى پروردگار عالميان باقى گذارده ايد؟! آيا شما نمى دانيد از حقوق كسى كه تعظيم و عبادت او لازم است اين است كه با بندگانش يكسان قرار داده نشود».(1)

در روايات متعدّدى نيز در پاسخ اين سؤال كه سجده يعقوب عليه السلام و فرزندان او در برابر يوسف عليه السلام چگونه بود؟ و يا سجده فرشتگان براى آدم عليه السلام چگونه مجاز شد؟ فرموده اند كه «سجده براى خداوند بود و جنبه شكر داشت، و در عين حال تحيّت و احترامى براى آدم و يوسف عليها السلام محسوب مى شد».(2)

و در بعضى از اين روايات آمده است كه آدم عليه السلام يا يوسف عليه السلام به منزله كعبه بودند كه در برابر آن سجده مى شود، امّا سجده براى خدا است.(3)


1- وسائل الشيعه، جلد 4، صفحه 985( حديث 3).
2- وسائل الشيه جلد 4، صفحه 985، حديث 6.
3- وسائل الشيه جلد 4، صفحه 985، حديث 7.

ص: 348

و گاه فرموده اند چون اين سجده به امر خدا بوده سجود براى خدا محسوب مى شده است.(1)

و نتيجه همه اين روايات تقريباً يكى است و آن نفى سجود براى غير خدا.

مرحوم علّامه مجلسى در بحارالانوار نيز روايات متعدّدى در اين زمينه نقل كرده است.(2)

در داستان معروف هجرت مسلمانان به حبشه آمده است كه وقتى وارد بر نجاشى شدند رهبان هاى مسيحى به آنها دستور دادند كه براى پادشاه سجده كنيد، جعفربن ابى طالب به آنها گفت «لا نسجد الاللَّه»: «ما جز براى خدا سجده نمى كنيم».(3)

همه اين روايات تاكيدى است بر عدم جواز سجود براى غير خدا و تفسيرى است بر حقيقت عبادت.

***

3. توحيد شرك آلود وهابيان

وهابيان گروهى كه هم اكنون بر حجاز حكومت مى كنند، پيروان محمدبن عبدالوهاب هستند كه افكار خود را از ابن تيميه، احمد بن عبدالحميد دمشقى، متوفّاى 728 گرفته است.

محمدبن عبدالوهاب در خلال سال هاى 1160 تا 1206 هجرى قمرى كه


1- وسائل الشيه جلد 4، صفحه 985، حديث 4.
2- بحارالانوار، جلد 11، صفحه 138 و 139 احاديث 2 و 3 و 4 و 6.
3- بحارالانوار، جلد 18، صفحه 420، حديث 8،( نقل از خرائج راوندى).

ص: 349

سال وفات او بود با همكارى زمامداران محلى، و افروختن آتش هاى تعصب هاى خشن در ميان اقوام بيابان گرد حجاز، توانست مخالفان خود را عقب براند، و بر دستگاه حكومت به طور مستقيم و غير مستقيم سلطه پيدا كند، و در اين راه خون هاى زيادى از مسلمين حجاز و غير حجاز ريخته شد.

حتى بعد از مرگ او پيروانش از طريق بيابان هاى حجاز به عراق حمله ور شده، به كربلا ريختند، و با استفاده از تعطيل بودن شهر به مناسبت روز عيد غدير و مسافرت بسيارى از اهالى به نجف، ديوار شهر را شكافته، و به داخل شهر رخنه كردند و به تخريب حرم امام حسين عليه السلام و ساير اماكن مقدّس پرداختند و عده كثيرى در حدود پنج هزار نفر را كشتند، و خانه ها را غارت كردند، و تمام درهاى گرانقيمت و هداياى نفيس مرقد حسينى و اموال مردم را غارت كرده با خود بردند!

آنها در سال 1344 به ويران كردن قبور بزرگان اسلام در حجاز پرداختند، و جز قبر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله (آن هم به خاطر ترس از خشم عمومى مسلمين) همه را با خاك يكسان كردند!

صفت بارز وهابيان، تعصب، خشونت، بى رحمى و قساوت، و قشرى و متحجّر بودن است.

آنها خود را مدافعان توحيد ناب! مى دانند، و در همين رابطه موضوع شفاعت و زيارت قبور و توسل به پيشوايان بزرگ را نفى كرده، و تقريباً تمام همّ خود را در اين راه مصروف مى دارند، اكثريت قاطع مسلمانان (اعم از سنى و شيعه)

ص: 350

عقائد اين گروه را نفى كرده و حتى بعضاً او را تكفير كرده اند.(1)

بحث درباره اين گروه و عقائد و اعمال زشت آنها از حوصله بحث ما خارج است، تنها به آنچه مربوط به بحث توحيد در عبادت است، در اينجا گفتار فشرده اى خواهيم داشت.

آنها مى گويند: هيچ كس حق ندارد از پيامبر صلى الله عليه و آله شفاعت بطلبد، زيرا خداوند مى فرمايد: «فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً»: «پس هيچ كس را با خدا نخوانيد».

نويسنده كتاب «الْهَدِيَّةُ السنية» كه از وهّابيان است مى گويد: هركس فرشتگان و انبياءِ را ... واسطه ميان خود و خدا قرار دهد، به خاطراين كه مقرّبان درگاه او هستند، كافر و مشرك، و خون و مال او مباح است، هرچند شهادتين بگويد و نماز بخواند و روزه بگيرد!(2)

در مورد توسل و زيارت قبور انبياءِ و امامان عليهم السلام و صلحا نيز منطقى شبيه به اين دارند.

اشتباه بزرگ وهّابيان قشرى در اين است كه تصوّر كرده اند تأثير موجودات اين جهان، تأثير استقلالى است، و لذا آن را مزاحم توحيد افعالى و توحيد عبادى خداوند دانسته اند، در حالى كه اين طرز تفكر خود نوعى شرك است!

توضيح اين كه: از نظر يك موحّد كامل، وجود مستقل قائم بالذّات در عالم تنها


1- يكى از دانشمندان اهل سنّت بنام احسان عبداللطيف البكرى رساله اى نوشته است بنام:« الوهابية فى نظر علماء المسلمين»! و نظرات بزرگان علماى اسلام را درباره وهابيان، و محمد بن عبدالوهاب، به وضوح آورده، و مدارك همه را دقيقاً نوشته است و در آخر كتاب ليست مفصّلى از كتاب هايى كه بر رد آنها نوشته شده كه بالغ بر پنجاه كتاب از محققين كشورهاى مختلف اسلامى مى شود آورده است اين كتاب دليل روشنى بر نفرت عمومى مسلمانان از اين گروه منحرف است.
2- الهدية السنية، صفحه 66.

ص: 351

يكى است و آن خدا است، و بقيه عالم هستى كه همه ممكانات اند وابسته به وجود او هستند، همگى پرتوهاى آفتاب وجود او مى باشند و از خود هيچ گونه استقلالى ندارند، همان گونه كه در آغاز پيدايش به او نيازمند بودند، در بقا نيز همچنان نيازمند و وابسته به او هستند.

بنابراين هر موجودى هرچه دارد از او دارد، و تأثير اسباب از او است كه مسبّب الاسباب است، و معناى جمله «لا مُؤَثِّرَ فى الْوُجُودِ الَّا اللَّه نيز همين است، نه اين كه اسباب را از سبب بودن بيندازيم و يا استقلالى براى آنها قائل باشيم كه هر دو غلط و نادرست، و از حقيقت توحيد به دور است.

بنابراين اگر پيامبر صلى الله عليه و آله شفاعتى دارد به اذن او است چنانكه قرآن مى فرمايد:

«مَا مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ».(1)

و اگر حضرت مسيح عليه السلام مردگان را زنده مى كند و يا كور مادرزاد و همچنين مبتلاى به بيمارى غير قابل علاج را شفا مى دهد آن هم نيز به اذن فرمان خدا است: «وَأُبْرِءُ الْأَكْمَهَ وَمالْأَبْرَصَ وَأُحْىِ الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ»: «و به اذن خدا، كور مادر زاد و مبتلا به بيمارى پيسى را بهبودى مى بخشم؛ و مردگان را به اذن خدا زنده مى كنم».(2)

يا اگر آصف بن برخيا وزير سليمان كه قرآن از او به عنوان «الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنْ الْكِتَابِ»: « (امّا) كسى كه دانشى از كتاب (آسمانى) داشت» توانايى دارد كه تخت ملكه سبأ را در يك چشم بر هم زدن- طبق تصريح قرآن- از سرزمين سبأ


1- سوره يونس، آيه 3.
2- سوره آل عمران، آيه 49.

ص: 352

نزد سليمان عليه السلام در شام حاضر كند، آن هم به گفته خودش «مِنْ فَضْلِ رَبِّى»: «از فضل پروردگار من است»(1) بوده است.

امّا وهّابيان بيگانه از قرآن، گرفتار اين اشتباه شده اند كه اگر اين اعمال از اين مردان بزرگ سر مى زند به صورت تأثير مستقل است، و لذا براى حل مشكل به انكار بعضى از ضروريات دين، مانند مسأله شفاعت پناه برده اند.

به اين ترتيب آنها به گمان محكم ساختن پايه هاى توحيد، هم در درّه شرك سقوط كرده اند و هم در درّه انكار ضروريات دين و قرآن.

مرحوم علّامه شهيد مطهرى سخن لطيفى در اين باره دارد كه خلاصه آن را در اينجا مى آوريم: او تحت عنوان مرز توحيد و شرك چنين مى گويد:

1. اعتقاد به موجودى غير از خدا شرك ذاتى نيست، آنچنان كه طرفداران نوعى، وحدت وجود قائل اند، زيرا اين موجودات، مخلوق او و وابسته به او هستند نه همطراز او.

2. اعتقاد به تأثير مخلوقات، شرك در خالقيّت محسوب نمى شود- چنانكه اشاعره و جبريون قائل اند- زيرا همان گونه كه مخلوقات، استقلال ذاتى ندارد در تأثيرات خود نيز مستقل نيستند، بلكه وابسته به او مى باشند.

3. اگر براى مخلوقات تأثير مستقل قائل شويم و بگوييم عالم خلقت در برابر خداوند همچون ماشين و يا ساعتى است كه صنعتگر مى سازد كه در آغاز پيدايش نيازمند به او است و امّا بعد از تكميل ساختمان نيازى به او ندارد، و كار مى كند هرچند سازنده آن از دنيا رفته باشد، اين همان اعتقاد به تفويض و نوعى


1- سوره نمل، آيه 40.

ص: 353

شرك است (اعتقاد معتزلى).

4. اعتقاد به قدرت موجودات مافوق طبيعى و تأثير آنها در جهان به اذن و فرمان شرك نيست، آن گونه كه وهّابيان پنداشته اند، بلكه اعتقاد آنها خود بدترين انواع شرك است چرا كه اگر آن را شرك بدانيم بايد اعتقاد به اصل وجود موجودات هم شرك باشد.

همچنين اعتقاد به قدرت و تأثير انسان از دنيا رفته نيز شرك نمى باشد، زيرا انسان بعد از مردن، جماد نيست.

از اينها گذشته اعتقاد وهّابيان جنبه ضد انسانى دارد، چرا كه انسانى را كه خداوند او را برتر از فرشتگان شمرده و خليفة اللَّه و مسجود ملائكه است در حد يك حيوان طبيعى تنزّل داده اند.

اينجا است كه به حقيقت گفتار معروف پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى رسيم كه فرمود:

«راه يافتن شرك در انديشه ها و عقائد آنچنان آهسته و بى سروصدا است كه راه يافتن مورچه سياه، در شب تاريك بر سنگ سخت!».(1)

جالب اين كه پاسخ وهّابيان در همان آيه اى كه براى نفى شفاعت و توسل به آن استدلال كرده اند نهفته است، زيرا قرآن مجيد مى فرمايد: «لَاتَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً»: «كسى را با خدا نام نبريد»(2) يعنى همطراز و در عرض او و به صورت موجودى مستقل همچون ذات پاك وى، ولى اگر تأثيرش به اجازه و فرمان او باشد و نه در عرض او، نه تنها شرك نيست، بلكه تأكيد مجددى است بر اصل


1- كتاب مقدّمه اى بر جهان بينى، صفحه 113( با تلخيص).
2- سوره جن، آيه 18.

ص: 354

توحيد كه همه چيز به او منتهى مى شود.

اين درست شبيه همان چيزى است كه برادران يوسف عليه السلام به پدرشان يعقوب عليه السلام كه پيغمبر بزرگ خدا بود پيشنهاد كردند و او هم پذيرفت، گفتند: «يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا»: «پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه»(1) او هم گفت:

«سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّى»: «بزودى براى شما از پروردگارم آمرزش مى طلبم».(2)

اين است حقيقت توحيد در عبادت و توحيد افعالى كه بعداً به آن اشاره خواهد شد نه آنچه وهّابيان متحجّر پنداشته اند.


1- سوره يوسف، آيه 97.
2- سوره يوسف، آيه 98.

ص: 355

4. توحيد افعالى

1. توحيد خالّقيت
اشاره

ص: 356

اشاره

توحيد افعالى در يك تفسير ساده و روشن مفهومش اين است كه سراسر جهان فعل خدا است، و تمام كارها، حركت ها، تأثير و تأثّرها به ذات پاك او منتهى مى شود، و در حقيقت: «لا مُؤَثِّرَ فى الْوُجُوْدِ الَّا اللَّهُ : «هيچ موجودى تأثير مستقل ندارد جز خداوند». حتى اگر شمشير مى بُرد، و آتش مى سوزاند، و آب، گياهان را مى روياند، همه به اراده و فرمان او است، و خلاصه هر موجودى هر اثرى دارد از ناحيه خداوند است.

و يا به تعبير ديگر همان گونه كه موجودات در اصل وجود وابسته به ذات او هستند در تأثير و فعل خود نيز چنين اند.

ولى اين معنا هرگز نفى عالم اسباب و حاكميت قانون علّيّت را نمى كند، و طبق همان حديث معروف از امام صادق عليه السلام: «ابَى اللَّهُ انْ يُجْرِىَ الأَشْياءَ الّا بِاسْبابٍ : «خدا خواسته است كه همه كارها از طريق اسباب آن جارى گردد».(1)

و نيز اعتقاد به توحيد افعالى هرگز موجب اعتقاد به اصل جبر و سلب آزادى اراده از انسان نمى گردد، چنانكه به خواست خدا بعداً به آن اشاره خواهد شد.

با اين اشاره به قرآن بازمى گرديم و شاخه هاى توحيد افعالى را مورد بررسى قرار مى دهيم، قبل از همه به سراغ «توحيد خالقيّت» مى رويم و به آيات زير


1- اصول كافى، جلد 1، باب معرفة الامام ...، حديث 7، صفحه 183.

ص: 357

گوش جان فرا مى دهيم:

1. «ذَلِكُمْ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ خَالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ فَاعْبُدُوهُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ وَكِيلٌ».(1)

2. «قُلْ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ وَهُوَ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ».(2)

3. «هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنْ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ».(3)

4. «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضَ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّا يُؤْفَكُونَ».(4)

5. «وَاللَّهُ خَلَقَكُمْ وَمَا تَعْمَلُونَ».(5)

6. «أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ».(6)

ترجمه:

1. « (آرى،) اين خداى باعظمت، پروردگار شما است! هيچ معبودى جز او نيست؛ آفريدگار همه چيز است؛ او را بپرستيد. و او نگهبان و مدبّر هر چيزى است».

2. «... بگو: خدا آفريننده همه چيز است؛ و اوست يكتا و حاكم بر همه چيز».


1- سوره انعام، آيه 102.
2- سوره رعد، آيه 16.
3- سوره فاطر، آيه 3.
4- سوره عنكبوت، آيه 61.
5- سوره صافات، آيه 96.
6- سوره اعراف، آيه 54، و آيات متعدّد ديگرى نيز در قرآن است كه همين مضمون را در بر دارد مانند سوره زمر، آيه 62، سوره غافر، آيه 62، سوره حشر، آيه 24، سوره شورى، آيه 29، سوره سجده، آيه 7، سوره لقمان، آيه 11، سوره روم، آيه 22، سوره رعد، آيه 16، سوره يونس، آيه 34.

ص: 358

3. «... آيا آفريننده اى جز خدا هست كه شما را از آسمان و زمين روزى دهد؟! هيچ معبودى جز او نيست؛ با اين حال چگونه (به سوى باطل) منحرف مى شويد؟!».

4. «و هر گاه از آنان بپرسى: چه كسى آسمانها و زمين را آفريده، و خورشيد و ماه را مسخّر كرده است؟ مى گويند: خداوند يگانه! پس با اين حال چگونه آنان را (از عبادت خدا) منحرف مى سازند؟!».

5. «با اين كه خداوند هم شما را آفريده و هم بتهايى را كه مى سازيد!».

6. «... آگاه باشيد كه آفرينش و تدبير (جهان)، از آن او (و به فرمان او) است! پر بركت و بى زوال است خداوندى كه پروردگار جهانيان است».

شرح مفردات

«خلق» به گفته راغب در مفردات در اصل به معناى اندازه گيرى مستقيم است، و معمولًا در ايجاد و ابداع چيزى بدون سابقه و مانند، استعمال مى شود.

به گفته مقائيس اللغه خلق دو معناى اصلى دارد: نخست اندازه گيرى و دوم صاف بودن چيزى است و لذا به سنگ صاف خَلْقاءْ مى گويند و به صفات درونى اخلاق گفته مى شود، چرا كه نوعى آفرينش را مى رساند، و به هر حال از آنجا كه در آفرينش هم اندازه گيرى است و هم تنظيم و تسويه، اين واژه در مورد آفرينش ابداعى خداوند به كار رفته است.

ص: 359

تفسير و جمع بندى
او خالق همه چيز است

در نخستين آيه مورد بحث بعد از ذكر اوصافى از صفات جلال و جمال خداوند مى فرمايد: « (آرى،) اين خداى باعظمت، پروردگار شما است!»: «ذَلِكُمْ اللَّهُ رَبُّكُمْ».

نه بت هاى بى ارزش و نه معبودانى از فرشتگان و جن كه همه آنها مخلوق اند و مربوب، و رّب و پروردگار همه خدا است.(1)

سپس مى افزايد: «هيچ معبودى جز او نيست»: «لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ».

زيرا شايسته عبوديّت كسى است كه «رب» همه باشد، يعنى مالك و مربّى و پرورش دهنده و مدبّر همه چيز.

سپس براى تأكيد بيشتر و بيان دليل ديگر بر انحصار معبود به او مى افزايد:

«آفريدگار همه چيز است»: «خَالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ». و سرانجام نتيجه مى گيرد «او را بپرستيد»: «فَاعْبُدُوهُ».

و براى اين كه هرگونه اميدى را به غير خدا قطع كند و انسان ها را از دلبستن به عالم اسباب باز دارد و ريشه شرك را بسوزاند مى فرمايد: «و او نگهبان و مدبّر هر چيزى است»: «وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ وَكِيلٌ».

واژه «شَى ء» به طورى كه ارباب لغت گفته اند به معناى هر امرى است كه ممكن است علم انسان به آن تعلّق گيرد(2) ولى در آيه مورد بحث به معناى تمامى موجودات و ما سوى اللَّه است.


1- جمله« ذلكم اللَّه ربكم» در ترجمه تحت اللفظى« آن است پروردگار شما» مى باشد، چرا كه در لغت عرب« ذلكم» اسم اشاره به بعيد است و در اين گونه موارد كنايه از عظمت فوق العاده مقام او مى باشد كه از دسترس افكار و انديشه ها بيرون است.
2- اين واژه مصدر« شاء» مى باشد كه گاه به معناى اسم فاعل( اراده كننده) و گاه به معناى اسم مفعول( اراده شونده) مى آيد( دقّت كنيد).

ص: 360

به هر حال چنان مفهوم گسترده اى دارد كه موجودات مادّى و مجرد، ذهنى و خارجى، جوهر و عرض، و خلاصه همه چيز را شامل مى گردد، و اين آيه دليل روشنى است بر عموميّت خالقيّت خداوند نسبت به همه چيز.

در اينجا نزاع معروفى است كه به خاطر شمول كلمه «شى ء» نسبت به اعمال انسان در ميان گروهى پيدا شده كه طرفداران جبر همچون فخر رازى مى گويند:

اعمال ما نيز در كلمه «شى ء» داخل است، پس خداوند خالق آنها نيز مى باشد، و اين آيه را دليل بر جبر مى دانند امّا طرفداران آزادى اراده پاسخ روشن و مستدلى دارند كه در توضيحات خواهد آمد.

جمعى نيز به اين آيه استدلال بر نفى صفات زائد بر ذات كرده اند، در برابر اشاعره كه مى گويند خداوند صفاتى جدا از ذاتش دارد، در حالى كه اگر چنين باشد كلمه «شى ء» شامل آنها مى شود و بايد اين صفات مخلوق خدا باشند، و معنا ندارد كه خداوند صفات خودش را مانند علم و قدرت و ... بيافريند، و اصلًا با واجب الوجود بودن او سازگار نيست.

در اينجا بعضى از اشاعره گفته اند كه مى توان عموم آيه را تخصيص زد يعنى بگوييم «خَالِقُ كُلِّ شَىْ ءٍ» شامل صفات خدا نمى شود! در حالى كه تعبير آيه چنان است كه هرگونه استثنايى را نفى مى كند و چنانكه به خواست خدا خواهيم گفت هيچ گونه تخصيصى بر آيه وارد نشده است.

***

دومين آيه محتواى آيه گذشته را بيان مى كند با اين اضافه كه بر وحدانيّت و قهّاريت خدا تأكيد مى كند و مى فرمايد: «بگو: خدا آفريننده همه چيز است؛ و

ص: 361

اوست يكتا و حاكم بر همه چيز»: «قُلْ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ وَهُوَ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ».

«قَهّارْ» از مادّه قَهْر در اصل به معناى غلبه توأم با تحقير طرف مقابل است لذا در هر كدام از اين دو معنا به كار مى رود، و در اينجا چون به صورت صيغه مبالغه به كار رفته به معناى غلبه و پيروزى مطلق و بى قيد و شرط خداوند بر همه چيز و بر هر كار است، حتى معبودها و بت هاى آنها نيز از اين مستثنا نيستند با اين حال چگونه ممكن است آنها همتاى خداوند باشند؟!

***

در سومين آيه مطلب به صورت ديگرى طرح شده، در شكل يك استفهام انكارى مى فرمايد: «آيا آفريننده اى جز خدا هست كه شما را از آسمان و زمين روزى دهد؟!»: «هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنْ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ».

نه، او در آغاز آفريدگار شما بوده است، و هم بقاى شما از طريق روزى مستمر از ناحيه او است.

او است كه از آسمان نور حياتبخش آفتاب، قطره هاى زنده كننده باران و امواج روح پرور نسيم مى فرستد، و او است كه از زمين گياهان و ميوه ها و مواد غذايى و معادن و ذخائر گرانبها به شما مى بخشد.

بنابراين وقتى خالق و رازقى جز او نيست، و آغاز و انجام همه به دست او است، «هيچ معبودى جز او نيست؛ با اين حال چگونه (به سوى باطل) منحرف مى شويد؟!»: «لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ».

***

ص: 362

حتى بت پرستان خالق جهان را خدا مى دانستند

در چهارمين آيه مسأله توحيد خالقيّت به صورت ديگرى مطرح است و آن اين كه حتى خود بت پرستان معترف اند كه هرگز بت ها خالق آسمان و زمين و خورشيد و ماه نيستند، مى فرمايد: «و هر گاه از آنان بپرسى: چه كسى آسمانها و زمين را آفريده، و خورشيد و ماه را مسخّر كرده است؟ مى گويند: خداوند يگانه»: «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضَ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ».

اين به خاطر آن است كه مشركان بت ها را همتاى خدا در عبادت يا تأثير در سرنوشت انسان ها مى دانستند نه در خالقيّت، زيرا هيچ انسان عاقلى نمى گويد يك مشت سنگ و چوب كه به دست انسان به صورت «بت» در مى آيد، و در واقع مخلوق بشر است خالق آسمان و زمين مى باشد و حتى اين مقام را براى انبيا عليهم السلام و اوليا قائل نبودند.

اين آيه در ضمن مى تواند اشاره به نفوذ اين عقيده در اعماق فطرت انسان باشد، ولى به هر حال تفكيك ميان اين دو توحيد خالقيّت و توحيد عبادت تناقض واضحى است، زيرا شايسته عبوديّت كسى است كه خالق و رازق است، كسى كه خورشيد و ماه را مسخّر منافع انسان ها ساخته، و همه را خدمتگزار او.

بنابراين نه خالقيّت از ربوبيّت جدا است و نه ربوبيّت از الوهيّت و به تعبير واضح تر او هم آفريدگار است و هم مدبّر جهان و هم شايسته عبوديّت بندگان.

بعضى از مفسّران مانند نويسنده «فى ظلال القرآن» خواسته اند توجّه مشركان عرب به توحيد خالقيّت را مربوط به بقاياى تعليمات انبيائى همچون ابراهيم عليه السلام

ص: 363

بدانند(1) ولى اصرار بر اين معنا ضرورتى ندارد، بلكه با مراجعه به عقل و وجدان هر انسان منصفى به اين حقيقت معترف مى گردد، همان گونه كه در تفسير روح البيان نيز به اين معنا اشاره شده است.(2) تكيه بر روى مسأله آفرينش، و سپس تسخير، اشاره به دو مسأله خلقت و تدبير است كه همه به فرمان او است، و منظور از تسخير در اين آيه، به قرينه آيات ديگر تسخير، كه در قرآن مجيد وارد شده، به كارگيرى آنها در طريق منافع انسان ها است.

تعبير به «فَانّى يُوْفَكُوْنَ» با توجّه به اين كه اين جمله از مادّه «افك» (بر وزن فكر) به معناى «بازگرداندن چيزى از مسير اصلى است» ممكن است اشاره به اين باشد كه مسير صحيح و منطقى اين است كه بعد از قبول خالقيّت و تدبّر خداوند در جهان هستى، جز براى او عبادت نكنند، ولى آنها راه را كج كرده و گرفتار طوفان وسوسه هاى نفسانى و شياطين مى شوند كه همچون پركاهى آنها را از جاده مستقيم به بيراهه پرتاب مى كند (توجّه داشته باشيد كه «مؤتفكات» به معناى بادهاى مخالف است).

***

در پنجمين آيه مخصوصاً روى مخلوق بودن بت ها تكيه شده، مى فرمايد: «با اين كه خداوند هم شما را آفريده و هم بتهايى را كه مى سازيد!:» «وَاللَّهُ خَلَقَكُمْ وَمَا تَعْمَلُونَ».

اين به خاطر آن است كه در آيه قبل از آن از قول ابراهيم عليه السلام قهرمان توحيد


1- فى ظلال القرآن، جلد 6، صفحه 428.
2- روح البيان، جلد 6، صفحه 488.

ص: 364

آمده است كه به جمعيت بت پرستان گفت: «آيا چيزى را مى پرستيد كه خود مى تراشيد؟!» و در اين آيه مى گويد: «اين كه خداوند هم شما را آفريده و هم بتهايى را كه مى سازيد» بنابراين هيچ كدام شايسته پرستش نمى باشند بلكه بت هاى شما موجوداتى پست تر از شما هستند چرا كه ساخته و پرداخته دست شمايند.

البتّه در اين صورت «ما» در جمله «ما تَعْمَلُونَ» موصوله است.

ولى بعضى احتمال داده اند يا اصرار دارند كه «ما» را در اينجا مصدريّه بدانند كه در اين صورت مفهوم آيه چنين مى شود «خداوند شما و اعمال شما را آفريده است» در حالى كه اين معنا از جهات متعدّدى تناسب ندارد زيرا:

اولًا خداوند در اين آيات كفار را به خاطر بت پرستى سرزنش مى كند، اگر خدا خالق اعمال آنها است سرزنش براى چيست؟!

ثانياً جمله «ما تَعْمَلُونَ» خود دليل بر اين است كه اعمال آنها مخلوق خود آنها است، بنابراين با آفرينش الهى سازگار نيست.

ثالثاً در آيه قبل، سخن از بت هايى است كه با دست خود مى تراشيدند، و مناسب اين است كه در اين آيه نيز منظور همان باشد، و الّا ارتباط آيات از هم گسسته مى شود، لذا بسيارى از مفسّران مانند زمخشرى در كشّاف و آلوسى در روح المعانى و علّامه طباطبايى در الميزان و جمعى ديگر تفسير اوّل را برگزيده اند.

در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه چگونه ممكن است بت ها هم مخلوق خدا باشند، و هم مخلوق انسان ها؟! زمخشرى در پاسخ اين سؤال مى گويد: مواد آنها

ص: 365

مخلوق پروردگار است و صورت آنها مخلوق بت تراشان.(1)

ولى صورت و شكل بت ها نيز از يك نظر مخلوق خدا است، چرا كه خداوند به انسان قدرت داده است، و اين علم و مهارت را در او آفريده، هرچند او را از چنين سوء استفاده اى منع كرده است.

***

و بالاخره در ششمين و آخرين آيه با تعبير تازه اى در زمينه توحيد خالقيّت روبه رو مى شويم كه مى فرمايد: «آگاه باشيد كه آفرينش و تدبير (جهان)، از آن او (و به فرمان او) است»: «أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ».

«پر بركت و بى زوال است خداوندى كه پروردگار جهانيان است»: «تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ».

بدون شك آيه دليل بر انحصار «خلق» و «امر» براى خدا است (2) بنابراين اين آيه نيز به وضوح توحيد خالقيّت را بيان مى كند.

ولى در اين كه منظور از «امر» چيست؟ در ميان مفسّران گفتگو است: جمعى آن را به معناى تدبير عالم و نظامات و قوانين جارى در آن تفسير كرده اند، به قرينه آيات زيادى كه همين معنا در آن به كار رفته، مانند: «فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْراً»: «و آنها كه امور را تدبير مى كنند!».(3) «اللَّهُ الَّذِي سَخَّرَ لَكُمْ الْبَحْرَ لِتَجْرِىَ الْفُلْكُ فِيهِ بِأَمْرِهِ»: «خداوند كسى است كه دريا را مسخّرِ شما كرد تا كشتيها به فرمانش در


1- تفسير كشاف، جلد 4، صفحه 51.
2- مقدّم شدن« له» بر خلق و امر دليل بر حصر است.
3- سوره نازعات، آيه 5.

ص: 366

آن حركت كنند».(1) «وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَاتٍ بِأَمْرِهِ»: «و ستارگان نيز به فرمان او مسخّر (و در خدمت شما) هستند»(2) و آيات فراوان ديگرى از اين قبيل.

بعضى آن را به معناى امر تشريعى و دستورات الهى دانسته اند، در مقابل نهى، بنابراين معناى آيه چنين مى شود: «آفرينش مخصوص خدا است، و فرمان و دستورات تشريعى نيز از ناحيه او به بندگان صادر مى شود» مانند: «فَلْيَحْذَرْ الَّذِينَ يُخَالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ»: «پس كسانى كه فرمان او را مخالفت مى كنند، بايد بترسند».(3)

در تفسير سومى «امر» به معناى «اراده» آمده است مانند: «إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ»:

«خداوند فرمان خود را به انجام مى رساند».(4)

در تفسير چهارمى عالم «خلق» به عالم مادّه، و عالم «امر» به عالم مجردات تفسير شده است، به قرينه: «وَيَسْأَلُونَكَ عَنْ الرُّوحِ قُلْ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى»: «واز تو درباره روح سؤال مى كنند، بگو: روح از فرمان پروردگار من است».(5)

ولى روشن است كه از ميان اين تفسيرها تفسير اوّل هم با آيات ديگر قرآن سازگارتر است، و هم با خود آيه مورد بحث، زيرا قرآن مى خواهد اين حقيقت را به مشركان يادآور شود كه هم آفرينش مخصوص او است، و هم تدبير مخلوقات، و تعبير «رَبُّ الْعالَمينَ در ذيل آيه نيز شاهد آن است، بنابراين بت ها هيچ نقشى ندارند، نه در خلقت، و نه در تدبير و ربوبيّت، پس چرا پرستش شوند؟!


1- سوره جاثيه، آيه 12.
2- سوره نحل، آيه 12.
3- سوره نور، آيه 63.
4- سوره طلاق، آيه 3.
5- سوره اسراء، آيه 85.

ص: 367

توضيحات:
1. نخستين گام به سوى شرك در خالقيّت

شايد پيروان زردشت نخستين كسانى نباشند كه در مسأله خالقيّت همتايى براى خدا قرار دادند ولى لااقل از همه مشهورتراند!

آنها موجودات جهان را به دو گروه خوب و بد (خير و شر) تقسيم كرده، و براى هر گروه خالقى قائل شده اند: يزدان و اهريمن يا نور و ظلمت دليلشان اين است كه مخلوق خداوند سنخيّت با خود او دارد، بنابراين خداى «خير» نمى تواند با خداى «شرّ» يكى باشد، خداى خير، خير است و آفريدگار شر، شر.(1)

البتّه اگر موجودات جهان داراى چنين گروه بندى بودند، ممكن بود اين استدلال صحيح به نظر برسد، امّا حقيقت اين است كه در جهان هستى چيزى جز «خير» وجود ندارد، و آنچه شر ناميده مى شود يا عدمى است، يا جنبه نسبى دارد، مثلًا مى گوييم فقر شر است در حالى كه فقر چيزى جز نداشتن مايحتاج زندگى نمى باشد، و نداشتن يك امر عدمى است، و عدم، چيزى نيست كه آفريدگارى داشته باشد.

يا اين كه مى گوييم نيش زنبور عسل و چنگال درندگان شر است، در حالى كه ما خودمان را محور قرار مى دهيم و چنين قضاوتى مى كنيم، امّا اگر زنبور را در نظر بگيريم مى بينيم نيش براى او يك وسيله دفاعى است، تا مهاجمان را از خود دور كند، و دندان و چنگال درندگان وسيله صيد و تغذيه است و براى آنها جنبه


1- بعضى اين عقيده را مربوط به مزدك و پيروان او مى دانند، و زردشت را موحّد شمرده اند.

ص: 368

حياتى دارد پس خير است، به اين ترتيب بسيارى از موجودات به خاطر تفكر خودمحورى ما، شكل شرور به خود گرفته اند.

گاه نيز جهل ما سبب مى شود كه اشيايى را به خاطر عدم آگاهى بر فوائد آنها «شر» بدانيم، مثلًا ممكن است ما وجود ميكرب ها را شر بدانيم، چرا كه موجب بيماريند، امّا اگر به نظريه بعضى از دانشمندان توجّه كنيم كه ميكرب هاى بيمارى زا سلّول هاى بدن انسان را به يك مبارزه دائم دعوت مى كنند، و در اين مبارزه سلّول ها فعّالتر و داراى رشد و نمو بيشترى مى شوند، به طورى كه اگر ميكرب ها نبودند شايد اندام يك انسان به طور متوسط بيش از هشتاد سانتيمتر! نبود، آنهم اندامى ضعيف و ناتوان، در اين صورت قبول مى كنيم كه اطلاق شر بر آنها زائيده جهل ما است.

به خصوص اين كه همان كس كه ميكرب را آفريده است طرق مبارزه با آن را- در آنجا كه دست به طغيان مى زنند- نيز آفريده است.

اين را نيز مى دانيم كه امروز از سمّ حيوانات داروهاى شفابخشى تهيه مى كنند، و براى همين منظور بسيارى از مارها و ساير جانداران سمّى را پرورش مى دهند، پس نيش و سموم آنها شرّ مطلق نيست شرح بيشتر اين موضوع به خواست خدا در بحث عدل خداوند خواهد آمد.

***

2. گام ديگر در طريق شرك

در اسلام دو گروه در اين مسأله به بيراهه رفته اند: اشاعره و معتزله (مفوضه)

ص: 369

گروه اوّل كه پيروان ابوالحسن اشعرى (متوفاى سال 324 هجرى) هستند به طور كلّى وجود هرگونه تأثير و علّت و معلول را در عالم خلقت انكار كرده اند، و مى گويند: اگر آتش هم مى سوزاند اين يك پندار است! و سوزاننده اصلى خدا است، امّا اراده اش چنين تعلّق گرفته كه وقتى آتش مثلًا به دست انسان تماس پيدا كرد خداوند مستقيماً سوختن را در دست او مى آفريند! و به اين ترتيب جهان علّت و معلول را به كلّى منكر شده، و علّت همه چيز را مستقيماً و بدون واسطه خدا مى دانند.

آنها از اين جهت به انكار اين مسأله محسوس و حتى بالاتر از محسوس (1) دست زده اند كه گمان مى كنند اعتقاد به وجود عالم اسباب، توحيد خالقيّت را بر هم مى زند.

گروه اشاعره به خاطر همين اشتباه بزرگ گرفتار انحراف بزرگ ديگرى نيز شده اند، و آن اين كه افعال و اعمال انسان را نيز مخلوق خدا مى دانند، و اين بدترين نوع جبر است، و يا به تعبير ديگر چيزى است بالاتر از جبر، زيرا مى گويند: اين ما نيستيم كه اعمال خوب و بد را انجام مى دهيم بلكه خالق همه اينها خدا است پس در حقيقت مستقيماً اعمال او است، نه اعمال جبرى ما (دقّت كنيد). نقطه مقابل آنها گروهى از معتزله اند كه نه تنها براى اسباب و علّت هاى جهان تأثير قائل اند، بلكه آنها را در تأثير خود مستقل مى شمرند، و مثلًا معتقداند كه خداوند بعضى از انبيا عليهم السلام و اوليا را آفريد و امر خلقت را به آنها واگذار كرد، و


1- قانون علّيّت تنها جنبه حسى ندارد، بلكه از طريق وجدان و علم حضورى نيز مى توان به آن دست يافت، زيرا هركس به روشنى مى بيند كه روح او اراده و تفكر را ايجاد مى كند.

ص: 370

نيز انسان را در اعمال خود كاملًا مستقل مى دانند، و به اين ترتيب انسان را خالق كوچك، و خدا را خالق بزرگ مى پندارند.

بدون شك هر دو گروه در اشتباه اند، و هر دو گرفتار نوعى از شرك: يكى شرك جلى و آشكار و ديگرى شرك خفى، قائلين به تفويض گرفتار شرك جلى هستند، چرا كه براى انسان در افعال خود استقلال قائل اند، و يا معتقداند خداوند آفرينش آسمان و زمين را به اوليائش واگذارده، و خود به كنار رفته است! و اين چيزى است كه مخالف صريح آيات قرآن است كه خالق همه چيز و ربّ و مدبّر همه را خدا مى شمرد، و تعجّب است كسى با قرآن سر و كار داشته باشد و سراغ چنين بحث هاى انحرافى رود.

گروه اشاعره نيز گرفتار نوع ديگرى انحراف و شرك اند، چرا كه اوّلًا انكار اصل علّيّت در جهان خلقت بر خلاف وجدان و حسّ است، و ثانياً اگر اعتراف به اصل علّيّت شرك است اعتقاد به اصل وجود انسان نيز بايد شرك باشد.

انسان در انجام افعال خود، مختار و آزاد است، ولى نبايد فراموش كرد، كه تمام قدرت و نيرو و حتّى آزادى اراده او از سوى خدا است، او است كه همه اين نيروها را به انسان داده و او است كه مى خواهد انسان آزاد باشد، و به اين ترتيب اعمال انسان در عين اين كه مستند به خود او است مستند به خدا نيز مى باشد و از دائره خلقت او خارج نيست، همان گونه كه اعتقاد به اصل وجود انسان چون وجودى است وابسته موجب شرك نمى شود. توجّه به مثال زير مى تواند اين حقيقت را روشن سازد، بسيارى از قطارها با نيروى برق كار مى كنند، برقى كه از يك شبكه سراسرى در امتداد خط كشيده شده، و قطار از طريق حلقه اى با آن در

ص: 371

ارتباط است، راننده چنين قطارى مسلّماً در كار خود آزادى عمل دارد، ولى با اين حال سر نخ در اينجا به دست ديگرى است همان كسى كه نيروى برق سراسرى خط را كنترل مى كند، زيرا هر لحظه اراده كند مى تواند جريان برق را با فشار يك دكمه قطع كند و قطار را در همانجا متوقّف سازد.

پس او مى تواند بگويد حركت قطار به اراده و خواست من است، و راننده قطار نيز مى تواند همين سخن را بگويد، و هر دو درست مى گويند، منتها اين دو فاعل در طول هم قرار دارند: يكى در مرحله اوّل و بالاتر، و ديگرى در مرحله دوم و پايين تر و وابسته، پس فعل به هر دو نسبت داده مى شود ولى با اين حال راننده قطار در برابر كار خود، دقيقاً مسئول است و نه مجبور.

بنابراين، اعتقاد به آزادى اراده انسان، هرگز به معناى شرك در خالقيّت نخواهد بود.

به تعبير روشن تر: همان گونه كه اصل وجود انسان وابسته به خدا است و ايمان به وجود انسان، سبب شرك نمى شود، افعال او نيز چنين است.

اشاعره گويى اصل وجود انسان را مستقل مى شمرند، در حالى كه اين يك نوع شرك است، والّا اگر وجود وابسته مزاحم توحيد نباشد، افعال وابسته انسان نيز مزاحم توحيد نخواهد بود.

عيب ندارد ضمن مثالثى اين بحث روشن تر شود:

انكار اصل علّيّت و سببيّت از سوى اشاعره به گمان اين است كه شرك محسوب مى شود، يعنى اگر سوزندگى را از آتش بدانيم آنها مى گويند شرك است! در حالى كه جاى اين سؤال باقى مى ماند كه آيا اعتقاد به وجود اصل آتش،

ص: 372

در برابر وجود خدا شرك نيست؟ لابد مى گويند نه، چون اين وجود، وابسته به ذات پاك او است (همانند نورى كه در لامپ مى درخشد كه وابسته به ارتباطش با منبع مولّد برق است و هر لحظه اين رابطه قطع شود از بين مى رود).

ما عين همين سخن را درباره تأثير اسباب ذكر مى كنيم و مى گوييم همه آنها در نهايت وابسته به خالق هستند، قدرت و اختيار انسان نيز وابسته به او است، به اين ترتيب، توحيد به تمام معنا در اين ميان محفوظ خواهد بود، و خالق همه چيز خدا است و اصل علّيّت و همچنين آزادى اراده انسان ثابت است.

در بحث جبر و اختيار، توضيحات بيشترى در اين زمينه به خواست خدا خواهد آمد.

***

ص: 373

2. توحيد ربوبيّت
اشاره

ص: 374

اشاره

معناى توحيد ربوبيّت اين است كه اداره كننده و مدبّر و مربّى و نظام بخش عالم هستى تنها ذات پاك خدا است.

واژه «ربّ» كه يكى از اوصاف خداوند است و معادل آن در فارسى «پروردگار» مى باشد شايد بيش از همه اوصاف او در قرآن مجيد تكرار شده، (بيش از نهصد بار به صورت «رب» و «ربك» و «ربكم» و «ربنا» و «ربى» و مانند آن)

در بسيارى از آيات قرآن خداوند به عنوان «رب العالمين» (پروردگار جهانيان) معرّفى شده است، و اين نشان مى دهد كه قرآن عنايت مخصوصى نسبت به مسأله توحيد ربوبيّت دارد، زيرا بيشترين طرفداران شرك كسانى بودند كه در مسأله تدبير جهان، موجودات ديگرى را همتاى خدا قرار مى دادند چون غالب مشركان چنانكه گفتيم توحيد در خالقيّت را پذيرفته و گرفتار شرك در ربوبيّت بودند، و به همين دليل قرآن به طور مكرّر و مداوم اين انحراف بزرگ عقيدتى را كه در اقوام مختلف وجود داشته درهم مى كوبد و البتّه شرك در ربوبيّت به نوبه خود سرچشمه انحرافات مهمّ ديگرى است كه در بحث هاى آينده مى خوانيد.

با اين اشاره، به آيات زير كه نمونه اى از آيات توحيد ربوبيّت در قرآن مجيد

ص: 375

است گوش جان فرا مى دهيم:

1. «الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعلَمِينَ».(1)

2. «قُلْ أَغَيْرَ اللَّهِ أَبْغِي رَبّاً وَهُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْ ءٍ».(2)

3. «قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ قُلْ اللَّهُ».(3)

4. «فَتَعَالَى اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْكَرِيمِ».(4)

5. «اللَّهَ رَبَّكُمْ وَرَبَّ آبَائِكُمْ الْأَوَّلِينَ».(5)

6. «قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنْ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَمَنْ يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنْ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنْ الْحَىِّ وَمَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَفَلَا تَتَّقُونَ».(6)

ترجمه:

1. «حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه پروردگار جهانيان است».

2. «بگو: آيا غير خدا، پروردگارى را بطلبم، در حالى كه او پروردگار همه چيز است؟!».

3. «بگو: چه كسى پروردگار آسمانها و زمين است؟ بگو: خداوند يگانه!».

4. «پس بلندمرتبه است خداوندى كه فرمانرواى حق است، معبودى جز او نيست؛ و


1- سوره فاتحه، آيه 2- تعبير به« رَبِّ الْعلَمِينَ» بيش از چهل بار در آيات مختلف قرآن مجيد به كار رفته و اين نشانه اهميّت فوق العاده اى است كه قرآن براى اين تعبير در توضيح مسأله توحيد قائل است.
2- سوره انعام، آيه 164.
3- سوره رعد، آيه 16.
4- سوره مؤمنون، آيه 116.
5- سوره صافات، آيه 126.
6- سوره يونس، آيه 31.

ص: 376

او پروردگارعرش كريم است».

5. «خدايى كه پروردگار شما و پروردگار نياكان شماست!».

6. «بگو: چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد؟ يا چه كسى مالك (و خالق) گوش و چشمهاست؟ و چه كسى زنده را از مرده، و مرده را از زنده بيرون مى آورد؟ و چه كسى امور (جهان) را تدبير مى كند؟ بزودى (در پاسخ) مى گويند:

خدا، بگو: پس چرا تقوا پيشه نمى كنيد (و راه شرك مى پوييد)؟!».

***

شرح مفردات:

رَبّ» داراى يك ريشه اصلى، و شاخ و برگ هاى فراوان و موارد استعمال زياد است.

ريشه اصلى آن چنانكه راغب در مفردات مى گويد: به معناى تربيت و سوق دادن چيزى به سوى كمال است.

و در مقائيس اللغه چند ريشه براى آن ذكر شده: نخست كسى كه چيزى را اصلاح مى كند و قيام بر آن دارد، و ديگر كسى كه ملازم و مقيم چيزى است، سوم ضميمه كردن دو چيز به يكديگر، ولى همان گونه كه در التحقيق آمده همه اينها به يك اصل باز مى گردد، و آن عبارت است از سوق دادن چيزى به سوى كمال، و رفع نقايص در جهات مختلف مادّى و معنوى، ذاتى و عرضى، و اعتقاد و صفات و اخلاق.

و از آنجا كه اقدام به چنين كارى با مفاهيم ديگرى مانند: اصلاح، تدبير،

ص: 377

حكومت، مالكيّت، مصاحبت، سيادت، اجتماع، تعليم، تغذيه همراه است به هريك از اين معانى نيز اطلاق شده است.

و به همين دليل در كتب لغت معانى متعدّدى براى آن ذكر كرده اند، مثلًا در لسان العرب آمده است كه «ربّ» علاوه بر اين كه بر ذات پاك خداوند اطلاق مى شود به معناى مالك و آقا، و مدبّر، مربّى، قيّم، منعم، نيز آمده است.

جان سخن اين كه: اين واژه در اصل به همان معناى پرورش و تربيت و سوق به كمال است و سپس به معانى ملازم آن نيز اطلاق شده است و لذا در ترجمه فارسى آن واژه پروردگار به كار مى رود كه همين مفاهيم را در بردارد.(1)

ولى به طورى كه از گفتار علماى لغت استفاده مى شود اين واژه هنگامى كه به طور مطلق به كار رود تنها بر خداوند اطلاق مى شود چرا كه او مالك حقيقى و مربّى و مصلح همه چيز است و هنگامى كه به غير خدا گفته شود، حتماً به صورت مضاف خواهد بود مانند «ربّ الدّار» (مالك خانه) «ربّ الابل» (مالك اشتر) و «ربّ الصّبى» (مربّى كودك).(2)

اين واژه هنگامى كه در مورد خداوند به كار برود ممكن است اشاره به جنبه هاى مختلف ربوبيّت او باشد يعنى مالكيّت و تدبير و اصلاح و تربيت و قيّومت و انعام. (دقّت كنيد).

«تَدْبير» در اصل از مادّه «دَبْر» (بر وزن ابر) به معناى پشت سرچيزى آمدن


1- بايد توجّه داشت كه« رب» از مادّه« رَبَبَ» است در حالى كه« تربيت» از مادّه« رَبَوَ» است و از تفسيرهايى كه براى كلمه رب در كتب لغت آمده چنين استفاده مى شود كه واژه« ربو» و« ربب» از نظر معنا با يكديگر شباهت نزديك دارد، مرحوم طبرسى در مجمع البيان اين دو واژه را به يك معنا آورده است( جلد 1، صفحه 22).
2- به لسان العرب، مفردات راغب و قاموس اللغه مادّه« رب» مراجعه شود.

ص: 378

است، تدبير آن است كه چيزى را داراى عاقبت خوب و نتيجه مطلوب سازند، كارى كه جز با علم و آگاهى انجام پذير نيست، و به اين ترتيب «مدبّر» به كسانى گفته مى شود كه عاقبت كارها را در نظر بگيرند و آنها را به سرانجام مطلوب برسانند و داراى بينش و آگاهى كافى باشند.(1)

***

تفسير و جمع بندى
خداوندا! تو پروردگار جهانيانى

در نخستين آيه كه هر صبح و شام در نمازها تكرار مى كنيم چنين آمده: «حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه پروردگار جهانيان است»: «الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعلَمِينَ».

عين اين جمله در سوره هاى متعدّدى از قرآن مجيد از سوى بندگان و از سوى خداوند با همين تعبير تكرار شده، كه گاه مربوط به دنيا و گاه مربوط به قيامت است.(2)

در حقيقت اين آيه استدلال لطيفى را در بر گرفته، و آن اين كه خداوند شايسته هرگونه حمد و ستايش است چرا كه مربّى واقعى همه عالميان او است. هم خالق است و هم روزى دهنده، هم مالك است و هم تربيت كننده، هم مدير و هم مدبّر، و هم راهنما و معلم و هادى قابل توجّه اين كه «الحمد» چون به صورت جنس به


1- مقائيس اللغه و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم و مفردات راغب.
2- سوره انعام، آيه 1، سوره يونس، آيه 10، سوره صافات، آيه 182، سوره زمر، آيه 75، سوره غافر، آيه 65.

ص: 379

كار رفته همه انواع ستايش ها را شامل مى شود و «الْعالَمينَ» نيز چون به صورت جمع با الف و لام است تمام موجودات جهان را اعم از عاقل و غير عاقل، مادّى و مجرد، همه را در بر مى گيرد (و اين كه به صورت صيغه جمع عاقل آمده است به اصطلاح از باب تغليب است).(1)

بنابراين اگر ديگران نيز در گوشه اى از اين جهان اقدام به تعليم و تربيت و پرورش و انعام مى نمايند همه از پرتو او است، و اگر كسى مالكيّتى دارد شعاعى از مالكيّت مطلقه او مى باشد، بنابراين قبل از اين كه از بندگان او تشكر و سپاسگذارى كنيم يا حمد و ستايش آنها نماييم، بايد خدا را بستائيم و در برابر ذات مقدّس او شكرگزارى كنيم.

فخررازى در اينجا با توجّه به اين كه حمد و سپاس در برابر نعمت است به شرح اجمالى نعمت هاى خداوند پرداخته، و گفته است: تنها دقّت درباره بدن انسان نشان مى دهد كه به گفته دانشمندان علم تشريح نزديك به پنج هزار نوع اعضاى مختلف يا منافع گوناگون از مواهب الهى در خلقت بدن به كار رفته است، تازه آنچه در اين زمينه معلوم شده در مقابل آنچه هنوز كشف نشده همچون قطره در برابر اقيانوس است.

و سپس به ذكر آثار ربوبيّت و تدبير خداوند در بقيه جهان هستى پرداخته، مى فرمايد: «از بررسى اينها چنين به دست مى آيد كه هزار هزار (يك ميليون) مسأله قابل توجّه يا بيشتر و كمتر در اين زمينه وجود دارد، و با توجّه به اين كه


1- به همين دليل هنگامى كه موسى عليه السلام در برابر فرعون خدا را به عنوان« رب العالمين» توصيف مى كند او مى پرسد رب العالمين چيست؟ موسى عليه السلام مى فرمايد:« رَبُّ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا»:« اوست پروردگار آسمانها و زمين، و آنچه ميان آن دو قرار دارد».

ص: 380

خداوند همه چيز را مسخّر انسان قرار داده روشن مى شود كه جمله «الحمدللَّه» تمام اين مسائل را در بر مى گيرد».(1)

البتّه مفسّر مذكور (فخررازى) با توجّه به علوم عصر خود چنين سخنى گفته، ولى با توجّه به اكتشافاتى كه در عصر ما در زمينه هاى مختلف علمى حاصل شده روشن مى شود كه اين اعداد و ارقام تا چه اندازه كوچك و بى مقدار است، تنها در بدن انسان ده ميليون ميليارد! سلّول وجود دارد كه هر كدام يكى از خدمتگزاران او و مشمول ربوبيّت پروردگاراند، و بر آن شكر و حمد و سپاسى لازم، اگر انسان بخواهد شبانه روز فقط اين تعداد سلّول را شماره كند- تا چه رسد به حمد و ستايش- سيصد هزار سال وقت لازم دارد!

***

دومين آيه كه روى سخن در آن به پيامبر صلى الله عليه و آله است مى فرمايد: «بگو: آيا غير خدا، پروردگارى را بطلبم، در حالى كه او پروردگار همه چيز است؟!»: «قُلْ أَغَيْرَ اللَّهِ أَبْغِي رَبّاً وَهُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْ ءٍ».

شما چگونه مى خواهيد خود را از نظام كلّى جهان آفرينش جدا بدانيد، خداوند پروردگار تمامى موجودات است، چگونه ما او را «رب» خويش ندانيم؟

آيا ممكن است چيز ديگرى را كه خود تحت ربوبيّت خداوند قرار دارد همتاى او بدانيم، و مربوب را رب بشمريم، و مخلوق را شريك خالق، و بنده را همسان مولى؟ اين چه قضاوتى است كه شما مى كنيد؟!

با توجّه به گستردگى مفهوم «شَى ء» كه تمام ما سوى اللَّه را شامل مى شود


1- تفسير فخررازى، جلد 1، صفحه 6.

ص: 381

توحيد ربوبيّت در اين آيه به طور كامل منعكس است. و در همين رابطه در دو آيه قبل از آن به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور مى دهد كه صريحاً به مشركان بگويد: «بگو:

نماز و تمام عبادات من، و زندگى و مرگ من، همه براى خداوندى است كه پروردگار جهانيان است»: «قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَاي وَمَمَاتِي للَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ».

چرا غير او را بپرستم؟ و چرا سر بر آستان غير او بگذارم؟ و چگونه به ياد غير او زنده بمانم؟ و يا براى غير او بميرم؟ در حالى كه خالق و مالك و مربّى و پرورش دهنده من فقط او است.

و مى بينيم در اينجا توحيد عبادت و توحيد ربوبيّت به هم آميخته و گره خورده، و معجون روح پرورى به وجود آورده اند.(1)

***

در سومين آيه باز روى سخن به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است، منتها در اينجا سخن از پروردگار آسمان و زمين به ميان آمده، كه در واقع با «رب العالمين» و «رب كل شى ء» تفاوت زيادى ندارد، هرچند با عبارات مختلف ذكر شده، مى فرمايد:

«بگو: چه كسى پروردگار آسمانها و زمين است؟»: «قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ».

و چون آنها هرگز نمى توانند ادّعا كنند كه بت ها، يا معبودهاى انسانى و امثال


1- « نُسُكْ» مفرداست و بسيارى از ارباب لغت آن را به معناى هرگونه عبادت تفسير كرده اند، در حالى كه بعضى از مفسّران آن را به خصوص قربانى تفسير نموده اند، ولى هيچ گونه قرينه اى بر اين معنا وجود ندارد، بلكه ظاهر آيه نشان مى دهد كه منظور همه عبادات است، بنابراين ذكر آن بعد از صلاة( نماز) از قبيل ذكر عام بعد از خاص است.

ص: 382

آنها، مدبّر و مربّى و نظام بخش آسمان و زمين اند، بلافاصله به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور مى دهد: تو خود جواب اين سؤال را بده و «بگو: خداوند يگانه»: «قُلِ اللَّهُ».

و در اينجا با هرچه غير او است وداع كن، و از هرچه جز او است دل برگير، تنها به ذات پاك او تكيه كن، دل در گرو او بدار و بر آستان او پيشانى نِه، تو را چه كار با موجوداتى كه مالك سود و زيان خويش نيستند تا چه رسد به ديگران «وَلَا يَمْلِكُونَ لِانفُسِهِمْ ضَرّاً وَلَا نَفْعاً».(1)

***

در چهارمين آيه سخن از ربوبيّت خداوند در مورد عرش است، ولى از حاكميّت خداوند شروع مى كند، مى فرمايد: «پس بلندمرتبه است خداوندى كه فرمانرواى حق است»: «فَتَعَالَى اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ».

اين جمله تكميلى است بر آنچه در آيه قبل از آن آمده كه مى گويد: اگر قيامت و معادى در كار نباشد آفرينش انسان بيهوده خواهد بود، چرا كه چند روزه زندگى دنيا هدف والايى نيست كه آفرينش را توجيه كند (و اين يكى از دلايل مهم معاد است كه به خواست خدا مشروحاً از آن در مبحث معاد سخن خواهيم گفت).

سپس مى افزايد: «معبودى جز او نيست؛ و او پروردگارعرش كريم است»: «لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْكَرِيمِ».

«مَلِك» به معناى حاكم و مالك است، و اين وصف به معناى حقيقى جز درباره خداوند صادق نيست، چرا كه از شؤون خالقيّت و لوازم آن است، و چون


1- سوره فرقان، آيه 3.

ص: 383

خالقى جز او وجود ندارد مالك و مَليكى نيز جز او نيست.

لذا بعد از آن او را توصيف به «حق» كرده، و سپس معبود را منحصر به او مى شمرد، زيرا عبادت تنها شايسته ملك حق است و با توصيف او به «رب العرش الكريم آن را تكميل و تأييد مى كند.

اين اوصاف چهارگانه همه براى تثبيت مسأله معاد و قيامت است كه در آيات قبل از آن آمده.

«عرش كريم يا اشاره به تمام جهان هستى است زيرا عرش به معناى تخت بلند سلاطين است، و تخت حكومت خداوند كنايه از مجموع جهان آفرينش است و در اين صورت مفهوم آن را با جمله «رب كل شى ء» كه در آيات قبل آمده بود هماهنگ است.

توصيف عرش به «كَريم با توجّه به اين كه «كريم» به معناى شريف و خوب و پرفايده است، از اين نظر است كه تخت حكومت پروردگار مصداق كامل اين اوصاف است.

ولى بعضى گمان كرده اند كه وصف «كريم» به معناى صاحب كريم است و چون اين معنا در مورد عرش صادق نيست بنابراين صفت است براى ذات پاك خدا، در حالى كه كريم مى تواند وصف براى غير موجودات عاقل نيز بوده باشد مانند: «لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ»: «براى آنها، آمرزش (و رحمت خدا) و روزىِ با ارزشى است».(1)


1- سوره حج، آيه 50. درباره معناى« عرش» از نظر لغت و در قرآن مجيد بحث هاى مشروحى در تفسير نمونه، جلد 6، صفحه 204، ذيل آيه 54 سوره اعراف، و جلد 8، صفحه 219 ذيل آيه 3 سوره يونس آمده است.

ص: 384

***

در پنجمين آيه، مسأله ربوبيّت خداوند در مورد انسان ها مطرح است، و از زبان الياس عليه السلام پيامبر بزرگ خدا خطاب به قومش چنين نقل مى كند كه آنها را درباره پرستش بت معروفشان بَعْل مورد ملامت قرار داده، به آنها مى فرمايد: شما چگونه به سراغ اين بت مى رويد و خداوندى را كه احسن الخالقين است رها مى سازيد سپس اضافه مى كند: «خدايى كه پروردگار شما و پروردگار نياكان شماست!»: «اللَّهَ رَبَّكُمْ وَرَبَّ آبَائِكُمْ الْأَوَّلِينَ».(1)

اين در واقع پاسخى است به تمام بت پرستان دنيا كه وقتى از آنها سؤال مى شد چرا بت ها را پرستش مى كنيد براى توجيه اعمال خود مى گفتند: اين سنّت پدران ما است، و ما دست از سنّت آنها بر نمى داريم، حضرت الياس عليه السلام روى اين معنا تكيه مى كند كه شايسته عبوديّت و پرستش كسى است كه رب و نظام بخش جهان، و پرورش دهنده واقعى انسان است، خداوند هم ربّ شما و هم رب پدران و نياكان شما بوده، اگر آنها در شناخت معبود حقيقى و پروردگارشان به خطا رفتند، شما چرا راه خطا را مى رويد؟

***

او مدبّر امور است

در ششمين و آخرين آيه بجاى تعبير رب سخن از تدبير امر آمده است كه


1- « اللَّهَ» در آيه فوق منصوب است به خاطر اين كه بدل از« احسن الخالقين» مى باشد كه در آيه قبل از آن آمده است، بعضى نيز گفته اند اللَّه در اينجا« عطف بيان» است.

ص: 385

مفهومى شبيه به ربوبيّت دارد، البتّه نه كاملًا عين آن، روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله كرده مى فرمايد: «بگو: چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد؟»: «قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنْ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ».

نور جان پرور آفتاب كه از آسمان بر شما مى تابد، و حيات و زندگى شما بستگى به آن دارد، و قطره هاى حياتبخش باران كه از آسمان نازل مى گردد، و بذر زندگى را همه جا مى پاشد، و ماده لطيف و روح پرور هوا كه فضاى اطراف شما را پر كرده چه كسى اينها را در اختيارتان قرار داده؟

همچنين گياهانى كه از زمين مى رويد، دانه هاى غذايى و ميوه هاى لذيذى كه از آن به دست مى آوريد، و معادن گرانبهايى كه از درون آن استخراج مى كنيد چه كسى به شما بخشيده؟ آيا اين روزى ها از سوى بت ها است؟!

سپس به اندام انسان پرداخته، و به دو قسمت از مهمترين اعضاى او كه طريق عمده ارتباط انسان با جهان خارج، و سرچشمه اصلى علوم و دانش ها است، اشاره كرده، مى فرمايد: «يا چه كسى مالك (و خالق) گوش و چشمهاست؟»:

«أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ».

و سرانجام به سراغ مهمترين پديده عالم خلقت، يعنى مسأله حيات و مرگ، رفته، مى فرمايد: «و چه كسى زنده را از مرده، و مرده را از زنده بيرون مى آورد؟»:

«وَمَنْ يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنْ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنْ الْحَىِّ».

آيا اين هم كار بتها است؟!

و در پايان آيه، بعد از ذكر سه مسأله مهم فوق (رزق هاى آسمانى و زمينى- گوش و چشم- مسأله حيات و مرگ) مطلب را به صورت كلّى و جامع طرح

ص: 386

كرده، مى فرمايد: «و چه كسى امور (جهان) را تدبير مى كند؟»: «وَمَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ».

«بزودى (در پاسخ) مى گويند: خدا»: «فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ».

سپس مى فرمايد: تو از اين پاسخ اتخاذ سند كن و «بگو: پس چرا تقوا پيشه نمى كنيد (و راه شرك مى پوييد)؟!»: «فَقُلْ أَفَلَا تَتَّقُونَ».

در واقع تمام روزى هاى معنوى و مادّى انسان، و كل تدبير جهان، در اين آيه جمع است، روزى هاى مادّى يا از آسمان است و يا از زمين، و روزى هاى معنوى معمولًا از طريق چشم و گوش است كه علوم حسّى و عقلى و نقلى را به انسان منتقل مى سازد، و تدبير امور جهان شامل همه اينها و غير اينهااست، چه كسى مى تواند ادّعا كند كه بندگان ضعيف يا موجودات حقيرى همچون بت ها خالق اين ارزاق و مدبّر اين اموراند، پس توحيد ربوبى مطلب پيچيده اى نيست، حتى براى بت پرستان اگر اندگى انديشه كنند.

تعبير به مالكيّت گوش و چشم ممكن است اشاره به خلق آنها، يا حفظ و تدبير نظام آنها باشد و يا همه اين امور.

از مجموع آيات فوق و آيات مشابه آن در قرآن مجيد كه بسيار گسترده و فراوان است اين حقيقت به دست مى آيد كه قرآن مجيد مالك و مربّى و مدير و مدبّر را نسبت به تمام جهان هستى و هر شى ء و هر موجود اعم از آسمان و زمين و عرش و كرسى و انسان هاى امروز و پيشين، خداوند قادر متعال معرّفى مى كند، و با صراحت مى گويد كه غير از او هيچ رب و پروردگارى در جهان هستى نيست.

ص: 387

توضيحات
1. توحيد يعنى حذف واسطه ها!

دقّت در آيات قرآن مجيد نشان مى دهد كه قرآن مؤكّداً اصرار دارد كه انسان ها در واسطه ها گم نشوند، مستقيماً به ذات پاك خداوند توجّه كنند، با او سخن بگويند، از او تقاضا كنند، در پيشگاه او سر به سجده بگذارند و به درگاه او شكر نعمت بجاى آورند، حل تمامى مشكلات خود را از او بخواهند، به او عشق بورزند، تنها به او دل ببندند و غير او را پرستش نكنند.

تعبير به «رَبِّ الْعالَمين» در سوره حمد، و سوره هاى ديگر قران، اشاره به همين حقيقت است، تكرار ذكر ركوع و سجود «سُبْحانَ رَبِّىَ الْعَظيمِ و «سُبْحانَ رَبِّىَ الاعْلى همه بيان اين حقيقت است كه نه تنها خلقت ما بلكه بقا و تربيت و تكامل و تدبير امور ما همه به دست او است.

دليل آن را هم دقيقاً روشن ساخته چرا كه «خالق» و «رب» نمى تواند از هم جدا باشد، و اگر درست دقّت كنيم انسان هر لحظه خلقت و و آفرينش جديدى دارد كه همه از ناحيه او است.

تمامى موجودات جهان نيازمند و فقيراند، غنى مطلق و بى نياز از هر جهت او است، او «صمد» است، يعنى آقا و بزرگى است كه همه نيازمندان به سوى او مى روند.

تاريخ اديان نشان مى دهد كه بشريت به خاطر گم شدن در واسطه ها گرفتار چه خرافاتى شده است، و چه بسا موجوداتى پست تر از خود را معبود و

ص: 388

اختياردار سرنوشت خود دانسته است، و اين تعدّد ارباب و خدايان چه تفرقه و پراكندگى و بدبختى كه براى او به ارمغان نياورده؟! امّا هنگامى كه اين واسطه ها كنار رفتند، و رب مطلق را او دانستيم، و همانطور كه دلايل و براهين عقلى مى گويد همه چيز را نيازمند او شناختيم به سرچشمه اى از نور و عظمت و وحدت و يگانگى مى رسيم.

از همين رو است كه صفت «رَبّ» بيش از نهصد بار در آيات قرآن تكرار شده، و هيچ يك از اوصاف الهى تا اين حد مورد تأكيد قرار نگرفته است.

و در واقع خلوص توحيد اسلام را بايد قبل از هر چيز در همين توحيد ربوبى مطالعه كرد.

***

2. تاريخ اديان و خرافه واسطه ها

هر قدر تاريخ مذاهب و اديان را بيشتر مورد بررسى قرار دهيم به اين معنا آشناتر مى شويم كه خرافه چند خدايى (خدا به معناى رب و پروردگار) از قديم ترين ايام در ميان اقوام مختلف بشر به صورت گسترده وجود داشته است و اگر نام اين خدايان و عقائد اقوام مختلف را درباره آنها جمع آورى كنيم خود كتاب مفصّلى خواهد شد مملوّ از عقائد عجيب و غريب و خرافى.

بد نيست در اينجا اشاره كوتاه و فشرده اى به اين موضوع كنيم تا خوانندگان خود حديث مفصّل را از اين مجمل بخوانند!:

ص: 389

1. خدايان رومى

يكى از مورّخان معروف غرب در اين زمينه چنين مى نويسد: ديانت رومى ابداً با آنچه امروز مذهب مى خوانيم شباهت نداشت، براى معتقدين هيچ دستورى نداده، و درصدد نبود تا مفاسد اخلاقى مردم را اصلاح نمايد، فقط بهترين وسائل جلب رضايت و مساعدت خدايان را به آنها مى آموخت.

... عده خدايان رومى فوق العاده زياد بود، زيرا هريك از آنها فقط يك سِمَت داشت! و در امر معيّنى دخالت مى كرد، نه تنها درب خانه داراى خداى مخصوص بود! بلكه پاشنه و آستانه آن نيز ارباب مختلف داشت! علاوه بر اين كه خداى جداگانه اى هريك از افراد بشر را مواظبت مى كرد، رب النوع مخصوصى اولين فرياد را به طفل مى آموخت، ديگرى آشاميدن را، آن يكى خارج شدن از خانه، و ديگرى مراجعت را به او ياد مى داد! خداى مخصوصى در موقع شخم زدن زمين، ديگرى هنگام كشت، سوّمى هنگام افشاندن بذر ... (و به همين ترتيب خدايان ديگر) و جاى تعجّب نيست كه رومى ها سى هزار خدا! داشته باشند، بطورى كه يكى از بزرگان ايشان به شوخى گفته بود خدايان كشور ما در معابر و محافل از افراد ملّت ما بيشترند!.(1)

2. خدايان يونانى

همان مورّخ معروف مى نويسد: مردم يونان مانند بسيارى از ملل ديگر تمام آثار طبيعت را از خورشيد و رعد و اقيانوس و طوفان و نهرها و چشمه و باد و


1- تاريخ آلبرماله، تاريخ رم، جلد 1، صفحه 29 و 30( علامت هاى تعجّب از ما است).

ص: 390

باران را به مقام الوهيّت رسانيده، مى پرستيدند، و هريك از آثار مزبور را از وجودى نامريى دانسته، و آنها را منشأ خير و شر مى پنداشتند، و از اين جهت، آنها را پرستش مى كردند تا بر سر لطفشان آورند، يا رفع آزارشان را بنمايند.

او سپس از خداى زئوس پسر كرونوس، خداى معتبر يونان ياد مى كند كه او را به شكل آدمى تصور مى كردند، پرهيمنه و با جبروت، و پيشانى فراخ و موى فراوان، و ريش انبوه حلقه حلقه!

زئوس در يونان رب الارباب و خداوند بشر بود، و اطراف او را عده زيادى از خدايان و ارباب انواع گرفته بودند، زن زئوس هِرا در آسمان زندگى مى كرد، و هرمس و آرتميس و آپولون را سه فرزند زئوس مى دانستند و اين سه را به ترتيب، مظهر باران، و ربّ النوع ماه، و خورشيد مى پنداشتند!

آنها خدايان بسيار ديگرى مانند خدايان دريا، خدايان زمين، خدايان زير زمين، خدايان كار قائل بودند.(1)

3. خدايان مصر: اكثر مصرهاى باستان داراى آئين چند خدائى (پلُى تايسم) بودند كه يكى از خدايان از بقيّه برتر، و به نام خداى خدايان مى شناختن در مصر قديم در هر ناحيه اى مردم الهه و معبد ويژه اى داشتند، و جمعاً از 2000 معبود! تجاوز مى كرد، ولى در اين ميان نام 9 الهه بيشتر برده مى شد يكى الهه خورشيد، و ديگرى هوا، و ديگرى فضا و خلاء، ديگرى خداى زمين و به همين ترتيب خدايايى براى صحراى و زمين هاى حاصل خيز و زمين هاى لم يزرع


1- تارخ البرماله، تاريخ رم، جلد 1، صفحه 29 و 30، تاريخ ملل شرق، جلد 2، صفحه 171 تا 179( با تلخيص).

ص: 391

قائل بودند.(1)

ويل دورانت مورخ معروف در تاريخ تمدن خود مى گويد:

در هيچ جاى جهان خدايان متعدّد مثل مصر وجود نداشت، فرد مصرى مى گفت كه آغاز آفرينش از آسمان شده و آسمان رود نيل بزرگترين رب النوع ها به شمار مى رفت.

به اعتقاد مصريان كواكب آسمان تنها جسم نبوده بلكه صورت خارجى ارواح بزرگ خدايان را نمايش مى دادند، خدايان آسمانى، خدايان حيوانى، خدايان گياهى، در ميان آنها رواج كامل داشت، و به اندازه اى بود كه معابد مصرى صورت نمايشگاهى از حيوانات گوناگون را به خود مى گرفت.(2)

4. خدايان ايران

ايرانيان قديم نيز به مسأله ثنويت (دوگانه پرستى) و سپس به چندگانه پرستى كشيده شدند، و كم كم پرستش امشاسپندان يا خدايان ششگانه در ميان آنها رائج شد، خداى حيوانات اهلى و سفيد، خداى آتش، خداى فلزّات، خداى زمين، خداى آب ها و گياهان، خداى ثوابت و سيّارات آسمان.(3)

5. خدايان چينى

چينيان قديم نيز معتقد بودند كه در جهان دو اصل حكومت مى كند يكى نر يا


1- اسلام و عقائد و آراء بشرى صفحه 46.
2- تاريخ تمدن ويل دورانت جلد 1، صفحه 298 و 300( با تلخيص).
3- اسلام و عقائد و آراى بشرى، صفحه 34( با تلخيص).

ص: 392

مثبت يا نور و ديگرى مادّه يا منفى يا تاريكى و به دنبال همين تفكر ثنويت و دوگانه پرستى پيدا شد شانگتى مظهر اصل نرينه و مذكر به حساب مى آمد، و خداى چرخ و افلاك خوانده مى شد، و معتقد بودند او است كه سزاى نيك و بد اعمال را در همين دنيا به آدمى مى دهد، و به هنگام عصيان عمومى بلاى سخت مى فرستد، و هاتن كه خداى مؤنث و مورد ستايش بود، ولى رفته رفته خدايان ديگرى نيز پديد آمدند، و دوگانه پرستى به چندگانه پرستى كشيده شد خداى حاصل خيزى، خداى باران، الهه باد، الهه برف، الهه آتش، الهه كوه و ... پديد آمدند.(1)

6. بت پرستان عرب

بعضى از مورّخان و همچنين بعضى از مفسّران تأكيد دارند كه عرب خالق و رازق و رب و مدبّر جهان را خداوند يگانه مى دانسته، و آياتى از قرآن مجيد را نيز كه حكايت از اعتراف آنها به مسأله خالقيّت و رازقيّت اللَّه مى كند شاهد مى آورند، و بنابراين منشأ بت پرستى آنها اعتقاد به تعدّد ربها نبوده، بلكه به خاطر آن بود كه بت ها را صاحب مقام و منزلت در نزد خدا مى پنداشتند، و از آنها چشم شفاعت و تقرّب به خدا داشتند، حتى بعضى معتقد بودند كه در كنار هر بتى شيطانى به امر خدا موكل آن است و هركس حق عبادت بت را ادا كند آن شيطان به امر خدا حوائجش را بر مى آورد!(2)


1- اسلام و عقائد، صفحه 157.
2- بلوغ الارب، جلد 2، صفحه 197.

ص: 393

ولى نمى توان انكار كرد كه گروهى از عرب تمايل به ستاره پرستى داشتند، و معتقد بودند كه به هنگام غروب و طلوع ستارگان مخصوصى باران مى بارد، و از آنها تعبير به انواء مى كردند (انواء جمع «نوء» به معناى ستاره اى است كه رو به غروب مى رود) و حركت و سكون و مسافرت و اقامت خود را با اين ستارگان مرتبط مى ساختند (و آنها را در سرنوشت خود مؤثّر مى شمردند) آنها معبدهاى بزرگى براى خورشيد و ماه و زهره و ساير ستارگان بنا كرده بودند.(1)

در جنوب جزيره، در سرزمين يمن، نيز پرستش كنندگان ستارگان آسمان در ميان قبايل عرب وجود داشتند، گروهى آفتاب پرست بودند كه قرآن در داستان ملكه سبأ به آنها اشاره كرده است، و بعضى از قبائل يمنى ماه را پرستش مى كردند، و بعضى ستاره شِعْرا را و همچنين اقوام ديگر ستارگان ديگرى را مى پرستيدند.(2)

7. در مناطق ديگر جهان مانند هند و ژاپن و كشورهاى ديگر نيز اعتقاد به ارباب انواع و خدايان متعدّد وجود داشته است، صابئين يا ستاره پرستان، سيّارات هفت گانه را پاسبان ها و نگهبان هاى هفت اقليم مى دانستند. (در زمان قديم كره زمين را به هفت بخش تقسيم مى كردند و هر بخش را اقليم مى ناميدند)(3) و آنها را مبدأ خيرات و دور سازنده مضرّات براى ساكنان زمين مى پنداشتند.


1- همان مدرك، صفحه 223.
2- « اسلام و جاهليت»، صفحه 295.
3- براى توضيح درباره اقليم هاى هفتگانه و حد و مرز هر كدام مى توانيد به كتاب معجم البلدان جلد 1، صفحه 27، مراجعه فرماييد.

ص: 394

اعتقاد به توتم كه در بخش وسيعى از جهان حكم فرما بود نيز شبيه اعتقاد به ارباب انواع بود، چرا كه هر قبيله اى داراى توتمى بود كه به منزله پدر و روح قبيله محسوب مى شد، و آن را به شكل حيوانات يا مانند آن مى دانستند.

8. اعتقاد به مُثُل افلاطونى

افلاطون، براى هر نوع از انواع عالم طبيعت يك فرد مجرد عقلى فرض كرده و آن را قائم بالذات مى دانستند، و چون اين افراد مجرد را امثال و مظاهر اسما و صفات خدا و شبيه انواع طبيعيه شناختند به نام مثال ناميده مى شد كه جمع آن مُثُل (بر وزن رسل) آمده است.

افلاطون معتقد بود آنچه حقيقت دارد همان مثال است كه مطلق و لايتغير و فارغ از زمان و مكان و ابدى و كلّى است، و امّا اين افراد جسمانى و مادّى را كه ما مى بينيم و متعدّد و متغير و داراى زمان و مكانند و فانى اند، فقط پرتوى از آنها مى باشند، بنابراين نسبت انسان هاى جمسانى به مثال انسان همان نسبت سايه است به صاحب سايه، و بهره اين افراد از حقيقت به همان نسبت است كه با مثال نزديك اند، و لذا افلاطون عالم ظاهر يعنى عالم محسوس را مجاز مى دانست و حقيقت در نزد او همان عالم معقولات بود.(1)

اعتقاد به مُثُل افلاطونى گرچه با اعتقاد به ارباب انواع تفاوت دارد، ولى از جهاتى بى شباهت به آن نيست، و شكل كمرنگ فلسفى ارباب انواع يونانى محسوب مى شود.


1- كليّات فلسفه اسلامى و سير حكمت در اروپا و كتب ديگر.

ص: 395

اعتقاد به عقول مجرد فلكيه!! نيز از جهتى به مسأله ارباب انواع شباهت دارد.

توضيح اين كه جمعى از فلاسفه معتقد بودند چون خداوند از هر جهت بسيط است تنها يك مخلوق بيشتر ندارد، و آن مخلوق مجردى است كه نام آن را عقل اوّل مى نهادند، سپس معتقد بودند از عقل اوّل چون داراى وجود و ماهيتى است و دو جنبه در آن است عقل دوم و فلك اوّل آفريده شده، و به همين ترتيب قائل به آفرينش ده عقل و نه فلك بودند!

بعضى از آنها تعداد عقول را بى شمار از نظر عدد مى دانستند، و علاوه بر عقول طولى- عقول دهگانه كه هر كدام مخلوق ديگرى است- عقيده به عقول عرضى داشتند، و آنها را واسطه فيض صور نوعيه، و مرتبه اعلاى موجودات جسمى- مانند ارباب انواع و مثل افلاطونى- مى دانستند البتّه درباره هريك از اين مسائل بحث هاى فراوانى است كه چون از موضوع سخن ما خارج است از آن صرف نظر مى كنيم، آنچه براى ما در اينجا اهميت دارد اين است كه بدانيم قرآن مجيد در برابر تمام اين افكار قيام كرده، و از لابه لاى آن همه افكار شرك آلود و عجيب و غريب و مبانى و مكتب هاى مختلف فلسفى كه بوى شرك داشتند، چنان توحيد خالصى در مسأله خالقيّت و تدبير جهان و ربوبيّت عالم بيان كرد كه راستى يكى از معجزات قرآن محسوب مى شود.

قرآن خط سرخ بر تمام اين خدايان پندارى، و رب النوع هاى خيالى كشيد، و رب العالمين را فقط «اللَّه» معرّفى كرد، و همه چيز و همه كس را مخلوق و تحت تربيت و تدبير او شمرد، دل و جان انسان ها را به نور وحدت صفا بخشيد، و تمام توجّه انسان ها را از هر طرف به سوى آن واحد لايزال متوجّه ساخت.

ص: 396

آرى مطالعه و بررسى آن عقائد شرك آلود، ارزش توحيد اسلامى را در نظر حق جويان ظاهر مى سازد.

و جالب اين كه اسلام از محيط برخاست كه جز جهل و نادانى در آنجا حكمفرما نبود، و شرك با قدرت تمام بر افكار مردم حكومت مى كرد.

دنياى بيرون جزيره عرب نيز دست كمى از آن نداشت، و حتى چنانكه در بالا اشاره كرديم فلاسفه و دانشمندانشان نيز هر كدام به نوعى از افكار شرك آلود، آلوده بودند.

اينها به خوبى نشان مى دهد كه راه توحيد ناب چيزى نيست كه انسان با پاى خودش بتواند آن را بپيمايد، و بلكه بايد دستى از سوى عالم غيب از طريق وحى به سوى او دراز شود، و پيامبرانى در اين وادى ظلمات، خضرگونه رهبرى او را برعهده گيرند و به آب حيات توحيد خالص برسانند.

***

3. تفويض نيز نوعى شرك است

گرچه تفويض معانى گوناگونى دارد كه بعضى آن را به هفت نوع بالغ مى شمرند، و بحث هاى گسترده اى در اين زمينه شده است، ولى آنچه در اينجا لازم به يادآورى است اين كه گروهى از قائلين به تفويض در ميان مسلمانان پيدا شدند كه معتقد بودند خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه معصومين عليهم السلام را آفريد، و امر خلقت و رزق و مرگ و حيات ساير موجودات جهان را به آنها واگذار كرد.

درباره اين عقيده بهترين سخن همان است كه مرحوم مجلسى در مرآة

ص: 397

العقول بيان كرده، آنجا كه مى گويد:

«اين سخن دو تفسير مى تواند داشته باشد نخست اين كه: معصومين عليهم السلام اين كارها را به قدرت و اراده خود انجام مى دهند، و فاعل حقيقى اين امورند، اين كفر صريح است كه ادلّه عقلى و نقلى بر بطلان آن دلالت دارد، و هيچ عاقلى در كفر معتقدان به اين عقيده شك نمى كند!»

ديگر اين كه: خداوند اين امور را مقارن اراده آنها انجام مى دهد مانند شقّ القمر و زنده كردن مردگان و ساير معجزات انبياء عليهم السلام اگر منظور آنها اين باشد چيزى برخلاف عقل نيست، ولى اخبار فراوانى كه در كتاب بحارالانوار آورده ايم اين موضوع را در غير معجزات ظاهراً بلكه صريحاً نفى مى كند.(1)

به اين ترتيب احتمال دوم عقلًا محال نيست، ولى دلايل نقلى با آن موافقت نمى كند، و بسياراند امورى كه عقلا محال نيستند ولى شرعاً نفى شده است، مثلًا عدد پيامبران يا امامان عقلًا ممكن بوده كه بيش از اين باشد ولى دلايل نقلى تعداد آنها را در حدى كه مى دانيم تعيين كرده است.

احتمال سومى نيز وجود دارد كه خداوند قدرتى به پيامبر و امام مى دهد كه بتواند به اذن اللَّه، مرده اى را زنده، يا بيمار غير قابل علاجى را شفا دهد، بلكه ظاهر آيات قرآنى در مورد مسيح عليه السلام همين است، و در مورد معصومين ديگر نيز اين امر كاملًا ممكن است، ولى همانطور كه در عبارات فوق آمد اين مسأله تنها در حدود معجزات و كرامات است، نه در مورد خلقت آسمان و زمين و تدبير امور كائنات، چرا كه قرآن با صراحت خلقت و تدبير و ربوبيّت را در كل جهان


1- مرآة العقول، جلد 3، صفحه 143( با تلخيص).

ص: 398

منحصر به خدا مى شمرد، (آياتى كه درباره توحيد ربوبيّت در اين فصل گفتيم شاهد و گاه اين معنا است).

البتّه از اين نظر كه انسان كامل هدف اصلى آفرينش است، و معصومين عليهم السلام برترين انسان هاى كاملند، مى توان گفت عالم هستى به خاطر آنها آفريده شده است، و يا به تعبير ديگر علّت غايى عالم هستى هستند.

***

4. پاسخ به يك سؤال: آيا فرشتگان مدبّرات امرند؟

قرآن مجيد در سوره نازعات آيه 5 به مدبّرات امور سوگند ياد كرده، مى فرمايد: «فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْراً» و مشهور در ميان مفسّران اين است كه آنها همان فرشتگانى هستند كه امور جهان را تدبير مى كنند، آيا اين امر با مسأله توحيد ربوبى منافات ندارد؟

پاسخ اين سؤال روشن است: اگر فرشتگان استقلالى در تأثير داشتند با توحيد ربوبى قابل جمع نبود، امّا مى دانيم آنها مجريان فرمان الهى هستند، و موكّلان امور به اراده مشيّت او مى باشند، درست همانند اسباب در عالم طبيعت كه به فرمان خدا هر كدام آثارى دارند.

بسيارى از مفسّران به اين آيه كه رسيده اند به اين نكته توجّه كرده، و هرگز تناقضى ميان اين سخن كه خداوند «ربّ العالمين» و «رب كلّ شى ء» است، با تأثيرات عالم اسباب، يا تدبير فرشتگان به اذن اللَّه احساس نكرده اند همان گونه كه قرآن روزى دهنده همه موجودات را ذات پاك خداوند مى شمرد «وَمَا مِنْ

ص: 399

دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا»(1) ولى در جاى ديگر مى فرمايد: «وَعَلَى الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَكِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ»: «و آن كس كه فرزند براى او متولّد شده (پدر)، بايد خوراك و پوشاك مادر را به طور شايسته (در مدّت شيردادن) بپردازد».(2)

مسلّماً اطلاق روزى دهنده بر پدر نوزاد هيچ تضادى با اطلاق آن بر خداوند ندارد، آن يكى مستقل و بالذات است و اين يكى بالعرض و وابسته.

و يا اين كه اگر مى گوييم در عسل شفا است: «فِيهِ شِفَاءٌ لِلنَّاسِ»(3) هيچ منافاتى ندارد كه شفا دهنده فقط خدا باشد، همان گونه كه ابراهيم عليه السلام قهرمان توحيد مى فرمايد: «وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ»؛ هنگامى كه بيمار شوم مرا شفا مى دهد».(4)

اينها همه سلسله علّت و معلول را بيان مى كند، يعنى از يك علّت غير مستقل شروع مى شود تا به علّت العلل و مسبّب الاسباب يعنى ذات پاك خدا برسد كه هر سببى در تأثيرش مديون او است.

***

5. «توحيد ربوبى» در احاديث اسلامى

اين معنا در روايات و دعاهايى كه از معصومين عليهم السلام نقل شده است نيز بازتاب گسترده اى دارد.


1- سوره هود، آيه 6.
2- سوره بقره، آيه 233.
3- سوره نحل، آيه 69.
4- سوره شعراء، آيه 80.

ص: 400

از جمله در دعاهاى مختلفى كه در جلد دوم اصول كافى نقل شده است ضمن نيايش ها تعبيرات زير ديده مى شود: «اللَّهُمَّ رَبَّ السَّمواتِ السَّبْعِ وَ رَبَّ الأَرَضيْنَ السَّبْعِ ... رَبَّ الْعَرْشِ الْعَظيمِ ... رَبَّ الْمَشْعَرِ الْحَرامِ وَ رَبَّ الْبَلَدِ الْحَرامِ وَ رَبَّ الْحِلِّ وَ الْحرامِ ... الْحَمدُللَّهِ رَبِّ الصَّباحِ ... رَبِّ الْمَلائِكَةِ وَ الرُّوحِ ... رَبِّ الْمُسْتَضْعَفيْنَ ... رَبِّ جَبْرَئِيْلَ وَ ميكائيْلَ وَ اسْرافيلَ وَ رَبِّ الْقُرآنِ الْعَظيمِ وَ رَبِّ مُحَمَّدٍ خاتَمَ النَّبِيِيّيْنَ .(1)

بعضى از اين تعبيرات در روايات اهل سنّت نيز آمده است.(2)

به اين ترتيب هيچ گونه رب و پروردگارى براى آسمان و زمين، فرشتگان و نبيين، اغنيا و مستضعفين، صبح و شام و كعبه و مكّه و عرش عظيم جز خداوند قادر يكتا نيست!

و اصولًا هماهنگى امور جهان و انجام نظامات حاكم بر آن دليل روشنى است بر وحدت مدبّر، و لذا در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در برابر مرد زنديق و بى ايمانى كه از محضرش سؤال درباره وحدانيّت پروردگار كرد فرمود:

«فَلَمّا رَأَيْنَا الْخَلْقَ مُنْتَظَماً، وَالْفَلَكَ جارِياً، وَاخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ وَالْشَّمْسِ وَالْقَمَرِ، دَلَّ صِحَّةُ الأَمْرِ وَالتَّدبيرِ وَائْتِلافُ الأَمْرِ عَلَى أَنَّ الْمُدَبِّرَ واحِدٌ»: «هنگامى كه آفرينش را منظّم مشاهده مى كنيم، و افلاك را در جريان، و آمد و شد شب و روز و خورشيد و ماه را طبق برنامه منظّم مى بينيم، اين درستى فرمان، و تدبير، و انسجام امور، دليل بر اين است كه مدبّر و پروردگار فقط يكى است».(3)


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 514 تا 585.
2- براى توضيح بيشتر به جلد سوم« المعجم المفهرس لالفاظ الحديث النبوى» صفحه 207، مراجعه شود.
3- توحيد صدوق، صفحه 244، باب 36« باب الرد على الثنوية و الزّنادقه».

ص: 401

ص: 402

3. توحيد مالكيّت و حاكميّت تكوينى
اشاره

ص: 403

اشاره:

يكى ديگر از مهمترين شعب توحيد افعالى، توحيد در مالكيّت است، يعنى مالك حقيقى، هم از نظر تكوين، و هم از نظر تشريع، ذات پاك خدا است، و بقيه مالكيّت ها همه جنبه مجازى و غير مستقل دارد.

توضيح اين كه: مالكيّت بر دو گونه است: مالكيّت حقيقى (تكوينى) و مالكيّت حقوقى (تشريعى)

مالك حقيقى كسى است كه داراى سلطه تكوينى و خارجى بر چيزى باشد، و امّا مالكيّت حقوقى و تشريعى، همان قراردادى است كه سلطه قانونى را بر چيزى امضاء مى كند، مثل مالكيّت انسان نسبت به اموال خود. هر دو نوع مالكيّت، از دريچه چشم يك موّحد، در عالم هستى، در درجه اوّل از آن خدا است، او است كه داراى سلطه وجودى بر همه اشياء جهان است، چرا كه همه موجودات از اويند، فيض وجود را لحظه به لحظه از او مى گيرند، و همه وابسته به او هستند، و به اين ترتيب مالكيّت حقيقى او بر همه چيز به طور همه جانبه و تمام عيار ثابت است.

از نظر مالكيّت قانونى، نيز همه چيز از آن او است، چرا كه خالق و آفريدگار و ايجاد كننده همه اشياء، او مى باشد، و حتى آنچه را ما توليد مى كنيم، تمام وسائل توليد را، او به ما مرحمت كرده، بنابراين:

ص: 404

در حقيقت مالك اصلى خدا است، هرچند اشيايى را چند روزى به عنوان امانت به دست ما سپرده شده است.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. «قُلْ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ».(1)

2. «أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِىٍّ وَلَا نَصِيرٍ».(2)

3. «ذَلِكُمْ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ فَأَنَّى تُصْرَفُونَ».(3)

4. «وَاللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ».(4)

5. «ذَلِكُمْ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ وَالَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مَا يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ».(5)

6. «قُلْ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَايَمْلِكُونَ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ فِي السَّمَوَاتِ وَلَا فِي الْأَرْضِ وَمَا لَهُمْ فِيهِمَا مِنْ شِرْكٍ وَمَا لَهُ مِنْهُمْ مِنْ ظَهِيرٍ».(6)


1- سوره آل عمران، آيه 26.
2- سوره بقره، آيه 107.
3- سوره زمر، آيه 6.
4- سوره بقره، آيه 247.
5- سوره فاطر، آيه 13.
6- سوره سبأ، آيه 22- در اين زمينه آيات فراوان ديگرى هماهنگ با آيات فوق در سوره هاى مختلف قرآن آمده است مانند آيات 17 و 18 و 40 و 120 سوره مائده و آيه 158 سوره اعراف و آيه 116 سوره توبه و آيه 111 سوره اسراء و آيه 42 سوره نور و آيه 2 سوره فرقان و آيه 10 سوره ص و آيه 44 سوره زمر و آيه 49 سو ره شورى و آيه 85 سوره زخرف و آيات ديگر.

ص: 405

ترجمه:

1. «بگو: بار الها! اى مالك حكومتها! به هر كس بخواهى، حكومت مى بخشى؛ و از هر كس بخواهى، حكومت را مى گيرى؛ هر كس را بخواهى، عزّت مى دهى؛ و هر كه را بخواهى خوار مى كنى. تمام خوبيها به دست توست؛ تو بر هر چيزى توانايى».

2. «آيا نمى دانستى كه حكومت آسمانها و زمين، تنها از آن خداست؟! (و مى تواند هرگونه تغيير و تبديلى در احكام خود طبق مصالح بدهد؟!) و جز خدا، سرپرست و ياورى براى شما نيست. (و اوست كه مصلحت شما را مى داند)».

3. «... اين است خداوند، پروردگار شما كه حكومت (عالم هستى) از آن اوست؛ هيچ معبودى جز او نيست؛ پس چگونه (از راه حق) منحرف مى شويد؟!».

4. «... خداوند، مُلكش را به هر كس بخواهد، مى بخشد؛ و احسان خداوند، گسترده است؛ و (از لياقت افراد) آگاه است».

5. «... و كسانى را كه جز او مى خوانيد (و مى پرستيد) مالك كوچكترين چيزى نيستند».

6. «بگو: كسانى را كه غير از خدا (معبود خود) مى پنداريد بخوانيد! (آنها هرگز گرهى از كار شما نمى گشايند، چرا كه) آنها به اندازه ذرّه اى در آسمانها و زمين مالك نيستند، و نه در (خلقت و مالكيّت) آنها شريكند، و نه ياور او (در آفرينش) بودند».

شرح مفردات:

«ملك» بنابر آنچه در مقائيس آمده است، در اصل به معناى قوّت بر چيزى

ص: 406

است، و به همين جهت تمليك به معناى تقويت آمده است، سپس اين تعبير در آنجايى كه انسان صاحب چيزى مى شود به كار رفته، چرا كه انسان قوّت و قدرت بر آن دارد. و نيز به همين جهت به آبى كه همراه مسافر است «مَلَكَ» (بر وزن سبب) گفته مى شود، چرا كه هنگامى كه مسافر آب همراه دارد (مخصوصاً در بيابان هاى خشك آن روز) نيرومند و مسلّط بر كار خويش است.

مَلِك (بر وزن خشن) به سلطان و پادشاه گفته مى شود به خاطر قوّت و قدرتى كه در كشور خود دارد.

«ملكوت» به معناى عزّت و سلطنت است.

املاك (بر وزن اجلاس) در لغت عرب به معناى تزويج كردن آمده، چرا كه همسر را همچون ملك خود مى دانستند.

و بالاخره مملكت در لغت عرب به معناى حكومت و عزّت سلطنت است، سپس به آب و خاك اطلاق شده است.

تفسير و جمع بندى
خداوندا! مالك الملك تويى!

مفسّران گفته اند كه آيه نخست زمانى نازل شد كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بعد از فتح مكه، يا به هنگام حفر خندق قبل از جنگ احزاب، نويد فتح ايران و روم و يمن را به مسلمانان داد، و منافقان آن را يكنوع بلندپروازى و خيالبافى و طمع در امور محال پنداشتند.(1)


1- مجمع البيان، جلد 2، صفحه 427 و تفسير فخررازى، جلد 8، صفحه 4.

ص: 407

در اين هنگام آيه فوق نازل شد و به آن بى خبران هشدار داد كه مالك تمام كشورها خدا است، و فرمود: «بگو: بار الها! اى مالك حكومتها!»: «قُلْ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ».

«به هر كس بخواهى، حكومت مى بخشى؛ و از هر كس بخواهى، حكومت را مى گيرى؛ هر كس را بخواهى، عزّت مى دهى؛ و هر كه را بخواهى خوار مى كنى.»: «تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَتَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ».

نه فقط حكومت ها و عزّت و ذلّت كه «تمام خوبيها به دست توست؛ تو بر هر چيزى توانايى»: «بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ».(1)

در حقيقت قدرت خداوند بر همه چيز، دليل حاكميت او بر پهنه زمين و آسمان است.

روشن است كه مالك بودن خداوند، همه جنبه عمومى دارد، هم حقيقى، در حالى كه در مورد ديگران كه در جمله «تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ» آمده، همه جنبه جزيى دارد و هم مجازى.

و اين كه بعضى از مفسّران، مفهوم آيه را محدود به فتوحات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله يا عزّت مؤمنان و ذلّت يهود، و امثال آن، دانسته اند، هيچ گونه دليلى بر آن نيست، آيه مفهوم گسترده و وسيعى دارد، كه همه حكومت ها و عزّت ها و ذلّت ها را شامل مى شود، و آنچه گفته اند از مصداق هاى روشن آن است.


1- بعضى از ارباب لغت گفته اند: خير و اختيار، از يك مادّه هستند و خوبى ها را از اين جهت خير ناميده اند كه هركسى آن را انتخاب و بر مى گزيند( التّحقيق، مفردات، و تفسير الميزان ذيل آيه مورد بحث).

ص: 408

در واقع جمله آخر: «إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ» به منزله دليلى بر اين مالكيّت كليّه و مطلقه الهيّه است.

واضح است كه مشيّت و اراده الهى كه در اين آيات بر آن تكيه شده، به اين معنا نيست كه خدا بى حساب عزّت مى دهد يا ذلّت، حكومت مى بخشد يا مى گيرد، بلكه او در عالم اسباب، يك سلسله عوامل براى پيروزى و شكست قرار داده است كه اينها مظاهر مشيّت و اراده او هستند.

اگر يك روز مسلمانان سرزمين اندلس را كه دروازه اروپا بود گشودند و يا روز ديگر آنها از آن سرزمين آباد بيرون رانده شدند همه بر طبق آن اسباب است كه مظاهر مشيّت خدا هستند.

و اگر يزيدها و چنگيزها نيز بر مردم مسلّط مى شوند، اى بسا نتيجه اعمال خود مردم است كه مستحق چنين حكومت هايى مى باشند كه گفته اند: هر ملتى شايسته همان حكومتى است كه بر او حاكم است.

و از اينجا پاسخ بسيارى از سؤالات كه در مورد آيه فوق مطرح مى شود آشكار مى گردد و نيازى به توضيح بيشتر نيست.

***

دومين آيه ناظر به ايرادهاى سستى است كه يهود، درباره تغيير قبيله داشتند كه مگر خدا مى تواند حكمى را نسخ كند و حكم ديگرى جانشين آن سازد؟

حكم قبله را از بيت المقدّس بردارد و بر كعبه بگذارد؟ مى فرمايد: «آيا نمى دانستى كه حكومت آسمانها و زمين، تنها از آن خداست؟! (و مى تواند هرگونه تغيير و تبديلى در احكام خود طبق مصالح بدهد؟!)»: «أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ

ص: 409

السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ».

با اين حال، آيا تعجّب دارد كه چنين حاكم بزرگى حكمى را نسخ كند؟ او نه فقط از تمام مصالح بندگان خود آگاه است، بلكه حاكميّت نيز از آن او است، و او مالك تدبير تدبير و تصرّف مطلق در جهان و در بندگان خويش است.

و لذا در پايان آيه مى افزايد: «و جز خدا، سرپرست و ياورى براى شما نيست.

(و اوست كه مصلحت شما را مى داند)»: «وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِىٍّ وَلَا نَصِيرٍ».

او از طريق آگاهى به مصالح و مفاسد، شما را يارى مى كند، و از طريق حاكميتش قانون گذارى مى نمايد.

بعلاوه خداوند جا و مكانى ندارد، كه به هنگام نماز رو به سوى آن كنند، بنابراين ارزش يك محل به عنوان قبله- با اين كه همه عالم، مُلك او است- از اينجا ناشى مى شود كه او دستور و فرمان داده است.

توصيف خداوند به ولىّ و نصير، در آيات زيادى از قرآن مجيد آمده است، و تفاوت ميان اين دو ممكن است از دو جهت باشد، نخست اين كه ولىّ به معناى حافظ منافع، و نصير كسى است كه در برابر دشمن به انسان كمك مى كند.

ديگر اين كه ولّى كسى است كه شخصاً كارى را براى كسى كه تحت ولايت او است انجام مى دهد، ولى نصير كسى است كه انسان را يارى دهد تا با كمك او بتواند بر مشكل خود پيروز گردد.

***

در سومين آيه ضمن اشاره به آفرينش انسان و چهار پايان و تطوّرات عجيب

ص: 410

و شگفت انگيز چنين، مى فرمايد: «اين است خداوند، پروردگار شما كه حكومت (عالم هستى) از آن اوست؛»: «ذَلِكُمْ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ».

او هم خالق است و هم مربّى، و به همين دليل مالك و حاكم، سپس همين مطلب را مقدّمه اى براى اثبات توحيد عبادت قرار داده مى افزايد: «هيچ معبودى جز او نيست؛ پس چگونه (از راه حق) منحرف مى شويد؟!»: «لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ فَأَنَّى تُصْرَفُونَ».

اى غافلان بى خبر و اى گم گشتگان وادى ضلالت!، با اين همه نشانه هاى روشن از خالقيّت و ربوبيّت و مالكيّت او چگونه بيراهه مى رويد؟!

در واقع، اين بخش از آيه، مسأله توحيد در عبادت را به اتّكاى توحيد حاكميّت خداوند اثبات مى كند، و حاكميّت او را به اتّكاى مسأله خلقت و آفرينش كه حتى مشركان اذعان داشتند مخصوص خدا است.

***

چهارمين آيه، ناظر به داستان طالوت و جالوت است، جالوت مرد جبّار و جنايتكارى بود كه بر بنى اسرائيل حكومت مى كرد، و سخت آنها را در فشار مى گذاشت، پيامبر آن زمان، اشموئيل عليه السلام (1) بنابه درخواست بنى اسرائيل طالوت را كه يك روستايى زاده فقير بود، به عنوان فرمانده لشكر و حاكم بر بنى اسرائيل، انتخاب كرد!

بزرگان بنى اسرائيل، بر اين انتخاب خرده گرفتند، و خود را به خاطر ثروت و


1- بعضى از مفسّران احتمال داده اند كه اين پيامبر شمعون عليه السلام يا يوشع عليه السلام بوده است ولى هر دو بعيد به نظر مى رسد، بلكه در مورد يوشع كه وصى موسى عليه السلام بود تقريباً غير ممكن به نظر مى رسد.

ص: 411

بزرگ زادگى از او شايسته تر پنداشتند! ولى پيامبرشان با صراحت به آنها گفت:

طالوت برگزيده خدا است، و در علم و آگاهى و قوّت جسمانى بر شما برترى دارد.

سپس افزود: «خداوند، مُلكش را به هر كس بخواهد، مى بخشد»: «وَاللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشَاءُ».

«و احسان خداوند، گسترده است؛ و (از لياقت افراد) آگاه است»: «وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ».

به اين ترتيب او نه تنها حاكميّت تكوينى بر جهان هستى دارد، كه حاكميّت قانونى و تشريعى بر اجتماع بشرى نيز از سوى ذات پاك او است، و به هركس بخواهد مى بخشد، هرچند خواست و مشيّت او براساس شايستگى ها و لياقت ها است.

***

در پنجمين آيه، همين مسأله در لباس ديگرى طرح شده، و بعد از بيان حاكميّت خداوند بر خورشيد و ماه و نظام نور و ظلمت چنين نتيجه گيرى كرده، مى فرمايد: «اين است خداوند پروردگار شما»: «ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ».

«حاكميت (در سراسر عالم) از آن اوست»: «لَهُ الْمُلْكُ».

«و كسانى را كه جز او مى خوانيد (و مى پرستيد) مالك كوچكترين چيزى نيستند»: «وَالَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مَا يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ».

مفسّران و ارباب لغت براى واژه قطمير، معانى گوناگونى گفته اند و از همه معروف تر پوسته نازكى است كه ميان هسته خرما و گوشت آن قرار دارد.

ص: 412

بعضى آن را به معناى فرورفتگى سفيد رنگ كوچكى كه در پشت هسته است و نهال خرما از آنجا مى رويد تفسير كرده، و بعضى آن را به معناى كلاهك روى خرما، و بعضى به معناى شكافى كه در سينه هسته است، يا به معناى نطفه زنده اى كه درون هسته است تفسير كرده اند.

اين پنج معنا همه مربوط به هسته خرما است، كه هميشه در دسترس عرب بوده، ولى در بعضى از تفاسير، تفسير ديگرى به عنوان پوست پياز، براى آن ذكر شده، ولى همان گونه كه گفتيم از همه معروف تر همان معناى اوّل است، و در هر حال كنايه از چيز كوچك و كم اهميت و كم ارزش است.(1)

آيه فوق دليل روشنى است بر اين كه هيچ گونه مالكيّت و حاكميّتى براى هيچ كس جز خداوند نيست مگر از طريق مشيّت خداوند و موهبت او.

***

و بالاخره در ششمين و آخرين آيه مورد بحث همين مطلب در چهره تازه ديگرى آمده، روى سخن را به پيامبر كرده، مى فرمايد: «بگو: كسانى را كه غير از خدا (معبود خود) مى پنداريد بخوانيد! (آنها هرگز گرهى از كار شما نمى گشايند، چرا كه)»: «قُلْ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ».

سپس به ذكر دليل بر عدم توانايى آنها بر حل مشكلات پرداخته، مى افزايد:

«آنها به اندازه ذرّه اى در آسمانها و زمين مالك نيستند،»: «لَايَمْلِكُونَ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ فِي السَّمَوَاتِ وَلَا فِي الْأَرْضِ».


1- به مجمع البيان، روح المعانى، قرطبى، تفسير الميزان و تفسير مراغى، مفردات راغب، لسان العرب و مجمع البحرين مراجعه شود.

ص: 413

«و نه در (خلقت و مالكيّت) آنها شريكند»: «وَمَا لَهُمْ فِيهِمَا مِنْ شِرْكٍ».

«و نه ياور او (در آفرينش) بودند»: «وَمَا لَهُ مِنْهُمْ مِنْ ظَهِيرٍ».

به اين ترتيب نه مستقلًا مالك اند، و نه شريك اند، و نه معاون، با اين حال چه كارى از آنها ساخته است كه شما سر بر آستانشان مى سائيد و عبادتشان مى كنيد؟! با اين استدلالات روشن قرآن هرگونه شرك را در زمينه مالكيّت و حاكميّت در پهنه جهانى هستى نفى مى كند، چه به صورت مستقل، چه به صورت اشتراكى، و چه به صورت معاونت، همه را مخصوص ذات خداوند مى شمرد و خدا را منزّه از هرگونه شريك و يار و ياور در تمامى عالم هستى مى داند.

***

از مجموع اين آيات ششگانه و آيات ديگر مشابه آنها در قرآن مجيد به خوبى استفاده مى شود كه از ديدگاه يك موحّد كامل، در تمام عالم هستى مالك و حاكمى جز خدا نيست. و هركس كه در هر مقام و منصبى باشد مالك ذره اى نمى باشد و به اين ترتيب هيچ گونه بهانه اى براى مشركان در عبادت بت ها يا رب النوع ها يا فرشتگان و غير آنها باقى نمى ماند.

توضيحات
1. اثرات تربيتى ايمان به توحيد مالكيّت و حاكميّت

طغيان ها، غرورها، سركشى ها و بخل و حسادت ها غالباً از اينجا سرچشمه مى گيرد كه انسان خود را مالك حقيقى اموالى را كه در اختيار دارد مى پندارد، يا اگر حكومتى در دائره وسيع يا كوچك در اختيار او است خود را مطلق العنان

ص: 414

مى شمرد كه اين ديدى است شرك آلود و سرچشمه انواع گناهان و مفاسد اجتماعى.

امّا هنگامى كه با عينك توحيد به اين جهان نگاه كند و همان گونه كه در آيات بالا آمده جهان را ملك طلق خداوند به بيند، طبعاً همانطور كه در سوره حديد آيه 7 آمده است: «وَأَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفِينَ فِيهِ»: «و از آنچه شما را جانشين و نماينده (خود) در آن قرارداده انفاق كنيد» خود را امانت دار الهى مى شمرد، و اگر با تمام وجودش اين معنا را پذيرا گردد چگونه ممكن است در انجام دستور صاحب اصلى امانت كوتاهى كند يا بخل و حسادتى نشان دهد.

و چگونه تصوّر مى شود اين اموال سبب غرور و طغيان او گردد، مگر مال او است آيا يك كارمند بانك به خاطر ميليون ها پول كه همه روز به دست او مى آيد مغرور مى شود.

همچنين در مورد حكومت ها و پست هايى كه در دست اشخاص است، آنها جز نماينده خداوند در بخش كوچكى از اين عالم هستى نيستند و با اين درك و ديد چه غرور و چه طغيانى؟ و چه ظلم و چه فسادى ممكن است از او سر زند؟

اين بينش توحيدى جهان انسانيّت را به رنگ ديگرى در مى آورد، رنگ خدايى، رنگ صلح و صفا و امنيت، و رنگ انفاق و ايثار!

***

2. سوء استفاده از مفهوم خدامالكى

بدون شك- همان گونه كه در بالا اشاره شد- خدا مالك تمام عالم هستى

ص: 415

است، و گذشته از آيات فراوان قرآن مجيد، دليل عقل نيز گواه بر اين معنا است، چرا كه انحصار واجب الوجود در ذات پاك او و نياز همه موجودات به آن ذات مقدّس براى اثبات اين مفهوم كافى مى باشد.

ولى اين معنا هرگز منافات با مالكيّت حقوقى و قانونى افراد انسان در محدوده اى كه خداوند اجازه داده، ندارد، و اين كه بعضى مسأله خدا مالكى را بهانه اى براى نفى هرگونه مالكيّت خصوصى قرار داده اند سوء استفاده اى بيش نيست، و عجيب اين كه گاه آن را به عنوان يك فقه اسلامى نيز مطرح مى كنند و در واقع به سوسياليسم يا كمونيسم آب و رنگ اسلامى مى دهند. روشن تر بگوئيم:

همان قرآنى كه نسبت به مالكيّت خداوند بر تمام پهنه جهان هستى تأكيد دارد، آيات ارث و خمس و زكات و تجارت را نيز در برگرفته، و اموال مشروعى را كه در اختيار مالكان خصوصى است به رسميّت مى شناسد.

در چهارده آيه قرآن تعبير به «امْوالَكُمْ» (اموال شما) شده است، و در سى و يك آيه تعبير به «امْوالَهُم» (اموال آنها) و در بسيارى از اين آيات دستوراتى به مسلمانان در زمينه اموالشان داده شده است، اگر مفهوم خدا مالكى نفى مالكيّت انسان ها بود تعبيراتى كه در اين چهل و پنج آيه آمده- و در آيات زياد ديگرى از قرآن مجيد نيز هست- چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟

قرآن در يك جا مى فرمايد: اموال يتيمان را نخوريد.(1)

در جاى ديگر مى فرمايد: كسانى كه مال خود را در راه خدا انفاق مى كنند


1- سوره نساء، آيات 2 و 10.

ص: 416

داراى چنين پاداشى هستند.(1)

درباره رباخواران مى فرمايد: اگر رباخوارى را ترك كنيد مالك سرمايه هاى اصلى خود خواهيد بود.(2)

يا مى فرمايد: اموال يتيمان را بعد از آن كه به رشد رسيدند به آنها بدهيد.(3)

و تعبيرات ديگرى از اين قبيل كه همه اشاره به اين نوع از مالكيّت است.

البتّه در اسلام انواع ديگرى از مالكيّت مانند مالكيّت عمومى و مالكيّت دولت در كنار مالكيّت خصوصى وجود دارد كه به آنها نيز در قرآن مجيد اشاره شده است، ولى هيچ يك از آنها ربطى به مسأله خدا مالكى ندارد.

كوتاه سخن اين كه توحيد مالكيّت هرگز مانع از آن نيست كه فرد فرد انسان ها يا قشر خاصّى از جامعه يا كل جامعه از طريق مشروع مالك اشيايى گردند، منتهى اين امر شرائط و اسبابى دارد كه در كتب فقه اسلامى به طور مبسوط آمده است.


1- سوره بقره، آيه 262.
2- سوره بقره، آيه 279.
3- سوره نساء، آيه 6.

ص: 417

4. توحيد در قانون گذارى حاكميّت تشريعى
اشاره

ص: 418

اشاره

مى دانيم براى نظم جامعه ها معمولًا سه قوه پيشنهاد شده است، قوه قانون گذارى كه عهده دار وضع قوانينى است كه نظم جامعه را حفظ كند، و از تضييع حقوق جلوگيرى نمايد.

قوه مجريه نيرويى است كه آنچه از طريق قوه قانون گذارى به رسميت شناخته شده است به اجرا درآورد كه معمولًا دولت ها و وزراى آنها و سازمان هاى ادارى عهده دار آن هستند و قوه قضائيه كه مسئول مجازات متخلّفان از قوانين و كيفر مجرمان و متجاوزان است.

در بينش توحيد اسلامى اين امور سه گانه همه از ذات پاك خداوند سرچشمه مى گيرد، و دخالت در هيچ يك از اينها جز با اجازه و فرمان او جائز نيست، او است كه قوانين را تشريع كرده، و او است كه اجازه حكومت و اجرا مى دهد، و او است كه به كار قضات مشروعيّت مى بخشد، بنابراين تمام اين قواى سه گانه بايد مشروعيّت خود را از طريق اذن الهى و طبق شرائط و فرمان هاى او به دست آورند و اين معنا علاوه بر اين كه قابل استدلال عقلى است بازتاب گسترده اى در آيات قرآن مجيد دارد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم، و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

ص: 419

1. «وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئِكَ هُمْ الْكَافِرُونَ».(1)

2. «وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئِكَ هُمْ الظَّالِمُونَ».(2)

3. «وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئِكَ هُمْ الْفَاسِقُونَ».(3)

4. «وَأَنْ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ وَلَا تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ وَاحْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ مَا أَنزَلَ اللَّهُ إِلَيْكَ».(4)

5. «فَلَا وَرَبِّكَ لَايُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لَا يَجِدُوا فِي أَنفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً».(5)

6. «إِنْ الْحُكْمُ إِلَّا للَّهِ».(6)

7. «وَهُوَ اللَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولَى وَالْآخِرَةِ وَلَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ».(7)

8. «وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً آخَرَ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ كُلُّ شَيْ ءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ».(8)

9. «وَمَا اخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِنْ شَيْ ءٍ فَحُكْمُهُ إِلَى اللَّهِ ذَلِكُمْ اللَّهُ رَبِّي عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ».(9)

10. «أَفَغَيْرَ اللَّهِ أَبْتَغِي حَكَماً وَهُوَ الَّذِي أَنزَلَ إِلَيْكُمْ الْكِتَابَ


1- سوره مائده، آيه 44.
2- سوره مائده، آيه 45.
3- سوره مائده، آيه 47.
4- سوره مائده، آيه 49.
5- سوره نساء، آيه 65.
6- سوره انعام، آيه 57 و سوره يوسف، آيات 40 و 67.
7- سوره قصص، آيه 70.
8- سوره قصص، آيه 88.
9- سوره شورى، آيه 10.

ص: 420

مُفَصَّلًا».(1)

ترجمه:

1. «و آنها كه به آنچه خدا نازل كرده حكم نمى كنند، كافرند».

2. «و هر كس به آنچه خدا نازل كرده حكم نكند، ستمكار است».

3. «و كسانى كه بر طبق آنچه خدا نازل كرده حكم نمى كنند، فاسق اند».

4. «و در ميان آنها (اهل كتاب)، طبق آنچه خداوند نازل كرده، داورى كن؛ و از هوسهاى آنان پيروى مكن؛ و از آنها برحذر باش، مبادا تو را نسبت به بخشى از آنچه خداوند بر تو نازل كرده، منحرف سازند».

5. «به پروردگارت سوگند كه آنها ايمان نخواهند آورد، مگر اين كه در اختلافات خود، تو را به داورى طلبند؛ و سپس از داورى تو، در دل خود احساس ناراحتى نكنند؛ و كاملًا تسليم باشند».

6. «حكم و فرمان، تنهاازآن خداست!».

7. «و او خداى يگانه است كه هيچ معبودى جز او نيست؛ ستايش تنها براى اوست در اين جهان و در جهان ديگر؛ حاكميّت (نيز) از آن اوست؛ و همه شما به سوى او باز گردانده مى شويد».

8. «معبود ديگرى را با خدا مخوان، كه هيچ معبودى جز او نيست؛ همه چيز جز ذات (پاك) او فانى مى شود؛ حاكميّت تنها از آنِ اوست؛ و همه به سوى او باز گردانده مى شويد».


1- سوره انعام، آيه 114.

ص: 421

9. «معبود ديگرى را با خدا مخوان، كه هيچ معبودى جز او نيست؛ همه چيز جز ذات (پاك) او فانى مى شود؛ حاكميّت تنها از آنِ اوست؛ و همه به سوى او باز گردانده مى شويد».

10. « (با اين حال،) آيا غير خدا را به داورى طلبم؟! در حالى كه اوست كه اين كتاب آسمانى را، كه همه چيز در آن بيان شده، به سوى شما فرستاده است».

شرح مفردات:

«حُكْم» (بر وزن قفل) به طورى كه بسيارى از بزرگان لغت گفته اند در اصل به معناى منع و جلوگيرى است (1) سپس به قضاوت و همچنين حكومت اطلاق شده است، چرا كه قاضى و حاكم بوسيله حكم قطعى خود، افراد را از مخالفت با آن يا از كارهاى خلاف باز مى دارد.

«حَكَمَه» (بر وزن غلبه) به معناى آهنى است كه براى لجام و افسار حيوان در دهان يا بينى او مى گذارند، وقتى آن را بكشند، حيوان ناراحت مى شود و تسليم مى گردد و در واقع همان مفهوم منع در اينجا نيز وجود دارد.

لسان العرب مى گويد: حكم معانى مختلفى مانند علم و فهم و قضاوت به حقّ و عدالت دارد (به خاطر اين كه اين امور انسان را از كار خلاف باز مى دارد)

و حكيم را از اين نظر حكيم گفته اند كه داراى آگاهى كافى است و او را از كارهاى نادرست، باز مى دارد.

اين نكته نيز لازم به يادآورى است كه اين واژه در هر سه مورد، يعنى مورد


1- مفردات، مقائيس اللّغه و مصباح المنير فيّومى.

ص: 422

قانون گذارى و قضاوت و امور اجرايى به كار مى رود، و حاكم در هر سه مورد، گفته مى شود، و لذا در بعضى از متون لغت، يكى از معانى حكم تفويض امر و واگذارى كار به كسى ذكر شده.

در كتاب العين آمده است: كه حكمت، بازگشت به مفهوم عدالت و علم و حلم مى كند، او در ادامه سخنش، اين واژه را به معناى منع يا منع از فساد تفسير كرده كه با گفتار كه از ساير ارباب لغت در بالا ذكر كرديم، هماهنگ است.

آيات محكمات را، از اين نظر محكمات گفته اند كه صراحت و وضوح آنها از هرگونه تفسير و تأويل نادرست، جلوگيرى مى كند.

***

تفسير و جمع بندى
هركس بر طبق حكم خدا حكم نكند ...

در چهار آيه نخست كه آيات 44 و 45 و 47 سوره مائده را تشكيل مى دهد به ضميمه آيات 49 اين سوره، مسأله توحيد حاكميّت به روشن ترين وجه ترسيم شده است.

در آيه نخست مى فرمايد: «و آنها كه به آنچه خدا نازل كرده حكم نمى كنند، كافرند» و در آيه دوم مى فرمايد: «ظالم است» و در آيه سوم مى فرمايد: «فاسق است»؛ «وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئِكَ هُمْ الْكَافِرُونَ ... وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئِكَ هُمْ الظَّالِمُونَ ... وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئِكَ هُمْ الْفَاسِقُونَ».

ص: 423

در اين كه تعبيرات مختلف بالا مفاهيم مختلفى را در بردارد، يا اشاره به مفهوم واحدى است؟ در ميان مفسّران گفتگواست.

بعضى معتقداند همه ناظر به يك گروه است و صفات متعدّدى است براى موصوف واحد، اين سخن را چنين مى توان تفسير كرد كه هركس برخلاف «ما انزل اللَّه» (آنچه خداوند نازل فرموده) حكم كند از يك سو در برابر خداوند به مخالفت و مبارزه برخاسته از اين نظر كافر است.

و از سوى دوم لطمه به حق انسانى زده و از اين نظر ظالم است.

و از سوى سوم از حدود وظائف خود خارج شده و از اين جهت فاسق است (توجّه داشته باشيد فسق به معناى خارج شدن از وظيفه بندگى است)

بعضى ديگر گفته اند: آيه اوّل و دوم به قرينه ما قبل آن ناظر به يهود است، در حالى كه آيه سوم سخن از نصارى مى گويد، و از آنجا كه دشمنى يهود با احكام الهى شديدتر از مسيحيان بود آنها محكوم به كفر و ظلم شدند، و اينها محكوم به فسق.

امّا مى دانيم كه نزول آيات در مورد خاصّى مفهوم كلّى آن را محدود به آن مورد نمى كند، بنابراين آيات فوق شامل تمام كسانى مى شود كه حكم به غير «ما انزل اللَّه» مى كنند.

البتّه تحقق ظلم و فسق درباره هركسى كه مرتكب اين گناه شود واضح است ولى محكوم شدن به كفر در صورتى است كه حكم الهى را مردود بشمرد و آن را باطل بداند، چرا كه چنين سخن يا اعتقادى ملازم با انكار ذات پاك خداوند يا علم و حكمت و عدالت او است، و اين قطعاً موجب كفر است، همچنين اگر

ص: 424

انكار چنين حكمى بازگشت به انكار قرآن يا رسالت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كند.

امّا اگر فقط برخلاف «ما انزل اللَّه» حكم كند و سرچشمه آن مثلًا هواى نفس باشد نه انكار توحيد يا نبوّت موجب كفر نخواهد شد.

همين دستور در آيه 48 همين سوره (مائده) نيز آمده، در آنجا كه مى فرمايد:

«فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ»: «پس بر طبق آنچه خدا نازل كرده، در ميان آنها حكم كن». و در آيه 49 كه مى فرمايد: «وَأَنْ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ»: «و در ميان آنها (اهل كتاب)، طبق آنچه خداوند نازل كرده، داورى كن». و آيه 50 كه مى فرمايد: «أَفَحُكْمَ الْجَاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنْ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ»:

«آيا آنها حكم جاهليّت را (از تو) مى خواهند؟! و چه كسى بهتر از خدا، براى قومى كه اهل ايمان و يقين هستند، حكم مى كند؟!».

اين آيه شش گانه همه تأكيدى بر اين معنا است كه حكم فقط حكم اللَّه است.

اين تعبيرات گوناگون و تأكيدات متوالى در شش آيه فوق در يك سوره و در كنار هم دليل بر اين واقعيت است كه هيچ مقامى حق قانون گذارى جز خدا ندارد، و هركس برخلاف حكم اللَّه فتوا دهد، يا قضاوت، يا حكومت كند.

مرتكب گناه عظيم و ظلم و ستم شده، و گاه لباس ايمان را نيز از تن بيرون مى كند.

به اين ترتيب توحيد حاكميّت تشريعى و انحصار قانون گذارى در ذات پاك خداوند و انحصار حكم در حكم اللَّه به ثبوت مى رسد.

***

در پنجمين آيه سخن از مقام و منصب قضاوت است و آن را مخصوص

ص: 425

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله- و كسانى كه از سوى او براى امامت به معناى مطلق و يا براى خصوص قضاوت نصب مى شوند- شمرده، مى فرمايد:

«به پروردگارت سوگند كه آنها ايمان نخواهند آورد، مگر اين كه در اختلافات خود، تو را به داورى طلبند»: «فَلَا وَرَبِّكَ لَايُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ».

«و كاملًا تسليم باشند»: «وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً».

بنابراين نشانه ايمان راستين سه چيز است: پيامبر صلى الله عليه و آله را در همه اختلافات به داورى طلبيدند، و عدم احساس ناراحتى از حكم او در درون، و اجراى كامل آن در برون.

به اين ترتيب آيه شاخه ديگرى از حاكميّت يعنى حاكميّت در قضاوت را منحصر به خداوند مى شمرد (چون پيامبر صلى الله عليه و آله نماينده خدا است).

***

حكم فقط حكم اللَّه!

در ششمين آيه در يك عبارت كوتاه مى فرمايد:

«حكم و فرمان، تنهاازآن خداست!»: «إِنْ الْحُكْمُ إِلَّا للَّهِ».

البتّه خود اين جمله كه چندبار در قرآن تكرار شده مفهوم وسيعى دارد كه هم حكم به معناى قانون گذارى را شامل مى شود، و هم حكومت و قضاوت را، هم حكم تكوينى و هم احكام تشريعى را، ولى در آيه 57 سوره انعام و آيه 67 سوره يوسف عليه السلام اين تعبير در مورد حكم الهى به عذاب و مجازات كافران آمده است.

ص: 426

به هر حال اختلاف موارد تعبير فوق دليل روشنى بر اين معنا است كه مفهوم آيه همان گونه كه گفتيم وسيع و گسترده است و هرگونه حكم و فرمان را مخصوص خدا مى شمرد، هم در عالم تكوين و هم در عالم تشريع.

***

در هفتمين آيه بعد از توصيف خداوند به شايستگى براى عبوديّت و حمد و ستايش در دنيا و آخرت مى فرمايد:

«و او خداى يگانه است كه هيچ معبودى جز او نيست؛ ستايش تنها براى اوست در اين جهان و در جهان ديگر؛ حاكميّت (نيز) از آن اوست؛ و همه شما به سوى او باز گردانده مى شويد»: «وَهُوَ اللَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولَى وَالْآخِرَةِ وَلَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ».

در حقيقت جمله «وَلَهُ الْحُكْمُ (حاكم در هر دو عالم او است) به منزله دليل براى شايستگى انحصارى او براى عبادت و حمد و ستايش است، چرا كه معبود و محمود كسى است كه حكمش در همه چيز و در همه جا نافذ و جارى باشد گرچه بعضى از مفسّران مانند ابن عباس گفته اند كه منظور از «حكم» در اينجا داورى در ميان بندگان در قيامت است (1) ولى هيچ دليلى بر محدوديّت معناى آيه در دست نيست، و بارها گفته ايم خصوصيّت مورد مانع از عموميّت مفهوم آيه نخواهد بود.

بنابراين آيه فوق هم توحيد حاكميّت خداوند را در عالم تكوين و هم در جهان تشريع و قانون گذارى و حكومت و داورى شامل مى شود (در تفسير


1- تفسير روح المعانى، جلد 20، صفحه 92.

ص: 427

الميزان نيز اشاره به عموميّت مفهوم آيه شده است).(1)

بايد توجّه داشت كه جمله «لَهُ الْحُكْمُ» از دو جهت دلالت بر حصر دارد: يكى از اين نظر كه «لَهُ» مقدّم شده و ديگر اين كه واژه «الْحُكُمُ» به صورت مطلق آمده، يعنى هر نوع حاكميّت را شامل مى شود.

قابل توجّه اين كه انحصار حاكميّت به خدا مانع از آن نيست كه خداوند آن را در اختيار پيامبران و امامان معصوم عليه السلام يا بندگان صالح ديگر قرار دهد، سخن از سرچشمه اصلى حاكميّت است، همان گونه كه مخصوص بودن حمد و ستايش به ذات پاك او، مانع از اين نيست كه انسان بندگان صالحى را كه واسطه در نعمت اند، يا پدر و مادر و معلم را سپاس گويد، ولى بايد به اين نكته توجّه داشت كه اين همه آوازه ها از خدا است، و اين است معناى توحيد حاكميّت.

***

در هشتمين آيه نخست سخن از توحيد عبادت است و سپس توحيد حاكميّت مى فرمايد:

«معبود ديگرى را با خدا مخوان، كه هيچ معبودى جز او نيست»: «وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً آخَرَ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ».

سپس در جمله اى كه به منزله دليل اين حكم است مى فرمايد: «همه چيز جز ذات (پاك) او فانى مى شود»: «كُلُّ شَيْ ءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ».

و در پايان مى افزايد: «حاكميّت تنها از آنِ اوست؛ و همه به سوى او باز گردانده مى شويد»: «لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ».


1- تفسير الميزان، جلد 16، صفحه 70.

ص: 428

اين آيه، هم عبادت را مخصوص خدا مى شمرد و هم بقاء را و هم حكم و قضاء را، گرچه بعضى حكم را در اينجا فقط به معناى حكم تكوينى و اراده نافذ خداوند در همه چيز شمرده اند، و بعضى ديگر تنها به معناى داورى روز قيامت، و بعضى گفته اند حكم در اينجا فقط جنبه تشريعى دارد، ولى ظاهر اين است كه آيه اطلاق دارد و هرگونه حكم را در عالم هستى و در عالم شريعت، در دنيا و آخرت شامل مى شود.

و در اين كه مراد از «وجه» در جمله «كُلُّ شَيْ ءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ» چيست؟

بعضى آن را به معناى اعمال صالحى كه به قصد خدا انجام مى شود، و بعضى به معناى دين و آئين او، و بعضى به معناى مقام پروردگار تفسير كرده اند.

ولى مى دانيم «وجه» در اصل به معناى صورت است، و از آنجا كه به گفته راغب صورت اولين چيزى است كه در مقابل افراد ديگر قرار مى گيرد، و شريف ترين عضو ظاهر بدن است، اين واژه بر موجودات شريف اطلاق شده است، و به همين مناسبت به ذات پاك خدا اطلاق مى گردد و در اين آيه نيز ظاهراً در همين معنا به كار رفته.

امّا از آنجا كه هر موجودى با اين ذات باقى و ابدى ارتباط پيدا كند، رنگ ابديّت به خود مى گيرد، دين و آئين خداوند، و اعمالى كه براى او انجام مى شود و پيامبران الهى از آن نظر كه با او ارتباط دارند باقى و جاودانى هستند، و به اين ترتيب تمام تفسيرهايى كه ذكر شد در معناى آيه جمع است.

***

ص: 429

در اختلافات خود به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله رجوع كنيد

نهمين آيه ناظر به حاكميّت به معناى قضاوت است، چرا كه مى فرمايد: «در هر چيز اختلاف كنيد، (بگو:) داوريش با خداست»: «وَمَا اخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِنْ شَيْ ءٍ فَحُكْمُهُ إِلَى اللَّهِ».

آرى تنها او است كه مى تواند به اختلافات شما پايان دهد، چرا كه از همه چيز آگاه و باخبر است، و هم ولايت بر همه دارد.

سپس مى افزايد: «اين است خداوند، پروردگار من، بر او توكّل كرده ام و به سوى او باز مى گردم!»: «ذَلِكُمْ اللَّهُ رَبِّي عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ».

در تفسير اين آيه اقوال متعدّدى است: بعضى آن را ناظر به اختلافات و خصومت هاى ميان مردم دانسته اند كه موظف بودند از پيامبر صلى الله عليه و آله داورى بطلب اند، و بعضى آن را اشاره به اختلاف در تأويل و تفسير آيات مى دانند، و بعضى ديگر ناظر به اختلاف در علومى كه مربوط به معارف دينى و تكاليف و وظايف مردم است، مانند شناخت روح و امثال آن.(1)

ولى هيچ دليلى بر محدود بدون مفهوم آيه در دست نيست، بلكه همان گونه كه بعضى از محققان گفته اند آيه هرگونه داورى را شامل مى شود، چه در احكام و معارف دين باشد، چه در منازعات، و چه در معناى آيات متشابه يا غير آن.

اين آيه از آياتى است كه به روشنى اين حقيقت را ثابت مى كند كه تمام مسائل مورد نياز مردم در كتاب و سنّت آمده است، و هرگونه قياس و قانون گذارى شخصى و مانند آن باطل است، زيرا اگر همه اين احكام در كتاب و سنّت نبود


1- اين سه تفسير را روح المعانى در جلد 25 صفحه 15 از مفسّران نقل كرده است.

ص: 430

دستور به ارجاع تمام اختلافات به داورى خداوند معنا نداشت. (دقّت كنيد).

جالب اين كه فخر رازى و بعضى ديگر از مفسّران به اين حقيقت اعتراف كرده، آيه را از جمله دلايل بطلان قياس در احكام فقهى دانسته اند.(1)

زيرا آيه مى گويد در تمام اختلافات بايد داورى را به خدا واگذارند (البتّه پيامبر صلى الله عليه و آله نيز نماينده خدا است در ميان مردم) اگر در كتاب و سنّت راه حل اختلافات در احكام و عقائد و آنچه مربوط به شرع است پيش بينى نشده بود واگذارى اختلافات به خداوند مفهوم نداشت.

***

در دهمين و آخرين آيه به عنوان يك نتيجه گيرى كلّى از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد:

« (با اين حال،) آيا غير خدا را به داورى طلبم؟! در حالى كه اوست كه اين كتاب آسمانى را، كه همه چيز در آن بيان شده، به سوى شما فرستاده است»:

«أَفَغَيْرَ اللَّهِ أَبْتَغِي حَكَماً وَهُوَ الَّذِي أَنزَلَ إِلَيْكُمْ الْكِتَابَ مُفَصَّلًا».

بنابراين حَكَم و حاكم و قاضى تنها ذات پاك او است، به دليل اين كه آگاه بر همه چيز است و قرآن بهترين دليل آگاهى او است.(2)

در اين كه منظور حكميت در چه چيز است؟ قرائن نشان مى دهد كه منظور به


1- تفسير فخررازى، جلد 27، صفحه 149.
2- « حَكَم» بر وزن عمل به عقيده مرحوم طبرسى در مجمع البيان و شيخ طوسى در تبيان به كسى گفته مى شود كه جز به حق داورى نمى كند، در حالى كه حاكم ممكن است به غير حق حكم كند، ولى در اين كه اين معنا از كجا استفاده شده، روشن نيست، قدر مسلّم اين است كه اين واژه صفت مشبهه است، و دلالت بر دوام و استمرار دارد، و به كسى گفته مى شود كه به طور مستمر داورى مى كند، داستان معروف« حَكّمين» در جنگ صفين گواه بر نفى اين معنا است، ولى البتّه هنگامى اين واژه يا واژه حاكم در مورد خداوند به كار رود مسلّماً اشاره به حكميّت و داورى خالى از هرگونه ظلم و خطا است، و اين ارتباطى با ريشه لغت ندارد.

ص: 431

داورى طلبيدن خداوند درباره حقّانيّت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است.

شأن نزولى كه در اين زمينه نقل شده نيز گواه بر اين معنا است، چرا كه گفته اند: مشركان قريش به پيامبر صلى الله عليه و آله پيشنهاد كردند كه ميان ما و خودت حَكَمى از دانشمندان يهود، يا اسقفهاى مسيحى قرار بده! تا از وضع تو با توجّه به مندرجات كتب آسمانيشان به ما خبر دهند(1) آيه نازل شد و به آنها پاسخ داد كه مگر حكمى جز خدا پيدا مى شود؟

دنباله آيه نيز گواه بر اين معنا است كه مى فرمايد: «و كسانى كه به آنهاكتاب آسمانى داده ايم مى دانند اين كتاب، بحق از طرف پروردگارت نازل شده»:

«وَالَّذِينَ آتَيْنَاهُمْ الْكِتَابَ يَعْلَمُونَ أَنَّهُ مُنَزَّلٌ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ».

به هر حال، مفهوم آيه مفهوم گسترده اى است كه حكميت را در تمام امور، بدون استثنا، منحصر به ذات پاك خدا مى شمرد، زيرا مى دانيم مورد آيه هرگز مفهوم آيه را محدود نمى كند.

از آيات دهگانه فوق به خوبى استفاده مى شود كه حاكميّت و نفوذ حكم و فرمان، در عالم هستى، و در عالم شرع، مخصوص ذات پاك خدا است.

و نيز حاكميّت به معناى قانون گذارى، و همچنين قضاوت، و حكومت به معناى اجرايى، همه و همه از او سرچشمه مى گيرد، و هركس مى خواهد متصدّى بخش يا قسمتى از اين امور گردد بايد به اجازه و فرمان او باشد.

منتها آيات فوق مختلف است: بعضى ناظر به تمام شعب و شاخه هاى حاكميّت است، و بعضى تنها ناظر به مسأله داورى يا قانون گذارى، ولى در


1- تفسير روح المعانى، جلد 8، صفحه 7.

ص: 432

مجموع، مسأله توحيد حاكميّت در تمام ابعادش از آيات فوق به خوبى استفاده مى شود.

توضيحات
1. حاكميّت خداوند در منطق عقل

بدون شك هر خداشناسى كه توحيد خالق را پذيرفته است نفوذ فرمان او را در جهان هستى پذيرا خواهد بود، و هنگامى كه حاكميّت او بر جهان هستى پذيرفته شد در ولايت و حكومت تشريعى او ترديدى باقى نخواهد ماند، چرا كه وقتى خالق و مالك و مدير و مدبّر او باشد غير او صلاحيت قانون گذارى ندارد و نمى تواند قوانينى هماهنگ با نظام تكوين و آفرينش قرار دهد.

و همچنين وقتى خالق و مالك و مدير و مدبّر او است تكليف مسأله حكومت قانونى بر بندگان، و داورى در اختلافات آنها را او بايد تعيين كند، در غير اين صورت دخالت در قلمرو مالكيّت و تدبير خداوند بدون اذن او شده است.

از سوى ديگر يك قانون صحيح قانونى است كه هم با ساختار جسم و جان انسان هماهنگ باشد، و نيازهاى مادّى و معنوى او را در برگيرد، و هم اثر نامطلوبى در كوتاه مدت و دراز مدت از خود نگذارد، و هم داراى ضمانت اجرايى كافى و جاذبه و پذيرش در جامعه انسانى باشد.

و به تعبير ديگر يك قانون گذار واقعى كسى است كه از يك سو انسان شناس كاملى باشد، و از سوى ديگر جهان شناس جامع، تا روابط انسان ها را با جهان برون، و درون، دقيقاً در نظر بگيرد و قانون گذارى كند، اضافه بر اين بايد منافع

ص: 433

خاصّى در وضع قوانين نداشته باشد.

و اين كه مى بينيم نابسامانى در قوانين بشرى فوق العاده زياد است به خاطر اين است كه:

اولًا: كسى كه انسان را با تمام ريزه كارى هاى جسم و جانش بشناسد، و از تمام قوانين و روابط حاكم بر جهان نيز مطلع باشد در ميان انسان ها يافت نمى شود، و هنوز كتاب هايى تحت عنوان انسان موجود ناشناخته و مشابه آن از سوى دانشمندان نوشته مى شود، جايى كه آگاهى انسان درباره خودش تا اين حدّ ضعيف است درباره جهان پهناور چگونه خواهد بود؟

و ثانياً: انسان موجود نيازمندى است، لذا هر گروهى در يكى از جوامع بشرى به امر قانون گذارى مى پردازند منافع گروه و حزب خود را در نظر مى گيرد.

ثالثاً: از همه اينها گذشته هيچ انسانى خالى از خطا و اشتباه نيست، و به همين دليل قوانين موضوعه بشرى دائماً دست خوش تغيير است زيرا با گذشت زمان اشتباهات و عيوب و نقائص آن ظاهر مى شود از يك سو آن را اصلاح مى كنند، ولى عيوب ديگرى از طرف ديگر ظاهر مى شود، به همين دليل مجالس قانون گذارى بشرى به صورت آزمايشگاهى درآمده كه دائماً قوانين مورد نياز را به آزمون مى گذارند آزمونى پايان ناپذير و بى سرانجام!

بنابراين قطع نظر از مسأله مالكيّت و خالقيّت خداوند، اصولًا هيچ كس جز آفريننده انسان كه آگاه از تمام نيازهاى جسم و جان او، و بى نياز از همه چيز و همه كس، و خالى از هرگونه خطا و اشتباهات است، صلاحيّت قانون گذارى ندارد.

ص: 434

تنها وظيفه ما آن است كه اصول كلّى قوانين الهى را بر مصاديق آن تطبيق دهيم و احكام كلّيه را به صورت احكام جزئيه قابل اجرا درآوريم.

***

2. حكومت يك وديعه الهى است

از آيات گذشته به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه حكومت يك وديعه الهى است، و حكام و زمامداران بايد به صورت نمايندگان خداوند عمل كنند، مفهوم اين سخن لزوم رعايت فرمان و دستورهاى صاحب اصلى حكومت يعنى خدا در همه زمينه هاست.

خداوند خطاب به داود عليه السلام كه داراى يكى از گسترده ترين حكومت هاى تاريخ بشر بود، مى فرمايد: «يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعْ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ»: «اى داود ما تو را خليفه (و نماينده خود) در زمين قرار دايم؛ پس در ميان مردم بحق داورى كن، و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا منحرف سازد».(1)

اين تعبير هم وديعه بودن حكومت را مى رساند و همه راه و رسم و طريق يك حكومت مشروع و سالم و الهى را.

***

3. مشروعيّت حكومت ها تنها از سوى خدا است

1- سوره ص، آيه 26.

ص: 435

در اسلام و بينش توحيدى حكومت از طرف بالا تعيين مى شود، نه از سوى پايين، از سوى خداوند است و نه از سوى مردم، ولى جنبه مردمى آن نيز به فرمان او تأمين شده است.

توضيح اين كه: يكى از تفاوت هاى روشن ميان بينش توحيدى و شرك آلود در امر حكومت اين است كه انسان موحّد حكومت را در تمام ابعادش (بعد قانونى، اجرايى و قضايى) از خدا مى داند كه به پيامبران الهى و اوصياى آنها و سپس صالحان و آگاهان امت ها رسيده است.

اين حاكمان بايد خود را در برابر خدا مسئول ببينند، و قبل از هر چيز رضاى او را در نظر بگيرند، و براى بندگان او خدمتگزارانى دلسوز و امين باشند.

چنين حكومتى مى تواند با الهام گرفتن از پيام خالق، خلق را رهبرى كند، نه اين كه دنباله رو خواسته هاى انحرافى و گناه آلود اين و آن گردد.

در اينجا ممكن است گفته شود كه بنابراين حكومت اسلامى جنبه مردمى ندارد، بلكه حداكثر يك نوع ديكتاتورى صالحان است.

ولى اين اشتباه بزرگى است، زيرا اصل شورا كه در آيين هاى توحيدى به عنوان يك مسأله زير بنايى حكومت شناخته شده و در متن قرآن روى آن تأكيد به عمل آمده و عمل پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه مقام عقل كل را داشت گواه آن است، نشان مى دهد خداوندى كه مالك الملك و احكم الحاكمين است دستور داده با مردم در امر حكومت مشورت شود و آنها در اين امر سهيم و شريك باشند.

و از اين نظر حكومت توحيدى و اسلامى حكومت مردمى- مكتبى خواهد بود، يعنى به آراى مردم- به فرمان خدا- اهمّيّت داده مى شود، البتّه در چهارچوبه

ص: 436

اصول مكتب و احكام الهى، شرح اين سخن به طور كامل به خواست خدا در مباحث حكومت در اسلام خواهد آمد.

نتيجه اين كه در حكومت اسلامى مثلًا وقتى مردم به پاى صندوق هاى رأى مى روند كه شخصى را براى رياست جمهورى يا نمايندگى مجلس برگزينند به اين نكته توجّه دارند كه آنها امانتدارى الهى هستند و بايد اين وديعه الهى را كه نامش حكومت است به كسى بسپارند كه ارزشهاى الهى در او باشد والا در امانت خيانت كرده اند.

در آيه 58 سوره نساء آمده است: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا وَإِذَا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ»: «خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبانش بدهيد؛ و هنگامى كه ميان مردم داورى مى كنيد، به عدالت داورى كنيد».

در روايات اسلامى آمده كه يكى از مصاديق مهم امانت در حكومت است در تفسير درّالمنثور نيز بر اين امر تأكيد شده كه: «حَقٌّ عَلَى الْامامِ انْ يَحْكُمَ بِما انْزَلَ اللَّه و انْ يُؤَدِىَ الْامانَةَ»: «بر امام و حاكم مردم لازم است كه مطابق فرمان خدا حكومت كند و حق امانت را ادا نمايد».(1)

بنابراين آنها هرگز به اين امر نمى انديشند كه كدام نماينده يا رييس حكومت حافظ منافع شخصى يا گروهى آنها است، و با كداميك رابطه دوستى و خويشاوندى دارند، از كداميك خوششان مى آيد يا نه، بلكه در همه جا بايد خدا و رضاى او را و ارزش هاى والاى انسانى و مكتبى را در نظر بگيرند.


1- تفسير درالمنثور، جلد 2، صفحه 175.

ص: 437

امّا در حكومت هاى دمكراسى و مردمى دنياى مادّى ممكن است در آرايى كه به صندوق ها ريخته مى شود همه اين مسائل در نظر باشد، تمايلات شخصى، تمايلات گروهى، زدوبندهاى سياسى، منافع نامشروع مادّى، و روابط خصوصى و مانند آن.

ببين تفاوت ره از كجا است تا به كجا؟

***

4. آثار تربيتى ايمان به توحيد حاكميّت

از آنچه در بالا ذكر شد گوشه اى از آثار ايمان به اين شاخه از توحيد روشن مى شود كه اعتقاد به حاكميّت «اللَّه» در تمام زمينه ها و اين كه حكومت وديعه الهى است چگونه تأثيرى مى تواند در مردم داشته باشد كه به هنگام گزينش ها، چه در سطوح بالاى مسئولين حكومت، و چه در سطوح پايين، در همه جا اصل امانت و وديعه الهى بودن مدّ نظر باشد و ضابطه ها را فداى رابطه ها نكنند، و منافع جامعه را قربانى منافع خويش نسازند.

امّا در ناحيه حاكمان- مى دانيم مهمترين مشكل دنيا مشكل زمامداران خود كامه است كه در طول تاريخ هزاران بار مناطق عظيمى از جهان و گاهى تمام دنيا را به آتش كشيده اند، و مصائب و بدبختى هاى فراوان براى نوع بشر به بار آورده اند.

در همين عصر اخير هيتلر ده ها ميليون نفر را به كام مرگ فرو برد، و استالين طبق آمار وحشتناكى كه در اين اواخر از سوى هموطنانشان فاش شد مسئول

ص: 438

مرگ سى ميليون انسان شناخته شد! و اكنون نيز اوضاع جهان به همان منوال است هر چند در اشكال ديگر.

حال اگر انسان بينش توحيدى داشته باشد و حكومت مطلقه را خاص خدا بداند كه از طرف او و به كمك بندگانش به وى تفويض شده است و او خليفة اللَّه در زمين است هرگز به صورت يك فرد خود كامه و مغرور و ظالم و ستمگر در نخواهد آمد، و هنگامى كه به حكومت مى رسد على وار مى گويد: «اگر نبود پيمانى كه خداوند از عالمان گرفته كه در برابر سيرى ظالمان و گرسنگى مظلومان سكوت نكنند مهار ناقه خلافت را به دوشش مى افكندم» (و از اين مقام كه دنياپرستان براى آن سينه چاك مى كنند چشم مى پوشيدم).(1)

آرى او در همه حال حكومت را وديعه الهى و خود را امانتدار او مى شمرد و در برابر صاحب اصلى مسئول مى بيند.

اين بينش مى تواند چهره حكومت را در جهان دگرگون سازد، به شرط اين كه در اعماق جان ها نفوذ كند و روح انسان را به رنگ خود درآورد.

اين مطلب تنها درباره كسانى كه در رأس حكومت اند صادق نيست بلكه تمام كارگزاران حكومت، و امراء و فرماندهان و مديران و قضات و دادرسان را نيز شامل مى شود.

از آنچه در مجموع اين مباحث گذشت معلوم شد كه شكل حكومت در اسلام نه شكل استبدادى است، و نه از نوع دمكراسى غربى بلكه نوعى حكومت مردمى است كه در چهار چوبه مكتب عمل مى كند، در اصل رنگ خدايى دارد، و


1- نهج البلاغه، خطبه 3.

ص: 439

از طريق آن رنگ مردمى به خود مى گيرد و تمام امتيازش در همين جا است.

در زمينه حكومت از نظر قرآن سخن بسيارى است آنچه در اينجا مطرح شد فقط مسأله توحيد حاكميّت و سرچشمه گرفتن حكومت از اللَّه بود، بقيه را به خواست خدا به بحث كلّى حكومت موكول مى كنيم.

***

ص: 440

5. توحيد در اطاعت
اشاره

ص: 441

اشاره

آخرين سخن در باب شاخه هاى توحيد اين كه انسان موحّد تنها خدا را واجب الاطاعه مى داند، و فقط طوق بندگى او را به گردن مى نهد، او افتخار مى كند كه بنده ام و جان بر كف دارم و چشم بر امر و گوش برفرمانم.

البتّه اطاعت پيامبران و فرستادگان او و جانشيان معصوم و مبعوثان آنها را نيز به عنوان شاخه اى از عبادت خدا پذيرا مى شود و فرمان آنها را بر چشم و سر مى نهد.

او فقط به يك موضوع مى انديشد و آن رضاى محبوب حقيقى و امتثال اوامر مولاى واقعى است.

هرگز رضاى مردم را به بهاى خشم خدا، و اطاعت مخلوق را به قيمت معصيت خالق نمى خرد چرا كه آن را شعبه اى از شرك مى بيند.

اين شاخه از توحيد كه توحيد در اطاعت نام دارد و در واقع از توحيد در حاكميت كه در بحث گذشته آمد مايه مى گيرد.

با اين اشاره به سراغ قرآن مجيد مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. «وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَاحْذَرُوا فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا

ص: 442

أَنَّمَا عَلَى رَسُولِنَا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ».(1)

2. «قُلْ أَطِيعُوا اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ لَايُحِبُّ الْكَافِرِينَ».(2)

3. «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِي شَيْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ إِنْ كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ».(3)

4. «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَاسْمَعُوا وَأَطِيعُوا».(4)

5. «فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِى».(5)

6. «اتَّبِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ وَلَا تَتَّبِعُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ».(6)

7. «وَمَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا مُبِيناً».(7)

8. «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَاتُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ».(8)

9. «اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَالْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَمَا أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلَهاً وَاحِداً لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ سُبْحَانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ».(9)

10. «أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَاتَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ


1- سوره مائده، آيه 92.
2- سوره آل عمران، آيه 32.
3- سوره نساء، آيه 59.
4- سوره تغابن، آيه 16.
5- سوره شعراء، آيات 179، 126، 144، 163، 179 و سوره آل عمران، آيه 50 و سوره زخرف، آيه 63.
6- سوره اعراف، آيه 3.
7- سوره احزاب، آيه 36.
8- سوره حجرات، آيه 1.
9- سوره توبه، آيه 31.

ص: 443

مُبِينٌ- وَأَنْ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ».(1)

ترجمه:

1. «اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد پيامبر (خدا) را؛ و (از نافرمانى) برحذر باشيد. و اگر سرپيچى كنيد، (مستحق مجازات خواهيد بود؛ و) بدانيد بر پيامبر ما، جز ابلاغ آشكار، نيست».

2. «بگو: از خدا و پيامبر، اطاعت كنيد؛ و اگر سرپيچى كنيد، خداوند كافران را دوست نمى دارد».

3. «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اطاعت كنيد خدا را! و اطاعت كنيد پيامبر (خدا) و پيشوايان (معصوم) خود را. و هر گاه در امرى نزاع داشتيد، آن را به خداو پيامبر باز گردانيد (و از آنها داورى بطلبيد) اگر به خدا و روز رستاخيز ايمان داريد. اين (كار براى شما) بهتر، و عاقبت و پايانش نيكوتر است».

4. «پس تا مى توانيد تقواى الهى پيشه كنيد و گوش فرا دهيد و اطاعت نماييد».

5. «تقواى الهى پيشه كنيد و مرا اطاعت نماييد».

6. «از چيزى كه از جانب پروردگارتان بر شما نازل شده، پيروى كنيد. و از اوليا و معبودهاى ديگر جز او، پيروى نكنيد».

7. «هر كس خدا و پيامبرش را نافرمانى كند، به گمراهى آشكارى گرفتار شده است!».


1- سوره يس، آيات 60 و 61- آيات فراوان ديگرى نيز در قرآن مجيد وجود دارد كه با مضمون آيات فوق هماهنگ است مانند: سوره انفال، آيات 20 و 46، سوره نور، آيه 54، سوره محمد، آيه 33، سوره مجادله، آيه 13، سوره نساء، آيه 16، سوره انعام، آيه 15، سوره يونس، آيه 15، سوره زمر، آيه 13.

ص: 444

8. «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چيزى را بر خدا وپيامبرش مقدّم نداريد (و از آنها پيشى مگيريد)، و تقواى الهى پيشه كنيد كه خداوند شنوا و داناست».

9. « (آنها) دانشمندان و راهبان خويش را معبودهايى در برابر خدا قرار دادند، و (همچنين) مسيح فرزند مريم را؛ در حالى كه دستور داشتند فقط خداوند يكتايى را كه هيچ معبودى جز او نيست، بپرستند، او پاك و منزّه است از آنچه همتايش قرار مى دهند!».

10. «اى فرزندان آدم! آيا با شما عهد نكردم كه شيطان را نپرستيد، كه او براى شما دشمن آشكارى است؟!- و اين كه مرا بپرستيد كه راه مستقيم اين است؟!».

شرح مفردات

اطاعَتْ در اصل به معناى انقياد و تسليم است- اين سخنى است كه بسيارى از ارباب لغت به آن تصريح كرده اند- سپس به پيروى كردن از امر و فرمان اطلاق شده است.

بعضى در ميان اطاعت و مطاوعة فرق گذاشته اند: اطاعت را به معناى انقياد و انجام فرمان، و مطاوعت را به معناى موافقت و هماهنگى تفسير كرده اند، لذا خليل بن احمد در كتاب العين مى گويد: در مورد رعايا نسبت به رهبر واژه اطاعت به كار مى رود، و در مورد زن نسبت به همسرش طَواعِيَة (يا مُطاوَعة)

***

ص: 445

تفسير و جمع بندى
خداوندا! فقط مطيع فرمان توايم

نخستين آيه مورد بحث گرچه بعد از فرمان تحريم شراب و قمار و انصاب (نوعى از بت ها) و از لام (نوعى بخت آزمايى) آمده است ولى ناگفته پيداست كه محتواى آن يك حكم عمومى است، مى فرمايد: «اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد پيامبر (خدا) را؛ و (از نافرمانى) برحذر باشيد»: «وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَاحْذَرُوا».

سپس براى تأكيد اين معنا مى افزايد: «و اگر سرپيچى كنيد، (مستحق مجازات خواهيد بود؛ و) بدانيد بر پيامبر ما، جز ابلاغ آشكار، نيست»: «فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّمَا عَلَى رَسُولِنَا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ».(1)

روشن است كه اطاعت رسول پرتوى از اطاعت خدا و رشحه اى از رشحات آن است، و به يك معنا اطاعت او عين اطاعت خدا است، چرا كه او جز سخن خدا و فرمان او را بيان نمى كند، و اين كه جمله «اطيعوا» تكرار شده است، شايد اشاره به همين معنا است يعنى اطاعت اوّل جنبه ذاتى و اصلى دارد و دومى جنبه عرضى و فرعى.

***

در دومين آيه همين معنا با خطاب به شخص پيامبر صلى الله عليه و آله منعكس شده است مى فرمايد:

«بگو: از خدا و پيامبر، اطاعت كنيد؛ و اگر سرپيچى كنيد، خداوند كافران را


1- جزاى شرط در آيه محذوف است و در تقدير« قَامَتْ الْحُجَّةُ عَلَيْكُم» يا« اسْتَحْقَقْتُمُ الْعِقابَ» يا« لَمْ تَضُرُّوا بِتَوَّلْيكُمُ الرَّسُولَ»( تفسير مجمع البيان، فخر رازى، روح المعانى و مراغى ذيل آيه مورد بحث).

ص: 446

دوست نمى دارد»: «قُلْ أَطِيعُوا اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ لَايُحِبُّ الْكَافِرِينَ».

ذيل آيه به خوبى گواهى مى دهد كه سرپيچى موجب كفر است، البتّه اين در صورتى است كه سرپيچى از روى عناد و دشمنى با فرمان خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله باشد، يا اين كه براى كفر معناى وسيعى قائل شويم كه هرگونه معصيت را در بر گيرد، و به هر حال آيه تأكيدى است بر وجوب اطاعت پروردگار و پيامبر، يعنى پيروى از كتاب و سنّت.

گرچه پيامبر در اين آيه بدون واسطه عطف به اللَّه شده است، ولى با توجّه به آيه قبل از آن كه مى فرمايد: «قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِى»: «بگو: اگر خدا را دوست مى داريد، از من پيروى كنيد» روشن مى شود كه اطاعت پيامبر شاخه اى از اطاعت خدا است.

اين آيه به خوبى نشان مى دهد كه علامت محبت واقعى خدا و رسول اطاعت و پيروى از آنها است، وگرنه محبتى است دروغين يا بسيار ضعيف.

***

سومين آيه علاوه بر اطاعت خدا و رسول صلى الله عليه و آله، اطاعت اولى الامر را نيز مطرح مى كند، و دستور مى دهد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اطاعت كنيد خدا را! و اطاعت كنيد پيامبر (خدا) و پيشوايان (معصوم) خود را. و هر گاه در امرى نزاع داشتيد، آن را به خداو پيامبر باز گردانيد (و از آنها داورى بطلبيد) اگر به خدا و روز رستاخيز ايمان داريد. اين (كار براى شما) بهتر، و عاقبت و پايانش نيكوتر است»: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ

ص: 447

تَنَازَعْتُمْ فِي شَيْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ إِنْ كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ».

اين تعبير نيز به خوبى نشان مى دهد كه اطاعت مخصوص خدا است، و سپس پيامبرش و اولى الامر، و براى حل هر منازعه اى بايد دست به سوى آنها دراز كرد، و اگر غير از اين باشد پايه هاى ايمان به مبدأ و معاد در دل و جان انسان متزلزل مى گردد.

***

در چهارمين آيه، سخن تنها از اطاعت خدا است، مى فرمايد: «پس تا مى توانيد تقواى الهى پيشه كنيد و گوش فرا دهيد و اطاعت نماييد»: «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَاسْمَعُوا وَأَطِيعُوا»

نخست دستور به تقوى و پرهيز از گناه مى دهد، چرا كه تخليه و پاكسازى مقدّم بر تخليه و بازسازى است، سپس دستور به استماع و شنيدن فرمان خدا مى دهد، استماعى كه مقدّمه اطاعت است، و سرانجام دستور به اطاعت فرمان او مى دهد بدون هيچ قيد و شرط، و اين اطاعت مطلقه مخصوص خدا است.

اين كه بعضى گمان كرده اند جمله «فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» كه مى گويد: «پس تا مى توانيد تقواى الهى پيشه كنيد» آيه 102 سوره آل عمران را كه مى گويد:

«اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ»: «آن گونه كه حق تقوا و پرهيزگارى است» را نسخ كرده اشتباه بزرگى است، چرا كه هر دو يك حقيقت را بازگو مى كند، زيرا حق تقوا چيزى جز اين نيست كه انسان تا آنجا كه در توان دارد پرهيزكار باشد.

***

پنجمين آيه كه از زبان بسيارى از پيامبران در قرآن مجيد آمده، نخست دستور

ص: 448

به تقوا مى دهد، و بعد اطاعت از پيامبران، مى فرمايد: «تقواى الهى پيشه كنيد و مرا اطاعت نماييد»: «فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِى».

اين جمله عيناً از زبان نوح و هود و صالح و لوط و شعيب و حضرت مسيح عليهم السلام در قرآن مجيد نقل شده است (يك بار از زبان نوح عليه السلام (شعراء، آيه 108) دو بار از زبان هود عليه السلام (شعراء، آيه 126 و 131) و دوبار از زبان صالح عليه السلام (شعراء، آيه 144 و 150) و يكبار از زبان لوط عليه السلام (شعراء، آيه 163) و شعيب عليه السلام (شعراء، آيه 179) و دوبار از زبان مسيح عليه السلام (آل عمران، آيه 50 و زخرف، آيه 63).

مسلّماً اين اطاعت در درجه اوّل مربوط به اصل توحيد و ترك بت پرستى است و سپس ساير دستورات دينى، و چنين اطاعتى، اطاعت فرمان خدا است، چرا كه آنها جز از سوى او سخن نمى گفتند.

***

در ششمين آيه سخن از متابعت از احكام الهى است كه تعبيرى ديگر از اطاعت است، با اين اضافه كه در اين آيه تصريح مى كند كه از غير او پيروى نكنيد، و اين نفى و اثبات بيانگر توحيد در اطاعت است، مى فرمايد: «از چيزى كه از جانب پروردگارتان بر شما نازل شده، پيروى كنيد. و از اوليا و معبودهاى ديگر جز او، پيروى نكنيد»: «اتَّبِعُوا مَا أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ وَلَا تَتَّبِعُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيَاءَ».

اين آيه قلم بطلان بر اطاعت از ديگران مى كشد، هركس كه باشد، و در هرچه باشد، مگر آن كه اطاعت آنها به اطاعت فرمان خدا باز گردد.

ص: 449

اين آيه و مانند آن به خوبى گواهى مى دهد كه احكام و آراى انسان ها هر چه باشد قابل پيروى نيست (چرا كه پر از خطا و اشتباه است به علاوه دليلى بر لازم الاطاعه بودن ديگران نداريم).

***

در هفتمين آيه بعد از آن كه تصريح مى كند كه هيچ مرد و زن با ايمانى نمى تواند در برابر امر خدا و پيامبرش از خود اختيارى داشته باشد مى فرمايد:

«هر كس خدا و پيامبرش را نافرمانى كند، به گمراهى آشكارى گرفتار شده است!»: «وَمَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالًا مُبِيناً».

آغاز و پايان آيه بيانگر توحيد اطاعت است، و آن را نشانه ايمان مى شمرد و مخالفت با آن را «ضلال مبين» چه ضلالتى از اين آشكارتر كه انسان فرمان خداوند عالم حكيم و رحمان و رحيم را بگذارد و به سراغ اطاعت ديگران برود؟!

***

هشتمين آيه خطاب به مؤمنان است و شأن نزول هاى مختلفى براى آن ذكر شده كه همه گواهى مى دهد بعضى از افراد گاه بر خدا و پيامبر پيشى مى گرفتند، و مى گفتند: اگر چنين و چنان دستورى داده شده بود بهتر بود، آيه نازل شد و به آنها هشدار داد كه «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چيزى را بر خدا وپيامبرش مقدّم نداريد (و از آنها پيشى مگيريد)، و تقواى الهى پيشه كنيد كه خداوند شنوا و داناست»: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَاتُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ».

ص: 450

مسلّماً خداوند مكانى ندارد كه گفته شود بر او تقدم مجوئيد، بلكه كنايه از آن است كه در هيچ كارى و هيچ سخنى بر او پيشى مگيريد.(1)

به هر حال اين آيه نه تنها اطاعت فرمان الهى را لازم مى شمرد بلكه مى گويد همواره مى گويد در هر كار منتظر فرمان او باشيد و بعد از آن كه دستور داده شد نه تندتر برويد و نه كندتر كه هم تندروان در اشتباه اند و هم كندروان.

در تفسير مراغى از قول بعضى از علماى ادبيات عرب آمده است كه تعبير: «لا تُقَدِّمْ بَيْنَ يَدَىِ الإمامِ : «مفهومش اين است كه در انجام كارها قبل از او عجله مكن».

***

پرستش رهبران و علماء

در نهمين آيه يهود و نصارا را مذمّت مى كند كه چرا دانشمندان و راهبان خود را خدايانى در برابر خداوند يكتا قرار دادند؛ «اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللَّهِ».(2)


1- در اين كه« لا تقدموا» در اينجا به معناى« لاتقدّموا» است يا نه؟ در ميان مفسّران گفتگواست( اوّلى از باب تفعيل، و دومى از باب تفعل است) ولى جمله« بين يدى اللَّه و رسوله» در صورت اوّل مفهومش پيشى نگرفتن بر خدا و پيامبر عليه السلام است و در صورت دوم مفهومش اين است كه چيزى را بر خدا و پيامبر عليه السلام و اوامر و فرمان هاى آن مقدّم نشمريد، معناى اوّل مناسب تر به نظر مى رسد.
2- « احبار» جمع« حَبْر»( بر وزن ابر) يا« حِبر»( بر وزن فِكر) در اصل به معناى اثر زيبا است سپس به عالم و دانشمند اطلاق شده، به خاطر آثار جالبى كه از آنها در افكار مردم باقى مى ماند، اين واژه غالباً در علماى يهود به كار مى رود، ولى گاه در غير آنها نيز گفته مى شود، چنانكه ابن عباس را« حبر الامة» لقب داده اند. واژه رُهبان جمع راهب است، بعضى گفته اند اين كلمه هم معناى جمعى دارد هم مفرد، و در اصل به معناى كسى است كه داراى خداترسى است كه آثار آن در او ظاهر مى شود، و معمولًا به گروه تاركان دنياى از مسيحيان گفته مى شود، و آنها گروهى هستند كه زندگى و كسب و كار و حتى ازدواج را ترك كرده و در ديرها به عبادت مشغول مى شوند( مفردات راغب و العين، نهايه ابن اثير، تفسير الميزان، فخر رازى، روح المعانى و روح البيان و مراغى).

ص: 451

و همچنين مسيح بن مريم عليهم السلام را معبود خود پذيرفتند؛ «وَالْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ»

«در حالى كه دستور داشتند فقط خداوند يكتايى را كه هيچ معبودى جز او نيست، بپرستند، او پاك و منزّه است از آنچه همتايش قرار مى دهند!»: «وَمَا أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلَهاً وَاحِداً لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ سُبْحَانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ».

مسلّماً يهود و نصارا اعتقاد به الوهيّت دانشمندان و راهبان خود نداشتند، و هرگز آنها را پرستش و عبادت به آن گونه كه ما خدا را مى پرستيم نمى كردند، پس چرا قرآن مجيد واژه «رب» و «اله» در مورد آنها به كار برده است؟!

پاسخ آن در روايتى كه از امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام نقل شده آمده است، فرمودند: «اما وَ اللَّهِ ما صامُوا (لَهُمْ) وَ لا صَلوُّا وَلكِنَّهُمْ احَلُّوا لَهُمْ حَراماً وَ حَرَّمُوا عَلَيْهِمْ حَلالًا فَاتَّبَعُوهُم وَ عَبَدُوْهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَشْعُرُوْنَ : «به خدا سوگند آنها براى پيشوايان خود نه روزه گرفتند و نه نماز بجا آوردند، بلكه آنان حرامى را براى آنها حلال، حلالى را حرام كردند، و آنها پيروى نمودند، و بدون توجّه آنان را پرستش نمودند».(1)

اين حديث به طرق متعدّد ديگرى در منابع شيعه و اهل سنت آمده است، از جمله در كتب متعدّدى مى خوانيم: عدى بن حاتم (فرزند حاتم طايى معروف) نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد در حالى كه در گردنش صليبى از طلا بود، فرمود: «اين بت را از خودت بيفكن!» عدى مى گويد: شنيدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله آيه «اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ ...» را تلاوت مى كرد، عرض كردم: اى رسول خدا! آنها هرگز


1- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 23 و تفسير برهان، جلد 2، صفحه 120 و 121.

ص: 452

دانشمندان و راهبان را پرستش نمى كنند، فرمود: «آيا چنين نيست كه آنها حلالى را حرام و حرامى را حلال مى كنند و آنها پيروى مى نمايند؟» عرض كردم: آرى، فرمود: «همين عبادت آنها است!».(1)

به اين ترتيب روشن مى شود كه پيروى و اطاعت از كسانى كه بر خلاف حكم الهى فرمان مى دهند نوعى شرك است.

***

در دهمين و آخرين آيه همه افراد انسان (بنى آدم) را مخاطب ساخته، مى فرمايد:

«اى فرزندان آدم! آيا با شما عهد نكردم كه شيطان را نپرستيد، كه او براى شما دشمن آشكارى است؟!»: «أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَاتَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ».

«و اين كه مرا بپرستيد كه راه مستقيم اين است؟!»: «وَأَنْ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ».

مسلّماً هيچ كس شيطان را پرستش- به معناى ركوع و سجود و نماز و روزه- نمى كند، اين چه عبادتى است كه از آن نهى شده؟ آيا چيزى جز اطاعت مى باشد؟

آرى آنها كه تسليم خواسته هاى شيطان مى شوند، و فرمان او را بر فرمان خدا مقدّم مى شمرند، مشرك و شيطان پرستند، شرك به معناى اطاعت امر، نه ركوع و


1- تفسير روح المعانى، جلد 10، صفحه 75؛ همين معنا در تفاسير متعدّد ديگر از جلمه تفسير درّالمنثور با مختصر تفاوتى آمده است.

ص: 453

سجود.

اين عهد و پيمان را كجا خداوند از فرزندان آدم عليه السلام گرفته است؟ بعضى آن را به معناى عالم ذر تفسير كرده اند و بعضى به توصيه هاى پيامبران به اقوام خود، ولى ظاهراً آيه اشاره به توصيه هاى عهد مانندى است كه خداوند هنگام هبوط و نزول آدم عليه السلام به زمين با فرزندان او داشت كه در سوره اعراف آيه 27 منعكس است:

مى فرمايد: «يَا بَنِي آدَمَ لَايَفْتِنَنَّكُمْ الشَّيْطَانُ كَمَا أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنْ الْجَنَّةِ»:

«اى فرزندان آدم! شيطان شما را نفريبد، آن گونه كه پدر و مادر شما را از بهشت بيرون كرد».

همچينن در آيه 22 همين سوره، آدم و همسرش را مخاطب ساخته مى فرمايد: «إِنَّ الشَّيْطَانَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُبِينٌ»: «شيطان براى شما دشمن آشكارى است؟!».

و در آيه 117 سوره طه آدم را مخاطب ساخته، مى گويد: «فَقُلْنَا يَا آدَمُ إِنَّ هَذَا عَدُوٌّ لَكَ وَلِزَوْجِكَ»: «اى آدم! اين دشمن تو و (دشمن) همسر توست». و مسلّماً چنين دشمنى دشمن فرزندان او نيز مى باشد، چرا كه مخالفت او نه تنها با شخص آدم عليه السلام نبود بلكه با كلّ دودمان او بود، لذا در آغاز سوگند ياد كرد: «همه فرزندانش را، جز اندكى از ايشان، گمراه و ريشه كن خواهم ساخت».(1)


1- سوره اسراء، آيه 62 و سوره ص، آيه 82.

ص: 454

توضيحات
1. مطاع مطلق خدا است

از مجموع آيات گذشته به خوبى استفاده مى شود كه از ديدگاه اسلام و قرآن تنها خدا لازم الاطاعه است و كسانى كه اطاعت آنها اطاعت خداوند محسوب مى گردد، و هرگونه اطاعت و تسليم در برابر احكام و فرمان هاى مخالف فرمان خدا از ديدگاه قرآن نوعى شرك و بت پرستى است.

بنابراين اگر پيامبران و امامان، يا پدر و مادر لازم الاطاعه هستند آن هم به فرمان خدا است، چنانكه قرآن مى فرمايد: «وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ»: «ما هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر براى اين كه به فرمان خدا، از وى اطاعت شود».(1)

اين مسأله را مى توان با دليل عقل نيز اثبات كرد، چرا كه مطاع مطلق تنها كسى است كه از همه چيز آگاه است، و حكيم و خبير است و خالى از هرگونه خطا، و نيز رحيم و مهربان است، و اين صفات تنها در ذات پاك خداوند جمع است.

اگر خواست حكمرانان، دوستان، فرزندان، خويشان و حتى خواست دل با خواست او هماهنگ نشد اطاعت آن مسير شرك است!

انسان يكتاپرست مى گويد: اگر سرسوزنى از اطاعت فرمان او منحرف شوم مشرك شده ام، چرا كه ديگرى را همتاى او در اطاعت قرار داده ام!


1- سوره نساء، آيه 64.

ص: 455

2. توحيد اطاعت در روايات اسلامى

در احاديث مختلفى كه در منابع اسلامى وارد شده نيز روى اين مسأله تأكيد شده است كه شعبه اى از شرك، شرك در اطاعت است، از جمله روايات زير مى باشد:

الف) در حديثى از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله آمده است: «لا طاعَةَ فى مَعْصيةِ اللَّهِ، انَّما الطاعَةُ فى المعروفِ : «اطاعت از ديگرى در معصيت خدا جائز نيست، اطاعت تنها در معروف جائز است».(1)

ب) در نهج البلاغه از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «لا طاعَةَ لِمَخْلُوقٍ فى مَعْصيَةِ الخالِق : «هرگز اطاعت از مخلوق در معصيت خالق جائز نيست».(2)

ج) در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است: «مَن اطاعَ رَجُلًا فى مَعْصيَةٍ فَقَدْ عَبَدَهُ : «كسى كه از انسانى در معصيت پروردگار اطاعت كند او را پرستش كرده است».(3)

د) در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام و همچنين از امام جواد عليه السلام (امام محمد تقى) نقل شده است: «مَنْ اصْغى الى ناطِقٍ فَقَدْ عَبَدَهُ، فَانْ كانَ الناطِقُ يُؤَدٍّى عَنْ اللَّهِ فَقَدْ عَبَدَ اللَّهَ، وَ انْ كانَ الناطِقُ يُؤَدِّى عَنْ الْشيَّطانِ فَقَدْ عَبَدَ الشيَّطانَ : «كسى كه به گفتار گوينده اى گوش فرا دهد (و از سخنش اطاعت كند) او را پرستش كرده، اگر ناطق حكم خدا را مى گويد پرستش خدا نموده، و اگر از سوى شيطان سخن


1- صحيح مسلم، جلد 3، صفحه 1469.
2- نهج البلاغه، كلمات قصار كلمه 165.
3- وسائل الشيعه، جلد 18، صفحه 91، حديث 8.

ص: 456

مى گويد پرستش شيطان كرده است!».(1)

ه) اين سخن را با حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم فرمود:

«لا دِينَ لِمَنْ دانَ بِطاعَةِ الْمَخْلُوقِ فى مَعْصيةِ الخالِقِ : «كسى كه اطاعت مخلوق را در معصيت خالق آئين خود قرار دهد دين ندارد».(2)

از اين روايات صريح و كوبنده ديدگاه اسلام در مسأله شرك در اطاعت به خوبى روشن مى شود و معيارهاى اسلامى در توحيد اطاعت مشخص مى گردد.

خداوندا! پيمودن راه توحيد بس مشكل و پيچيده است تو ما را در اين راه پرپيچ و خم رهنمون باش.

بارالها! عوامل مختلف از هر سو ما را به اطاعت خويش فرا مى خوانند، هوى و هوس از درون، شياطين جّن و انس از برون، ما مى خواهيم تنها مطيع فرمان تو باشيم، تو ما را در اين مسير يار و ياور باش.

پايان جلد سوم تفسير پيام قرآن

تاريخ پايان:

18 ذى القعده 1408

مطابق با 12/ 4/ 1367


1- همان مدرك، حديث 9، و تحف العقول، ص 339( با مختصرى تفاوت).
2- بحارالانوار، جلد 73، صفحه 393، حديث 6( همين مضمون از امام باقر عليه السلام در كافى، جلد 2، صفحه 273 حديث 4 نيز آمده است).

جلد 4

پيشگفتار

اشاره

قبل از پاسخ اين سؤال لازم است سؤال ديگرى را مطرح كنيم و آن اين كه:

چرا قرآن به سبك موضوعى جمع آورى نشده؛ و شبيه كتاب هاى معمولى نيست؟ بلكه با تمام آنها تفاوت دارد.

پاسخ اين است كه: براى تهيّه كتاب هاى معمولى مؤلّف يا مؤلّفان، موضوعات مختلفى را كه در يك قدر جامع شريك اند در نظر مى گيرند، مثلًا بيمارى هاى مختلف كه همه آنها به مسأله سلامت انسان ارتباط دارد در علم طب در نظر گرفته مى شود. سپس مسائل مربوط به اين موضوعات را به فصول و ابواب مختلف تقسيم مى كنند (بيمارى هاى قلبى، بيمارى هاى عصبى، بيمارى هاى گوارشى، بيمارى هاى دستگاه تنفّسى، بيمارى هاى پوستى و بيمارى هاى ديگر).

بعد از آن هر فصل و هر باب را با توجّه به مقدّمات و نتايج آن مورد بررسى قرار مى دهند و به اين ترتيب كتابى به نام كتاب طب تدوين مى شود.

ولى قرآن هرگز چنين نيست، كتابى است كه در طول 23 سال، با توجّه به نيازها و شرايط مختلف اجتماعى و حوادث گوناگون و مراحل مختلف تربيتى

تفسير موضوعى چيست؟

ص: 2

نازل شده است و همگام با حيات جامعه اسلامى پيش رفته و در عين حال بسته به زمان و مكان خاصّى نيست!

يك روز تمام بحث هاى قرآن بر محور مبارزه با بت پرستى و شرك و آموزش توحيد با تمام شاخه هايش دور مى زد و سوره ها و آياتى كه در اين دوران نازل شد همگى بحث از مبدأ و معاد مى كرد (مانند سوره هايى كه در مكّه در سيزده سال اوّل بعثت نازل شد).

روز ديگر بحث هاى داغ و پر حرارتى پيرامون جهاد و مقابله با دشمنان داخلى و خارجى و منافقان مطرح بود.

يك روز ماجراى جنگ احزاب جلو آمد، سوره احزاب نازل شد و حداقل تعداد 17 آيه آن، از اين جنگ و حوادث آموزنده و مسائل تربيتى و پيامدهاى آن سخن گفت.

روز ديگر داستان صلح حديبيّه فرا رسيد و سوره فتح نازل شد و بعد از آن ماجراى فتح مكّه و غزوه حنين پيش آمد و آيات سوره نصر اذا جاءَ نَصرُ اللَّه و آيات ديگر نازل گرديد.

خلاصه همزمان با شكوفايى اسلام و حركت عمومى جامعه اسلامى آيات مناسبى از قرآن نازل و دستورات لازم داده مى شد و اين برنامه دقيق انسانى را تكميل مى كرد.

با توجّه به آنچه در بالا گفته شد منظور از تفسير موضوعى روشن مى شود؛ و آن اين كه آيات مختلفى كه درباره يك موضوع در سرتاسر قرآن مجيد در

ص: 3

حوادث و فرصت هاى مختلف آمده است جمع آورى و جمع بندى گردد و از مجموع آن، نظر قرآن درباره آن موضوع و ابعاد آن روشن شود.

مثلًا آيات مربوط به دلايل خداشناسى، از قبيل: فطرت، برهان نظم، برهان وجوب و امكان و ساير براهين در كنار هم چيده شود و از آنجا كه: «القُرآن يُفَسِّرُ بَعْضُهُ بَعْضاً»: «آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند» ابعاد اين موضوع روشن مى گردد.(1)

همچنين آيات مربوط به بهشت يا دوزخ، صراط، نامه اعمال، آيات مربوط به مسائل اخلاقى، تقوا، حسن خلق، شجاعت و ... آيات مربوط به احكام: نماز، روزه، زكات و خمس و انفال، آيات مربوط به عدالت اجتماعى و جهاد با دشمن و جهاد با نفس و ....

مسلماً هرگاه اين آيات كه در قرآن مجيد به مناسبت هاى گوناگون نازل شده است هر گروه جداگانه جمع آورى و در كنار هم چيده شود و تفسير گردد، حقايق تازه اى از آن كشف خواهد شد و از اينجا ضرورت تفسير موضوعى روشن مى شود كه شرح آن در بحث آينده به خواست خدا مى آيد.


1- جمله« القُرآنُ يُفَسِّرُ بَعْضُهُ بَعْضاً» از ابن عباس نقل شده و بعيد نيست با توجّه به ارتباط شديد او در مسائل قرآنى با شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و اميرمؤمنان على عليه السلام از آن بزرگواران گرفته باشد، محتواى آن نيز در نهج البلاغه آمده است آنجا كه مى فرمايد:« وَ ذَكَرَ انَّ الْكِتابَ يُصَدِّقُ بَعْضُه بَعْضاً»:« خداوند به پيامبرش فرموده كه قسمت هاى مختلف قرآن يكديگر را تصديق مى كند و هماهنگ است»( نهج البلاغه، خطبه 18) بعضى از علما در آثار خود جمله« القُرآنُ يُفَسِّرُ بَعْضُهُ بَعْضاً»:« را به عنوان حديث آورده اند، چنانكه در« تنزيه التنزيل» مرحوم شهرستانى، صفحه 106، اين جمله به عنوان روايت آمده بدون اين كه مأخذى براى آن ذكر شده باشد، در نهج البلاغه اشاره ديگرى نيز به اين مطلب ديده مى شود، آنجا كه درباره قرآن مجيد مى فرمايد:« و ينطق بعضه ببعض و يشهد بعضه على بعض»:« بعضى از اين آيات از بعضى ديگر سخن مى گويد و بعضى گواه بر بعض ديگر است»( نهج البلاغه، خطبه 133).

ص: 4

***

چه مشكلاتى را با تفسير موضوعى مى توان حل كرد؟

پاسخ اين سؤال با توجه به آنچه در بالا ذكر شد به خوبى روشن است، ولى براى توضيح بيشتر بايد به اين امر توجّه كرد كه:

در بسيارى از آيات قرآن تنها يك بعد از ابعاد يك موضوع آمده است؛ مثلًا، در مورد مسأله شفاعت در بعضى از آيات اصل امكان شفاعت آمده است.

در بعضى ديگر شرايط شفاعت كنندگان (1).

در بعضى شرايط شفاعت شوندگان (2).

در بعضى ديگر شفاعت از همه نفى شده جز از خداوند(3).

و در بعضى ديگر شفاعت براى غير خداوند اثبات شده است (4).

در اينجا مى بينيم هاله اى از ابهام، مسائل مربوط به شفاعت را در بر گرفته، از حقيقت شفاعت گرفته، تا شرايط و خصوصيات ديگر، ولى هنگامى كه آيات شفاعت را از قرآن برداريم و در كنار هم بچينيم و آنها را در پرتو هم تفسير كنيم، اين ابهام برطرف شده و مشكل به خوبى حل مى گردد.

همچنين آيات مربوط به ابعاد جهاد، يا فلسفه احكام اسلام، يا آيات مربوط به برزخ، يا مسأله علم خدا و همچنين موضوع علم غيب و اين كه آيا براى غير خدا


1- سوره سبأ، آيه 23 و سوره مريم، آيه 87.
2- سوره انبيا، آيه 28 و سوره غافر، آيه 18.
3- سوره زمر، آيه 44.
4- سوره مدثّر، آيه 48.

ص: 5

آگاهى بر غيب ممكن است يا نه؟ اگر آيات هريك، يكجا مورد توجّه قرار گيرد ممكن است حقّ مطلب ادا شود و ابهامات موجود همه از طريق تفسير موضوعى حل شود.

اصولًا آيات مربوط به محكم و متشابه كه دستور مى دهد آيات متشابه قرآن در پرتو محكمات تفسير كنيد خود نوعى تفسير موضوعى است.

به هر حال با تفسير آيات مربوط به يك موضوع در پرتو هم، جرقّه هاى تازه اى از ميان آنها جستن مى كند، جرقّه هايى كه در ميان آنها معارف قرآنى است و راهگشاى بسيارى از مشكلات عقيدتى و احكام اسلامى مى باشد.

آيات قرآن را از اين نظر مى توان به كلمات جداگانه اى تشبيه كرد كه هر كدام براى خود مفهومى دارد امّا وقتى آنها را در كنار هم بچينند مفاهيم تازه اى مى بخشد.

يا مى توان آنها را به موادّ حيات بخشى مانند اكسيژن و ئيدروژن تشبيه كرد كه وقتى با هم تركيب مى شوند، آب كه ماده حيات بش ديگرى است به دست مى آيد.

بسيارى از اسرار قرآن را جز از اين طريق نمى توان گشود؛ و به عمق آنها، جز از اين مسير نمى توان راه پيدا كرد و فكر مى كنيم براى بيان اهميّت تفسير موضوعى همين قدر كافى باشد.

به طور خلاصه، فايده تفسير موضوعى را مى توان چنين بيان كرد:

1. رفع ابهام هايى كه در بدو نظر در بعضى از آيات به چشم مى خورد، گشودن

ص: 6

متشابهات قرآن.

2. آگاهى از شرايط، خصوصيّات، علل و نتايج موضوعات و مسائل مختلفى كه در قرآن مطرح است.

3. به دست آوردن يك تفسير جامع درباره موضوعاتى مانند توحيد و خداشناسى و معاد و عبادات و جهاد و حكومت اسلامى و موضوعات مهمّ ديگر.

4. به دست آوردن اسرار، و پيام هاى تازه قرآن از طريق انضمام آيات به يكديگر.

قم- حوزه علميه

ناصر مكارم شيرازى

ص: 7

نشانى از آن بى نشان

معرفت صفات جمال و جلال خداوند

اشاره

با هيچ كس نشانى زان دلستان نديدم يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد!

هر شبنمى در اين ره صد موج آتشين است دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد!

ص: 8

اشاره

خداجوئى و خدايابى و خداشناسى سه مسأله مختلف است كه در بحث هاى مربوط به «معرفة اللَّه» با آن مواجه هستيم.

خداجوئى به انگيزه هاى معرفت خداوند اشاره مى كند

و خدايابى به مسأله اثبات وجود خدا

و خداشناسى به بحث پيرامون صفات او مى پردازد.

در يك تشبيه ساده: انسان ها را مى توان به تشنگانى تشبيه كرد كه در بيابانى براى رفع عطش به دنبال آب مى روند، و هنگامى كه به سرچشمه رسيدند و آن را يافتند به شناخت صفات آن آب زلال و حياتبخش مى پردازند.

«خداجوئى» يك امر فطرى است كه به دلايل عقلى نيز تقويت مى شود، همان گونه كه تشنگان با انگيزه درونى و هم با استدلال به اين كه حياتشان بستگى به آب دارد به جستجوى آب مى پردازند، انسان نيز چون عاشق كمال است به جستجوى كمال مطلق كه ذات خدا است مى پردازد.

خدايابى نيز با دلايل روشنى كه دارد مخصوصاً مطالعه اسرار آفرينش كار مشكل و پيچيده اى نيست.

آنچه مشكل و پيچيده است خداشناسى است، زيرا همان موجودات طبيعت كه بهترين راهنماى راه خدايابى هستند، ممكن است در طريق خداشناسى او را

ص: 9

فريب دهند، و به درّه خطرناك قياس و تشبيه بكشانند (چنانكه شرح آن بعداً خواهد آمد).

اشاره به اين نكته نيز لازم است كه صفات خدا همچون ذاتش بى نهايت است، و اسماء او كه بيانگر آن صفات است نيز به شماره نمى آيد، زيرا هر اسمى از اسماءِ او روشنگر كمالى از كمالات ذات مقدّس او است، يك وجود لايتناهى، كمالات او نيز لايتناهى است، و طبعاً صفات كماليه و نام هايى كه از آن حكايت مى كند بى نهايت است، ولى با اين حال قسمتى از اين اسماء و صفات جنبه ريشه اى دارد و بقيّه شاخه هايى از آن است.

مثلًا سميع و بصير (شنوا و بينا) بودن خداوند، از شاخه هاى علم او است؛ چرا كه مفهوم آن، آگاهى از شنيدنى ما است؛ نه داشتن چشم و گوش.

همچنين «ارحم الراحمين» و «اشدّ المعاقبين» بودن خداند از شاخه هاى حكيم بودن او است، چرا كه حكمت همين را اقتضا مى كند كه در يكجا رحمت بفرستد و در جاى ديگر عذاب و نقمت.

***

راه پرفراز و پرنشيب!

همان اندازه كه شناخت خدا و پى بردن به اصل وجود او- بخصوص از طريق مطالعه جهان هستى- آسان است، پى بردن به صفات او، سخت مشكل است، زيرا در مرحله خدايابى به تعداد ستارگان آسمان، برگ هاى درختان، انواع گياهان

ص: 10

و جانداران، بلكه به تعداد سلول هاى هر گياه و جانور، و ذرّات اتم، دليل بر اصل وجود او داريم.

امّا درباره صفات خداوند چون نخستين شرط براى پيمودن راه صحيح، همان نفى تمام صفات مخلوقات از او و ترك تشبيه او به مخلوقات است، كار به جاهاى باريكى مى كشد.

دليل آن هم روشن است، ما در دل طبيعت بزرگ شده ايم و با آن خو گرفته ايم، و هرچه ديده ايم و شنيده ايم همين پديده هاى طبيعى بوده، و همين طبيعت نيز ما را در اصل شناسائى خداوند يارى كرده است.

ولى به بحث صفات كه مى رسيم هيچ يك از صفات خداوند با آنچه ما ديده ايم و شنيده ايم قابل قياس نيست، چرا كه صفات مخلوقين همه جا آميخته با نقص است، و صفات او خالى از هرگونه نقص و عين كمال است.

بنابراين همين طبيعت كه در راه معرفت وجودش، بهترين رهبر و يار ما بود در راه شناخت صفاتش، رهزن و دشمن است.

به همين دليل در راه شناسايى صفات خدا بايد هرچه بيشتر با احتياط گام برداريم؛ تا از خطر تشبيه و قياس در امان بمانيم.

آنچه را در بالا گفته شد به جاى اشاره مى پذيريم، و به سراغ آيات قرآن در اين زمينه مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. وَللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي؟

ص: 11

أَسْمَائِهِ (1)

2. لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ وَهُوَ السَّمِيعُ البَصِيرُ.(2)

3. فَلَا تَضْرِبُوا للَّهِ الْأَمْثَالَ إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَاتَعْلَمُونَ (3)

4. وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ.(4)

5. سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ (5)

6. مَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِىٌّ عَزِيزٌ.(6)

7. يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً.(7)

ترجمه:

1. «و بهترين نام ها براى خداست؛ خدا را به آن (نامها) بخوانيد. و كسانى كه نام هاى او را تحريف مى كنند (و بر غير او مى نهند)، رها سازيد».

2. «... هيچ چيز همانند او نيست و او شنوا و بيناست».

3. «پس، براى خدا امثال (و شبيه) قائل نشويد. زيرا خدا مى داند، و شما نمى


1- سوره اعراف، آيه 180.
2- سوره شورى، آيه 11.
3- سوره نحل، آيه 74.
4- سوره اخلاص، آيه 4.
5- سوره صافات، آيه 159.
6- سوره حج، آيه 74.
7- سوره طه، آيه 110 و نظير همين معنا در سوره هاى انعام، آيه 91، و سوره زمر، آيه 67، نيز ديده مى شود.

ص: 12

دانيد».

4. «و براى او هيچ گاه شبيه و مانندى نبوده است».

5. «منزّه است خداوند از آنچه توصيف مى كنند».

6. «خدا را آن گونه كه بايد بشناسند نشناختند؛ خداوند توانا و شكست ناپذير است».

7. «خداوند آنچه را پيش رو دارند، و آنچه را (در دنيا) پشت سر گذاشته اند مى داند؛ در حالى كه آنها به او احاطه علمى ندارند».

شرح مفردات

* «مَثَلْ» در اصل از ماده «مُثُول» به معناى صاف ايستادن است، و به عكس هايى كه از كسى يا چيزى مى گيرند يا نقّاشى مى كنند، «تمثال» گفته مى شود، گوئى خود او در آنجا ايستاده است، سپس به هر چيزى كه شبيه چيز ديگرى است «مثال» گفته اند، «مَثَل» به سخنى گفته مى شود كه با سخن ديگر شباهتى داشته باشد و آن را تبيين كند.

بعضى گفته اند: فرق ميان «مماثل» و «مساوى» آن است كه «مماثل» به دو چيز مى گويند كه از يك جنس باشد، اما مساوى ممكن است از يك جنس باشد يا دو جنس، همين قدر كه در مقدار و اندازه يكى باشند كافى است.

«مَثَلْ» به معناى صفت نيز آمده است، و گاه به صفات جالب و زيبا و داستان هاى عجيب و قابل توجه نيز اطلاق مى شود و لذا «امْثَل» به معناى نمونه است.

«مُثْلَه» كردن به معناى قطع نمودن بعضى از اعضاى بدن انسانى به عنوان

ص: 13

شكنجه و مجازات است، در واقع كسى كه مرتكب چنين عملى مى شود مى خواهد به ديگران بفهماند كه اگر شما هم چنين كنيد مجازاتى مثل اين شخص خواهيد داشت، و لذا «مَثُلات» به معناى عقوبت ها آمده است، عقوبت هايى كه عبرتى براى ديگران مى شود تا مرتكب اعمالى «مثل» اعمال گذشتگان نشوند.(1)

به اين ترتيب ملاحظه مى كنيم كه يك ريشه لغت به مناسبت هاى مختلفى در مفاهيم بسيار متنوع جديدى به كار مى رود، و تدريجاً از اصل خود فاصله مى گيرد، به طورى كه معانى كاملًا مختلفى را شامل مى شود، در حالى كه ريشه همه يكى است.

* «كُفْو» به معناى شباهت در قدر و مقام است، و «مكافات» نيز از همين معناى گرفته شده، چون به معناى مساوات و مقابله به مثل است، «اكْفاءْ» به معناى وارونه كردن ظرف مى آيد گوئى ظاهر و باطن آن را يكى مى كنند.

در مقائيس اللغه آمده است كه اين واژه دو معنا دارد، گاه به معناى مساوات ميان دو چيز مى آيد، و گاه به معناى تمايل و انحراف در حالى كه راغب در مفردات هر دو را به يك معنا بازگردانده كه در بالا اشاره شد.

* صفت از ماده وصف است كه در اصل به معناى ذكر خوبى ها و زيبائى هاى چيزى است، و واژه وصف به آن حالت اطلاق مى شود.

سپس به معناى گسترده ترى به هرگونه توصيف خوب و بد اطلاق شده است.


1- مفردات راغب، مقاييس اللّغه، لسان العرب، و مجمع البحرين.

ص: 14

ابن منظور در لسان العرب مى گويد: وصف كردن به معناى زينت كردن است، و صفت به معناى زينت مى آيد.

همين معناى نيز در مقائيس اللغة آمده است، ولى همان گونه كه در بالا گفتيم بعداً در معناى گسترده ترى به كار رفته است.

گاه به خادم و خادمه، وصيف و وصيفه گفته مى شود، و اين به خاطر آن است كه وقتى غلام و كنيز را خريد و فروش مى كردند اوصاف و مزاياى آنها را براى خريداران شرح مى دادند.

تفسير و جمع بندى

هيچ چيز مثل او نيست!

نخستين آيه اشاره به وضع مشركان مى كند كه نام هاى خدا را كه بيانگر صفات او است تحريف مى كردند، و آنها را بر اين كار تهديد مى كند، مى فرمايد:

«و بهترين نام ها براى خداست؛ خدا را به آن (نامها) بخوانيد»: وَللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا.

«و كسانى كه نام هاى او را تحريف مى كنند (و بر غير او مى نهند)، رها سازيد. آنها بزودى جزاى اعمالى را كه انجام مى دادند، مى بينند» وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَائِهِ سَيُجْزَوْنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ

«الِحاد» و «لَحْد» (بر وزن مَهْد) به معناى انحراف از حد وسط به يكى از دو طرف است، و اين كه لحد در قبر به اين نام ناميده شده به خاطر آن است كه يك

ص: 15

سمت قبر را در قسمت پائين خالى مى كنند و جنازه را در آنجا مى گذارند كه به هنگام پر كردن قبر خاك بر او ريخته نشود.(1)

در اين كه منظور از الحاد در نام هاى خدا در اين آيه چيست؟ بسيارى از مفسّران عقيده دارند مفهوم عامى دارد كه عمدتاً سه چيز را شامل مى شود.

نخست اين كه مشركان نام بت هاى خود را از نام خدا مى گرفتند، به يكى از بتها «اللّاتُ» و به ديگرى «العُزّى و به ديگرى «مَنات» مى گفتند كه به ترتيب آنها را از «اللَّهُ» و «الْعَزيْزُ» و «الْمَنّانُ» مشتق مى دانستند.

ديگر اين كه نبايد نام هايى را كه خداوند براى خود نپذيرفته و شايسته مقام او نيست، يا توأم با نقائصى است كه مخصوص ممكنات است بر خدا نهند، مانند كلمه «أب» (پدر) كه مسيحيان بر خدا مى نهادند.

سوم نبايد نام هايى بر خدا نهند كه مفهوم آن را ندانند.

و به تعبير ديگر نه تشبيه خدا به غير او جائز است، و نه تعطيل فهم صفات او و نه گذاردن نام او بر ديگران.

اينها همه به خوبى نشان مى دهد كه در بحث اوصاف خدا بايد با احتياط تمام قدم برداشت، مبادا نام ها و صفاتى كه شايسته موجودات ناقص است براى ذات مقدّس او انتخاب شود.

و به همين دليل بسيارى از دانشمندان معتقداند كه «اسماء اللَّه» (نام هاى خدا) توفيفى است يعنى تنها اسما و صفاتى را مى توان براى خدا برگزيد كه در آيات و


1- مقائيس اللغه، و مفردات راغب.

ص: 16

روايات معتبر آمده باشد (شرح اين سخن در بخش توضيحات به خواست خدا مى آيد).

***

دوّمين آيه مورد بحث، به دنبال نفى هرگونه مولا و معبود و سرپرست، غير از خدا و تأكيد بر خالقيّت خداوند نسبت به آسمان ها و زمين مى فرمايد: «هيچ چيز همانند او نيست، و او شنوا و بيناست» لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَى ءٌ وَ هُوَ السَّميعُ البَصيرُ.

با توجه به اين كه كاف تشبيه در «كَمِثْلِهِ» خود به معناى مثل و مانند است، قرار گرفتن اين دو، پشت سر يكديگر براى تأكيد مى باشد (بعضى از آن تعبير به حرف زائد كرده اند كه آن نيز معمولًا براى تأكيد مى آيد).

بنابراين مفهوم آيه اين است كه هيچ چيزى از آنچه ما مى شناسيم و نمى شناسيم همانند خدا نيست، و او از هر نظر بى نظير است، چرا كه او وجودى است مستقل بالذات و بى پايان و نامحدود در تمام جهات، در علم و قدرت و حيات و اراده و ... امّا غير از او هرچه هست وابسته و محدود و متناهى و ناقص است، بنابراين هيچ شباهتى ميان وجود او كه كمال مطلق است با نقصان مطلق يعنى موجودات امكان وجود ندارد، او غنى مطلق است و غير او فقير و نيازمند در همه چيز.

اين كه در بعضى از كلمات مفسّران آمده است كه نفى شباهت در آيه فوق اشاره به شباهت در ذات است يعنى ذات هيچ چيز همچون ذات پاك خدا نيست، ولى ناظر به نفى در صفات نمى باشد، چرا كه او صفاتى دارد مانند علم و

ص: 17

قدرت و ... كه نمونه اى از آن در انسان وجود دارد، اشتباه بزرگى است، زيرا چنانكه در بحث علم و قدرت و مانند آن خواهد آمد اين گونه صفات خدا نيز هيچ شباهتى به علم و قدرت ما ندارد، البتّه او وجود دارد ما هم وجود داريم، ولى اين وجود كجا و آن وجود كجا؟ همچنين در مورد صفات او و صفات بندگان.

به هر حال اين يك اصل اساسى در بحث معرفة اللَّه و شناخت صفات او است، كه او را از هر مثل و مانند پاك و منزه بدانيم، و برتر از قياس و گمان وهم بشمريم، و توجّه داشته باشيم اوصافى كه درباره او به كار مى رود، بايد خالى از هرگونه عيب و نقص و عوارض مادّى و جسمانى و امكانى باشد.

جَلَّ المُهَيمِنُ انْ تُدْرَى حَقِيقَتُهُ مَنْ لا لَهُ المِثْلُ، لا تَضْرِبْ لَهُ مَثَلًا!

«خداوند قادر متعال برتر از آن است كه حقيقتش شناخته شود.»

«چيزى كه مثل و مانند ندارد براى او مثلى نزنيد»!

***

سومين آيه همان محتواى آيه قبل را در شكل ديگرى مطرح مى كند و بعد از نفى معبودهاى بت پرستان كه مالك هيچ گونه رزق و روزى از آسمان و زمين براى انسان ها نيستند، مى فرمايد: «پس براى خدا امثال (شبيه) قائل نشويد زيرا، خدا مى داند و شما نمى دانيد» فَلا تَضْرِبُوْا لِلَّهِ الأَمْثالَ انَّ اللَّهَ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمُ لا تَعْلَمُوْنَ

ص: 18

مسلماً وجودى كه از هر نظر واحد و يگانه است و مانند ندارد كه مثالى از آن براى او انتخاب شود.

در بعضى از تفاسير آمده است كه اين جمله اشاره به گفتارى است كه مشركان عصر جاهليّت و حتّى بعضى از مشركان عصر ما نيز دارند، آنها مى گويند:

خداوند برتر از آن است كه ما او را عبادت كنيم، ما به سراغ موجوداتى مى رويم كه دسترسى به آنها داريم، او درست همانند يك پادشاه بزرگ است كه توده مردم به او دسترسى ندارند، لذا به سراغ وزراء و خاصان و مقربانش مى روند كه به آنها دسترسى دارند.

قرآن مى فرمايد: اين گونه مثال ها را براى خدا نزنيد، خداوند شبيه آن پادشاه ضعيف و ناتوان نيست، او همه جا حاضر است، او در قلب شما است، او به شما از خودتان نزديكتر است، بعلاوه او مثل و مانندى ندارد كه بيانگر وجود او باشد تا به عبادت آن برخيزيد، بت ها و همه مخلوقات ديگر همانند شما مخلوق و وابسته و نيازمند به او هستند.

جمله ان الَّهَ يَعلَمُ وَ أَنتُم لا تَعلَمُونَ ممكن است اشاره به اين باشد كه شما از كنه ذات و صفات خدا آگاه نيستيد، و انتخاب اين مثال ها از همين جا سرچشمه مى گيرد، خدا به شما هشدار مى دهد تا اين سخن را تكرار نكنيد.

بنابراين حتّى در مواردى كه ناچار مى شويم براى نزديك ساختن حقايق مربوط به معرفة اللَّه به ذهن خود و ديگران از مثال هايى كمك بگيريم، و خدا را تشبيه به نور، يا آفتاب عالمتاب، يا روح عالم هستى، و مانند آن بنمائيم، بايد فوراً

ص: 19

متذكر شويم كه اينها همه تشبيهاتى است ناقص و نارسا!

و از اينجا روشن مى شود اگر در آيه نور اللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ(1) خداوند به عنوان نور آسمان ها و زمين معرفى شده، و يا در آيه 16 سوره ق خداوند از رگ گردن به ما نزديكتر معرفى گرديده، هيچ منافاتى با عدم وجود مثل و مثال براى خدا ندارد، چرا كه آنچه وجود ندارد مثل و مثال حقيقى است، و اينها همه مثال هاى مجازى مى باشند كه براى نزديك ساختن آن حقيقت بى مثال به اذهان، انتخاب شده است.

و لذا در ذيل همان آيه سوره نور مى فرمايد: وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الأَمْثالَ لِلنّاسِ(2): «و خدا براى مردم مثال مى زند».

***

در چهارمين آيه مورد بحث كه آخرين آيه سوره توحيد است هرگونه شبيه و مانند و همتا و همطراز را از او نفى كرده، مى فرمايد: «و براى هيچ گاه، شبيه و مانندى نبوده است»: وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ.

و به اين ترتيب تمام صفات مخلوقات و عوارض موجودات مختلف و هرگونه محدوديت و نقصان و دگرگونى و تغيير را كه از عوارض ممكنات است از ذات پاكش نفى مى كند.

در تفسير فخررازى آمده است كه نخستين آيه سوره توحيد قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ


1- سوره نور، آيه 35.
2- سوره نور، آيه 35.

ص: 20

انواع كثرت را از ذات خداوند نفى مى كند، و لفظ «صَمَد» نقص و مغلوبيت را، و جمله لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُوْلَدْ معلوليّت و علّيّت را و آيه وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوَاً أَحَدٌ اضداد و امثال را از او نفى مى كند (چرا كه كفو به معناى همطراز است و ممكن است مثل و ضد را هر دو شامل شود).(1)

و نيز مى گويد: آيه مورد بحث مذهب مشركان را ابطال مى كند، كه بتها را همتاى او قرار مى دهند، در حالى كه آيه هاى قبل از آن مذهب يهود و نصارى را كه براى خدا فرزندى قائل بودند و مذهب دوگانه پرستان (مجوس) را كه قائل به دو مبدأ (خداى نور و خداى ظلمت) بودند نفى مى كند.(2)

***

در پنجمين آيه به تعبير تازه اى در اين زمينه برخورد مى كنيم، مى فرمايد: «منزه است خداوند از آنچه توصيف مى كنند» سُبْحانَ اللَّهِ عَمّا يَصِفُوْنَ

اين جمله كه با تفاوت مختصرى در شش آيه از قرآن مجيد(3) آمده است گرچه به قرينه آيات قبل از آن ناظر به نفى فرزند و همسر براى خداوند، و يا شبيه و همتاى او از بت ها مى باشد، ولى در واقع معناى گسترده اى دارد كه هرگونه توصيف را شامل مى شود، زيرا توصيفى كه ما مى كنيم معمولًا با ذكر اوصافى است كه در مخلوقات و ممكنات وجود دارد، بنابراين آخرين توصيفى


1- تفسير فخررازى، جلد 32، صفحه 185.
2- تفسير فخررازى، جلد 32، صفحه 185.
3- سوره انعام آيه 100، سوره انبياء آيه 22، سوره مؤمنون آيه 91، سوره صافات آيه 180، سوره زخرف آيه 82 و آيه مورد بحث.

ص: 21

كه ما مى توانيم درباره خداوند داشته باشيم اين است كه بگوئيم خدا بزرگتر از آن است كه به وصف آيد و او برتر از خيال و قياس و گمان، وهم و فراتر از آنچه ديده ايم و خوانده ايم و نوشته ايم است، آرى او منزه از آن است كه توصيف اش كنند!

***

و بالاخره در ششمين آيه مورد بحث باز تعبير تازه اى در اين زمينه ديده مى شود، مى فرمايد: «آنها (بت پرستان) خدا را آنگونه كه بايد بشناسند نشناختند» ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ

و لذا او را با مخلوقاتش مقايسه كردند و همتا و شريك براى او قرار دادند، در حالى كه او هيچ شبيه و مانندى ندارد.

«خداوند توانا و شكست ناپذير است» انَّ اللَّهَ لَقَوِىٌّ عَزيزٌ. و غير او همه ضعيف و شكست پذيرند.

بعضى از مفسّران نقل كرده اند كه اين آيه درباره گروهى از يهود نازل شد كه مى گفتند: هنگامى كه خداوند از آفرينش آسمان ها و زمين فراغت پيدا كرد، خسته شد! و به پشت خوابيد و استراحت كرد! و يك پاى خود را بر ديگرى افكند!

اين آيه نازل شد و آنها را تخطئه كرد كه آنها خدا را نشناختند، و او را با مخلوقاتش اشتباه گرفته اند.

ص: 22

گرچه آيه فوق ناظر به نفى سخنان بت پرستان است، ولى مفهوم آن وسيع و گسترده است، لذا در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ لا يُوُصَفُ وَ كَيْفَ يُوْصَفُ وَ قَدْ قالَ فى كِتابِهِ: وَ ما قَدَرُوْا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ فَلا يُوْصَفُ بِقَدَرٍ الَّا كانَ اعْظَمَ مِنْ ذلِكَ»: «خداوند به وصف نمى گنجد، و چگونه ممكن است توصيف شود در حالى كه در كتابش فرمود: «آنها خدا را آن گونه كه بايد نشناختند» پس خداوند به هيچ حد و اندازه اى توصيف نمى شود مگر اين كه بزرگتر از آن است».(1)

در خطبه اشباح از نهج البلاغه نيز آمده است:

«كَذَبَ العادِلُوْنَ بِكَ، إذْ شَبَّهُوْكَ بأَصْنامِهِمِ، وَ نَحَلُوْكَ حِلْيَةَ الْمَخُلُوقِيْنَ بِأَوْها مِهِمُ وَ جَزَّأُوْكَ تَجْزِئَةَ الْمُجَسَّماتِ بِخَواطِرِهِمْ وَ قَدَّرُوْكَ عَلَى الخِلْقَةِ المُخْتَلِفةِ الْقُوَى بِقَرائِحِ عُقُوْلِهِمْ»: «دروغ گفتند آنها كه عديل و مانندى براى تو قرار دادند، چون تو را به بت هاى خود تشبيه كردند، و لباس مخلوقات را با اوهام خويش بر تو پوشاندند، و در پندار خود، براى تو همچون اجسام، اجزائى قائل شدند، و هر كدام با سليقه شخصى خود براى تو همچون مخلوقاتى كه قواى گوناگون دارد، قواى مختلف پنداشتند».(2)


1- اصول كافى، جلد 1« باب النهى عن الصفه بغير ما وصف به نفسه» حديث 11- توجه داشته باشيد كه آيه فوق در سه سوره از قرآن مجيد، سوره انعام آيه 91، سوره حج آيه 74، و سوره زمر آيه 67 وارد شده كه در دو مورد« واو» در آغاز آن است.
2- نهج البلاغه خطبه 91( خطبه اشباح).

ص: 23

و در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث ضمن اشاره به وضع حالات مجرمان و گنه كاران در قيامت، و حضورشان در آن دادگاه بزرگ عدل الهى، مى فرمايد:

«خداوند آنچه را در پيش رو دارند (از جزا و مكافات اعمال) و آنچه را (در دنيا) پشت سر گذاشتند، مى داند؛ در حالى كه آنها احاطه علمى ندارند»: يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً.

در تفسير اين آيه غير از آنچه در بالا ذكر شد احتمالات ديگرى ذكر شده از جمله اين كه منظور اين است كه خدا از جز اعمال آنها آگاه است، ولى خود آنها آگاهى كامل نه نسبت به اعمال خويش، و نه از جزاى آن دارند، و چه بسا آنها را به فراموشى سپرده اند، ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.

بنابر اين آيه از اين سخن مى گويد: كه انسان ها قادر نيستند كه احاطه علمى به كُنه ذات پاك خداوند يا كنه صفات پيدا كنند، چرا كه او برتر از پندار و عقل ما است، چگونه ممكن است خلايق احاطه بر او پيدا كنند در حالى كه اين احاطه مستلزم محدوديت است و او هيچ گونه محدوديتى ندارد.

***

نتيجه بحث

از مجموع آنچه در آيات فوق آمد چنين به دست مى آيد كه اوصاف پروردگار عالم هيچ گونه شباهتى با اوصاف مخلوقين ندارد، و هرگونه مقايسه او به غيرش باعث گمراهى و ضلالت و سقوط در درّه تشبيه است.

ص: 24

هيچ چيز مانند او نيست.

هيچ كفو و همتائى ندارد.

او هرگز به وصف نمى گنجد.

و هيچ كس قادر به احاطه علمى به او نيست.

بنابراين در طريق معرفت صفات او بايد با احتياط تام گام برداشت.

آرى كنه و حقيقت صفاتش بر كسى روشن نمى شود، تنها علم اجمالى به آن براى بشر امكان پذير است به شرط اين كه: محدوديت هايى را كه در صفات مخلوقات است از او نفى كنند و به قالب اين الفاظ محتواى جديدى بخشند.

اين سخن را با حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام كه در تفسير آيه اخير وارد شده پايان مى دهيم:

مردى از تفسير اين آيه از آن حضرت سؤال كرد، او در جواب فرمود: «لا يُحيطُ الْخَلائقُ بِاللَّهِ عَزَّوَجَلَّ عِلْماً اذْ هُوَ تَبارَكَ وَ تَعالى جَعَلَ عَلَى ابْصارِ الْقُلُوبِ الْعِطاءَ، فَلا فَهْم يَنالُهُ بِالْكَيْفِ وَ لا قَلْبَ يُثْبِتُهُ بِالْحُدُوْدِ، فَلا تَصِفْهُ الَّا لِما وَصَفَ نَفْسَهُ، لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْى ءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ ...»: «خلائق احاطه علمى به خداوند متعال پيدا نمى كنند، زيرا او پرده اى بر چشم دل ها افكنده، هيچ فكرى كيفيّتى براى ذات او نمى پذيرد، و هيچ قلبى حدّى براى او اثبات نمى كند، پس او را جز به اوصافى كه خودش براى خود بيان كرده توصيف مكن، همان گونه كه فرموده است:" هيچ چيزى مثل او نيست و او شنوا و بينا است"».(1)


1- توحيد صدوق- مطابق نقل نورالثقلين، جلد 3، صفحه 394، حديث 117.

ص: 25

توضيحات

1. نه تشبيه نه تعطيل

در بحث صفات خدا كه از پيچيده ترين مباحث خداشناسى است هر گروهى راهى رفته اند و گرفتار افراط و تفريطهايى شده اند:

بعضى در گرداب تعطيل فرو رفته، تا آنجا كه گفته اند: ما از صفات خدا چيزى نمى فهميم جز همان مفاهيم منفى، مثلًا وقتى مى گوئيم: خداوند عالم است، اين اندازه مى فهميم كه او جاهل نيست، و هنگامى كه مى گوئيم او قادر است، همين مقدار مى فهميم كه عاجز نيست، امّا علم و قدرت خداوند چيست؟ مطلقاً از آن چيزى نمى دانيم، اين عقيده را «تعطيل» مى گويند (تعطيل معرفت صفات).

از سوى ديگر گروهى آنچنان در گرداب تشبيه فرو رفته اند كه نه تنها براى خداوند صفاتى همچون ماهيّات ممكنه قائل شده اند، بلكه براى او جسم و دست و پا و صورت و مانند آن ذكر كرده اند، در پندار خود خدائى ساخته اند درست همچون يك انسان، با تمام صفات ظاهرى و باطنى او، خدائى كه حتّى قابل رؤيت و مشاهده است و محل و مكان دارد، و حالات مختلف بر او عارض مى شود، و به اين ترتيب گرفتار يكى از بدترين انواع شرك شده اند.

براى اين كه بدانيم تا چه حد، اين گروه، در پرتگاه كفر و شرك، سقوط كرده اند كافى است گفتار معروف محقّق دوّانى را در مورد مشبهه بشنويم، او مى گويد:

ص: 26

گروهى از آنان، خدا را حقيقتاً جسم مى دانند، و آنها خود به چند دسته تقسيم شده اند، دسته اى مى گويند: جسم او مركّب از گوشت و خون است، و بعضى مى گويند: او نور درخشانى است مانند يك شمش سفيد نقره گون! و طول قامت او هفت وجب به وجب خود او است!

گروهى از آنها مى گويند: او به صورت انسان است، آنها نيز چند دسته اند:

بعضى او را جوانى نوخاسته كه هنوز مو در صورتش نروئيده است و موهاى سرش مجعّد و فرفرى و كوتاه است مى دانند! و بعضى او را به صورت پيرمردى با محاسنى جوگندمى، تصوير كرده اند! و از اين گونه لاطائلات و خرافات.(1)

آنچه از آيات قرآن، استفاده مى شود اين است كه نه اعتقاد به تعطيل صحيح است، و نه تشبيه، زيرا قرآن از يك سو مردم را به معرفت خداوند دعوت مى كند و در آيات زيادى به معرفى ذات و صفات او مى پردازد، اين نشان مى دهد كه معرفة اللَّه اجمالًا ممكن است و اعتقاد به تعطيل باطل.

و از سوى ديگر او را از هرگونه شبيه و مثل و مانند و نظير و همتا پاك و منزه مى شمرد؛ و اين دليل بر آن است كه تشبيه نيز غلط است.

بنابراين قول حق همان راه دقيق و ظريفى است كه در ميان اين دو قرار دارد و مى گويد: معرفت اجمالى خداوند نه تنها ممكن است بلكه لازم مى باشد، امّا معرفت تفصيلى يعنى پى بردن به كنه ذات و صفات او، و احاطه علمى به آنها غير ممكن است.


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 289.

ص: 27

***

2. چرا خرد به كنه ذات و صفاتش نمى رسد؟

دليل اين مطلب را قبلًا به طور اشاره بيان كرده ايم، توضيح بيشتر اين كه: نكته اصلى در مسأله نامحدود بودن ذات پاك خداوند و محدود بدون عقل و علم و دانش ما است.

او وجودى است از هر نظر بى نهايت- چنانكه در بحث هاى گذشته دقيقاً اثبات شده است- ذات او مانند علم و قدرت و همه صفاتش بى پايان و نامحدود است. و از سوى ديگر ما و تمام آنچه به ما مربوط است اعم از علم و قدرت و حيات ما و زمان و مكانى كه در اختيار داريم همه محدود است.

بنابراين ما با اين همه محدوديت چگونه مى توانيم به آن وجود نامحدود و صفاتش احاطه پيدا كنيم؟ چگونه علم محدود ما مى تواند از آن وجود نامحدود خبر دهد.

آرى ما مى توانيم در عالم انديشه و فكر از دور شبحى ببينيم، و اشاره اجمالى به ذات و صفاتش كنيم، ولى رسيدن به كنه ذات و صفات يعنى آگاهى تفصيلى از او براى ما ممكن نيست؛ اين از يك سو.

از سوى ديگر يك وجود بى نهايت از هر جهت مثل و مانندى ندارد، و منحصر به فرد است چرا كه اگر مثل و مانندى مى داشت هر دو محدود بودند (در

ص: 28

بحث هاى توحيد در جلد سوم اين تفسير اين نكته كاملًا تبيين شده است)(1)

حال چگونه ما مى توانيم به وجودى پى بريم كه هيچ گونه مثل و مانندى براى او سراغ نداريم، و هرچه غير او مى بينيم ممكنات است، و صفاتش با صفات واجب الوجود كاملًا متفاوت.(2)

نمى گوئيم ما از اصل وجود او آگاه نيستيم، از علم و قدرت و اراده و حيات او بى خبريم، بلكه مى گوئيم ما يك معرفت اجمالى از همه اين امور داريم، و هرگز به عمق و باطن آن راه نمى يابيم، و مركب عقل همه فرزانگان عالم بدون استثنا در اين راه لنگ است يا به گفته شاعر:

به عقل نازى حكيم تا كى؟به فكرت اين ره نمى شود طى!

به كنه ذاتش خرد برد پى اگر رسد خسّ به قعر دريا!

***

3. نفى تشبيه در روايات اسلامى

از آنجا كه دره خطرناك تشبيه بر سر راه همه پويندگان راه معرفت اللَّه قرار دارد، در روايات اسلامى نيز هشدار فراوانى در اين زمينه به گوش مى خورد،


1- پيام قرآن جلد 3.
2- اگر تعجب نكنيد ما حتّى نمى توانيم مفهوم نامتناهى را تصوّر كنيم، اگر گفته شود پس چگونه كلمه نامتناهى را به كار مى بريد؟ و از آن خبر مى دهيد، و درباره احكام آن سخن مى گوئيد، مگر تصديق بدون تصوّر ممكن است؟ در پاسخ مى گوئيم: ما اين كلمه را از دو واژه« نا» كه به معناى عدم است و« متناهى» كه به معناى محدود است گرفته ايم، يعنى اين دو را جداگانه مى توانيم تصوّر كنيم( عدم و متناهى) سپس آنها را با يكديگر تركيب كرد و به آن وجودى كه در تصوّر نمى گنجد اشاره نموده و به آن علم اجمالى پيدا مى كنيم( دقّت كنيد).

ص: 29

مخصوصاً يك دنيا علم و حكمت و رهنمودهاى دقيق در روايات اهل بيت عليهم السلام در اين زمينه ديده مى شود، و براى نمونه چند روايت زير كافى به نظر مى رسد:

1. اميرمؤمنان على عليه السلام در خطبه اشباح مى فرمايد:

«وَ اشْهَدُ انَّ مَنْ ساواكَ بِشَى ءٍ مِنْ خَلْقِكَ فَقَدْ عَدَلَ بِكَ، وَ الْعادِلُ بِكَ كافِرٌ بِما تَنَزَّلَتْ بِهِ مُحْكَماتُ آياتِكَ، وَ نَطَقَتْ عَنْهُ شَواهِدُ حُجَجِ بَيِّناتِكَ، وَ انّكَ انْتَ اللَّهُ الَّذى لَمْ تَتَناهُ فى الْعُقُوْلِ فَتَكُوْنَ فى مَهَبِّ فِكْرِها مُكَيَّفاً، وَ لا فى رَوِيّاتِ خَواطِرِها فَتَكُوْنَ مَحْدُوداً مُصَرَّفا»: «گواهى مى دهم آنانكه تو را با پاره اى از مخلوقات مساوى بدانند تو را عديل و نظير آنها شمرده اند، و كسى كه عديل و نطيرى براى تو قائل شود به محكمات آياتى كه نازل گشته و شواهد دلايل روشنى كه آيات از آن سخن مى گويد كافر گشته است، تو همان خداوندى هستى كه نهايتى در عقول ندارى تا در مسير وزش افكار در كيفيت خاصى واقع شوى، و نه در خاطره ها جاى گرفته اى كه محدود و قابل تغيير باشى».(1)

2. امام على بن موسى الرضا عليه السلام در حديث پرمحتوايى در اين زمينه، توضيح جالبى بيان مى فرمايد، در آن هنگام كه يكى از محدّثان بنام «ابوقرّه» پرسيد: ما شنيده ايم كه خداوند، مشاهده و سخن گفتن را ميان دو كس، تقسيم كرد، به موسى عليه السلام سخن را داد و به محمّد صلى الله عليه و آله رؤيت را (با موسى عليه السلام سخن گفت و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله او را مشاهده كرد).

امام على بن موسى الرضا عليه السلام فرمود: «چه كسى از سوى خداوند، اين آيات را


1- نهج البلاغه، خطبه 91.

ص: 30

براى جن و انس آورده است كه مى فرمايد: لا تُدْرِكُهُ الْابْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْابْصارَ(1) (چشمها او را نمى بيند و او چشمها را مى بيند) و فرموده:

وَ لا يُحيطُونَ بِه عِلْماً(2) (هيچكس به او احاطه علمى پيدا نمى كند) و لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ(3) (چيزى مانند او نيست) آيا محمّد صلى الله عليه و آله اينها را ابلاغ نكرده»؟

«ابوقرّه» گفت: آرى.

فرمود: پس چگونه كسى كه به همه خلائق چنين آياتى را از سوى خدا ابلاغ مى كند خودش مى گويد: من او را با چشمانم ديده و احاطه علمى به او يافته ام، و او به صورت انسانى است؟! آيا شرم نمى كنيد؟ حتّى زنادقه بى ايمان نتوانستند چنين نسبتى را به او بدهند كه از سوى خدا چيزى بياورد، سپس مطلب ديگرى به ضدّ آن بگويد ...

«ابوقرّه» پرسيد: شما روايات مربوط به رؤيت خدا را انكار مى كنيد؟!

امام عليه السلام فرمود: «هنگامى كه روايات مخالف قرآن باشد من آنها را تكذيب مى كنم، و همچنين آنچه برخلاف چيزى است كه مسلمانان بر آن اتّفاق نظر دارند، كه خداوند به احاطه علمى كسى در نمى آيد، و چشم ها او را نمى بيند، و چيزى مانند او نيست».(4)

3. در حديث پرمحتواى ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ عَظيمٌ رَفيعٌ لايَقْدِرُ الْعِبادُ عَلَى صِفَتِهِ وَ لا يَبْلُغُونَ كُنْهَ عَظَمَتِهِ، لا تُدْرِكُهُ الْابْصارُ وَ هُوَ


1- سوره انبياء، آيه 103.
2- سوره طه، آيه 110.
3- سوره شورى، آيه 11.
4- توحيد صدوق« باب ما جاء فى الرؤيه»، صفحه 110، حديث 9.

ص: 31

يُدْرِكُ الْابْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ»:

«خداوند بزرگ است، و بلند مقام، بندگان، توانائى بر توصيف او را ندارند، و به كنه عظمت او هرگز نمى رسند، چشم ها او را نمى بيند و او چشم ها را مى بيند و او لطيف و خبير است».(1)

***

4. آيا اسماءِ خدا توقيفى است؟

قبلًا نيز اشاره شد كه نام هاى خداوند متعال، حاكى از اوصاف او است، و همان گونه كه اوصافش بى نهايت است، نام هاى او نيز نامتناهى است. ولى از روايات بسيارى استفاده مى شود كه هيچ كس حق ندارد، نامى را بر خدا بنهد و او را به وصفى توصيف كند مگر آنچه در كتاب و سنت (قرآن و احاديث معتبر) وارد شده است، و اين به خاطر همان است كه در بحث هاى گذشته بيان شد كه بسيارى از نام ها و اوصاف آميخته با مفاهيمى است كه از نقائص مخلوقات و محدوديت آنها خبر مى دهد، و اطلاق اين نام ها بر خداوند ما را از معرفت او دور مى سازد و در پرتگاه شرك و تشبيه مى افكند.

و لذا مشهور در ميان دانشمندان اين است كه اسماء اللَّه توقيفى است يعنى اطلاق نامى بر او منوط بر اجازه شرع است، لذا اجازه نمى دهند نامهائى همچون، «عاقل، فقيه، طبيب، سخى بر خداوند اطلاق گردد چون در آيات و روايات معتبر


1- توحيد صدوق همان باب، صفحه 115، حديث 14.

ص: 32

به آن اشاره اى نشده.(1)

مرحوم طبرسى مفسّر عاليقدر اسلامى در ذيل آيه 180 سوره اعراف وَللَّهِ الْاسْماءُ الْحُسْنى ... مى فرمايد: اين آيه دلالت بر اين دارد كه جائز نيست ما خدا را به نامى بخوانيم جز نامهايى كه او بر خودش نهاده.(2)

و لذا مرحوم علامه مجلسى مى گويد: به خداوند سخى گفته نمى شود- امّا جواد گفته مى شود- چرا كه اصل سخاوت به معناى نرمى است، و اين واژه از اين نظر به افراد با سخاوت گفته مى شود كه به هنگام عرض حوائج نرمش نشان مى دهند (و نرمش و خشونت درباره خداوند مفهومى ندارد، بلكه از صفات مخلوقات است).(3)

ولى مرحوم علّامه طباطبائى در الميزان معتقد است كه دليلى بر توقيفى بودن اسماء اللَّه از نظر آيات قرآن و فن تفسير نداريم، و آيه 180 سوره اعراف نيز دلالتى بر اين معنا ندارد، هرچند از نظر فقهى در آن توقف كرده و ارجاع به فقه داده، و در پايان مى افزايد: «احتياط در دين اقتضا مى كند كه در نامگذارى خداوند تنها به نام هايى قناعت شود كه از طريق قرآن و سنّت به ما رسيده، ولى اگر منظور مجرّد توصيف و اطلاق كردن لفظى باشد بدون نامگذارى كار آن سهل است».(4)

امّا مرحوم كلينى در جلد اول اصول كافى در باب «النهى عن الصفه بغير ما


1- تفسير فخررازى، جلد 15، صفحه 70 ولى بعضى از اين صفات در پاره اى از دعاها آمده است و ممنوع بودن آن مسلّم نيست.
2- مجمع البيان، جلد 4، صفحه 503.
3- بحارالانوار، جلد 4، صفحه 206.
4- تفسير الميزان، جلد 8، صفحه 375 ذيل آيه 180 سوره اعراف.

ص: 33

وصف به نفسه تعالى» روايات متعدّدى نقل كرده كه از آنها استفاده مى شود كه اسماء خداوند توقيفى است.

از جمله در حديثى از امام موسى بن جعفر عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: «انَّ اللَّهَ اعْلى وَ اجَلَّ وَ اعْظَمَ مِنْ انْ يُبْلَغَ كُنْهُ صِفَتِهِ، فِصِفُوْهُ بِما وَصَفَ بِهِ نَفْسَهُ وَ كُفُّوا اعمّا سِوى ذلِكَ»: «خداوند بالاتر و برتر و بزرگتر از آن است كه به كنه صفتش برسند، پس او را تنها به صفاتى توصيف كنيد كه خودش خويشتن را توصيف كرده و از غير آن خوددارى كنيد.»(1)

و نيز در حديث ديگرى از امام ابوالحسن عليه السلام نقل مى كند كه در جواب سؤال مفضّل درباره بعضى از صفات خداوند، فرمود: «لا تُجاوِزْما فى الْقُرآنَ»: «از آنچه در قرآن آمده است فراتر نرو».(2)

و نيز در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است كه براى يكى از يارانش چنين نوشت: «فَاعْلَمْ- رَحِمَكَ اللَّهُ- انَّ الْمَذْهَبَ الصَّحيحَ فى التَّوْحِيْدِ ما نَزَلَ بِهِ الْقُرآنُ مِنْ صِفاتِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ فَانْفِ عَنِ اللَّهِ تَعالَى الْبُطْلانَ وَ التَّشْبِيْهَ، فَلا نَفْىَ وَ لا تَشْبِيهَ، هُو اللَّهُ الثّابِتُ الْمَوْجُودُ تَعالَى اللَّهُ عَمّا يَصِفُه الْواصِفُونَ وَ لا تَعْدُوا الْقُرآنَ فَتَضِلُّوا بَعْدَ الْبَيانِ»: «بدان، خداوند تو را رحمت كند كه مذهب صحيح در توحيد، همان صفاتى است كه در قرآن براى خداوند متعال آمده است، بنابراين از خداوند بطلان و تشبيه را نفى كن، نه تعطيل صفات صحيح است و نه تشبيه او خداوند ثابت موجود است، و بالاتر از توصيف و اصفان است، و از قرآن تجاوز نكنيد كه


1- اصول كافى، جلد اول، صفحه 102( باب النهى عن الصّفه، حديث 6).
2- همان مدرك، حديث 7.

ص: 34

گمراه خواهيد شد، بعد از اتمام حجت».(1)

با توجّه به اين روايات و مانند آن، انتخاب نام هائى براى خداوند غير از آنچه در كتاب و سنّت آمده است مشكل به نظر مى رسد، بخصوص اين كه استفاده از اصل برائت براى اثبات مجاز بودن اطلاق نام هاى ديگر بر خداوند نيز خالى از اشكال نيست، پس احتياط در آن است غير از اوصاف و نام هايى كه در شرع ثابت شده، از نام و وصف ديگرى استفاده نشود.

گاه براى توقيفى بودن اسماءِ خداوند به آياتى از قرآن مجيد نيز استدلال مى شود مانند آنچه در داستان نوح عليه السلام آمده است كه به بت پرستان مى گويد:

«أَتُجَادِلُونَنِي فِي أَسْمَاءٍ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا نَزَّلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ «آيا با من در مورد اسم هايى (بى مسمّا) كه شما و پدرانتان آنها را (خدا) ناميده ايد مجادله مى كنيد، در حالى كه خداوند هيچ دليلى درباره آن نازل نكرده است؟!»(2)

و نيز در داستان نوح عليه السلام مى خوانيم: مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ «آنچه غير از خدا مى پرستيد، جز اسمهايى (بى مسمّا) كه شما و پدرانتان آنها را (خدا) ناميده ايد، نيست؛ خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نكرده»(3)

ولى دلالت اين آيات بر مقصود، خالى از اشكال نيست، چرا كه نظر به نفى


1- اصول كافى، جلد اوّل، صفحه 351( باب النهى عن الصّفه، حديث 6).
2- سوره اعراف، آيه 71.
3- سوره يوسف، آيه 40.

ص: 35

شرك و بت پرستى دارد و اسم معبود بر بت ها گذاردن، نه توقيفى بودن اسماء اللَّه.

گاه نيز استدلال كرده اند كه نامگذارى فرع معرفت است، و معرفت فرع ادراك است، و از آنجا كه كنه ذات و صفات او براى ما قابل درك نيست، پس تنها راه براى اطلاق نامى بر ذات پاك او، خود او است، و نمايندگان او.

اين بحث را با اشعار ارجوزه مانندى كه در كتاب معارف الائمه در اين زمينه آمده است پايان مى دهيم، در آنجا كه مى گويد:

وَ الْوَقْفُ مشْهُورٌ لَدَى الْاصْحابِ وَ الْعَقْلُ يَسْتَحْسِنُهُ فى الْبابِ

فَانَّمَا التَّوْصيفُ فَرْعُ الْمَعْرِفْةوَ الْحَقُّ فى الْعِرْفانِ ما قَدْ وَصَفَه

وَ دُوْنَهُ لا يَصْدُقُ التَّنْزِيهُ بَلْ جُرْئَةٌ لا يُوْمَنُ التَّشْبيهُ

وَ يَلْزَمُ الْقُولُ بِغَيْرِ الْعِلْمِ مَعَ فَقْدِ سُلْطانٍ عَلَيْهِ عِلْمِىّ

«توقيفى بودن اسماءِ خدا، نزد اصحاب ما مشهور است،

و عقل آن را در اين باب نيكو مى شمرد

چرا كه توصيف فرع معرفت است

و حق در معرفت همان است كه خدا توصيف نموده است.

و غير آن، تنزيه خدا نخواهد بود

بلكه جرأت و جسارتى است كه ايمن از تشبيه نيست

بلكه لازمه آن قول به غير علم است

يا نبودن دليل قاطع علمى بر آن»!(1)


1- معرفة الائمّه، صفحه 742.

ص: 36

اسماءِ حسنى و اسم اعظم

اشاره

اشاره

در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى تعبيرى به عنوان «اسماء حسنى» (نام هاى نيك خداوند) ديده مى شود كه در قرآن به صورت سربسته، و در اخبار به طور مشروح آمده است، اين اسماء همگى بيانگر صفات او است، و با توجّه به اين كه همه نام ها و صفات او نيك است انتخاب اين عنوان بيانگر اين حقيقت است كه اين دسته از نام ها داراى اهميّت ويژه اى است.

امّا اين ويژگى از كجا سرچشمه مى گيرد؟ شرح آن را بعد از تفسير آيات و رواياتى كه در اين زمينه وارد شده است بيان خواهيم كرد.

با اين اشاره به سراغ آيات قرآن مى رويم و به آن گوش جان فرا مى دهيم.

1. وَللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَائِهِ (1)

2. قُلْ ادْعُوا اللَّهَ أَوْ ادْعُوا الرَّحْمَنِ أَيّاً مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى (2)


1- سوره اعراف، آيه 180.
2- سوره اسراء، آيه 110.

ص: 37

3. اللَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى (1)

4. هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِءُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى (2)

ترجمه

1. «و بهترين نام ها براى خداست؛ خدا را به آن (نامها) بخوانيد. و كسانى كه نام هاى او را تحريف مى كنند (و بر غير او مى نهند)، رها سازيد».

2. «بگو: اللّه را بخوانيد يا رحمان را، هر كدام را بخوانيد، (ذات پاكش يكى است؛ و) بهترين نامها براى اوست».

3. «او خداوندى يگانه است كه معبودى جز او نيست؛ و نيكوترين نامها از آنِ اوست».

4. «او خداوندى است هستى بخش، آفريننده اى ابداع گر، و صورتگر (بى نظير)؛ از آن اوست بهترين نامها».

تفسير و جمع بندى

نام هاى ويژه خداوند

تفسير آيه نخست را در بحث گذشته آورديم، و خلاصه آن اين است كه مردم را از تحريف نام هاى خداوند برحذر مى دارد، و مى فرمايد:

«و بهترين نام ها براى خداست؛ خدا را به آن (نامها) بخوانيد. و كسانى كه نام


1- سوره طه، آيه 8.
2- سوره حشر، آيه 24).

ص: 38

هاى او را تحريف مى كنند (و بر غير او مى نهند)، رها سازيد». (همان ها كه نام خدا را بر بت ها مى نهند يا نام هاى مخلوقات را بر خدا قرار مى دهند، و گرفتار تشبيه و شرك مى شوند.)

وَللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَائِهِ

***

در دومين آيه نيز پس از اشاره به بهانه جوئى هاى مشركان كه مى گفتند چرا پيامبر اسلام خدا را به نام هاى متعدّد مخصوصاً به نام رحمن كه در نظر مشركان عرب كم سابقه بود مى خواند، با اين كه سخن از توحيد و يگانگى مى گويد؟

مى فرمايد: «بگو: اللّه را بخوانيد يا رحمان را، هر كدام را بخوانيد، (ذات پاكش يكى است؛ و) بهترين نامها براى اوست»: قُلْ ادْعُوا اللَّهَ أَوْ ادْعُوا الرَّحْمَنِ أَيّاً مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى

***

در سوّمين آيه به دنبال توصيف خداوند به خالقيّت و مالكيّت و تدبير عالم هستى، و علم و آگاهى از آشكار و نهان، مى فرمايد:

«او خداوندى يگانه است كه معبودى جز او نيست؛ و نيكوترين نامها از آنِ اوست»: اللَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى

آرى او با داشتن اين اسماء و صفات نيكو و بى مانند شايسته الوهيت و

ص: 39

عبوديت است و جز او كسى شايسته اين امر نيست.

***

و بالاخره در چهارمين و آخرين آيه، ضمن بر شمردن اوصاف فراوانى براى خداوند عالم در آيات پيش از آن (بيش از ده وصف) مى فرمايد:

«او خداوندى است هستى بخش، آفريننده اى ابداع گر، و صورتگر (بى نظير)؛ از آن اوست بهترين نامها»: هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِءُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى

و به دنبال آن نيز اوصاف مهم ديگرى را بر مى شمرد كه مجموعاً به هيجده صفت بالغ مى شود.

***

از مجموع اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه اسماءِ حسنى اشاره به صفات جمال و جلال ويژه حق است كه هر كدام از كمال مخصوص يا نفى نقصى حكايت مى كند، و تنها يك نامگذارى ساده و معمولى نيست، اين اسماء و صفات در آيات مختلف قرآن منعكس است و روى آنها مخصوصاً تكيه شده.

اكنون به سراغ اين موضوع برويم كه اسماءِ حسنى كدام است؟ آيا تعداد خاصى دارد؟ و اگر چنين است تعداد آن چه قدر است؟

***

توضيحات

ص: 40

1. حقيقت اسماءِ حسنى چيست؟

اسماء حسنى همان گونه كه گفتيم به معناى نام هاى نيكو است و مسلماً همه نام هاى خداوند نيكو است و به اين ترتيب همه نام هاى الهى را شامل مى شود، و چنانچه در شأن نزول آيه 110 سوره اسراء (دومين آيه مورد بحث) آمده اين آيه زمانى نازل شد كه مشركان از پيامبر شنيدند كه مى فرمايد: «يا اللَّهُ يا رَحْمانُ!» آنها به طعنه گفتند او ما را از پرستش دو معبود نهى مى كند ولى خودش معبود ديگرى را مى خواند! ... در اين هنگام آيه نازل شد و پندار تعدد را رد كرد (و فرمود اينها اسماءِ حسناى خداوند و نام هاى نيكوى مختلفى است كه همه اشاره به ذات واحد حق مى كند).(1)

به اين ترتيب همه اينها تعبيرات مختلفى است كه از كمالات بى انتهاى آن ذات واحد حكايت دارد و به گفته شاعر:

عِباراتُنا شَتّى وَ حُسْنُكَ واحِدٌوَ كُلٌّ الى ذاكَ الْجَمالِ يُشيرُ.

«تعبيرات ما مختلف است ولى حسن تويكى بيش نيست»

«و همه به آن جمال واحد بى مثال اشاره مى كنند»!

از تعبيراتى كه در آيات قرآن آمده برمى آيد كه همه نام هاى او جزء اسماء حسنى است: وَللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا (نخستين آيه مورد بحث).

دليل آن هم روشن است، زيرا نام هاى خداوند يا از كمال ذات او خبر مى دهد (مانند عالم و قادر) يا از عدم وجود هرگونه نقص در آن ذات بى مثال (مانند


1- مرات العقول، جلد 2، صفحه 30.

ص: 41

قدّوس) و يا حاكى از افعال او است كه فيض وجود را از جهات مختلف منعكس مى كند (مانند رحمان و رحيم و خالق مدبّر و رازق).

تعبير آيات فوق كه دليل بر حصر است نشان مى دهد كه اسماءِ حسنى مخصوص خداوند است، اين به خاطر آن است كه اسماءِ او حاكى از كمالات او است، و مى دانيم واجب الوجود عين كمال و كمال مطلق است، بنابراين كمال حقيقى از آن او است و غير او هرچه هست ممكن الوجود است و سر تا پا نياز و فقر!

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه در روايات- همان گونه كه در بحث آينده اشاره خواهد شد- عدد معينى براى اسماءِ حسنى ذكر شده، اين نشان مى دهد كه اسماءِ حسنى توصيفى براى همه نام هاى خداوند نيست، بلكه تنها به قسمتى از اين نامه ها اشاره مى كند.

در پاسخ اين سؤال مى توان گفت: ذكر تعداد معينى از صفات و اسماءِ ممكن است به خاطر اهميّت آنها باشد، نه دليل بر انحصار، اضافه بر اين در بحث هاى آينده نيز خواهد آمد كه بسيارى از اسماءِ الهى شكل شاخه هاى اصلى را دارند، و بقيّه از آنها منشعب مى شود، مثلًا «رازق» (روز بخش) شاخه اى از صفت «رب» (مالك و مدبر) است، همچنين اوصافى مانند «محيى» (زنده كننده) «مميت» (ميراننده) نيز همين گونه است.

بسيار بعيد است كه اسماءِ حسنى داراى مفهوم خاصى در شرع (به اصطلاح حقيقة شرعيه) باشد، بلكه همان معناى لغوى (نام هاى نيكو) را بيان مى كند كه

ص: 42

شامل تمام نام ها و اوصاف خدا است.

اين كه قرآن مجيد مى فرمايد «خدا داراى اسماءِ حسنى است او را به اين نام ها بخوانيد» در حقيقت اشاره به ترك الحاد و تحريف اين اسماءِ است به گونه اى كه نام هاى خدا را بر بت ها نهند، يا اشاره به پرهيز از نام هايى است كه مفهوم آن با نقائص آميخته، و ويژه مخلوقات است، يا اين كه منظور اشاره به اين است كه تعدّد نام ها هيچ گونه منافاتى با وحدت ذات پاك او ندارد، چرا كه تعدد نام ها ناشى از اختلاف زاويه ديد ما نسبت به آن كمال مطلق است، گاه از دريچه آگاهى او بر همه چيز نگاه مى كنيم و مى گوئيم عالم است، و گاه از دريچه توانائى او بر هر كار و مى گوئيم قادر است.

به هر حال همه قرائن نشان مى دهد كه تمام اسماءِ خدا اسماءِ حسنى است، هرچند بخشى از آن داراى اهميّت ويژه و خاصى است.

***

2. عدد اسماءِ الحسنى و تفسير آنها

در روايات متعدّدى كه از طرق اهل بيت عليهم السلام و اهل سنت رسيده، تعداد اسماءِ حسنى نود و نه شمرده شده است. از جمله در روايت معروفى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم كه فرمود: «انَّ للَّهِ تِسْعَةٌ وَ تِسْعينَ اسماً- مِاةً الَّا واحداً- مَنْ احْصاها دَخَلَ الْجَنَّةَ، انَّه وَ تْرٌيُحِبُّ الوَتْرَ»: «خداوند نود و نه اسم- يكصد الا يك اسم- دارد، هركس آنها را شمارش كند وارد بهشت مى شود، خداوند فرد است و فرد

ص: 43

را دوست دارد».(1)

در روايت ديگرى در توحيد صدوق همين معنا (با تفاوت مختصرى از على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است، پس در شرح آن مى فرمايد: «وَ هِىَ اللَّهُ الألهُ، الْواحِدُ، الْاحَدُ، الصَّمَدُ، الَّاوَّلُ، الآخِرُ، السَّميعُ، الْقَديرُ، القاهِرُ، العَلِىُّ، الْاعْلى الْباقى، الْبَديعُ، البارِى ءُ، الْاكْرَمُ، الظّاهِرُ، الْباطِنُ، الْحَىُّ، الْحَكيمُ، الْعَليمُ، الْحَليمُ، الْحَفيظُ، الْحَقُّ، الْحَسيْبُ، الْحَميدُ، الْحَفِىُّ، الرَّبُ، الرَّحْمانُ، الرَّحيمُ، الذّارِى ءُ، الرّزّاقُ، الرّقيبُ، الرَّئُوفُ، الرّائى، السَّلامُ، الْمُؤْمِنُ، الْمُهْيمِنُ، الْعَزَيزُ، الْجَبّارُ، الْمُتَكَبِّرُ، السَّيِدُ، السُّبُوحُ، الشَّهيْدُ، الصّادِقُ، الصَانِعُ، الطّاهِرُ، الْعَدْلُ، الْعَفُوُّ، الْغَفُوْرُ، الْغَنِىُّ، الغِياثُ، الْفاطِرُ، الْفَرْدُ، الْفَتّاحُ، الْفالِقُ، الْقَديمُ، الْمَلِكُ، الْقُدُّوسُ، الْقَوِىُّ، الْغَريبُ، الْقَيُّومُ، الْقابِضُ، الْباسِطُ، قاضِىُ الْحاجاتِ، الْمَجيدُ، الْمَؤلى الْمَنّانُ، الْمُحيطُ، الْمُبينُ، الْمُقيتُ، الْمُصَوِّرُ، الْكَريمُ، الْكَبيرُ، الْكافِىُ، كاشِفُ الضُّرِّ، الْوِتْرُ، النُّورُ، الْوَهّابُ، النّاصِرُ، الْواسِعُ، الْوَدُوْدُ، الْهادِى، الوقى، الوكيل، الْوارِثُ، الْبَّرُّ، الْباعِثُ، التَّوابُ، الْجَليلُ، الْجوادُ، الْخَبيرُ، الْخالِقُ، خَيْرُ النّاصِرِينَ، الدّيانُ، الشَّكُوْرُ، الْعَظيمُ، اللَّطيفُ، الشّافى».(2)

نكته مهمّى كه توجه به آن در اينجا لازم است اين كه منظور از احصاءِ و شمارش اسماءِ حسنى تنها به اين معناى نيست كه هركس اين نود و نه اسم را بر


1- اين روايت در درالمنثور از صحيح بخارى و مسلم و مسند احمد و سنن ترمذى و كتب متعدّد معروف ديگرى نقل شده است( جلد 3، صفحه 147).
2- تويحد صدوق، صفحه 194، باب اسماء اللَّه تعالى حديث 8، توجّه به اين نكته لازم است كه نام هايى كه در حديث فوق آمده يكصد نام است و از آنجا كه« اللَّه» كه جامع همه اين صفات است به حساب نيامده، مجموع اسماءِ حسنى 99، قسم شمرده شده بعضى نيز گفته اند الرائى نسخه بدل الرئوف است.

ص: 44

زبان جارى سازد بدون گفتگو وارد بهشت مى شود، بلكه منظور اين است به محتواى اين اسماء ايمان و معرفت داشته باشد، خدا را به اين اوصاف بشناسد، و علاوه بر معرفت، متخلّق به اين اوصاف الهى نيز گردد، يعنى شعاعى از علم و قدرت و رحمت و رأفت الهى و غير اين صفات در وجود او پرتوافكن گردد، چرا كه لازمه ايمان به اين اوصاف كماليّه چنين بازتاب و تخلّقى است.

در روايت ديگرى كه در توحيد صدوق از امام على ابن موسى الرضا عليه السلام از پدرانشان از على عليه السلام نقل شده، مى فرمايد: «قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله للَّه عزوجل تسعة و تسعون اسماً من دعا اللَّه بها استجاب له، و من احصاها دخل الجنة»: «خداوند نود و نه اسم دارد كه هركس خدا را به آن بخواند دعاى او را مستجاب مى كند، و هركس آنها را شمارش كند داخل بهشت مى شود».

مرحوم صدوق بعد از ذكر اين روايت مى گويد: «منظور از احصا كردن همان احاطه به آنها و آگاهى از معانى اين اسماء است و معناى احصا تنها شمارش آنها نيست».(1)

البتّه در بعضى از روايات عدد اسماءِ الهى بيش از اين ذكر شده، و حتّى در بعضى از دعاها مانند دعاى جوشن كبير عدد نام هاى مقدّس او به يك هزار بالغ شده است، و منافاتى ميان اين روايات نيست، زيرا همان گونه كه اشاره كرديم عدد نود و نه به اسماء و صفاتى اشاره مى كند كه ويژگى و اهميّت بيشترى دارد.

مرحوم صدوق شرح مفصلى در كتاب توحيد در تفسير اين نام هاى نود و نه


1- توحيد صدوق، صفحه 195، حديث 9.

ص: 45

گانه ذكر كرده است كه براى تكميل اين بحث و معرفت بيشتر به حقيقت اين اسما و صفات، فشرده آن را در اينجا مى آوريم:

1 و 2. «اللَّه و اله» به معناى (ذاتى است كه جامع جميع كمالات است) و كسى كه شايسته عبادت است و عبادت جز براى او شايسته نيست.

3 و 4. «الواحد الاحد» يعنى ذاتى كه نه اجزائى دارد و نه شبيه و نظير و مانند.

5. «الصمد» به معناى آقا و بزرگ و كسى است كه همگان دست حاجت به سوى او، مى برند و او از همه بى نياز است.

6 و 7. «الاول و الاخر» به معناى كسى است كه از آغاز بوده بى آن كه آغازى داشته باشد، و آخر است بى آن كه انتهايى داشته باشد، و به تعبير ديگر ذات ازلى و ابدى است.

8. «السميع» به معناى كسى است كه به همه مسموعات احاطه دارد.

9. «البصير» كسى است كه به همه ديدنى ها محيط است.

10. «القدير» كسى است كه بر همه چيز توانا است.

11. «القاهر» كسى است كه همه چيز سر بر فرمان و مقهور اواست.

12. «العلى» به معناى بلند مقام است.

13. «الاعلى» به معناى پيروز و غالب و يا برتر از همه چيز است.

14. «الباقى» به معناى ذاتى است كه فنا براى او نيست.

15. «البديع» همان كسى است كه اشياء جهان را بدون الگوى قبلى ابداع كرد.

16. «البارى» به معناى پديدآورنده خلايق است.

ص: 46

17. «الاكرم» به معناى كسى است كه از همه كريم تر است.

18. «الظاهر» يعنى ذات پاكش به واسطه آيات و نشانه هايى كه از قدرت و حكمتش ارائه كرده كاملًا ظاهر و آشكار است.

19. «الباطن» يعنى كسى كه كنه ذاتش از دسترس افكار و انديشه ها بيرون است.

20. «الحى» يعنى كسى كه فعّال و مدبّر (و داراى علم و قدرت) است.

21. «الحكيم» به معناى كسى است كه تمام افعالش صحيح و استوار و خالى از فساد و خطا است.

22. «العليم» يعنى كسى كه هم از ذات خويش آگاه است و هم از اسرار درون ما و ذرهّ اى در آسمان و زمين بر او مخفى نيست.

23. «الحليم» كسى است كه در برابر گناه گناهكاران بردبار است و در مجازات آنها عجله نمى كند.

24. «الحفيظ» يعنى او حافظ و نگهدارنده موجودات است.

25. «الحق» به معناى وجود ثابت و پايدار و برقرار و داراى عينيت و واقعيت است (و در واقع غير از او همه مجاز است و حقيقت مطلق او است).

26. «الحسيب» يعنى كسى كه همه اشياء را شمارش كرده و نسبت به همه آگاهى دارد و حساب اعمال بندگان را نيز مى رسد، و نيز به معناى بى نياز كننده نيز آمده است.

27. «الحميد» يعنى كسى كه شايسته هرگونه حمد و ثنا است.

ص: 47

28. «الحفى» يعنى كسى كه عالم و آگاه است و يا بسيار نسبت به ديگران لطف و نيكى مى كند.

29. «الرب» به معناى مالك مدبّر و مصلح است.

30. «الرحمن» كسى است كه رحمت گسترده او همگان را شامل است.

31. «الرحيم» همان كسى است كه رحمت خاص و ويژه اش شامل مؤمنان مى گردد.

32. «الذّارى» به معناى خالق است (اين واژه در اصل به معناى اظهار كننده است، و چون آفرينش اشياء سبب ظهور آنها مى شود اين واژه به معناى خالق به كار رفته است).

33. «الرازق» كسى است كه همه بندگان را اعم از خوب و بد روزى مى بخشد.

34. «الرقيب» به معناى حافظ و نگهبان است.

35. «الرؤف» به معناى رحيم و مهربان است (بعضى ميان رؤف و رحيم فرق گذاشته اند رأفت را نسبت به مطيعان و رحمت را نسبت به گنهكاران دانسته اند).

36. «الرائى» به معناى بينا و آگاه است.

37. «السلام» به معناى كسى است كه سرچشمه سلامت و منبع آن است، و هرگونه سلامت از ناحيه او افاضه مى شود.

38. «المؤمن» به معناى كسى است كه وعده هايش را تحقق مى بخشد، و ايمان به ذاتش را از طريق آيات و نشانه ها و عجائب تدبير و لطائف تقديرش در دل ها ايجاد كرده، و بندگان را از ظلم و جور در امان مى دارد و مؤمنان را از عذاب

ص: 48

ايمنى مى بخشد.

39. «المهيمن» به معناى گواه و شاهد و حافظ همه چيز است.

40. «الجبار» كسى است كه بر همه چيز مسلط است، و دست هاى افكار و انديشه ها از رسيدن به دامان عظمتش كوتاه است، و با اراده نافذش به اصلاح هر امر مى پردازد.

41. «المتكبر» يعنى كسى كه شايسته بزرگى است و چيزى برتر از او نمى باشد.

42. «السيّد» به معناى بزرگ و عظيم و سلطان واجب الاطاعه است.

43. «السُبّوح» به معناى منزه از هرگونه عيب و نقص است.(1)

44. «الشهيد» به معناى شاهد و حاضر در همه جا.

45. «الصادق» يعنى در گفته هايش راستگو و وعده هايش تخلف ناپذير است.

46. «الصانع» به معناى سازنده همه اشياءِ و خالق و آفريدگار آنها است.

47. «الطاهر» يعنى پاك از هرگونه شبيه و مانند و از هرگونه صفات مخلوقات است.

48. «العَدْل» يعنى داورى است دادگر و حاكمى است عادل.

49. «العَفُوّ» كسى است كه گناهان بندگان را محو مى كند (چون عفو در اصل به معناى محو است).

50. «الغفور» به معناى آمرزنده است.


1- توجه داشته باشيد در كلام عرب لغتى بر اين وزن جز« سبوح» و« قدوس» نيست و معناى هر دو شبيه به هم است.

ص: 49

51. «الغنى» كسى است كه نه احتياج به غير دارد، و نه نيازى به ابزار و ادوات.

52. «الغياث» به معناى فريادرس است.

53. «الفاطر» كسى است كه جهان را آفريده و ابداع كرده، پرده عدم را شكافته و به موجودات هستى بخشيده.

54. «الفرد» كسى است كه در ربوبيت منحصر است، و ثانى براى او تصوّر نمى شود.

55. «الفتّاح» به معناى حاكم و نيز به معناى گشاينده گره مشكلات است.

56. «الفالق» از ماده فلق به معناى شكافتن است، دانه ها و هسته هاى گياهان را در دل زمين مى شكافد، و جنين را از شكم مادر بيرون مى فرستد، ظلمت شب را با نور سپيده صبح شكافته، و پرده عدم را با آفرينش موجودات پاره مى كند.

57. «القديم» كسى است كه هميشه بوده بى آن كه آغاز و انجامى داشته باشد.

58. «المَلِك» به معناى مالك حكومت و حاكم بر جهان هستى است.

59. «القدوس» به معناى ظاهر و پاك از هرگونه آلودگى به نقائص است.

60. «القوى» به معناى قدرتمند و نيرومند است، كه در انجام افعالش نياز به كمك ندارد.

61. «القريب» كسى است كه از همه به ما نزديكتر است، سخنان ما را مى شنود و دعاى ما را مستجاب مى كند.

62. «القيّوم» كسى كه قائم به ذات خويش است، و همه موجودات به او قائمند.

ص: 50

63. «القابض» يعنى كسى كه ارواح را از بدن ها مى گيرد، و نور آفتاب را به هنگام غروب جمع مى كند، براى جمع روزى را گسترده و براى گروهى قبض مى نمايد، خلاصه نور وجود را در آنجا كه صلاح بداند مى گيرد.

64. «الباسط» نقطه مقابل آن است: فيض هستى را گسترش مى دهد، نعمت را بر بندگان ارزانى مى دارد، و آنها را مشمول فضل و احسان خويش مى كند.

65. «قاضى الحاجات» از ماده «قضى» كه گاه به معناى حكم و الزام آمده، و گاه به معناى اخبار، و گاه به معناى اتمام، و در اينجا به معناى اتمام و انجام حاجات خلق است.

66. «المجيد» به معناى كريم و عزيز و صاحب مجد و عظمت است.

67. «المولى» به معناى يارى دهنده و سرپرست است.

68. «المنّان» به معناى بخشنده انواع نعمت ها است.

69. «المحيط» كسى است كه به همه اشياء احاطه دارد و از همه آگاه است.

70. «المبين» آثار قدرتش در همه جا نمايان، و حكمش در عالم تكوين و «تشريع» ظاهر است.

71. «المقيت» به معناى حافظ و نگاهبان است.

72. «المصوِّر» كسى است كه به مخلوقات صورت مى بخشد، و به جنين در شكم مادر شكل مى دهد.

73. «الكريم» به معناى عزيز و همچنين به معناى جواد و بخشنده است.

74. «الكبير» به معناى بزرگ و آقا است.

ص: 51

75. «الكافى» به معناى كسى است كه بندگان را كفايت مى كند و كسانى را كه بر او توكل كنند از ديگران بى نياز مى سازد.

76. «كاشف الضرّ» يعنى كسى كه گرفتارى ها و ناراحتى ها و درد و رنج ها را برطرف مى كند.

77. «الوتّر» به معناى فرد و بى نظير و بى مثال است.

78. «النّور» به معناى روشنى بخش عالم هستى، و فرمان دهنده و هدايت كننده آنها است.

79. «الوهاب» از ماده «هبه» به معناى بخشنده است.

80. «الناصر» به معناى ياور است.

81. «الواسع» يعنى غنّى و بى نياز و از هر نظر گسترده است.

82. «الودود» معناى فاعلى و مفعولى هر دو دارد، در صورت اوّل به معناى دوستدار، و در معناى دوم به معناى كسى است كه دوست داشتنى است.

83. «الهادى» به معناى هدايت كننده بندگان به سوى حق و عدالت، بلكه هدايت كننده همه موجودات در عالم تكوين، و همه صاحبان عقل در عالم تشريع است.

84. «الوفى» كسى كه به عهد و پيمانش وفا مى كند.

85. «الوكيل» كسى كه سرپرست و حافظ و ملجأ و پناه بندگان است.

86. «الوارث» يعنى همه كسانى كه چيزى را در مالكيت خود دارند سرانجام مى ميرند و آنچه را دارند باقى مى گذارند، جز خداوند متعال.

ص: 52

87. «البرَّ» به معناى صادق و راستگو و نيز به معناى نيكوكار و بخشنده است.

88. «الباعث» يعنى كسى كه همه مردگان را در قيامت محشور مى كند، و همچنين بعثت انبياء از ناحيه او است.

89. «التوّاب» يعنى توبه بندگان را بسيار مى پذيرد، و الطافى را كه از گناهكاران بريده بود بعد از بازگشت توبه به آنها عنايت مى كند، و به سوى آنان باز مى گردد.

90. «الجليل» به معناى بزرگ و عظيم و صاحب جلال و اكرام است.

91. «الجواد» به معناى نيكوكار و كثير الانعام و بخشنده است.

92. «الخبير» به معناى عالم و آگاه است و از باطن امور و اسرار درون است.

93. «الخالق» به معناى آفريدگار است، و در اصل خلق به معناى اندازه گيرى چيزى است، و از آنجا كه آفرينش با اندازه گيرى در تمام ابعاد همراه است اين واژه بر آن اطلاق شده است.

94. «خير الناصرين» يعنى كسى كه يارى و نصرت او كاملًا گسترده و خالى از هرگونه نقص و عيب است.

95. «الدّيان» كسى كه بندگان را در برابر اعمالشان جزا مى دهد.

96. «الشكور» كسى كه اعمال نيك بندگان را ارج مى نهد و به نحو احسن پاداش مى دهد.

97. «العظيم» به معناى بزرگ و آقا و قادر و قاهر است.

98. «اللطيف» كسى كه نسبت به بندگان لطف و محبت دارد، و به آنها نيكى مى كند، و تدبير او بسيار دقيق مى نمايد و خالق اشياء لطيف است.

ص: 53

99. «الشافى» به معناى شفا دهنده در برابر بيمارى ها و آلام و دردها است.(1)

اين بود مجموعه اسماء نود و نه گانه كه به عنوان اسماء الحسنى در روايات اسلامى به آن اشاره شده است، امّا همان گونه كه گفتيم تعبير روايات در اين باره يكسان نيست.

بار ديگر يادآور مى شويم كه قسمتى از اين اوصاف از قبيل اوصاف كماليه ذاتيه خداوند است (صفات جمال) و قسمتى از قبيل اوصافى است كه هرگونه نقص را از ذات مقدّسش دور مى شمرد (اوصاف جلال) و قسمت زيادى از آن صفاتى است كه از ناحيه افعال او مشتق شده (صفات فعل).

در ضمن تعدادى از اين صفات از نظر معنا با يكديگر قريب الافق است، هرچند تفاوت هاى ظريف و دقيق غالباً در ميان آنها پيدا مى شود.

***

4. اسم اعظم الهى كدام است؟

به تناسب بحثى كه در زمينه اسماءِ حسنى داشتيم مناسب است سخنى هم از اسم اعظم بگوئيم.

در روايات زيادى روى مسأله اسم اعظم خدا تكيه شده، و از آنها استفاده مى شود كه اگر كسى خدا را به اسم اعظمش بخواند دعاى او مستجاب مى گردد، و هرچه از خدا بخواهد به او مى دهد، و لذا در ذيل بعضى از اين روايات آمده


1- كتاب توحيد صدوق، صفحه 195- 217( به اضافه تفسيرهاى ديگرى كه از كتب ارباب لغت و مفسّران استفاده مى شود).

ص: 54

است «وَ الَّذى نَفْسى بِيَدِهِ لَقْد سَئَلَ اللَّهَ باسمِهِ الاعْظَمِ الَّذى اذا سُئِلَ بِه اعْطاهُ وَ اذا ادُعِى بِه اجابَ»: «قسم به كسى كه جانم بدست او است، او خدا را به اسم اعظمش خواند، همان اسمى كه اگر خدا را به آن بخوانند عطا مى كند و اگر دعا به آن كنند اجابت مى نمايد».(1)

و تعبيرات ديگرى از اين قبيل، و نيز در روايات آمده كه آصف ابن برخيا وزير سليمان كه تخت بلقيس را از سرزمين يمن به نزد سليمان در شام حاضر كرد اسم اعظم مى دانست (2) و همچنين بلعم باعورا دانشمند و زاهد بنى اسرائيل كه مستجاب الدعوه بود از اسم اعظم آگاه بود.(3)

مرحوم علّامه مجلسى در بحارالانوار روايات زيادى درباره اسم اعظم و اين كه كدام يك از نام هاى خدا است؟ نقل مى كند كه ذكر همه آنها به درازا مى كشد، از جمله در روايتى از امام صادق عليه السلام آمده است: «اسم اللَّه الاعظم» در سوره حمد پراكنده است.

و نيز در بعضى از روايات مى خوانيم: «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» به اسم اعظم خدا از سياهى چشم به سفيدى آن نزديك تر است.

در روايات ديگرى نام هاى مقدّس ديگرى از نام هاى خداوند و اسماءِ حسنى و آيات قرآن ذكر شده كه هريك از ديگرى پرمعناتر است (براى اطلاع از آنها مى توانيد به جلد 93 بحارالانوار مراجعه فرمائيد).(4)


1- بحارالانوار، جلد 93، صفحه 225.
2- سفينة البحار، جلد 1، صفحه 23، و بحارالانوار، جلد 14، صفحه 113.
3- بحارالانوار، جلد 13، صفحه 377.
4- بحارالانوار، جلد 93، باب الاسم الاعظم صفحه 223 تا 232.

ص: 55

ولى سخن در اينجا است كه آيا اسم اعظم يك كلمه يا يك جمله يا آيه اى از آيات قرآن مجيد است، و اين همه تأثير و قدرت در الفاظ و حروف آن نهفته شده، بى آن كه هيچ قيد و شرطى داشته باشد؟

يا اين كه اثر از آن اين الفاظ است به ضميمه حالات و شرائطى در گوينده از نظر تقوا و پاكى و حضور قلب و توجه خاص به خدا و قطع اميد از غير او و توكل كامل بر ذات پاك او.

يا اين كه اسم اعظم اصولًا از مقوله لفظ نيست، و اگر پاى الفاظ به ميان آمده اشاره به حقايق و محتواى اين الفاظ است، و به تعبير ديگر مفاهيم اين الفاظ بايد در جان انسان پياده شود و او متخلّق به معناى آن گردد. و به مرحله اى از كمال برسد كه دعاى او مستجاب و حتّى تصرّف او در موجودات تكوينى به فرمان خدا نافذ گردد.

از اين سه احتمال، احتمال اول بسيار بعيد به نظر مى رسد كه حروف و الفاظ بدون تكيه بر محتوا و بدون توجّه به اوصاف و حالات گوينده چنان اثرى داشته باشد هرچند در افسانه هايى كه به نظم و نثر در بعضى از كتب آمده چنين منعكس است كه حتّى اهريمن مى توانست با در اختيار گرفتن اسم اعظم تكيه بر جاى سليمان زند و كارهاى او را انجام دهد!!

اينگونه برداشت از اسم اعظم بسيار از روح تعليمات اسلام دور است، بعلاوه همان داستان «بلعم باعورا» كه نشان مى دهد بعد از انحراف از مسير پاكى و تقوا اسم اعظم را از دست داد، گواه بر اين است كه اين نام رابطه نزديكى با اوصاف و

ص: 56

حالات گوينده دارد. بنابراين حق مطلب يكى از دو تفسير اخير است و يا هر دو توأم با هم.

مرحوم علّامه طباطبائى در تفسير الميزان بعد از اشاره به مسأله اسم اعظم چنين مى گويد: نام هاى خداوند عموماً، و اسم اعظمش خصوصاً، هرچند در عالم هستى و وسائط و اسباب نزول فيض در اين جهان مؤثر است، ولى تأثير آن مربوط به حقايق اين اسماءِ است نه خود الفاظى كه دلالت بر آن مى كند و نه به معانى متصوّره در ذهن.(1) اين سخن نيز تأكيدى است بر آنچه در بالا گفته شد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه در روايات مختلف اين باب تعبيرات مختلفى درباهر اسم اعظم ديده مى شود و هر كدام اسم اعظم را در چيزى خلاصه مى كند:

بعضى «بسم اللَّه» ... را به اسم اعظم از همه چيز نزديكتر مى شمرند.

بعضى گفتن يكصد مرتبه «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ الَّا بِاللَّه الْعَلِىِّ الْعَظيمِ» بعد از نماز صبح چنين مى شمرند.

در بعضى ديگر سوره «حمد» و «قل هو اللَّه» و «آية الكرسى» و «انا انزلناه» اسم اعظم شمرده شده.

و در بعضى ديگر شش آيه آخر سوره حشر.

و بالاخره در بعضى ديگر آيه قُلِ اللّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ- تا- تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغِيْرِ حِسابٍ (آل عمران- 26 و 27) و غير اين تعبيرات.(2)


1- تفسيرالميزان، جلد 8، صفحه 372.
2- بحارالانوار، جلد 93، صفحه 223- 225. اصول كافى، جلد 1، صفحه 107.

ص: 57

اين تفاوت ممكن است به خاطر تعدد اسم اعظم، يا تفاوت خواسته ها باشد، ولى در عين حال آنچه مهم است پاكى دل و خلوص نيت و توجه به خدا و قطع اميد از غير او و تخلّق به اين اوصاف است كه روح اسم اعظم را تشكيل مى دهد.

ص: 58

تقسيم صفات خدا

اشاره

معمولًا اوصاف خداوند را به دو بخش تقسيم مى كنند:

صفات ذات و صفات فعل.

صفات ذات را نيز به دو بخش تقسيم كرده اند: صفات جمال و صفات جلال.

منظور از صفات جمال صفاتى است كه براى خداوند ثابت است، مانند علم و قدرت و ازليّت و ابديّت و لذا آن را صفات ثبوتيه مى نامند. و منظور از صفات جلال صفاتى است كه از خدا نفى مى شود، مانند جهل و عجز و جسمانيت و مانند آن، و لذا آن را صفات سلبيه مى نامند، و اين هر دو صفات ذات او است و قطع نظر از افعال او قابل درك است.

و منظور از صفات فعل صفاتى است كه به افعال خداوند بستگى دارد، يعنى قبل از آن كه آن فعل از او صادر شود آن وصف بر او اطلاق نمى گردد، و بعد از صدور آن فعل توصيف به آن وصف مى شود، مانند خالق و رازق و محيى و مميت (آفريننده، روزى دهنده، زنده كننده و ميراننده).

و مجدداً تأكيد مى كنيم كه صفات ذات و صفات فعل او نامتناهى است، زيرا نه كمالاتش پايانى دارد و نه افعال و مصنوعاتش، ولى با اين حال بخشى از اين صفات ريشه بقيّه محسوب مى شود، و آنها شاخه هايى براى اينها است، و با

ص: 59

توجه به اين نكته مى توان گفت اوصاف پنج گانه زير ريشه اصلى همه اسماء و صفات مقدّس او را تشكيل مى دهد و بقيّه فروع اين اصول پربارند.

وحدانيت، علم، قدرت، ازليّت، ابديّت.

اكنون با توجه به آنچه گفته شد به سراغ شرح عمده ترين صفات مى رويم و چون وحدانيت او قبلًا شرح داده شده بايد به سراغ بقيّه رفت:

ص: 60

علم نامحدود خداوند

اشاره

ص: 61

اشاره

بعد از مسأله توحيد يكى از مهمترين اوصاف پروردگار مسأله علم و دانائى او است كه تمام عالم هستى و ذات پاك خودش را شامل مى شود، و ذرهّ اى در اين عالم پهناور از علم نامحدود او پوشيده و پنهان نيست.

هر قطره بارانى كه فرو مى افتد، هر غنچه اى كه بر درخت مى شكفد، هر دانه اى كه در دل زمين نهفته است، هر موجود زنده اى كه در اعماق درياهاى ژرف و تاريك حركت مى كند، هر شهابى كه در اين آسمان پهناور روشن و خاموش مى گردد، هر موجى كه بر صفحه اقيانوس ها ظاهر مى شود، هر نطفه اى كه در ظلمتكده رحم منعقد مى شود، و سرانجام هر انديشه اى كه از فكر انسانى خطور مى كند، همه در برابر علم و دانش او روشن و آشكار است.

آگاهى او بر ازل و ابد يكسان، و احاطه علمى او به ميليون ها سال گذشته و آينده همچون آگاهى او از امروز است، و اصولًا با حضور او در هر مكان و هر زمان، دور و نزديك، آينده و گذشته و حال براى او مفهومى ندارد، و همه يكسان است.

اين حقيقتى است كه از مجموعه آيات قرآن مجيد به دست مى آيد، و تفكر در آن بازتاب گسترده اى در عقائد و اعمال ما دارد. با اين اشاره به قرآن باز

ص: 62

مى گرديم، و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَى ءٍ عَليمٌ (1)

2. قُلْ انْ تُخْفُوا ما فى صُدُوْرِكُمْ اوْ تُبْدُوْهُ يَعْلَمْهُ اللَّهُ وَ يَعْلَمُ ما فى السَّمواتِ وَ ما فى الْارْضِ (2)

3. وَ هُوَ اللَّهُ فِى السَّمواتِ وَ فِى الْارْضِ يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَ جَهْرَكُمْ وَ يَعْلَمُ ما تَكْسِبُوْنَ (3)

4. وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها الَّا هُوَ وَ يَعْلَمُ ما فى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ الَّا يَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ فى ظُلُماتِ الْارْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ الَّا فى كِتابٍ مُبينٍ (4)

5. الَمْ يَعْلَمُوا انَّ اللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَ نَجْويهُمْ وَ انَّ اللَّهَ عَلَّامُ الْغُيُوْبِ (5)

6. وَمَا تَكُونُ فِي شَأْنٍ وَمَا تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ وَلَا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلَّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً إِذْ تُفِيضُونَ فِيهِ وَمَا يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقَالِ ذَرَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ وَلَا أَصْغَرَ مِنْ ذَلِكَ وَلَا أَكْبَرَ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ (6)

7. يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِى الْارْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فيها وَ هُوَ مَعَكُمْ ايْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُوْنَ بَصيرٌ.(7)


1- سوره بقره، آيه 231.
2- سوره آل عمران، آيه 29.
3- سوره انعام، آيه 3.
4- سوره انعام، آيه 59.
5- سوره توبه، آيه 78.
6- سوره يونس، آيه 61.
7- سوره حديد، آيه 4.

ص: 63

8. الا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ.(1)

9. وَلَوْ انَّ ما فِى الْارْضِ مِنْ شَجَرَةٍ اقْلامٌ وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ ابْحُرٍ ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّهِ انَّ اللَّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ (2)

10. انَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِى الْارْحامِ وَ ما تَدْرِىْ نَفْسٌ مّاذا تَكْسِبُ غَدَاً وَ ما تَدْرى نَفْسٌ بِاىِّ ارْضٍ تَمُوتُ انَّ اللَّهَ عَليمٌ خَبيرُ.(3)

11. وَ انَّ رَبَّكَ لَيَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُوْرُهُمْ وَ ما يُعْلِنُوْنَ- وَ ما مِنْ غائِبَةٍ فِى السَّماءِ وَ الْارْضِ الَّا فىِ كِتابٍ مُبينٍ (4)

12. وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ.(5)

ترجمه

1. «بدانيد خداوند از هر چيزى (حتى از نيّت هاى شما) آگاه است».

2. «بگو: اگر آنچه را در سينه هاى شماست، پنهان داريد يا آشكار كنيد، خداوند آن را مى داند؛ و (نيز) از آنچه در آسمانها و زمين است، آگاه مى باشد؛ و خداوند بر هر چيزى تواناست».

3. «در آسمانها و زمين؛ خداوند يگانه اوست، پنهان و آشكار شما را مى داند؛ و از آنچه


1- سوره ملك، آيه 14.
2- سوره لقمان، آيه 27.
3- سوره لقمان، آيه 34.
4- سوره نمل، آيات 74- 75.
5- سوره ق، آيه 16.

ص: 64

(انجام مى دهيد و) به دست مى آوريد، باخبر است».

4. «كليدهاى غيب، تنها نزد اوست؛ و جز او، كسى آنها را نمى داند. او آنچه را در خشكى و درياست مى داند؛ هيچ برگى (از درختى) نمى افتد، مگراين كه از آن آگاه است؛ و هيچ دانه اى در تاريكيهاى زمين، و هيچ تر و خشكى وجود ندارد، جز اين كه در كتابى آشكار (در كتاب علم خدا) ثبت است».

5. «آيا نمى دانستند كه خداوند، اسرار و سخنان درگوشىِ آنها را مى داند؛ و خداوند داناى اسرار نهان است؟!».

6. «در هيچ حال (و انديشه اى) نيستى، و هيچ قسمتى از قرآن را از جانب خداوند، تلاوت نمى كنى، و هيچ عملى را انجام نمى دهيد، مگر اين كه در آن هنگام كه وارد آن مى شويد ما گواه بر شما هستيم. و هيچ چيز در زمين و آسمان، از پروردگار تو مخفى نمى ماند؛ حتّى به اندازه سنگينى ذرّه اى؛ و نه كوچكتر و نه بزرگتر از آن نيست، مگر اين كه (همه آنها) در كتابِ آشكار (و لوح محفوظ علم خداوند) ثبت است».

7. «... آنچه را در زمين داخل مى شود مى داند، و آنچه را از آن خارج مى شود و آنچه از آسمان نازل مى گردد و آنچه به آسمان بالا مى رود؛ و هر جا باشيد او با شماست، و خداوند نسبت به آنچه انجام مى دهيد بيناست».

8. «آيا آن كسى كه موجودات را آفريده از حال آنها آگاه نيست؟! در حالى كه او (از اسرار دقيق) باخبر و آگاه است».

9. «و اگر همه درختان روى زمين قلم شود، و دريا براى آن مركّب گردد، و هفت دريا به آن افزوده شود، (اينها همه تمام مى شود ولى) كلمات خدا پايان نمى گيرد؛ خداوند توانا

ص: 65

و حكيم است».

10. «آگاهى از (زمان قيام) قيامت مخصوص خداست، و او باران را نازل مى كند، (و از نزول دقيق آن آگاه است) و آنچه را كه در رحمهاى (مادران) است مى داند، و هيچ كس نمى داندفردا چه به دست مى آورد، و هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد؟ به يقين خداوند (نسبت به همه اين امور) دانا و آگاه است».

11. «و پروردگارت آنچه را در سينه هايشان پنهان مى دارند و آنچه را آشكار مى كنند (بخوبى) مى داند.- و هيچ موجود پنهانى در آسمان و زمين نيست مگر اين كه در كتاب مبين (و علم بى پايان پروردگار) ثبت است».

12. «ما انسان را آفريديم و وسوسه هاى نفس او را مى دانيم، و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم».

شرح مفردات:

عِلْم در اصل به معناى درك حقيقت چيزى است، و آن بر دو گونه است، درك ذات شى ء، و درك صفات شى ء، اوّل متعدى به يك مفعول مى شود (مثلًا مى گويند «عَلِمْتُهُ» يعنى من آن را دانستم و درك كردم) و دومى متعدى به دو مفعول مى شود، قرآن مى فرمايد: فَانْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ «اگر آنان را مؤمن يافتيد».(1)

از سوى ديگر، علم بر دو گونه است، گاهى جنبه نظرى دارد، و آن مربوط به


1- سوره ممتحنه، آيه 10.

ص: 66

مسائل فكرى و اعتقايد است، و گاه جنبه عَملى دارد و آن مربوط به مسائل عملى مانند عبادات و امور اجتماعى است.

و نيز از نظر ديگرى به دو قسم تقسيم مى شود: عقلى و سمعى، اولى از دليل عقل گرفته مى شود، و دومى از لسان وحى.

در مقائيس اللّغه ريشه اصلى علم را همان اثرى كه با آن چيزى شناخته مى شود شمرده، و لذا ماده تعليم، به معناى علامت گذارى و عَلَم (بر وزن قلم) به معناى پرچم آمده است.

«عَلّامْ» (بر وزن جبّار) و عَلّامه هر دو به معناى كسى است كه بسيار عالم و دانشمند است.(1)

عَلَم (بر وزن قلم) به معناى كوه بلند نيز آمده است، و «عَيْلَمْ» به معناى دريا و يا چاه پر آب مى باشد، اين فشرده اى است از آنچه محققان در تفسير واژه علم گفته اند.(2)

***

تفسير و جمع بندى

خدا از همه چيز آگاه است

نخستين آيه در يك تعبير كوتاه و پرمعناى، آگاهى خدا را نسبت به همه چيز بدون استثناء بيان مى كند و مى فرمايد: «بدانيد خداوند از هر چيزى (حتّى از نيّت


1- توجه داشته باشيد كه« ة» در عَلّامه، علامت تأنيث نيست، بلكه براى مبالغه است.
2- مفردات راغب، كتاب العين، مقاييس اللّغه و لسان العرب.

ص: 67

هاى شما) آگاه است»: وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ

اين تعبير كه بيش از ده بار در سوره هاى مختلف قرآن مجيد با همين عبارت، يا شبيه آن، تكرار و تأكيد شده، به عنوان يك اصل كلى قرآنى در معرفى صفت علم خداوند قابل توجّه است.

در آيه مورد بحث اين جمله بعد از ذكر قسمتى از حقوق زنان و احكام الهى در اين زمينه آمده است، و به كسانى كه نيت سوء استفاده از قوانين الهى در دل مى پرورانند هشدار مى دهد، در آيات ديگر قرآن نيز اين جمله بعد از بيان لزوم تقوا، يا احكام ديگر، يا ذكر بعضى از اوصاف حق، و مانند آن آمده است، اينها از يك سو بيانگر اين حقيقت است كه اگر خداوند احكامى مقرر داشته همه از روى حكمت و مصالح و فلسفه هايى بوده، و از سوى ديگر هشدارى است به تمام متخلفان كه خداوند از اعمال، و همچنين نيّات آنها آگاه است، و تأثير تربيتى چنين اعتقادى براى انسان ناگفته پيدا است، كسى كه مى داند فرمان از سوى كسى صادر شده است كه از همه اسرار وجود و نيازهاى انسان با خبر است، و نيز مى داند كسى مراقب او است كه از همه چيز آگاه است، مسلماً چنين انسانى اجازه تخلّف به خود نمى دهد.

نيّات شما را مى داند

در دومين آيه مورد بحث سخن از آگاهى خداوند نسبت به «نيّات» انسان ها، و اسرار تمام موجودات جهان هستى است، مى فرمايد: «بگو: اگر آنچه را در سينه هاى شماست، پنهان داريد يا آشكار كنيد، خداوند آن را مى داند»: قُلْ انْ تُخْفُوا

ص: 68

ما فى صُدُوْرِكُمْ اوْ تُبْدُوْهُ يَعْلَمْهُ اللَّهُ

«و (نيز) از آنچه در آسمانها و زمين است»: وَ يَعْلَمُ ما فى السَّمواتِ وَ ما فى الْارْضِ

اين آيه نيز هشدارى است به انسان ها كه با بهانه جوئى ها (مانند بهانه تقيّه كه در آيه قبل از آن آمده است) شانه از زير بار وظائف و مسئوليت هاى خود خالى نكنند، چرا كه طرف حساب آنها كسى است كه نه فقط اسرار نهفته دل ها را مى داند، بلكه از تمام اسرار آسمان و زمين با خبر است.

همين معناى در آيه 284 سوره بقره نيز آمده است، منتها در آنجا مى فرمايد:

«اگر آنچه را در دلهايتان داريد، آشكار سازيد يا پنهان، خداوند شما را مطابق آن، محاسبه مى كند»: وَ انْ تُبْدُوا ما فى انْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ

مسلّم است محاسبه فرع بر علم و آگاهى است، و تعبير «صُدُوْر» (سينه ها) در آيه قبل به معناى نفوس است، به قرينه اين آيه، و از آنجا كه قلب در سينه نهفته شده، و حركات اين قلب رابطه نزديكى با بقاءِ حيات انسان دارد، و علاوه بر اين هرگونه تغييرى در روح انسان تأثيرى در همين قلب مى گذارد، در آيات قرآن مجيد قلب به معناى روح و جان به كار رفته است.

به تعبير ديگر هرگونه احساس روحى به انسان دست مى دهد مانند عشق و تنّفر، حب و بغض، شادى و غم، ترس و وحشت، آرامش و آسودگى خاطر، كتمان و اظهار، نخستين بازتاب آن از نظر جسمى در قلب او خواهد بود، و ضربان قلب و فشار و آرامش قلب بازگو كننده آن پديده روحى در جسم انسان

ص: 69

است.

وگرنه مسلّم است نه قلب مركز احساسات روحى است، و نه سينه، و نه حتّى مغز، همه اين امور مربوط به روح انسان است كه در ماوراى اين اعضاء قرار گرفته و لذا گفته اند: قلب گاه به معناى عقل است.(1)

از نهان و آشكار با خبر است

سومين آيه، علاوه بر آنچه در آيات قبل آمده، مسأله آگاهى خداوند را نسبت به اعمال انسانى بالخصوص مطرح مى كند، مى فرمايد: «در آسمانها و زمين؛ خداوند يگانه اوست، پنهان و آشكار شما را مى داند؛ و از آنچه (انجام مى دهيد و) به دست مى آوريد، باخبر است»: وَ هُوَ اللَّهُ فِى السَّمواتِ وَ فِى الْارْضِ يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَ جَهْرَكُمْ وَ يَعْلَمُ ما تَكْسِبُوْنَ

در جمله اول حضور خداوند در تمام جان هستى بيان شده، و در جمله دوم آگاهى او را از نيّات پنهان و آشكار انسان خبر مى دهد، و در جمله سوم از آگاهى او نسبت به اعمال بشر، و در مجموع هشدارى است به همه انسان ها.

بديهى است منظور از حضور خداوند در آسمان ها و زمين حضور مكانى نيست، چرا كه او جسم نيست تا مكان داشته باشد، حضور او به معناى احاطه وجوديه است، او به همه چيز احاطه دارد، و همه اشياءِ نزد او حاضرند.

اين احتمال نيز داده شده كه منظور معروفيت خداوند به اين وصف و اين نام


1- براى توضيح بيشتر به تفسير نمونه، جلد اول، ذيل آيه 7 سوره بقره مراجعه نمائيد.

ص: 70

در آسمان ها و زمين است (1) ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.

در اين كه جمله يَعْلَمُ ما تَكْسِبُونَ (آنچه را كسب مى كنيد مى داند) اشاره به چيست؟ بعضى از مفسّران گفته اند: تأكيدى است بر آگاهى خداوند از سر و جهر (پنهان و آشكار)(2) و به تعبير ديگر نيّات قلبى و اعمال ظاهرى، و بعضى ديگر گفته اند اشاره به حالات و صفات روحى و معنوى است كه انسان با اعمال خود كسب مى كند، و بنابراين مفهوم تازه اى غير از سرّ و جهر در بر دارد.(3)

بعضى نيز گفته اند «سِرّ» اشاره به نيّات و «جَهْر» اشاره به حالات و «ما تَكْسِبُونَ» اشاره به اعمال است.(4)

اين تفسيرهاى سه گانه همه مناسب است ولى با توجه به موارد استعمال ماده كسب در قرآن مجيد تفسير سوم مناسب تر به نظر مى رسد.

كليدهاى غيب نزد او است

در چهارمين آيه وسعت بى پايان علم خداوند با تعبيرات لطيف ديگرى با ذكر جزئيات بيان شده است، نخست مى فرمايد: «كليدهاى غيب، تنها نزد اوست؛ و جز او، كسى آنها را نمى داند»: وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها الَّا هُوَ.(5)


1- تفسير المنار، و مراغى، ذيل آيه مورد بحث.
2- روح المعانى، ج 7، صفحه 79.
3- تفسيرالميزان، جلد 7، صفحه 9.
4- مجمع البيان، جلد 4، صفحه 274.
5- مفاتح به طورى كه گروهى از مفسّران گفته اند مى تواند جمع مَفْتَح( بر وزن مكتب) به معناى خزانه و مخزن بوده باشد، يا جمع« مِفْتَح»( بر وزن منبر) به معنا كليد، و در آيه فوق هر دو معناى قابل قبول است، و هر كدام لطفى مخصوص خود دارد، ولى از بعضى از منابع لغت به دست مى آيد كه معناى دوم صحيح تر است.

ص: 71

سپس از غيب به شهود پرداخته، مى افزايد: «او آنچه را در خشكى و درياست مى داند»: وَ يَعْلَمُ ما فى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ.

«هيچ برگى (از درختى) نمى افتد، مگراين كه از آن آگاه است»: وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ الَّا يَعْلَمُها.

«و هيچ دانه اى در تاريكيهاى زمين»: وَ لا حَبَّةٍ فى ظُلُماتِ الْارْضِ

و سرانجام در يك كلمه جامع و جالب مى فرمايد: «و هيچ تر و خشكى وجود ندارد، جز اين كه در كتابى آشكار (در كتاب علم خدا) ثبت است»: وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ الَّا فى كِتابٍ مُبيْنٍ

اين آيه از جامع ترين آياتى است كه از علم بى پايان خداوند به طرز بسيار دقيقى خبر مى دهد، از علم غيب گرفته تا موجوداتى كه در صحراها و دل اقيانوس ها وجود دارد و از برگ هايى كه از درختان فرو مى ريزد تا از دانه هايى كه در هر گوشه و كنارى از جنگل ها و درّه ها و بيابان ها در زمين پنهان شده، و در انتظار باران و روئيدن است، همه را مشمول علم بى انتهاى او مى شمرد.

اگر به وسعت مفاهيم اين آيات بينديشيم و ميلياردها موجود زنده خشكى ها و درياها را با انواع عجيب و شگفت انگيزشان در نظر بگيريم. و اگر مجموعه درختان كره زمين و تمامى برگ هاى آن را در فكر مجسّم كنيم كه در هر روز و هر ساعت و هر لحظه چه تعدادى و در كدام نقاط، از آنها بر زمين ساقط مى گردد، و نيز مجموعه دانه هاى گياهى مختلفى كه به وسيله انسان ها، امواج بادها، انواع حشرات، سيلاب و مانند آن بر سطح زمين جابجا مى شود و در زير خاك در

ص: 72

انتظار روئيدن است در نظر بگيريم، و بدانيم كه خداوند از تمام اين امور با تمام مشخصات و جزئيات آگاه است، آن گاه به اين حقيقت پى مى بريم كه احاطه علمى او بر اعمال ما چقدر ساده و آسان است!

در چندين روايت كه از ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل شده «ظلمات ارض» به معناى رحم مادران و «حبّه» به معناى فرزند، و «ورقه» جنين هاى سقط شده و «رَطْب» نطفه هايى است كه زنده مى ماند، و «يابس» نطفه هايى كه مى ميرد و خشك مى شود، تفسير شده است.

بعضى از مفسّران اهل سنت مانند آلوسى در روح المعانى بعد از اشاره به اين حديث از آن تعجب كرده و آن را برخلاف ظاهر آيه مى شمرد.

درست است كه از ظاهر آيه بدواً دانه هاى گياهان به نظر مى رسد، ولى منظور از حديث فوق مفاهيمى است كه به دلالت التزاميه از آيه استفاده مى شود، چرا كه هيچ تفاوت اصولى در ميان نطفه و دانه، و همچنين در ميان اعماق زمين و ظلمات رحم وجود ندارد، كسى كه از آنها آگاه است از اين نيز به خوبى آگاه است، چون هر دو شبيه يكديگراند.(1)

بعلاوه ائمه اهل بيت عليهم السلام از بطون قرآن همچون ظهور قرآن با خبر بودند اين تفسير مى تواند جزء بطون باشد.

مفسّران براى «رطب و يا بس»: (تر و خشك) تفسيرهاى زيادى گفته اند از جمله رطب به معناى موجود زنده، و يابس به معناى موجود مرده يا رطب به


1- در تفسير برهان پنج حديث در اين زمينه از امام صادق و امام موسى بن جعفر يا على بن موسى الرضا عليهم السلام نقل شده است.

ص: 73

معناى مؤمن يابس به معناى كافر، رطب به معناى موجود زنده و يابس به معناى جماد، رطب به معناى عالم و يابس به معناى جاهل است.(1)

ولى ظاهر اين است كه اين تعبير كنايه اى است از عموم و شمول در جهان ماده، همان گونه در تعبيرات روزمره نياز به همين معناى احياناً استعمال مى شود.

عالم الغيب است

پنجمين آيه به قرينه آيات قبل از آن اشاره به منافقان دارد و مى فرمايد:

«آيا نمى دانستند كه خداوند، اسرار و سخنان درگوشىِ آنها را مى داند»: الَمْ يَعْلَمُوا انَّ اللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَ نَجْويهُمْ

«و خداوند داناى اسرار نهان است؟!»: وَ انَّ اللَّهَ عَلّامُ الْغُيُوبِ

تعبير «عَلّامُ الْغُيُوبِ» تعبير تازه اى است كه در اين آيه با آن برخورد مى كنيم، و با توجه به اين كه «عَلّامْ» صيغه مبالغه و «الْغُيُوبْ» لفظ عموم است تمام اسرار نهان را در سراسر جهان هستى و عالم طبيعت و ماوراى طبيعت شامل مى شود.

جالب اين كه تمام آياتى كه تاكنون درباره علم خداوند داشته ايم به عنوان هشدارى به انسان ها مطرح شده تا مراقب اعمال و گفتار و نيّات خود باشند، يعنى قبل از هر چيز اشاره به مسائل تربيتى دارد.

«نجوى» از ماده «نَجْوَةْ» و «نَجاة» در اصل به معناى مكان مرتفع است، و از آنجا كه وقتى انسانى مى خواهد سخنى را مخفيانه بگويد تا ديگرى آگاه نشود او


1- روح البيان، جلد 3، صفحه 44، روح المعانى، جلد 7، صفحه 149.

ص: 74

را به نقطه اى خارج از جمعيت مى برد، اين واژه به معناى سخنان در گوشى به كار رفته است.

همه جا حضور دارد

در ششمين آيه ابتدا سخن از حضور خداوند در برابر اعمال و گفتار و حالات انسان مى گويد، سپس از وسعت علم او در تمام عالم هستى، و در حقيقت اين دو معناى را به شكل لطيفى به يكديگر ارتباط و پيوند داده، مى فرمايد: «در هيچ حال (و انديشه اى) نيستى، و هيچ قسمتى از قرآن را از جانب خداوند، تلاوت نمى كنى، و هيچ عملى را انجام نمى دهيد، مگر اين كه در آن هنگام كه وارد آن مى شويد ما گواه بر شما هستيم»: وَ ما تَكُوْنُ فى شَأْنٍ وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرآنٍ وَ لا تَعْمَلُوْنَ مِنْ عَمَلٍ الّا كُنّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً اذْ تُفيضُوْنَ فيه (1)

قابل توجه اين كه در جمله اول و دوم، مخاطب پيامبر صلى الله عليه و آله است، چون اشاره به شأن يعنى حالات و كارهاى مهم، و تلاوت قرآن مجيد. مى باشد؛ امّا در جمله سوم كه سخن از اعمال به طور مطلق مى باشد مخاطب همه انسان ها هستند.

به هر حال از آنجا كه در آغاز آيه مخاطب پيامبر صلى الله عليه و آله و در ادامه مخاطب همه انسان ها هستند آيه دلالت بر عموم و شمول دارد.


1- مفسّران در مورد مرجع ضمير« منه» سه احتمال ذكر كرده اند: نخست اين كه به خداوند باز مى گردد، و ديگر اين كه به شأن و سوم به قرآن ولى به نظر مى رسد كه احتمال اول از همه مناسب تر است، و مفهوم آيه چنين مى شود:« تو هيچ قسمتى از قرآن را از سوى خداوند تلاوت نمى كنى مگر اين كه ...» شاهد اين تفسير آيه قبل از آن است كه مى گويد: كفار مطالبى را به خدا نسبت مى دادند كه دروغ و افترا بود و اين آيه مى گويد پيامبر اسلام چنين نيست هرچه مى گويد از سوى خدا است.

ص: 75

بعلاوه هم حالات انسان را شامل مى شود و هم گفتار او و هم اعمال او را (با توجه به تعبيرات شأن و تلاوت و عمل).

تعبير به «شُهُود» جمع شاهد به معناى حاضر و ناظر و مراقب است- به كار رفتن صيغه جمع درباره خداوند همان گونه كه كراراً گفته ايم كنايه از عظمت و علو مقام مى باشد- و اين تعبير مفهومى دارد فراتر از مفهوم علم، و در واقع اشاره به حقيقت علم خداوند مى كند كه علم حضورى است و در بخش توضيحات مشروحاً خواهد آمد.

«تُفيضُوْنَ» از ماده «افاضه» در اصل به معناى پر شدن ظرف از آب است به طورى كه از اطراف آن بريزد، اين واژه به معناى شروع در كارها با قوّت، يا با جمعيت و كثرت، استعمال مى شود و در آيه مورد بحث نيز به همين معناى است.

سپس مى افزايد: «و هيچ چيز در زمين و آسمان، از پروردگار تو مخفى نمى ماند؛ حتّى به اندازه سنگينى ذرّه اى؛ و نه كوچكتر و نه بزرگتر از آن نيست، مگر اين كه (همه آنها) در كتابِ آشكار (و لوح محفوظ علم خداوند) ثبت است»: وَ ما يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقالِ ذَرَّةٍ فى الْارْضِ وَ لا فِى السَّماءِ وَ لا اصْغَرَ مِنْ ذلِكَ وَ لا اكْبَر الَّا فى كِتابٍ مُبْينٍ

«يَعْزُبُ» از ماده عزوب (بر وزن غروب) به معناى دورى و كناره گيرى و غائب شدن است، و بعضى از ارباب لغت و مفسّران گفته اند: در اصل به معناى دورى از خانواده براى يافتن مرتع جهت چهار پايان است. سپس به همه افرادى

ص: 76

كه از خانواده دور مى مانند، و يا حتّى ازدواج نكرده اند، واژه «عَزَبْ» و «عازِبْ» اطلاق شده است، و به هرگونه دورى و غيبت نيز گفته مى شود.(1)

اين تعبير در آيه مورد بحث اشاره لطيفى است به حضور همه اشياءِ نزد خداوند، و چنانكه خواهيم گفت حقيقت علم پروردگار نيز همين علم حضورى است.

منظور از «كِتابٌ مُبينٌ» همان گونه كه قبلًا نيز اشاره كرده ايم علم پروردگار است كه از آن تعبير به لوح محفوظ نيز مى شود. «مثقال» به معناى وزن و «ذرّه» به چند معناى تفسير شده: مورچه هاى كوچك، ذرات غبارى كه به دست مى چسبد، و ذرات كوچكى كه در فضا معلق است و به هنگام تابش آفتاب از روزنه اى در اطاق تاريك نمايان مى گردد، هر كدام باشد كنايه از نهايت خردى و كوچكى است و اشاره به وسعت علم خداوند است.

همه جا با شما است

در هفتمين آيه به دو نكته تازه در زمينه علم خداوند برخورد مى كنيم: نخست تكيه بر اين كه «آنچه را در زمين داخل مى شود مى داند، و آنچه را از آن خارج مى شود و آنچه از آسمان نازل مى گردد و آنچه به آسمان بالا مى رود»: يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِى الْارْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فيها.

و به اين ترتيب از تمام دانه هاى گياهان كه در زمين فرو مى رود، و دانه هاى


1- مقائيس اللغه، مفردات راغب، لسان العرب.

ص: 77

باران و ريشه هاى درختان و معادن و ذخائر و گنج ها و دفينه ها و اجساد مردگان و انواع حشرات كه در اعماق زمين لانه مى كنند آگاه است.

و همچنين از گياهانى كه از زمين مى رويد و خارج مى شود، و موجودات زنده اى كه از آن برمى خيزد، و معادن و گنج هايى كه ظاهر مى شود و مواد مذابى كه با آتشفشان ها از دل زمين بيرون مى ريزد، و چشمه هاى آب زلال يا آب داغ معدنى كه از دل زمين بيرون مى جهد، از همه با خبر است، و نيز از خيل فرشتگان كه از عالم بالا نازل مى شوند، و اشعه حيات بخش آفتاب و دانه هاى باران كه از آسمان فرو مى ريزد، و از شهاب ها و سنگ هاى آسمانى و اشعه هاى كيهانى و دانه هايى كه با تندباد به آسمان بالا مى رود و در نقطه هاى ديگر فرو مى ريزد، و همچنين از صعود فرشتگان به آسمان ها، و ارواح بشر، و اقسام پرندگان، و ابرهايى كه از اقيانوس ها بر مى خيزد، و بالاخره دعاها و اعمال بندگان كه به آسمان مى رود از همه آگاه است.

و اگر به اين حقيقت توجه كنيم كه در هر لحظه چه موجوداتى در افق وسيع اين چهار عنوان قرار مى گيرند، آن گاه به عظمت و وسعت علم او آشنا خواهيم شد.

نكته ديگر اين كه در پايان آيه مى افزايد: «و هر جا باشيد او با شماست، و خداوند نسبت به آنچه انجام مى دهيد بيناست»: وَ هُوَ مَعَكُمْ ايْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُوْنَ بَصيرٌ.

چه تعبير لطيف و زيبائى؟ مى گويد: اگر از علم خداوند به موجودات مختلف

ص: 78

زمين و آسمان ها در آغاز آيه سخن گفته شده است هرگز به اين معنا نيست كه او را از خود دور بدانيد، او همه جا همراه شما است، و اعمالتان را مى بيند، نمى فرمايد: «مى داند» مى گويد: «مى بيند» كه حاكى از حضور و شهود است.

و جالب اين كه باز در اين آيه از مسأله علم خداوند براى تربيت انسان بهره گيرى شده است.

از يك سو به انسان مى گويد تو تنها نيستى، او همه جا با تو است، مطلبى كه به روح انسان آرامش و به جان او صفا مى دهد، و از سوى ديگر به او مى گويد: تو در حضور خدائى و جهان محضر او است. سخت مراقب اعمال خود باش، و به اين ترتيب او را در ميان خوف و رجا فرو مى برد.

مسلماً اين معيت و همراهى به معناى حضور در مكان نيست، بلكه اشاره به احاطه علمى خداوند نسبت به همه چيز است و به گفته شاعر:

اين معيّت مى نگنجد در بيان نى زمان دارى خبر زو نى مكان!

خالق همه چيز آگاه از همه چيز است

در هشتمين آيه به استدلال روشن و زنده اى بر علم گسترده خداوند نسبت به همه چيز برخورد مى كنيم كه در يك جمله بسيار فشرده و پر معنا- همان گونه كه روش قرآن مجيد است- ادا شده است، مى فرمايد:

«آيا آن كسى كه موجودات را آفريده از حال آنها آگاه نيست؟!»: الا يَعْلَمُ مَنْ

ص: 79

خَلَق (1)

«در حالى كه او (از اسرار دقيق) باخبر و آگاه است»: وَ هُو اللَّطيفُ الْخَبيرُ

اگر اين دليل را بخواهيم به صورت ساده اى بيان كنيم چنين مى گوئيم:

نظام موجودات جهان نشان مى دهد كه بر طبق برنامه و نقشه و اهداف معيّنى آفريده شده است، بنابراين آفريننده اين موجودات از اسرار همه آنها حتّى پيش از آفرينش آنها آگاه بوده است.

و اگر به اين نكته توجه كنيم كه آفرينش الهى دائمى و مستمر است، و رابطه ممكنات با واجب الوجود هم در آغاز است و هم در بقاء، و فيض هستى لحظه به لحظه از سوى آن مبدأ فياض به مخلوقات مى رسد، در اين حال روشن مى شود كه علم و آگاهى او به تمامى موجودات عالم هستى هميشگى و دائمى در هر زمان و مكان است (دقّت كنيد).

قابل توجه اين كه آيه با يك استفهام انكارى شروع شده، و پاسخ را از شنونده مطالبه مى كند، يعنى مطلب به قدرى روشن است كه هركس به عقل و وجدان خويش مراجعه كند مى داند كه سازنده هر چيز حتماً از آن با خبر است.(2)

«لطيف» از ماده لطف در اينجا به معناى كسى است كه خالق موجودات لطيف


1- در تركيب اين جمله از آيه شريفه دو احتمال وجود دارد: نخست اين كه« من» فاعل« يعلم» مى باشد، و ديگر اين كه مفعول است، و فاعل آن ضمير مستتر در يعلم است كه به اللَّه باز مى گردد، در صورت اول معناى آيه چنين است:« آيا كسى كه خالق است آگاه نيست؟» و در صورت دوم معنا چنين است:« آيا خداوند از مخلوقات خود با خبر نمى باشد» و نتيجه هر دو معناى يكى است هرچند تركيب اول مناسب تر به نظر مى رسد.
2- استفهام انكارى معناى نفى را مى دهد، و با توجّه به وجود لا نافيه در آيه، نفى در نفى مى شود كه نتيجه آن اثبات است( دقّت كنيد).

ص: 80

و اشياء بسيار دقيق و ظريف است، و يا به معناى كسى كه از آنها آگاه مى باشد.

و در معناى «خبير» نيز گفته اند: به معناى كسى است كه با خبر از اسرار نهان است. و اين هر دو وصف براى خداوند اشاره به علم او نسبت به اسرار عالم و رازهاى نهان است.

قابل توجه اين كه قبل از اين آيه خداوند انسان ها را مخاطب ساخته، مى فرمايد: «گفتار خود را چه پنهان كنيد يا آشكار او از تمام آنچه در دلها است با خبر است؛ و سپس استدلال فوق را براى اثبات اين مطلب بيان مى دارد. و به اين ترتيب تكيه اين آيه بر علم خداوند باز ناظر به اثر تربيتى آن است.

از آنچه در تفسير آيه گفته شد به خوبى روشن مى شود كه مفهوم آيه بسيار گسترده است، و نبايد آن را محدود به خصوص آگاهى خداوند بر اعمال و نيّات و عقائد انسان ها نمود، در حقيقت يك دليل كلى و منطقى براى علم خداوند است كه براى بيان نكته تربيتى خاصّى مطرح شده است.

اگر تمام درختان قلم شوند ...

در نهمين آيه تعبيرى از وسعت علم خداوند شده است كه با اعداد و ارقامى زنده و بى نظير اين مسأله را در نظر همگان مجسم مى كند، مى فرمايد:

«و اگر همه درختان روى زمين قلم شود، و دريا براى آن مركّب گردد، و هفت دريا به آن افزوده شود، (اينها همه تمام مى شود ولى) كلمات خدا پايان نمى گيرد؛ خداوند توانا و حكيم است»: وَلَوْ انَّ ما فِى الْارْضِ مِنْ شَجَرَةٍ اقْلامٌ وَ

ص: 81

الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ ابْحُرٍ ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّهِ انَّ اللَّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ

نظير همين آيه با كمى اختلاف در سوره كهف آمده است.

اكنون به محاسبه مى نشينيم: و با كمى دقّت مى بينيم از يك درخت ممكن است ده ها هزار قلم به دست آورد، و براى نگاشتن تمام علوم و دانش هاى بشرى كه در هزاران كتاب از هزاران سال قبل تاكنون به يادگار مانده است، قلم هاى به دست آمده از چند درخت كافى است، شايد يك استخر كوچك از مركّب نيز مشكل ديگر آن را كفايت كند.

حال اگر حجم عظيم تمام جنگل ها و درختانى كه صفحات باغ ها و بسيارى از بيابان ها و كوه ها را پوشانده است در نظر بگريم، و ميلياردها متر مكعب آب درياها كه سه چهارم كره زمين را با عمق زياد پوشانده مورد توجّه قرار دهيم، بعد هفت چندان آن را بر آن بيفزائيم- در صورتى كه عدد 7 را عدد تعداد بدانيم نه تكثير- چه وضع عجيبى به وجود مى آيد؟ و چه علوم و دانش هايى را مى توان با آن نوشت؟!

تازه قرآن مى گويد اينها همه پايان مى گيرد و كلمات الهى پايان نمى گيرد! آيا براى ترسيم كردن نامتناهى بودن علم خداوند تعبيرى از اين رساتر و گوياتر امكان دارد؟ ذكر اعداد و ارقام و اضافه كردن صفرها در كنار يك عدد هرگز نمى تواند عظمت يك عدد را روشن سازد، آنچنان اعداد، گوئى اعداد بى روح و بى رنگ اند، امّا عددى كه در اين آيه منعكس شده و كنايه از بى نهايت است يك عدد زنده و گويا و پرمعنايى است.

ص: 82

كلمه «البحر» با توجه به اين كه الف و لام در آن در اينگونه موارد براى عموم است تمام درياهاى روى زمين را شامل مى شود، از اين گذشته با توجّه به اين كه تمام درياهاى روى زمين به هم متصل است يك دريا محسوب مى شود و مى توان واژه مفرد را در آن به كار برد.

بنابراين تعبير به «سَبْعةُ ابْحُر» اشاره به اين است كه هفت برابر تمام اين درياهاى موجود بر آن افزوده شود.

منظور از «كلمات اللَّه» كلمات علم خداوند، يا به تعبير ديگر موجوداتى است كه علم خداوند به آنها تعلّق گرفته، و از آنجا كه علم او نامتناهى است و تمام درياها و درختان متناهى هستند مسلماً قادر به رقم زدن آن علوم نخواهند بود.

جالب اين كه «شجرة» به صورت مفرد و «اقلام» به صورت جمع ذكر شده تا اشاره باشد به قلم هاى زيادى كه از ساقه و شاخه يك درخت مى توان ساخت.

گرچه درباره عدد هفت در اينجا دو احتمال وجود دارد: تعداد و تكثير ولى ظاهر اين است كه منظور همان عدد تكثير است، و مفهوم آن اين است كه هر قدر درياهاى ديگرى نيز بر آن افزوده شود باز هم كلمات اللَّه پايان نمى گيرد.

جمله آخر آيه نيز تأكيدى است بر همين مسأله، چرا كه عزت خداوند به معناى قدرت بى نهايت او در امر خلقت و آفرينش است و حكمت او نيز تأكيدى است بر علم او به اسرار و دقايق موجودات عالم.

آخرين سخن در مورد آيه مورد بحث اين كه در شأن نزول آن چنين نقل كرده اند كه بعضى از يهود گفتند: خداوند همه چيز را در تورات ذكر كرده و

ص: 83

چيزى باقى نمانده! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آنچه در تورات است نسبت به كلام الهى به منزله قطره اى است از درياها، سپس اين آيه نازل شد و وسعت علم خداوند را شرح داد.

و نيز آورده اند كه آيه زمانى نازل شد كه جمعى از كفّار گفتند: آنچه را محمّد صلى الله عليه و آله مى آورد به زودى تمام خواهد شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين كلام خدا است و تمام شدنى نيست و آيه در تبيين همين معنا نازل گشت.(1)

اسرار پنجگانه نزد او است

در دهمين آيه باز بخش ديگرى از علم خدا مطرح است، و آن علوم غيبيه اى است كه مخصوص ذات او است، و هيچ كس را به حقيقت آن راهى نيست، مى فرمايد:

«آگاهى از (زمان قيام) قيامت مخصوص خداست»: انَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ

«و او باران را نازل مى كند، (و از نزول دقيق آن آگاه است)»: وَ يُنْزِّلُ الْغَيْثَ

«و آنچه را كه در رحمهاى (مادران) است مى داند»: وَ يَعْلَمُ ما فى الْارْحامِ

«و هيچ كس نمى داندفردا چه به دست مى آورد، و هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد؟»: وَ ما تَدْرى نَفْسٌ ماذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرى نَفْسٌ بِاىِّ ارْضٍ تَمُوْتُ


1- تفسير فخررازى، جلد 25، صفحه 157 و قرطبى، جلد 8، صفحه 5158.

ص: 84

«به يقين خداوند (نسبت به همه اين امور) دانا و آگاه است»: انَّ اللَّهَ عَليمٌ خَبيرٌ

آنچه در اين آيه به وضوح از علوم ويژه خداوند ذكر شده همان زمان وقوع رستاخيز است، ولى لحن آيه نشان مى دهد كه چهار موضوعى كه بعد از آن آمده نيز مخصوص خدا است، زيرا رابطه ديگرى بين اين پنج موضوع جز از اين جهت كه علوم ويژه الهى هستند به نظر نمى رسد.

بعلاوه در روايات بسيارى از طرق شيعه و اهل سنت از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه معصومين عليهم السلام تصريح شده كه اين علوم پنجگانه مخصوص ذات خدا است، به عنوان نمونه حديثى از تفسير درالمنثور و حديثى از تفسير نورالثقلين را در اينجا مى آوريم:

1. در درالمنثور آمده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «مَفاتِيحُ الْغَيْبِ خَمْسٌ لايَعْلَمُهُنَّ الَّا اللَّهُ، لا يَعْلَمُ ما فى غَدٍ الَّا اللَّهُ، وَ لا مَتى تَقُومُ السَّاعَةُ الَّا اللَّهُ، وَ لا يَعْلَمُ ما فى الْارْحامِ الَّا اللَّهُ، و لا مَتى يَنْزِلُ الْغَيْثُ الَّا اللَّهُ، وَ ما تَدْرى نَفْسٌ بِاىِّ ارْضٍ تَمُوتُ الَّا اللَّهُ»:

«كليدهاى غيب پنج است كه هيچ كس جز خدا آنها را نمى داند: هيچ كس جز خدا حوادث فردا را نمى داند، و هيچ كس جز خدا زمان قيام رستاخيز را نمى داند، و هيچ كس جز خدا آنچه را در رحم مادران است نمى داند، و هيچ كس جز خدا زمان نزول باران را نمى داند، و هيچ كس نمى داند انسان در كدام زمين مى ميرد

ص: 85

جز خدا».(1)

2. در نورالثقلين از امام صادق عليه السلام چنين مى خوانيم كه فرمود:

«الا اخْبِرُكُمْ بِخَمْسةٍ لَمْ يَطْلَعِ اللَّهُ عَلَيْها احداً مِنْ خَلْقِهِ؟ قُلْتُ بَلَى قالَ: انَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فى الْارْحامِ وَ ما تَدْرِى نَفْسٌ ماذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِى نَفْسٌ بِاىِّ ارْضٍ تَمُوتُ انَّ اللَّهَ عَليمٌ خبيرٌ»:

«آيا شما را به پنج موضوع خبر دهم كه خداوند احدى از خلقتش را بر آن آگاه نساخته است، راوى مى گويد:" گفتم آرى،" فرمود:" علم قيامت نزد خدا است، و باران را او نازل مى كند (و از آن آگاه است) و آنچه در رحم مادران است او مى داند، هيچ كس نمى داند فردا چه مى كند، و هيچ كس نمى داند در كدام سرزمين مى ميرد، خداوند دانا و آگاه است"».(2)

در اين زمينه روايات فراوان ديگرى نيز در كتب حديث آمده است.(3)

پاسخ به دو سؤال

سؤال اول اين كه: چگونه اين علوم پنج گانه مخصوص خدا است با اين كه ممكن است با وسائلى از جنسيّت جنين (مذكّر و مؤنّث) آگاه شوند؟ و اگر اين مسأله تاكنون قطعيت پيدا نكرده، و همچنين وضع بارندگى را تا حدودى از قبل پيش بينى مى كنند؟


1- درالمنثور، جلد 5، صفحه 169.
2- تفسير نورالثقلين، جلد 4، صفحه 218.
3- براى آگاهى بيشتر به درالمنثور، جلد 5، صفحه 169 به بعد، و نورالثقلين جلد 4، صفحه 218 به بعد، و تفسير برهان، جلد 3، صحفه 280 مراجعه فرمائيد.

ص: 86

پاسخ:

سخن تنها در مسأله جنسيت جنين نيست، بلكه خداوند تمام كم و كيف، استعدادها، سليقه ها، نبوغها، توانائى ها و ضعف ها و خلاصه تمام خصوصيات جنين را مى داند، همچنين در مورد باران از تمام كم و كيف، تعداد دانه ها، وزن و محل سقوط آنها، دقيقاً با خبر است، و هيچ كس با هيچ وسيله اى نمى تواند از اين معانى آگاه شود.

شاهد اين گفتار سخنى است كه در نهج البلاغه در تفسير همين آيه آمده است مى فرمايد:

«فَيَعْلَمُ اللَّهُ سُبْحانَهُ ما فِى الْارْحامِ مِنْ ذَكَرٍ اوْ انْثى وَ قَبيح اوْ جَميلٍ وَ سَخِىٍّ اوْ بَخيلٍ ... فَهذا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذى لا يَعْلَمُهُ احَدٌ الَّا اللَّهُ»:

«خداوند سبحان از آنچه در رحم مادران است از پسر يا دختر، زشت يا زيبا، سخاوتمند يا بخيل، با خبر است ... اين همان علم غيبى است كه احدى جز خدا از آن آگاه نيست».(1)

اين عبارت به خوبى نشان مى دهد كه مقصود آگاهى از تمام صفات جسمى و روحى جنين است نه خصوص جنسيّت آن.

سؤال دوم:


1- نهج البلاغه، خطبه 128.

ص: 87

چگونه مى توان ميان اين آيه (به ضميمه روايات كثيرى كه در تفسير آن وارد شده) با روايات فراوانى كه مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليهم السلام از حوادث آينده، يا از روز وفات و محلّ دفن خود و كارهايى كه در آينده انجام مى شد خبر مى دادند، جمع كرد؟ آيا اين دو با يكديگر تضاد ندارند، چون آيه مى گويد:

هيچ كس نمى داند فردا چه مى كند و نمى داند در كدامين سرزمين مى ميرد؟

پاسخ:

اين اشكال را مى توان از طريق اجمال و تفصيل پاسخ گفت:

توضيح اين كه: آنچه اولياء اللَّه يا فرشتگان از حوادث آينده و علم غيب خبر مى دهند يك علم اجمالى بيش نيست؛ مثلًا مى دانند فردا فلان شخص وفات مى كند، امّا علم به ساعت و لحظه و ساير خصوصيات آن مخصوص خدا است و اين يك علم تفصيلى و كلّى و جامع است، در حالى كه اگاهى اولياء اللَّه علم اجمالى و جزئى است.

جمعى از مفسّران خواسته اند اين اشكال را از طريق ذاتى و عرضى پاسخ گويند، به اين معنا كه آگاهى خداوند از اين امور بالذات است، ولى اولياء اللَّه از خود چيزى ندارند، بلكه آنچه مى دانند به تعليم الهى است.

ولى اين پاسخ با بسيارى از روايات كه از طرق شيعه و اهل سنّت در اين زمينه نقل شده، سازگار نيست، بلكه با ظاهر آيه نيز در سه مورد تطبيق نمى كند.

نخست در مورد انحصار آگاهى بر قيامت به خدا، و نيز عدم آگاهى هيچ كس از

ص: 88

اين كه فردا چه مى كند يا در كدامين سرزمين مى ميرد.

همه چيز در كتاب مبين است

يازدهمين آيه نيز ناظر به علم خدا نسبت به اسرار درون و برون انسان و سپس غيب آسمان و زمين است، مى فرمايد:

«و پروردگارت آنچه را در سينه هايشان پنهان مى دارند و آنچه را آشكار مى كنند (بخوبى) مى داند»: وَ انَّ رَبَّكَ لَيَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُوْرُهُمْ وَ ما يُعْلِنُوْنَ

و سپس مى افزايد: «و هيچ موجود پنهانى در آسمان و زمين نيست مگر اين كه در كتاب مبين (و علم بى پايان پروردگار) ثبت است»: وَ ما مِنْ غائِبَةٍ فى السَّماءِ وَ الْارْضِ الَّا فى كِتابٍ مُبيْنٍ

تعبير به «ربّك»: (پروردگار تو) اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه مگر مربّى و مالك تدبير و تصرّف، ممكن است از حالات درون و برون كسى كه مورد تربيت و تصرّف او است بى خبر بماند؟ و اين ربوبيت خود دليلى است بر علم پروردگار.

«تَكِنُّ» از ماده كِنّ (بر وزن جن) به معناى پرده و هرچيزى است كه مى تواند اشياء را مستور دارد، و در اينجا سينه ها به عنوان پوششى بر رازهاى درون معرفى شده، و چنانكه قبلًا اشاره كرديم سينه و قلب در بسيارى از تعبيرات قرآنى به معناى روح و عقل است.

تعبير به «غائِبَة» اگر معناى وصفى داشته باشد اشاره به امورى است كه

ص: 89

فوق العاده مستور و پنهان است (زيرا تاء در اينگونه موارد براى مبالغه است مانند: علّامة).(1)

واژه «مُبين» هم به معناى آشكار آمده است، هم به معناى آشكار كننده (هم لازم است و هم متعدى) و در اينجا معناى دوم مناسب است يعنى لوح محفوظ يا لوح علم پروردگار بيان گر و آشكار كننده حقايق است.(2)

ما به شما از شما نزديكتريم

در دوازدهمين و آخرين آيه باز به تعبيرات تازه و جالبى در زمينه علم خدا برخورد مى كنيم، در اين آيه نيز مسأله علم پروردگار به عنوان هشدارى به همه انسان ها مطرح شده كه حتّى مراقب افكار و نيّات و اسرار درون خود باشند، مى فرمايد:

«ما انسان را آفريديم و وسوسه هاى نفس او را مى دانيم، و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم»: وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ.

در حقيقت در اين آيه به دو قسمت از علم خداوند اشاره شد: نخست روى مسأله خلقت انسان تكيه كرده، يعنى خالق حكيم چگونه ممكن است از فعل


1- بعضى از مفسّران مانند زمخشرى در كشاف براى آن جنبه أَسمى قائل است نه وصفى، مانند عاقبة، و ذبيحة، هرچند احتمال وصفى بودن نيز داده است( تفسير كشاف، جلد 3، صفحه 382) جمعى ديگر از مفسّران نيز اين دو احتمال را ذيل آيه فوق ذكر كرده اند.
2- بعضى گفته اند« مبين» از ماده بيان و معناى اصلى آن انكشاف و وضوح بعد از ابهام و اجمال به وسيله جدائى است و لذا هم معناى جدائى را مى بخشد و هم وضوح را.

ص: 90

خود بى خبر باشد؟ به خصوص اين كه خلقت او مستمر است و فيض وجود لحظه به لحظه به تمامى موجودات عالم هستى مى رسد، و در يك تشبيه ناقص، او همانند نورى است كه از مولّد برق لحظه به لحظه به لامپ ها سرازير مى شود.

و ديگر اين كه او از مخلوقات خود دور نيست، حتّى به آنها از خودشان نزديكتر است، اين حضور دائم و نزديكى فوق العاده دليل ديگرى بر علم او نسبت به همه اشياء است.

براى «وريد» تفسيرهاى متعدّدى در كتب لغت و تفاسير آمده است: راغب آن را به معناى رگى كه به قلب و كبد متصل است تفسير مى كند، و جمعى آن را به شاهرگى كه در گردن است تفسير كرده اند، و بعضى گفته اند وريد رگى است كه متصل به حلق است و يا زير زبان است، گاهى نيز به تمام رگ هايى كه در تمام بدن متفرّق است و مجراى خون مى باشد، تفسير شده.

البتّه معناى اول (رگ بزرگ قلب) با مفهوم آيه تناسب بيشترى دارد؛ چون هدف، بيان نزديكى فوق العاده خداوند به انسان است، و اين در مورد رگ قلب روشن تر مى باشد، به خصوص اين كه در مورد رگ هاى گردن معمولًا «وريدان»:

(دو وريد) گفته مى شود.

تعبير به «حبل»: (طناب) نيز نشان مى دهد كه منظور هرگونه رگى نيست بلكه رگ هاى مهم بدن است، و به تعبير بعضى منظور رگ هايى است كه حكم نهر دارد نه جويبار.

و به هر حال اين واژه از ماده «ورود» (به معناى قصد آب كردن و به آب

ص: 91

رسيدن) گرفته شده كه تناسب آن با رگ ها كه مجراى خون است پوشيده نيست.

گل را و شكوفه از اين نظر ورد مى گويند كه نخستين ثمره اى است كه از درخت وارد مى شود.(1)

«تُوَسْوِسُ» از ماده وسوسه و وسواس به معناى صداى آهسته زينت آلات، و پيام و صداى مخفى است، سپس به خطورات قلبى و القائات زودگذر فكرى و انديشه هاى نامطلوب اطلاق شده است.(2)

به هر صورت وقتى خداوند از خطورات زودگذر فكرى آگاه است علم او، به ساير اعمال و افعال و اعتقادات ثابت ما جاى شك و ترديد نيست، اين تعبير كه «ما به انسان از رگ قلبش نزديكتريم» ضمن هشدار خوف انگيز، نوعى آرامش اميدبخش نيز به ما مى دهد كه نور و روشنائى اين اميد، سراسر وجود ما را فرا مى گيرد.

وقتى انسان مى داند كه دوست به او از خودش نزديك تر است آيا اين عجيب نيست كه او از وى دور باشد؟ اين مصيبت را با كه مى توان در ميان گذاشت كه دوست در كنار انسان باشد و او در آتش مهجوريش بسوزد؟

نحن اقرب گفت من حبل الوريدتو بكندى بئر فكرت را بعيد

اى كمان تيرها پر ساخته صيد نزديك و تو دور انداخته!


1- مفردات راغب، مقائيس اللغه، لسان العرب، تفسير الميزان و فخررازى و قرطبى و فى ظلال القرآن و تفاسير ديگر.
2- وَسْواس معناى اسم مصدرى، و وِسواس( به كسر واو) معناى مصدرى دارد، و گاه به معناى اسم فاعل يعنى شيطان نيز مى آيد( لسان العرب).

ص: 92

در يك جمع بندى از آيات فوق روشن مى شود كه قرآن مجيد براى تبيين علم خداوند برنامه ريزى وسيع و گسترده اى كرده است، و احاطه علمى خدا را در شكل نامتناهيش با ذكر دلايل ظريف و در لابه لاى عبارات مختلفى روشن ساخته، و در همه جا آن را پايه اى براى تربيت انسان قرار داده است!

***

توضيحات:

1. تأثير علم خداوند در دو بُعد عرفان و تربيت

اهميّت ويژه اى كه قرآن به اين مسأله داده است نخست از اينجا حاصل مى شود كه مسأله علم در بحث معرفة اللَّه نقش مهمّى دارد، و انسان را به خدا چنان آشنا و نزديك مى كند كه او را در همه جا حاضر و ناظر مى بيند، و اصولًا معرفت پروردگار بدون معرفت جوانب علم او بسيار ناقص و نارسا است.

و از آنجا كه همه معارف بازتابى در اعمال و روش هاى فردى و جمعى ما دارد، و اين مسأله از رابطه عميق ايدئولوژى با جهان بينى سرچشمه مى گيرد، توجّه به علم بى پايان خداوند آثار تربيتى زير را نيز به همراه دارد:

از يك سو اعتقاد به مراقبت دائمى يك عالم بزرگ نسبت به اعمال انسان تأثيرهاى تشويق كننده و بازدارنده دارد؛ وقتى قرآن مى گويد: خداوند حتى وسوسه هاى درون دلها را مى داند، و به انسان از رگ قلبش نزديكتر است، و از

ص: 93

سرّ و جهر (درون و برون) شما آگاه است، و عدد دانه هاى باران و برگ هاى درختان و بذرهاى گياهان را احصا كرده، و به اندازه سنگينى ذرّه اى در تمام آسمان ها و زمين از علم بى پايان او مخفى نيست (تعبيراتى كه همه در آيات فوق آمده است) يا مى فرمايد: وَكَفَى بِرَبِّكَ بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِيراً بَصِيراً: «و كافى است كه پروردگارت نسبت به گناهان بندگانش آگاه، و بيناست».(1) هشدارى سخت به همه انسان ها مى دهد و احساسى آميخته با بيم و اميد در برابر هر جريانى به آنها دست مى دهد.

از سوى ديگر توجّه به اين كه كه ناظر بر ما ولى نعمت ما است، به ما مى گويد:

«چگونه در برابر ولى نعمت خود از مواهب و بخششهايش در مسير عصيانش بهره گيرى مى كنى»؟!

از سوى سوم اين مراقبت دائمى نور اميد را بر دل انسان مى باشد كه در برابر حوادث تنها نيست، كسى مراقب او است كه از تمام دنيا و مشكلات و اسرار درون و برونش آگاه است، و در عين حال قدرتمند و رحيم و مهربان است، و اين عقيده به انسان نيرو و توان و ايستادگى و مقاومت در برابر حوادث سخت مى بخشد.

و از سوى چهارم توجّه به وسعت علم خداوند اشاره اى است به وسعت عظيم جهان هستى و گستردگى رازها و اسرار عالم آفرينش، و اين خود مى تواند عامل مهمّى براى حركت هاى علمى بيشتر و مطالعات افزون تر گردد.


1- سوره اسراء، آيه 17.

ص: 94

2. دلايل علم خداوند

فلاسفه و متكلمان دلايل متعدّدى براى اثبات علم خداوند نسبت به همه چيز ذكر كرده اند كه از همه مهم تر دلايل سه گانه زير است، و جالب اين كه در آيات فوق اشارات روشنى به تمام اين دلايل ديده مى شود:

الف- برهان خلقت و نظم: نظام شگرفى كه بر جهان خلقت حكومت مى كند و قوانين دقيقى كه بر تمام ذرّات جهان حكم فرما است، از اتم گرفته تا منظومه ها و كهكشان هاى آسمانى، و از موجودات زنده ذرّه بينى تا انسان كه نمونه اتم آفرينش است، و از گياهان تك سلولى شناور در اقيانوس ها، تا درختان عظيمى كه طول آنها به پنجاه متر مى رسد!

همچنين نظم پيچيده و عجيبى كه بر روح و جان انسان حكم فرما است، و تنوع فوق العاده اى كه در موجودات زنده اعم از گياهان و جانداران ديده مى شود و به صدها هزار نوع بالغ مى گردد، همه اينها گواه بر علم بى پايان او است.

مگر ممكن است كسى خالق چيزى باشد و از اسرار آن آگاه نباشد؟

خالق چشم، و نظام پيچيده مغز، و گردش عجيب الكترون ها بر گرد هسته اصلى اتم، مسلماً از همه اين نظامات آگاه بوده و هست.

بنابراين برهان نظم همان گونه كه ما را به اصل وجود خداوند آشنا مى سازد علم بى پايان او را نيز به روشنى اثبات مى كند.

و با توجّه به اين حقيقت كه مسأله خلقت يك امر مستمر و دائمى است و موجودات در حال شدن هستند و نه بودن؛ و ارتباط آنها با مبدأ آفرينش نه فقط

ص: 95

در آغاز كه در تمام طول حيات و هستى آنها برقرار است. علم او نسبت به همه اشياء و در هر حال و هر زمان و مكان ثابت مى گردد.

ب- برهان امكان و وجوب: در بحث هاى خداشناسى ثابت شد كه واجب الوجود تنها او است و غير او همه ممكنات اند، و نيز ثابت شد كه ممكنات هم در اصل وجود، و هم در بقاء، و وابسته به ذات پاك او هستند، و به تعبير ديگر همگى نزد او حاضراند، اين حضور دائمى دليل بر علم او نسبت به همه چيز است، چرا كه علم واقعى به چيزى جز حضور معلوم نزد مبدأ عاقل نيست (دقّت كنيد).

ج- برهان عدم تناهى: قطع نظر از مسأله علّت و معلول، خداوند وجودى است بى نهايت از هر نظر، بنابراين هيچ مكان و زمانى از او خالى نيست، (هرچند او مافوق زمان و مكان است) چرا كه اگر قبول كنيم زمان و مكانى از او خالى باشد دليل بر محدوديت او است.

بنابراين نامتناهى بودن او دليل بر حضور و احاطه او به همه جهان است، و يا به تعبير ديگر همه كائنات نزد او حاضراند.

مگر علم چيزى جز اين حضور مى تواند باشد؟

اصولًا موانع علم يا حجاب هاى مادى است و يا بُعد و دورى و فاصله و مسافت است. و مى دانيم هيچ يك از اين معانى در مورد خداوند وجود ندارد.

همان گونه كه در آغاز اين بحث گفته ايم در آيات بالا اشارات روشنى به اين دلايل عقلى وجود دارد كه از قدرت استدلال و منطق فوق العاده قرآن حكايت

ص: 96

مى كند و ضمن تفسير به آنها توجّه داده شد.

3. علم خداوند حضورى است

همان گونه كه حقيقت علم از بديهيات است اين معنا نيز جز واضحات است كه ما دو گونه علم در خود مى يابيم كه با هم كاملًا متفاوت است.

گونه اول: ما به وجود خود، به اراده و تصميم و علاقه و عشق و تنفّر و افكار خودمان علم داريم و بدون نياز به هيچ واسطه اى اين معناى براى ما حاصل است، يعنى ما نزد خودمان حضور داريم و افكار و پديده هاى روحى ما همه نزد ما حاضراند، و حجابى ميان ما و آنها نيست؛ اينها را علم حضورى مى نامند.

گونه دوم، ما به موجوداتى كه بيرون از وجود ما است نيز علم داريم، ولى مسلماً آسمان و زمين و ستارگان در درون روح ما جاى ندارند بلكه عكس و نقشى از آنها از طريق آثارشان به درون روح ما راه مى يابد، و در حقيقت معلوم واقعى ما همان مفاهيمى است كه از آنها در روح ما جاى گرفته است اين را علم حصولى مى نامند.

علم خداوند به تمامى موجودات جهان از قبيل قسم اول است چرا كه او همه جا حاضر است، و به همه چيز احاطه وجودى دارد و چيزى از او دور نيست.

او هرگز نياز به حواس و انعكاس صورت موجودات در ذهن و مفاهيم ذهنى ندارد؛ اصلًا او ذهن ندارد، و علم او به همه چيز علم حضورى است.

ص: 97

4. نامتناهى بودن علم خدا

تلاش مستمر انسان براى گشودن رازهاى هستى كه عشق و علاقه به آن از نخستين روز زندگى، در درون قلبش جاى داشته، گنجينه هايى از علوم و دانش ها را با خود همراه آورده است كه از مشاهده ميليون ها كتاب كه در قفسه هاى كتابخانه هاى بزرگ جهان وجود دارد به ابعاد آن پى مى بريم، تعداد كتب بعضى از كتابخانه هاى دنيا به بيست و پنج ميليون! بالغ مى شود.

درست است كه قسمتى از آنها تكرار و ترجمه از يكديگر است ولى بى شك حقايق زياد نامكررى در آنها نهفته است كه محصول تلاش هاى فكرى و تجربى كل جامعه انسانى در طول تاريخ بشريت است، قطع نظر از علومى كه دانشمندان با خود به خاك برده اند.

ولى تمام اين معلومات در برابر مجهولاتى كه ما داريم همچون قطره اى در برابر دريا، يا كاهى در برابر كوهى است.

دليل اين محدوديت را در امور زير مى توان پيدا كرد.

الف- قدرت حواس ما محدود است، ما تنها بخش كوچكى از موجودات عالم محسوس را درك مى كنيم، همان گونه كه قدرت تحليل عقلى ما نيز تنها قادر به درك قسمت كوچكى از مسائل عقلى است.

ب- تمام دوران عمر بشر در برابر عمر جهان ساعتى بيش نيست.

ج- مكانى كه ما در آنها زندگى مى كنيم يعنى كره خاكى ما در ميان ستارگان

ص: 98

بى شمار كهكشان ها محل بسيار كوچك و محدودى است (طبق برآورد دانشمندان تنها در كهكشان ما حدود يكصد ميليارد! ستاره دارد، و تعداد كهكشان هايى كه بشر با دستگاه هاى ناچيزش آن را شناخته تقريباً به يك ميليارد! مى رسد).

و از اينجا مى توان به مسأله وسعت علم پروردگار آشنا شد، و چقدر زيبا است تعبير قرآن در اين زمينه ها كه در آيات فوق آمده: «و اگر همه درختان روى زمين قلم شود، و دريا براى آن مركّب گردد، و هفت دريا به آن افزوده شود، (اينها همه تمام مى شود ولى) كلمات خدا پايان نمى گيرد»(1)

از همه مهم تر اين كه خداوند به ذات خويش نيز عالم است، و چون ذاتش بى پايان است علم او به اين ذات بى پايان نيز بى پايان است، و اعداد و ارقام هرگز توانائى بيان عظمت آن را ندارند.

***

5. سؤالات مهم در مورد علم خداوند

در زمينه علم خداوند سؤالات متعدّدى از قديم الايام ميان فلاسفه و متكلمان وجود داشته، و بعداً نيز بر آن اضافه شده، و اين به خاطر پيچيدگى مسأله علم به طور مطلق، و علم خداوند بالخصوص مى باشد و مهم ترين آنها سؤالات زير است:


1- سوره لقمان، آيه 27.

ص: 99

1. خداوند چگونه مى تواند از ذات خويش آگاه باشد، در حالى كه عالم و معلوم بايد دو چيز باشد؟ مگر ميان علم خدا با ذاتش مغايرتى وجود دارد؟ و به عبارتى ديگر چگونه ممكن است خداوند هم عالم باشد و همه معلوم؟

پاسخ: اولًا اين سؤال منحصر به علم خداوند به ذات مقدّسش نيست، در مورد علم ما به وجود خودمان نيز جارى است. ما يقيناً به وجود خودمان عالم هستيم و مى دانيم كه هستيم؛ همين سؤال مطرح مى شود كه عالم و معلوم بايد دو چيز باشد، در حالى كه ما يك چيزى بيشتر نيستيم! به خصوص اين كه علم ما به خودمان نيز علم حضورى است.

ثانياً: مطلب همان است كه مرحوم خواجه طوسى در جواب اين سؤال بيان داشته، مى گويد: تغاير اعتبارى كافى است؛ يعنى يك موجود واحد از اين نظر كه مبدأ عاقلى است و مى تواند حضور خود را نزد خود دريابد عالم است، و از اين نظر كه نزد خود حاضر است معلوم مى باشد؛ و به تعبير ديگر: به اين وجود واحد از دو زاويه نگاه مى كنيم: از زاويه اى كه خود را درك مى كند عالمش مى ناميم و از زوايه اى كه درك شده است معلومش مى خوانيم (دقّت كنيد).

2. با اين كه موجودات عالم دائماً در تغييراند، چگونه علم خداوند به اين موجودات تعلّق مى گيرد، مگر در ذات پاك او تغييرى حاصل مى شود؟

پاسخ: اين ايراد در صورتى است كه علم خداوند مانند علم ما به اشياءِ خارجى از طريق انعكاس صورت اشياء بوده باشد؛ زيرا تغييرات اين موجودات باعث تغيير اين انعكاس در درون فكر ما مى شود، ولى با توجّه به اين كه علم

ص: 100

خداوند حضورى است و همه اشياء با تمام وجودشان نزد او حاضرند اين اشكال مفهومى ندارد؛ زيرا تغيير تنها در موجودات جهان روى مى دهد، نه در ذات او. ذات مقدّس او به همه آنها احاطه دارد و ثابت است، ولى آنها كه محاطند متغيراند، فى المثل شخصى كه در مقابل ما حركت مى كند عكس او بر شبكه چشم ما مى افتد و اين عكس همراه تغييرات او تغيير مى كند و صورت هاى ذهنى ما همين گونه دگرگون مى شود اين به خاطر اين است كه علم ما از طريق انعكاس اشياء در ما به وجود مى آيد، اگر علم ما به اشياء خارجيه از اين طريق بود كه به همه آنها احاطه داشتيم هيچ گونه دگرگونى در ما پيدا نمى شد، بلكه تنها دگرگونى در آنها بود (دقّت كنيد).

3. خداوند چگونه ممكن است علم به جزئيات داشته باشد، در حالى كه جزئيات متعدّد و متكثرند؟ و موجودات متعدّد در ذات پاك او كه واحد از جميع جهات است راه ندارد.؟

پاسخ: اين اشتباه نيز از اينجا ناشى شده كه علم خدا را مانند علم ما از طريق انتقال عكس و صورت ذهنى پنداشته اند، در حالى كه علم خداوند به موجودات از اين طريق نيست بلكه تمامى موجودات به ذاتشان نزد خدا حاضراند، و او به همه آنها احاطه دارد بى آن كه احتياج به عكس و نقشى باشد.(1)

4. علم خداوند نسبت به حوادث آينده چگونه تصوّر مى شود؟ با اين كه آنها هنوز وجود خارجى پيدا نكرده اند تا در احاطه علم خدا باشند، آيا صورت ذهنى


1- تفاوت اين سه سؤال در اين است كه سؤال اول مربوط به تعدد عالم و معلوم است و سؤال دوم مربوط به تغيير موجودات، و سؤال سوم مربوط به كثرت آنها است.

ص: 101

و نقش و عكس آنها نزد خدا است؟ با اين كه خداوند ذهنى ندارد، و علم او از طريق انعكاس نيست، پس بايد قبول كنيم كه او نسبت به حوادث آينده علمى ندارد! زيرا علم حضورى در مورد معدوم ممكن نيست، و علم حصولى نيز درباره خدا تصوّر نمى شود.

گرچه اين اشكال و سؤال درباره علم به حوادث آينده مطرح شده، ولى عيناً درباره حوادث گذشته كه محو و نابود گشته است نيز قابل طرح است؛ زيرا حوادث گذشته الآن وجود ندارد. صورت فرعون يا بنى اسرائيل و اصحاب موسى فى المثل متلاشى شده است، و تاريخ آنها نيز گذشته است، ما مى توانيم فقط تصويرى از آنها در ذهنمان حاضر كنيم تا به تاريخ گذشته واقف شويم، چون علم ما از طريق ارتسام يعنى نقش بستن در ذهن است، ولى در مورد خداوند كه ذهن و نقش هاى ذهنى معنا ندارد و علمش فقط علم حضورى است آگاهى بر حوادث گذشته چگونه تصوّر مى شود؟

پاسخ: اين سؤال و اشكال را از سه راه مى توان پاسخ گفت:

1. نخست اينكه خداوند هميشه به ذات پاك خود كه علّت همه اشياء است احاطه داشته و دارد، و اين علم اجمالى به همه حوادث و موجودات جهان قبل از ايجاد و بعد از ايجاد است.

و به تعبير ديگر اگر ما آگاهى به علّت اشياء داشته باشيم مى توانيم آگاهى به نتيجه و معلول آنها نيز پيدا كنيم؛ چرا كه هر علّتى تمام كمالات معلول و بالاتر از آن رادارد.

ص: 102

اين سخن را مى توان به گونه روشن ترى چنين توضيح داد: حوادث گذشته به طور كامل نابود نشده، و آثارش در دل حوادث امروز وجود دارد؛ و همچنين حوادث آينده از حوادث امروز جدا نيست، و دقيقاً با حوادث امروز مربوط است، و به اين ترتيب گذشته و حال و آينده يك رشته زنجير مانندى از علّت و معلول را به وجود مى آورد كه اگر دقيقاً به هريك از آنها آگاه شويم حلقه هاى قبل و بعد در آن وجود دارد.

به عنوان مثال اگر من دقيقاً وضع هواى تمام كره زمين را با تمام جزئيات و مشخصات، و علّت و معلول هاى آن، و حركت كره زمين، و مسأله جاذبه و دافعه، همه اينها را بدانم، مى توانم دقيقاً از وضع هوا در ميليون ها سال قبل، يا ميليون ها سال بعد آگاه گردم؛ چرا كه پرونده گذشته و آينده در حال موجود است، نه پرونده اجمالى كه پرونده تفصيلى آنها در جزئيات پرونده حاضر منعكس است.

امروز دقيقاً بازتابى از ديروز است، و فردا بازتابى از امروز؛ و آگاهى كامل بر تمام جزئيات امروز به معناى آگاهى كامل بر حوادث گذشته و آينده است.

به اين ترتيب وقتى حوادث امروز با تمام ويژگى ها و خصوصيات نزد خداوند حاضر است به يك معنا گذشته و آينده هم نزد او حضور دارد.

امروز آئينه اى است براى گذشته و آينده و تمام حوادث ديروز و فردا را در آئينه امروز مى توان مشاهده كرد (دقّت كنيد).

2. راه ديگرى را كه براى پاسخ از اين سؤال گفته مى شود با ذكر يك مثال روشن مى كنيم: فرض كنيد كسى در اطاقكى زندانى است كه فقط روزانه كوچكى

ص: 103

به خارج دارد، در حالى كه يكى قطار شتر از مقابل اين روزنه مى گذرد، او نخست ناظر سر و گردن يك شتر، و سپس كوهان، و بعد پاها و دم او است، و همچنين ساير شترهايى كه در اين قطاراند، و اين كوچك بودند روزنه ديد سبب مى شود كه او براى خود گذشته و آينده و ماضى و مستقبل درست كند، امّا براى كسى كه بيرون اين اطاقك است، و بر پشت بام در فضاى باز ايستاده به تمام بيابان نگاه مى كند، مطلب طور ديگرى است؛ او همه قطار شتران را يك جا مى بيند كه در حال حركت اند.

از اينجا روشن مى شود كه ساختن مفاهيم گذشته و حال و آينده نتيجه محدوديت ديد انسان است؛ آنچه براى ما زمان ماضى محسوب مى شود براى اقوام پيشين زمان مستقبل بوده و آنچه براى ما مستقبل است براى آيندگان ماضى است.

امّا براى ذاتى كه همه جا حضور دارد، و ازل و ابد را فرا گرفته، ماضى و مضارع و حال بى معنا است، همه حوادث در تمام طول زمان نزد او حاضراند (منتهى هر كدام در ظرف مخصوص خود) و او به همه حوادث و موجودات عالم، چه در گذشته و چه در حال و آينده يكسان احاطه دارد.

البتّه اعتراف مى كنيم تصوّر اين مطلب براى ما كه در زندان زمان و مكان محبوس هستيم كار مشكل و پيچيده اى است، ولى در عين حال مطلبى است قابل دقّت و مطالعه.

3. راه ديگرى كه بسيارى از فلاسفه روى آن تكيه كرده اند اين است كه

ص: 104

خداوند، عالم به ذات خويش است و چون ذات او علّت براى تمام مخلوقات است علم به علّت سبب علم به معلوم مى شود و به تعبير ديگر خداوند جامع تمام كمالاتى است كه در تمام مخلوقات مى باشد و همه را به نحو اكمل دارد تنها نقائص آنها است كه در ذات پاك او راه ندارد پس هنگامى كه او به ذات خويش عالم باشد در حقيقت به همه آنها آگاه است (اين راه با راه اول تفاوت ظريفى دارد كه با دقّت روشن مى شود).

***

6. علم خدا در روايات اسلامى

تعبيرات بسيار جالب و زنده اى در روايات اسلامى و از جمله نهج البلاغه در زمينه علم خداوند آمده است كه در پرتو آنها بحث هاى گذشته را بهتر و روشن تر مى توان ديد، نمونه هايى از آن را ذيلًا مى آوريم.

1. اميرمؤمنان على عليه السلام درباره علم خداوند مى فرمايد: «يَعْلَمُ عَجِيْجَ الْوُحُوشِ فى الْفَلَواتِ، وَ مَعاصِىَ الْعِبادِ فى الْخَلَواتِ، وَ اخْتِلافَ النَّيْنانِ فى الْبِحارِ الغامِراتِ، وَ تلاطُمَ الْماءِ بِالرِّياحِ العا صِفاتِ»:

«خداوند صداى نعره وحوش را در دل كوه ها و بيابان ها مى داند، همچنين معاصى بندگان را در خلوتگاه ها، و آمد و شد ماهيان را در درياهاى ژرف، و پيدايش امواج و چين و شكن هاى آب را به وسيله تند بادها»!(1)


1- نهج البلاغه، خطبه 198.

ص: 105

2. در كلام ديگرى مى فرمايد: «عالِمٌ اذْ لا مَعْلُومَ، وَ رَبٌّ اذْ لا مَرْبُوْبَ، وَ قادِرٌ اذْ لا مَقْدُوْرَ»:

«او عالم بود در آن زمانى كه معلومى وجود نداشت، و پروردگار بود در آن زمان كه پرورده اى نبود، و قادر و توانا بود در آن زمان كه مقدورى وجود نداشت»!(1)

3. و در خطبه ديگرى از آن حضرت مى خوانيم: «قَدْ عَلِمَ السَّرائِرَ، وَ خَبَرَ الظَّمائِرَ، لَهُ الْاحاطَةُ بِكُلِّ شَى ءٍ، وَ الْغَلَبَةُ لِكُلِّ شَى ءٍ»:

«به تمام اسرار آگاه است، و از همه ضمائر و نهان ها با خبر، به همه چيز احاطه دارد و بر همه چيز غالب است».(2)

4. در كافى در باب صفات الذات از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود: «لَمْ يَزَلِ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ رَبُّنا وَ الْعِلْمُ ذاتُهُ وَ لا مَعْلُوْمَ ... فَلَمّا احْدَثَ الْاشْياءَ وَ كانَ الْمَعْلُومُ، وَقَعَ الْعِلْمُ مِنْهُ عَلَى المَعْلُومِ»:

«خداوند عزّوجل پروردگار ما، پيوسته علم عين ذاتش بود حتّى در آن هنگامى كه معلومى وجود نداشت، و هنگامى كه اشياء را ايجاد كرد و معلوم موجود نشد علم او بر معلوم واقع گشت»!(3)

ممكن است اين تعبير اشاره به علم اجمالى قبل از حدوث اشياء و علم تفصيلى بعد از آن باشد.


1- نهج البلاغه، خطبه 152.
2- نهج البلاغه، خطبه 86.
3- اصول كافى، جلد 1، صفحه 107.

ص: 106

5. در حديث ديگرى آمده است كه يكى از ياران امام ابوالحسن على بن مسوى الرضا عليه السلام نامه اى خدمتش نوشت: «سَئَلَ عَنِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ أَكانَ يَعْلَمُ الأَشْياءَ قَبْلَ انْ خَلَقَ الاشْياءَ وَ كَوَّنَها؟ اوْلَمْ يَعْلَمْ ذلِكَ حَتّى خَلَقَها وَ ارادَ خَلَقْها وَ تَكْوِيْنَها؟

فَعَلِمَ ما خَلَقَ عِنْدَ ما خَلَقَ وَ ما كَوَّنْ عِنْدَ ما كَوَّنَ، فَوَقَّعَ بِخَطِّهِ: لَمْ يَزَلِ اللَّهُ عالِماً بِالْاشْياءِ قَبْلَ انْ يَخْلُقَ الأَشْياءَ كَعِلْمِهِ بِالأَشْياءِ بَعْدَ ما خَلَقَ الْاشْياءَ»:

«سؤال او درباره خداوند عزّوجل بود كه آيا موجودات را قبل از آفرينش و تكوين مى داند؟ يا اين كه قبل از خلقت و اراده خلقت و تكوين آنها از آنها با خبر است؟! امام عليه السلام به خط خودشان در جواب چنين مرقوم داشتند: «خداوند هميشه به موجودات عالم بوده قبل از آن كه آنها را بيافريند همانند علم او به اشياء بعد از خلقت آنها».(1)

تعبيرات دقيق و ظريفى كه در اين روايات آمده هر كدام اشاره به يكى از بحث هاى علمى و منطقى است كه در زمينه علم خداوند وجود دارد و قبلًا به آنها اشاره شد.

روايات در زمينه علم پروردگار به قدرى زياد است كه اگر جمع آورى شود كتاب مستقلى را تشكيل مى دهد.


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 107.

ص: 107

شاخه هاى علم

1 و 2. خداوند سميع و بصير است
اشاره

ص: 108

اشاره

اوصاف خداوند چنانكه مى دانيم عين ذات او است و در نتيجه عين يكديگر است، و به تعبير روشن تر خداوند ذاتى است كه تمامش علم، و تمامش قدرت، و تمامش ازليّت و ابديّت است، يعنى در آنجا كمال مطلق بى نهايتى است كه همه اين معانى در آنجا جمع است.

بنابراين تفكيك صفات از زاويه ديد ما و از نگاه عقل ما است.

و به همين ترتيب گاه يكى از صفات او شاخه هاى بسيار فراوانى دارد كه اين شاخه ها نيز از زاويه ديد ما است از جمله سميع و بصير بودن خدا است كه دو وصف از اوصاف مشهور الهى است كه در قرآن مجيد ده ها بار روى آن تكيه شده است.

سميع اشاره به علم خداوند به مسموعات يعنى سخنان و گفتارها است، و بصير اشاره به علم او به مبصرات يعنى صحنه ها، اشخاص و اعمال و خلاصه ديدنى ها است.

اين الفاظ هنگامى كه در مورد انسان ها به كار مى رود تداعى دو وسيله مخصوص شنوائى و بينائى يعنى چشم و گوش مى كند؛ ولى مسلماً هنگامى كه درباره خداوند به كار مى رود از اين مفاهيم جدا و تجريد مى شود، و حقيقت علم

ص: 109

به شنيدنى ها و ديدنى ها را مى رساند، چنانچه در بخش توضيحات به خواست خدا خواهد آمد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم.

1. لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيْرُ.(1)

2. انَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْاماناتِ الى اهْلِها وَ اذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّاسِ انْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ انَّ اللَّهَ نِعِمّا يَعِظُكُمْ بِهِ انَّ اللَّهَ كانَ سَميعاً بَصيراً.(2)

3. لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ الَّا مَنْ ظُلِمَ وَ كانَ اللَّهُ سَميعاً عَليماً.(3)

4. وَ ق اتِلُوا فى سَبْيلِ اللَّهِ وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ سَميْعٌ عَليمٌ (4)

5. وَ انِ اهْتَدَيْتُ فَبِما يُوحى الَىَّ رَبِّى انَّهُ سَميعٌ قَرَيبٌ (5)

6. هُنالِكَ دَعَا زَكَرِّيا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبلى مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَةً طَيِّبَةً انَّكَ سَمْيعُ الدُّعاءِ.(6)

7. وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُوْنَ بَصيرٌ.(7)

8. انَّ اللَّهَ بِعِبادِهِ لَخَبيرٌ بَصيرٌ.(8)


1- سوره شورى، آيه 11.
2- سوره نساء، آيه 58.
3- سوره نساء، آيه 148.
4- سوره بقره، آيه 244.
5- سوره سبأ، آيه 50.
6- سوره آل عمران، آيه 38.
7- سوره بقره، آيه 233.
8- سوره فاطر، آيه 31.

ص: 110

9. فَسَتَذْ كُرُوْنَ ما اقُوْلُ لَكُمْ وَ أُفَوِّضُ امْرى الى اللَّهِ انَّ اللَّهَ بَصيرٌ بِالْعِبادِ.(1)

10. اوَلَمْ يَرَوْا الَى الطَّيْرِ فَوْقَهُمْ صافّاتٍ وَ يَقْبِضْنَ ما يُمْسِكُهُنَّ الَّا الرَّحْمنُ انَّهُ بِكُلِّ شَىْ ءٍ بَصيرٌ.(2)

ترجمه:

1. «.... هيچ چيز همانند او نيست و او شنوا و بيناست».

2. «خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبانش بدهيد؛ و هنگامى كه ميان مردم داورى مى كنيد، به عدالت داورى كنيد. خداوند، اندرزهاى خوبى به شما مى دهد. خداوند، شنوا و بيناست».

3. «خداوند دوست ندارد كسى با سخنان خود، بديها (ى ديگران) را اظهار كند؛ مگر آن كس كه مورد ستم واقع شده باشد. خداوند، شنوا و داناست».

4. «و در راه خدا، پيكار كنيد؛ و بدانيد كه خداوند، شنوا و داناست».


1- سوره غافر، آيه 44.
2- آيات فوق نمونه هايى است در مورد اوصاف سميع و بصير كه نكته هاى مختلفى در بر دارد، در اين زمينه آيات فراوان ديگرى نيز در قرآن هست كه ذيلًا به آن اشاره مى شود و تفسير آن از آيات فوق به دست مى آيد: سوره بقره، آيات 181 و 224 و 221 و 256، سوره آل عمران، آيات 34 و 35 و 121، سوره مائده آيه 71، سوره انعام آيات 13 و 115، سوره انفال، آيات 17 و 42 و 53 و 61، سوره توبه، آيات 98 و 103، سوره يونس، آيه 65، سوره اسراء، آيه 1، سوره انبياء، آيه 4، سوره حج، آيات 61 و 75، سوره نور، آيات 21 و 60، سوره لقمان، آيه 28، سوره غافر، آيات 20 و 56، سوره صف، آيه 36، سوره دخان، آيه 6، سوره حجرات، آيه 1، سوره مجادله، آيه 1، سوره نساء آيات 134 و 148 و سوره بقره، آيات 96 و 110 و 265، سوره آل عمران، آيات 15 و 156 و 163، سوره انفال، آيات 29 و 72، سوره هود، آيه 112، سوره اسراء، آيات 17 و 30 و 96، سوره سبأ، آيه 11، سوره فاطر، آيه 45، سوره فصلت، آيه 40، سوره شورى، آيه 27، سوره حجرات، آيه 18، سوره حديد، آيه 4، سوره ممتحنه، آيه 2، سوره تغابن، آيه 2، سوره فرقان، آيه 20، سوره احزاب، آيه 9، سوره فتح، آيه 24، سوره انشقاق، آيه 15.

ص: 111

5. «و اگر هدايت يابم، بوسيله آنچه پروردگارم به من وحى مى كند مى باشد؛ زيرا او شنواو نزديك است».

6. «آن جا بود كه زكريا، (با مشاهده آن همه شايستگى در مريم،) پروردگار خويش را خواند و گفت: پروردگارا! از سوى خود، فرزند پاكيزه اى (نيز) به من عطا فرما، كه تو دعا را مى شنوى».

7. «.... و از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد؛ و بدانيد خدا، به آنچه انجام مى دهيد، بيناست».

8. «به يقين خداوند نسبت به بندگانش آگاه و بيناست».

9. «و بزودى آنچه را به شما مى گويم به خاطر خواهيد آورد (و پشيمان خواهيد شد)! من كار خود را به خدا وامى گذارم كه خداوند نسبت به بندگانش بيناست».

10. «آيا به پرندگانى كه بالاى سرشان است، و بالهاى خود را گسترده و جمع مى كنند، نگاه نكردند؟! جز خداوند رحمان كسى آنها را برفراز آسمان نگه نمى دارد، چرا كه او به هر چيز بيناست».

شرح مفردات

«سَميع» از ماده سمع (بر وزن منع) در اصل به معناى قوّه شنوائى است كه انسان به وسيله آن صداها را درك مى كند- هم معناى مصدرى دارد و هم معناى اسم مصدرى- و گاه اين واژه به عضو شنوائى يعنى گوش نيز اطلاق مى شود.

سپس در استعمالات ديگر اين مفهوم گسترش يافته و به ادراكات باطنى به

ص: 112

وسيله قواى روحانى نيز گفته مى شود، بعد از آن فراتر رفته و به احاطه وجوديه خداوند نسبت به همه صداها و اصوات اطلاق شده است.

گاه اين كلمه به معناى فهم و درك نيز به كار مى رود مثلًا در آيه 21 سوره انفال مى خوانيم: وَلا تَكُونُوْا كَالَّذينَ قالُوْا سَمِعْنا وَ هُمْ لا يَسْمَعُونَ «و همانند كسانى نباشيد كه مى گفتند: شنيديم. ولى در حقيقت نمى شنيدند».(1)

«بصير» از بصر (بر وزن سفر) به گفته راغب در مفردات به معناى عضو بينائى يعنى چشم است، و گاه به قوه بينائى نيز گفته شده، و به همين مناسبت به معناى قوه ادراك و بينائى درون نيز بصيرت و بصر اطلاق شده است، چنانكه در آيه 22 سوره ق مى خوانيم: فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ: «ما پرده را از چشم تو كنار زديم، و امروز چشمت تيزبين است».

ابن منظور در لسان العرب نيز همين معانى را براى بصر ذكر كرده است در حالى كه صحاح اللغه بصر را به معناى نيروى بينائى مى داند، و معناى ديگر آن را علم و دانش ذكر كرده، و مصباح، بصر را به معناى نورى كه چشم به وسيله آن مى تواند ديدنى ها را ببيند تفسير نموده است!

ولى از مجموع كلمات اهل لغت و موارد استعمال آن استفاده مى شود كه اين واژه نخست به معناى عضو بينائى، و سپس قوه بينائى است، و بعد به معناى درك باطنى و علم به كار رفته، و در مورد خداوند به معناى احاطه وجودى او به تمام ديدنى ها است.


1- مفردات راغب، مقائيس اللغه، لسان العرب، و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 113

***

تفسير و جمع بندى

او شنوا و بينا است

در نخستين آيه مورد بحث بعد از آن كه خدا را توصيف به عدم وجود مثل و مانند مى كند (چيزى مثل او نيست) او را به دو وصف شنوا و بينا توصيف كرده مى فرمايد: «او سميع و بصير است» (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ)

روشن است كه منظور از عدم وجود مثل و مانند براى خدا هم از نظر ذات، و هم صفات و هم افعال است، چرا كه ذات او واجب الوجود و صفات او نامتناهى، و افعال او نيز چنين است؛ و اين كه بعضى از مفسّران پنداشته اند كه خداوند شبيه و مانندى در ذات ندارد، و امّا در صفات شبيه دارد اشتباه است.

درست است كه صفاتى همچون عالم و قادر و سميع و بصير، بر خدا و خلق اطلاق مى شود، ولى مسلماً مفاهيم آن، در اين دو مورد متفاوت مى باشد، و شرح اين سخن به خواست خدا در توضيحات خواهد آمد. لذا بعضى از مفسّران از آيه فوق معناى حصر فهميده اند، يعنى فقط خداوند سميع و بصير است، و اين به خاطر آن است كه سميع به معناى واقعى كلمه، و همچنين بصير به معناى مطلق كه از تمام اصوات و ديدنى ها آگاه و با خبر باشد فقط خدا است.

انسان و ساير جاندارانى كه داراى چشم و گوش هستند تنها قسمت هاى محدودى از رنگ ها و امواج صوتى را درك مى كنند و طبق آنچه در علوم امروز

ص: 114

ثابت شده امواج صوتى كه گوش هاى انسان و حيوانات قادر به درك آن نيست بسيار بيش از آن است كه مى تواند درك كند؛ و همچنين در مورد رنگ ها و ديدنى ها.

او اعمال شما را مى بيند

در دومين آيه بعد از آن كه دستور سپردن امانت ها را به اهلش صادر مى كند، همچنين حكومت كردن به عدل را توجيه مى نمايد؛ خدا را به اين دو وصف كه رابطه نزديك و جالبى با آن دو دستور دارد توصيف كرده، مى فرمايد:

«خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبانش بدهيد؛ و هنگامى كه ميان مردم داورى مى كنيد، به عدالت داورى كنيد. خداوند، اندرزهاى خوبى به شما مى دهد. خداوند، شنوا و بيناست»: انَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْاماناتِ الى اهْلِها وَ اذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّاسِ انْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ انَّ اللَّهَ نِعِمّا يَعِظُكُمْ بِهِ انَّ اللَّهَ كانَ سَميعاً بَصيراً.

مى دانيم كه امانت در اينجا معناى وسيع و گسترده اى دارد، و حتّى طبق روايات اهل بيت عليهم السلام مسأله امامت و حكومت بر مردم را نيز شامل مى شود كه همه امانت هاى الهى است و بايد به اهلش سپرده شود.(1)

و نيز «ناس» در اينجا همه انسان ها و حتّى غير مسلمان ها را شامل مى شود، يعنى اصول عدالت را بايد در مورد همه افراد بشر اجرا كرد و دوست و دشمن و


1- در اين زمينه روايات زيادى وارد شده كه مى توانيد براى آگاهى بيشتر به تفسير برهان، جلد 1، صفحه 380 و تفسير نورالثقلين، جلد 1، صفحه 496 مراجعه فرمائيد.

ص: 115

خويش و بيگانه در اين امر يكسان اند.

البتّه بحث پيرامون امانت و عدالت كه در واقع روح جامعهّ انسانى، و روح حكومت است، جاى ديگرى دارد، و به خواست خدا از آن بحث خواهيم كرد، هدف در اينجا تنها بيان رابطه اين دو با سميع و بصير بودن خداوند است، در واقع به اين نكته اشاره مى كند كه شما در هر پست و مقامى باشيد و عهده دار هر امانت و هر داورى و حكومتى شويد بدانيد خداوند مراقب شما است، اعمالتان را مى بيند، و گفتارتان را مى شنود، و بنابراين تكيه بر اوصاف خدا علاوه بر مسأله اعتقادى جنبه تربيتى به خود مى گيرد.

بعلاوه ممكن است تلويحاً اشاره به نكته ديگرى نيز باشد كه مسأله اداى امانت و حكومت و داورى گوش شنوا و چشم بينا مى طلبد، و بدون شنيدن صداى مظلومان و ديدن منظره ستمديدگان و بصيرت كامل در اين امور كار به جائى نمى رسد. اين نكته نيز قابل توجّه است كه كلمه «كانَ»: (بود) اشاره به اين است كه اين اوصاف بازگشت به ذات پاك خدا مى كند او هميشه سميع و بصير بوده و خواهد بود.

در آيات ديگر از قرآن نيز سميع و بصير در كنار هم قرار داده شده است.

جالب توجّه اين كه در تمام آياتى كه در قرآن مجيد سخن درباره سميع و بصير بودن خداوند به ميان آمده سميع بر بصير مقدّم شده است.

ممكن است نكته اين تعبير آن باشد كه در انسان معمولًا گفتار قبل از كردار و «سخن» قبل از «عمل» است، و از آنجا كه اين آيات غالباً ناظر به جنبه هاى تربيتى

ص: 116

انسانى است در واقع مى گويد: «اى انسان! خداوند سخنان تو را مى شنود سپس اعمال تو را مى بيند.

او شنوا و دانا است

در سومين آيه مورد بحث، سخن از سميع و عليم است، از كسانى سخن مى گويد كه مظلوم واقع شده اند، و به آنها حق مى دهد كه بر ضد ظالمان افشاگرى كنند.

مى فرمايد: «خداوند دوست ندارد كسى با سخنان خود، بديها (ى ديگران) را اظهار كند؛ مگر آن كس كه مورد ستم واقع شده باشد. خداوند، شنوا و داناست»:

لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ الَّا مَنْ ظُلِمَ وَ كانَ اللَّهُ سَميعاً عَليماً.

در اين كه منظور از «جهر به سوء»: (آشكار كردن بدى ها) چيست؟ بعضى از مفسّران آن را به معناى نفرين مظلوم درباره ظالم گرفته اند؛ و بعضى به معناى سبّ و دشنام، و بعضى به معناى شكايت بردن پيش قاضى، و يا افشا كردن ظلم ظالم نزد مردم در غيبت و حضور.

ولى تناسب حكم و موضوع ايجاب مى كند كه مُجاز بودن اين امور در مسير دفع ظلم و جلب حمايت مردم در برابر ظالم است؛ بنابراين مناسب است كه مسأله سبّ و دشنام نسبت به ظالمان را منحصر به جائى كنيم كه عاملى براى نهى از منكر و مبارزه با ظلم و فساد گردد.

جمله وَ كانَ اللَّهُ سَميعاً عَليماً هم به مستثنى مى خورد و هم به مستثنى منه

ص: 117

يعنى هم هشدارى است به افرادى كه غيبت مى كنند بى آن كه مظلوم واقع شده باشند؛ و هم هشدارى است به مظلومان كه از حد تجاوز نكنند، و رعايت عدل و انصاف را بنمايند.

قابل توجّه اين كه در اينجا روى سميع و عليم تكيه شده چون از سخنان بد و نيّاتى كه انگيزه آن است بحث مى كند، مى فرمايد: خدا اين سخنان را مى شنود و از نيّات گويندگان آن آگاه است.

و امّا اين كه بعضى گفته اند مفهوم آيه اين است كه اگر كسى مثلًا به انسان بگويد: اى زنا كار! جايز است همان نسبت را متقابلًا به او داد، اشتباه بزرگى است، چرا كه در مقابل ظلم ظالم بايد احقاق حق كرد؛ نه اين كه مرتكب ظلم ديگرى شد، بايد نهى از منكر و دفع شر ظالم نمود، نه اين كه منكر ديگرى را مرتكب شد و ظالم ديگرى پرورش داد!

به هر حال: آيه گواه بر اين است كه اسلام نمى گويد مردم در برابر ظلم ظالمان سكوت كنند درست برخلاف گفتار نادرستى كه به حضرت مسيح عليه السلام نسبت داده اند كه اگر به گونه راستت سيلى زدند گونه چپ را بگير تا بر آن هم سيلى بزنند!!

جهاد شما در برابر او است

در چهارمين آيه به تعبير تازه اى برخورد مى كنيم كه به مردم دستور مى دهد به اين دو صفت الهى سميع و عليم توجّه داشته باشند، مى فرمايد:

ص: 118

«و در راه خدا، پيكار كنيد؛ و بدانيد كه خداوند، شنوا و داناست»: وَ قاتِلُوا فى سَبْيلِ اللَّهِ وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ سَميْعٌ عَليمٌ

تعبير به «فى سبيل اللَّه» تعبير بسيار جالب و پرمعنايى است كه به همگان اين مطلب را خاطر نشان مى سازد كه جهاد اسلامى نه براى ايجاد سلطنت دنيوى و كشورگشائى است آن گونه كه بسيارى از دانشمندان غرب به ما نسبت مى دهند، بلكه هدف گشودن راه به سوى خدا است، راه تقوا و پاكى، راه حق و عدالت.

و جمله وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ سَميعٌ عَليمٌ به همه جهادگران اسلام هشدار مى دهد كه هم مراقب سخنان خود باشند، و هم نيّات خود؛ و از هرچيز كه رنگ صاف و زيباى «فى سبيل اللَّه» را تيره و تار و زشت مى كند بپرهيزند. همچنين به آنها قوّت قلب مى بخشد كه بدانند خدا همه جا با آنها است، و از حال آنها با خبر است.

او به شما نزديك است

در پنجمين آيه باز تعبير جديدى ديده مى شود كه «سميع» با «قريب» همراه شده است، روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله كرده مى فرمايد:

«بگو: اگر من گمراه شوم، از ناحيه خود گمراه مى شوم؛ و اگر هدايت يابم، بوسيله آنچه پروردگارم به من وحى مى كند مى باشد؛ زيرا او شنوا و نزديك است»: قُلْ انْ ظَلَلْتُ فَانَّما اضِلُّ عَلَى نَفْسى وَ انْ اهْتَدَيْتُ فَبِما يُوْحى الىَّ رَبِّى انَّهُ سَميعٌ قَريْبٌ

اشاره به اين كه من نيز منهاى وحى ممكن است گرفتار گمراهى شوم، و اين

ص: 119

وحى الهى است كه مرا در طريق حق و هدايت پيش مى برد، نه مطالبى زائيده فكر و استدلال بشر كه جايز الخطا باشد.

در بعضى از تفاسير آمده است كه جمعى از مشركان به پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند: تو گمراه شده اى! چرا كه آئين نياكانت را رها ساخته اى، اين آيه نازل شد و به آنها پاسخ گفت كه: من اگر خودم تنها بودم ممكن بود چنين نسبتى به من بدهيد، ولى وقتى تكيه گاه من وحى آسمانى است در اين صورت گمراهى مفهوم ندارد. چرا كه او از تمام اسرار آنها آگاه است، و علّام الغيوب است- اين تعبير در دو آيه قبل از آن آمده است- «و او همه جا حاضر ناظر است- تعبيرى كه در سه آيه قبل از آن آمده- سخنان را مى شنود و به همه نزديك است- (تعبيرى كه در ذيل همين آيه مورد بحث آمده).

ضمناً از اين آيه بر مى آيد كه نفس آدمى مايه گمراهى او است، تكيه بر نيروى عقل نيز به تنهائى انسان را به جايى نمى رساند، و براى رسيدن به سر منزل مقصود بايد در پرتو چراغ فروزان وحى گام برداشت.

آخرين نكته اين كه نزديك بودن خداوند به ما نه همچون نزديكى بعضى به بعض ديگر است. بلكه او از ما به ما نزديكتر مى باشد؛ چنانچه در جاى خود به خواست خدا بحث خواهد شد.

دعاهاى شما را مى شنود

در ششمين آيه باز به تعبير تازه اى برخورد مى كنيم كه خدا را به «سميع الدعاء»

ص: 120

توصيف كرده، و از قول «زكريا» پيامبر بزرگ خدا نقل مى كند كه وقتى زكريا آن همه شايستگى و مقام را در مريم مشاهده كرد (و تا آن زمان فرزندى نداشت شوق فرزندى كه برنامه هاى او را ادامه دهد در دل او گرد كرد) «آن جا بود كه زكريا، (با مشاهده آن همه شايستگى در مريم،) پروردگار خويش را خواند و گفت: پروردگارا! از سوى خود، فرزند پاكيزه اى (نيز) به من عطا فرما، كه تو دعا را مى شنوى»: هُنالِكَ دَعَا زَكَرِّيا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبلى مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَةً طَيِّبَةً انَّكَ سَمْيعُ الدُّعاءِ.(1)

گرچه «سميع» به معناى شنونده است، ولى در اين گونه موارد به معناى كسى است كه هم مى شنود و هم قبول و اجابت مى كند، و اين به خاطر آن است كه اگر كسى عملًا پاسخ مثبت به چيزى ندهد گوئى نشنيده است.(2)

او بصير است

در هفتمين آيه تنها تكيه بر عنوان «بصير» شده آن هم نسبت به اعمال آدمى كه هدف اصلى مسائل تربيتى است مى فرمايد:

«و از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد؛ و بدانيد خدا، به آنچه انجام مى دهيد، بيناست»: وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُوْنَ بَصيرٌ.

اين جمله در واقع بعد از بيان هفت دستور درباره شير دادن نوزادان، حق


1- ذريّه به معناى فرزند است و به مفرد و جمع هر دو اطلاق مى شود؛ ولى در اينجا معناى مفرد دارد به قرينه« وليّاً» در آيه 5 همين سوره.
2- قرطبى، جلد 2، صفحه 1314 و روح البيان، جلد 2، صفحه 30 و روح المعانى، جلد 3، صفحه 128 ذيل آيه مورد بحث.

ص: 121

نوزاد و مادر و دايه، و وظيفه پدر در برابر آنها آمده است؛ و ناگفته پيدا است كه اگر در اين ميان تقوا حاكم نباشد و انسان خدا را حاضر و ناظر نداند هرگز روابط سالمى كه حافظ حقوق همگان است در خانواده حاكم نخواهد شد. تجربه نشان داده كه هرگز نمى توان با زور قانون و ترس مجازات، حق و عدالت را در نظام خانوادگى حاكم كرد؛ جز آن كه روح پرهيزگارى و ايمان به خداوند و بصير بودن او نسبت به همه چيز بر اين محيط سايه بيفكند.

از حال بندگانش با خبر است

در هشتمين آيه باز تعبير تازه اى در اين زمينه ديده مى شود، و آن قرار گرفتن «خبير» در كنار «بصير» است، در آغاز آيه سخن از وحى آسمانى و فرستادن قرآن مجيد بعد از كتب آسمانى پيشين به ميان آمده؛ سپس در پايان آيه مى فرمايد:

«به يقين خداوند نسبت به بندگانش آگاه و بينا است»: انَّ اللَّهَ بِعِبادِهِ لَخَبيرٌ بَصيرٌ

اين جمله در حقيقت اشاره اى به اين نكته است كه اين كتاب آسمانى تماماً هماهنگ با نيازهاى بشر و احتياجات او در همه زمينه ها است، زيرا از سوى خداوندى نازل شده كه از همه چيز آگاه و نسبت به تمام نيازهاى بندگانش بصير و بينا است.

اين احتمال در تفسير آيه داده شده كه اين تعبير ناظر به پاسخ ايراد كسانى است كه مى گفتند: چرا قرآن بر محمّد صلى الله عليه و آله يتيم و فقير! نازل شده؟! قرآن مى گويد:

ص: 122

خدا بندگانش را به خوبى مى شناسد كه چه افرادى شايستگى بدوش كشيدن پرچم رسالت و نبوّت را دارند.- آيه بعد از آن نيز مى تواند قرينه اى بر اين مطلب باشد-(1) جمع ميان هر دو تفسير بى مانع است.

بعضى از مفسّران گفته اند «خبير» در اينجا اشاره به آگاهى بر امور معنوى و روحانى است و «بصير» بر امور جسمانى؛ و به همين دليل خبير مقدّم داشته شده است.

گرچه خبير از ماده خَبَر معناى وسيعى دارد كه هرگونه آگاهى بر ظواهر امور و بواطن آنها را شامل مى شود، ولى چون در برابر بصير قرار گرفته به نظر مى رسد كه اشاره به آگاهى بر بواطن امور است (راغب در مفردات نيز يكى از تفسيرهاى اين كلمه را آگاهى بر باطن امور ذكر كرده).

مشكلات آنها را مى بيند

در نهمين آيه سخن تنها از بصير به ميان آمده، امّا بصير نسبت به بندگان و نياز آنها به حمايت پروردگار. اين سخن از زبان مؤمن آل فرعون است، مرد با ايمانى كه در ميان فرعونيان بود، و ايمان خود را مكتوم مى داشت، و در يك لحظه بسيار حسّاس كه جمعيت نقشه قتل موسى عليه السلام را مى ريختند به اندرز آنها پرداخت و آنها را تهديد به عذاب الهى كرد و از اين كار بازداشت، و سرانجام گفت «و بزودى آنچه را به شما مى گويم به خاطر خواهيد آورد»: فَسَتَذْ كُرُوْنَ ما اقُوْلُ


1- تفسير كبير، جلد 26، صفحه 24، در تفسير روح البيان، جلد 7، صفحه 346 نيز اشاره به اين مطلب شده است.

ص: 123

لَكُمْ

و اگر اين سخنان را دليل بر همكارى با موسى عليه السلام بدانيد، و قصد آزار مرا داشته باشيد « (و پشيمان خواهيد شد)! من كار خود را به خدا وامى گذارم كه خداوند نسبت به بندگانش بيناست»: وَ أُفَوِّضُ امْرى الى اللَّهِ انَّ اللَّهَ بَصيرٌ بِالْعِبادِ و سرانجام خداوند اين بنده مؤمن مجاهد را از توطئه هاى مختلفى كه بر ضد او چيده بودند- و قاعدتاً شكنجه و اعدام جزء آن بود- رهائى بخشيد.

در حقيقت اشاره به بصير بودن خداوند در اينجا ناظر به اين نكته است كه چنين خداوندى بندگان مخلص و مجاهد را تنها نمى گذارد؛ و چنين بندگان، با ايمان به چنان خدائى وحشتى از حوادث سخت ندارند، و به همين جهت در آيه بعد اشاره به نجات او از چنگال دشمنان در پرتو لطف الهى شده است.

اين نكته نيز قابل دقّت است كه رابطه نزديكى در ميان تفويض و واگذارى كارها به خدا، و بصير بودن او وجود دارد. زيرا اگر شخصى كه كار به او واگذار شده، از حوادث برون و نيازهاى درون آدمى با خبر نباشد چگونه مى تواند از او دفاع كند؟ و به تعبير ديگر تفويض: ميوه درخت ايمان به بصير بودن خدا است.

البتّه معناى تفويض هرگز اين نيست كه انسان دست از تلاش و كوشش بردارد؛ چرا كه اين سخن را در اينجا مرد مجاهدى مى گويد كه با جان خود براى دفاع از موسى عليه السلام و آئينش بازى مى كرد؛ بلكه منظور اين است كه انسان آنچه در توان دارد انجام دهد و بقيّه را به خدا واگذارد.

ص: 124

پرندگانى كه بالاى سر شما صف كشيده اند

و بالاخره دهمين و آخرين آيه مورد بحث، مسأله را از حدود اعمال بندگان فراتر برده، و به تمام جهان آفرينش و بصير بودن خداوند نسبت به تنظيم قوانين آن اشاره كرده، مى فرمايد:

«آيا به پرندگانى كه بالاى سرشان است، و بالهاى خود را گسترده و جمع مى كنند، نگاه نكردند؟!»: اوَلَمْ يَرَوْا الَى الطَّيْرِ فَوْقَهُمْ صافّاتٍ وَ يَقْبِضْنَ

چه كسى اين اجسام سنگين را برخلاف قانون جاذبه، برفراز آسمان ساعت ها و گاه هفته ها و ماه ها نگه مى دارد (حتّى مى دانيم پرندگان مهاجرى هستند كه گاهى هفته ها و ماه ها پشت سر هم به پرواز خود ادامه مى دهند بى آن كه كمترين توقفى داشته باشند!).

«جز خداوند رحمان كسى آنها را برفراز آسمان نگه نمى دارد»: ما يُمْسِكُهُنَّ الَّا الرَّحْمنُ

«چرا كه او به هر چيز بيناست»: انَّهُ بِكُلِّ شَىْ ءٍ بَصيرٌ

او تمام قوانينى را كه براى پرواز آنها با نهايت آرامش و راحتى لازم است مى داند، او آفريننده اين قانون ها است، و همه را او نظام بخشيده است.

آرى، خداوند رحمن كه رحمت عامش همه جهان را فرا گرفته، شكل مناسب، وزن مناسب، پا و چشم و احساسات مناسب، به اين پرندگان داده است كه بتوانند در اوج آسمان ها به راحتى حركت كنند.

جالب اين كه طرز پرواز و حتّى آغاز و پايان آن در پرندگان بسيار متفاوت

ص: 125

است، به تفاوت ساختمان و طرز زندگى و محيط زيست آنها، و از آن جالب تر اين كه تاكنون انواع مختلفى از هواپيما با الهام گرفتن از انواع مختلف بال ها و اشكال پرندگان ساخته اند؛ و اين است معناى بصير بودن خداوند نسبت به همه چيز، و به راستى اگر نبود اين معنا كه ما با عجائب اين عالم خو گرفته ايم و عادت كرده ايم، مشاهده پرندگان زيبائى كه در اقيانوس بزرگ هوا، شنا مى كنند، و با حركات جذّاب و ماهرانه خود چشم ها را مجذوب مى سازند كافى بود كه ما به قدرت و علم اين خالق بصير پى ببريم.

***

نتيجه بحث ها

از مجموع آيات فوق چنين نتيجه مى گيريم كه ذرّه اى از موجودات زمين و آسمان از ديده تيزبين علم پروردگار مخفى و مكتوم نيست. توجّه به اين حقيقت مى تواند تأثير عميقى در بيدارى و تربيت انسان داشته باشد، و لذا در آيات فوق نيز غالباً بحث ها بر گرد محور مسائل تربيتى دور مى زند.

***

توضيحات

1. مفهوم سميع و بصير در مورد خداوند

ص: 126

تمام دانشمندان اسلام، خداوند را به اوصاف سميع و بصير ستوده اند، و اين به خاطر آن است كه اين اوصاف كراراً در متن قرآن مجيد (چنانكه دانستيم) آمده است. ولى در تفسير آن در ميان آنها گفتگو است:

محققان بر اين عقيده اند كه سميع و بصير بودن خداوند، چيزى جز علم و آگاهى او نسبت به اصوات و مبصرات يعنى موجودات ديدنى نيست. البتّه اين دو واژه از آنجا كه در آغاز براى قوه شنوائى و بينائى ما وضع شده، هميشه تداعى گوش و چشم را با خود دارد؛ ولى واضح است اين الفاظ هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى روند، از مفاهيم جسمانى و آلات و ادوات، مجرّد و برهنه مى شوند؛ چرا كه ذات پاك او مافوق جسم و جسمانيّات است.

البتّه اين يك معناى مجازى نيست، و اگر هم آن را مجاز بناميم مجاز مافوق الحقيقه (بالاتر از معناى حقيقى) است. زيرا او چنان احاطه و آگاهى به اصوات و مناظر دارد، و چنان همه اين امور نزد او حاضراند كه از هرگونه شنوايى و بينائى برتر و بالاتر است، و لذا خداوند در دعاها به عنوان «اسْمَعُ السّامِعينَ» (از همه شنوندگان شنونده تر) و «ابصر الناظرين» (از همه بينندگان بصيرتر) توصيف شده است.(1)

ولى در ميان جمعى از قدماى متكلمين اين عقيده وجود داشته كه اوصاف سميع و بصير غير از صفت علم است، اين عدّه ناچاراند صفت سميع و بصير را زائد بر ذات خدا بدانند، و قائل به تعدد اوصاف ازلى باشند كه اين نوع شرك


1- در دعائى كه ماه رجب در هر روز خوانده مى شود آمده است« يا اسمع السامعين و ابصر الناظرين و اسرع الحاسبين».

ص: 127

است وگرنه سميع و بصير بودن خداوند چيزى جز عالم بودن او به اصوات و منظره ها نمى تواند باشد.(1)

***

2. سميع و بصير در نهج البلاغه و روايات اسلامى

در روايات اسلامى، بحث هاى گسترده و وسيع و دقيقى روى اين اوصاف الهى شده است كه براى تكميل بحث به گوشه اى از آن اشاره مى كنيم.

1. در خطبه اى از اميرمؤمنان على عليه السلام چنين مى خوانيم: «كُلُّ سَميِعٍ غَيْرَهُ يَصَمُّ عَنْ لَطيفِ الأَصْواتِ، وُ يُصِمُّهُ كَبِيرُها، وَ يَذْهَبُ عَنْهُ ما بَعُدَ مِنْها، وَ كُلُّ بَصيرٍ غَيْرَهُ يَعْمَى عَنْ خَفِىِّ الأَلْوانِ وَ لَطيْفِ الْاجْسامِ»: «هر شنونده اى غير از او، از درك صداهاى ضعيف، كر است؛ صداهاى قوى گوش او را كر مى كند، و آوازهاى دور را نمى شنود، و هر بيننده اى غير از او از ديدن رنگ هاى مخفى و اجسام بسيار كوچك ناتوان است.(2)

2. در جاى ديگر مى فرمايد: «السَّميْعُ لا بِاداتٍ، وَ الْبَصيرُ لا بِتَفْرِيقِ آلَةٍ»: «او شنوا است ولى نه به وسيله دستگاه شنوائى، و بينا است ولى نه با گشودن پلك چشم ها»!(3)


1- اشاعره معتقد بودند كه هفت صفت خداوند( علم و قدرت و اراده و سمع و بصر و حيات و تكلّم) قديم و زائد بر ذات او هستند؛ و بعضى آنها را به اضافه ذات حق، قدماى شمانيه( وجودات ازلى هشتگانه) مى ناميدند و مى دانيم اين عقيده اى است باطل و شرك آلود!
2- نهج البلاغه، خطبه 65.
3- نهج البلاغه، خطبه 152.

ص: 128

3. در خطبه ديگرى نيز آمده است: «فا عِلٌ لا بِمَعْنَى الْحَركاتِ وَ الآلَةِ، بَصيرٌ اذْ لا مَنْظُوْرَ الَيْهِ مِنْ خَلْقِهِ»: «او ايجاد كننده موجودات است امّا نه از طريق حركات و ابزار؛ و بينا بوده است حتّى در آن زمانى كه موجود قابل رؤيتى وجود نداشت»!(1)

4. در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در پاسخ اين سؤال كه آيا خداوند سميع و بصير است؟ فرمود: «آرى او سميع و بصير است ولى: «سَمِيْعٌ بِغَيرِ جارِحَةٍ، وَ بَصيرٌ بِغَيْرِ آلَةٍ، بَلْ يَسْمَعُ بِنَفْسِهِ وَ يُبْصِرُ بِنَفْسِهِ»: «او شنوا است بدون نياز به عضو شنوائى، و بينا است بدون احتياج به آلت مشاهده و چشم».(2)

5. در بحارالانوار از امام صادق عليه السلام آمده است كه شخصى خدمتش عرض كرد: مردى از دوستان شما اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: خداوند متعال همواره سميع بوده به وسيله گوش، و بصير بوده به كمك چشم! و عالم بوده به وسيله علم (زائد بر ذات) و قادر بوده، به قدرت (زائد بر ذات).

امام خشمگين شد و فرمود: «مَنْ قالَ ذلِكَ وَ دانَ بِهِ فَهُوَ مُشْرِكٌ، وَ لَيْسَ مِنْ وِ لاتينا عَلَى شَى ءٍ، انَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالَى ذاتُ عَلامَةٍ سَميعَةٍ بَصيرَةٍ قادِرَةٍ»: «كسى كه اين سخن را بگويد و به آن عقيده داشته باشد، مشرك است و بهره اى از ولايت ما ندارد، خداوند متعال ذاتى است عين عالم و سميع و بصير و قادر (و اين صفات زائد بر ذات او نيست».(3)


1- نهج البلاغه، خطبه 1.
2- اصول كافى، جلد 1، صفحه 83، حديث 6.
3- بحار، جلد 4، صفحه 63.

ص: 129

***

3. اثر تربيتى ايمان به بينائى و شنوائى پروردگار

جهت گيرى قرآن در توصيف خداوند به اين دو وصف از يك سو سطح آگاهى مسلمانان را در معرفة اللَّه بالا مى برد؛ و از سوى ديگر همگان را دعوت به تخلّق به اين خلق كريم و شباهت يافتن به او در اين وصف عظيم مى كند، و از سوى سوم آرامش به مؤمنان مى بخشد كه در همه حال تحت رعايت پروردگار و حمايت او قرار دارند، و از سوى چهارم به آنها هشدار مى دهد كه مراقب گفتار و كردار خويش باشند كه چشم و گوش علم الهى محيط بر آنها است!

روايات اسلامى نيز روى اين مسأله مهم تربيتى تكيه فراوان نموده است از جمله:

1. در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه به يكى از ياران خاصش (اسحاق بن عمار) فرمود: «خَفِ اللَّهَ كَانَّكَ تَراهُ وَ انْ كُنْتَ لا تَراهُ فَانَّهُ يَراكَ، فَانْ كُنْتَ تَرَى انَّهُ لايَراكَ فَقَدْ كَفَرْتَ، وَ انْ كُنْتَ تَعْلَمَ انَّهُ يَراكَ ثُمَّ بَرَزْتَ لَهُ بِالْمَعْصِيَةِ فَقَدْ جَعَلْتَهُ مِنْ اهْوَنِ النّاظِرينَ عَلَيْكَ»: «آنچنان از خدا بترس كه گوئى او را مى بينى، و اگر او را نمى بينى او تو را مى بيند! و اگر فكر مى كنى او تو را نمى بيند كافر شده اى! و اگر مى دانى كه او تو را مى بيند سپس در برابر او به عصيان برمى خيزى در واقع او را از كوچك ترين ناظران بر خود شمرده اى»! (چرا كه انسان گاه از ناظر بودن يك فرد عادى و حتّى يك كودك شرم مى كند و كارهاى خلافى را انجام

ص: 130

نمى دهد).(1)

2. در حديث ديگرى از همان حضرت عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير آيه شريفه وَلِمَنْ خافَ مَقامَ رَبّهِ جَنّتانِ فرمود:

«مَنْ عَلِمَ انَّ اللَّهَ يَراهُ وَ يَسْمَعُ ما يَقُوْلُ وَ يَعْلَمُ ما يَعْمَلُ مِنْ خَيْرٍ اوْ شَرٍّ، فَيَحْجُزُهُ ذلِكَ عَنِ الْقَبيحِ مِنَ الْاعمالِ، فَذلِكَ الَّذى خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى : «كسى كه بداند خداوند او را مى بيند و سخنانش را مى شنود و از اعمال نيك و بد او آگاه است، و اين علم و دانائى او را از اعمال قبيح باز دارد او كسى است كه از مقام پروردگارش خائف است، و نفس خود را از هوا و هوس بازداشته».(2)

3. و نيز در تفسير على بن ابراهيم از امام صادق عليه السلام نقل شده است: كه در تفسير آيه وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِها ...(3) فرمود: همسر عزيز مصر- هنگامى كه قصد كامگيرى از يوسف داشت- به سراغ بتى كه در آن اطاق بود رفت و لباسى بر آن افكند؛ يوسف سؤال كرد چه مى كنى؟ گفت: لباسى بر اين بت مى افكنم تا ما را نبيند چرا كه من از او شرم دارم! يوسف گفت: «فَانْتِ تَسْتَحْيِيْنَ مِنْ صَنَمٍ لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ، وَ لا اسْتَحْيِى انا مِنْ رَبِّى؟»: «پس تو از بتى كه نه مى شنود و نه مى بيند شرم دارى ولى من از پروردگارم (كه همه سخنان را مى شنود و همه چيز را مى بيند) شرم نكنم»؟!(4)


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 67، حديث 2.
2- اصول كافى، جلد 2، صفحه 70، حديث 10، ذيل حديث مى رساند كه امام اين سخن را در تفسير آيه(\i وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنْ الْهَوَى E)( سوره نازعات، آيه 40) فرموده است.
3- سوره يوسف، آيه 24.
4- تفسير نورالثقلين، جلد 2، صفحه 422، حديث 52.

ص: 131

4. در تفسير روح البيان ذيل آيه وَ افَوِّضُ امْرى الَى اللَّهِ انَّ اللَّهَ بَصيرٌ بِالْعِبادِ.(1) از ابن مسعود چنين آمده است كه با بعضى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله به بيابانى رفته بود، طعامى پختند هنگامى كه آماده خوردن شدند، چوپانى را در آنجا مشاهده كردند و او را دعوت به غذا كردند، چوپان گفت: شما بخوريد من روزه ام، آنها براى آزمودن چوپان گفتند: چگونه در اين روز گرم و داغ روزه مى گيرى؟ او در پاسخ گفت: «انَّ نارَ جَهَنَّمَ اشَدُّ حَرّاً مِنْهُ»: «آتش دوزخ از آن گرم تر است»!

آنها از سخن چوپان در تعجب فرو رفتند و به او گفتند: يكى از گوسفندان راه به ما بفروش، قيمت آن را با سهمى از گوشتش به تو مى دهيم، او در پاسخ گفت:

اين گوسفندان از من نيست، و مال مولاى من است، چگونه مال مردم را به شما بفروشم؟ گفتند: به آقايت بگو گرگ آن را خورد و يا در بيابان گم شد؟ چوپان گفت: «أين اللَّه» پس خدائى كه حاضر و ناظر است كجا مى رود؟!(2)

نمونه هاى زيادى در تاريخ و روايات اسلامى از اين قبيل ديده مى شود كه تأثير تربيتى توجّه به علم خداوند و حاضر و ناظر و سميع و بصير بودن او در بازداشتن او از گناه و زشتى ها اثر بسيار عميقى دارد.

***

4. خداوند مدرك است

1- سوره غافر، آيه 44.
2- تفسير روح البيان، جلد 8، صفحه 188.

ص: 132

علماى عقائد يكى از اوصاف پروردگار را مدرك شمرده اند، در قرآن مجيد اشاره اى به اين معناى در آيه 103 انعام آمده است لا تُدْرِكُهُ الْابْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْابْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ: «چشمها او را نمى بينند؛ ولى او همه چشمها را مى بيند؛ و او بخشنده (نعمت ها) و با خبر از دقايق امور و آگاه (از همه چيز) است».

متكلمان در تفسير مدرك گفته اند منظور از ان سميع و بصير بودن است و به اين ترتيب اين واژه جامع هر دو وصف مى باشد.(1)

راغب در مفردات مى گويد: معناى ادراك رسيدن به انتهاى چيزى است، منتها بعضى آن را به معناى مشاهده با چشم تفسير كرده اند، و بعضى به معناى مشاهده با بصيرت و دل.

ولى حقيقت اين است كه از نظر لغت چيزى كه دلالت بر اين كند كه ادراك به معناى خصوص ادراك حسّى است وجود ندارد؛ بلكه همان گونه كه گفتيم مفهوم ادراك به معناى رسيدن به نهايت چيزى و احاطه و وصول به آن است، خواه از طريق حسّ باشد يا از طريق فهم و عقل؛ و از همه عجيب تر اين كه آيه فوق با اين كه با صراحت مى فرمايد: هرگز چشم ها خدا را نمى بيند و درك نمى كند (خواه در دنيا، و خواه در آخرت، خواه نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله در شب معراج، و خواه نسبت به ديگران).

بعضى از مفسّران اصرار دارند كه آيه را دليل بر ضد اين معنا بگيرند و بگويند خداوند قابل مشاهده است (حداقل در آخرت!) و توجيهاتى در اين زمينه ذكر


1- شرح تجريد« فى ان اللَّه سميع بصير».

ص: 133

كرده اند كه فخر رازى چهار نمونه آن را در تفسير خود ذيل آيه فوق آورده (1)، توجيهاتى كه براى همه مايه تأسف و تأثّر، و در نهايت سستى است، و بيانگر اين مى باشد كه گروهى مى خواهند پيش داورى هاى نادرست خود را به هر قيمتى كه ممكن است بر قرآن تحميل كنند.

بحث بيشتر در اين زمينه، به خواست خداوند، در شرح صفات سلبيه (مبحث نفى جسميّت از خداوند) انشاء اللَّه خواهد آمد، اين در الى است كه در روايات اهل بيت عليهم السلام درست عكس اين مطلب آمده است كه نه تنها چشم ها خدا را درك نمى كند بلكه عقل و فكر آدمى نيز مى تواند به كنه ذات پاك او راه يابد!(2)


1- تفسير فخررازى، جلد 13، صفحه 124.
2- براى آگاهى از اين احاديث به تفسير نورالثقلين، جلد 1، صفحه 752 به بعد مراجعه شود.

ص: 134

شاخه ديگرى از علم

3. خداوند حكيم است
اشاره

ص: 135

اشاره

جالب اين كه در قرآن مجيد ذات پاك خداوند بيش از 90 بار به «حكيم» بودن توصيف شده است!

در بسيارى از موارد با توصيف او به «عزيز» همراه است.

و گاه با «خبير»

و گاه با «عليم»

و گاه با «واسع»

و گاه همراه «تواب»

و گاه با على «علىّ»

و سرانجام گاهى با «حميد» توأم گشته است.

و هريك از اين تعبيرات- چنانكه خواهيم ديد- نكته اى را در بر دارد كه وقتى با حكمت خداوند آميخته مى شود مفهومى رساتر و جامع تر تداعى مى كند.

ولى به هر حال حكمت خداوند چيزى جز علم و دانش او نسبت به تدبير جهان هستى و نظامات آفرينش نيست.

با اين اشاره به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

ص: 136

1. انَّ اللَّهَ عَزيْزٌ حَكيمٌ (1)

2. وَ اللَّهُ عَليمٌ حَكيمٌ (2)

3. كِتابٌ احْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَّدُنْ حَكيمٍ خَبير.(3)

4. وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ انَّ اللَّهَ تَوّابٌ حَكِيمٌ (4)

5. تَنْزيلٌ مِّنْ حَكيمٍ حَميدٍ(5)

6. انَّهُ عَلِىٌّ حَكيمٌ (6)

7. وَ كانَ اللَّهُ واسِعاً حَكِيماً.(7)

ترجمه:

1. «... خداوند توانا و حكيم است».

2. «و خداوند دانا و حكيم است».

3. «ين كتابى است كه آياتش استوار گرديده؛ سپس (هر مطلبى در جايگاه خود) بيان شده و از نزد خداوند حكيم و آگاه (نازل گرديده) است».

4. «و اگر فضل و رحمت خدا شامل حال شما نبود و اين كه او توبه پذير و حكيم است (بسيارى از شما گرفتار مجازات سخت الهى مى شديد)!».


1- سوره توبه، آيه 71.
2- سوره توبه، آيه 106.
3- سوره هود، آيه 11.
4- سوره نور، آيه 10.
5- سوره فصلت، آيه 42.
6- سوره شورى، آيه 51.
7- سوره نساء، آيه 130 و چنانكه گفتيم واژه« حكيم» بيش از نود بار در قرآن مجيد در آيات مختلف آمده ولى آياتى كه در بالا ذكر شد شامل تمام تعبيرات مختلفى است كه در اين زمينه آمده است.

ص: 137

5. «چرا كه از سوى خداوند حكيم و شايسته ستايش نازل شده است».

6. «... كه او بلند مقام و حكيم است».

7. «... و خداوند، داراى فضل و احسان گسترده، و حكيم است».

شرح مفردات

واژه «حكيم» از ماده حكمت گرفته شده كه به گفته كتاب العين خليل بن احمد، عدالت و علم و حلم را مى رساند، و بعضى گفته اند اين ماده در اصل به معناى منع كردن از چيزى به خاطر اصلاح آن مى باشد؛ يا منع كردن از ظلم- اولى گفته راغب در مفردات است و دومى مقائيس اللغه- و به همين جهت لجام حيوان را حكمة (بر وزن صدمه) گفته اند، و نيز به همين جهت علم دانش را حكمت مى گويند؛ چون شخص را از كارهاى خلاف باز مى دارد، و حكم كردن (حكومت) در مواردى به كار مى رود كه افرادى را از كار خلاف جلوگيرى مى نمايد.

لسان العرب مى گويد: حكم به معناى علم و فقه و داورى به حق و عدل است و به گفته صحاح اللغة حكيم كسى است كه امور را به صورت صحيح و حساب شده انجام دهد.

در نهايه ابن اثير و لسان العرب آمده است كه حكمت عبارت از شناخت بهترين اشيا (و روش ها) به بهترين كيفيت است؛ و به كسى كه مصنوعات دقيق را به خوبى و درستى انجام مى دهد حكيم گفته مى شود (در حقيقت مثل اين است

ص: 138

كه گفته شود فلان كس بهترين باغ را با نزديكترين راه به ما نشان داد، حكيم نيز بهترين مصنوعات را با بهترين روش ايجاد مى كند).

تفسير و جمع بندى

قدرتش با حكمتش آميخته

اين نكته جالب است كه اوصافى كه از خداوند در آخر آيات قرآن ذكر شده رابطه خاص و پيوند نزديكى با محتواى آيه دارد كه دقّت در آن، نكات مهمّى را بازگو مى كند؛ با توجّه به اين مطلب به سراغ تفسير آيات فوق مى رويم:

در نخستين آيه بعد از ذكر بخشى از دستورات مهم اسلام در زمينه امر به معروف و نهى از منكر، و اقامه نماز، و اداى زكات، و مانند آن و ذكر شمول رحمت الهى نسبت به مطيعان مى فرمايد: «خداوند توانا و حكيم است»: انَّ اللَّهَ عَزِيْزُ حَكيمٌ

«عزيز» از ماده عزت به معناى عدم مغلوبيت است، و در اصل به زمين هاى صلب و سخت گفته مى شود كه چيزى در آن نفوذ نمى كند. بنابراين اوصاف عزيز و حكيم اشاره به قدرت بى انتها و علم بى پايان خدا است.

جالب اين كه اين دو واژه كه در بسيارى از آيات قرآن در كنار هم قرار گرفته، غالباً در آياتى است كه از تشريع احكام و بعثت انبياء و نزول قرآن سخن مى گويد (مانند آيات 129 و 209 و 228 سوره بقره و آيه 2 سوره جاثيه و آيه 2 سوره احقاف).

ص: 139

اشاره به اين كه خداوند در تشريع قوانين و نزول آيات قرآن تمام آنچه را مورد نياز انسان ها بوده، با نهايت ظرافت، و باتمام جزئيات، تشريح فرموده است، چرا كه او علاوه بر اين كه حكيم و آگاه است قدرت بر اين كار را نيز دارد.

و به تعبير ديگر بهترين قانون را كسى مى تواند تعيين كند كه از همه آگاه تر و تواناتر باشد و او كسى جز خداوند نيست.

البتّه در قسمتى از آياتى كه با «عَزِيزٌ حَكيمٌ» ختم مى شود سخن از آفرينش آسمان و زمين و تسبيح موجودات براى خداوند، و يا تنظيم خلقت جنين، و مانند آن است (مانند آيه 1 سوره حديد، و آيات 1 و 24 سوره حشر و آيه 6 آل عمران).

اشاره به اين كه نه تنها عالم تشريع كه عالم تكوين همه در پرتو علم و حكمت خداوند سر و سامان يافته، و نسخه كاملى از نظام احسن است.

در قسمتى ديگر، سخن از افعال خداوند مانند: قيام به قسط، آفرينش مسيح، پيروز ساختن مؤمنان در جنگ، و تأليف قلوب افراد با ايمان، به ميان آمده و با «عَزيزٌ حَكيم» پايان يافته (مانند آيات 18 و 62 و 126 سوره آل عمران، و آيه 63 سوره انفال).

اشاره به اين كه افعال خداوند نيز همه جا از قدرت شكست ناپذير و علم بى انتهاى او سرچشمه مى گيرد. و گاه از ثواب و جزا سخن مى گويد و آن را با عزيز و حكيم پايان مى دهد (مانند آيه 18 سوره مائده).

اشاره به اين كه پاداش هاى الهى نيز همه روى حساب و حكمت است و نيز

ص: 140

خداوند هم قادر به دادن پاداش هاى عظيمى است كه به مؤمنان وعده داده؛ و هم گنهكاران نمى توانند از چنگال كيفر او فرار كنند.

و بالاخره گاهى ذكر اين دو وصف براى اميدوار ساختن مؤمنان و آرامش دادن به آنها است، تا بدانند در حوادث سخت و در برابر دشمنان هرگز تنها نيستند، مانند «وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَانَّ اللَّهَ عَزِيْزٌ حَكيْمٌ»: «هركس بر خدا توكل كند پيروز مى گردد؛ چرا كه خداوند توانا و حكيم است».(1) همه نياز توكل كنندگان را مى داند، و هم قادر بر حمايت از آنها است

كوتاه سخن اين كه خداوند به حكم عزّت و قدرتش هيچ مانع و مزاحمى در برابر اراده او وجود ندارد، و از هيچ كارى عاجز نيست، او توانائى بر اداره نظام جهان، و نظام تشريع و حمايت از دوستان و اولياى خود دارد.

و به حكم حكيم بودنش از تمام اسرار هستى و مصلحت و مفسده كارها و نياز و حاجت بندگان با خبر است، و اين دو وصف سبب مى شود كه بهترى نظام را در جهان برقرار سازد.

تمام افعالش آميخته با حكمت است

در دومين آيه به دومين تعبير قرآنى در اين زمينه برخورد مى كنيم كه علم و حكمت را با هم مى آميزد و در كنار يكديگر قرار مى دهد و بعد از آن كه درباره گروهى از مسلمانان كه گناه و ثواب را به هم آميخته اند مى فرمايد: كارشان منوط


1- سوره انفال، آيه 49.

ص: 141

به فرمان خدا است كه آنها را عذاب كند يا ببخشد، اضافه مى كند: «و خداوند دانا و حكيم است»: وَاللَّهُ عَليمٌ حَكيْمٌ

خداوند عليم است و اين گروه را به خوبى مى شناسد، و حكيم است درباره فرد فرد آنها آنچه را كه شايسته است انجام مى دهد، در يك جا رحمت، و در جاى ديگر عذاب؛ و به اين ترتيب آنها را در ميان خوف و رجاء كه عامل تربيت انسان است نگه مى دارد.

در واقع عليم اشاره به شناخت موضوع است و حكيم آگاهى بر حكم.(1)

مسلم است مجازات الهى يا عفو او هيچ كدام بى حساب نيست، و بر پايه شايستگى هاى عملى و اخلاقى و نيّات اشخاص است.

جالب اين كه در چند آيه قبل از آن هنگامى كه از گروه ديگرى از كسانى كه گناه را با اطاعت آميخته اند سخن مى گويد به آنها وعده آمرزش داده و با جمله انَّ اللَّهَ غَفُوْرٌ رَحيمٌ آن را تأكيد مى كند كه متناسب با آن است، و به نظر مى رسد كه آن آيه درباره كسانى است كه بعد از گناه به زودى توبه كرده و خود را اصلاح نموده اند، ولى گروه مورد بحث چنين نبوده اند.

در آيات فراوان ديگرى نيز همين واژه عليم و حكيم ديده مى شود و همه جا رابطه نزديكى با محتواى آيه دارد؛ چرا كه در بسيارى از اين آيات سخن از احكام و قوانين الهى است كه رابطه آن با علم و حكمت خداوند روشن است، و در بعضى سخن از قوانين تكوينى است كه آن نيز بدون علم و حكمت ميسّر


1- در تفسير فخررازى، جلد 16، صفحه 192 و تفسير روح المعانى، جلد 11، صفحه 16 اشار كوتاهى به اين مطلب آمده است.

ص: 142

نيست، در بعضى ديگر نيز اشاره به مسأله توبه و جزا و پاداش است كه عدالت در آن قطعاً نيازمند به علم و حكمت است؛ علم به اعمال و نيّات مردم، و حكمت در اندازه گيرى ثواب و عقاب!

او حكيم و خبير است

در سومين آيه به تعبير ديگرى برخورد مى كنيم كه در آن «حكيم» و «خبير» در كنار هم قرار گرفته، مى فرمايد: «ين كتابى است كه آياتش استوار گرديده؛ سپس (هر مطلبى در جايگاه خود) بيان شده و از نزد خداوند حكيم و آگاه (نازل گرديده) است»: كِتابٌ احْكِمَتْ آياتُهُ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكيمٍ خَبيرٍ(1)

زمخشرى در كشاف مى گويد: اين دو وصف اشاره به دو فعلى است كه در آيه آمده: يعنى استحكام قرآن، و سنجيده بودن آيات آن به خاطر اين است كه از ناحيه شخص حكيمى صادر شده، و تبيين و تشريح آياتش از اين جهت است كه از ناحيه خداوندى كه از تمام كيفيات امور خبير و آگاه است صورت گرفته است.(2)

حكيمى است كه راه بازگشت را نشان داده

1- جار و مجرور در جمله« من لدن حكيم خبير» ممكن است متعلّق به« احكمت ثم فصلت» باشد، بنابراين مفهوم آيه اين است كه استحكام و تبيين آيات قرآن از سوى خداوند حكيم و خبير است، و نيز ممكن است متعلّق به محذوفى مانند« انزلت» باشد، و مفهومش اين است: چنين كتابى از سوى خداوند حكيم و خبير نازل شده( دقّت كنيد).
2- تفسير كشاف، جلد 2، صفحه 377.

ص: 143

در چهارمين آيه باز به تعبير تازه اى برخورد مى كنيم و آن آميختن واژه «حكيم» با «توّاب» است، مى فرمايد: «و اگر فضل و رحمت خدا شامل حال شما نبود و اين كه او توبه پذير و حكيم است (بسيارى از شما گرفتار مجازات سخت الهى مى شديد)!»: وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ انَّ اللَّهَ تَوّابٌ حَكيمٌ

اين آيه بعد از آيات مربوط به لعان قرار گرفته و منظور از لعان اين است كه اگر مردى همسر خود را متهم به زنا و خروج از جاده عفت كرد، و چهار شاهد براى اثبات آن نداشت، بايد مطابق قانون تهمت، مجازات شود و هشتاد تازيانه بخورد، ولى قرآن اين حكم را از شوهر برداشته به شرط اين كه پنج بار با ذكر نام پروردگار سوگند خاصى كه شرح آن در آيات سوره نور آمده است ياد نمايد.

در اين صورت همسرش در معرض اتهام قرار مى گيرد، و اگر او هم سوگندهاى پنجگانه را انجام دهد تبرئه مى شود؛ ولى آن دو براى هميشه بر يكديگر حرام مى شوند.

با توجّه به اين معناى، روشن مى شود كه رابطه توّاب و حكيم با محتواى آيه كاملًا برقرار است. او راه توبه و بازگشت را به روى طرفين، باز گذاشته تا اگر يكى از آن ديگرى را بى دليل متهم ساخته، مجازات تهمت را بپذيرد و به زناشوئى باز گردد و از سوى ديگر با توجّه به اين كه زن و شوهر از حال يكديگر اطلاع بيشترى دارند و اقامه دليل، براى اين مسائل خصوصى غالباً ممكن نيست، خداوند با احكام حكيمانه مربوط به لعان، حق دو همسر، و حقّ فرزند را تعيين كرده، و حريم ازدواج را از هرگونه آلودگى، پاك نگه داشته است (شرح اين معنا

ص: 144

را با دقّت در احكام لعان كه در كتب فقهى آمده است به خوبى مى توان دريافت).

او حكيم و حميد است

در پنجمين آيه، توصيف «حكيم» در كنار «حميد» ديده مى شود. ضمن اشاره به عظمت قرآن مجيد مى فرمايد: «هيچ گونه باطلى، نه از پيش رو، و نه از پشت سر، به سراغ آن نمى آيد؛ چرا كه از سوى خداوند حكيم و شايسته ستايش نازل شده است»: لا يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيْلٌ مِنْ حَكيمٍ حَميدٍ.

درباره معناى «باطل» و همچنين جمله «مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ» (از پيش رو و پشت سر) تفسيرهاى متعدّدى گفته اند، ولى ظاهر اين است كه باطل، هر چيزى را كه موجب ابطال و از ارزش افتادن اين كتاب آسمانى گردد شامل مى شود، و جمله «مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ» كنايه از تمام جهات است، يعنى از هيچ ناحيه اى، نه از نظر لفظ و نه از نظر معنا، نه كتب پيشين و نه سخنان آينده، گرد و غبار بطلان بر دامان اين كتاب بزرگ آسمانى نمى نشيند.

دليل آن هم اين است كه نازل كننده آن خداوند حكيمى است كه از همه اسرار و رموز آفرينش انسان و جهان، آگاه است، و هدف اين بوده كه با نزول اين كتاب انسان را مشمول بزرگ ترين نعمت خود قرار دهد؛ نعمتى كه شايسته هرگونه حمد است و به همين دليل توصيف حميد بعد از حكيم آمده.

بنابراين چنين كتابى ممكن نيست با گذشت زمان، نقطه ضعفى در آن پيدا شود و يا كسى قادر بر تحريف و تبديل و تغيير آن باشد.

ص: 145

او حكيمى است والا مقام

در ششمين آيه بعد از اشاره به مسأله وحى و ارتباط پيامبران با ذات پاك خداوند از طرق مختلف (الهام قلبى- سخن گفتن به وسيله ايجاد امواج صوتى- فرستادن پيك وحى) مى فرمايد: «چرا كه او بلند مرتبه و حكيم است»: انَّهُ عَلِىٌّ حَكيمٌ

علوّ او ايجاب مى كند كه ارتباطى جز از طرق ذكر شده با بندگان كه موجودهاى جسمانى و مخلوقات امكانى هستند رابطه اى برقرار نسازد، و حكمت او ايجاب مى كند كه وحى نازل شده مملو از معارف و تعاليمى كه راه گشاى انسان به سوى قرب خدا و سعادت است باشد.

و از اينجا روشن مى شود كه رابطه تنگاتنگى ميان اين دو وصف (علىّ و حكيم) و محتواى آيه است.

دستور جدائى نيز مطابق حكمت است

و بالاخره در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث بعد از آن كه اجازه جدائى مرد از زن به هنگام ناسازگارى مى دهد، آنها را نسبت به زندگانى آينده خود اميدوار مى سازد، تا مأيوس نشوند و گرد كار خلافى نروند، مى فرمايد. «و اگر (راهى براى اصلاح در ميان خود نيابند، و) از هم جدا شوند، خداوند هر كدام از آنها را با گشايش و فضل خويش، بى نياز مى كند؛ و خداوند، داراى فضل و احسان

ص: 146

گسترده، و حكيم است»: وَإِنْ يَتَفَرَّقَا يُغْنِ اللَّهُ كُلّاً مِنْ سَعَتِهِ وَكَانَ اللَّهُ وَاسِعاً حَكِيماً.

از يك سو به آنها مژده غنا و بى نيازى به بركت فضل و كرمش مى دهد- و اين مناسب با توصيف خداوند به واسع است و از سوى ديگر طلاق را تشريع كرده، اجازه جدائى زن و مرد را در شرايط خاصى داده است- و اين مقتضاى حكيم بودن او است، چرا كه اگر در قانون خود- همچون قوانين ساختگى مسيحيت امروز- طلاق را تشريع نمى كرد كار دو همسر در موارد ضرورت جدائى به بن بست مى كشيد، و آنها را در جهنّمى سوزان كه راه نجاتى از آن نبود گرفتار مى ساخت، و زمينه هرگونه انحراف اخلاقى و جنايات و تضييع حقوق دو طرف و فرزندان آنها مى شد.

***

نتيجه بحث

از مجموع آيات فوق، به خوبى استفاده مى شود كه حكمت خداوند كه يكى از شاخه هاى علم او است بيانگر اين حقيقت است كه عالم هستى در تمام ابعادش براساس نظم و حساب دقيق و قوانين موزون و منسجم برپا شده، و «افعال اللَّه» در تمام ابعادش، قرين با حكمت است، و اين همان چيزى است كه از آن گاهى به «نظام احسن» تعبير مى شود.

همين نظام احسن، در عالم تشريع و قانون گذارى و احكام شرع نيز پياده شده، و در تشريع اين قوانين و احكام، اسرار و فلسفه هايى وجود دارد، كه فقط

ص: 147

خداوند حكيم از آن آگاه است، و گوشه اى از آن را نيز به ما ارائه فرموده است.

***

توضيحات:

1. دليل بر حكمت خداوند

توصيف خداوند به وصف حكيم، نه تنها در ده ها آيه قرآن مجيد آمده است، بلكه با دلايل عقلى نيز قابل اثبات است.

زيرا همان گونه كه قبلًا اشاره كرديم، حكيم به كسى گفته مى شود كه افعال خود را به بهترين وجه، از نزديك ترين راه انجام مى دهد؛ و از هرگونه كار نادرست و ناموزون و خلاف پرهيز مى كند، در حقيقت حكمت بيشتر ناظر به جنبه هاى عملى است، در حالى كه علم ناظر به جنبه هاى نظرى مى باشد.

بنابراين تمامى دلايلى كه براى علم خداوند اقامه مى شود، وصف حكيم بودن او را نيز اثبات مى كند، ولى بايد به اين نكته توجّه داشت كه: توصيف خداوند به حكيم بودن با توصيف انسان به اين صفت بسيار متفاوت است، انسان حكيم كسى است كه اعمالش با قوانين عالم هستى همآهنگ باشد. ولى وقتى مى گوئيم خداوند حكيم است مفهومش اين است كه قوانينى ايجاد كرده و بنيان نهاده كه مصداق نظام احسن است، به تعبير دقيق تر: خدا ايجاد قانون مى كند، و ما پيروى از قانون.

از سوى ديگر، يك نگاه به جهان هستى: از منظومه ها و ستارگان و كواكب

ص: 148

گرفته تا ساختمان اتم، و از موجودات زنده تك سلّولى تا حيوانات غول پيكر و درختان عظيم، براى پى بردن به حكمت آفريدگار آنها، و بانى اين بناى باشكوه كافى است.

اصولًا تمام كتاب هايى كه درباره علوم طبيعى و فيزيك و شيمى و تشريح و فيزيولوژى و گياه شناسى و حيوان شناسى و علم هيئت و نجوم نوشته شده همگى شرح حكمت خدا است؛ و به گفته دانشمندان تمام اين علوم در واقع يك ورق از كتاب قطور اسرار عالم هستى است؛ اين خود بهترين دليل بر حكمت او است.

و به تعبير ديگر، برهان نظم همان گونه كه وجود خداوند را ثابت مى كند، علم و حكمت او را نيز اثبات مى نمايد.

جالب اين كه در روايات اسلامى، از جمله روايت معروف توحيد مفضّل اشارات پر قيمت فراوانى به حكمت خداوند در آفرينش انسان و حيوان، و پرندگان و ماهيان و آسمان و خورشيد و ماه و ستارگان، آب و آتش، معادن و گياهان و درختان و غيره آمده است كه همه توضيحى است براى آنچه در بالا ذكر شد.

***

آثار تربيتى شناخت حكمت خداوند

غالباً به صفات خداوند از بُعد معرفة اللَّه نگاهى مى شود؛ مسلّماً اين در جاى

ص: 149

خود صحيح است. ولى قرآن مجيد، نكته ظريف ديگرى در اينجا به كار برده و آن اين كه: غالباً براى تربيت انسان روى اين اوصاف تكيه مى كند كه نمونه هاى آن در آيات فوق منعكس است. بنابراين بايد ما هم به پيروى از اين كتاب آسمانى، شناخت صفات خدا را پايه اى براى تهذيب نفوس و تكميل عقول قرار دهيم.

توجّه به حكيم بودن خداوند آثار و بازتاب هاى زير را در انسان دارد:

الف: توجّه به حكمت او مى تواند در پيشرفت هاى علمى انسان و آگاهى او نسبت به اسرار جهان هستى اثر عميقى بگذارد و به علم و دانش بشرى عمق و شتاب و سرعت بيشترى بخشد.

زيرا وقتى ما بدانيم كه اين بناى با شكوه و عظيم را معمار چيره دستى ساخته، و در جاى جاى آن اسرار حكمت به كار برده، هرگز از كنار موجودات و حوادث جهان، بى تفاوت نمى گذريم، و هر پديده اى را به عنوان يك موضوع شايان دقّت، مورد بررسى قرار مى دهيم؛ تا آنجا كه از افتادن يك سيب از درخت و مانند آن مى توانيم قانون پر اهميّت جاذبه عمومى و قوانين مهم ديگر را كشف كنيم.

اگر تعجب نكنيد يكى از دانشمندان معاصر (آنيشتاين) معتقد است كه پيشگامان علوم و مكتشفان بزرگ، همگى داراى نوعى ايمان به مبدأ علمى و حكمت آفرينش بوده اند و همان به تلاش هاى آنان عمق و وسعت بخشيده است.

ب- توجّه به حكمت خداوند در تشريع و قانون گذارى مشكلات اطلاعات آنها را آسان مى سازد، و تحمل شدائد را در راه امتثال اوامر او لذت بخش

ص: 150

مى نمايد؛ چرا كه مى داند تمام اين برنامه ها و دستورات از سوى آن حكيم بزرگ است، اگر داروى تلخى تجويز كرده داروئى است حيات بخش و اگر كار پر مشقّتى را تكليف نموده سرانجام، راحت آفرين و تكامل دهنده است.

ج- توجّه به اين وصف به انسان در برابر مصائب و حوادث ناگوار مقاومت و توان و صبر و شكيبايى مى بخشد؛ چرا كه مى داند هيچ يك از اينها بى حساب نيست، و همين احساس او را براى غلبه بر مشكلات كه گاهى تصوّر آن انسان را از پاى در مى آورد يارى مى دهد، زيرا مى دانيم نخستين شرط براى غلبه بر حوادث داشتن روحيه بالا است و اين در سايه معرفت حكمت خداوند امكان پذير است.

د- مى دانيم برترين مقام پر افتخار براى انسان پيمودن راه قرب خدا است، و قرب خدا جز از طريق تخلّق به اخلاق و اقتباس پرتوى از صفات او امكان پذير نيست. توجّه به حكيم بودن خدا انسان را دعوت مى كند كه به سوى علم و حكمت روى آورد، و متخلّق به اخلاق او گردد، و شايد به همين دليل قرآن مجيد از حكمت به خير كثير (نيكى فراوان) ياد كرده، و مى فرمايد: وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكَمَةَ فَقَدْ اوْتِىَ خَيْراً كَثيراً(1)

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «الْحِكْمَةُ ضِياءُ الْمَعْرِفَةِ وَ ميراثُ التَّقْوى وَ ثَمَرةُ الصِّدْقِ وَ ما انْعَمَ اللَّهُ عَلَى عَبْدٍ مِنْ عِبادِهِ نِعْمَةً انْعَمَ وَ اعْظَمَ وَ ارْفَعَ وَ اجْزَلَ وَ ابْهى مِنَ الْحِكْمَةِ»: حكمت روشنايى معرفت، و ميراث تقوا، و ميوه پر بار


1- سوره بقره، آيه 269.

ص: 151

راستى است؛ و خداوند نعمتى پر مايه تر و بزرگ تر و برتر و فزون تر و زيباتر از حكمت به كسى نبخشيده است.(1)

اين بيان را با سخنى از مرحوم علامه مجلسى (ره) كه روشنگر بحث هاى گذشته مخصوصاً بحث اخير است پايان مى دهيم.

او در تفسير حكمت از دانشمندان چنين نقل مى كند كه گفته اند: «حكمت تحقق يافتن علم و درستى عمل و راستى گفتار و اطاعت پرودگار و آگاهى از دين و آنچه ارزش انسان را بالا مى برد، يا او را از زشتى ها باز مى دارد و خلاصه آنچه موجب صلاح كار دنيا و آخرت او است مى باشد».(2)


1- بحارالانوار، جلد 1، صفحه 215، حديث 26.
2- بحارالانوار، جلد 1، صفحه 215، حديث 26.

ص: 152

شاخه ديگر علم

4. اراده و مشيّت خداوند
اشاره

ص: 153

اشاره:

در آيات بسيارى از قرآن مجيد سخن از اراده خداوند به ميان آمده است. اراده او در پهنه آفرينش و جهان هستى، و اراده او در مورد قوانين و احكام و تكاليف بندگان و سرنوشت آنان.

بى شك خداوند، هم داراى اراده تكوينى، و هم تشريعى است، و ظهور حوادث مختلف در زمان هاى متفاوت دليل روشنى بر اراده او است كه اراده كرده است فلان موجود يا فلان حادثه در فلان روز معين تحقق يابد، نه قبل از آن و نه بعد از آن.

همچنين اراده كرده است كه بندگان فلان طاعت را انجام دهند و اعمال ديگرى را ترك گويند.

امّا حقيقت اراده خداوند چيست؟ يكى از پيچيده ترين مسائل علم كلام و عقائد و فلسفه است، ولى در تحليل نهايى به اينجا خواهيم رسيد كه اراده و مشيّت خداوند در واقع به علم او بازگشت مى كند، امّا چگونه و با چه بيان شرح آن را بعد از ذكر آيات قرآن مجيد در زمينه اراده خداوند خواهيم دانست.

فعلًا با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم.

ص: 154

1. إِنَّمَا قَوْلُنَا لِشَىْ ءٍ إِذَا أَرَدْنَاهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (1)

2. قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنْ اللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرَادَ بِكُمْ ضَرّاً أَوْ أَرَادَ بِكُمْ نَفْعاً بَلْ كَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً.(2)

3. وَ نُريْدُ انْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فى الْارْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ ائِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ (3)

4. يُرِيْدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُريدُ بِكُمُ الْعُسْرَ.(4)

5. يَخْلُقُ اللَّهُ ما يَشاءُ انَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.(5)

6. وَلَا تَقُولَنَّ لِشَىْ ءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَداً- إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ (6)

7. وَمَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِىَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ عَلِىٌّ حَكِيمٌ (7)

ترجمه:

1. « (رستاخيز مردگان براى ما مشكل نيست؛ زيرا) وقتى چيزى را اراده مى كنيم، سخن


1- سوره نحل، آيه 40.
2- سوره فتح، آيه 11.
3- سوره قصص، آيه 5.
4- سوره بقره، آيه 185.
5- سوره نور، آيه 45.
6- سوره كهف، آيات 23- 24.
7- سوره شورى، آيه 51- اين آيات نيز محتواى آيات فوق را منعكس مى كند: سوره مائده، آيه 17، سوره رعد، آيه 11، سوره كهف، آيه 82، سوره احزاب، آيات 17 و 33 و 38، سوره اسراء، آيه 16، سوره انعام، آيه 125، سوره بقره، آيه 185، سوره آل عمران، آيه 176، سوره نساء، آيات 26 و 27 و 28، سوره مائده، آيات 1 و 6 و 49، سوره انفال، آيه 7، سوره توبه، آيه 55، سوره هود، آيه 107، سوره حج، آيات 14 و 16، سوره فاطر، آيه 10، سوره بروج، آيه 16.

ص: 155

ما اين است كه مى گوييم: موجود باش! بى درنگ موجود مى شود»

2. «بگو: هرگاه خدا زيانى براى شما بخواهد، چه كسى مى تواند در برابر او از شما دفاع كند؛ و يا اگرنفعى اراده كند (مانع گردد)؟! و خداوند آنچه كه انجام مى دهيد آگاه است».

3. «ما اراده كرده ايم تا بر مستضعفان زمين نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان روى زمين قرار دهيم»

4. «خداوند، آسايش شما را مى خواهد، نه زحمت شما را».

5. «خداوند آنچه را بخواهد مى آفريند، زيرا خدا بر همه چيز تواناست».

6. «و هرگز در مورد كارى نگو: من فردا آن را انجام مى دهم،- مگر اين كه خدا بخواهد ....»

7. «و امكان ندارد خدا با هيچ انسانى سخن بگويد، مگر از راه وحى يا از پشت حجابى (همچون ايجاد صوت)، يا رسولى (فرشته اى) مى فرستد و به فرمان خود آنچه را بخواهد وحى مى كند؛ چرا كه او بلند مقام و حكيم است».

شرح مفردات

«اراده» از ماده رَوْد (بر وزن موج) در اصل به معناى رفت و آمد توأم با ملايمت در طلب چيزى است؛ لذا به كسى كه دنبال مرتع براى چراى حيوانات مى رود مى گويند.

واژه اراده كه از اين ريشه گرفته شده در واقع مركّب از سه عنصر است:

خواستن چيزى توأم با علاقه و همراه با اميدوارى به وصول آن و حكم به انجام

ص: 156

آن از سوى خودش يا ديگرى.(1)

«مشيّت» به عقيده بسيارى از ارباب لغت و متكلمين به معناى اراده است و لذا راغب در مفردات مى گويد: مشيّت نزد اكثر متكلمين درست به معناى اراده است و بعضى از آنها مشيّت را به معناى ايجاد شى ء و وصول به آن مى دانند، هرچند در استعمالات متعارف به جاى اراده به كار مى رود. بنابراين مشيّت در مورد خداوند به معناى ايجاد است و در مورد مردم به معناى وصول به چيزى.(2)

ولى در بعضى از كتب لغت آمده است كه مشيّت با اراده متفاوت است: مشيّت تمايلى است كه بعد از تصوّر (و تصديق) حاصل مى شود، و بعد از آن عزم و تصميم، و سپس اراده تحقق مى يابد (به اين ترتيب مشيّت به مراحل نخستين اطلاق مى شود و اراده به مرحله آخر و متصل به فعل).(3)

در روايات اسلامى نيز آمده است كه مشيّت مرحله اى است قبل از اراده كه به خواست خدا شرح آن در بخش توضيحات خواهد آمد.

تفسير و جمع بندى

اراده او در همه چيز نافذ است

نخستين آيه مورد بحث از اين واقعيت خبر مى دهد كه اراده خداوند از وجود اشياء جدا نيست؛ به محض اين كه اراده كند بر طبق اراده او ايجاد مى شود،


1- مفردات راغب، مقائيس اللغه، لسان العرب.
2- مفردات راغب، نهايه ابن اثير، مصباح اللغه، صحاح اللغه، لسان العرب و مجمع البحرين.
3- التحقق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 157

مى فرمايد:

« (رستاخيز مردگان براى ما مشكل نيست؛ زيرا) وقتى چيزى را اراده مى كنيم، سخن ما اين است كه مى گوييم: موجود باش! بى درنگ موجود مى شود»: انَّما قَوْلُنا لِشَى ءٍ اذا ارَدْناهُ ان نَقُوْلَ لَهُ كُنْ فَيَكُوْنُ

البتّه مفهوم اين سخن آن نيست كه همه حوادث و موجودات عالم در يك لحظه به وجود مى آيند؛ بلكه منظور اين است كه بر طبق اراده و فرمان خدا بدون يك لحظه تأخير و تقديم حاصل مى شود.

يعنى اگر خداوند اراده كرده باشد جنينى درست در نه ماه و نه روز متولّد شود حتّى يك ثانيه كم و زياد نخواهد شد، و اگر اراده كرده در كمتر از آن يا بيشتر از آن تولد يابد درست همان لحظه متولّد مى شود، حتّى اگر اراده كند منظومه اى همچون منظومه شمسى، يا عالم عظيم ديگرى همچون عالم كنونى ايجاد شود ايجاد خواهد شد.

حتّى تعبير به «كُنْ» (موجود باش) نيز از تنگى سخن و عدم گنجايش الفاظ است؛ والا بعد از تعلّق اراده خداوند به چيزى، بلافاصله تحقق مى يابد.

عجب اين كه جمعى از مفسّران پيشين چنين مى پنداشتند كه واقعاً در اينجا كلمه «كن» (موجود باش) به صورت يك سخن از خداوند صادر مى شود و آن گاه گرفتار اين بودند كه مخاطب در اين كلمه كيست؟ آيا ممكن است چنين خطابى به معدوم شود؟

و به دنبال آن مجبور بودند يا خطاب به معدوم را توجيه كنند يا براى معدوم ها

ص: 158

صورتى قائل شوند. و يا اين كه اين آيه را دليل بر قديم بودن كلام الهى مى گرفتند!

در حالى كه همه اين سخنان اشتباه است، و قرائن به خوبى نشان مى دهد كه اين جمله كنايه از اين است هرگاه خدا اراده چيزى كند بلافاصله ايجاد مى شود.

در واقع جز اراده ذات پاك خداوند و ايجاد اشياء چيزى در كار نيست، و چنانكه خواهيم دانست اراده او نيز به يك معناى عين ذات او است، و به يك معنا عين فعل او (دقّت كنيد).

شبيه همين معناى با مختصر تفاوتى در سوره بقره آيه 117 و در سوره يس آيه 82 و سوره آل عمران، آيات 47 و 59 و سوره مريم، آيه 35 و سوره غافر، آيه 68 آمده است.

قابل توجّه اين كه آيات فوق بعضاً در برابر منكران معاد مطرح شده، كه خداوند به آنها مى گويد: هيچ چيز در برابر اراده الهى مشكل نيست (مانند آيه يس و آيه مورد بحث).

و بعضى در مورد آفرينش آدم از خاك (مانند آيه 59 سوره آل عمران)

و يا آفرينش مسيح فقط از مادر (مانند آيه 47 سوره مريم و آل عمران)

يا ابداع خلقت آسمان ها و زمين (مانند آيه 117 سوره بقره)

هيچ قدرتى جلو اراده او را نمى گيرد

در دومين آيه سخن از اراده خداوند در مورد پاداش و كيفر و سرنوشت انسان ها است، و اشاره به اين حقيقت مى كند كه هيچ قدرتى نمى تواند جلو اراده

ص: 159

او را در مورد مجازات و پاداش بندگان بگيرد، مى فرمايد: «بگو: هرگاه خدا زيانى براى شما بخواهد، چه كسى مى تواند در برابر او از شما دفاع كند؛ و يا اگرنفعى اراده كند (مانع گردد)؟! و خداوند آنچه كه انجام مى دهيد آگاه است»: قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنْ اللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرَادَ بِكُمْ ضَرّاً أَوْ أَرَادَ بِكُمْ نَفْعاً بَلْ كَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً.

عدم شركت شما در ميدان جهاد، يا به خاطر پيشگيرى از حوادث دردناك براى خودتان، يا خانواده هايتان است؛ و يا براى جلب منافع مادى و حفظ اموال، همه اينها به اراده و مشيّت الهى بسته است، و در برابر قدرت او هيچ كس را يارى مقاومت نيست.

اين اعتقاد، سبب مى شود كه انسان در انجام وظائف الهى نه از زيانى بترسد و نه از فوت منفعتى؛ چرا كه همه مقدّرات به دست او است.

و به اين ترتيب بازتاب ايمان به اراده و مشيّت الهى را در اعمال انسان ها و آمادگى براى انجام وظيفه به خوبى مى نگريم.

به هر حال در اينجا باز سخن از اراده تكوينى خدا است.

او اراده كرد مستضعفان را يارى كند

سومين آيه، نيز از تأثير اراده خداوند در سرنوشت اقوام، سخن مى گويد، سخنى كه مايه اميد و دلگرمى همه امت هاى تحت ستم است، مى فرمايد: «ما اراده كرده ايم تا بر مستضعفان زمين نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان

ص: 160

روى زمين قرار دهيم»: وَ نُريدُ انْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فى الأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ ائِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثينَ

تعبير به «نريد» به صورت فعل مضارع كه دليل بر استمرار است نشان مى دهد كه اين يك قانون هميشگى و سنت جاودانى است كه خداوند حكومت روى زمين را سرانجام در اختيار مستضعفان قرار مى دهد، و زورمندان مستكبر را درهم مى شكند.

ولى بايد توجّه داشت كه سخن از مستضعفان است نه ضعيفان، يعنى كسانى كه در حال تلاش و كوشش و جهادند، ولى از سوى دشمنان تضعيف مى گردند، نه آنها كه تن به ضعف و ذلت داده اند.

با ضميمه كردن اين آيه، و آيه 105 سوره انبياء: أَنَّ الأَرْضَ يَرِثُها عِبادِىَ الصّالِحُونَ معلوم مى شود كه منظور از مستضعفان همان صالحان و مؤمنان مجاهد مبارز است.

بايد توجّه داشت كه «نمنّ» از ماده منّ در اصل به معناى وزن سنگين است؛ سپس به نعمت هاى مهم اطلاق شده، اين تعبير هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود به معناى بخشيدن نعمت هاى بلاعوض و سنگين است، ولى در مورد بندگان، غالباً به معناى ذكر نعمت ها به قصد منّت گذاردن مى آيد.

البتّه درباره اين سنّت الهى، يعنى حكومت مستضعفان بر جهان، بحث هاى زيادى است كه در جاى خود به خواست خداوند خواهد آمد، آنچه در اينجا شايان ذكر است اين كه: توجّه به اراده تكوينى خداوند در اين قسمت نيز اثر

ص: 161

تربيتى فوق العاده اى دارد و به مؤمنان صالح و دربند، اميد و نيرو و توان مى بخشد و در پيكار با ظالمان ستمگر، مصمّم و مقاوم و اميدوار به پيروزى مى سازد.

او اراده كرده تكاليف بر شما آسان گردد

در چهارمين آيه سخن از اراده تشريعى خداوند است كه در آيات قرآن كراراً به آن اشاره شده؛ يعنى اراده او در امر قانون گذارى احكام است، بعد از آن كه حكم روزه ماه رمضان را بيان مى كند، و بيماران و مسافران را از آن استثنا مى نمايد، مى فرمايد: «خداوند، آسايش شما را مى خواهد، نه زحمت شما را»:

يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ.

اين آيه از آياتى است كه هم تكليف ما لايطاق را نفى مى كند، و هم تكاليف شاق و موجب عسر و حرج را؛ و اين كه فخررازى در ذيل آيه گفته است دلالتى بر عموم ندارد اشتباه محض است، چرا كه الف و لام در «اليسر» و «العسر» براى جنس است، و در اينگونه مقامات دلالت بر عموم دارد.

البتّه اين قانون مانند همه قوانين ممكن است استثنائاتى داشته باشد از قبيل امر به جهاد و نظائر آن. جهاد هم در مقابل سكوت و ذلت در چنگال دشمنان يُسر است نه عُسر.

در آيه اول سوره مائده بعد از ذكر دو قسمت از احكام الهى (در زمينه پايبند بودن به هرگونه عقد و پيمان، و حليّت گوشت چهارپايان) مى فرمايد: انَّ اللَّهَ يَحْكُمُ ما يُريدُ: «خداوند هرچه را بخواهد (و مصلحت باشد) حكم كند»، اين

ص: 162

تعبير وسعت اراده تشريعى خدا را در همه جا روشن مى سازد.

در مورد جزاى اعمال از سوى خداوند بعد از بيان داخل شدن مؤمنان صالح در بهشت، مى افزايد: «انَّ اللَّه يَفْعَلُ ما يُريدُ»: «خدا هرچه را اراده كنند انجام مى دهد».(1)

مسلماً اين عموميت اراده خداوند در تشريع، و در پاداش و كيفر، و همچنين در عالم آفرينش، مفهومش اين نيست كه اراده او از حكمتش جدا است، و خلقت يا حكم يا پاداشى بدون مصلحت، انجام مى دهد.

او هرچه بخواهد مى آفريند

در پنجمين آيه، سخن از مشيّت الهى و عموم و شمول آن، نسبت به هرگونه خلقت در عالم آفرينش است (مشيّت عامه تكوينى) مى فرمايد: «خداوند آنچه را بخواهد مى آفريند، زيرا خدا بر همه چيز تواناست»: يَخْلُقُ اللَّهُ ما يَشاءُ انَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيى ءٍ قَديرٌ.

اين سخن را قرآن مجيد بعد از اشاره به آفرينش اصناف مختلف جنبندگان مى فرمايد كه خداوند همه آنها را از آبى آفريده، بعضى بر شكم خود راه مى روند، بعضى بر دو پاى خود، و گروهى بر چهار پا، و امروز ما مى دانيم كه تنوع جانداران به قدرى زياد است، كه فقط در جهان حشرات، چند صد هزار نوع حشره، مورد بررسى دانشمندان قرار گرفته، و صدها هزار نوع گياه با


1- سوره حج، آيه 14.

ص: 163

ساختمان هاى متفاوت و ويژگى هاى مختلف، بررسى شده كه همه آنها بازگو كننده وسعت مفهوم آيه فوق است.

جالب اين كه با گذشت زمان نيز انواع تازه اى به وجود مى آيد كه سابقاً نبود، يعنى آفرينش گياهى و حيوانى، لحظه اى تعطيل بردار نيست! اصولًا تنوّع در پديده ها دليل بر اراده و اختيار در مبدأ پديد آورنده است، زيرا مبدئى كه اختيار ندارد آثارى يكسان از خود ارائه مى دهد در حالى كه وقتى پاى اراده و اختيار به ميان مى آيد تنوّع مطرح مى شود.(1)

در هر كار بگو: به خواست خدا

در ششمين آيه مورد بحث، باز سخن از مشيّت الهى است، ولى اين بار در مورد سرنوشت انسان ها و اعمال آنها است، روى سخن را به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كرده و مؤكّداً از او مى خواهد، كه «و هرگز در مورد كارى نگو: من فردا آن را انجام مى دهم،- مگر اين كه خدا بخواهد ....»: وَلَا تَقُولَنَّ لِشَىْ ءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَداً- إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ

يعنى هرگاه از تصميم به انجام كارى در آينده سخن مى گويى حتماً تكيه بر مشيّت خدا كن و جمله «ان شاء اللَّه»: (اگر خدا بخواهد) را فراموش مكن، اشاره به اين كه مشيّت الهى مافوق همه مشيّت ها است و تا او چيزى را اراده نكند واقع نمى شود.

واضح است كه اين سخن كمترين اشاره اى به مسأله جبر ندارد، بلكه ناظر به


1- تفسير قرطبى، جلد 7، صفحه 4684 اشاره اى به اين موضوع دارد.

ص: 164

مشيّت قاهره الهيّه است كه مى تواند هركس را از وصول به هدفش باز دارد، و اگر آزادى به انسان داده براى آزمايش و امتحان و تربيت و تكامل است؛ و مفهوم آزادى اراده، هرگز سلب قدرت از خدا نيست.

افزون بر اين براى وصول به هدف هاى مورد نظر، اراده و انتخاب انسان يكى از عوامل است، و صدها عامل ديگر بيرون از وجود انسان قرار دارد كه از حوزه قدرت او خارج، و تنها به خدا مربوط مى شود.

اينجا است كه هم ادب سخن، و هم توجّه به واقعيّت ها، ايجاب مى كند كه انسان جمله: اگر خدا بخواهد را هرگز در برنامه هاى خود فراموش نكند.

در اينجا باز به تأثير معرفت در اعمال انسان توجّه شده است كه اگر به مشيّت قاهره الهيّه مؤمن باشد هرگز خود را مستقل و مستغنى از او نمى بيند، هرگز مغرور نمى شود، و بر مركب خودخواهى سوار نمى گردد، همان گونه كه در برابر انبوه مشكلات گرد و غبار يأس و نوميدى بر آئينه قلب او نمى نشنيد و در برابر حوادث سخت، زانو نمى زند.

چرا كه او مشيّت الهى را بالاتر از همه چيز مى داند!

وحى آسمانى به مشيّت او است

و بالاخره در هفتمين و آخرين آيه، اشاره ظريفى به مشيّت تشريعى شده است (بايد توجّه داشت كه استعمال واژه اراده در آفرينش و احكام (تكوين و تشريع) در قرآن فراوان است، ولى مشيّت معمولًا در مشيّت تكوينى به كار رفته، و استعمال آن در مورد احكام و تشريع آن بسيار كم است، اين خود نشان مى دهد

ص: 165

كه در مفهوم مشيّت بيشتر جنبه تكوين افتاده است).

مى فرمايد: «و امكان ندارد خدا با هيچ انسانى سخن بگويد، مگر از راه وحى يا از پشت حجابى (همچون ايجاد صوت)، يا رسولى (فرشته اى) مى فرستد و به فرمان خود آنچه را بخواهد وحى مى كند؛ چرا كه او بلند مقام و حكيم است» وَ ما كانَ لِبَشَرٍ انْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ الَّا وَحْياً اوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ اوْ يُرْسِلَ رَسُوْلًا فَيُوِحىَ بِاءِذنِهِ مايَشاءُ.

«چرا كه او بلند مقام و حكيم است»: (انَّهُ عَلِىٌّ حَكيْمٌ).

از يك سو به مقتضاى علوش بالاتر از آن است كه ديده شود، يا با زبان سخن بگويد؛ و از سوى ديگر به مقتضاى حكمتش، پيامبران را براى هدايت خلق مى فرستد و از طرق سه گانه فوق با آن رابطه برقرار مى سازد.

***

از مجموع آيات فوق چنين استفاده مى شود كه اراده خداوند در عالم تكوين و تشريع به تمام آنچه ممكن است، و مصلحت و حكم ايجاب مى كند تعلّق مى گيرد.

انسان نيز اگر اراده و اختيارى دارد آن هم به اراده پروردگار است.

هيچ مانعى بر سر راه اراده او وجود ندارد، و مشيّت او از ايجاد اشياء جدا نيست؛ سرنوشت همه ما به سدت او است و سود و خير و سعادت از وجود او سرچشمه مى گيرد؛ عظمت حوادث، با اتكاى به اراده و مشيّت او، ما را ناتوان نمى سازد، و حجم مشكلات نبايد ما را به زانو در آورد.

ص: 166

و اين پيامى است كه توجّه به اين اوصاف الهى در بر دارد.

***

توضيحات

1. اراده خداوند از نظر دلايل عقلى

0 هنگامى كه به جهان هستى نگاه كنيم مى بينيم هر روز حوادثى در اين عالم رخ مى دهد؛ و هر موجود و پديده اى تاريخچه اى دارد، بلكه جهان مجموعه اى از پديده ها و حوادث است.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد با اين كه خداوند عالم كه علة العلل جميع ممكنات است؛ قديم و ازلى است پس چگونه هر موجود يا حادثه اى در مقطع خاصى از زمان رخ مى دهد؟!

پاسخ اين سؤال يك جمله است و آن اين كه خداوند فاعل مجبور نيست بلكه فاعل بالأراده و بالاختيار است و اين كه كره زمين مثلًا پنج ميليارد سال قبل از خورشيد جدا شده، و يا موجودات زنده از چند صد ميليون سال قبل بر صفحه زمين ظاهر گشته اند، و يا نوع انسان در هزاران سال قبل قدم به عرصه هستى گذاشته همه به واسطه تعلّق اراده خاص او است.

در يك جمله: وجود بعضى از ممكنات و عدم وجود بعض ديگر، يا وجود آنها در زمان خاصى نه قبل و بعد از آن- با اين كه قدرت خدا نسبت به همه يكسان است- دليل بر وجود صفت ديگرى غير از قدرت براى ذات پاك او

ص: 167

مى باشد؛ و آن همان اراده و اختيار است.

***

2. حقيقت اراده خداوند چيست؟

شك نيست كه اراده به مفهومى كه در انسان وجود دارد در خداوند بزرگ راه ندارد؛ زيرا انسان قبلًا چيزى را تصوّر مى كند (مثلًا نوشيدن آب را) و بعد فوائد آن را در نظر مى گيرد؛ و پس از تصديق به فايده، شوق و اشتياقى به انجام اين كار در او پديد مى آيد، و هنگامى كه شوق به مرحله نهايى رسيد فرمان به عضلات صادر مى شود، و انسان به سوى انجام كار حركت مى كند.(1)

ولى مى دانيم هيچ يك از اين مفاهيم (تصوّر و تصديق و شوق و فرمان نفس، و حركت عضلات) در مورد خداوند معنا ندارد؛ زيرا اينها همه امورى حادث اند پس اراده در او چيست؟

اينجا است كه دانشمندان علم عقائد و فلاسفه اسلامى به سراغ مفهومى رفته اند كه با وجود بسيط و خالى از هرگونه تغيير و تبديل الهى سازگار باشد.

اينها گفته اند اراده خداوند بر دو گونه است:

1. اراده ذاتى

2. اراده فعلى

1. اراده ذاتى خداوند همان علم به نظام اصلح در جهان آفرينش، و خير و


1- بعضى از فلاسفه اراده را همان شوق مؤكد مى دانند، در حالى كه بعضى ديگر علاوه بر شوق مؤكد و حركتى از نفس نيز قائلند، و اراده را همان فعل نفسانى مى شمرند( دقّت كنيد).

ص: 168

صلاح بندگان در احكام و قوانين شرع است.

او مى داند بهترين نظام براى عالم هستى چيست، و هر موجودى در چه مقطعى بايد حادث گردد، اين علم سرچشمه تحقق موجودات، و حدوث پديده ها در زمان هاى مختلف است.

همچنين او مى داند مصلحت بندگان از نظر قوانين و احكام در چيست؟ و روح قوانين و احكام همين علم او به مصالح و مفاسد است (دقّت كنيد).

2. اراده فعلى او عين ايجاد است و جزء صفات فعل شمرده مى شود، بنابراين اراده او بر خلقت زمين و آسمان عين ايجاد آنها است، و اراده او بر وجوب نماز و تحريم دروغ عين واجب و حرام نمودن اين دو است.

كوتاه سخن اين كه: اراده ذاتى خداوند عين علم و عين ذات او است- و به همين دليل ما آن را در شاخه هاى علم بيان كرديم- و اراده فعلى خداوند عين ايجاد است.

در اين باره توضيح بيشترى به هنگام نقل احاديث اسلامى به خواست خدا خواهد آمد.

***

3. اراده تكوينى و تشريعى

منظور از اراده تكوينى همان گونه كه در بالا اشاره شد اراده اى است كه سرچشمه وجود كائنات و هستى موجودات است و يا به تعبير ديگر عين ايجاد

ص: 169

آنها مى باشد.

امّا اراده تشريعى همان اراده اى است كه سرچشمه اوامر و نواهى الهى، و احكام و قوانين دينى است؛ و به تعبير ديگر عين اين احكام و قوانين است.

بررسى آيات قرآن نشان مى دهد كه واژه اراده در هر دو معنا به طور گسترده به كار رفته؛ در حالى كه مشيّت غالباً در مورد خلقت و آفرينش و تكوين است، و به طور نادر در مورد تشريع به كار رفته است، و اين نشان مى دهد كه در ماده مشيّت بيشتر مفهوم تكوين افتاده است.

***

4. اراده خدا در روايات اسلامى

از آنجا كه در مسأله اراده خداوند گروه زيادى به اشتباه رفته اند، در اخبار اهل بيت عليهم السلام توضيحات فراوان و بسيار آموزنده اى در اين زمينه وارد شده، كه به عنوان نمونه به چند روايت اشاره مى كنيم:

1. در توحيد صدوق و عيون اخبار الرضا «از امام على بن موسى الرضا عليه السلام نقل شده است كه در پاسخ سؤال از اراده خداوند و خلق فرمود: «الْارادَةُ مِنَ الْمَخْلُوقِ الضَّميرُ، وَ مايَبْدُوا لَهُ بَعْدَ ذلِكَ مِنَ الْفِعْلِ، وَ امّا مِنَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ فَارادَتُه احْداثُهُ لا غَيْرَ ذلِكَ، لِانَّهُ لا يُرَوِّى وَ لايُهمُّ وَ لا يَتَفَكَّرُ، وَ هذِهِ الصِّفاتُ مَنْفِيَّةٌ عَنْهُ، وَ هِىَ مِنْ صِفاتِ الْخَلْقِ، فَارادَةُ اللَّهِ هِىَ الْفِعْلُ لا غَيْرَ ذلِكَ، يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُوْنُ بِلا لَفْظٍ، وَ لا نُطْقٍ بِلِسانٍ، وَ لا هِمَّةٍ وَ لا تَفَكُّرٍ وَ لا كَيْفٍ لِذلِكَ، كَما انَّهُ بِلا كَيْفٍ»:

ص: 170

«اراده در مورد مخلوقات تصميم درونى، و افعالى كه بعد از آن ظاهر مى شود مى باشد؛ و امّا در مورد خداوند متعال اراده او فقط به معناى ايجاد است، نه انديشه مى كند، و نه تصميم مى گيرد، و نه فكر مى كند؛ و اينگونه صفات از او منتفى است. چه اين كه اينها همه از صفات خلق است (چون حادث است و دليل بر نقصان) پس اراده خداوند همان فعل او است و نه غير آن. مى فرمايد: موجود باش! بلافاصله موجود مى شود، بدون احتياج به لفظ و سخن گفتن به زبان، و تصميم و تفكر، و اراده او هيچ كيفيّتى ندارد، همان گونه كه ذات پاكش نيز بدون كيفيّت است»(1)

اين حديث را مرحوم كلينى نيز در اصول كافى آورده است.(2)

روشن است كه اين حديث اشاره به اراده فعلى خداوند است، ولى اراده ذاتى همان گونه كه گفتيم علم به نظام احسن است.

2. در همان كتاب از امام على به موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه فرمود «الْمَشِيَّةُ وَ الْارادَةُ مِنْ صِفاتِ الْافْعالِ فَمَنْ زَعَمَ انَّ اللَّهَ تَعالى لَمْ يَزَلْ مُرِيداً شائياً فَلَيْسَ بِمُوَحِّدٍ»: «مشيّت و اراده از صفات فعل است و كسى كه گمان كند كه خداوند متعال از ازل داراى اراده و مشيّت بوده موحّد نيست!»(3)

روشن است كه اين حديث نيز ناظر به اراده فعلى است كه در بالا مشروحاً بيان شد، و اين كه اراده ازلى را نفى مى كند، ناظر به سخن كسانى است كه اراده را


1- « بحارالانوار»، جلد 4، صفحه 137، حديث 4.
2- « اصول كافى»، جلد 1، صفحه 109، باب الاراده، حديث 3.
3- « توحيد صدوق»، صفحه 337، باب المشية و الاراده، حديث 5.

ص: 171

زائد بر ذات و ازلى مى پنداشتند و مفهوم آن قائل شدن به دو يا چند وجود ازلى است، و اين با توحيد سازگار نيست.

امّا اراده ذاتى كه عين علم است و علم هم عين ذات خداوند مى باشد عين توحيد خواهد بود نه شرك (دقّت كنيد).

3. در كتاب كافى در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام چنين آمده است:

«قالَ اللَّهُ يابْنَ آدَمَ بِمَشِئَتى كُنْتَ انْتَ الَّذى تَشاءُ لِنَفْسِكَ ما تَشاءُ وَ بِقُوَّتى ادَّيْتَ فَرائِضى، وَ بِنِعْمَتى قَوِيْتَ عَلَى مَعْصِيَتى، جَعَكْتُكَ سَمِيعاً بَصيراً قَوِّياً ما اصابَكَ مِنْ حَسَنَهٍ فَمِن اللَّهِ، وَ ما اصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ»: «خداوند مى فرمايد: اى فرزند آدم! به سبب مشيّت و اراده من تو مى توانى آنچه را مى خواهى براى خودت اراده كنى، و به سبب قوّت من واجبات را انجام مى دهى، و با نعمت من قدرت بر معصيت را يافته اى، چرا كه من تو را شنوا و بينا و قوى قرار دادم، پس آنچه نيكى به تو مى رسد از خدا است، و آنچه بدى به تو مى رسد از خود تو است».(1)

اين حديث ناظر به اراده تكوينى خدا است كه تعلّق به اختيار و آزادى اراده انسان گرفته، و او را حاكم بر مقدّرات خويش ساخته، منتها گاه مى شود كه انسان سوء استفاده مى كند، و نعمت هاى خدا را در راه معصيت و نافرمانى او به كار مى گيرد، و اين از ناحيه خود او است، امّا آنجا كه حسن استفاده مى كند در حقيقت از يارى خداوند بهره گرفته است (دقّت كنيد).


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 152 باب« المشية و الاراده»، حديث 6.

ص: 172

2. قدرت بى پايان پروردگار

اشاره

ص: 173

اشاره:

بعد از بحث علم مسأله قدرت خداوند از اهم مباحث صفات كمال و جمال او است؛ قدرتى كه از هر نظر نامحدود و بى پايان است، و هر امر ممكنى را شامل مى شود؛ قدرتى كه توأم با اختيار و مشيّت است، هر زمان اراده كند انجام مى دهد و هر زمان اراده محو و نابودى چيزى كند از ميان مى رود.

عالم هستى با پديده هاى عظيم و شگرفش، و با ريزه كارى هاى دقيق و ظريفش؛ همه نشانه هاى قدرت او است، و دلايل نامحدود بودن آن.

ولى در اين بحث براى رسيدن به عمق مطلب لازم است مراحلى پيموده شود.

1. دلايل قدرت بى پايان پروردگار.

2. خداوند فاعل مختار است.

3. منطق گروه هاى مختلفى كه مسأله عموميّت قدرت را زير سؤال برده اند.

4. عدم تعلّق قدرت به امر محال.

در اينجا نخست به سراغ بحث اول مى رويم و از قرآن استمداد مى جوئيم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

ص: 174

1. تَبارَكَ الَّذى بِيَدِه الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.(1)

2. اللَّهُ الَّذى خَلَقَ سَبْعَ سَمواتٍ وَ مِنَ الارضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَموا انَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.(2)

3. لَهُ مُلْكُ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ يُحْيِىْ وَ يُميْتُ و هُوَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.(3)

4. ... يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ هُوَ الْعَليمُ الْقَديرُ.(4)

5. للَّهِ مُلْكُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ وَ ما فيهِنَّ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.(5)

6. اوَلَمْ يَرَوا انَّ اللَّهَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الأَرْضَ قادِرٌ عَلَى انْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ (6)

7. اوَلَمْ يَرَوا انَّ اللَّهَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الأَرْضَ وَ لَمْ يَعْىَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلَى انْ يُحْيىَ الْمَوْتى بَلَى انَّهُ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قدَيرٌ.(7)

8. فَلا اقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ انّا لَقادِرُوْنَ (8)

9. وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَى ءٍ فِى السَّمواتِ وَ لا فِى الْارْضِ انَّهُ كانَ عَليماً قديراً.(9)


1- سوره ملك، آيه 1.
2- سوره طلاق، آيه 12.
3- سوره حديد، آيه 2.
4- سوره روم، آيه 54.
5- سوره مائده، آيه 120.
6- سوره اسراء، آيه 99.
7- سوره احقاف، آيه 33.
8- سوره معارج، آيه 40.
9- سوره فاطر، آيه 44.

ص: 175

10. قُلْ انَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ يُؤْتيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَليمٌ (1)

ترجمه:

1. «پر بركت و زوال ناپذير است كسى كه حاكميت و مالكيت (جهان هستى) به دست اوست، و او بر هر چيز تواناست».

2. «خداوند همان كسى است كه هفت آسمان را آفريد، و از زمين نيز همانند آنها را؛ فرمان (و تدبير) او در ميان آنهاپيوسته فرود مى آيد تا بدانيد خداوند بر هر چيز تواناست و اين كه علم خدا به همه چيز احاطه دارد».

3. «مالكيّت و حاكميّت آسمانها و زمين از آنِ اوست؛ زنده مى كند و مى ميراند؛ و او بر هر چيز تواناست».

4. «او هر چه بخواهد (به هر كيفيت) مى آفريند، و اوست دانا و توانا».

5. «حكومت و مالكيت آسمانها و زمين و آنچه در آنهاست، تنها از آن خداست؛ و او بر هر چيزى تواناست».

6. «آيا نمى دانند خدايى كه آسمانها و زمين را آفريده، قادر است مثل آنان را بيافريند».

7. «آيا آنها نمى دانند خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده و از آفرينش آنها ناتوان


1- سوره آل عمران، آيه 73. بايد توجه داشت كه صفت قدير در قرآن مجيد حدود 45 بار در مورد خداوند به كار برده شده، گاه به صورت i إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِير\E گاه i وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ\E و گاه i إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ\E و گاه i وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ\E و گاه i وَإِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ\E و گاه i وَهُوَ عَلَى جَمْعِهِمْ إِذَا يَشَاءُ قَدِيرٌ\E و تعبرات ديگر- و هفت مرتبه واژه قاده به كار رفته، و در بعضى از آيات نيز قادرون و قادرين در مورد خداوند ديده مى شود، و نيز تعبير به عدم عجز پروردگار و يا وسعت قدرت او نيز آمده است كه در ماده هاى قدرت و عجز و وسعت در معاجم جمع است، و آنچه در بالا از آيات ده گانه برگزيديم تعبيراتى جامع در هر سه قسمت است.

ص: 176

نشده است، مى تواند مردگان را زنده كند؟! آرى (مى تواند) زيرا او بر هر چيز تواناست».

8. «سوگند به پروردگار مشرقها و مغربها كه ما قادريم».

9. «... نه چيزى در آسمانها و نه چيزى در زمين از حوزه قدرت او بيرون نخواهد رفت؛ به يقين او دانا و تواناست».

10 «... بگو: فضل به دست خداست؛ و به هر كس بخواهد (و شايسته باشد،) مى دهد؛ و خداوند، داراى مواهب گسترده و آگاه (از موارد شايسته آن) است».

***

شرح مفردات

«قَدير» از ماده قدرت به معناى كسى است كه هرچه اراده كند به مقتضاى حكمت انجام مى دهد نه كمتر و نه بيشتر؛ و به همين جهت اين وصف جز درباره خداوند به كار نمى رود. اصولًا وصف قدرت به صورت مطلق تنها در مورد او جايز است، و هرگاه در غير مورد او به كار رود بايد محدود و مقيّد گردد، چرا كه غير خدا اگر از جهتى قادر باشد از جهتى عاجز و ناتوان است.(1)

اصل اين واژه از قَدْر گرفته شده كه به معناى اندازه چيزى و كنه و نهايت آن است؛ و به كار رفتن اين واژه در مورد خداوند به خاطر آن است كه او آنچه را بخواهد به هر اندازه انجام مى دهد، و به بندگان هر مقدار بخواهد مى بخشد.(2)

قدير و قادر هر دو از صفات خدا است، و در اصل از تقدير و اندازه گرفته


1- مفردات راغب ماده قدر.
2- مقائيس اللغه ماده قدر.

ص: 177

شده. قادر اسم فاعل و قدير صفت مشبهه يا صيغه مبالغه است و مقتدر از آن ابلغ است.(1)

يُعْجِزُهُ در اصل از ماده عَجُز (با ضم جيم) به معناى دنباله چيزى است و عَجْز (بر وزن حَبس) به معناى عقب افتادن از چيزى و قرار گرفتن در دنباله كارى است؛ سپس به عنوان قصور و ناتوانى از انجام كار در مقابل قدرت به كار رفته است. مُعْجِزْ به معناى شخص يا چيزى است كه ديگران را عاجز مى سازد، و اطلاق واژه عجوز بر پير زن به خاطر عجز و ناتوانى او است- از منابع معروف لغت مانند مقائيس و مفردات استفاده مى شود كه اين واژه فقط در مورد زنان پير به كار مى رود.(2)

واسِع از ماده سِعَة و وَسْع به معناى گشادگى در مقابل تنگى و ضيق است و در مورد مكان و حالات و افعال به كار مى رود به همين جهت به قدرت و توانائى و بخشش وجود وسعت گفته مى شود.

واسع بودن خداوند يا از جهت وسعت رزق و رحمت او است كه همه مخلوقات را شامل مى شود، و يا به خاطر احاطه علمى او نسبت به همه چيز، يا احاطه وجودى او به همه اشياء است.

واسع به معناى كثير العطا و كثيرالعلم نيز مى باشد، تعبير موسع (وسعت بخش) نيز در قرآن مجيد در مورد خداوند آمده است كه بعضى از ارباب لغت نيز


1- لسان العرب ماده قدر.
2- مفائيس، اللغه، مفردات و لسان العرب.

ص: 178

آن را به معناى قادر و غنى تفسير كرده اند(1) الب ته تفسير ديگرى نيز دارد كه از موضوع اين بحث خارج است.(2)

***

تفسير و جمع بندى

او بر هر كارى توانا است

در نخستين آيه ضمن اشاره به حكومت زوال ناپذير پرودرگار بر تمام جهان هستى، قدرت او را بر هر چيزى بدون قيد و شرط مورد تأكيد قرار داده، مى فرمايد: «پر بركت و زوال ناپذير است كسى كه حاكميت و مالكيت (جهان هستى) به دست اوست، و او بر هر چيز تواناست»: تَبارَكَ الَّذى بِيَدِه الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.

«تبارك» از ماده «بَرْك» (بر وزن برگ) در اصل به معناى سينه شتر است، لذا هنگامى كه شتر سينه خود را بر زمين مى نهد «بَرَك البَعيرُ» مى گويند، سپس اين واژه به معناى دوام و بقا و زوال ناپذيرى به كار رفته.

نعمت با بركت به نعمتى گفته مى شود كه دوام و بقا داشته باشد، و اطلاق اين واژه بر ذات پاك خداوند به خاطر ازليّت و ابديّت او است.

جلمه «بَيَدِهِ الْمُلْكُ» دلالت بر حصر مى كند، يعنى حكومت عالم هستى فقط به دست تواناى او است و مالك و متصرف در همه جهان تنها او مى باشد.


1- مفردات، لسان العرب و مقائيس اللغة.
2- به تفسير نمونه، جلد 22، صفحه 373 ذيل آيه 47 ذاريات مراجعه فرمائيد.

ص: 179

جمله «وَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَدْيرٌ» مفهوم بسيار گسترده اى دارد كه قدرت او را بر همه چيز بدون استثناء شامل مى شود، چرا كه واژه «شى ء» وسيعترين مفاهيم را دارد و تمام آنچه را در عالم امكان بگنجد فرا مى گيرد.

توجّه به اين نكته لازم است كه اگر اين واژه بر معدوم نيز اطلاق مى شود با توجّه به حالت وجود آن است، بنابراين وقتى مى گوئيم خدا قادر بر فلان شى ء است كه هم اكنون وجود ندارد يعنى قادر بر ايجاد آن است والا قدرت بر عدم مفهومى ندارد.

انسان با توجّه به زندگانى محدود و افق فكرى كوچك، و اسارت در چنگال شرايطى كه به آن خو گرفته مسأله قدرت را در محدوده خاصى به كار مى برد در حالى كه آيه فوق تمام اين قيود را در هم مى شكند و وسعت قدرت پروردگار را در ماورا همه اين قيود و شرائط بيان مى دارد، تنها چيزى كه خارج از حريم كلمه قدرت است امور محال مى باشد و اين به خاطر آن است كه امور محال ذاتاً هستى نمى پذيرند، و اصولًا به كار بردن واژه قدرت در مورد آنها نادرست است.

همان گونه كه در تفسير لغات گفته شد «قدير» به حكم آن كه صفت مشبهه يا صيغه مبالغه است، دلالت بر مبالغه دارد، و مفهومى فراتر از از مفهوم قادر در آن ديده مى شود، و شايد به همين دليل است كه در غالب آيات قرآن به هنگام اشاره به قدرت خداوند از اين واژه استفاده شده است.

و به همين دليل بعد از اين آيه سخن از آفرينش مرگ و حيات و آفرينش آسمان هاى هفتگانه و ستارگان و دفع شياطين به ميان آمده كه هر كدام نمونه اى

ص: 180

از شگفتى هاى جهان هستى مى باشد.

***

هدف از آفرينش جهان معرفت قدرت او است

در دومين آيه بعد از اشاره به آفرينش آسمان ها و زمين هدف اصلى را آگاهى مدرم بر وسعت قدرت و علم خدا شمرده مى فرمايد: «خداوند همان كسى است كه هفت آسمان را آفريد، و از زمين نيز همانند آنها را؛ فرمان (و تدبير) او در ميان آنهاپيوسته فرود مى آيد تا بدانيد خداوند بر هر چيز تواناست و اين كه علم خدا به همه چيز احاطه دارد»: اللَّهُ الَّذى خَلَقَ سَبْعَ سَمواتٍ وَ مِنْ الْارْضِ مِثْلَهُنَّ يَتنَزَّلُ الْامْرُ بَيْنَهُنَّ لَتَعْلَمُوا انَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ وَ انَّ اللَّهَ قَدْ احاطَ بِكُلِّ شَى ءٍ عِلْماً.

به اين ترتيب آفرينش آسمان هاى پهناور و زمين هاى گسترده و تدبير دائم و مستمر در ميان آنها، خود بهترين دليل بر عموميّت و شمول قدرت پروردگار نسبت به همه چيز است، چرا كه در اين مجموعه متنوع هرگونه مخلوق و پديده اى كه تصوّر شود وجود دارد.

درباره معناى آسمان ها و زمين هاى هفتگانه بحث هاى فراوانى شده است كه در تفسير نمونه آورده ايم.(1)

مرگ و حيات به دست او است

1- تفسير نمونه، جلد 24، صفحه 260.

ص: 181

سومين آيه علاوه بر مسأله حاكميّت خداوند بر آسمان و زمين، مسأله حيات و مرگ مستمر موجودات را به عنوان يكى از نشانه هاى قدرت پروردگار مطرح كرده، مى فرمايد: «مالكيّت و حاكميّت آسمانها و زمين از آنِ اوست؛ زنده مى كند و مى ميراند؛ و او بر هر چيز تواناست»: لَهُ مُلْكُ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ يُحْيِىْ وَ يُميْتُ و هُوَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.

مسأله آفرينش حيات و مرگ به قدرى پيچيده و عجيب است كه قدرت بر آن نشانه اى از قدرت مطلقه پروردگار است، اين همان مسأله اى است كه تمام دانشمندان بشر در آن حيران اند، و براى پيدا كردن قوانين حاكم بر آن كه بتوان از موجودات بيجان، با استفاده از وسائل موجود، يك سلول زنده ايجاد كرد، سرگردان مانده اند، در حالى كه مسأله بسيار پيچيده مسافرت به فضا و صنايع بسيار عظيم و سنگين و مغزهاى بسيار ظريف الكترونيكى را حل كرده اند.

آرى در گرداگرد ما صدها هزار يا ميليون ها نوع موجود زنده وجود دارد كه بشر بعد از هزاران سال در فهم اسرار ساختمان يكى از آنها مانده است!

آيا چنين خلقت هاى بديهى بيانگر قدرت نامتناهى و بى پايان پروردگار نيست؟!

تطورات حيات دليل بر قدرت او است

در چهارمين آيه همين مسأله از طريق ديگر دنبال شده، و ضمن اشاره به حالات مختلف انسان و انتقال او از حالى به حال ديگر به فرمان خدا، و اشاره به

ص: 182

آفرينش مخلوقات مختلف، عموميت علم و قدرت خدا نشان داده شده، مى فرمايد: «خدا همان كسى است كه شما را آفريد در حالى كه ضعيف بوديد؛ سپس بعد از ناتوانى، قوّت بخشيد و باز بعد از قوّت، ضعف و پيرى قرار داد؛ او هر چه بخواهد (به هر كيفيت) مى آفريند، و اوست دانا و توانا»: اللَّهُ الَّذى خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفاً وَ شَيْبَةً يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ هُوَ الْعَليمُ الْقَديرُ.

به راستى ملاحظه تطورات جنين، و سپس مراحل مختلف زندگى انسان و قوس صعودى و نزولى قدرت و توانائى او كه از يك موجود زنده ذرّه بينى (نطفه) شروع مى شود، و سرانجام به انسانى نيرومند و متفكّر و باهوش كه قدرت تخيل و انجام مسائل زيادى را دارد مى رسد، و باز عقب گرد شروع مى شود تا زمانى كه به صورت موجودى ناتوان، گاه حتّى ناتوان تر از يك كودك، از نظر نيروى جسمانى و فكرى در مى آيد، اين دگرگونى هاى سريع و عجيب حكايت از قدرت او بر همه چيز مى كند.

به اين ترتيب قرآن مجيد براى اثبات عموميّت علم و قدرت او آن گاه دست انسان را گرفته به اوج آسمان هاى پهناور مى برد، و گاه او را به مطالعه وجود خودش، و تحولات عظيمى كه از لحظه انعقاد نطفه تا مرگ پيدا مى شود، دعوت مى نمايد.

تعبير «خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْفٍ» چنان است كه گوئى ضعف و ناتوانى ماده نخستين انسان بوده، و انسان از آن آفريده شده! و راستى چنين است، نطفه انسان به قدرى

ص: 183

ضعيف و ناتوان است كه با اندك چيزى نابود مى شود.

امّا ببين چه موجود قدرتمندى از آن مى آفريند كه زمين و آسمان را جولانگاه خود قرار مى دهد، به هيچ حد و مرزى از پيشرفت علم و قدرت و صنعت قانع نيست، و به هنگام عقب گرد باز به همان ناتوانى نخستين باز مى گردد.

تمام اينها نشانه هاى قدرت بى پايان آن خالق حكيم است.

مالكيت و قدرت

در پنجمين آيه، اين نكته ديده مى شود كه بعد از ذكر مالكيّت و حاكميّت خداوند نسبت به آسمان ها و زمين و آنچه در آنها است، قدرت او را بر هر چيز نشان داده، مى فرمايد: «حكومت و مالكيت آسمانها و زمين و آنچه در آنهاست، تنها از آن خداست؛ و او بر هر چيزى تواناست»: للَّهِ مُلْكُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ وَ ما فِيهِنَّ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.

روشن است كه اين حاكميّت و مالكيّت به خاطر خالقيّت او است، و كسى كه اين همه مخلوقات متنوع و گوناگون آفريده حتماً بر هر كارى توانا است، و در حقيقت صدر آيه به منزله دليل بر ذيل آن است.

اين تعبير ممكن است براى قطع اميد مشركان از بت ها و روى آوردن به درگاه خدا باشد كه بدانند همه چيز به دست او است، يا براى نفى عقيده مسيحيان در مورد الوهيت حضرت عيسى عليه السلام كه در آيات قبل از آن در همان سوره مائده آمده است، و در هر صورت پايه اى است براى درهم كوبيدن شرك در همه

ص: 184

چهره هايش.

توجّه به اين نكته لازم است كه «مِلك» (به كسر ميم) سلطه انسان را بر چيزى نشان مى دهد و «مُلك» (به ضم ميم) حاكميت را بر نظام اجتماع بازگو مى كند، و به تعبير ديگر اولى جنبه فردى دارد، و دومى جنبه جمعى، و همان چيزى است كه در تغييرات روزمره از آن به مالك و حاكم تعبير مى كنيم.

قدرت او بر معاد

ششمين آيه ناظر به مسأله معاد و قدرت خداوند بر تجديد حيات مردگان در جهان ديگر است، تا پاسخى باشد براى آنها كه از معاد جسمانى تعجب مى كردند، و سخن آنها در آيه قبل از آن آمده كه «آيا هنگامى كه ما استخوانهاى پوسيده و خاكهاى پراكنده اى شديم، آيا بار ديگر آفرينش تازه اى خواهيم يافت؟!»(1)

قرآن در پاسخ آنها مى فرمايد: «آيا نمى دانند خدايى كه آسمانها و زمين را آفريده، قادر است مثل آنان را بيافريند»: اوَلَمْ يَرَوا انَّ اللَّهَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الأَرْضَ قادِرٌ عَلَى انْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ

جمله «اوَلَمْ يَرَوْا» (آيا نديدند) با توجّه به اين كه مراد از رؤيت، رؤيت با قلب است به معناى آيا ندانستند يا آيا نمى دانند بايد تفسير شود؟ و سرچشمه اين علم و آگاهى همان حكم عقلى معروف است كه «حكم الامثال فيما يجوز و فيما


1- سوره اسراء، آيه 98.

ص: 185

لايجوز واحد» (موضوعات شبيه به هم هميشه داراى يك حكم هستند، اگر ممكن باشند همه ممكن هستند، و اگر محال باشند همه محال اند).

باز هم قدرت بر احياى مردگان

در هفتمين آيه كه آن هم ناظر به مسأله قدرت خداوند بر احياى مردگان در جهان ديگر است همين معناى به تعبير ديگرى آمده است، مى فرمايد: «آيا آنها نمى دانند خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده و از آفرينش آنها ناتوان نشده است، مى تواند مردگان را زنده كند؟! آرى (مى تواند) زيرا او بر هر چيز تواناست»: اوَلَمْ يَرَوا انَّ اللَّهَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الأَرْضَ وَ لَمْ يَعْىَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلَى انْ يُحْيىَ الْمَوْتى بَلَى انَّهُ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قدَيرٌ.(1)

اين آيه نيز بر اين معنا تأكيد دارد كه خلقت آسمان ها و زمين با اين عظمت و اين همه تنوع، از يك سو دليل قدرت بر احياى مردگان است، و از سوى ديگر دليل بر توانايى خداوند بر همه چيز، زيرا آنچه را تصوّر كنيم نمونه و با نمونه هايى در عالم هستى دارد، مرگ و حيات در تمام چهره هايش و نيز موجودات بسيار كوچك و بسيار عظيم در تمام ابعادش از هر شكل و رنگ و از هر نوع و جنس، و آفرينش اينها از سوى خداوند بهترين دليل عموميّت قدرت او است.


1- « يَعْىَ» از ماده« عَىَ» به معناى عجز و ناتوانى از انجام كارى است، اين واژه در مورد ناتوانى در سخن گفتن نيز به كار مى رود.

ص: 186

قدرت بر دگرگونى اقوام

هشتمين آيه مسأله قدرت پروردگار را با سوگندى بسيار پرمعنا از سوى خداوند مطرح مى كند، مى فرمايد: «سوگند به پروردگار مشرقها و مغربها كه ما قادريم،- كه جاى آنان را به كسانى بدهيم كه از آنها بهترند؛ و ما هرگز مغلوب نخواهيم شد: فَلَا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغَارِبِ إِنَّا لَقَادِرُونَ- عَلَى أَنْ نُبَدِّلَ خَيْراً مِنْهُمْ وَمَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ

ممكن است افراد سطحى با ملاحظه اين آيه ايراد كنند كه چگونه با سوگند پروردگار مسأله قدرت او اثبات مى شود؛ ولى با توجّه به محتواى قسم (پروردگار مشرق ها و مغرب ها!) پاسخ اين سؤال روشن مى گردد، زيرا «مشرق ها و مغربها» اشاره پرمعنايى است به آفرينش عالم بزرگ، با نظم دقيقى كه بر آنها حاكم است، هر روز خورشيد از مشرق تازه اى سر بر مى آورد، و در مغرب جديدى سر فرو مى برد، و اين برنامه دقيق ميليون ها سال است ادامه دارد، آفرينش خورشيد با آن عظمتش، و كره زمين با آن همه اسرارش، و نظم دقيق و حساب شده حركات آنها، دليل روشنى است بر عموميت قدرت خدا بر همه چيز، و از جمله اين كه گروهى كافر سركش را ببرد و انسان هايى بهتر و آگاه تر بجاى آنها قرار دهد.

البتّه اين در صورتى است كه مشرق ها و مغرب هاى زمين را در نظر بگيريم، امّا اگر منظور مشرق ها و مغرب هاى مجموعه كرات آسمانى و منظومه هاى عالم بالا باشد وسعت محتواى اين سوگند روشن تر مى شود.

ص: 187

در اينجا نكته لطيفى است كه خداوند براى تبديل اقوام و رفتن گروهى و آمدن گروه ديگر بجاى آنها سوگند به پروردگار مشرق ها و مغرب ها ياد كرده اشاره به اين كه همان كس كه خورشيد با آن عظمت را هر روز در افق مغرب پنهان مى كند و روز ديگر از مشرق جديدى طالع مى سازد قادر بر غروب اقوام و طلوع اقوام ديگر نيز مى باشد.

او در برابر هيچ چيز عاجز نيست

در نهمين آيه مسأله عموميت قدرت خداوند در دو بُعد مطرح شده، نخست نفى هرگونه عجز و ناتوانى از او و سپس بيان توانايى او بر هر چيز تا انسان هاى گردنكش حساب خود را در اين زمينه برسند مى فرمايد: «نه چيزى در آسمانها و نه چيزى در زمين از حوزه قدرت او بيرون نخواهد رفت»: وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعْجَزَهُ مِنْ شَى ءٍ فِى السَّمواتِ وَ لا فِى الْارْضِ

«به يقين او دانا و تواناست»: انَّهُ كانَ عَليماً قديراً.

گرچه در هيچ يك از دو جمله اين آيه ظاهراً استدلالى براى اين مسأله ديده نمى شود، ولى اشاره اجمالى به آسمان ها و زمين و نظام دقيقى كه بر آنها حكمفرما است به منزله دليلى بر علم و قدرت بى پايان خداوند است.

هدف از بيان اين مطلب در اينجا به قرينه صدر آيه اين است كه به مشركان گردنكش و ستمگر هشدار دهد كه درهم كوبيدن قوّت و قدرت آنها براى خداوند كار بسيار ساده و آسانى است و نمونه هاى زيادى در امت هاى پيشين

ص: 188

دارد.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه عجز و ناتوانى در برابر چيزى يا ناشى از جهل و بى خبرى است، كه قدرت مقابله با حادثه را از شخص مى گيرد، يا بر اثر ضعف و ناتوانى است، امّا كسى كه هم عالم است و هم قادر نه در برابر حادثه اى غافلگير مى شود، و نه از مقابله با آن عاجز و ناتوان مى گردد.

او بخشنده توانا است

و بالاخره در دهمين و آخرين آيه، بى آن كه تكيه خاص بر عنوان قدرت و با نفى عجز شده باشد همين معناى در لباس ديگرى عرضه شده، مى فرمايد: «بگو:

فضل به دست خداست؛ و به هر كس بخواهد (و شايسته باشد،) مى دهد؛ و خداوند، داراى مواهب گسترده و آگاه (از موارد شايسته آن) است»: قُلْ انَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ يَؤْتِيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَليمٌ

گرچه بسيارى از مفسّران واژه واسع را در اينجا اشاره به وسعت رحمت خدا، يا وسعت قدرت، يا جود و كرم او دانسته اند، ولى مسلماً چنين تفسيرى نياز به تقدير دارد در حالى كه حذف و تقدير برخلاف قاعده است، و بدون قرينه قابل قبول نيست.

بلكه ظاهر آيه سخن از وسعت وجود پروردگار مى گويد، البتّه وسعت وجودى او همه اين معانى را در بر دارد، هم اشاره به قدرت بى پايان او است، هم رحمت و فضل وجود بى دريغش.

ص: 189

و لذا فخر رازى در تفسيرش مى گويد: وسعت وجودى خداوند دليل بر كمان قدرت او و عليم بودنش دليل بر كمال علم او است، و چنين كسى هر فضل و موهبتى نسبت به هركس شايسته بداند عطا مى كند، چرا كه هم از نيازها و شايستگى هاى بندگان خود با خبر است، و هم براى اعطاى فضل و رحمت توانائى دارد.

***

نتيجه بحث

از مجموع آيات گذشته به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه قدرت خداوند هيچ گونه حد و مرزى ندارد، و آفرينش آسمان هاى پهناور و زمين و انواع موجودات، و مخصوصاً مسأله مرگ و حيات دليل بر اين معنا است.

تكيه بر اين مسأله در آيات قرآن، گاه براى اثبات معاد و حيات بعد از مرگ است، و گاه به عنوان تهديدى بر افراد مغرور و خودخواه، و گاه براى اطمينان دادن به بندگان صالح و مؤمن، تا حل همه مشكلات خود را از او بخواهند و تنها به او پناه برند، بر آستان او سر بنهند و بنده بندگان ضعيف نشوند.

***

ص: 190

توضيحات

دلايل قدرت بى پايان پروردگار:

براى اثبات اين صفت دلايل مختلفى وجود دارد كه بعضى علمى و بعضى فلسفى است.

1. دليل علمى: (منظور از علم در اينجا علوم تجربى است)

هنگامى كه در خانه خود نشسته ايم و تنها به محيط محدود و كوچك خود مى انديشيم دنيا در نظر ما ساده و كوچك است، امّا وقتى پا به بيرون گذاشته، به قلب جنگل ها، باغ ها و مزارع، قله كوه هاى مرتفع، و اعماق درياها مى رويم، يا به آسمان ها و كهكشان ها با بال و پر خيال مسافرت مى كنيم، و سپس آنقدر كوچك مى شويم تا به داخل اتم گام بگذاريم راستى جهان عجيبى در برابر ما تجسم مى شود.

صدها هزار نوع گياه با ساختمان هاى كاملًا متفاوت و خواص گوناگون، از گياهان ذرّه بينى كه در امواج درياها شناوراند گرفته، تا درختانى كه پنجاه متر يا بيشتر طول قامت آنها است! از نيشكر شيرين گرفته، تا حنظل تلخ، از داروهاى حياتبخشى كه در برگ و گل و ريشه هاى آنها نهفته است، تا انواع سموم كشنده.

و نيز صدها هزار نوع حيوان و حشره و جاندارانى كه گاه به قدرى كوچك اند كه با هيچ چشم غير مسلحى قابل رؤيت نيستند، و گاه به قدرى بزرگ اند كه طول قامتشان از سى متر تجاوز مى كند (مانند وال هاى كبود كه بزرگترين حيوان روى زمين هستند).

بعضى قلبشان يك تن وزن دارد! در حالى كه در بعضى ديگر از يك نخود

ص: 191

كوچكتر است.

بعضى از حيوانات كه چنان سبك بالند كه بر فراز آسمان به سرعت حركت مى كنند، و بعضى از فولاد سخت تر و مقاومتر كه در اعماق درياها آن همه فشار درهم شكننده آب را تحمل مى نمايند.

ستارگانى كه از نظر كوچكى و بزرگى، دورى و نزديكى، سبكى و سنگينى، حركات كند و سريع، و شرايط متنوع ديگر، هر كدام براى خود عالمى دارند.

همچنين ساختمان عجيب و شگرف سلول ها و اتم ها و نظم حيرت انگيزى كه بر آنها حكمفرما است هر كدام جهان تازه اى را در برابر چشم ما مجسم مى كند.

و از همه جالب تر اين كه اين همه نقش عجيب كه بر در و ديوار وجود دارد با يك قلم و يك مركّب ترسيم شده است. تمام موجودات زنده به واحدهاى كوچكى به نام سلول باز مى گردند و تمام جهان ماده به واحد كوچكى بنام اتم.

اين تنوع سهل و ممتنع درست همانند تنوعى است كه در كتاب تدوين يعنى قرآن مجيد به چشم مى خورد كه آن همه محتوا و معارف عظيمى الهى در قالب الفاظى ريخته شده كه از حروف ساده الفبا تشكيل شده است.

از مطالعه مجموع اين مسائل به اين حقيقت مى رسيم كه مبدأ عالم هستى قدرت بى پايان دارد و هيچ چيز براى او مشكل نيست.

***

ص: 192

2. برهان وجوب و امكان (برهان فلسفى)

در بحث اثبات وجود خدا اين مطلب را دانستيم كه وجود از دو حال خارج نيست: يا مستقل و ذاتى است كه واجب الوجود ناميده مى شود، و يا وابسته است كه ممكن الوجود نام دارد.

و نيز در بحث توحيد و يگانگى ذات خداوند ثابت شد كه واجب الوجود در عالم يكى بيش نيست، و هرچه غير از او است ممكن الوجود است، و تمام ممكنات نه تنها در آغاز كه در بقأِ خود نيز متكى به او و مخلوق او هستند، و اين است معناى قدرت مطلقه خداوند بر همه چيز (دقّت كنيد).

***

3. برهان سعه وجودى (برهان فلسفى)

ما اگر توانايى بر كارى نداشته باشيم حتماً به خاطر كمبودى است، مثلًا اگر مى خواهيم زمينى را زراعت كنيم و توانائى آن را نداريم يا به واسطه آن است كه وسعت زمين بيش از توانائى ما است؛ يا ابزار لازم را در اختيار نداريم.

و يا اگر هر دو وجود دارد زمينى به صورت سنگلاخ است كه تبديل آن به يك زمين كشاورزى از توانائى ما خارج است.

بنابراين اگر توانايى كشاورزى ما محدود نبود و زمين به هر وسعتى براى ما قابل كشاورزى بود و ابزار خاصى لازم نداشتيم، مى توانستيم هر زمينى را بدون استثناء كشت كنيم.

بنابراين هر مشكلى پيش مى آيد در واقع به محدوديت وجود ما منتهى

ص: 193

مى شود.

حال، وجودى كه از هر نظر نامحدود است، چگونه ممكن است چيزى خارج از حوزه قدرت او باشد، و به تعبير ديگر او همه جا حاضر است، همه شرائط در اختيار او است، بنابراين هرگونه موانعى را بر مى چيند، و اين است دليل قدرت او بر همه چيز.

***

4. خداوند قادر مختار است

قبلًا گفتيم وقتى سخن از قدرت خداوند به ميان مى آيد منظور قدرت آميخته با اختيار است.

فلاسفه و علماء عقائد براى اثبات اين نكته كه خداوند فاعل مختار است چنين استدلال كرده اند.

فاعل از دو حال خارج نيست: يا فاعل مختار است يا فاعل موجب، يعنى مجبور و بى اراده، مانند تأثير خورشيد در كرات منظومه شمسى و موجوداتى كه در اين كرات اند.

حال مى گوئيم اگر پديد آورنده جهان فاعل موجب باشد بايد يكى از دو چيز را قبول كنيم: يا عالم هستى قديم باشد، يا ذات خداوند حادث، چرا كه فاعل موجب هرگز از فعلش جدا نيست.

امّا اين كه عالم ازلى باشد غير ممكن است، زيرا در بحث هاى گذشته (بحث

ص: 194

اثبات وجود خدا) دلايل حدوث جهان را دانستيم.

قبول حادث بودن ذات خداوند نيز مستلزم انكار وجود او است، چرا كه اگر حادث باشد نيازمند به علّتى است پس او واجب الوجود نيست.

به تعبير ديگر اگر خالقيّت خداوند همچون نور افشانى خورشيد بود بايد اين جهان قديم و ازلى باشد، زيرا نور افشانى خورشيد اختيارى نيست و هميشه همراه او بوده و خواهد بود.

بنابراين نتيجه مى گيريم كه خداوند فاعل مختار است، ذاتش ازلى است و فعلش حادث، و هرگاه چيزى را اراده كند در همان زمانى كه اراده كرده موجود مى شود.

سؤال در اينجا اين مسأله مطرح است كه فاعل مختار يعنى كسى كه داراى اراده است ولى مى دانيم اراده يك حالت نفسانى است كه براى صاحب آن حادث مى شود و اين معنا درباره خداوند ممكن نيست، زيرا ذاتش نمى تواند محل حوادث باشد.

پاسخ با توجّه به آنچه در بحث اراده (ذيل صفت علم خداوند) ذكر كرديم پاسخ اين سؤال روشن مى شود، و آن اين كه اراده با آن مفهوم كه در ما وجود دارد درباره خداوند ممكن نيست، همان گونه كه صفت علم به آن شكل كه در ما است يعنى علم حصولى و زائد بر ذات هرگز در خداوند معنا ندارد.

ص: 195

اراده ذاتى خداوند- همان گونه كه در آن بحث مشروحاً گفته شد- به علم او بازگشت مى كند، و عبارت است از علم او به نظام احسن آفرينش كه سرچشمه آفرينش اشياء و حوادث جهان در مقطع هاى مختلف زمانى است.

پس اراده او ازلى است و آثار آن تدريجى (دقّت كنيد).

براى توضيح بيشتر در اين باره، و همچنين تفاوت اراده ذاتى و فعلى خداوند به بحث اراده در همين جلد مراجعه فرمائيد.

***

5. مخالفان عموميّت قدرت خدا

بعضى از فلاسفه و متكلّمان مذاهب مختلف در عين اين كه قدرت خداوند را بدون گفتگو قبول دارند، در عموميّت آن- به خاطر بعضى از اشكالات كه از حل آن عاجز بوده اند- ترديد كرده اند و از ميان آنها چند گروه را مى توان نام برد:

1. پيروان مذهب مجوس: چنانكه مى دانيم آنها موجودات عالم را به دو گروه خير و شر تقسيم كرده، براى هر كدام خالقى قائل اند. آنها معتقداند خالق خير و خوبى ها نمى تواند خالق شرّ باشد، و همچنين عكس آن، به همين دليل قائل به دوگانگى مبداء شده اند: خداى نيكى ها را يزدان و خداى شرور را اهريمن مى دانند!

ولى اشتباه بزرگ آنها از اينجا ناشى شده كه از آغاز نمى بايست موجودات را به خير و شر تقسيم مى كردند، چرا كه بررسى دقيق نشان مى دهد شر مطلق در

ص: 196

عالم هستى وجود ندارد؛ بلكه آنچه را ما شر مى ناميم گاه جنبه عدمى دارد مانند فقر و جهل كه اولى نداشتن مال و ثروت است و دومى نداشتن علم، و مى دانيم عدم چيزى نيست كه خالق و آفريدگار بخواهد.

يا جنبه نسبى دارد مانند نيش گزنده حشرات كه نسبت به انسان كه مورد گزش آنها واقع مى شود شر است در حالى كه براى خود حشرات يك وسيله دفاعى جهت ادامه حيات محسوب مى شود و خير است.

به علاوه بسيارى از امور وجودى كه ما آن را شر مى ناميم به خاطر ناآگاهى ما از اسرار آن است، لذا با پيشرفت علم و دانش، و پى بردن به اسرار آنها تصديق مى كنيم كه وجود آنها ضرورت دارد، مانند وجود يك سرماى سخت و يخبندان كه سبب از بين رفتن بسيارى از آفات نباتى و امثال آن مى شود و يا يك گرماى شديد كه موجب پرورش انواع گياهان و برخاستن بخار آب فراوانى از درياها و فراهم شدن مقدّمه باران هاى سودمند مى گردد، بنابراين هنگامى كه عينك شر بينى را از ديده برداشتيم و همه جهان را خير دانستيم بساط دو گانه پرستى بر چيده مى شود.

در اين زمينه توضيحات بيشترى به خواست خدا در بحث عدل الهى خواهد آمد.

2. پيروان مكتب تفويض: آنها مى گويند خداوند قدرت بر اعمال ما ندارد، يا به عبارت ديگر افعال انسان از حوزه قدرت او بيرون است، چرا كه اگر غير از اين باشد جبر لازم مى آيد، و اگر افعال انسان در حوزه قدرت خدا باشد تضاد حاصل

ص: 197

مى شود، زيرا ممكن است خداوند اراده وجود فعلى را كند و بندگان اراده عدم آن را!

اشتباه اين گروه نيز از اينجا ناشى شده كه گمان كرده اند قدرت خدا بر افعال ما در عرض قدرت ما است، و توجّه نكرده اند كه اين دو قدرت در طول يكديگر است.

توضيح اين كه: خداوند انسان ها را آفريده و به آنها آزادى اراده و قدرت بر تصميم گيرى داده، و هر لحظه بخواهد مى تواند از آنها بگيرد، بنابراين خدا خواسته است كه آنها فاعل مختار باشند، بنابراين افعال انسان ها از حوزه قدرت او بيرون نيست چرا كه اين آزادى را او به ما داده و مطابق اراده و مشيّت او است.

در بحث جبر و تفويض توضيح بيشترى در اين زمينه خواهيد خواند.

3. جمعى از اهل سنت (پيروان نَظَّام) معتقداند خداوند قادر بر انجام اعمال قبيح نيست، چرا كه افعال قبيح يا از جهل و نادانى سرچشمه مى گيرد، يا به خاطر نيازهاى كاذب است، خداوند كه نه جاهل است و نه محتاج هرگز قدرت بر فعل قبيح ندارد!

اشتباه اين گروه از اينجا سرچشمه گرفته كه امكان ذاتى را با امكان وقوعى اشتباه كرده اند.

توضيح اين كه: بعضى از امور محال ذاتى است، مانند جمع ميان ضدين يا جمع وجود و عدم در مورد واحد اين را محال ذاتى مى نامند.

امّا كارهايى كه ذاتاً محال نيست ولى از شخص حكيم مانند خداوند متعال

ص: 198

صادر نمى شود مانند ظلم و فساد و هر كار قبيح ديگر آن را محال وقوعى مى گويند.

مسلماً خداوند قادر بر ظلم مى باشد و توانايى بر آن را دارد ولى چون حكيم است چنين كارى را انجام نمى دهد.

اين سخن درباره خود ما نيز گاهى صادق است، ما مى توانيم خود را به ميان آتش پرتاب كنيم، و يا شعله آتش را در دهان و چشم خود فرو بريم، هرگز عاجز از اين كار نيستيم، ولى در عين حال هرگز چنين كارى را نمى كنيم چون عقل به ما اجازه اين كار را نمى دهد، اين محال وقوعى است نه ذاتى.

4. جمعى از فلاسفه معتقداند كه ذات پاك خداوند چون از هر نظر واحد است و هيچ گونه كثرت و تعدد در او راه ندارد، جز يك مخلوق مجرّد بسيار والا كه آن را عقل اول نام نهاده اند از او صادر نمى شود، آنها در اين زمينه به قاعده معروف «الواحدُ لا يَصْدُرُ مِنْهُ الّا الواحدُ» (وجودى كه از هر نظر واحد است جز يك معلول از او صادر نمى شود) استناد جسته اند.

به اين ترتيب مى گويند تنها مخلوق خداوند همان موجود مجرّد اول است، پس از آنجا كه عقل اول داراى جهات متعدّد است- از يك سو داراى وجود است، و از سوى ديگر داراى ماهيت، از يك سو ذاتاً ممكن الوجود است، و از سوى ديگر واجب الوجود بالعرض- به خاطر اين جهات كثرت، معلولات مختلفى از او به وجود آمده، پس منشأ كثرت در عالم هستى كثرتى است كه در عقل اول و مراتب بعد از او حاصل شده است.

ص: 199

آنها براى اثبات قاعده فوق به مسأله سنخيت ميان علّت و معلول تكيه مى كنند، و مى گويند: اگر سنخيت ميان علّت و معلول لازم نباشد هر موجودى مى تواند علّت براى هر معلولى شود، ولى مسأله لزوم سنخيّت مانع از اين مطلب است، و هنگامى كه سنخيت ميان علّت و معلول را پذيرفتيم بايد قبول كنيم علّتى كه از هر نظر واحد و يگانه است بايد يك معلول بيشتر نداشته باشد (دقّت كنيد).(1)

پاسخ اين گروه را از چند طريق مى توان داد:

1. به فرض كه اين استدلال و نتيجه گيرى را بپذيريم، مفهوم آن محدود شدن قدرت خداوند نيست؛ بلكه او قدرت بر همه چيز دارد، منتها نسبت به عقل اول بلاواسطه است و نسبت به موجودات ديگر با واسطه، و اين هر دو مقدور حساب مى شود، چه تفاوت مى كند بين اين كه انسان چيزى را با دست خودش انجام دهد، يا با ابزار و كارخانه اى كه خود ساخته، در هر حال فعل، فعل او است.

2. آنچه درباره قاعده «الواحد لا يصدر منه الّا الواحد» گفته شده طبق تصريح گروهى از محققان در مورد فاعل مختار صحيح نيست.

لذا مرحوم علامه حلّى در كشف المراد مسأله را به صورت يك امر مسلم مطرح كرده و مى گويد: فاعل اگر مختار بوده باشد جائز است كه آثارش متعدّد باشد هرچند خودش يكى است، و اگر فاعل موجب (بى اختيار) باشد بيشتر دانشمندان معتقداند كه معلول او نمى تواند متعدّد باشد» المُؤثِرُ انْ كانَ مختاراً


1- تلخيص از نهاية الحكمة، صفحه 166.

ص: 200

جازَ انْ يَتكثَّر أَثَرُهُ مَعْ وَحْدتِه، و انْ كانَ مُوجَباً فَذَهبَ الأكثَرُ الى استحالة تَكَثُّرِ مَعْلُولِه (1)

و به اين ترتيب مركز بحث را فاعل موجب مى شمرد نه مختار، سپس استدلال قائلين به وحدت اثر را در فاعل موجب نقل كرده و رد مى كند.(2)

در حقيقت تعميم دادن قاعده به فاعل مختار هيچ گونه دليلى ندارد و ادعاى محض است.

3. از همه اينها گذشته قانون سنخيّت در ميان علّت و معلول حتّى در غير فاعل مختار نيز قابل ايراد است چرا كه اگر منظور سنخيّت از جميع جهات باشد چنين امرى در ميان واجب الوجود و ممكن محال است، ممكنات هرچه باشند با واجب الوجود از جهات زيادى متباين هستند، اگر سنخيّت را از تمام جهات شرط كنيم چگونه ممكن است موجودات مادى از غيرمادى سرچشمه بگيرند.

و اگر منظور سنخيّت اجمالى است اين معنا ميان خداوند و موجودات متكثر و متعدّد حاصل است، چرا كه همه داراى نوعى هستند و كمال اند و قطره ناچيزى از اقيانوس بى پايان كمالات خدا محسوب مى شوند.

4. علاوه بر همه اينها مى توان گفت عالم خلقت با اين كه ظاهراً داراى موجودات متعدّد و متكثر است از يك نظر، يك واحد بيش نيست، و به تعبير ديگر جهان آفرينش همچون يك اقيانوس عظيم و بيكران است كه امواج و چين و شكن هاى فراوان بر سطح آنها ظاهر شده باشد، اين امواج و چنين شكن ها


1- كشف المراد، صفحه 84.
2- تلخيص از« نهاية الحكمة»، صفحه 166.

ص: 201

همان موجوداتى است كه ما آنها را متعدّد و متكثر مى بينيم (دقّت كنيد عالم خلقت را مى گوئيم، نه ذات خدا).

كوتاه سخن اين كه اگر دقّت كنيم تصديق خواهيم كرد كه مجموعه جهان خلقت يك واحد بهم پيوسته است با همه تنوعات ظاهريش، قوانين حاكم بر آن نيز واحد است، و اين موجود واحد از خداوند واحد سرچشمه گرفته و اين مخلوق يكتا آفريده خالق يكتا است (باز دقّت كنيد).

5. گروه ديگرى كه در عموميت قدرت خداوند ترديد كرده اند كسانى هستند كه مى گويند اگر قبول كنيم قدرت خدا به همه چيز تعلّق مى گيرد در پاره اى از موارد تضادهايى به وجود مى آيد كه قادر به حلّ آن نيستيم.

مثلًا به گفته بعضى آيا خدا مى تواند موجودى همانند خودش بسازد؟! اگر بگوئيد مى تواند، پس تعدد خدايان ممكن است! و اگر بگوئيد نمى تواند قدرتش را محدود كرده ايد!

و نيز آيا خداوند مى تواند تمام اين جهان پهناور را با آن همه كرات و كهكشان ها درون تخم مرغى جاى دهد بدون آن كه جهان را كوچك كند يا تخم مرغ را بزرگ؟! اگر بگوئيد مى تواند قابل قبول نيست، و اگر بگوئيد نمى تواند اعتراف به عجز او كرده ايد.

و نيز آيا خداوند مى تواند موجودى را خلق كند كه قدرت معدوم كردن آن را نداشته باشد؟! هر طرف قضيه را انتخاب كنيد لازمه آن اعتراف به عجز است. و از اين گونه سؤال ها بسيار است.

ص: 202

اشتباه اين گروه از اينجا ناشى شده كه به خاطر عدم آشنايى با مسائل فلسفى از اين حقيقت واضح غافل اند كه وقتى سخن از قدرت به ميان مى آيد حتّى بايد متعلّق قدرت يك امر ممكن باشد، زيرا قدرت به محال تعلّق نمى گيرد محال هيچ و پوچ است، و هيچ و پوچ قابل تعلّق قدرت نيست.

توضيح اين كه: هنگامى كه مى گوئيم آيا خدا قادر است چنين موضوعى را ايجاد كند مفهومش اين است كه آن موضوع جزء ممكنات است، و مى خواهيم از طريق قدرت خداوند لباس وجود بر آن پوشانده شود، امّا اگر مطلبى ذاتاً محال است اصلًا سؤال «آيا مى تواند» درباره آن نادرست و بى معنا است.

اين همان چيزى است كه گاهى آن تعبير مى كنند كه صورت مسأله غلط است.

به عنوان مثال اگر كسى مسأله اى به اين صورت طرح كند كه ما بيست عدد پرتقال داريم و مى خواهيم در ميان چهل نفر تقسيم كنيم به طورى كه به هر كدام از آنها يك پرتقال درست برسد، در جواب گفته مى شود صورت مسأله شما غلط است.

به تعبير ديگر سؤال مزبور خود داراى نوعى تناقض است و اصلًا قابل طرح نيست، زيرا وقتى مى گوئيم بيست عدد پرتقال داريم مفهومش اين است كه چهل عدد نيست، امّا هنگامى كه مى گوئيم آنها را در ميان چهل نفر چنان تقسيم كنيد كه نصيب هركدام يك پرتقال شود معنايش اين است كه تعداد آنها چهل عدد است، نتيجه اين مى شود كه تعداد پرتقال ها در عين اين كه 20 عدد است، 40 عدد مى باشد! مسلماً هيچ انسان عاقلى چنين حرفى نمى زند.

ص: 203

تمام مثال هايى كه در بالا ذكر شد پس از تحليل همين گونه است، يعنى سؤال داراى تضاد است و قابل طرح نيست، بنابراين نوبتى به جواب نمى رسد.

مثلًا وقتى مى گوئيم آيا خدا مى تواند موجودى را مثل خود بيافريند كلمه آفريدن مفهومش آن است كه آن شى ء ممكن الوجود است، و هنگامى كه مى گوييم مثل خداوند، معنايش اين است كه واجب الوجود است، پس نتيجه اين مى شود كه آيا خدا مى تواند چيزى را بيافريند كه هم واجب الوجود بالذات باشد و هم نباشد، هم ممكن الوجود باشد و هم نباشد، طرح اين سؤال مسلماً غلط است.

همچنين وقتى گفته مى شود آيا خدا مى تواند جهان را در ظرف كوچكى قرار دهد به طورى كه نه جهان كوچك شود و نه آن ظرف بزرگ، مفهومش اين است كه عالم در همان حال كه بى نهايت بزرگ است، بى نهايت كوچك باشد! با توجّه به غلط بودن اين سؤال نوبتى به جواب نمى رسد.

جالب اين كه همين سؤال طبق يكى از روايات در محضر اميرمؤمنان على عليه السلام مطرح شد و كسى پرسيد: «هَلْ يَقْدِرُرَبُّكَ انْ يُدْخِلَ الدُّنْيا فى بَيْضَةٍ مِنْ غَيْرِ انْ تُصَغِّرَ الدُّنْيا اوْ تُكَبَّرَ الْبَيْضَةُ»: «آيا پروردگار تو مى تواند جهان را در تخم مرغى جاى دهد بى آن كه دنيا كوچك شود يا تخم مرغ بزرگ»؟

و امام در پاسخ فرمود: «انَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالَى لا يُنْسَبُ الَى الْعَجْزِ وَ الَّذى سَأَلْتَنى لايَكُونُ»: «خداوند هرگز توصيف به عجز نمى شود، امّا آنچه را تو سؤال

ص: 204

كردى غير ممكن است»(1)

و اگر مى بينيم در روايتى از امام على ابن موسى الرضا عليه السلام نقل شده كه در پاسخ اين سؤال فرمود: بله خداوند مى تواند، و در كوچكتر از آن هم مى تواند، مگر نمى بينى دنيا را در چشم تو قرار داده، در حالى كه از تخم مرغ هم كوچك تر است «وَ قَدْ جُعِلا فى عَيْنِكَ وَ هِىَ اقَلُّ مِنَ الْبَيْضَةِ»(2) اين در حقيقت يك نوع جواب اقناعى بوده نظر به اين كه سؤال كننده قدرت تحليل اين گونه مسائل را نداشته و امام عليه السلام از اين طرق به او پاسخ داده وگرنه جواب اصلى همان است كه در سخن على عليه السلام آمده بود.


1- بحارالانوار، جلد 4، صفحه 143، حديث 10.
2- بحارالانوار، جلد 4، صفحه 143، حديث 10.

ص: 205

ازليّت و ابديّت خداوند

اشاره

اشاره

تمام كسانى كه به وجود خدا معتقداند او را ازلى و ابدى مى دانند، و اين دو وصف از هم جدا نيست، زيرا يك وجود ازلى نمى تواند عمر و زمان محدودى داشته باشد، وگرنه ازلى نبود، و هنگامى كه وجود او نامحدود باشد پس ابدى هم خواهد بود (دقّت كنيد)

به تعبير ديگر تمام دلايلى كه براى اثبات وجود خدا آورده مى شود صريحاً يا اشارتاً واجب الوجود بودن او را اثبات مى كند، و واضح است كه واجب الوجود يعنى كسى كه هستيش از ذات خود او است ازلى و ابدى خواهد بود، اين ممكنات هستند كه روزى نبودند و بعد حادث شده اند، و پس از مدتى مى ميرند، و نابود مى شوند.

واجب الوجود هرگز چنين نيست.

با اين اشاره به قرآن مجيد باز مى گرديم، و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

ص: 206

1. هُوَ الأَوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَى ءٍ عَليمٌ (1)

2. كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ- و يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالْجَلالِ وَ الْاكْرامِ (2)

3. وَاللَّهُ خَيْرٌ وَ ابْقَى(3)

4. كُلُّ شَى ءٍ هالِكٌ الَّا وَجْهَهُ (4)

ترجمه:

1. «اوست اوّل و آخر و پيدا و پنهان؛ و او به هر چيز داناست».

2. «همه كسانى كه روى آن (زمين) هستند فانى مى شوند،- و تنها ذات صاحب جلال و گرامى پروردگارت باقى مى ماند».

3. «و (پاداش) خدا بهتر و پايدارتر است».

4. «همه چيز جز ذات (پاك) او فانى مى شود»

تفسير و جمع بندى

در آغاز سوره حديد شش آيه ديده مى شود كه بسيارى از صفات خداوند بزرگ در آن جمع است، همراه با تعبيراتى پر معنا و عميق، و لذا در بعضى از احاديث اسلامى از امام على بن الحسين عليه السلام آمده است كه وقتى درباره توحيد از حضرتش سؤال كردند فرمود: «خداوند متعال مى دانست كه در آخر الزمان


1- سوره حديد، آيه 3.
2- سوره الرحمن، آيات 26- 27.
3- سوره طه، آيه 73.
4- سوره قصص، آيه 88.

ص: 207

اقوامى مى آيند كه در مسائل دقّت و تعمق دارند، لذا سوره قل هو اللَّه احد و آيات آغاز سوره حديد تا «عليم بذات الصدور» نازل فرمود(1) و نخستين آيه مورد بحث يكى از آن شش آيه است.

مى فرمايد: «اوست اوّل و آخر و پيدا و پنهان؛ و او به هر چيز داناست»: هُوَ الأَوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَى ءٍ عَلِيْمٌ

در اين كه منظور از «اول» و «آخر» چيست؟ مفسّران تعبيرهاى گوناگونى دارند كه مفهوم آنها نزديك به هم است:

بعضى گفته اند: او اول است به دون ابتداء و آخر است بدون انتهاء.

و بعضى گفته اند: او اول است در آفرينش، و آخر است به روزى دادن.

و بعضى گفته اند: او آغازگر آغازها است و آخر آخرها.

و بعضى گفته اند: او اول است به ازليّت، و آخر است به ابديّت.

و بعضى گفته اند: او آغازگر است به نيكى و آخر است به عفو و بخشش.(2)

ولى به هر حال مفهوم آيه آشكار است، و منظور از اول بودن همان ازليّت و آخر بودن همان ابديّت است، و لذا در نهج البلاغه آمده است «لَمْ يَزَلْ اوَّلًا قَبْلَ الاشْياءِ بِلا اوَّلِيَّةِ و آخِرَاً بَعْدَ الاشْياءِ بِلانِهايَةٍ»: «او همواره اول بودن پيش از وجود اشياء، بى آن كه آغازى داشته باشد، و آخر است بى آن كه نهايتى داشته باشد».(3)


1- « اصول كافى»، جلد 1، صفحه 91( باب النسبه، حديث 3)
2- مجمع البيان، جلد 9، صفحه 230.
3- نهج البلاغه طبق نقل نورالثقلين، جلد 5، صفحه 237- شايد در بعضى ازنسخ خطى هم باشد.

ص: 208

و نيز در خطبه اشباح آمده است «الَاوَّلُ الَّذى لَمْ يَكُنْ لَه قَبْلُ فَيَكُونُ شَى ء قَبْلَهُ وَ الآخِرُ الَّذى لَيْسَ لَهُ بَعْدُ فَيَكُونُ شَى بَعْدَهُ»: «او اولى است كه قبل ندارد تا چيزى قبل از آن باشد، و آخرى است كه بعد ندارد تا چيزى بعد از آن باشد»(1)

و در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «اللّهُمَّ انْتَ الاوَّلُ فَلَيْسَ قَبْلَكَ شَى ءٌ وَ انْتَ الآخِرُ فَلَيْسَ بَعْدَكَ شَى ء»: «خداوندا! تو آغازگرى و پيش از تو چيزى نبوده، و تو آخرى و بعد از تو چيزى نيست»(2)

بعضى از مفسّران گفته اند اول و آخر تمام زمان را در بر مى گيرد و ظاهر و باطن تمام حقيقت مكان را شامل مى شود، بنابراين آيه فوق اشاره به حضور دائمى خداوند در هر زمان و هر مكان است.(3)

ناگفته پيدا است تعبير به زمان و مانند آن در عبارات فوق از ناحيه ضيق بيان است وگرنه خداوند فوق زمان و مكان است.

***

در دومين آيه گرچه سخن از فناى ساكنان روى زمين است ولى در حقيقت منحصر به آنها نيست، مى فرمايد: «همه كسانى كه روى آن (زمين) هستند فانى مى شوند،- و تنها ذات صاحب جلال و گرامى پروردگارت باقى مى ماند»: كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ- وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذوُالْجَلالِ وَ الأكْرامِ

درست است كه تعبير به «من عليها» (كسانى كه بر زمين هستند) اشاره به


1- نهج البلاغه، خطبه 91.
2- تفسير قرطبى، جلد 9، صفحه 6406.
3- تفسير فى ظلال، جلد 7، صفحه 718.

ص: 209

موجودات عاقل اعم از جن و انس است، ولى همان گونه كه بعضى از مفسّران احتمال داده اند بعيد نيست شامل همه موجودات زنده زمينى بشود- به اصطلاح از باب تغليب باشد- ولى به هر حال هدف اصلى بيان فناء موجودات و بقاء ذات پاك خداوند است.

«وَجْه» در لغت گرچه به معناى صورت آمده، ولى در اين گونه موارد به معناى وجود و ذات است.

تعبير به «ذُوالْجَلالِ وَ الْاكْرامِ» بعيد نيست اشاره به صفات سلبيه و ثبوتيه خداوند باشد، چرا كه «ذوالجلال» از صفاتى خبر مى دهد كه خداوند اجلّ و برتر از آن است، و اين همان صفات سلبيه است، و اكرام به اوصافى اشاره مى كند كه كمال چيزى را ظاهر مى سازد، و آن صفات «ثبوتيه» خداوند مانند علم و قدرت او است.

آرى خداوندى كه داراى صفات جمال و جلال است همواره باقى است و ديگران فانى مى شوند.

جالب توجّه اين كه آيه فوق از آيات سوره رحمان است كه محتوايش ذكر نعمت هاى گوناگون پروردگار عالم است، آيا مسأله فنا و مرگ موجودات زنده نيز در زمره نعمت هاى الهى است؟ آرى نعمت است، زيرا از يك سو انسان را از لباس شرك بيرون مى آورد و به توحيد خالص دعوت مى كند و مى داند شايسته عبوديت و الوهيت تنها ذات باقى «ذوالجلال و الاكرام» است، نه موجودات فانى و ناپايدار، و از سوى ديگر به انسان هشدار مى دهد كه از ساعات عمرش هرچه

ص: 210

بهتر و بيشتر بهره گيرد، و از سوى سوم در برابر مصائب و مشكلات زندگى كه دنيا به هر حال خالى از آن نخواهد بود، به انسان تسلى خاطر مى دهد كه اينها نيز ناپايدار است، و از سوى چهارم اين فنا مقدّمه بقا است و نويدبخش نجات از زندان تنگ دنيا و انتقال به عالم گسترده و پر نعمت آخرت است.

سومين آيه كه در ذيل داستان ايمان آوردن ساحران فرعونى و تهديد آنها به مرگ از سوى فرعون آمده، مفهوم وسيع و گسترده اى دارد: از زبان ساحران مؤمن مى گويد:

آنها فرعون را مخاطب قرار داده گفتند: «ما به پروردگارمان ايمان آورديم تا گناهان ما و آنچه را از سحر بر ما تحميل كردى ببخشد، سپس افزودند: «و (پاداش) خدا بهتر و پايدارتر است»: وَاللَّهُ خَيرٌ وَ ابْقى

بقاء مطلق مساوى است با ابديّت و همان گونه كه قبلًا گفته شد ابديّت هم از ازليّت جدا نيست.

مسلماً ابديّت ذات پاك او همراه با ابديّت لطف و انعام او است و به همين دليل ساحرانى كه ايمان آورده بودند مى دانستند اين نعمت جاويدان را بايد بر نعمت هاى بى ارزش و زودگذر فرعونى مقدّم دارند.

***

در چهارمين و آخرين آيه بعد از آن كه هرگونه شرك را مردود مى شمرد، مى افزايد هيچ معبودى جز او نيست «همه چيز جز ذات (پاك) او فانى مى شود»:

كُلُّ شَى ءٍ هالِكٌ الَّا وَجْهَهُ

ص: 211

اين جمله در حقيقت به منزله دليل براى حكم سابق است، چرا كه موجودات فانى و ناپايدار شايسته الوهيت و عبوديت نيستند، تنها وجودى شايسته اين معنا است كه همواره باقى و برقرار است.

كراراً گفته ايم «وجه» از نظر لغت به معناى صورت است امّا در مواردى نيز به معناى ذات به كار مى رود (مانند آيه مورد بحث) و اين كه بعضى «وجه» را به معناى دين يا عمل صالح و مانند آن تفسير كرده اند دليلى ندارد مگر اين كه بازگشت به ذات پاك خداوند و رابطه آن با او كند.

به هر حال، آيه دليل روشنى است بر ابديّت ذات پاك پروردگار و مى دانيم ابديّت از ازليّت جدا نيست.

موجودات ديگر اعم از اموال، ثروت ها و مقام ها و زمين و آسمان همه در زمره ممكنات اند، نه تنها سرانجام فانى و نابود مى شوند، بلكه هم اكنون نيز فانى و هالك اند، چون در ذات خود چيزى ندارند، و اگر به ذات پاك خدا متكى نباشند و لحظه به لحظه فيض وجود از او نگيرند محو و نابود مى شوند.

البتّه فنا در اينجا ظاهراً به معناى مرگ موجودات زنده يا به معناى متلاشى شدن موجودات ديگر است، بنابراين تضادى با آياتى كه مى گويد: خاك هاى انسان باقى مى ماند و در قيامت انسان حيات خود را از همان ها شروع مى كند، و يا اجزاء زمين و كوه ها بعد از متلاشى شدن باقى مى مانند و عالمى نوين مى سازند، ندارد.

در اينجا سؤالى مطرح است و آن اين كه: از آيات قرآن بر مى آيد كه بهشت و

ص: 212

دوزخ هر دو موجود و آماده اند، در مورد بهشت مى خوانيم: اعِدَّتْ لِلْمُتَّقْينَ (1) و در مورد دوزخ اعِدَّتْ لِلكافِرينَ (2) آى اينها نيز سرانجام فانى مى شوند؟

در پاسخ گفته اند كه عموميت آيه فوق منافات با استثناء موارد خاص آن هم به اراده خداوند ندارد.(3)

به علاوه همان گونه كه گفتيم وجودات امكانيه در حال وجودشان نيز فانى اند و اگر بقائى دارند به بقاء اللَّه است (دقّت كنيد)

***

از مجموع آنچه گفته شد روشن مى شود كه قرآن مسأله ازليّت و ابديّت وجود خداوند را با كمال وضوح بيان كرده است هرچند واژه ازل و ابد را به كار نبرده، ولى تعبيراتى مانند واژه «اوّل» و «آخر» و «باقى» و عدم فنا و هلاك را به كار برده كه بيانگر مفهوم ازليّت و ابديّت است.

جالب اين كه: بعضى گفته اند ازل از جمله لايزال گرفته شده كه ريشه اصلى آن زوال به معناى دگرگونى و تغيير است، و شايد به همين دليل در آيات قرآن از آن استفاده نشده، بلكه به جاى آن «اوَّلْ» ذكر شده است كه مفهوم روشن تر و خالص ترى دارد.

«ابد» نيز در لغت به معناى مدت زمان طولانى است، و مفهوم واژه «آخر» را نمى رساند، بنابراين آنچه در مورد خداوند در قرآن ذكر شده (اول و آخر و باقى


1- سوره آل عمران، آيه 133.
2- سوره آل عمران، آيه 131.
3- تفسير فخر رازى، جلد 25، صفحه 24.

ص: 213

و غير فانى) از هر نظر گوياتر از واژه ازل و ابد است، هرچند در عصر و زمان ما اين دو واژه بر اثر كثرت استعمال در اين دو مفهوم به مرحله وضوح رسيده است.

***

توضيحات

1. ازليّت و ابديّت خداوند از ديدگاه فلسفه

همان گونه كه قبلًا هم اشاره شد در ميان خداپرستان جهان كسى پيدا نمى شود كه ازليّت و ابديّت وجود مقدّس او را انكار كند، چرا كه اگر او ازلى نباشد بايد حادث باشد، و اگر حادث باشد نياز به علّت ديگرى دارد، چون محال است چيزى بدون علّت ايجاد شود، و هرگاه ازليّت او را پذيرفتيم ابديّت نيز با آن همراه است، چرا كه يك وجود ازلى حتماً نامحدود است، و چنين وجودى ابدى خواهد بود. از اين گذشته با توجّه به حقيقت وجود خداوند به آسانى به اين دو صفت مى رسيم چرا كه در دلايل اثبات وجود خدا، واجب الوجود بودن او محرز و مسلّم مى شود، و مى دانيم واجب الوجود هرگز از هستى جدا نمى شود، و يا صحيح تر هستى عين ذات او است، از خارج به او داده نشده تا از او گرفته شود، و چنين وجودى هميشه بوده، و هميشه خواهد بود.

گاهى از مجموع اين دو وصف تعبير به «سرمديت» مى شود، زيرا وجود سرمدى طبق تصريح بعضى از ارباب لغت وجودى است كه نه آغاز دارد و نه

ص: 214

پايان.

و اين كه بعضى از كوته فكران گفته اند: ممكن است ذاتى را تصوّر كنيم كه زمانى واجب الوجود و زمان ديگر غير واجب الوجود باشد، سخنى است بسيار سست و بى پايه و نشان مى دهد كه معناى واجب الوجود را به درستى درك نكرده اند، زيرا همان گونه كه گفته شد واجب الوجود عين هستى است چگونه ممكن است هستى از خودش جدا گردد؟!

همچنين سخنى كه از بعضى از اشاعره نقل شده كه وصف بقاء و ابديّت را زائد بر ذات او دانسته اند نشان مى دهد كه آنها نيز در معنا و مفهوم واجب لوجود دقّت نكرده اند.

***

2. ازلى و ابدى بودن او در روايات اسلامى

در نهج البلاغه در خطبه هاى زيادى بر اين معنا تأكيد شده است به عنوان نمونه:

در خطبه 163 مى خوانيم: «لَيْسَ لأِوَّلِيَّتِهِ ابْتِداءٌ وَ لا لأِزَلِيَّتِهِ انْقِضاءٌ»: «براى اوليّت او آغاز، و براى ازليّتش پايانى نيست»

و در خطبه 185 آمده است: «مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوْثِ الأَشْياءِ عَلى أَزَلِيَّتِهِ»: «با حدوث موجودات ازليّت خود را آشكار ساخته»

و نيز در همين خطبه مى خوانيم: «واحِدٌ لا بِعَدَدٍ، وَ دائمٌ لا بِأَمَدٍ»: «يگانه است

ص: 215

امّا نه واحد عددى- كه دومى براى آن تصوّر شود- و هميشگى است ولى نه اين كه زمانى داشته باشد»!

در اصول كافى در فصل معانى اسماء اللَّه در تفسير «هُوَ الأَوَّلُ وَ الْاخِرُ» از امام صادق عليه السلام چنين آمده است: «هُوَ الْاوَّلُ قَبْلَ كُلِّ شَى ءٍ وَ هُوَ الْاخِرُ عَلَى مالَمْ يَزَلْ وَ لا تَخْتَلِفُ عَلَيْهِ الصِّفاتُ وَ الأَسْماءُ، كَما تَخْتَلِفُ عَلَى غَيْرِهِ»: «او آغاز بوده و قبل از همه چيز، و آخر است بعد از همه چيز، صفات و اسمائش دگرگون نمى شود آن گونه كه از ديگران دگرگون مى شود»(1)

در حديث ديگرى نيز از آن حضرت در تفسير وصف «اول» و «آخر» چنين آمده است: «الأَوَّلُ لا عَنْ اوَّلٍ قَبْلَهُ، وَ لا عَنْ بَدْءٍ سَبَقَهُ، وَ الْاخِرُ لا عَنْ نِهايَةٍ ... لَمْ يَزَلْ وَ لا يَزُوْلُ بِلا بَدْءٍ وَ لا نِهايَةٍ»: «او آغاز است نه اين كه چيزى قبل از او باشد، و ابتدائى بر او پيشى گيرد، او هميشه بوده و هميشه خواهد بود، نه آغازى دارد و نه پايانى»(2)

***

3. پاسخ به يك سؤال

در مباحث خداشناسى معمولًا اين سؤال از طرف افراد تازه كار مطرح مى شود كه مى گويند شما مى گوئيد هر چيزى خالق و آفريدگارى دارد پس بگوئيد آفريدگار خدا كيست؟


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 115( باب معانى الاسماء)، حديث 5.
2- همان مدرك، صفحه 116، حديث 6.

ص: 216

و عجب اين كه گاهى اين سؤال ها در سخنان بعضى از فلاسفه غرب نيز مطرح شده كه نشان مى دهد تا چه حد در مباحث فلاسفه پياده هستند و ابتدايى فكر مى كنند.

برتر اندراسل فيلسوف معروف انگليسى در كتابش چرا مسيحى نيستم؟

چنين مى گويد: در جوانى به خداوند عقيده داشتم، و بهترين دليل بر آن را برهان علة العلل مى دانستم، و اين كه تمام آنچه را در جهان مى بينيم داراى علّتى است، و اگر زنجير علّت ها را دنبال كنيم سرانجام به علّت نخستين مى رسيم كه او را خدا مى ناميم.

ولى بعداً به كلى از اين عقيده برگشتم زيرا فكر كردم اگر هر چيز بايد علّت و آفريننده اى داشته باشد پس خدا بايد علّت و آفريدگارى داشته باشد!(1)

ولى فكر نمى كنيم كسى كمترين آشنائى با مسائل فلسفى مربوط به مباحث خداشناسى و ماوراء طبيعت داشته باشد و در پاسخ اين سؤال درماند.

مطالب خيلى روشن است وقتى مى گوئيم هر چيزى خالق و آفريدگارى دار منظور هرچيز حادث و ممكن الوجود است پس اين قاعده كلى فقط در اشيائى صادق است كه قبلًا وجود نداشته و بعد حادث شده نه در مورد واجب الوجود كه از ازل بوده و تا ابد خواهد بود، يك وجود ابدى و ازلى نيازى به آفريننده ندارد تا بگوئيم آفريننده او كيست؟ او قائم به ذات خويش است او هرگز معدوم نبوده كه نياز به علّت وجودى داشته باشد.


1- برتراند راسل- در كتاب چرا مسيحى نيستم.

ص: 217

و به تعبير ديگر وجود او از خود او است نه از بيرون ذات او، او آفريده نيست تا آفريننده داشته باشد اين از يك سو، از سوى ديگر خوب بود آقاى راسل و كسانى كه با او همصدا هستند اين سؤال را از خودشان مى كردند كه اگر خدا خالقى داشته باشد همين سخن درباره خالق فرضى او نيز تكرار مى شود كه آفريدگار آن خالق كيست اگر مطلب زنجيروار ادامه يابد و براى هر خالقى خالق ديگر تا بى نهايت فرض كنيم، سر از تسلسل در مى آورد كه باطل بودنش از واضحات است، و اگر به وجودى برسيم كه هستيش از خود او است و نياز به آفريدارى ندارد- يعنى واجب الوجود است- خداوند عالم همو است!

اين مطلب را به بيان ديگرى نيز مى توان توضيح داد و آن اين كه ما اگر فرضاً خداپرست هم نباشيم و با ماترياليست ها هم عقيده گرديم باز بايد به اين سؤال پاسخ دهيم كه با قبول قانون عليت همه چيز در جهان طبيعت معلول ديگرى است، در اين حال همان سؤالى كه از خداپرستان مى شد از ماديين نيز خواهد شد كه اگر همه چيز معلول ماده است پس علّت وجود ماده چيست؟

آنها نيز ناچاارند در جواب بگويند: ماده ازلى است هميشه بوده و خواهد بود و نياز به علّت ندارد و به تعبير ديگر واجب الوجود است.

روى اين حساب مى بينيم همه فلاسفه جهان اعم از الهى و مادى به يك وجود ازلى ايمان دارند، وجودى كه نياز به خالق ندارد و هميشه بوده است، تفاوت در اين است كه ماديين علّت نخستين را فاقد علم و دانش و عقل و شعور مى دانند، و براى آن جسميّت زمان و مكان قائل اند، امّا خداپرستان او را داراى

ص: 218

علم و اراده و هدف مى دانند و جسميّت و مكان و زمانى براى آن قائل نبوده، بلكه او را فوق مكان و زمان مى دانند.

دلايلى كه سابقاً در بحث هاى خداشناسى آورديم همه اين حقيقت را تأييد مى كند كه مبدأ نخستين جهان داراى علم و آگاهى بى پايانى است.

بنابراين برخلاف پندار آقاى راسل كه تصوّر كرده اگر با خداپرستى وداع گويد و در صف ماترياليست ها قرار گيرد از چنگال اين سؤال فرار خواهد كرد اين سؤال هرگز دست از سر او بر نمى دارد، چه اين كه مادى ها نيز معتقد به قانون عليت هستند و مى گويند هر حادثه اى علّت دارد.

پس تنها راه حل مشكل اين است كه فرق ميان موجود حادث و ازلى، و ميان ممكن الوجود و واجب الوجود را به خوبى درك كنيم، تا بدانيم آنچه نياز به خالق دارد موجودات حادث و ممكن است، يعنى هر آفريده، آفريدگار مى خواهد، امّا چيزى كه آفريده نيست آفريدگار ندارد.

***

ص: 219

خداوند حىّ و قيّوم است

اشاره

در آيات و روايات اسلامى كراراً به وصف «حىّ» و «قيّوم» بودن خداوند اشاره شده است، او داراى حيات جاويدان و ثابت و برقرار است، او به ذات خويش قائم است و همه چيز به ذات او.

ولى مسلماً حيات در مورد خداوند به آن مفهومى كه درباره ما و موجودات زنده ديگر صادق است نمى باشد، زيرا حيات ما با آثارى از قبيل نفس كشيدن، كار كردن قلب، داشتن حسّ و حركت، نمو و توليد مثل، و مانند آن شناخته مى شود، در حالى كه هيچ يك از اين امور در مورد خداوند معنا ندارد.

پس بايد ببينيم حيات در خداوند چه مفهومى دارد؟ مسلماً حياتى است والاتر و بالاتر از حيات مادى كه شرح آن بعد از تفسير آيات به خواست خدا مطرح خواهد شد.

با اين اشاره كوتاه به سوى قرآن مجيد مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

ص: 220

1. اللَّهُ لاالهُ الَّا هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ (1)

2. اللَّهُ لاالهَ الَّا هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّوْمُ (2)

3. وَ عنَتِ الْوُجُوْهُ لِلْحَىِّ الْقَيُّومِ وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً(3)

4. وَ تَوَكَّلْ عَلَى الْحَىِّ الَّذى لا يَمُوْتُ (4)

5. هُوَ الْحَىُّ لاالهَ الَّا هُوَ فَادْعُوْهُ مَخْلِصيْنَ لَهُ الدِّيْنَ (5)

ترجمه

1. «هيچ معبودى جز خداوندِ يگانه زنده و پاينده نيست، (خداوندى كه قائم به ذات خويش است، و موجودات ديگر، قائم به او)».

2. «معبودى جز خداوند يگانه زنده و پاينده، نيست».

3. «و (در آن روز) همه چهره ها در برابر خداوند زنده پاينده، خاضع مى شود؛ و آن كه بار ستمى بر دوش دارد، مأيوس (و زيان كار) است»!

4. «و توكّل كن بر آن زنده اى كه هرگز نمى ميرد».

5. «زنده (واقعى) اوست؛ معبودى جز او نيست؛ پس او را بخوانيد در حالى كه دين خود را براى او خالص كرده ايد».


1- سوره بقره، آيه 255.
2- سوره آل عمران، آيه 2.
3- سوره طه، آيه 111.
4- سوره فرقان، آيه 58.
5- سوره غافر، آيه 65.

ص: 221

شرح مفردات

«حَىّ» از ماده حيات به گفته مقائيس اللغه اين ماده در اصل داراى دو معناى است: يكى حيات در برابر مرگ، و ديگرى حيا نقطه مقابل وقاحت و بى شرمى.

ولى بعضى از محققان لغت هر دو را به يك ريشه باز گردانده، و گفته اند حيا و استحياء نيز نوعى طلب حيات و سلامت است، در برابر وقاحت و بى شرمى كه نوعى از دست دادن زندگى و سلامت محسوب مى شود.

به هر حال حيات معناى گسترده اى دارد كه گاه در مورد زمين يا گياهان به كار مى رود، مانند يُحْىِ الْارْضَ بَعْدَ مَوْتِها: «و زمين را پس از مردنش حيات مى بخشد»(1)

و گاه در مورد حيوانات مانند سخن ابراهيم عليه السلام كه عرض مى كند رَبِّ ارِنِى كَيْفَ تُحْيى الْمَوْتى «پروردگارا! به من بنمايان چگونه مردگان را زنده مى كنى؟»(2)

يا در مورد انسان مانند وَ هُوَ الَّذى احْياكُمْ «و او كسى است كه شما را زنده كرد»(3)

يا مطلق حيات و ممات مانند يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ «او زنده را از مرده بيرون مى آورد»(4) يا در مورد حيات معنوى مانند اسْتَجيبُوا للَّهِ وَ لِلرَّسُولِ اذا


1- سوره روم، آيه 19.
2- سوره بقره، آيه 260.
3- سوره حج، آيه 66.
4- سوره روم، آيه 19.

ص: 222

دَعاكُمْ لِما يُحْيِيْكُمْ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! دعوت خدا و پيامبر را اجابت كنيد هنگامى كه شما را به سوى چيزى مى خواند كه شما را حيات مى بخشد»(1)

و گاه در مورد حيات آخرت به كار مى رود مانند: و انَّ الدّارَ الْاخِرَةَ لَهِىَ الْحَيوانُ «و فقط سراى آخرت، سراى زندگى (واقعى) است»(2)

و از همه بالاتر در مورد خداوند چنانكه در آيات مورد بحث آمد، و خواهيم ديد كه حيات حقيقى و ازلى و ابدى ثابت و پايدار كه هيچ گونه مرگ و هلاكى در آن نيست فقط حيات خداوند است.(3)

«قَيُّوم» صيغه مبالغه از ماده قيام است و قيام به معناى ايستادن، يا تصميم گيرى است و معناى دوم به معناى اوّل بازگشت مى كند، چرا كه انسان وقتى تصميم به كار مى گيرد براى انجام آن به پا مى خيزد، و لذا اين واژه در معناى تصميم گيرى به كار رفته است.

بعضى «قيوم» را به معناى قيام كننده و حافظ و مدير و مدبّر دانسته اند كه آنچه مايه قوام افراد يا موجودات ديگر است در اختيار آنها مى گذارد.

هنگامى كه اين واژه در مورد خداوند به كار مى رود به معناى كسى است كه قيام به امر مخلوقات و ارزاق و عمر و حيات و مرگ آنها دارد، امور مختلف آنها را تدبير مى كند، و آنچه مورد نياز آنها است در اختيارشان قرار مى دهد.

بعضى نيز آن را به معناى قائم بالذات و مقوّم موجودات ديگر تفسير كرده اند


1- سوره انفال، آيه 24.
2- سوره عنكبوت، آيه 64.
3- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم( ماده حى).

ص: 223

كه با معناى قبل چندان تفاوتى ندارد.(1)

تفسير و جمع بندى:

ما به تو قائم چو تو قائم به ذات

در اوّلين و دومين آيه ضمن اشاره به وحدانيت خداوند سخن از حيات و قيوميّت است مى فرمايد: «هيچ معبودى جز خداوندِ يگانه زنده و پاينده نيست، (خداوندى كه قائم به ذات خويش است، و موجودات ديگر، قائم به او)»: اللَّهُ لا الهِ الّا هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ

همان گونه كه اشاره شد حيات در مورد خداوند با آنچه در مورد انسان و حيوان و گياه گفته مى شود متفاوت است، حيات او حيات حقيقى است، زيرا عين ذات او است نه عارضى است و نه موقّت.

حيات در او به معناى علم و قدرت است- همان دو وصف كه در بحث هاى گذشته مشروحاً تفسير شد- چرا كه نشانه اصلى حيات اين دو است.

او نه تنها قائم به ذات خويش است كه قيام موجودات ديگر و ربوبيت و تدبير آنها در تمام امور به او است.

كوتاه سخن اين كه حيات او هيچ شباهتى به حيات ساير موجودات زنده ندارد، حيات او ذاتى ازلى ابدى تغيير ناپذير و خالى از هرگونه نقص و محدوديت است، حيات او بيانگر احاطه علمى او به هر چيز، و توانايى او بر هر كار است.


1- مقائيس اللغه، مفردات راغب و لسان العرب.

ص: 224

***

در سومين آيه در حالى كه اشاره به وضع روز رستاخيز مى كند مى فرمايد: «و (در آن روز) همه چهره ها در برابر خداوند زنده پاينده، خاضع مى شود؛ و آن كه بار ستمى بر دوش دارد، مأيوس (و زيان كار) است»: وَ عَنَتِ الْوُجُوْهُ لِلْحَىِّ الْقَيُّوْمِ وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً

«عَنَتْ» از ماده «عَنْوَة» به معناى خضوع و ذلت آمده، و لذا به اسيران «عانى» مى گويند، چرا كه در دست اسير كننده خاضع و ذليل است.

در اينجا خضوع و ذلت به «وجوه» (صورت ها) نسبت داده شده، زيرا شريف ترين عضو انسان صورت او است، بعلاوه آثار مسائل روانى از جمله خضوع قبل از هر چيز در چهره انسان ظاهر مى شود.

تكيه بر عنوان «حى» و «قيوم» در مسائل مربوط به جهان ديگر اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه حيات جاويدان و قيّوميت خداوند در آن روز از هميشه ظاهرتر و آشكارتر است، در آن روز ضعف و ناتوانى انسان و وابستگى او به ذات پاك خداوند واضح تر و روشن تر مى شود زيرا همه انسان ها بعد از مرگ زنده شده، و عجز و ناتوانى آنها در آن دادگاه بزرگ، و نيازشان به لطف پروردگار بر كسى پوشيده نخواهد بود.

***

چهارمين آيه خدا را به عنوان وجود زنده اى كه هرگز نمى ميرد توصيف كرده،

ص: 225

و پيامبر را دستور مى دهد كه بر چنين كسى تكيه كند، مى فرمايد: «و توكّل كن بر آن زنده اى كه هرگز نمى ميرد»: وَ تَوَكَّلْ عَلَى الْحَىِّ الَّذى لا يَمُوْتُ

مسلماً انسان مومن با داشتن چنين تكيه گاهى از هيچ كس بيم و هراسى ندارد، و از هيچ حادثه اى ترس و وحشتى به خود راه نمى دهد.

از اينجا روشن مى شود كه آيه با اين كه بيان يك اصل اعتقادى مى كند در عين حال از آن نتيجه گيرى اخلاق و عملى دارد، و پايه هاى توكل را در روح و جان انسان تقويت مى كند.

***

در پنجمين و آخرين آيه همين معناى با نتيجه گيرى عملى و اخلاقى ديگرى منعكس شده، مى فرمايد: «زنده (واقعى) اوست؛ معبودى جز او نيست»: هُوَ الْحَىُّ لا الهَ الّا هُوَ.

«پس او را بخوانيد در حالى كه دين خود را براى او خالص كرده ايد»:

فَادْعُوْهُ مُخْلِصَيْنَ لَه الدِّيْنَ

لحن آيه فوق- همان گونه كه فخررازى در تفسير خود آورده- افاده حصر مى دهد(1) يعنى زنده حقيقى تنها او است، و ديگران اگر حياتى دارند ناپايدار و آميخته با مرگ تدريجى است، و لذا شايسته الوهيت و عبوديت نيستند و از همين جا مسأله لزوم اخلاص در دين و عبادت و نفى هرگونه شرك نتيجه گيرى مى شود.


1- تفسيرالميزان، جلد 17، صفحه 366 و تفسير كبير فخررازى، جلد 27، صفحه 84.

ص: 226

***

نتيجه از مجموع آيات فوق توصيف ذات خداوند به حيات آن هم حيات جاويدان به خوبى استفاده مى شود حياتى كه آميخته با مرگ و فنا يا دگرگونى نيست، حياتى كه توام است با قائم بودن به ذات و قيام موجودات ديگر به او، حياتى كه الهام بخش توكل و اخلاص است: و بالاخره حياتى كه درس توحيد در عبوديت و نفى هرگونه شرك مى دهد.

***

توضيحات

1. حقيقت حيات

تقسيم موجودات به دو قسم زنده و مرده تقسيمى است كه هركس در هر حدى از فهم و شعور باشد آن را مى داند، چرا كه با چشم خود تفاوت ميان موجودات زنده و مرده را مشاهده مى كند، ولى در اين كه حقيقت حيات چيست؟

با هوش ترين دانشمندان از تفسير آن عاجزاند! آنها اعتراف مى كنند كه حيات پديده اى است بسيار پيچيده و اسرارآميز كه هنوز علم و دانش بشرى به عمق آن راه نيافته!

و به همين دليل ساختن يك موجود زنده- حتّى يك سلول ساده كه ابتدايى ترين صورت حيات را دارد- براى انسان كار بسيار مشكل و مشقت بارى است، ساليان دراز دانشمندان روى آن مطالعه كرده اند و هنوز توانايى انجام آن را

ص: 227

نيافته اند، و به فرض كه روزى بتوانند با استفاده از وسائل و اسباب مختلف طبيعى پيدايش يك سلول زنده را از مواد بى جان طبيعت تحقق بخشند، باز عجز و ناتوانى انسان از درك تنوع حيات و پيدايش چهره هاى مختلف آن به حال خود باقى است.

و در يك كلام مى توان گفت: پديد آورنده حيات در چهره هاى مختلف، صاحب علم و قدرت بى پايانى است و پيدايش انواع موجودات زنده روشن ترين سند عظمت علم و قدرت خداوند است.

البتّه چنانكه گفته شد حيات اقسامى دارد، از حيات گياهى گرفته، تا حيات انسانى و بالاتر از آن، و آثار آنها متفاوت است.

دانشمندان وقتى به مسأله حيات انسانى مى رسند مى گويند آن حالتى است كه همراه با علم و شعور و قدرت و فعاليت است.

التبه علم و قدرت در ما از لوازم حيات است و حقيقت حيات نيست، و لذا در بعضى از حالات انسان زنده است بى آن كه علم و قدرتى داشته باشد.

ولى مسلماً حياتى كه در انسان وجود دارد، از عوارض جسم است و درباره خداوند متصوّر نيست.

آنچه از حيات در مورد خداوند قابل قبول است همان علم بى پايان و قدرت او بر همه چيز است كه بالاترين مفهوم حيات را براى او اثبات مى كند.

ص: 228

2. دلايل حيات او

الف- عموم دانشمندان اسلامى وصف حيات را از اوصاف مسلم خدا شمرده اند و او را «حىّ قيوم» مى دانند، و همان گونه كه در بالا دانستيم آيات قرآن كراراً بر اين معنا تأكيد كرده است، هرچند مفسّران در تفسير حيات خداوند تعبيرات مختلفى دارند.

آنچه از همه روشن تر و قابل قبول تر است همان كسى كه در بالا اشاره شد حيات خداوند به معناى علم او به همه چيز و قدرت او بر انجام هر كار است، وگرنه حس و حركت و ضربان قلب و تنفس و تفكر و انديشه هيچ كدام درباره او مفهوم ندارد.

و از اينجا دليل بر اين كه ذات پاك «او حىّ و قيوم» است روشن مى شود چرا كه اگر علم محدود قدرت ناچيز انسان دليل برحيات او باشد، كسى كه علمش بى پايان و قدرتش بى انتها و عين ذات او است داراى بدترين و كامل ترين حيات است، بلكه حيات عين ذات او است.

ب- از اين گذشته او آفريننده حيات است آيا مى شود بخشنده چيزى خود فاقد آن چيز باشد.

خشك ابرى كه بود زآب تهى كى شود منصب او آب دهى

ذات نايافته از هستى بخش كى تواند كه شود هستى بخش؟!

امّا «قيّوميت» او كه در تفسير آن گفته اند «هُو القائِمُ بِذاتِهِ المُقَّوِمُ لغيره»: «وجودى كه قائم بذات است و قيام همه چيز به او است» اين نيز از اوصافى است كه لازمه واجب الوجود بودن و خالقيّت و ربوبيّت پروردگار است.

ص: 229

بعضى مسأله حفظ و نگهدارى ساير موجودات و عطاى تمام نيازمندهاى آنها را نيز جزءِ مفهوم «قيوم» شمرده اند كه البتّه اضافه بر آنچه در بالا گفته شد محسوب نمى شود.

مرحوم علامه طباطبائى در تفسير الميزان مى گويد: اسم «قيوم» ريشه تمام اسماءِ اضافيه (صفات فعل) خداوند است و خالقيّت و رازقيّت، ايجاد، اعاده وجود، زنده كردن، و ميراندن غفران و رحمت و غير آن را شامل مى شود.(1)

به اين ترتيب ذكر «يا حى يا قيوم» يكى از جامع ترين اذكار الهى است، زيرا «حىّ» اشاره به عمده ترين صفات ذات يعنى علم و قدرت است و «قيوم» مجموعه صفات فعل را تشكيل مى دهد.

اين سخن را با حديث پر معنايى از على عليه السلام پايان مى دهيم:

«قالَ لَمَّا كانَ يَوْمُ بَدْرٍ جِئتُ انْظُرْ ما يَصْنَعُ النَّبى فَاذا هُوَ ساجِدٌ يَقُولُ يا حَىُّ يا قَيّومُ فَتردّدتُ مَرّاتٍ وَ هُوَ عَلى حالِه لا يَزيدُ عَلى ذلِكَ الى انْ فَتَحَ اللَّهُ لَه»: «روز جنگ بدر آمدم ببينم پيامبر صلى الله عليه و آله (در برابر آن همه دشمن) چه مى كند؟ ديدم سر به سجده گزارده و پيوسته مى گويد:" يا خىّ يا قيوم" رفتم و برگشتم و او را بر همان حال ديدم- پيوسته در سجده بود و ذكر «يا حى يا قيوم» مى گفت- تا خداوند پيروزى را نصيب او ساخت!(2)

از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه اين ذكر شريف چه آثار و بركاتى دارد.


1- تفسير الميزان، جلد 2، صفحه 348.
2- تفسير روح البيان، جلد 1، صفحه 400( ذيل تفسير آية الكرسى، آيه 255 سوره بقره).

ص: 230

لذا اميرمؤمنان على عليه السلام در يكى از خطب نهج البلاغه مى فرمايد: «فَلَسْنا نَعْلَمُ كُنْهَ عَظَمَتِكَ الَّا انّا نَعْلَمُ انَّكَ حَىٌّ قَيُّوْمٌ لا تاخُذُكَ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ»: «ما هرگز كنه عظمت تو را درك نمى كنيم، تنها اين را مى دانيم كه تو حى و قيوم هستى، قائم به ذات خويش، و ديگران قائم به تو هستند، و هيچ گاه و هرگز از حال بندگان خود غافل نيستى».(1)


1- نهج البلاغه، خطبه 160.

ص: 231

صفات جلال خدا
اشاره

«صفات سلبيه»

ص: 232

اشاره

معمولًا از صفات سلبيه تعبير به صفات جلال مى شود چرا كه خداوند اجلّ از آن است كه چنين صفاتى را كه همه از نقائص است دارا باشد.

و اين در مقابل صفات جمال است كه صفات ثبوتيه نام دارد و حكايت از زيبائى ها و جمال ذات خدا مى كند.

در يك كلمه مى توان گفت: همه صفات سلبيه در اين جمله جمع است كه «خداوند از هرگونه عيب و نقص و عوارض و صفات ممكنات پاك و منزّه است».

ولى در علم كلام به پيروى از الهام هاى قرآنى قسمت هاى مهمّى از اين صفات مورد بررسى قرار گرفته است، از جمله اين كه:

او مركّب نيست.

جسم ندارد.

قابل رؤيت نمى باشد.

مكان و زمان و محل و جهت براى او نيست.

از هرگونه نياز و احتياج مبرّا است.

هرگز ذات او محل حوادث و عوارض و تغيير و دگرگونى نمى باشد.

ص: 233

و صفات او عين ذات او است نه زائد بر ذات او.

بنابراين بايد از يك سو مسأله صفات جمال به طور كلى مطرح گردد، و از سوى ديگر قسمت هاى حسّاس به طور مشروح مورد بررسى واقع شود.

با اين اشاره به سراغ قرآن مجيد مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم.

1. يُسَبِّحُ لِلَّه ما فِى السّمواتِ وَ ما فِى الْارْضِ الْمَلِكِ الْقُدُّوْسِ الْعَزيزِ الْحَكيمِ (1)

2. هُو اللَّهُ الِّذى لا الهَ الّان هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوْسُ (2)

3. سُبْحانَ اللَّهِ عَمّا يَصِفُوْنَ (3)

4. سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمّا يَصِفُونَ (4)

ترجمه:

1. «آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است همواره تسبيح خدا مى گويند، خداوندى كه مالك و حاكم است و از هر عيب و نقصى مبرّا، و توانا و حكيم است».

2. «او خداوند يگانه اى است كه معبودى جز او نيست، حاكم و مالك اوست، از هر


1- سوره جمعه، آيه 1.
2- سوره حشر، آيه 23.
3- سوره مؤمنون، آيه 91.
4- سوره صافات، آيه 180. اين تعبير و تعبير آيه قبل در 6 مورد از قرآن مجيد آمده است كه خدا را از توصيفى كه مشركان و جاهلان درباره صفات خدا داشتند پاك و منزه مى شمرد سوره انعام، آيه 100 سوره انبياء، آيه 22، سوره مؤمنون، آيه 91، سوره صفاات، آيه 159، سوره صافات، آيه 180، سوره زخرف، آيه 82) علاوه بر اين آياتى كه مشتمل بر عنوان تسبيح خداوند است همه بيانگر مقصود ما است كه از ميان آنها چند نمونه متنوع بالا ذكر شد.

ص: 234

عيب منزّه است».

3. «منزّه است خدا از آنچه آنان توصيف مى كنند!».

4. «منزّه است پروردگار تو، پروردگار صاحب قدرت، از آنچه آنان توصيف مى كنند».

***

شرح مفردات

«قدوس» صيغه مبالغه از ماده قُدس در اصل به معناى پاكى و طهارت است، و به گفته مقاييس اللغه اطلاق اين وصف بر خداوند به خاطر آن است كه ذات او از اضداد و امثال و همسر و فرزند پاك و مبرا است.

و از گفته راغب در مفردات و ابن منظور در لسان العرب استفاده مى شود كه اين واژه معمولًا در مورد تنزيه الهى و يا تطهير بندگانش به كار مى رود، حتّى «مقاييس اللغه» مى گويد گمان من بر اين است كه اين كلمه از واژه هاى مخصوص اسلامى است.

سرزمين «قادرسيه» از آنجا به اين نام ناميده شده كه ابراهيم خليل عليه السلام دعا براى قدس و پاكى آن كرد.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه به عقيده راغب اين واژه تنها در تطهير معنوى به كار مى رود نه تطهير ظاهرى و ازاله آلودگى ها.

و تقديس بندگان نسبت به خداوند اين است كه او را از هرگونه عيب و نقص

ص: 235

پاك بشمرند.

تسبيح به گفته بعضى از ارباب لغت داراى دو معنا است يكى دور ساختن، و در آيات قرآن به معناى دور شمردن خداوند از هرگونه عيب و نقص است، و ديگر به معناى حركت سريع در آب و شنا كردن است (از مادّه سبح و سباحت)

ولى اين هر دو معنا را مى توان به يك اصل باز گرداند و آن حركت سريع است خواه در مسير عبادت و بندگى و تنزيه و تقديس خداوند از هر عيب و نقص باشد، و يا حركت سريع در آب، يا هوا، يا روى زمين، چرا كه حركت از يك سو انسان را به چيزى نزديك، و از چيز ديگرى دور مى سازد، در آنجا كه به معناى تنزيه از عيب است جنبه دور ساختن مورد توجّه مى باشد، و در آنجا كه به معناى شنا كردن و شكافتن آب و هوا است، جنبه حركت مورد توجّه است.(1)

تفسير و جمع بندى

همه تسبيح او مى گويند

در نخستين آيه مورد بحث تكيه بر تسبيح عمومى موجودات جهان شده است، مطلبى كه در بسيارى از آيات قرآن با تعبيرات مختلف مورد توجّه و تأكيد قرار گرفته، و از بحث هاى بسيار جالب قرآنى محسوب مى شود، مى فرمايد:

«آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است همواره تسبيح خدا مى گويند، خداوندى كه مالك و حاكم است و از هر عيب و نقصى مبرّا، و توانا و حكيم است»: يُسَبِّحُ


1- مقائيس، مفردات، مصباح اللغه، لسان العرب، و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم ماده سبح.

ص: 236

للَّهِ مَا فِي السَّمَوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ

همگى با زبان حال و اسرار شگرف خود بيانگر عمل بى پايان و قدرت بى انتها و كمال مطلق او هستند، همگى فريادگر تقديس و تنزيه حق و پاك شمردن ذات او از هر عيب و نقص اند، چرا كه هركس با دقّت به اين موجودات بنگرد به خوبى از عظمت خالق و مدير و مدبر آنها آگاه مى شود.

جمعى از محققان نيز معتقداند كه موجودات مختلف جهان هستى با زبان قال نيز تسبيح او مى گويند، چرا كه هركدام براى خود سهمى از درك و شعور، و برنامه اى از تقديس پروردگار دارند، و چه مانعى دارد كه هر دو مطلب يعنى زبان حال و قال در بيان اين حقيقت هماهنگ گردد.

به اين ترتيب واژه تسبيح (يُسَبِّحُ) و تقديس (القدُّوس) در آيه مورد بحث هر دو اشاره زيبائى به تمام صفات سلبيه او مى كند، و آن را از امورى مى شمرد كه تمام عالم هستى در مورد آن هم صدا و هم آواز است.

استفاده از فعل مضارع (يسبّح) كه معمولًا براى استمرار است، دليل بر اين معناى است كه اين برنامه هميشگى و مستمر آنها است، از آغاز خلقت شروع شده و تا پايان ادامه دارد، و بايد هم چنين باشد، چرا كه وجود افعال دائماً بيانگر صفات فاعل است (دقّت كنيد).

جالب اين كه اين آيه نخستين آيه سوره جمعه است، و در واقع، مقدّمه چينى براى بيان فريضه عبادى سياسى نماز جمعه مى كند، چرا كه انسان ها را متوجّه مى سازد كه مسأله عبادت و تقديس برنامه عمومى و مستمر همه ذرات جهان

ص: 237

است شما نيز با آنها هماهنگ و همصدا شويد، و با اين جريان مقدّس امواج هستى همسو باشيد، و سر بر آستان خداوندى بگذاريد كه هم حاكم است هم قدوس، و هم قادر است و هم حكيم.(1)

***

در دومين آيه، همين سخن در لباس ديگرى تجلى مى كند، و ضمن تأكيد بر توحيد خداوند و بيان بخشى از صفات اسماء حسناى او، «قدّوس» را كه بيانگر مجموعه صفات سلبيه است ذكر مى كند، مى فرمايد: «او خداوند يگانه اى است كه معبودى جز او نيست، حاكم و مالك اوست، از هر عيب منزّه است»: هُو اللَّهُ الِّذى لا الهَ الّان هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوْسُ همان گونه كه در تفسير مفردات آيات اشاره شد «قدوس» صيغه مبالغه از قداست، و به معناى نهايت پاك بودن ذات و صفات و افعال و احكام خداوند از هر عيب و نقص است، تعبيرى است كوتاه و پرمعنا كه تمام صفات سلبيه در آن جمع شده.

او نه تنها نقصى در ذات پاكش ندارد، بلكه در آفرينش و خلقت و تكوين و تشريع او نيز هيچ عيب و نقصى نيست چرا كه همه از آن كمال مطلق سرچشمه مى گيرد و از رشحات و افاضات او است، همه داراى صبغه الهى است و همه كامل است.


1- درباره تسبيح عمومى موجودات جهان، و تجزيه و تحليل اين مسأله مهم، بحث هاى فراوانى در تفسير نمونه داشته ايم( به جلد 12، ذيل آيه 44 سوره اسراء صفحه 133، جلد 14، ذيل آيه 141، صفحه 497 سوره نور مراجعه فرمائيد).

ص: 238

در سومين آيه بعد از نفى هرگونه فرزند و همتا براى ذات پاك خدا مى فرمايد:

«منزّه است خدا از آنچه آنان توصيف مى كنند!»: سُبْحانَ اللَّهِ عَمّا يَصِفُوْنَ

اين جمله كه در چندين آيه از قرآن آمده، و معمولًا در مقام نفى هرگونه شريك و همتا يا همسر و فرزند براى خداوند آنچنان كه كوته فكران مى پنداشتند آمده است، معناى گسترده اى دارد كه هرگونه توصيفى را كه شايسته ذات و صفات و افعال و احكام او نيست در بر مى گيرد، بلكه به يك معنا هرگونه توصيف ما را شامل مى شود، چون ما و تمام مخلوقات به خاطر آلودگى به نقصان و محدوديت، قادر به درك كنه صفات او نيستيم، لذا از شرح آن عاجزيم، در عين اين كه از وجود اجمالى صفات او آگاهيم.

بنابراين او برتر از هرگونه توصيف ما است و منزه از توصيف توصيف كنندگان است سُبحانَ اللَّهِ عَمّا يَصِفُونَ

لذا در بعضى از روايات از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه به هنگام معرفى مذهب صحيح در توحيد مى فرمايد: «تَعالَى اللَّهُ عَمّا يَصِفُهُ الْواصِفُوْنَ»: «خداوند برتر از توصيف همه توصيف كنندگان است»!(1)

و سپس در ذيل همين حديث تأكيد مى فرمايد كه در توصيف پروردگار از اوصافى كه در قرآن مجيد آمده تجاوز نكنيد.

اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم وز هرچه ديده ايم و نوشتيم و خوانده ايم


1- كافى، جلد اول، صفحه 100 باب النهى عن الصفة بغير ما وصف به نفسه، حديث 1.

ص: 239

و بالاخره در چهارمين و آخرين آيه، در يك كلام مطلق و بدون قيد و شرط، مى فرمايد: «منزّه است پروردگار تو، پروردگار صاحب قدرت، از آنچه آنان توصيف مى كنند»: سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمّا يَصِفُوْنَ

همان گونه كه گفتيم اين تعبير ممكن است اشاره به تنزيه خداوند از اوصافى باشد كه كوته فكران براى خدا قائل بودند، گاه مسيح را فرزند او مى شمردند، و گاه فرشتگان را دختران او مى ناميدند!، گاه ميان او و طائفه جن رابطه خويشاوندى برقرار مى ساختند، گاه بت ها را همتا و شريك يا شفيعان درگاه او معرفى مى كردند، و گاه براى او اوصافى همچون اوصاف اجسام قائل بودند و در يك كلمه، تمام اين پيرايه هاى غلط را نفى مى كند و بر همه آنها خط بطلان مى كشد.

و يا اين كه منظور هرگونه توصيف الهى است از هركس كه باشد، چرا كه بشر قادر بر درك كنه صفاتش نيست همان گونه كه از درك كنه ذاتش عاجز است.

از مجموع اين آيات به خوبى روشن مى شود كه ذات او از هر وصفى كه حامل نوعى نقصان و يا كمترين عيب بوده باشد پاك است، و حتّى شناخت ما از صفات ثبوتيه او به قدر طاقت و نيروى ما است نه آنچه لايق ذات مقدّس او است.

اين تنزيه و تقديس علاوه بر ذات و صفات او، احكام و تشريع او را نيز شامل

ص: 240

مى شود و همه پاك و منزه از نقصان و عيب است، چرا كه از ذاتى سرچشمه گرفته كه عين كمال و كمال مطلق است.

***

توضيحات

بزرگترين گناهان تشبيه است!

تنزيه و تقديس خداوند از صفات مخلوقين كه هميشه آميخته با نقائص است، مطلبى است كه بارها بر آن تأكيد داشته ايم، و همان چيزى است كه در احاديث اسلامى مرتباً درباره آن هشدار داده شده، زيرا بدون آن حقيقت معرفةاللَّه حاصل نمى شود و يا به تعبير ديگر توحيد و شرك به هم آميخته خواهد شد.

از سوى ديگر جداسازى صفات ثبوتيه از سلبيه مطلبى است كه تنها در افق ذهن ما صورت مى گيرد، و گرنه ذات پاك خداوند يك حقيقت بيش نيست، گاه از دريچه هستى به او مى نگريم، و كمال مطلق، و علم مطلق، و قدرت مطلقه او را مى بينيم، و گاه از دريچه عدم كاستى ها مى نگريم ذات او را منزه از جهل و عجز و هرگونه نقصان مشاهده مى كنيم.

لذا عدم شناخت صفات سلبيه منجر به عدم شناخت صفات ثبوتيه خواهد شد، و نقصان معرفت در يك مرحله سبب نقصان آن در مرحله ديگر است.

در اينجا باز لازم است به قسمتى از اشارات لطيفى كه در احاديث اسلامى در

ص: 241

اين زمينه آمده توجّه كنيم:

1. اميرمؤمنان على عليه السلام در آغاز خطبه اى چنين مى فرمايد: «لا يَشْغَلُهُ شَأْنٌ وَ لا يُغَيِّرُهُ زَمانٌ وَ لا يَحْويْهِ مَكانٌ، وَ لا يَصِفُهُ لِسانٌ»: «هيچ چيزى او را به خود مشغول نمى دارد، و گذشت زمان در او دگرگونى ايجاد نمى كند، هيچ مكانى او را در بر نمى گيرد و هيچ زبانى را ياراى توصيفش نيست»(1)

2. در خطبه ديگرى ضمن اشاره به عجز و ناتوانى انسان از درك مسائل مربوط به حيات و مرگ چنين مى فرمايد: «كَيْفَ يَصِفُ الهَهُ مَنْ يَعْجَزُ عَنْ صِفَةِ مَخْلُوْقِ مِثْلِهِ»: «چگونه انسان مى تواند پروردگار خويش را توصيف كند در حالى كه از درك صفات مخلوقى همچون خود عاجز است؟!»(2)

3. در حديثى آمده است كه يكى از ياران امام صادق عليه السلام از محضرش سؤال كرد: «اخْبِرْنى اىُّ الأَعْمالِ افْضَل؟»: «كدام عمل از همه برتر است؟»

امّا در پاسخ فرمود: «تَوْحِيْدُكَ لِرَبِّكَ»: «توحيد پروردگارت»! سپس پرسيد:

«فَما اعْظَمُ الذُّنُوبُ»: «بزرگترين گناهان چيست»؟

فرمود: «تُشْبذهكَ لِخالِقِكَ»: «تشبيه كردن خالقت به مخلوقات است!

4. در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود: «انَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى لا يُوْصَفُ بِزَمانٍ، وَ لا مَكانٍ، وَ لا حَرَكَةٍ، وَ لَا انْتِقالٍ، وَ لا سُكُونٍ، بَلْ هُوَ خالِقُ الزَّمانِ وَ الْمَكانِ وَ الْحَرَكَةِ وَ السُّكُوْنِ وَ الْانْتِقالِ، تَعالى عَمّا يَقُوْلُ الظّالِمُونَ عُلُوّاً كَبْيراً»: «خداوند توصيف به زمان و مكان و حركت و انتقال و سكون نمى شود-


1- نهج البلاغه، خطبه 178.
2- نهج البلاغه، خطبه 112.

ص: 242

و ذات او از همه اين امور مبرا است- بلكه او خالق زمان و مكان و حركت و سكون و انتقال است، خداوند بسيار برتر است از آنچه ظالمان و ستمگران در حق او مى گويند»(1)

5. در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام در تفسير صفت «صمد» چنين مى خوانيم: تَأْوِيْلُ الصَّمَدِ لا اسْمَ وَ لا جِسْمَ وَ لا مِثْلَ وَ لا شِبْهَ وَ لا صُوْرَةَ وَ لا تِمْثالَ وَ لا حَدَّ وَ لا حُدُوْدَ وَ لا مَوْضِعَ وَ لا مَكانَ وَ لا كَيْفَ وَ لا أَيْنَ وَ لا هُنا وَ لان ثَمَّةَ وَ لا مَلَاءَ وَ لا خَلأَ، وَ لا قِيامَ وَ لا قُعُوْدَ، وَ لا سُكُوْنَ وَ لا حَرَكَةَ وَ لا ظُلْمانِىَّ وَ لا نُورانِىَّ، وَ لا رَوْحانِىَّ وَ لا نَفْسانِىَّ وَ لا يَخْلُومنهُ مَوْضِعٌ وَ لا يَسَعُهُ مَوْضِعٌ وَ لا عَلَى لَوْنٍ، وَ لا عَلَى خَطَرِ قَلْبٍ، وَ لا عَلَى شَمَّ رائَحَةٍ، مَنْفِىٌّ عَنْهُ هذِهِ الْاشْياءُ»:

«تفسير صمد اين است كه او نه اسم دارد و نه جسم، نه مثال و نه مانند، نه صورت و نه تمثال، نه حد و نه حدود، نه موضع و نه مكان، نه كيفيت و نه محل، نه اينجا و نه آنجا، نه پر بودن نه خلأ، نه ايستادن و نه نشستن، نه سكون و نه حركت، نه ظلمانى و نه نورانى، نه روحانى و نه نفسانى، جائى از او خالى نيست، و در عين حال هيچ جائى گنجايش او را ندارد، نه رنگ دارد، نه بر قلب كسى خطور كرده، و نه بوئى از او شنيده مى شود، همه اين امور از او منفى (و او از همه پاك و منزه است)»(2)

ناگفته پيدا است كه منظور از نفى اسم از خداوند نفى اسامى مخلوقات است.

با اين شناخت اجمالى كه از صفات سلبيه پيدا كرديم به سراغ شناخت


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 309، حديث 1.
2- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 230، حديث 21.

ص: 243

تفصيلى آن مى رويم.

***

ص: 244

1 و 2. نفى رؤيت و جسميّت
اشاره

اشاره

بخشى از صفات سلبيه، در مباحث توحيد ضمن بيان يگانگى ذات خداوند، و بسيط بودن وجوداو، و نفى هرگونه شبيه و اجزاء، گذشت.

آنچه در اين بحث اهميّت بيشترى دارد و در طول تاريخ علم كلام نيز جرّ و بحث هاى زيادى را به دنبال داشته، مسائلى است كه در اين بخش مطرح مى كنيم.

از جمله اين كه خداوند نه جسم دارد، نه مرئى است، و نه داراى محل و مكانى است و البتّه اين سه لازم ملزوم يكديگراند، يعنى اگر مرئى باشد لازمه آن جسميّت و داشتن محل است، و اگر داراى محل نباشد حتماً جسم نخواهد بود و به طريق اولى قابل مشاهده نيست.

درك اين معنا كه خداوند نمى تواند از قبيل اجسام بوده باشد- با توجّه به دلايل خداشناسى- مسأله پيچيده اى نيست، ولى چون كوته فكران و آنها كه عقلشان از چهارديوار حس فراتر نمى رود غالباً به دنبال خداى جسمانى بوده اند، مسأله جسمانى بودن خداوند در ميان اقوام پيشين و حتّى گروهى از مسلمانان قشرى و متحجّر طرفدارانى داشته باشد.

ص: 245

به همين دليل قرآن مجيد روى مسأله نفى جسميّت و مكان و جهت از خدا اصرار و تأكيد نموده است.

با اين اشاره به سراغ قرآن مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. لا تُدْرِكُهُ الْابْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الخَبِيرُ(1)

2. وَ لمّا جاءَ مُوْسى لِميْقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ ارِنِى انْظُرْ الَيْكَ قالَ لَنْ تَرانى وَ لكِنِ انْظُرْ الَى الْجَبَلِ فَانِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانى فَلَمّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً و خرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمّا افاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ الَيْكَ وَ انَا اوَّلُ الْمُؤْمِنيْنَ (2)

3. يَسْئَلُكَ اهْلُ الْكِتابِ انْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوْسى اكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا ارِنَا اللَّهَ جَهْرَةً فَاخَذَتْهُمُ الصّاعِقَهُ بِظُلْمِهِمْ ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ ما جائتهُمُ الْبَيِّناتُ فَعَفَوْنا عَنْ ذلِكَ وَ آتَيْنا مُوسى سُلْطاناً مُبيْناً.(3)

4. وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُوْنَ لِقائَنا لَوْلا انْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ اوْ نَرَى رَبَّنا لَقِد اسْتَكْبَرُوا فى انْفُسِهِمْ وَ عَتَوْا عُتُوًّا كَبِيراً.(4)

ترجمه

1. «چشمها او را نمى بينند؛ ولى او همه چشمها را مى بيند؛ و او بخشنده (نعمت ها) و با خبر از دقايق امور و آگاه (از همه چيز) است».


1- سوره انعام، آيه 103.
2- سوره اعراف، آيه 143.
3- سوره نساء، آيه 153.
4- سوره فرقان، آيه 21.

ص: 246

2. «و هنگامى كه موسى به ميعادگاه ما آمد، و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد:

پروردگارا! خودت را به من نشان ده، تا تو را ببينم. گفت: هرگز مرا نخواهى ديد. ولى به كوه بنگر، اگر (تاب بياورد كه) در جاى خود ثابت بماند، مرا خواهى ديد. امّا هنگامى كه پروردگارش بر كوه تجلى نمود، آن را همسان خاك قرار داد؛ و موسى مدهوش به زمين افتاد. پون به هوش آمد، عرض كرد: خداوندا. منزّهى تو (از اين كه با چشم تو را ببينم)! من به سوى تو بازگشتم. و من نخستين مؤمنانم».

3. «اهل كتاب از تو مى خواهند كتابى از آسمان (يكجا) بر آنها نازل كنى؛ (در حالى كه اين يك بهانه است؛) آنها از موسى، بزرگتر از اين را خواستند، و گفتند: خدا را آشكارا به ما نشان ده! و بخاطر ظلم و ستمشان، صاعقه آنها را فرا گرفت. سپس گوساله (سامرى) را، پس از آن همه دلايل روشن كه براى آنها آمد، (به خدايى) انتخاب كردند. ولى ما از آن در گذشتيم (و عفو كرديم) و به موسى، برهان آشكارى داديم».

4. «و كسانى كه ايمان به لقاى ما (و روز رستاخيز)، ندارند گفتند: چرا فرشتگان بر ما نازل نشدند و يا پروردگارمان را با چشم نمى بينيم؟! آنها تكبّر ورزيدند و طغيان بزرگى كردند!».

تفسير و جمع بندى

اين چشم ناب تماشاى جمال او ندارد

نخستين آيه مورد بحث با صراحت مى گويد: «چشمها او را نمى بينند؛ ولى او همه چشمها را مى بيند»: لا تُدْرِكُهُ الأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْابْصار

ص: 247

سپس مى افزايد «و او بخشنده (نعمت ها) و با خبر از دقايق امور و آگاه (از همه چيز) است»: وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبيْرُ

به اين ترتيب آيه فوق هرگونه امكان رؤيت را در مورد خداوند چه در اين جهان و چه در جهان ديگر نفى مى كند.

بديهى است منظور از نديدن چشم نديدن انسان ها به وسيله چشم است، و نيز روشن است كه ذكر «ابصار» به صورت جمع به خاطر تعميم و فراگيرى است كه هرگونه چشم را با هر قدرت ديدى، شامل مى گردد.

امّا با تمام صراحتى كه اين آيه در اداى مقصود دارد تعجب از فخر رازى و همفكران او است كه اين آيه را دليل بر جواز رؤيت خداوند كه از پيش داورى هاى ذهنى آنها است مى دانند، و به تعبيرات واهى و مضحكى در اين زمينه متشبث شده اند.

او در يكى از شخنانش ذيل آيه فوق چنين مى گويد:

اصحاب ما به اين آيه براى اثبات جواز رؤيت خداوند در روز قيامت از طرق متعدّدى استدلال كرده اند:

1. قرآن اين معنا را به عنوان مدح پروردگار مى گويد كه چشم ها او را درك نمى كنند، و اين مدح در صورتى صحيح است كه امكان رؤيت داشته باشد زيرا مدح بر امر غير ممكن صحيح نيست!

و هنگام كه امكان رؤيت ثابت شد بايد قبول كرد كه حتماً هم چنين چيزى در قيامت رخ مى دهد! زيرا ما در اين مسأله دو قول بيشتر نداريم: قول كسانى كه

ص: 248

مى گويند خداوند مطلقاً قابل رويت نيست، و كسانى كه مى گويند در قيامت رويت مى شود، و چون قول اول نفى شد قبول قول دوم حتمى است!!

2. آيه مى گويد: چشم ها او را نمى بيند، مفهومش اين است حس ديگرى را (حس ششم) خداوند در آخرت مى آفريند تا به وسيله آن او را ببيند!

3. «ابصار» به صيغه جمع آمده و معنايش اين است كه تمام چشم ها او را نمى بيند و مفهوم مخالف آن اين است كه بعضى از چشم ها مى تواند او را مشاهده كند!(1)

اين بود قسمتى از استدلات او به طور فشرده و خلاصه، راستى مايه تأسف است كه مفسّرى با آن قدرت فكرى هنگامى كه گرفتار تعصب هاى گروهى مى شود مطالبى بهم مى بافد كه مايه حيرت است و از يك دليل روشن بر ضدّ آن استدلال مى كند.

ما هرگز مايل نيستيم اين گونه تعبيرات را درباره هيچ كس داشته باشيم ولى از آنجا كه اگر اين معنا شايع شود كه انسان براى اثبات مقصد به امورى كه درست برخلاف آن دلالت دارد متشبث گردد و از هر چيز براى هر چيز استدلال كند همه حقايق را مى توان پايمال نمود، و براى هر مطلب بى اساسى استدلال قرآنى پيدا كرد، ناچار شديم اينگونه سخن بگوئيم، و براى روشن تر شدن اين بحث كمى به تحليل استدلالات! سه گانه فوق مى پردازيم.

اولًا ما خدا را به امور زيادى مدح مى كنيم كه همه درباره او محال است و


1- تفسير فخر رازى، جلد 13، صفحه 125 و 126.

ص: 249

امكان ندارد، مثلًا مى گوئيم خداوند هرگز فانى و نابود نمى شود كُلُّ شَى هالِكٌ الَّا وَجَهَهُ مسلماً هلاكت و نابودى براى واجب الوجود محال است آيا احدى مى تواند بگويد آيه فوق دليل بر آن است كه هلاك و نابودى براى خدا امكان دارد؟ چون اگر امكان نداشته باشد مدح او به عدم هلاكت صحيح نيست، آيا هيچ عاقلى به چنين سخنى تفوه مى كند؟!

همچنين قرآن خداوند را به نداشتن پدر و همسر و فرزند و شريك و همتا توصيف و مدح مى كند انَىَّ يَكُوْنُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ(1) لَمْ يَلِدْ وَلمْ يُوْلَدْ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً احدٌ(2)

اصولًا تمام صفات سلبيه براى خدا امور محالى هستند، زيرا هم از صفات ممكنات اند و خداوند واجب الوجود است.

ثانياً- آيه فوق هيچ گونه اشاره اى به مسأله حس ششم و مانند آن ندارد، و داخل در هيچ يك از مفاهيم معروف در كتب اصول نيست، و به اصطلاح نه اثبات چيزى نفى غير آن را مى كند، و نه نفى يك چيز اثبات چيز ديگر را، بنابراين اگر آيه مى گويد چشم ها خدا را نمى بينند، مفهومش اين نيست كه چيز ديگرى خدا را مى بيند!

به علاوه منظور از حس ششم چيست اگر مشاهده قلبى و رؤيت با چشم عقل است، هيچ كس منكر آن نيست، و ارتباطى به رؤيت ندارد، و اگر چيز ديگرى است بايد مشخص گردد تا قابل بحث باشد، زيرا سخن گفتن از يك موضوع


1- سوره انعام، آيه 101.
2- سوره توحيد، آيه 3.

ص: 250

گنگ و نامفهوم بيهوده است.

ثالثاً- اين كه آيه مى فرمايد: چشم ها او را نمى بيند، يعنى هيچ چشمى توانائى ديدن او را ندارد، و به اصطلاح از قبيل عموم افرادى است، و نظير اين تعبير در سخنان روزمره فراوان است مى گوئيم، دست ها به دامن او نمى رسد، يا انسان ها قدر او را نمى دانند، يعنى هيچ دستى و هيچ انسانى.

چنانكه در بعضى از دعاها آمده است: «كَلَّتِ الْالْسُنُ عَنْ غايَةِ صِفَتِهِ وَ الْعُقُوْلُ عَنْ كُنْهِ مَعْرِفَتِهِ»: «زبان ها از نهايت توصيف خداوند ناتوان اند، و عقل ها از كنه معرفتش عاجزاند».(1)

در نهج البلاغه نيز مى خوانيم: «وَاعْجَزَ الأَلْسُنَ عَنْ تَلْخِيصِ صِفَتِهِ»: «زبان ها را از بيان اوصفا خالص خود ناتوان ساخته».(2)

كوتاه سخن اين كه دلالت آيه بر عدم امكان رؤيت خداوند به وسيله چشم كاملًا آشكار است و با هيچ سفسطه اى نمى توان آن را دليل برعكس اين مطلب دانست.

***

اى موسى عليه السلام خدا را به ما نشان ده!

دومين آيه ناظر به داستان معروف بنى اسرائيل است كه با اصرار تمام از موسى عليه السلام خواستند خدا را به آنها نشان دهد و موسى عليه السلام به فرمان خدا آنها را به


1- ملحقات صحيفه سجاديه دعاى روز دوشنبه.
2- نهج البلاغه، خطبه 165.

ص: 251

كوه طور برد تا جواب تقاضاى خود را بگيرند، و در آنجا حادثه عجيبى رويداد كه همه حقايق مربوط به اين مطلب در آن جمع بود.

مى فرمايد: «و هنگامى كه موسى به ميعادگاه ما آمد، و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد: پروردگارا! خودت را به من نشان ده، تا تو را ببينم»: وَلَمّا جاءَ مُوْسى لِمِيْقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ ارِنِى انْظُر الَيْكَ

در اينجا اين پاسخ واضح و روشن را از پروردگارش شنيد كه: «گفت: هرگز مرا نخواهى ديد. ولى به كوه بنگر، اگر (تاب بياورد كه) در جاى خود ثابت بماند، مرا خواهى ديد»: قالَ لَنْ تَرانِى وَلكِنِ انْظُر الَى الْجَبَلِ فَانِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانى

موسى عليه السلام و هفتاد نفر از نمايندگان بنى اسرائيل كه همراه او بودند چشم هاى خود را به كوه دوختند و به آن خيره شدند، ناگهان خداوند جلوه اى بر كوه كرد «امّا هنگامى كه پروردگارش بر كوه تجلى نمود، آن را همسان خاك قرار داد»:

فَلَمّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً.

«و موسى مدهوش به زمين افتاد»: و خَرَّ مُوسى صَعِفاً

نمايندگان بنى اسرائيل نيز همه بر خاك افتادند.

«چون به هوش آمد، عرض كرد: خداوندا. منزّهى تو (از اين كه با چشم تو را ببينم)! من به سوى تو بازگشتم. و من نخستين مؤمنانم»: فَلمّا افاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ الَيْكَ وَ انَا اوَّلُ الْمُؤْمِنيْنَ

در اينجا به چند سؤال براى تكميل تفسير آيه بايد پاسخ داده شود:

ص: 252

نخست اين كه اگر مشاهده جمال خداوند محال بوده- چنانكه از جمله «لَنْ تَرانى» استفاده مى شود- پس چرا موسى تقاضاى رؤيت كرد؟ با اين كه او پيامبر بزرگ خدا بود.

پاسخ اين سؤال را از آيات ديگر قرآن به خوبى مى توان درك كرد، و آن اين كه: چنين تقاضايى از سوى جاهلان بنى اسرائيل كه اكثريت آنها را تشكيل مى دادند صورت گرفته بود، چنانكه در آيه 155 سوره اعراف مى خوانيم بعد از اين ماجرا موسى عليه السلام عرض كرد: اتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنّا: «آيا ما را به آنچه بى خردان ما انجام داده اند، (مجازات و) هلاك مى كنى؟!»

از اين تعبير استفاده مى شود كه اين تقاضا از سوى موسى عليه السلام صورت نگرفت، او در فشار بود تا تقاضاى گروه جاهل را مطرح كند، و از پيشگاه خداوند جواب گيرد و به آنان بدهد.

از آيه 153 سوره نساء يَسْئلُكَ اهْلُ الْكِتابِ انْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسى اكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا ارِنَا اللَّهَ جَهْرَةً فَاخَذَتْهُمُ الصّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ

«واهل كتاب از تو مى خواهند كتابى از آسمان (يكجا) بر آنها نازل كنى؛ (در حالى كه اين يك بهانه است؛) آنها از موسى، بزرگتر از اين را خواستند، و گفتند:

خدا را آشكارا به ما نشان ده! و بخاطر ظلم و ستمشان، صاعقه آنها را فرا گرفت» نيز از آيه 55 سوره بقره كه مى فرمايد: وَ اذْ قُلْتُم يا مُوسى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّى نَرَىَ اللَّه جَهْرةً فَاخَذْتُكُم الصّاعِقَةُ وَ انْتُم تَنْظُرونَ «و (نيز به ياد آوريد) هنگامى را كه گفتيد: اى موسى! ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد؛ مگر اين كه خدا را آشكارا

ص: 253

(با چشم خود) ببينيم؛ پس صاعقه شما را گرفت؛ درحالى كه تماشا مى كرديد»

از اين دو آيه به خوبى استفاده مى شود كه اين درخواست زشت و غلط از ناحيه بنى اسرائيل صورت گرفت، و موسى عليه السلام، فقط بازگو كننده تقاضاى آنها بود تا جواب كوبنده الهى را بشنوند.

و اگر امثال فخر رازى اصرار دارند كه بگويند اين تقاضا از دل موسى عليه السلام برخاست و با توجّه به مقام معرفت موسى عليه السلام معلوم مى شود خداوند قابل مشاهده است، وگرنه پيامبر بزرگى مثل او چنين تقاضايى را نمى كرد، اصرار بيجا و نادرستى است كه آيات فوق به خوبى آن را نفى مى كند.

راستى عجيب است كه آيه با صراحت مى گويد «لَنْ تَرانى» و با توجّه به اين كه «لن» براى نفى ابد است، مفهومش آن است كه هرگز مرا نخواهى ديد، و چنين تقاضايى را از سوى بنى اسرائيل زشت و ظالمانه مى شمرد، و براى آن مجازات صاعقه قرار مى دهد، باز گروهى از متعصبين اصرار دارند كه آيه هيچ دلالتى بر نفى رؤيت خداوند ندارد، بلكه به عكس!

بايد اعتراف كرد بلاى تعصب بلاى عجيبى است حتّى مى تواند دانشمند بزرگى را كه گرفتار آن شده تا سرحد حرف هاى غير منطقى تنزل دهد.

نكته ديگر اين كه منظور از تجلّى الهى در اين آيه همان صاعقه است كه مخلوقى از مخلوقات، و پرتوى از افعال خداوند است، اشاره به اين كه وقتى شما توانايى مشاهده صاعقه را كه جرقه كوچكى در اين دستگاه عظيم خلقت محسوب مى شود ندارند، و چشمانتان را خيره مى كند، هول و وحشت و زلزله

ص: 254

حاصل از آن همه شما را بر زمين فرو مى افكند، و كوه را متلاشى مى سازد، چگونه انتظار داريد ذات بى مثال خدا را ببينيد؟!

در واقع اين تجلّى الهى هم پاسخى براى آنها بود و هم مجازاتى!

آخرين سخن اين كه: چرا موسى عليه السلام بعد از آن كه به هوش آمد تقاضاى توبه از پيشگاه الهى كرد؟

اين تقاضا دو دليل مى تواند داشته باشد: نخست اين كه همانطور كه او تقاضاى رؤيت را به عنوان نمايندگى از سوم قوم بنى اسرائيل مطرح كرد، تقاضاى توبه را نيز به همين صورت اظهار داشت.

ديگر اين كه: موسى عليه السلام نگران اين بود كه همين مقدار نمايندگى از بنى اسرائيل نيز ممكن است ساحت مقدّس ايمان او را آلوده كند، لذا براى قداست هرچه بيشتر، توبه كرد و اظهار ايمان نمود.

باز در اينجا مى بينيم فخر رازى در گرداب تعصب غرق شده، و نه تنها دلالت آيه را بر محال بودن رؤيت خداوند انكار كرده، بلكه اصرار دارد بگويد آيه از جهات مختلف دليل بر جواز رؤيت است! سپس مطالبى عنوان نموده كه به راستى نه صرف وقت براى طرح آن سزاوار است و نه نيازى به پاسخ دارد كه نمونه آن را در تفسير آيه گذشته مشاهده فرموديد.

***

تفسير سومين آيه ضمن تفسير آيه دوم معلوم شد، و براى توضيح بيشتر مى افزائيم: خداوند اين تقاضاى بنى اسرائيل را كه به موسى عليه السلام گفتند خدا را

ص: 255

آشكارا به ما نشان ده، يك گناه بزرگ و ظلم فاحش مى شمرد، گناهى كه به دنبال آن مجازات الهى دامانشان را گرفت، لذا مى فرمايد:

«اهل كتاب از تو مى خواهند كتابى از آسمان (يكجا) بر آنها نازل كنى؛ (در حالى كه اين يك بهانه است؛) آنها از موسى، بزرگتر از اين را خواستند، و گفتند:

خدا را آشكارا به ما نشان ده! و بخاطر ظلم و ستمشان، صاعقه آنها را فرا گرفت»:

يَسْئَلُكَ اهْلُ الْكِتابِ انْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوْسى اكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا ارِنَا اللَّهَ جَهْرَةً فَاخَذَتْهُمُ الصّاعِقَةُ

يهود چه ظلم و ستمى در اين باره مرتكب شده بودند؟ جز اين بود كه خداوند بزرگ را تا سرحد يك موجود جسمانى مادى تنزل داده، و تقاضاى مشاهده او را داشتند، و به خاطر همين اسائه ادب به پيشگاه خداوند، با صاعقه رو به رو شدند، تا هم مجازاتى براى آنها باشد، و هم درس عبرتى، تا بدانند وقتى ياراى مشاده اين مخلوق كوچك خداوند را كه در مقياس عالم هستى جرقه ضعيفى بيش نيست ندارند، چگونه مى خواهند آفريدگار خورشيد و ماه و ستارگان و عالم هستى را به بينند!

اين مطلبى است كه هركس با ذهن خالى و بدون پيش داورى آيه را مطالعه و بررسى كند به آن مى رسد، و اين كه در بعضى از كلمات اشاعره آمده است كه توبيخ و مجازات آنها به خاطر اين بوده كه چرا چنين چيزى را در دنيا از خدا خواسته اند با اين كه جاى مشاهده او قيامت است؟(1) سخن بسيار ضعيفى


1- تفسير فخررازى، ذيل آيه 55 سوره بقره.

ص: 256

است.

زيرا تفاوت دنيا و آخرت در اين گونه موارد مطلبى نيست كه در خور توبيخ و مجازات باشد، لحن آيه نشان مى دهد كه آنها مرتكب اسائه ادب فوق العاده نسبت به ساحت قدس الهى شده بودند و اين فقط از اين جهت است كه صفتى را كه لايق ذات او نبوده و مخصوص ممكنات است به او نسبت داده، و راه شرك را پيش گرفته بودند.

در اين كه منظور اهل كتاب از تقاضاى نزول كتاب آسمانى بر آنها چيست؟

تفسيرهاى متعدّدى وجود دارد:

گاه گفته مى شود منظور آنها بى اعتنايى به قرآن بوده؛ و تقاضاى الواحى همچون الواحى كه بر موسى عليه السلام نازل گشت (يكجا و مكتوب در الواح).

و گاه گفته مى شود منظور كتابى مخصوص خودشان و يا رؤسا و سرشناسان آنها بوده است!.

و گاه گفته مى شود منظورشان يك نامه خصوصى از سوى خدا بود كه از آنها درخواست كند به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ايمان آورند!

هركى از اين معانى باشد دليل بر خيره سرى و لجاجت و عدم تسليم آنها در برابر حق است و مسلماً چنين تقاضاهايى در خورد توبيخ و مجازات مى باشد.

بايد خدا را ببينيم!

چهارمين و آخرين آيه باز كسانى را كه تقاضاى رؤيت خداوند داشتند شديداً مورد ملامت و سرزنش قرار داده، مى فرمايد: «و كسانى كه ايمان به لقاى ما (و

ص: 257

روز رستاخيز)، ندارند گفتند: چرا فرشتگان بر ما نازل نشدند و يا پروردگارمان را با چشم نمى بينيم؟!» وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُوْنَ لِقائَنا لَوْلا انْزِل عَلَيْنَا الْمَلائكَةُ اوْ نَرَى رَبَّنا

سپس مى افزايد: «آنها تكبّر ورزيدند و طغيان بزرگى كردند!» لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فى انْفُسِهِمْ وَ عَتَوا عُتُوّاً كَبْيراً.

آنها در حقيقت يكى از دو تقاضا داشتند: نزول فرشتگان، يا رؤيت پروردگار! منظور از نزول فرشتگان اين بوده است كه فرشته وحى به جاى پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مستقيماً بر آنها نازل شود، يا به عنوان گواهى و شهادت بر صدق پيامبر صلى الله عليه و آله نزد آنها آيد!

پاسخ قرآن نيز در دو بخش ذكر شده كه به نظر مى رسد بخش اول ناظر به تقاضاى نزول ملائكة است، مى فرمايد «آنها گرفتار تكبر شدند كه چنين تقاضايى را داشتند»

و بخش دوم مربوط به تقاضاى رويت پروردگار است كه مى فرمايد: «آنها طغيان بزرگى كردند»

چه طغيانى از اين بزرگتر كه ذات بى مثال حق را همرديف اجسام مادى و موجودات امكانى قرار دهند و او را گرفتار زمان و مكان و عوارض جسمانى بدانند.

لحن اين آيه نيز به خوبى گواهى بر عدم رؤيت پروردگار مى دهد، زيرا اگر چنين چيزى ممكن بود آنها تقاضاى خلافى نداشتند.

ص: 258

***

نتيجه:

از مجموع آيات فوق به خوبى استفاده مى شود كه رؤيت خداوند به هيچ وجه ممكن نيست، و برخلاف پندار بعضى كه مى گويند اين آيات تنها ناظر به دنيا است، و آخرت را شامل نمى شود، آيات مزبور مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه همه را شامل مى شود، بلكه لحن آن دلالت بر محال بودن اين امر دارد، و چيزى كه محال است دنيا و آخرت در آن يكسان مى باشد (دقّت كنيد).

***

توضيحات

1. چرا رؤيت خداوند محال است؟

دلايل عقلى نيز ما را به همان معناى رهنمون مى شود كه در آيات فوق آمده است، زيرا لازمه رؤيت و ديده شدن چيزى، امورى است كه هيچ يك از آنها در مورد خداوند امكان پذير نيست، مانند: جسم بودن، مكان داشتن، جهت داشتن، و داراى اجزا بودن.

زيرا مى دانيم هر جسمى داراى اجزايى است، به علاوه همه اجسام دستخوش دگرگونى و تغييراند، و داراى عوارضى مانند رنگ و حجم و ابعاد هستند.

ص: 259

در حالى كه واجب الوجود نه جزء دارد، و نه تغيير و دگرگونى مى پذيرد. نه در معرض حوادث است، و نه چيزى بر او عارض مى گردد، تمام اينها از صفات ممكنات است.

بعضى از طرفداران امكان رؤيت خدا در برابر اين استدلال گفته اند، هيچ دليلى داريم كه رؤيت با چشم مخصوص اجسام است! چه مانعى دارد كه غير امور مادى نيز با چشم ديده شود؟ مخصوصاً اگر ديد چشم دگرگون گردد و در سطحى بالاتر از سطح امروز قرار گيرد!

بطلان اين سخن واضح است، زيرا رؤيت با چشم جنبه مادى دارد، و اين امر مادى حتماً تعلّق به امور مادى مى گيرد، و معقول نيست كه انسان با ابزار مادى ماوراء ماده را ببيند.

علامه طباطبايى در تفسير الميزان در اين زمينه چنين مى گويد: «رؤيت با چشم خواه به همين كيفيتى باشد كه امروز است، و يا تحول به شكل ديگرى پيدا كند به هر حال يك امر مادى و طبيعى است كه با اندازه و شكل و رنگ و نور سر و كار دارد، و اينها همه امورى مادى و طبيعى هستند، و محال است به ذات پاك پروردگار چه در دنيا و چه در آخرت ارتباطى پيدا كند».(1)

از اين گذشته آيات قرآن با صراحت مى فرمايد: هيچ چيز همانند خدا نيست لَيْسَ كَمِثْلِهِ شئْىٌ (2) «هيچ چيز مثل خدا نيست» بنابراين او نه شباهتى به اجسام دارد، و نه يك امر مادى و قابل مشاهده است، نه زمانى براى او تصوّر مى شود نه


1- الميزان، جلد 8، صفحئ 269.
2- سوره شوروى، آيه 11.

ص: 260

مكانى او را در برمى گيرد، و نه مى توان به او اشاره حسّى كرد.

***

2. منطق طرفداران رؤيت

مسلمانان در مسأله رؤيت خداوند به سه گروه تقسيم شده اند:

گروه اول كه فلاسفه بزرگ و محققان جزء آنها هستند، بر اين عقيده اند كه رؤيت پروردگار مطلقاً محال است.

گروه دوم مجسمه اند كه معتقداند خداوند جسم دارد، و بنابراين قابل رؤيت است.

گروه سوم اشاعره هستند كه پيروان ابوالحسن اشعرى (1) يكى از متلكمان قرن سوم مى باشند آنها در اينجا سخن عجيبى دارند، مى گويند خداوند در عين اين كه مجرّد از ماده و جسميّت است قابل رؤيت مى باشد، اين رؤيت تنها در آخرت صورت مى گيرد، نه در دنيا، در آنجا مؤمنان خدا را با همين چشم مادى مشاهده مى كنند!

فاضل قوشچى در شرح تجريد العقائد خواجه طوسى چنين مى گويد:


1- نام او على بن اسماعيل بود، و نسبش به ابوموسى اشعرى مى رسد، او در سال 260 يا 270 در بصره متولّد شد، و در آغاز تمايل به مبانى مذهب اعتزال داشت، سپس از اعتقاد به عدل خداوند و مخلوق بودن قرآن برگشت، و در اصول دين مذهب جديدى ابداع كرد كه به ذهن عامه نزديكتر و در مذاق متعصبان خوش تر بود، از اين رو بسيارى راه او را گرفتند، و جمعى از علماء مانند غزالى و ابوبكر باقلانى و فخر رازى و شهرستانى و ابواسحاق شيرازى به يارى طريق او برخاستند، و بعضى از ارباب حكومت كه دين را دستاويز پيشرفت مقاصد سياسى خود مى كردند مانند ايوبيان مصر و شام و موحدين مغرب به ترويج عقائد او برخاستند.( دائره المعارف دهخدا ابوالحسن اشعرى- با كمى تلخيص).

ص: 261

اشاعره معتقداند خدا را مى توان ديد، و مؤمنان او را در بهشت مى بينند، امّا ديدنى منزه و خالى از روبه رو شدن و خالى از جهت و مكان.

سپس مى افزايد همه منكران رؤيت اتفاق نظر دارند كه انكشاف تام علمى- و مشاهده خداوند با چشم عقل و دل- ميسّر است، از سوى ديگر طرفداران رؤيت نيز اتفاق نظر دارند كه محال است صورتى از خداوند در چشم انسان نقش بندد، يا شعاع خارج شده از چشم به او برسد.

بايد توجّه داشت كه در ميان فلاسفه پيشين در حقيقت رؤيت دو نظر وجود داشت جمعى طرفدار خروج شعاع بودند و مى گفتند: هنگام رؤيت شعاعى از چشم انسان خارج مى شود و به مرئى مى رسد و انسان آن را مى بيند، ولى گروهى ديگر معتقد بودند كه حقيقت رؤيت همان نقش بستن صورت مرئى در چشم است، و مى دانيم امروز دانشمندان علوم طبيعى طرفدار نظريه دوم اند و آن را با دلايل حسّى ثابت كرده اند و مى گويند ساختمان چشم از اين نظر درست شبيه يك دستگاه عكّاسى است كه بايد نور از بيرون به چشم مرئى بتابد و انعكاس آن وارد چشم يا دستگاه عكاسى شود و عكس آن جسم روى شبكيه چشم يا فيلم عكاسى منعكس گردد

عجب اين كه اشاعره هنگامى كه در برابر اين استدلال قرار مى گيرند كه رؤيت به هريك از دو معناى بالا باشد درباره ذات پاك خداوند كه مجرّد از ماده است معنا ندارد چنين پاسخ مى دهند:

رؤيت منحصر به اينها نيست، مخصوصاً هنگامى كه سخن از رؤيت امور

ص: 262

غائب و چيزهايى كه حضور ندارند باشد! حتّى ممكن است شخصى اعمى (نابينا) چيزهايى را كه با او فاصله زياد مكانى دارند ببيند، مثلًا عماراتى را كه در اندلس وجود دارد از اين سوى جهان مشاهده كند!!(1)

اين تعبيرات به خوبى نشان مى دهد كه آنها با الفاظ بازى مى كنند و براى رؤيت مفهومى جز آنچه در عرف و لغت وجود دارد قائل اند.

اگر منظور آنها از رؤيت، رؤيت با چشم دل و اداراك عقل باشد اين چيزى است كه مورد اتفاق همه دانشمندان است و نيازى به جر و بحث ندارد.

و اگر منظور ديدن با چشم ظاهر است، اين معنا جز از طريق انعكاس بر شبكيّه چشم مفهومى ندارد.

و اگر قسم سومى ادعا دارند، ادعايى است مبهم و نامعقول و مطلبى است غير قابل تصوّر، و مى دانيم تصديق بلا تصوّر محال است.

ظاهراً اشاعره وقتى در مسأله رؤيت در تنگنا قرار گرفته اند تدريجاً از ادعاى خود فاصله پيدا كرده، و به جايى رسيده اند كه فقط لفظ رؤيت خدا را به كار مى برند، بى آن كه مفهومى جز مشاهده با چشم عقل داشته باشد، زيرا وقتى مى گوئيم رؤيت خداوند خالى از مكان و جهت و انعكاس صورت مرئى در چشم مى باشد، و اينگونه رؤيت حتّى براى نابينا نيز ممكن است چيزى جز رؤيت باطنى و قلبى نخواهد بود.

عجب اين كه بعضى از آنها مسأله را به تعبيرات مبهم ترى حواله داده و گفته اند


1- شرح قوشچى، صفحه 435 و 436.

ص: 263

خداوند در قيامت حس ششمى براى مؤمنان ايجاد مى كند كه با آن مى توانند خدا را ببينند!

صرفنظر از اين كه حسّ ششم تعبيرى بسيار گنگ و مبهم است، مشكل مشاهده و رؤيت را حل نمى كند و به كار بردن لفظ رؤيت جز به معناى مجازى در اينجا صحيح نيست.

عمده چيزى كه اشاعره و مانند آنها را وادار به قبول مسأله رؤيت در قيامت كرده، جمود بر بعضى از روايات است كه ظاهراً چنين توهمى را براى خواننده ايجاد مى كند، و به خواست خدا در بحث جداگانه اى كه به دنبال اين بحث مطرح خواهد شد مورد بررسى قرار مى گيرد.

***

3. روايات جالب نفى رؤيت خداوند

درباره رؤيت خداوند رواياتى در نهج البلاغه و ساير منابع مربوط به اهل بيت عليهم السلام رسيده كه با صراحت رؤيت با چشم ظاهر را نفى مى كند؛ و رؤيت با چشم دل را به جاى آن قرار مى دهد؛ به عنوان نمونه چند روايت را يادآور مى شويم:

1. در روايت معروفى كه در نهج البلاغه آمده است مى خوانيم: يكى از ياران سخنور اميرالمؤمنان على عليه السلام بنام ذِعْلَب يَمانى از امام پرسيد: «هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ يا اميرَ الْمُوْمِنينَ؟»: «آيا هرگز پروردگارت را ديده اى اى اميرمؤمنان»!

ص: 264

امام عليه السلام در پاسخ فرمود: «افَأَ عْبُدُ ما لا أَرَى »: «آيا كسى را كه نمى بينم پرستش كنم»؟!

پرسيد: «وَ كَيْفَ تَراهُ؟» «چگونه او را مى بينى»؟

فرمود: «لا تُدْرِكُهُ الْعُيُوْنُ بِمُشاهَدَةِ الْعَيانِ وَلكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوْبُ بِحَقائِقِ الْايْمانِ»: «چشم هاى ظاهرى هرگز او را نمى بيند؛ امّا قلب ها با حقيقت ايمان وى را درك مى كند»!(1)

2. در روايتى آمده است كه يكى از ياران امام باقر عليه السلام به نام ابوهاشم جعفرى از تفسير آيه «لا تُدْرِكُهُ الْابْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْابْصارَ» سؤال كرد امام عليه السلام در پاسخ فرمود:

«اوْهامُ الْقُلُوبِ ادَقُّ مِنْ ابْصارِ الْعُيُوْنِ، انْتَ قَدْ تَدْرُكُ بِوَهْمِكَ السِّنْدَ وَ الْهِنْدَ وَ الْبُلْدانَ الَّتى لمْ تَدْخُلْها، وَ لا تَدْرُكْها بِبَصِركَ، وَ اوْهامُ الْقُلُوبِ لا تَدْرُكُهُ، فَكَيْفَ ابْصارُ الْعُيُوْنِ؟!»: «تصوّرات قلبى از مشاهده چشم ها تواناتر و دقيق تر است، چرا كه با قلب و نيروهاى خيال سرزمين سندوهند و شهرهايى را كه هرگز در آن وارد نشده اى مى توانى ادارك كنى، در حالى كه هرگز آنها را با چشم نديده اى، امّا خداوند هرگز با تصوّرات قلبى و نيروى خيال نيز درك نمى شود، پس چگونه چشم ها مى تواند او را ببيند؟!»(2)

3. در حديث ديگرى مى خوانيم كه يكى از خوارج از امام باقر عليه السلام پرسيد: «اىَّ شَى ءٍ تَعْبُدُ؟»: «چه چيز را مى پرستى؟»


1- نهج البلاغه، خطبه 179.
2- اصول كافى، جلد 1، صفحه 99، حديث 11( باب فى ابطال الرؤية)

ص: 265

امام عليه السلام فرمود: «اللَّهَ تَعالَى .

عرض كرد: «رَأَيْتَهُ؟» «شما هرگز او را ديده ايد»؟!

فرمود: «بَلْ لَمْ تَرَهُ الْعُيُوْنُ بِمُشاهَدَةِ الْابْصارِ وَلكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوْبُ بِحَقائِقِ الْايْمانِ، لا يُعْرَفُ بِالْقِياسِ، وَ لا يُدْرَكُ بِالْحَواسِّ، وَ لا يَشْبَهُ بِالنّاسِ، مَوْصُوْفٌ بِالْاياتِ، مَعْرُوفٌ بِالْعَلاماتِ، لا يَجُوْزُ فى حُكْمِهِ، ذلِكَ اللَّهُ لا اله الَّا هُوَ»: «هرگز چشم ها با مشاهده ظاهرى او را نديده؛ ولى دل ها با حقيقت ايمان او را تماشا كرده است، او هرگز با قياس به موجودات ديگر شناخته نمى شود؛ با حواس درك نمى گردد، و هيچ شباهتى به انسان ها ندارد؛ او فقط با نشانه هايش توصيف مى گردد، و با علاماتش شناخته مى شود، و هرگز در داورى و حكومت خود ستم نمى كند؛ اين است خداوندى كه هيچ معبودى جز او نيست»

مرد خارجى هنگامى كه اين سخن را شنيد از خدمتش بيرون آمد در حالى كه مى گفت: «خداوند مى داند رسالت و امامتش را در كجا قرار دهد»: اللَّهُ اعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتهُ (1)

4. در حديث ديگرى از ابومحمد امام حسن عسگرى عليه السلام نقل شده كه در پاسخ اين سؤال كه چگونه انسان پروردگارش را عبادت مى كند در حالى كه او را نمى بيند؟ چنين نوشت: «جَلَّ سَيِّدى وَ مَوْلاىَ وَ المُنْعِمُ عَلَىَّ وَ عَلى آبائى أَنْ يُرَى : «آقا و مولايم و بخشنده نعمت ها به من و پدرانم برتر از آن است كه با چشم ظاهر ديده شود»!


1- اصول كافى، جلد 99 حديث 5.

ص: 266

راوى سؤال كرد: آيا پيامبر صلى الله عليه و آله پروردگارش را ديد؟

امام عليه السلام در پاسخ چنين مرقوم داشت: «انَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالَى أَرَى رَسُوْلَهُ بقَلْبهِ مِنْ نُوْر عَظَمْتِهِ ما احَبَّ»: «خداوند متعال از نور عظمتش آنچه را دوست داشت به قلب روسلش ارائه فرمود:(1)

4. امام صادق عليه السلام در حديث ديگرى در يك تشبيه جالب در پاسخ رواياتى كه اهل سنّت درباره رؤيت خداوند نقل مى كنند فرمود: خورشيد جزئى از هفتاد جزء نور كرسى است؛ و كرسى جزئى از هفتاد جزء نور عرش است؛ و عرش جزئى از هفتاد جزء نور حجاب است؛ و حجاب جزئى از هفتاد جزء نور سّر است؛ اينها كه ادعا مى كنند خدا را مى توان ديد اگر راست مى گويند به قرص خورشيد نگاه كنند و چشم خود را از نور آن در حالى كه ابر روى آن نباشد پى كنند.(2)

عرش و كرسى و حجاب سِرّ اشاره به عوالم غيبيّه مختلف الهيّه است. منظور اين است كه خورشيد با تمام عظمتش يكى از موجودات اين عالم هستى است، انسان كه توانايى ندارد اين موجود كوچك را با چشم خود ببيند چگونه مى تواند انتظار مشاهده ذات پروردگار را داشته باشد؛ و اين در حقيقت شبيه همان چيزى است كه در آيات سوره اعراف در داستان موسى عليه السلام و بنى اسرائيل و اصابت صاعّقه به كوه، و عدم توانايى بنى اسرائيل از مشاهده اين جرقه كوچك عالم


1- « توحيد صدوق»، صفحه 108، حديث 2.
2- توحيد صدوق، صفحه 108، حديث 3- اصول كافى، جلد 1، صفحه 98، باب ابطال الرؤية، حديث 7.

ص: 267

هستى، آمده است.

5. در حديث ديگرى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام در پاسخ اين سؤال كه آيا راست است كه خداوند متعال رؤيت و تكلم را در ميان دو نفر از پيامبرانش تقسيم كرد: با موسى سخن گفت، و به محمّد صلى الله عليه و آله رؤيت جمالش را نصيب كرد، مى خوانيم كه فرمود: «چه كسى از سوى خداوند اين پيام را به سوى جن و انس آورده كه «لا تُدْرِكُهُ الابْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْابْصارَ- وَ لا يُحيطُوْنَ بِهِ عِلْماً- و لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْىٌ» (هيچ چشمى او را نمى بيند، و او همه چشم ها را درك مى كند- مردم هرگز احاطه علمى به خدا پيدا نمى كنند- و هيچ چيز مانند خدا نيست) آيا محمّد صلى الله عليه و آله اين پيام ها را از سوى خدا نياورده است؟

راوى عرض كرد: آرى، امام عليه السلام فرمود: چگونه ممكن است كسى اين پيام ها را براى همه خلق بياورد، سپس بگويد: من با چشم خودم او را مشاهده كردم؟! و احاطه علم به او پيدا نمودم، و او به صورت انسان است! آيا شرم نمى كنيد؟ حتّى زنادقه و افراد بى دين نتوانسته اند چنين نسبتى را به پيغمبر صلى الله عليه و آله بدهند كه پيامى از جانب خدا بياورد سپس ضدّ آن را بگويد»!(1)

احاديث در اين زمينه بسيار است، مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار حدود 34 حديث، مرحوم صدوق در كتاب توحيد 24 حديث، مرحوم كلينى در اصول كافى، 12 حديث، در اين زمينه ذكر كرده اند كه همگى از نشانه هاى خلوص و پاكى مكتب توحيدى اهل بيت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است كه در ميان


1- توحيد صدوق، حديث 9( با تلخيص)، صفحه 111.

ص: 268

مسلمين نشر شده، و آنچه در بالا آورديم گوشه اى از آن است كه با خرافه «رؤيت خدا» با چشم ظاهر مبارزه مى كند.(1)

كوتاه سخن اين كه بطلان مسأله رؤيت خداوند با چشم ظاهر هم از نظر دليل عقلى روشن است و هم از نظر آيات كتاب اللَّه، و هم روايات صحيح اسلامى.

اكنون به سراغ شبهات قائلين به رؤيت، و پاسخ آن مى رويم:

***

4. دلايل طرفداران رؤيت ظاهرى

همان گونه كه قبلًا اشاره شد گروهى از دانشمندان اهل تسنن در گذشته و حتّى امروز طرفدار مسأله رؤيتند گاه با صراحت مى گويند كه خداوند با همين چشم ظاهر ديده مى شود، ولى نه در دنيا، بلكه در آخرت! و گاهى آن را تفسير و توجيه مى كنند كه خدا با حس ديگرى كه آن را «حس ششم» مى نامند كه در آخرت خلق مى شود خدا را مى بيند، يا با چشمى غير از اين چشم كه حتّى افراد اعمى و نابينا نيز در اختيار دارند!

ظاهراً عمده چيزى كه آنها را وادار به پذيرش اين عقيده كرده در تنگناى تفسير آن گرفتار شده اند، و به توجيهات عجيب و غريب دست زده اند در درجله اول رواياتى است كه در كتب خود از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده اند، و در درجه دوم ظواهر بعضى از آيات قرآن است كه درست تفسير نشده.


1- به كتاب بحارالانوار، جلد 4، صفحه 26- 61 و كتاب توحيد صدوق، صفحه 107- 122 و اصول كافى، جلد 1، صفحه 95- 99 مراجعه فرماييد.

ص: 269

در قسمت اول نمونه هاى زير قابل دقّت است:

1. در حديثى از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه فرمود: «انَّكُمْ سَتَرَوْنَ رَبَّكُمْ كَما تَرَوْنَ هذَا الْقَمَرَ لا تُضامُّوْنَ فى رُؤْيَتِهِ»: «شما بزودى پروردگار خود را مى بينيد همان گونه كه اين ماه را مى بينيد، و براى ديدن او مشقّتى نداريد و ازدحامى نمى كنيد»!(1)

2. در حديث ديگرى در همان كتاب از ابوهريره مى خوانيم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از اصحاب خود سؤال فرمود: «تُضامُّوْنَ فى رُؤْيَةِ الْقَمَرِ لَيْلَةَ الْبَدْرِ؟»: «آيا به هنگام رؤيت ماه در شب چهارده با هم مزاحمتى داريد»؟

اصحاب و ياران گفتند: نه! (همه مى توانيم ماه را ببينيم بى آن كه براى ديدن آن ازدحام كنيم).

فرمود: «فَكَذلِكَ لا تُضامُّوْنَ فى رُؤْيَةِ رَبِّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ»: «همينگونه براى مشاهده پروردگارتان در قيامت ازدحام و مزاحمتى نخواهيم كرد»(2)

3. در روايت ديگرى در همان كتاب از ابو رزين نقل شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «ضَحِكَ رَبُّنا مِنْ قُنُوْطِ عِبادِهِ وَ قُرْبِ غَيْرِهِ»: «پروردگار ما از مأيوس شدن بندگان و نزديك شدن به ديگران خنديد»!

راوى مى گويد پرسيدم اى رسول خدا آيا خدا هم مى خندد؟؟

فرمود: آرى!


1- سنن اين ماجه، جلد 1( مقدّمه- باب 13، حديث 177)- در مجمع البحرين مى خوانيم:« تَضامَّ القَوْمُ اىْ انضَمَّ بَعْضُهُم الى بَعْضٍ».
2- سنن ابن ماجه، جلد 1، حديث 178.

ص: 270

گفتم: «لَنْ نَعْدِمَ مِنْ رَبٍّ يَضْحَكُ خَيْراً»: «پروردگارى كه مى خندد از هيچ نيكى فروگذار نخواهد كرد»!(1)

4. در حديث ديگرى از ابوعاصم عبادانى ... از جابربن عبداللَّه نقل شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «بَيْنا اهْلُ الْجَنَّةِ فى نَعيمِهِمْ اذْ سَطَحَ لَهُمْ نُوْرٌ فَرَفَعُوا رُؤُسَهُمْ فَاذا الرَّبُّ قَدْ اشْرَفَ عَلَيْهِمْ مِنْ فَوْقِهِمْ فَقَالَ: السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اهْلَ الْجَنَّةِ! قالَ وَ ذلِكَ قَوْلُ اللَّهِ سَلامٌ قولًا مِنْ رَبٍّ رَحْيمٍ قالَ فَيَنْظُرُ الَيْهِمْ وَ يَنْظُرُونَ الَيْهِ»:

«در آن هنگام كه اهل بهشت در نعمت ها غوطه ورند ناگهان نورى براى آنها ظاهر مى شود، سرهاى خود را بلند مى كنند و مى بينند پروردگار از بالا بر آنها مشرف شده! و مى گويد: سلام بر شما اى بهشتيان! و اين همان است كه در قرآن آمده: سَلامٌ قَوْلًا مِنْ رَبٍّ رَحيم (2)

سپس افزود: او به آنها نگاه مى كند و آنها به او مى نگرند.(3)

ابن ماجه بعد از نقل حديث فوق از سيوطى در مصباح الزجاجه سخنى نقل مى كند كه دليل بر بى اعتبارى احاديث ابوعاصم عبادانى است.

در صحيح بخارى كه معروفترين منابع حديث اهل سنت است نيز حديث اول را از جرير بن عبداللَّه در كتاب مواقيت صلاة در دو باب مختلف با مختصر تفاوتى آمده است.(4)

در بخش تفسير آيات از جلد ششم صحيح بخارى نيز مسأله رؤيت خداوند


1- سنن ابن ماجه، جلد 1، صفحه 64، حديث 181.
2- سوره يس، آيه 58.
3- سنن ابن ماجه، صفحه 65، حديث 184.
4- صحيح بخارى، جلد 1، صفحه 145 و 150 0 طبع دار الجيل بيروت).

ص: 271

در قيامت با صراحت نقل شده است.(1)

5. در صحيح مسلم در كتاب الصلاة چندين روايت از «ابوهريره» درباره فرود آمدن خداوند هر شب به آسمان دنيا ديده مى شود، از جمله اين كه: از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرمود:

«اذا مَضَى شَطْرُ اللَّيْلِ اوْ ثُلُثاهُ يَنْزِلُ اللَّهُ تَبارَكَ وَ تَعالَى فَيَقُوْلُ هَلْ مِنْ سائلٍ يُعْطى هَلْ مِن داعٍ يُسْتَجابُ لَهُ؟ ...؟» «هنگامى كه قسمتى از شب يا دو ثلث از شب بگذرد خداوند به اسمان دنيا فرود مى آيد، و مى فرمايد: آيا تقاضا كننده اى هست تا به او عطا شود؟ آيا دعا كننده اى هست تا دعايش مستجاب گردد؟»(2)

اين روايت گرچه از مسأله رؤيت سخن نمى گويد ولى علاوه بر آن مشتمل بر مسأله جسميّت خداوند و داشتن مكان و حركت و نزول و صعود نيز هست!

اين روايات كه متأسفانه در منابع معروف آنها به طور مكرر نقل شده كه تنها قسمتى از آن را در بالا آورديم از آنجا كه مخالف صريح آيات قرآن است كه مى فرمايد: «هيچ چشمى خدا را نمى بيند» و «هرگز مرا نخواهى ديد اى موسى» و مخالف حكم عقل نيز مى باشد بايد كنار گذارده شود، و اگر توجيه و تفسير روشنى براى آن پيدا نشود بايد گفت حتماً جزء روايات مجعوله است كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله بسته اند.

عجيب اين كه بسيارى از اين روايات به شخص ابوهريره باز مى گردد، كه از جهات مختلفى زير سؤال است.


1- همان مدرك، جلد 6، صفحه 56 تفسير سورة النساء.
2- صحيح مسلم، جلد 1، كتاب صلاة المسافرين( باب الترغيب فى الدعاء ...) حديث، 17070.

ص: 272

و همان گونه كه در روايت امام على بن موسى الرضا عليه السلام قبلًا نقل كرديم:

چگونه امكان دارد كسى از سوى خداوند پيام هاى صريحى بياورد كه خدا هرگز ديده نمى شود و بعد ادعا كند كه مؤمنان روز قيامت خدا را مى بينند يا هر شب از آسمان نازل مى شود. چنين تضادى ممكن نيست.

اضافه بر اين، روايات فوق همان گونه كه مسأله رؤيت را مى گويد مسأله جسمانى بودن خداوند را هم بيان مى كند، براى خداوند صعود و نزول و خنده و قهقهه قائل است، و اين چيزى است كه حتّى اشاعره كه قائل به رؤيت اند آن را نمى پذيرند، چرا كه آنها با صراحت مى گويند: رؤيت خداوند به معناى جسم و جسمانيت او نيست، و اين شاهد ديگرى بر مجعول بودن اينگونه احاديث است.

عجيب اين كه در سنن ابن ماجه از عبداللَّه بن عمر آمده است كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: «يُدْنى الْمُوْمِنُ مِنْ رَبِّهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ حَتّى يَضَعُ عَلَيْهِ كَنَفَهُ ...»: «خداوند در روز قيامت آنقدر مؤمن را به خود نزديك مى كند كه بازو يا سينه خود را بر او مى نهد ...»!!(1)

اگر اين تعبيرات بر معانى مجازى و كنايى حمل نشود حتماً دليل مجعول بودن اينگونه روايات است كه براى خداوند بازو سينه و بال درست كرده، و افكار منحط قائلين به تجسم را در قالب روايات مجعول و ساختگى عرضه كرده است.


1- سنن ابن ماجه، جلد 1، صفحه 65، مقدّمه حديث 183- « كنف» بر وزن هدف معانى متعدّدى دارد از جمله بازو، سينه، بال، جانب، سايه، مى باشند.

ص: 273

و بسيار جاى تعجب است كه هنوز گروهى بر اثر جمود بر بعضى از اينگونه روايات مجعول طرفدار مسأله رؤيت خداوند هستند، در حالى كه مكتب اهل بيت عليهم السلام مطلقاً اين عقيده خرافى را نفى مى كند، چرا كه نه عقل آن را مى پسندد و نه آيات قرآن مجيد با آن موافقت دارد.

طرفداران مسأله رؤيت از ميان آيات قرآن عمدتاً بر آيه شريفه وُجُوْهٌ يَوْمَئذٍ ناضِرةٌ الى رَبِّها ناظِرَةٌ تكيه كرده اند. اين آيه مى گويد: « (آرى) در آن روز صورتهايى شاداب و مسرور است،- و به (الطاف) پروردگارشان مى نگرند»(1)

در حالى كلمه «ناظِرَةٌ» از ماده «نظر» هم به معناى نگاه كردن آمده و هم انتظار كشيدن و به هر حال اين آيه را بايد در كنار آيات ديگر قرآن كه مى فرمايد: «هيچ چشمى خدا را نمى بيند» گذاشت و اين متشابه را به وسيله آن محكم تفسير كرد، و اتفاقاً اينگونه تعبيرات به صورت كنائى زياد به كار مى رود، مثل اين كه مى گوئيم: فلان كس چشم به تو دوخته، تمام نگاهش به تو است يعنى از تو انتظار محبت و لطف و مرحمت دارد، بهشتيان نيز روز قيامت تمام توجّهشان به سوى خدا است و از او انتظار هرگونه لطف و محبت دارند.

جالب اين كه جمله إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ- با توجّه به مقدّم شدن جار و مجرور- معناى حصر را مى رساند، يعنى «و به (الطاف) ض روردگارشان مى نگرند» در حالى كه مسلماً انواع نعمت هاى بهشتى را با چشم مشاهده مى كنند، درختان، نهرها، ميوه ها، حوريان، و غير آنها، اين خود دليل روشنى است بر اين كه منظور


1- سوره قيامت، آيات 22- 23.

ص: 274

از نگاه كردن به سوى او اين است كه فقط از ذات پاك او انتظار جود و بخشش دارند.

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه منظور از نگاه كردن همان شهود باطنى و رؤيت صريح و خالى از هرگونه شك و ترديد با چشم دل است، و حديثى كه از انس بن مالك از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده شاهد بر اين مدعى است، آنجا كه فرمود: «يَنْظُرُوْنَ الى رَبِّهِم بِلا كَيْفِيَّةٍ وَ لا حَدٍّ مَحْدُوْدٍ وَ لا صِفَةٍ مَعْلُوْمَةٍ»: «آنها به پروردگارشان مى نگرند بدون كيفيت و حد محدود و صفت مشخص»(1)

مسلماً اگر منظور رؤيت با چشم باشد محال است بدون كيفيت و صفت مشخص صورت گيرد.

علامه بزرگوار مرحوم سيّد شرف الدين در كتاب «كلمة حول الرؤية» بعد از اشاره به احاديثى كه محدّثان اهل سنت درباره رؤيت خداوند در قيامت نقل كرده اند مى گويد: «آنها به گمان صحت اين روايات ناچار به راهى رفتند كه قائلين به جسميّت خداوند رفته اند، راهى برخلاف عقل و نقل، در حالى كه نه اين احاديث صحيح است، و نه چيزى است كه شرع و عقل آن را بپذيرد، ولى كثرت اين احاديث سبب شده كه حكم عقل را كنار بگذارند و حتّى به زحمت آياتى از قرآن مجيد را با آن تطبيق دهند، كارى كه هرگز انتظارش نمى رفت انّا للَّهِ وَ انّا الَيْهِ راجِعُوْنَ!(2)


1- تفسير الميزان، جلد 20، صفحه 204.
2- سوره بقره، آيه 156.

ص: 275

سپس آيه سابق يعنى آيه وُجُوْهٌ يَوْمَئذٍ ناضِرَةٌ- الى رَبّها ناظِرَةٌ اشاره كرده، مى افزايد: «تعبير به «نظر» مخصوصاً هنگامى كه متعدى به «الى» شود هرگز به معناى رؤيت و مشاهده نيست، بلكه چشم دوختن به سوى چيزى است هرچند آن را نبيند، همان گونه كه اهل لغت به آن تصريح كرده اند، و در قرآن مجيد آمده است: وَتَرَاهُمْ يَنظُرُونَ إِلَيْكَ وَهُمْ لَايُبْصِرُونَ «و آنها را مى بينى (كه با چشمهاى مصنوعيشان) به تو نگاه مى كنند، امّا چيزى را نمى بينند!»(1)

از اين گذشته آنچه از آيه فوق به ذهن متبادر مى شود همان انتظار كشيدن براى فضل الهى در قيامت است، و همان گونه كه اشاره شد استعمال اين واژه در اين معنا حقيقت است نه مجاز، و در اشعار و كلمات روزمرّه فراوان ديده مى شود شاعر مى گويد:

وَجُوْهٌ ناظِراتٌ يَوْمَ بَذْرٍالَى الرَّحْمنِ تَنْتَظِرُ الْخَلاصا

«صورت هايى در روز بدر به سوى خداوند رحمن نظر مى كرد، و انتظار نجات و رهايى داشت»

شاعر ديگرى مى گويد:

انِّى الَيْكَ لِما وَعَدْتَ لَناظِرٌنَظَرَ الْفَقيرِ الى الْغَنِىِّ الْمُوْسِرِ

«من براى وفاء به وعده اى كه داده اى به سوى تو نگاه مى كنم، نگاه فقير به ثروتمند بى نياز» سپس مى افزايد: من از اين برادران تعجب مى كنم چگونه به اين آيه براى امكان رؤيت خداوند، و وقوع آن استدلال كرده اند، و معناى ظاهر آن بر


1- سوره اعراف، آيه 198.

ص: 276

آنها مخفى مانده؟ در حالى كه خود آنها هنگامى كه به آيات مشابه آن مى رسند همه را تفسير و تأويل مى كنند، مانند: الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى «همان بخشنده اى كه بر عرش مسلّط است»: وَ يَدُاللَّهِ فَوْقَ ايْدِيْهِمْ «و دست خدا بالاى دست آنها است» و مانند آن آنها هرگز از اين آيات استفاده جسميّت خداوند و مكان و حركت نكرده اند؛ بلكه اوّلى را به معناى سلطه ربوبى خداوند بر عرش، و دومى را كنايه از قدرت فائقه او شمرده اند، معلوم نيست چرا معناى روشن جمله الى رَبِّها ناظِرةٌ را رها كرده و به سراغ مسأله رؤيت رفته اند؟

بعلاوه اين آيه مى تواند اشاره به رؤيت با چشم قلب باشد، همان گونه كه در كلام مولى اميرمؤمنان على عليه السلام آمده كه فرمود: «لَوْ كُشِفَ الغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيْناً»: «اگر پرده ها كنار رود هرگز يقين من افزون نمى شود» و يا در كلام ديگرش كه فرمود: «آيا خدايى را كه نديده ايم پرستش كنم؟ سپس صريحاً فرموده: «چشم ظاهر او را نمى بيند، بلكه چشم دل به حقيقت ايمان او را تماشا مى كند»

و يا آنچه در كلام فرزندش امام حسين عليه السلام سالار شهيدان آمده كه در دعاى عرفه به پيشگاه خدا عرض مى كند: «عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ عَلَيْها رَقِيْباً» «كور باد چشمى كه تو را مراقب خود نبيند»!(1)

آيه ديگرى كه براى اثبات مقصود خود به آن استناد كرده اند آيه شريفه كَلَا انَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئذٍ لَمَحْجُوَبُوْنَ(2) است كه مى فرمايد: «چنين نيست كه آنها گمان مى كنند آنها (يعنى تجاوزگران گنهكار و بى ايمان) در آن روز از (لقاى) پروردگارشان محجوبند» و از آن نتيجه


1- كتاب كلمة حول الرؤيه صفحه 48- 53( با تلخيص).
2- سوره مطففين، آيه 15.

ص: 277

مى گيرند كه مؤمنان محجوب نيستند، و لابد خدا را مى بينند.

در حالى كه واژه «حجاب» هم در مورد حجاب ظاهرى به كار مى رود و هم حجاب معنوى، و در آيه مورد بحث معناى دوم مراد است به قرينه آيه قبل از آن كه مى گويد: كَلَّا بَلْ رانَ عَلَى قُلُوْبِهِمْ مّا كانُوا يَكْسِبُوْنَ (1) «چنين نيست (كه آنها مى پندارند)، بلكه اعمالشان چون زنگارى بر دلهايشان نشسته است» زيرا منظور از زنگار در اينجا زنگار معنوى است نه ظاهرى.

شاهد گوياى ديگر آيه 5 سوره فصلت است كه از زبان كفّار مى فرمايد: وَ مِنْ بَيْنِنا وَ بيْنِكَ حِجابٌ «و ميان ما و تو (گويا) حجابى وجود دارد» مسلماً حجابى كه ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و كفار بود يك حجاب ظاهرى نبود.

و در آيه 45 اسراء مى خوانيم: جَعَلْنَا بَيْنَكَ وَبَيْنَ الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجَاباً مَسْتُوراً: «ميان تو و آنها كه به آخرت ايمان نمى آورند، حجاب ناپيدايى قرار مى دهيم».

بنابراين كافران در روز قيامت از لقاى معنوى آن محبوب بى نظير محروم اند، و ميان آنها و خداوند حجابى است.

سوّمين آيه اى كه براى اثبات مقصودشان به آن توسّل جسته اند آيه انَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ « (همان) كسانى كه مى دانند پروردگارشان را ملاقات خواهند كرد»(2) است، و گفته اند ملاقات به معناى مشاهده است.

در حالى كه از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه ملاقات روز قيامت به


1- سوره مطففين، آيه 14.
2- سوره بقره، آيه 46.

ص: 278

هر معناى باشد مخصوص مؤمنان نيست، بلكه مؤمن و كافر در آن يكسانند، در حالى كه آنها رؤيت خداوند را در قيامت مخصوص مؤمنان مى دانند، شاهد اين سخن آن كه در آيه 6 سوره انشقاق مى خوانيم: يا ايُّهَا الْانْسانُ انَّكَ كادِحٌ الى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيْهِ «اى انسان! تو با تلاش و رنج به سوى پروردگارت مى روى و سرانجام او را ملاقات خواهى كرد»

در اين آيه مخاطب همه انسان ها هستند، و در آيه 77 سوره توبه آمده است فَاعْقَبَهُمْ نِقاقاً فى قُلُوبِهِمْ الى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِما اخْلَفُوا اللَّهَ ما وَعَدُوا وَ بِما كانُوا يَكْذِبُوْنَ «اين عمل، (روحِ) نفاق را، تا روزى كه خدا را ملاقات كنند، در دلهايشان برقرار ساخت. اين سزاى شكستن پيمانى است كه با خدا بسته بودند و سزاى دروغ هايى است كه مى گفتند».

اين آيه مخصوص منافقان است و در عين حال لقاى خدا را براى آنها اثبات مى كند، بنابراين معلوم مى شود، لقاء اللَّه به هر معنا باشد، شامل مؤمنان و كافران هر دو مى شود در حالى كه آنها اين موضوع را مخصوص مؤمنان مى دانند.

قابل توجّه اين كه «لقاء» در اصل لغت به معناى تماس پيدا كردن چيزى با ديگرى است، نه به معناى رؤيت و مشاهده، و مى دانيم اين معنا در مورد خداوند محال است، و اشاعره نيز قائل به آن نيستند، بنابراين بايد بر معناى كنائى حمل شود.

آنچه از آيات مختلف قرآن مجيد استفاده مى شود اين است كه «يوم لقاء اللَّه» اشاره به روز قيامت است كه در آنجا انسان ها حساب و جزاء و كيفر الهى را

ص: 279

ملاقات خواهند كرد، و لذا در آيات متعدّدى به جاى «لقاءَ اللَّه»، لِقاءَ يَوْمِهمْ هذا: «ديدار چنين روزى».(1) يا لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هَذَا: «ديدار امروزتان».(2) آمده است، و در بعضى ديگر از آيات تعبير به ملاقات حساب شده است مانند: انِّى ظَنَنْتُ انِّى مُلاقٍ حِسابِيَهْ «من يقين داشتم كه (قيامتى در كار است و) به حساب اعمالم مى رسم».(3)

و به همين دليل بسيارى از ارباب لغت، آيات لقاء اللَّه را به همين معنا ذكر كرده اند، راغب در مفردات مى گويد: «مُلاقاةُ اللَّهِ عَزَوَجَلَّ عِبارَةٌ عَنِ الْقِيامَةِ»: «ملاقات خداوند به معناى قيامت است».

ابن اثير نيز در نهايه مى گويد: «الْمُرادُ بِلِقاءِ اللَّهِ الْمَسيْرُ الَى دارِ الْاخِرَةِ»: «منظور از لقاء اللَّه رفتن به سراى آخرت است».

ابن منظور در لسان العرب نيز همين معنا را آورده است.

در روايات نيز همين معناى ديده مى شود، چنانكه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «مَنْ حَلَفَ عَلَى يَمينٍ لِيَقْتَطِعَ بِها مالَ امْرِءٍ مُسْلِمٍ لَقَى اللَّهَ وَ هُوَ عَلَيْهِ غَضْبانٌ»: «كسى كه قسم دروغ ياد كند تا قسمتى از مال مسلمانى را ببرد خدا را ملاقت مى كند در حالى كه بر او غضبناك است»(4)

ظاهراً تعبير از قيامت به «يوم لقاء اللَّه» از اينجا سرچشمه گرفته كه انسان در آن روز، حضور فرمان خدا را در همه جا احساس مى كند، در حساب، در عرصه


1- سوره اعراف، آيه 51.
2- سوره سجده، آيه 14 و سوره جاثيه، آيه 34.
3- سوره حاقّه، آيه 20.
4- تفسير فخر رازى، جلد 3، صفحه 51، ذيل آيه 46 سوره بقره.

ص: 280

محشر، در بهشت و دوزخ، و چنان وجود خداوند بر همه آشكار است كه مؤمن و كافر او را با چشم دل به روشنى مى بينند.

عجيب اين كه آيات ديگرى وجود دارد كه اشاعره به آن استدلال كرده اند در حالى كه كمترين دلالتى در آن ديده نمى شود، و اين شاهد گويايى است بر اين كه آنها اصرار داشته اند پيشداورى هاى خود را بر آيات قرآن تحميل كنند، مانند ايه لِلَّذِينَ احْسَنُوا الْحُسْنى وَ زِيادَةٌ: «براى كسانى كه نيكى كردند، پاداش نيك (همانند عملشان) و افزون بر آن خواهد بود»(1) گفته اند منظور از «زيادة» رؤيت خداوند است!!

در حالى كه كمترين اشاره اى در آيه به اين معنا نيست، بلكه آيه اشاره به همان چيزى است كه در آيه 160 سوره انعام آمده است، مى فرمايد: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ امْثالِها: «هر كس كار نيكى به جا آورد، ده برابر آن پاداش دارد»

و همچنين به آيه لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها ؤَ لَدَيْنا مَزِيْدٌ: «هرچه بخواهند در آن جا براى آنها هست، و نزد ما افزون بر آن است (نعمتهايى كه به فكر هيچ كس نمى رسد)»(2)

گفته اند منظور از «لَدَيْنا مَزِيدٌ» رؤيت پروردگار است! در حالى كه كمترين اشاره اى در آيه به اين معنا نمى بينيم.

كوتاه سخن اين كه: مسأله رؤيت خداوند علاوه بر اين كه مخالف دليل قطعى عقل و نقل است، و به هر معنايى باشد مستلزم جسميّت خداوند مى شود- مگر


1- سوره يونس، آيه 26.
2- سوره ق، آيه 35.

ص: 281

اين كه منظور رؤيت با چشم دل باشد كه هيچ كس در آن گفتگو ندارد- دليلى از آيات و روايات براى آن نيست، تنها به عبارات متشابهى براى اين منظور توسل جسته اند، در حالى كه قرآن به ما دستور مى دهد متشابهات را با محكمات بسنجيم، و در پرتو آن تفسير كنيم.

و پاره اى از روايات كه در اين زمينه در كتب اين قوم نقل شده رواياتى است كه برخلاف حكم عقل و قرآن است و ما مأموريم آنها را كنار بگذاريم و ارزشى براى آنها قائل نشويم.

مرحوم علامه شرف الدين در كتاب ارزنده اش بنام «كلمة حول الرؤية» اسناد اين احاديث را نيز مورد انتقاد قرار داده و مجعول بودن آنها را روشن ساخته است (براى توضيح بيشتر در زمينه نقد اسناد اين احاديث به كتاب مزبور مراجعه فرماييد)(1)

چقدر ناپسند است در عصر و زمان ما كه بحث هاى اعتقادى بر محور دلايل عقلى دور مى زند، و در پرتو آيات قرآن به حد كافى روشن شده است. هنوز كسانى طرفدار خرافه- رؤيت خداوند با چشم ظاهر در قيامت- باشند.

***

5. خداوند جسم نيست

در ميان مسلمانان و غير مسلمانان گروهى به نام مجسّمه هستند كه براى


1- كلمة حول الرؤية از صفحه 67- 80.

ص: 282

خداوند جسميّت قائل اند، و تمام صفات و عوارضى كه براى جسم وجود دارد براى او قائل هستند و در اين زمينه مطالبى از آنها نقل شده كه هم مضحك است و هم شرم آور، تا آنجا كه شهرستانى در ملل و نحل از آنها نقل مى كند كه مى گفتند حتّى مى توان خدا را لمس كرد، و با او مصافحه نمود، و مسلمانان مخلص مى توانند او را در آغوش گيرند و معانقه كنند!!، حتّى از دواود جواربى كه يكى از طرفداران اين عقيده است نقل شده كه مى گفت: «اعْفُوْنى عَنِ الْفَرْجِ وَ اللِّحْيَةِ وَ اسْئَلُوْنى عَمّا وَراءَ ذلِكَ ...»: «مرا از آلت جنسى و ريش، معاف داريد، و از غير آن سؤال كنيد، معبود من جسم است گوشت و خون دارد، دست و پا و سر و زبان و دو چشم و دو گوش دارد، و با اين حال جسمى است نه همچون اجسام ديگر، و گوشتى است نه همچون گوشت هاى ديگر ... هيچ چيز شبيه او نيست»!

و نيز از او نقل شده كه مى گفت: او تا سينه مجوّف (تو خالى) است، و از سينه به پايين، پر است! و داراى موهاى بلند و سياه و پيچيده اى است!!(1)

محقّق دوانى، عجائب ديگرى از آنها نقل مى كند: مى گويد: آنها گروه هاى مختلفى هستند، بعضى مى گويند: او مركّب از گوشت و خون است!

و بعضى ديگر مى گويند: نورى است متلالأ مانند يك شمش سفيد، طولش هفت وجب به وجب خود او است!

بعضى مى گويند: او جوان امردى است كه موهاى مجعّد (فرفرى) دارد!

و بعضى مى گويند: «او به صورت پيرمردى است كه موهاى سر و صورتش


1- ملل و نحل، جلد 1، صفحه 105.

ص: 283

جوگندمى است»(1)

اين سخنان كودكانه به خوبى نشان مى دهد كه اين گروه تا چه اندازه گرفتار انحطاط فكرى بودند، و تعبيراتى كه حتّى كودكان كم سن و سال، درباره خدا نمى كنند، داشتند، و از اظهار اين مطالب شرم نمى كردند.

البتّه نمى توان باور كرد كه الان در ميان مسلمين يا غير مسلمين، كسى با چنين عقائدى وجود داشته باشد.

از آنجا كه هر افراطى، تفريطى به دنبال دارد، در نقطه مقابل آنها كسانى پيدا شدند كه به قدرى در مسأله تشبيه سختگير بودند و از آن پرهيز داشتند كه مى گفتند: اگر كسى به هنگام خواندن آيه «خَلَقْتُ بِيَدىَّ» «انسان را با دستانم آفريدم» دستانش را حركت دهد بايد دست او را قطع كرد!، و يا اگر به هنگام خواندن اين روايت كه از پيغمبر صلى الله عليه و آله منقول است كه فرمود: «قَلْبُ الْمُؤْمِنِ بَيْنَ اصْبَعَيْنِ مِنْ اصابِعِ الرَّحْمانِ»: «قلب مؤمن در ميان دو انگشت از انگشتان خدا قرار دارد» با دو انگشت خود اشاره كند بايد هر دو انگشت او را بريد!(2)

به هر حال چنين به نظر مى رسد كه اين عقائد سخيف و زشت در مورد جسميّت خداوند از يكى از دو علّت سرچشمه گرفته است.

نخست انس بيش از حد به عالم ماده و محسوسات است، انسى توأم با كوته فكرى و بى اطلاعى كه به انسان اجازه نمى دهد چيزى غير از ماده را بپذيرد، انسى كه سبب مى شود خدا را با خود، و صفات او را با صفات خويش مقايسه


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 289.
2- ملل و نحل، جلد 1، صفحه 104.

ص: 284

كند.

ديگر اين كه پاره اى از تعبيرات كنائى و مجازى است كه در قرآن و روايات به چشم مى خورد، و ممكن است براى افراد كوته بين ايجاد توهم جسميّت كند.

ولى با توجّه به يك نكته روشن مى شود كه قبول جسميّت براى خداوند مساوى با نفى الوهيت و واجب الوجود بودن او است، چرا كه هر جسمى اجزائى دارد، بعلاوه هر جسمى داراى زمان و مكان، و در معرض حوادث و تغيير است، و دائماً رو به فرسودگى و فنا مى رود، و اينها اوصافى است كه هريك از آنها براى نفى الوهيت و واجب الوجوب بودن خداوند كافى است.

از اين گذشته اگر او جسم باشد شبيه و مانند دارد، و مى دانيم در آيات متعدّدى از قرآن هرگونه شبيه و مانند از خدا نفى شده است. اين سخن را با حديثى از امام كاظم عليه السلام پايان مى دهيم:

بعضى خدمتش عرض كردند گروهى هستند كه عقيده دارند خداوند متعال- جسم است- به آسمان دنيا پائين مى آيد!

امام عليه السلام فرمود: «خداوند فرود نمى آيد، و نياز به آن ندارد، براى او دور و نزديك يكسان است ... او نياز به هيچ چيز ندارد، بلكه همه محتاج به او هستند ...

كسى كه اينگونه نسبت ها را به خدا مى دهد براى او زياده و نقصان قائل است، و هر موجودى كه متحرك است نياز به محرك دارد، كسى كه اين پندارها را درباره خدا داشته باشد هم خودش هلاك و گمراه شده، و هم ديگران را به هلاكت و گمراهى مى افكند! بر حذر باشيد از اين كه براى صفات او حدى قائل شويد،

ص: 285

نقصان و زياده، تحريك و تحرك، زوال و نزول، قيام و قعود، چرا كه خداوند برتر از تمام اين توصيفات و توهمات است»(1)

در اين زمينه روايات بسيار است، امّا روشن بودن مطلب ما را از بحث بيشتر بى نيازى مى كند.(2)

عجب اين كه بعضى از ارباب ملل و نحل اصرار دارند كه مسأله اعتقاد به جسميّت را به پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام نيز نسبت دهند، ولى مطالعه كتب شيعه به وضوح نشان مى دهد كه آنها در مسأله تنزيه خداوند از جسميّت، و هرگونه صفات و عوارض جسم» در حد اعلى قرار دارند، به همين دليل امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى فرمود: «انَّهُ لَيْسَ مِنّا مَنْ زَعَمَ انَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ جِسْمٌ وَ نَحْنُ مِنْهُ بُرَآءٌ فى الدُّنْيا وَ الْاخِرَةِ»: «كسى كه گمان كند خداوند متعال جسم است از ما نيست، و ما در دنيا و آخرت از او بيزاريم»!(3)


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 311، حديث 5( با تلخيص).
2- براى اطلاع بيشتر از روايات اين مسأله به توحيد صدوق« باب انه عزوجل ليس بجسم و لا صورة صفحه 97- 104 مراجعه فرمائيد( در اين باب 20 روايت در اين زمينه نقل شده است).
3- توحيد صدوق« باب انه عزوجل ليس بجسم و لا صورة» حديث 20.

ص: 286

3. بى محل است و در همه جا است
اشاره

اشاره:

درك يك وجود مجرّد از ماده، براى افرادى كه هميشه در زندان عالم ماده اسيراند و به آن خو گرفته، و به فراتر از آن نينديشيده اند، كار آسانى نيست.

ولى همان گونه كه در آغاز بحث صفات خدا گفتيم نخستين گام در شناخت او منزّه شمردن او از صفات مخلوقات است، مخصوصاً از صفات موجودات مادّى از قبيل زمان، مكان، تغيير و حركت.

و از اينجا روشن مى شود، كه تا خدا را بى مكان و بى محل ندانيم، او را به درستى نشناخته ايم.

اصولًا دارا بودن محل، لازمه جسمانى بودن است، و در بحث هاى گذشته دانستيم كه خدا نه جسم است، و نه صفات جسمانيّات را دارد، نه مكانى او را در بر گرفته، و نه زمانى بر او مى گذرد، و در عين حال احاطه به تمام مكان ها و زمان ها دارد! (دقّت كنيد)

با اين اشاره به سراغ قرآن مجيد مى رويم، و به آيات زير، گوش جان فرا مى دهيم:

ص: 287

1. وَللَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِيمٌ (1)

2. وَهُوَ الَّذِي فِي السَّمَاءِ إِلَهٌ وَفِي الْأَرْضِ إِلَهٌ وَهُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ (2)

3. وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ(3)

4. مَا يَكُونُ مِنْ نَجْوَى ثَلَاثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ وَلَا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سَادِسُهُمْ وَلَا أَدْنَى مِنْ ذَلِكَ وَلَا أَكْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ مَا كَانُوا.(4)

5. وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ.(5)

6. هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ (6)

7. وَأَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنظُرُونَ- وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَلَكِنْ لَاتُبْصِرُونَ (7)

ترجمه

1. «مشرق و مغرب، از آن خداست! پس به هر سو رو كنيد، رو به خدا كرده ايد.

خداوند داراى قدرت وسيع و (به همه چيز) داناست».

2. «او كسى است كه هم در آسمان معبود است و هم در زمين؛ و او حكيم و داناست».

3. «... و هر جا باشيد او با شماست، و خداوند نسبت به آنچه انجام مى دهيد بيناست».


1- سوره بقره، آيه 115.
2- سوره زخرف، آيه 84.
3- سوره حديد، آيه 4.
4- سوره مجادله، آيه 7.
5- سوره ق، آيه 16.
6- سوره حديد، آيه 3.
7- سوره واقعه، آيات 85- 84. آنچه در بالا آمد، قسمت عمد اين آيات است، آيات ديگرى مشابه آيات فوق در قرآن داريم مانند آيه 20 سوره بروج و انعام آيه 3.

ص: 288

4. «هيچ گاه سه نفر با هم نجوا نمى كنند مگر اين كه خداوند چهارمين آنهاست، و هيچ گاه پنج نفر با هم نجوا نمى كنند مگر اين كه او ششمين آنهاست، و نه تعدادى كمتر و نه بيشتر از آن هستند مگر اين كه او همراه آنهاست هر جا كه باشند».

5. «ما انسان را آفريديم و وسوسه هاى نفس او را مى دانيم، و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم!»

6. «اوست اوّل و آخر و پيدا و پنهان؛ و او به هر چيز داناست».

7. «و شما در اين حال نظاره مى كنيد (و كارى از دستتان ساخته نيست)؛- و ما از شما به او نزديكتريمولى نمى بينيد»

***

تفسير و جمع بندى

به هر طرف كه رو كنم، نگه به روى او كنم!

بعد از مسأله تغيير قبله- از بيت المقدّس به كعبه- يهود كوشش داشتند كه در اذهان مسلمانان از اين طريق ايجاد شبهه كنند، و تغيير قبله را دليلى بر عدم ثبات پيامبر صلى الله عليه و آله بر آئينش بشمرند، نخستين آيه مورد بحث نازل شد و بيان داشت كه «مشرق و مغرب، از آن خداست! پس به هر سو رو كنيد، رو به خدا كرده ايد.

خداوند داراى قدرت وسيع و (به همه چيز) داناست»: وَللَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَايْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ انَّ اللَّهَ واسِعٌ عَليمٌ

او همه جا است، و از همه چيز آگاه است، بنابراين به هر سو رو كنيد به سوى

ص: 289

او است، و مسأله قبله براى تمركز توجّه مؤمنان مى باشد، نه اين كه خداوند محل و جهت خاصى كه همان محل و جهت قبله است داشته باشد، وجود او چنان وسيع و گسترده است كه همه جا حاضر و ناظر مى باشد، و در عين حال محل و مكانى براى او نيست!

البتّه منظور از مشرق و «مغرب» در آيه فوق خصوص اين دو جهت جغرافيائى نيست، بلكه اين تعبير معمولًا كنايه از تمام جهان است، و لذا هنگامى كه مى خواهيم بگوئيم دشمنان على عليه السلام در اخفاى فضائلش كوشيدند، و دوستانش نيز از ترس دشمنان آن را مخفى ساختند، در عين حال فضائل او جهان را پر كرده است، مى گوييم: فضايل او شرق و غرب عالم را فرا گرفته!

به هر حال اين تعبير كه به «هر سو رو كنيد خدا آنجا است» تعبير زنده و روشن و جالبى براى «لامكان» بودن خدا است، زيرا همه جا بودن، يا به اين است كه موجودى داراى ابعاد وسيع و اجزاء زيادى باشد و فضا را پر كند و هر جزيى از او در سويى قرار گرفته باشد، و مى دانيم چنين چيزى درباره خداوند محال است، چرا كه او اجزاء ندارد بعلاوه قرآن مى گويد: خداوند در آنجا است، نه اين كه جزيى از وجود خدا در آنجا است (دقّت كنيد)

و يا به اين است كه مكانى نداشته باشد، يعنى مافوق زمان و مكان باشد، و طبعاً چنين چيزى، همه مكان ها و زمان ها براى او يكسان است و دور و نزديك و بعيد براى او مفهومى ندارد.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه تعبير به «وجه اللَّه» در قرآن مجيد به معناى

ص: 290

ذات مقدّس خداوند است، و از آنجا كه «وجه» (يعنى صورت)، اشرف اعضاى انسان است، و مهمترين حواس او در آن قرار دارد، اين واژه به عنوان كنايه از «ذات» به كار مى رود، ولى بعضى از مفسّران، آن را به معناى رضاى الهى يا ثواب خداوند، يا قبله، تفسير كرده اند كه هيچ كدام از آنها، صحيح به نظر نمى رسد.

***

در دوّمين آيه، در پاسخ به مشركان، و كسانى كه براى خداوند فرزندى قائل بودند، ضمن تنزيه خداوند از اين اوصاف، مى فرمايد: «او كسى است كه هم در آسمان معبود است و هم در زمين؛ و او حكيم و داناست» وَ هُوَ الَّذى فِى السَّماءِ الهٌ وَ فِى الْارْضِ الهٌ وَ هُوَ الْحَكيمُ الْعَليمُ

الوهيت خداوند، مخصوص جاى معيّن و مكان خاصّى نيست، و دامنه ربوبيّتش در همه جا گسترده است، و به دليل حضورش در همه جا، از همه چيز آگاه و با خبر، و افعالش حكيمانه است، بلكه اين تعبير نشان مى دهد كه تنها «عليم» و «حكيم» در عالم هستى او است، چرا كه علم و حكمت غير او قاصر و ناقص و آميخته با جهل است.

مشركان در طول تاريخ، براى هريك از موجودات عالم، «اله» و «رب» قائل بودند: خداى آسمان، خداى زمين، خداى دريا، خداى صحرا، خداى جنگ و خداى صلح و مانند اينها، آيه فوق تمام اين پندارها را نفى مى كند، و بر ربوبيّت خداوند يكتا و بى همتا بر سراسر عالم هستى تأكيد مى كند.

ص: 291

بعضى از مفسّران گفته اند: اين آيه بهترين دليل بر اين موضوع است كه خداوند در آسمان قرار نگرفته، چرا كه مى گويد: نسبت او به آسمان و زمين يكسان است، مسلّماً مكان خداوند در زمين نيست، پس در آسمان ها نيز نمى باشد.(1)

بعضى از مفسّران نيز گفته اند كه منظور از اين آيه اين است، كه او در زمين و آسمان معبود است، فرشتگان آسمان او را مى پرستند و موجودات زمين نيز در برابر او سجده مى كنند.

در حديث جالبى مى خوانيم: ابو شاكر ديصانى كه يكى از زنادقه عصر امام صادق عليه السلام بود به «هشام بن حكم» گفت: در قرآن آيه اى است كه سخن ما را مى گويد! هشام مى پرسد: كدام آيه؟ گفت: آيه وَ هُوَ الَّذى فى السَّماءِ الهٌ وَ فى الْارْضِ الهٌ زيرا اين آيه براى خداوند مكانى در زمين و آسمان قائل شده- يا به تعدد خدايان اشاره مى كند- هشام بن حكم مى گويد: من نتوانستم پاسخى به او بدهم تا اين كه به زيارت خانه خدا مشرف شدم و ماجرا را خدمت امام صادق عليه السلام عرض كردم فرمود: اين كلام زنديق خبيثى است، وقتى برگشتى به او بگو: نام تو در كوفه چيست؟ مى گويد: فلان، سپس سؤال كن نام تو در بصره چيست؟ مى گويد: فلان، بگو پروردگار ما نيز چنين است، در آسمان اله است و در زمين اله، در درياها اله است و در صحراها اله، و در هر مكانى اله است.

هشام مى گويد: هنگام گشت به سراغ ابوشاكر آمدم و مطلب را به او گفتم،


1- تفسير فخررازى، جلد 27، صفحه 232.

ص: 292

ابوشاكر گفت: «هذِهِ نُقِلَتْ مِنَ الْحِجازِ!»: «اين استدلال و منطقى است كه از حجاز آورده شده»! (اين سخن تو نيست سخن امام صادق عليه السلام است)(1)

اين تعبير اشاره اى به لامكان بودن، و در عين حال حضور در همه جا است، درست مثل اين است كه مى گوئيم «دو به اضافه دو مساوى با چهار است» در زمين همين است و در آسمان و در هريك از كرات همان، در عين حال اين رابطه رياضى محل معينى ندارد و در مفهوم خاص خود همه جا حضور دارد، و در عين حال بى مكان است (دقّت كنيد).

***

او همه جا با شماست!

سومين آيه با صراحت مى گويد: «و هر جا باشيد او با شماست»: وَ هُوَ مَعَكُمْ ايْنَ ما كُنْتُمْ

و چون خداوند همه جا با شما است «و خداوند نسبت به آنچه انجام مى دهيد بيناست»: وَاللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه او بى مكان است، يا به تعبير ديگر مافوق زمان و مكان است، و به همين دليل همه جا حاضر و نسبت به همه چيز احاطه دارد.

جمعى از مفسّران- چنانكه از تفسير روح المعانى بر مى آيد- گفته اند: اين


1- تفسير نورالثقلين، جلد 4، صفحه 617، حديث 98.

ص: 293

آيه را بايد تأويل نمود و بر معناى مجازى حمل كرد، و گفت منظور اين است كه علم او با ما است نه خود او!

غافل از اين كه علم خداوند علم حضورى است نه مانند علم ما از طريق ترسيم صورت اشياء در ذهن، و معناى علم حضورى آن است كه همه اشياء نزد او حاضر و ذات او با حضورش در همه جا به همه آنها احاطه دارد.(1)

بعضى از مفسّران در تفسير اين آيه گفته اند از آنجا هر موجود ممكن، وجود خود را از خداوند واجب الوجود مى گيرد، بنابراين هنگامى ماهيات امكانيه لباس وجود مى پوشند كه فيض هستى از واجب الوجود به آنها برسد، بنابراين خداوند متعال نسبت به هر ماهيتى، از وجود آن ماهيت، نزديك تر است.(2)

در تفسير الميزان آمده است كه اين «معصيت» (همراه بودن) به خاطر احاطه وجودى خداوند به ممكنات است، و تعبير به «ايْنَما كُنْتُمْ» (هرجا كه باشيد) به خاطر توضيح اين حقيقت است، وگرنه نسبت به خداوند به امكنه و ازمنه و احوال مختلف يكسان است.(3)

ولى گروهى كه نتوانسته اند احاطه وجودى خداوند را نسبت به همه ممكنات درست درك كنند آيه را حمل بر معناى مجازى كرده، و گفته اند: مراد از همراه بودن خداوند با موجودات شمول علم و قدرت و حاكميت او بر آنها است.(4)


1- توضيح بيشتر درباره علم خداوند در همين جلد در بحث علم خداوند آمده است.
2- تفسير فخررازى، جلد 29، صفحه 214.
3- تفسيرالميزان، جلد 19، صفحه 167.
4- تفسير قرطبى، جلد 9، صفحه 6407، نزديك به همين معنا نيز در تفسير ابوالفتوح رازى جلد 11، صحفه 38 ديده مى شود همچنين در تفسير فخر رازى از متكلمان نقل شده است كه اين« معيّت» يا در جهت علم است يا در جهت حفظ و حراست، جلد 29، صفحه 215.

ص: 294

ولى حق همان احاطه وجودى است كه مطابق ظاهر آيه و دلايل عقلى است.

***

در چهارمين آيه اشاره به مسأله «نجوى» (سخنان در گوشى) كرده مى فرمايد:

«هيچ گاه سه نفر با هم نجوا نمى كنند مگر اين كه خداوند چهارمين آنهاست، و هيچ گاه پنج نفر با هم نجوا نمى كنند مگر اين كه او ششمين آنهاست، و نه تعدادى كمتر و نه بيشتر از آن هستند مگر اين كه او همراه آنهاست هر جا كه باشند»: ما يَكُونُ مِنْ نَجْوَى ثَلاثَةٍ الّا هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ الّا هُوَ سادِسُهُمْ وَ لا ادْنى مِنْ ذلِكَ وَ لا اكْثَرَ الّا هُوَ مَعُهُمْ ايْنَ ما كانُوا «نَجْوى در اصل به معناى مكان بلند است كه به خاطر ارتفاعش از مكان هاى اطراف جدا شده، و از آنجا كه هرگاه كسى بخواهد ديگرى سخنانش را نشنود او را به نقطه اى مى برد كه از ديگران جدا باشد واژه «نجوى» به سخنان در گوشى اطلاق شده است.

بعضى معتقداند «نجوى» حتماً بين سه نفر يا بيشتر بايد باشد، و اگر دو نفر باشند به آن «سِرارْ» گفته مى شود، ولى اين مسأله ثابت نيست، به خصوص اين كه در آيات مربوط به نجوى با پيامبر صلى الله عليه و آله كه در همين سوره مجادله نازل شده است به كسانى اشاره مى كند كه به تنهائى مى آمدند با پيامبر نجوى مى كردند.

در اين كه چرا روى خصوص سه نفر و پنج نفر تكيه شده و چهار نفر كه در ميان اين دو است مطرح نگرديده مفسّران بيانات متعدّدى دارند، و از همه بهتر آن است كه گفته شود هرگاه چهار نفر ذكر مى شد در عبارت عدد چهار در جمله اول و دوم تكرار مى گرديد و مى دانيم تكرار، خلاف فصاحت است- مگر در

ص: 295

موارد خاصّى- بعلاوه وقتى در پايان سخن مى فرمايد: «و نه كمتر از اين و نه بيشتر» آنچه در اين وسط ذكر نشده در آن داخل خواهد بود، بنابراين قبل از عدد سه (يعنى دو) و بعد از عدد سه (يعنى چهار) و همچنين بيش از پنج را به خوبى شامل مى شود، و اين خود نكته ديگرى از فصاحت اين آيه است، و ضمناً دليل بر اين است كه «نجوى» دو نفر را نيز شامل مى شود.

بعضى نيز گفته اند آيه فوق ناظر به دو حادثه از سوى منافقين است كه در يكى سه نفر با هم نجوى داشتند و در ديگرى پنج نفر.

به هر حال مراد از «معيت» (همراه بودن خداوند با بندگان به هنگام نجوى) همان احاطه وجوديه او است كه در آيه قبل به آن اشاره شد، و عجب اين كه بعضى از مفسّران كه در آيه قبل اين معنا را پذيرفته اند در اينجا به معناى احاطه علمى تفسير كرده اند شايد به اين دليل كه در آغاز ايه سخن از وسعت علم خداوند و شمول آن نسبت به تمام موجودات آسمان ها و زمين است الَمْ تَرَ انَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فى السَّمواتِ وَ ما فى الْارْضِ «آيا نمى دانى كه خداوند آنچه را در آسمانها و آنچه را در زمين است مى داند»(1)

ولى مسلماً احاطه و جودى خداوند نسبت به هر چيز از احاطه علمى جدا نيست زيرا همان گونه كه قبلًا هم اشاره شد علم خداوند به معناى علم حضورى است، و لازمه حضور او در همه جا مى باشد (دقّت كنيد).


1- سوره مجادله، آيه 7.

ص: 296

از شما به شما نزديكترم!

در پنجمين آيه همين معناى در قالب تعبير تازه اى به چشم مى خورد و مى فرمايد: «ما انسان را آفريديم و وسوسه هاى نفس او را مى دانيم، و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم!»: وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْانْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ اقْرَبُ الَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ.

«حَبْل» به معناى طناب محكم است، و «وريد» به هرگونه رگ گفته مى شود، ولى بسيارى آن را به دو شاهرگى كه در دو طرف گردن است تفسير كرده اند، جمعى نيز آن را به شاهرگى كه به قلب متّصل است معنا كرده اند. و مسلّماً هنگامى كه «حبل» به آن اضافه شود، اشاره به رگ هاى معمولى و كوچك بدن نيست، و به يكى از شاهرگ هاى معروف و بزرگ بدن گفته مى شود، و هر دو تفسير در ذيل آيه در كلمات مفسّران يا ارباب لغت آمده است.(1)

ولى مناسب، با آيه مورد بحث، همان رگ اصلى قلب است. چرا كه در آيه 24 سوره انفال نيز آمده است: وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ يَحُوْلُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ «و بدانيد خداوند (به اندازه اى به شما نزديك است كه) ميان انسان و قلب او حايل مى شود» وهر دو آيه كنايه از نهايت نزديكى خداوند به همه بندگان است، چرا كه اگر مركز وجود انسان را قلب او حساب كنيم، هيچ چيز نزديكتر به او از شاهرگ قلب نيست، قرآن مجيد مى فرمايد: خداوند به انسان، از اين هم نزديك تر است.

علاوه بر اين در آغاز آيه، از علم خداوند به وسوسه هاى نفس انسان است كه


1- التحقيق، مفردات راغب، مجمع البحرين، لسان العرب، تفسير الميزان و قرطبى و غير آنها.

ص: 297

تناسب با قلب دارد، نه گردن.

به هر حال آيه، مسأله لامكان بودن خداوند را به عالى ترين وجه ترسيم كرده است، زيرا مى فرمايد: او به هر انسانى، از رگ قلبش نزديك تر است، پس او همه جا حضور دارد، حتّى در درون جان و قلب ما؛ و مسلّماً چنين كسى مافوق مكان است؛ زيرا شيئى واحد نمى تواند با تمام وجودش در مكان هاى متعدّد باشد، مگر اين كه داراى اعضائى باشد و هر عضو آن در مكانى قرار گيرد.

در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث همين معنا در مورد خصوص كسانى كه در آستانه وداع گفتن با اين دنيا و پايان عمر قرار گرفته اند، بيان شده است، مى فرمايد: «و شما در اين حال نظاره مى كنيد (و كارى از دستتان ساخته نيست)؛- و ما از شما به او نزديكتريم ولى نمى بينيد»: وَأَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنظُرُونَ- وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَلَكِنْ لَاتُبْصِرُونَ

ما به خوبى مى دانيم كه در باطن آن محتضر چه مى گذرد، و در عمق وجودش چو غوغايى برپا است! آيا شادمان و خوشحال است كه از زندان تن آزاد مى گردد و به شاخسار بهشت پرواز مى كند، و يا عبوس و غمگين است كه انواع كيفرهاى الهى را به خاطر اعمال تاريكش با چشم مى نگرد؟! ولى شما هيچ يك از اين امور را نمى بينيد و از آن آگاه نيستيد.

بعضى از مفسّران كه مسأله قرب وجود الهى را به انسان درست تحليل نكرده اند، آيه را حمل بر تقدير و مجاز نموده، و گفته اند منظور اين است كه فرشتگان مرگ به او نزديكتراند، و شما فرشتگان مرگ را نمى بينيد!

ص: 298

ولى با توجّه به اين كه اين تعبير و مانند آن چنانكه در آيات گذشته دانستيم منحصر به شخص محتضر نيست، و درباره همه انسان ها با تعبيرات مختلف ذكر شده، روشن مى شود كه اين تفسير نادرست است، و در واقع مصداق اين معنا است كه چون نديدند، حقيقت ره افسانه زدند!

و اگر مى بينيم در آيه تنها روى نزديك بودن خداوند به محتضر تكيه شده به خاطر آن است كه سخن در اين باره است، و در مجموع آيه دليل روشن ديگرى بر لامكان بودن خداوند متعال است.

***

نتيجه از مجموع آيات فوق كه با تعبيرات متنوع يك حقيقت را دنبال مى كند به خوبى روشن مى شود كه خداوند همه جا حاضر و ناظر است و در عين اين كه مكانى ندارد، و وجودش برتر از زمان و مكان است، و از آنجا كه همه چيز وابسته به وجود او است و هرگز از او جدا نيست، او احاطه وجودى به همه موجودات جهان دارد، همان احاطه قيّومى و ربوبى (دقّت كنيد)

***

توضيحات:

او برتر از مكان و زمان است

فلاسفه درباره حقيقت مكان و زمان بحث هاى زيادى دارند، و با اين كه مكان

ص: 299

و زمان از امورى هستند كه ما دائماً با آنها سروكار داريم، شناخت حقيقت آنها، حتّى براى فلاسفه از مشكلات است! و اين از شگفتيها است.

گروهى معتقداند، «مكان»، همان فضا، يا بعد خاصّى است كه اجسام در آن قرار مى گيرند، موجودى است كه قبل از جسم آفريده شده، و هر جسم نياز به آن دارد.

گروه ديگرى مى گويند فضاى خالى از همه چيز، تنها يك بُعد موهوم و خيالى است، و اصولًا آنجا كه جسمى وجود ندارد، مكانى هم وجود ندارد، و به تعبير ديگر: مكان بعد از جسم به وجود مى آيد نه قبل از آن، و از مقايسه دو جسم با يكديگر و طرز قرار گرفتن آنها، انتزاع مى شود در اينجا جاى آن نيست كه اين دو نظريّه فلسفى را، مورد نقد و بررسى قرار دهيم، بلكه بايد گفت: مكان به هر كدام از اين دو معنا باشد در مورد خداوند محال است.

زيرا بر طبق تفسير اوّل، مكان موجودى است كه قبل از جسم بايد باشد، آيا ممكن است چيزى قبل از خداوند موجود باشد؟ بعلاوه اجسام طبق اين نظريّه نياز به مكان دارند، آيا ممكن است وجود بى نياز واجب الوجود، محتاج به چيز ديگرى باشد؟

بنابراين واضح است كه مكان بر طبق تفسير اول براى خداوند كه از همه چيز بى نياز و سرآغاز هستى است محال مى باشد.

و امّا بنابر تفسير دوّم لازمه آن، وجود شبيه و مانندى براى خدا است كه با او مقايسه گردد، و از مقايسه اين دو به يكديگر، مكان انتزاع شود، در حالى كه در

ص: 300

مباحث توحيد دانستيم او هيچ شبيه و مانندى ندارد.

از سوى ديگر: مكان بدون محدوديّت تصوّر نمى شود، چرا كه بايد دو جسم جداى از هم در نظر گرفته شوند، تا مفهوم مكان از مقايسه آنها با يكديگر روشن شود، و لذا اين گروه از فلاسفه مى گويند: مجموع جهان مكان ندارد، چرا كه چيزى بيرون آن نيست كه با آن مقايسه شود، تنها اجزاى جهان است كه داراى مكان مى باشد (دقّت كنيد)

از سوى سوم اگر خداوند، داراى مكان باشد، طبعاً داراى اعضاء و اجزايى خواهد بود، چرا كه ذرّات جسم در مقايسه با يكديگر داراى مكان هاى مختلفى هستند، مثلًا يكى در بالا، و ديگرى در پايين، يكى در طرف راست و ديگرى در طرف چپ قرار دارد، و اگر خدا را مركّب از اجزاء بدانيم، مسأله نياز او به اين اجزاء مطرح مى شود كه با واجب الوجود بودنش سازگار نيست.

در مورد زمان نيز همين بحث جارى است آنها كه معتقداند زمان ظرفى است كه قبلًا آفريده شده، و اشياء مادى بعد از آفرينش در آن قرار مى گيرند، و به آن نيازمندند، و به تعبير ديگر زمان يك حقيقت سيّال و مستقل است كه قبل از همه اشياء مادى خلق شده و بعد از فناى آنها نيز مى تواند موجود باشد، در اين صورت عدم وجود زمان براى خدا بسيار روشن است، چرا كه لازمه آن نياز به چيزى است، و او از همگان بى نياز است.

و اگر آن را طبق نظريه فلاسفه اخير زائيده حركت اشياء جهان و يا حركت جوهرى اشياء بدانيم، آن نيز براى خداوند غير ممكن است، زيرا او وجودى

ص: 301

است از هر نظر كامل و نامحدود، و وجودى كه اين چنين است حركت درباره او تصوّر نمى شود، پس زمان ندارد.

2. خدا در چيزى حلول نمى كند

گروهى از مسيحيان معتقداند كه خداوند در مسيح عليه السلام حلول كرده، و جمعى از صوفيان نيز چنين عقيده اى را درباره سران خود دارند، كه مى گويند خدا در وجود آنها حلول نموده است.

به گفته مرحوم علامه حلّى در كشف المراد شكى در سخافت و بى پايه بودن اين عقيده نيست، چرا كه آنچه از حلول قابل تصوّر است اين است كه موجودى قائم به موجود ديگرى شود- مثل اين كه مى گوئيم گلاب يا عطر و بو در گل حلول كرده- اين معناى مسلماً در مورد خداوند قابل تصوّر نيست، چرا كه لازمه آن دارا بودن مكان و نياز و حاجت به آن است كه براى واجب الوجود غير ممكن است، و آنها كه معتقداند به حلول خداوند در چيزى باشند سرانجام به نوعى از شركت مى رسند، و از سلك موحدان عالم خارج اند.

***

3. معناى حضور خدا در همه جا

ممكن است بعضى حضور خداوند را در همه جا، مثلًا با حضور نيروى جاذبه در كل جهان مادى يا حضور «اتر»- ماده فرضى بى وزن و بى رنگى كه همه جهان را پر كرده و حتّى در خلأ نيز وجود دارد- خيال كنند، در حالى كه همه اينها، از

ص: 302

قبيل وجود در مكان است، و مفهومش اين است كه در هر گوشه اى از جهان قسمتى از امواج جاذبه يا ذرّاتى از اتر وجود دارد، و لازمه اين مطلب، وجود اجزاء تركيبى از يك سو، و نياز به مكان از سوى ديگر است.

در حالى كه مفهوم حضور خداوند در تمام جهان اين است كه او مافوق مكان است، و به همين دليل هيچ مكانى نسبت به او دورتر از مكان ديگر نيست، و اگر بخواهيم مثالى- هرچند ناقص- براى اين معنا در نظر بگيريم، بايد آن را تشبيه به حضور معادلات علمى و مسائل عقلى در همه جا بدانيم، مثلًا مى گوييم: كل بزرگتر از جزء است، و اجتماع نقيضين ممكن نيست، و دو ضرب در دو مساوى به چهار است.

اين قبيل قضايا در زمين، در كره ماه، در كره مريخ، در ماوراء كهكشان ها همه جا صدق مى كند، در تمام اين مكان ها، كل بزرگتر از جزء است، و در تمام اين كرات، اجتماع نقيضين غير ممكن است، و در عين حال مكان و محلّى براى آنها نيست.

و به گفته شاعر:

اين معيّت مى نگنجد در بيان نى زمان دارد خبر زو، نى مكان

اين «معيّت» در نيابد عقل و هوش زين معيّت دم مزن، بنشين خموش!

ص: 303

قرب حق يا بنده دور است از قياس بر قياس خود منه آن را اساس!

اين نكته نيز حائز اهميّت است كه توجّه به اين صفت الهى كه تمام عالم هستى محضر او است، تأثير تربيتى فوق العاده اى در انسان ها دارد، چگونه ممكن است انسانى ايمان به چنين مطلبى داشته باشد، و مولاى بزرگوار و رحيم و مهربان و ولى نعمت خود را حاضر ببيند، و به سراغ زشتى ها برود، آلوده گناهان ننگين شود، و فرمان مسلّماو را زير پا بگذارد؟!

جالب اين كه آياتى كه در بالا در مورد حضور خداوند در همه جا آورديم، غالباً ناظر به همين اثر تربيتى است، لذا در بعضى از آنها وَاللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ:(1) «خداوند به اعمال شما بيناست» آمده و در بعضى وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ (2) «وسوسه هاى نفس او را مى دانيم» آمده است:

حضور الهى، تنها در بيرون وجود ما نيست، او در درون دل و جان ما، و در اعماق قلب و روح ما نيز حضور دارد، و به گفته مولاى متقيان اميرمؤمنان عليه السلام در توصيف خداوند: «الباطِنُ لِكُلِّ خَفيَّةٍ، وَ الْحاضِرُ لِكُلِّ سَرِيْرَةٍ، الْعالِمُ بِما تُكِنُّ الصُّدُوْرُ وَ ما تَخُوْنُ الْعُيُوْنُ»: «خداوندى كه از هر چيز مخفى آگاه است، و در باطن همه حضور دارد، از اسرار نهفته سينه ها با خبر است و چشم هاى خيانتگر را به خوبى مى بيند»(3)


1- سوره انفال، آيه 72.
2- سوره ق، آيه 16.
3- نهج البلاغه، خطبه 132.

ص: 304

در خطبه ديگرى از همان امام عليه السلام مى خوانيم: «فَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذى انْتُمْ بِعَيْنِهِ، وَ نَواصِيْكُمْ بِيَدِهِ، وَ تَقلّبُكُمْ فى قَبْضَتِهِ، انْ اسْرَرْتُمْ عَلِمَهُ، وَ انْ اعْلَنْتُمْ كَتَبَهُ»: «از خداوندى بپرهيزيد كه همواره در پيشگاه او حاضريد، و زمام اختيار شما به دست او، و حركات و سكنات شما در قبضه او است، اگر (اعمال و نيّات خود را) پنهان كنيد مى داند، و اگر آشكار سازيد مى نويسد»(1)

***

4. چرا به هنگام دعا دست به آسمان بر مى داريم؟

غالباً اين سؤال براى توده مردم مطرح است كه در عين اين كه خداوند، مكان و محلى ندارد چرا هنگام دعا كردن چشم به آسمان مى دوزيم؟ و دست به سوى آسمان بلند مى كنيم؟ مگر العياذ باللَّه خداوند در آسمان ها است؟

اين سؤال را در عصر ائمه هدى عليهم السلام نيز مطرح كردند، از جمله مى خوانيم كه «هشام بن حكم» مى گويد: زنديقى خدمت امام صادق عليه السلام آمد و از آيه الرّحمنُ عَلَى الْعَرشِ اسْتَوى (2) سؤال كرد.

امام عليه السلام ضمن توضيحى فرمود: خداوند متعال، نياز به هيچ مكانى و هيچ مخلوقى ندارد؛ بكله تمام خلق محتاج او هستند.

سؤال كننده عرض كرد: پس تفاوتى ندارد كه (به هنگام دعا) دست به سوى آسمان بلند كنيد يا به سوى زمين پائين آوريد؟!


1- نهج البلاغه، خطبه 183.
2- سوره طه، آيه 5.

ص: 305

امام فرمود: «ذلِكَ فى عِلْمِهِ وَ احاطَتِهِ وَ قُدْرَتِهِ سَواءٌ، وَ لكِنَّهُ عَزَّوَجَلَّ امَرَ اوْليائهَ وَ عِبادَهُ بِرَفْعِ ايْدِيْهِمْ الَى السَّماءِ نَحَو الْعَرْشِ، لِانَّهُ جَعَلَهُ مَعْدِنَ الرِّزْقِ، فَثَبَّتْنا ما ثَبَّتَهُ الْقُرْآنُ وَ الْاخْبارُ عَنِ الرَّسُوْلِ صلى الله عليه و آله حِيْنَ قالَ: ارْفَعُوا ايْدِيَكُمْ الَى اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ، وَ هذا يَجْمَعُ عَلَيْهِ فِرَقُ الْامُّةِ كُلِّها»: «اين موضوع، در علم و احاطه و قدرت خدا يكسان است (و هيچ تفاوتى نمى كند، ولى خداوند متعال دوستان و بندگانش را دستور داده كه دست هاى خود را به سوى آسمان، به طرف عرش، بردارند، چرا كه معدن رزق آنجا است، ما آنچه را قرآن و اخبار رسول خدا صلى الله عليه و آله اثبات كرده است، تثبيت مى كنيم، آنجا كه فرمود: دست هاى خود را به سوى خداوند متعال برداريد، و اين سخنى است كه تمام امّت بر آن اتفاق نظر دارند».(1)

در حديث ديگرى از امام اميرالمؤمنين على عليه السلام در كتاب خصال آمده است:

«اذا فِرَغَ احَدُكُمْ مِنْ الصَّلوةِ فَلْيَرْفَعْ يَدَيْهِ الَى السَّماءِ، وَ لِيَنصَبَّ فى الدُّعاء»: «هنگامى كه يكى از شما نماز را پايان مى دهد دست به سوى آسمان بردارد و مشغول دعا شود».

مردى عرض كرد: اى اميرمؤمنان! مگر خداوند همه جا نيست؟

فرمود: آرى همه جا هست.

عرض كرد: پس چرا بندگان دست به آسمان بر مى دارند؟

فرمود: آيا (در قرآن) نخوانده اى: وَ فى السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوْعَدُوْنَ (2) «و


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 330- توحيد صدق، صفحه 248، حديث 1، باب 36« باب الرد على الثنوية و الزنادقه».
2- سوره ذاريات، آيه 22.

ص: 306

روزىِ شما در آسمان است و نيز آنچه شما وعده داده مى شويد» پس از كجاانسان روزى را بطلبد جز از محلّش، محل رزق و وعده الهى آسمان است»(1)

مطابق اين روايات چون غالب ارزاق انسان ها از آسمان است- باران زنده كننده زمين هاى مرده از آسمان مى بارد، نور آفتاب كه منبع حيات و زندگى است از سوى آسمان مى تابد، هوا سومين عامل مهم حيات در آسمان است- آسمان به عنوان معدنى از بركات و ارزاق الهى معرفى شده، و به هنگام دعا به آن توجّه مى شود، و از خالق و مالك آنهمه رزق و روزى تقاضاى حل مشكل مى شود.

از پاره اى از اخبار نيز استفاده مى شود كه اين معنا منحصر به مسلمانان نيست، در ساير امم نيز بوده است، چنانكه مرحوم فيض كاشانى در محجة البيضاء حديثى از مالك بن دينار نقل مى كند كه بنى اسرائيل گرفتار قحطى شده بودند، بارها از شهر بيرون رفتند (و در بيايان دعا كردند و بجايى نرسيد) خداوند به پيامبر آنها وحى فرستاد كه به آنها بگو: «انَّكُمْ تَخْرُجُوْنَ الىَّ بِابْدانٍ نَجِسَةٍ، وَ تَرْفَعُونَ الىَّ اكُفاً قَدْ سَفَكْتُمْ بِهَا الدِّماءَ، وَ ملْاْتُمْ بُطُونَكُمْ مِنَ الْحَرامِ، الآنَ قَدِ اشْتَدَّ غَضَبِى عَلَيْكُمْ وَ لَنْ تَزْدادُوا مِنِّى الّا بُعْداً»: «شما با بدن هاى ناپاك بيرون مى آييد، و دست هايى كه با آن خون بى گناهان را ريخته ايد به سوى من بر مى داريد، و شكم هاى خود را پر از حرام كرده ايد- با اينحال چگونه انتظار اجابت دعا داريد- الآن غضب من بر شما شديد شده، و هرچه دعا كنيد جز دورى از من


1- بحارالانوار، جلد 90، صفحه 308، حديث 7- دو حديث فوق را تفسير نورالثقلين، در جلد 5، صفحه 124 و 125 نيز آورده است.

ص: 307

نتيجه اى نخواهيد ديد»!(1)

از بعضى از روايات، فلسفه ديگرى براى اين كار استفاده مى شود، و آن اظهار خضوع و تذلل در پيشگاه خدا است چرا كه انسان به هنگام اظهار خضوع، يا تسليم، در مقابل شخص يا چيزى، دست هاى خود را بلند مى كند.

در حديثى از امام محمّد باقر عليه السلام در تفسير آيه فَمَا اسْتَكانُوا لِرَّبِهمْ وَ ما يَتَضَرَّعُوْنَ «امّا آنان نه در برابر پروردگارشان تواضع كردند، و نه به درگاهش تضرّع مى كنند»(2) مى خوانيم كه فرمود: «استكانت به معناى خضوع است و «تضرع» به معناى بلند كردن دست ها و اظهار تذلل در پيشگاه خدا است»(3)

***

5. لامكان بودن خدا در احاديث اسلامى

اين مسأله به طور گسترده اى در روايات اسلامى در اصول كافى، بحارالانوار، نهج البلاغه، توحيد صدق، و غير آن مطرح شده است كه ذكر همه آن روايات با روش اختصارى كتاب سازگار نيست، لذا به گلچينى از آن قناعت مى كنيم:

1. در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالَى لا يُوْصَفُ بِزَمانٍ وَ لا مَكانٍ وَ لا حَرَكَةٍ وَ لا انْتِقالٍ وَ لا سُكُوْنٍ، بَلْ هُوَ خالِقُ الزَّمانِ وَ الْمَكانِ و الْحَرَكَةِ وَ السُّكُوْنِ وَ الْانْتِقالِ، تَعالى عَمّا يَقُوْلُ الظّالِمُوْنَ عُلَوًّا كَبيراً»: خداوند


1- المحجة البيضاء، جلد 2، صفحه 298.
2- سوره مومنون، آيه 76.
3- اصول كافى، جلد 2، صحفه 479،( باب الرغبة و الرجعته، حديث 2).

ص: 308

متعال توصيف به زمان و مكان و حركت و انتقال و سكون نمى شود، بلكه او خالق زمان و مكان و حركت و سكون و انتقال است، خداوند برتر از آن است كه ظالمان مى گويند»(1)

2. در حديث ديگرى آمده است كه اميرمؤمنان على عليه السلام شنيد مردى چنين قسم ياد مى كند: «وَ الَّذى احْتَجَبَ بِسَيْع طِباقٍ»: «قسم به خدايى كه پشت هفت آسمان برفراز يكديگر متحجب و پنهان شده» (به گمان اين كه جاى خداوند در عرش است و عرش در ماوراء آسمان ها است)

امام عليه السلام تازيانه را بالاى سر او گرفت و فرمود: «يا وَيْلَكَ! انَّ اللَّهَ اجَلُّ مِنْ انْ يَحْتَجِبَ عَنْ شَى ءٍ اوْ يَحْتَجِبَ عَنْهُ شَى ءٌ، سُبْحانَ الَّذى لا يَحْوِيْه مَكانٌ وَ لا يَخْفى عَلَيْهِ شَىْ ءٌ فى الأَرْضِ وَ لا فى السَّماءِ»: «واى بر تو خداوند برتر از آن است كه از چيزى پوشيده شود يا چيزى از او پوشيده باشد، منزه است كسى كه مكانى او را در برنگرفته و چيزى در آسمان و زمين از او پنهان نيست»

جالب اين كه در ادامه اين حديث آمده است كه آن مرد از امام پرسيد: آيا در برابر مخالفت با اين سوگند من بايد كفّاره بدهم؟ امام فرمود: نه، تو به خدا قسم نخورده اى كه براى آن كفاره اى باشد، تو به غير خدا قسم خورده اى»!(2)

3. در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه شخصى بنام سليمان بن مهران از حضرتش پرسيد: آيا صحيح است بگوئيم خدا در مكانى قرار دارد؟

امام فرمود: «سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالَى عَنْ ذلِكَ انَّهُ لَوْ كانَ فى مَكانٍ لَكانَ مُحْدَثاً، لأِنَ


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 309، باب 14، حديث 1.
2- بحاروالانوار، صفحه 310، حديث 3.

ص: 309

الْكائنَ فى مَكانٍ مُحْتاجٌ الى الْمَكانِ وَ اْلاحْتِياجُ مِنْ صِفاتِ الْمُحْدَثِ، لا مِنْ صِفاتِ الْقَدِيْمِ!»:

«منزه است خداوند و برتر از اين است (كه مى گويى) اگر او در مكانى بود حادث بود، زيرا موجود در مكان محتاج به مكان است، و احتياج از صفات حادث است، نه از صفات خداوند قديم و ازلى».(1)

4. كسى از اميرمؤمنان على عليه السلام سؤال كرد: پروردگار ما قبل از آن كه آسمان و زمين را بيافريند كجا بود؟!

امام فرمود: «" أَيْنَ" سُؤالٌ عَنْ" مَكان" وَ كانَ اللَّهُ وَ لا مَكانَ»: «كجا، سؤال از مكان است، خداوند وجود داشت و هيچ مكانى وجود نداشت (و الان نيز هيچ مكانى براى او وجود ندارد)»(2)

5. در حديثى از امام موسى بن جعفر عليه السلام آمده است كه فرمود: «انَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالَى كانَ لَمْ يَزَلْ بِلا زَمانٍ وَ لا مَكانٍ، وَ هُوَ الآنَ كَما كانَ، لا يَخْلُو مِنْهُ مَكانٌ وَ لا يَشْغَلُ بِهِ مَكانٌ، وَ لا يَحُلُّ فى مَكانٍ»: «خداوند متعال از ازل وجود داشت بدون زمان و مكانى، و الان نيز همان گونه است، هيچ مكانى از او خالى نيست، در عين حال هيچ مكانى را اشغال نمى كند، و در هيچ مكانى حلول نكرده است»(3)

اين احاديث با نهايت وضوح و روشنى نشان مى دهد كه از هريك از امامان عليهم السلام سؤال درباره مكان خداوند مى شد پاسخ منفى مى شنيدند، تغييراتى


1- توحيد صدوق، صفحه 178، باب 28، حديث 11.
2- توحيد صدوق، صفحه 310، حديث 4.
3- توحيد صدوق، صفحه 310، حديث 12.

ص: 310

هماهنگ، پرمعنا، صريح و روشن كه هرگونه ابهام را در اين زمينه از قلوب مشتاقان مى زدايد.

6. در ارشاد و احتجاج آمده است كه يكى از دانشمندان يهود نزد يكى از خلفا آمد و گفت: تو جانشين پيامبرى؟ گفت: آرى، گفت: ما در تورات خوانده ايم كه جانشينان انبياء اعلم امت اند، به من از خداوند خبر ده، او در كجا است؟! آيا در آسمان است يا در زمين؟

خليفه گفت: در آسمان بر عرش قرار دارد!

يهودى گفت: بنابراين زمين از او خالى است؟ و مطابق اين سخن او در مكانى است و در مكان ديگرى نيست!

خليفه گفت اين سخن زنديق ها است از من دور شو! والّا تو را به قتل مى رسانم!

يهودى با تجعب بازگشت و اسلام را مسخره مى كرد.

على عليه السلام با خبر شد و به ملاقات او آمد، فرمود: اى يهودى! من از سؤال تو و جوابى كه شنيده اى با خبرم، ولى ما مى گوئيم: خداوند متعال مكان را آفريد بنابراين ممكن نيست خودش مكانى داشته باشد، و برتر از آن است كه مكانى او را در خود جاى دهد ... آيا در يكى از كتاب هاى خود اين سخن را نديده اى كه موسى بن عمران روزى نشسته بود فرشته اى از شرق آمد، فرمود از كجا آمده اى؟

گفت از نزد پروردگار.

سپس فرشته اى از غرب آمد، فرمود: تو از كجا آمده اى؟ گفت از نزد

ص: 311

پروردگار.

فرشته ديگرى آمد فرمود: تو از كجا آمده اى گفت از آسمان هفتم از نزد پروردگار.

باز فرشته ديگرى آمد فرمود تو از كجا آمده اى گفت از زمين هفتم از نزد پروردگار!

در اينجا فرمود: منزه است كسى كه هيچ مكانى از او خالى نيست و هيچ مكانى نزديكتر به او از مكانى ديگر نمى باشد.

يهودى گفت: من گواهى مى دهم كه حق مبين همين است و تو از همه شايسته تر به مقام پيامبرت هستى!(1)

7. اين حديث را با جمله هاى گويا و روشنى از نهج البلاغه از اميرمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم.

در خطبه 178 مى خوانيم: «لا يُغَيِّرُهُ زَمانٌ، وَ لا يَحْوِيْهِ مَكانٌ، وَ لا يَصِفَهُ لِسانٌ»: «گذشت زمان او را تغيير نمى دهد، مكانى او را در بر نمى گيرد، و هيچ زبانى قادر به توصيف او نيست».

و در خطبه 186 آمده است: «وَ انَّ اللَّهَ سُبْحانَهُ يَعُوْدُ بَعْدَ فَناءِ الدُّنْيا وَحْدَهُ، لا شَى ءَ مَعَهُ، كَما كانَ قَبْلَ ابْتِدائها ... بِلا وَقْتٍ وَ لا مَكانٍ وَ لا حِيْنٍ وَ لا زَمانٍ»: «و خداوند سبحان بعد از فناى دنيا، باقى مى ماند و چيزى با او نخواهد بود، همان گونه كه پيش از آفرينش جهان، چنين بود ... بدون هيچ وقت و مكانى و


1- توحيد صدوق، حيث 2،( باكمى تلخيص).

ص: 312

حين و زمانى».

و در خطبه 49 آمده است: «سَبَقَ فى الْعُلُوِّ فَلا شَى ءَ اعْلَى مِنْهُ، وَ قَرُبَ فى الدُّنُوِّ فَلا شَى ءَ اقْرَبُ مِنْهُ، فَلا اسْتِعْلائُهُ با عَدَهُ عَنْ شَيْىً مِنْ خَلْقِهِ، وَ لا قُرْبُهُ ساواهُمْ فى الْمَكان بِهِ»: «در علو و رتبه بر همه پيشى گرفته، و چيزى بالاتر از او نيست، آنچنان نزديك است كه چيزى از او نزديكتر نيست، نه بلندى مقامش او را از چيزى از مخلوقات، دور ساخته، و نه نزديكيش او را مساوى با آنها در مكان قرار داده است».

و اين است منطق صحيح و معارف راستين كه درباره خداوند از اهل بيت وحى عليهم السلام به ما رسيده است.

***

6. دستاويز مخالفان

تاريخ عقائد در اسلام نشان داده كه هميشه منحرفان از اصول شناخته شده اسلامى، براى اثبات مقاصد خود به آيات متشابه، دست مى زدند، بى آن كه قانونى را كه قرآن در اين زمينه پيشنهاد كرده كه متشابهات را در پرتو محكمات، روشن سازند در نظر بگيرند.

در اينجا نيز كسانى كه براى خداوند مكان و حتّى جسميّت قائل شده اند، به سراغ بعضى از آيات متشابه رفته اند، و آنها را جداى از ساير آيات قرآن براى اثبات مقصود خود كافى دانسته اند كه به مهمترين آنها ذيلًا اشاره مى شود.

ص: 313

1. در آيه 5 سوره طه مى خوانيم: الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى «همان بخشنده اى كه بر عرش مسلّط است».

آنها چنين پنداشته اند كه «عرش» تختى است بر فراز آسمان ها، و خداوند روى آن نشسته، و به ملائكه فرمان مى دهد!

غافل از اين كه اين يك تعبير كنائى است، كه در بسيارى از سخنان روزمرّه نيز به كار مى رود و كنايه از سلطه و قدرت است.

توضيح اين كه: پادشاهان در گذشته داراى دو نوع تخت بودند: تخت بلند كه عرب آن را «عرش» مى نامد، و در روزهاى خاصى كه جنبه رسمى و عمومى داشت، شاه بر آن تخت مى نشست.

و تخت كوتاه كه در مواقع عادى و همه روز كه به محل كار خود مى آمد بر آن مى نشست و حكمرانى و تدبير امور مملكت مى نمود و عرب به آن «كرسى» مى گويد.

كم كم كلمه «عرش» و «كرسى» به عنوان دو سمبل و دو كنايه براى قدرت درآمد، اين معنا در تعبيرات زير به خوبى ديده مى شود:

فلان شخص از تخت فرو كشيدند، يعنى او را از قدرت پايين آوردند.

«فُلانٌ ثُلَّ عَرْشُهُ»: «فلان كس تختش فرو ريخت» يعنى حكومتش پايان يافت. فلان حادثه پايه هاى تخت فلان حكم ران را به لرزه درآورد، يعنى قدرتش را متزلزل ساخت ... و امثال اين تعبيرات.

بنابراين، عرش خداوند، به معناى عالم بالا، و كرسى به معناى عالم پائين

ص: 314

است يا اين كه عرش، اشاره به جهان ماوراءِ طبيعت و مجرّدات، و كرسى اشاره به عالم ماده است، شاهد اين سخن آيه وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الارْضِ است وقتى كه مى فرمايد «تخت (حكومت) او، آسمانها و زمين را دربرگرفته»(1) مفهومش آن است كه عرش او ماوراء آسمان و زمين، (يعنى ماوراى جهان طبيعت است).(2)

بنابراين وقتى گفته شود: خداوند بر عرش قرار گرفت، منظور حاكميّت و مالكيت و سلطه او بر پهنه عالم بالا، و به طريق اولى بر سراسر عالم پائين است.

اين مطلبى است بسيار روشن، و آيات فروانى كه نفى مكان از خداوند مى كند- و در آغاز سخن آورديم- همگى مى تواند، شاهد خوبى براى اين تفسير باشد.

در تفسيرالميزان آمده است كه آيه بعد از اين آيه (آيه 6 سوره طه) كه مى فرمايد: لَهُ ما فِى السَّماواتِ وَ ما فِى الارْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ ما تَحْتَ الثَّرى

«از آن اوست آنچه درآسمانها، و آنچه در زمين، و آنچه ميان آن دو، و آنچه در زير خاك (پنهان) است» و قرينه روشنى است براى تفسير آن.(3)

فخر رازى در تفسيرش، استدلال گروه مشبهه را به اين آيه بر اين كه خداوند بر عرش نشسته، به ده دليل عقلى و نقلى پاسخ مى گويد، از جمله اينكه: پيش از آن كه، عرش يا هر مكان ديگرى آفريده شود، خداوند وجود داشت، بنابراين در


1- سوره بقره، آيه 255.
2- زمخشرى در كشاف مى گويد: از آنجا كه استواء بر عرش مرادف با حكومت است آن را كنايه از حكومت گرفته اند و لذا مى گويند فلان پادشاه بر تخت نشست يعنى حكومتش استقرار يافت، هرچند هرگز روى تخت سلطنتى ننشسته باشد( كشاف، جلد 3، صفحه 52).
3- تفسير الميزان، جلد 14، صفحه 131.

ص: 315

ازل نياز به مكانى نداشت، چگونه ممكن است بعد از آفرينش عرش نياز به مكان پيدا كند؟!

و ديگر اين كه اگر به پندار اين گروه، خدا بر عرش نشسته باشد؛ بايد قسمتى از وجود او كه در طرف راست عرش است غير از قسمتى باشد كه در طرف چپ عرش قرار گرفته! و لازمه آن تركيب، و لازمه تركيب نياز به اجزاء است. ديگر اين كه قرآن از قول ابراهيم عليه السلام مى فرمايد: لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ «غروب كنندگان را دوست ندارم»(1) اشاره به اين كه او همه جا حاضر است اگر خداوند بر عرش نشسته باشد بايد همواره غائب و پنهان باشد و اين عين افول است!

از سوى ديگر قرآن در آيه 17 سوره حاقه اشاره به ملائكه حاملان عرش مى كند، بنابر پندار گروه «مشبهه» بايد خداوند نياز به آن فرشتگان داشته باشد، تا حافظ او گردند! در حالى كه خداوند حافظ همه چيز است.

بعلاوه آيات توحيد و نفى شبيه از خداوند همه از محكمات است، و مى دانيم لازمه توحيد و نفى شبيه اين است كه هيچ گونه جزئى براى او نباشد، و اين با استقرارش در مكان سازگار نيست ... و دلايل ديگر.(2)

از جمله آياتى كه دستاويز اين گروه است، آيه 22 سوره فجر است، در اين آيه كه حوادث پايان دنيا و قيام قيامت را شرح مى دهد مى فرمايد: «و فرمان پروردگارت فرا رسد و فرشتگان صف در صف حاضر شوند»: وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفاّ صَفّاً


1- سوره انعام، آيه 76.
2- تفسير فخر رازى، جلد 22، صفحه 5.

ص: 316

مسلّماً همان گونه كه غالب مفسّران اشاره كرده اند، منظور فرا رسيدن فرمان خدا براى رسيدگى به حساب مردم است، يا فرا رسيدن آيات عظمت و نشانه او است، چرا كه اين آيات و نشانه ها به قدرى عظمت دارد كه فرا رسيدن آنها گوئى فرا رسيدن ذات پاك پروردگار است و هرگونه شك و ترديد را از دل ها مى زدايد.(1)

زيرا در آيات متعدّدى كه قبلًا خوانديم، با صراحت آمده است كه خداوند در همه جا است و جائى از ذات پاكش خالى نيست و در عين حال محلى ندارد وَ هُوَ مَعَكُمْ ايْنَما كُنْتُمْ «و هر جا باشيد او با شماست»(2)

با اين حال چگونه ممكن است او از محلى به محل ديگر آيد، آنچنان كه گروه مشبهه از ظاهر كلمه جاءَ استافاده كرده اند، كسى كه همه جا با ما است و حتّى از ما به ما نزديكتر است، و به هر سو نگاه كنيم او در آنجا است، و در آسمان و زمين حضور دارد چگونه تصوّر مى شود، نقل مكان كند.

علاوه بر اين لازمه انتقال، تغيير و زوال و غروب و افول، و نياز به مكان است.

شاهد اين تفسير، آيه 33 سوره نحل است كه مى گويد: هَلْ يَنظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمْ الْمَلَائِكَةُ أَوْ يَأْتِىَ أَمْرُ رَبِّكَ «آيا آنها (كافران) انتظارى جز اين دارند كه فرشتگان (قبض روح) به سراغشان بيايند، يا فرمان پروردگارت (براى مجازاتشان) فرا رسد».

در بعضى از آيات قرآن نيز تعبيراتى، از اين قبيل ديده مى شود إِلَيْهِ يَصْعَدُ


1- تفسير مجمع البيان، الميزان، قرطبى و ابوالفتوح رازى و غير آنها ذيل آيه مورد بحث.
2- سوره حديد، آيه 4.

ص: 317

الْكَلِمُ الطَّيِّبُ «سخنان پاكيزه به سوى او صعود مى كند»(1) و تَعْرُجُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ إِلَيْهِ «فرشتگان و روح (آن فرشته مقرّب خداوند) به سوى او عروج مى كنند»(2) لَنْ يَنَالَ اللَّهَ لُحُومُهَا وَلَا دِمَاؤُهَا وَلَكِنْ يَنَالُهُ التَّقْوَى مِنْكُمْ «نه گوشتهاى آنها و نه خونهاى آنها، هرگز به خدا نمى رسد. ولى آنچه به او مى رسد، پرهيزگارى شماست»(3).

مسلماً همه اين تعبيرات اشاره به صعود معنوى و عروج روحانى و قرب باطنى است، و قرينه هاى آن در خود آيات منعكس است، زيرا عمل چيزى نيست كه به آسمان هاى ظاهرى بالا رود، و همچنين تقوا عروج جسمانى ندارد (دقّت كنيد).

ولى آنها كه توجّه به اين حقائق ندارند و تنها جمود بر الفاظ مى كنند چون حقيقت را نمى بينند ره افسانه مى زنند.

در بعضى از آيات نيز تعبيراتى آمده است كه در واقع بيان پندار كافران است، ولى افراد ناآگاه بدون توجّه آن را دستاويزى براى جسمانيت خداوند و يا داشتن مكان دانسته اند، مثلًا در سوره بقره آيه 210 مى خوانيم: هَلْ يَنظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمْ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنْ الْغَمَامِ وَالْمَلَائِكَةُ: «آيا (پيروان فرمان شيطان، پس از اين همه نشانه ها) انتظار دارند كه خداوند و فرشتگان، در سايه هايى از ابرها به سوى آنان بيايند»


1- سوره فاطر، آيه 10.
2- سوره معارج، آيه 4.
3- سوره حج، آيه 37.

ص: 318

بنابراين استفهام موجود در آيه در حقيقت استفهام انكارى است يعنى چنين چيزى غير ممكن است (1) كوتاه سخن اين كه تفسير اين گونه آيات با كمى دقّت و مراجعه به آيات محكمات گذشته، در مورد نفى جسم و مكان و زمان براى خدا، روشن است، و جائى براى اشتباه و شك و ترديد باقى نيست.

7. صوفيه و مسأله حلول و اتحاد

مرحوم علّامه حِلّى در كتاب نهج الحق بعد از آن كه مى گويد: اتحاد خداوند با غير او، به گونه اى كه هر دو شى ء واحد شوند، باطل است، و بطلان آن از بديهيات محسوب مى شود، مى افزايد: «گروهى از صوفيه اهل سنّت، در اين مسأله مخالفت كرده و گفته اند: خداوند با بدن عارفان يكى مى شود! حتّى بعضى از آنها گفته اند: خداوند عين موجودات است و هر موجودى خدا است (اشاره به مسأله وحدت مصداقى وجود) و بعد مى افزايد: اين عين كفرو الحاد است و خدا را شكر كه به بركت پيروى ائمّه اهلبيت عليهم السلام ما را از صاحبان عقائد باطله دور داشت».

و در بحث «حلول» مى گويد: از مسائل مسلّم اين است كه هر موجودى بخواهد در ديگرى حلول كند، نياز به محل دارد، و چون خداوند واجب الوجود است و نياز به چيزى ندارد، حلول او در اشياء، غير ممكن است، بعد مى فرمايد:

صوفيّه اهل سنّت، در اين مسأله مخالفت كرده و حلول خداوند را در عارفان


1- جمعى از مفسّران استفهام موجود در آيه را استفهام تهديدى گرفته اند، و مانند بعضى از آيات گذشته كلمه« امر» را در تقدير مى گيرند، و مى گويند مفهوم آيه اين است كه اين گروه از كفار بايد در انتظار آن باشند كه فرمان عذاب الهى و فرشتگان مجازات به سراغشان بيايند.

ص: 319

ممكن شمرده اند، سپس به مذمّت شديد آنها پرداخته، و مى گويد: من خودم گروهى از صوفيّه را در كنار قبر امام حسين عليه السلام ديدم كه نماز مغرب را همگى- جز يك نفر- بجا آوردند سپس بعد از ساعتى، نماز عشاء را خواندند، جز آن يك نفر كه همچنان نشسته بود!

سؤال كردم چرا اين شخص نماز نمى خواند؟! گفتند: او چه نيازى به نماز دارد؟ او به حق پيوسته است! آيا جايز است ميان او و خداوند حاجبى ايجاد كرد، نماز بين او و پروردگار حاجب است»!(1)

همين معناى در مقدّمه دفتر پنجم مثنوى به شكل ديگرى آمده است:

مى گويدچون رسيدى به مقصود آن حقيقت است و جهت اين گفته اند: «لَوْ ظَهَرتِ الْحَقائقُ بَطَلَتِ الشَّرايعُ»: «هرگاه حقايق ظاهر شود شرايع باطل مى گردد»! سپس شريعت را به علم كيميا تشبيه مى كند- علمى كه به وسيله آن مى توان مس را طلا كرد- و مى گويد: چيزى كه از اصل طلا است، يا به مرحله طلا بودن رسيده، چه نيازى به كيميا دارد؟! چنانكه گفته اند: «طَلَبُ الدَّلِيْلِ بَعْدَ الوُصُول الَى الْمَدْلُوْلِ قَبيحٌ!» «مطالبه دليل بعد از رسيدن به مطلوب زشت است»!(2)

در كتاب دلايل الصدق شردح نهج الحق نيز از صاحب مواقف نقل شده است كه مخالفان در نفى حلول و اتحاد سه گروهند سپس گروه دوم را بعضى از صوفيه مى شمرد، و مى گويد كلمات آنها مردد ميان حلول و اتحاد است (منظور از حلول نفوذ خداوند در اشياء است و منظور از اتحاد وحدت ميان او و چيزى


1- نهج الحق، صفحه 58 و 59.
2- دفتر پنجم مثنوى، صفحه 818، چاپ سپهر تهران.

ص: 320

است)

سپس مى افزايد: من بعضى از صوفيه وجوديه را ديده ام كه حلول و اتحاد را انكار مى كنند، و مى گويند اين دو واژه اشعار بر مغايرت خداوند با خلق دارد، و ما به آن قائل نيستيم! ما مى گوئيم: «لَيْسَ فى دارِ الوُجُودِ غَيْرُه دَيّارٌ»: «در سراى وجود غير او چيزى نيست»!!

در اينجا صاحب مواقف مى افزايد اين عذر بدتر از گناه است.(1)

البتّه صوفيان از اينگونه سخنان بسيار دارند سخنانى كه نه با موازين و منطق عقل سازگار است، نه با منطق شرع.

به هر حال مسأله اتحاد حقيقى ميان دو چيز همان گونه كه در كلام مرحوم علامه آمده محال است، چرا كه اين سخن عين تضاد مى باشد، چگونه ممكن است دو چيز يكى شوند بعلاوه اگر كسى معتقد به اتحاد خداوند با همين مخلوقات يا خصوص عارفان، و به اصطلاح واصلان، بوده باشد، لازمه آن داشتن صفات ممكنات، اعم از زمان و مكان و تغيير و غير آن است.

و در مورد «حلول» به معناى نفوذ كردن خداوند در اشياء آن نيز لازمه اش دارا بودن مكان است، و اين چيزى است كه با واجب الوجود بودن خداوند ابداً سازگار نيست.(2)

اصولًا صوفيه خود معتقداند كه اينگونه ادعاها را با دليل عقل نمى توان اثبات


1- دلايل الصدق، جلد 1، صفحه 137.
2- قابل توجّه اين كه همين معنا در مورد بطلان حلول و اتحاد در شرح تجريد العقائد علّامه حلى طى استدلال مشروحى آمده است( كشف المراد، صفحه 227 باب انه تعالى ليس بحال فى غيره و نفى الاتحاد عنه).

ص: 321

كرد، و غالباً راه خود را از راه عقل جدا مى كنند، و به يك سلسله مسائل ذوقى و پندارى كه نام آن را «راه دل» مى گذارند پناه مى برند، و مسلماً از كسى كه منطق عقل را نپذيرد جز اين سخنان ضد و نقيض را نمى توان انتظار داشت.

و به همين جهت است كه هميشه و در همه اعصار بزرگان علما از آنها فاصله گرفته و آنها را از خود طرد كرده اند.

قرآن در بسيارى از آيات تكيه بر عقل و برهان مى كند و آن را طريق معرفة اللَّه مى شناسد.

و با اين سخن، و بحث هايى كه درباره نفى شريك و شبه و صفات زائد بر ذات و مانند آن داشتيم، مى رسيم به پايان بحث صفات جلال خدا به صورت كلّى و اساسى و جزئيات آن در پرتو اصول ياد شده به خوبى روشن مى شود.

و اكنون با عنايات حق به سوى صفات فعل مى رويم.

***

ص: 322

صفات فعل

اشاره

ص: 323

اشاره:

تقسيم صفات خدا به صفات ذات و صفات فعل، از معروف ترين تقسيمات بحث صفات است كه قبلًا هم به آن اشاره كرده ايم.

صفات ذات صفاتى است كه عين ذات خداوند است، و حتّى قبل از صدور افعال از او، اين صفات براى او ثابت بوده است، مانند ازلى بودن، ابدى بودن، علم و قدرت.

امّا صفات فعل، صفاتى است كه با ملاحظه انجام فعلى از ناحيه آن ذات مقدّس بر او اطلاق مى شود، مثلًا مى گوئيم خداوند خالق و رازق است، مسلماً اين صفت، قبل از آن كه مخلوقى را بيافريند و روزى دهد بر او اطلاق نمى شد (البتّه قدرت بر خلقت و روزى دادن را داشت امّا وصف خالق و رازق بر او صادق نبود).

بنابراين صفات فعل در واقع حادث اند، و طبعاً عين ذات خدا نيستند، و در حقيقت آنها مفاهيمى هستند در ذهن ما.

آنچه در خارج وجود دارد، ذات پاك خدا و افعال او است، هنگامى كه ما صدور اين افعال را از ذات پاك او مى بينيم، به تعبير علماى بزرگ اين صفات را در ذهن خود براى او انتزاع مى كنيم، و مى گوئيم او خالق است او رازق است او

ص: 324

محيى (زنده كننده) و او مميت (ميراننده) است (بعداً توضيحات بيشترى در اين زمينه خواهد آمد).

و از آنجا كه افعال خدا، بى نهايت است، صفات فعل او نيز چنين است.

امّا مهمترين صفات فعل كه در قرآن مجيد براى آن ذات پاك آمده كه علاوه بر تكميل معرفة اللَّه، آثار تربيتى فوق العاده اى در زندگى انسان ها دارد، و هريك از آنها او را در مراحل تكامل صفات انسانى راهنمائى و كمك مى كند صفات زير است.

1. خالق 2. خلّاق 3. احسن الخالقين 4. فاطر 5. بارى ء 6. فالق 7. بديع 8.

مصور 9. مالك 10. ملك 11. حاكم 12. حكيم 13. رب 14. ولى 15. والى 16.

مولى 17. حافظ 18. حفيظ 19. رقيب 20. مهيمن.

21. رازق 22. رزّاق 23. كريم 24. حميد 25. فتّاح 26. رحمن 27. رحيم 28.

ارحم الراحمين 29. ودود 30. رؤف 31. لطيف 32. حفىّ 33. غافر 34. غفور 35. غفار 36. عفو 37. تواب 38. جبّار 39. شكور 40. شاكر 41. شفيع 42. وكيل 43. كافى 44. حسيب 45. سريع الحساب 46. اسرع الحاسبين 47. سريع العقاب 48. شديد العقاب 49. نصير 50. نعم النصير 51. خير الناصرين 52. قاهر 53.

قهار 54. غالب 55. سلام 56. مؤمن 57. محيى 58. شهيد 59. هادى 60. خير.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه صفات شصت گانه فوق كه در آيات مختلف قرآن مجيد آمده است بعضى داراى مفهوم هاى متقارب و نزديك بهم مى باشد و لذا هر گونه متقارب را در يك فصل همراه هم مورد بحث قرار مى دهيم.

ص: 325

بعضى از صفات نيز مى باشد كه داراى دو مفهوم متفاوت است، به اعتبارى جزء «صفات ذات» است و به اعتبارى جزء «صفات فعل» چنانكه در توضيحات به خواست خدا به آن اشاره خواهد شد. (دقّت كنيد).

1. خالِقٌ 2. خَلّاقٌ 3. احْسَنُ الخالِقين

اين اوصاف در آيات متعدّدى در قرآن مجيد در موارد مختلفى به كار رفته است:

1. قُلْ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ: «بگو: خدا آفريننده همه چيز است».(1)

در اينجا ناظر به آفرينش همه موجودات جهان مى باشد.

2. إِنِّي خَالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ «من بشرى را از گِل مى آفرينم».(2)

در اينجا نظر به آفرينش انسان كه گُل سر سبد عالم خلقت است آنهم از موجود ناچيزى همچون گِل مى باشد.

3. هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِءُ: «او خداوندى است هستى بخش، آفريننده اى ابداع گر».(3)

4. إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ «به يقين، پروردگار تو، آفريننده آگاه است»

در اينجا نظر به آفرينش هاى وسيع و گوناگون الهى دارد.

5. ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ «سپس آن را آفرينش تازه اى بخشيديم؛ پس بزرگ و پر بركت است خدايى كه بهترين آفرينندگان


1- سوره رعد، آيه 16.
2- سوره ص، آيه 71.
3- سوره حشر، آيه 24.

ص: 326

است!»(1)

در اينجا اشاره به مهمترين و عالى ترين مخلوقات خدا يعنى نوع انسان شده، آن هم در مرحله دميدن روح، و به همين جهت خداوند به عنوان بهترين خلق كنندگان توصيف شده است.

***

توضيح و پيام

«خالق» از ماده خلق در اصل به معناى اندازه گيرى مستقيم و ايجاد و ابداع بى سابقه است (2)

بعضى از ارباب لغت براى آن دو ريشه قائل شده اند: يكى معناى فوق و ديگرى معناى صاف و مسطح بودن است (3) ولى بعيد نيست كه هر دو به يك معناى باز گردد كه همان اندازه گيرى و تنظيم و ابداع است.

به هر حال خلقت در مورد خداوند به آنچه گاه در مورد بندگان اطلاق مى شود و تعبير «احسن الخالقين» نيز ناظر به آن است، بسيار متفاوت است، بلكه «خلقت» به معناى حقيقى كلمه، تنها در مورد خداوند صادق است كه موجودات را از عدم به هستى مى آورد بدون هيچ سابقه، در حالى كه اگر انسان يك اثر صنعتى يا هنرى يا معمارى ابداع مى كند؛ نتيجه تركيب و پيوند مواد مختلفى


1- سوره مؤمنون، آيه 14.
2- مفردات راغب.
3- مقائيس اللغه.

ص: 327

است كه از جهان طبيعت و خلقت گرفته، و به اشكالى كه آن را نيز قبلًا در عالم آفرينش ديده در مى آورد (يا اشكال مختلفى را به هم تركيب مى نمايد)

به اين ترتيب، نه مادّه آن ابداع او است، و نه صورت آن.

بايد توجّه داشت وصف خالقيت يا خلّاقيت، گسترده ترين صفات فعل است، كه تمام جهان هستى را در بر مى گيرد، و مظهر آن آسمان و زمين و عالم ماده و ماوراى ماده است.

خالقيّت خداوند بزرگترين نشانه هستى او است، چرا كه هرجا قدم مى نهيم نمونه هاى خلقت و آفرينش او را كه نشانه هاى وجود او هستند مى بينيم.

و از آنجا كه هريك از صفات الهى پيامى براى انسان ها دارد، و يكى از اهداف مهم طرح آنها در قرآن كه يك كتاب معرفت و تربيت است همان مى باشد، اين صفت او نيز به انسان مى گويد:

دليل وجود تو آثار وجودى تو است، ابداع و آفرينش آثار علمى، اجتماعى، و مانند آن و اگر اثرى از خود نگذاشتى هيچ شباهتى با آن ذات بى مثال ندارى، و تخلّق به اخلاق او نيافته اى و راهى به سوى او نبرده اى.

بكوش تو هم آثارى بيافرين، و نقشى بيفكن!

و پرتوى از اين صفت بارز الهى در خود داشته باش.

4. فاطر 5. بارى 6. خالق 7. بديع 8. مصور

اوصاف پنجگانه فوق در حقيقت شبيه وصف خالقيّت است، ولى آميخته با

ص: 328

مفاهيم تازه، ويژگى ها و نكته ها به آيات زير گوش جان فرا دهيم.

1. فَاطِرَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ «اى آفريننده آسمانها و زمين!»(1)

2. هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِءُ الْمُصَوِّرُ: «او خداوندى است هستى بخش، آفريننده اى ابداع گر، و صورتگر (بى نظير)»(2)

3. إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَى «خداوند، شكافنده دانه و هسته است»(3)

4. فَالِقُ الْإِصْبَاحِ «او شكافنده صبح است»(4)

5. بَدِيعُ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ «او پديدآورنده آسمانها وزمين است»(5)

***

توضيح و پيام

«فاطِر» از ماده «فَطْر» (بر وزن سَتْر به معناى شكافتن، يا به معناى شكافتن از طول است، همان گونه كه در آيه 1 سوره انفطار نيز آمده است اذَا السَّماءُ انْفَطَرتْ «آن زمان كه (كرات) آسمان از هم شكافته شود» اين واژه به معناى دوشيدن شير از گوسفند، و شكستن روزه و همنچنين ابداع و ايجاد چيزى بدون سابقه نيز آمده است، گوئى پرده ظلمانى عدم شكافته مى شود و موجودى پا به


1- سوره يوسف، آيه 101. اين تعبير در شش آيه قرآن مجيد آمده است: سوره انعام، آيه 4، سوره ابراهيم، آيه 10، سوره فاطر، آيه 1، سوره زمر، آيه 46، سوره شورى، آيه 11 و آيه مورد بحث.
2- سوره حشر، آيه 24- اين وصف در آيه 54 سوره بقره نيز آمده است.
3- سوره انعام، آيه 95.
4- سوره انعام، آيه 96.
5- سوره انعام، آيه 101- همين تعبير در آيه 117 سوره بقره نيز آمده است.

ص: 329

عرصه هستى مى گذارد.

«بارِى ءْ» از ماده «بُرْء» (بر وزن قُفْل) در اصل به معناى بهبودى يافتن از بيمارى يا رهايى از امور ناخوشايند است، سپس به معناى آفريننده اى كه اشياء را بدون كم و كاست و كاملًا موزون ايجاد مى كند اطلاق شده.

بعضى آن را از ماده «بَرْى» (بر وزن برگ) به معناى تراشيدن چوب مى دانند، روشن است كه منظور از تراشيدن چوب صاف و موزون ساختن آن است، و اين مطلبى است كه درباره خالق حكيم كاملًا صدق مى كند، چون همه چيز را موزون مى آفريند.

بعضى نيز تصريح كرده اند كه بارى ء به معناى كسى است كه اشياء را بدون سابقه و نمونه قبلى ايجاد كرده است «فالِق» از ماده «فَلْق» (بر وزن خلق) به معناى شكافتن چيزى و جدا كردن قسمتى از قسمت ديگر است، به كار رفتن اين تعبير در مورد رويانيدن گياهان به خاطر آن است كه به فرمان خدا پوسته بذرها و هسته هاى گياهان با تمام استحكام و ضخامتى كه دارند شكافته مى شود و جوانه بسيار لطيف و ظريف از آن مخفيگاه بيرون مى آيد!

در حقيقت شكافته شدن دانه هاى گياهان به هنگام جوانه زدن يكى از حسّاس ترين و در عين حال زيباترين لحظه وجود گياه است و درست شبيه لحظه تولد انسان از مادر است، اين لحظه حسّاس از عجائب قدرت خدا است، لحظه دگرگونى و تغيير شكل و گام نهادن از جهانى به جهانى ديگر، اين چه نيروئى است كه به جوانه فوق العاده ظريف اين قدرت را مى بخشد كه ديوار

ص: 330

محكم هسته و دانه را بشكافد، سرفراز و سربلند از آن بستر استراحت برخيزد، و از آن ظلمتكده رحم مادر خويش گام بيرون نهد و به جلوه گرى پردازد؟!

بَدِيْع از ماده «بَدْع» (بر وزن مَنْع) چنانكه قبلًا گفته شد در اصل به معناى ايجاد كردن چيزى است بدون هيچ سابقه قبلى، و لذا به چاهى كه تازه حفر شده «بديع» مى گويند، و كارها و سنّت هاى بى سابقه را بدعت مى نامند.

هنگامى كه اين واژه در مورد خداوند به كار رود به معناى ايجاد اشياء بدون نياز به آلات و مكان و زمان است، و اين تنها در مورد خداوند صادق است واژه بديع، صفت مشبّهه است كه دلالت بر ثبوت و دوام اين وصف براى آن ذات پاك دارد.(1)

«مصوّر» از ماده «صورت» به معناى نقش و هيئت چيزى است، كه جمع آن، «صُوَر» مى باشد، و آن بر دو گونه است: صورت محسوس مانند صورت انسان و حيوانات و موجودات مادى ديگر، و صورت معقول و آن تصوّرات عقلى و فكرى و مفاهيم مخصوص هر چيزى است.

واژه «مصوّر» به معناى صورتگر هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود اشاره به صورت هايى است كه به موجودات مختلف جهان بخشيده ولى به عقيده بعضى از ارباب لغت، اين واژه در لغت عرب، به معناى دگرگون ساختن و متمايل نمودن است، و صورت به معناى شكل و هيئت از ريشه عبرى صوراه گرفته شده است.


1- مفردات، و لسان العرب، و التّحقيق، و مقاييس اللّغه( در مقاييس معناى ديگرى نيز براى آن ذكر شده و آن انقطاع و خستگى است).

ص: 331

***

توضيح و پيام

از مجموع آنچه ذكر شد به خوبى استفاده مى شود كه اوصاف «فاطر» «بارى»، و «بديع» همگى اشاره به آفرينش چيزى بدون هيچ سابقه است، منتها در بعضى از اين واژه ها اين معنا واضح تر و آشكارتر است، و در بعضى كم رنگتر، و به هر حال همه به اين نكته مهم اشاره مى كند كه اهميّت خلقت خداوند در مقايسه با كارهايى كه بعضى از انسان ها انجام مى دهند، و گاه خلقت ناميده مى شود، علاوه بر وسعت فوق العاده و نامحدود از اين نظر است كه در خلقت الهى هم ماده، و هم صورت در تمام مخلوقات خداوند بى سابقه است، و لذا اصلًا قابل مقايسه با تغيير شكل هايى كه انسان در مواد اين جهان مى دهد و همگى مسبوق به سابقه است، بلكه واژه خلقت به مفهوم حقيقى كلمه هرگز درباره كارهاى انسان ها، صادق نيست.

مرحوم كفعمى در مصباح از غزالى در تفسير اسماء حسنى، چنين نقل مى كند بعضى گمان كرده اند «خالق» و «بارى» و «مصوّر»، الفاظ مترادفى هستند و همه به معناى آفرينش و اختراع است، در حالى كه چنين نيست، بلكه اشيائى كه از عدم به وجود مى آيد، داراى سه مرحله است: تقدير و ايجاد و تصوير، سپس مثالى براى اين معنا ذكر كرده، مى گويد:

براى ايجاد يك ساختمان خوب، نخست بايد يك مهندس لايق، نقشه آن را

ص: 332

بريزد، سپس بنّا آن را بنا كند، و بعد رنگ كار- و استادان چيره دست گچ برى و تزيين- به تزيين آن پردازد، واژه «خالق» اشاره به معناى اوّل است، در حالى كه «بارى» ناظر به معناى دوم، و «مصوّر» ناظر به معناى سوم مى باشد.(1)

و به هر حال پيامى را كه اين اوصاف الهى دارد شبيه همان است كه در اوصاف گذشته بيان شد به اضافه ويژگى هايى كه در اوصاف مورد بحث وجود دارد.

9. مالك 10. مَلِك 11. حاكِمْ 12. حكيم 13. ربّ

اين اوصاف چهارگانه كه از صفات فعل خداوند است نيز مفهوم بسيار وسيعى دارد كه شامل همه موجودات جهان مى شود، و از نظر ترتيت منطقى بعد از خلقت و آفرينش قرار گرفته است، و به همين دليل ما نيز به دنبال بحث از خالقيت خداوند به سراغ اين اوصاف مى رويم و در اين راستا به آيات زير گوش دل فرا مى دهيم:

1. قُلْ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ «بگو: بار الها! اى مالك حكومتها!»(2).

مالِكِ يَوْمِ الدِّيْنِ «مالك روز جزاست»(3)

2. فَتَعالَى اللَّهُ الْمَلِكُ الحَقُ «پس بلند مرتبه است خداوندى كه فرمانرواى


1- مصباح كفعمى، صفحه 319.
2- سوره آل عمران، آيه 26.
3- سوره حمد، آيه 4. و واژه« مالك» در قرآن فقط سه بار تكرار شده، دو مورد آن درباره خداوند است كه در بالا ذكر شده، و يك مورد آن درباره فرشته مأمور دوزخ است.

ص: 333

حقيقى است!»(1)

3. ... وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمينَ «او بهترين داوران است».(2)

4. قُلْ اغَيْرَ اللَّهِ أبْغى رَبّاً وَ هُوَ رَبُّ كُلِّ شَى ءٍ: «بگو: آيا غير خدا، پروردگارى را بطلبم، در حالى كه او پروردگار همه چيز است؟!».(3)

5. فَاعْلَمُوا انَّ اللَّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ «زيرا خداوند، توانا و حكيم است».(4)

توضيح و پيام

«مَلِكْ» و «مالِكْ» و مَليكْ، هر سه از ماده مُلْك (بر وزن مرغ) است و به گفته مقاييس اللّغه، در اصل دلالت بر قوّت و قدرت دارد، و از آنجا كه صاحبان اموال مختلف، و همچنين حكمرانان و فرمانروايان داراى قدرت و قوّت اند اين اوصاف برآنان اطلاق شده است.

راغب در مفردات مى گويد: «مَلِك» به كسى گفته مى شود كه در توده مردم از طريق امر و نهى تصرّف كند ...

«مَلِك» معمولًا در مالكيت سياسى گفته مى شود، و مالك در مسائل مالى بعضى گفته اند: مالك جامعتر از مَلِك است، زيرا هر مالكى، مَلِك و حكمران آن


1- سوره طه، آيه 114. و واژه ملك يازده بار در قرآن آمده كه تنها در پنج مورد ناظر به وصف خداوند است( سوره مؤمنون، آيه 116- سوره حشر، آيه 23- سوره جمعه، آيه 1- سوره ناس، آيه 2.
2- سوره اعراف، آيه 87. و اين واژه پنج بار در قرآن مجيد آمده و در هر پنج مورد ناظر به توصيف خدا است،( سوره يونس، آيه 109- سوره هود، آيه 45- سوره يوسف، آيه 80- سوره تين، آيه 8.
3- سوره انعام، آيه 164. و بيش از نهصد بار، واژه ربّ، در قرآن مجيد تكرار شده و اين نشانه اهميّت فوق العاده اين وصف الهى است!
4- سوره بقره، آيه 209. و اين واژه قريب به يكصد بار در قرآن مجيد تكرار شده و غالباً توصيف براى خداوند متعال است.

ص: 334

چيز است، ولى هر مَلِك، مالك نخواهد بود.(1)

بعضى نيز گفته اند كه مالك اختياردار هرگونه تصرفى در ملك خود مى باشد، در حالى كه مَلِك (حكمران) اختيار هرگونه تصرف را ندارد، بعلاوه مملوك نمى تواند به ميل خود، از تحت مالكيت مالك خويش درآيد، در حالى كه رعيّت مى توانند خود را از تحت حكومت حكمران خويش بيرون برند.(2)

البتّه اين دو واژه هنگامى كه به عنوان وصف خداوند به كار مى رود اشاره به مصداق اتم و اكمل آن، و به يك معنا اشاره به تنها مصداق حقيقى آن است، لذا مرحوم كفعمى در مصباح هنگامى كه به واژه «مَلِك» مى رسد مى گويد: او كسى است كه مالكيتش شامل تمام اصناف مملوكات مى شود، و هرگونه تصرف و امر و نهى در مورد مأموران خود دارد، كسى كه در ذات و صفاتش از همه موجودات بى نياز است، و تمام موجودات در ذات و صفاتشان به او نيازمندند.(3)

اين نكته نيز قابل توجّه است كه مالكيّت و حاكميّت مولود خالقيت است، و از آنجا كه «خالق» به معناى حقيقى در عالم هستى تنها خدا است در حقيقت «مالك اصلى» نيز خدا مى باشد، و اطلاق مالِك و مَلِك بر غير او از اين نظر يك اطلاق مجازى است.

حاكم از ماده حكم به گفته مقائيس اللغه در اصل به معناى منع است و قبل از هر چيزى به معناى منع از ظلم و ستم مى باشد، و حكيم را از آن نظر حكيم


1- مجمع البيان، جلد اول، صفحه 23.
2- اين دو تفاوت را فخر رازى در تفسير خود از بعضى نقل كرده است( جلد اول، صفحه 237).
3- مصباح كفعمى، صفحه 318.

ص: 335

مى گويند كه نيروى باز دارنده اى در مقابل كارهاى خلاف دارد.

توصيف خداوند به اين صفت به خاطر آن است كه همه موجودات را چه در عالم تكوين و چه در عالم تشريع از خلافكارى باز مى دارد و نهى مى كند. واژه حكيم از آن نظر كه حكايت از علم خدا مى كند جزء صفات ذات است و از آن نظر كه اشاره به آفرينش موجودات براساس نظم خاص، و تشريع قوانين براساس مصالح كامل و متقن دارد، جزء صفات فعل محسوب مى شود (دقّت كنيد).

در كتاب التحقيق آمده است كه فرق بين حاكِمْ و حَكيمْ و حَكَمْ به خاطر تفاوت هايى است كه از هيئت اشتقاق آنها حاصل مى شود: «حكيم» به معناى كسى است كه «حكم» براى او ثابت است، و حاكم كسى است كه «حكم از او صادر مى شود و «حكم» همين معنا را توأم با ثبات بيشترى بيان مى كند.

ابن اثير در نهاية مى گويد: حَكَم و حكيم در نام هاى خداوند به معناى حاكم است، سپس براى آن چند معناى ذكر مى كند: كسى كه اشياء را به نحو احسن ايجاد مى كند، كسى كه از افضل اشياء به بهترين وجهى آگاه است، كسى كه از كارهاى خلاف- مخصوصاً ظلم و ستم- جلوگيرى مى كند.

«ربّ» چنانكه قبلًا هم اشاره كرده ايم داراى يك مفهوم اصلى و يك سلسله لوازم و شاخ و برگ هاى بسيار است، و به همين دليل موارد استعمال بسيارى دارد.

مفهوم اصلى آن چنانكه در مفردات آمده تربيت كردن و سوق دادن به سوى

ص: 336

كمال است، و از آنجا كه اين كار با مفاهيم ديگرى مانند اصلاح و تدبير مالكيت حكومت سيادت تعليم و تغذيه همراه است به هريك از اين مفاهيم نيز اطلاق شده است. در لسان العرب مى خوانيم كه ربّ علاوه بر اين كه بر ذات پاك خداوند اطلاق مى شود به معناى مالك، آقا، مدبّر، مربىّ، قيّم و منعم نيز آمده است.

در مصباح كفعمى نيز مى خوانيم كه «ربّ» در اصل به معناى تربيت و سوق تدريجى چيزى به سوى كمال است، سپس اين معناى مصدرى به عنوان مبالغه در معناى وصفى به كار رفته است، بعداً چهار قول درباره مفهوم اصلى آن ذكر مى كند: مالك، آقا، مدبّر، و مربّى، و به ترتيب از مثال هاى «ربّ الدار، امّا احَدُ كُما فَيَسقِى رَبَّهُ خَمْراً»، و «ربّانيون» و «ربائب» به معناى فرزند زوجه از همسر ديگر استفاده مى كند.

ولى به نظر مى رسد كه همه اين معانى لازمه همان مفهوم تربيت و پرورش است.

از مجموع آنچه در بالا آمد روشن شد كه صفات پنجگانه ملك و مالك و حاكم و حكيم و رب كه همه از صفات فعل اند- جز حكيم كه هم به عنوان صفت فعل و هم به عنوان صفت ذات مانند عالم ممكن است تفسير شود- مفاهيمى نزديك به هم دارند و تقريباً لازم و ملزوم يكديگراند.

ربوبيت خداوند از مالكيت و حاكميت او جدا نيست، و مالكيت و حاكميت او آميخته با ربوبيت او است.

ص: 337

ايمان و توجّه به اين اوصاف پيام ها و آثار تربيتى فراوانى براى انسان دارد، مخصوصاً با توجّه به اين كه اين اوصاف به معناى واقعى كلمه مخصوص ذات پاك خدا است، ايمان به مالكيت او سبب مى شود كه من خود را در اموال خويش امانتدار بدانم، و بايد طبق دستور مالك اصلى در آن رفتار كنم.

ايمان به حاكميت خداوند مرا از تن در دادن به حكومت ظالمان، و طاغوتيان باز مى دارد.

و ايمان به ربوبيت او مرا از توجّه به هرچه غير او است مانع مى شود، يعنى تمام عالم را جلوه او مى دانم و همه را سر بر فرمان او مى بينم و طبعاً مرا از توجّه به مخلوقات ضعيف و فرو رفتن در گرداب بردگى مخلوقات باز مى دارد.

***

14. وَلىّ 15. والِىْ 16. مَوْلى 17. حافِظْ

18. حَفيظْ 19. رَقيبْ 20. مُهَيْمِنْ

صفات هفت گانه فوق مفاهيمى مهم و نزديك به هم دارند، و همه از صفات فعل اند، و لذا آنها را در يك گروه محل بحث قرار داديم تا تفسير آنها در پرتو يكديگر روشن و تكميل گردد، و در واقع بعد از مسأله خالقيت و ربوبيت اين گروه از صفات جاى دارند.

در قرآن مجيد به همه اينها- بعضى فقط يكبار و بعضى چنديدن بار- اشاره شده است به آيات زير گوش دل فرا مى دهيم:

ص: 338

1. امِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ اوْلياءَ فَاللَّهُ هُوَ الْوَلىُ «آيا آنها غير از او را ولىّ خود برگزيدند؟! در حالى كه ولىّ فقط خداوند است».(1)

2. وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِه مِنْ والٍ «و جز خدا، (نجات دهنده و) سرپرستى نخواهند داشت»(2)

3. بَلِ اللَّهُ مَوْلاكُمْ «بلكه ولىّ و پشتيبان شما، خداست».(3)

4. فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُو ارْحَمُ الرّاحِمينَ «خداوند بهترين حافظ، ومهربانترين مهربانان است»(4)

5. انَّ رَبّى عَلَى كُلِّ شَى ءٍ حَفيظٌ: «پروردگارم حافظ و نگاهبان هر چيز است».(5)

6. وَ كانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ رَقيباً: «و خداوند مراقب هر چيز است»(6)

7. هُوَ اللَّهُ الَّذى لا الهَ الّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ «او خداوند يگانه اى است كه معبودى جز او نيست، حاكم و مالك اوست، از هر عيب منزّه است، به كسى ستم نمى كند، امنيّت بخش است، مراقب همه چيز است»(7)


1- سوره شورى، آيه 9.
2- سوره رعد، آيه 11.
3- سوره آل عمران، آيه 150.
4- سوره يوسف، آيه 64.
5- سوره هود، آيه 57.
6- سوره احزاب، آيه 52.
7- سوره حشر، آيه 23.

ص: 339

توضيح و پيام

«وَلِىّ» از ماده «وَلاء» در اصل به معناى قرار گرفتن دو چيز در كنار هم است، و سپس به معناى قرب و نزديكى آمده، خواه از نظر مكان باشد، يا نسبت خويشاوندى، و يا از حيث دين و دوستى و يارى و اعتقاد.

اين سخنى است كه راغب در مفردات بيان كرده، سپس مى افزايد: ولايت (با كسر واو) به معناى يارى كردن و ولايت (به فتح واو) به معناى سرپرستى امور است.(1)

در مقائيس اللّغه نيز ريشه اصلى اين واژه همان معناى قرب شمرده است. در لسان العرب نيز، ولىّ به معناى ناصر و متولى امور جهان و خلايق، تفسير شده است.

به هر حال اين واژه، معانى زيادى دارد، ولى هنگامى كه در مورد خداوند به كار برده مى شود بدون شك به معناى ولايت و سرپرستى بر امور جهان و نصرت و يارى بندگان است.

واژه مَولى نيز از همين ماده است و براى آن معانى بسيارى ذكر كرده اند كه همگى به همان ريشه اى كه در بالا گفته شد (قرب و نزديكى) باز مى گردد.

مرحوم علّامه امينى مجموعه معانى مختلف آن را كه از كتب لغت و موارد


1- مرحوم كفعمى در مصباح عكس اين را ذكر كرده است، همچنين در نهايه ابن اثير نيز ولايه را به معناى سرپرستى و وَلايه را به معناى نصرت و يارى كردن ذكر نموده، و بعيد نيست نسخه مفردات در اينجا غلط باشد.

ص: 340

استعمال آن به دست مى آيد، بيست و هفت معنا ذكر كرده.(1)

در «نهايه ابن اثير» نيز شانزده معناى از اين معانى ذكر شده است.

و در عبارتى تصريح مى كند كه مولى به معناى ولى است، و در اين زمينه اشاره به قول عمر در برابر على عليه السلام مى كند كه گفت: «اصبحت مولى كل مؤمن»: «تو ولى و سرپرست هر مؤمنى شده اى».

سپس مى افزايد: بعضى گفته اند: علّت اين امر آن بود كه «اسامه» به على عليه السلام گفت: تو مولاى من نيستى! مولاى من رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است، پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن را شنيد و فرمود: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلىٌّ مَوْلاهُ»: «هركس من مولاى اويم على مولاى او است».(2)

از آنچه گفتيم معناى والى كه اسم فاعل از همين ماده است نيز روشن مى شود.

بنابراين خداوند هم ولى است و هم مولى و هم والى او سرپرست و صاحب اختيار و حاكم و ناصر ما است، و همچنين نسبت به تمام جهان هستى و همه موجودات عالم.

واژه «حافِظْ» از ماده حفظ معناى مشهور و روشنى دارد، و آن نگاهدارى است، و به گفته مقاييس اللّغه به معناى مراعات و مراقبت كردن از چيزى است، و به همين جهت به حالت غضب، حفيظه گفته مى شود، زيرا اين حالت ايجاب مى كند كه انسان، بيشتر مراقبت از خود نمايد.


1- رب، عمو و عموزاده، فرزند، فرزند خواهر، آزاد كننده برده، آزاد شده، برده، مالك، تابع، كسى كه موره انعام قرار گرفته، شريك، هم پيمان، صاحب، همسايه، مهمان، داماد، نزديك، نعمت دهنده، عقيد، ولى، اولى، آقا، دوست، ناصر، متصرف و، سرپرست در امور( الغدير، جلد 1، صفحه 362).
2- نهاية ابن اثير، جلد 5، صفحه 228، ماده ولى.

ص: 341

در اينجا در كتاب التحقيق تعبير جامعى آمده كه مى گويد: حفظ واژه اى است كه به اختلاف موارد و موضوعات، معانى متفاوتى مى دهد- هر چند ريشه اصلى يكى است- گاه گفته مى شود مال را حفظ كرد، يعنى از تلف شدن، امانت را حفظ كرد، از خيانت، نماز را حفظ كرد و از فوت شدن، فلان كس را حفظ كرد، يعنى مراقب او بود، سوگند و عهدش را حفظ كرد، يعنى از مخالفت نمودن با آن و فلان مطلب را حفظ كرد يعنى به ذهن سپرد (به گونه اى كه از ميان نرود) ...(1)

و از اينجا معناى حافظ نيز روشن مى شود، البتّه از آنجا كه حفيظ صفت مشبهه، و حافظ اسم فاعل است، حفيظ معناى عميق تر و با ثبات ترى را مى رساند (دقّت كنيد).

به هر حال هنگامى كه اين وصف در مورد خداوند به كار مى رود معناى گسترده اى دارد كه حفظ و مراقبت خداوند را نسبت به تمامى موجودات مادى و معنوى، آسمان و زمين، همچنين حفظ اعمال بندگان، و حفظ كتب آسمانى و شرايع، و حفظ پيامبران و امامان معصوم از لغزش ها، و حفظ هرگونه عهدى كه نسبت به بندگانش را شامل مى شود.

و به اين ترتيب حافظ و حفيظ بودن خداوند مفاهيمى همچون قيوميّت را در بر مى گيرد.

و اگر حفظ الهى نبود هيچ موجودى در پهنه زمينه و آسمان لحظه اى به حيات خود ادامه نمى داد، چنانكه در آيه 61 سوره انعام مى خوانيم: وَهُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ


1- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم ماده« حفظ».

ص: 342

عِبَادِهِ وَيُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَكُمْ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا وَهُمْ لَا يُفَرِّطُونَ «و اوست كه بر بندگان خود تسلّط كامل دارد؛ و مراقبانى بر شما مى گمارد؛ تا زمانى كه مرگ يكى از شما فرا رسد؛ (در اين هنگام،) فرستادگان ما جان او را مى گيرند؛ و آنها (در نگاهدارى حساب عمر و اعمال بندگان،) كوتاهى نمى كنند». از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه خداوند فرشتگانى را مأمور حفظ انسان ها از حوادث و بلاها تا رسيدن اجل معين كرده است.

شبيه همين معناى در آيه 11 سوره رعد آمده، مى فرمايد: لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ «براى هر كس، مأمورانى است كه ض ى در ض ى، از ض يش رو، و از ض شت سر او را از فرمان خدا (حوادث غير حتمى) حفظ مى كنند». جالب اين كه در نهج البلاغه مى خوانيم كه اميرمؤمنان على عليه السلام فرمود: «انَّ مَعَ كُلُّ انْسانٍ مَلَكَيْنِ يَحْفَظانِهِ فَاذا جاءَ الْقَدَرُ خَلَّيا بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُ»: «با هر انسانى دو فرشته است كه او را حفظ مى كنند، و هنگامى كه مقدرات حتمى فرار رسيد او را رها مى سازند»(1)

در مورد فرشتگان مراقب حفظ اعمال نيز در سوره انفطار مى خوانيم: وَإِنَّ عَلَيْكُمْ لَحَافِظِينَ- كِرَاماً كَاتِبِينَ- يَعْلَمُونَ مَا تَفْعَلُونَ «و به يقين نگاهبانانى بر شما گمارده شده،- والا مقام و نويسنده (اعمال نيك و بد شما)،- كه مى دانند شما چه مى كنيد».(2) بنابراين حافظ بودن خداوند به معناى وسيع كلمه هم از طريق علم و قدرت پروردگار تحقق مى يابد، هم به وسيله فرشتگانى كه جهت


1- كلمات قصار، جمله 201.
2- سوره انفطار، آيه 10- 12.

ص: 343

انجام اين برنامه ها مأموريت مخصوص دارند.

واژه «رَقْيبْ» چنانكه در مفردات آمده است در اصل از ماده رقبه به معناى گردن است، سپس به افراد محافظ و مراقب اطلاق شده، يا از اين نظر كه گردن كسى را كه مورد توجّه و مراقبت آنها است حفظ مى كنند- گردن به خاطر اين كه از مهمترين اعضاى بدن است كنايه از كل وجود انسان است- و يا به خاطر اين كه گردن مى كشند و اطراف خود را نگاه مى كنند تا از خطرات آگاه گردند، و لذا محلى را كه چنين كسى بر آن ايستاده مَرقَب مى گويند.(1)

ولى در بعضى از كتب لغت، عكس اين معنا ذكر شده، يعنى مفهوم اصلى اين واژه همان نگاهبانى و اشراف بر چيزى است، سپس به عضو مخصوص يعنى گردن از اين جهت، «رقبه» گفته اند كه به هنگام مواظبت و نگاهبانى بوسيله چشم و گوش از حركت گردن استفاده مى شود.(2)

در كتاب «العين» اصل اين واژه به معناى انتظار و در مقاييس اللّغه به معناى قد بر افراشتن براى مواظبت از چيزى آمده است.

به هر حال هنگامى كه اين وصف در مورد خداوند ذكر مى شود به معناى حافظ و نگهدارنده اى است كه هيچ چيز بر او مخفى و پوشيده نخواهد بود(3) البتّه مراقبت خداوند نسبت به تمام جهان هستى، و همه بندگان، و اعمال آنها، از طريق حضور او در همه جا است، نه نيازى به نگاه كردن دارد، نه گردنى براى


1- مصباح المنير قيّومى.
2- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.
3- لسان العرب ماده رقب.

ص: 344

گردن كشيدن، و نه مانند آن از عوارض موجودات مادى.

واژه «مُهَيْمن» دوباره در قرآن مجيد ذكر شده است يكبار در آيه 23 سوره حشر به عنوان توصيف خداوند كه در بالا ذكر شد، و يكبار هم در آيه 48 سوره مائده به عنوان صفتى براى قرآن مجيد در اين كه اين واژه از كدام ريشه گرفته شده است دو نظر وجود دارد: بعضى آن را از ماده هَيْمَنَ كه به معناى مراقبت و حفظ و نگهدارى است دانسته اند، ولى بسيارى از ارباب لغت آن را از ماده ايمان مى دانند كه همزه آن تبديل به هاء شده، به معناى كسى كه امنيت و آرامش مى بخشد.

اين واژه هنگامى كه درباره خداوند به كار مى رود به معناى مراقب است و بعضى آن را به معناى شاهد و ناظر يا قيام كننده به امور خلائق تفسير كرده اند.(1)

در مصباح كفعمى از بعضى از بزرگان در تفسير اين واژه آمده است كه منظور كسى است كه مراقب اعمال و سرآمد عمرها و ارزاق بندگان است(2) ولى همان گونه كه گفتيم اين واژه مفهوم گسترده ترى دارد.


1- لسان العرب، مقائيس اللغه، و نهاية ابن اثير- در بعضى از تفاسير از ابوعبيده كه از علماء لغت است نقل شده كه در كلام عرب تنها پنج اسم است كه بر اين وزن آمده است« مهيمن»، مسيطر( به معناى مسلط) مبيطر( دام پزشك) و مبيقر( كسى كه راه را به سوى جلو مى گشايد و مخيمر نام كوهى است.( تفسير ابوالفتوح رازى).
2- مصباح كفعمى، صفحه 318.

ص: 345

از مجموع آنچه در تفسير اين اوصاف هفت گانه الهى كه مفاهيمى نزديك يا ملازم يكديگر دارند گفته شد صفحه ديگرى از معارف الهيه، و صفات فعل خداوند در برابر ديدگان ما گشوده مى شود، صفحه اى كه آثار تربيتيش بسيار گرانبها و پر ارزش است.

انسان ها را به نيكى ها و خوبى ها و پرهيز از هرگونه خلافكارى و زشت كارى و گناه دعوت مى كند چرا كه مى دانند خداوند در همه حال مراقب و ناظر آنها است، از حوادث سخت نمى هراسند چرا كه مى دانند خداوند حافظ است.

به همين دليل است كه مى گوئيم ذكر صفات الهى در قرآن مجيد دو هدف اساسى را تعقيب مى كند: يكى بالا بردن سطح معرفت انسان نسبت به خداوند، و ديگر تربيت او در جنبه هاى مختلف.

***

21. رازِقْ 22. رَزّاقْ 23. كَريمْ 24. حَميدْ 25. فَتّاحْ

اين پنج وصف نيز مفاهيمى نزديك به هم، يا لازم و ملزوم يكديگر دارد، و همگى حكايت از حل مشكل ارزاق و روزى ها نسبت به نوع انسان، بلكه نسبت به همه موجودات زنده مى كند، و نشان مى دهد كسى كه خلقت موجودات را برعهده داشته، ادامه حيات آنها را نيز بر عهده دارد.

و خوان نعمت بى دريغش همه جا گسترده، و باران رحمت بى حسابش همه را رسيده است.

ص: 346

در اين راستا به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. وَ انَّ اللَّهَ لَهُوَ خَيْرُ الرّازِقينَ «به يقين خداوند، بهترين روزى دهندگان است»(1)

2. انَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزاقُ ذُوالْقُوَّةِ الْمَتينِ «زيرا تنها خداوند روزى دهنده و صاحب قدرت است»(2)

3. يا ايُّهَا الْانْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَريْمِ «اى انسان! چه چيز تو رادربرابر پروردگاركريمت مغرور ساخته است؟!»(3)

4. وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ غَنىٌّ حَميْدٌ: «و بدانيد خداوند، بى نيازو ستوده است»(4)

5. وَ هُوَ الْفَتّاحُ الْعَليمُ «اوست داور آگا»(5)

توضيح و پيام

واژه «رازِق» و «رَزّاق»، از ماده رزق در اصل به معناى بخشش مستمر و در اوقات معيّن است، خواه دنيوى باشد، يا اخروى و معنوى، و گاه به نصيب و بهره نيز، رزق گفته مى شود.

بعضى نيز گفته اند كه رزق در اصل به معناى انعام و بخشش مخصوصى است كه مطابق مقتضاى حال طرف، و بر طبق حاجت او باشد، تا حيات و زندگيش


1- سوره حج، آيه 58.
2- سوره ذاريات، آيه 58.
3- سوره انفطار، آيه 6، قابل توجّه اين كه: واژه« كريم»« بيست و هفت» بار در قرآن مجيد آمده، ولى در موارد بسيار محدودى به عنوان وصف پروردگار ذكر شده.
4- سوره بقره، آيه 267- واژه« حميد» هفده بار در قرآن مجيد آمده، و غالباً با غنى همراه است و به عنوان دو وصف از اوصاف الهى ذكر شده است.
5- سوره سباء، آيه 26.

ص: 347

تداوم يابد، و اينجا است كه مفهوم رزق، از مفهوم احسان و انعام و اعطاء و بهره و نصيب و انفاق جدا مى شود.(1)

جالب اين كه معادل رزق در فارسى همان واژه روزى است، يعنى انعام و بخشش كه هر روز مى رسد، و به طور مستمر در اوقات معين، شامل حال افراد مى شود.

ناگفته پيدا است كه روزى حقيقى، تنها چيزهايى است كه از طريق حلال به انسان مى رسد، و آنچه از طريق حرام باشد در حقيقت روزى كاذب است.

از آنچه گفته شد به خوبى استفاده مى شود كه رزق و روزى در مرحله بعد از خلقت و آفرينش انسان قرار گرفته و مربوط به تداوم حيات او در جنبه هاى مادى و معنوى است، و اين كه بعضى اصل وجود انسان يا قوا و استعدادهاى او را جزء روزى ها شمرده اند (مانند مرحوم كفعمى در مصباح كه مى گويد كه رزّاق بودن خداوند به اين معناى است كه هم روزى ها را آفريده و هم «روزى خواران» را) در حقيقت يكنوع مجاز و توسعه در معناى حقيقى است.

به هر حال، اين كه در آيات فوق، خداوند به عنوان «خيرالرّازقين» معرفى شده است اشاره به جهات مختلف زير دارد:

از يك سو هرچه او مى بخشد، از ناحيه خود او است، در حالى كه ديگران اگر چيزى مى بخشند از خودشان نيست، بلكه واسطه انتقال روزى ها هستند. از سوى ديگر او همه چيز مى بخشد، نعمت هاى مادى، معنوى و روحانى، دنيوى و


1- مفردات راغب، مقاييس اللّغه، و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 348

اخروى، ظاهرى و باطنى، آشكار و پنهان، خودآگاه و ناخودآگاه، در حالى كه اگر ديگران چيزى مى دهند، از هر نظر محدود است.

از سوى سوّم اين در بخشش روزى ها نياز بندگان را در نظر مى گيرد و آنچه مناسب حال آنها است مى بخشد، زيرا او از اسرار درون و برون همه روزى خواران اگاه است، و مى دانيم ديگران چنين نيستند.

از سوى چهارم او روزى بخش است كه هرگز روزى هايش پايان نمى يابد، چرا كه خزانه همه چيز نزد او است «وَ انْ مِنْ شَي ء الّا عِنْدَنا خَزائنُهُ» و ديگران از اين نظر كاملًا محدوداند.

از سوى پنجم او روزى بخش است كه دوست و دشمن بر سر سفره او جمع اند، و همه از اين خوان نعمت به مقتضاى رحمانيت و رحيميتش بهره منداند و به گفته شاعر:

اديم زمين سفره عام او است بر اين خوان يغما چه دشمن چه دوست!

ولى ديگران تنها به فكر ياران و نزديكان خويشتن اند.

از سوى ششم او در برابر بخشش خود نه انتظار پاداشى دارد و نه تشكرى چرا كه او از هر نظر غنى و بى نياز است، ولى ديگران هزار گونه چشم داشت دارند.

از سوى هفتم روزى او چنان گسترده است كه از لحظه انعقاد نطفه در عالم رحم شروع مى شود، و در تمام دوران جنينى ادامه دارد، و بعد از تولد به صورت

ص: 349

شير مادر و نوازش هاى محبت آميز او استمرار مى يابد، و تا لحظه مرگ ادامه دارد، غير از او چه كسى مى تواند اين چنين روزى بخش باشد؟! اين است كه مى فرمايد او بهترين روزى دهنده گان است.

جالب اين كه در روايات متعدّدى كه در منابع اهل بيت عليهم السلام نقل شده در تفسير آيه شريفه ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئذٍ عَنِ النَّعيمِ «سپس در آن روز (همه شما) از نعمتها (ى الهى) بازپرسى خواهيد شد»(1) مى خوانيم: خداوند برتر از آن است كه از آب و غذايى كه مردم مى نوشند و مى خورند در قيامت سؤال كند، اين تفضل الهى بر بندگان است و مورد سؤال قرار نخواهد گرفت، آنچه از آن سؤال مى شود عقائد حق و از جمله نعمت ولايت است.(2)

و به اين ترتيب يكى ديگر از معانى «خَيْرُ الرّازِقيْنَ» بودن خداوند در اين روايت منعكس است، چرا كه طبق اين حديث او حتّى از اين روزى ها سوال هم نمى كند!

امّا اين كه چرا به خداوند رزّاق اطلاق شده؟ و سپس او را توصيف به «ذُوالْقُوَّةِ الْمَتينِ» مى كند، به خاطر آن است كه رزّاق صيغه مبالغه است و اشاره به انواع روزى هايى است كه خداوند منّان به همه روزى خواران مرحمت مى كند، لذا اين واژه جز در مورد او صادق نيست، بلكه همان گونه كه گفتيم غير خداوند رازق هم نمى تواند بوده باشد، تا چه رسد به رزّاق زيرا آنها چيزى ندارند كه به ديگرى ببخشند، تنها مى توانند واسطه رسانيدن ارزاق الهى به ديگران گردند.


1- سوره تكاثر، آيه 8.
2- تفسير برهان، جلد 4، صحفه 502، حديث 4- 9، 11- 13.

ص: 350

***

«مَتِيْن» به معناى محكم از ماده مَتُن گرفته شده كه در اصل به معناى دو عضله نيرومندى است كه در دو طرف ستون فقرات قرار گرفته، پشت انسان را محكم مى كند، و براى فعاليت هاى سنگين آمده مى سازد، سپس به همين مناسبت به معناى نهايت قوّت و قدرت آمده است.

توصيف خداوند به اين دو وصف اشاره به اين است كه او براى رسانيدن رزوى به بندگان خود، هرجا كه باشند، و در هر شرايطى زندگى كنند، كاملًا قادر است و نيازى به هيچ كس و هيچ چيز ندارد.

توجّه به اين اوصاف ويژه خداوند، به افراد با ايمان آرامش مى دهد كه هرگز براى به دست آوردن روزى، خود را آلوده گناه نكنند و با ايمان به لطف پروردگار به دنبال روزى حلال روند.

***

واژه «كريم» از ماده كَرَم به گفته مقائيس اللّغه به معناى شرافت و ارزش ذاتى يا اخلاقى است، و لذا به ابرهاى باران زا، «كريم» و به زمين حاصلخيز، مَكْرمه گفته مى شود.

راغب نيز مى گويد: اگر واژه كرم، وصف انسان باشد به معناى اخلاق و افعال پسنديده اى است كه از او ظاهر مى شود، و اگر توصيف خدا باشد به معناى احسان و انعام آشكار او است.

ص: 351

مفسّران در تفسير واژه كريم هنگامى كه به عنوان وصف خداوند ذكر شود، تعبيرات مختلفى دارند:

بعضى گفته اند: كريم، بخشنده اى است كه تمام افعالش احسان است، و انتظار هيچ سودى در مقابل احسان خود ندارد.

بعضى ديگر گفته اند كريم كسى است كه متاع قليل را مى پذيرد و جزاى كثير در برابر آن مى دهد.

بعضى گفته اند: كريم كسى است كه عطايش هرگز پايان نمى گيرد.

بعضى نيز گفته اند كريم كسى است كه هم آنچه بر او لازم است مى بخشد و هم آنچه بر او لازم نيست.

البتّه دليل خاصى بر هيچ يك از اين تفسيرها نداريم، امّا از آنجا كه كَرَم خداوند كاملترين نوع كرم است، همه اين مفاهيم- و غير آنها- در آن جمع است.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه اين واژه در قرآن مجيد، گاه وصف «روزى» قرار گرفته، مانند: «رِزْقٌ كَرِيمٌ» «روزى پر ارزشى است»(1) و گاه وصف فرشتگان «مَلَكٌ كَريْم»(2) و گاه وصف عرش، رَبُّ الْعَرْشِ الْكَريْمِ (3) و گاه وصف قرآن انَّهُ لَقُرآنٌ كَرْيْمٌ (4) و هر يك از اين امور داراى نوعى «كرامت» و ارزش والا است.


1- سوره انفال، آيه 4.
2- سوره يوسف، آيه 31.
3- سوره مؤمنون، آيه 116.
4- سوره واقعه، آيه 77.

ص: 352

***

«حميد» از ماده حمد به معناى ستايش كردن است، و نقطه مقابل آن مذمّت و نكوهش كردن مى باشد، بنابراين حميد كه در اينجا به معناى محمود است، و اشاره به شايستگى خداوند براى هرگونه ستايش مى باشد.

ستايش به خاطر ذات بى مثالش، ستايش به خاطر اسماء و صفاتش، و ستايش به خاطر افعال و اعمال ستوده اش، و بالاخره ستايش به خاطر آن همه مواهب و ارزاق و روزى هاى گوناگون معنوى و مادى كه به ما و همه بندگان عطا مى كند.

مرحوم كفعمى در مصباح مى گويد: حميد كسى است كه در افعالش در شادى ها و گرفتارى ها، و در ناراحتى ها و راحتى ها، شايسته ستايش است.(1)

ابن اثير در نهايه حميد را به عنوان يكى از اوصاف پروردگار به معناى كسى كه در هر حال شايسته حمد و ستايش است. ذكر كرده، سپس مى افزايد:

مفهوم حمد و شكر، به يكديگر نزديك است، هرچند حمد عموميت بيشترى دارد، چرا كه حمد و ستايش هم در برابر صفات ذاتى است و هم عطايا و بخشش ها، در حالى كه شكر فقط در برابر مواهب و عطايا است، نه صفات.

به هر حال همان گونه كه گفتيم: حمد مفهوم گسترده اى دارد كه هم ستايش ذات و هم صفات، و هم افعال را شامل مى شود.

قابل توجّه اين كه: واژه حميد كه شانزده بار در آيات قرآن مجيد تكرار شده در


1- مصباح كفعمى، صفحه 327.

ص: 353

غالب موارد با غنى يا عزيز همراه است، و اين شايد به خاطر آن باشد كه افراد غنى و قدرتمند، بر اثر غرور غالباً دست به كارهاى ناموزون و نكوهيده مى زنند كه شايسته مذمت و نكوهش است ولى خداوند، در عين غنى و عزيز بودن جز افعال محموده از او سر نمى زند، و در كنار اوصاف جمال و كمالش نيز هيچ وصف نكوهيده اى وجود ندارد، پس او از هر نظر حميد و شايسته ستايش است.

***

«فَتّاح» از ماده فتح به گفته راغب در مفردات و ابن فارس در مقاييس اللغه در اصل به معناى گشودن هر بسته است، خواه گشودن در باشد يا مشكلات ديگر.

به همين جهت به پيروزى ها فتح گفته مى شود، از آن جهت كه مشكل جنگ را برطرف مى سازد، و به حكم و داورى نيز فتح مى گويند، از آن جهت كه مشكل تنازع را حل مى كند.

هنگامى كه اين واژه در مورد خداوند گفته مى شود معناى وسيع و گسترده اى دارد كه هم گشودن درهاى بسته را شامل مى شود، و هم حل تمام معضلات معنوى و مادى بندگان، و هم داورى به حق، و حكم قاطع.

مرحوم كفعمى در مصباح مى گويد: «فَتّاح» يعنى كسى كه بين بندگانش حكومت (به حق) مى كند .... و نيز كسى كه درهاى روزى و رحمت را به روى بندگانش مى گشايد و به عنايت و لطفش هر در بسته اى را باز مى كند.(1)


1- مصباح كفعمى، صفحه 321.

ص: 354

اثر تربيتى توجّه به اين توصيف الهى كاملًا روشن است كسى كه حاكم را فقط خدا مى داند، و حل مشكلات و گشودن درهاى بسته را براى او آسان مى شمرد هرگز از حجم مشكلات وحشت نمى كند، گرد و غبار يأس و نوميدى بر دل او نمى نشيند، و دست از تلاش و كوشش توأم با اميد و ايمان به پيروزى به لطف پروردگار بر نمى دارد.

قابل توجّه اين كه «فتّاح» يك مرتبه در قرآن مجيد بيشتر ذكر نشده و آن هم توأم با توصيف او به «عليم» است كه رابطه آن با وصف «فتاح» روشن است چرا كه حل مشكلات و گشودن درهاى معضلات نياز به آگاهى فراوان دارد، كسى مى تواند همه مشكلات را حل كند كه از اسرار همه چيز با خبر باشد، تو هم اگر مى خواهى مشكلى از زندگى خود و ديگران بگشايى به همان اندازه عليم باش!

و شايد توصيف خداوند به «خَيْرُ الْفاتِحيْنَ» در آيه شريفه 89 اعراف كه از زبان قوم شعيب آمده رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ انْتَ خَيْرُ الْفاتِحيْنَ

«پروردگارا! ميان ما و قوم ما بحق داورى كن، كه تو بهترين داورانى» نيز ناظر به همين معنا باشد، چرا كه فاتحان غير عليم هميشه نمى توانند كار خود را بطرز شايسته اى انجام ندهند، بنابراين «خير الفاتحين» كسى است كه «فتاح عليم» نسبت به همه چيز و در همه حال باشد.

***

26. رَحْمن 27. رَحيم 28. ارْحَمُ الرّاحِمْينَ

ص: 355

29. وَ دُوْد 30. رئُوف 31. لَطِيْفْ 32. حَفِىّ

از جمله صفات افعال خداوند كه دائماً ورد زبان ها است، و مرتباً در هر نماز و آغاز سوره هاى قرآن؛ بلكه آغاز هر كار تكرار مى شود، صفت «رحمانيت» و «رحيميت» او است كه خبر از لطف و رحمت بى پايان او نسبت به همه بندگان بلكه همه موجودات مى دهد، و همان است كه «ارحم الراحمين» است.

و از لوازم اين معناى «وداد» و دوستى او، لطف و عنايت و رأفت او است. اين اوصاف هفتگانه بازتاب وسيعى در آيات قرآن مجيد دارد كه به نمونه هاى آن در آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. قُلِ ادْعُوا اللَّهَ اوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ ايّاً مّا تَدْعُوا فَلَهُ الْاسماءُ الْحُسْنى «بگو:

اللّه را بخوانيد يا رحمان را، هر كدام را بخوانيد، (ذات پاكش يكى است؛ و) بهترين نامها براى اوست»(1)

2. انَّ اللَّه كانَ بِكُمْ رَحيماً: «خداوند نسبت به شما مهربان است»(2)

3. ... وَ انتَ ارْحَمُ الرّاحِمِيْنَ «و تو مهربانترين مهربانانى»(3)

4. ... و هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ: «و او آمرزنده و دوستدار (مؤمنان) است»(4)

5. ... انَّ اللَّه بِالْنّاسِ لَرَئُوْفٌ رَحِيْمٌ «خداوند، نسبت به مردم، رئوف و مهربان


1- سوره اسراء، آيه 110- واژه« رحمان» 56 بار در قرآن مجيد( غير از بسم اللَّه كه در آغاز سوره ها است) تكرار شده است، و اين نشانه اهتمام فوق العاده قرآن نسبت به آن است.
2- سوره نساء، آيه 29- واژه« رحيم» در قرآن مجيد 114 بار- غير از آغاز سوره ها- تكرار شده كه باز حكايت از اهميّت فوق العاده آن مى كند.
3- سوره اعراف، آيه 151- اين واژه چهار بار در قرآن مجيد آمده است، گاه به صورت خطاب مانند آيه بالا و گاه به صورت ضمير غائب( و هو ارحم الراحمين)( سوره يوسف، آيات 64- 92) آمده است.
4- سوره بروج، آيه 14.

ص: 356

است»(1)

6. ... وَ هُوَ اللَّطيْفُ الْخَبيْرُ: «او بخشنده (نعمت ها) و با خبر از دقايق امور و آگاه (از همه چيز) است».(2)

7. ... انَّهُ كانَ بِى حَفِيّاً: «او همواره نسبت به من مهربان بوده است»(3)

***

توضيح و پيام

مفهوم واژه هاى «رحمان» و «رحيم» در جلد اول اين تفسير، مشروحاً مورد بررسى قرار گرفته، و نيازى به تكرار نيست، همين اندازه در اينجا مى گوئيم كه هر دو از ماده «رحمت» گرفته شده، و معروف در ميان دانشمندان و مفسّران اين است كه «رحمان» اشاره به «رحمت عام» خداوند است كه دوست و دشمن و مؤمن و كافر و نيكوكار و گنهكار را شامل مى شود- مانند انواع نعمت ها و مواهب عام خداوند از زمين و آسمان كه همه بندگان، از آن بهره مند مى باشند- و «رحيم» اشاره به «رحمت خاص» او است كه ويژه مؤمنان است و تنها در اختيار نيكان و پاكان قرار مى گيرد.

و امّا واژه «ارْحُمُ الرّاحِميْنَ» (مهربانترين مهربانان) از اين جهت به عنوان


1- سوره بقره، آيه 143- واژه« رئوف» يازده بار در قرآن مجيد آمده است. در بسيارى از موارد همراه با صفت رحمت مانند آيه فوق است، و گاه به صورت« رئوف بالعباد» آمده است.
2- سوره انعام، آيه 103- واژه« لطيف» هفت بار در قرآن مجيد آمده است و در همه جا به عنوان وصفى از اوصاف پروردگار استعمال شده.
3- سوره مريم، آيه 47- واژه« حفى» تنها دو بار در قرآن آمده كه فقط يك مورد آن توصيف پروردگار است،( در آيه فوق).

ص: 357

يكى از اوصاف خداوند به كار رفته كه پرتوى از رحمت او نيز بر قلوب بندگان افتاده، پدر و مادر نسبت به فرزند دلبند خود، مهربان و رحيم اند، و بسيارى از مردم نسبت به دوستان و علاقه مندانشان داراى محبّت و رحمت اند، ولى اينها همه شعاع كمرنگى از رحمت پرودگار است، بلكه در حقيقت اين رحمت ها همه مجازى است، و رحمت حقيقى رحمت خدا است، چرا كه ذات پاكش از همگان بى نياز است، در حالى كه محبت و رحمت مردم نسبت به يكديگر غالباً از اينجا سرچشمه مى گيرند كه در سرنوشت هم، تأثير دارند و به يكديگر به نوعى نيازمنداند.

بعلاوه رحمت ديگران محدود است، و در چهار چوب هاى خاصى است جز رحمت خدا كه از هر نظر نامحدود است.

از موارد استعمالات اين وصف، در چهار آيه قرآن مجيد، اين معنا اجمالًا استفاده مى شود كه در مواردى به كار رفته كه مشكل در حدّ اعلا بوده، و كارد به استخوان رسيده، در داستان ايّوب پيغمبر عليه السلام، بعد از آن مشكلات طاقت فرسا، و در داستان يوسف عليه السلام به هنگامى كه برادران در نهايت رنج و مشقّت بودند (سوره يوسف- آيه 64) و يا بعد از شناختن برادرشان يوسف عليه السلام، بى نهايت از كارهاى خود شرمنده و پشيمان شدند (سوره يوسف- آيه 92) و در ماجراى موسى عليه السلام هنگامى كه به سوى قوم خود بازگشت و آنها را به گوساله پرستى مشغول ديد و به برادرش هارون پرخاش كرد (سوره اعراف- آيه 151) اين توصيف ديده مى شود.

ص: 358

و از اينجا روشن مى شود كه در مشكلات سخت و حوادث بسيار پيچيده و دردناك بايد به اين وصف اميدبخش الهى پناه بريم، و خود را در سايه رحمت او قرار دهيم، بعلاوه بكوشيم مظهر اين صفت باشيم و لااقل پرتوى از آن را در وجود خود زنده كنيم.

***

رحمت واسعه الهى در احاديث اسلامى

وسعت عجيب رحمت خدا در احاديث بازتاب گسترده اى دارد كه چند نمونه زير بازگو كننده اين حقيقت است:

1. در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است: «اللَّهُ رَحيْمٌ بِعِبادِهِ، وَ مِنْ رَحْمَتِهِ انَّهُ خَلَقَ مِأَة رَحْمَةٍ جَعَلَ مِنْها رَحْمَةً واحِدَةً فى الْخَلْقِ كُلِّهِمْ فَبِها تَتَراحَمُ النّاسُ، وَ تَرْحَمُ الْوالِدَةُ وَلَدَها ... فَاذا كانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ اضافَ هذِهِ الرَحْمَةَ الْواحِدَةَ الى تِسْعٍ وَ تِسعينَ رَحْمَةً، فَيَرْحَمُ بِها امَّةَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله»:

«خداوند نسبت به بندگانش رحيم است و از رحمت او اين است كه يكصد شاخه رحمت آفريده، يكى از آن را بين تمام بندگان تقسيم كرده، و به واسطه آن، مردم نسبت به يكديگر مهربان اند، و مادر نسبت به فرزند خود مهر مى ورزد ... در روز قيامت اين رحمت را به نود و نه قسمت ديگر اضافه مى كند، و با همه آنها امت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله را مشمول رحمتش قرار مى دهد»!(1)


1- مستدرك سفينة البحار از مرحوم علامه متتبع نمازى شاهرودى، جلد 4، صفحه 135.

ص: 359

2. در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم «اذا كانَ يَومُ القِيامةُ نَشَر اللّهُ نَعالَى رَحمَتَهُ حَتّى يَطمَعَ ابْليسُ فى رَحمَتِهِ»!:

«هنگامى كه روز قيامت مى شود خداوند آن چنان ر حمتش را مى گستراند كه حتى ابليس در رحمت او طمع مى كند»(1)

3. در حديث ديگرى مى خوانيم كه به امام على بن الحسين عليه السلام عرض كردند:

حسن بصرى مى گويد: عجب نيست كه گروهى گمراه و هلاك مى شوند، عجب از آنها است كه نجات مى يابند كه چگونه- با اين همه عوامل گمراهى- نجات يافته اند؟!

امام عليه السلام فرمود: «ولى من سخن ديگرى مى گويم، مى گويم:" لَيْسَ الْعَجَبُ مِمَّنْ نَجَى كَيْفَ نَجَى وَ انَّما الْعَجَبُ مِمَّنْ هَلَكَ كَيْفَ هَلَكَ مَعَ سِعَةِ رَحْمَةِ اللَّهِ؟!"»:

«عجب نيست از كسانى كه نجات مى يابند كه چگونه نجات يافته اند، عجب از كسانى است كه هلاك (و گمراه) مى شوند چگونه با وسعت رحمت خداوند هلاك شده اند؟!(2)

پروردگارا! از كرم بى پايان تو بعيد نيست كه گوشه اى از اين حرمت وسيع و گسترده ات را شامل حال ما نى بفرمائى.

***

واژه «وَدُوْد» از ماده «وُدّ» (به ضم واو) در اصل به معناى محبت داشتن نسبت


1- بحارالانوار جلد 7 صفحه 287 حديث 1( باب مايظهر من رحمة تعالى فى القيامه)
2- سفينة البحار، جلد 1، صفحه 517.

ص: 360

به چيزى و آرزوى وجود آن است، لذا در هر دو معنا (محبت و تمنّى) استعمال مى شود.

اين تفسيرى است كه در مفردات و مقائيس اللّغه آمده است، ولى لسان العرب آن را فقط به معناى محبّت ذكر كرده است، در حالى كه موارد استعمال آن در قرآن مجيد به خوبى نشان مى دهد كه در معناى تمنّى و آرزوى چيزى نيز به كار رفته است.

به هر حال اين واژه صيغه مبالغه و به معناى شخص بسيار پر محبت است، و جالب اين كه در قرآن مجيد، يكبار همراه «غفور» (بسيار آمرزنده) و يكبار همراه «رحيم» آمده كه هر دو وصف، با معناى «ودود» تأكيد و تأييد مى شود. مرحوم كفعمى در مصباح مى گويد: «ودود»- هنگامى كه به عنوان وصفى از اوصاف الهى به كار رود- به معناى كسى است كه بندگان را دوست دارد، از آنها راضى مى شود و اعمال آنها را مى پذيرد ... يا به معناى كسى است كه دوستى بنده اش را در دل ديگران مى اندازد (همان گونه كه در آيه 96 سوره مريم آمده است) انَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمانُ وُدّاً: «به يقين كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند، به زودى خداوند رحمان محبّتى براى آنان (در دلها) قرار مى دهد!»(1)

بعضى از ارباب لغت نيز احتمال داده اند كه «ودود» در اينجا معناى اسم مفعولى دارد، و اشاره به محبوب بودن خداوند از سوى بندگان مؤمن است.(2)


1- مصباح، صفحه 325.
2- مجمع البحرين، ماده« وَد»- توحيد صدوق، صفحه 214.

ص: 361

ولى معناى دوّم و سوّم، بعيد به نظر مى رسد، و از موارد استعمال اين كلمه بر مى آيد كه معناى اصلى آن همان دوست داشتن و آرزو كردن است.

ناگفته پيدا است مفهوم محبت در خدا و انسان ها متفاوت است، محبت در انسان يكنوع، توجّه قلبى و جاذبه روحى است، در حالى كه خداوند نه قلب دارد و نه روح، بنابراين محبّت در مورد او به معناى انجام كارهايى است كه مايه خير و سعادت بندگان است، و نشانه لطف و عنايت او است.

كسانى كه «ودود» را به معناى اسم مفعولى تفسير كرده اند ظاهراً به خاطر اين بوده است كه محبت به معناى اسم فاعلى را در مورد خداوند مناسب نديده اند، چرا كه از عوارض موجودات امكانى است.

ولى همان گونه كه اشاره شد محبّت هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود به معناى آثار خارجى آن است، و تنها در اينجا نيست كه به سراغ چنين تفسيرى بايد رفت، در بسيارى از اوصاف و افعال الهى، عين اين مطلب وجود دارد، مثلًا مى گوئيم خداوند، گنهكاران را غضب مى كند، يعنى همچون يك شخص غضبناك با آنها رفتار مى نمايد، وگرنه خشم و غضب كه به معناى هيجان و برآشفتگى نفس آدمى است، در مورد خدا هرگز صادق نيست.

به هر حال توجّه به اين وصف از اوصاف خداوند اثر تربيتى فوق العاده اى- همچون توجّه به ساير اوصاف الهى- دارد، چرا كه محبت خداوند بر بندگان سبب پيدايش محبت بندگان نسبت به او مى شود، چون محبت واقعى هرگز، يك طرفه نخواهد بود، و هنگامى كه بندگان محبّت او را در دل بگيرند و به او عشق

ص: 362

بورزند، مسلّماً در خط فرمان او حركت مى كنند، خود را آنچنان مى سازند كه خدا آنها را دوست بدارد و از آنها راضى باشد، چرا كه هميشه عاشق در راستاى رضاى معشوق، گام بر مى دارد.

***

«رئوف» از ماده رأفت به گفته راغب به معناى رحمت است، و قابل توجّه اين كه در قرآن مجيد از يازده مورد كه اين وصف الهى به كار رفته، در نُه مورد با وصف رحيم همراه است (1) و بنابراين «رحيم» و «رئوف» مفهوم يكديگر را تأكيد مى كنند.

در اين كه ميان «رئوف» و «رحيم» چه تفاوتى است؟ در ميان مفسّران و ارباب لغت گفتگو است: جمعى آن دو را به يك معنا دانسته، و بنابراين ذكر آنها با يكديگر جنبه تأكيد بر رحمت بى پايان الهى دارد.

در حالى كه بعضى مانند ابن اثير در نهايه، در ميان اين دو، چنين فرق گذاشته اند كه رأفت مرحله اى دقيق تر و بالاتر از رحمت است، و هرگز در مسائل ناخوشايند به كار نمى رود ولى رحمت در امور ناخوشايندى كه به خاطر مصلحتى انجام مى گردد، استعمال مى شود (مثلًا ممكن است گفته شود به خاطر رحمتى كه او داشت انگشت سياه شده او را قطع كرد، تا بيمارى به ساير بدنش سرايت نكند، ولى رأفت در اينجا به كار نمى رود).(2)


1- سوره بقره، آيه 143- سوره توبه، آيه 117، سوره توبه، آيه 128- سوره نحل، آيات 7 و 47- سوره حج، آيه 65- سوره نور، آيه 20- سوره حديد، آيه 9- سوره حشر، آيه 10.
2- نهايه مادّه« رأف» و لسان العرب همين ماده و مجمع البحرين.

ص: 363

مرحوم كفعمى در مصباح در تفسير اين واژه مى گويد: بعضى گفته اند رأفت مرحله عالى ترى از رحمت است، در حالى كه بعضى دائره آن را محدودتر از دائره رحمت دانسته اند.

مفسّر بزرگ، مرحوم طبرسى، ذيل آيه 128 سوره توبه مى گويد: بعضى معتقداند كه «رئوف» و «رحيم» يك معناى دارد، منتها رأفت مرحله اى قوى تر است، در حالى كه بعضى گفته اند: «رئوف» نسبت به مطيعان به كار مى رود و «رحيم» نسبت به گنهكاران ... سپس از بعضى از دانشمندان پيشين نقل مى كند كه خداوند درباره هيچ يك از پيامبران، ميان دو صفت از اوصاف خود جمع نكرده، ولى در مورد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چنين كرده است (در همين آيه مى فرمايد بِالْمُؤْمِنينَ رَئُوفُ رَحيم «و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان است» و درباره خودش نيز فرموده: انَّ اللَّهَ بِالنّاسِ لَرَؤُفٌ رَحِيْمٌ «زيرا خداوند، نسبت به مردم، رئوف و مهربان است».(1)

باز در اينجا به تأثير تربيتى و پيام ويژه اين وصف الهى در مؤمنان مى رسيم زيرا مى بينيم از آنجا كه خداوند و پيامبرش رئوف و رحيم هستند، پيروان مكتب آنها و عاشقان راه و رسم آنان نيز بايد رئوف و رحيم باشند و پرتوى از رحمت عام و خاص الهى در وجود آنان منعكس باشد.

***

واژه «لطيْف» در قرآن مجيد هفت بار تكرار شده و در همه جا به عنوان


1- سوره بقره، آيه 143- مجمع البيان، جلد 5، صحفه 86

ص: 364

وصفى از اوصاف پروردگار است و غالباً با «خبير» همراه است (1) و تنها در دو مورد به تنهايى آمده است.(2)

به هر حال اين واژه از ماده «لطف» به معناى كار ظريف و باريك و مهر و محبت است، و به موجودات كوچك و نرم، و حركت هاى ظريف، و انجام كارهاى دقيق، و امورى كه با حواسّ انسان درك نمى شود نيز اطلاق مى گردد.

اين وصف هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود به معناى رفق و مداراى خداوند نسبت به بندگان و توفيق، و نگهدارى آنها از خطرات و مشكلات است.(3)

ابن اثير در تفسير اين واژه مى گويد: لطيف كسى است كه جمع ميان رفق در عمل و آگاهى به دقائق مصالح، و رساندن آنها به كسانى كه براى آنها مقدر ساخته است كرده.

مرحوم كفعمى در مصباح مى گويد: خواندن خداوند به اين وصف در مشكلات، تأثير عميقى در برطرف شدن ناراحتى ها دارد.(4)

مرحوم صدوق در كتاب توحيد اين وصف الهى را اينگونه تفسير مى كند: او نسبت به بندگانش لطف دارد به آنها نيكى مى كند، و نعمت مى بخشد، سپس مى افزايد: لطف همان نيكى كردن و گرامى داشتن است، بعد اشاره به حديث


1- سوره انعام، آيه 103، سوره حج، آيه 63، سوره لقمان، آيه 16، سوره ملك، آيه 14، سوره احزاب، آيه 34.
2- سوره يوسف، آيه 100، سوره شورى، آيه 19.
3- مفردات و لسان العرب، ماده« لطف».
4- مصباح كفعمى، صفحه 322.

ص: 365

معروفى مى كند كه مى گويد: «انَّ مَعْنَى اللَّطِيْفِ انَّهُ هُوَ الْخالِقُ لِلْخَلْقِ اللَّطِيْفِ»: معناى لطيف اين است كه خداوند خالق مخلوقات ظريف- و حتّى كوچك و ناپيدا- است!

البتّه جمع ميان تمام اين معانى در مفهوم وسيع و گسترده لطيف كاملًا ممكن است.

امّا اين كه در غالب آيات قرآن «لطيف» با «خبير» همراه شده، به خاطر آن است «خبير» به گفته بعضى از محققان اشاره به آگاهى عميق و علم به حقايق و احاطه دقيق است، و اين معنا با معناى لطيف تناسب بسيار نزديكى دارد. (دقّت كنيد).

پيام و اثر تربيتى توجّه به اين واژه نيز روشن است چرا كه از يك سو انسان را در مشكلات به «الطاف خفيّه و جليه خداوند اميدوار مى سازد، و از سوى ديگر انسان ها را دعوت به لطف و مرحمت نسبت به يكديگر مى كند، و از سوى سوم به مطالعه و انديشه در مخلوقات بسيار ظريفى كه خدا آفريده است، وا مى دارد، و هر يك از اين امور سه گانه اثر عميقى در تربيت انسان ها دارد.

***

واژه «حَفِىّ» از ماده «حفاء» (بر وزن سلام) و از ماده «حَفا» (بر وزن جفا) در منابع لغت براى آن چند معنا ذكر شده، از جمله: پا برهنه راه رفتن، اصرار در سؤال نمودن، علم و نسبت به چيزى، و اصرار در نيكى كردن.

بعضى نيز گفته اند: مفهوم آن نازك شدن پوست پا و ته كفش و سمّ اسب به

ص: 366

خاطر راه رفتن زياد مى باشد.(1)

ولى بعيد نيست ريشه اصلى همه اين معانى، همان معناى اصرار در راه رفتن باشد به گونه اى كه پوست پا، يا كفش ها نازك شود يا از بين برود سپس در مورد اصرار و مبالغه در هر چيزى به كار رفته است: اصرار در سؤال كردن، از چيزى به منظور آگاهى بر آن و اصرار در نيكى كردن، و اصرار در جلوگيرى كردن از كارى.

در قرآن مجيد، اين واژه در سه مورد به كار رفته است: در مورد اصرار در در سؤال، چنانكه در آيه 37 سوره محمّد صلى الله عليه و آله مى خوانيم: انْ يَسْئَلْكُمُوها فَيُحْفِكُمْ تَبْخَلُوا: «چراكه هرگاه اموال شما را طلب كند و بر آن تأكيد نمايد، بخل مورزيد»!

و در مورد علم و دانش، مانند: يَسْئَلُونَكَ كَانَّكَ حَفِىٌّ عَنْها: «از تو درباره زمان رستاخيز سؤال مى كنند، كى فرا مى رسد؟».(2)

و در مورد اصرار در نيكى كردن، چنانكه در آيه 47 سوره مريم آمده است كه ابراهيم عليه السلام به عمويش آزر مى گويد: سَلامٌ عَلَيْكَ سَاسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّى انَّهُ كانَ بِى حَفِيّاً: « (ابراهيم) گفت: سلام بر تو! من بزودى از پروردگارم براى تو آمرزش مى طلبم؛ چرا كه او همواره نسبت به من مهربان بوده است»

به هر حال اين واژه هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود ممكن است به معناى عالم و آگاه باشد، و در اين صورت از صفات ذات است نه صفات فعل، و نيز ممكن است به معناى نهايت نيكوكارى و لطف و محبت باشد كه در اين صورت از صفات فعل محسوب مى شود و اتفاقاً در قرآن مجيد فقط يكبار به


1- مفردات، لسان العرب، مقاييس اللّغه و نهايه ابن اثير و تاج العروس و كتاب العين.
2- سوره اعراف، آيه 187.

ص: 367

صورت وصفى به كار رفته و آن هم به معناى نهايت نيكى و محبت است كه در ماجراى ابراهيم عليه السلام و عمويش آزر آمده و در بالا به آن اشاره شد.

پيام تربيتى اين وصف الهى نيز به قرينه آنچه در اوصاف مشابه آن گفته شد واضح است، چرا كه از يك سو جذبه اين وصف الهى بندگان را به طرف او جلب مى كند، و نور اميد بر دل ها مى پاشد، و از سوى ديگر به آنها درست نيكوكارى و مهر و محبت مى دهد.

***

33. غافِر 34. غَفور 35. غفّار 36. عَفُوّ 37. تواّب 38. جبّار

غفران و آمرزش الهى، و عفو و بخشش او نسبت به گنهكاران، و پذيرش توبه آنان، ريشه بخش گسترده اى از صفات فعل خدا است كه شش نمونه آن، در بالا آمده است، اين صفات الهى در آيات مختلف قرآن مجيد، منعكس است، به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ ... «خداوندى كه آمرزنده گناه، پذيرنده توبه».(1)

2. انَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ «خداوند آمرزنده مهربان است».(2)

3. ... الا هُوَ الْعزِيزُ الْغَفّارُ: «آگاه باشيد كه او توانا و آمرزنده است».(3)


1- سوره مؤمن، آيه 3- اين وصف، فقط در يك آيه از قرآن مجيد آمده است.
2- سوره بقره، آيه 173- واژه« غفور» 91 بار در قرآن مجيد تكرار شده، و در غالب موارد مانند آيه فوق با وصف« رحيم» همراه است.
3- سوره زمر، آيه 5- وصف« غَفّارْ» چهار بار در قرآن مجيد آمده كه در سه مورد با وصف« عزيز»، همچون آيه فوق همراه است( سوره ص، آيه 66- سوره زمر، آيه 5- سوره غافر، آيه 42) و در دو مورد به تنهايى به كار رفته( سوره طه، آيه 82- سوره نوح، آيه 10)

ص: 368

4. ... انّ اللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُوْرٌ: «به يقين خداوند بخشنده و آمرزنده است».(1)

5. ... انَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيْمُ «زيرا او توبه پذير و مهربان است».(2)

6. ... الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيْزُ الْجَبّارُ الْمُتَكَبِّرُ: «امنيّت بخش است، مراقب همه چيز است، شكست ناپذيرى كه (با اراده نافذ خود) هر امرى را اصلاح مى كند، و داراى كبريا و عظمت است».(3)

***

توضيح و پيام

«غافر» و «غفور» و «غفّار» از ماده «غَفْر» در اصل به معناى پوشاندن است، مخصوصاً پوشانيدن چيزى از آلودگى ها، و «غفير» به معناى گيسوان بلندى است كه پشت سر را مى پوشاند، و «مِغْفَرْ» به معناى كلاه خود است كه سر را به هنگام جنگ مى پوشاند.

اين واژه هنگامى كه در مورد خداوند يا موارد مشابه آن به كار مى رود به معناى آمرزش و پوشانيدن گناه است، منتها «غافر» معناى اسم فاعلى دارد و


1- سوره حج، آيه 60- اين وصف پنج بار در قرآن مجيد آمده كه در چهار مورد با« غفور» همراه است( سوره حج، آيه 60- سوره مجادله، آيه 2، سوره نساء، آيه 43، سوره نساء، آيه 99) و در يك مورد با« قدير» همراه شده( سوره نساء، آيه 149).
2- سوره بقره، آيه 37- واژه« تواب» يازده بار در قرآن مجيد به عنوان، وصفى از اوصفا پروردگار به كار رفته، و در همه جا، جز دو مورد با وصف« رحيم» همراه است و در يك مورد با وصف« حكيم»( سوره نور، آيه 10) و در يكجا به صورت تنها به كار رفته( سوره نصر، آيه 3)
3- سوره حشر، آيه 23- واژه« متكبر» هشت بار در قرآن مجيد آمده است كه فقط در آيه فوق به عنوان وصفى از اوصاف پوردگار ذكر شده.

ص: 369

«غفور» و «غفار» صيغه مبالغه است.

بعضى گفته اند: «غفور» هنگامى كه به عنوان وصفى از اوصاف الهى به كار مى رود به معناى كسى است كه بندگان را با رحمت خود مى پوشاند، اين تعبير نيز در كلمات بعضى از بزرگان آمده است، كه اطلاق «غفّار» بر خداوند به خاطر اين است كه هر زمان گناهى از او سر مى زند (و به سوى خدا باز مى گردد و توبه مى كند گناهش را با آمرزش خود مى پوشاند)(1)

واژه «عَفُوّ» از ماده «عَفْو» به گفته ابن منظور در لسان العرب و ابن اثير در نهايه، در اصل به معناى محو كردن است ولى راغب در مفردات اين معنا را ريشه اصلى نمى داند و معتقد است كه ريشه اصلى، قصد براى گرفتن چيزى است، و به همين مناسبت به وزش بادهايى كه سبب برگرفتن اشياء مختلف يا ويرانى مى شود، اين واژه اطلاق شده، و اگر به محو كردن، «عَفُوّ» اطلاق مى گردد به خاطر آن است كه آن هم نوعى قصد برگرفتن چيزى است، و به رويش گياه نيز، «عفو» گفته شده چرا كه خاك ها را كنار مى زند و ظاهر مى گردد.

در مقاييس اللّغه دو ريشه براى آن ذكر شده: ترك گفتن چيزى، يا طلب كردن آن، سپس معانى ديگر را به اين دو مفهوم باز مى گرداند، از جمله «عفو» به معناى محو و نابودى، و «عَفاء» به معناى خاك (خاك متروك) به هر حال اين واژه وقتى در مورد خداوند به كار مى رود به معناى بخشش گناهان و ترك مجازات و محو آثار معصيت است. منتهى «عَفُوّ» چون صيغه مبالغه است به معناى كسى است كه


1- مصباح كفعمى، صفحه 320- توحيد صدوق، صفحه 208- مفردات راغب، لسان العرب، مقاييس ماده« غفر».

ص: 370

بسيار عفو مى كند.(1)

تكيه بر اين وصف خداوند به خاطر آن است كه اگر عفو او نباشد كسى از آثار گناه رهايى نمى يابد، اميرمؤمنان على عليه السلام مى فرمايد:

«اللّهُمَّ احْمِلْنى عَلى عَفْوِكَ وَ لا تَحْمِلْنى عَلى عَدْلِكَ»: «خداوندا! با عفو و بخشش خود با من رفتار كن نه با عدل و داد خود»(2)

و در فرمان مالك اشتر مى فرمايد:

«وَ لا غَنِىً بكَ عَنْ عَفْوِهِ وَ رَحْمَتِهِ»: «تو هرگز بى نياز از عفو و رحمت خدا نيستى»(3)

عفو بر پروردگار به قدرى گسترده است كه هيچ حد و مرزى براى آن متصوّر نيست، و قرآن مجيد تنها چيزى را كه از آن استثناء كرده همان شرك است و لذا در حديثى آمده است كه امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: «انَّ اللَّهَ لَيَعْفُو يَومَ القيامَةِ عَفْواً يُحيطُ عَلَى العِبادِ حَتّى يَقُولَ اهْلُ الشِّركِ وَ اللَّهِ رَبّنا ما كُنّا مُشْرِكِينَ»: «خداوند در روز قيامت آنچنان عفو مى كند كه بندگان را احاطه مى نمايد، تا آنجا كه مشركان طمع مى كنند و مى گويند به پروردگارمان سوگند كه ما مشرك نبوده ايم»(4)

و از سوى ديگر به بندگان درس عفو و بخشش را مى آموزد، و به آنها توصيه مى كند كه تا مى توانند از گناهان يكديگر بگذرند، به اين اميد كه خدا از گناهان


1- « عَفُوّ» بر وزن فَعُول است كه دو واو آن درهم ادغام شده.
2- نهج البلاغه، خطبه 227.
3- نهج البلاغه، نامه 53.
4- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 6، حديث 12، باب 19 عفواللَّه ...

ص: 371

آنان صرف نظر كند.

در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله تعبير عجيبى ديده مى شود كه اهميّت مقام عفو را به روشنى اثبات مى كند، فرمود: «انَّه يُنادى مُنادٍ يَوْمَ الْقِيامَةِ مَنْ كانَ لَهُ عَلَى اللَّهِ اجْرٌ فَلْيَقُمْ، فَلا يَقُومُ الّا الْعافُوْنَ، الَمْ تَسْمَعُوا قَوْلَهُ تَعالَى فَمَنْ عَفا وَ اصْلَحَ فَاجْرُهُ عَلَى اللَّهِ»: «روز قيامت منادى ندا مى دهد هركسى بر خداوند اجرى دارد برخيزد!، هيچ كس جز آنها كه عفو كرده اند بر نمى خيزند، آيا اين سخن خداوند متعال را نشينده ايد كه مى فرمايد:" هركس عفو كند و اصلاح نمايد، اجر و پاداش او بر خدا است"»(1)

البتّه عفو تنها يك مسأله اخلاقى نيست، بلكه يك مسأله مهم اجتماعى است، چرا كه اگر بناى يك جامعه بر انتقام جوئى باشد دائماً جدال و كشمكش و خونريزى در ميان آنها حاكم خواهد بود و روى عزت و آرامش نخواهند ديد، لذا در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آمده است: «عَلَيْكُم بِالْعَفْوِ فَانَّ الْعَفْوَ لا يَزيْدُ الْعَبْدَ الّا عِزّاً»: «بر شما باد به عفو كردن چرا كه عفو بندگان را جز عزت نمى افزايد»(2)

واژه «تَوّاب» صيغه مبالغه از ماده توبه است و توبه به گفته مقائيس اللغه به معناى رجوع و بازگشت است، و معمولًا در بازگشت از گناه به كار مى رود همان گونه كه در لسان العرب آمده است.

ولى راغب در مفردات تعبير ديگرى در تفسير آن دارد، مى گويد: توبه ترك گناه به بهترين صورت ممكن است، سپس عذرخواهى را به سه گونه تقسيم


1- سفينة البحار، جلد 2، صفحه 208.
2- اصول كافى، جلد 2، صفحه 108، باب العفو، حديث 5.

ص: 372

مى كند:

نخست اين كه كسى بگويد من اصلًا چنين گناهى را انجام نداده ام دوم اين كه بگويد انجام داده ام ولى دليلش چنين و چنان بوده است (يعنى در مقام توجيه برآيد) سوم بگويد: انجام داده ام و بد كرده ام و ديگر نخواهم كرد، معناى توبه همين است و شكل چهارمى وجود ندارد.

به هر حال اين وصف هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود يا به معناى پذيرش توبه بندگان است، و يا موفق داشتن آنها به توبه كردن، چنانكه مرحوم كفعمى در مصباح آورده است.

نكته قابل توجّه اين كه واژه توبه در قرآن مجيد هنگامى كه به بندگان نسبت داده مى شود معمولًا با «الى» متعدى مى شود مانند تُوبُوا الَى اللَّهِ (1) و هنگامى كه به خدا نسبت داده مى شود معمولًا با «على» مى باشد.

اين تفاوت تعبير ظاهراً اشاره به نكته لطيفى است و آن اين كه «توبه» در هر حال به معناى بازگشت از گناه است، منتها بازگشت بندگان از گناه به اين صورت است كه گناه را ترك گويند و در مقام عذرخواهى برآيند، ولى بازگشت خداوند به اين است كه لطف و رحمتى را كه به خاطر گناه از بندگانش دريغ داشته بود به آنها باز گرداند، و چون از يك مقام بالا و والا است تعبير به «على» شده كه معمولًا در وارد علوّ به كار مى رود.

ذكر اين وصف (توّاب) به صورت صيغه مبالغه نيز اشاره به اين نكته است كه


1- سوره تحريم، آيه 8.

ص: 373

اگر بنده اى يك يا چند بار گناه كرد و توبه را شكست مأيوس از عفو و رحمت او نگردد، چرا كه او توّاب يعنى بسيار توبه پذير است.

تأثير تربيتى توبه بر كسى پوشيده نيست زيرا اگر درهاى توبه به روى بندگان بسته باشد ارتكاب يك گناه كافى است كه آنها را براى هميشه از لطف الهى مأيوس كند، و به گرداب انواع گناهان بزرگتر بيفكند، امّا هنگامى كه اين در را به روى خود باز مى بينند، و درياى رحمت الهى را به حكم توّاب بودن خداوند، مواج مشاهده مى كنند، در پى بازگشت و اصلاح و جبران خواهند بود، و اين خود نردبان تكامل انسان محسوب مى شود.

از سوى ديگر اين درس را به انسان ها مى آموزد كه در برابر گناه زيردستان سختگير نباشند، و راه بازگشت و اصلاح را به روى آنها بگشايند، و همان اميدى را كه به عفو خدا دارند به ديگران در عفو خود بدهند.

تعبيراتى كه در روايات درباره توبه آمده است به قدرى جالب و زيبا است كه انسان را به سوى چنين خداوند توّابى جذب مى كند، و آتش عشق او را در دلش شعله ور مى سازد.

در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ تَعالَى اشَدُّ فَرَحاً بِتَوبَةِ عَبدهِ مِنْ رَجُلٍ اضَلَّ رَاحِلَتَهُ وَ زادَهُ فى لَيْلَةٍ ظُلَماء فْوَجَدها»: «خداوند از توبه بنده اش بيش از كسى كه مركب و توشه خود را در بيابان در يك شب تاريك گم كرده و ناگهان آن را بيابد شاد مى گردد»!(1)


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 435، باب توبه حديث 8.

ص: 374

در حديث ديگرى توبه به عنوان محبوب ترين كارها نزد خدا معرفى شده، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «وَلَيْسَ احَبَّ الَى اللَّهِ مِنْ مُؤْمِنٍ تائبٍ اوْ مُوْمِنَةٍ تائبَةٍ»: «چيزى محبوب تر در نزد خدا از مرد مؤمن توبه كار و زن مؤمنه توبه كننده نيست»(1)

واژه «جبّار» از ماده جبر است، و معناى اصلى آن به گفته راغب اصلاح كردن توام با غلبه و قاهريت است. و به همين دليل اين واژه گاه در معناى اصلاح به كار مى رود مثلًا كسى استخوان شكسته اى را اصلاح مى كند مى گويد «جَبَرْتُ الْعَظْمَ» و در دعا مى خوانيم «يا جابِرَ الْعَظْمِ الْكَسيرِ»: «اى كسى كه استخوان شكسته را اصلاح مى كنى».

و گاه در معناى قهر و غلبه، و به گفته مقائيس مفهوم آن تركيبى است از عظمت و علوّ و استقامت- به معناى راست قامت بودن- و لذا به درخت هاى بلند نخل كه از دسترس بيرون است جَبّارَه گفته مى شود.

«جَبْر» به معناى مجبور ساختن كسى بر چيزى نيز از ريشه قهر و غلبه گرفته شده است.

به هر حال وصف «جبّار» هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود به گفته مرحوم صدوق در كتاب توحيد به معناى شخص قاهر و صاحب سلطه اى است كه دست كسى به دامان عظمتش نمى رسد.(2)

و يا به معناى كسى است كه فقر و نيازهاى بندگان را جبران مى كند، چنانكه


1- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 21، حديث 15 باب التوبة و انواعها ....
2- توحيد صدوق، صفحه 206.

ص: 375

مرحوم كفعمى در مصباح ضمن معانى ديگر به آن اشاره كرده است.(1)

همچنين جبران كننده شكست ها، ناكامى ها و ندامت هاى حاصل از گناه است.

اين واژه، همان گونه كه مرحوم طبرسى در مجمع البيان اشاره كرده است، هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود جنبه مدح و ثنا دارد، در حالى كه در مورد بندگان جنبه مذمت دارد (زيرا حكايت از برترى جوئى و تكبر و ظلم و فساد مى كند).

پيامى كه اين وصف الهى به ما مى دهد از يك سو توجّه به عظمت و علو مقام خدا است و از سوى ديگر توجّه به رحمت و عطوفت و عنايت او در جبران شكست ها، و محروميت ها، و گناهان است.

39. شَكُوْرٌ 40. شاكِرٌ 41. شَفِيْعٌ 42. وَكيْلٌ 43. كافِىٌ

اين اوصاف پنج گانه نيز همه از صفات فعل است، مجموعه اى است از صفاتى كه حاكى از انواع نعمت ها و مواهب پروردگار و حمايت و دفاع او از بندگان است، و لذا پيوند نزديكى در ميان آنها ديده مى شود و روى اين جهت آنها را در يك مجموعه در اينجا آورده ايم، به قرآن باز مى گرديم و گوش دل به آيات زير مى سپاريم:

1. انَّ اللَّهَ غَفُوْرٌ شَكُورٌ: «خداوند آمرزنده و قدردان است».(2)


1- مصباح، صفحه 319.
2- سوره شورى، آيه 23- واژه« شكور» 9 بار در قرآن مجيد آمده كه تنها در چهار مورد، وصف خداوند است( فاطر- 30 و 34، شورى- 23، تغابن- 17).

ص: 376

2. فَانَّ اللَّهَ شاكِرٌ عَليمٌ «خداوند (نسبت به عمل او) قدردان، و (از آن) آگاه است»(1)

3. لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُوْنِهِ وَلىٌّ وَ لا شَفِيعٌ «هيچ ياور و سرپرست و شفاعت كننده اى جز خدا ندارند»(2)

4. وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَي ءٍ وَكِيْلٌ «و او نگهبان و مدبّر هر چيزى است»(3)

5. الَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ «آيا خداوند براى (نجات و دفاع از) بنده اش كافى نيست؟!».(4)

توضيح و پيام

«شاكِرْ» و «شَكُورْ» از ماده شُكر به گفته فروق اللغة به معناى اعتراف كردن به نعمت به عنوان بزرگداشت بخشنده نعمت است، و به گفته مصباح اللغة شكر، همان اعتراف به نعمت، و انجام طاعت، ترك معصيت است، و لذا گاهى با زبان و گاهى با عمل حاصل مى شود، و به گفته راغب در مفردات معناى اصلى آن تصوّر نعمت و اظهار آن است، و نقطه مقابل آن كفر (و كفران) به معناى فراموشى نعمت و پوشيدن آن است، و چهار پاى شكور به حيوانى گفته مى شود كه آثار رسيدگى و پرورش صاحبش را با چاق شدن نشان مى دهد، سپس شكر را به سه


1- سوره بقره، آيه 158- اين واژه« شاكر» چهار بار در قرآن مجيد آمده و تنها در دو مورد به عنوان وصف الهى است( سوره نساء، آيه 147).
2- سوره انعام، آيه 51- واژه« شفيع» پنج بار در قرآن مجيد كه در سه مورد، وصف الهى است( سوره انعام، آيه 70، سوره سجده، آيه 4).
3- سوره انعام، آيه 102- واژه« وكيل» بيست و چار بار در قرآن مجيد آمده كه قسمتى از آن به عنوان توصيف پروردگار است. مانند: سوره آل عمران، آيه 173- سوره هود، آيه 12- سوره يوسف، آيه 66- سوره قصص، آيه 28- سوره نساء، آيات 81 و 109 و ...
4- سوره زمر، آيه 36- واژه« كافى»، فقط يكبار در قرآن مجيد آمده( در آيه فوق).

ص: 377

بخش تقسيم مى كند: شكر قلبى، شكر زبانى و شكر عملى.

اين واژه هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود چند معناى دارد:

كسى كه طاعت كم را مى پذيرد و ثواب بسيار مى دهد، يا نعمت فراوان مى بخشد و به شكر مختصر راضى مى شود، و در حقيقت به معنا جزا و پاداش عمل دادن است، امّا نه به مقدار عمل بلكه به مقدار لطف پروردگار.

بعضى مانند مرحوم كفعمى در مصباح و مرحوم صدوق در توحيد معتقداند كه شكر هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود جنبه مجازى دارد.

ولى اگر معناى لغوى آن را آن گونه كه در كتاب العين آمده است همان شناخت نيكى ها بدانيم، در مورد خداوند نيز به صورت حقيقى به كار مى رود.

پيامى كه اين وصف الهى به ما مى دهد از يك سو توجّه به حق شناسى خداوند است كه او چنان بزرگوارى است كه در برابر كمترين عمل صالح بزرگترين پاداش را مى دهد و به اين طريق از بندگان خود تشكر مى كند! توجّه به اين حقيقت انگيزه مهمّى براى حركت به سوى نيكى و پاكى است.

و از سوى ديگر به ما نيز مى آموزد كه چگونه در مقابل نعمت ها و خدمات ديگر پاسخگو باشيم، نه تنها زحمات آنها را در مورد خود فراموش نكنيم، بلكه در مقام پاداش و جبران هرگز مقيد به مساوات و برابرى نباشيم.

در دعائى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «يا مَنْ يَشْكُر الْيَسيْرَ وَ يَعْفُو عَنِ الْكَثيْرِ، وَ هُوَ الْغُفُوْرُ الرَّحيمُ، اغْفِر لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى ذَهَبَتْ لَذّتُها وَ بَقيَتْ تَبِعَتُها!»: «اى كسى كه نعمت كم را تشكر مى كنى، و از گناه بسيار مى گذرى و آمرزنده مهربانى،

ص: 378

گناهى را بر من ببخش كه لذتش پايان گرفته، و پيامدهايش باقيمانده»!(1)

و در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است كه اين جمله نيز در تورات ثبت است: «اشْكُرْ عَلَى مَنْ انْعَمَ عَلَيْكَ، وَ انْعِمْ عَلَى مَنْ شَكَرَكَ»: «از كسى كه به تو نعمتى مى بخشد تشكر كن، و به كسى كه از تو تشكر مى كند نعمت ببخش»!(2)

***

«شَفِيْع» از ماده شفع (بر وزن نفع) در اصل به معناى ضميمه كردن چيزى به ديگرى است، براى به دست آوردن نتيجه مطلوبى و نقطه مقابل آن، وتَر است. به گوسفندى كه نوزادش با او حركت مى كند شافع مى گويند، و حق الشّفعه در مورد دو شريك است، كه يكى از آن دو، سهم خود را به شخص سومى فروخته، ولى شريكش مى خواهد آن معامله را به همان مبلغ براى خودش تمام كند، و سهم شريكش را از اين طريق به سهم خود ضميمه نمايد.

به چشم هاى دو بين نيز شافعه مى گويند: چرا كه يك شخص را دو شخص مى بيند، اين واژه به معناى معين و كمك كننده نيز آمده است.(3)

واژه شفاعت سپس در مورد طلب بخشش گناه كسى، از سوى فرد با شخصيّتى به كار رفته، گوئى شخص بزرگ خود را در كنار شخص گنهكار قرار مى دهد تا صاحب حق به خاطر او، نظر لطف و محبت به گنهكار كند.


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 589( باب دعوات موجزات) حديث 28.
2- سفينه البحار، جلد 1، صفحه 711 ماده شكر و اصول كافى، جلد 2، صفحه 94( باب الشكر) حديث 3.
3- مصباح اللّغه، مقاييس، لسان العرب، نهايه ابن اثير، التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، و كتاب العين.

ص: 379

شفاعت در قرآن، بحث هاى گسترده اى دارد كه به طور جداگانه به خواست خدا در سلسله مباحث تفسير موضوعى مطرح خواهد شد(1) آنچه در اينجا در پى آن هستيم، انتخاب اين وصف به عنوان يكى از صفات الهى است.

به هر حال اطلاق واژه شفيع در مورد خداوند، مخصوصاً در قيامت، به خاطر آن است كه سلطه مطلقه، از آن او است، و هيچ كس بدون اجازه و اذن او قادر بر انجام كارى نيست، حتّى شفاعت شفيعان همچون پيامبران و امامان و فرشتگان و مؤمنان راستين تنها با اجازه او ممكن است مَنْ ذَاالَّذى يَشْفَعُ عِنْدَهُ الّا باِذْنِهِ (2)

به همين دليل در آيه 44 سوره زمر به پيامبرش خطا كرده مى فرمايد: قُلْ للَّهِ الشَّفاعَةُ جَمْيعاً لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْارْضِ «بگو: تمام شفاعت تنها از آنِ خداست، (زيرا) حاكميّت آسمانها و زمين از آنِ اوست».

بنابراين چون اجازه شفاعت را خدا مى دهد، شفيع واقعى او است، گوئى خداوند نزد خود براى بندگانش شفاعت مى كند و اين بالاترين مرحله بزرگوارى است.

بعضى نيز گفته اند اطلاق شفع (يا شفيع) بر خداوند به خاطر اين است كه همه جا در كنار بندگانش حاضر و ناظر است، چنانچه قرآن در آيه 7 سوره مجادله مى فرمايد: ما يَكُوْنُ مِنْ نَجْوَى ثَلثَةٍ الّا هُوَ رابِعُهُمْ «هيچ گاه سه نفر با


1- در تفسير نمونه جلد اول ذيل آيه 48 سوره بقره صفحه 223 به بعد بحث مشروحى در اين زمينه آمده است.
2- سوره 255، آيه بقره.

ص: 380

هم نجوا نمى كنند مگر اين كه خداوند چهارمين آنهاست».(1)

ولى اين معنا در مورد شفيع بعيد به نظر مى رسد چرا كه در مفهوم آن نوعى كمك و حمايت و تكامل و تربيت افتاده است.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه شفاعت ممكن است جنبه تكوينى داشته باشد، يا تشريعى، «شفاعت تشريعى همان معناى معروف آن است كه شخص بزرگى براى نجات گناهكارى نزد صاحب حق شفاعت مى كند و امّا شفاعت تكوينى همان ربوبيت پروردگار نسبت به موجودات و سير دادن آنها در مسير تكامل طبق قوانين آفرينش است.

پيامى كه اين وصف الهى از نظر تربيتى به ما مى دهد از يك سو توجّه به اين حقيقت است كه هرگز نبايد از لطف و عنايت و عفو و مرحمت خدا مأيوس شد، چرا كه او حتّى نزد خودش از بندگان شفاعت مى كند، و به پيامبران و فرشتگان و امامان نيز دستور مى دهد كه از گنهكاران امت ها شفاعت كند (البتّه در آنجا كه لياقت شفاعت باشد).

مسلماً توجّه به اين امر تأثير عميقى در جلوگيرى از تكرار گناه دارد تا اميد شفاعت بر باد نرود، و شايستگى شفاعت محفوظ باشد.

و از سوى ديگر به بندگان مى آموزد كه آنها نيز چنين باشند، و در شفاعت از نادمان و شكسته بالان و افراد ضعيف و ناتوان بكوشند.

در حديثى آمده است: «اشْفَعُوا تُوجَروُا»: «شفاعت كنيد به شما اجر و پاداش


1- مصباح كفعمى، صفحه 344 قاموس اللغه ماده« شفع».

ص: 381

داده مى شود»(1) واژه «وكيل» از ماده وَكْل (بر وزن وصل) در اصل به معناى اعتماد و تكيه كردن بر ديگرى است، و از آنجا كه لازمه اين معنا ضعف و نارسائى در بعضى از جنبه ها است، واژه وَكَل (بر وزن دكل) به افراد ضعيف و ناتوان اطلاق شده است، و وكال به چهارپايانى گفته مى شود كه هميشه دنبال قافله يا گلّه راه مى روند، گوئى راهروى خود را متكى به ديگرى مى كنند.(2)

بنابراين «وكيل» كسى است كه بر او اعتماد مى شود، و تكيه گاه انسان در حل مشكلات است.

اين واژه هنگامى كه به عنوان وصف خداوند به كار رود به گفته مرحوم صدوق در كتاب توحيد به معناى كسى است كه حافظ و نگاهبان ما و تكيه گاه مورد اعتماد و التجاى ما و همه موجودات عالم است.(3)

و به گفته مرحوم كفعمى در مصباح به معناى كسى است كه تمام امور ما به او موكول شده (4) و اين كه بعضى در تفسير آن تنها سخن از كفالت رزق و روزى به ميان آورده اند در واقع از قبيل بيان يك مصداق است، و گرنه محدود به رزق و روزى نيست.

زبيدى در تاج العروس در شرح قاموس مى گويد: توكل اظهار عجز و اتّكاء به ديگرى است، اين از نظر عرف لغت، و امّا نزد اهل حقيقت، اعتماد به آنچه نزد خدا است و يأس از آنچه در دست مردم است مى باشد، متوكل بر خدا به كسى


1- مجمع البيان، جلد 3، صفحه 84، ذيل آيه 85 سوره نساء.
2- مقاييس اللّغه، مفردات و لسان العرب.
3- توحيد صدوق، صفحه 215.
4- مصباح، صفحه 326.

ص: 382

مى گويند كه مى داند خداوند روزى و همه كارهاى او را كفايت مى كند، بنابراين تنها به او تكيه مى كند و بر غير او تكيه نمى كند.(1)

از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه از شئون توحيد آن است كه مؤمنان تنها بر خدا توكل كنند، چرا كه همه چيز و همه كار به دست او است، چنانكه در آيه 123 سوره هود مى خوانيم: وَ الَيْهِ يُرْجَعُ الْامْرُ كُلُّهُ فَاعْبُدْهُ وَ تَوَكَّلْ عَلَيْهِ «و همه كارها تنها به او بازگردانده مى شود؛ پس او را پرستش كن؛ و بر او توكّل نما» و نيز در آيه 12 سوره ابراهيم مى خوانيم: وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ «و توكل كنندگان بايد فقط بر خدا توكل كنند».

چرا بر او نوكل نكنيم و او را تكيه گاه خود در همه حال قرار ندهيم در حالى كه او هم قادر است، و هم مهربان، چنانچه در آيه 207 سوره شعرا مى فرمايد: وَ تَوكَّل عَلَى الْعَزيزِ الرَّحيمِ «بر خداوند تواناى رحيم توكل كن»

پيامى كه اين وصف الهى مى دهد اين است كه در عالم اسباب گم نشويد، و فريب قدرتهاى ظاهرى مادى نخوريد، تكيه گاه خود را مخلوقات ضعيف و ناتوان قرار ندهيد، تنها بر ذات پاك پروردگار توكل كنيد فقط از او مدد جوئيد و به او دل ببنديد، و تنها سر بر آستان او بسائيد.

و از سوى ديگر به عنوان تخلّق به اخلاق اللَّه سعى كنيم در حدود توانائى تكيه گاه ديگران باشيم، و براى رضاى خدا به آنها در مشكلات كمك كنيم.

در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «التَّوَكُّلُ عَلَى اللَّهِ نَجاةٌ مِنْ كُلِ


1- تاج العروس ماده وكل.

ص: 383

سُوْءٍ وَ حِرْزٌ مِنْ كُلِّ عَدُوِّ»: «توكل بر خداوند مايه نجات از هر بدى، و وسيله نگهدارى از هر دشمن است»(1)

واژه «كافى» از ماده كفايه به گفته مقاييس اللّغه و لسان العرب به معناى اقدام به كار و از عهده آن بر آمدن است، ولى راغب در مفردات مى گويد: كفايه به معناى برطرف كردن نيازمندى و رسيدن به مقصود است، و كفيه (بر وزن كنيه) به معناى غذاى كافى است و كفَىّ (بر وزن خفىّ) به معناى باران است كه مشكل بى آبى را حل مى كند.(2)

هنگامى كه اين واژه در مورد خداوند به كار مى رود به معناى كسى است كه امور بندگان را اداره مى كند، و مشكلات آنها را حلّ مى نمايد، و هركس بر او توكّل كند، به مقصودش مى رساند، بى آن كه آنان را به ديگرى واگذار كند.

در دعاها گاه خدا را به عنوان «يا كافِى المُهّماتِ» «مى خوانيم: يعنى «اى كسى كه كارهاى مهمّى كه فكر انسان را به خود مشغول مى داده كفايت مى كنى» و شبيه آن «يا كافِى مِنْ كُلِّ شَىٍ»: است.

پيام اين وصف الهى، نيز در دو جهت است: از يك سو ابرهاى تيره و تار يأس و نااميدى را از آسمان روح انسان كنار مى زند، و مانع از آن مى گردد كه عظمت حجم مشكلات، انسان را به زانو درآورد، زيرا معبود خود را كسى مى داند كه نامش «كافى» است و كفايت كننده هر مهم و مشكلى است، قرآن مى فرمايد:

الَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ «آيا خداوند براى (نجات و دفاع از) بنده اش كافى


1- بحارالانوار، جلد 75، صفحه 79، حديث 56 باب ما جمع من جوامع الكلم.
2- تاج العروس في شرح القاموس ماده كفى.

ص: 384

نيست؟!».(1)

و از سوى ديگر به عنوان تخلّق به اخلاق الهى، به او الهام مى دهد كه در كفايت امور ضعيفان و افتادگان، تا آنجا كه مى تواند گام بردارد و پرتوى از انوار صفات الهى را در اين زمينه در خود منعكس نمايد.

44. حَسِيْبٌ 45. سَرِيعُ الْحِسابِ 46. اسْرَعُ الْحاسِبيْنَ

47. سَرِيْعُ الْعِقابِ 48. شَدِيْدُ الْعِقاب

پنج وصف بالا كه همه از صفات فعل است عموماً اشاره به «حساب» و «عقاب» مى كند، و هشدارهايى است به بندگان كه مراقب اعمال خويش. در رابطه با گناهان، و تخلف از وظائف خويشتن، و تجاوز به حقوق دگران باشند و در ضعف و قدرت، و فقر و مكنت، اين حقيقت را فراموش نكنند كه پيوسته در محضر خدا هستند، خدا حسابگر، سريع العقاب، و شديد العقاب است و اين اوصاف الهى در آيات قرآن منعكس مى باشد؛، به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. وَ كَفَى بِاللَّهِ حَسيْباً: « (اگر چه) خداوند براى محاسبه كافى است»!(2)

2. وَاللَّهُ سَريعُ الْحِسابِ «و خداوند، سريع الحساب است».(3)


1- سوره زمر، آيه 36.
2- سوره نساء، آيه 6- واژه« حسيب» چهار بار در قرآن مجيد آمده، كه در سه مورد به عنوان وصفى از اوصاف الهى است( سوره نساء، آيه 86 و سوره احزاب، آيه 39) و در يك مورد به عنوان وصفى از اوصاف انسان در قيامت است كه نامه اعمالش به دست او داده مى شود( سوره اسراء، آيه 14).
3- سوره بقره، آيه 202- اين وصف هشت بار در آيات قرآن مجيد آمده كه دليل روشنى بر تأكيد و اهميّت آن است( سوره آل عمران، آيات 19 و 199- سوره مائده، آيه 4- سوره رعد، آيه 41- سوره ابراهيم، آيه 51- سوره نور، آيه 39- سوره غافر، آيه 17).

ص: 385

3. وَ هُوَ اسْرَعُ الْحاسِبيْنَ «و او، سريعترين حسابگران است»(1)

4. انَّ رَبَّكَ سَريعُ الْعِقابِ وَ انَّهذ لَغَفُورٌ رَحيمٌ «به يقين پروردگار تو داراى مجازات سريع و (در عين حال نسبت به حق پويان) آمرزنده و مهربان است».(2)

5. وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّه ز شَديدُ الْعِقابِ «و بدانيد كه خداوند، سخت كيفر است»(3)

***

توضيح و پيام

واژه حسيب از ماده حساب است و در مقاييس اللّغه چند معناى براى آن ذكر شده: شمردن، كفايت كردن، و حُسبان به معناى نوعى متكاى كوچك، و احْسَبْ به معناى بيمارى پيسى، ولى در كتاب التحقيق تمام اينها به يك معنا باز گردانده شده و آن جستجو براى اطلاع از حال چيزى و رسيدگى به آن است، و از آنجا كه شمردن، وسيله اى است براى اين معنا، همان گونه كه كفايت كردن از لوازم و نتائج آن است، در اين معانى نيز به كار رفته است.


1- آيه انعام، 62- اين وصف فقط يكبار در قرآن مجيد در آيه فوق آمده است.
2- سوره انعام، آيه 165- اين وصف دوبار در آيات قرآن آمده است آيه فوق و آيه 167 سوره اعراف.
3- سوره بقره، آيه 196- اين وصف چهارده بار در آيات قرآن مجيد آمده كه دليل بر تأكيد و اهميّت است( سوره بقره، آيات 211- 196 سوره آل عمران، آيه 11- سوره مائده، آيات 2، 98- سوره انفال، آيات 13، 25، 48، 52- سوره رعد، آيه 6 سوره غافر، آيات 3، 22- سوره حشر، آيات 4، 7).

ص: 386

«حَسَبَ» (بر وزن نسب) به معناى دارا بودن پدران و نياكان با شخصيت است كه مى توان آنها را به حساب آورد! و همچنين احتساب مصيبت به معناى اين است كه آن را به حساب خدا بگذارند و اجر الهى بطلبند، و حُسبان (بر وزن غُفران) به معناى آتش (صاعقه) و عذاب است، زيرا مجازاتى است كه بعد از حساب اعمال بعضى از اقوام به آنها مى رسد.

به هر حال واژه «حسيب» هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود، به گفته مرحوم صدوق در كتاب توحيد به يكى از سه معنا مى باشد: كسى كه همه چيز جهان را احصاء كرده و از آنها آگاه و با خبر است، و كسى كه حساب بندگان را (در قيامت) رسيدگى مى كند و به آنها جزا مى دهد، و كسى كه كفايت امور بندگان مى كند.(1)

ولى آنچه از آيات قرآن استفاده مى شود اين است كه اين واژه به همان معناى رسيدگى به حساب است، زيرا از چهار موردى كه اين تعبير در قرآن مجيد آمده، حداقل سه مورد از آن قطعاً به معناى رسيدگى به حساب اعمال است.

و از اينجا روشن مى شود كه واژه فوق با واژه «سريع الحساب» و «اسرع الحاسبين» متقارب است.

در اين كه چرا خداوند به عنوان «اسْرَعُ الْحاسِبِيْنَ» توصيف شده است مفسّران تعبيرات گوناگى دارند.

قرطبى در تفسيرش مى گويد: به خاطر آن است كه حسابگرى او نياز به


1- توحيد صدوق، صفحه 202- همين معانى سه گانه نيز در مصباح كفعمى، صفحه 324 آمده است.

ص: 387

هيچ گونه تفكر و انديشه ندارد.(1)

و آلوسى در روح المعانى مى گويد: به خاطر آن است كه حساب تمام خلايق را در كمترين مدت مى رسد، بى آن كه حساب كسى او را از حساب ديگرى مشغول دارد.(2)

همين معنا را مفسّر بزرگ مرحوم طبرسى در مجمع البيان آورده است.(3)

در احاديث اسلامى نيز تعبيرهاى جالبى در اين زمينه آمده است: در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «همان گونه كه خداوند در يك زمان به همه بندگان روزى مى دهد در يك زميان نيز حساب همه آنها را رسيدگى مى كند»(4)

و در حديث ديگرى مى خوانيم: «انَّهُ تَعالَى يُحاسِبُ الْخَلائقَ كُلَّهُمْ فى مِقْدارِ لَمْحِ الْبَصَرِ»: «خداوند به حساب همه بندگان در يك چشم بر هم زدن مى رسد.(5)

و در حديث ديگرى آمده است: «انَّهُ سُبْحانَهُ يُحاسِبُ جَمِيْعَ عِبادِهِ عَلَى مِقْدارِ حَلْبِ شاةٍ»: «خداوند حساب تمام بندگان را در زمان كوتاهى به اندازه دوشيدن يك گوسفند رسيدگى مى كند»!(6)

مفسّران ديگر نيز كم و بيش همين تعبيرات را آورده اند. ولى حق اين است كه تعبيرات مفسّران هيچ كدام نمى تواند عمق واژه هاى فوق را بيان كند، در حقيقت


1- تفسير قرطبى، جلد 4، صفحه 2443.
2- روح المعانى، جلد 7، ص 154.
3- مجمع البيان، جلد 2، صفحه 298، ذيل آيه 202 بقره.
4- مجمع البيان، جلد 2 صفحه 298 ذيل آيه 202 سوره بقره.
5- همان مدرك.
6- مجمع البيان، جلد 3، صفحه 313 اين حديث در روح المعانى، جلد 7، صفحه 154 نيز آمده است.

ص: 388

بايد گفت: اصلًا خداوند نيازى به حساب كردن ندارد، چرا كه مجموعه تمام اعمال بندگان يكجا نزد او حاضر است!

جالب اين كه امروز كامپيوترهايى ساخته شده كه در يك ثانيه چند صد ميليون، يا چند ميليارد، حساب رياضى را حل مى كنند! و اين نشان مى دهد كه سرعت حساب در عصر ما به كجا رسيده است!

جائى كه بشر با تمام ضعف هايى كه دارد بتواند از چنين سرعت حسابى برخوردار گردد حسابگرى قادر متعال كه توانائيش نامحدود و علمش بى حساب است ناگفته پيدا است.

اصولًا همان گونه كه در تفسير نمونه نيز اشاره كرده ايم، آثار اعمال انسان باقى مى ماند و تدريجاً متراكم مى شود و خود بهترين وسيله حساب است، درست مثل كارخانه هايى كه هر قدر چرخ هاى آن گردش مى كند، شماره مى اندازد، يا اتومبيل ها كه هر قدر راه مى رود. كيلومتر شمار آن به جلو مى رود، براى آگاهى از ميزان كار آن كارخانه و اين اتومبيل هيچ گونه نيازى به حساب گرى نيست، همه چيز روشن، و همه چيز حاضر و آماده است.

بنابراين از يك سو علم بى پايان خداوند و حضور جاويدان او در همه عالم هستى، و از سوى ديگر باقى ماندن آثار اعمال و تراكم آنها سبب مى شود كه در يك چشم بر هم زدن حساب همه خلائق رسيده شود.

پيامى كه اين اوصاف الهى (حسيب- سريع الحساب- اسرع الحاسبين) مى دهد از يك سو هشدارى است به همه انسان ها كه كوچكترين اعمال خلاف

ص: 389

خود را از نظر دور ندارند، و يقين كنند حسابگر اعمالشان خداوندى است كه ذرّه اى از اعمال نيك و بد انسان ها از ديدگاه علمش پنهان نمى ماند، فراموشى فراموشكاران گرد نسيان بر آن نمى پاشد، و در يك لحظه زودگذر در قيامت عظمى به تمام اين حساب ها مى رسد.

و از سوى ديگر درس حسابگرى در تمام كارها زندگى را به انسان مى آموزد، كه در هر كار، و در هر چيز، اهل حساب باشند؛ و هيچ امرى بى حساب در زندگى آنها ظاهر نشود.

واژه «عِقاب» از ماده عَقِب (بر وزن خَشِن) به معناى پاشنه پا گرفته شده سپس به آخر هر چيزى اطلاق شده است ولى در مقائيس اللغه براى عَقِب دو معناى ذكر شده: نخست قرار گرفتن چيزى در دنبال ديگرى، و دوم بلندى و شدّت و صعوبت (و لذا «عَقَبَة» به معناى گردنه است).

به مجازات هاى اعمال از اين نظر عقاب گفته اند كه عذابى است كه در عقب ارتكاب اعمال بد، دامان انسان را مى گيرد.

و نيز فرزندان و نوه ها را اعْقاب مى گويند، چون بعد از پدر و جدّ قرار دارند، پرنده مخصوص را عُقاب مى نامند، چرا كه به سرعت به دنبال صيد خود مى رود.

به هر حال وصف «شديد العقاب» در مورد خداوند هرگز به اين معنا نيست كه عقاب و مجازات زائد بر مقتضاى اصول عدالت است، بلكه از اين نظر است كه مجازات او هم در دنيا، هم در آخرت، هم در جسم، و هم در جان است؛ هيچ كس از مجرمان از آن در امان نيست، و هيچ قدرتى ياراى مبارزه با آن را

ص: 390

ندارد.

گاه در يك لحظه شهر آلوده و ننگينى را زير و رو مى كند و بارانى از سنگ بر تبهكاران مى بارد، و گاه به امواج نيل دستور مى دهد قدرت هاى فرعونى و لشكريان زورمندش را در يك زمان كوتاه درهم بكوبند و طعمه ماهيان دريا كنند.

گاه به تند باد دستور مى دهد انسان هاى نيرومند گنهكار و خانه ها و قصرهاى آنان را همچون پر كاه به آسمان برد و در نقطه هاى دور دست پرتاب كند.

گاه به پرندگان كوچكى فرمان مى دهد كه با سنگريزه هاى «سِجِّيْل» سپاه فيل را در هم بكوبند و از پيشروى به سوى خانه كعبه باز دارند، و آنها را مانند عَصْف مأكول كاه جويده شده! به روى زمين بريزند.

و بالاخره گاه دستور مى دهد: سيلاب از آسمان فرو بارد، و چشمه هاى خروشان از زمين بجوشد، و در مدتى كوتاه طوفانى عظيم و سيلابى بزرگ سراسر زمين را فرا گيرد، و جز كشتى نجات پاكان و نيكان چيزى سالم بر صفحه زمين باقى نماند!

آرى خداوند به موقع خود «شديدُ العِقاب» است، و اين وصف هشدارى است به همه آنها كه عصيان پروردگار را جدى نمى گيرند، و هر گناهى را به سادگى انجام مى دهد و به عواقب آن نمى انديشند و به لطف و كرم خداوند مغرور مى شوند.

آرى او «ارْحَمُ الرّاحِمين» است امّا در جاى عفو و رحمت در حالى كه «اشَدُّ

ص: 391

الْمُعاقِبين» است در جاى مجازات و نقمت!

خداوندا با رحمتت با ما رفتار كن، و ما را از گرفتارى در چنگال عذابت رهايى بخش كه ما به گناه خود معترفيم و از پيشگاهت عذر تقصير مى خواهيم.

***

49. نَصِيْرٌ 50. نِعْمَ النَّصْيْرُ 51. خَيْرُ النّاصِرِيْنَ

بدون شك قدرت محدود انسان براى حل مشكلات بى شمارش كافى نيست و اگر يارى خداوند در عالم تكوين و تشريع نباشد، هرگز به مقصد نمى رسد، و هدف بزرگ آفرينش خود را كه همان تكامل و قرب الى اللَّه است در اين جهان پر غوغا گم مى كند.

اين خداوند بزرگ است كه او را يارى مى دهد، و از طريق قوانين تكوينى و تشريعى و امدادهاى آشكار و نهانش به او كمك مى رساند، و از راه هاى پر پيچ و خم زندگى عبور مى دهد، تا به سر منزل مقصود برسد.

در اين زمينه به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. وَ كَفى بِاللَّهِ وَلِيّاً وَ كَفى بِاللَّهِ نَصِيراً: «و كافى است كه خدا ولىّ شما باشد؛ و كافى است كه خدا ياور شما باشد».(1)

2. وَاعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلاكُمْ فَنِعْمَ الْمَوْلى وَ نِعْمَ النَّصريْرُ: «و به خدا تمسّك جوييد، كه او سرپرست (وياور) شماست، چه سرپرست خوبى، وچه ياور


1- سوره نساء، آيه 45- واژه« نصير» بيست و چهار بار در قرآن مجيد آمده كه تنها در چند مورد به عنوان وصف پروردگار است( سوره فرقان، آيه 31 سوره بقره، آيه 107).

ص: 392

شايسته اى!».(1)

3. بَلِ اللَّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ خَيْرُ النّاصِرِيْنَ «ولىّ و پشتيبان شما، خداست؛ و او بهترين ياوران است».(2)

***

توضيح و پيام

واژه «نصير» و «ناصر»، از ماده «نصر» (بر وزن عصر) به گفته مقاييس اللّغه در اصل به معناى انجام خير و اعطاى آن است، و به گفته مفردات به معناى كمك كردن، و به گفته لسان العرب به معناى يارى مظلوم است، و همه اين تفسيرها تقريباً به يك معنا باز مى گردد.

گاه باران را «نصر» ناميده اند، و زمينى را كه باران بر آن باريده منصوره گفته اند و مسير و مجارى آب را نواصر؛ همه به خاطر امدادهايى است كه باران نسبت به موجودات زنده مى رساند.

اين واژه، هنگامى كه به عنوان وصفى از اوصاف الهى به كار مى رود اشاره به كمك هاى بى دريغى است كه او نسبت به تمام بندگان دارد.

از آن لحظه كه نطفه در قرارگاه رحم وارد مى شود، از امدادهاى الهى بهره مى گيرد، و نصرت پروردگار از طريق قوانين تكوينى او را از هر طرف احاطه


1- سوره حج، آيه 78- توصيف به« نعم النصير»، در دو آيه از قرآن مجيد آمده كه هر دو وصف الهى است، يكى آيه فوق و ديگرى آيه 40 سوره انفال است.
2- سوره آل عمران، آيه 150- توصيف به« خيرالناصرين» فقط يكبار در قرآن مجيد آمده و آن هم در مورد خداوند است.

ص: 393

مى كند، لحظه اى از يارى خداوند جدا نمى شود، و با مدد او مراحل تكامل را به سرعت پشت سر مى گذارد تا آن لحظه كه دوران جنينى پايان يابد، و فرمان تولد صادر شود.

باز دست يارى خداوند همچنان دست او را مى گيرد: محبت مادرى، فراهم شدن شير، آن غذاى كامل و جامع انواع مواهب حيات، همه پرتوهايى از نصرت الهى در اين لحظات حسّاس هستند.

هنگامى كه به حد بلوغ مى رسد و مشمول قوانين تشريعى خداوند مى گردد دست او را بر دست انبياء مى دهد، و سايه وحى و كتب آسمانى را بر سر او مى گستراند، و امداد و نصرت الهى از اين طريق شامل حال او مى گردد.

در طول زندگى موانع و آفات حيات از يك سو، و شياطين و هواى نفس از سوى ديگر، سعادت او را پيوسته تهديد مى كنند، اگر نصرت و يارى «خَيْرٌ النّاصِرْينَ» به كمك او نشتابد، هيچ انسانى از اين خطرات عظيم جان سالم بدر نمى برد. احساس اين حقيقت از يك سو به انسان اميدوارى مى بخشد، و ابرهاى تيره و تار يأس و نوميدى را در برابر مشكلات، در طول زندگى، از آسمان روحش كنار مى زند، گام هاى او را محكم و استوار، اراده و عزمش را آهنين، و تصميمات او را قاطع و محكم مى كند، و در مسير تربيت بهترين يار و ياور او است.

و از سوى ديگر تخلّق به اخلاق الهى اين حقيقت را به او مى آموزد كه در تمام عمر يار و ياور مظلومان و ناصر و نصير محرومان، و كمك ستمديده گان باشد.

ص: 394

52. قاهِرٌ 53 قَهّارٌ 54. غالِبٌ

همان گونه كه قبلًا نيز اشاره شد بعضى از صفات الهى ممكن است داراى دو بُعد باشد جنبه صفت ذات، و صفت فعل، منتها به دو معنا.

اوصاف «قاهر» و «قهّار» مى تواند از همين قبيل باشد: اگر آنها را مرادف قادر و قدير بدانيم جزء صفات ذات است، امّا اگر اشاره به قهر و غلبه فعلى و خارجى بوده باشد از «صفات فعل» محسوب مى شود (دقّت كنيد) به هر حال كسى كه قدرتش از هر نظر بى انتها است، مسلّماً بر هر چيزى عملًا قهر و غلبه دارد، و بر تمام كارها مسلّط است، چيزى بر سر راه مشيّت او ايجاد مانع نمى كند، و هيچ مطلبى براى او مشكل و پيچيده نيست.

اين اوصاف سه گانه در آيات قرآن مجيد منعكس است، به آيات زير گوش دل فرا مى دهيم:

1. وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ «اوست كه بر بندگان خود، تسلّط كامل دارد»(1)

2. ارْبابٌ مُتَفَرِّقُوْنَ خَيْرٌ امِ اللَّهُ الواحِدُ القَهّارُ: «آيا خدايان متعدد و پراكنده بهترند، يا خداوند يگانه اى كه بر همه چيز قاهر است؟!»(2)

3. وَاللَّهُ غالِبٌ عَلَى امْرِهِ وَلكِنَّ اكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ «خداوند بر كارش توانا و پيروز است، ولى بيشتر مردم نمى دانند».(3)


1- سوره انعام، آيه 18- تعبير به قاهر در دو آيه از قرآن مجيد آمده است،( انعام، آيه 61).
2- سوره يوسف، آيه 39- واژه« قهار» شش بار در قرآن مجيد آمده است كه در همه به عنوان وصفى از اوصاف الهى است.( سوره رعد، آيه 16- سوره ابراهيم، آيه 48- سوره ص، آيه 65- سوره زمر، آيه 4 و سوره غافر، آيه 16).
3- سوره يوسف، آيه 21- واژه« غالب» سه بار در قرآن مجيد آمده كه تنها در يك مورد به عنوان وصفى از اوصاف الهى ذكر شده، و واژه« غالبون» به صورت جمعى نيز شش بار آمده است.

ص: 395

***

توضيح و پيام

واژه «قاهِر» و «قَهّارْ» از ماده قهر به گفته مقائيس اللغه در اصل به معناى غلبه و برترى است، و لذا به سنگ هاى محكم قَهْقَرْ گفته مى شود، و به گفته مفردات قهر به معناى پيروزى توأم با ذليل ساختن طرف مقابل است، و لذا در هريك از اين دو معناى به كار مى رود، و به گفته خليل بن احمد در كتاب «العين» قهر به معناى غلبه و گرفتن كسى يا چيزى از طرف بالا است، همين معناى در لسان العرب و تاج العروس آمده است.

واژه قاهر و قهار هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود به معناى غلبه بر تمام جباران و تسلط كامل بر تمام مخلوقات جهان و ناتوانى همه آنها در برابر اراده و فرمان او است، به گونه اى كه هيچ موجودى نمى تواند مانعى در برابر خواست و مشيّت او ايجاد كند، منتها «قهّار» از آنجا كه صيغه مبالغه است همين معنا را با تأكيد و اهميّت بيشتر بيان مى كند.

پيامى كه اين دو وصف الهى براى بندگان مؤمن در بر دارد اين است كه هرگز از قدرت خود مغرور نشوند، بنياد ستم ننهند، و خود را مسلط و پيروز ندانند كه غرور قدرت سرچشمه بسيارى از بدبختى ها و شكست ها در طول تاريخ بوده است، بلكه بايد خود را مقهور اراده خداوند بشمرند و بدانند توانائى آنها در برابر اراده خداوند كمترين تأثيرى ندارد، و بى شك توجّه به قاهريت و قهّاريت

ص: 396

خداوند مى تواند انسان را از تندروى ها به هنگام پيروزى بازدار.

واژه «غالِبْ» از ماده غلبه به همان معناى قهر است و دلالت بر قوّت و شدّت و پيروزمندى مى كند، و لذا به افراد گردن كلفت اغْلَبْ مى گويند، و مُغلَّب به معناى كسى است كه بر دشمنش پيروزى يافته.(1)

و از آنجا كه مفهوم غالب با قهر يكى است اين وصف الهى نيز همان پيام را عينا به بندگان و اهل معرفت مى دهد.

جالب اين كه: هنگامى كه در آيات فوق، سخن از قاهريّت و غالب بودن خداوند بر همه چيز مى گويد، در ذيل يك آيه مى فرمايد: وَلكِنَّ اكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ «ولى بيشتر مردم نمى دانند!».(2)

آرى نمى دانند كه زمام عالم اسباب در دست خدا است، و آنچه مى خواهد خدا، آن مى شود و آب و باد و خاك، همه سر بر فرمان او است و چون به اين حقيقت توجّه ندارند غالباً در عالم اسباب گم مى شوند از مساعد بودن آنها خشحال و از نامساعد بودن آنها مأيوس مى گردند، در حالى كه اگر ايمان به غالبيّت و قاهريّت خدا داشته باشند هرگز گرد و غبار يأس بر صفحه روح آنها نمى نشيند، و از پيروزى ها نيز مغرور نمى شوند.

اتفاقاً آيه فوق درباره يوسف عليه السلام سخن مى گويد، همان يوسفى كه برادرانش مى خواستند او را نابود كنند او را زدند، به چاه افكندند، و بعداً فروختند، به گمان اين كه تمامى قلب پدر را در اختيار خود بگيرند، ولى خدا با دست همان برادران


1- مقائيس اللّغه، مفردات راغب و لسان العرب.
2- سوره روم، آيه 6.

ص: 397

كينه توز او را بر تخت قدرت نشاند.

آرى يكى از چهره هاى قاهريّت خداوند اين است كه در بسيارى از مواقع وسائل پيروزى و نجات انسان را با دست دشمنانش فراهم مى سازد، اين همان حقيقتى است كه غالب افراد نمى دانند.

***

55. سلام 56. مُؤْمِن

يكى ديگر از اسماء حسنى الهى كه تاب دو معناى دارد، و به اعتبار يكى جزء صفات ذات و به اعتبار ديگرى جزء صفات فعل است وصف سلام مى باشد، سلام اگر به معناى سلامت از هرگونه عيب و نقص و آفت باشد بازگشت به صفات ذات (بخش صفات سلبيه) مى كند و تقريباً همرديف قدّوس است، امّا اگر به معناى سلامت مردم از ناحيه او و ترك هرگونه ستم بر بندگان و رعايت عدل و داد باشد، از صفات فعل است.

آرى او چنان داراى سلامت است كه رهروان راه او هيچ ترس و وحشتى از ظلم و ستم و اجحاف از ناحيه او ندارند. بعلاوه او مؤمن است، و دوستانش را امنيت و آرامش مى بخشد اين وصف تنها در يك مورد در قرآن مجيد آمده است:

هُوَ اللَّهُ الَّذِى لا الهَ الّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلام الْمُؤْمِنُ «او خداوند يگانه اى است كه معبودى جز او نيست، حاكم و مالك اوست، از هر عيب منزّه است،

ص: 398

به كسى ستم نمى كند، امنيّت بخش است».(1)

***

توضيح و پيام

واژه «سلام» معناى مصدرى دارد، و گاه همين مصدر به معناى وصفى به كار مى رود، در صورت اوّل به گفته مقائيس اللغه به معناى صحت به معناى صحت و عافيت است و اسلام را از اين جهت اسلام گفته اند كه انسا را از امتناع در برابر فرمان حق باز مى دارد، واو را به انقياد و فرمانبردارى وا مى دارد، و نيز تحيت را سلام مى گويند چون دعا براى سلامت است.

واژه سلام به معناى صلح نيز به كار مى رود، زيرا در آن سلامت از خونريزى و جنگ است، پيش خريد كردن چيزى را سَلَم مى نامند از اين جهت كه خريدار با اين كه جنس را دريافت نداشته از تسليم قيمت امتناع نمى ورزد، به نردبان نيز سُلَّم مى گويند زيرا به وسيله آن انسان به طور سالم از نقاط مرتفع بالا و پائين مى رود.

به هر حال اين واژه هنگامى كه درباره خداوند به عنوان وصفى از اوصاف او به كار مى رود معانى مختلفى دارد:

بعضى گفته اند: به معناى كسى است كه از هرگونه عيب و نقص و فناء و نيستى كه دامن مخلوقات را مى گيرد منزه است.(2)

و بعضى گفته اند: به معناى كسى است كه با سلامت و بدون اذيت و آزار با تو


1- سوره حشر، آيه 23.
2- مقائيس اللغه، مصباح كفعمى، لسان العرب، مجمع البحرين.

ص: 399

روبه رو مى شود.(1)

بعضى گفته اند: به معناى وجودى است كه سلامت و آرامش و امنيت را به ديگران مى بخشد.(2)

ولى هيچ دليلى ندارد كه ما اين وصف را محدود به يكى از معانى فوق كنيم، بلكه مفهوم وسيع و گسترده و جامعى دارد كه همه اين معانى را در بر مى گيرد، او سالم از هر عيب و نقص، سالم از فنا و نيستى، سالم از ظلم و ستم بر بندگان، سلامت بخش است.

پيام اين توصيف از يك سو احساس آرامش و امنيت از عدل خدا است، و توجّه به پرهيز از اعمالى است كه سلامت روح و جسم انسان را بر باد مى دهد.

و از سوى ديگر متخلّق شدن به اين وصف الهى به انسان مى گويد: چنان زندگى كن كه تمام مردم از دست و زبان تو در امن و امان و سلامت باشند و نيز با همه انسان ها در صلح و صفا باش.

واژه «مُؤْمِن» از ماده «امن» گرفته شده، و به گفته «مقاييس» دو معنا نزديك به هم دارد: يكى امانت در مقابل خيانت كه مايه آرامش قلب است، و ديگرى تصديق نمودن چيزى است.

ولى راغب در مفردات، يك معناى براى آن بيشتر ذكر نكرده، و آن آرامش نفس و از بين رفتن خوف و ترس است، و از آنجا كه قبول اصول اعتقادى، امنيت و آرامش به انسان مى دهد، واژه ايمان بر آن اطلاق شده است، و هنگامى


1- تفسيرالميزان، جلد 19، صفحه 256.
2- مصباح كفعمى، صفحه 318 و فى ظلال القرآن، جلد 8، صفحه 50.

ص: 400

كه بعد از دعا مى گوئيم: آمين، مفهومش اين است كه خداوندا آن را تصديق كن، و تحقق بخش، و لذا آن را به معناى تقاضاى استجابت تفسير كرده اند، و نيز عرب به شترى كه مورد اطمينان است و سستى نمى كند و لغزش ندارد، امون مى گويد.

به هر حال هنگامى كه اين واژه به عنوان نامى از نام هاى خدا ذكر مى شود، و خدا را مؤمن مى ناميم به اين معنا است كه اولياء و دوستانش را امنيت مى بخشد، و به آنها ايمان مرحمت مى كند، بعضى نيز گفته انداز اين نظر است كه او نخستين كسى است كه به ذات پاكش ايمان دارد و آن را تصديق مى كند.

فخررازى در تفسير خود، اين احتمال را نيز ذكر كرده است كه مفهوم مؤمن بودن خداوند اين است كه پيامبرانش را از طريق اعطاء معجزه تصديق مى نمايد.(1) مرحوم كفعمى در مصباح اين احتمال را نيز ذكر كرده كه اين توصيف براى خداوند از اين نظر است كه وعده هاى خود را نسبت به بندگانش تصديق مى كند و تحقق مى بخشد، سپس حديثى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: «سُمِّىَ سُبْحانَهُ مُؤْمِناً لِأنَّهُ يُؤمِّنُ عَذابَهُ مَنْ اطاعَهُ»: «خداوند سبحان مؤمن ناميده شده از اين نظر كه مطيعان فرمانش را در برابر عذاب امنيت مى بخشد» بعضى ديگر از مفسّران نيز گفته اند مؤمن كسى است كه بندگانش را از ظلم و ستم خويش امنيت بخشد(2) در تفسير روح البيان معناى جامعى براى آن ذكر شده كه غالب معانى فوق را در بر مى گيرد، و آن كسى است كه هيچ گونه امنيت و آرامش جز از ناحيه او حاصل نمى شود.


1- تفسير فخر رازى، جلد 29، صفحه 293.
2- تفسير قرطبى، جلد 9، صفحه 6525( اين معنا را به عنوان يكى از احتمالات آورده است).

ص: 401

مرحوم صدوق در كتاب توحيد نيز سه معنا براى آن ذكر كرده: «كسى كه وعده هاى خود را تحقق مى بخشد، و كسى كه با آيات و نشانه هايش حقيقت ايمان را به بندگان آموخته، و كسى كه بندگان را از ظلم و ستم امنيت بخشيده است».(1)

ولى انصاف اين است كه مفهوم مؤمن در هيچ يك از اين معانى محدود نمى گردد، بلكه معناى جامعى دارد كه همه آنچه را گفته شد شامل مى شود، و استعمال واژه مؤمن كه از صفات الهى است در اين معنا وسيع و گسترده موجب استعمال لفظ در معانى متعدّد نيست، چون قدر جامع دارد (بعلاوه استعمال لفظ مشترك در معانى متعدّد نيز بى مانع است).

بنابراين خداوند مؤمن است، زيرا به مؤمنان امنيت (در جهات مختلف) مى بخشد و نيز ايجاد روح ايمان براى بندگان از طريق اظهار آيات آفاقى و انفسى مى كند، علاوه بر اين پيامبرانش را از طريق اظهار معجزات تأييد و تصديق مى نمايد، همچنين وعده هايى را كه به بندگانش داده، اعم از پاداش و عقاب، تحقق مى بخشد.

***

پيامى كه اين توصيف الهى مى دهد از يك سو عظمت مقام مؤمن است چرا كه اين نام يكى از نام هاى خدا است، و از سوى ديگر در سايه اين وصف الهى، احساس امنيت و آرامش مى كند، چرا كه سرچشمه تمام آرامش ها او است.


1- توحيد صدوق، صفحه 205( باب اسماء اللَّه تعالى).

ص: 402

و از سوى سوم به عنوان تخلّق به اخلاق الهى كوشش مى كند كه ديگران را نيز در اين امنيت و آرامش سهيم كند، و مردم از دست و زبان و حتّى فكر او در امان باشند!

لذا در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «الْمُؤْمِنُ مَنْ آمَنَ جارُهُ بَوائقَهُ»: «من كسى است كه همسايه اش از مزاحمت هاى او در امان باشد».

در حديث ديگرى از همان حضرت عليه السلام آمده است: «الْمُؤْمِنُ الَّذى يَأتَمِنُهُ الْمُسْلِمُوْنَ عَلَى امْوالِهِمْ وَ انْفُسِهِمْ»: «مؤمن كسى است كه مسلمانان او را بر مال و جان خود امين شمرند».(1)

***

57. مُحْيِى

از بارزترين نشانه هاى خداوند در عالم هستى، مسأله حيات و زندگى است، موجودات زنده به حق عجيب ترين و پيچيده ترين و جالب ترين آثار عظمت اويند، و به همين دليل قرآن مجيد در مباحث توحيد، تكيه فراوانى روى آن كرده، و از خداوند به عنوان زنده كننده مردگان ياد نموده است.

گرچه واژه «محيى» (زنده كننده دو بار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.

انَّ ذلِكَ لَمُحْىِ الْمَوْتى وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيْرٌ: «به آثار رحمت الهى بنگر كه چگونه زمين را بعد از مردنش زنده مى كند؛ چنين كسى (كه زمين مرده را


1- هر دو حديث از توحيد صدوق صفحه 205، حديث اول و در اصول كافى، جلد 2، صفحه 668 نقل شده است( باب حق الجواز حديث 12).

ص: 403

زنده مى كند) زنده كننده مردگان (در قيامت) است؛ و او بر هر چيزى تواناست».(1) و آن هم چنانكه ملاحظه شد درباره احياء مردگان در قيامت است، ولى به مشتقّات آن در آيات مختلف قرآن درباره حيات و مرگ گياهان، حيوانات، و انسان ها كراراً اشاره شده است از مهمترين صفات فعل خداوند محسوب مى گردد.

***

توضيح و پيام

«مُحْيى» از ماده حيات به گفته مقاييس اللّغه داراى دو معناى است: نخست حيات به معناى ضد مرگ، و دوم به معناى حيا كردن كه ضد وقاحت و بى شرمى است.

ولى بعضى ديگر از محققان معناى دوم را به معناى اول باز گردانده، و گفته اند: حياء و شرم به معناى انقباض نفس و جمع كردن خود در برابر زشتى ها، از آثار يك موجود زنده است، يا به تعبير ديگر حياء همان نگهدارى خويشتن از ضعف و نقصان و عيب و بدى است.

قابل توجّه اين كه يكى از نام هاى باران «حىّ» است، زيرا مايه حيات زمين است به قبيله نيز حىّ گفته مى شود، چرا كه داراى يك حيات گروهى و دسته جمعى است، به مارهاى بزرگ نيز حيّه مى گويند چون از حيات كامل و


1- سوره روم، آيه 50- مرود دوم( واژه محى) در سوره فصلت، آيه 39 آمده است كه آن هم اشاره به احياءمردگان در قيامت دارد.

ص: 404

تحرك و قوّت و قدرت زياد برخوردار است.(1)

راغب در مفردات براى حيات شش گونه مصداق بيان كرده است: 1. حيات گياهى 2. حيات حيوانى 3. حيات عقلى انسان 4. حيات عاطفى (برطرف شدن غم و حاصل شدن حال نشاط و لذت 5. حيات اخروى جاودانى 6. حياتى كه يكى از اوصاف پروردگار است (و كاملترين و جامع ترين نوع حيات محسوب مى شود يعنى كمال علم و قدرت.)

البتّه انواع ديگرى از حيات تصوّر مى شود از جمله حيات معنوى يعنى ايمان، كه قرآن مجيد در آيات متعدّدى به اين معنا اشاره كرده.

به هر حال «محيى» بودن خداوند در جهات مختلف تجلّى كرده: در عالم گياهان، سرتاسر كره خاكى را زير پوشش انواع مختلف درختان، گلها، گياهان كوچك و بزرگ، آبى و خاكى، جنگلى و صحرائى، و حشى و اهلى، داروئى و غذائى قرار داده كه دقّت در تنوّع و شگفتى هاى هريك، انسان را به آن مبدأ بزرگ جهان هستى رهنمون مى گردد.

در جهان حيوانات انواع و اقسام جانداران دريائى و خشكى، پرندگان، حشرات، حيوانات وحشى و اهلى، جانداران ذرّه بينى و غول پيكر، و بالاخره انسان را كه نمونه اتمّ حيات و زندگى است، آشكار ساخته است.

مسلّماً حيات و زندگى هر قدر پيچيده تر شود اسرارآميزتر و اعجاب انگيزتر مى گردد، و اين در حالى است كه هنوز اصل حقيقت حيات و چگونگى پيدايش


1- مقائيس اللغه، مفردات، لسان العرب و نهاية ابن الاثير و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 405

يك موجود زنده از موجود بيجان به صورت معمائى باقى مانده، و كوشش و تلاش هزاران دانشمند بزرگ، براى حل اين معمّا هنوز به جائى نرسيده است.

از اين مرحله كه بگذريم، مرحله حيات معنوى، و روحانى شروع مى شود كه خداوند از طريق وحى و كتب آسمانى، و ارسال انبياء و رُسُل، آن را پايه گذارى كرده است، همان گونه كه مى فرمايد: اوَمَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ «آيا كسى كه مرده بود، سپس او را زنده كرديم، (كافر بود و ايمان آورد)»(1) و آيه مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ اوْ انْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً: «هر كس كار شايسته اى انجام دهد، خواه مرد باشد يا زن، در حالى كه مؤمن است، به طور مسلم او را حيات پاكيزه اى مى بخشيم».(2)

و اين نوع حياتبخشى خداوند در آيات قرآن مجيد كراراً مورد توجّه و تأكيد قرار گرفته است.

از اين مرحله نيز فراتر، حياتبخشى او در قيامت است كه «عظام رميم» (استخوان هاى پوسيده) را لباس حيات و زندگى مى پوشاند، و حياى جاودانى و ابدى مى بخشد هيچ گونه مرگ در آن راه ندارد.

به اين ترتيب «محيى بودن» او در دنيا و آخرت سرچشمه مهمترين و گسترده ترين مظهر آفرينش او است. پيام اين توصيف الهى، از يك سو توجّه به اين حقيقت است كه سرچشمه هرگونه حيات از او است، پس براى حفظ حيات ظاهر، و حيات دل، بايد رو به سوى او آوريم و از او كه زنده كننده هر چيز است


1- سوره انعام، آيه 122.
2- سوره نحل، آيه 97.

ص: 406

حيات بطلبيم، و از سوى ديگر تخلّق به اين صفت سرچشمه كمك نمودن به حيات مادى و معنوى انسان ها است، بندگان خدا را از مرگ نجات بخشيدن، و در راه هدايت آنها به سوى خدا و اعمال خير، كوشش نمودن.

***

58. شَهيد

وصف «شهيد» نيز از اوصافى است كه داراى معانى مختلف مى باشد، طبق بعضى از اين معانى از اوصاف ذات است، زيرا يكى از معانى آن آگاهى توأم با حضور و شهود است، و در اين صورت به صفت علم باز مى گردد.

و اگر به معناى شهادت دادن بر اعمال بندگان بوده باشد از صفات فعل محسوب مى شود، و ذكر آن در اينجا نيز از همين نظر است، به دو آيه زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. وَاللَّهُ شَهيْدٌ عَلَى ما تَعْمَلُوْنَ «خدا بر اعمالى كه انجام مى دهيد، گواه است».(1)

2. قُلِ اللَّهُ شَهيْدٌ بَيْنى وَ بَيْنَكُمْ «بگو: خداوند، گواه ميان من و شماست».(2)

توضيح و پيام


1- سوره آل عمران، آيه 98.
2- سوره انعام، آيه 19.

ص: 407

«شهيد» از ماده شهود و شهادت به گفته مقائيس اللغة در اصل به معناى حضور و آگاهى و اعلام است، و به هنگام شهادت دادن هم علم لازم است هم حضور، و هم اعلام.

ولى راغب در مفردات مى گويد: اين واژه به معناى حضور توأم با مشاهده است، خواه با چشم ظاهر باشد يا با چشم دل.

مشاهد حج به مكان هاى مقدّسى گفته مى شود كه فرشتگان و مؤمنان در آنجا حضور مى يابند.

و اين كه به كشتگان راه خدا «شهيد» مى گويند يا به خاطر آن است كه فرشتگان رحمت در كنار آنها حاضر مى شوند، يا به خاطر مشاهده نعمت هاى بزرگى است كه براى آنها مهيّا گشته، يا حضور آنها در پيشگاه خدا، يا قيام آنها در طريق شهادت به حق، و يا به خاطر افتادنشان بر زمين است، چرا كه يكى از نام هاى زمين شاهده مى باشد.

روز جمعه را نيز شاهد مى نامند چرا كه شاهد اجتماع مسلمين است و روز عرفه را مشهود مى گويند به خاطر آن كه زائران بيت اللَّه الحرام در آن حضور دارند.

به هر حال اطلاق وصف بر ذات پاك خداوند يا به خاطر حضور او در همه جا است، يا به جهت گواهى او بر تمامى اعمال بندگان.(1)


1- ابن منظور در لسان العرب، و زبيدى در شرح قاموس مى گويند:« شهيد» در ميان اسماء اللَّه به معناى كسى است كه در شهادتش امين است، و بعضى گفته اند شهيد كسى است كه چيزى از علم او پنهان نيست و شهيد به معناى حاضر است( البتّه نه حضور مكانى بلكه حضور به معناى احاطه وجودى).

ص: 408

پيامى كه اين توصيف الهى به همگان مى دهد، حضور او در همه جا و گواهى او بر اعمال بندگان است، نه تنها فرشتگان و كاتبان نامه اعمال، و نه فقط اعضاء بدن انسان و زمان و مكانى كه در آن و بر آن زندگى مى كند، گواهان اعمال او هستند، كه از همه بالاتر ذات پاك خداوند شاهد و شهيد است، مسلّماً توجّه به اين حقيقت اثر عميقى در اصلاح اعمال و رفتار او دارد.

آرى ايمان به خدا و معرفت صفات او، يكى از مهمترين وسائل تربيت ما است.

***

59. هادِى

هدايت چه از نظر تكوين و قوانين آفرينش، و چه از نظر تشريع و تعليم و تربيت و احكام شريعت، همه از ناحيه خدا است.

او است كه نطفه بى ارزش را در مراحل تكامل جنين رهبرى و هدايت مى كند و از آن موجود بى مقدار، انسانى بزرگ و والا مى سازد.

و او است كه از طريق وحى و ارسال انبياء، دست انسان ها را گرفته، و از وادى ضلالت به شاهراه هدايت رهنمون مى شود، و لذا پيوسته در نمازهايمان از او مى خواهيم كه ما را به صراط مستقيم هدايت كند، و ثابت قدم دارد، چرا كه هادى او است، اكنون گوش به آيات زير مى سپاريم:

توصيف خداوند به هادى فقط دو بار در قرآن مجيد آمده است:

ص: 409

1. وَ كَفى بِربِّكَ هادِياً وَ نَصيْراً: «همين بس كه پروردگارت هادى و ياور (تو) باشد»(1)

2. وَ انَّ اللَّهَ لادِ الَّذْينَ آمَنذوا الَى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ «به سوى صراط مستقيم هدايت مى كند»(2)

توضيح و پيام

واژه «هادى» از ماده «هدايت» در اصل به معناى دلالت و راهنمائى توأم با لطف است، و «هديّه» را نيز به همين جهت هديّه ناميده اند، اين سخنى است كه راغب در مفردات آورده، ولى در مقائيس اللّغه دو معنا براى آن ذكر شده:

راهنمائى كردن و هديّه فرستادن، هرچند گفته اول كه هر دو معنا را به يك ريشه باز مى گرداند مناسب تر به نظر مى رسد.

در لغت عرب به روز نيز هادى گفته مى شود، چون مايه هدايت مردم است، و هاديه به عصا مى گويند كه نابينايان را رهبرى مى كند، حيواناتى كه در پيشاپيش گلّه حركت مى كنند هوادى نام دارند، و به گردن اسب ها نيز هوادى اطلاق مى شود.

به شترانى كه به عنوان قربانى به سوى خانه خدا مى آورند هدْى (بر وزن سعى) گفته مى شود، چرا كه هديه هاى مؤمنان به خانه خدا است.(3)


1- سوره فرقان، آيه 31.
2- سوره حج، آيه 54- واژه« هادى»( كه در بعضى از حالات« هاد» گفته مى شود) ده بار در قرآن مجيد ذكر شده كه تنها دوبار به عنوان توصيف پروردگار آمده است.
3- كتاب العين- مفردات راغب- مقائيس اللغه- تاج العروس- لسان العرب- مجمع البحرين( ماده هدى).

ص: 410

به هر حال اين واژه هنگامى كه به عنوان يكى از صفات افعال الهى به كار مى رود و اشاره به مسأله راهبرى او در تمام شئون حيات مادى و معنوى، ظاهرى و باطنى، تكوينى و تشريعى است.

خدائى كه امواج هدايتش سراسر عالم وجود را در برگرفته، و اگر لحظه اى از هدايت هاى تكوينى و تشريعى او دور بمانيم گمراه و نابوده مى شويم.

در مفردات چهار مرحله براى هدايت الهى (با استشهاد به آيات قرآن) ذكر شده:

1. هدايتى كه جنبه عام دارد و تمام مكلّفان را شامل مى شود، و آن نوعى هدايت تكوينى است كه شامل عقل و هوش و معلومات فطرى و ضرورى مى شود، آيه رَبُّنَا الَّذى اعْطَى كُلِّ شَى ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى «پروردگار ما همان كسى است كه به هر موجودى، آنچه را لازمه آفرينش او بوده داده؛ سپس هدايت كرده است».(1) اشاره به آن است.

2. هدايتى كه به وسيله انبياء و رسولان پروردگار و كتب آسمانى صورت مى گيرد (هدايت تشريعى) آيه: وَ جَعَلْنَا مِنْهُمْ ائمَّةً يَهْدُوْنَ بِامْرِنا: «و از آنان پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما (مردم را) هدايت مى كردند».(2) اشاره به آن است.

3. هديات به معناى توفيق كه ويژه گروهى از بندگان است، آيه وَ الَّذِيْنَ


1- سوره طه، آيه 50.
2- سوره سجده، آيه 24.

ص: 411

اهْتَدُوا زادَ هُدَىً «كسانى كه هدايت يافته اند، (خداوند) بر هدايتشان مى افزايد».(1) به آن اشاره مى كند.

4. ههدايت در آخرت به سوى بهشت (كه به معناى ثواب و پاداش الهى است) چنانكه از قول بهشتيان مى خوانيم: الْحَمْدُللَّهِ الَّذى هَدانا لِهذا: «ستايش مخصوص خداوندى است كه ما را به اين (همه نعمتها) رهنمون شد».(2) و اين مراحل چهارگانه كه يكى بعد از ديگرى قرار گرفته، و تا مرحله نخست حاصل نشود دومى حاصل نمى گردد، و تا دومى حاصل نگردد نوبت به سومى نمى رسد.

سرانجام به پيامى كه اين توصيف الهى در بر دارد گوش فرا مى دهيم كه از يك سو به ما مى گويد تمام عالم هستى به فرمان خدا براى هدايت شما بسيج شده، و شما هستيد كه بايد به اين برنامه هاى هدايت لبّيك گوئيد و نداى الهى را بشنويد، و با همرهى خضر تكوين و تشريع طى اين مرحله كنيد، تا از ظلمات و گمراهى به درآئيد.

از سوى ديگر تخلّق به اين اخلاق الهى ايجاب مى كند كه هركس در طريق هدايت ديگران بكوشد و دست همنوعان را بگيرد، و از مراحل مختلف كمال بگذراند، و به سر منزل مقصود كه همان معرفة اللَّه و تجلى اسماء صفات او است برساند.


1- سوره محمّد، آيه 17.
2- سوره اعراف، آيه 43.

ص: 412

خَيْرٌ

«خَيْر» در بعضى از موارد به معناى خوب و در بسيارى از موارد به معناى بهترين به كار مى رود، و در قرآن مجيد در ده مورد به همين معناى اخير با اضافه به اوصاف ديگرى به كار رفته است كه در آيات آينده مطالعه خواهيد كرد.

خير مساوى وجود است، و وجود و هستى مساوى با خير است، و از آنجا كه خداوند وجود مطلق و بى نهايت است بهترين وجودها مى باشد، آرى او بهترين حاكمان خَيْرُ الْحاكِمِيْنَ بهترين روزى دهندگان (خير الرازقين) بهترين يارى كنندگان خَيْرُ النّاصِريْنَ و ... مى باشد.

و اينها همه از صفات فعل پروردگار است كه در اينجا تحت عنوان واحدى همه را جمع كرده ايم تا بحث ما ختم به خير گردد!

اكنون گوش جان به آيات زير مى سپاريم:

1. وَ انْتَ خَيْرُ الرّاحمِيْنَ «و تو بهترين رحم كنندگانى» (چرا كه رحمت عام و خاصت همه را رسيده، و به خصوص بندگان مؤمنت را مفتخر ساخته)(1)

2. وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِميْنَ «كه او بهترين داوران است».(2)

3. وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلْينَ «و او بهترين جدا كننده (حق از باطل) است».(3)

4. وَ انْتَ خَيْرُ الْفاتِحينَ «كه تو بهترين داورانى».(4)


1- سوره مؤمنون، آيه 109.
2- سوره اعراف، آيه 87.
3- سوره انعام، آيه 57.
4- سوره اعراف، آيه 89.

ص: 413

5. وَاللَّهُ خَيْرُ الرّازِقيْنَ «و خداوند بهترين روزى دهندگان است».(1)

6. بَلِ اللَّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ خَيْرُ النّاصِريْنَ « (آنها تكيه گاه شما نيستند،) بلكه ولىّ و پشتيبان شما، خداست؛ و او بهترين ياوران است».(2)

7. فَاغْفِرْلَنا وَ ارْحَمْنا وَ انْتَ خَيْرُ الْغافِريْنَ «پس ما را بيامرز، و بر ما رحم كن، و تو بهترين آمرزندگانى».(3)

8. وَ قُلْ رَبِّ انْزِلنى مُنْزَلًا مُبارَكاً وَ انْتَ خَيْرُ الْمُنْزِليْنَ «و بگو: پروردگارا! ما را در منزلگاهى پربركت فرود آر، و تو بهترين فرود آورندگانى».(4)

9. وَ يَمْكُرُوْنَ وَ يَمْكُرُ اللَّهُ وَ اللَّه خَيْرُ الْماكِريْنَ «آنها توطئه مى كردند، و خداوند هم تدبير مى كرد؛ و خدا بهترين تدبيركنندگان است».(5)

10. رَبِّ لا تَذَرْنى فَرْداً وَ انْتَ خَيْرُ الْوارِثيْنَ «پروردگار من! مرا تنها مگذار (و فرزند برومندى به من عطا كن)؛ و تو بهترين وارثانى».(6)

***

توضيح و پيام


1- سوره جمعه، آيه 11.
2- سوره آل عمران، آيه 150.
3- سوره اعراف، آيه 155.
4- سوره مؤمنون، آيه 29.
5- سوره انفال، آيه 30.
6- سوره انبياء، آيه 89- در قرآن مجيد بعضى تعبير ديگر كه داراى واژه« خير» و به عنوان وصفى از اوصاف الهى مى باشد نيز ديده مى شود، هرچند مضاف اليه آن به صورت صيغه جمع نيست، و اين تنها در يك مورد است و آن آيه شريفه فاللَّه خير حافظاً و هو ارحم الراحمين:« خداوند بهترين حافظان است و او ارحم الراحمين مى باشد»( يوسف 64).

ص: 414

واژه «خَيْر» طبق مشهور در ميان ارباب لغت و نحويين، افضل التفضيل است، و در اصل «اخْيَر» (بر وزن افضل) بوده كه الف آن حذف شده و فتحه به «خ» منتقل گرديده است.

«خَير» به گفته راغب به معناى هر چيزى است كه همگان به آن علاقه دارند، مانند عقل و عدل و فضيلت و اشياء مفيد، و ضدّ آن شرّ است، سپس «خير» را به دو گونه تقسيم مى كند: خير مطلق كه مورد علاقه هركس در هر حالت است (مانند بهشت) و خير نسبى كه نسبت به بعضى از افراد مفيد است، مانند مال كه ممكن است براى بعضى سرچشمه سعادت و براى بعضى مايه بدبختى گردد!

ولى در مقائيس اللُّغة معناى اصلى آن تمايل به چيزى ذكر شده، و سپس به امورى كه مورد تمايل است اطلاق شده و نقطه مقابل آن شرّ است بعضى از ارباب لغت نيز آن را به معناى كَرَم و بخشش تفسير كرده اند، در حالى كه بعضى ديگر تنها به اين قناعت كرده اند كه «خير» نقطه مقابل شر است.

اين واژه گاه به معناى خاص به كار رفته (مثلًا «خير» به معناى مال يا نهرى در بهشت كه از كوثر سرچشمه مى گيرد و يا منزلگاه هاى مخصوص بهشتى و كلمه خيار يا اختيار كه از اين واژه مشتق شده به معناى انتخاب چيز بهترى است.

هنگامى كه اين واژه بر ذات پاك خداوند اطلاق مى شود گاه به صورت مطلق و بدون هيچ گونه قيد است، مانند وَ اللَّهُ خَيْرٌ وَ ابْقَى «خدا بهتر، و پايدارتر است».(1)


1- سوره طه، آيه 73.

ص: 415

اين سخنى است كه ساحران فرعونى بعد از ايمان به موسى عليه السلام اظهار داشتند.

در اين صورت منظور بهتر بودن در تمام جهات است، و در واقع «خير مطلق» در عالم هستى جز خدا نيست، او است كه وجود و هستيش از تمام جهات بهتر و برتر و شريف تر است. و گاه اين واژه با اضافه به چيزى بر ذات پاك خدا اطلاق مى شود مانند ده نام مقدّسى كه در ده آيه فوق آمده است. در تمام اين موارد خداوند در مقايسه با ديگران ذكر شده است و البتّه اين مقايسه تنها از پاره اى جهات است والا ذات پاك او اصلًا قابل مقايسه با ساير موجودات نيست.

در نخستين آيه به عنوان خَيْرُ الرّاحِمينَ (بهترين رحم كنندگان) معرفى شده، چرا كه رحمت او نامتناهى است، و دوست و دشمن و صالح و فاجر را شامل مى شود، رحمت عام او همه را در برگرفته، رحمت خاصش ويژه مومنان است و در هر حال در برابر رحمتش هيچ گونه انتظار پاداشى ندارد.

در دومين آيه به عنوان «خَيرُ الْحاكِمِيْنَ» (بهترين حكم كنندگان) توصيف شده، چرا كه حكم ديگران آميخته با انواع خطاها، و انحرافاتى است كه از تمايلات شخصى و گروهى، يا هوس هاى مادى سرچشمه مى گيرد، ولى حكم او خالى از هرگونه خطا و اشتباه، هرگونه افراط و تفريط، و هرگونه تمايل به باطل است، چرا كه علمش بى پايان و از همگان بى نياز مى باشد!

در سومين آيه به عنوان «خَيْرُ الْفاصِليْنَ» (بهترين جدا كننده حق از باطل) ذكر شده، از اين جهت كه انسان ها اگر بخواهند حق را از باطل جدا كنند، گاه گرفتار انواع اشتباهات شده، و اين جدائى را به صورت صحيح انجام نمى دهند، و با

ص: 416

اصولًا حق و باطل را به خاطر جهل با يكديگر اشتباه مى كنند، يا آگاهانه به خاطر هواهاى نفسانى آن دو را به هم مى آميزند.

اما آن كس كه «عالم السرّ و الخفيّات» است، و علمش به همه چيز احاطه دارد و هوا و هوس در مورد او بى معناى است بهترين جدا كننده حق از باطل مى باشد.

از اين گذشته گاه انسان حق و باطل را به خوبى نمى شناسد، ولى قدرت بر اعمال علم و دانش خود ندارد، تنها قادر ازلى است كه مى تواند آگاهى خود را در هر حال تحقق بخشد.

در چهارمين آيه سخن از «خَيْرُ الْفاتِحْين» است، فاتح از ماده فتح، اگر به معناى حكم و قضاوت باشد، مفهومش اين است خدا بهترين داوران است، و دليل آن در تفسير «خيرالحاكمين» گذشت، و اگر فتح به معناى هرگونه گشودن كارهاى بسته باشد، باز او بهترين گشايندگان است، چرا كه هيچ كارى در برابر قدرت او مشكل نيست، و اگر منظور گشودن درهاى رحمت باشد، او صاحب چنان رحمتى است كه عالم هستى را زير پوشش خود قرار داده، در حالى كه اگر رحمتى در موجودات ديگر باشد محدود و جزئى است.

در واقع فتح معناى وسيع و گسترده اى دارد كه همه آنها به گشودن باز مى گردد گاه گشودن معنوى و، گاه مادى است، گاه گشودن درهاى علم و رحمت است، و گاه گشودن عقده نزاع ميان دو نفر، و يا گشودن گره جنگ، و ظاهراً «خير الفاتحين» معناى وسيعى دارد كه تمام اين امور را شامل مى شود.

و در آيه پنجم، سخن از «خير الرازقين» بودن خدا است، روزى هائى كه

ص: 417

ديگران به يكديگر مى دهند (اگر بتوان نام روزى بر آن نهاد، آميخته با نقايص فراوانى است: محدود است، زودگذر است، اميدى به آينده آن نيست، گاه توأم با منت و آزار جسمى يا روحى است، و گاه همراه با تحقير، يا انتظار مقابله به مثل.

در حالى كه روزى خداوند نه حد و مرزى مى شناسد، نه بيمى از آينده آن مى رود نه كمترين منت و آزار، و انتظار مقابله اى در آن است، بلكه از آن لحظه اى كه انسان به صورت نطفه اى در رحم مادر قرار مى گيرد شامل حال او مى شود، و تا آخرين لحظه حيات ادامه دارد، و حتّى در قيامت نيز براى افرادى كه مستحق و لايق اند، در سطحى بالاتر و والاتر موجود است.

بعضى از مفسّران داستانى از يكى از خلفاى بغداد با بهلول نقل كرده اند كه مباحث فوق در آن به صورت جالبى منعكس است.

مى گويد: خليفه بغداد به بهلول گفت: بيا تا روزى هر روز تو را مقرّر كنم تا در فكر روزى خود نباشى! بهلول در پاسخ گفت: اگر چند عيب در كار تو نبود، مى پذيرفتم! نخست اين كه تو نمى دانى چه چيز مورد نياز من است، دوم وقت نيازم را نمى شناسى، سوم از مقدار آن بى خبرى، چهارم ممكن است يك روز بر من غضب كنى و آن را بازگيرى، ولى خدائى كه روزى دهنده من است هيچ يك از اين نقايص را ندارد، و حتّى آن روز كه گناه مى كنم باز روزى از من قطع نمى كند!(1)

خدائى كه او ساخت از نيست هست به عصيان در رزق بر كس نيست


1- روح البيان، جلد 9، صفحه 528.

ص: 418

از او خواه روزى كه بخشنده او است بر آرنده كار هر بنده او است!(1)

و چه خوب بود بهلول اين جمله را هم مى افزود كه: چه كسى تضمين مى كند تا فردا تو بر مسند قدرت باشى، و بتوانى به من يا ديگرى روزى دهى.

اين سخن را با كلام مباركى از اميرمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم: در آغاز خطبه معروف به اشباح مى فرمايد:

«الْحَمدُللَّهِ الَّذى لا يَفِرهُ الْمَنْعُ وَ الْجُمُوْدَ، وَ لا يُكْدِيْهِ الْاعْطاءُ وَ الْجُوْدُ، اذْ كُلُّ مُعْطٍ مُنْتَقِصٌ سِواهُ، وَ كُلُّ مانِعٍ مَذْمُوْمٌ ما خَلاهُ، وَ هُو الْمَنّانُ بِفَوائد النِّعَمِ، وَ عَوائِدِ الْمَزِيْدِ وَ القِسَمْ، عِيالُهُ الْخَلايِقُ، ضَمِنَ ارْزاقَهُمْ، وَ قَدَّرَ اقْواتَهُمْ، وَ نَهَجَ سَبِيْلَ الرّاغِبيْنَ الَيْهِ، وَ الطّالِبيْنَ ما لَدَيِهِ، وَ لَيْسَ بِما سُئِلَ بِاجْوَدَ مِنْهُ بِما لَمْ يُسْئَلْ»:

«ستايش مخصوص خداوندى است كه بخل و جمود، چيزى بر او نمى افزايد، و سخاوت وجود او را فقير نمى كند، چرا كه هر بخشنده اى غير از او نقصان مى پذيرد، و هركس دست عطاى خويش را باز دارد جز او نكوهش مى شود، او است بخشنده انواع نعمت ها و بهره ها. تمامى خلق روزى خوار اويند، ارزاق آنها را تضمين كرده، و قوّت آنها را معيّن ساخته، و راه علاقه مندان و خواستاران آنچه نزد او است روشن ساخته است، او چنان است كه سخايش در آنجا كه از وى بخواهند بيش از آنجا كه از او نخواهند نيست»!(2)


1- روح البيان، جلد 9، صفحه 528.
2- نهج البلاغه، خطبه 91.

ص: 419

در ششمين آيه، ذات پاكش به «خير النّاصرين» توصيف شده، زيرا يارى كننده واقعى كسى است كه توانايى يارى كردن را در برابر هر دشمن، و در هر زمان و هر مكان، و هرگونه شرايط، داشته باشد، ياورى كه هرگز مغلوب نمى شود او است و هيچ قدرتى در برابر او تاب مقاومت را ندارد، اضافه بر اين، آگاهى كامل از توطئه هاى دشمنان و از نقاط ضعف آسيب پذير شخصى كه مورد حمايت او است دارد، و از همه اينها گذشته انتظار و چشم داشتى در مقابل يارى خود هرگز ندارد.

و مى دانيم اين اوصاف تنها در ذات پاك خداوند جمع است، در حالى كه ياوران ديگر فاقد اين اوصاف اند.

علاوه بر اينها اگر كسى بتواند مختصر يارى نسبت به ديگرى كند تنها در اين دنيا است، تنها كسى كه در دينا و آخرت مى تواند يار و ياور باشد خدا است.

در هفتمين آيه از خداوند متعال به عنوان «خير الغافرين» ياد شده

فخر رازى مى گويد: اين توصيف به خاطر آن است كه ديگران اگر از گناه صرف نظر مى كنند يا براى ستايش و ثناء جميل مردم است، يا ثواب جزيل خدا، و يا دفع صفت قساوت از قلب، خلاصه گذشت و آمرزش مردم نسبت به يكديگر گاه به خاطر جلب نفع است گاه دفع ضرر، در حالى كه آمرزش الهى هرگز چنين نيست، بلكه فقط از فضل و كرم او سرچشمه مى گيرد و بس.(1)

از اين گذشته حقوقى كه مردم بر يكديگر دارند، در برابر رحقوق الهى بسيار


1- تفسير فخر رازى، جلد 15، صفحه 20.

ص: 420

ناچيز است، و گذشت آنها در همين حقوق ناچيز، بسيار كم است، تنها كسى كه از حقوق بزرگ مى گذرد، و گناهان عظيم را مى بخشد، و آمرزش او قيد و شرطى جز لياقت عباد ندارد خدا است. و به همه دليل او «خير الغافرين» است.

از اين گذشته او نه تنها بندگان خود را مى بخشد، بلكه پرده بر گناهان آنها مى افكند، تا آبرويشان در دنيا و آخرت محفوظ بماند، و نزد خلايق رسوا نشوند، بلكه گاه سيئات آنها را به حسنات تبديل مى كند، به شرط آن كه تمام حجاب ها را ندرند، و مختصر لياقتى براى اينهمه لطف و احسان داشته باشند.

توجّه به شأن نزول آيه فوق كه داستان بنى اسرائيل و ارتكاب يكى از بزرگترين گناهان، يعنى تقاضاى رؤيت خداوند با چشم ظاهر به عنوان پيش شرطى براى ايمان به او است نشانگر عمق مفهوم اين وصف يعنى «خير الغافرين» است.

در هشتمين آيه، خداوند به عنوان «خَيْرُ الْمُنْزِلينَ» توصيف شده كه ناظر به ماجراى نوح عليه السلام و طوفان عظيم او است، آنجا كه در دعايش تقاضا مى كند اكنون كه طوفان فرو مى نشيند، و اين كشتى تنها و سرگردان در سرزمينى نزول مى كند، منزلگاه ما را منزلگاه مبارك و پربركتى قرار ده كه تو بهترين فرود آورندگانى!

واژه «مُنْزَلْ» در جمله رَبِّ انْزِلْنى مُنْزَلًا مُبارَكاً ممكن است اسم مكان باشد يعنى منزلگاه و يا مصدر ميمى به معناى نزول و فرود آمدن.

و به هر حال ناگفته پيدا است كه فرود آمدن از كشتى در آن شرائط سخت و دشوار، با توجّه به اين كه نه خانه و كاشانه و سايبانى وجود داشت و نه قوّت و

ص: 421

غذائى، تنها در سايه لطف خداوندى كه «خير المنزلين» است مى توانست سامان يابد، و از خطراتى كه سرنشينان كشتى را بعد از فرود آمدن تهديد مى كرد برهاند.

باز در اينجا قدرت نامحدود خدا، و آگاهى او از نيازها و حاجات ميهمانان او سبب مى شود كه او «خير المنزلين» و بهترين ميزبان و پذيرائى كننده باشد.

در نهمين آيه سخن از چاره جوئى هاى بى مانند خداوند در برابر توطئه هاى منحرفان و ظالمان است و در آن خدا را به «خير الماكرين» (بهترين چاره جويان) توصيف مى كند.

ماكر از ماده مكر به گفته راغب در اصل به معناى منصرف ساختن ديگرى از رسيدن به مقصود از طريق توسّل به چاره جوئى و حيله است، و آن بر دو قسم است: قسمتى پسنديده، و آن در جائى است كه هدف از آن وصول به مقصد مطلوبى باشد، و قسمى مذموم است، و آن در جائى است كه هدف كار زشت و قبيحى باشد.

و از اينجا روشن مى شود كه آنچه در ذهن ما است كه واژه مكر را هميشه توأم با نوعى خرابكارى و فساد انگيزى مى دانيم درست نيست، همان گونه كه واژه حيله نيز داراى مفهوم مشتركى است هر چند در اذهان عامه مردم نوع فاسد آن تداعى مى شود.

قرطبى در تفسير خود مى گويد: مكر به معناى تدبير در انجام كارى توأم با مخفيكارى است.

ولى از بعضى از كلمات ارباب لغت، چنين استفاده مى شود كه واژه مكر را

ص: 422

آميخته با نوعى مذمّت مى دانند، لذا مى گويند: هرگاه اين واژه در مورد خداوند به كار رود معناى مجازى دارد ولى عموميت مفهوم مكر آنچنان كه از بسيارى از مفسّران و اهل لغت استفاده مى شود صحيح تر به نظر مى رسد.

به هر حال توصيف خداوند به خير الماكرين يا به خاطر آن است كه قدرت او بر تدبير و چاره جوئى از همه بيشتر است و يا اين كه مكر ديگران ممكن است از نوع خوب و بد باشد، ولى در مورد خداوند هميشه از نوع ممدوح است.

زبيدى در شرح قاموس چند معناى براى مكر، هنگامى كه به خدا نسبت داده مى شود ذكر كرده، از آن جمله نازل كردن بلا بر دشمنان، نه بر دوستان، و ديگر مجازات استدراجى يعنى بخشيدن نعمت در مقابل كارهاى بد تا آنجا كه شخص خيال كند صاحب طاعات مقبولى است- سپس او را مجازات نمايد- و سوم جزا دادن بندگان در برابر اعمالشان.(1)

به هر حال تدبير و چاره جوئى صحيح آن است كه شخص عالم به عواقب امور و حقايق اشياء و آينده و گذشته باشد، و اضافه بر اين هرگونه قدرت بر انجام تدبيرهاى خود داشته باشد، و چون اين دو وصف علم و قدرت نامحدود مخصوص خدا است او به عنوان «خير الماكرين» توصيف شده است.

جالب اين كه توصيف خداوند به «خَيْرُ الْماكِريْنَ» تنها دوبار در قرآن مجيد آمده يكى درد داستان هجرت است كه مهمترين فصل زندگى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى باشد، قرآن مى فرمايد: « (به خاطر بياور) هنگامى را كه كافران براى تو نقشه


1- تاج العروس فى شرح القاموس ماده« مكر».

ص: 423

مى كشيدند كه تو را به زندان بيفكنند، يا به قتل برسانند، و يا (از مكّه) بيرون كنند؛ آنها توطئه مى كردند، و خداوند هم تدبير مى كرد؛ و خدا بهترين تدبيركنندگان است».(1)

و مى دانيم توطئه قتل پيامبر صلى الله عليه و آله از سوى قريش اراده او را در هجرت قوى تر ساخت، همان هجرتى كه سرچشمه بزرگترين تحول ها در تاريخ مسلمين و سرآغاز حكومت اسلامى در پهنه جهان شد، و اينجا است كه برترى مكر الهى روشن مى شود.

و ديگر در مورد توطئه هاى مشترك يهود و نصارى در مبارزه با اسلام و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است (سوره آل عمران، آيه 54) كه آن هم از خطرناكترين توطئه ها بود، ولى خداوند نقشه هاى آنها را نيز نقش بر آب كرد.

***

سرانجام در دهمين و آخرين آيه، توصيف خداوند به «خَيْرُ الْوارِثينَ» (بهترين وارثان) آمده است.

اين توصيف تنها يكبار در قرآن مجيد آمده و آن هم از زبان زكريا پيغمبر بزرگ الهى در حالى كه توصيف خداوند به وارث مكرّر ديده مى شود.

دليل توصيف خداوند به اين وصف كاملًا آشكار است، زيرا تنها كسى كه باقى و برقرار مى ماند و وارث همه جهانيان است او است، در حالى كه ديگر


1- سوره انفال، آيه 30.

ص: 424

وارثان، خودشان روزى موروث دگران خواهند شد.

از اين گذشته ارثى را كه وارثان معمولى مى برند محدود است، و به آن نيازمنداند، و اضافه بر آن در صرف آن غالباً بخيل اند، و به همين دليل هزاران دعوا و نزاع در ميان نزديكترين بستگان به خاطر اموالى كه به ارث برده اند ديده شده است، امّا خداوند كه وارث نهايى همگان است نه نيازى دارد، نه حد و مرزى براى اين صفت او است، و نه بخلى در وجودش راه پيدا مى كند، و به همين دليل «خير الوارثين» است.

اين توصيف به گفته آلوسى در روح المعانى اشاره به بقاء ذات پاك الهى، و فناء همه اشياء است.(1)

البتّه اگر تنها اشاره به مسأله بقاء باشد از صفات ذات محسوب مى شود كه همان ابديّت وجود مقدّس او است، امّا اگر به معناى در اختيار گرفتن آنچه از ديگران مى ماند باشد از صفات فعل است (دقّت كنيد).

***

آرى او بهترين است

همان گونه كه در آيات ده گانه فوق ديديم خداوند به عنوان بهترين راحمين، و حاكمين، و رازقين، و ناصرين و ... توصيف شده است.

آيا واقعاً مى شود خداوند را با ديگران مقايسه كرد؟! (با توجّه به اين كه خير در


1- روح المعانى، جلد 17، صفحه 80.

ص: 425

اين گونه موارد جنبه تفضيلى دارد)

در برابر اين سؤال، دو پاسخ وجود دارد:

نخست اين كه: «خير» در اين گونه موارد، مفهوم تفضيلى و مقايسه اى خود را از دست مى دهد، و به معناى كثرت است، بنابراين اوصاف فوق، اشاره به رحمت واسعه خداوند و حكومت گسترده، و روزى فراوان، و نصرت و يارى بى دريغ او است، بى آن كه مقايسه اى در كار باشد «ما للتُّرابِ وَ رَبٍّ الأَرْبابِ؟» (چه نسبت خاك را با خالق پاك).(1)

ديگر اين كه: مفهوم مقايسه در اين اوصاف وجود دارد، منتها مقايسه اى صورى و ظاهرى همان گونه كه در احسن الخالقين (بهترين آفرينندگان) نيز گفته شده است، در حقيقت انسان هايى كه واسطه رساندن روزى به ديگران مى شوند رازق شمرده شده اند، و رحمت هاى جزيى افراد بشر به حساب رحمت آمده است، و همچنين در مورد نصرت و حاكميّت و غافريّت، و اين گونه تعبيرات در قرآن مجيد كم نيست. (مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار، تفسير دوم را برگزيده است)(2)

به تعبير ديگر از نظر فلسفى وجود حقيقى مستقل قائم بالذات، ذات پاك خدا است، و بقيّه در برابر او، عدم هايى هستند، هستى نما! و سراب هايى همچون


1- مرحوم كفعمى در مصباح در تفسير« خيرالناصرين» مى گويد:« مَعْناه كَثْرُةُ تَكْرارِ النَّصْر مِنْهُ كَما قِيْلَ خَيْرُ الرّاحِمينَ لِكَثْرَةِ رَحْمَتِهِ:»« مفهوم اين وصف اين است كه يارى به طور كثرت از ناحيه او تكرار مى شود، همان گونه كه گفته اند كه خير الراحمين به خاطر كثرت رحمت او است( مصباح، صفحه 346)- همين معناى را مرحوم صدوق در كتاب توحيد با مختصر تفاوتى آورده است( توحيد، صفحه 216).
2- بحارالانوار، جلد 4، صفحه 207، او مى گويد:« الخير معنى التفضيل و لا حاجة الى ما تكلّفه».

ص: 426

آب، و بنابراين موجودات ممكن نه خلقتى دارند و نه نصرتى، و نه رحمت و رزقى، اين همه آوازها از ناحيه آن ذات بى مثال، و بقيّه همه ريزه خوار خوان احسان اويند و از همين جهت گفته اند «لَيْسَ فى الدّارِ غَيْرُه دَيّارٌ» (در اين خانه جز او كسى نيست)!

ولى از نظر تحليل عادى و معمولى ممكنات هم براى خود وجودى دارند، و رحمت و رزق و نصرت و قدرت و حاكميتى، و از آنجا كه قرآن مجيد به مضمون وَ ما ارْسَلْنا مِنْ رسُوْلٍ الّا بِلِسانِ قَوْمِهِ (1) با زبان مردم با آنها سخن مى گويد اين تعبيرات در قرآن آمده است.

توضيحات:

1. عالم مظهر اسماء و صفات او است

اين جمله مشهور است كه جهان هستى محل بروز و ظهور اوصاف پروردگار است، اين مسأله مخصوصاً با توجّه به صفات فعل كاملًا روشن است:

زيرا آنچه از خلقت و آفرينش در اين جهان مى بينيم همه مظهر خالقّيت او است.

و آنچه از رحمت مادى و معنوى مشاهده مى كنيم نشانه اى از رحمانيت او.

آنچه تدبير است دليلى بر ربوبّيت او است، و آنچه رزق و روزى ظاهرى و باطنى است، مظاهرى از رازقيت او.

البتّه همان گونه كه قبلًا هم اشاره شد از آنجا كه صفات فعل با توجّه به افعال او


1- سوره ابراهيم، آيه 4.

ص: 427

مشتق مى شود، و افعال او از تعداد و شماره بيرون است، صفات فعل او نيز همين گونه است.

منتها تعداد «شصت صفت» كه عمده ترين صفات فعل است كه در قرآن مجيد آمده، و از هريك، صفات ديگرى منشعب مى شود، در بحث هاى گذشته با تفسير و تحليل ذكر شد.

توجّه به اين اوصاف نه فقط ما را به افعال خدائى آشنا مى سازد، بلكه آشنايى با افعال او، سبب الگوبردارى از آن، و تربيت نفوس و تهذيب ارواح ما است (دقّت كنيد).

اين نكته را باز بايد تذكّر دهيم كه در ميان اوصاف الهى، بعضى به روشنى صفت ذات است مانند عالم، و بعضى به روشنى صفت فعل است مانند رازق و خالق، و بعضى داراى دو جنبه است، از يك نظر صفت ذات، و از نظر ديگر صفت فعل، مانند قيّوم كه اگر به معناى قائم بالذات باشد جزء صفات ذات است و اگر به معناى برپا دارنده موجودات باشد جزء صفات فعل است.

2. صفات ديگرى كه در زمره صفات فعل است

در قرآن مجيد، افعالى به خداوند نسبت داده شده بى آن كه واژه وصفى آن ذكر شده باشد، و علماى علم عقائد آنها را به عنوان صفات فعل، يا اسماء حسنى الهى آورده اند، ولى چون بناى مباحث ما بر اين بود كه تنها اوصاف ذكر شده در قرآن مجيد مطرح گردد، آنها را در شماره اسماء و صفات او در بالا نياورديم، در عين حال اشاره به مهمترين آنها را در اين بخش لازم مى دانيم از جمله دو

ص: 428

وصف، متكلم و صادق است:

***

ص: 429

1. خداوند متكلم است

اشاره

الف- خداوند متكلم است

وصف متكلم صريحاً در قرآن نيامده، ولى فعلى كه دال بر آن است ذكر شده، مانند: وَكَلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَكْليماً: «و خداوند با موسى سخن گفت»(1) و از همين نظر موسى عليه السلام را به عنوان «كَليمُ اللَّه»- كسى كه مخاطب سخن خداوند بود- مشهور و معروف شده است.

از اين گذشته در قرآن در سه مورد تعبير به «كَلامَ اللَّه» (سخن خدا) شده (2) و در يك مورد «كَلامى» (سخن من) آمده است.(3)

و در موارد متعدّدى تعبير به «كَلِمةُ رَبِّكَ»: (سخن پروردگار تو) يا «كَلِمَةُ اللَّهِ» (سخن خداوند) نيز ديده مى شود.

و از مجموع اينها به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه يكى از اوصاف پروردگار «مُتَكَلِّمْ» است.

بلكه به طورى كه قوشجى در شرح تجريد العقائد آورده، توصيف خداوند به


1- سوره نساء، آيه 164 و سوره اعراف، آيه 143.
2- سوره بقره، آيه 75، سوره توبه، آيه 6، سوره فتح، آيه 15.
3- سوره اعراف، آيه 144.

ص: 430

متكلم منحصر به مسلمانان نيست بلكه تمام ارباب ملل و مذاهب خدا را متكلم مى دانند هرچند در تفسير معناى كلام و سخن گفتن الهى اختلاف نظر دارند.

***

توضيحات

1. مقصود از كلام اللَّه چيست؟

در تفسير معناى «كلام اللَّه» و سخن گفتن خداوند، اختلاف شديدى در ميان مسلمانان بروز و ظهور نموده، و هر گروهى تفسيرى براى آن ذكر كرده اند:

جمعى از حنبلى ها گفته اند: كلام اللَّه مركب از حروف و اصوات است، و اينها قائم به ذات او و قديم است! سپس بر اين گفتار بى معناى تا آنجا اصرار ورزيده اند كه گفته اند جلد و غلاف قرآن نيز قديم و ازلى است، تا چه رسد به نقوش قرآن!!

گروه ديگرى گفته اند كلام خدا همان حروف و اصوات است، و اينها امورى حادث اند و در عين حال قائم به ذات خداونداند كه بى پايه بودن گفتار آنها نيز كمتر از گروه حنابله نيست.

گروه سوم معتقداند كلام خداوند همان حروف و اصوات است، و اينها امورى حادث و غير قائم به ذات خداوند است بلكه در زمره مخلوقات او هستند كه خداوند آن را در وجود جبرئيل يا پيامبر صلى الله عليه و آله يا شجره موسى عليه السلام ايجاد كرده است.

ص: 431

و بالاخره گروه چهارم اشاعره هستند كه مى گويند كلام خداوند از جنس اصوات و حروف نيست بلكه مفاهيمى است قائم به ذات خداوند، و آن را كلام نفسى مى نامند، و معتقد به قديم بودن آن هستند(1) آنها حتّى عقيده داشتند كسى كه معتقد به حادث بودن قرآن (كلام اللَّه) بوده باشد كافر است (و قتل او واجب!)(2)

تاريخ قرون نخستين اسلام شاهد درگيرى هاى شديد و خونبارى در زمينه «كلام اللَّه» و حادث و قديم بودن آن، و تكفير يكديگر در اين زمينه، بوده است، بحث ها و مشاجراتى كه امروز براى ما مفهوم صحيحى ندارد و به خوبى مى توان گفت كه دست سياست هاى خود كامه وقت براى سرگرم ساختن ملت مسلمان، و استفاده از اصل، تفرقه بينداز و حكومت كن، به اين اختلاف دامن مى زده است.

***

نتيجه گيرى نهائى

به هر حال در اينجا چند مطلب است كه همه از واضحات است و به نظر نمى رسد جاى گفتگو در آن باشد:

1. خداوند قادر است بر اين كه امواج صوتى را در فضا بيافريند، و اين امواج را به گوش انبياء و پيامبرانش برساند، و پيام خود را از اين طريق به آنها ابلاغ كند، آنچنان كه قرآن در مورد تكلم با موسى بن عمران عليه السلام در وادى ايمَن گواهى


1- شرح تجريد قوشچى، صفحه 417.
2- ملل و نحل شهرستانى، جلد اول، صفحه 106.

ص: 432

مى دهد كه امواج صوتى در آن درخت مخصوص ايجاد شده و موسى عليه السلام را به سوى خود فرا خوانده است.

2. «تكلّم» به معناى سخن گفتن با زبان و از طريق تارهاى صوتى از عوارض جسم است و درباره خداوند كه منزّه از جسم و جسمانيت است مفهوم ندارد، جز از طريق ايجاد امواج صوتى در اجسام كه در بالا اشاره شد.

3. قرآن مجيد كه در دست ما است همين الفاظ و حروف است كه گاهى در قالب سخن، و گاه در قالب كتابت ظاهر مى شود، و بدون شك هر دو از حوادث است، و اين كه بعضى گفته اند اين الفاظ و نقوش، قديم است و حتّى جلد و غلاف قرآن را بايد ازلى دانست از خرافاتى است كه لايق بحث نيست.

و ظاهراً كسانى كه قائل به قديم بودن كلام اللَّه شده اند از اينجا بوده است كه از يك سو قرآن مجيد يكى از صفات خدا را تكلّم ذكر كرده، و به قرآن كلام اللَّه گفته شده، و از سوى ديگر، خدا وجودى است ازلى، پس صفات او نيز بايد ازلى باشد، و در اينجا نتيجه گرفته اند كه تكلم خدا ازلى است.

آنها به خاطر ضعف معلوماتشان نتوانسته اند ميان صفات ذات و صفات فعل تفاوت بگذارند، آنچه ازلى است صفات ذات است، مانند علم و قدرت ولى صفاتى كه عقل ما به خاطر صدور افعالى از خداوند براى ذات پاك او انتزاع مى كند، امورى حادث اند، زيرا اين صفات قائم به ذات خدا نيست بلكه انتزاعات عقلى است كه از ملاحظه افعال او حاصل مى شود.

به تعبير ديگر بدون شك خداوند افعالى دارد كه حادث است، مانند خلقت

ص: 433

آسمان و زمين و آفرينش آدم، و مسأله رزق و روزى و بخشش گناه بندگان و ارسال پيامبران و رسولان، هنگامى كه عقل صدور اين افعال را از خود مى بيند صفاتى همچون خالق و رازق و غافر را براى خداوند انتخاب مى كند و مسلماً قبل از اين كه خدا موجودى بيافريند يا روزى دهد يا مشمول مغفرت خود سازد اين اوصاف صدق نمى كرد (البتّه قدرت بر اين امور داشت، ولى بحث از قدرت نيست، بلكه سخن از خود اين افعال است).

بنابراين حساب اين اوصاف كه صفات فعل ناميده مى شود از صفات ذات كه قائم به ذات پاك پروردگار، بلكه عين ذات او است، جدا مى باشد، و عدم درك اين واقعيت، طرفداران قديم بودن كلام اللَّه را به مطالب مضحكى مانند قديم بودن جلد و غلاف كشانيده است.

4. گروهى از اشاعره كه اين مسائل را درك مى كردند به حكم ناچارى مسأله «كلام نفسى» را مطرح كرده اند، كلامى كه بتواند قديم باشد و قائم به ذات پروردگار.

آنها براى اثبات اين مطلب به اين آيه تمسك جسته اند كه قرآن درباره جمعى از منافقين مى گويد: وَ يَقُوْلُوْنَ فى انْفُسِهِمْ لَوْلا يُعَذِّبُنَا اللَّهُ بِما نَقُوْلُ «در دل خود مى گويند: چرا خداوند ما را بخاطر گفته هايمان عذاب نمى كند؟!».(1)

يا به شعر معروف اخطل كه از شعراى عصر بنى اميه است تمسك جسته اند

انَّ الْكَلامَ لَفِى الْفُؤادِ وَ انَّماجُعِلَ اللَّسانُ عَلَى الْفُؤادِ دَلِيْلا


1- سوره مجادله، آيه 8.

ص: 434

«جاى سخن قلب است، و زبان ترجمان قلب قرار داده شده»

و به اين ترتيب خواسته اند خود را از تضادى كه در ميان حادث بودن كلام، و قديم بودن صفات الهى مى ديدند رهايى بخشند.

ولى آنها با اين سخن گرفتار مشكل بزرگترى شده اند و آن اين كه اگر منظور از كلام نفسى تصوير الفاظ و جمله ها، و گذراندن آنها از ذهن و فكر باشد، اين امور درباره خداوند معنا ندارد، زيرا ذات پاك او جايگاه اين گونه عوارض انسانى نيست.

و اگر منظور علم خداوند به محتواى قرآن مجيد از ازل بوده باشد، جاى شك نيست كه او از ازل احاطه علمى به همه اين امور داشته است، ولى در اين صورت كلام نفسى بازگشت به علم خدا مى كند، و صفت ديگرى نخواهد بود.

نتيجه اين كه محتواى كتب آسمانى هميشه در علم خدا بوده و اين چيزى جز صفت علم نيست، و امّا خود الفاظ و نقوش بدون شك حادث است و در اين ميان چيز ثالثى بنام كلام نفسى كه قديم و غير از علم خداوند بوده باشد نداريم.

اينها همه امورى ظاهر و آشكار است، ولى متأسفانه جر و بحث درباره قديم و حادث بودن كلام نفسى بخش وسيعى از تاريخ اسلام را تاريك ساخته، و حوادث خونبارى به وجود آورده.

گاهى حكومت وقت طرفدار جمعيت معتزله بود (مانند بعضى از خلفاى بنى عباس) در اين موقع اصرار داشتند كه همه اعتراف به حادث بودن كلام اللَّه كنند، و گروهى را به خاطر عدم اعتراف به اين معنا از دم شمشير گذراندند.

ص: 435

در مقابل، عده زيادى از حكام بنى عباس طرفدار اشاعره بودند، و قائلين به حدوث «كلام اللَّه» را از دم شمشير مى گذراندند، در حالى كه امروز مى دانيم همه اينها بازى هاى سياسى بوده كه در شكل مسائل مذهبى ظاهر مى شده، و حكام جبّار براى رسيدن به مقاصد شوم خويش، و ادامه حكومت خود كامه، اعتقادات مذهبى مسلمانان را بازيچه خويش قرار مى دادند.

***

3. تكلم در روايات اسلامى

اين سخن را با روايتى از امام صادق عليه السلام ادامه مى دهيم: روايتى كه شيخ طوسى (قدّس سره) در امالى از ابوبصير از امام صادق عليه السلام نقل كرده است، فرمود:

«لَمْ يَزَلِ اللَّهُ جَلَّ اسْمُهُ عالِماً بِذاتِهِ، وَ لا مَعْلُوْمَ، وَ لَمْ يَزَلَ قادِراً بِذاتِهِ وَ لا مَقْدُوْرَ، قُلْتُ: جُعِلْتُ فِداكَ، فَلَمْ يَزَلَ مُتَكَلِّماً؟ قالَ: الْكلامُ مُحْدثٌ كانَ اللَّهُ عَزَّوَجَلّ لَيْسَ بِمُتَكَلَّمٍ ثُمَّ احْدَثَ الْكَلامَ!»: «خداوند هميشه بالذات عالم بود در حالى كه معلومى وجود نداشت، و بالذات قادر بود در حالى كه مقدورى نبود.

ابو بصير مى گويد: گفتم فدايت شوم، آيا خداوند هميشه موصوف به صفت متكلم بوده؟ فرمود: كلام، موضوع حادثى است خداوند متعال وجود داشت و متكلم نبود، سپس كلام را آفريد»!(1)

همين حديث را مرحوم كلينى در كافى با مختصر اضافاتى نقل كرده و در ذيل


1- بحارالانوار، جلد 4، صفحه 68، حديث 11، باب 1.

ص: 436

آن صريحاً آمده است: «انَّ الْكَلامَ صِفَةٌ مُحْدَثَةٌ لَيْسَتْ بِازَليَّةٍ، كانَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ وَ لا مُتَكَلِّمَ»: «كلام و سخن گفتن، صفت حادثى است و ازلى نيست، خداوند متعال از ازل بوده و متكلمى وجود نداشت»(1)

اين عبارت به وضوح فرق ميان صفات ذات و صفات فعل را بيان مى كند، صفات ذات همچون علم و قدرت است كه از ازل بوده، و نيازى به وجود مخلوقات ندارد، امّا صفات فعل صفاتى است كه بيرون ذات خدا است و عقل اين صفات را به هنگام صدور افعالى از خداوند انتزاع كرده و به او نسبت مى دهد مانند خالق و رازق، صفت تكلّم نيز در زمره همين صفات است چون نوعى و حركت مى باشد و مى دانيم حركت در ذات خداوند راه ندارد.


1- اصول كافى، جلد اول، صفحهئ 107( باب صفات الذات، حديث 1).

ص: 437

ب- خداوند صادق است

اشاره

بعد از توصيف خداوند به تكلّم نظرها به اين وصف معطوف مى شود كه او در تكلّم خود صادق و راستگو است.

اين وصف كه از مهمترين صفات فعل است پايه اصلى اعتماد بر دعوت انبياء را تشكيل مى دهد، چرا كه اگر- نعوذ باللَّه- كذب و دروغ درباره او تصوّر مى شد هيچ اعتمادى نه به مسأله وحى بود، و نه وعده هاى قيامت، و نه خبرهايى كه از معارف دينى مى دهد و يا از عوامل سعادت و خوشبختى بشر و اسباب شقاوت و بدبختى او سخن مى گويد و به تعبير ديگر پايه هاى مسائل دينى با نفى اين صفت به كلى فرو مى ريزد.

و از اينجا روشن مى شود تا چه حد ايمان به صدق پروردگار در فهم حقايق دين مؤثر است.

و شايد به همين دليل است كه در آيات فراوانى از قرآن مجيد توصيف خداوند به صادق بودن به چشم مى خورد كه با تعبيرهاى كاملًا متنوع و مختلف از اين موضوع سخن گفته، و از زواياى گوناگون به اين مسأله مهم توجّه شده

ص: 438

است.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. وَ مَنْ اصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَدِيْثاً.(1)

2. وَ مَنْ اصْدقُ مِنَ اللَّهِ قِيْلًا.(2)

3. وَ لَقدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ (3)

4. قالوا هذا وَعَدَنا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ (4)

ترجمه:

1. «و كيست كه از خداوند، راستگوتر باشد؟!».

2. «و كيست كه در گفتار و وعده هايش، از خدا راستگوتر باشد؟!»

3. «خداوند، وعده خود را به شما، (درباره پيروزى بر دشمن در احُد،) تحقّق بخشيد».

4. «گفتند: اين همان چيزى است كه خدا و پيامبرش به ما وعده داده، و خداو پيامبرش راست گفته اند».

***

شرح مفردات:


1- سوره نساء، آيه 87.
2- سوره نساء، آيه 122.
3- سوره آل عمران، آيه 152.
4- سوره احزاب، آيه 22- در آيات ديگرى از قرآن مجيد نيز همين مفاهيم آمده است مانند سوره ذاريات، آيه 5، سوره انعام، آيه 115، سوره زمر، آيه 74، سوره فتح، آيه 27، همچنين در سوره انعام آيه 146 و سوره حجر، آيه 64 تعبير به« انالصادقون» آمده است.

ص: 439

واژه «صادق» از ماده صدق، به گفته راغب نقطه مقابل كذب و دروغ است، و در اصل از اوصاف كلام و اخبار مى باشد كه گاه صدق و گاه كذب است، و گاه بالعرض در استفهام و امر و دعا نيز به كار مى رود، مثلًا كسى مى گويد: آيا فلان كس در خانه است و مفهوم ضمنى آن اين است كه من نمى دانم او در خانه است يا نه (و لذا گاه مى گوئيم او دروغ مى گويد: مى داند فلان كس در خانه حضور دارد)

حقيقت صدق، مطابقت سخن با اعتقاد و واقعيت است، لذا اگر كسى سخن بگويد كه با واقعيت تطبيق مى كند امّا مطابق اعتقاد او نيست، مى گوئيم دروغ مى گويد مانند گفتار منافقان كه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى گفتند:

نَشَهَدُ اءِنَّكَ لَرَسُوْلُ اللَّهِ «ما شهادت مى دهيم كه به يقين تو پيامبر خدا هستى!» و قرآن مى گويد: آنها دروغ مى گويند.

گاه صدق و كذب، در مورد افعال و اعمال نيز گفته مى شود، و كسى كه اعمالش را بر طبق وظيفه لازم انجام مى دهد صادق، و اگر برخلاف آن انجام دهد كاذب مى نامند. مثلًا كسى كه در ميان نبرد، حقّ جنگ را ادا كند گفته مى شود:

«صَدَقَ فى الْقِتالِ» و اگر نكند مى گويند: «كَذَبَ فِى الْقِتالِ» آيه لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُوْلَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقَ «خداوند آنچه را به پيامبرش در رؤيا نشان داد، به حق راست گفت».(1) كه در مورد تحقق خواب پيامبر صلى الله عليه و آله درباره فتح مكه و ورود پيروزمندانه مسلمانان در مسجد الحرام است نيز از نمونه هاى اين مطلب


1- سوره فتح، آيه 27.

ص: 440

است.(1)

واژه «صَدَقه» كه در مورد اموالى كه انسان به قصد قربت در راه خدا مى دهد به كار مى رود نيز به خاطر آن است كه انسان با عملش، صدق اخلاص خود را ثابت مى كند، مهريه را نيز از اين جهت صَدَاق مى گويند كه دليل عملى صدق شوهر در برابر همسر خويش است.

البتّه آنچه را راغب در مورد عناصر اصلى صدق گفته كه بايد هم مطابق با واقعيت باشد و هم موافق اعتقاد گوينده، در ميان دانشمندان، سخت محل كلام است، بعضى تنها موافقت با اعتقاد را كافى مى دانند، و گروهى تنها مطابقت با واقعيت را شرط شمرده اند كه اينجا جاى شرح آن نيست.

اينها همه در حالى است كه ابن فارس در مقائيس اصل معناى صدق را قوّت و نيروى موجود در چيزى مى داند، و اگر كلام مطابق واقع را صدق مى گويند، به خاطر قوّت آن است، لذا به نيزه محكم «رُمْحٌ صَدْق» گفته مى شود، و مهر زن را صَدَاقْ مى نامند، چون حقّى است لازمه و داراى قوّت.

ولى آنچه در مفردات درباره ريشه اصلى اين واژه گفته شده صحيح تر به نظر مى رسد.

ساير ارباب لغت نيز غالباً همين مسير را پيموده اند.

در شرح قاموس از قول خليل نقل مى كند كه «صدق» به معناى كامل از هر چيزى است، سپس اضافه مى كند: اگر به موجودات قوى و با استقامت (مانند نيزه


1- مفردات ماده« صدق» با تلخيص.

ص: 441

محكم) صَدْق اطلاق مى شود از همان معناى راستى و درستى گرفته شده، يعنى آنچه در وصفش از صلابت و خوبى گفته شود مطابق حقيقت است، اگر «صَدق» به معنى صُلْب و محكم بود به هر چيز محكمى صدق گفته مى شد، در حالى كه چنين نيست.

«صدّيق» (با تشديد دال) به معناى كسى است كه بسيار راست مى گويد، يا كسى كه هرگز دروغ نمى گويد، و يا دروغ گفتن عملًا براى او امكان ندارد چون به راستگويى عادت كرده است، يا كسى است كه در اعتقاد و سخن و عمل هر سه صادق است (اينها همه به خاطر آن است كه صدِّيق مبالغه است، و مبالغه مى تواند در يكى از جهات مختلف فوق باشد)

تعبير به لسان صدق در موردى گفته مى شود كه شخص از هر نظر صالح باشد و اگر مدح و ستايشى از او شود مطابق واقع است.

به هر حال توصيف خداوند به صادق از جهات گوناگون است:

از جهت صدق و راستى در اخبارش.

از نظر صدق در وعده هايى كه در مورد پاداش نيكان و مجازات بدان داده است.

و از جهت عينيّت بخشيدن به آنچه فرموده كه در آيات مختلف قرآن منعكس است، و در تفسير آيه مورد بحث خواهد آمد.

***

ص: 442

تفسير و جمع بندى

در آيه اول و دوم سخن از اين است كه خداوند از همه صادق تر در سخنان خود مى باشد، به صورت يك استفهام انكارى مى فرمايد: «كيست كه از خداوند، راستگوتر باشد؟!» وَ مَنْ اصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَدِيْثاً «كيست كه در گفتار و وعده هايش، از خدا راستگوتر باشد؟!» وَ مَنْ اصْدَق مِنَ اللَّهِ قِيْلًا(1)

بعضى از مفسّران معتقداند كه تعبير به راستگوتر تنها از نظر كميّت امكان پذير است- كسى كه در موارد بيشترى راست مى گويد- نه از نظر كيفيت، زيرا اگر سخن مطابق واقع باشد راست است و اگر نباشد دروغ و كم و زيادى در كيفيت آن تصوّر نمى شود.(2)

ولى حق اين است كه از نظر كيفيت نيز مراتب مختلفى براى صدق، تصوّر مى شود؛ و اين در جايى است كه واقعيّت داراى ابعاد مختلف باشد، اگر گفتار گوينده در تمام اين ابعاد مطابق واقع باشد مسلماً از كسى كه تنها در قسمت قابل توجّهى مطابق واقع است راستگوتر محسوب مى شود.

مثلًا كسى فرد با ايمانى را به سَلمان تشبيه مى كند، و ديگرى او را به ابوذر، مسلماً آن كس كه جهات بيشترى را در اين تشبيه در نظر گرفته راستگوتر است.

و اين كه خداوند از همه صادق تر مى باشد به خاطر آن است كه دروغ يا از جهل و نادانى و بى خبرى از واقعيت ها، سرچشمه مى گيرد، يا از ضعف و ناتوانى و احتياج، و چون هيچ يك از اين صفات در ذات پاكش راه ندارد او از همه


1- سوره نسا، آيات 87 و 122- قيل و قول مصدر است.
2- روح المعانى، جلد 5، صفحه 95( ذيل آيه 87 سوره نساء).

ص: 443

صادق تر است.

***

در سومين و چهارمين آيه، سخن از صدق خداوند در وعده هاى او است منتها در آيه اوّل از وعده الهى در مورد پيروزى بر دشمن در ميدان احُد سخن مى گويد كه بر طبق اين وعده مسلمانان در آغاز پيروز شدند، ولى سستى و نافرمانى گروهى سبب شكست در پايان كار شد، مى فرمايد: «خداوند، وعده خود را به شما، (درباره پيروزى بر دشمن در احُد،) تحقّق بخشيد» وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ

ولى سستى و اختلاف و نافرمانى شما در پايان سبب شكست شما شد و تقصير از شما بود نه خلف وعده از سوى خدا.

و اين پاسخى است به آنها كه از شكست احُد گِلِه داشتند و آن را بر خلاف وعده الهى مى پنداشتند.

و در آيه دوم از زبان مؤمنان درباره جنگ احزاب سخن مى گويد، كه آنها وقتى در برابر لشكر احزاب قرار گرفتند، «گفتند: اين همان چيزى است كه خدا و پيامبرش به ما وعده داده، و خداو پيامبرش راست گفته اند» قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُوْلُهُ وَ صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُوْلُهُ

در اينجا هم سخن از صدق خداوند است، و هم رسول او كه گفته او نيز گفته خدا است، و وعده او، وعده پروردگار.

ص: 444

در اين كه خداوند و پيامبر صلى الله عليه و آله چه وعده اى به مؤمنان داده بودند كه به هنگام مشاهده لشكر احزاب تحقق يافت، احتمالات متعدّدى داده شده: نخست اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده بود: «احزاب مشركان بعد از نه تا ده روز به سراغ شما مى آيند،» هنگامى كه درست در سر موعد آنها حاضر شدند، مؤمنان اين سخن را گفتند.(1)

ديگر اين كه خداوند در سوره بقره (آيه 214) يادآور شده بود كه مسلمانان به آسانى وارد بهشت نخواهند شد مگر اين كه در تنگناها قرار گيرند و آزمايش شوند، لذا هنگامى كه خود را در برابر آن قشون عظيم ديدند دانستند كه وعده الهى تحقّق يافته، و آزمايشى بزرگ در شرف انجام است.(2)

بعضى نيز گفته اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مؤمنان بشارت داده بود كه بعد از محاصره در چنگال احزاب بر آنها پيروز مى شوند، سپس اسلام در عالم گسترش مى يابد و قصرهاى حيره و مدائن و كسرى در اختيار مسلمين قرار خواهد گرفت.

مؤمنان هنگامى كه قسمت اوّل را ديدند شاد شدند و گفتند: بشارت باد بر شما به پيروزى نهايى.(3)

***

توضيحات


1- روح المعانى، جلد 21، صفحه 151.
2- تفسير الميزان، جلد 16، صفحه 306- اين مطلب در تفسير فخر رازى نيز اشاره آمده است.
3- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5239.

ص: 445

دلايل صدق خداوند

به گفته علماء عقائد تمام مسلمانان در اين مسأله اتّفاق نظر دارند كه خداوند صادق است، منتها اشاعره از آنجا كه قائل به حسن و قبح نيستند نمى توانند اين مطلب را ثابت كنند، چرا كه نه دليل عقلى آنها را به كار آيد، و نه در مورد بحث ما دليل نقلى كارساز است، چرا كه اگر به آيات قرآن كه دلالت بر صدق خداوند دارد استناد كنند نقل كلام به خود اين آيات مى شود كه از كجا اين آيات توأم با صدق باشد و به تعبير ديگر استدلال به اين آيات مستلزم دور است (دقّت كنيد).

اينجا است كه آنها پاسخى ندارند و از اثبات مدّعا عاجز مى مانند.

ولى از آنجا كه مسأله حسن و قبح عقلى قطع نظر از تعصب ها و كج سليقه گى ها از مسلّمات است براى اثبات صدق خداوند بهترين راه استناد به همين مسأله است.

دروغ گفتن حتّى درباره يك انسان عادى از زشت ترين كارها محسوب مى شود، بلكه سرچشمه غالب زشتى ها است و نشانه بارزى از انحطاط شخصيت است، مسلماً چنين كارى در مورد خداوند از هر نظر قبيح است كه العياذ باللَّه سخنى به دروغ گويد، يا وعده اى نادرست دهد.

و اگر كسى چنين احتمال نامعقولى را درباره ذات مقدّس خداوند بدهد تمام مبانى مذهبى او فرو مى ريزد، چرا كه قسمت عمده اين مبانى از طريق وحى گرفته شده، و اگر احتمال دروغ و خلاف واقع در آن راه يابد اعتمادى بر وحى، و اخبار الهى، و وعده ها و وعيدها باقى نخواهد ماند، و همه اعتقادات مذهبى

ص: 446

دست خوش تزلزل و نيستى مى گردد، و اين امر به قدرى واضح است كه نياز به توضيح ندارد.

قبلًا نيز اشاره شد كه سرچشمه هاى دروغ يعنى جهل و نياز در ذات پاك او راه ندارد و اين خود دليل ديگرى است.

***

آخرين سخن درباره صفات خدا

شك نيست كه بحث صفات خدا جنبه عقيدتى دارد و براى تكميل معارف الهى دنبال مى شود، ولى از تأثير تربيتى اين بحث در تكامل نفوس انسانى نيز نبايد غفلت كرد، و قرآن در طرح اين صفات غالباً اين مطلب را منظور داشته است.

هنگامى كه خدا را به عنوان ذات كامل از هر نظر كه كانون اميد همه بندگان است معرفى مى كنيم و تمام تلاش و كوشش ها براى به دست آوردن قرب او صورت مى گيرد و همه خطوط تكاملى به سوى او منتهى مى شود، روشن است كه اين بحث با صراحت و قاطعيّت به انسان مى گويد: آن گاه در تلاش ها و كوششهايت، پيروز و خوشبخت خواهى شد كه بتوانى پرتوى از آن صفات جلال و جمال را در خود زنده كنى.

يا به تعبير ديگر مظهر اسماء و صفات او شوى، رنگ و صبغه الهى پيدا كنى، و روح و جان تو آئينه اى براى اسماء او، و تجليگاه اوصاف جلال و جمال او گردد.

ص: 447

از نظر علم، قدرت، اراده و مشيّت، مديريت و ربوبيت، رحمانيت و رحيميت و ... كارى كنى كه شباهتى هر چند اندك با او پيدا كنى.

در احاديث اسلامى نيز اشارات لطيفى به اين مسأله مهم تربيتى ديده مى شود، از جمله در تنبيه الخواطر- مجموعه ورام بن ابى فراس- از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود:

«جَعَلَ اللَّهُ سُبْحانَهُ مَكارِمَ الاخْلاقِ صِلَةً بَيْنَهُ وَ بَيْنَ عِبادِهِ فَحَسْبُ احَدِكُمْ انْ يَتَمسَّكَ بِخَلْقٍ مُتَّصِلٍ بِاللَّهِ»: «خداوند متعال فضائل اخلاقى را وسيله ارتباطى ميان خود و بندگانش قرار داده است، براى شما همين قدر كافى است كه به اخلاقى چنگ زنيد كه به خدا ارتباط دارد (و متّصف به وصفى از اوصاف او شويد».(1)

در حديث معروف ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «تَخَلَّقُوا بِاخْلاقِ اللَّهِ»: «به اخلاق خدايى و صفات الهى متخلّق و متّصف شويد»(2)


1- تنبيه الخواطر، صفحه 362. مطابق نقل ميزان الحكمة، جلد 3، صفحه 149.
2- زبدة المعارف فى اصول العقائد محقق لاهيجى، صفحه 87.

ص: 448

عدل الهى

اشاره

ص: 449

اشاره

در ميان اوصاف الهى صفات فعل وصف عدالت داراى ويژگى ها و خصوصيت هايى است و همين سبب شده كه علماى علم عقائد آن را مستقلًا به طور مشروح مورد بحث قرار دهند، تا آنجا كه در ميان اصول دين شكل استقلالى به خود گرفته و به عنوان يك اصل از اصول پنجگانه عقائد اسلامى معرّفى شده است، در حالى كه به ظاهر با بقيّه صفات تفاوتى ندارد، و بايد در مباحث خداشناسى در بحث اسماء و صفات ادغام گردد.

شرح اين ويژگى ها پيش از بحث درباره اصل مسأله ممكن نيست، لذا آن را به بعد موكول مى كنيم، همين اندازه مى گوئيم كه مسأله عدل الهى از يك سو با اصل ايمان به وجود خدا ارتباط دارد، و از سوى ديگر با مسأله معاد، و از سوى سوّم با مساله نبوّت، و از سوى چهارم با مسائلى مانند: پاداش و جزا، جبر و تفويض، توحيد و ثنوّيت، فلسفه احكام و امثال آن، لذا اعتقاد به اين اصل يا نفى آن مى تواند چهره تمام معارف و اعتقادات دينى را دگرگون سازد.

اضافه بر اين بازتاب عدل الهى در جامعه بشرى در مسأله عدالت اجتماعى، و عدالت اخلاقى و مسائل تربيتى نيز قابل انكار نيست.

به خاطر جهات فوق، ما هم اين مسأله را به طور جداگانه و به صورت

ص: 450

مشروح تر مورد بحث قرار مى دهيم، امّا همان گونه كه روش بحث تفسير موضوعى ايجاب مى كند قبل از هر چيز بايد به سراغ آيات قرآن مجيد در اين زمينه برويم، تا در پرتو آن مشكلات پيچيده اين مسأله مهم گشوده شود، با اين اشاره به آيات زير گوش جان مى سپاريم:

1. انَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئاً وَلكِنَّ النّاسَ انْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (1)

2. وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ احَداً.(2)

3. فَمَا كانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَلكِنْ كانُوا انْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (3)

4. فَالْيَوْمَ لا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لا تُجْزَوْنَ الَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُوْنَ (4)

5. وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ الَيْكُمْ وَ انْتُمْ لا تُظْلَمُونَ (5)

6. بَلِ اللَّهُ يُزَكِّى مَنْ يَشاءُ وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيْلًا.(6)

7. وَ مَا اللَّهُ يُريْدُ ظُلْماً لِلْعالَمينَ (7)

8. شَهِدَ اللَّهُ انَّهُ لا الهَ الَّا هُوَ وَ الْمَلائكَةُ وَ اولُوا الْعِلْمِ قائماً بِالْقِسْطِ.(8)

9. إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً وَعْدَ اللَّهِ حَقّاً إِنَّهُ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ لِيَجْزِىَ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ بِالْقِسْطِ.(9)


1- سوره يونس، آيه 44.
2- سوره كهف، آيه 49.
3- سوره توبه، آيه 70 و سوره روم، آيه 9.
4- سوره يس، آيه 54.
5- سوره بقره، آيه 272.
6- سوره نساء، آيه 49.
7- سوره آل عمران، آيه 108.
8- سوره آل عمران، آيه 18.
9- سوره يونس، آيه 4.

ص: 451

10. وَ نَضَعُ الْمَوازِيْنَ الْقِسْطَ لِيَومِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً.(1)

11. وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيْدِ(2)

12. امْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ كَالْمُفسِدينَ فى الأَرْضِ امْ نَجْعَلُ الْمُتَّقينَ كَالْفُجّارِ.(3)

ترجمه

1. «خداوند هيچ به مردم ستم نمى كند؛ ولى اين مردمند كه به خويشتن ستم مى كنند».

2. «و پروردگارت به هيچ كس ستم نمى كند».

3. «خداوند هرگز به آنان ستم نكرد، ولى خودشان به خويشتن ستم مى كردند».

4. «امروز به هيچ كس كمترين ستمى نخواهد شد، و جز آنچه انجام مى داديد، كيفر داده نمى شويد».

5. «جز براى رضاى خدا، انفاق نكنيد. و آنچه از اموال نيكو انفاق مى كنيد، (پاداش آن) به طور كامل به شما بازگردانده مى شود؛ و به شما ستم نخواهد شد».

6. «خدا هر كس را بخواهد (و شايسته بداند)، ستايش مى كند؛ و كمترين ستمى به آنها نخواهد شد».


1- سوره انبياء، آيه 47.
2- سوره فصلت، آيه 46.
3- سوره ص، آيه 28- آيات فراوان ديگرى در اين زمينه در قرآن مجيد آمده است كه ما از آياتى كه يك مضمون با دو عبارت، و يا حتّى با يك عبارت داشتند از هر كدام نمونه اى انتخاب كرديم، از جمله آيات زير نيز گوياى اين مطلب است: سوره نساء، آيات 40 و 77- سوره عنكبوت، آيه 40- سوره انفال، آيه 60- سوره بقره، آيه 281( به اضافه 14 آيه ديگر كه همه تعبير به« لايظلمون» دارد و بدون استثنا اشاره به نفى ظلم از خداوند مى كند) و سوره يونس، آيات 47 و 54.

ص: 452

7. «و خداوند (هيچ گاه) ستمى بر (احدى از) جهانيان روا نمى دارد».

8. «خداوند، (با ايجاد نظام هماهنگ جهان هستى،) گواهى مى دهد كه معبودى جز او نيست؛ و فرشتگان و صاحبان دانش، (نيز، بر اين مطلب) گواهى مى دهند؛ در حالى كه (خداوند) قيام به عدالت دارد».

9. «او آفرينش را آغاز مى كند، سپس آن را باز مى گرداند، تا كسانى را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند، به عدالت جزا دهد».

10. «ما ترازوهاى عدل را در روز قيامت برپا مى كنيم؛ پس به هيچ كس كمترين ستمى نمى شود».

11. «پروردگارت هرگز به بندگان ستم نمى كند».

12. «آيا كسانى را كه ايمان آورده و كار هاى شايسته انجام داده اند همچون مفسدان در زمين قرار دهيم، يا پرهيزگاران را همچون فاجران؟!»

***

شرح مفردات

واژه ظلم به گفته مقائيس در اصل داراى دو معناى متفاوت است: يكى به معناى تاريكى كه از آن تعبير به ظلمت مى شود، و ديگرى به معناى قرار دادن چيزى در غير محلش (نقطه مقابل عدل كه قرار دادن هر چيزى در محل لايق آن است).

اين احتمال وجود دارد كه هر دو به يك حقيقت باز گردند، چرا كه ظلم- نقطه

ص: 453

مقابل عدالت- سبب ظلمت و تاريكى است در هرجا باشد و شايد به همين دليل راغب در مفردات نيز ريشه اصلى اين واژه را همان ظلمت مى شمرد.

در لسان العرب آمده است كه اصل ظلم همان جور و تجاوز از حدّ است و در تعبير ديگرى مى افزايد: ظلم به معناى انحراف از ميانه روى است.

البتّه اين معناى: ظلم قرار دادن چيزى در غير محل شايسته آن و تجاوز از حدّ و انحراف از ميان روى همه به يك حقيقت باز مى گردد.

بعضى از دانشمندان ظلم را بر سه گونه تقسيم كرده اند: ظلم انسان نسبت به پروردگار كه مصداق اعظم آن كفر و شرك و نفاق است، و ظلم انسان بر ديگران و ظلم او به خويشتن، و براى همه اينها شواهدى از قرآن مجيد بيان شده، ولى از يك نظر هر سه قسم بازگشت به ظلم به خويشتن مى كند، چرا كه انسان اولين لحظه اى كه تصميم بر ظلم مى گيرد نخستين ضربه را بر خود وارد مى كند، همان گونه كه قرآن مى فرمايد: وَ ما ظَلَمُونا وَلكِنْ كانُوا انْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ «آنها به ما ستم نكردند، بلكه به خودشان سنم مى نمودند».(1)

نقطه مقابل ظلم، عدل است، و براى آن دو معناى متضاد ذكر كرده اند:

نخست معناى معروف آن است كه به معناى قرار دادن چيزى در محل لايق و مناسب است، و اين مفهوم وسيع، مصداق هاى زيادى دارد از جمله عدالت به معناى موزون بودن، عدالت به معناى رعايت تساوى و نفى هرگونه تبعيض، عدالت به معناى رعايت حقوق ديگران، عدالت به معناى رعايت استحقاق ها و


1- سوره اعراف، آيه 160.

ص: 454

لياقت ها، و بالاخره عدالت به معناى تزكيه و پاكسازى.

و اگر گاهى به معناى شرك در قرآن مجيد به كار رفته است به خاطر آن است كه مشرك چيزى را عديل و همتاى خدا قرار مى دهد، در سوره انعام مى خوانيم:

ثُمَّ الَّذينَ كَفَروُا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُوْنَ «امّا كافران براى پروردگار خود، همتا و شبيه قرار مى دهند»(1)

معناى دوم به گفته مقائيس اللّغه، اعوجاج كجى و به گفته بعضى ديگر از ارباب لغت به معناى ظلم است (يعنى عدل از الفاظى است كه دو معناى متضاد دارد، لذا به انحراف از يك مطلب، عدول گفته مى شود)

واژه «قسط» در اصل به معناى سهم و نصيب عادلانه است و به همين جهت گاه به معناى عدالت مى آيد، و آن در صورتى است كه نصيب عادلانه هر كس پرداخته شود، و گاه به معناى ظلم مى آيد و آن زمانى است كه نصيب عادلانه او گرفته شود، اوّلى معمولًا به صورت باب افعال به كار مى رود و لذا يكى از نام هاى خدا را مُقْسِط ذكر كرده اند، و دومى به صورت قِسْط (از ثلاثى مجرّد) لذا قاسِطْ به معناى ظالم است، قرآن مجيد مى فرمايد: وَ امَّا الْقاسِطُوْنَ فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً:

«و امّا ستمكاران آتشگيره و هيزم دوزخند».(2) و نيز در قرآن مى خوانيم: انَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ «كه خدا عدالت پيشگان را دوست دارد».(3)

ذكر اين نكته نيز لازم است كه قسط و عدل گاه به صورت جداگانه به كار


1- سوره انعام، آيه 1.
2- سوره جن، آيه 15.
3- سوره مائده، آيه 42- لسان العرب- مفردات راغب، و مقائيس اللغه و مجمع البحرين.

ص: 455

مى رود و تقريباً مفهومى معادل يكديگر دارند، ولى گاه در برابر هم واقع مى شوند، مانند حديث معروفى كه شيعه و اهل سنّت از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه فرمود: «لَوْ لَمْ يَبْقَ مِنَ الدُّنْيا الّا يَوْمٌ واحِدٌ لَطَوَّلَ اللَّهُ ذلِكَ الْيَوْمَ حَتّى يَخْرُجَ رَجُلٌ مِنْ وُلْدى فَيَمْلأُها عَدْلًا و قِسْطاً كَما مُلِئَتْ جَوْراً وَ ظُلْماً»: «اگر از عمر جهان جز يك روز باقى نماند، خداوند آن روز را طولانى مى كند تا مردى از فرزندان من، قيام نمايد، و زمين را از عدل و داد پر كند آن گونه كه از ظلم و جور پر شده باشد».(1)

در اين روايت و مانند آن «عدل» و «قسط» در برابر هم قرار گرفته همان گونه كه «جور» و «ظلم» در برابر يكديگر است.

در اين كه ميان اين دو چه تفاوتى است؟ ممكن است چنين گفته شود: قسط همان گونه كه در تفسير مفهوم لغوى آن گفتيم به معناى تقسيم عادلانه است و نقطه مقابل آن تبعيض است، بنابراين قسط آن است كه حق هركس به او برسد و به ديگرى داده نشود.

ولى عدالت در مقابل جور و تجاوز به حقوق ديگران است، به اين صورت كه فردى حق ديگرى را غضب كرده و براى خود بردارد، و مى دانيم عدالت كامل در جامعه انسانى آن زمان برقرار مى شود كه نه كسى تجاوز به حقوق ديگرى كند، و نه حق كسى را به ديگرى دهد.


1- منتخب الاثر، صفحه 247- در اين كتاب 123 حديث به اين مضمون( با تفاوت هاى مختصرى نقل شده) در كتاب نورالابصار نوشته محمّد شبلنجى نيز همين مضمون در روايات متعدّدى آمده است صفحه 187- 189.

ص: 456

از تعبيرى كه در بعضى احاديث آمده تفاوت ديگرى نيز استفاده مى شود، و آن اين است كه عدالت در مورد حكومت و داورى است، و قسط در مقابل تقسيم حقوق است، در لسان العرب مى خوانيم كه در بعضى از احاديث آمده:

«اذا حَكَمُوا عَدَلُوا وَ اذا قَسَّمُوا اقْسَطُوا»: «آنها هنگامى كه حكومت مى كنند عدالت پيشه مى كنند و هنگامى كه تقسيم مى نمايند رعايت قسط مى كنند».(1)

اين احتمال نيز وجود دارد كه عدل مفهومى وسيع تر و گسترده تر از قسط دارد چرا كه قسط در مورد تقسيم گفته مى شود و عدل هم در آن مورد و هم در موارد ديگر (دقّت كنيد)

***

تفسير و جمع بندى

خدا به هيچ كس ستم نمى كند

قابل توجّه اين كه در آيات قرآن مجيد آنچه از واژه عدل به كار رفته است مربوط به وظيفه بندگان است، و اين واژه در مورد خداوند به كار نرفته، در عوض، تعبير به نفى ظلم از خداوند فراوان ديده مى شود، و تعبير به برقرارى قسط از سوى پروردگار نيز كم نيست.

اين احتمال وجود دارد (فراموش نشود مى گوئيم احتمال) كه ترك استعمال واژه عدل در مورد ذات پاك پروردگار به خاطر آن است كه عدل همان گونه كه


1- لسان العرب، جلد 7، ماده« قسط».

ص: 457

قبلًا اشاره شد گاه مفهوم شرك را مى رساند (معادل و همتايى براى خدا قرار دادن) و خدا نخواسته است اين لفظ مشترك در مورد ذات پاكش به كار رود!

به هر حال در نخستين آيه مورد بحث به طور قاطع مى فرمايد: «خداوند هيچ به مردم ستم نمى كند؛ ولى اين مردمند كه به خويشتن ستم مى كنند»: انَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئاً وَلكِنَّ النّاسَ انْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ

اين تعبير ممكن است اشاره به سخنى باشد كه در آيات قبل از آن آمده كه مى فرمايد: «گروهى از مردم از مشاهده چهره حق، كور، و از شنيدن سخن حق، كردند، و اين به خاطر اعمالشان است كه پرده بر چشم و گوششان افكنده، نه اين كه خداوند آنها را بى جهت به چنين حالتى مبتلا ساخته باشد»

به تعبير ديگر اين يك سنّت الهى است كه چشم هاى بينا و گوش هاى شنوا اگر در مسير كه براى آن آفريده شده به كار گرفته نشوند، تدريجاً قدرت خود را از دست مى دهند، بنابراين اگر كسى به چنين حالتى دچار شود، خودش بر خويشتن ستم كرده نه خدا بر او.

اين تفسير را بسيارى از مفسّران پذيرفته اند، ولى عجب اين كه بعضى ديگر مانند فخر رازى اين مطلب روشن را رها كرده، و به سراغ تعصب مذهبى خويش در مسأله عدالت رفته، و گفته اند چون همه عالم، ملك خدا است، هر كارى كند ظلم نيست.

در حالى كه آيه دقيقاً خلاف اين مطلب را بيان مى كند، ظاهر آن اين نيست كه ظلم در مورد او تصوّر نمى شود بلكه مفهوم آيه اين است كه در عين توانائى بر

ص: 458

اين كار هرگز انجام نخواهد داد، نظير اين تعبير فراوان است، اگر گفته شود فلان طبيب فلان بيمار را نپذيرفت، مفهومش اين است مى توانست ولى انجام نداد، هرگز نمى گوئيم فلان فرد بى سواد اين بيمار را معالجه نكرد.

***

در آيه دوم نيز همين معنا به تعبير ديگرى بيان شده، مى فرمايد: «پروردگارت به هيچ كس ستم نمى كند» و لا يَظْلِمُ رَبُّكَ احَداً.

تكيه بر عنوان «ربّ» ممكن است اشاره به اين باشد كه كار او تربيت و پرورش و تكامل است، نه ظلم و ستم كه باعث نقصان و عقب ماندگى و بر خلاف اصول ربوبيّت است.

اين جمله به دنبال بيان حال مجرمان در قيامت ذكر شده كه در آنجا وقتى نامه اعمال خود را مى نگرند فريادشان بلند مى شود كه اى واى بر ما! اين نامه اعمال از آن كيست كه هيچ عمل كوچك و بزرگى از من صارد نشده، مگر اين كه در آن ثبت است، بلكه اعمال خود را همه حاضر مى بينند، بنابراين آنها هستند كه بر خود ستم مى كنند نه خدا، مخصوصاً با تصريح به اين كه اعمال آنها در آنجا تجسم مى يابد مسأله نفى ظلم از خداوند واضح تر مى شود.

***

سومين آيه ناظر به عذاب هاى دنيوى است كه دامنگير شش گروه از اقوام

ص: 459

پيشين بر اثر طغيان و ظلم و سركشى شد(1) مى فرمايد: «خدا هرگز ستم نكرد امّا خودشان همواره بر خويشتن ستم مى كردند» فَما كانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَلكِنْ كانُوا انفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ

خداوند به آنها عقل و هوش و دانش داد، پيامبران الهى و كتب آسمانى را يكى بعد از ديگرى به سوى آنها فرستاد، و كراراً به آنها هشدار داد، هنگامى كه هيچ يك از اينها موثر نيفتاد، عذاب خويش را بر آنها نازل كرد، گروهى را با آب، جمعى را با باد و طوفان، و گروهى ديگرى را با زلزله ها، و صيحه هاى آسمانى، درهم كوبيد.

اين سخن ضمناً هشدارى است براى اقوام موجود و طاغيان و ياغيان و گردنكشان كه مراقب باشند، با تيشه ريشه خود را نزنند، و آتش در خرمن زندگى خويش را با اعمالشان نيفكنند.

جمله فَما كانَ اللَّهُ ليَظْلِمَهُمْ كه در آن جمع ميان فعل ماضى «كان» و مضارع (ليظلمهم) شده است اشاره اى به اين نكته است كه خداوند در هيچ زمانى از ازمنه گذشته، ظلمى بر كسى روا نداشته، اين يك سنّت مستمر، و وصف ثابت است، نه يك امر مقطعى و گذرا و اتفاقى.

***

چهارمين آيه ناظر به مجازات هاى آخرت است، اشاره به روز قيامت كرده،


1- قوم نوح و عاد و ثمود؟ و قوم ابراهيم و قوم شعيب قوم لوط.

ص: 460

مى فرمايد: «امروز به هيچ كس كمترين ستمى نخواهد شد، و جز آنچه انجام مى داديد، كيفر داده نمى شويد» فَالْيَوْمَ لا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لا تُجْزَوْنَ الّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُوْنَ

گرچه در اين آيه «لا تظلم» به صورت فعل مجهول ذكر شده، ولى پيدا است كه در صحنه قيامت، حاكم دادگاه فقط خدا است، پس نفى ظلم در اين آيه نفى ظلم از ساحت مقدّس او است، و به اين ترتيب، نه در دنيا به كسى ستمى روا مى دارد و نه در آخرت، اين اعمال مردم است كه در آنجا مجسّم مى شود و با آنها خواهد بود، اگر خوب است به آنها لذّت و نشاط و شادى مى بخشد و اگر بد است مايه شكنجه و آزار آنها است و لذا مى فرمايد: جزاى شما در آن روز همان اعمال شما است!

***

پنجمين آيه كه در مورد خاصى يعنى مورد اتفاق، وارد شده است، با صراحت مى گويد: «جز براى رضاى خدا، انفاق نكنيد. و آنچه از اموال نيكو انفاق مى كنيد، (پاداش آن) به طور كامل به شما بازگردانده مى شود؛ و به شما ستم نخواهد شد» وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ الَيْكُمْ وَ انْتُمْ لا تُظْلَمُونَ

جمعى از مفسّران، ظلم را در اينجا به معناى نقصان تفسير كرده اند، يعنى چيزى از حق شما، كم گذارده نمى شود، ولى ظاهر اين است كه «ظلم» همان معناى وسيع را دارد هرچند مصداق آن در اينجا نقصان از نظر كميّت يا كيفيت

ص: 461

است.

جالب توجّه اين كه به طورى كه صدر اين آيه تلويحاً، و شأن نزول هاى وارده تصريحاً، بيان مى كند، اين آيه در مورد انفاق، حتّى بر نيازمندان كفّار نازل شده است، و قرآن همه مسلمانان را تشويق مى كند كه به آنها نيز به هنگام حاجت انفاق كنند، آنها مسئول ايمان آوردن كفّار نيستند، هدايت و توفيق آنها به دست خدا است و مطمئن باشند، هر انفاقى خالصانه و در طريق كمك به نيازمندان واقعى باشد، سرانجام نتيجه آن (در دنيا و آخرت) به خانه انفاق كننده باز مى گردد، و به او مى رسد.

امّا در دنيا به خاطر اين كه اموال آنها را تضمين مى كند، زيرا وقتى فقر بر گروهى از جامعه فشار وارد سازد هرج و مرج و ناامنى جامعه را فرا مى گيرد و نه تنها اموال كه جان ها نيز در اين ناامنى بر باد مى رود.

امّا در آخرت به خاطر اين كه اضعاف مضاعف آن از رحمت واسعه الهى، و پاداش هاى عظيم او، به آنها مى رسد.

اين تعبير ضمناً تشويقى است براى انفاق كنندگان كه بهترين بخش از اموال خود را در راه خدا انفاق كنند، چرا كه عيناً به آنها باز مى گردد، آيا كسى دوست دارد لباس هاى كهنه، اموال نامرغوب براى او بياورند؟ بنابراين نبايد تنها همت او اين باشد كه اموال بى ارزش خود را در راه خدا انفاق كند.

در ششمين آيه سخن از كسانى به ميان آمده كه خود را مى ستودند، و انواع امتيازات براى نژاد خويش قائل بودند، مانند يهود كه خود را فرزندان خدا

ص: 462

مى پنداشتند و معتقد بودند اگر گناهى در روز كنند خدا آنها را در شب مى بخشد! و اگر در شب مرتكب گناهى شوند به هنگام روز بخشوده خواهند شد! و يا نصارى كه امتيازات مشابهى براى خود قائل بودند (در شأن نزول اين آيه بسيارى از مفسّران اشاره به ادعاهاى بلند پروازانه اين دو گروه كرده اند).

قرآن مى فرمايد: (اين خود ستائى ها كه از تعصب و خودپسندى و غرور ناشى مى شود بى ارزش است، ارزش از آن ستايشى است كه خداوند از كسى كند) «خدا هر كس را بخواهد (و شايسته بداند)، ستايش مى كند؛ و كمترين ستمى به آنها نخواهد شد» بَلِ اللَّهُ بُزَكِّى مَنْ يَشاءُ وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا.

آرى آگاهى او از تمامى وجود انسان، ظاهر و باطن، خلق و خوى، اعمال پنهانى و آشكار، سبب مى شود كه اگر كسى را بستايد نه كمتر از حد باشد و نه بيش از حد، در حالى كه ستودن ديگران هم آميخته با جهل در ابعاد مختلف است و هم توأم با انواع حبّ و بغض ها و غرور و غفلت ها.

به اين ترتيب در اين آيه فقط سخن از ظلم و ستم و تجاوز از حد در مورد ستودن اشخاص از سوى خداوند است، ولى اين احتمال نيز داده شده كه اين جمله ناظر به گناه بزرگى است كه خودستايان به خاطر خود بزرگ بينى مرتكب مى شدند، چرا كه خود را تافته جدا بافته اى مى دانستند كه مورد هرگونه اكرام الهى هستند.

قرآن مى فرمايد: اين سخن مجازات سنگينى دارد ولى در آن ظلم نيست.

امّا تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.

ص: 463

ماده «فَتْل» (بر وزن قَتْل) به معناى تابيدن است، بنابر اين فتيل به معناى رشته تابيده شده است، و معمولًا به آن رشته باريكى گفته مى شود كه در شكاف هسته خرما مى باشد و كنايه از چيز بسيار كمى است.

***

در هفتمين آيه همين معنا با تعبير تازه اى به چشم مى خورد، اگر در آيات ديگر نفى ظلم از سوى خداوند نسبت به انسان ها شده، در اين آيه از تمام جهانيان نفى شده است، نه تنها ظلم بلكه اراده ظلم هم نمى كند، مى فرمايد: «و خداوند (هيچ گاه) ستمى بر (احدى از) جهانيان روا نمى دارد» وَ ما اللَّهُ يُريدُ ظُلْماً لِلْعالَمينَ

اگر «عالمين» را به معناى جمع عاقل بگيريم تمام موجودات عاقل جهان را اعم از انسان ها و جنّ و فرشتگان شامل مى شود، و اگر حمل بر تغليب كنيم همه موجودات عالم هستى اعم از جاندار و بى جان را در بر مى گيرد، و عدل الهى را به معناى قرار دادن هر چيزى در محل مناسب خود درباره آنها تثبيت مى كند.

تعبير به «ظلماً» به صورت مفرد نكره آن هم بعد از نفى براى عموميت است، و كمترين ظلم و كوچكترين ستم را شامل مى شود.

در تفسير الميزان آمده است كه تعبير به «عالمين» بيانگر اين حقيقت است كه ظلم هرچه باشد و بر هركس باشد اثرش در همه جهان ظاهر مى شود (چرا كه

ص: 464

جهان يك واحد به هم پيوسته است).(1)

قابل توجّه اين كه جمعى از دانشمندان به اين آيه براى ابطال مذهب جبر و آنچه از آن سرچشمه مى گيرد تمسك جسته اند، آنها مى گويند: اگر اعمال بندگان فعل خدا باشد و از ذات پاك او سرچشمه گيرد، بايد ظلم هايى را كه به يكديگر مى كنند، يا به خويشتن روا مى دارند، فعل خدا باشد، هنگامى كه آيه فوق مى گويد خدا هيچ ظلمى را نسبت به عالميان نمى كند دليل بر آن است كه اين مظالم و بيدادگرى ها فعل خداوند نيست، بلكه كار خودشان است، زيرا اگر فعل خداوند بود حتماً آن را اراده كرده بود، وقتى مى فرمايد اراده ظلمى نمى كند مفهومش اين است كه ذات پاكش از اين مظالم مبرّا است.

عجب اين كه فخر رازى اين سخن را كه با عقيده او در باب جبر و اختيار سازگار نيست نقل مى كند بى آن كه جوابى براى آن داشته باشد.(2)

و به هر حال اين آيه از سه جهت عموميّت دارد: از جهت «عالمين» و «ظلم» و اراده و جامع ترين آيات نفى ظلم از خدا است.

هشتمين آيه برخلاف آيات قبل كه سخن از نفى ظلم داشت، تأكيد بر اثبات قسط و عدل دارد، آن هم به عنوان يك سنت دائمى و هميشگى، مى فرمايد:

«خداوند، (با ايجاد نظام هماهنگ جهان هستى،) گواهى مى دهد كه معبودى جز او نيست؛ و فرشتگان و صاحبان دانش، (نيز، بر اين مطلب) گواهى مى دهند؛ در حالى كه (خداوند) قيام به عدالت دارد».


1- تفسيرالميزان، جلد 3، صفحه 414( با اقتباس).
2- تفسير كبير فخر رازى، جلد 8، صفحه 174.

ص: 465

شَهِدَ اللَّهُ انَّهُ لا الهَ الَّا هُوَ وَ الْمَلائكَةُ وَ اولُوا الْعِلْمِ قائماً بِالْقِسْطِ.

قابل توجّه اين كه يكى از شرايط شهود عادل بودن او است، تا آنها را از هرگونه انحراف از مسير حق باز دارد، و در اينجا نيز تكيه بر عدالت خداوند، براى تكميل شهادت او شده است. اين عدالت با يك نگاه عميق به جهان هستى به وضوح ثابت مى شود، چرا كه هر چيز را در جاى خود مى بينيم، و نظام جارى در جهان را در نهايت دقّت و استحكام مشاهده مى كنيم، و اگر در بعضى از حوادث و اشياء جهان ناهنجارى هايى به چشم ما بخورد با دقّت بيشتر و پيشرفت علم و دانش ما اسرار آن آشكار مى شود، و اگر موارد نادرى آشكار نشود، با در نظر گرفتن حوادث شناخته شده جهان، مى دانيم كه اين از جهل و كمى دانش ما است.

از سوى ديگر عدالت خداوند نيز دليلى بر وحدانيت او است، چرا كه اگر غير از او خالق و حاكمى در جهان بود جهان به دو گانگى تدبير، و در نتيجه به فساد كشيده مى شد، بنابراين نظم موجود و وحدت تدبير، بهترين دليل بر يگانگى او است.

به اين ترتيب توحيدش دليل بر عدالت، و عدلش دليل بر وحدانيت او است، و اين مطلب لطيفى است كه از آيه فوق به دست مى آيد.(1)

جالب اين كه زمخشرى در كشاف اين آيه را از دلايل نفى جبر گرفته، چرا كه جبر با عدالت خداوند سازگار نيست، اين مطلب روشنى است كه در بحث هاى


1- تفسير الميزان، جلد 3، صفحه 119( با اقتباس).

ص: 466

آينده به خواست خدا بر آن تكيه خواهيم كرد، چه ظلمى از اين بالاتر كه شخص ديگرى را مجبور به كار مى كند بعد او را به خاطر آن مؤاخذه و مجازات مى نمايد؟!

ولى فخر رازى روى تعصّب خاصى كه در مسأله جبر دارد حمله شديدى نسبت به صاحب كشاف كرده، و بارها او را به عنوان مسكين يا ناآگاه از تمام رموز علم معرفى نموده است سپس به اشكال معروف علم خداوند در مسأله جبر توسّل جسته كه اگر معصيت كاران عصيان نكنند، و گناهانى را كه در علم خدا از ازل گذشته انجام ندهند، علم خدا جهل مى شود!(1)

در حالى كه پاسخ اين اشكال بقدرى روشن است كه امروز تمام كسانى كه در مسأله جبر و تفويض مختصر اطلاعى دارند آگاه اند و شرح آن به خواست خدا در بحث هاى آينده خواهد آمد.

***

نهمين آيه باز اشاره به مسأله عدالت خداوند در قيامت در مسأله ثواب و جزا دارد، و روى كلمه «قسط» تكيه مى كند، مى فرمايد: «او آفرينش را آغاز مى كند، سپس آن را باز مى گرداند، تا كسانى را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند، به عدالت جزا دهد» انَّهُ يَبْدَوا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعيدُهُ لِيَجْزِىَ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالحاتِ بِالْقِسْطِ


1- تفسير فخر رازى، جلد 7، صفحه 206.

ص: 467

اين آيه در واقع، هم اشاره به دليل امكان عقلى معاد است و هم دليل وقوع آن، امّا امكان آن، به خاطر اين كه كسى كه در آغاز، آفرينش را بنياد كرد قدرت او بر معاد و تجديد آن قطعى است.

امّا وقوع معاد به خاطر اين كه اگر نباشد قسط و عدالت تأمين نمى گردد، چرا كه بسياراند نيكوكارانى كه پاداش عمل خود را در اين جهان نمى بينند، و بدكارانى كه كيفر اعمالى خود را نمى چشند. اگر معادى در كار نباشد قسط و عدل بر باد مى رود.

قابل توجّه اين كه در ذيل آيه اشاره به عذاب دردناك كافران در قيامت شده وَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ شَرابٌ مِنْ حَمِيمٍ وَ عَذابٌ اليمٌ بِما كانُوا يَكْفُرونَ «و براى كسانى كه كافر شدند، نوشابه اى از آب سوزان و عذابى دردناك است، به سزاى آن كه كفر مورزيدند!» بى آن كه سخنى از قسط و عدل در آن شده باشد، اين به خاطر آن است اولًا قسط بودن جزاى كافران نيز به قرينه آغاز آيه معلوم مى شود به علاوه جمله بِما كانُوا يَكْفُرونَ دليل روشنى است كه مجازات آنها در برابر عمل آنها است، گويا با ذكر «قسط» به دنبال پاداش نيكوكاران به عنوان هدف آفرينش، مقصود بيان اين بوده كه هدف اصلى آفرينش آنها هستند و قيامت نيز به خاطر آنها برپا مى شود، و در مورد ديگران جنبه تبعى دارد.

بعضى از مفسّران اين احتمال را نيز در تفسير آيه نقل كرده اند كه قسط ناظر به اعمال مؤمنان است، يعنى خداوند مؤمنان را به خاطر قيام آنها به عدالت كه

ص: 468

مقتضاى ايمان است، پاداش مى دهد.(1) ولى گوينده اين سخن به اين حقيقت توجّه نكرده است كه عمل صالح مسلماً موافق با اصول عدالت است و نيازى به اين قيد ندارد، مگر اين كه جنبه تأكيد داشته باشد، و مى دانيم حمل كلام بر تأكيد خلاف ظاهر است، و نياز به قرينه دارد.

***

دهمين آيه نيز همين معناى را تعقيب مى كند با اين تفاوت كه قسط و عدل را به عنوان توصيفى براى ترازوهاى سنجش اعمال بيان كرده، و مى دانيم بر پا كننده اين ترازوها خداوند دادگر است، پس در واقع توصيفى است براى ذرّات پاك او.

تفاوت ديگر اين آيه با آيه قبل اين است كه مفهوم اين آيه عام است، و مؤمن و كافر هر دو مشمول آن هستند، زيرا با ترازوى عدل جز عادلانه نمى سنجند و ظلم و بى عدالتى در آن نسبت به هيچ كس راه ندارد، مى فرمايد: «ما ترازوهاى عدل را در روز قيامت برپا مى كنيم؛ پس به هيچ كس كمترين ستمى نمى شود» وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَومِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً

جالب اين كه «قسط» (عدل به معناى مصدرى) را صفتى براى موازين (ترازوها) قرار داده، و مى گويد ترازوهايى كه عين عدالت است، و اين نهايت تأكيد را مى رساند، و به اصطلاح از قبيل «زيدٌ عدلٌ» است كه مى گوئيم فلان كس عين عدل و داد است، بنابراين آيه نيازى به تقدير ندارد.


1- تفسير المنار، جلد 11، صفحه 299.

ص: 469

اين مطلب به خواست خدا در بحث هاى معاد در «جلد پنجم پيام قرآن» خواهد آمد كه منظور از ترازو در اينجا چيزى شبيه به ترازوهاى مادى نيست، تا اين سؤال پيش آيد كه اعمال انسانى وزن و سنگينى ندارد، چگونه با اين ترازوها سنجيده مى شوند؟ سپس ناچار شويم همچون فخر رازى بگوئيم منظور وزن كردن نامه هاى اعمال است! و يا اين كه حسنات به صورت جواهرات سفيد نورانى مجسم مى شود! و سيئات به صورت جواهر سياه ظلمانى!(1)

بلكه منظور از موازين وسيله سنجش است، و مى دانيم وسيله سنجش هر چيز متناسب با آن است، سنجش وزن، سنجش حرارت، سنجش فشار خون و ...

بنابراين وسيله سنجش اعمال نيز همان معيارهاى خاصى است كه با آن سنجيده مى شود، چنانكه در زيارت اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «السَّلامُ عَلَى مِيْزانِ الأَعْمالِ»: «سلام بر كسى كه ترازوى سنجش اعمال است»!

آرى انسان كامل ترازوى سنجش اعمال افراد مختلف است، چون وزن هركس به اندازه اى است كه با او شباهت دارد!

جالب اين كه در بعضى از تفاسير آمده حضرت داود عليه السلام از خداوند تقاضا كرد كه ترازوى اعمال را به او نشان دهد، هنگامى كه مشاهده كرد مدهوش شد، وقتى به هوش آمد عرض كرد اى خداى من! ترازوئى با اين عظمت، چه كسى قدرت دارد كفّه آن را پر از حسنات كند؟ خطاب آمد: اى داود! «اذا رَضيتُ عَنْ عَبْدى مَلأْتُها بِتَمْرَةٍ»: «هنگامى كه از بنده خودم راضى شوم آن را با يك دانه خرما- كه


1- تفسير فخر رازى، جلد 22، صفحه 176.

ص: 470

از روى اخلاص و نيت پاك در راه خدا داده باشد- پر مى كنم! (آرى در آنجا معيار كيفيت عمل است نه كميت).(1)

***

خدا «ظلّام» نيست

در يازدهمين آيه تكيه بر عنوان «ظلّام» كه صيغه مبالغه، و به معناى بسيار ظلم كننده است، شده، مى فرمايد: «پروردگارت هرگز به بندگان ستم نمى كند» وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبيدِ

اين سخن را قرآن بعد از آن مى گويد كه خبر مى دهد هركس در گرو اعمال خويش است، اگر عمل صالحى انجام دهد به نفع خود انجام داده و اگر عمل بدى بجا آورد به زيان خود بجا آورده است، و اگر مردم گرفتار عواقب شوم مى شوند، نتيجه اعمال خودشان است و خداوند ستمى بر آنها روا نداشته است.

نفى صفت «ظلّام» (بسيار ظلم كننده) از خداوند، با اين كه او هرگز كوچكترين ظلمى بر كسى روا نمى دارد، نكته اى دارد بعضى گفته اند: منظور اين است كه «كمترين ظلم» از كسى كه عالم به زشتى آن است و هيچ نيازى به آن ندارد، «ظلم عظيم» محسوب مى شود.(2)

بعضى نيز گفته اند از آنجا كه بندگان متعدّدند و اعمالشان نيز بسيار است اگر


1- تفسير فخر رازى، جلد 22، صفحه 176.
2- مجمع البيان، جلد 9، صفحه 18.

ص: 471

بنا بشود ظلم و ستمى بر آنها روا دارد، ظلم و ستم فراوانى مى شود.(1)

اين احتمال نيز وجود دارد كه پيوستگى جهان آفرينش و مخصوصاً زندگى انسان ها با يكديگر سبب مى شود كه اگر فرضاً ظلم و ستمى از ذات پاك او درباره كسى سر مى زد، به ديگران هم سرايت مى كرد و جنبه «ظلّام» به خود مى گرفت.

چگونه ممكن است خداوندى كه منزّه از هر عيب و نقص، و موصوف به تمام صفات جمال و جلال است به وصف «ظلّام» موصوف گردد.

در اينجا تفسير چهارمى است كه از همه اين تفاسير بهتر به نظر مى رسد و در بعضى از روايات معصومين عليهم السلام اشاره به آن شده، و آن اين كه: آيه فوق با توجّه به آنچه درصدر آيه آمده، ناظر به ابطال عقيده جبر است، مى فرمايد آن كس كه كار خوب كند به نفع خود كرده، و آن كس كه كار بد كند به زيان خود كرده است بنابراين همه در انجام اعمال خود مختاراند و اگر خداوند بندگان را مجبور بر گناه مى كرد، سپس آنها را مؤاخذه و مجازات مى نمود قطعاً «ظلّام» بود، و چون خداوند ظلّام نيست هرگز بندگان را مجبور بر زشتى ها و سپس مؤاخذه و مجازات بر آن نمى كند.

در حديثى از امام ابوالحسن الرّضا عليه السلام مى خوانيم: يكى از يارانش از او پرسيد:

«آيا خداوند بندگان را مجبور بر گناه مى كند؟ فرمود: «نه، بلكه آنها را مخيّر ساخته، و مهلت داده تا توبه كنند».

او سؤال مى كند: آيا خدا بندگان را تكليف" ما لايطاق" مى كند؟ امام عليه السلام


1- تفسير الميزان، جلد 17، صفحه 427.

ص: 472

مى فرمايد: «كَيْفَ يَفْعَلُ ذلِكَ وَ هُوَ يَقُولُ وَ ما رَبُّكَ بِظَلّامٍ لِلْعَبيدِ»: «چگونه چنين كارى را انجا مى دهد در حالى كه مى گويند من نسبت به بندگان ظلام نيستم»؟

(توجّه داشته باشيد كه اعتقاد به جبر موجب تكليف ما لايطاق است زيرا بنده اى كه مجبور به معصيت است توانايى بر ترك آن را ندارد، در حالى كه خداوند او را تكليف به ترك معصيت كرده است).(1)

قابل توجّه اين كه واژه «ظلّام» پنج بار در قرآن مجيد به كار رفته، كه چهار مورد آن درباره مسأله اختيار و آزادى اراده بندگان است.

***

چگونه ممكن است خوب و بد را يكسان قرار دهد؟

آخرين و دوازدهمين آيه مورد بحث بى آن كه تصريحى به واژه عدالت و قسط يا نفى ظلم و مانند آن داشته باشد همين حقيقت را در قالب عبارت جالب ديگرى بازگو مى كند، مى فرمايد:

«آيا كسانى را كه ايمان آورده و كار هاى شايسته انجام داده اند همچون مفسدان در زمين قرار دهيم، يا پرهيزگاران را همچون فاجران؟!» أَمْ نَجْعَلُ الِّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ كَالْمُفْسِدينَ فى الْارْضِ امْ نَجْعَلُ الْمُتَّقينَ كَالْفُجّارِ.

اين استفهام يك استفهام انكارى است، يعنى چنين چيزى ممكن نيست زيرا اين يك ظلم فاحش است كه مصلح و مفسد، و متقّى و فاجر در يك صف قرار


1- نورالثقلين، جلد 4، صفحه 555، حديث 71.

ص: 473

گيرند، هرگز خداوند عادل چنين نمى كند.(1)

اگر مسأله آنچنان باشد كه گروهى از بى خبران پنداشته اند كه چون عالم ملك خدا است، و بندگان بنده او هستند، هر كار كند عين عدالت است، آيه فوق مفهومى نخواهد داشت.

قابل توجّه اين كه: آيه فوق مطلب را به وجدان بيدار انسان ها عرضه مى كند، و در قالب همان استفهام انكارى مى گويد: اى وجدان هاى بيدار! آيا ممكن است خداوند چنين كارى را انجام دهد؟

ضمناً اين آيه اشاره به مسأله معاد نيز مى باشد چرا كه اگر معادى در كار نبود، مصلح و مفسد عملًا در يك صف قرار مى گرفتند، چون در دنيا ممكن است هيچ كدام به جزاى عمل خويش نرسند و اين با عدل او سازگار نيست، پس بايد قيامتى در كار باشد تا اصول عدالت اجرا شود.

نتيجه

از مجموع اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه ظلم و ستم در هر قيافه و هر چهره، و به هر شكل و هر مقدار، كم يا زياد، در دنيا يا آخرت، نسبت به تمام افراد از ساحت مقدّس خدا دور است.

او نه كارى مى كند كه مستقيماً ستم بر كسى باشد، و نه كارى كه به خاطر آن (هرچند با صدها واسطه) ستم به كسى رسد، و اين معنا با تعبيرات مختلف و عبارات گوناگون و تأكيدات زياد در آيات مختلف بالا مطرح شده است.


1- سوره آل عمران، آيه 82 و سوره انفال، آيه 51 و سوره حج، آيه 10 و آيه مورد بحث.

ص: 474

در اينجا بحث هاى فراوانى است چه از نظر فلسفى و كلامى و اعتقادى، و چه از نظر روايت و حديث و چه از نظر تاريخى كه در بحث هاى آينده خواهد آمد.

***

توضيحات

1. تاريخچه مسأله عدل

قرائن نشان مى دهد كه از قديم ترين ايّام طرفداران عدل الهى و مخالفان آن، كم و بيش در ميان فلاسفه يا افراد عادى وجود داشته اند، طرفدارى از عدل از اين نظر كه از صفات كمال است، و خداوندى كه منبع كلّ كمالات است هرگز از آن خالى نيست.

و طرفدارى از نفى اين صفت از اين نظر كه پاره اى از ناهنجارى هاى ظاهرى و آفات و بلاها و مصائب در جهان ديده مى شود كه توجيه آنها با قبول مسأله عدالت لااقل در بدو نظر مشكل است.

ولى اين مسأله در ميان مسلمانان، شكل ديگرى به خود گرفت، گروهى به نام اشاعره به مخالفت با اين اصل برخاستند، نه از اين نظر كه منكر عدالت خدا باشند، بلكه از اين نظر كه چون او مالك عالم هستى است ظلم در مورد او تصوّر نمى شود، هر كارى كند (حتّى مجازات تمام نيكوكاران، و پاداش همه بدكاران) عين عدالت است! هرچه آن خسرو كند شيرين بود!

انگيزه اصلى تمايل به اين طرز فكر از يك سو گرفتارى در چنگال مسأله جبر

ص: 475

و اختيار بود، چرا كه گروه اشاعره از طرفداران سرسخت مسأله جبر و عدم اختيار بندگان در افعال خود بودند.

و از سوى ديگر طبق صريح آيات قرآن و ضرورت دين اسلام خداوند نيكوكاران را به بهشت و كفار و بدكاران را به دوزخ مى برد.

در اينجا در برابر اين سؤال قرار مى گرفتند كه اگر انسان در كار خود مجبور است؛ ثواب و عقاب در برابر اعمال اجبارى و غير اختيارى چه معنا دارد؟ و چگونه با عدالت خدا سازگار است؟ لذا ناچار شدند مسأله عدل را به صورتى كه در بالا گفته شد انكار كنند.

از سوى سوم آنها انكار عدل الهى را يكنوع توحيد كامل مى پنداشتند، و فكر مى كردند اگر خداوند را مافوق مسأله عدل و ظلم بدانيم به مرحله عالى توحيد رسيده ايم.

در برابر اين گروه جمعيت معتزله قرار داشتند كه عدل را يكى از اساسى ترين مسائل عقيدتى مى شمردند و معتقد بودند كه درباره خداوند عدل و ظلم هر دو تصوّر مى شود، ولى خدا هرگز ظلم نمى كند، و عدالت را به تمام معنا كلمه دارا است.

شيعه و پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام در صف طرفداران عدل الهى قرار دارند، لذا به مجموعه آنها و معتزله عدليه گفته مى شود.

اهميّتى كه پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام به مسأله عدل الهى مى دهند، تا آن حد است كه عدل و امامت را دو ركن اصلى مذهب خود معرفى مى كنند، در برابر

ص: 476

توحيد و نبوّت و معاد كه سه پايه اصلى دين اسلام مى باشد.

در بحث هاى آينده به خواست خدا خواهيم ديد كه انكار مسأله عدالت خدا ممكن است به انكار علم يا قدرت او منتهى گردد، و بر صفات ديگر خداوند نيز تأثير بگذارد، به همين دليل عدل به عنوان يك صفت كه در ارتباط با صفات ديگر است شناخته مى شود.

و شايد به همين دليل است كه در روايتى مى خوانيم: مردى خدمت امام صادق عليه السلام عرض كرد: «انَّ اساسَ الدِّيْنِ الْتَّوْحيدُ وَ الْعَدْلُ»: «اساس دين توحيد و عدل است» سپس افزود از تو مى خواهم شرحى در اين زمينه بيان فرمائى كه حفظ آن آسان باشد:

امام فرمود: «امَّا التَّوحيدُ: فَانْ لا تُجَوِّزَ عَلَى رَبِّكَ ما جازَ عَلَيْكَ، وَ امّا الْعَدْلُ فَانْ لا تَنْسِبَ الى خالِقِكَ ما لَامَكَ عَلَيْهِ»: «توحيد آن است كه آنچه درباره تو روا است بر خدا روا ندارى، و امّا عدل آن است كه به خدا كارى را نسبت ندهى كه تو را در برابر آن ملامت كرده است»(1)

اين پاسخ بسيار متين و متقن در واقع دليلى بر توحيد و عدل را در عبارت فشرده اى خلاصه كرده است، چرا كه صفاتى كه بر ممكنات روا است هرگز بر خداوند كه واجب الوجود است روا نيست، اين صفات آميخته با نقص و محدوديت است در حالى كه او از هر نظر كامل و نامحدود است، و نيز چگونه ممكن است خداوند ما را بر كارهايى ملامت كند ولى ما آن اعمال را به او نسبت


1- بحارالانوار، جلد 5، صفحه 17، حديث 23، باب 1.

ص: 477

دهيم.

ولى به هر حال اين پاسخ امام عليه السلام دليل بر اين است كه سخن راوى را «انَّ اساسَ الدِّينِ التَّوْحيدُ وَ الْعَدْلُ» تأييد فرموده است.

اميرمؤمنان على عليه السلام نيز در عبارت بسيار فشرده و پرمحتواى خود اين دو را در كنار هم قرار داده، و حقيقت توحيد و عدل را به طرز بسيار زيبائى شرح فرموده، آنجا كه مى فرمايد: «التَّوْحِيدُ: انْ لا تَتوهَّمَهُ، وَ الْعَدْلُ: أَنْ لا تَتَّهِمَهُ»: «توحيد آن است كه او را در وهم خويش نگنجانى- آنچه در وهم آيد محدود است و مخلوق و او بالاتر از آن است- و عدل آن است كه او را متّهم نسازى (و اعمال قبيحى كه از تو سرزده به او نسبت ندهى».(1)

***

2. دلايل عقلى بر مسأله عدل

دانشمندان اسلامى عمدتاً اين مسأله را از بُعد عقلى، شاخه اى از مسأله حسن و قبح دانسته اند، و به همين دليل بايد در اينجا به سراغ آن مسأله رويم، و عصاره اى از آن را در اينجا بياوريم:

اشاعره- پيروان ابوالحسن اشعرى كه نامش على بن اسماعيل و از متكلّمان اواخر قرن سوّم و اوائل قرن چهارم هجرى است- حسن و قبح عقلى را به كلى منكر بودند، و مى گفتند: عقل ما به خودى خود قادر بر درك خوبى و بدى و


1- نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 470.

ص: 478

حسن و قبح اشياء نيست، و معيار در شناخت آنها شرع است.

آنچه را شرع، نيكو بداند نيك است، و آنچه زشت بشمرد زشت است حتّى امورى را كه امروز ما قبيح يا حسن مى دانيم اگر شرع مقدّس برخلاف آن مى گفت همان را مى گفتيم، حتّى اگر از آنها سؤال شود كه آيا خوبى عدالت و احسان، و زشتى ظلم و بخل و كشتن افراد بى گناه را عقل درك مى كند؟ مى گويند:

نه!، فقط بايد از رهنمود رهبران الهى و پيامبران استفاده كرد.

در برابر اين گروه، جماعت معتزله و شيعه قرار دارند كه عقل را در درك حسن و قبح مستقل مى دانند، مثلًا حسن احسان و قبح ظلم را از بديهيات حكم عقل مى شمرند.

البتّه آنها هرگز نمى گويند عقل قادر به درك تمام خوبى ها و بدى ها است، چرا كه به هر حال درك عقل محدود است، بلكه مى گويند: بخشى از آنها را كه بسيار روشن و آشكار است، عقل درك مى كند، و آن را مستقّلات عقليّه مى شمرد.

فاضل قوشجى براى حسن و قبح سه معنا ذكر مى كند:

1. صفت كمال و نقص چنانكه مى گوئيم علم حسن است و جهل قبيح، زيرا علم به صاحبش كمال مى بخشد و جهل نقصان مى دهد.

2. حسن به معناى هماهنگى با مقصود و قبح به معناى ناهماهنگى با آن است.

اين همان چيزى است كه گاهى از آن تعبير به مصلحت و مفسده مى كنيم و مى گوئيم فلان كار مصلحت است و حسن دارد، يعنى ما يا جامعه انسانى را به اهدافش نزديك مى كند، يا فلان امر مفسده دارد و قبيح است، زيرا ما را از اهداف

ص: 479

اصلى دور مى سازد، خواه اين اهداف مادى باشد يا معنوى.

3. حسن به معناى امورى كه در خور ستايش الهى و ثواب او است و قبح كارى است كه در خور سرزنش و عقاب است.

سپس مى افزايد محل بحث و نزاع در ميان اشاعره و معتزله همين معناى سوّم است.(1)(2)

ولى حق اين است اين سه معنا از هم جدا نيست، چرا كه پاداش و ستايش مربوط به افعال و اعمالى است كه داراى مصلحت است، و طبعاً انسان را به مراحل كمال نزديك مى كند، همان گونه كه صفات كماليه مانند علم انسان را به اين اهداف نزديك مى كند.

بنابراين معانى سه گانه فوق لازم و ملزوم يكديگراند، و اگر فاضل قوشجى آنها را از يكديگر جدا ساخته براى اين است كه راه را براى جواب دادن به استدلالات طرفداران حسن و قبح عقلى هموار كند، و مثلًا در برابر اين استدلال آنها كه مى گويند: ما به حكم ضرورى وجدان، حسن احسان و قبح ظلم را درك مى كنيم، پاسخ دهد كه اين سخن به معناى اول و دوم صحيح است، امّا به معناى سوم صحيح نيست (دقّت كنيد).

بنابراين در تعريف حسن و قبح مى توان گفت: افعال حسن افعالى است كه فرد يا جامعه انسانى را به كمال مطلوب نزديك مى كند، يا صفات كماليه را در او


1- شرح تجريد قوشچى، صفحه 441.
2- معناى چهارمى براى حسن و قبح تصوّر مى شود كه از موضوع بحث ما خارج است و آن حسن به معناى موافقت با طبع( مانند روى زيبا) و قبيح به معناى منافرت با آن است.

ص: 480

پرورش مى دهد و او را به اهداف تكاملى نزديك مى سازد، و طبعاً چنين اعمالى داراى مصلحت و در پيشگاه خداوند حكيم شايسته مدح و ثواب است. و افعال قبيح بر ضد آن مى باشد.

حال كه تعريف حسن و قبح و نظرات مختلف درباره عقلى بودن و نبودن آن را دانستيم ببينيم حق با كدام گروه است.

بدون شك كسى كه ذهنش خالى از تبليغات و پيشداورى هائى اين و آن باشد حسن و قبح را اجمالًا عقلى مى داند، و به نظر مى رسد كه منكران تحت تأثير مسائل ديگرى بوده اند كه به اينجا كشيده شده اند (مانند بن بست مسأله جبر و اختيار كه قبلًا به آن اشاره شد) دليل بر اثبات اين موضوع عمدتاً دو امر است:

1. هنگامى كه به وجدان خود مراجعه مى كنيم مى بينيم حتّى اگر هيچ پيامبرى از سوى خدا نمى آمد باز ظلم و ستم و ريختن خون بى گناهان و غارت و چپاول اموال، و به آتش كشيدن خانه و لانه و زندگى مردم بى گناه، و شكستن پيمان ها، و پاداش نيكى را به بدى دادن قبيح و زشت است، و به عكس نيكوكارى، ايثار و فداكارى، سخاوت، كمك به ضعيفان، و حمايت از مظلومان، خوب و با ارزش است.

ما اين كارها را ناشى از صفات كمال و در مسير اهداف جامعه انسانى و در خور ستايش و پاداش مى بينيم، در حالى كه اعمال گروه اول را ناشى از نقصان موجب ويرانى و فساد فرد و جامعه و در خور سرزنش و توبيخ و مجازات مى شمريم.

ص: 481

به همين دليل تمام عقلاى جهان، حتّى آنها كه از شريعت و آئينى پيروى نمى كنند و منكر تمام اديان اند، نيز به اين امور معترف اند، و پايه نظامات اجتماعى خود را (هرچند در ظاهر) بر آن مى نهند، و اگر نغمه مخالفى از گوشه و كنار برخيزد حتماً آن را ناشى از پاره اى از اشتباهات و يا نوعى نزاع لفظى و بازى با الفاظ مى شمرند.

كدام عقل اجازه مى دهد كه تمام نيكان و پاكان جهاد را به دريا بريزيم و نابود كنيم، و درهاى زندان ها را به روى جانيان و تبهكاران بگشائيم و آنها را آزاد سازيم و بر مسند حكومت بنشانيم؟!

2. ما اگر مسأله حسن و قبح را انكار كنيم پايه تمام اديان و شرايع آسمانى متزلزل مى شود، و هيچ دين و مذهبى قابل اثبات نيست، زيرا كسى كه منكر حسن و قبح، قبل از ورود شريعت باشد بايد اين احتمال را بپذيرد كه وعده هاى الهى كه در تمام شرايع از سوى خدا داده شده همه دروغ است، و اگر خدا فرموده است جاى نيكان، بهشت، و جاى بدان دوزخ است، چه مانعى دارد عكس آن باشد؟! و خداوند (العياذ باللَّه) همه اينها را به دروغ بيان كرده، و دروغ گفتن قبيح نيست!

و نيز چه مانعى دارد كه خداوند معجزات را در اختيار افراد دروغگو قرار دهد؟ تا بندگان او را بفريبند و از راه حق منحرف سازند!

بنابراين نه اعتمادى بر معجزات باقى مى ماند، نه بر محتواى وحى آسمانى، مگر اين كه قبول كنيم كه اين امور به حكم عقل قبيح است، و خداوند كار قبيح

ص: 482

نمى كند، و به اين وسيله پايه هاى شرع مستحكم، و معجزه دليلى بر نبوّت، و وحى دليلى بر بيان واقعيت ها خواهد بود.

3. دو يادآورى لازم

1. افعال انسانى بر سر گونه است:

قسمتى از آنها درك حسن و قبحشان براى همه روشن است، و به اصطلاح از مستقلات عقليه مى باشد، و با تغيير شرايط و ظروف نيز تغيير نمى كند (مانند حسن احسان و قبح ظلم)

بخش ديگر افعالى است كه حسن و قبح آن را همگان درك مى كنند، ولى شرايط و ظروف مختلف در آن اثر مى گذارد، مثلًا مى گوئيم راستگويى خوب است، و دروغ قبيح، در حالى كه مى دانيم در بعضى از شرايط دروغ مصلحت آميز براى حفظ اهداف مهم تر و عالى تر- مانند اصلاح دادن دو گروه متخاصم- قبيح نيست، و به عكس آن راستگويى كه منشأ فساد و خونريزى و اختلاف گردد زشت و قبيح است.

قسم سوم افعالى است كه حسن و قبح آن جنبه ضرورى ندارد؛ بلكه نظرى است بعضى آن را خوب و بعضى آن را بد، و يا اصلًا در تشخيص حسن و قبح آن ساكتند، در اين گونه موارد راهى جز توسل به دامان وحى نيست.

با توجّه به اقسام سه گانه فوق پاسخ بسيارى از اشتباهات كه در زمينه مسأله حسن و قبح دامان گروهى را گرفته است روشن مى شود (دقّت كنيد).

ص: 483

2. بعضى در تعريف حسن و قبح و تشخيص موارد و مصاديق آن توافق ميان عقلاء را شرط دانسته اند، و گفته اند: حسن چيزى است كه عقلا توافق بر مدح فاعل آن داشته باشند، و قبح چيزى است كه عقلا متّفق بر مذمت او باشند.

در حالى كه اين يك اشتباه است موافقت عقلا در يك امر مربوط به قوانين قراردادى و به اصطلاح تشريعى است، مثل اين كه عقلاى جهان اصل مالكيّت را همگى قبول دارند- هرچند در حد و حدود و مصداق آن مختلفند- امّا امورى كه جنبه قراردادى ندارد بلكه جنبه عينى و تكوينى دارد معيار در آن، درك هر انسانى است.

آيا در تشخيص زيبايى گل و يك شعر بلند و عالى كسى منتظر توافق عقلاى جهان مى نشيند؟!

همچنين در مسأله درك حسن و قبح احسان و ظلم، هيچ نيازى به اين نيست كه در انتظار توافق عقلاء و قضاوت عمومى آنها بنشينيم، اين مطلبى است كه آن را ما باصراحت وجدان درك مى كنيم، مانند ساير ادراكات ما در مورد زشتى ها و زيبائى ها.

البتّه ممكن است افراد در تشخيص حسن و قبح در بعضى از موارد وحدت عقيده داشته باشند و در بعضى از موارد اختلاف نظر، ولى اين منحصر به مسأله حسن و قبح نيست، در تمام امورى كه عقل حاكم به آن است اين تفاوت ديده مى شود.

ممكن است يك استدلال عقلى مورد قبول همه عقلاء باشد و استدلال

ص: 484

ديگرى مورد اختلاف، كسى كه آن استدلال را پذيرفته به يقين باور كرده هرگز در انتظار موافقت ديگران نيست، و اگر ديگرى برخلاف آن گويد او را خطاكار مى شمرد، نه اين كه از عقيده خود باز گردد.

كوتاه سخن اين كه حسن و قبح، عقلى است نه عقلائى و تفاوت ميان اين دو بسيار است، قلمرو يكى واقعيت هاى خارجى است، و قلمرو ديگرى مسأله قراردادهاى قانونى.

اين سخن را با جمله كوتاهى درباره اصل مسأله حسن و قبح پايان مى بريم و آن اين كه: منكران اين مسأله همانند منكران بسيارى از مسائل عقلى ديگر- معمولًا با زبان آن را انكار مى كنند يا تحت فشار مسائل حل نشده ديگرى قرار دارند كه تن به اين سخن مى دهند، وگرنه در عمل خودشان از طرفداران اين عقيده اند: آيا اگر كسى بدون جهت سيلى آبدارى به گوش آنها بنوازد، يا بى جهت آبروى آنها را در جامعه بريزد، يا فرزندشان را در مقابل چشمشان به قتل برساند، يك لحظه ترديد در ملامت و مذمّت او و مستحقّ مجازات بودنش به خود راه مى دهند؟! خواه شريعت و قانونى از سوى خدا نازل شده باشد يا نه.

***

4. بازگشت به دلايل عدل الهى

با روشن شدن مسأله حسن و قبح به اصل سخن يعنى دلايل عقلى عدل الهى باز مى گرديم در اينجا عمدتاً دو دليل جلب توجّه مى كند كه ادلّه ديگر را مى توان

ص: 485

به آن باز گرداند.

دليل اول: از همان مسأله حسن و قبح سرچشمه م گيرد ظلم قبيح است، و خداوند حكيم هرگز كار قبيح و ناشايست انجام نمى دهد، ظالم در خور ملامت و سرزنش است، و مسلّم است يك وجود كامل هرگز كارى نمى كند كه در خور ملامت باشد.

به عكس عدالت نشانه كمال وجود و حكمت است، و وجودى كه از هر نظر كامل و بى عيب و نقص است چنين چيزى را فروگذار نخواهد كرد.

اين دليل به قدرى روشن است كه نيازى به شرح بيشترى ندارد، آيا هيچ كس احتمال مى دهد خداوند همه انبياء و نيكان و صالحان را به دوزخ برد، و تمام اشقيا و ظالمان و ناپاكان جهان را به بهشت فرستد؟ مگر افراد بيمارگونه اى كه منكر هر حقيقتى هستند، يا كسانى كه در تنگناى مسائل ديگرى واقع شده- مانند مسأله جبر و اختيار- و نتوانسته اند مشكل آن را حل كنند ناچار به انكار اينگونه مسائل مى پردازند.

دليل دوم آن است كه در يك تحليل روشن سرچشمه هاى ظلم را در چند امر مى توان خلاصه كرد:

گاه ظلم ناشى از نيازهاى انسان است، و فرد ظالم بجاى اين كه با تلاش و كوشش صحيح به مطلوب خود برسد و رفع نياز كند، سعى دارد نيازهاى خود را از طريق غصب حقوق ديگران تأمين نمايد.

و گاهى ناشى از جهل و نادانى و بى خبرى است كه ظالم به راستى نمى داند

ص: 486

چه مى كند؟ و چه كار خلافى انجام مى دهد؟

گاه ظلم از هواپرستى و خودخواهى سرچشمه مى گيرد، و ظالم مى خواهد از طريق غصب حقوق ديگران هوى و هوس خويش را اشباع كند، و به غرور و خودخواهى خويش پاسخ دهد.

گاه سرچشمه ظلم «ضعف» و ناتوانى است، چون ظالم نمى تواند به مقصود خود برسد و در برابر فقدان چيزى خويشتن دار نيست، دست به ظلم مى برد.

گاهى ظلم از حس انتقامجوئى و كينه توزى سرچشمه مى گيرد، و انسان در برابر ستمى كه به او شده، چندين برابر تلافى مى كند.

و گاهى نيز از حسد مايه مى گيرد، شخص حسود كه داراى كمبودهايى است و نمى تواند ديگرى را غرق نعمت بيند و به مبارزه با او بر مى خيزد، تا با ظلم و ستم نعمت را از او سلب كند.

و امثال اين عوامل و انگيزه ها كه همه از نوعى نقصان و كمبود و انحطاط حكايت مى كند.

با اين حال چگونه ممكن است ظلم و ستم از وجودى كه كمال مطلق است سربزند، در حالى كه نه نياز در او راه دارد، و نه جهل و نادانى و ناتوانى، نه خودخواهى و غرور در او مفهوم دارد، نه كينه توزى و انتقامجوئى، نه ديگرى از او در كمال برتر است كه به او رشك برد، و نه كسى كمالى را از او مى تواند سلب كند كه در مقام انتقام برآيد.

آيا از چنين وجودى جز خير و عدالت، رأفت و رحمت سرچشمه مى گيرد؟!

ص: 487

و اگر بدكاران را كيفر مى دهد در حقيقت نتيجه اعمال آنها است كه به دستشان مى دهد، نه نيازى به كيفر آنها دارد، و نه گناه گنهكاران بر دامان كبريائيش گردى مى نشاند.

جالب اين كه قرآن مجيد از وجدان عمومى انسان ها در اين باره كمك گرفته و از آنها مى خواهد كه خودشان در اين مسأله داور باشند، درست برخلاف آنچه اشاعره مى پندارند كه حسن و قبح در اين زمينه فقط جنبه شرعى دارد و وجدانى نيست.

مى فرمايد: افَنَجْعَلُ الْمُسْلِمينَ كَالْمُجْرِمينَ- ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ «آيا مومنان را همچون مجرمان قرار دهيم؟!- شما را چه مى شود؟! چگونه داورى مى كنيد؟».(1)

توجّه داشته باشيد قرآن اين سخن را بعد از ذكر پاداش هاى عظيم پرهيزكاران بيان مى كند، و اين تعبير قرآنى به خوبى نشان مى دهد كه قرآن داورى عقل را در مسأله عدالت و ظلم كاملًا به رسميت شناخته است، و ظلم را به حكم عقل محكوم، و عدالت را نيكو مى شمرد.

***

5. عدل در روايات اسلامى

در روايات اسلامى اهميّت زيادى به عرفان عدل الهى و مسائل بسيارى كه از


1- سوره قلم، آيه 35- 36.

ص: 488

آن سرچشمه مى گيرد داده شده است به طورى كه از مجموع آنها روشن مى شود كه مسأله عدل الهى مطلبى بوده كه همه به آن اذعان داشته اند و از فطريات و ضروريات وجدان انسان ها محسوب مى شود.

1. اميرمؤمنان على عليه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد: «ارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبادِهِ، وَ قامَ بِالْقِسْطِ فى خَلْقِهِ، وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فى حُكْمِهِ»: «برتر از آن است كه بر بندگانش ظلم كند، و در ميان بندگانش قيام به قسط و عدل نموده، و در حكمش عدالت را نسبت به آنها مراعات كرده است».(1)

2. در جاى ديگر مى فرمايد: «وَ اشْهَدُ انَّهُ عَدْلٌ عَدْلٌ وَ حَكَمٌ فَصْلٌ»: «گواهى مى دهم كه او عادل است عادل و داورى است پايان دهنده خصومتها».(2)

3. و نيز مى فرمايد: «الَّذى عَظُمَ حِلْمُهُ فَعَفَى، وَ عَدَلَ فى كُلِّ ما قَضى : «آن خدائى كه علمش عظيم است و لذا عفو مى كند و در تمام فرمان هايش عدالت را رعايت فرموده».(3)

4. در حديث معروفى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «بِالْعَدْلِ قامَتِ السَّمواتُ وَ الْارضُ»: «تمام آسمان ها و زمين با عدالت برپا است».(4)

روشن است كه عدالت در اينجا به معناى وسيع كلمه يعنى قرار دادن هر چيزى در جاى خود به كار رفته است كه هم عدالت درباره بندگان را شامل مى شود و هم عدالت و نظم را در مجموعه جهان هستى.


1- نهج البلاغه، خطبه 185.
2- نهج البلاغه، خطبه 214.
3- نهج البلاغه، خطبه 191.
4- تفسير صافى ذيل آيه 9 سوره الرحمن.

ص: 489

5. در حديثى كه مرحوم علّامه مجلسى در كتاب التوحيد بحارالانوار در توصيف پروردگار، از امام صادق عليه السلام آورده چنين مى خوانيم: «هُوَ نُوْرٌ لَيْسَ فيهِ ظُلْمَةٌ، وَ صِدْقٌ لَيْسَ فيهِ كِذْبُ، وَ عَدْلٌ لَيْسَ فيهِ جَوْرٌ، وَ حَقٌّ لَيْسَ فيه باطِلٌ»: «خداوند نورى است كه هرگز ظلمت در آن نيست و صدقى است كه دروغ در آن راه ندارد، و عدالتى است كه ظلم در آن وجود ندارد و حقى است كه باطل در آن نيست».(1)

6. در صحيح ترمذى آمده است: «هُوَ اللَّهُ ... الْعَدْلُ اللَّطيفُ»: «او خداوندى است كه سراسر وجودش عدالت است و لطف».(2)

7. در صحيح بخارى در كتاب خمس آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در پاسخ مرد جسورى كه عدالت حضرتش را زير سؤال برده بود فرمود: «فَمَنْ يَعْدِلُ اذا لَمْ يَعْدِلِ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ» «چه كسى عادل است اگر خدا و رسولش عادل نباشند»(3)

8. در دعاى چهل و پنجم صحيفه سجاديّه چنين آمده است كه امام على بن الحسين عليه السلام خدا را چنين مى خواند:

«وَ عَفْوُكَ تَفَضُّلٌ وَ عُقُوبَتُكَ عَدْلٌ»: «خدايا! عفو تو تفضّل است و مجازاتت عين عدالت»

9. در بسيارى از رواياتى كه در منابع شيعه و اهل سنّت در مسائل مربوط به بطلان جبر و عقوبت هاى الهى آمده، نيز تعبيراتى ديده مى شود كه نشان مى دهد


1- بحارالانوار، ج 3، صفحه 306، حديث 44، باب 13.
2- المعجم المفهرس لالفاظ الحديث النبوى، جلد 4، صفحه 155.
3- المعجم المفهرس لانفاظ الحديث النبوى، جلد 4، صفحه 152.

ص: 490

مسأله عدل خداوند به عنوان يك مطلب قطعى مورد قبول همگان بوده، و تكيه استدلالات بر آن قرار داشته است، از جمله: در حديثى مى خوانيم كه يكى از ياران امام صادق عليه السلام از آنحضرت پرسيد: آيا خداوند بندگان را بر اعمالشان مجبور ساخته است؟ امام در پاسخ فرمود: «اللَّهُ اعْدَلُ مِنْ انْ يَجْبُرَ عَبْداً عَلَى فِعْلٍ ثُمَّ يُعَذِّبُهُ عَلَيْهِ»: «خداوند عادل تر از آن است كه بنده اى را مجبور به كارى كند، سپس او را بر انجام آن مجازات نمايد».(1)

10. در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله كه در مسند احمد حنبل آمده است مى خوانيم: «مَنْ اذْنَبَ فِى الْدُّنيا ذَنْبَاً فَعُوْقبَ عَلَيْهِ فَاللَّهُ أَعْدَلُ مِنْ أَنْ يُثَنّى عُقُوْبَتَه عَلى عَبْدِهِ» «كسى كه گناهى كند و خداوند او را در دنيا مجازات نمايد در آخرت عقوبتى نخواهد داشت چرا كه خداوند عادل تر از آن است كه دوبار بنده اش را مجازات كند».(2)

11. در حديث ديگرى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه در توضيح «امرٌ بَيْنَ الامْريْنِ» (نفى جبر و تفويض) در پاسخ يكى از يارانش كه سؤال كرد آيا خداوند كارها را واگذار و تفويض به بندگان نموده؟ فرمود: «اللَّهُ اعَزُّ مِنْ ذلِكَ»: «خداوند تواناتر از آن است كه چنين كند- يعنى به كلّى از تدبير امور جهان يا بندگانش كنار رود و آنها را به خودشان واگذارد- پرسيد: آيا آنها را مجبور بر گناهان كرده؟ فرمود: «اللَّهُ اعْدَلُ وَ احْكَمُ مِنْ ذلِكَ»: «خداوند عادل تر و حكيم تر از آن است كه چنين كند» (يعنى اين كار با عدل و حكمت خدا ابداً


1- بحارالانوار، جلد 5، صفحه 51، حديث 83.
2- مسند احمد جلد اول، صفحه 99( چاپ دار صادر بيروت).

ص: 491

سازگار نيست)(1)

12. و بالاخره اين بحث را با جمله اى از دعاهايى كه از ائمه معصومين عليهم السلام نقل شده، پايان مى دهيم دعائى كه در پايان نماز شب خوانده مى شود و در آن آمده است: «وَ قَدْ عَلِمْتُ يا الهى انَّهُ لَيْسَ فى نَقِمِتكَ عَجَلَةٌ، وَ لا فى حُكْمِكَ ظُلْمٌ وَ انَّما يَعْجَلُ مَنْ يَخافٌ الْفَوْتَ، وَ انَّما يَحْتاجُ الَى الظُّلمِ الضَّعيفُ، وَ قَدْ تَعالَيْتَ يا الهى عَنْ ذلِكَ عُلُوّاً كَبيراً»: «خداى من! مى دانم كه در مجازات تو شتابزدگى نيست، و در داوريت ظلمى وجود ندارد كسى شتاب مى كند كه مى ترسد فرصت از دست برود، و كسى ستم مى كند كه ضعيف و ناتوان است، و تو اى خداى من از اينها برتر و بالاترى».(2)

در اين زمينه روايات و احاديث بسيار است آنچه در بالا آورديم گلچينى از نمونه هاى مختلف اين روايت بود.

***

6. دلايل منكران اصل عدالت

همان گونه كه در بالا گفته شد منكران مسأله عدل تحت فشار مسائل ديگرى به اين راه كشانده شده اند كه عمدتاً امور زير است:

1. انكار مستقلّات عقليّه- آنها مى گويند عقل بدون حكم شرع هيچ خوب و بدى را تشخيص نمى دهد، حسن و قبح، خوب و بد، بايد و نبايد همه از شرع


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 157 باب جبر و قدر، حديث 3.
2- مصباح المتهجّد شيخ طوسى، صفحه 173( دعاهاى بعد از نماز شب).

ص: 492

گفته مى شود، و از طريق وحى به ما مى رسد، بنابراين حتّى حكم به خوبى عدالت و زشتى ظلم، چيزى نيست كه از طريق عقل درك شود.

2. همه عالم ملك خدا است، و او حاكم و ولّى و صاحب اختيار همه چيز است، او مى تواند هرگونه تصرفى در ملك خود كند و فعّال ما يشاء باشد و كسى نمى تواند. در اين باره سؤال و پرسشى داشته باشد، و هر كار كند عين عدالت حتّى اگر نيكوكاران را مجازات كند و بدكاران را پاداش بخشد.

شهرستانى در ملل و نحل مى نويسد: «ابوالحسن اشعرى چنين عقيده داشت كه هيچ چيز از طريق عقل بر خدا لازم نيست، نه صالح، نه اصلح، و نه لطف ...

سپس مى افزايد: اصل تكليف بر خدا واجب نيست، چون نه از آن نفعى به او باز مى گردد و نه زيانى از او دفع مى شود، او مى تواند بندگان را جزا دهد، ثواب يا عقاب؛ و مى تواند آنها را بدون علّتى مشمول بخشش خود و انواع ثواب ها و نعمت ها قرار دهد، لطف او تمام فضل است و عقاب و عذابش تمام عدل است، او از هيچ چيز سؤال كرده نمى شود بلكه ديگران سؤال مى شوند لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُوْنَ (1)

3. آنها مى گويند: ممكن نيست براى افعال خداوند معيار و مقياسى قرارداد، و به تعبير ديگر معناى عادل بودن خدا اين نيست كه او از قوانينى بنام قوانين عدل پيروى كند، بلكه منظور اين است كه او سرچشمه عدل است، و آنچه انجام مى دهد عين عدالت است؛ عدل مقياس و ميزان تشخيص فعل خداوند نيست


1- سوره انبياء، آيه 23- ملل و نحل، صفحه 102.

ص: 493

بكله فعل خداوند ميزان و مقياس عدل است.

اگر تمام جنايتكاران جهان را به بهشت فرستد عين عدالت است و اگر تمام نيكان و پاكان و پيامبران معصوم را به دوزخ فرستد باز عين عدل است!

4. اشاعره معتقداند انسان هيچ اختيارى در اعمالش ندارد و هر كارى انجام دهد به اراده خدا است!

و هنگامى كه مواجه با اين سؤال شده اند كه چگونه عقل باور مى كند خدا ما را مجبور بر معصيت كند و بعد ما را مجازات نمايد، اين با عدالت او سازگار نيست؟

آنها در پاسخ اين سؤال، اصل مسأله عدالت و ظلم را انكار كرده اند و گفته اند او هرچه كند عينَ عدالت است و كسى را حق سؤال از او نيست.

5. گرايش بعضى از آنها به نفى عدالت ممكن است از اينجا ناشى شده باشد كه در ارتباط با مسائل مربوط به معاد و عذاب و مجازات كفّار اين سؤال پيش آمده: چگونه انسانى كه فى المثل پنجاه سال گناه كرده و كافر و مشرك بوده بايد تا ابد در آتش قهر و غضب الهى بسوزد؟ اين با اصل عدالت چگونه سازگار است؟!

و چون پاسخى براى اين مطلب نداشته اند اصل مسأله عدالت را انكار كرده اند!

6. ترديد جمعى ديگر در اين مسأله از اينجا سرچشمه گرفته كه بعضى از ناهنجارى هاى ظاهرى از قبيل آفات و بلاها و طوفان ها و زلزله ها و حوادث ديگرى از اين قبيل، و همچنين بيمارى ها و شكست ها و ناكامى ها در زندگى بشر

ص: 494

مشاهده كرده اند، و چون از تفسير اين امور و فلسفه هاى آن عاجز مانده اند راه انكار عدالت را پيموده اند.

اينها مجموعه امورى است كه انگيزه و اساس مذهب منكران عدل را در گذشته و حال تشكيل مى دهد.

***

نقد و بررسى

اكنون به سراغ تحليل و نقد و بررسى اين ايرادات مى رويم:

1. در مورد دليل اوّل منكران عدل كه بازگشت به انكار مستقلّات عقليه مى كند به قدر كافى سخن گفتيم، و لازم است مجدداً بر اين معنا تأكيد كنيم كه حتّى منكران حسن و قبح در عمل هرگز اين معنا را انكار نمى كنند. آنچه مى گويند فقط در سخن، و به هنگام مباحثه و گفتگو است، فى المثل اگر كسى سيلى بر صورت كودك خردسال و بى گناه آنها بزند، و يا بدون هيچ دليلى خانه آنها را به آتش كشد، اين عمل را قبيح مى شمرند، و در زشتى آن از طريق تشخيص وجدان شك و ترديد ندارند، و چنين كسى را قطعاً مستحق مجازات مى دانند و هرگز در انتظار نمى مانند كه ببينند زشتى اين عمل در آيه يا روايتى وارد شده است يا نه؟!

و اگر در بيابانى تشنه و گرسنه گرفتار باشند، كسى بيايد به آنها آب و نان دهد يا بيمارشان را كيلومترها بر دوش گرفته به بيمارستان برساند و از مرگ حتمى

ص: 495

نجات دهد، هيچ يك از آنها در خوبى اين عمل و تحسين و تقدير و تشكر از انجام دهنده آن ترديد به خود راه نمى دهند، و هرگز نمى گويند بگذاريد ببينيم آيا در آيات و روايات از آنها مدح و تمجيد و تشكّر شده يا نه؟!

در مباحث عقلى از اين گونه بحث ها فراوان داريم كه افرادى تحت فشار مسائل جنبى حقايقى را با زبان منكر مى شوند، در حالى كه در عمل كاملًا به آن وفادارند (مانند سوفسطائيان كه وجود خارجى همه چيز را انكار مى كنند ولى در عمل مسلّماً از آتش مى پرهيزند و هنگام تشنگى به سراغ آب مى روند)

علاوه بر اين قبول مستقلّات عقليّه پايه اصلى قبول نبوّت انبياء است، و بدون آن سخن هيچ پيامبرى قابل قبول نيست، و معجزات آنها نشانه اى از صدقشان نمى باشد، چرا كه با انكار مستقلّات عقليّه احتمال دروغ در سخنان آنها و ظهور معجزات بر دست مدعيّان باطل بعيد نيست.

2. مسأله مالكيّت خداوند نسبت به تمام جهان هستى و تمامى ذرّات وجود ما مطلبى نيست كه بر كسى پنهان باشد. ولى مالكيّت دليل بر اين نمى شود كه تصرّفات غير حكيمانه كند، يعنى در كنار صفت مالكيت، حكيم بودن قرار دارد نمى توان يكى را پذيرفت و ديگرى را انكار كرد.

ممكن است كسى اموالى را از دست رنج مشروع خود طى ساليان دراز بيندوزد و مالك آنها باشد، ولى او حق ندارد تمام اين اموال را آتش بزند، زيرا عقل مى گويد اين كار قبيح است، حتّى از مالك آن!

خداوند حكيم نيز چنين كارى را نمى كند كه تمام جهان هستى را بى جهت

ص: 496

يك روز به آتش كشد و نابود كند، يا آن گونه كه اشاعره مى گويند: تمام انبياء و صالحان و پاكان را به اعماق دوزخ بفرستد، و اشقيا و ناپاكان را در صدر بهشت جاى دهد. اين كار برخلاف حكمت و قبيح و زشت است، حتّى از مالك آن، پس مالكيّت، دليل بر حسن هر كارى از سوى مالك نيست، خواه مالك حقيقى و تكوينى باشد يعنى خدا، يا مالك صورى و ظاهرى همچون بشر.

اشاعره چنين مى پندارند كه اگر ما خدا را به خاطر مالكيتش «فعّال ما يشاء» بدانيم، و هر كارى را روا بشمريم اعتراف به كمال قدرت و حاكميت و مالكيت او كرده ايم، در حالى كه از اين واقعيّت بى خبرند كه آنها با اين سخن زشت قلم بطلان بر مسأله حكمت خداوند مى كشند، و مسلّم است خدائى كه حكيم نباشد نه براى گفته هاى او اعتبارى است، و نه به وعده هايش اعتمادى، چرا كه ممكن است سخنانش فاقد محتوا و همه برخلاف واقع باشد «تَعالَى اللَّهُ عَمّا يَقُوْلُ الظّالِمُونَ عُلُوّاً كَبيراً» (خداوند از نسبت هاى ناروايى كه ظالمان به او مى دهند برتر است).

3. اين كه مى گويند: خداوند مافوق حسن و قبح است، و افعال او تحت اين ضوابط قرار نمى گيرد، بلكه خود معيار و محورى براى تعيين ضوابط است؛ اين مغالطه اى بيش نيست، مطلب خلافى است كه در لباس زيبائى ارائه شده، اين سخن مربوط به قوانين آفرينش است كه به غلط در قوانين تشريعى به كار رفته.

توضيح اين كه: قبل از آن كه خداوند خلقت و آفرينشى داشته باشد قوانينى وجود نداشت، و با آفرينش اشياء، آفرينشى توأم با نظم و حساب، مسأله

ص: 497

قانونمندى به وجود آمد. مثلًا قبل از آفرينش كرات، قانون جاذبه اى نبود تا خداوند در آفرينش خود آن را به كار بندد، بلكه قانون جاذبه بعد از آفرينش كرات از سوى خداوند به وجود آمد، و به تعبير ديگر قانون جاذبه به تبع آفرينش كرات آفريده شد.

اين سخن درباره تمام قوانين جهان آفرينش و تكوين صادق است.

ولى در مورد قوانين تشريعى، مسأله طور ديگر است، زيرا هنگامى كه خداوند انسان را كه نمونه اتم خلقت است به منظور پيمودن راه كمال آفريد، و تمام وسائل وصول به كمال را در وجود او به وديعه نهاد؛ مسلّماً قوانين تشريعى او بايد هماهنگ با اين معنا باشد. يعنى قوانينى كه انسان را به كمال سوق دهد، و اگر قوانين تشريعى بر ضدّ اين معنا باشد، يا حكيم بودن خداوند سازگار نيست، مگر ممكن است شخص حكيم كارهاى ضد و نقيض انجام دهد؟

ظلم مايه فساد جهان و سقوط و عقب گرد است، و عدل مايه تكامل و ترقّى است. خداوند هرگز مرتكب ظلم نمى شود و پايه هاى تكامل انسان را درهم نمى كوبد.

به تعبير روشن تر افعال خداوند در عالم قانون گذارى براى زندگى بشر از افعال او درباره آفرينش مايه مى گيرد، و حسن و قبح درست از اينجا ناشى مى شود؛ نه اين كه خداوند مقهور قانون ديگرى باشد، بلكه هرچه هست قوانين او است، منتها قوانين او در عالم دين و شريعت همآهنگ با قوانين او در جهان هستى است، وگرنه خودش قانون خود را نقض كرده است، و حكيم هرگز چنين

ص: 498

نمى كند.

اين سخن كه بعضى مى گويند: خدا مقهور حكم عقل نيست و عقل نمى تواند براى او تعيين وظيفه كند نيز مغالطه كودكانه اى است؛ زيرا كار عقل درك كردن است، نه تعيين وظيفه، انديشيدن و فهميدن است نه قانون گذارى و تشريع.

عقل مى گويد: من اين نكته را مى فهمم كه شخص حكيم كارهاى ضد و نقيض انجام نمى دهد، مى فهمم كه خداوند نقض غرض نمى نمايد، و مى فهمم يك وجود كامل از هرجهت مرتكب ظلم يعنى قرار دادن چيزى در غير محل لايق خود نمى شود.

اينها همه ادراكات و فهم عقل است نه تعيين تكليف و وظيفه براى خدا؛ بنابراين همان گونه كه عقل درك مى كند عدد 2 به اضافه 2 مساوى با 4 است، همچنين درك مى كند كه حيكم بودن با نقض غرض منافات دارد؛ خداوند حكيم جهانى را كه براى صلاح و كمال آفريده است به سوى تباهى و فساد نمى برد، عقل هرگز قانونى وضع نكرده كه 2 به اضافه 2 مساوى با چهار است، اين فقط درك عقلى است. در مسائل حسن و قبح كه ريشه آن به مسائل تكوينى باز مى گردد نيز مسأله همين گونه است كار عقل در آنجا نيز درك حسن و قبح است، نه وضح قانون (دقّت كنيد).

ناگفته نماند كه عقل به دنبال درك هست ها و نيست ها، بايد و نبايدهايى دارد كه به اصطلاح جنبه ارشادى دارد و درست همانند اوامر طبيب است. طبيب هنگامى كه درك مى كند خوردن فلان غذا براى بيمار زيان آور است؛ مى گويد:

ص: 499

بايد از آن پرهيز كنى. اين بايد يك قانون نيست كه تخلّف از آن جريمه داشته باشد، بلكه فقط يك راهنمايى و ارشاد است، و اگر از آن تخلفى شود چيزى جز آن غذا براى بيمار به دنبال نخواهد داشت.- ولى واضح است اوامر ارشادى عقل ارتباطى به ساحت قدس خدا ندارد- كوتاه سخن اين كه: كار عقل در مورد افعال خدا، درك و فهم واقعيت ها است، نه تعيين تكليف و وظيفه براى خداوند تا گفته شود خداوند برتر از آن است كه عقل ما براى او تعيين تكليف كند.

***

4. گرايش به مسأله جبر نيز نبايد منشأ آنكار عدالت و ظلم گردد، درست است كه هميشه خطاها منشأ خطاهاى ديگرى مى شود، و اشتباهات از اشتباهات ديگر سرچشمه مى گيرد، ولى نبايد بر اشتباهات اصرار كرد تا آنجا كه مسائل واضح را نيز زير پا گذاشت.

بدون شك مسأله عدل الهى يا حسن عدالت و قبح ظلم از مسأله اختيار و آزادى اراده انسان آشكارتر است، به فرض كه مسأله جبر و اختيار براى بعضى حل نشود، دليل اين نمى شود كه مسأله عدل را انكار كنند.

جبرى ها هميشه گرفتار اين ايراد بوده اند كه چگونه مى توان باور كرد خداوند بندگان را مجبور به گناه كند، سپس آنها را مجازات نمايد؟ اين با عدالت او سازگار نيست!

اين يك دليل منطقى روشن است؛ ولى جبريون بجاى اين كه در مسأله جبر تجديد نظر كنند، به انكار عدل الهى برخاسته اند يا گفته اند هرچه او كند عين

ص: 500

عدالت است حتّى كيفر دادن افراد مجبور

ترسيمى كه آنها از خداوند در ذهن خود ساخته اند راستى عجيب و وحشتناك است؛ خدائى كه ممكن است تمام انبياى مرسلين و ملائكه مقرّبين و شهداء و صدّيقين را به قعر جهنّم بفرستد و تمام اشقيا و ظالمان و گنهكاران تاريخ بشر و شياطين را در اعلى عليّين بهشت جاى دهند؛ خدائى كه بدون جهت گروهى را مجبور به گناه و گروهى را مجبور به اطاعت مى كند، سپس گنهكار را مجازات و نيكوكار را پاداش مى دهد، در حالى كه هيچ گونه تفاوتى در ميان آن دو در حقيقت وجود ندارد.

مسلماً اين ترسيم زشت و وحشتناك، انسان ها را از خدا دور مى سازد، و باب معرفة اللَّه را مى بندد، و حتّى بازتاب آن در جامعه انسانى منشأ هرگونه زشتى و بى عدالتى خواهد بود، و دين و مذهب را به عنوان يك عامل تخدير و فساد و نابسامانى، و سوءظن نسبت به تمام جهان هستى در مى آورد.

كوتاه سخن اين كه: اصرار در مسأله جبر، نبايد سبب انكار عدل شود، بلكه برعكس روشنى مسأله عدل الهى بايد سبب تجديدنظر جبريّون در اعتقاد جبر گردد.

چه بسيار است مسائل واضح و بديهى كه زير پرده انكار قرار گرفته به خاطر اصرار و لجاجت در اثبات بعضى از مسائل نظرى غير واقعى.

***

5. مشكلات بحث هاى مربوط به معاد نيز چنانكه گفتيم احياناً سبب ترديد در

ص: 501

مسأله عدل الهى مى شود هنگامى كه سخن از مسأله خلود و عذاب جاويدان دوزخ براى گروهى از گنهكاران به ميان مى آيد فوراً اين سؤال مطرح مى گردد كه مگر عمر اين گروه در مجموع چقدر بوده؟ 50 سال، 70 سال، يا 100 سال؛ عدالت ايجاب مى كند كه جرم و جريمه برابر هم باشند، پس در مقابل اين عمر كوتاه عذاب جاويدان چه معنا دارد.

ولى همان گونه كه گفتيم در اين تنگناها بايد در فكر راه حل منطقى مسائل بود، نه انكار مسائل واضح و بديهى؛ و اتفاقاً حل مشكل خلود راه هاى روشنى دارد، زيرا اشكال بالا عمدتاً از اينجا ناشى شده كه مسأله مجازات الهى را كه از آثار اعمال خود انسان است با مسأله مجازات هاى قراردادى اشتباه كرده اند.

توضيح اين كه: آن گونه كه از آيات و روايات و شواهد عقلى برمى آيد مجازات هاى قيامت شباهت زيادى به آثار طبيعى اعمال انسان در اين دنيا دارد.

فى المثل كسى افراط در مشروب خوارى مى كند، در مدت كوتاهى گرفتار زخم معده و ناراحتى قلب و اعصاب مى شود، و گاه اين بيمارى ها در تمام طول عمر با او است و او را عذاب و آزار مى دهد.

حال اگر كسى بگويد آيا اين عدالت است كه در برابر يك ماه مشروب خوارى كسى شصت سال مبتلى به زخم معده و ناراحتى قلب و اعصاب باشد؟!

در پاسخ به او گفته مى شود اين اثر عمل خود او است، نه يك مجازات قراردادى، به خصوص اين كه به چنين شخصى قبلًا هشدار داده شده، و اين عواقب دردناك به او گوشزد گرديده است.

ص: 502

حال اگر اين شخص عمر جاويدان در دنيا داشت بايد تا ابد با اين بيمارى ها دست به گريبان باشد، بى آن كه خدشه اى به مسأله عدل الهى وارد گردد (دقّت كنيد).

در مورد مسأله خلود در عذاب دوزخ نيز مطلب همين گونه است، اعمال انسان در اين عالم نابود نمى شود، و باقى مى ماند. در روح او نيز آثار و ملكاتى برجاى خواهد گذشت، سپس اين ملكات و آثار عمل در تمام عوالم با انسان همراه است، و آن اعمال نيز در قيامت تجسّم مى يابد و با او خواهد بود و او را شكنجه و آزار خواهد داد. شرح بيشتر اين مسأله را به خواست خدا در بحث هاى معاد ذكر خواهيم كرد.

***

6. مشكل حوادث دردناك زندگى بشر: آفات و بلاها، طوفان ها و زلزله ها، دردها و رنج ها، ناكامى ها و شكست ها چگونه اينها با اصل عدالت او سازگار است نيازمند به توضيحى دارد كه در زير مى خوانيد (دقّت كنيد):

هريك از اين امور فلسفه يا فلسفه هايى دارد كه با كمى دقّت روشن مى شود؛ آن گاه انسان تصديق مى كند كه اين امور همه در مسير عدل الهى است نه در جهت مخالف آن.

توضيح اين كه: در زندگى انسان مسائلى ديده مى شود كه در نخستين برخورد تفسير روشنى براى آن نمى بينيم گروهى بى آن كه زحمت مطالعه بيشتر و دقيق تر

ص: 503

را در برابر اين گونه مسائل به خود راه دهند گاه در مسأله عدل خداوند، و گاه در اصل وجود او متزلزل مى شوند.

قرائن مختلف نشان مى دهد كه اين طرز تفكر از قديم الايام در ميان جمعى از فلاسفه وجود داشته است.

بلكه اين معنا در ميان ادباء نيز كم و بيش وجود داشته و بعضى از آنها در اين زمينه اشعارى به عربى و فارسى سروده اند و مراتب شك يا انكار خود را به خاطر مسأله به وضوح بيان داشته اند.

***

پديده هاى ناخوشايند را مى توان در چند دسته خلاصه كرد:

1. تفاوت ها و تبعيض ها: بعضى از انسان ها از نظر هوش و استعداد بسيار قوى، و بعضى متوسط، و بعضى كمتر از متوسط هستند، از نظر قواى جسمانى نيز اين تفاوت ها وجود دارد، از جهت ظاهرى نيز زشت و زيبا وجود دارد، و از نظر مال و ثروت نيز تفاوت بسيار است.

2. نقص ها و كمبودها: بسيارى از انسان ها سالم از مادر متولّد مى شوند در حالى كه بعضى گرفتار نقص عضواند، و اين نقيصه در تمام طول عمر آنها را آزار مى دهد.

3. شكست ها و ناكامى ها: زندگى انسان همواره آميخته با انواع مشكلات طاقت فرسا، بيمارى ها، ناكامى ها، شكست ها و مانند آن است، چگونه عدل الهى اجازه مى دهد كه انسان گرفتار اين امور باشد و شهد زندگى در كامش شرنگ

ص: 504

گردد.

4. حوادث ناگوار: در طول زندگى انسان، حوادث طبيعى تلخ و دردناك و بلاگونه اى رخ مى دهد كه گروهى را خشك و تر مى سوزاند، ويرانى ها و كشتارهاى زلزله ها و طوفان ها و خشكسالى ها و قحطى ها را همه شنيده ايم، و معمولًا هنگامى كه اين حوادث پيش مى آيد اين سؤال مطرح مى شود: مگر نه اين است كه همه عوامل و اسباب طبيعى تحت امر خدا هستند؟ و آب و باد و خاك و آتش سر بر فرمان اويند، رودها از خود طغيان نمى كنند، و آنچه او فرمان مى دهد همان مى كنند، آيا اين گونه امور با اصل عدالت و حكمت او سازگار است؟

***

پاسخ به مسأله حوادث ناگوار

اعتراف مى كنيم كه انسان خداپرست و با ايمان وقتى در برابر انبوه اين سؤالات قرار مى گيرد خود را در تنگنا مى بيند، تا آنجا كه بعضى از اين لغزشگاه سالم بدر نمى روند و در درّه كفر و انكار فرو مى افتند.

ولى اين نكته جالب است كه هر قدر بيشتر در اين مسأله مى انديشيم و جوانب آن را برسى مى كنيم به افق هاى روشن و جالب ترى دست مى يابيم.

درست مانند مسافرانى كه بر قطار راه آهنى سوارند كه مسير آن از داخل تونل تاريكى مى گذرد، در آغاز كه وارد اين تونل مى شوند وحشت و اضطراب به آنها دست مى دهد، امّا كم كم كه رو به جلو مى روند روشنائى مختصر از دور نمايان

ص: 505

مى شود، و هرچه پيش مى روند اين روشنائى وسيع تر مى گردد؛ تا اين كه تونل راه را به كلى پشت سر گذارده وارد هواى آزاد و روشن و نورانى مى شوند؛ مشروط به اين كه در داخل تونل توقف نكنند؛ و مسير خود را همچنان به پيش ادامه دهند.

به هر حال در برابر اين سؤالات آزار دهنده، دو پاسخ عمده وجود دارد كه گروهى پاسخ اول را دنبال كرده، و گروهى پاسخ دوم را و بعضى هر دو را.

آنچه براى ما در اينجا مهم مى باشد اين است كه پاسخ ها با تبيين هاى تازه اى همراه گردد و از آيات قرآن مجيد نيز به تناسب بحث تفسيرى كمك گرفته شود.

1. پاسخ كوتاه و اجمالى

با توجّه به نكات زير پاسخ روشن كوتاهى براى تمام اين سؤالات پيدا مى شود كه مى تواند ما را از اين تنگنا خارج سازد:

بدون شك معلومات ما در برابر مجهولات بسيار ناچيز است، و آنچه ما از اسرار آفرينش و جهان هستى مى دانيم در برابر آنچه نمى دانيم همچون قطره اى در برابر اقيانوس عظيمى است.

اين حقيقتى است كه همه دانشمندان، اعم از الهى و مادى، به آن اعتراف دارند، بنابراين تمام قضاوت هايى كه ما درباره حوادث اين عالم مى كنيم در حدود معلومات ما است و به هيچ وجه مطلق نيست.

بنابراين اگر ما نتوانستيم اسرار وقوع فلان طوفان يا زلزله را دريابيم نمى توانيم به كلى آن را مورد انتقاد قرار دهيم، آيا راستى ما مى دانيم كه در كنار

ص: 506

ويرانى هاى ناشى از فلان طوفان يا زلزله هيچ اثر مثبتى وجود ندارد كه بر اين ويرانى ها برترى داشته باشد؟!

در گذشته بسيارى از مسائل را ما جزء شرور و آفات مى شمرديم، ولى امروز در پرتو پيشرفت هاى علمى و كشف اسرار تازه از جهان آفرينش آنها را مفيد و سودمند مى دانيم، فى المثل در سابق قضاوت عمومى بر اين بود كه گريه پى درپى نوزادان جز شكنجه اى براى خودشان، و آزارى براى پدر و مادر بيش نيست، در حالى كه امروز مى گويند اگر اين گريه نباشد ممكن است نوزاد سلامت خود را به كلى از دست دهد، گريه بهترين ورزش براى او است، گريه دستگاه تنفس او را به كار مى اندازد، جريان خون او را سريع مى كند، و تمام بافت هاى بدن را تغذيه مى كند، عضلات دست و پا و سينه و شكم را قوى مى سازد، بعلاوه رطوبت هاى اضافى موجود در مغز او را كه ممكن است مايه عفونت گردد بيرون مى فرستد.

و از اين نمونه ها بسيار است.

از سوى ديگر ما در مشاهده جهان هستى به نظام دقيق و عجيبى كه بر غالب موجودات حاكم است برخورد مى كنيم كه شرح آن در بحث هاى خداشناسى كاملًا ذكر شد، اين نظام تفسيرى جز وجود يك عقل كل و علم بى پايان در ماوراى اين نظام ندارد.

به علاوه ما در پرتو بحث هاى منطقى در زمينه صفات خدا به اين نتيجه رسيديم كه او هيچ گونه نياز به هيچ كس ندارد، و از همه چيز آگاه است، بنابراين ظلم كه زائيده جهل و عجز است درباره ذات مقدّس او تصوّر نمى شود، چه

ص: 507

دليلى دارد كه او نسبت به كوچكترين بندگان خود ستمى روا دارد، پس آنچه را ما ستم يا بى عدالتى يا تبعيض مى پنداريم قطعاً نتيجه محدوديت آگاهى ما است.

به تعبير روشن تر: همان گونه كه در كتاب تدوين (قرآن مجيد) محكمات و متشابهات وجود دارد، به اين معنا كه غالب آيات مفاهيم روشنى دارد، ولى در لابه لاى آنها آيات مجملى نيز ديده مى شود كه به تنهايى خالى از ابهام نيست، قرآن در اينجا يك روش منطقى براى حل ابهام و اجمال متشابهات به ما آموخته است، و مى گويد: با چراغ پر فروغ محكمات به بررسى و كنجكاوى متشابهات بپردازيد، و آنها را در كنار هم بچينيد تا هرگونه ابهام از آن رفع گردد.

در كتاب تكوين (عالم آفرينش) نيز آيات محكمات فراوان است، و آن مجموعه نظام ها و قوانين سود بخشى است كه بر آنها حاكم است، در كنار اين محكمات، متشابهاتى، همچون زلزله ها و طوفانها است كه گهگاه رخ مى دهد، يا افراد ناقص الخلقه كه درصد كمى از انسان ها را تشكيل مى دهد، ديده مى شود، عقل مى گويد: با توجّه به آن آيات روشن تكوينى بايد گفت اين مسائل نيز داراى حساب و كتابى است، هرچند ماه به خاطر محدوديت علم مان از آن بى خبريم.

آيا اگر يك كتاب قطور هزار صفحه اى (مثلًا) به دست ما دهند كه مملو از مطالب نغز، و بحث هاى پر محتوى، و حقايق، روشن و ارزنده باشد، ولى در تفسير چند جمله آن كه داراى اجمال و ابهام است فرو مانيم، بايد علم و دانش و منطق نويسنده را به خاطر آن چند جمله نفى كنيم؟ يا به عكس، با توجّه به مطالب عالمانه فراوان آن كتاب، عجز خود را از تفسير چند جمله، حمل بر

ص: 508

محدوديت اطلاع مان خواهيم كرد.

اگر در يك ساختمان بسيار پرشكوه و عظيم كه تمام هنر معمارى در جاى جاى آن به كار رفته، به گوشه كوچكى برخورد كنيم كه فلسفه آن را نفهميم، معمار را تخطئه مى كنيم، يا خودمان را؟ به خصوص اين كه از قرائن ديگر به اين حقيقت رسيده باشيم كه معمار آن ساختمان در فن معمارى هيچ كمبودى از نظر اطلاعات نداشته، و هيچ دليلى برسوء نيت او نيز وجود ندارد.

كوتاه سخن اين كه اگر تنها نگاه به اين حوادث خاص نكنيم، بلكه آن را در كنار مجموعه نظامات جهان قرار دهيم، و قضاوت همه جانبه اى داشته باشيم، به طور اجمال و سربسته به اين نتيجه مى رسيم كه اين امور نيز داراى اسرارى است، هرچند ما از آن بى خبريم، ممكن است با گذشت زمان، و پيشرفت علم، قسمتى از اين اسرار فاش شود، همان گونه كه تاكنون قسمتى فاش شده، در عين حال ممكن است قسمت ديگرى براى هميشه از نظر ما مستور بماند. ولى ما به هر حال مى دانيم در تمام اين امور سرّنهفته اى است.

***

قرآن و پاسخ اجمالى مسأله آفات و بلاها

قرآن مجيد كه در تمام مسائل فكرى هم ارائه طريق و هم ايصال به مطلوب مى كند، در اين زمينه نيز اشارات زيادى دارد از جمله:

1. در يك جا مى فرمايد: وَ ما اوتيتُمْ مِّنَ الْعِلْمِ الّا قَلِيلًا: «و از علم و دانش،

ص: 509

جز اندكى به شما داده نشده است».(1)

مبادا با اين علم محدود بخواهيد درباره همه چيز قضاوت كنيد، و نمى دانم را با نيست اشتباه نمائيد، و ناآگاهى از اسرار حوادث را به عنوان عدم وجود اين اسرار تلقّى كنيد.

2. در سوره نساء بعد از اشاره به پاره اى از اختلافات كه ميان دو همسر پيدا مى شود، دستور مى دهد كه با زنان خود به طرز شايسته اى رفتار كنيد، سپس مى افزايد: فَانْ كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسَى انْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ يَجْعَلَ اللَّهِ فيهِ خَيْراً كَثيراً: «و اگر از آنها، (بجهتى) كراهت داشتيد، (فوراً تصميم به جدايى نگيريد؛) چه بسا چيزى خوشايند شما نباشد، و خداوند خير فراوانى در آن قرار مى دهد».(2)

همين معنا با تعبير ديگرى در مورد جهاد در سوره بقره آمده است، در آنجا كه مى فرمايد: كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَّكُمْ وَ عَسَى انْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَ عَسَى انْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ انْتُمْ لا تَعْلَمُونَ «جهاد در راه خدا، بر شما مقرّر شده؛ در حالى كه برايتان ناخوشايند است. چه بسا چيزى را خوش نداشته باشيد، حال آن كه خير شما در آن است؛ و يا چيزى را دوست داشته باشيد، حال آن كه شرّ شما در آن است. و خدا مى داند، و شما نمى دانيد».(3)

گرچه آيه اول در مورد خصوص معاشرت با همسر، آيه دوم در مورد جهاد


1- سوره اسراء، آيه 85.
2- سوره نساء، آيه 19.
3- سوره بقره، آيه 216.

ص: 510

مسلحانه با دشمن است، ولى آنچه در ذيل اين دو آيه آمده شكل يك قانون كلى را دارد كه مى گويد: محدوديت علم شما در بسيارى از موارد مانع تشخيص خير و شر است، بنابراين نمى توان تنها به ظاهر حوادث نگاه كرد و قضاوت نمود، مسلّماً حوادث تلخ زندگى بشر نيز در دائره اين قانون كلّى قرآنى جاى دارد.

3. داستان خضر و موسى عليهما السلام كه در سوره كهف آمده و از داستان هاى بسيار پرمعناى قرآن است، و اهداف متعدّدى را تعقيب مى كند، اشاره روشنى به بحث ما دارد كه مى توان گفت يكى از هدف هاى عمده طرح آن همين مطلب بوده است، و آن اين كه: هنگامى كه كارى از فرد حكيمى صادر شود نبايد به ظاهر آن قناعت كرد و قضاوت نمود، چه بسا ظاهرش در نخستين نگاه زننده است، امّا اسرار عميقى در پشت آن نهفته مى باشد.

سوراخ كردن كشتى متعلّق به گروهى از مساكين و مستضعفان كه وسيله زندگى محدود آنها را تشكيل مى داد، يا اقدام به قتل نوجوانى كه جرم و خيانتى ظاهراً از او ديده نشده بود، يا اقدام به ساختن ديوارى كه در شرف انهدام بود آن هم در شهرى كه مردم بخيلش حاضر به كمترين پذيرائى از مسافران ابن السبيل خود نشده بودند هر كدام از ديگرى زشت تر به نظر مى رسيد.

به همين دليل هريك از اين امور كه از خضر عليه السلام سر مى زد، فرياد موسى عليه السلام بلند شد كه اى داد و فرياد، چرا اين كار را كردى؟!

در مرحله اوّل فرياد زد چرا كشتى را سوراخ كردى، مى خواهى سرنشينان آن را غرق كنى، راستى چه كار بدى انجام دادى! اخَرَقْتَها لِتُغْرِقَ اهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً

ص: 511

إمْراً: «آن را سوراخ كردى كه اهل كشتى را غرق كنى؟! راستى چه كار ناپسندى انجام دادى!».(1)

و در مرحله دوم فرياد زد اين انسان بى گناه را بدون جرم و جنايتى چرا كشتى؟ عجب كار منكر و زشتى انجام دادى! اقَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً: «آيا انسان پاكى را، بى آن كه كسى را به قتل رسانده باشد، كُشتى؟! براستى كار زشتى انجام دادى!».(2)

و در مرحله سوم زبان به اعتراض گشود و گفت اين چه بيگارى است كه انجام مى دهى، لااقل مى خواستى در برابر اين كار اجرتى بگيرى و ما را در اين بينوائى به نوائى برسانى قالَ لَوْ شِئْتَ لَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ اجْراً: « (لااقل) اگر مى خواستى در مقابل اين كار مزدى مى گرفتى».(3)

اولى به ظاهر بى اعتنا به اموال مردم بود، و دومى به حفظ نفوس و جان ها، و سومى بى اعنائى حتّى به حقوق خويشتن.

ولى هنگامى كه آن عالم بزرگ خضر عليه السلام كه در اينجا به منزله استاد و معلم موسى بن عمران عليه السلام محسوب مى شد پرده از اسرار كار خويش برداشت موسى عليه السلام بر قضاوت عجولانه خود تأسف خورد، چرا كه دانست در پشت اين چهره ظاهرى زننده، اسرارى مالامال از عواطف انسانى و مصالح مستضعفان نهفته بوده است!


1- سوره كهف، آيه 71- امْر" بر وزن شمر" به كار مهم و شگفت آور، و يا بسيار زشت و زننده گفته مى شود.
2- سوره كهف، آيه 74.
3- سوره كهف، آيه 77.

ص: 512

با سوراخ كردن كشتى و از كار انداختن موقّتى،، جلو غصب شدنش را از ناحيه يك سلطان جبار و غاصب كه همه كشتى هاى سالم را به غارت مى برد گرفت.

و با كشتن آن جوان بى ايمان و كافر و ستمگر- كه از نظر قوانين الهى در خور چنين عقوبتى بود- پدر و مادر با ايمانش را از خطر رهايى بخشيد.

و با مرمّت ديوار در حال سقوط گنجى را كه در زير آن براى دو كودك يتيم نهفته بود، و يادگارى از پدر با ايمانشان محسوب مى شد محفوظ داشت، تا به حد رشد برسند و از آن بهره گيرند.

خضر عليه السلام يك انسان بود، البتّه يك انسان عاقل و حكيم، ولى در مقايسه با علم و حكمت خداوند چيزى به حساب نمى آيد، كارهاى خضر عليه السلام ظاهرى چنان زننده داشت كه در بدو نظر به هيچ بيانى قابل توجيه نبود لذا فرياد موسى عليه السلام بلند شد، ولى با توضيح كوتاه و مختصرى از ناحيه خضر عليه السلام اسرار انسانى و منطقى آن كاملًا فاش شد، و موسى عليه السلام كاملًا قانع گشت.

اين بيان قرآنى مى تواند به صورت يك قانون كلى مورد استفاده قرار گيرد و در ناهنجارى هاى ظاهرى كه احياناً در جهان مى بينيم الهام بخش گردد و به عنوان يك جواب اجمالى تلقى شود، تا بدانيم در پشت اين ظواهر چه اسرارى ممكن است نهفته باشد.

4. در داستان قارون مرد ثروتمند و خودخواه و ظالم بنى اسرائيل نيز اشاره ديگرى به اين مطلب ديده مى شود، آنجا كه يك روز قارون براى «نمايش زينت»

ص: 513

آنچه را از ثروت هاى گرانبها و جالب داشت (اعم از اسبها و غلامان و كنيزان و زينت آلات طلا و جواهرات) در معرض تماشاى بنى اسرائيل درآورد، گروهى از افراد ظاهر بين چنان شيفته اين صحنه شدند كه صداى يا لَيْتَ لَنا مِثْلَ ما اوْتِىَ قارُونُ «اى كاش همانند آنچه به قارون داده شده است ما نيز داشتيم!»(1) از آنها بلند شد، امّا روز بعد كه قارون و اموالش به زمين فرو رفتند، و معلوم شد در پشت آن جمال ظاهر، فساد باطن، و مجازات دردناكى نهفته است، همان ها وحشت زده گفتند: لَوْلا انْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا لَخَسَفَ بِنا: «اگر خدا بر ما منّت ننهاده بود، ما را نيز در زمين فرو مى برد».(2)

اين ماجرا علاوه بر پيام هاى مختلف تربيتى، اشاره اى به اين نكته دارد كه براساس ظواهر امور هرگز نمى توان درباره خير و شر چيزى قضاوت كرد، و گاه آنچه را انسان خير مى بيند شر او در آن نهفته است كه اگر از باطن امر آگاه شود از آن مى گريزد و اين گونه حوادث زمينه هاى منطقى پاسخ اجمالى سؤالات مورد بحث را در درون جان انسان آماده مى سازد.

5. در مسائل مربوط به وصيت در قرآن مجيد، بعد از اشاره به ارث طبقه اول (فرزندان و پدر و مادر) مى فرمايد: آبَاؤُكُمْ وَأَبْنَاؤُكُمْ لَاتَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً: «شما نمى دانيد پدران (و مادران) و فرزندانتان، كدام يك براى شما سودمندترند».(3)


1- سوره قصص، آيه 79.
2- سوره قصص، آيه 82.
3- سوره نساء، آيه 11.

ص: 514

با اين كه پدر و مادر و فرزند نسبت به انسان از هركس نزديكتر است و در تمام عمر با آنها محشور است، با اين حال قرآن مى فرمايد: شما دقيقاً نمى توانيد تعيين كنيد كه پدران و مادران و فرزندان كدام يك نقش مهمترى در زندگى شما داشته و دارند، و به همين دليل تعيين ميزان سهم ارث آنها به عهده شما واگذار نشده است.

جائى كه محدوديت علم انسان به او اجازه ندهد كه در يك چنين مسائلى داورى قطعى كند چگونه مى تواند وجود فلان حادثه ظاهراً دردناك را مسأله ناموزونى در عالم خلقت بداند و براساس آن داورى كند.

كوتاه سخن اين كه: نه تنها دلايل عقلى بلكه آيات قرآن مجيد نيز گواه روشنى بر اين پاسخ اجمالى و سربسته در برابر سؤالات فوق مى باشد، حداقل انسان را از داورى قطعى بازداشته وادار به سكوت و انديشه بيشتر مى كند.

***

حوادث ناگوار در روايات اسلامى

روايات فراوانى كه در بحث رضا و تسليم در منابع اسلامى از پيشوايان معصوم عليهم السلام نقل شده گرچه ناظر به يك بحث دامنه دار اخلاقى است، ولى اشاراتى به بحث ما نيز دارد، از جمله در روايتى از على عليه السلام مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ سُبْحانَهُ يُجْرِى الْامُورَ عَلَى ما يَقْتَضيهِ لا عَلَى ما تَرْتَضيهِ»: «خداوند كارها را

ص: 515

مطابق مقتضاى مصالح جارى مى كند نه بر طبق ميل و رضايت شما».(1)

يعنى اگر چيزى برخلاف ميل و رضاى شما بود نگران نباشيد، اسرار و مصالحى در كار است كه شما نمى دانيد.

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «انَّ اعْلَمَ النّاسِ بِاللَّهِ ارْضاهُمْ بِقَضاءِ اللَّهِ»: «آگاهترين مردم نسبت به خداوند كسى است كه از همه نسبت به قضاى او راضى تر باشد».(2)

آرى كسى كه به علم و حكمت و لطف و رحمت او ايمان دارد و از اين امور آگاه است، يقين دارد آنچه از سوى او مى رسد نيكو است هرچند اسرار آن را دقيقاً درك نكرده باشد.

باز در حديث ديگرى از اميرمؤمنان عليه السلام آمده است: «اجْدَرُ الأَشْياءِ بِصِدْقِ الْايْمانِ الرِّضاءُ وَ التَّسْليمُ» «سزاوارترين اشياء نسبت به صدق ايمان انسان مقام رضا و تسليم است».(3)

يعنى روشن ترين اثر صدق ايمان نسبت به علم و حكمت و رحمت پروردگار اين است كه در برابر خواسته هاى تكوينى و تشريعى او تسليم باشد، تسليمى نه از روى كراهت، بلكه آميخته با رضا زيرا مى داند آنچه از ناحيه او است حكمتى در دل نهفته دارد.


1- غررالحكم، فصل 9، شماره 56.
2- بحارالانوار، جلد 68، صفحه 144، حديث 42.
3- غرر الحكم.

ص: 516

هشدار!

البتّه اين سخن هرگز به معناى آن نيست كه ما مصائب و شكست ها و ناكامى هايى كه بر اثر اعمال خودمان دامانمان را مى گيرد به حساب قضاى الهى بگذاريم و به آن راضى و تسليم باشيم.

و نيز به اين معنا نيست كه براى مبارزه با آفات و مشكلات و حوادث دردناك آنچه را در توان داريم به كار نبنديم، چرا كه در اين صورت بروز اين حوادث نتيجه اعمال ما است و به خود ما باز مى گردد، و هرگز نمى توان آنها را به حساب خواست خدا گذاشت، چرا كه اگر او درد داده درمان هم آفريده است.

در اين گونه موارد اگر ما كوتاهى كنيم نه تنها به مقام رضا و تسليم نرسيده ايم، بلكه شرعاً در پيشگاه خدا مسئوليم چون با مرتكب شدن تقصيرات، خودمان را به چاله افكنده ايم، شرح بيشتر درباره اين سخن به خواست خدا در بحث رضا و تسليم خواهد آمد.

***

پاسخ تفصيلى به پديده هاى ناگوار

1. فلسفه تفاوت ها

غالباً تفاوت و تبعيض با يكديگر اشتباه مى شود، و دوّمى كه جنبه منفى دارد به جاى اولى كه در بسيارى از مواقع داراى جنبه مثبت است مى نشيند.

توضيح اين كه منظور از تبعيض اين است كه ميان دو موجود كه در شرايط

ص: 517

كاملًا مساوى قرار دارند فرق بگذاريم، مثلًا به يكى از دو نفر كه هر دو كار مشابهى را انجام داده اند، و شرايط خود آنها نيز يكسان است، دو برابر ديگرى مزد بدهيم، و يا اگر هر دو كار بدى را به طور يكسان انجام داده اند، و شرايطشان نيز يكسان است، يكى را نصف ديگر مجازات كنيم، و يا اصلًا يكى را از مجازات معاف كرده، و ديگرى را به اشد وجه مجازات كنيم.

ولى اگر اعمال مثبت و منفى متفاوت بود، يا انجام دهندگان با هم فرق داشتند، فرق گذاشتن در ميان آنها عين عدالت است؛ اين از نظر پاداش و كيفر.

از نظر آفرينش و تكوين نيز جهان آفرينش مجموعه اى است از موجودات كاملًا متفاوت، چرا كه هر كدام وظيفه خاصى برعهده دارند، و بايد آفرينش و ابزارها و استعدادها هماهنگ با آن باشد.

نگاهى به اعضاء بدن يك انسان مى كنيم بعضى از سلول هاى بدن به قدرى ظريف است كه يك ضربه مختصر، و يا حتّى وزش يك نسيم، يا تابش نور شديد، نظام آن را به هم مى ريزد، مانند شبكيه چشم و به همين دليل در محفظه بسيار محكمى قرار داده شده كه از دسترس حوادث كاملًا دور است، اين خلقت فوق العاده لطيف و ظريف به خاطر وظيفه فوق العاده حسّاس و ظريفى است كه بر عهده آن گذارده شده (عكسبردارى پى درپى از صحنه هاى مختلف در فاصله هاى دور و نزديك و در نورهاى كاملًا متفاوت)

ولى سلول هايى وجود دارد بسيار خشن و محكم و مقاوم، مانند سلول هاى استخوان پاشنه پا، و يا استخوان هاى ساق كه علاوه بر اين كه تمام وزن بدن را

ص: 518

حفظ مى كند، بايد در برابر ضربه هاى سنگين و حوادث سخت كاملًا استقامت به خرج دهد.

هيچ عاقلى نمى تواند ايراد كند كه چرا ساختمان اين دو با هم متفاوت است؟

يا چرا تمام سلول هاى بدن به ظرافت شبكيه چشم يا به سختى و مقاومت استخوان ساق پا، يا پوست ضخيم پاشنه، آفريده نشده است.

همين محاسبه را در مورد ساختمان يك بوته گل با يك درخت بزرگ از ريشه هاى محكم، تا ساقه ها، و سپس شاخه هاى بزرگ و كوچك، و بالاخره برگ ها و گلبرگ ها و رشته هاى ظريفى كه در درون كاسه گل قرار دارد مى توان كرد.

اگر درست دقّت كنيم ساختار جامعه انسانيت درست مانند ساختمان بدن يك انسان و يا يك بوته گل يا يك درخت تنومند است.

آفرينش نظام احسن ايجاب مى كند كه تفاوت در استعدادها، ذوق ها، سليقه ها، ساختمان هاى جسمى و روحى افراد جامعه باشد، تا هركدام متناسب كارى كه نظام خلقت بر دوش او مى افكند آمادگى داشته باشد، در غير اين صورت، همه چيز به هم مى ريزد، و نظام احسنى وجود نخواهد داشت، و به درختى مى ماند كه تمام آن ريشه، يا تمام ساقه، و يا تمام گلبرگ باشد، كه چنين درختى هرگز قادر بر ادامه حيات حتّى در يك زمان كوتاه نيست، و اگر هم قادر باشد حياتش بيهوده و غير مفيد است.

ساختار يك مادر كه بايد كانونى از عواطف باشد كه پشتوانه تحمل آن همه

ص: 519

مشقت ها در امر نگهدارى و تربيت فرزند گردد، با ساختار پدر كه بايد هميشه در دل اجتماع به پيكار مشغول باشد نمى تواند يكسان باشد، چرا كه يا وظيفه مادرى از ميان مى رود، يا وظيفه پدرى تعطيل مى شود.

همچنين ساختمان اعصاب يك جراح قلب، با يك شاعر نكته سنج، يك رياضى دان با يك مهندس كشاورزى، و هر دو با يك كارگر صنايع سنگين، و هر سه با يك سرباز يا افسر، و هر چهار با يك قاضى، ممكن نيست يكسان باشد، چرا كه هر كدام در جامعه وظيفه اى دارند و بر طبق آن ذوق و استعداد و ساختمانى از نظر جسم و روح مخصوص به خود.

اين مطلب به قدرى واضح است كه نياز به توضيح بيشتر ندارد، و اصولًا يكى از نشانه هاى عظمت خداوند همين تقسيم دقيق ذوق ها و استعدادها است كه روى هم رفته يه مجموعه متعادل و متوازن را تشكيل مى دهد كه در آن هر چيزى به جاى خويش نيكو است!

كوتاه سخن اين كه انسان ها همانند ظروف هم شكلى نيستند كه در يك كارخانه ساخته مى شود، و همه يك نوع فايده دارند كه اگر چنين بود حتّى يك روز هم نمى توانستند با هم زندگى كنند، آنچه در زندگى انسان ها و تمام جهان آفرينش مهم است عدالت است نه مساوات، و قرار دادن هر چيز در جاى خويش است نه همسانى و همگونى.

قرآن مجيد نيز در اين زمينه اشاراتى پر معناى دارد: در يكجا مى فرمايد: وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِّيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيّاً: «ما معيشت آنها را

ص: 520

در زندگى دنيا در ميانشان تقسيم كرديم و درجات بعضى را برتر از بعضى قرار داديم تا يكديگر را به خدمت گيرند».(1)

«سُخْريّاً» از ماده تسخير است، و مفهوم آيه اين است كه تفاوت درجات مردم سبب مى شود كه بعضى مسخّر ديگر مى باشند، و يا به تعبير ديگر با هم تعاون متقابل كنند، بيمار مسخّر طبيب است، و طبيب در نيازهاى خود مسخّر معمار، و يا كشاورز و تاجر است، چرا كه هر كدام بر ديگرى از جهتى برترى دارند، و همين ها سبب خدمات متقابل يا به تعبير قرآنى تسخير مى شود.

غالب مفسّران اسلامى اعم از شيعه و اهل سنّت آيه را همين گونه تفسير كرده اند كه سُخرّياً در اينجا به معناى مسخر بودن در خدمات است.(2)

و اين كه سخريا به معناى استهزاء كردن باشد احتمال بسيار ضعيفى است كه در بعضى از تفاسير آن هم به صورت يك قول غير مقبول مطرح شده است.

و در جايى ديگر مى خوانيم: وَ رَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَبْلُوكُم فيما آتاكُمْ «و درجات بعضى از شما را بالاتر از بعضى ديگر قرار داد، تا شما را بوسيله آنچه در اختيارتان قرار داده بيازمايد».(3)

با توجّه به اين كه آزمايش الهى براى پى بردن به حال اشخاص و كشف امور مخفى نيست، چرا كه او بر همه چيز آگاه است، بلكه به معناى پرورش دادن آنها


1- سوره زخرف، آيه 32.
2- مجمع البيان، جلد 9، صفحه 46، الميزان، جلد 18، صفحه 104، قرطبى، جلد 9، صفحه 5903 تفسير فخررازى، جلد 27، صفحه 209، تفسير روح المعانى، جلد 25، صفحه 72، تفسير مراغى، جلد 25، صفحه 85.
3- سوره انعام، آيه 165.

ص: 521

در بوته هاى امتحان است تا خالص و مقاوم گردند، و به تعبير ديگر: وسيله اى است براى تكامل آنها بنابراين آيه مى فرمايد: اين تفاوت ها اسبابى است براى تكامل ها (تكامل هاى مادى يا معنوى).

نمونه ديگر: آياتى است كه اشاره به تفاوت و اختلاف مردم در مقدار سهم آنها از روزى ها مى كند كه غالباً مورد سؤال افراد واقع مى شود كه چرا يكى چنين است، و ديگرى چنان، قرآن جواب سربسته اى در آيات مختلف به اين معنا مى دهد كه تقسيم روزى در ميان بندگان روى حساب دقيق و برنامه منظم و اسرارآميزى است، هرچند مردم از آن آگاه نباشند، چنانكه در سوره اسراء مى فرمايد: انَّ رَبَّكَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ انَّهُ كانَ بِعبادِهِ خَبيراً بَصيراً:

«به يقين، پروردگارت روزى را براى هركس بخواهد، گشاده يا محدود مى دارد؛ به يقين او نسبت به بندگانش، آگاه و بيناست».(1) (و به خوبى مى داند صلاح و مصلحت هر كس از نظر فردى و اجتماعى چيست)

البتّه نبايد تفاوت هايى كه جنبه واقعى و طبيعى و الهى دارد با تفاوت هاى ساختگى كه براثر استثمار و استعمار به وجود مى آيد اشتباه كرد، و همه اينها را به حساب خواست خدا گذارد كه در اين صورت مسأله به كلى دگرگون مى شود، و به صورت يك تفسير انحرافى در مى آيد، و موجب تخدير، و مايه عقب ماندگى اقتصادى و اجتماعى است، قرآن هرگز طرفدار شكل دوم نيست، بلكه با آن مبارزه مى كند.


1- سوره اسراء، آيه 30.

ص: 522

در روايات اسلامى نيز اشارات پر معنايى به اين مطلب ديده مى شود چنانكه در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم «لا يَزالُ النّاسُ بِخَيْرٍ ما تَفاوَتُوا فَاذَا اسْتَوَوْا هَلَكُوا»: «مردم پيوسته در مسير خير و خوبى هستند مادام كه تفاوتى در ميان آنها باشد، و هرگاه همه مساوى شوند هلاك خواهند شد»!(1)

***

2. مشكلات خود ساخته!
اشاره

در زندگى مصائب زيادى دامن انسان را مى گيرد كه عامل اصليش خود او است، منتها بسيارى از افراد براى اين كه خود را تبرئه كننده و ندانم كارى ها و تنبلى ها و سستى هاى خود را ناديده بگيرند و به گردن عوامل ديگر بيندازند، همه اينها را به حساب قضا و قدر الهى گذاشته، و تقصير را متوجّه مشيّت الهى مى كنند و به دنبال آن، گاه عدالت خداوند را هم زير سؤال مى برند، در حالى كه اگر درست بنگريم بسيارى از حوادث دردناك و ناكامى ها و مصائب در زندگى مردم از مشكلات خود ساخته است، و فرد يا جامعه عامل اصلى و مقصر واقعى هستند، هرچند خود را ظاهراً تبرئه مى كنند.

مصائبى كه از سوى حكومت هاى جبّار دامن مردم را مى گيرد معمولًا از اين قبيل است، چرا كه ظالمان و جباران افراد معدودى هستند، اين سكوت و تسليم بى دليل و گاه همكارى مردم با آنها است كه به آنها نيرو و توان مى بخشد كه بر


1- منتهى الآمال، جلد 2، صفحه 229.

ص: 523

گُرده مردم سوار شوند، و هزار گونه بدبختى براى آنها بيافرينند.

بسيارى از بيمارى ها ناشى از شكم پرستى و هواى نفس است، بسيارى از شكست ها و ناكامى ها از ترك مطالعه و مشورت كافى سرچشمه مى گيرد، و عامل اصليش خود خواهى و استبداد به رأى خود انسان است.

عامل بسيارى از ناكامى ها سستى و تنبلى و ترك جهاد و تلاش و كوشش است.

بى نظمى ها هميشه عامل بدبختى بوده و اختلاف و پراكندگى و تفرقه هميشه مصيب زا و بدبختى آفرين است.

و عجب اين است كه بسيارى از مردم اين روابط علّت و معلولى را فراموش كرده، و همه را به حساب دستگاه آفرينش مى گذارند.

علاوه بر اينها بسيارى از مصائبى كه در جوامع بشرى ديده مى شود نتيجه ظلم بعضى بر بعض ديگر، يا گروهى بر گروه ديگر است فى المثل اگر مى شنويم در عصر و زمان ما هر سال حدود پنجاه ميليون نفر از گرسنگى مى ميرند، يا جمعيتى بيش از اين به خاطر سوء تغذيه گرفتار انواع بيمارى ها هستند، به خاطر اين نيست كه خداوند لطف خود را از آنها دريغ داشته، بلكه به خاطر اين است كه گروه ديگرى از مردم دنيا از آزادى خدادادى سوء استفاده كرده، و دست به غارت و چپاول حقوق ديگران زده اند، و استعمار و استثمار اين گروه سبب استضعاف آن گروه شده است. اين مرگ و مير ناشى از گرسنگى، و بيمارى هاى زائيده از آن در حالى است كه در كشورهاى ثروتمند از خدا بى خبر، بسيارى از

ص: 524

مواد غذائى را (سالم) به دريا مى ريزند، و مقدار زيادترى را ضايع كرده و به زباله دان ها مى ريزند، و بر اثر افراط در پرخورى به انواع بيمارى هاى ناشى از آن گرفتاراند.

و نيز اگر مى بينيم كودكانى به خاطر گناهان پدران و مادران مانند مشروب خوارى يا به خاطر سوء تغذيه و مانند آنها گرفتار نقص عضو يا بيمارى هاى مختلف مى شوند، اين ظلمى است كه پدر و مادر يا مسئولان جامعه در حق چنين كودكانى روا داشته اند، و درست به اين مى ماند كه پدرى خنجر بردارد و چشم فرزند شيرخوار خود را كور كند و يا جبارانى همچون فرعون نوزادان را سر ببرند.

هيچ يك از اينها را نمى شود به حساب كار خداوند گذاشت بلكه همه اينها مصائب خود ساخته است كه انسان براى خودش يا ديگران فراهم ساخته است.

***

قرآن و مصائب خود ساخته

در قرآن مجيد آيات فراوانى به چشم مى خورد كه با صراحت رابطه بخش عظيمى از مصائب را با اعمال نادرست انسان روشن مى سازد، تا آنجا كه لحن بعضى از اين آيات جنبه عموم دارد و تمام مصائب را شامل مى شود، در حالى كه مى دانيم هدف بخش مهمّى از مصائب و مشكلات است كه بر اثر فزونى به اين صورت بيان شده، مانند:

ص: 525

1. ما اصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما اصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَّفْسِكَ « (آرى،) آنچه از نيكى به تو مى رسد، از طرف خداست؛ و آنچه از بدى به تو مى رسد، از سوى خود توست».(1)

جالب اين كه مخاطب در اين آيه شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله، و براى تأكيد و اهميّت موضوع است، جائى كه پيامبر صلى الله عليه و آله چنين باشد تكليف ديگران روشن است، وگرنه معلوم است پيامبر صلى الله عليه و آله كارى نمى كند كه گرفتار مصيبتى خود ساخته شود.

اين كه حسنات را به خدا نسبت مى دهد، به خاطر آن است كه خداوند تمام امكانات آن را در اختيار انسان گذاشته، و اين كه سيئات را به خود انسان نسبت مى دهد، به خاطر آن است كه اين امكانات را از اهدافى كه خدا آنها را به خاطر آن آفريده منحرف مى سازد، وگرنه از آن جهت كه مسبب الاسباب او است همه را مى توان به او نسبت داد.

شايد به همين جهت در بعضى از آيات قرآن همه آنها به خدا نسبت داده شده است. بنابراين تفاوت به خاطر، جهات بحث و زاويه هاى ديد است (دقّت كنيد).

نمى توان انكار كرد كه بسيارى از حوادث دردناك زندگى انسان از خود او سرچشمه مى گيرد، مثلًا بسيارى از بيمارى ها به خاطر بى اعتنائى به اصول بهداشت و حفظ الصحة، و يا افراط در غذا و پرخورى، يا عدم دقّت در نظافت يا عدم تحرك و گوشه گيرى، يا عدم پرهيز از مناطق آلوده، يا اشخاص آلوده،


1- سوره نساء، آيه 79.

ص: 526

حاصل مى شود، و اگر انسان اصول و قوانينى را كه خدا در عالم آفرينش و تكوين مقرر داشته رعايت كند، گرفتار آنها نمى شود.

ولى با اين حال نمى توان انكار كرد كه بخشى از بيمارى ها كه دامنگير افراد مى شود عوامل آن از قدرت او بيرون است، مانند تغييرات ناگهانى هوا كه برخلاف مقتضاى فصل ايجاد مى شود، و عده اى را گرفتار بيمارى هاى مختلف مى كند.

در مورد ساير مصائب و حوادث نيز همين تقسيم را مى توان مشاهده كرد، به همين دليل مى گوئيم آيه فوق گرچه به صورت عام است ولى نظر اصلى غالب موارد بوده است.

فخر رازى چون نتوانسته است اين مشكل را حل كند، سيئه را در آيه به معناى معصيت گرفته (1) در حالى كه بسيار معناى ناموزونى است، چرا كه مفهوم آيه چنين مى شود «هر معصيتى دامن تو را بگيرد از ناحيه خود تو است» و اين از قبيل توضيح واضحات است، بنابراين سيئات مفهوم عامى دارد.

2. در جاى ديگر مفاسدى را كه در پهنه خشكى ها و درياها به وجود مى آيد نتيجه اعمال مردم مى شمرد، و مى فرمايد ظَهَرَ الْفَسادُ فى الْبَرَّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ ايْدِى النّاسِ «فساد، در صحرا و دريا بخاطر كارهايى كه مردم انجام داده اند آشكار شده است».(2) و با توجّه به اين كه «الْفَسادْ» در آيه با الف و لام جنس ذكر شده، و در اينجا معناى عموم را مى رساند، نشان مى دهد كه مفاسدى كه در


1- تفسير فخررازى، جلد 10، صفحه 190.
2- سوره روم، آيه 41.

ص: 527

صفحه زمين ظاهر مى شود از قسم خود ساخته است و اين ناظر به مفاسد اجتماعى است.

و در ادامه همين آيه اضافه مى كند: «خدا مى خواهد نتيجه بعضى از اعمالشان را به آنان بچشاند، شايد (به سوى حق) بازگردند» لِيُذيقَهُمْ بَعْضَ الَّذى عَمِلوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ

بعضى از مفسّران آيه را اشاره به عقوبت ها و مجازات هاى الهى دانسته اند كه به خاطر اعمال سوء دامن مردم را مى گيرد، ولى ظاهراً صدر آيه اشاره به يك رابطه تكوينى در ميان فساد و گناه است، ذيل آيه نيز منافاتى با آن ندارد، زيرا كلمه عقوبت در آن ذكر نشده، بلكه مى فرمايد: بعضى از اعمالشان را به آنها مى چشاند، نه مجازات آن را، و تكيه روى بعض، ممكن است از اين جهت باشد كه خداوند به لطفش قسمتى از اين نتائج طبيعى زيانبار را خنثى مى كند.

به هر حال آيه فوق نشان مى دهد كه مفاسد اجتماعى مانند: ناأمنى، جنگ ها، تسلط ظالمان، گرفتارى مظلومان، و امثال آنها مولود خود انسان و اعمال او است، و هرگز نبايد آن را به حساب دستگاه آفرينش گذارد و مسأله عدل الهى را زير سؤال برد (دقّت كنيد).

3. از آيات ديگرى استفاده مى شود كه دگرگونى هاى نعمت هاى الهى به خاطر تغيير حال مردم است، در يكجا مى فرمايد: انَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّروُا ما بِانْفُسِهِم «خداوند سرنوشت هيچ قومى (وملّتى) راتغيير نمى دهد مگر آن كه

ص: 528

آنان آنچه را در (وجود) خودشان است تغيير دهند».(1)

و در جاى ديگر همين مطلب را با تصريح به عنوان «نعمت» بيان كرده، مى فرمايد: ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً انْعَمَها عَلى قَوْمٍ حَتّى يُغَيِّروُا ما بِانْفُسِهِمْ «اين، بخاطر آن است كه خداوند، هيچ نعمتى را كه به گروهى داده، تغيير نمى دهد؛ مگر آن كه آنها خودشان را تغيير دهند».(2)

به تعبير روشن تر فيض و رحمت الهى عام و گسترده است، ولى به تناسب شايستگى ها و لياقت ها در ميان مردم تقسيم مى شود، اگر از نعمت ها استفاده صحيح كنند دائمى و جاودانى مى شود، و اگر وسيله طغيان و ظلم و بيدادگرى و غرور و ناسپاسى شود، نعمت ها جاى خود را به بلاها مى دهد، اينها همه تأكيدى است بر خود ساخته بودن بسيارى از مصائب.

4. در مورد ديگر ضمن بيان كم ظرفيت بودن مردم، اشاره لطيفى به رابطه ميان مصائب و اعمال مردم كرده مى فرمايد: وَإِذَا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً فَرِحُوا بِهَا وَإِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ إِذَا هُمْ يَقْنَطُونَ «و هنگامى كه رحمتى به مردم بچشانيم، از آن شاد مى شوند؛ و هر گاه رنج و مصيبتى بخاطر اعمالى كه انجام داده اند به آنان رسد، ناگهان مأيوس مى شوند»(3)

گرچه بسيارى از مفسّران اين گونه آيات را اشاره به عذاب هاى الهى دانسته اند، ولى ظاهر آيات قط نز از پيش داورى ها اين است كه مصائب نتيجه


1- سوره رعد، آيه 11.
2- سوره انفال، آيه 53.
3- سوره روم، آيه 36.

ص: 529

اعمال خود انسان ها است، و به تعبير ديگر اعمال به عنوان سبب و مصائب به عنوان مسبب ذكر شده، و اگر مجازاتى در اينجا باشد به صورت اثر طبيعى عمل و بازتاب افعال و رفتار خود مردم منعكس شده است و تقدير گرفتن كلمه عقوبت و مجازات در تمام اين موارد به طورى كه در كلمات بسيارى از مفسّران آمده دليل روشنى ندارد.

3. مصائبى كه مجازات الهى است
اشاره

بخشى ديگر از مصائبى كه دامنگير انسان مى شود مجازات هاى الهى است كه بر طبق استحقاق افراد از ناحيه او صادر مى شود، و اين در مورد افرادى است كه مرتكب گناهانى شده اند كه يا به قدرى شديد است كه هم مستوجب عذاب دنيا و هم عذاب آخرت است و يا در حدى است كه تنها با مجازات دنيا شستشو مى شود. و در واقع لطفى است از ناحيه خدا بر اين گروه.

ممكن است فاصله زمانى قابل ملاحظه اى بين گناه و مجازات باشد، ولى به هر حال رابطه محفوظ است، گاهى نيز بدون فاصله واقع مى شود و مجازات سريع است.

تفاوت اين بحث با بحث سابق اين است كه در بحث سابق سخن از اثر طبيعى اعمال بود و در اينجا سخن از مجازات الهى است.

به هر حال نمى توان اين مطلب را از نظر خداپرستان و معتقدين به عدل الهى ناديده گرفت كه مسأله مجازات دنيا حداقل درباره گروهى واقعيت دارد، ولى براى كسانى كه از سرچشمه آن ناآگاه اند ممكن است آن مصيبت عجيب و

ص: 530

دردناك تلقى شود.

صفحات تاريخ مملو است از شرح حال كسانى كه به هنگام قدرت مرتكب جنايات هولناكى شدند و سرانجام با مجازات هاى دردناك و مصائب دلخراشى جان دادند كه شرح آنها در يك كتاب و چند كتاب هم نمى گنجد.

در زندگانى روزمرّه خود نيز غالباً نمونه هايى از اين مسأله را با چشم خود ديده ايم، به گونه اى كه در وجود اين رابطه و پيوند به طور اجمال نمى توانيم ترديد كنيم.

قرآن مجيد نيز علاوه بر اشاره به اين مسأله به عنوان يك اصل كلى، انگشت روى موارد خاصى نيز گذارده است، و اقوامى را نشان مى دهد كه به عنوان مجازات گرفتار دردناكترين بلاها شده اند كه ذيلًا به نمونه هايى از هر دو قسمت اشاره مى شود:

1. وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كَانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيهَا رِزْقُهَا رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكَانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذَاقَهَا اللَّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بِمَا كَانُوا يَصْنَعُونَ «خداوند (براى آنان كه كفران نعمت مى كنند،) مثلى زده است: سرزمينى كه امن و آرام بود؛ و همواره روزيش از هر جا مى رسيد؛ امّا نعمتهاى خدا را ناسپاسى كردند؛ و خداوند بخاطر اعمالى كه انجام مى دادند، لباس گرسنگى و ترس را بر آنها پوشانيد».(1)

اين ماجرا خواه اشاره به سرگذشت گروهى از بنى اسرائيل باشد، يا قوم سبأ، يا


1- سوره نحل، آيه 112.

ص: 531

مردم مكه، يا اصولًا يك مثل كلى بوده باشد- كه هريك از اين احتمالات در كلمات مفسّران آمده- شاهد گويائى براى بحث ما است، و رابطه ميان گناه و قسمتى از مصائب را روشن مى سازد.

اگر افرادى به هنگامى كه فلان شهر آباد گرفتار قحطى و ناامنى و مصيبت و بلا شده بود بدون در نظر گرفتن گذشته آن وارد آن مى شدند، شايد در تعجب و وحشت فرو مى رفتند و از خود مى پرسيدند كه اينهمه بدبختى و بيچارگى چگونه با عدالت خداوند سازگار است؟ امّا هنگامى كه از تاريخ گذشته آن آگاه مى شدند آن را عادلانه و گاه كمتر از استحقاق مى ديدند.

2. در مورد گروهى از امت هاى پيشين كه هر كدام به خاطر گناهانشان گرفتار مجازات هايى شدند مى فرمايد: فَكُلّاً أَخَذْنَا بِذَنْبِهِ فَمِنْهُمْ مَنْ أَرْسَلْنَا عَلَيْهِ حَاصِباً وَمِنْهُمْ مَنْ أَخَذَتْهُ الصَّيْحَةُ وَمِنْهُمْ مَنْ خَسَفْنَا بِهِ الْأَرْضَ وَمِنْهُمْ مَنْ أَغْرَقْنَا وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَلَكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ «ما هر يك از آنان را به گناهشان گرفتيم (و مجازات كرديم)، بر بعضى از آنها طوفانى از سنگريزه فرستاديم، و بعضى از آنان را صيحه (مرگبار آسمانى) فرو گرفت، و بعضى ديگر را در زمين فرو برديم، و بعضى را غرق كرديم؛ خداوند هرگز به آنها ستم نكرد، ولى آنها خودشان بر خويشتن ستم مى كردند».(1)

به اين ترتيب اگر قوم عاد گرفتار طوفان سنگريزه شد، و آنها و خانه هايشان را درهم كوبيد، و اگر قوم ثمود گرفتار صاعقه شدند، و قارون در يك حادثه زمين


1- سوره عنكبوت، آيه 40.

ص: 532

لرزه خودش و اموالش در شكاف زمين فرو رفتند، و فرعون و وزيرش هامان در دريا غرق شدند، اين بلاهاى رنگارنگ نه تنها مخالف اصل عدالت الهى نبود، بلكه عين عدالت محسوب مى شد، چرا كه همگى مستحق بودند.

در بضعى از تفاسير ذيل آيه (آيه 90 سوره يونس) داستان جالبى در مورد فرعون نقل شده كه شاهد گوياى بحث ما است، و آن اين كه: «روزى جبرئيل در شكل انسانى به عنوان شكايت نزد فرعون آمد، گفت: اى پادشاه! غلامى داشتم او را بر ساير بندگانم حكومت دادم، و كليد گنجهايم را به او سپرده بودم، او با من از در دشمنى درآمد و به من و هركس به من محبت داشت دشمنى كرد، و هركس با من دشمن بود به دوستى برگزيد- حكم او را تو صادر كن، و كيفر او را تعيين نما!-

فرعون گفت: اگر اين غلام غلام من بود او را در دريا غرق مى كردم!

جبرئيل گفت اى پادشاه! اين فرمان را براى من بنويس- تا از آن دستخط استفاده كنم- فرعون دستور داد دوات و قلم و كاغذى آوردند و نوشت: من حكم مى كنم كيفر برده اى كه در برابر مولايش قيام كند، و نعمت هاى او را كفران نمايد اين است كه در دريا غرق شود (اين ماجرا گذشت) هنگامى كه فرعون و لشكريانش در حال غرق شدن در لابه لاى امواج بود جبرئيل در برابر او ظاهر شد و خطش را به او نشان داد و گفت: اين همان حكمى است كه خودت صادر كرده اى»(1)


1- روح البيان، جلد 4، صفحه 77.

ص: 533

قابل توجّه اين كه اگر كسى به هنگام نزول بلاهايى همچون طوفان، صاعقه و سيلاب و زلزله در كنار اين اقوام قرار مى گرفت، بى آن كه از سابقه آنها با خبر باشد، و با چشم خود مى ديد چگونه سيلاب خانه ها را روى هم مى غلطاند، و طوفان چگونه خانه ها را برسر صاحبانش ويران مى كند؛ و آتش سوزان صاعقه در يك لحظه همه چيز را مبدل به خاكستر مى سازد، و در تعجب فرو مى رفت، و شايد در مسأله عدالت در جهان هستى گرفتار شك و ترديد مى شد.

امّا هنگامى كه پيوند اين حادثه را با حوادث پيشين و اعمال گذشته آنها براى او شرح داده مى شد، از شك و ترديد بيرون مى آمد، و اين است فلسفه قسمتى از آفات و بلاها (اين كه مى گوئيم قسمتى به خاطر آن است كه هر بخشى از بلاها فلسفه اى مخصوص به خود دارد).

3. در سوره سبأ در قرآن مجيد اشاره به داستان مشروح و آموزنده و تكاندهنده اى درباره قومى از مردم يمن آمده است كه تمدن درخشانى داشتند، و اين تمدن زائيده سد عظيمى بود، كه در ميان كوه هايى كشيده بودند و آب هاى فراوان كوهسار و بيابان پشت آن جمع مى شد و سپس با كنترل دقيق براى آبادى مزارع و باغ ها حركت مى كرد و به اين ترتيب سرزمينى آباد و مملو از نعمت هاى الهى فراهم شد.

اضافه بر اين امنيت و آرامش بر آن حكمفرما گرديد، آفات و بلاها خشكى و قحطى ناامنى و وحشت و حتّى گفته اند حشرات موذى نيز از آن ديار رخت بربست!

ص: 534

ولى چيزى نگذشت كه غرور نعمت و غفلت ناشى از رفاه، بر آنها چيره گشت، سر به طغيان برداشتند و از طرق مختلف به كفران نعمت پرداختند.

قرآن در اينجا مى گويد: فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ وَبَدَّلْنَاهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَوَاتَى أُكُلٍ خَمْطٍ وَأَثْلٍ وَشَيْ ءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ- ذَلِكَ جَزَيْنَاهُمْ بِمَا كَفَرُوا وَهَلْ نُجَازِي إِلَّا الْكَفُورَ:

«امّا آنها (از خدا) روى گردان شدند، و ما سيل ويرانگر را بر آنان فرستاديم، و دو باغ (پر بركت) شان را به دو باغ (بى ارزش) با ميوه هاى تلخ و درختان شوره گز و اندكى درخت سدر مبدّل ساختيم.- اين كيفر را بخاطر كفرانشان به آنها داديم؛ و آيا ما كسى جز افراد كفران كننده را مجازات مى كنيم؟!»(1)

عجب اين است كه در بعضى از روايات آمده، زمينه فرو ريختن آن سد عظيم خاكى قبلًا به وسيله موش هاى صحرائى كه در دل سد نفوذ كرده و آن را سوراخ نموده بودند- سوراخى كه بر اثر جريان آب هر لحظه وسيع تر مى شد- فراهم گرديده بود.

آرى يك سيلاب عظيم كه در واقع از قطره هاى لطيف باران تشكيل شده بود، به اضافه فعاليت تعدادى موش صحرائى، تمدن عظيمى را بر باد داد، و اقوام گردنكش و طغيانگرى را به ديار عدم فرستاد.

از اين گونه ماجراها فراوان است كه رابطه قسمتى از بلاها را با اعمال انسان و كيفر او مشخص مى سازد، كه اگر جمع آورى شود كتاب بزرگى خواهد شد.


1- سوره سبا، آيات 16- 17- تفسير اين آيات و شرح اين داستان در تفسير نمونه،( جلد 18، صفحه 55) مفصلًا آمده است.

ص: 535

كوتاه سخن اين كه هم از نظر استدلال عقلى و منطقى و هم از نظر آيات فراوان در قرآن مجيد و هم از نظر روايات و تاريخ، نمى توان انكار كرد كه بخش قابل ملاحظه اى از مصائب و بلاها جنبه مجازات و كيفر در برابر افراد يا اقوام سركش و ستمگر دارد. هرچند بى خبران، رابطه اين علّت و معلولى را درك نكنند.

مسلماً در چنين مواردى خداوند بر آنها ستمى روا نداشته، اين خود آنها بوده اند كه بر خويشتن ستم روا داشته اند، چنانكه قرآن مى فرمايد:

ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْقُرَى نَقُصُّهُ عَلَيْكَ مِنْهَا قَائِمٌ وَحَصِيدٌ- وَمَا ظَلَمْنَاهُمْ وَلَكِنْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ «اين از اخبار شهرهاو آباديهاست كه مابراى تو شرح مى دهيم؛ كه بعضى (هنوز) برپا هستند، و بعضى درو شده اند (و از ميان رفته اند).- ما به آنها ستم نكرديم؛ بلكه آنها خودشان بر خويشتن ستم روا داشتند».(1)

***

رابطه گناهان و بلاها در روايات اسلامى

آنچه در بالا گفته شد در روايات اسلامى نيز به طور گسترده ديده مى شود، كه حداقل بخش قابل ملاحظه اى از مصائبى كه دامنگير جوامع انسانى مى شود جنبه مجازات و كيفر گناهان دارد، به عنوان نمونه:

1. در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود: «انَّ اللَّهَ تَعالى اذا غَضِبَ عَلَى امَّة، ثُمَّ لَمْ يُنْزِلْ بِهَا الْعَذابَ، اغْلَى اسْعارَها، وَ قَصَّرَ اعْمارَها، وَ لَمْ تَرْبَحْ


1- سوره هود، آيات 100- 101.

ص: 536

تُجّارُها، وَلَمْ تُغْزُرْ انْهارُها، وَلَمْ تُزَكَّ ثِمارُها، وَ سَلَّطَ عَلَيْها شِرارَها، وَ حَبَسَ عَلَيْها امْطارَها»:

«هنگامى كه خداوند بر قومى غضب كند و عذاب (نابود كننده) بر آنها نازل نسازد قيمت هاى آنها را گران، و عمرهايشان را كوتاه مى كند، تجارشان سود نمى برند، و نهرهايشان كم آب، و ميوه هايشان نمو نمى كند، و خوب نمى شود، اشرارشان بر آنها مسلط مى شوند، و باران حبس مى گردد»(1)

2. در حديث ديگرى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم:

«كُلَّما احْدَثَ الْعِبادُ مِنَ الذُّنُوْبِ ما لَمْ يَكُونُوا يَعْمَلُوْنَ احْدَثَ لَهُمْ مِنْ الْبَلاءِ ما لمْ يَكُونُوا يَعْرِفُوْنَ»:

«هر زمان بندگان گناهان تازه اى را ابداع كنند، خداوند بلاهاى تازه و ناشناخته اى بر آنها مسلط مى سازد»(2)

3. در روايت ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «مَنْ يَمُوْتُ بِالذُّنُوْبِ اكْثَرُ مِمَّنْ يَمُوْتُ بِالآجالِ وَ مَنْ يَعيشُ بِالْاحْسانِ اكْثَرُ مِمَّنْ يَعيشُ بِالْاعْمارِ»:

«كسانى كه بر اثر گناهاشان مى ميرند بيش از آنها هستند كه با مرگ طبيعى از دنيا مى روند! و كسانى كه به خاطر نيكى كردن عمر طولانى مى كنند بيش از آنها هستند كه عمر طبيعى طولانى دارند»!(3)

4. باز در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم:


1- بحارالانوار، جلد 70، صفحه 353.
2- همان مدرك، صفحه 354.
3- همان مدرك، صفحه 354.

ص: 537

«انَّ الرَّجُلَ لَيُذْنِبُ الذَّنْبَ فَيُحْرَمُ صَلاةَ اللَّيْلِ وَ انَّ عَمَلَ الشَّرِّ اسْرَعُ فى صاحِبِهِ مِنَ السِّكيْنِ فى اللَّحتمِ!»:

«گاه انسان گناهى مى كند و از نماز شب محروم مى گردد، تأثير شوم عمل شر در صاحبش از كارد در گوشت سريعتر است»!(1)

اين حديث مى تواند شاهدى براى اين بحث، يا بحث گذشته در مورد رابطه طبيعى گناه و حوادث ناگوار باشد (دقّت كنيد).

5. در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام چنين مى خوانيم:

ما در كتاب رسول خدا صلى الله عليه و آله (روايات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله) اين سخن را يافته ايم:

«اذا ظَهَرَ الزِّنا مِنْ بَعْدى كَثُرَ مَوْتُ الْفُجْأَةِ، وَ اذا طُفِّفَ الْمِكْيالُ وَ الْميزانُ اخَذَهُمُ اللَّهُ بِالسِّنينَ وَ النَّقْصِ، وَ اذا مَنَعُوا الزَّكاةَ مَنَعَتِ الأَرْضُ بَرَكَتَها مِنَ الزَّرْعِ وَ الثِّمارِ وَ الْمَعادِنِ كُلِّها، وَ اذا جارُوا فى الْاحْكامِ تَعاوَنُوا عَلَى الظُّلْمِ وَ الْعُدْوانِ، وَ اذ انقَضُوا الْعَهْدَ سَلَّطَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ عَدُوَّهُمْ، وَ اذا قَطَعُوا الأَرْحامَ جُعِلَتِ الأَمْوالُ فى ايْدى الْاشْرارِ، وَ اذا لَمْ يَأْمُروُا بِالْمَعْرُوفِ وَ لَمْ يَنْهَوا عَنِ الْمُنْكَرِ وَ لَمْ يَتَّبِعُوا الاخْيارَ مِنْ مِنَ اهْلِ بَيْتى سَلَّطَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ شِرارَهُمْ، فَيَدْعُوا خِيارَهُمْ فَلا يُسْتَجابُ لَهُمْ!»:

«هنگامى كه بعد از من زنا در ميان مردم آشكار گردد مرگ هاى ناگهانى فزونى مى گيرد، و هنگامى كه كمفروشى كنند خداوند خسكسالى و كمبود را بر آنها مى فرستد، و هنگامى كه منع زكات كنند زمين بركات خود را از زراعت و ميوه و معادن همگى از آنها باز مى دارد، و هنگامى كه جور در احكام و داورى ها كنيد


1- بحارالانوار، جلد 70، صفحه 358، حديث 74.

ص: 538

تعاون بر ظلم و عدوان خواهند كرد، و هنگامى كه پيمان شكنى كنند خداوند دشمنانشان را بر آنها مسلط مى كند، و هنگامى كه قطع رحم كنند اموال به دست اشرار مى افتد، و هنگامى كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك گويند و از نيكان اهل بيت من پيروى نكنند خداوند بدان آنها را بر آنها مسلط مى كند و نيكانشان دعا مى كنند و مستجاب نمى شود»(1)

6. در تفسير سوره نوح حديث جالبى در اين زمينه از امام على عليه السلام نقل شده است، قلانسى كه از بزرگان علماى اهل سنت است در تفسير خود چنين نقل مى كند كه مردى نزد اميرمؤمنان على عليه السلام آمد و گفت:

يا اميرالمؤمنين! گنه بسيار كرده ام، و صحيفه اعمال خود را با آن سياه كرده ام، دعا كن خدا مرا بيامرزد حضرت فرمود «برو استغفار كن!»

ديگرى آمد وگفت يا اميرالمومنين مزارع من به جهت كمى آب خشك شده دعا كن خدا باران بفرستد فرمود: «برو استغفار كن».

ديگرى آمد عرض كرد: مردى فقيرم و از فقر بى طاقت شده ام، دعا فرما تا خدا از لطف عميم خود مرا انعامى بخشد فرمود: «برو استغفار كن».

مرد چهارمى آمد و گفت يا اميرالمؤمنين مال بسيار دارم ولى فرزند ندارم دعا كن تا خداوند متعال مرا فرزندى دهد، فرمود: «برو استغفار كن».

يكى ديگر برخاست و گفت يا سيد الوصيين باغ و بوستان من ميوه كم مى دهد، دعا كن خداوند آن را بركت دهد، فرمود: «استغفار كن».


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 374، حديث 2.

ص: 539

شخص ديگرى گفت: يا على! در منطقه ما چشمه ها خشك شده، و آب قنات ها فرو رفته، و قحطى ظاهر گشته، از حضرتت التماس دعائى دارم، فرمود:

«استغفار كن!»

ابن عباس مى گويد من در خدمت آن حضرت بودم عرض كردم يا اميرالمؤمنين! از تو تقاضاهاى مختلف كردند، و تو همه را يك پاسخ دادى- و براى همه اين بيماران يك دارو نوشتى، آن هم استغفار!- فرمود: «اى پسر عم! آيا اين آيات را نشنيده اى (كه از زبان نوح) مى فرمايد: فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كَانَ غَفَّاراً- يُرْسِلْ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْرَاراً- وَيُمْدِدْكُمْ بِأَمْوَالٍ وَبَنِينَ وَيَجْعَلْ لَكُمْ جَنَّاتٍ وَيَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهَاراً:

«و گفتم: از پروردگار خويش آمرزش بطلبيد كه او بسيار آمرزنده است،- تا بارانهاى پربركت آسمان را پى در پى بر شما فرو فرستد،- و شما را با اموال و فرزندان فراوان كمك كند و باغهاى سرسبز و نهرهاى جارى در اختيارتان قرار دهد».(1)

جمعى از مفسّران اهل سنت حديث فوق را از حسن بصرى نقل كرده اند و اگر اين حديث از او نقل شده باشد به احتمال قوى از اميرمؤمنان على عليه السلام شنيده است، چون از مكتب حضرت استفاده فراوان برده.

***

روايات فوق و روايات فراوان ديگرى كه در كتب اخبار و تواريخ و تفاسير


1- سوره نوح، آيات، 10- 12- تفسير منهج الصادقين، جلد 10، صفحهئ 19( با كمى تلخيص).

ص: 540

نقل شده از بهترين شواهد براى ارتباط و پيوند بخشى از مصائب با گناهان و معاصى است، (البتّه بعضى از اين روايات ناظر به اثر وضعى اعمال است و بعضى ناظر به مجازات الهى است و بعضى نيز تاب هر دو معنا را دارد).

***

4. مصائب بيدارگر
اشاره

بدون شك بخشى از حوادث ناراحت كننده، اثر مثبتى در پاره كردن پرده هاى غرور، و بيدار ساختن انسان از خواب غفلت، و نجات او از چنگال خود كامگى و هوسرانى دارد، و بسيارى از آنها نقطه عطفى در زندگى انسان هايى كه آمادگى دارند محسوب مى شود.

وفور نعمت، قدرت حكومت، و برخوردارى از سلامت، گاه چنان انسان را مغرور مى سازد كه به كلى خود را فراموش مى كند، همه مواهب را از خود مى داند، خويش را از ديگران برتر مى شمارد، گوئى زندگى را جاودانى مى پندارد، و در اين حال به موجودى خطرناك، بيدارگر، انحصار طلب، خودكامه، و هوسباز، تبديل مى شود، و اگر در زندگى او مشكلى پيش نيايد اينها همچنان ادامه مى يابد، هم زندگى خود را تباه مى سازد، و هم ديگران را.

اينجا است كه دست لطف الهى از آستين رحمانيتش بيرون مى آيد و به كمك انسان مى پردازد.

مصيبتى سخت و سنگين رخ مى دهد، عزيزى از دست او مى رود، در تلاش

ص: 541

خود با شكست و ناكامى مواجه مى شود، زلزله اى كاخ آمال او را فرو مى ريزد، و صاعقه اى بخشى از اموال او را به آتش مى كشد.

در اين حال تكانى مى خورد، گاه بيدار مى شود، در انديشه و فكر فرو مى رود، از بيراهه باز مى گردد، و در جادّه صحيح گام مى گذارد.

ديده ايم در بسيارى از جاده هاى يكنواخت دست اندازهاى مصنوعى ايجاد مى كنند، تا مانع خواب رانندگان گردد، و از سقوط آنها در پرتگاه جلوگيرى كند.

بخشى از مصائب «دست اندازهاى جاده زندگى انسان» است كه ماشين وجود او را سخت تكان مى دهد، و از خواب زدگى و غفلت كه منجر به هلاكت او مى شود، باز مى دارد.

اين سخن درباره يك فرد، يا يك جامعه، يا كل جوامع بشرى مى تواند صادق باشد، و فلسفه با ارزشى براى بخشى از حوادث دردناك زندگى ارائه مى دهد.

امروز بشر در پرتو پيشرفت صنايع به قدرى نيرومند شده كه آسمان و زمين را جولانگاه خود ساخته، و دستگاه هاى فضائى او از اسرار دورترين سيّارات منظومه شمسى نيز پرده برداشته، و اخبار عجيب و شگفت انگيزى را از آن مخابره كرده است.

مغزهاى الكترونيكى و كامپيوترها غوغا مى كند، پيوند اعضاء به صورت كار ساده اى درآمده است.

مجموع اين پديده ها ممكن است باعث غرور بسيارى از دانشمندان گردد، امّا وقتى مى بينند على رغم تلاش هزاران بلكه ميليون ها دانشمند در طول تاريخ

ص: 542

هنوز معماى سرطان (يعنى يك سلول طغيانگر!) به حال خود باقى است، و يا بيمارى نوظهور ايدز كه از ميكرب يا ويروس بسيار كوچكى سرچشمه مى گيرد، همه را در حيرت و اضطراب فرو برده، و جالب اين كه اين بيمارى از كشورهاى پيشرفته صنعتى بيش از همه جا قربانى مى گيرد، لرزه شديدى بر بنيان افكار او مى افتد، و لحظه اى متوجّه ضعف و ناتوانى اين انسان نيرومند، در برابر دستگاه عظيم خلقت و خالق آن مى گردد.

انكار نمى توان كرد كه گروه عظيمى از مردم جهان هرگز از اين حوادث پندى نمى گيرند، و درسى نمى آموزند، و همچنان به سير انحرافى خود ادامه مى دهند، و پيوسته در انبوهى از خيالات و پندارها غوطه ورند، ولى مسلماً گروهى از آنها درس مى آموزند و نتيجه مى گيرند، به اصلاح خويش مى پردازند، و اين فلسفه مهم و قابل ملاحظه اى است.

اشتباه نشود نمى گوئيم همه مصائب و حوادث دردناك در اين رده جاى مى گيرد، و نيز نمى گوئيم بايد تسليم حوادث بود و براى مبارزه با مشكلات و مصائب قيام نكرد، بلكه مى گوئيم بخشى از حوادث تلخ است كه نه انسان قدرت پيش بينى آن را دارد، و نه قدرت قيام در مقابل آن، و بخشى از اين بخش داخل در بحث ما است و در زمره مصائب بيدارگر و حوادث دردناك و هشدار دهنده است.

***

ص: 543

قرآن و مصائب بيدار كننده

اكنون به قرآن باز مى گرديم تا ببينيم در اين باره چه مى گويد يعنى دليل عقل را به محك بيان نقلى زده و با آن تأييد مى كنيم.

از آنجا كه قرآن يك كتاب بزرگ تربيتى است، و موضوع بحث ما نيز رابطه بسيار نزديك با مسائل تربيتى دارد قرآن در اين باره سخن بسيار گفته، و تعبيرات متنوع و مختلف و جالبى دارد از جمله:

1. وَمَا أَرْسَلْنَا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَبِىٍّ إِلَّا أَخَذْنَا أَهْلَهَا بِالْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ (1)

: «و ما در هيچ شهر و آبادى پيامبرى نفرستاديم مگر اين كه اهل آن را به سختى ها و رنج ها گرفتارساختيم؛ شايد (به خود آيند، و به سوى خدا) بازگردند و تضّرع كنند».(2)

از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه يكى از فلسفه هاى حوادث ناراحت كننده، در مورد اقوامى كه غرق انواع گناه بودند هشدار و بيدارى بوده و تقارن اين حوادث با دعوت انبياء از اين جهت صورت مى گرفته كه زمينه را براى پذيرش دعوت آنها آماده سازد، و هماهنگى «تكوين» و «تشريع» تأثير اندرزهاى آنها را قويتر سازد.

2. ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي


1- « يضرَعُوْنَ» از ماده« تضرّع» به معناى خضوع و حالت تقاضاى توام با تواضع است( در اصل از ماده ضرع به معناى نزول شير از پستان است).
2- سوره اعراف، آيه 94- شبيه اين آيه با كمى تفاوت در سوره انعام، آيه 42، نيز آمده است.

ص: 544

عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ

«فساد، در صحرا و دريا بخاطر كارهايى كه مردم انجام داده اند آشكار شده است؛ خدا مى خواهد نتيجه بعضى از اعمالشان را به آنان بچشاند، شايد (به سوى حق) بازگردند».(1)

اين آيه در دو بعد مختلف، قابل استفاده است، بعد بلاهاى خود ساخته، و هم بعد بلاهاى هشدار دهنده، و هماهنگى اين بخش از مصائب و حوادث نامطلوب زندگى را با مسائل تربيتى و برنامه هاى سازنده الهى روشن مى سازد.

3. وَلَنُذِيقَنَّهُمْ مِنْ الْعَذَابِ الْأَدْنَى دُونَ الْعَذَابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ

«به آنان از عذاب نزديك (دنيا) پيش از عذاب بزرگ (آخرت) مى چشانيم، شايد بازگردند».(2)

«عذاب ادنى مفهوم وسيعى دارد كه غالب احتمالاتى را كه مفسّران به طور جداگانه در تفسير آن نوشته اند يكجا فرا مى گيرد (مصائب و درد و رنج ها، زيان هاى مالى، خشكسالى و قحطى و گرسنگى، شكست در جنگ ها و مانند آن)

و امّا اين احتمال كه در بعضى از كلمات مفسّران آمده كه منظور از عذاب ادنى عذاب قبر است با ظاهر آيه سازگار نيست، زيرا جمله «لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ» هدف اين عذاب را بازگشت و تجديد نظر مى شمارد كه در مورد عذاب قبر مفهوم ندارد (دقّت كنيد).(3)


1- سوره روم، آيه 41.
2- سوره سجده، آيه 21.
3- نظير همين معناى در سوره اعراف، آيه 168 و سوره زخرف، آيه 48 نيز آمده است.

ص: 545

4. و در مورد آل فرعون چنين مى خوانيم:

وَلَقَدْ أَخَذْنَا آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِينَ وَنَقْصٍ مِنْ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ

«و ما فرعونيان را به خشكسالى و كمبود ميوه ها گرفتار كرديم، شايد متذكّر گردند».(1)

گرچه اين آيه در مورد خصوص آل فرعون است ولى مى دانيم آنها از اين نظر تفاوتى با اقوام ديگر ندارند، خداوند بسيارى از اقوام را گرفتار مشكلات طاقت فرسا مى كند تا از مركب غرور فرود آيند، و بيدار شوند، و به راه حق باز گردند.

جالب اين كه در بعضى از آيات فوق، هدف را تذكر و در بعضى تضرع و در بعضى رجوع و بازگشت ذكر كرده كه در حقيقت مراتب مختلف و منظم بازگشت به سوى خدا را تشكيل مى دهند. نخست انسان متذكر مى شود، سپس به درگان خداوند تضرع مى كند، و بعد عملًا مسير خود را اصلاح كرده و باز مى گردد.

يا به تعبير ديگر مرحله اول فكر است و مرحله دوم ذكر است و مرحله سوم عمل و اين گونه نكته هاى لطيف به هنگامى كه آيات قرآن كنار هم قرار مى گيرند و به صورت موضوعى تفسير مى شوند پيام هاى تازه اى از اين كتاب آسمانى خواهد بود.

البتّه هم تاريخ نشان مى دهد و هم قرآن با صراحت مى فرمايد كه بسيارى از


1- سوره اعراف، آيه 130.

ص: 546

اقوام گنهكار و منحرف واكنش مثبتى در برابر اين مصائب و مجازات هاى بيدارگر نشان نداده و همچنين به راه خود ادامه دادند، تا مجازات نهايى الهى آنها را از ميان برداشت، چنانكه در سوره مؤمنون آيه 76 مى خوانيم: وَلَقَدْ أَخَذْنَاهُمْ بِالْعَذَابِ فَمَا اسْتَكَانُوا لِرَبِّهِمْ وَمَا يَتَضَرَّعُونَ

«و به راستى ما آنها را به عذاب (و بلا) گرفتار ساختيم (تا بيدار شوند)، امّا آنان نه در برابر پروردگارشان تواضع كردند، و نه به درگاهش تضرّع مى كنند»

با اينحال اقوامى بودند كه در برابر اين گونه حوادث واكنش مثبت نشان دادند، و يا در ميان اين اقوام سركش افرادى پيدا شدند كه از آن درس گرفتند و هدايت يافتند و به اين ترتيب اين گونه بلاها براى گروهى عامل بيدارى بود، و براى گروهى اتمام حجت.

***

حوادث بيدارگر در روايات اسلامى

در روايات اسلامى نيز تعبيرات روشنى كه حاكى از رابطه ميان بعضى از مصائب و مشكلات زندگى، با امور تربيتى مى باشد، ديده مى شود كه آنچه را از طريق عقل و آيات قرآن استفاده كرديم تأييد مى كند مانند:

1. در يكى از خطبه هاى اميرمؤمنان على عليه السلام در نهج البلاغه مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ يَبْتَلى عِبادَهُ عِنْدَ الأَعْمالِ السَّيِّئَةِ بِنَقْصِ الثَّمراتِ، وَ حَبْسِ الْبَرَكاتِ، وَ اغْلاقِ خَزائِنِ الْخَيْراتِ، لِيَتُوْبَ تائِبٌ، وَ يُقْلِعَ مُقْلِعٌ، وَ يَتَذَكَّرَ مُتَذَكِّرٌ، وَ يَزْدَجِرَ مُزْدَجِرٌ!»: «خداوند

ص: 547

بندگان خويش را به هنگامى كه اعمال بد انجام مى دهند، با كمبود ميوه ها، و جلوگيرى از نزول بركات، و بستن درهاى گنج هاى خيرات به روى آنان، مبتلا مى سازد، تا توبه كاران توبه كنند، و آنها كه بايد دست از گناه بكشند خوددارى نمايند، و پندپذيران پند گيرند، و آنها كه آماده اند از گناه باز ايستند»(1)

2. در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «انَّ الْبَلاءَ لِلظّالِمِ ادَبٌ، وَ لِلْمُؤْمِنِ امْتِحانٌ، وَ لِلأَنْبِياءِ دَرَجَةٌ، وَ لِلأَوْلياءِ كَرامَةٌ!»

«بلا براى ظالم ادب است، و براى مؤمن آزمايش، و براى انبياء درجه، و براى اولياء كرامت است»(2)

3. در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «الْمُؤْمِنُ لا لِمَضى يَمِى عَلَيْهِ ارْبَعُونَ لَيْلَةً الّا عَرَضَ لَهُ امْرٌ يُحْزِنُه يَذَّكَّرُبِهِ»: «مؤمن چهل شب بر او نمى گذرد مگر اين كه حادثه غم انگيزى براى او رخ مى دهد كه مايه تذكر و بيدارى او گردد».(3)

4. در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است: «اذا ارادَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ بِعَبْدٍ خَيْراً فَاذْنَبَ ذَنْباً تَبِعَهُ بِنِقْمَةٍ، فَنُذكِّرُهُ الْاسْتِغْفارَ، وَ اذا ارادَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ بِعَبْدٍ شَرّاً فَاذْنَبَ ذَنْباً تَبِعَهُ بِنِعْمَةٍ، لِيُنْسِيَهُ الْاسْتِغْفارَ، وَ يَتَمادى بِه، وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ: سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ بِالنِّعَمِ عِنْدَ الْمَعاصى!»: «هنگامى كه خداوند خير و سعادتى براى بنده اى بخواهد اگر گناهى كند او را به ناراحتى مبتلا


1- نهج البلاغه، خطبه 143.
2- بحارالانوار، جلد 64، صفحه 235، حديث 54.
3- بحارالانوار، جلد 64، صفحه 211، حديث 14.

ص: 548

مى سازد، و توبه و استغفار را به ياد او مى آورد، و هنگامى كه براى بنده اى (بر اثر طغيانگرى زياد) شرّى بخواهد، اگر گناهى كند نعمتى به او مى دهد! تا استغفار را فراموش كند، و به راه خود ادامه دهد! و اين همان چيزى است كه خداوند فرموده:" ما آنها را از آنجا كه نمى دانند تدريجاً به سوى عذاب مى بريم" به اين گونه كه به هنگام معصيت، نعمت به انها مى دهيم».(1)

5. اين بحث را با حديث ديگرى از على عليه السلام پايان مى دهيم، فرمود: «اذا رَأَيْتَ اللَّهَ سُبْحانَهُ يُتابِعُ عَلَيْكَ البَلاءَ فَقَدْ ايْقَظَكَ، اذا رَأَيْتَ اللَّهَ سُبْحانَهُ يُتابِعُ عَلَيْكَ النَّعَمَ مَعَ الْمَعاصى فَهُوَ اسْتِدراجٌ لَكَ»: «هنگامى كه مشاهده كنى (بعد از ارتكاب گناه) خداوند بلاهايى پشت سر هم بر تو مى فرستد تو را بيدار كرده، و هنگامى كه خداوند متعال با انجام معاصى نعمت هايش را بر تو مى فرستد اين نوعى عذاب استدراجى است»(2)

***

5. آزمون به وسيله مشكلات!
اشاره

اين را مى دانيم كه آزمون هاى الهى با آزمون هاى بشرى كاملًا متفاوت است، انسان ها به خاطر اين به آزمايش شخص، يا چيزى، اقدام مى كنند، كه مجهولاتى براى آنها روشن گردد، و مقاومت و استعداد و ساير خصوصيات آن شخص يا آن چيز در پرتو امتحان معلوم شود.


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 452، باب استدراج، حديث 1.
2- غرر الحكم( به نقل ميزان الحكمة جلد اول: البلاء مذكر، صفحه 489).

ص: 549

امّا چيزى بر خداوند در تمام جهان هستى، در زمين و آسمان و ماوراء آسمان ها، در درون و برون اشيا، مخفى و پنهان نيست، تا از طريق آزمايش به آن آگاه شود.

پس چرا و چگونه آزمايش مى كند؟!

آزمون هاى الهى جنبه پرورشى دارد، يعنى همان گونه كه «طلا» را به بوته مى برند تا زير فشار آتش ناخالصى هايش بسوزد و خالص گردد، يا سربازان را با كارها و اعمال سنگين و خشن تمرين مقاومت و پايدارى مى دهند تا سطح كارآئى آنها را از اين طريق بالا برند، آزمون هاى الهى درست به همين صورت است.

انسان ها را مقاوم تر، آگاه تر، و خالص تر مى سازد، و در يك كلمه آزمون هاى الهى وسيله تكامل و پرورش روح و جسم انسان است.

بنابراين جاى تعجب نيست كه بخشى از مصائب و مشكلات زندگى در همين راستاى آزمون و امتحان باشد (تكرار مى كنيم بخشى از مصائب و نه همه آنها در اين راستا است).

هيچ ملتى در جهان قادر به پيشرفت و ترقى در جنبه هاى صنعتى و نظامى و علمى نشد مگر اين كه تحت فشارهايى قرار گرفته بود، و به گفته فيلسوف و مفسّر معروف تاريخ تواين بى تمدن هاى درخشانى كه در جهان به وجود آمد به خاطر آن بود كه ملتى مورد هجوم شديد يك دشمن خارجى قرار گرفته (و در اينجا بود كه تمام استعداد و توان و قدرت خود را به كار گرفت و آنچه در درون

ص: 550

داشت برون ريخت و به جلو پرتاب شد).

فرماندهانى كه در كوره داغ جنگ هاى بزرگ قرار مى گيرند كاملًا نيرومند و آبديده اند، و تجارى كه در تنگناهاى شديد اقتصادى واقع مى شوند تجربه هاى ذى قيمتى مى اندوزند، و سياستمدارانى كه بحران هاى مختلف را از سر گذرانده اند سياستمدارانى ورزيده و قوى مى باشند.

افراد انقلابى در زندان ها و زير شكنجه ها آبديده مى شوند نمى گوئيم بايد به زندان بيفتند، بلكه مى گوئيم زندان آنها را مقاوم تر و آبديده تر مى كند.

فكر مى كنم با اين تحليل ها و مثال ها رابطه مشكلات و مصائب زندگى با پرورش و تكامل انسان روشن شده باشد، و البتّه باز در اينجا حساب مصائب خود ساخته را بايد جدا ساخت، و آنچه را در بالا اشاره كرديم هرگز بهانه اى براى ترك مبارزه با مشكلات و مصائب قرار نداد.

***

قرآن و آزمون هاى دردناك

اكنون به قرآن باز گرديم و ببينيم اين مسأله بازتاب گسترده اى در لابه لاى آيات مختلف دارد:

1. وَنَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً وَإِلَيْنَا تُرْجَعُونَ

«و شما را با بديها و خوبيها آزمايش مى كنيم؛ و به سوى ما بازگردانده مى

ص: 551

شويد».(1)

شر و خير در اينجا معناى وسيعى دارد كه انواع مصائب و بيمارى ها و مشكلات و گرفتارى ها و فقر و تنگدستى، و همچنين انواع پيروزى ها و صحت و تندرستى و غنا و مانند آن را شامل مى شود، و قابل توجّه اين كه در ميان مواد امتحانى انسان مسأله شرّ مقدّم بر خير ذكر شده، چرا كه آزمايش به وسيله بلاها سخت تر و مشكل تر و گسترده تر است (البتّه نبايد فراموش كرد كه اين شرور جنبه نسبى دارد).

جمله «وَ الَيْنا تُرْجَعُون» در ذيل اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه دنيا دار امتحان و آزمون ها است، نه دار بقاء و سراى جاودانى.

به هر حال آيه دليل روشنى است براين كه بخشى از مصائب و آلام جنبه امتحان دارد تا صبر و شكيبائى انسان را بيازمايد، همان گونه كه بخشى از نعمت ها جنبه امتحان دارد تا مقام شكر او در برابر نِعَم الهى آزموده شود.

2. وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَىْ ءٍ مِنْ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنْ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرْ الصَّابِرِينَ «به يقين همه شما را با امورى همچون ترس، گرسنگى و كاهش در مالها و جانها و ميوه ها آزمايش مى كنيم؛ و بشارت ده به صابران».(2)

در اين آيه، پنج قسمت از مصائب و مشكلات زندگى به عنوان پنج ماده امتحان الهى بيان شده است، در درجه اول ناامنى است «خَوْف» كه از همه مهم تر


1- سوره انبياء، آيه 35.
2- سوره بقره، آيه 155.

ص: 552

است، و بعد از آن گرسنگى «جُوع» و سپس زيان هاى مالى «نَقْصٍ مِنَ الامْوالِ» و بعد مرگ و ميرها «وَ الانْفُسِ» و سپس آفات كشاورزى و كمبود ميوه و مواد غذائى «وَ الثَّمَراتِ»

ضمناً ذيل آيه نشان مى دهد كه اين آزمون ها، سطح نيروى مقاومت و استقامت انسان را بالا مى برد، و او را در اين كوره هاى داغ آبديده مى كند (بايد توجّه داشت كه نقص ثمرات به معناى از دست رفتن فرزندان كه ميوه هاى دل انسانند نيز تفسير شده، و ممكن است مفهوم وسيعى داشته باشد كه هر دو را شامل گردد و نيز «نقص انفس» را به بيمارى نيز تفسير كرده اند)

در حقيقت عمده ترين مواهب حيات، امنيت و سرمايه هاى انسانى و اموال و منابع توليد است، و خداوند به وسيله آفاتى كه دامان اين امور را مى گيرد انسان را مى آزمايد، تا ميزان شكيبائى او آشكار گردد.

تعبير به «شى ء» گواه زنده اى بر اين معنا است كه همه ناامنى ها و گرسنگى ها و مرگ و ميرها جنبه آزمون و امتحان الهى ندارد، بلكه تنها بخشى از آن چنين است، و مسلماً مصائب خود ساخته و ناشى از جهل و نادانى و تنبلى و بى حالى را هرگز شامل نمى شود، و اين آيه هرگز نبايد بهانه اى در دست گروهى نادان براى ترك جهاد و كوشش و روى آوردن به سستى و تنبلى و ندانم كارى گردد.

3. وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهَانَنِى «و امّا هنگامى كه براى امتحان، روزيش را بر او تنگ مى گيرد (مأيوس مى شود و) مى گويد:

ص: 553

پروردگارم مرا خوار كرده است!».(1)

مسلّماً اين درباره كسانى است كه در ميدان آزمايش ضعف و سستى نشان مى دهند و به قدرى كم ظرفيت اند كه تا نعمتى به سراغشان آيد مغرور مى گردند، و به محض اين كه گرفتار مصيبتى شوند مأيوس مى گردند، ولى به هر حال آيه دليل روشنى است بر اين كه بخشى از مشكلات زندگى فلسفه امتحانى دارد.

4. هُنَالِكَ ابْتُلِىَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيداً: «آن جا بود كه مؤمنان آزمايش شدند و تكان سختى خوردند».(2)

اين آيه اشاره به ماجراى عجيب جنگ احزاب مى كند كه يكى از بزرگترين ميدان هاى آزمايش الهى براى مسلمانان صدر اسلام بود، در آن روز كه لشكر بى شمار احزاب از سمت بالا و پائين به ميدان حمله كردند، و گروه اندك مسلمين را همچون نگين انگشتر در محاصره خود قرار دادند، كارشكنى هاى منافقان داخلى مزيد بر مشكل شد، و شرايط از هر جهت سخت و پيچيده گشت، تا آنجا كه قرآن مى فرمايد: «و دلها به گلوگاه رسيده بود»! وَبَلَغَتْ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ.(3)

قرآن مى فرمايد: اين مصيبت بزرگ و طوفان شديد كه زلزله در بنيان وجود جمعى از مؤمنان افكند، صحنه اى از آزمون الهى بود ... اين آيه نيز تأكيد ديگرى است بر آنچه در بالا گفته شد.


1- سوره فجر، آيه 16.
2- سوره احزاب، آيه 11.
3- سوره احزاب، آيه 10.

ص: 554

***

در روايات اسلامى نيز اشارات روشنى به اين حقيقت كه بخشى از بلاها و مصائب جنبه آزمون دارد ديده مى شود:

1. در حديثى كه قبلًا به مناسبت ديگرى هم نقل شد از امام على عليه السلام مى خوانيم: «انَّ الْبَلاءَ لِلظّالِمِ ادَبٌ، وَ لِلْمُؤْمِنِ امْتِحانٌ ...»:

«بلا براى ظالم ادب است، و براى مؤمن آزمايش و امتحان».(1)

2. اميرمؤمنان على عليه السلام در توصيف پيامبران در خطبه اى چنين مى فرمايد: «قَدِ اخْتَبَرَهُمُ اللَّهُ بِالْمَخْمَصَةِ، وَ ابْتَلاهُمْ بِالْمَجْهَدَةِ، وَ امْتَحَنَهُمْ بِالْمَخاوِفى، وَ مَخَضَهُمْ بِالْمَكارِهِ»: «خداوند پيامبرانش را با گرسنگى آزمايش نمود، و به مشقت و ناراحتى مبتلا ساخت، با امور خوفناك امتحان نمود، و با سختى ها و مشكلات خالص گردانيد (تا از بوته امتحان به خوبى برآمدند)».(2)

3. شبيه همين سخن را در مورد توده مردم با تعبيرات ديگرى در همان خطبه ذكر فرموده است: «وَلكِنَّ اللَّهَ يَخْتَبِرُ عِبادَهُ بِانْواعِ الشَّدائِد، وَ يتَعَبَّدُهُمْ بِانْواعِ الْمَجاهِدِ، وَ يَبْتَليهِمْ بِضُروبِ الْمَكارِهِ»: «ولى خداوند بندگانش را با انواع شدائد مى آزمايد و با اقسام مشكلات به عبادت فرا مى خواند، و به انواع گرفتارى ها مبتلا مى نمايد».(3)


1- بحارالانوار، جلد 64، صفحه 235، حديث 54.
2- نهج البلاغه، خطبه 192( قاصعه).
3- همان مدرك.

ص: 555

6. شناخت نعمت ها در كنار مصائب

هيچ كس نمى تواند اين حقيقت را انكار كند كه غالباً وقتى انسان غرق نعمت است ارزش آن را نمى داند، از آن لذت نمى برد، شكر نعمت را بجا نمى آورد، و گاه حتّى به اصل وجود آن توجّه پيدا نمى كند!

ماهيان نديده غير از آب پرس پرسان زهم كه آب كجا است؟!

اگر انسان هرگز بيمار نمى شد نعمت سلامتى با آن همه اهميّت و عظمتى كه دارد هيچ گاه براى او، به عنوان يك موهبت بزرگ الهى، مفهوم نبود.

اگر گهگاه زمين تكانى نمى خورد اين آرامش عجيبى كه در تمام طول سال بر آن حكمفرما است و در سايه آن همه چيز زندگى بر محور مطلوب مى گردد هرگز معلوم نمى شد.

نور و ظلمت وقتى در كنار هم قرار گيرند شناخته مى شوند، و اگر گهگاه طوفان حوادث، اقيانوس افكار انسان را متلاطم نسازد ارزش ساعات آرامش درك نخواهد شد.

يا به تعبير دقيق تر بخشى از مشكلات سايه روشن هاى زندگى هستند، كه بدون آن انسان قدرت ديدن چيزى را نخواهد داشت، امروز دانشمندان مى گويند اگر در وسط يك اطاق كره مانند، يك جسم كروى صاف وجود داشته باشد و از تمام اطراف و جوانب نور يكسان و قوى به آن بتابد آن جسم كروى اصلًا ديده نخواهد شد، اين ناهموارى ها سطح جسم و اختلاف زاويه هاى تابش نور است كه جسم را براى انسان قابل رؤيت مى سازد، نعمت هاى الهى درست همين گونه

ص: 556

است كه اگر يكنواخت و يكسان و به طور دائم برقرار باشند، هرگز شناخته نخواهند شد.

و از آنجا كه خداوند اين مواهب عظيم را از يك سو براى تمتع انسان، و از سوى ديگر براى نزديكى او به ذات پاكش، از طريق شكر نعمت، آفريده است، كاملًا منطقى است كه گهگاه در آن نوسان و قبض و بسطى ايجاد كند تا هر دو هدف فوق به دست آيد.

در آيات قرآن مجيد نيز اشارات جالب و پرمعنايى- هرچند نه با صراحت- به اين واقعيت ديده مى شود، كه ارزش نعمت ها را در راستاى مقايسه با لحظات سلب نعمت مشخص مى كند، از جمله:

1. قُلْ مَنْ يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَخُفْيَةً لَئِنْ أَنجَانَا مِنْ هَذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنْ الشَّاكِرِينَ «بگو: چه كسى شما را از تاريكيهاى صحرا و دريا رهايى مى بخشد؟! در حالى كه او را با حالت تضرع (و آشكارا) و در پنهانى مى خوانيد؛ (و مى گوييد:) اگر از اين (خطرات و تاريكى ها) ما را رهايى بخشد، از شكرگزاران خواهيم بود».(1)

آرى اين گروه قبل از آن كه گرفتار ظلمات هولناك دريا و صحرا شوند، هرگز ارزش نور و امنيت و روشنايى را نمى دانستند، امّا به هنگام سلب اين نعمت به ياد مبدأ اين نعمت مى افتند و اعلام آمادگى براى شكرگزارى مى كنند.

2. وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ نَعْمَاءَ بَعْدَ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّئَاتُ عَنِّي إِنَّهُ لَفَرِحٌ


1- سوره انعام، آيه 63.

ص: 557

فَخُورٌ: «و اگر بعد از ناراحتى و زيانى كه به او رسيده، نعمتهايى به او بچشانيم، به يقين مى گويد: بدى ها از من برطرف شده، (و ديگر باز نخواهد گشت). و غرق شادى و غفلت و فخرفروشى مى شود».(1)

تكيه قرآن بر چشاندن نعمت بعد از ناراحتى براى آن است كه ارزش نعمت را به خوبى نشان دهد، و سبب شكرگزارى بندگان گردد، هرچند گروهى مغرور و از خود راضى آن را طور ديگرى تفسير مى كنند.

3. وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً: «ونعمتِ (بزرگِ) خدا را بر خود، به ياد آريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد، و او ميان دلهاى شما، الفت برقرار ساخت».(2)

قرآن در اين آيه براى درك اهميّت نعمت اتحاد، و تأليف قلوب، آن را در برابر زمانى كه اين نعمت به كلى سلب شده بود و آتش اختلاف و نفاق همه چيز را در كام خود فرو مى برد قرار مى دهد، و به مسلمانان گوشزد مى كند، اين دو را با مقايسه يكديگر بشناسند تا به ارزش واقعى اين نعمت الهى پى برند.

***

در روايات اسلامى نيز بعضى اشارات به اين بخش از مصائب و آلام ديده مى شود از جمله: در حديث معروف مفضل از امام صادق عليه السلام در مورد انواع آفات چنين آمده است:

«انَّ هذِه الآفات وَ انْ كانَتْ تَنالُ الصّالِحَ والطَّالِحَ جَميعاً، فَانَّ اللَّهَ جَعَلَ ذلِكَ


1- سوره هود، آيه 10.
2- سوره آل عمران، آيه 103.

ص: 558

صَلاحاً لِلصِّنْفَيْنِ كِلَيْهِما، امَا الصّالِحُونَ فَانَّ الَّذى يُصيبُهُمْ مِنْ هذا يَرُدُّهُمْ (يُذَكِّرُهُمْ) نِعَمَ رَبِّهِمْ عِنْدَهُمْ فى سالِفِ ايّامِهِمْ، فَيَحْدُوهُمْ ذلِكَ عَلَى الشُّكْرِ وَ الصَّبْرِ، وَ امَّا الطّالِحُونَ فَانَّ مِثْلَ هذا اذا نالَهُمْ كَسَرَشَرَتَهُمْ، وَرَدَ عَهُمْ عَنِ الْمَعاصى وَ الْفَواحِشِ»: «اين آفات هرچند به افراد نيكوكار و بدكار هر دو مى رسد، ولى خداوند آن را مايه اصلاح هر دو گروه قرار داده: امّا نيكوكاران آنچه به آنها مى رسد، مايه تذكر نعمت هاى پروردگارشان نزد آنها در ايام گذشته مى شود، و اين موضوع آنها را به شكر و صبر وا مى دارد، و امّا بدكاران هنگامى كه چنين آفاتى به آنها رسد، شرارتشان را درهم مى شكند، و آنها را از معاصى و زشتى ها باز مى دارد».(1)

***

7. موقعيت خير و شر در جهان هستى
اشاره

گفتيم از جمله مسائلى كه سبب ترديد با اشكال و ايراد بعضى در مسأله عدالت آفريدگار شده تركيب دو گانه عالم از خير و شر است كه گاهى اشكال از مسأله عدالت هم فراتر مى رود، اصل وجود آفريدگار را زير سؤال قرار مى دهد.

اين مسأله يكى از مباحث مهم فلسفى و كلامى است كه انسان به هنگام ورود در آن يك نوع ابهام و تاريكى را بر سراسر آن حاكم مى بيند، ولى هرقدر با حوصله جلوتر مى رود، و در تحليل ها دقيق تر مى شود، افق هاى تازه و روشنى در برابر او ظاهر مى گردد، و سرانجام آرامش لازم را با حل نهايى معماى خير و شر


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 139.

ص: 559

در درون جان خود احساس مى كند.

در اين راستا و براى حلّ اين معما توجّه به نكات فشرده زير لازم به نظر مى رسد.

1. خير و شر چيست؟

خير به چيزى گفته مى شود كه هماهنگ با وجود ما، و مايه پيشرفت و تكامل آن است، و شر چيزى است كه ناهماهنگ با آن باشد، و مايه عقب ماندگى و انحطاط گردد، و از اينجا به خوبى روشن مى شود كه خير و شر جنبه نسبى دارد، ممكن است امرى درباره ما خير باشد، و براى ديگران شر، يا براى تمام انسان ها خير باشد، و نسبت به نوعى از حيوانات مايه شر گردد.

فى المثل ابرهايى در آسمان ظاهر مى شود، و بارانى مى بارد، مزارعى آباد مى گردد، و درختانى بارور مى شوند، امّا همين باران در نقطه ديگر سيلابى به حركت در مى آورد، و مايه ويرانى مى گردد، يا خانه پرنده اى با نم نم مختصر باران خراب مى شود، در حالى كه براى ما لطافت به هوا مى بخشد.

در اينجا هرگروهى با مقياس وجود، و منافع خويش، اين پديده ها را مى سنجند، و نام خير يا شر بر آن مى نهند.

نيش حشرات، و چنگال و دندان حيوانات درنده، براى خودشان خير است، چرا كه ابزارى است براى دفاع، يا به دست آوردن غذا و طعمه، ولى ممكن است براى ما انسان ها شر باشد.

ص: 560

از اين بيان به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه داورى درباره اين كه فلان حادثه شر است كار ساده اى نيست، بايد مجموعه آثار آن را در مجموعه محيطها، بلكه در مجموعه زمان ها، اعم از حال آينده، و يا ريشه هايى كه در گذشته داشته، همه را در نظر بگيريم، تا بتوانيم بگوئيم در مجموع زيان هاى آن، بيش از سود آن بوده است، و بايد تصديق كرد كه اين داورى آسان نيست.

از سوى ديگر خير و شر را مى توان به اقسامى تقسيم كرد:

1. خير مطلق

2. شر مطلق

3. خير و شر نسبى

خير مطلق آن است كه هيچ جنبه منفى نداشته باشد، و به عكس شر مطلق آن است كه: هيچ جنبه مثبت نداشته باشد، و در خارج كمتر مصداقى براى اين دو مى توان يافت، غالباً به اشياءِ، يا حوادث و پديده هايى برخورد مى كنيم كه تركيبى از جنبه هاى مثبت و منفى است، آنچه جنبه هاى مثبت در آن افزون باشد، خير ناميده مى شود، و آنچه جنبه هاى منفى در آن غالب باشد شر ناميده مى شود، و آنچه هر دو جنبه آن مساوى است نه خير است و نه شر.

البتّه فراموش نبايد كرد كه جنبه هاى مثبت و منفى ممكن است نسبت به اشخاص يا اقوام فرق كند، آنچه مهم است آن است كه براى داورى نهايى، بايد مجموعه آثار آن پديده را در كلّ جهان، و در مجموعه زمان و مكان در نظر گرفت.

ص: 561

از ديدگاه يك خداپرست از اين چند قسم تنهادو قسم امكان وجود دارد:

خير محض و آنچه خيرش بيشتر است، ولى شر محض، يا آنچه شرش بيشتر است، يا آنچه مساوى است، با توجّه به اين كه «خداوند حكيم است» امكان وجود ندارد، زيرا صدور اين سه قسم از حكيم على الاطلاق قبيح و غيرممكن است.

***

2. آيا شرور جنبه عدمى دارد؟

معروف ميان فلاسفه و دانشمندان اين است كه شر در تحليل نهايى بازگشت به يك امر عدمى- يا يك امر وجودى كه سرچشمه عدم است- مى كند و شايد نخستين كسى كه اين نظريه را ابراز داشت افلاطون بود كه شر را به عنوان عدم معرفى كرد.

بنابراين نقطه مقابل آن يعنى خير چيزى جز وجود نيست، هر قدر وجود گسترده تر و كامل تر باشد منبع خير بيشترى است، تا برسد به وجود مطلق و بى پايان خداوند كه خير محض و سرچشمه تمام خيرات و بركات است.

معمولًا براى روشن ساختن عدمى بودن شرور به اين مثال ساده دست مى زنند كه ما مى گوئيم: سربريدن يك انسان بى گناه شر است ولى ببينيم در اينجا چه چيز شر است؟ آيا زور بازوى قاتل، يا تيزى كارد و برندگى آن، يا تأثيرپذيرى گردن مقتول و لطافت آن كه مايه قدرت برهرگرونه حركت گردد مى شود؟ مسلماً هيچ يك از اينها ذاتاً نقص و شر نيست، آنچه در اين ميان شر است جدائى افتادن

ص: 562

در ميان اجزاى گردن و رگ ها و استخوان ها است، و مى دانيم جدائى چيزى جز يك امر عدمى نيست.

همچنين گاه يك امر وجودى مانند يك غذاى زهرآلود، باعث مرگ كه يك امر عدمى است مى شود، و به همين دليل شر است. و يا ميكرب كه امر وجودى است سبب بيمارى مى شود و مى دانيم مرگ، چيزى جز عدم حيات و بيمارى، جز از دست دادن سلامتى نيست.

از اينجا پاسخ اين سؤال كه شرور را كه آفريده است؟ براى همگان روشن مى شود، زيرا وقتى شرور امور عدمى هستند، اصولًا آفرينش و آفريدگارى در مورد آنها تصوّر نمى شود.

آرى امورى كه احياناً موجب عدم مى شوند مى توانند وجودى باشند (مانند غذاى مسموم)، ولى همان گونه كه گفتيم اگر خير و شر آنها مساوى، يا شر آن غالب، و يا شر مطلق باشند، هرگز با توجّه به حكمت خداوند لباس وجود بر اندام آنها پوشيده نخواهد شد.

اين نكته نيز قابل دقّت است ه شر مطلق مساوى با عدم مطلق است كه هرگز وجودى خارجى ندارد، زيرا عدم مطلق به اصطلاح نقيض وجود است.

ولى شر نسبى- چيزى كه از جهتى خير و از جهتى شر باشد- مسلّماً بهره اى از وجود دارد، يا به تعبير ديگر آميزه اى است از وجود و عدم، امّا همان گونه كه گفته شد تنها يك قسم از شر نسبى با حكمت خدا سازگار است و آن چيزى است كه جنبه خير آن غالب باشد (دقّت كنيد).

ص: 563

***

3. خيراتى كه از «شرور» بر مى خيزد

با توجّه به نسبى بودن خير و شر، و با توجّه به تأثير متقابلى كه اشياء در يكديگر دارند، بسيار مى شود كه حوادث و پديده هايى كه ظاهراً در شمار شروراند سرچشمه خيرات و بركات مختلفى مى شوند.

بسيارى از محروميت ها سبب شكوفائى استعدادها و تلاش هاى عظيم مى شود، چرا كه انسان به هر حال براى جبران محروميتش به پا مى خيزد، و تمام آنچه را در درون وجود دارد به كار مى گيرد، و همان ها غالباً سبب جهش هاى علمى و اجتماعى مى گردد.

بسيارى از نيازها و محروميت ها سرچشمه اختراعات بزرگ شده است، و بسيارى از كمبودها مقدّمه پيدا كردن منابع مهم جديد گرديده.

گياهانى كه در لابه لاى سنگ ها مى رويند، و درختانى كه در دل بيابان ها با انواع كمبودها پرورش مى يابند، استحكام چوب و دوام آتش آنها از گياهان ناپرورده در كنار نهرها به مراتب بيشتر است، انسان نيز مشمول همين قانونند.

صحرانشينان كه دائماً با مشكلات دست و پنجه نرم مى كنند، و با انواع حيوانات وحشى دست به گريبانند، مردمى شجاع و نيرومند و پر استقامت اند، در حالى كه شهرنشينانى كه در ناز و نعمت و امنيت به سر مى برند نسبت به آنها در برابر حوادث سست و كم توان اند.

ص: 564

قرآن مجيد در اين زمينه بيان لطيفى دارد، مى فرمايد: فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً- إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً: « (آرى) به يقين با سختى آسانى است.- مسلّماً با سختى آسانى است».(1)

اشاره به اين كه پيوند اين دو گاه آنچنان قوى و نزديك است كه گوئى هر دو در كنار هم قرار دارند، همان گونه كه از كلمه «مع» استفاده مى شود.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه عُسر با الف و لام يسر به صورت نكره ذكر شده كه در اين گونه موارد براى بيان عظمت است يعنى با سختى ها آسانى هاى مهمّى است.

بعضى از مورخان يكى از عوامل مهم پيشرفت سريع مسلمانان را در آغاز اسلام همان انبوه مشكلاتى مى دانند كه مسلمين در ميان آن پرورش يافته بودند و در سايه آن افراد سلحشور و پرقدرت و آبديده شدند، در حالى كه يكى از عوامل عقب نشنى مسلمانان قرون بعد زندگى مرفّه و بى دردسر، و پرورش در ميان انواع ناز و نعمت بود.

اين سخن را با چند جمله از گواهى هاى دانشمندان بزرگ در اين زمينه پايان مى دهيم.

يكى از نويسندگان غرب مى گويد: من عقيده ندارم كه هر فرد لازم است مصيبت بكشد، ولى اين را مى دانم كه مصيبت غالباً مفيد فايده است بلكه ضرورت دارد، امّا با اين شرط كه شخص بداند چگونه با رنج ها روبرو شود و


1- سوره شرح، آيات 5- 6.

ص: 565

اين كار را از كارهاى آموزنده و اساسى زندگى بشمرد.(1)

اين تعبير بسيار دقيق است كه هرگز انسان نبايد به استقبال مصائب رود، و يا در مقابل آنها خاموش بنشيند و مبارزه با عوامل مصيبت نكند، ولى با اين حال نبايد فراموش كرد كه بخش مهمّى از مصائب ناخواسته كه ما قدرت مبارزه با آن را نداريم مى تواند تبديل به عوامل سازنده اى در زندگى ما گردد.

الكسيس كارل فيلسوف و پزشك معروف فرانسوى، در كتاب خود انسان موجود ناشناخته چنين مى نويسد: افراد ثروتمند كه يك عمر با ثروت و خوشى گذرانده اند، و از هر حيث نيرومند و قوى بوده اند فرزندانشان به اعتماد ثروت پدر (غالباً) از كار كناره گيرى مى كنند، و اسباب ضعف نفس و نابودى نيرو و استعداد خلّاق خود را فراهم مى سازند.(2)

و به عكس بسيارى از كسانى كه فرزندانشان در ميان انبوه مشكلات پرورش مى يابند به پيروزى هاى چشمگير و موفقيت هاى فراوان دست مى يابند.

اين بحث را با سخنى از اميرمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم.

اميرمؤمنان على عليه السلام در نامه 45 نهج البلاغه در پاسخ اين سؤال كه چگونه ممكن است آن حضرت با استفاده از غذاهاى بسيار ساده و ناگوار قدرت مقابله با شجاعان عرب را داشته باشد مى فرمايد: «الا وَ انَّ الشَّجَرَةَ الْبَرَيَّةَ اصْلَبُ عُوداً، وَ الرَّوِاتَعَ الخَضِرَةَ ارَقٌّ جُلُوداً، وَ النابِتاتِ العِذْيَةَ اقْوَى وَقُوداً وَ ابْطَاءُ خُمُوداً»: «آگاه باشيد درختان بيابانى چوبهايشان محكم تر است، ولى درختان سرسبزى كه


1- رمز موفقيت.
2- انسان موجود ناشناخته، صفحه 152.

ص: 566

همواره در كنار آب قرار دارند پوست هاى نازكتر و كم داوم ترى دارند و گياهان بيابانى كه جز با آب باران سيراب نمى شوند، آتشى شعله ورتر و پردوام تر دارند».(1)

تا نبيند رنج و سختى مرد، كى گردد تمام؟تا نيايد باد و باران گل كجا بويا شود؟

مالش صيقل نشد آئينه را نقص جمال پشت پا هركس خورد در كار خود بينا شود!

4. خير و شر در قرآن مجيد

در قرآن مجيد خير و شر معناى گسترده اى دارد كه مصاديق گوناگون و افراد مختلفى را شامل مى شود، خير در قرآن به معناى مال (سوره بقره، آيه 180) به معناى علم و دانش (سوره بقره، آيه 269) جهاد (سوره نساء، آيه 19) اعمال صالحه (سوره نساء، آيه 149) ايمان (سوره انفاق، آيه 23) و قرآن (سوره نحل، آيه 30) به كار رفته است.

و همچنين در معانى ديگرى مانند انسان هاى خوب، گمان خوب، فرزند صالح، باغ و زراعت و امثال آن.

قابل توجّه اين كه اين واژه در قرآن مجيد به صورت مفرد 176 بار، و به صورت جمع 12 بار، به كار رفته است، در حالى كه شر به صورت مفرد و جمع تنها در 30 مورد به كار رفته!


1- نهج البلاغه، نامه 45.

ص: 567

واژه شر كه نقطه مقابل خير است به معناى بلا و مصيبت، عذاب، انواع ناراحتى ها و شدائد و هرگونه فساد و وسوسه آمده است.

نكته ديگرى كه توجّه به آن لازم است اين كه قرآن در آيه 2 سوره فلق شر را از مخلوقات خدا مى شمرد و مى گويد: مِنْ شرِّ مَا خَلَقَ (به خدا پناه مى برم از شر آنچه آفريده است).

در اينجا دو سؤال پيش مى آيد: نخست اين كه اين تعبير چگونه با عدمى بودن شرور سازگار است؟

ديگر اين كه: قرآن در آيه ديگر مى گويد: الَّذى احْسَنَ كُلَّ شَى ءٍ خَلَقَهُ «كسى همان كه هرچه را آفريد، نيكو آفريد).(1) اين دو آيه چگونه با يكديگر سازگار است؟ و به تعبير ديگر از آيه دوم به خوبى استفاده مى شود كه هرچيز كه نام شى ء بر آن اطلاق مى شود و مخلوق خدا است نيكو مى باشد، در حالى كه آيه اول مى گويد: از شر مخلوقات به خدا پناه ببر.

در پاسخ سؤال اول بايد گفت: آيه فوق هيچ مخلوقى را شر نمى شمرد بلكه مى گويد بعضى از مخلوقات ممكن است سبب شر شوند، يعنى كمالى را معدوم كنند، حقى را از بين ببرند، نظمى را بر هم زنند، بنابراين شر همان مفهوم عدمى خود را دارد كه گاه از سوى انسان هاى منحرف يا شياطين تحقق مى يابد (دقّت كنيد)

اين احتمال نيز وجود دارد كه اينجا اشاره به شرور نسبى باشد نه شر مطلق يا شر


1- سوره سجده، آيه 7.

ص: 568

غالب مانند نيش مار كه يك اسلحه دفاعى براى او است، و نسبت به انسان ممكن است مايه شر شود، و انسان به خدا از چنين موجودى پناه مى برد.

بعضى از مفسّران (شر) را در آيه فوق به معناى شيطان يا جهنّم يا انواع حيوانات موذى، يا انسان ها و شياطين زيان بخش، انواع بيمارى ها و درد و رنج ها و قحطى و انواع بلاها تفسير كرده اند. ولى همان گونه كه گفتيم آيه مفهوم عامى دارد و مى دانيم هيچ يك از اين امور شر مطلق يا شرغالب نيست چنانكه شرح آن در بحث هاى گذشته آمد، ولى با اين حال ممكن است مايه شر شوند كه انسان از شر آنها به خدا پناه مى برد.

و از اينجا پاسخ سؤال دوم نيز روشن مى شود كه تمام مخلوقات پروردگار خير است- يا خير مطلق يا خير غالب- و آنچه نام شر بر آن مى گذاريم يا جنبه عدمى دارد كه در مفهوم خلقت نمى گنجد و يا جنبه نسبى دارد يا امور وجودى هستند كه مايه عدم مى شوند مانند سموم كشنده كه در عين حال جنبه هاى درمانى زيادى نيز دارند.

به اين ترتيب تمام تعبيراتى كه در قرآن در زمينه خير و شر آمده است به روشنى تفسير مى شود، و پاسخ ايرادهاى مختلف ديگرى كه در اين زمينه شده از جمله ايرادهايى كه فخررازى از بعضى از ملاحده و ماديين نقل كرده و آنها را بدون جواب گذاشته نيز واضح گردد.(1)


1- تفسير فخر رازى، جلد 32، صفحه 195.

ص: 569

5. خير و شر در روايات اسلامى

اين دو واژه در روايات اسلامى اعم از رواياتى كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله رسيده، يا روايات ائمه معصومين عليهم السلام بازتاب گسترده اى از جنبه هاى مختلف دارد.

آنچه تناسب با بحث ما دارد نخست اين است كه در بسيارى از روايات صريحاً آمده كه خير و شر هر دو مخلوق الهى هستند از جمله:

در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ يَقُولُ انَا اللَّهُ لا الهَ الّا انَا، خالِقُ الْخَيرِ وَ الشَّرِ، وَ هُما خَلْقانِ، مِنْ خَلْقى ...»: «من خداوندى هستم كه هيچ معبودى جز من نيست آفريدگار خير و شرّم و آنها دو مخلوق از مخلوقات من اند».(1)

همين معنا در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است فرمود: از چيزهايى كه خداوند به موسى وحى فرستاد و در تورات نازل فرمود اين بود: «انّى انَا اللَّهُ لاالهَ الّا انا، خَلَقْتُ الْخَيْرُ وَ اجْرَيْتُهُ عَلَى يَدَىْ مَنْ احِبُّ، فَطُوبى لِمَنْ اجْرَيْتُهُ عَلى يَدَيْهِ، وَ انَا اللَّهُ لااله الَّا انَا، خَلَقْتُ الْخَلْقَ وَ خَلَقْتُ الشَّرَوَ اجْرَيْتُهُ عَلى يَدَى مَنْ اريدُه، فَوَيْلٌ لِمَنْ اجْرَيْتُهُ عَلَى يَدَيْهِ»: «من خدائى هستم كه هيچ معبودى جز من نيست من مردم را آفريدم، و خير را نيز آفريدم، و آن را بردست كسانى كه دوست مى دارم جارى مى سازم، پس خوشا به حال كسانى كه آن را بر دست هاى آنان جارى مى سازم، و من خدائى هستم كه معبودى جز من نيست، مردم را آفريدم و شر را نيز آفريدم، و آن را بردست كسانى كه مى خواهم جارى مى سازم پس واى


1- بحارالانوار، جلد 5، صفحه 160، حديث 20.

ص: 570

بر كسانى كه آن را بر دست هاى آنها جارى سازم».(1)

3. باز در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است: «الْخَيْرُ وَ الشَّرُّ كُلهُ مِنَ اللَّهِ»: «خير و شر همه از سوى خدا است».(2)

احاديث متعدّد ديگرى در اين زمينه در منابع اسلامى وجود دارد كه ذكر همه آنها ما را از هدف بحث دور مى سازد.(3)

در پيرامون اين احاديث سؤالات مختلفى مطرح مى شود كه مهم تر از همه سؤال زير است.

نخست اين كه اگر شرور امر عدمى هستند چگونه در اينجا تعبير به خلقت شده است؟

پاسخ اين سؤال را از بحث هاى گذشته مى توان دريافت و آن اين كه بسيار مى شود كه شر به امور وجود اطلاق مى شود كه منشأ عدم مى گردد، مانند انواع ميكرب ها، و مواد سمى، و سلاح هاى مخرب كه همه امور، وجودى هستند ولى سرچشمه بيمارى و مرگ و تخريب كه امور عدمى هستند مى شود (دقّت كنيد).

از اين گذشته ممكن است تعبير فوق اشاره به شرور نسبى باشد كه جنبه وجودى دارد، و خير آن غالب است، هرچند نسبت به پاره اى از افراد اثر منفى مى گذارد.

مرحوم علامه مجلسى رضوان اللَّه تعلى عليه در مرات العقول از محقق


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 154، باب الخير و الشر حديث 1.
2- بحارالانوار، جلد 5، صفحه 161، حديث 21.
3- براى اطلاع بيشتر به جلد 1، اصول كافى باب الخير و الشر و جلد دوم كتاب الدعا باب مايمجد به الرب حديث 1 و 2 صفحه 515 و 516 و بحارالانوار، جلد 5، باب السعادة و الشقاوه مراجعه فرمائيد.

ص: 571

طوسى در شرح اين گونه روايات چنين نقل مى كند كه منظور از شر امورى است كه با طبع انسان ملائم نيست هرچند داراى مصلحت است.

سپس در توضيح آن از قول آن محقق مى افزايد: شرّ دو معنا دارد:

1. چيزى كه ملائم و هماهنگ با طبايع نيست، مانند حيوانات موذى.

2. چيزى كه موجب فساد است و در آن مصلحتى وجود ندارد.

آنچه از خدا نفى مى شود شرّ به معناى دوم است، نه به معناى اوّل، سپس مى افزايد: فلاسفه معتقداند امور بر پنج قسم است: اشيائى كه تمامش خير است، كه صدور آن از خداوند واجب مى باشد، و اشيائى كه سراسر شرّ است كه صدور آن از خدا محال است، و اشيائى كه خير آن غالب است آن نيز صدورش از خدا ضرورى است و اشيائى كه شر آن غالب است يا خير و شرّش مساوى است، هيچ يك از اين دو از خداوند صادر نمى شود، و آنچه از حيوانات موذى در عالم مى بينيم فوائد وجودى آنها بيش از شرّ آنها است (و به همين دليل آفريده شده اند)(1)

بنابراين آفرينش شرّ از سوى خدا ممكن است اشاره به امورى باشد كه بعضاً مايه شرند، ولى در مجموع خير آنها غالب است.

سؤال ديگرى كه در ارتباط با اين روايت مطرح است اين كه مى فرمايد:

خداوند، خير و شرّ را بر دست گروه هاى مختلفى از مردم جارى مى سازد، آيا اين مسأله بوى جبر نمى دهد؟ وانگهى چگونه ممكن است خالق حكيم، افرادى را


1- مرآت العقول، جلد دوم، صفحه 171( باب الخير و الشرّ حديث اول).

ص: 572

وسيله شرّ و فساد كند؟

پاسخ اين سؤال نيز با توجّه به آنچه قبلًا گذشت، مطالب پيچيده اى نيست، زيرا اين تعبيرات اشاره به توحيد افعالى خدا است، يعنى همه چيز منتهى به ذات پاك او مى شود، منتها خداوند به انسان اختيار و آزادى اراده داده و براى آزمايش او اسباب خير و شرّ و خوبى و بدى را در اختيارش نهاده، و اين خود انسان هستند كه سرانجام تصميم نهائى را مى گيرند از كدامين راه بروند و با كدامين برنامه خود را تطبيق دهند مسلّماً آنها كه راه ايمان و عمل صالح را بر مى گزينند، خداوند انواع خيرات را بر دست آنها صادر مى كند.

و از اينجا تفسير آياتى كه مى فرمايد: انسان هر كار خوب و بدى را كند روز قيامت در برابر خود حاضر مى بيند: فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ «كه انسان در برابر نعمتهاى پروردگارش بسيار ناسپاس و بخيل است؛- و او خود (نيز) بر اين گواه است».(1) روشن مى شود.

كوتاه سخن اين كه: شرّ به مفهوم عدمى آن مخلوق خدا نيست، آنچه مخلوق است دو چيز است:

1. امورى كه ذاتاً وجودى هستند امّا گاه سرچشمه عدم مى شوند كه مثال هاى آن در بالا گفته شد.

2. امورى كه خير آنها بر شرّشان غالب است و يا به تعبير ديگر شرّ نسبى محسوب مى شوند، مانند بسيارى از سموم حيوانات كه در شرايطى مايه مرگ و


1- سوره زلزال، آيات 6- 7.

ص: 573

مير انسان اند، ولى از سوى ديگر امروز مى دانيم از سموم اين حيوانات بسيارى از داروهاى شفابخش ساخته مى شود، و در مراكز داروسازى بخش هايى وجود دارد كه مارهاى خطرناك و مانند آن را براى استفاده از سموم آنها نگهدارى مى كنند، گذشته از اين نيش و سمّ اين حيوانات وسيله دفاعى براى حفظ آنها در مقابل دشمنان يا تهيه طعمه و غذا است.

همچنين ميكرب ها كه به عنوان شرور شناخته مى شوند يك سلسله امور وجودى هستند كه در كنار آثار منفى خود، آثار مثبتى نيز دارند.

بسيارى از اين موجودات ذرّه بينى كارشان متلاشى كردن اجساد انسان هاى مرده، و لاشه هاى حيوانات است، و اگر آنها نبودند در مدتى نه چندان طولانى كره زمين مملو از اين اجساد آلوده و متعفن مى شد، و محيط زيست انسان به شدت ويران مى گشت.

و نيز كار گروهى از آنها فعل و انفعالاتى در درون خاك ها است كه سبب آماده سازى آنها براى كشت و زرع مى شود.

حتّى ميكرب هاى موذى و بيمارى زار در حملات مداومى كه از طريق غذا و آب و هوا به كشور تن انسان دارند، تمام سلول هاى بدن را در يك حال دفاعى مداوم قرار داده و فعال مى كنند، و سبب نيرومندى آنها مى شوند، تا آنجا كه بعضى معتقداند كه اگر اين ميكرب هاى مهاجم نبودند بدن انسان بسيار ضعيف و كم رشد و ناتوان و كوچك بود، و شايد بلند قامت ترين انسان ها طول قامتشان از هشتاد سانتى متر! تجاوز نمى كرد.

ص: 574

آخرين سؤال كه در زمينه خلقت شر مطرح مى شود اين است كه چرا مخلوقات خدا منحصر به خير محض نيست؟ و اشيائى يافت مى شود كه خير آن غالب است، فى المثل آتش يك ماده سوزنده است كه بسيار شئون تمدن انسان و مواد حياتى و اشياء مفيد از آن سرچشمه مى گيرد، ولى گاه افرادى را مى سوزاند، و يا بر اثر بى احتياطى خانه اى را دچار حريق ساخته و خاكستر مى كند.

ولى بايد توجّه داشت كه در اين گونه موارد اگر بنا شود جنبه شر آن گرفته شود مفهومش آن است كه خداوند آتشى نيافريند زيرا آتشى كه گاه بسوزاند و گاه نسوزاند آتش نيست.

به تعبير ديگر: طبيعت عالم ماده اينگونه نقائص در كنار كمالاتش دارد، و اگر بنا شود اين نقائص حذف گردد مفهومش اين است كه عالم ماده اصلًا آفريده نشود، در حالى كه داراى خير غالب و كمال نسبى است، و آفرينش آن موافق حكمت است (دقّت كنيد).

***

دو سؤال مهم در زمينه عدل الهى
اشاره

در پايان اين مباحث دو سؤال كه در خور اهميّت و شايان توجّه است باقى مانده است:

1. چرا عدل به عنوان يكى از اصول دين مطرح شده؟

ص: 575

مى دانيم طبق تقسيم بندى صفات خدا، صفت عدل در بخش صفات فعل قرار مى گيرد، و يكى از آنها محسوب مى شود، چرا كه توصيفى است براى افعال خداوند، در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه به خاطر كدامين ويژگى از ساير صفات جدا شده، و به عنوان يك اصل مستقل در اصول پنج گانه دين جاى گرفته، و گاه آن را در كنار امامت به عنوان دو اصل ويژه مذهب شيعه معرفى مى كنند؟

در پاسخ به اين سؤال بايد به چند نكته توجّه كرد:

1. وضع خاص اين مسأله كه در آغاز بحث ها از نظر تاريخچه پيدايش آن گذشت، يكى از روشن ترين علل جدائى اين وصف از ساير اوصاف خدا است.

زيرا همان گونه كه گفتيم در قرن اول هجرى نزاع شديدى ميان علماى عقائد اسلامى در گرفت كه در يك سو اشاعره قرار داشتند كه معتقد بودند افعال خدا را به عدل و ظلم نمى توان توصيف كرد، و او مافوق اين امور است، هركارى خداوند كند. عين عدالت است، حتّى اگر تمام انبياء را به دوزخ و تمام اشقياء را به بهشت بفرستد!

و از سوى ديگر شيعه و گروه معتزله- گروه ديگرى كه عقل را يكى از منابع اسلامى مى شمردند- قرار داشتند كه مى گفتند خداوند حكيم و عادل است، و هرگز كارى برخلاف اين اصول انجام نمى دهد، ظالم را پاداش، و مظلوم را مجازات نخواهد كرد، عقل ما خوب و بد را در مقياس وسيعى درك مى كند، و خداوند عادل و حكيم جز نيكى انجام نمى دهد.

ص: 576

و چنانكه ديديم بسيارى از آيات قرآن نيز به وضوح اين حقيقت را تأييد كرده است.

اين اختلاف سبب شد كه گروه دوم به عنوان عدليه شناخته شوند، و كم كم اصل عدالت در كنار امامت از مشخصات مذهب شيعه شناخته شد.

2. از اين گذشته بسيارى از صفات فعل خداوند در حقيقت به همان ريشه عدل باز مى گردد، مثلًا خداوند، حكيم، حاكم، رازق، رحمان و رحيم است، همه اينها پرتوى از مسأله عدالت خدا است، اصولًا عدالت به مفهوم وسيع كلمه يعنى قرار دادن هر چيزى در جاى خود تمام صفات فعل را در بر مى گيرد!

و از آن مهمتر مسأله معاد و مالك يوم الدين بودن خداوند در حقيقت از عدالت او نشأت مى گيرد، و اين ويژگى ايجاب مى كند كه اين اصل مستقلًا مورد توجّه قرار گيرد.

3. عدل چنان مفهوم گسترده اى دارد كه هم عدالت اعتقادى را شامل مى شود، و هم عدالت اخلاقى و عدالت اجتماعى را، و به اين ترتيب پرتوى از مسأله عدل خداوند به ملكات اخلاقى انسان، و به سراسر قوانين اجتماعى تابيده خواهد شد، و زيبنده است چنين اصل اعتقادى كه بازتاب چنين گسترده دارد به عنوان يكى از اركان اسلام معرفى گردد.

گرچه در منابع اسلامى به آيه يا روايتى كه نشان دهد اين گزينش صريحاً از سوى پيشوايان معصوم عليهم السلام صورت گرفته برخورد نكرديم، و ظاهراً انتخابى است كه از سوى علماى كلام و عقائد صورت گرفته، ولى الهام بخش اين

ص: 577

گزينش تأكيد و اهميّت فراوانى است كه در آيات و رواياتى روى اين مسأله به طورى كلى شده است.(1)

***

2. آيا اين امور با عدل الهى تضاد دارد؟

عناوين مختلفى در قرآن و روايات اسلامى ديده مى شود كه گاه از نظر اسلامى، و يا حتّى احياناً براى بعضى از دانشمندان هماهنگ بودند آن با مسأله عدل الهى روشن نيست مانند:

الف- مسأله شفاعت

ب- مسأله جبر و اختيار

ج- قضا و قدر

د- تقسيم ارزاق به صورت متفاوت و وجود غنا و فقر در كنار هم در جوامع انسانى.

مسلماً هريك از اين مسائل از نظر محتوا و ماهيت بحث جداگانه و مشروحى دارد كه در جايگاه ويژه آنها به خواست خدا سخن خواهيم گفت، ولى در اينجا تنها از اين بعد كه هيچ گونه تضادى در ميان آنها و مسأله عدالت نيست، بايد بحث كرد.


1- تنها در روايتى كه از امام صادق عليه السلام نقل شده مردى به عنوان سؤال مى پرسد:« ان اساس الدين التوحيد و العدل»، و توضيح در اين زمينه مى خواهد و امام عليه السلام با توضيح خود به طور ضمنى اين سخن را تأييد مى فرمايد( به بحارالانوار، جلد 5، صفحه 17 مراجعه فرمائيد).

ص: 578

امّا در مورد شفاعت آنها كه گمان مى كنند شفاعت مفهومش اين است كه شفاعت پيامبر صلى الله عليه و آله يا امام عليه السلام يا فرشته مقرّبى گنهكارى را به بهشت برد، در حالى كه گنهكار ديگرى را كه درست در شرايط مشابهى قرار دارد به دوزخ بفرستد، حق دارند چنين شفاعتى را مخالف اصل عدالت بدانند!

ولى با توجّه به اين كه شفاعت تنها در باره كسانى است كه لياقتى از خود در اين زمينه نشان داده اند، و با اعمال خيرى استحقاق شفاعت شفيعان را كسب كرده اند، به طورى كه وعده شفاعت عملًا به صورت يك كلاس تربيت براى اصلاح گنهكاران و جلب آنها به صراط مستقيم درآمده، و يا حداقل آنها را از آلودگى به گناه بيشتر باز مى دارد، به خوبى روشن مى شود كه مسأله شفاعت هيچ گونه منافاتى با مسأله عدالت و حكمت خداوند ندارد بلكه موكد آن است.(1)

و امّا مسأله جبر و اختيار روشن است كه اعتقاد به اختيار و آزادى اراده بشر نه تنها مخالفتى با مسأله عدالت پروردگار ندارد، بلكه كاملًا با آن هماهنگ است، آنچه منافات دارد مسأله جبر است، و بدون شك قائلين به جبر بر سر دو راهى قرار دارند: يا بايد جبر را بپذيرند و عدالت را انكار كنند، و يا «عدل» را پذيرا شوند و با جبر وداع گويند، و همان گونه كه در بحث هاى گذشته ملاحظه كرديد معتقدين به جبر ناچار شده اند عدالت را رها سازند، و اين يكى از بزرگترين ايرادات بر مذهب آنها است.


1- براى توضيح بيشتر به تفسير نمونه جلد 1، ذيل آيه 47 و 48 بقره مراجعه فرمائيد.

ص: 579

تكرار مى كنيم هدف طرح مسأله جبر و اختيار و دلايل بطلان جبر نيست، كه آن خود جائى ديگر دارد، هدف تنها اين است كه از بعد مسأله عدالت به آن نگاه كنيم، و ببينيم آيا امكان دارد كسى ديگرى را مجبور بر گناهى كند و بعد او را به خاطر آن گناه مجازات نمايد؟! روشن است كه پاسخ اين سؤال منفى است.

و اما در مورد مسأله قضا و قدر و سرنوشت انسان به طورى كه در بحث قضا و قدر خواهد آمد، هرگز مفهوم واقعى و منطقى قضا و قدر اين نيست كه سرنوشت هر انسان از نظر سعادت و شقاوت، اطاعت و معصيت، خوشبختى و بدبختى، به طور اجبارى از پيش تعيين شده، سرنوشتى حتمى و غير قابل تغيير.

اين يك خرافه بيش نيست كه بعضى از ناآگاهان قضا و قدر اسلامى را بر آن تطبيق كرده اند.

قضا و قدر الهى از يك نظر اشاره به قانون عليت است، به اين معناى كه خدا مقدّر كرده است افرادى كه مثلًا سعى و كوشش كنند موفق شوند، و افراد سست و تنبل ناموفق باشند- استثناءهاى محدود كليّت اين مسأله را به هم نمى زند- همچنين قضا و قدر الهى به اين تعلّق گرفته است كه مطيعان سعادتمند گردند، و عاصيان بدبخت و شقاوتمند، يا در مسائل اجتماعى ملت هاى متحد و يكپارچه نيرومند و پيروز گردند و آنها كه راه تفرقه و اختلاف را مى پويند مغلوب و شكست خورده.

همه جا قضا و قدر الهى به اين صورت است، و مسلماً اگر چنين تفسير شود كاملًا با مسأله عدل الهى هماهنگ است، اما اگر آن را آن گونه كه ناآگاهان تفسير

ص: 580

مى كنند در نظر بگيريم، چيزى است كه با عدل الهى در تضاد است، و راه حلّى براى آن نيست.(1)

و اما مسأله تفاوت مردم در مسأله فقر و غنا آن نيز از قبيل قضا و قدر مشروط الهى است، يعنى افراد يا ملت هاى سخت كوش، منظم، متحد معمولًا غنى ترند، و افراد سست و ملت هاى تنبل و فاقد نظم و اتحاد فقيرتر، و نمونه هاى عينى آن را در اجتماع خود، و در ميان ملل جهان مى بينيم و موارد استثنائى نمى تواند اين اصل كلى را به هم بزند.

آرى مواردى نيز وجود دارد كه فقر از خارج بر جمعيت يا فردى تحميل مى شود، و استعمار و استثمار از سوى گروهى سبب فقر گروهى ديگرى مى شود، اين نيز چيزى نيست كه مسأله عدل الهى را زير سؤال ببرد، شكّى نيست كه خداوند به انسان آزادى داده، چرا كه اگر نمى داد راه تكامل در تحت شرايط اجبارى پيمودنى نبود، و نيز شكّى نيست كه گروهى از اين آزادى سوء استفاده مى كنند كه البتّه خداوند عادل حكيم سرانجام حق مظلوم را از ظالم مى گيرد، ولى اگر سوء استفاده ها سبب شود كه خداوند آزادى را به كلى از انسان ها سلب كند قافله سير تكاملى انسان لنگ خواهد شد، و از سوى ديگر سوء استفاده بندگان از نعمت آزادى لطمه اى به عدالت پروردگار نمى زند.(2)


1- براى توضيح كامل در مسأله قضا و قدر و سرنوشت كتاب انگيزه پيدايش مذاهب( صفحه 17 تا 41) و تفسير نمونه، جلد 23، صفحه 83.
2- توضيح اين بحث به طور مشروح در تفسير پيام قرآن جلد دوم تفسير پيام قرآن، صفحه 355 تا 360 آمده است.

ص: 581

آخرين سخن درباره عدل الهى
بازتاب عدل الهى در «اخلاق» و عمل»

قبلًا اشاره شد كه در اسلام مسائل اعتقادى از مسائل علمى جدا نيست، توجّه به اوصاف الهى سبب مى شود كه انسان چشم دل را عميقاً به آن نقطه كمال مطلق بدوزد و سعى كند در سير درونى و برونى خود را به او نزديك و نزديكتر سازد، و اين نزديكى سرانجام سبب تخلّق به اخلاق الهى و انعكاس صفات او در اخلاق و عمل انسان مى شود.

بنابراين هر قدر انسان به او نزديك تر شود، اين صفات در او قوى تر مى گردد، مخصوصاً در مسأله عدل الهى (خواه عدالت را به مفهوم وسيعش تفسير كنيم كه قراردادن هر چيزى در جاى شايسته خويش است، يا به معناى اداى حقوق و مبارزه با هرگونه تبعيض و اجحاف) اين عقيده در فرد فرد مسلمانان و جوامع اسلامى اثر مى گذارد و آنها را به سوى مديريت صحيح در كارها، و برافراشتن پرچم عدل و داد، نه تنها در كشورهاى اسلامى كه در كل جهان دعوت مى كند.

اهميّت مسأله عدالت در اسلام به قدرى است كه هيچ چيز نمى تواند مانع آن گردد، دوستى ها و دشمنى ها، قرابت و خويشاوندى، دورى و نزديكى، در آن اثر ندارد، و هرگونه انحراف از آن متابعت از هواى نفس است، چنانكه در آيه «26 سوره ص» خطاب به داود مى خوانيم: يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعْ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ «اى داود! ما تو را

ص: 582

خليفه (و نماينده خود) در زمين قرار داديم؛ پس در ميان مردم بحق داورى كن، و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا منحرف سازد» و در آيه «8 سوره مائده» مى فرمايد:، يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَ آنُ قَوْمٍ عَلَى أَلَّا تَعْدِلُوا: «دشمنى با جمعيّتى، شما را به گناه و ترك عدالت نكشاند».

اهميّت اين موضوع تا آن حد است كه اگر از طرق مسالمت آميز اجراى عدالت ميسّر نشود مى توان از يك سو مظلومان را بسيج كرده، و به قيام عمومى دعوت نمود، و از سوى ديگر براى حمايت از آنان با ستمگر جنگيد، چنانكه در آيه 75 سوره نساء مى خوانيم: وَمَا لَكُمْ لَاتُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعَفِينَ مِنْ الرِّجَالِ وَالنِّسَاءِ وَالْوِلْدَانِ «چرا در راه خدا، و (براى رهايى) مردان و زنان و كودكانى كه (به دست ستمگران) تضعيف شده اند، پيكار نمى كنيد؟!»

***

اين بحث را به چند روايت ناب كه زينت بخش پايان اين جلد است خاتمه مى دهيم:

1. اميرمؤمنان على عليه السلام در كلام كوتاه و تعبير جالب و پرمغزى مى فرياد:

«الْعَدْلُ حَياةٌ»: «عدالت مايه حيات و زندگى است»!(1)

2. در حديث ديگرى امام صادق عليه السلام مى فرمايد: «الْعَدْلُ احْلى مِنَ الْماءِ يُصيبُهُ الظَّمْآنُ»: «عدل گواراتر از آبى است كه تشنه كام به آن مى رسد».(2)


1- غررالحكم( از ميزان الحكمه، جلد 6، صفحه 81).
2- بحارالانوار، جلد 72، صفحه 36، حديث 32( همين مضمون به صورت ديگرى نيز از آنحضرت نقل شده:« العَدْلُ احْلى مِنَ الشَّهْدِ، وَ الْيَنُ مِنَ الزَّبَد، وَ اطْيَبُ ريحاً مِن المِشكَ»:« عدالت شيرين تر از عسل، لطيف تر از كره، و خشبوتر از مشك است»!

ص: 583

3. باز در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده: جَعَلَ اللَّهَ الْعَدْلَ قِواماً لِلأَنامِ، وَ تَنْزيهاً مِنَ الْمَظالِمِ وَ الآثامِ، وَ تَسْنِيَةً لِلأسْلامِ: «خداوند عدل را قوام مردم و سبب پاكسازى جامعه از ظلم و گناه، و موجب شكوه و سربلندى اسلام قرار داده است».

4. و نيز در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم: «الْعَدْلُ رَأسُ الأيمانِ، وَ جِماعُ الأَحْسانِ، وَ اعْلى مَراتِبِ الأيمانِ»: «عدالت به منزله سر براى پيكر ايمان است، تمام نيكى ها در آن جمع است و برترين مراتب ايمان محسوب مى شود».

و بالاخره در كلام بسيار والائى از پايه گذار اسلام پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم:

«عَدْلُ ساعَةٍ خَيْرٌ مِنْ عِبادَةِ سَبْعِيْنَ سَنَةٍ، قِيامٌ لَيْلُها وَ صِيامٌ نَهارِها، وَ جَوْرُ ساعَةٍ فى حُكْمٍ، اشَدُّ وَ اعْظَمُ عِنْدَاللَّه مِنْ مَعاصِى سِتِّينَ سَنَةٍ»: «يك ساعت عدالت بهتر از هفتاد سال عبادت است كه همه شب تا صبح عبادت كند، و همه روز با روزه بگذرد، و يك ساعت ستم در حكم و داورى نزد خدا سخت تر و بزرگ تر است از معصيت هاى شصت سال»!

***

خداوندا! آنچنان قلوب ما را به نور معرفت ذات، و صفات جمال و جلالت،

ص: 584

روشن ساز كه غير تو را نخواهيم و جز راه تو نپوئيم.

بارالها! روح و جان ما را به عشق جمالت آنچنان گرم كن كه اخلاق و اعمال ما را به رنگ خود درآورد، و با صِبغةَ اللَّهِ وَ مَنْ احْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً: «رنگ خدايى (بپذيريد: رنگ ايمان و توحيد و اسلام.) و چه رنگى از رنگ خدايى بهتر است؟!» قرين گردد.

پروردگارا! آنچنان تقوائى در پرتو ايمان به اسماء حسنايت به ما عنايت فرما كه هرگز سر سوزنى از مسير عدالت جدا نگشته، و راه انحراف نپوئيم.

آمين يا رب العالمين

تاريخ پايان جلد چهارم «پيام قرآن»

15 ربيع الثانى 1410

24/ 8/ 1368

جلد 5

پيشگفتار

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

تفسير موضوعى چيست؟ و چه مشكلاتى را حل مى كند؟

پاسخ به اين دو سؤال مهم اثر عميقى در فهم صحيح تر و بهتر كتاب هايى چون كتاب حاضر دارد، و تا جواب اين دو پرسش روشن نشود نمى توان به خوبى دريافت كه اين گونه كتاب ها چه هدفى را تعقيب مى كند؟

در پاسخ سؤال اوّل يادآور مى شويم كه قرآن مجيد كتابى است كه در طول 23 سال با توجه به نيازها و شرايط مختلف اجتماعى و حوادث گوناگون نازل شده، و همگام با پيشرفت جامعه اسلامى پيشروى كرده است.

آيات سوره هايى كه در مكه نازل شده عمدتاً ناظر به تحكيم پايه هاى ايمان و اعتقاد نسبت به توحيد و معاد، و مخصوصاً مبارزه شديد و پى گير با شرك و بت پرستى است، در حالى كه آيات سوره هايى كه در مدينه نازل شده و طبعاً بعد از تشكيل حكومت اسلامى بوده ناظر به احكام اجتماعى و عبادى و سياسى و تشكيل بيت المال و نظام قضايى اسلام و مسائل مربوط به جنگ و صلح و نبرد با منافقان و امثال آن مى باشد كه اسلام با آن درگير بوده.

بديهى است هيچ يك از اين مسائل به صورت يك رساله عمليه يا يك كتاب درسى و كلاسيك مطرح نگشته، بلكه طبق نيازها، و مناسبت ها، و ضرورت ها، آيات نازل گشته است، مثلًا ملاحظه مى كنيم كه احكام مربوط به جهاد و دستورات جنگى و عهدنامه ها و اسيران و غرامت هاى جنگى و مانند آن به طور پراكنده در هر غزوه به مناسبت آن غزوه نازل گشته، درست مانند نسخه هاى يك طبيب ماهر كه هر روز به تناسب حال بيمار مى نويسد تا او را به سلامت كامل برساند.

حال اگر آيات قرآن را كه در هر سوره از سوره ها نازل شده به ترتيب تفسير كنيم نام آن «تفسير ترتيبى» خواهد بود، و اگر آيات مربوط به يك «موضوع» را از تمام قرآن جمع آورى نموده در كنار هم بچينيم، و آن را فصل بندى نموده تفسير كنيم نامش «تفسير موضوعى» است.

مثلًا هرگاه تمام آيات مربوط به جهاد كه در طى ده سال در سوره هاى مدنى نازل شده، يا آيات مربوط به اسما و صفات خداوند كه در طى 23 سال در تمام قرآن نازل گرديده، در كنار هم قرار گيرد، و در رابطه با يكديگر تفسير شود تفسير موضوعى نام خواهد داشت، در حالى كه اگر هر آيه را در جاى خود جداگانه

ص: 14

مورد بحث و بررسى قرار دهيم همان تفسير ترتيبى است.

هريك از اين دو نوع تفسير مزايا و آثارى دارد كه ما را از يكديگر بى نياز نمى سازد و به مصداق «هر چيز به جاى خويش نيكوست» هر دو نوع تفسير براى پژوهندگان قرآن ضرورى است و لازم است. (البتّه در آغاز كار تفسير ترتيبى سپس تفسير موضوعى)!

«تفسير ترتيبى» اين مزايا را دارد:

جايگاه هر آيه را با زمان و مكان نزولش، با آيات قبل و بعدش، با قرائن داخلى و خارجى آن روشن مى سازد كه بدون اينها فهم دقيق معناى آيه ممكن نيست.

به تعبير ديگر تفسير ترتيبى هر آيه اى را درست در جاى خود مى بيند، و رابطه آن را با حيات جامعه اسلامى و پيشرفت و تكامل آن در نظر مى گيرد، و اين رابطه مسائل زيادى را كشف مى كند.

در حالى كه در تفسير موضوعى آيات از شكل حوادث عينى و جزيى درآمده شكل كلى به خود مى گيرد و از جايگاه خود تا حدى دور مى شود.

ولى در عوض تفسير موضوعى مى تواند از مسائل زير پرده بردارد:

1- ابعاد پراكنده يك موضوع را كه در آيات مختلف آمده در كنار هم قرار مى دهد و موضوعات را به صورت چند بعدى و جامع مى نگرد و طبعاً حقايق تازه اى از آن كشف مى كند.

2- ابهاماتى كه در بدو نظر در بعضى از آيات قرآن به چشم مى خورد با توجه به اصل اساسى «القرآن يفسر بعضه بعضاً» (آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند) برطرف مى سازد.

3- جهان بينى اسلام، و بطور كلى، نگرش آن را در هر مسأله و هر موضوع آشكار مى سازد.

4- بسيارى از اسرار نهفته قرآن را تنها با روش تفسير موضوعى مى توان آشكار ساخت و به ژرفاى آيات آن تا آن جا كه در حوصله استعداد انسان هاست دست يافت.

بنابراين هيچ مسلمان ژرف انديش و آگاهى بى نياز از اين دو نوع تفسير نيست.

گرچه از قديم ترين أيام حتى از عصر ائمه هدى عليهم السلام تفسير موضوعى مورد توجه بوده، و دانشمندان اسلام در اين زمينه كتاب ها نوشته اند كه نمونه روشن آن كتاب هاى «آيات الاحكام» است، ولى بايد اعتراف كرد كه تفسير موضوعى از رشد شايسته خود بى نصيب بوده، و هنوز مراحل طفوليت خود را طى مى كند، و

ص: 15

بايد در پرتو زحمات دانشمندان به محل شايسته خود برسد.

كتاب حاضر «پيام قرآن» كه با ابداع «يك روش كاملًا تازه» در تفسير موضوعى قرآن، گام هاى جديدى را در اين موضوع برداشته و بحمداللَّه از استقبال گسترده و حمايت روز افزون قشرهاى وسيعى بهره مند بوده است باز در آغاز راه است، و نياز به همكارى و همفكرى بيشتر از سوى علماى اسلام و مفسّران عالى مقام دارد تا بتواند به هدف نهايى برسد، و ما هميشه در انتظار نظرات تكميلى اهل نظر و ارباب معرفت بوده و هستيم، و از خداى بزرگ توفيق و هدايت بيشتر را مى طلبيم.

قم- حوزه علميه

ناصر مكارم شيرازى

ص: 16

با همكارى دانشمندان محترم و حجج اسلام آقايان:

محمّدرضا آشتيانى

محمّد جعفر امامى

عبدالرسول حسنى

محمّد اسدى

حسين طوسى

سيّد شمس الدين روحانى

محمّد محمّدى

ص: 17

اهميّت بحث معاد از ديدگاه قرآن

اشاره

اشاره:

يك نظر اجمالى به آيات قرآن مجيد نشان مى دهد كه در ميان مسائل عقيدتى هيچ مسأله اى در اسلام بعد از توحيد به اهميّت مسأله معاد، و اعتقاد به حيات بعد از مرگ، و حسابرسى اعمال بندگان و پاداش و كيفر و اجراى عدالت نيست.

وجود حدود 1200 آيه درباره معاد در مجموع قرآن مجيد كه قريب به يك سوّم آيات قرآن را تشكيل مى دهد، و اين كه «تقريباً» در تمام صفحات قرآن بدون استثنا، ذكرى از معاد به ميان آمده، و اين كه بسيارى از سوره هاى اواخر قرآن به طور كامل، يا به طور عمده، درباره معاد و مقدمات و علائم و نتايج آن سخن مى گويد، شاهد گوياى اين مدعى است.

در جاى جاى قرآن مجيد بعد از موضوع ايمان به خدا، ايمان به جهان ديگر آمده، و تقريباً در 30 آيه اين دو موضوع را قرين هم قرار داده. «يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ» يا تعبيرى شبيه آن فرموده است و در بيش از 100 مورد اشاره به الْيَوْمِ الْآخِرَةِ- يا- الْآخِرَة فرموده است.

چرا چنين نباشد در حالى كه:

1- ايمان به خدا و حكمت و عدالت و قدرت او بدون ايمان به معاد كامل نمى گردد.

2- ايمان به معاد به زندگى انسان مفهوم مى دهد، و زندگى اين جهان را از پوچى درمى آورد.

3- ايمان به معاد روند تكاملى زندگى بشر را در مسير روشنى نشان مى دهد.

4- ايمان به معاد ضامن اجراى تمام قوانين الهى، و انگيزه اصلى تهذيب نفوس، و احقاق حقوق، و عمل به تكاليف، و ايثار شهيدان، و فداكارى فداكاران است، و انسان را حسابگر خويش مى سازد.

5- ايمان به معاد روح دنياپرستى را كه خمير مايه تمام خطاها و جنايات است تضعيف مى كند، و دنيا را

ص: 18

از صورت يك «هدف نهايى» بيرون آورده، مبدل به يك «وسيله» براى نيل به سعادت جاويدان مى سازد، و چقدر ميان اين دو ديدگاه تفاوت است!

6- ايمان به معاد به انسان در برابر شدائد نيرو مى بخشد و چهره وحشت انگيز مرگ را كه هميشه به صورت كابوسى بر افكار انسان ها سنگينى داشته، و آرامش را از آنها سلب مى كرده، دگرگون مى سازد، و آن را از مفهوم فنا و نيستى به دريچه اى به سوى جهان بقا تغيير مى دهد.

7- كوتاه سخن اين كه ايمان به معاد به اضافه ايمان به مبدأ عالم هستى خط فاصل فرهنگ خداپرستان و ماديين محسوب مى شود.

با اين اشاره به قرآن بارز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم

1- اللَّهُ لا الهَ الّا هُوَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ الى يَوْمِ الْقِيامَةِ لا رَيْبَ فيهِ وَ مَنْ اصْدَقُ مِنَ اللَّه حَدِيْثاً.

(نساء- 87)

2- زَعَمَ الَّذينَ كَفَرُوا انْ لَنْ يُبْعَثُوا قُلْ بَلى وَ رَبِّى لَتُبْعَثُنَّ ثُمَّ لَتُنبَّئُونَّ بِما عَمِلْتُمْ وَ ذلِكَ عَلَى اللَّه يَسيرٌ. (تغابن- 7)

3- وَ يَسْتَنْبِؤُنَكَ احَقٌ هُوَ قُلْ ايّ وَ رَبِّى انَّهُ لَحَقٌّ وَ ما انْتُمْ بِمُعْجِزِينَ.

(يونس- 53)

4- وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَأْتِينَا السّاعَةُ قُلْ بَلى وَ رَبِّى لَتَأْتِيَنَّكُمْ عالِمِ الْغَيْبِ. (سبا- 3)

5- رَبَّنا انَّكَ جامِعُ النّاسِ لِيَوْمٍ لارَيْبَ فيهِ انَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيْعادَ.

(آل عمران- 9)

6- الا انَّ الَّذِينَ يُمارُونَ فِى السّاعَةِ لَفِى ضَلالٍ بَعيدٍ.

(شورى- 18)

7- وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ لِقاءِ الْاخِرَةِ حَبِطَتْ اعْمالُهُمْ هَلْ يُجْزَوْنَ الّا ما كانُوا يَعْمَلُونَ.

(اعراف- 147)

ص: 19

8- و أَنَّ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَة اعْتَدْنا لَهُمْ عَذاباً اليماً.

(اسراء- 10)

9- وَ قيلَ الْيَوْمَ نَنْساكُمْ كَما نَسيتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا وَ مَأْواكُمُ النّارُ وَ ما لَكُمْ مِنْ ناصِرِينَ.

(جاثيه- 34)

10- وَ انْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ ءَ اذا كُنّا تُراباًءَ انّا لَفِى خَلَقٍ جَديدٍ اولئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهمْ وَ اولئِكَ الْاغْلالُ فِى اعْناقِهِمْ وَ اولئِكَ اصْحابُ النّارِهُمْ فيها خالِدُونَ.

(رعد- 5)

ترجمه:

1- خداوند معبودى جز او نيست، و به طور قطع همه شما را در روز رستاخيز كه شك در آن نمى باشد جمع مى كند، و كيست كه از خداوند راستگوتر باشد؟

2- كافران پنداشتند كه هرگز برانگيخته نخواهند شد، بگو آرى، به پروردگارم سوگند كه همه شما (در قيامت) مبعوث خواهيد شد، سپس آنچه را عمل مى كرديد به شما خبر مى دهند، و اين براى خدا آسان است.

3- از تو مى پرسند: آيا آن (وعده مجازات الهى) حق است؟ بگو آرى، به خدا سوگند قطعاً حق است، و شما نمى توانيد از آن جلوگيرى كنيد!

4- كافران گفتند قيامت هرگز به سراغ ما نخواهد آمد، بگو آرى، به پروردگارم كه از غيب آگاه است سوگند كه به سراغ همه شما خواهد آمد.

5- پروردگارا! تو مردم را در روزى كه ترديدى در آن نيست جمع خواهى كرد، خداوند هرگز از وعده خود تخلف نمى كند.

6- ... آگاه باشيد آنها كه در قيامت ترديد مى كنند در گمراهى عميقى هستند.

7- و كسانى كه آيات ما و لقاى رستاخيز را تكذيب (و انكار) كنند اعمالشان نابود

ص: 20

مى گردد، آيا جز آنچه را عمل كرده اند پاداش داده مى شوند؟!

8- آنها كه به قيامت ايمان نمى آورند عذاب دردناكى برايشان آماده ساخته ايم.

9- و به آنها گفته مى شود: امروز شما را فراموش مى كنيم، همان گونه كه شما ديدار امروز را فراموش كرديد، و جايگاه شما دوزخ است، و هيچ ياورى نداريد!

10- و اگر مى خواهى (از چيزى) تعجب كنى، عجيب، گفتار آنهاست كه مى گويند: آيا آن هنگامى كه خاك شديم (بار ديگر زنده مى شويم و) به خلقت جديدى باز مى گرديم؟! آنها كسانى هستند كه به پروردگارشان كافر شده اند، و آن غل و زنجيرهاست در گردنشان، و آنها اصحاب آتشند و جاودانه در آن خواهند ماند.

تفسير و جمع بندى

تأكيدهاى پى در پى

در آيات فوق مسأله معاد و حيات پس از مرگ با تأكيدات فراوانى به صورت هاى مختلف مطرح شده است، و همه بيانگر اهميّت خاصى است كه قرآن براى اين مسأله قائل است.

در نخستين آيه، سخن از اجماع قطعى انسان ها در آن روزى كه هيچ شك و ترديدى در آن نيست به ميان آمده مى فرمايد: «هيچ معبودى جز اللَّه نيست، و به طور قطع همه شما را در روز قيامت كه شك و ترديدى در آن راه ندارد جمع مى كند» (اللَّهُ لا الهَ الا هُوَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ الى يَوْمِ الْقِيامَةِ لارَيْبَ فِيهِ).

سپس براى تأكيد بيشتر مى افزايد: «چه كسى از خدا راستگوتر است»؟! (وَ مَنْ اصْدَقُ مِنَ اللَّه حَديثاً).

آغاز و انجام آيه، و بندبند آن، هركدام تأكيدى است بر اين مسأله، و نشان دهنده ميزان اهميّتى است كه قرآن براى اين موضوع قائل است.(1) قابل توجه اين كه «رَيْب» به گفته «مقاييس اللغة» در اصل به معناى هرگونه شك است، يا شكى كه آميخته با خوف و ترس باشد، و اگر اين واژه بر «حاجت» نيز اطلاق مى شود به خاطر آن است كه صاحب حاجت معمولًا شك در حصول آن دارد، شكى آميخته با خوف از دست رفتن!

در «فروق اللغة» ميان «شك» و «ريب» تفاوتى ذكر شده، كه «ارْتيابُ» شكى است آميخته با تهمت.

شايد به كار رفتن اين واژه در قرآن مجيد در مورد معاد نيز به خاطر همين باشد كه مخالفان علاوه بر


1- آيات فراوان ديگرى نيز در قرآن است كه همه بر اين موضوع تأكيد مى كند كه در معاد هيچ ريبى نيست، مانند آيه 7 حج، وآيه 9 و 25 آل عمران، آيه 12 انعام، آيه 21 كهف، آيه 59 غافر، آيه 7 شورى، و آيه 26 و 33 جاثيه.

ص: 21

اين كه درباره معاد اظهار شك مى كردند پيامبر را نيز متهم مى نمودند كه اين مطالب را از خود ساخته است.

البتّه جاى اين سئوال باقى مى ماند كه چرا قرآن در اين جا و مانند آن تنها به ادعا قناعت كرده و دليلى ذكر نفرموده است؟

اين به خاطر آن است كه اوّلًا دلايل معاد در جاى جاى قرآن مجيد بارها و به طور مكرر مطرح شده، و نيازى نبوده است كه در هر آيه تكرار گردد، ثانياً گويى قرآن مى خواهد اين حقيقت را بيان كند كه دلايل معاد آن قدر روشن و واضح و آشكار است كه جاى هيچ گونه شك و ترديد را باقى نمى گذارد.(1)

***

در دوّمين آيه به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد كه مؤكداً سوگند ياد كند كه قيامت و حشر و نشر در كار است، مى فرمايد: «كافران گفتند: هرگز برانگيخته نخواهند شد! بگو: آرى به پروردگارم سوگند كه همه شما برانگيخته خواهيد شد، سپس آنچه را عمل مى كرديد به شما خبر مى دهد، و اين براى خدا آسان است».

(زَعَمَ الَّذينَ كَفَرُوا انْ يُبْعَثُوا قُلْ بَلى وَ رَبِّى لَتُبتعَثُنَّ ثُمَّ لَتُنبَّئُونَّ بِما عَمِلْتُمْ و ذلك عَلَى اللَّهِ يَسيرٌ).

مى دانيم سوگند ياد كردن معمولًا كار خوبى نيست، آن هم سوگند به پروردگار، و لذا قرآن مردم را از آن نهى مى كند و مى گويد: وَ لا تَجْعَلُوا اللَّهَ عُرْضَةً لِايْمانِكُمْ: «خدا را معرض سوگندهاى خود قرار ندهيد» (بقره 224).

ولى گاه مطلب به قدرى مهم است كه ياد كردن سوگند در مورد آن نه تنها ممنوع نيست، بلكه لازم است.

قابل توجه اين كه علاوه بر تأكيداتى كه در «لَتُبْعَثُنَّ وَ لَتُنَبَّئُنَّ» وجود دارد، در پايان آيه نيز تصريح مى كند كه اين كار براى خدا آسان است، و لذا نبايد در آن شك و ترديد كنيد.(2)

***

در سوّمين آيه همين مطلب را به صورت سؤال و پاسخى كه در ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و مشركان رد و بدل


1- بايد توجه داشت كه« لام» در« لَيَجْمَعَنَّكُمْ» علامت قسم است، سپس با نون تأكيد ثقيله همراه شده، و بعد با جمله« لارَيْبَ فيهِ» تأكيد گرديده، و سرانجام با جمله: وَ مَنْ اصْدَقُ مِنَ اللَّه حَدِيثاً مؤكدتر شده است.( در اين كه چرا« ليجمعنّ» در اين جا با« الى» متعدى شده، با اين كه قاعدتاً بايد با« في» باشد؟ بعضى از مفسّران گفته اند: يا به خاطر اين است كه« ليجمعن» به معناى« ليحشرن» است كه با« الى» متعدى مى شود، و يا« الى» در اين جا به معناى« فى» مى باشد.
2- « زَعْم»( بر وزن« طعم») در اصل به معناى سخنى است كه يقيناً يا احتمالًا دروغ است، و گاهى به پندار باطل كه خالى از سخن باشد نيز گفته مى شود، بعضى از مفسّران مانند شيخ طوسى در« تبيان» و« قرطبى» و نويسنده« روح البيان» نقل كرده اند كه« زعم» كنيه دروغ است.

ص: 22

شده است مطرح مى كند، مى فرمايد: «آنها از تو مى پرسند آيا وعده عذاب الهى حق است»؟! (وَ يَسْتَنْبِؤُنَكَ احَقٌّ هُوَ).

بايد توجه داشت «يَسْتَنْبِؤْنَكَ» از «نبأ» به معناى «خبر مهم» است، و به گفته «راغب» در «مفردات» به معناى خبر مفيد و با عظمت است كه انسان علم يا ظن غالب نسبت به آن دارد، و تا اين امور سه گانه (فايده، عظمت، و علم) در آن نباشد، به آن «نبأ» گفته نمى شود (بنابراين اخبار مشكوك، يا كم اهميّت، يا بى فايده را «نبأ» نمى گويند، و اگر مى بينيم در سوره نبأ توصيف به «عظيم» شده براى تأكيد بيشتر است) و اگر به پيامبر نبى گفته مى شود نيز به خاطر خبرهاى اوست كه واجد اين ويژگى هاى سه گانه است.

سپس به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد: «بگو آرى سوگند به پروردگار من كه اين حق است» (قُلْ اىْ وَ رَبِّى انَّهُ لَحَقٌّ).

تكيه بر عنوان «رَبّ» اشاره به اين معناست كه قيامت ادامه ربوبيت پروردگار، و از مظاهر آن مى باشد، توضيح اين سخن در بحث دلائل معاد به خواست خدا به زودى خواهد آمد.

و در پايان آيه باز تأكيد بيشترى كرده، مى گويد: «و شما نمى توانيد خدا را ناتوان سازيد و از چنگال عدالت او فرار كنيد» (و ما انْتُمْ بِمُعْجِزِينَ).

جمعى از مفسّران اين آيه را اشاره به حقانيت قرآن يا نبوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم دانسته اند، در حالى كه آيه قبل و بعد آن به خوبى گواهى مى دهد كه منظور از اين نبأ همان مسأله معاد و عذاب بدكاران در قيامت است كه با انواع تأكيدات، به عنوان يك واقعيت مسلم، بيان شده.

كلمه «إىْ» و سوگند «رَبِّى» و «انّ» و «لام» در «لَحَقٌّ» و خود واژه «حَقَ» و اسميّه بودن جمله، و جمله «وَ ما انْتُمْ بِمُعْجِزِينَ» هر كدام بيانگر تأكيدى در اين زمينه است.

***

در چهارمين آيه همين مطلب در شكل تازه اى مطرح شده، نخست از زبان كافران نقل مى كند كه آنها گفتند: «قيامت هرگز به سراغ ما نخواهد آمد» يعنى اصلًا قيامتى در كار نيست. (وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَأْتِيْنَا السّاعَةُ).

سپس به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد: «بگو: سوگند به پروردگارم كه آگاه بر اسرار نهان است به طور

ص: 23

قطع و مسلم قيامت به سراغ شما خواهد آمد»! (قُلْ بَلى وَ رَبِّى لَتَأْئِيَنَّكُمْ عالِمِ الْغَيْبِ).

تكيه بر عنوان «عالِمِ الْغَيْبِ» ممكن است از اين نظر باشد كه علّت انكار منكران معاد به خاطر اين بود كه مى گفتند: چه كسى مى تواند اين ذرات پراكنده را از اطراف و اكناف زمين جمع آورى كند؟ و چه كسى مى تواند اعمال انسان ها را كه همگى محو و نابود شده، و آثارى از آن باقى نمانده، محاسبه كند، و پاداش و كيفر دهد؟ قرآن با يك كلمه مى گويد همان خدايى كه عالم الغيب و آگاه از همه اسرار نهان است، اين كار را بر عهده گرفته.

اما اين كه چرا يكى از نام هاى قيامت «ساعة» است؟ به خاطر آن است كه به گفته ارباب لغت «ساعة» در اصل به معناى جزء كوچكى از اجزاى زمان است، يا به تعبير ديگر لحظات زودگذر، و از آن جا كه حساب بندگان در قيامت، يا اصل قيام قيامت، به سرعت انجام مى گيرد، اين نام براى قيامت انتخاب شده است.(1)

ضمناً بايد توجه داشت كه به گفته لسان العرب واژه «ساعت» هم به لحظه ناگهانى پايان جهان گفته مى شود، و هم به قيام قيامت كه آن نيز به طور ناگهانى رخ مى دهد.

بعضى «ساعة» را به سه گونه تقسيم كرده اند: «ساعت كبرى» و «ساعت وسطى» و «ساعت صغرى».

اوّلى روز رستاخيز، و دوّمى روز مرگ ناگهانى اهل يك زمان (مانند قوم نوح كه همزمان با طوفان غرق شدند) و سوّمى روز مرگ هر انسانى است.(2)

***

در پنجمين آيه همين معنا از زبان «راسخان در علم» مطرح شده كه آنها نيز به هنگام مناجات با خداوند روى مسأله معاد و رستاخيز به عنوان يكى از قطعى ترين مسائل تكيه مى كنند، و مى گويند: «پروردگار! تو مردم را براى روزى كه هيچ شك و ريبى در آن نيست جمع مى كنى» (رَبَّنا انَّكَ جامِعُ النّاسِ لِيَوْمٍ لا رَيْبَ فيهِ).

و براى تأكيد بيشتر مى افزايند: «خداوند هرگز از وعده خود تخلّف نمى كند» (انَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْميعادَ).

در اين آيه نيز چندين تأكيد به چشم مى خورد (واژه «انّ»، جمله «اسميّه» جمله «لاريب فيه» و جمله «انَّ اللَّه لا يُخْلِفُ الْمِيْعادَ»).


1- فعل« ساع» به معناى زوال آمده است كه مفهوم زودگذر بودن در آن نهفته است، المنار مى گويد: ساعة در اصل لغت به معناى زمان كوتاهى است كه با عمل معينى كه در آن واقع مى شود تعيين مى گردد( المنار، جلد 7، صفحه 359).
2- تاج العروس فى شرح القاموس و مفردات راغب.

ص: 24

***

انكار معاد عين گمراهى است:

تا آن جا سخن همه از تأكيدات بود ولى پنج آيه باقيمانده از آيات مورد بحث همگى مشتمل بر تهديدات مختلف نسبت به منكران رستاخيز و معاد است، هركدام به تعبيرى مخصوص خود، مثلًا در آيه ششم مى فرمايد: «آگاه باشد كسانى كه در قيامت ترديد مى كنند در گمراهى عميقى هستند» (الا انَّ الَّذِينَ يُمارُونَ فى السّاعَةِ لَفى ضَلالٍ بَعيدٍ).

«يمارون» در اصل از «مراء» يا «مريه» گرفته شده كه به گفته «مقاييس اللّغة» دو معنا دارد: نخست كشيدن دست بر پستان حيوان براى دوشيدن شير، و دوّم صلابت و استحكام است، ولى راغب در مفردات تنها همان معناى اوّل را ذكر كرده است.

سپس اين واژه به معناى ترديد و شك آمده است، هرچند راغب مى گويد مفهومى محدودتر از شك دارد (شايد از اين نظر كه «مريه» شك آميخته با جستجوگرى و تحقيق را مى رساند، همان گونه كه دوشنده شير تلاش و كوشش براى بيرون كشيدن شير از پستان مى نمايد).

و «مماراة» به معناى مجادله در بحث، و اصرار در جدال است، گويى هر يك از طرفين مى خواهند آنچه را در فكر ديگرى است استخراج كنند. و يا به گفته مقاييس هريك از آن دو، داراى صلابت و خشونت در بحث اند، و همان گونه كه در بالا اشاره شد يكى از معانى مريه، صلابت است.

قابل توجه اين كه تعبير به «ضَلالٍ بَعيدٍ» در ده آيه از قرآن مجيد آمده است كه عموماً درباره كفّار و مشركان و منكران معاد است، و اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه گمراهى عميق از آن اين گروه است، چرا كه اگر ايمان به خدا و روز جزا وجود داشته باشد، گمراهى جنبه سطحى خواهد داشت، و احتمال هدايت و بازگشت به جاده حق زياد است، ولى انكار توحيد يا معاد انسان را به آخرين مرحله گمراهى مى كشاند و از صراط مستقيم هدايت كاملًا دور مى سازد، يا به تعبير ديگر دلايل خداشناسى و معاد آن قدر روشن است كه شبيه مسائل حسّى است، كسى كه در اين دو امر گرفتار گمراهى شود، گمراهى او عميق خواهد بود.

***

ص: 25

در هفتمين آيه به مسأله «حبط اعمال» (نابود شدن ثواب كارهاى نيك) منكران معاد اشاره كرده مى گويد: «كسانى كه آيات ما و لقاى آخرت را تكذيب كردند اعمالشان نابود مى شود، آيا جز آنچه را عمل مى كردند جزا داده مى شوند»؟

(وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ لِقاءِ الْآخِرَةِ حَبِطَتْ اعْمالُهُمْ هَلْ يُجْزَوْنَ الا ما كانُوا يَعْمَلُونَ).

«حبط» در لغت در اصل به معناى باطل شدن يا بيمار گشتن است(1) و در تعبيرات آيات و روايات به معناى نابودى ثواب اعمال به خاطر پاره اى از گناهان است.

در «لسان العرب» آمده است كه «حبط» به اين معناست كه انسان كارى را انجام دهد و سپس آن را باطل كند.

در اين كه آيا «حبط» به طور كلى در مورد طاعات و معاصى حاكم است و اينها دائماً در يكديگر اثر مى گذارند؟ در ميان علماى علم كلام گفتگوست كه به خواست خدا در جاى خود مشروحاً از آن بحث خواهيم كرد، ولى اين مسأله به صورت قضيه جزئيه جاى ترديد نيست كه بعضى از امور مانند «كفر» سبب نابود شدن پاداش تمام اعمال نيك است، يعنى اگر كسى بى ايمان از دنيا برود تمام اعمال خير را كه انجام داده همچون خاكسترى در ميان يك تندباد محو و نابود مى شود، آيه فوق در مورد منكران آيات خدا و معاد همين را مى گويد و اين دليل روشنى بر اهميّت معاد از نظر قرآن مجيد است.

***

در هشتمين آيه كسانى را كه ايمان به آخرت ندارند صريحاً به عذاب اليم تهديد كرده، مى فرمايد: «و براى آنها كه به قيامت ايمان نمى آورند عذاب دردناكى آماده كرده ايم» (وَ انَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ اعْتَدْنا لَهُمْ عَذاباً اليماً).

از يكسو مى گويد هم اكنون اين مجازات آماده است تا كسى گمان نكند وعده نسيه داده شده، و از سوى ديگر عذاب الهى را به «اليم» و دردناك بودن توصيف مى كند، تا اهيمت ايمان به معاد را روشن تر سازد.


1- مقاييس اللغة( ماده حبط).

ص: 26

واژه «عذاب اليم» ده ها بار در قرآن مجيد در آيات مختلف تكرار شده، و غالباً در مورد كافران و منافقان است، و گاه در مورد گناهان مهمى همچون كناره گيرى از جهاد (توبه 39) و تعدى به هنگام قصاص (بقره 178) يا اشاعه فحشا (نور 19) يا ظلم و ستم (زخرف 65) و مانند آن از گناهان عظيم و كبيره، به كار رفته است.

***

در نهمين آيه سه مجازات دردناك براى كسانى كه روز قيامت را به فراموشى بسپارند بيان كرده، مى فرمايد: در قيام (به كافران) گفته مى شود ما امروز شما را فراموش مى كنيم همان گونه كه شما ديدار امروز را فراموش كرديد» (قِيْلَ الْيَوْمَ نَنْساكُمْ كَما نَسِيْتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا).

«و جايگاه شما آتش است» (وَ مأْواكُمُ النّارُ).

«و هيچ ياورى براى شما نيست» (وَ ما لَكُمْ مِنْ ناصِرِيْنَ).

در واقع به فراموشى سپردن قيامت سرچشمه هرگونه ضلالت است. همان گونه كه قرآن مى گويد: انَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبيلِ لَهُمْ عَذابٌ شَديْدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ: «كسانى كه از راه خدا گمراه گشتند عذاب شديدى دارند به خاطر اين كه روز حساب را به فراموشى سپردند» (سوره ص آيه 26).(1)

البتّه خداوند همه جا حاضر است، و همه چيز نزد او حاضر، و فراموشى براى او معنا ندارد، منظور اين است كه اين فراموش كاران را چنان از زحمت خود بى نصيب مى سازد كه گويى آنها را به فراموشى سپرده است! (دقت كنيد)

***

بالأخره در دهمين و آخرين آيه، منكران معاد را به خلود در آتش و جاودانگى عذاب تهديد مى كند روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كرده، مى فرمايد: «اگر مى خواهى تعجب كنى عجيب است گفتار آنها كه مى گويند: آيا هنگامى كه خاك شديم به خلقت جديدى باز مى گرديم»؟ (وَ انْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُمْ اذا مِتْنان وَ كُنّا تُراباًء انّا لَفِى خَلْقِ جَديدٍ).


1- الميزان، جلد 13، صفحه 50.

ص: 27

سپس مى افزايد: «آنها كسانى هستند كه به پروردگارشان كافر شدند، و آنها غل و زنجيرهاست كه در گردنشان است، و آنها اصحاب آتشند، جاودانه در آن خواهند ماند» (اولئكَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ وَ اولئِكَ اْلَاغْلالُ فى اعْناقِهِمْ و اولئِكَ اصْحابُ النّارِهُمْ فِيْها خالِدُونَ).

در آغاز آيه سخن از تعجب كفار مى گويد، سپس اين تعجب را از عجائب مى شمرد، يعنى آيا مطلبى به اين وضوح، و با اين همه دلايل روشنى، جاى تعجب دارد؟ و در پايان آيه آنها را به صورت زندانيانى معرفى مى كند كه غل ها و زنجيرها برگردن دارند، چه غل و زنجيرى سخت تر از تعصب و جهل و هواپرستى كه هرگونه آزادى انديشه را از آنها مى گيرد، تا آن جا كه مسأله اى به اين روشنى مايه تعجب آنها مى گردد، چرا كه مخالف هواى نفس و تقليد كوركورانه آنهاست.

توجه داشته باشيد نمى گويد در قيامت غل و زنجير برگردن دارند بلكه ظاهر آيه اين است كه هم اكنون چنين هستند، همان گونه كه در اشعار عرب آمده است:

«لَهُمْ عَنِ الرُّشْدِ أَغْلالٌ وَ اقْيادُ؛ آنها در برابر هدايت غل ها و زنجيرها دارند».

ولى بعضى از مفسّران، آيه را اشاره به وضع آنها در قيامت مى دانند كه غل و زنجيرها به گردنشان خواهد افتاد(1) و بعضى هر دو احتمال را ذكر كرده اند.(2)

ولى بعضى آن را فقط اشاره به وضع حال آنها در دنيا شمرده اند چنانچه مرحوم علامه طباطبايى در تفسير الميزان مى گويد: اين جمله اشاره به گرفتار شدن در جهان ماده و تكيه بر هوا و تقيد به قيود جهل و غل هاى انكار است.(3)

مسلّم است اين گونه غل و زنجيرها كه انسان به اختيار خود در اين جهان بر دست و پا و گردن خويش مى نهد در قيامت به صورت غل و زنجيرهاى آتشين تجسم خواهد يافت، و او را از ارتقا به مقام قرب پروردگارباز خواهد داشت.


1- مجمع البيان سوره رعد ذيل آيه 5 و تفسير قرطبى، جلد 5، صفحه 3513.
2- فخررازى، جلد 19، صفحه 9.
3- تفسيرالميزان، جلد 11، صفحه 329.

ص: 28

نتيجه:

از مجموع آيات فوق- و آيات ديگرى كه در ضمن مباحث آينده خواهد آمد- به خوبى روشن مى شود كه تا چه حد قرآن مجيد براى ايمان به معاد ارزش قائل است، و چگونه آن را از پايه ها و اركان ايمان، و از امورى كه ترك آن مايه گمراهى عميق و ضلال بعيد، و فاصله گرفتن از حق، و عذاب اليم، و خلود در دوزخ است مى شمرد، و انكار آن را نشانه عدم آزادى انديشه و گرفتارى در زنجيرهاى جهل و عناد و لجاجت مى داند.

و درست به همين دليل بحث هاى در قرآن گسترده ترين بحث ها بعد از توحيد و خداشناسى است.

ص: 29

تعبيرات كلّى قرآن درباره رستاخيز

اشاره

اشاره:

قرآن مجيد در صدها آيه كه از مسأله معاد بحث مى كند تعبيرات كاملًا متنوعى دارد كه هريك از آنها اشاره به يكى از ابعاد مفهوم معاد است، و در مجموع بيانگر عمق اين مسأله و اهداف زندگى پس از مرگ است.

از آن جا كه مطالعه تعبيرات متنوع قرآن درباره معاد افق هاى تازه اى در برابر ديدگان ما در اين مسأله مهم عقيدتى مى گشايد، به شرح آن مى پردازيم.

عمده ترين و مهمترين تعبيرات قرآنى از اين مسأله هشت تعبير زير است:

1- «قيام الساعة» (رستاخيز).

2- «احياء موتى» (زنده كردن مردگان).

3- «بَعْث» (برانگيختن).

4- «حشر» (جمع كردن).

5- «نشر» (گستردن).

6- «معاد» (بازگشت به سوى خدا).

7- «لقاء رب» (ديدار پروردگار).

8- «رجوع» (بازگشت به سوى او).

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم، و به نمونه هايى از تعبيرات فوق گوش جان مى سپاريم.

1- وَ يَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ يُبْلِسُ الْمُجْرِمُونَ. (روم- 12)

2- ذلِكَ بِانَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ انَّهُ يُحْيِى الْمَوْتى وَ انَّهُ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.

(حج- 6)

ص: 30

3- وَ انَّ السّاعةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فيها وَ انَّ اللَّه يَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ.

(حج- 7)

4- وَ انَّ رَبَّكَ هُوَ يَحْشُرُهُمْ انَّهُ حَكيْمٌ عَليمٌ.

(حجر- 25)

5- وَاللَّهُ الَّذِىَ ارْسَلَ الرِّياحَ فَتُثيرُ سَحاباً فَسُقْناهُ الى بَلَدٍ مَّيِّتٍ فَاحْيَيْنا بِهِ اْلَارْضَ بَعْدَ مَوْتِها كَذلِكَ النُّشُورُ.

(فاطر- 9)

6- كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ.

(اعراف- 29)

7- قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقاءَ اللَّهِ وَ ما كانُوا مُهْتَدينَ.

(يونس- 45)

8- كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ الَيْنا تُرْجَعُونَ.

(عنكبوت- 57)

ترجمه:

1- آن روز كه قيامت برپا مى شود مجرمان در نوميدى و غم و اندوه فرو مى روند.

2- اين به خاطر آن است كه بدانيد خداوند حق است و مردگان را زنده مى كند و بر هر چيز تواناست.

3- و اين كه رستاخيز شكى در آن نيست و خداوند تمام كسانى را كه در قبر آرميده اند زنده مى كند.

4- پروردگار تو قطعاً همه را (در قيامت) جمع و محشور مى كند چرا كه حكيم و دانا است.

5- خداوند آن كسى است كه بادها را فرستاد تا ابرهايى را به حركت درآورد، ما اين ابرها را به سوى سرزمين مرده اى مى رانيم و به وسيله آن زمينى را بعد از مردنش زنده

ص: 31

مى كنيم، رستاخيز نيز همين گونه است.

6- (و بدانيد) همانگونه كه در آغاز شما را آفريد (بار ديگر در رستاخيز) باز مى گرديد.

7- آنها كه لقاى خداوند (و رستاخيز) را انكار كردند زيان كردند و هدايت نيافتند.

8- هر انسانى مرگ را مى چشد، سپس به سوى ما باز مى گردد.

تفسير و جمع بندى

1- قيامت

معروف ترين تعبير رستاخيز «قيامت» است كه از ماده «قيام» گرفته شده، قرآن مجيد در 70 مورد از آن روز بزرگ به عنوان «يَوْمَ القِيامَةِ» تعبير كرده، و در بعضى مانند نخستين آيه مورد بحث تعبير به «زودى كه ساعت قيام مى كند» آمده است، مى فرمايد: «آن روز كه ساعت برپا مى شود مجرمان نوميد مى گردند» (وَ يَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ يُبْلِسُ الْمُجْرِمُونَ).(1)

گنهكاران حق دارند كه در آن روز مأيوس و غمگين و ساكت و خاموش گردند، چون نتائج اعمال خود را مى بينند، در حالى كه راهى براى جبارن و تدارك مافات در برابر آنان وجود ندارد.

فخررازى در تفسير خود مى گويد: يأس دو گونه است:

گاهى موجب راحتى انسان است، و آن در جايى است كه نسبت به امورى باشد كه انسان در انتظار آن به سر مى برد در حالى كه از ضروريات زندگى او نيست.

در اين گونه موارد يأس مايه آرامش است.

ولى گاه در برابر امورى است كه انسان شديداً به آن نيازمند است، بديهى است يأس در اين گونه امور مايه حيرت و سرگردانى و غم و اندوه جانكاه مى گردد، واژه «ابْلاسْ» در مورد دوّم به كار مى رود (در حالى كه واژه «يأس» چنين نيست).

و گاه مى فرمايد: يَوْمَ يَقُوْمُ الْحِسابُ «آن روز كه حساب برپا مى شود». (ابراهيم 41)


1- « يُبْلِسُ» ... از ماده ابلاس به گفته راغب در اصل به معناى غم و اندوهى است كه از شدت يأس و نوميدى حاصل مى شود، و بعضى آن را به معناى يأس تفسير كرده اند، در حالى كه بعضى ديگر از مفسّران و ارباب لغت آن را به سكوت ناشى از عدم دليل معنا نموده اند( مفردات، صحاح، التحقيق، روح المعانى و تفسير الميزان).

ص: 32

و گاه مى فرمايد: يَوْمَ يَقُومُ النّاسُ لِرَبِّ الْعالَمينَ: «آن روز كه مردم در برابر رب العالمين قيام مى كنند».

(مطففين 6).

و گاه مى گويد: يَوْمَ يَقُومُ الرّوُحُ وَ الْلائِكَةُ: «آن روز كه فرشته بزرگ خدا روح و فرشتگان ديگر قيام مى كنند». (نبأ 38).

و گاه مى فرمايد: يَوْمَ يَقُومُ الأَشْهادُ: «در آن روز كه گواهان قيام مى كنند». (غافر 51).

آرى آن روز روز قيام و بپاخاستن است:

روز قيامت ساعت، قيام حساب، قيام مردم، قيام فرشتگان، قيام گواهان روز قيام و قيام هر چيز.

جالب اين كه در ميان اين تعبيرات تعبير قيام الساعة مفهوم خاصى دارد، زيرا ساعت همان گونه كه گفتيم به معناى جزئى از زمان است، آيا زمان هم بپا مى خيزد؟ بعضى معتقدند كه اين تعبير دليل بر اين است كه روز قيامت خود گويى موجود زنده اى است كه قيام و برپايى براى او تصور مى شود (دقت كنيد).

***

2- احياء موتى

زنده كردن مردگان عنوان ديگرى است كه در آيات مربوط به معاد به طور وسيع و گسترده به چشم مى خورد، و چنانكه به خواست خدا در بخش دلايل معاد خواهد آمد بسيارى از اين دلايل روى همين عنوان تكيه مى كند، و از طرق گوناگون امكان زنده شدن مردگان را بعد از مرگ نشان مى دهد.

از جمله در آيه مورد بحث بعد از آن كه قرآن مجيد سه مسأله مهم را يادآور مى كند (مسأله آفرينش انسان از خاك، و تطورات و دگرگونى هاى دوران جنين، و زنده شدن زمين بعد از نزول باران هاى حياتبخش) مى فرمايد: «اين به خاطر آن است كه بدانيد خداوند حق است، و مردگان را زنده مى كند و بر همه چيز قادر است» (ذلِكَ بِانَّ اللَّه هُوَ الْحَقُّ وَ انَّهُ يُحْيِى الْمَوْتى وَ انَّهُ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ).

«حقّ» به معناى واقعيت و ثبوت است، و تعبير فوق به گفته «الميزان» نشان مى دهد كه خداوند عين واقعيت است، نه اين كه وجودى است داراى واقعيت، او عين ثبوت و عين حقيقت است، بلكه حقانيت و ثبوت هرچيز در عالم از بركت وجود اوست.(1)


1- الميزان، جلد 14، صفحه 378.

ص: 33

نقطه مقابل حق باطل است كه واقعيت و ثبوتى ندارد بلكه خيال و پندار و سرابى بيش نيست.

جالب اين كه در اين آيه پديده هاى سه گانه فوق (پيدايش آدم از خاك، تطورات جنين، و زنده شدن زمين هاى مرده) هم به عنوان دليل بر مبدأ يعنى اصل وجود خدا ذكر شده، و هم دليل بر معاد، و هم صفات خدا (مانند قدرت) و در حقيقت اين تغييرات گسترده كه در همه چيز جهان حكمفرماست دليل بر وجود يك نقطه ثابت در عالم هستى است، و اين نظام شگرف كه بر پديده هاى متغير حكومت مى كند نشانه علم و قدرت اوست، و همه اينها دليل بر اين است كه زندگانى بعد از مرگ كاملًا امكان پذير مى باشد.

همان گونه كه در بالا اشاره شد تعبير به «احياء موتى» (حيات بعد از مرگ) به طور وسيعى در آيات معاد آمده، اين تعبير دليل روشنى بر معاد جسمانى است كه نه تنها روح انسان، بلكه جسم او نيز در جهان ديگر باز مى گردد (البتّه در سطحى والاتر و بالاتر كه بعداً اشاره خواهد شد) اگر معاد منحصراً روحانى بود حيات بعد از مرگ مفهومى نداشت، بلكه روح بعد از جدايى از جسم همچنان به بقاى خود ادامه مى دهد.

واژه «رستاخيز» در فارسى همين معناى حيات بعد از مرگ را مى رساند، چرا كه «رَسْت» از ريشه پهلوى «ريستك» به معناى «مرده» گرفته شده، و «رستاخيز» يا «رستخيز» به معناى برخاستن مردگان است (1) كه معادل عربى «قيامت» يا «احياء موتى» است.

***

3- «بعث» (برانگيختن)

تعبير ديگرى كه در آيات قرآن از قيامت به چشم مى خورد «بعث» است، چنانكه در آيات مورد بحث كه به دنبال آيه گذشته در سوره حج آمده است، مى فرمايد: «اين به خاطر آن است كه بدانيد قيامت خواهد آمد، و شكّى در آن نيست، و خداوند تمام كسانى را كه در قبرها آرميده اند بر مى انگيزد». (وَ انَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فيْها وَ انَّ اللَّه يَبْعَثُ مَنْ فى الْقُبُورِ).

اين تعبير به قدرى در قرآن گسترده است كه يكى از نام هاى قيامت «يوم البعث» (روز برانگيخته شدن)، (روم- 56) يا «يَوْمَ يُبْعَثُونَ» مى باشد، اين تعبير در شش آيه از قرآن آمده است.(2)

حتى در سؤالاتى كه مشركان از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى كردند همين تعبير به طور مكرر به چشم


1- لغتنامه دهخدا( ماده رستاخيز).
2- اعراف، 14- حجر، 16- مؤمنون، 100- شعراء 86- صافات، 144 و ص 79.

ص: 34

مى خورد مانند: «ءَاذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً وَ عِظاماً ءَانّا لَمَبْعُوثُونَ»: «آيا هنگامى كه ما مرديم و خاك و استخوان شديم برانگيخته مى شويم» (صافات- 16).(1)

«بَعْث» در لغت، مفهوم وسيعى دارد، بعضى آن را به معناى «فرستادن» بعضى «رسانيدن»، و بعضى به معناى «پراكندن» تفسير كرده اند. ولى به طورى كه از موارد مختلف استعمال آن به دست مى آيد مفهوم آن همان چيزى است كه در فارسى از آن به عنوان «برانگيختن» تعبير مى كنيم، منتها در هر موردى به تناسب آن مورد مفهوم خاصى دارد، مانند برانگيختن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى تبليغ، برانگيختن لشكر براى جهاد، يا انسان خواب براى اداى وظايف، يا مردگان براى حساب يا حيوان براى حركت.(2)

انتخاب اين تعبير براى قيامت به خاطر آغاز حركت است كه خداوند مردگان را از قبر بر مى انگيزد، سپس آنها را به سوى محاكم و دادگاه هاى قيامت براى حساب مى فرستد، و از آن جا نيز به سوى بهشت يا دوزخ فرستاده مى شوند، هر يك از اين مراحل يكى از مصداق هاى «بعث» است.

تعبير ديگرى در آيات قرآن نيز به چشم مى خورد كه با واژه «بَعْث» قريب الافق است، و آن ماده «بَعْثَرَة» (بر وزن منقبه) مى باشد.

اين تعبير تنها در دو آيه از قرآن ديده مى شود، وَ اذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ: «هنگامى كه قبرها زير و رو شود» (و مردگان براى حساب برانگيخته شوند)» (انفطار 4) و در جاى ديگر مى فرمايد: افَلا يَعْلَمُ اذا بُعْثِرَ ما فى الْقُبُور «آيا انسان نمى داند هنگامى كه آنچه در قبرهاست زير و رو و برانگيخته مى شود ...» (عاديات 9)

واژه «بَعْثره» را گرچه ارباب لغت به معناى زيرورو كردن و پراكندن تفسير كرده اند، ولى به گفته راغب در مفردات بعيد نيست كه اين واژه مركّب از دو كلمه «بَعْث» و «اثيرت» بوده باشد كه اوّلى به معناى برانگيختن و دوّمى به معناى پراكندن است، و لذا هر دو معنا را در مفهوم خود جمع كرده است.

«بيضاوى» همين مطلب را به تعبير ديگرى نقل مى كند كه اين واژه مركب از «بعث» و «رأى» در «اثارة» است.(3)


1- اين معنا در آيات اسراء- 49 و 98، مؤمنون- 82، واقعه- 47، انعام- 29 و مؤمنون 37 آمده است.
2- مفردات راغب، مقاييس اللّغة و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.
3- تفسير بيضاوى ذيل آيه 4 سوره انفطار.

ص: 35

4- حَشْر

تعبير ديگرى كه آن هم در آيات فراوانى از قرآن مجيد درباره قيامت آمده است تعبير «حشر» است، چنانكه در آيه مورد بحث مى فرمايد: «پروردگار تو همه آنها را محشور مى كند، كه او حكيم و داناست» «وَ انَّ رَبَّكَ هُوَ يَحْشُرُهُمْ انَّهُ حَكيمٌ عَليمٌ».

«حكمت» او ايجاب مى كند كه با مرگ انسان همه چيز پايان نگيرد، وگرنه زندگى دنيا و خواب و خور و پوشيدن و نوشيدن بى ارزش تر از آن است كه هدف آفرينش اين انسان والا، و اين جهان پهناور باشد «علم» او نيز سبب مى شود كه در امر معاد و حشر و نشر و حساب و كتاب بندگان (جمع كردن ذرات پراكنده وجود آنها، و همچنين جمع اعمال و اقوال آنان) مشكلى پيش نيايد، چرا كه او همه چيز را مى داند و از همه چيز با خبر است.

تعبير «حشر» حدود سى بار در آيات قرآن مجيد و در سوره هاى مختلف در مورد قيامت به كار رفته است، و اين گستردگى دليل بر اهميّت آن از ديدگاه قرآن مى باشد. واژه «حشر» در لغت بنا به نقل مقاييس» به معناى جمع كردن توأم با راندن است، و گاه به هرگونه جمع نيز گفته مى شود، و به گفته «مفردات» به معناى بيرون بردن جمعى از قرارگاهشان به سوى ميدان جنگ و مانند آن است، و لذا در روايت آمده است:

«النَّساءُ لا يُحْشَرْنَ» يعنى زنان به سوى ميدان جنگ برده نمى شوند.

و در «التحقيق» آمده كه ريشه اصلى آن فراگير سه معناست «بعث»، «سوق» و «جمع» (برانگيختن، حركت دادن و جمع كردن).

حَشَراتُ اْلأَرْضِ به معناى جنبنده هاى كوچك است كه به خاطر كثرت و حركت و رانده شدن به اين نام ناميده شده اند.

استفاده از اين تعبير براى معاد و روز قيامت به خاطر آن است كه همه انسان ها كه در طول تاريخ بشر به صفحه زمين ظاهر شده اند، در آن روز يكجا جمع مى شوند، و به سوى دادگاه عدل الهى براى حساب و كتاب، و سپس به سوى بهشت و دوزخ رانده مى شوند.

اضافه بر اين، در آن روز ذرات وجود هر انسانى كه در مناطق مختلف كره زمين و حتى گاهى در درياها و فضا پراكنده شده، به فرمان الهى در كنار هم جمع مى شوند، روح به آنها باز مى گردد، نه تنها خود آنها كه اعمالشان نيز گردآورى مى شود، بنابراين روز قيامت روز جمع و حشر در ابعاد مختلف است.

ص: 36

بلكه از پاره اى از روايات اسلامى استفاده مى شود كه در قيامت نه تنها اهل زمين كه اهل آسمان ها نيز با آنها اجتماع مى كنند و به همين دليل در تفسير «يوم التلاق» (روز تلاقى) كه يكى از نام هاى قيامت است و در سوره غافر، آيه 15 به آن اشاره شده از امام صادق عليه السلام چنين مى خوانيم كه فرمود: يَوْمَ يَلْتَقى اهْلُ السَّماءِ وَ اهْلُ الْارْضِ: «روزى كه اهل آسمان ها با اهل زمين ملاقات مى كنند»!(1)

5- نشر

«نشر» يا «نشور» تعبير ديگرى است كه قرآن مجيد در آيات متعددى براى روز رستاخيز برگزيده است كه در واقع يكى ديگر از ابعاد حيات انسان را بعد از مرگ نشان مى دهد چنان كه در آيه پنجم مورد بحث مى خوانيم: «خداوند همان كسى است كه بادها را فرستاد تا ابرهايى را به حركت درآورد، سپس ما اين ابرها را به سوى سرزمين مرده اى مى رانيم، پس با آن زمين را بعد از مردن زنده مى كنيم، نشر (انسان ها در قيامت) همين گونه است، (وَ اللَّهُ الَّذِى ارْسَلَ الرِّياحَ فَسُقْناهُ الى بَلَدٍ مَّيِّتٍ فَاحْيَيْنا بِهِ الْارْضَ بَعْدَ مَوْتِها كَذلكَ النُّشُوْرُ).

«نشر» و «نشور» به گفته راغب در مفردات در اصل به معناى گستردن و پهن كردن است، چنان كه درباره پارچه، صفحه كاغذ، ابر، نعمت ها، و احاديث اين تعبير به كار مى رود.

و به گفته «مقاييس اللغة» در اصل به معناى گشودن همراه با تشعب است.

و به همين جهت به بوى خوش كه در فضا پراكنده مى شود «نشر» گفته مى شود.

به كار رفتن اين تعبير در مورد معاد يا به خاطر انتشار انسان ها در نقاط مختلف محشر است، چنان كه در آيات بالا به آن اشاره شد، و يا به خاطر انتشار نامه هاى اعمال است، چنان كه در سوره تكوير آيه 10 مى خوانيم وَ اذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ: «زمانى كه صحيفه هاى اعمال منتشر شود».

جالب اين كه در بعضى از روايات آمده است كه در قيامت خداوند باران مخصوصى از زير عرش فرو مى فرستد كه وقتى به زمين فرو مى رود اجساد مردگان جان مى گيرند! و همچون گياهان مى رويند! سپس ارواح در آنها دميده مى شود، بعد زمين مى شكافد و آنها از درون خاك بيرون مى آيند (گويى زمين رَحِم براى آنهاست).(2)

در حديث ديگرى مى خوانيم كه شخصى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: چگونه خداوند مردگان را


1- « بحارالانوار»، جلد 7، صفحه 59، حديث 5.
2- تفسير روح البيان، جلد 7، صفه 323( با تلخيص).

ص: 37

زنده مى كند؟ فرمود: آيا هرگز از سرزمين خشك بى آب و علفى عبور كرده اى، سپس مرتبه ديگر از آن مى گذرى در حالى كه سبز است؟! سؤال كننده مى گويد: آرى، فرمود: «همين گونه خداوند مردگان را زنده مى كند»، يا فرمود: «نشور همين گونه است».(1)

***

6- معاد

در گروه ديگرى از آيات از قيامت تعبير به «عود» و بازگشت انسان ها شده است كه منظور از آن بازگشت به حيات مجدد است، در ششمين آيه مورد بحث مى خوانيم: «همان گونه كه در آغاز شما را آفريد (بار ديگر در قيامت) باز مى گرديد». (كَما بَدَأَكُمْ تَعُوْدُونَ).

در بحث دلائل معاد به خواست خدا خواهيم ديد كه اين جمله، كوتاه ترين و در عين حال روشن ترين دليل بر امكان معاد را در خود جاى داده، و از آفرينش نخستين استدلال بر امكان آفرينش مجدد مى كند.

قال توجه اينكه تعبير «عود» حتى در لسان مشركان و منكران معاد نيز بوده است كه مى گفتند: «چه كسى مى تواند ما را به زندگى مجدد باز گرداند»؟ (فَسَيَقُولُونَ مَنْ يُعيدُنا). و قرآن در پاسخ آنها مى گويد:

«بگو: همان كسى كه شما را در آغاز آفريد»! (قُلِ الَّذى فَطَرَكُمْ اوَّلَ مَرَّةٍ) (اسراء- 51)

تعبير به «معادْ» نيز از همين جا گرفته شده.

ضمناً اين تعبير دليل روشنى بر مسأله معاد جسمانى است، چرا كه روح در حقيقت بازگشتى ندارد، بلكه به بقاى خود بعد از مرگ ادامه مى دهد، اين حيات جسمانى است كه در قيامت بازگشت مى كند، و روح به آن مى پيوندد.

نكته مهمى كه يادآورى آن در اين جا لازم به نظر مى رسد اين است كه طبق تفسيرى كه براى آيه مورد بحث ذكر شد، تشبيه در اصل بازگشت به حيات است (اين تفسير را مرحوم طبرسى در آغاز كلامش آورده، و در روح البيان نيز آن را به عنوان تفسير آيه انتخاب كرده است).

ولى گروهى از مفسّران از جمله فخر رازى در «تفسير كبير»، و علّامه طباطبايى در «الميزان» و صاحب المنار در تفسير «المنار» و بعضى ديگر گفته اند كه تشبيه در اين قسمت است كه خداوند در آغاز مردم را به


1- همان مدرك.

ص: 38

صورت دو گروه آفريد: گروهى مؤمن و گروهى كافر (گروهى در پرتو هدايت انبياء راه هدايت را برگزيدند، و گروهى بر اثر وسوسه هاى شياطين راه ضلالت را) در قيامت نيز به صورت دو گروه محشور خواهند شد، مؤمن و كافر، سعادتمند و شقاوتمند و آيه بعد از اين آيه «فَرِيْقاً هَدى وَ فَرِيْقاً حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ» را شاهد اين تفسير دانسته اند.

و عجيب تر اين كه فخررازى آن را دليل بر مسأله جبر و سعادت و شقاوت ذاتى پنداشته است!

در حالى كه اگر به آيات ديگر قرآن كه شبيه اين آيه است نظر بيفكنيم خواهيم دانست كه تشبيه در مسأله هدايت بعد از مرگ است، نه هدايت و ضلالت در دنيا، در سوره روم آيه 11 مى خوانيم: اللَّه يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيْدُهُ ثُمَّ الَيْهِ تُرْجَعُونَ: «خداوند آفرينش را آغاز مى كند و باز هم آن را اعاده مى كند، سپس به سوى او باز مى گرديد» و در آيه 27 همين سوره مى خوانيم: وَ هُوَ الَّذى يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعيدُهُ وَ هُوَ اهْوَنُ عَلَيْهِ: «او كسى است كه آفرينش را آغاز كرد سپس آن را باز مى گرداند و اين بازگرداندن براى او آسان تر است».

آيات متعدد ديگرى نيز همين معنا را مى رساند (يونس 4 و 34 نمل 64 عنكبوت 19).

ممكن است در اين جا گفته شود كه تفسير آيه به مسأله سعادت و شقاوت همان چيزى است كه در تفسير على بن ابراهيم از ابى الجارود نقل شده است كه امام باقر عليه السلام فرمود: همان گونه كه در آغاز گروهى را مؤمن و گروهى را كافر، گروهى را سعادتمند و گروهى را شقاوتمند، آفريد، همين طور در قيامت مردم به دو گروه تقسيم مى شوند گروهى هدايت يافته و گروهى گمراه (خَلَقَهُمْ حِيْنَ خَلَقَهُمْ مُوْمِناً وَ كافراً وَ سَعيداً وَ شقِيّاً وَ كَذلِكَ يَعُودُوْنَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مُهْتَديِاً وَ ضالا ....)(1)

ولى بدون شك اين حديث از احاديث متشابه است و راوى آن «ابوالجارود» كه نامش «زياد بن منذر» مى باشد از كسانى است كه در كتب رجال مذمت شديدى از او شده، حتى بعضى نام «سَرْحُوب» كه يكى از نام هاى شيطان است بر او گذارده اند، در بعضى از روايات كذاب و كافر شمرده شده، و او را مؤسس مذهب منحرف «جاروديّه» (فرقه اى از زيديه» مى دانند.

بنابراين صحيح همان تفسير اوّل است.


1- تفسير القمى، جلد 1، صفحه 226 و تفسير نورالثقلين، جلد 2، صفحه 18.

ص: 39

7- لِقاءُ اللَّه

تعبير ديگرى كه در آيات متعددى از قرآن مجيد اشاره به قيامت و رستاخيز مى كند تعبير به «لقاء اللَّه» يا «لقاء رب» است، از جمله در هفتمين آيه مورد بحث مى خوانيم: «آنها كه لقاى خدا را تكذيب كردند مسلّماً گرفتار زيانند، و هرگز هدايت نيافته اند» (قدْ خَسِرَ الَّذيْنَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّه وَ ما كانُوا مُهْتَديْنَ).(1)

تعبير به «لقاء اللَّه» يا «لقاء رب» كه مكرر در آيات قرآن آمده، بسيار پرمعنا و عميق است، هرچند جمعى از مفسّران بسيار ساده از كنار آن گذشته اند:

گاه گفته اند منظور از «لقاء اللَّه» ملاقات فرشتگان خدا در قيامت است.

گاه گفته اند منظور ملاقات حساب و جزاء و ثواب اوست.

و گاه گفته اند به معناى ملاقات حكم و فرمان اوست.

و به اين ترتيب هر كدام كلمه اى را در تقدير گرفته اند، در حالى كه مى دانيم تقدير برخلاف اصل است و تا دليلى بر آن نباشد بايد از آن پرهيز كرد.

با توجه به اين حقيقت به سراغ تفسير اصلى آن مى رويم: بدون شك منظرو ملاقات حسى پروردگار نيست، چرا كه ملاقات حسى تنها در مورد اجسام است كه داراى مكان و زمان و رنگ و كيفيات ديگرند، به طورى كه مى توان آنها را با چشم ظاهر ديد.

بلكه منظور يك شهود باطنى و ديدار و ملاقات روحانى و معنوى با خدا است، زيرا در قيامت حجاب ها كنار مى رود، و آثار خداوند چنان در عرصه محشر و تمام صحنه هاى و مواقف قيامت ظاهر و آشكار مى گردد كه همه كس حتى كافران خدا را با چشم دل مى بينند، و او را ديدار مى كنند! (هرچند اين ديدارها متفاوت است).

مرحوم علّامه طباطبايى در تفسيرالميزان چنين مى گويد: «بندگان خدا در شرايطى قرا مى گيرند كه حجابى ميان آنها و پروردگارشان نيست، زيرا طبيعت روز قيامت ظهور و بروز حقايق است، همان گونه كه در آيه 25 سوره نور آمده: «وَ يَعْلَمُونَ انَّ اللَّه هُوَ الْحَقٌّ الْمُبيْنُ» (در آن روز مى دانند كه خداوند حق آشكار است).(2)


1- همين تعبير در آيات ديگرى مانند انعام، 31 و 145- يونس، 7 و 11 و 15- رعد، 2- كهف، 105 و 110- فرقان، 21- عنكبوت، 5 و 23- روم، 8- سجده، 23- فصلت، 54- سجده، 10 و 20- نيز آمده است.
2- تفسيرالميزان، جلد 15، صفحه 103، و جلد 10، ص 69.

ص: 40

جالب اين كه در حديث مشروحى مى خوانيم مردى خدمت امام امير مؤمنان على عليه السلام آمد و عرض كرد من درباره قرآن مجيد به شك افتاده ام!

امام فرمود: چرا؟!

عرض كرد: در آيات بسيارى مى بينم كه قرآن سخن از ملاقات پروردگار در قيامت مى گويد: و از سوى ديگر مى فرمايد: لا تُدْرِكُهُ الْابْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ اْلَابْصارَ: «چشم ها او را درك نمى كند، و او چشم ها را درك مى كند) اين آيات چگونه باهم سازگار است؟

امام عليه السلام فرمود: الِّلْقاءُ هُنا لَيْسَ بِالرُّؤْيَةِ، وَ الِّلقاءُ هذوَ الْبَعْثُ فَافْهَمْ جَميعَ ما فى كِتابِ اللَّه مِنْ لِقائِهِ فَانَّهُ يَعْنى بِذلِكَ الْبَعْثَ:

«لقاء به معناى مشاهده با چشم نيست، بلكه لقاء همان رستاخيز و برانگيخته شدن مردگان است، پس معناى تمام آنچه در قرآن تعبير به لقاء اللَّه شده است درك كن كه همه به معناى بعث است».(1)

در حقيقت اميرمؤمنان على عليه السلام مسأله لقاء اللَّه را به چيزى تفسير مى كند كه شهود پروردگار از لوازم آن است، آرى روز رستاخيز روز برطرف شدن حجاب ها و كنار رفتن پرده ها، و ظهور آيات حق، و تجلى خداوند بر قلوب است، و از اين تعبير امام عليه السلام هركس به فراخور حال خود مطلب را در سطوح مختلف درك مى كند، و همان گونه كه گفتيم شهود باطنى اولياء اللَّه در قيامت با افراد عادى بسيار متفاوت و مختلف است.

***

8- رجوع الى اللَّه

سرانجام تعبير ديگرى كه به صورت بسيار گسترده (ده ها بار) از قيامت در آيات قرآن مجيد به كار رفته، تعبير به «رجوع و بازگشت به سوى پروردگار» يا تعبير به «رَدّ الَى اللَّه» و مشتقات آنهاست، از جمله در آخرين آيه مورد بحث مى گويد: «هر انسانى مرگ را مى چشد سپس به سوى ما باز مى آييد» (كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ الَيْنا تُرْجَعُونَ)

تعبير به رجوع و بازگشت همان گونه كه گفتيم در آيات مكررى ديده مى شود. گاه مى گويند: الَى اللَّه


1- توحيد صدوق، صفحه 267( با تلخيص).

ص: 41

مَرْجِعُكُمْ جَمِيْعاً «بازگشت همه شما به سوى خداست) (مائده 48).

و گاه نفس مطمئنه و روح تكامل يافته را مخاطب قرار داده، مى فرمايد: ارْجِعى الى رَبِّكِ: «به سوى پروردگارت بازگرد» (فجر 28).

و گاه در مقام بيان قدرت خداوند مى گويد: انَّهُ عَلى رَجْعِهِ لِقادرٌ: «او قادر است كه انسان را بازگرداند» (طارق 8).

و گاه از زبان گروهى از مؤمنان نقل مى كند: انّا للَّهِ وَ انّا الَيْهِ راجِعُونَ: «ما از آن خدا هستيم و به سوى او باز مى گرديم» (بقره 156).

و گاه مى فرمايد: انَّ الى رَبِّكَ الرُّجْعى «مسلَّماً بازگشت همگان به سوى پروردگار تو است». (علق 8).

اين تعبيرات كه نظائر فراوانى در قرآن مجيد دارد نشان مى دهد كه رستاخيز و قيامت از ديدگاه قرآن يك نوع بازگشت است، و مى دانيم مفهوم اين واژه آن است كه چيزى از نقطه اى آمده باشد، باز به همان نقطه برگردد.

در اين جا اين سئوال پيش مى آيد كه اين معنا چگونه درباره قيامت تطبيق مى كند، و چگونه ما از سوى خدا آمده ايم كه به سوى او باز گرديم؟!

جمعى از مفسّران در پاسخ اين سئوال كلمه اى در آيه در تقدير گرفته اند و گفته اند مفهوم آن، آن است كه الى حُكْمِهِ تُرْجَعُوْنَ: «به سوى حكم خدا باز مى گرديد». همان گونه كه گاه گفته مى شود: رَجَعَ امْرُ الْقَوْمِ الَى اْلأَميرِ: «كار مردم به امير بازگشت داده شد».(1)

ولى آيا صحيح است كه در تمام اين آيات چنين كلمه اى را محذوف بدانيم؟ اصلًا چه نيازى به تقدير و قائل شدن به حذف است؟ حتماً اين تعبير قرآنى نكته خاصى داشته كه بايد با تلاش و جستجو آن را دريابيم، براى يافتن پاسخ اين سئوال بهتر است به آغاز خلقت انسان باز گرديم.

قران مى گويد خداوند به فرشتگان خطاب كرد و فرمود: فَاذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيْهِ مِنْ رُوْحى فَقَعُوا لَهُ ساجِدِيْنَ: «هنگامى كه جسم آدم را نظام بخشيدم و از روح خود در او دميدم (اى فرشتگان) براى او سجده كنيد» (حجر 29).

مسلماً منظور از روح خدا روحى نيست كه از ذات پاك او جدا شده باشد، چرا كه او واجب الوجود


1- مجمع البيان، جلد 1، صفحه 71، و تفسير فخررازى، جلد 2، صفحه 152.

ص: 42

است و از هر نظر بسيط و خالى از اجزاء تركيبى است، بلكه منظور اين است كه از يك روح بزرگ كه از اشرف مخلوقات خدا مى باشد، در او دميده شد (و به اصطلاح اين اضافه، «اضافه تشريفيّه» است).

به اين ترتيب روح والاى انسان از آن عالم بالا به سوى جهان خاكى كشيده شده، و با اين خاك تيره پيوند يافته، تا مدارجى از كمال را طى كند، سپس از آن جدا شود و به عالم بالا و جوار قرب حق باز گردد.

درست است كه طبق معاد جسمانى در قيامت جسم و روح هر دو باز مى گردند، ولى بايد توجه داشت كه در آنجا روح به جسم باز نمى گردد بلكه جسم به سوى روح مى رود، و تعالى و تكامل مى يابد! و لذا نقائص جسم دنيوى را از دست مى دهد، فرسودگى، پيرى، فناپذيرى، درد و بيمارى، و تعب و خستگى همه از آن رخت بر مى بنند (دقت كنيد).

بعضى از دانشمندان در اين جا تشبيه زيبايى براى اين مسأله يعنى نزول روح به بدن، و سپس بازگشت به عالم بالا آورده اند: روح انسان را به غواصى تشبيه مى كنند كه براى فرو رفتن در قعر دريا و بيرون آوردن جواهرات گرانبها، جسم سنگينى را به پاى خويش مى بندد، تا به كمك آن در دريا فرو رود، هنگامى كه بر كف دريا نشست و گوهرهاى گرانبها را جمع آورى نمود. جسم سنگين را از پاى خود باز مى كند و به سطح دريا برمى گردد، و اين است معناى «رجوع» (دقت كنيد).

نتيجه:

در يك جمع بندى به اين جا مى رسيم كه روز بازپسين مراحل و مواقفى دارد كه از هر كدام از آنها در قرآن مجيد تعبيرى آورده شده است.

نخست از «قيام ساعت» و آغاز رستاخيز و دگرگونى جهان بحث مى شود.

سپس به مرحله «احياء موتى» و زنده شدن مردگان مى رسد.

بعد خداوند آنها را بر مى انگيزد يعنى مرحله «بعث» شروع مى شود.

سپس آنها را جمع مى كند، و اين مرحله «حشر» است بعد آنها را مى گستراند و اين مرحله «نشر» است.

سپس آنها بازگشت به سوى خدا مى كنند و اين مرحله معاد است.

سپس به مرحله «لقاء پروردگار» مى رسند و اين مرحله لقاء اللَّه است.

و سرانجام به سوى آن وجود نامتناهى و كمال مطلق پيش مى روند و اين مرحله «رجوع» به پروردگار

ص: 43

است.

ص: 44

هفتاد نام قيامت در قرآن

اشاره

اشاره:

از تعبيرات كلّى قرآن مجيد كه در بحث گذشته آورديم كه بگذريم قرآن نام هاى زيادى براى «معاد» انتخاب كرده كه به جزئيات اوصاف آن روز بزرگ اشاره مى كند.

اين نكته قابل توجه است كه قرآن مجيد هميشه از قيامت با يك نام ياد نمى كند، اين به خاطر آن است كه در قيامت حوادث بسيار مختلف و گوناگونى رخ مى دهد، و هريك از اين حوادث چهره اى از آن روز را نشان مى دهد.

قرآن براى نشان دادن اين ويژگى ها كه مسلماً آثار تربيتى فوق العاده اى دارد از نام هاى گوناگون استفاده مى كند، تا ترسيم دقيقى در مجموع آيات از آن روز عظيم و حوادث فوق العاده و تكان دهنده آن كرده باشد.

البته «نام» در اينجا به معناى اسم خاص (يا به تعبير ادبيات عربى «علم شخص») نيست، بلكه معناى وسيع ترى دارد كه نام هاى توصيفى را نيز شامل مى شود، يعنى عناوينى كه متكى بر اوصاف آن روز و ويژگى هاى آن زندگى است.

با اين اشاره به سراغ نام هاى قيامت در قرآن مى رويم و خوانندگان را بار ديگر به اين نكته توجه مى دهيم كه دقت در اين نام ها آثار تربيتى عميقى دارد، و در بيدارى و آگاهى و تهذيب نفوس و اصلاح قلوب و دعوت به سوى تقوى و بازداشتن از زشتى بسيار مؤثّر است.

مرحوم «فيض كاشانى» در «محجة البيضاء» مى گويد: «در هريك از نام هاى قيامت سرّى نهفته است و در هر توصيفى معناى مهمى بيان گشته، بايد كوشيد اين معنا را درك كرد و به اين اسرار راه يافت». سپس همراه آن يكصد نام براى قيامت ذكر مى كند.(1)


1- محجة البيضاء، جلد 8، صفحه 331.

ص: 45

البته اين نام ها همه در قرآن مجيد نيست، بلكه قسمتى از آنها از احاديث گرفته شده لذا از بحث تفسيرى ما خارج است، ما فعلًا تنها به سراغ نام هاى قيامت در قرآن مى رويم.

از سوى ديگر بعضى از اين نام هايى كه فيض فرموده، نه با صراحت در قرآن مجيد آمده است و نه در اخبار، بلكه استنباطى است اجمالى از كتاب و سنت، لذا بهتر آن است به سراغ نام هايى رويم كه با صراحت در قرآن مجيد ذكر شده (خواه جنبه اسم خاص داشته باشد كه تعداد محدودى از آنهاست يا جنبه توصيف و بيان ويژگى هاى آن روز).

اين اسامى را در سه گروه مى توان خلاصه كرد:

بخش اول، نام هايى است كه با يك اضافه واژه «يوم» به يك كلمه، از يكى از ابعاد و ويژگى هاى آن روز خبر مى دهد و آنها عبارتند از:

***

1- يَوْمُ الْقِيامَةِ

اين نام كه از مشهورترين نام هاى روز رستاخيز است، و درست هفتاد بار در قرآن مجيد تكرار شده، از جمله مى فرمايد: وَ نَضَعُ الْمَوازِيْنَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ: «ما ترازوهاى عدل را در روز قيامت نصب مى كنيم» (انبياء- 47)

در اين كه چرا آن روز، روز قيامت و بپاخاستن ناميده شده، خود قرآن مجيد از اين مسأله پرده برداشته مى گويد: در آن روز مردم، در برابر خداوند به پا مى خيزند» (و در دادگاه عدل او حاضر مى شوند) (يَوْمَ يَقُوْمُ النّاسُ لِرَبِّ الْعالَمينَ) (مطففين- 6).

و نيز در آن روز فرشته اعظم خداوند كه نامش «روح» است با ساير ملائكه در يك صف براى اجراى فرمان خدا قيام مى كنند. (يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفّاً) (نبأ- 38).

و نيز در آن روز شاهدان و گواهان، براى شهادت بر اعمال انسان ها بپا مى خيزند (وَ يَوْمَ يَقُومُ الْاشْهادُ) (غافر- 51).

و بالأخره در آن روز حساب و كتاب، برپا مى شود (يَوْمَ يَقُومُ الْحِسابُ) (ابراهيم- 41)

اين مطلب در دادگاه ها معمول است كه به هنگام اعلام رأى دادگاه همه حاضران اعم از متّهمان و

ص: 46

قضات بپا مى خيزند، و رأى نهايى اعلام مى شود، اين بپاخاستن دليل بر احترام به رأى دادگاه و تسليم در مقابل آن است.

از اين گذشته، انسان هنگامى كه مى خواهد به طور جدّى كارى را انجام دهد بپا مى خيزد و آماده اجرا مى شود، به همين جهت مسأله «قيام» دليل بر تصميم و اراده محكم و آمادگى و احترام نسبت به انجام كارى است، و شايد به همين دليل واژه «قيامت» در قرآن مجيد، اين همه تكرار و تأكيد شده است.

اضافه بر اينها، قيام مردگان از قبرها، خود نيز يكى از دلايل اين نامگذارى است.

در حديثى از امام على بن الحسين عليه السلام مى خوانيم: اشَدُّ ساعاتِ ابْنِ آدَمَ ثَلاثُ ساعاتٍ: السّاعَةُ الَّتى يُعايِنُ فِيْها مَلَكَ الْمَوْتِ، وَ السّاعَةُ الَّتى يَقُوْمُ فيها مِنْ قَبْرِهِ، وَ السّاعَةُ الَّتى يَقِفُ فيها بَيْنَ يَدَىِ اللَّه تَبارَكَ وَ تَعالى «شديدترين ساعات انسان ها، سه ساعت است، ساعتى كه فرشته مرگ را در برابر خود مى بيند، و ساعتى كه از قبر برمى خيزد و ساعتى كه در برابر خداوند متعال مى ايستد».(1)

2- الْيَوْمُ الْاخِرُ

نام ديگرى كه بسيار مشهور و معروف است، و در قرآن مجيد به طور گسترده آمده است: «الدّارُ الْاخِرَةُ» (سراى ديگر) و «الْيَوْمُ الآخِرُ» (روز ديگر) يا به طور خلاصه «الْاخِرَةُ» است كه يكصد و چهل بار در قرآن مجيد در سوره هاى مختلف، روى آن تكيه شده است.

در آيه 177 سوره بقره در توضيح معناى نيكوكارى مى فرمايد: وَلكِنَّ البِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ المَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّيْنَ ... «نيكى (نيكوكاران) كسانى هستند كه به خدا و روز ديگر و فرشتگان و كتاب آسمانى و پيامبران ايمان آورده اند ....»

و در تعبير ديگرى در آيه 83 قصص مى فرمايد: تِلْكَ الدّارُ الْاخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدُونَ عُلُوّاً فى الأَرْضِ وَ لا فَساداً: «آن سراى آخرت را (تنها) براى كسانى قرار مى دهيم كه اراده برترى جويى در زمين و فساد را ندارند».

و باز در تعبير ديگر در آيه 4 بقره مى فرمايد: وَ بِالآخِرَةِ هُمْ يُؤْقِنُونَ: «مؤمنان حقيقى كسانى هستند كه نسبت به آخرت يقين دارند».


1- بحار، جلد 7، صفحه 105، حديث 19.

ص: 47

تعبير به «الْيَوْمُ الْاخِرُ»- يا- «الدّارُ الْاخِرَةُ» يا- «الْاخِرَةَ» در برابر دار دنياست كه از آن به «نشئه اولى» تعبير شده چنان كه مى خوانيم: وَلَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ اْلأُوْلَى فَلَوْلا تَذَكَّرُونَ: «شما عالم نخستين را دانستيد چگونه متذكر نمى شويد (كه عالمى بعد از آن است)» (واقعه 62).

و در آيه 4 سوره ضحى آمده است و لَلآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْاولى «عالم آخرت از عالم نخستين براى تو بهتر است».

به گفته ارباب لغت، «آخِرْ» نقطه مقابل «اوّل» است و «آخَر» (به معناى ديگر) نقطه مقابل «واحد» است.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان مى گويد: آخرت را از اين نظر آخرت ناميده اند كه بعد از دنياست، و دنيا از اين نظر دنيا ناميده شده كه به مردم نزديك است (از ماده دُنّو) و بعضى هم گفته اند به خاطر دنائت و پستى آن است نسبت به آخرت.(1)

شبيه همين معنا در تفسير روح البيان و تفسير فخررازى نيز آمده است.(2)

اين تعبير ضمناً بيانگر اين واقعيت است كه سير تكاملى انسان از اين جهان شروع مى شود. و ادامه مى يابد، جهان ديگر آخرين مرحله اين مسير است، دنيا به منزله منزلگاه هاى ميان جاده است. و آخرت قرارگاه نهايى و ابدى است.

اين هشدارى است به همه انسان ها كه دينا را سراى جاودان نشمرند، دل به آن نبندند، آن را هدف نهايى نشمرند، و تمام نيرو و قدرت خود را معطوف آن ندارند بلكه از آن به صورت گذرگاهى براى وصول به سراى ديگر بهره گيرند.

***

3- يَوْمُ الْحِسابِ

ديگر از اسامى مشهور قيامت «يوم الحساب» است كه در پنج آيه از قرآن مجيد آمده است و اين نام به خاطر آن است كه تمام اعمال آدمى اعم از صغير و كبير، جزيى و كلى، معنوى و مادى، جوارحى و جوانحى (بدنى و روحى) بدون استثناء در آن روز مورد محاسبه قرار مى گيرد، قرآن از زبان موسى بن عمران مى گويد: وَ قالَ مُوسى انِّى عُذْتُ بِرَبِّى وَ رَبِّكُمْ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لا يُوْمِنُ بِيَوْمِ الْحِسابِ: «موسى به فرعونيان


1- « مجمع البيان»، جلد 1، صفحه 40.
2- « روح البيان»، جلد 1، صفحه 41، و تفسير فخررازى، جلد 2، صفحه 32.

ص: 48

گفت: من به پروردگارم و پروردگار شما پناه مى برم از هر متكبرى ك به روز حساب ايمان نمى آورد» (غافر 27).

و گاه از آن تعبير به يَوْمَ يِقُومُ الْحِسابُ» (روزى كه حساب برپا مى شود) شده است. (ابراهيم 41).

مقاييس اللغة چهار ريشه براى ماده «حساب» ذكر مى كند: شمردن، كفايت كردن، و «حسبان» به معناى بالش كوچك، و «احْسَبَ» به معناى كسى كه بر اثر بيمارى پوست تنش سفيد شده و موهاى او ريخته است.

بعضى از ارباب لغت معانى بيشترى براى آن ذكر كرده، و حتى آن را به هفت معنا رسانده اند كه از جمله آنها مجازات و عذاب است.(1)

ولى ظاهر اين است كه همه معانى فوق آن گونه كه اجمالًا از مفردات راغب بر مى آيد به يك معنا باز مى گردد، و آن حسابرسى كردن است، و اگر در معنى كفايت به كار مى رود به خاطر آن است كه محاسبه اى براى رسيدن به كفايت صورت مى گيرد، و همچنين در مورد مجازات به خاطر آن است كه بعد از حسابرسى انجام مى شود، معانى ديگر نيز به نحوى بازگشت به اين معنا مى كنند (مثلًا اطلاق آن بر نوعى از بيمارى جلدى به خاطر شباهت با مجازات الهى است كه بعد از حساب واقع مى شود، و شايد بالش كوچك را از اين رو حسبان ناميده اند كه حسابگران در موقع حساب به آن تكيه مى كنند).

به هر حال يكى از روشن ترين برنامه هايى كه در قيامت انجام مى گيرد، و اصولًا قيام قيامت به خاطر آن است، مسأله حساب الهى است كه شرح چگونگى آن به خواست خدا در بحث هاى مربوط به منازل آخرت خواهد آمد.

***

4- يَوْمُ الدِّيْنِ

اين نام نيز به طور گسترده در قرآن به كار رفته و تعداد آياتى كه در آن «يوم الدين» آمده است بالغ بر سيزده مورد است كه از همه مشهورتر در زبان ها در سوره حمد است. مالِكِ يَوْمِ الدِّيْنِ «او مالك روز جزا است».

(بعضى از ارباب لغت معتقدند كه اصل واژه «دين» به معناى خضوع و انقياد و اطاعت است، و اگر اين


1- نهايه ابن اثير و لسان العرب.

ص: 49

واژه بر معناى جزا اطلاق شده يا به خاطر آن است كه در مقابل آن بايد مطيع بود يا اينكه جزا مولود اطاعت است).

در بعضى از روايات نيز به معناى روز حساب تفسير شده كه در حقيقت از قبيل ذكر علّت و اراده معلول است زيرا حساب مقدمه اى براى جزاست.

***

5- يَوْمُ الْجَمْعِ

اين تعبير دوبار در قرآن مجيد آمده است از جمله در سوره تغابن آيه 9 يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ: «به خاطر بياوريد كه همه شما را در آن «روز اجتماع» جمع آورى مى كند، آن روز روزى است كه معلوم مى شود چه كسانى مغبون گشته اند»؟!

و در سوره شورى آيه 7 مى خوانيم: لِتُنْذِرَ امَّ الْقُرى وَ مَنْ حَوْلَهُا وَ تُنْذِرَ يَوْمَ الْجَمْع» «قرآن به خاطر آن نازل شده است كه ام القرى و كسانى را كه پيرامون آن هستند انذار كنى و از روزى كه همه خلايق در آن جمعند بترسانى».

چگونه آن روز روز جمع نباشد در حالى كه تمام اوّلين و آخرين و همه جن و انس و حتى ملائكه مقربين در آنجا جمعند، نه تنها خودشان كه اعما آنها نيز تماماً در آنجا جمع آورى شده است و براى عرضه به دادگاه عدل الهى آماده است.

همين نام به صورت ديگرى در آيه 103 سوره هود نيز آمده ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النّاسُ آن روز روزى است كه همه مردم براى آن جمع آورى مى شوند.

***

6- يَوْمُ الفَصْلِ

نام ديگر روز قيامت «يوم الفصل» (روز جدايى» است. اين نام شش بار در قرآن مجيد تكرار شده (1) از جمله در سوره نبأ آيه 17 مى خوانيم: انَّ يَوْمَ الْفَصْلِ كانَ مِيْقاتاً: «روز جدايى، ميعاد همگان است».


1- صافات، 21- دخان، 40- مرسلات، 13 و 14 و 38- نبأ، 17.

ص: 50

اين تعبير تعبير بسيار پرمعنايى است كه بيانگر جدايى ها در آن روز عظيم است: جدايى حق از باطل، جدايى صفوف مؤمنان و صالحان از كافران و مجرمان، جدايى برادر از برادر، و پدر و مادر از فرزند. و جدايى سرنوشت خوبان و بدان.

اين تعبير گاهى به معناى يوم القضاء و روز داورى نيز مى آيد، زيرا قاضى به وسيله حكم خود منازعه را پايان مى دهد، و لذا به حكم و قضاوت كه علت پايان مخاصمات است، «الفصل» گفته مى شود.

***

7- يَوْمُ الْخُرُوجِ

اين نام تنها در يك آيه قرآن مجيد آمده است، در آيه 42 ق ضمن اشاره به روزى كه نفخ دوم صور دميده مى شود، مى فرمايد: ذلِكَ يَوْمُ الْخُرُوجِ: «آن روز روزى است كه همه اموات زنده شده (و از قبرها) خارج مى شوند» آرى آن روز روز خارج شدن است از مرگ به حيات و از عالم برزخ به عالم آخرت، و از درون به برون، و از پنهان به آشكار!

همين معنا به شكل ديگرى در آيه 43 معارج آمده است آنجا كه مى فرمايد: يَوْمَ يُخْرَجُونَ مِنَ الْاجْداثِ سِراعاً كَانَّهُمْ الى نُصُبٍ يُوفِضُونَ: «روز موعود آنها همان روزى است كه از قبرها به سرعت خارج مى شوند.

گويى به سوى بتهايشان مى دوند»!(1)

اين تعبير نشان مى دهد حوادث قيامت در آغاز كار با سرعت فوق العاده اى انجام مى گيرد، و در عين حال طعنه و سخريه اى است نسبت به بت پرستان و بت پرستى كه مهمترين بخش زندگانى آنان را تشكيل مى دهد، و بيشترين توجه آن سبك مغزان را به خود تخصيص داده بود، به طورى كه دويدن آنها به سوى بت ها به عنوان نمونه روشن «شتاب» معرفى شده است، دويدن و شتاب به سوى بت ها در يك روز جشن و يا عزا، و يا در حال بازگشت از سفر، و از اين جا روشن مى شود كه نكته لطيفى در آيه نفهته شده است.


1- « سراع» جمع« سريع»( بر وزن ظِراف و ظريف) به معناى شخص يا چيزى است كه به سرعت حركت مى كند- و« نُصُب» جمع« نصيب» و« نصيب» جمع« نَصْب»( بر وزن كسب) در اصل به معناى چيزى است كه در جايى نصب مى شود و لذا به بت هايى كه در محلى نصب مى شد اطلاق مى گشت بعضى گفته اند تفاوت آن با صنم در اين بود كه صنم داراى شكل و صورت خاصى بود ولى نصب قطعه سنگ بى شكلى بود كه به آن احترام مى گذاشتند و خون قربانى خدايان را بر آن مى ريختند.

ص: 51

8- الْيَوْمُ الْمَوْعُودُ

اين نام نيز تنها در يك آيه از قرآن آمده است، در آغاز سوره بروج آيه 2 به عنوان يك سوگند مهم مى فرمايد: وَ الْيَوْمِ الْمَوْعُودِ «سوگند به آن روز موعود» روزى كه وعده گاه همه آنجاست و تمام انبياء وعده آن را داده اند.

بعضى از مفسّران يوم موعود را اشاره به روز خارج شدن از قبرها، يا روزى كه وعده شفاعت پيامبر در آن داده شده است تفسير كرده اند، در حالى كه همه اين معانى در معناى اوّل جمع است.(1)

جالب اين كه قرآن مجيد سوگند به آن روز را به دنبال سوگند به آسمان كه داراى برج هاى بسيار است قرار داده (وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ) اشاره به اينكه عظمت آن روز همچون عظمت آسمان است، يا اشاره به اينكه اگر آن روز موعود نباشد آفرينش اين آسمان عظيم با آن نظام دقيقى كه بر آن حكمفرماست بيهوده و بى هدف خواهد بود، چرا كه چند روزه زندگى دنيا ارزش آن را ندارد كه چنين نظام عظيم و گسترده اى به خاطر آن آفريده شود.

به هر حال شبيه اين «نام» با تعبير ديگرى در آيه 83 زخرف آمده است فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا حَتّى يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذى يُوْعَدُونَ: «آنها را رها كن تا در باطل خود غوطه ور باشند و سرگرم بازى شوند، تا روزى را كه به آنها وعده داده شده است ملاقات كنند».(2)

***

9- يَوْمُ الخُلُود

(روز جاودانگى)

اين تعبير يك بار در آيات قرآن به چشم مى خورد، آنجا كه مى فرمايد: ادْخُلُوها بِسَلامٍ ذالِكَ يَوْمُ الْخُلُودِ، «در آن (بهشت جاويدان) به سلامت داخل شويد آن روز جاودانگى است» (ق 34).

با توجه به اين كه تعبير فوق بعد از توصيف «بهشت» در آيات همان سوره ق وارد شده، انتخاب اين نام به خاطر بيان ابديت اين موهبت عظيم الهى و اين پاداش بزرگ نيكوكاران و تمام نعمت هاى آن است و در حقيقت يوم الخلود بعد از ورود در بهشت آغاز مى شود.

اين تعبير، سخنى را كه قبلًا اشاره كرديم به روشنى تأييد مى كند كه نام ها و توصيف هاى قيامت


1- روح المعانى، جلد 30، صفحه 86.
2- شبيه اين تعبير در آيه 42 معارج و 60 سوره ذاريات نيز آمده است.

ص: 52

هركدام به يكى از ابعاد آن اشاره دارد، و در اينجا سخن از ابديت آن است، البته مسأله خلود منحصر به نعمت هاى بهشت نيست، عذاب هاى دوزخ نيز چنين است، اما در قرآن تعبير «يوم الخلود» تنها در همين يك مورد به كار رفته است، و در مورد دوزخ تعبير مشابه ديگرى به عنوان دارالخلد (سراى جاودانى) ديده مى شود: ذلِكَ جَزَاءُ أَعْداءِ اللَّهِ النَّارُ لَهمْ فِيهَا دارُالْخُلدِ؛ كيفر دشمنان خدا آتش است و سراى جاويد دوزخيان در آن خواهد بود» (فصلت 28).

***

10- يَوْمُ عَظيمٌ

توصيف قيامت به روز بزرگ (يوم عظيم) نيز در آيات متعددى از قرآن مجيد آمده است، از جمله: در آيه 37 مريم مى خوانيم: فَوَيْلٌ لِلَّذِيْنَ كَفَرُوا مِنْ مَشْهَدِ يَوْمٍ عَظيمٍ: «واى بر كافر از مشاهده روز بزرگ».(1)

البته تعبير به «عذاب يوم عظيم» در آيات قرآن احياناً براى عذاب هاى مهم دنيوى نيز آمده، كه شناختن آن از عذاب روز قيامت، با توجه به آيات قبل و بعد، چندان مشكل نيست.

به هر حال توصيف آن روز به عظمت به خاطر امور مهم بسيارى است كه در آن روز بزرگ واقع مى شود: پاداش و كيفر عظيم، دادگاه و حساب عظيم، حضور با عظمت خلايق در آن روز، و عظمت طول آن روز، عظمت هول و وحشت و هراس، و عظمت جنبش هاى آغاز رستاخيز و خلاصه عظمت در تمام جهات.

***

11- يَوْمُ الْحَسْرَةِ

اين نام كه تنها در يك آيه از قرآن مجيد آمده، تعبيرى است تكان دهنده از روز قيامت كه روز حسرت و تأسف و ندامت است، در آيه 39 مريم مى فرمايد: وَ انْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ اذْ قُضِىَ الْامْرُوْهُمْ فى غَفْلَةٍ وَ هُمْ لا يُوْمِنُونَ: «آنها را از روز حسرت بترسان، روزى كه همه چيز پايان مى يابد، و حكم نهايى صادر مى شود، و اين در حالى است كه آنها (هنوز) در غفلتند و ايمان نمى آورند».


1- شبيه همين تعبير در آيات 15 يونس، 15 انعام، 59 اعراف، 135 شعرا، 21 احقاف، 13 زمر، 5 مطففين نيز آمده است.

ص: 53

«حَسْرَة» از ماده «حَسْر» به گفته مفردات و مقاييس و جمعى ديگر از ارباب لغت به معناى آشكار كردن است، و لذا حَسَرْتُ عَنِ الذِراعِ يعنى آستين را بالا زدم و دست خود را ظاهر كردم، سپس واژه حسرت به غم و اندوهى كه بر امور از دست رفته حاصل مى شود اطلاق شده، گويى جهل و ناآگاهى انسان نسبت به ضررهاى عملى كه انجام داده كنار مى رود و حقيقت آشكار مى گردد.

اين در حالى است كه بعضى ديگر اصل آن را به معناى «عقب زدن» مى دانند، ولى مثلًا هنگامى كه دريا عقب نشينى مى كند طبعاً سواحلى كه زير آب بود آشكار مى گردد، يا هنگامى كه انسان آستين خود را عقب مى زند دست ها ظاهر مى شود، اين در حقيقت از لوازم معناى اوّل است.(1)

به هر حال اندوه و تأسف و ندامت از لوازم مفهوم آن است، و روز قيامت راستى روز اندوه و ندامت و حسرت شديد است، نه تنها براى بدكاران، بلكه حتى براى نيكوكاران، زيرا وقتى پاداش هاى عظيم الهى را مى بينند تأسف مى خورند چرا بيشتر و بهتر كار نيك انجام نداده اند!

اين مطلبى است كه جمعى از مفسّران به آن تصريح كرده اند(2) ولى فخررازى مى گويد تنها بدان هستند كه گرفتار حسرت مى شوند و براى اهل بهشت حسرتى نيست چرا كه در آنجا هيچ غم و اندوهى نمى تواند وجود داشته باشد.(3)

ولى بايد گفت اين گونه غم، نوعى كمال است، و مايه ناراحتى و عذاب روحى نيست، بنابراين وجود آن در بهشت نيز مشكلى ندارد (دقت كنيد).

به هر حال اگر تأسف و حسرت در دنيا قابل جبران است در آنجا راهى براى جبران وجود ندارد و لذا بايد آن روز را روز حسرت واقعى و روز حسرت بزرگ ناميد، همين معنا در آيه 56 سوره زمر به شكل ديگرى آمده است كه مى فرمايد: انْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فى جَنْبِ اللَّهِ: «اين هشدارها و اخطارها به خاطر آن است كه مبادا كسى روز قيامت بگويد واحسرتا! از كوتاهى هايى كه در اطاعت فرمان خدا كرده ام».(4)


1- التحقيق، جلد 2.
2- تفسير مجمع البيان، جلد 6، صفحه 515 و روح البيان، جلد 5، صفحه 335 و روح المعانى، جلد 16، صفحه 85.
3- تفسير فخررازى، جلد 21، صفه 221.
4- در سوره انعام، آيه 31 نيز شبيه اين معنا آمده است.

ص: 54

12- يَوْمُ التَّغابُن (روز آشكار شدن غبن ها!)

اين نام در قرآن مجيد تنها يكبار آمده است، آن هم در آيه 9 سوره «تغابُن» يَوْمَ يَجْمَعَكُمْ لِيَوْمِ الْجَمعِ ذِلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ: «روزى كه همه شما را در آن روز اجتماع گردآورى مى كند كه آن روز روز «تغابن» است.

«تغابن» از ماده «غبن» در اين جا به معناى آشكار شدن غبن است، يعنى در آن روز ظاهر مى شود چه كسى مغبون شده است.(1)

مرحوم طبرسى در مجمع البيان مى گويد: اين ماده هنگامى كه به صورت باب تفاعل (تغابن) به كار رود به معناى گرفتن شرّ و رها نمودن خير، يا به معناى گرفتن خير و رها نمودن شرّ است، مؤمنان از بهره دنيوى خود چشم پوشيده، و بهره آخرت را مى گيرند و مصداق گرفتن خير و رها كردن شر خواهد بود، بنابراين آنها «غابن» محسوب مى شوند و كافران بهره آخرت را رها كرده و بهره دنيا را گرفته اند، و مصداق رها كردن خير و گرفتن شرند، بنابراين «مغبون» هستند نتيجه اين كه در آن روز «غابن» از «مغبون» آشكار مى گردد.

در صحاح اللغه آمده است كه «غبن» به معناى خدعه و نيرنگ است، و مغبون شدن يعنى مورد خدعه و نيرنگ قرار گرفتن، و هنگامى كه اين ماده در مورد تفكر به كار رود به معناى ضعف و ناتوانى است، لذا «غبين» به معناى ضعيف الفكر است.

به هر حال در قيامت پرده ها كنار مى رود، و نتايج اعمال و عقائد و نيات آشكار مى شود، و انسان خود را در مقابل انبوهى از نتائج و آثار اعمال خويش مى بيند، و آنجاست كه بدكاران از شكست و زيان خود و فريب و نيرنگ شيطان و از دست دادن سرمايه هاى عظيم محروم شدن از سعادت جاويدان و گرفتارى در چنگال عذاب الهى با خبر مى شوند، و اين است غبن حقيقى.

***

13- يَوْمُ التَّنادِ (روز صدا زدن يكديگر و يارى خواستن)

اين نام نيز يكبار در قرآن مجيد در سوره غافر (مؤمن) آيه 32 آمده است كه مؤمن آل فرعون به هنگامى كه فرعونيان را از عذاب الهى در دنيا و آخرت مى ترساند مى گويد: وَ يا قَوْمِ انِّى اخافٌ عَلَيْكُمْ يَوْمَ التَّنادِ:


1- مفردات راغب.

ص: 55

«اى قوم! من بر شما از روزى كه مردم يكديگر را صدا مى زنند (و از هم يارى مى خواهند اما صدايشان به جايى نمى رسد) بيمناكم».

«التَّنادْ» در اصل «التنادى» بوده كه ياى آن حذف شده و كسره دال كه دليل بر آن است بر جاى مانده، از ماده «نداء» به معناى صدا زدن است.

بسيارى از مفسران معتقدند كه «يوم التناد» از اسامى قيامت است (1) و هر كدام براى اين نامگذارى دليلى ذكر كرده اند.

بعضى گفته اند به خاطر آن است كه دوزخيان و بهشتيان يكديگر را صدا مى زنند، دوزخيان مى گويند:

مقدارى از آب گواراى بهشتى يا از روزى هاى خدا داد به ما محبت كنيد (وَ نادى اصْحابُ النّارِ اصْحابَ الْجَنَّةِ انْ افيضُوا عَلَيْنا مِنَ الْماءِ اوْ مِمّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ) و بهشتيان در پاسخ مى گويند: خداوند اينها را بر كافران تحريم كرده است (قالُؤا انَّ اللَّه حَرَّمَهُما عَلَى الْكافِرينَ) (اعراف 50).

اين معنا در حديثى در كتاب «معانى الاخبار» از امام صادق عليه السلام روايت شده است.

بعضى مى گويند اين نامگذارى به خاطر آن است كه در صحنه محشر مردم يكديگر را صدا مى زنند و از همه كمك مى خواهند.

يا اين كه فرشتگان مردم را براى حساب صدا مى زنند و مردم فرشتگان را براى استمداد! يا اين كه مؤمن هنگامى كه نامه اعمال خود را مى بيند، از روى شوق فرياد مى زند: هاؤُمُ اقْرَوْا كِتابِيَه: «اين نامه اعمال من است! اى مردم بياييد و آن را بخوانيد»! (حاقه 19).

و كافر در آن هنگام كه نامه عملش را به دستش مى دهند از شدت وحشت فرياد مى كشد: يا لَيْتَنى لَمْ اوْتَ كِتابِيَه: «اى كاش نامه اعمال مرا به دست من نمى دادند»!

البته وجوه ديگرى نيز براى اين نامگذارى ذكر شده كه در بعضى از تفاسير آن را بالغ بر هشت وجه شمرده اند، ولى بعضى از آنها ضعيف به نظر مى رسد. اين نكته نيز قابل ذكر است كه تمام اين معانى ممكن است در مفهوم آيه جمع باشد چرا كه منافاتى در ميان آنها نيست.


1- فخررازى در تفسير خود مى گويد اجماع و اتفاق مفسّران بر اين قول است( جلد 27، صفحه 61).

ص: 56

14- يَوْمُ التلاقِ (روز تلاقى)

اين نام نيز فقط يكبار در قرآن مجيد (سوره مؤمن آيه 15، آمده است: يُلْقِى الرُّوْحَ مِنْ امْرِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاقِ: «خداوند روح را به فرمانش برهركسى از بندگانش بخواهد القاء مى كند، تا انسان ها را از روز تلاقى انذار كند».

منظور از القاى روح به قرينه آيات ديگر، همان وحى و كتب آسمانى است، چنانكه در آيه 52 شورى خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: وَ كَذلِكَ اوْحَيْنا الَيْكَ رُوْحاً مِنْ امْرِنا: «همان گونه كه بر پيامبران پيشين وحى فرستاديم بر تو نيز روحى را به فرمان خود وحى كرديم».

و به اين ترتيب قرآن مجيد روحى است از جانب خدا كه در كالبد جامعه بشريت دميده شده است!

راغب در مفردات مى گويد: قرآن به اين سبب روح ناميده شده كه سبب حيات معنوى است.

و هدف القاى اين روح بيم دادن و انذار از آن روز بزرگ تلاقى است.

در آن روز انواع تلاقى ها رخ مى دهد كه همه آن ها در مفهوم آيه جمع است، هرچند مفسّران احياناً به گوشه اى از آن چشم دوخته اند.

روزى است كه بندگان با پروردگارشان ملاقات مى كنند (يا ايُّهَا الْانْسانُ انَّكَ كادِحٌ الى كَدْحاً فَمُلاقِيْهِ) (انشقاق 6).

روزى است كه انسان ها با فرشتگانِ حساب و پاداش و كيفر تلاقى دارند (وَ تَتَلَقّاهُم المَلائِكَةُ) (انبياء 103).

روزى است كه انسان با حساب اعمال و گفتارش در آن دادگاه عدل تلاقى دارد (انِّى ظَنَنْتُ انِّى مُلاقٍ حِسابِيَه) (حاقه 20)

روزى كه گذشتگان و آيندگان با هم تلاقى مى كنند.

روز تلاقى پيشوايان حق و باطل با پيروانشان.

روز تلاقى ظالم و مظلوم با يكديگر

روز تلاقى بهشتيان و دوزخيان!

آرى هدف آمدن انبياء و نزول كتب آسمانى همين بوده است كه بندگان را از آن روز تلاقى بزرگ بيم دهند و چه عجيب است اين نام و مفهوم وسيع و تكاندهنده آن.

ص: 57

15- يَوْمٌ ثَقيلْ (روز سنگين!)

اين نام نيز از نام هايى است كه فقط يكبار در قرآن در سوره انسان، آيه 27 به چشم مى خورد: انَّ هؤُلاءِ يُحِبُّونَ العاجِلَةَ وَ يَذَرُونَ وَ رائَهُمْ يَوْماً ثَقيلًا: «آنها (مجرمان) زندگى زودگذر دنيا را دوست دارند، در حالى كه پشت سر خود روز سخت و سنگينى را رها مى كنند».

توصيف آن روز به ثقيل توصيفى است گسترده و پرمعنا: سنگين از نظر محاسبه ها، سنگين از نظر مجازات ها، سنگين از نظر رسوايى ها، سنگين از نظر شدائد محشر و سنگينى مسئوليت ها، و سنگين از نظر بار گناهان بر دوش مجرمان!

تعبير به «يَذَرُوْنَ وَرائهُمْ» (پشت سرشان مى اندازند) با اين كه بايد قاعدتاً گفته شود «پيش رويشان ...» به خاطر آن است كه مجرمان آن روز را چنان به دست فراموشى سپرده كه گويى پشت سرانداخته اند.

***

16- يَوْمُ الْازِفَةِ (روز نزديك)

هريك از نام هاى قيامت پيامى مخصوص به خود دارد، از جمله «يوم الآزفه» است كه فقط يك بار در قرآن مجيد در سوره مؤمن آيه 18 آمده است (تعبير به «الآزفة» دوبار آمده، ولى «يوم الآزفه» فقط يك بار) مى فرمايد: وَ انْذِرْهُمْ يَوْمَ الْازِفَةِ اذِ الْقُلُوبُ لَدَى الحَناجِرِ كاظِمِيْنَ: «آنها را از روز نزديك» بترسان روزى كه از وحشت آن دل ها به گلوگاه مى رسد و تمام وجود انسان مملو از اندوه مى شود».

«آزِفَةَ» از ماده «ازَف» (بر وزن صدف) به گفته مقاييس اللغة و مفردات و مصباح اللغه و كتب ديگر به معناى نزديك شدن است، ولى بعضى آن را به معناى نزديكى آميخته با تنگى وقت شمرده اند.

اين نامگذارى بيانگر اين واقعيت است كه قيامت بيش از آنچه مردم فكر مى كنند نزديك است، تا بيخبران نگويند هنوز وقت بسيار است و قيام و عده اى است نسيه! آن هم روز نزديكى كه از شدت وحشتش گويى قلب ها به گلوگاه مى رسد، و جان ها به لب مى آيد، اندوه آميخته با ترس گلوى مردم را مى فشارد و راه نفس كشيدن را بر آنها مى بندد.

آرى براى چنين روزى بايد هر لحظه آماده بود.

همين معنا را قرآن با تعبير ديگر در آيه 1 سوره انبياء بيان كرده است: إقْتَرَبَ لِلنّاسِ حِسابُهُمْ وَ هُمْ فى

ص: 58

غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ؛ روز حساب مردم بسيار به آنها نزديك شده اما آنها درغفلتند و رويگردان هستند.

توجه داشته باشيد كه جمله «اقترب» تأكيد بيشترى از «قرب» را مى رساند، و اشاره به اين است كه حساب روز قيامت بسيار نزديك مى باشد.

قيامت به قدرى نزديك و حتمى است كه قرآن در بسيارى از تعبيرات خود با صيغه هاى فعل ماضى از آن ياد مى كند، مانند آيات 65 و 66 سوره فرقان مى فرمايد: «انَّ عَذابَها كانَ غَرَاماً، انَّها سائتْ مُسْتَقَراً وَ مُقاماً. «عذاب جهنم بسيار سخت و پردوام بوده، و دوزخ جايگاه بد و محل اقامت بدى بوده است» و آيات فراوان ديگر.

***

17- يَوْمٌ عَسيْرٌ (روز پر مشقت)

اين تعبير دوبار در قرآن مجيد (در سوره مدثر آيه 9، و سوره فرقان، آيه 26) آمده است، در آيه اوّل مى خوانيم فَذلِكَ يُوْمَئِذٍ يَوْمٌ عَسِيرٌ: «آن روز روز سختى است». و در آيه دوّم مى خوانيم: وَ كانَ يَوْماً عَلَى الْكافِرينَ عَسِيراً: «روز قيامت براى كافران روز سختى خواهد بود.»

البته يك بار هم به عنوان «عَسِر» (بر وزن خَشِن) در آيه 8 سوره قمر آمده است: يَقوُلُ الْكافِرُونَ هذا يَوْمٌ عَسِرْ: «كافران مى گويند امروز روز سختى است».(1)

مسلماً آن روز براى كافران بسيار طاقت فرسا و مصيبت بار و دردناك است، به طورى كه نيرومندترين آنها را به زانو در مى آورد و عاجز و بيچاره و ناتوان مى سازد.

فخر رازى در تفسير خود مى گويد: سخت بودن آن روز بر كافران از اين جهت است كه در حساب بر آنها سخت گرفته مى شود، نامه هاى اعمالشان به دست چپ آنها داده شده، صورت هايشان سياه، بدن ها كبود، چشمهايشان نابينا، و اعضاء بدنشان در حضور جمع به گناهان آنها گواهى مى دهد و مايه رسوايى آنها مى گردد.(2)

تازه اين يك مرحله از سختى هاى محشر است، مراحل بعد به هنگامى كه به سوى جهنم كشيده مى شوند، و سپس گرفتار انواع عذاب ها، گرفتار آتش قهر غضب الهى مى گردند، سخت تر و مصيبت بارتر


1- « عسير» و« عَسِر» هر دو صفت مشبهه است.
2- تفسير فخررازى، جلد 30، صفحه 197.

ص: 59

است. آن روز حتى براى مؤمنان روز آسانى نيست، و دادن حساب تمام اعمال حتى به اندازه سنگينى يك ذره و گذشتن از آن گردنه هاى سخت، كار بسيار دشوارى است.

***

18- يَوْمٌ اليمٌ (روز دردناك)

اين نام نيز دوبار در آيات قرآن مجيد آمده (هرچند واژه «اليم» ده ها بار به عنوان توصيفى براى عذاب قيامت در سوره هاى مختلف قرآن بچشم مى خورد».

يكبار در سوره هود آيه 26 از زبان نوح پيغمبر نقل شده كه خطاب به قوم بت پرستش مى گويد: انِّى اخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ اليمٍ: «من بر شما از عذاب روز دردناكى بيمناكم».

و يكبار هم در سوره زخرف آيه 65 از لسان وحى الهى: فَوَيْلٌ لِلَّذينَ ظَلَمُوا مِنْ عَذابِ يَوْمٍ اليمٍ: «واى بر آنها كه ستم كرده اند از عذاب روزى دردناك».

توصيف آن روز به دردناك بودن تنها به خاطر اين نيست كه عذابش اليم و دردناك است، بلكه علاوه بر اين، آن روز از جهات زيادى مايه درد و رنج است؛ از جهت رسوايى ها، ندامت ها و پشيمانى هاى كشنده، و انواع رنج هاى روحى ديگر، مثلًا انسان مى بيند ديگران به وسيله او اهل بهشت شدند و او خودش دوزخى شد، دردناك به خاطر اينكه راه بازگشتى وجود ندارد، و به خاطر اينكه عذاب و رنجهايش جاودانى است.

جالب اينكه در يكى از دو آيه فوق سخن از مشركان به ميان آمده، و در ديگرى از ظالمان، و مى دانيم شرك نوعى از ظلم، و ظلم و ستم نيز از انگيزه هاى شرك جلّى و خفى است.

***

19- يَوْمُ الْوَعِيْدِ (روز وعده هاى وحشتناك)

اين نام نيز يك بار در سراسر قرآن مجيد، در سوره ق آيه 20 آمده است: وَ نُفِخَ فى الصُّورِ ذلِكَ يَوْمُ الْوَعِيدِ: «و در صور دميده مى شود آن روز، روز تحقق و عده هاى وحشتناك است».

البته واژه «وعيد» به طور مكرر در قرآن آمده، ولى تعبير به يَوْمُ الْوَعِيدِ تنها در يك مورد است.

واژه «وعيد» از مادّه «وعد» گرفته شده و به گفته راغب در مفردات، «وعد» در مورد خير و شر هر دو به

ص: 60

كار مى رود، ولى «وعيد» تنها در موارد وعده هاى شرّ گفته مى شود، و لذا «ابن منظور» در لسان العرب آن را به تهديد تفسير كرده است، و واژه «ايعاد»، نيز به همين معنى آمده است.

به هر حال، اين نام اشاره پرمعنايى به تمام مجازات هاى روز قيامت است، اعم از مشكلات صحنه محشر و دادگاه عدل الهى، و مجازات هاى دوزخ، و اعم از كيفرهاى مادى و معنوى، مانند رسوايى در ميان خلائق، و دور ماندن از فيض قرب پروردگار.

در اينكه منظور از نفخ صور در اين آيه، نفخه مرگ و پايان دنياست، و يا نفخه حيات و آغاز آخرت؟ در ميان مفسّران گفتگو است، ولى آيه بعد از اين آيه كه مى گويد: وَ جائَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيْدٌ: «و هر انسانى وارد محشر مى گردد در حالى كه همراه او سوق دهنده و گواهى دهنده است» دليل بر آن است كه منظور نفخ دوم است، و روز وعيد نيز همان روز است.(1)

***

20- الْيَوْمُ الْحَقُ

اين نام نيز يك بار در قرآن مجيد در سوره نبأ آيه 39 آمده است كه اشاره به روز رستاخيز كرده و مى فرمايد: ذالِكَ الْيَوْمُ الْحَقُ: «آن روز، روز حق است» آرى واقعيتى است انكارناپذير، واقعيتى است كه به تمام عالم آفرينش مفهوم مى بخشد، و اگر آن روز نبود، واقعيت اين جهان مفهوم نداشت.

اصولًا دنيا، سرابى بيش نيست، و در واقع «مجاز» است نه «حقيقت»، فناست نه بقا، مرگ است نه حيات، آرى حقيقت و واقعيت و مفهوم اصلى حيات در قيامت تجلّى مى كند (وَ انَّ الدّارَ الْاخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوانُ): «سراى آخرت حيات حقيقى است» (عنكبوت 64).

بعضى از مفسّران در تفسير حقانيت آن روز به سه نكته اشاره كرده اند:

1- آن روز حق است و غير از آن باطل، چرا كه ايام دنيا باطلش بيش از حق مى باشد.

2- حق به معناى وجود ثابت است و به همين جهت خدا را حق مى گويند چرا كه فنايى براى او تصور نمى شود، روز قيامت نيز چنين است، بنابراين حق است.

3- آن روز روزى است كه شايسته عنوان يوم است چرا كه در آن روز روشن، اسرار مخفى آشكار


1- همين معنا را بسيارى از مفسّران مانند ابوالفتوح رازى، علّامه طباطبايى، فخررازى، آلوسى در روح المعانى و مراغى در تفسير خود ذيل آيه فوق پذيرفته اند.

ص: 61

مى گردد، در حالى كه در دنيا احوال خلق مكتوم و نامعلوم (همچون شب) است.(1)

21- يَوْمٌ مَشْهُودٌ (روزى كه همه آن را مشاهده مى كنند)

اين توصيف نيز تنها يك بار در قرآن مجيد در آيه 103 سوره هود آمده است كه بعد از اشاره به عذاب آخرت اشاره به آن روز كرده مى فرمايد: وَ ذلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ «و آن روزى است كه همه اعم از نيكان و بدان آن را مشاهده مى كنند».

نه تنها خلق اولين و آخرين آن روز را مشاهده مى كنند، بلكه اعمال و حساب و دادگاه و عدل الهى و پاداش ها و كيفرهاى اعمال خويش را نيز در آن روز مشاهده خواهند كرد.

به گفته مرحوم طبرسى در مجمع البيان و مرحوم علّامه طباطبايى در الميزان اطلاق اين آيه گواه بر آن است كه نه فقط انسان ها، بلكه جن و ملائكه نيز در آن روز حاضر و ناظرند كه روز اجتماع عمومى همگان است.(2)

قرطبى نيز مى گويد اهل آسمان ها نيز شاهد و ناظر آن روزند.

البته همه روزها مشاهده مى شود، ولى انتخاب اين توصيف براى قيامت از يكسو اشاره به قطعى بودن آن است و از سوى ديگر اشاره به اهميت آن و حوادثى كه در آن روى مى دهد، و حضور عمومى همه خلايق در آن است.

***

22- يَوْمٌ مَعْلُومٌ (روزى كه براى همه معلوم است)

اين تعبير نيز يك بار در قرآن در آيه 50 سوره واقعه در برابر سؤال كفار از حيات بعد از مرگ آمده است:

قُلْ انَّ الْاوَّلِيْنَ وَ الْاخِرينَ لمَجْمُوعُونَ الى مِيْقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ «بگو اولين و آخرين همگى در موعد روز معلومى گردآورى مى شوند».

معلوم بودن آن روز دو تفسير مى تواند داشته باشد:

1- «علم تفصيلى» است، يعنى آگاهى بر آن روز و تاريخ دقيق آن، و مى دانيم اين علم مخصوص خدا


1- « تفسير كبير»، جلد 31، صفحه 25.
2- الميزان، جلد 11، صفحه 7- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 191« مراغى» نيز در تفسير خود همين قول را پذيرفته است.

ص: 62

است، و هيچ كس حتى انبياء مرسلين و ملائكه مقربين از آن آگاهى ندارند، ولى نزد خداوند ثابت و قطعى و از هر نظر معلوم است.

2- «علم اجمالى» يعنى آگاهى بر اين كه همه ما ما چنين روزى را در پيش داريم، و از آن جا كه اين آگاهى- به طورى كه در بحث هاى آينده به خواست خدا مى آيد- از اعماق فطرت ما مى جوشد، به علاوه دلائل متعددى از طريق عقل و خرد براى آن وجود دارد كه عالم و عامى هر كدام مى توانند اجمالى به آن دست يابند، و اضافه بر اين تمام انبياء و پيامبران الهى از آن خبر دادند، آن روز روز معلوم، قطعى، و مسلم است، هرچند تاريخ دقيق آن را ندانند.

درست مانند اين كه همه ما به طور قطع مى دانيم سرانجام مى ميريم، و از دنيا مى رويم هرچند هيچ كس تاريخ پايان عمر خود را نمى داند.

غالب مفسّران معناى اوّل را برگزيده اند ولى بعضى بيشتر، روى معناى دوّم تكيه مى كنند، و كلمه «قُل» را دليل بر عمومى بودن اين علم مى شمرند، چرا كه مفهومش اين است به همگان اين مطلب را ابلاغ كن.(1)

ولى جمع هر دو تفسير در مفهوم آيه نيز كاملًا ممكن است.

ضمناً پيامى كه اين تعبير (يَوْمٌ مَعْلُومٌ) به ما مى دهد اين است كه در برخورد با آن جدّى باشيم و خود را براى ملاقات آن روز آماده كنيم، و يقين بدانيم كه قيامت با تمام آثار و پيامدهايش به هر حال خواهد آمد، و اين علم و يقين اثر تربيتى فوق العاده اى دارد.

***

23- يَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِيراً (روزى كه چهره درهم كشيده و سخت است)

اين نام نيز فقط يك بار در قرآن مجيد به چشم مى خورد در سوره انسان (هل اتى) آيه 10 از زبان «ابرار» (نيكان)(2) نقل مى كند كه آنها مى گويند: انّا نَخافٌ مِنْ رَبِّنا يَوْماً عَبُوساً قَمْطَريراً: «ما از پروردگارمان خائفيم از آن روز كه عبوس و سخت است».


1- تفسير فخررازى، جلد 29، صفحه 172.
2- مى دانيم شأن نزول اين سوره درباره حضرت على و فاطمه و حسن و حسين( سلام اللَّه عليهم اجمعين) مى باشد كه درصف اوّل« ابرار» و نيكان قرار دارند.

ص: 63

ناگفته پيداست كه «عبوس» از صفات انسان است، و به كسى گفته مى شود كه قيافه اش را درهم كشيده و كاملًا ناخشنود است، و توصيف آن روز به «عبوس» كنايه زنده اى از وضع وحشتناك آن روز است، يعنى آن قدر حوادث آن سخت و ناراحت كننده است كه نه تنها انسان ها در آن روز عبوس اند، بلكه گويى خود آن روز نيز قيافه اش را سخت درهم كشيده و ناراحت است!

«قَمْطَرِيْر» به گفته بسيارى از مفسّران به معناى «سخت و شديد» يا انسان ترش روى و عبوس است، بنابراين مفهوم آن نزديك به مفهوم عبوس است، اين واژه از ماده «قطر» (بر وزن قفل) گرفته شده و ميم زائده است، و به قولى از ماده «قَمْطَر» (بر وزن خنجر) گرفته شده.

به هر حال تعبير فوق نشان مى دهد كه حوادث آن روز به قدرى سخت و شديد و دشوار و دردناك است كه آثار آن از درون جان انسان ها به قيافه ها منتقل مى شود، و وحشت و اضطراب سرتاپاى همگان را فرا مى گيرد، چون كسى از پايان كار خود خبردار نيست، و همگى در انتظار حساب و در انتظار لطف خدا هستند.

بعضى از مفسران گفته اند: سُبْحانَ اللَّهِ ما اشدَّ اسْمُهُ وَ هُوَ مِنْ اسْمِهِ اشَدُّ، «سبحان اللَّه! روز قيامت چه نام شديد و سختى دارد (عبوساً قمطريرا) و از آن شديدتر خود آن روز است»!

***

24- يَوْمُ الْبَعْثِ (روز رستاخيز)

اين تعبير دوبار در قرآن مجيد آن هم در يك آيه (آيه 56 سوره روم) آمده است: وَ قالَ الَّذِيْنَ اوتُوا الْعِلْمَ وَ الْايْمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فى كِتابِ اللَّهِ الى يَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ وَ لكِنَّكُمْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ: «كسانى كه علم و ايمان به آنان داده شده، در قيامت به مجرمان مى گويند: شما به اذن خدا تا روز بعث (در عالم برزخ) درنگ كرديد، و هم اكنون روز بعث (برانگيخته شدن مردگان) است، ولى شما نمى دانستيد».

البتّه تعبير از زنده شدن مردگان به «بعث» (و افعال مشتق از آن) در آيات قرآن بسيار فراوان و گسترده است كه قبلًا اشاره شد، و همه بيانگر اين حقيقت است كه آن روز روز حيات عمومى بعد از مرگ است، و چون قبلًا به قدر كافى در اين زمينه بحث شد خود را از توضيح بيشتر بى نياز مى بينيم.

***

ص: 64

در اين جا گروه اوّل پايان مى يابد:

از مجموع نام ها، و توصيف ها و تعبيرهاى مختلفى كه در اين بخش آمد، اين حقيقت به خوبى تجلى مى كند كه قرآن براى بيدارى انسان ها، و تعليم و تربيت و سوق آنها به تكامل و تعالى، «معاد» را در چهره هاى مختلفش نشان داده، و نام هاى گوناگونى براى آن برگزيده كه هر نام به يكى از ابعاد حوادث عظيم و تكاندهنده آن روز بى مانند اشاره مى كند.

هريك از اين نام ها، يا به تعبير ديگر هريك از اين اوصاف، براى آن روز پيامى مخصوص به خود دارد، پيامى به همه نسل ها، در همه قرون و اعصار.

پيامى كه توجه به آن عامل نيرومند بازدارنده اى از كژيها و زشتى ها و گناهان و جرايم و آلودگى ها و مظالم است.

پيامى كه مطالعه آن ابعاد فصاحت و بلاغت قرآن را در زمينه هاى مختلف مخصوصاً در مسائل تربيتى كاملًا واضح و آشكار مى سازد و براى رهروان راه حق و پويندگان مسير قرب خدا بهترين راهنماست (دقت كنيد).

***

بخش دوّم:

اكنون به سراغ بخش ديگرى از نام هاى قيامت مى رويم كه اوصاف قيامت نه در يك كلمه، بلكه در يك جمله خلاصه شده است.

25- يَوْمَ نَطْوِى السَّماءَ كَطَىِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ

بخشى از اين نام ها از حوادثى كه در آستانه قيامت در جهان رخ مى دهد سخن مى گويد، و بخشى از مسائل مربوط به حال انسان ها در آن روز است، و بخشى از پايان كار خبر مى دهد.

از جمله تعبيراتى كه مربوط به «مقدمات قيامت» است تعبير فوق است كه در سوره انبياء آيه 104 بعد از اشاره به قسمتى از پاداش نيكوكاران و كيفرهاى بدكاران آمده است: يَوْمَ نَطْوِى السَّماءَ كَطَىِّ السِّجِلِ

ص: 65

لِلْكُتُبِ كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْق نُعيدُهُ وَعْداً عَلَيْنا انّا كُنّا فاعِلينَ: «روزى كه ما آسمان را همچون طومارى در هم مى پيچيم، سپس همان گونه كه آفرينش را آغاز كرديم آن را باز مى گردانيم، اين وعده اى است كه ما داده ايم و قطعاً آن را انجام خواهيم داد».

«سِجِلْ» از ماده سَجْل (بر وزن سَطْل) به معناى دلو بزرگ و پر از آب است و ريشه آن را به معناى «جمع كردن و ذخيره نمودن براى ريختن و منتشر ساختن، دانسته اند، به همين دليل به دلو بزرگ «سَجْل» گفته مى شود، و «سِجِلّ» (با كسر سين و جيم و تشديد لام) به اوراقى كه مطالب را روى آن مى نويسند و گاه آن را به صورت «طومار» به هم مى پيچند، گفته اند، و در اين صورت تعبير طى السجل گفته مى شود.

بعضى نيز بر اين باورند كه سِجلّ به معناى كتاب هايى است كه احكام قضايى و صورت دعاوى و مانند آن در آن نوشته و جمع آورى مى شود، و لذا تسجيل به معناى ثبت كردن و قرار دادن و اثبات نمودن آمده است.(1)

به هر حال ظاهر آيه اين است كه در پايان جهان و آستانه قيامت، تمام آسمان ها به هم پيچيده مى شوند، همان گونه كه در آغاز به صورت توده واحدى بوده اند، و اين چيزى است كه در علم امروز نيز به آن تصريح شده كه عالم هستى در آغاز به صورت توده واحدى بوده سپس به عللى كه درست نمى دانيم به سرعت به دور خود به گردش درآمد، و بر اثر نيروى گريز از مركز اجزاى آن از هم دور مى شوند، و هم اكنون عالم در حال گسترش است، ولى احتمالًا بعد از رسيدن به حد نهايى گسترش بازگشت شروع مى شود، و بار ديگر با سرعت به سوى مركز جهان حركت مى كنند، و سرانجام به هم مى پيچند و توده واحدى را تشكيل مى دهند، و اين پايان نظام اين جهان است.

بار ديگر حركت نوينى آغاز مى گردد، و زمين و آسمان جديدى به وجود مى آيد كه جهان ديگرى را تشكيل مى دهد.

طبق اين معنا هيچ نيازى به اين كه آيه را به صورت بيان كنايى تفسير كنيم نداريم، هرچند بسيارى از مفسّران به سراغ معانى كنايى رفته اند، شايد به خاطر اين جهت كه اين تفسير در آن زمان مطرح نبوده است.

ولى به هر صورت جمع شدن آسمان ها به معناى نابودى مطلق آنها و از ميان رفتن عالم ماده نيست، چرا كه قرآن با صراحت در آيات متعدد مى گويد انسان ها از قبرها برمى خيزند، و استخوان هاى پوسيده لباس


1- قاموس، مفردات، و التحقيق، و كتب ديگر.

ص: 66

حيات در تن مى پوشند، و خاك هاى حاصل از پوسيدن بدن ها باقى مى ماند و جمع مى شود و حيات نوى را آغاز مى كند.

26- يَوْمَ تُبَدَّلُ اْلَارْضُ غَيْرَ الْارَضِ وَ السَّمواتُ

از آنچه در بحث قبل گفته شد مفهوم اين تعبير قرآنى در مورد قيامت نيز روشن مى شود، اين نام كه فقط يك بار در قرآن مجيد در سوره ابراهيم آيه 48 آمده است، اشاره به انتقام الهى از ظالمان و مجرمان است، مى فرمايد: «آن در روزى واقع مى شود كه اين زمين به زمين ديگر، و آسمان ها (به آسمان ديگرى) مبدل مى شوند: (يَوْمَ تُبَدَّلُ الْارْضُ غَيْرَ الْارْضِ وَ السَّمواتُ).

نخست همه در هم پيچيده مى شوند، سپس معمار عالم هستى طرحى نوين مى ريزد، و زمين و آسمان تازه اى را در مرحله اى بالاتر و والاتر آن گونه كه طبيعت روز قيامت است ابداع مى كند.

در اين كه آيا ظاهر و كيفيت زمين عوض مى شود، يا ذات آن؟ در ميان مفسّران گفتگوست: بعضى گفته اند: تمام كوه ها و جنگل ها و مانند آن دگرگون مى شوند، زمين صاف به رنگ سفيد همچون نقره درمى آيد، زمينى كه هرگز خونى بر آن ريخته نشده، و گناهى بر آن انجام نگرفته است، آسمان ها نيز به همين ترتيب دگرگون مى شوند.

بعضى ديگر گفته اند: اين زمين و آسمان به كلى فانى گشته، و زمين و آسمان جديدى جانشين آن مى گردد، ولى همان طور كه قبلًا اشاره كرديم اين احتمال با آيات ديگر قرآن سازگار نيست كه مى گويند قبرهاى انسان ها و خاك هاى بدن آنها همچنان باقى مى ماند، و اگر گفته شود كه اين دگرگونى زمين بعد از حيات انسان ها رخ مى دهد اين سخن با ذيل آيه كه مى گويد: وَ بَرَزُوا للَّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ: «و همه آنها در پيشگاه خداوند واحد قهار ظاهر مى گردند» منافات دارد، چرا كه ظاهرش اين است كه ظهور و بروز خلايق بعد از دگرگونى زمين است.

***

27- يَوْمَ تَمُورُ السَّماءُ مَوْراً

ص: 67

اين نام نيز فقط يكبار در قرآن مجيد در سوره طور آيه 9 آمده، كه بعد از اشاره به وقوع عذاب الهى و عدم وجود مانع و رادع از آن (انَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ مالَهُ مِنْ دافعٍ) مى فرمايد: اين در روزى است كه آسمان شديداً به حركت درمى آيد و كوه ها از جا كنده و متحرك مى شوند» (يَوْمَ تَمُورَ السَّماءُ مَوْراً وَ تَسيرُ الْجِبالُ سَيْراً).

«مَوْر» (بر وزن موج) به گفته ارباب لغت معانى مختلفى دارد: به معناى حركت دورانى، و به معناى موج، و حركت سريع، و رفت و آمد و گرد و غبارى كه باد آن را به هر سو مى برد آمده است (1) و مناسب ترين معنا در اين جا همان حركت سريع است.

اين حركت ممكن است همان حركت سريع به سوى مركز جهان به هنگام انقباض مجموعه عالم هستى بوده باشد كه در صفحات قبل به آن اشاره شد، و نيز ممكن است اشاره به حركت دورانى عالم در مسير انبساط و انقباض مجموعه جهان باشد.

فخررازى در ذيل اين آيه مى گويد: جمله وَ تَسيرُ الْجِبالُ سَيْراً: (كوه ها به سرعت حركت مى كنند) توضيحى براى حركت آسمان هاست يعنى همان گونه كه اگر انسان سوار بر كشتى باشد و با سرعت در كنار ساحل پيش برود چنين به نظرش مى رسد كه تمام زمين ها و درخت ها در حركتند، همچنين آن روز كه كوه ها و به همراه آن انسان ها حركت مى كنند چنين به نظر مى رسد كه همه آسمان ها به حركت در آمده!(2)

مفهوم اين سخن آن است كه آسمان ها در حقيقت حركت نمى كنند، بلكه در احساس بيننده چنين به نظر مى رسد ولى اين خلاف ظاهر آيه است.

***

28- يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ

29- يَوْمَ تَشَقَّقُ الْارْضُ عَنْهُمْ سراعاً

اين دو تعبير از روز قيامت كه در آيات 25 فرقان و 44 سوره ق آمده است از جهتى با هم شباهت دارند.


1- لسان العرب، مفردات راغب و مجمع البيان، جلد 9، صفحه 163 و روح البيان، جلد 9، صفحه 189.
2- فخررازى، جلد 28، صفحه 243.

ص: 68

در آيه نخست مى گويد:

«به خاطر بياوريد روزى را كه آسمان ها با ابرها از هم شكافته مى شوند» «وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ).

و در آيه بعد مى گويد: «احياى مردگان روزى خواهد بود كه زمين از روى آنها شكافته مى شود و به سرعت (از قبرها) خارج مى گردند» (يَوْمَ تَشَقَّقُ الْأَرْضُ عَنْهُمْ سِراعاً).

شكافته شدن زمين از روى انسان ها مفهوم روشنى دارد و اشاره به زلزله رستاخيز است كه قبرها را از هم مى شكافد، و انسان ها به فرمان خدا زنده مى شوند و به سرعت براى حساب و جزا خارج مى شوند.

و اما شكافته شدن آسمان ها با ابر ممكن است اشاره به انفجارات عظيمى باشد كه در پايان جهان در كرات آسمانى رخ مى دهد، و ابرهايى كه حاصل از اين انفجارات است صفحه آسمان را فرا مى گيرد (اين در صورتى است كه «باء» در «بالغمام» را به اصطلاح باء ملابست باشد يعنى توأم و همراه با ابرها).

يا اين كه آسمان ها يعنى «كرات آسمانى» به سبب ابرهايى كه حامل امواج عظيم و نيرومندى از قدرت هاى اتمى و غير آن است از هم شكافته مى شوند (و در اين صورت باء براى سببيت است).(1)(2)

مرحوم علامه طباطبايى در ذيل اين آيه مى گويد: بعيد نيست كه اين سخن كنايه از كنار رفتن ابرهاى جهل و نادانى، و نمايان گشتن عالم غيب، و ظهور و بروز فرشتگان و نزول آنها به زمين، يعنى موطن انسان بوده باشد.(3)

ولى از آن جا كه حمل بر معناى كنايى نيازمند به قرينه خاصى است كه در آيه وجود ندارد تفسير اوّل مناسب تر به نظر مى رسد، همان گونه كه در آيه دوّم نيز شكافته شدن زمين به همان معناى ظاهرى آن است نه كنايى و معنوى

شاهيد ديگر اين كه آيات بسيارى در قرآن مجيد وجود دارد كه نشان مى دهد در آستانه قيامت دگرگونى و انقلاب شديدى در تمام شئون عالم ماده، اعم از آسمان و زمين و كوه ها و درياها رخ مى دهد.


1- بعضى از مفسّران« باء» را به معناى« عن» گرفته اند يعنى ابرها از هم شكافته و از صحنه آسمان كنار مى روند، و اين معنا بسيار بعيد است.
2- « غمام» از ماده« غم» به معناى پوشاندن است، از آن جا كه ابرها آسمان را مى پوشانند به آنها« غمام» گفته مى شود، و از آن جا كه اندوه و غصه قلب انسان را مى پوشاند به آن غم گفته شده.
3- « الميزان»، جلد 15، صفحه 219.

ص: 69

30- يَوْمَ تَكُونُ السَّماءُ كَالْمُهْلِ

اين توصيف ديگرى از روز قيامت و دگرگونى هاى شديدى است كه در جهان واقع مى شود اين تعبير تنها يكبار در قرآن در آيه 8 معارج آمده است، مى فرمايد: «حوادث قيامت در آن روز واقع مى شود كه آسمان همچون فلز گداخته اى خواهد بود» (يَوْمَ تَكُونُ السَّماءُ كَالْمُهْلِ).

«مُهْل» (بر وزن قفل) گاه به معناى فلز گداخته و مذاب تفسير شده، و گاه به معناى دُردى كه در ته ظرف روغن و مانند آن مى نشيد، و گاه به معناى نقره مذاب و گاه به معناى تفاله قير،(1) ولى معناى اوّل با توجه به آيه هاى ديگر كه سخن از حوادث روز قيامت مى گويد مناسب تر است.

منظور از آسمان در اين جا يا كرات آسمانى است، و يا صفحه آسمان است كه بر اثر انفجار كرات به صورت فلز گداخته درمى آيد.

بعضى از مفسّران گفته اند اين احتمال وجود دارد كه بسيارى از كرات آسمانى كه هم اكنون به صورت گازهاى فشرده اى هستند در آن روز به شكل توده مذابى در مى آيند كه مرحله تازه شكل گيرى اين گازها است و مقدمه اى است براى طرح جهان قيامت.(2)

***

31- يَوْمَ تَرْجُفُ اْلأَرْضُ وَ الْجِبالُ

اين توصيف در دو آيه از قرآن مجيد با مختصر تفاوتى در مورد روز قيامت ديده مى شود، در آيه 14 مزمّل مى فرمايد: «مجازات هاى قيامت و عذاب دردناك آن روزى است كه زمين و كوه ها سخت به لرزه مى افتد، و كوه ها به صورت توده هايى از شن نرم در مى آيد» (يَوْمَ تَرْجُفُ اْلأَرْضُ وَ الْجِبالُ وَ كانَتِ الْجِبالُ كَثِيْباً مَهيْلًا).

و در آيه 6 نازعات مى خوانيم: «روزى كه زلزله هاى وحشتناك همه چيز را به لرزه در مى آورد» (يَوْمَ تَرْجُفُ الرّاجِفَةُ) جايى كه زلزله هاى هول انگيز تمام زمين را به لرزه درآورند و كوه ها چنان در هم كوبيده شود كه به صورت توده هايى از شن نرم درآيد پيداست كه اين انسان ضعيف و ناتوان در آن جا چه وضعى خواهد داشت؟!


1- « مجمع البيان»،« تفسير فخررازى»،« الميزان» و تفاسير ديگر ذيل آيه مورد بحث.
2- فى ظلال القرآن، جلد 8، صفحه 278 و 279.

ص: 70

اينها همه مربوط به حوادثى است كه منجر به پايان اين جهان و سپس آغاز جهان ديگر مى گردد كه قرآن مجيد آنها را به هم آميخته، و در كنار هم قرار داده است.

از يكسو از ناتوانى انسان، و از سوى ديگر تحولات هول انگيز پايان اين جهان، و از سوى سوّم دگرگونى عالم براى قيام قيامت و شور محشر خبر مى دهد، و همه اين تعبيرات در راستاى تربيت انسان و هشدارهاى مكرر و پى در پى نسبت به اوست.

«تَرْجُفُ و راجِفَة» از ماده «رَجْف» به معناى تكان شديد است، و لذا به درياى پرموج «بَحْرٌ رَجّافٌ» مى گويند، و «ارْجافْ» به معناى پراكندن شايعات بى اساسى است كه جامعه را تكان مى دهد، و «اراجِيْف» به ريشه هاى فتنه ها و آشوب ها گفته مى شود.

گرچه در معناى «راجفه» در آيه فوق احتمالات مختلفى داده اند از جمله واقعه، صيحه بزرگ و ... ولى به قرينه آيه ديگر اشاره به زمين است كه در آن روز سخت به لرزه در مى آيد.

«كَثِيْب» به معناى «شن متراكم» است، و بعضى آن را به معناى «قطعه بزرگ شن» دانسته اند.

«مَهِيلُ» به معناى شن بسيار نرمى است كه وقتى پا روى آن مى گذارند پراكنده مى شود، و هنگامى كه يكسوى آن را بردارند بقيه فرو مى ريزد، و لذا بعضى آن را به معناى شن سيّال تفسير كرده اند.(1)

***

32- يَوْمَ يَسْمَعُوْنَ الصِّيْحَةَ بِالْحَقِ

33- يَوْمَهُمُ الَّذى فيهِ يُصْعَقُونَ

دو تعبير فوق كه با هم قريب الافقند نيز حكايت ديگرى از آن روز بزرگ است: در آيه اوّل (آيه 42 سوره ق) مى فرمايد: «روزى كه صيحه رستاخيز را به حق مى شنوند، آن روز روز خروج است» (يَوْمَ يَسْمَعُونَ الصَّيْحَةَ بِالْحَقِّ ذلِكَ يَوْمُ الْخُرُوِجِ).

مى دانيم در پايان جهان و آغاز رستاخيز، به تعبير قرآن مجيد دو صيحه (دو فرياد عظيم) سر داده مى شود كه گاه از آن تعبير «به نفخ صور» شده است: صيحه اوّل صيحه خاموشى جهان و مرگ عمومى است، و صيحه دوّم فرياد حيات جديد و رستاخيز است، آيه فوق اشاره به صيحه دوّم دارد به قرينه (ذلِكَ يَوْمُ


1- مفردات راغب، مجمع البيان، فخررازى، و تفاسير ديگر ذيل آيات مورد بحث.

ص: 71

الْخُرُوجِ» كه در آخر آيه آمده.

در اين كه اين «فرياد عظيم» چگونه است؟ و با چه وسيله صوتى انجام مى شود؟ و چه تأثيرى در احياى مردگان دارد؟ هيچ كس دقيقاً نمى داند، ولى قرآن با يك اشاره اجمالى و سربسته به سراغ آن رفته است، و تعجب ندارد كه حقيقت آن امروز بر ما روشن نشود، زيرا همه چيز رستاخيز با اين زندگى متفاوت است، و هاله اى از ابهام آن را پوشانيده، همان گونه كه درك زندگى اين دنيا براى طفلى كه در شكم مادر است امكان پذير نيست، هرچند فرضاً داراى قدرت عظيم تفكر باشد.

و در دومين آيه (آيه 45 سوره طور) مى فرمايد: «آنها را رها كن تا آن روز را كه فرياد بر آنها زده مى شود ملاقات كنند» (فَذَرْهُمْ حَتّى يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذى فيهِ يُصْعَقونَ).

«يُصْعَقُونْ» از ماده «اصْعاقْ» در اصل از «صاعقه» گرفته شده، و از آن جا كه صاعقه هم داراى صداى عظيم است، و هم مايه هلاكت مى گردد، اين جمله به هر دو معنا تفسير شده، اگر به معناى هلاكت باشد اشاره به نفخه اوّل و پايان جهان است، همان گونه كه در آيه 68 زمر مى خوانيم: «وَ نُفِخَ فى الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فى السَّمواتِ وَ مَنْ فى الْارْضِ: «در صور دميده مى شود و تمام كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند هلاك مى شوند»، و اگر به معناى فرياد باشد ممكن است اشاره به نفخه اوّل يا نفخه دوّم باشد كه نفخه رستاخيز است، و در اين صورت همرديف آيه قبل مى شود.

بسيارى از مفسّران معناى اوّل را ترجيح داده اند، و در عين حال احتمال دوّم را نيز ناديده نگرفته اند.(1)

و اين كه بعضى احتمال داده اند منظور هلاكت گروهى از مشركات در جنگ بدر است بسيار بعيد به نظر مى رسد (شاهد اين مدعى آيه 68 زمر است كه در بالا به آن اشاره شد).

***

34- يَوْمَ يُنْفَخُ فى الصُّورِ

اين تعبير چهار بار در قرآن مجيد در آيات 73 انعام و 102 طه و 87 نمل و 18 نبأ آمده است، در نخستين آيه مى فرمايد: «در آن روز كه در صور دميده مى شود حكومت از آن اوست» (وَ لَهُ الْمُلْكُ يَوْمَ يُنْفَحُ فى الصُّورِ).


1- مجمع البيان، جلد 9، صفحه 169، قرطبى جلد 9، صفحه 6247، روح المعانى، جلد 27، صفحه 34 و الميزان، جلد 19، صفحه 23 و روح البيان، جلد 9، صفحه 205.

ص: 72

و در آيه دوّم مى فرمايد: «اين مجازات ها در آن روز واقع مى شود كه در صور دميده خواهد شد، و مجرمان را با بدن هاى كبود در آن روز گردآورى مى كنيم»: (يَوْمَ يُنْفَخُ فى الصُّورِ وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِميْنَ يَوْمَئِذٍ زُرْقاً).

و در آيه سوّم مى فرمايد: «به خاطر بياوريد آن روز را كه در صور دميده مى شود، و تمام كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند در وحشت فرو مى روند مگر كسانى كه خدا بخواهد» (وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فى الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ مَنْ فِى اْلأَرْضِ الأ مَنْ شاءَ اللَّه).

و در آيه چهارم مى فرمايد: «همان روزى كه در صور دميده مى شود و شما فوج فوج وارد محشر مى شويد»: (يَوْمَ يُنْفَحُ فى الصُّورِ فَتَأْتُونَ افْواجاً).

همان گونه كه در بحث «نفخ صور» به خواست خدا خواهد آمد قرآن مجيد از دو نفخ صور خبر مى دهد:

در نفخه اوّل همه موجودات زنده زمين و آسمان مى ميرند، و در نفخ دوّم كه نفخه حيات است همگى زنده و آماده براى حساب و كتاب مى شوند، ولى آيات چهارگانه فوق همه يا غالباً مربوط به نفخ دوّم يعنى نفخ حيات در قيامت است.

در هر صورت اين توصيف قرآن از قيامت، حوادث زيادى را كه در آغاز آن روز واقع مى شود در نظرها مجسم مى كند، و اين تعبير از تعبيرهاى بسيار پرمعناست كه حوادث سخت و وحشتناك آن روز را از مقابل چشم دل عبور مى دهد و او را آگاه مى سازد.

درباره معناى «صور» و مفهوم «نفخ» و ديگر خصوصيات آن به خواست خدا در جاى خود بحث خواهد شد، تنها براى اين كه بدانيم اين تعبير چه محتوايى در بردارد به يك حديث از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه در ذيل آيه چهارم (آيه 18 نبأ) روايت شده، و تنها به گوشه اى از اين حوادث اشاره مى كند يادآور مى شويم:

«معاذ بن جبل» مى گويد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تفسير آيه «يَوْمَ يُنْفَخُ فى الصُّورِ فَتَاتُونَ افْواجاً» را پرسيدم، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود از مطلب بزرگى سئوال كردى، سپس سيلاب اشك از چشمان مباركش جارى شد، و فرمود: «اين افواجى كه به هنگام نفخ صور وارد محشر مى شوند ده گروه از امت من هستند كه خداوند آنها را از جماعات مسلمين جدا مى سازد: گروهى به صورت بوزينگان هستند- آنها كه در ميان مردم سخن چينى و جاسوسى مى كنند، گروه ديگرى به صورت خوك ها خواهند بود- آنها كه اهل

ص: 73

اموال حرامند- گروهى را با پاهايشان آويزان مى كنند- آنها كه ربا خوارند- گروه ديگرى نابينايند- آنها كه در قضاوت ستم مى كنند- و گروهى كر و لال وارد محشر مى شوند، آنها كسانى هستند كه در اعمالشان گرفتار عُجبند، گروه ديگرى زبانهايشان را به دندان مى جوند، آنها دانشمندان و سخن گويانى هستند كه گفتارشان از اعمالشان جداست! و گروهى دست و پا بريده وارد مى شوند، و آنها آزار دهندگان همسايگانند، و گروهى را بر شاخه هاى آتش دوزخ به دار مى آويزند، و آنها خبرچينان ميان مردم، و سلاطين ظالمند، و گروهى بدبوتر از مردارند، و آنها كسانى هستند كه در اين دنيا در شهوات غرقند و حق اللَّه را از اموالشان نمى پردازند، و بالاخره گروهى لباس هاى آلوده به قطران (قطران ماده قابل اشتعال است) كه به تنهايشان چسبيده در تن دارند و آنها اهل كبر و غرورند»!(1)

***

35- يَوْمٌ كانَ مِقْدارُهُ خَمُسِيْنَ الْفَ سَنَةٍ

قرآن مجيد در دو آيه هنگامى كه از روز قيامت سخن مى گويد آن را به عنوان يك روز بسيار طولانى معرفى مى كند: در يكجا مى فرمايد: «فرشتگان و روح به سوى او عروج مى كنند در آن روز كه مقدارش پنجاه هزار سال است! (تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ الَيْهِ فى يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِيْنَ الْفَ سَنَةٍ. (معارج 4)

و در جاى ديگر مى فرمايد: «خداوند امور اين جهان را از آسمان به سوى زمين تدبير مى كند سپس در روزى كه مقدار آن هزار سال از سال هايى است كه شما مى شمريد به سوى او باز مى گردد (و دنيا پايان مى يابد و آخرت شروع مى شود)» (يُدَبِّرُ الْامْرَ مِنَ السَّماءِ الَى الْارْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ الَيْهِ فى يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ الْفَ سَنَةٍ مِمّا تَعُدُّوْنَ) (سجده 5).

بدون شك آيه نخست ناظر به روز قيامت است و آياتى كه بعد از آن آمده است همگى اوصاف قيامت و حتى عذاب مجرمان را در آن روز و همچنين اوصاف دوزخ را بيان مى كند.

ولى در مورد آيه دوّم در ميان مفسّران گفتگوست (2) بعضى آن را اشاره به قوس نزولى و صعودى تدبير امر الهى در همين دنيا دانسته اند، يا به تعبير ديگر اشاره به دوران هاى تدبير الهى در اين عالم كه هر دوران


1- اين حديث را بسيارى از مفسّران مانند ابوالفتوح رازى، قرطبى، و روح البيان نقل كرده اند كه ما به طور خلاصه در بالا آورده ايم.
2- آلوسى در« روح المعانى» هفت تفسير براى آيه ذكر مى كند كه يكى از آنها قيامت است( روح المعانى، جلد 21، صفحه 107).

ص: 74

در يك هزار سال صورت مى گيرد، و فرشتگان به فرمان الهى مجرى اين تدبير تكوينى هستند، سپس دوران ديگرى آغاز مى شود.

ولى با توجه به ساير آيات قرآن كه سخن از پيچيده شدن آسمان و زمين مى گويد، همچنين رواياتى كه در شرح اين آيه نازل شده استفاده مى شود كه ناظر به روز قيامت است.

و لذا مرحوم علّامه طباطبايى در الميزان نيز بعد از ذكر احتمالات آيه، اين تفسير را ترجيح داده است.(1)

منتها در اين جا اين سئوال پيش مى آيد كه چگونه در آيه اوّل مقدار آن روز پنجاه هزار سال- طبق سال هاى ما- و در آيه دوّم يك هزار سال بيان شده است.

پاسخ اين سئوال به روشنى در حديثى كه مرحوم شيخ طوسى در امالى از امام صادق عليه السلام نقل كرده، آمده است، فرمود:

«انَّ فى الْقِيامَةِ خَمْسِيْنَ مَوْقِفاً كُلُّ مَوْقِفٍ مِثْلُ الْفَ سَنَةٍ، مِمّا تَعُدُّوْنَ ثُمَّ تَلا هذِهِ اْلآيَةَ: فى يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِيْنَ الْفَ سَنَةٍ؛ «در قيامت پنجاه موقف (محل توقف براى رسيدگى به حساب اعمال بندگان) است، هر موقفى به اندازه يك هزار سال از سال هايى كه شما مى شمريد، سپس امام اين آيه را تلاوت فرمود: «در روزى كه مقدارش پنجاه هزار سال است».

در اين كه اعداد هزار و پنجاه هزار سال در اين جا براى تعداد و شماره يا براى تكثير است دو احتمال وجود دارد ولى به هر حال پيامى كه از اين آيات به گوش مى رسد اين است كه آن روز روزى است بسيار سخت و مشكل، و روزى است بسيار دقيق و پيچيده كه هيچ كس به آسانى نمى تواند از آن بگذرد، و همه بايد خود را براى چنان روز طولانى پرمخاطره اى آماده سازند.

اين نكته قابل توجه است كه روز يعنى گردش دورانى يك كره به دور خود در كرات آسمانى كاملًا با هم متفاوت است، در حالى كه كره زمين هر 24 ساعت يكبار به دور خود مى گردد كره ماه گردش وضعى خود را تقريباً در طول يك ماه انجام مى دهد (روز آن در حدود دو هفته و شب آن در حدود دو هفته است) همچنين كرات منظومه شمسى هركدام شب و روز خود را در مقدار خاصى طى مى كند و هم اكنون ممكن است در اين جهان هستى كراتى باشد كه گردش وضعى آن صدها يا هزاران سال طول بكشد،


1- الميزان، جلد 16، صفحه 261- همين معنا در تفسير فى ظلال القرآن نيز آمده است( جلد 6، صفحه 511).

ص: 75

بنابراين جاى تعجّب نيست كه در قيامت هر روز به اندازه پنجاه هزار سال باشد.

باز تكرار مى كنيم آنچه هدف اصلى قرآن را تشكيل مى دهد همان پيام تربيتى آن است كه در اين گونه تعبيرات نهفته است.

***

بخش سوّم

36- يَوْمَ يَكُونُ النّاسُ كَالْفَراشِ الْمَبْثُوتِ

آنچه تاكنون در توصيف آن روز خوانديم خبر از حوادث تكان دهنده اى مى داد كه در آستانه آن روز در جهان هستى واقع مى شود، كه هر كدام پيامى مخصوص به خود را دارد، و در آخرين توصيف مسأله طولانى بودن آن روز مطرح بود كه آن نيز پيام مخصوصى داشت.

اكنون به سراغ توصيف هايى مى رويم كه وضع انسان ها را در آن روز مشخص مى كند، تعبيراتى كه هر كدام از ديگرى آموزنده تر است، گويى دست انسان را مى گيرد و به عرصه محشر وارد مى كند و در جاى جاى آن سير مى دهد، و حوادث آن روز عظيم را در برابر چشم انسان مجسم مى سازد.

در توصيف مورد بحث كه تنها يكبار در قرآن مجيد (در آيه 4 سوره قارعه) آمده است وضع اضطراب انگيز انسان را در آن روز چنين مجسم مى كند: «روزى كه مردم مانند پروانه هاى پراكنده به هر سو حركت مى كنند» (يَوْمَ يَكُونُ النّاسُ كَالْفَراشِ الْمَبْثُوتِ).

همين تعبير با تفاوت مختصرى در آيه 7 سوره قمر آمده است آن جا كه مى گويد: «گويى مردم همانند ملخ هاى پراكنده اند» (كَأنَّهُمْ جَرادٌ مُنْتَشِرٌ).

در اين كه چرا مردم در آن روز به پروانه تشبيه شده اند مفسّران تفسيرهاى گوناگونى دارند، و در مجموع گفته اند اين تشبيه به خاطر كثرت مردم و اضطراب و وحشت و حركت به هر سو و ناتوانى و سرگردانى آنهاست.

اين نكته نيز مى تواند در تعبير فوق نهفته باشد كه پروانه ها معمولًا خود را ديوانه وار به آتش شمع و چراغ مى كوبند و مى سوزانند، مجرمان در آن روز در برابر آتش دوزخ نيز چنين حالى را دارند و اينها همه حاكى از حيرت و سرگردانى شديد، و اضطراب و واهمه عظيم در آن روز است.

ص: 76

به هر حال تعبير، تعبير بسيار گويا، و ترسيم روشنى از حالت عجيب انسان ها در آن روز است كه قرآن مجيد با يك تشبيه كوتاه آن را بازگو كرده بعضى معتقدند اين كه پروانه آن قدر دور شمع مى چرخد تا خود را آتش مى زند به خاطر آن است كه فاقد حافظه است، به شعله ها نزديك مى شود و حرارت آن را لمس مى كند و فرار مى كند، اما بلافاصله فراموش كرده، بار ديگر به شعله نزديك مى شود، تا سرانجام خود را به آتش مى زند و مى سوزاند.

بدكاران مجرم در آن روز نيز به قدرى پريشان خاطر و مضطربند كه گويى حافظه خويش را از دست مى دهند، و همچون پروانگان خود را در آتش دوزخ مى افكنند.

ارباب لغت و مفسّران براى (فَراشْ» معانى متعددى ذكر كرده اند: بعضى آن را به ملخ هايى كه در آسمان پهن و گسترده و متراكم مى شوند تفسير كرده اند، و بعضى به پشه هايى كه گروه گروه با هم پرواز مى كنند، ولى غالب اهل لغت و مفسّران آن را به همان معناى پروانه تفسير نموده اند، مخصوصاً «خليل بن احمد» در كتاب «العين» مى گويد: «الْفَراشُ الَّتى تَطيرُ طالِبَةً لِلضَّوءِ؛ فراش پرنده اى است كه پرواز مى كند در حالى كه طالب نور است»، صحاح اللغة نيز مى گويد: «فراش» جمع «فراشه» همان پرنده اى است كه پرواز مى كند و در آتش فرو مى افتد.

***

37- يَوْمَ تُبْلَى السَّرائرُ

38- يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ

دو توصيف بالا كه يك حقيقت را در دو از آن روز بزرگ عرضه مى كند (و در آيات 9 سوره طارق و 16 مؤمن آمده است) مطلب تكان دهنده اى را بازگو مى كند كه ايمان به آن در تربيت انسان ها بسيار مؤثر است.

در آيه نخست مى گويد: «آن روز روزى است كه اسرار نهان آشكار مى شود»! (يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ).

و در آيه دوّم مى گويد: «آن روز روزى است كه پرده ها و حجاب ها كنار مى رود، و همه انسان ها با تمام اسرار درون و برونشان ظاهر مى شوند» (يَوْمَهُمْ بارِزُونَ).

در آن روز چيزى مخفى نمى ماند، چرا كه از يكسو موانع مادى همچون كوه ها و تپه ها برچيده مى شود، و زمين به صورت «قاع صفصف» (بيابان هموار و بدون پستى و بلندى) درمى آيد (طه 106).

ص: 77

و از سوى ديگر انسان ها از قبرها بيرون مى ريزند و زمين آنچه را در دل دارد بيرون مى فرستد. (وَ اخْرَجَتِ الْارْضُ اثْقالَها). (زلزال 2)

و از سوى سوّم نامه هاى اعمال انسان ها و امت ها گشوده مى شود و محتواى آنها در برابر همگان آشكار مى گردد: (وَ اذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ . (تكوير 10).

دست و پاها و اعضاى بدن و حتى پوست تنها به سخن درمى آيند، فرياد مى كشند و افشاگرى مى كنند.

زمين و زمان سخن مى گويند، و گواهان اعمال، به اعمال انسان ها گواهى مى دهند، نه تنها اعمال انسان ها كه نيات و عقائد آنها نيز در آن روز همگى بر ملا مى شود. و به راستى روز رسوايى عجيبى براى بدكاران و روز افتخار بزرگى براى نيكوكاران است.

بايد توجه داشت كه «تُبْلى از ماده «بلاء» به معناى امتحان است، و از آن جا كه به هنگام آزمون، حقايق اشيا روشن مى شود، در اين جا به معناى آشكار شدن تفسير گرديده است.

در حديث «معاذ بن جبل» مى خوانيم، مى گويد: «از رسول خدا پرسيديم منظور از «سرائر» كه بندگان خدا در آخرت به آن آزمايش مى شوند چيست؟ فرمود: سرائر شما، اعمال شماست، همچون نماز و روزه و زكات و وضو و غسل جنابت و هر واجب ديگر، زيرا اعمال همه پنهان است، انسان ممكن است بگويد نماز خوانده ام و نخوانده باشد، و بگويد وضو گرفته ام و نگرفته باشد، اين است معناى آشكار شدن اسرار نهان در آن روز»!(1)

البتّه بايد توجه داشت آنچه در حديث شريف فوق آمده است به صورت بيان مثال هايى از اين حقيقت كلى است، وگرنه آيه شريفه تمام «عقائد» و «نيات» و «اعمال انسان ها» را اعم از نيك و بد شامل مى گردد.

و از اين جا روشن مى شود كه بسيارى از شخصيت هاى كاذبى كه بر اثر پنهان كارى در اين دنيا به وجود آمده، در برابر طوفان محشر بر باد مى رود، و رسوايى عظيمى جاى آن مى نشيند، و چه عجيب است سقوط اين گونه افراد خوش ظاهر بد باطن از اوج عزّت و آبرو به قعر درّه مذلت و رسوايى؟

و چه زيباست آبروى شكوهمند مؤمنان مخلص و بى ريا كه رابطه خاص خود با خدا را در اين جهان پنهان داشتند و در آن روز آشكار مى شود و بر تخت عزت و عظمت مى نشينند!


1- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 471.

ص: 78

اين پيامى است كه توصيف بالا به همه ما مى دهد و هشدارى است به تمام انسان ها اعم از عالم و جاهل.

گر پرده زروى كار ما بردارندمعلوم شود كه در چه كاريم همه!

***

39- يَوْمَ يَنْظُرُ الْمَرْأُ ما قَدَّمَتْ يَداهُ

40- يَوْمَ نَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلْتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلْتْ مِنْ سُوءٍ

اين دو توصيف نيز بيانگر يك حقيقت است كه در دو قالب ريخته شده، و در آيه 40 نبأ و آيه 30 آل عمران آمده، و حقيقت مهم ديگرى از آن روز بزرگ را بيان مى كند كه پشت ها را مى لرزاند، و دل ها را سخت تكان مى دهد، و انسان را عميقاً در انديشه فرو مى برد.

در آيه اوّل مى فرمايد: «عذاب الهى روزى خواهد بود كه انسان آنچه را از قبل با دست هاى خود فرستاده مى بيند»!

از آن جا كه مسأله تجسّم اعمال و ديدن تمام كارهايى كه انسان در اين دنيا انجام داده، براى آن روز بزرگ براى بسيارى از مفسّران گران بوده، گاه «يَنْظُرُ» به معناى «يَنْتَظِرُ» تفسير كرده اند، و گفته اند منظور اين است كه انسان در آن روز در انتظار جزاى اعمال خويش است، و گاه ديدن اعمال را به معناى ديدن نامه اعمال، يا پاداش و كيفر آن، تفسير كرده اند.

اينها همه به خاطر آن است كه مفسّران در آن زمان كمتر به مسأله حضور و تجسّم اعمال مى انديشيده اند، و الّا نيازى به اين گونه تقديرها و توجيه ها نيست، چرا كه قرآن مى گويد: در آن روز انسان تمام آنچه را از پيش فرستاده با چشم خود مى بيند، يعنى اعمال او كه در نظام آفرينش ظاهراً محو شده، از بين نرفته، و از نو جان مى گيرند و به صورت هاى مناسبى مجسّم مى شوند، نه آنها كه اهل محشر نيز آن را مى بينند، چنانكه همين معناى با وضوح بيشترى در آيه 49 كهف آمده: وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً: «آنچه را انجام داده بودند حاضر مى بينند»!

در آيه دوّم نيز همين معنا به وضوح آمده است، مى فرمايد: «روزى كه هركس آنچه را از كار نيك انجام داده مى بيند، و دوست دارد ميان او و اعمال بدى كه انجام داده است فاصله زيادى باشد» (يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسِ

ص: 79

ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَو انَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ امَداً بَعيداً).

قابل توجه اين كه مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» ذيل آيه دوّم مى نويسد: «از آن جا كه اعمال انسان، اعراضى است و بعد از انجام نابود مى شود و بازگشت آن ممكن نيست، محال است در آن جا حاضر شود».

لذا به سراغ دو تفسير ديگر مى رود كه يكى حضور نامه هاى اعمال است، و ديگرى حضور جزاى اعمال از ثواب و عقاب.

ولى همان گونه كه در تفسير نمونه هم گفته ايم: اعمال انسان كه نوعى انرژى هستند مانند همه مواد و انرژى جهاد، قطعاً ماندنى است، تنها تغيير شكل مى دهد، اما هرگز نابود نمى شود.

و نيز گفتيم كه تبديل «ماده» به «انرژى» و «انرژى» به «ماده» هر دو از نظر علمى امكان پذير است، بنابراين هيچ مانعى ندارد كه اعمال انسان بماند و در آن روز تبديل به ماده گردد، و هر كدام در شكل مناسب خود ظاهر شود، بنابراين آيات فوق در حقيقت گوشه اى از معجزات علمى قرآن را تشكيل مى دهد كه هنگام نزول قرآن بر كسى آشكار نبوده، و با اكتشافات علمى امروز، براى ما آشكار شده است.

جالب اين كه در روايات اسلامى نيز اشارات مكررى به تجسّم اعمال در برزخ و قيامت آمده، ولى معلوم نيست چرا مورد توجه مفسّران گذشته واقع نشده، شايد به اين دليل كه اعمال را جزء «اعراض» مى دانستند، و معتقد به نابودى آنها بودند و اعاده معدوم را محال مى شمردند، در حالى كه امروز مى دانيم اين استدلال به كلى خالى از اعتبار است (شرح بيشتر اين سخن را در بحث تجسم اعمال خواهيم خواند).

***

41- يَوْماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَ الْابْصارُ

42- يَوْمَ تَشْخَصُ فِيهِ الْابْصارُ

توصيف هايى كه در دو آيه بالا آمده و شباهت زيادى با هم دارد پرده از روى اسرار ديگرى از آن روز بزرگ بر مى دارد، و پيام هاى تازه اى براى همه انسان ها دارد.

در نخستين آيه مى فرمايد: «رجال الهى از روزى مى ترسند كه دل ها و چشم ها در آن زير و رو مى شود»: (يَخافُونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَ الْابْصارُ) (نور 37).

و در آيه دوّم مى فرمايد: «خداوند (كيفر) ظالمان را براى روزى تأخير انداخته كه چشم ها در آن روز (از

ص: 80

ترس و وحشت) از حركت باز مى ايستد»: (انَّما يُؤْخِّرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فيهِ الْابْصارُ) (ابراهيم 42).

عرصه محشر از جهات زيادى هولناك است: از جهت سابقه حوادث تكان دهنده اى كه به هنگام قيام قيامت به وقوع مى پيوندد، و از جهت آمادگى فرشتگان الهى با حضور گواهان براى رسيدگى به حساب بندگان، و از جهت گسترده شدن نامه هاى اعمال كه تمام كارهاى كوچك و بزرگ عمر انسان را در بردارد، و از جهت آشكار بودن نشانه هاى دوزخ و كيفر الهى، و عدم امكان جبران و بازگشت، و عدم وجود يار و فريادرس!

اين حوادث كه هريك به تنهايى كافى است دل انسان را زير و رو كند، يكجا به وقوع مى پيوندد، و انسان ها را چنان در تنگنا قرار مى دهد كه گاه چشمان او بى اراده حركت مى كند، و مضطربانه و ملتمسانه به هر سو مى چرخد، و به تعبير قرآن زير و رو مى شود، و گاه به كلى از حركت مى ايستد و پلك ها به هم نمى خورد و چنان باز مى ماند كه گويى روح از كالبد انسان بيرون رفته است!

قابل توجه اين كه آيه اوّل درباره رجال الهى است، و آيه دوّم درباره ظالمان، و اين به خوبى نشان مى دهد كه همه در آن روز هولناك در وحشتند، نيكوكاران و بدكاران، چرا كه هيچ كس از عاقبت كار خود اطمينان ندارد، و با توجه به دقت و سخت گيرى در حساب الهى، هيچ كس از سرنوشت خود دقيقاً آگاه نيست.

«تَتَقَلَّبُ» به معناى زير و رو شدن و دگرگون گشتن است، و مفسران تعبيرات گوناگونى در تفسير اين جمله دارند كه همه آنها حكايت از وحشت و اضطراب فوق العاده اى است كه بر درون و برون انسان و بر دل و ديده او در آن روز حاكم است.

«تَشْخَصُ» از ماده «شخوص» به معناى از حركت ايستادن چشم و پلك ها و به نقطه اى خيره شدن است.

ريشه اصلى آن يعنى «شخوص» (بر وزن خلوص) به معناى بلند شدن يا خارج گشتن است، و «شخص» را از آن نظر شخص مى گويند كه از دور به صورت برجسته اى نمايان مى شود، خارج شدن انسان از محلى به محل ديگر را نيز شخوص مى گويند.

«شاخص» كه از همين ماده گرفته شده نيز به معناى جسم مرتفعى است كه براى تعيين وقت و مانند آن به كار مى برند.(1)

و از آن جا كه به هنگام تعجب و خيره شدن گويى چشم انسان مى خواهد از حدقه بيرون بيايد اين تعبير


1- مفردات راغب، و مقاييس اللغة، و مصباح، و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 81

در چنين مواردى به كار مى رود، آرى انسان ها در عرصه محشر چنان گرفتار وحشت مى شوند كه چشمهاشان از حركت باز مى ايستد و خيره مى شود، گويى مى خواهد از حدقه بيرون پرد، اين حالت گاه در آستانه مرگ نيز به انسان دست مى دهد.

مسلم است كه اين حالات در گنهكاران و مجرمان بسيار شديدتر است، و لذا قرآن مجيد مى گويد: وَ اقْتَرَبَ الْوَعْدُ الْحَقُّ فَاذا هِىَ شاخِصَةٌ ابْصارُ الَّذينَ كَفَرُوا: «و وعده حق نزديك مى شود در آن هنگام چشم هاى كافران از حركت باز مى ايستد و خيره مى شود» (انبياء 97).

***

43- يَوَمَ يَتَذَّكَّرُ الانْسانُ ما سَعى

اين تعبير نيز از تعبيرات بسيار آموزنده است كه يكبار در قرآن مجيد (در آيه 35 سوره نازعات) آمده است، مى فرمايد: در آن روز انسان تمام تلاش ها و كوشش هايى را كه انجام داده است به خاطر مى آورد» (يَوْمَ يَتَذَكَّرُ الْانْسانُ ما سَعَى .

اين يادآورى يا به خاطر مشاهده نامه اعمال است، و يا تجسم و حضور خود اعمال، و يا به خاطر گواهى اعضاى بدن يا فرشتگانى كه در پيشگاه خداوند شهادت مى دهند، و يا به خاطر كنار رفتن حجاب ها از قلب و روح انسان و زدوده شدن عوامل غفلت و بى خبرى است.

و لذا تمام حقايق مكنون بارز و آشكار مى گردد، و انسان به ياد تمام تلاش و سعى و كوشش خود مى افتد، ولى افسوس كه راهى براى جبران خطاها و كوتاهى ها و تقصيرها و غفلت ها در برابر او وجود ندارد.

همين تعبير به صورت ديگرى در آيه 23 فجر آمده است مى فرمايد: «در آن روز جهنم را (به سوى كافران) مى برند و در آن روز انسان متذكر اعمال خود مى شود، اما اين تذكر براى او سودى ندارد»! وَ جِى ءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الْانْسانُ وَ انّى لَهُ الذِّكْرَى

سپس مى افزايد: انسان گناهكار و بى ايمان به خاطر حسرتى كه سرتاپاى او را فرا گرفته صدا مى زند:

«اى كاش براى زندگانيم چيزى فرستاده بودم» (يَقُولُ يا لَيْتَنى قَدَّمْتُ لِحَياتَىَ).

تأسف و حسرتى كه هيچ گونه فايده اى جز تحمل درد و رنج بيشتر در آن جا ندارد.

ص: 82

تعبير «لحياتى» قابل توجه است، و نشان مى دهد كه حيات و زندگى تنها حيات و زندگى آخرت است، و حيات دنيا حتى ارزش نام زندگى را هرگز ندارد، و به تعبير قرآن لهو و لعبى بيش نيست.

هدف هشدارى است به تمام افراد انسان كه پيش از گرفتار شدن در چنان تنگنايى از فرصتى كه در اختيار دارند استفاده كنند كه تذكر و بيدارى در آن روز بسيار دير است.

***

44- يَوْمَ تَأْتى كُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها

اين نام چهره ديگرى از آن روز بزرگ ترسيم مى كند، مى فرمايد: «به ياد آريد روزى را كه هركس تنها به دفاع از خود مى پردازد. (يَوْمَ تَأْتى كُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها) (نحل 111).

آرى در آن روز چنان هول و وحشت عذاب و كيفر الهى سراسر وجود انسان را فرا مى گيرد كه عزيزترين عزيزان را به دست فراموشى مى سپرد، نه در فكر فرزند است، و نه همسر و پدر و مادر و دوستان صميمى، تنها در فكر نجات خويش است و بس.

در حديثى آمده است كه «هركسى روز قيامت مى گويد: نفسى نفسى «خودم، خودم!»، به خاطر شدت ترس روز قيامت جز محمد صلى الله عليه و آله و سلم كه او به دفاع از امتش برمى خيزد (كُلُّ احَدٍ يَقُولُ يَوْمَ الْقِيامَةِ نَفْسِى نَفْسِى مِنْ شِدَّةِ هَوْلِ يَوْمِ الْقِيامَةِ، سِوَى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم فَانَّهُ يَسْئَلُ فى امَّتِهِ).(1)

***

45- يَوْمَ يَقُومُ النّاسُ لِرَبِّ الْعالَمينَ

اين نام كه در حقيقت توضيحى است براى نام «قيامت» در آيه 6 مطففين آمده و مى گويد: «آن روز روزى است كه همه مردم در پيشگاه رب العالمين قيام مى كنند» (يَوْمُ يَقُومُ النّاسُ لِرَبِّ الْعالَمينَ).

قيامى كه نشانه جدى بودن مسائل آن روز، نشانه حضور در يك دادگاه بزرگ، و نشانه رسيدگى به همه اعمال آنهاست.

جالب اين كه قرآن مجيد اين تعبير را در سوره مطففين براى بيدار كردن كم فروشان بيان كرده، و


1- تفسير قرطبى، جلد 6، صفحه 3809.

ص: 83

مى گويد: «آيا آنها گمان ندارند كه براى روز عظيمى برانگيخته مى شوند»؟ سپس مى افزايد: «روزى كه همه مردم در پيشگاه رب العالمين قيام مى كنند».

يعنى اگر باور مى داشتند چنين «حضور» و «قيامى» در چنان روزى خواهد بود هرگز اين راه خطا را نمى پيمودند. امّا افسوس آن چنان حب دنيا و غفلت و غرور و طول امل بر فكر و قلب و جان آنها سايه شوم و تاريك افكنده كه به اين حقايق توجه نمى كنند!

در يكى از روايات آمده است كه بعضى از صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم هنگامى كه سوره مطففين را مى خواند وقتى به اين آيه رسيد آن قدر گريه كرد كه از ادامه و تكميل سوره بازماند.(1)

***

46- يَوْمَ يَقُومُ الْاشْهادُ

47- يَوْمَ يَقُومُ الرُّوْحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفّاً

توصيف هاى فوق يكى ديگر از ابعاد آن روز بزرگ را به ياد مى آورد كه آثار اخلاقى عميقى در انسان مى گذارد، و پيام مخصوصش بر جان و دل مى نشيند.

در نخستين توصيف، از آن روز به عنوان «روزى كه گواهان در آن روز برمى خيزند» ياد مى كند (وَ يَوْمَ يَقُومُ الْاشْهادُ) (مُومن 51).

«اشْهادْ» جمع «شاهد» يا «شهيد» (همچون «اصحاب» جمع «صاحب»، و «اشراف» جمع «شريف») در اين جا اشاره به گواهان روز قيامت است، بعضى از مفسّران آن را تنها اشاره به فرشتگان مراقب اعمال، و بعضى تنها اشاره به پيامبران صلى الله عليه و آله و سلم دانسته اند، ولى ظاهر اين است كه «اشهاد» مفهوم وسيعى دارد كه هم فرشتگان الهى را شامل مى شود و هم پيامبران، و هم مؤمنان را.

بعضى احتمال داده اند كه شامل اعضاى پيكر انسان كه گواهى بر اعمال او مى دهند نيز مى باشد، اما با توجه به تعبير «يقوم» (برمى خيزد) اين تفسير بعيد به نظر مى رسد.

تعبير به «قيام» در اين گونه موارد اشاره به وضع خاصى است كه در دادگاه ها وجود دارد كه گواهان هنگام اداى شهادت بپا مى خيزند، تا جدّى و مصمم بودن خود را در مسأله شهادت، و رسميّت و احترام


1- تفسير فخررازى، جلد 31، صفحه 90- قرطبى، جلد 10، صفحه 7046.

ص: 84

دادگاه را نشان دهند.

به هر حال آن روز روزى است كه نه يك شاهد، بلكه شاهدان بسيار، در آن دادگاه عظيم اداى شهادت مى كنند، شهادتى كه مايه آبرو و افتخار مؤمنان، و رسوايى و ذلت مجرمان است، شهادتى كه بر همه چيز احاطه دارد، و چيزى از نظر شهود آن دادگاه پنهان نخواهد بود، شهادتى كه به هيچ وجه قابل انكار مجرمان نيست و آن چنان با قرائن همراه است كه جز قبول و تسليم راهى در برابر آن وجود ندارد.

و از اين جا مى توان فهميد كه پيام اين توصيف الهى درباره قيامت تا چه حد گيرا و موثر است.

در دوّمين آيه، از روز قيامت به روزى ياد مى كند كه در آن روز «روح و فرشتگان در يك صف قيام مى كنند» (يَوْمَ الرُّوْحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفّاً) (نبأ 38).

جمعى از مفسّران معتقدند از آن جا كه صف معناى مصدرى دارد و مفرد و جمع در آن يكسان است در اين جا ممكن است اشاره به صفوف مختلف ملائكه باشد، و يا لااقل اشاره به دو صف است كه در يك صف روح جاى دارد، و در صف ديگر فرشتگان.

در اين كه منظور از «روح» در اين جا چيست؟ اقوال زيادى وجود دارد، و به هشت قول يا بيشتر بالغ مى شود، ولى از ميان آنها چند تفسير معروف تر است:

1- روح يكى از فرشتگان مقرب الهى است، فرشته اى بالاتر از همه فرشتگان، و حتى برتر از جبرئيل، و هم او بود كه با انبيا و امامان معصوم همراه بود.

2- منظور جبرئيل امين پيك وحى خداست.

3- منظور ارواح انسان هاست، منتها قبل از الحاق به بدن ها.

4- منظور مخلوق با عظمتى است غير از انسان ها و فرشتگان.

5- منظور قرآن مجيد است، و معناى قيام آن ظهور آثار آن در صحنه محشر مى باشد.

البتّه براى هريك از تفسيرهاى فوق به بعضى از آيات قرآن استدلال شده است.

در حالى كه روح در آيات مختلف قرآن معانى گوناگونى دارد، و آنچه از همه در اينجا مناسب تر به نظر مى رسد همان تفسير اوّل است، در بعضى از روايات معصومين عليهم السلام نيز اين تفسير صريحاً آمده است.

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «هُوَ مَلَكٌ اعْظَمُ مِنْ جِبْرائِيْلَ وَ مِيْكائِيْلَ او فرشته اى است

ص: 85

بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل».(1)

از ابن عباس نيز نقل شده كه مى گويد: خداوند هيچ مخلوقى بعد از عرش بزرگتر از روح نيافريده است، در روز قيامت او به تنهايى در يك صف و فرشتگان همگى در يك صف قرار مى گيرند.(2)

***

48- يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُوْنَ

49- يَوْمٌ لا بَيْعٌ فيهِ وَ لا خِلالُ

در اين دو تعبير دو پيام ديگر قريب الافق پيرامون اوضاع آن روز عظيم منعكس است، در توصيف اوّل مى فرمايد: «روزى كه مال و فرزندان در آن سودى نمى بخشد» (يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ) مگر «كسى كه با قلب سليم به پيشگاه خداوند آيد». (الّا مَنْ انَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَليمٍ) (شعراء 88 و 89).

و در توصيف دوّم مى فرمايد: «آن روز روزى است كه نه خريد و فروش در آن است و نه پيوندهاى دوستى» (يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خِلالُ) (ابراهيم 31).

در حقيقت سرمايه هاى مهم دنيا در سه چيز خلاصه مى شود: مال و ثروت، فرزندان برومند، و دوستان با وفا، اما مشكلات محشر و گرفتارى هاى هولناك آن نه چنان است كه بتوان با استفاده از مال و ثروت، يا كمك فرزندان و دوستان آنها را برطرف ساخت، و به فرض كه تمام اموال دنيا به آن جا انتقال يابد و همه فرزندان و دوستان در كنار انسان باشند ممكن نيست گرهى از كار او بگشايند، چرا كه معيار در آن جا چيز ديگر است، حلّال مشكلات محشر، ايمان و عمل صالح و قلب سليم است، قلبى خالص از هرگونه شرك و ريا و فارغ از غير خدا.

در اين جهان غالب مشكلات از طريق مال و ثروت و دادن فدا، خسارت، رشوه، و مانند آن به صورت مشروع يا نامشروع قابل جبران است و بسيارى از مشكلات نيز به كمك نيروهاى انسانى مخصوصاً


1- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 427.
2- تفسير قرطبى، جلد 10، صفحه 6977.

ص: 86

فرزندان پرمحبت و دوستان مخلص حل شدنى است، بنابراين غالب مشكلات اين جهان با اين وسائل برطرف مى گردد، در حالى كه اين امور در آن جا هيچ كاربردى ندارد.

البتّه منظور از مال و فرزندان، مال و فرزندانى نيست كه در طريق جلب رضاى الهى به كار گرفته شده، يا دوستانى كه بتوانند در پيشگاه خدا شفاعت كنند، بلكه منظور اين است كه اگر اين سرمايه ها به آن جا منتقل شود هيچ كارى از آن ساخته نيست.

و لذا در آيه 67 زخرف مى خوانيم: الَا خِلّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ الَّا الْمُتَّقينَ» «دوستان در آن روز دشمنان يكديگرند مگر پرهيزكاران»!

***

50- يَوْمَ لا تَجْزى نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً

51- يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً

52- يَوْمَ لا يَجْزى والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ

يكى از طرق رهايى از چنگال كيفرها در اين جهان اين است كه كسى مسئوليت هاى ديگرى را بپذيرد، و خود را جاى او قرار دهد، جريمه مالى او را قبول كند، و كيفر جرم او را به جاى خود بخرد.

قرآن در آيات فوق كه نام هاى توصيفى قيامت را بيان مى كند اعلام مى دارد كه اينگونه كارها در آن دادگاه بزرگ الهى مطلقاً ممكن نيست، هركس مسئول كارهاى خويش است، و تنها خودش كيفر اعمالش را مى بيند، و جريمه جرائمش را مى پردازد.

در نخستين آيه كه دوبار در قرآن مجيد آمده مى خوانيم: «از آن روز بترسيد كه هيچ كس به جاى ديگرى مجازات نمى شود» (وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِى نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً) (بقره 48 و 123).

همين معنا در آيه دوّم با تفاوتى آمده است، مى فرمايد: «آن روز روزى است كه هيچ كس مالك انجام كارى براى ديگرى نيست» (يَوْمَ لا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً) (انفطار 19).

و در سوّمين آيه انگشت روى مورد خاصى گذارده مى فرمايد: «از آن روز بترسيد كه نه پدر جزاى اعمال خود را مى پذيرد و نه فرزند چيزى از جزاى پدر را» (وَ اخْشَوا يَوْماً لا يَجْزى والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لا مَوْلُودٌ هُوَ جازٍ عَنْ والِدِهِ شَيْئاً) (لقمان 33).

رابطه پدر با فرزند براساس «عاطفه و محبت» است، و رابطه فرزند با پدر براساس «احترام و محبت»، و در واقع از نزديكترين و قوى ترين پيوندهاى عاطفى انسان همين دو رابطه است، ولى هول و وحشت قيامت آن چنان عظيم و كوبنده است كه تمام اين پيوندها را در هم مى كوبد و از ميان مى برد آن چنان كه

ص: 87

هركس تنها به فكر خويشتن است.

جمعى از مفسّران در تفسير آيات فوق تصريح كرده اند «لا تجزى» به معناى «لاتغنى» به معناى بى نياز نمى كند آمده است.(1)

«راغب» در «مفردات» مى گويد: جزا در اصل به معناى بى نيازى و كفايت است، پاداش و كيفر را از اين رو جزا مى نامند كه براى جبران عمل انجام شده كفايت مى كند، همين معنا در مقاييس اللغه نيز آمده است.

قابل توجه اينكه مخاطب در دو آيه اوّل بنى اسرائيلند كه در تعصب قومى و نژادى در جهان ضرب المثل هستند، قرآن به آنها هشدار مى دهد كه حتى شما با آنهمه تعصبى كه درباره يكديگر داريد همه چيز، جز خودتان را، در آن روز بزرگ فراموش مى كنيد.

پيام اين آيات ناگفته پيد است چرا كه به وضوح اين حقيقت را ثابت مى كند كه شدائد قيامت و حوادث سخت آن روز عظيم هيچ نمونه اى در دنيا براى آن نيست، بسيارند اشخاصى كه در اين جهان بر اثر پيوندهاى عاطفى، خود را فداى ديگرى مى كنند، ولى اين مطلب در قيامت در مورد هيچ كس و هيچ انسانى نسبت به ديگرى واقع نمى شود.

***

53- يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ

اين نام كه يك بار در قرآن مجيد آمده بيانگر يكى ديگر از ابعاد آن روز بزرگ و حامل پيام مهمى از عرصه محشر است، مى فرمايد: «عذاب هاى بزرگ نفاق افكنان روزى خواهد بود كه صورت هايى سفيد، و صورت هايى سياه مى گردد» (يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ) (آل عمران- 106).

چهره هاى نورانى از آن كسانى است كه نور ايمان از درون جانشان به حكم «يوم» البروز بودن قيامت» در چهره هايشان نمايان مى شود، و به همين دليل «غرق رحمت خدا هستند و جاودانه در آن خواهند ماند» (امَا الَّذِيْنَ ابْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفى رَحْمَةِ اللَّه هُمْ فيها خالِدُونَ) (آل عمران- 107).

اما تاريك دلان بى نور، كافران بى ايمان و مجرمان سياه دلى هستند كه ظلمت درونشان به برون كشيده شده، و اين روسياهان، غرق عذاب الهى خواهند بود، و به آنها گفته مى شود: فَذُوْقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ


1- مجمع البيان، جلد 1، صفحه 103 و الميزان جلد 16، صفحه 251 و روح البيان، جلد 1، صفحه 127.

ص: 88

تَكْفُرُونَ: «بچشيد عذاب الهى را به خاطر كفرتان»! (آل عمران- 106).

تعبير فوق به صورت هاى ديگرى در آيات قرآن مجيد نيز منعكس است.

در يك جا مى فرمايد: «گويى صورت آنها (كسانى كه مرتكب گناهان پى در پى مى شوند) را پاره هاى تاريك شب سياه پوشانيده است»! (كَانَّما اغْشِيْتَ وُجُوهُهُمْ قِطَعاً مِنَ اللَّيْلِ مُظْلِماً. (يونس- 27).

در جاى ديگر مى فرمايد: صورت هايى در آن روز، گشاده و نورانى است، و خندان و مسرور است» (وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ- ضاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ) (عبس- 38- 39).

«و صورت هايى در آن روز غبارآلود است، و دود و تاريكى آنها را پوشانيده»! (وَ وُجُوْهٌ يَوْمَئِذٍ عَلَيْها غَبَرَةٌ- تَرْهَقُها فَتَرَةٌ) (عبس- 40- 41).

چه موقع اين مسأله رخ مى دهد؟ و صورت هايى نورانى و صورت هايى تاريك مى گردد؟

بعضى آن را به هنگام جدايى صفوف از يكديگر، و بعضى آن را به هنگام مشاهده نامه اعمال، و بعضى به هنگام برخاستن از قبور، يا قرار گرفتن در برابر ميزان عدل الهى دانسته اند.

ولى از آن جا كه روز، روز بروز و ظهور حقايق اشخاص و اعمال است به نظر مى رسد كه اين مسأله از همان آغاز قيام از قبرها صورت مى گيرد و ادامه دارد.

چه اشخاصى داراى چهره نورانى و چه افرادى روسياهند؟

مفسّران احتمالات گوناگونى داده، و گاه آنها را در اشخاص معيّنى محدود ساخته اند، ولى ظاهر اين است كه تمام اهل ايمان و صالح العمل در زمره روسفيدانند و تمام اهل كفر و مجرمان در صف سيه رويان.

آخرين سخن اين كه بعضى از مفسّران خواسته اند اين دو تعبير را بر مفهوم مجازى آن حمل كنند، و گفته اند سفيدى اشاره به سرور و خوشحالى، و سياهى اشاره به غم و اندوه است.(1)

ولى هيچ موجبى براى ارتكاب چنين خلاف ظاهرى وجود ندارد، بلكه آيه را بايد بر همان معناى حقيقى آن حمل كرد، وقتى قرآن مى گويد: «مؤمنان نورشان از پيش رو و از سمت راست آنها در عرصه محشر حركت مى كند» (يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ ايْديهِمْ وَ بِايْمانِهِمْ) (حديد 12) چه جاى تعجّب كه صورت هايى سفيد و نورانى، و صورت هايى سياه و تاريك باشد؟


1- تفسير مراغى، جلد 4، صفحه 25.

ص: 89

راستى چه وحشتناك است آن روز كه آنچه در قلب و جان انسان است در صورت او نمايان مى گردد، روز رسوايى بزرگ براى سياه دلان، و روز افتخار عظيم براى روشن دلان، و همين امر سبب مى شود كه مؤمنان از همان آغاز مورد احترام و تكريم در عرصه محشر باشند و كافران و مجرمان مورد لعن و نفرين!

***

54- يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطيراً

در اين تعبير كه تنها يك بار در قرآن آمده، ضمن توصيف ابرار و نيكان مى فرمايد: «آنها از روزى مى ترسند كه عذابش گسترده و فراگير است» (وَ يَخافُونَ يَوماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطيراً) (انسان 7).

«مستطير» از ماده «طيران» به معناى «پرواز» گرفته شده، و مفهوم آن در اين جا پراكنده و گسترده است، لذا بعضى آن را به معناى چيزى كه فوق العاده وسعت يافته است تفسير كرده اند، اين تعبير درباره سپيده صبح هنگامى كه تمام افق را فرا مى گيرد به كار مى برند و مى گويند «فَجُرٌ مُستَطيرٌ».

«شَرّ» در اين جا به معناى عذاب روز قيامت، و يا هول و وحشت آن است، و گستردگى آن به حدى است كه تمام زمين و آسمان را پر مى كند، حتى فرشتگان در وحشت فرو مى روند، نه تنها بدكاران و مجرمان كه نيكان و پاكان كه از عاقبت كار خود با خبر نيستند در اين وحشت و اضطراب گسترده سهيم و شريكند.

جالب اين كه در آيه فوق، ترس از چنان روزى را يكى از صفات ممدوح و نكات مثبت اخلاقى ابرار و پاكان مى شمرد، زيرا چنين ترسى مايه پرهيز از هرگونه گناه و توجه به اطاعت مطلق پروردگار است.

***

55- يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْأُ مِنْ اخِيهِ

تعبير فوق كه تنها يك بار در قرآن مجيد آمده، ترسيم واضح ديگرى از صحنه رستاخيز است مى فرمايد:

«در آن روز انسان از برادر خود فرار مى كند» و حتى از مادر و پدرش، و از زن و فرزندانش، (چرا كه) در آن روز هر كدام وضعى دارند كه آنها را كاملًا به خود مشغول مى سازد. (يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْأُ مِنْ اخِيْهِ- وَ امِّهِ وَ ابِيْهِ- وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيْهِ- لِكُلِّ امْرِىً مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيْهِ) (عبس 34 تا 37).

بديهى است نزديكترين و محبوب ترين افراد به هر انسان برادر و مادر و پدر و همسر و فرزندان او

ص: 90

است، و عجب اين كه قرآن نمى گويد در آن روز از آنها غافل مى شود، بلكه مى گويد: «از آنها مى گريزد»! مادرى كه به او عشق مى ورزيد، پدرى كه سخت مورد احترام او بود، همسرى كه شديداً به او محبت داشت، و فرزندانى كه ميوه قلب و نور چشمان او بودند، آرى از همه آنها مى گريزد!

اينها كسانى بودند كه در مشكلات اين جهان هميشه به آنها پناه مى برد، و در مصائب مايه تسلّى خاطر او بودند، اما در آن جا چه خبر است كه از آنان مى گريزد؟!

آرى صيحه رستاخيز و به تعبير قرآن «صاخّه» كه در آيه قبل از اين آيات آمده چنان عظيم است كه تمام اين پيوندها را پاره مى كند، و صداى گوش خراش و كر كننده آن انسان را از غير خويش بيگانه مى سازد.

چرا مى گريزد؟

به خاطر ترس از رسوايى در برابر نزديكترين افراد به او؟

يا به خاطر اين كه ممكن است گناهانى داشته باشند كه از تبعات آن وحشت دارد؟

يا به خاطر حقوقى است كه احتمالًا از آنها ضايع شده و در آن صحنه كه دست انسان تهى است ممكن است آن را مطالبه كنند؟

يا نه، هول و وحشت محشر آن قدر زياد و سنگين است كه هر انسانى را از تمام افراد مورد علاقه اش جدا مى سازد، و به خويش مشغول مى دارد، از آنها مى گريزد تا فقط به خود بينديشد و نه به ديگرى، مى گريزد تا راه نجاتى جستجو كند، و مى گريزد تا سرنوشت خويش را بيابد.

هركدام از اين امور چهارگانه به تنهايطى مايه فرار و گريز است تا چه رسد به اين كه همه يك جا جمع شوند.

در حديثى مى خوانيم كه يكى از خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم از آن حضرت سئوال كرد: آيا در قيامت انسان به ياد دوست صميميش مى افتد؟!

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در جواب فرمود: سه موقف است كه هيچ كس به ياد هيچ كسى نمى افتد:

اوّل پاى ميزان اعمال است، تا ببيند ميزان اعمالش سنگين است يا سبك؟

دوّم بر صراط است، تا ببيند از آن مى گذرد يا نه؟

سوّم به هنگام دادن نامه اعمال به دست انسان هاست، تا ببينند آن را به دست راستش مى دهند يا چپ؟

ص: 91

در اين سه موقع كسى به فكر كسى نيست، نه دوست صميمى، نه يار مهربان، نه افراد نزديك، نه علاقه مندان مخلص، نه فرزندان، و نه پدر و نه مادر، و اين همان است كه خداوند متعال مى فرمايد: لِكلِّ امْرِىٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيْهِ «آن روز هر كدام از آنها به خود مشغول است».(1)

***

56- يَوْماً يَجْعَلُ الْوِلْدانَ شِيْباً

اين توصيف كه در يك مورد در قرآن مجيد آمده ترسيم ديگرى از حوادث وحشتناك آن روز بزرگ است، روى سخن را به كفار و مشركان كرده و مى گويد: «هرگاه كافر شويد (و بر كفر خود باقى بمانيد) چگونه از عذاب الهى خود را بركنار مى داريد، در آن روزى كه كودكان را پير مى كند»! (فَكَيْفَ تَتَّقُونَ انْ كَفُرْتُمْ يَوْماً يَجْعَلُ الْوِلْدانَ شِيباً) (مزمل 17)(2)(3)

اين گوياترين و زنده ترين تعبيرى است كه مى تواند از حوادث هولناك آن روز پرده بردارد، در حقيقت همان گونه كه اين حوادث بر جهان طبيعت بر كوه ها و صحراها اثر مى گذارد و آنها را از هم متلاشى مى كند، بر اين انسان خاكى نيز چنان اضطراب و وحشتى حاكم مى سازد كه اطفال را پير مى كند.

بعضى از مفسّران اين تعبير را بر همان معناى حقيقيش حمل كرده اند كه به راستى آثار پيرى حتى در كودكانى كه وارد عرصه محشر مى شوند آشكار مى شود، در حالى كه كودكى با پيرى فاصله زياد زمانى دارد، شواهدى نيز براى اين نقل كرده اند، در همين دنيا افرادى را مى بينيم كه بر اثر سنگينى حادثه ناگهان طى چند روز، و حتى طى چند ساعت موهاى سياهشان سفيد مى شود، اگر حوادث اين جهان بتواند چنين اثرى در انسان بگذارد حوادث محشر كه از آن بسيار شديدتر و سخت تر است قطعاً مى تواند چنين تأثيرى بگذارد.

ولى جمعى آيه را حمل برمعناى كنايى آن كرده اند، زيرا اين كنايه اى است رايج در زبان عربى و غير آن كه براى بيان عظمت يك حادثه مى گويند «اين جريان مرا پير كرد»!

هر دو تفسير براى آيه ممكن است، اما اين احتمال كه بعضى گفته اند پير شدن كودكان به خاطر


1- تفسير برهان، جلد 4، صفحه 429، حديث 1.
2- « يوماً» به عقيده جمعى از مفسّران در آيه فوق ظرف است براى« تتقون» ولى اين احتمال نيز داده شده كه« مفعول به» براى همين فعل باشد، و در اين صورت واژه عذاب را در تقدير گرفته اند، بنابراين آيه در تقدير چنين مى شود: فَكَيْفَ تَتَّقُوْنَ انْ كَفَرْتُمْ عَذابَ يَوْمٍ يَجْعَلُ الْوِلْدانَ شِيباً.
3- « شيب»( بر وزن سيب) جمع« أشْيَبْ» به معناى پير است و از ماده شيب( بر وزن عيب) به معناى سفيد شدن مو گرفته شده.

ص: 92

طولانى بودن روز قيامت است بسيار بعيد به نظر مى رسد، زيرا اين آيه مانند بسيارى ديگر از آيات مربوط به قيامت ناظر به حوادث هولناك آن روز است، و آيات قبل از آن كه سخن از متلاشى شدن كوه ها به ميان آورده نيز شاهد بر اين مدعاست.

***

57- يَوْمُ لا يَنْطِقُونَ

اين توصيف نيز يك بار در سوره مرسلات آمده كه مى فرمايد: «اين روزى است كه در آن سخن نمى گويند» (هذا يَوْمُ لا يَنْطِقُوْنَ) (مرسلات 34 تا 36).

آيا هول و وحشت عظيم قيامت سبب از كار افتادن زبان آنها مى شود، همان گونه كه در دنيا نيز گاه زبان انسان بر اثر يك حادثه بسيار عظيم بند مى آيد؟!

يا اصولًا سخنى براى گفتن و حجت و عذرى براى بيان كردن ندارند؟! و يا اين كه به حكم آيه «الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَى افْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا ايْديهِمْ وَ تَشْهَدُ ارْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ»: «امروز بر دهان آنها مهر مى نهيم و دست هايشان با ما سخن مى گويند، و پاهايشان به اعمالى كه انجام داده اند گواهى مى دهند» (يس 65) زبان ها به حكم خدا از كار مى افتد و اعضاى بدن گواه اعمال انسان مى شوند؟

ممكن است هر سه تفسير در معناى آيه جمع باشد، هرچند تفسير سوّم روشن تر به نظر مى رسد و به هر حال اين امر مانع از آن نيست كه انسان ها در بعضى از مواقف قيامت به فرمان خدا سخن بگويند، زيرا قيامت مواقف مختلفى دارد، و مجموع آيات قرآن نشان مى دهد كه مجرمان در بعضى از اين مواقف گنگ و لال و بسته دهن مى شوند، و به فرمان خدا در بعضى از مواقف به سخن بيايند.

***

58- يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ يُدْعَوْنَ الَى السُّجُودِ فَلا يَسْتَطيعُونَ

باز در اين جا كه تنها تعبير در نوع خود است، به چهره عبوس ديگرى از آن روز بزرگ برخورد مى كنيم مى فرمايد: «به خاطر بياوريد روزى را كه ساق ها از وحشت برهنه مى شود، و (مجرمان) دعوت به سجود مى شوند اما قادر بر آن نيستند» (يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ يُدْعَوْنَ الَى السُّجُودِ فَلا يَسْتَطيعُونَ) (قلم 42).

ص: 93

تعبير «يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ» (ساق ها برهنه مى شود) بعقيده بسيارى از مفسّران كنايه از وخامت كار و شدت ترس و وحشت است، زيرا در گذشته معمول بوده هنگامى كه در برابر كار مشكلى قرار مى گرفتند آستين ها را بالا مى زدند، و دامن لباس را به كمر مى بستند، تا آمادگى بيشترى براى مقابله با حادثه داشته باشند، طبعاً در اين حال ساق ها برهنه مى شود.

بعضى از مفسّران احتمال ديگرى در تفسير آيه داده اند و آن اين كه «ساق» به معناى اصل و اساس هر چيز است (مانند ساقه درخت) بنابراين جمله «يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ» اشاره به ظهور و بروز حقايق اشيا در آن روز است.(1)

به هر حال در آن روز هولناك همگان به سجود در برابر عظمت پروردگار عالم دعوت مى شوند، مؤمنان به سجده مى افتند، و شايد همين سجده مايه آرامش قلب و روح آنهاست، ولى آنها كه آلوده كفر و گناهند قدرت بر سجده را ندارند.

در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام آمده است: «در آن روز حجابى از نور الهى برداشته مى شود، و همه مؤمنان به سجده مى افتند، ولى پشت منافقان آن چنان خشك مى شود كه توانايى ندارند كمر خم كنند و سجده نمايند»!(2)

بعضى گفته اند منظور از يكشف عن ساق همين ظاهر شدن نورالهى است.

***

59- يَوْمَ لا يَنْفَعُ الظّالِمينَ مَعْذِرَتُهُمْ

اين توصيف نيز يكى ديگر از حوادث دردآلود آن روز را بازگو مى كند، مى فرمايد: «روزى كه عذرخواهى ظالمان سودى نمى بخشد، و براى آنها لعنت (خدا) است، و براى آنها جايگاه بدى است» (يَوْمَ لا يَنْفَعُ الظّالِمينَ مَعْذِرَتُّهُمْ وَلَهُمْ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُؤءُ الدّارِ» (مؤمن- 52).

معمولًا يكى از طرق نجات و رهايى از چنگال مجازات در اين جهان پناه بردن به معذرت خواهى و پوزش است، ولى طبيعت روز قيامت چنان است كه هيچ گونه عذرى از ظالمان پذيرفته نمى شود چرا كه آن جا اصولًا جاى گرفتن محصول و پاداش عمل است، نه جبران گذشته كه نوعى عمل محسوب مى شود.


1- « روح المعانى»، جلد 29، صفحه 35- قرطبى، جلد 10، صفحه 6728.
2- « نورالثقلين»، جلد 5، صفحه 395، حديث 49.

ص: 94

در بعضى از آيات گذشته خوانديم كه در آن روز اجازه عذرخواهى به آنها داده نمى شود، و در بعضى ديگر مى خوانيم اگر زبان به اعتذار بگشايند آن اعتذار نيز بى فايده است، و بنابراين راهى جز قبول لعنت الهى و قرارگاه بد ندارند.

پيامى كه اين نام برهان همگان دارد آن است كه امروز كه مى توان با پوزش طلبى به درگاه خدا آثار گناهان را شست، و با اداى حق مظلومان آثار ظلم را زدود، بايد از فرصت استفاده كرد، و گرنه در آن صحنه عظيم و دادگاه بزرگ نه عذر سودى مى بخشد و نه ندامت و پشيمانى و گريه و زارى، و به گفته شاعر:

كنونت كه چشم است اشكى ببارزبان در دهان است عذرى بيار!

كنون بايدت عذر تقصير گفت نه چون نفس ناطق زگفتن بخفت

كنون وقت تخم است تا بد روى گراميد دارى كه خرمن برى

كنون بايداى خفته بيدار بودچو مرگ، اندر آيد زخوابت، چه سود(1)

***

60- يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلَى يَدَيْهِ

اين تعبير نيز از تعبيرهاى تكان دهنده اى است كه يك بار در آيات قرآن مجيد آمده، مى فرمايد: «به يادآوريد آن روزى را كه ظالم هر دو دست خويش را (از شدت حسرت) به دندان مى گزد، مى گويد: اى كاش با رسول خدا راهى داشتم.» (و يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُوْلُ يا لَيْتَنى اتَّخَذْتُ مَعَ الرُّسُولِ سَبيلًا).

سپس مى افزايد: «واى بر من كاش فلان (شخص گمراه) ر ا دوست خود انتخاب نمى كردم» (يا وَيْلَتا لَيْتَنى لَمْ اتَّخِذْ فُلاناً خَليلًا) (فرقان- 27 و 28).

گاه انسان به هنگام ندامت و پشيمانى و تأثر شديد از كارهاى گذشته خود انگشتان خود را مى گزد، و گاه پشت دستان را دندان مى گيرد، اگر ندامت و حسرت فوق العاده زياد باشد هر دو دست را متناوباً به دندان مى گزد و اين گوياترين تعبيرى است از شدت تأسّف و ندامت و پشيمانى.

آرى ظالمان در آن روز بزرگ مرتباً پشت دست هاى خود را مى گزند، و مى دانيم يكى از نام هاى آن روز


1- بوستان سعدى، باب 9- شعر اخير اشاره به حديث معروف« الناس نيام اذا ماتوا انتبهو».

ص: 95

«يَوْمُ الْحَسْرَةِ» است (مريم 38).

ولى چه سود؟ آيا مجروح كردن دست ها با دندان كه نوعى انتقام گرفتن از خويشتن است مشكلى را حل مى كند؟ يا آرامشى مى بخشد؟ يا به عكس بر ناراحتى ظالمان مى افزايد، و رسوايى آنها را نيز بيشتر مى كند؟!

در تفسير «الميزان» آمده است كه «ظالم» در اين آيه هر ظالمى را شامل مى شود. همان گونه كه «رسول» نيز هر پيامبرى را شامل مى شود، هرچند مورد توجه ظالمان اين امت، و رسول اللَّه محمّد بن عبداللَّه صلى الله عليه و آله و سلم است.

البتّه براى اين آيه شأن نزولى در تفاسير مختلف آمده است كه شرح آن طولانى است. ولى مى دانيم شأن نزول ها مفهوم آيات را محدود نمى كند.(1)

***

61- يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِيْنَ كَفَرُوا عَلَى النّارِ

62- يَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فى النّارِ

در اين جا نيز دو توصيف مشابه و قريب به يكديگر نسبت به آن روز عظيم ديده مى شود: در نخستين تعبير كه دوبار در سوره «احقاف» آمده (آيه 20 و 34)، مى فرمايد: «آن روز را به ياد آوريد كه كافران را بر آتش دوزخ عرصه مى كنند» (وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِيْنَ كَفَرُوا عَلَى النّارِ.

در آيه اوّل به دنبال آن مى فرمايد: «شما از لذائذ و طيّبات دنياى خود بهره گرفتيد (و به آن دل خوش كرديد) اما امروز عذاب ذلّت بار به خاطر استكبار به ناحق در زمين و به خاطر گناهانى كه انجام مى داديد، دامان شما را خواهد گرفت».

و در آيه دوّم مى فرمايد: «در آن هنگام كه عرضه بر آتش دوزخ مى شوند به آنان گفته مى شود آيا اين حق نيست (شما همواره قيامت را از افسانه هاى خرافى پيشينيان مى دانستيد، آيا اكنون هم همان عقيده را داريد) ولى آنها مى گويند: آرى سوگند به پروردگارمان كه آن حق است».

در واقع در آيه اوّل، به جنبه هاى اعتقادى كه مايه هلاكت دوزخيان شده اشاره مى شود و در آيه دوّم به جنبه هاى عملى، يعنى همان لذّات نامشروع و بهره گيرى حرام از مواهب الهى.


1- براى توضيح بيشتر به« تفسير نمونه»، جلد 15، صفحه 68 مراجعه فرماييد.

ص: 96

جالب اين كه: در بعضى از آيات قرآن آمده است كه روز قيامت جهنم را به سوى مجرمان مى برند وَجِىَ ءَ يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ (فجر- 23) ولى در آيه مورد بحث مى فرمايد: كافران را بر آتش دوزخ عرضه مى دارند، گويى جاذبه اى در ميان اين دو، وجود دارد؛ از يكسو جهنم به سوى آنها جذب مى شود، و از سوى ديگر آنها به سوى جهنّم!

در دوّمين تعبير يكى ديگر از عذاب هاى دردناك قيامت را بيان مى كند و آن روز را به همان نام مى نامد و مى فرمايد: «روزى كه صورت هاى آنها در آتش (دوزخ) دگرگون خواهد شد، مى گويند اى كاش ما خدا و پيامبرش را اطاعت كرده بوديم» (يَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوْهُهُمْ فى النّارِ يَقُولُونَ يا لَيْتَنا اطَعْنَا اللَّهَ وَ اطَعْنَا الرَّسُولا) (احزاب- 66).

در اين كه منظور از دگرگون شدن صورت ها در آن روز چيست مفسّران تعبيرات گوناگونى دارند گاه گفته شده كه منظور دگرگون شدن رنگ چهره هاست، گاه زرد و پژمرده مى شود، گاه سرخ و آتشين مى گردد و گاه تاريك و سياه.

و بعضى گفته اند منظور آن است كه همان گونه كه براى برشته كردن چيزى روى آتش آن را زير و رو و اين طرف و آن طرف مى كنند؛ صورت هاى مجرمان نيز در آن روز در آتش دوزخ چنين حالى را خواهد داشت.

و گاه گفته شده است، منظور اين است كه آنها را به صورت در آتش دوزخ مى افكنند، البتّه ذكر وجوه (صورتها) به خاطر آن است كه اشرف اعضاى انسان صورت اوست.

اين احتمال نيز وجود دارد كه همه اين تفسيرهاى سه گانه در مفهوم آيه جمع باشد هرچند تفسير اوّل و دوم صحيح تر به نظر مى رسد، و به هر حال آيه از فاجعه بزرگ و عذاب عظيمى خبر مى دهد كه در انتظار گروه كافر و مجرم و معاند است.

پيام آيه اين است كه پيش از يا لَيْتَ (اى كاش) گفتن آن روز كه هيچ گونه اثر و فايده اى ندارد، چرا امروز در مسير اطاعت خدا و پيامبرش قرار نمى گيرند؟ چرا امروز طاعت بندگان شيطان صفت و طاغوت هاى زمان را بر اطاعت خدا مقدم مى دارند؟ كارى كه مخصوصاً در قيامت از آن اظهار ندامت و پشيمانى خواهند كرد.

***

ص: 97

63- يَوْمَ يُدَعُّوْنَ الى نارِجَهَنَّمَ دَعّاً

اين توصيف نيز شباهت زيادى با توصيفى كه در آيات گذشته آمد دارد و مى گويد: «روز قيامت همان روزى است كه آنها به شدت به سوى آتش دوزخ رانده مى شوند» (يَوْمَ يُدَعُّوْنَ الى نارِ جَهَنَّمَ دَعّاً» (طور- 13).

«و به آنها گفته مى شود اين همان آتشى است كه آن را تكذيب مى كرديد، آيا اين سحر است يا شما نمى بينيد؟ (هذِهِ النّارُ الَّتى كُنْتُمْ بِها تُكَذِّبُوْنَ أفَسِحْرٌ هذا امْ انْتُمْ لا تُبْصِرُونَ (طور 14 و 15).

«يُدَعُّوْنَ» از ماده «دَعّ» به گفته راغب در مفردات به معناى «راندن شديد» است، اين تعبير نشان مى دهد كه حتى بردن دوزخيان به سوى دوزخ در قيامت آميخته با شدت و وحشت و هول و اضطراب عظيم است، تعبيرى كه تصور آن انسان را تكان مى دهد، و سخت در فكر فرو مى برد، و اهميّت مسئوليت هايى را كه در پيش دارد روشن مى سازد.

چقدر فرق است ميان دوزخيان و بهشتيان حتى در چگونگى انتقال به جايگاه اصليشان قرآن در مورد بهشتيان مى فرمايد: «فرشتگان بر آنها درود مى فرستند، و مى گويند: سَلامٌ عَلَيْكُمْ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ: «درود بر شما وارد بهشت شويد به خاطر اعمالى كه انجام مى داديد» (نحل 32).

و در جاى ديگر مى خوانيم: ملائكه به آنها مى گويند: سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ: «درود بر شما به خاطر صبر و استقامتى كه انجام داديد، چه عاقبت خوبى در اين سرا نصيبتان شد» (رعد- 24).

***

64- يَوْمَ نَبْطِشُ الْبَطْشَةَ الْكُبْرى

65- يَوْمٌ مَرَ دَّلَهُ مِنَ اللَّهِ

تعبير نخست تعبير تكان دهنده اى از آن روز عظيم است، چرا كه خداوند بزرگ با آن قدرت بى پايان شديدترين لحنى كافران مجرم را تهديد مى كند، و مى فرمايد: «در آن روز كه آنها را با قدرت عظيم خويش خواهيم گرفت قطعاً از آنان انتقام مى گيريم» (يَوْمَ نَبْطِشُ الْبَطْشَةَ الْكُبْرى انّا مُنْتِقَمُونَ) (دخان 16).

هرگاه انسان در جزء جزء تعبيرات آيه: تعبير به «بَطْش» كه به معناى گرفتن با شدت و حمله است، و توصيف آن به «كبرى» كه نشانه عظمت است، و تعبير «انا منتقمون» كه همه جمله اسميه است و هم مؤكد با

ص: 98

«انّ» بينديشد، لرزه بر اندام او مى افتد كه خداى رحيم و غفور، خداى قادر و قاهر به چنين تهديدى پرداخته است.

جمعى از مفسّران گفته اند، يا احتمال داده اند كه آيه اشاره به مجازات سخت و سنگينى باشد كه در جنگ بدر نصيب مشركان شد، ولى تعبيرات آيه تناسب با عذاب بزرگتر و شديدتر و فراگيرترى دارد كه جز در آخرت صادق نيست، بعلاوه در آيات قبل از آن نيز تعبيراتى است كه تناسبى با جنگ بدر ندارد.

و در تعبير دوّم به چهره ديگرى از آن روز اشاره مى شود: «روزى كه بازگشتى در آن از سوى خدا نيست» (يَوْمٌ لا مَرَدَّلَهُ مِنَ اللَّهِ) (شورى- 47).

نه راهى براى جبران در پيش است، و نه طريقى به سوى بازگشت به اين جهان و تدارك مافات.

بعضى از مفسّران اين جمله را اشاره به قطعى بودن آن روز دانسته اند، چرا كه مى گويد: «از سوى خداوند بازگشتى در آن روز نيست» يعنى حتماً واقع شدنى است، و طبق اين تفسير مفهوم آن با جلمه «لا رَيْبَ فيه» كه درباره قيامت آمده، نزديك است.

ولى جمله هاى ذيل آيه كه مى گويد: «در آن روز نه پناهگاهى داريد و نه مدافعى» مناسب تفسير اوّل مى باشد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور اين است در آن روز هيچ كس قدرت اين را ندارد كه عذاب الهى را از شما باز گرداند، و اين معنا با ذيل آيه مناسب تر است.

و هريك از اين تفسيرها را انتخاب كنيم پيام سخت و سنگينى در بردارد.

***

66- يَوْمَ يَدْعُ الدّاعِ الى شَى ءٍ نُكُرٍ

اين نام كه يك بار در قرآن مجيد آمده تعبير سربسته و هول انگيزى است كه فكر انسان را در باب حوادث آن روز به مسائل گوناگونى متوجه مى سازد، مى فرمايد: «روزى را به يادآور كه دعوت كننده الهى مردم را به امر وحشتناكى كه مردم از آن بى خبرند فرا مى خواند»: (يَوْمَ يَدْعُ الدّاعِ إلى شَى ءٍ نُكُرٍ (قمر 6).

در اين كه اين «دعوت كننده الهى» كيست؟ مفسّران احتمالات متعددى ذكر كرده اند. آيا خداست؟ يا فرشتگان مقرّب او؟ همچون جبرئيل و يا اسرافيل كه با نفخ صور مردم را به رستاخيز دعوت مى كند، با

ص: 99

توجه به آيه «يَوْمَ يَدْعُوْكُمْ فَتَسْتَجِيْبُونَ بِحَمْدِهِ»: «به خاطر بياوريد روزى را كه خداوند شما را «از قبرها) فرا مى خواند و شما با حمد و ثناى او اين دعوت را اجابت مى كنيد». (اسراء 52).

معناى اوّل مناسب تر است، هرچند آيات بعد از آن تناسب بيشترى با فرشتگان و مأموران حساب و جزا دارد.

منظور از «شى ء نكر» (مطلب ناشناخته) چيست؟!

آيا عذاب هاى وحشتناكى است كه براى انسان ها ناشناخته بوده؟ يا حساب رسى دقيق اعمال است كه هيچ كس در آن حد باور نداشته؟ و يا همه اينهاست؟ هرچه باشد مسأله اى است وحشتناك و هول انگيز و سخت دردناك.

***

67- يَوْمَ يُسْحَبُونَ فى النّارِ عَلى وُجُوهِهِمْ

پيام وحشتناك اين نام قيامت راستى عجيب است، مى فرمايد: «آن روز كه مجرمان به صورت هايشان در آتش دوزخ كشيده مى شوند، و به آنها گفته مى شود بچشيد آتش جهنم را»! (يَوْمَ يُسْحَبُونَ فى النّارِ عَلى وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ) (قمر 48).

مى دانيم: صورت شريفترين در عين حال لطيفترين قسمت هاى بدن است، اعضاى بسيار مهمى همچون چشم و دهان و بينى در آن قرار گرفته، و از سوى ديگر مى دانيم آتش دوزخ فوق آتش اين دنيا است كه آتش اين جهان در برابر آن بازيچه اى بيش نيست.

حال فكر كنيد اگر كسى را با صورتش در آن آتش بكشند چه خواهد شد؟ بعلاوه اين كار نشانه شدّت تحقير اين مستكبران خودخواه است، و به اين ترتيب عذاب روحانى و جسمانى در آن يكجا جمع است.

در اين كه آيا «سَقَر» (بر وزن سفر) به معناى خود دوزخ است يا بخش خاصى از آن كه سوزش و حرارت فوق العاده اى دارد و جايگاه متكبران است؟ دو احتمال وجود دارد: تفسير دوّم را حديثى از امام صادق عليه السلام تأييد مى كند كه فرمود: درّه اى است كه جايگاه متكبران است و هرگاه نفس بكشد دوزخ را مى سوزاند!».(1)


1- تفسير صافى ذيل آيه مورد بحث.

ص: 100

***

68- يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلأتِ

اين تعبير كه يكبار در قرآن مجيد آمده، و جزء نام هاى قيامت محسوب مى شود نيز از تعبيرات تكان دهنده است و حكايت از گستردگى دوزخ و كثرت دوزخيان مى كند، كثرتى كه هر انسانى را خائف مى سازد، نكند او نيز در زمره آنان باشد، مى فرمايد: «به خاطر بياوريد روزى را كه به جهنم مى گوييم آيا پر شده اى، و او مى گويد: آيا افزون بر اين هم وجود دارد»؟!

(يَوْمَ نَقُوْلُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلأْتِ وَ تَقُوْلُ هَلْ مِنْ مَزِيْدٍ) (ق 30).

در تفسير آيه، دو نظر وجود دارد نخست اين كه «استفهام انكارى» باشد، يعنى جهنم در پاسخ اين سئوال كه آيا پر شده اى؟ مى گويد: مگر افزون بر اين ممكن است؟ اشاره به اين كه هيچ جايى باقى نمانده.

ديگر اين كه استفهام «استفهام تقريرى» است، يعنى آيا باز هم افراد ديگرى هستند كه به دوزخ بيايند؟ و به اين ترتيب دوزخ مانند انسان پر اشتهايى كه دائماً تقاضاى غذاى بيشتر مى كند و هرگز سير نمى شود در جستجوى تبهكاران و ستمگران است، و جاى تعجب نيست كه نه جهنم از بدكاران سير شود و نه بهشت از نيكوكاران. ولى بعضى از مفسّران بر اين تفسير خرده گرفته اند كه با آيه لَامْلَئَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ اجْمَعينَ «سوگند ياد مى كنم كه دوزخ را از جن و انس پر مى كنم» (سجده 13) سازگار نيست، بنابراين بايد به سراغ تفسير اوّل رفت.(1) ولى از اين ايراد مى توان پاسخ داد كه پر بودن درجاتى دارد، درست مثل اين كه ظرفى را از غذا پر مى كنند و به كسى مى دهند و او تقاضا مى كند باز هم روى آن را انباشته تر كنند.

در اين كه اين سئوال و جواب در برابر دوزخ چگونه انجام مى گيرد؟ بعضى گفته اند سئوال و جواب از خازنان و نگهبانان دوزخ است، و بعضى گفته اند اين سئوال و جواب به زبان حال انجام مى گيرد، و گاه گفته شده جهنم به طورى كه از بعضى از تعبيرات قرآن و اخبار استفاده مى شود خود موجودى زنده است، و قادر بر سخن گفتن، و بنابراين مى توان آيه را به همان مفهوم ظاهرى آن تفسير كرد.(2)

به هر حال پيام اين آيه آن است كه دوزخيان بسيارند و تهديد الهى جدّى است، و به هركس هشدار


1- در تفسير فخررازى، جلد 28، صفحه 174 و روح المعانى، جلد 26، صفحه 170 و الميزان جلد 18، صفحه 384 اين اشكال از بعضى مفسّران حكايت شده است.
2- در تفسير روح البيان شواهدى از آيات و روايات بر اين معنا آورده شده، جلد 9، صفحه 127.

ص: 101

مى دهد نكند يكى از آن نفرات تو باشى، همين انديشه مى تواند انسان را بيدار كند و به خود آورد و او را از ادامه بدى ها و كژى ها باز دارد.

***

69- يَوْمَ يَقُوْلُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ ....

اين تعبير از روز قيامت كه يك بار در قرآن مجيد آمده است (حديد- 13) مى گويد در آن روز مردان و زنان منافق با يك دنيا اندوه و حسرت به مؤمنان مى گويند: نظرى به ما بيفكنيد تا از نور شما پرتوى بگيريم. (يا مهلت دهيد ما هم در پرتو نور شما حركت كنيم» (يَوْمَ يَقُوْلُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ لِلَّذيْنَ آمَنُوا انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورَكُمْ).

اين در حالى است كه مردان و زنان با ايمان با سرعت جادّه محشر را به سوى بهشت مى پيمايند. در حالى كه نور ايمان آنها از پيش رو از سمت راست در برابر آنها حركت مى كند و فرشتگان، بشارت بهشت به آنها مى دهند (يَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنيْنَ وَ الْمُؤْمِناتِ يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ ايْدِيْهِمْ وَ بِايْمانِهِمْ بُشْريكُمُ الْيَوْمَ جَنّات ...) (حديد- 12).

ولى منافقان مأيوسانه و ملتمسانه به آنها مى نگرند و در مقابل تقاضايشان اين پاسخ را مى شنوند به عقب برگرديد و كسب نور كنيد (قيلَ ارْجِعُوا وَرائَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً).

قيامت و عرصه محشر جاى كسب نور نيست، جاى آن صحنه دنيا بود اگر مى توانيد به آن جا باز گرديد و از چراغ پرفروغ ايمان و عمل صالح نور و روشنايى براى خود دست و پا كنيد. چه دردناك است وضع منافقان كوردل و تاريك فكر و ظلمانى؟ و چه زيباست نور ايمان و عمل صالح و چه پيام مهمى در تفاوت حال اين دو گروه براى امروز ما بيان شده است.

***

70- يَوْمٌ لا رَيْبَ فِيْهِ

آخرين و هفتادمين نام (نام توصيفى) براى روز قيامت تعبير بالاست كه دوبار در سوره آل عمران آمده است، مى فرمايد: «مؤمنان راسخ در علم به پيشگاه خدا عرضه مى دارند: پروردگارا تويى كه همه مردم را در

ص: 102

روزى كه در آن شك و ترديد نيست، جمع خواهى كرد» (رَبَّنا انَّكَ جامِعُ النّاسِ لِيَوْمٍ لّا رَيْبَ فِيْهِ) (آل عمران- 9).

در آيه 25 همين سوره نيز اين تعبير در كلام پروردگار آمده است، مى فرمايد: «پس چگونه خواهد بود هنگامى كه آنها را در روزى كه شكى در آن نيست جمع كنيم»؟! (فَكَيْفَ اذا جَمَعْناهُمْ لِيَوْمٍ لا رَيْبَ فِيْهِ).

و از آن جا كه در بحث «قطعى بودن قيامت از ديدگاه قرآن مجيد» درباره اين آيات به قدر كافى (در همين جلد) سخن گفته شد، نيازى به تكرار نمى بينيم، تنها به اين نكته اشاره مى كنيم كه قطعى بودن آن روز و وعده هاى گوناگون الهى در آن روز نه تنها در سخن خداوند مسلّم و خالى از هرگونه شك و ريب است، بلكه تمام افراد كه در ايمان خود راسخند نيز به آن معترفند و قولى است كه جملگى برآنند، در واقع نام هاى ديگر از حوادث و برنامه هاى آن روز خبر مى دهد، در حالى كه اين نام از قطعى بودن آن خبر مى دهد، و در واقع تأكيدى است بر همه آنها، و به همين دليل آن را به عنوان آخرين نامه در اين سلسله نام ها برگزيديم.

اين نكته قابل ذكر است كه هنگامى كه مؤمنان از آن روز به اين عنوان خبر مى دهند دليل آن را نيز در پيشگاه خدا عرضه مى دارند، چنانكه در ذيل آيه اوّل آمده: (انَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيْعادَ): «چرا كه خداوند در وعده خود تخلف نمى كند» و همين است دليل قطعى بودن و راه نيافتن شك در آن روز.

***

نتيجه بحث

از آنچه در اين بحث گسترده در مورد «نام هاى قيامت در قرآن» آمد روشن شد كه «روز قيامت» در قرآن مجيد حدّاقل هفتاد نام دارد، البتّه منظور از نام در اين جا تنها اسم خاص (يا به تعبير ادبيات عرب «عَلَم» نيست) بلكه تمام توصيف هايى را كه درباره قيامت در قرآن آمده و با كلمه «يوم» آغاز شده است شامل مى شود.

منتها اين نام ها را به دو گروه تقسيم كرديم: نام هايى كه تنها با يك كلمه از آن روز خبر مى دهد، مانند «يوم البعث، يوم القيامه، يوم الدين و يوم الحساب» و آن بيست و چهار نام بود، و نام هايى كه با يك جمله از اوصاف قيامت همراه است (مانند بقيه اين نام ها).

اين تعبيرات هفتاد گانه بسيار پربار و پرمطلب است، در واقع از هفتاد دريچه مختلف به روز قيامت

ص: 103

نگاه مى كند، و تمام حوادث آن روز را از آغاز زنده شدن مردگان تا زمانى كه بهشتيان به بهشت و دوزخيان به دوزخ مى روند توضيح مى دهد.

اين نام هاى هفتادگانه تابلو بسيار عجيب و تكان دهنده و روشن و گويا از آن روز عظيم ترسيم مى كند، تمام گفتنى ها را مى گويد، و سرنوشت همه انسان ها را در مواقف محشر در آن روز شرح مى دهد.

ممكن نيست انسان در مجموعه اين نام ها تأمل كند، و با ديده قبول آنها را ببيند، و اثر تربيتى فوق العاده اى در او ايجاد نكند.

در واقع هدف نيز همين بوده كه با اين تعبيرات كه هر كدام از زاويه خاصى به معاد مى نگرد، انسان را بيدار سازد، از بيراهه به راه دعوت كند، از آلودگى به پاكى از گناه فرا خواند، از دنياپرستى به زهد، و از فسق به تقوا، و از ظلمت به نور و از كفر به ايمان، و از شرك به توحيد، سوق دهد. و راستى عجب كتاب آموزنده اى است قرآن مجيد و عجب برنامه هاى تربيتى و حساب شده اى دارد.

يكبار ديگر اين نام ها را در كنار هم قرار دهيد و از مقابل چشمان دل بگذرانيد، روى بندبند آن تكيه كنيد و ببينيد چه مى گويد، و چه مى خواهد؟ و چه سرنوشتى را براى انسان ترسيم مى كند؟ سپس بهره تربيتى خود را از آن بگيريد.

***

خداوندا! چنان درك و ديدى به ما ده كه هم امروز آن روز عظيم را از اين زواياى مختلفى كه در قرآن بيان فرموده اى ببينيم.

پيام اين آيات را بشنويم.

محتواى اين نام ها را به خاطر بسپاريم.

و براى آن روز بزرگ آماده شويم آمين يا رب العالمين.

اين بحث را با اشعارى در همين زمينه از يك شاعر نكته پرداز پايان مى دهيم:

بشنو از قرآن، چه نيكو دم زندزخمه بر ساز دل آدم زند

تا كند بيدارش از خواب گران از قيامت گويد و اهوال آن

با سكوتت نغمه ى قرآن شنوآنچه مى گويد به گوش جان شنو

از «مُزمل» از «نبأ» از «انفطار»گوش كن غوغاى محشر آشكار

ص: 104

سوره «زلزال» و «طور» و «قارعه»يا كه «تكوير» و «قيامت» «واقعه»

چونكه هريك وصف «محشر» را كندخود «قيامت» زآن سخن برپا كند

اين زمين، در آن زمان پربلاناگهان چون «زُلْزِلَتْ زِلْزالَها»

از دورن «اخْرَجَت اثْقالَها»با تعجب «قالَ الانسانُ مالَها»

مردگان خيزند بر پا «كُلُّهُمْ»تا همه مردم «يُرَوا اعْمالَهُمْ»

هركه دارد «ذَرّةٍ خيراً يره»يا كه آرد ذَرّةٍ شراً يَرَه»!

آن زمان، خورشيد تابان «كُوّرِتْ»كوه هاى سخت و سنگين «سُيِّرتْ»!

آبها در كام دريا «سُجِّرَتْ»آتش دوزخ بشدت «سُعِّرَتْ»!

پس در آن هنگام «جَنت ازْلِفَتْ»خود بداند هركسى «ما احْضَرَتْ»!

نامه كردار و گفتار بشرخود بُود روشنگر هر خير و شر

نامه اى با جان او آميخته مى شود بر گردنش آويخته!

نامه يا نقش دقيق نفس اويا كه از هر لحظه عمرش عكس او

نامه رد يا قبول بندگى با سرافرازى، و يا شرمندگى

حكم عزّت يا عذاب هركس است خود نمودار حساب هركس است!(1)


1- « خلوتگاه راز» ديوان« حسان»، جلد 2، صفحه 19( جلد دوّم اى اشك ها بريزيد).

ص: 105

دلايل معاد

اشاره

ص: 106

سرفصل ها

با توجه به اهميّت فوق العاده اى كه قرآن براى معاد، هم از نظر معارف دينى و هم از جنبه تأثير تربيتى، قائل است، آيات بسيارى را به بيان دلايل معاد تخصيص داده است.

اين دلايل در واقع به دو بخش عمده تقسيم مى شود:

بخش اوّل: دلايلى است كه وقوع معاد و وجود زندگى بعد از مرگ را از راه هاى مختلف اثبات مى كند.

بخش دوّم: دلايلى است كه در حقيقت پاسخ به ايرادات مخالفان است، يعنى كسانى كه بازگشت به حيات مجدد را «محال» مى شمردند، و با تعبيرات مختلفى آن را «غيرممكن» معرفى مى كردند.

قرآن مجيد در برابر آنها به يك سلسله دلايل «عقلى» و «حسى و تجربى» پرداخته، و مسأله «امكان معاد» را در مقابل ادعاى محال بودن آن به وضوح اثبات مى كند.

البتّه سير طبيعى بحث ايجاب مى كند كه نخست دلايل «امكان» معاد مطرح شود، و از مرحله «انكار مطلق» به مرحله «امكان مطلق» گام بگذاريم، سپس دلايلى كه «لزوم» معاد و «وقوع» آن را ثابت مى كند عنوان گردد، تا از اين طريق به طور صحيح و منطقى به حقيقت معاد و مراحل مختلف آن آشنا گرديم.

نكته اى را كه در اين جا لازم است مؤكداً خاطرنشان كنيم اين كه: تمام گفتگوهاى قرآن در زمينه امكان معاد در برابر كسانى است كه معاد جسمانى را منكر بودند، و قرآن بر اين مسأله تأكيد مى كند كه بازگشت «روح» و «جسم» توأم با هم در سراى ديگر كاملًا ممكن است چرا كه نمونه هاى مختلف آن را با چشم خود در اين جهان مى بينيم.

به هر حال طرقى كه قرآن در اين زمينه ارائه مى دهد بسيار متنوّع و جالب است و آن را در شش طريق مى توان خلاصه كرد:

1- آيات خلقت نخستين (جهان و انسان).

2- آيات عموميت قدرت خدا.

3- آيات احياى ارض (زنده شدن زمين هاى مرده).

ص: 107

4- آيات تطوّرات جنين.

5- آيات رستاخيز انرژى ها.

6- آيات نمونه هاى عينى و تاريخى معاد در اين جهان.

ولى براى اين كه روشن شود قرآن با چه كسانى سروكار داشته و نقطه نظر آيات كدام است، لازم است قبلًا قسمت هايى از منطق مخالفان معاد را كه در آيات قرآن منعكس است مطرح كنيم، منطقى كه امروز نيز تكرار مى شود و مخالفان امروز احياناً روى آن تكيه مى كنند.

با اين توضيح، به سراغ بحث امكان معاد مى رويم، و در آغاز منطق و طرز تفكر منكران را بازگو مى كنيم:

ص: 108

1- امكان معاد و منطق مخالفان

اشاره:

گفتيم قرآن مجيد براى فراهم ساختن زمينه فكرى در اين مسأله، نخست به سراغ موضوع «امكان معاد» مى رود، و از طرق مختلفى (طرق ششگانه) آن را اثبات مى كند، بعد دلايل «وقوع معاد» را بر مى شمرد.

شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه مخالفان معاد، دليل عقلى و منطقى خاصى براى اثبات مقصد خود نداشتند، آنها معمولًا به خاطر ذهنيت كاملًا عوامانه روى استبعاد (بعيد شمردن بازگشت به زندگى مجدد) تكيه مى كردند، تا آن جا كه طرح مسأله حيات بعد از مرگ را نشانه جنون و يا تهمت بر خداوند مى پنداشتند و گوينده آن را در خور تمسخر و استهزا.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَ قالُوا اذا كُنّا عِظاماً وَ رُفاتاً ءَانّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَديداً.

(اسراء- 49 و 98)

2- وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلى رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ اذا مُزِّقْتُمْ كُلِّ مُمَزَّقِ انَّكُمْ لَفى خَلْقٍ جَديدٍ* افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً امْ بِهِ جِنَّةٌ.

(سبأ- 7 و 8)

3- وَ قالُوا اذا ضَلَلْنا فى الْارْضِ انّا لَفى خَلْقٍ جَديدٍ.

(سجده- 10)

4- وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا اذا كُنّا تُراباً وَ آباءُناءَ انّا لَمُخْرَجُوْنَ لَقْدَ وُعِدْنا هذا نَحْنُ وَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ انْ هذا الا اساطِيْرُ اْلَاوَّلينَ.

(نمل 67 و 68)

5- وَ قالَ الْكافِرُونَ هذا شَى ءٌ عَجيبٌ- اذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعيدٌ.

ص: 109

(ق- 2 و 3)

6- ايَعِدُكُمْ انَّكُمْ اذا مِتُّمْ وَ كُنْتُمْ تُراباً وَ عِظاماً انَّكُمْ مُخْرَجُونَ- هَيْهاتَ هَيْهاتَ لِما تُوْعَدُوْنَ- انْ هِىَ الّا حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوْتُ وَ نَحْيا وَ ما نَحْنُ بِمَبْعُوثِينَ.

(مؤمنون- 35 تا 37).

7- انَّ هؤُلاءِ لَيَقُولُوْنَ- انْ هِىَ الا مَوْتَتُنا اْلأُوْلَى وَ ما نَحْنُ بِمُنْشَرينَ.(1)

(دخان 34 و 35)

ترجمه:

1- و گفتند آيا هنگامى كه ما استخوان پوسيده و پراكنده اى شده ايم دگربار آفرينش تازه اى خواهيم يافت؟!

2- كافران گفتند: آيا مردى را به شما نشان دهيم كه خبر مى دهد هنگامى كه (مرديد و خاك شديد و) سخت از هم متلاشى شديد (بار ديگر) آفرينش تازه اى خواهيد يافت- آيا او بر خدا دروغ بسته؟ يا به نوعى جنون گرفتار است؟! (چنين نيست) بلكه آنها كه به آخرت ايمان نمى آورند در عذاب و گمراهى دورى هستند (و نشانه گمراهى آنها همين انكار شديد آنهاست).

3- آنها گفتند: آيا هنگامى كه ما مرديم و در زمين گم شديم آفرينش تازه اى خواهيم يافت.

4- كافران گفتند: آيا هنگامى كه ما و پدرانمان خاك شديم باز هم از دل خاك بيرون مى آييم؟- اين وعده اى است كه به ما و پدرانمان از پيش داده شده، اينها همان افسانه هاى خرافى پيشينيان است!

5- و كافران گفتند: اين چيز عجيبى است!- آيا هنگامى كه ما مرديم و خاك شديم دوباره به زندگى باز مى گرديم؟! اين بازگشتى است بعيد.

6- آيا او به شما وعده مى دهد هنگامى كه مرديد و خاك و استخوان


1- در اين زمينه آيات متعدد ديگرى وجود دارد كه با آنچه در بالا آمده قريب الافق است مانند واقعه 47 و 48، صافات 53، يس 78 و ...

ص: 110

شديد بار ديگر (از قبرها) خارج مى شويد؟!- هيهات، هيهات! از اين وعده هايى. كه به شما داده مى شود- غير از اين زندگى دنيا چيزى در كار نيست! پيوسته گروهى از ما مى ميرند و نسل ديگرى جاى آنها را مى گيرند، و ما هرگز برانگيخته نخواهيم شد.

7- اينها (مشركان) مى گويند- مرگ ما جز همان مرگ اول نيست، و هرگز زنده نخواهيم شد!

***

تفسير و جمع بندى

مگر خاك دوباره انسان مى شود؟!

اين آيات هرچند مضمون هاى مشابهى دارد ولى با اين حال تفاوتى در تعبيرات و محتواى آنها ديده مى شود كه قابل دقت است.

در نخستين آيه، اشاره به مشركان عرب كرده، مى فرمايد: «آنها گفتند: هنگامى كه ما استخوان هايى (پوسيده) و متلاشى شديم آيا آفرينش جديدى خواهيم يافت»؟! (وَ قالُوا اذا كُنّا عِظاماً وَ رُفاتاً ءَانّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَديداً).

چگونه ممكن است گوشت هاى انسان خاك شود، سپس استخوان ها متلاشى گردد، و هر ذرّه اى از آن در كنارى افتد، سپس آن را جمع آورى كنند و لباس حيات بر آن بپوشانند؟ يك مشت استخوان پوسيده و متلاشى شده كجا، و يك انسان زنده و متحرك و نيرومند كجا؟!

«رُفاتْ» از ماده «رفت» (بر وزن نفت) به معناى خرد كردن است، و بعضى «پيچيدن» را نيز جزو معانى آن شمرده اند، بعضى گفته اند «رفات» به معناى اجزاى بسيار كوچك و كهنه پوسيده است و اين حالتى است كه استخوان بعد از گذشتن سال ها به خود مى گيرد، و بعضى مفهوم اصلى آن را حالتى كه بر اثر كهنگى و شكسته شدن پيدا مى شود دانسته اند، اين تفسيرها شباهت زيادى با هم دارد.(1)

و اين كه بعضى از مفسّران- طبق نقل روح المعانى- آن را به معناى خاك يا غبار يا چيزى كه


1- مفردات راغب، مقاييس اللغة، التحقيق و تفسير روح المعانى.

ص: 111

فوق العاده كوبيده و نرم شده باشد تفسير كرده اند در واقع بيان مصداق هايى از آن است.

***

آدم عاقل چنين حرفى نمى زند!

دوّمين آيات لحن خشن تر و مغرورانه ترى از مشركان ترسيم مى كند، مى فرمايد: «كافران گفتند: آيا مردى را به شما نشان دهيم كه پيوسته به شما خبر مى دهد هنگامى كه كاملًا از هم متلاشى شديد آفرينش تازه اى خواهيد يافت» (وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا هَلْ نَدُلَّكُمْ عَلَى رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ اذا مُرِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقِ انَّكُمْ لَفى خَلْقٍ جَديدٍ).

«آيا او بر خدا افترا بسته (چون مى گويد اين خبر از سوى خداست) يا به نوعى جنون مبتلا شده (لذا سخنان جنون آميز مى گويد)» (افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً امْ بِهِ جِنَّةٌ).

به اين ترتيب آنها خبر دادن پيامبر را از معاد جسمانى ناشى از يكى از دو امر مى دانستند، و مى گفتند:

آيا او عاقل است و هوشمند ولى براى سوء استفاده اين مطالب را به خدا دروغ بسته تا مردم را دور خود جمع كند، يا اين كه قصد و غرضى ندارد و (نعوذ باللَّه) گرفتار جنون شده! مگر هيچ عاقلى ممكن است بگويد اين استخوان هاى پوسيده و خاك هاى پراكنده كه ذرات آن بر امواج باد سوار مى شود و به هر سو مى رود، روزى جمع مى شود و از نو زنده مى گردد؟!

اين كوردلان مغرور كه حتى حاضر نبودند از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم جز به عنوان «رَجُلْ» (يك مرد ناشناس) ياد كنند، آغاز آفرينش خود را به كلى فراموش كرده، و پرده هاى جهل و غرور چشمان حقيقت بينشان را از مشاهده صحنه هاى معاد در زندگى روزانه نابينا ساخته بود كه شرح آن به خواست خدا بعد از ذكر اين آيات خواهد آمد.

«مُزِّقْتُمْ» از ماده «تمزيق» به معناى پاره كردن و قطعه قطعه نمودن است، و در اين جا اشاره به تجزيه وجود انسان و پراكنده شدن ذرات او در خاك و آب و هواست.

***

در سوّمين آيه به تعبير تازه اى در اين زمينه برخورد مى كنيم، مى فرمايد: «مشركان گفتند: آيا هنگامى كه ما در زمين گم شديم آفرينش تازه اى خواهيم يافت». (وَ قالُوا ءَاذا ضَلَلْنا فِى الْأرَضِ انّا لَفى خَلْقٍ جَدِيْدٍ).

ص: 112

تعبير به گم شدن در زمين از يكسو اشاره به خاك شدن اجزاء بدن انسان است كه هم شكل زمين مى شود، و از سوى ديگر اشاره به پراكنده شدن در مناطق مختلف جهان به گونه اى كه اصلًا شناخته نمى شود.

به اين ترتيب آنها مى خواستند با اين بيان ثابت كنند چنين بازگشتى محال است محال!

در حالى كه عين اين مسأله در آغاز خلقت انسان رخ داده كه ذرات پراكنده در جهان طبيعت به قدرت خداوند گردآورى شده و انسان به وجود آمده است (و بهترين دليل بر امكان چيزى وقوع آن است).

***

اينها همه افسانه است!

در چهارمين آيه، همين مطلب با اضافات ديگرى به چشم مى خورد، و مى فرمايد: «كافران گفتند:

گامى كه ما و پدران مان خاك شديم باز هم به صورت انسان هاى زنده اى از دل خاك بيرون مى آييم؟

اين وعده اى است (دروغين) كه به ما و پدرانمان از پيش داده شده!، اين همان افسانه هاى خرافى پيشينيان است»! (وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا اذا كُنّا تُراباً وَ آبائُناءَ انّا لَمُخْرَجُوْنَ- لَقَدْ وُعِدْنا هذا نَحْنُ وَ آبائُنا مِنْ قَبْلُ انْ هذا الّا اساطيرُ الْاوَّلينَ).(1)

از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه مسأله معاد آن هم به صورت جمسانى مخصوص قرآن و شريعت اسلام نبوده، بلكه انبيا پيشين نيز از آن خبر داده اند، ولى به دلائلى كه به خواست خدا بعداً خواهد آمد سركشان امت ها هرگز در برابر اين حقيقت سرتسليم فرود نياوردند، و آن را به عنوان يك امر خرافى و اسطوره اى دور از عقل و منطق معرفى مى كردند.

در واقع آنها براى انكار معاد در اين تعبير خود به دو چيز متوسل شده اند: نخست اين كه بعيد به نظر مى رسد كه خاك بتواند بار ديگر لباس حيات بپوشد، ديگر اين كه چون همه انبيا چنين وعده اى را به امت هاى خود داده اند و هرگز تحقق نيافته، دليل بر اين است كه يك افسانه بيش نيست (گويى انتظار داشته اند قيامت فوراً برپا شود و اگر برپا نشود لابد دروغ است)!


1- « اساطير» جمع« اسطوره» و به عقيده بعضى از ارباب لغت جمع« أسطار» و« اسطار» نيز به نوبه خود جمع« سطر» است و به معناى چيزى است كه به دروغ نوشته شده بعضى نيز گفته اند از آن جا كه« اسطوره» از صيغه هاى« مزيد فيه» است دلالت بر زياده از سطر طبيعى دارد، و لذا به معناى« سطر مجعول» است، به هر حال اسطوره به معناى مطالب باطل و بى اساس و خرافى است( مقاييس- مفردات- مصباح اللغة و التحقيق).

ص: 113

***

در پنجمين آيه، تعبير ديگرى از همان انكار و استبعاد ديده مى شود مى فرمايد: «كافران گفتند: اين چيز عجيبى است؟ آيا هنگامى كه مردمى و خاك شديم دوباره زنده مى شويم؟ اين بازگشتى بعيد است»! (وَ قالَ الْكافِرُونَ هذا شَىْ ءٌ عَجِيْبٌ اذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعيدٌ)(1)

به اين ترتيب در آغاز سخن آن را «عجيب» مى شمرند، و در پايان «بعيد»، بى آنكه درباره خلقت خود بينديشند و ببينند كه اين موضوع «عجيب و بعيد» در ابتداى آفرينش آنها به خوبى تحقق يافته است، بلكه چنانكه خواهيم گفت: مسأله معاد و تجدد حيات را دائماً با چشم خود در اين زندگى مشاهده كرده و مى كنيم، چگونه عجيب و بعيد است؟

***

در ششمين آيه با همان انكار مخالفان در لفافه ديگرى روبه رو مى شويم، آنها به هنگام تبليغ دوستان و اطرافيان خود با قاطعيت و جسارت هرچه تمام تر مى گفتند: «آيا اين انسانى كه مثل شما است به شما وعده مى دهد هنگامى كه مرديد و خاك و استخوان شديد باز (از قبرها) خارج مى شويد؟!- هيهات هيهات، از اين وعده هايى كه به شما داده مى شود»!: (ايَعِدُكُمْ انَّكُمْ اذا مِتُّمْ وَ كُنْتُمْ تُراباً وَ عِظاماً انَّكُمْ مُخْرَجُونَ- هَيْهاتَ هَيْهاتَ لِما تُوعَدُونَ).

سپس اين كوردلان بى آنكه نيازى به استدلال احساس كنند با قاطعيت مى افزودند: «غير از اين زندگى دنيا چيزى در كار نيست، پيوسته گروهى از ما مى ميرند و نسل ديگرى جاى آنها زنده مى شود، و هرگز معادى براى ما در كار نيست»! (انْ هِىَ الّا حَياتُنآن الدُّنْيا نَمُوْتُ وَ نَحْيا وَ ما نَحْنُ بِمَبْعُوثِينَ).

«او فقط آدم دروغگوئى است كه بر خدا افترا بسته، و ما هرگز به او ايمان نخواهيم آورد»!: (انْ هُوَ الا رَجُلٌ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً وَ ما نَحْنُ لَهُ بِمُؤْمِنِيْنَ).

اين شديدترين لحنى است كه منكران لجوج در مقابل مسألهئ معاد داشتند، بى آنكه در فلسفه حيات انسان بينديشند كه آيا ممكن است اين زندگى چند روز پر از مصائب و مشكلات، هدف اصلى آفرينش


1- بعضى از مفسران واژه« رجْع» و« رجوع» را به يك معنى شمرده اند( مانند، الميزان) در حالى كه بعضى ديگر معتقدند« رجع» به معنى متعدّى استعمال مى شود، و« رجوع» به معنى لازم( روح البيان، جلد 9، صفحه 103) در تفسير فخررازى نيز آمده است كه در ميان اين دو، تفاوت وجود دارد، ولى آيه مورد بحث قابليت هر دو معنى را دارد، جلد 28، ص 152.

ص: 114

انسان باشد؟

و بى آن كه در فلسفه تكاليف الهى بينديشند كه آيا ممكن است خداوند عادل با خوبان و بدان يكسان معامله كند؟ نه در اين دنيا امتياز خاصى براى آنها قائل شود، و نه جهان ديگرى در كار باشد، و بى آن كه در آغاز آفرينش خود بينديشند كه نخست نيز خاك و ذراتى پراكنده بودند.

مقدّم داشتن «تراب» بر «عظام» (خاك بر استخوان) در حالى كه بدن انسان نخست استخوان پوسيده مى شود و بعد خاك، ممكن است به اين جهت باشد كه «تراب» اشاره به گوشت هاست كه نخست خاك مى شود، و عظام اشاره به استخوان هاى پوسيده يا اين كه «تراب» اشاره به اجداد و نياكان پيشين است كه كاملًا خاك شده اند. و «عظام» به پدران و مادران از دست رفته، و يا اين كه چون بازگشت خاك به زندگى از استخوان بعيدتر است آن را در گفتار خود مقدم داشته اند، و در هر حال بيانگر شدت مخالفت آنها با اين مسأله است.

***

فقط يكبار حيات يكبار مرگ!

در هفتمين و آخرين آيه باز در اين زمينه به تعبير تازه اى برخورد مى كنيم، و آن اين كه مشركان عرب و منكران معاد، بى آن كه سخنى از استخوان پوسيده و خاك و مانند آن به ميان آورند، ضمن يك ادعاى بى دليل چنين مى گويند: «مرگ ما جز همان مرگ اوّل نيست، و ما هرگز زنده و محشور نخواهيم شد- و اگر راست مى گوييد كه بعد از مرگ زندگى ديگرى در كار است پس پدران ما را زنده كنيد و نزد ما آوريد تا بر صدق گفتار شما گواهى دهند»! (انَّ هؤلاءِ لَيَقُولُونَ انْ هِىَ الا مَوْتَتُنَا الْأُولى وَ ما نَحْنُ بِمُنْشَرِيْنَ فَأتُوا بِآبائِنا انْ كُنْتُمْ صادِقِيْنَ).

قابل توجه اين كه در آيه فوق مى خوانيم چيزى جز مرگ اوّل وجود ندارد، در حالى كه در ابتدا چنين به نظر مى رسد كه گفته شود چيزى جز حيات اوّل وجود ندارد، اين تعبير براى چيست؟

در اين جا مفسّران هريك به نوعى از سئوال فوق پاسخ گفته اند، ولى از همه مناسب تر آن است كه گفته شود منظور اين است كه بعد از حيات اين جهان هيچ حادثه اى جز همين مرگ كه به دنبال آن است رخ نمى دهد، يعنى حيات مجددى در كار نيست.

ص: 115

زمخشرى در كشاف بعد از طرح اين اشكال مى گويد: اين آيه ناظر به آيه اى است كه مى گويد: كُنْتُمْ امْواتاً فَاحْياكُمْ ثُمَّ يُميتُكُمْ ثُمَّ يُحْييْكُمْ: «مرده بوديد و خداوند به شما حيات بخشيد، سپس مى ميراند و بعد زنده مى كند» (بقره 28).

يعنى همان گونه كه بعد از مرگ نخستين (زمانى كه انسان خاك بود) در اين جهان زنده شديد، بعد از مرگ دوّم نيز زنده خواهيد شد، اما كافران مى گفتند مرگى كه حيات بعد از آن بوده تنها مرگ نخستين است، يعنى مرگ دوّم حياتى در پى ندارد.(1)

ولى پيداست كه اين تفسير بسيار تكلف است، و اصولًا نيازى به آن نيست، و مناسب تر همان تفسير اوّل است. (دقت كنيد)

سئوال ديگرى كه در مورد آيه مطرح است اين است كه هر «اوّلى» بايد «دوّمى» داشته باشد، بنابراين «موت اوّلى» چگونه بدون «موت ثانيه» ممكن است؟

پاسخ اين سئوال روشن است، زيرا لازم نيست كه هر اوّلى ثانى داشته باشد، مثلًا انسان نذر مى كند نخستين پسرى كه خدا به او دهد نامش را «محمّد» بگذارد، و چه بسا جز همان يك فرزند نصيبش نشود، يا اوّلين كتابى را كه مى نويسد به پدرش اهدا كند، و چه بسا كتاب دوّمى ننويسد و مى دانيم يكى از نام هاى خداوند اوّل است در حالى كه دوّمى براى او نيست.

***

نتيجه بحث

از مجموع هفت آيه فوق و آيات ديگرى كه با آن قريب الافق است به منطق مخالفان معاد، مخصوصاً در عصر نزول قرآن، آشنا شديم، تمام سخنان آنها را كه عموماً در زمينه انكار معاد جسمانى بوده است، در چند جمله ادعا گونه مى توان خلاصه كرد:

چگونه ممكن است استخوان هاى پوسيده بار ديگر لباس حيات بر تن بپوشد؟

چگونه ممكن است گوشت و استخوان ما مبدل به خاك شده، و ذرات آن به هر سو متفرق شود، و در لابه لاى اجزاى زمين از نظرها محو گردد، و باز جمع آورى شده، و حياتى نوين پيدا كند؟ اينها يا افتراى بر


1- تفسير كشاف، جلد 4، صفحه 279، ذيل آيه مورد بحث.

ص: 116

خداست، يا نشانه جنون!!

ما جز همين حيات دنيا و مرگ بعد از آن سرنوشتى نداريم، هيچ كس تاكنون زنده نشده است كه ما بتوانيم اين ادعا را باور كنيم، و اصولًا اين ادعايى است عجيب و محال و غير قابل قبول!

اين منكران از خودراضى و مغرور كه حتى در آفرينش نخستين خود انديشه نمى كرد، و نمونه هاى حيات بعد از مرگ را كه دائماً در اين زندگى با چشم خود مى بينند مورد مطالعه قرار نمى دادند، و اصولًا بر اثر لجاجت تنها روى ادعاهاى بى دليل تكيه مى كردند، منحصر به آن زمان نبوده و نيستند، و شبيه اين سخنان را نيز امروز از زبان افراد ديگرى كه بعضاً در سلك فلاسفه يا دانشمندان نيز در آمده اند مى شنويم.

به هر حال قرآن مجيد پاسخ هاى قاطعى به اين ادعاها داده كه در بحث هاى آينده خواهد آمد، پاسخ هايى كه براى گروهى از منكران معاد در هر سطحى از علم و دانش باشند، و حتى براى كسانى كه مطلقاً از هر دانشى بى بهره اند مى تواند قانع كننده باشد، اما به شرط اين كه به راستى در جستجوى حق باشند.

اكنون به سراغ بيانات قرآن در زمينه دلايل امكان معاد مى رويم.

ص: 117

بخش اوّل

دلايل امكان معاد

اشاره

ص: 118

1- آفرينش نخستين
اشاره

اشاره:

در قرآن مجيد براى اثبات امكان معاد طرق فراوانى وجود دارد كه همه در شكل استدلال منطقى عرضه شده است، قرآن اين طرق را با تعبيرات بسيار لطيفى شرح داده است:

اين طرق را چنانكه قبلًا اشاره كرديم مى توان در شش موضوع خلاصه كرد:

1- آفرينش نخستين، 2- قدرت مطلقه خداوند، 3- مرگ و حيات مكرر در جهان گياهان، 4- تطورات جنين، 5- بازگشت انرژى ها، 6- نمونه هاى عينى معاد.

و در زمينه هريك از عناوين فوق آيه يا آيات متعددى در قرآن به چشم مى خورد كه بررسى آنها نه تنها مسأله امكان معاد كه مطالب مهم ديگرى را نيز تبيين مى كند.

با اين اشاره فهرست گونه، به قرآن مجيد باز مى گرديم و از بخش اوّل يعنى آيات مربوط به خلقت نخستين و آفرينش اوّل شروع كرده، به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَ ضَرَبَ لَنَا مَثَلًا وَ نَسِىَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِىْ الْعِظامَ وَ هِىَ رَميمٌ قُلْ يُحييْها الَّذى انْشَأَها اوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَليمٌ.

(يس- 78 و 79)

2- افَعَييْنا برالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فى لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَديدٍ.

(ق- 15)

3- وَ هُوَ الَّذى يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعيدُهُ وَ هُوَ اهْوَنُ عَلَيْهِ.

(روم- 27)

ص: 119

4- اوَلَمْ يَرَوا كَيْفَ يُبْدِى ءُ اللَّهُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعيدُهُ انَّ ذلكَ عَلَى اللَّه يَسيرٌ.

(عنكبوت 19)

5- كَما بَدَأَكُمْ تَعُوْدُوْنَ.

(اعراف- 29)

ترجمه:

1- و براى ما مثالى زد و آفرينش خود را فراموش كرد، گفت: چه كسى اين استخوان ها را زنده مى كند در حالى كه پوسيده است؟!- بگو: همان كسى آن را زنده مى كند كه نخستين بار آن را آفريد، و او به هر مخلوقى آگاه است!

2- آيا ما از آفرينش نخستين عاجز مانديم (كه قادر بر آفرينش رستاخيز نباشيم؟). ولى آنها (با اين همه دلايل روشن) باز در آفرينش جديد ترديد دارند.

3- او كسى است كه آفرينش را آغاز كرد، سپس آن را باز مى گرداند، و اين كار براى او آسان تر مى باشد.

4- آيا آنها نديدند چگونه خداوند آفرينش را آغاز مى كند، سپس باز مى گرداند؟ اين كار براى خدا آسان است.

5- همانگونه كه در آغاز شما را آفريد (بار ديگر در رستاخيز) باز مى گرديد.

***

تفسير و جمع بندى:

چه كسى استخوان پوسيده را زنده مى كند؟!

در نخستين آيه از داستان معروف مرد عرب مشركى شروع مى كند كه استخوان پوسيده اى را با خود به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آورده بود، او فردى به نام «ابى بن خلف»، يا «عاص بن وائل» يا «امية بن خلف» نام داشت و قطعه استخوانى را به دست گرفته بود و مى گفت با اين دليل محكم به مخاصمه با محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى روم! و سخن او را درباره معاد باطل مى كنم!

ص: 120

نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و صدا زد «چه كسى مى تواند اين استخوان را در حالى كه پوسيده است از نو زنده كند»؟ كدام عقل اين ادعا را باور مى نمايد، و شايد در همين حال براى تأكيد سخنان خود قسمتى از آن استخوان را نرم كرد و روى زمين ريخت. (قالَ مَنْ يُحْيِى الْعِظامَ وَ هِىَ رَمِيْمٌ).

به دنبال آن قرآن به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم (ضمن پنج آيه) دستور مى دهد كه پاسخ قاطعى از طرق مختلف به او و امثال او بدهد كه يكى از آنها همين مسأله آفرينش نخستين است كه قرآن آن را به صورت بسيار كوتاه و جالبى مطرح كرده، مى گويد: «وَ نَسِىَ خَلْقَهُ»: «اين مرد فراموشكار آفرينش نخستين خود را فراموش كرده»!

سپس به شرح آن پرداخته مى فرمايد: «بگو: كسى آن را زنده مى كند كه براى نخستين بار آن را آفريد» (قُلْ يُحْييْهَا الَّذى انْشَأَهَا اوَّلَ مَرَّةٍ). و اگر تصور مى كنى استخوان هاى پوسيده سرانجام پراكنده مى شود و هر ذره اى در گوشه اى مى افتد، و يا اگر تصور مى كنى بازگرداندن تمام صفات نخستين به اين ذرات امكان ندارد چون كسى از آن آگاه نيست، اشتباه بزرگى است، چرا كه او خالق همه چيز است و «از هر مخلوقى آگاه است» (وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَليمٌ).

«انْشَأَها» از ماده «انشاء» به معناى ايجاد و تربيت است، و در اين جا گويا اشاره به اين حقيقت مى باشد كه آن خدايى كه در آغاز او را از هيچ به وجود آورد مسلّماً مى تواند بعد از خاك شدن زنده كند.

در اين كه منظور از نسيان خلقت در اين آيه چيست؟ دو احتمال وجود دارد: نخست اين كه انسان آفرينش خود را در آغاز از يك نطفه ناچيز و قطره آب بى ارزش به فراموشى سپرده كه در قدرت خداوند در مسأله احياى مجدد ترديد مى كند.

ديگر اين كه: اشاره به آفرينش نوع آدم از خاك است، چگونه ممكن است در آغاز او را از خاك بيافريند و بار ديگر چنين امرى محال باشد، چرا كه «حُكُمُ الْامْثالِ فيْما يَجُوْزُ وَ فيما لا يَجُوْزُ واحِدٌ» (حكم اشياى همانند، در ممكن بودن يا نبودن يكسان است).

البتّه «نسيان» در اين جا يا فراموشكارى واقعى و حقيقى است، يا همچون شخص فراموشكار است هرچند فراموش نكرده، چرا كه بر طبق تشخيص و آگاهى خود عمل ننموده است و در مقام انكار برآمده.(1)


1- اين دو تفسير را آلوسى در روح المعانى، جلد 23، صفحه 50 آورده است.

ص: 121

***

در دوّمين آيه همين حقيقت در لباس ديگرى بيان شده است، در پاسخ منكران معاد مى فرمايد: «آيا ما از آفرينش نخستين عاجز شديم (كه قادر بر آفرينش مجدد در قيامت نباشيم؟)» (افَعَييْنا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ).

سپس اضافه مى كند: آنها در آفرينش نخست شك ندارند، بلكه بر اثر غفلت و فراموشكارى و يا به خاطر تعصب و لجاجت يا به خاطر خو گرفتن با شرايط موجود كه هيچ مرده اى زنده نمى شود «آنها در آفرينش جديد شك و ترديد دارند» (بَلْ هُمْ فى لَبْسٍ مِنْ خَلْق جَديدٍ).

و به اين ترتيب در يك تناقض آشكار كه هرگز پاسخى براى آن ندارند خود را گرفتار ساخته اند.

«عَييْنا» از ماده «عَىّ» گاه به معناى عجز و ناتوانى آمده و گاه به معناى تعب و رنج، و در اين جا منظور همان معناى اوّل است، يعنى ما از آفرينش اوّل ناتوان نبوديم.

تعبير «خَلْق اوّل» اشاره به آفرينش نخستين هر انسان يا خصوص حضرت آدم است، و اين احتمال كه بعضى از مفسّرين داده اند كه منظور خلقت اوّل جهان هستى است تناسبى با بحث ندارد.

«لَبْس» (بر وزن حَبس) در اصل به معناى پوشانيدن چيزى است و لباس را نيز از اين جهت لباس مى گويند كه بدن را مى پوشاند، ولى به گفته راغب گاه در امور معنوى نيز به كار مى رود و به معناى پوشانيدن حقيقت است. در آيه مورد بحث نيز به همين معناست، يعنى آنها در اشتباه و جهل نسبت به معادند، و حقيقت به خاطر لجاجت و تعصب بر آنها پوشيده شده.

***

در سوّمين آيه به تعبير ديگرى در اين زمينه برخورد مى كنيم، و آن مقايسه «مبدأ» حيات و «معاد» است، مى فرمايد: «او كسى كه آفرينش را آغاز مى كند سپس آن را باز مى گرداند، و اين كار براى او آسان تر است» (وَ هُوَ الَّذى يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيْدُهُ وَ هُوَ اهْوَنُ عَلَيْهِ).

جمعى از مفسّران جمله «يبدأ» را به معناى ماضى تفسير كرده اند، يعنى خداوند در آغاز آفرينش را ايجاد كرد، ولى چه مانعى دارد كه «يبدأ» به همان معناى اصلى فعل مضارع تفسير شود؟ و با توجه به اين كه فعل مضارع در اين جا دليل بر استمرار است معناى آيه چنين مى شود: «خداوند به طور مداوم آفرينش را

ص: 122

ايجاد مى كند و باز مى گرداند» يعنى جهان هستى مجموعه اى از حيات و مرگ و مبدأ و معاد مستمر است، بنابراين نبايد در امكان معاد در قيامت ترديد داشت.

دائماً جهان ما مى ميرد و نو مى شود، و خلقت جديدى مى يابد، و روى اين حساب معاد و بازگشت به حيات نوين يك امر كاملًا عادى است، و اين پاسخ حساب شده زيبايى است در برابر منكران.

تعبير «وَ هُوَ اهْوَنُ عَلَيْهِ» (اعاده براى او آسان تر از آغاز است) اين سئوال را بر مى انگيزد كه در برابر قدرت مطلقه و بى پايان خداوند آسان و مشكل مفهومى ندارد، همه چيز براى او يكسان است، از جا كندن و برداشتن عظيم ترين كوه هاى جهان براى او به همان اندازه آسان است كه برداشتن يك پر كاه، و آفرينش منظومه شمسى در برابر قدرت او همچون آفرينش يك ذره خاك است، چرا كه در برابر قدرت بى پايان سخت و آسان بى معناست، البتّه براى ما كه قدرتى محدود داريم مى گوييم برداشتن سنگ كوچك آسان است و برداشتن سنگ عظيم مشكل!

مفسّران در برابر اين سئوال، پاسخ هايى گفته اند كه از همه مناسب تر اين پاسخ است كه اين سخن از ديدگاه بندگان و با منطق آنهاست كه اگر كسى چيزى را انجام دهد در مرتبه دوّم انجام آن براى او سهل تر و آسان تر است، هرچند براى قادر لايزال همه چيز يكسان مى باشد.(1)

گاه نيز گفته شده است «اهْوَن» در اين جا معناى تفضيلى ندارد، و به معناى «هيّن» يعنى «آسان» است.

توجيهات ديگرى نيز گفته شده كه چون مناسب نبود از ذكر آن صرف نظر شد.

به هر حال مفهوم آسان و آسان تر با توجه به گفتگوهاى مردم با يكديگر است وگرنه همه چيز براى او آسان است، و آسان ترى وجود ندارد، و به گفته شاعر:

چون قدرت او منزّه از نقصان است آوردن خلق و بردنش يكسان است!

نسبت به من و تو هر چه دشوار بوددر قدرت پركمال او آسان است

***

در چهارمين آيه آنچه در آيه قبل آمده بود به شكل ديگرى آمده است، و در حقيقت تفسير و توضيحى براى آن محسوب مى شود، در برابر منكران معاد مى فرمايد: آيا نديدند چگونه خداوند


1- اين وجه را بسيارى از مفسّران به عنوان بهترين تفسير، يا يكى از تفسيرها برگزيده اند( مجمع البيان، جلد 8، صفحه 302- روح البيانى، جلد 7، صفحه 26، قرطبى جلد 7، صفحه 5104، و تفاسير ديگر).

ص: 123

آفرينش را آغاز مى كند، سپس آن را باز مى گرداند، اين امر براى خدا سهل و آسان است» (اوَلَمْ يَرَوا كَيْفَ يَبْدَءُ اللَّهُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ انَّ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسيرٌ)(1)

تعبير به «يَبْدَءُ» (آغاز مى كند) و «يعيد» (باز مى گرداند) به صورت فعل مضارع مى تواند تأكيدى باشد بر آنچه در آيه قبل گفتيم كه خداوند پيوسته در كار ايجاد و اعاده است، و اين جهان دائماً نو مى شود و دگرگون مى گردد، هر روز مبدأ و معاد و آغاز و تكرارى است.

مخصوصاً با اين تعبير كه مى فرمايد: اوَلَمْ يَرَوْا ... «آيا آنها نديدند» اشاره به اين كه مشاهده اين ايجاد و اعاده مستمر و دائمى براى همه امكان پذير است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه «يُعِيْدُ» تنها ناظر به معاد در روز قيامت باشد، و در اين صورت تفسير آيه چنين است: «آيا آنها نديده اند خداوند چگونه خلق را ايجاد كرده، چنين كسى مى تواند آن را باز گرداند».

تعبير «انَّ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسيرٌ»، نشان مى دهد كه همه چيز براى خدا آسان است، و ممكن است شاهدى باشد براى كسانى كه «اهون» را در آيه قبل به معنا «هيّن» تفسير كرده اند.

به هر حال همه منكران معاد با چشم خود گياهان را مى بينند كه چگونه از زمين هاى مرده سر بر مى آورند؟ چگونه انسان هايى پا به عرصه وجود مى گذارند؟ چگونه درختان بى جان برگ و بار مى آورند؟

و چگونه هر زمان آفرينش تازه اى در اين عالم رخ مى دهد؟

آيا براى خالق اين همه موجودات بازگرداندن آنها مشكل است؟ با اين كه هر دو به طور يكسان مشمول قدرت او هستند، و بهترين دليل براى امكان چيزى وجود آن است؟

در پنجمين و آخرين آيه جان مطلب را در يك سخن كوتاه و بسيار فشرده و پرمعنا بيان كرده است مى فرمايد: «آن گونه كه شما را آغاز كرد باز مى گرديد»! (كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ).

اين جمله كه بخشى از آيه 29 سوره اعراف است، در حقيقت روشن ترين و كوتاه ترين استدلال قرآن بر امكان معاد محسوب مى شود، مى گويد حيات مجدد را، بر حيات نخستين قياس كن، و اين يك قياس منطقى در يك امر عقلى است، و آنها كه اين گونه آيات را دليل بر جواز قياس در احكام تعبدى گرفته اند سخت در اشتباهند، زيرا قياس در صورتى مجاز است كه دليل حكم اوّل و علت و فلسفه آن روشن باشد، تا وجود آن در حكم دوّم نيز ثابت شود، همان گونه كه در بحث معاد در آيه فوق و مانند آن ديده مى شود.


1- بايد توجه داشت كه يُبْدأ( از باب افعال) و يَبْدأ( از ثلاثى مجرد) هر دو يك معنا دارد و به معناى آغاز كردن و آشكار كردن چيزى است.

ص: 124

زيرا مى دانيم دليل بر خلقت نخستين همان قدرت خداست، و اين معنا در خلقت مجدّد نيز عيناً وجود دارد، اما در احكام فرعى كه فلسفه آنها روشن نيست و در خود دليل نيز تصريح به علّت آن نشده قياس معنا ندارد، چرا كه قياسى است ظنى و تخمينى، نه يقينى و عقلى.

به هر حال تفسيرى كه در بالا ذكر شد با توجه به آيات ديگر قرآن كه در اين زمينه آمده كاملًا روشن است، ولى عجيب اين است كه بعضى از مفسّران گفته اند منظور اين است همان گونه كه در آغاز شما را سعادتمند و شقاوتمند، مؤمن و كافر آفريد پايان و عاقبت كار شما نيز به همان باز مى گرديد.(1)

شايد بعضى خواسته اند از اين راه دليلى بر عقيده فاسد خود در مسأله جبر جستجو كنند، در حالى كه سخن از اصل آفرينش انسان و ابتداى خلقت او، سپس بازگشت او به زندگى مجدد است، و كمترين اشاره اى در آيه به مسأله سعادت و شقاوت اجبارى و طينت مؤمن و كافر، وجود ندارد.

نتيجه بحث

از مجموع اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه علت اصلى انكار مخالفان معاد بى توجهى و غفلت به آفرينش نخست اين جهان و آفرينش اوّل انسان هاست، چرا كه اگر كمى به آن مى انديشيدند پاسخ خود را مى دادند.

مگر ممكن است آفرينش انسان در آغاز از خاك امكان پذير باشد ولى در مرحله بعد غيرممكن؟!

***

توضيحات

آن روز كه انسان آفريده شد

دانشمندان مى گويند حدود پنج ميليارد سال قبل كه زمين از خورشيد جدا شد يكپارچه آتش سوزان بود، ميلياردها سال گذشت تا زمين تدريجاً رو به سردى گذاشت، و ابرهاى فشرده اى كه اين كره خاكى را سخت از هر سو محاصره كرده بودند تبديل به باران شدند، باران هايى سيلابى كه بر زمين هاى داغ فرو مى ريخت و مى جوشيد و دگربار تبديل به ابر مى شد و تدريجاً اين كره خاكى را سردتر و سردتر مى ساخت.


1- فخر رازى در تفسير خود اين تفسير را به عنوان يكى از دو احتمال ذكر كرده است.( جلد 14، صفحه 58)

ص: 125

سرانجام آب ها در نقاط پست زمين باقى ماندند و درياها تشكيل شد، ولى در هيچ جا اثرى از حيات نبود.

نه گياهى مى روييد.

نه پرنده اى بال و پر مى زد و آواز مى خواند.

نه در اقيانوس هاى عظيم موجود زنده اى در حركت بود.

چرا كه هنوز محيط زمين بسيار داغ و گرم بود و مجالى براى زندگى وجود نداشت.

بازهم زمين سردتر شد و به قدرت خداوند اولين جوانه هاى حيات در درياها و صحراها نمايان گشت و جانداران گوناگون ظاهر شدند، و سرانجام خداوند انسان را آفريد.

بنابراين شكى نيست كه انسان در آغاز از خاك آفريده شده و بازهم به خاك برمى گردد، چه مانعى دارد كه بازهم از خاك آفرينش مجددى بيابد؟!

منتها انس به زندگى عادى و كوته نگرى، و گاه فرو افتادن پرده هاى لجاجت و تعصب بر فكر و انديشه انسان، به او مجال نمى دهد كه اين حقايق روشن را ببيند و باور كند، يا به آن اعتراف نمايد.

ص: 126

2- قدرت مطلقه خداوند
اشاره

اشاره

راه ديگر براى اثبات امكان بازگشت به زندگى مجدد در قيامت، توجه به قدرت بى پايان خداست.

زيرا بحث درباره معاد، بعد از قبول اصل توحيد و قبول صفات ثبوتيه و سلبيه حق است، و مى دانيم يكى از صفات ثبوتيه او «قدرت مطلقه» و توانايى بر هرچيز است، و بهترين راه براى اثبات قدرت او بر هر كار، علاوه بر اين كه واجب الوجود داراى هستى نامحدود و طبعاً قدرت نامحدود است، ملاحظه عظمت جهان آفرينش است.

وسعت آسمان ها و منظومه ها و كهكشان ها، كثرت و عظمت كواكب ثوابت و سيارات، تنوع گوناگون موجودات زنده، اعم از گياهان و حيوانات، ريزه كارى هاى عجيب ساختمان سلول هاى زنده و دانه هاى اتم.

همه اينها نشانه قدرت بى پايان اوست، و با قبول چنين اصلى جايى براى اين ايراد باقى نمى ماند كه چه كسى مى تواند استخوان پوسيده را زنده كند، و چگونه ممكن است خاك هاى پراكنده جمع شوند و لباس حيات در تن بپوشد؟!

اين عصاره مطالبى است كه در اين بخش به سراغ آن مى رويم، و در آيات متعددى از قرآن مجيد به آن اشاره شده، قبل از توضيح بيشتر به اين آيات گوش جان فرا مى دهيم:

1- لَخَلْقُ السَّمواتِ وَ الْأَرْضِ اكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النّاسِ وَلكِنَّ اكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُوْنَ.

(مؤمن- 57)

2- اوَلَمْ يَرَوا انَّ اللَّهَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الْارْضَ قادِرٌ عَلَى انْ يَخْلُقَ

ص: 127

مِثْلَهُمْ وَ جَعَلَ لَهُمْ اجَلًا لا رَيْبَ فيهر فَابَى الظّالِمُونَ الّا كُفُوراً.

(اسراء- 99)

3- اوَلَمْ يَرَوا انَّ اللَّهَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَمْ يَعْىَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلَى انْ يُحْيِىَ الْمَوْتى بَلى انَّهُ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.

(احقاف- 33)

4- اوَلَيْسَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الْارْضَ بِقادِرٍ عَلَى انْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلى وَ هُوَ الْخَلّاقُ الْعَليمُ.

(يس- 81)

5- قُلْ سِيْرُوا فِى الْأَرضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ بَدأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنْشِى ءُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ انَّ اللَّه عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.(1)

(عنكبوت- 20)

ترجمه:

1- آفرينش آسمان ها و زمين از آفرينش انسان ها مهمتر است ولى اكثر مردم نمى دانند.

2- آيا نديدند خدايى كه آسمان ها و زمين را آفريد قادر است مثل آنها را بيافريند؟ (و به زندگى جديد بازشان گرداند) و براى آنها سرآمدى قطعى قرار داد، اما ظالمان جز كفر و انكار را پذيرا نيستند.

3- آيا آنها نمى دانند خداوندى كه آسمان ها و زمين را آفريد، و از آفرينش آنها ناتوان نشد، قادر است مردگان را زنده كند؟ آرى او بر هر چيز تواناست.

4- آيا كسى كه آسمان ها و زمين را آفريد قدرت ندارد همانند آنها (انسان هاى خاك شده) را بيافريند؟ آرى (مى تواند) و او آفريدگار داناست!

5- بگو: در زمين سير كنيد و بنگريد خداوند چگونه آفرينش را آغاز كرده؟ سپس


1- در آيات ديگرى نيز اشاره به همين معنا ديده مى شود. مانند آيه 9، شورى و 2 حديد.

ص: 128

خداوند (همين گونه) جهان آخرت را ايجاد مى كند، خداوند بر هر چيز قادر است.

***

تفسير و جمع بندى

همه چيز براى او آسان است

در نخستين آيه خداوند مسأله احياى مردگان را با آفرينش مجموعه آسمان ها و زمين مقايسه كرده، مى فرمايد: «آفرينش آسمان ها و زمين از آفرينش انسان ها مهم تر است، ولكن بيشتر مردم نمى دانند» (لَخَلْقُ السَّمواتِ وَ الْأَرْضِ اكْبَرُ مِنْ خَلْقٍ النّاسِ وَلكِنَّ اكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ).

فخررازى در تفسير اين آيه مى گويد: اين يك استدلال واضح است براى بيان اين حقيقت كه خداوند قادر بر اعاده حيات انسان است، و نشان مى دهد كه منكران معاد بدون هيچ گونه دليل و برهان بلكه تنها به خاطر حسد و جهل و كفر و تعصب راه جدال و انكار مى پوييدند.(1)

مفسران ديگر مانند «طبرسى» در مجمع البيان و «قرطبى» و «روح البيان» نيز تصريح كرده اند كه اين آيه ناظر به منكران رستاخيز است مى گويد: كسى كه قادر بر انجام امور مهمترى مانند آفرينش آسمان هاى با عظمت و زمين (با آن همه مخلوقات شگرف و شگفت انگيز) مى باشد چگونه قادر به اعاده حيات مردگان نيست.(2)

جمله وَلكِنَّ اكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ همان گونه كه جمعى از مفسّران گفته اند نه به اين معناست كه واقعاً «برترى آفرينش آسمان ها را با آن عظمت و نظم و حساب بر آفرينش مجدد انسان» نمى دانند، بلكه به خاطر آن است چون از اين امر مهم غفلت مى كنند و در آن نمى انديشند و به خاطر تعصب و پيروى از هواى نفس، از آن نتيجه گيرى لازم را در امر معاد نمى كنند لذا آنها را به منزله جاهلان بى خبر معرفى كرده است.(3)

جالب اين كه در آن عصر و زمان هنوز عظمت آسمان ها به خوبى شناخته نشده بود، و كمتر كسى از اسرار عظيمى كه امروز در پرتو علم و دانش شناخته شده است آگاهى داشت تنها صورت ظاهرى آن را مى ديدند ولى قرآن كه از علم بى پايان خدا جوشيده است پرده از روى اين اسرار برداشت.


1- تفسير فخررازى، جلد 27- صفحه 79.
2- تفسير طبرسى، جلد 8، صفحه 529 و قرطبى جلد 8، صفحه 5769 و روح البيان، جلد 8، صفحه 199.
3- مجمع البيان، كشاف، روح المعانى ذيل آيه مورد بحث.

ص: 129

ضمناً بايد توجه داشت كه لام در «لخلق» ظاهراً «لام ابتداء» است، و براى تأكيد آمده.

***

دوّمين آيه بلافاصله بعد از نقل كلام منكران معاد كه آفرينش مجدد انسان را بعد از پوشيده شدن استخوان ها و خاك شدن نفى مى كردند، مى فرمايد: «آيا آنها نمى دانند خدايى كه آسمان ها و زمين را آفريد قادر است كه همانند آن انسان ها را بيافريند»؟ (اوَلَمْ يَرَوا انَّ اللَّهَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الْارْضَ قادِرٌ عَلَى انْ يَخْلْقَ مِثْلَهُمْ).

تعبير به «مثل» ممكن است اشاره به آفرينش مجدد انسان ها باشد، چرا كه همانند سابق است، و نيز ممكن است اشاره به اين باشد كه خداوند قادر است انسان هاى ديگرى همانند اين انسان ها از نو ايجاد كند، وقتى بر چنين چيزى قادر است تجديد حيات انسان ها موجود از آن سهل تر مى باشد.

اين احتمال نيز داده شده كه بدن ها هرچه باشند عين بدن سابق نيستند، چرا كه مواد پيشين با كيفيت هاى تازه اى باز مى گردد، به همين جهت تعبير به مثل شده، ولى روح انسان همان روح است، و بعد از تعلق به جسم وحدت شخصيت از هر نظر حاصل است، بنابراين انسان ها به هنگام بازگشت هم مثل گذشته هستند و هم از يك نظر عين آن (دقت كنيد).

سپس در ذيل آيه به جواب سئوال ديگر منكران مى پردازد، آنها مى گفتند: اگر قيامت حق است پس چرا نمى آيد، قرآن مى گويد: «خداوند براى بازگشت آنها سرآمدى قطعى قرار داده و بايد منتظر آن بود (وَ جَعَلَ لَهُمْ اجَلًا لارَيْبَ فيهِ).

به تعبير ديگر او به قدرت كامله اش دقيقاً وقت آن را نيز تعيين كرده كه بدون كوچكترين تخلفى درست در آن زمان رخ مى دهد.

«ولى ظالمان جز كفر و انكار را نمى پذيرند» (زيرا هواى نفس و تعصب و دشمنى با حق پرده بر افكار آنها افكنده) (فَابَى الظّالِمُونَ الّا كُفُوراً).

***

همين معنا در سوّمين آيه با تعبير ديگرى بيان شده، مى فرمايد: آيا آنها نمى دانند خدايى كه آسمان ها را

ص: 130

(با آن عظمت) و زمين را (با آن همه شگفتيهايش) آفريده، و هيچ گاه از آفرينش آنها ناتوان نشده قادر است كه مردگان را زنده كند؟ آرى او بر همه چيز تواناست» (اوَلَمْ يَرَوا انَّ اللَّهَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الْأَرْضَ وَلَمْ يَعْىَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلَى انْ يُحْيِىَ الْمَوْتى بَلى انَّهُ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ).

جمله «اوَلَمْ يَرَوْا» (آيا نديدند) به معناى مشاهده با چشم عقل است، و لذا مفسّران آن را به معنا اوَلَمْ يَعْلَمُوا (آيا ندانستند) تفسير مى كنند، بعضى نيز آن را به معناى علم و آگاهى توأم با بصيرت و دقت معنا كرده اند.

«لَمْ يَعْىَ» از ماده «عَىّ» به معناى عجز و ناتوانى است كه به واسطه راه رفتن بسيار به انسان دست مى دهد، و نيز به معناى هرگونه عجز و ناتوانى كه به خاطر عهده دار شدن كار يا سخن گفتن به كسى دست مى دهد گفته مى شود، و تعبير «داء عيّاء» به معناى درد بى درمان نيز از همين جهت است كه چنان دردى به راستى خسته كننده است.

بعضى نيز آن را به معناى «جهل» تفسير كرده اند، ولى اين معنا در اين آيه مناسب نيست.

بديهى است خستگى و ناتوانى در موردى تصور مى شود كه قدرت شخص محدود باشد، ولى در مورد خداوند كه قدرتش نامحدود است خستگى و عجز مفهومى ندارد.

به هر حال اين تعبير ممكن است اشاره به خرافه يهود باشد كه مى گفتند: خداوند بعد از آفرينش آسمان ها و زمين خسته شد! و روز شنبه روز استراحت قرار داد! و از آن به بعد اين معنا به عنوان يك سنت باقى ماند.

بطلان اين سخن به قدرى روشن است كه نياز به بحث ندارد.

***

در چهارمين آيه ضمن پاسخ هاى متعددى كه در برابر منكران معاد و كسى كه خدمت پيامبر آمده بود و استخوان پوسيده در دست داشت و مى گفت: «مَنْ يُحْيِى الْعِظامَ وَ هِىَ رَميمٌ» (چه كسى استخوان پوسيده را زنده مى كند؟) مى فرمايد: «آيا كسى كه آسمان ها و زمين را (با آن وسعت و عظمت و شگفتى ها) آفريد، قادر نيست همانند اين انسان ها را بيافريند» (اوَ لَيْسَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الْارْضَ بِقادِرٍ عَلَى انْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ).

ص: 131

«آرى او توانايى دارد و او آفريدگار داناست» (بَلى وَ هُوَ الْخَلاقُ الْعَليمُ).

بديهى است هنگامى كه سخن از آسمان ها گفته مى شود تمام كرات و ستارگان و كهكشان ها را در بر مى گيرد، و مى دانيم آخرين اكتشافات دانشمندان نشان مى دهد كه منظومه شمسى ما جزء كهكشان معروف راه شيرى است، و مى گويند: اين كهكشان بالغ بر يكصد ميليارد ستاره! دارد كه خورشيد ما يكى از ستارگان متوسط آن است!

و نيز مى گويند تلسكوپ هاى عظيم توانسته است در حدود يك ميليارد كهكشان را كشف كند!

هرگاه اين ارقام را در يكديگر ضرب كنيم آن گاه مى توانيم به عدد سرسام آور كرات آسمانى اجمالًا پى ببريم، تازه اينها همه در حدود معلومات انسان امروز است، و شايد فردا و فرداها عواملى كشف شود كه آنچه امروز از جهان مى دانيم در مقابل آن كوچك و ناچيز باشد. و هنگامى كه زمين گفته مى شود تمام اسرار و شگفتى هاى آن را نيز در بر مى گيرد.

آيا كسى كه اين جهان عظيم و عجيب و منظم را آفريد، از بازگرداندن انسان به آفرينش مجدد ناتوان است؟!

تعبير به «خَلّاق» (بسيار خلق كننده) ممكن است اشاره به اين باشد كه خداوند پيوسته در كار خلقت است، و همه روز موجودات تازه اى را مى آفريند، و موجوداتى را از بين مى برد، و به اين ترتيب همه روز احياى جديد و معاد تازه اى است، و لذا واژه «خلاق» كه صيغه مبالغه است بر او اطلاق شده.

«عليم» نيز مى تواند اشاره به اين نكته باشد كه اگر انسان ها مى ميرند و خاك مى شوند و ذرات آنها همه جا پراكنده مى گردد جمع آورى آن براى خداوندى كه عالم و آگاه است مشكل نيست، همان گونه كه نگهدارى حساب اعمال آنها در طول تمام عمر مطلب پيچيده اى نخواهد بود (بايد توجه داشت كه «عليم» در اين جا صفت مشبّهه است، و با توجه به اين كه در كنار خلاق كه صيغه مبالغه است قرار گرفته براى تأكيد است).

***

در پنجمين و آخرين آيه مورد بحث منكران معاد را به يك طريق حسى و تجربى دعوت مى كند، و به پيامبر مى فرمايد: «به آنها بگو برويد و روى زمين سير كنيد، سپس بنگريد خداوند چگونه آفرينش را آغاز كرده است؟ سپس (بدانيد همان خداوندى كه قدرت بر ايجاد اين همه مخلوقات گوناگون دارد) جهان

ص: 132

آخرت را ايجاد مى كند، چرا كه او بر همه چيز تواناست» (قُلْ سِيرُوا فِى الْارْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنْشِى ءُ النَّشّأَةَ الاخِرَةَ انَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ).

«سير در ارض» و گردش در روى زمين از اين نظر به انسان آگاهى بر آغاز آفرينش مى دهد كه آثار موجودات زنده از نخستين روزهايى كه حيات در كره زمين پيدا شده به صورت هاى مختلف در لابه لاى قشرهاى زمين باقى مانده، و امروز دانشمندان از مطالعه آنها بسيارى از اسرار آفرينش موجودات زنده را در مى يابند.

و نيز ممكن است منظور پى بردن به اسرار آغاز خلقت كره زمين و موجودات بى جان آن باشد كه از مطالعه طبقات مختلف زمين و عناصر گوناگون و انواع تركيب ها آشكار مى گردد.

و نيز ممكن است اشاره به آفرينش هاى مكرّرى باشد كه همه روز در اين كره خاكى صورت مى گيرد، افراد زيادى از موجودات زنده پا به عرصه وجود مى گذارند و افراد زيادى مى ميرند.

خداوندى كه قادر بر اين همه خلقت و تطورات حيات است، چگونه از احياى مردگان عاجز خواهد بود؟ و به اين ترتيب از قدرت مطلقه حق براى اثبات امكان حيات مجدد انسان بهره گيرى شده.

ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه آيه فوق اشاره به خلقت نخستين انسان، و قياس عقلى خلقت مجدد بر خلقت اوّل باشد كه در اين صورت اين آيه در سلك گروه اول از آياتى كه در سابق اشاره كرديم قرار خواهد گرفت. ولى به هر حال شاهدى است بر اصل مدّعا.

از آنچه در تفسير آيه گفتيم پاسخ اين سئوال به خوبى روشن مى شود كه چگونه قرآن به انسان ها دستور مى دهد كه در زمين گردش كنند و چگونگى آغاز آفرينش را ببينند، در حالى كه آغاز آفرينش به ميليون ها يا ميلياردها سال قبل از اين برمى گردد و امروز قابل مشاهده نيست.

در پاسخ اين سئوال سه بيان در شرح بالا داشتيم (دقت كنيد).

قابل توجه اين كه در اين جا از معاد تعبير به «نشأة آخرت» شده است، و «نشأه» چنانكه راغب در مفردات مى گويد به معناى ايجاد و تربيت چيزى است، و اين نشان مى دهد كه در قيامت هم آفرينش تازه اى است و هم تربيت و نمو جديد.

***

ص: 133

نتيجه بحث

اين بخش از آيات به منكران امكان معاد اين حقيقت را گوشزد مى كند كه آيا شما قدرت مطلقه خداوند را پذيرفته ايد يا نه؟ اگر نپذيرفته ايد نگاهى به جهان آفرينش بيفكنيد: آسمان ها و ستارگان ثوابت و سيار، كهكشان ها، منظومه ها، و نگاهى به زمين ها بيفكنيد، با آن همه شگفتى ها و عجايب، و با آن همه نظم و قانون كه بر سرتاسر آنها حكمفرماست.

آيا ممكن است اين همه نشانه هاى قدرت را مشاهده كنيد، و باز هم در قدرت مطلقه حق ترديد داشته باشيد؟! و اگر ايمان به قدرت مطلقه او داريد چگونه در مسأله معاد و احياى مردگان شك و ترديد به خود راه مى دهيد، و آن را عجيب و شگفت انگيز و غير قابل قبول مى پنداريد؟!

ص: 134

3- آيات احياى ارض
اشاره

اشاره:

چهره ديگرى از معاد كه قرآن مجيد بارها به سراغ آن رفته، و از آن تابلو زيبايى براى اثبات اين مطلب ساخته و در برابر چشم همگان قرار داده، مسأله زندگى پس از مرگ در جهان نباتات است.

همان صحنه اى كه هر سال در برابر ديدگان ما تكرار مى شود، و به تعداد سال هاى عمرمان آن را مشاهده كرده ايم.

همان صحنه اى كه نمونه اى از رستاخيز بزرگ و محشر كبرى و احياى مردگان و بازگشت مجدد به زندگى است.

قانون حيات و مرگ همه جا يكسان است، اگر محال باشد انسان ها بعد از مردن و خاك شدن به زندگى بازگردند پس چرا اين همه گياهانى كه مى ميرند و مى پوسند و خاك مى شوند، بار ديگر در حيات نوينى پا به عرصه وجود مى گذارند؟

چرا زمين هاى مرده پس از نزول باران حياتبخش تكان مى خورند و به حركت در مى آيند و لباس حيات در تن مى پوشند؟ و با روييدن گياهان ظاهر شدن شكوفه ها، خنديدن گل ها كه همه نشانه هاى زندگى است، شور محشر برپا مى كنند؟!

قرآن توجه همه انسان ها را به اين مسأله جلب كرده كه آيات زير نمونه هاى عمده آن است، گوش جان به اين آيات مى سپاريم:

1- وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكاً فَانْبَتْنا بهِ جَنّاتٍ وَ حَبَّ الْحَصيدِ- وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ لَها طَلْعٌ نَضيدٌ- رِزْقاً لِلْعِبادِ وَ احْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذلِكَ الْخُرُوجُ.

(ق- 9- 11)

2- يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيّتِ وَ يُخْرِجُ المَيِّتَ مِنَ الْحَىِّ وَ يُحْيِى الْارْضَ بَعْدَ

ص: 135

مَوْتِها وَ كَذلِكَ تُخْرَجُوْنَ.

(روم- 19)

3- فَانْظُرْ الى آثارِ رَحْمَةِ اللَّهِ كَيْفَ يُحْيِى الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها انَّ ذلِكَ لَمُحْيِى الْمَوْتى وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.

(روم- 50)

4- وَ تَرَى الْأَرْضَ هامِدَةً فَاذا انْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ انْبَتَتْ مِنْ كلِّ زَوْجٍ بَهيجٍ- ذلِكَ بِانَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ انَّهُ يُحْيِى الْمَوْتى وَ انَّهُ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.

(حج- 5 و 6)

5- وَ مِنْ آياتِهِ انَّكَ نَرَى اْلَارْضَ خاشِعَةً فَاذا انْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ انَّ الَّذى احْياها لَمُحْيِى الْمَوْتى انَّهُ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٍ.

(فصلت- 39)

6- وَ اللَّه الَّذى ارْسَلَ الرِّياحَ فُتُثيرُ سَحاباً فَسُقْناهُ الى بَلَدٍ مَيِّتٍ فَاحْيَيْنا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها كَذلِكَ النُّشُورُ.

(فاطر- 9)

7- وَ هُوَ الَّذى يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَىْ رَحْمَتِهِ حَتّى اذا اقَلَّتْ سَحاباً ثِقالًا سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَيّتٍ فَانْزَلْنا بِهِ الْماءَ فَاخْرَجْنا بِهِ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ كَذلِكَ نُخْرِجُ الْمَوْتى لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ.

(اعراف- 57)

ترجمه:

1- و از آسمان، آبى پربركت فرستاديم و به وسيله آنها باغ ها و دانه هايى را كه درو مى كنند رويانديم- و نخل هاى بلند قامت كه ميوه هاى متراكم دارند- همه اينها به منظور بخشيدن روزى به بندگان است، و به وسيله باران زمين مرده را زنده كرديم، آرى زنده شدن

ص: 136

مردگان در قيامت نيز همين گونه است.

2- او زنده را از مرده خارج مى كند، و مرده را از زنده، و زمين را بعد از مرگ حيات مى بخشد، و همين گونه روز قيامت برانگيخته مى شويد!

3- به آثار رحمت الهى بنگر كه چگونه زمين را بعد از مردنش زنده مى كند؟ آن كس (كه زمين مرده را زنده كرد) زنده كننده مردگان در قيامت است، و او بر همه چيز توانا است.

4- زمين را (در فصل زمستان) خشك و مرده مى بينى، هنگامى كه باران را بر آن فرو مى فرستيم به حركت در مى آيد و نمو مى كند، و انواع گياهان زيبا را مى روياند- اين به خاطر آن است كه بدانيد خداوند حق است و مردگان را زنده مى كند و بر هر چيز توانا است.

5- از آيات او اين است كه زمين را خشك و خاضع مى بينى، اما هنگامى كه آب بر آن مى فرستيم به جنبش درمى آيد و نمو مى كند، همان كس كه آن را زنده كرد مردگان را نيز زنده مى كند، او بر هر چيز تواناست.

6- خداوند آن كس است كه بادها را فرستاد تا ابرهايى را به حركت درآورد، ما اين ابرها را به سوى سرزمين مرده اى ميرانيم، و به وسيله آن زمين را بعد از مرگش زنده مى كنيم، رستاخيز نيز همين گونه است؟

7- او كسى است كه بادها را پيشاپيش (باران) رحمتش مى فرستد تا زمانى كه ابرهاى سنگين بار را (بر دوش خود) حمل كنند، در اين هنگام آنها را به سوى سرزمين هاى مرده مى فرستيم، به وسيله آن آب (حياتبخش) نازل مى كنيم، و با آن هرگونه ميوه اى (از خاك تيره) بيرون مى آوريم، و اين گونه (كه زمين هاى مرده را زنده كرديم) مردگان را (نيز در قيامت) زنده مى كنيم تا مذكر شويد!

***

تفسير و جمع بندى

زنده شدن زمين هاى مرده را ديديد، رستاخيز همين گونه است؟!

ص: 137

در نخستين آيه از ريشه اصلى حيات يعنى دانه هاى حياتبخش باران شروع كرده، مى فرمايد: «ما از آسمان آب با بركتى نازل كرديم، و به وسيله آن باغ ها و دانه هايى را كه درو مى كنند رويانديم»: (وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكاً فَانْبَتْنا بِهِ جَنّاتٍ وَ حَبَّ الحَصيدِ).

به اين ترتيب به تمام باغ هاى ميوه، و مزارع حبوبات، و دانه هاى غذايى، اشاره مى كند.(1)

سپس قرآن از ميان تمام آنها انگشت روى نخل هاى سر به آسمان كشيده و پربار كه نمونه اتم و اكمل آن است گذارده، مى افزايد: «و همچنين نخل هاى بلند قامت كه ميوه هاى متراكم دارند رويانديم»: (وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ لَها طَلْعٌ نَضيْدٌ).(2)

جالب اين كه از يكسو اشاره به نخل هاى بلند قامت كرده كه از همان زمين مرده و دانه ناچيز به طرزى شگفت انگيز و باورنكردنى پرورش مى يابند.

و از سوى ديگر به ميوه هاى متراكمى كه بر فراز آسمان با خود حمل مى كنند، ميوه هايى شيرين «حياتبخش» و مغذى، و داراى انواع مواد حياتى و مورد نياز جسم انسان.(3)

و سرانجام چنين نتيجه مى گيرد كه «هدف اين بوده است كه روزى به بندگان ببخشيم» (رِزْقاً لِلْعِبادِ).

و به وسيله آن (باران) زمين مرده را زنده كرديم» (وَ احْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً).(4)

«زنده شدن مردگان نيز همين گونه است» (كَذلِكَ الْخُرُوجُ).

اين آيه با صراحت بازگو كننده اين حقيقت است كه خروج انسان ها در قيامت از همان اصولى مايه مى گيرد كه خروج گياهان و گل ها و دانه هاى غذايى و درختان با ميوه هاى رنگارنگشان، همان چيزى كه هر سال آن را با چشم خود تماشا مى كنيم، منتها چون به آن خو گرفته ايم، آن را مسأله ساده اى مى پنداريم، و چون رستاخيز انسان ها را با چشم نديده ايم گروهى آن را پيچيده و گاه محال مى پندارند در حالى كه قوانين حاكم بر هر دو يكى است.


1- توجه داشته باشيد« حب الحصيد» به معناى دانه هاى قابل درو كردن است( حصيد» به معناى« محصود» يعنى درو شدن است).
2- « باسقات» جمع« باسق» به معناى مرتفع و بلند است.
3- « طلع» به ميوه درخت خرما در آغاز ظهور گفته مى شود،« نضيد» به معناى متراكم است، جالب اين كه درختان بلند به ندرت ميوه هاى خوشه اى دارند، در حالى كه خوشه هاى بزرگ و سنگين درخت نخل كاملًا اعجاب انگيز است.
4- با اين كه« بلدة» مؤنث است صفت آن يعنى« ميتا» مذكر آورده شده، به خاطر اين كه« بلده» در اين جا به معناى« مكان» است.

ص: 138

در دوّمين آيه همين مسأله در لباس ديگرى مطرح شده است، مى فرمايد: «خداوند زنده را از مرده خارج مى سازد، و مرده را از زنده» (يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَىِّ).

آن فاصله اى كه شما در ميان مرگ و حيات مى بينيد براى ذات پاك او مطرح نيست، او مرتباً زندگان را از دل مردگان و بالعكس خارج مى سازد (توجه داشته باشيد «يُخْرِجُ» فعل مضارع است و دلالت بر استمرار دارد، يعنى اين كار دائمى اوست).

بنابراين نمونه صحنه پايان اين جهان كه صحنه خروج مرگ از دل حيات است، و همچنين صحنه معاد كه صحنه خروج حيات از دل مرگ است، پيوسته در برابر چشم شما تكرار مى شود، هرچند در مقياس محدودترى است، پس چه جاى تعجّب كه در پايان اين جهان همه موجودات زنده بميرند و در رستاخيز همه انسان ها به زندگى جديدى باز گردند؟ يعنى همان قانون تبديل مرگ به حيات و حيات به مرگ در مقياس وسيع و گسترده اى صورت پذيرد.

البتّه خارج شدن مرگ از دل حيات بر همه واضح است، ولى از آن جا كه خارج شدن حيات از دل مرگ ممكن است براى بعضى قابل تأمل باشد در پايان آيه مى فرمايد: «و زمين را بعد از مردنش زنده مى كند و همين گونه شما (روز قيامت) خارج مى شويد» (وَ يُحْيِى الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ كَذلِكَ تُخْرَجُونَ).

جمله «كَذلِكَ تُخْرَجُونَ» (شما اين گونه مبعوث مى شويد) و به وضوح بيانگر اين حقيقت است كه تفاوتى ميان اين رستاخيز كوچك كه در جهان گياهان و زمين هاى مرده رخ مى دهد، با آن رستاخيز بزرگ و فراگير نيست، و با اندكى دقت در اين موضوع هرگونه پندار غلط و وسوسه هاى شيطانى در امر معاد برطرف مى گردد.

آرى در هر لحظه اى در اين جهان پهناور هزاران هزار دانه مى شكافد و نخستين جوانه حيات از آن بيرون مى آيد، و هر لحظه در گوشه و كنار اين جهان زمين هايى مرده حيات خود را از سر مى گيرند، اين يك سنت دائمى و هميشگى پروردگار و تداعى خاطره معاد در اذهان است.

***

در سوّمين آيه بعد از اشاره به چگونگى پيدايش باران به دنبال حركت بادها و ابرها و تراكم آنها بر يكديگر، مى فرمايد: «اكنون بنگر به آثار رحمت الهى كه چگونه زمين را بعد از مردنش زنده مى كند»؟!

ص: 139

(فَانْظُرْ الى آثارِ رَحْمَةِ اللَّهِ كَيْفَ يُحْيِى الْارْضَ بَعْدَ مَوْتِها).

آن كس كه چنين مى كند هم او زنده كننده مردگان در قيامت است». (انَّ ذلِكَ لَمُحْيِى الْمَوْتى .

آرى «او بر همه چيز تواناست» (وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ).

«آثارْ» جمع «اثر» به گفته «مقاييس اللّغة» به سه معنا آمده است: مقدّم داشتن، ياد كردن، و آثارى كه از چيزى باقى مى ماند، ولى بعضى ديگر از علماى لغت همه را در معناى سوّم خلاصه كرده اند، چرا كه مقدّم داشتن و ياد كردن از چيزى به خاطر آثارى از فضيلت و عوامل برترى است كه در آن باقى مانده.

تعبير به «رَحْمَةِ اللَّه» در اين جا اشاره به باران هاى حياتبخش است كه يك نمونه زنده و آشكار از رحمت الهى است و آثار آن در همه جا ظاهر مى شود، زمين مرده را زنده مى كند، و قلب هاى مرده را جان مى دهد، هواى آلوده و مرده را نشاط حيات مى بخشد، و بالاخره بر جسم و جان انسان نور حيات مى پاشد.

تعبير به «ذلِكَ» كه اسم اشاره به دور است در مورد «خداوند» در واقع اشاره به عظمت مقام اوست كه از دسترس فكرها و عقلها بيرون است.

واژه «أنّ» كه براى تأكيد است و «لام» در «لَمحيى» كه آن هم براى تأكيد است، به ضميمه «جمله اسميه» كه آن نيز براى تأكيد مى آيد، همه براى اثبات اين حقيقت است كه آن كس كه پيوسته به وسيله نزول باران رحمتش، زمين هاى مرده را زنده مى كند اين توانايى را دارد كه مردگان انسانى را حيات نوين ببخشد.

تعبير به «انظر» (نگاه كن) از اين نظر جالب است كه مى گويد: مسأله معاد يك امر حسّى و ديدنى است، و همواره آن را با چشم مى بيند، پس چگونه آن را به باد سخريه مى گيريد يا انكار مى كنيد؟!

***

در چهارمين آيه بعد از بيان حركات تكاملى نطفه در رحم، و تطوّرات جنين به عنوان يك دليل روشن بر مسأله امكان معاد، به سراغ نطفه هاى گياهى مى رود كه در رحم زمين پرورش مى يابند، مى فرمايد:

«زمين را (در فصل زمستان) خشك و مرده مى بينى» (وَ تَرَى الْأَرْضَ هامِدَةً).(1)

هنگامى كه آب باران را بر آن فرو مى فرستيم تكان مى خورد و به جنبش درمى آيد و نمو مى كند، و


1- « هامِدَة» از ماده« هُمُوْد» به گفته راغب در« مفردات» در اصل به معناى خاموش شدن آتش( و از بين رفتن نور و حرارت آن) است، ولى جمعى از ارباب لغت و مفسّران معانى ديگرى نيز براى آن ذكر كرده اند، از جمله: خشك شدن، ساكت شدن، مردن، و كهنه شدن مى باشد، و در آيه مورد بحث تمام اين تعبيرات صحيح است، زمين در فصل زمستان مرده و خاموش و ساكت است، در حالى كه در فصل بهار جان مى گيرد، به حركت در مى آيد، و گويى فرياد مى كشد!

ص: 140

انواع گياهان دل انگيز را مى روياند» (فَاذا أَنْزَلْنَا عَلَيْهَا الْماء اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ انْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيْج).

راستى قرآن مجيد كتاب عجيبى است، هنگامى كه مى خواهد يك حقيقت را براى تأكيد و ثبت در افكار و اذهان تكرار كند چنان لباس هاى رنگارنگ و مختلف بر آن مى پوشاند كه هر بار انسان خود را در برابر مطالب تازه، و چهره جديدى از آن حقيقت مى بيند، نه تكرارش ملال انگيز است، نه خالى از مطالب تازه، و هميشه داراى درس جديد مى باشد، نمونه آن را در مسأله احياى زمين هاى مرده در آيات مورد بحث مشاهده مى كنيم.

قابل توجه اين كه قرآن در خصوص آيه مورد بحث كه آن را عطف بر مسأله تطورات جنين نموده، اين مطلب را خاطرنشان مى سازد كه حيات انسانى و حيوانى و گياهى همه از يك مقوله است، و نمونه هاى معاد هريك را كه در اين جهان با چشم مى بينيم و لمس مى كنيم، دليل بر امكان ديگرى است.

تعبير به «تَرى (مى بينى) مانند تعبير به «انْظُرْ» (بنگر) در آيه قبل است و همه تأكيدى است بر محسوس بودن رستاخيز بزرگ جهان گياهان.

«اهتزت» از ماده «اهتزاز» در اصل از «هز» به معناى تحريك شديد گرفته شده است، و بعضى آن را به معناى حركات زيبا و جالب تفسير كرده اند، و در اين جا اشاره به دگرگونى هاى جالب و حركات مختلفى است كه به وسيله روييدن انواع گياهان بر صفحه زمين ظاهر مى شود.

«رَبَتْ» از ماده ربوّ (بر وزن غلوّ) به معناى «نمو» است، و منظور در اين جا نمو زمين است نه نمو گياهان، و منظور از نمو آن بر آمدن اجزاى مختلف زمين و خاك هاى آن به وسيله جوانه ها و ريشه ها و ساقه هاى گياهان مى باشد، و آنها كه اين جمله را اشاره به نمو گياهان دانسته اند در حقيقت از جمله بعد غفلت نموده اند، زيرا مى فرمايد: «وَ انْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهيج» (زمين از هرنوع، گياه زيبا و خوش منظره اى مى روياند).

***

پنجمين آيه همان محتواى آيه قبل را در بردارد، ولى با دو تفاوت، نخست اين كه احياى زمين هاى مرده را هم دليلى بر توحيد مى شمرد، و هم نشانه اى از معاد، مى فرمايد: «از آيات او اين است كه زمين را خاشع مى بينى، اما هنگامى كه آب بر آن نازل مى كنيم به جنبش در مى آيد و نمو مى كند»: (وَ مِنْ آياتِهِ انَّكَ تَرَى

ص: 141

الْأَرْضَ خاشِعَةً فَاذا انْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ).

«كسى كه آن را احيا كرده، همو زنده كننده مردگان است، كه او بر همه چيز تواناست» (انَّ الَّذى احْياها لَمُحْيِى الْمَوْتى انَّهُ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ).

ديگر اين كه تعبير از زمين هاى مرده به «خاشِعَةً» مى كند و به گفته «الميزان» زمين خشك و خالى از گياه در اين جا به شخص فقير و بى بضاعتى تشبيه شده كه گرفتار ذلت و حقارت است، و پس از نزول باران به كسى كه گويى مال فراوانى به دست آورده، و بهترين لباس ها را در تن كرده و با قامتى صاف و كشيده و پر نشاط به حركت درآمده، به گونه اى كه در صورتش آثار نعمت نمايان است.(1)

نكته ديگرى كه مى توان از اين تعبير استفاده كرد يك درس اخلاقى است و آن اين كه همان گونه كه زمين خاشع و خاضع مشمول رحمت الهى مى شود، و آن همه آثار و بركات و نمو و نشاط پيدا مى كند، بندگان خاشع و خاضع نيز از رحمت واسعه او برخوردار گشته، شكوفه هاى علم و ايمان و تقوا بر صفحه وجودشان ظاهر مى شود.

***

در ششمين آيه باز همين مسأله (با تعبير تازه اى) مطرح شده است، ضمن اشاره به چگونگى نزول باران مى فرمايد: «خداوند همان كسى است كه بادها را فرستاد تا ابرها را به حركت درآوردند، سپس آن را به سوى سرزمين مرده اى مى رانيم، و با آن زمين را بعد از مرگش زنده مى كنيم»: (اللَّهُ الَّذى ارْسَلَ الرِّياحَ فَتُثيرُ سَحاباً فَسُقْناهُ الى بَلَدٍ مَيِّتٍ فَاحْيَيْنا بِهِ الْارْضَ بَعْدَ مَوْتِها).

«رستاخيز مردگان نيز همين گونه است» (كَذلِكَ النُّشُورُ).

در حقيقت اين آيه هم دليلى است براى اثبات مبدأ، يعنى ذات پاك خداوند، و هم دليلى است براى معاد، آغاز آيه خداوند را به وسيله نظام دقيقى كه بر وزش بادها و حركت ابرها و آبيارى سرزمين هاى مرده و احياى آنها حاكم است معرفى مى كند، و پايانش اشاره زنده و پرمعنايى به مسأله معاد دارد، و با يك بيان دو هدف را نشانه گيرى مى كند.

جمله «كذلك النشور» علاوه بر اين كه احياى انسان ها را به احياى زمين هاى مرده تشبيه مى كند، مى تواند


1- الميزان، جلد 17، صفحه 419.

ص: 142

اشاره اى به اين معنا باشد كه همان طور كه بادها قطعات پراكنده ابر را به هم پيوند مى دهد و آنها را بارور مى سازد، ارواح انسان ها نيز در قيامت به سوى بدن ها حركت مى كنند، ذرات پراكنده خاك به فرمان خدا جمع مى شود و جان مى گيرد.

در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه يكى از يارانش عرض كرد: اى رسول خدا! «كَيْفَ يُحيِى اللَّهُ الْمَوْتى وَ ما آيَةُ ذلِكَ فى خَلْقِهِ؟؛ خداوند چگونه مردگان را زنده مى كند و نشانه و نمونه آن در خلقش چيست؟»

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «اما مَرَرْتَ بِوادِىْ اهْلِكَ مُمْحِلًا ثُمَّ بِهِ يَهْتَزُّ خَضِراً؟(1)؛ آيا از سرزمينى كه بر اثر خشكسالى هلاك شده باشد عبور نكرده اى، و سپس از آن عبور كنى در حالى كه از سبزى و خرمى تكان مى خورد»؟!

گفت: آرى، اى رسول خدا!

فرمود: «فَكَذلِكَ يُحْيِى اللَّهُ الْمَوْتى وَ تِلْكَ آيَتُهُ فى خَلْقِهِ اين گونه خداوند مردگان را زنده مى كند، و اين است نشانه و نمونه آن در خلقش؟»(2)

***

در هفتمين و آخرين آيه باز سخن از فرستادن بادها به عنوان بشارتگر در پيشاپيش باران رحمت است، باز سخن از ابرهاى سنگين بارى است كه بر دوش بادها سوار مى شوند و به سوى سرزمين هاى مرده به حركت در مى آيند، سپس قطرات حياتبخش باران از آن فرو مى ريزد» (وَ هُوَ الَّذى يُرْسِلُ الرٌياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَىْ رَحْمَتِهِ حَتّى اذا اقَلَّتْ سَحاباً ثِقالًا سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَيِّتٍ فَانْزَلْنا بِهِ الْماءَ).(3)

و درست در اين جا مى فرمايد: ما به وسيله آن انواع ميوه ها (از خاك تيره و مرده) بيرون مى آوريم و اين گونه مردگان را (در قيامت از قبرها) خارج مى سازيم شايد متذكر شويد»: (فَاخْرَجْنا بِهِ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ كَذلِكَ نُخْرِجُ الْمَوْتى لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ).


1- « مُمْحِل» از ماده« مَحْل»( بر وزن نخل) به معناى خشكسالى و قطع باران و خشكيدن گياهان است( مجمع البحرين ماده محل).
2- تفسير قرطبى و روح البيان ذيل آيه مورد بحث.
3- بايد توجه داشت كه« سحاب» از نظر معنا جمعى است و لذا صفت آن« ثقال» آمده و از نظر لفظ مفرد است و لذا ضمير« سقناه» مفرد آمده است.

ص: 143

جمله «لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ» اشاره به اين است كه خداوند اين صحنه هاى شگفت انگيز را در اين جهان به شما نشان مى دهد كه از يكسو به ذات پاكش پى بريد، و از سوى ديگر به معاد و رستاخيز جهان ديگر.

قابل توجه اين كه در روايتى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: «ثُمَّ يُرْسِلُ اللَّهُ مَطَراً كَانَّهُ الطَّلُّ فَتَنْبُتُ مِنْهُ اجْسادُ النّاسِ، ثُمَّ يُقالُ: يا ايُّهَا النّاسُ هَلُمُّوا الى رَبِّكُمْ، وَ قِفُوْهُمْ انَّهُمْ مَسْئُولُوْنَ سپس خداوند بارانى مى فرستد همچون باران هاى ريز، و به وسيله آن اجساد مردم مى رويد! سپس گفته مى شود: اى مردم! بياييد به سوى پروردگارتان، و آنها را متوقف سازيد كه آنها در برابر اعمالشان مسئولند».(1)

از كلمات بعضى از مفسّران استفاده مى شود كه آن باران يك باران ساده نيست، بلكه شباهت به آن نطفه دارد كه انسان از آن متولد مى شود! اين باران چهل روز ادامه مى يابد، و تأثير عجيبى روى اجزاى بى جان انسان ها مى گذارد و حيات را در آن مى دمد.(2)

***

پاسخ به يك سئوال

قرآن مجيد در آيات فوق با بهره گيرى از يك مثال روشن حسى پاسخ محكمى به منكران معاد داده است، و به اصطلاح «شاهد» را دليل «غائب» گرفته، و «امروز» را گواه «فردا».

چرا كه هر سال لااقل يكبار و گاه دو يا چند بار در زمين هاى مرده بر اثر ريزش باران رحمت الهى زنده مى شوند و حيات نوين پيدا مى كنند، بلكه مى توان گفت اين معنا همه روزه در جهان واقع مى شود، هر روز گياه تازه اى از زمين مرده مى رويد، و هر روز صحنه معاد در برابر چشم انسان ظاهر مى گردد.

اكنون اين سئوال پيش مى آيد كه دانشمندان امروز در اين مسأله اتفاق نظر دارند كه تمام آزمايش ها نشان مى دهد كه موجودات زنده فقط از موجودات زنده متولد مى شوند، و تا بذر و دانه گياهى در زمينى نباشد نزول باران اثرى نخواهد داشت.

وانگهى بذرهاى گياهان مركب از دو قسمتند يك بخش كه قسمت عمده آن را تشكيل مى دهد مواد غذايى است، و قسمت ديگر كه بخش كوچكى است يك سلول زنده است كه با فراهم شدن شرايط پرورش (مخصوصاً آب) از آن مواد غذايى موجود در دانه، و سپس از مواد غذائى موجود در زمين، بهره


1- تفسير قرطبى، جلد 4، صفحه 2667.
2- تفسير قرطبى، جلد 4، صفحه 2667.

ص: 144

گرفته نمو مى كند، و اگر اين سلول زنده نبود زنده شدن زمين هاى مرده امكان نداشت.

در پاسخ اين سئوال مى گوييم بدون شك سلول زنده ذرّه كوچكى است كه اجزاى مرده را از زمين به خود جذب مى كند، و آنها را تبديل به پيكر موجود زنده مى كند (دقت كنيد).

به تعبير ديگر درخت نخلى كه گاهى يك تن وزن دارد، در آغاز سلول كوچكى بوده در كنار هسته خرما، با وزنى مثلًا در حدود يك ميلى گرم، سپس در حدود يك تن از مواد بى جان زمين و آب و هوا كه همه موجوداتى مرده اند به خود جذب كرده، و به تمام آنها حيات و زندگى بخشيده است، اين در حقيقت مبدل شدن زمين هاى مرده به موجود زنده است.

قابل توجه اين كه قرآن مى گويد: زمين هاى مرده زنده مى شوند (نمى گويد درختان و بذرهاى مردم زنده مى شوند، چرا كه آنها به طور كامل نمرده اند) يعنى اين زمين هاى مرده جزء اندام گياه و درخت شده، و مبدل به سلول هاى زنده مى شوند.

البته اگر نگاهى به آغاز آفرينش حيات در كره زمين بيفكنيم مسأله از اين هم روشن تر مى شود، چرا كه وقتى زمين از خورشيد جدا شد كره آتشين و سوزانى بود، و طبعاً هيچ موجود زنده اى در آن وجود نداشت.

اما بعد از آن كه به اندازه كافى سرد شد، و آماده پرورش موجودات زنده گرديد، و باران هاى سيل آسا فرود آمد و زمين ها را خنك تر و آماده تر كردند و شخم نمودند، نخستين جوانه هاى حيات گياهى به گونه اى كه هنوز اسرارش بر همه دانشمندان مخفى است از همان مواد مرده زمين به وجود آمد، و به اين ترتيب موجود مرده زنده شد (باز هم دقت كنيد).

ص: 145

4- تطّورات جنين
اشاره

اشاره:

يكى ديگر از طرقى را كه قرآن در آيات متعددى براى اثبات «امكان معاد» پيموده است بررسى در دگرگونى هايى است كه «نطفه» از زمان قرار گرفتن در جهان مرموز و پيچيده «رحم» تا به هنگام تولد طى مى كند كه در حقيقت هريك از اين مراحل حيات تازه و نمونه اى از معاد است!

فاصله كيفى اين تطورات به قدرى زياد است كه انسان از مطالعه و مشاهده آن سخت در شگفتى فرو مى رود كه چگونه نطفه ناچيز در اين مدت كوتاه اين چنين تحولاتى پيدا مى كند؟

از آن جا كه اين دگرگونى هاى صريح و بى وقفه و شگفت انگيز، از يكسو دليل بر وجود آن مبدأ عالم و قادرى است كه در ظلمات سه گانه رحم اين همان نقش هاى شگرف بر آب مى زند، و از سوى ديگر اين تحولات شباهت زيادى به مسأله حيات بعد از مرگ دارد، قرآن مجيد در هر دو بحث (توحيد و معاد) بر آن تكيه نموده است، و الحق چنين پديده اى شايسته چنين بهره گيرى است.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آياتى كه در اين زمينه آمده است گوش جان فرا مى دهيم:

1- يا ايُّهَا النّاسُ انْ كُنْتُمْ فى رَيْبٍ مِنَ الْبَعْثِ فَانّا خَلَقْنا كُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَة ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ مُخْلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُخْلَّقَةٍ لِنُبيِّنَ لَكُمْ وَ نُقِرُّ فى الْارْحامِ ما نَشاءُ الى اجَلٍ مُسَمّىً ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلًا ... ذلِكَ بِانَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ انَّهُ يُحْيِى الْمَوْتى وَ انَّهُ يُحْيِى الْمَوْتى وَ انَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَديرٌ. (حج- 5 و 6).

2- الَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِىٍّ يُمْنى ثُمَّ كانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوّى فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَالأَنْثى الَيْسَ ذلِكَ بِقادِرٍ عَلى انْ يُحْيِىَ الْمَوْتى

(قيامت- 37 تا 40)

3- وَ انَّهُ خَلَقَ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْانْثى مِنْ نُطْفَةٍ اذَا تُمْنى وَ انَّ عَلَيْهِ النَّشْأَةَ الْأُخْرى

ص: 146

(نجم- 45 تا 47)

4- قُتِلَ الْإِنْسانُ ما اكْفَرَهُ* مِنْ اىِّ شَي ءٍ خَلَقَهُ* مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ* ثُمَّ السَّبيلَ يَسَّرَهُ- ثُمَّ اماتَهُ فَاقْبَرَهُ- ثُمَّ اذا شاءَ انْشَرَهُ.

(عبس- 17 تا 22)

5- وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ* ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فى قَرارٍ مَكينٍ* ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْعَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ انْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللَّهُ احْسَنُ الْخالِقينَ- ثُمَّ انَّكُمْ بَعْدَ ذلِكَ لَمَيِّتُونَ* ثُمَّ انَّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ تُبْعَثُوْنَ.

(مؤمنون- 12 تا 16)

ترجمه:

1- اى مردم اگر در رستاخيز شك داريد (به اين نكته توجه كنيد) ما شما را از خاك آفريديم، سپس از نطفه، و بعد، از خون بسته شده، سپس از مضغه (چيزى شبيه گوشت جويده) كه بعضى داراى شكل و خلقت است و بعضى بدون شكل، هدف اين است كه ما براى شما روشن سازيم (كه بر هر چيز قادريم) و جنين هايى را كه بخواهيم تا مدت معينى در رحم مادران قرار مى دهيم، (و آنچه را بخواهيم ساقط مى كنيم بعد شما را به صورت طفل بيرون مى فرستيم ... اين به خاطر آن است كه بدانيد خداوند حق است و مردگان را زنده مى كند و بر هر چيز تواناست.

2- آيا انسان نطفه اى از منى كه در رحم ريخته مى شود نبود؟! سپس به صورت خون بسته درآمد، و او را آفريد و موزون ساخت؟ و از او دو زوج مذكر و مؤنث آفريد، آيا چنين كسى قادر نيست كه مردگان را زنده كند؟!

3- و اوست كه دو زوج مذكر و مؤنث را مى آفريند، از نطفه اى كه خارج مى شود، (و در رحم مى ريزد، همين گونه) بر خداست ايجاد عالم ديگر (تا عدالت اجرا گردد).

4- مرگ بر اين انسان! چقدر كافر و ناسپاس است؟! (خداوند) او را از چه چيز

ص: 147

آفريد؟ از نطفه ناچيزى او را آفريد، سپس اندازه گيرى كرد و موزون ساخت، بعد او را ميراند و در قبر پنهان نمود، سپس هر زمان بخواهد او را زنده مى كند.

5- ما انسان را از عصاره اى از گِل آفريديم، سپس او را نطفه اى در قرارگاه مطمئن (رحم) قرار داديم، سپس نطفه را به صورت «علقه» (خون بسته) و «علقه» را به صورت «مضغه» (چيزى شبيه گوشت جويده) و مضغه را به صورت استخوان هايى درآورديم، از آن پس او را آفرينش تازه اى بخشيديم، بزرگ و پربركت است خدايى كه بهترين خلق كنندگان است، شما بعد از آن مى ميريد، سپس در روز قيامت برانگيخته مى شويد.

***

تفسير و جمع بندى

اگر در قيامت شك داريد جنين را ببينيد!

در نخستين آيه روى سخن به تمام انسان ها است، انسان هايى كه در پهنه زمان و مكان بدون استثنا زندگى دارند، مى فرمايد: «اى مردم! اگر در رستاخيز و قيامت شك داريد (به اين نكته توجه كنيد كه) ما شما را از «خاك» آفريديم، سپس از «نطفه» و بعد از آن از «علقه» (قطعه خون بسته شده) سپس از «مضغه» (چيزى شبيه گوشت جويده شده) كه بعضى داراى شكل و خلقت است، و بعضى بدون شكل، هدف اين بود كه ما براى شما روشن سازيم (كه ما بر همه چيز قدرت داريم) (يا ايُّهَا النّاسُ انْ كُنتُمْ فى رَيْبٍ مِنَ الْبَعْثِ فَانّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ مُخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُخْلَّقَةٍ لِنُبَيِّنَ لَكُمْ).

به اين ترتيب به چهار مرحله از مراحل خلقت انسان اشاره مى كند (مرحله خاك، سپس نطفه، و بعد از آن علقه، و بعد مضغه، كه هركدام براى خود عالم پيچيده و عجيبى است).

بعد چنين ادامه مى دهد: «سپس جنين هايى را كه بخواهيم (زنده متولد شوند) تا زمان معيّنى در قرارگاه رحم مادران نگه مى داريم» (تا دوران تكامل خود را طى كنند، و آنچه را صلاح بدانيم ساقط مى كنيم) (وَ نُقِرُّ فى الْارْحامِ ما نَشاءُ الى اجَلٍ مُسَمّى .

و سرانجام بعد از پيمودن اين راه پرفراز و نشيب، «ما شما را به صورت طفل كامل از عالم رحم بيرون مى فرستيم» (ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلًا).

ص: 148

سپس به مراحل مختلف زندگى انسان در دنيا اشاره كرده، بعد به جهان نباتات روى مى آورد، و مثال ديگرى از قرار گرفتن دانه هاى نباتى در رحم زمين، و زنده شدن زمين هاى مرده به وسيله باران اشاره مى كند و مى افزايد:

«اينها همه به خاطر آن است كه بدانيد خداوند حق است (و پايه هاى توحيد در درون جان شما محكم شود) و نيز بدانيد كه او مردگان را زنده مى كند، و بر هر چيز تواناست» (ذلِكَ بِانَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ انَّهُ يُحْيِى الْمَوْتى وَ انَّهُ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ).

به اين ترتيب گاه از زاويه توحيد به اين پديده هاى مهم جهان هستى مى نگرد، و گاه از زاويه معاد.

در اين آيه دقائق و لطائفى است كه توجه به آنها ما را در رسيدن به اين دو هدف كمك مى كند.

1- با اين كه منكران معاد به طور قطع آن را نفى مى كردند، قرآن آنها را مخاطب ساخته مى گويد «اگر شما در شك و ترديد هستيد» ... اشاره به اين كه هيچ گونه دليلى بر نفى اين حقيقت وجود ندارد، حداكثر چيزى كه ممكن است اين است كه در معاد شك و ترديد داريد، و واضح است كه چنين كسى بايد به تحقيق بپردازد نه به انكار!

جالب اين كه «رَيْب» در اين جا به صورت نكره آمده كه در اين گونه موارد براى بيان حقارت است، يعنى شك شما در اين زمينه نيز شك ضعيف و ناچيزى است چرا كه دلايل معاد مشهود است.

2- در اين آيه، نخست از آفرينش انسان را از خاك سخن گفته شده، اين تعبير ممكن است اشاره به آفرينش «آدم» باشد كه از خاك بود، و يا اشاره به آفرينش همه انسان ها، چون قسمت مهم بدن انسان را موادى تشكيل مى دهد كه از خاك گرفته شده، و در هر صورت پيدايش انسان را از آن دليل روشنى بر امكان احياى مردگان است.

3- در اين آيه علاوه بر آفرينش انسان از خاك به پنج مرحله از مراحل تكامل انسان (نطفه، علقه، مضغه، تكامل هاى بعدى و تولد از مادر) اشاره شده، و بعداً به مسأله «بلوغ جسمانى و روحى» بعد «كهولت و پيرى» اشاره مى كند كه مجموعاً هفت مرحله مختلف را تشكيل مى دهد، هر چند تكيه سخن ما فعلًا در همان پنج مرحله نخست است كه هركدام حياتى است نوين و تولدى است جديد و صحنه اى است از صحنه هاى معاد.

4- تعبير «لِنُبَيِّنَ لَكُمْ» (تا براى شما آشكار سازيم) تعبير سربسته اى است كه همه مى تواند اشاره به

ص: 149

علم و قدرت آفريدگار و مسأله توحيد باشد، و هم مسأله معاد و حيات پس از مرگ.

5- جالب اين كه تمام اين تحولات عظيم و عجيب كه در دوران جنينى به وقوع مى پيوندد، و فاصله بسيار طولانى ميان نطفه، آن ذرّه ناچيز را با انسان كامل مى پيمايد، در زمان بسيار كوتاهى رخ مى دهد، در حدود نه ماه، به طورى كه اگر عجايب و شگفتى هاى آن بر روى كاغذ نوشته شود به جرئت مى توان گفت مطالعه آن بيش از اين زمان وقت لازم دارد.

آيا با وجود چنين نشانه هاى روشن، در برابر ما جاى اين دارد كه كسى در مسأله امكان معاد ترديدى به خود راه دهد؟

***

2- در دوّمين آيه، همين معنا در قالب ديگرى بيان شده است و در حقيقت اشاره اى است به آغاز سوره قيامت كه مى گويد: ايَحْسَبُ الْانْسانُ انْ لَنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ: «آيا انسان چنين مى پندارد كه استخوان هاى (پوسيده) او را جمع آورى نخواهيم كرد»؟!

در اين آيات مى فرمايد: اين چه پندار و گمانى است؟ «آيا انسان در آغاز نُطفه اى از منى كه در رحم ريخته مى شود نبود؟ سپس به صورت خون بسته درآمد، و بعد خداوند او را موزون ساخت، و از او دو زوج مذّكر و مؤنّث را آفريد»؟ (الَمْ يَكْ نُطْفَةً مِنْ مَنِىٍّ يُمْنى ثُمَّ كانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوّى فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ اْلْانْثى .

«آيا چنين كسى (كه اين همه تحول هاى سريع و تطورات پى درپى و عجيب را در آن ظلمتگاه رحم ايجاد مى كند و در چنان مدت كوتاه چنين آفرينشى عظيم ابداع مى نمايد) قادر نيست كه مردگان را زنده كند»؟ (الَيْسَ ذلِكَ بِقادِرٍ عَلى انْ يُحْيِىَ الْمَوْتى .

در اين آيه تنها به چهار مرحله از مراحل جنين اشاره شده است: مرحله نطفه، و علقه، و موزون شدن اعضا، و ظهور جنسيت جنين كه آيا پسر است يا دختر.

«نطفه» به گفته بعضى از ارباب لغت به معناى آب صاف است، و به همين جهت «نَطَفَ» در مورد لؤلؤ (مرواريد) به كار مى رود.(1)


1- مقاييس اللّغة و مفردات راغب.

ص: 150

ولى بعضى آن را به معناى مقدار كمى از آب، يا باقيمانده آب در ظرف، تفسير كرده اند.(1)

بعضى نيز تصريح كرده اند كه نطفه به معناى آب صاف است، كم باشد يا زياد.(2)

بعضى نيز همه اينها را جزء معانى نطفه مى دانند منتها نُطْفَه به معناى آب صاف يا اب كم است و «نُطَفَه» به معناى مرواريد.

قابل توجه اين كه طبق تحقيقاتى كه اخيراً بعضى از دانشمندان كرده اند، اين آب كم كه نامش «نطفه» است از آب هاى متعددى كه غدد مختلف بدن ترشح مى كنند، تركيب شده است، قسمتى از آن را بيضه ها تشرح مى كند كه حاوى «اسپرماتوزوئيد» است، قسمت ديگرى از كيسه هاى تخمى كه نزديك غده «پروستات» قرار گرفته، قسمت سوّم را خود «پروستات» ترشح مى كند كه وضع ظاهرى منى و بوى مخصوصش از آن است، قسمت چهارمى از غدد «كوپر» و غدد «ليتره» كه در كنار مجارى ادرار قرار دارند مترشح مى شود.

اين آب هاى پنجگانه با نسبت دقيق و حساب شده اى به هم مى آميزند و آن ماده حيات آفرين را تشكيل مى دهند، گوينده اين سخن كه يك دانشمند فرانسوى است كه اخيراً گرايش زيادى به قرآن و اسلام پيدا كرده و در اين زمينه كتاب نوشته است، او معتقد است تعبير به «امْشاج» (مختلط) كه در قرآن مجيد وارد شده، اشاره به اين معناى دقيق است كه قطعاً هنگام نزول قرآن از چشم مردم جهان و دانشمندان آن قرون، پوشيده و پنهان بود (اقتباس از كتاب مقايسه اى ميان تورات، انجيل و قرآن و علم نوشته دكتر بوكاى ترجمه مهندس ذبيح اللَّه دبير، صحفه 271).

به هر حال اطلاق اين واژه بر آبى كه از مرد هنگام آميزش جنسى خارج مى شود به خاطر تناسب روشنى است كه با معناى اصلى دارد.

«مَنِىّ» از ماده «مَنْى» (بر وزن منع) به معناى اندازه گيرى يا تعيين سرنوشت و تقدير است، و لذا به مرگ «منيّه» و به آرزوها «امْنيّه» گفته مى شود، و اطلاق اين واژه بر آبى كه از مرد خارج مى شود به خاطر آن است كه مقدّر شده انسان از آن به وجود مى آيد.(3)

بنابراين مفهوم جمله «الَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ منىٍّ يُمْنى اين است كه آيا او در آغاز آب ناچيزى كه مقدّر شده


1- لسان العرب.
2- قاموس اللّغة و مجمع البحرين و لسان العرب.
3- تاج العروس فى شرح القاموس.

ص: 151

بوده انسان از آن به وجود آيد نبوده است؟(1)

مراحل چهارگانه اى كه در اين آيه ارائه شده هريك نمونه تازه و پرتوى جديد از حيات و زندگى بعد از مرگ است، كه به خوبى مى تواند بيانگر قدرت خالق از يكسو، و امكان مسأله معاد و حيات پس از مرگ از سوى ديگر باشد، مخصوصاً مسأله مربوط به جنين شناسى است كه هنوز قوانين حاكم بر آن از چشم تيز بين دانشمندان پوشيده مانده است، همين اندازه مى دانيم تا مدت زيادى جنسيت در رحم مادر كاملًا نامعلوم و نامشخص است، و در مراحل نهايى آشكار مى گردد، و نيز مى دانيم قوانين دقيقى بر آن حاكم است كه اين دو جنس را در حدى متعادل و نزديك به هم قرار مى دهد، ولى جزئيّات اين مسائل همچنان در پرده ابهام پوشيده است.

فكر كنيد اگر از هر ده جنين نه نفر نوزاد دختر، و يك پسر متولد مى شد، و يا به عكس، چه بى نظمى عجيب و چه غوغاى وحشتناكى و درگيرى شديد در جامعه انسان به وجود مى آمد؟!

***

در سومين آيه بعد از اشاره به قدرت نمايى خداوند مى فرمايد: «آيا انسان نمى داند كه او دو زوج مذكر و مؤنث را آفريده، از نطفه هنگامى كه در رحم مى ريزد» (يا مقدر مى شود كه انسانى از آن تولد يابد) و آيا نمى داند كه بر خدا لازم است عالم ديگر را ايجاد كند»؟ (تا عدالت اجرا شود) (وَ انَّهُ خَلَقَ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثى مِنْ نُطْفَةٍ اذا تُمْنى وَ انَّ النَّشأَةَ الأُخْرى .

گرچه در اين آيات به اين حقيقت تصريح نشده كه پيدايش نشئه آخرت را با قياس به تطورات جنين مى تواند دريافت، ولى ارتباط و پيوند آيات ايجاب مى كند كه اوّلى به عنوان دليل و شاهدى بر دوّمى باشد همان گونه كه بعضى از مفسّران نيز به آن توجه كرده اند.(2)

«نشئه اخرى» به معناى «ايجاد ديگر» به عقيده اكثريت قاطع مفسّران به معناى «حيات آخرت» است، ولى بعضى اصرار دارند كه آن را يعنى مرحله دميده شدن روح انسانى در جنين بدانند، و آيه فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ انْشأْناهُ خَلْقاً اخَرَ. (بر استخوان ها گوشت پوشانديم سپس آفرينش جديدى به جنين داديم)


1- ولى جمعى از مفسّران« يُمْنى را به معناى تقدير نگرفته، بلكه به معناى ريخته شدن آن آب در رحم تفسير كرده اند و به هر صورت« من» بيانيه است نه تبعيضيه.
2- تفسير فى ظلال القرآن، جلد 7، صفحه 631.

ص: 152

(مؤمنون: 14) را دليل بر اين مطلب گرفته اند.

ولى با توجّه به اين تعبير (يا شبيه آن) در آيات ديگر قرآن به خوبى استفاده مى شود كه اين تعبيرات اشاره به روز قيامت است، چنانكه در آيه 20 عنكبوت مى خوانيم: قُلْ سيرُوا فى الأَرْضِ فَانظُرُوا كَيْفَ بَدَءَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّه يُنْشِى ءُ النَّشْأَةَ الآخِرَةَ: «بگو در زمين سير كنيد و ببينيد خداوند چگونه آفرينش را آغاز كرده، سپس خداوند آفرينش آخرت را ايجاد مى كند.» و در آيه 62 واقعه مى خوانيم: وَلَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الأُوْلى فَلَوْلا تَذَكَّرُونَ: «شما نشأه اوّل را دانستيد پس چگونه متذكّر نمى شويد» (كه عالم ديگرى در كار است؟).

***

در چهارمين آيه در جمله هاى كوتاه و گويايى، همين حقيقت را به شكل ديگر بازگو كرده، مى فرمايد:

«مرگ بر اين انسان! چقدر كافر و ناسپاس است؟!- خداوند او را از چه چيز آفريده؟- از نطفه ناچيز (آرى او را آفريد) و موزون ساخت- و راه را براى او آسان نمود- بعد او را مى ميراند و در قبر پنهان مى كند- سپس هر زمان بخواهد او را زنده مى كند» (قُتِلَ الْأَنْسانُ ما اكْفَرَهُ* مِنْ اىِّ شَى ءٍ خَلَقَهُ* من نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ* ثُمَّ السَّبيلَ يَسَّرَهُ* ثُمَّ اماتَهُ فَاقْبَرَهُ* ثُمَّ اذا شاءَ انْشَرَهُ).

در اين آيات نيز نخست به آفرينش انسان از نطفه و مراتب تكامل جنين به صورت سربسته اشاره مى كند، و بعد مسأله مرگ و سپس حيات پس از مرگ را عنوان مى نمايد، يكى از روابط منطقى ميان اينها همان است كه از يكى بر ديگرى مى توان استدلال كرد.

در اين جا چند نكته جلب توجه مى كند.

1- جمله «خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ» (او را آفريد و تقدير و اندازه گيرى نمود) تعبير بسيار پرمعنايى است كه تمام تطورات انسان در دوران جنينى در آن، جاى دارد، اندازه گيرى در اصل وجود او، در اعضا پيكرش، در اجزاء تركيبيش، در نيازهاى گوناگونش و در فاصله هاى مختلف زمانى كه بايد دوران هاى تكاملش را در آن طى كند، تمام اينها را خدا اندازه گيرى كرده و نظام بخشيده و موزون ساخته است.

بنابراين جمله «خلقه» اشاره به مرحله نخستين پيدايش انسان از نطفه است. و جمله «فقدّره» اشاره به تمام مراحلى است كه بعداً پيدا مى شود.

2- جمله «ثُمَّ السَّبِيْلَ يَسَّرَهُ» (سپس راه را براى او آسان و هموار ساخت) نيز جمله اى است بسيار

ص: 153

پرمعنا و پرجاذبه كه مى تواند اشاره به امور زير باشد:

بعد از پيمودن دوران تكامل راه تولد را براى او هموار مى سازد، جنين كه در حال عادى سرش به طرف بالا و پايش به طرف پايين است ناگهان تغيير وضع داده و كاملًا وارونه مى شود تا براى تولد آسان آماده گردد، و نيز تمام اعضا و اندام مادر نرم و براى اين تولد آماده مى گردد، و از درون رحم از هر سو فشار سخت بر جنين فرستاده مى شود، تا مسير خود را به بيرون طى كند، كيسه پرآبى كه جنين در حال عادى در آن شناور است ناگهان پاره مى شود، و تمام مسير خروج او را مرطوب مى سازد، خلاصه همه چيز براى ورود او در دنياى جديد آماده مى گردد و راه از هر نظر هموار مى شود.

از سوى ديگر خداوند عقل و خرد و انواع غرائز را در او به وديعت مى نهد كه هر كدام از آنها راهگشاى طريق زندگى اوست.

از سوى سوّم پيامبران الهى و كتب آسمانى را مى فرستد تا راه اطاعت و بندگى خدا و سعادت او را هموار سازد.

ضمناً اين تعبير نشان مى دهد كه انسان فاعل مختار و آزاد آفريده شده، چرا كه نمى فرمايد او را وادار به پيمودن راه نمود، بلكه مى گويد راه را براى او آسان ساخت، اما پيمودن راه بر عهده خود اوست.

***

در پنجمين و آخرين آيه باز به مراحل تكامل جنين به طور تفصيل اشاره شده، حتى بيشتر از تمام آياتى كه در اين زمنيه سخن مى گويد روى جزئيات و ريزه كارى هاى انگشت گذارده است، مى فرمايد: «ما انسان را از عصاره اى از گل آفريديم- بعد او را نطفه اى در قرارگاه مطمئن (رحم) قرار داديم- سپس نطفه را به صورت علقه (خون بسته) و علقه را به صورت مضغه (شبيه گوشت جويده شده) و «مضغه» را به صورت استخوان هايى درآورديم، سپس بر استخوان ها گوشت پوشانيديم» (ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَّةَ مُضْعَةً فَخلَقْناً الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا العِظامَ لَحْماً).

و بعد از بيان اين پنج مرحله (نطفه، علقه، مضغه، عظام و لحم) به سراغ آخرين و مهمترين مرحله كه مرحله دميدن روح انسانى است مى رود و مى فرمايد: «سپس او را آفرينش تازه اى بخشيديم» (ثُمَّ انْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ).

ص: 154

«پس جاويدان و با بركت است خدايى كه بهترين خالق هاست» (فَتَبارَكَ اللَّهُ احْسَنُ الْخالِقينَ).

جلمه فَكَسَوْنَا العِظامَ لَحْماً (بر استخوان ها گوشت پوشانيديم) تنها در اين آيه در سلسله مراحل تكامل جنين ذكر شده، كه از اهميّت آفرينش استخوان ها پرده بر مى دارد.

امروز ثابت شده است كه استخوان ها فقط چهارچوبى براى حفظ بدن و نگهدارى اعضا نيستند، بلكه بسيارى از مهمترين وظائف حياتى و بيولوژيكى بدن را بر برعهده دارند.

استخوان ها حاوى تمام احتياجات جسم از قبيل فسفر و كلسيوم و املاح ديگر هستند، و اعمال حياتى بدن را تنظيم، و ضربات قلب و حركات عضلات را مرتّب مى كنند، مهمتر اين كه در طول حيات آدمى، همين استخوان ها متصلًا گلبول هاى سرخ و سفيد خون را تأمين مى نمايند! كافى است بدانيد در هر دقيقه 180 ميليون گلبول قرمز مى ميرند، و اين استخوان ها هستند كه جاى آنها را با گلبول هاى نوساخته و تازه نفس پر مى كنند!(1)

جالب اين كه به گفته بعضى از مفسّران امروز ثابت شده كه نخست سلول هاى استخوانى در جنين ظاهر مى شوند، سپس سلول هاى گوشتى، و اين حقيقتى كه قرآن در چهارده قرن قبل پرده از روى آن برداشته، و در آن زمان بر هيچ كس معلوم نبود.(2)

تعبير به «كِسْوَة» (لباس) در مورد گوشت ها تعبير جالب و زيبايى است، لباس هم اندام انسان را زيبا مى كند، و هم حافظ بدن در برابر آسيب هاى مختلف است، همين گونه اگر عضلات نبود، راستى استخوان ها به تنهايى چه بد منظره بود؟ به علاوه فشارهايى كه از هر سو بر استخوان ها وارد مى شد، به آنها آسيب فراوان مى رسانيد، اين لباس گوشت و عضلات است كه آنها را حفظ مى كند.

تعبير «ثُمَّ انْشَأناهُ خَلْقاً آخَر» در آخرين مرحله تكامل جنين كه مى فرمايد: «سپس او را آفرينش تازه اى داديم» نيز فقط در همين آيه از قرآن آمده، اين تعبير عجيب نشان مى دهد كه آفرينش آخر، با آنچه قبل از آن در مراحل مختلف وارد شده كاملًا متفاوت است، چرا كه نام آن را «آفرينش ديگر» نهاد، نظر غالب مفسران بر اين است كه اين جمله اشاره به آفرينش روح است، زيرا مى دانيم جنين تا حدود چهار ماهگى بيشتر شباهت به يك گياه دارد كه به سرعت نموّ مى كند و هيچ حس و حركتى در آن نيست، اما به اين مرحله كه رسيد ناگهان دگرگون مى شود و حس و حركت مى يابد، و اعضاى مختلف كه براى درك حقايق


1- قرآن بر فراز اعصار، صفحه 187.
2- فى ظلال، جلد 6، صفحه 16.

ص: 155

است در او تدريجاً آماده مى شوند، و اين «تحول جهش مانند» به قدرى مرموز و پيچيده است كه هيچ دانشمندى از اسرار آن آگاه نيست؟ تنها خداوند عالم قادر مى داند كه چه بر جنين مى گذرد كه از آن مرحله به اين مرحله انتقال مى يابد.

به هر حال طى اين مراحل آن هم در آن مدت كوتاه، هم دليلى است بر عظمت مبدأ عالم هستى خداوند احسن الخالقين، و هم نشانه اى است از زندگى پس از مرگ كه در پايان اين آيات به آن اشاره شده است.

***

نتيجه بحث

از مجموع آيات فوق كه صحنه هايى از مراحل تكامل جنين را در برابر ديدگان انسان حقيقت جو مجسم مى سازد، و هر كدام در حقيقت حيات جديد و صحنه اى از معاد است، پاسخ روشنى به منكران معاد مى دهد، حتى توجه به يك مرحله از اين مراحل براى اثبات اين حقيقت كافى است.

ص: 156

5- رستاخيز در جهان انرژى ها
اشاره

اشاره

در اين جهان پهناور دائماً موجوداتى مى ميرند ولى بقاياى آنها باقى مى ماند، اما در اين ميان، مرگ انرژى ها از همه عجيب تر است، چرا كه در ظاهر و هنگام مرگ آنها به سوى فناى مطلق مى روند، و چيزى از آنها باقى نمى ماند، فى المثل نور خورشيد و حرارت آن يك انرژى است كه دائماً به سوى كره ما و كرات ديگر منظومه شمسى مى تابد، و بعد از تابش نابود مى شود، اگر مبدأ توليد كننده آن يعنى خورشيد برنامه خود را به طور مستمر ادامه ندهد، هرگونه نور و روشنايى و گرما و حرارت محو مى گردد.

ولى دانش امروز ثابت كرده كه انرژى ها نيز به طور كامل نابود نمى شوند، بلكه مى ميرند و تغيير شكل مى دهند، و هرگاه كه در شرايط مناسب جديدى واقع شوند دوبار حيات خود را از سر مى گيرند، و رستاخيز عظيمى برپا مى كنند!

عجب اين كه قرآن مجيد براى اثبات مسأله امكان معاد روى اين مسأله تكيه كرده، و معاد انرژى هاى نورى و حرارتى را در اين جهان اشاره اى به رستاخيز عظيم انسان در جهان ديگر گرفته.

با اين اشاره فشرده، به سراغ آيات قرآن مى رويم و گوش جان به آن مى سپاريم تا حقيقت آن واضح و روشن شود.

1- قُلْ يُحْيِيهَا الَّذى انْشَاءَها اوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيْمٌ* الَّذى جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْاخْضَرِناراً فَاذا انْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ. (يس- 79- 80)

2- افَرَأَيْتُمُ النّارَ الَّتِىْ تُورُونَ* أَءَنْتُمْ انْشَأتُمْ شَجَرَتَها امْ نَحْنُ الْمُوْشِئُؤنَ* نَحْنُ جَعَلْناها تَذْكِرَةً وَ مَتاعاً لِلْمُقْوِينَ.

(واقعه- 71 تا 73).

ص: 157

ترجمه:

1- بگو: همان كسى آن را زنده مى كند كه نخستين بار آن را آفريد، و او به هر مخلوقى آگاه است!، همان كسى كه براى شما از درخت سبز آتش آفريده و شما به وسيله آن آتش مى افزويد.

آيا درباره آتشى كه مى افروزيد فكر كرده ايد؟! آيا شما درخت آن را آفريده ايد؟ يا ما آفريده ايم؟ ما آن را وسيله يادآورى (براى همگان) و وسيله زندگى براى مسافران قرار داده ايم.

***

تفسير و جمع بندى

تجديد حيات انرژى هاى در پيش چشم ما!

در اواخر سوره «يس» بحث هاى جامع و متنوع و عميقى درباره معاد ديده مى شود كه يكى از آنها همين بحث رستاخيز انرژى هاست.

در پاسخ كسانى كه تعجب مى كردند چگونه استخوان پوسيده بار ديگر زنده شود چندين جواب مى دهد، از جمله اين كه مى فرمايد: «بگو كسى آن را در آغاز آفريد و از هر مخلوقى آگاه است او را زنده مى كند» (قُلْ يُحْيِيهَا الَّذى انْشَأَها اوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيْمٌ).

اين قسمت مربوط به مقايسه معاد با آفرينش نخستين است كه بحث آن گذشت.

سپس مى افزايد: «همان كسى كه براى شما از درخت سبز آتش آفريد و شما به وسيله آن آتش مى افروزيد» (الَّذى جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً فَاذا انْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ).

مسلّماً اين توصيف اشاره اى به مسأله معاد است و پاسخ ديگرى است در برابر منكران:

امّا چگونه و با چه بيان؟

مفسّران در اين جا تفسيرهاى گوناگونى دارند:

1- بسيارى از آنها آيه را اشاره به دو درخت مخصوصى دانسته كه در ميان عرب به نام «مَرْخ» و «عفار» شناخته مى شد، و براى آتش افروزى به جاى كبريت از آنها استفاده مى كردند، يكى را محكم بر ديگرى

ص: 158

مى كوبيدند تا جرقه آتش از آن ظاهر شود، و در حقيقت به جاى سنگ آتش زنه كه در قديم معمول بود از آن استفاده مى كردند.

قرآن مى فرمايد آن خدايى كه مى تواند از اين دو چوب سبز آتش بيرون بفرستد قدرت بر احياى مردگان دارد، كسى كه آب و آتش را با هم جمع كرده، چگونه نمى تواند حيات را بعد از مرگ بيافريند؟ آيا تضاد «حيات» و «مرگ» شبيه تضاد آب و آتش نيست؟

2- جمعى قدم را از اين فراتر نهاده و گفته اند: خاصيت آتش افروزى به وسيله چوب درختان منحصر به آن دو چوب مخصوص (مَرْخ و عَفار) نيست، بلكه اين خاصيت در تمام درختان وجود دارد، منتها در آن دو چوب مخصوص بهتر و سريع تر ظاهر مى شود، و لذا ضرب المثلى است در ميان عرب كه از قديم گفته اند «فى كُلِّ شَجَرٍ نارٌ؛ در هر درختى آتش است»!

خلاصه اين كه هنگامى كه چوب هاى درختان محكم به هم بخورند جرقه مى دهند، حتى چوب درختان سبز! و لذا بسيار اتفاق مى افتد كه در جنگل ها آتش سوزى هاى وسيع و وحشتناكى رخ مى دهد، بى آن كه دست هيچ انسان خرابكارى در كار باشد.

اين به خاطر آن است كه بادهاى سخت، شاخه ها را محكم به هم مى كوبند، و گاهى جرقه حاصل از آن در ميان برگ هاى خشك مى افتد، و آن را شعله ور مى سازد، سپس وزش بادها به اين آتش دامن مى زند، ناگهان مى بينيم مناطق وسيعى از جنگل و چوب هاى خشك آن در آتش مى سوزند.

توجيه اين مسأله از نظر علم امروز روشن است، زيرا مى دانيم نه فقط درختان بلكه هر دو جسم در اثر اصطكاك شديد، جرقه الكتريسته بيرون مى دهند، اين همان آتشى است كه در دل تمام ذرات جهان ماده حتى در دل درختان سبز نهفته است.

راستى عجيب است، اين چه قدرتى است كه آتش را در دل آب پنهان ساخته؟ و اين دو دشمن معروف كه به تعبير قدما طبع يكى سرد است و تر، و ديگرى گرم و خشك است، با هم آشتى داده؟ آيا از چنين قدرتى آشتى دادن مرگ و حيات، يا جانشين يكى را بعد از ديگرى، بعيد به نظر مى رسد؟!

به تعبير ديگرى: آيا كسى كه مى تواند آب و آتش را يكجا جمع كند، نه آب آتش را خاموش كند و نه آتش درخت را بسوزاند، آيا نمى تواند درخت خشكيده اى را بار ديگر حيات بخشد؟!

3- تفسير ديگرى كه براى اين آيه وجود دارد و در گذشته بر مفسّران مخفى مانده بود، ولى بر اثر

ص: 159

پيشرفت هاى علوم امروز بر ما روشن شده، و شايد از همه تفسيرها متناسب تر به نظر مى رسد، اين است كه: درختان در طول عمر خود، مرتباً نور و حرارت خورشيد را مى مكند و در خود ذخيره مى كنند، و به هنگامى كه چوب هاى خشك را مى سوزانيم، آن نور و حرارتى كه ساليان دراز در خود ذخيره كرده اند در مدت كوتاهى بيرون مى دهند، و ما از آن بهره مى گيريم، يعنى انرژى هاى مرده در اين رستاخيز عظيم، جان مى گيرند و اظهار وجود مى كنند، بنابراين هر زمان آتش مى افروزيم، صحنه معاد را در برابر چشم خود مى بينيم!

توضيح اين كه: «سلولُز» كه جرم درختان را تشكيل مى دهد تركيبى است از «كربن» و «اكسيژن» و «ئيدروژن».

گياهان اكسيژن و ئيدروژن را از آب مى گيرند، و كربن را از هوا، يعنى گاز كربن را كه تركيبى است از اكسيژن و كربن گرفته و آن را تجزيه مى كنند، اكسيژن حياتبخش را آزاد ساخته، و كربن را در خود نگه مى دارند، سپس آن را با آب تركيب كرده و چوب درختان را از آن مى سازند.

نكته جالب اين جاست كه طبق اصول شناخته شده علم شيمى، بسيارى از تركيب هاى شيميايى بدون جذب انرژى خاصّى، انجام نمى گيرد، طبق اين اصل درختان هنگام كربن گيرى بايد از گرما و نور آفتاب به عنوان يك انرژى فعال استفاده كنند (دقت كنيد).

به اين ترتيب هنگامى كه درختان نمو مى كنند، و ساقه و شاخه آنها روز به روز قوى تر و بزرگ تر مى شود، مقدار زيادى از انرژى آفتاب را در دل خود ذخيره مى نمايد و آن نور حرارتى كه هنگام سوزاندن چوب ها ظاهر مى شود، درست همان انرژى هاى ذخيره شده و ظاهراً مرده آفتاب است كه در يك رستاخيز جالب و حساب شده بار ديگر زنده مى شوند.

نكته مهمى كه اين تفسير را تأييد مى كند تعبيرى است كه قرآن در اين جا براى بيان مطلب از آن استفاده كرده است، و آن جمله (فَاذا انْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ»: (شما از آن «وَقُودْ» فراهم مى كنيد) است.

بايد ديد «وَقُودْ» در لغت چه معنايى دارد؟

طبق صريح بسيارى از كتب لغت، «وقود» به معناى هيزم است، يا به تعبير ديگر همان جسمى كه آتش مى گيرد و مى سوزد.(1)


1- مفردات راغب، لسان العرب، و مقاييس اللغة.

ص: 160

در حالى كه مادّه آتش زنه را «زَنْد» يا «زناد» مى گويند، و به گفته «مقاييس» «زند» در اصل به معناى مچ دست است و اطلاق آن بر آتش زنه به خاطر شباهتى بوده كه ميان مچ دست و اشيايى كه در قديم آتش را با آن روشن مى كردند وجود داشت.

تعبير به «قَدْح» در زبان عرب نيز براى بيان همين منظور به كار مى رود. مهم اين است كه قرآن، روى مسأله «وَقُود» (آتش گيره) تكيه كرده است نه روى مسأله «زنْد» يا قدْح (آتش زنه) در حالى كه تفسيرهاى گذشته به اين نكته توجه نكرده، و آيه را با آتش زنه تفسير كرده اند، ولى آنچه در تفسير سوّم آورديم كاملًا منطبق با تعبير «وقود»، يعنى «آتشگيره» است. (دقت كنيد).

تنها سئوالى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه معمولًا چوب هنگامى كه براى افروختن آتش مورد استفاده قرار مى گيرد خشك است، در حالى كه قرآن تعبير به الشَّجَرِ الْاخْضَرِ» (درخت سبز) كرده است.

اين سؤال را مى توان از دو راه پاسخ گفت: نخست اينكه: چوب هاى تر نيز قابل اشتعال است هرچند سوزاندن آنها از چوب خشك مشكل تر است، و ضرب المثل معروف، آتش كه گرفت خشك وتر مى سوزد ناظر به همين معناست.

از اين گذشته، نكته قابل توجه اين است كه تنها درختان سبز هستند كه مى توانند نور حرارت خورشيد را جذب و در خود ذخيره كنند، و ممكن است قرآن با اين تعبير درصدد بيان اين نكته ظريف مى باشد، زيرا درخت هنگامى كه خشكيد عمل كربن گيرى از آن به كلى تعطيل مى شود، و به هيچوجه انرژى خورشيدى را در خود ذخيره نمى كند.

به هر حال آيه فوق كه از جالب ترين آيات قرآن در زمينه اثبات امكان معاد است، و هريك از اين تفسيرهاى سه گانه صحنه معاد را در برابر ديدگان مجسّم مى كند، و هيچ مانعى ندارد كه هر سه تفسير در مفهوم آيه جمع باشد، بعضى براى توده مردم، بعضى براى خواص، و بعضى براى اخص الخواص، بعضى براى مردم آن روز، و پاره اى براى مردم امروز، و شايد تفسيرهاى عميق ترى براى دانشمندان آينده.

دوّمين آيه از آيات سوره واقعه است، بخش مهمى از اين سوره را دلائل معاد و قيامت تشكيل مى دهد، مخصوصاً از آيه 57 به بعد در پاسخ منكران معاد كه گفتار آنها در آيه 47 همين سوره آمده «هفت نكته» را متذكّر مى شود كه هر كدام دليلى است بر مسأله معاد.(1)


1- شرح اين دلائل هفتگانه در تفسير نمونه، جلد 23، از صفحه 239 به بعد آمده است.

ص: 161

و آيه مورد بحث در واقع آخرين و هفتمين دليل است، مى فرمايد: آيا هيچ درباره آتشى كه مى افروزيد فكر كرده ايد؟! (افَرَأَيْتُمُ النّارَ الَّتى تُورُونَ)(1)

«آيا شما درخت آن را آفريده ايد يا ما آفريده ايم»؟! (انْتُمْ انْشَاتُمْ شَجَرَتَها امْ نَحْنُ الْمُنْشِئُونَ).

«ما اين آتشى را كه از درختان خارج مى شود وسيله يادآورى همگان، و وسيله زندگى براى مسافران، قرار داديم» (نَحْنُ جَعَلْناها تَذْكِرَةً وَ مَتاعاً لِلْمُقْوِيْنَ).(2)

در اين كه منظور از شجره و درخت آتش در اين آيه چيست؟ دو تفسير عمده گفته شده است:

نخست اين كه منظور همان درختان معروف «مَرْخ» و «عَفار» است كه عرب از كوبيدن چوب هاى آن دو بر يكديگر براى ايجاد جرقه آتش استفاده مى كرد، و در واقع حكم «كبريت» را داشت كه وسيله آتش افروزى است.

دوم اين كه منظور همه درختان است كه قابليت براى فراهم ساختن هيزم و آتش گيره دارند.(3)

در اينكه «تَذْكِرَةً» (يادآورى) در اينجا ناظر به چه امرى است؟ باز در ميان مفسّران گفتگو است، جمعى آن را اشاره به يادآورى آتش دوزخ شمرده اند كه از مشاهده آتش دنيا حاصل مى شود، در اين صورت استدلالى بر مسأله معاد در آيه نهفته نشده است.

ديگر اينكه منظور، تذكّر و يادآورى در مسأله معاد است، زيرا كسى كه قدرت دارد آتش سوزان را در دل درختان سبز، ذخيره كند، از بازگرداندن حرارت غريزى به بدن مردگان، عاجز نيست، و آن كس كه مى تواند دو شى ء متضاد همچون آب و آتش را در كنار هم نگهدارد، به طريق اولى مى تواند دو امر متضاد همچون مرگ و حيات را به طور متناوب، يكى بعد از ديگرى، ايجاد كند.

يا به تعبير ديگر، كسى كه انرژى هاى مرده نور و حرارت را با اين وضوح، باز مى گرداند چگونه نمى تواند به مردگان انسانى حياتى نوين ببخشد.

البته تفسيرهاى اخير با مجموعه آيات اين سوره كه درصدد پاسخگويى به شبهات منكران معاد است،


1- « تورون» از ماده« ايراء» به معناى آتش افروختن است، راغب در مفردات مى گويد: اصل آن به معناى ستر و پوشاندن مى باشد، و لذا« وراء» به پشت سر گفته مى شود، و از آنجا كه آتش در آتش زنه يا در هيزم، پنهان است، بيرون كشيدن آن را عرب« ورى» و« ايراء» گفته است.
2- « مقوين» از ماده« قِواء»( بر وزن كتاب) به معناى بيابان خشك و خالى است و مقوين به مسافرانى گفته مى شود كه در بيابان هاى خشك خالى گام مى گذارند.
3- اين دو تفسير در تفسير روح المعانى، جلد 27، صفحه 129 و تفسير فخررازى، جلد 29، صفحه 184، ذيل آيات مورد بحث آمده است.

ص: 162

سازگارتر مى باشد، و جمع ميان اين تفاسير نيز ممكن است.

تعبير به «مَتاعاً لِلْمُقْوِينَ» اشاره سربسته و پرمعنايى به فوائد آتش و آثار آن در زندگى دنيوى انسان ها است.

زيرا مفسّران و ارباب لغت براى «مقوين» چند معنا ذكر كرده اند: نخست همان چيزى كه در سابق به آن اشاره كرديم از ماده قِواء (بر وزن كتاب) به معناى بيابان هاى خشك و خالى است، بنابراين «مقوين» كسانى هستند كه از اين بيابان ها مى گذرند، و نياز مبرم آنها، به هيزم و چوب هاى خشك براى آتش افروزى و هم چوب هاى آتش زنه، بر كسى پوشيده نيست.

البته انسان در شهرها نيز چنين نيازى دارد، اما با توجه به اينكه هميشه در شهرها مى توان براى برافروختن آتش، از آتش هايى كه ديگران دارند بهره گرفت، بعلاوه نبودن آتش در شهر خطر كلّى ندارد، در حالى كه آتش براى مسافران بيابان هم از نظر تغذيه و هم از نظر دفع سرما و به دست آوردن روشنايى سرنوشت ساز است.

ديگر اينكه منظور از «مقوين» فقراست كه يكى از معانى آن در لغت شمرده شده، شايد به اين مناسبت كه بيابان نشين ها غالباً فقيرند، و گفتيم معناى اصلى «قِواء» بيابان هاى خشك و خالى است، البته همه نياز به آتش دارند ولى قشر فقير نياز بيشترى دارد، چرا كه گاهى حتى جانشين كمبود لباس هاى او مى شود.

بعضى نيز گفته اند: «مقوين»، اشاره به «اقْوياء» و نيرومندان است! چون واژه مزبور از لغاتى است كه دو معناى متضاد دارد، و مى تواند از ماده قوّت و قدرت باشد.

در اين در اين صورت اشاره به بهره گيرى وسيع اغنياء از آتش است، مخصوصاً در دنياى امروز كه حرارت و آتش گرداننده اصلى چرخ هاى عظيم موتورها، و كارخانجات است، و اگر روزى مواد آتش زا و گرمابخش كه عموماً از درختان و گياهان به دست مى آيد (بعضى بلاواسطه مانند چوب و زغال سنگ و بعضى بالواسطه مانند مواد نفتى) چرخ هاى تمدن بشر از كار مى ايستد و ثروت ها بر باد مى رود. و نه تنها چراغ تمدن كه چراغ زندگى انسان ها نيز خاموش خواهد شد.

ص: 163

نمونه هاى عينى و تاريخى معاد

اشاره:

علاوه بر آنچه در بحث هاى گذشته پيرامون دلائل امكان معاد گفته شد، قرآن مجيد به يك سلسله نمونه هاى عينى و تاريخى براى معاد در آيات مختلف اشاره كرده است كه همه آنها دقيقاً مصداق حيات بعد از مرگ است، و مخصوصاً روى آنها براى مسأله امكان معاد تكيه مى كند، آنها عبارتند از:

1- داستان «عزير» پيامبرى كه يكصد سال مُرد و سپس حيات نوين يافت.

2- داستان ابراهيم و احياى مرغ هاى چهارگانه او.

3- داستان اصحاب كهف.

4- ماجراى كشته بنى اسرائيل و داستان گاو.

البته استدلال به اين حوادث تاريخى، فرع بر پذيرش آنها از نظر تاريخى است، و از آنجا كه منكران معاد بسيارى از اين ماجراهاى تاريخى را پذيرفته بودند، يا حداقل در منابع تاريخ آنها وجود داشت و در ميان مردم مشهور بود، قرآن مجيد به آنها در برابر منكران استدلال مى كند.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و گوش جان به نخستين نمونه يعنى به آيات مربوط به داستان عزير مى سپاريم:

***

1- ماجراى حيات عُزير بعد از مرگ

در اواخر سوره بقره اين داستان عجيب در يك آيه خلاصه شده كه در واقع يك پاسخ تاريخى به

ص: 164

منكران معاد است مى فرمايد:

اوْ كَالَّذى مَرَّ عَلَى قَرْيَةٍ وَ هِىَ خاويَةٌ عَلى عُروشِها قالَ انَى يُحْيِى هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها فَاماتَهُ اللَّهُ مِأَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قالَ كَمْ لَبِثْتَ قالَ لَبِثْتُ يَوْماً اوْ بَعْضَ يَوْمٍ قالَ بَلْ لَبِثْتَ مِأَةَ عامٍ فَانْظُرْ الَى طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّه وَ انْظُرْ الى حِمارِكَ وَ لِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنّاسِ وَ انْظُرْ الَى الْعِظامِ كَيْفَ نُنْشِزُها ثُمَ نَكْسُوها لَحْماً فَلَمّا تَبَيَّنَ لَهُ قالَ اعْلَمُ انَّ اللَّه عَلى كُلِّ شَي ءٍ قَديرٌ.

(بقره- 259)

ترجمه:

«آيا نديدى (آگاهى ندارى) آن كس را كه از كنار يك آبادى مى گذشت در حالى كه ديوارهايش به روى سقف هاى آن فرو ريخته بود؟ (و اجساد و استخوان هاى اهل آن در هر سو پراكنده بود، او با خود) گفت: چگونه خدا اين ها را پس از مرگ زنده مى كند؟»

خداوند يكصد سال او را ميراند و سپس زنده كرد.

به او فرمود: چقدر درنگ كردى؟

عرض كرد: يكروز يا قسمتى از يك روز

فرمود: (نه) بلكه توقف تو يكصد سال بود، نگاه كن به غذا و نوشيدنيت، ببين هيچ گونه تغيير نيافته؟ (و بدان خدايى كه چنين مواد سريع الفسادى را در طول اين مدت حفظ كرده بر همه چيز قادر است) ولى نگاه به الاغ خود كن (كه چگونه از هم متلاشى شده) اين براى آن است كه تو را نشانه اى (در امر معاد) براى مردم قرار دهيم!

اكنون نگاه به استخوان هاى (مركب سوارى خود) كن كه چگونه آنها را بلند كرده به هم پيوند مى دهيم، سپس گوشت بر آن مى پوشانيم؟!

هنگامى كه (اين حقايق) بر او آشكار شد، گفت مى دانم كه خداوند بر هرچيزى قادر است».(1)

در اينجا چند نكته قابل دقت است:


1- جمله اوكَالَّذى مَرَّ ... مطابق تصريح بسيارى از مفسّران عطف است بر آيه پيش از آن الَمْ تَرَ الَى الَّذى حاجَّ ابراهيمَ ... بنابراين معنا جمله چنين مى شود« الَمْ تَرَ الى الَّذى مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ».

ص: 165

1- اين مرد چه كسى بوده؟ و آن قريه (توجه داشته باشيد قريه به معناى روستا نيست، بلكه به معناى مركز اجتماع مردم است خواه شهر باشد يا روستا) در كجا قرار داشته؟ قرآن شرحى درباره آن بيان نكرده است، همين اندازه از لحن آيه استفاده مى شود.

او مردى بوده كه با وحى الهى سر و كار داشته يعنى پيامبرى از پيامبران خدا. ولى مفسّران با تكيه بر روايات و تواريخ نام او را معين كرده اند: در بسيارى از روايات و كلمات مفسّرين آمده است كه او «عُزَيْر» پيامبر معروف بنى اسرائيل بود، در بعضى نيز آمده است كه او «ارْميا» يكى ديگر از پيامبران بنى اسرائيل بود، بعضى هم نام او را «خِضْر» و بعضى «إشْعيا» ذكر كرده اند.(1)

ولى مسلّم است او هر كه باشد تأثيرى در معنا و محتواى آيه ندارد، و اينكه بعضى احتمال داده اند او فرد غير مؤمنى بوده كه در قيامت شك داشته سخن نادرستى است، زيرا آيه به خوبى دلالت بر اين دارد كه وحى بر او نازل مى شد.

و آن «قريه»، طبق بسيارى از روايات، «بيت المقدس» بوده و اين ماجرا بعد از ويرانى آن به وسيله «بخت النصر» واقع شد.

2- آيا اين مرد الهى (هر كه بود) به راستى مرد يا در خواب عميقى فرو رفت؟- ظاهر آيه فوق، اين است كه او به راستى از دنيا رفت، و بار ديگر به فرمان خدا بعد از گذشتن يكصد سال زنده شد، بسيارى از مفسّران نيز بر همين عقيده اند، در حالى كه بعضى مايلند كه تعبير به «موت» را در اينجا به معناى خواب عميق شبيه مرگ تفسير كنند، شبيه خواب عميقى كه در بعضى از جانداران امروز ديده مى شود كه مثلًا تمام فصل زمستان را به خواب فرو مى روند، و به هنگام بهار بيدار مى شوند، و به حركت درمى آيند، در اين گونه خواب ها فعاليت هاى حياتى، بسيار كند مى شود و انرژى لازم براى آن فوق العاده كم مى گردد، ولى به هر حال شعله حيات خاموش نمى شود.

نويسنده «المنار» و همچنين «مراغى» و نويسنده «اعلام قرآن» اين احتمال را انتخاب كرده اند، حتى در اعلام قرآن آمده كه مِأةَ عامٍ لزوماً به معناى يكصد سال نيست؟ بلكه مى تواند به معناى يكصد روز يا ساعت باشد!

اين گروه روشنفكران هستند كه قبول امور خارق عادت بر آنها گران است، لذا هرجا به اين گونه امور


1- تفسير برهان، نورالثّقلين، مجمع البيان، روح المعانى، روح البيان، فخررازى، و قرطبى ذيل آيه مورد بحث.

ص: 166

برخورد مى كنند، سعى در توجيه آن دارند، در حالى كه هيچ ضرورتى براى اين امر وجود ندارد.

قرآن مجيد و روايات مسلّم اسلامى، و در يك كلمه، محتواى مذاهب آسمانى آميخته با انواع خوارق عادات است كه نمى توان آنها را انكار كرد، و نه اقدام به توجيه همه آنها نمود، هنگامى كه ما قدرت خداوند را بر خوارق عادات بپذيريم قبول اين مسائل بسيار ساده است، منتها هرگز در اين امر، راه اغراق را نمى پوئيم و از حدّ خارج نمى شويم، و هر كارى را به اعجاز يا خوارق عادات نسبت نمى دهيم.

حتى از نظر علماى مادى خوارق عاداتى كه از طرق شناخته شده علمى قابل تفسير نيست فراوان است، پس چه ضرورتى دارد كه ما به هر خارق عادتى برخورد مى كنيم آن را از شكل اصليش بيرون آورده و مسخ كنيم!

در ماجراى فوق، گذشته از آن مرد الهى كه مُرد و زنده شد، و گذشته از اينكه هدف ارائه نمونه احياى مردگان در قيامت است، مسأله مركب سوارى او كه قرآن مى گويد: مرده بوده و استخوان هايش متلاشى شده بود، نيز مطرح است، زيرا آيه تقريباً صريح است. در اينكه به فرمان خدا استخوان ها جمع شد، و بار ديگر گوشت بر آنها روئيد و زنده گشت، آيا بايد همه اينها را توجيه كرد؟

3- در اين كه اين ماجرا در كدامين سرزمين واقع شده بسيارى را عقيده بر اين است كه در بيت المقدس بوده كه بعد از حمله «بخت النصر» ويران شد، ويرانى كاملى كه قرآن از آن تعبير مى كند «خاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِها» يعنى سقف ها فرو ريخته بود و ديوارها به روى سقف ها!

بعضى نيز گفته اند: محلّى بوده نزديك بيت المقدس، و سئوال آن مرد الهى از خود كه چگونه خداوند اينها را زنده مى كند، نه از روى انكار يا حتّى تعجّب و شك و ترديد بوده، بلكه دوست داشته كه زنده شدن مردگان را به صورت يك شهود عينى ببيند، همان چيزى كه ابراهيم در ماجرايى كه بعداً به آن اشاره خواهد شد از خدا خواست.

و نيز مى تواند اين تقاضا براى نشان دادن يك نمونه عينى به منكران يا شكاكان باشد، زيرا گاه استدلالات عقلى گروهى از مردم را قانع نمى كند، حتّى نداى وجدان نيز براى آنها قانع كننده نيست، اصرار دارند نمونه هاى عينى را ببينند تا مسأله جنبه حسى پيدا كند و تمام وسوسه ها از قلب و جان زدوده شود.

4- در اين كه طعام و نوشيدنى كه با او بوده چه بوده؟ قرآن صريحاً مطلبى نگفته است، ولى از جمله

ص: 167

«لَمْ يَتَسَنَّه» كه از ماده «سَنَه» به معناى سال است و مفهومش آن است كه با گذشتن سال ها فاسد نشده بوده، چنين برمى آيد كه هر دو از غذاهاى فاسد شدنى بوده، بعضى از مفسّران گفته اند غذاى همراه او «انجير» و «انگور» و نوشيدنيش «آب ميوه» يا «شير» بوده است.

جالب اين كه خداوند براى قدرت نمايى اين مواد سريع الفساد را همچنان به حال خود نگه داشت، در حالى كه مركب سوارى او با آن استقامت به كلى از هم متلاشى گشته بود، تا نشانه اى باشد برگذشتن يكصد سال و دليل ديگرى باشد بر امكان حيات بعد از مرگ، تا آن مرد الهى اين حقيقت را با چشم خود در هر دو قسمت (وجود خودش و وجود مركبش) ببيند.

5- از جمله «وَلِنَجْعَلَكَ آيَةً لِلنّاسِ» (هدف اين است كه ترا آيت و نشانه اى براى مردم قرار دهيم) نشان مى دهد كه فايده اين حادثه تنها براى آن مرد الهى نبوده، بلكه نفعش عام بود، زيرا مردم از روى قرائن مختلفى «عُزير» را شناختند، و باور كردند كه بعد از يكصد سال، حيات نوينى يافته است، اگر نسل معاصر عزير از دنيا رفته بود نسل هاى بعد از او حقيقت را دريافتند، و با در دست داشتن اطلاعاتى از پدران خود به حقيقت امر واقف گشتند.

***

2- ابراهيم و مسأله معاد

يكى ديگر از نمونه هاى تاريخى و عينى كه قرآن بر آن تكيه كرده، سرگذشت ابراهيم و داستان «طيور اربعه» (مرغ هاى چهارگانه) است كه بعد از داستان عزير بلافاصله در قرآن آمده است، مى فرمايد:

وَ اذْ قالَ ابْراهيمُ رَبِّ ارِنى كَيْفَ تُحْيِى الْمَوْتى قالَ اوَلَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبى قالَ فُخُذْ ارْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهَنَّ الَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءً ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِيْنَكَ سَعْياً وَ اعْلَمْ أَنَّ اللَّه عَزيزٌ حَكيمٌ.

ترجمه:

«به خاطر بياور هنگامى را كه ابراهيم گفت: خدايا! به من نشان ده چگونه مردگان را زنده مى كنى؟

ص: 168

فرمود: مگر (به معاد) ايمان نياورده اى؟

عرض كرد: آرى، آورده ام ولى مى خواهم قلبم آرام يابد. (آرامشى كه از احساس و شهود برخيزد).

فرمود: پس چهار نوع از مرغان را انتخاب كن و آنها را (پس از ذبح كردن) قطعه قطعه كن (و در هم بياميز) سپس بر هر كوهى (كه در اطراف تو است) قسمتى از آن را قرار ده، بعد آنها را بخوان (به فرمان خدا زنده مى شوند و) به سرعت به سوى تو مى آيند، و بدان خداوند توانا و حكيم است»

(بقره- 260)

هرگاه ظاهر آيه را جدا از پيشداورى ها مورد توجه قرار دهيم و تحت تأثير القائات اين و آن نباشيم به وضوح نشان مى دهد كه ابراهيم عليه السلام مى خواست صحنه اى از احياى مردگان را براى آرامش خاطر ببيند، و مأموريت پيدا كرد كه نمونه اى از آن را عملًا با دست خود به فرمان خدا انجام دهد، نمونه اى كه در آن، اجزاء بدن مرغ هاى چهارگانه همچون ذرّات خاك هاى انسان ها به هم آميخته گردد، و بعد مانند آن به هر سو پراكنده شود، سپس به فرمان خدا از گوشه و كنار جمع گردد و جامه حيات در تن بپوشد.

شأن نزولى كه بسيارى از مفسّران براى اين آيه ذكر كرده اند نيز گواه اين مدّعاست، او از كنار دريايى مى گذشت، مردارى را ديد كه قسمتى از آن در آب و قسمتى در خشكى است، پرندگان از يكسو و حيوانات دريايى از سوى ديگر، آن را طعمه خود قرار داده اند، ابراهيم در فكر فرو رفت كه چگونه اين اجزاى پراكنده يك بدن كه ممكن است جزء بدن تعداد بى شمارى جانداران ديگر شود، بار ديگر جمع و احياء مى گردد.

بديهى است كه ابراهيم با توجه به مقام نبوت و ارتباط با وحى، به همه چيز ايمان داشت، ايمانى بالاتر از ايمانى كه حاصل استدلال هاى عقلى است، ولى او مى خواست در اين زمينه شهود حسّى داشته باشد، و لذا خداوند چنين صحنه اى را براى او مجسّم كرد تا معاد جسمانى را به معناى دقيق كلمه با چشم خود ببيند و قلبش آرام گيرد.

***

ص: 169

در اينجا چند نكته قابل توجه است:

1- جمله «فَصُرْهَنَّ» طبق تصريح بعضى از ارباب لغت و جمعى از مفسّران از ماده «صَور» بر وزن (قَوْل) به معناى تقطيع و پاره كردن است، و اشاره به اين است كه ابراهيم مأمور بود مرغ هاى چهارگانه را ذبح كند و سپس پاره پاره كرده، در هم بياميزد.

ولى جمعى از ارباب لغت آن را به معناى متمايل ساختن تفسير كرده اند (مخصوصاً هنگامى كه با «الى» متعدى شود) به همين جهت بعضى از مفسّران به اصطلاح روشن فكر اصرار دارند كه ابراهيم مرغ هاى چهارگانه را هرگز پاره پاره نكرد، بلكه مأمور بود آنها را با خودش مأنوس كند و بعداً هريك از آنها را بر بالاى كوهى بگذارد و بعد صدا زند تا به سوى او آيند! سپس از مثالى براى احياء مردگان گيرد و بداند به همان آسانى كه او مرغ ها را صدا مى زند و به سوى او مى آمدند مسأله احياى مردگان در برابر قدرت خدا آسان است.(1)

ولى اينها گويا فراموش كرده اند كه اولًا ابراهيم تقاضاى مشاهده احياء مردگان كرد، و خداوند از طريق اين دستور دعوت او را اجابت فرمود: تا قلب ابراهيم مطمئن و آرام گردد، در حالى كه اگر مسأله به اينجا ختم شود كه مرغانى را بگيرد و تربيت كند و صدا بزند و بيايند، نه تنها خواسته ابراهيم كه مشاهده احياء مردگان و آرامش قلب بوده حاصل نمى گردد، بلكه اين فرمان هيچ گونه ارتباطى با آن درخواست ندارد، و اگر در برابر چنين درخواستى چنين پاسخى از سوى يك فرد عادى داده شود ناموزون و زشت به نظر مى رسد، تا چه رسد به اينكه از ناحيه خداوند آن هم در كلام فصيحى همچون قرآن باشد.

ثانياً تعبير «جزء» را به هريك از مرغ هاى چهارگانه تفسير كردن بسيار نامناسب به نظر مى رسد.

ثالثاً شأن نزولى كه براى آيه ذكر شده و روايات متعددى كه در منابع حديث آمده هيچ كدام متناسب با اين معنا نيست، بلكه صريحاً بيانگر اين حقيقت است كه ابراهيم چهارمرغ را گرفت و سربريد و اجزاى آنها را با هم مخلوط كرد، سپس آن را چند قسمت نمود و هر قسمتى را بر كوهى نهاد.(2)

و اما جمله «فصرهن» چه به معناى قطع كردن باشد و چه به معناى متمايل ساختن تأثيرى در محتواى


1- اين سخن در اصل مربوط به يكى از مفسّران به نام« ابومسلم» است كه المنار از او گرفته و به دفاع از آن برخاسته( جلد 3، صفحه 56).
2- براى اطلاع بيشتر از اين روايات به تفسير نورالثقلين جلد اوّل، صفحه 275- 282 و تفسير درالمنثور، جلد اوّل، صفحه 335 مراجعه فرماييد.

ص: 170

آيه ندارد، چرا كه آيه به هر حال در مقام ارائه و نشان دادن چگونگى زنده شدن مردگان به فرمان خدا است.

همان گونه كه گفتيم مشكل براى كسانى كه سراغ اين گونه تفاسير براى آيات قرآن مى روند مسأله عدم پذيرش خوارق عادات است چرا كه با مذاق طرفداران مكاتب مادّى سازگار است، به همين دليل خود را در اين سنگلاخها وارد مى سازند، در حالى كه وجود معجزه و خوارق عادات در تمام مذاهب از بديهيات است حتّى در جهان طبيعت هم خوارق عادات زيادى مى بينيم كه علم روز از تفسير آن عاجز است (دقت كنيد).

2- در اينكه مرغ هاى چهارگانه كدام يك از انواع مرغ ها بودند معروف اين است كه: طاووس، و خروس، و كبوتر، و كلاغ، بوده است كه هريك از آنها مظهر روحيّه و صفات ويژه اى هستند، و گاه حركات انسان ها را به آنها تشبيه مى كنند، طاووس مظهر كبر و خودنمايى، خروس مظهر تمايلات شديد جنسى، كبوتر مظهر لهو و بازيگرى، و كلاغ مظهر آرزوهاى دراز!

ولى احتمالات متعدد ديگرى نيز در تفاسير وارد شده، از جمله: نام هدهد، بوم، شاهين، و كركس در كلمات مختلف مفسّران آمده است.(1)

ولى معلوم است كه ويژگى مرغان مزبور تأثيرى در اصل مسأله ندارد، همين اندازه معلوم است كه انواع مختلفى از پرندگان بوده تا بتواند نشانه اى از آميخته شدن خاك هاى مختلف انسان ها با يكديگر بوده باشد.

تعداد كوه هايى كه اجزاء آن بر آن نهاده شده، در روايات ده عدد ذكر شده، و به نظر مى رسد كه اين حادثه بعد از ورود ابراهيم به شام اتفاق افتاده باشد، زيرا سرزمين بابل كوهى ندارد.

***

3- داستان اصحاب كهف

در سوره كهف، داستانى طى چهارده آيه بيان شده، و در ضمن آن چنين آمده است:

وَ كَذلِكَ اعْثَرْنا عَلَيْهِمْ لَيَعْلَمُوا انَّ وَعْدَاللَّهِ حَقُّ وَ انَّ السّاعَةَ لارَيْبَ فيها.

«و اين گونه ما مردم را از حال آنها (اصحاب كهف) آگاه ساختيم تا بدانند وعده خدا


1- مجمع البيان، قرطبى، فخررازى و تفسير نورالثقلين ذيل آيه مورد بحث.

ص: 171

حق است، و در قيامت و رستاخيز شكى نيست» (كهف- 21)

و از اين تعبير به خوبى برمى آيد كه حداقل يكى از اهداف اين خواب عجيب و طولانى كه شباهت زيادى به مرگ داشته، براى اين بوده كه درسى به منكران معاد يا كسانى كه از اين جهت در شك و ترديد بودند بدهد.

به خصوص اينكه از جمله (اذْ يَتَنازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُمْ) چنين استفاده كرده اند كه اقوام آن زمان در مسأله معاد (معاد جسمانى) با هم نزاع و اختلاف داشتند، مخالفان سعى داشتند مسأله خواب و بيدارى اصحاب كهف به زودى فراموش شود و اين برهان روشن را از دست موافقان بگيرند (در تفسير اين جمله احتمالات متعددى داده شده كه آنچه گفته شد يكى از آنهاست).

فخررازى پنج احتمال ديگر در تفسير آن ذكر نموده است از جمله اين كه تنازع و اختلاف در عدد اصحاب كهف، و نام هاى آنها، يا اينكه در مقدار خوابشان، يا در اين كه در كنار غار معبدى به سبك معابد كفار بسازند يا موحدان؟(1)

در آيات اين سوره قرآن با صراحت مى گويد كه آنها سيصد و نه سال در خواب فرو رفتند. (وَ لَبِثُوا فى كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِأَئَةٍ سِنِيْنَ وَ ازْدادُوا تِسْعاً)

بدون شك يك چنين خواب طولانى شبيه به مرگ است و بيدارى بعد از آن شبيه به حيات بعد از مرگ، و لذا به خوبى مى تواند يك نمونه عينى از نظر تاريخى براى مسأله معاد بوده باشد.

***

توضيحات
اشاره

در اطراف اين داستان سخنان بسيارى است، آنچه به بحث ما مربوط مى شود چند نكته است:


1- تفسير كبير، جلد 21، صفحه 105.

ص: 172

1- خلاصه اين ماجرا:

طبق آنچه در قرآن مجيد و روايات مشهور اسلامى آمده است چنين است: پادشاه ستمگرى بوده به نام «دقيانوس» كه بر ملتى بت پرست حكمرانى مى كرد (بعضى نام او را «دسيوس» ثبت كرده اند و در حدود قرن اوّل تا سوّم ميلادى مى زيسته، و پايتخت او به نام «افسُوس» بود، وزرائى داشت كه طى يك ماجرا متوجه بى اعتبارى آيين بت پرستى او شدند، آنها آزادى از چنگال اين آيين خرافى را بر حفظ پست و مقام خود ترجيح داده، به طور پنهانى شهر و ديار خود را به سوى مقصد نامعلومى پشت سر گذاشتند، و پس از مدتى به غارى رسيده آن را پناهگاه خود قرار دادند.

در اينجا خداوند يك خواب طولانى عجيب بر آنها مسلط ساخت، و صدها سال خوابيدند، هنگامى كه از اين خواب گران بيدار شدند، و از يكديگر درباره خوابشان سئوال كردند، گمان كردند يك روز يا قسمتى از يك روز بيشتر در خواب نبوده اند! ولى شواهد و قرائن اطراف غار و قيافه هاى آنها نشان مى داد كه موضوع غير از اين است و لذا در ترديد فرو رفتند.

و چون گرسنه بودند يك نفر را به شهر فرستادند تا مخفيانه غذايى براى آنها تهيه كند، ولى سكه هايى را كه براى خريد غذا ارائه كردند راز آنها را فاش كرد، طرز رفتار آنها كه با عادات و رسوم مردم متفاوت بود، به ضميمه آنچه در تاريخ معاصر آن مردم درباره ناپديد شدن چند جوان صاحب منصب و عالى مقام شنيده بودند، همه نشان مى داد كه اينها همان ها هستند!

جمعيت با خبر شدند و اطراف آنها را گرفتند، ولى آنها به غارشان بازگشتند و براى هميشه چشم از جهان فرو بستند و مردم در آنجا به احترام آنها معبدى بنا كردند.

***

2- داستان اصحاب كهف در كتب تاريخى

آيا اين داستان در غير قرآن مجيد، نقل شده است يا نه؟ و آيا در تورات و انجيل كنونى اشاره اى به آن ديده مى شود؟

پاسخ سئوال اوّل، مثبت و پاسخ سئوال دوّم منفى است.

زيرا اين ماجرا به گفته مورّخان مدت ها بعد از ميلاد مسيح عليه السلام رخ داده است، و تاريخ آن را بعضى

ص: 173

ميان سال هاى 249 تا 251 ميلادى ذكر كرده اند، بنابراين ممكن نيست اشاره اى به آن در تورات يا انجيل آمده باشد، در كتاب اعلام قرآن مى خوانيم:

«اروپائيان قصّه اصحاب كهف را به طور خلاصه چنين نقل مى كنند: در زمان دكيوس (249 تا 251) كه مسيحيان را سخت شكنجه مى داد هفت تن از جوانان اشراف به غار پناهنده شدند، و دكيوس دستور داد كه بر دهانه غار ديوارى بكشند تا از گرسنگى و تشنگى بميرند، ولى هفت تن در غار به خواب گران فرو رفتند، و 157 سال بعد در زمان «تئودز دوّم» بيدار شدند اروپائيان اصحاب كهف را به نام «هفت تن خفتگان افسوس» ناميدند.

در بخش ديگرى از اين كتاب آمده است: قصه اصحاب كهف نخستين بار در قرن پنجم ميلادى بوسيله «ژاك» اهل «ساروك» كه خليفه كليساى سوريه بوده است در يك رساله سريانى تشريح شده، و اين رساله را شخصى به نام «گوگويوس» تحت عنوان «جلال شهداء»، از سريانى به لاتينى ترجمه كرده است.(1)

اين ماجرا بازتاب وسيعى در تواريخ اسلامى و ادبيات شرقى و غربى پيدا كرده، و حتى در آثار ادبى «روس» و «حبشه» تلويحات و اشاراتى به اين داستان وجود دارد.(2)

بنابراين سرگذشت مزبور تنها در قرآن مجيد نيامده بلكه در آثار تاريخى ديگران نيز به آن اشاره شده است.

***

3- محل غار اصحاب كهف

معروف اين است كه اين غار در كنار شهر «افسوس» يكى از شهرهاى معروف آسياى صغير (تركيه كنونى كه قسمتى از روم شرقى قديم است) قرار داشته، در نزديكى رود «كايستر» در حدود چهل ميلى جنوب شرقى «ازمير».(3)

شهر «افسوس» به خاطر معبد معروف و بتخانه «اوطاميس» كه از عجائب هفتگانه جهان بوده


1- اعلام قرآن، صفحه 171 و 172.
2- همان مدرك، صفحه 181.
3- فرهنگ قصص قرآن، صفحه 315.

ص: 174

معروفيت جهانى دارد.(1)

ولى بعضى غار اصحاب كهف را در نزديكى نقطه اى از شام به نام «طرطوس» دانسته اند.(2)

هم اكنون در نزديكى دمشق محلى وجود دارد كه به نام غار اصحاب كهف معروف است، و مردم به ديدن آن مى روند.

ولى تفسير اوّل از همه مشهورتر است.

***

4- داستان اصحاب كهف از نظر علم روز

آيا ممكن است كسى عمر طولانى چند صد ساله داشته باشد؟ خواه اين عمر در بيدارى بگذرد يا در يك خواب عميق؟

اگر قبول كنيم در بيدارى ممكن است، در خواب مشكلات بيشترى پيدا مى كند، زيرا مفهوم آن اين است كه انسان بتواند بيش از سيصد سال بدون خوردن غذا و نوشيدن آب زنده بماند!، در حالى كه در شرايط معمولى يك انسان براى اين مدت، شايد بيش از يكصد تن غذا و يكصد هزا ليتر آب لازم دارد!

اين ها سؤالاتى است كه از نظر علمى در برابر اين ماجرا وجود دارد و شايد بهمين دليل كسانى كه نتوانسته اند پاسخى براى اين سئوالات بيابند فوراً راه انكار را پيش گرفته، و اين داستان را يك «اسطوره» پنداشته اند.

اين در حالى است كه مطالعات اخير دانشمندان از يكسو، و اكتشافاتى كه درباره زندگى موجودات زنده صورت گرفته از سوى ديگر، به ما مى گويد مطلب به اين سادگى نيست.

براى اينكه طرز تفكّر دانشمندان امروز را درباره اين مسأله اجمالًا بدانيم، نمونه اى از تحقيقاتى كه اخيراً در مطبوعات علمى انتشار يافته را ذيلًا از نظر مى گذرانيم:

در يكى از اين مطبوعات، تحت عنوان آيا آدمى بر مرگ پيروز خواهد شد چنين آمده است:

در سال 1930 زيست شناس مشهورى به نام «متالينكف» سعى كرد ثابت كند كه حيات ابدى بالقوه در خود طبيعت وجود دارد و وظيفه علم آن است كه بر اسرار زندگى جاويد دست يابد.


1- قاموس مقدس، صفحه 87.
2- دائرة المعارف دهخدا ماده اصحاب كهف.

ص: 175

سپس مى افزايد: جانداران ساده تر مثل، تك ياخته اى ها در واقع مرگ ناپذيرند، چون به طور لايتناهى از طريق تقسيم ياخته اى زنده مى ماند ... بنابراين چه جاى تعجب كه زندگانى جاويد بالقوه در موجودات عالى تر كه از ميليون ها ياخته تشكيل شده اند مصداق داشته باشد، و ما دانشمندان بايد به اسرار آن دست يابيم.

در بحث ديگرى از اين مقوله تحت عنوان خواب ششصد ميليون ساله مى خوانيم: چنين انديشه هايى پيوسته قوت مى گرفت تا اينكه پروفسور «ايتنجر» به مفهوم عملى آن پرداخت؛ او مى گويد هم اكنون ما مى توانيم از حيات ابدى سخن بگوييم زيرا در قلمرو تئورى و نظريه، امكان زندگى جاويد ثابت شده است، و در زمينه تنكيك به جايى رسيده ايم كه مى توانيم اين نظريه را عملًا پياده كنيم.

سپس از ادامه حيات از طريق انجماد سخن گفته مى افزايد:

وقتى درجه حرارت بدن خيلى پائين آيد جريان زندگى آنقدر كند و آرام مى شود كه تقريباً از سلطه زمان مى گريزد، و هنگامى كه درجه حرارت بدن ما، به «صفر مطلق» (صفر مطلق تقريباً 270 درجه سانتى گراد زير صفر معمولى است!) نزديك مى شود با همان مقدار انرژى كه در شرايط عادى تنها براى يك ثانيه زيستن كفايت مى كند مى تواند قرن ها زندگى كرد!

سپس از بلورهاى نمكى سخن مى گويد كه مربوط به صد ميليون سال قبل است و در آن فسيل هايى از باكتريهاى آن زمان وجود داشته، و نامبرده آن را در محيط مناسبى كشت كرده و زنده شده و تكثير نسل نموده (يعنى در حقيقت اين باكترى بعد از يكصد ميليون سال از خواب بيدار شده اند. نامبرده بعد از اين ماجرا اين بلورها را از نقاط مختلف جهان از جمله از مناطقى كه مربوط به ششصد ميليون سال قبل! است جمع آورى كرده، و فسيل هاى باكترى هاى آن را كشت مى نمايد، و با نهايت تعجّب مى بيند آنها نيز از خواب گران خود برخاستند! و به اين ترتيب «ركورد ششصد ميليون سال عمر» را براى اين موجودات زنده ذره بينى ثابت مى كند!

او معتقد است از نظر علمى اين امر درباره انسان نيز مى تواند وجود داشته باشد (و اين انجماد درست در لحظه قبل از مرگ صورت مى گيرد و با شرايط خاصى حاصل مى شود كه هيچگونه لطمه اى بر ارگان هاى بدن وارد نشود).(1)


1- دانستنى ها آذرماه 1361، شماره 80.

ص: 176

ما هرگز ادعا نمى كنيم كه اصحاب كهف در شرايط انجماد زندگى مى كردند همين اندازه مى گوييم اگر خواب بسيار عميق باشد و دستگاه هاى بدن فوق العاده آهسته كار كنند سوخت و ساز بدن به قدرى كم مى شود كه ممكن است ذخيره هاى موجود در بدن جوابگوى قرن ها زندگى باشد، چرا كه اين يك خواب طبيعى نبوده، و به فرمان خدا در يك شرايط استثنايى، و در يك فضاى مخصوص كه به گفته قرآن هرگز آفتاب به درونش نمى تابيده. (وَ تَرى الشَّمْسَ اذا طَلَعَتْ تَزاوَرُ كَهْفِهِمْ ذاتَ الْيَميْنِ وَ اذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ الشِّمالِ) (كهف- 17).

مسأله خواب هاى طولانى در عصر ما (با توجه به وضع بسيارى از جانداران كه مسلم شده است سرتاسر زمستان در خواب فرو مى روند يعنى زمستان خوابى دارند) مسأله اى است حل شده، در اين نوع خواب ها فعاليت حياتى تقريباً متوقف مى گردد، و تنها شعله بسيار ضعيفى از آن روشن است. ضربان قلب به قدرى خفيف مى شود كه قابل احساس نيست، در اين گونه موارد بدن انسان را مى توان به كوره هاى عظيمى تشبيه كرد كه به هنگام خاموش شدن تنها شمعك كوچكى از آن در حال اشتعال است، واضح است مقدار مواد انرژى زا را كه يك كوره عظيم در يك روز براى سوختن كامل لازم دارد ممكن است خوراك صدها سال يك شمعك كوچك باشد.

دانشمندان مى گويند نه تنها جانداران خون سرد كه بعضى از حيوانات خون گرم نيز زمستان خوابى دارند، در دوران زمستان خوابى فعاليت هاى حياتى بسيار كند مى شود و چربى ذخيره بدن آنها به تدريج مصرف مى گردد.(1)

هدف بيان كيفيت خواب اصحاب كهف نيست، بلكه هدف در واقع بيان دو امر است:

نخست آنكه خواب آنها اجمالًا يك خواب عادى و معمولى نبوده، به خصوص اينكه قرآن مى گويد:

اگر آنها را در آن حال مى ديدى فرار مى كردى و سخت مى ترسيدى (لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِم لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً) (كهف- 18).

ديگر اينكه در اين گونه خواب ها محاسبات خواب هاى معمولى حاكم نيست و ممكن است سوز و ساز بدن به قدرى كم شود كه مشكل تغذيه به كلى از ميان برود.


1- دائرة المعارف،« فرهنگ نامه»، ماده« زمستان خوابى».

ص: 177

5- ماجراى فرار بنى اسرائيل

نمونه ديگر ماجرايى است كه در قرآن در سوره بقره آمده است، درباره گروهى كه هزاران نفر بودند و از ترس مرگ، خانه و ديار خود را ترك كرده، فرار نمودند، ولى اين فرار باعث نجات آنها نشد و به فرمان خدا همه گرفتار چنگال مرگ شدند، سپس خداوند آنها را زنده كرد. (الَمْ تَرَ الَى الَّذيْنَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ الُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ احْياهُمْ) (بقره- 243).

به گفته مفسّران آنها گروهى از بنى اسرائيل بودند كه به خاطر فرار از وبا و يا طاعون از ديار خود گريختند، ولى چيزى نگذشت كه به همان بيمارى از جهان رفتند، يكى از پيامبران بنى اسرائيل به نام «حزقيل» از آنجا عبور كرد و از خدا خواست آنها را زنده كند، و خداوند به عنوان نمونه اى از احياى مردگان (در برابر منكران معاد) آنها را زنده كرد.

در بعضى از روايات آمده كه آنها در يكى از شهرهاى شام زندگى داشتند و گهگاه طاعون در ميان آنها واقع مى شد، هر زمان مقدمات آن را احساس مى كردند ثروتمندان كه داراى قدرت كافى بودند شهر را ترك مى گفتند، و فقرا باقى مى ماندند و مرگ و مير در ميان آنها زياد واقع مى شد، ولى آنها كه بيرون مى رفتند غالباً جان سالم بدر مى بردند بعداً تصميم گرفتند كه هر زمان احساس وقوع طاعون كنند همگى خارج شوند و چنين كردند ولى هيچ كس نجات نيافت و همگى به فرمان خدا از دنيا رفتند.(1)

البته در آيه فوق اشاره اى به اين نكته نشده كه هدف از اين احياء بعد از موت نشان دادن صحنه معاد در اين جهان بوده، ولى در بعضى از روايات كه در توضيح اين ماجرا آمده تصريح شده كه چنين هدفى در كار بوده است.(2)

باز در اينجا به تفسير انحرافى بعضى از مفسّران به اصطلاح روشنفكر برخورد مى كنيم! از آنجا كه اين سرگذشت به هر حال جنبه خارق عادت دارد و مى دانيم هضم اين گونه امور براى بعضى از اين افراد مشكل است، از اين رو وقوع چنين حادثه اى را به شكلى كه ظاهر قرآن حكايت مى كند، به كلى انكار كرده، و آن را تنها بيان يك مثال! براى حيات و مرگ امّت ها كه در واقع كنايه اى از پيروزى و شكست آنها است دانسته اند!


1- مجمع البيان، تفسير فخررازى، و تفسير نورالثقلين( ذيل آيه مورد بحث).
2- مجمع البيان، جلد 1 و 2، صفحه 347.

ص: 178

آنها مى گويند: آيه فوق از گروهى خبر مى دهد كه قوّت و قدرت و استقلال خود را به كلّى از دست دادند به گونه اى كه همچون يك امّت مرده بودند، سپس از خواب غفلت بيدار شدند و به لطف پروردگار، قدرت و استقلال خود را باز يافتند.(1)

ولى مى دانيم هرگاه پاى اين گونه تفسيرها و توجيه ها به حوزه قرآن كشيده شود، بسيارى از حقايق قرآنى قابل انكار خواهد بود، و هركس مى تواند آيات روشن را با ميل و اراده خود تفسيرهايى مطابق دلخواه خود كند، و قرآنى كه رهبر و راهنماى انسان ها است تبديل به ابزارى مى شود براى توجيه افكار و سليقه هاى شخصى اين و آن! و به جاى اينكه راهبر باشد، دنباله رو خواهد شد!

تفسير به رأى كه در روايات اسلامى شديداً از آن نهى شده، و كسى كه قرآن را تفسير به رأى كند همانند كسى شمرده شده كه از آسمان به زمين سقوط كند، همين گونه تفسيرهاست كه خارج از موازين و قواعد مربوط به فهم الفاظ است.

اگر آنها مى خواهند با اين گونه تفسيرها صاحبان تفكّر مادى را قانع كنند. آنها هرگز به اين چيزها قانع نمى شوند، و اگر مى خواهند خوارق عادات را انكار نمايند، چنين چيزى، نه مورد قبول طرفداران مذهب است، و نه حتى مخالفان مذهب.

***

6- داستان مقتول بنى اسرائيل

آخرين موردى كه در قرآن مجيد به عنوان نمونه عينى از احياى مردگان در اين جهان آمده است سرگذشتى است كه مربوط به جمعى از بنى اسرائيل است، در اين ماجرا يك نفر سرشناس از ميان آنها به طرز مرموزى كشته شد، و براى پيدا كردن قاتل اختلاف در ميان بنى اسرائيل بالا گرفت، و هر قبيله اى اين قتل را به قبيله ديگر نسبت مى داد، ادامه اين كشمكش ممكن بود منجر به فتنه عظيمى شود، لذا دست به دامن موسى عليه السلام زدند، او هم با استمداد از الطاف الهى از طريق اعجازآميزى كه مورد قبول همه واقع گشت مسأله را حل نمود.

به اين طريق كه دستور داد گاوى را سرببرند، البته سربريدن آن گاو به سادگى صورت نگرفت، و بهانه


1- المنار، جلد 2، صفحه 458.

ص: 179

جويان بنى اسرائيل درباره اوصاف آن گاو كراراً به موسى عليه السلام مراجعه كردند، و با سؤالات بيجا و بى معنا كار را به عقب انداختند، سرانجام گاوى را با اوصاف خاصّى سربريدند و قسمتى از بدن آن را بر مقتول زدند، به فرمان خدا چند لحظه زنده شد و قاتل خويش را معرفى كرد.

قرآن در آخرين بخش اين ماجرا مى گويد: «به خاطر بياوريد هنگامى را كه يك نفر را كشتيد، سپس درباره او به نزاع پرداختيد و خداوند آنچه را كتمان مى كرديد آشكار مى سازد- سپس دستور داديم قسمتى از آن را بر بدن مقتول بزنيد، خداوند اين گونه مردگان را زنده مى كند، و آيات خود را به شما نشان مى دهد، شايد درك كنيد» (وَ اذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَاذّا رَأَتَمْ فيْها وَ اللَّهُ مُخْرِجٌ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ فَقُلْنّا أضْرِبُوه بِبَعْضِها كَذَلِكَ يُحْيِى اللَّهُ الْمَوْتى وَ يُرِيْكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ).

عجيب اينكه در اينجا قطعه اى از بدن «مرده» را به بدن «مرده ديگرى» مى زنند تا زنده شود و حقيقت امر را بازگو كند!، چه ارتباطى در ميان اين دو وجود دارد؟ و اين اثر از كجا برمى خيزد؟ مسلّماً اين يك سرّ الهى است كه جز ذات پاك او كسى از آن آگاه نيست، همين اندازه سهولت و آسانى كار روشن مى سازد كه مسأله احياى مردگان در جهان ديگر در پيشگاه قدرت خدا به همين سادگى است، ضرورتى ندارد كه هميشه «موجود زنده» از موجود زنده ديگر متولد شود، بلكه ممكن است به فرمان خدا جرقه حيات و زندگى از تلاقى دو عضو برخيزد!

جمله كَذلِكَ يُحْيِىْ اللَّهُ المَوْتى (اين گونه خداوند مردگان را زنده مى كند) وبه وضوح بيانگر اين حقيقت است كه در آنجا مقتول زنده شد، و يك نمونه عينى را براى حيات انسان ها پس از مرگ ارائه داد.

باز در اينجا به نويسندگانى همچون نويسنده «المنار» برخورد مى كنيم كه اصرار دارند جمله اى را با اين وضوح برخلاف ظاهر آن، بدون هيچ قرينه عقلى و لفظى، و بدون هيچ ضرورتى حمل كنند.

او مى گويد: ظاهراً چنين بوده كه اگر مقتولى نزديك شهرى يافت مى شد و قاتل او شناخته نمى شد، هركس دست خود را با مراسم مذهبى خاصى در آنجا مى شست از خون آن مقتول تبرئه مى شد، و هركس نمى شست قاتل شناخته مى شد، و معناى احياى موتى در اينجا حفظ خون هايى است كه بر اثر اين نزاع و كشمكش در معرض ريخته شدن بود، يعنى خداوند به وسيله اين گونه احكام جلو خونريزى بيشتر را مى گيرد.!!(1)


1- المنار، جلد اول، صفحه 351.

ص: 180

همان گونه كه قبلًا هم اشاره شد اين گونه تفسيرها كه نوعى بازى با الفاظ است اصالت «كلام اللَّه» را مخدوش مى كند، و اجازه مى دهد كه به هر آيه اى براى هر مقصدى استدلال كنيم و الفاظ را بر معانى كنايى و مجازى حمل نماييم بى آنكه قرينه قانع كننده براى آن وجود داشته باشد، به علاوه هيچ نياز و ضرورتى براى اين كار وجود ندارد، زيرا پيروان مذاهب به هر حال ناچارند معجزات و خوارق عادات را بپذيرند. و در اين صورت چه نيازى به اين توجيهات است.

ضمناً انتخاب گاو براى ذبح كردن شايد به اين مناسبت است كه بنى اسرائيل گاو را براى قربانى انتخاب مى كردند.

در اينكه انگيزه اين قتل چه بوده؟ در روايات چنين آمده كه جوانى براى تملك اموال عموى خود او را به قتل رسانيد (يا براى اينكه دختر او را به همسرى خود درآورد) و به اين ترتيب انگيزه قتل، علاقه به مال، يا زن بود (و انگيزه بسيارى از قتل ها در جهان همين است).

در اين ماجراى عجيب مخصوصاً جزئيات آن، نكات آموزنده فراوانى است كه چون از موضوع بحث معاد خارج است از آن صرف نظر مى كنيم و براى آگاهى بيشتر شما را به تفسير نمونه، جلد اوّل، صفحه 301 تا 311 ارجاع مى دهيم.(1)

اين بود نمونه هاى مختلف عينى احياى مردگان كه در قرآن مجيد به آنها اشاره شده است. و با اين سخن بحث امكان معاد پايان مى گيرد، و به سراغ دلائل عقلى وقوع آن مى رويم.


1- در آيه 55 و 56 سوره بقره نيز اشاره اى به نمونه ديگرى از صحنه هاى حيات بعد از مرگ شده كه وقتى نمايندگان بنى اسرائيل همراه موسى عليه السلام به كوه طور رفتند، و تقاضاى ديدن خدا را با چشم ظاهر داشتند، صاعقه اى مرگبار به كوه زد و كوه متلاشى شد، موسى عليه السلام مدهوش گشت، و نمايندگان بنى اسرائيل مردند، سپس خداوند آنها را زنده كرد، شايد شكر نعمت او را بجا آورند( ثم بعثناكم من بعد موتكم لعلكم تشكرون). ولى از آنجا كه در آيه سخنى از اين معنا كه هدف از ارائه نمونه فوق معاد بوده وجود ندارد، اين آيه را در عداد آيات مورد بحث نياورديم به خصوص اينكه بعضى از مفسّران احتمال داده اند كه بنى اسرائيل از مشاهده آن صاعقه عظيم بيهوش شدند، ولى نمردند و بعضى نيز موت را به معناى جهل، و بعثت را به معناى علم تفسير كرده اند( آلوسى در روح المعانى اين دو تفسير را از بعضى از مفسّران نقل كرده است- جلد اوّل صفحه 239) هرچند اين گونه تفسيرها مخالف ظاهر آيه است، و قابل قبول نيست.

ص: 181

دلائل وقوع معاد

اشاره

ص: 182

اشاره:

براى اثبات معاد دلائل عقلى و منطقى متعددى وجود دارد كه در قرآن مجيد گاه صريحاً و گاه اشارتاً بيان شده است، به تعبير ديگر قرآن با اشارات خود مسلمانان را به پى گيرى اين اصول و براهين ارشاد نموده است.

اصولًا قرآن مجيد در هيچ يك از مباحث اعتقادى تكيه بر تعبّد و گفتار بى دليل نكرده است، در همه اين مباحث، ارشاد به دلائل عقلى نموده، لذا گاه يك آيه كوتاه دريچه اى به سوى يك دليل مهم عقلى مى گشايد كه در مباحث توحيدى نمونه هاى زيادى از آن را ديديم، و در مباحث معاد نيز در همين بحث با خواست خدا ملاحظه خواهيم كرد.

دلائلى كه صريحاً يا اشارتاً در زمينه تحقق معاد از قرآن مجيد استفاده مى شود، عمدتاً هفت دليل است:

1- دليل قطرت

2- دليل حكمت

3- دليل عدالت

4- دليل حركت و هدف

5- دليل رحمت

6- دليل نفى اختلاف

7- دليل بقاى روح

اكنون به شرح هريك از براهين هفتگانه فوق مى پردازيم

ص: 183

1- برهان فطرت
اشاره

منظور از «برهان فطرت» در اينجا (مانند ساير مواردى كه به آن استدلال مى كنيم) اين است كه انسان در اعماق جان خود اعتقاد و ايمان به حقيقتى را مى يابد، و در بحث ما ايمان به وجود جهان ديگر و رستاخيز عظيم انسان ها و دادگاه عدل الهى را احساس مى كند.

البته اين معنا از طرق مختلف قابل توضيح و تبيين است كه بعد از شرح آيات قرآن مجيد در اين زمينه، در بخش توضيحات به سراغ آن مى رويم، اكنون به آيات زير گوش جان مى سپاريم:

1- وَ اقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّيْنِ حَنِيْفاً فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الَّدِيْنَ الْقَيِّمُ. (روم- 30)

2- لا اقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ- وَ لا اقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوّامَةِ- ايَحْسَبُ الْانْسانُ انْ لَنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ.

(قيامت- 1 تا 3)

ترجمه:

1- روى خود را متوجه آيين خالص پروردگار كن اين فطرتى است كه خداوند انسان ها را بر آن آفريده دگرگونى در آفرينش خدا نيست اين است دين و آيين محكم و استوار.

2- سوگند به روز قيامت- و سوگند به نفس لوامة، وجدان بيدار و ملامت گر، (كه رستاخيز حق است)- آيا انسان مى پندارد كه استخوان هاى او را جمع نخواهيم كرد؟

***

ص: 184

تفسير و جمع بندى

معاد در اعماق جان

شايد بسيارى گمان مى كنند، نخستين آيه از آيات فوق، تنها اشاره به فطرت خداشناسى انسان است در حالى كه دقت در آيه نشان مى دهد، موضوع سخن در آن عام است، و تمام دين را فطرى مى شمارد، يعنى مجموعه اصول عقائد، و حتّى كليات فروع دين و احكام به صورت خلاصه در اعماق فطرت حضور دارد.

مى فرمايد: «روى خود را متوجه دين خالص پروردگار كن، اين همان فطرتى است كه خداوند انسان ها را بر آن آفريده است، در آفرينش خدا دگرگونى نيست، اين است دين و آيين استوار و ثابت، ولى غالب مردم نمى دانند» (وَ اقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّيْنِ حَنيفاً فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تُبْديلَ لِخَلْقِ اللَّه ذلِكَ الِّيْنِ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ اكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ).

به طورى كه ملاحظه مى كنيد، «دين» دوبار در آيه فوق تكرار شده كه اشاره به مجموع حقايق دينى است، و قابل توجّه اينكه در يك جمله مى فرمايد: «اين آفرينش الهى است» و بعد مى افزايد: «دگرگونى در آفرينش خدا نيست» و بار سوّم روى اين مسأله تأكيد كرده مى گويد: اين آيين پابرجاست.

و به اين ترتيب سه بار روى فطرى بودن دين، براى انسان ها در اين آيه تكيه شده است.(1)

از مجموع اين آيه استفاده مى شود كه نه تنها مسأله خداشناسى، بكله اعتقاد به رستاخيز و دادگاه بزرگ عدل الهى نيز در فطرت آدمى نهاده شده است.

قابل توجه اينكه در روايات اسلامى كه در تفسير اين آيه وارد شده نيز اشارات روشنى به اين معنا ديده مى شود.

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در پاسخ سؤال از معناى فطرت در اين آيه شريفه فرمود: هِىَ الاسْلامُ (منظور از اين فطرت، اسلام است).(2)

در تفسير درّالمنثور از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنين نقل شده كه: فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، دِيْنُ اللَّه: «فطرتى كه خداوند مردم را بر آن آفريد، دين خداست».(3)


1- « حنيف» به معناى خالص يا خالى از هرگونه انحراف به سوى گمراهى است، و ريشه اصلى آن به معناى« تمايل» است، منتها در اينجا تمايل به سوى حق را معنا مى دهد،« فطرت» در اصل از ماده« فطر»( بر وزن سطر) به معناى شكافتن است، و از آنجا كه به هنگام آفرينش گويى پرده عدم شكافته مى شود، اين واژه در معناى خلقت و آفرينش به كار رفته است،« قيّم» از ماده قيام به معناى ثابت و پابرجا و مستقيم است.
2- نورالثقلين، جلد 4، صفحه 184، حديث 54.
3- درالمنثور، جلد 5، صفحه 155.

ص: 185

و در حديث معروفى كه از طرق شيعه و اهل سنّت نقل شده مى خوانيم كه همه انسان ها بر فطرت (اسلام) متولّد مى شوند، مگر اينكه پدران و مادران آنها را به آيين يهوديگرى يا نصرانيّت و مجوسيّت متوجّه سازند.(1)

***

در دوّمين آيه، خداوند به دو موضوع سوگند ياد كرده است: به روز قيامت، و وجدان بيدار انسان ها (نفس ملامت كننده) (لا اقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ وَ لا اقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوّامَةِ).

بعضى معتقدند: «لا» در دو آيه فوق، همان معنا نفى را مى رساند، و مفهومش اين است كه من به اين دو موضوع سوگند ياد نمى كنم، و هدف آن است كه مقصود را به نحو مؤكّدترى القاء كند، مثل اين است كه گاه به ديگرى مى گوييم: من به جان تو سوگند ياد نمى كنم، اشاره به اينكه برتر از سوگند است.

ولى غالب مفسّران، «لا» را زائده و براى تأكيد مى دانند، بنابراين خداوند هم به «روز قيامت» سوگند ياد كرده و هم به «نفس لوّامه».

«نفس لوّامه» همان وجدان اخلاقى انسان است كه وقتى خطايى از او سرزند، خويشتن را ملامت مى كند، هر قدر خطا سنگين تر باشد، سرزنش و عذاب وجدان شديدتر است، تا آنجا كه بعضى از افراد به هنگام ارتكاب گناهان يا جنايات بزرگ دست به انتحار مى زنند تا خود را از شكنجه وجدان رها سازند، و بسيارى از ما نمونه هايى از آن را در مورد قاتلان و خطاكاران بزرگ شنيده يا ديده ايم.

ذكر اين دو (روز قيامت و نفس لوّامه) در كنار هم به عنوان دو موضوع بزرگ با ارزش كه مى توان به آن سوگند ياد كرد، اشاره به رابطه آن دو با يكديگر است:

روز قيامت دادگاه بزرگ الهى است و «نفس لَوّامة» نيز دادگاه و رستاخيز كوچكى در جان هر انسان است، يا به تعبير ديگر اشاره به اين است شما چگونه در مورد دادگاه قيامت ترديد مى كنيد در حالى كه نمونه كوچك آن در همين دنيا در درون جان خود مى يابيد؟ و بارها آزموده ايد كه هنگام انجام كار نيك، روحتان مملو از نشاط و شادى مى شود، اين آرامش و رضايت وجدان پاداشى است كه روحتان به شما


1- درالمنثور، جلد 5، صفحه 155 و تفسير جامع الجوامع ذيل آيه مورد بحث.

ص: 186

مى دهد، و هنگام انجام كار بد ناراحت مى شويد، و از درون جان شلاق مى خوريد و مى سوزيد و ناله مى كنيد، و اين كيفرى است كه دادگاه وجدان به شما مى دهد!

چگونه ممكن است در درون هريك از شما، اين محكمه الهى باشد، ولى در مجموعه اين جهان بزرگ، محكمه بزرگى وجود نداشته باشد؟!

جالب اين كه در اينجا براى اثبات روز قيامت، به روز قيامت، سوگند ياد شده، گوئى مى فرمايد: سوگند به روز قيامت كه قيامت حق است.(1)

در اين جا اين سئوال پيش مى آيد كه اگر سوگند مزبور براى مؤمنان است، نيازى به اين بحث نيست، و اگر براى منكران است چگونه به چيزى كه آنها قبول ندارند سوگند ياد شده؟!

بعضى از مفسّران براى حل اين مشكل، كلمه «ربّ» در تقدير گرفته اند و گفته اند معناى آيه چنين است كه سوگند به پروردگار قيامت كه قيامت واقع خواهد شد.(2)

اين احتمال نيز داده شده است كه اين سوگند براى كسانى است كه اصل روز قيامت را قبول داشتند، ولى در جزئيات آن شك و ترديد مى نمودند، قرآن به اصل روز قيامت قسم ياد مى كند براى اثبات ذكر جزئياتى كه در آيات بعد آمده است.

تفسير ديگرى كه در اين جا وجود دارد، و شايد از دو تفسير گذشته بهتر است، اين است كه قرآن مسأله روز قيامت را در برابر منكران، به خاطر فطرى بودنش چنان مسلّم شمرده كه حتّى براى اثبات آن به خود آن سوگند ياد نموده است.

به تعبير ديگر، از فطرت آنها گرفته، و در برابر آنها استدلال نموده است. و اما «نفس لوّامه» مفسّران در توضيح آن بيانات گوناگونى دارند، تا آنجا كه بعضى از مفسّران شش تفسير در اين باره نقل كرده اند: گاه آن را اشاره به نفس مؤمن دانسته اند، كه در كوتاهى ها خويش را ملامت مى كند.

و گاه اشاره به نفس كافر، كه هنگام مشاهده نتائج اعمال در قيامت، خويشتن را سرزنش مى نمايد.

و گاه به معنى اعم از مؤمن و كافر.

و گاه اشاره به حضرت آدم بعد از ماجراى خارج شدنش از بهشت دانسته اند.

ولى آنچه مناسب تر از همه، براى مقام سوگند كه دليل بر شرافت است، و براى قرار گرفتن در كنار يوم


1- توجّه داشته باشيد كه« مقسم له»( چيزى كه سوگند براى آن ياد شده) در آيه محذوف است، و از جمله بعد استفاده مى شود و در تقدير چنين است« لَتُبْعَثُنَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ».
2- تفسير فخررازى، جلد 30، صفحه 216.

ص: 187

القيامة مى باشد، اين است كه اشاره به نفوس مؤمنانى است كه هنوز به سرحدّ والاى كمال نرسيده اند.

توضيح اينكه: نفوس انسانى به سوى گروه تقسيم مى شود: گروهى كاملًا «ظلمانى» است، نه ارزش سوگند را دارد، نه بيدارى و حركتى به سوى كمال در آن ظاهر است، و نه نشانه اى از يوم القيامة، آنها داراى «نفس امّاره» اند كه پيوسته امر به سوء و بدى مى كند.

نفوس ديگرى «نيمه نورانى» است، در طريق حقّ به سوى كمال سير مى كند، هرگاه به مقتضاى جنبه ظلمانيتش مرتكب خطا مى شود، بر اثر نور ايمان بيدار مى گردد و به ملامت خويش مى پردازد، ملامتى كه وسيله اى براى تكامل يافتن است و اين نفسى است با ارزش و نمونه كوچكى است از صحنه قيامت و آن را نفس لوّامه گويند.

سوم نفوسى است كه يكپارچه نور و روشنايى و صفا است، از مرحله لوّامه گذشته به مرحله اطمينان و آرامش رسيده، مخاطب با خطاب «يا ايَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَةُ» گرديده، و با خطاب «ارْجِعِى» مأمور به بازگشت به مبدء كمال مطلق شده، و در سلك بندگان خالص خدا درآمده، و به مقتضاى «راضِيَةً مَرْضِيَّةً» هم او از خدا خشنود است و هم خدا از او.

كوتاه سخن در تفسير آيه و چگونگى دلالت آن بر مقصود اين است كه قرار گرفتن اين دو سوگند در كنار هم با توجه به فصاحت و بلاغت قرآن هم نمى تواند تصادقى و بى ارتباط باشد، بلكه حتماً پيوندى ميان رو قيامت و نفس لوّامه وجود دارد، آن پيوند چنين است كه هر انسانى (اگر بر اثر تعليمات غلط از فطرت اصلى تهى نشده باشد) داراى وجدانى است كه در برابر بدى ها او را سرزنش، و در مقابل نيكى ها تشويق مى كند، و اين وجدان كه وجدان شخصى و دادگاه كوچكى كه در درون جان انسان است حكايت از اين دارد كه عالم بزرگ بايد داراى وجدان بزرگى باشد، تا به ملامت و مجازات مجرمان برخيزد، آن وجدان بزرگ چيزى جز ديدگاه قيامت نيست.

***

توضيحات:

1- رستاخيز در تجليگاه فطرت

گرچه مسائل فطرى، در ك شدنى است، نه استدلالى، ديدنى است نه گفتنى، بلكه هركس بايد در

ص: 188

اعماق جان خود كاوش كند و آن را بيابد، ولى با اين حال براى اينكه به همگان براى اين كاوش كمك شود تا بهتر و آسان تر بتوانند پيام درون خود را بشنوند، و آگاهانه تر سطور فطرت را بخوانند، و از سوى ديگر در برابر منكران اين پيام فطرى، سخن قابل قبولى داشته باشند، توضيحات زير ضرورى به نظر مى رسد:

1- اگر براى فنا آفريده شده ايم، عشق به بقاء چه مفهومى دارد؟

هيچ كس نمى تواند اين حقيقت را انكار كند كه از مرگ به معناى «نيستى» گريزان است، و خواهان طول عمر، بلكه حيات جاويدان مى باشد.

تلاش براى طولانى شدن عمر، كوشش براى به دست آوردن «اكسير جوانى»، اظهار علاقه به يافتن «سرچشمه آب حيات» كه نشانه هاى آن در جاى جاى تاريخ بشر، و كوشش هاى دانشمندان، و سروده هاى شعراء ديده مى شود، همه دليل بر اين است كه انسان ذاتاً خواهان بقاء است، حتّى علاقه انسان به حيات فرزند خود كه دنباله حيات او محسوب مى شود، نشانه اى از اين عشق غريزى است.

اگر ما براى فنا آفريده شده ايم، وجود اين غريزه در ما بى معناست، و در حقيقت يك عشق مزاحم و بى دليل است، چگونه ممكن است خداوند حكيم چنين موضوع زائد و مزاحمى را در ما بيافريند (توجه داشته باشيد بحث هاى معاد بعد از قبول بحث هاى توحيد و ايمان به ذات پاك خداست).

اصولًا وجود يك غريزه در انسان، دليل بر اين است كه در بيرون وجود او، طريق اشباع و پاسخگويى به آن هست، تشنگى دليل بر وجود آب، و گرسنگى دليل بر وجود غذاست، ميل به جنس مخالف دليل بر وجود آن است، وگرنه با حكمت حكيم سازگار نيست.

بنابراين عشق به بقاء كه به طور فطرى در انسان ها وجود دارد، نشانه روشنى بر زندگى جاويدان محسوب مى شود.

در اينجا دانشمندان معروف مرحوم فيض كاشانى، سخن ظريفى دارد، او مى گويد:

«چگونه ممكن است نفوس انسانى نابود گردد با اينكه خداوند در طبيعت او به مقتضاى حكمتش عشق به هستى و بقا را آفريده است، و در درون جانش كراهت عدم و فنا را؟! از سوى ديگر اين مسأله ثابت و يقينى است كه بقاء و دوام در اين جهان امرى است محال، اگر جهان ديگرى وجود نداشته باشد كه انسان به آن انتقال يابد اين مسأله غريزى و ارتكازى كه خداوند در فطرت انسان به وديعه نهاده، يعنى

ص: 189

محبّت بقاى هميشگى و حيات جاودانى، باطل و بيهوده خواهد بود، و خداوند حكيم برتر از آن است كه چنين كار لغوى كند»(1)

يا به گفته بعضى از دانشمندان معاصر، تشنگى بشر نسبت به زندگى جاويدان چنان جهان گير است كه به هيچ وجه نمى توان پذيرفت كه اين آرزو برآورده نمى شود.

2- اگر رستاخيز فطرى نيست چرا اين عقيده در طول تاريخ از انسان ها جدا نشده؟

عادات و رسوم ملّت ها دائماً در تغيير و تبديل است، فرهنگ ها عموماً دستخوش دگرگونى هستند، تنها امورى مى تواند در طول تاريخ بشر، در برابر گذشت زمان پايدار بماند كه ريشه هايى در اعماق فطرت داشته باشد.

بنابراين بيان، جداسازى مسائل فطرى از امور عادى، كار مشكلى نيست، به تعبير ديگر هرگاه چيزى بتواند در ميان اقوام مختلف، در طور تاريخ (هرچند در چهره هاى گوناگون) موجوديت خود را حفظ كند، بهترين نشانه فطرى بودن آن است و اين امر در مورد مسأله توجه انسان به زندگى پس از مرگ كاملًا صادق است. (دقت كنيد).

امروز جامعه شناسان به ما مى گويند: اعتقادات مذهبى، و از جمله عقيده به حيات بعد از مرگ، همواره در ميان انسان ها- حتّى بشرهاى قبل از تاريخ- وجود داشته است.

به عنوان نمونه در كتاب جامعه شناسى «ساموئيل كنيگ» مى خوانيم: «امروز در سرتاسر جهان نه تنها مذهب وجود دارد، بلكه تحقيقات دقيق نشان مى دهد كه طوايف نخستين بشر نيز داراى نوعى مذهب بوده اند، چنان كه اسلاف انسان امروزى (نئاندرتالها) نيز داراى قسمى مذهب بوده اند، زيرا مرده هاى خودشان را به وضع مخصوصى به خاك مى سپردند، و ابزاركارشان را كنارشان مى نهادند، و بدين طريق عقيده خود را به وجود دنياى ديگر به ثبوت مى رساندند».(2)

اين عمق نفوذ عقائد مذهبى خود بهترين نشانه فطرى بودن آن است.


1- علم اليقين مرحوم فيض، جلد 2، ص 837.
2- جامعه شناسى، صفحه 192.

ص: 190

3- آيا باور كردنى است كه در درون جان ما، دادگاه كوچكى باشد ولى در اين عالم بزرگ محكمه عدل نباشد؟

وجود وجدان اخلاقى يا به تعبير ديگر محكمه درونى براى همه قابل احساس است، چه كسى است كه از انجام يك خدمت بزرگ انسانى و نجات گروهى از مظلومان و محرومان، احساس لذّت و شادى نكند؟ و چه كسى است كه بعد از انجام يك جنايت، نوعى اضطراب و فشار ناراحتى در درونش احساس ننمايد. (البته سخن از جنايتكاران حرفه اى كه بر اثر تكرار گناه، طبيعت نخستينشان مسخ شده، نيست، سخن از افراد معمولى است).

از اينجا روشن مى شود كه ايمان به معاد در عمق سرشت انسان ها وجود دارد، بى آنكه نيازى به استدلال ديگرى باشد، هرچند دلائل عقلى در اين زمينه فراوان است.

ص: 191

2- برهان حكمت
اشاره

اشاره:

يك مطالعه اجمالى در وضع جهان هستى نشان مى دهد كه همه چيز بر اساس هدف و حكمت و نظم و برنامه اى آفريده شده است.

حال اگر نظرى به زندگى انسان بيفكنيم و چنين فرض كنيم كه «مرگ» براى او پايان همه چيز است، چند روز در اين دنيا با هزاران زحمت و مشكل زندگى كردن، و مقاديرى غذا و آب خوردن و نوشيدن، و بعد براى هميشه از هستى چشم پوشيدن، مسلّماً چنين چيزى نمى تواند هدف آفرينش انسان بوده باشد، و به اين ترتيب خلقت او عبث و بيهوده و بى محتوى خواهد بود.

اين چيزى است كه با حكمت خداوند حكيم هرگز سازگار نيست.

همين معنا در آيات قرآن به شكل زنده اى منعكس شده است، در اين راستا به آيات زير گوش جان مى سپاريم.

1- افَحَسِبْتُمْ انَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ انَّكُمْ الَيْنا لا تُرْجَعُونَ.

(مؤمنون- 115)

2- وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْارْضِ وَ ما بَيْنَهُما الا بِالْحَقِّ وَ انَّ السّاعَةَ لَاتِيَةٌ. (حجر- 85)

3- ايَحْسَبُ الْانْسانُ انْ يُتْرَكَ سُدَىً ... الَيْسَ ذلِكَ بِقادِرٍ عَلى انْ يُحْيِىَ الْمَوْتى

(قيامت- 36- 40)

ترجمه:

1- ولى آيا گمان كرده ايد كه ما شما را بيهوده آفريده ايم و به سوى ما بازگشت

ص: 192

نخواهيد كرد!

2- و ما آسمان و زمين و آنچه ميان آن دو است، جز به حق نيافريديم، و ساعت موعود (قيامت) قطعاً فرا خواهد رسيد.

3- آيا انسان گمان مى كند بيهوده و بى هدف رها مى شود؟ ... آيا چنين كسى قادر نيست كه مردگان را زنده كند؟!

***

تفسير و جمع بندى

بدون معاد زندگى نامفهوم است

در نخستين آيه، قرآن مجيد، طىّ جمله كوتاه و پرمعنايى، يكى از روشن ترين دلائل معاد را بيان كرده است، مى فرمايد: آيا گمان كرديد ما شما را بيهوده و بى هدف آفريديم و به سوى ما بازگشت نخواهيد كرد»؟! (افَحَسِبْتُمْ انَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ انَّكُمْ الَيْنا لا تُرْجَعُونَ).

يعنى اگر قيامتى در كار نبود، و زندگى شما خلاصه در اين چند روز دنيا مى شد، حيات شما پوچ و بيهوده و بى معنا بود، اين حيات جاويدان است كه به زندگى شما در اين جهان مفهوم مى بخشد، و آن را از عبث بودن درآورده با حكمت خدا هماهنگ مى كند.

و لذا به دنبال اين آيه مى فرمايد: «پس خداوند فرمانرواى حق برتر از آن است كه عالم هستى را عبث آفريده باشد» (فَتَّعالَى اللَّه الْمَلِكُ الْحَقُّ).

وجود او سراسر حق است، و باطل را در آن راهى نيست، و كار عبث و بى هدف، باطل است، و باطل با حق سازگار نمى باشد.

واژه «عَبَث» به گفته «مقاييس اللّغه» و «مفردات» در اصل به معناى مخلوط كردن است، سپس به امورى كه هدف صحيحى را دنبال نكند اطلاق شده است.

و به گفته «لسان العرب»، به معناى بازى كردن است، هرچند معناى مخلوط كردن را نيز از معانى آن شمرده اند، و در مجموع به كارهاى بيهوده، بى اساس، نامعقول و خالى از غرض عقلايى اطلاق مى شود، و اين معنا در آفرينش انسان راه ندارد.

ص: 193

***

در دوّمين آيه همان مطلب در قالب ديگرى ريخته شده، مى فرمايد: «ما آسمان ها و زمين و آنچه را ميان آن دو قرار دارد جز به حق نيافريديم» (وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْارْضَ وَ ما بَيْنَهُما الا بِالْحَقِّ).

سپس بلافاصله مى افزايد: «و ساعت موعود (قيامت) به طور مسلّم فرا خواهد رسيد» (وَ انَّ السّاعَةَ لَاتِيَةٌ).

ذكر اين دو جمله با يكديگر، ممكن است اشاره به اين باشد هدف از آفرينش اين جهان بزرگ با تمام شگفتى ها و بركات و نعمتهايش و با تمام اسرار و عجائبش اگر تنها براى اين چند روزه زندگى پست مادّى دنيا بود، يك آفرينش باطل و فاقد حقّ بود، آنچه حقانيت به آن مى بخشند و به آن هدف مى دهد، همان زندگى جاويدان سراى ديگر است.

در آيه گذشته، سخن از «عبث نبودن» آفرينش انسان بود، و در اين آيه، سخن از «حقّ بودن» آفرينش كلّ جهان است، و هر دو به يكجا منتهى مى شود، و آن اينكه زندگى دنيا بريده از زندگى آخرت، بيهوده و باطل و بى محتوى است. و اين كارى است كه از حكيم، هرگز سر نمى زند.

در تفسيرالميزان آمده است كه منظور از حق در اين آيه، نقطه مقابل لعب و باطل است، و جمله «وَ انَّ السّاعَةَ لَايَتِهٌ» گواه بر آن است، و آنها كه «حق» را به معناى «عدل و انصاف» تفسير كرده اند، درست به نظر نمى رسد.(1)

قابل توجه اينكه در پايان همين آيه، پيامبر را دستور به عفو و بخشش مى دهد، بخششى زيبا كه حتّى آميخته با ملامت و سرزنش نباشد. (فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَميِلَ).

اين تعبير ممكن است اشاره به آن باشد كه اى پيامبر! چون هدف آفرينش تربيت انسان ها و آماده ساختن براى جهان ديگر است، بياد تمام اصول تربيت را به كاربندى كه از جمله آنها عفو و گذشت و محبت و مدارا، مخصوصاً در برابر افراد نادان و متعصّب است.

اين نكته نيز قابل توجه است كه مفهوم آيه اوّل اين است كه اگر زندگى آخرت نبود، آفرينش انسان «عبث» بود، و مفهوم آيه دوم (طبق تفسير بالا) اين است كه اگر آخرت نبود، آفرينش كلّ جهان باطل و


1- الميزان، جلد 12، صفحه 199.

ص: 194

بيهوده بود، شايد از اين نظر كه محصول اعلاء و ثمره شجره آفرينش جهان انسان است، و اگر حيات جاودان آخرت در كار نباشد، هم آفرينش «ثمره» بيهوده است و هم «شجره»!

تعبير به «ما بَيْنَهُما» (آنچه در ميان زمين و آسمان وجود دارد) شما اصناف فرشتگان، همچنين نور و حرارت و ابر، هوا و انواع گازها، بلكه از يك نظر شامل اصناف موجوداتى كه بر صفحه زمين زندگى مى كنند، اعم از انسان، انواع جانداران ديگر و گياهان مى شود.

***

در سوّمين و آخرين آيه، اشاره به هدف آفرينش انسان كرده و آن را با مسأله معاد مربوط مى سازد، مى فرمايد: «آيا انسان گمان مى كند، مهمل و بى هدف رها مى شود. (ايَحْسَبُ الْانْسانُ انْ يُتْرَكَ سُدَىً).

سپس به پيدايش انسان از آب ناچيز «نطفه» و پاره اى از مراحل تكامل او در رحم كرده، مى افزايد: «آيا چنين كسى قادر نيست كه مردگان را احياء كند»؟! (الَيْسَ ذلِكَ بِقادِرٍ عَلى انْ يُحْيِىَ الْمَوْتى .

و به اين ترتيب روشن مى شود هدفدار بودن وجود انسان بدون پيوند با حيات بعد از مرگ، حاصل نمى گردد.

مسلّماً فعل خداوند حكيم بى هدف نيست، و مسلّماً هدف افعال او به خودش باز نمى گردد، چرا كه او از هر نظر بى نهايت و غنى بالذّات است. پس به بندگان باز مى گردد، آيا زندگى كوتاه دنيا كه آميخته با انواع ناملائمات و مصائب است مى تواند هدف اين آفرينش بزرگ باشد؟ قطعاً نه، بنابراين راهى جز قبول عالمى ديگر كه هدف سير تكاملى انسان است باقى نخواهد بود.

«سُدى (بر وزن هُدى) به گفته «التّحقيق» در اصل به معناى حركت بدون فكر و تدبير و نظم صحيح است، به همين مناسبت به شترى كه بدون ساربان در بيابان رها شده «ابرلٌ سُدى گفته مى شود، به رطوبت هاى كه در شب مى ريزد نيز «سَدى (بر وزن وفا) مى گويند، زيرا نظم و برنامه خاصّى ندارد، به تارهاى پارچه قبل از آنكه «پود» در آن بدوند، «سَدى» مى گويند، چون در آن حال، مهمل و بى نتيجه است.

كوتاه سخن اينكه: آيه ضمن يك استفهام انكارى مى گويد: آيا ممكن است انسان بدون هيچ برنامه اى به حال خود رها گردد، با آنهمه استعداد و نيروهاى فكرى و جسمى و امكانات گوناگون؟ سپس از آن مسأله تكليف و مسئوليت و معاد را نتيجه مى گيرد.

ص: 195

***

توضيحات

كدام عاقل زندگى چند روزه دنيا را هدف آفرينش مى شمارد؟

بدون شك عالمى كه در آن زندگى مى كنيم، بسيار عظيم، دقيق و حساب شده است، كره زمين ما يك واحد از مجموعه منظومه شمسى، و آن نيز به نوبه خود يك واحد از مجموعه كهكشان است، و كهكشان ما نيز يك واحد از مجموعه كهكشان هاى بيشمارى است كه در اين عالم وجود دارد.

در كتاب سفرى به جهان هاى دور دست كه مؤلّف آن پرفسور «كارل گيلزين» بربال و پر انديشه سوار شده و در اطراف اين جهان پهناور به پرواز درآمده است، مى خوانيم:

«مجموعه غول پيكر ستارگان كه نام ديگرش كهكشان است همين جزائر فلكى كه پيرامون محور خود مى چرخند در فواصل عظيمى از هم شناورند كه فكر كردن درباره آن هم مشكل است.

هريك از اين كهكشان ها از چندين ميليارد ستاره تشكيل شده! و فواصل اين ستارگان، گاه چنان عظيم است كه نور (با آن سرعت سرسام آورش) صدها هزار سال وقت مى طلبد تا فاصله ميان دو ستاره را كه در مرزهاى يك كهكشان قرار دارد طى كند.(1)

اگر بر اين سخن اين جمله را بيفزاييم كه تحقيقات اخير دانشمندان فلكى نشان مى دهد حدّاقل در كهكشان ما يكصد ميليارد ستاره وجود دارد، و تا آنجا كه سر پنجه علم و دانش، آن را گشوده بالغ بر يكهزار ميليون كهكشان در اين جهان موجود است!- اين از نظر عظمت-

و اما از نظر دقتى كه در ساختمان جزء جزء اين عالم به كار رفته ساختمان يك سلول كوچك را با ساختمان يك شهر صنعتى با تمام كارخانه هايش مى توان مقايسه كرد.

و در اين ميان انسان حدّاقل كامل ترين موجودى است كه ما مى شناسيم با ساختمان ويژه روح و جسم، و ريزه كارى ها و ظرافت ها و عجائبش.

حال اگر بنا باشد زندگى اين گل سرسبد جهان آفرينش در اين خلاصه شود كه چند روزى در اين جهان بماند، مدّتى كودك و ناتوان، مدتى پير و از كار افتاده، زمانى گرفتار طوفان هاى شديد جوانى، گاه


1- سفرى به جهان هاى دور دست صفحه 8.

ص: 196

سالم، گاه بيمار، و غالباً گرفتار تهيّه مايحتاج زندگى كه در «خور و خواب» خلاصه مى شود سپس مردن و فانى شدن، چقدر نازيبا و دور از حكمت است، مى گوييم خداوند حكيم است يعنى تمام افعال او بر طبق احكام مى باشد. آيا حكمت جز اين است كه تمام كارهاى او هدف روشن و حساب شده اى را تعقيب مى كند، آيا هدف او ممكن است بهره گيرى وجود خودش باشد با اينكه از همه چيز بى نياز و صاحب كلّ كمالات به صورت نامتناهى است، و اگر نتيجه عائد بندگان مى شود مسلّماً زندگى مادى و محدود جهان نمى تواند هدفى براى اين آفرينش عظيم باشد، همان زندگى كه با يك چشم بر هم زدن فانى مى شود.

آيا اين بدان نمى ماند كه صنعتگرى يك ماشين بسيار عظيم و دقيق صنعتى را طى ساليان دراز بسازد، همين كه به راه افتاد، آن را درهم بكوبد و نابود كند؟ آيا به عقيده شما اين كار حكيمانه است؟

آيا اين شبيه به آن نيست كه كودكى را با هزاران دردسر در يك رحم مصنوعى پرورش دهند، و آنگاه كه ورزيده و آماده زندگى شد آن را بكشند؟

به همين جهت ماديين كه اعتقاد به خدا و معاد ندارند زندگى را پوچ و بى هدف مى شمرند، و راستى هم زندگى دنيا منهاى حيات رستاخيز، پوچ و بى هدف است، و از اين نظر حق با آنهاست!

به همين دليل، هركس ايمان به خدا و حكمت او دارد نمى تواند انكار كند كه با مرگ انسان حيات او بر چيده نمى شود، و اين عالم حكم رحم مادر را دارد كه انسان را به صورت يك جنين در خود پرورش مى دهد و آماده تولّد ثانوى در جهان ديگر مى سازد، مسلماً زندگانى جنين در رحم هدف نيست بلكه مقدّمه است براى يك زندگى گسترده ديگر.

ص: 197

3- برهان عدالت
اشاره

اشاره:

مى دانيم از اوصاف خداوند، «عدالت» است، عدالتى كه نشانه هاى آن در جاى جاى عالم هستى، در آسمان ها، در زمين، در وجود خود انسان، در ضربان قلب و گردش خون او و بالأخره در سراسر اين جهان ديده مى شود. (بِالعَدْلِ قامَتِ السَّماواتُ وَ الْارْضُ»: «آسمان ها و زمين با عدالت برپاست».(1)

آيا انسان مى تواند يك وصله ناجور در اين عالم پهناور باشد؟ و از عدالت عمومى جهان بركنار بماند؟!

از سوى ديگر: تاريخ گذشته انسان و حوادث امروز به خوبى نشان مى دهد كه احقاق حقّ مظلومان، و كيفر ظالمان، هرگز در اين جهان به طور كامل انجام نشده، ممكن است به صورت «قضيّه جزئيه» اين مسأله ديده شود، ولى نه به صورت يك «قضيّه كليه» و فراگير.

پس عدالت حاكم بر اين عالم كه پرتوى از عدالت خداست ايجاب مى كند روزى فرا رسيد كه پرونده اعمال همه انسان ها بدون استثناء با دقيق ترين حساب، مورد بررسى قرار گيرد، و اين همان روزى است كه رستاخيزش مى ناميم.

با اين اشاره به قرآن مجيد باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان مى سپاريم:

1- افَنَجْعَلُ الْمُسْلِميْنَ كَالْمُجْرِميْنَ- ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ.

(قلم- 35- 36)

2- امْ نَجْعَلُ الَّذيْنَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ كَاْلْمُفْسِدينَ فى الْارْضِ امْ نَجْعَلُ الْمُتَّقيْنَ كَالْفُجّارِ)

(ص- 28)


1- تفسير صافى، ذيل آيه 7، سوره رحمان.

ص: 198

3- امْ حَسِبَ الَّذيْنَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ انْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذيْنَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَ مَماتُهُمْ ساءَ ما يَحْكُمُونَ- وَ خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْارْضَ بِالْحَقِّ وَ لِتُجْزى كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتُ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ.(1)

(جاثيه- 21 و 22)

ترجمه:

1- آيا مؤمنان را همچون مجرمان قرار دهيم؟ شما را چه مى شود؟ چگونه داورى مى كنيد؟

2- آيا كسانى را كه ايمان آورده اند و عمل صالح را انجام داده اند همچون مفسدان در زمين قرار دهيم، يا پرهيزگاران را همچون فاجران؟!

3- آيا كسانى كه مرتكب سيئات شدند گمان كردند كه ما آنها را همچون كسانى كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام داده اند قرار مى دهيم كه حيات و مرگشان يكسان باشد؟ چه بد داورى مى كنند- و خداوند آسمان ها و زمين را به حق آفريده است؟ تا هركس در برابر اعمالى كه انجام داده است جزا داده شود، و به آنها ستمى نخواهد شد.

***

تفسير و جمع بندى

اگر قيامتى نباشد عدالت نخواهد بود

در نخستين آيه كه در سوره قلم بعد از بيان پاداش عظيم متّقين آمده است، مى فرمايد: «آيا مؤمنان را همچون مجرمان قرار دهيم»؟ (افَنَجْعَلُ الْمُسْلِمِيْنَ كَالْمُجْرِميْنَ).

آيا سزاوار است اين دو با هم برابر باشند؟، آيا عدالت چنين چيزى را ايجاب مى كند؟

سپس مى افزايد: «شما را چه مى شود، چگونه داورى مى كنيد»؟! (ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ).

هيچ انسان عاقلى باور نمى كند سرنوشت مسلم و مجرم، مطيع و عاصى، عادل و ظالم، يكسان باشد،


1- گاهى در اين زمينه به آيات ديگرى نيز استدلال شده، مانند 59 يس، 7 و 8 زلزال، و 47 انبياء ولى چون دلالت آنها روشن نبود از آن صرف نظر شد.

ص: 199

آن هم در پيشگاه خداوندى كه همه كارش روى حساب و موافق اصل عدالت است.

بعضى از مفسّران دو احتمال در تفسير اين آيه داده اند: نخست اينكه ناظر به مسأله معاد باشد، زيرا از آنجا كه مسلم و مجرم، در اين دنيا غالباً يكسانند، بلكه گاه مجرم مواهب نامشروع بيشترى به چنگ مى آورد، بنابراين برترى «مسلم» بر «مجرم» كه مقتضاى عدالت است بايد در سراى ديگرى تحقق يابد.

ديگر اينكه: پاسخى است براى گروهى از مشركان كه مى گفتند: اگر قيامتى در كار باشد وضع ما در آنجا مانند اين دنيا خوب است (و سالى كه نكوست از بهارش پيداست!) قرآن به آنها پاسخ مى گويد: آيا چنين چيزى امكان دارد كه خداوند عادل، مسلم و مجرم را يكسان قرار دهد.

ولى ظاهراً ميان اين دو تفسير منافاتى نيست، و هر دو معنا ممكن است در مفهوم آيه درج گردد.

ضمناً از اين آيه حاكميت عقل به حسن و قبح و ادراكات عقلى قطع نظر از شرع نيز ثابت مى شود.

(دقت كنيد).

قابل توجه اينكه فخر رازى در آغاز سخنش اين آيه را از دلائل «حسن و قبح عقلى» مى شمرد، و مى گويد: مطابق اين آيه آنچه از اهل سنّت نقل شده كه جايز است خداوند كفّار را در بهشت، و مطيعان را در دوزخ وارد كند، به حكم عقل قبيح است، ولى چون خودش از اشاعره و منكران حسن و قبح عقلى بوده، از آن چنين پاسخ مى دهد: انكار اين مساوات و برابرى به حكم فضل و احسان خداست نه اينكه كسى بر او حقّى دارد»(1)!!

سستى اين سخن ناگفته پيداست، قرآن صريحاً داورى منطقى آنها را در اين باره مى طلبد، سپس با لحنى آميخته با سرزنش و ملامت مى گويد: «شما را چه مى شود، چگونه داورى مى كنيد؟ يعنى اين داورى شايسته يك انسان عاقل نيست، و اين دليل روشنى است بر حاكميت عقل و منطق در اين گونه امور.

***

دوّمين آيه همين معنا را با صراحت و گسترش بيشتر دنبال مى كند، مى فرمايد: «آيا ممكن است كسانى را كه ايمان آورده اند، و عمل صالح انجام داده اند، همچون مفسدان در زمين قرار دهيم»؟ (امْ نَجْعَلُ الَّذيْنَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ كَالْمُفْسديْنَ فى الْارْضِ).


1- تفسير فخر رازى، جلد 30، صفحه 92.

ص: 200

«و آيا امكان دارد كه متقين را همچون فاجران قرار دهيم؟» (امْ نَجْعَلُ الْمُتَّقيْنَ كَالْفُجَارِ.

جالب اينكه در آيه قبل از اين آيه در همان سوره «ص» اشاره به هدفدار بودن آسمان و زمين و آنچه در ميان آن دو است مى كند، و مى فرمايد: (وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْارْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلًا).

بيهوده و باطل نبودن آفرينش آسمان و زمين از يكسو، و عدم برابرى مؤمنان صالح با مفسدانى فاجر از سوى ديگر، ايجاب مى كند كه قيامت و دادگاه عدلى در كار باشد، و به اين ترتيب «برهان حكمت» و «برهان عدالت» در اين دو آيه به هم آميخته شده است.

آرى تنها كسى مى تواند انكار معاد كند كه هم در حكيم بودن خدا شك داشته باشد، و هم در عدالت او، زيرا در اين صورت نه هدف شايسته اى براى آفرينش دنيا ديده مى شود، و نه امتياز روشنى براى مطيعان نسبت به فاسقان.

قابل توجه اينكه در اين آيه «مفسدان» در برابر «مؤمنان صالح» قرار گرفته اند، و «فاجران» در برابر «متقين»، اين مقابله اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه اگر انسان ايمان و عمل صالح نداشته باشد خواه ناخواه در صف مفسدان قرار مى گيرد، و اگر تقوى يعنى نيروى بازدارنده از گناه نداشته باشد در صف فجار خواهد بود. ( «فجّار» از ماده «فجر» به معناى شكافتن وسيع است، گويى شخص فاجر، پرده اطاعت و دين را پاره مى كند).

اين آيه نيز به روشنى از حاكميت عقل و حجيّت ادراكات عقلى انسان در مورد حسن و قبح سخن مى گويد: و دليل روشنى بر اين حقيقت است كه عقل بخشى از خوب و بد را قبل از ورود شرع درك مى كند، و عجب اين كه فخر رازى در اينجا اين مسأله را به طور ضمنى كاملًا پذيرفته است، در حالى كه در بحث قبل انكار كرده بود!(1)

اين نشان مى دهد كه اگر انسان به وجدانش باز گردد، حجاب هاى تعصّب كنار رود، در درون جان به اين واقعيت معترف است.

***

در سوّمين آيه همين معنا در قالب ديگرى ريخته شده، مى فرمايد: «آيا كسانى كه مرتكب گناهان شدند گمان كردند آنها را همچون كسانى قرار مى دهيم كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، به طورى كه


1- تفسير كبير، جلد 26، صفحه 201.

ص: 201

حيات و مرگشان يكسان باشد»؟! (امْ حَسِبَ الَّذيْنَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ انْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذيْنَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَ مَماتُهُمْ).

چنين كارى دور از عدالت خداوند دادگر است، و صدور چنين امر قبيحى از خدا محال است محال.

«چه بد داورى مى كنند»! (ساءَ ما يَحْكُمُونَ).

مگر ممكن است خوب و بد، پاك و ناپاك، صالح و طالح، و مؤمن و فاسق و نور و ظلمت يكسان باشند، امكان ندارد.

در اينكه منظور از سَواءً مَحْياهُمْ وَ مَماتُهُمْ چيست؟ مفسّران احتمالات متعددى داده اند:

گاه گفته اند، منظور حيات و مرگ دنياست، چرا كه ايمان و عمل صالح در تمام وجود انسان اثر مثبت مى گذارد، قلب را روشن،، فكر را نورانى مى كند، و به موازات آن هدايت و نصرت و حمايت الهى شامل حال مؤمن صالح مى شود، در حالى كه كفر و گناه، قلب را تاريك و روح را ظلمانى مى سازد و انسان را از الطاف الهيّه مرحوم مى كند.

و گاه گفته شده است كه اشاره به حيات آخرت بعد از مرگ دنياست، يعنى مردن گروه اوّل در حالى است كه فرشتگان رحمت بر آنها نازل مى شوند و سلام و درود مى فرستند و بشارت ورود بهشت به آنها مى دهند. (الَّذينَ تَتَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِيْنَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ ادْخُلُوا الْجَنَّةً) (نحل- 32).

در حالى كه هنگام مرگ گنهكاران، ملائكه عذاب بر آنها نازل مى شوند، و بر صورت و پشت آنها مى كوبند و آنها را به عذاب هاى دردناك الهى بشارت مى دهند. (فَكَيْفَ اذا تَوَفتُّهُمْ الْمَلائِكَةُ يَضْرِبُونَ وَ جُوْهَهُمْ وَ ادْبارَهُمْ) (محمد- 27).

احتمالات ديگرى نيز در تفسير آيه داده شده است كه قابل ملاحظه نيست، ولى جمع ميان دو تفسير بالا كاملًا امكان پذير است، هرچند آيه بعد از آن با تفسير دوّم سازگارتر است، زيرا مى فرمايد:

«خداوند آسمان ها و زمين را به حق آفريد» (وَ خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْارْضَ بِالْحَقِّ).

«و هدف اين بوده كه هركس را در برابر اعمالى كه انجام داده جزا دهد و به آنها ظلم و ستمى نخواهد شد، (وَ لِتُجْزى كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ).(1)


1- « زمخشرى» در« كشّاف» مى گويد: جمله« وَلِتُجْزَى ، عطف بر« بالحّق» است، زيرا در آن معناى تعليل مى باشد( بنابراين معنا چنين مى شود خَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْارْضَ لِيُحَقَّ الْحَقَّ وَلِتُجْزَى ...) سپس احتمال داده است كه عطف، بر جمله محذوفى باشد و در تقدير چنين است خَلَقَ اللَّه السَّماواتِ وَ الارْضِ بِالْحَقَّ لَيُدلُّ بِهِ عَلَى قدْرتَهِ وَ لِتُجْزَى كُلُّ نَفْسٍ( تفسير كشّاف، جلد 4، ص 290).

ص: 202

با توجه به اينكه سخن از عدالت خداوند، و حقانيت آفرينش آسمان و زمين، و پاداش و جزاى عادلانه هركس به مقدار عمل او در ميان است، و از طرفى چنان كه گفتيم اين امر به طور كامل در اين دنيا انجام نمى شود، پس بايد حيات ديگرى بعد از اين مرگ باشد تا حق و عدالت حاكم گردد.

***

توضيحات:

عدل قانون عمومى آفرينش

هركس مختصر آشنايى با علوم طبيعى داشته باشد مى داند همه موجودات اين جهان از قانونمندى خاصى برخوردارند، حاكميت اين قوانين حساب شده است كه به دانشمندان اجازه مى دهد كتب علمى را بر اساس فورمول هاى دقيق تنظيم كند، و حتى مثلًا برنامه هاى دقيق سفرهاى فضائى و ورود در كرات ديگر را بر اساس آن مرتب نمايند.

به تعبير ديگر به هر سو مى نگريم قانون نظم و عدالت را مى يابيم كه بر همه چيز سايه افكنده است، و از بزرگترين منظومه هاى شمسى گرفته، تا كوچكترين ذرّه اتم در زير پوشش آن قرار دارد.

از سوى ديگر انسان نمى تواند از قانون عدالت كه فرمان آفريدگار در سرتاسر جهان هستى است مستثنى باشد، و وصله ناهمرنگى براى جهان خلقت گردد، زيرا اين استثنا كاملًا بى دليل است، و به اين ترتيب يقين مى كنيم كه براى انسان نيز دادگاهى در نظر گرفته شده كه همگان در آن حضور مى يابند و سهم خود را از عدالت عمومى عالم هستى مى گيرند.

علماى علم عقائد از قديم الايام بر اين استدلال در مسأله اثبات معاد تكيه مى كردند، و صحنه هايى از مظالم بشر را ارائه مى نمودند كه در اين دنيا بدون اجراى عدالت پايان گرفته، ظالمانى كه تا آخر عمر، مرفّه زندگى كرده اند، و مظلومانى كه تا واپسين لحظه زندگى در شكنجه و عذاب بوده اند.

آيا ممكن است خداوند عادل به اين امر راضى گردد؟ آيا اين صحنه ها با عدالت او در تضاد نيست؟!

سپس به آسانى نتيجه مى گرفتند كه بايد جهان ديگرى در كار باشد تا عدل الهى در مورد انسان ها تجلّى كند، و هركس مثقال ذرّه اى كار خير كرده ببيند، و هركس مثقال ذره اى كار شرّ انجام داده، او هم نيز به نتيجه كار خود برسد.

ص: 203

بنابراين قيامت مظهر عدل خداست، و پاسخ به همه اين چراها.

ص: 204

4- برهان هدف و حركت
اشاره

اشاره:

بدون شك آفرينش انسان هدفى داشته، و برخلاف پندار ماديين كه جهان را بى هدف تصور مى كنند در جهان بينى الهى براى آفرينش انسان حتماً هدفى بوده است كه با حركت تكاملى خود به سوى آن هدف پيش مى رود.

حال اگر با مرگ همه چيز پايان يابد مسلماً اين هدف تأمين نشده است، يا به تعبير ديگر بايد حيات انسان بعد از اين جهان نيز ادامه يابد تا به تكامل لازم برسد و محصولى را كه در اين مزرعه پاشيده است در آنجا درو كند.

كوتاه سخن اين كه قبول هدف براى آفرينش بدون پذيرش معاد ممكن نيست، و اگر ارتباط زندگى انسان را از جهان پس از مرگ قطع كنيم همه چيز شكل معمّا به خود مى گيرد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم، و به آيات زير گوش جان مى سپاريم:

1- يا ايُّهَا الْانْسانُ انَّكَ كادِحٌ الى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيْهِ.

(انشقاق- 6)

2- وَ مَنْ تَزَكّى فَانَّما يَتَزَكّى لِنَفْسِهِ وَ الَى اللَّهِ الْمَصيرُ.

(فاطر- 18)

3- انّا للَّهِ وَ انّا الَيْهِ راجِعُونَ.

(بقره- 156)

4- الى رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمُسْتَقَرُّ.

(قيامت- 12)

ص: 205

5- الى رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَساقُ.(1)

(قيامت- 30)

ترجمه:

1- اى انسان! تو با تلاش و رنج به سوى پروردگارت پيش مى روى و سرانجام او را ملاقات خواهى كرد.

2- هركس پاكى را پيشه كند، براى خود پيشه كرده است

3- ما از آن خدا هستيم و به سوى او باز مى گرديم.

4- قرارگاه نهايى تنها به سوى پروردگار توست.

5- مسير همه به سوى پروردگارت خواهد بود.

***

تفسير و جمع بندى

مسير همه به سوى خداست

در نخستين آيه انسان را به طور كلى مخاطب ساخته و مى فرمايد: «اى انسان تو با تلاش و رنج به سوى پروردگارت پيش مى روى و سرانجام او را ملاقات خواهى كرد» (يا ايُّهَا الْانْسانُ انَّكَ كادِحٌ الى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيهِ).

«كَدْح» (بر وزن مدح) به گفته جمعى از مفسّران در اصل به معناى خراشى است كه بر پوست تن وارد مى شود، و به همين مناسبت به تلاش و كوشش هايى كه در روح و جان انسان اثر مى گذارد اين واژه اطلاق مى شود.(2)

در مفردات راغب نيز آمده كه اين واژه به معناى تلاش آميخته با رنج و تعب است.


1- آيات متعدد ديگرى نيز در قرآن ديده مى شود كه هماهنگ با آيات فوق است و بازگشت همه را به سوى خدا مى شمرد مانند 8 علق، 22 مؤمنون، 108 انعام، 93 انبياء، 15 جاثيه.
2- تفسير كشاف- روح المعانى و فخررازى، ذيل آيه مورد بحث.

ص: 206

ولى در تفسير الميزان مى خوانيم از آنجا كه در آيه مورد بحث «كدح» با «الى» ذكر شده به معناى سير و حركت است (و البته تضادى در ميان اين معانى نيست).(1)

از مجموع اين گفتار چنين استفاده مى شود كه قرآن مجيد انسان ها را به كاروانى تشبيه كرده كه از مرز عدم به راه افتاده، و به اقليم وجود پاى نهاده، و از آن به سوى پروردگار پيش مى رود تا به لقاء اللَّه برسد. تعبير وَ انَّ الى رَبِّكَ الْمُنْتَهى (نجم- 42) نيز ناظر به همين معناست.

ممكن است گروه هايى از اين مسير منحرف شوند، و هرگز به لقاء اللَّه نرسند، ولى اساس آفرينش انسان براى نيل به اين هدف پى ريزى شده است.

«لقاء اللَّه» چنان كه قبلًا هم اشاره شد به معناى مشاهده پروردگار با چشم دل و رسيدن به مقام شهود قلبى است كه انسان در سير تكاملى خود به آن نائل مى گردد، و از مهمترين مقامات قرب است.

***

در دوّمين آيه، نخست سخن از پاكى و تقوى و تزكيه انسان ها، به ميان مى آورد كه ثمره اش عائد خودشان مى شود، مى فرمايد: «هركس پاكى را پيشه كند نتيجه آن به خود او باز مى گردد» (وَ مَنْ تَزَكّى فَانَّما يَتَزَكّى لِنَفْسِهِ).

سپس مى افزايد: «بازگشت همگى بسوى خداست» (وَ الَى اللَّهِ الْمَصيرُ) اشاره به اينكه: اگر نيكان و پاكان در اين جهان از تمام آثار تقوى و پاكى بهره مند نشوند بازگشتشان به سوى خداست و در دارالبقاء نتائج اعماق خود را خواهند ديد.

به هر حال جمله وَ الَى اللَّهِ الْمَصيرُ، بازگو كننده اين حقيقت است كه سير تكاملى انسان با مرگ پايان نمى گيرد و همچنان ادامه خواهد يافت تا به لقاء اللَّه برسد.

***

مفسّر بزرگ مرحوم طبرسى در تفسير سوّمين آيه مورد بحث مى گويد: انّا للَّهِ (ما از آن خدا هستيم) اقرار به عبوديّت است كه ما همگى بندگان و مملوك او هستيم، وَ انّا الَيْهِ راجِعُونَ (و ما به سوى او باز مى گرديم) اقرار به رستاخيز و معاد است، سپس به كلام معروف مولى اميرمؤمنان على عليه السلام اشاره


1- الميزان، جلد 20، صفحه 360.

ص: 207

مى كند كه در تفسير اين آيه فرمود: انَّ قَوْلَنا «انّا للَّهِ» اقْرارٌ عَلَى انْفُسِنا بِالْمُلْكِ وَ قَوْلُنا «وَ انّا الَيْهِ راجِعُونَ» اقْرارٌ عَلَى انْفُسِنا بِالْهُلْكِ: «اينكه ما مى گوييم» «إنّا للَّهِ» اعتراف به اين حقيقت كه ما از اين جهان خواهيم رفت (و جايگاه ما جاى ديگر است).(1)

قابل توجه اينكه قرآن مجيد اين جمله را به عنوان يكى از گفتارهاى شايسته صابران هنگامى كه با مصائب روبرو مى شوند بيان كرده، گفتارى كه تسلّى بخش انسان در مصائب و بيدار كننده دل و جان او در حوادث سخت، و طرد كننده افكار شيطانى از حوزه روح انسان در اين لحظات حسّاس است.

چرا كه از يكسو، اعتراف مى كند خودش و هرچه دارد ملك خداست، او نعمت مى دهد و او باز مى ستاند، و به گفته بعضى از مفسّران از آنجا كه شخص كريم هرگز آنچه را بخشيده باز پس نمى گيرد، گرفتن او به عنوان ذخيره براى جاى بهتر است، و اين خود مايه تسلّى خاطر مصيبت زده است.

و از سوى ديگر وقتى اعتراف مى كند كه ما به سوى او باز مى گرديم تسلّى خاطر ديگرى به او مى بخشد، زيرا به جايى مى رود كه مركز فيض او و لطف و رحمت او و سراى جاويدان و محل لقاى او است.

لذا بعضى گفته اند: اين جمله يكى از مواهب عظيمى است كه خداوند در اختيار اين امّت گذارده تا به هنگام بروز مصائب به خوبى از آن الهام گيرند، و چقدر تفاوت بين اين آيه و سخنى است كه يعقوب پيغمبر بزرگ خدا به هنگام از دست دادن يوسف بيان كرد: وَ قالَ يا اسَفا عَلى يُوْسُفَ: «و گفت وااسفا بر يوسف» (يوسف- 84) آرى در آن روز هنوز اين جمله كه به عنوان كلمه استرجاع است نازل نگشته بود.

به هر حال اين جمله عصاره اى است از توحيد كامل و ايمان به معاد، و تكيه بر ذات پاك خداوند در همه حال و در هر زمان.(2)

***

در چهارمين آيه، همين حقيقت در لباس تازه اى جلوه كرده است، بعد از آنكه به حوادث عجيبى كه در جهان در آستانه قيامت و رستاخيز رخ مى دهد در آيات پيشين اشاره كرده، مى فرمايد: «آن روز قرارگاه نهايى تنها به سوى پروردگار توست» (الى رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمُسْتَقَرُّ)


1- مجمع البيان، جلد 1، صفحه 238- اين جمله در كلمات قصار نهج البلاغه، كلمه 99 نيز آمده است.
2- از آنچه در تفسير آيه فوق گفته شد تفسير آيات مشابه آن مانند: الَى اللَّه مَرْجِعُكُمْ جَميعاً( مائده- 105) و انَّ الى رَبِّكَ الرُّجْعَى علق- 8) وَ الْمَوْتى يَبْعَثُهُم اللَّه ثُمَّ الَيْهِ يُرْجَعُونَ( انعام 36) و انَّ اليْنا ايابَهَمْ( غاشيه- 25) روشن مى شود.

ص: 208

اشاره به اينكه اين جهان قرارگاه بشر نيست، و تمام نشانه هاى موجود در آن گواهى مى دهد كه دار فناء و نيستى و دگرگونى ها و فرسودگى و زوال است، با اين حال مسلّماً نمى تواند مقصد نهايى در حركت تكاملى انسان باشد، پس قرارگاه جاى ديگر است.

جمعى از مفسّران در آيه تقديرى گرفته اند و گفته اند: منظور «الى حُكْمِ رَبِّكَ» مى باشد، يعنى قرارگاه در آنجا حكم پروردگار است كه حق و عدالت به وسيله آن پياده مى شود يا حكم پروردگار است كه گروهى را به قرارگاه بهشت و گروهى را به قرارگاه دوزخ مى فرستد.

ولى با توجه به اينكه تقدير برخلاف قاعده است، و در اينجا ضرورتى براى تقدير به نظر نمى رسد دليلى بر اين گونه تفسيرها نمى بينيم.

***

و سرانجام در پنجمين و آخرين آيه آنچه در آيه پيشين آمده بود در تعبير تازه اى مطرح شده است، بعد از آنكه اشاره به حالات محتضر و لحظه جان دادن و درهم پيچيده شدن طومار زندگى انسان مى كند، مى فرمايد: «در آن روز مسير همه به سوى پروردگارت خواهد بود» (الى رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَساقُ).

«مساق» مصدر ميمى به معنآى «سوق» (راندن) مى باشد، و اين تعبير نشان مى دهد كه جهت گيرى حركت تكاملى انسان ها به سوى پروردگار است، يعنى به سوى كمال مطلق، و كمال بى نهايت.

باز در اينجا جمعى، كلمه «حكم» يا «جزاء» در تقدير گرفته اند و گفته اند منظور رانده شدن همه به سوى حكم و جزاى پروردگار است، ولى همان گونه كه در آيه قبل نيز آشاره شد ضرورتى براى اين تقديرها نيست، بلكه حركت ها به سوى خداست.

در پاره اى از آيات قرآن نيز ذات پاك خداوند به عنوان منتهاى حركت تكاملى معرّفى شده مى فرمايد: وَ انَّ الى رَبِّكَ الْمُنْتَهى (نجم- 42) و اين خود دليل ديگرى بر حقيقت فوق است.

***

ص: 209

توضيحات

نقطه نهايى حركت ها

آنچه در آيات فوق بر آن تكيه شده (بازگشت و رجوع همه انسان ها به سوى خداست) همان چيزى است كه با دلائل عقلى نيز مى توان به آن رسيد، زيرا جامعه بشرى بسان كاروانى است كه از نقطه تاريك عدم آغاز به حركت كرده است و به سوى نور مطلق پيش مى رود، اين حركت تحت فرمان خداوند و در سايه ربوبيّت او قرار دارد (توجه داشته باشيد كه اين بحث ها همه بعد از قبول اصل توحيد و صفات است).

تعبير «ربّ» در بسيارى از اين آيات نشان مى دهد كه اين حركتى است كه در پرتو ربوبيت خداوند و به طور حساب شده انجام مى گيرد.

از طرفى اگر نقطه پايان اين حركت، مرگ باشد، حركت تهى از هدف فاقد قرارگاه، و يا به تعبير ديگر حركتى بى مقصد، خواهد بود، در حالى كه يقين است كه اين حركت الهى به سوى مقصدى مناسب پيش مى رود.

هنگامى كه خوب دقّت مى كنيم مى بينيم هر حركت تكاملى براى رسيدن به يك مرحله بالاتر و عالى تر صورت مى گيرد، و نقطه اعلاى وجود، ذات مقدّس واجب الوجود است، و بنابراين حركات، همه به سوى اوست، و تا انسان به جوار قرب او نرسد و به مقام شهود ذات پاك او در نيايد، و در زمره مقرّبين وارد نشود، آرام نخواهد گرفت، چرا كه هدف نهايى حركت، انجام نشده است. (دقت كنيد)

كل اين بيان نشان مى دهد كه بايد سير صعودى انسان با مرگ متوقف نشود، و در جهانى ديگر همچنان ادامه يابد، بنابراين وجود حركت و هدف، خود دليل زنده اى است بر مسأله حيات بعد از مرگ.

ص: 210

5- برهان رحمت

اشاره:

يكى از صفات مشهور و معروف خداوند «رحمت» است، مسلّماً رحمت به معناى اعطاء فيض و نعمت به موجودى است كه قابليت و استعداد آن را داشته باشد.

و از آنجا كه انسان با آن ساختمان مخصوص، و روحى كه از بركت نفخه الهى در او دميده شده، استعداد حيات جاويدان و رسيدن به كمالات فراوان دارد، خداوند رحمان رحيم چنين فيض و سعادتى را از او قطع نمى كند، و فيض و رحمت او با مرگ قطع نخواهد شد.

اين همان چيزى است كه از آن به عنوان «برهان رحمت» ياد مى كنيم، اكنون به قرآن باز مى گرديم و به آيه زير گوش جان مى سپاريم:

قُلْ لِمَنْ ما فى السَّمواتِ وَ الْارْضِ قُلْ للَّهِ كَتَبَ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ الى يَوْمِ الْقِيامَةِ لا رَيْبَ فيهِ.

(انعام- 12)

ترجمه:

بگو: آنچه در آسمان ها و زمين است، از آن كيست؟ بگو، براى خداست. رحمت را بر خود فرض كرده، و همه شما را در روز قيامت، كه شكّى در آن نيست، جمع خواهد كرد.

***

تفسير و جمع بندى

اين آيه در حقيقت داراى چهار بخش است: در قسمت اوّل كه با استفهام شروع مى شود پيامبر

ص: 211

اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مخاطب ساخته مى فرمايد: «بگو آنچه در آسمان ها و زمين است از آن كيست؟» (قُلْ لِمَنْ ما فى السَّماواتِ وَ الْارْضِ).

سپس بى آنكه در انتظار پاسخى باشد مى افزايد: خودت بگو «از آن خداست» (قُلْ للَّهِ).

يعنى آنچنان مطلب مسلّم است كه نيازى به گفتگو و بحث ندارد.

و در قسمت دوّم مى فرمايد: «خداوند، اعطاى رحمت را بر خود حتم كرده است (كه عموم بندگان را مشمول رحمت واسعه و لطف و عنايت بى پايان خود قرار دهد) (كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ).

و در قسمت سوّم به سراغ مسأله معاد مى رود و مى افزايد: «به طور قطع همه شما را در روز قيامت كه شك و ترديد در آن نيست، جمع خواهد كرد». (لَيَجْمَعَنَّكُمْ الى يَوْمِ الْقِيامَةِ لارَيْبَ فيهِ).

و در چهارمين قسمت، چنين نتيجه مى گيرد: «تنها كسانى كه سرمايه وجود خود را از كف داده و خسران كرده اند ايمان نمى آورند» (الَّذيْنَ خَسِرُوا انْفُسَهُمْ فَهُمْ لايُؤْمِنُونَ).

در اينكه رابطه ميان اين چهار جمله چگونه است؟ جمعى از مفسّران معتقدند كه بخش اوّل آيه ناظر به توحيد، و بخش ديگرى به معاد- يا نبوت و معاد- مى باشد، و اصول اساسى دين در آن منعكس است.(1)

ولى مرحوم علّامه طباطبايى معتقد است تمام آيه ناظر به مسأله معاد است و اين تفسير صحيح تر به نظر مى رسد و توضيح آن با بيانى از ما چنين است:

در قسمت اوّل خداوند مالكيت و حاكميت خود را بر سرتاسر عالم هستى تبيين مى كند و ضمن يك سؤال و جواب، سؤالى كه پاسخش از درون و فطرت و جان برمى خيزد و حتى مشركان نيز به آن معتقد بودند، مطلب را روشن مى سازد (اين درست به آن مى ماند كه گاه پدرى فرزندش را مؤاخذه مى كند و مى گويد آيا تمام وسائل تحصيل و ترقى تو را فراهم نكردم، و بعد بى آنكه منتظر پاسخ فرزند بنشيند خودش مى گويد: البتّه چنين كردم).

و به اين ترتيب ثابت مى شود كه چيزى در عالم هستى نمى تواند در برابر اراده و فرمان حق مانعى ايجاد كند.

سپس مى افزايد: خداوند قادر توانا، رحمت را بر خود مقرّر داشته، چگونه ممكن است مقرّر ندارد در حالى كه او منبع فيض است، و هيچ بخلى در آن منبع نيست، و اگر تا ابد افاضه فيض كند چيزى از او كم


1- « تفسير فخررازى»، جلد 12، صفحه 164 و« تفسير قرطبى»، جلد 4 صفحه 2392.

ص: 212

نمى شود.

آيا رحمت غير از اين است كه نعمت را به كسى كه مستحق و لايق آن است بدهند، و هر موجودى را به كمال مطلوبى كه استعداد دارد برساند؟

هنگامى كه اين دو مقدّمه ثابت شد (خداوند عالم از يكسو كانون رحمت است، و از سوى ديگر هيچ مانعى بر سر راه فيض رحمت او نمى تواند ظاهر شود) در جمله سوم نتيجه مى گيرد پس همه شما را در روز رستاخيز كه ترديدى در آن نيست جمع مى كند، زيرا اگر با مرگ انسان همه چيز پايان يابد، بشر به كمال مطلوب خود نرسيده، و از استعداد حيات جاودان بازمانده و رحمت الهى از او دريغ داشته شده، و يا مانعى بر سر راه آن ظاهر گشته است ولى چون مانعى در كار نيست، و رحمت او حتمى است، رسيدن به حيات جاويدان در سرائى ديگر و وصول به جوار قرب حق براى انسان ها نيز قطعى است.

و البته گروهى از مردم اين سرمايه استعداد خود را براى حيات ابدى از دست مى دهند و گرفتار خسران و زيان مى شوند و به همين جهت به معاد، ايمان نمى آورند.

بنابراين «برهان رحمت» كه چكيده اين آيه است، و كاملًا مستدل و منطقى است، چيزى غير از برهان عدالت و برهان حكمت است. (دقت كنيد).

ضمناً پاسخ اين سئوال نيز روشن شد كه قيامت و رستاخيز تنها براى گروهى مايه رحمت است، در حالى كه براى گروه ديگرى مايه عذاب است، اين مطلب چگونه با رحمت خداوند سازگار مى باشد؟

پاسخ همان است كه در ذيل آيه تلويحاً آمده است و آن اينكه خداوند استعداد نيل به رحمت را به همه داده، و سرمايه هاى لازم را در اختيار همگان گذارده، حال اگر گروهى خودشان سرمايه ها را آتش بزنند، و بر باد دهند، با اينكه هم عقل دارند و هم تحت پوشش تعلميات وحى قرار گرفته اند مقصر خودشانند، و خودشان كرده اند كه لعنت بر خودشان باد!

همه مواهب حيات چنين است، گروهى از آن بهره مى گيرند و گروهى سوء استفاده مى كنند، و اين امر مانع فيض خدا و رحمت او نخواهد بود.

قابل توجه اينكه جمله لَيَجْمَعَنَّكُمْ ... از يكسو با «لام قسم»، از سوى ديگر با «نون تأكيد ثقيله» و از سوى سوّم با جمله «لارَيْبَ فيهِ»، تأكيد شده، و نشان مى دهد كه با توجه به رحمت پروردگار، قيامت از هر نظر حتمى است.

ص: 213

و از آنجا كه آنچه در بالا گفته شد براى توضيح اين برهان كافى به نظر مى رسد نيازى به توضيحات ديگر نمى بينيم.

ص: 214

6- برهان وحدت
اشاره

اشاره:

از ويژگى هاى زندگى دنيا وجود اختلاف آراء و افكار است، حتى پيروان يك مذهب غالباً به شاخه هاى متعددى با عقائد مختلف تقسيم شده اند.

گاه اين اختلاف آراء و عقائد از اجتماع بزرگ به درون يك خانه و خانواده كشيده مى شود، و هريك از اعضاى خانواده پيرو عقيده و مكتبى هستند.

بدون شك هر انسانى از وجود اين اختلافات در اين جهان رنج مى برد، و همه آرزو مى كنند اين اختلافات روزى برچيده شود.

مسلّماً خدايى كه انسان را براى تكامل و هدايت آفريده به مقتضاى مقام ربوبيّتش انسان ها را از نيل به چنين خواسته اى محروم نخواهد كرد، و چون اين هدف در دنيا به دلائلى كه بعد اشاره خواهد شد انجام نمى گيرد، و شواهد موجود نيز بر اين معنا گواهى مى دهد، حتماً جاى رفع اختلافات و رسيدن به وحدت، سراى ديگرى است.

قرآن مجيد تأكيد زيادى روى اين مطلب نموده است، بيش از ده آيه از قرآن اشاره به اين موضوع مى كند كه محل رفع هرگونه اختلاف سراى ديگر است، و خداوند قطعاً اين كار را انجام مى دهد.

با اين اشاره به قرآن، باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان مى سپاريم.

(توجه داشته باشيد از آياتى كه مضمون هاى مشابهى دارند يك آيه در متن انتخاب شده، و بقيه در پاورقى آورده شده است.

1- وَ اقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ ايْمانِهِمْ لا يَبْعَثُ اللَّهُ مَنْ يَمُوتُ بَلى وَعْداً عَلَيْه حَقّاً وَلكِنَّ اكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ- لِيُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذى يَخْتَلِفُونَ فيْهِ.

(نحل- 38 و 39)

ص: 215

2- ثُمَّ الى رَبِّكُمْ مَرْجِعُكُمْ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ فيهِ تَخْتَلِفُونَ.

(انعام- 164)

3- انَّ رَبَّكَ يَقْضى بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فيما كانُوا فيهِ يَخْتَلِفُونَ.

(يونس- 93)

4- اللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فيما كُنْتُمْ فيهِ تَخْتَلِفُونَ.

(حج- 69)

5- انَّ الَّذِيْنَ آمَنُوا وَ الَّذِيْنَ هادُوا وَ الصّابِئيْنَ وَ النَّصارى وَ الْمَجُوْسَ وَ الَّذِيْنَ اشْرَكُوا انَّ اللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ انَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَى ءٍ شهيدٌ.

(حج- 17)

ترجمه:

1- آنها مؤكداً سوگند ياد كردند كه خدا آنها را مى ميراند و هرگز مبعوث نمى كند آرى اين وعده قطعى خداست (كه همه مردگان را به زندگى باز مى گرداند) ولى اكثر مردم نمى دانند- هدف اين است كه آنچه را در آن اختلاف داشتند براى آنها روشن سازد.

2- سپس بازگشت شما به سوى پروردگارتان است و شما را به آنچه در آن اختلاف داشتيد خبر خواهد داد.

3- پروردگار تو در روز قيامت ميان آنها در آنچه اختلاف كردند داورى خواهد كرد.

4- خداوند ميان شما در آنچه اختلاف داشتيد داورى مى كند.

5- كسانى كه ايمان آورده اند و يهود و صابئان و نصارى و مجوس و مشركان، خداوند در ميان آنها روز قيامت داورى مى كند و حق را از باطل جدا مى سازد، خداوند بر هر چيز گواه است (و از همه چيز آگاه).

***

ص: 216

تفسير و جمع بندى

اين اختلافات كى پايان مى گيرد؟

در نخستين آيه ابتدا سوگنده منكران رستاخيز را در مورد نفى سراى ديگر نقل كرده، مى فرمايد: «آنها با تأكيد قسم ياد كردند كه خداوند مردگان را هرگز مبعوث نخواهد كرد» (وَ اقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ ايْمانِهِمْ لا يَبْعَثُ اللَّهُ مَنْ يَمُوتُ).

بعد چنين به آنها پاسخ مى گويد: «آرى (حتماً همه را به زندگى جديد باز مى گرداند) اين وعده قطعى خداست، ولى اكثر مردم نمى دانند» (بَلى وَعْداً عَلَيْهِ حَقّاً وَلكِنَّ اكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ).

سپس به ذكر هدف رستاخيز و مبعوث شدن مردگان پرداخته مى فرمايد: «هدف اين است كه آنچه را در آن اختلاف داشتند براى آنها روشن سازد» (لِيُبَيِّنَ لَهُمْ الَّذى يَخْتَلِفُونَ فيهِ).

و به اين ترتيب «يكى از اهداف معاد نفى اختلافات و بازگشت به وحدت است» چرا كه طبيعت اين دنيا كه توأم با انواع حجاب ها است اجازه نمى دهد اختلافات برچيده شود، ولى در آن روز كه روز كشف غطاء، و كنار رفتن پرده ها، و آشكار شدن سرائر و اسرار درون مى باشد، همه چيز تبيين مى گردد و اختلاف برچيده مى شود.

مؤمنان در ايمانشان راسختر مى شوند، و به مقام عين اليقين مى رسند، و كافران و پيروان مكاتب باطل اعتراف به خطاى خود كرده به سوى حق باز مى گردند.

دوّمين آيه همين معنا را در لباس ديگرى عرضه مى كند و بعد از نفى معبودهاى مشركان و اينكه هركس در گرو اعمال خويش است، و گناه كسى را بر ديگرى نمى نويسند، مى فرمايد: «سپس بازگشت همه شما به سوى پروردگارتان است و شما را از آنچه در آن اختلاف داشتيد خبر خواهد داد» (و اختلافات پايان خواهد گرفت) (ثُمَّ الى رَبِّكُمْ مَرْجِعُكُمْ فَيُنَبِّئكُمْ بِما كُنْتُمْ فيهِ تَخْتَلِفُونَ).

در آيه نخست سخن از تبيين اختلافات بود، و در اين آيه سخن از انْباءْ (خبر دادن و آگاه ساختن) است، و در واقع دوّمى علت اوّلى است، چرا كه اخبار الهى در قيامت سرچشمه تبيين حقايق است، يا اينكه «تبيين» مربوط به ديدنى ها، و «انْباءْ» مربوط به شنيدنى هاست.

***

ص: 217

در سوّمين آيه مسأله داورى خداوند در اختلافات مردم در قيامت مطرح است، مى فرمايد: «پروردگار تو روز قيامت، ميان آنها در آنچه پيوسته اختلاف داشتند، داورى خواهد كرد» (انَّ رَبَّكَ يَقْصى بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فيما كانُوا فيه يَخْتَلِفُونَ).

بديهى است هنگامى كه خداوند در آن روز رسماً ميان آنها داورى كند، اختلافات برچيده خواهد شد و حقايق آشكار خواهد گشت.

اين آيه اشاره به اختلاف هاى بنى اسرائيل است، يا اختلافى كه بعد از نزول قرآن و ظهور اسلام در ميان آنها پيدا شد كه گروهى با توجه به نشانه هايى كه از اسلام و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشتند آن را پذيرفتند، و گروهى به خاطر حفظ منافع شخصى از پذيرش آن سرباز زدند.

يا اشاره به اختلافاتى است كه در عصر موسى بن عمران عليه السلام بعد از نجات از چنگال فرعونيان و مشاهده اين اعجاز بزرگ، يا به هنگام رفتن موسى به كوه طور و ظهور گوساله سامرى، در ميان آنها حاصل شد.

گرچه بسيارى از مفسّران احتمال اوّل را ترجيح داده اند ولى آيات قبل از اين آيه احتمال دوّم را ترجيح مى دهد(1) جمع ميان هر سه تفسير ممكن است.

به هر حال به گفته بعضى از مفسّران معروف اين گونه اختلافات، در دار دنيا قابل زوال نيست، تنها در آخرت است كه خداوند داورى مى كند و حق را از باطل و راستگو را از كافر جدا مى سازد.(2)

***

در چهارمين آيه، تعبير به حكم آمده است و بعد از آنكه اشاره به گوشه اى از اختلافات بنى اسرائيل مى كند، مى فرمايد: پروردگار تو، روز قيامت در ميان شما در آنچه اختلاف داشتيد حكم خواهد كرد. (اللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فيما كُنْتُمْ فيهِ تَخْتَلِفُونَ).

در اينكه اختلاف يهود در چه بود؟ از آغاز آيه استفاده مى شود كه آنها درباره روز شنبه كه روز تعطيل آنها بود، اختلاف داشتند (اختلاف در اينكه صيد در آن روز حرام است يا حلال؟ با اينكه پيامبرشان بر


1- فخر رازى و قرطبى و مرحوم طبرسى در مجمع البيان تفسير اوّل را پذيرفته اند، ولى تعبيرات الميزان با تفسير دوّم سازگارتر است.
2- تفسير كبير، جلد 17، صفحه 159.

ص: 218

آنها تحريم كرده بودند، و يا اختلاف در ترجيح آن روز بر جمعه و مانند آن).

اصولًا بنى اسرائيل به گواهى تاريخشان هميشه كانونى از اختلاف و پراكندگى بودند به عكس امروز كه به خاطر حوادثى كه اصل موجوديت آنها را تهديد مى كند دست به دست هم داده و مخصوصاً بر ضد مسلمانان جهان متّحد شده اند.

***

در پنجمين و آخرين آيه، آنچه در آيات قبل آمده بوده به صورت كلى تر و تحت عنوان ديگر، مطرح شده است، اشاره به اختلافات وسيع و گسترده مؤمنان و اصناف مختلف كفّار كرده، مى فرمايد: «كسانى كه ايمان آورده اند (مسلمانان) و يهود و صابئان (ستاره پرستان) و نصارى و مجوس و مشركان، خداوند در ميان آنها روز قيامت جدائى مى افكند (حق را از باطل جدا مى سازد)، خداوند بر هر چيز گواه است» (و از همه چيز آگاه است) (انَّ الَّذِيْنَ آمَنُوا وَ الَّذِيْنَ هادُوا وَ الصّابِئِيْنَ وَ النَّصارَى وَ الْمَجُوْسَ وَ الَّذِيْنَ اشْرَكُوا انَّ اللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ انَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ شَهيدٌ).

قابل توجه اينكه يكى از نام هاى معروف قيامت «يَوْمُ الْفَصْلِ» است، قرآن مى گويد: إنَّ يَوْمَ الفَصْلِ كانَ مِيْقاتاً: «يوم الفصل وعده گاه (همگان) است» (نبأ- 17)، در آيات متعدد ديگرى از قرآن نيز همين تعبير درباره روز قيامت آمده است.

«فصل» در اصل به معناى جدايى دو چيز از يكديگر است و رزو قيامت از اين جهت يوم الفصل ناميده شده كه حق از باطل در آن روز جدا مى گردد، و هرگونه اختلاف به وسيله داورى خداوند بر چيده مى شود و صفوف نيكان و پاكان از بدان و آلودگان جدا مى گردد، به گفته مرحوم طبرسى» در «مجمع البيان» صورت اهل حق سفيد و نورانى و چهره اهل باطل سياه و ظلمانى خواهد بود.(1)

آيا با چنين نشانه هاى روشنى بازهم جايى براى اختلاف و نزاع در مسأله حق و باطل باقى مى ماند.

در اين آيه به شش گروه از پيروان اديان معروف كه در عصر نزول قرآن وجود داشته و در واقع مذاهب عمده را تشكيل مى داده اند اشاره شده است مى فرمايد: مؤمنان (مسلمين) يهود، صابئين (پيروان يحيى كه بر اثر انحرافاتى بعضى آنها را ستاره پرستان ناميده اند) نصارى (مسيحيان) و مجوس (زرتشتيان) و


1- مجمع البيان، جلد 7، صفحه 76.

ص: 219

مشركان و بت پرستان، سپس مى فرمايد خداوند در قيامت ميان آنها جدايى خواهد افكند و اهل حق را به روشنى از اهل باطل جدا مى سازد.

اگر امروز براى جدا ساختن اهل حق از اهل باطل نياز به دليل و منطق و استدلال است آن روز مطلقاً نيازى به اين امور نيست، بلكه به مصداق آنجا كه عيان است چه حاجت به بيان است حتى احتياج به توضيح ندارد، و رنگ رخساره ها خبر از سرّ درون ها مى دهد!

***

توضيحات:

در آيات پنجگانه بالا با ذكر پنج عنوان مختلف: «انْباءْ» «تَبْيِيْن»- «حُكْم»- «قَضاءَ» و «فَصْل»، اين حقيقت به روشن ترين وجهى بيان شده است كه روز قيامت روز پايان گرفتن اختلافات، روز روشن شدن حقائق، جدايى حق از باطل، و روز حكم و داورى نهايى است.

چگونه چنين نباشد در حالى كه قيامت يوم البروز و يوم الظهور است وَ بَرزُوا للَّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ (ابراهيم- 48) روز برطرف شدن حجاب ها و كشف غطاء است.

فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطائَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ. (ق- 22)

در واقع طبيعت عالم دنيا كه يك عالم ظلمانى يا نيمه ظلمانى است اجازه نمى دهد كه حقائق به طور كامل آشكار و آفتابى گردد، و درست به شب مى ماند كه انسان هر قدر تلاش و كوشش كند كه با چراغ به حقائق دسترسى پيدا نمايد باز چهره قسمتى از حقائق نمايان نمى گردد، اما قيامت همانند موقع طلوع آفتاب است، كه با درخشش آن همه چيز آفتابى و بر ملا مى شود.

به هنگام شب گروهى ممكن است راه را پيدا كنند ولى گروه ديگرى در بيراهه بمانند و نيز ممكن است كسانى كه حق را يافته اند هر كدام توصيف محدودى از آن بنمايند، مانند مثال معروفى كه مى گويد گروهى در تاريكى شب براى شناسايى فيل به سراغ آن رفتند، هريك عضوى از آن را لمس كردند و بعد كه بيرون آمدند توصيف هاى منتناقضى از آن داشتند، آن كس كه دستش به پاى فيل رسيده بود مى گفت فيل همچون يك ستون است! و ديگرى كه دستش به خرطوم رسيده بود آن را به لوله بزرگى تشبيه مى كرد، و سوّمى كه سينه فيل را لمس كرده بود آن را همانند سقفى مى دانست، ولى هنگامى كه فيل در روشنايى قرار

ص: 220

گرفت اختلافات به كلى برطرف شد، و همه فهميدند توصيف هاى آنها محدود بوده است!

و همان گونه كه قبلًا اشاره شد انسان اين آمادگى را دارد كه از امواج اختلاف درآيد و در عالم يقين و وحدت گام بگذارد، و خداوندى كه او را براى تكامل آفريده است مسلماً از اين فيض محروم نخواهد كرد.

اختلاف يكى از موانع راه تكامل است، اختلاف مزاحم آرامش است، و اختلاف گاه سبب سرايت شك به ريشه اعتقادات انسان است، بنابراين بايد در انتظار روزى بود كه اين موجودات مزاحم برچيده شوند.

البته انبياء و اوصياء به كمك كتب آسمانى حقايق را تا آنجا كه طبيعت زندگى دنيا اجازه مى داد روشن ساختند، ولى آنها همچون چراغ هايى بودند فرا راه انسان در شب ظلمانى دنيا، لذا چيزى نمى گذشت كه باز اختلاف جاى وحدت را مى گرفت، چنان كه قرآن مى گويد: وَ ما انْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ الا لِتُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذى اخْتَلَفُوا فيهِ: «ما قرآن را نازل نكرديم مگر براى اينكه تبيين كنى براى آنها آنچه را آنها در آن اختلاف داشتند» (نحل- 64).

و در جاى ديگر مى گويد: فَمَا اختَلَفُوا الّا مِنْ بَعْدِ ماجائَهُمُ الْعِلْمُ: آنها اختلاف نكردند مگر بعد از آن كه علم و آگاهى به سراغشان آمد (جاثيه- 17).

اين نشان مى دهد كه با تمام تلاش و كوشش انبياء و برطرف شدن نسبى اختلافات بازهم اختلاف به طور كامل برطرف نشد.

اصولًا هوا و هوس ها، حب و بغض ها كه در اين دنيا بر بسيارى از مردم حاكم است خود بزرگترين حجاب است، و تا آنها كنار نروند گامى به سوى وحدت برداشته نخواهد شد.

اما در قيامت همه اين حجاب ها مى سوزد و نابود مى شود، لذا حقايق بدون حجاب آشكار مى گردد.

ص: 221

7- برهان بقاءِ رُوح
اشاره

اشاره:

بسيارى از فلاسفه الهى در بحث معاد به سراغ مسأله بقاء روح رفته اند، و آن را از دلائل زنده اين مسأله مى دانند.

بدون شك اعتقاد به بقاء روح نيمى از راه معاد و زندگى پس از مرگ را براى ما هموار مى سازد، ولى چنان نيست كه اگر كسى اعتقاد به بقاى روح نداشته باشد اثبات مسأله معاد و رستاخيز براى او مشكل شود، بلكه بحث معاد منهاى مسأله بقاء روح نيز كاملًا قابل اثبات است.

و شايد به همين دليل قرآن مجيد در اين همه آياتى كه درباره معاد بحث كرده است كمتر روى مسأله بقاى روح تكيه نموده، و به تعبير ديگر قرآن مجيد پيوند خاصى ميان مسأله معاد و بقاى روح- چنانكه خواهيم ديد- برقرار نساخته است، ولى با اين حال نمى توان انكار كرد كه اثبات مسأله معاد در پرتو مسأله بقاى روح روشن تر و آشكارتر خواهد بود.

و نيز نمى توان انكار كرد كه قرآن مجيد اشارات ظريف و زيبايى به مسأله بقاى روح دارد، لذا سزاوار است كه سيرى اجمالى روى مسأله بقاى روح داشته باشيم، بى آنكه در اين مسأله غرق شويم، چرا كه بحث هاى مربوط به روح آن قدر گسترده و دامنه دار است كه خود نيازمند به تأليف كتاب يا كتاب هاى جداگانه است.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم، و به آيات زير گوش جان مى سپاريم:

1- وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِ اللَّهِ امْواتاً بَلْ احْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.

(آل عمران- 169)

2- وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فى سَبيلِ اللَّهِ امْواتٌ بَلْ احْياءُ وَ لكِنْ لا تَشْعُرُونَ.

(بقره- 154)

ص: 222

3- النّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوّاً وَ عَشِيّاً وَ يَوْمَ تَقُوْمُ السّاعَةُ ادْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ اشَدَّ الْعَذابِ.

(مؤن- 46)

4- قُلْ يَتَوَفّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذى وَ كِّلَ بِكُمْ ثُمْ الى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ.

(سجده- 11)

5- اللَّه يَتَوفَى الْانْفُسَ حَينَ مَوْتِها وَ الَّتى لَمْ تَمُتْ فى مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتى قَضَى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْاخْرى الى اجَلٍ مُسمَّىً انَّ فى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ.

(زمر- 42)(1)

ترجمه:

1- (اى پيامبر) هرگز گمان مبر آنها كه در راه خدا كشته شده اند مردگانند، بلكه آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند.

2- و به آنها كه در راه خدا كشته مى شوند مرده مگوييد، بلكه آنها زندگانند ولى شما نمى فهميد.

3- عذاب آنها آتش است كه هر صبح و شام بر آن عرضه مى شوند و روزى كه قيامت بر پا مى شود دستور مى دهد آل فرعون را در سخت ترين عذاب ها وارد كنيد.

4- بگو فرشته مرگ كه بر شما مأمور شده (روح) شما را مى گيرد سپس به سوى پروردگارتان باز مى گرديد.

5- خداوند ارواح را به هنگام «مرگ» قبض مى كند و ارواحى را كه نمرده اند نيز به هنگام «خواب» مى گيرد، سپس ارواح كسانى را كه فرمان مرگ آنها را صادر كرده نگه مى دارد، و ارواح ديگرى را (كه بايد زنده بمانند) باز مى گرداند تا سرآمد معينى، در اين امر نشانه هاى روشنى است براى كسانى كه تفكر مى كنند.


1- آيات متعددى در قرآن مجيد است كه از مرگ تعبير به توفى( دريافت داشتن) مى كند كه اشاره لطيفى به مسأله بقاء روح است مانند 97 نساء- 61 انعام- 27 و 32 و 70 نحل- 46 يونس- 40 رعد- 77 و 67 غافر- 50 انفال- 37 اعراف- 5 حج.

ص: 223

***

تفسير و جمع بندى

استقلال ارواح

در نخستين آيه، سخن از شهيدان راه خداست، كه گروهى از افراد سست ايمان به حالشان تأسف مى خوردند كه چگونه مردند و از ميان رفتند و به خاك سپرده شدند و دستشان از همه جا كوتاه گشت؟! در اينجا قرآن روى سخن را به پيامبر كرده (تا ديگران حساب خود را بكنند) مى فرمايد: «هرگز گمان مبر آنها كه در راه خدا كشته شدند مردگانند، بلكه آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند.» (وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيل اللَّهِ امْواتاً بَلْ احْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ).

و به اين ترتيب ديد مردم را درباره مرگ مخصوصاً «مرگ شهيدان راه خدا» به كلّى دگرگون مى سازد، و نشان مى دهد كه آنها در جوار رحمت الهى در حالى كه شادى در سراسر وجودشان موج مى زند و براى ديگران پيام مى فرستند كه هيچ غم و اندوهى ندارند، آرميده اند.

اين تعبيرات زنده و روشن به خوبى حكايت از بقاى روح و زندگى شهيدان در عالمى بسيار برتر و بالاتر از اين جهان مى كند.

اگر زندگى انسان با مرگ به كلى پايان مى گرفت اين تعبيرات حتى درباره شهيدان نامفهوم بود، و جز مشتى مجازگويى چيز ديگرى نبود.

ولى آنها كه نتوانسته اند پيام آيه را درك كنند، گاه به پيروى از همان افراد ضعيف الايمان آغاز اسلام، اين گونه تعبيرات را به معناى بقاى نام شهيدان و مكتب آنها! و مانند آن، تفسير كرده اند، در حالى كه آيه به وضوح اين گونه افكار را رد مى كند، و براى شهيدان حيات جاويدان قائل است، حياتى كه مسلماً جسمانى نيست، چون جسم خونين شهيد به خاك سپرده مى شود، پس حياتى است روحانى از طريق بقاى روح در برزخ.

گرچه بعضى- به گفته تفسير الميزان- اصرار دارند كه اين آيه مخصوص شهيدان بدر است (يا به تعبير بعضى ديگر مربوط به شهداى احد) ولى مسلماً آيه مفهوم وسيع و گسترده اى دارد و عموم شهيدان را بدون استثناء شامل مى شود، و غير شهيدان را نيز نفى نمى كند.

ص: 224

به هر حال لحن اين آيه و آيات بعد از آن همگى حكايت از بقاى ارواح آنها، و بهره گيرى از ارزاق معنوى در جوار رحمت الهى، و شاد بودن به نعمت و فضل او، دارد و خط بطلان بر توجيهات و تفسيرهاى انحرافى مى كشد.

***

باز هم شهيدان راه خدا

همين معنا در دوّمين آيه مورد بحث به شكل ديگرى آمده است، با اين تفاوت كه شأن نزول آيه قبل شهداى احد بود، و شأن نزول اين آيه شهداى ميدان بدر است، ولى محتواى آيه در هر دو جا عموميت دارد.

و نيز با اين تفاوت كه روى سخن در آيه قبل به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود و در اينجا به همه مسلمانان است، مى فرمايد: «به كسانى كه در راه خدا كشته مى شوند مرده نگوييد، بلكه آنها زنندگانند ولى شما نمى فهميد»! (وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فى سَبيْلِ اللَّهِ امْواتٌ بَلْ احْياءٌ وَلكِنْ لا تَشْعُرُونَ).

درست است كه آيه اوّل به ضميمه آياتى كه بعد از آن است تأكيدهاى بيشترى روى مسأله حيات روحانى شهيدان دارد، ولى آيه دوّم نيز كاملًا گوياست، به خصوص اينكه مى گويد: «آنها زنده اند و شما نمى فهميد!»

باز در اينجا به گفته بعضى از كوته فكران برخورد مى كنيم كه براى حيات شهيدان به توجيهات مجازى و انحرافى دست زده اند، و حيات را به معناى هدايت يا زنده ماندن نام و مكتب آنها، تفسير كرده اند، در حالى كه هيچ گونه شاهدى بر گفتار خود ندارند.

اين گروه گويا در تعبيرات اين دو آيه به هيچ وجه دقت نكرده اند كه براى شهيدان علاوه بر حيات، رزق و روزى، شادى و بشارت، بهره گيرى از انواع نعمت هاى الهى، و عدم ترس و غم ذكر مى كند، و مخصوصاً با صراحت مى گويد: شما حيات آنها را درك نمى كنيد!

اگر مقصود بيان نام و مكتب يا حيات در قيامت بوده باشد هيچ يك از اين تعبيرات صحيح به نظر نمى رسد.

و به اين ترتيب قرآن پايه بحث بقاى روح را در اينجا نهاده و آن را از شهيدان آغاز كرده است.

***

ص: 225

عذاب آل فرعون در برزخ

در سوّمين آيه، سخن از يك جمعيّت ظالم و ستمگر يعنى «آل فرعون» در ميان است كه درست نقطه مقابل شهدا هستند، حال آنها را بعد از مرگ چنين بيان مى كند: «آنها هر صبح و شام بر آتش عرضه مى شوند، و آن روزى كه قيامت برپا مى گردد دستور داده مى شود كه آل فرعون را داخل در اشدّ عذاب كنيد»! (النّارُ يُعْرَضُوْنَ عَلَيْها غُدَوّاً وَ عَشِّيّاً وَ يَوْمَ تَقُوْمُ السّاعَةُ ادْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ اشَدِّ الْعَذابِ).

پر واضح است كه منظور از آتش كه آل فرعون صبح و شام بر آن عرضه مى شوند آتش برزخى است، چرا كه آنها از دنيا رفته اند، و هنوز هم قيامت برپا نشده، به علاوه مجازات آنها در قيامت صبح و شام نيست، بلكه به طور دائم در اشد عذاب خواهند بود (همان گونه كه ذيل آيه گواهى مى دهد).

اين تعبير شاهد زنده ديگرى بر بقاى روح است، چرا كه اگر روح باقى نباشد چه چيزى را صبح و شام بر آتش عرضه مى كنند؟ آيا تنها جسم بى جان و خاك شده؟ اين كه تأثيرى ندارد، پس بايد روى آنها باقى بماند و داراى درك و شعور باشد و در عالم برزخ هر صبح و شام گرفتار عذاب الهى گردد.

تعبير به «غُدُوّ» و «عَشِىّ» (صبح و شام) ممكن به خاطر آن باشد كه موقع صبح و شام از مواقع قدرت نمايى طاغوتيان و عيش و نوش آنهاست، درست در همين ساعات گرفتار مجازات الهى مى شوند.

تعبير «يُعْرَضُونَ» (عرضه مى شوند) مسلماً با داخل شدن در آتش كه در ذيل آيه آمده تفاوت دارد، و ممكن است اشاره به نزديك شدن آتش به آنها بوده باشد، در برزخ نزديك آتش دوزخ مى شوند و در قيامت داخل آن!

بسيارى از مفسّران اين آيه را دليل برعذاب قبر و برزخ گرفته اند(1)، و مسلم است كه عذاب قبر (و برزخ) بدون بقاى روح معنا و مفهومى نخواهد داشت.

در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه فرمود: هريك از شما از دنيا مى رود صبح و شام جايگاهش را در قيامت به او عرضه مى كنند، اگر بهشتى باشد جايش را در بهشت، و اگر دوزخى باشد در جهنم به او نشان مى دهند و به او گفته مى شود: اين جايگاه تو است در قيامت (و همين امر مايه


1- « مجمع البيان»، جلد 7 و 8، صفحه 525،« تفسير فخررازى»، جلد 27، صفحه 73،« قرطبى» جلد 8، صفحه 5763،« الميزان»، جلد 17، ص 354.

ص: 226

نشاط يا شكنجه و عذاب اوست).(1)

اين حديث نشان مى دهد كه پاداش و كيفر برزخى منحصر به شهيدان يا آل فرعون نيست و ديگران را نيز شامل مى شود.

***

قبض ارواح!

در چهارمين آيه (و آيات مشابه آن) به تعبير ديگرى در اين زمينه برخورد مى كنيم كه مى فرمايد: «به آنها بگو فرشته مرگ كه مأمور بر شماست، شما را تحويل مى گيرد (روحتان را قبض مى كند) سپس به سوى پروردگارتان باز مى گرديد» (قُلْ يَتَوَفّا مَلَكُ الْمُوْتِ الَّذِى وَ كِّلَ بِكُمْ ثُمَّ الى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ).

تعبير تازه و جالب در اينجا تعبير «يَتَوَفّاكُمْ» از ماده «تَوَفّى (بر وزن ترقى) است.

به گفته «راغب» در «مفردات»، «وافى» در اصل به معناى چيزى است كه به حد كمال برسد، بنابراين «توفّى» به معناى گرفتن چيزى است به طور كامل، اين تعبير به وضوح اين حقيقت را مى رساند كه مرگ به معناى فنا و نابودى نيست، بلكه نوع كاملى از قبض و دريافت،، و گرفتن روح آدمى به طور كامل مى باشد، و اين خود دليل زنده اى است كه روح آدمى بعد از مرگ باقى مى ماند. بسيارى از مفسّران بزرگ به اين مسأله توجه كرده و بر آن تأكيد نموده اند، وگرنه فنا و نابودى چيزى نيست كه «توفى» (دريافت كامل) در مورد آن صادق باشد.

قابل توجه اينكه اين آيه در پاسخ كسانى است كه قيامت را انكار مى كردند، و در آيه قبل از آن، از آنان چنين نقل شده: «آنها گفتند آيا هنگامى كه مرديم و در زمين گم شديم آفرينش تازه اى مى يابيم»؟! (وَ قالُواء اذا ضَلَلْنا فى الْارْضِ ائِنّا لَفى خَلْقٍ جَديْدٍ).

آيه در پاسخ آنها مى گويد: «وجود شما تنها جسم شما نيست كه با مرگ به طور كلى گم شويد، بلكه گوهر اصلى كه روح است از سوى فرشتگان الهى گرفته مى شود و در قيامت به سوى خدا باز مى گرديد (و


1- اين حديث در مجمع البيان از صحيح بخارى و مسلم نقل شده است( جلد 7 و 8 ص 526).

ص: 227

جسم شما نيز در كنار روح محشور مى شود). اين تعبير چنان كه گفتيم در آيات متعددى از قرآن، تكرار و تأكيد شده است.

پيام آيات اين است كه هرگز به مرگ از دريچه چشم دنياپرستان مادى نگاه نكنيد كه آن را به معناى نابودى انسان و نقطه پايان زندگى او مى شمرند، و فرياد «انْ هِىَ الا حَياتُنا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا» سر مى دهند، بلكه مرگ انتقال از «حيات ادنى» و زندگى پست تر، به «حيات اعلى» و زندگى بالاتر است، آن هم توسّط فرشتگان الهى كه وسيله اين نقل و انتقالند.

در بعضى از موارد، اين «توفّى» (دريافت) را به خدا نسبت مى دهد: اللَّهُ يَتَوَفَّى الْانْفُسَ حينَ مَوْتِها: «خداوند جان ها (ارواح) را به هنگام مرگ مى گيرد و دريافت مى كند» (زمر- 42)

و در جاى ديگر مى خوانيم: وَلكِنْ اعْبُدُ اللَّهَ الَّذى يَتَوفّاكُمْ: «ولى من خدايى را پرستش مى كنم كه (روح) شما را به هنگام مرگ مى گيرد» (يونس- 104)

البتّه هرگز تضادّى بين اين سه تعبير كه در قرآن مجيد آمده (خدا جان شما را مى گيرد، فرشته مرگ مى گيرد، ملائكه و فرشتگان مى گيرند) وجود ندارد، چرا كه همه فرمانبر خدا هستند، پس فاعل اصلى اوست، و فرشتگان قبض ارواح نيز رئيسى دارند كه ملك الموت ناميده مى شود، و فرشتگان ديگر قبض ارواح مأموران اويند.

***

در پنجمين و آخرين آيه همين معنا با اضافاتى به چشم مى خورد كه وضع انسان را به هنگام خواب، با هنگام مرگ، مقايسه مى كند، و تعبير «توفّى» را در هر دو به كار مى برد، مى فرمايد: «خداوند جان ها (ارواح) را به هنگام مرگ قبض مى كند، و جان هايى را كه نمرده اند نيز به هنگام خواب مى گيرد» (اللَّهُ يَتَوفَّى الْانْفُسَ حِيْنَ مَوْتِها وَ الَّتى لَمْ تَمُتْ فى مَنامِها).

«سپس آن را كه فرمان مرگ درباره آنها صادر شده نگه مى دارد، و ديگرى را (كه مشمول فرمان مرگ نيست) باز مى گرداند، تا سرآمد معيّنى» (فَيُمْسِكُ الَّتى قَضَى عَلَيْها الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الاخْرَى الى اجَلٍ مُسَمّىً).

«در اين مسأله آيات و نشانه هاى روشنى است براى آنها كه تفكّر مى كنند (انَّ فى ذلِكَ لآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ).

«انْفُس» جمع «نَفْس» به معنا جان است، و جان در اينجا همان روح انسانى است، از آيه فوق استفاده مى شود كه در هر دو حال روح از انسان گرفته مى شود، در حال مرگ و در حال خواب، با اين تفاوت كه در

ص: 228

حال خواب توفى كامل نيست و بار ديگر به بدن فرستاده مى شود، ولى در حال مرگ بازگشتى وجود ندارد (البته گروهى هستند كه از حال خواب به حال مرگ منتقل مى شوند و هرگز بيدار نمى شوند كه در آيه فوق به آنها نيز اشاره شده است).

يا به تعبيرى كه در بعضى از كلمات مفسّرين آمده است: «روح داراى سه حالت است، گاه شعاع آن بر ظاهر و باطن بدن مى افتد، و گاه فقط بر ظاهر آن مى تابد، و گاه پرتو آن به طور كلّى از ظاهر و باطن جمع مى شود.

اوّلى حال بيدارى است، دوّمى حال خواب، و سوّمى حال مرگ است»(1)

براى توضيح بشتر بايد به اين حقيقت توجه داشت كه حيات انسان بر سه گونه است:

«حيات نباتى» كه بر اساس آن سلول هاى بدن داراى تغذيه و رشد و نمو و توليد مثل اند (مانند همه گياهان).

«حيات حيوانى» كه شامل حسّ و حركت نيز مى شود، اعم از حركات غير اختيارى، مانند ضربان قلب و نبض، يا حركات اختيارى، مانند راه رفتن يك حيوان و تكان دادن دست و پا.

و «حيات انسانى» كه مربوط به ادراكات عاليه انسان، و تصميم و اراده و تحليل مسائل مختلف، و ابداع و ابتكار و احساس تعهّد و مسئوليت است.

مسلم است در حال خواب، نوع اوّل و دوّم از انسان گرفته نمى شود، تنها نوع سوّم است كه آن را از دست مى دهد.

ضمناً از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه خواب «شكل ضعيفى از مرگ» است، يا به تعبير ديگر، مرگ «نمونه كاملى از خواب» مى باشد، و نيز استفاده مى شود كه انسان تركيبى است از جسم و روح، جسم از جهان مادّه است و روح گوهرى است ماوراى جهان مادّه عنصرى.

و نيز معمّاى خواب و رؤيا و حقايق تازه اى را كه انسان در اين حال درك مى كند تا حدى حلّ مى شود، زيرا در موقع خواب، روح انسانى جدا مى گردد و به فعاليت آزادانه ترى مى پردازد، و به همين دليل از عوالمى تازه آگاه مى شود.

در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام چنين مى خوانيم: انَّ الرُّوْحَ يَخْرُجُ عِنْدَ النَّومِ، وَ يَبْقَى شُعاعُهُ فى


1- تفسير كبير، جلد 26، صفحه 284.

ص: 229

الْجَسَدٍ، فَلذِلِكَ يَرَى الرُّؤْيا، فَاذا انْتَبَهَ عادَ رُوْحُهُ الَى جَسَدِهِ بِاسْرَعَ مِنْ لَحْظَةٍ!: «روح به هنگام خواب از بدن خارج مى شود و پرتو و شعاع آن در بدن مى ماند، لذا انسان خواب مى بيند، و هنگامى كه بيدار شد، روح سريع تر از يك لحظه به جسد باز مى گردد».(1)

به هر حال اين آيات هيچ گونه تفسيرى جز مسأله بقاء روح ندارد، چرا كه دريافت چيزى آن هم به صورت كامل به هنگام مرگ، مصداق جسمانى ندارد، حيات گياهى و حيوانى كه با مرگ نابود مى شود نمى تواند مصداقى براى عنوان «توفّى» باشد، بنابراين نتيجه مى گيريم كه منظور دريافت روح انسانى است كه عامل حيات انسانى مى باشد.

***

توضيحات
1- بقاى روح

مسأله بقاى روح، رابطه نزديكى با مسأله استقلال و اصالت روح دارد، زيرا اگر روح مستقل باشد مى تواند بعد از مرگ باقى بماند، ولى اگر تابع ماده و از خواص آن بوده باشد (درست مانند حركات يك ساعت كه تابع آن است) در اين صورت با نابود شدن جسم مادّى، آن هم نابود مى گردد.

لذا قبل از هرچيز بايد به سراغ اين اصل برويم كه آيا روح آدمى، يك گوهر مستقل است، يا چيزى شبيه خواص فيزيكى و شيميايى جسم و سلول هاى مغزى كه با از ميان رفتن مغز، آن هم نابود مى شود، درست مانند روح حيوانى و نباتى كه مجموعه اى از نموّ و تغذيه و توليد مثل و حس و حركت است، بديهى است با از ميان رفتن جسم نه تغذيه اى باقى مى ماند، نه نمو و توليد مثل، و نه حسّ و حركت (دقت كنيد).

ولى ما دلائل فراوانى داريم كه نشان مى دهد روح انسانى شباهتى با روح نباتى و حيوانى ندارد، بلكه حقيقتى است مستقل، كه گاهى به اين بدن مادّى تعلق مى گيرد و گاه از آن جدا مى شود.

نخست به سراغ دلائل عقلى فلاسفه الهى براى اثبات اصالت و استقلال روح مى رويم.

سپس به ذكر دلائل منكران، يعنى ماديين، پرداخته، و آنها را مورد نقد و بررسى قرار مى دهيم.

گرچه اثبات بقاى روح- همان گونه كه قبلًا اشاره شد- به تنهايى تمام مقصود را در مباحث معاد اثبات


1- « روح البيان» جلد 8، صفحه 115.

ص: 230

نمى كند (زيرا بخش مهمى از معاد مربوط به جنبه جسمانيّت معاد است)، ولى حدّاقل نيمى از اين راه را براى ما هموار مى سازد، وصولت منكران را درهم مى شكند.

***

2- آيا روح مستقل است؟

تا آنجا كه تاريخ علم و دانش بشرى نشان مى دهد، مسأله روح و ساختمان و ويژگى هاى اسرارآميزش، همواره مورد توجه دانشمندان بوده است و هر دانشمندى به سهم خود كوشيده است تا به محيط اسرارآميز روح گام بگذارد.

درست به همين دليل نظراتى كه درباره روح، از سوى علماء و دانشمندان اظهار شده بسيار زياد و متنوع است.

ممكن است علم و دانش امروز ما- و حتّى علم و دانش آيندگان- براى پى بردن به همه رازهاى روح كافى نباشد، هر چند روح ما از همه چيز اين جهان به ما نزديك تر است. اما چون گوهر آن با آنچه در عالم ماده با آن انس گرفته ايم تفاوت كلى دارد. زياد هم نبايد تعجب كرد كه به آسانى از اسرار و كنه اين اعجوبه آفرينش و مخلوق مافوق ماده سر در نياوريم.

امّا به هر حال اين مانع از آن نخواهد بود كه ما دورنماى روح را با ديده تيزبين عقل ببينيم، و از اصول و نظامات كلّى حاكم بر آن آگاه شويم.

مهمترين اصلى كه بايد در اينجا شناخته شود مسأله اصالت و استقال روح است، در برابر مكتب هاى ماده گرا كه روح را مادى و از خواص ماده مغزى و سلول هاى عصبى مى دانند و ماوراى آن هيچ!

و ما بيشتر در اينجا به همين بحث مى پردازيم، چرا كه بحث «بقاى روح» و «مسأله تجرد كامل يا تجرد برزخى» متكى به آن است.

اما قبل از ورود در اين بحث ذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه تعلق روح به بدن انسان- آنچنان كه بعضى گمان كرده اند- تعلقى از قبيل حلول (فى المثل مانند ورود باد در مشك نيست)- بلكه يكنوع ارتباط و پيوندى بر اساس حاكميت روح بر تن و تصرف و تدبير آن است كه بعضى آن را تشبيه به تعلق «معنا» به «لفظ» كرده اند.

ص: 231

البتّه اين مسأله در لابلاى بحث استقلال روح روشن خواهد شد.

اكنون به اصل سخن باز مى گرديم.

در اين كه انسان با سنگ و چوب بى روح فرق دارد شكى نيست، زيرا ما به خوبى احساس مى كنيم كه با موجودات بى جان و حتّى با گياهان تفاوت داريم، ما مى فهميم، تصور مى كنيم، تصميم مى گيريم، اراده داريم، عشق مى ورزيم متنفر مى شويم، و ...

ولى گياهان و سنگ ها هيچ يك از اين احساسات را ندارند، بنابراين ميان ما و آنها يك تفاوت اصولى وجود دارد، و آن چيزى است كه روح انسانى مى ناميم.

نه مادى ها و نه هيچ دسته اى ديگر هرگز منكر اصل وجود «روح» و «روان» نيستند و به همين دليل همه آنها روانشناسى (پسيكولوژى) و روانكاوى (پسيكاناليزم) را به عنوان يك علم مثبت مى شناسند، اين دو علم گرچه تقريباً از جهاتى مراحل طفوليت خود را طى مى كنند، ولى به هر حال از علومى هستند كه در دانشگاه هاى بزرگ دنيا وسيله استادان و دانش پژوهان تعقيب مى شود، و همان گونه كه خواهيم ديد «روان» و «روح» دو حقيقت جداى از هم نيستند بلكه مراحل مختلف يك واقعيتند.

آنجا كه سخن از ارتباط روح با جسم است تأثير متقابل اين دو در يكديگر بيان مى شود نام «روان» بر آن مى گذاريم و آنجا كه پديده هاى روحى قطع نظر از جسم مورد بحث قرار مى گيرند نام روح را به كار مى بريم.

خلاصه اينكه هيچ كس انكار نمى كند كه حقيقتى به نام روح و روان در ما وجود دارد.

اكنون بايد ديد جنگ دامنه دار ميان «ماترياليست ها» از يكسو و «فلاسفه متافيزيك و روحيون» از سوى ديگر در كجاست؟

پاسخ اين است كه: دانشمندان الهى و فلاسفه روحيون معتقدند غير از موادى كه جسم انسان را تشكيل مى دهد، حقيقت و گوهر ديگرى در او نهفته است كه از جنس ماده نيست اما بدن آدمى تحت تأثير مستقيم آن قرار دارد.

به عبارت ديگر، روح يك حقيقت ماوراى طبيعى است كه ساختمان و فعاليت آن از ساختمان و فعاليت جهان ماده جداست، درست است كه دائماً با جهان ماده ارتباط دارند. ولى ماده و يا خاصيت ماده نيست!

ص: 232

در صف مقابل، فلاسفه مادى قرار دارند: آنها مى گويند: ما موجودى مستقل از ماده بنام «روح» يا نام ديگر سراغ نداريم، هرچه هست همين ماده جسمانى و يا آثار فيزيكى و شيميائى آن است.

ما دستگاهى به نام «مغز و اعصاب» داريم كه بخش مهمى از اعمال حياتى ما را انجام مى دهند، و مانند ساير دستگاه هاى بدن مادى هستند و تحت قوانين ماده فعاليت مى كنند.

فى المثل ما غده هايى در زير زبان داريم بنام «غده هاى بزاق» كه هم فعاليت فيزيكى دارند و هم شيميائى، هنگامى كه غذا وارد دهان مى شود، اين چاه هاى آرتزين! بطور خودكار و كاملًا اتوماتيك شروع به كار مى كنند، و چنان حسابگرند كه درست به همان اندازه كه آب براى جويدن و نرم كردن غذا لازم است روى آن مى پاشند؟ غذاهاى آبدار، كم آب، خشك، هركدام به اندازه نياز خود، سهميه اى از آب دهان دريافت مى دارند!

مواد اسيدى خصوصاً هنگامى كه زياد غليظ باشند، فعاليت اين غده ها را افزايش مى دهند، تا سهم بيشترى از آب دريافت دارند، و به اندازه كافى رقيق شوند و به ديوارهاى معده زيانى نرسانند!

و هنگامى كه غذا را فرو برديم فعاليت اين چاه ها خاموش مى گردد، خلاصه، نظام عجيبى بر اين چشمه ها جوشان حكومت مى كند كه اگر يك ساعت تعادل و حساب آنها بهم بخورد، يا دائماً آب از «لب و لوچه» ما سرازير است و يا باندازه اى زبان و گلوى ما خشك مى شود كه لقمه در گلوى ما گير مى كند!

اين كار «فيزيكى» بزاق است، ولى مى دانيم كار مهم تر بزاق كار شيميائى آن است، مواد مختلفى با آن آميخته است كه با غذا تركيب مى شوند و زحمت معده را كم مى كنند.

ماترياليست ها مى گويند: سلسله اعصاب و مغز ما شبيه غده هاى بزاقى و مانند آن داراى فعاليت هاى فيزيكى و شيميائى است (كه به طور مجموع «فيزيكو شيميائى» به آن گفته مى شود) و همين فعاليت هاى «فيزيكو شيميائى» است كه ما نام آن را «پديده هاى روحى» و يا «روح» مى گذاريم.

آنها مى گويند: هنگامى كه مشغول فكر كردن هستيم يك سلسله امواج الكتريكى مخصوص از مغز ما برمى خيزد، اين امواج را امروز با دستگاه هايى مى گيرند و روى كاغذ ثبت مى كنند، مخصوصاً در بيمارستان هاى روانى با مطالعه روى اين امواج، راه هايى براى شناخت و درمان بيماران روانى پيدا مى كنند، اين فعاليت فيزيكى مغر ماست.

ص: 233

علاوه بر اين، سلول هاى مغز به هنگام فكر كردن، يا ساير فعاليت هاى روانى داراى يك رشته فعل و انفعالات شيميائى هستند.

بنابراين روح و پديده هاى روحى چيزى خواص فيزيكى و فعل و انفعالات شيميايى سلول هاى مغزى و عصبى ما نمى باشد.

آنها از اين بحث چنين نتيجه مى گيرند:

1- همان طور كه فعاليت غده هاى بزاقى و اثرات مختلف آن قبل از بدن نبوده و بعد از آن نيز نخواهد بود، فعاليت هاى روحى ما نيز با پيدايش مغز و دستگاه اعصاب، موجود مى شوند، و با مردن آن مى ميرند!

2- روح از خواص جسم است، پس مادى است و جنبه ماوراى طبيعى ندارد.

3- روح مشمول تمام قوانينى است كه بر جسم حكومت مى كند.

4- روح بدون بدن وجود مستقلى ندارد و نمى تواند داشته باشد.

***

3- دلائل مادى ها بر عدم استقلال روح

مادى ها براى اثبات مدعاى خود و اينكه روح و فكر و ساير پديده هاى روحى همگى مادى هستند، يعنى از خواص فيزيكى و شيميائى سلول هاى مغزى و عصبى مى باشند شواهدى آورده اند كه در زير به آنها اشاره مى شود:

1- «به آسانى مى توان نشان داد كه با از كار افتادن يك قسمت از مغز يا سلسله اعصاب يك دسته از آثار روحى تعطيل مى شود».(1)

مثلًا آزمايش شده كه اگر قسمت هاى خاصى از مغز كبوتر را برداريم نمى ميرد، ولى بسيارى از معلومات خود را از دست مى دهد، اگر غذا به او بدهند مى خورد و هضم مى كند و اگر ندهند و تنها دانه را در مقابل او بريزند نمى خورد و از گرسنگى مى ميرد؟

همچنين در پاره اى از ضربه هاى مغزى كه بر انسان وارد مى شود، و يا به علل بعضى از بيمارى ها، قسمت هايى از مغز از كار مى افتد، ديده شده كه انسان قسمتى از معلومات خود را از دست مى دهد.


1- پيسيكولوژى دكتر ارانى، صفحه 23.

ص: 234

در جرائد خوانديم كه يك جوان تحصيل كرده بر اثر يك ضربه مغزى در يك جادثه تمام حوادث گذشته زندگى خود را فراموش كرد، حتى مادر و خواهر خود را نمى شناخت! هنگامى كه او را به خانه اى كه در آن متولد و بزرگ شده بود بردند كاملًا براى او ناآشنا بود!!

اينها و نظاير آن نشان مى دهد كه رابطه نزديكى در ميان «فعاليت سلول هاى مغزى» و «پديده هاى روحى» وجود دارد.

2- «هنگام فكر كردن تغييرات مادى در سطح مغز بيشتر مى شود، مغز بيشتر غذا مى گيرد، و بيشتر مواد فسفرى پس مى دهد، موقع خواب كه مغز كار تفكر را انجام نمى دهد كمتر غذا مى گيرد، اين خود دليل بر مادى بودن آثار فكرى است».(1)

3- مشاهدات نشان مى دهد كه وزن مغز متفكران عموماً بيش از حد متوسط است (حد متوسط مغز مردان در حدود 1400 گرم و حد متوسط مغز زنان مقدارى از آن كمتر است)، اين نشانه، ديگرى بر مادى بودن روح است.

4- اگر نيروى تفكر و تظاهرات روحى دليل بر وجود روح مستقل باشد بايد اين معنا را در حيوانات نيز بپذيريم، زيرا آنها هم در حد خود ادراكاتى دارند!

خلاصه آنها مى گويند ما احساس مى كنيم كه روح ما موجود مستقلى نيست، و پيشرفت هاى علوم مربوط به انسان شناسى نيز اين واقعيت را تأييد مى كند.

از مجموع اين استدلالات چنين نتيجه مى گيرند كه پيشرفت و توسعه فيزيولژى انسانى و حيوانى روز به روز اين حقيقت را واضح تر مى سازد كه ميان پديده هاى روحى و سلول هاى مغزى رابطه نزديكى وجود دارد.

***

نقطه هاى تاريك اين استدلال

اشتباه بزرگى كه دامنگير مادى ها در اينگونه استدلالات شده اين است كه «ابزار كار» را با «فاعل كار»

اشتباه كرده اند.


1- بشر از نظر مادى- دكتر ارانى، صفحه 2.

ص: 235

براى اين كه بدانيم چگونه آنها ابزار را با كننده كار اشتباه كرده اند، اجازه دهيد يك مثال بياوريم (دقت كنيد).

از زمان «گاليله» باين طرف تحولى در مطالعه وضع آسمان ها پيدا شد. گاليله ايتاليائى به كمك يك عينك ساز، موفق به ساختن دوربين كوچولوئى شد ولى البتّه گاليله بسيار خوشحال بود و شب هنگام كه به كمك آن به مطالعه ستارگان آسمان پرداخت، صحنه شگفت انگيزى در برابر چشم او آشكار گرديد كه تا آن روز هيچ انسان ديگرى نديده بود، او فهميد كشف مهمى كرده است و از آن روز به بعد كليه مطالعه اسرار جهان بالا به دست انسان افتاد!

تا آن روز انسان شبيه پروانه اى بود كه فقط چند شاخه اطراف خود را مى ديد، اما هنگامى كه دوربين را به چشم گرفت، مقدار قابل ملاحظه اى از درختان اطراف خود را در اين جنگل بزرگ آفرينش نيز مشاهده كرد.

اين مسأله به تكامل خود ادامه داد تا اينكه دوربين هاى بزرگ نجومى ساخته شد كه قطر عدسى آنها چندين متر بود. آنها را بر فراز كوه هاى بلند كه در منطقه مناسبى از نظر صافى هوا قرار داشت نصب كردند، اين دوربين ها كه مجموع دستگاه آنها گاهى به اندازه يك عمارت چند طبقه مى شد عوالمى از جهان بالا را به انسان نشان داد كه چشم عادى حتّى يكهزارم آن را نديده بود.

حال فكر كنيد اگر روزى تكنولوژى بشر اجازه ساختمان دوربين هايى به قطر يكصد متر با تجهيزاتى به اندازه يك شهر دهد، چه عوالمى بر ما كشف خواهد شد؟! اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه اگر اين دوربين ها را از ما بگيرند به طور قطع بخشى يا بخش هايى از معلومات و مشاهدات ما درباره آسمان ها تعطيل خواهد شد، ولى آيا بيننده اصلى، ما هستيم يا دوربين است؟!

آيا دوربين و تلسكوپ ابزار كار ماست كه بوسيله آن مى بينيم و يا فاعل كار و بيننده واقعى است؟!

در مورد مغز نيز هيچ كس انكار نمى كند كه بدون سلول هاى مغزى انجام تفكر و مانند آن ممكن نيست، ولى آيا مغز ابزار كار روح است؟ يا خود روح است؟!

كوتاه سخن اينكه: تمام دلائلى كه مادى ها در اينجا آورده اند، فقط ثابت مى كند كه ميان سلول هاى مغزى و ادراكات ما، ارتباط وجود دارد. ولى هيچكدام از آنها اثبات نمى كند كه مغز انجام دهنده ادراكات است نه ابزار ادراك (دقت كنيد).

ص: 236

و از اينجا روشن مى شود اگر جسم مرده چيزى نمى فهمد، به خاطر اين است كه ارتباط روح آنها با بدن از بين رفته، نه اينكه روح، فانى شده است، درست همانند كشتى يا هواپيمائى كه دستگاه بى سيم آن همه از كار افتاده است، كشتى و راهنمايان و ناخدايان كشتى وجود دارند اما ساحل نشينان نمى توانند با آنها رابطه اى برقرار سازند، زيرا وسيله ارتباطى از ميان رفته است.

***

دلائل طرفداران استقلال روح
الف- خاصيت واقع نمائى (آگاهى از جهان برون).

نخستين سؤالى را كه مى توان از ماترليست ها كرد اين است كه اگر افكار و پديده هاى روحى همان خواص «فيزيكو شيميائى» مغزند، بايد «تفاوت اصولى» ميان كار مغز و كار معده يا كليه و كبد مثلًا نبوده باشد، زيرا كار معده «مثلًا» تركيبى از فعاليت هاى فيزيكى و شيميائى است، با حركات مخصوص خود و ترشح اسيدهايى غذا را هضم و آماده جذب بدن مى كند، و همچنين كار بزاق چنان كه گفته شد تركيبى از كار فيزيكى و شيميائى است، در حالى كه ما مى بينيم كار روحى با همه آنها متفاوت است.

اعمال تمام دستگاه هاى بدن كم و بيش شباهت به يكديگر دارند بجز «مغز» كه وضع آن استثنائى است آنها همه مربوط به جنبه هاى داخلى است در حالى كه پديده هاى روحى جنبه خارجى دارند يعنى ما را از وضع بيرون وجود ما آگاه مى كنند.

براى توضيح اين سخن بايد به چند نكته توجه كرد:

نخست اينكه: آيا جهانى بيرون از وجود ما هست يا نه؟ مسلماً چنين جهانى وجود دارد، و ايده آليست ها كه وجود جهان خارج را انكار مى كنند و مى گويند هرچه هست «مائيم» و «تصورات ما»، و جهان خارج درست همانند صحنه هايى است كه در خواب مى بينيم، چيزى جز تصورات نيست، سخت در اشتباهند، و بهترين گواه اينكه خودشان به هنگام عمل رئاليست مى شوند، و آنچه را در محيط كتابخانه خود مى انديشند هنگامى كه به كوچه و خيابان و محيط زندگى معمولى قدم مى گذارند همه را فراموش مى كنند، و همه چيز را واقعى و حقيقى مى شمرند!

ص: 237

ديگر اينكه آيا ما از وجود جهان بيرون آگاه هستيم يا نه؟

قطعاً پاسخ اين سئوال نيز مثبت است، زيرا ما آگاهى زيادى از جهان بيرون خود داريم، و از موجوداتى كه در اطراف ما، يا نقاط دوردست است، اطلاعات فراوانى در اختيار ما هست.

اكنون اين سؤال پيش مى آيد آيا جهان خارج به درون وجود ما مى آيد؟ مسلماً نه، بلكه نقشه آن پيش ماست كه با استفاده از خاصيت «واقع نمائى» به جهان بيرون وجود خود راه مى يابيم.

اين واقع نمائى نمى تواند تنها خواص فيزيكوشيميائى مغز باشد، درست است كه اين خواص زائيده تأثرات ما از جهان بيرون، و به اصطلاح معلول آنها است، ولى درست همانند تأثيرى است كه غذا روى معده ما مى گذارد، آيا تأثير غذا روى معده و فعل و انفعال فيزيكى و شيميائى آن سبب مى شود كه معده از غذاها آگاهى داشته باشد؟ پس چطور مغز ما مى تواند از دنياى بيرون خود با خبر گردد؟!

به تعبير ديگر: براى آگاهى از موجودات خارجى و عينى يك نوع احاطه بر آنها لازم است، و اين احاطه كار سلول هاى مغزى نيست، سلول هاى مغزى تنها از خارج متأثر مى شوند، و اين تأثر، همانند تأثّر ساير دستگاه هاى بدن، از وضع خارج است، اين موضوع را ما به خوبى درك مى كنيم.

اگر تأثر از خارج دليلى بر آگاهى ما از خارج باشد لازم است با معده و زبان خود نيز بفهميم در حالى كه چنين نيست، خلاصه وضع استثنائى ادراكات ما دليل بر آن است كه حقيقت ديگرى در آن نهفته است، كه نظامش با نظام قوانين فيزيكى و شيميائى كاملًا تفاوت دارد، يعنى بايد قبول كنيم كه گوهر ديگرى كه ما نامش را روح مى گذاريم در ما وجود دارد كه سبب درك حقايق مى شود (دقت كنيد).

***

ب- وحدت شخصيت
اشاره

دليل ديگرى كه براى استقلال روح مى توان ذكر كرد، مسئله وحدت شخصيت در طول عمر آدمى است.

توضيح اينكه ما در هر چيز شك و ترديد داشته باشيم در اين موضوع ترديدى نداريم كه «وجود داريم».

«من هستم» و در هستى خود ترديد ندارم، و علم من به وجود خودم به اصطلاح «علم حضورى» است، نه علم «حصولى» يعنى من پيش خود حاضرم و از خودم جدا نيستم.

ص: 238

بهر حال، آگاهى ما از خود از روشن ترين معلومات ماست، و احتياج به استدلال ندارد، و استدلال معروفى كه دكارت فيلسوف معروف فرانسوى براى وجودش كرده كه: «من فكر مى كنم پس هستم» استدلال زايد و نادرستى به نظر مى رسد، زيرا پيش از آنكه اثبات وجود خود كند، دوبار اعتراف به وجود خودش كرده! يك بار آنجا كه مى گويد «من» و بار ديگر كه مى گويد «مى كنم» اين از يكسو.

از سوى ديگر اين «من» از آغاز تا پايان عمر يك واحد بيشترى نيست، «من امروز» همان «من ديروز» همان «من بيست سال قبل» مى باشد. «من از كودكى تاكنون يك نفر بيشتر نبوده ام» من همان شخصى هستم كه بوده ام و تا آخر عمر نيز همين شخص خواهم بود، نه شخص ديگر، البتّه درس خوانده ام، با سواد شده ام، تكامل يافته ام، و باز هم خواهم يافت، ولى يك آدم ديگر نشده ام، و به همين دليل همه مردم از آغاز تا پايان عمر مرا يك آدم مى شناسند، يك نام دارم، يك شناسنامه دارم و ...

اكنون حساب كنيم و ببينيم اين موجود واحدى كه سراسر عمر ما را پوشانده چيست؟ آيا ذرات و سلول هاى بدن ما و يا مجموعه سلول هاى مغزى و فعل و انفعالات آن است؟ اينها كه در طول عمر ما بارها عوض مى شوند و تقريباً در هفت سال يكبار تمام سلول ها تعويض مى گردند، زيرا مى دانيم در هر شبانه روز ميليون ها سلول در بدن ما مى ميرد، و ميليون ها سلول تازه جانشين آن مى شود، همانند ساختمانى كه تدريجاً آجرهاى آن را برون آورند، و آجرهاى تازه اى جاى آن كار بگذارند، اين ساختمان بعد از مدتى بكلى عوض مى شود، اگر چه مردم سطحى متوجه نشوند، و يا همانند استخر بزرگى كه از يك طرف آهسته آهسته آب وارد آن مى شود، و از طرف ديگر خارج مى گردد، بديهى است بعد از مدتى تمام آب استخر عوض مى شود، اگر چه افراد ظاهربين توجه نداشته باشند و آن را به همان حال ثابت ببينند.

به طور كلى هر موجودى كه دريافت غذا مى كند و از سوى ديگر مصرف غذا دارد تدريجاً «نوسازى» «تعويض» خواهد شد.

بنابراين يك آدم هفتاد ساله تقريباً ده بار تمام اجزاى بدن او عوض شده است، روى اين حساب اگر همانند مادى ها انسان را همان جسم و دستگاه هاى مغزى و عصبى و خواص فيزيكو شيميائى آن بدانيم بايد اين «من» در 70 سال ده بار عوض شده باشد و همان شخص سابق نباشد در حالى كه هيچ وجدانى اين سخن را نخواهد پذيرفت.

از اينجا روشن مى شود كه غير از اجزاى مادى، يك حقيقت واحد ثابت در سراسر عمر، وجود

ص: 239

دارد كه همانند اجزاى مادى تعويض نمى شود و اساس وجود ما را همان تشكيل مى دهد و عامل وحدت شخصيت ما همان است.

* پرهيز از يك اشتباه

بعضى تصور مى كنند سلول هاى مغزى عوض نمى شوند و مى گويند: در كتاب هاى فيزيولوژى خوانده ايم كه تعداد سلول هاى مغزى از آغاز تا آخر عمر يكسان است؛ يعنى هرگز كم و زياد نمى گردد، بلكه فقط بزرگ مى شوند، اما توليد مثل نمى كنند، و به همين جهت اگر ضايعه اى براى آنها پيش بيايد قابل ترميم نيستند، بنابراين ما يك واحد ثابت در مجموع بدن داريم كه همان سلول هاى مغزى است؟ و اين حافظ وحدت شخصيت ماست.

امّا اين اشتباه بزرگى است، زيرا آنها كه اين سخن را مى گويند، دو مسأله را با يكديگر اشتباه كرده اند، آنچه در علم امروز ثابت شده اين است كه سلول هاى مغزى از آغاز تا پايان عمر از نظر تعداد ثابت است، و كم و زياد نمى شود. نه اينكه ذرات تشكيل دهنده اين سلول ها تعويض نمى گردد، زيرا همان طور كه گفتيم سلول هاى بدن دائماً غذا دريافت مى كنند، و نيز تدريجاً ذرات كهنه را از دست مى دهند، همانند همان استخر آبى كه از يكسو آب به آن مى ريزد و از سوى ديگر آب از آن خارج مى شود، پس از مدتى از محتويات آن به كلى تعويض مى گردد، اگر چه مقدار آب ثابت مانده است، بنابراين سلول هاى مغزى نيز عوض مى شوند.(1)

***

ج- عدل انطباق بزرگ و كوچك

فرض كنيم كنار درياى زيبايى نشسته ايم چند قايق كوچك و يك كشتى عظيم روى امواج آب در حركتند، آفتاب را مى بينيم كه از يكسو غروب مى كند و ماه را مى بينيم كه از سوى ديگر در حال طلوع كردن است.

مرغ هاى زيبايى دريايى دائماً روى آب مى نشينند و برمى خيزند، و در يك سمت آن كوه عظيمى سر به


1- در كتاب هاى فيزيولوژى نيز به اين مسئله اشاره شده است به عنوان نمونه به كتاب هورمونها صفحه 11 و كتاب فيزيولوژى حيوانى تأليف دكتر محمود بهزاد و همكاران صفحه 32 مراجعه شود.

ص: 240

آسمان كشيده است.

اكنون، لحظاتى چشم خود را مى بنديم و آنچه را ديده ايم در ذهن خود مجسم مى نماييم: كوه با همان عظمت، دريا با همان وسعت، و كشتى عظيم با همان بزرگى كه دارد در ذهن ما مجسم مى شوند، يعنى همانند تابلوى فوق العاده بزرگى در برابر فكر ما يا در درون روح ما وجود دارند.

حال اين سؤال پيش مى آيد كه جاى اين نقشه بزرگ كجاست؟ آيا سلول هاى فوق العاده كوچك مغزى مى توانند چنين نقشه عظيمى را در خود جاى دهند؟ مسلماً نه، بنابراين بايد داراى بخش ديگرى از وجود باشيم كه مافوق اين ماده جسمانى است و آن قدر وسيع است كه تمام اين نقشه ها را در خود جاى مى دهد.

آيا نقشه يك عمارت 500 مترى را مى توان روى يك زمين چند مترى پياده كرد؟!

مسلماً پاسخ اين سؤال منفى است، چون يك موجود بزرگتر با حفظ بزرگى خود منطبق بر موجود كوچكى نمى شود، لازمه انطباق اين است كه يا هر دو مساوى آن باشد يا نقشه كوچكتر باشد.

با اين حال چگونه مى توانيم نقشه هاى ذهنى فوق العاده بزرگى را در سلول هاى كوچك مغزى خود جاى دهيم؟

ما مى توانيم كره زمين را با همان كمربند چهل ميليون متريش در ذهن خود ترسيم كنيم، ما مى توانيم كره خورشيد را كه يك ميليون و دويست هزار مرتبه از كره زمين بزرگ است، و همچنين كهكشان هايى را كه ميليون ها بار از خورشيد ما وسيعترند، همه را در فكر خود مجسم كنيم، اين نقشه ها اگر بخواهند در سلول هاى كوچك مغزى پياده شوند طبق قانون «عدم انطباق بزرگ بر كوچك» امكان پذير نيست، پس بايد به وجودى مافوق اين جسم اعتراف كنيم كه مركز پذيرش اين نقشه هاى بزرگ مى باشد.

* سؤال

ممكن است گفته شود، نقشه هاى ذهنى ما، همانند «ميكروفيلم ها» و يا «نقشه هاى جغرافيائى» است كه در كنار آن يك عدد كسرى نوشته شده مانند 11000000 و يا

1100000000 كه مقياس كوچك شدن آن را نشان مى دهد و به ما مى فهماند كه بايد اين نقشه را به همان نسبت بزرگ كنيم تا نقشه واقعى به دست آيد، و نيز بسيار ديده ايم عكسى از كشتى غول پيكرى گرفته شده كه نمى تواند به تنهايى عظمت آن كشتى را نشان بدهد، و لذا قبل از گرفتن عكس براى نشان

ص: 241

دادن عظمت آن انسانى را در عرشه كشتى قرار مى دهند و عكس آن دو را با هم مى گيرند تا عظمت كشتى از طريق مقايسه روشن شود.

نقشه هاى ذهنى ما نيز تصويرهاى بسيار كوچكى هستند كه با مقياس هاى معينى كوچك شده اند، به هنگامى كه به همان نسبت آنها را بزرگ كنيم نقشه واقعى به دست مى آيد، و مسلماً اين نقشه ها كوچك و ميكرو فيلم ها مى تواند به نوعى در سلول هاى مغزى ما جاى گيرد (دقت كنيد).

* پاسخ:

مسأله مهم اينجاست كه ميلكروفيلم ها را معمولًا يا به وسيله پروژكتورها بزرگ مى كنند و روى پرده اى منعكس مى نمايند يا در نقشه هاى جغرافيائى عددى كه زير آن نوشته شده است به ما كمك مى كند كه نقشه را در آن عدد ضرب كنيم و نقشه بزرگ واقعى را در ذهن خود منعكس نمائيم. حال اين سئوال پيش مى آيد كه آن پرده بزرگى كه ميكروفيلم هاى ذهنى ما روى آن به صورت عظيم منعكس مى گردد كجاست.

آيا اين پرده بزرگ همان سلول هاى مغزى هستند؟ قطعاً نه. و آن نقشه جغرافيائى كوچك را كه ما در عدد بزرگ ضرب مى كنيم و تبديل به نقشه عظيمى مى نماييم، مسلماً محلى لازم دارد، آيا مى تواند سلول هاى كوچك مغزى باشد؟

به عبارت روشن تر: در مثال ميكروفيلم و نقشه جغرافيايى آنچه در خارج وجود دارد، همان فيلم ها و نقشه هاى كوچك هستند، ولى در نقشه هاى ذهنى ما اين نقشه ها درست به اندزه وجود خارجى آنها مى باشند و قطعاً محلى لازم دارند به اندازه خودشان، مى دانيم سلول هاى مغزى كوچك تر از آن است كه بتواند آنها را با آن عظمت منعكس سازد.

كوتاه سخن اينكه: ما اين نقشه هاى ذهنى را با همان بزرگى كه در خارج دارند تصور مى كنيم، و اين تصوير عظيم نمى تواند در سلول كوچكى منعكس گردد بنابراين نيازمند به محلى است و از اينجا به وجود حقيقتى وراء اين سلول ها پى مى بريم كه نامش را روح مى گذاريم.

د- پديده هاى روحى با كيفيات مادى هماهنگ نيستند

دليل ديگرى كه مى تواند ما را به استقلال روح و مادى نبودن آن رهنمون گردد اين است كه: در پديده هاى روحى خواص و كيفيت هايى مى بينيم كه با خواص و كيفيت هاى موجودات مادى هيچ گونه

ص: 242

شباهت ندارد، زيرا:

اولًا: موجودات «زمان» مى خواهند و جنبه تدريجى دارند.

ثانياً: با گذشت زمان فرسوده مى شوند.

ثالثاً: قابل تجزيه به اجزاء متعددى هستند.

ولى پديده هاى ذهنى داراى اين خواص و آثار نيستند، صحنه هايى كه مثلًا از زمان كودكى در ذهن ما نقش بسته با گذشت زمان نه كهنه مى شود و نه فرسوده، و همان شكل خود را حفظ كرده است، ممكن است مغز انسان فرسوده شود ولى با فرسوده شدن مغز خانه اى كه نقشه اى از بيست سال قبل در ذهن ما ثبت شده فرسوده نمى گردد و از يك نوع ثبات كه خاصيت جهان ماوراى ماده است برخوردار است.

روح ما نسبت به نقش ها و عكس ها خلاقيت عجيبى دارد و در يك آن مى توانيم بدون هيچ مقدمه اى هرگونه نقشى را در ذهن ترسيم كنيم، كرات آسمانى، كهكشان ها و يا موجودات زمينى، درياها و كوه ها و مانند آن، اين خاصيت يك موجود مادى نيست، بلكه نشانه موجودى وراء مادى است.

به علاوه ما مى دانيم مثلًا 2+/ 2/ 4 شكى نيست كه طرفين اين معادله را مى توانيم تجزيه كنيم يعنى عدد دو را تجزيه نماييم، و يا عدد چهار را، ولى اين «برابرى» را هرگز نمى توانيم تجزيه كنيم و بگوييم برابرى دو نيم دارد و هر نيمى غير از نيم ديگر است، براى يك مفهوم غيرقابل تجزيه است يا وجود دارد و يا وجود ندارد هرگز نمى توان آن را دو نيم كرد.

اين گونه مفاهيم ذهنى قابل تجزيه نيستند و به همين دليل نمى توانند مادى باشند زيرا اگر مادى بودند، قابل تجزيه بودند، و باز به همين دليل روح ما كه مركز چنين مفاهيم غير مادى است نمى تواند مادى بوده باشد بنابراين مافوق ماده است (دقت كنيد).(1)

***

5- آيا روح مجرد است؟

آيا روح انسان، فقط مستقل است، يعنى بعد از مرگ جسم و متلاشى شدن آن مى تواند به بقاء خود ادامه دهد؟ يا علاوه بر استقلال داراى حالت تجرّد از مادّه نيز مى باشد، يعنى خواصّ عمومى ماده را كه عبارت


1- اين بخش از تفسير نمونه، جلد 12، صفحه 254 تا 269 گرفته شده است.

ص: 243

است از زمان و مكان و اجزاء ندارد.

گروهى از فلاسفه اصرار دارند كه روح داراى تجرّد است و هيچ گونه كيفيات مادى، براى آن معنا ندارد، و بعضى از دلائل گذشته در مورد استقلال روح نيز به سوى اين هدف جهت گيرى شده است.

در حالى كه بعضى ديگر، روح را نوعى مادّه لطيف مى دانند، و به تعبير ديگر آن را «نيمه مجرّد» مى دانند، مجرّد از مادّه كثيف عنصرى.

فى المثل ما يقين داريم كه نور خواه به صورت امواج در اتِر باشد يا به صورت ذرّات و «فتون»، نوعى جسم است، ولى مسلّماً حساب آن از اجسام معمولى جداست و قوانينى كه بر اجسام معمولى حاكم است، بر آن حاكم نيست، به همين دليل از اجسام شفّاف عبور مى كند و خلاء و ملاء براى آن يكسان است.

آيا راستى روح انسان هم چيزى شبيه به اين است؟ يا به كلّى مجرّد است و ماوراى ماده اعم از مادّه لطيف و كثيف ولى از آنجا كه اثبات تجرّد روح، يا مادّه لطيف بودن در مباحث مربوط به معاد تأثير چندانى ندارد، آنچه مهم است همان استقلال روح و بقاى آن بعد از متلاشى شدن جسم مى باشد، ما از بحث بيشتر در اين زمينه خوددارى مى كنيم، و آن را به مباحث فلسفى موكول مى كنيم، همين اندازه مى گوييم: روح مستقل خواه كاملًا مجرّد باشد يا جسم لطيف، مى تواند بعد از فناى اين جسم عنصرى باقى و فعّال باشد و اين گامى است به سوى جهان پس از مرگ (دقت كنيد).

ص: 244

معاد جسمانى

اشاره

اشاره:

آيا حيات بعد از مرگ، تنها جنبه «روحانى» دارد؟ يعنى انسان بعد از مردن براى هميشه از اين بدن جدا مى گردد، بدن مى پوسد و متلاشى مى شود، و زندگى جاويدان سراى ديگر تنها مربوط به روح است؟

يا اينكه زندگى بعد از مرگ در هر دو جنبه صورت مى گيرد، هم اين جسم مادى باز مى گردد و هم روح و بار ديگر با يكديگر متّحد مى شوند؟ يا اينكه فقط جنبه جسمانى دارد يعنى تنها جسم باز مى گردد و روح چيزى جز آثار و خواص اين جسم نيست؟

يا اينكه: معاد جنبه «روحانى» و «نيمه جسمانى» دارد، يعنى روح و جسم هر دو باز مى گردند و با هم متحد مى شوند، اما نه اين جسم مادى عنصرى، بلكه جسم لطيفى كه برتر از اين جسم و عصاره آن است؟

هريك از چهار نظريه فوق، طرفدارانى دارد اما آنچه به وضوح از قرآن مجيد استفاده مى شود و صداها آيه دلالت بر آن دارد، معاد روحانى و جسمانى است (با همين جسم مادّى) و از آنجا كه بازگشت روح در ميان دانشمندان و فلاسفه، مسلّم است، تعبير به «معاد جسمانى» مى شود در حالى كه منظور «معاد روحانى و جسمانى» است.

با اين اشاره به قرآن مجيد باز مى گرديم، و به آياتى كه با صراحت از معاد جسمانى سخن مى گويد، گوش جان مى سپاريم:

از آنجا كه اين آيات، بسيار فراوان است آنها را در «نه گروه» دسته بندى كرده و از هر گروه نمونه هايى در اينجا مى آوريم:

***

گروه اوّل:

اشاره

آياتى كه به منكران معاد كه پيوسته از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سؤال مى كردند چگونه وقتى ما خاك

ص: 245

شديم، يا به صورت عظام رميم (استخوان هاى پوسيده) درآمديم، به زندگى مجدّد باز مى گرديم؟ پاسخ مى گويد، و با صراحت اين مطلب را بازگو مى كند كه خدا قادر بر اين كار است، كه همين استخوان هاى پوسيده را از نو حيات و زندگى ببخشد (آرى همين جسم مادى عنصرى را زنده مى كند) مانند:

1- وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِىَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِى الْعِظامَ وَ هِىَ رَميِمٌ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذى انْشأَها اوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَليمٌ.

(يس- 78 و 79)

2- ايَحْسَبُ الأَنْسانُ انْ لَنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ- بَلَى قادِرينَ عَلَى انْ نُسَوِّىَ بَنَانَهُ.

(قيامت- 3 و 4)

3- ايَعِدُكُمْ انَّكُمْ اذا مِتُّمْ وَ كُنْتُمْ تُراباً وَ عِظاماً انَّكُمْ مُخْرَجُوْنَ- هَيْهاتَ هَيْهاتَ لِما تُوْعَدُونَ.

(مؤمنون- 35 و 36)

4- وَ كانُوا يَقُولُونَ اذا مِتْنا وَ كُنّا تُراباً وَ عِظاماً انّا لَمَبْعُوثُونَ- اوَ آبائُنا الْاوَّلُونَ- قُلْ انَّ الْاوَّلينَ وَ الْاخِرينَ- لَمَجْمُوعُونَ الى مِيْقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ.

(واقعه- 47 تا 50)

5- ذلِكَ جَزائُهُمْ بِانَّهُمْ كَفَرُوا بِآياتِنا وَ قالُواءَ اذا كُنّا عِظاماً وَ رُفاتاً انّا لَمَبْعُوثُوْنَ خَلْقاً جَديداً.

(اسراء- 98)(1)

ترجمه:

1- و براى ما مثالى زد و آفرينش خود را فراموش كرد و گفت: چه كسى اين استخوان ها را زنده مى كند در حالى كه پوسيده است بگو: همان كسى آن را زنده مى كند، كه نخستين بار آفريد، و او به هر مخلوقى آگاه است!

2- آيا انسان مى پندارد كه استخوان هاى او را جمع نخواهيم كرد- آرى قادريم كه


1- در اين زمينه آيات متعدد ديگرى نيز در قرآن مجيد وجود دارد كه از نظر همآهنگى مضمون ها به آيات فوق قناعت شد.

ص: 246

(حتى خطوط سر) انگشتان او را موزون و مرتب كنيم.

3- آيا او به شما وعده مى دهد هنگامى كه مرديد و خاك و استخوان شديد بار ديگر (از قبرها) خارج مى شويد؟- هيهات، هيهات از اين وعده هايى كه به شما داده مى شود.

4- و مى گفتند: هنگامى كه ما مرديم و خاك و استخوان شديم آيا برانگيخته خواهيم شد؟ با نياكان نخستين ما؟- بگو اولين و آخرين- همگى در روز معينى جمع مى شوند.

5- اين كيفر آنهاست به خاطر اينكه به آيات ما كافر شدند و گفتند آيا هنگامى كه ما استخوان هاى پوسيده و خاك هاى پراكنده مى شويم آيا بار ديگر آفرينش تازه اى خواهيم يافت.

***

تفسير و جمع بندى

1- چگونه استخوان هاى پوسيده زنده مى شود؟

از آنجا كه آيات فوق را در مباحث ديگر هم مورد توجه قرار داده ايم و تفسير شده در اينجا فقط روى قسمت هايى كه در اين بحث بايد دقيقاً مورد توجه واقع شود انگشت مى گذاريم:

در آيه اوّل، با صراحت مى گويد: همان خدايى كه نخستين بار آن را آفريد بعد از آنكه به صورت استخوان پوسيده اى درآمد، بار ديگر او را زنده مى كند.

جمله «يُحْيِيها» (آن استخوان پوسيده را زنده مى كند) به قدرى در معاد جسمانى صراحت دارد كه اگر در قرآن مجيد جز همين تعبير وجود نداشت براى اثبات اين مسأله كافى بود، در حالى كه همان گونه كه اشاره شد صدها آيه از معاد جسمانى خبر مى دهد.

قابل توجه اين كه آيه فوق بر خصوص همين «جسم مادى عنصرى» تكيه مى كند نه جسم ديگرى شبيه آن، يا جسم برزخى و نيمه مادّى.

***

در دومين آيه پندار كسانى را كه گمان مى كنند خداوند استخوان هاى انسان را جمع نخواهد كرد، مردود مى شمرد، و با صراحت مى گويد: نه فقط اين كار را مى كنيم بلكه قادريم كه ظريفترين خصوصيات

ص: 247

آن (مانند خطوط سرانگشتان) را باز گردانيم و تنظيم كنيم.

صراحت اين آيه نيز در معاد جسمانى به تمام معنا قابل توجه است.

***

سوّمين آيه سخنى از زبان قوم ثمود،(1) در برابر پيامبرشان صالح، نقل مى كند كه آنها يكديگر را مخاطب ساخته، در مذمّت اين پيامبر بزرگ چنين مى گفتند: «آيا او به شما وعده مى دهد كه وقتى از دنيا رفتيد و خاك و استخوان شديد بار ديگر (از قبرها) خارج مى شويد» (و لباس حيات در تن مى پوشيد).

هيهات «چه دور است اين وعده هاى (دروغين) كه به شما داده مى شود»! (ايَعِدُكُمْ انَّكُمْ اذْا مِتُّمْ وَ كُنْتُمْ تُراباً وَ عِظاماً انَّكُمْ مُخْرَجُوْنَ هَيْهاتَ هَيْهاتُ لِما تُوْعَدُونَ).

اين تعبيرها به وضوح مى رساند كه پيامبرشان صالح (يا هود)، به آنها وعده معاد جسمانى مى داد، و آنها با شدّت با او به مخالفت برخاستند، و سرانجام به خاطر اين تكذيب ها گرفتار عذاب دردناكى شدند و نابود گشتند (چنان كه در ذيل همين آيات در سوره حج آمده).

***

در چهارمين آيه، سخن از «اصحاب شمال» است (آنها كه نامه اعمالشان به نشانه جرمشان به دست چپ آنها داده مى شود) قرآن در مذمّت آنها، همين معنا را تكرار كرده، مى گويد: آنها بر گناهان عظيم اصرار داشتند، و در مقام انكار معاد مى گفتند: «مگر ممكن است هنگامى كه ما مرديم و خاك و استخوان شديم، بار ديگر باز گرديم» (وَ كانُوا يَقُولُونَ اذا مِتْناوَكُنّا تُراباً وَ عِظاماً انّا لَمَبْعُوثُونَ)

اين مذمّت شديد در واقع دفاعى است از اين حقيقت كه استخوان هاى خاك شده، بار ديگر لباس حيات در تن مى كند و زنده مى شود.

***

در آيه پنجم (آخرين آيه) نيز با صراحت درباره گروهى از كفّار مى گويد: «اين آتش دوزخ، جزاى آنهاست، به خاطر اين كه كافر شدند و مى گفتند: آيا هنگامى كه ما استخوان و خاك هاى پراكنده شديم، بار


1- در آيه فوق تصريح به نام اين قوم و پيامبرشان نشده، بعضى آن را قوم ثمود( قوم صالح) دانسته اند و بعضى قوم عاد( قوم هود) شمرده اند، اما با توجه به مجازات آنها( صيحه آسمانى) كه در ذيل آيات آمده تناسب بيشترى با قوم ثمود دارد.

ص: 248

ديگر آفرينش جديدى خواهيم يافت» (ذلِكَ جَزائُهُمْ بِانَّهُمْ كَفَرُوا بِاياتِنا وَ قالُوا اذا كُنّا عِظاماً وَ رُفاتاًءَ انّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَديداً).

ضمناً از اين آيه استفاده مى شود كه منكران معاد جسمانى اهل دوزخند، و اين تعبير گواه ديگرى بر مدّعاست.

از مجموع آيات فوق به خوبى نتيجه گرفته مى شود كه همين جسم مادى بعد از متلاشى شدن بار ديگر به حيات باز مى گردد.

***

گروه دوّم:

اشاره

آياتى است كه مى گويد انسان ها در قيامت از قبرها برمى خيزند، ناگفته پيداست كه قبرها جايگاه جسم انسان هاست، و اين تعبير دليل روشن ديگرى بر معاد جسمانى است.

اين آيات نيز در قرآن فراوان است كه نمونه هايى از آن ذيلًا ملاحظه مى كنيد:

1- وَ انَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لارَيْبَ فيها وَ انَّ اللَّه يَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ.(1)

(حج- 7)

2- وَ نُفِخَ فى الصُّورِ فَاذا هُمْ مِنَ الْاجْداثِ الى رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ.(2)

(يس- 51)

3- قالُوا يا وَيْلَنا مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ وَ صَدَقَ الْمُرْسَلُونَ.

(يس- 52)

ترجمه:

1- و اينكه رستاخيز شكى در آن نيست و خداوند تمام كسانى را كه در قبرها آرميده اند زنده مى كند.

2- (بار ديگر) در صور دميده مى شود ناگهان آنها از قبرها شتابان به سوى (دادگاه)


1- همين مضمون در آيات 4 انفطار و 9 عاديات ديده مى شود.
2- دو آيه ديگر نيز در قرآن، همين تعبير را دنبال مى كند( معار ج 43 و قمر- 7).

ص: 249

پروردگارشان مى روند.

3- مى گويند اى واى بر ما! چه كسى ما را از خوابگاه مان برانگيخت؟ (آرى) اين همان است كه خداوند رحمن وعده داده و فرستادگان (او) راست گفتند.

***

تفسير و جمع بندى

2- چگونه از قبرها بپا مى خيرند؟

آيات فوق كه تحت سه عنوان بيان شده (خارج شدن از قبور، اجداث، و مرقد) و به ضميمه آيات متشابه مجموعاً هفت آيه مى شود، به وضوح معاد جسمانى را تعقيب مى كند.

در نخستين آيه مى فرمايد: «اين به خاطر آن است كه قيامت، مى آيد و در آن شكّى نيست و خداوند تمام كسانى را كه در قبرها آرميده اند زنده مى كند» (وَ انَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لارَيْبَ فيها وَ انَّ اللَّه يَبْعَثُ مَنْ فى الْقُبُورِ).

ناگفته پيداست، آنچه در قبرها آرميده است جسم انسان هاست و اين تعبير نشان مى دهد كه همان جسم مادى، زندگى را از سر مى گيرد.

***

در دوّمين آيه، به جاى قبور تعبير به «اجْداثْ» ديده مى شود، «اجداث» جمع «جدث» (بر وزن قفس) به معناى قبر است، بعضى از ارباب لغت گفته اند «جدث» لغت «اهل تهامه» است، ولى «اهل نجد» به جاى آن «جذف» مى گويند.

به هر حال اين تعبير نيز مفهومى جز معاد جسمانى را ندارد، چرا كه در قبرها، جسدها يا استخوان هاى پوسيده و خاك هاى آنها قرار دارد و خروج انسان ها در قيامت از اين قبرها دليل بر زنده شدن اين بدنهاست.

***

در سوّمين آيه به تعبير سوّمى برخورد مى كنيم و آن مسأله قيام مردگان از «مرقد» هاى آنهاست، به اين

ص: 250

ترتيب كه گروهى از كافران هنگامى كه خود را در سرائى ديگر و حيات نوين مى بينند فريادشان بلند مى شود، و «مى گويند: اى واى بر ما! چه كسى ما را از خوابگاهمان برانگيخت» (قالُوا يا وَيْلَنا مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا). «مرقد» از ماده «رُقُود» و «رُقاد» به معناى خواب در شب يا روز است، و بعضى از اهل لغت آن را مخصوص خواب شبانه دانسته اند، و گاه گفته شده كه معناى اصلى آن، استقرار و خواب به هنگام گرفتار شدن در مشكلات است (خواب آرامبخش) و لذا در مورد توقّفى كه به منظور رفع شدائد و مشكلات باشد نيز به كار مى رود.

بنابراين «مَرْقَد» به معناى قرارگاه، استراحتگاه، و خوابگاه است، و اين كه در مورد «قبر» به كار رفته به خاطر آن است كه ميّت از مشكلات و گرفتارى هاى دينا رهايى مى يابد و گويى در آنجا به خواب آرامبخشى فرو مى رود.(1)

به كار بردن اين تعبير در مورد قبرها از اين نظر است كه مرگ و خواب شباهت زيادى با هم دارند تا آنجا كه گفته شده است النَّومُ اخُ الْمَوْتِ: «خواب برادر مرگ است».

بعضى گفته اند: هدف منكران معاد از انتخاب اين تعبير، اين بوده كه ترديد خود را در مسأله زنده شدن بعد از مرگ مجدداً ابراز دارند كه آيات ما واقعاً خواب بوديم و بيدار شديم يا مرده بوديم و زنده گشتيم؟!

ولى چيزى نمى گذرد كه خودشان به اين سؤال خود پاسخ مى گويند اعتراف مى نمايند كه «اين همان چيزى است كه خداوند رحمان وعده داده و فرستادگان او راست مى گفتند»! (هذا ما وَعَدَ الرَّحْمنُ وَ صَدَقَ الْمُرْسَلُونَ).

صحنه رستاخيز چنان گويا و دهشت انگيز است كه هر انسانى لجوجى را به اعتراف صريح به واقعيت ها وا مى دارد.

آنها با توصيف خداوند به «رحمان» گويا مى خواهند ضمن اعتراف به خطاى خود، دست به دامان رحمت الهى بزنند شايد گذشت هاى تاريك خود را از اين طريق جبران نمايند.

به هر صورت، اين تعبير دليل ديگرى بر معاد جسمانى است، چرا كه اگر معاد روحانى بود، مسأله «مرقد» مفهومى نداشت.


1- مقاييس اللّغة، صحاح اللغه و التحقيق فى كلمات القرآن( ماده رقد).

ص: 251

***

گروه سوّم

اشاره

آياتى كه مى گويد: انسان از خاك آفريده شده و باز هم به خاك بر مى گردد، و بار ديگر از خاك محشور مى شود، مانند:

1- مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فيها نُعيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً اخْرى

(طه- 55)

2- وَ اللَّه انْبَتَكُمْ مِنَ الْارْضِ نَباتاً- ثُمَّ يُعيدُكُمْ فيها وَ يُخْرِجُكُمْ اخْراجاً.

(نوح- 17- 18)

3- قالَ فيها تَحْيَوْنَ وَ فيها تَمُوتُونَ وَ مِنْها تُخْرَجُونَ.

(اعراف- 25)

ترجمه:

1- ما شما را از آن (خاك) آفريديم و در آن باز مى گردانيم و از آن نيز بار ديگر شما را بيرون مى آوريم.

2- و خداوند شما را همچون گياهى از زمين رويانيد!- سپس شما را به همان زمين باز مى گرداند، و بار ديگر شما را خارج مى سازد.

3- فرمود: در آن (زمين) زنده مى شويد، و در آن مى ميريد و از آن (رستاخيز) بيرون خواهيد آمد.

***

تفسير و جمع بندى

3- بار ديگر از خاك محشور مى شويد

نخستين آيه در لابلاى داستان موسى و فرعون، آمده است، ولى سخن از سوى خداوند متعال است،

ص: 252

اشاره به زمين (ارض) كه در آيات پيشين آمده مى فرمايد: «ما شما را از آن آفريديم و در آن باز مى گردانيم و بار ديگر نيز شما را از آن خارج مى سازيم» (مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فيها نُعيدُكُم وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْرَى .

آغاز وجود همه ما از خاك بود، يا به دليل اينكه همه از آدم هستيم و آدم از خاك است، يا به خاطر اينكه تمام موادّ غذايى كه گوشت و پوست و استخوان ما از آن تشكيل شده از خاك گرفته مى شود (از گياهان يا حيواناتى كه از گياهان تغذيه مى كنند).

و بازگشت همه ما نيز مسلّماً به خاك خواهد بود، و رستاخيز ما نيز از خاك صورت مى گيرد، و اين دليل روشنى است بر مسأله معاد جسمانى.

اين تعبير ضمن اين كه پاسخى است به گفته كسانى كه معاد را غير ممكن مى شمردند كه چگونه اجساد خاك شده زنده مى شود، غافل از اين كه همه ما در آغاز نيز از خاك بوديم، هشدارى است به همه طاغيان و گردنكشان و متكبّران و افرادى همچون فرعون و اطرافيان او كه بدانند همه در آغاز خاك بودند، و بازهم به خاك باز مى گردند؛ و دگر بار از خاك برمى خيزند و در دادگاه عدل الهى حاضر مى شوند، اندكى انديشه در اين خطر سير وجودى انسان كافى است كه غرور او را درهم بشكند و روح تواضع و تسليم در مقابل حق را در او زنده كند.

***

دوّمين آيه از زبان نوح عليه السلام پيامبر بزرگ خداست كه انسان ها را تشبيه به گياهانى كرده كه از زمين مى رويند، مى فرمايد: «خداوند شما را همچون گياهى از زمين رويانيد» (وَ اللَّه انْبَتَكُمْ مِنَ الْارْضِ نَباتاً).

«سپس همه شما را به زمين باز مى گرداند» (ثُمَّ يُعيدُكُمْ فيها).

«و بار ديگر شما را از همان زمين خارج مى سازد» (وَ يُخْرِجُكُمْ اخْراجاً)(1)

تعبير به «انبات» (رويانيدن) در مورد انسان ها تعبير بسيار ظريفى است كه نشان مى دهد، قوانين حاكم بر حيات گياهى و حيات انسانى شباهت زيادى با هم دارند، به علاوه كار خداوند در مورد انسان ها تنها كار يك معلّم و استاد نيست، بلكه شباهت زيادى به كار باغبان دارد كه بذرها را در محيط مساعد


1- در اين آيات قاعدتاً بايد« انْباتاً» گفته شود كه مصدر فعل« انْبَتَكُمْ» مى باشد، ولى به عقيده جمعى از مفسّران، آيه تقديرى دارد و آن چنين است:« ابْنَتَكُمْ مِنَ الْارْضِ فَنَبَتُّمْ نَباتاً- يا- انْبَتَكُمْ مِنْ الْارْضِ اْنِباتَ النَّباتِ( تفسير فخررازى و ابوالفتوح و الميزان).

ص: 253

مى پاشد، و آنها را آبيارى مى كند، تا استعدادهاى نهفته آنها شكوفا شود!

مى دانيم گياهانى حق حيات دارند كه رو به رشد و نموّ باشند، گل يا ميوه يا سايه و طراوتى داشته باشند، وگرنه چوپ خشكى خواهند بود كه تنها به درد سوزانيدن مى خورند و اين گونه است حال انسان.

بسوزند چوب درختان بى برسزا خود همين است مربى برى را!

به هر حال اين آيه نيز دلالت روشنى بر معاد جسمانى دارد، چرا كه مى گويد به زمين باز مى گرديد و بار ديگر از زمين خارج مى شويد، در آغاز خاك بوديد و باز هم از خاك بر مى خيزيد. در سوّمين آيه كه سخن از آدم و همسرش حوّا و نسل آنهاست، مى فرمايد: «خداوند به آنها گفت شما در زمين زنده مى شويد و در آن مى ميريد و از آن (در قيامت) خارج خواهيد شد» (قَالَ فِيهَا تَحْيَوْنَ وَفِيهَا تَمُوتُونَ وَمِنْهَا تُخْرَجُونَ .

جمله «وَ مِنْها تُخْرَجُونَ» (از آن يعنى زمين خارج مى شويد) دليل روشنى بر معاد جسمانى از ديدگاه قرآن مجيد است، و با هيچ توجيهى نمى توان آن را بر معاد روحانى يا نيمه جسمانى منطبق ساخت.

اين تعبير نشان مى دهد كه مسأله معاد جسمانى از آغاز خلقت آدم عليه السلام مطرح بوده است و مخصوص زمانى نيست كه اسلام ظاهر گشت و قرآن مجيد نازل شد.

***

گروه چهارم:

اشاره

آياتى است كه بازگشت انسان را به حيات مجدّد، تشبيه به حيات زمين بعد از مرگ مى كند، مانند:

1- وَ اللَّهُ الَّذى ارْسَلَ الرِّياحَ فَتُثيرُ سُحاباً فَسُقْناهُ الى بَلَدٍ مَيِّتٍ فَاحْيَيْنا بِهِ الْارْضَ بَعْدَ مَوتِها كَذلِكَ النُّشُوْرُ.

(فاطر- 9)

2- وَ احْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذلكَ الْخُرُوجُ.(1)

(ق- 11)


1- آيات متعدد ديگرى نيز در اين زمينه داريم كه در بحث هاى پيشين به آنها اشاره شد مانند آيه 19 روم و 11 زخرف و 5 حج.

ص: 254

ترجمه:

1- خداوند آن كس كه بادها را فرستاد تا ابرهايى را به حركت در آورند، ما اين ابرها را به سوى سرزمين مرده اى مى رانيم و به وسيله آن زمين را بعد از مردنش زنده مى كنيم، رستاخيز نيز همين گونه است!

2- و به وسيله باران زمين مرده را زنده كرديم آرى زنده شدن مردگان نيز همين گونه است.

***

تفسير و جمع بندى

4- معاد همچون زنده شدن زمين هاى مرده است

تفسير اين آيات در مباحث پيشين به مناسبات ديگرى گذشت، اكنون از اين ديدگاه به آنها نگاه مى كنيم كه قرآن مجيد، رستاخيز انسان ها را تشبيه به حيات زمين به وسيله نزول باران مى كند، و با صراحت مى گويد: (كَذلِكَ النُّشُورُ) «رستاخيز انسان ها نيز همين گونه است».

و در مورد ديگرى مى گويد: (كَذلِكَ الْخُرُوجُ) «بيرون آمدن انسان ها (از قبرها) نيز همين گونه است».

اين تعبيرات و تعبيرات مشابه آن به خوبى حكايت از معاد جسمانى دارد، چرا كه اگر اين جسم عنصرى بار ديگر، لباس حيات نمى پوشيد تشبيه آن به حيات زمين بعد از مرگش كاملًا بى تناسب بود، زيرا معاد روحانى چيزى جز بقاء روح بعد از مرگ تن نيست، بقاى روح چه شباهتى به حيات زمين بعد از مرگ دارد؟!

همان گونه كه اشاره كرديم، در قرآن آيات ديگرى نيز به همين مضمون با عبارات و در لباس هاى مختلف ديده مى شود كه همه، دلائل معاد جسمانى است.

***

گروه پنجم:

اشاره

آياتى است كه نشان مى دهد مخالفان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم يا ساير پيامبران در برابر مسأله معاد،

ص: 255

موضع گيرى سختى داشتند، و ادعاى زنده شدن بعد از مرگ را (نعوذ باللَّه) ادعايى جنون آميز و عجيب و غريب مى شمردند.

مسلماً اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دعوت به سوى معاد روحانى مى كرد، مطلب عجيبى نبود چرا كه اقوام جاهلى نيز خود عقيده به بقاى روح داشتند، و اصولًا بقاى روح چيز عجيبى نبود.

به علاوه، خود اين آيات نشان مى دهد كه تعجّب آنها از گرد آمدن اجزاء پراكنده انسان در درون خاك ها بود، به اين آيات گوش كنيد:

1- وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلَى رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ اذا مُزِّقْتُمْ كُلِّ مُمَزَّقٍ انَّكُمْ لَفى خَلْقٍ جَديدٍ- افْتَرَى عَلَى اللَّه كَذِباً امْ بِهِ جِنَّةٌ.

(سباء- 7 و 8)

2- انْ هُوَ الّا رَجُلٌ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً وَ ما نحْنُ لَهُ بِمُؤْمِنينَ.

مؤمنون- 38)

ترجمه:

1- كافران گفتند: آيا مردى را به شما نشان دهيم كه خبر مى دهد هنگامى كه (مرديد و خاك شديد و) سخت از هم متلاشى شديد (بار ديگر) آفرينش تازه اى خواهيد يافت!- آيا او بر خدا دروغ بسته؟ يا به نوعى جنون گرفتار است؟!

2- او فقط مرد دروغگويى است كه بر خدا افترا بسته و ما هرگز به او ايمان نخواهيم آورد.

***

تفسير و جمع بندى

5- آيا ممكن است بار ديگر از خاك برخيزيم؟

اين آيات نيز سابقاً تفسير شده است، ولى در اينجا نگاه تازه اى به آنها از زاويه ديگرى مى كنيم، و آن اينكه مطابق آيه اوّل، مشركان معاصر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه به مخالفت با او برخاسته بودند از روى تعجّب

ص: 256

مى گفتند: مردى پيدا شده كه مى گويد: وقتى شما خاك و پراكنده شديد بار ديگر آفرينش جديدى پيدا مى كنيد، سپس اين سخن را نشانه جنون يا دورغ بستن بر خدا معرفى مى كردند: يعنى اگر او عاقل است براى اغفال مردم به خدا بسته، و اگر عاقل نيست، اين سخنان از جنون او سرچشمه گرفته است!

و در آيه دوّم كه از قول كفّار قوم ثمود در برابر پيامبرشان صالح عليه السلام است نيز همين معنا ديده مى شود كه آنها از مسأله معاد كه از سوى حضرت صالح عليه السلام عنوان شده بود، سخت در شگفتى فرو رفته، و آن را يك نوع دروغ پردازى و افترى بر خدا مى شمردند!

همه اينها نشان مى دهد كه دعوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم يا صالح عليه السلام و ساير انبياء، دعوت به سوى معاد جسمانى بوده است، وگرنه چنين برخوردهايى نسبت به آن بى معنا بود. اينها دلائل ديگرى از قرآن مجيد بر مسأله معاد جسمانى است.

***

گروه ششم:

اشاره

آياتى است كه از انواع نعمت هاى مادّى بهشت، ميوه ها، نهرها، ارائك (تخت ها)، انواع شراب هاى طهور (نوشابه هاى حلال)، انواع لباس ها، سايه ها، درختان مختلف و انواع لذائذ جسمانى ديگر كه آيات آن از شماره بيرون است، سخن مى گويد.

مسلّماً همه اين آيات را نمى توانيم بر معانى مجازى حمل كنيم، و الفاظ را بدون هيچ قرينه روشنى از معناى حقيقى آن منصرف سازيم، درست است كه ميوه ها و شراب ها و لباس ها و ظروف و غذاهاى بهشتى با آنچه در اين دنياست فرق بسيار دارد، و ما زندانيان اين دنياى محدود نمى توانيم افق هاى وسيع عالم آخرت را به خوبى درك كنيم، ولى هرچه هست اين نعمت ها، نعمت هايى است مادى كه فقط تناسب با معاد جسمانى دارد.

البته نعمت هاى بهشتى منحصر به نعمت هاى مادى نيست و در كنار نعمت هاى مادى مواهب بى نظير و غير قابل توصيف معنوى و روحانى نيز وجود دارد، ولى اينها مانع وجود نعمت هاى مادى نيست.

به تعبير ديگر چون معاد هم جنبه جسمانى دارد و هم جنبه روحانى، نعمت هاى بهشت نيز جنبه

ص: 257

روحانى و جسمانى هر دو دارد، بنابراين نمى توان آن را در بُعد روحانى خلاصه كرد و اين همه آيات روشن را ناديده گرفت.

تعداد اين آيات شايد به صدها آيه بالغ مى گردد، نمونه هايى را كه ذيلًا از نظر شما مى گذرانيم تنها از يك سوره قرآن مجيد- سوره الرّحمان- انتخاب شده است، شما خود حديث مفصّل را از اين مجمل بخوانيد:

1- وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ.

2- ذَواتاً افْنانٍ.

3- فيهِما عَيْنانِ تَجْرِيانِ.

4- فيهِما مِنْ كُلِّ فاكِهَةٍ زَوْجانِ.

5- مُتَّكِئَيْنَ عَلَى فُرُشٍ بَطائَنُها مِنْ اسْتَبْرَقِ.

6- وَ جَنَى الجَنَّتَيْنِ دانٍ

7- و مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ.

8- فيهِما عَيْنانِ نَضّاخَتانِ.

9- فيهِما فَاكِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمّانٌ.

10- فيهِنَّ خَيْراتٌ حِسانٌ.

11- حُوْرٌ مَقتصُوراتٌ فى الْخِيامِ.

12- لَمْ يَطْمِثْهُنَّ انْسٌ قَبْلَهُمْ و لا جانٌ.

13- مَتَّكِئَيْنَ عَلَى رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَ عَبْقَرِىٍّ حِسانٍ.

(سوره رحمان، آيات 46 تا 76)

ترجمه:

1- و براى كسى كه از مقام پروردگارش بترسد دو باغ بهشت است.

2- آن دو باغ بهشت داراى انواع نعمت ها و درختان پرطراوت است.

3- در آنها دو چشمه دائماً در جريان است.

ص: 258

4- در آن دو از هر ميوه اى دو نوع وجود دارد.

5- اين در حالى است كه آنها برفرش هايى تكيه كرده اند كه آستر آنها از پارچه هاى ابريشمين است- و ميوه هاى رسيده آن دو باغ بهشتى در دسترس است.

6- و پايين تر از آنها دو بهشت ديگر است.

7- در آنها دو چشمه در حال فوران است.

8- در آنها ميوه هاى فراوان و درخت و نخل و انار است.

9- و در آن باغ هاى بهشتى زنانى هستند نيكو خلق و زيبا.

10- حوريانى كه در خيمه هاى بهشتى مستورند.

11- زنانى كه هيچ انس و جن قبلًا به آنها تماس نگرفته (و دوشيزه اند).

12- اين در حالى است كه اين بهشتيان بر تخت هايى تكيه زده اند كه با بهترين و زيباترين پارچه هاى سبز رنگ پوشانده شده.

***

تفسير و جمع بندى

6- نعمت هاى مادى بهشت دليل بر معاد جسمانى است.

همان گونه كه مشاهده مى كنيد تنها در سوره الرّحمن كه يكى از سوره هاى نسبتاً كوتاه قرآن مجيد است حدّاقل به دوازده قسمت از نعمت هاى مادى بهشت اشاره شده است: باغ هاى بهشتى، درختان متنوّع و پرطروات، ميوه هاى مختلف و رنگارنگ آنها، حتّى طرز قرار گرفتن ميوه ها و در دسترس بودن براى همه بهشتيان، فرش هاى بهشتى، و حتى پارچه هاى زيبا و جالب آنها، همسران بهشتى، همسرانى بكر از هر جهت كه همچون ياقوت و مرجانند، چشمه هاى آب جارى و در حال فوران، حوريانى كه در خيمه هاى بهشتى مستورند، تخت هايى كه با پارچه هاى زيبا تزيين شده و بر آن تكيه مى زنند و مانند اينها.

در سوره هاى ديگر قرآن مجيد نيز نمونه هاى بسيار زيادى از نهرهاى بهشتى با نام ها و محتواهاى مختلف، و شراب هاى طهور، انواع ظروف مختلف كه غذاها يا نوشابه هاى بهشتيان در آن خواهد بود، غرفه هاى بهشتى، تخت هايى كه در مقابل يكديگر قرار گرفته و بهشتيان بر آنها تكيه كرده و مجالس انس

ص: 259

تشكيل مى دهند.

گاه اين نعمت هاى مادّى بهشت چنان در آيات، پشت سر هم ذكر شده كه جاى هيچ شك و ترديد باقى نمى گذارد، به اين چند آيه كوتاه و زيبا و پرمحتوى از سوره «غاشيه» نيز گوش فرا دهيد:

وُجُوهٌ يَوْمِئِذٍ ناعِمَةٌ.

فى جَنَّةٍ عالِيَةٍ.

فيْها عَيْنٌ جارِيَةٌ.

فيها سُرُرٌ مَرْفُوْعَةٌ.

وَ اكْوابٌ مَوْضُوعَةٌ.

وَ نَمارِقُ مَصْفُوفَةٌ.

وَ زَرابِىُّ مَبْثُوثَةٌ (غاشيه آيات 8 تا 16).

صورت هايى در آن روز، شاداب و پرطراوت است.

در باغى از باغ هاى عالى بهشت.

در آن (باغ بهشتى) چشمه اى جارى است.

در آن تخت هاى زيباى بلندى است.

و قدح هايى كه در كنار آن چشمه ها نهاده شده.

و بالش ها و پشتى هاى صف كشيده.

و فرش هاى فاخر گسترده.

در حقيقت هفت آيه از بيست و شش آيه اين سوره، اشاره به همين معاد جسمانى و نعمت هاى مختلف جسمانى بهشت دارد و اگر به اين ترتيب بخواهيم تمام آيات قرآن را در اين زمينه جمع آورى كنيم عدد بزرگى را تشكيل مى دهد.

در اينجا باز لازم مى دانيم: دو نكته را يادآور شويم:

1- مسلّماً نعمت هاى بهشتى منحصر به نعمت هاى مادّى نيست، بهشت نعمت هاى روحانى و معنوى فراوانى نيز دارد كه به خواست خدا در بحث ويژه خود خواهد آمد، اصولًا چگونه ممكن است خداوند اين همه نعمت هاى متنوع مادى براى ارضاى جسم انسان فراهم سازد، ولى براى روح او كه

ص: 260

قسمت مهم وجود او را تشكيل مى دهد و از هر نظر برتر و بالاتر است، نعمت ها و مواهب شايسته و مناسبى فراهم نسازد؟ منتهى نعمت هاى روحانى چون شرح و بيان ندارد و جز با رسيدن به درك كردن، احساس نمى شود، شرح زيادى در آيات قرآن براى آن به چشم نمى خورد، در عين حال تعبيرات سربسته و فشرده و جالبى در اين زمينه ديده مى شود كه گوياى عمق و عظمت اين نعمت هاست كه مشروحاً در بحث مستقل خود خواهد آمد.

2- بعضى با جرأت و جسارت، تمام اين آيات را تأويل و توجيه مى كنند و بر مفاهيمى غير ظاهر آن حمل مى كنند، و همه را كنايه از نعمت هاى معنوى مى پندارند، در حالى كه ضوابط شناخته شده باب الفاظ هرگز چنين اجازه اى را به ما نمى دهد و اگر بنا باشد ما به خود اجازه اين همه توجيه ها و تأويلها بدهيم ديگر حجيّت ظواهر الفاظ مفهومى نخواهد داشت، و الفاظ وسيله انتقال مفاهيم نخواهد بود، و ارزش و اصالت خود را به كلى از دست مى دهد، و اين كار جرأتى است بر خدا و قرآن مجيد.

***

گروه هفتم:

اشاره

آياتى است كه از كيفرها و مجازات ها مختلف مجرمان در قيامت سخن مى گويد و بسيارى از اين مجازات ها جنبه جسمانى دارد، اگر معاد تنها جنبه روحانى داشته باشد بايد تمام اين تعبيرات را به معانى مجازى حمل كرد، در حالى كه هيچ مجوّزى براى اين كار وجود ندارد.

در اينجا نيز تأكيد مى كنيم كه مجازات هاى قيامت بر دو گونه است: عذاب هاى روحانى عذاب هاى جسمانى، و به هر دو قسمت در آيات قرآن اشاره شده است، هرچند عذاب هاى جسمانى به خاطر نكته اى كه در بحث سابق اشاره شد در آيات قرآن بيشتر مورد توجه قرار گرفته است.

اين آيات، بسيار فراوان است، به عنوان نمونه به آيات زير گوش فرا مى دهيم:

1- وَ اصْحابُ الشِّمالِ ما اصْحابُ الشِّمالِ- فَى سَمُومٍ وَ حَميمٍ- وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ- لا بارِدٍ وَ لا كَريمٍ.

(واقعه- 41 تا 44)

2- يَوْمَ يُحْمَى عَلَيْها فى نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوَى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوْبُهُم وَ ظُهُورُهُم.

ص: 261

(توبه- 35)

3- ... وَ قالُوا لا تَنْفِرُوا فى الْحَرِّقُلْ نارُ جَهَنَّمَ اشَدُّ حرّاً لَوْكانُوا يَفْقَهُونَ.

(توبه- 81)

4- ... كَمَنْ هُوَ خالِدٌ فى النّارِ وَ سُقُوا ماءً حَميماً فَقَطَّعَ امْعائَهُمْ.

(محمد- 15)

5- يَوْمَ يُسْحَبُوْنَ فى النّارِ عَلَى وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ.

(قمر- 48)

6- تَصْلَى ناراً حامِيَةً- تُسْقَى مِنْ عَيْنٍ آنِيَةٍ- لَيْسَ لَهُمْ طَعامٌ الّا منْ ضَريعٍ- لا يُسْمِنُ وَ لا يُغْنى مِنْ جُوعٍ.

(غاشيه- 4 تا 7)

7- انَّ شَجَرَةَ الزَّقُّوِم- طَعامُ الْاثيمِ- كَالُمهلِ يَغْلى فى البُطُونِ- كَغَلْىِ الْحَميمِ.

(دخان- 43 تا 46)

ترجمه:

1- و اصحاب شمال چه اصحاب شمالى؟ (كه نامه اعمالشان به نشانه جرمشان به دست چپ آنها داده مى شود)- آنها در ميان بادهاى كشيده و آب سوزان قرار دارند- و در سايه دودهاى متراكم و آتش زا! سايه اى كه نه خنك است و نه مفيد.

2- در آن روز آنها را در آتش جهنم گرم و سوزان كرده و با آن صورت ها و پهلوها و پشتهايشان را داغ مى كنند.

3- ... و گفتند در اين گرما حركت (به سوى ميدان) نكنيد، به آنها بگو آتش دوزخ از اين هم گرمتر است اگر بفهمند.

4- همانند كسانى هستند كه هميشه در آتش دوزخند و از آب جوشان نوشانده مى شوند كه امعاء آنها را از هم متلاشى مى كند.

ص: 262

5- در آن روز كه در آتش دوزخ، به صورتشان كشيده مى شوند (و به آنها گفته مى شود) بچشيد آتش دوزخ را.

6- و در آتش سوزان وارد مى گردند- از چشمه اى فوق العاده داغ به آنها مى نوشانند- طعامى جز الضَّريع (خار خشك تلخ و بدبو) ندارند- غذايى كه نه آنها را فربه مى كند و نه گرسنگى را فرو مى نشاند.

7- درخت زقوم- غذاى گنه كاران است- همانند فلز گداخته در شكم ها مى جوشد- جوششى همچون آب سوزان

***

تفسير و جمع بندى

7- كيفرهاى مادى دوزخ دليل ديگرى است.

تفسير اين آيات از آن نظر كه مورد توجه ما در اين بحث است كاملًا روشن مى باشد و نياز به بحث زيادى ندارد، چرا كه در اين آيات سخن از آتش دوزخ به ميان آمده، آتشى كه مجرمان را در آن به صورت مى كشانند، آتشى كه درهم و دينارهايى كه به صورت كنز و گنج درآمده و حقوق الهى آن پرداخته نشده است در آن گداخته مى شود، و به وسيله آن، صورت پهلو و پشت صاحبان آنها را داغ مى كنند!

سخن از بادهاى كشنده سموم و آب سوزان و سايه هاى آتش زايى در ميان است كه در انتظار مجرمان مى باشد.

سخن از صورت هايى است كه در آن روز وارد آتش جهنم مى گردد، و از چشمه هاى داغ و سوزانى است كه به آنها مى نوشانند و طعامى جز از ضريع (غذائى ناگوار) ندارند.

سخن از درخت زقوم است كه غذاى گنهكاران مى باشد، سخن از نوشابه هاى سوزان است كه به گنهكاران داده مى شود.

همه اينها و موارد ديگر تشبيه آن، نشانه روشنى براى معاد جسمانى است، چرا كه اگر معاد تنها جنبه روحانى داشت اين گونه عذاب هاى جسمانى بى معنا به نظر مى رسيد.

***

ص: 263

گروه هشتم:

اشاره

آياتى است كه از اعضاى بدن انسان در قيامت سخن مى گويد، از دست و پا، چشم و گوش و زبان و دهان و صورت پوست تن كه همگى دليل بر معاد جسمانى است.

اين آيات نيز در قرآن مجيد فراوان است كه نمونه هاى آن ذيلًا از نظر مى گذرد:

1- الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَى افْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا ايْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ ارْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ.

(يس- 65)

2- حَتّى اذا ما جائُوها شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ ابْصارُهُمْ وَ جُلُوْدُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ.

(فصلت- 20)

3- وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا قالُوا انْطَقَنَا اللَّهُ الَّذى انْطَقَ كُلَّ شَيى ءٍ.

(فصلت- 21)

4- فَامّا اوْتِىَ كِتابُهُ بَيمينِهِ فَيَقُولُ هاؤُمُ اقْرَءُوا كِتابِيَه ... وَ امَّا مَنْ اوتِىَ كِتَابَهُ بِشِمالِهِ فَيَقُوْلُ يا لَيْتَنى لَمْ اوْتَ كِتابِيَه.

(حاقّه- 19 و 25)

5- وُجُوْهٌ يَوْمَئِذٍ مُسْفِرةٌ- ضاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ- وَ وُجُوْهٌ يَوْمَئِذٍ عَلَيْها غَبَرَةٌ تَرْهَقُها قَتَرَهٌ.

(عبس- 38 تا 41)

ترجمه:

1- امروز بر دهان آنها مهر مى نهيم، و دستهايشان با ما سخن مى گويند و پاهايشان كارهايى را كه انجام مى دادند شهادت مى دهند.

2- وقتى به آن مى رسند گوش ها و چشم ها و پوست هاى تنشان به اعمال آنها گواهى مى دهند.

ص: 264

3- آنها به پوست هاى تن خود مى گويند: چرا بر ضد ما گواهى داديد؟ آنها جواب مى دهند همان خدايى كه هر موجودى را به نطق درآورده ما را گويا ساخته.

4- اما كسى كه نامه اعمالش به دست راست اوست (از فرط خوشحالى و مباهات) فرياد مى زند كه (اى اهل محشر!) نامه اعمال مرا بگيريد و بخوانيد ... اما كسى كه نامه اعمال او به دست چپش داده شود مى گويد: اى كاش هرگز نامه اعمالم به من داده نمى شد.

5- صورت هايى در آن روز گشاده و نورانى است- خندان و مسرور است- و صورت هايى در آن روز غبارآلود است- و دود تاريكى آنها را پوشانده.

***

تفسير و جمع بندى

8- سخن گفتن اعضاى بدن دليل زنده ديگرى است

از آنجا كه اين آيات در مباحث ديگر مانند بحث شاهدان روز قيامت و مبحث نامه اعمال مورد تفسير قرار مى گيرد، در اينجا تنها به يك اشاره اجمالى به تفسير آنها پرداخته و از آن بعد كه مورد توجه است (چگونگى دلالت آنها بر معاد جسمانى) بحث مى كنيم.

در نخستين آيه گفتگو از مهر نهادن بر دهان ها و از كار افتادن موقّت زبان، و به سخن درآمدن دست ها و پاها و شهادت آنها بر اعمالى است كه انسان انجام مى داده است.

مسلماً اين مسأله تنها با معاد جسمانى سازگار است، وگرنه در معاد روحانى نه دست و پائى در كار است و نه زبان و دهان، و نه سخن گفتن.

در آيه دوّم و سوّم، سخن از گواهى دادن گوش و چشم، و حتى پوست تن در آن دادگاه عظيم است، شاهد بر اعمالى كه انجام مى دادند.

البته اين شهادت و گواهى ممكن است از اين طريق باشد كه خداوند قدرت تكلّم به آنها مى دهد، و يا از طريق زبان حال، چرا كه گوش و چشم و دست و پا و پوست بدن، آثار اعمال را، در خود ضبط و حفظ مى كنند، و آن روز كه «يوم البروز» است اين آثار آشكار مى گردد (شرح اين سخن در بحث گواهان روز

ص: 265

قيامت به خواست خدا خواهد آمد).

در چهارمين آيه، سخن از كسانى است كه نامه اعمالشان (به نشانه موفقيت و پيروزى و پاكى) به دست راستشان داده مى شود، و با سر بلندى اهل محشر را دعوت به مطالعه آن مى كنند!، و كسانى كه به نشانه سوء اعمال نامه اعمالشان به دست چپ آنها داده مى شود، و فرياد از آنها برمى خيزد كه اى كاش نامه اعمال ما را به ما نمى دادند!

در اين جا نه تنها روى اعضاى مختلف بدن تكيه شده، بلكه به دست چپ و راست نيز اشاره گرديده است.

در پنجمين آيه، سخن از صورت هاى درخشنده صالحان، و صورت هاى سياه و تاريك و غبار آلود طالحان و بدكاران است كه آن تأكيدى است بر جسمانى بودن معاد.

علاوه بر آنچه در بالا- به عنوان نمونه- گفته شد آيات فراوان ديگرى نيز در قرآن وجود دارد كه سخن از غل و زنجيرهايى مى گويد كه در گردن يا دست و پاى آنهاست (ابراهيم- 43 و انسان- 4).

و آياتى كه حتى از بعضى از عوارض جسمانى سخن مى گويد، مانند خنديدن مؤمنان از وضع كفار در قيامت فَالْيَوْمَ الَّذينَ آمَنُوا مِنَ الْكُفّارِ يَضْحَكُونَ. (مطففين- 34).

آياتى كه روز قيامت را روزى مى شمرد كه از شدت ترس و وحشت، چشم ها از حركت باز مى ايستد، گردن ها برافراشته، سرها به آسمان بلند كرده، و حتى پلك چشم ها از شدت رعب و ترس باز و بسته نمى شود: انَّما يُؤَخّرِهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فيهِ الْابْصارُ- مُهْطِعينَ مُقْنِعِى رُؤُسِهِمْ لا يَرتَدُّ الَيْهِمْ طَرْفْهُمْ. (ابراهيم- 42 و 43).

سخن از روزى است كه ظالمان دست هاى خويش را از شدت حسرت به دندان مى گزند: وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلَى يَدَيْهِ: فرقان- 27).

و امثال اينها.

آيا مى توان اين همه آيات را بدون هيچ گونه دليل روشنى حمل بر كنايه و مجاز كنيم و قواعد مسلّم، باب الفاظ را ناديده بگيريم؟!

***

ص: 266

گروه نهم:

آياتى است كه نمونه هاى معاد را در اين جهان در طول تاريخ انبياء و غير آنان مشخّص مى كند، مانند داستان ابراهيم و مرغ هاى چهارگانه، سرگذشت عزير يا ارمياى پيامبر، و همچنين داستان اصحاب كهف، و ماجراى كشته بنى اسرائيل كه شرح مبسوط همه آنها را قبلًا تحت عنوان «نمونه هاى عينى و تاريخى معاد» آورديم.(1)

تمام اين نمونه ها به وضوح روشن مى سازد كه معاد، تنها جنبه روحانى ندارد، بلكه جنبه جسمانى نيز در آن هست، و سؤال و جواب هاى انبياء با مردم بر محور آن دور مى زده است، و ارائه اين نمونه ها براى اثبات معاد جسمانى بوده است.

و از آنجا كه اين آيات را مبسوطاً در گذشته نزديك شرح داده ايم نيازى به تكرار و بحث در آن نمى بينيم.

***

نتيجه بحث

با توجه به گروه هاى نه گانه از آيات قرآن مجيد كه معاد جسمانى را به وضوح و از طرق مختلف و با بيانات كاملًا متنوّع بازگو مى كند (1- آياتى كه مى گويد خداوند بار ديگر استخوان هاى پوسيده و خاك شده را به حيات مجدد باز مى گرداند، 2- آياتى كه مى گويد انسان ها در قيامت از قبرها برانگيخته مى شود، 3- آياتى كه مى گويد: انسان از خاك آفريده شده، باز هم به خاك بر مى گردد، و بار ديگر از خاك زنده مى شود، 4- آياتى كه رستاخيز انسان ها را به زنده شدن زمين هاى مرده تشبيه مى كند، 5- آياتى كه از موضع گيرى هاى سخت دشمنان اسلام در برابر مسأله معاد سخن مى گويد- (با توجه به اينكه بسيارى از آنها معاد روحانى را قبول داشتند، و از معاد جسمانى وحشت و تعجب مى كردند)، 6- آياتى كه از انواع نعمت هاى مادى بهشت صحبت مى كند، 7- آياتى كه از انواع عذاب هاى جسمانى جهنم سخن مى گويد، 8- و بالأخره آياتى كه اعضاى جسمانى انسان در قيامت مانند چشم و گوش و دست و پا و صورت و گردن، بحث مى نمايد. كمترين ترديدى باقى نمى ماند كه از ديدگاه قرآن مجيد مسأله معاد جسمانى (در كنار معاد


1- به صفحه 201 همين كتاب مراجعه فرماييد.

ص: 267

روحانى) از امور قطعى و مسلّم است و با توجه به صراحت و گستردگى آيات بايد گفت: معاد جسمانى از ضروريات قرآن مجيد است و آنها كه راه ديگرى را مى پويند از قرآن و تعليمات آن بيگانه اند اكنون به توضيحات باز مى گرديم، و دلائل معاد جسمانى و ايرادات مخالفان را به شكل منطقى طرح كرده به نقد و بررسى آن مى پردازيم.

***

توضيحات

معاد جسمانى در ترازوى عقل

آيا معاد با همين جسم مادّى عنصرى، از طريق دلائل عقلى قابل اثبات است يا نه؟

بعضى معتقدند دليل خاصى از طريق عقل بر اين مسأله نداريم، همان گونه كه دليلى هم بر نفى آن نمى توان اقامه كرد، بنابراين چون دليلى بر محال بودن آن در دست نيست، شهادت كتاب اللَّه و سنّت در اين زمينه كافى است، بى آنكه احتياج به توجيه و تأويلى باشد.(1) و به تعبير ديگر دليل عقل از رسيدن به اين مسأله، ناتوان است، و هنگامى كه مى بينيم دليل نقل روى آن تأكيد دارد، راهى جز پذيرش آن نيست.

اين در حالى است كه بعضى معاد جسمانى را مطابق دليل عقل مى دانند. و مى گويند روح انسان همراه بدن، پرورش مى يابد، مدارج كمال را مى پيمايد، و با آن شكل مى گيرد.

به همين دليل رابطه تنگاتنگى ميان «روح» و «بدن» وجود دارد، و حالات هريك در ديگرى منعكس مى شود، ناراحتى هاى جسمى در روح اثر مى گذارد، و ناراحتى هاى روحى در جسم، همچنين آرامش هريك در ديگرى كاملًا مؤثر است.

به اين ترتيب روح و جسم دو دوست ديرين هستند و با هم نشو و نما مى يابند.

بدون شك مرگ، اين رابطه را موقتاً قطع مى كند، ولى براى اجراى عدالت الهى و رسيدن به پاداش يا كيفر كامل، بايد اين رابطه بار ديگر در سطحى عالى تر برقرار گردد، تا روح مركب اصلى خود را بازيابد، و با آن بتواند جولان كند، از مواهب معنوى و مادّى جهان ديگر بهره گيرد، و يا از كيفرهاى آن متألّم شود.


1- مرحوم علّامه مجلسى در بحارالانوار مى گويد: معاد جسمانى از امورى است كه همه صاحبان اديان در آن اتفاق نظردارند و از ضروريات دين محسوب مى شود و منكران آن از زمره مسلمين خارجند آيات كريمه قرآن در اين زمينه صراحت دارد و قابل تأويل نيست و اخبار در اين زمينه متواتر است و قابل انكار نمى باشد( بحارالانوار، جلد 7، صفحه 47).

ص: 268

كوتاه سخن اينكه: هريك از اين دو بدون ديگرى ناقص است و معاد كامل جز از طريق بازگشت هر دو امكان پذير نيست.

درست است كه كانون پاداش و كيفر، و لذّت و الم، روح است، ولى مى دانيم كه روح بسيارى از اين لذّات و آلام را از طريق جسم دريافت مى دارد و به وسيله آن پذيرا مى شود، اگر پاى جسم در ميان نباشد اين بخش از لذات و آلام به كلّى از ميان مى رود.

بنابراين عقل مى گويد: اين دو همان گونه كه در اين جهان با هم بودند در عالم ديگر نيز بايد در كنار هم قرار داشته باشند، چرا كه هر كدام بدون ديگرى ناقص است (دقت كنيد).

ص: 269

شبهات منكران معاد جسمانى

اشاره

حال ببينيم چرا گروهى از فلاسفه يا غير آنها به سوى انكار اين مسأله گام برداشته اند؟ و چه تنگناهايى سبب پذيرش اين اعتقاد شده است؟

از مجموع بررسى هاى كلمات آنها چنين به نظر مى رسد كه «هشت عامل» زير در اين امر مؤثّر بوده است:

1- محال بودن اعاده معدوم.

2- شبهه آكل و مأكول.

3- مشكل عوض شدن موادّ جسمانى در طول عمر.

4- كمبود موادّ خاكى روى زمين.

5- اگر معاد جسمانى در كره زمين روى دهد كمبود محل نيز مشكل ديگرى است.

6- چگونه جسم فانى مى تواند حيات باقى داشته باشد؟

7- جمع ميان معاد روحانى و جسمانى، امكان ندارد.

8- مى دانيم جسم انسان در طول عمر بارها عوض مى شود، آيا به هنگام معاد همه آنها برمى گردد يا بعضى؟ در اينجا به بررسى هريك از اشكالات فوق مى پردازيم:

***

1- مشكل «اعاده معدوم»

جمعى از علماى عقائد مسأله معاد جسمانى را به سوى بحث اعاده معدوم كشانده، و گفته اند چون جسم انسان به كلّى نابود مى شود، بازگشت آن در قيامت از قبيل اعاده معدوم است، و مى دانيم اعاده معدوم، محال است، و از اينجا مسأله معاد جسمانى مواجه با اشكال مى گردد.

ولى با كمى دقّت روشن مى شود، نه اعاده معدوم به آن صورت كه در معاد است محال مى باشد، و نه معاد از قبيل اعاده معدوم است.

ص: 270

توضيح اينكه: فلاسفه دلائل متعددى بر محال بودن اعاده معدوم آورده اند، حتى معتقدند بازگشت چيزى كه معدوم شده به عالم وجود، از امورى است كه محال بودنش جزء بديهيات است، زيرا بازگشت يك شى ء بايد با تمام مشخصاتش باشد، و مسلّماً چيزى كه ديروز وجود داشته محال است امروز با تمام خصوصيات باز گردد، چرا كه يكى از خصوصياتش «وجود آن در روز گذشته» است، چطور ممكن است «ديروز» و «امروز» يكجا جمع شود؟ اين تناقض است.

ولى اگر از اين خصوصيت صرف نظر كنيم هيچ مانعى ندارد وجودى كه در تمام جهات عين وجود اوّل است، فقط در زمان با آن متفاوت مى باشد، ايجاد گردد. بديهى است اين موجود دقيقاً همان نيست، بلكه مثل آن است و به اين ترتيب نزاع معروف محال بودن يا نبودن اعاده معدوم بازگشت به يك نزاع لفظى مى كند، منكران مى گويند: با تمام خصوصيات باز نمى گردد، و طرفداران مى گويند: با تمام خصوصيات «منهاى زمان» باز مى گردد.

و بدون شك هيچ يك از معتقدان معاد جسمانى نمى گويد: جسمى كه در دنيا بود با همان قيد زمان گذشته در قيامت باز مى گردد، بلكه منظور بازگشت آن در زمان ديگر است كه از جهتى عين وجود گذشته است و از جهتى مثل آن است (دقت كنيد).

از اين گذشته، معاد به هيچ وجه اعاده معدوم نيست، زيرا روح كه معدوم نمى شود، و عيناً باقى است، جسم نيز متلاشى و پراكنده و مبدّل به خاك مى گردد، ولى هرگز نابود نمى شود، تنها چيزى كه از دست مى رود صورت ظاهرى اوست، و در قيامت ذرّات خاك بار ديگر به صورت قبلى درمى آيد، اگر سخن از اعاده معدوم باشد تنها در مورد صورت است كه مثل آن در قيامت باز مى گردد، ولى وجود روح از يك طرف و وحدت مادّه جسمانى از طرف ديگر، سبب حفظ شخصيّت آن انسان است، لذا مى گوييم اين همان فرد از انسان مى باشد، چرا كه روحش همان روح، و مادّه جسمانى همان، و صورت جسمانى شبيه به آن است، شايد تعبير به «مثل» در آيه 81 سوره يس اوَلَيْسَ الَّذى خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْارْضِ بِقادِرٍ عَلَى انْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ: «آيا كسى كه آسمان ها و زمين را آفريد قادر نيست مثل آن انسان ها را بيافريند»؟! نيز ناظر به همين معنا مى باشد.

جالب اينكه در حديثى از امام صادق عليه السلام در تفسير آيه كَلَّما نَضِجَتْ جُلودُهُمْ بَدَّلْنا هُمْ جُلُوْداً غَيْرَها لَيَذُوقُوا الْعَذابَ: «هر زمان پوست هاى تن آنها (دوزخيان) بسوزد، پوست هاى ديگرى به جاى آن قرار

ص: 271

مى دهيم تا عذاب را بچشند». (نساء- 56) در پاسخ سؤال «ابن ابى العوجاء» كه سؤآل كرد: ما ذَنْبُ الغَير؟: گناه آن پوست هاى ديگر چيست كه ... بايد بسوزند؟!

امام در پاسخ فرمود: هِىَ هِىَ وَ هِىَ غَيْرُها: «پوست هاى نو همان پوست هاى سابق است و در عين حال غير آن است».

ابن ابى العوجاء تقاضاى توضيح بيشتر كرد و عرض نمود: مثالى از امور دنيا در اين زمينه براى من بزنيد! امام فرمود: ارَأَيْتَ لَو انَّ رَجُلًا اخَذَ لَبِنَةً فَكَسَّرَها ثَمَّ رَدَّها فى مَلْبَنِها، فَهِىَ هِىَ وَ هِىَ غَيْرُها!: «اين همانند آن است كه كسى خشتى را بشكند و خرد كند، دو مرتبه آن را در قالب بريزد و به صورت خشت تازه اى درآورد، اين خشت همان خشت اوّل است، و در عين حال غير آن است»! (ماده اصلى آن همان است ولى صورت آن شبيه صورت سابق است).(1)

***

2- شبهه آكل و مأكول

سؤال ديگرى كه در اين بحث مطرح شده همان شبهه «آكل و مأكول» است كه در حقيقت يكى از پيچيده ترين مباحث معاد جسمانى است.

توضيح اينكه: گاه اتفاق مى افتد كه اجزاى بدن انسانى، جزو بدن انسان ديگرى مى شود، خواه به صورت مستقيم باشد، مثل اينكه در زمان قحطى كسى از گوشت انسان ديگرى تغذيه كند، يا به صورت غير مستقيم مثل اينكه بدن انسانى خاك شود و مواد غذايى، و ميوه ها) تغذيه كند، و يا حيوانى آن گياه را بخورد، و انسانى از آن حيوان تغذيه نمايد، حتّى امكان دارد كه بعضى از اجزاء بدن انسان تجزيه و تبديل به بخار و گاز شود و انسان ديگرى از طريق استنشاق آن را وارد بدن خود سازد.

اين نيز ممكن است كه تمام بدن يك انسان تدريجاً جزء بدن انسان ديگرى شود.

حال اين سؤال پيش مى آيد كه به هنگام بازگشت روح به بدن اين اجزاء، جزء كدامين بدن خواهد بود؟

اگر جزء بدن اوّل شود، بدن هاى ديگر ناقص مى گردد، و اگر جزء بدن هاى بعد شود، چيزى براى بدن اوّل باقى نمى ماند، به علاوه ممكن است يكى از اين دو نفر انسان خوب و ديگرى انسان بدكارى باشد تكليف


1- بحارالانوار، جلد 7، صفه 38، حديث 6- همين معنا در حديث ديگرى با مختصر تفاوتى آمده است( همان مدرك، صفحه 39، حديث 7) در نورالثقلين نيز حديث فوق ذيل آيه 56 نساء( جلد اوّل صفحه 494 آمده است).

ص: 272

اين اجزاء چه خواهد شد؟

از شأن نزول سرگذشت ابراهيم و داستان مرغ هاى چهارگانه (بقره- 260) نيز استفاده مى شود كه سؤال ابراهيم درباره معاد جسمانى و شبهه آكل و مأكول بوده، چرا كه مردارى را در كنار دريا مشاهده كرد كه بخشى از آن در دريا بود و حيوانات دريا آن را مى خوردند، و بخشى از آن در خشكى و حيوانات خشكى از آن تغذيه مى كردند، و همين مسأله ابراهيم عليه السلام را در فكر فرو برد، و تقاضاى خود را مبنى بر ارائه معاد به پيشگاه خداوند عرضه نمود.

***

پاسخ:

در جواب اين ايراد قديمى پاسخ هاى مختلفى گفته شده است كه معروفترين آنها اعتقاد به «اجزاء اصليّه» است، طرفداران اين عقيده مى گويند: بدن انسان مركّب از دو گونه اجزاء است: اجزاء اصليّه، واجزاء غير اصليّه، اجزاء اصليه همان است كه هرگز در آن زياده و نقصان، روى نمى دهد، و اجزاء غير اصليّه آنهاست كه دائماً در معرض زياده و نقصان است.

اجزاء اصليه بعد از مرگ انسان همواره باقى مى ماند و اگر هم خاك شود، آن خاك جزء بدن موجود ديگرى نمى گردد، و در قيامت همين اجزاء، پرورش مى يابد و بدن انسان را مى سازد و روح به آن ملحق مى شود.

گاه اين نظر را با پاره اى از روايات نيز تأييد كرده اند از جمله: روايتى است كه «مصدق بن صدقه» از «عمار بن موسى» از امام صادق عليه السلام نقل مى كند، مى گويد: از آن حضرت پرسيدم كه آيا ميّت تمام بدنش مى پوسد؟ فرمود: آرى، تا جايى كه گوشت و استخوانى براى او باقى نمى ماند، مگر همان طينت (خاكى) كه در آغاز از آن آفريده شده: فَانَّها لا تُبْلَى وَ تَبْقَى فى الْقَبْرِ مُستَديرَةً، حَتّى يُخْلَقَ مِنْها كَما خُلِقَ مِنْها اوَّلَ مَرَّةٍ: «آن جزء نمى پوسد و در قبر به صورت مدوّر باقى مى ماند، تا بار ديگر از آن آفريده شود همان گونه كه در آغاز آفريده شد».(1)

در روايت مرسله ديگرى نيز از امام صادق عليه السلام نقل شده كه در داستان ذبح گاو بنى اسرائيل فرمود:


1- بحار، جلد 7، صفحه 43، حديث 21.

ص: 273

فَاخَذُوا قِطْعَةً وَ هِى عَجْبُ الذَنَبِ الَّذى مِنْهُ خُلِقَ ابْنُ آدَمَ، وَ عَلَيْهِ يُرَكَّبُ اذا اريدَ خَلْقاً جَديداً فَضَرَبُوهُ بِها: «پس قطعه اى از آن (گاو ذبح شده) را گرفتند كه همان آخرين مهره ستون فقرات مى باشد، همان چيزى كه فرزندان آدم نيز از آن آفريده مى شوند، و به هنگام آفرينش جديد بر آن تركيب مى يابند، و آن را بر آن مقتول زدند.(1)

قابل توجه اينكه حديث دوّم به خاطر مرسله بودن ضعيف است و حديث اوّل نيز به خاطر اختلافى كه در «عمرو بن سعيد» است قابل گفتگوست، بعلاوه چنانكه خواهيم ديد اين روايات با ظاهر قرآن مجيد سازگار نيست و لذا نمى توان روى آن تكيه كرد.

به هر حال مطالعات امروز علماى علوم تجربى اين مسأله را نفى مى كند و فرقى ميان جزء بدن هاى انسان هاى ديگر گردد، و اينكه طرفداران اجزاء اصليه معتقدند آخرين مهره ستون فقرات كه در عربى آن را «عَجْبُ الذَّنَبْ» مى نامند جزء اصلى است و با گذشت زمان از بين نمى رود مطلبى است كه مشاهدات حسى آن را تأييد نمى كند، و بسيار شده است كه در يك حادثه آتش سوزى تمام بدن تبديل به خاكستر شده و در ميان خاكسترها نيز تفاوتى ديده نمى شود.

از اين گذشته نظريه فوق با ظاهر آيات قرآن نيز سازگار نيست چرا كه قرآن مجيد در پاسخ مرد عربى كه استخوان پوسيده اى را همراه آورده بود و مى گفت: چه كسى آن را زنده مى كند، مى فرمايد: «همان كسى كه در آغاز آن را آفريد، بار ديگر لباس حيات در تنش مى پوشاند». و بسيار بعيد به نظر مى رسد كه آن مرد عرب فقط، مهره آخر ستون فقرات را به دست گرفته بود و از آن سؤال مى كرده است.

ظاهر داستان مرغ هاى چهارگانه ابراهيم نيز اين است كه تمام اجزاء از هم جدا شده باز مى گردد.

به هر حال اين پاسخ چيزى نيست كه در شرايط فعلى و با توجه به متون قرآنى بتوان روى آن تكيه كرد.

و براى اثبات آن نمى توان به خبر واحد قناعت نمود.

***

بعضى ديگر در پاسخ «شبهه آكل و مأكول» راه ديگرى را پيموده اند و گفته اند لزومى ندارد همان اجزاء سابق بدن باز گردد، زيرا شخصيّت انسان به روح اوست، و روح به هر جسمى تعلق گيرد، همان انسان اوّل


1- همان مدرك، حديث 19.

ص: 274

خواهد بود، لذا دگرگونى هاى جسم در طول عمر انسان و عوض شدن اجزاء و جانشين شدن اجزاى ديگر، هرگز به وحدت شخصيت انسان زيانى نمى رساند.

بنابراين مانعى ندارد خداوند جسم ديگرى بيافريند و روح به آن تعلق گيرد، و روح با اين جسم در ميان نعمت هاى بهشتى متنعم، و يا در دوزخ معذب گردد، و مى دانيم كه لذت و عذاب مربوط به روح است و جسم واسطه اى بيش نيست!

اين پاسخ نيز صيح نيست، چرا كه با بسيارى از آيات قرآن تعارض دارد، و همان گونه كه در بحث هاى گذشته خوانديم قرآن مجيد مى گويد: همان استخوان هاى پوسيده از همان قبرها در قيامت بپا مى خيزد، نه اينكه خداوند جسم ديگرى مى آفريند تا روح به آن تعلق گيرد، بنابراين پاسخ مزبور نيز از درجه اعتبار ساقط است.

***

پاسخ نهايى شبهه آكل و مأكول

بهترين پاسخى كه مى توان به اين سؤال داد نياز به ذكر چند مقدمه دارد:

1- مى دانيم كه اجزاء بدن انسان بارها از زمان كودكى تا هنگام مرگ عوض مى شود حتى سلول هاى مغزى با اينكه از نظر تعداد كم و زياد نمى شود، از نظر اجزاء عوض مى گردد، زيرا از يك طرف «تغذيه» مى كنند و از سوى ديگر «تحليل» مى رود، و اين خود باعث تبديل كامل آنها با گذشت زمان است، خلاصه اينكه در مدتى در حدود هفت سال تقريباً هيچ يك از ذرات پيشين بدن انسان باقى نمى ماند.

ولى بايد توجه داشت كه ذرات قبلى به هنگامى كه آستانه مرگ قرار مى گيرد همه خواص و آثار خود را به سلول هاى نو و تازه مى سپارد، به همين دليل خصوصيات جسمى انسان از رنگ و شكل و قيافه گرفته، تا بقيه كيفيات جسمانى، با گذشت زمان ثابت هستند، اين نيست مگر به خاطر انتقال صفات به سلول هاى تازه (دقت كنيد).

بنابراين آخرين اجزاء بدن هر انسانى كه پس از مرگ مبدل به خاك مى شود داراى مجموعه صفاتى است كه در طول عمر كسب كرده و تاريخ گويائى است از سرگذشت جسم انسان در تمام عمر!

2- درست است كه اساس شخصيت انسان را روح انسان تشكيل مى دهد ولى بايد توجه داشت كه

ص: 275

روح همراه جسم پرورش و تكامل مى يابد، و هر دو در يكديگر تأثير متقابل دارند، و لذا همان طور كه دو جسم از تمام جهات با هم شبيه نيستند دو روح از تمام جهات نيز با هم شباهت نخواهند داشت، به همين دليل هيچ روح بدون جسمى كه با آن پرورش و تكامل پيدا كرده نمى تواند فعاليت كامل وسيع داشته باشد و لذا در رستاخيز بايد همان جسم سابق باز گردد تا روح با پيوستن به آن فعاليت خود را در يك مرحله عالى تر از سرگيرد و از نتائج اعمالى كه انجام داده بهره مند شود.

3- هريك از ذرات بدن انسان تمام مشخصات جسمى او را در بردارد، يعنى اگر هريك از سلول هاى بدن را بتوانيم پرورش دهيم تا به صورت يك انسان كامل درآيد آن انسان تمام صفات شخصى را كه اين جزء، از آن گرفته شده دارا خواهد بود (دقت كنيد).

مگر روز نخست يك سلول بيشتر بود؟ همان يك سلول نطفه تمام صفات او را در برداشت و تدريجاً از راه تقسيم به دو سلول تبديل شد، و دو سلول به چهار سلول، و به همين ترتيب تمام سلول هاى بدن انسان به وجود آمد، بنابراين هريك از سلول هاى بدن انسان شاخه اى از سلول نخستين است، كه اگر همانند او پرورش يابد انسانى شبيه به او از هر نظر خواهد ساخت كه همان صفات او را دارا باشد.

4- آنچه از آيات قرآن در زمينه معاد جسمانى استفاده مى شود، اين است كه آخرين بدن انسان كه مبدل به خاك شده و در قبر قرار دارد به فرمان خدا زنده و آماده حساب و جزا مى شود، آيات فراوانى كه قبلًا درباره معاد جسمانى از ديدگاه قرآن گفته شد گواه بر اين معناست.

5- يك بدن ممكن نيست به تمام معنا متحد با بدن ديگرى شود و به تعبير ديگر تمام بدن اوّل تمام بدن دوّم گردد، بلكه بدن او اوّل تنها مى تواند جزئى از بدن دوّم را تشكيل دهد زيرا بدن دوّم بايد قبلًا وجود داشته باشد تا همه يا قسمتى از بدن اوّل را از طريق تجزيه جزء خود سازد.

بنابراين مانعى ندارد كه تمام بدنى «جزء» بدن ديگر گردد، اما ممكن نيست «كلّ» آن گردد، همان گونه كه ممكن است بدن هاى متعددى جزء بدن ديگرى شود ولى كلّ آن را تشكيل نمى دهد. (دقت كنيد)

***

حال با توجه به مقدمات چهارگانه فوق به سراغ پاسخ اصلى شبهه آكل و مأكول مى رويم:

قرآن صريحاً مى گويد: آخرين ذرّاتى كه در بدن انسان هنگام مرگ وجود دارد روز قيامت باز مى گردد،

ص: 276

بنابراين اگر اين ذرّات خاك شده جزء بدن انسان ديگرى شود در قيامت به بدن صاحب اصلى يعنى بدن شخص اوّل باز مى گردد، منتها خواهيد گفت بدن دوّم ناقص مى شود چرا كه اجزائى را از دست مى دهد، ولى بهتر آن است كه گفته شود بدن دوّم كوچك و لاغر مى شود (نه ناقص) زيرا اجزاى بدن اوّل در تمام بدن دوّم پراكنده است نه در يك گوشه آن (چون هر غذايى كه انسان مى خورد به تمام بدن تقسيم مى شود) بنابراين ممكن است يك انسانى كه هفتاد كيلو وزن داشته نيمى از وزن خود و يا حتى تمام وزن خود به استثناى يك كيلوگرم يا كمتر از دست بدهد و بدن كوچكى از او بماند به اندازه دوران كودكى يا حالت جنينى!

ولى اين موضوع مشكلى ايجاد نمى كند، چرا كه اين بدن كوچك تمام ويژگى هاى آن بدن بزرگ را دارد، و اگر نمو كند به صورت همان بدن بزرگ درمى آيد.

مگر روز اوّل طفل نوزاد بدن كوچكى نداشت، و قبل از آن در دوران جنينى، موجود كوچكترى نبود؟

سپس رشد و نمو كرد به صورت انسان كاملى درآمد، بى آنكه شخصيت او عوض شود و شخص تازه اى گردد.

تنها سؤالى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه آن اجزاء خاصى كه عضو دو بدن يا چند بدن گرديده، و يكى از آن بدن ها مربوط به انسان مطيع و ديگر گنهكارى بوده، چه سرنوشتى خواهد داشت؟

پاسخ اين سؤال نيز مشكل نيست، زيرا همان گونه كه قبلًا نيز اشاره شد پاداش و كيفر در حقيقت براى روح است، لذا هنگامى كه اين رابطه موقتاً به وسيله بى هوشى قطع مى شود بدن را با چاقوى جراحى پاره پاره مى كنند بى آنكه روح متألم شود.

به تعبير ديگر بدن به تنهايى پاداش و كيفر و لذت والمى ندارد بلكه ابزارى است براى پاداش و كيفر و لذّت و الم روح انسان.

با توجه به آنچه گفته شد روشن مى شود كه معاد جسمانى طبق ظاهر آيات قرآن با همين بدن مادى عنصرى صورت مى گيرد، و در فرض آكل و مأكول بودن نيز مشكلى به وجود نمى آيد.

ذكر اين نكته نيز مؤكداً لازم است كه بعضى از منكران معاد جسمانى براى آنكه سرپوشى بر گفتار خود در مجامع اسلامى، و در برابر آيات واضح قرآن بگذارند، تعبيراتى در زمينه معاد جسمانى دارند كه در واقع بازگشت به معاد روحانى مى كند، و يا معاد جسمانى بدون اين جسم مادى است.

ص: 277

گاه به سراغ جسم نوعى مى روند و مى گويند چون شخصيت انسان با روح اوست، اين روح به هر جسمى تعلق گيرد همان شخص را تشكيل مى دهد.

و گاه به سراغ جسم برزخى مى روند و معاد را با آن اجسام لطيف نورانى مى دانند.

و گاه مى گويند شيئيت و هستى هرچيزى با صورت آن است، نه ماده آن، و آنجا كه صورت وجود دارد، هستى آن شى ء موجود است، و اقوام اين صورت با روح انسان است، بنابراين هرجا روح باشد تمام شيئيت و هستى انسان موجود است.

هيچ يك از اين تعبيرات با معاد جسمانى قرآنى كه در آيات فراوان گذشته آمده هماهنگ نيست، و در واقع دلبستگى به كلمات جمعى از فلاسفه، و عدم توانايى بر حل مشكل آكل و مأكول سبب تمايل به اينگونه بحث ها شده است كه از شأن يك عالم مسلمان و پاى بند به قرآن دور است.

***

كمبود مواد خاكى زمين

مطلب ديگرى كه ذهن بعضى را به خود مشغول داشته، و به صورت مشكلى در مبحث معاد جسمانى درآمده، مسأله كمبود موادّ خاكى روى زمين است.

توضيح اينكه: اگر انسان هايى كه در طول تاريخ بر اين كره خاكى قدم نهاده اند، و انسان هايى را كه در آينده تا پايان دنيا قدم مى نهند در نظر بگيريم، و فكر كنيم همه آنها تبديل به خاك مى شوند، مقادير عظيمى از خاك را تشكيل خواهد داد كه مجموع خاك هاى موجود روى زمين مشكل بتواند پاسخگوى اين عدد عظيم باشد، مگر اينكه بگوييم انسان ها در آن روز به صورت آدمك هاى بسيار كوچكى محشور مى شوند، و آن هم عجيب به نظر مى رسد، به هر حال پيدايش مجدّد اين همه انسان از خاك هاى موجود به اين مى ماند كه بخواهند مثلًا با هزارتن آهن ميليون ها اتومبيل بسازند.

پاسخ:

چه خوب بود كسانى كه اين گونه ايرادها را مطرح مى كنند كمى به خود زحمت مى دادند كه قلم و كاغذى به دست بگيرند و يك محاسبه اجمالى كنند، تا معلوم شود چه اندازه اين گونه ايرادها از حقيقت

ص: 278

دور است؟

با توجّه به اينكه حدود 65 تا 70 درصد بدن هر انسانى آب است، مواد خاكى براى ساختمان بدن يك انسان به سى درصد وزن او تنزل مى كند، ولى ما فرض مى كنيم تمام وزن بدن را همان مواد خاكى تشكيل مى دهد.

شما فكر مى كنيد يك متر مكعب خاك چقدر وزن داشته باشد؟

حدود دو الى سه تن!، و اگر هر انسانى را به طور متوسط شصت كيلوگرم حساب كنيم يك متر مكعب خاك جوابگوى ساختمان بدن چهل نفر انسان متوسّط است.

روى اين حساب يك كيلومتر مكعب كه در واقع يك «ميليارد متر مكعب» خاك است. مى تواند جوابگوى جمعيتى در حدود هشت برابر جمعيت موجود امروز كره زمين باشد، و با توجه به اينكه جمعيت كره زمين در گذشته نسبت به امروز بسيار كم بوده، معلوم نيست كه در تمام طول تاريخ زندگى بشر، چهل ميليارد نفر بر كره خاك آمده باشند.

تازه اين حساب مربوط به يك كيلومتر مكعب خاك است كه در برابر حجم كره زمين يكذرّه بسيار ناچيز است، كه در حساب نيايد، حال فكر كنيد اگر بجاى يك كيلومتر مكعب، صد يا هزار يا يك ميليون كيلومتر مكعب را در نظر بگيريم كه آن هم در مقابل حجم كره زمين چيز زيادى نيست، در اين صورت با اعداد و ارقامى سر و كار خواهيم داشت كه مطلب را بسيار روشن مى سازد.

حالا كه زحمت اين محاسبه را كشيديد، بياييد در افق زمان نيز به سير و حركت بپردازيم.

فكر مى كنيد حد متوسط عمر يك انسان چند سال است؟ يا به تعبير ديگر چند سال طول مى كشد كه يك نسل به كلى از ميان برود و نسل ديگرى جانشين آن گردد؟

شايد حد متوسط آن پنجاه سال باشد، يا كمى كمتر و بيشتر.

بنابراين يك كيلومتر مكعب خاك حداقل مى تواند هشت نسل يعنى چهارصد سال را در بر بگيرد (البته اگر فرض كنيم جمعيت نسل هاى گذشته نيز به مقدار امروز بوده كه قطعاً نبوده است).

بنابراين براى يك ميليون سال عمر بشر تنها دو هزار و پانصد كيلومتر مكعب خاك كافى است، و براى چهار ميليون سال فقط ده هزار كيلومتر مكعب خاك لازم است.

و مى دانيم عمر بشر روى كره زمين مطابق هيچ نظريه اى به چهار ميليون سال نمى رسد، و نمى دانيم تا

ص: 279

پايان دنيا چقدر فاصله باشد؟

به اين ترتيب به هر حسابى كه باشد مواد خاكى بدن انسان ها در تمام طول تاريخ تنها در يك گوشه كوچكى از زمين جاى مى گيرد، در يك مملكت كوچك ده هزار كيلومتر مربعى با عمق هزار متر.

تازه تمام اين محاسبات را ما بسيار سخاوتمندانه انجام داده ايم، چرا كه دستمان باز بود، نه آب هاى موجود در بدن انسان ها را به حساب آورديم، نه نسل هاى گذشته را كه عددشان نسبت به امروز بسيار كم بوده دست كم گرفتيم، و براى آينده دنيا نيز زمان طولانى در نظر گرفتيم.

كوتاه سخن اينكه: ادعاى عدم كفايت خاك هاى كره زمين براى پاسخگويى به معاد جسمانى تنها از سوى كسى ممكن است گفته شود كه آشنا با حساب هاى ساده چهار عمل اصلى نباشد! و يا كسى كه به اصطلاح «چوب انداز صحبت مى كند» و «گز نكرده پاره مى نمايد»!

***

4- آيا كره زمين براى معاد همگان كافى است؟

اين مشكل نيز ذهن جمعى را به خود مشغول ساخته كه اگر معاد جسمانى باشد و همه مردم جهان در سراسر تاريخ همزمان رستاخيز داشته باشند كره زمين گنجايش همه آنها را نخواهد داشت، خلاصه اينكه اگر تمام مشكلات در مورد معاد جسمانى حل شود، تازه براى بازگشت اين همه انسان جائز نخواهد بود، زيرا هم اكنون وسعت كره زمين در پاره اى از نقاط براى نسل موجود كم است و كارشناسان جمعيتى هشدار مى دهند كه اگر آهنگ رشد جمعيت با همين شتاب پيش رود چيزى نمى گذرد كه محيط كره زمين براى يك نسل تنگ خواهد بود، حال فكر كنيد اگر همه نسل هاى گذشته و آينده يكجا جمع شوند چه خواهد شد؟!

اما اگر معاد روحانى باشد، مشكلى از اين نظر نخواهيم داشت، چرا كه در جهان ارواح مزاحمتى نيست.

***

ص: 280

پاسخ:

طرح كنندگان اين اشكال ازيك نكته غفلت كرده اند كه طبق صريح آيات قرآن معاد در كره زمين به شكل كنونيش به انجام نمى گيرد، بلكه اين زمين دگرگون مى شود: يَوْمَ تُبَدَّلُ الْارْضُ غَيْرَ الْارْضِ وَ السَّمواتُ: «آن روز كه اين زمين به زمين ديگر، و آسمان ها به آسمان هاى ديگرى مبدل مى شوند» (ابراهيم- 48)

و نيز قرآن مجيد مى گويد: وسعت بهشت به اندازه پهنه زمين و آسمان هاست: سابِقُوا الى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السّماءِ وَ الْارْضِ: «سبقت گيريد به سوى آمرزش پروردگارتان و بهشتى كه پهنه آن همانند پهنه آسمان و زمين است» (حديد- 21).

از اين آيات و پاره اى ديگر از آيات قرآن مجيد استفاده مى شود كه يا كره زمين آنقدر وسعت و گسترش پيدا مى كند تا به اندازه وسعت آسمان ها و زمين گردد، كه بهشت و دوزخ و همه انسان ها را در خود جاى دهد، و يا انسان ها بعد از رستاخيز از كره زمين به جاى ديگرى منتقل مى شوند و در هر صورت مشكلى از نظر كمبود جا براى معاد جسمانى همه انسان ها باقى نخواهد ماند و مشكل مسكن كه فكر اين «ايراد كنندگان» را به خود مشغول داشته براى بهشتيان و دوزخيان حل شده است!

***

5- چگونه جسم فانى با حيات باقى سازگار است؟

سؤال ديگرى كه در زمينه معاد جسمانى مطرح شده اين است كه آخرت سراى جاويدان است، و آيات خلود دليل روشنى بر اين جاودانگى مى باشد، در حالى كه جسم مادى هرچه باشد كهنه و فرسوده مى شود، و سرانجام مى پوسد و از بين مى رود.

اگر معاد جسمانى باشد اين تضاد به وجود مى آيد كه «فناء» در عالم «بقاء» راه يابد، و جسمى كه در طبيعتش فانى شدن است هميشه باقى بماند.

مرحوم علّامه در شرح تجريد العقائد در طرح اين اشكال چنين مى گويد: قواى جسمانى متناهى و محدود است و اما اعتقاد به جاودانگى نعمت هاى اهل بهشت مستلزم نامحدود بودن و عدم تناهى

ص: 281

است.(1)

***

پاسخ:

جواب اين سؤال نيز چندان پيچيده نيست، زيرا در اينكه طبيعت جسم فنا و فرسودگى و پوسيدگى است سخنى نيست، ولى اين در صورتى است كه از بيرون وجودش مرتباً امدادى به آن نرسد، اما اگر امدادهاى الهى از برون شامل حال جسم گردد مى تواند آن را براى هميشه تازه و نو كند.

اين درست به درختى مى ماند كه بر اثر استفاده از غذاى مخصوص كه همه روز به آن مى رسد بتواند تمام سلول هاى فرسوده خود را از نو بسازد و هميشه تازه و شاداب و جوان بماند، و چنين چيزى هرگز محال نيست.

به تعبير ديگر اقتضاى ذات چيزى است، و اقتضاى عوامل برون ذاتى چيز ديگر، سخن در اين است كه سلول هاى بدن انسان كه در طبيعت ذاتش عمر معينى نهفته شده با نوسازى هايى كه از خارج، و از طريق عواملى كه خدا مى آفريند، به آن مى رسد، عمر نامحدود پيدا مى كند، و به اين ترتيب جاودانه مى ماند و خلود پيدا مى كند.

مرحوم علّامه حلّى بعد از طرح اين اشكال، به صورتى كه در بالا آمد با بى اعتنايى خاصّى مى گويد:

اينها دليل نيست بلكه تنها يك استبعاد است!(2) يعنى پايه منطقى ندارد و پندارى بيش نيست.

***

6- جمع ميان معاد روحانى و جسمانى چگونه ممكن است؟

گاه تصوّر مى شود كه جمع ميان معاد روحانى و جسمانى كه مدعاى واقعى قائلين به معاد جسمانى


1- شرح تجريد، صفحه 322.
2- شرح تجريد، صفحه 322.

ص: 282

است مشكل به نظر مى رسد، زيرا بايد به موازات اين دو پاداش هاى معنوى و مادّى و لذّاتى از هر دو گونه در آن جهان وجود داشته باشد، در حالى كه انسان اگر بخواهد مستغرق در تجلّى انوار عالم قدس شود، امكان ندارد كه توجه به لذّات جسمانى كند، و اگر مستغرق در لذّات جسمانى شود، نمى تواند به لذّات روحانى توجه كند، خلاصه اينكه مقتضاى اين دو گونه معاد با هم تضاد دارد و جمع ميان آن دو ممكن نيست!

***

پاسخ:

اين ايراد بسيار ضعيف به نظر مى رسد، زيرا اگر روح قدرت كافى داشته باشد مى تواند در عين توجه جسم به لذّات مادى مستغرق در انوار الهى باشد، همان گونه كه نمونه آن در انبياء و اولياء بزرگ وجود داشته است.

مرحوم علّامه مجلسى در بحارالانوار در اين زمينه نقل مى كند: اگر در اين دنيا توجّه به مقامات معنوى و روحانى، انسان را از لذّات جسمانى باز مى دارد، و عكس آن نيز صادق است، به خاطر آن است كه روح انسان در اين جهان ضعيف است، اما بعد از مرگ كه استمداد از عالم قدس و طهارت مى كند قوت مى يابد و قادر به جمع ميان اين دو است.(1)

به هر حال اين نيز شبيه دليل است نه دليل، و مجرد استبعاد است نه چيز ديگر.

***

7- كدام جسم باز مى گردد؟

و بالأخره آخرين ايرادى كه در اينجا مى توان مطرح كرد اين است كه اين مطلب همان گونه كه قبلًا اشاره شد امروز ثابت گرديده كه جسم انسان دائماً در تغيير و تبديل است، تدريجاً ذراتى از ميان مى روند و ذرات ديگرى جانشين آن مى شوند، و بعد از حدود هفت سال تمام اجزاى بدن اوّل عوض شده و جاى خود را به اجزاى جديدى مى سپارند، درست مانند استخرى كه ازيكسو به آهستگى آب در آن وارد شود، و از سوى ديگر خارج مى گردد، بعد از مدتى مسلماً تمام آب اين استخر عوض خواهد شد.

بنابراين در طول عمر هفتاد سال اين بدن ده بار عوض شده، آيا به هنگام بازگشت، تمام اين ده بدن بر مى گردد، و انسان به صورت غول پيكرى قدم در عرصه محشر مى گذارد؟! يا يكى از آنها باز مى گردد؟


1- « بحارلاانوار»، جلد 7، صفحه 50.

ص: 283

و اگر گفته شود يكى از اين بدن ها باز مى گردد كداميك از آنها خواهد بود؟ و چه ترجيحى در ميان آنهاست؟

***

پاسخ:

اين سؤال نيز در حقيقت استبعادى بيش نيست چه مانعى دارد تمام اين بدن ها باز گردد، ولى حق آن است كه آخرين بدن در آن روز زنده مى شود، زيرا قرآن مى گويد: «مردگان از قبرها برمى خيزند» و استخوان هاى پوسيده و خاك ها بار ديگر جان مى گيرند، و اين به معناى بازگشت آخرين بدن است.

ترجيحى كه اين بدن بر ساير بدن ها دارد اين است كه تمام صفات ويژه آنها را در خود حفظ كرده، زيرا اجزايى كه جاى خود را به اجزاى آينده مى دهند صفات خويش را نيز به آنها منتقل مى سازند، به اين ترتيب آخرين بدن عصاره تمام اعمال و اوصاف گذشته را در خود جاى داده است، و اگر چشم واقع بينى باشد مى تواند تمام گذشته ها را در پيشانى آخرين بدن بخواند.

البته اين هيچ منافاتى با آن ندارد كه بهشت و مؤمنان صالح به صورت جوان شادابى محشور شوند، اين بدان مى ماند كه خاك هاى فرسوده يك خشت كهنه را گل كنند و در قالب نوى بريزند و به صورت خشت نوى درآيد.

***

نتيجه بحث

از مجموع آنچه در اين مباحث آمد نتيجه مى گيريم كه در بحث معاد جسمانى مشكل مهمى نداريم، و مشكلاتى كه تصور كرده اند غالباً مولود عدم دقت كافى در خصوصيات اين مسأله بوده است، و از ميان ايرادهاى هشتگانه اى كه در بالا ذكر شد عمدتاً اشكل آكل و مأكول قابل طرح است و بقيه مسائل جزئى است كه پاسخ آن با كمى دقت روشن مى شود.

ص: 284

معاد در فرهنگ اقوام پيشين

اشاره

اشاره:

مسأله معاد بازتاب بسيار گسترده اى در ميان اقوام پيشين داشته است. از دورترين زمان ها يعنى قرون قبل از تاريخ، آثار اعتقاد به حيات بعد از مرگ در ميان اقوام مختلف به خوبى ديده مى شود، به گونه اى كه شك و ترديدى در اين امر باقى نمى ماند كه آنها اعتقاد راسخى به جهان ديگر داشته اند.

در مرحله تاريخ كه وارد مى شويم نيز مى بينيم تقريباً همه اقوام و ملل با تمام اختلافاتى كه در فرهنگ خود داشته اند به مسأله معاد مؤمن بوده اند.

ولى پيش از آنكه شرح اين ماجرا را با اسناد و مدارك از زبان مورخان بشنويم به قرآن باز مى گرديم تا ببينيم قرآن در اين زمينه چه مى گويد:

قرآن مجيد نيز اين حقيقت را با صراحت بيان كرده كه از زمان آفرينش آدم مسأله معاد و حيات بعد از مرگ مطرح بوده، وحتى ابليس نيز به اين امر اعتراف داشته و بعد از آدم نيز پيامبران الهى كه مأمور هدايت اقوام مختلف بودند آنها را به مسأله «حيات بعد از مرگ و زندگى آخرت» توجه مى دادند، به گونه اى كه اين زندگى براى همه اقوامى كه انبياء به سوى آنها مبعوث شدند مطلبى آشنا محسوب مى شده است.

البته نمى توان انكار كرد كه اين مسأله در لسان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و معارفى كه از طريق وحى بر او نازل شده بسيار گسترده تر است، به گونه اى كه قسمت مهمى از آيات قرآن مجيد با شرح مسأله معاد در شاخ و برگ هاى آن تشكيل مى دهد. با اين اشاره به سوى قرآن باز مى گرديم و به نمونه هايى از آيات گوش جان مى سپاريم:

1- قالَ انْظِرْنى الى يَوْمِ يُبْعَثُونَ. (اعراف- 14)

2- قالَ فيها تَحْيَوْنَ وَ فيها تَمُوتُونَ وَ مِنْها تُخْرَجُونَ.

ص: 285

(اعراف- 25)

3- انّى اريدُ انْ تَبُوأَ بِاثْمى وَ اثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ اصْحابِ النّارِ.

(مائده- 29)

4- ايَعِدُكُمْ انَّكُمْ اذا مِتُّمْ وَ كُنْتُمْ تُراباً وَ عِظاماً انَّكُمْ مُخْرَجُونَ.

(مؤمنون- 35)

5- وَ لا تُخْزِنى يَوْمَ يُبْعَثُونَ- يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ.

(شعراء- 87 و 88)

6- وَ قالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةً الَّا مَنْ كانَ هُوداً اوْنَصارى

(بقره- 111)

7- وَ السَّلامُ عَلَىَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ امُوتُ وَ يَوْمَ ابْعَثُ حَيّاً.

(مريم- 33)

8- وَ الى مَدْيَنَ اخاهُمْ شُعَيْباً فَقالَ يا قَوْمُ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ ارْجُوا الْيَوْمَ الآخِرَ.

(عنكبوت- 36)

9- ... انِّى تَرَكَتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُمْ بِالآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ- وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائىِ ابْراهيمَ وَ اسْحقَ وَ يَعْقُوبَ.

(يوسف- 37 و 38)

10- لَقَدْ وُعْدِنا هذا نَحْنُ وَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ انْ هذا الَّا اساطِيْرُ الْاوَّلينَ.

(نمل- 68)

ترجمه:

1- (شيطان) گفت: مرا تا روز رستاخيز مهلت ده (و زنده بگذار).

2- فرمود: در آن (زمين) زنده مى شويد و در آن مى ميريد و از آن (در رستاخيز بيرون خواهيد آمد).

3- من مى خواهم با گناه من و خودت (از اين عمل) باز گردى (و بار هر دو را به

ص: 286

دوش كشى) و از دوزخيان گردى و همين است سزاى ستمكاران.

4- آيا او به شما وعده مى دهد هنگامى كه مرديد و خاك و استخوان شديد بار ديگر (از قبرها) خارج مى شويد؟

5- و مرا در روزى كه مردم مبعوث مى شوند شرمنده و رسوا مكن- در آن روزى كه مال و فرزندان سودى نمى بخشند.

6- آنها گفتند هيچكس جز يهود يا نصارى هرگز داخل بهشت نخواهد شد ...

7- وسلام (خدا) بر من آن روز كه متولد شدم و آن روز كه مى ميرم و آن روز كه زنده برانگيخته مى شوم.

8- ما به سوى مدين برادرشان شعيب را فرستاديم، گفت: اى قوم من! خدا را بپرستيد و به روز باز پسين اميدوار باشيد.

9- من آيين جمعيتى را كه ايمان به خدا ندارند و به سراى ديگر كافرند ترك گفتم- من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم.

10- اين وعده اى است كه به ما و پدرانمان از پيش داده شده اينها همان افسانه هاى خرافى پيشينيان است.

***

تفسير و جمع بندى

عقيده به معاد در دوران هاى مختلف

آياتى را كه در بالا آورديم هر كدام مربوط به يكى از دورانهاست.

نخستين آيه ناظر به داستان «ابليس» بعد از رانده شدن از درگاه خداست، او كه از باده غرور و خودخواهى سرمست بود به جاى اينكه به سوى خدا باز گردد و از در توبه درآيد در مقام افزايش لجاج برآمد و از خدا چنين تقاضا كرد: «مرا تا روز رستاخيز مهلت ده و زنده نگهدار»! (قالَ انْظِرْنى الى يَوْمِ يُبْعَثُونَ).

نه به اين منظور كه بر لوح معاصى از طريق توبه به درگاه خدا قلم عفوى بكشد، يا در كنار سيئات

ص: 287

حسناتى بنويسد، بلكه به اين منظور كه بر سر راه آدم و فرزندانش كمين كند و آنها را گمراه مى سازد، و از اين طريق عطش جهنمى خشم و حسد خويش را فرو بنشاند!

از اين آيه به خوبى روشن مى شود كه مسأله رستاخيز از همان آغاز مطرح بوده، و حتى شيطان به آن يقين داشته است كه چنين روزى در پيش است.

ولى اين تقاضاى شيطان به اين صورت اجابت نشد، و چنانكه آيه 38 سوره حجر مى گويد: به او گفته شد: انَّكَ مِنَ الْمُنْظَرينَ الى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ: «تا روز معين و معلومى به تو مهلت داده خواهد شد» كه بعضى آن را به پايان جهان و برچيده شدن دوران تكليف تفسير كرده اند و بعضى به روز قيام مهدى موعود عليه السلام.

البته احتمال بعيدى نيز در بعضى از كلمات مفسّرين آمده است كه يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ اشاره به روز قيامت است، اما اين احتمال بسيار بعيد به نظر مى رسد، چرا كه نه با ظاهر آيات موافق است و نه با رواياتى كه در تفسير آيه نقل شده است.(1)

در اينجا سؤالاتى مطرح است از جمله:

1- چگونه خداوند به او مهلت داد تا نيت شوم خود را عملى سازد و به اغواى انسان ها بپردازد؟!

پاسخ: بقاى ابليس، همچون اصل وجود او، گوشه اى از امتحان الهى نسبت به انسان هاست، كه در سايه آن اولياء اللَّه و افراد با ايمان راه تكامل را مى پويند و ناخالصان از صف آنها خارج مى گردند.

2- آيا اطمينان دادن به ادامه حيات تا پايان جهان سبب آن نمى شود كه ابليس به كار خود ادامه دهد و هنگامى كه احساس نزديك شدن پايان عمر خويش كند توبه نموده، به سوى خدا باز گردد؟

پاسخ- راهى را كه ابليس پيموده بود چنان بود كه بازگشتى در آن وجود نداشت و بر اثر تشديد حالت طغيان با مرور زمان اين صفت طبيعت ثانوى او مى شد، و در برابر چنين طبيعتى راه بازگشتى وجود ندارد.

3- چگونه شيطان تقاضاى حيات تا روز قيامت مى كند در حالى كه تا پايان دنيا براى هدف او كافى بود؟

پاسخ- در تفسيرالميزان آمده است كه او تمنا داشت در عالم برزخ و فاصله ميان اين جهان و جهان ديگر نيز به اغواى انسان ها بپردازد!(2)


1- تفسير نورالثقلين، جلد 3، صفحه 13.
2- « الميزا»، جلد 8، صفه 28.

ص: 288

4- با اينكه ابليس مى دانست مطرود درگاه خداست چگونه انتظار داشت تقاضاى او پذيرفته شود؟

پاسخ- به گفته مرحوم طبرسى در مجمع البيان او يقين داشت فضل و كرم الهى به حدى است كه حتى گنهكاران مطرود مى توانند در آن طمع كنند.(1)

در روايتى نيز آمده است كه اجابت دعاى او به خاطر عباداتى بود كه قبل از آن انجام داده بود.

***

در دوّمين آيه كه مربوط به داستان هبوط آدم و همسرش حوا از بهشت به زمين، رانده شدن ابليس از آن مكان قرب الهى است، مى فرمايد: خداوند به آنها خطاب كرد و گفت: «شما در زمين زنده مى شويد و در آن مى ميريد و از آن (در قيامت) بيرون خواهيد آمد» (قالَ فيها تَحْيَوْنَ وَ فيها تَمُوتُونَ وَ مِنْها تُخْرَجُونَ).

اين تعبير نشان مى دهد كه نه تنها رستاخيز انسان ها كه رستاخيز جن كه شيطان از آنها بود نيز از همان روز نخست مسلم بوده است، و اين احتمال كه در بعضى از تفاسير آمده كه مخاطب در اين آيه تنها آدم و حوّا و فرزندان آينده آنهاست، دليل روشنى ندارد.

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه هم مبدأ حيات انسان زمين است و هم محل مرگ او و هم محل رستاخيز او.(2)

سوّمين آيه درباره فرزندان آدم، «هابيل» و «قابيل» است هنگامى كه قربانى هابيل به خاطر اخلاصش در پيشگاه خدا پذيرفته شد، و قربانى قابيل به خاطر عدم خلوصش رد شد، آتش حسد در درون قابيل شعله ور گشت و برادرش را تهديد به قتل كرد، هابيل گفت اگر تو قصد مرا كنى من قصد قتل تو را نخواهم كرد، من از خدا مى ترسم، سپس افزود: «من مى خواهم بار گناه من و خودت را بر دوش كشى، و از دوزخيان باشى، و همين است سزاى ستمكاران»! (انّى اريدُ انْ تَبُوْءَ بِاثْمى وَ اثْمِكَ فَتَكُوْنَ مِنْ اصْحابِ النّارِ وَ ذلِكَ جَزاءُ الظّالِمينَ).

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه مسأله معاد از همان زمان در ميان فرزندان آدم يك امر مسلّم بوده


1- « مجمع البيان»، جلد 4، صفحه 403.
2- شبيه همين معنا در مورد هبوط آدم و اشاره به روز رستاخيز، از سوى خداوند در سوره طه آيه 123 و 124 آمده است.

ص: 289

است، لذا هابيل برادرش قابيل را به عذاب الهى در سرائى ديگر تهديد مى كند.

«تَبُوأَ» از ماده «بَواءْ» به گفته راغب در مفردات در اصل به معناى مسطّح بودن مكان است، در مقابل «نَبْوَهْ» كه به معناى تفاوت سطوح مى باشد، لذا هنگامى كه گفته شود بَوَّأْتُ لَهُ مَكاناً، مفهومش اين است كه محلى را براى وى صاف و مسطّح كرده است.

اين واژه گاه به معناى اقامت و ملازمت نيز مى آيد، زيرا هنگامى كه انسان بخواهد در محلّى اقامت كند، آن را صاف و منظم مى كند، آيه فوق را نيز به همين معناى ذكر كرده اند.

ولى «مصباح المنير» اين واژه را به معناى اعتراف كردن، و بار سنگين بر دوش كشيدن، تفسير كرده است، در حالى كه در مقاييس براى آن دو معناى ذكر شده: بازگشت دو چيز، و تساوى دو چيز.

و در كتاب «التّحقيق» معناى اصلى آن را بازگشت به طرف پايين و انحطاط ذكر كرده، و ساير معانى را معانى مجازى مى شمرد كه از لوازم معناى اصلى است، طبق اين معناى، مفهوم آيه مورد بحث اين است كه من مى خواهم با گناه خودت و گناه من، در درگاه خدا سقوط كنى.

ملاحظه موارد استعمال اين واژه در قرآن مجيد و تعبيرات ديگر، مطلبى را كه در مقاييس آمده و براى آن دو مفهوم ذكر كرده تقويت مى كند، و در آيه مورد بحث هر دو معنا مناسب است، طبق معناى اوّل هابيل مى گويد: «من مى خواهم (به سوى خدا) باز گردى با گناه من و گناه خودت» و طبق معناى دوّم مى گويد:

«جايگاهى را براى خود فراهم مى سازى كه با گناه من و گناه تو مهيّا و آماده شده است».

در اينجا سئوال مهمّى مطرح است و آن اينكه منظور از گناه هابيل كه به دست برادرش كشته شد چه گناهى بوده كه بر دوش برادر قرار مى گرفت؟ و اصولًا اين سخن با توجه به آيه الَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ اخْرَى «هيچكس بار گناه ديگرى را بر دوش نمى كشد». (نجم- 38) چگونه مى تواند قابل قبول باشد؟!

مفسّران معروف هركدام راهى را در اينجا برگزيده اند كه غالباً نياز به تقديرى در آيه دارد و منظور از اثْمى (گناهان من) اثْمَ قَتْلى (گناه قتل من) مى باشد.

ولى مناسب ترين معنا اين است كه آيه تقديرى ندارد و منظور اين است اگر تهديد خود را عملى كنى و مرا به قتل برسانى بار گناهان گذشته من بر دوش تو خواهد افتاد، چرا كه در قيامت بايد غرامت قتل مرا بدهى و چون عمل صالحى ندارى بايد گناهان مرا بپذيرى!

حديثى از امام باقر عليه السلام در تفسير آيه نقل شده كه همين معنا را تأييد مى كند، مى فرمايد: «مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً اثْبَتَ اللَّه عَلى قاتِلِهِ جَميعَ الذُّنُوبِ وَ بَرِى ءَ الْمَقْتُولُ مِنها، وَ ذلِكَ قَوْلُ اللَّه عَزَّوَجَلَّ: انّى اريدُ انْ تَبُوأَ بِاثْمى وَ ارثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ اصْحابِ النّارِ: «كسى كه مؤمنى را عمداً به قتل برساند خداوند تمام گناهان

ص: 290

(مظلوم) را بر قاتلش مى نويسد، و مقتول از تمام گناهان پاك مى شود، و اين است معناى سخن خداوند متعال انِّى اريدُ ...(1)

در روايت ديگرى كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده (هرچند ناظر به خصوص تفسير آيه نيست) اين معنا نيز منعكس است، در اين روايت مى خوانيم: «يَؤْتى يَوْمُ الْقِيامَةِ بِالظّالِمِ وَ الْمَظْلُومِ، فَيُوْخَذُ مِنْ حَسَنَاتِ الظَّالِمِ فَتُزادُ فِي حَسَناتِ الْمَظْلُومِ، حَتّى يُنْتَصَف، فَانْ لَمْ تَكُنْ لَهُ حَسَناتٌ اخِذَ مِنْ سَيِّئاتِ الْمَظْلُومِ فَتُطْرَحُ عَلَيْهِ: «روز قيامت ظالم و مظلوم را حاضر مى كنند و از حسنات ظالم مى گيرند و بر حسنات مظلوم اضافه مى كنند، تا حقّ او گرفته شود، و اگر ظالم حسناتى نداشته باشد، از سيّئات مظلوم ميگرند و بر ظالم مى افكنند».(2)

***

چهارمين آيه كه ناظر به عصر نوح عليه السلام است، از زبان كافرين و منكران دعوت او چنين نقل مى كند:

«آيا او (نوح) به شما وعده مى دهد هنگامى كه مرديد و خاك و استخوان شديد بار ديگر (از قبرها) خارج مى شويد»؟! ايَعِدُكُمْ انَّكُمْ اذا مِتُّمْ وَ كُنْتُمْ تُراباً وِ عِظاماً انَّكُمْ مُخْرَجُونَ.

اين تعبير به خوبى مى رساند كه نوح عليه السلام بارها مسأله معاد- آنهم معاد جسمانى- را مطرح كرده بوده، به گونه اى كه به گوش همه مخالفان نيز رسيده بود، لذا آنها با ناباورى عجيبى كه از افكار منحطّ آنها سرچشمه مى گرفت، به يكديگر مى گفتند: «هيهات هيهات از اين وعده هايى كه به شما داده مى شود» (هَيْهاتَ هَيْهاتَ لِما تُوعَدُونَ).

از آيات سوره نوح نيز به خوبى استفاده مى شود كه او براى رفع شبهه و از بين بردن استبعاد و وحشت آنها از مسأله معاد، از طريق تشبيه و تمثيل زندگى انسان ها به زندگى گياهان وارد شده، آنجا كه مى گويد:

«خداوند شما را همچون گياهى از زمين رويانيد، سپس شما را به همان زمين باز مى گرداند، و بار ديگر از آن خارج مى سازد»: (وَاللَّه انْبَتَكُمْ مِنَ الْارْضِ نَباتاً- ثُمَّ يُعيدُكُمْ فيها وَ يُخْرِجُكُمْ اخْراجاً). (نوح- 17 و 18)

به اين ترتيب سابقه عرفان معاد حتى با استدلالاتى شبيه آنچه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم براى مشركان مكّه مطرح مى فرموده در مياقن قوم نوح كه اوّلين پيامبر اولوالعزم و صاحب شريعت است، روشن


1- تفسير نورالثقلين، جلد 1، صفحه 613، حديث 133.
2- تفسير قرطبى، جلد 3، صفحه 2134.

ص: 291

مى شود.

***

در پنجمين آيه سخن از «ابراهيم» و ايمان او به مسأله رستاخيز است، در اين آيه كه گوشه اى از دعاهاى ابراهيم را به هنگامى كه در برابر مخالفت شديد كفّار عصر خود واقع شده بود بيان مى كند، چنين مى خوانيم: به پيشگاه خدا عرضه مى دارد: «مرا در آن روز كه مردم برانگيخته مى شوند شرمنده و رسوا مفرما» (وَ لا تُحْزِنى يَوْمَ يُبْعَثُوْنَ).

«همان روز كه مال و فرزندان مفيد نخواهد بود» (يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُؤْنَ).

و در دو آيه قبل از آن عرضه مى دارد: «مرا از وارثان بهشت پرنعمت قرار ده» «وَ اجْعَلْنى مِنْ وَرَثَةِ جَنَّةِ النَّعيمِ).

دعاهاى فوق به خوبى نشان مى دهد كه ابراهيم با آن مقام عظمت كه از بزرگترين انبياء اولوالعزم است از رسوائى روز قيامت بيم داشته است.

ممكن است است كسانى اين تعبير را براى سرمشق ديگران بدانند، و تعليمى براى غير معصومين، چرا كه براى معصومين رسوائى قيامت غيرممكن است، ولى بعضى در اينجا تعبير لطيفى دارند و آن اينكه همان گونه كه «حَسَناتُ الْابْرارِ سَيِّئاتُ الْمُقَرَّبينَ» است و كارهاى نيك معمولى دون شأن پيامبران معصوم مى باشد، همچنين اگر آنها كه از مقربانند در مقامات پايين بهشت كه مخصوص «ابرار» است جاى گيرند، مايه رسوايى آنها محسوب مى شود، چرا كه از هركس عملى انتظار مى رود، و براى هركس مقامى!

***

ششمين آيه از عقيده «يهود و نصارى» نسبت به معاد سخن مى گويد، مى فرمايد: آنها گفتند: هيچكس جز يهود يا نصارى هرگز داخل بهشت نخواهد شد (وَ قالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ الَّا مَنْ كانَ هُوْداً اوْ نَصارَى .

آرى آنها آنقدر خود برتر بين بودند كه بهشت را دربست مخصوص خود مى دانستند، و حتّى اعتنايى به مؤمنان ديگر نداشتند.

قرآن در پاسخ آنها سخن مى گويد اين آرزوى آنهاست (تِلْكَ امانِيُّهُمْ).

ص: 292

آرزويى بى دليل و بى مأخذ و دور از واقعيت كه هرگز به آن نخواهند رسيد.

سپس روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كرده مى گويد: «به آنها بگو دليلتان را بياوريد اگر راست مى گوئيد»! (قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ انْ كُنْتُمْ صادِقينَ).

اين انحصارطلبى بر چه معيار عقلى استوار است و كدام دليل مى گويد كه لطف خدا مخصوص شماست و شامل حال ديگران نخواهد شد؟ اصولًا چگونه ممكن است اين تبعيض با عدالت خداوند سازگار باشد، و مؤمنان نيكوكار را به زعم شما از بهشت محروم سازد؟

به فرض كه آنها مدعى ابديت دين خود بودند، چرا درباره امت هاى پيشين كه تابع انبياء سلف بودند و به وظائف خود عمل كرده بودند، چنين قضاوتى داشتند، اينها همه نشان مى دهد كه آنها در انحصارطلبى بهشت تنها تابع اوهام خويش كه از خودخواهى ها سرچشمه مى گرفت بودند.

قابل توجه اينكه «امانىّ» جمع «امنيه» به معناى آرزوست (جمعى از مفسّران تصريح كرده اند كه به معناى آرزوهايى است كه انسان به آن نمى رسد).

بنابراين «امانى» به معناى آرزوهاست و معناى جمع را مى بخشد، در حالى كه انحصارطلبى بهشت فقط «يك آرزو» بود، بعضى گفته اند اين به خاطر آن است كه اين يك آرزو، آرزوهاى ديگرى را نيز به دنبال داشت، و آن نجات از عذاب الهى، هول و ترس محشر، و آسان بودن حساب، و مسائل ديگرى از اين قبيل است.

بعضى ديگر گفته اند آرزو وقتى بسيار بزرگ باشد در حكم «آرزوها» است، و اين تعبير لطيفى است كه نشان مى دهد تا چه حد آنها دور از واقعيت فكر مى كردند؟

اين احتمال نيز وجود دارد كه چون هريك از آنها چنين آرزويى را داشتند، و يا حتّى يك نفر از آنها بارها اين آرزو را در سر مى پروراند، لذا به صورت جمع مطرح شده تا معلوم شود اين پندار منحصر به فرد خاصّى، يا مقطع خاصى نبوده، بلكه جنبه عمومى و مستمر داشته است.

به هر حال اين آيه دليل روشنى است بر وجود عقيده معاد در ميان قوم يهود و نصارى.

***

در هفتمين آيه كلام «مسيح» عليه السلام را در آن هنگام كه در گاهواره بود و به فرمان خدا به سخن درآمد

ص: 293

مى خوانيم كه با صراحت از مسأله معاد خبر مى دهد، و ضمن سخنانش مى گويد: «سلام (خدا) بر من در آن روز كه متولد شدم و آن روز كه مى ميرم و آن روز كه زنده و برانگيخته مى شوم» (وَ السَّلامُ عَلَىَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ امُوْتُ وَ يَوْمَ ابْعَثُ حَيّاً).

انتخاب اين سه روز (روز تولد، روز مرگ، و روز حيات مجدد در قيامت) به خاطر آن است كه سه روز خطرناك و سرنوشت ساز در زندگى انسان هاست، و به تعبير ديگر هر سه روز سرآغاز فصل نوينى براى انسان مى باشد كه سلامت در آنها بسيار مهم است، و جز به لطف خدا ميسّر نمى شود، و در حقيقت حضرت مسيح عليه السلام با اين سخنش تقاضاى لطف الهى را در اين سه روز مى كند.

ضمناً از همان گاهواره، پيامى در زمينه نفى الوهيت خويش، و اينكه بنده اى همچون ساير بندگان خداست، به همه انسان ها مى فرستد.

در آيه 15 همين سوره اين موضوع درباره حضرت يحيى عليه السلام نيز آمده است، با اين تفاوت كه در آنجا سخن از سوى خداست، و در اينجا سخن از مسيح عليه السلام است.

در حديثى از امام على بن موسى الرّضا عليه السلام مى خوانيم: انّ اوْحَشَ ما يَكُوْنُ هذَا الْخَلْقُ فى ثَلاثَةِ مَواطِنٍ:

يَوْمَ وُلِدَ مِنْ بَطْنِ امِّهِ، فَيَرَى الدُّنْيا، وَ يَوْمَ يَمُوْتُ، فَيُعايِنُ الْاخِرَةَ وَ اهْلَها، وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيّاً، فَيَرَى احْكاماً لَمْ يَرَها فى دارِ الدُّنْيا:

«وحشتناكترين چيزى كه در مورد انسان است در سه موطن است: روزى كه متولد مى شود و از شكم مادر خارج مى گردد و چشمش به اين دنيا مى افتد، و روزى كه مى ميرد و عالم پس از مرگ و اهل آن عالم را مشاهده مى كند، و روزى كه بار ديگر زنده مى شود و احكام را مى بيند كه در دار دنيا نديده بود».

سپس امام به آيات مربوط به يحيى و مسيح عليهم السلام در اين زمينه اشاره فرمود(1)

به هر حال آيه فوق به خوبى نشان مى دهد كه مسأله رستاخيز در امت هاى پيشين آنچنان مسلم بوده كه حتى مسيح در گاهواره از آن سخن مى گويد.

***

تاكنون موضوع معاد را در آيين چهار پيامبر از پيامبران «اولوالعزم» اجمالًا بررسى كرديم، و به ضميمه


1- نورالثقلين، جلد 3، صفحه 335، حديث 75.

ص: 294

آيات زيادى كه از آيين پيغمبراسلام صلى الله عليه و آله و سلم در زمينه معاد سخن مى گويد اين موضوع در مورد پنج پيامبر اولوالعزم تكميل مى شود.

از ميان پيامبران «غير اولوالعزم» نيز ماجراى حضرت آدم و مسائل پيرامون آن مانند داستان فرزندان آدم و داستان شيطان را ملاحظه كرديم.

اكنون بد نيست اين معنا را از زبان ساير پيامبران بشنويم:

شعيب كه همزمان حضرت موسى بود هنگامى كه مبعوث به رسالت شد و به سوى «مدين» (شهرى در جنوب غربى اردن كه امروز بنام «معان» ناميده مى شود و در شرق خليج عقبه قرار دارد) آمد، به قوم خود گفت: «اى قوم من خدا را بپرستيد، و به روز باز پسين اميدوار باشيد، و در زمين فساد نكنيد». (فَقَالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّه وَ ارْجُوا الْيَوْمَ الْاخِرَ وَ لا تَعْثَوا فى الْارْضِ مُفْسِدينَ).

در اينجا حضرت شعيب در آغاز دعوتش بر دو اصل اساسى همه اديان يعنى «مبدأ» و «معاد» تكيه مى كند، و مردم را به سوى اين دو اصل فرا مى خواند.

منظور از اميد داشتن به روز قيامت اميد به ثواب الهى در آن روز است، يا اينكه اميد در اينجا به معناى ايمان و اعتقاد نسبت به آن روز مى باشد.

***

نهمين آيه از زبان «يوسف» در زندان به هنگام گفتگو درباره تعبير خواب با دوستان زندانى است، مى گويد: يوسف به آنها چنين گفت: من آيين قومى را كه ايمان به خدا ندارند و نسبت به سراى ديگر كافرند ترك گفتم. (و به خاطر اين فداكارى خداوند مرا شايسته تعليم علم تعبير خواب دانست) (انّى تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُمْ بِالْاخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ).

اين تعبير به خاطر آن است كه مشركان بت پرست عقيده به خدا داشتند، ولى معاد و يوم الجزاء را به صورت تناسخ مى پذيرفتند، و معتقد بودند كه روح هر انسانى بعد از مرگ به كالبد ديگرى در همين دنيا باز مى گردد، و پاداش و كيفر خود را در اين زندگى مجدّد مى بيند، در حالى كه آيين توحيدى نه شرك را مى پذيرد، و نه تناسخ و بازگشت ارواح را به اين دنيا، لذا يوسف آنها را هم منكر خدا شمرد و هم منكر

ص: 295

معاد.(1)

«ملّة» در اصل به معناى «دين» است، و تفاوت آن با دين در اين است كه دين را اضافه به خداوند و افراد هر دو مى كنند، مى گويند دين اللَّه، يا دين محمد صلى الله عليه و آله و سلم، ولى ملّت معمولًا به انبياء (يا اقوامى كه در ميان آنها انبياء يا مدعيان نبوت بوده) اضافه مى شود و مى گويند ملّة ابراهيم و مانند آن (2) و «ملّة اللَّه» گفته نمى شود.

در اينجا منظور يوسف عليه السلام عزيز مصر و همسرش زليخا و اطرافيان آنها و به طور كلى مردم مصر در آن زمان است كه عقيده صحيحى نه درباره مبدء داشتند و نه درباره معاد.

و به هر حال نشان مى دهد كه اعتقاد به معاد به عنوان يكى از دو ركن اساسى دين در آيين يوسف عليه السلام نيز بوده است كه حتّى در زندان در برابر همبندهاى خود، اين دو ركن را در كنار هم بيان مى كند.

قابل توجّه اينكه يوسف به دنبال اين سخن مى گويد: «من از آيين پدرانم ابراهيم و اسماعيل و يعقوب پيروى كردم». (وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائى ابْراهيمَ وَ اسْحاقَ وَ يَعْقُوْبَ) اشاره به اينكه ايمان به مبدء و معاد دو اصل ثابت در همه اديان الهى و آيين هاى پيشين بوده است.

***

دهمين و آخرين آيه مورد بحث كه از زبان «مشركان مكّه» در برابر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است مى گويد:

آنها در برابر دعوت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم به سوى ايمان به معاد ضمن ابراز تعجّب از اينكه چگونه انسان بعد از آنكه خاك شد بار ديگر لباس حيات در تن مى پوشد؟ گفتند: «اين وعده اى است كه به ما و پدرانمان از پيش داده شده است، اينها همان افسانه هاى خرافى پيشينيان است»! (لَقَدْ وُعِدْنا هذا نَحْنُ وَ آبائُنا مِنْ قَبْلُ انْ هذا الّا اساطِيْرُ الْاوَّلينَ).

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه دعوت به سوى معاد از قديمترين ايام از سوى پيامبران الهى انجام يافته، به گونه اى كه مشركان آن را در زمره (اساطِيرُ الْاوَّلينَ» (افسانه هاى پيشينيان) مى شمردند!


1- الميزان، جلد 11، صفحه 189.
2- مفردات راغب ماده ملّت.

ص: 296

(اساطيرْ» جمع «اسطار» و «اسطار» نيز به نوبه خود جمع «سَطْر» است كه به معناى صفّ درختان يا كلمات و مانند آن است، و به اين ترتيب «اساطير» جمع جمع مى باشد، و اشاره به رواياتى است كه از پيشينيان باقيمانده و از آنجا كه داستان هاى پيشينيان غالباً آميخته با افسانه ها و خرافاتى بوده اين تعبير معمولًا در مورد «خرافات» به كار مى رود.

بعضى نيز گفته اند كه «اساطيرْ» جمع «اسْطُورَه» و «اسْطاره» و «اسْطير» است و از آنجا كه اضافاتى بر ماده ثلاثى دارد اشاره به اضافاتى در معنا است، معناى اصلى آن سطر طبيعى است، و معناى اضافى آن سطور مجعول و دروغين است.(1)

***

نتيجه بحث

از مجموع آنچه در آيات فوق گفته شد، و همچنين آيات مشابه آن كه در قرآن مجيد فراوان است، به خوبى استفاده مى شود برخلاف زعم ناآگاهانى كه گمان مى كنند سخن از ايمان به روز قيامت مطلبى است كه در اين اواخر در ميان اقوام مؤمن مطرح شده، از نخستين ايامى كه آدم گام به روى زمين نهاد، اين مسأله مطرح بوده، و همه پيامبران الهى به سوى آن دعوت كردند.

حتّى از آيات متعددى در قرآن استفاده مى شود كه در قيامت نيز خداوند به اين مسأله در برابر مجرمان احتجاج مى كند، و مى فرمايد: «اى گروه جن و انس! آيا رسولانى از خود شما به سويتان نيامدند كه آيات مرا براى شما بازگو كنند و از لقاى چنين روزى (روز قيامت) شمارا بيم دهند»؟! (يا مَعْشَرَ الجِنِّ وَ الْانْسِ الَمْ يَأْتِكُمْ رَسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّوْنَ عَلَيْكُمْ اياتى وَ يُنذِرُونَكُمْ لِقاءَ يُوْمِكُمْ هذا) (انعام- 130)

اين آيه به خوبى مى رساند كه رسولان الهى در تمام طول تاريخ همه جن و انس را به ايمان به معاد دعوت كردند. همين معنا در آيه ديگرى از زبان خازنان دوزخ در برابر دوزخيان آمده (وَقَالَ لَهُمْ خَزَنَتُهَا أَلَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِّنْكُمْ يَتْلُونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِ رَبِّكُمْ وَيُنْذِرُونَكُمْ لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هَذَا) (زمر- 71).

جالب اينكه دوزخيان نيز عموماً به اين معنا اعتراف مى كنند، چنان كه در ادامه همين آيه آمده است:

(قالُوا بَلَى : «مى گويند آرى».

بنابراين از ديدگاه قرآن، مسأله معاد از مسائلى است كه هميشه در متن دعوت انبياء قرار داشته، و از زمان خلقت آدم عليه السلام مطرح بوده و در هر عصر و زمانى از سوى رسولان الهى تأكيد شده، و همه اقوام با آن آشنايى داشته اند، اكنون به سراغ تواريخ و گواهى دانشمندان در اين زمينه مى رويم.


1- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 297

***

توضيحات:

1- معاد در ميان اقوام قبل از تاريخ

مى دانيم دوران زندگى بشر را به دو دوران تقسيم مى كنند: دورانى كه خط اختراع شده بود و انسان توانست نوشته هايى از خود به يادگار بگذارد، و آن را دوران تاريخ مى نامند، و دوران قبل از اختراع خط كه طبعاً نتوانست شرح زندگى خود را به صورت تاريخ مدوّن درآورد، و آن را دوران قبل از تاريخ مى نامند.

ولى عدم اختراع خط در آن زمان هرگز دليل بر اين نيست كه ما دسترسى به حالات آنها نداشته باشيم، چرا كه آن قدر آثار از آن اقوام در زير زمين، در غارها، و مانند آن، به يادگار مانده كه مى تواند تا حدّ زيادى پرده از روى اسرار زندگى آنان بردارد.

هنوز دانشمندان با حفارى در نقاط مختلف جهان، خانه ها و شهرها و ابزارهاى مختلف زندگى اقوام قبل از تاريخ را جستجو مى كنند، و بعد از پيدا كردن دقيقاً روى آنها مطالعه كرده و تاريخ زندگى و تمدن آنان را بازنويسى مى كنند و از اين طريق، به عقائد مذهبى آنان نيز پى مى برند.

«ساموئيل كينگ» جامعه شناس معروف در كتاب خود مى نويسد:

«اسلاف انسان امروزى (كه آثار آنان در حفريات پيدا شده) يعنى «نئاندرتالها» داراى مذهب بودند، به دليل اينكه مرده هاى خود را به وضع مخصوصى به خاك مى سپردند، و ابزار كارشان را كه كنارشان مى نهادند و به اين طريق، عقيده خود را به وجود دنياى ديگر به ثبوت مى رساندند».(1)

مى دانيم انسان هاى نئاندرتال مربوط به ده ها هزار سال قبل مى باشند، در زمانى كه هنوز نه خط اختراع شده بوده و نه تاريخ بشر آغاز گشته بود.

يقيناً كيفيت عمل آنها يك كار خرافى بوده، زيرا مى دانيم ابزار كار دنيا چيزى نيست كه در زندگى ديگر به كار آيد ولى انگيزه و ريشه اين عمل كه ايمان به زندگى بعد از مرگ است، واقعيتى است كه در ميان آنها وجود داشت.


1- « جامعه شناسى» ساموئيل كنيگ، جلد اوّل، صفحه 291.

ص: 298

در دائرة المعارف قرن بيستم از «هربرت اسپنيسر» در كتاب «اصول علم الاجتماع» نقل شده، كه انسان هاى نخستين چون قادر به تفكّر (عميق) نبودند جهان پس از مرگ را به مقدار توانايى عقل خويش درك مى كردند، و لذا در مورد جزئيات اين زندگى سخنان عجيب و غريب و احياناً آميخته با خرافات داشتند، بسيارى از آنها در عين اعتراف به عالم پس از مرگ، اين زندگى را مخصوص كسانى مى دانستند كه به مرگ طبيعى از دنيا بروند، و بعضى آن را مخصوص قهرمانان و نيرومندان مى پنداشتند. گروهى از اقوام پيشين، اسلحه ميّت را با او دفن مى كردند و وسائل منزل را با زنان، و اسباب بازى را با كودكان (تا در زندگى پس از مرگ از آن بهره گيرند!).

گاه تمام حيوانات او را با خود به خاك مى سپردند، گاهى مقدارى ذرّت و دانه هاى غذايى تا در آخرت با آن زراعت كنند!

گاه از اين مرحله قدم فراتر مى نهادند، همراه ميّت زنان و غلامان و بعضى از خواص ياران او را با او به خاك مى سپردند، تا در آخرت با آنها مأنوس شود!

حتى در بعضى از نقاط مكزيك و آمريكا كاهنى را همراه بزرگانى كه از دنيا مى رفتند سر مى بريدند (و با او دفن مى كردند) تا مشاور مذهبى و روحانى او در جهان ديگر باشد!!

و گاه دلقك او را مى كشتند تا در جهان ديگر با سخنان و حركات خويش، آن بزرگ را سرگرم سازد!

تعداد كسانى را كه همراه اين افراد مى كشتند و به خاك مى سپردند بستگى به شخصيت آن فرد داشت، تا آنجا كه بعضى از مورّخان نوشته اند: تعداد قربانيان بعضى از اين مردگان به دويست نفر مى رسيد!

گاه هنگامى كه فرزند عزيزى از دست مى رفت، مادر، عمه، و مادر بزرگ، او را سر مى بريدند و با او دفن مى كردند، تا در عالم ديگر در كنار او باشند».(1)

شكى نيست اين خرافات وحشتناك زائيده افكار منحط اين اقوام بوده، ولى همگى بيانگر يك نكته است و آن اينكه اعتقاد به عالم پس از مرگ، عقيده ريشه دار در ميان اقوام نخستين بوده است.

در كتاب «تاريخ عمومى تمدن ها» نيز آمده است كه از دوران هاى قبل از تاريخ تا آخر تاريخ قديم پيكرهاى مردگان با توجه خاص و با مراسم ويژه اى به خاك سپرده مى شد، و بسيارى از وسائل خانه يا


1- دائرة المعارف قرن بيستم، جلد اوّل، صفحه 90 تا 94( با تلخيص).

ص: 299

اشكال مرموزى با آنها دفن مى شد، و بازماندگان هدايائى براى آنها مى فرستادند، و اين رسوم و عادات نشان مى دهد كه آنها به حيات ديگرى ايمان داشتند.(1)

***

2- ايمان به معاد در ميان اقوام بعد از تاريخ

مدارك تاريخى نشان مى دهد اقوامى كه در نقاط مختلف جهان مى زيستند در اين اعتقاد مشترك بودند و غالباً عقيده محكمى به زندگى پس از مرگ داشتند، و براى آن تشريفاتى قائل بودند، هرچند معمولًا آن را با خرافاتى نيز آميخته بودند:

الف- معاد در ميان مصريان قديم

«آلبرماله» در تاريخ خود در اين زمينه چنين آورده است:

«مردم مصر بر اين عقيده بودند كه روح مرده از قبر جدا شده و در محضر خداوند بزرگ «آزيريس» حاضر مى شود:

هنگامى كه او را به محضر احكم الحاكمين «آزيريس» رهبرى مى كنند قلب او را در ميزان حقيقت مى سنجد، روحى كه از حساب پاك بيرون آيد رهسپار باغى مى شود كه حد بركتش در تصور نگنجد ...

در كنار اموات، نامه اى مى گذاشتند كه در سفر به آن دنيا راهنماى آنها باشد، اين نامه عجيب و جالب جمله هايى را در برداشت كه مرده بايد در محضر خداوند بزرگ «آزيريس» بگويد: تا ذمه اش پاك شود و جمله ها اين بود:

بزرگى به تو مى برازد اى خداوند عالى مقام! و اى خداوند راستى و عدالت!

من درباره مردم، پيرامون تقلب نگشته ام، هيچ پير زنى را نيازرده ام، در انجام وظيفه تكامل نور زيده ام، و گرد تنبلى نگشته ام. هتك احترام مقدسات را روا نداشته ام، از بنده اى نزد آقايش سعايت نكرده ام، نان كسى را به گربه نينداخته ام! آدمى نكشته ام، و نوارها و آذوقه اموات را ندزديده ام.(2)


1- تاريخ الحضارات العام، جلد 1، صفحه 99.
2- منظور از نوارهاى مردگان ظاهراً همان نوارهاى موميائى است كه بر اندام مردگان مى پيچيدند، و داراى ارزش و قيمتى بوده، و منظور از مواد غذائى، غذاهايى بوده كه همراه آنها دفن مى كرده اند، به گمان اينكه در زندگى بعد از مرگ مورد نياز آنها است.

ص: 300

زمين كسى را غصب نكرده ام، شير از دهان اطفال شيرخوار نگرفته ام، هيچ نهرى را قطع نكرده ام، من پاكم پاك! ...

اى داوران! امروز كه روز حساب است اين مرحوم را راه دهيد كه گرد گناه نگشته، دروغ نگفته، بدى نمى داند چيست، در زندگى و معاش جانب حقّ و انصاف را فرو نگذارده، اعمال او مورد توجه مردم، و موجب خشنودى خدايان بوده، او گرسنگان را پوشانيده، در راه خدا قربان كرده، به اموات غذا رسانيده، دهانش پاك است، و هر دو دستش نيز پاك.

مورخ مزبور (آلبرماله) پس از نقد اين سخن مى گويد: از اين عبارات به خوبى روشن مى شود كه مردم مصر گناهان كبيره و حسنات و مستحبات را چگونه تشخيص مى داده اند.(1)

بايد به اين سخن بيفزاييم كه از اين عبارات نيز ضمناً معلوم مى شود كه آنها هم عقيده به حساب الهى داشتند، و هم ميزان سنجش اعمال، و هم باغ هاى بهشت، ضمناً اين عبارات شبيه نوعى تلقين بوده است كه امروز براى اموات معمول است، و اشارات پرمعنايى است، به پاكسازى زندگان از هرگونه آلودگى به گناه، و نيز اهميّت گناهان را نسبت به يكديگر روشن مى سازد.

خلاصه اينكه مصريان بنا به گواهى تاريخشان اعتقاد عميقى به مسأله حيات بعد از مرگ داشتند، هرچند آن را با خرافات زيادى آميخته بودند، از جمله اينكه آنها بجاى گذاشتن ابزار و لوازم زندگى و مواد غذائى در قبرها، تصاوير و مجسّمه ها و نقّاشى هايى از آنها را در گورها مى گذاشتند، و معتقد بودند اين تصاوير و نقّاشى ها مى تواند جاى اصلى آن را بگيرد.

در بعضى از مقابر تصوير مزرعه، و در بعضى صحنه پختن نان، و در بعضى منظره كشتن گاو، يا گوشت پخته اى كه در ظرف نزد مهمانان گذاشته مى شود، به نظر مى رسد(2) مسأله موميائى كردن اجساد مردگان، و ساختن قبرهاى بسيار محكم همچون اهرام مصر، نيز در همين رابطه بوده است.

هدف اين بوده است كه اجساد خود را پس از مرگ تا موقع حشر، سالم نگاه دارند و در موقعى كه روح به بدن عودت مى كند وسائل تعيشى داشته باشند (و لذا) انواع خوراكى ها و مجسمه هايى از نانواها و آشپزها، و انواع وسائل دفاع و جواهرات، در درون قبر و كنار جسد مى گذاشتند، و چون اين قبور


1- « آلبرماله» تاريخ ملل شرق و يونان، جلد 1، صفحه 74.
2- « تاريخ تمدن ويل دورانت»، جلد اوّل، صفحه 180.

ص: 301

معمولًا مورد تجاوز حيوانات وحشى، و يا به منظور دستبرد به جواهرات مورد تجاوز انسان ها واقع مى شد، لذا متمكّنين و متنفذين به ساختن اهرام يا ساختمان هاى رفيع به روى قبرها مبادرت نموده كه آن را «پيرموس» يعنى «بلند» ناميدند.(1)

***

ب- «بابلى ها»

يكى ديگر از اقوام متمدن پيشين بودند، آثارى كه از آنها باقيمانده نشان مى دهد كه اعتقاد به زندگى پس از مرگ و معاد در ميان آنها راسخ بوده، به همين دليل به گفته بعضى از مورخان اجساد مردگان خود را در زير زمين هاى سقف دار به خاك مى سپردند، گرچه مرده ها را موميائى نمى كردند، ولى بعد از شستن، لباس خوب بر آنها مى پوشاندند، و گونه هايش را رنگين و مژگانش را سياه مى كردند! و انگشترهايى برانگشتان او مى نهادند، و اگر مرده، زن بود شيشه هاى عطر و شانه و گردها و روغن هاى آرايش، در گور او مى گذاشتند، تا بوى خويش و زيبائى چهره خود را در جهان ديگر حفظ كند!(2)

***

ج- «سومريها» كه از اقوام متمدن باستانى ساكن جنوب عراق محسوب مى شوند، به گفته «ويل دورانت» با مردگان خود مواد غذايى و ابزار و آلاتى را دفن مى كردند.

باز «ويل دورانت» در اين زمينه مى نويسد: چون سومرى ها با مردگان خود خوراكى ها و افزارهاى زندگى را در گور مى نهادند مى توان چنين فرض كرد كه به زندگى در سراى ديگر عقيده داشتند.(3)

***

د- «زردشتيان» در فارس نيز همچون اقوام ديگر به زندگى بعد از مرگ اعتقاد داشتند، بلكه جزئيات دقيقترى براى آن ذكر مى كردند، آنها تعبيراتى درباره بهشت و دوزخ و پل صراط و حتى تفاوت


1- « تاريخ ويل دورانت»، جلد اوّل، صفحه 49.
2- « تاريخ ويل دورانت» جلد اوّل، صفحه 283( با تلخيص).
3- « تاريخ ويل دورانت»، جلد اول، صفه 155.

ص: 302

درجه دوزخيان داشتند كه با اعتقادات امروز شباهت زيادى دارد.

به گفته «ويل دورانت» آنها معتقد بودند كه در ماوراى مرگ، «دوزخ» و «تطهيرگاه» (اعراف) و بهشتى وجود دارد، و همه ارواح ناچارند پس از مرگ از پلى بگذرند كه پليد و پاكيزه را از يكديگر جدا مى سازد، ارواح پاكيزه در آن طرف پل به سرزمين «سرور» فرود مى آيند ... و در آن جايگاه جاودانه با «اهورامزدا» در نعمت و خوشبختى به سر مى برند، ولى ارواح پليد نمى توانند از اين پل بگذرند و در گودال هاى دوزخ سرازير مى شوند، آنها هرچه بيشتر گناه كرده باشند، گودال دوزخى آنان عميق تر است!(1)

همان گونه كه ملاحظه مى كنيد آنها جزئيات بيشتر و دقيق ترى درباره زندگى پس از مرگ ارائه مى دادند.

ه- «چينيها» نيز ايمان به زندگى پس از مرگ را در لابه لاى عقايد خود اظهار مى داشتند: «ويل دورانت» مى گويد: مذهب آنها اميد بخش از امداد خدايان و وصال بهشت بود، و خداى «آميتابا» فرمانرواى بهشت مى شد (خدا در اينجا ممكن است اشاره به فرشته باشد).(2)

در جاى ديگر مى خوانيم: آنها معتقد بودند ارواح كسانى كه به مرگ طبيعى مرده اند خاصه اگر صالح نيز باشند كم كم با تقديم هدايا و قربانيها و تشريفات ديگر به ارواح بسيار عالى و آلهه (فرشتگان) تبديل مى شود.(3)

***

و «ژاپنى ها» نيز در اين عقيده با ديگران همصدا بودند: «آيين بودا وقتى به ژاپن رسيد از ابر بدبينى پوشيده بود ... اما به زودى در زير آسمان ژاپن دگرگونى پذيرفت، و داراى خدايان نگهبان (فرشتگان نگهبان) و مراسم خوشايند ... و بهشت آرامبخش شد، البته از دوزخ و ديور نيز محروم نماند».(4)

باز در اين زمينه مى خوانيم: آيين «ماهايانا» در حالتى به ژاپن رسيد كه از آيين بودائى فاصله بسيار زيادى پيدا كرد، عقائد تسلّى بخش و بهشت و دوزخ ها ... با خود به همراه آورد.(5)


1- « تاريخ ويل دورانت»، جلد اول، صفحه 429.
2- تاريخ ويل دورانت، جلد اوّل، صفحه 851.
3- اسلام وعقايد و آراء بشرى، صفحه 158.
4- « تاريخ تمدن ويل دورانت»، جلد اوّل، صفحه 925.
5- اسلام و عقائد و آراء بشرى، صفحه 184.

ص: 303

***

ز- «يونانيان» نيز با انحاء مختلفى اعتقاد خود را به عالم پس از مرگ ابراز مى داشتند، از جمله اينكه گروهى از آنها «براى آنكه مردگان در زير زمين خشنود باشند مقاديرى از مواد خوردنى و وسائل نظافت، همچنين مجسمه هاى گلين كوچكى از زنان را با ايشان دفن مى كردند. تا در سراى ابديت از مراقبت و تسلّى آنان محروم نمانند.(1)

***

ح- «روميان» نيز سخنان گوناگونى در اين زمينه داشتند: «اتروسكها» كه گروهى از فرمانروايان روم باستان بودند، يكى از اساسى ترين اعتقاداتشان اين بود كه روح مرده آن گونه در تصاوير گورها نشان داده مى شود، به دادگاه جهان زيرزمينى مى رفت، و در آخرين لحظات داورى فرصتى براى دفاع از رفتار خويش در زندگى مى يافت، اگر از اين عهده اين دفاع و پاسخگويى برنمى آيد، به عذاب هاى گوناگونى گرفتار مى شد ... آنها نيز احياناً گور مردگان را به صورت يك خانه در درون صخره اى مى ساختند و همه وسائل زندگى حتّى لباس و گلدان و اسلحه و جواهرات و آينه و لوازم آرايش را در آن آماده مى كردند.(2)

«پلوتارك» مورّخ يونانى كه بين 50 تا 120 ميلادى مى زيست و كتاب هاى او از عقائد و شخصيّت هاى يونانى و رومى سخن مى گويد عقيده داشت كه ما بايد به جاودانى بودن انسان و بهشت پاداش بخش و برزخ پاك كننده و دوزخ كيفر دهنده معتقد باشيم.(3)

***

3- عقيده به معاد در كتب يهود

3- عقيده به معاد در كتب يهود(4)


1- يونان باستان( ويل دورانت)، جلد دوّم، صفحه 18.
2- تاريخ تمدن ويل دورانت، جلد 3( قيصر و مسيح) صفحه 9.
3- « تاريخ ويل دورانت»، جلد سوّم، صفحه 571.
4- كتب مقدس يهوديان كه عهد عتيق نام دارد و شامل 39 كتاب است كه 5 كتاب آن اسفار پنجگانه تورات است و 17 كتاب آن به نام مكتوبات مورخان ناميده شده و چنان كه از نامش پيداست نوشته هايى است از مورخان درباره ملوك و پادشاهان و مانند آنان و 17 كتاب ديگر كه مكتوبات انبياء ناميده مى شود شرح حال و بيان كلمات قصار و اندز گونه و مناجات هاى پيامبران است- اما كتب مقدس مسيحيان( عهد جديد) مجموعاً 27 كتاب بيشتر نيست كه 4 كتاب آن انجيل هاى اربعه است كه به وسيله شاگردان مسيح يا شاگرد شاگردان او نوشته شده و 22 كتاب نامه هاى پولس و ساير رجال برجسته مسيحيت است كه براى مناطق مختلف فرستادند و آخرين كتاب مكاشفات يوحنا است كه شرح مكاشفات او را مى دهد.

ص: 304

شكى نيست كه يهود و نصارى به عالم پس از مرگ اعتقاد داشتند و اين مسأله در كتب «عهد جديد» و اناجيل فراوان ديده مى شود، هرچند در كتب «عهد عتيق» يعنى كتب يهود كمتر به چشم مى خورد.

اين تفاوت «شايد» به خاطر آن است كه يهود به جهت دنياپرستى شديد و علاقه افراطى به حيات مادى كه از سراسر تاريخشان نمايان است اعتقاد به معاد را مزاحم برنامه هاى خود مى ديدند، لذا هنگامى كه دست به تحريف آثار پيامبران خويش زدند آنچه سخن از زندگى مادى مى گفت به خوبى ثبت كرده اند، ولى آنچه از رستاخيز و كيفر دنيا پرستان و ستمكاران بحث مى كرد حذف نمودند!

قرآن مجيد نيز آنها را چنين معرفى مى كند: وَ لَتَجِدَنَّهُمْ احْرَصَ النّاسِ عَلى حَياةٍ وَ مِنَ الَّذينَ اشْرَكُوا يَوَدُّ احَدُهُمْ لَوْيُعَمَّرُ الْفَ سَنَةٍ: «آنها را حريص ترين مردم بر زندگى (دنيا) خواهى يافت، حتى حريص ترين از مشركان به گونه اى كه هر يك از آنان دوست دارد هزار سال عمر كند»! (بقره 96)

ولى با تمام اين بى اعتنائى ها كه در كتب عهد قديم نسبت به مسأله عالم پس از مرگ ديده مى شود، باز تعبيرات روشنى كه حاكى از اعتقاد به چنين عالمى است در آنها به چشم مى خورد از جمله:

1- در كتاب «اشِعْياىِ نَبى» مى خوانيم: مردگان تو زنده خواهند شد، و جسدهاى من خواهند برخاست.(1)

2- در كتاب اوّل «سموئيل» چنين آمده: «خداوند مى ميراند و زنده مى كند و به قبر فرود مى آورد و بر مى خيزاند».(2)

3- در مزامير «داود» آمده است چون در وادى سايه موت نيز راه روم، از بدى نخواهم ترسيد، زيرا تو با منى، هر آينه نيكوئى و رحمت تمام عمرم در پى من خواهد آمد، و در خانه خداوند ساكن خواهم بود تا ابد الآ باد.(3)

به اين ترتيب پيامبرانى همچون «سموئيل» و «اشعيا» و «داود» با اشارات قابل ملاحظه اى از رستاخيز خبر داده اند، هرچند اين سخنان و مانند آنها براى قوم يهود چندان خوشايند نبود، و شايد به همين دليل تعبيرات فراوان ديگر را در اين زمينه از ميان بردند.


1- كتاب اشعيا باب 26، جمله 19.
2- كتاب اوّل سموئيل، باب 2، جلد 6.
3- مزامير داود مزبور 23، جمله 4 تا 6.

ص: 305

بعضى از مورّخان ضمن برشمردن پاره اى از عقائد يهود چنين آورده اند: آنها معتقد بودند كه سرانجام در يوم اللَّه (روز خدا) مردگان برمى خيزند، (و زندگى را از سر مى گيرند) ... به زودى نجات دهنده اى مى آيد، و با پيروزى از همه درستكاران «حتى» از گوربپا مى خيزند و به سوى بهشتى كه جايگاه ابدى او است مى روند».(1)

اين نويسنده در جايى ديگر با اشاره به عقيده زردشتيان چنين نقل مى كند: «مردگان برانگيخته مى شوند، و جان به تن هاى مرده مى آيد، و نفس به سينه ها باز مى گردد، سراسر عالم مادى از پيرى و مرگ و تباهى و انقراض رهايى مى يابد، و براى هميشه چنين مى ماند».

***

4- رستاخيز در اناجيل

همان گونه كه قبلًا اشاره شد مسأله زندگى پس از مرگ در اناجيل مسيحيان با صراحت بيشترى آمده است از جمله:

در انجيل «مَتّى كه نخستين اناجيل است مى خوانيم: «زان رو كه فرزند انسان در جلال پدر خود با ملائكه خويش خواهد آمد و آنگاه هركس را بر وفق عمل او جزاء خواهند داد».(2)

و در انجيل «يُوحَنّا» چنين آمده است:

«... آن ساعت مى آيد كه همه آنها كه در قبرها هستند آوازش را بشنوند، و بيرون خواهند آمد، آنانى كه نيكوئى كرده باشند از براى قيامت حيات، و آن كسانى كه بد كرده باشند براى قيامت جزا» (منظور از قيامت حيات، ظاهراً همان حيات ابدى در نعمت خداست كه پاداش و صالحان است و منظور از قيامت جزا كيفر بدكاران مطابق داورى عادلانه خداوند است).(3)

***

نتيجه بحث

از مجموع آنچه در بحث هاى فوق آمد به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه از نظر مورخان مذهبى و


1- تاريخ تمدن ويل دورانت، جلد 3، صفحه 637( با تلخيص).
2- انجيل متى باب 16، جمله 27.
3- انجيل يوحنّا باب 5، جمله 28 و 29( طبق ترجمه« ويليام گلن» از انتشارات مجمع بريتانيائى ترجمه خارجى كتاب هاى مقدس سال 1878).

ص: 306

غيرمذهبى اعتقاد به زندگى بعد از مرگ از قديم ترين ايّام، حتّى قبل از اختراع خط و پيدايش تاريخ در ميان اقوام مختلف بشر وجود داشته، و هر قوم و ملّتى به نوعى باور خود را نسبت به اين مسأله نشان داده، به گونه اى كه روشن مى شود اين اعتقاد نه رنگ قوميت داشته، و نه نژاد و زبان و منطقه خاص، بلكه يك اعتقاد عمومى، در سراسر تاريخ، و قبل از آن، بوده است.

همان گونه كه در بحث فطرى بودن معاد مشروحاً آمد، اين اعتقاد عمومى از آنجا سرچشمه مى گيرد كه اعتقاد به اين مسأله در سرشت و درون فطرت انسان ها وجود دارد، و يك امر القائى از خارج نيست كه با گذشت زمان يا دگرگون شدن اقوام، دگرگونى پذيرد.

ص: 307

ايمان به معاد و تربيت

اشاره

اشاره:

بدون شك ايمان به معاد تأثير بسيار عميق و گسترده اى در اعمال انسان ها دارد، اصولًا اعمال انسان بازتاب اعتقادات اوست، يا به تعبير ديگر رفتار هر كس با جهان بينى او ارتباط، و پيوند مستقيم و تنگاتنگ دارد.

كسى كه مى داند تمام اعمالش بى كم و كاست به زودى در دادگاهى مورد بررسى قرار مى گيرد كه قضاتش از همه چيز آگاهند، نه توصيه اى در آن مؤثّر است و نه رشوه اى، و نه حكم دادگاهش تجديد نظر دارد، سپس بر طبق آن پاداش و كيفر مى بيند، بلكه از ديدگاه ديگر، اعمال او همگى محفوظ است و رنگ ابديت به خود مى گيرد، و در زندگى ديگر با اوست و مايه آبرويا سرشكستگى، آرامش يا شكنجه اوست، و به دنبال آن سعادت جاودان يا عذاب هميشگى است.

مسلّماً چنين كسى نه فقط در اصلاح خود مى كوشد بلكه در انجام اعمال گوناگونش فوق العاده سختگير و موشكاف است، و همان طور كه يك دانشمند آگاه از خواص داروهاى شفابخش، و سموم كشنده، نسبت به آنها حساسيت دارد، با تمام وجودش اوّلى را مى طلبد، و با تمام وجودش از دوّمى مى گريزد، همين مسأله در مورد عقيده به زندگى پس از مرگ و دادگاه قيامت صادق است.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير كه بازگو كننده اين حقيقت است گوش جان فرا مى دهيم:

1- فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ احَداً.

(كهف 110)

2- وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكيناً وَ يَتيماً وَ اسيراً- انَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّه لا نُريدُ مِنْكُمْ جَزاءاً وَ لا شُكُوراً- انّا نَخافٌ مِنْ رَبِّنا يَوْماً عَبُوساً قَمْطَريراً.

ص: 308

(دهر- 8 تا 10)

3- وَ مالِىَ لا اعْبُدُ الَّذى فَطَرَنى وَ الَيْهِ تُرْجَعُونَ.

يس- 22)

4- قالَ الَّذينَ يَظنُّونَ انَّهُمْ مُلاقُوا اللَّهِ كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثيرةً بِاذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصّابِرينَ.

(بقره- 249)

5- قالُوا لَنْ نُؤْثِرَكَ عَلَى ما جَائَنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الَّذى فَطَرَنا فَاْقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ انَّما تَقْضى هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا انّا آمَنّا بِرَبِّنا لِيَغْفِرَ لَنا خَطايانا.

(طه- 72 و 73)

6- ... يَتَسائَلُونَ- عَنِ الْمُجْرِمينَ- ما سَلَكَكُمْ فى سَقَرٍ- قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ ... وَ كُنّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ.

(مدثر- 40 تا 46)

7- وَيَلٌ لِلْمُطَفِّفينَ ... الا يَظُنُّ اولئِكَ انَّهُمْ مَبْعُوثُوْنَ لِيَوْمٍ عَظيمٍ.

(مطففين- 1 و 4)

8- انَّما يَستاذِنُكَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ.

(توبه- 45)

9- أَرَأَيْتَ الَّذى يُكَذِّبُ بِالدِّيْنِ فَذلِكَ الَّذى يَدُعُّ الْيَتيمَ.

(ماعون 1 و 2)

10- بَلْ يُريْدُ الْانْسانُ لِيَفْجُرَ امامَهُ يَسْئَلُ ايّانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ.

(قيامت- 5 و 6)

11- انَّ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ زَيَّنالَهُمْ اعْمالَهُمْ فَهُمْ يَعْمَهُونَ.

(نمل- 4)

12- وَ اذا قَرَأْتَ الْقُرآنَ جعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْاخِرَةٍ حِجاباً مَسْتُوراً- وَ جَعَلْنا عَلَى قُلُوبِهِمْ اكِنَّةً انْ يَفْقَهُوْهُ وَ فى آذانِهِمْ وَ قْراً.

ص: 309

(اسراء 45 و 46)

ترجمه:

1- پس هركس اميد لقاى پروردگارش را دارد بايد عمل صالح انجام دهد و كسى را در عبادت پروردگارش شريك نكند.

2- و غذاى (خود) را با اين كه به آن علاقه (و نياز) دارند به مسكين و يتيم و اسير مى دهند- (و مى گويند): ما شما را براى خدا اطعام مى كنيم و هيچ پاداش و تشكرى از شما نمى خواهيم- ما از پروردگارمان خائفيم در آن روزى (كه آن روز) عبوس و شديد است.

3- من چرا كسى را پرستش نكنم كه مرا آفريده است؟ و همگى به سوى او بازگشت مى كنيم.

4- امّا آنها كه مى دانستند خدا را ملاقات خواهند كرد (و به روز رستاخيز ايمان داشتند) گفتند چه بسيار گروه هاى كوچكى كه به فرمان خدا بر گروه هاى عظيمى پيروز شدند و خداوند با صابران (و استقامت كنندگان) است.

5- گفتند به خدائى كه ما را آفريده ما ترا هرگز بر دلائل روشنى كه به ما رسيده مقدم نخواهيم داشت هر حكمى مى خواهى بكن كه تنها مى توانى در اين زندگى دنيا داورى كنى- ما به پروردگارمان ايمان آورديم تا گناهان ما را ببخشد.

6- آنها در باغ هاى بهشتند و سئوال مى كنند از مجرمان: چه چيز شما را به دوزخ فرستاد؟ مى گويند ما از نمازگزاران نبوديم و اطعام مستمند نمى كرديم، و پيوسته با اهل باطل همنشين و همصدا بوديم و همواره روز جزا را انكار مى كرديم.

7- واى بر كم فروشان ... آيا آنها باور ندارند كه برانگيخته مى شوند در روزى بزرگ.

8- تنها كسانى از تو اجازه مى گيرند كه ايمان به خدا و روز جزا ندارند.

9- آيا كسى كه روز جزا را پيوسته انكار مى كند مشاهده كردى؟- او همان كسى است كه يتيم را با خشونت مى راند.

10- (انسان شك در معاد ندارد) بلكه او مى خواهد (آزاد باشد و) مادام العمر گناه كند

ص: 310

(لذا) مى پرسد قيامت كى خواهد بود!

11- كسانى كه ايمان به آخرت ندارند اعمال (سوء) آنها را براى آنان زينت مى دهيم به طورى كه آنها سرگردان مى شوند.

12- و هنگامى كه قرآن مى خوانى ميان تو و آنها كه ايمان به آخرت ندارند حجاب ناپيدائى قرار مى دهيم و بر دل هاى آنها پوشش هايى، تا آن را نفهمند و در گوش هايشان سنگينى، و هنگامى كه پرودرگارت را در قرآن به يگانگى ياد مى كنى پشت مى كنند و از تو روى بر مى گردانند.

***

تفسير و جمع بندى

ايمان به معاد انگيزه اعمال صالح

در نخستين آيه، رابطه نزديكى در ميان ايمان به آخرت و عمل صالح، منعكس شده است، مى فرمايد:

«هركس اميد لقاى پروردگارش را دارد بايد عمل صالح انجام دهد، و كسى را در عبادت پروردگارش شريك نكند» (فَمَنْ كَانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ احَداً).

در واقع ايمان به آخرت طبق اين آيه دو بازتاب در انسان مى تواند داشته باشد، يكى عمل صالح و ديگر اخلاص در عبوديّت. جالب اينكه در اين آيه از روز قيامت به عنوان روز «لقاء اللَّه» (ديدار خدا) ياد شده و مى دانيم اين ديار معنوى و شهود باطنى اوج تكامل انسانهاست كه يادآورى آن مى تواند انگيزه اى براى اخلاص كامل و عمل صالح باشد. (به اصطلاح تعليق حكم به وصف مشعر به عليت است).

اين نكته نيز قابل توجه است كه به جاى يقين به معاد، اميد و رجاء آن، ذكر شده است اشاره به اينكه مسأله معاد چنان است كه حتّى اميد و رجاء آن مى تواند، منبع چنين آثارى باشد.(1)

ضمناً تعبير به فعل مضارع كه براى استمرار است (يَرْجُو) و به دنبال آن امر به عمل صالح و اخلاص به صورت امر مطلق، همه اشاره به اين است كه آن اميد، و اين عمل، به صورت مستمر و دوش به دوش يكديگر پيش مى روند.


1- الميزان، جلد 13، صفحه 406.

ص: 311

اين نكته ظريف را نيز مى توان از آيه استفاده كرد كه قرآن در حقيقت بندگان را به مسافرانى تشبيه مى كند كه بعد از مدّتى جدايى و دورى به لقاى محبوب مى رسند، و مسلّماً بايد از اين سفر ره آوردى داشته باشند و كارى كنند كه لايق اين ديدار گردند، و از ديدار يار شرمنده نشوند.

در بعضى از تفاسير در شأن نزول اين آيه مى خوانيم: شخصى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد كه من جهاد در راه خدا را دوست دارم، ولى در عين حال ميل دارم موقعيت من در ميدان نبرد دانسته شود، آيه فوق نازل شد (و تأكيد بر اخلاص كرد).

در شأن نزول ديگرى آمده است كه مردى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرضه داشت: «اى رسول خدا! من صدقه مى دهم، و صله رحم بجا مى آورم، و اين كار را جز براى خدا نمى كنم، ولى هنگامى كه مردم از عمل من سخن مى گويند و ستايش مى كنند شادمان مى شوم». پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ساكت شد و سخنى نگفت تا اينكه آيه فوق نازل شد.(1)

اين شأن نزول ها به خوبى نشان مى دهد كه اساس عبادت و عمل صالح را اخلاص كامل تشكيل مى دهد.

اخلاصى كه هيچ گونه شائبه ريا و خودنمايى و شرك در آن نباشد.

***

دومين آيه كه اشاره به داستان معروف سه روز روزه نذر خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و بخشيدن غذاى افطار خود به «مسكين» و «يتيم» و «اسير» مى كند، اين حقيقت را به خوبى آشكار مى سازد كه اين ايثار و گذشت بى نظير از ايمان به معاد سرچشمه گرفته است، مى فرمايد: (آنها مى گويند) «ما شما را فقط براى خدا اطعام مى كنيم، و هيچ پاداش و تشكرى از شما نمى خواهيم- ما از پروردگارمان خائفيم در آن روزى كه عبوس و شديد است» (و به همين دليل براى جلب رضاى او تا آنجا كه در توان داريم ايثار مى كنيم) (انَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّه لا نُريدُ مِنْكُمْ جَزااً وَ لا شُكُوراً- انّا نَخافٌ مِنْ رَبِّنا يَوْماً عَبُوساً قَمْطَريراً).(2)

آرى كسى كه از خدا و روز جزا مى ترسد نه تنها از اضافات زندگى خود در راه او انفاق مى كند، بلكه آنچه را شديداً به آن نيازمند است در راه آن محبوب بى مانند مى دهد، آن هم با اخلاص كامل، نه انتظار


1- تفسير قرطبى، جلد 6، صفحه 4109.
2- « عَبُوسَ» به معناى چهره درهم كشيده و« فمْطَريرْ» به معناى سخت و شديد است. و تشبيه روز قيامت به انسانى كه چهره درهم كشيده تعبير لطيفى است كه از هول و وحشت آن روز خبر مى دهد،« قَمْطَرير» به عقيده بعضى از ماده« قَمْطَر» و به عقيده بعضى ديگر از ماده« قُطْر»( بر وزن قفل) آمده است، ولى مشهور همان اوّل است.

ص: 312

پاداشى دارد، و نه حتى اظهار تشكرى با زبان، و اين نشان مى دهد كه ايمان به آن روز بزرگ چه انگيزه نيرومندى براى توجه به نيكى ها و خلوص نيت است.

قابل توجه اينكه در آيه گذشته سخن از تأثير رجاء و اميد قيامت در اخلاص و عمل صالح بود، و در اينجا سخن از تأثير خوف و بيم از آن روز است كه جمعاً دو ركن اصلى انگيزه حركت ها را تشكيل مى دهد (رجاء و خوف).

***

در سوّمين آيه، از زبان مرد مؤمنى كه به حمايت از رسولان مسيح عليه السلام در انطاكيه برخاسته بود(1) و مردم آن سامان را به پيروى از آن رسولان دعوت مى كرد چنين نقل مى كند: او ضمن دعوت مردم به پيروى از اين رسولان چنين گفت: «چرا من كسى را پرستش نكنم كه مرا آفريده است و همه به سوى او بازگشت مى كنيد» (وَ مالِىَ لا اعْبُدُ الَّذى فَطَرَنى وَ الَيْهِ تُرْجَعُوْنَ).

در حقيقت در كلام خود و دليل براى لزوم عبوديّت پروردگار ذكر كرده: نخست اينكه او خالق ماست و تمام هستى ما و علم و دانش و قدرت ما همه از اوست، و ديگر اينكه جهان ديگرى در پيش است كه همه به آن مى پيوندند و به سوى خدا و دادگاه عدلش باز مى گردند.

قابل توجّه اينكه در مورد خالقيت و بخشندگى مواهب، مطلب را به خودش نسبت مى دهد و در مورد معاد و بازگشت قيامت به آنها كه در مورد اوّل شكل شكر نعمت دارد، و در مورد دوم تهديد مخالفان به عذاب الهى در قيامت.

***

ايمان به معاد و استقامت

در چهارمين آيه سخن از تأثير ايمان به معاد در استقامت و پايمردى و مقاومت در مقابل دشمن در ميدان جهاد است، سخن از زبان گروهى از مؤمنان بنى اسرائيل است كه همراه «طالوت» (فرمانده الهى لشكرشان) به مبارزه با «جالوت» پادشاه ستمگر برخاستند، و پس از يك امتحان سخت، گروهى عقب


1- مفسّران نام اين مرد مؤمن را« حبيب نجّار»، و در بعضى روايات« مؤمن آل ياسين»، و نام رسولان مسيح عليه السلام را« شمعون» و« يوحنا» و« پولس» ذكر كرده اند.

ص: 313

ماندند و تنها اقليتى پا به ميدان جهاد گذاشتند، اين اقليت به دو دسته تقسيم شدند، بعضى گرفتار وحشت و ترس گشتند و گفتند: «ما امروز قدرتى براى مبارزه با جالوت و لشكريانش نداريم. (قالُوا لا طاقَةَ لَنا الْيَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ).

در مقابل اين گروه «كسانى كه مى دانستند خدا را ملاقات خواهند كرد (و به روز قيامت ايمان داشتند) گفتند: چه بسا گروه اندكى كه به فرمان خدا بر گروه عظيمى غلبه كردند، و خدا با صابران است» (و قالَ الَّذينَ يَظُنُّونَ انَّهُمْ مُلاقُوا اللَّهَ كُمْ مِنْ فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثيرَةً بِاذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصّابِرينَ).

تعبير به «يظنون»- به گفته بسيارى از مفسّران- در اينجا به معناى «يقين به روز قيامت» است و بايد هم چنين باشد، چون اين سخن از سوى كسانى اظهار مى شد كه از كوره امتحانات مختلف درآمده، و با ايمان راسخ قدم به ميدان جهاد گذارده بودند.

البته نبايد فراموش كرد كه «ظن» معناى وسيعى دارد كه شامل يقين نيز مى شود، به گفته «راغب» در «مفردات»: «ظن» به معناى اعتقادى است كه از دلائل و نشانه ها حاصل مى شود، و هرگاه قوى باشد به علم منتهى مى شود و هرگاه ضعيف باشد از حد وهم تجاوز نمى كند.

بعضى از مفسّران نيز گفته اند كه ظن در اينجا به همان معنا «گمان» است، ولى «لقاء اللَّه» در اينجا به معناى قيامت نيست بلكه به معناى شهادت در راه خداست، يعنى اين سخن كسانى بود كه گمان به شهادت پرافتخار داشتند.

ولى اين معنا بسيار بعيد به نظر مى رسد چرا كه تناسبى با مسأله «غلبه گروه اندك بر گروه كثير ندارد» و از اين گذشته «لقاء اللَّه» در آيات قرآن معمولًا به معناى قيامت است، نه مرگ و نه شهادت.

به هر حال مسلم است كسانى كه به قيامت ايمان دارند هرگز مرگ را پايان زندگى نمى دانند، بلكه سرآغاز زندگى برتر مى شمارند، چنين اشخاصى نه تنها از مرگ نمى ترسند بلكه با شجاعت و شهامت به استقبال آن مى روند.

***

در پنجمين آيه كه از زبان ساحران فرعونى به هنگام ايمان آوردن به موسى عليه السلام، و به دنبال تهديد شديد فرعون به كشتار بيرحمانه آنان، بيان شده، چنين مى خوانيم: «آنها با صراحت به فرعون گفتند: هر

ص: 314

حكمى مى خواهى بكن تو تنها در اين زندگى دنيا مى توانى فرمان دهى- ولى ما به پروردگارمان ايمان آورده ايم تا گناهان ما و آنچه را از سحر بر ما تحميل كردى ببخشد، و خدا بهتر و باقى تر است» (فَاقْضِ ما انْتَ قاضٍ انَّما تَقْضى هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا انّا آمَنّا بِرَبِّنا لِيَغْفِرَ لَنا خَطايانا وَ ما اكْرَهْتَنا عَلَيْهِ مِنَ السِّحْرِ وَ اللَّهُ خَيْرٌ وَ ابْقَى .

در اينجا ايمان به قيامت و ناچيز شمردن زندگى دنيا سبب شد كه ساحران فرعونى بزرگترين ايثار و فداكارى و گذشت را از خود نشان دهند، تمام جوائز فرعونى و منافع مادى را زير پا بگذارند و به استقبال مرگى فوق العاده دردناك و آميخته با انواع شكنجه ها بروند، و با صراحت و شهامت و در برابر تهديدهاى آن طاغوت جبّار بايستند، و شهد شهادت با شجاعت بنوشند.

آرى هنگامى كه جرقّه هاى ايمان به معاد به اعماق جان مى رسد، آن را چنان شعله ور مى سازد كه ديگر هيچ تهديدى در برابر آن كارگر نيست، و هر چيز جز خدا و لقاى آخرت و نعيم جاودانش در نظر انسان بى ارزش و ناچيز است.

همين ايمان نيرومند و شعله ور سبب شد كه ساحران مادّى زبون و چاپلوس ديروز، به انسان هاى قوى و شجاع و پر استقامت امروز مبدل شوند.(1)

تعبير به «الْحَياةَ الدُّنْيا» (زندگى پست اين جهان) اشاره جالبى است به ايمان آنها به زندگى جاويدان و والاى سراى ديگر. آيات بعد از اين آيه نيز با صراحت بيشترى ايمان آنها را به سراى آخرت و دادگاه عدل الهى و بهشت و دوزخ و درجات مختلف بهشتيان و انواع نعمت هاى بهشتى و جاودانگى آن روشن مى سازد.

***

انكار معاد سبب انواع آلودگى هاست

در پنج آيه گذشته آثار مثبت ايمان به معاد و زندگى پس از مرگ در جهات مختلف، و در جنبه هاى گوناگون، بيان شد، از آيه ششم به بعد آثار منفى عدم ايمان به معاد مشخص شده است.


1- در تفسير جمله« وَ الَّذى فَطَرَنا» دو احتمال ذكر شده: نخست اينكه جمله به معناى قسم است. همان گونه كه در تفسير بالا ذكر كرده ايم، دوّم اينكه جلمه به صورت عطف بر جمله قبل است، در اين صورت معنا چنين مى شود:« ما تو را هرگز بر دلائل روشنى كه به ما رسيده و بر خداوندى كه ما را آفريده مقدم نخواهيم داشت» ولى معناى اوّل لطيفه به نظر مى رسد به خصوص اينكه آنها در چند آيه قبل قسم به عزّت فرعون مى خورند، و در اينجا سوگند به آفريدگار همه انسان ها!

ص: 315

در ششمين آيه مى فرمايد: «هنگامى كه بهشتيان نگاهى به دوزخ مى افكنند، و مجرمان را غرق در عذاب ها و شكنجه ها مى بينند، سؤال پرمعنايى از آنها مى كنند، مى گويند: چه چيزى شما را به دوزخ فرستاد؟ (يَتَسائَلُونَ- عَنِ الْمُجْرِمينَ ما سَلَكَكُمْ فِى سَقَرٍ).(1)

دوزخيان فريادشان بلند مى شود و عوامل دوزخ شدن خود را در چهار چيز خلاصه مى كنند: ترك نماز، ترك اطعام مستمندان، همسوئى با اهل باطل، و سرانجام تكذيب مستمر روز جزا! (قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ وَ لَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكينَ وَ كُنّا نَخُوضُ مَعَ الْخائضين وَ كُنّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّيْنِ).

اين آيات به خوبى نشان مى دهد كه يكى از عوامل آلوده شدن به اعمال دوزخى، بكله ام الفساد و عامل اصلى همان انكار روز جزاست كه انسان را به يك موجود بى بند و بار فاقد تعهد و مسئوليت و تقوا مبدل مى سازد.

قابل توجه اينكه: سؤال نمى كنند: چرا خداوند شما را به دوزخ فرستاد؟ بلكه مى گويند چه عاملى شما را به دوزخ فرستاد؟ تا رابطه طبيعى ميان «اعمال و عقائد سوء» را با «سلوك و دخول در دوزخ» روشن كنند.

و نيز قابل توجّه است كه اولين موضوع از اين چهار عامل ترك پيوند با خدا (نماز) و دوّمى ترك ارتباط با خلق مستضعف (اطعام مسكين) و سوّمى همسويى با اهل باطل (خوض با خائضين) و چهارمى عدم ايمان به قيامت.

تكيه بر «يوم الدّين» (روز جزا) از ميان نام هاى قيامت اشاره به اين حقيقت است كه عامل اصلى حركت به سوى ايمان و عمل صالح توجه به روز جزا بودن روز قيامت است.

***

در هفتمين آيه كه از «مُطَفِّفين» (كم فروشان) سخن مى گويد، مى فرمايد: واى بر آنها ... آيا آنها باور ندارند كه براى روز بزرگى مبعوث مى شوند؟ آن روزى كه مردم در پيشگاه ربّ العالمين قيام مى كنند (وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفينَ ... الا يَظُنَّ اولئِكَ انَّهُمْ مَبْعُوثُونَ- لِيَوْمٍ عَظيمٍ- يَوْمَ يَقُوْمُ النّاسُ لِرَبِّ الْعالَمينَ) در اينجا نيز ظن


1- « سقَر»( بر وزن سقر) در اصل از ماده سَقْر( بر وزن فقر) گرفته شده، و به معناى دگرگون شدن و ذوب گشتن بر اثر تابش و حرارت آفتاب است، بعضى( مانند مقاييس اللغة) سوزاندن و سوختن را نيز جزء معناى آن شمرده اند، در« صحاح اللغه» آن را يكى از نام هاى آتش ذكر كرده، به هر حال انتخاب اين نام براى دوزخ به خاطر آن است كه همه اين معانى در آن جمع است. در كتاب« التحقيق» آمده كه سقر نام خود آتش است نه محل آن آتش، همچون جهنم.

ص: 316

ممكن است به معناى يقين باشد يا به معناى گمان، مطابق معناى دوم هدف تأكيد بر اين واقعيت است كه روز جزا چنان پراهميت و بزرگ است كه حتّى اگر كسى گمان به آن داشته باشد و احتمال آن را بدهد بايد از انجام كارهاى خلاف خوددارى كند، تا چه رسد به اينكه يقين داشته باشد.

ولى بسيارى از مفسّران معناى اوّل را برگزيده اند، همان گونه كه در بعضى از آيات گذشته (آيه 249 بقره) نيز گفته شد، و در روايات اسلامى نيز بر همين معنا تأكيد شده است.(1) به هر حال خواه ظن را به معناى يقين، تفسير كنيم يا به معناى گمان، در هر صورت آيه دليل بر اين است كه ايمان به قيامت اثر بازدارنده مهمّى در ترك ظلم و غصب حقوق مردم و امثال آن دارد.

هرگاه كسى به طور قطع بداند و يا حتّى احتمال دهد كه دادگاه عظيمى در پيش دارد كه «مثقال ذرّةٍ» كار نيك و بد در آن مورد محاسبه قرار مى گيرد و به آن پاداش مناسب داده مى شود، و هيچ راه بازگشت و جبرانى در كار نيست، مسلّماً مراقب اعمال خويش در اين جهان خواهد بود، و همين ايمان و باور او را تربيت خواهد كرد.

البته هدف اين نيست كسانى كه كم فروشى مى كنند يا مرتكب گناه ديگرى مى شوند الزاماً ايمان به معاد ندارند و كافرند، بلكه منظور اين است يا ايمانشان بسيار ضعيف است و يا گرفتار غفلتند، وگرنه چگونه ممكن است انسانى ايمان به چنان روز داشته باشد و گرفتار غفلت نيز بشود و اين چنين غرق گناه گردد.

***

اگر ايمان به معاد داشتند مرتكب اين گناهان نمى شدند.

در هشتمين آيه سخن از كسانى است كه هنگام صدور فرمان جهاد براى تعلل ورزيدن از شركت در اين فريضه بزرگ الهى، خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى آمدند، و عذرها و بهانه هايى عنوان مى كردند تا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در محذور اخلاقى قرار داده، و از آن حضرت اجازه عدم شركت در ميدان جهاد را بگيرند، و به اين ترتيب از زير بار اين فريضه مهم شانه خالى كنند، بى آنكه ظاهراً مرتكب خلافى شده


1- در يكى از اين احاديث از اميرمؤمنان عليع مى خوانيم: الظَّنُّ ظَنّانِ: ظَنُّ شَك وَ ظَنُّ يقَينٍ، فَما كانَ مِن امْرِ الْمَعادِ من الظَّنِّ، فَهُوَظَنُّ يَقينٍ و ما كانَ مِن امْرِ الدُّنْيا فَهُوَ عَلى الشَّكّ:« ظن بر دو گونه است: ظن شك و ظن يقين، آنچه در قرآن درباره معاد آمده است ظن يقين است، و آنچه در مورد دنيا آمده ظن شك است»( نورالثقلين، جلد 5، صفحه 528، حديث 6) همان گونه كه در عبارت راغب نيز آمده از نظر لغت واژه ظن در هر دو معنا به كار مى رود.

ص: 317

باشند!

قرآن مى گويد مؤمنان به خدا روز قيامت، هيچگاه براى جهاد با اموال و جان هاى خود از تو اجازه نمى گيرند، بلكه هنگامى كه فرمان جهاد صادر شد، مشتاقانه به سوى ميدان مى روند (مگر انجام وظيفه اجازه مى خواهد؟)

سپس مى افزايد: تنها كسانى از تو اجازه مى خواهند كه ايمان به خدا و روز جزا ندارند، و دل هايشان آميخته با شك و ترديد است، و در شك و ترديد خود حيرانند» (انَّما يَسْتَأْ ذِنُك الِّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ ارْتابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ فى رَيْبِهِمْ يَتَردَّدوُنَ).

البته اين منحصر به فريضه جهاد نيست، افراد با ايمان و معتقد به معاد در همه جا با عزمى راسخ و اراده اى محكم و خلل ناپذير به دنبال انجام وظيفه الهى خود مى روند ولى افراد بى ايمان و متزلزل و ضعيف الايمان و مخصوصاً منافقان دائماً سعى دارند با عذر و بهانه هايى شانه از زير بار انجام وظائف خود خالى كنند و در عين حال چنين وانمود نمايند كه طبق موازين ظاهرى شرع انور خود را مستثنا ساختند و چه علامت خوبى اين علامت براى شناختن مؤمنان مخلص از منافقان مرموز.

***

در نهمين آيه با صراحت سخن از كسانى مى گويد كه به خاطر تكذيب دين (روز جزا) با يتيمان با خشونت رفتار مى كنند، و از تشويق به اطعام مساكين خوددارى مى نمايند. مى فرمايد: «آيا كسى را كه پيوسته روز جزا را انكار مى كند نديدى؟- او همان كسى است كه يتيم را با خشونت از خود مى راند، و ديگران را هرگز به اطعام مساكين تشويق نمى كند» (ارَأَيْتَ الَّذى يُكَذِّبُ بِالدِّيْنِ- فَذلكَ الَّذىَ يَدُعُّ الْيَتيمَ- وَ لا يَحُضُّ عَلى طَعامِ الْمِسْكينِ).

يدّع از مادّه «دع» (بر وزن حدّ) در اصل به معناى راندن توأم با خشونت است و «يَحُضُّ» از ماده «حضّ» به معناى ترغيب ديگران بركارى است، و چون اين هر دو به صورت مضارع در آيه فوق آمده است، معناى استمرار را مى رساند، و «طعام» به معناى «اطعام» است.

در آيه فوق با توجه به اينكه «فاء» در «فَذلِكَ»، معناى «سببيت» را مى بخشد دليل روشنى است بر اين معنا كه انكار روز جزا سرچشمه اصلى اين اعمال زشت و شوم است، نه تنها محروم كردن يتيمان، بلكه منع

ص: 318

شديد آنها همراه با خشونت و عنف، نه تنها خودش از كمك به مساكين خوددارى مى كند، بلكه ديگران را هم به اين كار ترغيب نمى نمايد، بلكه مانع خير ديگران نيز هست، چرا كه از عواقب سوء اعمال خويش نمى هراسد.

او ايمان به دادگاه عدل خدا و حساب و كتاب و پاداش و كيفر ندارد، او چيزى جز زندگى چند روزه دنيا و مواهب مادى آن نمى بيند و لذا به آن دل بسته و از غير آن بيگانه است.

جمله «ارَأَيْتَ» از ماده «رُؤيَتْ» ممكن است اشاره به مشاهده با چشم باشد، يا مشاهده با دل، به معناى علم و معرفت، و در هر صورت مى فرمايد: اگر منكران روز جزا را نمى شناسى آنها نشانه هاى روشنى دارند كه يكى از آنها بى مهرى و بيرحمى درباره يتيمان و ديگر بى اعتنايى نسبت به حال محرومان است، با اين اعمال خلاف به خوبى مى توانى آنها را بشناسى و به نبودن پايگاه ايمان به معاد در وجودشان پى برى.

مفسران شأن نزول هاى براى آيات فوق آورده اند، از جمله اينكه گفته اند: آيات درباره ابوسفيان نازل شده، او هر هفته دو شتر ذبح مى كرد (ولى فقط براى خود و كسانش بود) روزى يتيم گرسنه اى به سراغ او آمد و تقاضاى چيزى كرد، او با عصايش يتيم را به عقب راند (در اين هنگام آيات فوق نازل شد).

فخر رازى از «ماوردى» نقل كرده كه آيه درباره ابوجهل نازل شد، او وصى يتيمى بود، يتيم او در حالى كه عريان و برهنه بود نزد ابوجهل آمد و چيزى از اموال خودش را مطالبه كرد، او يتيم را با خشونت از خود راند، سران قريش به كودك يتيم مأيوس گفتند: از محمد بخواه تا براى تو نزد ابوجهل شفاعت كند و منظورشان استهزا و مسخره بود، كودك كه به اين نكته توجه نداشت نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و از آن حضرت تقاضاى شفاعت كرد، و عادت پيامبر اين بود كه هيچ نيازمندى را از در خانه خود محروم بر نمى گرداند، همراه كودك به سراغ ابوجهل آمد، ابوجهل (با نهايت تعجب) به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم خوش آمد گفت، و مال زيادى به يتيم داد، سران قريش او را بر اين كار سرزنش كردند، و گفتند نكند به محمّد علاقه پيدا كرده باشى؟! گفت نه به خدا سوگند، به او علاقه اى پيدا نكرده ام ولى در طرف راست و چپ او حربه هايى ديدم، و از آن ترسيدم كه اگر دعوتش را اجابت نكنم در درون جسم من فرو برد!(1) به هر حال دلالت آيه بر تأثير ايمان به معاد در اعمال آدمى كاملًا نمايان است.


1- تفسير فخررازى، جلد 32، صفه 111، و روح البيان، جلد 10، صفحه 522.

ص: 319

در دهمين آيه همين مسأله يعنى رابطه ميان «ايمان به زندگى پس از مرگ و حساب و جزاى قيامت» با «اعمال آدمى در اين دنيا و مسائل تربيتى» در شكل ديگر مطرح شده است، مى فرمايد: «منكر معاد در واقع شك در معاد ندارد) «بلكه او مى خواهد (آزاد باشد و) مادام العمر گناه كند- (لذا از روى انكار) سؤال مى كند قيامت كى خواهد آمد» (بَلْ يُريدُ الْانْسانُ لِيَفْجُرَ امامَهُ يَسْئَلُ ايّانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ).

چگونه ممكن است انسان ايمان به قدرت خدا و توانايى او بر آفرينش اين همه كرات و كهكشان ها و عوالم عجيب داشته باشد، و قدرت او را بر زنده كردن مردگان منكر شود؟

بنابراين، او هدف ديگرى از اين انكار دارد، او مى خواهد براى خود كسب آزادى جهت هرگونه هوسرانى و ظلم و بيدادگرى و گناه بنمايد، او مى خواهد وجدان خود را از اين طريق فريب دهد و حتّى عذر و بهانه اى نيز در برابر خلق خدا دست و پا كند، او مى خواهد سدّ عظيمى را كه ايمان به معاد در برابر هرگونه عصيان ايجاد مى كند در هم بشكند، اين منحصر به زمان هاى گذشته نبوده است. امروز هم چنين است.

لذا در بحث هاى مربوط به علل گرايش به ماديگرى و انكار مبدء و معاد مشاهده مى كنيم كه يكى از علل آن گريز از مسئوليت ها و شكستن قوانين الهى و فريب وجدان انسان ذكر شده است.

واژه «انسان» در اين آيه اشاره به همان انسانى است كه در آغاز سوره دهر درباره او صحبت شده، انسانى كه منكر قيامت است و گمان مى كند خداوند قادر نيست استخوان هاى پوسيده را جمع كند و به آنها حيات مجدد بخشد منتها به گفته الميزان عدم استفاده از ضمير در اينجا و تبديل آن به اسم ظاهر (كلمه انسان) در واقع نوعى ملامت و سرزنش است كه چگونه با داشتن مقام انسانيت اين راه غلط را مى پيمايد.(1)

استفاده از فعل مضارع (يُريدُ- يَفْجُرَ) كه معمولًا براى استمرار است اشاره به اين است كه اين انسان خودخواه و خودكامه پيوسته مى خواهد كه به فجور مستمر خود ادامه دهد.

«فجور» از ماده «فجر» به معناى شكافتن گسترده چيزى است و از آنجا كه گناه سبب شكافتن پرده ديانت است، واژه فجور بر آن اطلاق شده است.(2)


1- تفسيرالميزان، جلد 20، صفه 190.
2- مفردات راغب ماده فجر.

ص: 320

«امام» (بر وزن مقام) در اصل به معناى جهتى است كه در طرف جلو واقع شده نقطه مقابل «خلف» يعنى عقب، و به تعبير ديگر «أمام» به معناى پيش رواست، و از آنجا كه طرف پيش رو همواره مورد توجه انسان است اين واژه بر آن اطلاق شده (زيرا ماده «امّ» به معناى «قصد» است).

ولى روشن است كه اين تعبير در اينجا اشاره به آينده عمر و زندگانى است و به گفته بعضى از مفسّران ظرف مكان است كه به صورت كنايه از ظرف زمان به كار رفته است.(1) در حقيقت منظور اين است كه انسان هوسباز و هوسران براى كسب آزادى جهت گناه كردن در تمام طول آينده عمر خود به سراغ انكار معاد مى رود.

و اينكه بعضى احتمال داده اند «أمام» اشاره به قيامت بوده باشد بسيار بعيد به نظر مى رسد، زيرا نه با واژه فجور سازگار است، و نه پيوند ميان آيات را مشخص مى كند.

***

ايمان به معاد و حق بينى

در يازدهمين آيه همين مسأله در شكل جديدى ارائه شده، مى فرمايد: «كسانى كه ايمان به آخرت ندارند اعمال زشتشان را براى آنها زينت مى دهيم، به طورى كه سرگردان مى شوند» (انَّ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْاخِرَةِ زَيَّنّا لَهُمْ اعْمالَهُمْ فَهُمْ يَعْمَهُونَ).

همان گونه كه در ميان علماى ادب و علماى علم اصول مشهور است تعليق حكم بر وصف (حكمى را وابسته به صفتى كردن) دلالت و اشعار بر عليّت آن وصف نسبت به آن حكم دارد، بنابراين اگر در آيه تزيين اعمال سوء آدمى در نظرش وابسته به عدم ايمان به آخرت شده مفهومش اين است، چون ايمان به آخرت ندارد به چنين سرنوشتى گرفتار شود (دقت كنيد).

با يك تحليل كوتاه نيز مى توان به حقيقت اين امر پى برد: ايمان به آخرت يعنى ايمان به دادگاه عدلى كه قاضى آن خداست، و شهودش فرشتگان است، و دروغ و تقلب و توصيه و رشوه در آن راه ندارد،


1- روح البيان، جلد 10، صفحه 245- همين معنا در تفسير الميزان، نيز جلد 20، صفحه 190 مورد قبول واقع شده.

ص: 321

ايمان به چنين دادگاهى انسان را وادار مى كند كه واقعيت اعمال خود را آن گونه كه هست بررسى كند.

امّا جدايى از اين اعتقاد، و احساس آزادى در دگرگون ساختن مفاهيم نيك و بد، سبب مى شود كه انسان خودخواه و خودكامه براى فريب وجدان خويش و ديگران دست به توجيه گرى بزند، هوى و هوس هاى سركش خود را رنگ صلاح و تقوا بخشد، و زشتى ها را در لباس زيبايى جلوه دهد، و به دنبال آن حيرت و سرگردانى است (آنچنانكه از فاء تفريع كه دليل بر سببيت است استفاده مى شود) و اين يكى از خطرناكترين پيامدهاى انكار آن دادگاه عظيم الهى است.

قابل توجه اينكه در اينجا تزيين اعمال به خدا نسبت داده شده، در حالى كه در آيات ديگرى از قرآن مجيد (در هشت مورد) تزيين كننده شيطان و هواى نفس شمرده شده، و در آيات متعدد ديگرى (در ده مورد) به صورت فعل مجهول «زُيِّنَ» (تزيين داده شده) آمده است و اگر درست بينديشيم همه بيانگر يك واقعيت است:

اگر به خدا نسبت داده شده به خاطر اين است كه او مسبب الاسباب است، و هر موجودى هر اثرى دارد سرانجام به خدا منتهى مى گردد، يا به تعبير ديگر خداوند اين تأثير را در انكار روز قيامت يا تكرار اعمال سوء قرار داده كه اينگونه اعمال در نظر انسان زيبا جلوه مى كند، و حس تشخيص نيك و بد از او گرفته خواهد شد.

و اگر به هواى نفس يا شيطان نسبت داده شده به خاطر آن است كه علت نزديك و بدون واسطه در تزيين اعمال زشت همين هاست.

و اگر در مواردى به صورت فعل مجهول آمده اشاره به اين است كه طبيعت انكار قيامت يا تكرار اعمال سوء چنين اقتضا مى كند كه نخست انسان به آنها خو مى گيرد، سپس به آنها عشق مى ورزد و در نظرش زيبا جلوه مى كند.

بديهى است نتيجه اين تزيين اعمال سرگردانى مستمر و حيرت دائم در وادى ضلالت و گمراهى است، زيرا تا انسان تشخيص زشتى كارى را ندهد از آن جدا نخواهد گشت.

از آنچه در بالا گفته شد روشن مى شود اينكه بعضى گفته اند منظور اين است كه خدا اعمال خوب آنها را در نظر آنها چنان زينت مى دهد كه مغرور مى شوند و به دنبال اين غرور سرگردان خواهند شد، تفسير مناسبى به نظر مى رسد گويا چون نتوانسته اند ارتباط تزيين اعمال سوء را به خدا حل كنند دست به چنين تفسير خلاف ظاهرى زده اند.

***

ص: 322

در دوازدهمين و آخرين آيه مورد بحث روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كرده مى فرمايد: «هنگامى كه قرآن مى خوانى ميان تو و آنها كه ايمان به آخرت ندارند حجاب ناپيدايى قرار مى دهيم»! (وَ اذا قَرَأْتَ الْقُرآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْاخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً).

سپس مى افزايد: «و بر دل هاى آنها پوشش هايى مى نهيم تا آن را نفهمند، و در گوش هايشان سنگينى»! (وَ جَعَلْنا عَلَى قُلُوبِهِمْ اكِنَّةً انْ يَفْقَهُوهُ وَ فى آذانِهِمْ وَ قْراً).

باز در اينجا به مسأله «تعليق حكم بر وصف» برخورد مى كنيم، يعنى مى بينيم مسأله وجود حجاب معنوى در ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و مشركان و افتادن پرده بر دل ها و قرار گرفتن سنگينى در گوش هاى آنها روى توصيف آنها به عدم ايمان به آخرت آمده است، و اين به خوبى نشان مى دهد كه عدم ايمان به آن دادگاه بزرگ سبب پيدايش اين حجاب ها و دور ماندن از درك واقعيت هاست، دليل آن هم واضح است:

عدم توجه به حساب و كتاب و جزاى اعمال، انسان را بر مركب غرور و خودخواهى و لجاج و تعصب و هواپرستى سوار مى كند، در چنين حالتى چگونه مى تواند حقايق را آنچنان كه هست ببيند و به آن ايمان آورد.

چه حجابى بدتر از حجاب هواى نفس و چه مركبى بدتر از مركب خودخواهى و غرور؟

جمعى از مفسّران گفته اند: منظور از «حجاب مستور» حجاب و ديوار ناپيدائى بوده است كه خداوند ميان پيامبر و مشركان به هنگام تلاوت قرآن ايجاد مى كرده، تا حضرتش را نبينند و آزارش ندهند، و پاره اى از شأن نزول ها نيز در اين زمينه نقل شده است.

ولى ظاهر آيه، اين تفسير را نفى مى كند، چرا كه مى گويد اين حجاب و پرده مانع از فهم و درك حقايق و لطائف قرآن مى شد، بنابراين بايد پذيرفت كه مقصود از اين «حجاب مستور» همان حجاب هاى معنوى بوده كه چشم و گوش و دل هاى مشركان هواپرست و خودكامه و متعصب را از درك مفاهيم عالى قرآن باز مى داشته است.

اين همان چيزى است كه در آيات متعددى از قرآن به آن اشاره شده، و ما در جلد اوّل اين كتاب در بحث «موانع معرفت و شناخت» مشروحاً از آن سخن گفتيم.(1)


1- توصيف« حجاب» به« مستور» گاه به معناى ظاهر آن گرفته شده، يعنى« حجاب ناپيدا» و گاه گفته اند كه« اسم مفعول در اينجا به معناى اسم فاعل است و مستور به معناى ساتر يعنى پوشاننده.

ص: 323

شبيه همين معنا در آيه 22 سوره نحل نيز آمده است آنجا كه مى گويد: كسانى كه به آخرت ايمان ندارند دلهايشان حق را انكار مى كند و استكبار مى ورزند. (فَالَّذينَ لايُؤْمِنُونَ بِالْاخِرَةِ قُلُوبُهُمْ مُنْكِرَةٌ وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ).

در اينجا نيز «عدم ايمان به آخرت» به عنوان عاملى براى «انكار حق و تكبّر در برابر آن» معرفى شده است.

***

نتيجه بحث

از مجموع آنچه در آيات دوازدهگانه بالا آمد (و آيات مشابه آن) به خوبى روشن مى شود كه از يكسو ايمان به آخرت (دادگاه عدل الهى در جهان ديگر) سبب بيدارى و آگاهى و تقوى و تهذيب نفس و ترس از گناه و ظلم و ستم مى گردد، و از سوى ديگر بى ايمانى نسبت به اين امر سبب دور ماندن از حقايق و استكبار در برابر حق و غرق شدن در درياى مفاسد و گناهان مى شود.

و به اين ترتيب تأثير فوق العاده عميق ايمان به معاد در تربيت انسان ها از ديدگاه قران مجيد كاملًا مشخص مى شود.

***

توضيحات:

1- اثرات فوق العاده مثبت ايمان به رستاخيز

«مراقبه و محاسبه»، دو عامل مهم تربيت است، يك معنا مراقبه اين است كه انسان بداند كسى مراقب اوست و در همه حال، احوال او را زير نظر دارد، و از آن بالاتر اينكه اسرار درون او نيز در برابر وى آشكار است.

توجه به اين حقيقت انسان را در يك حالت بيدار باش دائم نگه مى دارد و توجه به «محاسبه» و اينكه تمامى اعمال او از كوچك و بزرگ و نيك و بد حسابرسى مى شود، و پاسخ عادلانه اى به هر كدام داده خواهد شد، سبب مى شود كه انسان خود را در انجام كارها آزاد مطلق نبيند، و هيچ كارى را ساده و

ص: 324

كوچك نشمرد، و به همان اندازه كه نيروى مراقبت و حسابرسى دقيق است او هم در انجام كارها دقيق و سختگير باشد.

امروز در بعضى از كشورها جاده هاى بيابانى و حركت اتومبيل ها در آن، با دوربين هاى مخفى كنترل مى شود، و پليس هاى راهنمايى كه در مركز خود نشسته اند با دقت مراقب آنها هستند، و اتومبيل هاى متخلّف را از طريق تماس (وسيله بى سيم) با مأموران گشتى، يا دروازه ها، متوقّف ساخته، جريمه مى كنند.

توجه به اين مراقبت و آن جريمه سبب مى شود كه نظم خاصى بر جاده ها حتى در بيابان ها حكمفرما گردد.

جايى كه مراقبت انسان جائز الخطا و حسابرسى او چنين اثرى داشته باشد، ايمان به مراقبت دائم خداوندى كه از اسرار درون و برون آگاه است، و ايمان به دادگاه عدلى كه «مثقال ذرّه» نيز در آن مورد محاسبه قرار مى گيرد، و هيچ تخلّف و توصيه اى در آن راه ندارد، عمق تأثيرش در انسان ناگفته پيداست.

روشن است اين مطلب تدريجاً از صورت فعل به عادت، و از عادت تبديل به ملكه مى شود، و حقيقتى كه نامش «وجدان اخلاقى» و «تقواى الهى» است در انسان با ايمان راسخ مى گردد.

اصولًا فلسفه وجود دادگاه ها و كيفرهاى معمولى، و همچنين پاداش ها و تشويق هاى عادى نيز همين برقرارى نظم و حاكميت قانون و تربيت انسان است، با اين تفاوت كه دادگاه هاى معمولى اين جهان گاه داراى تجديدنظر، و غالباً در برابر توصيه و رشوه آسيب پذير است، به علاوه پيچ و خم قوانين، استثنائها و تبصره ها، و ارائه مدارك دروغين در بسيارى از موارد سبب مى شود كه مجرم از چنگال عدالت بگريزد، و گاه با استفاده كردن از مسائل تشريفاتى دادگاه ها مى تواند مجازات خود را سال ها به تأخير اندازد، ولى دادگاه رستاخيز هيچ يك از اين ضعف ها را ندارد، بلكه همان گونه كه بعداً اشاره خواهد شد پاداش ها و كيفرها در آنجا شباهت زيادى به آثار و خواص طبيعى اشياء دارد، آيا اثر يك داروى شفابخش يا سمّ كشنده را مى توان به ارائه مدارك دروغين و توصيه و رشوه، عوض كرد؟!

قطعاً ايمان به چنين دادگاهى اثرش در تربيت و پاكى انسان به مراتب از دادگاه هاى معمولى دنيا بيشتر است.

از سوى ديگر ايمان به چنين دادگاهى روح ايثار و فداكارى را در انسان زنده مى كند، زيرا به حكم «ما

ص: 325

عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ» (آنچه نزد شماست فانى مى شود و آنچه نزد خداست باقى مى ماند) (نحل 96) زندگى اين دنيا يك زندگى گذرا و ناپايدار و فانى است، در حالى كه آنچه براى آن جهان ذخيره شود پايدار و جاويدان خواهد ماند، كدام عاقل است كه در معامله «متاع» قليل» به «مواهب كثير» بلكه بى پايان، ترديد به خود راه دهد؟ اينجاست كه ايمان به معاد مى تواند سرچشمه انواع انفاق ها و گذشت ها و ايثارها گردد.

از سوى سوّم اين ايمان به انسان روح شجاعت و شهامت و صبر و استقامت مى بخشد، كسى از مرگ مى ترسد كه «انْ هِىَ الّا حياتُنا الدُّنْيا» (چيزى جز زندگى اين دنيا در كار نيست) مى گويد، اما آن كس كه معتقد است انَّ الدّارَ الْاخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوانُ (زندگى حقيقى تنها در سراى ديگر است) (عنكبوت 64) چه ترسى از مرگ دارد؟!

آن كس كه شهادت در راه خدا را دريچه اى براى راه يافتن به جوار رحمت حق، و رسيدن به مقام قرب او، و مواهب توصيف ناشدنى بهشت مى داند، چگونه ممكن است از بذل جان و مال در راه او دريغ داشته باشد، و يا از انبوه لشكر دشمن بهراسد؟!

و اينكه مى بينيم در جنگ هاى صدر اسلام، و جنگ هاى تحميلى اخير رزمندگان دلير سپاه اسلام ايستادگى بى نظير و شجاعت اعجاب انگيزى از خود نشان مى دادند، و على رغم برترى دشمن از نظر تجهيزات و عِدّه و عُدّه بر او غالب مى شدند سرّش همين است كه ايمان به معاد از آنها انسان ديگرى مى ساخت، انسانى كه هرگز از مرگ نمى ترسيد، و شهادت در راه خدا افتخار خود مى ديد.

كوتاه سخن اينكه هر قدر درباره اين رابطه و پيوند (رابطه ايمان به معاد و تربيت انسان) بيشتر بينديشيم به اهميت آن بيشتر واقف مى شويم، و اصولًا همان گونه كه بارها گفته شد تكيه قرآن روى اين مسأله در آيات بى شمار به خاطر همين مطلب است.

ممكن است گفته شود: آنچه گفتيد رابطه ميان «عمل» و «ايمان» را مشخص مى كند نه «اخلاق» و «ايمان» را.

ولى همان گونه كه در بالا نيز اشاره شد «عمل» بر اثر تكرار تدريجاً به صورت «حالت» و «سپس «عادت» و بعداً به صورت «ملكه اخلاقى» درمى آيد!

ص: 326

2- اثر تربيتى معاد در روايات اسلامى

نه تنها در آيات قرآن كه در روايات اسلامى نيز اين موضوع بازتاب گسترده اى پيدا كرده است و رابطه عميق و ريشه دار و مستمر اين دو را با يكديگر روشن مى سازد، به عنوان نمونه به روايات زير توجه كنيد:

1- على عليه السلام در نهج البلاغه مى گويد: وَاللَّه لَانْ ابِيْت عَلى حَسَكِ السَّعْدانِ مُسَهَّداً، اوْ اجَرَّ فِى اْلَاغْلالِ مُصَفَّداً، احَبُّ الَىَّ مِنْ انْ الْقَى اللَّهَ وَ رَسُولُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ ظالِماً لِبَعْضِ الْعِبادِ وَ غاصِباً لِشَى ءٍ مِنَ الْحُطامِ: «به خدا سوگند، اگر شب را به روى خارهاى جانگداز «سعدان» بيدار بسر برم، و (روزها) در غل و زنجيرها بسته و كشيده شوم، برايم خوشتر است از اينكه خدا و رسولش را روز قيامت در حالى ملاقات كنم كه به بعضى از بندگان ستم كرده، و چيزى از اموال دنيا را غصب نموده باشم»(1)

على عليه السلام بعد از اين جمله ها داستان معروف برادرش «عقيل» را به ميان مى آورد، كه از شدّت فقر و پريشانى به او پناه آورده بود، و تقاضا داشت بر خلاف قانون عدل اسلامى چيزى اضافه بر سهمش از بيت امال به او بدهد.

امّا امام قطعه آهنى را در آتش تفتيده مى كند، و نزديك دست او مى برد، و هنگامى كه ناله عقيل بلند مى شود، به او مى فرمايد: تو چگونه از اين آتشى كه حكم بازيچه را دارد فرياد مى كشى؟ امّا مرا به سوى آتشى مى كشانى كه خداوند جبّار با شعله خشم و غضبش آن را برافروخته است!(2)

امواج نيرومند و تكان دهنده ايمان به معاد و تأثير آن در اجراى عدالت و مقاومت در برابر هرگونه انحراف و گناه در اين كلمات به وضوح به چشم مى خورد، و نمونه زنده اى است از تجلّى ايمان به رستاخيز و دادگاه عدل الهى در اعمال انسان.

2- در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: مَنْ ايْقَنَ بِالخَلَفِ جادَ بِالَعطَيّةِ: «كسى كه يقين به جانشين (و پاداش قيامت) داشته باشد در بخشش سخاوتمند خواهد بود».(3)

اين حديث نيز به خوبى نشان مى دهد كه ايمان به معاد، انسان را سخاوتمند و بخشايشگر مى سازد.

3- در غررالحكم از همان حضرت در عبارتى صريح و آشكار مى خوانيم كه فرمود: اجْعَلْ هَمَّكَ لِمَعادِكَ تَصْلُحْ: «همّ خود را در معاد قرار ده تا صالح شوى».(4)


1- نهج البلاغه، خطبه 224.
2- نهج البلاغه، خطبه 224( با تلخيص).
3- بحارالانوار، جلد 74( روضه بحار)، صفحه 385- نهج البلاغه كلمات قصار، كلمه 138.
4- غرر الحكم- ميزان الحكمة، جلد اوّل، صفحه 37( حديث 133).

ص: 327

4- در حماسه هاى كربلا و عاشورا نيز مى خوانيم كه امام حسين عليه السلام روز عاشورا ياران خود را مخاطب ساخته فرمود: صَبْراً بَنِى الْكِرامِ فَمَا الْمَوْتُ الّا قَنْطَرَةٌ تَعْبُرُ بِكُمْ عنِ الْبُؤْسِ وَ الضَّراءِ الَى الْجِنانِ الْواسِعَةِ وَ النَّعيمِ الدّائِمَةِ فَايُّكُمْ يَكْرَهُ انْ يَنْتَقِلَ مِنْ سَجْنٍ الى قَصْرٍ: استقامت كنيد اى بزرگ زادگان! چرا كه مرگ (و شهادت) تنها پلى است كه شما را از ناراحتى ها و رنج ها به سوى باغ هاى وسيع و نعمت هاى جاويدان بهشت عبور مى دهد، كداميك از شما ناخشنوديد كه از زندانى به قصرى منتقل شويد؟

اين سخن را امام حسين عليه السلام در حالى بيان فرمود كه هر قدر دايره محاصره او و لشكريانش تنگتر مى شد و مشكلات ميدان جنگ شديدتر مى گشت چهره هايى برافروخته تر و حالتى آرامتر داشتند.

در اينجا بعضى از يارانش به بعضى ديگر اشاره كرده، مى گفتند: انْظُرُوا لا يُبالى بِالْمَوْتِ «بنگريد او به مرگ اعتنا نمى كند و هراسى از آن ندارد».

امام عليه السلام اين معنا را شنيد و سخنان فوق را بيان فرمود، و سپس افزود: پدرم از رسول خدا چنين نقل كرد: انَّ الدُّنْيا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ وَ جَنَّةُ الْكافِرِ، وَ الْمَوْتُ جِسْرُ هؤُلاءِ الى جِنانِهِمْ وَ جِسْرُهؤُلاءِ الى جَحيمِهِمْ ما كَذِبْتُ وَ لا كُذِّبْتُ: «دنيا زندان مؤمنان و بهشت كافران است و مرگ پلى است براى گروه اوّل به سوى بهشت، و پلى است براى گروه دوّم به سوى دوزخ (اين يك حقيقت است) نه دورغ مى گويم، و نه به من دروغ گفته شده است.»(1)

رَمز حماسه هاى عاشورا و شجاعت بى نظير امام حسين عليه السلام و يارانش را كه در تاريخ با خطوط زرين و درخشان ثبت شده است بايد در همين راستا، در ايمان قوى و مستحكم آنان نسبت به معاد و زندگى جاويدان آخرت جستجو كرد.

5- تأثير ايمان به معاد در حسن اعمال به قدرى روشن و آشكار است كه اميرمؤمنان على عليه السلام تعجب مى كند از كسى كه ايمان به آخرت دارد و در حسن اعمال خويش نمى كوشد مى فرمايد: عَجِبْتُ لِمَنْ يَعْلَمُ انَّ لِلاعمالِ جَزاءاً كَيْفَ لا يُحْسِنُ عَمَلَهُ.(2)

6- اين سخن را با حديث پرمعنايى از بنيانگذار اسلام پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پايان مى دهيم: آنجا كه در


1- « بحارالانوار»، جلد 44، صفحه 297( باب فضل الشهداء معه و علّة عدم مبالاتهم بالقتل). مرحوم صدوق در كتاب« معانى الاخبار» اين حديث را از امام على بن الحسين در باب« معنى الموت» نقل مى كند صفحه 288.
2- غررالحكم، جلد 2، صفحه 495.

ص: 328

نشانه ها و علائم اهل يقين فرمود: از نشانه هاى آنها اين است: ايْقَنَ بِانَّ الْجَنَّةَ حَقٌّ فَاشْتاقَ الَيْها، وَ ايْقَنَ بِانَّ النّارَ حَقٌّ فَظَهَرَ سَعْيُهُ لِلنِّجاةِ مِنْها، وَ ايْقَنَ بِانَّ الْحِسابَ حَقُّ فَحاسَبَ نَفْسَهُ: «آنها به بهشت ايمان دارند لذا مشتاق آنند (و براى رسيدن به آن تلاش در نيكى ها دارند) و به آتش دوزخ يقين دارند، لذا براى رهايى از آن سعى مى كنند (و گرد گناه نمى گردند) و يقين دارند كه حساب روز قيامت حق است، لذا به حساب خويش مى رسند» (پيش از آنكه به حساب آنها برسند).(1)

احاديث در اين زمينه بسيار فراوان است و آنچه در بالا گفته شد، تنها گوشه كوچكى از آنها محسوب مى شود، و همگى تأكيد بر تأثير عميق ايمان به سراى آخرت در تربيت انسان دارد.

***

3- ايمان به معاد و آرامش جان

اعتقاد به زندگى پس از مرگ نه تنها در تهذيب نفوس و اخلاص قلوب و پرورش اخلاق و پاكى اعمال مؤثّر است، بلكه در بهبود حال انسان در همين زندگى دنيا نيز اثر عميقى دارد.

مى دانيم مهمترين چيزى كه انسان از آن رنج مى برد، و شربت زندگى را در كام او ناگوار مى سازد، و اعصاب او را درهم مى كوبد، انواع نگرانى هاست كه زندگى آدمى را احاطه كرده.

نگرانى از گذشته و فرصت هاى از دست رفته و زيان هايى كه دامنگير انسان شده.

نگرانى از آينده و پايان زندگى و از دست دادن دوستان و بستگان و فرزندان و اموال و ثروت ها و قواى جسم و جان.

و نگرانى از حوادث گوناگون پيش بينى نشده كه همچون طوفانى آرامش زندگى را برهم مى زند.

به همين دليل دانشمندان آگاه مى گويند: بشر امروز با پيشرفت علم طب و فنون جرّاحى در عين اينكه بر بسيارى از بيمارى ها فائق شده، و حتى قسمتى را به كلى ريشه كن ساخته، ولى از بيمارى هاى روانى بيش از گذشته رنج مى برد، لذا آمار اينگونه بيماران روز به روز در حال گسترش است.

تا آنجا كه به قول يكى از اساتيد معروف جامعه شناسى دانشگاه پرينستون «دونالد لايت» «تنها در آمريكا در حال حاضر حدود پنج ميليون نفر! زندگى مى كنند كه در دوران عمرشان لااقل يكبار اقدام به خودكشى كرده اند، و با تمام كوشش هايى كه از سوى انجمن هاى مبارزه با خودكشى در اين زمينه به عمل


1- تحف العقول، صفحه 23.

ص: 329

آمده اثر قابل ملاحظه اى حاصل نشده است، اينها كسانى هستند كه به خاطر يأس و احساس پوچى حيات و تنهايى و بى اعتقادى به زندگى و دلهره و اضطراب، و تشويش ناشى از بحران هاى اجتماعى، دست به اين كار مى زنند، و اين امرى نيست كه با وسائل فوق قابل علاج باشد».(1)

با اينكه عصر ما از يك جهت عصر راحتى انسان است ساعات كار نسبت به گذشته كم شده بارها از دوش انسان برداشته شده و بر دوش چرخ هاى عظيم كارخانجات افتاده، و حتى در درون خانه ها وسائل برقى كارهاى مشكل و سنگين را بر عهده گرفته، خانه ها مدرن تر و مجهزتر، وسائل نقليه بسيار مرتب تر، سفرهايى كه در سابق قطعه اى از «سقر» (دوزخ) محسوب مى شد، به صورت يك وسيله مؤثر تفريحى درآمده، و بالأخره انواع وسائل سرگرمى هاى مطبوع و مدرن و سالم رنگ تازه اى به زندگى او بخشيده است.

با اين حال انتظار مى رود انسان عصر ما در آرامش كامل فرو رود، و از سلامت كامل جسم و روح برخوردار باشد، ولى به روشنى مى بينيم اضطراب و نگرانى، او را بيش از هميشه رنج مى دهد.

بيماران روانى روز بروز بيشتر، خودكشى در حال گستردگى، و پناه بردن به مشروبات الكلى و مواد مخدّر در افزايش است.

عامل اصلى اين امر عمدتاً احساس پوچى و بى هدف بودن زندگى، احساس نداشتن پناهگاه در مشكلات طاقت فرسا، تصوير وحشتناك از چهره مرگ، و بدبينى آزار دهنده و گاه ترس از آينده جهان، و آينده زندگى شخصى است. بدون شك ايمان به سراى ديگر، و زندگى جاويدان در آن عالم توأم با آرامش و عدالت مى تواند به اين نگرانى ها پايان دهد.

پرفسور «يونگ» استاد معروف روانكاوى كه از دستياران مشهور فرويد است در يكى از سخنان خود مى گويد: دو سوّم بيمارانى كه از سراسر جهان به من مراجعه كرده اند افراد با سواد و موفقى هستند كه درد بزرگ يعنى پوچى و بى معنا بودن زندگى آنها را رنج مى دهد، علّت اين است كه بشر قرن بيستم به خاطر پيشرفت تكنولوژى و كوته نظرى و تعصّب، مذهب را از دست داده، و سرگشته در جستجوى روح خويش است، و تا مذهبى نيابد آسايش ندارد، چرا كه بى مذهبى سبب بى معنا بودن و پوچى زندگى مى شود!(2)


1- كتاب« غربت غرب» صفحه 18( با تلخيص).
2- معاد از نظر روح و جسم، جلد 1، صفحه 44.

ص: 330

به قرآن باز مى گرديم و از آن كمك مى گيريم: در سوره يونس اشاره لطيفى به اين معنا مى بينيم، آنجا كه مى گويد: الا انَّ اوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ ...- لَهُمُ الْبُشْرَى فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فى الْاخِرَةِ: «آگاه باشيد اولياء و دوستان خدا. نه ترسى (از آينده) دارند و نه غمى (از گذشته) ... آنها در زندگى دنيا و در آخرت شاد و مسرورند».

آرى آنها كسانى هستند كه به خدا دل بسته اند و به آن اقيانوس بزرگ جهان هستى پيوسته، و زندگى دنيا را گذرگاهى براى زندگى جاويدان جهان آخرت مى دانند، و به اين جهت نه احساس تنهايى دارند، و نه احساس پوچى در زندگى. با اين سخن به آثار گوناگون ايمان به رستاخيز در زندگى فردى و اجتماعى، مادى و معنوى انسان پايان مى دهيم، هرچند بحث هاى ناگفته هنوز در اينجا بسيار است.

ص: 331

دروازه عالم بقاءِ

اشاره

1- مرگ

2- برزخ

ص: 332

1- مرگ دروازه عالم بقاء

اشاره

اشاره:

گرچه نام مرگ براى بسيارى هول انگيز و وحشتناك است، ولى در جهان بينى اسلامى اين موضوع چهره ديگرى دارد، چرا كه مرگ گذرگاهى است به جهان ديگر، و در حقيقت يك تولّد ثانوى محسوب مى شود.

نوزاد به هنگام تولد سخت گريه مى كند شايد گمان مى كند دارد از بين مى رود و نابودى گردد در حالى كه وارد جهانى بسيار وسيع تر از شكم مادر مى شود.

در عين حال گذشتن از اين دروازه براى همه خوشايند نيست، تنها براى كسانى خوشايند است كه زاد و توشه كافى همراه خود براى اين سفر بزرگ فراهم كرده باشند، و به همين دليل اگر بدكاران و مجرمان- حتى با اعتقاد به زندگى پس از مرگ- از آن وحشت كنند عجب نيست.

چنين نگرشى درباره مرگ از يك سو به انسان قدرت جهاد و ايثار و فداكارى مى دهد، و ترس از مرگ او را به ذلت و زبونى و خوارى نمى كشاند و از سوى ديگر هشدارى است به انسان ها در برابر گناهان و وسيله مؤثرى است براى تربيت آنها.

قرآن مجيد روى اين مسأله تكيه كرده و با تعبيرات مختلفى اين رويداد مهّم را كه به هر حال براى تمامى افراد بدون استثناء رخ مى دهد حقيقت آن را شكافته و گفتنى ها را پيرامون آن گفته است.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و آيات زير گوش جان مى سپاريم:

با اين اشاره به مرحله نخست يعنى مرحله مرگ توجه مى كنيم و به آيات پرمعناى زير گوش جان فرا مى دهيم (توجه داشته باشيد هر آيه ناظر به يكى از ابعاد اين موضوع است).

1- كُلُّ نَفْسٍ ذائَقَةُ الْمَوْتِ وَ انَّما تُوَفَّونَ اجُوْرَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ.

(آل عمران- 185)

2- اللَّهُ يَتَوَفَّى اْلَانْفُسَ حَينَ مَوْتِها وَ الَّتى لَمْ تَمُتْ فى مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتَى

ص: 333

قَضَى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْاخْرى الَى اجَلٍ مُسَمِّىً.

(زمر- 42)

3- قُلْ يَتَوَفَّيكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذى وَ كِّلَ بِكُمْ ثُمَّ الَى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ.

(سجده- 11)

4- الَّذينَ تَتَوفاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمى انْفُسِهِمْ فَالْقَوُا السَّلَمَ ما كُنّا نَعْمَلُ مِنْ سُوءٍ بَلَى انَّ اللَّه عَليمٌ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ.

(نحل- 28)

5- الَّذين تَتَوفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبيْنَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمُ ادْخُلُوا الجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ.

(نحل- 32)

6- قُلْ يا ايُّها الَّذينَ هادُوا انْ زَعَمْتُمْ انَّكُمْ اوْلِياءُ للَّهِ مِنَ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ انْ كُنْتُمْ صادِقينَ- وَ لا يَتَمَنَّوْنَةُ ابَداً بِما قَدَّمَتْ ايْديهِمْ وَ اللَّهُ عَليمٌ بِالظّالِمينَ.

(جمعه 6 و 7)

7- تَبارَكَ الَّذى بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَديرٌ- الَّذى خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ ايُّكُمْ احْسَنُ عَمَلًا وَ هُوَ الْعَزيزُ الْغَفُوْرَ.

(ملك- 1 و 2)

8- وَ جاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحيدُ.

(ق- 19)

9- كَّلا اذا بَلَغَتِ التَّراقِىَ وَ قيلَ مَنْ راقٍ- وَ ظَنَّ انَّهُ الْفِراقُ وَ الْتَفَّتِ السّاقُ بِالسّاقِ الَى رَبِّكَ يَؤْمَئَذٍ الْمَساقُ.

(قيامت 26 تا 30)

10- حَتّى اذا جاءَ احَدَهُمْ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ- لَعَلّى اعْمَلُ صالِحاً فيما تَرَكْتُ كَّلا انَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائَلُها.

ص: 334

(مؤمنون 99 و 100)

ترجمه:

1- هركس مرگ را مى چشد و شما پاداش خود را به طور كامل در روز قيامت خواهيد گرفت.

2- خداوند ارواح را به هنگام «مرگ» قبض مى كند و ارواحى را كه نمرده اند نيز به هنگام «خواب» مى گيرد سپس ارواح كسانى را كه فرمان مرگ آنها را صادر كرده نگه مى دارد و ارواح ديگرى را (كه بايد زنده بمانند) باز مى گرداند تا سرآمد معينى.

3- بگو: فرشته مرگ كه بر شما مأمور شده (روح) شما را مى گيرد سپس به سوى پروردگارتان باز مى گرديد.

4- همان ها كه فرشتگان (قبض ارواح) روحشان را مى گيرند در حالى كه به خود ظلم كرده بودند در اين هنگام آنها تسليم مى شوند (و مى گويند) ما كار بدى انجام نمى داديم آرى خداوند به آنچه انجام مى داديد عالم است.

5- همان ها كه فرشتگان (قبض ارواح) روحشان را مى گيرند در حالى كه پاك و پاكيزه اند به آنها مى گويند سلام بر شما باد وارد بهشت شويد به خاطر اعمالى كه انجام مى داديد!

6- بگوى اى يهوديان! اگر گمان مى كنيد كه شما دوستان خدا غير از مردم هستيد آرزوى مرگ كنيد اگر راست مى گوييد! (تا بلقاى محبوبتان برسيد)- ولى آنها هرگز تمنّاى مرگ نمى كنند به خاطر اعمالى كه از پيش فرستاده اند و خداوند ظالمان را به خوبى مى شناسد.

7- پر بركت و زوال ناپذير است كسى كه حكومت جهان هستى به دست او است و بر همه چيز قادر است- همان كسى كه مرگ و حيات را آفريد تا شما را بيازمايد كه كدام يك بهتر عمل مى كنيد و او شكست ناپذير و بخشنده است.

8- و سرانجام سكرات مرگ به حق فرا مى رسد (و به انسان گفته مى شود) اين همان چيزى است كه از آن مى گريختى!

ص: 335

9- چنين نيست او هرگز ايمان نمى آورد تا جان به گلوگاهش رسد- و گفته شود آيا كسى هست اين بيمار را از مرگ نجات دهد؟!- و يقين به فراق از دنيا پيدا كند- و ساق پاها (از شدت جان دادن) بهم مى پيچد- (آرى) در آن روز مسير همه سوى (دادگاه) پروردگارت خواهد بود.

10- (آنها همچنان به راه غلط خود ادامه مى دهند) تا زمانى كه مرگ يكى از آنان فرا رسد مى گويد پروردگار من! مرا باز گردانيد!- شايد در آنچه ترك كردم (و كوتاهى نمودم) عمل صالحى انجام دهم (به او مى گويند) چنين نيست اين سخنى است كه او به زبان مى گويد (و اگر باز گردد برنامه اش همچون سابق است).

***

تفسير و جمع بندى

1- مرگ يك قانون عمومى است

نخستين آيه سخن از عموميت قانون مرگ مى گويد، سرنوشتى كه براى همه انسان ها، همه موجودات زنده، بلكه حتى براى موجودات غير زنده حتمى است، مى فرمايد: «هر انسانى (سرانجام) مرگ را مى چشد» (كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ).

اين تعبير در سه آيه قرآن مجيد آمده است(1) و تكرار آن اشاره اى است به قطعى بودن مرگ، و ضمناً هشدارى است به همه انسان ها كه از اين سرنوشت قطعى غافل نشوند.

و از آنجا كه مرگ دريچه اى است به سوى عالم بقا، بلافاصله بعد از آن مى افزايد: «پاداش عمل خويش را به طور كامل فقط در قيامت خواهيد گرفت» (وَ انَّما تُوَفَّوْنَ اجُوْرَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ).

اشاره به اينكه دنيا جاى عمل است نه حساب و جزا، و آخرت جاى حساب و جزا است نه عمل، هرچند در دنيا و عالم برزخ اجر و پاداش هاى محدودى وجود دارد، ولى مسلماً اجر و پاداش كامل تنها در سراى آخرت است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه تعبير فوق اشاره به اين باشد كه در قيامت تنها وسيله نجات آدمى


1- آل عمران 185- انبياء 35 و عنكبوت 57.

ص: 336

اعمال پاك اوست، وگرنه مال و جاه و مقام و فرزند و عشيره و قبيله، گره اى از كار كسى نمى گشايند، شبيه «يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ الّا مَنْ اتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَليمٍ» (روزى كه مال و فرزندان سودى نمى بخشند مگر كسى كه در پيشگاه خدا با قلب سليم (از شرك و اعتقادات فاسد) حاضر شود». (شعراء 89).

ولى تفسير اوّل مناسب تر به نظر مى رسد و بسيارى از مفسّران آن را برگزيده اند.

اصولًا انسان در هر چيز شك و ترديد كند، در مرگ نمى تواند شك و ترديد داشته باشد، تمام اهل آسمان ها و زمين مى ميرند، و همه موجودات زنده در كام مرگ فرو مى روند، همه بدون استثنا اجل و سرآمدى دارند كه لحظه اى در آن تأخيرى نيست، و آنچه مردم درباره يكديگر يا زعماى خود، دعاى خلود و جاودانگى دارند تعارف هاى بى محتوايى بيش نيست، كدام خلود؟ و كدام جاودانگى؟ در حالى كه همه انبياء و اولياء اين راه را پيمودند. و همگى بدون استثناء از اين گذرگاه گذشتند.

ضمناً از اين آيه استفاده مى شود كه اوّلًا روح آدمى با مرگ او نمى ميرد، چرا كه مى گويد هر نفسى مرگ را مى چشد، و معناى چشيدن اين است كه روح باقى است و مرگ را درك مى كند، و ثانياً از آن استفاده مى شود كه روح غير از بدن است، چرا كه با مرگ آن باقى است.

در حديثى آمده است كه وقتى آيه شريفه كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ: «تمام كسانى كه بر روى زمين هستند فانى مى شوند» (رحمان- 26) نازل شد ملائكه گفتند ماتَ اهْلُ الْارَضِ: «فرمان مرگ اهل زمين صادر شد!» و هنگامى كه آيه «كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ» نازل گشت، فرشتگان گفتند «فرمان مرگ ما نيز صادر شد!».(1)

درست است كه واژه «نفس» گاهى بر خداوند نيز اطلاق شده است مانند سخن عيسى عليه السلام در برابر خداوند، وَ لا اعْلَمُ ما فى نَفْسِكَ (مائده- 116) ولى واضح است كه در آيه مورد بحث، تعبير «كل نفس» اشاره به مخلوقات است نه خالق.

***

2- حقيقت مرگ

در حالى كه بسيارى مرگ را به عنوان فنا و نيستى و پايان يافتن همه چيز مى پندارند، و به همين دليل از آن سخت بيمناكند و در وحتشند، قرآن مجيد حقيقت آن را به عنوان «تَوَفّى» (قبض كردن و دريافت


1- تفسير كبير جلد 9، صفحه 125.

ص: 337

داشتن. روح انسان به وسيله ذات پاك پروردگار، يا به تعبير ديگر انتقال از عالمى حقير و كوچك به جهانى بزرگ و والا) تفسير كرده است. در دومين آيه مى فرمايد: «خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مى كند» (اللَّهُ يَتَوفَّى الْانْفُسَ حينَ مَوْتِها).(1)

سپس براى اينكه نمونه اى از مرگ را در زندگى اين جهان ارائه دهد، مى افزايد: «و نيز ارواحى را كه نمرده اند به هنگام خواب مى گيرد» (وَ الَّتى لَمْ تَمُت فى مَنامِها).

سپس ارواح كسانى را كه فرمان مرگ آنها را صادر كرده نگه مى دارد (و هرگز از خواب بيدار نمى شوند) و ارواح ديگرى را (كه هنوز بايد زندگى اين دنيا را ادامه دهند) «باز مى گرداند تا سرآمد معينى» «فَيُمْسِكُ الَّتى قَضَى عَلَيْها الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْاخرى الى اجَلٍ مَسمّىً).

و در اين نشانه هاى روشنى است (از قانون مرگ و حيات و حقيقت اين دو پديده) «براى كسانى كه تفكر مى كنند» (انَّ فى ذلِكَ لآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ).

هدف قرآن بيان اين حقيقت است كه: همان گونه كه در عالم خواب روح انسان نابود نمى شود، بلكه موقتاً رابطه آن با بدن ضعيف مى گردد، و به همين دليل مى تواند در عوالمى سير كند، همين طور با مردن نيز قنائى در كار نيست، بلكه آزاد شدن روح و سير در عوالم بزرگ ديگر است.

«يتوفّى از ماده «وفى در اصل به معناى كمال است، و لذا «در هم وافى» به معناى درهم كامل است.

(كامل از نظر وزن و از نظر مقدار نقره) و به اين ترتيب توفى به معناى دريافت كامل است، و با توجه به اينكه گيرنده و دريافت كننده خداست مفهوم اين جمله گام نهادن انسان بعد از مرگ به جهانى بالاتر و والاتر است.

اين ديدگاه درباره مرگ بسيارى از مفاهيم و محاسبات را دگرگون مى سازد، و همين است كه آن را به عنوان دريچه اى به سوى عالم بقا معرفى مى كند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه آيه فوق با هماهنگ شمردن «خواب» و «مرگ» به همه انسان ها هشدار مى دهد چگونه از مرگ غافل مى شويد در حالى كه برادر مرگ در هر شبانه روز به سراغ شما مى آيد و آن را به خوبى لمس مى كنيد!

در حال خواب از اين جهان بيگانه مى شويد و از تمام زندگى و مقام و هستى خود موقتاً جدا


1- ضمير در« موتها» گرچه ظاهراً به« انفس» برمى گردد ولى در اشاره به ابدان و اجساد انسان ها است زيرا بدن مى ميرد نه روح همچنين ضمير در« منامها».

ص: 338

مى گرديد، مرگ نيز يك خواب جاودانى است، و خواب يك مرگ موقت، و شايد جمله آخر آيه «انَّ فى ذلِكَ لَاياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ». اشاره به تمام اين جهات باشد.

***

3- فرشتگان قبض ارواح

گرچه در آيه گذشته قبض ارواح به خدا نسبت داده شده بود ولى از آيات ديگر قرآن استفاده مى شود كه اين كار وسيله فرشتگان صورت مى گيرد، در سوّمين آيه مورد بحث آمده است كه به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد در مقابل انكار معاد از سوى مشركان «بگو: فرشته مرگ كه بر شما مأمور شده، قبض روح شما مى كند، سپس به سوى پروردگارتان باز مى گرديد». (قُلْ يَتَوَفّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذى وَ كِّلَ بِكُمْ ثُمَّ الى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ).

قابل توجّه اينكه در اينجا سخن از فرشته مرگ در ميان است، فرشته اى كه براى اين كار مأموريت دارد، در حالى كه در آيات قبل، قبض كننده ارواح، خدا معرّفى شده و در آيه 42 زمر، مجموعه اى از فرشتگان (الَّذينَ تَتَوفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ).

و در آيه 61 انعام رسولان الهى (تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا) كمى دقت در آيات فوق، نشان مى دهد كه هيچ گونه تضادى در ميان آنها نيست، زيرا قبض كننده اصلى ذات پاك خداست، و سپس در عالم اسباب «فرشتگان بزرگ مرگ» (عزرائيل) مجرى اين فرمان است، و او نيز به وسيله «گروهى از فرشتگان» و رسولان الهى كه اشاره به همان فرشتگان است، اين مأموريت را انجام مى دهد.

اصولًا حوادث مهم اين جهان به وسيله فرشتگان صورت مى گيرد كه همه سر بر فرمان خدايند، و مجرى فرمان اويند، و مرگ كه يكى از حوادث مهم اين جهان است، از اين قانون مستثنى نيست.

جمله «ثُمَّ الى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ» (سپس به سوى پرورگارتان باز مى گرديد) اشاره به اين است كه مرگ مقدمه اى است براى بازگشت به سوى حق در اين سير صعودى، همان گونه كه تولد دريچه اى است به سوى عالم فنا و سير نزولى روح انسان، و تعبير به «ثُمَّ» ممكن است اشاره اى به وجود برزخ باشد.

***

ص: 339

4 و 5- حال مؤمنان و ظالمان در لحظه مرگ

مؤمنان و ظالمان، نيكوكاران و بدكاران از همان لحظه مرگ از هم جدا مى شوند و حالات متفاوتى دارند، يا به تعبير ديگر نتائج اعمال و عقائدشان از همان لحظه كم كم ظاهر و آشكار مى گردد «آيه چهارم و پنجم» اشاره پرمعنايى به همين حقيقت است.

نخست مى فرمايد: «كافران كسانى هستند كه فرشتگان (قبض ارواح) روحشان را مى گيرند، در حالى كه به خود ظلم و ستم كرده اند، در اين هنگام تسليم مى شوند و اظهار ايمان مى كنند (ايمان همچون ايمان فرعون به وحدانيت خداوند در لحظه غرق شدن، و مى گويند) ما كار بدى انجام نمى داديم» (الَّذينَ تَتَوفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمى انْفُسِهِمْ فَالْقُوا السَّلَمَ ما كُنّا نَعْمَلُ مِنْ سُوٍء).

اين سخن نشان مى دهد كه آنها تسليم كامل نشده اند، و نمى دانند اين انكار در برابر خداوند عالم الغيب و گواهان از ملائكه بيهوده است، لذا در پايان آيه مى افزايد: «آرى خداوند دانا است به آنچه انجام مى داديد» (بَلى انَّ اللَّهَ عَليمٌ بِما كُنْتُمْ تَعمَلُونَ).

سپس به آنها دستور داده مى شود: «اكنون كه چنين است داخل درهاى جهنم شويد و جاودانه در آن بمانيد» (فَادْخُلُوا ابْوابَ جَهَنَّمَ خالِدينَ فيها).

از آنچه گفته شد روشن مى شود كه اظهار تسليم در اينجا به معناى اظهار توحيد است و تسليم در برابر حق (همان گونه كه جمعى از مفسّران گفته اند) ولى از آنجا كه هنوز حال و هواى دنيا در سر آنهاست، و به قوانين حاكم بر مراحل بعد از مرگ آشنا نشده اند سوابق سوء خود را انكار مى كنند، و در مقام دروغ و فريب برمى آيند، اما به زودى متوجّه مى شوند كه آنجا جاى خلافگويى نيست!

در اينكه منظور از «جهنّم» در اينجا، جهنّم عالم برزخ است يا قيامت؟ دو احتمال داده اند آنچه مناسب لحظات مرگ است، دخول در جهنّم برزخى است، در حالى كه تعبير به خلود و جاودانگى قرينه اى بر جنهّم برزخى است، در حالى كه تعبير به خلود و جاودانگى قرينه اى بر جهنّم قيامت است، مگر اينكه گفته شود در عالم برزخ وارد ابواب و درهاى جهنّم مى شوند، نه خود جهنّم و خلود، توصيفى است براى كافران به هنگام ورود در دوزخ، نه در ابواب دوزخ.

جمله «بَلى انَّ اللَّه عَليمٌ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» به نظر مى رسد كه از سخنان فرشتگان مرگ باشد كه به آنها هشدار مى دهند: بيهوده در مقام انكار برنيائيد چرا كه علم بى پايان خدا پرده از اعمالتان بر مى دارد.

ص: 340

به هر حال آيه فوق شبيه چيزى است كه در آيه 27 سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم آمده است، مى فرمايد: «حال آنها چگونه خواهد بود هنگامى كه فرشتگان (قبض ارواح) به صورت و پشت آنها مى زنند» (و قبض روحشان مى كنند) فَكَيْفَ اذا تَوَفَّتْهُمْ الْمَلائِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ ادْبارَهُمْ.

آرى، ملائكه با سيلى و مشت بر صورت و پشتشان، از آنها استقبال مى كنند، و شايد اعترافشان به توحيد و سخنان حق به خاطر مشاهده همين صحنه است، نه از روى اخلاص.

در مقابل آنها فرشتگان رحمتند كه براى قبض ارواح مؤمنان مى آيند چنان كه در دوّمين آيه مى خوانيم:

«پرهيزگاران كسانى هستند كه ملائكه (قبض ارواح) روحشان را مى گيرند. در حالى ه از نظر عقيده و گفتار و كردار پاك و پاكيزه اند و به آنها مى گويند سلام بر شما باد (سلامى كه نشانه سلامت و امن و امان است) وارد بهشت شويد به خاطر اعمالى كه انجام مى دايد» (الَّذينَ تَتَوفّهُمُ الْمَلائكَةُ طَيِّبينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمُ ادْخُلُؤا الْجَنَّةَ با كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

و در واقع پاداش پاكى و تقوى چيزى جز اين نيست كه فرشتگان الهى با سلام و درود از آنها استقبال كنند و از آنها به بهشت دعوت نمايند، دعوتى آميخته با لطف و محبت و احترام!

در اينجا نيز ممكن است بهشت اشاره به بهشت برزخ بوده باشد يا بهشت قيامت كه بهشت برزخى درهاى آن محسوب مى شود.

به هر حال اين يكى از ابعاد مرگ است كه كيفيت آن نسبت به صالحان و بدكاران كاملًا متفاوت مى باشد.

***

6- دليل ترس از مرگ

چهره مرگ معمولًا براى افراد وحشتناك است و دليل آن اجمالًا يكى از دو چيز است يا مرگ را پايان همه چيز، و مرادف معناى فنا دانستن، و يا آلودگى به گناهان و دلبستگى به دنياست، اما كسى كه مرگ را تولد جديد و سرآغازى براى انتقال به جهان وسيع تر و زندگى والاتر مى داند و كوله بارى بزرگ از اعمال صالح براى اين سفر فراهم كرده و دلبستگى خاصى به دنيا ندارد براى چه از مرگ بترسد؟

در «ششمين آيه» اشاره ظريفى به اين موضوع نموده مى فرمايد: «بگو اى يهوديان! اگر گمان مى كنيد كه

ص: 341

شما دوستان خدا هستيد و ديگران نيستند پس آرزوى مرگ كنيد اگر راست مى گوييد» (تا به لقاى محبوبتان برسيد) (قُلْ يا ايْهَا الَّذينَ هادُوا انْ زَعَمْتُمْ انَّكُمْ اوْلِياءُ للَّهِ مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوا الْمَوْتَ انْ كُنْتُمْ صادِقينَ).

سپس مى افزايد: ولى آنها هرگز تمناى مگر نمى كنند به خاطر اعمالى كه از پيش فرستادند، و خداوند ظالمان را به خوبى مى شناسد» (وَ لا يَتَمَنَّونَهُ ابَداً بِما قَدَّمَتْ ايْديهِمْ وَ اللَّه عَليمٌ بِالظّالِمينَ).

قابل توجه اينكه مخاطب در اين آيه، يهود هستند و اين ظاهراً به خاطر دو نكته است:

نخست اينكه يهود هميشه- و حتّى امروز- خود را نسل برگزيده خداوند مى پنداشتند، و براى خود يك سلسله امتيازات خيالى و پندارى نسبت به ديگران قائل بودند، گاه خود را فرزندان خدا مى شمردند! و گاه اولياء و دوستان خاصّ او(1)، و گاه مى گفتند: آتش دوزخ هرگز دامن ما را فرو نمى گيرد هرچند گناهكار باشيم مگر چند روز محدود!(2)

قرآن به آنها مى گويد: اگر در اين اعتقاد خود صادق هستيد چرا اين همه از مرگ وحشت داريد؟ مگر دوست از بقاى دوست خود مى ترسد؟ و مگر انتقال از زندان به يك باغ خرم و سرسبز و حشتناك است؟!

شبيه همين معنا در آيه 94 سوره بقره آمده است: قُلْ انْ كانَتْ لَكُمُ الدّارُ الْاخِرَةُ عِنْدَ اللَّهِ خالِصَةً مِنْ دُونَ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ انْ كُنْتُمْ صادِقينَ: «بگو اگر سراى آخرت در نزد خدا مخصوص شما است نه ساير مردم، پس آرزوى مرگ كنيد اگر راست مى گوييد»!

ديگر اينكه آنها مردم دنياپرست و دلبسته عالم ماده بودند، به علاوه دامانشان با گناهان زياد و خون هاى بى گناهان آلوده بود، به همين دليل شديداً از مرگ هراسان بودند.

لذا قرآن در آيه 96 بقره مى گويد: وَلَتَجِدَنَّهُمْ احْرَصَ النّاسِ عَلَى حَياةٍ «آنها را حريص ترين مردم بر زندگى پست مادى مى يابى».

و در آيه 95 همين سوره مى گويد: وَلَنْ يَتَمَنَّوْهُ ابَداً بِما قَدَّمَتْ ايْديهِمْ: «آنها هرگز آرزوى مردن نمى كنند به خاطر اعمال بدى كه پيش از خود فرستاده اند».

به اين ترتيب قرآن مجيد هم علل ترس از مرگ را به روشنى بيان كرده است، و هم طرق نجات از اين ترس و وحشت عمومى را. بعضى از مفسّران، آيه فوق را درباره يهود نوعى مباهله دانسته اند كه يكى از طرق مبارزه با مدعيان دروغين است، و آن اينكه براى اثبات صدق مدعاى خود از پيشگاه خدا تقاضا


1- وَ قالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصارَى نَحْنُ ابْناءُ اللَّهِ وَ احِيّانُهُ( مائده 18).
2- وَ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النّارُ الا ايّاماً مَعْدُودَةً( بقره- 80).

ص: 342

كنند كه اگر دروغگو هستند رسوا شوند (و اگر شرايط مباهله در آن جمع باشد اثر مى كند).

شاهد اين سخن آنكه در روايات آمده است اگر اين مدعيان دروغين يعنى يهود در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تمنّى مرگ مى كردند بالافاصله همان جا آب دهانشان گلوگيرشان مى شد و مى مردند! «وَ الَّذى نَفْسى بِيَدِهِ لا يَقُوْلُها احَدٌ مِنْكُمْ الّا غُصَّ بِرِيْقِهِ».(1)

***

7- فلسفه مرگ و حيات

زندگى انسان به هر حال محدود است، و هر حياتى با مگر همراه خواهد شد، در اينجا نخستين سؤالى كه پيش مى آيد اين است كه هدف از اين حيات و مرگ چيست؟ قرآن مجيد در هتفمين آيه مورد بحث به اين مطلب پرداخته، چنين مى گويد: «زوال ناپذير و پربركت است كسى كه حكومت جهان هستى به دست اوست، و بر همه چيز قادر است- همان كسى كه مرگ و حيات را آفريد تا شما را بيازمايد كه كداميك بهتر عمل مى كنيد و او عزيز و غفور است» (تَبارَكَ الَّذى بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيى ءٍ قَديرٌ- الَّذى خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ ايُّكُمْ احْسَنَ عَمَلًا وَ هُوَ الْعَزيزُ الغَفُورُ).

در اينجا نخست آفرينش مرگ و حيات را به عنوان نشانه اى از قدرت بى پايانش معرّفى مى كند، سپس مى فرمايد: هدف از اين آفرينش آزمايش حسن عمل است، آزمايشى كه به معناى پرورش انسان ها و هدايت آنها به سوى مسير قرب پروردگار است.

از اين آيه چند امر استفاده مى شود:

اوّلًا مرگ و حيات هر دو مخلوقند، اگر مرگ به معناى فنا و نيستى مطلق بود مخلوق بودن آن معنا نداشت، اين به خاطر آن است كه مرگ انتقالى است از جهانى به جهان ديگر، و لذا يك امر وجودى است و قابل آفرينش.

ثانياً مرگ از حيات است يا به خاطر اينكه اشاره به مرگ دينا و حيات جهان آخرت است، يا اينكه مرگ اشاره به مرحله خاك بودن انسان و حيات آفرينش از خاك است، و يا هر دو.

ثالثاً دنيا به عنوان يك ميدان آزمايش معرّفى شده، ميدانى براى آزمايش «بهترين افراد از نظر عمل»،


1- روح المعانى، جلد 28، صفحه 85 و تفسير مراغى، جلد 28، صفحه 100.

ص: 343

و طبعاً كارت قبولى و نتيجه اين آزمون در سراى ديگر آشكار مى شود.

رابعاً معيار ارزش انسان در پيشگاه خدا حسن عمل اوست.

بديهى است اعمال نيكو از عقائد پاك، و قلب مؤمن، و نيت خالص، سرچشمه مى گيرد، چرا كه هميشه عمل بازتابى است از اين امور.

شايد به همين دليل در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه در تفسير جمله «احْسَنُ عَمَلًا» فرمود: «اتَمُّكُم عَقْلًا وَ اشَدُّ للَّهِ خَوْفاً وَ احْسَنُكُمْ فيما امَرَ اللَّهُ بِهِ وَ نَهى عَنْهُ نَظَراً، وَ انْ كانَ اقَلُّكُمْ تَطَوُّعا: «منظور اين است كه كداميك از شما از نظر عقل و خرد كاملتر، و از جهت خداترسى قوى تر و داراى آگاهى فزون تر نسبت به اوامر و نواهى الهى هستيد، هرچند اعمال مستحب شما كمتر باشد»!(1)

و از اينجا روشن مى شود تفسيرهاى مختلفى كه براى «احْسَنُ عَمَلًا» ذكر كرده اند مانند: اعمال خالص تر، عقل بيشتر، زهد فزونتر، ياد مرگ كردن و بيشتر آماده اين سفر شدن، همه با يكديگر ارتباط دارد، و تفسيرهاى مختلفى محسوب نمى شود، چرا كه همه شاخ و برگ و ريشه و ساقه و ميوه يك شجره است.

خامساً: ارزش واقعى از آن «كيفيت عمل» است نه «كميت» و حجم آن، واى بسا عمل كوچكى با كيفيت بالا از نظر خلوص و ايمان و معرفت، بر اعمال كثير و فراوان، برترى داشته باشد، و لذا در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود: لَيْس يَعنى اكْثَرُ عَمَلًا وَلكِنْ اصْوَبُكُمْ عَمَلًا: «هدف اين نيست كداميك بيشتر عمل مى كنيد، بلكه منظور اين است كداميك صحيح تر و خالص تر عمل مى نماييد».(2)

سادساً: افعال الهى داراى هدف و به اصطلاح «معلل بالاغراض» است، برخلاف گفته ناآگاهان و بيخبرانى كه افعال خدا را بى هدف معرفى كرده اند.

سابعاً: از آنجا كه در اين ميدان آزمايش عظيم ممكن است انسان احساس تنهايى و ناتوانى كند، و يا بر اثر لغزش ها مأيوس گردد، در پايان آيه با توصيف خداوند به عزيز و غفور به اين نگرانى ها پايان مى دهد، و به انسان مى گويد: تنها نيستى، از عظمت آزمايش مترس، دل بر خداى نه، و اگر لغزشى از تو سر زد دست به دامن عفو و غفرانش بزن.


1- تفسير مجمع البيان، جلد 10، صفحه 322.
2- « اصول كافى»، جلد 2، صفحه 16( باب الاخلاص)، حديث 4.

ص: 344

8 و 9- مقدمات و سكرات مرگ

از آيات قرآن استفاده مى شود كه مرگ همراه شدائد و وحشت گيج كننده اى است و به همين دليل در هشتمين آيه مورد بحث، مى فرمايد: «سرانجام سكرات مرگ به حق فرا مى رسد» (وَ جائَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ).

و در اين هنگام به انسان گفته مى شود: «اين همان چيزى است كه از آن فرار مى كردى»! (عاقبت دامان تو را گرفت) (ذلِكَ ما كُنْتَ مِنْهُ تَحيدُ).

«سَكْرَة»، از مادّه «سُكر» به گفته ارباب لغت، حالتى است كه ميان انسان و عقل او ايجاد مى شود، و غالباً در مورد شراب به كار مى رود، هرچند گاهى در مورد حالتى كه از شدّت غضب يا عشق آتشين و سوزان دست مى دهد، نيز گفته مى شود.

ولى در «مقاييس اللّغه» آمده است كه اصل اين مادّه به معناى «حيرت» است. بعضى نيز آن را به معناى «شدّت» تفسير كرده اند، و ظاهر اين است كه همه آنها ناظر به يك معنا است، يا تعبيرات مختلف.

پيدايش حالتى شبيه مستى در لحظه مرگ، يا به خاطر طبيعت آن است كه انتقال از جهانى به جهان ديگر ناشناخته از جهات مختلف مى باشد، درست همچون حالت هيجانى كه نوزادان را به هنگام انتقال از عالم جنين به عالم دنيا دست مى دهد.

يا به خاطر مشاهده اوضاع و شرايط بعد از مرگ، و قرار گرفتن در برابر نتيجه اعمال و ترس از سرنوشت نهايى است.

و يا به خاطر جدايى از دنيا و افراد و كسان و اشياء مورد علاقه او.

از روايات استفاده مى شود كه حتّى انبياء و مردان خدا كه نه دلبستگى به دنيا داشتند، و نه وحشتى از آينده، و به همين دليل از آرامش خاصى در اين لحظه برخوردار بودند از مشكلات و شدائد اين لحظه انتقالى بى نصيب نبودند، چنانكه در حالات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه در واپسين لحظات عمر مباركش دست در ظرف آبى مى كرد و به صورت مى كشيد وَلا الهَ الّا اللَّه مى گفت، و مى فرمود: انَّ لِلْمَوْتِ سَكَراتٍ: «مرگ سكرات و شدائدى دارد»(1)

از على عليه السلام نيز نقل شده كه فرمود: انَّ لِلْمَوْتِ غَمَراتٍ هِىَ افْظَعُ انْ تَسْتَغْرِقَ بِصِفَةٍ اوْ تَعْتَدِلَ عَلَى عُقُولِ


1- تفسير روح البيان، جلد 9، صفحه 118.

ص: 345

اهْلِ الدُّنْيا: «مرگ شدائد و سختى هايى دارد، شديدتر از آنچه در وصف بگنجد، يا با معيار عقل مردم دنيا سنجيده شود»(1) «غَمْرَة» اشاره به شدائد و سختى هايى است كه وجود انسان را فرا مى گيرد.

گاه سكرات مرگ با امور ديگرى همراه مى شود كه شدت آن را مضاعف مى كند همان گونه كه در كلام اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است: اجْتَمَعَتْ عَلَيْهِمْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ، وَ حَسْرَةُ الْفَوْتِ: «سكرات مرگ و حسرت و اندوه از دست دادن آنچه را داشتند بر آنها هجوم مى آورد».(2)

اينها همه از يكسو، از سوى ديگر اين نكته نيز از آيات استفاده مى شود كه جدايى روح از بدن به طور تدريجى صورت مى گيرد، و اين خود مزيد بر وحشت است كه اگر ناگهانى و در يك لحظه بود تحملش آسان تر بود.

چنانكه در نهمين آيه مورد بحث مى خوانيم: «چنين نيست (كه اين لجوجان مى گويند آنها هرگز ايمان نمى آورند) تا جان به گلوگاهشان برسد و گفته شود: آيا كسى هست كه اين بيمار را از مرگ نجات دهد» (كَّلا اذا بَلَغَتِ التَّراقِىَ وَ قَيِلَ مَنْ راقً).

«در اين هنگام يقين به فراق (از دنيا) پيدا مى كند (و از شدت جان دادن) ساق پاهايش به هم مى پيچد» (وَ ظَنَّ انَّهُ الْفِراقُ- وَ الْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسّاقِ).

همين معنا در سوره واقعه آيه 83 به تعبير ديگرى منعكس شده است، مى فرمايد: «پس چرا هنگامى كه جان به گلوگاه مى رسد» (توانايى بر بازگرداندن آن نداريد)؟! (فَلَوْلا اذا بَلَغَتِ الْحُلْقُوْمَ).

و شما در اين حال نظاره مى كنيد (و كارى از دستتان ساخته نيست) (وَ انْتُمْ حينَئِذٍ تَنْظُرُونَ).

«تَراقَى» جمع «تَرْقُوَه» به معناى استخوان هايى است كه اطراف گلو را فرا گرفته، و رسيدن جان به گلوگاه كنايه از آخرين لحظات عمر است به نظر مى رسد كه جان از تن انسان بيرون مى رود، اعضائى كه از مغز و قلب دورترند زودتر از كار مى افتند.

جمله «الْتَفَّتِ السّاقُّ بِالسّاقِ» ممكن است اشاره به همين باشد (در تفسير مجمع البيان از كار افتادن پاها يكى از تفسيرهاى آيه شمرده شده).

ضمناً رسيدن جان به حلقوم نيز تعبير ديگرى از همين معناست. البته هنگامى كه جان به گلوگاه برسد دستگاه تنفس از كار مى افتد، و با از كار افتادن دستگاه تنفّس كمبود اكسيژن سبب خفگى و از كار افتادن مغز


1- « غرر الحكم».
2- « نهج البلاغه»، خطبه 109.

ص: 346

مى شود.

در اين هنگام حاضران جزع و فزع و بيتابى مى كنند، و براى بازگرداندن او تلاش هاى بيهوده اى به كار مى برند، ولى كارى از دست كسى ساخته نيست، چيزى نمى گذرد كه انسان محتضر براى هميشه از اين دنيا جدا مى شود، و جسم بى جانش در گوشه اى قرار مى گيرد، گويى هرگز اهل اين دنيا نبوده است!

و عجب اينكه طىّ اين مراحل كه گاه طولانى، و گاه با سرعت طى مى شود، براى همه وجود دارد، پادشاهان و جبّاران ستمگر مى ميرند. همان گونه كه مستضعفان و مظلومان مى ميرند، بلكه لحظه جان دادن آنها دردناك تر است، چرا كه جدا شدن از اموال و مقاماتى كه يك عمر براى آن تلاش كردند و چشم پوشيدن از آنها براى اين دلبستگان به دنياى مادى كار آسانى نيست.

***

10- تمنّاى بازگشت و جبران!

در لحظه مرگ و جدايى از دنيا هنگامى كه چشم برزخى گشوده مى شود و قسمتى از اسرار پشت پرده غيب بر انسان آشكار مى گردد و نتيجه اعمال خويش را با چشم مى بيند، دست خود را خالى از حسنات، و پشت خويش را سنگين از بار گناهان مشاهده مى كند، از گذشته خويش به شدّت نادم و پشيمان مى گردد، و به فكر جبران مى افتد، در اينجا چنان كه در دهمين آيه مورد بحث آمده رو به سوى فرشتگان قبض ارواح كرده و متوسّل به درگاه خدا مى شود، صدا مى زند پرورگارا من! مرا بازگردانيد»! (حَتّى اذا جاءَ احَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ).

«شايد گذشته خود را جبران كنم، و عمل صالحى در برابر آنچه ترك كردم بجا آورم» (لَعَلِّى اعْمَلُ صالِحاً فيما تَرَكْتُ).

اما سنت پروردگار چنين اجازه اى را به هيچ كس نمى دهد، نه نيكوكاران راه بازگشت و افزايش عمل نيك را دارند، و نه بدكاران راهى به سوى توبه و جبران، لذا به طور قاطع به او پاسخ داده مى شود: «نه! هرگز راه بازگشت وجود ندارد» «كَلَّا».

سپس مى افزايد: «اين سخنى است كه او با زبانش مى گويد و نه با دل» (انَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائَلُها).

تمام مجرمان و جانيان به هنگامى كه گرفتار چنگال مجازات مى شوند چنين سخنانى بر زبان جارى

ص: 347

مى كنند، ولى به محض اينكه امواج بلا فرو بنشيند. غالباً برنامه هاى سابق تكرار مى شود.

قابل توجه اينكه مخاطب در «رَبّ» ذات پاك پروردگار است، ولى در «ارْجِعُونِ» (مرا باز گردانيد) ضمير به صورت جمع آمده.

مفسّران گفته اند: اين به خاطر احترام و تعظيم نسبت به مقام حق است، و يا واقعاً مخاطب، فرشتگان پروردگارند، كه به صورت گروهى براى قبض ارواح مى آيند.

اين معنا نيز ممكن است كه نخست دست به دامن لطف پروردگار مى زند، و سپس روى خود را به فرشتگان كرده و تقاضاى بازگشت مى كند.(1)

شبيه همين معنا در آيه 10 سوره منافقون نيز آمده است كه مى فرمايد: «از آنچه به شما روزى داده ايم در راه خدا انفاق كنيد پيش از آنكه مرگ يكى از شما فرا رسد و بگويد: پروردگار من! چرا (مرگ) مرا مدّت كمى به تأخير نينداختى تا صدقه دهم و انفاق كنم و از صالحان باشم» (وَ انْفقُوا مَمّا رَزَقْناكُمْ مِنْ قَبْلِ انْ يَأْتِىَ احَدَكُمْ الْمَوْتُ فَيَقُولُ رَبِّ نَوْلا اخّرْتَنى الى اجَلٍ قَريبٍ فَاصَّدَّقَ وَ اكُنْ مِنَ الصّالِحينَ).

در اينجا در ذيل اين آيه نيز به صورت ديگرى به آنها پاسخ منفى داده مى شود، مى فرمايد: «خداوند هرگز مرگ كسى را هنگامى كه اجلش فرا رسد تأخير نمى اندازد، و خداوند به آنچه انجام مى دهيد آگاه است» (وَلَنْ يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْساً اذا جاءَ اجَلُها وَ اللَّهُ خَبيرٌ بِما تَعْمَلُونَ).

از آيه 28 سوره انعام نيز استفاده مى شود كه مجرمان همين سخن را در كنار دوزخ مى گويند، و از آنجا كه از موضوع بحث خارج است فعلًا از شرح آن صرف نظر مى كنيم.

***

نتيجه بحث

از مجموع آنچه در آيات و عناوين دهگانه بالا آمد نگرشى را كه قرآن بر مسأله مرگ از زواياى مختلف دارد، به خوبى روشن مى شود.

قابل توجّه اينكه قرآن در تمام اين موارد روى آثار تربيتى آن تكيه كرده است چرا كه قرآن يك كتاب


1- اين احتمال نيز در تفسير« الميزان» آمده است كه ضمير جمع اشاره به جمع در فعل باشد نه جمع در فاعل، گويى شخص محتضر مى خواهد چند بار« ارجع، ارجع»، بگويد، و به جاى آن ارجعوا مى گويد( الميزان، جلد 15، صفحه 71) ولى مسلماً اگر چنين چيزى در ادبيات عرب جائز باشد بسيار كم است).

ص: 348

كامل تربيتى است، و به هنگام ذكر اصول و فروع دين و مسائل اجتماعى و تاريخى و غير آن، همه جا ناظر به بعد تربيتى آن است، يعنى واقعيت ها را به وضوح مطرح مى كند، و از آن براى كنترل نفس سركش و دعوت به سوى تقوى و پرهيزكارى و پيمودن مسير قرب خدا با ظرافت و دقت خاصّى بهره مى گيرد، و چه زيبا و جالب است ظرافت ها و ريزه كارى هاى قرآن در تمام اين زمينه ها.

***

توضيحات
1- مرگ دريچه اى به عالم بقا

آنچه در عناوين بالا با استناد به آيات قرآنى آمد غالباً از طرق منطقى قابل استدلال است (به استثناى قسمتى كه مربوط به عوالم غيبيه است و ما را راهى به سوى آن نيست، و قرآن از روى آن پرده برداشته).

شك نيست كه بينش الهيين و معتقدين به معاد در مورد مرگ، با بينش ماديين و منكران معاد، زمين تا آسمان متفاوت است، و اين دو ديدگاه است كه در زندگى فردى و اجتماعى انسان اثر مى گذارد و روش هاى اين دو گروه را با يكديگر متفاوت مى سازد.

مادى ها مرگ را يك عالم ظلمانى و بسيار تاريك، عالمى كه همه چيز با آن پايان مى گيرد، و خاتمه همه آرزوها و تلاش ها و كوشش هاى انسان است، با اين حال جاى تعجّب نيست كه انسان مادى از بيم مرگ برخود بلرزد و انديشه آن شهد شيرين زندگانى را در كامش تلخ تر از زهر كند.

جاى تعجب نيست كه آنها جز از طريق فشارهاى فردى و اجتماعى به ايثار و فداكارى تن در ندهند، چرا كه بعد از ايثار چيزى نيست كه بتواند جانشين آن شود يا به تعبير ديگر هدف نهايى ايثار را تشكيل دهد.

جاى تعجّب نيست كه آنها زندگى را پوچ و بى معنا بشمرند، چرا كه اگر مرگ پايان همه چيز باشد زندگى اين جهان كه مجموعه اى از كارهاى تكرارى سطح پايين: خوردن و خوابيدن و درآوردن و مصرف كردن، هرگز نمى تواند به عنوان يك «هدف والا» روح انسانى را سيراب كند، و لذا گروهى از آنان دست به انتحار مى زنند، و آن را يك انتخاب صحيح براى پايان دادن به اين «تكرار مكررات بى معنا» مى شمرند! آن را عين عقل و منطق مى دانند و زنده ماندن را نوعى حماقت و نادانى و ذلّت!

ص: 349

ولى الهيين و معتقدان به معاد، به مرگ همان گونه مى نگرند كه به تولد جنين از شكل مادر.

جنين در واقع مى ميرد، يعنى زندگى درون شكم مادر را از دست مى دهد، ولى درست در همان حال به جهانى وسيع تر و گسترده تر كه در مقايسه با محيط محدود و ظلمانى شكم مادر عالمى است مملو از مواهب و زيبايى ها، گام مى نهد.

مرگ نيز يك تولد ثانوى است، و انسان از طريق مرگ از محيط محدود زندگى اين جهان به عالمى بسيار گسترده تر گام مى گذارد.

مسلماً اگر جنين بداند كه بعد از تولد به كجا قدم مى نهد از آغاز براى تولد لحظه شمارى مى كند، هرگز وحشتى از آن به خود راه نمى دهد، هرگز عالم جنين را بى معنا و پوچ نمى شمرد، هرگز از ايثار و فداكارى در اين راه مضايقه اى ندارد.

كوتاه سخن اينكه بينش انسان در مورد مرگ به عنوان «دريچه اى به سوى عالم بقاء» تمام زندگى او را به رنگ تازه اى در مى آورد، و به آن مفهومى دلپذير مى دهد، و او را از سرگردانى و بدبينى و حيرت و احساس پوچى و بى هدفى كه رنج ناشى از آن بسيار جانكاه است رهايى مى بخشد.

2- چرا از مرگ بترسيم؟!

از آنچه قبلًا گفته شد به خوبى روشن مى شود كه ترس از مرگ براى انسان هاى معتقد به معاد مفهومى ندارد مگر آن گروه كه داراى پرونده اى سياه و تاريكند، و از مجازات هاى الهى در سراى ديگر بيمناكند به تعبير ديگر تنها سه كس از مرگ مى ترسند:

اوّل كسانى كه مگر را با نيستى و فنا مساوى مى دانند، نيستى وحشتناك است، فقر و بيمارى و ضعف و ناتوانى همه مايه وحشت است، چون به معناى نيستى ثروت و سلامت و توان و قدرت است، انسان يك موجود است و داراى هستى است، و هستى با هستى آشنا است، و جنس خود را همچو كاه و كهربا است.

اما با نيستى هيچگونه تناسب و سنخيت ندارد، بايد از آن بگريزد و بايد از آن فرار كند.

ولى اگر مرگ را به معناى نردبانى براى صعود به «هستى برتر» تفسير كنيم، و جهان پس از مرگ را از نظر وسعت و نعمت قابل مقايسه با اين جهان ندانيم، دنيا را زندان، و مرگ را آزادى از اين زندان بشمريم، زندگى كنونى را همچون قفس براى مرغ روح و مرگ را به معناى گشوده شدن اين قفس و به پرواز درآمدن

ص: 350

روح معنا كنيم، نه تنها مسأله وحشتناكى نخواهد بود، بلكه در موقع خود دوست داشتنى و مطبوع است، و به گفته آن حكيم دانشمند:

بمير اى حكيم از چنين زندگانى كز اين زندگى چون بميرى بمانى!

سفرهاى علوى كند مرغ جانت چو از چنبر آز، بازش رهانى

و به گفته شاعر ديگر:

مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك دو سه روزى قفسى ساخته اند از بدنم

خرم آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست به هواى سر كويش پر و بالى بزنم!

و سرانجام شاعر ديگرى با آغوش باز از مرگ استقبال كرده و آن را به سوى خود فرا مى خواند:

مرگ اگر مرد است گو نزد من آى تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ!

من زاو جانى ستانم جاودان او زمن دلقى ستاند رنگ رنگ!

روشن است با چنين برداشتى از مسأله مرگ، كسى از آن نمى ترسد، و حشت و هراس به خود راه نمى دهد، نمى گوييم انتحار مى كند چرا كه اين زندگى را براى اندوختن سرمايه بيشتر و كسب زاد و راحله براى سفر آن جهان است، بكله مى گوييم: هنگام جدا شدن از آن با آغوش باز پر مى كشد، و با شهامت و شجاعت به استقبال چيزى مى رود كه به او حيات نوين مى بخشد.

دوّم كسانى هستند كه ايمان به زندگى پس از مرگ دارند، و هرگز مرگ را به معناى فنا و نيستى تفسير نمى كند، ولى به خاطر آنكه پرونده اعمالشان سياه و تاريك است از بيم مجازات هايى كه پس از مرگ و در صحنه قيامت در انتظار آنهاست از آن مى گريزند همانند مجرمانى كه به خاطر پرونده سياهشان پيوسته آرزو مى كنند روز محاكمه به عقب بيفتد و همچنان در زندان بمانند!.

اين گروه نيز حق دارند از مرگ بترسند آزاد شدن از زندان خوب است اما نه براى مجرمى كه او را از زندان به سوى چوبه دار مى برند.

سوّم اين نكته نيز قابل توجه است كه دلبستگى ها و وابستگى ها به زندگى دنيا و علاقه شديد به مال و مقام و زرق و برق هاى ديگر انسان را از مرگ، مرگى كه اين امور را از دست او بيرون مى آورد بيزار مى كند.

اما آنها كه نه مرگ را فنا مى دانند، و نه پرونده تاريك و سياه دارند، و نه وابستگى ها و دلبستگى ها، آنها

ص: 351

را به زندگى مادى دنيا پيوند زده، دليلى ندارد كه كمترين وحشتى از مرگ به خود راه دهند.

***

3- مرگ در روايات اسلامى

در روايات اسلامى نيز نكته هاى جالبى در زمينه دلائل ترس و وحشت از مرگ ديده مى شود كه بسيار جالب و آموزنده است:

1- مردى از امام حسن مجتبى عليه السلام پرسيد: يَابْنَ رَسُولِ اللَّه! ما بالُنا نَكْرَهُ الْمَوْتَ وَ لا نُحِبُّهُ؟ «چرا ما مرگ را ناخوشايند مى دانيم و دوست نداريم؟»

امام فرمود: انَكُمْ اخْرَبْتُمْ آخِرَتَكُمْ، وَ عَمَّرْتُمْ دُنْياكُمْ، وَ انْتُمْ تَكْرَهَوُنَ النَّقْلَةَ مِنَ الْعِمْرانِ الَى الْخَرابِ!: «اين به خاطر آن است كه شما آخرت خود را ويران ساختيد و دنياى خود را آباد كرديد، لذا اكراه داريد كه از آبادى به سوى ويرانى رويد».(1)

2- امام صادق عليه السلام مى فرمايد: مردى خدمت پيامبر عليه السلام آمد و عرض كرد: مالى لا احِبُّ الْمَوْتَ: «چرا من مرگ را دوست ندارم؟».

پيامبر فرمود: الَكَ مالٌ؟ «آيا ثروتى دارى»؟ عرض كرد: آرى.

فرمود: فَقَدَّ مْتَهُ؟ «آيا از پيش فرستاده اى؟» عرض كرد: نه! فرمود: فَمِنَ ثَمَّ لا تُحِبُّ الْمَوْتَ: «از اينجاست كه مرگ را دوست ندارى».(2)

3- در حديث ديگرى مى خوانيم كه امام هادى عليه السلام (على بن محمد) به عيادت يكى از ياران رفت و او را مشاهده كرد كه پيوسته مى گريد و از ترس مرگ بيتابى مى كند، امام به او فرمود: يا عَبْدَ اللَّه! تَخافُ مِنَ الْمَوْت لِانَّكَ لا تَعْرِفَهُ: «بنده خدا! تو از مرگ مى ترسى به خاطر آنكه حقيقت مرگ را نمى شناسى» سپس امام عليه السلام مرگ را به حمام تميزى تشبيه فرمود كه انسان آلوده اى وارد آن مى شود و او را از هرگونه غم و اندوه و ناراحتى شستشو مى دهد و به سرور و شادمانى مى رساند.(3)

4- امام زين العابدين على بن الحسين عليه السلام مى گويد: لَمَّا اشْتَدَّ الْامْرُ بِالحُسَيْنِ بْنِ عَلِّى بْنِ ابى طالِبٍ ... كانَ


1- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 129، حديث 18.
2- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 127، حديث 9.
3- از« معانى الاخبار»، صفحه 290، حديث 9( باب فى معنى الموت).

ص: 352

الْحُسَيْنُ وَ بَعْضُ مَنْ مَعَهُ تَشْرُقُ الْوانُهُمْ، وَ تَهْدَأُ جَوارِحُهُمْ، وَ تَسْكُنُ نُفُوسُهُمْ، فَقالَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ انْظُرُوا لا يُبالى بِالْمَوْتِ!: «هنگامى كه كاربر امام حسين عليه السلام (روز عاشورا) سخت شد، او و بعضى از يارانش (لحظه به لحظه) چهره هايشان برافروخته تر، و اعضاى بدنشان آرام تر و خونسرديشان بيشتر مى شد، بعضى به بعضى ديگر گفتند ببينيد اينها اصلًا اعتنائى به مرگ ندارند»!(1)

اين احاديث در زمينه شرح علت ترس از مرگ به قدر كافى گوياست، و نيازى به به شرح ندارد.


1- « معانى الاخبار»، صفحه 288، حديث 3.

ص: 353

2- برزخ

اشاره

اشاره:

«برزخ» به معناى چيزى است كه در ميان دو شى ء حايل شود، سپس اين معنا توسعه يافته و به هر امرى كه در ميان دو چيز يا دو مرحله قرار گيرد، اطلاق شده است.(1)

در اينجا منظور از برزخ»، جهانى است كه ميان دنيا و عالم آخرت قرار دارد، يعنى هنگامى كه روح از بدن جدا مى شود، پيش از آنكه بار ديگر در قيامت به بدن اصلى باز گردد، در عالمى كه ميان اين دو عالم است و برزخ ناميده مى شود قرار خواهد داشت.

براى اثبات عالم برزخ، دليل عمده ما دلائل نقلى و آيات و روايات است هرچند اين مسئله از طرق عقلى، يا حسى (از طريق تماس و ارتباط با ارواح) نيز امكان پذير است.

قرآن مجيد گرچه بحث زيادى در مورد برزخ ندارد، و نسبتاً از كنار آيه مسأله، ساده گذشته است، ولى با اين حال، تعبيرات صريح و روشنى در آيات متعدد در اين زمينه دارد كه مى تواند اصول كلى مربوط به جهان برزخ را براى ما روشن سازد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- حَتّى إذاجاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ إرجِعُونِ- لَعَلِّى أَعْمَلُ صالِحاً فيما تَرَكْتُ كَلّا إنَّها كَلِمَةٌ هُوُ قائَلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ

(مؤمنونَ 99- 100)

2- وَ لا تَحْسَبَنَ الْذِينَ قُتِلُوْا فِى سَبيلِ اللَّهِ امْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ- فَرِحِينَ بِما آتاهُمْ اللَّه مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُوْنَ بِالدِّينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلّا خَوْفٌ عَليهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ.


1- در سوره رحمان، آيه 20 درباره درياى آب شيرين و شور كه در كنار هم قرار دارند مى فرمايد: بِيْنَهُما بَرْزَخُ لا يَبْغِيانِ.« در ميان آن دو، برزخى است كه مانع از غلبه يكى بر ديگرى است».

ص: 354

(آل عمران 169- 170)

3- وَ لا تَقُوْلُوْا لِمَنْ يُقْتَلُ فى سَبيلِ اللَّهِ امْواتٌ بَلْ أَحْياءٌ وَلكِنْ لا تَشْعُرُونَ.

(بقره 154).

4- النّارُ يُعْرَضُوْنَ عَلَيْها غُدَّواً وَ عَشِّياً وَ يَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ ادْخِلُوْا آلَ فِرْعَوْنَ اشَدَّ الْعَذابِ- وَ إذْيَتَحاجُّونَ فى النارِ فَيَقُولُ الضعفاءُ لِلَّذِينَ إسْتَكْبَرُوا إنّا كُنا لَكُمْ تَبعَاً فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُوْنَ عَنّا نَصِيْباً مِنْ النارِ (مؤمن 46- 47).

5- مِما خَطِيئاتِهِمْ اغْرِقُوْا فَادْخِلُوا ناراً فَلَمْ يَجِدُوْا لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْصاراً.

(نوح- 25).

6- قِيْلَ أُدْخُل الجَنَةَ قالَ يَالَيْتَ قَوْمِى يَعْلَمُوْنَ- بِما غَفَرَلى رَبّى وَ جَعَلَنى مِنَ الْمُكْرَمينَ (يس 26- 27).

7- وَ يَوْمَ تَقُومُ الساعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ ما لَبِثوا غَيْرَ سَاعَةٍ كَذلِكَ كانُوا يُؤْفَكُونَ. (روم- 55)

8- قالُوْا رَبَّنا امَتْنا أَثَنَتَينِ وَ أَحْيَيتَنا أثْنَتَينِ فَاْعتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ إلى خُرُوجٍ مِنْ سَبِيلٍ. (مؤمن- 11)

ترجمه:

1- تا زمانى كه مرگ يكى از آنان فرا رسد مى گويد: پروردگار من! مرا بازگردان شايد در آنچه ترك كردم (و كوتاهى نمودم) عمل صالحى انجام دهم (به او مى گويند) چنين نيست، اين سخنى است كه او به زبان مى گويد (و او اگر باز گردد برنامه اش همچون سابق است) و پشت سر آنها برزخى است تا روزى كه برانگيخته مى شوند.

2- (اى پيامبر) هرگز گمان مبر آنها كه در راه خدا كشته شده اند مردگانند، بلكه آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند- آنها به خاطر نعمت هاى فراوانى كه خداوند از فضل خود به آنها بخشيده است خوشحالند و به خاطر كسانى كه (مجاهدانى كه) بعد از آنان ملحق نشدند (نيز) خوشوقتند (زيرا مقامات برجسته آنها را در آن جهان مى بينند

ص: 355

و مى دانند) كه نه ترسى بر آنهاست و نه غمى خواهند داشت.

3- و به آنها كه در راه خدا كشته مى شوند مرده مگوييد، بلكه آنها زندگانند ولى شما نمى فهميد.

4- عذاب آنها آتش است كه هر صبح و شام بر آن عرضه مى شوند و روزى كه قيامت برپا مى شود دستور مى دهد آل فرعون را در سخت ترين عذاب ها وارد كنيد- به خاطر بياور هنگامى را كه در آتش دوزخ با هم محاجّه مى كنند، ضعفاء به مستكبران مى گويند:

ما پيرو شما بوديم آيا (امروز) سهمى از آتش به جاى ما پذيرا مى شويد؟!

5- (آرى سرانجام) همگى به خاطر گناهانشان غرق شدند و در آتش دوزخ وارد شدند و جز خدا ياورانى براى خود نيافتند!

6- (سرانجام او را شهيد كردند و) به او گفته شد وارد بهشت شو گفت: اى كاش قوم من مى دانستند- كه پروردگارم مرا آمرزيده و از گرامى داشتگان قرار داده است.

7- و روزى كه قيامت برپا شود گنهكاران سوگند ياد مى كنند كه جز ساعتى (در عالم برزخ) درنگ نكردند! اينچنين آنها از درك حقيقت محروم مى شدند.

8- آنها مى گويند پرورگار! ما را دوبار ميراندى و دوبار زنده كردى اكنون به گناهان خود معترفيم، آيا راهى براى خارج شدن (از دوزخ) وجود دارد!؟

***

تفسير و جمع بندى

برزخ و ويژگى هايش

نخستين آيه، بحث را از چگونگى وضع كفّار و ظالمان و مجرمان آغاز كرده مى فرمايد: آنها همچنان به راه نادرست خويش ادامه مى دهند «تا زمانى كه مرگ يكى از آنان فرا رسد، در اين حال مى گويد: پرورگارا! مرا برگردانيد شايد عمل صالحى انجام دهم در آنچه ترك كردم» (و گذشته تاريك خودم را جبران نمايم) (حَتى إذاجَاءَ احَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ إِرجِعُونِ- لَعَلِّى أَعْمَلُ صالِحاً فيما تَرَكْتُ).

اما به زودى با جواب منفى آميخته با دليل و برهان روبرو مى شود، به او مى گويند: «چنين نيست، اين

ص: 356

سخنى است كه او به زبان مى گويد» (و اگر باز گردد همان برنامه هاى سابق را تكرار مى كند) (كَلّا إنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائَلُها).

سپس مى افزايد: «و پيش روى آنها برزخى است تا روزى كه مبعوث مى شوند» (وَ مِنْ وَرائِهِمْ بِرْخٌ إلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ).

آغاز اين آيه اشاره به منزلگاه اوّل يعنى منزلگاه «مرگ»» است، و پايان آن اشاره به منزلگاه دوّم يعنى «برزخ» است.

گرچه بعضى اصرار دارند كه برزخ را در اينجا به معناى حائلى كه در ميان انسان و درجات عالى بهشت قرار دارد تفسير كنند، ولى جمله «إلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ» (تا روز رستاخيز) قرينه روشنى است بر اينكه عالم برزخ مرحله اى قبل از روز رستاخيز و بعد از مرگ است.

بعضى نيز برزخ را به معناى مانعى براى بازگشت به اين دنيا تفسير كرده اند، اين معنا نيز با ذيل آيه كه مى گويد اين برزخ تا روز قيامت ادامه دارد سازگار نيست. (دقت كنيد).

به اين ترتيب آيه فوق، به وضوح اشاره به وجود چنين عالمى در ميان دنيا و آخرت مى كند.

تعبير به «وَراء» گاه به معناى «پشت سر» و گاه به معناى «پيش رو» است، چرا كه اين واژه از ماده وَرى (بر وزن سعى) به معنى پوشانيدن است، و كسانى كه مثلًا در يك طرف ديوار قرار دارند طرف ديگر كه براى آنها پوشيده نيست «وراء» محسوب مى شود، بنابراين انسان در هر سمت ديوار باشد، طرف مقابل «وراء» است.(1)

در روايتى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: اتَخَوَّفُ عَلَيْكُمْ فى الْبَرْزَخِ: «من از برزخ درباره شما مى ترسم».

رواى سؤال كرد: ما الْبَرْزَخُ: «برزخ چيست؟»

فرمود: «أَلْقَبْرُ مُنْذُ حِينَ مَوْتِه إلى يَوْمِ القِيامَة»: «برزخ همان قبر است از آن زمانى كه انسان مى ميرد تا روز قيامت».(2)

و در حديث ديگرى از امام على بن الحسين عليه السلام آمده است: إنَّ ألْقَبْرَ رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَّةِ- أَوْ حُفْرَةٌ


1- مفردات راغب ماده ورى.
2- تفسير برهان، جلد 3، صحفه 120، حديث 2 و 1.

ص: 357

مِنْ حُفَرُ الْنِيرانِ: «قبر باغى از باغ هاى بهشت، يا حفره اى از حفره هاى دوزخ است».(1)

***

دوّمين آيه، نخست روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كرده، با صراحت مى گويد: «هرگز گمان مبر كسانى كه در راه خدا كشته شدند مردگانند، بلكه آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند» (وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِى سَبِيلِ اللَّه أمْواتاً بَلْ أحْياءٌ عِنْدِرَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ).

***

و در سوّمين آيه، روى سخن را به همه مؤمنان كرده، صريحاً مى گويد: «به آنها كه در راه خدا كشته شدند مرده مگوئيد بلكه آنها زنده اند ولى شما نمى فهميد» (وَ لا تَقُوْلُوْا لِمَنْ يُقْتَلُ فى سَبيلِ اللَّه أَمْواتٌ بَلْ أَحْياءٌ ولَكِن لا تَشْعُرُوْنَ).

هر دو آيه از دلائل روشن وجود عالم برزخ است (هر چند تنها در مورد شهيدان سخن مى گويد) زيرا در هر دو مورد سخن از زنده بودن شهيدان و حتّى روزى گرفتن آنها و حضورشان در محضر قرب خدا است.

عجب اينكه بعضى از مفسّران بدون توجه به تعبيراتى كه در اين آيات و آيات بعد از آن آمده كه همگى حكايت از حيات شهداء (حيات به معناى واقعى كلمه) مى كند دست به توجيهاتى زده اند كه حيات را به مفهوم مجازى آن منعكس مى كند، مانند زنده بودن نام و آثار آنها، زنده بودن هدايت و طاعت و دين آنها، و يا زنده شدن روز قيامت از قبور!

آيا آنها دقّت نكرده اند كه قرآن مى گويد شهداء نزد پروردگارند.

روزى داده مى شوند.

به خاطر نعمت هاى فراوانى كه خداوند از فضل خود به آنان داده خوشحالند ترسى از آينده و غمى از گذشته ندارند.

اين تعبيرات چگونه با آن مفاهيم مجازى سازگار است؟


1- تفسير برهان، جلد 3، صفحه 120، حديث 2 و 1.

ص: 358

به علاوه، مى فرمايد: شما زندگانى آنها را درك نمى كنيد، اگر حيات به معناى نام و نشان و هدايت و دين باشد براى همه قابل درك است.

ظاهر اين است اين دسته از مفسّران نتوانسته اند حيات برزخى را دقيقاً هضم كنند، و «چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند» ولى همان گونه كه فخررازى در تفسير خود مى گويد: غالب مفسّران بر اين هستند كه حيات در اينجا حيات حقيقى است.(1)

مرحوم طبرسى در مجمع البيان هرچند چهار تفسير براى آيه ذكر مى كنند، ولى تفسير اوّل را كه حيات حقيقى است به عنوان تفسير صحيح آيه بر مى گزيند.(2)

البتّه روايات نيز در اين زمينه فراوان است كه به خواست خدا بعداً به آن اشاره خواهد شد.

ديگر از عجائب اينكه به نقل تفسير «الميزان» بعضى از مفسّران آيه را مخصوص «شهداى بدر مى دانند و مى گويند شامل ساير شهيدان نمى شود! (بايد توجه داشت كه شأن نزول آيه اوّل طبق تصريح مفسّران شهداى احد است و شأن نزول آيه دوّم شهداى بدر(3) ولى به هر حال شأن نزول محدوديتى براى مفهوم آيه در هيچ مورد ايجاد نمى كند و آيه همه شهدا را به طور مطلق در بر مى گيرد).

جالب اينكه مرحوم علّامه طباطبايى بعد از اشاره به اين تفسير مى افزايد: بعضى از مفسران در تفسير آيه قبل از اين آيه (يعنى آيه 153 بقره) كه دستور به استعانت جستن از صبر مى دهد، از خداوند صبر و شكيبايى در برابر اين سخنان لاطائل نموده است!.(4)

ولى به هر حال آيه تنها از شهداى راه خدا سخن مى گويد بى آنكه غير آنها را نفى كند، اينجاست كه اين سؤال مطرح مى شود: اگر حيات برزخى براى همه انسان هاست، پس شهيدان چه فضيلتى بر ديگران دارند؟!

پاسخ اين سؤال روشن است، فضيلت آنها در نوع حيات آنهاست، حياتى در جوار رحمت و در پيشگاه خدا قرب و غرق انواع نعمت ها و روزى هاى الهى، مسلّماً حيات برزخى ديگران آميخته با اين بركات نيست.


1- تفسير فخررازى، جلد 4، صفحه 145.
2- مجمع البيان، جلد 1 و 2، صحفه 236.
3- بعضى نيز گفته اند آيه سوره آل عمران، در مورد شهداى بدر نازل شده در حالى كه شأن نزول آيه بقره شهداى بدر و احدهر دو مى باشد.
4- الميزان، جلد 1، صفحه 352.

ص: 359

***

چهارمين آيه در واقع نقطه مقابل آيات شهداء است چرا كه از عذاب هاى «فرعونيان» در برزخ سخن مى گويد، مى فرمايد: «سرانجام عذاب هاى شديد بر آل فرعون نازل شد» (وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ).

سپس اين عذاب الهى را چنين شرح مى دهد: «عذاب آنها همان آتش است كه هر صبح و شام بر آن عرضه مى شوند، و روزى كه قيامت برپا مى گردد خداوند دستور مى دهد كه آل فرعون را در سخت ترين عذاب ها وارد كنيد» (الْنارُ يُعْرَضُونَ علَيْها غُدُوّاً وَ عَشِيًّا وَ يَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَونَ أَشدَّ الْعَذابِ) روشن است كه اين آتشى كه در آيه به آن اشاره شده كه آل فرعون صبح و شام بر آن عرضه مى شوند دوزخ برزخى است، چرا كه در پايان آيه مجازات آنها در قيامت به طور جداگانه آمده است، و لذا غالب مفسّران اين آيه را به عالم برزخ و عذاب قبر تفسير كرده اند.

قابل توجّه اينكه در مورد عذاب برزخى آل فرعون مى گويد: «آل فرعون هر صبح و شام بر آتش عرضه مى شوند»، ولى در مورد عذاب اخروى آنها مى فرمايد: «دستور داده مى شود آنها را داخل شديدترين عذاب كنند».

از تفاوت اين دو تعبير (عرضه داشتن و داخل كردن) چنين استفاده مى شود كه منظور از آتش، دوزخ است، منتها در جهان برزخ از دور آن را مشاهده مى كنند و ناراحت مى شوند، و در عالم قيامت از نزديك و با ورود در آن، اين مجازات در برزخ، صب و شام است و در قيامت مستمر و دائم.

حديثى كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در اين زمينه نقل شده به وضوح اين معنى را تأييد مى كند، مى فرمايد:

إنَّ أَحَدَكُمْ إذا ماتَ عُرِضَ عَلَيْهِ مَقْعَدُهُ بالْغَداةِ وَ الْعَشِىِّ، إنْ كانَ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ، فَمِنْ الجَنَّةِ وَ إنْ كانَ مِنْ أْهْلِ النارِ فَمِنْ النّارِ، يُقالُ هذا مَقْعَدُكَ حِيْنَ يَبْعَثُكَ اللَّهُ يَوْمَ القِيامَةِ: هنگامى كه يكى از شما از دينا برود جايگاه او صبح و شام به او عرضه مى شود، اگر از اهل بهشت باشد جايگاهش در بهشت، و اگر از اهل دوزخ باشد جايگاهش در دوزخ، و به او گفته مى شود اين جايگاه تو است هنگامى كه خداوند تو را در قيامت مبعوث مى كند».(1)

از اين روايات استفاده مى شود كه مسأله مخصوص به آل فرعون نيست بلكه همگان را شامل مى شود.


1- مجمع البيان، اين حديث را از صحيح بخارى و مسلم، ذيل آيه فوق نقل كرده است( جلد 7 و 8، صفحه 526).

ص: 360

آيا برزخيان تنها از طريق مشاهده جهنم و بهشت شكنجه مى بينند، يا شاد مى شوند؟ با اين دو در ظاهر وجود آنها نيز اثر مى گذارد؟ همان گونه كه اگر انسانى از نزديك گودال آتشى رد شود گرماى آتش گاهى صورت او را مى سوزاند، و يا اگر از نزديك باغ خرم و سرسبزى بگذرد و نسيم روح افزا و خوشبوى آن او را به نشاط مى آورد، و يا از هر دو طريق پاداش و كيفر مى بينند؟ (روحانى و جسمانى البته منظور جسم مثالى و برزخى است).

احتمال سوّم از همه مناسب تر است (دقت كنيد)

اين نكته نيز قابل توجه است كه ظاهر آيه مى گويد: آل فرعون بر آتش عرضه مى شوند، ولى بعضى از مفسّران گفته اند اين تعبير كنايه از عكس آن است يعنى آتش بر آنها عرضه مى شود، همان گونه كه گفته مى شود عَرَضْتُ النّاقَةَ عَلَى الْحَوضِ «من شتر را بر حوض آب عرضه داشتم» يعنى آب را بر او عرضه كردم (تعبيرى كه در حديث از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود نيز همين معنى را تأييد مى كند، زيرا مى فرمود: محل آنها در بهشت و دوزخ بر آنها عرضه مى شود).

***

در پنجمين آيه كه سخن از «مؤمن آل يس» است (همان مرد با ايمانى كه شرح سرگذشت او در سوره «يس» آمده، او به يارى رسولان مسيح عليه السلام كه به شهر «انطاكيه» آمده بودند برخاست، و مردم را نصيحت كرد و اندرز داد كه از اين رسولان پيروى كنند، ولى قوم لجوج و گهنكار، نه تنها به سخنان اين مؤمن پاكباز توجهى نكردند، بلكه بر او شوريدند و شهيدش كردند).

مى فرمايد: «به او گفته شد وارد بهشت شو، گفت: ايكاش قوم من مى دانستند كه پروردگارم مرا آمرزيد و در صف گرامى شدگان قرارداد» (قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قالَ يالَيْتَ قَوْمى يَعْلَمُونَ- بِما غَفَرَلى رَبِّى وَ جَعَلَنى مِنَ الْمُكْرَمِينَ).

روشن است كه اين جنت، بهشت قيامت نيست، بلكه بهشت برزخى است، زيرا مؤمن آل يس در اينجا آرزو مى كند كه قومش در دنيا از سرنوشت او آگاه شوند، و بدانند چگونه خداوند او را مشمول غفران قرارداده و گرامى داشته است؟

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» مى گويد: اين آيه دلالت بر نعمت هاى قبر (برزخ) مى كند، چون

ص: 361

مومن آل ياسين اين سخن را هنگامى بيان كرد كه قوم او زنده بودند، و هنگامى كه نعمت در قبر تصور شود عذاب قبر نيز ممكن است.(1)

در بسيارى از تفاسير آمده است كه اين مرد با ايمان شخصى بنام «حبيب نجار» بود و اينكه «مؤمن آل يس» در بعضى از روايات ناميده شده (2) ظاهراً به خاطر آن است كه مرد با ايمانى بوده كه شرح حال او در سوره «يس» آمده است، و لذا بعضى گفته اند كه «آل» در اينجا زائد است و به معناى «مؤمن يس» مى باشد.(3)

***

ششمين آيه اشاره به وضع مجرمان در قيامت مى كند و مى فرمايد: «آن روز كه قيامت برپا شود گنهكاران سوگند ياد مى كنند كه جز ساعتى توقف نكردند» (وَ يَوْمَ تَقُوْمُ السَّاعَةُ يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَةِ).

سپس مى افزايد: «آنها در گذشته اين گونه از درك حقيقت محروم مى شدند» (كَذلِكَ كانُوا يُؤْفَكُونَ).

گرچه در اين آيه سخن از محل توقف آنها به ميان نيامده ولى آيه بعد از آن گواه بر اين است كه منظور توقف در جهان برزخ است، چرا كه مى گويد: «كسانى كه علم و ايمان به آنها داده شده به مجرمان مى گويند: شما به فرمان خدا تا روز رستاخيز درنگ كرديد، و حالا روز رستاخيز است ولى شما نمى دانستيد»! (وَ قالَ الَّذِينَ اوتوالْعِلْمَ وَ الإيمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فىِ كِتابِ اللَّهِ إلى يَوْمِ الْبَعْثِ وَ هذا يَوْمُ البَعْثِ وَ لكِنَّكُمْ كُنْتُم لا تَعْلَمُونَ).

اين تعبير نشان مى دهد كه توقف آنها تا روز قيامت ادامه دارد، و اين جز در مورد برزخ صحيح نيست.

جمعى از مفسّران بزرگ همين تفسير را برگزيده اند كه آيه اشاره به حيات برزخى مى كند، در حالى كه بعضى آن را اشاره به توقف در دنيا مى دانند كه مجرمان آن را بسيار كم مى شمرند، همچون ساعتى زودگذر، و گاه آيه 46 سوره نازعات را نيز گواه بر آن گرفته اند كه مى فرمايد: كَانَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَها لَمْ يَلْبَثُوا إلّا عَشِيِّةً اوْضُحاها: «آن روز كه قيامت را مشاهده مى كنند گويى توقّفشان (در دنيا) جز شامگاه يا صبحگاهى بيشتر نبوده است»!


1- مجمع البيان، جلد 7 و 8، صفحه 421.
2- تفسير« درالمنثور» طبق نقل« الميزان»، جلد 17، صفحه 76.
3- تفسير« ابوالفتوح رازى»، جلد 9، صفحه 270( پاورقى هاى مرحوم علامه شعرانى).

ص: 362

ولى هيچ نشانه روشنى در همين آيه نيز وجود ندارد كه منظور توقف در دنيا باشد، بلكه در آن نيز احتمال توقف در عالم برزخ وجود دارد.

از اين گذشته آيه مورد بحث با توجه به اينكه پايان اين توقف را روز قيامت ذكر مى كند نمى تواند تفسيرى جز «برزخ» داشته باشد.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه آنها مدت طولانى عالم برزخ را اين گونه كوچك و كم مى شمرند؟

پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته روشن است، و آن اينكه: هنگامى كه به انسان وعده شيرين و جالبى داده شود و آتش شوقش براى وصول به آن لحظه برافروخته تر گردد ساعات و دقايق بر او بسيار دير مى گذرد، و گاه يك ساعت به منزله روزها و سال ها است، به عكس هنگامى كه وعده مجازات دردناكى داده شود انسان ميل دارد چرخ زمان متوقف گردد، و گاه روزها و ماه ها به قدرى در نظرش به سرعت مى گذرد كه گويى لحظه ها و دقايقى بيشتر نبوده است، و چنين است سرنوشت مجرمان در قيامت!

درست است كه در عالم برزخ نيز از عذاب الهى بى نصيب نيستند اما عذاب برزخى كجا، و عذاب عالم قيامت كجا؟!

اين احتمال نيز وجود دارد كه عالم برزخ بعد از آغاز عذاب قبر براى گروهى حكم خواب را دارد، و طبيعى است كه آنها بعد از قيام قيامت كه به منزله بيدارى است ندانند چه مقدار توقف كرده اند؟

و از آنجا كه در برزخ همه حقايق بر انسان منكشف و آشكار نمى شود، جاى تعجب نيست كه اين گونه امور بر آنها مخفى بماند، البته در قيامت كه «يَوْمُ البُرُوزِ» است حقايق به خوبى آشكار مى گردد.

***

در هفتمين آيه مورد بحث از زبان كفار چنين نقل مى كند كه در قيامت به پيشگاه خداوند «عرضه» مى دارند: پروردگارا! ما را دوبار ميراندى، و دوبار زنده كردى، اكنون به گناهان خود معترفيم، آيا راهى براى خروج (از دوزخ) وجود دارد»؟ (قالُوْا رَبَّنا امَتَّنَا أَثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيتَنا أَثْنَتَينِ فَاْعتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ إلى خُرُوجٍ مِنْ سَبِيلٍ)

دلالت اين آيه بر وجود جهان برزخ از اين نظر است كه تصور دو مرگ و دو حيات بدون قبول عالم

ص: 363

برزخ ممكن نيست، مرگ از اين زندگى دنيا و سپس حيات برزخى و باز مرگ از حيات برزخى و سپس زندگى در عالم آخرت.

اين به خاطر آن است كه در پايان اين جهان و به اصطلاح به هنگام نفخه صور، نه تنها انسان ها كه همه فرشتگان ارواح مردگان كه در قالب هاى مثالى در جهان برزخ هستند به مقتضاى فَصَعِقَ مَنْ فى السَّماواتِ وَ مِنْ فى الْارْضِ (زمر- 68) مى ميرند، و كسى جز ذات پاك خدا در آن روز زنده نمى ماند، بنابراين بعد از حيات برزخى نيز مرگى وجود دارد.

و امّا حيات عالم دنيا از اين حساب خارج است، چون در آيه شريفه سخن از دو حيات بعد از مرگ است، حيات دنيا بعد از مرگ نيست.

ولى بعضى احتمال داده اند كه منظور از مرگ اوّل، قبل از وجود انسان در دنيا زمانى كه خاك بود مى باشد، بنابراين زندگى اوّل نيز زندگى اين دنيا خواهد بود، و مرگ دوّم در پايان اين جهان است و حيات دوّم رستاخيز، شبيه چيزى كه در آيه 28 بقره آمده است كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّه وِ كَنُتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ: «چگونه به خدا كافر مى شويد در حالى كه مرده بوديد، شما را زنده كرد، بعد مى ميراند، و بار ديگر زنده مى كند، سپس به سوى او باز مى گرديد».

ولى روشن است كه تعبير به «مرگ اوّل» صحيح است، اما «ميرانيدن» صحيح نيست، به تعبير ديگر زمانى كه انسان خاك بود مرده بود، نه اينكه خداوند او را ميرانده بود، چون ميرانيدن حتماً بايد بعد از حيات باشد، بنابراين تعبير آيه مورد بحث جز با تفسير اوّل (عالم برزخ) تطبيق نمى كند، مگر اينكه براى ميراندن معناى مجازى در نظر گرفته شود، و آن هم بدون قرينه جايز نيست.

بعضى نيز به اين آيه استدلال براى حيات در قبر كرده اند، حياتى كه بعد از مدت كوتاهى به مرگ مى انجامد (و در واقع آن هم نوعى حيات برزخى موقت است)

در اينكه حيات در قبر چگونه است؟ آيا جسمانى است يا برزخى و در قابل مثالى؟ يا نيمه جسمانى؟

در ميان دانشمندان گفتگو است و به خواست خدا بعداً به آن اشاره خواهيم كرد.

***

ص: 364

نتيجه بحث

از مجموع آيات هفتگانه فوق نظر قرآن مجيد درباره عالم برزخ (جهانى كه فاصله ميان اين دنيا و عالم آخرت است) تا حد زيادى روشن مى شود، و به فرض كه بعضى از اين آيات جاى گفتگو داشته باشد صراحت آيات ديگر (مانند آيات نخستين) جايى براى ترديد باقى نمى گذارد.

بعلاوه تعبير از مرگ به «توفى» (قبض ارواح) در آيات متعدد قرآن اشاره زنده و روشنى به وجود جهان برزخ است.

منتها در آيات قرآن شرح زيادى درباره جزئيات جهان برزخ به چشم نمى خورد، و تنها اصل وجود اين جهان و بخشى از پاداش هاى نيكوكاران و مجازات هاى بدكاران در آن آمده است، ولى در اخبار و روايات اسلامى تفاصيل زيادى در اين زمينه وجود دارد كه به قسمتى اشاره خواهيم كرد.

***

توضيحات
1- برزخ در روايات اسلامى

در احاديث اسلامى به طور بسيار گسترده اى درباره عالم برزخ و ويژگى هاى آن سخن به ميان آمده است اين روايات به قدرى زياد است كه مرحوم خواجه طوسى در تجريد العقائد ادعاى تواتر آنها را كرده است، آنجا كه مى گويد: «وَ عَذابُ الْقَبْرِ واقِعٌ بِالإمْكان وَ تَواتَرَ الْسَمَعُ بِوُقُوعِهِ». «عذاب قبر واقعيت دارد، چرا كه عقلًا ممكن است، و روايات متواتر نيز از وقوع آن خبر مى دهد.

در اينجا به نمونه هاى روشنى از اين روايات اشاره مى كنيم:

1- در حديثى آمده است: الْقَبْرُ أَمّا رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الجَنَّةِ اوْ حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ الْنِيرانِ: «قبر باغى از باغ هاى بهشت يا حفره اى از حفره هاى دوزخ است».

اين حديث را «ترمذى» در «صحيح خود» از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده، و مرحوم «علّامه مجلسى» در «بحار الانوار» در يك جا از اميرالمؤمنان على عليه السلام و در جاى ديگر از امام على بن الحسين عليه السلام.(1)

2- در روايت معروفى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: هنگامى كه اجساد كشتگان مشركان مكّه را


1- صحيح ترمذى، جلد 4، كتاب صفة القيامة، باب 26، حديث 2460- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 218 و 214.

ص: 365

در جنگ بدر در چاهى ريختند در كنار چها ايستاد و اين جمله ها را فرمود:

يا أَهْلَ القَليبِ هَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُكُمْ حَقّاً؟ فَإنى وَجَدْتُ ما وَعَدَنى رَبِّى حَقّاً؟ قالُوا: يا رَسُولَ اللَّه! هَلْ يَسْمَعُونَ؟ قالَ ما أَنْتُمْ بَأَسْمَعَ لِما أَقُوْلُ مِنْهُمْ وَلكِنَّ الْيَوْمَ لا يُجِيبُونَ!

«اى اهل چاه! آيا آنچه را كه پروردگارتان به شما وعده داده بود حق يافتيد؟ من كه وعده پروردگارم را (در مورد پيروزى) حق يافتم!

گروهى عرض كردند: اى رسول خدا! آيا آنها مى شنوند؟، فرمود: شما نسبت به آنچه من مى گويم از آنها شنواتر نيستيد، ولى آنها امروز پاسخ نمى دهند!.(1)

همين مضمون با تعبيرات ديگر در روايت متعدد ديگر آمده است: از جمله در يك حديث مى خوانيم: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گروهى از مشركان را به نام خطاب كرد و گفت: يا ابا جَهْل! يا عُتْبَةُ! يا شَيْبَة! يا امَيَّةُ! هَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقّاً؟ فَانى قَدْ وَجَدْتُ ما وَعَدَنى رَبِّى حَقّاً، فَقالَ عُمَرُ، يا رَسُولَ اللَّهِ اما تُكَلِّمُ مِنْ اجْسادٍ لا ارْواحَ فيها؟ فَقالَ وَ الَّذِى نَفْسِى بِيَدِهِ ما انْتُمْ بِاسْمَعَ لِما اقُوْلُ مِنْهُمْ غَيْرُ انَّهُمْ لا يَسْتَطِيعُونَ جَواباً!:

«فرمود: اى ابوجهل! اى عتبه! اى شبيه! اى اميّه! آيا آنچه را خداوند به شما وعده داده بود حق يافتيد؟ من آنچه را كه خداوند به من وعده داده بود حق يافتم، عمر گفت: اى رسول خدا! با اجسادى سخن مى گويى كه روح در آنها نيست؟

فرمود: سوگند به كسى كه جانم بدست اوست شما نسبت به آنچه مى گويم از آنها شنواتر نيستيد؛ فقط آنها نمى توانند پاسخى بگويند».(2)

اين احاديث نه تنها دلالت بر وجود عالم برزخ و نوعى حيات براى انسان بعد از مرگ جسمانى دارد، بلكه دليل بر اين است كه آنها نوعى ارتباط با اين جهان نيز دارند، و حداقل بعضى از سخنان را مى شنوند.

3- در نهج البلاغه از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: هنگام مراجعت از جنگ صفين در كنار قبرستانى كه پشت دروازه كوفه بود ايستاد و با اين كلمات با ارواح مردگان سخن گفت:

انْتُمْ لَنا فَرَطُ سابِقٌ، وَ نَحْنُ لَكُمْ تَبَعٌ لاحِقٌ، امَّا الدُورُ فَقَدْ سُكِنَتْ، وَ امَّا الْازْواجُ فَقَدْ نُكِحَتْ، وَ امّا الْامْوالُ فَقَدُ قُسِمَتْ، هذا خَبَرُ ما عِنْدَنا فَما خَبَرُ ما عِنْدَكُمْ؟:


1- كنزالعمال، جلد 10، صفحه 377، حديث 29876.
2- همان مدرك، صفحه 376، حديث 29874.

ص: 366

«شما بر ما پيشقدم شديد، و ما نيز به شما ملحق خواهيم شد، خانه هايتان را ديگران ساكن شدند! همسرانتان به ازدواج ديگران درآمدند! و اموالتان تقسيم شد! اينها خبرهايى است كه نزد ماست نزد شما چه خبر؟

سپس رو به ياران كرد و فرمود: اما لَوْ اذِنَ لَهُمْ فى الْكَلامِ لَاخْبَرُوكُمْ انَّ خَيْرَ الزّادِ التّقْوى «آگاه باشيد اگر به آنها اجازه سخن گفتن داده شود به شما خبر مى دهند كه بهترين زاد و توشه در سفر آخرت پرهيزگارى است».(1)

اين حديث نيز گواه بر آن است كه علاوه بر اينكه عالم برزخ براى ارواح مردگان واقعيت دارد، نوعى ارتباط با اين جهان نيز دارند.

4- باز در نهج البلاغه در خطبه هاى متعدد با صراحت سخن از برزخ به ميان آمده در خطبه اى مى خوانيم: امام عليه السلام اشاره به گروهى از پيشينيان كرد و فرمود: اولئِكُمْ سَلَفُ عايَتِكُمْ ... سَلَكُوا فى بُطُونِ الْبَرْزَخِ سَبِيلًا: «آنها پيش از شما به كام مرگ فرو رفتند ... و در دورن عالم برزخ وارد شدند».(2)

و در خطبه ديگرى در توصيف «اهل ذكر» مى فرمايد: كَانَّمَا قَطَعُوا الدُّنْيَا إِلَى الْاخِرَةِ وَ هُمْ فيها، فَشاهَدُوا ذلِكِ كَأَنَّمَا اطَّلَعُوا عُيُوبَ اهلَ الْبَرْزَخ فِي طُولِ الْإِقَامَةِ فِيهِ «با اين كه آنها در دنيا هستند گويى فاصله ميان دنيا و آخرت را پيموده و به آخرت پيوسته اند، آنها ماوراء دنيا را مشاهده كردند، گويى به جهان برزخ مى نگرند، و از اسرار آن در طول اقامت در آن با خبر شده اند».(3)

5- در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود: وَ اللَّهِ ما اخافُ عَلَيْكُمْ الّا الْبَرْزخَ: «به خدا سوگند من تنها از برزخ بر شما مى ترسم»! (اشاره به اينكه مؤمنان در قيامت مشمول شفاعت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و امامان معصومند، ولى حساب برزخ جداست».(4)

6- در حديث ديگرى از همان امام عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: الْبَرْزخُ الْقَبْرُ، وَ هُوَ الثَّوابُ وَ الْعِقابُ بَيْنَ الدُّنْيا وَ الاخِرَةِ: «برزخ همان عالم قبر است و ثواب و عقابى است كه در ميان دنيا و آخرت وجود دارد».(5)

7- در حديث ديگرى در تفسير درالمنثور از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه فرمود: هنگامى كه روح


1- نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 130.
2- نهج البلاغه، خطبه 221.
3- همان مدرك، خطبه 222.
4- تفسير نورالثقلين، جلد 3، صفحه 553، حديث 120.
5- همان مدرك، حديث 122.

ص: 367

مؤمن قبض شود بندگان خدا كه اهل رحمتند به استقبال او مى آيند، و مى گويند: مراقب تازه وارد باشيد، استراحت كند، چون در زحمت شديدى بوده، سپس از حال بعضى از دوستان و آشنايان سؤال مى كنند، و هنگامى كه متوجه مى شوند بعضى از آنها قبل از اين تازه وارد از دنيا رفته اند مى گويد: انَّا للَّه وَ انَّا الَيْهِ راجِعُونَ او را به دوزخ برده اند (لذا در اينجا اثرى از او نيست!).(1)

8- روايات بسيارى از شادى ارواح مؤمنين به وسيله اعمال نيك بازماندگان خبر مى دهد، از جمله در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده: انَّ الْمَيِّتَ لَيَفْرَحُ بِالتّرَحُّمِ عَلَيْهِ وَ الْاسْتِغْفارِ لَهُ كَما يَفْرَحُ الْحَىُّ بِالْهَدِيَّةِ: «ميّت به خاطر طلب رحمت و استغفار براى او خوشحال مى شود، همان گونه كه افراد زنده با هدايا خوشحال مى شوند».(2)

همين مضمون در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه فرمود: انَّ هذا يا الأَحْياءُ لِلأَمْواتِ الدُّعاءُ وَ الأسْتِغْفارُ: «هداياى زندگان براى مردگان، دعا و استغفار است».(3)

9- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: مَنْ أَنْكَرَ ثَلاثَةَ أَشْياءَ فَلَيْسَ مِنْ شِيْعَتِنا الْمِعْراجَ وَ الْمَسْأَلَةَ فى الْقَبْرِ وَ الشّفاعَةَ: «كسى كه سه چيز را انكار كند از شيعيان ما نيست: معراج، سؤال در قبر، و شفاعت».(4)

روشن است كه سؤال در قبر، بخشى از عالم برزخ است.

10- اين احاديث را با حديثى از كنزالعمال از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پايان مى دهيم (گرچه احاديث در اين زمينه بسيار زياد و متواتر است) حضرت اشاره به شهداى احد كرد و فرمود: ايُّها النّاسُ زُورُوهُمْ وَ أتوهم وَ سَلِّمُوا عَلَيهِمْ، فَوَالَّذِى نَفْسِى بِيَدِهِ لايُسَلِّمُ عَلَيْهِمْ مُسْلِمٌ الى يَوْمِ الْقِيامَةِ الّا رَدُّوا عَلَيْهِ السَّلامَ: «اى مردم آنها را زيارت كنيد، و به سراغ آنها رويد، و سلام بر آنها بفرستيد، سوگند به كسى كه جانم به دست او است مسلمانى تا روز قيامت بر آنها سلام نمى فرستد مگر اينكه سلام او را پاسخ مى گويند».(5)

در همان كتاب در اين زمينه، احاديث متعدد ديگرى نيز نقل شده است.

ضمناً از اينجا روشن مى شود كسانى كه زيارت اهل قبور را انكار مى كنند و آنها را موجوداتى همچون


1- تفسير دُرّالمنثور مطابق نقل تفسير الميزان، جلد 20، صفحه 494( با كمى تلخيص).
2- محجّة البيضاء، جلد 8، صفحه 292.
3- همان مدرك، صفحه 291.
4- بحار، جلد 6، صفحه 223.
5- « كنزالعمال»، جلد 10، صفحه 382، حديث 29896.

ص: 368

سنگ و چوپ مى پندارند تا چه حد از احاديث اسلامى بيخبر و از تعليمات رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم دورند.

اصولًا تمام رواياتى كه سخن از سؤال و فشار و عذاب قبر مى گويد، و رواياتى كه از رسيدن نتيجه كارهاى نيك و بد انسان بعد از مرگ به او خبر مى دهد، و رواياتى كه از تماس ارواح با خانواده هاى آنها و مشاهده وضع حال آنها بحث مى كند، و رواياتى كه در مورد حوادث شب معراج و تماس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با انبياء و پيامبران سخن مى گويد، همه اينها گواه بر وجود عالم برزخ است، و بدون تصوير چنين عالمى تمام روايات مزبور و مانند آن نامفهوم خواهد بود.

***

2- برزخ در ترازوهاى عقل و احساس

گذشته از آيات و روايات بالا كه با وضوح وجود عالمى را در ميان دنيا و آخرت اثبات مى كند، اين مسأله از طرق عقلى و حسى نيز قابل اثبات است، زيرا تمام دلائلى كه از وجود و بقاى روح مستقل از بدن خبر مى دهد دليل بر وجود عالم برزخ است، چرا كه طبق اين دلائل روح انسان با مرگ بدن فانى نمى شود، چون از عوارض جسم نيست كه با فناى جسم از ميان برود، بلكه گوهر مستقلى است كه بدون جسم نيز به بقاى خود ادامه مى دهد، قبول اين سخن مساوى است با قبول عالم برزخ، چرا كه سخن در اصل وجود عالم برزخ است، نه روحانى بودن آن.

از اين گذشته تماس و ارتباط با عالم ارواح كه امروز در ميان دانشمندان اين فن از مسلمات است به خوبى نشان مى دهد كه ارواح بعد از جدايى از بدن در عالمى مخصوص به خود باقى و برقرارند، و ادراكاتى وسيع تر و گسترده تر دارند، گاه بخشى از علوم خود را از طريق ارتباط با مردم اين جهان به آنها منتقل مى كنند.

بسيارند كسانى كه از ارواح پيام هايى گرفته اند، و بسيارند كسانى كه مى گويند روح را در «قالب مثالى» با چشم ديده اند، نمى گوييم همه مدعيان اين مطلب درست مى گويند، چرا كه افراد دروغپرداز و شياد و سود جويان منحرف از اين مسئله سوءِ استفاده فراوان كرده اند ولى اين سبب نمى شود كه اصل موضوع كه جنبه علمى و تجربى دارد بلكى زير سؤال قرار گيرد، يا مورد انكار واقع شود، زيرا آن قدر افراد مورد اعتماد از تجربيات خود در اين زمينه خبر داده اند، و آنقدر محافل علمى و دانشمندان بزرگ در اين راستا كتاب

ص: 369

نوشته اند كه جايى براى انكار در اصل مسأله باقى نمانده است، حتى اگر بخواهيم به شرح گوشه اى از آن بپردازيم سخن بسيار به دراز مى كشد.(1)

بنابراين عالم برزخ را از اين طرق نيز مى توان اثبات كرد

***

3- دورنمائى از عالم برزخ

صرف نظر از گفتگوهايى كه درباره جزئيات عالم برزخ در ميان دانشمندان اسلام وجود دارد، در اصل وجود چنين عالمى همگى اتفاق نظر دارند، جز اندكى كه قابل ملاحظه نيستند.

دليل اين اتفاق نظر وجود آيات قرآنى و روايات فراوان است، آياتى كه با صراحت درباره حالات انسان بعد از مرگ و پاداش ها و كيفرها سخن مى گويد و ارتباط آنها با اين جهان و امثال اين امور بحث مى كند (شرح اين مطلب سابقاً گذشت).

بنابراين اصل وجود عالم برزخ جاى بحث و گفتگو نيست، مهم آن است كه بدانيم زندگى برزخى چگونه است؟ در اينجا تصويرهاى مختلفى از سوى دانشمندان ارائه شده كه روشن ترين آنها كه با احاديث اسلامى هماهنگى دارد اين است:

روح انسان بعد از پايان زندگى دنيا در جسم لطيفى قرار مى گيرد كه از بسيارى از عوارض جسم مادّى بر كنار است، ولى از آن نظر كه شبيه اين جسم مادى عنصرى است به آن «بدن مثالى» يا «قالب مثالى» گويند كه نه كاملًا مجرّد است و نه مادى محض بلكه داراى يك نوع «تجرّد برزخى» است (دقت كنيد).

البتّه همان گونه كه درك حقيقت زندگى عالم آخرت براى ما اسيران زندان عالم مادّه غير ممكن است، آگاهى از جهان برزخ به طور كامل نيز ممكن نيست، چرا كه مرتبه اى بالاتر از اين جهان، يا به تعبير ديگر جهانى است محيط بر اين جهان نه محاط در اين جهان.

ولى به گفته بعضى از دانشمندان مى توان آن را تشبيه به حالت خواب كرد، در خواب هاى راستين، روح انسان با استفاده از قالب به نقاط مختلف پرواز مى كند، مناظرى را مى بيند، از نعمت هايى بهره مى گيرد و لذّت مى برد، و گاه مناظر هولناكى را مشاهده مى كند و سخت متألم مى گردد و فرياد مى كشد و از خواب


1- براى توضيح بيشتر به كتاب ما به نام« عود ارواح و ارتباط با ارواح» مراجعه فرماييد.

ص: 370

بيدار مى شود.

آيه «اللَّهُ يَتَوَفَّى الأَنْفُسَ حَينَ مَوْتِها وَ الّتى لَمْ تَمُتْ فى مَنامِها» (آيه 42 زمر) نيز اين حقيقت را تأكيد مى كند.

مرحوم علّامه مجلسى در بحارالانوار تصريح مى كند كه تشبيه عالم برزخ به حالت خواب و رؤيا در بسيارى از اخبار وارد شده است.

سپس مى افزايد: حتّى امكان دارد كه نفوس قويّه عاليه داراى جسدهاى مثالى متعددى باشند و به اين ترتيب رواياتى كه مى گويد: به هنگام احتضار و جان دادن مردم، امامان بر بالين هركس حاضر مى شوند نياز به توجيه و تفسيرى نخواهد داشت (دقت كنيد).(1)

بعضى تصريح مى كنند كه قالب مثالى در باطن بدن هر انسانى وجود دارد منتها به هنگام مرگ از اين بدن جدا مى شود و زندگى برزخى خود را آغاز مى كند.

در خواب هاى مغناطيسى كه روح به نقاط مختلف مى رود و فعاليت دارد، و بالاتر از آن؛ بعضى ارواح قويه در حال بيدارى نيز مى توانند از طريق سفرهاى روحى به مناطق دور دست روند، و از اسرار آنها خبر دهند، اين فعاليت ها نيز با قالب مثالى انجام مى گيرد.

كوتاه سخن اينكه: جسم مثالى چنانكه از نامش، پيداست شبيه اين بدن است ولى اين ماده كثيف عنصرى را ندارد، جسمى است لطيف نورانى و خالى از مواد و عناصر شناخته شده اين جهان مادى.

در اينجا اشتباهى براى بعضى رخ داده و شايد به خاطر اين اشتباه جسم مثالى را انكار كرده اند، و آن اينكه اعتقاد به وجود چنين جسمى موجب اعتقاد به مسأله «تناسخ» خواهد شد، زيرا تناسخ چيزى جز اين نيست كه روح واحد منتقل به جسم هاى متعدد گردد.

ولى اگر قالب مثالى را در باطن اين بدن عنصرى بدانيم انتقال به بدن ديگرى مطرح نخواهد بود، و جايى براى سؤال تناسخ باقى نمى ماند.

به علاوه به گفته «شيخ بهايى»: «تناسخ كه تمام مسلمانان اتفاق بر بطلان آن دارند اين است كه ارواح بعد از خراب و ويرانى بدن منتقل به بدن ها و اجسام ديگرى در همين عالم دنيا شوند، اما اعتقاد به تعلق ارواح در عالم برزخ به اجساد مثالى تاپايان مدت برزخ، و سپس انتقال به بدن هاى نخستين در قيامت هيچگونه


1- « بحارالانوار»، جلد 6، صفحه 271.

ص: 371

ربطى به مسأله تناسخ ندارد».(1)

مرحوم «كلينى» در «فروع كافى» رواياتى نقل مى كند كه با صراحت از جسم مثالى خبر مى دهد، از جمله: در روايت معتبرى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه يكى از يارانش مى پرسد: عده اى معتقدند كه ارواح مؤمنين در چينه دان پرندگان سبز رنگى در اطراف عرش قرار مى گيرند!! امام فرمود: لا، الْمُؤْمِنُ اكْرَمُ عَلَى اللَّه مِنْ انْ يَجْعَلَ رُوحَهُ فى حَوصَلَةِ طَيْرٍ، وَلكِنْ فى ابْدانٍ كَابْدانِهِمْ: «نه، چنين نيست، مؤمن گرامى تر است نزد خدا از اينكه روحش را در چينه دان پرنده اى قرار دهد، بلكه ارواح در بدن هايى شبيه بدن هاى سابق خواهند بود».(2)

حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم: فَاذا قَبَضَهُ اللَّه عَزَّوَجَلَّ صَيَّرَ تِلْكَ الرُّوحَ فى قالِبٍ كَقالِبِهِ فى الدُّنْيا: «هنگامى كه خداوند قبض روح مؤمن مى كند او را در قالبى همچون قالبش در دنيا قرار مى دهد».(3)

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: هنگامى كه از ارواح مؤمنان از آن حضرت سؤال شد فرمود: فى حُجُراتٍ فىِ الْجَنَّةِ يَأْكُلُونَ مِنْ طَعامِها وَ يَشْرَبُونَ مِنْ شَرابِها، وَ يَقُولُونَ رَبَنا! أَقِمِ السّاعَةَ لَنا، وَ أَنْجَزَلَنا ما وَعَدْتَنا!: «آنها در حجره هايى از بهشت، از طعام و شراب آن متنعم مى شوند، و مى گويند:

پروردگار! قيامت را براى ما برپا كن، و وعده هايى را كه به ما داده اى وفا نما».(4)

روشن است كه منظور از بهشت در اينجا بهشت برزخى است كه در مرحله اى بسيار پايين تر از بهشت قيامت قرار دارد، و لذا آنها آرزوى قيام قيامت مى كنند، ضمناً از اينكه آنها در برزخ مكانى دارند معلوم مى شود كه داراى قالب مثالى هستند زيرا جسم اين دنيا را رها كرده اند.

***

4- ويژگى هاى عالم برزخ

قرآن مجيد توضيحات زيادى درباره اين ويژگى ها بيان نكرده، تنها مى گويد: برزخى هست و گروهى در آن در رحمت الهى غرقند، و گروهى در عذابند، ولى جزئيات آن چگونه است؟ مشخص نشده شايد


1- اين سخن ار علّامه مجلسى در« بحارالانوار»، جلد 6، صفحه 277 از مرحوم شيخ بهايى نقل مى كند.
2- « فروع كافى»، جلد 3، صفحه 244( باب آخر فى ارواح المؤمنين)، حديث 1.
3- همان مدرك، حديث 6.
4- همان مدرك، حديث 4.

ص: 372

به اين دليل كه سيره قرآن بيان اصول كلّى است و جزئيات را به سنّت واگذار مى كند.

آنچه از سنت در اين زمينه استفاده مى شود امور زير است:

الف- سؤال قبر

از روايات بسيارى استفاده مى شود كه هنگامى كه انسان را در قبر گذاشتند دو فرشته از فرشته هاى الهى به سراغ او مى آيند، و از اصول و عقايد او، توحيد و نبوت و ولايت و حتى طبق بعضى از روايات از چگونگى مصرف كردن عمر در طرق مختلف، و طريق كسب اموال و مصرف آنها، او سؤال مى كنند، چنانچه از مؤمنان راستين باشد به خوبى از عهد جواب برمى آيد و مشمول رحمت و عنايات حق مى شود، و اگر نباشد در پاسخ اين سؤالات درمى ماند و مشمول عذاب دردناك برزخى مى شود.

از اين دو فرشته در بعضى از روايات به عنوان «ناكر» و «نكير» و در بعضى «منكر» و «نكير» ياد شده است.(1)

در حديثى از امام على بن الحسين عليه السلام مى خوانيم: «در هر جمعه در مسجد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مردم را با اين سخنان موعظه مى كرد و اندرز مى داد به گونه اى كه مردم محتواى آن ار حفظ كردند و نوشتند، مى فرمود: أَيُّها الناسُ اتَقُوا اللَّه وَ اعْلَمُوا انَكُمْ أَلَيهِ تُرجَعُونَ ...

: «مردم! تقواى الهى را پيشه كنيد و بدانيد به سوى او باز مى گرديد ... سپس در بخش ديگرى از كلمات شريف و تكان دهنده اش به ورود دو فرشته منكر و نكير، براى سؤال قبر اشاره كرده، مى فرمايد:

الا وَ انَّ اوَّلَ ما يَسْئَلانِكَ، عَنْ رَبِّكَ الَّذى كُنْتَ تَعْبُدُهُ، وَ عَنْ نَبِيِّكَ الَّذى ارْسِلَ إلَيْكَ، وَ عَنْ دِينِكَ الَّذِى كُنْتَ تُدِينُ بِهِ، وَ عَنْ كِتابِكَ الَّذِى كُنْتَ تَتْلُوهُ، وَ عَنْ إمامِكَ الّذى كُنْتَ تَتَوَلّاهُ، ثُمَّ عَنْ عُمْرِكَ فيما أَفْنَيَتَهُ وَ مالِكَ مِنْ أَيْنَ إكْتَسَبْتَهُ وَ فيما أَتَلَفْتَهُ فَخُذْ حِذْرَكَ، وَ أَنْذِرْ لِنَفْسِكَ، وَ اعِدَّ لِلجَوابِ قَبْلَ الأمِتحانِ وَ الْمَسْألَةِ وَ ألْاختِبارَ، فَإنْ تَكُ مُؤْمِناً تَقِيّاً عارِفاً بِدِيْنِكَ مُتَّبِعاً لِلْصادِقينَ مُوْالِياً لأَوْلِياءِ اللَّهِ لَقاكَ اللَّهُ حُجَّتَكَ، وَ أَنْطَقَ لِسانَكَ بِالصَّوابِ، فَأَحْسَنْتَ الجَوابَ فَبُشِّرْتَ بِالجنَّةِ وَ الرّضِوانِ مِنَ اللَّه وَ الخَيْراتِ الحِسانِ، وَ اسْتَقْبَلْتَكَ المَلائِكَةُ بِالرُّوحِ وَ الرَّيحانِ، وَ إنْ لَمْ تَكُنْ كَذلِكَ تَلَجْلَجَ لِسانُكَ وَ دَحَضَتْ حُجَّتُكَ وَ عَمِيتَ عَنْ الْجَوابِ، وَ بُشِّرْتَ بِالنارِ وَ اسْتَقَبَلَتْكَ مَلائِكَةُ العَذابِ! ...


1- اوّلى در اصول كافى، جلد 2، صفحه 633، حديث 26( باب النوادر) و دوّمى در بحارالانوار جلد 6، صفحه 222 و 223( حديث 22 و 24) آمده است.

ص: 373

: «بدان نخستين چيزى كه آن دو فرشته از تو سؤال مى كنند: پروردگارت را كه مى پرستيدى، و از پيامبر كه به سوى تو فرستاده شده، و از دينى كه به آن پايبند بودى، و از كتابى كه آن را مى خواندى، و از امامى كه ولايتش را پذيرفته بودى، سپس از عمرت سؤال مى كنند كه در كدام راه بر باد دادى، و از اموالت كه از كجا آوريد و در كجا مصرف كردى؟ جانب احتياط را نگه دار و درباره خود بينديش! و قبل از آزمايش و سؤال و امتحان، پاسخ را آماده كن، كه اگر با ايمان و متقى و آگاه به دين و پيرو صادقين و موالى اولياء اللَّه باشى، خداوند پاسخ لازم را به تو تلقين مى كند، و زبانت را به حق مى گشايد، و جواب خواهى داد، و در اين هنگام از سوى خدا بشارت جنّت و رضوان و خيرات فراوان به تو داده مى شود، و فرشتگان الهى با روح و ريحان از تو استقبال مى كنند، و اگر چنين نباشد زبانت به لكنت مى افتد و دليلت باطل مى شود و از دادن پاسخ فرو مى مانى و نابينا مى شوى، و بشارت به آتش داده مى شوى، و فرشتگان عذاب به استقبال تو مى آيند! ...».(1)

در اينجا سؤالى مطرح است و آن اينكه سؤال از روح در قالب مثالى و برزخى مى شود، يا از همين جسم مادى عنصرى؟ به اين ترتيب كه روح موقتا (البته نه به طور كامل بلكه به همين مقدار كه قادر به پاسخ سؤال باشد) به او باز مى گردد، و مورد سؤال قرار مى گيرد، آنچه از بعضى از روايات استفاده مى شود اين است كه روح نوعى تعلق و ارتباط با همين جسم مادى عنصرى پيدا مى كند به مقدارى كه سؤالات را درك كند و بتواند آن را پاسخ گويد.(2)

در حالى كه مرحوم علّامه مجلسى در تحقيقى كه پيرامون احاديث اين باب دارد در يكى از عباراتش مى گويد: فَالْمُرادُ بِالْقَبْرِ فى اكْثَرِ الاخْبارِ ما يَكُونُ الرُّوحُ فيه فى عالَمْ الْبَرزخِ: «مراد به قبر در اكثر اخبار، چيزى است كه روح در آن در عالم برزخ قرار دارد».(3)

اين نكته نيز قابل ذكر است كه از قرائن موجود در روايات بر مى آيد كه سؤال و جواب قبر يك سؤال و جواب ساده معمولى نيست كه انسان هر چه مايل باشد در پاسخ آن بگويد، بلكه سؤالاتى است كه پاسخ آن از درون جان انسان، از باطن عقائد هركس مى جوشد، و تلقين اموات كمكى به جوشش آن


1- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 223، حديث 24 در اين زمينه روايات فراوان است كه براى اطلاع بيشتر مى توان به همان جلد بحارالانوار، و همچنين تفسير برهان، جلد 2، از صفحه 312 به بعد( ذيل آيه 27 ابراهيم) و محجة البيضاء، جلد 8، صفحه 309 به بعد مراجعه كرد.
2- تفسير برهان، جلد 2، صفحه 314، حديث 9( ذيل آيه 27 سوره ابراهيم).
3- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 271.

ص: 374

است نه اينكه بتواند مستقلًا اثر بگذارد، گوئى جوابى است از عمق تكوين و حقيقت باطن.

ب- فشار قبر

اين مسأله نيز در احاديث فراوانى آمده است، حتّى استفاده مى شود كه فشار قبر براى همه بدون استثناء وجود دارد، منتهى در بعضى شديد است و كيفر اعمال محسوب مى شود، و در بعضى ملايم تر و به منزله كفّاره گناهان و جبران كوتاهى ها است.

در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: هنگام دفن صحابى معروف «سعد بن معاذ فرمود: انَّهُ لَيْسَ مِنْ مُؤْمِنٍ الّا وَ لَهُ ضَمَّةٌ!: «هيچ مؤمنى نيست مگر اينكه فشارى در قبر دارد»!.(1)

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم آمده است: ضَغْطَةُ الْقَبْرِ لِلْمُؤْمِنِ كَفّارَةٌ لِما كانَ مِنْهُ مِنْ تَضييعِ النّعمِ: «فشار قبر براى مؤمن كفّاره ضايع كردن نعمت ها از ناحيه او است»!(2) ولى از حديث ديگرى استفاه مى شود كه بعضى از مؤمنان مطلق فشار قبر ندارند، و حتّى فشار قبر سعدبن معاذ به خاطر كج خلقى او با خانواده اش بود (انَّهُ كانَ فى خُلْقِهِ مَعَ اهْلِهِ سُوْءٌ).(3)

لذا در اخبارى آمده است كسانى كه بعضى از اعمال خير (مانند انجام چند حج يا مداومت بر بعضى از سوره قرآن يا بعضى اذكار) داشته باشند از فشار قبر در امانند.(4)

به هر حال به نظر مى رسد كه فشار قبر اولين نقطه كيفرهاى عالم برزخ است آيا فشار بر اين جسم مادى عنصرى وارد مى شود، و از آنجا به روح منتقل مى گردد (به خاطر رابطه اى كه به هر حال ميان اين جسم و روح وجود دارد) يا بر همان بدن مثالى وارد مى شود؟ باز همان دو نظر سابق در اينجا جارى است، و از آنجا كه ورود در اين جزئيات مشكل مهمى را حل نمى كند، به اختصار از آن مى گذريم، همين اندازه مى گوييم اصل وجود فشار قبر طبق روايات زيادى مسلم است (5) حتى در روايتى آمده است كه سؤال كردند اگر كسى چندين روز به دار آويخته شده باشد، فشار قبر درباره او چگونه است امام عليه السلام فرمود: «به هوايى كه


1- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 221، حديث 19 و 16.
2- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 221، حديث 19 و 16.
3- همان مدرك، صفحه 220، حديث 14.
4- براى توضيح بيشتر به جلد دوّم سفينة البحار، صفحه 397 ماده قبر مراجعه فرماييد
5- رواياتى كه مى گويد:« الْقَبْرُ إمّا رَوَضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَّةِ اوْحُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النِيْرانِ» كه قبلًا به آن اشاره شد مى توانددليلى بر اين باشد كه فشار قبر بر قالب مثالى و روح است، زيرا مسلماً قبر مادى جسمانى تبديل به باغ يا حفره اى از آتش نمى شود.

ص: 375

بر او احاطه دارد دستور داده مى شود كه از هر طرف بر او فشار وارد كند»!.(1)

ج- از چه امورى سؤال مى شود؟

از اخبار متعددى كه در زمينه سؤال قبر وارد شده استفاده مى شود كه در قبر از دو گروه سؤال مى شود:

گروهى كه ايمانى خالص دارند، و گروهى كه صاحب كفر خالصند، و اما افراد مستضعفى كه در ميان اين دو قرار گرفته اند، سؤالشان به روز قيامت موكول مى شود.

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «لايُسْأَلُ فى الْقَبْرِ إلّامَنْ مَحَّضَ الإيمانَ مَحْضاً او مَحْضَ الكُفْرَ مَحْضاً والاخِرونَ يَلْهُونَ عَنْهُمْ: «در قبر سؤال نمى شود مگر از كسانى كه ايمان خالص يا كفر خالص دارند، و متعرض ساير اشخاص نمى شوند».(2)

همين معنا در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام نقل شده كه يكى از اصحاب از آن حضرت مى پرسد: مَنْ الْمَسْئُولُونَ فى قُبُورِهِمْ؟: «چه كسانى در قبر از آنها سؤال مى شود»؟ اما در پاسخ مى فرمايد: مَنْ مَحَضَ الإيْمانَ وَ مَنْ مَحَّضَ الْكُفْرَ: «كسانى كه ايمان خالص يا كفر خالص دارند».

راوى سؤال مى كند بقيه مردم چه مى شوند؟ فرمود: (در آنجا) «متعرض آنها نمى شوند».

راوى مى پرسد: از چه سؤال مى شوند؟ اما مى فرمايد عَنْ الْحُجَةِ القائِمَةِ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ: «از آن حجّتى كه در ميان شما قائم است».(3)

بعضى چنين مى پندارند كه تنها سؤال از عقائد مى شوند نه از اعمال، و جمله مَنْ مَحَّضَ الْكُفْرَ وَ مَنْ مَحَّضَ الأيمانَ را به صورت «جار و مجرور» مى خوانند، نه «موصول وصله» و در اين صورت مفهومش اين مى شود: «تنها از ايمان خالص و كفر خالص سؤال مى شود».

ولى با توجّه به اينكه دو روايت بالا با صراحت سخن از اشخاص است، نه اعمال، روشن مى شود كه تفسير دوّم مناسب نيست، به علاوه در روايتى كه قبلًا از امام على بن الحسين عليه السلام خوانديم آمده بود كه حتّى از ساعات عمر و اموالى كه انسان به دست آورده است در آن موقع سؤال مى شود.


1- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 266، حديث 112 امام صادق عليه السلام در پاسخ اين سؤال كه آيا شخصى كه به دارآويخته شده عذاب قبر را مى بيند فرمود: انَّ رَبَّ الْارْضِ هُورَبُّ الهَواءِ فَيُوحى اللَّه عَزَّوَجَلَّ الى الهَواءِ فَيُضْغِطُهُ ضَغْطَةً أَشَدَّ مِنْ ضَغَظَهِ الْقَبْر.
2- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 260- « كافى»، جلد 3، صفحه 235( باب المسألة فى القبر حديث 1).
3- « كافى»، جلد سوّم، صفحه 237، حديث 8.

ص: 376

د- رابطه روح با اين جهان

در اينجا نيز روايات متعددى وجود دارد كه نشان مى دهد روح به هنگام انتقال به عالم برزخ به كلّى از دنيا بريده نمى شود، بلكه گهگاه با آن ارتباط بر قرار مى كند.

در جلد سوّم كافى يك باب تحت عنوان انَّ الْمَيِّتَ يَزُوْرُ اهْلَهُ: «مردگان به ديدار خانواده خود مى آيند» ذكر كرده، و پنج روايت در آنجا آورده است كه نشان مى دهد، افراد با ايمان، و حتّى افراد بى ايمان گهگاه به ديدار خانواده خود مى آيند، مؤمنان تنها خوبى ها و خوشى هاى خانواده خود را مى بينند و خوشحال مى شوند، و كافران تنها بدى ها و ناخشنودى ها را (و غمگين مى شوند): «عَنِ الصّادِقِ عليه السَّلام: انَّ الْمُؤْمِنْ لَيَزُورُ اهْلَهُ فَيَرَىَ ما يُحِبُّ وَ يُسْتَرُ عَنهُ ما يَكْرَهُ، وَ انَّ الْكافِرَ لَيَزُورُ اهْلَهُ فَيَرى مايَكْرَهُ وَ يُسْتَرُ عَنْهُ ما يُحِبُّ».(1)

دانشمندانى كه از طرق علمى و تجربى با ارواح ارتباط مى گيرند، آنها نيز با صراحت مى گويند: ارواح انسان ها بعد از مرگ به كلّى از اين عالم بيگانه نمى شوند، بلكه از وضع اين جهان كم و بيش آگاهند، و هم ارتباط با آنها امكان پذير است (در اينجا مشاهدات و نقل هاى فراوانى است كه ذكر آنها ما را از مقصدمان دور مى سازد).

ه- بهره گيرى از ارواح از اعمال نيك ديگران

اين نكته نيز قابل توجّه است كه روايات زيادى كه در منابع مختلف اسلامى آمده است نشان مى دهد كه اعمال خيرى كه براى گذشتگان انجام داده مى شود به صورت هدايائى به آنها مى رسد، اين مطلب از يك سو دلالت بر وجود عالم برزخ دارد از سوى ديگر دليل بر ارتباط آنها با اين جهان است.

در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم: ما مِنْ عَبْدٍ زارِ قَبْرَ مُؤمِنٍ فَقَرَءَ عَلَيْهِ انَّا انْزَلْناهُ فىِ لَيْلَةِ الْقَدْرِ سَبْعَ مَرّاتٍ الّا غَفَرَ اللَّهَ لَهُ وَ لِصاحِبِ الْقَبْرِ: «هيچ مؤمنى نيست كه زيارت قبر مؤمنى كند و هفت مرتبه انا انزلناه را بر او بخواند مگر اينكه خدا او و صاحب قبر را مى آمرزد».(2)

بلكه از پاره اى از روايات استفاده مى شود كه «حضرت مسيح عليه السلام از كنار قبرى گذشت و صاحب آن را در عذاب الهى ديد، سال ديگر كه از آنجا مى گذشت آرامشى بر او مشاهده كرد، هنگامى كه از پيشگاه


1- « كافى»، جلد 3، صفه 330، حديث 1.
2- « محجّة البيضاء، جلد 8، صفحه 290.

ص: 377

خداوند سؤال كرد خطاب آمد كه اين به خاطر كار خيرى است كه فرزند صالح او انجام داد، جادّه اى را اصلاح و يتيمى را پناه داد».(1)

حتّى از روايات متعددى استفاده مى شود كه اگر انسان سنّت حسنه اى در ميان مردم بگذارد، يا سنّت سيّئه اى، آثارش به او مى رسد و همچنين صدقات جاريه (كارهاى نيكى كه اثر مستمر دارد) بركاتش به او واصل مى گردد.(2)

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: سِتُّ خِصالِ يَنْتَفِعُ بِهَا الْمُؤْمِنُ مِنْ بَعْدِ مَوْتِهِ وَلَدٌ صالِحٌ يَسْتَغْفِرُلَهُ وَ مُصْحَفٌ يَقْرَءُ وَ قَلِيبٌ يَحْفِرُهُ، وَ غَرْسٌ يَغْرِسُهُ، وَ صَدَقَةُ ماءٍ يُجْرِيْهِ، وَ سُنَّةٌ حَسَنَةٌ يُؤخَذُ بِها بَعْدَهُ: «شش چيز است كه مؤمن بعد از مرگش از آن بهره مى گيرد، فرزند شايسته اى كه استغفار براى او كند، و قرآنى كه مردم در آن بخوانند، و چاه آبى كه حفر كرده است، و درختى كه نشانده، و آب جارى كه در اختيار مردم بگذارد، و سنتّ نيكى كه بعد از وى به آن عمل كند».(3)

***

5- آيا برزخ جنبه همگانى دارد؟

آيا تمام كسانى كه از دنيا مى روند و به جهان برزخ منتقل مى شوند همه حيات آگاهانه اى دارند؟ يا گروهى همانند كسانى كه به خواب فرو مى روند حيات برزخيشان ناآگاهانه است، و گويى در قيامت از خواب بيدار مى شوند و هزاران سال را ساعتى مى پندارند؟

از آيه 55 سوره روم معناى دوّم استفاده مى شود: وَ يَوْمَ تَقُوْمُ الساعَةُ يُقسِمُ الْمُجْرِمُونَ ما لَبثُوا غَيْرَ ساعَةٍ: «و روزى كه قيامت برپا مى شود گناهكاران سوگند ياد مى كنند كه جز ساعتى (در عام برزخ) توقف نكرده اند».

البته اين در صورتى است كه آيه را به معناى ناچيز بودن عالم دنيا يا عالم برزخ در برابر قيامت تفسير نكنيم (دقت كنيد)

ولى بعضى از آياتى كه به مسأله برزخ اشاره مى كند ظاهراً مطلق و عام است، مانند آيه 100 سوره


1- « بحارالانوار»، جلد 6، صفحه 220( حديث 15).
2- روايات مربوط به سنّت حسنه وسيّئَة را در جلد 68- بحاراالانوار( چاپ بيرون الوفاء) صفحه 257، باب 73، مطالعه فرماييد.
3- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 293( باب 10، حديث يك).

ص: 378

مؤمنون كه ظاهراً درباره همه كفار است، مى گويد: وَ مِنْ وَرائَهِمْ بَرْزَخٌ إلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ: «و در پيش روى آنها برزخى است تا روز رستاخيز. (مگر اينكه گفته شود آيه قبل خاص است و اين عام است و به وسيله آن تقييد و تفسير مى شود).

در روايات نيز كراراً به اين معنا اشاره شده كه سؤال قبر تنها از دو گروه است: كسانى كه داراى ايمان خالص و يا كفر خالص اند، اما بقيه به حال خود رها مى شوند.

اين روايات را در بحث گذشته آورديم و براى آگاهى بيشتر از آنها به جلد 6، بحار صفحه 260 احاديث 97 و 98 و 99 و 100 مراجعه فرمايند.

اما تعبير: «يُلْهى عَنْهُمْ» (آنها را به حال خود رها مى كنند، يا از آنها صرفنظر مى كنند) مفهومش اين نيست كه آنها برزخ ندارند، بلكه سؤال قبر درباره آنها نيست، به عكس از روايات فشار قبر استفاده مى شود كه عموميت دارد و همه به استثناى بعضى از اولياء اللَّه به آن گرفتار مى شوند (روايات اين بحث را قبلًا ذكر كردايم).

***

6- فلسفه برزخ

فلسفه زندگى دنيا به خوبى روشن است، چرا كه محل امتحان و آموختن و پرورش و تحصيل كمالات علمى و عملى براى عالم ديگر است، دنيا به تعبير روايات اسلامى و بعضى از آيات قرآن، مزرعه، تجارتخانه، دانشگاه، ميدان تمرين و يا به تعبير ديگر به منزله «عالم جنين» براى جهان ديگر است.

آخرت مركز انوارالهى، دادگاه بزرگ حقّ، و محل رسيدگى به حساب اعمال و جوار قرب و رحمت خداست.

در اينجا اين سؤال باقى مى ماند كه فلسفه «برزخ» چيست؟

در پاسخ اين سؤال مى توان گفت كه فلسفه عالم برزخ كه در ميان دنيا و آخرت قرار گرفته مانند فلسفه هر مرحله متوسّط ديگر است، زيرا انتقال از محيطى به محيط ديگر كه از هر نظر با آن متفاوت است، در صورتى قابل تحمل خواهد بود كه مرحله ميانه اى وجود داشته باشد، مرحله اى كه بعضى از ويژگى هايى مرحله اول و پاره اى از ويژگى هاى مرحله دوّم در آن جمع باشد.

ص: 379

به علاوه قيامت براى همه انسان ها در يك روز تحقق مى يابد، چرا كه زمين و آسمان بايد دگرگون شود، و عالمى نو ايجاد گردد، و حيات نوين انسان ها در آن عالم نو صورت گيرد، با اين حال راهى جز اين نيست در ميان دنيا و آخرت برزخى باشد، و ارواح بعد از جدا شدن از بدن هاى مادّى عنصرى به برزخ منتقل گردند، و تا پايان دنيا در آنجا بمانند، و پس از پايان دنيا و آغاز شدن قيامت، همه باهم محشور نشوند، زيرا ممكن است هر انسانى براى خود مستقلًا قيامتى داشته باشد، چرا كه قيامت بعد از فناء دنيا و تبديل زمين و آسمان ها به زمين و آسمان هاى ديگرى است.

از اين گذشته از رواياتى استفاده مى شود كه در برزخ پاره اى از كمبودهاى تعليم و تربيت افراد مؤمن جبران مى گردد، درست است كه آنجا جاى انجام عمل صالح نيست، ولى چه مانعى دارد كه محل معرفت بيشتر و آگاهى افزون تر باشد؟

در حديثى از امام موسى بن جعفر عليه السلام مى خوانيم: مَنْ ماتَ مِنْ أَوْلِيائِنا وَشِيعَتِنا وَلَمْ يُحْسِنُ الْقُرانَ عُلِّم فى قَبْرِهِ لِيَرْفَعُ اللَّهُ بِهِ مِنْ دَرَجَتِهِ، فَانَّ دَرَجاتِ الْجَنَّةِ عَلى قَدْرِ آياتِ الْقُرآنِ، يُقالُ لَهُ اقْرَأْ وَارْقَ، فَيَقْرأُثُمَّ يَرْقى

«هركس از دوستان و پيروان ما بميرد و هنوز قرآن را به طور كامل فرا نگرفته باشد در قبرش به او تعليم مى دهند، تا خداوند بدين وسيله درجاتش را بالا برد چرا كه درجات بهشت به اندازه آيات قرآن است به او گفته مى شود بخوان و بالا رو، او مى خواند (از درجات بهشت) بالا مى رود».(1)


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 606، باب فضل حامل القرآن، حديث 10.

ص: 380

توجه

قبلًا در نظر بود تمام بحث هاى «معاد در قرآن» در يك جلد جمع آورى شود تا مراجعه به آن آسان تر باشد، اما در عمل ديديم بحث ها آن قدر گسترده است كه ممكن است بر نهصد تا هزار صفحه شود (با رعايت اختصار!) و جمع در يك جلد مشكل آفرين است ناچار بحث هاى مربوط به كليات «معاد» در يك جلد، و بحث هاى «ويژگى ها» در جلد ديگر قرار داده شد، اميد آن كه حق همه به مقدار امكان ادا شده باشد.

خداوندا! مى دانيم سفر بزرگ و پرخطرى را در پيش داريم كه هنوز خود را براى آن آماده نكرده ايم، توفيق آمادگى هرچه بيشتر و سريع تر را به ما مرحمت فرما.

پروردگارا! بنده خاص تو على عليه السلام اشك مى ريخت و مى فرمود: سفرى است طولانى و زاد و توشه «على» براى اين سفر كم است، ما چه بگوييم با اين دست خالى، تكيه گاه ما فقط لطف بى پايان تو است.

بارالها ولى مى دانيم هرچه هست عالمى است والاتر، و بالاتر بيرون از محدوده اين جهان تنگ و محدود و تاريك، عالمى كه انوار توپى در پى آشكارا بران مى تابد، و آثار قدرت و عظمتت در آن روشن تر و تابنده تر است، و نويد لقاى روحانى تو را به ما كه در اين دنيا از آن محروم بوديم. دهد، و ما را به آن ميهمانى بزرگ كه بر سر سفره اش «مالا عَيْنٌ رَاتُ وَ لا اذُنٌ سَمِعَتْ وَ لا خَطَرَ عَلى قَلْبِ بشرٍ»: «چيزهايى است كه هيچ چشمى نديده، و هيچ گونه نشنيده، و بر قلب هيچ انسانى خطور نكرده»! فرا مى خواند و بشارت مى دهد.

اى بزرگ پروردگار، ما را محروم نفرما!

پايان جلد پنجم

تفسير موضوعى «پيام قرآن»

13/ 10/ 1369

16/ ج 2/ 1411

جلد 6

پيشگفتار

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

اشاره

تفسير موضوعى چيست؟ و چه مشكلاتى را حل مى كند؟

پاسخ به اين سؤال مهم اثر عميقى در فهم صحيح تر و بهتر كتاب هائى چون كتاب حاضر دارد، و تا جواب اين دو پرسش روشن نشود نمى توان به خوبى دريافت كه اين گونه كتاب ها چه هدفى را تعقيب مى كند؟

در پاسخ سؤال اوّل يادآور مى شويم كه قرآن مجيد كتابى است كه در طول 23 سال با توجه به نيازها و شرايط مختلف اجتماعى و حوادث گوناگون نازل شده، و همگام با پيشرفت جامعه اسلامى پيشروى كرده است.

آيات سوره هايى كه در مكه نازل شده عمدتاً ناظر به تحكيم پايه هاى ايمان و اعتقاد نسبت به توحيد و معاد، و مخصوصاً مبارزه شديد و پى گير با شرك و بت پرستى است، در حالى كه آيات سوره هايى كه در مدينه نازل شده و طبعاً بعد از تشكيل حكومت اسلامى بوده ناظر به احكام اجتماعى و عبادى و سياسى و تشكيل بيت المال و نظام قضايى اسلام و مسائل مربوط به جنگ و صلح و نبرد با منافقان و امثال آن مى باشد كه اسلام با آن درگير بوده.

بديهى است هيچيك از اين مسائل به صورت يك رساله عمليه يا يك كتاب درسى و كلاسيك مطرح نگشته، بلكه طبق نيازها، و مناسبت ها، و ضرورت ها، آيات نازل گشته است، مثلًا ملاحظه مى كنيم كه احكام مربوط به جهاد و دستورات جنگى و عهدنامه ها و اسيران و غرامت هاى جنگى و مانند آن به طور پراكنده در هر غزوه به مناسبت آن غزوه نازل گشته، درست مانند نسخه هاى يك طبيب ماهر كه هر روز به تناسب حال بيمار مى نويسد تا او را به سلامت كامل برساند.

حال اگر آيات قرآن را كه در هر سوره از سوره ها نازل شده به ترتيب تفسير كنيم نام آن «تفسير ترتيبى» خواهد بود، و اگر آيات مربوط به يك «موضوع» را از تمام قرآن جمع آورى در كنار هم بچينيم، و آن را فصل بندى نموده تفسير كنيم نامش «تفسير موضوعى» است.

مثلًا هرگاه تمام آيات مربوط به جهاد كه در طى ده سال در سوره هاى مدنى نازل شده، يا آيات مربوط به اسماء و صفات خداوند كه در طى 23 سال در تمام قرآن نازل گرديده، در كنار هم قرار گيرد، و در رابطه با يكديگر تفسير شود تفسير موضوعى نام خواهد داشت، در حالى كه اگر هر آيه را در جاى خود

ص: 14

جداگانه مورد بحث و بررسى قرار دهيم همان تفسير ترتيبى است.

هريك از اين دو نوع تفسير مزايا و آثارى دارد كه ما را از يكديگر بى نياز نمى سازد و به مصداق «هر چيز به جاى خويش نيكوست» هر دو نوع تفسير براى پژوهندگان قرآن ضرورى است و لازم است. (البتّه در آغاز كار تفسير ترتيبى سپس تفسير موضوعى)!

«تفسير ترتيبى» اين مزايا را دارد:

جايگاه هر آيه را با زمان و مكان نزولش با آيات قبل و بعدش، با قرائن داخلى و خارجى آن روشن مى سازد كه بدون اينها فهم دقيق معناى آيه ممكن نيست.

به تعبير ديگر تفسير ترتيبى هر آيه اى را درست در جاى خود مى بيند، و رابطه آن را با حيات جامعه اسلامى و پيشرفت و تكامل آن در نظر مى گيرد، و اين رابطه مسائل زيادى را كشف مى كند.

در حالى كه در تفسير موضوعى آيات از شكل حوادث عينى و جزئى در آمده شكل كلى به خود مى گيرد و از جايگاه خود تا حدى دور مى شود.

ولى در عوض تفسير موضوعى مى تواند از مسائل زير پرده بردارد:

1- ابعاد پراكنده يك موضوع را كه در آيات مختلف آمده در كنار هم قرار مى دهد و موضوعات را به صورت چند بعدى و جامع مى نگرد و طبعاً حقايق تازه اى از آن كشف مى كند.

2- ابهاماتى كه در بدو نظر در بعضى از آيات قرآن به چشم مى خورد با توجه به اصل اساسى «القرآن يفسر بعضه بعضاً» (آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند) بر طرف مى سازد.

3- جهان بينى اسلام، و بطور كلى، نگرش آن را در هر مسأله و هر موضوع آشكار مى سازد.

4- بسيارى از اسرار نهفته قرآن را تنها با روش تفسير موضوعى مى توان آشكار ساخت و به ژرفاى آيات آن تا آن جا كه در حوصله استعداد انسان هاست دست يافت.

بنابراين هيچ مسلمان ژرف انديش و آگاهى بى نياز از اين دو نوع تفسير نيست.

گرچه از قديمى ترين ايام حتى از عصر ائمه هدى عليهم السلام تفسير موضوعى مورد توجه بوده، و دانشمندان اسلام در اين زمينه كتاب ها نوشته اند كه نمونه روشن آن كتاب هاى «آيات الاحكام» است، ولى بايد اعتراف كرد كه تفسير موضوعى از رشد شايسته خود بى نصيب بوده، و هنوز مراحل طفوليت خود

ص: 15

را طى مى كند، و بايد در پرتو زحمات دانشمندان به محل شايسته خود برسد.

كتاب حاضر «پيام قرآن» كه با ابداع «يك روش كاملًا تازه» در تفسير موضوعى قرآن، گام هاى جديدى را در اين موضوع برداشته و بحمداللَّه از استقبال گسترده و حمايت روز افزون قشرهاى وسيعى بهره مند بوده است باز در آغاز راه است، و نياز به همكارى و همفكرى بيشتر از سوى علماى اسلام و مفسران عالى مقام دارد تا بتواند به هدف نهايى برسد، و ما هميشه در انتظار نظرات تكميلى اهل نظر و ارباب معرفت بوده و هستيم، و از خداى بزرگ توفيق و هدايت بيشتر را مى طلبيم.

قم- حوزه علميه

آية اللَّه مكارم شيرازى

ص: 16

با همكارى دانشمندان محترم و حجج اسلام آقايان:

محمد رضا آشتيانى

محمد جعفر امامى

عبدالرسول حسنى

محمد اسدى

حسين طوسى

سيد شمس الدين روحانى

محمد محمدى

ص: 17

منزلگاه هاى قيامت

مسأله «معاد» مسأله بسيار گسترده اى است، چرا كه از يك جهان بسيار گسترده سخن مى گويد، و چون عالمى است ناآشنا و از جهات زيادى با جهان ما متفاوت است، طبعاً بحث هاى پيچيده اى دارد.

ولى به دو دليل اين بحث ها «جالب» و «جذاب» است:

نخست اين كه به خاطر تازگى هايش حس كنجكاوى هر انسانى را بر مى انگيزد، و ديگر اين كه توجه به مسأله معاد و مخصوصاً جزئيات آن اثر روانى و تربيتى فوق العاده سازنده اى در روح و جان انسان، و طبعاً در تمام زندگى او دارد، و شايد به همين دليل در قرآن مجيد آن قدر نكات ظريف و جالب و شنيدنى درباره معاد ديده مى شود كه درباره هيچ مسأله اى وجود ندارد.

***

ما در آغاز در نظر داشتيم كه تمام بحث هاى مربوط به «معاد از ديدگاه قرآن» را به صورت «يك مجموعه و در يك جلد» در اختيار خوانندگان عزيز «تفسير پيام قرآن» بگذاريم، و به همين جهت تا آن جا كه ممكن بود در فشردگى بحث ها (بى آن كه خلل به طرح مسائل وارد شود) كوشيديم، ولى به هنگام غوص در درياى بيكران آيات قرآن- با همين فكر قاصر خود- آن قدر گوهرهاى ارزشمند يافتيم كه ديدم امكان ندارد همه را يكجا جمع كنيم، زيرا كتابى مى شد متجاوز از يك هزار صفحه، و چاره اى جز تجديدنظر در آن فكر، و تصميم بر نشر اين مجموعه در دو جلد نيافتيم.

اتفاقاً بحث هاى جلد «اوّل» و «دوّم» كاملًا از يكديگر متمايز شد، در جلد قبل تمام سخن درباره «كليات مسائل مربوط به معاد» بود، و در اين جلد سخن از «جزئيات و ويژگى هاى معاد از ديدگاه قرآن» است.

يا به تعبير ديگر اگر مسأله معاد را به يك ساختمان عظيم و بناى با شكوه تشبيه كنيم، در جلد اوّل سفت كارى و زير بناى ساختمان تمام شده، و در جلد دوّم (همين جلد) به ريزه كارى ها ورو بنا و تزيينات اين ساختمان پرداخته مى شود، و به همين دليل نام «منازل الاخرة- يا- منزلگهاى قيامت» براى آن بسيار مناسب است.

***

ص: 18

ذكر اين نكته نيز ضرورت دارد كه بحث هاى مربوط به معاد عموماً، و آنچه مربوط به جزئيات آن است خصوصاً، بسيار سئوال انگيز است، و «تا آن جا كه در توان داشتيم» سعى كرده ايم كه براى تمام اين «سئوالات» پاسخى از خود «قرآن» يا «احاديث و دلائل منطقى عقلى» بيابيم، و همه جا براى نزديك ساختن اين مفاهيم مهم و پيچيده به اذهان تلاش و كوشش كنيم، ضمناً با استفاده از مثال هاى گويا و زنده مطالب را به اذهان نزديك سازيم و در اين راستا تجربياتى را كه در بحث هاى تفسيرى و اعتقادى داشتيم در اين زمينه به كار گرفتيم، اميد است با اين تلاش توفيقى در اين راه نصيب شده باشد، و البتّه قضاوت با شماست.

مسلّماً اين كار زمينه اى خواهد شد براى تلاش هرچه بيشتر آيندگان، تا تلاش ها در اين راه استمرار يابد، زيرا هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه آخرين سخن را در اين بحث ها گفته است، و چيزى براى گفتن باقى نمانده است.

«خداوند» همه ما را از هر گونه لغزش چه در «علم» و چه در «عمل» چه در «نوشته ها» و چه در «گفته ها» به لطف و كرمش مصون و محفوظ دارد.

و ما را در سايه لطف و عنايتش به سلامت از اين منزلگها، به منزل اصلى يعنى كانون رحمتش «جنان عدن»، «جنة الخلد» برساند كه طى اين راه جز با عنايات و الطاف او براى هيچ كس امكان پذير نيست.

آمين يا رب العالمين.

قم- حوزه علميه- ناصر مكارم شيرازى

شعبان 1411

اسفندماه 1369

ص: 19

بخش اول: نشانه هاى رستاخيز

1- اشراط السّاعه

اشاره

«نشانه هاى رستاخيز»

اشاره:

در حقيقت منزل اوّل از ظهور نشانه هاى رستاخيز آغاز مى گردد، اين حقيقت قابل توجه است كه در قرآن مجيد آيات فراوانى يافت مى شود كه نشانه هاى نزديك شدن قيام قيامت را بازگو مى كند، و به عنوان «اشراط السّاعه» معروف شده است، اين عنوان چنانكه خواهيم ديد از خود قرآن مجيد گرفته شده است، «اشراط» جمع «شَرَط» (بر وزن هَدَف) به معناى «علامت»، و «ساعة» در اين جا به معناى «قيامت» است.

اين علامات حوادث مهم و تكان دهنده اى است كه قبل از قيامت رخ مى دهد و هر كدام هشدارى است براى پايان جهان، يا سر آغازى براى قيام رستاخيز، بايد توجه داشت كه اين حوادث همه يكنواخت نيست، بلكه تفاوت زيادى با هم دارد، و با يك نظر اجمالى مى توان آنها را به سه گروه تقسيم كرد:

1- حوادث مهمى كه «قبل از پايان جهان» تحقّق مى يابد.

2- حوادث هولناكى است كه «در آستانه پايان جهان» رخ مى دهد.

3- حوادث تكان دهنده اى كه در «آغاز رستاخيز» و بازگشت به حيات مجدد حاصل مى شود، و هريك از آنها قابل دقت است:

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و نخست به سراغ «بخش اوّل» مى رويم، و به آيات مربوط به آن گوش جان مى سپاريم:

1- فَهَلْ يَنْظُرُونَ الَّا السّاعَةَ انْ تَأتِيَهُمْ بَغْتَةً فَقَدْ جاءَ اشْراطُها

(محمد- 18)

2- فَأقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ

ص: 20

(قمر- 1)

3- فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتى السَّماءُ بِدُخانٍ مُبينٍ

(دخان- 10)

ترجمه:

1- آيا آنها جز اين انتظارى دارند كه قيامت ناگهان برپا شود (آن گاه ايمان آورند) در حالى كه هم اكنون نشانه هاى آن آمده است.

2- قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت.

3- منتظر روزى باش كه آسمان دود آشكارى پديد آورد.

تفسير و جمع بندى

نشانه هاى قيامت نمايان شده!

در نخستين آيه از آيات مورد بحث، اشاره سربسته اى به مسأله «اشراط الساعة» شده است، بى آن كه مصداق آن را بيان مى كند، مى فرمايد: «آيا آنها (افراد بى ايمان و استهزا كننده) جز اين انتظارى دارند كه قيامت ناگهان برپا شود آن گاه ايمان بياورند، در حالى كه هم اكنون نشانه هاى آن آمده است»! فَهَلْ يَنْظُرُون الَّا السّاعَةَ انْ تَأْتِيَهُمْ بِغَتَةً فَقَدْ جاءَ اشْراطُها

اما در آن موقع كه قيامت برپا شود ديگر توجه و ايمان آنها سودى نخواهد داشت فَانَّى لَهُمْ اذا جائَتْهُمْ ذِكراهُمْ

همان گونه كه قبلًا اشاره شد، «اشراط» جمع شَرَط به معناى علامت است، بنابراين «اشراط السّاعه» به معناى نشانه هاى قيامت مى باشد، اما در اين كه منظور از تحقق اين نشانه ها كه آيه فوق اجمالًا از آن خبر مى دهد چيست؟ در ميان مفسّران گفتگوست.

غالب مفسّران معتقدند كه منظور از «اشراط» در اين جا همان بعثت و قيام پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و نزول قرآن مجيد آخرين كتاب آسمانى مى باشد، شاهد بر اين معنا را احاديثى از خود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دانسته اند، مانند حديث معروفى كه از آن حضرت نقل شده كه فرمود: «بُعِثْتُ انا وَ السَّاعةُ كَهاتَيْنِ، وَ ضَمَ

ص: 21

السَّبّابَةَ وَ الْوُسْطى بعثت من و قيامت مانند اين دوست، و اشاره به دو انگشت مباركش كرد و انگشت «سبّابه» را با انگشت «وسط» در كنار يكديگر قرار داد».(1) 6

بعضى مسأله شق القمر را نيز جزء اشراط الساعه شمرده اند اينها همه در صورتى است كه منظور نشانه هاى نزديك شدن قيامت باشد نه نشانه امكان معاد، در حالى كه بعضى معناى دوّم را برگزيده اند، و گفته اند اصل آفرينش انسان از خاك، و خلقت آسمان ها و زمين، همه نشانه هاى قدرت خدا بر اعاده حيات مردگان است، در اين صورت تمام دلايل امكان معاد جزء نشانه هاى رستاخيز و اشراط الساعة خواهد بود (دقت كنيد).

ولى معناى اوّل صحيح تر به نظر مى رسد، به خصوص اين كه در روايات اسلامى امورى به عنوان نشانه هاى نزديك شدن قيامت و اشراط الساعه شمرده شده، مانند حديثى كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه فرمود: «مِنْ اشْراطِ السّاعةِ انْ يُرْفَعَ الْعِلْمُ، وَ يَظْهَرَ الْجَهْلُ، وَ يُشْرَبَ الْخَمْرُ وَ يَفْشُو الزِّنا؛ از نشانه هاى قيامت برچيده شدن علم، آشكار شدن جهل، و شرب خمر و كثرت زناست».(2)

حتى در بعضى از روايات قيام حضرت مهدى (ارواحنا فداه) براى مبارزه با ظلم و فساد جزء اشراط الساعة شمرده شده است.

***

قيامت نزديك شد!

در دوّمين آيه سخن از نزديكى قيامت و شق القمر است، مى فرمايد: «قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت»! اقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ

اين در حقيقت پاسخ به سؤالى است كه مكرراً از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى كردند كه «قيامت كى خواهد آمد»؟ در اين جا مى فرمايد: «قيامت نزديك است، و يكى از نشانه هاى آن شق القمر است» حادثه اى كه هم دليل بر قدرت خداوند بزرگ بر همه چيز (و ضمناً قدرت بر احياى موتى) بود، و هم از صدق دعوى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آخرين سفير الهى حكايت مى كرد، و هم از نزديكى رستاخيز زيرا همان گونه كه در


1- اين حديث را بسيارى از مفسّران شيعه و اهل سنت با مختصر تفاوتى نقل كرده اند مانند مجمع البيان و تفسير قرطبى و فى ظلال و روح البيان و تفاسير ديگر( ذيل آيه مورد بحث).
2- تفسير نور الثقلين، جلد 5، صفحه 37، حديث 41.

ص: 22

شرح آيه گذشته خوانديم كه خود آن حضرت مى فرمود: «بعثت من از نشانه هاى نزديك شدن قيامت است».

ولى بعضى ديگر از مفسّران گذشته و امروز، آيه را اشاره به حوادثى مى دانند كه در پايان اين جهان و در آستانه قيامت واقع مى شود و از جمله: خورشيد تاريك، و ماه از هم شكافته خواهد شد، و اگر تعبير آيه به «انشق» به صورت فعل ماضى آمده است به خاطر آن است كه در لغت عرب بسيارى از مسائلى كه در آينده قطعى است به صورت فعل ماضى آورده مى شود.

ولى كمتر كسى از مفسّران اين تفسير را پذيرفته است كه آيه ناظر به حوادث پايان دنيا باشد زيرا به هر حال ظاهر آيه ماضى و مربوط به گذشته است، و دليلى ندارد كه آن را بدون قرينه روشن به صورت مستقبل معنا كنيم، و هم روايات فراوانى كه به گفته في «ظلال القرآن» در سر حد تواتر است گواهى مى دهد كه معجزه «شق القمر» در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به وقوع پيوست.(1)

و به نقل مرحوم علامه طباطبايى در «الميزان» اهل حديث و علماى تفسير متفقاً اين معنا را پذيرفته اند كه شق القمر در عصر پيامبر رخ داد» جز چند نفر از مفسّران پيشين (و غير معروف).(2)

ابو الفتوح رازى نيز مى گويد: «قول كسانى كه مى گويند آيه فوق اشاره به حوادث آينده است، خلاف اجماع و اتفاق علماست»!(3)

درباره چگونگى شق القمر (شكافته شدن ماه) و شرح اين اعجاز نبوى، و روايات مربوط به آن، و امكان آن از نظر علوم روز، بحث هاى فراوانى است كه چون خارج از هدف ما يعنى شرح «اشراط الساعه» مى باشد از آن صرفنظر كرده، و علاقه مندان آن را به مطالعه تفسير نمونه، جلد 23، صفحه 12 تا 19 ارجاع مى دهيم.

***

آن روز كه دود غليظى آسمان را فرا مى گيرد

در سوّمين آيه اشاره به يكى ديگر از نشانه هاى نزديكى قيامت شده است و آن روزى است كه دود


1- فى ظلال القرآن، جلد 7، صفحه 644.
2- تفسير الميزان، جلد 19، صفحه 61 و 60.
3- تفسير ابو الفتوح رازى، جلد 10، صفحه 364.

ص: 23

غليظى صفحه آسمان را مى پوشاند و به صورت عذابى در مى آيد، مى فرمايد: «منتظر روزى باش كه آسمان، دود آشكارى پديد مى آورد، و همه مردم را فرا مى گيرد، اين عذاب دردناكى است».

فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَاْتى السَّماءُ بِدُخانٍ مُبينٍ- يَغْشَى النّاسَ هذا عَذابٌ اليمٌ

در تفسير اين آيه در ميان مفسّران گفتگو بسيار است و عمدتاً سه قول بيان شده:

بعضى آن را اشاره به عذاب روز قيامت مى دانند كه دود وحشتناك و شرربارى بر سر مجرمان سايه مى افكند، ولى اين احتمال بسيار بعيد به نظر مى رسد، چرا كه در ذيل اين آيات مى خوانيم: كافران در آن روز تقاضاى برطرف شدن عذاب الهى را مى كنند و اظهار ايمان مى نمايند، و به آنها خطاب مى شود كه «ما كمى عذاب را برطرف مى سازيم ولى شما باز به كار خود بر مى گرديد»!:

انّا كاشِفُوا الْعَذابِ قَليلًا انَّكُمْ عائدُونَ (دخان 15).

اين معنا در قيامت متصور نيست، به خصوص اين كه در آيه بعد از آن مستقلًا اشاره به قيامت و مجازات هاى عظيم آن شده است، و نشانه مى دهد آنچه قبل از آن ذكر شده مربوط به غير قيامت بوده است يَوْمَ نَبْطشُ الْبَطْشَةَ الْكُبْرى انّا مُنْتَقِمُونَ (خان 16).

قول دوم اينكه آيه اشاره به قحطى و خشكسالى و مانند آن است كه دامان گروه عظيمى از كفار را در همان زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گرفت، آنها خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و تقاضاى برطرف شدن عذاب كردند، حضرت دعا فرمود و برطرف شدن ولى باز ايمان نياوردند.

بنابراين تفسير «دُخان» (دود) اين جا به معناى مجازى است، چون در ادبيات عرب واژه «دخان» كنايه از شر و بلاى فراگير است، چنانكه فخر رازى در كلمات خود آورده است.(1)

يا از اين جهت كه هنگام خشكسالى گرد و غبار غليظ صفحه آسمان را مى پوشاند كه از آن در اين جا تعبير به «دخان» شده است، زيرا باران نقش مؤثرى در فرو نشاندن گرد و غبار و دود دارد(2) لذا سال هاى قحطى را «سَنَةُ الغَبْراء» (سال پر گرد و خاك) يا «عامُ الرِّمادْ» (سال خاكستر) مى گويند.

اشكالى كه به اين تفسير وارد مى شود اين است كه به هر حال «دخان» در معناى حقيقتش يعنى دود به كار نرفته، و بدون وجود قرينه اى حمل بر معناى مجازى شده است.

تفسير سوّم آن است كه آيه اشاره به يكى از نشانه هاى نزديك شدن قيامت مى كند كه آسمان را دود


1- تفسير كبير، جلد 27، صفحه 242.
2- روح المعانى، جلد 25، صفحه 107 و روح البيان، جلد 8، صفحه 406.

ص: 24

آشكار مى پوشاند، و مردم دست به دامن لطف خدا مى شوند و خداوند با لطف و كرمش كمى اين عذاب را بر طرف مى سازد، ولى باز منكران ايمان نمى آورند.

اين تفسير هم موافق ظاهر آيه، هم مطابق اخبار متعددى است كه در منابع تفسير شيعه و اهل سنت آمده است.

در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه فرمود: «چهار چيز از نشانه هاى نزديك شدن قيامت است: اوّل ظهور دجّال، و ديگرى نزول عيسى و سوّم آتشى است كه از قعر سرزمين عدن برمى خيزد و چهارم دخان (دود) است».

يكى از اصحاب سؤال مى كند، دخان چيست؟ پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آيه فوق را تلاوت فرمود: فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتى السَّماءُ بِدُخانٍ مُبينٍ و سپس افزود. «يَمْلُا ما بَيْنَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ يَمْكُثُ ارْبَعيْنَ يَوْماً وَ لَيْلَةً امَّا الْمُؤْمِنُ فَيُصيبُ مِنْه كَهيْئَةِ الزَّكْمِةِ وَ امَّا الْكافِرُ بِمَنْزِلَةِ السَّكْرانِ يَخْرُجُ مِنْ مِنْخَرَيْهِ وَ اذْنَيْهِ وَ دُبِرِهِ دودى است كه بين مشرق و مغرب را پر مى كند، و چهل شبانه روز باقى مى ماند، اما مؤمن حالتى شبيه به زكام به او دست مى دهد، و كافر همچون مستان خواهد بود، و دود از بينى و گوش ها و پشت او بيرون مى آيد».(1)

همين معنا با تفاوتى در منابع شيعه نيز آمده است، آن جا كه اميرمؤمنان على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند كه ده چيز قبل از قيامت به طور قطع واقع مى شود: از جمله آنها قيام حضرت مهدى عليه السلام و نزول حضرت عيسى عليه السلام و ظهور دخان را مى شمرد.(2)

بعضى روايات ديگر نيز در اين زمينه وارد شده كه اين تفسير را تأييد مى كند.

بنابراين بهترين تفسير براى آيه همان تفسير سوّم است.

اين بود عمده ترين اشراط السّاعه، در بخش اوّل، كه در قرآن مجيد به آن اشاره شده.


1- تفسير درّ المنثور، جلد 6، صفحه 29.
2- بحارالانوار، جلد 52، صفحه 209- و در تفسير قرطبى جلد 9، صفحه 5950 و غير آنها نيز احاديثى به همين مضمون ديده مى شود.

ص: 25

بخش دوّم: نشانه هايى كه در پايان جهان واقع مى شود

اشاره

از بخش ديگرى از آيات قرآن استفاده مى شود كه در پايان اين جهان، انقلابى عظيم در كائنات و آسمان و زمين رخ مى دهد، و به تعبير ديگر مرگ جهان مرگ تدريجى نيست، بلكه ناگهانى و دفعى و توأم با حوادث تكان دهنده است.

اين حوادث كه قسمتى از نشانه هاى قيامت را تشكيل مى دهد، عبارتند از:

1- متلاشى شدن كوه ها

اين مطلب در آيات متعددى از قرآن مجيد منعكس است و مراحل مختلفى براى آن ذكر شده كه مى توان آن را در هشت مرحله تنظيم و خلاصه كرد:

«نخست» اين كوه ها به لرزه در مى آيند: يَوْمَ تَرْجُفُ الْأرْضُ وَ الْجِبالُ (مزمل- 14)

در مرحله دوّم از جا كنده مى شوند: وَ حُمِلَتِ الْأَرْضُ وَ الْجِبالُ (حاقه- 14).

در مرحله سوّم به حركت در مى آيند وَتَسيرُ الْجِبالُ سَيْراً (طور- 10).

در مرحله چهارم در هم كوبيده مى شوند فَدُ كَّتا دَكَةً واحِدةً (حاقّه- 14) «زمين و كوه ها يكباره در هم كوبيده مى شوند».

در مرحله پنجم به صورت توده اى از شن هاى متراكم در مى آيند وَ كانَتِ الْجِبالُ كَثيباً مَهيلًا (مزمّل- 14).

در مرحله ششم به صورت گرد و غبار پراكنده مى شوند وَبُسَّتِ الْجِبالُ بَسّاً فَكانَتْ هَباءاً مُنْبَثّاً (واقعه- 5 و 6).

در مرحله هفتم به شكل پشم هاى حلاجى كه با تند باد حركت كنند و تنها رنگى از آنها در آسمان ديده مى شود در مى آيند وَتَكوُنُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ (قارعه- 5).

و سرانجام در هشتمين مرحله شبحى از آنها همجون شبح يك سراب در يك بيابان خشك باقى مى ماند! وَ سُيِّرَتِ الْجِبالُ فَكانَتْ سَراباً (نبأ 20).

ص: 26

به اين ترتيب كوه ها به كلى از ميان مى روند و اثرى از آنها باقى نمى ماند و صفحه زمين صاف و هموار خواهد شد فَيَذَرُها قاعاً صَفْصَفاً (طه 106).(1)

آيا اين حوادث عجيب و هولناك كه دامنگير كوه ها مى شود بر اثر انفجارات درونى، و متلاشى شدن نظام اتمى آنها، و آزاد شدن انرژى هاى نهفته درونى است؟ يا ضربه اى از خارج بر آنها وارد مى شود، مانند برخورد سيّاره هاى آسمانى با سرعت و جاذبه شديد به يكديگر؟ يا علل ديگرى كه امروز براى ما ناشناخته است؟

هيچ كس به درستى نمى تواند پاسخى به اين سؤالات بدهد، و علوم روز نيز از توضيح اين مطلب عاجز است، همين اندازه مى گويد كه در كرات آسمانى در گذشته و حال انفجارات عظيمى روى داده و مى دهد، حتى از تفسير علل آن نيز عاجز است.

همين اندازه مى دانيم كه به شهادت قرآن اين حوادث در پايان دنيا واقع مى شود، هرچند علل آن براى ما ناشناخته است.

***

2- انفجار درياها

ديگر از نشانه هاى پايان اين جهان، و نزديك شدن رستاخيز، انفجار درياهاست، چنانكه در اين زمينه مى خوانيم: وَ اذَا الْبِحارُ فَجِّرَتْ «آن زمان كه درياها منفجر گردد» (انفطار- 3) و در جاى ديگر مى فرمايد: «در آن هنگام كه درياها برافروخته شود»! وَ اذَا الْبِحارُ سُجِّرَتْ (تكوير- 6).

در آيه 6 سوره طور ضمن سوگندهاى متعدد و پى درپى مى گويد: «سوگند به درياى برافروخته»! وَالْبَحْرِ الْمَسْجُورِ

بى شك آيه اوّل و دوّم اشاره به «اشراط السّاعه» مى كند، چون آيات بعد از آن به خوبى به اين معنا گواهى مى دهد، و در مورد آيه سوّم اين تفسير ذكر شده كه ناظر به نشانه هاى قيامت است.

در اين آيات در يك مورد تعبير «فُجِّرَتْ» از ماده «فَجْر» به معناى شكافتن به كار رفته، كه ممكن است اشاره به انفجار و برافروختگى درياها باشد.


1- « قاع» به معناى زمين صاف و هموار و« صَفْصَفّ» به معناى زمينى است خالى از هرگونه گياه، و يا زمين صاف و مسطح، و در اين صورت هر دو به يك معنا و براى تأكيد خواهد بود.

ص: 27

اين مسأله امروز براى ما مسأله ساده اى است، چرا كه آب از دو عنصر تشكيل يافته «اكسيژن» و «ئيدروژن» كه هر دو شديداً قابل احتراق است، اگر عواملى سبب تجزيه آب ها شوند، درياها مبدّل به كوره هاى عظيمى از آتش سوزان خواهند شد، و يك جرقّه كوچك كافى است كه عالمى از آتش ايجاد كند.

اين احتمال نيز داده شده كه زلزله هاى شديد آستانه رستاخيز سبب شكافتن زمين ها و راه يافتن درياها به يكديگر مى شوند و نتيجه آن به هم پيوستگى تمام درياچه ها با درياهاى روى زمين است، و يكى از تفسيرهاى آيه همين است.

تفسير سوّمى نيز وجود دارد كه با متلاشى شدن كوه ها و ريخته شدن غبار آنها به درياها، درياها پر مى شود و آب سراسر خشكى ها را فرا مى گيرد.

همين تفسيرهاى سه گانه در مورد عنوان دوّم (سجّرت) كه از ماده «تسجير» مى باشد نيز گفته شده، زيرا «تسجير» در اصل به معناى برافروختن و به هيجان درآوردن آتش، و گاه به معناى پر شدن نيز آمده است، لذا تنور پر از آتش را «مُسَجَّر» مى گويند.

مشتعل شدن درياها يا به خاطر تجزيه آن به دو ماده قابل احتراق اكسيژن و ئيدروژن است، يا به علل ديگرى كه بر ما مخفى است، و پر شدن درياها يا به سبب متلاشى شدن كوه ها و ريختن آن به درياها است، يا فرود سنگ هاى آسمانى در آنها يا علل ناشناخته ديگر.

***

3- زلزله هاى عظيم و ويرانگر!

ديگر از نشانه هاى پايان جهان و قرب قيامت، زلزله هاى بى سابقه و عظيمى است كه تمام كره خاكى ما را به لرزه در آورده، همه چيز را در هم مى ريزد و انسان ها را در لحظات كوتاهى مدفون مى سازد قرآن مى گويد: يا ايُّها النّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ انَّ زَلْزَلَةَ السّاعَةِ شَى ءٌ عَظيمٌ «اى مردم از پروردگارتان بترسيد و پرهيزگارى پيشه كنيد كه زلزله رستاخيز مطلب مهمى است».

سپس مى افزايد: «روزى كه آن را مى بينيد (چنان گرفتار وحشت مى شويد كه) مادران شيرده كودكان شيرخوار خود را فراموش مى كنند، هر زن باردارى جنين خود را بر زمين مى نهد و مردم را مست

ص: 28

مى بينى، در حالى كه مست نيستند، ولى عذاب خدا شديد است»! يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمّا ارْضَعَتْ وَ تَضَعُ كُلُّ ذاتِ حَمْلٍ حَمْلَها وَتَرى النّاسَ سُكارَى وَ ما هُمْ بِسُكارَى وَلِكنَّ عَذابَ اللَّهِ شَديدٌ (حج 1 و 2).

البتّه همان گونه كه در بخش سوّم «اشراط السّاعه» خواهيم گفت زلزله ديگرى قبل از احياى مردگان صورت خواهد گرفت، كه در بعضى ديگر از آيات قرآن به آن اشاره شده است، اين احتمال نيز وجود دارد كه آيه مورد بحث اشاره به آن باشد، به قرينه «لكِنَّ عذابَ اللَّهِ شَديدٌ» ولى در اين صورت بايد مسأله زنان باردار و كودكان شيرخوار به معناى مجازى تفسير شود، يعنى شدّت وحشت ناشى از اين زلزله آن قدر زياد است كه اگر زن باردارى باشد سقط جنين مى كند، و اين تفسير خلاف ظاهر آيه است.

به هر حال همين معنا در آيه 14 سوره مزمل نيز آمده است، يَوْمَ تَرْجُفُ الْأرْضُ وَ الْجِبالُ «آن روز كه زمين و كوه ها سخت به لرزه مى افتند».(1)

نظير آن معنا در سوره واقعه آيه 4 نيز آمده است: اذا رُجَّتِ الْأرْضُ رَجّا وَبُسَّتِ الْجِبالُ بَسّاً: «هنگامى كه زمين به شدت به لرزه درآيد و كوه ها درهم كوبيده شود»!

***

4- تاريك شدن خورشيد و ماه و ستارگان!

يكى ديگر از نشانه هاى نزديكى قيامت خاموشى چشمه خورشيد و كدورت و تيرگى ستارگان است، چنانكه قرآن مى گويد: «در آن هنگام كه طومار خورشيد درهم پيچيده شود و ستارگان تاريك گردد»! اذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ وَ اذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ

«كوّرت» از ماده «تكوير» در اصل به معناى پيچيدن و جمع و جور كردن چيزى است، مانند پيچيدن عمامه بر سر، اين واژه به معناى تاريك شدن يا افكندن نيز آمده است، و ظاهراً اين دو معنا در مورد خورشيد لازم و ملزوم يكديگر است، به اين ترتيب كه خورشيد تدريجاً لاغر و جمع و جور مى شود، و رو به تاريكى و بى فروغى مى گذارد.

«انْكَدَرَتْ» از مادّه «انكدار» به معناى تيرگى و تاريكى يا سقوط و پراكندگى است، و ظاهراً هر دو معنا


1- « تَرْجُفُ» از ماده« رجف»( بر وزن كشف) به معناى اضطراب و لرزه شديد است، و از آن جا كه اخبار فتنه انگيز مايه اضطراب جامعه مى شود به آن« اراجيف» مى گويند.

ص: 29

در مورد ستارگان لازم و ملزوم يكديگر است.

آرى طبق گواهى قرآن در پايان جهان، پر فروغ ترين مبدأ نور در منظومه شمسى ما كه مايه روشنايى تمام سيّارات است خاموش و جمع مى شود، و ستارگان ديگر نيز به همين سرنوشت گرفتار مى گردند.

فخر رازى در يكى از عبارات خود مى گويد كه بعضى «كُوِّرَتْ» را از ريشه «كور»! به معناى نابينا دانسته اند(1) كه آن هم به معناى خاموشى آفتاب است.

دانشمندان امروز معتقدند انرژى خورشيد كه در فضا پخش مى شود از احتراق هسته اى به دست مى آيد كه سوخت آن ئيدروژن و خاكسترش هليوم است.(2)

و نيز به همين دليل در هر شبانه روز سيصد و پنجاه هزار ميليون تُن! از وزن اين كره كاسته مى شود، و همين امر سبب مى گردد كه تدريجاً لاغر و كم نور شود و اين همان جمع شدن و كم نور شدن، يعنى دو مفهومى است كه در مادّه «تكوير» طبق گفته ارباب لغت وجود دارد، هرچند در شرائط فعلى به خاطر عظمت اين كره كاسته شدن اين مقدار تأثير فورى در وضع آن ندارد.

البتّه اگر سرعت كاهش به مقياس كنونى باشد ممكن است تحقق اين موضوع ميليون ها يا ميلياردها سال به طول انجامد، ولى هيچ كس از شرايط آينده كيهانى با خبر نيست، ممكن است شرايطى به وجود آيد كه اين كاهش جرم و نور شتاب گيرد، و در مدّتى كوتاه اين مبدأ عظيم وجوشان نور و حرارت به كلى از فعّاليت ساقط گردد.

همين معنا در مورد ساير كرات آسمانى نيز صادق است.

نظام موجود كواكب نيز در هم مى ريزد، گويى تعادل جاذبه و دافعه كه ارتباط با «جرم ها» و «سرعت حركت» آنها دارد به هم مى خورد، و شايد اين همان چيزى است كه در قرآن مجيد در جايى ديگر به آن اشاره كرده، مى فرمايد: وَ اذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَتْ «آن زمان ستارگان پراكنده شوند و فرو ريزند» (انفطار- 2).

البتّه اين آيه تفسير ديگرى دارد كه در بحث آينده به خواست خدا خواهد آمد.

در سوره قيامت نيز مى خوانيم: «در آن هنگام كه چشم ها در شدّت وحشت به گردش درمى آيد، و ماه بى نور مى گردد، و خورشيد و ماه يكجا جمع مى شود، و انسان مى گويد راه فرار كجاست»؟!


1- تفسير كبير، جلد 31، صفحه 66.
2- زندگى و مرگ ستارگان صفحه 92.

ص: 30

فَاذا بَرِقَ الْبَصَرُ- وَخَسَفَ الْقَمَرُ وَ جُمِعَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ- يَقُولُ الْإنسانُ ايْنَ الْمَفَرُّ (قيامت- 7 تا 10).

از اين آيات به خوبى مى توان استفاده كرد كه تمام اين حوادث به طور ناگهانى انجام مى شود نه تدريجى وگرنه انسانى در آن زمان وجود نخواهد داشت كه چنين سختى بگويد (دقت كنيد).

جمع شدن خورشيد و ماه ممكن است از اين جهت باشد كه با از بين رفتن تعادل «جاذبه» و «دافعه» كره ماه جذب به مركز اصلى يعنى خورشيد خواهد شد.

اين سخن را با اشاره به آيه ديگرى از قرآن در اين رابطه پايان مى دهيم، مى فرمايد: فَاذَا النُّجُومُ طُمِسَتْ «هنگامى كه ستارگان محو و تاريك شوند» (مرسلات- 8).

اين تعبير نيز هماهنگ با آيات فوق و از لوازم آنهاست.

مجدّداً يادآور مى شويم كه اين مسائل هم اكنون در جهان هستى در جريان است، ولى به صورت تدريجى، اما در پايان دنيا شدت مى گيرد و طىّ يك سلسله حوادث زنجيره اى تند و ناگهانى اين نظام فرو مى ريزد و به عمر اين جهان، به فرمان خدا، پايان داده مى شود.

***

5- شكافتن كرات آسمانى!

ديگر از نشانه هاى پايان جهان دگرگون شدن نظام كواكب و شكافتن كرات آسمانى است كه در آيات فراوانى از قرآن مجيد به آن اشاره شده و تعبيرات مختلفى درباره آن ديده مى شود.

گاه تعبير به «انشقاق» مى كند: اذَ السَّماءُ انْشَقَّتْ «در آن هنگام كه آسمان (كرات آسمانى) شكافته شود». (انشقاق- 1).

نظير همين معنا در آيه 16 حاقّه نيز آمده است: وَانْشَقَّتِ السَّماءُ فَهِىَ يَوْمَئِذٍ واهِيَةُ: «و آسمان ها از هم شكافته مى شوند و سست مى گردند؛ فرو مى ريزند».

در آيه 25 سوره فرقان، همين معنا با مختصر تفاوتى منعكس است: وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ «به خاطر بياور روزى را كه آسمان با ابرها از هم شكافته مى شود»!

منظور از «سماء» در اين آيات كرات آسمانى است كه در پايان جهان بر اثر انفجارهاى پى درپى از هم شكافته مى شود، ولى در اين كه منظور از شكافته شدن با «ابرها» چيست؟ اين احتمال وجود دارد كه

ص: 31

منظور همراه بودن متلاشى شدن آسمان ها با پيدايش ابرهاى سنگينى است كه از گرد و غبار آنها حاصل مى شود (به اصطلاح باء در «الغمام» در اين جا به معناى ملابست است، همان گونه كه در تفسير الميزان به عنوان يك احتمال آمده شده است).(1)

ولى مرحوم علّامه طباطبايى بعيد نمى داند كه تعبير فوق را بر معناى كنائى حمل شود و بگوييم:

منظور كنار رفتن حجاب هاى جهل و نادانى و نمايان گشتن عالم غيب است (و طبعاً در اين صورت «باء» به معناى «عن» خواهد بود) يعنى ابرها كنار مى رود و غيب جهان ظاهر مى شود.

ولى تا دليلى بر اين تفسير كنايى نباشد، قبول آن مشكل است.

جالب اين كه در حديثى از على عليه السلام مى خوانيم: «انَّها تَنْشَقُّ مِنَ الْمَجَرَّةِ!؛ آسمان ها از قسمت كهكشان ها شكافته مى شود».(2)

اين تعبير جالب هماهنگ با آخرين اكتشافاتى است كه دانشمندان در زمينه كهكشان دارند و مى گويند منظومه شمسى و ستارگانى كه مشاهده مى كنيم جزئى از كهكشان بزرگ «راه شيرى» است كه با چشم غير مسلّح مشاهده مى شود، و انشقاق خورشيد و ماه و ستارگان همراه با شكافته شدن اين كهكشان بزرگ است (دقت كنيد).

و گاه تعبير به «انفطار» شده است، مى فرمايد: اذَ السَّماءُ انْفَطَرَتْ «در آن هنگام كه آسمان شكافته شود» (انفطار- 1).

نظير همين معنا در آيه 18 سوره مزمل نيز آمده است، مى فرمايد: السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ «در آن روز آسمان از هم شكافته مى شود».

همان گونه كه قبلًا نيز گفته ايم «انفطار» از ماده «فطر» به معناى شكافتن است.

و گاه مى فرمايد: وَ اذَا السَّماءُ كُشِطَتْ «در آن هنگام كه پرده از روى آسمان برگرفته شود» (تكوير- 11).

اين تعبير ممكن است اشاره به كنار رفتن حجاب هايى باشد كه در اين دنيا مانع از ديدن ملكوت آسمان ها، فرشته ها و بهشت و دوزخ است. در آن روز پرده ها كنار مى رود و انسان حقايق عالم هستى را مى بيند. در اين صورت ارتباطى با مسأله متلاشى شدن آسمان ها ندارد.


1- الميزان، جلد 15، صفحه 202.
2- تفسير فخر رازى، جلد 31، صفحه 103.

ص: 32

بعضى از مفسّران مانند مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» آن را به معناى كنده شدن آسمان ها (كرات آسمانى) از جايگاهشان تفسير كرده اند كه لازمه آن به هم ريختن نظام، و در نورديدن طومار آنها است.(1)

و گاه مى فرمايد وَ اذَا السَّماءُ فُرِجَتْ «در آن هنگام كه آسمان شكافت پيدا كند» (مرسلات- 9).

ماده «فطر» و «فرج» به يك معنا است، يا تفاوت مختصرى دارد، و لذا به گشوده شدن مشكلات نيز «فرج» گفته مى شود كه نقطه مقابل «شدت» و بسته شدن كارهاست.

و گاه تعبير به «فتح» فرموده، چنانكه در آيه 19 نبأ مى خوانيم وَ فُتِحَتِ السَّماءُ فَكانَتْ ابْواباً: «و آسمان گشوده مى شود و به صورت درهاى متعدد در مى آيد».

اين تعبير ممكن است اشاره به شكافته شدن آسمان ها باشد، چنانكه جمعى از مفسّران گفته اند، و در اين صورت هماهنگ با آيات فوق است، يعنى در كرات آسمانى شكاف هاى زيادى ظاهر مى شود كه گويى سرتاسر آسمان تبديل به درها و روزنه هايى گرديده است!

ولى بعضى ديگر آن را بر معناى كنايى حمل كرده و گفته اند: منظور گشوده شدن درهاى عالم غيب، و كنار رفتن حجاب ها، و ارتباط عالم فرشتگان با عالم انسان هاست.(2)

و گاه مى فرمايد: يَوْمَ تَمُورُ السَّماءُ مَوْراً: «در آن روز كه آسمان شديد حركت كند» (طور- 9).

«مَوْر» (بر وزن قول) گاه به معناى حركت شديد، گاه به معناى حركت دورانى، و گاه به معناى رفت و آمد و اضطراب آمده، و لذا به گرد و غبار كه باد به هر سو مى برد «مُور» (بر وزن زور) گفته مى شود.

به هر حال اين تعبير به معناى متزلزل شدن كرات آسمانى و به هم ريختن نظام آنها و طبعاً متلاشى شدن است.

و گاه مى فرمايد: يَوْمَ تَكُونُ السَّماءُ كَالْمُهْلِ در آن روز كه آسمان همچون فلز گداخته شود»! (معارج- 8).

مفسّران «مُهْل» را به معناى دُرد خاصى كه در روغن يا صمغ هاى درختى ته نشين مى كند، و گاه به معناى طلا و نقره مذاب تفسير كرده اند، و معنى اخير براى تفسير آيه فوق مناسب تر است، و به هر حال


1- « مجمع البيان»، جلد 10، صفحه 444.
2- تفسير اوّل را طبرسى و فخررازى و بعضى ديگر انتخاب كرده اند و تفسير دوّم را علامه طباطبايى در الميزان( ذيل آيه مورد بحث).

ص: 33

پيدايش چنين حالتى در كرات آسمانى نتيجه متلاشى شدن آنهاست.

و سرانجام در يك تعبير تكان دهنده مى فرمايد: يَوْمَ نَطْوى السَّماءَ كَطَىِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَما بَدَأْنا اوَّلَ خَلْقٍ نُعيدُهُ «در آن روز كه آسمان را همچون طومار درهم مى پيچيم و همان گونه كه آفرينش را آغاز كرديم باز مى گردانيم»! (انبياء- 104).

اين تعبير ابعاد دگرگونى آسمان ها و كواكب آسمانى را در پايان جهان به خوبى روشن مى سازد، و نشان مى دهد كه تمام منظومه ها و ستارگان ثابت و سيار همگى مانند يك طومار بهم پيچيده مى شوند، و همان گونه كه در آغاز آفرينش به صورت توده واحدى بودند در مى آيند، بار ديگر خداوند طرحى نوين در عالم هستى مى ريزد و قيامت در اين عالم نو برپا مى شود.

***

از مجموع آنچه در آيات گذشته آمد چنين نتيجه مى گيريم كه قيامت ادامه دنيا نيست، بلكه اين جهان به كلى درهم كوبيده مى شود، زيرا انفجارهاى عظيم و زلزه هاى هولناك همه چيز را در هم مى ريزد و در هم مى پيچد، سپس طرح تازه اى ريخته مى شود و جهان نوينى بر ويرانه هاى اين جهان برپا مى شود و رستاخيز انسان ها در آن عالم جديد است.

***

ص: 34

بخش سوّم: نشانه هاى شروع قيامت

اشاره

در آغاز رستاخيز نيز حوادث عظيمى رخ مى دهد، و همان گونه كه پايان دنيا همراه با حوادث عظيم بود آغاز رستاخيز نيز با حوادث عظيم توأم است.

اين معنا در آيات مختلفى از قرآن مجيد به چشم مى خورد.

1- در يكجا مى فرمايد: يَوْمَ تُبَدَّلُ الأَرْضُ غَيْرَ الارْضِ وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا للَّهِ الواحِدِ القَهّارِ: «وعده الهى در آن روز تحقق مى يابد كه اين زمين به زمين ديگر و آسمان ها (به آسمان هاى ديگر) مبدّل مى شود، و انسان ها در پيشگاه خداوند واحد قهّار ظاهر مى گردند» (ابراهيم- 48).

اين دگرگونى اشاره به مرحله سوّم است، زيرا در پايان آيه مى گويد: «در آن روز هركس و هرچه، دارد در برابر خداوند واحد قهار ظاهر مى گردد».

اين نكته قابل توجه است كه منظور از تبديل زمين به زمين ديگر در اين جا عوض شدن ذات آن نيست آن گونه كه شايد بعضى تصور كرده اند، بلكه منظور تبديل صفات آن است، مانند از ميان رفتن كوه ها و صاف و مسطح شدن و توسعه فراوان يافتن، بى آنكه اصل ذات عوض شود.

دليل اين سخن، آيات متعددى است كه مى گويد: در قيامت انسان ها از قبرهايشان بر مى خيزند، مخصوصاً آيه 55 طه كه مى گويد: «ما شما را از اين زمين آفريديم، و به آن باز مى گردانيم، و بار ديگر از آن خارج مى سازيم» مِنها خَلَقْناكُم وَ فيها نُعيدكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً اخرى

به هر حال مفسّران براى اين آيه تفسيرهاى متعددى ذكر كرده اند كه غالباً دليلى جز بعضى از روايات مرسل، يا اقوال بعضى از مفسّران پيشين ندارد:

گاه گفته اند زمين مبدل به نقره، و آسمان مبدل به طلا مى شود!

و گاه گفته اند زمين مبدل به آتش، و آسمان ها مبدل به باغ هاى بهشت مى گردد، و يا هر قطعه زمينى به تناسب مؤمنان و كفارى كه بر آن هستند مبدل به نقره يا آتش مى شود.

ولى آنچه از اين آيه اجمالًا استفاده مى شود يك دگرگونى عظيم است هر چند جزئيات آن بر ما روشن نيست.

ص: 35

***

2- در جاى ديگر مى فرمايد: اذا زُلْزِلَتِ الْأرْضُ زِلْزالَها وَ اخْرِجَتِ الْأرْضُ اثْقالَها: «هنگامى كه زمين شديداً به لرزه درآيد و بارهاى سنگين خود را خارج سازد» (زلزال- 1 و 2).

در اين كه منظور از اين زلزله، زلزه اى است كه سرتاسر سطح زمين را به هنگام پايان جهان فرا مى گيرد و سبب ويرانى عالم مى گردد يا زلزله اى است كه به هنگام رستاخيز روى مى دهد؟ در ميان مفسّران گفتگو است (فخر رازى در تفسيرش هر دو قول را نقل كرده است).(1)

ولى با توجه به آيه دوّم اين سوره كه مى گويد: زمين اثقال درونش را بيرون مى ريزد معناى دوّم مناسب تر است، زيرا «اثقال» جمع «ثَقَل» به معناى دفينه ها، و به احتمال قوى در اين جا به معناى انسان ها است كه در آن هنگام از قبرها بيرون مى ريزند، همان گونه كه در (آيه 4 سوره انشقاق) نيز مى فرمايد: وَالْقَتْ ما فيها وَ تَخَلَّتْ «زمين آنچه را در درون دارد بيرون مى افكند و خالى مى شود».

به اين ترتيب زلزله دوّم زلزله اى است كه قبل از احياى مردگان و شروع قيامت صورت مى گيرد، زلزله اى است فرا گير بر خلاف ساير زلزله ها كه هميشه منطقه كوچكى از زمين را شامل مى شود، تعبير به اذا زُلْزِلَتِ الْأرْضُ به طور مطلق، و همچنين تعبير به زِلْزالَها نيز مؤيّد همين معناست.

شبيه اين تعبير بلكه به صورت روشن تر در آيه 44 سوره ق آمده است، آن جا كه مى فرمايد: يَوْمَ تَشَقَّقُ الْأرْضُ عَنْهُمْ سِراعاً ذلِكَ حَشْرٌ عَلَيْنا يَسيرٌ(2): «روزى كه زمين از روى آنها شكافته مى شود و به سرعت (از قبرها) خارج مى شوند، اين جمع كردن براى ما آسان است».

روشن است شكافته شدن سرتاسر زمين و خارج شدن سريع انسان ها از قبرها حتماً آميخته با زلزله هاى فراگير مى باشد كه سراسر جهان را در بر مى گيرد.

به هر حال اين زلزله در آستانه احياى مردگان است نه در پايان جهان، به خصوص اين كه در پايان آيه بجاى احياى مردگان عنوان «حشر» (جمع كردن افراد انسان ها پس از زنده شدن، يا جمع كردن اجزاى بدن ها، و يا جمع كردن ارواح و جسدها) ذكر شده است.

اين زلزه برخلاف ساير زلزله ها، زلزله اى است سازنده نه ويرانگر و ميرانده، زلزله اى است كه به انسان ها اجازه مى دهد به سرعت از قبرها خارج گردند و حيات نوين از سر گيرند.


1- تفسير كبير، جلد 32، صفحه 58.
2- « تَشقق» در اصل« تتشقق» بوده كه يكى از دو« تاء» آن حذف شده است.

ص: 36

نظير همين معنا در سوره نازعات نيز آمده است، مى فرمايد: يَوْمَ تَرْجُفُ الرّاجِفَةُ- تَتْبَعُها الرّادِفَةُ «روزى كه زلزله ها همه چيز را به لرزه در مى آورد، و به دنبال يك زلزله، زلزله ديگرى رخ مى دهد»! (نازعات 6 و 7).

و بسيارى از مفسّران آيه اوّل را اشاره به نفخه اوّل صور (صيحه عظيمى كه جهان با آن پايان مى گيرد) و آيه دوّم را اشاره به نفخه دوم (صيحه ديگرى كه رستاخيز با آن شروع مى شود) دانسته اند، در حالى كه اين معنا برخلاف ظاهر آيه است، زيرا «راجفه» از ماده «رجف» به گفته مقاييس اللغة در اصل به معناى اضطراب يا به گفته راغب به معناى اضطراب شديد است، و لذا به درياى مواج «بَحرٌ رَجّاف» مى گويند، و «اراجيف» اخبارى است كه افكار عمومى جامعه را متزلزل و مضطرب مى سازد.

درست است كه صيحه هاى عظيم معمولًا توأم با لرزه هاست، ولى در اين جا نيازى نيست كه ما معناى حقيقى را كه همان زلزله نخستين و زلزله دوّم باشد رها كرده، به سراغ معناى مجازى يا لازم معنا برويم.

***

3- دگرگونى سطح زمين يكى ديگر از نشانه هاى شروع رستاخيز است به گونه اى كه زمين به صورت كاملًا مسطح در مى آيد، و انسان ها همگى به طور آشكار بر صفحه آن ظاهر مى شوند، چنانكه قرآن مى گويد: يَوْمَ نُسَيِّرُ الْجِبالُ وَ تَرَىَ الْأرْضَ بارِزَةً وَحَشَرَنْاهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ احَداً: «به خاطر بياور روزى را كه كوه ها را به حركت در مى آوريم، و زمين را آشكار و مسطح مى بينى، و همه انسان ها را محشور مى كنيم، واحدى را فرو گذار نخواهيم كرد» (كهف 47).

حركت كوه ها مقدمه اى است براى ويران شدن آنها، و به دنبال اين ويرانى همان گونه كه از آيه فوق و بعضى ديگر آيات قرآن استفاده مى شود، زمين كاملًا مسطح و هموار مى گردد، به طورى كه همه انسان ها بر صفحه آن ظاهر و آشكارند.

به اين آيات نيز توجه كنيد: ويَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبالِ فُقُلْ يَنْسِفُها رَبّى نَسْفاً- فَيَذَرُها قاعاً صَفْصَفاً- لا تَرَى فيها عِوَجاً وَ لا امْتاً- يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدّاعِىَ لا عَوَجَ لَهُ ...: «و از تو درباره كوه ها سؤال مى كنند، بگو پروردگارم آنها را (متلاشى مى كند و) بر باد مى دهد- سپس زمين را صاف و هموار و مسطّح و بى آب و گياه رها مى سازد- به گونه اى كه در آن هيچ پستى و بلندى نمى بينى- در آن روز همگى از دعوت كننده

ص: 37

الهى كه هيچ انحرافى در آن نيست پيروى مى كنند .... (طه- 105 تا 108).

به نظر مى رسد كه در اين آيات قسمتى از حوادث پايان جهان و سپس بخشى از حوادث آغاز قيامت بيان شده است.

***

اين بود خلاصه بحث هاى مربوط به اشراط السّاعه و نشانه هاى قيامت كه در سه بخش با استفاده از آيات قرآن مجيد مطرح گرديد، و گوشه اى از دگرگونى هاى عظيم پايان جهان و آغاز قيامت را روشن ساخت.

ص: 38

2- نفخ صور يا فرياد مرگ و حيات

اشاره

اشاره:

در آيات فراوانى از قرآن مجيد اشاراتى به مسأله نفخ صور آمده است، از اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه دوبار در صور دميده مى شود: يك بار در پايان جهان كه همه خلايق مى ميرند و اين نفخه مرگ است، و بار ديگر در آستانه رستاخيز كه همه مردگان زنده مى شوند، و اين نفخه حيات است.

در حقيقت توقف و از كار افتادن اين جهان، و آغاز حركت جهان ديگر تشبيه به توقف و حركت لشكرها و قافله ها شده است كه با صداى شيپور مخصوص يا صداى بلند ديگرى همگى با هم از راه رفتن باز مى ايستند و متوقف مى شوند، و با صداى ديگرى به پا مى خيزند و حركت مى كنند.

در اين كه «صور» چيست؟ و منظور از «نفخ» كدام است؟ بحث هاى مشروحى داريم كه بعداً به خواست خدا مى شنويد آنچه در اين جا توجه به آن لازم است اين است كه درباره اين دو حادثه مهم «شش تعبير مختلف» در قرآن مجيد آمده است:

گاه تعبير به «نفخ صور»

گاه تعبير به «صيحة»

گاه تعبير به «نقر فى الناقور»

گاه تعبير به «صاخّة»

و گاه تعبير به «قارعة»

و بالاخره گاهى از آن به «زجرة» تعبير شده است.

شرح اين شش عنوان را در آيات آينده خواهيد خواند.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَ نُفِخَ في الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ في السَّمواتِ وَ مَنْ فى الْأرْضِ الّا مَنْ شاءَ اللَّه ثُمَّ نُفِخَ فيهِ اخْرى فَاذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرونَ

ص: 39

زمر 68)

2- وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فى الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فى السَّمواتِ وَ مَنْ فى الْأرْضِ الّا مَنْ شاءَ اللَّه وَ كُلٌّ اتَوْهُ داخِرِيْنَ

(نمل 87)

3- وَ نُفِخَ فى الصُّورِ فَاذا هُمْ مِنَ الْأجْداثِ الى رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ

(يس 51)

4- فَاذا نُفِخَ فى الصُّورِ نَفْخَةٌ واحِدَةٌ وَ حُمِلَتِ الْأرْضُ وَ الْجِبالُ فَدُكَّتا دَكَّةً واحِدَةً

(حاقه 13 و 14)

5- فَاذا نُفِخَ فى الصُّورِ فَلا انْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَسائَلُونَ

(مؤمنون 101)

6- وَ نُفِخَ فى الصُّورِ فَجَمَعْناهُمْ جَمْعاً

(كهف 99)

7- يَوْمَ يُنْفَخُ فى الصُّورِ وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمينَ يَوْمَئِذٍ زُرْقاً

(طه 102)

8- يَوْمَ يُنْفَخُ فى الصُّورِ فَتَأْتُونَ افْواجاً

(نبأ 18)

9- قَوُلُهُ الْحَقُّ وَلَهُ الْمُلْكُ يَوْمَ يُنْفَخُ فى الصُّورِ

(انعام 73)

10- وَ نُفِخَ فى الصُّورِ ذلِكَ يَوْمُ الْوَعيدِ

(ق 20)

11- انْ كانَتْ الّا صَيْحَةً واحِدَةً فَاذا هُمْ جَميعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ

(يس 53)

12- ما يَنْظُرُونَ الّا صَيْحَةً واحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ

ص: 40

(يس 49)

13- وَ ما يَنْظُرُ هؤُلاءِ الّا صَيْحَةً واحِدَةً ما لَها مِنْ فَواقٍ

(ص 15)

14- يَوْمَ يَسْمَعُونَ الصَّيْحَةَ بِالْحَقِّ ذلِكَ يَوْمُ الْخُروجِ

(ق 42)

15- فَاذا نُقِرَ فى النّاقُورِ- فَذلِكَ يَوْمَئِذٍ يَوْمٌ عَسيرٌ

(مدثر 8 و 9)

16- فَاذا جائَتِ الصّاخَّةُ- يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْأُ مِن اخيهِ

(عبس 33 و 34)

17- الْقارعَةُ مَا الْقارِعَةُ- وَ ما ادْراكَ مَا الْقارِعَةُ- يَوْمَ يَكُونُ النّاسُ كَالْفَراشِ الْمَبْثُوتِ

(قارعه 1- 4)

18- فَانَّما هِىَ زَجْرَةٌ واحِدَةٌ فَاذا هُمْ يُنْظُرُونَ

(صافات 19)

ترجمه:

1- و در صور دميده مى شود و تمام كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند مى ميرند مگر كسانى كه خدا بخواهد، سپس بار ديگر در صور دميده مى شود ناگهان همگى به پا مى خيزند و در انتظار (حساب و جزا) هستند.

2- به خاطر بياوريد روزى را كه در صور دميده مى شود و تمام كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند در وحشت فرو مى روند جز كسانى كه خداوند به خواهد و همگى با خضوع در پيشگاه او حاضر مى شوند.

3- (بار ديگر) در صور دميده مى شود ناگهان آنها از قبرها شتابان به سوى (دادگاه) پروردگارشان مى روند.

ص: 41

4- به محض اين كه يكبار در صور دميده شود، و زمين و كوه ها از جا برداشته شوند و يكباره درهم كوبيده و متلاشى گردند.

5- هنگامى كه در «صور» دميده شود هيچ گونه نسبى ميان آنها نخواهد بود و از يكديگر تقاضاى كمك نمى كنند (چون كارى از كسى ساخته نيست).

6- .... و در صور دميده مى شود و ما همه را جمع مى كنيم.

7- همان روز كه در صور دميده مى شود و مجرمان را با بدن هاى كبود در آن روز جمع مى كنيم.

8- روزى كه «در صور» دميده مى شود و شما فوج فوج وارد محشر مى شويد.

9- ... سخن او حق است و در آن روز كه در صور دميد مى شود حكومت مخصوص اوست.

10- و در صور دميده مى شود، آن روز، روز تحقق وعده وحشتناك است.

11- صيحه واحدى بيش نيست (فرياد عظيم بر مى خيزد) ناگهانى همگى نزد ما حاضر مى شوند.

12- (امّا) جز اين انتظار نمى كشند كه يك صيحه عظيم (آسمانى) آنها را فرا گيرد در حالى كه مشغول جدال (در امور دنيا) هستند!

13- اينها (با اين اعمالشان) انتظارى جز اين نمى كشند كه يك صيحه آسمانى فرود آيد صيحه اى كه در آن بازگشت نيست (و همگى را نابود سازد).

14- روزى كه همگان صيحه رستاخيز را به حق مى شنود آن روز روز خروج است.

15- هنگامى كه در صور دميده مى شود آن روز- روز سختى است.

16- هنگامى كه آن صداى مهيب (صيحه رستاخيز) بيايد (كافران در اندوه عميقى فرو مى روند) در آن روز كه انسان از برادر خود قرار مى كند.

17- آن حادثه كوبنده و چه حادثه كوبنده اى؟! و تو چه مى دانى كه حادثه كوبنده چيست؟ روزى كه مردم مانند پروانه پراكنده، به هر سوى مى دوند.

18- تنها يك صيحه عظيم واقع مى شود ناگهان همه (از قبرها بر مى خيزند و) نگاه

ص: 42

مى كنند.

تفسير و جمع بندى

نفخه مرگ و نفخه حيات!

در هيجده آيه فوق- همان گونه كه قبلًا اشاره شده با «شش عنوان مختلف» از «نفخ صور» تعبير شده است كه در آيات فوق به ترتيب ذكر شده، و اكنون كه همه آنها را در كنار هم چيده ايم نظرى به تفسير آنها مى افكنيم تا از اين مقارنه، مفهوم واقعى نفخ صور روشن شود.

در نخستين آيه هم اشاره به نفخ صور اوّل شده است و هم نفخ صور دوّم، و تنها آيه اى است كه هر دو در آن جمع است، مى فرمايد: «در صور دميده مى شود و به دنبال آن تمامى كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند مى ميرند، مگر كسانى كه خدا بخواهد» وَ نُفِخَ فى الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فى السَّمواتِ وَ مَنْ فى الْأرْضِ الّا مَنْ شاءَ اللَّهُ

صاحب مقاييس اللّغة ماده صَعْق (بر وزن صَعْب) را در اصل به معناى صداى شديد دانسته، و صاعقه را از همين معنا مشتق مى داند، و از آن جا كه «صاعقه» سبب مرگ و نابودى است اين ماده به معناى «مرگ و مير» نيز آمده است، ولى در لسان العرب نخستين معناى آن را بيهوش شدن و از كار افتادن عقل بر اثر شنيدن صداى شديد ذكر كرده است، و معناى ديگر را مرگ و موت شمرده، و حتى يكى از معانى صاعقه را از قول بعضى «مرگ» ذكر كرده است.

به هر حال مفهوم آن در آيه فوق همان مرگ ناگهانى است كه اهل آسمان ها و زمين را (بر اثر نفخ صور) فرا مى گيرد، در اين كه منظور از الّا مَنْ شاءَ اللَّهُ (مگر كسانى كه خدا بخواهد) چيست؟ در ميان مفسّران گفتگوست، بعضى آن را اشاره به جمعى از فرشتگان بزرگ خدا (همچون جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل) دانسته اند، و بعضى اشاره به شهيدان راه خدا، و بعضى علاوه بر چهار فرشته فوق، حاملان عرش الهى را نيز مشمول آن دانسته اند.

ولى به هر صورت مسلم است كه آنها نيز سرانجام به حكم كُلُّ نَفْسٍ ذائَقَةُ الْمَوْتِ (آل عمران- 185) طعم مرگ را مى چشند و تنها ذات پاك خداوند كه حَىٌّ لا يَمُوْتُ است مى ماند وَيَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْأكرامِ (رحمان- 27).

ص: 43

در دنباله آيه اشاره به نفخه دوّم كرده، مى فرمايد: «سپس بار ديگر در صور دميده مى شود و ناگهان همگى به پا مى خيزند و منتظر هستند» (تا به حساب آنها رسيدگى شود) ثُمَّ نُفِخَ فيهِ اخْرى فَاذا هُمْ قِيامُ يَنْظُرُوْنَ

«صور» در اصل به معناى «شيپور» است كه معمولًا براى توقف يا حركت لشكر و گاه كاروان ها از آن استفاده مى كردند و در اين آيه در مورد توقّف عمومى حيات در عالم هستى، و حركت مجدّد آن به كار رفته است، و در اين زمينه شرح مفصّلى داريم كه به خواست خدا در بخش توضيحات مى خوانيد.

***

در دوّمين آيه تنها اشاره به نفخ صور دوّم شده است، و مى گويد: «به خاطر بياوريد روزى را كه در صور دميده مى شود، و تمام كسانى كه در آسمان ها و زمينند در وحشت فرو مى روند» وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فى الصُّوْرِ فَفَزِعَ مَنْ فى السَّمواتِ وَ مَنْ فى الْأرْضِ

بعضى مانند «علامه طباطبايى» در «الميزان» بعيد نمى دانند كه اين آيه اشاره به هر دو نفخ باشد، ولى ذيل آيه كه مى گويد: «همگى با خضوع در پيشگاه خدا حاضر مى شوند» وَكُلٌّ اتَوْهُ داخِرِيْنَ نشان مى دهد كه منظور «نفخ دوّم» است.

در اين جا نيز به جمله استثنائيه الّا مَنْ شاءَ (مگر كسانى كه خدا بخواهد) برخورد مى كنيم كه تفسير آن را در ذيل آيه اوّل دانستيم.

***

سوّمين آيه ناظر به نفخه دوّم، نفخه رستاخيز است، مى فرمايد: «در صور دميده مى شود ناگهان آنها از قبرها شتابان به سوى (دادگاه) پروردگارشان حركت مى كنند» وَ نُفِخَ فى الصُّوْرِ فِاذا هُمْ مِنْ الْأجْداثِ الى رَبِّهِمْ يَنْسِلُونْ (1)

مفسّران تصريح كرده اند كه اين آيه ناظر به «نفخه دوّم» است، و ذيل آيه و آيات بعد از آن نيز گواه اين معناست.


1- اجداث جمع جدث( بر وزن قفس) به معناى قبر است، و ينسلون از ماده نسل( بر وزن فصل) به معناى راه رفتن سريع است. راغب در مفردات معناى اصلى آن را جدا شدن مى گيرد و اطلاق نسل بر فرزندان آدم را از همين نظر مى داند.

ص: 44

بعضى اين سؤال را در اين جا عنوان كرده اند كه اگر انسان ها در آن روز از حساب الهى وحشت دارند پس چگونه به سرعت به سوى آن مى دوند؟ و در پاسخ گفته شده است كه اين حالتى است كه بدون اختيار در آنها ايجاد مى شود، و به اين وسيله خداوند آنها را به دادگاه خويش فرا مى خواند.

***

چهارمين آيه ناظر به «نفخه اولى» همان نفخه مرگ انسان ها و فناى جهان است، مى فرمايد: «هنگامى كه يك بار در صور دميده شود، و زمين و كوه ها از جا برداشته شوند و با يك ضربه درهم كوبيده و متلاشى گردند، در آن روز واقعه عظيم رخ مى دهد»! فَاذا نُفِخَ فى الصُّوْر نَفْخَةٌ واحِدَةٌ وَ حُمِلَتِ الْأرْضُ وَ الْجِبالُ فَدُكَّتا دَكَةً واحِدةً- فَيَوْمَئِذٍ وَقَعَتِ الْواقِعَةَ

تعبير به «واحدة» در دو مورد از اين آيات، بيانگر اين است كه اين حوادث به طور ناگهانى و به صورت ضربتى تحقق مى يابد، از سوى ديگر اين تعبيرات همگى نشانه قدرت بى پايان خداست كه با يك «نفخه صور» كائنات را دگرگون مى سازد، درست همانند دميدن در يك شيپور كه يك قشون عظيم را به حركت در مى آورد يا از حركت باز مى دارد.

بى شك آيات فوق اشاره به نفخه اولى است، هرچند در لابه لاى آيات آينده سخنى از حوادث محشر و نامه اعمال و اوصاف بهشت نيز آمده است.

اين به خاطر آن است كه حوادث مزبور در راستاى پايان جهان و آغاز رستاخيز صورت مى گيرد و فاصله زيادى ميان آنها نيست، به همين دليل در بسيارى از آيات قرآن مى بينيم كه حوادث پايان جهان و رستاخيز پشت سر يكديگر قرار گرفته اند.

و اين كه بعضى از بزرگان مفسّران اين آيه را اشاره به «نفخه دوّم» دانسته اند(1) بسيار بعيد به نظر مى رسد، چرا كه با آيه اى كه بلافاصله بعد از آن واقع شده و خبر از متلاشى شدن زمين و كوه ها مى دهد سازگار نيست، گويا آياتى كه (با فاصله) بعد از آن است ايشان را به سوى اين معنا سوق داده، در حالى كه دقت در آيات مختلف قرآن كه در زمينه رستاخيز آمده نشان مى دهد كه حوادث اين دو نفخه گاهى همراه هم ذكر مى شود، كه بايد به وسيله قرائن از هم شناخته شوند.


1- اين تفسير در جلد 19 الميزان، صفحه 397 آمده است.

ص: 45

***

پنجمين آيه به روشنى اشاره به «نفخه دوّم» است چرا كه سخن از بى اثر بودن رابطه هاى خويشاوندى به هنگام «نفخه صور» مى دهد، مى فرمايد: «هنگامى كه در صور دميده مى شود، هيچ گونه نسب در ميان آنها نخواهد بود، و از يكديگر سؤال و تقاضا نمى كنند» فَاذا نُفِخَ فى الصُّورِ فَلا انْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَسائَلُوْنَ

روشن است كه سؤال كردن از يكديگر خواه به معناى خبر گرفتن از حالات يكديگر باشد يا به معناى تقاضاى كمك، همگى در نفخه رستاخيز و حيات است و عجيب است كه بعضى از مفسّران نيز در اين جا احتمال داده اند كه منظور از آن نفخه اولى است!

به هر حال سؤال نكردن از يكديگر به هريك از دو معناى بالا باشد به خاطر آن است كه آنها چنان مشغول به خويشتن و گرفتار كار خود هستند كه به ديگرى نمى پردازند!

در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه آيه فوق با آيات ديگر قرآن كه مى گويد: آنها از هم سؤال مى كنند و يا تقاضاى كمك مى نمايند سازگار است؟ مانند فَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ يَتَسائَلُونَ (صافات 50) و همچنين آيه 21 ابراهيم كه مى گويد: وَبَرَزُوا للَّهِ جَميعاً فَقالَ الضُّعَفاءُ لِلَّذينَ اسْتَكْبَروا انّا كُنّا لَكُمْ تَبَعاً فَهَلْ انْتُمْ مَغْنُونَ عَنّا مِنْ عَذابِ اللَّهِ مِنْ شَىْ ءٍ: «همه آنها در برابر خدا ظاهر مى شوند در اين هنگام ضعفا (دنباله روان نادان) به مستكبران مى گويند ما پيروان شما بوديم آيا حاضريد سهمى از عذاب الهى ما را بپذيريد و از ما دفع كنيد»؟!

پاسخ اين سؤال با توجه به آيات ديگر قرآن روشن مى شود كه قيامت داراى «مراحل» و «مواقف» متعددى است، و هر مرحله ويژگى هاى خاص خود را دارد.

شاهد اين سخن حديثى است كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در پاسخ همين سؤال آمده است: «ثَلاثَهٌ مَواطِنٍ تَذْهَلُ فيها كُلُّ نَفْسٍ: حَيْنَ يُرْمى الى كُلِّ انْسانٍ كِتابُهُ، وَ عِنْدَ الْمَوازِيْن، و عَلى جِسْرِ جَهَنَّم!؛ در سه جاست كه هر انسانى همه را جز خود فراموش مى كند: هنگامى كه نامه عمل او به دستش داده مى شود، و هنگامى كه در برابر ترازوى سنجش اعمال قرار مى گيرد، و زمانى كه روى پل جهنم مى آيد»!(1)


1- روح البيان، جلد 6، صفحه 107.

ص: 46

در ششمين و هفتمين آيه باز سخن از «نفخ دوّم» است، مى فرمايد: «در پايان جهان ما آنها را چنان رها مى سازيم كه درهم موج مى زنند وَتَرَكْنا بَعضَهُمْ يَوْمَئِذٍ يَمُوْجُ فى بَعْضٍ

اين يا به خاطر فزونى جمعيّت انسان هاست، و يا به خاطر شدّت وحشت و اضطراب آنان و يا حاكميت هرج و مرج در پايان جهان.

بعضى نيز آن را اشاره به جمعيّت يأجوج و مأجوج بعد از بناء سد ذو القرنين دانسته اند (به تناسب آيات قبل از آن) ولى اين معنا به قرينه آيات بعد بعيد به نظر مى رسد (دقت كنيد).(1)

به هر حال در پايان آيه مى افزايد: «و در صور دميده مى شود و بعد ما همه آنها را جمع مى كنيم» وَ نُفِخَ فى الصُّورِ وَ جَمَعْناهُمْ جَمْعاً

و در آيه بعد مى فرمايد: «روز قيامت روزى است كه در صور دميده مى شود و مجرمان را با بدن هاى كبود در آن روز گردآورى مى كنيم»! يَوْمَ يُنْفَحُ فى الصُّورِ وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمينَ يَوْمَئِذٍ زُرْقاً

«زُرق» جمع «ازرق» در اصل به معناى آبى رنگ يا كبود است، و در اين جا ممكن است اشاره به كبودى بدن مجرمان، و يا نابينايى چشم آنها، يا عطش شديدى كه بدن را فوق العاده تحت تأثير قرار مى دهد، بوده باشد (هر سه تفسير براى آن ذكر شده است) معناى اوّل مناسب تر به نظر مى رسد، زيرا معناى اوّل معناى حقيقتى است و معناى دوّم و سوّم جنبه كنايى دارد.

***

در نهمين و دهمين آيه باز اشاراتى به نفخه دوّم يعنى نفخ حيات و رستاخيز ديده مى شود.

در يك مورد مى فرمايد: «روز قيامت روزى است كه در صور دميده مى شود و شما فوج فوج وارد (محشر) مى شويد» يَوْمَ يُنْفَخُ فى الصُّورِ فَتَاْتُونَ افْواجاً

و در مورد ديگر مى فرمايد: «در صور دميده مى شود و اين همان روز وعده هاى وحشتناك است»! وَ نُفِخَ فى الصُّورِ ذلِكَ يَوْمُ الْوَعيدِ

فوج فوج بودن مردم در آن روز يا به خاطر آن است كه هر گروهى با رهبرش اعم از پيامبران و غير آنها،


1- ماجراى يأجوج و مأجوج و سدّ ذو القرنين در جلد 12 تفسير نمونه صفحه 551( ذيل آيه 98 كهف) آمده است.

ص: 47

وارد محشر مى شوند، و يا هر دسته اى از مجرمان كه گناه خاصى دارند با هم محشور مى شوند، و يا اين كه هر امتى با پيامبرش وارد صحنه محشر مى شوند.

و در هر حال اين تعبير منافاتى با آيه 95 سوره مريم كه مى فرمايد:

وَكُلُّهُمْ آتيهِ يَوْمَ الْقيامَةِ فَرْداً: «هريك از آنها به صورت تنها در قيامت به پيشگاه او مى آيند» ندارد، زيرا همان گونه كه قبلًا نيز اشاره شد قيامت مواقف و مراحلى دارد، ممكن است در آغاز فوج فوج وارد محشر شوند، سپس فرد فرد در دادگاه عدل الهى حضور يابند (دقت كنيد)

«وعيد» به گفته راغب و جمعى از مفسّران و اهل لغت به معناى وعده هاى شرّ است، در حالى كه كلمه «وعد» هم در «خير» به كار مى رود و هم در «شرّ» و تكيه بر خصوص و عيد در آيه فوق- با اين كه روز قيامت همه روز وعده هاى نيك و هم بد است به خاطر هشدار به مجرمان است.

***

در آيه يازدهم و دوازدهم كه هر دو در سوره يس آمده است سخن از يك «صيحه» فراگير است كه در پايان اين جهان به عنوان «صيحه مرگ» يا آغاز قيامت به عنوان صيحه حيات در همه جا طنين انداز مى شود.

در يك مورد اشاره به «صيحه پايان» جهان كرده، مى فرمايد:

آنها پيوسته سؤال مى كنند كه اين وعده الهى كى خواهد آمد؟ آنها گمان مى كنند اين امر براى خدا مشكل است، نه هرگز چنين نيست «آنها جز اين انتظار ندارند كه يك صيحه آسمانى فرا رسد و ناگهان همه را فرا گيرد در حالى كه مشغول جنگ و جدال (در امور دنيا) هستند»! ما يَنْظُرُوْنَ الّا صَيْحَةً واحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُوْنَ

و در مورد ديگر اشاره به «صيحه دوّم» كرده، مى فرمايد: آن نيز مطلب مشكلى نيست، بسيار سريع و آسان، «يك صيحه بيش نيست، ناگهان همگى نزد ما حاضر مى شوند»! (انْ كانَتْ الّا صَيْحَةً واحِدَةً فَاذا هُمْ جَميعُ لَدَيْنا مُحْضَرُوْنَ

«صيحه» به گفته راغب در «مفردات» در اصل به معناى شكافته شدن چوب يا لباس است كه توأم با صدا باشد، سپس اين واژه بر تمام صداهاى بلند و فرياد اطلاق شده است، اين واژه گاه به معناى طول قيامت نيز آمده است، چرا كه مثلًا يك درخت بلند، گويى فرياد مى زند و مردم را به سوى خود

ص: 48

مى خواند!

ولى «مقاييس اللّغة» معناى اصلى آن را «صداى بلند» ذكر نموده است و «تصيّح» را كه به معناى شكافتن چوب است از «ماده واوى» مى داند و مى گويد در اصل «تصوح» بوده است (دقت كنيد).

به هر حال مفسّران «صيحه اوّل» را نفخ صور اوّل، و «صيحه دوّم» را نفخ صور ثانى دانسته اند، در حالى كه در آيه 51 همين سوره كه ميان اين دو آيه قرار دارد صريحاً اشاره به نفخ صور و برخاستن مردگان از قبرها شده است، مگر اين كه گفته شود اين دو منافات با يكديگر ندارند، چرا كه دوّمى در حقيقت توضيحى براى اولى است، و مفهومش چنين است «نفخ صور دوّم چيزى جز اين نيست كه فرياد عظيمى برمى خيزد و همگى نزد ما حاضر مى شوند».

تمام اين تعبيرات بيانگر اين حقيقت است كه پايان يافتن دنيا و آغاز آخرت و رستاخيز در پيشگاه خداوند قادر متعال بسيار آسان است، و اظهار تعجب مخالفان از اين موضوع بسيار بى مورد مى باشد، تنها با يك صيحه عظيم همه مى ميرند، سپس مى پوسند و خاك مى شوند، و با يك صيحه عظيم ديگر همگى حيات خويش را از سر مى گيرند، و يا سرعت در پيشگاه حق حاضر مى شوند؟

***

در سيزدهمين و چهاردهمين آيه بار ديگر اشاره به دو صيحه مرگ و حيات شده در نخستين آيه مى گويد: اينها (تكذيب كنندگان پيامبران) گويا انتظارى جز اين ندارند كه يك صيحه برخيزد، صيحه اى كه در آن بازگشت نيست (و همه را نابود كند!) وَ ما يَنْظُرُ هؤُلاءِ الّا صَيْحَةً واحِدةً ما لَها مِنْ فَواقٍ

در تفسير اين آيه ميان مفسّران گفتگوست، جمعى آن را اشاره به عذاب استيصال (همان عذاب دنيوى كه ريشه كافران و ظالمان را بر مى كند مانند عذاب قوم نوح و لوط و امثال آنها) دانسته اند، در حالى كه جمعى مى گويد: آيه اشاره به «نفخه صور» است، معناى اوّل با آيات قبل از آن كه سخن از مجازات قوم نوح و عاد و ثمود و امثال آنها مى گويد مناسب تر است، ولى با توجه به اين كه اين آيه تهديدى براى كفار مكه است و طبق آيه 33 انفال وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ انْتَ فيهِمْ «تا زمانى كه تو در ميان آنها هستى خداوند آنان را مجازات نمى كند» عذاب استيصال درباره آنها تصور نمى شد، معناى دوّم مناسب تر به نظر مى رسد (دقت كنيد)

ص: 49

و بنابراين تفسير آيا آيه اشاره به نفخه صور اوّل است يا دوّم؟ در ميان مفسّران گفتگوست، ولى بدون شك لحن آيه با نفخه اوّل سازگارتر است، چرا كه در پايان آن مى فرمايد: «هيچ بازگشتى در آن نيست» و اين تعبير معمولًا براى نفخه مرگ گفته مى شود.

در حديثى كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده نيز به همين آيه براى بيان نفخه اوّل استشهاد شده است.(1)

«فَواق» در اصل- طبق گفته بسيارى از مفسّران و اهل لغت- به معناى فاصله اى است كه در ميان دو مرتبه دوشيدن شير از پستان شتر واقع مى شود كه معناى بازگشت به طور ضمنى در آن افتاده است و اين كه بهبودى مريض و به هوش آمدن افراد بيهوش را «افاقه» مى گويند چون بازگشت به سلامتى و هوشيارى در آن است. و به هر حال منظور اين است كه «صيحه فناى جهان» امكان بازگشت به كسى نمى دهد، و همه چيز در زمان كوتاهى پايان مى گيرد، ورق بر مى گردد و ميان انسان ها و گذشته آنها سد غير قابل نفوذى ايجاد مى شود!

در آيه بعد اشاره به صيحه رستاخيز كرده، مى فرمايد: «در آن روز كه صيحه را به حق مى شنوند، آن روز خروج است» يَوْمَ يَسْمَعُونَ الصَّيْحَةَ بِالْحقِّ ذلِكَ يَوْمُ الْخُروُجِ

مفسّران اين «صيحه» را همان «صيحه رستاخيز» مى دانند، و ذيل آيه گواه روشنى بر آن است، و منظور از «حقّ» به گفته مرحوم طبرسى در مجمع البيان و فخر رازى در تفسير كبير و آلوسى در روح المعانى ممكن است همان بعث و رستاخيز باشد، ولى ظاهر اين است كه حق در اين جا همان معناى اصليش را دارد و به تعبير «الميزان» به معناى قضاى حتمى است و رستاخيز مصداق آن است و تعبير به «يوم الخروج» روز خارج شدن از قبرهاست.

در اين كه چه كسى اين صيحه را مى شنود، ارواح قبل از ورود در اجساد، و يا اين كه هم زمان با صيحه، بدن ها زنده مى شوند و روح به آنها باز مى گردد، و انسان ها ادامه صيحه را مى شنوند، درست مانند بانگى كه بر شخص خواب مى زنند و او را بيدار مى كنند، در ميان مفسّران گفتگوست، هرچند كه معناى دوّم مناسب تر به نظر مى رسد.

در پانزدهمين آيه به تعبير تازه اى برخورد مى كنيم و آن تعبير به «نَقْر» است.


1- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5601 و تفسير فخر رازى، جلد 26، صفحه 183.

ص: 50

مى فرمايد: «هنگامى كه در ناقور، كوبيده شود- آن روز روز سختى است و بر كافران آسان نيست» فَاذا نُقِرَ فى النّاقُوْرِ- فَذلِكَ يَوْمِئِذٍ عَسيرٌ- عَلَى الْكافِرينَ غَيْرُ يَسيرٍ.

«نَقْر» به گفته ارباب لغت در اصل به معناى كوبيدن چيزى است.

«ومنقار» به وسيله كوبيدن است و از آن جا كه كوبيدن همراه با صداست گاه اين واژه به معناى ايجاد صدا يا سبب آن كه دميدن در شيپور است آمده، و لذا گروهى آيه را مستقيماً به معناى «نفخ در صور» تفسير كرده اند (نقر به معناى دميدن و «ناقور» به معناى صور).(1)

اين احتمال نيز وجود دارد كه تعبير به نقر به خاطر آن است كه صداى شيپور رستاخيز آن قدر عظيم است كه گويى گوش را سوراخ مى كند و در مغز فرو مى رود!

به هر حال اين تعبير اشاره به «نفخ دوّم» است، به گواهى آياتى كه بعد از آن قرار دارد، و از وضع سخت كافران در آن روز خبر مى دهد و به گفته فخر رازى اگر منظور «نفخ اوّل» باشد (چنانكه بعضى از مفسّران احتمال داده اند) آن روز، روز سختى بر كافران نخواهد بود، زيرا روز مردن و رهايى يافتن است، روز سخت، روز قيامت، مقارن صيحه حيات است.(2)

***

در شانزدهمين آيه باز تعبير جديدى ديده مى شود، و آن تعبير «صاخَّة» است.

مى فرمايد: «هنگامى كه «صاخّه» يعنى صداى مهيب بيايد، در آن روز انسان از برادر خود فرار مى كند ... فَاذا جائَتِ الصاخَّةُ يَوْم يَفِرٌ الْمَرْءُ مِنْ اخيِه ...

«صاخَّة» از ماده «صَخّ» به گفته راغب، صداى شديدى است كه از صاحب نطقى بر مى خيزد، و به گفته «مقاييس اللّغة» صيحه اى است كه گوش را كر مى كند، بعضى از مفسّران نيز آن را به معناى كوبيدن سر انسانى به سنگ، و بعضى به معناى استماع و گوش فرا دادن تفسير كرده اند.(3)

به هر حال اين تعبير اشاره به «نفخ صور» است، آن هم نفخه دوّم، همان صيحه عظيمى كه صيحه بيدارى و حيات است، و همگان را زنده كرده به عرصه محشر مى فرستد، در آن روز هر انسانى به قدرى


1- به مجمع البيان، تفسير روح المعانى و روح البيان و تفسير فخر رازى و قرطبى ذيل آيه مورد بحث مراجعه شود.
2- تفسير فخر رازى، جلد 30، صفحه 197.
3- به تفسير مجمع البيان( جلد 10، صفحه 440) و تفسير كبير( جلد 31، صفحه 63) و روح المعانى( جلد 30، صفحه 48) و قرطبى( جلد 10، صفحه 7015) مراجعه شود.

ص: 51

به خود مشغول مى شود كه حتى از برادر و پدر و مادر و دوستان، فرار مى كند!

***

در هفدهمين آيه باز به تعبير ديگرى از مسأله نفخ صور مواجه مى شويم، مى فرمايد: «قارعه» آن «حادثه كوبنده»، وچه حادثه كوبنده اى؟!- تو چه مى دانى كه حادثه كوبنده چيست؟- روزى كه مردم مانند پروانه ها- پراكنده به هر سو مى روند، و كوه ها مانند پشم رنگين حلّاجى شده (در فضا پراكنده) مى گردد- هركس در آن روز ترازوى اعمالش سنگين است، در يك زندگى رضايتبخش خواهد بود الْقارِعَةُ- مَا الْقارِعَةُ- وَ ما ادْراكَ مَا الْقارِعَةُ- يَوْمَ يَكوُنُ النّاسُ كَالْفَراشِ الْمَبْثوُثِ- وَ تَكوْنُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْممَنْفُوشِ- فَامَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ- فَهُوَ فى عِيشَةٍ راضيَةِ

«الْقارِعَة» از مادّه «قرع» (بر وزن فرع) در اصل به معناى كوبيدن با شدّت است به گونه اى كه صداى بلندى از آن برخيزد، و به همين جهت، چكش را «مقرعه» مى گويند.

در اين كه منظور از «قارعه» در اين آيات چيست؟ گروهى از مفسّران گفته اند كه اين تعبير يكى از نام هاى قيامت است، زيرا حوادثى كه در آن رخ مى دهد هم ظاهراً شديد و كوبنده است، و هم از نظر كوبيدن قلب، به خاطر شدّت وحشت آن.

بعضى تصريح كرده اند كه اين تعبير بر مجموعه حوادث قيامت كه از نفخ صور اوّل شروع مى شود و پايان آن خاتمه داورى خداوند درباره بندگان است اطلاق شده.(1)

فخررازى در تفسير خود مى گويد: «اجماع مفسّران بر اين است كه اين واژه از نام هاى قيامت است، و سپس در علّت اين نامگذارى امورى را بيان كرده، از جمله اين كه: اين نامگذارى به خاطر نفخه اوّلى است كه سبب نابودى همه ساكنان زمين و آسمان ها مى شود، دوّم اين كه به خاطر اصطكاك شديدى است كه به هنگام تخريب جهان به وجود مى آيد، سوّم به خاطر كوبيدن دل ها با انواع وحشت و ترس است، و چهارم كوبيدن دشمنان خدا با عذاب و رسوايى است.(2)

ولى آياتى كه به دنبال اين آيات آمده نشان مى دهد كه اين تعبير بيشتر ناظر به نفخه اولى است كه همه انسان ها را در وحشت فرو برده، سپس نابود مى كند، و كوه ها را ويران مى سازد، و در تعقيب اين موضوع


1- روح البيان، جلد 10، صفحه 499 و روح المعانى، جلد 30، صفحه 220.
2- تفسير فخررازى، جلد 32، صفحه 70.

ص: 52

حوادث قيامت به عنوان يك تسلسل طبيعى ذكر شده است.

به هر حال تعبير فوق يا اشاره به نفخه اوّل صور است و يا نفخه اوّل جزئى از آن مى باشد، و اما اين احتمال كه اشاره به نفخه دوّم بوده باشد با ترتيب طبيعى آيات نمى سازد، زيرا بسيار بعيد است كه آيه يَوْمَ يَكُونُ النّاسُ كَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ اشاره به نفخه دوّم باشد و آيه بعد از آن وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ اشاره به نفخه اوّلى (دقت كنيد).

***

و بالاخره در هيجدهمين و آخرين آيه باز تعبير ديگرى از آن حادثه به چشم مى خورد، و آن تعبير به «زَجْرَةٌ» (صيحه عظيم) است.

در پاسخ كسانى كه پيوسته از حيات بعد از مرگ اظهار تعجب مى كردند، مى فرمايد: (تعجب نكنيد، اين كار مشكلى نيست) «تنها يك صيحه عظيم واقع مى شود، ناگهان همه (از قبرها بر مى خيزند و) خيره خيره نگاه مى كنند»! فَانّما هِىَ زَجْرَةٌ واحِدَةٌ فَاذا هُمْ يَنْظُرُونَ

«زَجْرَةٌ» در اصل به معناى راندن با صداى بلند است مانند راندن شتران.(1)

سپس به معناى طرد كردن، و گاه به معناى صدا به كار رفته است.

جمله يَنْظُرُونَ ممكن است به معناى خيره خيره نگاه كردن از روى شدت وحشت باشد، يا نگاه كردن به يكديگر و يا انتظار كشيدن براى حكم نهايى خدا، ولى به هر حال ظاهر آيه به خوبى نشان مى دهد اشاره به «نفخه حيات» است كه انسان ها از قبرها بر مى خيزند، و آماده حساب مى شوند، غالب مفسّران نيز به اين نكته اشاره كرده اند.

***

از مجموع اين آيات استفاده مى شود كه پايان و آغاز جهان ديگر به صورت ناگهانى و با يك صيحه عظيم رخ مى دهد، گاه از آن تعبير به «صيحه» و گاه «زجره» و «صاخه» كه آن هم به معناى صيحه است، و گاه «نقر»، و در بسيارى از موارد تعبير به «نفخ صور» شده است.


1- به مقاييس اللغة و مفردات راغب ماده زجر مراجعه شود.

ص: 53

در ظاهر، اين آيات، شرح و توضيحى براى چگونگى نفخ صور ديده نمى شود، و در واقع مانند حوادث ديگر مربوط به قيامت تنها شبحى از آن براى ما ترسيم شده است، ولى در احاديث چنانكه خواهد آمد اين مسأله كمى مشروح تر بيان شده، هرچند ابهام كلّى آن بر طرف نگشته، و يا صحيح تر نمى توان ابهام آن را برطرف نمود، چون از اسرار جهان ديگر است و عقل ساكنان دنيا از درك شرح آن عاجز است.

***

توضيحات
1- «نفخ صور» يا فرياد مرگ و حيات چيست؟

مى دانيم «نفخ» به معناى دميدن و «صور» به گفته بسيارى از ارباب لغت به معناى شيپور يا شاخ است (شاخ حيوان را خالى مى كردند و به صورت شيپور در مى آمد، از يك طرف آن را مى دميدند و از طرف ديگر صداى بلندى برمى خواست).

آيا اين تعبير كنايه اى است از فرمان پايان ناگهانى جهان و فرمان آغاز رستاخيز كه از سوى خدا صادر مى شود، و تشبيهى است به آنچه در ميان انسان ها معمول بوده است كه براى توقف يا حركت لشكر و قافله به وسيله شيپور همه را آگاه مى ساختند (البتّه آهنگ شيپور توقف با آهنگ شيپور حركت متفاوت بود).

و هم اكنون نيز در بعضى سربازخانه ها معمول است كه در آخر شب شيپور خاموش باش مى زنند، و همه موظفند در آن ساعت استراحت كنند، و صبحگاهان شيپور بيدار باش كه همه موظفند از خواب برخيزند و آماده شوند.(1)

يا اين كه اين تعبير جنبه كنايى ندارد بلكه واقعاً در شيپور دميده مى شود، ولى واضح است آن، يك شيپور عادى نيست، صاعقه و صيحه عظيمى است كه تمام آسمان و زمين را پر مى كند و سبب مرگ ناگهانى همه موجودات زنده مى شود، و يا همه را به حركت و جنبش در مى آورد و سبب حيات آنها مى شود.


1- اين احتمال در تفسير ابوالفتوح رازى، جلد 9 صفحه 421 آمده است.

ص: 54

اين احتمال مناسب تر، و با ظاهر آيات سازگارتر است.

در حديثى از امام على بن الحسين عليه السلام مى خوانيم: «انَّ الصُّوْرَ قَرْنٌ عَظيمٌ لَهُ رَأْسُ واحِدٌ وَ طَرَفانِ، وَ بَيْنَ الطَّرَفِ الْأسْفَلِ الَّذى يَلى الْأرْضَ الَى الطَّرَفِ الْأعْلَى الَّذى يَلى السَّماءَ مِثْلُ ما بَيْنَ تُخُوْمِ الْأرَضيْنَ السابِعَةِ الى فَوْق السَّماءِ السّابِعَةِ، فيهِ اثْقابٌ بِعَدَدِ ارْواحِ الْخَلائِق، وَسِعَ فَمُهُ ما بَيْنَ السَّماءِ وَ الْأرْضِ؛

«صور» شاخ بزرگى است كه يك سر، و دو طرف دارد، و فاصله ميان طرف پايين كه در سمت زمين است تا طرف بالا كه در سمت آسمان است به اندازه فاصله اعماق زمين هفتم تا فراز هفتمين آسمان است، و در آن سوراخ هايى به تعداد ارواح خلايق است، و دهانه آن به وسعت ما بين آسمان و زمين مى باشد».(1)

در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم:

«الصُّورُ قَرْنٌ مِنْ نُور فيهِ اثْقابٌ عَلَى عَدَدِ ارْواحِ الْعِبادِ؛ صور شاخى است از «نور» كه در آن سوراخ هايى به تعداد ارواح بندگان است».(2)

اينها همه نشان مى دهد كه اين تعبير كنايه از مطلب مهمى است كه در اين قالب بيان شده است.

ولى در كلمات جمعى از مفسّران ديده مى شود كه «صور» را جمع «صورة» گرفته اند و گفته اند منظور اين است كه در صورت ها و پيكرهاى انسان ها دميده مى شود و آنها زنده مى شوند.

اين تفسير علاوه به اين كه تنها تناسب با نفخه دوّم يعنى نفخه حيات دارد، نه نفخه اوّل، از سوى بعضى از ارباب لغت به شدّت رد شده است.

ابن منظور در لسان العرب از بعضى از علماى لغت نقل مى كند كه اين خطايى فاحش، و نوعى تحريف كلام اللَّه است، چرا كه جمع «صور» در آيات ديگر قرآن به صورت «صُوَر» (بر وزن سخن) آمده است، نه «صُوْر» و اگر كسى جمله «و نُفِخَ فِى الصُّوْر» را «نُفِخَ فِى الصُّوَرِ» (با فتح واو) بخواند بر خدا افترا بسته و كتاب اللَّه را تحريف كرده است.

از اين گذشته اين تفسير با آنچه در روايات فوق آمد نيز سازگار نيست، و نيز با آياتى كه تعبير به «صعقه» و «زجره» و «ناقور» و مانند آن كرده است نمى سازد.

بعيد نيست ابداع كنندگان اين تفسير چون نتوانسته اند «نفخ در صور» به معناى دميدن در شيپور را


1- لئالى الاخبار، جلد 5، صفحه 53( چاپ جديد مكتبة العلامه).
2- علم اليقين، صفحه 892.

ص: 55

هضم كنند، ناچار به سراغ اين تفسير رفته اند در حالى كه نه «صور» يك «شيپور» عادى است و نه «نفخ» شبيه نفخ هاى ما!

به هر حال از ميان سه تفسيرى كه گفته شد، تفسير دوّم مناسب تر و با ظاهر آيات هم آهنگ تر است، اين تفسير دور نمايى از نفخ صور به ما نشان مى دهد هرچند كه از توضيح كامل آن عاجز هستيم.

***

2- تأثير امواج صوتى بر انسان و ساير موجودات

مى دانيم «صوت» نوعى از امواج است كه در هوا، آب يا جامدات به وجود مى آيد، و آنچه با گوش انسان از اين امواج شنيده مى شود صداهايى است كه شدّت تواتر امواج آن از بيست مرتبه در ثانيه كمتر، و از بيست هزار بيشتر نباشد، ولى هستند كسانى كه امواج شديدتر از آن را هم مى شنوند، و در ميان حيوانات خُفّاش ارتعاشاتى را مى شنود كه شدّت تواتر آنها بالغ بر 145 هزار مرتبه در ثانيه است (1) و اين كه معروف است حيوانات قبل از انسان ها وقوع زلزله ها را درك مى كنند شايد به خاطر همين باشد كه آنها امواج صوتى ناشى از آن را كه براى انسان قابل درك نيست احساس مى كنند.

اين را نيز مى دانيم كه امواج شديدگاه همه چيز را درهم مى كوبد، تأثير بمبها و مواد منفجره روى بدن انسان ها و ساختمان ها از طريق همين امواج شديد است كه از آن تعبير به «موج انفجار» مى كنند و مى تواند در يك لحظه هرگونه مقاومتى را در هم بشكند و گاه انسان يا ساختمان را به اجزاى بسيار كوچكى همچون پودر تبديل كند.

بنابراين جاى تعجب نيست كه صيحه رستاخيز و «بانگ صور» در مدّتى كوتاه مايه مرگ انسان ها و در هم شكستن كوه ها شود.

جالب اين كه در نهج البلاغه از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است:

«وَ يُنْفَخُ فى الصُّوْرِ فَتَزْهَقُ كُلُّ مُهْجَةٍ وَتَبْكَمُ كُلُّ لَهْجَةٍ وَ تَذِلُّ الشُّمُّ الشَّوامِخُ، وَ الصُّمُّ الرَّواسِخُ فَيَصيرُ صَلْدُها سَراباً رَقْرَقاً، وَ مَعْهَدُها قاعاً سَمْلَقاً؛ و در صور دميده مى شود و به دنبال آن قلب ها از كار مى افتد، زبان ها بند مى آيد و كوه هاى بلند و سنگ هاى محكم چنان به هم مى خورد كه متلاشى و نرم مى شود، و جاى آن


1- به كتاب صوت صفحه 57 و نجوم براى همه صفحه 90 مراجعه شود.

ص: 56

چنان صاف و هموار مى گردد كه گويا هرگز كوهى وجود نداشته اشت»!(1)

البتّه اينها درباره «نفخه مرگ» است، و مسلّماً «نفخه حيات» چيزى ديگرى است، فريادى است بيدادگر، حيات انگيز نشاط آور، حركت آفرين، كه اطلاعات ما درباره آن مانند ساير امور مربوط به قيامت بسيار اندك است.

***

3- پاسخ به چند سؤال درباره «نفخ صور»

1- آيا نفخ صور فقط دو مرتبه است؟- از آيات قرآن، وجود دو نفخه (نفخه مرگ و نفخه حيات) به خوبى روشن است، و در آيات گذشته به وضوح ديده شد.

ولى از بعضى از روايات استفاده مى شود كه «نفخ صور» سه بار انجام مى گيرد، و حتى به آيات قرآن در اين روايات استدلال شده است.

در لآلى الاخبار از مرحوم ديلمى در ارشاد القلوب در حديثى چنين نقل شده كه اسرافيل سه نفخه دارد، «نفخه فزع» و «نفخه موت» و «نفخه بعث» .... در پايان جهان اسرافيل به زمين مى آيد و نفخه اوّلى را در صور مى دهد كه همان نفخه وحشت و فزع است، همان گونه كه خداوند فرموده وَ نُفِخَ فى الصُّوْرِ ففَزِعَ مَنْ فى السَّمواتِ وَ مَنْ فى الْأرْضِ الّا مَنْ شاءَ اللَّهُ در اين هنگام زلزله عظيمى در سراسر زمين واقع مى شود و مردم حيران و سرگردان مانند افراد مست به هر سو مى روند، و بعد از آن «نفخه صعق» (نفخه مرگ) است همان گونه كه قرآن مى فرمايد: وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فى الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فى السَّمواتِ وَ مَنْ فى الْأرْضِ الّا مَنْ شاءَ اللَّهُ (و سپس «نفخه حيات» است همان گونه كه خداوند فرموده: ثُمَّ نُفِخَ فيهِ اخْرى فَاذا هُمْ قِيامٌ يَنْظُرُوْنَ (2)

بعضى نيز نفخه چهارمى بر آن افزوده اند و آن نفخه جمع و حضور است كه ظاهراً از آيات 53 سوره يس استفاده شده است: انْ كانَتْ الّا صَيْحَةً واحِدَةً فَاذا هُمْ جَميْعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُوْنَ

ولى در حقيقت همان دو نفخه گسترش يافته و تبديل به چهار نفخه شده است، چرا كه مسأله وحشت عمومى فزع، مقدمه اى است براى مرگ جهانيان كه به دنبال نفخه اوّلى يا صيحه نخستين رخ مى دهد،


1- نهج البلاغه، خطبه 195.
2- لئالى الاخبار جلد 5، صفحه 154( با تلخيص)- شرح آيات سه گانه فوق در بحث هاى قبل گذشت.

ص: 57

همان گونه كه جمع و حشر نيز ادامه همان نفخه حيات است.

اين مطلب را با آيات 6 و 7 سوره نازعات مى توان تأييد كرد كه مى فرمايد:

يَوْمَ تَرْجُفُ الراّجِفَةُ- تَتْبَعُهَا الرّادِفَةُ: «روزى كه زلزله كوبنده همه جا را بلرزاند و پس از آن زلزله اى واقع مى شود كه بندگان را همرديف و حاضر در محشر مى سازد (دقت كنيد).

2- فرشته نفخ صور- در احاديث آمده است كه اين فرشته، اسرافيل است.

بعضى معتقدند كه اسرافيل در زبان سُريانى به معناى بنده خداوند متعال است.(1)

در حديث امام سجّاد على بن الحسين عليه السلام نيز آمده است كه «خداوند به اسرافيل امر مى كند تا به دنيا فرود آيد، و صور با اوست .... و در آن مى دمد».(2)

از بعضى از روايات استفاده مى شود او مقرب ترين فرشته خداست.(3)

و او نخستين فرشته اى بود كه براى آدم سجده كرد.(4)

و اصولًا بودن نفخه مرگ و حيات در دست او، نشانه عظمت مقام اين فرشته است.

ولى از روايتى از امام على بن الحسين عليه السلام استفاده مى شود كه نفخه مرگ از سوى اسرافيل است، و بعد از آن خود اسرافيل هم مى ميرد، و نفخه حيات از سوى خود پروردگار عالم انجام مى گيرد.(5)

***

3- فاصله ميان نفخه ها- از آيات قرآن اجمالًا استفاده مى شود كه ميان نفخه مرگ و حيات فاصله اى وجود دارد (تعبير به «ثُمّ» در آيه 68 سوره زمر، گواه اين معناست) امّا فاصله آنها چه اندازه است، از آيات قرآن چيزى در اين باره استفاده نمى شود.

ولى در بعضى از روايات آمده است كه اين فاصله چهل سال است انَّ ما بَيْنَ النَّفْخَتَينِ ارْبَعُوْنَ سَنَةً ولى آيا اين سال ها همچون سال هاى معمولى دنياست يا همانند سال ها و ايّام قيامت است كه هر روز آن معادل پنجاه هزار سال است، درست بر ما روشن نيست!


1- لغتنامه دهخدا جلد 6 ماده اسرافيل.
2- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 324، حديث 2.
3- سفينة البحار جلد اوّل صفحه 616( ماده سرف).
4- لغتنامه دهخدا( ماده اسرافيل).
5- نورالثقلين جلد 4، صفحه 502، حديث 116.

ص: 58

در هر حال در اين فاصله، دگرگونى هاى عظيم در عالم هستى واقع مى شود، و عالم نوينى براى زندگى مجدّد انسان ها شكل مى گيرد، و در اين فاصله موجود زنده در سرتاسر جهان جز ذات پاك حىّ قيّوم وجود نخواهد داشت.

و اين كه در دو آيه 68 زمر و 87 نحل با ذكر جمله الآ مَنْ شاءَ اللَّهُ (جز كسانى را كه خدا بخواهد) گروهى از مرگ در نفخه ممات استثنا شده اند، به معناى اين نيست كه آنها نمى ميرند، بلكه مرگ آنها به زمانى بعد از آن موكول مى شود، يعنى مرگ آنها تأخير دارد.

شاهد اين سخن جمله كُلُّ نَفْسٍ ذائَقةُ الْمَوْتِ مى باشد كه در سه آيه از قرآن مجيد به آن اشاره شده است.(1)

بايد توجه داشت كه «نفس» مفهوم وسيعى دارد كه همه موجودات زنده را شامل مى شود.

در اين كه چه اشخاصى استثنا شده اند مفسّران احتمالات زيادى داده اند: بعضى گفته اند: گروهى از فرشتگان مقرب مانند اسرافيل و جبرائيل و ميكائيل و عزرائيل هستند، بعضى حاملان عرش را نيز اضافه كرده اند، بعضى گفته اند منظور ارواح شهداست (در بدن هاى مثالى) و بعضى خازنان بهشت و مالكان دوزخ را ذكر كرده اند.

از روايتى از امام على بن الحسين عليه السلام استفاده مى شود كه در صيحه اوّل، همه جز «اسرافيل» كه نفخ صور مى كند مى ميرند، سپس او نيز به فرمان خداوند از جهان مى رود.

***

4- فلسفه «نفخ صور»!

اگر حقيقت نفخ صور دقيقا براى ما روشن نباشد كه نيست، فلسفه تربيتى آن چندان پوشيده ينست، و آنچه فعلًا براى ما هم است آثار تربيتى اين عقائد حقه است.

نفخه صور اولًا بيانگر اين حقيقت است كه مسأله مرگ و حيات عمومى موجودات عالم مسأله و پيچيده اى در پيشگاه خداوند نيست، با يك صيحه عظيم و مرموز و عالمگير همه خلايق مى ميرند، و با يك بانگ عظيم مرموز ديگر همه زنده مى شوند، گويى خفتگانى بوده اند كه با اين فرياد بيدارگر، بيدار


1- آل عمران 185- انبياء- 35- عنكبوت- 57.

ص: 59

مى گردند.

اين پاسخى است به گفته كسانى كه در امر معاد ترديد مى كردند، و آن را مسأله محال يا مشكلى مى پنداشتند و پيوسته بر پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم خرده مى گرفتند.

ثانياً: هشدارى است به همه انسان ها كه زندگى را پايدار ندانند و گرفتار غرور و غفلت نشوند، و هر زمان احتمال دهند صيحه رستاخيز و نفخه مرگ برخيزد، و آنها در همان حال به سوى ديار عدم بشتابند و با تمام آرزوهاى دور و دراز در كام مرگ فرو روند.

ثالثاً: چگونگى نفخه صور و پايان اين جهان و آغاز جهان ديگر درس تربيتى عميق ديگرى به انسان ها مى دهد كه در هر لحظه و هر حال آماده استقبال از چنين حادثه عظيمى باشند، هرگز كار و وظيفه امروز خود را به فردا نيفكنند، چرا كه هيچ تاريخ معينى براى اين حادثه ناگهانى تعيين نشده، و تقريباً بدون مقدمه آغاز مى شود.

در حديثى از امام على بن الحسين عليه السلام مى خوانيم كه بعد از شرح مبسوطى درباره نفخه صور، «راوى» مى گويد: وقتى سخن امام عليه السلام به اين جا رسيد: «رَايْتُ عَلَىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ يَبْكى عِنْدَ ذلِكَ بُكاءً شَديداً»: امام عليه السلام را در اين حال ديدم كه شديداً گريه مى كند» (و از مسأله پايان ناگهانى دنيا و فرا رسيدن قيامت و حضور در پيشگاه خداوند سخت نگران است).(1)


1- تفسير على بن ابراهيم ذيل آيه 68 زمر، جلد 2 صفحه 253- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 324- حديث 2.

ص: 60

3- نامه عمل

اشاره

اشاره:

در آيات قرآن مجيد بحث هاى گسترده اى درباره «نامه اعمال» (پرونده كارهاى آدمى) ديده مى شود كه از آن با تعبيرات گوناگون و متنوعى ياد شده است.

در بسيارى از اين آيات تعبير به «كتاب» كه مفهوم وسيعى دارد، هم نامه را شامل مى شود و هم كتاب را، شده است.

و در بعضى ديگر تعبير به «زُبر» آمده كه آن هم جمع «زبور»، مفهومى نزديك به كتاب دارد.

در بعضى نيز سخن از «طائر» به ميان آمده كه به معناى پرنده است، پرندگانى كه عرب فال نيك به آنها مى زد و سرنوشت خود را به آنها مربوط مى دانست، قرآن با اين تعبير خود مى گويد: پرنده نيكبختى و بدبختى شما همين نامه اعمال شماست!

در بعضى تنها سخن از «نويسندگان نامه اعمال» است و از آنها تعبير به «رقيب» و «عتيد» يا «رسولان پروردگار» يا «كراماً» يا «متلقيان» شده است كه هر كدام پيامى مخصوص به خود دارد (دقت كنيد).

در اين كه نامه اعمال چيست؟ و آيا هركس يك نامه عمل دارد يا بيشتر؟ و نويسندگان نامه اعمال كيانند؟ و چگونه رقم زده مى شود؟ چگونه به دست راست و چپ انسان داده مى شود؟ بحث هاى فراوانى است كه بعد از ذكر آيات مربوطه و تفسير آن به سراغ آنها خواهيم رفت.

ولى نبايد فراموش كرد كه باز در اين جا پيام هاى تربيتى اين آيات و مسائل اخلاقى مربوط به آن در درجه اوّل اهميّت است.

با اين اشاره به سوى قرآن باز مى گرديم و به آيات اين قسمت گوش جان فرا مى دهيم:

1- انِّا نَحْنُ نُحْيِى الْمَوْتى وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ وَ كُلَّ شَيى ءٍ احْصَيْناهُ فى امامٍ مُبينٍ

(يس- 12)

2- وَ وُضِعَ الْكِتابُ فَتَرَى الْمُجْرمينَ مُشْفِقينَ مِمّا فيهِ وَ يَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ما

ص: 61

لِهذا الكِتابِ لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَ لا كَبيرَةً الّا احْصاها

(كهف- 49)

3- امْ يَحْسَبُونَ انّا لا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ بَلَى وَ رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ

(زخرف- 80)

4- وَتَرَى كُلِّ امَّةٍ جاثِيَةً كُلُّ امَّةٍ تُدْعَى الى كِتابِها ...- هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ انّا كُنّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

(جاثيه- 28 و 29)

5- وَ كُلَّ انسانٍ الْزَمْناهُ طائِرَهُ فى عُنُقِهِ و نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقيهُ مَنْشُوراً- اقْرْء كِتابَكَ كَفَى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسيباً

(اسراء- 13 و 14)

6- وُكُلُّ شَيى ءٍ فَعَلُوهُ فى الزُّبُرِ- وَكُلُّ صَغيرٍ وَ كَبيرٍ مُسْتَطَرٌ

(قمر- 52- 53)

7- وَكُلَّ شَى ءٍ احْصَيْناهُ كِتاباً

(نبأ- 29)

8- كَلّا انَّ كِتابَ الْفُجّارِ لَفى سِجِّينٍ- وَ ما ادْراكَ ما سِجِّينٌ- كِتابٌ مَرْقُومٌ ... كَلّا انَّ كِتابَ الْأبْرارِ لَفى عِلِّيِّيْنَ- وَ ما ادْراكَ ما عِليُّونَ- كِتابٌ مَرْقُوْمٌ- يَشْهَدُهُ الْمُقرَّبُونَ

(مطففّين 7 تا 9 و 18 تا 21)

9- اذْ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعيدٌ- ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ الّا لَدَيْهِ رَقيبٌ عَتيدٌ

(ق- 17 و 18)

10- وَ انَّ عَلَيكُمْ لَحافِظينَ- كِراماً كاتِبينَ- يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ

(انفطار- 10 تا 12)

11- فَامّا مَنْ اوتِىَ كِتابُهُ بِيَمِينِه فَيَقُولُ هاؤُمُ اقْرَؤُ كِتابَيَه ... وَ امّا مَنْ اوتِىَ

ص: 62

كِتابَه بِشِمالِهِ فَيَقُولُ يا لَيْتَنى لَمْ اوْتَ كِتابِيَه- وَلَمْ ادْرِ ما حِسابِيَه

(حاقّه- 19 و 25 و 26)

12- فَامّا مَنْ اوتِىَ كِتَابُهُ بِيَميِنهِ- فَسَوْفُ يُحاسَبُ حِساباً يَسيراً- وَ يَنْقَلِبُ الى اهْلِهِ مَسْرُوراً- وَ امّا مَنْ اوتِىَ كِتَابَهُ وَ راءَ ظَهْرِهِ فَسَوْفَ يَدْعُوا ثَبُوراً- وَ يَصْلى سَعيراً

(انشقاق- 7 تا 12)

13- فَاصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ما اصْحابُ الْمَيْمَنَةِ- وَ اصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما اصْحابُ الْمَشْئَمَةِ

(واقعه- 8 و 9)

14- وَ اصْحابُ الْيَمينِ ما اصْحابُ الْيَمينِ- فى سِدْرٍ مَخْضُودٍ ... وَ اصْحابُ الشِّمالِ ما اصْحابُ الشِّمالِ- فى سَمُوْمٍ وَحَميمٍ

(واقعه- 27 و 28 و 41 و 42)

15- وَ اذا الصُّحُفُ نُشِرَتْ ... عَلِمَتْ نَفْسٌ ما احتضَرَتْ

(تكوير 10 و 14)

ترجمه:

1- ما مردگان را زنده مى كنيم، و آنچه را از پيش فرستاده اند و تمام آثار آنها را مى نويسيم، و همه چيز را در «كتاب» احصا كرده ايم.

2- و كتاب (كتابى كه نامه اعمال همه انسان هاست) در آنجا گذارده مى شود، امّا گنهكاران را مى بينى كه از آنچه در آن است ترسان و متوحش اند، و مى گويند واى بر ما! اين چه كتابى است كه هيچ عمل كوچك و بزرگى نيست مگر اين كه آن را شماره كرده است؟!

3- آنها چنين مى پندارند كه ما اسرار پنهانى و سخنان در گوشى آنها را نمى شنويم آرى رسولان (فرشتگان) ما نزد آنها هستند و مى نويسند.

ص: 63

4- در آن روز هر امتى را مى بينى (كه از شدت ترس و وحشت) بر زانو نشسته، هر امتى به سوى كتابش خوانده مى شود- اين كتاب ماست كه به حق با شما سخن مى گويد (و اعمال شما را بازگو مى كند) ما آنچه را انجام مى داديد مى نويسيم.

5- اعمال هر انسانى را به گردنش قرار داده ايم، و روز قيامت كتابى براى او بيرون مى آوريم كه آن را در برابر خود گشوده مى بيند- (اين همان نامه اعمال اوست به او مى گوئيم) كتابت را بخوان! كافى است كه امروز خود حسابگر خود باشى.

6- و هر كارى را انجام دادند در نامه هاى اعمالشان ثبت است، و هر كار كوچك و بزرگى نوشته مى شود.

7- و ما همه چيز را احصا و ثبت كرده ايم.

8- چنان نيست (كه آنها درباره قيامت خيال مى كنند) مسلماً نامه اعمال فاجران در سجين است!- تو چه ميدانى سجين چيست؟ نامه اى است رقم زده شده و سرنوشتى است حتمى- چنان نيست كه آنها (درباره معاد) خيال مى كنند بلكه نامه اعمال نيكان در عليين است و تو چه مى دانى عليين چيست؟! نامه اى است رقم زده شده و سرنوشتى است قطعى كه مقربان شاهد آنند.

9- به خاطر بياوريد هنگامى كه دو فرشته راست و چپ كه ملازم انسان هستند اعمال او را دريافت مى دارند- هيچ سخنى را انسان تلفظ نمى كند مگر اين كه نزد آن فرشته اى مراقب و آماده براى انجام مأموريت است.

10- و بدون شك نگاهبانانى بر شما گمارده شده والا مقام و نويسنده (اعمال نيك و بد شما) آنها مى دانند، شما چه مى كنيد.

11- امّا كسى كه نامه اعمالش به دست اوست (از فرط خوشحالى و مباحات) فرياد مى زند كه (اى اهل محشر!) نامه اعمال مرا بگيريد و بخوانيد. اما كسى كه نامه اعمال او بدست چپش داده شده مى گويد: اى كاش هرگز نامهِ اعمالم به من داده نمى شد. و نمى دانستم حساب من چيست!

12- امّا كسى كه نامه اعمالش به دست راستش داده شده به زودى حساب آسانى

ص: 64

براى او مى شود- و خوشحال به اهل و خانواده اش باز مى گردد و امّا كسى كه نامه اعمالش پشت سرش داده شده به زودى فريادش بلند مى شود كه اى واى بر من كه هلاك شدم! و در شعله هاى سوزان آتش دوزخ مى سوزد.

13- نخست «اصحاب ميمنه» هستند چه اصحاب ميمنه اى؟ گروه ديگر اصحاب شومند چه اصحاب شومى؟

14- و اصحاب يمين چه اصحاب يمينى آنها در سايه درختان سدر بى خار قرار دارند- و اصحاب شمال چه اصحاب شمال؟ (كه نامه اعمالشان به نشانه جرمشان به دست چپ آنها داده مى شود) آنها در ميان بادهاى كشنده و آب سوزان قرار دارند.

15- و در آن هنگام كه نامه هاى اعمال گشوده شود- آرى در آن موقع هركس مى داند چه چيز را آماده كرده است!

تفسير و جمع بندى

پرونده اعمال انسان ها

در نخستين آيه سخن از حيات بعد از مرگ و همچنين نامه اعمال است، نامه اى كه با دست قدرت پروردگار نوشته مى شود، و همه اعمال انسان ها يكجا در آن ثبت مى گردد، و از آن به «امام مبين» تعبير شده است، مى فرمايد:

«ماييم كه مردگان را زنده مى كنيم و آنچه را از پيش فرستاده اند و تمامى آثارشان را مى نويسيم و همه چيز را در كتاب مبين احصاى كرده ايم» انّا نَحْنُ نُحْيِى الْمَوْتى وَ نَكْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ وَ كُلُّ شَيى ءٍ احْصَيناهُ فى امامٍ مُبين

در اين كه منظور از «آثار» چيست؟ بعضى گفته اند: ما قَدَّمُوا اشاره به اعمالى است كه انسان انجام مى دهد، و آثارهُمْ اشاره به سنّت هايى است كه از او به يادگار مى ماند، يا آثار خير و صدقات جاريه مانند بناها و اوقاف و كتاب هاى علمى تربيتى.

بعضى نيز گفته اند: منظور از «ما قدمّوا» نيات است كه قبل از عمل حاصل مى شود، و «آثار» اشاره به اعمال است كه بعد از آن صورت مى پذيرد.

ص: 65

بعضى گفته اند: «ما قدّموا» اشاره به اعمال خوب و بد، و «آثار» اشاره به قدم هايى است كه انسان براى انجام اين اعمال بر مى دارد (قدم را از اين نظر «اثر» گفته اند كه روى زمين از خود اثر مى گذارد، مخصوصاً در زمين هاى خاكى).

در حديثى در شأن نزول اين آيه مى خوانيم: «گروهى از انصار (طايفه بنى سلمه) خانه هايشان از مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دور بود و شكايت خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كردند كه حضور در جماعت براى آنها سخت و سنگين است، آيه نازل شد و به آنها نويد داد هر گامى را كه بر مى دارند ثبت مى شود».(1)

و منظور از «امام مبين» به گفته بسيارى از مفسّران، «لوح محفوظ» است كه همه حقايق در آن ثبت است، بنابراين از تعبير فوق استفاده مى شود غير از نامه عملى كه هركسى مخصوص به خود دارد، يك «نامه عمل كلّى» وجود دارد كه به منزله «دفتر كلّى» نسبت به «دفتر اعمال» همه انسان هاست، و شرح اين سخن در بحث «تعدد نامه هاى اعمال» به خواست خدا خواهد آمد.(2)

تعبير به «مبين» اشاره به روشنگرى لوح محفوظ و نامه اعمال نسبت به همه كارهاست، چرا كه چيزى از اعمال نيك و بد را فروگزار نمى كند.

در روايات متعددى آمده است كه منظور از «امام مبين» امام معصوم عليه السلام است كه بيانگر همه حقايق به فرمان خدا و به تعليم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد.

از جمله در حديثى در تفسير على بن ابراهيم عليه السلام از اميرمؤمنان عليه السلام مى خوانيم كه فرمود:

«انَا وَاللَّهِ الْامامُ الْمُبينُ! ابَيِّنُ الْحَقَّ مِنَ الْباطِلَ وَ وُرِّثْتُهُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم به خدا سوگند، منم، امام مبين كه حق را از باطل آشكار مى سازم، و آن را به ارث از رسول اللَّه گرفته ام»!.(3)

جمع ميان اين تفسيرها چنين است كه امام مبين، مفهوم وسيعى دارد همان گونه كه ظاهر آن اشاره به نامه اعمال است كه همه كارهاى انسان ها را تبيين مى كند، باطن آن مى تواند اشاره به امام معصوم عليه السلام باشد كه با علم سرشار خود كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ارث برده حق را از باطل تبيين كند.


1- مجمع البيان، جلد 8، صفه 418 و تفسير فخررازى، جلد 26، صفحه 49، و تفسير قرطبى، جلد 8 صفحه 56، 54.
2- درباره لوح محفوظ در جلد 26 تفسير نمونه ذيل آيه 22 سوره بروج صفحه 353 بحث شده است.
3- تفسير على بن ابراهيم، جلد 2، صفحه 212.

ص: 66

دوّمين آيه همين معنا را با صراحت بيشترى تعقيب كرده، مى فرمايد: «روز قيامت، كتاب (اعمال انسان ها در دادگاه عدل الهى) گذارده مى شود، و گنهكاران را مى بينى كه از آنچه در آن است، سخت در وحشتند، و مى گويند: اى واى بر ما اين چه كتابى است كه هيچ عمل كوچك و بزرگى نيست مگر آنكه آن را احصاء كرده است»؟! و وُضِعَ الْكِتابُ فَتَرَى الْمُجْرِمينَ مُشْفِقينَ مِمّا فيهِ وَ يَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَ لا كَبيرَةً الّا احْصاها

در اين كه آيا اين كتاب نامه اعمال عمومى انسان هاست كه در آيه قبل به آن اشاره شده بود، يا نامه اعمال عمومى هر امّت، و يا نامه اعمال خصوصى هر انسان؟ (زيرا همان گونه كه در بحث هاى آينده به خواست خدا خواهد آمد وجود اين سه قسم نامه اعمال از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود) هر سه احتمال در تفسير آيه ممكن است، هرچند ذكر كلمه «كتاب» به صورت مفرد مى تواند اشاره به همان نامه عمومى تمام انسان ها باشد.

ضمناً از اين آيه به خوبى استفاده مى شود، چنان جزئيات اعمال انسان ها و كارهاى نيك و بد، اعم از بزرگ و كوچك در اين نامه عمل منعكس است كه حتّى صاحبان آن از ديدنش به وحشت مى افتند، و سبب وحشت آنها از يكسو حضور در دادگاه عدل الهى به خاطر اين اعمال است، و از سوى ديگر به خاطر اين كه بسيارى از اين اعمال را فراموش كرده بودند، و يا اصولًا اهميتى براى آن قائل نبودند، ولى اكنون همه را در مقابل خود مى بينند، و از سوى سوّم رسوائى بزرگ نزد خلايق!

توجه داشته باشيد لا يُغادِرُ از ماده «غَدْر» به معناى ترك كردن است.

بنابراين مفهوم جمله اين است كه چيزى را فروگذر نمى كند، و اين كه پيمان شكنى را «غدر» مى گويند به خاطر ترك وفاى به آن است.

***

در سوّمين آيه سخن از نوشتن و كتابت رسولان پروردگار است، مى فرمايد:

«آنها گمان مى كنند ما اسرار نهايى و سخنان در گوشى آنها را نمى شنويم، آرى مى شنويم، و رسولان ما نزد آنان حاضرند، و همه را مى نويسند» امْ يَحْسَبُونَ انّا لا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ بَلَى وَ رُسُلُنا لَدَيْهِم يَكْتُبُونَ

روشن است كه تضادى ميان اين آيه و آيه نخست كه مى گفت: ما اعمال آنها را مى نويسيم، وجود ندارد، زيرا كار رسولان و فرشتگان خدا در حقيقت كار خداست، چون به فرمان او انجام مى گيرد.

ص: 67

اين احتمال نيز وجود دارد كه نامه اعمال عمومى انسان ها «امام مبين» با قدرت خدا مستقيماً نوشته مى شود، و نامه خصوصى هر فرد كه در اين آيه مطرح است به دست فرشتگان خدا.

تعبير به «رسل» جمع «رسول» كه منظور از آن در اين جا فرشتگان خداست، مفهومش اين نيست كه نزد هريك از انسان ها چندين فرشته مأمور ثبت اعمال است، بلكه ممكن است نزد هر كدام يك يا دو فرشته حاضر باشد كه نسبت به مجموع انسان ها صورت جمع به خود مى گيرد.

«زمخشرى» در «كشّاف» مى گويد: منظور از «سرّ» در آيه فوق حديث نفس است كه انسان در باطن با خود دارد، و يا با ديگرى در يك مكان خالى سخن مى گويد، اما نجوى سخنى است كه ميان جمع به صورت در گوشى بگويد.(1)

***

نامه هايى كه سخن مى گويند!

در چهارمين آيه باز مسأله ثبت اعمال به خدا نسبت داده شده، و اضافه بر اين نشان مى دهد كه نامه اعمال در آن روز به زبان مى آيد و سخن مى گويد! آيه مى فرمايد:

«در آن روز هر امتى را مى بينى كه از شدت وحشت به زانو در آمده است، هر امتى به سوى كتاب و نامه اعمالش فرا خوانده مى شود (و به آنها مى گويند) امروز جزاى آنچه را انجام مى داديد به شما مى دهند».

سپس مى افزايد: «اين نوشته ماست كه به حق با شما سخن مى گويد، (آرى) آنچه را انجام مى داديد ما مى نوشتيم»!

وَتَرَى كُلَّ امّةٍ جاثِيَةً كُلُّ تُدْعى الى كِتابِها الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ- هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ انّا كُنّا نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

(جاثيه 28 و 29)

اين آيه به روشنى سخن از نامه اعمال امت ها مى گويد كه يكى از اقسام سه گانه نامه اعمال است، و تعدد اين نامه ها در حقيقت تأكيدى است بر ثبت و ضبط تمام اعمال آدمى، و فراموش نشدن كوچكترين


1- « تفسير كشّاف»، جلد 4، صفحه 265.

ص: 68

اعمال او.

تعبير به «تُدعى» نشان مى دهد كه از آنها دعوت مى شود كه نامه اعمال خود را بخوانند و در حقيقت خود حسابرس خويش باشند همان گونه كه در آيه 14 سوره اسراء با صراحت آمده است: أقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْم عَلَيْكَ حَسِيباً: «نامه اعمالت را بخوان، كافى است كه خود حسابگر خويش باشى»!

«جاثية» از ماده «جُثُوّ» (بر وزن عُلوّ) به معناى نشستن بر سر زانو است، اين حالت در اهل محشر يا به خاطر آن است كه از شدت وحشت همگى به زانو در مى آيند و يا شبيه حالتى است كه در قديم الايام متهمان به هنگام حضور در دادگاه موقع اعلام رأى به خود مى گرفتند، يعنى از حالت جلوس به حالت نيم خيز در مى آمدند، حالتى كه انسان به هنگام انتظار رويدادهاى مهمى به خود مى گيرد.

جالب اين كه باز در اين جا نوشتن نامه اعمال به ذات پاك خداوند نسبت داده شده است تا معلوم شود نويسنده نامه اعمال كسى است كه نه غفلت درباره اوتصور مى شود و نه خطا، از همه چيز آگاه است، و نسبت به همه چيز احاطه دارد.

«نَسْتَنْسِخُ» از ماده «نسخ» در اصل به گفته ارباب لغت به معناى زائل كردن چيزى به وسيله چيز ديگر است، و از آن جا كه لازمه آن نفى چيزى و اثبات چيز ديگرى است، گاه اين واژه در معناى «نفى» به كار مى رود، و گاه در معناى «اثبات» و گاه هر دو، و از آن جا كه «نسخه بردارى» يا «عكسبردارى» چيزى، اثبات مطلبى است توأم با صرف نظر كردن از مطلب قيل واژه (نسخ» و «استنساخ» در مورد آن نيز به كار مى رود.

در پنجمين آيه به تعبير ديگرى درباره «نامه اعمال» برخورد مى كنيم، و آن تعبير به «طائر» (پرنده) است، مى فرمايد: «طائر هر انسانى را بر گردنش قرار داده ايم، و روز قيامت كتابى براى او بيرون مى آوريم كه آن را در برابر خود گشوده مى بيند»

سپس مى افزايد: (به او مى گوييم «كتابت را بخوان كافى است كه امروز خود حسابگر خويش باشى»! وَكُلَّ انْسانٍ الْزَمْناهُ طائِرَهُ فى عُنُقِهِ وَ نُخْرجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً- اقْرَءْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسيباً

«طائر» در اصل به معناى پرنده است، و در اين جا به گفته بسيارى از مفسّران به معناى عمل يا نامه اعمال است، و اين به خاطر آن است كه رسم عرب بر اين بود كه به وسيله پرندگان فال نيك و بد

ص: 69

مى زدند، بعضى از پرندگان را نشانه نيك بختى و سعادت مى شمردند و اگر به هنگام خروج از منزل يا از شهر در برابرشان نمايان مى گشت، دليل بر پيروزى و موفقيت مى دانستند، و به عكس بعضى از پرندگان را شوم و دليل بر شوربختى و شكست مى پنداشتند، و به اين ترتيب «طائر» در معناى نيك بختى و بدبختى استعمال مى شد لذا بعضى از مفسّران تصريح كرده اند كه معادل كلمه طائر در فارسى، همان بخت است (1)، و از آن جا كه قرآن عامل اصلى خوشبختى و بدبختى را اعمال انسان مى شمرد اين واژه را در مورد نامه اعمال به كار برده است، يعنى قرآن از يك مفهوم خرافى و پندارى، يك واقعيت عينى ساخته و مردم را به سوى او فرا خوانده است.

البتّه با توجّه به جمله وَ نُخْرِجَ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً (روز قيامت كتابى براى او بيرون مى آوريم كه آن را در برابر خود گشوده مى بيند) مى توان گفت كه تفسير «طائر» به «عمل» مناسب تر از «نامه اعمال» است، چرا كه نامه عمل جداگانه ذكر شده است، از طرفى بودن اعمال در گردن انسان به معناى اين است كه هرگز از او جدا نمى شود، اگر خوب باشد مايه زينت و آبروى اوست و اگر بد باشد همچون غُل زنجير او را آزار مى دهد.

دو نكته ديگر در اين آيه نيز قابل توجّه است: نخست گشوده بودن نامه اعمال در قيامت كه همگان از آن آگاه مى شوند، و مايه رسوايى صاحبش و يا عزت و آبروى او نزد خلايق است، ديگر اين كه نوشته هاى نامه عمل آن قدر روشن است كه نيازى به حسابگر نيست، كافى است انسان خود حساب خويش را برسد!، همچون رنگ پريده و وا رفته، و حالت پژمردگى و افسردگى بيمار كه نشانه حال زار اوست، و به عكس، طراوت و شادابى چهره او دليل بر بهبودى حال او مى باشد، و به اين ترتيب خود او مى تواند از حال خويش مطلّع گردد، و نياز به گواهى ديگرى ندارد.

***

در ششمين آيه به تعبير تازه اى در مورد اعمال برخورد مى كنيم و آن واژه «زُبُر» جمع زبور به معناى كتاب است، مى فرمايد: «تمامى اعمالى را كه آنها انجام مى دادند در كتاب ها (نامه عمل آنها) ثبت است و هر كار كوچك و بزرگى نوشته مى شود» وَكُلُّ شَيى ءٍ فَعَلُوهُ فى الزُّبُرِ وَ كُلُّ صَغيرٍ وَ كَبيرٍ مُسْتَطَرٌ


1- فخررازى اين سخن را در تفسير خود جلد 20، صفحه 167 از ابو عبيده نقل كرده است.

ص: 70

گرچه اين آيات اشاره به وضع اقوام پيشين است كه اعمالى همانند كفّار عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داشتند، ولى بديهى است وقتى مى گويد: اعمال آنها ثبت و ضبط شده، مفهومش اين است كه اعمال همه شما نيز چنين است.

«زُبُر» در اصل از زُبْرَة (بر وزن سفره) به معناى قطعه عظيم آهن، گرفته شده سپس اين واژه بر خطوط درشت و عظيم كه بر صفحات بزرگى نگاشته مى شود اطلاق گرديده، و لذا راغب در مفردات مى گويد:

كُلُّ كِتابٍ غَليظَ الْكِتابَةِ يُقالُ لَهُ زَبُوْرٌ: «هر نامه اى كه با خطوط درشت و زبر نوشته شده، به آن زبور گفته مى شود» و از اين تعبير استفاده مى شود كه «زبور» هر كتابى نيست، بلكه عظمت خطوط و استحكام آنها نيز در آن شرط است و انتخاب اين تعبير براى نامه اعمال، انتخابى است پر معنا، و بيانگر استحكام و صراحت نامه اعمال است.

تعبير به «صغير» و «كبير» مخصوصاً با مقدم داشتن «صغير» بر «كبير» كه نه تنها در اين جا بلكه در چند مورد از قرآن مجيد درباره نامه اعمال آمده، اشاره به اين است كه هيچ گونه استثنائى در ثبت اعمال درباره هيچ عمل و هيچ كس وجود ندارد.(1)

«مسْتَطَرٌ» از ماده «سطر» كه آن نيز به معناى نوشتن است تأكيد ديگرى است بر مسأله ثبت اعمال، البتّه نه تنها اعمال بلكه گفتارها و نيّت ها نيز در مفهوم هر دو آيه جمع است. (دقت كنيد).

***

در هفتمين آيه بعد از آن كه اعلام مى دارد كافران هرگز اميد حساب اعمال را در رستاخيز ندارند (و به همين دليل) آيات الهى را تكذيب مى كنند مى افزايد: (اين در حالى است كه) «ما همه چيز را قطعاً احصا كرده و مى نويسيم» وَ كُلَّ شَيى ءٍ احْصَيْناهُ كِتاباً

«احْصَيْناهُ» از ماده احصا در اصل از «حصى» به معنى «سنگريزه» گرفته شده، و از آن جا كه در گذشته براى شمارش اشيا به جاى استفاده از انگشتان از دانه هاى سنگ استفاده مى كردند واژه «احصا» به معناى شمارش و نگه داشتن حساب چيزى آمده است، و لذا بعضى از مفسّران گفته اند مفهوم آن در اين جا با «كتاب و نوشتن» يكى است (و به همين دليل «كتاباً» را مفعول مطلق براى «احْصَيْنا» گرفته اند، در حالى


1- به آيات 121 سوره توبه و 49 كهف مراجعه شود.

ص: 71

كه «مفعول مطلق» بايد از مصدر همان فعلى باشد كه پيش از آن است، ولى چون معناى هر دو واژه يكى است مى تواند يكى جانشين ديگرى شود.(1)

***

نامه هايى در عليين و نامه هايى در سجين

هشتمين آيه كه در دو مورد از سوره مطفّفين وارد شده اشاره به نامه اعمال نيكان و بدان مى كند، و جزئيات بيشترى از آن را فاش مى سازد، نخست درباره نامه اعمال «بدان» مى فرمايد: «چنين نيست كه آنها (درباره قيامت) مى پندارند، مسلّماً نامه اعمال گنهكاران در «سجّين» است- و تو چه مى دانى كه سجّين چيست؟- نامه اى است رقم زده شده و سرنوشتى است حتمى»! كَلّا انَّ كِتابَ الْفُجَّارَ لَفِى سِجِّينِ- و ما ادْراكَ ما سِجِّينٌ- كِتابٌ مَرْقُوْمٌ

سپس در چند آيه بعد در همان سوره درباره نامه اعمال نيكان مى فرمايد: «چنين نيست كه آن ها (درباره معاد مى پندارند) نامه اعمال نيكان در «عليين است- و تو چه مى دانى علّيين چيست؟ نامه اى است رقم زده شده و سرنوشتى است قطعى- كه مقرّبان شاهد آنند» كَلَّا إِنَّ كِتَابَ الْأَبْرَارِ لَفِى عِلِّيِّينَ- وَمَا أَدْرَاكَ مَا عِلِّيُّونَ- كِتَابٌ مَّرْقُومٌ- يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ

قابل توجّه اينكه در اين آيات سخن از «سجّين» و «عليين» است كه نامه اعمال نيكان و بدان در آن نگهدارى مى شود، لذا بايد دقيقاً معنى اين دو واژه روشن شود.

«سجّين» صيغه مبالغه از ماده «سجن» به معناى «زندان» است، و معانى مختلفى در اين جا براى آن ذكر كرده اند مانند: دوزخ، يا محل خاصى از دوزخ كه نامه بدكاران در آن جا بايگانى مى شود، ولى از همه صحيح تر چنين به نظر مى رسد كه «سجّين» كتاب جامعى است كه نامه اعمال همه انسان هاى بد به طور مجموعى در آن گردآورى مى شود، و به تعبير ساده مانند «دفتر كلّ» است كه حساب همه طلبكاران و بدهكاران در آن جا جمع است، زيرا همان گونه كه سابقاً نيز اشاره كرديم نامه هاى اعمال متعدد است.

و امّا «عليين» جمع «عِلّى» (بر وزن ملّى) در اصل از «علّو» به معناى «بلندى» گرفته شده است، و اشاره به مكان هاى بلند و مرتفع است، و لذا به اشخاصى كه ساكن قسمت هاى مرتفع كوه ها هستند


1- جمعى نيز احتمال داده اند« كتاباً» حال بوده باشد، ولى احتمال اول صحيح تر به نظر مى رسد.

ص: 72

اطلاق مى شود و در اين جا طبق گفته جمعى از مفسّران به معناى برترين مكان بهشت يا برترين مكان آسمان است.

ولى با مقايسه به آنچه در بالا درباره سجين گفته شد به نظر مى رسد كه آن هم به معناى ديوان بزرگى است كه نامه اعمال نيكان و پاكان در آن يكجا جمع است، و ديوان و دفترى است بسيار بلند مرتبه و والا مقام و در جوار قرب پروردگار.(1)

***

فرشته هاى مراقب!

در نهمين آيه سخنى از نامه اعمال ظاهراً نيست، ولى اين حقيقت با تعبير ديگرى مطرح شده است، مى فرمايد: «به خاطر بياوريد هنگامى كه دو فرشته راست و چپ كه ملازم انسان هستند اعمال او را دريافت مى دارند» اذ يَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعيدٌ

روشن است كه دريافت و تلقّى آنها اشاره به ثبت كردن در نامه اعمال است.

سپس براى تأكيد بيشتر مى فرمايد: «هيچ سخنى را انسان تلفّظ نمى كند مگر اين كه نزد آن مراقبى ماده براى انجام مأموريت است».

ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ الّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتيدٌ

«يَتَلَقَّى» از ماده «لقاء» به معناى ديدار است، ولى در اين جا تلقّى اعمال كنايه از دريافت و ثبت و ضبط آنهاست، و «متلقيان» به معناى دو فرشته اى است كه مأمور دريافت و ثبت اعمال انسان ها هستند.

«قعيد» از ماده «قعود» به معناى نشستن است، و در اين جا به معناى ملازم و مراقب مى باشد، همان طور كه در تعبيرات روز مرّه نيز مى گوييم فلان كس جليس و همنشين فلان شخص است يعنى ملازم و مراقب اوست.(2)

«يَلْفِظُ» از ماده لَفْظ» در اصل به معناى پرتاب كردن چيزى است، همان گونه كه گفته مى شود «لَفَظَ الرُّحى الدَّقيقَ» (آسياب آرد را به بيرون پرتاب كرد).


1- بايد توجّه داشت كه« علّيين» طبق قاعده جمع مذكّر عاقل است( در حالى كه« سجين» مفرد مى باشد) ولى اين مانع از آن نخواهد بود كه به مكان مرتفع و مقام بلند به خاطر ساكنان بلند مقام آنها اطلاق گردد.
2- با توجه به اين كه« متلقيان» تثنيه است بايد« قعيد» نيز به صورت تثنيه( قعيدان) باشد، ولى آيه در حقيقت محذوفى دارد و در تقدير چنين است: عن اليمين قعيد و عن الشمال قعيد كه اوّلى به قرينه دوّمى حذف شده است.

ص: 73

اين واژه در مورد چيزى كه انسان از دهان به بيرون مى اندازد اطلاق مى شود، و اين كنايه زيبايى است در مورد سخنانى كه از دهان بيرون مى آيند، گويى اشيايى هستند كه به خارج پرتاب مى شوند.

«رقيبْ» به گفته راغب در مفردات از ماده «رقبه» به معناى «گردن» است و به شخصى كه محافظت و مراقبت از چيزى مى كند «رقيب» گفته مى شود يا به خاطر اين كه به اطراف گردن مى كشد، تا از آنچه گرد او مى گذرد با خبر گردد، و يا اين كه «رقبه» و گردن چيزى را كه تحت محافظت اوست حفظ مى كند.

«عَتيدْ» از ماده «عَتاد» (بر وزن جهاد) به معناى مهيا ساختن و ذخيره كردن چيزى قبل از حاجت است، لذا به كسى كه مهياى انجام كارى است «عتيد» گفته مى شود. ولى در «مقاييس اللغة» معناى اصلى آن را «زور» و «نزديكى» شمرده است كه نسبت به معناى سابق لازم و ملزوم محسوب مى شود.

به هر حال آيا اين دو وصف هر كدام مربوط به يكى از آن دو فرشته است كه يكى مراقب است و ديگرى آماده ثبت و ضبط و نوشتن، يا وصف هر دو است به اين معنا كه هر دو مراقب اعمال آدمى هستند، و هر دو همواره آماده نوشتن.

بعضى از مفسّران معتقدند «رقيب» نام فرشته راست (كه مأمور نوشتن اعمال نيك است) و «عتيد» نام فرشته چپ است (كه مأمور نوشتن اعمال شر مى باشد).

ولى از تعبيرات بعضى از مفسّران بر مى آيد كه هر دو وصف را براى هر دو فرشته شمرده اند، يعنى هر كدام از آنها مراقب است و در عين حال آماده نوشتن.

درباره اين دو فرشته روايات متعددى نقل شده كه بسيار پر معناست، از جمله در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم «هنگامى كه انسان عمل نيكى انجام مى دهد فرشته راست پاداشى ده مقابل مى نويسد، و هنگامى كه عمل شرى انجام مى دهد و فرشته چپ مى خواهد آن را ثبت كند فرشته راست مى گويد: هفت ساعت به او مهلت ده، و اگر در اين مدت توبه و استغفارى داشته باشد چيزى بر او نمى نويسد اما اگر توبه نكند فقط يك گناه براى او مى نويسد».(1)

پيام هاى تربيتى اين گونه روايات بسيار قوى و روشن است ضمناً اين روايت و پاره اى از روايات ديگر نشان مى دهد كه كار اين دو فرشته از هم جداست، شرح بيشتر در اين زمينه به خواست خدا در بخش توضيحات خواهيد خواند.


1- مجمع البيان، جلد 9، صفحه 144، همين مضمون در روح المعانى، جلد 26، صفحه 164 و تفسير مراغى جلد 26، صفحه 161 آمده است.

ص: 74

***

نويسندگان نامه عمل

در دهمين آيه سخن از «كاتبان» نامه عمل، و وسعت اطلاعات و آگاهى آنهاست، مى فرمايد: «به طور مسلّم نگاهبانانى بر شما گمارده شده- والا مقام و نويسنده- از اعمال شما به خوبى مطلعند و مى دانند چه مى كنيد» وَ انَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظينَ- كِراماً كاتِبِينَ- يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ

روشن است كه منظور از «حافظين» در اين جا فرشتگانى است كه مأمور حفظ و نگهدارى اعمال انسان ها هستند، نه حفظ كردن در مقابل حوادث گوناگون.

در واقع خداوند اين فرشتگان را به چهار وصف توصيف كرده است كه لازم و ملزوم يكديگرند، اوّل محافظت و مراقبت نسبت به اعمال انسان هاست.

سپس با توصيف آنها به «كرام» (جمع كريم) اشاره به بزرگوارى آنها مى كند، گرچه مأمور ثبت تمام اعمال انسانى هستند ولى اين كار هرگز آميخته با خشونت نيست، بلكه توأم با لطف و بزرگوارى است!

بعضى گفته اند: بزرگوارى آنها از اين نظر است كه اعمال نيك را بلافاصله با پاداشى ده برابر ثبت مى كنند، و در ثبت اعمال بد چنانكه قبلًا هم طبق روايتى اشاره شد چند ساعت به تأخير مى اندازند، شايد صاحب عمل توبه كند، گاه نيز گفته شده بزرگوارى آنها به اين است كه اعمال نيك را به آسمان ها مى برند و ميان فرشتگان افشا مى كنند، ولى اعمال بد را با الهام از ستّار العيوب بودن خداوند كتمان مى كنند!

بعلاوه بزرگوارى آنها سبب مى شود كه انسان مراقبت بيشترى از اعمال خود كند چرا كه هيچكس دوست ندارد كار زشتى نزد شخص بزرگوارى انجام دهد.

توصيف سوّم «كاتبين» است كه شرحى است بر چگونگى محافظت آنها نسبت به اعمال آدمى، صريحاً مى گويد: آنها همه اعمال را مى نويسند تا بدانيد چيزى از آنها فوت نمى شود.

و از آن جا كه حفظ و كتابت نياز به آگاهى همه جانبه دارد، در چهارمين توصيف مى فرمايد: «آنها مى دانند شما چه مى كنيد» اين تعبير هم سخنان را شامل مى شود و هم اعمال اعضاى تن و هم اعمال قلبى.

ص: 75

ذكر واژه «حافظين» به صورت جمع يا به خاطر اين است كه دو فرشته در روز و دو فرشته در شب مراقب اعمال انسان ها هستند (همان گونه كه در بعضى از روايات آمده)(1) يا به خاطر اين كه مخاطب همه انسان ها هستند و فرشتگانى كه مراقب همه مردم هستند، جمع مى باشند.

***

نامه اعمال در دست راست يا چپ؟

يازدهمين آيه اشاره به مطلب تازه اى مى كند و آن وضع نامه اعمال در دست انسان ها در قيامت است كه بدكاران نامه اعمالشان به دست چپ، و نيكوكاران به دست راستشان سپرده مى شود، و اين خود يكى از نشانه هاى روشن براى مشخص ساختن وضع خوبان و بدان در دادگاه محشر است، مى فرمايد:

«اما كسى كه نامه اعمالش به دست راستش داده شده (با يك دنيا افتخار) فرياد مى زند كه اى اهل محشر! نامه اعمال مرا بگيريد و بخوانيد! من مى دانستم قيامتى در كار است و به حساب اعمالم مى رسند»! فَاما مَنْ اوتِىَ كِتابَهُ بِيَميِنِه فَيَقُولُ هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَه- انّى ظَنَنْتُ انّى مُلاقٍ حِسابِيَه

و به عكس «كسى كه نامه اعمالش به دست چپش داده شده فرياد مى زند: اى كاش هرگز نامه اعمالم به من داده نمى شد!- اى كاش هرگز نمى دانستم حساب من چيست؟ و اى كاش مرگم فرا مى رسيد»! وَ امّا مَنْ اوتِىَ كِتابَهُ بِشمِالِهِ فَيَقُولُ يا لَيْتَنى لَمْ اوتَ كِتابِيَه- وَلَمْ ادْرِ ما حِسابِيَه- يا لَيْتَها كانَتِ الْقاضِيَةُ

آيا دست راست و چپ اشاره به همان عضو مخصوص بدن است؟ يا كنايه از خير و شر؟ چرا كه دست راست را كنايه از خير مى دانند و چپ را كنايه از انحراف و شر.

اين معنا به صورت احتمال در تفسير فى ظلال القرآن آمده است، ولى نياز يا ضرورتى به اين تأويل نيست، بكله به راستى نيكوكاران نامه عمل را در دست راست دارند و بدكاران در دست چپ و اين نشانه اى است براى شناسايى آنها در آن روز.

كلمه هاؤُمْ» به گفته بسيارى از مفسّران و ارباب لغت مركب از «هاء» كه اسم فعل و به معناى خُذْ (بگير) است و «ميم» كه ضمير جمع مذكر مخاطب است، و اين واژه مانند فعل امر صرف مى شود گفته


1- وسائل الشيعه، جلد 3، صفحه 154 و 155 باب 28 از ابواب مواقيت- در اين باب روايات متعددى است كه مى گويد: هرگاه كسى نماز صبح را در آغاز طلوع فجر انجام دهد ملائكه شب و روز كه در حال تغيير مأموريتند هر دو آن را ثبت مى كنند، در تفسير آيه 78 سوره اسراء\i ان قرآن الفجر كان مشهوداً\E نيز روايات متعددى از طرق شيعه و اهل سنت نقل شده است( به تفسير نمونه ذيل همان آيه مراجعه كنيد).

ص: 76

مى شود هاءَ، هاءِ، هائُما، هاؤُم هائُنَّ (براى مفرد مذكر مفرد مؤنث تثنيه جمع مذكر و جمع مؤنث) و گاه همزه تبديل به كاف مى شود، و گفته مى شود هاكَ، هاكِ هاكُما، هاكُمْ، هاكُنَّ.

ضمناً «هاء» در آخر «كِتابِيَه وَ حِسابِيَه» به اصطلاح ها «سَكْت» است و ضمير نيست و به اين ترتيب فقط براى استراحت در كلام است و مفهوم خاصى ندارد.

در حديثى از عبداللَّه پسر «حنظله» معروف به «غسيل الملائكه» كه از شهداى احد مى باشد آمده است كه مى گويد روز قيامت خداوند بنده خويش را نگه مى دارد و سيئاتش را در پشت نامه اعمالش ظاهر مى سازد و به او مى گويد تو اين عمل را انجام دادى؟ مى گويد: آرى اى پروردگار! سپس به او مى فرمايد: من تو را به خاطر آن رسوا نكردم (لذا دستور دادم پشت نامه اعمال تو بنويسند تا كسى آن را نبيند!) و من آن سيئات را براى تو (به خاطر حسناتت) بخشيدم) اينجاست كه مؤمن (با نهايت شادى و سرور) فرياد مى زند هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَه (بگيريد و نامه اعمال مرا بخوانيد اى اهل محشر)!(1)

***

همين معنا (بدون نامه اعمال نيك در دست راست و بدان در دست چپ) در دوازدهمين آيه مورد بحث با مقدارى تفاوت آمده است، مى فرمايد: «اما كسى كه نامه عملش به دست راستش داده شده به زودى و به آسانى به حسابش رسيدگى مى شود، و خوشحال به سوى خانواده اش باز مى گردد، و اما كسى كه نامه عملش را به پشت سرش داده اند به زودى فريادش بلند مى شود كه كه اى واى بر من كه هلاك شدم! و در شعله هاى سوزان آتش دوزخ وارد مى شود»! فَامّا مَنْ اوتِىَ كِتابَه بِيَمينِهِ فَسَوْفَ يُحاسَبُ حِسَاباً يَسيراً وَ يَنْقَلِبُ الى اهْلِهِ مَسْرُوراً وَ امّا مَنْ اوتِىَ كِتابَهُ وَرَاءَ ظَهْرِهِ فَسَوفَ يَدْعُو ثُبُوراً وَ يَصْلَى سَعيراً

در آيات قبل سخن از بودن نامه اعمال بدكاران به دست چپ آنها بود، و در اين آيات از پشت سر است، اين به خاطر آن است كه مجرمان هنگامى كه نامه اعمالشان را به دست چپشان مى دهند از شدت شرمسارى دست خود را پشت سر مى گيرند تا مردم اين سند جرم و رسوائى را كمتر ببينند! و يا به خاطر آن است كه دست چپ آنها به پشت سرشان بسته شده و همان گونه كه آنها «كتاب خدا» را در دنيا پشت سر انداختند، در آنجا نامه اعمالشان پشت سرشان قرار مى گيرد! و يا به خاطر آن است كه صورت آنها به


1- تفسير دُرّالمنثور، جلد 6، صحفه 261 و تفسير فى ظلال القرآن، جلد 8، صفحه 256( گرچه اين حديث از خود عبداللَّه بن حنطله نقل شده ولى قاعدتاً آن را بالواسطه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شنيده است).

ص: 77

پشت سر باز مى گردد و آنها براى ديدن نامه اعمالشان آن را به دست چپ در طرف پشت سر مى گيرند.

هريك از اين معانى سه گانه باشد با آيات قبل كه مى گويد نامه اعمال بد كاران در دست چپ آنها است منافاتى ندارد.

در اينكه منظور از اهل (خانواده) در اينجا چه كسانى هستند؟ بعضى گفته اند: زنان و فرزندان و بستگان نزديك اهل ايمان و اهل نجات است كه پيش از آنها وارد بهشت شده اند، و بعضى ديگر آن را اشاره به همسران بهشتى مى دانند، بعضى ديگر نيز آن را به معناى ساير مؤمنان پيشگام در بهشت دانسته اند، زيرا مؤمنان همگى اهل يكديگرند و در حقيقت جزء يك خانواده اند.

ولى تفسير اوّل مناسب تر است بخصوص اينكه همين تعبير (اهل) در آيه 13 همين سوره به معناى خانواده و زن و فرزندان و بستگان نزديك آمده است، و اتّحاد سياق ايجاب مى كند كه هر دو به يك معنا باشد.

***

در سيزدهمين آيه همين تقسيم دو گانه (تقسيم مردم به صاحبان نامه عمل در دست راست و دست چپ) به صورت ديگرى آمده است، مى فرمايد: «اصحاب ميمنه چه اصحاب ميمنه اى» (و چه سرنوشت پرافتخار و مسرّت بخشى؟) فَاصحْابُ الْمَيْمَنَةِ ما اصْحابُ الْمَيْمَنَةِ سپس مى افزايد: «و اصحاب مشئمه چه اصحاب مشئمه اى»؟ (با چه سرنوشت شوم و دردناكى) وَ اصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما اصْحابُ الْمَشْئَمَةِ

«ميمنه» از مادّه «يمن» به معناى سعادت و خوشبختى است، بعضى نيز آن را از ماده «يمين» به معناى دست راست تفسير كرده اند، و مى گويند اينها همان كسانى هستند كه نامه اعمالشان به دست راستشان داده مى شود (درست است كه ماده «يمن» و «يمين» از يك ريشه است، ولى يكى به معناى بركت و سعادت و ديگرى به معنى دست راست است كه آن را مظهر بركت مى دانستند).

راغب در مفردات معتقد است كه ريشه اصلى همان مفهوم دست راست را دارد و از آنجا كه خير و بركت را با كارهايى كه به وسيله دست راست انجام مى گرفت مى دانستند اين واژه به معناى خير و بركت نيز آمده است.

نقطه مقابل آن «مشئمه» از ماده شوم است، و به گفته مقاييس اللّغه معناى اصلى آن همان دست چپ

ص: 78

است، ولى از آنجا كه دست چپ و كارهايى كه با آن انجام مى شود را اشاره اى به تيره بختى و ناميمونى مى دانستند كلمه شوم در اين معنا به كار رفته است و به اين ترتيب «اصحاب الميمنه» و «اصحاب المشئمه» در اصل به همان معناى صاحبان دست راست و دست چپ است، كه نامه اعمالشان به دست راست يا چپ آنها داده مى شود، و تفسير آن به گروه «خوشبخت و سعادتمند» و گروه «بدبخت و تيره روز» معناى دوّم محسوب مى شود.

فخررازى در تفسير خود «اصحاب الميمنه» را به اصحاب جنّت و بهشت تفسير كرده مى گويد: اين يا به خاطر آن است كه نامه اعمالشان به دست راستشان است يا از جهت اين است كه از دست راست آنها در عرصه محشر نورى ساطع مى شود همان گونه كه قرآن مى گويد: يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ ايْديِهمْ و بِايْمانِهِمْ (حديد- 12) و يا به خاطر آن است كه دست راست دليل بر خير و نيكى است و عرب مرغانى را كه از طرف راست آنها حركت مى كردند به فال نيك، و آنهايى را كه از طرف چپ پرواز مى كردند به فال بد مى گرفتند.(1)

جمله ما اصْحابُ الْمَيْمَنَةِ وَ ما اصْحابُ الْمَشْئَمَةِ كه به صورت «استفهاميه» آمده اشاره به مقام بسيار بلند گروه اوّل و مقام بسيار پايين گروه دوّم است، گويى علو مقام و كثر بركات گروه اوّل به قدرى است كه از دسترس فكر انسان بيرون است و اين تعبير كنايه لطيفى از همين معنا مى باشد، به عكس تعبير دوّم كه كنايه از شدت انحطاط مى باشد.

البته در اين آيات سخنى از نامه عمل به ميان نيامده ولى با توجه به ساير آيات قرآن كه اين دو واژه را در مورد نامه هاى اعمال به كار برده تفسير فوق مناسب به نظر مى رسد.

***

در چهارمين آيه كه ادامه آيات فوق در همين سوره واقعه است مى فرمايد: «و اصحاب يمين (صاحبان دست راست) چه اصحاب يمينى؟ آنها در سايه هاى (فرح بخش) درختان سدر بى خار قرار دارند» وَ اصْحابُ الْيَميْنِ ما اصْحابُ الْيَمينِ- فى سِدْرٍ مَخْضُودٍ

سپس در چند آيه بعد مى افزايد: «و اصحاب شمال (صاحبان دست چپ) چه اصحاب شمالى؟-


1- تفسير كبير فخررازى، جلد 29، صفحه 142.

ص: 79

آنها در ميان بادهاى كشنده و آب هاى سوزان هستند» وَ اصْحابُ الشِّمالِ ما اصْحابُ الشِّمالِ فى سَمُومٍ وَ حَميمٍ

در تفسير اين آيات، بسيارى از مفسّران همان معانى ذكر شده در تفسير آيات قبل را برگزيده اند، گاه گفته اند منظور كسانى هستند كه نامه اعمالشان به دست راست يا به دست چپ آنها داده مى شود، و گاه آنها را صاحبان يمن و بركت و خوشبختى يا صاحبان تيره روزى و بدبختى، و گاه به معناى كسانى كه از سمت راست به سوى بهشت يا از سمت چپ به سوى جهنم مى روند و يا نور آنها در سمت راستشان به حركت در مى آيد دانسته اند.(1)

***

نامه عمل ما در برابر چشم همگان!

در پانزدهمين و آخرين آيه به تعبير تازه اى در زمينه نامه اعمال برخورد مى كنيم كه بسيار گوياست مى فرمايد: «در آن هنگام كه نامه هاى اعمال گشوده شود .... در آن موقع هركس مى داند چه چيزى را آماده كرده است»؟! وَ اذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ ... عَلِمَتْ نَفْسٌ ما احْضَرَتْ

«نُشِرَتْ» از ماده «نشر» به معناى گستردن و باز كردن است اين تعبير در مورد نامه عمل يا به خاطر آن است كه به هنگام مرگ پيچيده مى شود و در قيامت به هنگام حساب گشوده خواهد شد، مانند پرونده هايى كه با ختم بازپرسى بسته مى شود، و سپس در دادگاه باز مى شود و يا به خاطر آن است كه همه آنها نزد خداوند جمع است و در قيامت در ميان صاحبانش منتشر و تقسيم مى شود.

هريك از مفسّران يكى از اين معانى را برگزيده و بعضى دو احتمال را با هم ذكر كرده اند اما تفسير اوّل مناسب تر به نظر مى رسد.

به هر حال نامه هاى اعمال چنان گسترده خواهد شد كه نه تنها صاحبان آنها از آن آگاهى مى يابند و اعمال فراموش شده را به خاطر مى آورند، بلكه اهل محشر نيز از آن مطلع و آگاه مى شوند، و اين خود يكى از اسباب شادى و آرامش نيكو كاران و ناراحتى و عذاب بدكاران است.

آيه 13 سوره اسراء كه مى گويد: وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقيامَةِ كِتاباً يَلْقيهُ مَنْشُوراً (روز قيامت براى او نامه اى


1- تفسير تبيان( جلد 9، صفحه 493) و تفسير مجمع البيان و تفسير فخر رازى و تفسير فى ظلال القرآن( ذيل آيات مورد بحث).

ص: 80

بيرون مى آوريم كه آن را گسترده مى يابد» نيز گواه اين معناست.

***

از مجموع آنچه در آيات فوق آمد به خوبى استفاده مى شود كه علاوه بر آگاهى و احاطه علمى خداوند نسبت به اعمال انسان ها، و گواهى اعضاء بدن، و ساير شهود، روز قيامت، اعمال او در نامه اى ثبت است.

اين كار به وسيله رسولان و فرشتگان الهى انجام مى گيرد.

روز قيامت كه نامه هاى اعمال بدكاران در دست چپ و نيكوكاران در دست راست آنهاست به سخن درمى آيد و همه گفتنى ها را مى گويد.

نامه گشوده مى شود و اهل محشر از نيك و بد آن آگاه مى گردند.

صاحبان اعمال نيك با شادى و افتخار همه را به مطالعه اعمالشان دعوت مى كنند و بدكاران از شدت ترس و وحشت و رسوايى فريادشان بلند مى شود.

در اين تعبيرات «نكات تربيتى زيادى» نهفته است كه در بخش توضيحات خواهد آمد.

***

توضيحات:
1- نامه اعمال در روايات اسلامى

موضوع «نامه عمل» يا «صحيفه اعمال» بازتاب گسترده اى در روايات اسلامى دارد كه قسمتى از اين روايات بعنوان تفسير آيات گذشته آمده است و قسمتى نيز مستقل از آنهاست كه به عنوان نمونه به چند حديث آموزنده كه هر كدام نكته مهمى را در بر دارد اشاره مى كنيم:

1- در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: اذا كانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ دُفِعَ الَى الْانسانِ كِتابُهُ، ثُمَّ قيلَ لَهُ اقْرَأْ قلتُ: فَيَعْرفُ ما فيهِ؟ فَقالَ: انَّ اللَّهَ يُذْكِّرُهُ فَما مِنْ لَحْظَةٍ وَ لا كَلِمَةٍ وَ لا نَقْلِ قَدَمٍ، وَ لا شَى ءٍ فَعَلَهُ الّا ذَكَرَهُ كَأَنَّهُ فَعَلَهُ تِلْكَ السّاعَةِ! فَلِذلِكَ قالُوا يا وَيْلَتَنا ما لِهذا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبيرَةً الّا احْصاها؟!: «هنگامى كه قيامت برپا شود نامه عمل انسان را به دست او مى دهند، سپس به او گفته مى شود بخوان!- راوى مى گويد: من

ص: 81

عرض كردم آيا آنچه را در آن است مى شناسد- فرمود: خداوند به او يادآورى مى كند، هيچ چشم بر هم زدن، سخن گفتن، و برداشتن گام و نه چيز ديگرى كه او انجام داده وجود ندارد مگر اينكه آنها را به خاطر مى آورد، گويى در همان ساعات انجام داده است و لذا مى گويند اى واى بر ما! اين چه كتابى است كه هيچ كار بزرگ و كوچكى نيست مگر آنكه آن را شمارش و ثبت نموده است؟!

2- در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه مى خوانيم كه امام امير المؤمنين عليه السلام فرمود: وَنَسْتَغْفِرُهُ مِمّا احاطَ بِهِ عِلْمُهُ، وَ احْصاهُ كِتابُهُ، عِلْمٌ غَيْرُ قاصِرٍ، و كِتابٌ غَيْرُ مُغادِرٍ: «من از خدا مغفرت مى طلبم از آنچه علمش به آن احاطه دارد، و كتابش (نامه اعمال بندگان) آن را احصا كرده، علمى كه قصورى در آن نيست، و كتاب و نامه اى كه چيزى را فرو گذار نكرده است».(1)

3- در حديثى از امام باقر عليه السلام چنين آمده است: وَلَيْسَتْ تَشْهَدُ الْجَوارِحُ عَلَى مُؤْمِنٍ، انّما تَشْهَدُ عَلَى مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذابِ، فَامَّا الْمُؤْمِنُ فَيُؤْتى كِتابُهُ بِيَمينِهِ: «اعضاى مؤمن بر ضد او شهادت نمى دهند، اين شهادت مخصوص كسانى است كه مستحق عذابند، اما مؤمن نامه اعمالش را به دست راست او مى دهند».(2)

4- در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «خداوند متعال هنگامى كه مى خواهد به حساب مؤمن رسيدگى كند نامه عملش را به دست او مى دهد، و او را حسابرس خود مى سازد و مى فرمايد: بنده من! آيا فلان كار و فلان كار را انجام داده اى؟ عرض مى كند: پروردگارا! آرى، من انجام داده ام، مى فرمايد: من تو را بخشيدم و آن گناهت را (به خاطر حسنات فراوانى كه انجام دادى) مبدل به حسنات كردم (در اين هنگام او عارى از هرگناه در ميان مردم ظاهر مى شود) مردم مى گويند: سبحان اللَّه! آيا اين بنده حتى يك گناه نداشته؟ و اين همان است كه خداوند در قرآن فرموده: فَامّا مَنْ اوتِىَ كِتابَهُ بِيَمينِهِ فَسَوْفَ يُحاسَبُ حِساباً يَسيراً وَ يَنْقَلِبُ الى اهْلِهِ مَسْرُوراً: «اما آنها كه نامه اعمالشان به دست راستشان سپرده شده، حساب آسانى خواهد داشت، سپس خوشحال به سوى خانواده خود (در بهشت) مى روند».(3)

5- در سنن «ترمذى» از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چنين نقل شده است كه فرمود: يُعْرَضُ النّاسُ يَوْمَ الْقِيامَةِ


1- نهج البلاغه، خطبه 114.
2- بحارالانوار، جلد 7، صفحه 318، حديث 14.
3- بحارالانوار، جلد 7، صفحه 324، حديث 17.

ص: 82

ثَلاثُ عَرْضاتٍ: فَامّا عَرْضَتانِ فَجِدالٌ وَ مَعاذيرٌ، وَ امَّا الْعَرْضَةُ الثّالِثَةُ فَعِنْدَ ذلِكَ تَطِيْرُ الصُّحُفُ فى الْايْدى فَآخِذٌ بِيَمينِهِ، وَ آخِذٌ بِيَمينِهِ، وَ آخِذٌ بِشِمالِهِ: «مردم در روز قيامت سه بار (به پيشگاه خداوند يا دادگاه او) عرضه مى شوند: اما در دو عرضه اوّل و دوّم جدال و عذر خواهى هاست (گاه كوشش مى كنند گناهان خود را متوجه ديگرى سازند، و گاه در مقام بيان عذر مى آيند) و اما در عرضه سوّم نامه هاى اعمال پرواز مى كند، و در دست ها قرار مى گيرد، گروهى به دست راست و گروهى به دست چپ».(1)

از اين تعبير ضمناً معناى «تطاير كتب» كه در عبارات مختلفى آمده است معلوم مى شود، و آن اينكه نامه هاى اعمال از محل اصلى (نزد عرش خدايا عليين و سجين و ... كه مركز جمع آورى آنهاست) حركت مى كنند، و در دست صاحبانشان قرار مى گيرند، اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه نامه اعمال صفحه روح انسانى نيست، بلكه آثارى است كه در بيرون وجود او ثبت شده است (دقت كنيد).

2- ماهيت نامه عمل چيست؟

بى شك نامه اعمال در قيامت چيزى مانند ورق هاى كاغذ و دفتر و كتاب معمولى نيست، بلكه نقوشى است گويا، غير قابل انكار، كه هيچكس را يارى نفى آن نمى باشد، شاهد اين سخن اينكه اگر به شكل دفتر و اوراق معمولى باشد هزاران برگ لازم است كه اعمال يك عمر را در آن بنويسند و چنين كتابى براى همه به آسانى قابل مطالعه نيست، و نمى تواند مايه رسوايى بدكاران و افتخار نيكوكاران گردد، در جايى از آيات و روايات به خوبى استفاده مى شود كه اعمال آدمى در آن چنان ثبت است كه با يك گناه مى توان بر آن واقف شد!

از اين گذشته خطوط و نقوش معمولى چنان نيست كه قابل انكار نباشد، در حالى كه از آيات و روايات به خوبى بر مى آيد كه خطوط اين كتاب قابل انكار نيست، سندى است زنده و روشن براى هركس، و حتى براى صاحبان آن.

در اينجا چند تفسير مختلف براى نامه عمل وجود دارد كه بايد دقيقاً مورد بررسى قرار گيرد:

1- بعضى در تفسير آن گفته اند: هِىَ بِعَيْنِها نَفْسُهُ الَّتى رَسَخَتْ فيها آثارُ اعْمالِهِ بِحَيْثُ انْتَقَشَتْ بِها: «آن عيناً همان روح آدمى است كه آثار اعمالش در آن راسخ شده به گونه اى كه با آن نقش گرفته»!(2)


1- سنن ترمذى، جلد 4، صحفه 617، حديث 2425.
2- تفسير صافى ذيل آيه 13 سوره اسراء( صحفه 312( چاپ سنگى).

ص: 83

مطابق اين تفسير كه در كلمات مرحوم فيض كاشانى آمده «نامه اعمال» كنايه از روح آدمى است كه آثار اعمالش در آن نقش مى بندد.

روشن است اين معنا كنايى با ظواهر آيات قرآن سازگار نيست، چرا كه قرآن مى گويد نامه اعمال نيكان به دست راستشان و بدان به دست چپشان يا پشت سرشان داده مى شود، و اين تعبير با تفسير مزبور نمى سازد، مگر اينكه تعبير به «يمين» و «شمال» و ساير تعبيرات آيات و روايات را در اين زمينه نيز بر معناى كنايى حمل كنيم و اين خلاف ظاهرها، بدون دليل جائز نيست. بعلاوه چنانكه قبلًا گفتيم اين تفسير با مسأله «تطاير كتب» هرگز سازگار نمى باشد.

2- مرحوم علامه طباطبايى در الميزان تعبير ديگرى دارد و با استفاده از آيه 30 سوره آل عمران يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ: «روزى كه هر انسانى اعمال نيك و بد خود را حاضر مى بيند ...» مى گويد: «نامه اعمال حقايق اعمال انسانى را در بر دارد، و مانند خطوط و نقوش معمولى در كتاب هاى دنيا نيست، آن نفس اعمال انسانى است كه خداوند آدمى را آشكارا بر آن آگاه مى كند، و هيچ دليلى بهتر از مشاهده نيست، اين كتاب در دنيا از درك انسان پنهان است، و حجاب غفلت روى آن را پوشانده، روز قيامت خداوند آن را مى گشايد، و پرده هاى غفلت را كنار مى زند، و انسان را از آن با خبر مى سازد».(1)

اين معنا نيز با آنچه درباره فرشتگان نويسنده نامه اعمال و ساير ويژگى ها كه در آيات و روايات آمده هماهنگ نيست چرا كه منظور از حقايق اعمال، ظاهراً همان آثارى است كه در درون جان انسان باقى مى گذارد و همان ايرادى كه بر كلام مرحوم فيض كاشانى بود بر آن نيز وارد مى شود.

نويسنده «روح المعانى» همين تفسير را با شرح مبسوطى ذكر كرده، سپس اعتراف مى كند كه با ظواهر آيات قرآن سازگار نيست.(2)

ممكن است گفته شود اعمال انسان همان گونه كه در درون جان او اثر مى گذارد در عالم بيرون، در فضا و هواى اطراف، در زمينى كه بر آن زندگى مى كند و در همه چيز اثر دارد، گويى بر آنها نقش مى بندد،


1- تفسير الميزان ذيل آيه 13، اسراء جلد 13، صفحه 58( با تلخيص).
2- روح المعانى، جلد 15، صحفه 32.

ص: 84

نقوش طبيعى و غير قابل آنكار، نقوشى كه به وسيله قوا و نيروهاى عالم هستى و فرشتگان در دل اين موجودات ثبت مى شود، و در قيامت پرده از آن برداشته مى شود، و آشكار مى گردد، اين آثار از تمام محيط بيرون جمع آورى مى شود، و فشرده مى گردد، و به دست هركس داده مى شود و با يك نگاه در آن حال هركس معلوم است.

مسلماً اين آثار در دنيا براى ما محسوس و قابل درك نيست، امّا بى شك آنها وجود دارند، و روزى كه در آن ديد تازه اى پيدا مى كنيم همه اينها را مى بينيم، و مى خوانيم و تصديق مى كنيم.

دانشمندان امروز با مطالعه فسيل ها و سنگواره هايى كه از جانداران ميليون ها سال قبل باقيمانده نه تنها شك آنها را ترسيم مى كنند، بلكه از بسيارى از حقايق زندگى آنها آگاه مى شوند.

مسلماً «فسيل و سنگواره» خود حيوان نيست، بلكه آثارى است كه از خود در لابلاى قشرهاى زمين باقى گذارده اند.

در واقع سنگ هاى زمين نامه اعمال و اشكال آن حيوانات است، اما با خطوطى نگاشته شده كه براى هيچ كس قابل انكار نيست.

نمى گوييم نامه عمل در قيامت اين گونه است چرا كه بارها گفته ايم ما از قيامت و مسائل مربوط به معاد تنها شبحى مى بينيم، ولى از پاره اى جهات، «اثر طبيعى بودن» مى تواند همانند آن باشد.

قابل توجه اينكه در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير آيه 14 سوره اسراء فرمود:

يَذْكُرُ الْعَبْدُ جَميعَ ما عَمِلَ وَ ما كُتبِبَ عَلَيْهِ، حَتّى كَأنَّهُ فَعَلَهُ تِلْكَ السّاعَةَ، فَلِذلِكَ قالُوا يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَ لا كَبيرَةً الّا احْصاها: «انسان با قرائت نامه اعمال خود تمام آنچه را انجام داده است به خاطر مى آورد گويى همه را در همان ساعت انجام داده، لذا مى گويند: اى واى بر ما اين چه كتابى است كه هيچ عمل بزرگ و كوچكى نيست مرگ اينكه آن را احصاء كرده است».(1)

3- بعضى نيز احتمال داده اند كه نامه اعمال «ضمير باطن» يا وجدان مخفى انسان است، در روانشناسى امروز به ثبوت رسيده كه اعمال انسانى در وجدان يا شعور ناآگاه او اثر مى گذارد.

اين تعبير بى شباهت به تعبير فيض كاشانى و ديگر مفسرانى كه قبلًا گفته شد نيست، و در واقع تعبير نوينى است از همان معناى قديمى.

تا اينجا چهار تفسير براى نامه عمل ذكر شد كه از همه مناسب تر تفسير سوّم است.

به هر حال يا بايد بگوييم چون مسأله نامه اعمال در قرآن مجيد در آيات مختلف و در روايات فراوانى


1- نورالثقلين، جلد 3، صفحه 267، حديث 115.

ص: 85

وارد شده است ما بايد به آن ايمان داشته باشيم هرچند مفهوم و محتواى آن را تفصيلًا ندانيم، همان گونه كه در مسائل ديگرى از امور مربوط به آخرت با چنين وضعى روبه رو هستيم، يا اينكه نام اعمال همان مجموعه آثارى است كه عمل ما در بيرون وجود ما مى گذارد و در قيامت به فرمان الهى جمع آورى شده و در اختيار ما قرار مى گيرد، به تعبير ديگر مجموعه آثار تكوينى است كه مى توان آن را از جهاتى تشبيه به فيلم ها و نوارهاى ضبط صوت يا فسيل هاى حيوانات كرد، نمى گوييم عيناً چنين است، بلكه مى گوييم از جهاتى شبيه به آن است (دقت كنيد).

***

3- فلسفه نامه اعمال

بدون شك بيان گسترده و شرح نامه اعمال در آيات قرآنى و روايات مخصوصاً با توجه به اينكه تمام جزئيات اعمال و سخنان و نيات در آن ثبت مى شود در درجه اوّل به منظور آثار تربيتى آن است و كراراً گفته ايم قرآن شرح تمام معارف واقعى را وسيله اى براى تهذيب نفوس، و تكامل ارواح، و تقويت مبانى اخلاق و تقوى، قرار داده، و به انسان ها هشدار مى دهد كه مراقب گفتار و رفتار خويش باشند كه همه چيز ثبت مى شود و يكجا در قيامت بى كم و كاست ارائه داده خواهد شد.

درست است كه احاطه علمى پروردگار ما فوق همه اينهاست و كسى كه ايمان كامل به احاطه علمى خداوند و حضور وجودى او در همه جا و هر زمان دارد، نيازى به نامه اعمال ندارد، ولى در غالب مردم، توجه به اين حقيقت مى تواند منشأ آثار فراوانى باشد.

كسى كه مى داند دائماً نوار ضبط صوتى همراه اوست و يك دستگاه كاملًا مجهز فيلمبردارى مى كند، و سرانجام تمام اين فيلم ها، و آن نوارها، به صورت پرونده زنده و گويا و غير قابل انكارى در يك دادگاه عدل بزرگ مطرح مى شود، به طور يقين چنين انسانى كاملًا مراقب اعمال و رفتار و گفتار خويش خواهد بود، و تقواى نيرومندى بر درون و برون وجود او حاكم مى شود.

ايمان به مسأله نامه عمل كه هر صغير و كبير در آن مستطر است و فرشتگانى كه شب و روز با انسانند و مأمور ثبت و ضبط اين اعمالند، و ايمان به اين حقيقت كه در صحنه محشر نامه اعمال در برابر ديده همگان گشوده مى شود و تمام گناهان مستور در آن نمايان مى گردد و مايه رسوايى در ميان دوست و

ص: 86

دشمن است عامل باز دارنده عجيبى از گناهان است.

به عكس نامه اعمال نيكوكاران سبب آبرو و اعتبار و افتخار آنها مى گردد، حتى از آنچه در مثال نوار و فيلم گفته شد برتر و بالاتر و موثرتر است و اين انگيزه مهمى بر اعمال نيك خواهد بود، منتها گاه ايمان ها ضعيف است، و گاه حجاب غفلت مايه دورى انسان از اين حقايق مهم مى گردد، و گرنه ايمان به اين اصل قرآنى براى تربيت هر انسانى كافى است.

و لذا در ضمن بعضى از دعاها (كه مسلماً همه آنها نيز درس هايى براى تربيت انسان ها هستند) روى اين معنا تكيه شده است، چنانكه در دعاى معروف كميل مى خوانيم: وَكُلُّ سَيّئَةٍ امَرْتَ بِاثْباتِها الْكِرامَ الكاتِبينَ، الَّذينَ وَ كَّلْتَهُمْ بِحِفْظِ ما يَكُونُ مِنَّى، وَ جَعَلْتَهُمْ شُهُوداً عَلىَّ مَعَ جَوارِحى، وَ كُنْتَ انْتَ الرَّقيبَ عَلَىَّ مِنْ وَرائِهمْ، وَ الشّاهِدَ لِما خَفِىَ عَنْهُمْ: «خداوندا! تمام گناهانى را كه به نويسندگان بزرگوار (از فرشتگان) دستور داده اى آنها را ثبت كنند بر من ببخش، همان فرشتگانى كه مأمورشان ساخته اى آنچه از من سر مى زند ضبط كنند، و آنها را علاوه بر اعضاى تنم شهود بر من قرار دادى، و در ماوراى آنها خودت مراقب من بوده اى، و گواه منى بر آنچه از آنها پنهان مانده است.

اين بحث را با حديث پر معنايى از امام صادق عليه السلام پايان مى دهيم:

در احتجاج طبرسى آمده است «مردى از امام صادق عليه السلام پرسيد علت وجود ملائكه مامور ثبت اعمال نيك و بد چيست؟ با اينكه مى دانيم خداوند «عالم السّر و الخفيات و ما هو اخفى» است و هر چيزى را كه مخفى تر از آن وجود ندارد مى داند؟!

امام عليه السلام در پاسخ فرمود: اسْتَعْبَدَهُم بِذلِكَ وَجَعَلَهُمْ شُهُوداً عَلى خَلْقِهِ لِيَكُونَ الْعِبادُ بِمُلازَمَتِهِمْ ايّاهُمْ اشَدَّ عَلى طاعَةِ للَّهِ مُواظَبَةً، وَ عَنْ مَعتصيَتِهِ اشَدَّ انْقِباضاً، وَكُمْ مِنْ عَبْدٍ يَهِمُّ بِمَعْصيَةٍ فَذَكَرَ مَكانَهُما فَارْعوى و كَفَّ، فَيَقُول رَبِّى يُرانى، و حَفَظَتى عَلىَّ بِذالِكَ تَشْهَدا!:

«خداوند اين فرشتگان را مأمور عبادت خود ساخته، و آنها را شهود بر بندگانش قرار داده، تا بندگان به خاطر ملازمت آنان بيشتر مواظب اطاعت الهى باشند، و از معصيت او بيشتر اجتناب كنند، و چه بسيار بندگانى كه تصميم بر گناه مى گيرند سپس به ياد اين دو فرشته مى افتند و خوددارى مى كنند و مى گويند: پروردگار ما، ما را مى بيند و فرشتگان حافظ اعمال نيز گواهى مى دهند».

***

ص: 87

4- اقسام نامه هاى عمل

همان گونه كه قبلًا نيز اشاره شد از آيات قرآن مجيد به خوبى استفاده مى شود كه براى هر انسانى سه نوع كتاب يا نامه عمل وجود دارد: نخست: كتابى است كه براى هر انسانى جداگانه موجود است و تمام جزئيات اعمال او در آن منعكس است و همان است كه گاه به دست راست و گاه به دست چپ داده مى شود، اين معنا در تعدادى از آيات مورد بحث منعكس مى باشد از جمله: آيه 13 سوره اسراء وَ كُلَّ انْسانٍ الْزَمناهُ طائرَهُ فى عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقيه مَنْشوُراً اقْرَأْ كِتابَكَ كفَى بِنَفسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسيباً

تعبير «كُلَّ انْسانٍ» (هر انسانى) و همچنين «كِتابَكَ» (نامه اعمال خودت) اشارات روشنى به اين نامه اعمال اختصاصى است، جمله هاؤُمُ اقْرَؤُا كِتابِيَه و جمله يا لَيْتَنى لَمْ اوتَ كِتابِيَه (در سوره حاقه آيات 19 و 25 كه مى گويد: (بياييد ناه اعمال مرا بخوانيد) يا مى گويد: (اى كاش نامه اعمال من به دست من سپرده نمى شد) اشارات ديگرى در همين زمينه است.

دوم: نامه اعمال امت هاست كه مجموعه اعمال يك امّت در آن جمع است، چنانكه در آيه 28 سوره جاثيه مى خوانيم: كُلُّ امّةٍ تُدْعى الى كِتابِها «هر امتى به سوى نامه اعمالش فرا خوانده مى شود».

تعبير به «كتاب» به صورت مفرد نه جمع، آن هم براى يك امّت شاهد مقصود ماست.

سوم: كتاب واحدى است كه اعمال همه امت ها و تمام اوّلين و آخرين در آن ثبت است، و در حقيقت به منزله دفتر كل همگانى و مركزى محسوب مى شود، در آيه 49 سوره كهف به اين نامه عمل اشاره شده، مى فرمايد: وَ وُضِعَ الْكِتابُ فَتَرى الْمُجْرِمينَ مُشْفِقينَ مِمّا فيهِ «كتاب در آنجا گذارده مى شود، و مى بينى كه همه گناهكاران از آنچه در آن است ترسانند»!

و از اين روشن تر آيه 12 سوره يس است كه بعد از ذكر احياء مردگان و بيان نوشتن اعمال و آثار آنها از سوى خداوند، مى افزايد: وَ كُلَّ شَى ءٍ احْصَيْناهُ في امامٍ مُبينٍ (ما همه چيز را در «كتاب آشكارا» احصاءِ كرديم) زيرا ذكر «كتاب» به صورت نكره كه به معناى مفرد است آن هم براى ثبت همه چيز دليل بر جمع اعمال تمام خلايق بلكه همه اشياء در يك كتاب است.

مرحوم علّامه طباطبايى در تفسير «الميزان» نيز اشاره به اين سه نوع نامه اعمال فرموده، هرچند آياتى

ص: 88

كه مورد استشهاد ايشان است با آنچه در بالا آورديم در بعضى قسمت ها متفاوت است.(1)

ناگفته نماند كه از آيات سوره مطففين (آيه 7 و 18) ممكن است استفاده شود كه «ابْرارْ» و «فُجّارْ» «نيكان» و «بدان» نيز هريك كتابى مخصوص به خود دارند انَّ كِتابَ الْفُجّارِ لَفي سِجِّينٍ ... انَّ كِتابَ الْابْرارِ لَفى عِلِّيِّينَ و اين نوع چهارمى از نامه هاى اعمال محسوب مى شود.

به هر حال واضح است كه منافاتى در ميان اين كتاب ها نيست، و هيچ مانعى ندارد كه يك «عمل» را براى محكم كارى و تأكيد در كتاب ها و دفترهاى متعدد ثبت كنند، مردم در زندگى دنياى خود نيز گاه چنين كارهايى را انجام مى دهند.

و در هر صورت اينها همه تأكيدى است براى اين حقيقت كه انسان كاملًا بيدار و هشيار باشد، و بداند اعمال او نه در يك جا كه در چندين جا ثبت و ضبط مى شود و امكان ندارد كارى از او سر زند و روز قيامت حساب نشود، و تازه در ماوراى همه اينها علم و آگاهى پروردگار است.

***

5- ويژگى هاى نامه اعمال

از مجموع آيات و روايات گذاشته مشخصات زير براى نامه اعمال به دست مى آيد:

1- نامه اعمال كارنامه تمامى عمر انسان است، و هيچ چيز را فرو گذار نمى كند.

2- نامه اعمال چنان گويا و زنده است كه جايى براى كمترين انكار يا شك و ترديد باقى نمى گذارد، و هركس مى تواند با مشاهده آن قضاوت كند، حتى خود مجرمان درباره خودشان!

3- نويسندگان نامه اعمال دو فرشته اند كه به خاطر تعبيرات قرآن «رقيب» و «عتيد» نام گرفته اند، و چنانكه گفتيم از بعضى روايات استفاده مى شود كه فرشتگان روز و شب از هم جدا هستند، و هر كدام جاى خود را به ديگرى مى دهند، در بعضى از آيات قرآن نيز اشاره سربسته اى به اين معنا ديده مى شود.

4- از بعضى از روايات برمى آيد كه علاوه بر آنها فرشتگان ديگرى نيز مأموريت ثبت بعضى از اعمال خاص هستند، مثلًا در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: اذا كانَ يَوْمُ الْجُمْعَةِ كانَ عَلَى كُلِّ بابٍ مِنْ ابْوابِ الْمَسْجِدِ ملائِكَةٌ يَكْتُبُونَ الْاوَّلَ فَالْاوَّلَ، فَاذا جَلَسَ الْامامُ طَوَوْا الصُّحُفَ وَ جاؤُا يَسْتَمِعُونَ الذِّكْرَا:


1- تفسير الميزان جلد 3، صفحه 348.

ص: 89

«هنگامى كه روز جمعه مى شود بر هر درى از درهاى مسجد فرشتگانى مى نشينند كه نام اشخاص را يكى بعد از ديگرى به ترتيب مى نويسند، و هنگامى كه امام (بر منبر) مى نشيند (قبل از شروع خطبه ها) آنها نوشته هاى خود را جمع كرده و براى استماع ذكر خدا مى آيند»!.(1)

5- از بعضى از روايات استفاده مى شود كه «حسنات» را فوراً مى نويسند اما «سيئات» را با يك مهلت خواهند نوشت (شايد از كار خود نادم شود و توبه كند).

اين بحث را با چند جمله پر معنا از دعاهاى معروف امام سجّاد على بن الحسين عليه السلام در «صحيفه سجاديه» پايان مى دهيم، و همه، در اين جمله ها با حضرتش همصدا مى شويم:

امام به پيشگاه خدا چنين عرضه مى دارد: الّلهُمَّ يَسِّرْ عَلَى الْكِرامِ الْكاتِبيْنَ مَؤُنَتَنا، وَ امْلَا لَنا مِنْ حَسَناتِنا صَحائِفَنا، وَ لا تُخْزِنا عِنْدَهُمْ بِسُوءِ اعْمالِنا(2) ... فَصَلِّ عَلى مُحمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اجْعَلْ خِتامَ ما تُحْصِى عَلَيْنا كَتَبَهُ اعْمالِنا تَوْبَةً مَقْبُولَةً:(3):

«پروردگارا! كار ما را بر فرشتگان بزرگوارى كه اعمالمان را مى نويسند آسان گردان، و نامه هاى اعمال ما را از حسنات ما پر نما، و ما را نزد آنها به خاطر اعمال بدمان رسوا مگردان ... خداوندا! بر محمد و آلش درود بفرست، و آخرين مطلبى را كه نويسندگان نامه اعمال ما مى نويسند توبه قبول شده اى قرار ده»!


1- صحيح مسلم جلد 2، صفحه 587، حديث 850- شايد مفهوم ذيل حديث اين باشد كسانى كه براى شركت در نماز جمعه از موقع مزبور تأخير مى كنند نام آنها در آن طومار ثبت نخواهد شد!
2- صحيفه سجاديه به دعاى ششم.
3- همان مدرك دعاى يازدهم.

ص: 90

4- تجسّم اعمال

اشاره

اشاره

آنها كه با آيات قرآن آشنا هستند به خوبى مى دانند كه در قرآن آيات فراوانى داريم كه ظاهر آن حاكى از «تجسم» يا «تجسّد» اعمال در قيامت است يعنى در آن روز عمل هركس، اعم از نيك و بد، در برابر او حاضر مى گردد، و مايه نشاط و سرور، يا شكنجه و عذاب، و سبب افتخار و آبرو و يا رسوايى و شرمسارى مى گردد.

آيا ممكن است اعمال آدمى باقى بماند، در حالى كه عبادت از مجموعه حركاتى است كه بعد از انجام محو و نابود مى گردد؟ و از اين گذشته آيا ممكن است «عمل» كه جزء عوارض وجود انسان است تبديل به ماده و جسم گردد، و به صورت مستقلى ظاهر شود؟

از آنجا كه بسيارى از مفسّران پاسخى براى اين دو سؤال نداشتند چاره اى جز اين نمى ديدند كه در تفسير اين گونه آيات قرآنى قائل به حذب و تقدير باشند، و بگويند منظور از «حضور عمل» يا «مشاهده اعمال» حضور و مشاهده جزاى عمل و ثواب و عقاب آن است.

ولى ما امروز فكر مى كنيم كه هيچ يك از دو ايراد فوق بدون پاسخ نيست، بنابراين دليلى نمى بينيم كه ظواهر اين آياتى را كه دلالت بر مجسم شدن اعمال آدمى دارد انكار كنيم.

و اتفاقاً محتواى اين آيات با توجه به معناى حقيقى آنها (نه معانى مجازى) بسيار جالب، پر معنا، نافذ و مؤثر و حل كننده بسيارى از مشكلات و سؤالات مربوط به عالم قيامت و عقاب آن است و از نظر تربيتى نيز فوق العاده مفيد و مؤثر است.

با اين اشاره كه شرح آن به خواست خدا بعداً خواهد آمد به سراغ قرآن مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- يَوْمَئذٍ يَصْدُرُ النّاسُ اشْتاتاً لِيُرَوا اعْمالَهُمْ- فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خيراً يَرَهُ- وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَراً يَرَهُ

(زلزال 6 و 7 و 8)

ص: 91

2- وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً وَ لا يَظْلِمُ رَبُّك احَداً.

(كهف 49)

3- يَوْمَ تَجِدُ كَلُّ نَفسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ انَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ امَداً بَعيداً.

(آل عمران 30)

4- وَبَدا لَهُمْ سَيّئاتُ ما كَسَبُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزُوُنَ

(زمر 48)(1)

5- سَيُطَوَّقُوْنَ ما بَخِلُوا بِهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ.

(آل عمران 180)

6- وَ اذَا الْجَحيمُ سُعِّرَتْ- وَ اذَا الْجَنَّةُ ازْلِفَتْ- عَلِمَتْ نَفْسٌ ما احْضَرَتْ

(تكوير 12 تا 14)

7- وَ لِكلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَلِيُوَفِّيهُمْ اعْمالَهُمْ وَ هُمْ لايُظْلَمُونَ.

(احقاف 19)

8- وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ وَ هُوَ اعْلَمُ بِما يَفْعَلُونَ

(زمر 70)

9- وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ الَيْكُمْ وَ انْتُمْ لاتُظْلَمُونَ

(بقره 272)(2)

10- ثُمَّ تُوَفّى كُلٌّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ

(بقره 281، آل عمران 161)

11- يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها في نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِا نْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ

(توبه 35)(3)


1- شبيه همين معنا در زمر آيه 51 نيز آمده است.
2- آيات ديگرى نيز به همين مضمون داريم مانند: نحل 111، آل عمران 25، هود 111.
3- آيه 24 زمر نيز همين معنا را مى رساند.

ص: 92

12- انَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

(طور 16، تحريم 7)(1)

ترجمه:

1- در آن روز مردم به صورت گروه هاى مختلف از قبرها خارج مى شوند تا اعمالشان به آنها نشان داده شود- پس هركس به اندازه سنگينى ذره اى كار خير انجام داده آن را مى بيند، و هركس به اندازه ذره اى كار بد كرده آن را مى بيند.

2- و همه اعمال خود را حاضر مى بينند و پروردگارت به احدى ظلم نمى كند.

3- روزى كه هركس آنچه را از كار نيك انجام داده حاضر مى بيند، و دوست دارد ميان او و آنچه از اعمال بد انجام داده فاصله زمانى زيادى باشد.

4- در آن روز اعمال بدى را كه انجام دادده اند براى آنها ظاهر مى شود، و آنچه را استهزاء مى كردند بر آنها واقع مى گردد.

5- ... به زودى در روز قيامت آنچه را درباره آن بخل ورزيدند همانند طوقى به گردن آنها مى افكنند!

6- در آن هنگام كه دوزخ شعله ور گردد و در آن هنگام كه بهشت نزديك شود، آرى در آن موقع هركس مى داند چه چيزى را آماده كرده است؟!

7- و براى هر كدام از آنان درجاتى است بر طبق اعمالى كه انجام داده اند، تا خداوند كارهاى آنها را بى كم و كاست به آنها تحويل دهد، و به آنها هيچ ستمى نخواهد شد!

8- و به هركس آنچه انجام داده است بى كم و كاست داده مى شود، و خدا نسبت به آنچه انجام مى دادند از همه آگاه تر است.

9- ... و آنچه را از اموال انفاق مى كنيد براى خودتان است (ولى) جز براى رضاى خدا انفاق نكنيد، و آنچه از اموال انفاق مى كنيد به شما داده مى شود و به شما ستم نخواهد شد.


1- آيات ديگرى نيز به همين مضمون داريم مانند: اعراف 147 و 180، سبأ 33.

ص: 93

10- و سپس به هركس آنچه را انجام داده باز پس داده مى شود.

11- در آن روز كه آن طلا و نقره را در آتش جهنم گداخته كرده و با آن پيشانى و پهلوها و پشت هايشان را داغ مى كنند (و به آنها مى گويند) كه اين همان چيزى است كه براى خود گنجينه ساختيد! پس بچشيد چيزى را كه براى خود اندوختيد!

12- ... تنها به اعمالتان جزا داده مى شويد.

***

تفسير و جمع بندى

آن روز هم اعمال خود را مى بينند!

در نخستين آيه كه در آخر سوره زلزال آمده است سه بار به مسأله تجسم اعمال اشاره شده، مى فرمايد: «در آن روز مردم به صورت گروه هاى مختلف از قبرها خارج مى شوند تا اعمالشان به آنها نشان داده شود»!.

يَوْمئذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ اشْتاتاً لِيُرَوْا اعْمالَهُمْ

سپس اضافه مى كند: «پس هركس به اندازه سنگينى ذرّه اى كار خير بجا آورده آنرا مى بيند».

فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ

و باز در تعقيب آن مى افزايد: «و هركس به اندازه سنگينى ذرّه اى كار بد كرده آن را مى بيند».

وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ

«اشْتاتْ» جمع «شتّ» (بر وزن شطّ) به معناى متفرق و پراكنده است (1) و پراكندگى صفوف مردم در آن روز ممكن است به واسطه اين باشد كه هر امتى با امامشان وارد محشر مى شوند، يا صفوف بدكاران و نيكو كاران، عالمان و متعلمان، شهيدان و غير شهيدان، هر كدام جداگانه است.

«مِثْقالْ» به معناى سنگينى و «ذرَّه» به معناى اجزاء بسيار كوچك است، لذا گاه به ذرات گرد و غبار و گاه به مورچه هاى كوچك تفسير شده است.

ظاهر اين آيات به خوبى نشان مى دهد كه نفس اعمال نيك و بد در برابر صاحبان آنها در محشر ظاهر


1- تاج العروس فى شرح القاموس ماده« شت» بعضى نيز آن را جمع« شتيت» و بعضى جمع« شتات» دانسته اند.

ص: 94

مى شود، هرچند بسيارى از مفسّران بر اثر عدم پذيرش تجسّم اعمال به دلائلى كه در آغاز به آن اشاره شد در اينجا واژه «جزاء» در تقدير گرفته اند، منظور حضور و مشاهده جزاى اعمال است و گاه گفته اند كه «رؤيت» در اينجا به معناى علم و معرفت است كه همان مشاهده با چشم عقل است، و گاه گفته شده منظور مشاهده نامه اعمال است، و مسلم است كه اين سه تفسير هر سه بر خلاف ظاهر آيه مى باشد، زيرا تقدير گرفتن «جزاء» يا «صحائف» اعمال مخالف ظاهر آيه است، و رؤيت به معناى مشاهده با چشم است، و رؤيت به معناى علم و معرفت معمولًا دو مفعول مى گيرد، در حالى كه در اينجا يك مفعول بيشتر ندارد (دقت كنيد).

شايان توجه اينكه «ابن عباس» با اينكه از قديم ترين مفسّران اسلام است مسأله تجسّم اعمال را در اينجا پذيرفته، و در روايتى كه از او نقل شده مى گويد:

لَيْسَ مِنْ مُؤمِنٍ وَ لا كافِرٍ عَمِلَ خَيْراً اوْ شَرّاً الّا اراهُ اللَّهُ ايّاهُ، امَّا الْمُؤْمِنُ فَيَغْفِرُ لَهُ سَيِّئاتَهُ، وَ يُثيبُهُ بِحَسَناتِهِ و امَّا الْكافِرُ فَيَرُدُ حَسَناتَهُ تَحْسيراً لَهُ

«هيچ مؤمن و كافرى نيست كه عمل نيك يا بدى انجام داده مگر اينكه خدا عملش را به او نشان مى دهد، اما مؤمن سيئاتش را مى بخشد و حسناتش را ثواب مى دهد، و اما كافر حسناتش را رد مى كند تا گرفتار حسرت شود».(1)

در احاديث معصومين عليهم السلام كه ناظر به تفسير آيات فوق است نيز تعبيراتى آمده كه گواه بر تجسّم اعمال است، مثلًا در حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام مى خوانيم كه فرمود:

فَمَنْ كانَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ عَمِلَ فى هذِهِ الدُنْيَا مِثْقالَ ذَرَّةٍ مِنْ خَيْرٍ وَجَدَهُ، وَ مَنْ كانَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ عَمِلَ فى هذِهِ الدُنْيا مِثْقالَ ذَرَّةٍ، مِنْ شَرٍّ وَجَدَهُ:

«هركس از مؤمنان در اين دنيا به اندازه سنگينى ذره اى كار نيك انجام دهد آن را مى يابد، و هر كدام از مؤمنين در اين دنيا به اندازه سنگينى ذره اى كار شر انجام داده باشد آن را مى يابد».(2)

***

در دوّمين آيه به تعبير ديگرى در اين زمينه برخورد مى كنيم، بعد از آنكه اشاره به نامه اعمال مى كند،


1- تفسير« روح البيان»، جلد 10، صفحه 494.
2- تفسير« نورالثقلين»، جلد 5، صفحه 650.

ص: 95

مى فرمايد: «آنها همه اعمال خود را حاضر مى بينند».

وَوَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً.

بنابراين هرچه مى كشند از عمل خويش مى كشند «و پروردگار تو به هيچ كس ستم نمى كند».

وَ لا يَظْلِمُ رَبّكَ احَدَاً.

باز در اينجا جمعى از مفسّران كه مسأله تجسّم عمل براى آنها غير مقبول بوده گاه آيه را به معناى حضور نوشته هاى اعمال در نامه عمل تفسير كرده اند، و گاه به معناى حضور جزاى اعمال ولى بعضى، احتمال حضور نفس عمل را نيز داده اند.(1)

به گفته مرحوم علّامه طباطبايى در الميزان ذيل آيه نيز مى تواند تأييدى بر اين مطلب باشد، چرا كه حضور خود عمل براى اثبات نفى ظلم از پروردگار بهتر و واضح تر است (دقت كنيد).

در سوّمين آيه همان تعبير با صراحت و عموميت بيشترى مطرح شده، زيرا در آيه قبل سخن از كافران و مجرمان بود، ولى در اينجا مى فرمايد: «روزى كه هركس آنچه را از كار نيك انجام داده حاضر مى بيند، و دوست مى دارد ميان او و آنچه از اعمال بد انجام داده فاصله زمانى زيادى باشد».

يَوْمَ تَجِدُ كُلٌ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوْءٍ تَوَدُّ لَوْ انَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ امَداً بَعيداً.

در تفسير اين آيه دو معنا ذكر شده: نخست اينكه هركس هر كار خوب و بدى انجام داده در آن روز حاضر مى بيند، دوم اينكه هركس هر كار خوبى كرده باشد حاضر مى بيند، و دوست دارد ميان او و كار بدش فاصله زيادى باشد (اين تفاوت مربوط به آن است كه در كجاى آيه وقف كنيم بعد از محضراً يا بعد از سؤء).(2)

ولى نتيجه در هر دو يكى است، چرا كه از معناى دوّم نيز استفاده مى شود كه اعمال سوء او نزد وى حاضر است هرچند آرزو مى كند با آن فاصله زيادى داشته باشد.

اين احتمال نيز از سوى بعضى از مفسّران داده شده است كه مجرمان دوست مى دارند بين آنها و بين آن روز فاصله زيادى باشد.(3)

قابل توجّه اين كه معمولًا انسان آرزو مى كند ميان او و امورى كه مورد تنفّر اوست فاصله مكانى


1- « روح المعانى»، جلد 15، صفحه 267« روح البيان»، جلد 5، صفحه 254.
2- در صورت اوّل واو و ما عملت من سوء استينافيه است و در صورت دوّم واو عاطفه خواهد بود. و جمله« تودّ» جمله حاليّه است.
3- اين احتمال در تفسير« روح البيان» جلد 2، صفحه 21 و در تفسير« فى ظلال» جلد اوّل صفحه 569 آده است.

ص: 96

زيادى باشد در حالى كه «امد بعيد» كه در آيه آمده به معناى فاصله زمانى دور است، ممكن است اين تعبير به خاطر آن باشد كه در فاصله هاى مكانى احتمال حضور و تصادم بيشتر است اما در فاصله زمانى، احتمال برخورد به هيچ وجه ممكن نيست، مثلًا كسى كه در سال هاى جنگ هاى جهانى در منطقه دور دستى از صحنه جنگ بوده باز كم و بيش احساس نگرانى مى كرده، اما آنها كه فاصله زمانى زيادى با اين جنگ ها دارند طبيعى است كه هيچگونه احساس نگرانى نكنند.

بايد توجّه داشت كه «امَد» هميشه براى زمان مى آيد، و به گفته راغب در مفردات معناى آن با «ابد» نزديك است، با اين تفاوت كه «ابد» زمانى است كه هيچ حدّ محدودى ندارد، ولى «امد» داراى حدّ مجهولى است در آيه قبل سخن از حضور اعمال بود، و در اين آيه سخن از احضار اعمال است، يعنى مطلبى افزون تر در برابر دارد، طبق اين آيه خداوند به قدرت مطلقه اش تمام اعمال نيك و بد را احضار مى فرمايد، چه صاحبان اعمال بخواهند و چه نخواهند، و لذا بعضى از مفسّران گفته اند اين تعبير از تعبير آيه پيشين هول انگيزتر است.

***

در چهارمين آيه باز با تعبير تازه اى در اين زمينه روبه رو مى شويم مى فرمايد:

«در آن روز اعمال بدى را كه انجام داده اند براى آنان آشكار مى شود».

وَ بَدالَهُمْ سَئَّاتُ ما كَسَبُوا.

و عذاب و كيفر الهى «و آنچه را مسخره مى كردند (از مسائل مربوط به قيامت و عذاب و كيفر الهى) بر آنها واقع مى شود».

وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزؤُنَ

«بَدا» از ماده «بَدْو» به معناى آشكار شدن كامل است و «باديه» را از اين جهت «باديه» گفته اند كه سرزمينى است آشكار بر خلاف شهرها با آن خانه ها و كوچه هاى پر پيچ و خم كه معمولًا در گذشته در درون ديوارهاى بلندى بنام «سور بلد» پنهان بودند.

«سَئَّاتُ ما كَسَبُوا» به معناى اعمال سوء است، ولى بعضى آن را به معناى كيفرهاى اين اعمال تفسير كرده اند، يا اينكه واژه جزا را در تقدير گرفته اند، ولى ظاهر آيه اين است كه اعمال سوء آنها در آن روز به

ص: 97

وضوح آشكار مى شود، زيرا «سيئات» جمع «سيئه» به معناى «عمل بد» است نه به معناى «بدى عمل» (دقت كنيد).

اين تعبير ممكن است اشاره به آن باشد كه بسيارى از اعمال سوء در اين عالم چهره واقعى خود را مخفى مى دارد، مانند اعمال ريايى كه براى غير خدا انجام شده است، ولى در آن روز كه روز بروز و ظهور است چهره واقعى تمام اعمال آشكار مى گردد، چنانكه در حديثى از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود: هِيَ الاعْمالُ حَسَبُوها حَسَناتٍ فَوَجَدُوها فى كَفَّةِ السَّيِّئاتِ!: «اين همان اعمالى است كه آن را حسنه مى پنداشتند در آن روز آن را در ترازوى عمل در كفه سيئات مى بينند»! (تعبير اين حديث به نوبه خود شاهد ديگرى بر مسأله تجسّم عمل است).(1)

***

در پنجمين آيه باز با تعبير جديد درباره اين موضوع مواجه مى شويم، بعد از آنكه از بخيلان مذمت مى كند و مى گويد اين كار به نفع آنها نيست بلكه به زيان آنهاست، مى افزايد: «به زودى در قيامت آنچه را درباره آن بخل ورزيدند به صورت طوقى (سنگين) به گردن آنها مى افكنند»!.

سَيُطَوَّقُونَ ما بَخِلُوا بِهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ.

از اين تعبير استفاده مى شود اموالى كه حقوق واجب آنها پرداخته نشده و كسى از آن استفاده ننموده در قيامت همچون طوقى به گردن بخيلان خواهد افتاد، همان گونه كه در دنيا نيز سنگينى آن بر دوش آنها است بى آنكه بهره اى از آن بگيرند!.

در تفسير عيَّاشى از امام باقر عليه السلام نقل شده كه در توضيح معناى اين آيه فرمود!

ما مِنْ عَبْدٍ مَنَعَ زَكاةَ مالِهِ الَّاجَعَلَ اللَّهُ ذلِكَ يَوْمَ الْقِيامَةِ ثُعْباناً مِنْ نارٍ مُطَوَّقاً فى عُنُقِهِ!:

«هيچ بنده اى نيست كه از پرداختن زكات خوددارى كند مگر اينكه خداوند آن را روز قيامت مبدل به اژدهايى آتشين مى كند كه طوق گردن او مى شود».(2)

در اينكه منظور از بخل نمودن در «آنچه خداوند از فضلش به آنها داده است» چيست؟ بعضى از مفسّران آنرا ناظر به مسأله بخل در مورد علم و دانش دانسته اند، به قرينه شأن نزولى كه از ابن عباس نقل


1- تفسير روح البيان، جلد 8، صفحه 121.
2- تفسير عياشى، جلد 1، صفحه 207، حديث 158.

ص: 98

كرده اند كه آيه درباره كتمان يهود نسبت به نشانه هاى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل شده است.(1)

اين در حالى است كه در روايات متعدد آيه به عنوان مانع الزكاة تفسير شده است، و بعيد نيست كه آيه مفهوم وسيع و گسترده اى داشته باشد و همه مواهب الهى را از آنچه گفته شد و غير آن را شامل شود.

باز در اينجا مى بينيم كه جمعى از مفسران ظاهر آيه را نپذيرفته و آن را به جزاى اعمال تفسير كرده اند، و يا گفته اند منظور اين است كه آنها را در قيامت «مكلف» مى كنند تا مثل آن اموال را بياورند در حالى كه قادر نيستند (يعنى آنچه بر گردن آنهاست تكليف است نه خود (اموال).

ولى اين تفسيرها علاوه بر اينكه دليلى ندارد، و مخالف ظاهر آيه است، با روايات متعددى كه از پيشوايان دين در تفسير آيه نقل شده سازگار نيست.

***

در ششمين آيه باز ديگر با تعبير «حضور و احضار عمل» روبه رو مى شويم، مى فرمايد: «در آن زمان كه دوزخ شعله ور گردد و بهشت نزديك شود هركسى مى داند چه چيزى را حاضر ساخته است»؟!.

وَ اذَا الْجَحيمُ سُعِّرَتْ- وَ اذَا الْجَنَّةُ ازْلِفَتْ- عَلِمَتْ نَفْسٌ ما احْضَرَتْ

مرحوم طبرسى در مجمع البيان مى گويد: ما احْضَرَتْ به معناى ما وَجَدَتْ حاضراً مِنْ عَمَلِها مى باشد (يعنى آنچه را از اعمال خود حاضر مى يابد).

و عجب اينكه به دنبال آن مى گويد: احضار اعمال يك معناى مجازى دارد چون عمل چيزى نيست كه باقى بماند زيرا بعد از انجام نابود مى شود، پس منظور اين است كه حساب هيچكدام فرو گذار نمى شود! و بعضى گفته اند منظور حاضر يافتن نامه هاى اعمال است.(2)

بعضى نيز آن را به معناى يافتن عقاب اعمال تفسير كرده اند.

در حالى كه همان گونه كه در توضيحات خواهد آمد عمل هرگز فانى نمى شود.

و پيوسته باقى مى ماند و هيچ مانعى ندارد كه در آن روز به صورت مناسبى مجسم گردد.

احضار عمل خواه به معناى «حاضر ساختن» باشد يا «حاضر يافتن» (چون به هر دو معنا تفسير شده)


1- روايت ابن عبّاس در بسيارى از تفاسير از جمله تفسير قرطبى و تفسير روح المعانى و تفسير المنار ذيل آيه مورد بحث آمده است.
2- مجمع البيان، جلد 1، صفحه 444.

ص: 99

گواهى بر مقصود ما در اين بحث است.

***

در آنجا اعمالتان تحويل داده مى شود

در هفتمين آيه و آيات هشتم و نهم و دهم تعبير ديگرى در زمينه تجسّم اعمال به چشم مى خورد، زيرا در اين آيات آمده است كه اعمال انسان در قيامت اعم از نيك و بد به طور كامل به او تحويل داده مى شود، و انسان همه آنها را دريافت مى كند (دقت كيند).

ظاهر تمام اين آيات دريافت خود عمل است نه جزاى عمل يا نامه عمل.

در آيه هفتم مى فرمايد: براى هر كدام از آنها (افراد جن و انس) درجاتى است بر طبق اعمالى كه انجام داده اند، و هدف آن است كه اعمال آنها را بى كم و كاست به آنها تحويل دهد، و بر آنها هيچ ستمى نخواهد شد».

وَلِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَلِيُوَفِّيَهُمْ اعْمالَهُمْ و هُمْ لا يُظْلَمُونَ

و در آيه هشتم بعد از اشاره به دادگاه قيامت و نامه اعمال و شهود و گواهان و عدم ظلم و ستم بر هيچ كس مى فرمايد: «و به هركس آنچه انجام داده است تحويل داده مى شود و خدا نسبت بى آنچه انجام مى دادند از همه آگاه تر است».

وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ وَ هُوَ أعْلَمُ بِما يَفْعَلُونَ

گويى اين آيه به منزله تعليلى است براى داورى به حق و عدم ظلم و ستم بر هيچ كس، كه در آيه قبل از آن آمده است، يعنى چگونه ممكن است ظلم و ستمى بر كسى برود در حالى كه اعمالشان را به آنها مى دهند؟ آن هم از سوى كسى كه از همه كس نسبت به اعمال آنها آگاه تر است!

همين معنا در نهمين آيه نيز آمده مى فرمايد: «آنچه از خوبى ها (در راه خدا) انفاق مى كنيد بى كم و كاست به شما داده مى شود و ستمى بر شما نخواهد شد».

وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ الَيْكُمْ وَ انْتُم لا تُظْلَمُوْنَ

و بالاخره در دهمين آيه نيز همين معنا در عبارتى كاملًا گسترده و فراگير آمده است مى فرمايد: «در آن روز كه به سوى خدا بازگشت مى كنيد و به هركس آنچه را انجام داده باز پس داده مى شود و به آنها ستمى

ص: 100

نخواهد شد».

ثُمَّ تُوَفى كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ

وُفِّيَتْ وَ تُوَفّى وَ يُوَفِّى همه از ماده «وفا» است كه به معناى رسيدن به كمال است، و تَوْفِيَة به معناى پرداختن چيزى به طور كامل مى باشد و تَوَفّى به معناى گرفتن چيزى به طور كامل است.

بايد توجه داشت كه قرآن در بعضى از موارد مى گويد: «صابران پاداش خود را بى حساب مى گيرند».

انَّما يَوَفّى الصَّابِرُونَ اجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ (زمر 10)

ولى در آيات فوق و بعضى ديگر از آيات قرآن مى گويد: خود اعمال را دريافت مى دارند، و چنانكه خواهيم گفت اين دو با يكديگر منافات ندارد، چرا كه از مجموع آيات قرآن استفاده مى شود و در آن روز هم پاداش و كيفر به اعمال تعلق مى گيرد، و هم نفس اعمال آدمى نزد او خواهد آمد، اين درست به آن مى ماند كه اگر انسان از مقررات رانندگى تخلف كند احياناً هم گرفتار خسارت تصادف ها مى شود، و هم مشمول جريمه!

و اينكه بسيارى از مفسران تمام اين آيات را كنايه از پرداخت جزاى اعمال گرفته اند سخنى است كه دليل روشنى ندارد، بلكه چنانكه ديديم بسيارى ديگر از آيات قرآن و احاديث فراوانى كه بعداً اشاره خواهد شد همه گواه بر تجسم اعمال انسان در آن روز است، و لذا ما اين آيات را بر همان معنى ظاهرش رها مى سازيم و بر اساس آن بحث تجسّم اعمال را بنا مى نهيم همان گونه كه جمعى از محققان اهل تفسير و حديث چنين كرده اند.

***

در يازدهمين آيه بعد از اشاره به اموالى كه مردم به صورت گنجينه در مى آورند و در راه خدا انفاق نمى كنند و عذاب دردناكى كه دامان آنها را مى گيرد مى فرمايد: «اين عذاب دردناك روزى است كه آن سكه ها را در آتش جهنم گرم و سوزان كرده با آن صورت ها و پهلوها و پشت هايشان را داغ مى كنند (و به آنها مى گويند) اين همان چيزى است كه براى خود گنجينه مى ساختيد! پس بچشيد آنچه را براى خود گنج كرديد»!

يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فى نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ ظُهُوُرُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لإنْفُسِكُمْ فَذُقوا ما كُنْتُمْ

ص: 101

تَكْنِزُونَ

اين آيه به روشنى مى گويد: درهم و دينارهايى كه به صورت گنج در آمدند و در راه خدا هرگز مصرف نشدند در صحنه قيامت ظاهر مى شوند، و در آتش دوزخ گداخته خواهند شد و بر پيشانى و پشت و پهلوى زراندوزان مى گذارند، و به آنها مى گويند اينها همان گنجينه هاى شماست! (دقت كنيد).

در اينكه چرا اين اعضاء سه گانه را داغ مى نهند؟ بعضى گفته اند به خاطر اينكه قسمت عمده بدن را شامل مى شود.(1)

و بعضى گفته اند به خاطر اين است كه نخست در برابر مستمندان چهره درهم مى كشيدند سپس پهلوى تهى مى كردند و بعد پشت مى نمودند، لذا بر اين اعضاء سه گانه كه وسيله بى اعتنائى به محرومان بوده در آن روز داغ مى نهند.

و گاه گفته شده زراندوزان هنگامى كه به مقصود خود نائل مى شوند نخست آثار فرح در صورتشان نمايان مى شود، و بعد به خوردن از بهره اين اموال مشغول مى شوند به گونه اى كه پهلوهايشان بالا مى آيد، و از آن لباس هاى فاخر تهيه مى كنند و بر پشت مى افكنند، به همين دليل اين سه عضو محل مجازات آنهاست.(2)

درست است كه اين آيه صريحاً تجسّم اعمال را بيان نمى كند، بلكه فقط حضور آن اموال را در آن صحنه نشان مى دهد، ولى همين تعبير مى تواند اشاره اى به مسأله تجسّم اعمال باشد، با اينكه ظاهراً اين سكه ها و اين اموال محو ونابود مى گردد ولى در آنجا حكم معاد، بازگشت مى نمايد و اعمال آنها به صورت داغ نهادن بر چهره و پشت و پهلو تجسّم مى يابند!

در اينكه منظور از كنز (گنج) در اينجا چيست؟ گفتگو بسيار است ولى بدون شك «كنز» مفهوم گسترده اى دارد كه هرگونه مال پر قيمتى را كه جمع آورى كنند و در جايى ذخيره و پنهان نمايند شامل مى شود.

با اين حال آيا مفهوم آيه اين است كه هركس ثروتى اضافه بر نيازمندى هاى زندگى جمع آورى كرده و كنارى بنهد، حرام است، و مشمول اين مجازات الهى خواهد شد؟ و يا اينكه آيه مربوط به كسانى است


1- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 26.
2- فخر رازى مجموعاً شش وجه در تفسير خود جلد 16، صفحه 48 آورده است و در تفسير« روح المعانى» و« روح البيان» و« قرطبى» ذيل آيه مورد بحث نيز اشاراتى به اين وجوه ديده مى شود.

ص: 102

كه حقوق واجب شرعى مانند زكات و غير آن را نمى پردازند اما كسى كه حقوق واجب را ادا كند كار حرامى مرتكب نشده و مشمول اين مجازات نخواهد بود.

معروف در ميان فقهاء و مفسّران و محدثان معناى دوّم است، و احاديث متعددى در اين زمينه در منابع اسلامى (اعم از منابع شيعه و اهل سنت) وارد شده است» چنان كه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم:

اىُّ مالٍ ادَّيَتْ زَكاتَهُ فَلَيْسَ بِكَنْزٍ:

«هر مالى كه زكات آن اداء شود كنز نيست».(1)

اين احتمال نيز وجود دارد كه هرگاه جامعه اسلامى بر اثر سرمايه هاى راكد گرفتار مضيقه و مشقّت شود بر سرمايه داران واجب است كه آن را از طريق انفاق يا سرمايه گذارى براى توليد كار و تأمين نيازمندى ها، مصرف كنند، و چنان كه در چنين شرايطى اموال خود را از جريان خارج ساخته و كنز نمايند مشمول آيه فوق خواهند شد، و شايد حديثى كه از اميرمؤمنان على عليه السلام نقل شده كه فرمود:

ما زادَ عَلَى ارْبَعَةِ آلافٍ فَهُوَ كَنْزٌ ادَّى زَكاتَهُ اوْلَمْ يُؤَدِّها وَ ما دُوْنَها فَهِيَ نَفَقَةٌ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ اليمٍ

«آنچه بيش از چهار هزار (درهم) باشد «كنز» محسوب مى شود، خواه زكاتش را داده باشد يا نه، و بيش از آن هزينه زندگى (ساليانه) است، پس اين گونه افراد را به عذاب دردناك بشارت ده».(2)

***

جزاى شما همان اعمال شماست!

در آخرين و دوازدهمين آيه تعبير ديگرى در اين زمينه ديده مى شود كه خلاصه مفهومش اين است:

جزاى شما در قيامت اعمال شماست و اين تعبير در چندين آيه از قرآن مجيد ديده مى شود، گاه مى فرمايد: «تنها اعمالى را كه انجام مى داديد جزاى شماست»! إِنَّمَا تُجْزَوْنَ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ

عين اين تعبير در آيه 16 طور و آيه 7 تحريم نيز آمده است.

و در آيه 54 يس مى فرمايد: وَ لا تُجْزَوْنَ الَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ


1- تفسير المنار، جلد 10، صفحه 406- در صحيح بخارى نيز بابى تحت عنوان« ما ادى زكاته فليس بكنز»( آنچه زكاتش پرداخته شده كنز نيست) جلد 1، جزء 3، صفحه 132 همچنين تفسير نور الثقلين جلد 2، صفحه 213.
2- تفسير« نورالثقلين» جلد 2، صفحه 213، حديث 132.

ص: 103

«جزا داده نمى شويد مگر به اعمالتان».

و در آيه 90 نمل مى فرمايد: هَلْ تَجْزَوْنَ الَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ

«آيا جزاى شما جز اعمال شما خواهد بود»؟! و در 52 يونس مى خوانيم

هَلْ تُجْزَوْنَ الَّا بِما كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ

«آيا جزايى جز آنچه انجام مى داديد به شما داده مى شود»؟!.

و تعبيرات ديگرى از همين قبيل با مختصرى تفاوت بنابراين ظاهر اين آيات اين است كه جزاى انسان همان اعمال اوست، آرى اعمال اوست كه به سوى او باز مى گردد، و او را آزار مى دهد، يا غرق فرح و شادى و سرور مى كند، و اين دليل روشنى است بر مسأله تجسم اعمال و بازگشت اعمال انسان به سوى او و نيز تأكيد مجددى است بر مسأله عدالت خداوند، چرا كه آنچه انسان مى كشد از اعمال خود مى كشد!.

در اينجا باز مى بينيم بعضى كلمه «باء» را در تقدير گرفته اند (باء سببيت) و گفته اند در تقدير بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ است يعنى جزا شما به سبب اعمالى است كه انجام مى داديد(1) در حالى كه تقدير خلاف ظاهر است، و بدو دليل جائز نيست، و در آيات فوق نيازى به تقدير نمى بينيم، چه مانعى دارد خود اعمال انسان در آن حاضر گردد و بخش عمده اى از جزاى او را تشكيل دهد؟.

مرحوم علامه طباطبايى در تفسير الميزان ذيل آيه 7 سوره تحريم مى گويد:

اىْ انَّ الْعَذَابَ الَّذى تُعَذَّبُونَ بِه هُوَ عَمَلُكُمُ السَّى ء الَّذِى عَمِلْتُمُوهُ وَ قَدْ بَرَزَ لَكُمْ الْيَوْمَ حَقيقَتُهُ»:

«يعنى عذابى كه شما گرفتار آن مى شويد همان عمل سوء شماست كه انجام داديد و امروز حقيقت آن ظاهر و آشكار شده».(2)

***

از مجموع آياتى كه در بالا تفسير آن را دانستيم به خوبى روشن مى شود كه اگر ظواهر اين آيات را دستكارى نكنيم، تأويل و توجيهى براى آن در نظر نگيريم، و تقدير جمله يا كلمه اى براى آن قائل نشويم، و به تعبير روشن تر ظواهر آيات را آنچنان كه هست صاف و درست تفسير كنيم از آنها استفاده مى شود در


1- بعضى نيز« على» در تقدير گرفته اند و گفته در تقدير\i عَلى ما كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ E است.
2- تفسير الميزان، جلد 19، صفحه 388.

ص: 104

قيامت و در دادگاه عدل الهى، يا مراحل ديگر آن روز، اعمال ما مجسّم مى گردد و به صورت هاى مناسبى در برابر ما ظاهر مى شود.

اعمال بد به صورت موجوداتى زشت و زننده موذى و ناراحت كننده، و اعمال خوب به صورت موجوداتى زيبا و جالب و دلپذير و روح بخش در آن صحنه ظاهر مى گردند، و همراه صاحبانش خواهند بود.

***

توضيحات
1- تجسم اعمال در روايات اسلامى:

در روايات اسلامى اعم از احاديثى كه از طرف شيعه يا اهل سنت رسيده است مسأله «تجسم» بازتاب گسترده اى دارد، به گونه اى كه مرحوم شيخ بهائى در يكى از سخنانش مى گويد: تَجَسُّمْ الأعْمالِ فى النَّشْأَةِ الاخْرَوِيَّةِ قَدْ وَرَدَ فى احادِيثَ مُتَكَثِّرَةٍ مِنْ طُرُقِ الْمُخالِفِ وَ الْمُؤالِفِ

«تجسّم اعمال در جهان ديگر در احاديث زيادى از طرق موافقين و مخالفين نقل شده است»(1) و ما در اينجا از ميان آنها به احاديثى زير قناعت مى كنيم:

1- در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم «قيس بن عاصم» (صحابى مشهور) مى گويد با جماعتى از «بنى تميم» خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيدم ... عرض كردم اى پيامبر خدا ما را موعظه كن، موعظه اى كه از آن بهره مند شويم، زيرا ما جمعيتى هستيم كه از بيابان ها عبور مى كنيم (و دور از شهر زندگى داريم) پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: انَّ قَيْسُ! انَّ مَعَ الْعِزّ ذُلَّا وَ انَّ مَعَ الْحَيَاةِ مَوْتاً وَ انَّ مَعَ الدُّنْيا آخِرَةً، فَانَّ لِكُلِّ شَى ءٍ حَسيباً و انَّ لِكُلِّ اجَلٍ كِتاباً، وَ انَّهُ لا بُدَّلَكَ يا قَيْسُ مِنْ قَرينٍ يُدْفَنُ مَعَكَ وَ هُوَ حَىٌ، وَ تُدْفَنُ مَعَهُ وَ انْتَ مَيِّتٌ، فَانْ كانَ كَريماً اكْرَمَكَ، وَ انْ كانَ لَئيماً اسْلَمَكَ، ثُمَّ لا يُحْشَرُ الَّا مَعَكَ، وَ لا تُحْشَرُ الَّا مَعَهُ، وَ لا تُسْئَلُ الَّا عَنْهُ، فَلا تَجْعَلْهُ الَّا صالِحاً، فَانَّهُ انْ صَلُحَ آنَسْتَ بِهِ وَ انْ فَسَدَ لا تَسْتَوْحِشْ الَّا مِنْهُ، وَ هُوَ فِعْلُكَ :

«اى قيس با عزت، ذلت است، و با حيات مرگ، و با دنيا آخرت، و هر چيزى حسابگرى دارد، و هر اجلى كتابى، اى قيس! تو همنيشنى خواهى داشت كه با تو دفن مى شود در حالى كه او زنده است، و تو با


1- « بحارالأنوار»، جلد 7، صفحه 228.

ص: 105

او دفن مى شوى در حالى كه تو مرده اى، اگر او گرامى باشد تو را گرامى مى دارد، و اگر پست باشد تو را تسليم (بدبختى) مى كند.

او فقط با تو محشور مى شود، تو نيز فقط با او، و تنها از او سؤال مى شوى، پس آن را صالح قرار ده، چرا كه اگر صالح باشد موجب آرامش تو است، و اگر فاسد باشد مايه وحشت تو است، و او عمل تو است!.

جالب اينكه در ذيل اين روايت آمده است كه «قيس بن عاصم» عرضه داشت: يا رسول اللَّه! دوست دارم اين كلام در قالب اشعارى ريخته شود تا به آن در برابر كسانى كه نزد ما هستند مفتخر باشم، و آن را ذخيره كنم، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد «حسان بن ثابت» را حاضر كنند، ولى مردى بنام «صلصال بن صلصال» در خدمت حضرت صلى الله عليه و آله و سلم حاضر بود، عرض كرد اى رسول خدا! ابياتى به نظرم رسيده گمان مى كنم موافق مقصود قيس باشد، فرمود بخوان! او اشعارى خواند كه بعضى از آن چنين است:

تَجَنَّبْ خَليطاً مِنْ مَقالِكَ انَّماقَرينُ الْفَتى فى الْقَبْرِ ما كانَ يَفْعَلُ

وَ لَنْ يَصْحَبَ الانْسانَ مِنْ قَبْلِ مَوْتِهِ وَ مِنْ بَعْدِهِ الَّا الذَّى كانَ يَعْمَلُ!

از سخنان پراكنده بپرهيز كه همنشين انسان در قبر اعمال اوست.

و هيچ چيز قبل از مرگ و بعد از مرگ با انسان مصاحبت نمى كند مگر عمل او.(1)

2- در حديث ديگرى از ابو بصير از امام باقر عليه السلام يا امام صادق عليه السلام آمده است: «هنگامى كه بنده مؤمن مى ميرد همراه او در قبر شش صورت وارد مى شود كه يك صورت از همه زيباتر است ... صورتى در طرف راست، صورتى در طرف چپ، صورتى در پيش رو، و ديگرى در پشت سر، و ديگرى در پائيين پا، و آن صورتى كه از همه زيباتر است بالاى سر او قرار مى گيرد، و هرگاه عذابى از سمت راست آيد صورت سمت راست مانع مى شود، و همچنين از پنج جهت ديگر.

صورتى كه از همه زيباتر است خطاب به بقيه كرده مى گويد: شما كيستيد؟ خدا جزاى خيرتان دهد، صورت طرف راست مى گويد: من نمازم، و آن كه دست چپ است مى گويد من زكاتم، و آن كه پيش رو است مى گويد: روزه ام و آنكه پشت سر است مى گويد: حج و عمره ام و آنكه پايين پاست مى گويد من


1- همان مدرك صفحه 228 و 229 ولى از روايت مرحوم صدوق در كتاب« خصال» استفاده مى شود كه اين اشعار را خود« قيس بن عاصم» بالبداهه بيان كرده و بيت اوّل مطابق نقل صدوق چنين است: تَخْيَّرْ خَليطاً مِنْ فِعالِكَ انَّماقَرينُ الْفَتى فى الْقَبْرِ ما كانَ يَفْعَلُ « دوستى براى خود از اعمال خود انتخاب كن كه قرين انسان در قبر عمل اوست»( خصال جلد 1 باب الثلاثة حديث 93).

ص: 106

نيكى هايى هستم كه نسبت به برادرانت كردى سپس آنها به آن صورت زيبا مى گويند: تو كيستى كه از همه زيباترى ... مى گويد:

انَا الْوَلايَةُ لِالِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم «من ولايت آل محمّدم»!(1)

3- در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه فرمود: «جبرئيل به من گفت:

يا مُحَمَّدُ! عِشْ ما شِئْتَ فَانّكَ مَيِّتّ ... وَ اعْمَلْ ما شِئْتَ فَانّكَ مُلاقِيه:

«اى محمد! هرچه مى خواهى عمر كن ولى سرانجام بدرود حيات خواهى گفت، و هر عملى مى خواهى انجام بده كه سرانجام آن را ملاقات خواهى كرد».(2)

4- باز در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم:

انّ الْمُؤْمِنَ اذا خَرَجَ مِنْ قَبْرِهِ صُوِّرَ لَهُ عَمَلُهُ فى صُوْرَةٍ حَسَنَةٍ فَيَقُولُ لَهُ ما انْتَ؟ فَوَ اللَّه انِّى لاراكَ امْرَأَ صِدْقٍ، فَيَقُوُلُ لَهُ انا عَمَلُكَ فَيَكُوْنُ لَهُ نُوْرَاً وَ قائِدَاً الى الْجَّنَةِ ... «هنگامى كه مؤمن از قبرش (در قيامت) خارج مى شود عمل او در صورت زيبايى در برابر او ظاهر مى شود و مى گويد: تو كيستى كه به خدا سوگند من تو را شخصى صادقى مى بينم؟ او در جوابش مى گويد: من عمل توام، و او براى مؤمن نور و روشنايى و راهنما به سوى بهشت است».(3)

5- و بالاخره در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: اذا وُضِع الْمَيِّتُ فى قَبْره مُثِّلَ لَهُ شَخْصٌ وَ قالَ لَهُ يا هذاكُنَّا ثَلاثَةً، كانَ رِزْقُكَ فَاْنْقَطَعَ بِانْقطاعٍ اجَلِكَ، وَ كانَ اهْلُكَ فَخَلَّفُوكَ وَ انْصَرَفُوا عَنْكَ وَ كُنْتُ عَمَلُكَ فَبَقَيْتُ مَعَك، اما انِّى كُنْتُ اهْوَنُ الثّلاثَةِ عَلَيْكَ!:

«هنگامى كه ميّت در قبر گذارده مى شود، شخصى در برابر او نمايان مى گردد و به او مى گويد: اى انسان! ما سه چيز بوديم: يكى رزق تو بود كه با پايان عمرت قطع شد، و ديگرى خانواده ات بودند كه تو را گذاشتند و رفتند، و من عمل توام كه با تو مانده ام ولى من از هر سه براى تو كم ارزش تر بودم.(4)

احاديث در اين زمينه بسيار است از جمله احاديث معراج كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از كنار بهشت و دوزخ مى گذرد، و هر گروهى از بدكاران را به عذاب و كيفرى شبيه اعمال خود گرفتار ديد و نيز امال نيكو كاران را مشاهده كرد كه سبب پيدايش مرافق تازه اى در بهشت مى شود.


1- كتاب محاسن طبق نقل علّامه مجلسى، جلد 6، صفحه 234، حديث 50.
2- كنز العمال، جلد 15، صحفه 546.
3- « كنز العُّمال»، جلد 14، صفحه 366.
4- فروغ كافى، جلد 3( كتاب الجنائز)، صفحه 240، حديث 14.

ص: 107

اخبارى كه درباره غيبت وارد شده و تجسّم آن را به صورت پاره گوشت گنديده اى كه غيبت آن را تناول مى كند بيان مى داد شاهد ديگرى بر اين مدّعاست.

از مجموع روايات و آيات گذشته به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه اعمال آدمى در صورت هاى مناسبى در عالم برزخ و قيامت، مجسّم مى گردد، حتّى تعبير الذَّينَ يَأكُلُونَ امْوالَ الْيَتامى ظُلْماً انَّما يَأكُلُونَ في بُطُونِهِمْ ناراً:

«كسانى كه اموال يتيمان را از روى ظلم و ستم مى خوردند، فقط در شكم خود آتش داخل مى كنند» (نساء- 10) نشان مى دهد كه باطن عمل در عالم دنيا نيز از نوعى تجسّم برخوردار است به طورى كه مال يتيم در باطن به شكل آتش سوزان است، هر چند كسانى كه چشم واقع بين ندارند آن را نمى بينند.

دليلى ندارد كه همه اين آيات و روايات را بر معناى مجازى و كنايى حمل كنيم، و همه را تأويل و توجيه نماييم، با اينكه عمل به ظواهر آنها بى مانع است و مشكلى ايجاد نمى كند، چنانكه شرح آن خواهد آمد.

***

2- تجسّم اعمال در منطق عقل

عمده اشكالى كه در مسأله تجسّم اعمال براى گروهى پيدا شده همان است كه از بعضى از كلمات مرحوم طبرسى در مجمع البيان استفاده مى شود، و آن اين است كه عمل از جنس «عرض» است نه «جوهر» (خواص ماده است و نه خود ماده) و ديگر اينكه عمل بعد از وجودش محو و نابود مى شود، و لذا آثارى از سخنان و گفته ها و اعمال گذشته ما ديده نمى شود، مگر اعمالى كه تغييرى در بعضى از مواد موجود گذارده، مثلًا سنگ و چوب و آجرى را به شكل خانه اى در آورده كه آن هم تجسّم عمل نيست، بلكه دگرگونى هاى ناشى از عمل است (دقت كنيد).

ولى با توجه به دو نكته پاسخ اين دو ايراد روشن مى شود، و هم چگونگى تجسّم اعمال.

نخست اينكه امروز ثابت شده هيچ چيز در جهان از ميان نمى رود حتّى اعمال ما كه به صورت انرژى هاى مختلفى ظاهر مى گردد، اگر ما سخن مى گوييم صداى ما به صورت امواج خاص صوتى در فضاى اطراف پخش مى شود، و به مولكول هاى موّاج هوا و ديوارهاى اطراف و بدن ما اصابت كرده و

ص: 108

تبديل به انرژى ديگرى مى شوند، آن انرژى نيز ممكن است چندين بار تغيير شكل دهد، ولى به هر حال نابود نمى گردد، حركات دست و پاى ما نيز نوعى انرژى است، اين انرژى ميكانيكى هرگز نابود نمى شود، ممكن است تبديل به انرژى حرارتى يا انرژى ديگر گردد، خلاصه اينكه نه تنها مواد اين جهان كه انرژى هاى آن نيز ثابت و پايدارند، هر چند تغيير شكل مى دهند.

ديگر اينكه اين نكته نيز با مطالعات دانشمندان و آزمايش هاى آنها به ثبوت قطعى رسيده است كه ميان «مادّه» و «انرژى» رابطه نزديكى است، يعنى ماده و نيرو دو مظهر از يك حقيقتند، و «ماده» همان نيروى متراكم و فشرده است، و «نيرو» همان ماده گسترده، و لذا در شرائط معينى مى توانند تبديل به يكديگر شوند.

انرژى اتمى چيزى جز تبديل «ماده» به «انرژى» نيست يا به تعبير ديگر شكافتن دانه هاى اتم و آزاد كردن انرژى آن.

هم اكنون ثابت شده كه انرژى حرارتى خورشيد چيزى جز انرژى اتمى كه از انفجار اتم هاى خورشيد سرچشمه مى گيرد نيست و به همين دليل هر شبانه روز مقدار زيادى از وزن خورشيد كم مى شود هرچند اين مقدار در برابر وزن و حجم خورشيد ناچيز است.

بدون شك همان گونه كه ماده قابل تبديل به انرژى است، انرژى نيز قابل تبديل به ماده است، يعنى اگر نيروها و انرژى هاى پخش شده را بار ديگر متراكم، و حالت جسميت و جرم به خود بگيرد، به صورت جسمى نمايان مى شود.

بنابر اين هيچ مانعى ندارد كه اعمال و گفتار ما كه انرژى هاى مختلفى هستند و هرگز محو و نابود نمى شوند، بار ديگر به فرمان پروردگار جمع آورى شده و به صورت جسمى درآيند، و مسلم است كه هر عمل جسمى خواهد شد متناسب با ويژگى هايش، نيروهايى كه راه اصلاح و خدمت و درستى و تقوى به كار گرفته شده به صورت زيبايى متناسب آن در مى آيد، و نيروهايى كه در راه جور و ستم و زشتى و فساد به كار رفته به صورت زشت و ناپسند و تنفرآميز مجسّم مى گردد!.

بنابراين مسأله تجسّم اعمال را مى توان يكى از معجزات علمى قرآن محسوب داشت و در آن روز كه مسأله بقاء انرژى ها، و تبديل ماده به انرژى و بالعكس، مطلقاً در ميان دانشمندان مطرح نبود، با صراحت در آيات و روايات عنوان گرديد.

ص: 109

بنابراين نه مشكلى از ناحيه «عرض» بودن اعمال وجود دارد، و نه مشكلى از ناحيه نابودى آنها، زيرا همان گونه كه گفتيم اعمال نابود نمى شود، و عرض و جوهر در حقيقت جلوه هاى يك حقيقتند، اين مطلب با توجه به حركت جوهرى آشكارتر مى شود! زيرا قائلين به حركت جوهرى از حركاتى كه در عرض واقع مى شود براى حركت در جوهر استدلال مى كنند و معتقدند اينها از هم جدا نيتسند (دقت كنيد).

اين نكتة را نيز مناسب است براى تكميل مطلب، يادآور، شويم:

دانشمند معروف فرانسوى «لاوازيه» اصل «بقاء ماده» را با تلاش پيگير خود كشف كرد، و اثبات نمود كه مواد جهان هرگز از ميان نمى رود، بلكه دائماً تغيير صورت مى دهد.

ولى چيزى نگذشت كه «پير كورى و همسرش» براى نخستين بار رابطه ميان انرژى و ماده را از مطالعه روى اجسام راديو اكتيو (اجسامى كه اتم هاى ناپايدار دارند و تدريجاً قسمت هايى از آنها تبديل به انرژى مى شود) كشف كردند و قانون بقاء ماده تبديل به «قانون بقاء «ماده- انرژى» شد، و به اين ترتيب اصل بقاء ماده متزلزل گرديد، و اصل بقاء مجموعه ماده- انرژى جهان جانشين آن گشت، و كم كم مسأله تبديل ماده به انرژى از طريق شكستن اتم به وسيله دانشمندان جنبه عملى به خود گرفت، و معلوم شد كه اين دو (ماده و انرژى) رابطه نزديك با هم دارند و قابل تبديل به يكديگرند، و به عبارت ديگر دو شكل از يك حقيقتند.

اين كشف بزرگى علمى تحول شگرفى در مطالعه دانشمندان و مسائل عملى ايجاد كرده، و وحدت عالم هستى را بيش از پيش به اثبات رساند.

اين اصل در مسأله معاد و بحث تجسّم اعمال انسان و دفع اشكالاتى كه پيشينيان در اين مسأله داشته اند به ما كمك فراوان مى كند و موانعى را كه بر راه اثبات تجسّم، فكر مى كردند بر مى دارد.

***

3- تجسّم اخلاق و روحيات آدمى

علاوه بر مسأله تجسّم اعمال از روايات اسلامى استفاده مى شود كه خلق و خوى هاى آدمى نيز در آن روز در چهره و اندام انسان ظاهر مى گردد، و به همين دليل افراد به صورت هاى مختلفى وارد عرصه

ص: 110

محشر مى شوند، صورت هايى كه مناسب خلق و خوى آنهاست، آنها كه قلبى مملو از نور ايمان داشتند چهره هايى سفيد و نورانى دارند، و به عكس آنها كه قلبهايى تاريك از ظلمت كفر داشتند چهره هايشان سياه و تاريك است، چنانكه قرآن مى گويد:

يَوْمَ تَبْيَضَ وُجُوهٌ وَ تَسْؤَدُّ فَامَّا الذَينَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ اكَفَرْتُمْ بَعْدَ ايمانِكُمْ فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُرونَ- وَ امَّا الذّينَ ابْيَضَتْ وُجُوهُهُمْ فَفى رَحْمَةِ اللَّه هُمْ فيها خالِدُونَ

«روزى كه كه صورت هايى سفيد و صورت هايى سياه مى شوند، اما آنها كه صورتهايشان سياه است (به آنها گفته مى شود) آيا بعد از ايمان كافر شديد؟ پس بچشيد عذاب را به خاطر كفرتان؟ و اما آنها كه چهرهايشان سفيد است در رحمت خداوند خواهند بود و جاودانه در آن مى مانند» (آل عمران 106 و 107).

و در جاى ديگر درباره سرنوشت گنهكاران در قيامت مى فرمايد:

كَانَّما اغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعاً مِنَ اللَيْلِ مُظْلِماً:

«آنچنان صورتهايشان تاريك است كه گويى پاره هاى شب ظلمانى صورتشان را پوشانده»! (يونس 27).

يكى آن روز روز ظهور و بروز است، و خلق و خوى هاى درون و ملكات نفسانى ظاهر و آشكار مى گردد تمام جسم انسان را به رنگ خود در مى آورد.

هر خيالى كو كند در دل وطن روز محشر صورتى خواهد شدن!

سيرتى كان در وجودت غالب است هم بر آن تصوير حشرت واجب است

در آيه 18 سوره نبأ آمده است: يَومَ يُنْفَخُ فى الصُّورِ فَتَأَتُونَ افْواجاً:

«روزى كه در صور دميده مى شود و شما به صورت فوج وارد محشر مى شويد».

بعضى از مفسران بزرگ در تفسير اين آيه حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده اند كه خلاصه اش چنين است:

جمعى ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در منزل ابو ايّوب انصارى در محضر آن حضرت بودند «معاذبن جبل» از تفسير آيه فوق سؤال كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى معاذ!

از مطلب عظيمى سؤال كردى! سپس اشك از ديدگان مباركش جارى گشت، بعد فرمود: ده گره از

ص: 111

امت من جداگانه در قيامت محشور مى شوند و با ساير مسلمانان متفاوتند، بعضى به صورت حيوانات، و بعضى نابينا، و بعضى كر و لال، و بعضى چنان متعفن و بد بو هستند كه از مردار نيز گنديده ترند! سخن چين ها به صورت بوزينه ها، حرام خوارها به صورت خوك ها، حاكمان ظالم نابينا، خود پسندان، كر و لال، و شهو پرستان گنديده تر از مردار محشور خواهند شد.(1)

گشته گرگان يك به يك خوهاى تومى درانند از غضب اعضاى تو!

اين سخن هاى چو مارو كژدمت مار و كژدم مى شود گيرد دمت!

زانيان را گنده اندام نهان خمر خواران را بود گنده دهان

گند مخفى كان به دل ها مى رسيدگشت اندر حشر محسوس و پديد!


1- مجمع البيان، جلد 10، صحفه 423- اين حديث را بسيارى مفسران ديگر مانند ابوالفتح رازى و قرطبى و روح البيان و تفسير صافى ذيل آيه مورد بحث ذكر كرده اند.

ص: 112

محكمه عدل الهى

اشاره

شهود و ميزان و حساب

اشاره:

مهمترين منزلگاه قيامت مرحله رسيدگى به حساب خلايق در دادگاه عدل الهى با حضور شاهدان مختلف و سنجش اعمال در ترازوى مخصوص سنجش است.

دادگاهى كه پشت خلايق را مى لرزاند، و همه را غرق وحشت و اضطراب مى كند، دادگاهى كه قاضى و داورش خداست و فرشتگان مقرب شهود آن هستند.

و بالاخره دادگاهى كه كوچكترين و بزرگان اعمال انسان همه در آن پرونده دارد و حتى نيات افراد نيز به حساب كشيده مى شود.

آيات معاد در اين زمينه بسيار است، گاه اشاره به اصل دادگاه رستاخيز كه حاكم و داورش خداست مى كند، گاه اشاره به شهود و گواهان. اين دادگاه، گاه به مسأله ميزان سنجش و گاه چگونگى محاسبه بندگان در آن روز.

آيات مربوط به اين قسمت علاوه بر اينكه نكات ظريف و دقيقى در تمام اين زمينه ها مطرح مى كند داراى پيام هاى مهم تربيتى است كه دل هاى و جان ها را با نور تقوى و هدايت روشن مى سازد انسان را متوجه مسئوليتهايش مى كند و در مسير سعادت و تكامل پيش مى برد.

با اين اشاره به قرآن مجيد باز مى گرديم و به آيات زير كه برگزيده اى از هر گروه از آيات مربوط به اين بخش است گوش جان فرا مى دهيم.

1- وَ انْ كُلُّ لَمَّا جَميعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ (يس 32).

2- اللَّهُ يَحْكُمُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فيما كُنْتُمْ فيهِ تَخْتَلِفُونَ (حج 69)

3- فَما يُكَذَبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ الَيْسَ اللَّه بِاحْكَمِ الْحاكِمينَ (تين 7 و 8).

4- فَالَيْنا مَرْجِعُهُمْ ثُمَّ اللَّهُ شَهيدٌ عَلَى ما يَفْعَلُونَ (يونس 46).

5- فَكَيْفَ اذا جِئْنا مِنْ كُلَ امَّةٍ بِشَهيدٍ وَ جِئْنابِكَ عَلَى هؤُلاءِ شَهيدْاً (نساء

ص: 113

41).

6- وَجائَتْ كُلَ نَفْسٍ مَعَها سائقٌ وَ شَهيدٌ (ق 21).

7- يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ الْسِنَتُهُمْ وَ ايْديهِمْ وَ ارْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُوْنَ (نور 24).

8- وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْ تُمْ عَلَيْنا قالُوا انْطَقَنَا اللَّهُ الّذى انْطَقَ كُلِّ شَى ء (فصلت 21).

9- يَوْمَئذٍ تُحَدِّثُ اخْبَارَها بِانّ رَبَّكَ اوْحى لَها (زلزال 4 و 5).

10- وَ نَضَعُ الْمَوازينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسُ شيْئا وَ انْ كان مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ اتَيْنَا بَها وَ كَفَى بنا حاسِبينَ (انبياء 47).

11- وَ الْوَزْنُ يَوْمَئذٍ الْحَقُّ فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازينُهُ فَاؤلئكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ- و مَنْ خَفَّتْ مَوازينُهُ فَاؤلئِكَ الذَّينَ خَسِرُوا انْفُسَهُمْ

12- هذا ما تُوْعَدُونَ لِيَوْمِ الْحِسابِ (ص 53)

13- انّ اللَّه سَريعُ الحِسابِ (آل عمران 199- مائده 4- ابراهيم 51- غافر 17).

14- الالَهُ الْحُكْمُ وَ هُوَ اسْرَعُ الَحاسِبيْنَ (انعام 62).

15- انّ الَيْنا ايابَهُمْ ثُمَّ انّ عَلَيْنا حَسابَهُمْ (غاشية 25 و 26).

16- اقْرَأ كِتابَكَ كَفَى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسيباً (اسراء 14).

ترجمه

1- و همه آنها روز قيامت نزد ما حاضر مى شوند!

2- خداوند ميان شما در آنچه اختلاف داشتيد در قيامت داورى مى كند.

3- پس چه چيز سبب مى شود (اى انسان) كه بعد از اين همه (دلائل) روز جزاء را تكذيب كنى؟! آيا خداوند بهترين حكم كنندگان نيست!

4- در هر حال بازگشتشان به سوى ماست سپس خداوند گواه است بر

ص: 114

آنچه آنها انجام مى دادند.

5- حال آنها چگونه خواهد بود در آن روز كه براى هر امتى گواهى بر اعمالشان مى طلبيم و تو را گواه اين امّت قرار خواهيم داد.

6- هر انسانى وارد محشر مى گردد در حالى كه همراه او، سوق دهنده و شاهدى است.

7- در آن روز كه زبان ها و دست ها و پاهايشان بر ضد آنها به اعمالى كه مرتكب مى شدند گواهى مى دهند.

8- آنها به پوست هاى تن خود مى گويند: چرا بر ضد ما گواهى داديد؟

جواب مى دهند همان خدايى كه هر موجودى را به نطق در آورده ما را گويا ساخته است.

9- در آن روز زمين تمام خبرهاى خود را بازگو مى كند، چرا كه پروردگارت به او وحى كرده است.

10- ما ترازوهاى عدل را در روز قيامت نصب مى كنيم. لذا به هيچ كس كمترين ستمى نمى شود، و اگر به مقدار سنگينى يك دانه خردل (كار نيك و بد باشد) ما آن را حاضر مى كنيم و كافى است كه ما حساب كننده باشيم.

11- و وزن كردن (اعمال و سنجش ارزش هاى آنها) در آن روز حق است، كسانى كه ميزان هاى (عمل) آنها سنگين است رستگارانند- و كسانى كه ميزان هاى (عمل) آنها سبك است افرادى هستند كه سرمايه وجودى خود را به خاطر ظلم و ستم كه به آيات ما مى كردند از دست دادند.

12- اين چيزى است كه براى روز حساب به شما وعده داده مى شود (وعده اى تخلف ناپذير).

13- خداوند سريع الحساب مى باشد (و به سرعت حساب تمام اعمال نيك آنها را رسيدگى كرده، به آنان پاداش مى دهد).

14- ... بدانيد داورى مخصوص اوست، و او سريع ترين حسابگران

ص: 115

است!

15- مسلماً بازگشت آنها به سوى ماست- و مسلماً حساب آنها نيز با ما است.

16- (اين همان نامه اعمال اوست- به او مى گوييم) كتابت را بخوان! كافى است كه امروز خود حسابگر خويش باشى!

تفسير و جمع بندى

همه در آن دادگاه بزرگ احضار مى شوند!

در نخستين آيه سخن از حضور همه اقوام در پيشگاه خداوند در آن دادگاه عدل است، بعد از آن كه اشاره به اقوام قرون پيشين مى كند كه چگونه به خاطر گناهانشان هلاك و نابود شدند مى فرمايد: «همه آنها به طور مسلم نزد ما احضار مى شوند (تا به حساب آنها رسيدگى شود)» وَ انْ كُلٌّ لَمَّا جَميعُ لَدَيْنا مُحْضرُونَ (1)

درست است كه در اين دنيا و در همه حال تمام انسان ها و همه اشياء در محضر خدا هستند، زيرا او همه جا حاضر است و از ما به ما نزديك تر مى باشد، ولى اين مسأله در قيامت شكل تازه اى به خود مى گيرد، زيرا از يكسو پرده هاى غفلت و حجاب جهل و نادانى كنار مى رود، ديده ها تيز بين مى شود، دل ها بينا مى گردد، و از سوى ديگر آثار خدا از هر زمان آشكارتر مى شود، و دادگاه عدلش بر پا مى گردد، اينجاست كه حضور همگان در محضر او چهر تازه اى پيدا مى كند و همگان به خوبى آن را احساس مى نمايند.

در دوّمين آيه سخن از داورى خداوند است، و حكومت و قضاوت او در ميان انسان ها، و پايان دادن به تمام اختلافاتى كه در اين دنيا داشتند: اختلاف در مسائل عقيدتى، در برنامه هاى عملى و در تمام امور ديگر، مى فرمايد: «خداوند ميان شما روز قيامت در آنچه اختلاف داشتيد داورى مى كند».

اللَّه يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فيما كُنْتُمْ فيهِ تَخْتَلِفُونَ


1- جمعى از مفسّران تركيب آيه فوق را چنين مى دانند كه« انْ» نافيه است و« لَمَّا» به معناى« الّا» است و« جميع» به معناى« مجموع» خبر« كل» مى باشد، تنوين« كُلٌ» نيز بدل از مضاف اليه محذوف است و در اصل« كُلَّهم» بوده و« مُحْضرُون» با خبر بعد از خبر است يا صفت براى« جميع» بنابراين معناى جمله چنين است:\i وَ ما كُلَّهُمْ الّا مُجْمَعُونَ يَوْمَ الْقِيامَةِ مُحْضَروُنَ لَدَيْنا\E احتمالات ديگرى نيز در تركيب آيه داده شده است كه ضعيف به نظر مى رسد.

ص: 116

مسلّم است انواع حجاب ها كه در اين دنيا فكر و قلب انسان ها را احاطه كرده (حجاب حب ذات و خود خواهى، حجاب منافع شخصى و گروهى، حجاب تعصب و لجالج، حجاب گناهان و اصولًا حجاب عالم ماده كه در دنيا بسيار پر رنگ است) اجازه نمى دهد كه اختلافات اقوام و گروه ها و ملت ها برطرف گردد، ولى در آنجا كه همه اين حجاب ها ديده مى شود و حاكميت و داورى مخصوص خداوند است تمام اين اختلافات پايان مى گيرد و چنانكه خواهيم ديد مدعيان پرگو و خود خواه چنان نرم مى شوند و بر سر عقل مى آيند كه خود داور و حسابگر خويش مى شوند!

در سومين آيه همين معنا در لباس ديگرى ظاهر شده است پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روى سخن را به انسان ناسپاس كه خداوند او را در «احسن تقويم» آفريده، سپس بر اثر سوء اعمالش به «اسفل السافلين» كشيده شده و معاد و رستاخيز را به باد استهزا و سخريه گرفته است كرده مى گويد: «چه چيز سبب مى شود كه بعد اين همه دلائل و نشانه ها، روز جزا را انكار كنى»؟ فَما يُكَذَّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ (1) «آيا خداوند بهترين داوران نيست»

الَيْسَ اللَّه بِاحْكَمِ الْحاكِمينَ

آرى او بهترين داوران است، چرا كه از يكسو عالم او به همه چيز احاطه دارد، و هيچ چيز از او پنهان نيست، و نخستين شرط داورى صحيح آگاهى است، و از سوى ديگر او نيازى به هيچ كس و هيچ چيز ندارد تا به خاطر آن بر خلاف حق داورى كند، اين انسان ها محتاج هستند كه تحت تأثير منافع شخصى و گروهى و گاه عواطف و احساسات بى دليل، حكمى بر خلاف حق مى دهند، بنابراين او احكم الحاكمين و بهترين داوران است.

قابل توجه اينكه در بسيارى از تفاسير، اين روايت از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه وقتى اين آيات را به پايان مى رساند مى فرمايد:

بَلى وَ انَا عَلَى ذلِكَ مِنَ الشّاهِدينَ

«آرى من گواهى مى دهم كه روز جزا حق است، و خداوند احكم الحاكمين است» اين حديث دليل بر


1- غالب مفسّران گفته اند روى سخن در اين آيه به انسان هايى است كه در آيات پيش اشاره به صفات آنها شده، ولى بعضى احتمال داده اند مخاطب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است( تفسير مجمع البيان، فخر رازى، قرطبى و فى ظلال القرآن ذيل آيه مورد بحث) در صورت اوّل« يكذّبك» به معناى( يجعلك كاذبا) تفسير شده، و در صورتى كه مخاطب پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم باشد« يكذّبُ» به همان معناى ظاهر آن است يعنى« ما ينسبك الى الكذب» و در هر صورت منظور اين است كه بعد از اين همه آيات و دلائل روشن براى رستاخيز نه جاى كذب است، و نه جاى تكذيب مدعى رستاخيز.

ص: 117

تفسيرى است كه در بالا ذكر شد (دقت كنيد).

***

گواهان محشر

در چهارمين آيه سخن از «گواهان روز قيامت» است، اشاره به ذات پاك خداوند كه نخستين گواهان است كرده، مى فرمايد: «بازگشت همه آنه به سوى ماست، سپس خداوند گواه است بر آنچه آنها انجام مى دهند».

فَالَيْنا مَرْجِعُهُمْ ثُمَّ اللَّه شَهيدٌ عَلى ما يَفْعَلُونَ (1)

دادگاهى كه حاكمش خدا و شاهد و گواهش نيز در درجه اوّل ذات پاك اوست آيا ممكن است چيزى در آن مورد غفلت قرار گيرد، و در حساب نيايد؟.

مسلماً از چنين دادگاهى بايد در اضطراب و وحشت بود نه به خاطر احتمال داورى به غير حق بلكه به خاطر اعمالمان!

بعضى از مفسّران شهادت و گواهى را در اينجا به معناى جزا و مجازات تفسير كرده اند، در حالى كه ضرورتى بر چنين تفسير خلاف ظاهرى نيست، زيرا مانعى ندارند كه ذات پاك خداوند نيز در آن روز گواهى بر اعمال بندگان دهد، و گواهى خود را از طريق الهام به فرشتگان مأمور حساب بيان دارد.

بعضى نيز گفته اند گواهى خداوند همان است كه اعضاى پيكر انسان را به نطق در مى آورد تا آنچه را انجام دادند بازگو كند.

***

در پنجمين آيه باز هم سخن از گواهان محشر است، ولى در اينجا سخن از گواهى پيامبران نسبت به امت هاى خود، و پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به ساير پيامبران است، مى فرمايد: «حال آنها چگونه خواهد بود در آن روز كه براى هر امتى گواهى بر اعمالشان مى طلبيم و تو را گواه آنها مى آوريم»؟!


1- در تفسير الميزان آمده است كه« ثم» در آيه فوق براى تراخى در بيان است، نه تراخى در زمان در حالى كه تراخى زمانى نيز در مورد آيه تصور مى شود، زيرا خداوند نخست مردم را محشور مى كند و بعد از آن گواهى بر اعمالشان مى دهد زيرا منظور گواهى به هنگام حساب است.

ص: 118

فَكَيْفَ اذا جِئْنا مِنْ كُلَ امَّةٍ بِشهيدٍ وَ جِئْنابِكَ عَلَى هؤلاءِ شَهيداً.

البته در آيه فوق اين نكته با صراحت ذكر نشده كه گواهى هر امتى پيامبر آنهاست، ولى قرائن نشان مى دهد كه مطلب همين است زيرا پيامبر هر امّت شايسته ترين كسى است كه گواهى بر امت خويش دهد.

و نيز در آيه تصريح نشده كه منظور از «هؤلاء» (اينها) دقيقاً كيانند؟ و لذا مفسران دو احتمال ذكر كرده اند: بعضى گفته اند اشاره به امت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است كه آن حضرت در قيامت شاهد و گواه بر آن خواهد بود، صالحان امت را معرفى مى كند و مجرمان و تكذيب كنندگان را نيز معرفى خواهد كرد.(1)

ولى بسيارى از مفسّران گفته اند «هؤلاء» اشاره به جماعت انبياء است كه در جمله قبل به آنها اشاره شده، و به اين ترتيب پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم گواه گواهان و شاهد شاهدان است.

در اينكه شهادت انبياء عليه السلام بر امت ها يا شهادت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم بر انبياء عليهم السلام چگونه خواهد بود با اينكه معناى «شهود» آگاهى توأم با حضور است، و هريك از انبياء، و همچنين شخص پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در يك محدوده خاص زمانى امّت خود بوده اند، ممكن است از اين جهت باشد كه روح آنها در عالم برزخ نيز ناظر احوال امت هاست، و اين منافات با آيه 117 مائده كه از زبان حضرت مسيح مى گويد:

وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهيداً ما دُمْتُ فيهمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ انْتَ الرَّقيبَ عليهم

«من تا آن زمان در ميان آنها (نصارى) بودم شاهد اعمال آنها بودم، ولى هنگام كه مرا باز گرفتى تو مراقب آنان بودى»! ندارد، زيرا به نظر مى رسد كه شهادت در اين آيه به معناى حضور توأم با مراقبت و جلوگيرى از انحراف است، نه فقط مسأله گواهى و حضور (دقت كنيد).

در مورد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز ممكن است حضور و روح مقدّسش در طول تاريخ بشريت سبب اين آگاهى و حضور بوده باشد، همان گونه كه در روايات آمده است كه اولين مخلوق خدا نور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بود.(2)

احتمال ديگرى در معناى «شهادت» در اينجا وجود دارد و آن مقياس سنجش بودن است، زيرا يك فرد نمونه مى تواند عملًا گواهى بر خوبى خوبان (كسانى كه با او شباهت دارند) و بدى بدان (كسانى كه از


1- اين احتمال در تفسير كشاف، جلد 1، صفحه 512 و تفسير مجمع البيان، جلد 3، صفحه 49، آمده است.
2- بحارالانوار، جلد 15، صفحه 4.

ص: 119

او دورند) بوده باشد، و در اين صورت مفهوم آيه منحصر به شهود قيامت نخواهد بود.

قابل توجه اينكه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: «روزى آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم به «ابن مسعود» فرمود: قرآن براى من بخوان! عرض كرد: اى رسول خدا! تو قرآن را به ما آموختى؟ فرمود:

دوست دارم آن را از ديگرى بشنوم، ابن مسعود سوره نساء را گشود، هنگامى كه به آيه فوق فَكَيْفَ اذا جِئْنا مِنْ كُلَّ امَّةٍ بِشَهيدٍ ... رسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گريه كرد.(1)

و در نقل ديگرى در ادامه همين روايت آمده است چنان گريه كرد كه گونه هايش تر شد سپس فرمود: يا رَبِّ هذا عَلَى مَنْ انا بَيْنَ ظَهْرانِيِّهِمْ، فَكَيْفَ مَنْ لَمْ ارَهُمْ:

«خداوندا اين نسبت به كسانى است كه من در ميان آنها هستم، پس چگونه خواهد بود نسبت به كسانى كه من آنها را نديده ام»؟!(2)

گريه شديد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ظاهراً براى مواقف وحشتناك محشر و سنگينى مسئوليتى است كه بر دوش او گذارده شده، مسئوليت گواهى بر حاضران، و از آن مهمتر بر غائبان كه به تأييد الهى قادر برآن خواهد شد.

***

در ششمين آيه سخن از «شهادت فرشتگان» در آن دادگاه بزرگ است مى فرمايد هر انسانى وارد محشر مى گردد در حالى كه همراه او سوق دهنده و شاهدى است.

وَ جَائَتْ كُلَ نَفْسٍ مَعَها سائقٌ وَ شَهيْدٌ.

«سائق» او را به سوى دادگاه عدل الهى مى راند و سوق مى دهد و «شهيد» بر اعمال او گواهى مى دهد.

گرچه در آيه تصريح نشده كه اين «سوق دهنده» و «شاهد از فرشتگان است يا غير آنها؟ و اگر فرشته است كدام يك از فرشتگان الهى است؟ ولى قرائن نشان مى دهد كه آنها حتماً از فرشتگانند، چرا كه مناسب ترين افراد براى اين مأموريت بزرگ آنها مى باشند، و مناسب اين است كه همان دو فرشته مأمور ثبت «حسنات» و «سيئات» باشند كه از همه فرشتگان از اعمال آدمى آگاهترند، ولى بعضى «سائق» را به معناى «فرشته مرگ» كه او را به مردن سوق داده، و شاهد را به معناى عمل انسان، يا اعضاء تن يا نامه


1- تفسير كبير، جلد 10، صفحه 105.
2- تفسير قرطبى، جلد 3، صفحه 1767- اين حديث را ديگران با تفاوت هايى نقل كرده اند.

ص: 120

اعمال او مى دانند، و بعضى نيز سائق را «شيطان» و شاهد را فرشته دانسته اند، ولى هيچيك از اين تفسيرها جز آنچه گفتيم مناسب ظاهر آيه نيست.

به هر حال فرشته اوّل در حقيقت مانع فرار اوست، و فرشته دوّم مانع انكار او نه راهى براى گريز وجود دارد، و نه طريقى براى انكار اعمال.

حال اين اشخاص درست شبيه حال مجرمانى است كه در اين دنيا آنها را به سوى داده گاه مى برند، مأمورى از پشت سر براى سوق آنها به دادگاه، و مأمورى از پيش رو با پرونده اى درباره اعمال آنان!

در نهج البلاغه آمده است كه اميرمؤمنان على عليه السلام بعد از ذكر اين آيه فرمود:

سائقٌ يَسُوقُها الى مَحْشَرِها وَ شاهِدٌ يَشْهَدٌ عَلَيْها بِعَمَلِها!:

«راننده اى او را به سوى محشر مى راند، و شاهدى بر اعمال او گواهى مى دهد».(1)

***

در هفتمين آيه سخن از «گواهى اعضاى بدن» انسان در آن دادگاه بزرگ است، مى فرمايد: «آن روز كه زبان ها و دست ها و پاهايشان بر ضد آنها نسبت به اعمالى كه مرتكب شدند گواهى مى دهد».

يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهمْ الْسِنَتُهُمْ وَ ايْدِيهِمْ وَ ارْجُلُهُمْ بِما كَانُوا يَعْمَلُونَ

«آرى در ان روز خداوند جزاى واقعى آنها را بى كم و كاست مى دهد».

يَوْمَئذٍ يُوَفّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَ

***

آيه بعد (آيه هشتم) نيز شبيه آن است با اين تفاوت كه سخن از «گواهى پوست هاى بدن» مى گويد، مى فرمايد: هنگامى كه دشمنان خدا در كنار دوزخ مى آيند گوش ها و چشم ها و پوست هاى تنشان به اعمال آنها گواهى مى دهد در اين هنگام «آنها به پوست هاى تن خود مى گويند: چرا بر ضد ما گواهى داديد»؟!

وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُّمْ عَلَيْنَا.


1- نهج البلاغه، خطبه 85.

ص: 121

«آنها در پاسخ مى گويند: همان خدايى كه هر موجودى را به نطق درآورده ما را ناطق ساخته است»!

قالُوا انطَقَنَا اللَّهُ الّذى انْطَقَ كُلّ شَى ءٍ.

ظاهر آيات فوق اين است كه خداوند به اعضاى تن و حتى به پوست بدن توانايى و شعور مى دهد تا به سخن درآيند و هر عضوى هر كارى را انجام داده بازگو كند. گوش آنچه را شنيده، و چشم آنچه را ديده، پوست آنچه را لمس كرده، زبان آنچه را گفته، دست آنچه را انجام داده، و پا راهى را كه رفته است (اين شش عضو هر كدام اعتراف به اعمالى كه انجام داده اند مى كنند).

اينكه از بعضى از مفسّران استفاده مى شود كه بعضى از اين اعضاء مانند زمان گواهى بر تمام اعمال آدمى مى دهد نه فقط بر اعمال خودش، تناسبى با ظاهر آيات ندارد، و از اينجا روشن مى شود كه اگر بعضى از اعضاء در اين آيات نيامده (مانند قلب و مغز و لب ها و دندان ها و امثال آن، نسبت به نيت ها و غذاها و گفتارها) به معناى اين نيست كه گواهى مخصوص به اين شش عضو است، بلكه ظاهراً هر عضوى اعمال خود را بازگو مى كند، و چه شاهد صادقى بهتر از آنها.

روشن است كه اين شهادت، شهادت اعضاء است، هرچند به قدرت خدا داد انجام يافته، نه مستقيما شهادت خداوند، آن گونه كه در تفسير فخررازى از بعضى به عنوان يك تفسير نقل شده است.(1)

جالب اينكه طبق اين آيات گنهكاران در آن روز فقط پوست هاى تن خود را مورد سؤال قرار مى دهند كه چرا شما بر ضد ما گواهى داديد؟! يا «چگونه شما بر ضد ما گواهى داديد»؟ (در يك صورت از علت است، و در صورت دوّم سؤال از كيفيت!» و اما از پنج عضو ديگر چنين سؤالى نمى كنند، شايد اين به خاطر آن است كه شهادت پوست ها از همه عجيب تر و كاملًا غير منتظره مى باشد، بعلاوه سؤال از پوست هاى تن درباره تمام كارهايى است كه به نحوى با بدن لمس شده است، و اختصاص به عضو معينى ندارد، نه آن گونه كه بعضى از مفسّران گفته اند كه تنها اشاره به «فرج» است!

آخرين سخن در اين بحث اين است كه از بعضى از آيات قرآن استفاده مى شود كه نخست ساير اعضاى بدن غير از زبان گواهى مى دهند و هنگامى كه مسائل آفتابى شد زبان نيز اعتراف به حقيقت مى كند، چنانكه در آيه 65 سوره يس مى خوانيم:

الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَى افْواهِهِمْ وَ تُكَلَمُنا ايْديْهِمْ وَ تَشْهَدُ ارْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ


1- تفسير فخر رازى، جلد 23، صفحه 194.

ص: 122

«امروز بر دهان آنها مهر مى نهيم، و دست هاى آنها با ما سخن مى گويد، و پاهايشان به اعمالى كه انجام دادند گواهى مى دهد».

در نهمين آيه سخن از «گواهى و شهادت زمين» نسبت به اعمال انسان است، مى فرمايد: «در آن روز (روز رستاخيز) زمين تمام خبرهاى خود را بازگو مى كند».

يَوْمَئذٍ تُحَدِّثُ اخْبارَها.

«چرا كه پروردگارت به او وحى كرده است» بِانّ رَبَّكَ اوْحَى لَها.

و به اين ترتيب يكى از مهمترين گواهان در آن روز همين زمينى است كه اعمال خود را بر آن انجام مى دهيم، چنانكه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه سؤال فرمود: مى دانيد منظور از «اخبار» چيست؟ اصحاب عرض كردند: خدا و رسولش آگاه تر است.

فرمود: اخْبارُها انْ تَشْهَدَ عَلَى كُلً عَبْدٍ وَ امَةٍ بِما عَمِلُوا عَلَى ظَهْرِها تَقُولُ عَمِلَ كَذا وَ كَذا، يَوْمَ كَذا، فَهذا اخْبارُها!:

«منظور از خبر دادن زمين اين است كه اعمال هريك از بندگان خدا را اعم از مرد وزن كه روى زمين انجام داده اند خبر مى دهد مى گويد فلان شخص، در فلان روز، فلان كار را انجام داد، اين است خبر دادن زمين».(1)

و نيز از ابوسعيد خدرى نقل شده كه مى گفت: هنگامى كه در بيابان هستى صدايت را به أذان بلند كن، چرا كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم مى فرمود: لا يَسْمَعُهُ انْسٌ وَ لا جِنُّ وَ لا حَجَرٌ (وَ لا شَجَرٌ) الَّا يَشْهَدُ لَهُ: «هيچ جن و انسانى و قطعه سنگى (و درختى) آن را نمى شنود مگر اينكه براى او (در قيامت) گواهى مى دهند».(2)

ولى بعضى از مفسّران احتمالات ديگرى در تفسير آيه داده اند، از جمله اينكه: زمين از قيام رستاخيز خبر مى دهد در آن هنگام كه در انسان با مشاهده زلزله رستاخيز مى گويد: زمين را چه مى شود (كه اين گونه مى لرزد) و قَالَ الانْسانَ مالَها.

اين احتمال نيز داده شده است كه زمين خبر از انسان هايى كه از درون خود بيرون مى افكند مى دهد،


1- تفسير« مجمع البيان»، جلد 10، صفحه 526 همين معنا در تفسير« قرطبى» و تفسير« روح المعانى» و« فخر رازى» ذيل آيه مورد بحث آمده است.
2- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 526- آنچه در ميان پرانتز در بالا نقل شد مطابق روايتى كه در روح البيان، جلد 10، صفحه 493 آمده است.

ص: 123

و مى گويد: «اين بدن فلان شخص و فلان شخص است».(1)

ولى تفسير اوّل علاوه بر اينكه با مجموع آيات سوره سازگارتر است با احاديث متعددى كه از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده هماهنگى دارد.

در احاديث متعددى نيز از حضرت على عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «زمين روز قيامت گواهى بر نماز و حتى تقسيم بيت المال مى دهد، از جمله فرمود:

صَلّوا الْمَسَاجِدَ فى بِقاعٍ مُخْتَلِفَةٍ فَأنّ كُلَّ بُقْعَةٍ تَشْهَدُ لِلْمُصَلَى عَلَيْها يَوْمَ الْقِيامَةِ.

«در مساجد، در قسمت هاى مختلف نماز بخوانيد، زيرا هر قطعه زمينى در قيامت براى كسى كه روى آن نماز خوانده گواهى مى دهد».(2)

در اينكه زمين چگونه خبر مى دهد، بعضى ظاهر آيه را پذيرفته اند كه در آن روز به فرمان خدا داراى درك و شعور و قدرت بيان خواهد شد، و حوادثى را كه بر او گذشته است بازگو مى كند، اين مطلب جاى تعجب نيست چرا كه روز قيامت روز حيات واقعى است وَ انّ الدَّارَ الاخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ (عنكبوت 64) حتى زمين ممكن است داراى نوعى حيات و شعور شود!

بعضى نيز گفته اند: منظور اين است كه خداوند امواج صدا را به قدرت خود در آن مى آفريند و در واقع گوينده سخن خداست (اين معنا شبيه به نوارهاى ضبط صوت در عصر ماست كه فردا با شعورى صدا را در آن ضبط مى كند).

اين احتمال نيز داده شده است كه منظور از تكلّم و سخن گفتن زمين، ظاهر شدن اثار اعمالى است كه انسان بر صفحه زمين انجام داده، زيرا هر عملى كه او انجام مى دهد در پيرامون خود آثارى بجا مى گذارد.

ولى از همه مناسب تر تفسير اوّل است.

از مجموع آيات گذشته اين معنا به دست آمد كه در قيامت علاوه بر گواهى پروردگار نسبت به اعمال انسان ها پيامبران و فرشتگان و اعضاء بدن و زمين نيز گواهى مى دهند.

***

ترازوى سنجش اعمال


1- تفسير قرطبى ذيل آيه مورد بحث.
2- لئالى الاخبار، جلد 5، صفحه 79( چاپ جديد).

ص: 124

دهمين آيه ناظر به مسأله «ميزان» و ترازوى سنجش اعمال است، مى فرمايد «ما ترازوهاى عدل را در روز قيامت نصب مى كنيم، لذا به هيچ كس كمترين ظلمى نمى شود» وَ نَضَعُ الْمَوازينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً.

همه چيز با اين ترازوى سنجش وزن مى شود، بزرگ باشد يا كوچك «حتى اگر به اندازه سنگينى يك دانه خردل باشد آن را (براى حساب) مى آوريم (و به ميزان مى نهيم) و كافى است كه ما حساب كننده باشيم» وَ انْ كانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ اتَيْنا بِها وَ كَفَى بِنا حاسِبِيْنَ

دانه خردل دانه بسيار كوچك و كم وزنى است كه در كوچكى و حقارت ضرب المثل است، اشاره به اينكه كوچكترين اعمال نيز در آن روز مورد سنجش قرار مى گيرد.

«موازين» جمع «ميزان» به معناى وسيله سنجش وزن است، اين تعبير نشان مى دهد كه در آن روز نه فقط يك ترازو كه ترازوهاى متعددى براى سنجش اعمال گذاشته مى شود.

بعضى گفته اند ممكن است براى هر انسانى ترازويى باشد، يا براى اهر امتى ترازويى، و يا براى هر عملى يك ترازو، مثلًا نمازها را با يك ترازو بسنجند، و روزه ها و حج و جهاد را هر كدام با ترازويى مخصوص به خود.

بعضى گفته اند ترازو در حقيقت يك بيش نيست، به خاطر رواياتى كه بعداً به آن اشاره خواهد شد، و صيغه جمع در اينجا براى بيان عظمت است، ترازويى است بسيار عظيم كه كار هزاران ترازو را انجام مى دهد!.(1)

ولى چنانكه خواهيم گفت هيچ دليلى بر اين تفسير كه مخالف ظاهر آيه است نداريم بلكه دليل بر تعدّد ميزان ها داريم.

مهم اين است كه در اينجا منظور از «ميزان» روشن مى شود كه آيا به معناى همين ترازوهاى معمولى كه داراى دو كفه است، هرچند بسيار بزرگ و عظيم باشد؟!

و در اين صورت وزن كردن اعمال با آنها در حالى كه عمل وزنى ندارد لابد به خاطر آن است كه نامه اعمال را در آن مى نهد و مى سنجند، و يا به خاطر تجسّم عمل و داراى وزن شدن.

خلاصه اينكه آنها كه ترازوهاى آن جهان را همچون ترازوهاى اين دنيا پنداشته اند مجبور شده اند كه


1- روح المعانى، جلد 17، صفحه 50 و 51.

ص: 125

براى اعمال انسان ها در آنجا نوعى سنگينى و وزن قائل شوند، تا قابل توزين با آن ترازوها باشد.

ولى قرائن نشان مى دهد كه منظور از «ميزان» وسيله سنجش به معناى عام آن است، زيرا مى دانيم هر چيزى وسيله سنجش مناسب خود دارد، وسيله سنجش حرارت را «ميزان الحراره» يا دما سنجش مى گويند، و وسيله هوا را «ميزان الهواء» يا «هوا سنج».

بنابراين منظور از ميزان هاى سنجش اعمال كسانى هستند كه اعمال نيكان و بدان را با اعمال آنها مى سنجند، چنانكه مرحوم علامه مجلسى از شيخ مفيد نقل مى كند كه در روايت آمده: إنّ اميرَ الْمُوْمِنينَ وَ الأئمّةَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ عليه السلام هُم الْمَوازينُ «امير مؤمنان و امامان از فرزندان او عليه السلام ميزان هاى عدل قيامتند».(1)

در «اصول كافى و معانى الاخبار» نيز از امام صادق عليه السلام نقل شده كه شخصى از معناى آيه فوق سؤال كرد، فرمود: هُمُ الانْبِياءُ وَ الاوْصِياءُ عليه السلام ميزان هاى سنجش همان «پيامبران و جانشينان آنها هستند»!(2)

در يكى از زيارات مطلقه اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: السَّلامُ عَلَى مِيزَانِ الأعْمالِ: «سلام بر ميزان سنجش اعمال»!(3)

در واقع اين شخصيت هاى بزرگ و نمونه، مقياس هاى سنجش اعمالند، و اعمال هركس به آن اندازه اى كه به آنها شباهت دارد «وزين» است، و آنچه به آنها شباهت ندارد بى وزن يا كم وزن است، حتى در اين جهان نيز اولياء اللَّه نيز مقياس سنجشند ولى در جهان ديگر اين مسأله به مرحله ظهور و بروز مى رسد.

و از اينجا روشن مى شود كه چرا «موازين» جمع بسته شده است زيرا اين بزرگواران متعددند.

البته روايات و مطالب ديگرى در زمينه «ميزان عمل» داريم كه در بخش توضيحات خواهد آمد.

***

يازدهمين آيه نيز توضيح و تكميلى بر همين بحث ميزان اعمال و سنجش نيك و بد در آن روز است، مى فرمايد: «وزن كردن (اعمال) در آن روز حق است، كسانى كه ميزان هاى (عمل) آنها سنگين است آنها رستگارند، و كسانى كه ميزان هاى (عمل) آنها سبك است كسانى هستند كه سرمايه وجود خود را به


1- بحارالانوار، جلد 7، صفحه 252.
2- تفسير برهان، جلد 3، صحفه 61- و اصول كافى، جلد 1، صفحه 419 نظير اين حديث در تفاسير ديگر آمده است.
3- مرحوم محدث قمى در« مفاتيح الجنان» اين زيارت را به عنوان زيارت اول از زيارت مطلقه آورده است.

ص: 126

خاطر ظلمى كه نسبت به آيات ما مى كردند از دست داده اند»!. وَ الْوَزْنُ يَوْمَئذٍ الْحَقُّ فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازينُهُ فَاولئكَ هُمُ الْمُفْلحُونَ- وَ مَنْ خَفّتْ مَوازينُهُ فَاولئكَ الذّين خَسِرُوا انْفُسَهُمْ بِما كانُوا بِآياتِنا يَظْلِمُونَ

قابل توجّه اينكه در اينجا براى هر انسانى چند ميزان ذكر شده، اين تعبير تفسيرى را تقويت مى كند كه مى گويد: هر عمل ميزانى دارد.

اين احتمال نيز داده شده كه روح و جسم و گفتار و كردار و نيّات انسان- هر كدام براى خود ميزان سنجشى در آن روز دارد.

اينها همه در صورتى است كه «موازين» را جمع «ميزان» بدانيم در حالى كه بعضى مَوازين را جمع «موزون» دانسته اند (يعنى چيزى كه وزن مى شود كه همان اعمال انسان باشد) در اين صورت مسلماً هر انسانى داراى «موازين» است، يعنى اعمال گوناگونى دارد كه در آن روز وزن مى شود، ولى اين معنا بعيد به نظر مى رسد، چرا كه غالب ارباب لغت و مفسّران موازين را جمع ميزان ذكر كرده اند و در روايات گذشته نيز «موازين» به معناى وسائل سنجش وزن» آمده بود.

بنابراين سنگينى ترازوها به خاطر سنگينى اعمالى است كه در آن مى نهند.

در زمينه ميزان عدل قيامت بحث هاى ديگرى است كه در بخش توضيحات به خواست خدا خواهد آمد.

***

محاسبه سريع اعمال

در دوازدهمين و سيزدهمين و چهاردهمين آيات مورد بحث، سخن از روز حساب، و سرعت محاسبه اعمال از سوى خداوند در آن روز است، در آيه نخست بعد از اشاره به باغ هاى جاودانى بهشت و نعمت هاى گوناگون آن، مى فرمايد:

«اين چيزى است كه براى روز حساب به شما وعده داده مى شود» (هَذا ما تُوعَدُوْنَ لِيَوْمِ الْحِسابِ).

يعنى مسأله «حساب» و رسيدگى به اعمال در آن روز به قدرى روشن است كه آن روز «روز حساب» ناميده شده است.(1)


1- « لام» در« ليوم الحساب» براى اختصاص است و اينكه بعضى احتمال داده اند در اينجا لام علت است، مناسب به نظر نمى رسد.

ص: 127

در آيه بعد سخن از سرعت حساب به ميان آمده، مى فرمايد: «خداوند سريع الحساب است» (انَّ اللَّه سَريعُ الْحِسابِ).

اين مطلب كه خداوند با سرعت حساب بندگان را رسيدگى مى كند در آيات متّعددى از قرآن مجيد ديده مى شود(1) اين تكرار نشانه اهميت موضوع است، زيرا از يكسو بشارتى است براى نيكوكاران كه در آن روز به سرعت پاداش خود را دريافت مى دارند، و از سوى ديگر تهديدى است براى بدكاران مجازاتشان هرگز به تأخير نمى افتد، به سرعت حسابشان را مى رسند و حقشان را در دستشان مى گذارند! ...

درباره سرعت حساب الهى در آن روز تعبيراتى در بعضى از روايات ديده مى شود كه بسيار تكان دهنده است:

در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است انَّه سُبْحانَهُ يُحاسِبُ جَميْعَ عِبادِهِ عَلَى مِقْدارِ حَلْبِ شاةٍ: «خداوند حساب تمام بندگانش را در زمان كوتاهى به اندازه زمان دوشيدن يك گوسنفد رسيدگى مى كند».(2)

اين تشبيه در حقيقت براى نشان دادن كوتاهى زمان حساب است، لذا در روايت ديگرى آمده: انَّ اللَّه يُحاسِبُ الْخَلائِقَ كُلَّهُمْ في مِقْدارِ لَمْحِ الْبَصَرِ: «خداوند حساب همه بندگان را تنها در يك چشم بر هم زدن رسيدگى مى كند»!.(3)

دليل اين سرعت روشن است، زيرا حساب منوط به علم و آگاهى كامل، قدرت فوق العاده و رعايت عدالت از هر نظر است، و چون خداوند همه اين صفات را در حد اكمل داراست مى تواند در يك چشم بر هم زدن حساب همگان را برسد.

اصولًا وضع اعمال انسان ها و آثارى كه از خود در روح و جسم ما به يادگار مى گذارد چنان است كه خود به خود حساب همه كارها را حفظ مى كند، و از اين نظر مى توان آنها را به اتومبيل ها، هواپيماها و كشتى ها تشبيه كرد كه با داشتن دستگاه هاى كيلومتر سنج هميشه حساب تمام مسيرهايى را كه در گذشته عمر خود داشته اند حفظ مى كند، و با يك نگاه مى توان فهميد آنها در تمام عصر خود چقدر راه


1- علاوه بر آيه فوق در 4 مائده، 51 ابراهيم، 17 غافر عين همين تعبير ديده مى شود.
2- مجمع البيان، جلد 3، صفحه 313.
3- همان مدرك، جلد 1 و 2، صفحه 298.

ص: 128

پيموده اند، منتها ديده اى مى خواهد كه اين مسافت سنج ها را در وجود انسان، در چشم و گوش و دست و پا و روح و جان او ببيند و بخواند!

اين تعبيرات همه داراى پيام هاى تربيتى مهمى است كه با اندكى دقت روشن مى شود.

***

پانزدهمين آيه مورد بحث، سخن از حسابگرى اعمال بندگان يعنى خداوند به ميان آورده و با صراحت مى فرمايد: «مسلماً بازگشت همه آنها به سوى ماست، و سپس به طور قطع حساب همه آنها با ما خواهد بود، (انَّ الَيْنا ايابَهُمْ ثُمَّ انّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ).

در حالى كه در شانزدهمين آيه كه آخرين آيه مورد بحث است مى فرمايد: «روز قيامت به هر انسانى خطاب مى شود نامه اعمالت را بخوان كافى است خودت امروز حسابگر خويش باشى»! (اقْرَءْ كِتابَكَ كَفَى بِنَفسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسيباً).

البته در اين دو تعبير تضادى نيست، حساب كننده اصلى خداست، ولى به انسان نيز گفته مى شود تو مى توانى حسابگر خويش باشى، و نتيجه همه اين محاسبه ها يكى است، چرا كه مدارك حساب آن قدر روشن، و پاداش ها معيّن و قوانين الهى در آن روز صريح و آشكار است كه جائى براى استنباطهاى نظرى كه مايه اختلاف احكام قضات مى شود وجود ندارد.

قابل توجه اينكه در جمله هاى «انَّ الَيْنا ايابَهُمْ» «ثُمَّ انَّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ» «الَيْنا» و «عَلَيْنا» كه خبر است مقدم شده و مفيد حصر است، يعنى بازگشت آنها تنها به سوى ماست، و حساب آنها فقط بر ما خواهد بود، و به اين ترتيب هر احتمال و توهّم ديگرى را نفى مى كند.

به هر حال اين تهديدى است نسبت به كفّار و مجرمانى كه از آيات حق روى گردانند، كه در آيه هاى پيشين اين آيه به آنها اشاره شده است و ضمناً مى تواند بشارتى باشد براى «اولياء اللَّه» كه مى دانند حسابشان با خدا، و بازگشتشان به سوى آن محبوب دل هاست، و اگر در كنار اعمال صالح لغزشى داشته اند با لطف و كرمش، قابل حلّ است.

اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه در بعضى از روايات و زيارتنامه ها آمده است كه «بازگشت خلق» و «حساب آنها» با على عليه السلام يا ائمّه معصومين عليهم السلام است، و همين موضوع سبب خرده گيرى بعضى از

ص: 129

مفسّران اهل سنّت مانند «آلوسى» در «روح البيان» شده، كه اين سخن با آنچه در آيات فوق آمد ناسازگار مى باشد. در حالى كه همه مى دانيم حضرت على عليه السلام و ائمّه معصومين عليه السلام همگى مجرى فرمان خدا هستند، بنابراين حسابرسى آنها حسابرسى خداست، درست همچون اعمالى كه فرشتگان در عالم «تكوين» و «تشريع» انجام مى دهند كه همگى كارهاى خدا محسوب مى شود چون به امر و فرمان او است، و در عين حال به فرشتگان نيز نسبت داده شده.

در واقع اشتباه معروفى را كه اين برادران همه جا كرده اند در اينجا نيز تكرار شده، و آن اشتباه «ما بالعرض» و «ما بالذات» است به تعبير روشن تر هيچ كس نمى گويد حسابرسى و بازگشت خلائق به طور استقلال با على عليه السلام و ساير امامان معصوم عليه السلام است، بلكه همه مى گويند اين كار ذاتاً از آن خداست، ولى بالواسطه از آن آنها مى باشد (همان گونه كه در مسأله شفاعت و علم غيب و مانند اينها نيز گفته ايم كه همه اين امور بالذات از آن خداست: و بالعرض براى انبياء و اولياء يا فرشتگان است).

عجب اينكه او (آلوسى) در پايان كلامش توجه مختصرى به اين نكته كرده ولى باز مسير بحث را عوض مى كند و مى گويد اگر منظور اين است چه خصوصيتى على عليه السلام از ميان انبياء و مرسلين و ملائكه مقرّبين دارد؟!.(1)

پاسخ اين سؤال نيز معلوم است، على عليه السلام فرد شاخص و اعلاى آنهاست و از آنجا كه در ميان امّت اسلامى مجهول القدر بود، خدا مى خواهد از اين طريق مقام والاى او را به همه اهل عالم نشان دهد.

شاهد سخن اينكه: در بسيارى از كتب اهل سنّت، رواياتى ديده مى شود كه نشان مى دهد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره على عليه السلام فرمود: «تو قسمت كننده بهشت و دوزخى» از جمله:

1- «ابن مغازلى» در كتاب «مناقب اميرالمؤمنين» عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند كه به على عليه السلام فرمود: انَّكَ قَسيمُ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ: «تو تقسيم كننده بهشت و دوزخى»:(2)

2- همين معنا از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مناقب خوارزمى نيز آمده است.(3)

3- «ابن حجر» در «الصواعق المحرقه» از دار قطنى نقل مى كند كه على عليه السلام در شوراى شش نفرى عمر ضمن يك سخن طولانى فرمود: آيا در ميان شما جز من كسى هست كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درباره او


1- تفسير روح المعانى، جلد 30، صفحه 118 و 119.
2- احقاق الحق، جلد 4، صفحه 259.
3- مناقب، صفحه 234.

ص: 130

گفته باشد: يا عَلى انْتَ قَسيمُ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ؟!

همه گفتند نه.(1)

4- «حافظ سليمان قندوزى حنفى» در كتاب خود «ينابيع المودة» يك باب تحت همين عنوان (في بيان كون علي عليه السلام قسيم الجنة و النار) مطرح كرده و روايات متعددى ذيل آورده است.(2)

5- حتى «ابن اثير» در كتاب «نهايه» در ماده «قسم» اين حديث را آورده است.

6- در شعرى كه به امام شافعى منسوب است همين معنا با صراحت ديده مى شود:

عَلىٌ حُبُّهُ جُنَّة قَسيمُ النّارِ وَ الْجَنّةِوَ صِىُّ الْمُصْطَفَى حَقَّا امامُ الانْسِ وَ الْجِنَّةِ

(3)

و احاديث فراوان ديگر، با اين حال با چه جرأتى آلوسى در روح المعانى اين سخن را دروغ و تهمتى در مورد على عليه السلام مى پندارد؟! چرا بايد اجازه دهيم كه تعصب ها مانع تحقيقات علمى گردد؟

***

توضيحات

1- دورنمايى از آن دادگاه بزرگ

با اينكه مسلماً درك حقايق مربوط به قيامت «به طور تفصيل» براى ما زندانيان عالم دنيا امكان پذير نيست، چرا كه جهانى است فوق اين جهان و برتر و بالاتر از آن كه حتى تصور مفاهيم حاكم بر آن جهان براى ما بسيار مشكل است، همان گونه كه براى طفل دبستانى تصور علوم گسترده دانشگاهى امكان پذير نيست.

ولى با اين حال يك ترسيم اجمالى از آيات فوق و رواياتى كه در اين زمينه وارد شده است از آن دادگاه مى توان ارائه داد.

جهانى است كه همه حقايق پنهانى در آن آشكار مى گردد، موجودات بيجان جان مى گيرند و همه جا و همه چيز يك پارچه حيات و زندگى خواهد بود.

از دست و پا و چشم و گوش گرفته، تا پوست تن، و ساير اعضاى پيكر، همه به نطق در مى آيند، و


1- الصواعق، صفحه 124( طبع قاهره).
2- ينابيع الموده، صفحه 83( طبع دار الكتب العراقية).
3- ينابيع الموده، صفحه 86.

ص: 131

اعمالى را كه انجام داده اند بازگو مى كنند.

از سوى ديگر تمام اعمال آدمى در برابر او مجسم شده، و در آنجا حضور مى يابد نامه هاى اعمال كه با خطوط غير قابل انكارى ترسيم شده از يكسو، شاهدانى از فرشتگان و انبيا و اولياء از سوى ديگر، و برتر از همه اينها گواهى ذات پاك خداوند بر اعمال انسان هاست.

صحنه اى است تكان دهنده و بسيار وحشتناك كه حتى اعمالى به اندازه يك خردل و يك ذره مورد محاسبه قرار مى گيرد، و نيت ها در پرونده هاى اعمال كاملًا نمايان است!

در يك لحظه به حساب همه مى رسند، و حق و عدالت بر تمام آن دادگاه بزرگ سايه افكنده، و كوچك و بزرگ حتى انبياى مرسلين در آن دادگاه حاضر مى شوند.

تمامى اختلافات برچيده شده، و همه جرّ و بحث ها پايان مى گيرد، نسبت به تمام مظلومان عالم از ظالمان احقاق حق مى شود، و آنچه را كه بسيارى از مردم هرگز باور نمى كردند آشكار را با چشم خود مى بينند!

ايمان و اعتقاد به اين حقايق مى تواند نيرومندترين امواج تربيتى را در درون جان و دل انسان به حركت درآورد، خود كامگى ها را افسار كند، شهوات را مهار زند، بى تقوايى ها را پايان دهد، و از اين انسان خاكى فرشته اى پاك و پاكيزه بسازد!:

در حقيقت هدف قرآن مجيد نيز از شرح اين حقايق در اين كتاب انسان ساز يعنى قرآن مجيد همين بوده است.

***

2- گواهان در قيامت

همان گونه كه در آيات فوق خوانديم شاهدان آن دادگاه بسيارند.

در درجه اوّل ذات پاك خداست.

سپس انبياء مرسلين.

و بعد فرشته هاى مقرّبين.

و بعد از آن اعضاء و جوارح انسان.

ص: 132

سپس زمينى است كه انسان بر آن مى زيسته.

بعلاوه در روايات اسلامى به جز اين پنج گواه به گواهان ديگرى نيز اشاره شده است.

ششم اوصيا و امامان معصوم، چنانكه در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در ذيل آيه 41 سوره نساء (فَكَيْفَ اذا جِئْنا مِنْ كُلِّ امَّةٍ بِشَهيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلَى هؤُلاءِ شَهيداً) فرمود: نَزَلَتْ في امَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم خَاصَّةً! فى كُلِّ قَرْنٍ مِنْهُمْ امامٌ مِنّا شاهِدٌ عَلَيهِمْ، وَ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله و سلم شاهِدٌ عَلَيْنا!: «اين آيه درباره امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم بالخصوص نازل شده كه در هر قرنى از اين امت امامى از ما خواهد بود كه گواه بر آنهاست و محمد صلى الله عليه و آله و سلم گواه بر ماست».(1)

ذكر امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم بالخصوص ممكن است از جهت تأكيد باشد، يعنى مخصوصاً اين امت در هر قرن گواهى از امامان معصوم دارند، بنابراين منافاتى باگواه بودن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به انبياى پيشين ندارد.

هفتمين گواه محشر، طبق بعضى از روايات، «زمان» است، همان گونه كه در روايتى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: ما مِنْ يَوْمٍ يَمُرُّ عَلَى ابْنِ آدَمَ الا قالَ لَهُ ذلِكَ الْيَوْمُ يَابْنَ آدَمَ انا يَوْمٌ جَديدٌ، وَ انا عَلَيْكَ شَهيدٌ فَقُلْ فِيَّ خَيْراً، وَ اعْمَلْ فِيَّ خَيْراً، اشْهَدُ لَكَ بِهِ في القِيامةِ، فَانَّكَ لَنْ تَراني بَعْدَهُ ابَداً!:

«هيچ روزى بر فرزند آدم (انسان ها) نمى گذرد، مگر اينكه آن روز به او مى گويد: اى فرزند آدم! من روز تازه اى هستم، و گواه بر توام، در من سخن نيكو بگو و عمل نيك انجام ده، تا در قيامت براى تو گواهى دهم، چرا كه بعد از اين هرگز مرا نخواهى ديد».(2)

راستى اين همه شاهد و گواه براى چيست؟ زمين و زمان و فرشتگان و پيامبران و اعضاء پيكر انسان، و از همه بالاتر خدا؟ مگر تنها گواهى پروردگار كافى نيست؟

آرى كافى است چرا كه او «احسن الناظرين» و «احكم الحاكمين» است و «عالم السرّ و الخفيّات» است، ولى چون هدف تربيت انسان بوده، و هر قدر شهود و گواهان و مراقبين اعمال انسان بيشتر باشند تأثير تربيتى قوى ترى در او دارند، تا اين حد عدد گواهان را بالا مى برد، گواهانى كه از هر سو انسان را احاطه كرده و بر اعمال او كاملًا واقفند.

بدون شك كسى كه تنها به يكى از اين گواهان توجه داشته باشد مراقب اعمال خويش است تا چه


1- اصول كافى، جد 1، صفحه 190.
2- بحار الانوار، جلد 68- 181، حديث 35( طبع بيروت).

ص: 133

رسد به اينكه مؤمن به وجود تمام اين گواهان گردد.

وآنگهى اين گواهان جنبه قرار دادى و مأموريت ادارى ندارند، تا سؤال شود چرا اينهمه گواه براى يك عمل منصوب شده اند؟ اينها يك سلسله واقعيت هاى عينى و خارجى است، زيرا اعمال ما هرچه باشد در اعضاء پيكر ما اثر مى گذارد، و پوست تن ما همچون نوارى است كه آثار يك عمل ما را در خود ضبط مى كند، همچنين محيط ما و زمينى كه بر آن هستيم و زمانى كه در آن زندگى مى كنيم همه آثار ما را در خود حفظ مى كنند.

حضور فرشتگان يا شهود ارواح پاك انبياء و اوصياء نيز يك واقعيت است كه از قدرت و عظمت روحى آنها سرچشمه مى گيرد، حضور خداوند متعال نيز در همه جا و در هر زمان و مكان واقعيتى است غير قابل انكار.

امروز دانشمندانى را مى شناسيم كه با مطالعه طبقات و قشرهاى زمين و فسيل هاى حيوانات نهفته در آنها، و آثارى كه از انسان ها پيشين باقيمانده، به چگونگى زندگى آنها واقف مى شوند، و رساله ها و كتاب ها در اين زمينه مى نويسند.

اگر بشر بتواند با علم محدودش اينچنين از حوادث گذشته و انسان ها و حيوانات پيشين- به خاطر آثار باز مانده از آنان سخن بگويد و گواهى و شهادت دهد، در حالى كه دنيا مخفيگاه است و آخرت دار الظهور و يوم البروز است.

قيامت چگونه خواهد بود؟

اينجاست كه وقتى انسان در اين موضوعات دقيقاً فكر مى كند و به عمق آن مى انديشد، به راستى تكان مى خورد و گاهى فريادش بلند مى شود كه اى واى از اين همه غفلت من كه با اين همه شاهد و گواه اينچنين عمل كرده ام!

***

3- ترازوى عمل چيست؟

مرحوم «شيخ مفيد» مى گويد: «معناى ميزان آن گونه كه گروهى از اخباريين جامد فكر مى كنند كه ترازوهاى اعمال همچون ترازوهاى دو كفه اى اين جهان هستند، نيست، بلكه همان گونه كه در خبر وارد

ص: 134

شده اميرمؤمنان و امامان از ذريه او عليهم السلام ترازوهاى سنجش در قيامتند، آنها هستند كه موازنه ميان اعمال و پاداش و كيفر آنها بر قرار مى سازند».(1)

ولى بعضى از مفسّران اين سخن را نپذيرفته و معتقدند ترازويى همچون ترازوهاى سنجش اين جهان در آن روز برپا مى شود و اعمال انسان داراى وزن خواهند بود و يا نامه اعمال را كه داراى وزن است با آنها مى سنجند.

بعضى نيز مانند مرحوم علّامه مجلسى (رضوان اللَّه عليه) مى گويند: «ما به ميزان به طور اجمال ايمان داريم اما درباره جزئيات و چگونگى آنها از پيش خود چيزى نمى گوييم».

قابل توجه اينكه در خبرى آمده است كه داود عليه السلام از خداوند تقاضا كرد كه ميزان را به او ارائه دهد، خداوند ميزان را به او نشان داد، هر كدام از كفه هاى آن به اندازه فاصله مشرق تا مغرب بود!

هنگامى كه داود اين منظره را مشاهده كرد مدهوش شد، هنگامى كه به هوش آمد عرض كرد خداى من چه كسى مى تواند كفه آن را از حسنات پر كند؟ خطاب آمد اى داود! من هنگامى كه از بنده ام راضى باشم آن را با يك دانه خرما (كه در راه خدا انفاق كند) پر مى كنم»! (رُويَ انَّ داوُدَ عليه السلام سَأَلَ رَبَّهُ انْ يُرِيَهُ الْميزانَ فَاراهُ، كُلُّ كَفَّةٍ كَما بَيْنَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْربِ، فَغُشيَ عَلَيْهِ، ثُمَّ افاقَ فَقالَ: الهي! مَنِ الَّذي يَقْدِرُ انْ يَمْلا كَفَّتَهُ حَسَناتٍ؟ فَقالَ يا داوُدُ انِّي اذا رَضيتُ عَنْ عَبْدي مَلَاتُها بِتَمْرَةٍ.(2)

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است كه وقتى از معناى ميزان از حضرتش سؤال كردند فرمود: الْمِيزانُ الْعَدْلُ: «ترازوى سنجش همان عدالت است».(3)

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه جمع ميان اين احاديث چگونه است؟ در بعضى از آنها «ميزان» به معناى وجود مقدس امامان معصوم عليهم السلام و در حديث اخير به معناى عدل، و در حديث داود چيزى كه كفه هاى آن تمام زمين و آسمان را پر كرده است تفسير شده، و اين سه در ظاهر با هم متضادند.

ولى با توجه به يك نكته اين تضاد صورى بر طرف مى شود و آن اينكه حقيقت ميزان همان عدل الهى است، و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و امامان معصوم عليهم السلام نمونه و مظهر عدل او هستند، و از سوى ديگر


1- « بحارالانوار»، جلد 7، صفحه 252( با كمى تلخيص).
2- تفسير روح البيان، جلد 5، صحفه 486 ذيل آيه 47 انبياء- همين مضمون با مختصر تفاوتى در تفسير فخررازى ذيل آيه فوق، و در تفسير روح المعانى ذيل همين آيه آمده است.
3- تفسير نور الثقلين، جلد 2، صفحه 5.

ص: 135

مى دانيم قانون عدل سراسر زمين و آسمان را زير بال و پر گرفته (بِالْعَدْلِ قامَتِ السَّموات وَ الارْضُ).(1)

و از اينجا روشن مى شود كه چرا داود از مشاهده عظمت ميزان مدهوش شد، زيرا عظمت مقام عدل و مقامات محمّد و آل محمّد عليه السلام به قدرى بود كه اعمال خود را در مقابل آن ناچيز يافت، و جالب اينكه اين ترازوى با آن عظمت با يك دانه خرما كه روح اخلاص در آن باشد و موجب خشنودى حق شود پر مى گردد.

بعضى از محققان معتقدند كه پيشوايان معصوم و اولياء خدا به منزله يك كفه ترازو هستند، و خود انسان ها با اعمال و عقائد و نياتشان به منزله كفه ديگرند كه در قيامت اين دو با هم موازنه و سنجيده مى شود، و اين سخن را مى توان از تعبيرات قرآن كه مى گويد: «مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ ...» (كسانى كه ميزان هاى آنها سبك است) يا «فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ ...» (كسانى كه ميزان آنها سنگين است) يا تعبيرى كه در سوره كهف آيه 105 آمده كه درباره گروهى از كافران مى گويد: فَلا نُقيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَزْنا (روز قيامت براى آنها وزنى برپا نمى كنيم)، استفاده كرد، چرا كه سبك بودن ميزان به خاطر نداشتن اعتقادات حق و اعمال صالح از سوى گروهى، و سنگين بودن آن به خاطر داشتن اين سرمايه هاى وزين از سوى گروه ديگر است، و به هر حال انسان ها از يكسو و اولياء اللَّه از سوى ديگر، با هم موازنه مى شوند، و به هر اندازه ما شباهت و نزديكى به عقائد و اوصاف و اعمال آنها داشته باشيم ميزان عمل ما سنگين تر است (دقت كنيد).

***

4- چه اعمالى در ميزان سنگين است؟

در روايات اسلامى تعبيرات مختلفى درباره اعمالى كه در ميزان عدل الهى در قيامت سگنين و مايه نجات و رو سفيدى است ديده مى شود كه در حقيقت بيانگر نظام ارزشى اسلام در مسائل مختلف است:

1- از جمله در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: ما مِنْ شَى ءٍ يُوْضَعُ في الْميزانِ اثْقَلُ مِنْ حُسْنِ


1- مرحوم فيض كاشانى اين حديث را از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در تفسير صافى در ذيل آيه 7 سوره الرحمن نقل مى كند.

ص: 136

الْخُلْقِ، وَ انَّ صاحِبَ حُسْنِ الْخُلْقِ لَيَبْلُغُ بِهِ دَرَجَةَ صاحِبِ الصَّوْمِ وَ الصَّلاةِ: «چيزى در ميزان عمل سنگين تر از حسن خلق نيست، و صاحب حسن خلق به خاطر آن به درجه صاحب نماز و روزه مى رسد».(1)

2- در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است كه در باب شهادت به يگانگى خدا و نبوت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم: خَفَّ مِيزانٌ تَرْفَعانِ مِنْهُ، وَ ثَقُلَ ميزانٌ تُوضَعانِ فيهِ: «ميزانى كه اين دو از آن برداشته شوند سبك است، و ميزانى كه اين دو در آن گذاشته شوند سنگين است»!.(2)

در حديث ديگرى از امام باقر يا امام صادق عليهما السلام آمده است: ما في الْميزانِ شَى ءٌ اثْقَلُ مِنَ الصَّلاةِ عَلى مُحمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ انَّ الرَّجُلَ لَتُوْضَعُ اعْمالُهُ في الْميزانِ فَتَميل بِهِ، فَيُخْرِجُ الصَّلاةَ عَلَيْهِ فَيَضَعُها في مِيزانِهِ فَيُرَجَّحُ به !: «چيزى در ترازوى عمل سنگين تر از صلوات بر محمّد و آل محمّد صلى الله عليه و آله و سلم نيست، و كسانى هستند كه تمام اعمالشان را در ميزان مى گذارند، ميزان آن را سبك نشان مى دهد، در اينجا صلوات بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را بيرون مى آورد و برآن مى افزايد ميزانش سنگين مى شود».(3)

4- در بعضى از روايات نيز آمده است كه اذكارى همچون الْحَمْدُ اللَّه وَ سُبْحانَ اللَّه وَ اللَّه اكْبَرُ و همچنين لا الهُ الّا اللَّه ميزان عمل را در قيامت پر مى كند.(4)

از اين تعبيرات به خوبى استفاده مى شود كه گاه اعمال ظاهراً كوچكى به قدرى در پيشگاه خدا ارزش دارد كه ترازوى عمل را سنگين مى كند و آن را پر مى سازد، و اين به خاطر اهميتى است كه اين امور از نظر اسلام دارد: «حقيقت توحيد» «حقيقت حمد» «حقيقت تسبيح» و همچنين «ارتباط و پيوند معنوى با محمّد و آل محمّد صلى الله عليه و آله و سلم» و «حسن خلق» همه از اين امور است.

در بعضى از احاديث گذشته خوانديم كه گاه يك دانه خرما كه از روى اخلاص كامل در راه خدا انفاق شده است تمام كفه ترازوهاى عدل الهى را كه به پهنه آسمان و زمين است پر مى كند!

5- از پاره اى از روايات نيز استفاده مى شود كه در آن روز انسان ها را نيز در ميزان سنجش مى نهند، و وزن مى كنند، از جمله مرحوم طبرسى در مجمع البيان ذيل آيه 105 كهف مى گويد: در روايت صحيح داريم كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: انَّهُ لَيَأْتي الرَّجُلُ الْعَظيمُ السَّمينُ يَوْمَ القِيامَةِ لايَزِنُ جَناحَ بَعُوْضَةٍ: «در روز قيامت مردان فربه بزرگ جثه اى در دادگاه خدا حاضر مى شوند كه وزنشان حتى به اندازه بال مگسى


1- سنن ترمذى، جلد 4، صفحه 363، حديث 2003.
2- نور الثقلين، جلد 5، صفحه 659( حديث 8).
3- اصول كافى، جلد 2، صفحه 494 باب الصلاة على النبى، حديث 15 در بحارالانوار همين معنا در جلد 91، صفحه 56( حديث 31) از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده.
4- همان مدرك، صفحه 547، حديث 5.

ص: 137

نيست»!.(1)

چرا كه اعمال و افكار و شخصيتشان در اين جهان على رغم حسن ظاهرشان همه تو خالى و پوك بوده است.

***

5- از چه چيزها سؤال مى شود؟

باز در اينجا روايات زيادى داريم كه درباره نخستين امورى كه مورد سؤال و حساب قرار مى گيرد بحث مى كند كه هر كدام تعبير پرمعنايى مخصوص به خود دارد، و مطالعه آنها در تربيت انسان و نشان دادن ارزش هاى اسلامى بسيار مؤثر است از جمله:

1- در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است: «لا تَزُوْلُ قَدَ ما عَبْدٍ يَوْمَ الْقِيامَةِ حَتِّى يُسْئَلُ عَنْ عُمْرِهِ فَيْما افْناهُ، وَ شَبابِهِ فيما أبْلاهُ وَ عَنْ مالِهِ مِنْ ايْنَ اكْتَسَبَهُ وَ فيما انْفَقَهُ، وَ عَنْ حُبِّنا اهْلَ الْبَيْتِ»: در قيامت هيچيك از بندگان قدم از قدم بر نمى دارد تا از چهار چيز بازپرسى شود از عمرش كه در چه راهى آن را صرف كرده و از جوانيش كه در چه راهى آن را از دست داده؟ و از مالش كه از كجا آورده و در چه راهى مصرف كرده؟

و از محبت ما اهل بيت»!.(2)

2- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آمده است كه روز قيامت براى هر بنده اى از بندگان خدا براى هر روزى از ايام عمرش بيست و چهار خزانه گشوده مى شود به تعداد ساعات شب و روز، خزانه اى را مملو از نور و سرور مى بيند و به هنگام مشاهده آن چنان خوشحالى و انبساطى به او دست مى دهد كه اگر بر تمام اهل دوزخ تقسيم كنند درد آتش را فراموش مى كنند، و اين همان ساعاتى است كه پروردگارش را اطاعت كرده.

سپس ديگرى را براى او مى گشايند آن را تاريك و مى يابد، و چنان ترسى و وحشتى به او دست مى دهد كه اگر تقسيم بر اهل بهشت بشود لذت نعمت هاى آن را فراموش مى كنند، و آن ساعتى است كه در آن معصيت خدا كرده!

سپس خزينه ديگرى را براى او مى گشايند آن را خالى مى بيند نه در آن اسباب سرور است و نه ناراحتى، و اين ساعتى است كه در آن خوابيده يا مشغول اعمال مباح دنيا بوده، چنان حالت تأسف و


1- مجمع البيان، جلد 6، صفحه 497.
2- خصال صدوق( مطابق نقل بحارالانوار، جلد 7، صفحه 258، حديث 1).

ص: 138

احساس غبن به او دست مى دهد كه قابل توصيف نيست زيرا مى توانست آن را از حسنات پر كند و نكرد، و اين است كه خداوند مى فرمايد: (ذلك يوم التغابن).(1)

3- باز در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آمده است كه: انا اوّلُ قادِمٍ عَلَى اللَّه يُمَّ يَقْدِمَ عَلَيَّ كِتابُ اللَّه ثُمَّ يَقْدِمُ عَلَىَّ اهل بيتى، ثُمَّ يَقْدِمُ عَلَىَّ امَّتى، فَيَقِفُوْنَ، فَيْسئلُهُمْ، ما فَعَلْتُمْ في كِتابي وَ اهْلِبيْتِ نَبِيَّكُمْ: «من نخست كسى هستم كه به پيشگاه خدا حاضر مى شوم سپس كتاب اللَّه (قرآن) بر من وارد مى شود، پس اهل بيتم وارد مى گردند، بعد امتم بر من وارد مى شوند، آنها مى ايستند و خداوند از آنها مى پرسد با كتاب من و اهلبيت پيامبرتان چه كرديد.(2)

4- در حديثى از امام باقر عليه السلام آمده است: اوَّلُ ما يُحاسَبُ بِهِ العَبْدُ الصَّلاةُ فَانْ قُبِلَتْ قُبِلَ ما سِواها: «نخستين چيزى كه بندگان بايد حساب آنرا پس دهند نماز است كه اگر قبول شود بقيه مقبول خواهد شد».(3)

5- در حديث ديگرى آمده است: انَّ اوَّلَ ما يُسْئَلُ عَنْه العَبْدُ يَوْمَ القيامَةِ عَنْ جُلَسائِه: «نخستين چيزى كه بنده در قيامت از آن سؤال مى شود درباره همنشينان اوست».(4)

ممكن است در ميان احاديث مربوط به نخستين چيزى كه انسان از آن سؤال مى شود تضادى احساس شود كه اگر اين يكى اوّل است آن يكى چگونه اوّل مى تواند باشد، ولى ظاهراً منظور اين است كه يك گروه از كارهاست كه در مرحله اوّل از آنها سؤال مى شود و تمام آنچه در اين احاديث آمده جزو همان گروه است.

ضمناً اين احاديث اهميّت موضوعات مزبور را از ديدگاه اسلام روشن مى سازد يعنى «مسأله توحيد ايمان به نبوت، محبت اهلبيت، نماز، همنشين، ...».

اين احتمال نيز وجود دارد كه در قيامت مواقفى است كه در هر موقف اولين چيزى كه از سؤال مى شود يكى از اين امور است.

6- در حديثى نيز امير مؤمنان على عليه السلام آمده است كه فرمود: اتّقُوا اللَّهَ فى عِبادِهِ وَ بِلادِهِ فَانَّكُمْ مَسئوُلونَ حَتَّى عَنِ البِقاعِ وَ البَهائِمِ: «از خدا بترسيد و پرهيزكارى را مورد بندگان خدا و شهرها و آباديش پيشه كنيد،


1- بحارالانوار، جلد 7، صفحه 263( حديث 15).
2- همان مدرك، حديث 22.
3- همان مدرك، صفحه 267، حديث 33.
4- درالمنثور، جلد 5، صفحه 273.

ص: 139

چرا كه شما در پيشگاه خدا حتى از اراضى و حيوانات سؤال مى شويد».(1)

اين حديث نشان مى دهد كه انسان حتى در برابر ويرانگى در محيط زيست و كشتن بى دليل حيوانات مسئوليت دارد و در آن روز باز خواست مى شود.

***

6- آسانى و سختى حساب محشر

از مجموع روايات و حتى از اشاراتى كه در بعضى از آيات قرآن آمده، به خوبى استفاده مى شود كه حساب روز قيامت، فوق العاده دقيق است: در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه به مردى فرمود:

«چرا با برادر مسلمانت اين چنين رفتار مى كنى»؟ عرض كرد: «فدايت شوم، حقى بر او داشتم و تا آخر از او گرفتم»! امام فرمود: بگو ببينم اينكه خدا مى فرمايد: گروهى از بدى حساب مى ترسند (وَ يَخافُونَ سُوْءَ الْحِسابِ) آيا فكر مى كنى از ظلم و ستم خداوند بيمناكند؟ نه واللَّه!، از اين مى ترسند كه در حساب آنها دقت شود و تا آخرين مرحله، حساب از آنها بگيرند (پس سوء الحساب چيزى جز اين نيست).(2)

در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: انَّما يُداقُّ اللَّهُ الْعِبادَ في الْحِسابِ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَلَى قَدْرِ ما آتاهُمُ مِنَ العُقُولِ في الدُّنْيا: «خداوند در قيامت، نسبت به حساب هركسى به مقدار عقلى كه در دنيا به او داده دقت و سختگيرى مى كند».(3)

و از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه رابطه نزديكى در ميان «ميزان فهم و شعور» و «مسئوليت ها» است، چرا كه حساب الهى به نسبت مسئوليت ها صورت مى گيرد!

ولى در مقابل اين گروه كه در حسابشان سختگيرى و مناقشه مى شود، گروهى هستند كه حساب براى آنها بسيار آسان است، همان ها كه قرآن درباره آنان مى گويد: فَامَّا مَنْ اوتي كِتابَهُ بِيَمينِهِ يُحاسَبُ حِساباً يَسيراً: «اما كسى كه نامه اعمالش به دست راستش داده شده به زودى حساب آسانى براى او مى شود» (انشقاق آيه 7 و 8).

و در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: ثَلاثٌ مَنْ كُنَّ فيهِ حاسَبَهُ اللَّه حِساباً يَسيراً، وَ ادْخَلَهُ الْجَنَّةَ


1- نهج البلاغه، خطبه 167.
2- بحارالانوار، جلد 7، صفحه 266، حديث 27.
3- اصول كافى، جلد اول، صفحه 11، حديث 7.

ص: 140

بِرَحْمَتِهِ: «سه چيز است در هركس باشد، خداوند حساب او را آسان مى كند و او را به رحمتش در بهشت وارد مى سازد».

عرض كردند: اى رسول خدا! آنها چه چيز است؟

فرمود: تعْطي مَنْ حَرَمَكَ، وَ تَصِلُ مَنْ قَطَعَكَ، وَ تَعْفُو عَمَّنْ طَلَمَكَ: «عطا كنى به كسى كه تو را محروم كرده، و پيوند برقرار كنى با كسى كه از تو بريده، و عفو كنى كسى را كه به تو ستم كرده است».(1)

و نيز از روايات استفاده مى شود كه «حسن خلق» باعث آسانى حساب در قيامت است، در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: حَسِّنْ خُلْقَكَ يُخَفِّفِ اللَّه حِسابَكَ: «اخلاق خود را نيكو كن تا خداوند حسابت را آسان كند».(2)

به هر حال از مجموع اين مدارك اسلامى استفاده مى شود كه مردم در مورد حساب الهى كاملًا با هم متفاوتند گروهى نسبت به حسابشان بسيار سختگيرى مى شود، آنها كسانى هستند كه در دنيا در حساب بندگان خدا سخت مى گرفتند، و يا كج خلق و ظالم و ستمگر بودند.

گروه ديگرى، حسابشان بسيار آسان است، به خاطر اعمال نيك و خوشرفتارى و آسان گرفتن بر بندگان خدا، يا به خاطر اينكه اصولًا آلوده به مال و مقام دنيا كمتر بوده اند.

اما گروه سوّمى هستند كه بدون حساب وارد بهشت مى شوند، چنانكه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه در تقسيم گروه هاى مردم در قيامت فرمود: وَ مِنْهُمُ الَّذينَ يَدْخُلُوْنَ الْجَنَّةَ بِغَيْرِ حِسابٍ، لانَّهُمْ لَمْ يَلْبِسُوا مِنْ امْرِ الدُّنْيا بِشَي ءٍ، وَ انَّمَا الْحِسابُ هُناكَ عَلى مَنْ تَلْبِّسَ بِها هيهُنا: «كسانى هستند كه بدون حساب داخل بهشت مى شوند، زيرا آلوده به چيزى از امور دنيا نبودند، حساب در آنجا مخصوص كسانى است كه در اينجا آلوده به امور دنيا باشند».!(3)

و در مقابل كسانى نيز هستند كه بدون حساب وارد دوزخ مى شوند! چنانكه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: انَّ اللَّه عَزَّوَجَلَّ يُحاسِبُ كُلَّ خَلْقٍ الَّا مَنْ أشْرَكَ بِاللَّه عَزَّوَجَلَّ فَإِنَّهُ لا يُحاسَبُ وَ يُؤْمَرُ بِهِ الَى النَّارِ:

«خداى متعال به حساب همه مردم رسيدگى مى كند مگر كسى كه براى خدا همتايى قرار دهد، بدون


1- نورالثقلين، جلد 5، صفحه 537، حديث 12.
2- بحارالانوار، جلد 68، صفحه 383، حديث 20.
3- ميزان الحكمة، جلد 2، صفحه 414.

ص: 141

حساب به سوى آتش فرستاده مى شود».!(1)

و نيز از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: ... وَ امَّا الثَلاثَةُ الذينَ يُدْخِلُهُمْ النَّارَ بِغيْرِ حِسابٍ فَامامٌ جائَرٌ وَ تاجِرٌ كَذُوْبٌ وَ شَيْخٌ زانٍ:! «سه طايفه اند كه بدون حساب وارد دوزخ مى شوند، پيشواى ستمگر، تاجر دروغگو، پير مرد زنا كار»!.(2)

اين بحث را با حديث ديگرى در همين زمينه پايان مى دهيم: از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه فرمود: سِتَّةٌ يَدْخُلُونَ النَّارَ بِغَيْرِ حِسابٍ الامَراءُ بِالْجَوْرِ، وَ الْعَرَبُ بِالْعَصَبِيّةِ، وَ الدَّهاقِيْنُ بِالْكِبْرِ، وَ التُّجّارُ بِالْكَذِبِ، وَ الْعُلَماءُ بِالْحَسَدِ، وَ الاغْنِياءُ بِالْبُخْلِ:

«شش گروهند كه بدون حساب وارد دوزخ مى شوند، فرمانروايان به خاطر ستم، و عرب به خاطر شدت تعصّب، و كدخدايان (خوانين) به خاطر تكبر، و تجّار به خاطر دروغ، و علماء به خاطر حسد، و ثروتمندان به خاطر بخل»!(3)

خداوند! به لطف و كرمت، حساب قيامت را بر ما آسان كن، و بر ما ترحّم فرما، تو مى دانى با دست خالى و پرونده تاريك به سوى تو مى آييم يا ارْحَمَ الراحمينَ وَ يا اكْرَمَ الاكْرَمينَ.


1- بحارالانوار، جلد 7، صفحه 260، حديث 7.
2- بحارالانوار، جلد 72، صفحه 337، حديث 5.
3- ميزان الحكمة، جلد 2، صفحه 419.

ص: 142

صراط و مرصاد

اشاره

اشاره:

در روايات به طور صريح، و در آيات به طور اشاره، مطالبى درباره «صِراط» يعنى پلى كه بر روى دوزخ كشيده شده و همگان بايد از آن بگذرند آمده است، و همچنين اشاراتى به «مِرْصادْ» كه گاه به همان معناى صراط تفسير شده و گاه به معناى گذرگاه مخصوص از همان صراط.

مجموع اين تعبيرات نشان مى دهد كه براى وصول به كانون رحمت الهى يعنى بهشت بايد از روى جهنم گذشت، و اين كار جز براى نيكان و پاكان ميسر نيست.

افراد آلوده و مجرم و ظالم و تبهكار هرگز قدرت عبور از اين پل و گذرگاه را ندارند، و به زودى سقوط در دوزخ مى كنند.

در تفسير اين دو لفظ و همچنين حقيقت «صراط» و «مرصاد» سخنان فراوانى در روايات اسلامى و بحث هاى مفسّران آمده است كه توجّه به آنها، علاوه بر اينكه بخشى از مسائل مربوط به معاد را روشن مى سازد، اثر تربيتى قابل توجهى در دل هاى افراد آماده دارد.

با اين اشاره به قرآن مجيد باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَ انْ مِنْكُمْ الا وارِدُها كانَ عَلَى رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيّاً- ثُمَّ نُنِّجى الَّذينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِلمينَ فيها جِثِاً (مريم 71 و 72).

2- انَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ (فجر 14).

3- وَلَوْ نَشاءُ لَطَمَسْنا عَلَى اعْيُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ فَانَّي يُبْصِرُوْنَ (يس 66).

4- انَّ جَهَنَّمَ كانَتْ مِرْصاداً- لِلطّاغينَ مَآباً (نبأ 21 و 22).

ترجمه

1- همه شما (بدون استثناء) وارد جهنم مى شويد! اين امرى است حتمى و فرمانى است قطعى از پروردگارتان! سپس آنها را كه تقوا پيشه كردند از آن رهايى مى بخشيم، و ظالمان را در حالى كه (از ضعف و ذلت) به زانو در آمده اند در آن رها مى سازيم.

ص: 143

2- مسلماً پروردگار تو در كمينگاه است.

3- و اگر بخواهيم چشمان آنها را محو مى كنيم، سپس براى عبور از راه مى خواهند به يكديگر پيشى بگيرند، امّا چگونه مى توانند ببينند؟!

4- جهنم كمينگاهى است بزرگ!- و محل بازگشتى براى طغيانگران.

***

تفسير و جمع بندى

راه بهشت از دوزخ مى گذرد

در نخستين آيه روى سخن را به همه انسان ها كرده مى فرمايد:

«همه شما (بدون استثناء) وارد دوزخ مى شويد، و اين بر پروردگار تو امرى است حتمى و قطعى» (وَ انْ مِنْكُمْ الّا وارِدُها كانَ عَلَى رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِاً).

بعد مى افزايد: «سپس آنها را كه پرهيزگار بوده اند رهايى مى بخشيم، و ستمگران را در حالى كه به زانو در آمده اند در آن وا مى گذاريم» ثُمَّ نُنَجِّي الَّذينَ اتَّقَوا وَ نَذَرُ الظَّالِمينَ فيها جَثِيّاً.

در اينكه منظور از ورود در جهنم در اينجا چيست؟ مفسّران سخن بسيار گفته اند، و تفسيرهاى گوناگونى دارند:

عده اى بر اين عقيده اند كه «ورود» در اينجا به معناى دخول نيست، زيرا اين واژه در اصل به معناى قصد آب كردن است، لذا هنگامى كه شتران را به سوى آب مى برند تعبير به «اوْرَدْتُ الابِلَ الْماءَ» مى شود، قرآن مجيد نيز درباره موسى عليه السلام هنگامى كه در كنار چاه آب شهر مدين رسيد مى فرمايد: وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ «هنگامى كه موسى وارد آب مدين شد» (قصص 23).

مفهوم اين سخن اين است كه همه انسان ها به نزديكى جهنم مى آيند و اين همان چيزى است كه از آن تفسير به «صراط» يعنى پلى كه بر روى دوزخ است شده كه همه بايد از آن بگذرند، مجرمان در همان جا مى مانند و سقوط مى كنند و مؤمنان به سرعت از آن مى گذرند و داخل بهشت، مى شوند، كوتاه سخن اينكه به گفته الميزان «ورود چيزى بيش از حضور و اشراف توأم با قصد نيست».

يا به تعبير فخر رازى (يكى از دو تفسيرى كه ذكر كرده) ورود به معناى نزديكى است.

ص: 144

ولى از مجموع آيات مختلف قرآن كه اين واژه در آن به كار رفته است چنين استفاده مى شود كه اين واژه هم به معناى حضور و نزديكى به كار رفته و هم به معناى دخول، يعنى مفهوم عامى دارد كه هر دو را شامل مى شود لذا خطاب به بت پرستان مى گويد: انَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُوَنِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ انْتُمْ لَها وارِدونَ- لَوْ كانَ هَؤُلاءِ آلِهَةً ما وَرَدُوها وَ كلٌ فيها خالِدونَ: «شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد هيزم جهنميد! همگى در آن وارد مى شويد، اگر اينها خدايان بودند هرگز در آن وارد نمى شدند، و همه جاودانه در آن خواهند بود» (انبياء 98 و 99).

بنابراين مانعى ندارد كه ورود در آيه مورد بحث به معناى قرب و نزديكى و اشراف تفسير شود و اشاره اى به پل صراط باشد.

شاهد اين تفسير حديثى است كه از امام صادق عليه السلام آمده است كه در تفسير آيه فوق فرمود: اما تَسْمَعُ الرَّجُلَ يقولُ: وَرَدْنا مَاءَ بَنى فُلانٍ، فَهُوَ الوُرُودُ، وَ لَمْ يَدْخُلْه: «آيا نمى شنوى كه كسى مى گويد ما وارد آب فلان طائفه شديم (يعنى در كنار آن قرار گرفتيم) اين ورود است در حالى داخل نشده است».(1)

از اين تعبير روشن تر حديث كوتاهى است كه قرطبى طبق روايتى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند به اين مضمون كه فرمود: الوُرُودُ الَمَمرُّ عَلَى الصِّراطِ: «ورود همان عبور از صراط است».(2)

تفسير ديگرى كه طرفداران فراوانى در ميان مفسرين دارد اين است كه واقعاً همه انسان ها داخل دوزخ مى شوند، منتها بر مؤمنان سرد و سالم خواهد بود، همان گونه كه آتش نمرودى بر ابراهيم عليه السلام سرد و سالم شد، و بر كافران و مجرمان سوزنده و شعله ور خواهد بود.

گويى مؤمنان به خاطر عدم سنخيت با آتش همانند يك ماده خاموش كننده آتشند، در حالى كه كفار به خاطر سنخيتشان همچون موادى هستند كه وقتى بر آتش مى ريزد شعله ورتر مى گردد! (دقت كنيد).

شاهد اين تفسير روايتى است كه از «جابر بن عبداللَّه انصارى» نقل شده كه شخصى از او درباره تفسير اين آيه سؤال كرد، «جابر» به گوش هاى خود اشاره كرد و گفت: با اين دو گوش خود از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه اگر دروغ بگويم هر دو كر باد، مى فرمود: «ورود به معناى دخول است، هيچ نيكوكار و بدكارى نيست مگر اينكه داخل جهنم مى شود منتها نسبت به مؤمنان سرد و سالم خواهد بود همان گونه كه بر


1- تفسير برهان، جلد 3، صفحه 20.
2- تفسير قرطبى، جلد 6، ذيل آيه مورد بحث.

ص: 145

ابراهيم شده».(1)

اگر اين تفسير را انتخاب كنيم آيه دليلى بر مسأله پل صراط نخواهد بود.

***

در دوّمين آيه به عنوان تهديدى نسبت به طغيان گران، بعد از ذكر عذاب دنيوى آنها و مجازات هاى دردناكى كه دامن گير آنها شده، مى فرمايد: «پروردگار تو مسلماً در كمينگاه است» (انَّ رَبّكَ لَبِالمِرْصادَ).

«مرصاد» از ماده «رصد» (بر وزن حَسَدْ) به معناى آمادگى براى مراقبت از چيزى است، و اين همان است كه در فارسى از آن تعبير به در كمين بودن مى كنيم، بنابراين «مرصاد» به معناى «كمينگاه» است.

در اينكه منظور از «مرصاد» در اينجا چيست؟ بعضى گفته اند يعنى خداوند در كمين گردنكشان در اين دنياست و به موقع آنها را در هم مى كوبد، و به تعبيرى كه در تفسير الميزان آمده «خداوند مراقب اعمال بندگان خويش است، تا زمانى كه طغيان و فساد را از حد بگذرانند آنها را به اشدّ عذاب مجازات مى كند».(2)

در اين صورت در آيه اشاره اى به مسأله «صراط» نيست، ولى در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: المِرْصادُ قَنْطَرَةٌ عَلَى الصِّراطِ لا يَجُوْزُها عَبْدٌ بِمَظْلَمَةٍ: «مرصاد پلى است بر صراط، كسى كه حق مظلومى بر گردن او باشد از آن نخواهد گذشت»!.(3)

در حديث ديگرى كه در روضه كافى از امام باقر عليه السلام از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده مى خوانيم كه بعد از ذكر مشخصات پل صراط فرمود: وَ هُوَ قَوْلُ اللَّه تَبارَكَ وَ تَعالى انَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ: «اين همان چيزى است كه خداوند متعال فرموده ان ربك لبالمرصاد».(4)


1- تفسير ابو الفتوح رازى، جلد 7، صفحه 431( اين حديث را جمعى ديگر از مفسّران از جمله در نور الثقلين و تفسير فخررازى نقل كرده اند).
2- تفسير الميزان، جلد 20، صفحه 409( صفحه 281 طبع بيروت).
3- بحارالانوار، جلد 8، صفحه 64- همين روايت در تفسير برهان، جلد 4، صفحه 458 به عنوان تفسيرى بر آيه شريفه i ان ربك لبالمرصاد\E از امام صادق عليه السلام نقل شده است.
4- نورالثقلين، جلد 5، صفحه 572- تفسير برهان، جلد 4، صفحه 458.

ص: 146

از اين دو حديث كه ناظر به تفسير آيه فوق است استفاده مى شود كه آيه مزبور ناظر به قيامت و پل صراط است.

البته هيچ مانعى ندارد كه آيه ناظر به هر دو باشد، يعنى خدا در كمينگاه طغيانگران هم در اين جهان، و هم در جهان ديگر در كنار صراط است، ولى به هر حال آيه مفهوم مكانى ندارد، چرا كه از براى خداوند مكانى نيست، بلكه منظور احاطه وجودى خداوند بر همه اين امور است.

در حديثى نيز از ابن عباس آمده است كه مى گفت بر جهنم هفت پل قرار دارد، نزد پل اوّل از «ايمان» سؤال مى شود اگر آن را به طور كامل ارائه دهد به پل دوّم مى رود، و در آنجا از «نماز» سؤال مى شود، اگر به طور كامل ارائه دهد به پل سوّم مى رود، در آنجا سؤال از «زكات» مى شود، اگر آن را ارائه دهد به پل چهارم مى رود، در آنجا از «روزه» ماه مبارك رمضان سؤال مى شود، اگر آن را ارائه دهد به پل پنجم مى رود، در آنجا از «حج و عمره» سؤال مى شود، اگر آنها را ارائه دهد به پل ششم مى رود، و در آنجا از «صله رحم» سؤال مى شود اگر آنرا ارائه دهد به پل هفتم مى رود، در آنجا از «مظالم و حقوق بندگان» از او سؤال مى كنند ... و اين است معناى سخن خداوند انَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ.(1)

بسيار بعيد به نظر مى رسد كه اين سخن با اين تفصيلات استنباط شخصى ابن عباس بوده باشد، قاعد تا آن را به صورت يك روايت از رسول خدا يا على عليه السلام شنيده است.

تعبير به «مرِصاد» در آيه 21 سوره نبأ نيز آمده است آنجا كه مى فرمايد: انَّ جَهَنّمَ كانَتْ مِرصاداً «مسلماً دوزخ كمينگاه است» (براى طغيانگران).

ولى ظاهر اين آيه اين است كه خود دوزخ كمينگاه طغيانگران و مجرمان است، اما با توجه به آنچه در آيه قبل آمد جمعى از مفسّران گفته اند منظور از مرصاد در اينجا پلى است كه از روى جهنم مى گذرد، آنجا كمينگاه اين گروه مى باشد و چون قادر بر عبور از آن نيستند در جهنم سقوط مى كنند(2) بعلاوه تعبير به «كمينگاه» معمولًا در مورد طرق و گذرگاه ها به كار مى رود و جهنم كه به اصطلاح آخر خط است تناسب چندانى با مسأله كمينگاه ندارد، و اين قرينه ديگرى بر تفسير فوق است.

***

در سوّمين و آخرين آيه بعد از اشاره به وضع كفار و مجرمان در قيامت، و اينكه در آن روز بر دهان آنها مهر نهاده مى شود و تنها دست و پايشان سخن مى گويد، مى فرمايد: «و اگر بخواهيم چشمان آنها را محو


1- تفسير قرطبى، جلد 10، ذيل آيه مورد بحث.
2- اين تفسير را مرحوم« علّامه طباطبايى» در الميزان و« فخر رازى» در تفسير كبير و« راغب» در مفردات و« قرطبى» درتفسير خود، ذيل آيه سوره نبأ به عنوان تنها تفسير يا به عنوان يكى از تفاسير ذكر كرده اند.

ص: 147

و نابوده مى كنيم سپس براى عبور از صراط مى خواهند بر يكديگر پيشى بگيرند، اما چگونه مى توانند ببينند» (وَلَوْ نَشاءُ لَطَمَسْنا عَلَى اعْيُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ فَانّى يُبْصِرُونَ).(1)

بسيارى از مفسّران اين آيه را ناظر به وضع اين گروه در دنيا دانسته اند و «صراط» را به معناى «طريق حق» تفسير كرده اند، يعنى آنها مى كوشند طريق حق يا طريق نجات را پيدا كنند در حالى كه خداوند به خاطر اعمالشان چشم هايشان را نابينا ساخته و قادر به مشاهده آن نيستند!

ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه آيه ناظر به وضع اين گروه در قيامت به هنگام عبور از صراط (پل دوزخ) باشد، در آنجاست كه اگر خدا اراده كند چشمانشان را به كلى محو مى سازد تا نتوانند از آن پل بگذرند هر قدر تلاش و كوشش كنند.

ظاهر عبارت تفسير «في ظلال» همين معناست، در تفسير قرطبى نيز به عنوان يك احتمال به آن اشاره شده، بعلاوه از «عبداللَّه بن سلام» در تفسير اين آيه چنين نقل شده: «هنگامى كه روز قيامت گردد و صراط (روى دوزخ) كشيده شود، منادى صدا مى زند محمّد صلى الله عليه و آله و سلم و امتش برخيزند! همه امت اعم از خوب و بد بر مى خيزند، و به دنبال حضرتش حركت مى كنند، تا از صراط بگذرند، وقتى روى صراط آمدند، خداوند چشمان فاجران آنها را نابينا مى سازد، آنها مى خواهند از «صراط» بگذرند، ولى چگونه مى توانند ببينند»؟.(2)

بسيار بعيد به نظر مى رسد كه اين بيان استنباط شخصى «عبداللَّه بن سلام» باشد، زيرا اينها از اخبار غيبى آينده است كه جز معصومين عليهم السلام از آن آگاه نبودند، به همين دليل بعيد نيست كه آن را به عنوان روايتى از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم تلقى كنيم.(3)


1- « طَمَسْنا» از ماده« طَمْس»( بر وزن شمس) به معناى محو و نابود كردن آثار چيزى است، و در اينجا ممكن است به معناى محو كامل چشم يا محو كامل نور آن باشد.
2- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5494( ذيل آيه مورد بحث).
3- « عبداللَّه بن سلام» از علماى اهل كتاب بود كه اسلام را انتخاب كرد، و نام اصليش« الحصين» بود كه بعد از اسلام، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن را به« عبداللَّه» تبديل كردند، بعضى از علماى رجال او را مجهول الحال دانسته، و گاه بعضى قرائن بر ضعف او شمرده اند، ولى از آنجا كه ابن داود او را در قسم اوّل كتابش كه مربوط به رجال معتبر است ذكر كرده آن را قرينه اى بر حسن حال او دانسته اند.

ص: 148

توضيحات

حقيقت صراط چيست؟

گرچه همان گونه كه بارها گفته ايم كه آگاهى تفصيلى نسبت به حقايق مربوط به قيامت و جهان پس از مرگ كه عالمى است برتر و بالا از اين جهان، براى اهل دنيا غير ممكن است، ولى اين امر مانع از آگاهى اجمالى نسبت به آن نخواهد بود!

آنچه از آيات و روايات اسلامى استفاده مى شود، اين است كه صراط پلى است بر دوزخ در مسير بهشت كه نيكان و بدان بر آن وارد مى شوند، نيكان به سرعت از آن مى گذرند و به نعمت هاى بى پايان حق مى رسند، و بدان سقوط كرده، سرازير دوزخ مى شوند!، حتى از پاره اى از روايات استفاده مى شود كه سرعت عبور مردم از آن بستگى به ميزان ايمان و اخلاص و اعمال صالح آنها دارد.

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «مِنْهُمْ مَنْ يَمُرُّ مِثْلَ الْبَرْقِ، وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمُرُّ مِثْلَ عَدوْ الفَرَسِ، وَ مِنْهُمُ مَنْ يَمُرُّ حَبْواً، وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمُرُّ مَشْياً، وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمُرُّ مُتَعَلِّقاً قَدْ تَاخُذُ النَّارُ مِنْهُ شَيْئاً وَ تَتْرُكُ شَيْئاً!: «بعضى مانند برق از آن مى گذرند، و بعضى همچون اسب تيزرو، بعضى با دست و زانوها، بعضى همچون بيادگان، و بعضى به آن آويزان مى شود (و مى گذرند) گاه آتش دوزخ از آنها چيزى را مى گيرد و چيزى را رها مى كند».(1)

چرا بايد از روى جهنم به سوى بهشت رفت؟ در اينجا نكات لطيفى است.

از يكسو بهشتيان با مشاهده دوزخ قدر عافيت بهشت را بهتر مى دانند، و از سوى ديگر وضع صراط در آنجا تجسمى است از وضع ما در اينجا، بايد از روى جهنم سوزان شهوات گذر كرد و به بهشت تقوا رسيد، و از سوى سوّم تهديدى است جدّى براى همه مجرمان و آلودگان كه سرانجام گذرگاهشان از اين راه باريك خطرناك است.

لذا در حديث «مفضل بن عمر» مى خوانيم كه مى گويد از امام صادق عليه السلام درباره «صراط» سؤال كردم فرمودند صراط همان طريق به سوى معرفت و شناخت خداوند متعال است.

سپس افزود: هُما صِراطانِ: صِراطٌ في الدُّنْيا، وَ صِراطٌ في الاخِرَةِ، فَامَّا الصِّراطُ الذِّي في الدُّنْيا فَهُوَ الامامُ الْمَفْرُوضُ الطّاعَةِ، مَنْ عَرَفَهُ في الدُّنْيا وَ اقْتَدَى بِهُداهُ مَرَّ عَلَى الصِّراطِ الذَّي هُوَ جِسْرُ جَهَنَّمَ في الاخِرَةِ، وَ مَنْ لَمْ


1- امالى صدوق، مجلس 33.

ص: 149

يَعْرِفُهُ في الدُّنْيا زَلَّتْ قَدَمُهُ عَنِ الصِّراطِ في الاخِرَةِ، فَتَردَّى في نارِ جَهَنَّمَ: دو صراط است، صراطى در دنيا و صراطى در آخرت، و امّا صراط در دنيا همان امام واجب الاطاعه است، هركس او را بشناسد و به هدايت او اقتدى كند از صراطى كه پلى است بر جهنم در آخرت مى گذرد، و هركس او را در دنيا نشناسد قدمش بر صراط آخرت مى لرزد و در آتش جهنم سقوط مى كند».(1)

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام اين دو صراط (صراط دنيا و آخرت) به صراط مستقيم معتدل بين «غلّو» و «تقصير» و «صراط آخرت» تفسير شده است.(2)

اين نكته نيز قابل توجّه است كه در روايات اسلامى عبور از اين راه پر خطر مشكل شمرده شده است، در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم (وهم از امام صادق عليه السلام آمده است: انَّ عَلَى جَهَنَّمَ جِسْراً ادَقُّ مِنْ الشَّعْرِ وَاحَدُّ مِنْ السَّيفِ: «بر دوزخ پلى است باريك تر از مو و تيزتر از شمشير»!.(3)

صراط «مستقيم» و حقيقت «ولايت» و «عدالت» در اين دنيا نيز چنين است، باريكتر از مو، و تيزتر از شمشير، چرا كه خطّ مستقيم خط باريكى بيش نيست، و بقيه هر چه هست خطوط انحرافى در چپ و راست است.

و طبيعى است كه صراط قيامت كه تجسّم عينى از اين صراط است چنين باشد.

ولى با اين حال همان گونه كه قبلًا نيز اشاره شد گروهى با سرعت در سايه ايمان و اعمال صالح از اين جاده خطرناك مى گذرند.

بدون شك ارتباط با پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و خاندان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم مى تواند عبور از اين جاده مخوف را آسان سازد، در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: اذا كانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ وَ نُصِبَ الصِّراطُ عَلَى جَهَنَّمَ لَمْ يَجُزْ عَلَيْهِ الا مَنْ كانَ مَعَهُ جَوازٌ فيه وَلايَةُ عَليِّ بْنِ ابي طالِبٍ عليه السلام : «روز قيامت هنگامى كه صراط روى جهنم قرار داده شود تنها كسانى از آن عبور مى كنند كه اجازه اى داشته باشند و در آن اجازه ولايت علي بن ابي طالب عليه السلام بوده باشد».(4)

نظير همين معنا به تعبير ديگر درباره بانوى اسلام فاطمه زهرا عليها السلام آمده است.


1- معانى الاخبار، صفحه 32، حديث 1.
2- بحار، جلد 8، صفحه 69، حديث 18.
3- ميزان الحكمه، جلد 5، صفحه 348- در حديث امام صادق عليه السلام به جاى جمله: انَّ عَلَى جَهَنَّمَ جِسْراً كلمه الصراط آمده است( بحار، جلد 8، صفحه 64، حديث 1).
4- بحارالانوار، جلد 8، صفحه 68، حديث 11.

ص: 150

بديهى است ولايت على عليه السلام و فاطمه عليها السلام از ولايت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و علاقه به قرآن و اسلام و ساير پيشوايان معصوم جدا نيست، در واقع تا ارتباطى از نظر ايمان و اخلاق و عمل با اين پيشوايان بزرگ برقرار نباشد عبور از صراط ممكن نيست، و در اين زمينه روايات متعددى وارد شده است، (علاقمندان براى آگاهى بيشتر مى توانند به بحار الانوار، جلد 8 فصل صراط، مخصوصاً روايات 12، 13، 14، 15، 16، 17 مراجعه كنند).

آخرين سخن در اينجا درباره بُعد تربيتى ايمان به چنين صراطى است، گذرگاهى مخوف، لغزنده، خطرناك، باريك تر از مو، تيزتر از شمشير، گذرگاهى كه مواقف و ايستگاه هاى متعددى دارد، و در هر موقف از چيزى سؤال مى كنند، در يك جا از نماز، جاى ديگرى از امانت وصله رحم، جايى از عدالت، و مانند آن، گذرگاهى كه اجازه عبور از آن بدون ولايت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اميرمؤمنان على عليه السلام و تخلّق به اخلاق آنها امكان پذير نيست، و بالاخره گذرگاهى كه هركس به مقدار نور ايمان و عمل صالحش توانايى عبور از آن را دارد، و اگر كسى نتواند به سلامت از آن بگذرد سقوطش در دوزخ حتمى است، و هرگز به كانون نعمت هاى معنوى و مادى پروردگار، يعنى بهشت راه نخواهد يافت.

توجّه به اين معانى، و ايمان به آن بدون شك بازتاب گسترده اى در اعمال انسان و تربيت او خواهد داشت، و او را به دقت هرچه بيشتر در انتخاب راه هاى زندگى، و جدا سازى دقيق حق از باطل، و تخلق به اخلاق اولياء اللَّه وادار مى سازد.

ص: 151

بهشت و بهشتيان

اشاره

اشاره

تمام بحث هاى معاد سرانجام به يكى از دو نقطه ختم مى شود: «بهشت» و «دوزخ».

بهشت يعنى كانون انواع مواهب نعمت هاى الهى، اعم از معنوى و مادى، و دوزخ كانون انواع رنج ها و شكنجه ها و حرمان ها از هر قبيل.

در اينكه حقيقت بهشت چيست؟ و چگونه است؟ و در كجاست؟ و هم اكنون وجود دارد يا بعداً آفريده مى شود؟ سخن بسيار است، و مى توان براى يافتن پاسخ اين سؤالات از تصريحات يا اشاراتى كه در آيات قرآن آمده است كمك گرفت.

بعلاوه آيات بيشمارى درباره صفات بهشت و بهشتيان، و نعمت هاى مختلف بهشتى، باغ ها و نهرها و چشمه ها، طعام ها و شراب هاى طهور، لباس ها، و همسران، و دوستان، و خدمتگزاران، و احترام و اكرام فوق العاده از سوى فرشتگان و نيز مواهب معنوى و لذات روحانى، در قرآن آمده است كه بخش عظيمى از آيات مربوط به «معاد» را تشكيل مى دهد.

باز در اينجا اشاره به اين نكته را ضرورى مى دانيم كه ما هر ترسيمى از بهشت در ذهن خود داشته باشيم، و هر فكرى در سر بپروانيم با معيارها و مفاهيمى است كه از مواهب اين جهان داريم، و قطعاً ترسيم كامل بهشت نخواهد بود كه آن چيزى است برتر و بالاتر و فراتر و عميق تر از آنچه ديده ايم و نوشته ايم و خوانده ايم، و فراتر از جهان ما.

ولى با اين حال مى توان يك ترسيم اجمالى و شبح مانند، با مطالعه آيات و روايات از آن در دست داشت، ترسيمى كه داراى بعد تربيتى فوق العاده اى است، و در واقع هر انسانى را كه داراى هرگونه انگيزه معنوى و مادى باشد به سوى خود فرا مى خواند و جلب و جذب مى كند، و او را براى نيل به آن به تهذيب نفوس و پاكسازى عقيده، و پاكى اعمال و درستى گفتار و رفتار دعوت مى نمايد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و آيات مربوط به بهشت را در گروه هاى مختلف، با گوش جان، از زبان قرآن مى شنويم.

ص: 152

جالب اينكه اين آيات در هشت گروه به تعدادى درهاى بهشت، جمع آورى شده!.

ص: 153

1- اسباب وُرود به بهشت از ديدگاه قرآن

اشاره

درباره اوصاف بهشتيان آيات فراوانى در قرآن مجيد وارد شده كه در مجموع صفات و اعمالى كه انسان را به بهشت مى رساند و او را در آن جايگاه رفيع و والا جاى مى دهد، كاملًا مشخص مى سازد، و ديدگاه اسلام را در مسأله نجات و سعادت ابدى و تكامل بشر روشن مى كند.

اين اوصاف به شرح زير است:

1- ايمان و عمل صالح

نخستين چيزى كه سرمايه اصلى نجات و خمير مايه سعادت و كليد درهاى بهشت شمرده شده ايمان و عمل صالح است، قرآن مى گويد: وَ الذِّينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ اولئكَ اصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فيها خالِدُونَ (بقره 82).

«كسانى كه ايمان آوردند و اعمال صالح انجام دادند ياران بهشتند، و جاودانه در آن خواهند ماند».

اين تعبير يا شبيه آن در آيات بسيارى وارد شده است كه تكرار آن بيانگر، اهميت موضوع و توجه خاص قرآن نسبت به آن مى باشد.(1)

به اين ترتيب قرآن پرده هاى اوهام گروهى از اهل كتاب و مقلدين آنها را در ميان اقوام و ملل ديگر، كه تصوّر مى كردند مسأله نجات و ورود در بهشت بر اساس يك سلسله روابط، يا ضوابطى غير از ايمان و عمل صالح است، پاره مى كند، و انسان ها را براى ساختن خويش در دو بُعد «عقيد» و «عمل» بسيج مى نمايد، و اتفاقاً آيه مورد بحث به دنبال آياتى درباره قوم يهود است كه خود را قوم برگزيده خداوند مى دانستند، و گاهى فرزندان خدا خطاب مى كردند! و مى گفتند: «اگر هم گناه كرده باشيم جز چند روزى آتش دوزخ به ما نخواهد رسيد» گويى عهد و پيمانى با خدا بسته بودند!

بديهى است رابطه «ايمان» و «عمل صالح» رابطه «درخت» و «ميوه» است، يك درخت سالم (از درختان ميوه) خالى از ميوه نخواهد بود، همچنين ايمان از عمل صالح جدا نخواهد شد، مگر ايمان هاى


1- آل عمران 136، نساء 124، اعراف 42، حج 14، و 23 و 56، عنكبوت 58، زمر 74، احقاف 14، محمد 12 و آيات ديگر.

ص: 154

ضعيف و كم نور كه در برابر شهوات و هوى و هوس ها از اثر مى افتد لذا در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه وقتى از حقيقت ايمان سؤال كردند فرمود: الايمانُ انْ يُطاعَ اللَّهَ فَلا يُعْصَى: ايمان آن است كه اطاعت خدا شود و معصيت او نشود».(1)

و به تعبير روشن تر عمل صالح تجسّم ايمان قلبى است!

البته اين سخن بدان معنا نيست كه معصيتكاران يا مرتكبان كبيره كافرند(2) آن گونه كه خوارج مى پنداشتند، بلكه منظور اين است ايمان قوى هرگز از عمل صالح جدا نيست، هرچند ايمان هاى ضعيف را با ارتكاب كبائر مى سازد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه غالباً در آيات قرآن ايمان بر عمل صالح مقدم داشته شده، با اينكه به نظر مى رسد انجام واجبات و ترك محرمات كارى مشكل تر از ايمان است، و قاعدتا بايد مقدم داشته شود، اين به خاطر آن است كه قرآن با اين بيان مى خواهد اشاره به ريشه و اساس بودن ايمان نسبت به اعمال صالح كند.

آخرين سخن در اين مبحث اينكه تعبير به ايمان و عمل صالح، آنچنان تعبير گسترده اى است كه تمام مراحل ايمان به خدا و ساير مبانى اعتقادى را از يسكو، و انجام هرگونه كار شايسته فردى و اجتماعى و عبادى و سياسى را از سوى ديگر شامل مى شود، اين بود نخستين كليد درهاى بهشت.

***

2- تقوى

عامل ديگر تقوى و پرهيزگارى است كه در آيات فراوانى از قرآن مجيد نيز روى آن تكيه شده است، از جمله در سوره مريم بعد از اشاره جَنَّاتُ عَدْنٍ (باغ هاى جاودانه بهشت) و بخشى از نعمت هاى آن مى فرمايد: «اين همان بهشتى است كه ما به ارث به بندگان پرهيزگار خود مى بخشيم» (تِلْكَ الْجَنَّةُ التَّي نُورِثُ مِنْ عِبادِنا مَنْ كانَ تَقِيّاً) (مريم- 63).(3)


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 33، حديث 3.
2- از اصولى كه مورد اتفاق خوارج است اين است كه مرتكبان كبائر را تكفير مى كنند( سفينة البحار ماده خرج).
3- آيات زير نيز اشاره به رابطه« تقوى» و« ورود در بهشت» دارد: آل عمران- 15- 133- 198 و رعد- 35 و حجر- 45- و نحل 31 و فرقان- 15 و شعراء- 90- و زمر- 20 و 73 و دخان- 51 و محمّد- 15- و ق- 31 و ذاريات- 15 و آيات ديگر.

ص: 155

مى دانيم در نظام ارزشى اسلام، تقوى موقعيت بسيار والايى دارد همان گونه كه در آيه 13 سوره حجرات كه به عنوان يك شعار اسلامى مشهور شده است مى خوانيم: انَّ اكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّه اتْقاكُمْ: گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست.

با اينحال جاى تعجب نيست كه در آيات فراوانى از قرآن مجيد، تقوى در حقيقت به عنوان كليد بهشت شناخته شده، و مى دانيم تقوى به معناى خويشتن دارى، و پرهيز از گناهان، و هرگونه تخلّف در برابر فرمان خدا و حق و عدالت است، يا به تعبير ديگر آن حالت خدا ترسى باطنى و كنترل درونى است كه انسان را از هرگونه آلودگى باز مى دارد، يعنى چنان مفهوم جامعى دارد كه انجام همه وظائف الهى اخلاقى انسان را فرا مى گيرد.

تعبير به «تلك» در آغاز آيه كه اشاره به دور است در واقع اشاره اى است به عظمت مقام بهشت، گويى آنچنان والا است كه از دسترسى فكر و انديشه ما فراتر است.

تعبير به «ارث» ممكن است اشاره به يكى از نكات زير باشد:

1- «ارث» به معناى هرگونه تمليك پايدار است، زيرا تنها ملكى كه قابل فسخ و بازگشت نيست ملكى است كه از طريق ارث به انسان مى رسد، بهشت براى پرهيزكاران نيز چنين است.

2- وراثت بيش از آنكه جنبه قانونى و تشريعى داشته باشد جنبه تكوينى و طبيعى دارد كه طبق آن صفات پدران و مادران به فرزندان منتقل مى گردد، بنابراين منظور از تعبير به ارث در آيه فوق، وجود يك رابطه معنوى تكوينى در ميان «تقوى» و «بهشت» است.

3- اموالى كه به ارث مى رسد، اموالى است كه معمولًا انسان براى آن زحمتى نكشيده، گويى نعمت هاى بهشتى آنچنان عظيم است كه اعمال پرهيزكاران در مقابل آن كاملًا ناچيز محسوب مى شود، مثل اينكه بهشت را بدون زحمت و مجاناً به آنها داده اند، چرا كه زحمات آنها در برابر اين نعمت بسيار كم اهميت است.

و به تعبير ديگر درست است كه اعمال انسان و تقواى او پايه استحقاق بهشت است، ولى عظمت نعمت هاى بهشتى چنان است كه گويى رايگان به پرهيزگاران داده مى شود.

اينجاست كه مى گوييم پاداش هاى الهى در عين اسحقاقى بودن جنبه تفضّلى دارد.

4- در روايت پر معنايى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در تفسير اين مطلب مى خوانيم: ما مِنْ احَدٍ الا وَلَهُ مَنْزلٌ

ص: 156

في الْجَنَّةِ، وَ مَنْزِلٌ في النّارِ!: فَامَّا الْكافِرُ فَيَرِثُ الْمُؤْمِنَ مَنْزِلَهُ مِنَ النّارِ، وَ الْمُؤْمِنُ يَرِثُ الْكافِرَ مَنْزِلَهُ مِنَ الْجَنّةِ: هر انسانى منزلگاهى در بهشت و منزلگاهى در جهنم دارد، كافران منزل دوزخى مؤمنان را به ارث مى برند، و مؤمنان جايگاه بهشتى كافران را!.(1)

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه همه انسان ها آزاد آفريده شده اند، هم استعداد بهشتى شدن را دارند و هم دوزخى شدن را، و اين بسته به انتخاب خود آنهاست.(2)

***

3- احسان و نيكوكارى

عامل ديگرى كه از اسباب مهم ورود در اين كانون بزرگ نعمت الهى است مسأله احسان و نيكوكارى با آن مفهوم وسيع و گسترده است كه در آيات متعددى به آن اشاره شده، از جمله در آيه 85 مائده بعد از اشاره به وضع گروهى از علماى مسيحى كه با شنيدن آيات قرآن منقلب شدند، و سيلاب اشك از چشمانشان جارى شد، و ايمان آوردند و اعتراف به حق كردند، مى فرمايد: خداوند به خاطر اين سخن به آنها باغ هايى از بهشت كه از زير درختانش نهرها جارى است بخشيد، جاودانه در آن خواهند ماند، و اين است جزاى احسان كنندگان! (فَاثابَهُمُ اللَّه بِما قالُوا جَنَّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِها الانْهارُ خالدِينَ فيها وَ ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنينَ).(3)

درست است كه قرآن مى گويد آنها اين همه نعمت را به خاطر سخنى دال بر عظمت قرآن و ايمان به آن دريافت داشتند، ولى مسلماً تنها سخن نبود، سخنى بود آميخته با ايمان كه تمام وجود آنها را فرا گرفته بود، و لذا در آيات قبل از آن مى گويد: تَرَى اعْيُنَهُمْ تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ: «چشم هاى آنها را مى بينى كه (از شدت شوق) به خاطر حقيقتى را كه دريافته اند اشك مى ريزد»!.

در اينكه چگونه گفتار آنها مصداق «احسان و نيكى» بود؟ مى توان گفت: آنها هم قرآن را خوب مطالعه و بررسى كردند و هم به خوبى اعتراف و اقرار نمودند، و هم به خوبى عمل كردند.


1- نور الثقلين، جلد 2، صفحه 31، حديث 121- مجمع البيان ذيل آيه 43 اعراف- در تفسير على بن ابراهيم نيز همين معنا با تعبير ديگرى از امام صادق عليه السلام ذيل آيه 11 سوره مؤمنون نقل شده است.
2- تعبير به« ارث» در مورد بهشت منحصر به آيه فوق نيست در آيات 10 و 11 مؤمنون و 43 اعراف و 72 زخرف و 85 شعراء نيز آمده است و اين يك تعبير پر معناست.
3- همين معنا در آيات زمر 34 و مرسلات 44 نيز آمده است.

ص: 157

در بعضى از روايات «احسان» به عنوان عبادت و بندگى توأم با يقين كامل، و احساس مراقبت پروردگار در همه حال، تفسير شده است، چنانكه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه از حضرتش درباره «احسان» سؤال كردند فرمود: انْ تَعْبُدَ اللَّه كَانَّكَ تَراهُ فَانْ لَمْ تَكنْ تَراهُ فِانَّهُ يَراكَ: «آن گونه خدا را پرستش كن كه گويى او را مى بينى و اگر تو او را نمى بينى او قطعاً تو را مى بيند»!(1)

روشن است آنكس كه احساس چنين مراقبتى مى كند نه تنها عبادتش عبادتى شايسته، و داراى روح و حقيقت است، بلكه آثار اين احساس در تمام اعمال و رفتار و گفتار او ظاهر مى شود.

***

4- جهاد و شهادت

هركس مختصر آشنايى با منطق قرآن و اسلام داشته باشد مى داند مقام مجاهدان و شهيدان در اسلام فوق العاده والا است، قرآن با صراحت وعده بهشت را به اين گروه ايثارگر داده است، از جمله در آيه 11 توبه مى فرمايد: «خداوند از مؤمنان جان ها و اموالشان را خريدارى مى كند كه (در برابرش) بهشت براى آنان باشد (به اين گونه كه) در راه خدا پيكار مى كنند، مى كشند و كشته مى شوند، اين وعده حقى است بر او كه در تورات و انجيل و قرآن (سه كتاب بزرگ آسمانى) آمده، و چه كسى نسبت به عهدش از خدا وفادارتر است، حال كه چنين است بشارت باد بر شما به خاطر معامله اى كه با خدا كرده ايد، و اين پيروزى بزرگى است» (انَّ اللَّه اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنينَ انْفُسَهُمْ وَ امْوالَهُمْ بِانَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ في سَبيلِ اللَّه فَيَقتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقّا في التَّوراةِ وَ الأنْجيلِ وَ الْقُرآنِ وَ مَنْ اوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُم الذَّي بايَعْتُمْ بِهِ وَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ) (توبه 111).(2)

و راستى اين تجارت بى نظير و بى مانندى است: خريدار خداوند، فروشندگان مؤمنان مجاهد، متاعى كه خريدارى مى شود جان ها و اموالى است كه خداوند خودش به آنها بخشيده، بهايى كه براى آن پرداخته مى شود بهشت جاويدان، و سند اين معامله سه كتاب بزرگ آسمانى است، و به دنبال همه اينها تبريكى است كه اين خريدار به اين فروشنده مى گويد!

چه تعبيرات زيبا و دلنشين؟ و چه معامله پر سود؟ در برابر يك متاع زود گذر و ناپايدار چه بهاى پر


1- تفسير نورالثقلين، جلد 1، صفحه 553، حديث 579( ذيل آيه شريف 125 نساء).
2- همين معنا در آيات 20 و 21 و 88 و 89 سوره توبه و 12 صف و 142 آل عمران آمده است.

ص: 158

بركت و جاودانى با چه لطف و محبتى كه در اين معامله از سوى خدا ابراز شده؟!.

لذا در حديثى مى خوانيم: هنگامى كه آيه فوق نازل شده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد بود آيه را با صداى بلند تلاوت فرمود و مردم تكبير گفتند، مردى از انصار خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و پرسيد راستى همين آيه بود كه نازل شد؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود آرى، مرد انصارى (از روى خوشحالى) گفت: بَيْعٌ رَبيحٌ لانُقيلُ وَ لانَستَقيلُ: «معامله اى است بسيار پر سود، نه تقاضاى فسخ آن را خواهيم كرد و نه فسخ آن را مى پذيريم».(1)

آن بيع را كه روز ازل با تو كرده ايم هرگز در آن حديث اقاله نمى رود

ضمناً از آيه فوق استفاده مى شود كه نه تنها شهيدان راه خدا، بلكه پيروزمندان در جهاد نيز مشمول چنين معامله اى با خدا هستند، همين قدر كه جان خود را در طبق اخلاص گذارده و به ميدان جهاد مى آورند مصداق معامله با خداست، و اينكه «يَقْتُلُونَ» (دشمن را مى كشند) مقدم بر «يُقْتَلونَ» (خود آنها شهيد مى شوند) شده است، دليل بر اين است كه هدف اصلى درهم كوبيدن دشمن است نه شهادت! بنابراين شهادت مقام والائى است كه در اين مسير عائد گروهى از سعادتمندان مى شود، اما هرگز جهاد به منظور نيل به شهادت انجام نمى شود، يا به تعبير روشن تر شهادت هدف نيست، بلكه گذرگاهى است در راه هدف.

***

5- ترك هواپرستى

ديگر از امورى كه به عنوان اسباب ورود در بهشت معرفى شده «ترس از خدا و مبارزه با هواى نفس» است، در آيه 40 و 41 نازعات مى فرمايد: «اما آن كس كه از مقام پروردگارش بترسد و نفس را از هوا و هوس باز دارد بهشت جايگاه اوست» (وَ امَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهى النَّفْسَ عَنِ الْهوى فَانَّ الْجَنَّةَ هِي الْمأوَى).

بدون شك رابطه نزديكى ميان «خوف از خدا» و «نهى نفس از هوى پرستى) است كه يكى به منزله درخت و ديگرى ميوه است، هنگامى كه خوف حق در اعماق روح انسان ريشه دار شد، ستيزى از درون


1- تفسير درالمنثور، طبق نقل تفسير الميزان، جلد 9، صفحه 429( طبع بيروت 405).

ص: 159

در برابر هواى نفس آغاز مى گردد، و مى دانيم سرچشمه تمام مفاسد و گناهانى كه در روى زمين است همان «هوى پرستى» است پس خود خدا سرچشمه همه اصلاحات است.

لذا در حديثى در ذيل آيه 43 فرقان ارَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ الهُهُ هَواهُ از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمده است: ما تَحْتَ ظِلِّ السَّماءِ مِنْ الهٍ يُعْبَدُ مِنْ دُوْنِ اللَّه اعْظَمُ عِنْدَ اللَّه مِنْ هَوىً مُتَّبَعٍ؛ «در زير آسمان هيچ بتى نزد خدا بزرگتر از هوى و هوسى كه از آن پيروى كنند نيست»!(1)

قابل توجه اينكه نقطه مقابل اين دو صفت (خوف از خدا و نهى نفس از هوى) در آيات قبل از آن در همان سوره نازعات دو وصف «طغيانگرى» و «مقدم داشتن دنيا بر آخرت» و نتيجه آن دوزخ شمرده شده است (وَ امَّا مَنْ طَغَى وَ اثَرَ الْحَياةَ الدُّنْيا فَانَّ الْجَحيمَ هِيَ الْمَأْوَى) و به راستى خمير مايه تمام بدبختى ها اين دو صفت و سرچشمه تمام نيك بختى ها آن دو صفت است (دقت كنيد).

به گفته بعضى از مفسّران سرچشمه هاى هفتگانه گناه كه در آيه 14 آل عمران آمده است: زُيِّنَ لِلنّاسِ حُبُّ الشِّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنينَ وَ الْقَناطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الأنْعامِ وَ الْحَرْثِ «محبت زنان و فرزندان و اموال هنگفت از طلا و نقره و اسب ها (و مركب ها) ى ممتاز و دام ها و زراعت ها در نظر مردم جلوه داده شده است» همه در هوى پرستى خلاصه مى شود، و سرچشمه هوى پرستى عدم معرفت و عدم خوف از خداست.(2)

در اينكه منظور از «مقام رب» در آيه مورد بحث چيست؟ مفسّران تفسيرهاى گوناگونى دارند: بعضى آن را اشاره به مواقف قيامت و از جمله موقف حساب مى دانند(3) و بعضى اشاره به مقام عدالت او مى دانند و همه اينها در حقيقت بازگشت به ترس از اعمال و گناهان مى كنند، زيرا خداوند «ارحم الراحمين» است و در ذات او چيزى كه مايه خوف انسان گردد نيست، ولى همان گونه كه مجرمان از ديدن قاضى عادل مى ترسند و از شنيدن نام محكمه و دادگاه وحشت مى كنند گنهكاران نيز از مقام عدل و حساب و علم خدا خائفند (دقت كنيد).

در حقيقت دوزخى در اين جهان است به نام دوزخ شهوات، و دوزخى در جهان ديگر دوزخ مجازات كه از اين دوزخ سرچشمه مى گيرد!.


1- تفسير درالمنثور، جلد 5، صحفه 72.
2- تفسير روح البيان، جلد 10، صفحه 327.
3- بنابراين« مقام ربه» به معناى« مقامه عند ربه» است.

ص: 160

اين بحث را با حديثى از امام صادق عليه السلام پايان مى دهيم فرمود: مَنْ عَلِمَ انَّ اللَّه يَراهُ وَ يَسْمَعُ ما يَقُولُ، وَ يَعْلَمُ ما يَعْمَلُهُ مِنْ خَيْرٍ اوْ شَرَّ، فَيَحْجُزُهُ ذلِكَ عَنِ الْقَبيحِ مِنَ الاعْمالِ، فَذلِكَ الذَّي خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى: «كسى كه مى داند خدا او را مى بيند و آنچه را مى گويد مى شنود، و آنچه را از نيك و بد عمل انجام مى دهد، و اين توجه او را از اعمال زشت باز مى دارد، او كسى است كه از مقام پروردگارش خائف است، و خود را از هواى نفس باز داشته».(1)

***

6- پيشگامان در ايمان

پيدايش هر آئين جديد الهى با سنت شكنى هايى همراه است، مخصوصاً آئينى همچون اسلام كه در محيط بسيار خرافى و آلوده به انواع مفاسد، و مملو از ارزش هاى كاذب و غلط ظاهر گشت.

بديهى است پيشگام شدن در ايمان به چنين پيامبرى كارى بسيار مشكل است و نياز به شهامت فراوان دارد، زيرا هميشه پيشگامان در ايمان مورد هجوم جاهلان متعصب قرار دارند و چون در اقليتند جان و مال و حيثيتشان همواره در خطر است.

بعلاوه آنها «اسوه اى» براى ديگران محسوب مى شود و سببى براى پيشرفت آئين حق در دنيا روى اين جهات چهارگانه پيشگامان امتياز بزرگى دارند و اينجاست كه قرآن مجيد وعده قطعى بهشت را به آنها داده و در آيه 10 سوره واقعه مى فرمايد: «و پيشگامان پيشگام، آنها مقربانند، و در باغ هاى پر نعمت بهشت جاى دارند» (وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ- اولئكَ الْمُقَرَّبُونَ- في جَنَّاتِ النَّعيمِ).(2)

اين در صورتى است كه «سابقون» را به معناى سابقون در ايمان تفسير كنيم، ولى بعضى از مفسّران آن را به سبقت در طاعة اللَّه (اطاعت فرمان خدا) يا سبقت در نمازهاى پنجگانه، يا جهاد، يا هجرت، يا توبه، تفسير كرده اند، در اين صورت نيز مى تواند شاهدى براى مقصود باشد، چرا كه پيشگامان در اين اعمال خير نيز اسوه و قدوه ديگرانند، و هم مردمانى ايثارگر و با شهامت و متوكل بر خدا، شايسته بهره مند شدن از جنات نعيمند.


1- تفسير نور الثقلين، جلد 5، صفحه 197، حديث 48( اصول كافى، جلد 2، صفحه 70( باب الخوف و الرجاء) حديث 101.
2- همين معنا در آيه 21 حديد و 133 آل عمران نيز آمده است.

ص: 161

در روايات اسلامى «سابقون» به اميرمؤمنان على عليه السلام كه نخستين مسلمان از جنس مردان بود، و گاه به چهار نفر «هابيل» و «مؤمن آل فرعون» و «حبيب نجّار» و «علي عليه السلام» تفسير شده كه هر كدام در عصر و زمان خود مصداق روشن و نمونه اتم از سبقت در ايمان و جهاد و اعمال خير بودند.(1)

قابل توجه اينكه نخستين موهبتى كه خداوند در اين آيات براى آنها قرار داده موهبت قرب به خدا است (اولئكَ الْمُقَرَّبُونَ) كه از تمام نعمت هاى عظيم و جنات النعيم برتر و بالاتر و والاتر است.

و با اينكه «جنات» (باغ هاى بهشت) بدون ذكر نعيم كه جمع نعمت است كافى براى اداى مقصود مى باشد ولى ذكر اين دو با هم تأكيد و اهميت بيشترى را در مورد نعمت هاى بهشت در بر دارد.

اين تعبير مى تواند اشاره به مطلب ديگرى نيز باشد كه باغ هاى بهشتى فقط كانون نعمت است، برخلاف باغ هاى دنيا كه اداره و نگهدارى و حفظ آن هميشه با زحمات فراوانى همراه بوده و هست، و هر زمان بيم آفت و فنا و نابودى درباره آن مى رود.

***

7- هجرت و جهاد

هجرت به معناى «دورى از كانون كفر و شرك و ظلم و گناه» در بسيارى از موارد تنها راه حل مشكلات مؤمنان و نيكان و پاكان است، آنها با دور شدن از چنين محيطى خود را مى سازند، و جمعيت خويش را آماده مى كنند، و جذب نيرو مى نمايند، تا براى جهاد و هجوم بر سردمداران شرك و ظلم آماده تر گردند.

اين همان كارى بود كه مسلمانان دوبار آن را انجام دادند: «هجرت خصوصى» گروهى از مسلمين از مكه به حبشه، و هجرت عمومى مسلمانان از مكه به مدينه سر فصل جديدى در تاريخ اسلام شد.

بديهى است ترك خانه و كاشانه و بستگان و دوستان، وطن مورد علاقه، كار بسيار مشكلى است، و مشكل ديگر آماده شدن براى جهاد و هجوم بر كانون كفر و فساد، و لذا قرآن مجيد مهاجران را با صراحت به نعمت هاى جاودان بهشتى بشارت داده است در آيات 20 تا 22 توبه مى فرمايد: «آنها كه ايمان آوردند و هجرت كردند، و در راه خدا با اموال و جانهايشان جهاد نمودند، مقامشان نزد خدا برتر است، و آنها رستگارانند- پروردگارشان آنها را به رحمت از سوى خود و خشنودى (خويش) و باغ هاى


1- براى آگاهى از اين احاديث به كتاب احقاق الحق، جلد 3، صفحه 114، و جلد 15، صفحه 345 به بعد و تفسير نور الثقلين، جلد 5، صفحه 209، حديث 18 و 19 و 20 و 21.

ص: 162

بهشتى كه در آن نعمت هاى جاودانه است بشارت مى دهد».

(الَّذينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا في سَبيل اللَّه بِامْوالِهِمْ وَ انْفُسِهِمْ اعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّه وَ اولئكَ هُمُ الْفائَزُونَ- يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوانٍ وَ جَنَّاتٍ لَهُمْ فيها نَعيمٌ مُقيمٌ).(1)

در اين آيه سخن از كسانى در ميان است كه داراى سه وصف «ايمان» و «هجرت» و «جهادند» (البته هريك از اين سه وصف رابطه علت و معلولى با وصف ديگر دارد، ايمان آنها سبب هجرت شد، و هجرت آنها مقدمه اى بر جهاد بود) و پاداش آنها نيز سه چيز قرار داده شده است: «رحمت الهى» و «خشنودى او» و «باغ هاى پر نعمت بهشت» به اين ترتيب در برابر هر كار نيكى پاداشى عظيم به آنها داده مى شود، ايمان سبب آمرزش گناهان مى گردد و هجرت موجب جلب رضايت حق، و جهاد با اموال و انفس سبب بهره مندى از باغ هاى پر نعمت بهشت است.

در ميان مفسّران معروف است كه «شيبه» و «عباس» هر كدام بر ديگرى تفاخر مى كردند، يكى مى گفت: من كليد دار خانه كعبه و آباد كننده مسجد الحرامم!.

و ديگرى مى گفت: منصب سقاية الحاج (آب رساندن به زوار خانه خدا) بر عهده من است! علي عليه السلام فرمود: افتخار من در اين است كه ايمان آورده ام و هجرت و جهاد كرده ام! آيه فوق نازل شد و برترى امام عليه السلام را بر همه آنها بيان كرد.(2)

مفسّران در اينجا بحث هاى فراوانى دارند كه چگونه قرآن مجيد درجه مؤمنان مهاجر مجاهد را برتر از غير مؤمنان شمرده است؟ در حالى كه غير مؤمنان اصلًا درجه اى ندارند، ولى در يك پاسخ كوتاه مى توان گفت: اولًا در مورد صفات تفضيلى بسيار مى شود كه در طرف مقابل اصلًا فضيلتى نيست، مانند وَلَعَبْدٌ مُؤمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكٍ: «بنده با ايمان از بت پرست بهتر است» (بقره 221) و امثال اين تعبير در قرآن و روايات و كلمات روزمرّه فراوان ديده مى شود.

از اين گذشته نفس عمل آبرسانى به حجاج و آباد كردن مسجد الحرام كار با فضيلتى است از هركس كه سر بزند، منتها اگر انجام دهندگان كافر و بى ايمان باشند اعمال نيك آنها حبط و بى اثر مى شود.


1- همين معنا در آيه 100 توبه هم آمده است.
2- شواهد التنزيل ابوالقاسم حسكانى ذيل آيه مورد بحث، صفحه 244 به بعد( با تلخيص) همين مضمون يا با كمى تفاوت در كتاب هاى فراوانى از اهل سنت نقل شده است( براى توضيح بيشتر به احقاق الحق، جلد 3، صفحه 122 تا 127 مراجعه فرماييد).

ص: 163

8- صبر و تحمل در برابر شدائد

مسأله استقامت خمير مايه همه كارهاى مثبت، و پايه اصلى هرگونه اطاعت و ترك معصيت است، بنابراين جاى تعجب نيست كه يكى از اسباب مهم ورود در بهشت شمرده شود، چنانكه در آيه 12 سوره دهر مى خوانيم «خداوند به آنها (نيكان) به خاطر صبرشان بهشت و لباس هاى حرير (بهشتى) پاداش داده است»:

«وَ جَزَاهُمْ بِمَا صَبَرُوا جَنَّةً وَ حَرِيراً».(1)

و به هنگام ورود در بهشت فرشتگان به آن ها خوشامد مى گويند: خوشامدى كه دليل عظمت مقام صابران است، مى گويند: «درود بر شما! به خاطر صبر و استقامتى كه داشتيد».

سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ (رعد 24).

مى دانيم آيه مورد بحث از آيات سوره دهر است كه به گفته گروه كثيرى از مفسّران شيعه واهل سنت درباره علي و فاطمه و زهرا و امام حسن و امام حسين عليهم السلام نازل شده، زيرا صبر و شكيبايى را در حد اعلى نشان دادند، و سه روز پى در پى، روزه خود را با آب افطار نمودند، و غذاى خويش را به «مسكين» و «يتيم» و «اسير» بخشيدند، اين همان صبر در برابر اطاعت است.

بديهى است صبر و شكيبايى در برابر مشكلات و مصائب زندگى و ايستادگى در مقابل حوادث سخت، و همچنين صبر و شكيبايى در برابر عوامل پرهيجان گناه و معصيت نيز از كليدهاى بهشت است.

قابل توجه اينكه در اين آيه از ميان تمام نعمت هاى بهشتى روى مسأله لباس هاى پر ارزش و زيبا تكيه شده است، اين مطلب يا به خاطر آن است، اين گروه از صابران علاوه بر اينكه غذاهاى خود را ايثارگرانه به گرسنگان مى دادند لباس هاى خويش را نيز به آنها مى بخشيدند و تنها به يك لباس ساده قناعت مى كردند، يا اينكه جمال ظاهر انسان در درجه اوّل با لباس است همان گونه كه جمال باطن با تقوى و پرهيزگارى است كه از آن در قرآن نيز به «لباس تقوى» تعبير شده.

9- ايمان و بقاء بر جاده مستقيم

1- همين معنا در آيات 21 تا 24 رعد و 75 فرقان نيز آمده است.

ص: 164

در بعضى ديگر از آيات قرآن روى مسأله استقامت (ثبات بر جاده مستقيم) در طريق ايمان و اطاعت حق تكيه شده است، چنانكه در آيات 13 و 14 احقاف مى فرمايد: «انَّ الَّذينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّه ثُمَّ اسْتَقامُوا فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاهُمْ يَحْزَنونَ اولئكَ اصْحابُ الْجَنَّةِ خالدِينَ فيها جَزَاءً بِما كانُوا يَعْمَلُون»: «كسانى كه گفتند پروردگار ما اللَّه است استقامت به خرج دادند نه ترسى بر آنهاست و نه غمى- آنها اصحاب بهشتند، و جاودانه در آن مى مانند، اين پاداش اعمالى است كه انجام مى دادند».(1)

«استقاموا» از ماده «استقامت» به معناى ملازمت راه مستقيم و ثبات بر خط صحيح است، به تعبير ديگر هم مفهوم اعتدال و دورى از هرگونه انحراف در آن است، و هم مفهوم ثبات، و اگر مى بينيم بعضى از اهل لغت آن را به معناى اعتدال تفسير كرده اند از همين نظر است.

راغب در مفردات مى گويد: «استقامت در مورد راهى گفته مى شود كه روى خط مستقيم قرار داشته باشد، و به همين جهت به راه حق، «صراط مستقيم» گفته مى شود، و استقامت انسان همان ملازمت طريق مستقيم است».(2)

لذا در مفهوم استقامت هم معناى صاف بودن طريق افتاده است و هم پايدارى و مقاومت، و بنابراين از امورى كه سبب ورود در كانون لطف خدا يعنى بهشت مى شود علاوه بر ايمان تداوم خط و راه صحيح و مستقيم است.

در بعضى از روايات كه از ائمه معصومين عليه السلام در تفسير اين آيه نقل شده آمده است «اسْتَقامُوا عَلى وَلايَةِ اميرِ الْمُؤْمِنينَ عليه السلام: «منظور استقامت و بقاء بر ولايت اميرمؤمنان علي عليه السلام است (كه خط مستقيم اسلام راستين مى باشد).(3)

و اينكه نخست سخن را از «ايمان» مى گويد (قالُوا رَبُّنا اللَّه) و بعد استقامت بر جاده صحيح را با «ثُمَّ» كه براى عطف با فاصله است بعد از آن مى آورد اشاره به اين است كه چنين عملى نتيجه چنان ايمانى است.

اين نكته نيز قابل دقت است كه سرچشمه نگرانى هاى انسان گاه امورى است كه در گذشته واقع شده، و بر آن اندوه مى خورد، و گاه نسبت به امور آينده است كه از آن بيمناك مى باشد، قرآن در آيه مورد بحث


1- آيات 30 و 31 سوره فصلت نيز همين معنى را مى رساند.
2- مفردات راغب، ماده قوم.
3- تفسير على بن ابراهيم ذيل آيه سوره فصلت كه مشابه آيه فوق است( جلد 2، صفحه 265) و همچنين در ذيل آيه مورد بحث( صفحه 297).

ص: 165

مى گويد: كسانى كه داراى اين دو صفت باشند نه اندوهى از گذشته دارند و نه بيمى از آينده (لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاهُمْ يَحْزَنُونَ).

اين سخن را با حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پايان مى دهيم: كسى خدمتش عرضه داشت: كارى به من بياموز كه به آن تمسّك جويم (و اهل بهشت شوم) پيامبر فرمود: قُلْ رَبّي اللَّه ثُمَّ اسْتَقِمَ: «بگو خداى من اللَّه است و بر آن بأيست» (كه سرمايه ورود در بهشت همين است) سپس سؤال كرد: مخوف ترين چيزى كه بايد از آن پرهيز كنم چيست؟ رسول خدا زبان خود را به دست گرفت و فرمود اين!!(1)

***

10- اطاعت خدا و رسول صلى الله عليه و آله و سلم

ديگر از كارهاى كليدى بهشت همان اطاعت فرمان خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است كه در آيه 13 نساء آمده: وَ مَنْ يُطِعِ اللَّه وَ رَسُوْلَهُ يُدْخِلْهُ جَنّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِها الأنْهارُ خالِديْنَ فيها وَ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ: «هركس اطاعت خدا و رسولش را كند، او را در باغ هايى از بهشت وارد مى سازد كه همواره از زير درختانش نهرها جارى است، جاودانه در آن مى مانند و اين پيروزى بزرگى است».(2)

تعبير به «جَنّات»، دليل بر تعدد باغ هاى بهشت است كه هر كدام يكى از مقامات عارفان و صالحان و نيكان و پاكان است.

و تعبير به تَجْري مِنْ تَحْتِها الأنْهارُ دليل بر خرّمى و سر سبزى اين باغ ها و نهايت لطف و زيبايى آنها است، زيرا درختانى كه در كنار نهرها قرار دارند هميشه خرّم و سرسبز و زيبا و پرطراوتند!

تعبير به خالِدينَ فيها (به طور جاويدان در آن مى مانند) علاوه بر اينكه احتمال فنا و سلب نعمت را كه معمولًا مايه نگرانى است از ميان مى برد، از آنجا كه به صورت «صيغه جمع» بيان نشان مى دهد كه بهشتيان از نعمت اجتماع و انس با يكديگر نيز بهره مندند، در حالى كه در آيه بعد از آن كه سخن از عصيان خدا و رسول و خلود در دوزخ مى گويد «خالداً» به صورت «مفرد» آمده كه نشان مى دهد آنها در آنجا از تنهايى نيز رنج مى برند، گويى هريك در يك سلول انفرادى در آتش دوزخ محبوسند.


1- تفسير ابوالفتوح رازى، جلد 10، صفحه 22.
2- همين معنا در آيه 17 سوره فتح نيز آمده است.

ص: 166

11- اخلاص

خلوص عقيده، خلوص عمل، و خلوص نيت يكى ديگر از كليدهاى بهشت است، چنانكه در آيات 39 تا 43 صافات مى خوانيم: «وَ ما تُجْزَوْنَ الا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ- الا عِبادَ اللَّه الْمُخْلَصينَ- اؤلئكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ- فَواكِهُ وَهُمْ مُكْرَمُونَ- في جَنَّاتِ النَعيمِ»: «شما جز به همان اعمالى كه انجام مى داديد جزا داده نمى شويد، مگر بندگان مخلص خدا كه براى آنها روزى معين و ويژه اى است، ميوه هاى گوناگون، و آنها مورد احترامند، در باغ هاى پر نعمت بهشت»!

در اين آيات پس از آنكه به كيفرهاى دردناك دوزخيان اشاره مى كند «مخلصين» را استثناء كرده، و مى گويد آنها از همه اين كيفرها بركنارند.(1)

اما بايد ديد «مَخلَصين» (با فتح لام) چه كسانى هستند؟ با دقت در آيات قرآن اين نكته مهم به دست مى آيد كه «مخلِص» (به كسر لام) يعنى كسى كه خود و اعمال و نيت خود را خالص كرده، غالباً در مواردى به كار رفته كه انسان در مراحل خودسازى بوده است، در حالى كه «مخلَص» (به فتح لام) يعنى خالص شدگان، بر كسانى اطلاق شده كه از نظر ايمان و معرفت و عمل به مقام والايى رسيده اند كه از قلمرو نفوذ وسوسه هاى شيطانى خارج شده و مصونيت يافته اند و ابليس در مقابل آنها سپر انداخته است، چنانكه قرآن از قول ابليس نقل مى كند: فَبِعِزَّتِكَ لأغْوِيَنَّهُمْ اجمعين الا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ: «به عزتت سوگند كه همه آنها را جز بندگان مخلصت! گمراه خواهم كرد» (سوره ص آيه 83).

در حقيقت ناخالصى هاى وجود انسان بر دو گونه است: بخشى از آن قابل تشخيص و رفع است، و بخشى از آن به قدرى باريك و مخفى است كه يا بر انسان پوشيده است، و يا اگر هم آشكار گردد قدرت براى برطرف ساختن آن را ندارد، هنگامى كه انسان در راه اخلاص قدم بگذارد و بخش اوّل از ناخالصى ها را كه توان اوست از روح و جان و اعمال خود برچيند، خداوند بزرگ به لطف و كرمش بخش دوّم را از او بر مى چيند، اينجاست كه شايسته نام «مخلَص» (خالص شده) خواهد بود.

عجيب اينكه خداوند براى اين دسته امتيازاتى قائل شده كه براى هيچيك از بندگانش قائل نشده


1- روشن است كه با اين حال استثناء منقطع است، همان گونه كه بسيارى از مفسّران تصريح كرده اند، ولى اگر كه« ما تجزون» خطاب به همه انسان ها اعم از مؤمن و كافر باشد در اين صورت استثناء متصل خواهد بود اما اين احتمال بعيد به نظر مى رسد.

ص: 167

است:

از جمله طبق آيات مورد بحث خداوند روزى ويژه اى از الطاف خفيه اش به آنها اختصاص داده است، آنها از جلوه هاى ذات پاك او لذت مى برند و از باده شهود باطن او سرمست مى شوند قلبشان از پيمانه شوق خدا لبريز، و سر تاپايشان غرق عشق و جذبه وصال او مى شود، اين همان است كه در يك اشاره كوتاه فرموده: اولئكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ «آنها روزى ويژه اى دارند».

ديگر از امتيازات آنها همان مصونيت از وسوسه هاى شياطين است كه در بالا به آن اشاره شد.

سوّمين امتيازشان رسيدن به مقام والاى عرفان است، آنها چنان معرفتى دارند كه مى توانند خدا را توصيف صحيح كنند، نه توصيفى آميخته با شرك جلى يا خفى، چنانكه در آيه 159 و 160 صافات مى خوانيم: سُبْحانَ اللَّه عَمّا يَصِفُونَ- الاعِبادَ اللَّه الْمُخْلَصينَ «منزل است خداوند از توصيفى كه آنها مى كنند، مگر بندگان مخلص خدا (كه توصيفى صحيح از هرگونه عيب و نقص دارند).

به اين ترتيب معرفتشان از همه برتر، مصونيتشان در برابر شيطان و هواى نفس از همه بيشتر، و پاداششان در قيامت از همه والاتر است، و اين است جزاى مخلَصين (اللَّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُخْلَصينْ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ).

***

12- صدق و راستى

در ميان اعمال انسان كمتر عملى به زيبايى و جذابيت «صدق و راستى» است، و از آيات و روايات به خوبى بر مى آيد كه وزن آن در ترازوى عمل نيز بسيار سنگين است، چرا كه يكى از والاترين اوصاف اولياء اللَّه محسوب مى شود، و قرآن نيز آن را يكى از كليدهاى عمده بهشت شمرده، چنانكه در آيه 119 مائده مى گويد: «هذا يَوْمُ يَنْفَعُ الصّادِقينَ صِدْقُهُمْ لَهُمْ جَنّاتٌ تُجْري مِنْ تَحْتِهَا الانْهارُ خالِدينَ فيها ابداً»: «امروز (روز قيامت) روزى است كه راست گفتن راستگويان به آنها سود مى بخشد، براى آنها باغ هايى از بهشت است كه از زير درختانش نهرها جارى است، و جاودانه در آن خواهند بود».(1)

روشن است كه منظور صدق و راستى در دنياست، صدق در عقيده، صدق در گفتار، و صدق در عمل


1- در اين آيه،« هذا» مبتدا و« يوم» خبر آن و جمله« ينفع ...» مضاف اليه« يوم» است.

ص: 168

كه هريك، نشانه اى از نشانه هاى مسلّم تقوى است، وگرنه صدق و راستى در آخرت كه محل تكليف نيست، مفيد نخواهد بود، به علاوه اوضاع در آن روز چنان است كه هيچكس جز راستگويى راه ديگرى ندارد، حتى گنهكاران اگر موقتاً حقايق را انكار كنند به زودى متوجه مى شوند كه اين كارشان بيهوده است، لذا سرانجام به همه گناهان خويش اعتراف خواهند كرد!

ضمناً از اين تعبير استفاده مى شود كه تمام اعمال نيك را مى توان در صدق و راستى خلاصه كرد، و با كمى دقّت، تحليل منطقى آن نيز روشن است، چرا كه همه گناهان بازگشت به عدم صداقت انسان در ادعاى ايمان و اسلام مى كند، وگرنه كسى كه قانونى را به رسميّت مى شناسد چگونه مى تواند در عمل به مخالفت با آن برخيزد؟

اهميت صدق بدان پايه است كه وسيله اصلى آزمايش افراد شمرده شده، چنانكه در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم لاتَنْظُروا الى كَثْرَةِ صَلاتِهِمْ وَصَوْمِهِمْ، وَ كَثْرَةِ الْحَجِّ وَ الْمَعْرُوفِ، وَطَنْطَنَتِهِمْ بِالليلِ، وَلكِنْ انْظُرُوا الى صِدْقِ الْحَديثِ، وَ اداءِ الأمانَةِ؟: «نگاه به فزونى نماز و روزه و حج و كارهاى نيك و سر و صداى آنها در شب (براى عبادت) نكنيد، ولكن نگاه به راستى گفتار و اداء امانت آنها كنيد».(1)

و در حديث ديگرى از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: انَّ الصِّدْقَ يَهْدي الَى الْبِرِّ وَ الْبِرُّ يَهْدي الَى الْجَنَّةِ: «صدق و راستى هدايت به نيكى مى كند و نيكى هدايت به سوى بهشت».

و به اين ترتيب صدق و راستى كليد بهشت است.

***

13- خود سازى و تزكيه نفس

بدون شك بهشت جاى نيكان و پاكان است، و لذا در قرآن با صراحت آن را به عنوان پاداشى براى چنان اشخاصى ذكر كرده است، در آيه 75 و 76 طه: از زبان «ساحران فرعونى» بعد از پيروزى معجزه موسى عليه السلام بر سحر آنان، و ايمان آوردن و تسليم شد نشان در برابر موسى عليه السلام، ورد تهديدهاى فرعون و فرعونيان، مى گويد: «آنها كه با ايمان و عمل صالح در محضر پروردگارشان حاضر شوند درجات عالى دارند، اين درجات عالى همان باغ هاى جاويدان بهشتى است كه از زير درختانش نهرها جارى است،


1- بحارالانوار، جلد 68، صفحه 9، حديث 13.

ص: 169

جاودانه در آن مى مانند، و اين است پاداش كسى كه خود را پاك و پاكيزه كند»! (وَمَنْ يَأْتِهِ مُؤْمِناً قَدْ عَمِلَ الصّالِحاتِ فَاولئكَ لَهُمْ الدَّرَجاتُ الْعُلى جَنّاتُ عَدْنٍ مِنْ تَحْتِهَا الأنْهارُ خالِدينَ فيها وَ ذلِكَ جَزا، مَنْ تَزَكّى).

«تَزَكّى» از ماده «تزكيه» به معناى پاكسازى است كه هم پاكى عقيده را شامل مى شود و هم پاكى گفتار و عمل را، و در حقيقت بهشت جايى است كه از هر نظر پاك و پاكيزه است، و طبيعى است كه غير پاكان را در آن راهى نيست.

بعضى از مفسران گفته اند كه در اين آيه «درجات عالى بهشت» براى كسانى قرار داده شده كه داراى ايمان و عمل صالح و تزكيه اند، بنابراين مانعى ندارد كه «درجات پائين تر» از آن كسانى باشد كه در عين داشتن ايمان، اعمال نيك و بد را به هم آميخته و گاه مرتكب خلاقى شده اند (ولى حتى آنها نيز تا شستشو و پاك نشوند به بهشت كه محل پاكان است راه نخواهند يافت) به اين نكته نيز بايد توجه داشت كه احتمال داده شده اين قسمت از آيات از زبان ساحران فرعونى نباشد بلكه مستقيماً كلام خود پروردگار باشد، ولى مى دانيم نتيجه هر دو در اينجا يكى است.

***

14- «انفاق» و «استغفار»

استغفار از گناهان، و توبه به درگاه پروردگار، و انفاق در وسعت و پريشانى، و فرو بردن خشم و عفو و گذشت، و عدم اصرار بر گناه، مجموعه اى است كه در آيات سوره آل عمران (133 تا 136) نويد بهشت درباره آن داده شده است، مى فرمايد: (وَسارِعُوا الى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمواتُ وَ الأرْضُ اعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ» سبقت جوييد براى رسيدن به مغفرت پروردگارتان و بهشتى كه وسعت آن پهنه آسمان و زمين است، و آماده براى پرهيزگاران شده».

سپس به شرح طبقات آنها پرداخته آنان را كسانى توصيف مى كند كه در شادى و غم در راه خدا انفاق مى كنند، و خشم خويش را فرو مى برند، و از گنهكاران مى گذرند، و نيكوكارند و كسانى كه وقتى مرتكب كار زشتى مى شوند، يا به خود ستم مى كنند، به ياد خدا افتاده، و از گناهان خويش توبه مى نمايند (الَّذينَ يُنْفِقُونَ في السَّرّاءِ وَ الضَرّاءِ وَ الْكاظِمينَ الْغيْظَ وَ الْعافينَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّه يُحِّبُّ الْمُحْسِنينَ- وَ الذَّينَ اذا فَعَلَوا فاحِشَةً اوْ ظَلَمُوا انْفُسَهمْ ذَكَرَوُا اللَّه فَاستتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ ...).

ص: 170

و در پايان بار ديگر به آنها نويد بهشت مى دهد، و مى گويد: «پاداششان آمرزش پروردگار و باغ هاى بهشتى است كه از زير درختانش نهرها جارى است» (اولئكَ جَزائُهُمْ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ جَنّاتٌ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الأنْهارُ ...).

مسارعت و سبقت جستن به سوى مغفرت اشاره به پيشى گرفتن بر اسباب مغفرت است، لذا بعضى آن را به اسلام تفسير كرده، و بعضى به ادا فرائض، و بعضى به هجرت، و بعضى به نمازهاى پنجگانه، و بعضى به جهاد و بعضى به توبه كه هر كدام از اسباب آمرزش الهى است، و مجموع اين امور مايه سرعت و سبقت به سوى بهشت است، و لذا در آيات بعد از آن به مسأله انفاق و استغفار و عفو و گذشت و احسان كه سر فصل هاى مهمى از اسباب مغفرت و كليدهايى براى گشودن درهاى بهشت مى باشد اشاره شده.

جالب اينكه نظير همين معنا با يك تفاوت مختصر كه «سابِقُوا» بجاى «سارِعُوا» قرار گرفته در آيه 21 سوره حديد آمده است، مى فرمايد: (سابِقُوا الى مَغْفِرَةِ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنّةِ عَرْضُهَا كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الأرْضِ).

مسلم است «سارعوا» كه از باب «مفاعله» و به معناى سرعت گرفتن در برابر يكديگرى مى باشد نتيجه اش همان مسابقه و پيشى گرفتن بر يكديگر است (دقت كنيد).

ولى بعضى از مفسّران «سارعوا» را تنها به معناى مبادرت يا شدت تفسير كرده، و معناى باب مفاعله را ناديده گرفته اند.

به هر حال اين تعبيرات نشان مى دهد كه دنيا ميدان مسابقه اى است براى انسان ها، و مقصد نهائى اين مسابقه همان وصول به مغفرت و بهشت با آن وسعت بى نظير.

درباره وسعت بهشت در همين جلد به خواست خدا سخن خواهيم گرفت.

***

15- خوف از خدا

ترس از خداوند يعنى ترس از عدالت و حساب و كتاب و مجازات او سپرى است در برابر انواع گناهان و عامل نيرومند بازدارنده اى است در مقابل ظلم و فساد و عصيان، و به همين دليل از كليدهاى بهشت شمرده شده است چنانكه در آيه 46 رحمن مى فرمايد: «براى كسى كه از مقام پروردگارش بترسد

ص: 171

دو باغ بهشتى است» (وَلِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ).

در تفسير «مقام ربه» دو احتمال ذكر كرده اند: گاه گفته اند منظور از آن احاطه علمى پرودرگار نسبت به تمامى اعمال و نيات انسان است، و گاه گفته اند منظور ايستادن انسان در برابر دادگاه عدل خدا در قيامت است (در اين صورت آيه تقديرى دارد و در تقدير چنين است: (مقامه بين يدي ربّه).(1)

هريك از اين دو تفسير را انتخاب كنيم چنين خوفى سرچشمه ترك معاصى و شهوات مى شود، چنانكه در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: مَنْ عَلِمَ انَّ اللَّه يَراهُ وَ يَسْمَعُ ما يَقُولُ مِنْ خَيْرٍ و شَرٍّ فَيَحْجُزُهُ ذلِكَ عَنِ الْقَبيحِ مِنْ الأعمالِ، فَلَهُ جَنَّتانِ: «كسى كه بداند خداوند او را مى بيند و آنچه از خير و شر مى گويد مى شنود، و اين علم و آگاهى او را از اعمال قبيح باز دارد، براى او دو باغ بهشتى است».(2)

درباره «جنتان» (دو بهشت) نيز تفسيرهاى مختلفى ذكر شده:

1- منظور بهشت «مادى» و «معنوى» است، همان چيزى كه در سوره آل عمران آيه 15 از آن تعبير به «جَنَّاتُ تَجْري مِنْ تَحْتِها الأنْهارُ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّه» شده است كه اولى باغ هايى است كه از زير درختانش نهرها جارى است، و دوّمى خشنودى معبود محبوب حقيقى يعنى خداوند است.

2- بهشت اوّل در برابر ايمان، و بهشت دوّم در برابر اعمال صالح است.

3- بهشت اوّل در برابر اطاعت، و ديگرى در برابر ترك گناه است.

4- بهشت اوّل پاداش عمل است و دوّمى تفضل الهى است.

البته هيچكدام از اين تفسيرها دليل خاصى ندارد هرچند تفسير اوّل از همه مناسب تر به نظر مى رسد، و جمع ميان آنها نيز كاملًا ممكن است.

***

16- تولى و تبرّى

دوستى دوستان خدا، و دشمنى با دشمنان حق، يا به تعبير ديگر همسويى با نيكان و پاكان، و ناهماهنگى با بدان و شروران، يكى ديگر از كليدهاى بهشت است كه در آيات قرآن به آن اشاره شده، در آيه 22 مجادله مى فرمايد:


1- هر دو احتمال در تفسير« مجمع البيان» و« الميزان» ذكر شده است.
2- « مجمع البيان»، جلد 9 و 10، صفحه 207.

ص: 172

«هيچ جمعيتى را كه ايمان به خدا روز قيامت دارد نمى يابى كه با دشمنان خدا و رسولش دوستى كنند، هر چند پدران، يا فرزندان، يا برادران، يا خويشاوندان آنها باشند» (لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّه وَ الْيَوْمِ الآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حادَّ اللَّه وَ رَسُولَهُ وَلَوْ كانُوا آبائهُمْ اوْ ابْنائهُمْ اوْ اخْوانَهُمْ اوْ عَشيرَتَهُمْ).

سپس مى افزايد: «آنها كسانى هستند كه خدا ايمان را بر صفحه قلوبشان رقم زده و با روحى از سوى خودش آنان را تقويت نموده، و آنها را در باغ هايى از بهشت وارد مى كند كه نهرها از زير درختانش جارى است» (اولئكَ كَتَبَ في قُلُوبِهِمْ الأيْمانَ وَ ايَّدَهُمْ بِرُوْحٍ مِنْهُ وَ يُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الأنْهارُ ...) (مجادله 22).

در ذيل آيه نيز اشاره به پاداش معنوى آنها با اين تعبير شده: رَضِيَ اللَّه عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ: «هم خدا از آنها خشنود است و هم آنها از خدا خشنودند» و بالاخره تاج افتخار «اولئكَ حِزْبُ اللَّه» را بر سر آنها زده است!

ناگفته پيداست كه در يك قلب دو محبت جمع نمى شود، يا محبت خدا يا محبت دشمنان خدا، بنابراين نيرومندترين علاقه هاى خويشاوندى و دوستى هنگامى كه در برابر علاقه به خدا قرار گيرد مسلّماً كمرنگ و بى رنگ خواهد شد، بعلاوه مسأله تنها مسأله علاقه نيست، بلكه علاقه مقدمه اى است براى همسويى و همگامى در تمام برنامه ها، در ظلم ظالمان، و فساد مفسدان و گناه مجرمان، و حزب اللَّه از اين بيگانه اند.

تعبير به اولئكَ في قُلُوبِهِمُ الأيمانَ (در دل هاى آنها ايمان نوشته شده): تعبيرى است بسيار زنده و پر معنا، زيرا نوشتن آن هم با دست تواناى خداوند، آن هم بر صفحه قلوب همه بيانگر رسوخ حقيقت ايمان در وجود آنها و تثبيت كامل آن است.

آرى چنين افرادى كه مؤيد به روح القدس نيز هستند شايسته نام «حزب اللَّه» و مظهر تولى و تبرى در برابر اويند.

***

17- اهتمام به نماز

در سوره معارج از آيه 22 تا 34 مجموعه صفاتى را (ضمن بيان نه صفت) بيان مى كند و به دنبال آن

ص: 173

وعده بهشت به صاحبان آنها مى دهد، اين صفات عبارتند از مداومت بر نماز، قرار دادن حق ثابتى در اموال براى محرومان، ايمان به روز جزا، ترس از عذاب پروردگار، حفظ دامان از بى عفتى، اداء امانت، وفاى به عهد، اداء شهادت به حق، و محافظت بر آداب و شرايط و روح نماز، و به دنبال آن مى فرمايد:

«اولئكَ في جَنّاتٍ مُكْرَمُونَ» «اين گوره با عظمت، در باغ هاى بهشتى گرامى داشته مى شوند» تعبيرى كه هم واجد نعمت هاى مادى و هم روحانى است جالب اينكه: اين صفات نه گانه از نماز شروع مى شود، و به نماز پايان مى يابد، با اين تفاوت كه در مرحله نخست از مداومت بر نماز سخن مى گويد، و در مرحله آخر از محافظت بر آن كه تفسير به حفظ آداب و شرايط و خصوصيات آن شده است، آداب و شرايطى كه هم ظاهر نماز را از فساد و بطلان حفظ مى كند، هم روح نماز را كه حضور قلب است تقويت مى نمايد، و هم موانعى را كه سد راه قبول آن است، همچون خوردن اموال حرام، نوشيدن شراب، غيبت و امثال آن، از بين مى برد.

به اين ترتيب آغاز اعمال خير نماز است، و پايان آنها نيز نماز مى باشد، و اتفاقاً از نظر برنامه زمانى نخستين چيزى كه بر انسان بالغ واجب مى شود نماز، و آخرين چيزى كه تا پايان عمر نيز همراه اوست، نماز است.

جالب اينكه محافظت انسان نسبت به نماز طرفينى است، هم او بايد نماز را از فساد خلل حفظ كند و هم نماز انسان را از تباهى و فساد محافظت مى كند و شاهد آن «انَّ الصَّلوة تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ» است.

اين سخن را با حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پايان مى دهيم فرمود: مَنْ حافَظَ عَلَيْها كانَتْ لَهُ نُوراً وَ بُرْهاناً وَ نَجاةً يَوْمَ الْقِيامَةِ: «هركس نماز خود را محافظت كند نماز براى او مايه نور و روشنايى و آگاهى و نجات در روز قيامت است».(1)

***

نتيجه

آنچه در بالا، در هفده عنوان، بيان شد بخشى از مهمترين اسباب ورود در كانون بزرگ رحمت الهى و


1- تفسير« روح البيان»، جلد 10، صفحه 167.

ص: 174

مواهب و نعمت هاى او يعنى بهشت است، كه از يكسو بيانگر نظام ارزشى اسلام در زمينه اسباب نجات در قيامت است و از سوى ديگر انگيزه هاى نيرومندى براى انجام اين اعمال مهم انسانى و اخلاقى و اجتماعى محسوب مى شود، و بدون شك الهام گرفتن از آنها مى تواند يك انسان را به بالاترين اوج تكامل و تربيت و افتخار برساند.

خداوندا! توفيق به دست آوردن اين كليدهاى سعادت را از ما سلب مفرما.

ص: 175

2- نعمت هاى جسمانى بهشت

اشاره

اشاره

در بحث معاد جسمانى اين حقيقت به خوبى روشن شد كه از نظر قرآن مجيد معاد هم جنبه جسمانى دارد و هم جنبه روحانى، چرا كه انسان در آن صحنه با جسم و روح حاضر مى شود، و طبعاً بايد در هر دو جنبه غرق مواهب و بركات الهى گردد.

آنها كه نعمت هاى بهشتى را همه معنوى و روحانى مى پندارند، و آياتى كه دلالت بر نعمت هاى جسمانى مى كند همه را به زبان كنايه فرض مى كنند، در حقيقت از اين نكته غافلند كه انحصار نعمت هاى بهشتى به نعمت هاى روحانى مفهومش نفى معاد جسمانى است كه برخلاف صريح آيات قرآن است.

و اصولًا چنانكه در بحث معاد جسمانى گفتيم «جسم» و «روح» دو همزاد به هم پيوسته اند، همان گونه كه در اين جهان جدا از يكديگر نمى توانستند به تكامل ادامه دهند، در آن جهان نيز براى بهره گيرى از مواهب الهى جدا از يكديگر نمى توانند باشند (دقت كنيد).

به هر حال نعمت هاى جسمانى بهشت مانند نعمت هاى معنوى بسيار متنوع و گسترده و جالب و دل انگيز است و قرآن روى آن بسيار تكيه كرده است تا از اين طريق توجه همه انسان ها را به اعمال و صفات و فضائل كه سرچشمه اين مواهب است جلب كند (و مى دانيم نوع بشر بيش از آنچه به نعمت هاى روحانى مى انديشد توجّه به مواهب جسمانى دارد) و در عين حال- چنانكه در فصل بعد خواهيم ديد- فصل مهمى براى بيان نعمت هاى معنوى و لذات روحانى بهشت گشوده است كه اگر از نظر گستردگى بيان در حدّ نعمت هاى مادى نيست ولى از نظر كيفيت و معناى، بسيار بر آن پيش مى گيرد.

با اين اشاره به شرح فشرده نعمت هاى مادى بهشت باز مى گرديم، و آنها را تحت عناوين زير بررسى مى كنيم:

1- باغ هاى بهشتى.

2- سايه هاى لذّت بخش.

3- مساكن و قصور.

ص: 176

4- فرش ها و ارائك.

5- غذاها و ظرف ها.

6- شراب هاى طهور.

7- برترين شراب بهشتى.

8- ظروف و جام ها.

9- لباس ها و زينت ها

10- همسران بهشتى.

11- خادمان و ساقيان.

12- پذيرايى كنندگان.

13- پيش پذيرايى.

14- نعمت هايى كه به تصور نمى گنجد.

در هريك از موضوعات بالا آيات متعددى در قرآن مجيد به چشم مى خورد اكنون به سراغ آنها مى رويم، و از هر چمنى گلى مى چينيم:

***

1- باغ هاى بهشتى

از مجموع آياتى كه در اين زمينه در قرآن آمده است به وضوح استفاده مى شود كه بهشت در مجموع به صورت باغ هايى فوق العاده عالى و بى مانند است كه اصولًا قابل مقايسه با باغ هاى اين جهان نيست، و آنچه در قرآن از آن ترسيم شده شبح كمرنگى است كه براى ما ساكنان دنيا قابل درك مى باشد، و گرنه حقيقت آن ماوراء درك ماست.

در بيش از يكصد آيه از قرآن مجيد، از بهشت تعبير به «جنّات» (باغ ها) يا «جنّت» (باغ) يا «جنّتان» (دو باغ) شده است.

در آيه 13 نساء مى خوانيم: وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَناتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الأنْهارُ: «هركس اطاعت خدا و رسولش كند او را وارد باغ هايى از بهشت مى كند كه نهرها از زير درختانش جارى است».

ص: 177

و در آيه 221 بقره مى خوانيم: وَ اللَّه يَدْعُوا الَى الْجَنَّةِ وَ الْمَغْفِرةِ بِاذْنِهِ: «خداوند دعوت به سوى باغ بهشت و آمرزش گناهان، به اذن و فرمانش مى كند».

و در آيه 46 رحمان آمده: وَلِمنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ: «براى كسى كه از مقام پروردگارش خائف باشد، دو باغ بهشتى است».

اين كلمات (جنّات، جنّتان و جنّة) از مادّه «جنّ» (بر وزن فَنّ) به معناى پوشانيدن است، و به گفته راغب در مفردات به معناى پوشانيدن چيزى از حسّ است، و بر همين اساس، مشتقّات فراوانى دارد:

«جَنّة» به معناى باغ است به خاطر اينكه زمينش زير درختان پوشيده است، و يا به تعبير ديگر زمينش با درختان پوشانيده شده است، ولى مقاييس اللغه مى گويد: بهشت را از اين جهت جنّت مى گويند كه پاداشى است كه امروز از اهل ايمان مستور است، ولى اين معنا بعيد به نظر مى رسد زيرا باغ هاى دنيا را نيز جنّت مى گويند، و اين نيست مگر به خاطر پوشيده بودن زمين هايش به وسيله درختان (دقت كنيد).

و نيز «جنين» به بچّه اى گفته مى شود كه در شكم مادر از نظرها پوشيده است.

«جنان» (بر وزن امان) به قلب گفته مى شود چرا كه در سينه از نظر، پوشيده است.

«مِجَنّ» (بكسر ميم و فتح جيم و تشديد نون) به معناى سپر است و به گفته مقاييس اللغه به هر وسيله دفاعى در جنگ، جُنّه (بضم جيم) گفته مى شود، در مقابل «سلاح» كه جنبه تهاجمى دارد.

«جِن» و «جان» به موجود زنده اى گفته مى شود كه از نظرها پنهان است.

به مارهاى عظيم، يا مارهاى خانگى، جن و جان نيز گفته مى شود و اين به خاطر تشبيه آنها به «جن» است (چون تصور عامّه اين بوده كه جن موجود مخفى خطرناكى است، اين مارها نيز چنين هستند).

به استخوان هاى سينه نيز «جَناجِن» گفته مى شود (شايد از اين جهت كه سپرى براى حفظ قلب محسوب مى شود).

«جُنون» به معناى ديوانگى است به خاطر پوشانده شدن عقل و هوش.

«جنون الليل» و «جنان الليل» به معناى پوششى است كه تاريكى شب بر همه چيز مى افكند.

به هر حال آنچه در اينجا براى ما مورد توجه است، اين است كه باغ هاى بهشت باغ هايى است بسيار پردرخت به گونه اى كه زمين هاى آن در زير درختان پوشانده شده.

در ده ها آيه از قرآن مجيد، بعد از ذكر «جنّات» (باغ هاى بهشتى) جمله تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الأنْهارُ آمده

ص: 178

است كه نشان مى دهد باغ هاى بهشتى دائماً آب از كنار درختانش مى گذرد، و يا به تعبير ديگر شاخه هاى درختانش بر آب ها سايه افكنده، و آب ها زير آن قرار گرفته است (دقت كنيد).

اين به خاطر آن است كه اولًا آب و درخت وقتى در كنار هم باشد منظره فوق العاده جالبى دارد، گويى هر كدام بدون ديگرى ناقص است و كمبود در آن احساس مى شود ثانياً طراوت هميشه مخصوص باغ ها و درختانى است كه آب مرتباً از كنار آن عبور مى كند، اما درختانى كه آب دائم ندارند و گهگاه از خارج، آب براى آنها مى آورند آن طراوت و شادابى و سرسبزى را ندارند، اصولًا حيات و زندگى درخت با آب است، و بايد اين مايه حيات هميشه در كنار آن باشد.

جالب اينكه در روايتى آمده است: انَّ انْهارَ الْجَنَّةِ لَيْسَتْ في اخادِيْدَ، انَّما تَجْري عَلى سَطْحِ الجَنَّةِ مُنْضَبِطَةً بِالقُدْرَةِ حَيْثُ شاءَ اهْلُها!: «نهرهاى بهشت در شكاف ها و گودى ها جريان ندارد، بلكه همه آنها روى سطح زمين قرار گرفته و به قدرت پرودرگار به هر سو كه اهل بهشت اراده كنند جريان پيدا مى كنند»!.(1)

عجبتر اينكه نه تنها درختان بهشتى نهرها از زير آنها عبور مى كند، بلكه از بعضى آيات مختلف استفاده مى شود كه غرفه هاى بهشتى نيز روى نهرها بنا شده است، و نهرها از زير آنها جارى است! چنانكه در آيه 58 عنكبوت مى خوانيم: وَالذَّينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَنُبَوِّئَنَّهُم مِنَ الجَنَّةِ غُرْفُاً تَجْري مِنْ تَحتِها الأنْهارُ: «كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند آنها را در غرفه هايى از بهشت جاى مى دهيم كه نهرها در زير آن جارى است»!.(2)

***

2- سايه هاى بهشتى

در آيات بسيارى اشاره به سايه هاى بهشتى شده است از جمله در آيات سوره واقعه مى خوانيم: وَ اصْحابُ الْيَمينِ ما اصْحابُ الْيَمينِ- في سِدْرٍ مَخْضُودٍ- وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ- وَ ظِّلٍ مَمْدُودٍ- وَ مَاءٍ مَسْكُوبٍ «و اصحاب يمين چه اصحاب يمينى؟! آنها در سايه درخت سدر بى خار قرار دارند، و در سايه درخت طلح پر برگ (طلح درختى است خوشرنگ و خوشبو) و سايه كشيده و گسترده در كنار آبشارها» (واقعه 27 تا


1- تفسير قرطبى، جلد 1، صفحه 206.
2- همين مضمون در آيه 20 زمر نيز آمده است.

ص: 179

31).

مى دانيم سايه درختان لطيف ترين و زيباترين سايه هاست، نه مانند سايه هاى خيمه ها و اطاق هاى تاريك است، و نه فاقد جريان هوا، و از سوى ديگر رطوبت ملايم برگ ها سايه را تلطيف مى كند، و بوى خوش درختان و شكوفه ها و گل ها به آن لطف بيشترى مى بخشد.

سايه هاى بهشتى هميشگى است، و لذا آرامش انسان را هرگز بر هم نمى زند اكُلُها دائمٌ وَ ظِلُّها: «ميوه ها و سايه هايش دائمى است» (رعد 35).

و گاه از آن تعبير به «ظِلِّ ظَليلْ» شده است مى فرمايد وَ نُدْخِلُهُمْ ظِّلًا ظَليلًا «آنها را در سايه هايى كه هرگز قطع نمى شود وارد مى كنيم» (نساء 57).(1)

روى اين جهات روشن مى شود كه هواى بهشت مطبوع ترين و جالب ترين و دل انگيزترين هواها است، چنانكه در آيه 13 انسان مى خوانيم: لايَرَوْنَ فيها شَمْساً وَ لا زَمْهَريْراً: «اين در حالى است كه بهشتيان نه آفتاب سوزان را در آنها مى بينند و نه سرما را»(2)(3).

***

3- قصرهاى بهشتى

در آيات متعددى از قرآن مجيد نيز اشاره سربسته اى به مسكن بهشتيان آمده است، و با تعبيرات مختلفى از آن ياد شده.

در آيه 72 توبه مى فرمايد: وَ مَساكِنَ طَيِّبَةً في جَنَّاتِ عَدْنٍ «و مسكن هاى پاكيزه اى در باغ هاى جاويدان بهشت»- همين تعبير در آيه 12 صفّ نيز آمده است.

«طَيِّبةَ» معناى بسيار جامعى دارد كه تمام مزايا را شامل مى شود در اصل به معناى چيزى است كه مورد پسند و كاملًا دلخواه باشد، و براى انسان «طِيبِ نفس» حاصل شود، و يا زندگى در آن از هر نظر پاك و پاكيزه و شايسته باشد، و به اين ترتيب همه آنچه درباره مسكن مورد انتظار است در اين واژه جمع است!.


1- جالب اينكه ظل ظليل به معناى سايه سايه دار است كه در مجموع كنايه از سايه كامل و هميشگى و عالى است- در آيات متعدد ديگرى نيز اشاره به مسأله سايه ها شده است، مانند رعد 35 پس 56 و مرسلات 41.
2- « زمهرير» از ماده« زمهر» به معناى شدّت سرما يا شدت غضب است، و در اينجا معناى اوّل مراد است.
3- همين معنا در آيات 30 واقعه و 56 يس و 41 مرسلات نيز آمده است.

ص: 180

ولى در آيه 75 فرقان از آن تعبير به «غرفه» شده كه به معناى عمارت هاى طبقه بالا است، مى فرمايد:

اولئكَ يُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا: «خداوند به پرهيزگاران و عباد الرحمن (بندگان خاص خدا) غرفه هاى بهشتى به خاطر صبر و استقامتشان پاداش مى دهد».

«غُرْفَه» از ماده «غَرْف» (بر وزن بَرْف) به معناى برداشتن چيزى و تناول آن است، و «غرفه» به آن چيزى گفته مى شود كه بر مى دارند و تناول مى كنند (مانند مقدار آبى كه انسان از چشمه براى نوشيدن بر مى دارد) سپس به قسمت هاى فوقانى ساختمان و طبقات بالاى منازل اطلاق شده گويى آنها را از روى زمين به بالا برده اند، و در اينجا ممكن است اشاره به برترين منزلگاه ها و درجات عالى بهشت باشد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه غرفه ها هوايى لطيف تر، مناظرى بهتر، و محلى آرامتر براى سكنى هستند، و از اين جهات مطلوبند، و تعبير به «غرفه» اشاره به اين ويژگى هاست.

و لذا در آيه 37 سبا مى خوانيم وَهُمْ في الْغُرُفاتِ آمِنُونَ: «آنها در غرفه هاى بهشتى در نهايت آرامش و امنيتند» و در آيه 20 زمر به تعبير ديگرى در اين زمينه برخورد مى كنيم مى فرمايد: لَهُمْ غُرَفٌ مِنْ فَوْقِها غُرَفٌ مَبْنِيَّةٌ تَجْري مِنْ تَحْتِها الأنْهَارُ: «براى آنها (پرهيزگاران) غرفه هائى است و بر فراز آن، غرفه هايى ديگر و از زير آنها نهرها جارى است».

و بالاخره در آيه 51 و 52 دخان هنگامى كه اشاره به محل اقامت بهشتيان مى كند، مى فرمايد: انَّ الْمُتَّقينَ في مَقامٍ امينٍ في جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ: «پرهيزگاران در جايگاه امن و امان قرار دارند- در ميان باغ ها و چشمه ها»!.

در اينجا دو نكته قابل توجه است:

1- در بعضى از آيات قرآن (مانند آيه 12 سوره صف كه در بالا به آن اشاره شد) در ميان تمام نعمت هاى بهشتى اشاره به «مساكن طيبه، شده، اين به خاطر آن است كه يكى از مهمترين اسباب آرامش و آسايش انسان مسأله «مسكن» است آن هم مسكن پاك و پاكيزه از هرگونه آلودگى ظاهرى و باطنى، و امن و امان كه انسان با فكر راحت در آن بيارامد! (توجه داشته باشيد كه واژه «مسكن» نيز از ماده «سكون» به معناى آرامش گرفته شده).

2- در قرآن مجيد چند چيز مايه آرامش شمرده شده است:

خانه هاى مسكونى مناسب چه در دنيا و چه در آخرت:

ص: 181

واللَّه جَعَلَ لكم مِنْ بُيُوتِكُم سَكَناً (نحل 80) همسران يكدل و مناسب، وَ مِنْ آياتِهِ انْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ انْفُسِكُمْ ازْواجاً لِتَسْكَنُوُا الْيها (روم 21).

و نيز شب مايه آرامش معرفى شده وَجَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً (انعام 96).

و دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حق مؤمنان زكات ده انَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ.

و آرامش حاصل از ايمان: هُوَ الَّذي انْزَلَ السَّكينَةَ في قُلُوبِ الْمُؤْمنينَ (فتح 4). البته بعضى از اين امور جنبه مادى دارد و بعضى جنبه معنوى.

4- فرش ها و ارائك

ديگر از نعمت هاى جالب بهشت فرش هاى بسيار زيبا و نفيس و دل انگيز و تخت هاى گوناگون است.

در آيه 45 رحمن (سوره اى كه مجموعه اى از نعمت هاى مختلف بهشتى در آن آمده است) مى خوانيم: مُتَّكِئينَ عَلَى فُرُشٍ بَطائنُها مِنْ اسْتَبْرَقٍ «اين در حالى است كه آنها بر فرش هايى تكيه كرده اند (نشسته اند) كه آستر آنها از پارچه ابريشمين ضخيم است».

جالب اينكه گرانقيمت ترين پارچه هاى دنيا آستر اين فرشهاست! بنابراين قسمت روئين آن چيزى است كه از لطافت و زيبايى و ارزش در وصف نمى گنجد، و به گفته بعضى از مفسّران از امورى است كه قرآن درباره آن مى گويد: «هيچكس نمى داند چه نعمت هايى كه مايه روشنى چشم است خدا براى او پنهان كرده است» فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اخْفِي لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ اعْيُنٍ (سجده 17).

در حديثى نيز از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است ظَواهِرُها نُورٌ يَتَلألا!: «قسمت روئين آن فرش ها نورى است درخشنده»!.(1)

در آيه 16 غاشيه به تعبير ديگرى در اين زمينه برخورد مى كنيم كه ضمن توصيف نعمت هاى گوناگون و روحپرور بهشتى مى فرمايد: وَزَرابِيُّ مَبْثُوثَةٌ: «در آنجا فرش هاى بسيار زيبا و نفيس گسترده شده».

«زرابيّ» «زَرْبِيَّة» (بر وزن شرقيه) به گفته بعضى از ارباب لغت در اصل از واژه فارسى «زربفت» گرفته شده، پارچه اى كه بجاى نخ، الياف طلا در آن به كار رفته، و گاه به معناى پارچه هاى گرانقيمت بسيار جالب و زيبا تفسير شده است.(2)


1- تفسير قرطبى، جلد 9، صفحه 6349.
2- التحقيق فى كلمات قرآن الكريم ماده زرب.

ص: 182

بعضى از ارباب لغت و مفسّران گفته اند كه «زرابى» جمع «زربى» (به كسر زاى) و «زربيّه» در اصل به معناى انواع گياهان است، هنگامى كه رنگ سرخ و زرد و سبز در آن به هم مى آميزد، به همين جهت به پارچه ها يا فرش هايى كه رنگ هاى متنوع زيبايى دارد نيز اطلاق مى گردد(1) بعضى نيز آن را به معناى فرش هايى كه خواب نرم و جالبى دارد تفسير نموده اند.

توصيف اين فرش ها به «مبثوثه» به معناى گستردن آنها، و يا پراكنده بودن در مكان هاى مختلف است.

در همين سوره در آيه قبل از آيه فوق به تعبير ديگرى برخورد مى كنيم كه مربوط به بالش ها و پشتى ها است، مى فرمايد: وَ نَمارِقُ مَصْفُوفَةٌ: «در آنجا پشتى هايى بر تخت ها وجود دارد كه صف داده شده است»!.

«نَمارِقُ» جمع «نُمْرُقَه» (بر وزن غُلْغُلَة) به گفته «صحاح اللغه» به معناى پشتى كوچكى است كه بر آن تكيه مى كنند (و گاه به هنگام استراحت آن را در دامن نهاده بر آن تكيه مى نمايند).

در آيه 76 سوره رحمن نيز به تعبير ديگرى در زمينه فرش هاى بهشتى برخورد مى كنيم، مى فرمايد:

مُتَّكِئينَ عَلَى رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَ عَبْقَرِيّ حِسانٍ: «ساكنان بهشت بر تخت هايى تكيه زده اند كه با زيباترين پارچه هاى سبز رنگ پوشانيده شده».

«رُفْرَفِ» به گفته راغب در مفردات در اصل به معناى برگ هاى پراكنده درختان است، سپس به بعضى از پارچه هاى رنگارنگ كه شبيه منظره باغ هاست اطلاق شده، بعضى از ارباب لغت رفرف را به معناى دامنه خيمه (و مانند آن) كه با حركات باد تكان مى خورد دانسته اند (حركت بال هاى پرندگان را نيز «رفرفه» مى گويند).(2)

بعضى نيز آن را به معناى پارچه هاى سبز رنگى كه از آن نوعى فرش (يار و تختى) درست مى كنند، مى دانند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه اين واژه به معناى باغ ها و سبزه ها (يا پارچه هاى خواب دار) باشد كه با


1- تفسير مراغى، جلد 30، صفحه 133- قاموس اللغه ماده زرب.
2- مقاييس اللغه.

ص: 183

وزش باد تكان مى خورد، زيرا «رَفْرَف» در بسيارى از متون لغت به معناى دنباله هاى خيمه و پارچه هايى آمده كه با وزش باد حركت مى كند، «ابوالفتوح رازى» در تفسير خود مى گويد «رفرف» مرغزارهاى بهشت باشد كه پر از گياه سبز و تازه است!.

امّا «عَبْقَرِي» از ماده «عَبْقَر» (بر وزن جعفر) به گفته «صحاح اللغه» و «مفردات»، در اصل نام محلى است كه عرب آن را سرزمين جنيان و پريان مى پنداشتند. سپس هر چيز عجيب و نادر الوجود و جالب يا هر شخص دانشمند ماهرى را به آن نسبت داده و «عبقرى» گفتند، و جمع آن «عباقره» است (1) و به هر حال ريشه اصلى به دست فراموشى سپرده شده و بر اشخاص فوق العاده بزرگ و اشياء گرانبها و نفيس اطلاق مى شود، و در آيه فوق توصيفى است براى پارچه هاى بسيار جالب و زيبا و بى نظير بهشتى.

بعضى نيز گفته اند: «عبقر» نام شهرى بوده كه بهترين پارچه هاى ابريشمى را در آن مى بافتند.(2)

***

امّا در مورد تخت هايى كه بهشتيان بر آن مى نشينند و از آن لذّت مى برند، در قرآن مجيد گاهى تعبير از آن به «سُرُر» جمع «سرير» شده چنانكه در آيه 15 و 16 واقعه مى فرمايد: عَلى سُرُر مَوْضُونَةٍ مُتَكِئينَ عَلَيْها مُتَقابِلينَ: «مقربان بر تخت هايى كه به هم پيوسته وصف كشيده است قرار دارند- در حالى كه بر آنها تكيه كرده و روبروى يكديگرند».

اين تعبير در پنج آيه از قرآن مجيد تكرار شده، در يك مورد (مانند آيه فوق) توصيف به «مُوْضُونَة» شده است كه از ماده «وَضْن» (بر وزن وزن) در اصل به معناى «بافتن زره» است، سپس به هر چيز بافته شده اى كه تاروپود آن محكم باشد اطلاق شده، در اينجا ممكن است اشاره به اين باشد كه تخت هاى بهشتى بافت هاى مخصوصى از لؤلؤ و ياقوت و جواهرات، و يا اليافى از طلا و نقره دارند، و يا اينكه اشاره به قرار گرفتن آنها با نظم خاصى در كنار يكديگر و روبروى هم مى باشد كه هر كدام از اين ها را بعضى از مفسّران گفته اند.

و در بعضى از آيات نيز توصيف به «مَصْفُوفَةٌ» شده مانند مُتَّكِئينَ عَلَى سُرُرٍ مَصْفُوفَة (طور- 20) و در بعضى «مَرْفُوعَةٌ» مانند فيها سُرُرٌ مَرْفُوعَةٌ (غاشية- 13) كه اوّلى اشاره به صف اندر صف بودن تخت هاى بهشتى، و دوّمى اشاره به ارتفاع و بلندى آنها مى كند.


1- بعضى از ارباب لغت و مفسّران در اين جمع ايراد كرده اند چرا كه منسوب به چيزى جمع بسته نمى شود مگر آنكه واژه اى قبلًا جمع بسته شود مثلًا گفته شود عباقر، و بعد نسبت داده شود( عباقرى) و تازه جمع ميان نسبت و صيغه جمع نيز مطلوب ادباء نيست.
2- تفسير ابوالفتوح رازى ذيل آيه فوق.

ص: 184

بلند بودن تخت هاى بهشتى يا به خاطر آن است كه بهشتيان بتوانند با جلوس بر آنها بر تمام مناظر زيباى اطراف خود مسلّط باشند، و يا اشاره به بالا بودن ارزش و اهميت آنها، و يا پاكى و قداست و ارزش والاى معنوى آنهاست، و يا همه اينها.

به هر حال تخت هاى بهشتى به صورت مجموعه هاست، تا بهشتيان بتوانند از لذّت انس با يكديگر بهره كافى بگيرند، همان گونه كه در دو آيه از قرآن تنها تعبير به «عَلَى سُرُرٍ مُتَقابِلينَ» آمده است كه به معناى قرار گرفتن روبه روى يكديگر است (حجر 47 و صافات- 44).

نكته قابل توجه اينكه «سُرُرْ» جمع «سرير» از ماده «سُرورْ» به معناى خوشحالى است، گويى نشستن بر تخت ها عموماً و تخت هاى بهشتى خصوصاً خود از اسباب نشاط و خوشحالى است، بعلاوه مربوط به مجالس انس و سرور است.

***

و گاه تعبير به «ارائكْ» شده است: اين تعبير در پنج آيه قرآن درباره تخت هاى بهشتى آمده است، در يك مورد مى فرمايد: مُتَّكِئينَ فيها عَلَى الأرائكِ: «مؤمنان صالح در باغ هاى بهشتى بر تخت ها تكيه زده اند» (كهف- 31).

همين تعبير با كمى تفاوت در آيه 56 سوره يس آمده «في ظِلالٍ عَلَى الأرائكِ مُتَّكِئُونَ) و عيناً در آيه 13 انسان، و در دو آيه عَلَى الأرائِكِ يَنْظُرُونَ: «بر تخت ها نشسته و تماشا مى كنند» ديده مى شود (مطففين 23 و 35).

«ارائكْ» جمع «اريكَهْ» به گفته بسيارى از مفسّران (مانند مجمع البيان، قرطبى، فخر رازى و روح المعانى) به معناى تخت هايى است كه در حجله ها مى زنند و بعضى آن را به معناى تخت سايبان دار تفسير كرده اند و در اصل به گفته راغب در مفردات از «اراك» كه نام درخت معروفى است و عربها از آن سايبان درست مى كردند گرفته شده، و يا از «ارُوكْ» به معناى اقامه و توقف است.

ابوالفتوح رازى ذيل آيه 13 سوره انسان صريحاً مى گويد «سرير» و «اريكه» دو معناى متفاوت دارد كه يكى سايبان دار، و ديگرى بى سايبان است.

اتفاقاً تعبيرات آيات نيز گواه بر اين معناست، زيرا سخن از «سرر» در مواردى مطرح شده است كه

ص: 185

بهشتيان مجلس انسان با يكديگر دارند و در برابر هم مى نشينند و سخن مى گويند، در حالى كه «ارائك» مربوط به جلسات خصوصى آنهاست و در آن موقع كه با همسران خود خلوت مى كنند، چنانكه در آيه 56 سوره يس مى خوانيم: هُمْ وَازْواجُهُمْ في ظِلالٍ عَلَى الأرائكِ مُتَّكِئُونَ: «آنها و همسرانشان در سايه ها بر تخت ها مخصوص تكيه كرده اند».

و از اينجا مى توان نتيجه گرفت كه اگر قرآن مى گويد: مُتَّكِئينَ فيها عَلَى الأرائكِ لا يَرَوْنَ فيها شَمْساً وَ لازَمْهَرِيْراً: «بهشتيان در آنجا بر تخت هاى سايبان دار تكيه كرده و در آنجا نه آفتاب سوزان مى بينند و نه سرماى سخت» (انسان- 13)

ممكن است اشاره به اين باشد كه تابش آفتاب مربوط به زمانى است كه روى اين تخت هاى مخصوص نشسته اند هرچند براى اين آيه تفسير ديگرى نيز هست كه قبلًا به آن اشاره شد.

جالب اينكه در قرآن مجيد پنج آيه درباره سريرهاى بهشتى، و پنج آيه درباره اريكه ها آمده است، و اشارات متساوى به زندگى خصوصى و عمومى بهشتيان در آنها شده است.

درباره اوصاف اين سريرها و تخت ها، و زيبايى ها خير كننده آنها مطالب زيادى در اخبار و روايات ديده مى شود كه براى رعايت اختصار از شرح آنها خود دارى شد.

***

5- غذاهاى بهشتى

غذاهاى جسمانى بهشتيانى به گونه اى كه از قرآن استفاده مى شود كاملًا متنوع است، ولى از مجموع آيات قرآنى استفاده مى شود كه غذاهاى عمده بهشتيان از جنس ميوه هاست، اين معنا تحت عنوان «فاكِهَة» و «فَواكِه» و «ثَمَرةْ» و «ثَمَرات» و «اكُل» در آيات بسيارى مطرح شده است.

در بعضى از آيات مى فرمايد: فيها مِنْ كُلِّ فاكِهَةٍ زَوْجانِ: «در آن دو باغ بهشتى كه مخصوص خدا ترسان است از هر نوع فاكهه اى دو گونه مختلف وجود دارد» (رحمن 52)

به گفته مقاييس اللغة «فاكِهَة» در اصل از ماده «فكه» گرفته شده كه به معناى خشنودى خاطر است، و ميوه ها را عموماً «فاكهه» مى مانند، چرا كه سبب خشنودى خاطر مى شود و «مفاكهه» به معناى مزاح و لطائف كلام آمده است و «فاكه» به معناى آدم خوش مشرب و مزّاح است.

ص: 186

بسيارى معتقدند كه «فاكهه» تمام اقسام ميوه ها را شامل مى شود، و راغب در مفردات همين معنا را تقويت مى كد، در حالى كه از بعضى نقل شده كه «فاكهه» تمام ميوه ها جز انگور و انار است (يا جز رطب و انار است) اين به خاطر آن است كه در آيه 68 سوره رحمن اين دو ميوه، بر فاكهه، عطف شده است، و چنين پنداشته اند كه داخل در مفهوم فاكهه نيست، در حالى كه آيه مزبور دلالتى بر اين معنا ندارد، بلكه بسيار مى شود كه افراد خاص را بعد از عام به خاطر اهميتى كه دارند صريحاً ذكر كرده و بر آن عطف مى كنند.

تعبير به «زوْجان» در مورد ميوه هاى بهشتى به عقيده جمعى اشاره به اين است كه تمام اين ميوه ها بدون استثناء دو نوع است: نوعى از آن در دنيا وجود دارد، و نوع ديگرى است كه هرگز شبيه و نظير آن را كسى نديده، بعضى نيز گفته اند اين تعبير اشاره به تنوع ميوه هاى بهشتى است كه هر كدام از ديگرى بهتر و لذيذتر و جالبتر است.

در آيه 20 واقعه تنوع ميوه هاى بهشتى به اين صورت بيان شده: وَ فاكِهَةٍ مِمّا يَتَخَيِّرُونَ: «هر نوع ميوه اى كه مايل باشند به آنان تقديم مى كنند»!.

و در 42 مرسلان آمده است وَ فَواكِهُ مِمّا يَشْتَهُونَ «و انواع ميوه هايى كه به آن تمايل دارند».

در بعضى از آيات نيز روى ميوه هاى خاصى به عنوان ميوه هاى بهشتى تكيه شده مى فرمايد: فيها فاكِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمّانٌ «در آن دو باغ ميوه بهشتى و نخل (رطب) و انار است» (سوره رحمن آيه 68).

بعضى از مفسّران در اينجا دقتى به خرج داده و گفته اند بيان اين دو ميوه به خاطر تفاوت زيادى است كه از جهات مختلف در ميان آن دو است، يكى شيرين و ديگرى غير شيرين، يكى گرم و ديگرى خنك، يكى داراى ماده غذايى و ديگرى فاقد آن، يكى ميوه مناطق گرمسير و ديگرى مناطق سرد سير يكى درختش بسيار بلند و ديگرى كوتاه، گويى قرآن با اين بيان مى خواهد به تمام انواع ميوه هايى كه در ميان اين دو قرار دارد اشاره كند.(1)

و در جاى ديگر مى فرمايد: وَحَدائقَ وَ اعْناباً: «خداوند براى پرهيزگاران باغ هاى خرم و سر سبز (پر ميوه) و انگورها قرار داده» (نبأ 32).

و در آيه ديگر آمده است: في سِدْرٍ مَخْضُودٍ وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ: «آنها در سايه درخت سدر بى خار و درخت


1- تفسير فخررازى، جلد 29، صفحه 134.

ص: 187

موز متراكم قرار دارند».

غالب مفسّران «طَلْح» را به معناى «درخت موز» تفسير كرده اند كه برگ هايى بسيار پهن و سبز و زيبا، و ميوه اى شيرين دارد، و «مَنْضُود» از ماده «نَضْد» به معناى «متراكم» است كه اشاره به خوشه هاى موز است كه روى هم قرار گرفته اند.

بعضى نيز «منضود» را اشاره به تراكم برگ هاى اين درخت مى دانند، و با توجه به اينكه درخت سدر برگ هاى بسيار كوچك، و درخت موز برگ هاى بسيار پهن و گسترده دارد ذكر اين دو درخت در دو آيه پشت سر هم اشاره لطيفى به تمام انواع درخت هاى بهشتى است كه در ميان اين دو قرار دارد.(1)

***

در قرآن مجيد علاوه بر ذكر انواع ميوه ها به عنوان غذاهاى بهشتيان اشاره كمرنگ و مختصرى روى مسأله «لَحْم» (گوشت) به طور عام و «لَحْمِ طَيْرٍ» (گوشت پرندگان) به طور خاص، شده است: در يك مورد بعد از ذكر بخش مهمى از نعمت هاى بهشتى مى افزايد: وَامْدَدْناهُمْ بِفاكَهِةٍ وَلَحْمٍ مِمّا يَشْتَهُونَ (2):

«همواره از انواع ميوه ها و گوشت ها از هر نوع تمايل داشته باشند در اختيارشان مى گذاريم» (طور 22).

جمله «مِمّا يَشْتَهُونَ» (از هر نوع بخواهند) معناى وسيعى دارد كه انواع اين غذا را از هر قسم و به هر كيفيت شامل مى شود.

و در جاى ديگر بعد از ذكر انواع نعمت هاى بهشتى و انواع ميوه ها مى فرمايد: وَلَحْمِ طَيْرٍ مِمّا يَشْتَهُونَ: «و گوشت پرندگان از هر نوع كه بخواهند».

مقدم داشتن ميوه ها در هر دو مورد ظاهربه خاطر اين است كه ميوه ها غذايى بهتر، و عاليتر و لذات بخش تر است، تا آنجا كه گروهى معتقدند غذاى طبيعى انسان همان ميوه است و انسان را موجودى «ميوه خوار» مى دانند، به همين دليل انسان هرگز نمى تواند از گوشت به صورت طبيعى استفاده كند، بلكه هميشه بايد تغييراتى در آن بدهد و با اشياء ديگرى بياميزد تا قابل استفاده گردد، در حالى كه ميوه به همان صورت طبيعى و بدون تغيير براى او مطبوع است، از اين گذشته خوردن ميوه قبل از غذاى


1- تفسير فخررازى، جلد 29، صفحه 162.
2- امددناهم از ماده« امداد» به معناى عطاى پى در پى يا مستمر است، و در اصل به معناى مدد رساندن است، بعضى از ارباب لغت مانند صاحب قاموس آن را به معناى تأخير اجل و ادامه حيات معناى كرده اند كه با معناى قبل تفاوت زيادى ندارد.

ص: 188

گوشتى لطف خاصى دارد.

***

6- شراب هاى طهور

نوشيدنى ها و شراب هاى طهور بهشتى همچون ميوه ها و غذاهاى آن كاملًا متنوع و نشاط آفرين است، و قرآن با تعبيرات مختلفى به استقبال آن رفته است.

جالب اينكه بسيارى از آنها به صورت نهرها است كه به چهار قسمت آن در آيه 15 سوره «محمّد» صلى الله عليه و آله و سلم اشاره شده است، مى فرمايد: مَثَلُ الجَنَّةِ التّى وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فيها انْهارٌ مِنْ ماءٍ غَيْرِ آسِنٍ وَ انْهارٌ مِنْ لَبَنٍ لَمْ يَتَغَيّرْ طَعْمُهُ وَ انْهارٌ مِنْ خُمْرٍ لَذَّةٍ لِلّشارِبيْنَ وَ انْهارٌ مِنْ غَسَلٍ مُصَفّىً: «وصف بهشتى كه به پرهيزگاران وعده داده چنين است كه در آن نهرهايى از آب صاف و خالص است كه هرگز بوى آن تغيير نكرده، و نهرهايى از شير كه طعم آن دگرگون نگشته، و نهرهايى از شراب (طهور) كه مايه لذت نوشندگان است، و نهرهايى از عسل تصفيه شده»!

اين چهار نوشيدنى كه در چهار نهر بهشتى (نه در يك نهر، بلكه هر كدام در نهرها جارى است) مجموعه اى از انواع مختلف نوشيدنى ها را بيان مى كند، آب براى رفع عطش، شير براى تغذيه، عسل براى لذت وقوت و شراب طهور براى نشاط!

اين نوشيدنى ها چنان آفريده شده كه هرگز گذشت زمان باعث فساد و دگرگونى آنها نمى شود، و هميشه طراوت و تازگى نخستين خود را دارد، گويى بهشت محيطى است كه حتى يك ميكرب مزاحم و فاسد كننده در آن وجود ندارد، محيطى است پاك از هرگونه آلودگى.

قابل توجّه اينكه آب هاى دنيا بر اثر طول زمان بد بو يا بد رنگ مى شود، ولى نهرهاى آب بهشتى چنان است كه هميشه به همان حالت اوّل صاف و زلال و خوشبو است.

شيرهاى دنيا با گذشت زمان به زودى تغيير كرده، و طعم شيرين آن مبدل به ترشى كه مقدمه فساد و خرابى است مى شود، ولى شيرهاى بهشتى هميشه تازه و گوارا و شيرين است.

خمر و شراب دنيا نوشيدنش لذت بخش نيست چون همه آنها را توصيف به تلخى و بد طعمى مى كنند، و آنها كه مى نوشند به خاطر مستى حاصل از آن، اما شراب هاى پاك بهشتى نوشيدنش

ص: 189

لذتبخش، و نشاطش روحانى است نه شيطانى.

عسل هاى دنيا نيز در بسيارى از موارد آميخته با ناخالصى هاست ولى عسل بهشتى از هر نظر مصفى است.

اين نكته نيز قابل توجه است كه قرآن مجيد عسل را جزء نوشيدنى ها شمرده، و حتى در آيه سوره نحل كه درباره زنبوران عسل سخن مى گويد: مى فرمايد: يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ الْوانُهُ: «از درون شكم آنها نوشيدنى خاصى خارج مى شود به رنگ هاى مختلف» (نحل 69).

اين تعبير شايد به خاطر آن است كه اگر عسل به صورت نوشيدنى خورده شود (شربت عسل) لذتبخش تر و مفيدتر و نيرو بخشتر است.

در آيات «سوره دهر» كه انواع نعمت هاى بهشتى براى ابرار و نيكان ذكر شده به چند قسمت ديگر از شراب هاى بهشتى اشاره شده است مى فرمايد: انَّ الابْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً- عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّه يُفْجِّرُونَها تَفْجيراً: «ابرار نيكان) از جامى مى نوشند كه با كافور (نوعى از عطر و بوى خوش) آميخته است- چشمه اى است كه بندگان خاص خدا از آن مى نوشند و به هر جا بخواهند آن را جارى مى كنند» (دهر 5 و 6).

و در چند آيه بعد از آن مى افزايد: وَيُسْقَونَ فيها كَاْساً كانَ مِزاجُها زَنْجَبيلًا- عَيْناً فيها تُسَمّى سَلْسَبيلًا: «آنها از جام هايى در بهشت سيراب مى نوشند كه لبريز از شراب طهورى است كه با زنجبيل آميخته شده- از چشمه اى در بهشت كه نامش سلسبيل است» (دهر 17 و 18).

و در چند آيه بعد مى فرمايد: وَسَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً: «و پروردگارشان شراب طهور به آنها مى نوشاند» (شرابى كه ساقيش خداست و پاك و پاك كننده از تمام پليدى هاست!) (دهر 21).

در اين آيات نيز اشاره به چند شراب پاكيزه بهشتى شده است: نخست شراب مخصوصى كه آرام بخش است، زيرا كافور در لغت معانى متعددى دارد، يكى از آنها بوى خوش ديگر ماده سفيد رنگى است كه در خنگى و سفيدى ضرب المثل است و بوى تند مخصوص دارد و آرامبخش درست نقطه مقابل زنجبيل است كه گرم و داغ است (زنجبيل هان ريشه معطر و خوش بويى است كه در ادويه غذاها و گاه در نوشابه ها به كار مى رود).

به نظر مى رسد كه عرب دو نوع شراب با دو حالت مختلف داشته، يكى به اصطلاح محرك و

ص: 190

نشاطآور، و ديگرى سست كننده و آرام بخش كه اوّلى را با زنجبيل مى آميخته و دوّمى را با كافور، و از آنجا كه حقايق مربوط به جهان ديگر در قالب الفاظ جهان ما مى گنجد، چاره اى جز اين نيست كه اين الفاظ با مفاهيم وسيع تر و والاتر براى بيان آن حقايق عالى استخدام شود.

جمعى از مفسّران نيز گفته اند كافور چشمه اى است در بهشت كه در سفيدى و خنكى و خوش بويى همچون كافور است ولى طعم و زيان آن را ندارد (بايد دانست كه كافور معمولى يك نوع صمغ است كه آن را از درختى در جنوب چين يا كشور هند مى گيرند و مصارف طبّى دارد) امّا تفسيرى كه در بالا گفتيم مناسب تر به نظر مى رسد چرا كه شراب كافور در مقابل شراب زنجبيل قرار گرفته است.

قابل توجه اينكه قرآن مى گويد اين شراب زنجبيلى از چشمه اى در بهشت گرفته مى شود كه نامش «سلسبيل» است! بسيارى معتقدند كه واژه «سلسبيل» از «سَلاسَه» به معناى روانى گرفته شده و اشاره به نوشيدنى بسيار لذيذى است كه با راحتى در دهان و گلو جارى مى شود و كاملًا گواراست.

بعضى نيز آن را از ماده «تسلسل» كه به معناى حركت پى در پى است مى دانند و باز اشاره به روان بودن آن است.

بعضى نيز اين واژه را مركب از دو كلمه «سال» و «سبيل» كه به معناى طلب كردن راه است، مى دانند و آن نيز اشاره به روانى و گوارايى است.

به هر حال از مجموع همه تفسيرها به خوبى استفاده مى شود كه چشمه سلسبيل داراى شرابى است لذيذ و كاملًا گوارا.

سومين نوشيدنى بهشتى كه در آيات فوق به آن اشاره شده بود همان «شراب طهور» است كه ساقى آن خداست، و اثر آن پاك كردن تمام آلودگى جسم و جان است (و اين شراب مانند دو قسمت سابق مخصوص گروه ابرار و نيكان مى باشد) به عكس شراب دنيا كه هم نجس و هم ناپاك است و هم آلوده كننده جسم و جان.

جمعى از مفسّران گفته اند اين شراب نوعى نوشيدنى است كه آن را بعد از غذاهاى بهشتى مى خورند و همه فضولات درونى را پاك مى كند، و فقط چيزى به صورت عرق خوشبو و معطر از پوست تنشان تراوش مى كند! در تفسير فخر رازى اين معنا به عنوان روايتى ذكر شده است.

در تفسير الميزان اشاره به پاكسازى هاى روحانى اين «شراب طهور» شده كه آلودگى هاى غفلت از

ص: 191

خداوند و حجاب هاى مانع از توجه به او را بر مى دارد.

در تفسير «منهج الصادقين» از امام صادق عليه السلام آمده است «چون مؤمن شراب طهور بياشامد ما سوى اللَّه را فراموش كرده و به تمام معنا متوجه خداوند مى شود».(1)

***

در سوره مطففين باز ضمن شرح نعمت هاى بهشتى «نيكان» مى فرمايد: يُسْقَوْنَ مِنْ رَحيقٍ مَخْتُومٍ: «آنها از شراب زلال دست نخورده و سربسته اى سيراب مى شوند».

سپس مى افزايد: خِتامُهُ مِسْكُ وَ في ذلِكَ فَلتيَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ: «مُهرى كه بر آن نهاده شده از مشك است، علاقه مندان بايد در كسب چنين نعمتى بر يكديگر پيشى گيرند»!

و در پايان مى فرمايد: وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنيمٍ عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ: «اين شراب ممزوج با تسنيم است، همان چشمه اى كه مقربان از آن مى نوشند»!

واژه «رَحيقْ» به گفته غالب مفسّران به معناى شراب خالصى است كه از هرگونه غش و آلودگى بر كنار باشد، بعضى نيز افزوده اند زلال و درخشان روشن باشد.

«مَحْتُومْ» به معناى «مهر نهاده» است كه امروز به جاى آن تعبير در بسته و پلمپ شده به كار مى بريم، و تأكيد مجددى بر پاكى و خلوص و دست نخوردگى آن است.

و اينكه مى فرمايد: «خِتامُهُ مِسْكٌ» اشاره به چيزى است كه در گذشته و امروز معمول بوده و هست كه براى اطمينان از دست نخورده بودن چيزى آن را در ظرفى مى نهادند و در آن را با ريسمان يا مفتولى مى بستند، سپس آن را گره زده و روى گره مقدارى گل سفت يا خمير يا لاك و گاهى سرب مى نهادند، و روى آن مهر مخصوصى مى زدند، به طورى كه راه يافتن به درون ظرف جز با شكستن آن مهر ممكن نبود، و لذا هميشه بعد از دريافت چنين ظرفى اوّل نگاه به مهر آن مى كردند كه آيا دست نخورده است يا نه؟

عرب از آن تعبير به «مَخْتُوم» (مهر نهاده) مى كرد.

جالب اينكه در آيات فوق مى فرمايد: مهرى كه بر اين ظرف هاى دست نخورده مى نهند از مشك است كه ماده عطر آگين بسيار معروفى است، چون بهشتيان اين مهر را بشكنند بوى عطر مشك در فضا


1- منهج الصادقين، جلد 10، صفحه 110( طبق نقل تفسير اثنى عشرى ذيل آيه مورد بحث).

ص: 192

پراكنده مى شود.

براى اين آيه تفسيرهاى ديگرى نيز كرده اند كه هيچكدام مناسب با ظاهر آيه نيست.

«تَسْنيم» از مادّه «سَنَم» (بر وزن صَنَم) در اصل به گفته مقاييس به معناى علو و ارتفاع است، و «سَنامُ بَعيرٍ» به معناى كوهان شتر مى باشد، و به همين مناسبت بر بلند شدن شعله هاى آتش و ابرها از سطح زمين و همچنين دود و سنبل گياهان اين واژه اطلاق شده است، بنابراين «چشمه تسنيم» به معناى چشمه اى است كه سبب بالا بردن و ارتفاع است شايد از اين نظر كه مقربّان با شرب آن به مقام قرب الهى و فناى در نور حق نزديك و نزديكتر مى شوند.

بعضى نيز گفته اند چشمه تسنيم، چشمه اى است كه در طبقات بالاى بهشت قرار دارد، و از آنجا سرازير مى شود، و گاه شرابى است كه از آسمان بهشت فرو مى ريزد، «مقرّبان» آن را به طور خالص مى نوشند و براى «ابرار» مقدارى از آن را با «رحيق مختوم» كه نوع ديگرى از شراب هاى بهشتى است مخلوط مى كنند!.

جمع ميان اين معانى ممكن است، به اين ترتيب باشد كه هم از نظر مكانى اين چشمه جايگاه رفيع و بلندى دارد و از آنجا سرازير مى گردد، و هم از نظر تأثير معنوى، روح را در جذبه اى بسيار بلند و نشئه اى فوق العاده روحانى فرو مى برد و به مقام قرب الهى مى رساند.

***

7- برترين شراب بهشتى!

در آيات فوق «هفت نوع از شراب هاى بهشتى» مطرح شده، و از مجموع آنها به خوبى استفاده مى شود كه نوشيدن هاى بهشت انواع و اقسامى دارد، بعضى در نهرها جارى است، نهرهايى از شير و عسل و آب و شراب، بعضى در ظرف هاى در بسته مهر شده، و بعضى از چشمه هايى است كه از آسمان بهشت يا طبقات بالاى آن فرو مى ريزد، و به نظر مى رسد كه برترين شراب طهور بهشتى همين است كه «شراب تسنيم» نام دارد و ويژه مقرّبان است.

در تفسير على بن ابراهيم آمده است كه: اشْرَفُ شَرابِ اهْلِ الْجَنَّةِ يَأْتيهِمْ في عالي تَسْنيمٍ وَ هِيَ عَيْنٌ يَشْرَبُ بِها الْمُقَرَّبُونَ، وَ المُقرَّبُونَ آلُ مُحمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم ... وَ الْمُقَرَّبُونَ يَشْرَبُونَ مِنْ تَسْنيمٍ بَحْتاً صِرْفَاً وَ سائُر

ص: 193

الْمُؤْمِنينَ مَمْزُوجاً!:

«برترين شراب اهل بهشت، نوشيدنى خاصى است كه از بالا (همچون آبشارى) به سوى آنها مى آيد، و آن چشمه اى است كه مقربان از آن مى نوشند، و مقرّبان همان آل محمداند ... آنها شراب تسنيم را بطور خالص مى نوشند و ديگران ممزوج «با شراب طهور».(1)

در مرحله بعد از آن، «شراب طهور» است كه در آيه 21 سوره انسان به آن اشاره شده بود، به قرينه اينكه تنها شرابى كه در قرآن مجيد ساقيش خدا شمرده شده است همين شراب طهور است!.

ناگفته نماند: كه اينها همه اوصافى است كه از دور مى شنويم و مى خوانيم، و شبحى كم رنگ از آنچه در آن عالم كبير است در اذهان خود مجسّم مى سازيم، وگرنه توصيف نعمت هاى بهشتى و شراب هاى طهور آن غير ممكن و دركش براى زندانيان جهان ماده محال است: فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ اعْيُنٍ: «هيچ كس نمى داند نعمت هاى پنهانى كه مايه روشنايى چشم است چگونه است؟» (الم سجده- 17).

ناگفته نماند: كه اينها همه اوصافى است كه از دور مى شنويم و مى خوانيم، و شبحى كم رنگ از آنچه در آن عالم كبير است در اذهان خود مجسّم مى سازيم، وگرنه توصيف نعمت هاى بهشتى و شراب هاى طهور آن غير ممكن و دركس براى زندانيان جهان ماده محال است: فَلا تَعتلَمُ نَفْسٌ ما اخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةٍ اعْيُنٍ: «هيچكس نمى داند نعمت هاى پنهانى كه مايه روشنائى چشم است چگونه است؟» (الم سجده- 17).

جالب اينكه قرآن مجيد براى رفع هرگونه ابهام در زمينه تفاوت واضحى كه ميان شراب هاى آلوده اين دنيا و شراب هاى طهور بهشتى است تعبيرات مختلفى دارد، در يكجا مى گويد: بَيتضاءَ لَذَّةٍ لِلشَّارِبينَ: «شرابى است درخشان و سفيد و لذت بخش براى نوشندگان» (صافات- 47) نه همچون شراب هاى خونرنگ دنيا، تلخ و نامطبوع كه حتّى نوشندگان آن در آغاز آن را با كراهت مى نوشند، بلكه شرابى است كه از همان آغاز، لذّت بخش است، و به دنبالش نشئه هاى معنوى و روحانى غير قابل وصف مى باشد.

سپس مى افزايد: «نه در آن فساد عقل است و نه اسباب سستى تن» (لا فيها غَوْلٌ وَ لاهُمْ عَنْها يُنْزَفُونَ).

شراب هاى دينا عقل را فاسد مى كند، و بدن ها را در حال مستى آنچنان سست مى سازد كه قادر به


1- تفسير على بن ابراهيم، جلد 2، صفحه 412.

ص: 194

حركت و حفظ تعادل خويش نيستند، ولى شراب هاى طهور بهشتى شعله هاى عقل و هوش را فروزانتر مى كند، و جذبه هاى عشق را شديدتر، و جسم و جان را براى تمتّع از لذت معنوى و مادى آگاه تر و آماده تر مى سازد.(1)

و در جاى ديگر بعد از اشاره به بعضى از شراب هاى بهشتى مى فرمايد: لايُصَدَّعُونَ عَنها وَ لا يُنْزِفُونَ «نه سردرد مى گيرند و نه مست مى شوند» (واقعه 19).

«يُصَدَّعُونَ» از ماده «صُداع» (بر وزن غبار) به معناى سردرد است و ريشه اصلى آن «صَدْع» به معناى شكافتن مى باشد، و از آنجا كه وقتى انسان به سردردهاى شديد مبتلا مى شود گويى مى خواهد از شدت درد، سرش بشكافد اين واژه در سر دردهاى شديد به كار رفته است.

خلاصه اينكه شراب هاى دنيا بدبو و بد طعم و دردسر آفرين و مايه مستى و ضعف عقل، و موجب انواع بيمارى هاى جسمى و روحى است، و گاه به دنبال آن حالت تهوع و دل درد مى باشد، در حالى كه شراب هاى آخرت لذت بخش، عقل آفرين، نشاطانگيز، و مايه پرورش جسم و جان و توجه به خدا و نشئه روحانى و معنوى است.

***

8- ظروف و جام ها

بدون شك مطلوب اصلى در مورد غذا و نوشيدنى ها خود آنهاست، نه ظرف ها، ولى ترديد نيست كه هميشه كيفيت عرضه غذا و چگونگى ظروف تأثير عميقى در لذت بخش بودن غذا و نوشيدنى ها مى بخشد، و بسيار مى شود كه لذت حاصل از آن را چند برابر مى كند.

به همين دليل قرآن مجيد در آيات متعددى روى ظرف هاى زيباى بهشتى اعم از ظروف غذا يا شراب طهور نيز تكيه نموده، و ترسيم جالبى از آنها در عبارات كوتاه و پر معنا ارائه كرده است، مسلماً اينها شبحى از وضع آنجا را از دور به ما نشان مى دهند وگرنه همه چيز در آنجا مافوق تصور ماست!.

به هر حال در يكجا مى فرمايد: يُطافُ عَلَيْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ اكْوابٍ: «غذاهاى بهشتى و شراب هاى


1- غول( بر وزن قول) در اصل به معناى غافلگير كردن است( و لذا« غيله» به معناى ترور آمده است) اين واژه به فساد مخفيانه و پنهانى كه در چيزى نفوذ مى كند نيز اطلاق مى شود- « ينزفون» از ماده« نزف»( بر وزن حذف) به معناى از بين بردن چيزى به صورت تدريجى است، لذا به خونريزى رگ ها« نزف الدم» مى گويند، اين همان كارى است كه شراب دنيا در وجود انسان مى كند كه تدريجاً او را خراب مى سازد.

ص: 195

طهور در ظروف هايى از طلا و جام هايى (طلايى) گرداگرد آنها مى گردانند» (زخرف 71).

«صِحاف» جمع «صَحْفَه» (بر وزن صفحه) به معناى ظرف هاى بزرگ و وسيع است (زيرا اين ماده در اصل به معناى گستردن است).

«اكواب» جمع «كَوْب» (بر وزن قوم) به معناى قدحى است كه دسته نداشته باشد (معانى ديگر نيز براى آن ذكر كرده اند ولى مشهور همان است كه گفته شد).

گرچه توصيف به «ذهب» (طلا) تنها در مورد ظرف هاى غذا ذكر شده، ولى عطف جام ها و قدح ها بر آن نشان مى دهد كه آنها نيز از طلاست.(1)

و در جاى ديگر مى فرمايد: بِاكْوابٍ وَ اباريقَ وَ كَاْسٍ مِنْ مَعينٍ: «خدمتكاران بهشتى پيوسته گرداگرد آنها مى گردند با قدح ها، كوزه ها و جام هايى از نهرهاى جارى بهشتى و شراب طهور» (واقعه 18)

«اباريق» جمع «ابريق» بنا به تصريح بعضى از ارباب لغت در اصل از ريشه فارسى «آبريز» گرفته شده، و به معناى ظرفى است كه داراى دسته و لوله براى ريزش معايعات است.

«جواليقى» در «المعرب من الكلام الأعجمي» مى گويد: اين واژه در فارسى يا به معناى راه عبور از آب است يا ريزش آب، و بعضى تصريح كرده اند كه اين واژه از ماده «برق» كه عربى است گرفته نشده است (2)، بنابراين آنچه در تفسير مجمع البيان و قرطبى در ذيل همين آيه آمده كه نامگذارى «ابريق» به اين نام به خاطر درخشندگى و برق آن است صحيح نيست.

«كأس» به معناى جام لبريز از نوشابه است، بعضى از مفسّران گفته اند همان گونه كه مايعات و شراب هاى دنيا را نخست در ظرف هاى بزرگ مى ريزند، و بعد كوزه ها يا ابريق ها از آن بر مى دارند، و سرانجام در جام مى ريزند، همين سلسله مراتب در شراب طهور بهشتى نيز در آيه ملحوظ شده است كه نخست «اكواب» را مى گويد و سپس «اباريق» و بعد «كأس» را.(3)

در اشعار شعراى قديم نيز از اين موضوع، تعبير به «قدح» و «صراحى» و «ساغر» شده است.

اين نكته نيز قابل توجه است كه جنس ظرف هاى بهشتى طبق آيات قرآن مختلف مى باشد بعضى از «طلا» كه قبلًا به آن اشاره شد و بعضى از «نقره» و بعضى از «بلور» است، مى فرمايد: وَيُطافُ عَلَيْهِمْ بِآنِيَةٍ مِنْ


1- در حقيقت جمله در اصل« اكواب من ذهب» بوده كه براى پرهيز از تكرار« من ذهب» از آن حذف شده است مانند« الذاكرين اللَّه كثيراً و الذاكرات».
2- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.
3- تفسير فخررازى ذيل آيه مورد بحث.

ص: 196

فِضَّةٍ وَ اكْوابٍ كانَتَ قَوارِيْرا: «و در گرداگرد آنها ظرف هايى از نقره و قدح هاى بلورين مى گردانند (مملو از بهترين غذاها و نوشيدنى ها)» (دهر 15).

و عجب اينكه بالافاصله مى افزايد: قَواريرَ مِنْ فِضَّةٍ قَدَّرُوها تَقْديراً: «ظرف هاى بلورينى از نقره! كه آنها را به اندازه لازم آماده كرده اند» و اين از ويژگى هاى بهشت است، چرا كه در دنيا ظرف بلورينى كه از نقره ساخته شده باشد وجود ندارد، بلور را از سنگ هاى مخصوص شيشه مى سازند، در حالى كه نقره يكى از فلزات است، ولى جاى تعجب نيست كه خداوند نوعى از نقره شفاف بيافريند، چنانكه در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: يَنْفَذُ الْبَصَرُ في فِضَّةِ الْجَنَّةِ كَما يَنْفَذُ في الزُّجاجِ!: «نور چشم در نقره بهشتى نفوذ مى كند آن گونه كه در شيشه و بلور دنيا»!.(1)

اينها دليل بر آن است كه همه چيز در جهان ديگر در سطحى بالاتر و والاتر از اين جهان قرار دارد.

به هر حال همان گونه كه در آغاز گفتيم ظرف هاى بهشتى آنچنان جالب و زيباست كه لذّت مأكول و مشروب بهشتى را براى بهشتيان چندين برابر مى كند.

***

9- لباس ها و زينت ها

در زندگى دنيا «لباس» نقش مهمى را دارد، در درجه اوّل بدن را در برابر سرما و گرما و آسيب هاى مختلفى كه از گوشه و كنار به آن مى رسد حفظ مى كند، و در درجه بعد زينت مهمى براى انسان است، و بسيار مى شود كه طرز لباس ها از جنس و رنگ گرتفه تا نوع دوخت معرف طرز فكر و روحيه صاحب آن است.

در تمام طول تاريخ لباس نقش اصلى را در زينت آدمى داشته، و هم اكنون نيز به قوت خود باقى است.

بدون شك لباس هاى بهشتى براى دفع سرما و گرما يا حفظ از انواع آفات و آسيب ها نيست، چرا كه در آنجا همه چيز در حد اعتدال است، و آفتى وجود ندارد بنابراين پوشش لباس در آنجا تنها جنبه تزيين دارد، و شايد به همين دليل در آيات قرآن روى جنبه تزيينى لباس ها تكيه شده است، و با تعابير مختلفى


1- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 410.

ص: 197

كه همه حكايت از زيبايى و جذابيّت بهشتى دارد از آنها ياد گرديده.

در يك تعبير مى فرمايد: وَيَلْبَسُونَ ثِياباً خُضْراً مِنْ سُنْدُسٍ وَ اسْتَبْرَقٍ: «آنها لباس هاى (فاخر و زيبايى) به رنگ سبز از حرير نازك و ضخيم در بر مى كنند» (كهف 31).

نظير همين تعبير با تفاوت مختصرى در آيه 53 دخان و 21 دهر ديده مى شود، در اولى مى گويد:

يَلْبَسُون مِنْ سُنْدُسٍ وَ اسْتَبْرَقٍ: و در دوّمى مى فرمايد: عالِيَهُمْ ثِيابُ سُنْدُسٍ خُضْرٍ وَ اسْتَبْرقٍ «بر اندام آنها لباس هايى است از حرير نازك سبز رنگ و ديباى ضخيم».(1)

و در تعبير ديگر مى خوانيم: وَ لِباسُهُمْ فيها حَرير «و لباس آنها در بهشت از حرير است» (حج 23).

عين همين تعبير در آيه 33 فاطر، و شبيه آن در آيه 12 دهر آمده است. واژه «سُنْدُس» به اتفاق مفسّران و علماى لغت به معناى پارچه هاى ابريشمين نازك (و گرانقيمت) است و ريشه آن غير عربى است. (در بعضى از كتب لغت اصل آن را فارسى يا رومى شمرده اند(2) هرچند در فارسى چيزى كه به اين معنا باشد نمى يابيم.

بعضى آن را از ريشه يونانى مى دانند(3) و بعضى آن را به پارچه ابريشمين زربافت كه رشته هاى طلا در آن به كار رفته است معنا كرده اند.

و اما «اسْتَبْرَق» به تصريح اهل لغت و مفسّران به معناى «پارچه هاى ابريشمين ضخيم» است، و از ريشه فارسى «استبر» يا «ستبر» كه به معناى ضخيم است گرفته شده.

آنها مى گويند: ديباج (ديبا) و «حرير» پارچه اى است كه تاروپود آن ابريشم است، و معناى جامعى دارد اگر بسيار لطيف و نازك باشد «سندس»، و اگر ضخيم باشد «استبرق» ناميده مى شود، و اين نشان مى دهد كه لباس هاى بهشتيان از ابريشم خالص به اشكالى مختلف و متفاوت است.

شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه پارچه هاى ابريشم به خاطر نرمى و لطافت و جذّابيت و حركات زيباى آن و پذيرش رنگ هاى جالب، بهترين پارچه هاست، و چون در فرهنگ مردم دنيا پارچه اى از آن گرانبهاتر و جالبتر نيست در توصيف لباس هاى بهشتى از اين واژه به كار رفته، و گرنه همه چيز بهشت مافوق تصور است.


1- « عاليهم» از ماده« علوّ» به معناى اين است كه كه در بالاى آنها ... و درباره محل اعراب آن دو احتمال داده شده: نخست اينكه« ظرف» است، چون معناى« فوق» دارد، ديگر اينكه« حال» است براى ضمير« هم» كه در آيات قبل آمده است.
2- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.
3- لغتنامه دهخدا.

ص: 198

جالب اينكه در مورد لباس هاى بهشتى تنها سخن از رنگ سبز است، شايد به اين دليل كه از شادترين و زيباترين رنگ هايى است كه در عالم طبيعت و آفرينش پيدا مى شود، گياهان عموماً سبزند و درياها و آب هاى متراكم گاه نيلگون و گاه سبز به نظر مى رسد، به همين دليل روح انسان آشنايى زيادى با اين رنگ دارد و رنگ سبز روح را نوازش مى دهد، بعضى از دانشمندان رنگ سبز را مسكن و آرامبخش مى دانند.

در كتابى كه در زمينه «بهداشت و لباس» نوشته شده، چنين مى خوانيم: «رنگ سبز در درمان بيمارى هاى عصبى و روانى و هيسترى، خستگى، درك بهتر و تحمل پذير بودن، اميدوار شدن، معتدل گشتن، برطرف شدن بى خوابى، پائين آمدن فشار خون، تسكين درد اعصاب و ميگرن مؤثر است، كسانى كه در برخورد اوّل رنگ سبز را انتخاب مى كنند اغلب مهربان و صميمى و از تعادل روحى برخوردارند.

كارگرانى را به سه دسته تسقيم كردند، به يكدسته صندوق هاى سبز و دسته ديگر سياه و دسته سوم خاكسترى رنگ دادند، اغلب مراجعين به درمانگاه از گروه دوّم و سوّم به علت درد كمر يا دردهاى ديگر بوده اند.

پل سياهى در لندن بود كه زياد به روى آن انتحار مى شد، هنگامى كه آن را به رنگ سبز در آوردند اين مسأله كاهش زيادى يافت!.(1)

و از قديم معروف بوده است كه سه چيز غم و اندوه را مى برد: آب و سبزه و صورت زيبا!

اين سخن را با گفتارى از يكى از مفسّران پايان مى دهيم او نقل مى كند كه لباس هاى بهشتى به قدرى زيباست كه اگر يكى از آن را در دنيا بگسترانند اهل دنيا مدهوش مى شوند!(2)

زينت هاى بهشتى- از لباس بهشتيان سخن گفتيم از زينت هاى آنها نيز سخن بگوييم: زينت مناسب معمولًا اثر روانى دارد و به روح انسان نشاط و شادابى مى دهد، و چنانچه از حد اعتدال خارج نشود امرى پسنديده است، و به همين دليل هم در قرآن، و هم در روايات اسلامى، تأكيد شده كه مسلمانان حتى در حال عبادت زينت هاى مشروع را فراموش نكنند: لباس هاى پاكيزه، رنگ هاى مناسب، شانه زدن موها به كار بردن عطريات و بوى خوش و استفاده از انگشترهاى مخلتف. از آيات متعددى استفاده مى شود كه بهشتيان نيز خود را با انواع زينت ها تزيين مى كنند و از اين لذت روانى نيز بهره كافى مى گيرند.

در سه آيه از آيات قرآن آمده است: يُحَلَّوْنَ فيها مِنْ اساوِرَ مِنْ ذَهَبٍ: «آنها در بهشت با دستبندهايى از


1- اولين دانشگاه و آخرين پيامبر از مرحوم شهيد دكتر پاك نژاد، جلد 18، صفحه 133- 134.
2- روح المعانى، جلد 15، صحفه 249.

ص: 199

طلا آراسته شده اند».(1)

«اساور» جمع «اسْوِرَة» (بر وزن تجربه) و آن نيز جمع «سُوار» (بر وزن غبار و كتاب) به معناى دستبند، از كلمه فارسى «دستوار» گرفته شده است.

در دو آيه از اين سه آيه علاوه بر عنوان ذهب (طلا) تصريح به لؤلؤ (مرواريد) نيز شده است كه به گفته بعضى از مفسّران اشاره به دستبندهاى جواهر نشان و مرواريد نشان است، ولى با توجه به اين كه لؤلؤاً عطف بر محل «مِنْ اساور» است و منصوب مى باشد، به منزله مفعول براى «يحلّون» است، و در مجموع معناى آيه چنين مى شود «آنها در بهشت بادستبندهايى از طلا و با تزييناتى از مرواريد آراسته مى شود» بنابراين ممكن است زينت مرواريد مستقل از دستبندها باشد، و ممكن است جزئى از دستبندها.

بعضى نيز احتمال داده اند كه آنها علاوه بر دستبندهاى طلا دستبندى از مرواريد يك پارچه و خالص دارند!.

در يك مورد از آيات قرآن نيز اشاره به دستبندهاى نقره شده است، مى فرمايد: وَ حُلُّوا اساوِرَ مِنْ فِضَّةٍ: «آنها با دستبندهايى از نقره آراسته شده اند».

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه دستبند خواه از طلا باشد يا غير آن در عرف متداول ما زينت زنانه است، و مردان دستبند ندارند، آيا در بهشت مسأله طور ديگرى است؟!

ولى بايد توجه داشت اولًا در همين دنيا در بسيارى از محيطها دستبند زينت هر دو گروه است، و از اعتراض فرعون به موسى بن عمران كه مى گفت: فَلَوْلا الْقيَ عَلَيْهِ اسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ: چرا به موسى دستبند طلا داده نشده است؟! (زخرف 53) به خوبى پيداست كه در عرف مردم مصر اين موضوع عموميت داشته است، و نشانه شخصيت مردان و عظمت آنها محسوب مى شده.

از اين گذشته بارها گفته ايم كه قرآن در اين مسائل با زبان ما سخن مى گويد و مسلماً زينت هاى اهل بهشت حتى زينت هاى مادى آنها فراتر از آن است كه به فكر اهل دنيا بگنجد.


1- سوره كهف 31، حج 23، فاطر 33.

ص: 200

10- همسران بهشتى

از مهمترين اسباب آرامش خيال و انس و نشاط در زندگى، داشتن همسرى مناسب و از هر نظر صاحب كمالات است، وجود چنين همسرى در زندگى انسان، خواه نسبت به مرد باشد يا زن، مى تواند تحمل همه مشكلات را بر او آسان سازد، و به زندگى او شادابى و شيرينى و سرور و نشاط بخشد.

به عكس نداشتن چنين همسرى (يا داشتن همسرى نامناسب) كافى است كه شهد شيرين زندگى را در كام انسان تلخ كند، هرچند وسائل ديگر از هر نظر براى او آماده باشد.

به تعبير ديگر همسران مناسب و صاحب كمال و فضيلت و مهربان تنها مايه لذت جسم نيستند، بلكه اساس لذت روحانى را نيز تشكيل مى دهند.

بى جهت نيست كه قرآن مجيد ضمن بيان نعمت هاى مختلف بهشتى در آيات مختلفى روى اين مسأله تكيه كرده و درباره آن تعبيرات جالب و حساب شده اى دارد در يك جا پس از ذكر نعمت هاى ديگر مى فرمايد: «وَلَهُمْ فيها ازْواجٌ مُطَهَّرَةٌ: «براى بهشتيان در آنجا همسرانى پاك و پاكيزه است» (بقره 25).

پاك بودن آنها مفهوم جامعى دارد كه هم نقايص و آلودگى هاى جسمى و خلقى را شامل مى شود، و هم آلودگى ها و نقايص معنوى و خلقى را، و مهمترين شرط يك همسر خوب در واقع همين مسأله پاكى اوست.

تعبير به «مُطَهَّرَةٌ» از تعبير به «طاهِرَةٌ» گوياتر و والاتر است، چرا كه اشاره به اين است كه خداوند آنها را پاك گردانيده كسى كه خدا او را پاك كرده و شهادت به پاكى او مى دهد وضع حالش روشن است.

همين معنا در حديثى آمده است كه «آنها از هر عيب و مسأله ناخوشايندى پاكند».(1)

در چندين آيه از قرآن مجيد از همسران بهشتى تعبير به «حور العين» شده است، در آيه 54 سوره دخان مى فرمايد: وَزَوَّجْناهُمْ بِحورٍ عينٍ: «ما آنها را با حور العين تزويج مى كنيم».

عين اين تعبير در 22 طور نيز آمده است در 22 واقعه از اين هم فراتر رفته، مى فرمايد: وَحُورٌ عَينٌ كَامْثَالِ الُّلؤْلُؤ الْمَكْنُونِ: «آنها همسرانى از حور العين دارند همچون مرواريدى كه در صدف پنهان


1- تفسير الميزان، جلد 1 ذيل آيه مورد بحث، مرحوم علّامه مجلسى آن را در جلد 8 بحار الانوار صفحه 140 آورده است( ازواج مطهرة من انواع الاقذار و المكاره).

ص: 201

است»!.(1)

و در 72 رحمن مى فرمايد: «حُورٌ مَقْصُوراتٌ في الخِيامِ»: «زنان بهشتى حورانى هستند كه در خيمه هاى بهشتى مستورند»!

و در 56 و 58 رحمن مى خوانيم: «فيهِّنَّ قاصِراتُ الطَّرْفِ لَمْ يَطْمِثْهُنَّ انْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لا جانُّ ... كانهن الياقوت و المرجان: «در باغ هاى بهشتى زنانى هستند كه جز به همسرانشان عشق نمى ورزند و هيچ انس و جن با آنها تماس نگرفته. آنها همچون ياقوت و مرجانند»!.

***

«حور» جمع «حوراء» و «احور» به گفته بسيارى از ارباب لغت و مفسّران به معناى كسى است كه سياهى چشمش كاملًا سياه، و سفيديش كاملًا شفاف و سفيد و درخشنده است، و اين نهايت زيبايى چشمان است.

اينكه در قرآن مخصوصاً روى زيبايى چشمان آنها تكيه شده به خاطر اين است كه بيشترين زيبايى چشمان انسان در چشمان اوست!

بعضى نيز آن را به معناى سفيدى تمام اندام تفسير كرده اند، و لذا «تحوير» به معناى شستن لباس و پاك و سفيد كردن آن آمده.

جمع ميان هر دو معنا ممكن است كه آنان اندامى سفيد و چشمانى زيبا، به توصيفى كه در بالا گفته شد داشته باشند.

«حواريون» را نيز از اين جهت به ياران خاص حضرت مسيح اطلاق مى شد كه لباس سفيد مى پوشيدند.

اما واژه «عين» جمع «اعين» (بر وزن افضل) و «عَيْناء» در اصل به معناى درشت چشم است و به زن يا


1- در محل اعراب« حور عين» احتمالات متعددى داده شده از جمله اينكه مبتدا براى خبر مقدر است( لهم حور عين) يا عطف بر ولدان مخلدون مى باشد ولى احتمال اوّل صحيح تر به نظر مى رسد زيرا حور العين براى خدمت نيستند.

ص: 202

مردى كه داراى چشمان درشت جذاب و زيبا باشند اطلاق مى شود.

ضمناً بايد توجه داشت كه هم واژه «حور» و هم واژه «عين» بر مذكر و هم بر مؤنث هر دو اطلاق مى گردد لذا مفهوم گسترده اى دارد كه همه همسران بهشتى را شامل مى شود، همسران زن براى مردان با ايمان، و همسران مرد براى زنان مؤمن (در اين زمينه باز هم سخن خواهيم گفت).

تكيه بر زيبايى چشمان آنها- همان گونه كه قبلًا نيز اشاره شد- به خاطر آن است كه زيبايى انسان قبل از هر چيز، و بيش از هر چيز، در چشمان اوست، و در واقع اين تعبير سمبلى براى زيبايى تمام جسمان و جان است.

«لُؤْلُؤْ» به معناى مرواريد «مَكْنُونْ» به معناى پنهان در صدف است كه به هنگام خارج شدن از صدف زيبايى و شفافيت و جذابيت فوق العاده اى دارد، تشبيه «حور العين» به «لؤلؤ مكنون» اشاره اى به لطافت و زيبايى بى حد آنهاست و نيز ممكن است اشاره به اين معنا باشد كه آنها كاملًا از چشم ديگران مستورند، نه دستى به آنها رسيده، و نه چشمى بر آنها افتاده است!

بعضى از مفسّران نيز گفته اند چون «حور» از ماده «حيرت» گرفته شده مفهومش اين است كه همسران بهشتى چنان زيبا هستند كه چشم از ديدنشان حيران مى شود.(1)

در توصيف ديگرى از «حوران بهشتى» بعد از آنكه آنها را به عنوان زنانى نيكو خلق و زيبا توصيف مى كند، مى افزايد: «آنها مقصورات در خيمه هاى بهشتى هستند» (حُورٌ مَقْصُوراتٌ في الْخِيامِ) مقصور را به معناى مستور تفسير كرده اند، و بعضى گفته اند منظور مصون و محفوظ بودن آنها از ديد ديگران و عدم ابتذال آنهاست، بعضى نيز در تفسير آن گفته اند اشاره به اين است كه آنها تنها چشم به همسرانشان دوخته اند، و به غير آنها عشق نمى ورزند و علاقه ندارند، همان چيزى كه در تفسير «قاصِراتُ الطَّرْفِ» نيز گفته شده است، زيرا «طرف» (بر وزن حرف) به معناى پلك چشم هاست و از آنجا كه هنگام نگاه كردن پلك ها به حركت درمى آيد، اين واژه به معناى حركت كردن چشم ها به كار مى رود، بنابراين قاصِراتُ الطَّرْفِ اشاره به زنانى است كه نگاهشان كوتاه، يعنى مخصوص همسرانشان است، و اين بزرگترين امتياز همسر است كه جز به همسرش نينديشد، و به غير او علاقه نداشته باشد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه «خيمه» در لغت عرب تنها به معناى خيمه هاى پارچه اى نيست، بلكه هر ساختمان مدورى را خيمه مى گويند، حتى بعضى از ارباب لغت گفته اند هر ساختمانى كه از سنگ و آجر و غير آن باشد خيمه است و ريشه اصلى آن طبق گفته «مقاييس اللغه» به معناى اقامه و ثبات است.


1- ابوالفتوح رازى در تفسير خود آن را از بعضى مفسران پيشين نقل كرده است( جلد 11، صفحه 13).

ص: 203

از روايات اسلامى استفاده مى شود كه خيمه هاى بهشت مانند ساير مواهب آن هيچ شباهتى به خيمه هاى دنيا ندارد، بعضى از آنها يك پارچه مرواريد است.

در توصيف ديگر زنان بهشتى را به «ياقوت» و «مرجان» تشبيه كرده است: كَانَّهُنَّ الْياقُوتُ وَ الْمَرْجانُ (رحمن 58) (يعنى به سرخى و صفا و درخشندگى ياقوت و به سفيدى و زيبايى شاخه مرجان، و مى دانيم هنگامى كه اين دو رنگ يعنى «سفيد» و «سرخ» شفاف به هم بياميزند، زيباترين رنگ را تشكيل مى دهند.

«ياقوت» سنگى است معدنى و بسيار شفاف كه معمولًا سرخ رنگ است، و «مرجان» شبيه به شاخه هاى درختانى است، و در درياها يافت مى شود، و رنگ هاى مختلف دارد، و در اينجا ظاهراً منظور نوع سفيد آن است، بعضى آن را به معناى مرواريدهاى كوچك تفسير كرده اند(1) زيرا اين گونه مرواريدها سفيدتر و زيباتر و شفاف تر است.

ولى دانشمندان امروز «مرجان» را موجود زنده اى مى دانند كه شبيه شاخه هاى كوچك درخت است و در اعماق درياها مى رويد، مدتها دانشمندان آن را نوعى گياه فكر مى كردند ولى بعد روشن شد كه ويژگى هاى حيوان را دارد هرچند به صخره هاى كف دريا مى چسبد!.

در بيان ديگر آنها را به عنوان «ابكار» و سپس «عُرُب» و «اتْراب» توصيف مى كند مى فرمايد: فجعلناهن ابكارا- عربا اترابا (واقعه 36 و 37).

«ابكار» جمع «بكر» به معناى دوشيزه است و از بعضى از روايات و كلمات مفسّران استفاده مى شود كه اين حالات در همسران بهشتى دائم و هميشگى است، و با آميزش دگرگون نمى شود!.

«عُرُب» (بر وزن كُتُب) جمع «عَروب» (بر وزن صبور) به معناى زنى است فصيح و خوش زبان كه با حركات و سخنان شيرين علاقه خود را به همسرش اظهار مى كند، و در اصل از ماده «اعْرابْ» به معناى اظهار گرفته شده است، و گاه به معناى كسى كه ظاهر حال او از عفت و پاكيش حكايت مى كند تفسير شده.

بعضى نيز آن را به معناى ناز و كرشمه داشتن تفسير كرده اند كه با معناى فوق فاصله چندانى ندارد.

واژه «اتراب» در سه آيه از قرآن مجيد نيز به عنوان توصيف براى همسران بهشتى ذكر شده.(2)


1- اين معنا را« راغب» در« مفردات» و جمعى ديگر از اهل لغت و ارباب تفسير ذكر كرده اند.
2- نبأ 33- سوره ص 52 و واقعه 37.

ص: 204

اين واژه جمع «تِرْب» (بر وزن حِزب) به معناى افراد هم سن و سال است، و بيشتر در مورد جنس مؤنث به كار مى رود، و به گفته بعضى در اصل از «ترائب» كه به معناى دنده هاى قفسه سينه است گرفته شده كه شباهت زيادى با هم دارند.

بعضى نيز آن را از ماده «تُراب» (خاك) دانسته اند گويى همه با هم متولد شده، و بر خاك زمين گام نهاده اند.

به هر حال اين هم سن و سال بودن زنان بهشتى ممكن است اشاره به شباهت سنى با همسرانشان باشد، چرا كه همسران هم سن و سال غالباً احساسات يكديگر را بهتر درك مى كنند، و يا اشاره به هم سن و سال بودن و شباهت آنها با يكديگر در جوانى و خوبى و حسن ظاهر و باطن است، درست شبيه تعبير معروفى كه مى گوييم: آنها همه خوبند يك به يك از همه بهتر!.

ولى ذكر اين وصف همراه اوصاف ديگر مانند «عرب» و «كواعب» و «قاصرات الطرف» درباره زنان بهشتى نشان مى دهد كه معناى اوّل مناسب تر است.

«كَواعِبْ» كه در توصيف زنان بهشتى يكبار در قرآن مجيد در سوره نبأ آمده، جمع «كاعب» به معناى دوشيزه كم سن و سال است، و از ماده «كعب» در اصل به معناى برآمدگى پشت پاست و در اينجا اشاره به كسى است كه تازه بر آمدگى سينه او آشكار شده و اين در آغاز جوانى است، اين احتمال نيز داده شده كه اشاره به دوران بلوغ جسمانى است كه تمام بدن شروع به رشد سريعترى مى كند.

به اين ترتيب همسران بهشتى جامع تمام امتيازات و زيبايى ها و حسن ظاهر و باطن و فضائل جسمانى و روحانى و اخلاقى هستند و آنچه خوبان همه دارند آنها تنها دارند!.

بار ديگر تكرار مى كنيم اينها همه اشارتى است به حقايق والاى مادى و معنوى عالم ديگر كه شرح و تفصيل آن بر ما پوشيده است.

***

11- خادمان و ساقيان!

خداوند نعمت ها را بر اهل بهشت تمام كرده است، و همه چيز به آنها داده، و از جمله پذيرائى

ص: 205

كنندگان خدمتكارانى است كه از آنها به عالى ترين كيفيت پذيرائى مى كنند، و ساقيانى كه گرداگرد آنها مى گردند، و آنها را از شراب هاى طهور بهشتى سيراب مى سازند.

حسن ظاهر، و لطف باطن آنها، و خَلْق و خُلق نيكوى آنان، چنان بهشتيان را مجذوب خود مى سازد كه همه درد و رنج هايى را كه در دنيا در مسير اطاعت حق ديدند و كشيدند فراموش مى كنند.

قرآن مجيد در آيات بسيارى از آنها سخن گفته و چنان توصيف جالبى از آنان نموده كه هر خواننده اى را تحت تأثير خود قرار مى دهد.

تعبيرات در اين زمينه همانند تعبيراتى كه پيرامون ساير مواهب بهشتى است متنوع و گوناگون است.

در يك مورد از آنها تعبير به «غِلْمان» كرده است مى فرمايد: وَيَطُوفُ عَلَيْهِمْ غِلْمانٌ لَهُمْ كَانَّهُمْ لُؤْلُؤٌ مَكْنُونٌ: «برگرداگرد آنها نوجوانانى براى (خدمت) آنان گردش مى كنند كه همچون مرواريدهاى در صدفند» (طور 24).

تعبير به «يَطُوفُ» (با توجه به اينكه فعل مضارع غالباً معناى استمرار مى بخشد) دليل بر اين است كه گردش و طواف آنها بر گردن بهشتيان دائمى است.

«لُؤْلُؤٌ مَكْنُونٌ» (مرواريد درون صدف) به قدرى شفاف و زيبا و تازه است كه حدى براى آن نيست، و لذا لحظه اى كه آن را از صدف بيرون مى آورند- با اينكه مرواريد هميشه شفاف و زيباست ويژگى خاصى دارد، خدمتكاران بهشتى نيز آنقدر زيبا و سفيد چهره و با صفا هستند كه گويى مرواريدهاى در صدف، يا تازه بيرون آمده از صدفند.

درست است كه در بهشت طبق تعبيراتى كه در آيات يا روايات آمده- نيازى به خدمتكار نيست، و هرچه بخواهند فوراً در اختيارشان قرار مى گيرد، ولى اين خود احترام و اكرام فوق العاده اى است كه چنين خدمتكارانى از آنها پذيرائى كنند.

گرچه صريحاً در اين آيه نيامده است كه آنها براى چه كارى طواف مى كنند، ولى آيات ديگرى كه بعداً به آن اشاره خواهد شد نشان مى دهد كه برنامه آنها پذيرائى از بهشتيان با انواع نوشيدنى ها گوارا شراب هاى طهور و انواع غذاهاى بهشتى است.

تعبير به «لَهُمْ» نيز نشان مى دهد كه هريك از بهشتيان خدمتگذارانى مخصوص خود دارند، و از آنجا كه بهشت جاى غم و اندوه نيست آن خدمتكاران نيز از خدمت به اين بندگان خاص خدا لذت مى برند.

جالب اينكه بسيارى از مفسّران از پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده اند كه از حضرتش سؤال شد

ص: 206

وقتى خدمتگزار همچون مرواريد در صدف باشد، مخدوم (يعنى مؤمنان بهشتى) چگونه اند؟! در جواب فرمود: وَالَّذي نَفْسي بِيَدِهِ انَّ فَضْلَ الْمَخْدُومِ عَلَى الْخادِمِ كَفَضْلِ الْقَمَرِ لَيْلَةَ الْبَدْرِ عَلَى سائرِ الْكواكِبِ!: «سوگند به كسى كه جانم به دست اوست برترى «مخدوم» بر خدمتكار در آنجا همچون برترى ماه است در شب چهارده بر ساير ستارگان»!.(1)

ذكر اين نكته نيز لازم است كه «غلمان» جمع «غلام» در لغت به معناى نوجوانان است، نه به معناى برده.(2)

بديهى است افرادى كه در اين سن و سال هستند چابك و جدى و فعالند و هم پرشور و پرنشاط.

قرآن در تعبير ديگرى از آنها به عنوان «ولدان» (نوجوانان) ياد كرده مى فرمايد: «يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ- بِاكْوابٍ وَابارِيقَ- وَ كَأسٍ مِنْ مَعينٍ»: «پيوسته در اطراف آنها نوجوانانى جاودانى در طراوت و شكوه باقدحها و كوزه ها و جام هايى از نهرهاى جارى بهشتى مى گردند» (واقعه 17 و 18).

ولدان جمع «وليد» به معناى «مولود» (فرزند) مى باشد، و در اينجا به معناى نوجوانان است، و اين كه بعضى احتمال داده اند اشاره به فرزندان مؤمنان است كه از پدران خويش پذيرائى مى كنند، بسيار بعيد به نظر مى رسد(3) زيرا آنها اگر افرادى با ايمان باشند خود بايد پذيرائى شوند، نه اينكه از ديگران پذيرائى كنند و اگر بدون ايمان باشند در آنجا راهى ندارند.

تعبير به «مخلدون» اشاره به جاودانگى آنها از نظر طراوت و نشاط و زيبايى هميشگى آنهاست.

در آيه ديگرى همين تعبير با توضيح بيشتر و جالبترى به چشم مى خورد، مى فرمايد: وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ اذا رَأَيْتَهُمْ حِسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤاً مَنْثُوراً: «و بر گرد آنها نوجوانانى جاودانى (براى پذيرائى) مى گردند كه وقتى آنها را ببينى گمان مى كنى مرواريد پراكنده اند» (انسان 19).

و اين شاهد ديگرى است بر اين كه منظور از «ولدان» همان «غلمان» است كه در آيات قبل از آنها به عنوان «لؤلؤ مكنون» توصيف شده بود و در اينجا «لُؤْلُؤ مَنْثُور».

البته بسيارى از مفسران اين احتمال را نيز داده اند كه اين نوجوانان بهشتى اطفال مشركان يا مؤمنان فاقد حسنات هستند كه خدا هرگز آنها را به خاطر پدرانشان مجازات نمى كند، بلكه به صورت


1- مجمع البيان، ابوالفتوح رازى، روح البيان، قرطبى و تفسير كشاف ذيل آيه مورد بحث.
2- بسيارى از ارباب لغت در تفسير آن نوشته اند« الغلام هو الطارّ الشارب»( يعنى كسى كه تازه موهاى پشت لبش روئيده»( مقاييس، مفردات، لسان العرب).
3- فخررازى در تفسير خود اين احتمال را ذكر كرده و بعيد شمرده است( جلد 29، صفحه 149).

ص: 207

خدمتگزارانى در بهشت از مؤمنان پذيرائى مى كنند، و از اين پذيرائى كردن غرق سرورند.

ولى با توجه به آنچه در بالا گفته شد اين احتمال ضعيف به نظر مى رسد و روايتى كه در اين زمينه نقل شده روايت مرسله اى بيش نيست.

در تعبير ديگر اشاره سربسته اى (به صورت فعل مجهول) به موضوع پذيرائى كنندگان بهشتى آمده، مى فرمايد: يُطافُ عَلَيْهِمْ بِكَاْسٍ مِنْ مَعينٍ: «در گرداگر آنها قدح هايى لبريز از شراب طهور گردانده مى شود» (صافات 45).

شبيه همين معنا با تفاوتى كه نشانه تنوع پذيرائى هاى بهشت است در آيه 15 دهر آمده، مى فرمايد:

وَيُطافُ عَلَيْهِمْ بِآنِيَةٍ مِنْ فِضَّةٍ وَ اكْوابٍ كانَتْ قَواريرا: «و در گرداگرد آنها ظرف هايى از نقره و قدح هايى بلورين (مملو از بهترين غذاها و شراب هاى بهشتى) گردانده مى شود».

و در تعبير ديگرى در 71 زخرف مى خوانيم: يُطافُ عَلَيْهِمْ بِصحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ اكْوابٍ: «در گرداگرد آنها ظرف هايى از طلا (پر از غذاهاى بهشتى) و جام هايى (پر از شراب طهور) گردانده مى شود».

«صِحاف» جمع «صَحْفه» به گفته زمخشرى (طبق آنچه در مصباح اللغه آمده است) ظرف مستطيل (بزرگى) است و با توجه به اينكه ماده اصلى اين واژه به معناى انبساط و مسطح شدن است به نظر مى رسد اشاره به ظرفى شبيه سينى باشد، و «اكواب» جمع «كوب» (بر وزن خوب) به معناى ظرف نوشيدنى است كه دسته نداشته باشد و گاه از آن تعبير به «قدح» مى شود.

قابل توجه اينكه به گفته بعضى از مفسّران «صحاف» به اصطلاح جمع «كَثْرت» است و «اكواب» جمع «قِلّت» يعنى اوّلى جمع بيشترى را مى رساند، اين به خاطر آن است كه تنوع غذاها و ظروف آنها هميشه از تنوع مشروبات و ظروف آنها بيشتر است (1) و فصاحت قرآن ايجاب مى كند كه حتى چنين ريزه كارى هايى را نيز در تعبيرات خود بياورد! (دقت كنيد).

ناگفته پيداست كه اوصاف پذيرائى كنندگان گرچه در آيات اخير با صراحت بيان نشده، ولى آيات گذشته مى تواند آنها را تفسير كند، و نشان دهد آنها كيانند وجه اوصافى دارند؟.


1- تفسير« روح المعانى»، جلد 25، صفحه 90.

ص: 208

12- پذيرائى كنندگان

در ميهمانى ها براى تكميل پذيرائى و احترام از ميهمان ها فرد يا افراد محترمى حضور دارند كه ميهمان ها را دعوت به استفاده از غذا و نوشابه و ساير وسائل پذيرائى مى كنند، و غالباً غير از خدمتكارانند، و اين خود احترام مضاعفى است كه به ميهمانى لطف و شكوه خاصّى مى بخشد و احترام ميهمان ها را بيشتر مى كند.

از آيات قرآن استفاده مى شود كه اين معنا در مورد بهشتيان (از سوى فرشتگان و خازنان بهشت) انجام مى گيرد، و آنها بهشتيان را تعارف به بهره گيرى از نعمت هاى بهشت مى كنند.

در آيه 19 سوره طور بى آنكه بگويد گوينده اين سخن كيست بهشتيان را مخاطب ساخته مى فرمايد:

كُلُوا وَ اشْرَبُوا هنيئاً لَكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ: «بخوريد و بنوشيد گوارا، در برابر اعمال (صالحى) كه انجام مى داديد».

عين اين تعبير در آيه 43 سوره مرسلات نيز آمده است.

آيا گوينده اين سخن خداست كه به عنوان احترام و اكرام و عنايت و لطف خاص اين چنين به بهشتيان تعارف مى كند؟ يا خازنان و فرشتگان بهشتند؟ در هر حال بى شك همه نعمت هاى بهشتى گوارا است، اما اينكه به آنها گفته شود «گوارا باد بر شما» خود لطف و گوارائى ديگرى به آن نعمت ها مى بخشد.

شبيه همين تعبير با تفاوت مختصرى در آيه 24 سوره حاقّه آمده: كُلُوا وَ اشْربُوا هَنيئاً بِما اسْلَفْتُمْ في الايَّامِ الْخالِيَةِ: «بخوريد و بنوشيد گوارا، در برابر اعمال (نيكى) كه در ايام پيشين انجام داديد.(1)

باز در اينجا به گوينده سخن اشاره اى نشده است، و مطلب همان گونه است كه در آيه قبل گفته شد.

13- پيش پذيرائى بهشتيان!

قابل توجه اينكه در چندين آيه از آيات قرآن به تعبير پرمعنايى برخورد مى كنيم كه از نكته تازه اى پرده بر مى دارد و آن تعبير به «نُزُل» است كه نخستين بار در سوره آل عمران آيه 198 آمده است، مى فرمايد:


1- در اينكه« هَنيئاً» در اين آيات چه محلّى از اعراب دارد؟ گفتگو است، بعضى آن را وصف به جاى« مفعول مطلق» مى دانند، و در تقدير چنين است كُلُوا اكْلًا هَنيئاً، و بعضى آن را وصف« مفعول به» شمرده اند و در معنا چنين است: كُلُوا وَ اشْرَبُوا مَاْكوْلًا وَ مَشْروُباً هَنيئاً، و در واقع گوارا همان مأكول و مشروب است، و در هر حال منظور از گوارا بودن غذا و نوشيدنى آن است كه هيچ اثر سوئى در انسان نگذارد بلكه براحتى جذب بدن شود.

ص: 209

لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْري مِنْ تَحْتِها الأنْهارُ خالدينَ فيها نُزُلًا مِنْ عِنْدِ اللَّه وَ ما عِنْدَ اللَّه وَ ما عِنْدَ اللَّه خَيْرٌ لِلابْرارِ: براى پرهيزگاران، باغ هايى از بهشت است، كه از زير درختانش نهرها جارى است، هميشه در آن خواهند بود.

و اين «نخستين پذيرائى» است كه از خداوند به آنها مى رسد و آنچه نزد خداست براى نيكان بهتر است.

شبيه اين تعبير در آيه 107 كهف و آيه 19 سجده، و آيه 62 صافّات و آيه 32 فصّلت آمده است.

براى روشن شدن مفهوم حقيقى اين آيات بايد معناى «نُزُل» دقيقاً روشن شود، «راغب» در «مفردات» مى گويد: النُّزُلُ ما يُعَدُّ لِلنّازِلِ مِنَ الزّادِ: «نزل چيزى است كه براى ميهمانى كه فرود مى آيد از زاد و توشه فراهم مى كنند».

طبق اين تفسير تمام نعمت هايى كه براى پذيرائى ميهمان آماده مى شود مصداق «نزل» است. همين معنا در «صحاح اللغه» و «مقاييس» نيز آمده است.

بعضى از مفسران گفته اند «نُزُل» به معناى پذيرائى سلطان از افرادى است كه بر او وارد مى شوند قبل از آنكه حقوق و شهريه اى براى آنها مقرر گردد.(1)

ولى بعضى ديگر گفته اند «نزل» نخستين چيزى است كه به وسيله آن از ميهمان پذيرائى مى شود (مانند شربت يا ميوه اى كه در زمان ما در آغاز ورود براى ميهمان ها مى آورند».(2)

اين معنا با مفهوم «نزول» كه به معناى فرود آمدن است تناسب زيادى دارد.

بنابراين با توجه به اينكه قرآن مى گويد: باغ هاى بهشتى (با تمام نعمت ها و مواهبش).

پيش پذيرائى الهى در آن ميهمانسراى بزرگ است مفهومش اين است كه پذيرائى هاى سيار مهم تر و عاليترى در پى آنهاست و شايد اشاره به همان نعمت هاى معنوى و جذبه هاى روحانى و جلوه هاى ربانى باشد، به همين دليل در آيه 198 آل عمران بعد از جمله نُزُلًا مِنْ عِنْدِ اللَّه مى فرمايد: وَ ما عِنْدَ اللَّه خَيْرٌ لِلابْرارِ: «آنچه نزد خداست براى نيكان بهتر است» (دقت كنيد).

حتى اگر «نزل» به معناى مجموعه طعام و غذايى باشد كه براى ميهمان آماده مى كنند (آن گونه كه از كلمات جمعى از ارباب لغت استفاده مى شود) باز هم نمى توان انكار كرد كه پذيرائى شخص كريم و بزرگ منحصر به اطعام ميهمان نخواهد بود، بلكه علاوه بر آن، خلعت ها و نعمت ها و جوائزى به آنان


1- تفسير فخررازى، جلد 25، صحفه 182.
2- تفسير المنار، جلد 4، صفحه 314- به اين ترتيب براى« نزل» سه معنا متفاوت و در عين حال متقارب بيان كرده اند.

ص: 210

هديه مى كنند كه طعام در برابر آن ساده است، بنابراين نزل را هرگونه معنا كنيم اشاره لطيفى به مواهب معنوى روحانى بهشت خواهد داشت.

***

14- نعمت هائى كه به تصور نمى گنجد!

بى شك نعمت هاى مادى بهشت منحصر به آنچه گفته شد نيست، هرچند اينها نعمت هاى بسيار مهمى است، اصولًا طبيعت محدود اين جهان به ما اجازه نمى دهد كه تصور همه جانبه اى از نعمت هاى مادى و معنوى جهان ديگر داشته باشيم، و از سوى ديگر طبع تنوع طلب انسان خواهان انواع گوناگون نعمت هاست و لذا قرآن مجيد نسبت به اين مسئله عنايت خاصى نشان داده و با صراحت اعلام مى كند كه آنچه در آنجا بخواهيد از مواهب رنگارنگ و گوناگون مادى و معنوى در اختيار شما قرار مى گيرد.

يكجا مى فرمايد: وَ فيها ما تَشْتَهيهِ الأنْفُسُ وَ تَلَذُّالأعْيُنُ: «در بهشت آنچه دل مى خواهد و چشم از آن لذت مى برد موجود است» (زخرف 71).

اين بالاترين و جامع ترين تعبيرى است كه درباره مواهب و نعمت هاى بهشتى ممكن است گفته شود، و به گفته مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان» اگر تمام جهانيان جمع شوند تا توصيف نعمت هاى بهشتى را كنند هرگز قادر نخواهند بود چيزى بر آنچه در اين آيه آمده است بيفزايند!(1)

جالب اينكه جمله مزبور را بعد از ذكر بخش قابل ملاحظه اى از نعمت هاى بهشتى بيان فرموده، تا روشن سازد نعمت هاى بهشت منحصر به آنها نيست.

در اينكه چرا «لذت چشم» بعد از «لذت نفس» بيان شده احتمالاتى وجود دارد:

نخست اينكه جمله «تَشْتَهيهِ الأْنْفُسُ» تمام لذات را شامل مى شود اما لذات نگاه چون اهميت فوق العاده اى دارد به صورت «ذكر خاص بعد از عام» مورد توجه قرار گرفته.

ديگر اينكه جمله اوّل اشاره به لذت هاى حسّ شنوايى و لامسه و ذائقه و شامه است، اما جمله «تَلَذُّ الأعْيُنُ» تنها لذت بينايى را بيان مى كند كه معادل همه آنها يا بيشتر است!.

سوم اينكه جمله اوّل اشاره به تمام لذات مادى، و جمله دوّم اشاره به لذات روحانى و معنوى است،


1- تفسير مجمع البيان، جلد 9، صفحه 56.

ص: 211

يعنى نگاه كردن با چشم دل به جمال بى مثال پروردگار و شهود باطنى صفات جمالى و جلالى حق كه يك لحظه آن به تمام نعمت هاى مادى بهشت مى ارزد.

البته پيداست كه در آن ميحط پاك، تقاضاى روح و نفس بهشتيان چيزى جز پاكى ها و لذاتى كه در شأن يك انسان پاك است نخواهد بود و بنابراين عموميت آيه هيچ استثنايى ندارد، و نيازى به توجيهات اين و آن نيست كه آيا اين آيه شامل تقاضاى نامطلوب نفس نيز مى شود؟!.

به هر حال شبيه همين معنا در آيه 31 فصلت نيز آمده است مى فرمايد وَلَكُمْ فيها ما تَشْتَهي انْفُسُكُمْ وَلَكُمْ فيها ما تَدَّعُونَ «براى شما هرچه بخواهيد در بهشت فراهم است و هر چه طلب كنيد به شما مى دهند».(1)

بعضى از مفسّران گفته اند كه جمله اوّل اشاره به تمام نعمت هاى مادى بهشت است، و جمله دوّم اشاره به مواهب معنوى، به قرينه آيه 10 سوره يونس دَعْواهُمْ فيها سُبْحانَكَ اللهُمَّ وَ تَحِيَّتُهُمْ فيها سَلامٌ وَ آخِرُ دَعْواهُمْ انِ الحَمْدُ للَّه رَبِّ العالَمينَ: «گفتار و دعاى آنها در بهشت اين است كه «خداوندا منزهى تو» و تحيت آنها سلام است، و آخرين دعاى آنها اينكه حمد مخصوص پروردگار جهانيان مى باشد».

اين تفسير با توجه به اينكه شهوت نفس بيشتر در مورد مسائل مادى به كار مى رود و دعا در مسائل معنوى بسيار مناسب به نظر مى رسد.

و در تعبير ديگر در آيه 102 انبياء مى خوانيم: وَهُمْ فيما اشْتَهَتْ انْفُسُهُمْ خالِدُونَ: «بهشتيان در آنچه دلشان مى خواهد جاودانه متنعم هستند».

علاوه بر آيات فوق آيات ديگرى نيز در قرآن مجيد در اين زمينه وارد شده كه با تعبير تازه اى از اين مسأله ياد مى كند و مى گويد: «هرچه آنها بخواهند در آنجا هست» (لَهُمْ فيها ما يَشاؤُنَ) (نحل 31).

عين اين تعبير در 16 فرقان آمده است و با مختصر تفاوتى در سه سوره ديگر از قرآن نيز به چشم مى خورد (زمر 34، شورى 22، و ق 35).

از مجموع آنچه در اين فصل گفته شد به خوبى روشن مى شود كه براى نعمت هاى بهشتى هيچگونه محدوديتى وجود ندارد، نه از نظر مقدار، نه كيفيت و نوع، و نه زمان و نه، مكان بنابراين آنچه در فصول گذشته بيان شد در واقع ذكر نمونه هاى روشنى از آن است كه درك و تشخيص آن براى مردم اين جهان به


1- « يَدُعُون» از ماده« ادّعاء»( افتعال از دعاء) به معناى خواستن و طلب كردن چيزى است.

ص: 212

طور اجمال ممكن است، و آنچه فراتر از فهم و درك ماست با عبارات جامعتر و كلى ترى در آيات فوق به آنها اشاره شده است.

در حقيقت بهشت و مواهبش مظهر كامل و نمونه اتم قدرت و لطف پروردگار است، و چون قدرت و لطف او را نهايتى نيست مواهب بهشتى را نيز نهايتى نمى باشد (دقت كنيد).

ص: 213

3- لذات روحانى

اشاره

با توجه به اينكه «معاد» هم جنبه جسمانى دارد و هم روحانى و نيز با توجه به اينكه روح به مراتب اعلا و اشرف از جسم است، نبايد ترديد داشت كه نعمت هاى روحانى و معنوى بهشت به مراتب از نعمت هاى مادى و جسمانى برتر و والاتر و پرشكوه تر است!.

ولى از آنجا كه اين مواهب و نعمت ها معمولًا در وصف نمى گنجد، و ديدنى است (ديدن با چشم دل) نه گفتن و نه شنيدنى، لذا در آيات قرآن غالباً اشارات سر بسته اى به اين بخش از نعمت هاى بهشتى مى بينيم جز در مواردى كه قابل شرح و بيان بوده كه در آنجا قرآن به شرح و بيان آنها پرداخته است:

به تعبير ديگر: لذّت درك معرفة اللَّه، و جذبه هاى جلال و جمال او، و انوار الطاف خفيّه پروردگار و مستى از جام عشق ذات مقدس او، آنچنان است كه يك لحظه از آن از تمام نعمت هاى مادى جهان برتر است.

ما گاهى نمونه هاى بسيار كمرنگ اين مطلب را در اين دنيا تجربه كرده ايم كه وقتى حالى براى عبادت و خلوقت با پروردگار دست دهد و انسان غرق مناجات با قاضى الحاجات گردد، دنيا و آنچه در آن است به فراموشى بسپرد و در لحظات كوتاهى محو جمال بى مثال او شود مخصوصاً اگر اين امر در مراكز حساسى همچون جوار خانه كعبه، يا در عرفات و مشعر و امثال آن از مراكز خاص عبادت باشد، آنچنان نشاط و لذت به انسان دست مى دهد كه با هيچ قلم و بيانى قابل شرح و تقرير نيست.

فكر كنيد اگر اين حالت هزاران هزار بار قوى تر و ساعت ها و شب ها و روزها و ماه ها و سال ها ادامه پيدا كند، چگونه خواهد بود؟ به خصوص اينكه در بهشت عوالم غفلت و بيخبرى از خداوند، و گرفتارى هايى كه حضور قلب را بر هم مى زند وجود ندارد، و حجاب ها و موانع معرفت از مقابل ديدگان دل كنار رفته، درك و ديد انسان به مراتب قوى تر مى گردد، و از وسوسه هاى شيطانى كه هميشه مزاحم رهروان اين راه است مطلقاً خبرى نيست.

آن گاه مى توان تصور كرد كه در آنجا چه خبر است؟ چه غوغايى از نعمت هاى معنوى برپاست؟ و چه جذبه هاى نيرومندى روح را به جوار قرب حق مى كشد، او را در انوار ذاتش مستغرق مى سازد، و از خويشتن خويش غافل مى كند و كارش به جايى مى رسد كه جز او نمى بيند، و جز او نمى خواهد، و هرچه

ص: 214

دلش مى خواهد همان مى بيند، و هرچه ببيند دلش همان را مى خواهد!.

با توجه به اين اشارت كوتاه به قرآن باز مى گرديم و شرح اين مواهب را از لسان قرآن مى شنويم اين مواهب را مى توان در چند عنوان خلاصه كرد:

***

1- احترام مخصوص

احترامات ويژه بهشتيان از همان آغاز ورود در بهشت شروع مى شود، و خازنان بهشت نخستين تبريك پر معنا را به آنها مى گويند، چنان كه قرآن مى فرمايد: وَ سِيقَ الَّذينَ اتَّقوا رَبّهُمْ الَى الجَنَّةِ زُمَراً حَتّى اذا جاؤُها وَ فُتِحَتْ ابْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُم طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدينَ: «كسانى كه تقواى الهى را پيشه كردند گروه گروه به سوى بهشت سوق داده مى شوند، تا موقعى كه به آن مى رسند در حالى كه درهاى آن گشوده شده، و خازنان بهشت به آنها مى گويند: سلام بر شما گوارا باد اين نعمت ها برايتان، وارد شويد و جاودانه در آن بمانيد»! (زمر 73).

از اين تعبير استفاده مى شود كه خازنان بهشت مشتاقانه بر درهاى بهشت انتظار پرهيز كاران را مى كشند، درهاى بهشت را قبلًا براى آنها گشوده اند، و به محض اينكه اينها به بهشت مى رسند با بهترين تحيات و احترامات به استقبال آنها مى شتابند و با تعبيراتى چنين زيبا آنها را به بهشت و زندگى جاويدان در آن فرا مى خوانند.(1)

آرى چنين است راه و رسم پذيرائى از يك ميهمان عزيز، نخست در را مى گشايند، و ميزبانان دم در انتظار مى كشند، و به محض ورود خير مقدم مى گويند، و اين يكى از لذات باارزش معنوى است.

«خَزَنَه» جمع «خازن» به معناى حافظ و مأمور نگهبانى و تدبير است، و در اينجا به معناى فرشتگانى است كه مأمور نگهدارى و تدبير بهشتند.

در مرحله بعد كه در بهشت وارد شدند ملائكه مقرب الهى مأمورند كه از هر در بر آنها وارد شوند و به آنها خوشآمد و تبريك گويند، در آيه 23 رعد مى فرمايد: وَ المَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بابٍ- سَلامٌ


1- جالب اينكه قرآن در مورد بهشت با استفاده از« واو» حاليه( در جمله« وَفُتِحَتْ ابْوابُها» نشان مى دهد كه اين درها از قبل گشوده و آمده است( همان گونه كه در آيه 50 سوره ص آمده است جَنّاتُ عَدْنٍ مُفَتَّحةً لَهُمْ الْابْوابُ، ولى در مورد جهنم مى گويد: هنگامى كه دوزخيان مى رسند درها گشوده مى شود حَتّى اذا جاؤُها فُتِحَتْ ابْوابُها( بدون واو حاليه).

ص: 215

عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الِدَّارِ: 0 فرشتگان (الهى از هر درى بر آنان وارد مى شوند، و به آنها مى گويند:

سلام بر شما به خاطر صبر و استقامتتان، چه عاقبت خوبى بعد از دنيا نصيبتان شد»؟!.(1)

از آيه فوق به خوبى استفاده مى شود كه گروه هايى از فرشتگان از هر درى به سوى آنها مى آيند، و با توجه به اينكه درهاى بهشت هر كدام نشانه يكى از اعمال صالحند (بابُ الصَّلاةِ بابُ الْجِهادِ بابُ الْحَجِّ) معلوم مى شود كه هر گروهى از اين فرشتگان به خاطر يكى از اعمال صالح به سراغ آنها مى آيند و جالب اينكه تمام اين اعمال در معناى «صبر» خلاصه مى شوند، صبر با تمام شاخه هايش، صبر بر اطاعت، صبر بر مصيبت، و صبر بر معصيت.

و از اين مهم تر «سلام» و درودى است كه خدا بر بهشتيان مى فرستد، سلامى آكنده از محبت و مملو از لطف و رحمت، چنانكه در آيه 58 پس مى فرمايد: سَلامٌ قوْلًا مِنْ رَبٍّ رَحيمٍ «براى آنها سلام است سخنى از پروردگار مهربان».(2)

اين سلام و درود الهى، اين نداى روحپرور و نشاط آفرين و مملو از لطف و احسان، چنان روح بهشتيان را مجذوب مى كند و غرق نشاط مى سازد كه با هيچ نعمتى برابر نيست، آرى يك لحظه شنيدن نداى محبوب كه از لطف و عنايتش برخاسته، بر تمام دنيا و آنچه در آن است برترى دارد.

پيام دوستان شنيدن سعادت است و سلامت فداى خاك در دوست باد جان گرامى!

يا به گفته شاعر ديگر:

سلامت من دلخسته در سلام تو باشدزهى سعادت اگر دولت سلام تو يابم!

جذبه لقاى محبوب، و ديدار لطف يار و سلامى كه نشانه رفع حجاب است آنقدر لذت بخش و شوق انگيز و روحپرور است كه اگر عاشقان او از اين افاضه معنوى دور بمانند قالب تهى مى كنند، چنانكه بعضى از مفسّران اهل سنت در حديثى از اميرمؤمنان علي عليه السلام اين جمله پرمعنا را نقل كرده اند كه فرمود: لَوْ حَجِبْتُ عَنْهُ ساعَةً لَمِتُّ: «اگر يكساعت از ديدار او محجوب بمانم مى ميرم».(3)

به هر حال اين آخرين آرزو، و والاترين افتخار، و دلپذيرترين ساعت بهشتيان است كه پروردگار رحيم و مهربان بر آنها درود مى فرستد.


1- جمله تقديرى دارد و در تقدير آن چنين گفته اند: فَنِعْمَ عاقِبَةُ الدُّنْيا الْجَنَةُ.
2- در تركيب اين آيه چنين گفته اند:« سلام» خبر آن« لهم» در تقدير است« قولًا» مفعول مطلق براى فعل محذوف، و در تقدير« يقول قولًا» مى باشد، پاره اى از احتمالات ديگر نيز داده شده، اما آنچه گفتيم از همه مناسب تر است.
3- تفسير روح البيان، جلد 7، صفحه 416.

ص: 216

قابل توجه اينكه آيات متعدد ديگرى در قرآن ديده مى شود كه متضمن سلام و درود بر بهشتيان است، بى آنكه گوينده اين سلام و درودها تعيين شده باشد (مانند 46، حجر، 75 فرمان و 34 ق).

گوينده اين سلام ها ممكن است فرشتگان باشند، و در بعضى از آنها محتمل است خود بهشتيان نسبت به يكديگر باشند، و يا از همه بالاتر و والاتر گوينده خدا باشد.

***

2- محيط صلح و صفا

آنچه روح انسان را در زندگى بيش از همه چيز دستخوش اضطراب و آشفتگى مى كند، مسأله احساس ناامنى در جنبه هاى مختلف است.

گوارا نبودن زندگى دنيا غالباً به خاطر آن است كه انسان نه نسبت به آنچه دارد اطمينان ندارد، نه از آينده مطمئن است، و نه از همنوعان خود، مخصوصاً اگر داراى نعمت بيشترى باشد كينه ها، حسادت ها، و تنگ چشمى ها، چنان طوفانى در اطراف او ايجاد مى كند كه فضاى زندگى را در برابر چشمان انسان تيره و تار مى سازد.

يكى از نعمت هاى روحانى بهشت اين است كه آنجا از هر نظر امن و امان است، نه بيمى از جنگ مى رود، نه احتمالى از نزاع، نه كينه اى وجود دارد، و نه حسادتى، همه جا عشق و وفاست، همه جا محبت و برادرى است.

در دو آيه از قرآن مجيد تعبير بسيار زيبا و پرمعنايى درباره بهشت به عنوان دار السّلام (خانه امن و امان) ديده مى شود، در آيه 137 سوره انعام مى خوانيم: لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ هُوَ وَ لِيُّهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ: «براى بهشتيان خانه امن و امان است نزد پروردگارشان، و او ولى و يار و ياور آنهاست به خاطر اعمال (نيكى) كه انجام مى دادند».

و در آيه 25 يونس مى خوانيم: وَاللَّه يَدْعُوا الى دارِ السِّلامِ: «خداوند دعوت به سراى صلح و سلامت مى كند».

مفسّران در تفسير دار السّلام عمدتاً دو بيان دارند: نخست اينكه «سلام» كه به معناى سلامت از هرگونه آفت و ناراحتى و بلا است از اوصاف «دار» (بهشت) مى باشد، در آنجا نه از كشمكش هاى

ص: 217

غارتگران دنياى مادى خبرى است و نه از مزاحمت هاى احمقانه ثروت اندوزان از خدا بى خبر اثرى، نه جنگ و خونريزى در آنجا راه دارد و نه استعمار و استثمار، آرى آنجا خانه صلح و صفا و امن و امان است.(1)

ديگر اينكه «سلام» نامى از نام هاى خداست، و بنابراين دارالسلام از قبيل مضاف و مضاف اليه است، اشاره به اينكه بهشت سراى الهى است هر دو معنا خوب است و هر چند معناى اوّل مناسب تر به نظر مى رسد، چرا كه ريشه اصلى اين واژه به گفته راغب در مفردات به معناى خالى بودن از هرگونه آفت ظاهرى و باطنى است حتّى اطلاق اين واژه بر ذات پاك خداوند به عنوان يكى از صفات ذات خداوند به خاطر آن است كه ذات پاكش از تمام عيوب و آفات بر كنار است.

جمله لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ نيز نشان مى دهد كه دارالسّلام به معناى اوّل است (دقت كيند).

در حديثى از ابن عباس آمده است كه: «دار السلام» همان بهشت است كه اهل آن از جميع آفات و عيوب و بيمارى ها در سلامتند، همچنين از پيرى و مرگ و دگرگونى احوال در امن و امانند، هميشه مورد احترام و عزّتند، همواره غنى و بى نياز، پيوسته سعادتمندند و هميشه خوشحال و مسرور، نه غم و اندوهى دارند و نه مرگ و ميرى.(2)

بالاخره آيه 47 سوره حجر اين مطلب را تكميل كرده، مى فرمايد: وَ نزَعْنا ما في صُدُورِهِمْ مِنْ غِلّ اخْواناً عَلَى سُرُرٍ مُتَقَابِلينَ- لايَمَسُّهُمْ فيها نَصَبٌ وَ ما هُمْ مِنها بِمُخْرَجينَ: هرگونه حسد و كينه و عداوت و خيانت را از سينه بهشتيان بر مى كنيم، در حالى است كه همه برادرند و برتخت ها رو به روى يكديگر قرار گرفته اند- نه خستگى و تعب به آنها مى رسد و نه هرگز از بهشت اخراج مى شوند».(3)

با توجه به اينكه «غِلّ» معناى وسيع و گسترده اى دارد كه بسيارى از صفات زشت درونى را كه بر هم زننده آرامش روح و جسم، و خانواده و جامعه است را در بر مى گيرد از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه بهشتيان، سينه هايى بى كينه دارند، و دل هايى خالى از هرگونه عداوت و دشمنى و كبر و حسد خدا


1- اين جمله ها را در حالى مى نويسيم كه خبر رسيد چند ساعت قبل حمله استعمارگران به سركردگى آمريكا به عراق آغاز شده است و صداها هواپيماى آنها تمام مراكز حياتى اين كشور را مرتباً درهم مى كوبند( 27/ 10/ 69 مطابق با 30 جمادى الثانيه سال 1411).
2- بحارالانوار، ج 8، ص 194، حديث 176.
3- « غِلّ» از ماده« غلل»( بر وزن ضرر) در اصل به معناى نفوذ تدريجى چيزى است، و لذا به آب هايى كه در لابلاى درختان جريان و نفوذ دارد غلل مى گويند، و نيز به كينه و عداوت و حسد« غل» گفته مى شود چرا كه نفوذ تدريجى و پنهانى در دل مى كند، و به همين جهت به خيانت نيز« غلول» گفته مى شود.

ص: 218

همه اين صفات زشت را از دل آنها ريشه كن ساخته، و به همين دليل روح اخوت و برادرى بر تمام آنها سايه افكنده است، و چه دلپذير و روح افزاست محيطى كه اين صفات در آن وجود نداشته، و همه جا مهر و محبت و صلح و صفا باشد.

حتى در زندگى اين دنيا هر قدر اين امور از جامعه برچيده شود صلح و آرامش و امنيت بيشتر خواهد شد، و به عكس وجود اين صفات در هر خانه وهر جامعه اى باشد سرچشمه اى نزاع هاى خونين و اسفبار و تزلزل امنيت و آرامش است.

جالب اينكه قرآن اين آرامش درون را، با آرامش برون، نيز تكميل مى كند، و مى گويد: در بهشت خستگى و تعب نيست، و بيم زوال نعمت ها كه هميشه انديشه آن فكر آدمى را هنگامى كه غرق نعمت است آشفته مى كند در آنجا وجود ندارد، و مجموعه اين جهات، نعمت هاى بهشتى را گواراتر از گوارا مى سازد.(1)

***

3- امنيت و زوال خوف

نعمت امنيت قطع نظر از ريشه هاى آن كه به بعضى در بحث سابق اشاره شد در حد خود از بزرگترين نعمت هاى معنوى است كه فقدان آن حتى براى يك لحظه دردناك است اين حقيقت را كسانى در مى يابند كه در بيابان هاى خطرناك، يا در مناطق جنگى كه هر آن بيم موشك و بمباران مى رود قرار گرفته اند، آب زلال حيات در آنجا تيره و تار مى شود و ساعت ها و دقيقه ها سخت و سنگين مى گذرد و نقطه مقابل آن مناطق امن و امان است.(2)

قرآن درباره پرهيزگاران مى گويد: انَّ المُتقينَ في مَقامٍ امينٍ «پرهيزگاران نه در جايگاه امن و امانند» (دخان 51) نه ترسى از هجوم شياطين، نه سلطه طاغوت ها، نه حمله آفات و بلا، و نه هجوم غم و اندوه ها!

و نيز به همين دليل در جاى ديگر مى افزايد: ادْخُلُوا الجَنَّةَ لاخَوفٌ عَلَيْكُمْ وَ لا انْتُمْ تَحْزَنُونَ: «داخل


1- شبيه همين مضمون با مختصر تفاوتى در آيات 43 اعراف و 35 فاطر آمده است.
2- تعبير« آمنين» درباره بهشتى ها در 55 دخان و 46 حجر و« آمنون» در 37 نبأ آنجا كه مى گويد و هم فى الغرفات آمنون نيز همين حقيقت را دنبال مى كند.

ص: 219

بهشت شويد در حاليكه نه ترسى داريد و نه غمى» (اعراف 49).

گاه تجربه كرده ايم تمام نعمت هاى مادى و وسائل پذيرائى براى يك نفرآماده است، اما غم و اندوهى كه بر دل او سايه افكنده، يا ترس و خوفى كه از درون او را آزار مى دهد، چنان پريشانش ساخته كه مطلقاً به آن نعمت ها نگاه نمى كند، و كمترين اعتنايى به آن پذيرائى ها ندارد، اينجاست كه حقيقت و عمق اين تعبيرات قرآنى درباره بهشتيان را مى توان لمس كرد.

البته بهشتيان حتى در اين دنيا نيز گوشه اى از اين امنيت و آرامش را در سايه ايمانشان احساس مى كنند، و با تكيه بر حقيقت توكل، و روح رضا و تسليم در برابر اراده حق، حتى در سخت ترين مشكلات آرامش خاصى برخوردارند: الا انَّ اوْلِياءَ اللَّه لاخَوفٌ عَلَيْهِمْ وَلاهُمْ يَحْزَنُونَ ... لَهُمُ البُشْرى في الحَياةِ الدُّنْيا و في الاخِرةِ: «آگاه باشيد دوستان خدا نه ترسى دارند و نه غمگين مى شوند ... براى آنها شادى و سرور است در زندگى دنيا و آخرت»! (يونس 62 و 64).

***

4- دوستان موافق و رفيقان باوفا

يكى از بهترين لذات معنوى و روحانى بهره گيرى از محضر دوستان با صفاست، يارانى كه نور ايمان و صفات انسانى آراسته باشند، و عشق و محبت در وجودشان موج زند، گاه يك لحظه نشستن در كنار آنها آنچنان نشاطى مى آفريند كه با هيچ بيانى قابل توصيف نيست.

از آيات قرآنى به خوبى استفاده مى شود كه بهشتيان از اين موهبت ويژه بهره فراوان دارند، آنها در كنار ياران با صفا مى نشينند و با هم سخن مى گويند، دقيقاً نمى توان گفت، از چه سخن مى گويند؟ شايد از مسائلى كه درك آنها امروز براى ما غير ممكن است، ولى قدر مسلم سخنانى است روحپرور و حيات بخش.

در آيه 69 و 70 نساء مى خوانيم: وَ مَنْ يُطِعِ اللَّه وَ الرَّسُولَ فَاولئكَ مَعَ الذينَ انْعَمَ اللَّه عَلَيْهمْ مِنَ النَّبييْنَ وَ الصِّدِّيقينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحينَ وَ حَسُنَ اولئكَ رَفيقاً(1)- ذلِكَ الفَضْلُ مِنَ اللَّه وَ كَفى بِاللَّه عَليماً: «كسى كه


1- بعضى معتقدند« رفيقا» در اينجا تميز است، لذا به صورت مفرد آمده، و بعضى آن را حال مى دانند و مفرد آمدن آن( با اينكه ذوالحال جمع است) يا به خاطر آن است كه رفيق هم به معناى واحد هم جمعى مى آيد و يا به خاطر معناى جنس داشتن است.

ص: 220

خدا و پيامبر را اطاعت كند (در قيامت) همنشين كسانى خواهد بود كه خدا نعمت خود را بر آنها تمام كرده، از پيامبران و صدّيقان و شهداء و صالحان، و آنها چه رفيقان خوبى هستند- اين فضل و مرحمتى است از ناحيه خدا و كافى است كه خدا (از حال بندگانش) آگاه است»!.

آرى دوستان بهشتى، با فضيلت ترين افراد جهانند: پيامبران بزرگ الهى، پيروان ويژه آنان، راستگويان، و شهيدان و صالحان.

و اگر اين موضوع را با وضع اين دنيا مقايسه كنيم كه بسيار اتفاق مى افتد كه انسان مجبور است مصاحبت با افراد ناجنس را كه عذابى است اليم تحمل كند، آنگاه مى توان فهميد كه بهشت چه عالمى است؟!

قابل توجّه اينكه بسيارى از مفسران در شأن نزول اين آيه روايتى نقل كرده اند كه خلاصه اش (با مختصر تفاوتى كه ميان مفسّران در نقل آن است) چنين مى باشد: «يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه عاشق ديدار او بود روزى پريشان حال خدمتش آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سبب ناراحتى او را سؤال فرمود، در جواب عرض كرد: وقتى از شما دور مى شوم شديداً احساس ناراحتى مى كنم، امروز در اين فكر فرو رفته بودم كه فرداى قيامت اگر من اهل بهشت هم باشم مسلماً در جايگاه شما نخواهم بود، بنابراين از ديدار شما براى هميشه محرومم! (و اگر اهل دوزخ باشم تكليف روشن است) با اين حال چرا افسرده نباشم؟ آيه فوق نازل شد و به او و امثال او بشارت داد كه افراد با ايمان و مطيع فرمان خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در بهشت همنشين اولياء اللَّه و پيامبران خواهند بود».(1)

تعبير به «ذلِكَ» كه معمولًا براى اشاره به دور است در اين گونه موارد اشاره به عظمت اين نعمت الهى است، گويى آنقدر والاست كه از دسترس ما دور است و تعبير به «الْفَضْلُ مِنَ اللَّه» نيز تأكيدى بر اين معنا مى باشد و اشاره اى به اين معناست كه اين موهبت را تنها با عمل نمى توان به دست آورد، بلكه با فضل الهى مى توان به آن رسيد.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه در آيه، چهار گروه به ترتيب به عنوان رفقاى بهشتيان ذكر شده اند:

«انبياء» و «صديقين» و «شهداء» و «صالحين».

به نظر مى رسد كه اين ترتيب دلالت بر سلسله مراتب آنها دارد، بعضى گفته اند انبياء به اين جهت در


1- تفسير مجمع البيان و فخر رازى و قرطبى و مراغى و روح المعانى و فى ظلال القرآن ذيل آيه مورد بحث.

ص: 221

محله اوّل قرار گرفته اند كه در مقام معرفت الهى به جايى رسيده اند كه با چشم دل او را از نزديك مى بينند، و صديقين كسانى هستند كه در مرحله دوّم معرفتند مانند كسى كه چيزى را از دور با چشم مى بيند، و شهداء در مرحله سومند مانند: كسى كه با دلائل عقلى به وجود چيزى پى مى برد، و صالحان در مرحله چهارمند همچون كسانى كه از طريق تقليد و پيروى از بزرگان اهل فن چيزى را پذيرا مى شوند.(1)

البته بسيار مى شود كه شهداء و صالحان و صديقان بر خود انبياء نيز اطلاق مى شود، منتها ممكن است گفته شود وقتى اين چهار وصف در مقابل هم قرار مى گيرند چنين معنايى را مى بخشند.

تفسير جالب ترى كه براى اين چهار وصف با اين ترتيب به نظر مى رسد اين است كه براى هدايت جامعه انسانى نخست نياز به وجود انبياء (رهبران الهى) داريم و به دنبال آن صديقان يعنى مبلغان صادق در قول و عمل كه به نشر دعوت آنها بپردازند، و در مرحله بعد هنگامى كه به مانع برخوردند بايد افرادى به دفاع برخيزند و قربانى دهند تا سرانجام صالحان در آن جامعه حاكم شوند.

ضمناً بايد توجه داشت كه معناى همراه بودن با اين گروه هاى چهارگانه وحدت مقامات آنها نيست، بلكه به معناى امكان ارتباط با يكديگر است همان گونه كه يك شاگرد با استاد يا يك سرباز با فرمانده خود تماس مى گيرد.

شبيه همين معنا- البته در لباس ديگرى- در آيه 47 حجر آمده است مى فرمايد: وَنَزَعْنا ما في صُدُورِهمْ مِنْ غِلّ اخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلينَ: «هرگونه كينه و حسد و خيانت را از سينه آنها بر مى كنيم، در حالى كه همه برادرند و بر تخت ها روبه روى يكديگر قرار گرفته اند (شرح و تفسير اين آيه قبلًا گذشت).

در آيه 31 كهف نيز اشاره اى به اين معنا ديده مى شود.

به هر حال وجود اين دوستان والا مقام و صالح و تماس آنها از بزرگترين لذات معنوى بهشتيان است.

***

5- برخوردهاى مملو از محبت

آنچه فضاى زندگى را روشن و پر از نشاط مى كند سخنان محبت آميزى است كه ميان انسان ها رد و


1- اقتباس از تفسير روح المعانى، جلد 5، صحفه 68.

ص: 222

بدل مى شود، اگر همه راست بگويند، درست بينديشند، انصاف بدهند و دلسوزى كنند، و با يكديگر صميمى و مؤدب باشند، همه در آرامش و نشاطند، ولى هنگامى كه پاى حرف هاى زشت و ناموزون، دروغ و تهمت، بدگويى و سرزنش، حرف هاى خشن و خارج از حدود ادب، به ميان مى آيد تنفس در چنان فضايى براى افراد يا شخصيت بسيار مشكل و رنج آور و طاقت فرساست.

يكى از ويژگى هاى بهشت همين است كه بهشتيان در طول هزاران سال نه يك دروغ مى شنوند، نه يك حرف ركيك، و نه يك سخن نامزون و دور از صميميت، و اين از مهمترين مواهب معنوى آنهاست.

قرآن مى گويد: لايَسْمَعُونَ فيها لَغْواً وَ لا تَأثيماً الّا قيلًا سَلاماً سَلاماً: «آنها در بهشت نه سخن لغو و بيهوده اى مى شنوند، نه گفتار گناه آلود- تنها چيزى كه مى شنوند سلام است سلام»! (واقعه 25 و 26).

سلام و درود آنها به يكديگر، سلام و درود فرشتگان بر آنها، و از همه بالاتر سلام خداوند بر آنان، و آنچه محتواى اين سلام هاست صلح و صفا و دوستى و محبت است. آرى در مجلس بهشتيان، محبت و صلح و صفا موج مى زند، و هر جا چنين است نمونه اى از بهشت است!

در جايى ديگر مى فرمايد: لا يَسْمَعُونَ فيها لَغْواً وَ لا كِذّاباً: «در آنجا نه سخن لغو و بيهوده اى مى شنوند و نه دروغى» (نبأ 35).

«لغو» در لغت به معناى سخن بى ارزش است، يا به تعبير ديگر سخنى است كه از انديشه و فكر سرچشمه نمى گيرد، و گويا در اصل از «لَغا» كه سر و صداى گنجشكان است گرفته شده.

بسيارى از مفسّران درباره مرجع ضمير «فيها» در اين آيه دو احتمال داده اند: يكى اينكه به بهشت باز گردد، و ديگر اينكه به كأس (جام) كه در آيه قبل از آن آمده، در صورت اوّل مفهومش روشن است و در صورت دوّم مفهومش اين است كه شراب هاى بهشتى مستى نمى آورد و سخنان لغو و بيهوده در آن نيست.

ولى تفسير اوّل با معناى «فى» و آيات مشابه آن سازگارتر است، همين معنا در عبارت كوتاه و روشن ديگرى نيز آمده، آنجا كه مى فرمايد: فى جَنَّةٍ عالِيَةٍ- لا تَسْمَعُ فيها لاغِيَةً: «چهره هاى شاداب (مؤمنان) در بهشتى است عالى كه در آن هيچ سخن بيهوده اى نمى شنوى» (غاشيه 10 و 11).(1)

علاوه بر اينها بهشتيان سرگرمى هاى شادى آفرين و جلسات انس و سرور و سخنان شيرين و


1- آيات ديگرى در قرآن نيز تأكيد بر همين معنا دارد از جمله 62 مريم و 10 يونس.

ص: 223

مزاحم هاى جالب دارند، چنانكه قرآن مى گويد: انَّ اصْحابَ الْجَنَّةِ الْيَوْمَ فى شُغُلٍ فَاكِهُونَ «بهشتيان در آن روز سرگرمى هاى مشغول كننده دارند، و خوشحال و خندان و مسرورند».

«شغل» (بر وزن شتر) به معناى هرگونه حادثه و حالتى است كه انسان را به خود مشغول مى دارد، ولى در اينجا به معناى حالات سرگرم كننده مسرت بخش است، قرينه «فاكهون» كه جمع «فاكه» به معناى انسان مسرور و خوشحال است، از ماده «فُكاهه» به معناى مزاح است و «فاكه» به گفته لسان العرب به انسان مزّاج و خوش مشرب و شيرين سخن گفته مى شود.

بديهى است ما نمى دانيم در آنجا چه سرگرمى هايى براى بهشتيان وجود دارد، زيرا ما همه چيز را در اين جهان با معيارهاى محدود و كوچك و كمرنگ خودمان مى نگريم، مسلماً نعمت هايى آنها را در آنجا به خود مشغول مى دارد كه حتى تصوّرش براى ما در اين جهان غير ممكن است.

به هر حال اين مشغوليت ها سبب مى شود كه ناراحتى هاى اين جهان، و هول آغاز محشر، يا از دست دادن بعضى از عزيزان را به فراموشى بسپارند، و اينكه بعضى از مفسّران اشتغالات بهشتيان را به هفت بخش يا ده بخش تقسيم كرده اند مسلماً به معيار تصورات آنها از سرگرمى هاى اين جهان است، وگرنه اوضاع در آن عالم طور ديگرى است.(1)

6- نشاط فوق العاده درون

گاه مى شود انسان را به بهترين باغ ها دعوت مى كنند، و انواع وسايل پذيرائى براى او فراهم مى سازند، اما روحش چنان افسرده و گرفته است كه از هيچيك از آنها لذت نمى برد، انسان هنگامى مى تواند از مواهب الهى لذت برد كه روح او داراى نشاط باشد.

از آيات مختلف قرآن استفاده مى شود بهشتيان آنچنان غرق نشاطند كه آثار آن به خوبى در چهره هاى آنان موج مى زند، تعبيراتى كه قرآن در اين زمينه به كار برده بسيار جالب و پر جاذبه است: در يكجا مى فرمايد: ادْخُلُوا الْجَنَّةَ انْتُمْ وَ ازْواجُكُمْ تُحْبَرُونَ (به آنها گفته مى شود) «وارد بهشت شويد شما و همسرانتان، در حالى كه آثار نشاط و شادى در چهره شما كاملًا هويداست» (زخرف 70).

«تُحْبَرُونَ» از ماده «حِبر» (بر وزن فكر) به گفته «مقاييس اللغه» در اصل به معناى آثار زيباست، و لذا به


1- همين مضمون در آيه 18 طور نيز آمده است.

ص: 224

اشياء تزيين شده «مُحَبَّر» (بر وزن مشجّر) گفته مى شود، و به مركب «حِبر» مى گويند چون اثر جالبى از خود به يادگار مى گذارد، و به علماء «احبار» مى گويند چون آثار با ارزشى دارند، اين واژه به معناى سرور و نشاطى كه اثرش در چهره ظاهر باشد نيز اطلاق مى شود، و در اينجا همين معنا مراد است.(1)

اين مطلب با تعبير ديگرى در آيه 24 مطففين آمده است: تَعْرِفُ فى وُجُوهِهِمْ نَظْرَةَ النَّعيمِ «در چهره هاى آنها طراوت و نشاط نعمت را مشاهده مى كنى»!

«نَظْرَة» در اصل به معنى زيبايى است، و منظور از «نظرة النعيم» طراوت و شادابى خاصى است كه بر اثر وفور نعمت و زندگى مرفه به انسان دست مى دهد و حكايت از نشاط درونى مى كند، و چنان است كه «رنگ رخساره خبر مى دهد از سرّ درون».(2)

بعضى از مفسّران اين واژه را به معناى شادمان و خندان بودن تفسير كرده اند، همان گونه كه در آيه 39 عبس نيز آمده: وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ مُسْفِرةٌ ضاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ: «صورت هايى در آن روز گشاهده و نورانى و خندان و مسرور است».(3)

ولى آيات قبل از آن را به معناى نورانيت و زيبايى و درخشندگى كه با هيچ بيانى قابل توصيف نباشد تفسير كرده اند(4) و بالاخره بعضى هم آن را به معناى بشاشتى كه از احساس رضاى محبوب يعنى خداوند در چهره آنان نمايان مى گردد مى دانند.(5)

در تعبير ديگرى در آيه 8 غاشيه مى خوانيم: وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناعِمَةٌ لِسَعْيِها راضِيَةٌ: «چهره هايى در آن روز شاداب و با طراوت است (زيرا) از سعى و تلاش خود خشنود است».

«ناعِمَةٌ» از ماده «نعمت» گرفته شده، و در اينجا به معناى غرق نعمت بودن است آن چنان كه آثارش از خوشحالى و سرور و شادابى و طراوت در چهره ظاهر شود، بعضى نيز گفته اند از «نعومت» به معناى نرمى و لطافت گرفته شده كه آن نيز نتيجه نعمت هاى گوناگون است.(6)

بديهى است اين طراوت و شادابى و صورت هاى نورانى به گفته بعضى از مفسّران همچون ماه شب چهارده مى درخشد تنها معلول نعمت هاى مادى نيست، چرا كه نعمت هاى مادى به تنهايى نمى تواند


1- همين معنا در سوره روم آيه 15 آمده است.
2- شبيه همين تعبير در آيات 22 قيامت و 11 سوره دهر آمده است.
3- تفسير فخر رازي، جلد 31، صفحه 98( به عنوان يك قول نقل شده است).
4- همان مدرك، صفحه 99.
5- روح البيان، جلد 10، صفحه 371.
6- تفسير الميزان، جلد 20، صفحه 274.

ص: 225

چنين آثارى را به بار آورد، حتماً اين اثر نتيجه نشاط معنوى فوق العاده روحانى آنهاست كه در جسم آنان پرتوافكن مى گردد، ذيل آيه نيز شاهد و گواه اين معناست.

***

7- احساس خشنودى خدا!

هيچ چيزى براى انسان لذّت بخش تر از اين نيست كه احساس كند محبوب عزيز و دلبند و والا مقامش از او راضى است، اين احساس رضايت آنچنان نشاطى به انسان مى بخشد كه با هيچ چيز برابر نيست.

آرى لذّت درك رضاى محبوب، از بزرگترين لذّات معنوى است، لذّتى است آميخته با احساس شخصيت و ارزش وجودى، چرا كه اگر ارزش و شخصيتى نداشت از سوى محبوب بزرگش پذيرفته نمى شد.

قرآن مجيد كراراً به اين نكته لطيف اشاره كرده و بر آن تكيه نموده است: در آيه 15 سوره آل عمران بعد از ذكر باغ هاى سرسبز بهشتى و همسران پاك و پاكيزه، مى افزايد: وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ «براى پرهيزكاران خشنودى خداوند است».

اين نعمتى است برتر از همه آنها كه در يك جمله كوتاه و سربسته بيان شده است.

در آيه 72 توبه از اين مسأله كمى پرده بالاتر مى زند و بعد از بيان شمّه اى از نعمت هاى مادى بهشت از جمله باغ هاى پرطراوتى كه نهرها از زير درختانش جارى است و همچنين مسكن هاى پاكيزه بهشتى، مى افزايد: وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ اكْبَرُ: «و رضا و خشنودى خدا از همه اينها برتر است»! سپس آيه را با اين جمله پايان مى دهد: ذلِكَ هُوَ الْفَوزُ الْعَظيمُ «پيروزى بزرگ همين است»!.

تعبير به «اكبر» و همچنين ذلِكَ الْفَوزُ الْعَظيمُ به خوبى نشان مى دهد كه هيچ موهبتى از مواهب الهى به اين پايه نمى رسد، به گونه اى كه جمله اخير كه مفهوم حصر را در بردارد مى گويد: «پيروزى بزرگ همين است و بس»!

بارها گفته ايم ما هيچيك از مواهب مادى جهان ديگر را نمى توانيم در يك قفس دنيا و محيط محدود در فكر خود ترسيم كنيم، تا چه رسد به آن نعمت بزرگ روحانى و معنوى يعنى «رضوان اللَّه».

ص: 226

البتّه تفاوت نعمت هاى مادى و معنوى و لذّت هاى ناشى از اين دو را به طور اجمال مى توان دريافت، مثلًا مى دانيم لذّتى كه از ديدار يك محبوب صميمى و مهربان بعد از سال ها دورى و فراق به ما دست مى دهد، يا احساس لذّتى كه از درك يك مسأله پيچيده علمى كه سال ها به دنبال كشف آن بوده ايم براى ما حاصل مى شود، و از آن مهمتر جذبه روحانى نشاط انگيزى كه در حال يك عبادت خالص و مناجاتى توأم با حضور قلب و عشق داغ به ما دست مى دهد هرگز با لذّت طعام و شراب و خورد و خوراك و ساير لذّات مادى قابل مقايسه نيست.

در حديثى از «ابو سعيد خدرى» از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: «خداوند بهشتيان را مخاطب ساخته مى گويد: آيا با اين نعمت هايى كه به شما دادم راضى شديد؟ عرضه مى دارند چرا خشنود نباشيم در حالى كه عطايأيى به ما بخشيدى كه به احدى از خلقت نداده اى؟! مى فرمايد: آيا چيزى كه از همه اينها برتر است به شما بدهم؟ عرضه مى دارند: پروردگارا چه از اين بهتر؟، مى فرمايد: رضوان و خشنودى خودم را به شما بخشيدم، و هرگز بعد از اين بر شما خشم نخواهم داشت».(1)

همين معنا از امام على بن الحسين عليه السلام با تعبيرات ديگرى نقل شده است و در آخر آن مى خوانيم:

فَيَقُولُ تَبارَكَ وَ تَعالَى: رِضاىَ عَنْكُمْ وَ مَحَبَّتى لَكُمْ خَيْرٌ وَ اعْظَمُ مِمّا انْتُمْ فيهِ!: «خشنودى من از شما و محبتم نسبت به شما بهتر و برتر است از آن نعمت هايى كه در آن هستيد، آنها نيز همگى اين حقيقت را تصديق مى كنند».(2)

«رضوان» معناى مصدرى دارد به معناى راضى شدن و خشنود گشتن است، و چون به صورت نكره آمده در اينجا دلالت بر عظمت مى كند، يعنى خشنودى عظيم پروردگار از همه چيز بالاتر است.

گاه نيز گفته شده كه نكره بودن در اينجا به معناى قلّت و كمى است، يعنى مختصرى از رضاى خدا از تمام مواهب مادى بهشت بالاتر است.

به هر حال هيچ كس نمى تواند آن جذبه روحانى و لذت مدام معنوى را كه به انسان به خاطر احساس رضاى خداوند دست مى دهد توصيف كند، آرى حتى گوشه اى از اين لذت روحانى از تمام نعمت هاى بهشتى و مواهب بسيار عظيم و جالب آن برتر و بالاتر است.

جالب اينكه در آيه 119 مائده بعد از ذكر نعمت هاى مادى بهشت به مسأله رضا و خشنودى به


1- تفسير ابوالفتوح رازي، جلد 6، صفحه 70، روح المعانى، جلد 10، صفحه 122.
2- تفسير عياشى ذيل آيه مورد بحث مطابق نقل الميزان، جلد 9.

ص: 227

صورت طرفينى خلق و خالق اشاره كرده مى فرمايد: رَضِىَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ الْفَوزُ الْعَظيمُ «هم خداوند از آنها خشنود است و هم آنها از خدا خشنود خواهند بود، و اين است پيروزى بزرگ» و چه خوش باشد كه اين رضايت از هر دو سر باشد، آن قدر بر بندگان ببخشد كه غرق رضا شوند، و آنقدر نيز به آنها محبت كند كه رضايت كامل خود را به آنان اعلام دارد، كوتاه سخن اينكه پيروزى فراتر از اين نيست كه انسان احساس كند مولا و محبوب و معبودش از او راضى است، و نشانه اين رضا و خشنودى آن است كه هرچه از مواهب در تصور مى گنجد يا نمى گنجد به او عنايت فرموده است.

تعبير به راضِيَةً مَرْضيَّةً در آيه 28 سوره فجر كه توصيف است براى روح مطمئنه بندگان خالص خدا كه به جوار قرب محبوب راه مى يابند نيز اشاره به همين معناست، مى گويد: صاحب روح مطمئنه به سوى خدا باز مى گردد در حالى كه هم او از خشنود است، و هم خدا از او خشنود، و اينجاست كه فرمان فَادْخُلى فى عِبادى (در سلك بندگانم دراى) به صورت تاج كرامتى بر فرق او نهاده مى شود، چه افتخار بزرگى كه انسان مخاطب به خطاب عبادى (بنده خاص من) شود؟!

آرى اين است پاداش كسانى كه از مرحله نفس «امّاره» و «لوّامه» فراتر رفته و به عالم «نفسه مطمئنه» گام نهاده اند، هوس هاى سركش را رام كرده و شيطان را مهار زده، و بر مركب تقوى و پرهيزكارى سوار شده اند.

آيات مربوط به رضا و خشنودى خداوند در قيامت به عنوان يك موهبت عظيم معنوى منحصر به آنچه در بالا آمد نيست، همين معنا در آيات مشابه ديگرى نيز ديده مى شود كه حكايت از اهميت فوق العاده اين موضوع مى كند.(1)

***

8- نظر خدا به آنها و نظر آنها به خدا!

يكى از با ارزش ترين لذائذ معنوى آن است كه محبوب جامع كل كمالات نظر لطف به انسان بيفكند، و با او سخن بگويد، و از آن فراتر اينكه انسان بتواند به مقام شهود ذات پاك او برسد، يعنى با چشم دل او را ببيند، و غرق درياى جمال او گردد.


1- به آيات 7 قارعه، 21 توبه، 20 حديد، و 8 بينه مراجعه فرماييد.

ص: 228

قرآن روى اين موهبت معنوى نيز كراراً تكيه كرده است، در يكجا ضمن بر شمردن عذاب هاى دردناك كتمان كنندگان آيات الهى مى فرمايد: وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لا يُزَكِّيْهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ اليمٌ

«خداوند در قيامت با آنها سخن نمى گويد، و آنها را پاكيزه نمى كند، و براى آنها عذاب دردناكى است» (بقره 174).

و در جاى ديگر از اين فراتر رفته، و درباره همين گونه افراد و امثال آنها كه عهد و پيمان الهى را به بهاى كمى مى فروشند، مى فرمايد: وَ لا يُكَلِّمُهُمُ وَ لا يَنْظُرُ الَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لا يُزَكِّيْهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ اليمٌ

«خداوند در قيامت با آنان سخن نمى گويد، و به آنها مى نگرد، و پاكشان نمى سازد، و براى آنها عذاب دردناكى است» (آل عمران 77).

آرى آنها از لذت سخن گفتن با خدا و نگاه رحمت و لطف او محرومند، و به همين دليل پاك و پاكيزه نمى شوند، و از آنجا كه بهشت جاى پاكان است آنها در عذاب اليم جهنمند.

از اين دو آيه به خوبى استفاده مى شود كه اين مواهب فقط نصيب مؤمنان و بهشتيان خواهد شد، خدا با آنان از طريق لطف سخن مى گويد، يعنى همان مقامى را كه پيامبران الهى در اين جهان داشتند و از آن لذت مى بردند مؤمنان در آن جهان دارند، و چه لذتى از اين بالاتر؟ و علاوه بر سخن گفتن نظر لطف خاص خود را به آنها مى افكند، و چه موهبتى از اين عظيم تر؟ كه او با نگاهى آكنده از لطف به عاشق بى قرار و محبّ صادق خود نظر بيفكند.

بديهى است نه آن تكلم با زبان است، ونه اين نگاه با چشم كه خدا برتر از جسم و جسمانيات است.

گاه مى شود كه انسان نسبت به فرزند خود خشمگين است، و در اين هنگام نه با او سخن مى گويد، و نه به او نگاه مى كند، و اگر فرزند با معرفتى باشد اين بى اعتنايى پدر بزرگترين شكنجه روحى براى او است، اما به هنگام خشنودى از او روبه روى او مى نشيند، و به تمام قامت او مى نگرد و با لطف و محبت با او سخن مى گويد، و اين بزرگترين افتخار اوست.

البته اين در عالم ماده و جسم و صورت است همين مسأله در مقياسى بسيار بالاتر در عالم معنا، ميان مولاى حقيقى و بندگان حاكم است.

و بالاخره در سوره قيامت سخن از لذت نگاه به جمال بى مثال آن محبوب حقيقى به ميان آورده، مى فرمايد: وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ الى رَبِّها ناظِرَةٌ: «چهره هايى در آن روز شاداب و مسرور است، و به

ص: 229

پروردگارش مى نگرد» (قيامت 22 و 23).

جالب اينكه مقدم شدن الى رَبِّها كه دليل بر حصر است نشان مى دهد كه آنها در آن روز تنها به ذات پاك او مى نگرند، و نه به غير او، كه اگر به غير او نيز نگاه كنند نگاهى است گذرا، و تازه در غير او نيز او را مى بينند، چرا كه هرچه در عالم است جلوه هاى ذات پاك اوست، و آثار لطف و رحمت او، و مشاهده اثر در حقيقت مشاهده مؤثر است.

اين احتمال نيز در تفسير آيه داده شده است كه جمله الى رَبِّها ناظِرَةٌ اشاره به انتظارى است كه مردم نسبت به لطف و رحمت خدا دارند چنانكه گاه مى گوييم فلانكس تنها به سوى تو نگاه مى كند، يعنى انتظار كرم از تو دارد، يا مى گوييم چشم اميدمان فقط به توست.

هيچ مانعى ندارد كه آيه مفهوم گسترده اى داشته باشد كه هر دو معنى را در بر بگيرد.

غالب مفسّران اهل سنت به اين آيه كه رسيده اند به استناد پاره اى از روايات ضعيف در زمينه مشاهده حسى خداوند در قيامت، روى اين مسأله تكيه كرده و گفته اند يكى از مواهب بهشتيان اين است كه در قيامت خدا را با همين چشم معمولى مى بينند، حتى بعضى گفته اند خدا به صورت نورى در آسمان ظاهر مى شود! و آنها بالاى سر خود نگاه مى كنند و نور خيره كننده خدا را با همين چشم تماشا مى كنند و لذت مى برند!

ما در جلد چهارم همين تفسير بحث مشروحى درباره باطل بودن اين گونه پندارهاى شرك آلود كه خدا را تا سر حد يك جسم كه داراى مكان و جهت است تنزل مى دهد و ضعيف بودن اين گونه احاديث مشروحاً بحث كرده ايم و نيازى به تكرار نمى بينيم ما اين اشتباه بزرگ را نتيجه دور ماندن از تعليمات اهل بيت عليهم السلام و فراموش كردن حديث متواتر ثقلين مى دانيم.(1)

آنچه مسلم است اين است كه هم آثار عظمت خداوند در آن روز بسيار آشكارتر از دنياست، و هم حجاب هاى ظلمانى اين جهان از قلوب مؤمنان كنار مى رود، به گونه اى كه در يك مشاهده قلبى و روحانى ذات پاكش را مى بينند، و گاه كه فيض شهود عميق ترى به آنها دست مى دهد چنان غرق جمال و ديدار او مى شوند كه همه نعمت هاى عظيم بهشت را به فراموشى مى سپارند.

اين بحث را با اشاره به آيه ديگرى كه مطلب بالا را با تعبير تازه اى بيان مى كند پايان مى دهيم


1- براى توضيح كامل اين مطلب به تفسير« پيام قرآن»، جلد 4، صفحه 232 تا 254 مراجعه فرماييد.

ص: 230

مى فرمايد: كَلّا انَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ «چنين نيست كه كافران مى پندارند، بلكه آنها در آن روز از پروردگارشان محجوبند» (مطففين 15).

چه مجازات دردناكى از اين بالاتر كه آنها حضور در بارگاه قرب پروردگار و لقاى روحانى او را از دست مى دهند.

مفهوم اين سخن آن است كه مؤمنان در آن روز در حجاب نيستند، آنها از مشاهده جمال حق بهره مندند، و از فيض لقاى آن محبوب بى نظير برخوردارند، و اگر آن حجاب عذاب اليمى بود براى كافران، اين ديدار برترين لذّت است براى مؤمنان.

9- آنچه بخواهند به آنها مى دهند

گاه مى شود ميزبان انواع نعمت ها را براى پذيرائى ميهمان عزيزش فراهم مى كند، ولى اين نعمت ها معمولًا از جهتى معين و محدود است، اما هنگامى كه به او وعده دهد كه هرچه بخواهى- بدون استثناء- براى تو فراهم مى كنم، اينجاست كه روح ميهمان غرق آرامش مى شود، چون مى داند هيچ گونه محدوديتى در كار نيست.

اين سخن همان طور كه درباره مواهب مادى بهشت صادق است، در مورد مواهب معنوى آن نيز كاملًا صدق مى كند، و اتفاقاً بعضى از تعبيرات آيات تناسب بيشترى با مواهب معنوى دارد.

مثلًا در آيه 22 شورى بعد از ذكر باغ هاى بهشتى مى افزايد: لَهُمْ ما يَشاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ذلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبيرُ: «براى آنها هرچه بخواهند نزد پروردگارشان فراهم است و اين فضل بزرگى است».

تعبير عند ربهم و تعبير ذلِكَ هُو الْفَضْلُ الْكَبيرُ همه تناسب با مواهب معنوى و روحانى بهشت دارد كه بعد از ذكر نعمت هاى مادى به آن اشاره شده است.

و در آيه 34 زمر همين معنا بدون اشاره به نعمت هاى مادى آمده، مى فرمايد: لَهُمْ ما يَشاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهمْ ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنينَ «هرچه بخواهند براى آنها نزد پروردگارشان موجود است، و اين است پاداش نيكوكاران».

به اين ترتيب هيچگونه محدوديتى در نعمت هاى بهشتى مخصوصاً در جنبه هاى روحانى و معنوى وجود ندارد، و اين تعبيرات علاوه بر اينكه نشان مى دهد نعمت هاى بهشتى محدود به جنبه هاى مادى

ص: 231

نيست، بيانگر اين حقيقت است كه در هيچيك از اين دو بخش نيز محدوديتى نيست.

به تعبير ديگر: در آنجا خداوند آنچنان قدرتى به انسان مى بخشد كه اراده او سبب پيدايش هرگونه موهبتى است، به خلاف دنيا كه اراده انسان هميشه تابع وجود اسباب و فراهم بودن زمينه هاست، انسان هنگامى اراده گردش باغ و صحرا مى كند كه مناسب باشد و درختان سرسبز و خرم، هرگز اراده انسان بهار آفرين و طراوت بخش باغ و بستان نيست ولى در قيامت به محض اينكه چيزى را مى خواهد و طلب مى كند به فرمان پروردگار ايجاد مى شود و اين امتياز عجيبى است.(1)

بعضى از مفسّران كه تعصّب خاصى روى مسأله رؤيت خداوند دارند باز در اينجا به سراغ اين مسأله رفته اند كه اين آيه مسأله رؤيت را نيز شامل مى شود چه كسى است كه نخواهد خدا را ببيند؟!.(2)

ولى اشتباه بزرگ آنها اينجاست كه نمى خواهند اين واقعيت را بپذيرند كه مشاهده حسى درباره خداوند غير ممكن است، چرا كه جسم بودن و مكان و جهت داشتن از صفات ويژه مخلوقات است و اين درباره ذات پاك خداوند محال است و بهشتيان هرگز تقاضاى محال نمى كنند، اما مشاهده قلبى و باطنى هم در اين جهان ميسر است و هم در جهان ديگر.

جالب اينكه در تعبير ديگرى در اين زمينه در آيه 35 ق مى خوانيم: لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فيها وَ لَدَيْنا مَزيدٌ:

«هرچه بخواهند، در بهشت براى آنها هست و نزد ما اضافات ديگرى است»!

اين تعبير نشان مى دهد كه با تمام وسعتى كه جمله لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فيها دارد، و تمام آنچه را اراده كنند شامل مى شود، خداوند افزون بر آن نعمت ها و مواهبى كه هرگز به فكر هيچ انسانى نرسيده و نمى رسد، و به هيچ خاطرى خطور نكرده و نمى كند، براى آنها فراهم ساخته است، و الطاف بى دريغش را به گونه اى كه با هيچ بيانى قابل توصيف نيست شامل حال آنها مى كند!

از بعضى از روايات استفاده مى شود كه جمله وَلَدَيْنا مَزيدٌ اشاره به روزهاى جمعه بهشتيان است كه در آن روزها كرامات تازه، و عنايات ويژه اى، از سوى پروردگار نسبت به آنها مى شود، كه هفتاد بار از آنچه دارند برتر و بالاتر است (3) آيات ديگرى در قرآن نيز وجود دارد كه كم و بيش با آيات فوق هماهنگ است.(4)


1- اقتباس از تفسير الميزان، جلد 17، صفحه 260.
2- تفسير فخر رازي، جلد 26، صفحه 280.
3- بحارالأنوار، جلد 8، صفحه 126، حديث 27.
4- از جمله آيات 57 يس و 31 فصلت است كه با تعبير« و لهم ما يدّعون»( براى آنها هر چه طلب كنند خواهد بود) يا« و لكم فيها ما تدعون»( براى شما در آنجا هر چه طلب كنيد خواهد بود) نيز شامل مواهب گوناگون معنوى مى شود.

ص: 232

***

10- نعمت هائى كه در تصوّر نمى گنجد!

در قرآن مجيد پاره اى از تعبيرات ديده مى شود كه از تمام آنچه تاكنون گفته شد فراتر مى رود، زيرا پا را در مرحله اى مى گذارد كه از افق افكار همه انسان ها و از دايره انديشه و تصور و خيال و هم بيرون است، و از آنچه خوانده ايم و نوشته ايم بالاتر است!

تكيه آيات قرآن بر چنين امرى عظمت نعمت هاى الهى را «به زبانى كه شرح آن نتوان» بيان مى كند، و اين از آيات اعجاب انگيز قرآن است.

مى فرمايد: فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ اعْيُنٍ جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُوْنَ «هيچكس نمى داند چه پاداش هايى كه مايه روشنى چشم هاست براى آنها نهفته شده؟ اين جزاى اعمالى است كه انجام مى دادند» (الم سجده 17).

در حديث مشهورى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: انَّ اللَّهَ يَقُولُ اعْدَدْتُ لِعِبادى الصّالِحينَ مالا عَيْنٌ رَأَتْ، وَ لا اذُنٌ سَمِعَتْ وَلا خَطَرَ عَلى قَلْبِ بَشَرٍ: «خدا مى فرمايد براى بندگان صالحم پاداش هايى فراهم كرده ام كه هيچ چشمى نديده، و هيچ گوشى نشنيده، و بر فكر كسى نگذشته است».(1)

جالب اينكه اين بشارت عظيم در قرآن مجيد به دنبال توصيف مؤمنان به قيام از بستر در شب ها براى مناجات با پروردگار (نماز شب) و نيز توصيف آنها به انفاق از تمام چيزهايى كه در اختيار دارند آمده است، و اين نشان مى دهد كه در اين طاعات و عبادات و اعمال نيك «نماز شب» و «انفاق» از برترين آنها است، و جالب تر اينكه نماز شب عبادتى است مخفيانه و انفاق هاى مخلصانه نيز غالباً مخفيانه است و خداوند پاداش آن را نيز اينچنين مخفى نگه داشت!

اين نكته نيز قابل توجه است كه تعبير قرّةَ اعْيُنٍ در اصل به معناى سردى و خنك شدن چشم ها است (2) چرا كه در ميان عرب معروف بوده «اشك شوق» كه به هنگام شادى فوق العاده از چشم سرازير


1- اين حديث را جمع زيادى از مفسّران اسلامى از جمله طبرسى در مجمع البيان، و آلوسى در روح المعانى، و قرطبى در تفسير خود، و علامه طباطبايى در الميزان، نقل كرده اند،« بخارى» و« مسلم» نيز در كتاب خود آورده اند.
2- « قرَّ» در لغت( بر وزن حُرّ) به معناى سردى و خنكى است.

ص: 233

مى شود سرد و خنك است! در حالى كه «اشك غم و اندوه» همواره داغ و سوزان است، و لذا عرب هنگامى كه مى خواست بگويد: فلان موضوع يا فلان حادثه شديداً مايه سرور و خوشحالى است، تعبير به «قرّة العين يا قرّة اعين» مى كرد و از آنجا كه اين تعبير در فارسى وجود ندارد معادل و شبيه آن را به كار مى بريم، و مى گوييم: «مايه روشنى چشم» است.

به هر حال بعضى از كلمات و آيات است كه هرچه فكر انسان با آن اوج مى گيرد و پرواز مى كند به گرد آن نمى رسد و هرچه آن را كاوش مى كند به مفاهيم بيشترى دست مى يابد، تا آنجا كه فكر باز مى ايستد و اعتراف مى كند كه به اعماق مفهوم آن نرسيده است، و آيه مورد بحث كه اشاره سربسته و بسيار پرمعنايى به مواهب عظيم و معنوى و روحانى بهشتيان است به راستى اين گونه است، چرا كه مفهوم آيه اين است هيچكس حتى پيامبران مرسل، و فرشتگان مقرب الهى، نيز نمى توانند به اين حقيقت پى برند كه خداوند براى بندگان خاصش نهفته است؟!

مسلماً آنها درجاتى از قرب ذات پاك او، و مراحلى از وصال ديدار او، و مراتبى از عنايات و الطاف او مى رسند كه تا كس بدان نرسد نمى توان آن را درك كند!

و چه زيبا گفته است آن شاعر:

روزى كه روم همره جانان به چمن نه لاله وكل بينم و نه سرو وسمن

رازى كه ميان من و او گفته شودمن دانم، واو داند، واو داند و من!

***

11- ابديت نعمت هاى بهشتى

چيزى كه به نعمت هاى بهشتى ارزش معنوى فوق العاده اى مى بخشد و آن را به كلى از نعمت هاى دنيا خارج مى سازد اين است كه هرگز گرد و غبار نيستى و فنا بر آن نمى نشيند.

هرگز نگرانى زوال نعمت در آنجا نيست.

هرگز بيم و ترس از قطع آن نمى رود، و انسان از اين نظر كاملًا آسوده خاطر است، و اين احساس امنيت در برابر احتمال زوال و فنا لطف و شيرينى خاصى به اين نعمت ها مى بخشد.

اين حقيقت را كسانى در مى يابند كه وقتى مشمول نعمت مهمى مى شوند، ناگهان به فكر زوال آن افتاده و شهد نعمت در كامشان شرنگ مى شود.

ص: 234

آيات متعددى در قرآن مجيد در اين زمينه ديده مى شود كه همواره اين حقيقت را يادآور مى شود، و به انسان ها بشارت مى دهد كه بدانيد و آگاه باشيد كه اين الطاف بيكران الهى جاودانى و هميشگى است، شاد بمانيد و شاد زندگى كنيد، و از آن بهره گيرى نماييد.

در آيه 35 سوره رعد مى خوانيم اكُلُها دائمٌ وَ ظِلُّها: «ميوه هاى آن هميشگى و سايه هايش جاودانى است».

ولى از آنجا كه اين بحث با مسأله خلود رابطه نزديكى دارد ما آن را جداگانه در فصل ديگرى مورد بررسى قرار خواهيم داد.

ص: 235

4- درهاى بهشت

اشاره

اشاره:

معمولًا راه ورود به هر خانه و ساختمان و باغ محصورى، درهاى آنهاست، بنابراين درهاى بهشت راه ورودى آن را مشخّص مى كند.

گاه درها داراى قفل هايى است كه بايد با كليدهاى ويژه خودش باز گردد، كه عرب آن را «مفتاح» و جمع آن «مفاتيح» (يا مقليد و مقاليد) مى گويد.

ولى درها و كليدهاى در مورد بهشت مفهوم ديگرى به خود مى گيرد و اشاره به امور و اعمال و كارهاى مفيد و مخلصانه اى است كه سبب ورود در بهشت مى شود، البتّه در آيات قرآن، اشاره سربسته اى به درهاى بهشت شده، ولى برداشت هاى گسترده اى كه در اخبار اسلامى در اين زمينه آمده، فرهنگ اسلامى را درباره ارزش هايى كه مى تواند سبب راه يافتن به اين كانون بزرگ رحمت يعنى بهشت گردد به خوبى مجسّم مى سازد، با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم، و به آيات مختلفى كه در اين زمينه رسيده است گوش جان فرا مى دهيم:

1- حَتّى اذا جاؤُها وَ فِتِحَتْ ابْوابُها وَ قَالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُمْ

(زمر 73)

2- جَنّاتُ عَدْنٍ مُفَتَحَةً لَهُمُ الْابْوابُ

(ص- 50)

3- وَ الْمَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بابٍ- سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ

(رعد- 23 و 24)

ترجمه:

1- هنگامى كه به آن مى رسند درهاى بهشت گشوده مى شود. و نگهبانان به آنها مى گويند: سلام بر شما!

2- باغ هاى جاويدان بهشتى كه درهايش به روى آنان گشوده است.

ص: 236

3- و فرشتگان از هر درى بر آنان وارد مى گردند- (و به آنها مى گويند) سلام بر شما بخاطر صبر و استقامتتان.

تفسير و جمع بندى

بهشت درانتظار است!

در نخستين آيه هنگامى كه اشاره به حركت بهشتيان به صورت دسته جمعى و گروه گروه به سوى بهشت مى كند، مى فرمايد: «تا هنگامى كه به آن برسند و درهاى بهشت گشوده شود، و نگهبانان آن به آنها گويند: سلام بر شما» حَتّى اذا جاؤُها وَ فُتِحَتْ ابْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُمْ

از اين تعبير استفاده مى شود كه به هنگام رسيدن بهشتيان به نزديكى بهشت، درها گشوده مى شوند، و گويى بهشت در انتظار آنهاست و آغوش باز مى كند و آنها را به درون خود دعوت مى نمايد، حتّى زحمت گشودن درها براى آنها وجود ندارد.

در آيه بعد همين معنا به تعبير ديگرى منعكس است مى فرمايد: (آنها به سوى باغ هاى بهشت باز مى گردند) «باغ هاى جاويدانى كه درهايش به روى آنها كاملًا گشوده است» جَنّاتٌ عَدْنٍ مُفَتَّحةً لَهُمُ الْابْوابُ

تعبير به «مفتّحه» با توجه به اينكه از باب تفعيل است و در اين گونه موارد مفهوم كثرت و تأكيد را دارد ممكن است به اين معنا باشد كه نه يك در، بلكه همه درها، نه به صورت نيم گشوده، بلكه كاملًا گشوده، در برابر آنها قرار دارد.

آيا اين درها به خودى خود گشوده مى شود گويى داراى روح و حيات است و با نزديك شدن بهشتيان به عنوان اداى احترام خود به خود گشوده مى شود؟

يا اينكه تنها با قصد و اراده و فرمان و بدون نياز به هيچ واسطه ديگر باز مى گردد، يا فرشتگان و خازنان بهشت به علامت احترام قبلًا آن را گشوده و بر كنار در ايستاده، و انتظار مقدم آنها را مى كشند، همان گونه كه ما نسبت به ميهمانانى كه بسيار عزيز و محترمند چنين مى كنيم.

احتمال اوّل مناسب تر به نظر مى رسد، و ذكر صيغه مجهول مى تواند اشاره اى به آن باشد، و در عين

ص: 237

حال انتظار فرشتگان و خازنان بهشت بر كنار درها نيز متناسب با آيه اوّل است.

***

بالاخره در سوّمين و آخرين آيه، سخن از ورود فرشتگان از درهاى مختلف بهشت است، و اين بعد از استقرار بهشتيان در بهشت مى باشد، مى فرمايد: «فرشتگان از هر درى بر آنها وارد مى شوند، و به آنها مى گويند: درود بر شما! به خاطر صبر و استقامتتان» وَ الْمَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بابٍ سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ

آيا معناى اين سخن آن نيست كه تمام اعمال صالح كه در حقيقت درهاى بهشتند در صبر و استقامت خلاصه مى شوند؟ (دقت كنيد).

توضيحات
1- درهاى بهشت در احاديث اسلامى

در هيچ آيه اى از قرآن مجيد نيامده است كه بهشت هشت در دارد، تنها درباره دوزخ مى خوانيم: لَها سَبْعَةُ ابْوابٍ «براى آن هفت در است» (حجر- 44).

ولى كراراً در احاديث اسلامى به اين نكته اشاره شده كه بهشت داراى هشت در است، اشاره به اينكه طرق وصول به سعادت كه بهشت مظهر آن است از طرق سقوط در دامان بدبختى كه جهنّم كانون آن است، بيشتر مى باشد، و رحمت واسعه الهى بر غضبش پيشى گرفته سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهُ

از جمله در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: انَّ لِلْجَنَّةِ ثَمانِيَةَ ابْوابٍ: «بهشت داراى هشت در است» سپس به شرح اين درها پرداخته، مى فرمايد: از بعضى از اين درها صديقان وارد مى شوند، و از بعضى شهداء و صالحان، و از بعضى شيعيان و محبّان اهل بيت عصمت عليهم السلام و ...(1).

در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم: احْسِنُوا الظَّنَّ بِاللَّهِ وَ اعْلَمُوا انَّ لِلْجَنَّةِ ثمانِيَةَ ابْوَابِ عَرْضُ كُلِّ بابٍ مِنْها مَسيرَةُ ارْبَعينَ سَنَةٍ: «به خدا گمان نيك داشته باشيد و بدانيد بهشت هشت در دارد، پهناى هر


1- بحارالأنوار، جلد 8، صفحه 121، حديث 12.

ص: 238

در به اندازه چهل سال راه است»!.(1)

اين در حالى است كه از بعضى ديگر از احاديث استفاده مى شود كه عدد درهاى بهشت هفتاد و يك در است، اين مضمون در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام نقل شده.(2)

ممكن است همه اين اعداد اشاره به عددهاى تكثيرى باشد كه كثرت فوق العاده درها را نشان مى دهد، منتها در يكجا در مقايسه با درهاى جهنم هشت در شمرده شده، تا نشان داده شود كه اسباب وصول به سعادت از اسباب بدبختى بيشتر است، و در جاى ديگر اشاره به كثرت اقوامى شده كه هر كدام از طريقى به اين كانون رحمت الهى راه مى يابند.

از تعبيرات مختلف اين روايات به خوبى استفاده مى شود كه اين درها هماهنگ است با اعمالى كه نيكان و پاكان انجام مى دهند، مثلًا در حديثى از امام صادق عليه السلام از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: لِلْجَنَّةِ بابٌ يُقالُ بابُ الْمُجاهِدينَ، يَمْضُونَ الَيْهِ فَاذا هُوَ مَفْتُوحٌ وَ هُمْ مُتَقَلِّدُونَ بِسُيُوفِهِمْ ... وَ الْمَلائِكَةُ تُرَحِّبُ بِهِمْ «براى بهشت درى است كه به آن، در مجاهدان گفته مى شود، هنگامى كه به سوى آن مى روند آن در گشوده مى شود، در حالى كه آنها شمشيرهايشان را بر كمر دارند و فرشتگان به آنها خوشامد مى گويند»!.(3)

همين معنا به شكل ديگرى در نهج البلاغه آمده است: انَّ الْجِهادَ بابٌ مِنْ ابْوابِ الْجَنَّةِ فَتَحَهُ اللَّهُ لِخاصَّةِ اوْلِيائهِ: «جهاد درى از درهاى بهشت است كه خدا آن را به روى بندگان خاصش گشوده».(4)

باز در حديث ديگرى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم آمده است: انَّ لِلْجَنَّةِ باباً يُدْعى الرَيّانُ لا يَدْخُلُهُ الَّا الصّائُمونَ: «بهشت درى دارد كه سيراب (يا سيراب كننده) ناميده مى شود، و از آن در فقط روزه داران وارد مى شوند».(5)

و نيز از همان حضرت آمده است: انَّ لِلْجَنَّةِ بابٌ يُقالُ لَهُ بابُ الْمَعْرُوفِ لا يَدْخُلُهُ الّا اهْلُ الْمَعْرُوفِ: «بهشت درى دارد به نام در نيكو كارى كه جز نيكوكاران از آن وارد نمى شوند.(6)

همچنين در احاديث ديگر اشاره به «بابُ الصَّبْرِ»، «بابُ الشُّكْرِ»، «بابُ الْبَلاءِ» نيز شده، حتى آمده


1- بحارالأنوار، جلد 8، صفحه 131، حديث 32.
2- همان مدرك، صفحه 139، حديث 55.
3- كافى، جلد 5، صحفه 2، حديث 2.
4- نهج البلاغة، خطبه 27.
5- بحارالأنوار، جلد 93، صفحه 252، حديث 17.
6- همان مدرك، جلد 71، صفحه 408، حديث 3.

ص: 239

است كه درهاى بهشت در سايه شمشيرهاست! ا «انَّ ابْوابُ الْجَنَّةِ تَحْتَ ظِلالِ السُّيُوفِ»(1) (اشاره به مسأله جهاد).

قابل توجه اينكه از بعضى از احاديث استفاده مى شود كه درهاى بهشت مردان بزرگ الهى هستند! چنانكه در كافى از امام كاظم عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: ان عَليّاً بابٌ مِنْ ابْوابِ الْجَنَّةِ: «على عليه السلام درى از درهاى بهشت است»(2) اشاره به اينكه هركس خلق و خو و ايمان و عمل خويش را از آن بزرگوار بگيرد، و در مسير او گام نهد وارد بهشت خواهد شد.

با توجه به آنچه گفته شد معنا و مفهوم درهاى بهشتى و چگونگى آنها به خوبى روشن مى شود.

***

2- كتيبه سردرهاى بهشت!

كتيبه ها در هر ساختمان معمولًا بيانگر محتوى و هدف واقعى آن ساختمان است از روايات اسلامى استفاده مى شود كه درهاى بهشتى كتيبه هاى قابل توجهى دارد، دقت در اين روايات عمق بيشترى به آنچه در بالا در مورد تفسير درهاى بهشت گفتيم مى بخشد و حقايق جالب ترى از آن ارائه مى دهد.

از جمله در حديثى از «جابر بن عبداللَّه» از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: مَكْتُوبٌ عَلَى بابِ الْجَنَّةِ لا الهَ الَّا اللَّهُ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه، عَلىٌّ اخوُ رَسُولِ اللَّهِ: «بر در بهشت نوشته شده است معبودى جز «اللَّه» نيست، محمد رسول خدا، و على برادر رسول اللَّه است».(3)

با توجه به اينكه حديث فوق در بسيارى از كتب شيعه و اهل سنت با عبارات گوناگونى نقل شده


1- ميزان الحكمه، جلد 2، صفحه 104( نقل از در المنثور جلد 1، صفحه 248.
2- كافى، جلد 2، صفحه 389، حديث 21.
3- بحارالأنوار، جلد 8، صفحه 131، حديث 34- اين حديث يا شبيه آن در بسيارى از كتب اهل سنت نيز آمده است از جمله حافظ ابونعيم اصفهانى در حلية الأولياء( ج 7، ص 256) و حافظ ابوبكر بغدادى در تاريخ بغداد( ج 7، ص 387) و ابن مغازلي در كتاب مناقب اميرالمؤمنين( مخطوط) و حافظ سمعانى نيشابورى در مناقب الصحابه طبرى در ذخائر العقبى( ص 66) و ابن حجر عسقلانى در لسان الميزان( ج 4، ص 81) و گروه كثير ديگرى آن را نقل كرده اند( براى توضيح بيشتر به جلد 4 احقاق الحق صفحه 199 به بعد و 280 به بعد و 387 مراجعه فرماييد).

ص: 240

است اهميت اين اصول سه گانه در دين اسلام روشن و آشكار مى شود.

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: عَلى بابِ الْجَنَّةِ مَكْتُوبٌ: الصَّدَقَةُ بِعَشَرَةٍ وَ الْقَرْضُ بِثَمانِيَةَ عَشْرٍ: «بر در بهشت نوشته شده است بخشش در راه خدا ده برابر پاداش دارد، و وام دادن هيجده برابر».(1)

و اين خود مى رساند كه يك اصل اساسى براى ورود در بهشت همان توجه به مشكلات مالى نيازمندان و محرومان جامعه و كمك به آنهاست.

و بالاخره در حديث مفصل ديگرى كه شرح ماجراى معراج و مشاهده بهشت و دوزخ در آن سفر آسمانى آمده است مى خوانيم: پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بهشت هشت در داشت و بر هر درى چهار كلمه نوشته شده بود كه از تمام دنيا و آنچه در دنياست براى كسى كه بداند و عمل كند بهتر است، و سپس كلمات چهارگانه هر يك از اين درها را بيان مى كند، با اين قيد كه بر سر هر در قبل از ذكر اين چهار كلمه جمله «لا الهَ الّا مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلِيٌّ وَلِيٌّ اللَّهِ» آمده است.

بر در اوّل نوشته شده ... اسباب زندگى صحيح، قناعت، حقشناسى، ترك كينه توزى، و همنشينى با اهل خير است.

روى در دوّم نوشته شده ... اسباب سرور آخرت چهار چيز است: دست كشيدن بر سر يتيمان، محبت نسبت به مستمندان و بيوه زنان، كوشش در حوائج، مؤمنان، و تفقد از فقرا و مساكين.

روى در سوّم نوشته شده ... اسباب سلامت در دنيا چهار چيز است: كم گفتن، كم خوابيدن، كم راه رفتن، و كم خوردن.

روى در چهارم نوشته شده ... كسى كه ايمان به خدا و روز قيامت دارد بايد ميهمان را احترام، و همسايگان را گرامى، و پدر و مادر را محترم شمرد، و سخن نيك بگويد يا خاموش شود.

روى در پنجم نوشته شده ... هركس مى خواهد به او ستم نشود ستم نكند، هركس مى خواهد به او دشنام ندهند دشنام نگويد، هركس مى خواهد خوار نگردد ديگران را خوار نكند، و هركس مى خواهد در دنيا و آخرت به دستگيره محكمى چنگ زند بگويد: لا الهَ الَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ، عَلِىٌّ وَلِىُّ اللَّه

و روى در ششم نوشته شده ... هركس مى خواهد قبر او گشاده باشد بناى مسجد كند، و هركس مى خواهد بدنش طعمه حشرات زير زمين نشود در مسجد بسيار بماند، و هركس مى خواهد جسدش سالم بماند و پوسيده نشود مساجد را نظافت كند، و هركس مى خواهد جايگاه خويش را در بهشت ببيند


1- همان مدرك، صفحه 181، حديث 140( تعبير به 18 برابر ممكن است از اين نظر باشد كه در وام دادن دو كار خير انجام مى شود« رفع حاجت مؤمن» و« حفظ حيثيت او» و هر كدام ده حسنه دارد، و چون باز پس مى گيرد دو حسنه كاسته مى شود و هيجده حسنه مى شود).

ص: 241

مساجد را فرش كند.

و بر در هفتم نوشته شده .... نورانيت قلب در چهار چيز است: عيادت بيماران، تشييع جنازه، خريد كفن، و اداء ديون.

و بالاخره بر در هشتم نوشته شده ... هركس مى خواهد از اين درها وارد بهشت گردد به چهار چيز چنگ زند: سخاوت، حسن خلق، صدقه، و ترك آزار بندگان خدا.(1)

ابعاد تربيتى و انسانى اين حديث بسيار گسترده و روشن است، و نشان مى دهد ورود در كانون رحمت الهى و بهشت جاودان در گرو چه اعمال و صفاتى است؟


1- بحارالأنوار، جلد 8، صفحه 145، حديث 67( با كمى تلخيص).

ص: 242

5- وسعت بهشت

اشاره

اشاره:

كراراً گفته ايم جهانى كه در آن زندگى مى كنيم در برابر جهان ديگر بسيار محدود و حقير است، و رستاخيز از نظر گستردگى و وسعت قابل مقايسه با محيط زندگى ما نيست، در حقيقت آنچه در روايات اسلامى راجع به مساكن اهل بهشت و وسعت آنها آمده است گواه صدقى بر اين مدعاست، بدون شك آنهمه نعمت و مواهب عظيم و بى انتها در عالمى بس عظيم خواهد بود.

به قرآن باز مى گرديم و توصيف اين گستردگى را از زبان قرآن مى شنويم:

1- سابِقُوا الى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْارْضِ اعِدَّتْ لِلَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ (حديد 21)

2- وَ سارعُوا الى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها السَّمواتُ وَ الْارْضُ اعِدَّتْ لِلْمُتَّقين (آل عمران 133)

3- وَ اذا رَأيْتَ ثَمّ رَأيْتَ نَعيماً وَ مُلْكَاً كَبيراً (دهر 20)

ترجمه:

بر يكديگر سبقت گيريد براى رسيدن به مغفرت پروردگارتان و بهشتى كه پهنه آن مانند پهنه آسمان و زمين است، و آماده شده براى كسانى كه به خدا و رسولانش ايمان آورده اند.

2- براى يكديگر سبقت بجوييد براى رسيدن به آمرزش پروردگار خود و بهشتى كه وسعت آن آسمان و زمين است و براى پرهيزكاران آماده شده است.

3- و هنگامى كه آنجا را بينى نعمت ها و ملك عظيمى را مى بينى.

***

ص: 243

تفسير و جمع بندى

به وسعت آسمان و زمين

نخستين آيه وسعت بهشت را همانند وسعت آسمان و زمين شمرده، مى فرمايد: «سبقت جوييد به سوى آمرزش پروردگارتان و بهشتى كه پهنه آن همچون پهنه آسمان و زمين است، و آماده شده براى كسانى كه ايمان به خدا و رسولانش داشته باشند» سابِقُوا الى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْارْضِ اعدَّتْ لِلَّذين آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ

روشن است كه منظور از «عرض» در اينجا عرض در مقابل طول نيست، بلكه منظور همان مفهوم لغوى يعنى وسعت پهنه است (1) و اينكه جمعى از مفسّران در اينجا به خاطر پيدا كردن طول بهشت به زحمت افتاده اند به خاطر اشتباهى است كه در مفهوم «عرض» مرتكب شده اند.

بعضى نيز گفته اند كه اين تعبير جنبه كنايى دارد زيرا بالاترين وسعتى كه به ذهن انسان مى گنجد وسعت آسمان و زمين است و گرنه وسعت واقعى آن از اينها فراتر است.

قابل توجه اينكه، نخست سخن از موهبت و مغفرت و آمرزش الهى مى گويد، و بعد سخن از بهشت با آن وسعتش چرا كه مغفرت يعنى شستشوى از گناه و پاك شدن و لايق قرب پروردگار گشتن حتى از بهشت بالاتر است، بعلاوه تا آن پاكى و غفران حاصل نشود نوبتى به بهشت نخواهد رسيد.

تعبير به سابِقُوا از ماده «مسابقه» اشاره به اين نكته لطيف است كه بهشت و مغفرت آنچنان پر ارزش است كه سزاوار است مؤمنان همانند قهرمانانى كه سعى دارند براى رسيدن به يك هدف بر يكديگر پيشى گيرند، تلاش كنند.

ضمناً اين تعبير نشان مى دهد كه اين دنيا همچون «ميدان مسابقه» است و هدف نهايى آن جهان ديگر مى باشد.

در اينكه منظور «سبقت جستن» در چه چيز است؟ بسيارى از مفسّران انگشت روى مصداق هاى خاصى گذارده اند، مانند سبقت به سوى «اسلام» يا «هجرت» يا «نمازهاى پنجگانه» يا «جهاد» يا «توبه».

ولى پيداست كه مفهوم آيه مفهوم وسيعى است كه تمام طاعات و اعمال صالح را شامل مى شود، و


1- بسيارى از ارباب لغت گفته اند« عرض» در مقابل« طول» است ولى انكار نكرده اند كه عرض به معناى وسعت نيز آمده، و به گفته« التحقيق في كلمات القرآن الكريم»« معناى اصلى عرض قرار دادن چيزى در برابر ديدگان است، و از آنجا كه انسان در برخورد با اشياء غالباً به عرض آن مى نگرد نه طول آن، اين واژه در معناى مزبور به كار رفته» بنابراين عرض آسمان ها و زمين در آيه مورد بحث به معناى تمام وجود آنهاست كه قابل رؤيت و مشاهده مى باشد.

ص: 244

آنچه در كلمات اين گروه از مفسّران آمده در واقع بيان مصداقى از اين مفهوم گسترده است.

***

در دوّمين آيه همين مسأله با تعبيرات ديگرى دنبال شده است، در آنجا سخن از «سبقت جستن» بود، و در اينجا «سرعت گرفتن» در آنجا مى فرمود: وسعت بهشت مانند وسعت آسمان و زمين است، و در اينجا واژه معادل «مانند» حذف شده، و «آسمان» تبديل به «آسمان ها» گرديده است، در آنجا مى فرمايد:

«آماده براى پرهيزكاران است» وَ سارِعُوا الى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها السَّماواتُ وَ الارَضُ اعِدَّتْ لِلْمُتَّقينَ

ناگفته پيداست كه «سبقت گرفتن» از «سرعت در كار» جدا نيست و «پرهيزكاران» كسانى هستند كه «ايمان واقعى به خدا و رسولانش دارند» چرا كه «تقوى» بازتاب «ايمان» راسخ است و «سماء» نيز معناى جنس دارد كه همه آسمان ها را شامل مى شود، پس هر دو آيه در واقع يك حقيقت را دنبال مى كند.

در اينجا سؤالى براى بسيارى از مفسّران مطرح شده كه اگر وسعت بهشت به اندازه تمام وسعت آسمان ها و زمين است پس براى دوزخ جايى باقى نمى ماند؛

پاسخ اين سؤال را مى توان چنين بيان كرد كه در آن روز جهان به مراتب گسترده تر از امروز است چرا كه عالمى است برتر و كامل تر، و بهشت آن روز به اندازه پهنه آسمان ها و زمين امروز است، و دوزخ جداى از آن است، چرا كه آن عالم از يكجا از هر جهت وسيع تر است.

پاسخ ديگرى در اينجا نيز وجود دارد كه خلاصه اش چنين است در اين جهان نور و ظلمت نعمت و نقمت با هم متزاحمند و طبعاً در يكجا جمع نمى شوند، ولى در آنجا مزاحمتى در ميان اين امور نيست، ممكن است هر دو تمام جهان را فرا گرفته باشند اما چون دو مرحله از وجود و هستى هستند مزاحم يكديگر نمى باشند!.

مثال ساده اى براى نزديك ساختن اين معنا به ذهن مى توان بيان كرد، و آن اينكه: ممكن است صداى دلنواز و بسيار مليح و زيبايى، از يك فرستنده راديويى با موج مخصوصى در سراسر جهان پخش گردد، و در همان حال صداى بسيار گوش خراش توأم با آهنگ وحشتناكى از فرستنده ديگر برخيزد، اين دو موج ممكن است سراسر كره زمين را فرا گرفته باشند، در عين حال براى افرادى عادى قابل درك نيستند،

ص: 245

آنهايى كه گيرنده راديوى خود را با موج اوّل تطبيق كرده از آن نغمه دلنواز غرق لذّت مى شوند، و آنها كه با دوّمى تطبيق كرده اند در عذاب و ناراحتى خواهند بود، گروه اوّل گويى در بهشتند و گروه دوّم در دوزخ! شرح اين سخن را به خواست خدا به زودى خواهيم داد.

***

در سوّمين و آخرين آيه، تعبير سربسته و پرمعنايى در مورد عظمت بهشت آمده است، روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كرده مى فرمايد: «هنگامى كه آنجا را مى نگرى نعمت ها و ملك عظيمى را مى نگرى: وَ اذا رَأَيْتَ ثُمَّ رَأَيْتَ نَعيماً وَ مُلْكاً كَبيراً.(1)

در تفسير ملك كبير، مطالب بسيارى گفته شده است، اين تفسيرها در دو محور عمدتاً قرار گرفته:

جمعى «ملك كبير» را اشاره به وسعت و عظمت بهشت و خانه ها و قصرها و باغ هاى بهشتيان مى دانند، از جمله اينكه در تفسيرى آمده: پائين ترين افراد بهشتى قلمرو ملكش به اندازه اى است كه وقتى نگاه مى كند فاصله هزار سال راه را مى بيند و در بعضى از روايات دو هزار سال آمده است!.(2)

و گروهى آن را اشاره به عظمت معنوى بهشت و مقامات عالى بهشتيان مى دانند از جمله اينكه:

فرشتگان بدون اجازه بر آنها وارد نمى شوند، و هميشه به آنها سلام و تحيّت مى گويند، يا اينكه فناء و زوال و نيستى در آنجا راه ندارد، و يا اينكه هريك از آنها هفتاد دربان دارد!.(3)

بعضى «ملك» را به معناى «مالكيت» تفسير كرده اند، و بعضى نيز به معناى «حاكميّت».

بعضى نيز «ملك كبير» را به معناى «قرب الى اللَّه و شهود معنوى جلال و جمال او» دانسته اند (جمع ميان همه اين معانى نيز ممكن است، زيرا تضادى در ميان آنها نيست).

آنچه از مجموع اين آيات به دست مى آيد اين است كه همان گونه كه نعمت هاى بهشتى از نظر اهميّت و گستردگى و تنوّع، هرگز به وصف نمى آيد، عظمت و وسعت آن نيز چنين است، و هرچه در اين زمينه سخن گفته شود باز از ترسيم و توصيف آن عاجز است.


1- « ثَمِّ» در اينجا ظرف مكان است و« رَأَيْتَ» فعل لازم است، بنابراين اين مفهوم آيه چنين است: هنگامى كه در آنجا نگاه مى كنى نعمت فراوان و ملك عظيمى را مى بينى، بنابر تفسير ديگرى« رَأَيْتَ» فعل متعدى است و« ثَمَّ» اسم اشاره به دور، و مفعول به آن مى باشد، مفهومش اين است« اذا رأيت ذلك المكان رأيت نعيماً و ملكاً كبيرا».
2- تفسير ابوالفتوح رازى، جلد 11، صفحه 352- قرطبى، جلد 10، صفحه 3669- روح المعانى جلد 29، صفحه 161- مجمع البيان، جلد 9 و 10، صفحه 411.
3- تفسير برهان، جلد 4، صفحه 415، تفسير مجمع البيان، جلد 9 و 10، صفحه 411.

ص: 246

6- آيا بهشت آفريده شده؟

اشاره

اشاره:

با اينكه وعده الهى حق است، و هيچگونه تخلفى در آن امكان پذير نيست، و آنچه را از پاداش ها به مؤمنان، و از كيفرها و عذاب ها به مجرمان، وعده داده مسلم تحقق خواهد يافت، زيرا تخلف از وعده يا به سبب عجز و ناتوانى است، يا جهل و نادانى و پشيمانى، و مسلم است كه اين امور به ذات پاك او راه ندارد، و به همين دليل همه مى توانند به وعده هاى پاداش او دلگرم، و از تهديدهاى او نسبت به كيفرها بيمناك باشند اما با اين حال آيات قرآن مجيد بر اين مسأله اصرار دارد كه بهشت و جهنم هم اكنون آفريده شده و موجودند و آماده براى مستحقان!.

از روايات مختلف نيز استفاده مى شود كه اعمال نيك انسان ها بهشت را مى سازد و اين خود دليل بر اين است كه بهشت هم اكنون وجود دارد.

اين اصرار به خاطر آن است كه مسأله پاداش و كيفر وارد مرحله جدى تر مى شود، نيكوكاران نتائج اعمال خود را در كنار خويش احساس كنند، و بدكاران كيفرها را لمس نمايند.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آياتى كه در اين زمينه است گوش جان فرا مى دهيم.

1- ... وَجَنَّةٍ عَرْضُها السَّمواتُ وَ الارْضُ اعِدَّتْ لِلْمُتَّقينَ

(آل عمران 133)

2- ... وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الارْضِ اعِدَّتْ لِلْذينَ آمَنوا بِاللَّه وَ رُسُلِهِ (حديد 21).

3- فَاتَّقُوا النَّارَ التَّي وَ قُودُها النَّاسُ وَ الحِجارَةُ اعِدَّتْ لِلْكافِرينَ (بقره 24).

4- وَ اتَّقُوا النّارَ التي اعِدَّتْ لِلْكافِرينَ (آل عمران 131).

5- وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً اخْرى- عِنْدَ سِدْرَهِ المُنْتَهى- عِنْدَها جَنَّةُ المَأْوَى (نجم 13 تا 15).

6- يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعذَابِ وَ انَّ جَهَنَّمَ لَمُحيطَةٌ بِالْكافِرينَ (عنكبوت 54).

ص: 247

7- انَّ الابْرارَ لَفي نَعيمٍ- وَ انَّ الفُجَّارَ لَفي جَحيمٍ- يَصْلَوْنَها يَوْمَ الدّينِ- وَ ما هُمْ عَنْها بِغائبينَ (انفطار 13 تا 16).

8- كَلا لَوْ يَعْلَمُونَ عِلْمَ اليَقينِ- لَتَرَوُنَّ الجَحيمَ- ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ اليَقينِ (تكاثر 5 تا 7).

ترجمه:

1- ... و بهشتى كه وسعت آن آسمان ها و زمين است، و براى پرهيزگاران آماده شده!.

2- ... و بهشتى كه پهنه آن مانند پهنه آسمان و زمين است و آماده شده براى كسانى كه به خدا و رسولانش ايمان آورده اند.

3- از آتشى بترسيد كه هيزم آن بدن هاى مردم (گنهكار) و سنگ ها، است كه براى كافران مهيا شده است.

4- و از آتشى بپرهيزيد كه براى كافران آماده شده است.

5- و بار ديگر (پيامبر) او را مشاهده كرد، نزد سدرة المنتهى كه جنة المأوى در آنجا است!.

6- آنها با عجله از تو تقاضاى عذاب مى كنند در حالى كه جهنم به كافران احاطه دارد!.

7- مُسلماً نيكان در نعمت فراوانى هستند، و بدكاران در دوزخند، روز جزا وارد آن مى شوند و مى سوزند و هيچگاه از آن غائب و دور نيستند!.

8- چنان نيست كه شما خيال مى كنيد، اگر شما علم اليقين داشتيد قطعاً جهنم را مشاهده مى كرديد!.

سپس آن را به عين اليقين مشاهده خواهيد كرد.

تفسير و جمع بندى

ص: 248

آماده براى پرهيزگاران!

در آيه اوّل و دوّم بعد از اشاره به عظمت و وسعت بهشت و اينكه به اندازه وسعت تمام آسمان ها و زمين است، مى فرمايد: «آن آماده براى پرهيزگاران شده است» اعِدَّتْ لِلْمُتَّقينَ

بسيارى از بزرگان مفسّران ذيل اين آيه تصريح كرده اند كه از آن استفاده مى شود كه بهشت هم اكنون آماده و موجود است.(1)

قابل توجه اينكه قرطبى ذيل آيه مورد بحث مى گويد: غالب علماى اسلام بر اين عقيده اند كه بهشت هم اكنون مخلوق و موجود است، و صريح و روايات معراج و روايات ديگرى كه در «صحيحين» و غير آن آمده است همين معنا مى باشد، هر چند معتزله اين عقيده را نپذيرفته و معتقدند كه بعد از پايان اين جهان آفريده مى شود، چرا كه آنجا دار جزاست و اينجا دار تكليف است و اين دو با هم جمع نمى شوند!.(2)

البته اين استدلال معتزله مغالطه اى بيش نيست زيرا سخن از آفرينش فعلى بهشت است نه ورود مردم در بهشت.

***

در آيه سوّم و چهارم سخن از وجود فعلى «دوزخ» در ميان آمده، مى فرمايد: «از آتشى بترسيد كه هيزم آن انسان ها و سنگ هاست و آماده براى كافران شده است» فَاتَّقُوا النَّارَ التَّي وَقُودُها النّاسُ وَ الحِجارَةُ اعِدَّتْ لِلْكافِرينَ

اين آيات نيز گواه بر وجود فعلى آتش سوزان جهنم است، و جمعى از مفسّران نيز به آن تصريح كرده اند، و اين تفسير كه گفته شود تعبير «اعِدَّتْ» (آماده شده) هر چند فعل ماضى است ولى به معناى مستقبل و آينده است، چون گاه آينده حتمى را به صورت فعل ماضى بيان مى كند، بر خلاف ظاهر آيه است، و چنين تفسيرى بدون شاهد و قرينه ممكن نيست.


1- مجمع البيان، جلد 2، صفحه 504 و فخررازى، جلد 9، صفحه 4، و روح البيان، جلد 2، صفحه 94 و ابوالفتوح رازى، جلد 3، صفحه 188، و قرطبى، جلد 2، صفحه 146 و روح المعانى، جلد 4، صحفه 51 و المنار، جلد 4، صفحه 132.
2- قرطبى، جلد 2، صفحه 1447.

ص: 249

پنجمين آيه سخن از داستان معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد: «بار ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را مشاهده كرد، نزد سدرة المنتهى (درختى است پر برگ و پر سايه در اوج آسمان ها) همان كه جنة المأوى و بهشت برين نزد آن است» وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً اخْرى عِنْدَ سِدْرَةِ المُنْتَهى عِنْدَها جَنَّةُ المَأْوَى

در اينكه آيا جَنَّةُ المَأوَى به معناى بهشت برزخى است يا بهشت جاويدان؟ در ميان مفسّران گفتگو است، ممكن است تعبير به مَأْوَى بهشت جاويدان را تداعى كند، هرچند بودن اين بهشت در بخشى از آسمان ها تداعى معناى بهشت برزخى را مى كند زيرا بهشت جاويدان به وسعت تمام زمين و آسمان ها است.

بنابراين استدلال به آيه فوق براى مخلوق بودن بهشت تنها مطابق تفسير اوّل صحيح است، جمعى از مفسّران اين تفسير را ترجيح داده اند از جمله «طبرسى» در «مجمع البيان» و علّامه «طباطبايى» در «الميزان».

***

در آيه بعد سخن از احاطه دوزخ به كافران است در برابر اصرار لجاجت آميزى كه داشتند قرآن مى فرمايد: «آنها با عجله از تو تقاضاى عذاب مى كنند، در حالى كه (هم اكنون) جهنم به كافران احاطه دارد»! يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالعَذابِ وَ انَّ جَهَنَّمَ لَمُحيطَةٌ بِالكَافِرينَ

آنها نه تنها جهنم دنيا را بر اثر شرك و آلودگى به گناه و عصيان و ظلم و ستم براى خود فراهم كرده اند، بلكه جهنم آخرت نيز هم اكنون آنها را احاطه نموده است، مخصوصاً با توجه به اينكه در آغاز آيه سخن از عجله كفار به ميان آمده، مناسب اين است كه گفته شود چرا عجله مى كنيد شما هم اكنون در دوزخيد! منتها حجاب هاى اين جهان شما را از تأثير مستقيم آن بر كنار داشته، ولى در قيامت اين حجاب ها كنار مى رود و احاطه جهنم را با چشم خود مى بينيد.(1)

اين احتمال در تفسير آيه نيز گفته شده كه آيه ناظر به قيامت است و آيه بعد از آن كه مى گويد يَوْمَ يَغْشاهُمُ العَذابُ مِنْ فَوْقِهِمْ به منزله قيد براى احاطه دوزخ است.


1- مرحوم علّامه شعرانى در حاشيه تفسير ابوالفتوح نيز اين معنا را پسنديده است، جلد 9، صفحه 30.

ص: 250

به تعبير ديگر اين تعبير اشاره به آينده حتمى است، زيرا همان گونه كه گفتيم در ادبيات عرب آينده حتمى (مضارع متحقق الوقوع) را به صورت حال، و گاه به صورت ماضى بيان مى كنند.

ولى از آيات سوره انفطار مى توان براى تفسير اول كمك گرفت آنجا كه مى فرمايد: انَّ الابْرارَ لَفي نَعيم- وَ انَّ الفُجَّارَ لَفي جَحيمٍ- يَصْلَوْنَها يَوْمَ الدِّينَ- وَ ما هُمْ عَنْها بِغائبينَ

«مسلماً نيكان در نعمت هاى (بهشتى) هستند- و بدكاران در دوزخند- روز جزا با آن مى سوزند- و هرگز از آن غائب و دور نيستند»!.

اين تعبير نشان مى دهد كه «صَلْي» (به معناى سوختن با آتش) در قيامت است، ولى هم اكنون دوزخ فاجران را در بر گرفته، هرچند حجاب ها مانع سوختن آنها در دنياست، مخصوصاً جمله «وَماهم عنها بغائبين» تأكيد مجددى است بر اين معنا (دقت كنيد).

***

در آخرين آيه منكران قيامت را مخاطب ساخته مى فرمايد: اين چنين نيست كه شما مى پنداريد، اگر علم اليقين داشتيد قطعاً دوزخ را مى ديديد كَلا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ اليَقينِ لَتَرَوُنَّ الجَحيمَ

بعد مى افزايد: سپس (در قيامت) آن را به عين اليقين مشاهده خواهيد كرد ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ اليَقينِ

اگر آيه را به همين صورت كه ظاهر آن است معنا كنيم (و به اصطلاح «لو» براى شرط و جزاى آن لَتَرَوُنَّ الجَحِيمَ باشد) مفهومش اين خواهد بود كه صاحبان «علم اليقين» در همين جهان دوزخ را مشاهده مى كنند، و لازمه اين سخن آن است كه دوزخ هم اكنون وجود داشته باشد.

مفسّران در تفسير اين آيات طوفانى به پاكرده و هريك راهى را برگزيده اند، گويا غالباً نتوانسته اند اين معنا را هضم كنند كه اين آيات ممكن است اشاره به شهود دوزخ در دنيا، و سپس مشاهده آن در آخرت باشد.

از يك سو مى بينند آيه را نمى توان تماماً ناظر به آخرت دانست، چرا كه همه كافران و مجرمان در قيامت دوزخ را مى بينند، اين نياز به شرطى ندارد، و لذا گروهى معتقدند كه جزاء شرط در اينجا محذوف است، بلكه فخر رازى ادعاى اتفاق مفسّران را بر اين مطلب دارد.(1)


1- فخر رازى، جلد 32، صفحه 78.

ص: 251

ولى مسلماً اين سخن مبالغه است، چنين نيست كه اتفاق نظرى در اين مسأله باشد، ولى به هر حال مفهوم آيه را گروهى از مفسّران چنين مى دانند: لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ اليَقينِ لَما الْهاكُمْ التَّكاثُرُ اگر شما علم اليقين داشتيد تفاخر و مباهات بر يكديگر شما را به خود مشغول نمى داشت و از خدا و قيامت غافل نمى كرد.(1)

بعضى ديگر كه محذوف دانستن جزاء را نادرست ديده اند مشاهده و رؤيت را مشاهده علمى و قلبى دانسته اند، بنابراين تفسير معناى آيه چنين مى شود اگر شما علم اليقين داشتيد به دوزخ ايمان پيدا مى كرديد.

روشن است كه هم تفسير اوّل و هم تفسير دوّم مخالف ظاهر اين آيات است، چرا كه هم محذوف بودن جزاء بر خلاف قاعده است و هم تفسير رؤيت به معناى علم.(2)

بنابراين اگر آيه را صاف و بدون تقدير و حذف معنا كنيم، و هم الفاظ آن را طبق معناى حقيقى تفسير نماييم نتيجه همان تفسير مى شود كه در بالا به آن اشاره كرديم و بعضى از مفسّران لااقل به عنوان يك احتمال اين تفسير را پذيرفته اند.

در روايات اسلامى نيز تعبيرات روشنى ديده مى شود كه با مفهوم اين تفسير هماهنگ است، از جمله داستان معروف جوان با ايمانى است كه در كتاب كافى در حديثى از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود:

روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نماز صبح را با مردم خواند ناگهان نظرش به جوانى خواب آلود در مسجد افتاد، رنگ از چهره اش پريده، لاغر اندام و نحيف به نظر مى رسيد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نامش را برد و فرمود: حالت چگونه است اى جوان! عرض كرد: صبح كردم اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه داراى نيروى يقينم! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم (از اين سخن در شگفتى فرو رفت و) فرمود: يقين نشانه اى دارد، نشانه يقين تو چيست؟

عرض كرد: اى رسول خدا! يقين من همان چيزى است كه مرا در اندوه عميق فرو برده، شب ها به عبادت مشغول داشته، و روزها به روزه، و به كلى نسبت به دنيا و آنچه در دنياست بى اعتنا ساخته است، گويى عرش پروردگارم را مى بينم كه براى حساب برپا شده، و خلايق محشور شده اند، و من در ميان آنها هستم، گويى بهشت را مى بينم كه اهلش در آن متنعمند، و بر تخت ها تكيه زده اند، گويى اهل جهنم را مى بينم كه


1- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 530.
2- البته« رؤيت» به معناى علم مى آيد، ولى اين در صورتى است كه دو مفعول بگيرد در حالى كه آيه چنين نيست، ضمناً بايد توجه داشت كه آيه بعد( ثُمَّ يَرَوُنَّها عَيْنَ اليَقينِ) مى تواند اشاره اى به قيامت باشد.

ص: 252

در آتش سوزانش فرياد مى كشند!، گويى الأن صداى آتش افروخته دوزخ را مى شنوم كه در گوش هاى من دور مى زند!، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اصحابش فرمود، هذا عَبْدٌ نَوَّرَ اللَّه قَلْبَهُ بِالايمانِ: «اين بنده اى است كه خدا دلش را به نور ايمان روشن ساخته است»!. سپس به او فرمود: الْزَمْ ما انْتَ عَلَيهِ: «بر اين حال و برنامه اى كه هستى بوده باش و از دست مده» جوان عرض كرد: ادْعُ اللَّه لي يا رَسُولَ اللَّه انْ ارْزَقَ الشَّهادَةَ مَعَكَ: «اى رسول خدا براى من دعا كن كه شهادت را در جهاد همراه تو نصيبم كند»! پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حقّ او دعا كرد، چيزى نگذشت كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به يكى از غزوات رفت و بعد از نه نفر از مسلمانان شهيد شد، و به آرزوى خود رسيد».(1)

جمله كَأَنِّي الانأَ اسْمَعُ زَفيرَ النَّارِ يَدُورُ في مَسامِعي «گويى الان مى شنوم صداى آتش را كه در گوشه هاى من دور مى زند» دليل بر اين است كه هم اكنون دوزخ وجود دارد، و او از طريق ايمان آميخته با شهود آن را به چشم خود مى بيند.

***

از مجموع آنچه در آيات بالا آمده است استفاده مى شود كه بهشت و دوزخ هم اكنون آفريده شده اند و موجودند، و اگر در دلالت بعضى از اين آيات ترديد شود لااقل نمى توان در دلالت مجموع ترديد كرد، به خصوص آياتى كه تعبير به «اعِّدَتْ» (آماده شده است) دارد.

***

توضيحات
1- نظرات دانشمندان اسلامى درباره آفرينش بهشت و دوزخ.

همان گونه كه در بالا اشاره شد اكثريت دانشمندان اسلامى معتقدند كه بهشت و دوزخ هم اكنون وجود دارد و براى اثبات اين عقيده به بعضى از آيات گذشته استدلال كرده اند، ولى بعضى از علماى كلام مانند ابو هاشم و عبد الجبار كه دو نفر از متكلمان قديمند عقيده دارند كه بهشت و دوزخ الان وجود خارجى ندارد و بعداً ايجاد مى شود، آنها براى اثبات مدعاى خود به آيه شريفه كُلُّ شَي ءْ هالِكٌ الا وَجْهَهُ


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 53، باب حقيقة الأيمان، حديث 2( با كمى تلخيص).

ص: 253

«همه چيز جز ذات پاك او فانى مى شود» (قصص 88) استدلال كرده اند، كه اگر آنها الان موجود باشند بايد در پايان اين جهان فانى شوند، و در اين صورت اين با آيه ديگر قرآن كه مى گويد اكُلُها دائِمٌ «ميوه هاى بهشت هميشگى است» (رعد 35) منافات دارد (دقت كنيد).

مرحوم علّامه حلّى در پاسخ اين استدلال مى گويد: «هلاك و فنا» كه در آيه آمده است به معناى خارج شدن از قابليت استفاده است و مسلم است هنگامى كه انسان ها و عموم مكلفين فانى شوند بهشت بلا استفاده خواهد بود.

پاسخ ديگرى كه مى توان به اين سؤال داد اين است كه بهشت و دوزخ در ظاهر اين جهان نيستند، بلكه در باطن اين عالمند و فنا و هلاكت مربوط به ظواهر اين جهان است (توضيح بيشتر در اين زمينه به زودى خواهد آمد).

بعضى نيز گفته اند آيه كُلُّ شَى ءٍ هالِكُ الا وَجْهَهُ» مى گويد ذات خداوند و آنچه بدون علل مادى و با عنايت او خلق شود جاودانى است، و كلمه «وَجْه اللَّه» همه آنها از جمله بهشت و دوزخ را شامل مى شود، آنچه فانى و هلاك مى شود اين جهان ماده است كه به وساطت علل مادى ايجاد شده (دقت كنيد).

***

2- وجود فعلى بهشت و دوزخ در روايات اسلامى

بسيارى از احاديث اسلامى نيز اين معنا را تأييد و تأكيد مى كند كه بهشت و دوزخ هم اكنون مخلوقند، از جمله در حديثى از امام علي بن موسى الرضا عليه السلام آمده است كه يكى از اصحاب او از بهشت و دوزخ پرسيد كه آيا آنها هم اكنون مخلوقند؟ امام عليه السلام فرمود: وَ انَّ رَسُولَ اللَّه قَدْ دَخَلَ الجَنَّةَ وَرَأى النَّارَ لَمَّا عُرِجَ بِهِ الَى السَّماءِ «آرى آفريده شده اند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به هنگام معراج وارد بهشت شد و دوزخ را نيز مشاهده كرد».

راوى مى گويد عرض كردم گروهى مى گويند: آنها مخلوق نيستند، امام عليه السلام! فرمود: ما اولئِكَ مِنَّا وَلا نَحْنُ مِنْهُمْ، مَنْ انْكَرَ خَلْقَ الجَنَّةِ وَ النَّارِ فَقَدْ كَذَّبَ النَّبيَّ وَ كَذَّبَنَا ... «آنها از ما نيستند و ما از آنها نيستيم، كسى كه

ص: 254

آفرينش بهشت و دوزخ را انكار كند پيامبر را تكذيب كرده، و ما را نيز تكذيب نموده است ...».(1)

در بسيارى از روايات مربوط به معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مسأله بهشت و دوزخ و وجود فعلى آنها اشاره شده، و اينها در حقيقت تأكيدى است بر آنچه در آيات فوق خوانديم كه قرآن در سوره نجم در جريان معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز اشاره كرده است.

در تفسير علي بن ابراهيم در شرح آيه وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرَى عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهَى چنين آمده است: وَ امَّا الرَّدُّ عَلَى مَنْ انْكَرَ خَلْقَ الجَنَّةِ وَ النَّارِ فَقَولُهُ عِنْدَها جَنَّةُ المَأْوَى، ايْ عِنْدَ سِدْرَةِ المُنْتَهىَّ فسِدْرَةُ المُنْتَهى في السَّماءِ السَّابِعَةِ وَ جَنَّةُ المَأْوَى عِنْدَها: «پاسخ كسانى كه آفرينش بهشت و دوزخ را انكار مى كنند، آيه عِنْدَها جَنَّةُ المَأْوَى» است يعنى در نزد سدرة المنتهى كه در آسمان هفتم است، بهشت جاويدان قرار دارد».(2)

روايات متعددى كه در منابع شيعه و اهل سنّت درباره تولّد بانوى اسلام فاطمه زهرا عليها السلام آمده نيز گواه بر اين معناست كه مى گويد: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در شب معراج وارد بهشت شد و از ميوه درختان بهشتى تناول فرمود، و از همان ميوه، نطفه زهرا عليها السلام منعقد شد، و لذا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را بوسيد و مى گفت «از او بوى بهشت مى شنوم».(3)

در تفسير آيه 37 سوره آل عمران ... كُلَّما دَخَلَ عَلَيْها زَكَرِيَّا المِحْرابَ وَجَدَ عِنْدَها رِزْقاً ...: «هر زمان زكريا وارد محراب مريم (س) مى شد غذاى مخصوصى در آنجا مى يافت» (و هنگامى كه سؤال مى كرد از كجا آورده اى مى گفت: از سوى خداست) در بسيارى از منابع اسلام اعم از شيعه و اهل سنت آمده است كه اين غذاى ميوه هاى بهشتى بود كه در غير فصل خداوند در اختيار مريم مى گذاشت.(4)

درباره بانوى اسلام فاطمه زهرا عليها السلام نيز در روايات اسلامى مى خوانيم كه خداوند مائده بهشتى بر آن


1- بحارالأنوار، جلد 8، صفحه 119- حديث 6.
2- تفسير علي بن ابراهيم، ج 2، صفحه 335.
3- مضمون اين حديث را علاوه بر كتب شيعه در بسيارى از كتب اهل سنّت مى توان يافت از جمله: ذخائر العقبى، صفحه 36 و صفحه 44، مستدرك الصحيحين، جلد 6، صفحه 156- الدرّ المنثور سيوطى در تفسير آيه سبحان الذي اسرى بعبده ... و كتب ديگر.
4- تفسير عيّاشى و تفسير برهان و نور الثقلين و همچنين تفسير درالمنثور ذيل آيه 37 آل عمران.

ص: 255

حضرت نازل كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و علي عليه السلام و جمعى از همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و همسايگان از آن خوردند و پيامبر آن را تشبيه به جريان مريم كرده فرمود: الحَمْدُ للَّه الذَّي جَعَلَكِ شَبِيهَةً بِسَيَّدَةِ نِساءِ بَني اسْرائِيلَ: «شكر مى كنم خدايى را كه تو را شبيه مريم بانوى زنان بنى اسرائيل قرار داد».(1)

ممكن است گفته شود اينها مربوط به بهشت برزخى است همان بهشتى كه ارواح شهدا نيز بعد از شهادت و قبل از قيامت در آن جاى دارند، ولى پاسخ اين سخن اين است كه بهشت برزخى مادى نيست بلكه بلكه جنبه مثالى دارد و ارواح در قالب هاى مثالى در آن بهشت متنعمند و مسلماً چنين بهشتى كه جنبه مادى عنصرى ندارد، ميوه هايى همچون ميوه هاى اين جهان كه قابل استفاده بر اين جسم مادى باشد در آن نخواهد بود، بلكه از جهاتى شبيه به صحنه هايى است كه انسان در خواب مى بيند و لذّاتى كه از آن بهره مند مى گردد.

اضافه بر اينها در روايات متعددى مى خوانيم كه بهشت هم اكنون در حال شكل گرفتن و گسترش به وسيله اعمال انسان هاست و پاره اى از اعمال سبب غرس درختان تازه اى در بهشت مى شود، اين گونه اخبار تنها در صورتى مفهوم است كه بهشت هم اكنون موجود باشد از جمله به چند خبر آموزنده زير توجه كنيد.

1- در حديثى از ابو ايوب انصارى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه در شب معراج ابراهيم خليل عليه السلام بر من عبور كرد و گفت: مُرْ امّتَكَ انْ يَكْثُروا مِنْ غَرْسِ الجَنَّةِ، فَانَّ ارْضَها واسِعَةٌ، وَ تُرْبَتَها طيِّبَةٌ! قُلْتُ: وَ ما غَرْسُ الجَنَّةِ؟ قالَ: لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ الا بِاللَّه: «به امتت دستور ده در بهشت زياد درختكارى كنند، چرا كه زمينش گسترده و خاكش پاك و حاصلخيز است! گفتم: درختكارى بهشت چيست؟ گفت: ذكر لا حول و لا قوة الا باللَّه است».(2)

2- در حديث ديگرى از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است: مَنْ قالَ لا الهُ الا اللَّه غُرِسَتْ لَهُ شَجَرَةٌ في الجَنَّةِ: «كسى كه لا اله الا اللَّه بگويد درختى در بهشت براى او غرس مى شود».(3)

3- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام از اباء گراميش از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چنين آمده است: مَنْ


1- اين حديث را زمخشرى در كشاف و سيوطى در درّالمنثور، ذيل آيه 37 آل عمران، و همچنين ثعلبى در قصص الأنبياء، صفحه 513 نقل كرده اند.
2- بحارالانوار، جلد 8، صفحه 149،( حديث 83). 0
3- اين حديث در كتب زيادى از جمله محاسن، ثواب الاعمال بحارالانوار، و جلد 2، اصول كافى، صفحه 517 حديث 2 نقل شده است.

ص: 256

قالَ سُبْحانَ اللَّه غَرَسَ اللَّه لَهُ بها شَجَرَةً في الجَنَّةِ، وَ مَنْ قالَ الحَمْدُ للَّه غَرَسَ لَهُ بِها شَجرَةً في الجَنَّةِ، وَ مَنْ قالَ لا الهَ الّا اللَّه غَرَسَ لَهُ بِها شَجرَةً في الجَنَّةِ، وَ مَنْ قالَ اللَّه اكْبَرُ غَرَسَ اللَّه لَهُ بِها شَجَرَةً في الجَنَّةِ: «كسى كه سبحان اللَّه بگويد خداوند درختى در بهشت براى او مى نشاند و كسى كه الحمد للَّه بگويد خداوند درختى در بهشت براى او مى نشاند، و كسى لا اله الا اللَّه بگويد خداوند درختى در بهشت براى او غرس مى كند، و كسى كه اللَّه اكبر بگويد خداوند درختى در بهشت براى او مى نشاند».

مردى از قريش در آنجا بود و عرض كرد اى رسول خدا بنابراين درختان ما در بهشت زياد است! پيامبر در جواب فرمود: نَعَمْ، وَلَكِنْ ايّاكُمْ انْ تُرْسِلُوا عَلَيْها نِيراناً فُتُحْرِقُوها: «آرى! ولى بر حذر باشيد از اينكه آتشى بر آنها بفرستيد و آنها را بسوزانيد».(1)

4- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تعبير لطيف ترى در اين زمينه ديده مى شود و آن اينكه مى فرمايد هنگامى كه به معراج رفتم وارد بهشت شدم در آنجا فرشتگانى را ديدم كه قصرهايى مى سازند و گاه توقف مى كنند از علت اين امر سؤال كردم گفتند ما منتظر مصالح هستيم! گفتم مصالح شما چيست؟

گفتند: ذكر «سبحان ا و الحمد اللَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اكبر» كه مؤمن مى گويد: هنگامى كه ذكر مى كند بنا مى كنيم و هنگامى كه خوددارى مى كند دست نگه مى داريم.(2)

اين بحث را با سخنى از مرحوم علّامه مجلسى پايان مى دهيم او در بحار الانوار ذيل روايات مربوط به بهشت و دوزخ مى گويد:

«بدان ايمان به بهشت و دوزخ آن گونه كه در آيات و اخبار وارد شده بدون تأويل كردن آن به معناى ديگر از ضروريات دين است

... اما اينكه آنها هم اكنون مخلوقند يا نه غالب علماى اسلام مگر گروه اندكى از معتزله معتقدند كه هم اكنون مخلوق هستند، و آيات و اخبار متواترة سخن آن گروه اندك را نفى مى كند، و مذهب آنها را تضعيف مى نمايد، و ظاهر اين است كه احدى از علماى اماميّه قائل به اين مذهب نادرست نيست مگر سخنى كه به سيد رضي نسبت مى دهند.(3)


1- بحارالانوار، جلد 8، صفحه 186، حديث 154.
2- همان مدرك، جلد 18، صفحه 375، حديث 80( با كمى تلخيص).
3- بحارالانوار، جلد 8، صفحة 205( ذيل حديث 62). 299) ( 1) و 2. مرحوم طبرسى در مجمع البيان، و فخر رازي در تفسير كبير و علّامه طباطبايى در الميزان و بر سويى در روح البيان، ذيل آية 22 ذاريات- يا- ذيل آيه 15 و النجم و يا هر دو به اين معنا تصريح كرده اند. 300) ( 2)

ص: 257

3- پاسخ به دو ايراد

منكران وجود فعلى بهشت و دوزخ ممكن است به دو اشكال عقلى و نقلى متوسل شوند.

اما اشكال عقلى اينكه ايجاد اين دو قبل از قيامت لغو و بيهوده است، چرا كه يقيناً قبل از حساب روز قيامت نه كسى وارد بهشت مى شود و نه كسى وارد دوزخ، اين درست به آن ميماند كه از هزار سال قبل خانه اى را براى ساكنان هزار سال بعد بسازند و آماده كنند، آيا اين بيهوده نيست؟!.

پاسخ اين ايراد روشن است و آن اينكه: اين مسأله چنان كه گفتيم اثر روانى و تربيتى فوق العاده اى در انسان ها دارد خداوند با اين كار به انسان مى فهماند كه نه آن پاداش عظيم نسيه است و نه آن كيفر بزرگ هر دو از هم اكنون آماده شده اند، درست به اين مى ماند كه ما جوائزى را از آغاز سال براى جمعى از دانش آموزان كه در آخر سال بيشترين نمره ها را در امتحانات بياورند آماده كنيم، و حتى در ويترين مدرسه در مقابل چشمانشان بگذاريم، و بگوييم اين است پاداش كسانى كه بيشترين تلاش را در تحصيل خود داشته باشند، يا اينكه زندان و چوبه دار را برا قاتلان و جانيان جلوتر آماده سازند.

مسلماً اين كار نه تنها لغو نيست بلكه اثر عميق فوق العاه اى دارد، منتها چون بهشت و دزوخ براى اهل دنيا با توجه به حجاب هايى كه وجود دارد قابل مشاهده نيست اخبار خداوند و پيامبران معصوم و صادق در اين زمينه همان اثر را دارد.

ديگر اينكه مى دانيم در پايان اين جهان همه چيز فانى مى شود قرآن مجيد مى گويد: كُلُّ شَى ءٍ هالِكُ الا وَجْهَهُ «همه چيز جز ذات پاك او فانى مى شود».

اين اشكال نيز از چند طريق قابل پاسخ است.

نخست اينكه منظور از «كل شى ء» تمام دنياست، و آنچه مربوط به دنياى فانى است، ولى براى بهشت يا دوزخ كه جزء سراى باقى است و در ماوراى جهان ماده يا در باطن آن قرار دارد «هلاك» مفهومى ندارد، چرا كه آنها از قلمرو دنياى فانى بيرون هستند.

ديگر اينكه استثناى «وجه» (ذات پاك خداوند) شامل كليه امورى مى شود كه انتساب آن به او چنان قوى و نيرومند است كه داخل در مفهوم «وجه» مى شود، و از آنجا كه بهشت و دوزخ مظهر رحمت و غضب او و كانون پاداش و كيفر اوست داخل در مستثناست.

سوم اينكه «هلاك» به معناى نبودن كسانى است كه از آن بهره گيرند همچون خانه آبادى كه اهل آن

ص: 258

بميرند و بى صاحب بماند در اين مورد گاه تعبير به هلاك مى شود.

4- بهشت كجا است؟

اين سؤال با توجه به دو نكته به طور جدى مطرح خواهد شد نخست اينكه: بهشت هم اكنون موجود است (طبق شواهد زيادى كه از آيات و روايات ذكر شد).

و ديگر اينكه وسعت بهشت به اندازه وسعت آسمان و زمين است (طبق آيات صريحى كه در بحث قبل آمد).

اكنون ممكن است كسانى بگويند چنين موجودى كه وسعتش به اندازه تمام آسمان و زمين است و هم اكنون وجود دارد دقيقاً كجاست؟ و اصولًا چگونه ممكن است چنين چيزى وجود داشته باشد، و از دسترس حسّ ما بيرون باشد؟.

جمعى در پاسخ اين سؤال گفته اند از آيات قرآن استفاده مى شود كه بهشت در آسمان هاست، زيرا همان گونه كه قبلًا نيز اشاره شده در آيه 15 سوره نجم كه خبر از معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آسمان ها مى دهد مى فرمايد: عندها جنة المأوى (بهشت جاويدان نزد سدرة المنتهى است) (همان نقطه اى كه برترين و بالاترين محل آسمان است)(299) هرچند بعضى آن را به بهشت برزخى كه ارواح شهداء در آن است، يا بهشت آدم تفسير كرده اند، ولى هر دو خلاف ظاهر تعبير جنة المأوى است.

و نيز در آيه 22 ذاريات آمده است: و في السماء رزقكم و ما توعدون «روزى شما در آسمان است و (همچنين) آنچه به شما وعده داده مى شود»، بسيارى از مفسّران معتقدند منظور از «ما توعدون» همان بهشت جاويدان است كه خداوند به بندگانش وعده داده (300) و جمعى نيز گفته اند هم بهشت و هم دوزخ را شامل مى شود، هرچند بعضى آن را اشاره به عذاب هاى دنيوى دانسته اند كه از آسمان بر كافران و جباران نازل شده و مى شود (مانند عذاب قوم نوح و قوم لوط و امثال آن).

نتيجه اين سخن آن است كه بهشت جاويدان الهى در ماوراء آسمان دنياست و وسعتش به اندازه پهنه زمين و آسمان دنيا، يا به مراتب و سيعتر است، چرا كه بيانى از اين فراتر نبوده است كه قرآن درباره وسعت بهشت بگويد، و به اين ترتيب هم موجود است، و هم در آسمان است، و هم وسعتش به اندازه

ص: 259

وسعت زمين و آسمان دنياست.

بعضى بر اين عقيده خرده گرفته اند كه اگر بهشت فوق فلك نهم باشد لازمه اش اين است كه در لامكان و لا جهت قرار گيرد؟ و اگر در طبقات آسمان ها يا در ميان دو فلك از اين افلاك قرار گيرد، يا تداخل لازم مى آيد، يا جدايى افلاك از يكديگر، و همه اينها محال است! و با تعبير قرآن كه مى گويد وسعت بهشت به اندازه آسمان ها و زمين است سازگار نيست.

ناگفته پيداست كه اين ايراد در واقع بر اساس هيئت بطلميوس و افلاك نه گانه اى است كه به اعتقاد او مانند طبقات پوست پياز روى يكديگر قرار داشتند و كمترين فاصله اى در ميان آنها وجود نداشت، ولى اكنون كه با دلائل قطعى باطل بودن اين عقيده به ثبوت رسيده، و حتى بطلان آن در بعضى از قسمت ها جنبه حسى پيدا كرده است، ديگر جايى براى اين گونه اشكالات وجود ندارد، هيچ مانعى ندارد كه بر فراز اين ستارگان ثوابت و سيار و كهكشان ها، عوالم بزرگ ديگرى باشد كه از آسمان و زمين ما به مراتب گسترده تر است، و به اين ترتيب تضادى با آيه فوق نيز ندارد.

نظريه ديگر اعتقاد جمعى از فلاسفه است كه مادى بودن بهشت و دوزخ را به كلى انكار كرده اند، بنابراين به عقيده آنها بهشت نيازى به مكان مادى ندارد، بلكه در ماوراء عالم ماده و حسّ است، صدر المتألهين در اسفار در اين زمينه مى گويد:

«بدان كه هر نفسى از نفوس سعادتمندان در عالم آخرت كشور پهناورى دارد و جهانى كه عظيم و گسترده تر از تمام آسمان ها و زمين هاست، ولى اين كشور خارج از ذات خود او نيست! بلكه جميع اين كشور و مملوك ها و خادمان و بستگان و باغ ها درختان و حور و غلمان همه در درون ذات خود اوست، و قائم به او! و او نگهدارنده و ايجاد كننده آنها به اذن خداست.

سپس مى افزايد: وجود اشياء اخروى هر چند شبيه صورت هايى است كه انسان در خواب يا در آئينه مى بيند لكن ذاتاً و حقيقتاً با آن متفاوت است، درست است كه از اين نظر با هم شبيهند كه هيچكدام از آنها در موضوع هيولا (ماده جسمانى) و در مكان و جهتى كه اين مواد دارند موجود نمى باشد ... اما تفاوت اين دو باهم در اين است كه عالم آخرت و صورت هايى كه در آن واقع است جوهرى قويتر، وجودى شديدتر، و تأثيرى بزرگتر از نظر لذت والم دارد، و قوى تر و شديدتر و مؤكدتر از موجودات اين جهان است، تا چه رسد به صورت هايى كه انسان در خواب يا آئينه مى بيند، و نسبت آخرت به اين دنيا

ص: 260

مانند نسبت بيدارى به خواب است».(1)

گرچه او تعبيرات مختلفى درباره معاد دارد و تنها با اين تعبير نمى توان قضاوت كرد ولى روشن است كه اين تفسير براى معاد با آنچه از ظاهر بلكه صريح قرآن استفاده مى شود منظبق نخواهد شد و متناسب گفتار كسانى است كه معاد را فقط روحانى مى دانند چرا كه در بيان بالا صريحاً آمده بود كه بهشت در درون خود انسان، و در نفس و روح اوست و همه چيز در آنجا شكل مثالى دارد، و همه چيز روحانى است، بلكه ايجاد كننده آن روح انسان است!

ما در سابق نه يك آيه و ده آيه بلكه صدها آيه شاهد براى معاد جسمانى ضمن چندين گروه بيان كرديم كه هر قسمت مى تواند پاسخى به اين گونه سخنان بوده باشد.

***

سومين نظرى كه در اينجا مى توان مطرح كرد اين است كه بهشت و دوزخ هر دو در درون و باطن همين جهان قرار دارد و حجاب هاى عالم دنيا مانع از مشاهده آنها مى شود ولى اولياء اللَّه ميتوانند آن را ببينند، و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نيز به هنگام معراج كه از هياهوى مردم اين جهان دور بود با چشم ملكوتى خود توانست گوشه اى از بهشت را در جهان بالا مشاهده كند، حتى براى اولياء خدا ممكن است در جذبه هاى خاص معنوى در روى زمين نيز گهگاه آن را ببينند!

تعبير وَ انَّ جَهَنَّمَ لَمُحيطَةٌ بِالكافِرينَ «دوزخ به كافران احاطه دارد» (عنكبوت 54) و همچنين انَّ الأبَرارَ لَفي نَعيمِ وَ انَّ الفُجارَ لَفي جَحيمِ ... «نيكان در بهشتند و فاجران در دوزخند» (انفطار 13 و 14) و نيز كَلالَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ اليَقينِ لَتَرَوُنَّ الجَحِيمَ: «اگر شما علم اليقين داشتيد دوزخ را مى ديديد» (تكاثر 5 و 6) ممكن است اشاره به همين معنا باشد.

از يك جهت مى توان وجود بهشت را در باطن اين جهان تشبيه به وجود گلاب در گل كرد، درست است هم گلاب مادى است و هم گل، ولى مانعى ندارد يكى در ديگرى پنهان باشد و با هيچ چشمى مشاهده نشود.

تشبيه ديگرى براى نزديك ساختن اين مطالب به ذهن مى توان بيان كرد كه قبلًا نيز اشاره اى به آن


1- اسفار، جلد 9، صفحه 176 فصل دهم.

ص: 261

داشتيم و آن اينكه:

در همين جهان ماده اشياء زيادى وجود دارد كه در شرائط عادى براى ما قابل درك و احساس نيستند، و بسيارى از آنها در باطن مادى اين جهان قرار دارند، مثلًا در زمان واحد، امواج متعددى از فرستنده هاى راديوئى و تلويزيونى جهان در فضا پخش مى شود و گاه از طريق ماهواره ها به تمام دنيا مى رسد، در هر خانه اى انواعى از اين امواج وجود دارد، ولى هيچكس آن را احساس نمى كند، ممكن است بعضى از فرستنده ها صداهاى دلنشين و روح پرور، و بعضى ديگر آژيرهاى خطر و صداهاى هول انگيز و نفرت زا پخش كنند، همچنين بعضى از فرستنده هاى تلويزيونى صحنه هايى زيبا و دل انگيز و مناظرى روح پرور و نشاط آور نشان دهند درحالى كه امواج ديگرى صحنه هاى جنگ و خونريزى و ويرانى و آتش سوزى و جنايت را پخش كنند، تمام اين صحنه ها و تصويرها و صداهاى مختلف در همين دنياى مادى در همين فضاى اطراف ما موجود است، و براى خود، بهشت و جهنم كوچكى در درون اين جهان ساخته است.

بعضى از مردم امواج دستگاه هاى گيرنده خود را تطبيق بر صداهاى زيبا و نغمه هاى دلپذير، و صحنه ها و منظره هاى جالب و روح پرور مى كنند، در حالى كه بعضى ديگر گيرنده هاى خود را اختياراً يا به حكم اجبار با صداها و صحنه هاى ضد آن منطبق مى سازند، گروه اول در عالمى لذّت بخش، و گروه دوّم در جهانى شكنجه زا به سر مى برند و اينها همه در حالى است كه جهان ما جهانى است مادى، و اين امور نيز همه در دل اين جهان مادّى نهفته شده است.

اشتباه نشود هرگز نمى گوييم بهشت و دوزخ عيناً چنين است بلكه تنها مى گوييم چه مانعى دارد كه در عمق اين جهان، عالم و عوالم ديگرى باشد كه ما در شرايط كنونى به هيچوجه نتوانيم از آن آگاه شويم؟! چون در ميان ما و آنها حجاب هاى متعددى فرو افتاده است، ولى كسانى كه توانائى كنار زدن اين حجاب ها را داشته باشند چه بسا در همين جهان نيز آن عوالم را ببينند (دقت كنيد).

پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم در سفر آسمانى خود در آنجا كه غوغاى عالم مادّه كمتر، و عوامل سرگرم كننده ضعيف تر، و جلوه هاى جلال و جمال خدا بيشتر بود، پرده ها را كنار زد و در همانجا گوشه هايى از اين دو عالم (بهشت و دوزخ) را كه در باطن و درون اين جهان بود مشاهده كرد.

اين بدان معنا نيست كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم يا ساير اولياء اللَّه در روى زمين نيز نتوانند بهشت يا دوزخ

ص: 262

را ببينند، بلكه همانطور كه از پاره اى از روايات بر مى آيد اين مسأله گاهى در زمين هم اتفاق افتاده است.

در حديثى كه «راوندى» در «خرائج» آورده است مى خوانيم: در آستانه عاشورا هنگامى كه اصحاب و ياران حسين عليه السلام اعلام وفا دارى كامل به آن حضرت كردند و از ترك ميدان كربلا و نقض بيعت سر باز زدند «دَعالَهُمْ بِالخَيْرِ وَ كَشَفَ عَنْ ابْصارِهِمْ فَرَأَوا ما حَباهُمُ اللَّه مِنْ نَعيمِ الجِنانِ وَ عَرَّفهُم مَنازلَهُم فيها»: «امام براى آنها دعاى خير كرد و پرده ها را جلو چشمان آنها كنار زد، آنها آنچه را خداوند از نعمت هاى بهشتى به آنان بخشيده بود با چشم خويش ديدند! و امام عليه السلام منازل و جايگاهشان را به آنها معرفى فرمود!.(1)

نويسنده «مقتل الحسين» بعد از اين روايت مى گويد: اين در قدرت خداوند كم نظير نيست، و در تصرفات امام عليه السلام عجيب به نظر نمى رسد، چرا كه ساحران فرعونى هنگامى كه ايمان به موسى آوردند.

و فرعون تصميم بر قتل آنها گرفت موسى عليه السلام منازلشان را در بهشت به آنها نشان داد.(2)

در بعضى از روايات نيز آمده است كه امام صادق عليه السلام حوض كوثر را به بعضى از يارانش نشان داد.(3)

اين نظريه درباره محل بهشت ضمناً مسأله وسعت آن را كه به پهنه آسمان ها و زمين است نيز حل مى كند، و به اشكالات واهى بعضى از متكلمان در مورد لزوم تداخل، پاسخ مى گويد.

به هر حال آنچه در اينجا درباره وجود بهشت و دوزخ در درون و باطن آن جهان گفتيم تنها به عنوان يك نظريه بود كه براى اتخاذ عقيده نياز به بررسى بيشتر و جمع دلائل و شواهدى فزونترى دارد.


1- خرائج راوندي طبق نقل« مقتل الحسين مقرم»، صفحه 261 و بحارالانوار، جلد 44، صفحة 298.
2- اخبار الزمان مسعودى، صفحه 247( طبق نقل مقتل الحسين، صفحه 261).
3- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 278( حديث 9).

ص: 263

7- مقامات بهشتى

اشاره

اشاره:

از تعبيرات مختف قرآن مجيد به خوبى استفاده مى شود كه باغ هاى بهشتى متعدد و گوناگون است، و با توجه به رواياتى كه در تفسير آيات مربوط به اين قسمت آمده روشن مى شود كه اين اشاره به مراتب و درجات و مقامات بهشتيان است كه هر گروهى از آنها طبق شايستگى ها در اين باغ هاى بهشتى كه هريك از ديگرى برتر و والاتر است جايگزين مى شوند.

مثلًا در تفسير آيات سوره «الرحمن» درباره باغ هاى بهشتى در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: جَنَتانِ مِنْ ذَهَبٍ لِلمُقربينَ، وَ جَنتانِ مِنْ وَرَقٍ لِاصْحابِ اليمين «دو باغ بهشتى از طلا براى مقربان و دو باغ بهشتى از نقره براى اصحاب اليمين است».(1)

روشن است كه تعبير به طلا و نقره با توجه به تفاوت مرتبه از اين دو بهشت مى باشد.

اين اشاره به آيات قرآن مجيد در زمينه تعدد باغ هاى بهشتى باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان مى سپاريم.

1- قُلْ اذْلِكَ خَيرٌ امْ جَنَّةُ الخُلْدِ التي وُعِدَ المُتْقُونَ كانَتْ لَهُمْ جَزاءً وَ مَصيرا (فرقان 15).

2- اولئِكَ لَهُمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الأنْهارُ (كهف 31).

3- امّا الذَينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصالِحاتِ فَلَهُمْ جَنّاتُ المَأوى نُزُلًا بِما كانوا يَعْمَلُونَ (الم سجده 19).

4- انَّ الذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصالِحاتِ كانَتْ لَهُمْ جَنّاتُ الفردوسِ نُزُلًا (كهف 107).

5- وَ السَّابقونَ السَّابِقُونَ- اولئِكَ المُقَرَّبُونَ- في جَنّاتِ النَّعيمِ (واقعه 10 تا 12).


1- تفسير درّالمنثور، جلد 6، صفحه 146.

ص: 264

6- وَلِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِهِ جَنَّتانِ ... ذواتا افنانٍ ... وَ مِنْ دونِهما جَنَّتانِ ... مُدهامّتانِ (رحمن آيات 46 و 48 و 62 و 64).

ترجمه

1- بگو آيا اين بهتر است يا بهشت جاويدان كه به پرهيزگاران وعده داده شده؟

بهشتى كه پاداش اعمال آنها و قرارگاهشان است.

2- آنها كسانى هستند كه بهشت جاودان براى آنان است، باغ هايى از بهشت كه نهرها از زير درختان و قصرهايش جارى است.

3- امّا كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند باغ هاى بهشت جاويدان از آنها خواهد بود اين وسيله پذيرائى (خداوند) از آنهاست، در مقابل اعمالى كه انجام مى دادند.

4- امّا كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند باغ هاى فردوس منزلگاهشان است.

5- سومين گروه، پيشگامان پيشگامند- آنها مقربانند- و در باغ هاى پر نعمت بهشت جاى دارند!.

6- و براى كسى كه از مقام پروردگارش بترسد دو باغ بهشت است، آن دو باغ بهشتى كه داراى انواع نعمت ها و درختان پر طراوت است- و پائين تر از آنها دو بهشت ديگر است- هر دو كاملًا خرم و سر سبزند.

تفسير و جمع بندى

بهشت يا بهشت ها

در نخستين آيه اشاره به عذاب هاى دردناك دوزخيان كرده، و جايگاه بهشتيان را با آنها مقايسه مى كند، و مى فرمايد: «آيا آنها (عذاب دردناك) بهتر است يا «جَنَةُ الخُلد» (بهشت جاويدان) كه به پرهيزگاران وعده داده شده، هم پاداش آنهاست و هم قرارگاهشان»! قُلْ اذلِكَ خَيْرٌ ام جَنَّدُ الخُلْدِ التَّي وُعِدَ

ص: 265

المتَّقُون كانَتْ لَهُمْ جَزاءً وَ مَصيراً.

تعبير به «جنة الخلد» تنها در يك آيه از قرآن مجيد آمده و اشاره به جاودانگى بهشت است.

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «خُلُود» به معناى دور ماندن چيزى از فساد و باقيماندن بر حال خويش است، و «مقاييس اللغة» اصل آن را به معنا ثبات و ملازمت مى داند، و «مصباح اللغه» آن را به معنا اقامت تفسير كرده است، تعبير «جنة الخلد» هرچند به صورت اضافه ذكر شده معنا وصفى دارد، و ظاهراً توصيفى است براى بهشت به طور كلى، زيرا تمام نعمتهايش جاودانى، و بقاى بهشتيان نيز در آن هميشگى است، بنابراين اختصاص به بخش معينى از بهشت ندارد، زيرا اين وصف براى تمام باغ هاى بهشتى است.

بعضى از ارباب لغت مانند «ابن منظور» در «لسان العرب» «خُلْد» را يكى از اسماء بهشت مى دانند، ولى بعيد نيست كه نظر آنها نيز بيان يك توصيف هميشگى باشد كه تدريجاً به صورت نامى از نام هاى بهشت درآمده است.

***

در دومين آيه با تعبير ديگرى روبه رو مى شويم، بعد از اشاره به ضايع نشدن پاداش مؤمنان صالح مى فرمايد: «براى آنها «جنات عدن» است كه از زير درختانش نهرها جارى است» اولئِكَ لَهُمْ جَنّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الانْهارُ.

تعبير «جنات عدن» در يازده آيه از قرآن مجيد آمده است (1) اين تكرار و تأكيد دليل بر اهميت آن در توصيفات مربوط به بهشت مى باشد.

«جنات» جمع «جنت» اشاره به باغ هاى متعدد بهشتى است و «عدن» (بر وزن عدل) به گفته «مقاييس» در اصل به معنا اقامت است، و يا به تعبير راغب در مفردات به معنا استقرار و ثبات مى باشد، و لذا به محل و قرارگاه فلزّات و مواد گرانقيمت «معدن» گويند، و در اينجا اشاره به جاودانگى بهشت است، نه همچون باغ هاى دنيا كه درختانش خزان دارد، و بعد از چند سال مى خشكد، و چشمه هايش كم آب مى شود، و گاه به كلى خشك مى گردد، گاهى آفت ميوه ها را از بين مى برد، و ساقه ها را از درون تهى


1- توبه 72، رعد 23، نحل 31، كهف 31 مريم 61 طه 67 فاطر 33 ص 50 غافر 8 صف 12 بينه 8.

ص: 266

مى كند، گاه بادهاى داغ و سوزان يا بسيار سرد سبب خشكى آنها مى شود، و گاهى صاعقه ها آنها را مبدل به خاكستر مى كند، خلاصه هزار گونه آفت و بلا دارد، در حالى كه باغ هاى بهشتى باغ هايى است جاويدان و هميشه باقى و برقرار است نه آفتى، نه خزانى، و نه خشكيدنى.

بعضى از مفسّران گفته اند منظور از «جنات عدن» وسط بهشت است، كه در واقع باغى از باغ هاى بهشت محسوب مى شود، امّا از بس گسترده است به طورى كه هر گوشه اى از آن گويى بهشت مستقلى است به صورت جمع ذكر شده است (1) ولى با توجه به آنچه گفته شد اين معنا بعيد به نظر مى رسد.

***

سوّمين آيه همين مطلب را با تعبير ديگرى دنبال كرده، مى فرمايد: «اما كسانى كه ايمان آوردندن و عمل صالح انجام دادند براى آنها جنات المأوى است اين وسيله پذيرائى از آنهاست، در مقابل اعمالى كه انجام مى دادند» امّا الذَّينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ فَلَهُم جَنّاتُ المَأوى نُزُلًا بِما كَانُوا يَعْمَلُونَ

«مَأْوى» از ماده «اوِيّ» (بر وزن قوى يا «اوِيّ» (بر وزن قُمّى) به گفته راغب در مفردات به معنا انضمام چيزى به ديگرى است (سپس به معنا اقامت نزد چيزى آمده است).

مقاييس اللغه نيز يكى از معانى اصلى آن را «تَجَمُّعْ» ذكر كرده است كه لازمه آن سكونت نزد چيزى است، خلاصه اينكه مكان و مسكن و جايگاهى را كه انسان روز يا شب در آن ساكن مى گردد و استراحت مى كند «مأوى» گويند، بنابراين «جنات المأوى» اشاره به همان وصف خلود و جاودانگى و ثبات بهشت است و مفهوم آرامش و اطمينان را نيز مى رساند.

بعضى گفته اند اين تعبير اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه سراى دنيا مأوى (جايگاه اصلى انسان) نيست، بلكه گذرگاهى است كه از آن عبور مى كند، يا به تعبير روايت معروف الدنيا قنطرة «دنيا پل است» كه هرگز جاى ثبات و استقرار نيست.

ناگفته پيداست كه اين وصف براى تمام بهشت است ولى با اين حال از ابن عباس نقل شده كه مى گويد باغ هاى بهشتى هشت عددند، يكى از آنها جنة المأوى است، و بقيه عبارتند از «دار الجلال» و «دار الجلال»، و «دار القرار»، و «دار السلام»، و «جَنَّةُ عدن»، و «جنة الخلد»، و «جنة الفردوس» و «جنة


1- مجمع البيان، جلد 6، صفحه 467 و تفسير قرطبى، جلد 6، صفحه 4013.

ص: 267

النعيم».

سابقاً گفتيم بعضى «نزل» را به معنا نخستين چيزى كه با آن از ميهمان پذيرائى مى كنند دانسته اند (همان گونه كه امروز با شربت يا آب سرد يا چايى پذيرائى مى نمايند).

اگر چنين باشد دليل بر اين است كه جنات المأوى با آنهمه وسعت و عظمتش كمترين پذيرائى بندگان خالص خداست! بنابراين پذيرائى اصلى نعمت هايى است كه جنات المأوى در مقابل آن كوچكاست، و آن چيزى جز «جنت قرب و لقاى پروردگار و بهشت معرفت جلال و جمال او» نيست!.

***

تعبير ديگر در قرآن مجيد از اين كانون بزرگ رحمت الهى همان «جنات الفردوس» است، مى فرمايد:

«كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند جنات فردوس وسيله پذيرائى از آنان خواهد بود» انَّ الذَّينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ كانَتْ لَهُم جَنَّاتُ الفِرْدَوس نُزُلًا.

در اينكه واژه «فردوس» اصلًا رومى است يا سريانى، يا نَبَطى) يا حَبَشى و يا عربى؟ در ميان مفسران و ارباب لغت گفتگو است و هريك احتمالى را برگزيده اند.

بعضى نيز آن را از ريشه فارسى مى دانند كه بعداً به صورت «پراديزس» و «پراديز» و سپس «فردايس» و «فِردوس» در آمده است!.

براى اين واژه معانى زيادى ذكر كرده اند: باغ و بستان، باغ هاى انگور، باغ هايى كه هرگونه گل و هرگونه ميوه داشته باشد، باغ هايى كه پوشيده از درخت و داراى آب فراوان و احياناً داراى درختان انگور بسيار باشد.

آنها كه آن را عربى مى دانند از ماده «الفَرْدسَه» به معناى وسعت گرفته اند، اين واژه كه تنها دوبار در قرآن مجيد آمده است (كهف 107 و مؤمنون 11) به معناى بهشت به كار رفته، و از روايات اسلامى كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و امامان اهلبيت عليه السلام نقل شده به خوبى استفاده مى شود كه اين نام مربوط به بخش بسيار ممتازى از بهشت است.

در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه فرمود: اذا سَأَلْتُمْ اللَّه تَعالى فَاسْألُوهُ الفِردَوْسَ، فَانَّهُ وَسَطُ الجنَّةُ وَ اعْلى الجنَّةِ، وَفَوْقَهُ عَرْشُ الرّحمنِ، وَ مِنْها تَفُجُرَ انْهارُ الجَنَّةِ!: «هنگامى كه از خداوند متعال

ص: 268

تقاضا مى كنيد، فردوس را تقاضا كنيد كه وسط بهشت، و قسمت اعلى و برتر آن است و بر فراز آن عرش خداست و از فردوس نهرهاى بهشتى سرچشمه مى گيرد»!.(1)

در حديث ديگرى از امير مؤمنان علي عليه السلام چنين مى خوانيم: (لِكُلِّ شَى ءٍ ذِروَةُ وَ ذِرْوَةُ الجنة الفردوس و هي لمحمّد و آل محمّد) «براى هر چيزى محل اعلائى است و محل اعلاى بهشت فردوس است و آن براى محمّد صلى الله عليه و آله و سلم و آل محمّد عليه السلام است.(2)

و بالاخره در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود: آيه درباره ابوذر و سلمان و مقداد و عمار ياسر نازل شده، (جَعَلَ اللَّه لَهُمْ جَناتُ الفِردوسِ نُزلًا اي مأوى و منَزلًا): خداوند باغ هاى فردوس را منزلگاه آنها قرار داده».(3)

روشن است كه ميان حديث دوّم و سوّم تضادى نيست، چرا كه افراد با ايمان و الا مقامى همچون ابوذر و سلمان و ... كه پيروان راستين محمّد و آل محمّد عليهم السلام هستند در واقع در زمره آنها قرار دارند.

در اينكه «نزلًا» در اينجا چه معنا دارد؟ بعضى آن را به معناى منزلگاه و محل سكونت دانسته اند، همان گونه كه در حديث امام صادق عليه السلام به آن اشاره شده است. و بعضى از مفسّران نيز گفته اند كه نزل به معناى وسيله پذيرائى است و يا نخستين چيزى كه ميهمان را با آن پذيرائى مى كنند، جمع ميان اين دو معناى نيز مانعى ندارد.

***

تعبير ديگر از باغ هاى بهشتى كه در سوره واقعه آمده است «جنّاتٌ النَّعيم» است مى فرمايد: پيشگامان پيشگام (در ايمان و اعمال صالح) مقربانند آنها در «جنّات النعيم» و باغ هاى پر نعمت بهشت قرار دارند.

«جنات» جمع «جنت» است شايد اين تعبير به خاطر آن است كه هريك از بهشتيان جنتى دارند كه مجموعاً جنات مى شود و نعيم جمع نعمت است چون بهشت هميشه انواع نعمت هاى معنوى و مادى را در بر دارد، نه همچون باغ هاى دنيا كه گاه وسيله زحمت است و رنج و درد سر و گاه راحت و نعمت، بعلاوه باغ هاى دنيا هر كدام نعمتى دارد نه تمام نعمت ها را.


1- صحيح بخارى و مسلم( بنا به نقل روح المعانى، جلد 16، صفحه 47).
2- تفسير برهان، جلد 2، صفحه 495، حديث 2.
3- تفسير قمى( طبق نقل الميزان ذيل آيه مورد بحث).

ص: 269

جالب اينكه نخست از مقام قرب آنها سخن مى گويد (اولئِكَ المُقَرَّبُونَ) و سپس از «جنات النعيم» و پيداست كه جنات النعيم با آنهمه نعمت و با آنهمه عظمت در برابر مقام قرب الهى قطره اى در برابر دريا است.

اين تعبير (جنة النعيم- جنات النعيم) ده بار در آيات قرآن مجيد آمده و تكرار آن دليل بر تأكيد و اهميت آن است.(1)

قابل توجه اينكه در اين جهان هر قدر انسان به مبادى قدرت نزديك تر و مقرب تر مى شود نگرانى او بيشتر است، زيرا دائماً در وحشت و اضطراب خواهد بود مبادا نظر آن مبدأ قدرت به خاطر پيش آمدى نسبت به او برگردد، و به بدترين عقوبتش گرفتار كند و لذا ارباب معرفت هميشه انسان هاى با شخصيت را از «قرب سلطان» بر حذر مى داشتند، ولى قرب پروردگار درست عكس آن است، و ثمره محصولش، آرامش، لذت معنوى و روحانى و نات النعيم است.

اين نكته نيز شايان دقت است كه در روايات متعددى كه در ذيل آيه شريفه ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَومَئِذٍ عَنِ النّعيمْ (تكاثر 8) وارد شده «نعيم» به «نعمت ولايت» تفسير شده است (2) و از اينجاست كه ممكن است جنات النعيم بهشت ولايت باشد، ولايت خدا و اولياى او، و عشق ورزيدن به آنان، و بهره گيرى از نور معنويشان.

در اينكه «جنات نعيم» تمام بهشت را شامل مى شود يا اشاره به بخش هاى مهمى از بهشت است دو احتمال وجود دارد، از يك سو وعده الهى در اين قسمت به مقربان ممكن است دليل بر احتمال دوم باشد به خصوص اينكه شبيه همين تعبير در آيه 88 و 89 همين سوره به چشم مى خورد فَامّا انْ كانَ مِنَ المُقَرَّبينَ فَروحٌ وَ رَيْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعيمٍ» واقعه 88 و 89.

***

در ششمين و آخرين بخش از اين آيات اشاره سربسته اى به چهار بهشت از بهشت هاى الهى شده و ويژگى هاى آنها را، دو به دو، بيان فرموده است، مى فرمايد: «براى كسانى كه از مقام پروردگارشان بترسند


1- مائده- 65، يونس 9، حج- 56، شعراء- 85، لقمان- 8، صافات- 43، واقعه- 12 و 89، قلم- 34، معارج- 38.
2- براى آگاهى از اين احاديث به جلد 24 بحارالأنوار، صفحه 48، به بعد مراجعه فرماييد( باب 29).

ص: 270

دو باغ بهشتى است» (وَلِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِهِ جَنَتانِ).

«آن دو داراى انواع نعمت ها و درختان پر شاخه و با طراوتند» (ذَواتا افَنانِ).

«و پائين تر از آنها دو باغ بهشتى ديگر است ... هر دو كاملًا خرم و سرسبزند» (وَ مِنْ دُونِهما جَنتانِ ...

مُدهامّتانِ).

گاهى تصور كرده اند كه اين چهار باغ بهشتى همه براى همه مؤمنان است و اين تعدد به عنوان تنوع است، چرا كه طبع آدمى تنوع مى طلبد و از آن لذت مى برد.

ولى لحن آيات و همچنين رواياتى كه در تفسير اين آيات وارد شده به خوبى نشان مى دهد كه آنها براى دو گروه متفاوت است، و تعبير به «من دونهما» همان معنى پائين تر را مى رساند.

به اين ترتيب دو باغ بهشتى نخست از آن «مقربان» و دو باغ بهشتى مرحله پائين تر از آن «اصحاب اليمين» است، و در حقيقت اشاره به درجات و مقامات مختلف اهل بهشت مى باشد و بايد همچنين باشد، چرا كه بدون شك بهشتيان همه در يك سطح و يك مقام و يك مرتبه نيستند، و بايد درجات آنها متفاوت باشد.

اين تفاوت مقام و درجه با تعبير زيبايى در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم چنين بيان شده است: جَنَّتانِ مِنْ فِضَّةٍ آنِيَتُهُما وَ ما فيهما، جَنَّتانِ مِنْ ذَهَبٍ آنِيتُهما وَ ما فيهما!: «دو باغ بهشتى كه بناى آنها و ظروف و هرچه در آنهاست از نقره است و دو باغ بهشتى كه بناى آنها و ظروف و هرچه در آنهاست از طلاست»!.(1)

همين معنا با صراحت بيشترى در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است، فرمود: لا تَقولَنَّ واحِدَةٌ انَّ اللَّه يقُولُ: وَ مِنْ دُونِهما جَنَّتَانِ، و لا تَقولَنَّ دَرَجَةٌ واحِدَةٌ انَّ اللَّه يَقولُ: دَرَجاتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ، انّما تَفاضُلُ القَوْمُ بِالاعمالِ : «نگوييد بهشت يكى است زيرا خداوند مى فرمايد: (پائين تر از آن، دو بهشت ديگر است) و نگوييد درجه واحدى است، چرا كه خدا فرموده: «درجاتى است بعضى بالاتر از بعض ديگر) و اين تفاوت به خاطر اعمال آنهاست».(2)

در اينكه چرا هريك از اين دو گروه داراى دو باغ بهشتى هستند مفسّران احتمالات زيادى ذكر كرده اند كه با هم تضادى ندارند و ممكن است در مفهوم آيه جمع باشد.


1- تفسير مجمع البيان، جلد 9 و 10، صفحه 210.
2- همان مدرك.

ص: 271

از جمله اينكه يكى اشاره به جنت روحانى و ديگرى اشاره به جنت جسمانى است، يا اينكه هريك از بهشتيان درااى دو باغ بهشتى هستند يكى عمومى و براى ديدار دوستان، و ديگر خصوصى براى زندگى با همسران.

يا اينكه يكى به عنوان پاداش عقيده است و ديگرى پاداش اعمال صالح.

يا اينكه يكى جزاى عمل است و ديگرى فضل الهى.

يا اينكه يكى براى اطاعت فرمان است و ديگرى براى ترك گناه!.

***

از مجموع آنچه در بالا آمد به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه بهشت داراى مقامات و درجات و مراتبى است و مى توان هر كدام را بهشتى دانست، و بدون شك تفاوت مقامات اولياء اللَّه ايجاب مى كند كه درجات آنها در بهشت متفاوت باشد بهشت مقربين با اصحاب اليمين متفاوت است، و بهشت كسانى كه در قله هاى ايمان و معرفت و اعمال صالح قرار دارند با كسانى كه در مراتب پائين ترند فرق دارد.

گرچه اوصاف هيچيك از آنها دقيقاً به فكر ما نمى گنجد ولى قطعاً مى دانيم عوالم مختلفى است، و شايد حتى در قيامت كسانى كه در مراحل و مقامات پائين ترند نتوانند به درستى دريابند كه در عوالم بالا چه خبر است؟!.

قابل توجه اينكه «جنت» در آيات قرآن گاه به صورت مفرد آمده كه مفهوم جنس را مى رساند، و تمام باغ هاى بهشتى را شامل مى شود، و گاه به صورت جمع، (جنات) كه شامل تمام باغ هاى بهشتى و مراحل و مراتب مختلف آن است، و گاه به صورت تثنيه (جنتان) كه اشاره به دو مرحله مختلف است كه قبلًا شرح آن داده شد.

گاه از جاودانگى بهشت سخن مى گويد، و تعبير به «جنات عدن» يا «جنة المأوى» و «جنة الخلد» مى كند، و گاه از تنوع نعمت هاى مادى و معنوت آن بحث مى كند، و تعبير به «جنات النعيم» دارد، و گاه به بخش بسيار ممتاز و عالى بهشت اشاره كرده و سخن از «جنات الفردوس» مى گويد.

اين تعبيرات پر معنا هر كدام به يكى از ابعاد آن كانون بزرگ رحمت الهى و مقامات قرب و وصال آن محبوب حقيقى است اللَهُمَّ ارْزُقْنا بِمَنَّكَ وَ رَحْمتِكَ يا ارْحَمَ الرَّاحِمينَ).

ص: 272

8- چند سئوال درباره بهشت

1- آيا تكرار و يكنواختى ملالت بار نيست؟

بعضى ايراد مى كنند و مى گويند آنچه از آيات و روايات استفاده مى شود اين است كه نعمت هاى الهى در اين كانون بزرگ رحمت يكنواخت است، و مى دانيم اين مسأله مخصوصاً در دراز مدت آتش شور و شوق و نشاط را خاموش مى كند، زيرا بهترين صحنه ها، زيباترين مناظر، و جالب ترين غذاها، با تكرار شكل عادى به خود مى گيرد، تا آنجا كه گاهى انسان براى برهم زدن اين يكنواختى به زندگى ساده تر و مشقت بارتر تن در مى دهد تا تنوعش آن را جبران كند!.

در پاسخ به سه نكته بايد توجه داشت: نخست اينكه ما نبايد با معيارهاى جسمى و روانى اين جهان درباره آن جهان قضاوت كنيم، اى بسا اين حالت روانى كه در اين جهان در ما وجود دارد كه با تكرار خسته و ملول كه و بى تفاوت مى شويم در آنجا بر عكس باشد، هرچه بيشتر انسان مى بيند شوقش بيشتر مى گردد، و هر قدر تكرار مى كند لذتش افزون تر مى شود، و به اين ترتيب تكرارها مايه تشديد لذّات معنوى و مادى مى گردد!.

چه دليلى داريم كه وضع روحى انسان در آنجا و در اينجا از اين جهت يكى است.

ثانياً در همين جهان نيز نعمت هايى وجود دارد كه هيچگاه انسان از آن سير نمى شود، ما هر قدر هواى تازه و پر اكسيژن را استنشاق كنيم از آن خسته و ملول نخواهيم شد، بلكه دائماً از آن لذت مى بريم و براى ما مايه نشاط است.

آب يك نوشيدنى كاملًا ساده و يكنواخت است ما اگر صدها سال عمر كنيم نوشيدن آب گوارا به هنگام تشنگى از همه چيز براى ما لذت بخش تر است، و همان است كه مى گوييم آب طعم حيات دارد، نه خسته مى شويم و نه بى اعتنا بلكه آب گوارا هميشه براى تشنگان فوق العاده و جالب و جذاب است.

چه مانعى دارد كه در آنجا نيز خداوند حالتى شبيه تشنگى (تشنگى لذت بخش نه مزاحم و آزار دهنده، همچون تشنگى لقاى محبوب) بر انسان مسلط سازد، و به خاطر آن دائماً از نعمت هاى روحانى و جسمانى بهشت فوق العاده درك لذت كند؟!.

ص: 273

ثالثاً از آنجا كه ذات و صفات خدا بى نهايت است، بدون شك جلوه هاى روحانى و معنوى او نيز پايان نمى گيرد، هر روز لطف و عنايت تازه اى و هر دم رحمت و هدايت جديدى بر بهشتيان و مقربان درگاهش مى فرستد، به گونه اى كه اصلًا تكرارى در آن نيست مگر بى نهايت ممكن است مكرر شود؟!.

نعمت هاى مادى نيز جلوه هاى رحمانيت و رحيميت اويند، آنها نيز حد و نهايتى به خود نمى پذيرند.

چه مانعى دارد همان درختان بهشتى، همان نهرها، همان گل ها، همان رنگ و بوها، همان شراب هاى طهور، هر روز و هر ساعت رنگ و بوى تازه اى، و شكل و عطر جديدى داشته باشند؟ دائماً رنگ عوض كنند، دائماً دگرگون شوند، دائماً چهره نو پيدا كنند، به گونه اى كه يك غذا و يك منظره فقط يكبار در تمام عمر بهشتيان ديده شود و مورد استفاده قرار گيرد! (عجب صحنه اى!).

پاره اى از آيات قرآن و روايات اسلامى نيز اين مطلب را تأييد مى كند.

در آيه 29 سوره رحمن مى خوانيم: (كُلُّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ) «او هر زمان در شأن و كارى است»!.

مفسران در تفسير اين آيه بيانات بسيار متنوع و گوناگونى دارند كه هر كدام به يكى از افعال خداوند مسأله آفرينش و مرگ انسان ها، يا رزق و حيات آنها يا عزّت و ذلت اقوام، يا آمرزش گناهاى و برطرف ساختن اندوه ها، يا فراهم ساختن منافع و دفع زيان ها، اشاره مى كند، ولى بدون شك آيه مفهوم گسترده اى دارد كه هرگونه دگرگونى را در اوضاع جهان در بر مى گيرد، و از آنجا كه دليلى بر تخصيص آيه به دنيا در دست نيست بلكه ذكر اين آيه بعد از آيه «كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الجَلالِ وَ الاكْرامِ»:

«تمام كسانى كه روى زمين هستند فانى مى شوند و تنها ذات ذو الجلال و گرامى پروردگارت باقى مى ماند» مى تواند قرينه اى باشد بر اينكه دگرگونى ها و تنوع ها در سراى ديگر نيز ادامه دارد، و بهشتيان به اراده خداوند هر روز در شأن و در كارى هستند.

بعضى از مفسران نيز «كل يوم» را تعميم داده و ايام دنيا و آخرت را هر دو مشمول آن دانسته اند.(1)

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: انَّ اللَّه خَلَقَ جَنَّةً لَمْ يَرَها عَيْن، وَلَم يَطَّلْعِ عَلَيْها مَخْلُوقٌ، يَفْتَحُها الرَّبُّ تَبارَكَ وَ تَعالى كُلَّ صَباحٍ فَيَقُولُ ازْدادِي طِيْباً! ازْدادي ريحَ : «خداوند بهشتى آفريده كه هيچ چشمى نديده، و هيچ مخلوقى از آن آگاه نيست، پروردگار متعال هر صبحگاه آن را مى گشايد و مى گويد: بوى خوشت را افزون كن! و نسيمت را بيفزاى»!.(2)


1- تفسير روح المعاني، جلد 27، صفحه 96.
2- بحارالأنوار، جلد 8، صفحه 199، حديث 198.

ص: 274

در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام آمده است: انَّ اهْلَ الجَنَّةِ تُوْضَعُ لَهُمْ مَوائِدُ عَلَيْها مِنْ سائِرِ ما يَشْتَهُونَهُ مِنَ الاطْعِمَةِ التي لا ألَذَّ مِنْها و لا اطْيَبَ، ثُم يُرفَعُونَ عَنْ ذلِكَ الى غَيْرِهِ «براى اهل بهشت سفره هايى مى گسترانند كه بر آن آنچه مورد علاقه آنها از طعام هاست قرار داده مى شود طعام هايى كه از آن لذيذتر و خشبوتر نيست سپس آنها را از سر آن سفره بلند كرده و سفره ديگرى براى آنها مى گسترانند»!.(1)

اين تعبيرات به خوبى نشان مى دهد كه در آنجا تكرارى وجود ندارد بلكه هر لحظه الطاف و عنايات تازه اى است!.

اين سخن را با اشاره كوتاهى از سوى يكى از مفسّران پايان مى دهيم كه گفته است: «آيه فوق اشاره به تجلّى حق در هر زمان، و در هريك از نفوس انسانى بر حسب استعدادش دارد، و مى دانيم تجليات خداوند را نهايت و پايانى نيست!.(2)

بدون شك اين تمام مفهوم آيه نيست بلكه مى تواند جزيى از مفهوم آيه باشد (دقت كنيد).

***

2- مگر لذت در مقايسه با فقدان نيست؟

معروف است كه «فقدان ها» هميشه ارزش «وجدان ها» را آشكار مى سازد، و به تعبير ديگر نعمت ها و مواهب الهى را هميشه در مقايسه با زوال آنها مى توان شناخت اگر بيمارى در عالم وجود نداشت هيچ كس نمى دانست نعمت سلامتى چه گوهر گران بهايى است؟ و اگر ناامنى روى نمى داد قيمت نعمت امنيت هرگز شناخته نمى شد!.

روى اين حساب در بهشت كه فقدانى وجود ندارد نه ناآرامى است، نه بيمارى و تعب، نه قحطى و خشكسالى و ... بنابراين ارزش آنهمه نعمت ها تدريجاً به فراموشى سپرده مى شود و طبعاً در اين حال لذّتى احساس نخواهد شد.


1- همان مدرك، حديث 199.
2- روح البيان، جلد 9، صفحه 300.

ص: 275

پاسخ اين سؤال چندان پيچيده نيست، زيرا بهشتيان از يكسو با اشرافى كه بر اهل دوزخ دارند مى توانند حال خود را با آنها مقايسه كنند، هنگامى كه اين تفاوت عظيم را ببينند از نعمت هاى بى پايانى كه در آن هستند لذّت مى برند.

قرآن مجيد ناظر بودن بهشتيان را بر وضع دوزخيان كراراً يادآور شده، در آيه 50 سوره اعراف مى خوانيم: وَنادى اصْحابُ النَّارِ اصْحابَ الجَنَّةِ انْ افيضُوا عَلَيْنا مِنَ الماءِ اوْ مِمّا رَزَقَكُمُ اللَّه قالُوا انَّ اللَّه حَرَّمَهُما عَلَى الكافِرِينَ «اهل دوزخ بهشتيان را صدا مى زنند كه (محبت كنيد و) مقدارى آب يا از آنچه خدا به شما روزى داده به ما ببخشيد، آنها مى گويند خداوند اين ها را بر كافران حرام كرده است».

و در آيات سوره صافّات مى خوانيم: فَاقْبَلَ بَعَضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ يَتَسائلُونَ- قالَ قائِلٌ مِنْهُم انّي كانَ لي قَرينٌ ... فَاطَّلَعَ فَرَآهُ في سَواءِ الجَحيم- قالَ تَاللَّه انْ كِدْتَ لَتُرْدِينِ- وَلَوْ لا نِعْمَةُ رَبّي لَكُنْتُ مِنَ المُحْضَرِينَ

«بعضى از بهشتيان رو به بعضى ديگر كرده، سؤال مى كنند- يكى از آنها مى گويد: من همنشين (گنهكار و بى ايمانى) داشتم ... ناگهان نگاه مى كند او را در وسط دوزخ مى بيند- به او مى گويد: به خدا سوگند چيزى نمانده بود كه مرا نيز به هلاكت بكشانى!- و هرگاه نعمت پروردگارم نبود من نيز از احضار شدگان در دوزخ بودم» (صافات- 50 و 51 و 55 و 56).

باز در سوره اعراف مى خوانيم: و نادى اصْحابُ الجَنَّةِ اصْحابَ النّارِ انْ قَدْ وَجَدْنا ما وَعَدنا رَبُّنا حَقّا فَهَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقّاً قالُوا نَعَمْ فَاذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ انْ لَعْنَةٌ اللَّه عَلى الظّالِمِينَ

«اهل بهشت، دوزخيان را صدا مى زنند كه ما آنچه را پروردگارمان وعده داده بود همه را حق يافتيم، آيا شما هم آنچه را پروردگارتان وعده داده بود حق يافتيد؟ مى گويند بله، در اين هنگام ندا دهنده اى در ميان آنها ندا مى دهد كه لعنت خدا بر ستمگران باد! (اعراف- 44).

از مجموع اين آيات به وضوح استفاده مى شود كه نه ساكنان بهشت از وضع حال دوزخيان بيخبرند و نه ساكنان دوزخ از حال بهشتيان، اطلاع بهشتيان سبب مزيد سرور و نعمت آنهاست، كه در آن عذاب هاى دردناك گرفتار نشدند، و در ميان آنهمه نعمت غوطه ورند، و به عكس دوزخيان از اين مقايسه رنج مى برند.

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «هر انسانى منزلى در بهشت و منزلى در دوزخ دارد، هنگامى كه بهشتيان ساكن بهشت و دوزخيان ساكن دوزخ مى شوند كسى صدا مى زند اى اهل بهشت نگاه كنيد آنها نگاه به دوزخ مى كنند، در اين حال منازل آنها را در دوزخ بالا مى آورند و به آنها نشان مى دهند و به آنها گفته مى شود! اين منازلى است كه اگر معصيت پروردگارتان مى كرديد داخل آن

ص: 276

مى شديد! سپس امام فرمود: اگر ممكن بود كسى از خوشحالى بميرد اهل بهشت در آن هنگام از خوشحالى مى مردند! چرا كه آنهمه عذاب از آنها باز گردانده شده (نظير همين معنا در مورد دوزخيان در ذيل اين روايت بيان شده كه آنها با ملاحظه جايگاه خود در بهشت چنان غمگين مى شوند كه از غصه و اندوه مى خواهند بميرند).(1)

نظير همين مطلب به طور فشرده تر از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در تفسير درالمنثور نقل شده است.(2)

وجود دو منزلگاه براى هر انسان اشاره به زمينه ها و استعدادهايى است كه بالقوه در هر انسانى وجود دارد، و مطابق اين استعدادها و زمينه ها محل هايى در دوزخ و بهشت براى آنان تعيين شده، اين هيچ منافات با آنچه قبل گفتيم ندارد كه با اعمال خود اين منزلگاه ها را بسازند و از هر نظر تكميل كنند و زمينه ها را به فعليت كامل برسانند.

اينها همه از يكسو، از سوى ديگر بهشتيان هرگز خاطره دنيا را فراموش نكرده اند، و مى توانند با مقايسه حال خود نسبت به وضع دنيا به ارزش آن همه نعمت ها و مواهب بيشمار الهى پى برند.

در آيات 25 تا 27 سوره طور مى خوانيم: وَ اقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ يَتَسائلُونَ قالُوا انّا كُنا قَبْلُ في اهِلنا مُشْفِقينَ- فَمنّ اللَّه عَلَيْنا وَ وقينا عَذابُ السَّمُومِ «بعضى از بهشتيان رو به بعضى ديگر مى كنند و از (گذشته) مى پرسند- و مى گويند ما در ميان خانواده خود بيمناك بوديم- اما خدا منت بر ما نهاد و ما را از عذاب كشنده حفظ كرد».

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه بهشتيان نگرانى ها و ناراحتى هاى دينا را به خاطر دارند و آن را با آنچه در آن هستند مقايسه مى كنند، بديهى است اين مقايسه مى تواند عظمت مواهبى را كه از آن برخوردارند آشكار كند.

***

3- آيا در بهشت تكاملى هم وجود دارد؟

گرچه پاسخ اين سؤال از پاسخ سؤال اوّل اجمالًا روشن شد ولى لازم است در اينجا به سراغ پاسخ گسترده ترى برويم، مى گوييم: آرى قطعاً تكامل در آنجا وجود دارد، و بهشتيان هرگز در جا نمى زنند، بلكه


1- بحارالأنوار، جلد 8، صفحه 142، حديث 26.
2- تفسير درالمنثور طبق نقل الميزان، صفحه 139( ذيل آيات سوره اعراف).

ص: 277

در پرتو عنايات الهى، و الطاف ربانى، روز به روز به ساحت قدسش نزديك تر مى شوند، و در مسير قرب الى اللَّه به پيشروى خود ادامه مى دهند.

مفهوم اين سخن آن نيست كه در آنجا طاعات و عبادات و اعمالى دارند، چرا كه بهشت دار تكليف نيست، زيرا عناصر اوليه تكليف در آنجا وجود ندارد، بلكه در پرتو اعمالى كه در اين جهان انجام داده اند همچنان به سير تكاملى خويش ادامه مى دهند.

درست همانند بعضى درختان پر بارى كه انسان يكبار آن را غرس مى كند ولى مرتباً جوانه مى زند و ريشه مى دواند و از نقاط ديگر سر بر مى آورد و دشت و صحرا را فرا مى گيرد!

يا همانند سفينه هاى فضايى كه براى آغاز حركت و خارج شدن از محيط جاذبه زمين نياز به نيروى عظيمى دارد ولى بعد از خروج از اين محيط چنانچه به مانعى برخورد نكند بدون احتياج به نيروى محرك جديد تا ابد به سير خود ادامه مى دهد!.

در بعضى از آيات قرآن نيز اشاره اى به اين مسأله ديده مى شود.

در آيه 62 مريم درباره بهشتيان مى خوانيم: وَلَهُمْ رِزْقُهُمْ فيها بُكْرَةً وَعَشِيّاً: «هر صبح و شام روزى آنها در بهشت مقرر است».

از آيات قبل از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه اين توصيف درباره بهشت آخرت است كه از آن تعبير به «جنات عدن» شده نه بهشت برزخى، حال اين سؤال پيش مى آيد كه مطابق آيات ديگر قرآن بهشتيان هرچه بخواهند از مواهب و روزى ها در هر ساعت و هر زمان براى آنها مهياست، اين چه موهبتى است كه هر صبح و شام به آنها اعطا مى شود؟.

مسلماً اين مواهب جديد و تازه مادى و معنوى است كه در اين دو وقت به آنها داده مى شود، و طبعاً به مقامات بالاترى سوق داده خواهند شد.

در اين زمينه حديث پرمعنايى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه مطلب را روشن مى سازد، مى فرمايد: وَ تَأْتِيهمْ طُرَفُ الهَدايا مِنَ اللَّه تعالى لِمَواقِيتِ الصّلاةِ التى كانُوا يُصَلُّونَ فيها في الدُّنْيا، تُسَلّمُ عَلَيْهِمُ المَلائِكَةُ): «هداياى نخبه و جالب از سوى خداوند بزرگ در اوقاتى كه در دنيا نماز مى خواندند به آنها مى رسد، و فرشتگان به آنها سلام و درود مى فرستند».(1)


1- تفسير روح المعانى، جلد 16، صفحه 103 و قرطبى، جلد 6، صفحه 4166( ذيل آيه مورد بحث).

ص: 278

سؤال ديگرى كه از تعبيرات آيه برانگيخته مى شود اين است كه در بهشت شب و روزى وجود ندارد، و به همين دليل صبح و شامى نيست.

اين اشكال را نيز مى توان چنين پاسخ گفت كه بهشت گرچه دائماً كانون نور و روشنايى است، ولى اين دو نور نوسان دارد كه بانوسان و كم و زياد شدن آن بهشتيان روز و شب را تشخيص مى دهند، درست مانند مناطق قطبى كه شش ماه متوالى روز است ولى با كم و زياد شدن نور، روز و شب از هم تشخيص داده مى شود.

از آنجا كه اين دو مشكل (مشكل روزى تازه و مشكل صبح و شام) براى بسيارى از مفسّران حل نشده توجيهاتى براى اين آيه ذكر كرده اند كه غالباً مخالف ظاهر آيه است مانند اينكه آيه كنايه از دوام نعمت است، زيرا در ميان عرب معمول بوده كه اگر كسى غذاى صبحگاهان و شامگاهان را داشته او را غنى و بى نياز مى دانستند، يا اينكه منظور آن است كه نعمت هاى الهى در فواصل زمانى كه به مقدار شب و روز اين دنياست پى در پى به آنها مى رسد.

روشن است همه اينها مخالف ظاهر آيه است چه بهتر به اينكه نوعى شب و روز كه با تفاوت نور حاصل مى شود و نوعى روزى تازه كه از عنايات جديد الهى سرچشمه مى گيرد و از پيمودن مسير تكامل خبر مى دهد قائل شويم كه منطبق بر ظاهر آيه است و يا لااقل كمتر خلاف ظاهر مى باشد.

جالب اينكه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه فرمود: (وَالذَّي انْزَلَ الكِتابَ عَلى مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم انَّ اهْلَ الجَنَّةِ لَيَزْدادونَ جَمالًا وَحَسَناً كَما يَزْدادُونَ في الدُّنْيا قَباحَةً وَ هَرَماً): «سوگند به خدايى كه قرآن را بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم نازل كرده اهل بهشت (هر قدر زمان بر آنها مى گذرد) جمال و زيبائيشان بيشتر مى شود آن گونه كه در دنيا (با گذشت زمان) زشتى و پيرى آنها افزايش مى يافت»!.(1)

اين حديث نيز تكامل تدريجى بهشتيان را به خوبى آشكار مى سازد، گرچه تنها اشاره اى به جنبه هاى جسمانى دارد ولى مسلماً به طريق اولى جنبه هاى روحانى را نيز در بر مى گيرد.


1- علم اليقين، صفحه 103( طبق نقل معاد گفتار فلسفى).

ص: 279

دوزخ و دوزخيان

اشاره

1- دوزخ از آن كيست؟ (راهيان جهنم).

2- ماهيت جهنم و فلسفه آن.

3- درهاى جهنم و دركات آن.

4- عذاب هاى جسمانى اهل دوزخ.

5- عذاب هاى روحانى اهل دوزخ.

6- جاودانگى كيفرها.

7- سَبُك اعمالان.

ص: 280

1- دوزخ از آن كيست؟

اشاره

اشاره:

گرچه قاعدتاً بايد قبل از هر چيز سخن از ماهيّت و اوصاف دوزخ به ميان آيد و بعد دوزخيان، ولى از آنجا كه روش و سنّت قرآن اين است كه هميشه بيشترين تأكيد را در اين گونه مباحث بر امور تربيتى و نتائج اخلاقى و اجتماعى و انسانى مى نهد، ما نيز به پيروى از اين روشن مثبت نخست به سراغ كسانى مى رويم كه مستحق اين مجازات عظيمند تا از بررسى آياتى كه سخن از دوزخيان مى گويد به منطق اسلام در اين امر واقف شويم.

آياتى كه درباره دوزخيان وارد شده، بسيار زياد است، و ما از هر بخش نمونه اى، و از هر قسمت شاهد و مصداقى را بيان مى كنيم.

ضمناً از تعبيرات مختلف اين آيات تفاوت گناهان، و درجات زشتى معاصى نيز روشن مى گردد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم، و اصناف گوناگون دوزخيان را با الهام از آيات قرآنى مورد بررسى قرار مى دهيم:

1- كافران و منافقان

نخستين گروهى كه روانه دوزخ مى شوند، كافران و منافقانند قرآن مجيد در آيه 14 نساء مى فرمايد:

انَّ اللَّه جامِعُ المُنافِقِينَ وَ الكافِرِيْنَ في جَهَنَّمَ جَمِيعاً:

«خداوند منافقان و كافران را همگى در دوزخ جمع مى كند».

و در آيه 49 توبه مى خوانيم: وَ انّ جَهَنَّمَ لَمُحِيْطَةٌ بِالكافِرِيْنَ «جهنم كافران را احاطه كرده است».

و در آيه 145 سوره نساء آمده است: انَّ المُنافِقِيْنَ في الدَّرْكِ الاسْفَلِ مِنَ النّارِ وَلَنْ تَجِدَ لَهُمْ نَصِيراً:

«منافقان در پائين ترين مرحله دوزخند و هرگز ياورى براى آنها نخواهى يافت».

در حقيقت مهمترين و گسترده ترين سرچشمه گناه و آلودگى ها همين كفر و بى ايمانى و نفاق است، زيرا تا چراغ ايمان درون جان انسان را روشن نسازد و از شرك و كفر و نفاق خالص نگردد انگيزه مؤثرى

ص: 281

براى كار خير نخواهد داشت، و تنها انگيزه هاى مادى و شهوات بر او حاكم خواهد بود، و نتيجه حاكميت چنين انگيزه هايى كه نمونه هاى آن را در جنايات جنايتكاران دنياى امروز كاملًا با چشم مى بينم بر كسى پنهان نيست.

«كفر» به معناى پوشاندن حق و «نفاق» به معناى دوگانگى ظاهر و باطن (تظاهر به ايمان و پنهان داشتن كفر) مهمترين سدّ راه اصلاح در جوامع انسانى است لذا بسيارى از آيات مربوط به دوزخ دوزخيان ناظر به اين دو گروه است.

***

2- صدّ عن سبيل اللَّه (ممانعت مردم از راه يافتن به حق)

قرآن مجيد مردم را در برابر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و آيات قرآن به دو گروه تقسيم مى كند و مى فرمايد:

فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَ كَفى بِجَهنَّمَ سَعِيراً: گروهى از آنان به او ايمان آوردند، و جمعى ايجاد مانع در راه او نمودند، كه شعله فروزان آتش دوزخ براى آنها كافى است»! (نساء- 55).

تهديدات زيادى در آيات قرآن نسبت به اين گروه (مانعان راه خدا) ديده مى شود، همان گروهى كه نه تنها خودشان گمراهند، بلكه اصرار دارند تمام مردم، را به گمراهى بكشانند، گويى از اين كار لذّت مى برند، بلكه منافع نامشروع خود را در كفر و بى ايمانى مردم مى بينند، چرا كه يك ملّت مؤمن و معتقد به ارزش هاى والاى الهى هرگز زير بار فراعنه و شياطين و احزاب آنها نمى رود، پس تنها راه سلطه بر مردم گرفتن گوهر ايمان از آنهاست، و تاريخ امت ها همواره شاهد گوياى تلاش هاى پى گير اين گروه بى ايمان در مسير گمراه ساختن مردم است، امروز نيز دولت ها و جمعيت هاى استكبارى دنيا تمام سعيشان بر اين است كه ايمان به خدا و ارزش هاى الهى را از مردم بگيرند تا مانعى بر سر راه منافع آنها ايجاد نكنند.

2- ترك اطاعت خدا وشق عصاى مسلمين

در آيه 23 سوره جن مى خوانيم وَ مَنْ يَعْصِي اللَّه وَ رَسُولَهُ فَانَّ لَهُ نارُ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فيها ابَداً: «كسانى كه نافرمانى خدا و رسولش را كنند آتش دوزخ از آن آنهاست، هميشه در آن خواهند بود».

و در آيه 115 نساء آمده: وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ماتَبَيَّنَ لَهُ الهُدى وَ يَتَّبِعَ غَيْرَ سَبيلِ المُؤمِنينَ نُوَلِّهِ

ص: 282

ما تَوَلَّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ سائَتْ مَصِيراً: «كسى كه بعد از آشكار شدن حق به مخالفت با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برخيزد، و راهى جز راه مؤمنان را پيروى كند، ما او را به همان راه كه مى رود مى بريم، و به آتش دوزخ مى سوزانيم، و چه جايگاه بدى دارد»؟!.

«يُشاقِقْ» از ماده «شقاق» به معناى مخالفت عمدى و توأم با عداوت است، جمله «من بعد ما تبين له الهدى» (پس از آنكه راه هدايت براى او روشن شد) نيز دليل بر اين است كه اين مخالفت از لجاج و عناد سرچشمه مى گيرد، و به منظور ايجاد شكاف و تفرقه در ميان صفوف مسلمين است.

روشن است اين گونه افراد بارزترين گروه دوزخى اند.

***

4- استهزاء آيات الهى

گرچه استهزاء كردن آيات خدا دليل بر كفر و بى ايمانى است و كفر سبب سقوط در دوزخ است ولى در آيات قرآن مخصوصاً، تكيه شده است و يكى از عوامل عمده اى كه انسان را به دوزخ مى كشاند معرّفى گرديد، در آيه 106 كهف مى فرمايد: ذلِكَ جَزاؤُهُمْ جَهَنَّمُ بِما كَفَروا و اتَّخَذُوا آياتي وَ رُسُلي هُزُواً:

«اين گونه كيفر آنها دوزخ است به خاطر اينكه كافر شده اند و آيات من و پيامبرانم را به باد استهزاء و مسخره گرفتند»!.(1)

استهزاء كردن حق معمولًا از جهل و عناد و تعصّب و لجاج و كفر آميخته با عداوت و دشمنى سرچشمه مى گيرد كه هريك از اين امور يكى از درهاى دوزخ است، بنابراين جاى تعجب نيست كه سرنوشت گروه استهزاء كننده كه غالب انبياء و اولياء اللَّه با آنها درگير بوده اند، دوزخ يا بدترين جاهاى دوزخ باشد!.

***

5- به كار نگرفتن عقل و چشم و گوش

گروه ديگرى كه به حق، مستحق دوزخند كسانى هستند كه درهاى شناخت و معرفت را به خود


1- شبيه همين معنا، در آيه 9 و 35 سوره جاثيه نيز آمده است.

ص: 283

مى بندند، عقل خدا داد را تعطيل مى كنند، چشم را بر هم مى نهند، و گوش هاى خود را چنان مى بندند كه صداى حق را نشنوند، و چهره زيباى حقيقت را نبينند و در آنچه موجب بيدارى و هوشيارى است نينديشند قرآن در آيه 179 اعراف مى فرمايد: وَلَقَدْ ذَرَأنا لِجَهنَّمَ كَثِيراً مِنَ الجِنِّ وَ الانْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ، لايَفْقَهُونَ بِها وَلَهُمْ اعْيُنٌ لايُبْصِرُونَ بِها، وَلَهُمْ آذانٌ لايَسْمَعُونَ بها اولئِكَ كَالانْعامِ بَلْ هُمْ اضَلُّ اولئِكَ هُمُ الغافِلُونَ «ما به طور مسلّم گروه زيادى از جن و انس را براى دوزخ آفريديم، آنها دل ها (عقل هايى) دارند كه با آن تعقل نمى كنند، چشمانى دارند كه با آن نمى بينند و گوش هايى دارند كه با آن نمى شوند!، آنها همچون چهار پايانند بلكه گمراهتر! آنها غافلانند».

پيداست اين آفرينش هرگز آفرينش جبرى نيست و اينكه بعضى از طرفداران جبر همچون «فخررازى» براى اثبات مذهب خود يعنى مذهب جبر به آن استدلال كرده اند كاملًا بى پايه است، چرا كه پاسخ آن در خود آيه آمده است، مى فرمايد ما همه اسباب معرفت را (عقل براى درك امور معقوله، و چشم براى امور محسوسه، و گوش براى علوم نقلى) در اختيار آنها گذارده ايم، ولى آنها اين اسباب را به كار نمى گيرند و از آن بهره مند نمى شوند (دقت كنيد) به همين دليل مى گويد آنها تا سرحد حيوانات بلكه پائين تر از آنها سقوط مى كنند، چرا كه اگر حيوان چيزى نمى فهمد و درك نمى كند از خود اختيارى ندارد اسباب آن دراختيار او نيست، گمراهتر از حيوانات كسانى هستند كه همه اين وسائل را دارند و امكان استفاده از آن براى آنها فراهم است ولى از آن بهره نمى گيرند، سرچشمه همه اين امور، غفلت و بى خبرى است كه در ذيل آيه به آن اشاره شده است (اولئك هم الغافلون). شبيه همين معنا در آيه 10 سوره ملك آمده است كه دوزخيان در پاسخ مأموران دوزخ و فرشته هاى عذاب مى گويند: «ما اگر گوش شنوا داشتيم يا عقل خود را به كار مى گرفتيم هرگز جزء دوزخيان نبوديم» وَ قالُوا لَوْ كُنا نَسْمَعُ اوْ نَعْقِلُ ما كُنّا في اصحابِ السَّعِيرِ).

در حقيقت ريشه تمام بدبختى هاى انسان وام المفاسد همين است كه عقل و گوش و چشم خود را به كار نمى گيرد و از اين سرمايه هاى عظيم الهى براى معرفت و شناخت بهره گيرى نمى كند، نه اينكه خدا سرچشمه ها و منابع معرفت را از او دريغ داشته، بلكه همه را دارد اما از آنها بهره نمى گيرد.

***

ص: 284

6- پيروى از شيطان

از عوامل مهم سقوط در اين كانون قهر و غضب الهى تسليم شياطين شدن و زمام اختيار خد را به دست آنها سپردن است، چنان كه قرآن در 18 اعراف مى گويد: «هنگامى كه شيطان رانده درگاه خدا شد خداوند به او خطاب كرد: قالَ اخْرُجْ مِنها مَذْمُوْماً مَدْحُوراً لِمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ لَامْلَئَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكُمْ اجْمَعينَ فرمود:

از آن (مقام) با ننگ و خوارى بيرون رو، سوگند ياد مى كنم كه هركس از انسان ها از تو پيروى كند جهنم را از همگى آنها پر مى سازم».

گرچه در اين آيه سخن از خصوص ابليس رئيس شياطين است، ولى مى دانيم خط شياطين كه همه پيرو ابليسند همه جا يكى است، و پيروى از شياطين جن و انس پيروى از ابليس محسوب مى شود، و سرنوشت همه اين پيروان سقوط در دوزخ است.

آنها با وعده هاى دروغين، تزيين شهوات، دعوت به گناهان، منع از خيرات، و تشويق به انحرافات، پيروان خود را از خدا دور ساخته و به آتش قهر و غضب او گرفتار مى سازند.(1)

***

7- طغيانگرى و استكبار

«تكبّر» چه در برابر خالق باشد، چه در برابر خلق، و چه در مقابل حقايق (انسان از تسليم در برابر حق روى گردان باشد) از اسباب سقوط در دوزخ است، «استكبار» (خود برتر بينى) كه سرچشمه اصلى بسيارى از جنايات و ظلم ها و ستم ها و حق كشى هاست، نيز همانند تكبّر است كه آدمى را در اين كانون قهر و غضب وارد مى سازد.

قرآن مجيد آيه 60 زمر مى فرمايد: الَيْسَ في جَهَنَمَ مَثْوىً لِلمُتَكَبِّرينَ): «آيا در دوزخ جايگاهى براى متكبّران نيست».

و در آيه 36 اعراف مى فرمايد: وَ الذَّينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ اسْتَكْبَرُوا عَنْها اولئِكَ اصحابُ النارِ هُمْ فيها خالِدُونَ): «كسانى كه آيات ما را تكذيب كردند و در برابر آن تكبّر ورزيدند، اهل آتشند و هميشه در آن خواهند ماند».(2)


1- شبيه همين معنا در سوره لقمان آيه 21 و سوره ابراهيم، آيه 22 نيز آمده است.
2- شبيه همين معنا در 60 و 72 و 76 غافر و 40 و 41 اعراف و 21 و 22 نبأ و 37 نازعات و 55 و 56 ص آمده است.

ص: 285

همين معنا در آيات ديگر قرآن مجيد نيز آمده، در آيه 15 و 16 سوره ابراهيم درباره جبّاران عنيد مى فرمايد: وَاسْتَفْتَحُوا وَخابَ كُلُّ جَبّارٍ عَنيدٍ- مِنْ وَرآئِهِ جَهَنَمُ وَ يُسقى مِنْ مآءٍ صَديدٍ): «آنها (رسولان الهى) از خدا تقاضاى پيروزى كردند (و دعايشان مستجاب شد) و هر جبار عنيدى نوميد و زيانكار گشت، پشت سر او دوزخ است و از آب گنديده به او مى نوشانند».

«جبّار» معانى مختلفى دارد: يكى از آنها قهر و غلبه و سلطه و نفوذ است، منتها اين امر گاه جنبه رحمانى دارد مانند نفوذ خداوند و سلطه او بر عالم هستى بر همه چيز، و گاه جنبه شيطانى دارد، مانند سلطه و غلبه و نفوذ طغيانگران و جبّاران.

«عنيد» به گفته لسان العرب «به معناى كسى است كه از مسير حق منحرف مى گردد و آگاهانه حق را انكار مى كند»، و اينها همه از آثار كبر و غرور و خود برتر بينى است، و اگر كمى دقت كنيم مى بينيم اين رذيله اخلاقى يكى از حجاب هاى مهم معرفت و از عوامل گمراهى انسان و حقكشى و تعدى و تجاوز نسبت به حقوق ديگران و انواع گناهان ديگر است.(1)

***

8- ظلم و بيدادگرى

در آيات بسيارى از قرآن مجيد ظالمان و بيدادگران به آتش سوزان جهنم تهديد شده اند، و تعبيراتى كه درباره آنها وارد شده درباره كمتر گروهى ديده مى شود، اين نشان مى دهد كه تا چه حد اسلام براى ترك ظلم و ستم اهميت قائل است.

در آيه 29 كهف در شديدترين تهديدات مى فرمايد: (انّا اعْتَدْنا لِلظَّالِمينَ ناراً احاطَ بِهِمْ سُرادِقُها و انْ يَسَغيثُوا يُغاثُوا، بِماءٍ كَالْمُهْلِ يَشْوي الْوُجُوهُ بِئْسَ الشَّرابُ وَ سَاءَتْ مُرْتَفِقاً): «ما براى ستمگران آتش آماده كرده ايم كه آنها را از هر سو احاطه كرده، و اگر تشنه شوند و تقاضاى آب كنند آبى براى آنها مى آورند همچون فلز گداخته كه صورت ها را بريان مى كند! چه نوشيدنى بدى! و چه بد محل اجتماعى؟!.

در تعبير كوبنده ديگرى در آيه 15 جن مى خوانيم: (وَ امَّا الْقاسِطُونَ فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً): «اما ظالمان


1- شبيه همين تعبير در آيات 24، ق و 16 مدّثر آمده است.

ص: 286

هيزم آتش دوزخند»!.

اين تعبير نشان مى دهد كه آتش دوزخ از درون جان آنها زبانه مى كشد، و همان گونه كه در اين عالم آتش سوزانى بر مظلومان بودند در آنجا كه عالم تجسم اعمال است وجودشان يك پارچه آتش مى شود، و تعبيرى از اين گوياتر و رساتر درباره قوم ستمگر و ظالم وجود ندارد.(1)

***

9- تكيه كردن بر ظالمان

نه تنها ظلم و ستم، ظالمان را به دوزخ آن كانون قهر و غضب الهى مى فرستند، بلكه به گفته قرآن مجيد كسانى كه بر آنها تكيه كنند (و يا جزء اعوان و انصار آنان باشند) نيز مشمول همين حكم خواهند بود، مى فرمايد: وَلا تَرْكَنُوا الَى الذَّينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النّارُ وَ مالَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ اوْلِياءَ ثُمَّ لاتُنْصَرُونَ): «تكيه بر ظالمان نكنيد كه آتش شما را فرو مى گيرد، و جز خدا ولىّ و سرپرستى نخواهيد داشت و از سوى هيچ كس يارى نمى شويد» (هود- 113).

«تراكنوا» از ماده «ركون» به گفته ارباب لغت به معناى اعتماد و تمايل به چيزى است، كه لازمه آن قوّت و قدرت است، زيرا انسان به چيزى اعتماد مى كند كه داراى قوّت است، و لذا واژه «ركن» به ستون يا ديوارى كه ساختمان يا اشياء ديگر را سرپا نگه مى دارد اطلاق مى شود.(2)

با توجه به اينكه آيه فوق هم از نظر عنوان ظالمان مطلق است، و هم از نظر تعبير به «ركون» شامل هرگونه وابستگى و اعتماد به هر ظالم و ستمگرى مى شود «و مى گويد سرانجام همه آنها گرفتارى در چنگال عذاب الهى است، بلكه در اين دنيا نيز غالباً نتيجه اى جز بدبختى و ناكامى نمى گيرى زيرا هنگامى كه ظالم قوى شد بر آنها نيز رحم نمى كند.

به هر حال جايى كه تكيه بر آنها اين گونه مايه بدبختى است، مسلماً كمك كردن به آنها و تقويت ظالمان و ستمگران به طريق اولى، انسان را به دوزخ مى كشاند، و به همين دليل قرآن با صراحت تعاون و همكارى بر هرگونه گناه و ظلم را ممنوع شمرده و مى فرمايد: وَلا تَعاوَنُوا عَلَى الاثِمِ وَ العُدوانِ (مائده- 2) در روايات اسلامى نيز شديدترين عذاب و مجازات براى كسانى كه به نحوى از انحاء، ظالمان را تقويت


1- شبيه همين معنا در سوره هاى سبأ آيه: 42 زخرف: 65، آل عمران: 151، مائده: 129، ابراهيم: 22، مريم: 72، اعراف: 41 انبياء: 29، و شورى: 45 نيز آمده است.
2- مصباح اللّغه- صحاح اللّغه و التحقيق في كلمات القرآن الكريم.

ص: 287

كنند، و حتى قلم يا دواتى براى نوشتن يك حكم ظالمانه در اختيارشان بگذارند بيان شده است كه شرح آن به خواست خدا در جاى خود خواهد آمد.

***

10- فراموش كردن آخرت

آيه 34 سوره جاثيه در اين زمينه مى فرمايد: (وَ قيلَ الْيَوْمَ نَنْساكُمْ كما نَسيْتُم لِقآءَ يَوْمِكُمْ هذا وَ مأوآكُم النّارُ وَ مالَكُمْ مِنْ ناصِرينَ): «به آنها (از سوى خداوند) گفته مى شود امروز شما را فراموش مى كنيم همان گونه كه شما ديدار امروز را به فراموشى سپرديد، و جايگاه شما آتش است و هيچ ياورى نداريد»!.

به فراموشى سپردن دادگاه عدل الهى در قيامت، سرچشمه انواع آلودگى ها و سبب فرو ريختن در لجنزار گناه و عصيان و ظلم و فساد است، و اين اعمال موجب مى شود كه خداوند با آنها معامله فراموشكاران كند، مسلّماً حضور و احاطه علمى خداوند بر همه چيز و در همه حال چنان است كه فراموشى در مورد او مفهومى ندارد، ولى با اين انسان هاى فراموشكار، معامله فراموشى مى كند، يعنى لطف و رحمت و عنايت خويش را از آنها به كلى قطع مى نمايد و در اين صورت هرگونه راه نجات آنها بسته مى شود و جز سقوط در دوزخ (كانون غضب الهى) راهى ندارند.(1)

***

11- دنيا پرستى

حبّ دنيا سرچشمه اصلى همه گناهان است و از عوامل مهمى است كه گروه كثيرى از انسان ها را به دوزخ مى كشاند، چنانكه در آيه 18 سوره اسراء مى خوانيم: مَنْ كانَ يُرْيدُ العاجِلَةَ عَجَّلنا لَهُ فيها ما نَشآءُ لِمَنْ نُريدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْليها مَذْمُوماً مَدْحُوراً: «آن كس كه فقط زندگى زود گذر (دنياى مادى) را بطلبد، آن مقدار كه بخواهيم به هركس اراده كنيم از آن مى دهيم، سپس دوزخ را براى او قرار خواهيم داد كه در آتش مى سوزد در حالى كه نكوهيده و رانده (درگاه خدا) است»!.

يعنى چنان نيست كه دنيا پرستان به تمام مقصود و منظور خود برسند، بلكه ممكن است با هزار گونه


1- نظير همين معنا در سوره ص آيه 26، و سوره الم سجده آيه 14 آمده است.

ص: 288

تلاش و تن دادن به انواع گناهان و جرائم سنگين به قسمتى از منظور خود نائل گردند، ولى كانون قهر و غضب الهى دوزخ در انتظار آنهاست، هم جسم آنها را مى سوزاند و هم به حكم اينكه «مذموم» و «مدحور» و رانده شده درگاه خدايند روح آنها را.(1)

***

12- زر اندوزى

گرچه زر اندوزى يكى از مظاهر دنياپرستى است ولى روى اين موضوع بالخصوص در قرآن مجيد، به عنوان يكى از اسباب گرفتارى در آتش دوزخ تكيه شده، آنجا كه مى فرمايد: وَالذَّينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها في سَبيلِ اللَّه فَبْشرهُم بِعذابٍ اليمٍ- يَومَ يُحْمى عَلَيْها في نارِ جَهَنَمَ فَتُكْوى بِها جباهُهُم وَ ظُهورُهُم هذا ما كَنَزْتُمْ لانْفُسِكُم فَذُوقوا ما كُنْتُم تَكْنِزُونَ «آنها كه طلا و نقره را گنجينه مى سازند و در راه خدا انفاق نمى كنند، آنها را به مجازات دردناك بشارت ده- در آن روز كه آن (سكّه هاى طلا و نقره) را در آتش دوزخ مى گذراند و به وسيله آن صورت ها و پهلوها و پشت هايشان را داغ مى كنند (و به آنها مى گويند) اين همان چيزى است كه براى خود گنجينه ساختيد، پس بچشيد (عذاب) آنچه را براى خود اندوختيد» (توبه 34- 35).(2)

اين آيه داراى نكات و بحث هاى زيادى است كه در جاى خود مطرح خواهد شد اما آنچه در اينجا لازم است به آن اشاره كنيم، دو نكته است: نخست اينكه جمع ثروت تا چه اندازه كنز محسوب مى شود؟

اين مطلبى است كه در ميان مفسّران سخت مورد گفتگو است، آنچه در بسيارى از روايات در منابع شيعه و اهل سنت آمده، و بسيارى از مفسّران آن را برگزيده اند اين است كه: هر مالى كه زكات آن پرداخته شود كنز محسوب نمى شود (ايُ مالٍ ادِّيَتْ زَكاتُه فَلَيْسَ بِكَنْزٍ).(3)

البته ممكن است در مواقع فوق العاده و هنگامى كه حفظ مصالح جامعه اسلامى ايجاب كند از سوى حكومت اسلامى محدوديت هايى براى جمع ثروت بيان شود- (چنانكه در بعضى از روايات از علي عليه السلام نقل شده) و يا از اين فراتر در يك مقطع خاص اعلام گردد كه همه اندوختها و ذخائر براى حفظ


1- شبيه هيمن معنا در سوره نازعات آيه 38 آمده است كه هركس دنيا را بر آخرت مقدم دارد جايگاهش دوزخ است.
2- شبيه همين معنا در سوره همزه آيه 2 تا 6 و سوره مسد آيه 2 و 3 و سوره حاقه آيه 28 تا 31 آمده است.
3- براى توضيح بيشتر به تفسير نمونه، جلد 7، صفحه 394 به بعد مراجعه كنيد.

ص: 289

موجوديت جامعه اسلامى مصرف گردد (آن گونه كه در بعضى از روايات در مورد قيام حضرت مهدي عليه السلام آمده است) ولى اينها هيچكدام ضابطه كلّى نيست، ضابطه اصلى كنز همان است كه در بالا گفته شد.

ديگر اينكه چرا مى گويد پيشانى و پشت و پهلوهايشان را داغ مى كنند؟

ممكن است به خاطر واكنش هايى باشد كه آنها در برابر محرومان و مستمندان انجام مى دادند نخست چهره و پيشانى درهم مى كشيدند، سپس بابى اعتنايى از آنها منحرف مى شدند و بعد به كلّى پشت كرده و روى مى گردانيدند، لذا به ترتيب پيشانى و پهلوها و پشت آنها را با همان سكّه ها داغ مى كنند آن گونه كه قلب محرومان را داغ و سوزان كردند.

***

13- فرار از جهاد

مى دانيم از ديدگاه اسلام يكى از بزرگترين گناهان همين گناه است، گناهى است كه مايه شكست و ذلّت و زبونى و بدبختى مسلمين است، و مجازات آن از شديدترين مجازات هاست، قرآن مى گويد: يا ايها الذَّينَ آمنُوا اذا لَقيتُم الذَّينَ كفروا زَحْفاً فلا تُولّوُهُمْ الأدْبارَ- وَ مَنْ يُولّهِم يَوْمئِذٍ دُبُرَهُ الّا مُتَحَرّفاً لقتال او مُتحيّزاً الى فِئَةٍ فَقَدْ بآءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّه وَ مأواه جَهَنَّمَ وَ بِئَسْ المَصيرُ: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه با انبوه جمعيت كافران در ميدان نبرد روبرو شويد به آنها پشت نكنيد- و هركس در آن هنگام به آنها پشت كند- مگر در صورتى كه هدفش كناره گيرى از ميدان براى آمادگى جهت حمله مجدّد يا به قصد پيوستن به گروهى (از مجاهدان) بوده باشد- گرفتار غضب الهى خواهد شد و جايگاه او جهنّم است و چه بد جايگاهى است؟! (انفال 15- 16).

«زحف» به گفته ارباب لغت (1) در اصل به معناى حركت كردن توأم با كشيدن پاها به روى زمين است، مانند حركت كودك در آغاز راه رفتن، يا شتر به هنگام خستگى زياد، سپس اين واژه در معنا حركت يك جماعت عظيم به كار رفته چرا كه به خاطر كثرت جمعيت چنان به نظر مى رسد كه گويى روى زمين مى لغزند و به پيش مى روند.


1- مقاييس اللّغه- مفردات راغب و التحقيق في كلمات القرآن الكريم.

ص: 290

به هر حال ذكر اين جمله اشاره به آن است كه جمعيت دشمن هر قدر زياد و فشرده باشد باز سبب نمى شود كه مسلمانان بدون دستور فرمانده لشگر عقب نشينى كرده يا از رويارويى با دشمن فرار كنند.

روشن است اين يك دستور كلى اسلامى است، و اينكه بعضى از مفسران آن را مخصوص جنگ بدر دانسته اند كاملًا بدون دليل است همان گونه كه در تفسير الميزان نيز به آن اشاره شده است (1) به خصوص اينكه اين آيه بعد از جنگ بدر نازل شده است (2) پس فرار از جهاد از اسباب سقوط در دوزخ است.

***

14- ريختن خون بى گناهان

احترام به خون انسان ها در اسلام به حدى است كه ريختن خون يك انسان برابر با كشتن همه انسان ها شمرده شده «مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ اوْ فَسادٍ في الأرْضِ فَكَأنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً» (مائده- 32).

و ريختن خون مؤمن سبب عذاب ابدى و غضب الهى و عذاب عظيم شمرده شده است، مى فرمايد:

وَ مَنْ يَقْتُلْ مُوْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمَ خالِداً فيها وَ غَضِبَ اللَّه عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ وَاعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظيماً: «هركس مؤمنى را عمداً به قتل برساند، مجازات او دوزخ است، جاودانه در آن مى ماند و خدا بر او غضب مى كند، و او را از رحمتش دور مى سازد، و عذاب بزرگى براى او آماده كرده است»! (نساء- 93).

و به اين ترتيب قاتل مؤمن به چهار مجازات بزرگ اخروى تهديد شده است: 1- خلود در دوزخ 2- غضب الهى 3- لعن خداوند 4- عذاب عظيم، و اين حدّاكثر احترام اسلام را به خون مؤمن مى رساند چرا كه در هيچ مورد از قرآن مجيد چنين مجازاتى بيان نشده است.(3)

***

15- ترك نماز

فريضه بزرگ نماز به قدرى اهميت دارد آيات و روايات بيشمارى در كتب معروف اسلامى درباره


1- الميزان، جلد 9، ص 37.
2- شبيه همين معنا از بعضى جهات در سوره توبه آيه 81.
3- همين معنى به صورت ديگر در آيه 21 آل عمران نيز آمده است.

ص: 291

اهميّت آنها وارد شده، و قرآن با صراحت ترك اين فريضه را از اسباب سقوط در دوزخ شمرده است، آنجا كه مى فرمايد: گروهى از بهشتيان (اصحاب اليمين) در ارتباطى كه از جايگاه خود با مجرمان دوزخى مى گيرند از آنها سؤال مى كنند: ما سلككم في سقر): «چه چيز شما را به دوزخ فرستاد»؟!.

آنها در پاسخ مى گويند، ما از نمازگزاران نبوديم، و مستمندان را اطعام نمى كرديم، و پيوسته با اهل باطل همنشين بوديم، و همواره روز جزا را انكار مى كرديم» (قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ المُصَلّينَ- وَلَمْ نَكُ نُطْعِمُ المِسْكِينَ- وَ كُنّا نَخُوضُ مَعَ الخائِضِينَ- وَ كُنّا نُكذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ) (سوره مدّثر آيات 39 تا 46).

گرچه در اين آيه علاوه بر ترك نماز اشاره به سه گناه ديگر نيز شده است ولى ذكر ترك نماز به عنوان اوّليه گناه به خوبى نشان مى دهد كه تا چه حدّ ترك اين فريضه الهى خطرناك است، به علاوه اين امور چهارگانه هر كدام مستقلًا مى تواند يكى از اسباب سقوط در دوزخ گردد (ترك اطعام مستمندان ظاهراً اشاره به منع حقوق واجبه است).

مسأله نماز آنقدر از نظر اسلام مهم است كه طبق بعضى از روايات معروف، نخستين چيزى كه از نامه اعمال به آن نگاه مى شود نماز است، اگر در نامه اعمال (به طور صحيح) وجود داشت به ساير اعمال نيك نگاه خواهد شد، و الا به بقيه نگاه نمى شود و چنين كسى روانه دوزخ مى گردد».(1)

اين مطلب شايد به خاطر آن باشد كه نماز سرچشمه زاينده ايمان و ضامن بقاى آن است، با ترك نماز اصل ايمان به تزلزل مى افتد و مى دانيم يكى از شرائط قبولى اعمال ايمان است كه بدون ايمان چيزى پذيرفته نيست.

***

16- منع زكات

زكات يكى از اركان مهم اسلام است و ترك آن از بزرگترين گناهان كبيره محسوب مى شود، و از آنجا كه در قرآن مجيد هم رديف شرك و تكذيب معاد شمرده شده، به وضوح روشن مى شود كه اين عمل از اسباب سقوط در دوزخ است مى فرمايد: فَوَيْلٌ لِلْمُشْرِكِينَ- الذَّينَ لايُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ بِالاخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ «واى بر مشركان!- همان ها كه زكات را ادا نمى كنند و نسبت به آخرت كافرند» (فصّلت- 7).


1- به كتبا وسائل الشيعه جلد سوّم كتاب الصّلوة باب ششم و هفتم و هشتم و مخصوصاً صفحه 22 حديث 10 و صفحه 19، حديث 6.

ص: 292

اين آيه در ميان مفسّران گفتگوهاى زيادى را بر انگيخته، و در تفسير آن احتمالات زيادى را داده اند سخن در اين است كه زكات يكى از فروع دين است، چگونه ترك آن دليل بر كفر و شرك شمرده شده؟.

بعضى ظاهر آيه را معيار قرار داده و گفته اند ترك زكات هرچند توأم با انكار حكم آن نباشد به خودى خود نشانه كفر است، بعضى ديگر ترك توأم با انكار را دليل بر كفر دانسته اند، زيرا وجوب زكات از ضروريات اسلام است و منكر آن كافر است.

نكته اى كه مى تواند به روشن شدن تفسير آيه كمك كند اين است كه زكات در ميان دستورات اسلام موقعيت خاصى را دارد، زيرا پرداختن آن نشانه به رسميت شناختن حكومت اسلامى و ترك آن، غالباً نوعى طغيان و سركشى و قيام بر ضدّ حكومت محسوب مى شده، و مى دانيم قيام بر ضد حكومت اسلامى موجب كفر است (شرح بيشتر در اين زمينه را در تفسير نمونه جلد 20، صفحه 214 تا 220 مطالعه فرماييد).

آيه كنز (توبه- 35) كه قبلًا به آن اشاره شد نيز از آياتى است كه مى تواند دليلى بر اين مطلب باشد كه ترك زكات از اسباب ورود در دوزخ است.

***

17- خوردن مال يتيمان

خوردن مال همه كس بدون مجوز شرعى حرام است، ولى اين حكم در مورد يتيمان بسيار مؤكدتر است، چرا كه نياز شديد آنها از يكسو و نداشتن سرپرست از سوى ديگر، و عدم امكان دفاع از خويش، از سوى سوّم، سبب مى شود كه مسأله از اهميت فوق العاده اى برخوردار گردد.

به همين دليل قرآن مجيد با صراحت كسانى كه اموال يتيمان را به ناحق مى خوردند تهديد به آتش دوزخ كرده، مى فرمايد: انَّ الَّذينَ يَأكُلُونَ امْوالَ اليَتامى ظُلْماً انَّما يَاكُلُونَ في بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعيراً: «كسانى كه اموال يتيمان را از روى ظلم مى خوردند فقط آتش مى خورند، و به زودى به آتش سوزان (دوزخ) خواهند سوخت (نساء 1).

در اخبار اسلامى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه فرمود: شَرُّ المَأْكَلِ اكْلُ مالر اليَتِيمِ ظُلماً

ص: 293

بدترين خوردن ها، خوردن مال يتيم از روى ستم است.(1)

آيا اينكه قرآن مى گويد كسانى كه مال يتيم را مى خورند آتش مى خورند يك تعبير مجازى است؟ آن گونه كه جمعى از مفسّران گفته اند، يا اينكه مى توا آن را بر معناى حقيقى حمل كرد، زيرا اين تعبير نشان مى دهد كه اعمال ما علاوه بر چهره ظاهر يك چهره باطن نيز دارد كه در اين جهان از نظر ما پنهان است، و در قيامت ظاهر مى شود، و مسأله تجسم اعمال نيز از همين جا سرچشمه مى گيرد، روى اين حساب حمل آيه بر مفهوم حقيقى بعيد به نظر نمى رسد (دقت كنيد).

***

18- رباخوارى

اين كار نيز از امورى است كه قرآن صريحاً مرتكبان آن را تهديد به عذاب دوزخ كرده، مى فرمايد.

فَمَنْ جائهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَانْتَهَى فَلَهُ ما سَلَفَ، وَ امْرُهُ الَى اللَّه، وَ مَنْ عادَ فَاولئِكَ اصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ «هرگاه كسى (از ربا خواران) اندرز الهى به او رسد و خوددارى كند، سودهايى كه قبلًا (قبل از نزول حكم تحريم ربا) به دست آورده مال او است و كار او به خدا واگذار خواهد شد، اما كسانى كه باز گردند (و مرتكب اين گناه شوند) اهل آتش خواهند بود و هميشه در آن مى مانند» (بقره- 275).

نظير همين معنا در آيه 130 و 131 سوره آل عمران آمده كه رباخواران را تهديد به عذاب آتش مى كند، جالب اينكه مى گويد: اين همان عذاب و آتشى است كه در انتظار كافران است! يا ايُّها الذَّينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا اضْعافاً مُضاعَفَةً وَ اتَّقُوا اللَّه لَعَلَّكُمْ تُفْلِحونَ- و اتَّقُوا النَّارَ التي اعِدَّتْ لِلْكافِرينَ

وقتى رباخواران اعلان جنگ با خدا داده اند يا خدا به آنها اعلان جنگ داده كه تا سر حد كافران سقوط كنند، و اين تعبيرى است بسيار تكان دهنده در مورد اين معصيت عظيم.

از بعضى از روايات استفاده مى شود كه رباخوارى در تمام كتب آسمانى و در تمام شرايع پيامبران خدا حرام بوده است، همان گونه كه در فقه الرّضا آمده است: (وَ هُو مُحَرَّمٌ عَلى لِسانِ كُلِّ نَبِيٍّ وَ في كُلِ


1- بحارالأنوار، جلد 76، صفحه 267، حديث 1.

ص: 294

كِتابٍ).(1)

***

19- كفران نعمت هاى الهى

كفران نعمت هاى خدا نيز از گناهان بزرگى است كه وعده دوزخ درباره آن داده شده، مى فرمايد: الَمْ تَرَ الَى الذَّينَ بَدَّلُوا نِعْمَةَ اللَّه كُفْراً وَ احَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ البَوارِ- جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَها وَ بِئْسَ القَرارِ: آيا نديدى كسانى را كه نعمت خدا را تدبيل به كفران كردند، و قوم خود را به دار البوار كشاندند- (دار البوار همان) دوزخ است، كه آنها به آتشش مى سوزند و بد قرارگاهى است» (ابراهيم 28- 29).

در اينكه منظور از نعمت خدا در اين آيه چيست؟ جمعى از مفسّران بزرگ به پيروى از بعضى از روايات كه در منابع اسلامى وارد شده اين نعمت را به وجود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تفسير كرده اند در روايتى از امام صادق عليه السلام نيز مى خوانيم: نَحْنُ وَ اللَّه نِعْمْةُ اللَّه التَّي انْعَمَ بِها عَلى عِبادِهِ وَ بِنا يَفُوزُ مَنْ فازَ: «به خدا سوگند ما نعمت الهى هستيم كه خدا به بندگانش داده و به وسيله ما رستگاران رستگار مى شوند».(2)

تعبير به «نحن» (ما) اشاره به تمام خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است و اگر اشاره به معصومين عليهم السلام باشد به طريق اولى شخص پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را نيز شامل مى شود و با توجه به روايات ثقلين، اهميت اين نعمت روشن تر مى گردد به هر حال وجود پيامبر الهى صلى الله عليه و آله و سلم و امامان معصوم اهلبيت عليهم السلام گرچه از بزرگترين نعمت هاى الهى هستند، ولى مفهوم آيه را محدود نمى توان كرد، و ظاهر اين است كه همه نعمت هاى بزرگ الهى را شامل مى شود.

مفسّران در مورد كفران كنندگان، اين نعمت بزرگ گاهى بنى اميه، يا بنى اميه و بنى مغيره يا عموم كفار عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ذكر كرده اند، ولى آن هم از قبيل ذكر مصداق روشن است نه اينكه جنبه انحصارى داشته باشد.

به هر صورت در برابر نعمت هاى بزرگ خدا بايد شكر گزار بود، و از آنها به نحو احسن بهره گيرى كرد، و اگر اين شكر مبدل به كفران شود مجازات آن دوزخ است.(3)

***

20- كم فروشى

1- فقه الرضا عليه السلام طبق نقل مستدرك الوسائل، جلد 13، صفحه 331، حديث 7( چاپ جديد).
2- تفسير علي بن ابراهيم، جلد اوّل، صفحه 371.
3- در تفسير الميزان آمده: كه در اين آيه تقديرى است و آن چنين است: بدّلوا شكر نعمة اللَّه كفراً.

ص: 295

قرآن روى عذاب اين گناه بزرگ نيز تأكيد خاصى دارد و اهميت فوق العاده اى براى آن قائل است، يك سوره قرآن به نام «مطففين» (كم فروشان) است، و در آغاز آن سوره مى خوانيم: وَ يْلٌ لِلْمُطَفِّفينَ ... الا يَظُنَّ اولئِكَ انَّهُمْ مَبْعُوثُونَ لِيَومٍ عَظيمٍ ... كَلّا انَّ كِتابَ الفُجّارِ لَفِي سِجْينٍ «واى بر كم فروشان ... آيا آنها گمان ندارند بر انگيخته مى شوند در روزى بزرگ؟ ... چنين نيست كه آنها مى پندارند مسلّماً نامه اعمال فاجران در سجّين است» (سوره مطفّفين آيه 1 و 4 و 5 و 7).

بعضى از مفسّران (ويل) را به معناى شدّت عذاب قيامت، و بعضى به معناى وادى مخصوصى در جهنّم دانسته اند.(1)

در حديثى نيز از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود: «خداوند ويل را درباره هيچكس در قرآن نداده مگر اينكه او را كافر ناميده است مى فرمايد: فويل للذين كفروا ... «ويل براى كافران است».(2)

در حديثى نيز از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه فرمود: «ويل، وادى مخصوصى است در دوزخ كه كافران در آن سقوط مى كنند».(3)

از اين تعبيرات استفاده مى شود كه كم فروشى در سر حدّ كفر است يا نوعى كفر محسوب مى شود.

البته «ويل» در لغات معناى گسترده اى دارد و مفهوم آن با شرّ، غم و اندوه، هلاكت يا عذاب دردناك مساوى است و آنچه در بالا گفته شد مى تواند مصداقى از آن باشد.

قابل توجه اينكه: الفاظ آيه گرچه مخصوص به كم فروشان و اجناسى كه با پيمانه و وزن قابل خريد و فروش است مى باشد، ولى بعيد نيست روح آيه وسعت بيشترى داشته باشد و تمام كسانى را كه در انجام وظائف الهى و اجتماعى و اخلاقى خود كم و كسر مى گذارند شامل گردد، چرا كه هركس از كار خود كم مى گذارد و از انجام وظيفه مى دزدد در واقع نوعى كم فروش است، و لذا از «عبداللَّه بن مسعود» صحابى معروف نقل شده كه هركس از نماز كم بگذارد، درباره او همان جارى مى شود كه خداوند درباره «مطففين» (كم فروشان) فرموده است.(4)

21- عيبجويى و غيبت

1- قرطبى، جلد 10، صفحه 7041.
2- اصول كافى، جلد 2، ص 32، حديث 1.
3- روح المعانى، جلد 30، صفحه 68.
4- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 452.

ص: 296

اين دو نيز از گناهان كبيره است، زيرا آبرو و حيثيت افراد با ايمان را بر باد مى دهد، همان سرمايه اى كه هم وزن خون انسان، و احياناً از آن بالاتر است، و لذا قرآن و عده عذاب دوزخ درباره آن داده و مى فرمايد: وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ- الذَّي جَمَعَ مالًا وَعَدَّدَةُ- يُحْسَبُ انَّ مالَهُ اخْلَدَهُ- كَلَّا لَيُنْبَذَنَّ في الحُطَمَةٍ: «واى بر هر عيبجوى غيبت كننده اى، همان كس كه اموالى را جمع آورى و شماره كرده (بى آنكه حلال و حرام آن را حساب كند) گمان مى كند اموالش او را جاودانه مى سازد، چنين نيست، بزودى در آتش خرد كننده پرتاب مى شود» (هُمَزه- 1 تا 4).

در تفسير معناى «هُمزَة» و «لُمَزَة» در ميان مفسّران گفتگو بسيار است، اين دو واژه صيغه مبالغه است كه از ماده هَمْز» و «لَمْز» (بر وزن رمز) گرفته شده، بعضى هر دو را به يك معنا يعنى عيبجويى و غيبت تفسير كرده اند در حالى كه بعضى اوّلى را به معناى عيبجويى آشكار و دوّمى را به معناى عيبجويى پنهان و با اشاره چشم و ابرو و مانند آن دانسته اند، و بعضى اوّلى را به معناى غيبت كردن و دوّمى به معناى عيبجويى روبرو، دانسته اند.

به هر حال به نظر مى رسد تمام كسانى كه ديگران را به باد استهزاء مى گيرند و با نيش زبان و حركات چشم و ابرو در پشت سر، و پيش رو، در جستجوى عيب افراد يا پرده برداشتن از عيوب پنهانى و اشكار ساختن آنها هستند تا حيثيت اشخاص را بر باد دهند مشمول اين آيه خواهند بود، و همان گونه كه آنها شخصيت ديگران را در هم مى شكنند در قيامت آتش دوزخ كه «حُطَمَه» (درهم شكننده) است، تمام وجود آنها را در هم مى كوبد و مى شكند!.

اين افراد در حقيقت شرورترين خلق خدا هستند چنان كه در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است فرمود: «شما را از شريرترين افرادتان خبر بدهم»؟! عرض كردند آرى اى رسول خدا! فرمود: (المَشَّائُونَ بِانَّمِيمةِ، المُفَّرِقُونَ بَيْنَ الاحِبَّةِ، الباغُونَ لِلْبُرَئاءِ المَعايِبَ) «آنها كه بسيار سخن چينى مى كنند و در ميان دوستان جدايى مى افكنند و در ميان افراد پاك و بى گناه عيب جويى مى كنند».(1)

***

22- اسراف و تبذير

1- اصول كافى، جلد 2 باب النميمة، حديث 1، تفسير قرطبى، جلد 10، صفحه 72 و 71.

ص: 297

اسراف و تبذير به معناى وسيع كلمه نيز از گناهان بزرگ است كه قرآن با اهميت زياد از آنها ياد كرده است در مورد اسراف مى فرمايد: وَ انَّ المُسْرِفينَ هُمْ اصْحابُ النَّارِ: «مسرفان اهل آشتند» (مؤمن- 43).

گرچه اين سخن در سوره مؤمن از زبان مؤمن آل فرعون نقل شده، ولى قرآن بر آن صحه نهاده است.

و در مورد تبذير مى فرمايد: انَّ المُبَذِّرِيْنَ كانُوا اخْوانَ الشَّياطينِ «تبذير كنندگان هميشه برادران شياطين بوده اند» (اسراء- 27) روشن است سرنوشت شياطين و برادرانشان جز گرفتار شدن در كانون- قهر و غضب اهلى يعنى دوزخ نيست. «اسراف» و «سرف» بر وزن (هدف) به گفته بعضى از ارباب لغت به معناى تجاوز از حد و مرز در هر كارى است، هرچند اين واژه بيشتر در مورد تجاوز از حد در هزينه ها اطلاق مى شود.(1)

به همين دليل مشركان و گناهكارانى كه از حد و مرز الهى تجاوز كرده اند در آيات قرآن مسرف شمرده شده اند، و حتى كشتار افراد بى گناه نيز نوعى اسراف تلقى شده است.

«تبذير» از ماده «بذر» در اصل به معناى پراكنده ساختن است، و معمولًا در مواردى كه اموال را بدون هدف پراكنده مى سازند و به اصطلاح ريخت و پاش مى كنند كه نتيجه اش اتلاف و تضييع است اطلاق مى شود.(2)

اگر دقيقاً در وضع دنياى امروز و اسراف تبذيرى كه بر آن حاكم است كه نه تنها در مواد غذايى و امكانات مادى بلكه در همه چيز از حد و مرز تجاوز مى شود بينديشيم مى بينيم اين اسراف و تبذيرها قبل از آنكه جهنم آخرت را موجب گردد جهنم سوزانى در همين دنيا فراهم ساخته است كه صغير و كبير در آتش آن مى سوزند و فريادشان به جايى نمى رسد، آنگاه تصديق خواهيم كرد كه مجازات اسراف و تبذير بايد آتش دوزخ باشد.

***

23- جرم و گناه

در قرآن مجيد تعبيرات كلى و جامعى نيز درباره اوصاف دوزخيان ديده مى شود از جمله جرم و گناه است، مى فرمايد: وَنَسُوقُ المُجْرِمينَ الى جَهَنَّمَ وِرْداً: «روز قيامت مجرمان را (همچون شتران تشنه اى كه


1- مفردات راغب كلمه سرف.
2- التحقيق في كلمات قرآن الكريم ماده بذر.

ص: 298

به آبگاه مى روند) به سوى جهنّم مى رانيم» (مريم: 86).

«مجرم» از ماده «جرم» در اصل به معناى قطع كردن است، لذا در مورد قطع كردن ميوه از درختان يا قطع خود درختان به كار مى رود و از آنجا كه گنهكاران خود را با اعمال خويش، از خدا و از نجات و سعادت محروم مى سازند اين واژه در مورد آنها به كار رفته است.

آيا مفهوم آيه اين است كه هر گناهى الزاماً سبب ورود در دوزخ است، يا به نظر به مجرمان خاصّى دارد؟ ظاهر آيه گرچه اطلاق دارد ولى از آيات ديگر ممكن است استفاده شود كه منظور جرمى است كه آميخته با كفر و بى ايمانى باشد، در آيه 74 زخرف مى خوانيم: انَّ المُجْرِمينَ في عَذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ

«مجرمان در عذاب دوزخ جاودانه مى مانند».

مسلّم است كه خلود در دوزخ مخصوص كفار است نه هر گنهكارى، و در آيه 41 مدّثر مى خوانيم يَتَسائَلُونَ عَنِ المُجْرِمينَ ما سَلَكَكُمْ في سَقَرَ: «بهشتيان از مجرمان مى پرسند چه چيز سبب شد كه شما دوزخى شويد»؟ و آنها در پاسخ گناهانى را مى شمرند از جمله تكذيب روز قيامت كه مساوى با كفر است.

نظير اين معنا كه سخن از جرم آميخته با كفر است در آيات متعدد ديگرى نيز آمده است (1) اين احتمال نيز وجود دارد كه مراد از مجرمان در آيه مورد بحث گنهكارانى است كه كاملًا در گناه فرو رفته اند به گونه اى كه نه شايسته شفاعتند، و نه در خور عفو خدا، اينها عموماً وارد دوزخ مى شوند.

***

24- تعدّى از حدود الهى

اين عنوان نيز يكى از عناوين كليّه اى است كه در قرآن مجيد وعده دوزخ درباره آن داده شده است، مى فرمايد: وَ مَنْ يَعْصِ اللَّه وَ رَسُولَهُ وَ يَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ ناراً خالِداً فِيها وَ لَهُ عَذابٌ مُهِينٌ «و آنكس كه نافرمانى خدا و پيامبر را كند، و از حدود الهى تجاوز نمايد او را در آتشى وارد مى كند كه جاودانه در آن خواهد ماند و براى او مجازات خوار كننده اى است (نساء- 14).

منظور از حدود الهى قوانين و احكام و مقررات اوست، گرچه ارباب لغت براى واژه «حدّ» سه معناى


1- به آيات اعراف 40 و 84 و 133 و حجر- 12 و 58 و فرقان- 31 و نمل- 69 و غير اينها كه درباره اقوامى همچون قوم لوط، قوم فرعون، و دشمنان انبياء است كه همه كافر بودند، وارد شده، و كلمه« مجرم» در مورد آنان به كار رفته است.

ص: 299

متفاوت نقل كرده اند: منع، انتهاى هر چيزى، و شدّت (1) ولى ظاهراً هر سه معنا به مفهوم «منع» باز مى گردد چرا كه انتهاى چيزى مانع از آميختن آن به اشياء ديگر است، همان گونه كه حدود خانه و زمين و كشورها، مانع از اشتباه با اراضى و كشورهاى ديگر مى شود، و از آنجا كه در مفهوم «منع» نوعى شدّت نفهته شده گاه به معناى شدّت نيز آمده است:

احكام الهى از اين رو «حدود الهى» شمرده است كه براى انسان «مناطق ممنوعه اى» ايجاد مى كند كه وارد آن نگردد، و مجازات هاى مخصوص شرعى را از اين جهت حدّ گفته اند كه در بسيارى از اوقات مانع از تكرار آن مى گردد.

به هر حال تعبير به «تلك حدود اللَّه» در چندين مورد از آيات قرآن مجيد آمده است كه همه آنها بعد از بيان يك رشته از احكام الهى است.

در آيه مورد بحث بعد از بيان احكام ارث، و در آيات 229 و 230 بقره و آيه 1 سوره طلاق بعد از بيان قسمتى از احكام طلاق، آمده و در آيه 187 بقره بعد از بيان ممنوع بودن آميزش جنسى در اعتكاف، و بعضى احكام روزه، و در آيه 4 مجادله بعد از بيان كفّاره ظهار، و از مجموع اينها استفاده مى شود كه حدود الهى مفهوم گسترده اى دارد كه همه اين گونه احكام را شامل مى شود.

از طرفى مى دانيم كه ارتكاب هر گناهى سبب خلود و جاودانگى در دوزخ نخواهد بود، بنابراين ممكن است منظور از آيه فوق كسانى باشند كه حدود الهى را به خاطر طغيان و سركشى و دشمنى و انكار آيات خدا درهم مى شكنند، و يا كسانى است كه تمام اين حدود را ناديده مى گيرند و چنان غرق گناهند كه سرانجام بى ايمان از دنيا مى روند، و گرنه مى دانيم گروهى از معصيت كاران مشمول عفو الهى، و گروهى مشمول شفاعت مى شوند، و گروه ديگرى كه گناهان صغيره دارند بخشوده خواهند شد، و همچنين توبه كاران.(2)

گروهى از وعيديّه كه معتقدند كه مرتكبان كبيره، خلود در آتش دوزخ دارند به آيه فوق و امثال آن استدلال كرده اند ولى جواب آن از آنچه در بالا گفتيم روشن شد و شرح به خواست خدا در جاى خود خواهد آمد.


1- مقائيس اللّغه و مفردات راغب و التحقيق في كلمات القرآن الكريم( ماده حدّ).
2- مرحوم علّامه مجلسى بحث مشروحى در بحارالأنوار در اين زمينه كه اهل ايمان خلود در دوزخ نخواهند داشت، آورده است، علاقه مندان مى توانند به جلد هشتم بحار، صفحه 351 به عبد( باب 27 باب من يخلد في النار و من يخرج منها) مراجعه نماييد.

ص: 300

***

نتيجه

اين گروه هاى بيست و چهارگانه عمده ترين كسانى هستند كه به گفته قرآن مجيد راهيان دوزخند، بعضى جاودانه در آن مى مانند، و بعضى براى مدّتى محدود و معيّن، و از مجموع اين آيات به خوبى روشن مى شود كه ديدگاه هاى اسلام در مسائل اجتماعى و حقوقى و انواع انحرافات اخلاقى چيست و براى چه امورى اهميت فوق العاده قائل است.

اين گونه آيات، پيام هاى تربيتى نيرومندى دارد و همه انسان ها را نسبت به عواقب و خطرات اين گناهان بزرگ آگاه مى سازد هشدار مى دهد، و هدف نهايى همين است.

ص: 301

2- ماهيّت دُوزخ

اشاره

اشاره:

مسلّم است كه «جهنّم» كانون قهر و غضب الهى است، و مطابق ظاهر يا صريح آيات قرآن مشتمل بر عذاب هاى جسمانى و روحانى مى باشد، و آنها كه اصرار دارند آن را تنها به مجازات هاى روحى و معنوى تفسير كنند، بايد بخش عظيمى از آيات قرآن را ناديده گرفته و انكار نمايند يا بدون دليل بر معنايى مجازى عمل كنند.

اما در اينكه ماهيت «دوزخ» چيست؟ و عذاب ها و كيفرهاى آن چگونه است؟ بهترين راه آن است كه از نام ها و اوصافى كه در آيات مختلف قرآن براى آن ذكر شده كمك بگيريم تا بتوان پرده از روى اسرار اين كانون قهر و غضب برداشت، هرچند همان گونه كه بارها گفته ايم شناخت و معرفت ما درباره مسائل مربوط به جهان ديگر هر قدر زياد هم باشد محدود است، تنها شبحى از دور براى ما نمايان است، اما جزئيات و خصوصيات آن روشن نيست چرا كه عالم آخرت به طور كلّى جهانى است بالاتر از اين عالم، درست مانند عالم جنين نسبت به زندگى بيرون شكم مادر.

بنابراين احاطه كامل بر اسرار آن براى مردم دنيا غير ممكن است، ولى اين امر هرگز مانع معرفت و شناخت اجمالى نخواهد بود.

به هر حال براى پى بردن به ماهيت دوزخ به سراغ نام ها و اوصاف و اشارات قرآن در اين زمينه مى روى و به آيات زير كه نمونه هايى از اسماء و اوصاف دوزخ را بيان مى كند، گوش دل مى سپاريم:

1- وَ انَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ اجْمِعينَ لَها سَبْعَةُ ابْوابٍ (حجر 43- 44).

2- سَاصْلِيهِ سَقَرَ- وَ ما ادْراكَ ما سَقَرُ- لاتُبْقي وَ لا تَذَرُ- لَوَّاحَةٌ لِلبَشَرِ (مدثر 26- 29).

3- فَاتَّقُوا النَّارَ التَّي وَ قُودُها النَّاسُ وَ الحِجارَةُ اعِدَّتْ لِلْكافِرِيْنَ (بقره- 24).

4- فَريقٌ فِي الجَنَّةِ وَ فَريْقٌ فِي السَّعيرِ (شورى- 7).

ص: 302

5- فَامَّا مَنْ طَغى- وَ اثَرَ الحَياةَ الدُّنْيا- فَانَّ الجَحِيمَ هِيَ المأوى (نازعات 37- 39).

6- كَلَّا لَيُنْبَذَنَّ فِي الحُطَمَةِ- وَ ما ادْراكَ ما الحُطَمَةُ- نارُ اللَّه المُوقَدَةُ الَّتي تَطَّلِعُ عَلَى الافْئِدَةِ (همزه 4- 7).

7- وَ امَّا مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ فَامُّهُ هاوِيَةٌ- وَ ما ادْراكَ ماهِيَه- نارٌ حامِيَةٌ (قارعه 8- 11).

8- كَلَّا انَّها لَظْي- نَزّاعَةً لِلشَّوى- تَدْعُوا مَنْ ادْبَرَ و تَوَلَّى (معارج 15- 17).

ترجمه:

1- و جهنم ميعادگاه همه آنهاست. هفت در دارد.

2- (امّا) به زودى او را وارد دوزخ مى كنيم و تو نمى دانى دوزخ چيست؟ (آتشى است كه) نه چيزى را باقى مى گذارد، و نه چيزى را رها مى سازد! پوست تن را به كلى دگرگون مى كند!.

3- از آتشى بترسيد كه هيزم آن بدن هاى مردم (گنهكار) و سنگ هاست! و براى كافران آماده شده است.

4- گروهى در بهشتند و گروهى در سعير (آتش).

5- امّا آن كسى كه طغيان كرده، و زندگى دنيا را مقدم داشته مسلماً «جحيم» جايگاه اوست.

6- چنين نيست كه او مى پندارد به زودى در «حطمه» پرتاب مى شود و تو چه مى دانى «حطمه» چيست؟ آتش برافروخته الهى است، آتشى كه از دل ها سربر مى زند!.

7- و اما كسى كه ترازوهايش سبك است پناهگاهش «هاويه» و تو چه مى دانى «هاويه» چيست؟ آتشى سوزان.

8- امّا هرگز چنين نيست (كه آنها مى پندارند) شعله هاى سوزان آتشى است كه دست

ص: 303

و پا و پوست سر را مى كند و مى برد، و كسانى را كه به فرمان خدا پشت كردند صدا مى زند!.

***

تفسير و جمع بندى

تعبيرات مختلف قرآن درباره دوزخ

در نخستين آيه به يكى از معروفترين نام هاى دوزخ كه 77 بار در قرآن مجيد تكرار شده- يعنى جهنم- برخورد مى كنيم، اين آيه اشاره به پيروان ابليس كرده، مى گويد: «جهنّم وعده گاه همه آنهاست- و براى آن هفت در است!» وَ انَّ جَهَنَّمَ لمَوْعِدُهُم اجْمعِينَ- لَها سَبْعَةُ ابْوابٍ

در معناى واژه «جهنَّم» ميان ارباب لغت و مفسّران گفتگو بسيار است، بعضى آن را به معناى «آتش»، و بعضى آن را به معناى «عميق و ژرف» دانسته اند، در لسان العرب آمده «جِهِنَّام» به معناى عمق زياد است، و لذا «بئرٌ جَهَنَّم و جِهِنّام» به معنى چاه عميق آمده است.

در همان كتاب از بعضى نقل شده است كه اين واژه در اصل عبرانى است و «كِهنّام» بوده است، و عربى آن به صورت جهنّم ذكر شده، (و به همين دليل از الفاظ مالا ينصرف است، چرا كه هم معرفه و هم عجمى است).

جمعى آن را در اصل واژه عبرى «جهينون» دانسته اند(1) و بعضى آن را عربى مى دادند (و علّت ما لا ينصرف بودن آن تأنيث و تعريف ذكر كرده اند).

بعضى نيز آن را از ريشه فارسى دانسته اند.

به تونل زير زمينى كه حرارت در آن مى دمند و زمين حمام را گرم مى كند نيز جهنّم مى گويند.(2)

به هر حال ريشه آن هر چه بوده باشد (عربى، فارسى، و عبرانى) اين واژه در قرآن مجيد نامى است براى محلى كه مملو از انواع عذاب هاست و كانون قهر و غضب الهى است، و داراى دركات و مراتب مختلف است.

ضمناً در آيه آمده بود جهنم هفت در دارد كه بعداً به خواست خدا درباره آن بحث خواهيم كرد.


1- لغتنامه دهخدا ماده« جهنَم».
2- لغتنامه دهخدا ماده جهنّم- التحقيق، لسان العرب- المنجد و اقرب الموارد.

ص: 304

***

در دومين آيه به يكى ديگر از نام هاى دوزخ برخورد مى كنيم و آن «سقر» است، بعد از اشاره به داستان يكى از مشركان لجوج و سرسخت (وليد به مغيره) مى فرمايد به زودى او را وارد «سقر» مى كنيم، و تو نمى دانى سقر چيست (آتشى است كه) چيزى را (به حال خود) باقى نمى گذارد، و نه چيزى را رها مى كند، پوست تن را به كلى دگرگون مى سازد سَاصْليه سَقَرَ- وَ ما ادْراكَ ما سَقَرُ- لاتُبْقى وَ لا تَذَرُ- لَوّاحَةٌ لِلْبَشَرِ.

به هر حال «سقر» يكى از نام هاى دوزخ است كه در اصل از ماده «سَقْر» (بر وزن فقر) به معناى درگرگون شدن و ذوب شدن بر اثر تابش آفتاب گرفته شده.(1)

بعضى آن را نام يكى از طبقات وحشتناك دوزخ مى دانند چنانكه در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: درّه اى است به نام سقر كه جايگاه متكبران است و هرگاه نفس بكشد دوزخ را مى سوزاند.(2)

در صحاح اللغه آمده است كه «سقرات الشمس» به معناى شدت تابش افتاب است، «يَوْمٌ مُسَقَّرٌ» به معناى روز داغ و سوزان است.

در التحقيق آمده كه اصل اين ماده به معناى حرارت شديدى است كه رنگ اشياء يا صفات آنها را دگرگون مى سازد.

ولى تدريجاً اين واژه به و صورت نامى از نام هاى آتش دوزخ درآمده است، آتشى شديد و سوزان كه همه چيز را دگرگون مى سازد.

اوصافى كه در همين آيات آمده نيز شاهد اين مدّعى است، چرا كه از يكسو مى گويد: پوست تن را به كلّى دگرگون مى كند، و از سوى ديگر مى فرمايد: چيزى را به حال خود باقى نمى گذارد.

***

ديگر از اسامى دوزخ كه در قرآن مجيد به طور گسترده به كار رفته است «نار» است اين واژه 145 بار در قرآن مجيد آمده كه در غالب موارد به معناى آتش دوزخ است، هرچند در مواردى نيز به معناى آتش


1- مقاييس اللّغه و مفردات راغب.
2- تفسير صافى ذيل آيه 48 سوره قمر.

ص: 305

دنيا آمده است، از جمله خطاب به معارضان قرآن كرده، مى گويد: «اگر شما سوره اى همانند قرآن نمى آوريد- و هرگز نخواهيد توانست- از آتشى بپرهيزيد كه هيزم آن مردم (گنهكار) و سنگ هاست كه براى كافران آماده شده است.

واژه «نار» به معناى هرگونه «آتش» است، راغب در مفردات مى گويد: «نار» به معناى شعله اى است كه در برابر حسّ انسان ظاهر مى شود، و به حرارت تنها نيز «نار» گفته مى شود، بعضى معتقدند «نار» و «نور» از يك ريشه گرفته شده و هر دو باهم همراهند.

به هر حال كثرت استعمال اين واژه در خصوص آتش دوزخ در آيات قرآن به حدّى است كه به صورت نامى از نام هاى دوزخ درآمده.

قرآن مجيد در آيه 10 آل عمران، اشاره به گروهى از مجرمان كرده مى گويد: وَ اولئكَ هُمْ وَقُودُ النّارِ: «آنها هيزم آتشند» يعنى هيزم دوزخند.

تعبير به «اصحاب النار» در آيات متعدد نيز در مورد دوزخيان به كار رفته است و لذا اصحاب النار در مقابل اصحاب الجنّه قرار داده شده.(1)

ضمناً از اوصافى كه در اين آيه براى آتش دوزخ شمرده شده اين است هيزم و آتشگيره آن خود انسان ها به اضافه سنگ ها (بت ها) هستند، بنابراين آتش دوزخ از اين نظر هيچ شباهتى به آتش دنيا ندارد.

***

در چهارمين آيه به نام و توصيف درباره اين كانون قهر الهى يعنى (سعير) برخورد مى كنيم.

بعد از اشاره به هدف نزول قرآن كه انذار مردم و بيم دادن آنها از روز قيامت است مى فرمايد: «در آن روز) گروهى در بهشتند و گروهى در سعيرند (فَرِيْقٌ في الجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيْرِ).

واژه «سعير» شانزده بار، و جمع آن «سُعر» دو بار در قرآن مجيد آمده است، اين واژه در اصل از ماده «سَعْر» (بر وزن قعر) گرفته شده كه به معناى بر افروختن آتش است، و به معناى شدّت فروزندگى آن نيز آمده، لذا «سعير» به معناى آتشى است كه بسيار سوزان و ملتهب و شعله ور باشد. و گاه به معناى «جنون»


1- اعراف- 44 و حشر- 20.

ص: 306

نيز آمده است، چرا كه در اين حالت شخص شعله ور مى گردد و هيجان به او دست مى دهد، به شتر ديوانه، ناقه مسعوره مى گويند.(1)

از اينكه «سعير» در آيه فوق در مقابل «جنّت» قرار گرفته، چنين استفاده مى شود كه آن هم يكى از نام هاى دوزخ است، تعبير به «اصحاب السعير» در چند آيه از قرآن نيز قرينه ديگرى بر اين نامگذارى است.(2)

ولى نمى توان انكار كرد كه در پاره اى از آيات قرآن به همان معناى وصفى به كار رفته، و اشاره به فروزندگى آتش دوزخ است.

***

پنجمين تعبير كه در بيست و پنج مورد در قرآن مجيد آمده است همان جحيم است، در آيه مورد بحث مى فرمايد: «اما كسى كه طغيان كند و زندگى دنيا را (بر آخرت) مقدم دارد جحيم جايگاه اوست» (فَامّا مَنْ طَغى وَ آثَرَ الحَياةَ الدُّنيا فَانَّ الجَحيمَ هِيَ المَأوى).

واژه «جحيم» كه از تعبيرات قرآن استفاده مى شود يكى از نام هاى دوزخ است، از ماده «جَحُم» به گفته مفردات به معناى «شدت بر افروختگى آتش» گرفته شده است.

در «مقاييس اللغه» نيز بر همين معنا تأكيد شده، ولى «صحاح اللغه» آن را به معنى آتش عظيم تفسير كرده كه طبعاً با شدت حرارت و التهاب همراه است.

ولى در يك مورد در قرآن مجيد اين واژه در مورد آتش هاى سوزان دنيا به كار رفته در آنجا كه از قول مشركان زمان ابراهيم عليه السلام نقل مى كند: قالُوا ابْنُوا لَهُ بُنْياناً فَالْقُوهُ في الْجَحيمِ «گفتند بناى مرتفعى براى او (ابراهيم) بسازيد و او را در جحيم (كانونى پر از آتش سوزان شعله ور) بيفنكنيد) (صافات- 97).

اما اين تعبير مانع از آن نيست كه واژه مزبور از نام هاى جهنم بوده باشد.

***

در ششمين تعبير به واژه «حُطَمَة» مواجه مى شويم كه دوبار در سوره هُمزه» تكرار شده است، ضمن


1- مقاييس، صحاح اللّغه و التحقيق و مفردات راغب.
2- ملك- 10 و 11- فاطر- 6.

ص: 307

اشاره به وضع كسانى كه عيبجويى و غيبت مى كنند و حرص براى جمع آورى اموال دارند مى فرمايد:

«چنين نيست كه او مى پندارد، به زودى در حطمه پرتاب مى شود، تو چه مى دانى حطمه چيست؟! آتش الهى برافروخته است كه از دل ها سر مى كشد»!.

(كَلَّا لَيُنْبَذَنَّ في الحُطَمَةِ- وَ ما ادْراكَ مَا الحُطَمَةُ- نارُ اللَّهِ المُوقَدَةُ الْتي تَطَّلِعُ عَلَى الافْئِدَةِ).

واژه «حطمه» كه به گفته «صحاح اللغه» و «مجمع البحرين» نامى از نام هاى دوزخ است، صيغه مبالغه از ماده «حطم» به معناى «درهم شكستن» است، و بعضى آن را به معناى «درهم شكستن اشياء خشك» مى دانند، لذا به سال هاى قحطى «حُطمة» (بر وزن لقمه) گفته مى شود، زيرا همه چيز را درهم مى شكند و انسان ها را متلاشى مى سازد و «حطيم» به محلّى از كعبه كه ميان حجر الاسود و در خانه كعبه واقعه شده گفته مى شود، زيرا مردم سخت در آنجا ازدحام مى كنند گويى از شدت فشار مى خواهد استخوان ها درهم بشكند.

بنابراين نامگذارى دوزخ به عنوان «حطمه» به خاطر آن است كه آتش سوزانش همه چيز را در هم مى شكند و متلاشى مى سازد، و تفسيرى كه قرآن در آيات مورد بحث براى آن آورده (مى گويد: آتش افروخته الهى است، كه از دل ها سر مى كشد) نيز شاهد بر اين مدّعى است.

ولى از بعضى از روايات استفاده مى شود: كه هريك از نام هاى «جهنم» از جمله حطمه اشاره به بخش خاصى از دوزخ مى باشد.(1)

در هفتمين تعبير سخن از «هاويه» است، كه فقط يكبار در قرآن مجيد ديده مى شود، مى فرمايد: وَأَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوَازِينُهُ- فَأُمُّهُ هَاوِيَةٌ- وَمَا أَدْرَاكَ مَا هِيَهْ- نَارٌ حَامِيَةٌ «اما آن كس كه ترازوهاى (عمل) او سبك است پناهگاهش هاويه است. و تو چه مى دانى هاويه چيست؟ آتشى است داغ و سوزان». (قارعه- 8 تا 11).

«هاويه» به گفته ابن منظور در لسان العرب يكى از نام هاى «جهنم» است بنابراين «امّه هاويةٌ» مفهومش اين است كه مسكن و قرارگاه او دوزخ مى باشد.(2)

در «مقاييس اللغه» و «مفردات راغب» نيز اشاره به اين نامگذارى شده است، اين ماده در اصل از ماده «هُوِيّ» به معناى افتادن و سقوط كردن است، زيرا كافران و مجرمان در آن سقوط مى كنند، ضمناً اشاره به


1- به تفسير نورالثقلين، جلد 3، صحفه 17 و 19 حديث 60 و 64 مراجعه فرمائيد.
2- لسان العرب، ماده هوى.

ص: 308

عمق دوزخ نيز مى باشد.

واژه «امّ» در اينجا به معناى جايگاه و قرارگاه تفسير شده و گاه به معناى مادر، يعنى همان گونه كه مادر فرزند خويش را در آغوش مى كشد دوزخ نيز افراد را در آغوش مى گيرد!

بعضى نيز «ام» را در اينجا به معناى «مغز سر» تفسير كرده اند، و مى گويند «هاويه» توصيفى است براى دوزخيان زيرا با سر، در آن سقوط مى كنند، ولى تفسير اوّل صحيح تر به نظر مى رسد.

***

در هشتمين و آخرين تعبير به واژه (لَظى) برخورد مى كنيم، كه آن نيز يك بار در قرآن آمده، در سوره معارج پس از اشاره به حال مجرمانى كه در قيامت دوست دارند همسر و برادر و فرزندان خود را براى نجات خويش قربانى كنند مى فرمايد: كَلّا انَّها لَظى- نَزّاعَةً لِلشّوى- تَدْعُو مَنْ ادْبَرَ وَ تَولّى: «آن گونه نيست كه آنها مى پندارند (بلكه) آن لظى (آتش سوزان) است- كه دست و پا و پوست سر را مى كند!- و كسانى را كه به فرمان خدا پشت كرده اند فرا مى خواند» (معارج 15- 17).

«لظى» در اصل به معنا آتش يا شعله خالص آتش است، ولى به گفته «لسان العرب» و «مفردات راغب» اين واژه نامى از نام هاى «جهنم» است (لذا به خاطر عَلَم بودن و تأنيث غير منصرف است).

«نزّاعه» به معناى چيزى است كه پى در پى جدا مى سازد، و «شَوى» به معناى دست و پا و اطراف بدن است (هر چند گاهى به معناى بريان كردن نيز آمده، ولى در اينجا مناسب همان معناى اوّل است چرا كه وقتى چيزى را در آتش مى افكند اوّل شاخ و برگ و اطراف آن مى سوزد).

بعضى نيز «شوى» را به معناى پوست تن يا پوست سر معنى كرده اند.

و از عجائب اين آتش سوزان اينكه دوزخيان را به سوى خود فرا مى خواند! آيا واقعاً دوزخ از نوعى حيات و درك و شعور برخوردار است و چنين مى كند؟ و يا جاذبه مرموزى در دوزخ است كه مستحقان را به خود جذب مى نمايد؟.

هر دو احتمال امكان پذير است، ولى ظاهر آيه همان معناى اوّل مى باشد.

اين نكته قابل توجه است كه در روايات اسلامى «نار» از نام هاى دوزخ ذكر نشده، بلكه هفت نام ديگر آمده، و هر كدام به عنوان يكى از طبقات دوزخ معرفى شده، نه اينكه اين نام هاى هفتگانه هر كدام

ص: 309

مجموعه دوزخ را شامل شود.

از جمله در حديثى از اميرمؤمنان علي عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «جهنم هفت در دارد و اين درها طبقاتى هستند كه هريك بالاى ديگرى است سپس حضرت يك دست خود را بر ديگرى نهاد و فرمود:

اين چنين! ... پائين ترين طبقه، «جهنم» است، و بالاى آن «لظى» و بالاتر از آن «حطمه» و بالاى آن «سقر»، و بالاتر از آن «جحيم»، و بالاى آن «سعير» و بالاى آن «هاويه» است (ولى در بعضى از روايات آمده كه پائين ترين نقطه آن «هاويه» و بالاترين نقطه آن «جهنم» است).(1)

مانعى ندارد كه اسامى هفتگانه فوق، گاه بر تمام جهنم اطلاق گردد و گاه بر بخشى از دوزخ، همان گونه كه در نام هاى دنيا نيز ديده مى شود كه گاه يك نام بر مجموعه يك استان و گاه بر خصوص شهرى كه بخشى از استان است اطلاق مى شود.

***

اوصاف جهنم

در مجموع، از آيات مربوط به دوزخ و نام ها و اوصاف آن استفاده مى شود كه دوزخ يك كانون هولناك مجازات است، آتشى سوزان آن را پر كرده، و داراى درها و طبقات گوناگون است، ولى نه آتشى همچون آتش دنيا، بلكه آتشى با مشخصات زير:

1- هيزم و آتشگيره آن سنگ ها و انسان هاست!.

2- آتشى است كه از دل ها سر مى زند و نخستين جرقه هايش در قلوب ظاهر مى گردد!.

3- آتشى است درهم شكننده و در هم كوبنده.

4- آتشى است داراى درك كه گنهكاران را به سوى خود فرا مى خواند!.

5- هنگامى كه اين آتش مستحقان خود را از دور مى بيند صداى وحشتناك و خشم آلودش كه با نفس زدن هاى شديد همراه است شنيده مى شود (اذا رَاتْهُمْ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ سَمِعُوا لَها تَغُيّظاً وَ زَفيراً) (فرقان- 12).

6- آتشى است متحرك چنانكه مى فرمايد: «در آن روز جهنم را حاضر مى كنند، و آن روز انسان متذكر


1- مجمع البيان، جلد 5 و 6، صفحه 338- نورالثقلين، جلد 3، صفحه 19 حديث 64- در حديث 60 نيز در همين زمينه حديث مبسوطى از امام باقر عليه السلام نقل شده است.

ص: 310

مى شود، ولى اين تذكر براى او سودى ندارد» (وَجِيىَ ء يَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الأنْسانُ وَ انِّي لَهُ الذِّكْرى) (فجر- 23).

7- اين آتش سوزان هم اكنون كافران را احاطه كرده هر چند حجاب ها مانع از مشاهده آن است (وَ انَّ جَهَنَّمَ لَمُحيطَةٌ بِالكافِرينَ) (توبه- 49).

شايد مجموع اين جهان سبب شده كه بعضى براى دوزخ تفسير روحانى كنند، و آتش آن را آتش سوزان معنوى بدانند، ولى بى شك اين تفسير با ظاهر آيات قرآن هرگز سازگار نيست، و با رواياتى كه در شرح آنها آمده نيز هماهنگى ندارد.

بنابراين بايد گفت جهنم كانون آتش سوزانى است كه با آتش هاى اين جهان بسيار متفاوت است همان گونه كه نعمت هاى بهشتى نيز با مواهب اين دنيا بسيار تفاوت دارد.

***

توضيحات
فلسفه وجود دوزخ

بسيارى سؤال مى كنند اصلًا وجود جهنم چه لزومى دارد؟ خداوند كه انتقامجو نيست، وانگهى مجازات ها معمولًا براى اين است كه افراد بار ديگر مرتكب خطا نشوند و يا درس عبرتى براى ديگران باشد در حالى كه مى دانيم بعد از اين جهان بازگشتى به اين عالم نخواهد بود، و در آنجا تكليف و اطاعت و گناهى مطرح نيست، بنابراين مجازات سنگينى، همچون دوزخ چه مفهومى خواهد داشت؟.

از سوى ديگر هدف از تمام برنام هاى دينى، تعليم و تربيت و تكامل انسان است، اگر كسانى نپذيرند مجازاتشان همين بس كه از رسيدن به آن درجات عالى محروم مى مانند.

بنابراين چه نيازى به وجود دوزخ و آن كانون مجازات و قهر و غضب مى باشد؟

در برابر اين سؤال بايد به دو نكته توجه داشت:

1- بارها گفته ايم كه بسيارى از مجازات هاى الهى، چه در اين جهان و چه در جهان ديگر در حقيقت نتيجه اعمال خود انسان هاست كه به عنوان مسبب الأسباب بودن خداوند به او نسبت داده مى شود بسيارى از مواهب بهشتى تجسّم اعمال نيك آدمى، و بسيارى از عذاب هاى دوزخى تجسّم اعمال سوء

ص: 311

اوست و مى دانيم نتيجه و آثار عمل چيزى نيست كه بتوان بر آن خرده گرفت.

مثلًا به كسى كه سراغ موادّ مخدّر و مشروبات الكلى مى رود تا به پندار خويش لحظاتى آسوده خاطر در پناه اين دو مادّه مخدر بگذراند و از لذّت بى خبرى حاصل از اين عوامل تخدير بهره گيرد، هشدار داده مى شود كه اين دو عامل فساد سرانجام وجود تو را به تباهى مى كشد، الكل بيمارى هاى قلب و عروق و اعصاب و كبد را به دنبال دارد، و مواد مخدّر تمام اعصاب بلكه تمام هستى تو را در هم مى كوبد.

حال اگر كسى گوش به اين هشدار نداد و به دنبال اين امور رفت، به عذاب و كيفر و مجازاتش مبتلًا خواهد شد، اين چيزى نيست كه نياز به فلسفه و دليلى جز قانون عليّت داشته باشد، نتيجه قهرى عمل خود انسان است و از آن گريزى نيست!.

گناهان غالباً چنين هستند و پى آمدهايى در اين زندگى، و زندگى جهان ديگر دارند كه به صورت عذاب هاى دوزخى نمايان مى شوند.

لذا در بسيارى از آيات قرآن، اين تعبير ديده مى شود كه مى فرمايد: «جزاى شما همان اعمال شما است»! در آيه 90 سوره نمل مى خوانيم: وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ في النَّارِ هَلْ تُجْزَوْنَ الّا ما كُنْتُم تَعْمَلُونَ): «آنها كه اعمال بد با خود بياورند به رو در آتش افكنده مى شوند، آيا جزايى جز آنچه عمل مى كرديد خواهيد داشت»؟ يعنى اين همان اعمال شماست كه دامانتان را گرفته، نه غير آن.

و در آيه 7 تحريم مى خوانيم: (يا ايُّها الذَّينَ كَفَرُوا لاتَعْتَذِرُوا اليَوْمَ انَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ): «اى كسانى كه كافر شده ايد امروز عذر خواهى نكنيد چرا كه جزاى شما همان اعمالى است كه انجام مى داديد!.

عذر خواهى جايى سود مى بخشد كه مسأله علّت و معلول و نتيجه طبيعى اعمال مطرح نباشد.

آياتى كه سخن از تجسّم اعمال مى گويد، و مثلًا خوردن مال يتيم را به عنوان خوردن آتش معرّفى مى نمايد همه گواه بر اين معنا است و همچنين رواياتى كه مى گويد خلق و خوى حيوانى انسان ها، در قيامت از دورن به برون كشيده مى شود، و چهره هاى اشخاص شبيه حيواناتى مى گردد كه به اين خلق و خو معروفند!.

كوتاه سخن اينكه: اين دنيا مزرعه است و سراى آخرت هنگام درو كردن است، اگر انسان تخم گل بكارد محصولش شاخه هاى با طراوت و زيبا و عطر آگين گل است، و اگر بذر خار بيفشاند چيزى جز خار

ص: 312

درو نخواهد كرد.

در حديثى مى خوانيم: مردى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و از حضرتش تقاضا كرد نصيحتى به او بفرمايد، فرمود: احْفَظْ لِسانَكَ: «زبانت را حفظ كن» او به اين مسأله زياد اهميّت نداد، باز تقاضاى خود را تكرار كرد، در مرتبه دوّم و سوّم نيز همين پاسخ را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيد، سپس حضرت براى اينكه اهميت اين موضوع را به خوبى نشان دهد در مرتبه سوّم افزود: (وَيْحَكَ وَ هَلْ يَكُبُّ النَّاسُ عَلى مَناخِرِهِمْ فِي النَّارِ الا حَصائِدُ السِنَتِهِمْ): «آيا جز اين است كه مردم را به صورت در آتش دوزخ مى افكند آنچه محصول و درو شده زبان هاى آنهاست».(1)

2- شك نيست كه بشارت و انذار هر دو پشتوانه مهمّى براى پياده كردن برنامه هاى تربيتى محسوب مى شوند، همان گونه كه بشارت به آن پاداش هاى عظيم بهشتى تأثير نيرومندى در دعوت به اطاعت خدا و ترك گناه دارد، تهديد به مجازات هاى دردناك دوزخى نيز از عامل نيرومندى است، بلكه تجربه نشان داده كه مجازات ها تأثير قوى ترى دارند.

به همين دليل تمام قوانين كه از سوى مراكز قانون گزارى دنيا وضع مى شود در كنار خود، مجازات هايى براى متخلفان دارد كه در اصطلاح حقوق دانان از آن به ضمانت اجرايى تعبير مى شود، مسأله ضمانت اجرا به قدرى مهم است كه يكى از عناصر اصلى تشكيل دهنده قانون است، به گونه اى كه اگر قانونى وضع شود و براى متخلفان هيچگونه مجازاتى (نه زندان نه شلاق نه جريمه مالى نه پاره اى از محروميت هاى اجتماعى) در بر نداشته باشد نام قانون نمى توان بر آن نهاد.

با اين حال چگونه ممكن است قوانين الهى خالى از ضمانت اجرا باشد؟ زيرا در اين صورت ارزش قانونى خود را از دست مى دهد، و متخلّفان دليلى بر اطاعت نمى بيند، و طبعاً هدف قانون عقيم مى ماند.

درست است كه آثار وضعى و طبيعى تخلّف از قوانين الهى مى تواند عامل باز دارنده اى در برابر تخلّف ها باشد، ولى مسلّماً به تنهايى كافى نيست، و لذا خداوند علاوه بر اين آثار، يك سلسله كيفرها و مجازات ها براى متخلّفان قرار داده، و همان گونه كه اقوامى را تهديد به مجازات هاى دنيا مى كند (و نمونه هاى زيادى از آن نيز در خارج واقع شده كه در شرح حال اقوام پيشين در قرآن مجيد آمده است)


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 115، حديث 14.

ص: 313

كيفرهايى در جهان ديگر براى متخلّفان مقرّر فرموده است.

اين نكته نيز روشن است كه هر قدر تشويق و تهديدى قوى تر و شديدتر باشد تأثير آن نيز بيشتر است.

اين امر يكى از فلسفه هاى وجود بهشت و دوزخ را روشن مى سازد.

در اينجا ممكن است گفته شود تمام اين آثار كه گفته شد بر وعده كيفر و مجازات مترتّب مى شود، بنابراين چه مانعى دارد كه اين تهديدها و اندارها از سوى خداوند مطرح شود ولى در قيامت تحقق نيابد، چون ضرورتى براى آن نيست، زيرا در آنجا نه عبرت ديگران مطرح است و نه عدم تكرار گناه از سوى گناهكاران.

ولى لازمه اين سخن اين است كه خداوند حكيم مرتكب قبيح گردد، و العياذ باللَّه سخن به دروغ بگويد، و تخلف از وعده خويش بنمايد، سخن از كيفر بدكاران بگويد و حتى سوگند بر انجام آن ياد كند، ولى در عمل خبرى نباشد، مسلّماً اين كار زشتى است كه نه تنها لايق ذات پاك خداوند نيست بلكه هيچ فرد مهذّب و حكيمى نمى تواند مرتكب آن گردد.

نتيجه اينكه: از يكسو تهديد و انذار به كيفرها به عنوان ضمانت اجرايى لازم است، و از سوى ديگر عمل به اين وعده ها براى دفع هرگونه قبيح از ذات خداوند ضرورى است.

اين است فلسفه تحقّق دوزخ و كيفرهايش.

و لذا در آيه 47 سوره ابراهيم مى خوانيم: فَلا تَحْسَبَنَّ اللَّه مُخْلِفَ وَعْدِهِ رُسَلَهُ انَّ اللَّه عَزِيزٌ ذُو انْتِقامٍ

«گمان مبر كه خداوند وعده اى را كه به پيامبرانش داده تخلّف كند، چرا كه خداوند قدرتمند و داراى مجازات است» (سپس به دنبال اين آيه بخشى از عذاب هاى روز قيامت را شرح مى دهد).

ص: 314

3- درهاى دوُزخ و دركات آن

اشاره

اشاره:

از آيات متعددى در قرآن مجيد استفاده مى شود كه جهنّم داراى درهاى متعدد است و در يك آيه تصريح به هفت در شده است.

آيا اين درها اشاره به اعمالى است كه انسان را به دوزخ مى كشاند و در حقيقت راه ورود انسان ها به جهّنم است؟ همان گونه كه درباره درهاى بهشت گذشت.

يا اشاره به طبقات جهنم و در كات آن است، كه در روايات متعددى به آن اشاره شده است؟ و يا هر دو معنا در مفهوم اين آيات جمع است؟.

بهتر اين است نخست به سراغ تفسير آيات مربوط به اين قسمت برويم تا پاسخ سؤال بالا را در يابيم.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات ذيل گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَ انَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ اجْمَعينَ- لَها سَبْعَةُ ابْوابٍ لِكُلِّ بابٍ مِنْهُم جُزْءٌ مَقْسُومٌ (حجر 43- 44).

2- فَادْخُلُوا ابْوابَ جَهَنَّمَ خالِدينَ فيها فَلَبِئْسَ مَثْوَى المُتَكَبِرينَ (نحل- 29).(1)

3- وَسيقَ الذَّينَ كَفَرُوا الى جَهَنَّمَ زُمَراً حَتَّى اذا جائُواها فُتِحَتْ ابْوابُها (زمر- 71).

4- انَّ المُنافِقِينَ في الدَّرْكِ الأسْفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَنْ تَجِدلَهُمْ نَصيراً (نساء- 145).

ترجمه:

1- و جهنم ميعادگاه همه آنهاست، هفت در دارد، و براى هر درى گروه معينى از آنها


1- شبيه همين معنا در آيات 72 زمر و 76 غافر آمده است.

ص: 315

تقسيم شده اند.

2- اكنون از درهاى جهنم وارد شويد در حالى كه جاودانه در آن خواهيد بود، چه جاى بدى است جايگاه مستكبران؟!

3- و كسانى كه كافر شدند گروه گروه به سوى جهنم رانده مى شوند، وقتى به دوزخ مى رسند درهاى آن گشوده مى شود.

4- منافقان در پائين ترين مرحله دوزخ قرار دارند و هرگز ياورى براى آنها نخواهى يافت.

تفسير و جمع بندى

منظور از درهاى جهنم چيست؟

در نخستين آيه، با اشاره به پيروان شيطان كه در آيات قبل از آنها سخن گفته شده است، مى فرمايد:

«جهنّم وعده گاه همه آنهاست- هفت در دارد و براى هر درى گروهى از آنها تقسيم شده اند» (وَ انَّ جَهَنَّمَ لَمْوْعِدُهُمْ اجْمَعين لَها سَبْعَةُ ابْوابٍ لِكُلِّ بابٍ مِنْهُم جُزْءٌ مَقْسُومٌ).

در اينكه منظور از ابواب جهنم (درهاى دوزخ) چيست؟ مفسّران احتمالات گوناگونى ذكر كرده اند.

ست اينكه: اشاره به درهاى ورودى دوزخ است كه همه به يك كانون منتهى مى گردد همانند درهاى متعدد ساختمان هاى معمولى اين جهان، و در حقيقت اشاره به كثرت وارد شوندگان در اين مركز قهر الهى است.

اين احتمال با توجه به روايات متعددى كه در تفسير اين آيه آمده است بعيد به نظر مى رسد.

ديگر اينكه منظور طبقات مختلف دوزخ است كه از نظر شدت عذاب با همديگر متفاوت مى باشند، بنابراين هريك از اين درهاى هفتگانه در واقع به يكى از اين طبقات گشوده مى شود.

روايات متعددى كه از طرق اهلبيت عليهم السلام و اهل سنت رسيده گواه اين تفسير است.

در حديثى كه در دُرّ المنثور از علي عليه السلام آمده مى خوانيم كه فرمود: اتَدْرُونَ كَيْفَ ابوابُ جَهَنَّمَ؟ قُلْنا كنَحْوِ هذهِ الأبْوابِ! قالَ: لا ولكنّها هكذا و وَضَعَ يَدَهُ فَوقَ يَدِهِ وَبسَطَ يَدَهُ عَلى يَدِهِ: «آيا مى دانيد درهاى دوزخ چگونه است، گفتيم مانند همين درها، فرمود: نه، آنها اين چنين است، سپس امام عليه السلام يك دست خود را

ص: 316

بر ديگرى گذارد و آن را گشود (اشاره به اينكه آنها طبقاتى روى همديگر قرار دارد).(1)

در حديث ديگرى از همان حضرت عليه السلام آمده سَبْعَةُ ابْوابِ النَّارِ مُتطابقاتِ «هفت در در دوزخ است كه روى يكديگر قرار دارد».(2)

و نيز در حديث ديگرى از همان حضرت نقل شده كه بعد از تفسير درهاى هفتگانه دوزخ به طبقاتى كه بعضى بالاى بعض ديگر قرار دارند، نام هاى اين طبقات را چنين شمرد: از همه پائين تر «جهنم»، و بالاى آن «لظى»، و بالاى آن «حطمه»، و فوق آن «سقر»، و بالاى آن «جحيم» و فوق آن «سعير» و برتر از آن «هاويه» است (ولى در بعضى از روايات پائين ترين «هاويه» و بالاترين «جهنم» شمرده شده.(3)

سوّمين احتمال اينكه تعدد اين درها به خاطر تعدد اقوام مختلفى است كه از آنها وارد مى شوند.

در تفسير روح المعانى از پاره اى از منابع خبرى نقل شده كه: در اوّل ويژه مسلمانان موحّد گنهكار است، و در دوّم از آن يهود، در سوّم از آن نصارى، و در چهارم مخصوص ستاره پرستان، و در پنجم از آن مجوس، و در ششم از آن مشركان و آخرين در مخصوص منافقان است!.(4)

چهارمين تفسير اينكه: منظور از اين درها همان اعمال و گناهانى است كه سرچشمه ورود در دوزخ است.

شاهد اين سخن اوّلًا مقابله اى است كه با درهاى بهشت وجود دارد، و در مورد درهاى بهشت در بعضى از روايات صريحاً آمده بود كه «جهاد» يكى از درهاى بهشت است، و يا اينكه يكى از درهاى بهشت به نام «باب المجاهدين» است (5) و در روايت ديگر اشاره به درهاى ديگرى شده كه رابطه اى با اعمال آدم همچون «صبر» و «شكر» و مانند آن دارد.

ثانياً: رواياتى است كه نشان مى دهد كه از بعضى از درهاى جهنم فرعون و هامان و قارون، و از بعضى مشركان، و از بعضى دشمنان خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد مى شوند(6) اينها نيز دليل رابطه درهاى جهنم با گناهان مختلف است.

ولى سه تفسير اخير قابل جمع با يكديگر است، چرا كه طبقات جهنّم يكى از ديگرى دردناك تر، و


1- الدّرالمنثور، جلد 4، صفحه 99.
2- نورالثقلين، جلد 3، صفحه 18، حديث 62.
3- همان مدرك، صفحه 19، حديث 64.
4- روح المعاني، جلد 14، صفحه 48- تفسير قرطبى، جلد 5، صفحه 3646.
5- كافى، جلد 5، صفحه حديث 2.
6- بحار، جلد 8، صفحه 285، حديث 11.

ص: 317

گروه هايى كه وارد آنها مى شوند يكى از ديگرى گنهكارترند، و اعمالى كه آنها انجام مى داده اند يكى از ديگرى بدتر است، و به اين ترتيب هر سه تفسير در يك مفهوم جمع مى شود، و در نتيجه درهاى جهنّم در واقع پيام آور اين حقيقت است كه همان طور كه اعمال آدمى با هم متفاوت و اصناف مجرمان و كفّار با هم مختلفند، مجازات آنها نيز در جهان ديگر يكسان نيست و با يكديگر فرق بسيار دارد.

***

در دوّمين آيه كفّارى را كه با انتخاب اين راه غلط بر خود ظلم و ستم كردند مخاطب ساخته مى فرمايد «اكنون (در قيامت) از درهاى جهنّم وارد شويد، در حالى كه هميشه در آن خواهيد بود، و چه جاى بدى است جايگاه متكبّران»؟! (فَادْخُلُوا ابوابَ جَهَنَّمَ خالدينَ فليها فَلَبئْسَ مَثْوى المُتَكَبِرينَ).

قابل توجّه اينكه در اينجا «ابواب جهنّم» به صورت جمع ذكر شده، در حالى كه هر گروهى از يك در وارد مى شوند نه از درهاى متعدد (دقت كنيد).

اين تعبير ممكن است به خاطر اين باشد كه مخاطب ها در اين آيه جمعند، و طبعاً هنگامى كه يك جماعت مى خواهد وارد مكانى شود كه درهاى متعدد دارد هر گروهى از درى وارد مى شوند، پس مجموعاً از درهاى متعدد وارد شده اند.

يا اينكه هر گروه از آنان، تحت عنوان خاصّى از يكى از درها، كه ويژه آن گروه است وارد دوزخ مى گردند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه مخاطبين اين آيه در طبقات پايين دوزخ قرار دارند و طبعاً بايد از درها و طبقات متعددى بگذرند تا به آنجا برسند.

به هر حال در اين آيه فقط سخن از درهاى دوزخ است، اما توضيحى درباره تعداد آنها نيست، به تعبير ديگر دوزخ همانند بعضى از زندان هاى وحشتناك و تو در تو است كه از بندهايى تشكيل شده، گروهى از گمراهان سرسخت كه بايد در «درك اسفل» يا «قعر جهنم» يا طبقات نزديك به آن باشند طبعاً بايد از همه اين طبقات عبور كنند.

***

ص: 318

در سوّمين آيه همين موضوع با تعبير ديگرى عنوان شده است، مى فرمايد: «و كسانى كه كافر شدند گروه گروه به سوى دوزخ رانده مى شوند، هنگامى كه به آن مى رسند درهايش گشوده مى شود» (وَيَسْقَ الذَّينَ كَفَرُوا الى جَهَنَّمَ زُمَراً حَتَّى اذا جائُوها فتِحَتْ ابوابُها).

اين تعبير گويا اشاره به اين است كه «جهنم» حضور آنها را درك مى كند، هنگامى كه آنان نزديك مى شوند ناگهان درها گشوده مى شود، و اين مشاهده ناگهانى وحشت بيشترى در آنها ايجاد مى كند در حالى كه همين معنا در مورد بهشتيان نيز آمده و آن سبب مزيد سرور و خوشحالى آنهاست باز در اينجا به تعدد درها دوزخ برخورد مى كنيم بى آنكه تعداد آنها بيان شده باشد، و باز در اينجا سخن از گشوده شدن تمام درهاست در حالى كه هرگروهى از درى وارد مى شوند، انتخاب اين تعبير ممكن است به دلائلى باشد كه در آيه قبل به آن اشاره شد.

***

در چهارمين آيه سخن از درها نيست، بلكه تنها سخن از طبقه پائين جهنم است كه نشان مى دهد جهنم داراى طبقات مختلفى است، مى فرمايد: «منافقان در طبقه پائين دوزخ قرار دارند، و هرگز ياورى براى آنها نخواهى يافت» (انَّ المُنافِقِين في الدَرْكِ الأسْفَلِ مِن النار وَلَنْ تجِد لَهُمْ نصيراً).

در لسان عرب به پله هايى كه به طرف بالا مى رود «درجه» و به پله هايى كه سمت پايين مى رود (مانند پله هاى سرداب) «دركه» مى گويند.

اين واژه از ماده «درك» (بر وزن مرگ) به معناى رسيدن به چيزى است، لذا به طناب هايى كه به يكديگر متصل مى كنند تا به قعر چاه يا دريا برسد، «دَرَك» (بر وزن فلك) مى گويند.

عميق ترين نقطه دريا يا مكان هاى ديگر، «دَرك» (بر وزن مرگ) ناميده مى شود، نبابراين توصيف «الدرك» در آيه شريفه به «الأسفل» از قبيل تأكيد و قيد توضيحى است.

به هر حال اين آيه تنها آيه اى است كه اشاره به طبقات جهنم دارد، و مى توان آيات سابق را كه از درهاى جهنم سخن مى گفت با آن تطبيق كرد، و نتيجه آن همان چيزى است كه از روايات سابق استفاده شد، كه درهاى جهنّم در عرض هم نيست بلكه در طول هم است، بعضى بالاى ديگرى قرار دارد.

فخر رازى در تفسير خود، بعد از آنكه «درك» را به معناى دورترين نقطه قعر چيزى تفسير مى كند،

ص: 319

مى گويد: «ظاهر اين تعبير قرآنى اين است كه جهنّم داراى طبقاتى است، و ظاهر اين است سخت ترين طبقات جهنّم همان طبقه پائين است».(1)

قابل توجه اينكه در اين آيه پائين ترين قعر دوزخ براى منافقان! ذكر شده، اين به خوبى نشان مى دهد كه «نفاق» بدترين گناه و پست ترين نقطه دوزخ است، دليل آن هم روشن است، خطرى كه از ناحيه منافقان دامان جامعه اسلامى را مى گيرد به مراتب از خطر كفار و دشمنانى كه با صراحت، كفر و عداوت خود را آشكار مى سازند بيشتر است.

در حديثى نيز درباره علماى فاسد مى خوانيم: انَّ مِنَ العُلماءِ مَنْ يُحِبُ انْ يَخْزُنَ عِلْمَهُ وَ لا يُؤخَذُ عَنْه، فذاكَ في الدَرْكِ الأسْفَلِ مِنَ النارِ: «بعضى از دانشمندان هستند كه دوست دارند علم خود را احتكار كنند و كسى از آنها بهره نگيرند، اينها در پايه اسفل از آتشند»!.(2)

چنانكه گفتيم از بعضى روايات نيز استفاده مى شود كه براى هريك از درهاى هفتگانه دوزخ اصحاب خاص است، مثلًا از يك در فرعون و هامان و قارون وارد مى شوند، و از در ديگرى بنى اميه، و از در ديگرى مشركان، و همينطور.(3)

بديهى است ورود فرعون و هامان و قارون، يا بنى اميه، از اين درها، به خاطر اعمال و عقائد آنها است و به همين دليل كسانى كه در خط آنها و پيرو مكتب عقيدتى و علمى آنان باشند قاعدتاً از همان درها وارد مى شوند، و بنابراين رابطه ميان «درها» و «اعمال و عقائد» انسان ها روشن مى شود.


1- تفسير فخر رازى، جلد 11، صفحه 87.
2- بحار، جلد 8، صفحه 31، حديث 76.
3- ، بحار، جلد 8، صفحه 285، حديث 11.

ص: 320

4- عذاب هاى جسمانى دوزخيان

اشاره

اشاره:

همان گونه كه پاداش هاى الهى و مواهب بهشتى در قيامت دو گونه است «روحانى» و «جسمانى» كه شرح مبسوط آن گذشت، عذاب هاى دوزخى نيز بر دو گونه است: روحانى و جسمانى، زيرا مى دانيم معاد دو جنبه دارد و هر كدام مجازات و پاداش مناسب خود را مى طلبد.

به علاوه اعمال انسان در اين جهان نيز دو گونه است «اعمال قلبى و روحى» و «اعمال جسمى و مادى» بنابراين ممكن نيست در آنجا تنها يك نوع پاداش يا كيفر وجود داشته باشد.

آيات مختلف قرآن و روايات اسلامى نيز گواه روشنى بر اين مدعاست.

با اين اشاره نخست به سراغ مجازات هاى جسمانى دوزخيان مى رويم، و به آياتى كه در اين زمينه وارد شده گوش جان فرا مى دهيم، و آنها را تحت عناوين زير مطالعه مى كنيم.

الف- شدت فوق العاده عذاب هاى دوزخيان.

ب- غذاى دوزخيان.

ج- نوشيدنى هاى آنها.

د- لباس دوزخيان.

ه- ساير عذاب هاى جسمانى آنان.

1- شدت عذاب در دوزخ.

1- يَوَدُّ المُجْرِمُ لَوْيَفْتَدي مِنْ عَذابِ يَوْمَئِذٍ ببنيه- وَ صاحِبَتِهِ وَ اخيهِ وَ فَصيلَته الَّتي تُؤْويه- وَ مَنْ في الأرْضِ جَميعاً ثُمَّ يُنْجيهِ (معارج 11- 14).

2- فَيُومَئِذٍ لا يُعذِبُ عَذابَهُ احَدٌ- وَ لا يُوثِقُ وَ ثاقَهُ احَدٌ (فجر 25- 26).

3- فَيُعَذِبُهُ اللَّه العذابَ الأكْبَرَ (غاشية- 24).

4- انْطلِقُوا الى ظِّلٍ ذي ثلاث شُعَبٍ- لاظَليلٍ وَلا يُغْنى مِنَ اللَّهَبِ- انّها

ص: 321

تَرْمي بِشَررٍ كَالقَصْرِ- كَانَّهُ جِمالَةٌ صُفْرٌ (مرسلات 30- 33).

5- و يتَجنَّبُها الأشْقى- الذَّي يصْلى النَّارَ الكُبرى- ثُمَّ لا يَمُوتُ فيها وَ لا يَحيى (اعلى 11- 13).

ترجمه:

1- گنهكار دوست مى دارد فرزندان خود را در برابر عذاب آن روز فدا كند، و همسر و برادرش را، و قبيله اش را كه هميشه از او حمايت مى كردند و تمام مردم روى زمين را، تا مايه نجاتش شود.

2- در آن روز هيچ كس عذابى همانند عذاب او نمى كند و هيچ كس همچون او كسى را به بند نمى كشد.

3- خداوند او را به عذاب بزرگ مجازات مى كند.

4- برويد به سوى سايه سه شاخه! (از دودهاى خفقان بار آتش!) سايه اى كه نه آرام بخش است و نه از شعله ها جلوگيرى مى كند، جرقه هايى از خود پرتاب مى كند مانند يك كاخ! گويى (در سرعت و كثرت) همچون شتران زرد رنگى هستند (كه به هر سو پراكنده مى شوند).

5- اما بدبخت ترين افراد از آن (تذكر الهى) دورى مى گزيند، همان كسى كه در آتش بزرگ وارد مى شود، سپس در آن آتش نه مى ميرد و نه زنده مى شود!.

تفسير و جمع بندى

شدت عذاب دوزخ در قيامت به اندازه اى است كه قرآن در نخستين آيات مورد بحث مى فرمايد:

«شخص گنهكار دوست مى دارد كه فرزندان خود را در برابر عذاب آن روز فدا كند- (حتى) همسر و برادرش، و قبيله اش را كه هميشه از او حمايت مى كردند» و تمام مردم روى زمين را تا سبب نجاتش شود (يَودّ المُجْرِم لَو يفْتَدي مِن عَذاب يَوْمَئِذٍ بِبَنيهِ وَ صَاحِبَتِه وَ اخِيه وَ فصيلَتِهِ التِي تُؤْويهِ- وَ مَنْ فِي الأرْضِ جَميعَاً

ص: 322

ثُمَّ يُنْجيهِ).(1)

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه عذاب الهى در آن روز به قدرى هولناك است كه مجرم حاضر مى شود تمام سرمايه هاى خود، و همه عزيزانش، بلكه تمام مردم جهان را براى نجات خودش فدا كند، (و تعبيرى از اين گوياتر و رساتر نيست) امّا چه سود كه هيچ يك از اينها از او پذيرفته نمى شود او گرفتار اعمال خويش و عواقب دردناك آن است.

***

همين معنا در سومين آيه با تعبير ديگرى منعكس شده است، اشاره به كافرانى كه به حق پشت مى كنند نموده، مى فرمايد: «خداوند او را به عذاب اكبر مجازات مى كند» (فَيُعَذِبَهُ اللَّهُ العذابَ الأكْبَرَ).

عذاب اكبر (سخت ترين عذاب ها) اشاره به عذاب روز قيامت است در برابر مجازات هاى دنيا كه از آن تعبير به «عذاب ادنى» شده چنانكه در آيه 21 سوره الم سجده مى خوانيم (وَلَنُذِيقنَّهُمْ مِنْ العذابِ الأدنى دونَ عذابِ الاكْبَرِ): «ما به آنها از عذاب ادنى (عذا اين دنيا) پيش از عذاب اكبر مى چشانيم».

قابل توجه اينكه گاهى عذاب هاى الهى در دنيا نسبت به اقوام گنهكار- مانند قوم لوط چنان شديد بوده كه تمام شهر و آبادى ها و زندگى و اجساد آنها را درهم كوبيده است، ولى باز هم اينها در برابر عذاب قيامت عذاب اصغر است و اين امر از شدت فوق العاده مجازات هاى قيامت خبر مى دهد.

***

در چهارمين آيه گوشه اى از عذاب شديد دوزخيان در عبارات ديگرى بيان شده، به منكران قيامت و دادگاه عدل الهى گفته مى شود: برويد به سوى همان چيزى كه پيوسته آن را انكار مى كرديد «برويد به سوى سايه سه شاخه (از دودهاى خفقان بار آتش دوزخ) سايه اى كه نه آرام بخش است و نه جلو


1- « فصيله» از ماده« فصل» به معناى جدا شدن است، و در اينجا به معناى عشيره و قبيله اى است كه انسان از آن به وجود آمده است.

ص: 323

شعله هاى آتش را مى گيرد (بلكه بر آثار مرگبار آن مى افزايد) جرقه هايى از خود به بيرون پرتاب مى كند مانند يك كاخ! گويى همچون شتران زرد رنگى هستند» (كه با سرعت به هر سو پراكنده مى شوند) (انْطَلِقُوا الى ظِلٍ ذي ثَلاثِ شُعَبٍ- لاظَليلٍ وَ لا يُغنى مِنَ اللَّهَبِ- انها تَرْمي بِشَرَرٍ كالقصرِ- كَانَهُ جِمالَةٌ صُفْرٌ).

در اين آيات نكته هاى عجيبى پيرامون شدت آتش دوزخ بيان شده: نخست اينكه به منكران اين دادگاه بزرگ و آلوده گان به انواع گناه گفته مى شود برويد به سوى سايه، امّا كدام سايه؟! سايه ناشى از دودهاى خفقان بارى كه سه شاخه دارد. شاخه اى برفراز سر و شاخه اى از سمت راست و چپ، خلاصه سايه مرگبارى كه از هر سوى آنها را احاطه مى كند، سايه اى نه همچون سايه هاى آرامبخش درختان با طراوت بهشتى با سايه سقف ها و قصرها سايه اى داغ و سوزان!.

ديگر اينكه سايه چند شاخه اى كه پر از جرقه هاى آتشين است، جرقه هايى عظيم همچون كاخ ها! يا همچون شترانى زرد رنگ كه با سرعت به هر سو مى دوند!.

جائى كه سايه اش چنين باشد آتشش چگونه است؟!.

چه تعبيرات حساب شده و تكان دهنداى؟ مردم هميشه براى نجات از گرما به سراغ سايه ها مى روند، در حالى كه در اينجا سايه اى جز سايه دودهاى آتش زا چيز ديگرى نيست، كه اگر در زمان نزول آيات تصور آن مشكل بود امروز ميدان هاى جنگ هاى جنايت بار كه بمب ها چند تنى بر آن فرو مى ريزند و همه چيز در دود و آتش فرو مى رود مى تواند تصوير كوچكى از آن عذاب بزرگ داشته باشد، با آن جرقه هاى عظيم و تركش هاى آتشين كه تا شعاع وسيعى اطراف خود را پر از شراره مى كند تازه اين سايه آن آتش است.(1)

تعبير به «قصر» ممكن است اشاره اى به كاخ هاى ستمگران باشد، و تشبيه جرقه هاى آتش دوزخ به اين كاخ ها كه هميشه قلوب محرومان را آتش زده بسيار پرمعناست، همچنين تشبيه به شتران زرد رنگ يكدست، كه از نشانه ثروت بى حساب مستكبران بوده، تعبير پر معنا ديگرى در اين زمينه است.

ممكن است بعضى چنين پندارند كه تشبيه اين شراره ها گاهى به قصر و گاهى به شتران زرد رنگ با هم سازگار نيست، چون يكى بسيار بزرگ و ديگرى به نسبت كوچك است.

ولى بايد توجه داشت كه هريك از اين دو تشبيه ناظر به جنبه هاى خاصى است، تشبيه اوّل براى عظمت اين شراره هاست و تشبيه دوّم براى كثرت و سرعت و پراكنده شدن به هر سو، همچون پراكنده شدن شتران در بيابان هاست، يا اشاره به تفاوت اين جرقه هاست، جرقه هاى بزرگ آن همچون كاخ هاى


1- بعضى معتقدند ضمير« انّها» به آتش( النار) باز مى گردد كه مؤنث مجازى است گرچه« نار» در آيه ذكر نشده، امّا به قرينه سايه دودها مى توان آن را استفاده كرد، ولى بهتر اين است كه ضمير به شاخه هاى سه گانه اين سايه خفقان بار باز گردد، چون هدف آن است كه آثار مرگبار اين سايه معلوم شود تا موضوع آتش به طريق اولى روشن گردد.

ص: 324

ستمگران است، و جرقه هاى كوچك آن همچون شتران زرد رنگ آنها! ..

«جِمالة» جمع «جَمَلْ» به معناى «شتر» است، مانند حجر و حجاره، و «صُفْر» بر وزن «قُفل» جمع «اصفر» به معنى شي ءِ زرد رنگ است، و گاه به رنگ هاى تيره مايل به سياه نيز اطلاق شده، ولى در اينجا مناسب معناى اوّل است.

***

در پنجمين و آخرين آيات، تعبير ديگرى ديده مى شود كه حكايت از شدّت عذاب هاى دزوخى مى كند، مى فرمايد: «بدبختترين مردم از آن (تذكّرات بيدار كننده الهى) دورى مى كنند- همان كسى كه در آن آتش بزرگ وارد مى شود- سپس در آن مى ميرد و نه زنده مى شود» (ويَتَجَنَّبُها الأشْقى- الذَّي يَصْلَى النَّارَ الكُبْرى- ثُمَّ لا يَمُوتُ فيها وَ لا يَحْيى).

اين ترسيمى است از شدّت عذاب دوزخ، كه دوزخيان هميشه در حالتى بين موت و حيات گرفتارند، نه مى ميرند كه چيزى درك نكنند، و آسوده شوند، و نه آن حالت را مى توان زندگى نام نهاد همان گونه كه در عذاب هاى شديد دنياست كه انسان حالتى بين مرگ و حيات و به اين ترتيب دائماً ميان مرگ و زندگى دست و پا مى زنند.

تعبير به «النارِ الكُبْرى» (آتش بزرگ) در برابر آتش كوچك است كه اشاره به عذاب هاى اين دنيا مى باشد.

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: (انَّ نارَكُمْ هذهِ جُزْءٌ مِنْ سَبْعِينَ جَزأً مِنْ نارِ جَهَنَّمَ، وَ قَدْ اطْفِئَتْ سَبْعينَ مَرَّةً بِالماءِ ثُمَّ التَهَبَتْ! وَ لَوْلا ذلِكَ ما اسْتَطاعَ آدَمِيُّ انْ يُطِيقَها)!:(1) «اين آتش شما جزيى از هفتاد جزء از آتش دوزخ است كه هفتاد مرتبه با آب خاموش شده باز شعله ورگرديده، و اگر چنين نبود هيچ انسانى قدرت تحمل آن را نداشت يعنى نمى توانست در كنار آن قرار گيرد».

همين معنا از علي عليه السلام از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز نقل شده است.

بعضى از مفسّران احتمال داده اند كه «نار كُبرى» اشاره به قسمتى از دوزخ است كه عذابش شديدتر است (يعنى پايين ترين طبقات دوزخ).(2)


1- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام طبق نقل بحارالأنوار، جلد 8، صفحه 288، حديث 21.
2- الميزان، جلد 20 ذيل آيه مورد بحث.

ص: 325

ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.

اين بود گوشه اى از ابعاد وسيع و گسترده آتش دوزخ و شدّت عذاب دردناك آن.

***

2- غذاها و نوشيدنى هاى مرگبار دوزخيان

اشاره

بارها گفته ايم معاد جنبه جسمانى و روحانى هر دو دارد، به همين دليل كيفرها و پاداش ها نيز دو گانه است، و در اين ميان از جمله امورى كه مى تواند مايه لذّت جسم و يا سبب عذاب آن باشد، مسأله غذاها و نوشيدنى هاست، يك غذاى نامناسب و گلوگير و ناگوار و بدبو و بد طعم و داغ و سوزان، عذاب دردناكى است، و در مقابل، يك نوشيدنى يا غذاى لذيذ و گوارا، مايه لذت جسم و راحت تن است، حتّى در روح انسان تأثير مى گذارد، به او نشاط و انبساط مى بخشد، به عكس غذاها و نوشيدنى هاى ناگوار كه هم عذاب جسم است، و هم سبب ناراحتى جان.

قرآن مجيد براى اينكه بار تربيتى دوزخ را مضاعف سازد، به مجرمان و بدكاران شديداً هشدار دهد، و آنها را از اعمال زشتشان بر حذر دارد، پرده از روى كيفيّت غذاها و نوشيدنى هاى دوزخيان برداشته و گوشه اى از آن را به نمايش گذارده است.

تعبيراتى كه در اين زمينه وارد شده به قدرى هولناك و تكان دهنده است كه مى تواند هر انسانى را تحت تأثير قرار دهد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش دل مى سپاريم:

1- انَّ شَجَرَةَ الزَّقُومِ- طَعامُ الأثِيمِ- كَالمُهْلِ يَغْلِي فِي البُطُونِ- كَغَلْي الحَميمِ (دخان 43- 46).

2- اذلِكَ خَيْرٌ نُزُلًا امْ شَجَرةُ الزَّقُّومِ انَّها شَجَرَةٌ تَخْرُجُ في اصْلِ الجَحيم- طَلْعُها كَانَّهُ رُؤُسُ الشَّياطِينِ- فَانَّهُمْ لاكِلُونَ مِنْها فَمالِئُونَ مِنْها البُطُونَ (صافات 62- 66).

ص: 326

3- فَلَيْسَ لَهُ اليَوْمَ ههُنا حَمِيمٌ- وَ لا طَعامٌ الا مِنْ غِسْلينٍ- لايَأْكُلُهُ الا الخاطِئُونَ (حاقّه 35- 37).

4- تَصْلى ناراً حامِيَةً- تُسْقى مِنْ عَيْنٍ آنِيةٍ- لَيْسَ لَهُمْ طَعامٌ الا مِنْ ضَريْعٍ- لايُسْمِنُ وَلا يُغْني مِنْ جُوْعٍ (غاشيه 4- 7).

5- انَّا اعْتَدْنا لِلظَّالِمِينَ ناراً احاطَ بِهِمْ سُرادِقُها وَ انْ يَتْغيثُوا يُغاثُوا بِماءٍ كَالمُهْلِ- يَشْوِي الوُجُوهَ بِئْسَ الشَّرابُ وَسائَتْ مُرْتَفَقاً (كهف- 29).

6- انَّ جَهَنَّمَ كانَتْ مِرْصاداً- لِلطَّاغِينَ مَآباً- لابِثِينَ فِيها احْقاباً- لايَذُوقُونَ فِيها بَرْداً وَ لا شَراباً- الا حَمِيماً وَ غَسَّاقاً (نبأ 21- 25).

7- وَ خابَ كُلُّ جَبَّارِ عَنِيدٍ- مِنْ وَرائِهِ جَهَنَّمُ وَيُسْقى مِنْ ماءٍ صَديدٍ- يَتَجَرَّعُهُ وَ لا يَكادُ يُسِيْغُهُ وَ يَأتِيهِ المَوْتُ مِنْ كُلِّ مَكانٍ وَ ما هُوَ بِميِّتٍ وَ مِنْ وَرائِهِ عَذابٌ غَلِيظٌ (ابراهيم 15- 17).(1)

ترجمه:

1- درخت زقوم- غذاى گنهكاران است همانند فلز گداخته در شكم ها مى جوشد- جوششى همچون آب سوزان.

2- آيا اين (نعمت هاى جاويدان بهشت) بهتر است يا درخت (نفرت انگيز) زقوم- ما آن را مايه درد و رنج ظالمان قرار داديم- درختى است كه از قعر جهنم مى رويد شكوفه آن مانند كله هاى شياطين است!- آنها (مجرمان) از آن مى خورند و شكم خود را از آن پر مى كنند!.

3- امروز در اينجا يار مهربانى ندارد- و نه طعامى جز از خونابه!- غذايى كه جز خطا كاران آن را نمى خورند.

4- و در آتش سوزان وارد مى گردند- از چشمه اى فوق العاده داغ به آنها مى نوشانند- طعامى جز از ضريع (خارخشك تلخ و بدبو) ندارند- غذائى كه نه آنها را فربه مى كند و نه گرسنگى را فرو مى نشاند!.


1- در آيات متعدّد ديگرى تعبيراتى شبيه آيات فوق به چشم مى خورد، از جمله در آيه 13 مزمل، 70 انعام 4، يونس، 57، ص، 46 محمد صلى الله عليه و آله و سلم و 52 تا 57 واقعه.

ص: 327

5- ما براى ستمگران آتشى آماده كرده ايم كه سراپرده اش آنها را از هر سو احاطه كرده است، و اگر تقاضاى آب كنند آبى براى آنها مى آورند همچون فلز گداخته كه صورت ها را بريان مى كند، چه بد نوشيدنى است، و چه بد محل اجتماعى؟.

6- جهنم كمينگاهى است بزرگ! و محل بازگشتى براى طغيانگران! مدت هاى طولانى در آن مى مانند- در آنجا نه چيز خنكى مى چشند و نه نوشيدنى گوارايى- جز آبى سوزان و مايعى از خونابه!.

7- آنها (از خدا) تقاضاى فتح و پيروى كردند، و هر گردنكش منحرفى نوميد و نابود شد- و به دنبال او جهنم خواهد بود و از آب بدبوى متعفى نوشانده مى شود- به زحمت جرعه جرعه آن را سر مى كشد و هرگز به ميل خود حاضر نيست آن را بياشامد و مرگ از هر مكانى به سراغ او مى آيد، ولى با اينهمه نمى ميرد! و به دنبال آن عذاب شديدى است.

تفسير و جمع بندى

زقوم- حميم- غسلين- ضريع- غسّاق- صديد

در نخستين آيه با نخستين تعبير درباره غذاى دوزخيان روبه رو مى شويم و آن درخت زقّوم است، مى فرمايد: مسلّماً درخت زقّوم طعام گنهكار است كه همانند فلز گداخته در شكم ها مى جوشد، جوششى همچون آب سوزان (انَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ طَعامُ الأثِيمِ- كَالمُهْلِ يَغْلِي فِي البُطُونِ- كَغَلْي الحَمِيم).

مفسّران و ارباب لغت درباره واژه «زقّوم» و معناى آن كه سه بار در قرآن مجيد آمده (1) سخنان زيادى دارند، بعضى آن را واژه عربى از ماده «زقم» به معناى بلعيدن مى دانند، و بعضى گفته اند اين واژه در عربى وجود نداشته و از نقاط آفريقايى (حبشه) به محيط عرب آمده است.

جمعى از مفسّران و اهل لغت آن را نام گياهى تلخ و بدبو مى دانند كه داراى برگ هاى كوچكى است، و در سرزمين تهامه از جزيره عرب مى روئيده، و مشركان با آن آشنا بوده اند، گياهى كه شيره اش بسيار تلخ و تند است، به گونه اى كه وقتى به بدن اصابت كند متورم مى شود.(2)


1- آيات 62، صافات و 43 دخان و 52 واقعه.
2- تفسيرهاى مجمع البيان، روح المبيان و روح المعانى.

ص: 328

راغب در مفردات معتقد است كه «زقوم» به معناى هرگونه غذاى تنفّرآميز دوزخيان است.

بعضى از مفسّران گفته اند: هنگامى كه اين واژه در قرآن مجيد نازل شد، جمعى از كفّار قريش گفتند: ما گياهى به نام «زقوم» در اراضى خود سراغ نداريم!، مردى از سرزمين آفريقا بر آنها وارد شد، از او سؤال كردند: آيا زقوم را مى شناسى؟ او گفت: اين لغت نزد ما به معناى كره و خرما است! (آيا او به عنوان سخريّه اين سخن را گفت، و يا واقعاً اين واژه در ميان آنها چنين مفهومى داشت، معلوم نيست به هر حال مسلّماً در قرآن به عنوان يك درخت يا يك گياه معرّفى شده).

هنگامى كه اين معنى به ابو جهل رسيد از روى استهزا به كنيز خود گفت: زقّمينا!: «زقّوم براى ما بياور»! و منظورش كره و خرما بود، و به يارانش مى گفت: شما هم زقوم بخوريد! اين همان چيزى است كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم ما را به آن تهديد مى كند، گمان مى برد آتش درخت مى روياند در حالى كه آتش سوازننده درخت است!.(1)

اين معنا سبب شده كه بعضى از ارباب لغت و مفسّران به گمان اينكه تفسير مزبور يك تفسير جدّى و واقعى است، يكى از معانى زقّوم را همين معنا بدانند، چنانكه در لسان العرب از جوهرى نقل شده:

(الزّقوم اسم طعام لهم فيه تمر و زبد)!: «زقوم اسم غذايى است براى عرب ها كه در آن خرما و كره باشد».

***

دومين آيات توضيح بيشترى درباره اوصاف «زقوم»، اين غذاى ناگوار دوزخى بيان مى دارد، مى فرمايد: «آيا آن (نعمت هاى جاويدان بهشت) براى پذيرايى بهتر است يا درخت (نفرت انگيز) «زقوم» ... آن درختى است كه از قعر جهنّم مى رويد!- شكوفه هايش همچون سرهاى شياطين است!- آنها (مجرمان) از آن مى خوردند و شكم خود را پر مى كنند» (اذلِكَ خَيْرٌ نَزُلًا امْ شَجَرَةُ الزَّقُّومِ ... انَّها شَجَرَةُ تَخْرُجُ فِي اصْلِ الجَحِيم- طَلْعُها كَانَّهُ رُؤُسُ الشَّياطينِ- فَانَّهُم لاكِلُونَ مِنْها فَمالِئُونَ مِنْها البُطُونَ).

در اينجا نخست به اشكال «ابو جهل» برخورد مى كنيم كه او از روى سخريه مى گفت مگر درخت در آتش مى رويد؟ آتش دشمن درخت است، آن را مى سوزاند؟


1- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5529( ذيل آيه 62 صافات).

ص: 329

ولى اين مغروران ظالم و تبهكار از اين نكته غافل بودند كه اصول حاكم بر زندگى جهان ديگر با اصول حاكم بر اين جهان تفاوت بسيار دارد، گياه يا درختى كه از قعر جهنّم مى رويد به رنگ جهنّم است، و در شرائط دوزخى پرورش مى يابد، نه همچون گياهى كه در باغ هاى ما مى رويد، حتى در زندگى دنيا نيز عجائبى از اين قبيل ديده مى شود كه موجودات زنده اى در لابلاى طبقات يخ و برف پرورش مى يابند كه نشان مى دهد شرائط حيات موجودات زنده لازم نيست هميشه همانند موجودات زنده اطراف ما باشد، اصولًا مگر زنده ماندن انسان دوزخى در دوزخ عجيب نيست، چه تفاوتى ميان انسان و گياه است؟!.

اما تشبيه شكوفه هاى اين درخت به سرهاى «شياطين» با اينكه هيچكدام از مخاطبين اين آيات، نه شيطان را ديده بود، و نه كلّه شياطين را، شايد از اين نظر باشد كه هر چيز زشت و وحشتناكى را به «شيطان» تشبيه مى كنند، همان گونه كه هر موجود زيبايى را به «فرشته» تشبيه مى نمايند با اينكه هيچ كس «فرشته» را نيز نديده است، زنان مصر درباره قيافه يوسف گفتند: «صورتش درست مانند فرشته»! (انَّ هذا الّا مَلَكٌ كَرِيْمٌ) (يوسف- 31).

و در استعمالات روز مره مى گوييم فلان شخص قيافه «ديو» دارد، با اينكه كسى ديو را نديده، بلكه اصولًا ديو يك موجود موهوم است.

اينها همه تشبيهاتى است كه براساس ذهنيتى كه ما از مفهوم كلمه «فرشته» و «شيطان» داريم آمده است، و عموماً تشبيهاتى است رسا و گويا و زيبا.

به اين ترتيب «زقوم» نه تنها ناگوار و بد طعم و بدبو است، بلكه از نظر ظاهر نيز بسيار بد منظر است، به خلاف بسيارى از گياهان سمّى دنيا كه ظاهر زيبايى دارند!.

بعضى از مفسّران نيز گفته اند يكى از معانى شيطان نوعى مار بدقيافه است كه شكوفه زقّوم به آن تشبيه شده است، ولى اين تفسير بعيد به نظر مى رسد، چرا كه استعمال شيطان در چنين مفهومى بسيار نادر است.

***

در سوّمين بخش از آيات، از طعام ديگرى به نام «غسلين» براى دوزخيان نام مى برد، مى گويد: (به خاطر اعمالشان) امروز در اينجا يار مهربانى ندارند و نه طعامى جز از غسلين- غذايى كه جز خطاكاران آن را نمى خورند (فَلَيْسَ لَه الْيَوْمَ ههُنا حَمِيمٌ- وَ لا طَعامٌ الّا مِنْ غِسْلِينٍ- لا يَأْكُلُهُ الّا الخاطِئُونَ).

ص: 330

«غسلين» كه تنها يك بار در قرآن مجيد آمده از ماده «غسل» (بر وزن نسل) به معناى شستشو است، راغب در مفردات مى گويد: «غسلين» آبى است كه از شستشوى بدن كفّار در دوزخ مى ريزد، ولى معروف در ميان مفسّران و ارباب لغت اين است خونابه اى است كه از بدن دوزخيان فرو مى ريزد، و چون شبيه آبى است كه انسان با آن شستشو مى كند «غسلين» ناميده شده، و شايد منظور راغب در مفردات نيز همين معنا باشد، ولى بعضى «زقوم» و «غسلين» را به يك معنا دانسته اند، و چنانكه گفتيم گياه بد طعم و بدبوئى است كه غذاى اهل دوزخ است، اما مشهور همان معناى اوّل است.

در چهارمين آيه باز به تعبير ديگرى در مورد طعام دوزخيان به نام «ضريع» مواجه مى شويم اشاره به گروهى از مجرمان كرده مى فرمايد: «آنها وارد آتش داغ و سوزان مى شوند- و از چشمه بسيار سوزانى به آنها مى نوشانند- طعامى جز از «ضريع» ندارند- طعامى كه نه فربه مى كند و نه گرسنگى را فرو مى نشاند (تَصْلى ناراً حامِيَةً- تُسْقى مِنْ عَيْنٍ آنِيَةٍ- لَيْسْ لَهُمْ طَعامُ، الّا مِنْ ضَرِيْعٍ- لايُسْمِنُ وَ لا يُغْنِي مِنْ جُوعٍ).

درباره «ضريع» تعبيرات گوناگون و تفسيرهاى مختلفى ذكر شده است، كه قريب المعنا است: بعضى گفته اند گياه سبز بدبويى است كه از دريا بيرون مى افتد.(1)

بعضى ديگر مى گويند: ضريع نوعى خار است كه به زمين مى چسبد، هنگامى كه تر است قريش آن را «شيرق» مى ناميدند، و هنگامى كه خشك مى شود آن را «ضريع» مى گفتند، گياهى سمّى كه هيچ حيوان و چهارپايى به آن نزديك نمى شود.(2)

بعضى نيز آن را از ماده «ضرع» كه به معناى «ضعف و ذلّت» است مى دانند و مى گويند: طعامى است ذلّت بار كه دوزخيان براى رهايى از آن به درگاه پروردگار تضرع مى كنند.(3)

در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنين آمده است: (الضّريعُ شَيْ ءٌ يَكُونُ مِنْ النارِ يُشْبِهُ الشّوكَ، اشَدُّ مِرارَةً مِنَ الصَّبْرِ، وَ انْتَنُ مِنَ الجِيْفَةِ، و احَرُّ مِنَ النّارِ، سَمّاهُ اللَّه ضَرِيْعاً): «ضريع چيزى است در آتش دوزخ مى رويد، شبيه خار، تلخ تر از صبر (صبر گياهى است كه داراى گل زرد رنگ بسيار تلخى است) و بد بوتر از مردار و سوزانتر از آتش، كه خداوند آن را «ضريع» نام نهاده است».(4)

از جمله «لايسمن و لا يعني من جوع»، به خوبى استفاده مى شود كه چنين غذايى نه موجب تقويت


1- خليل بن احمد در كتاب العين.
2- تفسير قرطبى، جلد 10، صفحه 7119.
3- همان مدرك، صفحه 712.
4- مجمع البيان، جلد 9 و 10، صفحه 479 ذيل آيه مورد بحث.

ص: 331

جسم است و نه آرامبخش در برابر گرسنگى، غذايى است گلوگير كه خود نوعى عذاب محسوب مى شود، چنان كه در آيه 13 مزملّ مى خوانيم: (وَطَعاماً ذا غُصَّةٍ وَ عَذاباً الِيْماً): «نزد ما غذاهايى است گلوگير و عذابى دردناك».

البته نبايد تعجب كرد كه چگونه اين عذاب هاى شديد و دردناك در انتظار گروهى از مجرمان است، آنها كه در اين جهان شكم هاى خود را از انواع غذاهاى لذيذ و چرب و شيرين كه از تجاوز به حقوق ديگران، و انواع مظالم و ستم ها پُر مى كردند، در حالى كه در اطراف آنها شكم هاى گرسنه اى بود كه حتّى در عمر يك وعده غذاى سير نخورده بود، هر سال ميليون ها انسان از گرسنگى در اطراف آنها يا كشورهاى ديگر مى مردند ولى آنها غذاهاى اضافى خود را به زباله دان ها مى ريختند، آنها بايد در آن جهان چنين غذاهايى داشته باشند كه مايه درد و رنج و عذابشان گردد.

باز لازم مى دانيم در اينجا سخنى را كه بارها گفته ايم تكرار كنيم كه اين تعبيرات همه اشاراتى است به عذاب هاى دردناك جهان ديگر، و الّا نه نعمت هاى بهشتى و نه عذاب هاى دوزخى براى ما محبوسان زندان دنيا به طور دقيق قابل درك نيست، تنها شبحى از دور مشاهده مى كنيم!.

در اينجا اشكال معروفى است و آن اينكه از آيه 6 سوره غاشيه استفاده مى شود كه طعام دوزخيان فقط «ضريع» است (لَيْسَ لَهُمْ طَعامٌ الا مِنْ ضَريْعٍ) در حالى كه در آيات بالا دو چيز ديگر به عنوان طعام دوزخى معرفى شده «زقوم» و «غسلين» حتى در مورد غسلين در آيه 36 حاقه نيز به صورت طعام منحصر به فرد ذكر شده.

در پاسخ اين سؤال جواب هاى گوناگونى داده شده، كه عمدتاً سه جواب زير است:

1- كلمات «ضريع» و «زقوم» و «غسلين» هر سه به يك معناست، و آن گياه خشن و ناگوار و بد بو و بد طعمى است كه در جهنم مى رويد (ولى اين تفسير با آنچه درباره غسلين در بسيارى از كتب تفسير و لغت آمده سازگار نيست).

2- بعضى «زقوم» و «ضريع» را به يك معنا مى دانند كه در بالا اشاره شد و آن غذاى دوزخيان است، امّا «غسلين» نوشيدنى آنها مى باشد و تعبير به طعام در مورد نوشيدنى ها بى سابقه نيست.

3- طعام هاى سه گانه فوق هر كدام مخصوص گروهى از دوزخيان است كه در يك طبقه از جهنم قرار دارند، و اين پاسخ از همه مناسب تر است.

ص: 332

***

در پنجمين آيه باز، سخن از نوشابه ناگوار اهل جهنم است، مى فرمايد: «ما براى ستمگران آتشى آماده ساخته ايم كه سرا پرده اش آنها را از هر سو احاطه كرده است، و اگر تقاضاى آب كنند، آبى براى آنها مى آورند همچون فلز گداخته كه صورت ها را بريان مى كند، چه بد نوشيدنى است؟ و چه بد محل اجتماعى»؟ (انّا اعْتَدْنا لِلظّالِمينَ ناراً احاطَ بِهِمْ سُرادِقُها وَ انْ يَسْتَغيثُوا يُغاثُوا بِماءٍ كَالمَهْلِ يَشْوِي الوُجُوهَ بِئْسَ الشَّرابُ وَ سائَتْ مُرْتَفَقاً).

قابل توجه اينكه اين مجازات دردناك براى ظالمين در نظر گرفته شده است، آنها كه در اين جهان در سراپرده هاى پر زرق و برق اشرافى، مشغول به باده گسارى و نوشيدن انواع مشروبات رنگارنگ و مختلف بوده اند، و ساقيان ماه رو بزم آنها را رونق مى دادند، اما در دوزخ در سراپرده هاى آتشين قرار دارند و هنگامى كه تقاضاى آب مى كنند، ساقى دوزخى آبى همچون فلز گداخته، آبى به داغى اشك سوزان يتيمان، و آه آتشين مستمندان، براى آنها مى آورد، زيرا آنچه در آنجاست تجسّمى از آنچه در اينجاست!.

آبى كه حرارتش صورت را بريان مى كند آيا قابل نوشيدن است؟ اين نشان مى دهد كه ساختمان وجودى انسان در آنجا با اينجا تفاوت بسيار دارد و چنان است كه مى تواند اين گونه امور را تحمّل كند، درد و رنج عذابش را بچشد بى آنكه نابود گردد، يا آنكه اشاره به اين است كه وقتى چنين آبى را مشاهده مى كنند از نوشيدنش چشم مى پوشند و همچنان در آتش عطش مى سوزند.

«مُهْل» (بر وزن قفل) به گفته جمعى از مفسّران و ارباب لغت به معناى دردى است كه در ظرف روغن ته نشين شده، كه معمولًا كثيف و بد طعم است.

مرحوم «طبرسى» در «مجمع البيان»، آن را به معناى «فلز ذوب شده» تفسير كرده، در حالى كه بعضى آن را به «مس ذوب شده» اختصاص داده اند، و بعضى گفته اند به معناى آب سياه رنگى است، چون جهنّم خودش سياه است و حتى آب و درخت و اهلش نيز همه سياهند.(1)

بعضى نيز آن را به نوعى قير، يا يك مادّه سمّى تفسير كرده اند.(2)


1- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 466 و تفسير قرطبى، جلد 6، صفحه 4011.
2- قرطبى، ج 6، ص 4011.

ص: 333

گرچه اين معانى متفاوت است، ولى نتيجه آنها كه درد و رنج فوق العاده و بى نظير دوزخيان است يكسان مى باشد.

***

در ششمين بخش از آيات دو تعبير ديگر درباره نوشابه هاى آنها ديده مى شود «حميم» و «غساق» كه در كنار يكديگر قرار گرفته اند، مى فرمايد: «آنها در آنجا نه چيز خنكى مى چشند و نه نوشيدنى گوارايى- جز «حميم» و «غساق»!. (لايَذُقُونَ فِيها بَرْداً وَ لا شَراباً الّا حَمِيماً وَ غَسّاقاً).

«حميم» را غالب مفسّران و ارباب لغت به معناى آب داغ سوزان تفسير كرده اند، از ماده «حَمَّ» كه به معناى حرارت است، و «غسّاق» از ماده «غَسَق» كه گاه به معناى تاريكى و گاه به معناى سيلان و روانى آمده است گرفته شده، و در اينجا غالباً آن را به خونابه اى كه از تن دوزخيان روان است تفسير كرده اند.

ناگفته پيداست كسى كه در كنار آتش يا درون آتش باشد شديداً تشنه مى شود، حتّى در هواى گرم تابستانى چنان عطش غلبه مى كند كه چيزى جز يك نوشابه بسيار خنك نمى تواند آن را فرو نشاند، اما دوزخيان نوشابه خنك ندارند، بلكه به عكس نوشابه آنان نيز آتشين است، و بر شدّت عطش آنها مى افزايد.

آيا مفهوم اين سخن آن است كه آنها با مشاهده چنين نوشابه اى به كلّى از نوشيدن چشم مى پوشند، و در آتش عطش مى سوزند؟ يا اينكه به اجبار مى نوشند و پيش از پيش گرفتار عطش مى شوند؟.

تعبير به «ذوق» (چشيدن) مناسب تفسير دوّم است.

گرچه بعضى مايلند تمام اين تعبيرها و تهديدها را در مورد دوزخيان به عذاب هاى معنوى و روحانى تفسير كنند كه نتيجه دورى از خدا و نزديكى به افق شياطين است، ولى چنانكه بارها گفته ايم ما حق نداريم الفاظ را بدون قرينه روشنى حمل بر معانى خلاف ظاهر كنيم.

***

در هفتيمن و آخرين بخش از اين آيات بار ديگر به نوشابه دوزخيان با تعبير ديگرى اشاره كرده،

ص: 334

مى فرمايد: «هر گردن كش گمراهى كه از حق روى گردان است نوميد شد- و به دنبال او دوزخ است و از «صديد» به او نوشانده مى شود- آنرا به زحمت جرعه جرعه سر مى كشد، او حاضر نيست آنرا بنوشد (به اجبار به او مى نوشانند) و مرگ از هر سو به سراغ او مى آيد و با اين همه نمى ميرد، و به دنبال او عذاب شديدى است» (وَخابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ- مِنْ وَرائِهِ جَهَنَّمُ وَ يُسْقى مِنْ ماءٍ صَدِيْدٍ- يَتَجَرَّعُهُ وَ لا يَكادُ يُسِيغُهُ- وَ يَأْتيهِ المَوْتُ مِنْ كُلِّ مَكانٍ وَ ما هُوَ بِمَيِّتٍ وَ مِنْ وَرائِهِ عَذابٌ غَلِيظُ).

«صديد» از ماده «صدّ» در اصل به معناى اعراض و عدول و انصراف از چيزى است، سپس به چرك ها و خونابه اى كه ميان پوست و گوش بدن به هنگام جراحت جمع مى شود اطاق شده، شايد به اين دليل كه نشانه انحراف مزاج و عدول آن از سلامت به بيمارى است، راغب در مفردات مى گويد: اين تعبير به عنوان مثالى براى نوشابه دوزخيان (كه سخت ناگوار و بد طعم و بد بو است) ذكر شده است.

گواه اين ناگوارى آن است كه دوزخيان هرگز با ميل خود آن را نمى نوشند، بلكه به اجبار و اكراه، جرعه جرعه سر مى كشند، وضع آنها به قدرى دردناك است كه گويى مرگ از هر سو به سراغشان مى آيد: اما چنان آفريده شده اند كه نمى ميرند تا به مجازات خويش برسند!.

جالب اينكه: اين عذاب هاى دردناك در آيه مورد بحث و آيات متعدد ديگر براى ظالمان و ستمگران و جبّاران و طاغيان ذكر شده (گاه تعبير به «طاغين» و گاه «جبار» و گاه «ظالمين» و چنين است عاقبت ظلم و جور و بيدادگرى و در واقع تجسّمى است از شكنجه هايى كه در اين دنيا نسبت به بيگناهان داشتند، گاه در زندان هاى خود، آنها را با بدترين غذا و ناگوارترين آب، ساليان دراز نگه مى داشتند و شكنجه مى كردند، به گونه اى كه بعد از مدّتى قيافه هاى زندانيان چنان دگرگون مى شد كه حتّى مادر نمى توانست فرزند خود را بشناسد (همان گونه كه در داستان هاى وحشتناك زندانيان حجّاج آمده است، و در عصر خود نيز نمونه هايى از آن را در مورد زندانيان طاغيان عصر ديده يا شنيده ايم).

آيا چنين كسانى مستحق چنان عذابى نيستند؟!.

***

از مجموع آنچه در اين آيات آمد به خوبى روشن مى شود كه يكى از بدترين مجازات هاى دوزخيان غذا و آب نوشيدنى آنهاست، يعنى درست همان چيزى كه انسان بايد از آن لذّت ببرد مايه درد و رنج شديد او مى شود، در مورد غذاها گاه تعبير به «زقوم» و گاه «ضريع» و گاه «غسلين» شده، و در مورد

ص: 335

نوشابه ها گاه «حميم» و گاه «مهل» و گاه «صديد»، و گاه «غساق» كه عموماً اشاره به غذاها و نوشيدنى هاى داغ و سوزان ناگوار، بدبو، بد طعم و تنفّرآميز است، و هرگاه اعمال اين تبه كاران را در دنيا در نظر بگيريم كه با مظلومان دنيا چه كردند، از اين مجازات هاى شديد تعجب نخواهيم كرد.

خداوند همه ما را به لطف و كرمش از آلوده شدن به گناهانى كه چنين عواقبى را به دنبال دارد حفظ فرماييد.

***

3- لباس دوزخيان

اشاره:

در دوزخ همه چيز رنگ عذاب و كيفر دارد، حتى «لباس» كه معمولًا پوششى است در برابر سرما و گرما، و مانعى است در برابر انواع آسيب هايى كه ممكن است به تن برسد، و وسيله اى است براى زينت و زيبايى، آرى آن نيز در آنجا يكى از اسباب درد و رنج و كيفر و عذاب است.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به دو آيه زير گوش جان مى سپاريم:

1- فَالَّذين كَفَرُوا قُطّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نارٍ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمْ الحَميمُ- يُصْهَرُ بِهِ ما في بُطُونِهِمْ وَ الجُلُودُ- وَ لَهُمْ مَقامِعُ مِنْ حَديدٍ كُلَّما ارادُوا انْ يَخْرُجُوا مِنْها مِنْ غَمٍّ- اعيدُوا فيها وَ ذُوقُوا عَذابَ الحَريقِ (سوره حج 19- 22).

2- وَتَرَى المُجْرِمينَ يَوْمَئِذٍ فِي الأصْفادِ- سَرابيلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ وَ تَغْشى وُجُوهَهُمُ النَّارُ (ابراهيم 49- 50).

ترجمه:

1- كسانى كه كافر شدند لباس هايى از آتش براى آنها بريده مى شود، و مايع سوزان و جوشان بر سر آنها فرو مى ريزند- آنچنان كه هم درونشان را ذوب مى كند و هم برونشان را!- و بر آنها گرزهائى از آهن است- هرگاه بخواهند از غم و اندوه هاى دوزخ خارج شوند آنها را به آن باز مى گردانند و (به آنها گفته مى شود) بچشيد عذاب سوزان را!.

ص: 336

2- و در آن روز مجرمان را همراه هم در غل و زنجير مى بينى (غل و زنجيرى كه دست ها و گردنهايشان را بهم بسته) لباسشان از قطران (ماده چسبنده بدبوى قابل اشتعال) است، و صورتهايشان را آتش مى پوشاند!.

تفسير و جمع بندى

در نخستين آيه به گروهى از كفّار كه پيوسته درباره پروردگار به مخاصمه و جدال مشغولند اشاره كرده، مى گويد: «كسانى كه كافر شدند لباس هايى از آتش براى آنها بريده مى شود» (وَالذَّينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنْ نارٍ).

آيا مفهوم اين سخن آن است كه آتش از هر سوى آنها را مانند لباس احاطه مى كند؟ يا اينكه به راستى قطعاتى از آتش به صورت لباس براى آنها بريده و دوخته مى شود، ظاهر آيه معناى دوّم است.

و از آن دردناكتر اينكه «مايع سوزان و جوشان بر سر آنها مى ريزند» (يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمُ الحَميمُ).

سپس مى افزايد: «اين آب سوزان در درون آنها چنان اثر مى كند كه «هم درونشان را ذوب مى كند و هم برونشان را»! (يُصْهَر بِهِ ما في بُطُونِهِمْ وَ الجُلُودُ).

«يصهر» از ماده «صَهْر» (بر وزن قَهْر) به معناى آب كردن پيه و مانند آن است، و نيز هر چيزى كه با تابش آفتاب، داغ و دگرگون شود، اطلاق مى گردد.

سپس از مجازات ديگر آنها خبر مى دهد و مى گويد: «براى آنها تازيانه ها يا گرازهايى (آتشين) است» (وَلَهُمْ مَقامِعُ مِنْ حَديدٍ).

«مقامع» جمع «مِقْمَعْ» (بر وزن منبر) گاه به معناى تازيانه، و گاه به معناى عمودى كه بر كسى مى كوبند، تفسير شده.

و در پايان وضع كلّى فوق العاده دردناك آنها را چنين ترسيم مى كند: «هر زمان بخواهند از دوزخ و غم و اندوه هاى آن خارج شوند، بلافاصله به آن باز گردانده مى شوند، و به آنها مى گويند بچشيد عذاب سوزان را»! (كُلَّما ارادُوا انْ يَخْرُجُوا مِنْها مِنْ غَمٍّ اعيدُوا فيها وَ ذُوقُوا عذابَ الحَريقِ).

بدون شك اين گونه مجازات هاى دردناك و حتّى كمتر از آن در دنيا باعث مرگ انسان مى شود، ولى ساختار وجود مجرمان در آنجا چنان است كه اين مجازات ها آنها را از پاى در نمى آورد، تا كيفر سنگين

ص: 337

اعمالشان را ببيند، اينها نشان مى دهد كه قوانين حاكم بر زندگى آن جهان با اين جهان بسيار متفاوت است (دقت كنيد).

***

در دوّمين آيه تعبير تازه اى درباره لباس هاى دوزخيان شده، مى فرمايد: «لباس هاى آنها از «قطران» است، و صورت هايشان را آتش مى پوشاند»! (سَرابيلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ وَ تَغْشى وُجُوهَهُمُ النَّارُ).

«سرابيل» جمع «سربال» (بر وزن مثقال) به گفته راغب در «مفردات» به معناى پيراهن است از هر جنسى كه باشد.

همين معنا در «لسان العرب» و «صحاح اللغه» نيز آمده است، بعضى نيز آن را به معناى هرگونه لباس تفسير كرده اند.

در كتاب التحقيق آمده است كه سربال به معناى لباسى است كه قسمت بالاى بدن را مى پوشاند و «سروال» به معناى چيزى است كه قسمت پايين بدن با آن پوشانده مى شود، اين واژه (سربال) به پارچه ندوخته اى كه بر بدن مى افكنند و زره كه در جنگ مى پوشند، نيز اطلاق شده است.

امّا «قَطِرانْ» (در لغت گاه قَطْرانْ و قِطْرانْ نيز تلفّظ مى شود) به معناى مادّه سياه رنگ قابل اشتعال بدبويى است كه از درخت بنام «ابْهَلْ» مى گرفتند و مى جوشانيدند تا سفت شود، و براى درمان بيمارى «جَرَب» به بدن شتر مى ماليدند، و معتقد بودند اين ماده سوزنده، بيمارى جرب را از بين مى برد.(1)

اين «قطران گياهى» است، نوعى قطران ديگر نيز داريم كه به هنگام تقطير زغال سنگ براى تهيه گاز حاصل مى شود.

از بعضى نوشته ها استفاده مى شود كه قطران را كه مايع روغنى شكل و چسبنده اى است از چوب هاى صمغ دهنده درختان ديگر نيز مى گيرند، از اين ماده براى ضدّ عفونى كردن در دامپزشكى استفاده مى كنند.(2)

به هر حال از آيه فوق استفاده مى شود كه به جاى لباس، بدن هاى دوزخيان را با نوعى مادّه سياهرنگ قابل اشتعال مى پوشانند كه همه چيزش بر ضدّ انتظارى است كه انسان از لباس دارد، لباس زينت است،


1- تفسير فخر رازى، جلد 19، صفحه 148.
2- فرهنگ معين ماده قطران.

ص: 338

و از گرما و سرما و خطرات انسان را حفظ مى كند، ولى اين لباس دوزخى هم زشت و بد منظر است، هم بدبو است و هم ماده اى است كه در آتش دوزخ شعله ور مى گردد!.

اين است سزاى كسانى كه در برابر كودكان يتيم و مستضعفان برهنه از انواع تجملات و لباس هاى زينتى و زر بفت بهره مى گرفتند و بر آنها فخر فروشى مى كردند، قلب آنها را مى سوزاندند اين است سهم ظالمان و مجرمان، از لباس در قيامت.

***

4- ساير عذاب هاى جسمانى دوزخى

اشاره:

اصولًا دوزخ كانون قهر و غضب الهى است و همه چيز در آنجا رنگ عذاب و كيفر دارد و الوان و اشكال گوناگون، چه در تصور بگنجد يا نگنجد، براى ظالمان و ستمكاران و مجرمان پيش بينى شده است.

قرآن مجيد در جاى جاى آيات خود به گوشه اى از اين مجازات ها (سواى آنچه گفته شد) اشاره كرده كه نمونه هايى از آن را در آيات زير با هم مى خوانيم:

1- وَ اصْحابُ الشِّمالِ ما اصْحابُ الشِّمالِ- في سَمُومٍ وَ حَميمٍ- وَ ظِلٍّ مِنْ يَحمُومٍ- لابارِدٍ وَ لا كريمٍ (واقعه- 41 تا 44).

2- انَّ الَّذينَ كَفَروا بِآياتِنا سَوفَ نُصْليهِمْ ناراً كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرها لِيَذُوقُوا العَذابَ انَّ اللَّه كَانَ عَزيزاً حَكيماً (نساء- 56).

3- وَ الذَّينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الفِضَّةَ وَ لايُنْفِقُونها في سَبيلِ اللَّه فَبشِّرهُمْ بِعذابٍ اليمٍ- يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها في نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهْم هذا ماكَنَزْتُمْ لانْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنزُونَ (توبه- 34- 35).

4- وَ اذا الْقُوا مِنْها مَكاناً ضَيِّقاً مُقَرَّنينَ دَعَوا هُنالِكَ ثُبُوراً- لاتَدْعُوا اليَوْمَ ثُبُوراً واحِداً وَ ادْعُوا ثُبُورا كَثيراً (فرقان- 13- 14).

5- تَلْفَحُ وُجُوهَهُمُ وَ هُمْ فيها كالِحُونَ (مؤمنون- 104).

ص: 339

6- اذِ الأغْلالُ في اعْناقِهِمْ وَ السَّلاسِلُ يُسْحَبُونَ في الحميمِ ثُمَّ في النَّارِ يُسْجَروُنَ (مؤمن- 71- 72).

7- وَ قالَ الذَّينَ في النَّارِ لخَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّكُمْ يُخَفِّفْ عَنَّا يَوْماً مِنَ العَذابِ- قالُوا اوَلَمْ تَكُ تَأتِيكُمْ رُسُلُكُمْ بِالبيِّناتِ قالُوا بَلى قالُوا فَادْعُوا وَ ما دُعاءُ الكافِرينَ الّا في ضَلالٍ (مؤمن- 49- 50).

ترجمه:

1- و اصحاب شمال چه اصحاب شمالى؟ (كه نامه اعمالشان به نشانه جرمشان به دست چپ آنها داده مى شود). آنها در ميان بادهاى كُشنده و آب سوزان قرار دارند- و در سايه رودهاى متراكم و آتش زا! سايه اى خنك است و نه مفيد.

2- كسانى كه به آيات ما كافر شدند به زودى آنها را در آتشى وارد مى كنيم كه هرگاه پوست هاى تن آنها (در آن) عريان گردد پوست هاى ديگرى به جاى آن قرار مى دهيم تا كيفر را بچشند! خداوند توانا و حكيم است (و روى حساب، كيفر مى دهد).

3- اى كسانى كه ايمان آورده ايد بسيارى از علماى (اهل كتاب) و رهبانان اموال مردم را به باطل مى خورند و (آنان را) از راه خدا باز مى دارند، آنان كه طلا و نقره را گنجينه (و ذخيره و پنهان) مى سازند و در راه خدا انفاق نمى كنند به مجازات دردناك بشارت ده. در آن روز كه آن را در آتش جهنم گرم و سوزان كرده و با آن صورت ها و پهلوها و پشت هايشان را داغ مى كنند (و به آنها مى گويند) كه اين همان چيزى است كه براى خود گنجينه ساختيد پس بچشيد چيزى را كه براى خود اندوختيد!.

4- و هنگامى كه در مكان تنگ و محدودى از آن دوزخ افكنده مى شوند د رحالى كه در غل و زنجيرند فرياد واويلاى آنها بلند مى شود!- امروز يكبار واويلا نگوييد بلكه بسيار واويلا سر دهيد.

5- شعله هاى سوزان آتش همچون شمشمير به صورت هايشان نواخته مى شود و در دوزخ چهره اى درهم كشيده دارند.

ص: 340

6- در آن هنگام كه غل ها و زنجييرها بر گردن آنها قرار گرفته و آنها را مى كشند، و در آبى سوزان وارد مى كنند سپس در آتش دوزخ افروخته مى شوند! ...

7- و آنها كه در آتشند به خازنان جهنم مى گويند: از پروردگارتان بخواهيد يك روز عذاب ما را تخفيف دهد، آنها مى گويند آيا پيامبران شما با دلائل روشن به سراغتان نيامدند؟ مى گويند: آرى، آنها مى گويند: پس هرچه مى خواهيد دعا كنيد، ولى دعاى كافران به جايى نمى رسد.

تفسير و جمع بندى

بادهاى كشنده و سايه هاى سوزان!

در نخستين بخش از اين آيات، بعد از آنكه مردم را در قيامت به سه گروه تقسيم مى كند: «مقربان» و «اصْحابُ اليَمينِ» و «اصْحابُ الشِّمالِ»، درباره اصحاب الشمال (كسانى كه نامه اعمالشان به نشانه مجرم بودن به دست چپشان داده شده) چنين مى گويد: «آنها در ميان بادهاى كشنده و آب سوزان قرار دارند» (في سَمُومٍ وَ حَميمٍ).

«و در سايه دودهاى متراكم آتش زا» (وَ ظِّلٍ مِنْ يَحْمومٍ).

«سايه اى كه نه خنك است و نه برطرف كننده ناراحتى» (لابَارِدٍ وَ لا كَريمٍ).

در حقيقت دوزخ نيز مانند بهشت داراى آب و هوا و نسيم و سايه اى است، امّا چه نسيمى، نسيمى كه قرآن آن را «سَمُومْ» نام نهاده است.

سموم از ماده سم به معناى باد سوزانى است كه در «مسام» (روزنه هاى بسيار كوچك بدن) وارد مى شود و او را هلاك مى كند (اصولًا اسم «سَمَّ» را به اين جهت «سم» گفته اند كه در تمام روزنه هاى و ذرّات بدن نفوذ مى كند، زيرا سَمّ و سُمّ به گفته راغب به معناى هر سوراخ ريز مانند سوراخ سوزن و سوراخ بينى و گوش است).(1)

آب دارند اما سوزان و كشنده، و سايه دارند، امّا از دود غليظ سياه و داغ!.


1- در« قاموس اللّغه» آمده است كه« سَمُوم» به بادهاى داغى گفته مى شود كه در روز مى وزد، در مقابل« حرور» كه باد داغ شبانه را گويند- در تفسير فخررازى آمده است كه« سموم» هواى متعفّنى است كه وقتى انسان آن را استنشاق كند، قلب را متعفن ساخته و انسان را هلاك مى كند( تفسير كبير، جلد 29، صفحه 198.

ص: 341

در اين جهان هنگامى كه انسان گرفتار گرما مى شود، گاه تن خويش را به نسيم مى سپارد، گاهى درون آب مى رود، و گاه به سايه پناه مى برد، و اين هر سه در آنجا داغ و سوزان و كشنده است، به عكس بهشت كه هريك از ديگرى خنك تر و روحپرورتر است.

***

در دوّمين آيه به يكى ديگر از مجازات هاى دردناك كافران اشاره كرده، مى گويد: «كسانى كه به آيات ما كافر شدند به زودى آنها را در آتش (هولناكى) وارد مى كنيم (انَّ الذَّينَ كَفَروا بِآياتِنا سَوْفَ نُصْلِيهِمْ ناراً).(1)

سپس مى افزايد: «هر زمان كه پوست هاى آنها بريان گردد (و بسوزد) آن را به پوست هاى ديگرى تبديل مى كنيم تا عذاب (الهى) را بچشند، خداوند توانا و حكيم است (بر همه اين امور قدرت دارد و در عين حال روى حساب كيفر مى دهد) (كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرهَا لِيَذوقُوا العَذابَ انَّ اللَّه كانَ عَزيزاً حَكيماً).

جمله اخير در حقيقت پاسخى است به اين سؤال، آيا چنين عذابى امكان دارد؟ و اگر امكان دارد آيا عادلانه است؟! قرآن مى گويد: اين كار در برابر قدرت خداوند آسان است، و هم با حكمتش سازگار مى باشد.

در اينجا سؤال معروفى در ميان مفسّران پيدا شده، و آن اينكه اگر آن پوست ها به پوست هاى ديگرى تبديل شود، گناه پوست هاى تازه چيست كه آنها بسوزند؟.

مفسّران بزرگ پاسخ هاى متعددى از اين سؤال داده اند كه از همه بهتر پاسخى است كه عيناً در حديث امام صادق عليه السلام در جواب «ابن ابى العوجاء مادى» كه پس از تلاوت آيه فوق سؤال كرد «ما ذنب الغير» گناه آن پوست هاى ديگر چيست؟» آمده است:

امام در پاسخى كوتاه و پر معنا فرمود: «هي هي و هي غيرها»: «پوست هاى نو همان سابق است و در عين حال غير آن است»!.

ابن ابن العوجاء چون نتوانست به عمق اين سخن برسد تقاضاى توضيح بيشترى با ذكر مثال كرد، امام فرمود: «اين مانند آن است كه كسى خشتى را بشكند و دو مرتبه آن را در قالب بريزد و به صورت خشت


1- نكره بودن ناراً در اينجا ظاهراً براى بيان عظمت آن آتش است.

ص: 342

تازه اى در آورد، اين خشت دوّم همان خشت اوّل است و در عين حال خشت تازه اى است»!.(1)

طبق اين روايت، پوست هاى جديد از همان مواد پوست هاى گذشته تشكيل مى شود كه در عين تازه بودن صورت، وحدت ماده محفوظ است.

جمعى نيز گفته اند: اگر صورت و ماده نيز غير از صورت و مادّه پوست هاى پيشين باشد مشكلى ايجاد نمى شود، چرا كه عذاب را در قيامت روح انسان مى چشد نه پوست هاى تن تعبير به لِيَذُوقُوا العَذابَ (تا آنها يعنى كفّار عذاب را بچشند) نيز گواه اين مدّعا دانسته اند، به همين دليل بسيار مى شود كه انسان گناهى را با عضوى انجام مى دهد و مجازات بر عضو ديگر واقع مى شود، مثلًا شراب مى نوشد، و هشتاد ضربه تازيانه بر پشت او مى زنند، اين به خاطر آن است كه آزار دادن جسم، وسيله اى است براى آزار روح.

***

در سوّمين آيه اشاره به كيفر ديگرى درباره گروهى از بدكاران مى كند كه درهم و دينار و طلا و نقره را به صورت گنج در مى آورند و حقّ آن را ادا نمى كنند، مى فرمايد: «آنها كه طلا و نقره را گنجينه (ذخيره و پنهان) مى سازند و در راه خدا انفاق نمى كنند به مجازات دردناك بشارت ده) (وَ الذَّينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونها في سَبيلِ اللَّه فبَشِّرِهُمْ بِعذابٍ اليمٍ»

سپس به گوشه اى از اين «عذاب اليم» اشاره كرده، مى فرمايد: «در آن روز كه آن سكّه طلا و نقره را در آتش جهنّم داغ و سوزان كرده و با آن صورت ها و پهلوها و پشتهايشان را داغ مى كنند» (يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها في نارِ جَهنَّمَ فَتُكْوي بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ).

و به آنها گفته مى شود: «اين همان چيزى است كه براى خود گنجينه ساختيد پس بچشيد چيزى را كه براى خود اندوختيد»! (هذا ما كَنَزْتُمْ لِانْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُم تَكْنِزُونَ).

اين تعبير به سؤال مهمّى كه در زمينه تمام آيات مربوط به عذاب شديد الهى در قيامت است پاسخ مى دهد.

و آن اينكه اين مجازات ها محصول اعمال مردم و نتيجه كارهاى خود آنهاست كه در آن روز به اين


1- نورالثقلين، جلد اوّل، صفحه 494، حديث 314.

ص: 343

صورت مجسّم مى شود، و در حقيقت اعمال خويش را مى چشند، درست مثل اينكه كسى به خاطر چند روزى افراط در نوشيدن شراب گرفتار بيمارى هاى دردناك و شديدى شود و يك عمر از آنها رنج ببرد.

چون درباره آيه فوق قبلًا شرح كافى داده ايم از تكرار آن خوددارى مى شود.

***

زندان هاى انفرادى دوزخ

در چهارمين آيه باز به نمونه ديگرى از عذاب هاى گوناگون دوزخيان برخورد مى كنيم مى فرمايد:

«هنگامى كه در مكان تنگ و محدودى از جهنم افكنده مى شوند در حالى كه در غل و زنجيرند، واويلاى آنها بلند مى شود» (وَ اذا الْقُوا مِنْها مَكاناً ضَيِّقاً مُقَرَّنينَ دَعَوا هُنالِكَ ثُبُوراً).

در اين حال به آنها گفته مى شود اين داد و فريادها بيهوده است، و هيچ مشكلى را حل نمى كند «امروز نه يك بار واويلا بگوييد، بسيار واويلا سر دهيد» كه مصائب شما زياد است و در خور واويلاها! (لاتَدْعُوا اليَوْمَ ثُبُوراً واحِداً وَ ادْعُوا ثُبُوراً كَثيراً).

از اين تعبير به خوبى روشن مى شود كه آنها در دوزخ نيز آزاد نيستند، محلى همچون سلول هاى انفرادى دارند، و در آن نيز در بند و زنجيرند، آنچنان كه فريادشان بلند مى شود، فريادى كه هيچ مشكلى را حل نمى كند.

«مقرّنين» از ماده «قَرْن» (بر وزن قدر) به گفته راغب در مفردات در اصل به معناى اجتماع دو يا چند چيز در جهتى از جهات است، و به همين دليل طنابى را كه اشياء را با آن مى بندند «قَرَن» (بر وزن نظر) مى گويند، و «قَرْنَ» به قوم و جمعيتى مى گويند كه در زمان واحدى زندگى مى كنند، و گاه به خود آن زمان نيز اطلاق مى شود، و هنگامى كه اين واژه به باب تفعيل برده شود دلالت بر كثرت و شدت دارد.

لذا «مقرّنين» در آيه مورد بحث، گاه به اين تفسير شده كه دست و پاى دوزخيان را بهم مى بندند، بعضى نيز گفته اند: دوزخيان را در آن روز گروه گروه با غل و زنجيرها در يك سلسله طولانى به هم مى بندند، و اين تجسّمى از پيوند فكرى و عملى گنهكاران است كه در اين جهان دست به دست يكديگر مى دادند و به ظلم و فساد و تجاوز بر حقوق مظلومان مى پرداختند، و توطئه مى كردند.

ولى با توجه به تعبير «مَكاناً ضَيِّقاً»، تفسير اوّل از همه مناسب تر است.

ص: 344

اين نيز تجسمى است از اعمال آنها كه در اين جهان بيگناهان را به سلول هاى انفرادى مى فرستادند، و به زنجير مى كشيدند، و يا در زندگى اجتماعى چنان محدوديتى براى آنها ايجاد مى كردند كه مانند افراد زندانى و در بند قدرت حركت از آنها سلب مى شد.

«ثُبُور» در اصل به معناى هلاكت است هر چند «مقاييس اللغة» سه معناى اصلى براى آن ذكر كرده:

هلاكت، مراقبت، و سهولت، لذا زمين نرمى را كه خاك هاى آن مانند آهك روى هم ريخته «ثَبِرَة» مى گويند.

ولى ممكن است همه اين معانى به همان معناى هلاكت باز گردد، زيرا پيمودن چنين زمين ها خالى از خطر نيست، و از آنجا كه در موارد خطرناك انسان كاملًا از خود و اموال خود مواظبت مى كند اين واژه به معناى مواظبت نيز به كار رفته، و به هر حال عرب هنگامى كه با چيز خطرناكى روبرو مى شد فرياد «واثبورا!» بلند مى كرد يعنى اى واى كه هلاك شدم، و اين حكايت از شدت ناراحتى و احساس درد و رنج مى كند.

تعبير به «لاتَدْعُوا اليَوْمَ ثُبُوراً وَاحِداً وَ ادْعُوا ثُبُوراً كَثيراً» ممكن است اشاره به عوامل متعدد هلاكت و يا شدت يا طول مدت اين عوامل در دوزخ بوده باشد، و به هر حال اين نيز تجسّمى است از اعمال آنها كه در اين جهان به انواع گناهان روى آوردند و انواع گرفتارى ها و بلاها را بر خلق فرو ريختند، و درهاى هلاكت را از هر سو به روى آنها گشودند.

***

در پنجمين آيه چهره ديگرى از اين عذاب هاى دردناك ديده مى شود، مى فرمايد: «ضربه هاى شعله سوزان آتش بر صورت هايشان نواخته مى شود» (تَلْفَحُ وُجُوهَهُنْ النَّارُ).

به همين دليل «آنها در دوزخ چهره هايشان در هم كشيده است»! (وَهُمْ فيها كالِحُونَ).

«تَلفح» از مادّه «لَفْح» (بر وزن فتح) به گفته بسيارى از ارباب لغت و تفسير در اصل به معناى تأثير گرمى آفتاب و آتش و بادهاى سموم بر صورت و دگرگون ساختن آن است، و گاه به ضربه شمشير هم اطلاق مى شود كه همانند ضربه تابش آفتاب و شعله آتش و بادهاى سموم است.

گاه نيز به جاى «لفح» «نفح» گفته مى شود، ولى به عقيده بعضى «لفح» به مرحله شديدتر و «نفح» به

ص: 345

مرحله خفيف تر اطلاق مى گردد.

«كالحون» از مادّه «كلوح» (بر وزن كلوخ) به گفته بسيارى از اهل لغت و ارباب تفسير به معناى عبوس شدن و درهم كشيدن صورت است، به طورى كه لب ها از هم باز ماند، و اين حالتى است كه در دوزخيان به خاطر شدّت تابش شعله هاى آتش بر صورت هايشان پيدا مى شود، و در مجموع ترسيمى است از تأثير ضربات شعله هاى آتش بر چهره هاى آنها كه بسيار دردناك است، همان چهره هايى كه در اين جهان در برابر مستضعفان درهم كشيده مى شد، و لب هايى كه براى تمسخر و نيشخند نسبت به آنها از يكديگر باز مى ماند، اين اعمال زشت و رنج آور سرانجام در قيامت به آن عذاب هاى دردناك براى خودشان مبدل مى شود.

***

در ششمين بخش از اين آيات باز به شكل ديگرى از مجازات هاى دردناك آنان برخورد مى كنيم، مى فرمايد: به زودى از نتيجه اعمال خود با خبر مى شوند: «در آن هنگام كه غل و زنجيرها بر گردنشان افكنده شده» (اذِ الأغْلالُ في اعْناقِهِمْ وَ السَّلاسِلُ).

سپس مى افزايد: «آنها را در آب جوشان مى كشند، سپس در آتش دوزخ به آتش كشيده مى شوند»! (يُسْحَبُونَ في الحَميمِ ثُمَّ النَّارِ يُسْجَرُونَ).

«اغلال» جمع «غل»، و «سلاسل» «جمع سلسله» است، و تفاوت آنها در اين است كه غل طوقى است كه بر گردن يا دست و پاى زندانيان مى نهادند، و سلسله زنجيرى است كه آنها را با آن مى بستند، و يا مستقيماً بر دست و پا و گردن مى نهادند.

«يُسْحَبُون» از مادّه «سَحْب» (بر وزن سَهْل) به معناى كشيدن است، و ابرها را از اين جهت «سحاب» مى گويند كه به طور گسترده به صفحه آسمان كشيده مى شوند.(1)

بعضى نيز اين واژه را به معناى كشيدن بر زمين تفسير كرده اند(2) در حالى كه نه با آيه مورد بحث سازگار است، و نه با بعضى از مشتقات اين واژه مانند سحاب.

«يُسْجَرُونَ» از ماده «سَجْر» (بر وزن زجر) در مقاييس اللغه براى آن سه معنا ذكر شده: پر كردن،


1- مقاييس اللّغه و مصباح اللّغه و مفردات راغب.
2- التحقيق في كلمات القرآن الكريم و الميزان ذيل آيه مورد بحث.

ص: 346

آميختن، و بر افروختن، ولى بعضى اين اصول سه گانه را به يك اصل باز گردانده و گفته اند معناى اصلى، هيجان و ريزش از شدّت امتلاء است، لذا به آتش بر افروخته و درياى مملو و موّاج و دوستان نزديك پر از هيجان و محبّت «مسجور» و «سجير» اطلاق شده است.

بنابراين نخست آنها را در غل و زنجير مى كنند، سپس در آب سوزان وارد مى سازند و بعد آتش مى سوزانند و معلوم است كه ورود آنها در آتش بعد از آب داغ و سوزان دردناكتر خواهد بود.

اين تجسّمى است از اعمال آنها كه در اين جهان با افراد بى گناه داشتند و آنها را با انواع شكنجه ها آزار مى دادند، آزادى را از آنها سلب كرده و به غل و زنجيرشان مى كشيدند!.

***

از مجموع اين آيات به وضوح اين نكته به دست مى آيد كه مجازات ها و كيفرهاى دوزخيان نه آنچنان است كه به وصف بگنجد، يا براى نيرومندترين افراد قابل تحمّل باشد، مجازات هايى است بسيار دردناك و شديد.

***

توضيحات
چرا عذاب الهى اين قدر شديد است؟

شدّت و تنوّع و طول مدت اين مجازات هاى دردناك، براى بسيارى از افراد، اين سؤال را مطرح مى كند كه اين عذاب هاى شديد از يك سو چگونه با لطف الهى سازگار است؟ و از سوى ديگر چگونه با اعمال دوزخيان تناسب دارد؟ و شايد عدم توانايى بر حلّ اين مشكل سبب شده كه گروهى آنها را بر معانى مجازى يا مجازات هاى روحانى حمل كنند.

ولى با توجّه به نكته اى كه كليد حلّ اين گونه مشكلات است و بارها بر آن توجّه داده شد اين معمّا گشوده مى شود، و آن اينكه: اين عذاب ها غالباً تجسّمى است از اعمال انسان ها و محصول و نتيجه آن است، و نمونه هاى آن را در اين جهان مى بينيم.

افرادى هستند كه براى يك لذّت خيالى چند روزه گرفتار اعتيادهاى خطرناكى مى شوند و اين

ص: 347

اعتيادها تمام قواى آنها را تحليل مى برد و به زودى به صورت موجوداتى ناتوان با انواع بيمارى هاى جانكاه كه يك عمر در ميان آن دست و پا مى زنند در مى آيند.

يا اينكه بر اثر انحرافات جنسى به بيمارى هاى غير قابل علاجى همچون بيمارى «ايدز» مبتلا مى شوند، همان بيمارى كه وقتى انسان مبتلايان به آن را مى بيند راستى به حال آنها رقّت مى كند و سخت تأسّف مى خورد.

آيا مى توان گفت چرا محصول آن اعتياد با اين انحراف اين قدر شديد و دردناك و طولانى است، و ميان آنها تناسب منطقى وجود ندارد؟!.

اگر كسى چنين سخنى بگويد فوراً به او مى گويند اين خاصيت عمل آنهاست و قبلًا نيز به آنان اخطار شده است.

همين معنا در عذاب هاى دوزخيان نيز صدق مى كند.

بسيار ديده شده كه افرادى به خاطر سهل انگارى در امر رانندگى در يك حادثه خطرناك دست و پا يا ستون فقراتشان شكسته، و يك عمر از آن رنج مى برند، در حالى كه مى توانستند با مراقبت صحيح از مقررات از آن نجات يابند. هنگامى كه سخن به آثار طبيعى عمل مى رسد، ديگر جايى براى سؤالات فوق باقى نمى ماند.! اضافه بر اين در ميان دوزخيان افرادى هستند كه ديگران را به اين گونه شكنجه ها مبتلا ساختند، اگر انسان اخبارى را كه در مورد شكنجه ها حتى در دنياى امروز تا چه رسد به تاريخ گذشته ثبت شده بررسى كند، باور مى كند كه واقعاً افرادى مستحق اين كيفرهاى شديد هستند، بلكه گاهى ظلم ظالمان آن قدر بالا مى گيرد و آن قدر جنايت هاى رنگارنگ و بى حساب از آنها سر مى زند كه انسان فكر مى كند، هيچ گونه مجازاتى جوابگوى جنايات آنها نيست.

ص: 348

5- عذاب هاى روحانى

اشاره

اشاره:

همان گونه كه در مورد بهشت، نعمت هاى فوق العاده لذت بخش جسمى و روحى هر دو وجود دارد و اصولًا اين دو مكمل يكديگرند و به دليل توأم بودن معاد جسمانى و ورحانى نمى توانند از هم جدا شوند، درباره دوزخ نيز مجازات هايى از هر دو قسم ديده مى شود، و آيات قرآن در اين زمينه نيز گواه اين مطلب است.

به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَالذَّينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَاولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ (حج 57).

2- رَبَّنا انَّكَ مَنْ تُدْخِلِ النَّارَ فَقَدْ اخْزَيْتَهُ وَ ما لِلظَّالِمينَ مِنْ انْصارِ (آل عمران 192).

3- كُلَّما ارادُوا انْ يَخْرُجُوا مِنْها مِنْ غَمٍّ اعيدُوا فيها وَ ذُوقُوا عَذابَ الحَريق (حج 22).

4- رَبَّنا اخْرِجْنا مِنْها فَانْ عُدْنا فَانَّا ظالِمُونَ- قالَ اخْسَئُوا فيها وَ لا تُكْلِّمُونِ (مؤمنون 107 و 108).

5- وَ قالَ الذَّينَ في النَّارِ لِحَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوُا رَبَّكُمْ يُخَفِّفْ عَنَّا يَوْماً مِنَ العَذابِ- قالُوا اوَلَمْ تَكُ تَأتيكُمْ رُسُلُكُمْ بِالبَيِّناتِ قالُؤا بَلى قالُوا فَادْعُوا وَ مما دُعاءُ الكافِرينَ الا في ضَلالٍ (مؤمن 49- 50).

6- اذا رَاتْهُمْ مِنْ مَكانٍ بَعيدٍ سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفيراً (فرقان 12).

7- يا ايُّها الذَّينَ آمَنُوا قُوا انْفُسَكُمْ وَ اهْليكُمْ ناراً وَ قُودُها النَّاسُ وَ الحِجارَةُ عَلَيْها مَلائِكَةٌ غِلاظٌ شِدادٌ لايَعصُونَ اللَّه ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ (تحريم 6).(1)


1- آيات ديگرى نيز همين مضامين را تعقيب مى كند مانند مجادله 5، سجده 20، اعراف 50، حاقّه 35.

ص: 349

8- وَ نادى اصْحابُ الجَنَّةِ اصْحابَ النَّارِ انْ قَدْ وَجَدْنا ما وَعَدَنا رَبُّنا حَقّاً فَهَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقّاً قالُوا نَعَمْ فَاذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ انْ لَعْنَةُ اللَّه عَلَى الظَّالِمينَ (اعراف 44).

ترجمه:

1- و كسانى كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند عذاب خوار كننده اى براى آنها است.

2- پروردگارا! هر كه را تو (به خاطر اعمالش) به آتش افكنى او را خوار و رسوا ساخته اى و اين چنين افراد ستمگر ياورى ندارند.

3- هرگاه بخواهند از غم و اندوه هاى دوزخ خارج شوند آنها را به آن باز مى گردانند و (به آنها گفته مى شود) بچشيد عذاب سوزان!.

4- پروردگارا! ما را از آن بيرون بر، اگر بار ديگر تكرار كرديم قطعاً ستمگريم (و مستحق عذاب) مى گويد دور شويد در دوزخ، و با من سخن مگوييد!.

5- و آنها كه در آتش اند به خازنان جهنم مى گويند: از پروردگارتان بخواهيد يك روز عذاب را از ما بردارد. آنها مى گويند: آيا پيامبران شما با دلائل روشن به سراغتان نيامدند؟

مى گويند: آرى، آنها مى گويند: پس هرچه مى خواهيد دعا كنيد ولى دعاى كافران (به جايى نمى رسد).

6- هنگامى كه آتش آنها را از دور مى بيند صداى وحشتناك و خشم آلود او را كه با نفس زدن شديد همراه است مى شنوند!.

7- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خود و خانواده خويش را از آتشى كه هيزم آن انسان ها و سنگ هاست نگهداريد، آتشى كه فرشتگانى بر آن گمارده شده كه خشن و سختگيرند، هرگز مخالفت فرمان خدا نمى كنند و دستورات او را دقيقاً اجرا مى نمايند!

8- و بهشتيان، دوزخيان را صدا مى زنند كه آنچه را پروردگارمان به ما وعده داده بود همه را حق يافتيم، آيا شما هم آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود حق يافتيد؟!

ص: 350

آرى در اين هنگام ندا دهنده اى در ميان آنها ندا مى دهد كه لعنت خدا بر ستمگران باد!.

تفسير و جمع بندى

غم و اندوه جانكاه و حسرت بى پايان

منظور از آلام و كيفرهاى روحانى مجموعه امورى است كه روح و جان انسان را در فشار قرار مى دهد، هرچند تأثيرى در جسم او ظاهراً نداشته باشد، و يا آنكه تأثير دوگانه دارد هم جسم را مستقيماً آزار مى دهد و هم روح را.

در نخستين آيه به نمونه اى از قسم دوّم برخورد مى كنيم، مى فرمايد: «كسانى كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند، عذابى خوار كننده براى آنها خواهد بود» (وَ الَّذينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَاولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ).

قرآن اينجا در اين باره توضيحى نمى دهد كه چگونه اين عذاب، دوزخيان را به ذلّت و خوارى مى كشد، همين اندازه اشاره اى كلّى به آن نموده است و بسيارى از جنبه هاى تحقيرآميز عذاب هاى دوزخ را شامل مى شود كه مستكبران گردنكش و خودبين را به پايين ترين مرحله ذات مى كشاند.

بعضى از مفسران مانند «قرطبى» احتمال داده است كه اين عذاب خوار كننده اشاره به سرنوشتى باشد كه مشركان در ميدان جنگ بدر با آن مواجه شدند ولى با توجه به آيه قبل از آن كه سخن از «جنات نعيم» براى مؤمنان مى گويد روشن است كه اين آيه اشاره به عذاب خوار كننده دوزخ دارد.

به هر حال اين تعبير كه در آيات متعددى از قرآن مجيد آمده نشان مى دهد كه عذاب هاى دوزخى آميخته با انواع اهانت هاست كه مايه آزار روح و جان نيز مى شود، و اين تجسّمى است از تحقيرها و اهانت هايى كه آنان نسبت به انبياء الهى و مؤمنان پاكدل و مستضعفان پاكدل و و مستضعفان با ايمان داشتند و بايد در آن روز نتيجه كار خود را به اين صورت ببينند.

***

در دوّمين آيه سخن از رسوايى دوزخيان است كه آن نيز يك عذاب دردناك معنوى است، اين سخن را از زبان انديشمندان با ايمان (اولوا الألباب) نقل مى كند مى فرمايد: آنها مى گويند: «پروردگارا! هر كه را

ص: 351

تو (به سبب اعمالش) به آتش افكنى، او را رسوا ساخته اى و براى ظالمان ياورى نيست» (رَبَّنا انَّكَ مَنْ تُدْخِلِ النَّارَ فَقَدْ اخْزَيْتَهُ وَ مالِلظَّالِمينَ مِنْ انصارٍ).

«اخزيته» از ماده «خزي» در كتب لغت، معانى مختلف براى آن ذكر شده است، مانند، بد حالى، دور شدن، ذلّت، رسوايى، و تحقير، همين معانى نيز در كلمات مفسّران آمده است.(1)

لحن اين آيه نشان مى دهد كه مجازات هاى روحانى قيامت، دردناكتر است، چرا كه «اولوا الألباب» به پيشگاه خداوند عرضه مى دارند كسانى را كه در دوزخ وارد كنى رسوايشان كرده اى، اشاره به اينكه از آتش دوزخ بالاتر همان رسوايى است، درست مثل اينكه بعضى از رفتن به زندان، زياد ناراحت نيستند، بلكه اصرار دارند اين مسأله فاش نشود، زيرا فاش شدنش، مايه رسوايى آنها در سطح جامعه مى گردد، و آن دردناكتر از خود زندان است.

جمله جمله «وَ ما لِلظَّالِمينَ مِنْ انْصارٍ»، اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه آنها آنچه مى كشند به خاطر ظلم و ستمشان است، و طبيعى است كه آنها در آنجا رسوا شوند و يار و ياورى نداشته باشند (البته اين تعبير منافاتى با مسأله شفاعت در مورد كسانى كه لايق آنند ندارد، چرا كه منظور، نفى ياروانى است كه با زور و قدرت خود، ظالمان را يارى كنند، نه از طريق استمداد از قدرت الهى.

***

در سوّمين آيه سخن از غم و اندوه دامنه دار دوزخيان است كه از آلام روحى آنها حكايت مى كند، مى فرمايد: «هر زمان اراده كنند از غم و اندوه هاى دوزخ خارج شوند آنها را به آن باز مى گردانند و (به آنها گفته مى شود) بچشيده عذاب سوزان را»! (كُلَّما ارادُوا انْ يَخْرُجُوا مِنْها مِنْ غَمٍّ اعيدُوا فيها وَ ذُوقُوا عَذابَ الحَرِيقِ).

بسيارى از مفسّران گفته اند هنگامى كه آنها مى خواهند از اين غم و اندوه جانكاه رهايى يابند و به اطراف دوزخ نزديك مى شوند مأموران دوزخى با تازيانه ها يا گرزهاى آتشين آنها را باز مى گردانند، زيرا در آيه قبل از آن جمله (وَلَهُمْ مَقامِعُ مِنْ حَديدٍ) اشاره به اين معناست.

جمله «ذُوقُوا عَذابَ الحَرِيقِ» (بچشيد عذاب سوزان را) كه به عنوان سرزنش و تحقير به آنها گفته


1- مقاييس اللّغه، مصباح اللّغه، صحاح اللّغه لسان العرب، و التحقيق في كلمات القرآن الحكيم- در تفسير مجمع البيان، دو معناى ديگر نيز براى خزى نقل كرده و آن هلاكت و قرار گرفتن در محل شرم آور است.

ص: 352

مى شود نيز نمونه ديگرى از اين عذاب روحانى است.(1)

***

تحقير و سرزنش فراوان

در چهارمين آيه به تعبير تازه اى در مورد تحقير و اهانت به دوزخيان كه نوعى عذاب اليم روحى است برخورد مى كنيم، آنجا كه مى فرمايد: «دوزخيان مى گويند) پروردگارا ما را از دوزخ بيرون بر اگر به اعمال گذشته بازگشتيم قطعاً ستمگريم (و مستحق عذاب)» (رَبَّنا اخْرِجْنا مِنْها فَانْ عُدْنا فَانَّا ظالِمُونَ).

ولى از سوى پروردگار به آنها گفته مى شود «دور شويد در دوزخ! و با من سخن مگوييد»! (قالَ اخْسَئُوا فيها وَ لاتُكلِّمُونِ).

تقريباً همه ارباب لغت و مفسّران تصريح كرده اند كه تعبير به «اخسأ» تعبيرى است كه درموقع دور ساختن سگ به كار مى رود و به كارگيرى آن در اينجا براى تحقير اين ظالمان گنهكار و مستكبر است.

بلكه مى توان جمله لاتُكَلِّمُونِ (با من سخن نگوييد) از آن دردناكتر و غم انگيزتر است كه مولاى كريم و رحيم بنده اى را از خود براند و به او بگويد هرگز با من سخن مگو! اين همان چيزى است كه در تعبير بسيار لطيفى در دعاى كميل به آن اشاره شده: فَهَبْني يا الهي وَ سَيِّدي وَ مَوْلايَ وَ رَبّي صَبَرْتُ عَلَى عَذابِكَ فَكَيْفَ اصْبِرُ عَلَى فِراقِكَ «گيرم اى خدا و آقا و مولا و پروردگار من، بر عذاب تو صبر كنم، چگونه مى توانم بر فراق و دوريت شكيبا باشم»؟!

چرا آنها به چنين عذاب دردناك روحى در آنجا مبتلا مى شوند آيات بعد از آن پرده از روى اين مسأله برداشته، مى گويند: «اين به خاطر آن است كه گروهى از بندگان من مى گفتند: پروردگارا ما ايمان آورده ايم، ما را ببخش و بر ما رحم كن، و تو بهترين رحم كنندگانى، اما شما آنها را به باد مسخره گرفتيد تا شما را از ياد من غافل كردند، و پيوسته به آنها مى خنديد»! (انَّهُ كانَ فَريقٌ مِنْ عِبادىٍ يَقُولُونَ رَبَّنا آمَنَّا فاغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا وَ انْتَ خَيْرُ الرَّاحِمينَ- فَاتَّخَذْتُمُوهُمْ سِخْرِيَّاً حَتّى انْسَوكُمْ ذِكْرى وَ كُنْتُمْ مِنْهُمْ تَضْحَكُونَ).(2)

نتيجه آن سخريه و استهزاء و خنديدن به افراد با ايمان اين است كه امروز مورد تحقير قرار گيريد و اين


1- « حريق» گرچه اسم مصدر است، ولى در اينجا معناى فاعلى دارد اما به گفته بعضى ديگرى صيغه مبالغه( يا صفت مشبهه) است، و به گفته مفردات« حريق» به معناى آتش است، اين تفسير با توجه به اضافه عذاب به حريق در اينجا مناسب تر به نظر مى رسد.
2- مؤمنون- 110.

ص: 353

در حقيقت تجسّمى است از اعمال خودتان!.

***

در پنجمين آيه به چهره ديگرى از ملامت و سرزنش و تحقير دوزخيان از سوى خازان دوزخ و مأموران عذاب و كيفر برخورد مى كنيم مى فرمايد: «كسانى كه در آتش دوزخند به خازنان جهنم مى گويند از پروردگارتان بخواهيد (لااقل) يك روز عذاب را از ما بردارند- آنها مى گويند: آيا پيامبرانتان با دلائل روشن به سراغ شما نيامدند؟! مى گويند: بلى (آمدند) مى گويند: پس هر چه مى خواهيد دعا كنيد ولى (بدانيد) دعاى كافران جز در ضلالت نيست (و هرگز به اجابت نمى رسد) (وَ قالَ الذَّينَ في النَّارِ لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّكُمْ يُخَفِّفْ عَنَّا يَوْماً مِنَ العَذابِ- قالُوا اوَ لَمْ تَكُ تَأتيكُمْ رُسُلُكُمْ بِالبَيِّناتِ قالُوا بَلى قالُوا بَلى فَادْعُوا وَ ما دُعاءُ الكافِرينَ الّا في ضَلالٍ).

اين تعبيرات همچون شلاقى بر روح آنها نواخته مى شود، و آنها را شكنجه مى دهد، آنها فقط تقاضاى يكروز نجات از عذاب كردند اما پذيرفته نشد، آنها از خازان تقاضاى دعا كردند، ولى خازنان در پاسخ گفته اند: خودتان دعا كنيد، به خاطر اينكه آنها لايق دعا نبودند كه اين خود نوعى تحقير استع و يا دعا كردن براى آنها بايد به اذن خدا باشد و خدا هرگز چنين أذنى نداده، و يا اينكه چون اين دعا به اجابت نمى رسد بيهوده است، لذا حتى از دعا كردن نيز مضايقه مى كنند، و مى گويند خودتان دعا كنيد (و بدانيد به جايى نمى رسد) و اين نيز تعبير دردآور ديگرى است.

***

در ششمين آيه، گوشه ديگرى از عذاب روحى دوزخيان نشان داده، مى گويد: «هنگامى كه دوزخ، آنها را از دور مى بيند، صداى وحشتناك و خشم آلود او را كه با نفس زدن شديد همراه است مى شنوند» (اذا رَأَتْهُمْ مِنْ مَكانٍ بَعيدٍ سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفيراً).

در اينجا براى دوزخ تمام اوصاف يك حيوان درنده وحشتناك بيان شده كه وقتى طعمه خود را مى بيند، صداى وحشتناك و خشم آلودش را كه با تنفس شديد همراه است بلند مى كند، صحنه اى كه تمام وجود او را در وحشت فرو مى برد و از پاى در مى آورد.

ص: 354

تغيّظ از ماده «غيظ» به گفته راغب در مفردات به معناى «شدّت غضب» است، و «تغيظ» به معناى اظهار آن است، گرچه حالت خشم شنيدنى نيست، ولى اوصافى همراه دارد مانند صداهاى وحشتناك كه قابل شنيدن است.

«زفير» به معناى رفت و آمد نفس در شش هاست به گونه اى كه سينه بالا آيد و غالباً با صداى وحشتناكى همراه است كه قابل شنيدن مى باشد.

بعضى از مفسّران كه نتوانسته اند باور كنند جهنّم يك موجود زنده است، مى بيند و درك مى كند، و مجرمان را مى شناسد!، ناچار شده اند كه چيزى در تقدير بگيرند و بگويند: منظور، ديدن خازنان دوزخ است! در حالى كه مى دانيم «تقدير» خلاف قاعده است و در اينجا نياز به آن نيست، چه مانعى دارد كه بهشت و دوزخ داراى روح باشند، و حوادثى را كه در آنها واقع مى شود، درك كنند؟ حتّى از بعضى از روايات استفاده مى شود كه جهنّم چشم و گوش و زبان دارد، و مجرمان را به خوبى مى شناسد و بر مى گيرد، بهتر از شناخت پرندگان نسبت به دانه هاى غذايى!.(1)

ما امروز شاهد نمونه هاى كوچكى از اين مسأله در دنيا هستيم كه چشم و گوش هاى الكترونيكى با كمك كامپيوترها كه در ساختمان هاى مختلف به كار مى گذارند بسيارى از مسائل را مى بينند و مى شنوند و عكس العمل مناسب نشان مى دهند، هرچند ساختمان درك ندارد، ممكن است عكس العمل جهنم در برابر مجرمان از همين گونه يا بالاتر از آن يعنى توأم با درك باشد.

***

در هفتمين آيه چهره ديگرى از آلام روحى دوزخيان را مشاهده مى كنيم، در اين آيه مؤمنان را مخاطب ساخته، مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد خود و خانواده خويش را از آتشى كه هيزم آن انسان ها و سنگ هاست نگاه داريد» (يا ايُّها الذَّينَ آمَنُوا قُوا انْفُسَكُمْ وَ اهْليكُمْ ناراً وَقُودُها النَّاسُ وَ الحِجارَةُ).

اين تعبير نشان مى دهد كه آتش دوزخ با آتش اين جهان بسيار متفاوت است، خواه منظور از «حجاره» بت هاى سنگى باشد، و يا اعم از آن، و خواه منظور آتشى باشد كه از درون اتم هاى اين سنگ ها بيرون مى آيد و يا چيز ديگر، هرچه هست آتشى است كه بخشى از آن از درون وجود خود انسان ها شعله


1- تفسير قرطبى و روح المعانى ذيل آيه مورد بحث.

ص: 355

مى گيرد، از اعتقادات و نيّات باطنى آنها و از اعضاى آلوده به گناه آنها، يا سنگ هايى كه معبود آنها يا وسيله افتخار و مباهات آنها در ساختن كاخ ها و مانند آن بوده است.

سپس مى افزايد: «بر اين آتش فرشتگانى خشن و سختگير گمارده شده اند كه هرگز فرمان الهى را مخالفت نمى كنند و دستورات او را (دقيقاً) اجرا مى نمايند» (عَلَيْها مَلائِكَةٌ غِلاظٌ شِدادٌ لايَعْصُونُ اللَّه ما امَرهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرونَ).

وجود اين فرشتگان خشن و سختگير، بر آلام روحى آنها مى افزايد، و راه هاى نجات را از هر سو بر آنان مى بندد.

اينها كسانى بودند كه در زندگى خود، پيوسته با زيردستان خشونت داشتند ماموران خشن آنها مردم را به سختى مى راندند و سختگيرى و بيرحمى و عدم شفقت، جزء برنامه زندگى آنان بود، اكنون خودشان به چنين سرنوشتى گرفتار مى شوند.

جالب اينكه در آيه بعد از آن خطاب به كافران مى گويد: «امروز عذر خواهى نكنيد، جزاى شما همان اعمال شماست»! (لاتَعتَذِرُوا اليَوْمَ انَّما تُجْزَونَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ).

بعضى از مفسّران كه نتوانسته اند بيرون آمدن آتش را از درون سنگ تصور كنند، گفته اند منظور از اين سنگ ها همان سنگ هاى گوگردى است كه هنگام بر خوردن با آهن جرقّه مى دهد!، در حالى كه امروز مى دانيم: نيروى اتم نهفته شده درون هر موجود مادّى مى تواند، شعله هاى عظيم آتش را ظاهر كند.

«غِلاظٌ» جمع «غليظ» و «شِدادٌ» جمع «شديد» هر دو داراى يك معناست و ممكن است ذكر اين دو با هم براى تأكيد باشد، ولى بعضى گفته اند «غلاظ» اشاره به خشونت در قول است و «شداد» اشاره به خشونت در عمل، يا اولى اشاره به خشونت خلقى است و دومى خشونت خَلْقي، به هر حال آن فرشتگان سر بر فرمان خدا دارند و از اوامر او منحرف نمى شوند.

گاه گفته اند كه اصولًا انسان را به منزله هيزم و همرديف سنگ ها قرار دادن خود نوعى تحقير و مجازات روحى و معنوى براى آنهاست.(1)


1- في ظلال القرآن، جلد 8، صفحه 168.

ص: 356

در هشتمين و آخرين تعبير به گفتگوهاى دلخراش و جانكاهى برخورد مى كنيم كه ميان بهشتيان و دوزخيان رد و بدل مى شود، و روح دوزخيان را سخت آزار مى دهد، مى فرمايد: «بهشتيان دوزخيان را صدا مى زنند (و به عنوان سرزنش) مى گويند: ما آنچه را پروردگارمان وعده داده بود حق يافتيم، آيا شما هم آنچه را پروردگارتان وعده داده بود حق يافتيم، آيا شما هم آنچه را پروردگارتان وعده داده بود حق يافتيد»؟! (وَنادى اصْحابُ الجَنَّةِ اصْحابَ النَّارِ انْ قَدْ وَجَدْنا ما وَعَدَنا رَبُّنا حَقّاً فَهَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقاً).

و آنها با يك دنيا شرمندگى و سرافكندگى جواب مى دهند: «آرى» (همه حق بود، افسوس كه كه ما گرفتار غرور و غفلت بوديم)! (قالُوا نَعَمْ).

«در اين هنگام ندا دهنده اى در ميان آنها ندا مى دهد كه لعنت خدا بر ظالمان باد» (فَاذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَيْنَهُمْ انْ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمينَ).

اين سخن همچون نمك بر جراحات دل دوزخيان مى نشيند و شعله هاى آتش درون آنها را افروخته تر مى كند.

آرى آنها (همان گونه كه در آيه بعد از اين آيه آمده) كسانى بودند كه مردم را از راه خدا دور مى كردند لذا آن روز از رحمت خدا دورند (لعنت همان دورى از رحمت است).

در اينكه اين مُؤَذِّنْ (ندا دهنده) كيست كه سيطره بر بهشت و دوزخ دارد، و همگان صداى او را مى شنوند، و از سوى خدا سخن مى گويد؟ در بسيارى از روايات كه شيعه و اهل سنت نقل كرده اند آمده است كه او اميرالمؤمنين علي عليه السلام است كه در تمام طول عمرش با ظالمان و ستمگران مبارزه كرد.

عجب اين است كه بعضى از متعصبان كوشيده اند كه اين فضيلت را كمرنگ كنند و گفته اند معلوم نيست اين كار براى علي عليه السلام فضيلتى باشد!.

در حالى كه روشن است اين مؤذن الهى كه بر بهشت و دوزخ سلطه دارد و پيام خدا را در آن روز به همگان مى رساند بايد مقامى بسيار والا و بالا داشته باشد.

***

خلاصه انسان تركيبى از جسم و روح است، و معاد نيز در دو جنبه تحقق مى يابد و طبعاً كيفرها و پاداش ها نيز دو گانه است، بنابراين دوزخيان نه تنها آلام جسمانى آنها را رنج مى دهد، بلكه شايد آلام و

ص: 357

عذاب هاى روحى و معنوى براى آنها جانكاه تر و دردناك تر باشد، غم و اندوه بى پايان، رسوايى بزرگ، تأسّف و ندامت بر گذشته، مقايسه حال خويش با بهشتيان، مأموران خشن و سختگير، و بالاخره انواع سرزنش ها و تحقيرها و توبيخ ها، همه از امورى هستند كه روح آنها را سخت مى فشارد و در عذاب اليم فرو مى برد.

مسلّماً اين مجازات ها هماهنگ با اعمال آنها در اين دنياست كه مظلومان را با انواع كيفرها و شكنجه ها در فشار قرار مى دادند، چقدر آيات الهى را به سخريّه گرفتند و بندگان خدا را استهزاء كردند و مؤمنان را تحقير نمودند و بر ديگران كبر و غرور فروختند؟

چه جاى تعجّب كه تجسّم اعمال خويش را در آنجا ببيند و به نتائج آن گرفتار شوند، و محصولى را كه در مزرعه دنيا كشتند در قيامت و دوزخ درو كنند.

ص: 358

6- جاودانگى كيفرها

اشاره

اشاره:

بى شك ميان «جرم» و «جريمه» هميشه تناسبى بر قرار است، هر قدر جرم سنگين تر باشد مجازات و جريمه سنگين تر است، اين در مجازات هاى قراردادى است. ولى در آثار وضعى و طبيعى اعمال انسان، مسأله طور ديگرى است، گاه انسان بر اثر يك لحظه سهل انگارى و ندانم كارى گرفتار عارضه اى مى شود كه قابل درمان و جبران نيست، زيرا ضربه جهل و سهل انگارى آنچنان سخت و سنگين است كه مثلًا عضوى را براى هميشه ناقص و فلج مى كند، و تا پايان عمر بايد كفّاره آن را بدهد و جريمه اش را تحمل كند، در حالى كه فقط يك لحظه مرتكب خطا شده است.

از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه گروهى در عذاب جاودانى خواهند بود يا به تعبير ديگر در دوزخ مخلّدند، و اين مسأله (خلود) سؤالات گوناگونى را بر انگيخته، و تفسيرهاى گوناگونى را براى آن كرده اند كه شرح آن به خواست خدا خواهد آمد.

نخست به سراغ قرآن مى رويم و به آيات زير كه هر كدام تعبير تازه اى از مسأله جاودانگى عذاب را در بر دارد گوش فرا دهيم:

1- وَ الذَّينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبوا بِآياتِنا اولئِكَ اصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ (بقره 39).

2- يُريدُونَ انْ يَخْرُجُوا مِنَ النَّارِ وَ ما هُمْ بِخارِجينَ مِنْها وَلَهُمْ عَذابٌ مُقيمٌ (مائده 37).

3- فَامَّا الذَّينَ شَقُوا فَفِي النَّارِ لَهُمْ فيها زَفيرٌ وَ شَهيقٌ- خالِدينَ فيها ما دامَتِ السَّمواتُ وَ الأرْضُ الّا ما شاءَ رَبُّكَ انَّ رَبَّكَ فَعّالٌ لِما يُريدُ (هود 106- 107).

4- وَنادُوا يا مالِكَ لِيَقْضِ عَلَيْنا رَبُّكَ قالَ انَّكُمْ ماكِثُونَ (زخرف 77).

5- وَ قالَ الذَّينَ اتَّبَعُوا لَوْ انَّ لَنا كَرَّةً فَنَتَبَرَّأَ مِنْهُمْ كَما تَبَروُّا مِنَّا كَذلِكَ يُريهِمْ اللَّهُ اعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَيْهِمْ وَ ما هُمْ بِخارِجينَ مِنَ النَّارِ (بقره 167).

ص: 359

ترجمه:

1- و كسانى كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند اهل دوزخند و هميشه در آن خواهند بود.

2- آنها پيوسته مى خواهند از آتش خارج شوند ولى نمى توانند خارج شوند، و براى آنها مجازات پايدارى است.

3- امّا آنها كه شقاوتمند شدند در آتشند و براى آنها زفير و شهيق (ناله هاى طولانى دم و باز دم) است- جاودانه در آن خواهند ماند تا آسمان ها و زمين برپاست، مگر آنچه پروردگارت بخواهد كه پروردگارت هرچه را اراده كند انجام مى دهد.

4- آنها فرياد مى شكند اى مالك دوزخ! آرزو داريم پروردگارت ما را به ميراند (تا آسوده شويم!) مى گويد: شما در اينجا ماندنى هستيد!.

5- و (در اين موقع) پيروان مى گويند كاش بار ديگر ما به دنيا بر مى گشتيم تا از اين پيشوايان گمراه بيزارى جوييم آنچنان كه آنها (امروز) از ما بيزارى جستند (آرى) اين چنين خداوند اعمال آنها را به صورت حسرت زايى به آنها نشان مى دهد و هرگز از آتش (دوزخ) خارج نخواهند شد.

تفسير و جمع بندى

عذاب خلد يا (عذاب جاويدان)

در نخستين آيه به تعبير معروف «خلود» (جاودانگى) برخورد مى كنيم، مى فرمايد: كسانى كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند، اهل آتشند و در آن خلود دارند (وَالذَّينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا اولئِكَ اصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ).

اين در حالى است كه در بعضى از آيات قرآن به دنبال واژه «خلود» تعبير به «ابديت» شده كه تأكيد مجددى براى آن محسوب مى شود، از جمله مى فرمايد: «كسى كه نافرمانى خدا و رسولش كند آتش دوزخ از آن اوست، جاودانه تا ابد در آن خواهند ماند» (وَ مَنْ يَعصِ اللَّه وَ رَسُولَهُ فِانَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ خالِدينَ

ص: 360

فيها ابَداً) (جن- 23).

همين معنا در آيه 45 سوره احزاب نيز آمده كه در آنجا نيز «خلود» با ابديّت آميخته و توأم شده است.

تعبير به خلود در مورد آتش دوزخ در آيات زيادى از قرآن مجيد آمده گاه به صورت وصفى (خالِدُونَ، خالِدينَ) و گاه به صورت فعلى و مانند 69 فرقان درباره مشركان و قاتلان و زناكاران، بعد از اشاره به عذاب مضاعف آنها در قيامت، مى فرمايد: ويَخْلُدُ فيه مُهاناً «هميشه با خوارى در آن خواهد ماند».

و گاه اين عنوان به صورت قيدى براى عذاب بيان شده، چنان كه در آيه 52 يونس مى خوانيم: (ثُمَّ قيلَ لِلَّذينَ ظَلَمُوا ذوقُوا عَذابَ الخُلْد): «سپس به ظالمان گفته مى شود بچشيد عذاب خلد را».

تعبير «خلود» در اشكال مختلف آن (فعلى، وصفى و مصدرى) در مورد عذاب دوزخ بيش از سى بار در آيات قرآن مجيد ديده مى شود، و تأكيد قرآن بر اين عنوان، مفهوم خاصّى دارد كه دليلش در بحث هاى آينده به خواست خدا روشن خواهد شد.

البته اين واژه در مورد نعمت هاى بهشتى نيز در آيات فراوانى از قرآن مجيد آمده است كه در بحث نعمت هاى بهشتى به آن اشاره شد.

اكنون ببينيم «خلود» در لغت و كلمات مفسّران به چه معناست:

در لسان العرب، «خُلْد» به معناى دوام بقاى در سرايى كه انسان از آن خارج نمى شود تفسير شده است، اضافه مى كند اينكه آخرت را «دار الخُلْدِ» گفته اند به خاطر آن است كه مردم هميشه در آن مى مانند.

در «مقاييس اللّغه» معناى واحدى براى ريشه آن ذكر شده، و آن ثبات و بقاء و ملازمت است.

همين معنا در «صحاح اللّغه» و كتب ديگر نيز آمده.

ولى راغب در «مفردات» معناى اصلى آن را دور ماندن چيزى از فساد و باقى ماندن بر حالت اصلى مى داند، و مى گويد: «هر چيزى به زودى تغيير نكند و فاسد نشود، عرب آن را به «خلود» توصيف مى كند، و لذا به معناى طول عمر و بقاء مدّت طولانى نيز آمده است.

«راغب» در جاى ديگر از كلماتش مى گويد: رَجُلٌ مُخَلَّدٌ (مرد جاودانه) به معناى كسى است كه دير پير مى شود).

به هر حال از مجموع كلمات اهل لغت دو نظر مختلف به دست مى آيد: نخست اينكه معناى اصلى

ص: 361

آن همان جاودانگى و هميشگى و ابديت است، و اگر به طول عمر اطلاق مى شود از باب تشبيه است، دوّم اينكه معناى اصلى آن طول عمر است و اگر به جاودانگى و ابديت گفته مى شود از باب بيان مصداق واضح و روشن مى باشد.

«مفسّران» نيز در اين زمينه تعبيرات متفاوتى دارند:

بعضى از مفسّران تصريح كرده اند كه «خلود» در اينجا به معناى دوام است و هرگز انتهايى ندارد.(1)

بعضى ديگر گفته اند كه معناى اصلى آن دوام، و معنى مجازى آن مدت طولانى است و هنگامى كه در قرآن به كار مى رود همان معناى اوّل يعنى دوام را دارد.(2)

بعضى همين معنا را به تعبير ديگرى ذكر كرده اند و آن اينكه خلود در لغت به معناى مكث طويل است، همان گونه كه در مورد زندان هاى طويل المدّه گفته مى شود خُلِّدَ فُلانٌ في السِّجْنِ ولى در لسان شرع به معناى دوام و ابديت است.(3)

در المنار آمده است كه بعضى از مدّعيان استقلال فكرى در عصر ما با بهره گيرى از تأويلاتى كه در مورد خلود در پاره اى از كلمات پيشينيان آمده جرئت پيدا كرده بگويند: معناى خلود كافران در عذاب اين است كه مدّت طولانى در آن مى مانند، زيرا خداوند رحمان رحيم، كه رحمتش بر غضبش پيشى گرفته هرگز كسى از بندگان خود را عذاب بى نهايت نمى كند.(4)

بعضى نيز مى گويند: گرچه كافران و گردنكشان طاغى و باغى كه گناه سراسر وجودشان را قرار گرفته هميشه در دوزخ مى مانند ولى دوزخ هميشه به يك حال باقى نمى ماند، زمانى فرا مى رسد كه آتش آن خاموش مى گردد و دوزخيان آرامش مى يابند!.

اين احتمال نيز داده شده كه با گذشت زمان طولانى و تحمل مجازات هاى فراوان سر انجام يك نوع سازش با محيط در دوزخيان به وجود مى آيد، كم كم به آتش خو مى كنند و در اين حال احساس ناراحتى ندارد!.

البته اينگونه احتمالات از سوى علماى اسلام و مفسّران قرآن مردود شناخته شده، چرا كه بر خلاف صريح آيات قرآن است، زيرا همان گونه كه در آيات مورد بحث مى خوانيم تنها تعبير به خلود نشده است


1- طبرسى در مجمع البيان.
2- تفسير قرطبى، جلد اوّل، صفحه 207.
3- تفسير مراغى، جلد 1، صفحه 69.
4- المنار، جلد 1، صفحه 364.

ص: 362

كه قابل اينگونه تفسيرها باشد تعبيرات ديگرى در اين زمينه در قرآن مجيد آمده كه قابل اين توجيهات نيست (دقت كنيد).

خلاصه چنين به نظر مى رسد كه عجز و ناتوانى بعضى در برابر حل مشكل خلود و جاودانه بودن عذاب سبب گرايش به اين گونه توجيهات نادرست شده، وگرنه دلالت آيات قرآن و روايات اسلامى در مورد جاودانگى عذاب درباره گروهى از مجرمان قابل گفتگو نيست.

***

در دوّمين تعبير به واژه «اقامت» برخورد مى كنيم مى فرمايد: «كافران مى خواهند از آتش خارج شوند ولى هرگز نمى توانند و براى آنها عذاب «مقيم» و پايدار است (يُريدُونَ انْ يَخْرُجُوا مِنَ النَّارِ وَ ماهُمْ بِخارِجينَ مِنْها وَلَهُمْ عَذابٌ اليمٌ).

توصيف عذاب به «مقيم» به خوبى نشان مى دهد كه اين مجازات در مورد آنها پايدار و برقرار است.

***

ابديت عذاب ها

در سوّمين آيه مسأله ابديت عذاب دوزخ براى گروهى از دوزخيان با تعبير ديگرى كه توأم با صراحت بيشترى است منعكس شده است مى فرمايد: «اما آنها كه شقاوتمند شدند در آتش (دوزخند) و براى آنها زفير و شهيق (ناله هاى طولانى) است- هميشه در آن خواهند ماند تا آسمان و زمين برپاست» (فَامَّا الذَّينَ شَقُوا فَفي النَّارِ لَهُمْ فيها زَفيرٌ وَ شَهيقٌ- خالِدينَ فيها ما دامَتِ السَّمواتُ وَ الأرْضُ).

و در پايان آيه مى افزايد «مگر آنچه پروردگارت بخواهد، مسلماً پروردگارت هرچه را بخواهد انجام مى دهد» (الّا ما شاءَ رَبُّكَ انَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِما يُريدُ).

(مسلماً در آن روز آسمان و زمينى وجود دارد، و آن آسمان و زمينى است كه طبق آيات قرآن بعد از ويران شدن آسمان و زمين دنيا برپا شده است، و اين آسمان و زمين جاودانه و ابدى است).

بعضى نيز گفته اند كه اين تعبير در لسان عرب كنايه از ابديت است، زيرا در ادبيات عرب تعبيرات زيادى داريم كه به معناى ابديت به كار مى رود مثل «مالاح كَوْكَبُ» (مادام كه شب و روز پى در پى فرا

ص: 363

مى رسد) و مانند آنچه در كلام اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است كه وقتى خرده گيران ناآگاه رعايت مساوات در تقسيم بيت المال را بر امام عليه السلام خرده گرفتند و انتظار داشتند همانند زمان خليفه سوم در ميان افراد تبعيضى قائل شود تا پايه هاى حكومت خود را از اين طريق به گمان آنها محكم تر سازد امام فرمود: اتَأمُرُني انْ اطْلُبَ النَّصَرَ بِالجَوْرِ فيمَنْ وُلِّيتُ عَلَيْهِ، وَ اللَّه لااطُورُ بِهِ ما سَمَرَ سَميرٌ وَ ما امَّ نَجْمٌ في السَّماءِ!:(1) «آيا به من دستور مى دهيد كه براى پيروزى خود دست به ستم نسبت به كسانى كه تحت حكومت منند بزنم، به خدا سراغ اين كار نمى روم مادام كه مردم شب ها به بحث مى نشينند، و ستارگان آسمان يكى بعد از ديگرى طلوع و غروب دارند».

در ابيات ساير زبان ها نيز تعبيراتى شبيه آن ديده مى شود كه هم كنايه از دوام و استمرار و ابديت است.

تنها سؤالى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه اگر آيه فوق اشاره به ابديت مجازات دارد استثنائى كه در پايان آيه آمده چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟ «الّا ما شاءَ رَبُّكَ» (مگر آنچه پروردگارت بخواهد) زيرا ظاهر اين استثناء لااقل عدم ابديت عذاب در مورد گروهى از آنان است، بلكه احتمال دارد شامل همه آنان بشود و در اين صورت نتيجه معكوس مى دهد.

بعضى از مفسّران مانند مفسّر بزرگ مرحوم طبرسى در مجمع البيان در تفسير اين استثناء ده وجه از علماى تفسير نقل كرده كه چون بسيارى از آنها سست و بى اعتبار است از نقل آنها چشم مى پوشيم (مرحوم طبرسى نيز ظاهراً براى ذكر تمام اقوال به سراغ آنها رفته نه به عنوان پذيرش) و تنها قناعت به ذكر آنچه قابل توجه است مى كنيم:

نخست اينكه هدف از ذكر اين استثناء بيان حاكميت و قدرت مطلقه و مشيت كامله خداوند است كه گمان نكنيد اين خلود و ابديت بدون اراده او صورت گرفته، اگر بخواهد مى تواند همه چيز را دگرگون سازد، ولى اراده كرده كه اين گروه از دوزخيان تا ابد بمانند.

لذا همين تعبير در مورد بهشتيان در آيات قبل از آن آمده، در عين حال به دنبال آن مى فرمايد: عَطاءاً غَيْرَ مَجْذُوذٍ (اين عطائى است كه هرگز قطع نمى شود).

اين جمله به خوبى نشان مى دهد كه منظور از استثناء قطع عذاب يا نعمت نيست بلكه صرفاً براى


1- نهج البلاغه، خطبه 126.

ص: 364

بيان قدرت خداست.

ديگر اينكه منظور استثناء كسانى است كه استحقاق جاودانگى عذاب را ندارند مانند مؤمنان گنهكار كه مدتى در دوزخ مى مانند و پاك مى شوند، سپس به بهشت مى روند، و جمله الا ما شاء اللَّه در اينجا فقط ناظر به اين گروه است، اما كافران بى ايمان همچنان در دوزخ خواهند ماند (و به اصطلاح آنها جزء مستثنى منه هستند نه مستثنى).

نظير همين معنا درباره بهشتيان گفته مى شود كه آنها جاودانه در بهشتند مگر مؤمنان خطاكار كه قبلًا به دوزخ مى روند و بعد به بهشت.

به هر حال اين استثناء مشكلى در دلالت آيه بر ابديّت عذاب ايجاد نمى كند.

***

در چهارمين آيه بعد از تصريح به مسأله خلود و عدم تخفيف در عذاب مجرمان و تصريح به اينكه خدا بر آنها ظلم و ستمى روانداشته، بلكه آنها خود بر خويشتن ستم كرده اند، مى فرمايد: «آنها فرياد مى زنند اى مالك (دوزخ) اى كاش پروردگار تو ما را مرگ مى داد (تا راحت شويم) ولى او مى گويد شما در اينجا مكث و درنگ خواهيد كرد» (وَنادَوا يا مالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنا رَبُّكَ قالَ انَّكُمْ ماكِثُونَ).

تعبير به مكث به طور مطلق و نامحدود دليل ديگرى بر جاودانگى عذاب آنهاست.(1)

و لذا مرحوم طبرسى در مجمع البيان تصريح مى كند كه «ماكِثُونَ» در اينجا به معناى «دائِمُونَ» است.

گرچه در آيه فوق بيان نشده كه مالك دوزخ اين سخن را بلافاصله مى گويد، يا بعد از مدتى، ولى جمعى از مفسّران گفته اند كه اين پاسخ با مدّتى تأخير به عنوان تحقير و بى اعتنايى گفته مى شود، بعضى بعد از چهل سال و بعضى يكصد سال، و از ابن عباس نقل شده كه بعد از هزار سال اين جواب منفى را به آنها مى گويند،(2)، تا بيشتر در انتظار بمانند و ناراحتى بكشند و بيشتر تحقير گردند!.

اين آيه به خوبى نشان مى دهد كه در آنجا مرگ و ميرى نيست، بلكه دائماً زنده و در رنج و عذاب است.


1- « مكث» به معناى باقى ماندند توأم با انتظار است( همان گونه كه راغب در مفردات گفته) البته به توقف هاى موقف نيز مكث گفته مى شود، اما هنگامى كه به طور مطلق و بى قيد و شرط ذكر شود به معناى توقّف دائمى است.
2- تفسير فخررازى، جلد 27، صفحه 227، و تفسير قرطبى، جلد 9، صفحه 5937- در تفسير مجمع البيان نيز مسأله چهل سال و هزار سال نقل شده است.

ص: 365

***

بالاخره در پنجمين و آخرين تعبير به مسأله «عدم خروج از دوزخ» به طور مطلق برخورد مى كنيم كه آن نيز تعبير ديگرى از جاودانگى است، در اين آيه بعد از اشاره به بيزارى «رهبران اغواگر» از «پيروان گمراه» و تصميم آنها بر بيزارى متقابل در صورت بازگشت به دنيا، مى فرمايد: «اين چنين خداوند اعمالشان را به صورت حسرت بارى به آنها نشان مى دهد و هرگز از آتش خارج نخواهند شد» (كَذلِكَ يُريِهُمْ اللَّهُ اعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَيْهِمْ وَ ما هُمْ بِخارِجينَ مِنَ النَّارِ).

آرى از آنها كارى جز حسرت و اندوه برگذشته ساخته نيست، حسرت بر تقليد كوركورانه و پيروى چشم و گوش بسته از پيشوايان گمراه، و حسرت بر عمرى كه بيهوده تلف كردند، و اموالى كه از حرام اندوختند و براى ديگران گزاردند، و فرصت هايى كه براى توبه و بازگشت از دست دادند، حسرتى بيهوده و بى فائده چرا كه راهى براى بازگشت و جبران نيست.

مرحوم علّامه طباطبايى بعد از ذكر اين آيه در الميزان مى گويد اين دليلى است بر ضد كسانى كه معتقد به انقطاع عذاب دوزخند.

نتيجه:

از مجموع تعبيرهاى پنجگانه بالا به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه عذاب دوزخ جاودانه است، همان گونه كه نعمت هاى بهشتى جاودانى مى باشد، و آنها كه با پيشداورى هاى خود عذاب را منقطع مى دانند راهى جز گام برداشتن بر ضدّ اين آيات (و امثال آن) و پيمودن طريقه «تفسير به رأى» ندارند.

درست است كه اعتقاد به جاودانگى عذاب- هرچند در مورد گروه خاصى از دوزخيان است- مشكلات و پيچيدگى هايى دارد ولى با توجه به صراحت يا ظهور آيات قرآنى در اين زمينه بايد پيچيدگى ها را از طريق منطق و استدلال حل كرد، نه اينكه اصل موضوع را ناديده گرفت و انكار نمود.

***

توضيحات:

ص: 366

1- چه كسانى در دوزخ مخلّدند؟
اشاره

در آيات قرآن مجيد افراد يا اقوام مختلفى بالخصوص به عنوان افراد مخلّد در آتش نام برده شده اند، از جمله:

1- كافران:

اعم از منكران مبدء و معاد يا مشركان يا تكذيب كنندگان آيات الهى و يا دشمنان خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يا مرتدان كه در آيات مختلف به عنوان كسانى كه در دوزخ جاودانه مى مانند ذكر شده اند، از جمله در آيه 116 آل عمران مى خوانيم:

انَ الذَّينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِي عَنْهُمْ امْوالهُمْ وَ لا اوْلادُهُمْ مِنْ اللَّه شَيْئاً وَ اولئِكَ اصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ: «كسانى كه كافر شدند هرگز اموال و اولادشان آنها را از خدا بى نياز نمى كند، آنها اصحاب آتشند و جاودانه در آن خواهند ماند».(1)

2- منافقان:

هرچند ظاهراً در سلك اهل ايمان و در زمره مؤمنان بوده باشند، آنها نيز مخلد در آتش دوزخند، چنانكه در آيه 17 مجادله پس از اشاره به بعضى از اعمال و رفتار آنها مى فرمايد: لَنْ تُغْنِي عَنْهُمْ امْوالُهُمْ وَ لا اوْلادُهُمْ شَيْئاً وَ اولئِكَ اصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ: «اموال و اولاد آنها به هيچوجه آنان را از عذاب الهى حفظ نمى كند آنها اصحاب دوزخند و جاودانه در آن مى مانند».

در آيه 140 سوره نساء مى گويد: (انَّ اللَّه جامِعُ المُنافِقينَ وَ الكافِرينَ في جَهَنَّمَ جَميعاً): «خداوند منافقان و كافران را همگى در جهنّم جمع مى كند».

3- آنها كه غرق گناهند:

در آيه 81 بقره تعبيرى درباره گروهى از گنهكاران ديده مى شود كه بسيار پرمعناست، مى فرمايد: (بَلى مَنْ كَسَبَتْ سَيِّئَةً وَ احاطَتْ بِهِ خَطيئَتُهُ فَاولئِكَ اصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ: «آرى كسانى كه تحصيل گناه كنند، و آثار گناه سراسر وجودشان را احاطه نمايد، آنها اهل آتشند و جاودانه در آن خواهند ماند».

قريب به همين معنا در آيه 27 يونس آمده است كه مى فرمايد: وَالذَّينَ كَسَبُوا السَّيئِاتِ جَزاءُ سَيِّئَةٍ بِمِثْلِها وَتَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ ما لَهُمْ مِنَ اللَّه مِنْ عاصِمٍ كَانَّما اغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعاً مِنَ اللّيْلِ مُظْلِماً اولئِكَ اصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها


1- آيات فراوان ديگرى نيز در قرآن همين معنا را دنبال مى كند، مانند اعراف 36، كه سخن از تكذيب كنندگان آيات الهى مى گويد، و بينه 6 كه مشركان و اهل كتاب را مخلد مى شمرد، و توبه 17 كه در آن سخن از خود مشركان است، و بقره 217 و آل عمران 88 كه از خصوص مرتدان سخن مى گويد، و فصّلت 28 كه اشاره به خلود اعداء اللَّه در آتش دوزخ مى كند.

ص: 367

خالِدُونَ: «كسانى كه مرتكب گناهان شدند كيفر را به مقدار آن دارند، و ذلت و خوارى آنها را فرا مى گيرد، و هيچ چيز نمى تواند آنها را از (مجازات) الهى نگه دارد، گويى صورتهايشان را پاره هايى از شب ظلمانى پوشانيده، آنها اصحاب آتشند و جاودانه در آن خواهند ماند».

در اينكه آيا افراد با ايمان به خاطر گناهان كبيره ممكن است عذاب جاودانه داشته باشند يا نه بحث مشروحى داريم كه به خواست خدا بعد از تفسير اين آيات مطرح خواهد شد.

4- قاتلان و جانيان:

از آيات قرآن استفاده مى شود كه مرتكبان قتل عمد نيز عذاب جاودانه دارند، جنانكه در آيه 94 نساء مى خوانيم: (وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزائُهُ جَهَنَّمَ خالداً فيها وَ غَضِبَ اللَّه عَلَيْهِ وَلَعَنَهُ وَ اعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظيماً): «هركس فرد با ايمانى را از روى عمد به قتل برساند كيفر او دوزخ است، جاودانه در آن مى ماند، و خداوند بر او غضب مى كند، و او را از رحمتش دور مى سازد، و عذاب عظيمى براى او آماده ساخته است».

در اينجا چهار كيفر براى قاتلان عمد بيان شده است:

خلود در جهنم، غضب الهى، لعن و دور ساختن از رحمت پروردگار و آماده كردن عذاب عظيم براى آنان.

آيا اين كيفرها تنها در صورتى است كه در مقام توبه و جبران بر نيايند يا به هر حال دامان آنها را مى گيرد، احتمال دوّم بسيار بعيد به نظر مى رسد چرا كه حتى شرك كه بالاترين گناهان است با توبه برطرف مى شود، و مشركان باپذيرش اسلام بخشوده خواهند شد چگونه مى توان باور كرد كه قتل نفس از آن هم بالاتر باشد، بعلاوه در تاريخ اسلام آمده است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از قاتل حمزة بن عبد المطلب كه نامش «وحشى» بود گذشت نمود، و تو به او را پذيرفت بسيارى ديگر از مسلمانان نيز قاتلان پدران و فرزندان و برادران خود را بعد از اسلام آوردن و توبه كردن پذيرفتند البته مسلم است كه توبه از چنين گناه عظيمى كار ساده اى نيست، و تنها با گفتن استغفار مسأله تمام نمى شود بلكه يا تسليم قصاص شود و يا اولياء مقتول را به وسيله ديه و غير آن راضى كند، و با اعمال آينده، گذشته را جبران نمايد.

در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه فرمود: لَزَوالُ الدُّنيا وَ ما فيها اهْوَنُ عَلَى اللَّه مِنْ قَتْلِ

ص: 368

مُؤْمِنٍ وَلَوْ انَّ اهْلَ سَمواتِهِ وَ اهْلَ ارْضِهِ اشْتَركُوا في دَمِ مُؤْمِنٍ لَادْخَلَهُمْ اللَّه تَعالي النَّارَ: «نابودى دنيا و آنچه در آن است نزد خدا آسان تر است از كشتن مؤمنى، و اگر اهل آسمان ها و اهل زمين در ريختن خون فرد با ايمانى شركت داشته باشند خداوند همه را در آتش داخل مى كند».(1)

در اينكه چگونه ممكن است قاتل عمد، خلود در آتش دوزخ داشته باشد با اينكه طبق بحثى كه در آينده خواهيم داشت تنها كافرانند كه مخلّد در آتشند، مفسّران پاسخ هاى گوناگونى گفته اند.

گاه گفته شده چنين افرادى موفق به توبه نمى شوند، يا كمتر موفق به توبه مى شوند، آنها در آخر عمر بى ايمان از دنيا مى روند و به همين جهت مستحق خلود در دوزخ مى شوند.

و گاه گفته اند اين كيفر كسانى است كه قتل عمد را از روى انكار تحريم آن انجام دهند، خود اين امر موجب كفر است.

و گاه گفته شده كه خلود در اينجا به معناى مدّت طولانى است نه جاودانگى عذاب.

تفسير اوّل و دوم مناسب تر به نظر مى رسد.

5- رباخواران:

رباخواران نيز در آيات قرآن تهديد به عذاب جاودانى شده اند آنجا كه مى فرمايد: فَمَنْ جائَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَانْتَهى فَلَهُ ما سَلَفَ وَ امْرُهُ الَى اللَّه وَ مَنْ عادَ فَاولئِكَ اصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ: «آن كس كه اندرز الهى به او برسد و (از رباخوارى) خوددارى كند، سودهايى را كه قبلًا (قبل از نزول حكم تحريم) به دست آورده از آن اوست و كار او به خدا واگذار مى شود، اما كسانى كه برگردند و مرتكب اين گناه شوند، اهل آتشند و هميشه در آن خواهند بود» (بقره- 275).

باز در اينجا اين سؤال مطرح شده كه چگونه اين گروه مخلّد در آتشند، در حالى كه گناه كبيره به تنهايى موجب عذاب جاودانه نيست.

پاسخ اين سؤال در اينجا آسان تر است چرا كه در متن آيه (در جمله هاى قبل) سخن از منكران تحريم ربا به ميان آمده، كسانى كه مى گفتند: «چه تفاوتى ميان بيع و رباست؟ و چگونه خداوند يكى را حلال و ديگرى را حرام كرده است»؟! در حالى كه فرق ميان اين دو روشن بود، خريد و فروش و تجارت و


1- تفسير روح المعانى، جلد 5، صفحه 104.

ص: 369

كارهاى مشابه آن به سود جامعه و از فعاليت هاى سالم اقتصادى است، ولى رباخورى جز به زيان جامعه نيست كه اين شرح مبسوطى دارد و در جاى خود از آن سخن گفته ايم.

6- ظالمان و ستمكاران:

گروه ديگرى كه قرآن مجيد آنها را از مستحقّان عذاب جاويدان شمرده، ظالمان و ستمكارانند چنانكه در آيه 45 سوره شورى مى خوانيم: (وَ قالَ الذَّينَ آمَنُوا انَّ الخاسِرينَ الذَّينَ خَسِرُوا انْفُسَهُمْ وَ اهْلِيهِمْ يَوْمَ القِيامَةِ الا انَّ الظَّالمِينَ في عَذابٍ مُقيمٍ): كسانى كه ايمان آورده بودند گفتند: زيانكاران واقعى آنها هستند كه خود و خانواده خويش را روز قيامت، از دست داده اند آگاه باشيد كه ظالمان در عذاب دائمند»!

اين تعبير نشان مى دهد كه سرانجام ظلم و ستم، خلود در آتش دوزخ است.

در آيات قبل از آن نيز مكرّر، روى عذاب اليم ظالمان (شورى- 42) و پشيمانى دردناك آنها در آتش دوزخ (شورى- 44) تكيه شده است.

آيا منظور از ظلم و ستم در اينجا ظلم و ستم بر بندگان خدا و مستضعفان است، يا ظلم بر خويشتن و گرايش به شرك، چرا كه شرك طبق آيه 13 سوره لقمان «ظُلْمٌ عَظيمٌ» است، و در آيه 254 سوره بقره نيز آمده: وَ الكافِرُونَ هُمُ الظَّالِمُونَ: «كافران همان ظالمانند».

جمعى از مفسّران معناى دوّم را ترجيح داده اند و شايد جمله قالَ الذَّينَ آمَنُوا نيز گواه بر اين معنا باشد كه مؤمنان مظلوم كه از دست كفّار ظالم ستم هاى فراوان ديده اند چنين سخنى را در قيامت مى گويند.

در آيه 17 سوره حشر نيز بعد از اشاره به خلود شيطان اتباعش در دوزخ مى فرمايد: وَ ذلِكَ جَزاءُ الظَّالِمينَ: «اين است كيفر ستمكاران».

اما با توجه به اينكه سخن از شيطان و پيروان كفار اوست و در آيه قبل از آن اين معنا به روشنى آمده است (كمثل الشيطان اذ قال للأنسان اكفر فلما كفر قال اني بري ء منك): «كار آنها همچون شيطان است كه به انسان گفت كافر شو (تا مشكلاتت را حل كند) اما هنگامى كه كافر شد گفت از تو بيزام» مى توان گفت كه منظور از ظلم در اين آيه نيز مصداق اتم آن يعنى كفر است.

7- سبك اعمالان:

ص: 370

از بعضى از آيات قرآن استفاده مى شود كه سنگينى ميزان عمل در قيامت نشانه رستگارى و نجات است، و سبك بودن ميزان عمل كه به معناى بى ارزش بودن اعمال است سبب خلود در آتش دوزخ مى شود، در آيه 102 و 103 سوره مؤمنون مى خوانيم: فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوازِينُهُ فَاولئِكَ هُمْ المُفْلِحُونَ- وَ مَنْ خَفَّتْ مَوازينُهُ فَاؤلئِكَ الذَّينَ خَسِرُوا انْفُسَهُمْ في جَهَنَّمَ خالِدُونَ: «كسانى كه ترازوهاى (سنجش اعمال) آنها سنگين است آنان رستگارانند، و آنها كه ترازوى عملشان سبك مى باشد كسانى هستند كه سرمايه وجود خود را از دست داده در جهنم خالدند».

تعبير به «خَسِرُوا انْفُسَهُمْ» (سرمايه وجود خود را زيارت كرده اند) اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه بزرگترين سرمايه انسان، هستى او، عمر و حيات اوست، و اين گروه در بازار تجارت دنيا آن را از دست داده اند، بى آنكه در برابر آن چيز ارزشمندى به دست آورده باشند.

اين تعبير نيز ممكن است اشاره به كافران باشد، زيرا اگر كسى ايمان داشته باشد هرچند مرتكب گناهان فراوانى گردد باز در ميزان عمل او چيزى وجود دارد، و كاملًا سبك نيست، چرا كه ايمان و عقائد حق به تنهايى داراى وزن قابل ملاحظه اى است، بنابراين سبكى ميزان اعمال اين گروه و خالى بودن آن از هر حسنه اى دليل بر كفر آنهاست، همان گونه كه در آيه 105 سوره كهف مى خوانيم: (اولئِكَ الذَّينَ كَفَرُوا بِآياتِ رَبَّهِمْ وَ لِقائِهِ فَحَبطَتْ اعْمالُهُمْ فَلا نُقيمُ لَهُمْ يَوْمَ القِيامَةِ وَزْناً): «آنها كسانى هستند كه به آيات پروردگارشان و لقاى او كافر شدند، به همين جهت اعمالشان حبط و نابود شد، لذا روز قيامت ميزانى براى آنها برپا نخواهيم كرد».

8- گنهكاران به طور عام:

از پاره اى از آيات نيز برمى آيد كه گنهكار به طور مطلق، خلود در دوزخ دارند، چنانكه در آيه 23 سوره جن مى خوانيم: و من يعص اللَّه و رسوله فان له نار جهنم خالدين فيها ابداً: «هركس نافرمانى خدا و رسولش كند، آتش دوزخ مسلّماً براى اوست، جاودانه در آن مى مانند».

همين معنا با اضافه اى در آيه 14 نساء نيز آمده است: وَمَنْ يَعْصِ اللَّه وَ رَسُولَهُ وَ يَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ ناراً خالِداً فيها وَ لَهُ عذابٌ مُهينٌ: «كسى كه معصيت خدا و پيامبرش كند و از حدود مرزهاى قانون الهى تجاوز نمايد او را در آتشى داخل مى كند كه جاودانه در آن مى ماند، و براى او عذاب خوار كننده اى است».

ص: 371

شبيه همين تعبير در آيه 74 زخرف نيز آمده است، آنجا كه مى فرمايد: انَّ المُجْرِمينَ في عَذابِ جَهَنَّم خالِدُونَ «مجرمان در عذاب جهنم مخلدند».

ولى با توجه به اينكه در آيات قبل (آيه 20 سوره جنّ) سخن از دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به توحيد و مبارزه شرك در ميان آمده و آيه بعد از آن (آيه 24 سوره جن) سخنان مشركان مكّه كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به خاطر نداشتن يار و ياور توانمند سرزنش مى كردند نقل مى كند، به نظر مى رسد كه كه مراد از «عصيان» در اينجا ترك دعوت به توحيد و گرايش به شرك و كفر است، بنابراين دلالتى بر خلود همه گنهكاران در آتش دوزخ ندارد.

در ذيل آيه 74 زخرف نيز قرينه اى بر اين معنا ديده مى شود چرا كه سخن از كسانى است كه با حق دشمنى داشتند و گمان مى كردند خداوند از سر و نجواى آنها آگاهى ندارد، و اين خود از نشانه هاى كفر است (دقت كنيد).

لذا بسيارى از مفسّران در تفسير آيه مورد بحث، تصريح كرده اند منظور، عصيان در توحيد است.(1)

اما اين احتمال كه منظور از خلود در اينجا عذاب طولانى باشد بسيار بعيد به نظر مى رسد، زيرا تأكيد «خلود» با «ابداً» دليل بر اين است كه منظور جاودانگى عذاب الهى است.

***

نتيجه:

از مجموع موارد هشتگانه فوق نظر قرآن را درباره خالدين در آتش دوزخ دانستيم، ولى با يك نگاه اجمالى در آيات فوق نيز اين نكته معلوم مى شود كه آنچه مسلم است خلود كفار و افراد بى ايمان در دوزخ مى باشد، اما درباره هم معصيت كاران اين معنا مسلم نيست، مگر اينكه عصيان و گناه آنچنان عظيم يا گسترده باشد كه انسان را به كفر و ترك ايمان بكشاند، يا بى ايمان از دنيا برود. شرح بيشتر به زودى از نظرتان خواهد گذشت.


1- به تفسير مجمع البيان، جلد 9 و 10، صفحه 373 و الميزان، جلد 20، صفحه 52 و روح البيان، جلد 10، صفحه 200 و روح المعانى، جلد 29، صفحه 94 مراجعه گردد.

ص: 372

سؤال: آيا اصحاب كبائر در دوزخ مخلّدند؟

گروهى از مسلمانان كه به نام «وعيديه» معروفند (وعيديه گروهى از خوارجند) هرگناه كبيره را موجب كفر مى دانند و معتقدند گناه كبيره باعث خلود در آتش است و نقطه مقابل آنها «مرجئه» هستند كه مى گويند با داشتن ايمان هيچ معصيتى زيانى به انسان نمى رساند (يكى در افراط و ديگرى در تفريط!).

مرحوم «علّامه حلّى» در «شرح تجريد» بعد از آنكه اجماع و اتفاق مسلمان ها را بر عذاب ابدى كفار نقل كرده، مى گويد: تدر مورد مرتكبان گناه كبيره از مسلمانان اختلاف است، وعيديه آنها را همچون كفار مى دانند، ولى اماميه و گروه كثيرى از معتزله و اشاعره معتقدند كه عذاب آنها سرانجام پايان مى گيرد، سپس دلائلى بر اين معنا اقامه مى كند.

شيخ مفيد در «اوائل المقالات» مى فرمايد: «تمام علماى اماميّه اتفاق نظر دارند كه تهديد به خلود در آتش مخصوص كفّار است، و كسانى را كه داراى ايمان به خدا و اقرار به فرائض او دارند از اهل نماز، هرگاه مرتكب گناهى بشوند شامل نمى شود و تمام طايفه «مرجئه» و محدّثان بر اين امر متفقند، در حالى معتزله اتفاق برخلاف اين قول كرده اند، و چنين مى پندارند كه تهديد به خلود در آتش همه كفّار و همه فاسقان را شامل مى شود».(1)

اين گروه براى اثبات مقصود خود به بعضى از آيات فوق استدلال كرده اند، مخصوصاً به آنانى كه در مورد خلود مرتكبان قتل عمد و رباخواران و مانند آن آمده، و از همه اينها گسترده تر آيه 23 سوره جن است كه قبلًا تفسير شد: (وَ مَنْ يَعْصِ اللَّه وَ رَسُولَهُ فَانَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ خالِدينَ فيها ابَداً): «كسانى كه معصيت خدا و رسولش كنند آتش دوزخ از آن آنها خواهد بود جاودانه تا ابد در آن مى مانند».

ولى قرائن فراوانى در خود اين آيات و ساير آيات قرآن وجود دارد كه نشان مى دهد اين آيات ناظر به كسانى است كه گناهانشان منتهى به كفر و انكار مبدأ يا معاد يا نبوّت يا ضروريات دين مى شود، از جمله اينكه: جمله كَانَّما اغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعاً مِنَ اللَّيْلِ مُظْلِماً: «گويى صورت هاى آنها با پاره هايى از شب تاريك پوشانده شده (در آيه 27 سوره يونس) با توجه به اينكه اين وصف در قرآن مجيد براى كافران ذكر شده است، آنجا كه مى فرمايد: وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ عَلَيْها غَبَرَةٌ- تَرْهَقُها قَتَرَةٌ- اولئِكَ هُمُ الكَفَرَةُ الفَجَرَةُ: «صورت هايى در آن روز غبار آلود است، دود و تاريكى آن را پوشانده، آنها همان كافران فاجرند» (عبس


1- اوائل المقالات، صفحه 53، چاپ مطبوعاتى داورى.

ص: 373

- 40 تا 42) اين تعبير شاهد بر اين است كه در آيه مورد بحث نيز مقصود كافرانند.

لذا در روايتى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه «آيه اشاره به اهل بدعت و شبهات و شهوات است كه خداوند در قيامت روى آنها را سياه كرده لباس ذلّت و حقارت بر آنها مى پوشاند، لذا درباره آنها مى فرمايد آنها اصحاب آتشند و جاودانه در آن مى مانند».(1)

ديگر اينكه تعبير به احاطَتْ برهر خَطيئَتُهُ «كسى كه گناهى انجام دهد و آثار گناه تمام وجود او را بپوشاند» كه در آيه 81 بقره آمده، نشان مى دهد كه ارتكاب گناه كبيره به تنهايى موجب خلود در آتش نيست، بلكه احاطه گناه به تمام وجود انسان كه او را به سوى كفر سوق مى دهد، سبب چنين مطلبى است، زيرا همان گونه كه از روايات استفاده مى شود ايمان به صورت نقطه روشنى در درون قلب انسان ظاهر مى شود، هر قدر اعمال خير انجام دهد، گسترش پيدا مى كند تا تمام قلب را احاطه كند، و هرگاه اعمال بدوگناه انجام دهد تاريكى قلب او را فرا مى گيرد تا زمانى كه تمام قلب را فرا گرفته و آن را تاريك مى كند (و فروغ ايمان خاموش مى شود) مخصوصاً در پاره اى از اين روايات استدلال به آيه كَلّا بَلْ رانَ عَلَى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسبُونَ (چنين نيست كه آنها مى پندارند بلكه اعمالشان چون زنگارى (سياه) بر دل هايشان نشانده (مطففين 14).(2)

بعضى از اين آيات نيز تعبير به تعمّد بر گناه دارد (مانند آيه قتل) كه ممكن است مراد از آن تعمّد در مخالفت فرمان خدا و عناد و لجاج در برابر حق باشد كه اين از واضح ترين مصداق هاى كفر است.

شاهد ديگر مطلبى است كه در آيه 10 سوره روم آمده است كه مى فرمايد: ثُمّ كانَ عاقبِةَ الذَّينَ اساؤُا السُّؤأى انْ كَذَّبُوا بِاياتِ اللَّه وَ كانُوا بِها يَسْتهْزِؤُنَ: «سپس سرانجام كسانى كه مرتكب اعمال سوء شدند اين شد كه آيات خدا را تكذيب كردند و آن را به سخريه گرفتند».

اين تعبير نشان مى دهد كه اصرار در گناه و ادامه آن گاه منجر به كفر و تكذيب آيات الهى (و سبب خلود) مى شود.

اضافه بر همه اينها آيه انَّ اللَّه لايَغْفِرُ انْ يُشْرِكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ: «خداوند گناه شرك را نمى آمرزند ولى كمتر از آن را براى هركس بخواهد مى آمرزد» كه دوبار در سوره نساء (آيه 48 و 116) آمده است، دليل روشنى بر اين حقيقت است كه تنها مشركان (انواع كفر نيز ملحق به شرك است) قابل


1- تفسير على بن ابراهيم، جلد 1، صفحه 311.
2- اصول كافى، جلد 2، صفحه 273، باب الذنوب، حديث 20.

ص: 374

بخشش نيستند و طبعاً در جهنّم خلود دارند، اما گنهكاران ديگر قابل بخشش و آمرزش اند اين نشان مى دهد كه حساب آنها از كفّار جداست، و همه را نمى توان در يك صف قرار داد.

اشتباه نشود اين آيه چراغ سبز به گنهكاران نمى دهد، زيرا وعده قطعى عفو به آنها داده نشده بلكه تنها وعده احتمالى مى دهد، زيرا منوط به مشيّت الهى شده و از آنجا كه مشيّت و خواست خدا آميخته با حكمت اوست و حكمتش ايجاب مى كند كه شايستگى ها معيار اين عفو و بخشش باشد، سبب مى شود كه گنهكاران تمام پيوندهاى خود را با خداوند و اولياء اللَّه قطع نكنند، و پل هاى پشت سرشان را ويران ننمايند.

در روايات اسلامى آمده است كه اين آيه اميد بخش ترين آيات قرآن مجيد است، چنانكه از اميرمؤمنان علي عليه السلام مى خوانيم: ما في القُرآنِ آيَةٌ ارْجي عِنْدي مِنْ هذِهِ الايةِ «در قرآن آيه اى اميد بخش ترين از اين آيه نيست».(1)

براى توضيح بيشتر بايد به اين نكته توجه داشت كه آيه فوق مسلماً ناظر به ارتكاب گناه صغيره نيست، چرا كه در آيات قرآن به كسانى كه از گناهان كبيره اجتناب كنند وعده عفو از گناهان صغير داده شده است، و نيز ناظر به گناهان كبيره بعد از توبه نمى باشد چرا كه توبه سبب بخشودگى گناهان حتى گناه شرك است، بنابراين تنها مفهومى كه براى آيه باقى مى ماند اين است كه ميان شرك و ارتكاب گناه كبيره (بدون توبه) فرق گذاشته است، اولى غير قابل بخشش است، چرا كه با وجود شرك هيچگونه شايستگى براى عفو نيست اما دومى قابل بخشش مى باشد، ولى نه بى قيد و شرط، بلكه با شرائطى كه در جمله لِمَنْ يشاءُ «براى هركس كه بخواهد» به آن اشاره شده.

شاهد ديگر بر اين مدعى آيات متعددى از قرآن مجيد است كه مى گويد: هركس كار نيكى انجام دهد و داراى ايمان باشد نتيجه آن را خواهد گرفت، اگر ارتكاب گناه كبيره سبب دخول در آتش دوزخ گردد اعمال صالح نتيجه اى براى آنها نخواهد داشت.(2)

باز دليل ديگر آيات شفاعت است، زيرا گناهان صغيره در پرتو اجتناب از كبائر بخشوده مى شود، و گناهان كبيره نيز با توبه بخشيده خواهد شد، بنابراين شفاعت تنها براى مرتكبان گناه كبيره است كه توبه نكرده اند آنها هستند كه اگر شايستگى شفاعت داشته باشند بخشوده مى شوند.


1- براى توضيح بيشتر به تفسير نمونه، جلد 3، صفحه 409 مراجعه فرماييد.
2- سوره مؤمن، آيه 44، و زلزال آيه 7.

ص: 375

با اين حال چگونه ممكن است مرتكبين كبيره را همطراز كفار و مشركان بدانيم، و آنها را مخلد در آتش بشمريم؟!

چگونه ممكن است در حكمت خداوند كسى كه يك عمر ايمان داشته و تمام اعمال صالح را انجام داده، فقط يك گناه كبيره كرده و در يك روز از عمر خود مثلًا يك دروغ گفته است، چنين كسى مخلد در آتش دوزخ باشد، نمى گوئيم كيفر يك دروغ را نمى بيند، بلكه مى گوييم عذاب جاودان درباره چنين كسى معنا ندارد.

روايات زيادى نيز از معصومين عليهم السلام رسيده است كه ادعاى «وعيديه» را در مورد خلود صاحبان گناه كبيره در دوزخ نفى مى كند.(1)

حقيقت اين است كه اين گروه از افراطيون خوارج به واسطه تعصب و لجاجت شديد و عدم احاطه به آيات قرآن و اخبار پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و معصومين عليهم السلام و عدم توجه به دلائل روشن عقلى در اين درّه هولناك سقوط كرده اند، اصولًا خوارج همگى گرفتار عواقب سوء نادانى و تعصب خود بوده اند و سرگذشت آنها در تاريخ اسلام بهترين گواه اين مدعى است.(2)

***

توضيحات:
3- ايرادات مربوط به جاودانگى عذاب.
اشاره

در مورد مجازات ابدى براى گروه خاصّى از مجرمان، سؤالات مختلفى مطرح شده كه باعث درباره آنها در اينجا ضرورى به نظر مى رسد:

1- مادّه فناپذير است.

ماده نمى تواند جاودان باشد تا پاداش ابدى را پذيرا گردد، و به تعبير ديگر جاودانگى پاداش و عذاب با فانى بودن مادّه جسمانى سازگار نيست.


1- براى توضيح بيشتر در اين زمينه به جلد 8 بحارالأنوار، صفحه 351 تا 376( باب 27) و تفسير فخررازى، جلد 3، صفحه 144 به بعد.
2- براى توضيح بيشتر در اين زمينه به جلد 8 بحارالأنوار، صفحه 351 تا 376( باب 27) و تفسير فخر رازى، جلد 3، صفحه 144 به بعد.

ص: 376

پاسخ اين سؤال پيچيده نيست، هيچ چيز در عالم جز ذات پاك خدا ابدى با لذّات نمى باشد، بلكه همه در ذات خود- جز خداوند سبحان- فانى اند، و بقاء تنها سزاوار ذات پاك اوست، ولى اين مانع از آن نخواهد بود كه موجودات امكانى، ابدى بالغير باشند، يعنى خداوند دائماً به آنها امداد هستى برساند و هر زمان فرسودگى يابند آنها را بازسازى و نوسازى كند، و به تعبير فلسفى «امكان بالذّات» منافاتى با «وجوب بالغير» ندارد (دقت كنيد).

بنابراين همان گونه كه خداوند به بهشت و دوزخ مرتّباً امداد وجود مى رساند و آنها را باقى و برقرار مى دارد، جسم بهشتيان و دوزخيان نيز مشمول اين قانون است، آنها نيز به قدرت امدادهاى الهى هميشه باقى مى مانند تا پاداش و كيفر ابدى خود را ببينند، خلاصه فنا در صورتى است كه امدادى از برون نرسد و نوسازى نشود.

***

2- آيا امور عرضى مى تواند دائم باشد؟

در كلمات بعضى از فلاسفه ديده مى شود كه: «اصول شناخته شده در فلسفه دلالت بر اين دارد كه امور قسرى (امورى كه برخلاف طبيعت چيزى است) نمى تواند دوام داشته باشد، و هر موجودى از موجودات طبيعى، غايت و هدفى دارد كه خير او در آن است و بايد به آن منتهى شود از طرفى خداوند متعال همه موجودات را آنچنان آفريده است كه به طبيعت ذات خود خير موجود خود را حفظ كرده و كمال مفقود خود را طلب كنند، مگر اينكه مانعى از آن جلوگيرى نمايد، اين را نيز مى دانيم كه موانع هميشگى نيست، و الا نظام آفرينش در هم مى ريخت، از مجموع اين مقدمات روشن مى شود كه همه اشياء ذاتاً طالب و مشتاق لقاى او هستند، و مخالفت با حق جنبه عارضى دارد، و هركس لقاء اللَّه را ذاتاً دوست دارد، خداوند لقاى او را دوست مى دارد، و هركس لقاء اللَّه را بالعرض به خاطر مرضى كراهت دارد خدا نيز لقاى او را موقتاً كراهت دارد، و لذا مدّتى او را مجازات مى كند تا از بيماريش بيهودى يابد و به فطرت نخستين باز گردد.(1)

پاسخ اين گفتار نيز چندان مشكل نيست، زيرا گاه خطاها و انحراف ها آنچنان در وجود انسان نفوذ


1- « اسفار»، جلد 9، صفحه 246( با تلخيص) البته صدرالمتألهين اين مطلب را به عنوان يك نظر نقل كرده، و تعبيراتش نشان مى دهد كه به طور قطع مورد پذيرش او باشد.

ص: 377

مى كند كه به صورت طبيعت ثانوى در مى آيد، همان گونه كه در اين دنيا گروهى از جنايتكاران به مرحله اى از انحراف مى رسند كه حتى از جنايات خود لذّت مى برند، و امورى كه انسان به حسب فطرت و طبيعت از آن متنفر است مورد علاقه آنها قرار مى گيرد، همان گونه كه در حالت بعضى از افراد معتاد به اعمال زشت و شنيع و تنفرّآميز ديده مى شود.

هرگاه انسان به چنين مرحله اى از طبيعت ثانوى برسد بازگشتى براى او نيست، اين همان چيزى است كه در آيات گذشته از آن تعبير به «احاطه خطيئه» (فراگيرى گناه) شده است كه موجب انقلاب طبيعت مى گردد.

***

3- آيا دوزخيان با عذاب سازش پيدا نمى كنند؟!

گاه گفته شده: كه دوزخيان بعد از ورود در آتش دوزخ به اندازه مدتى كه در شرك در دنيا گذراندند معذّب مى شوند، اما بعد از پايان اين مدّت عذاب هاى دوزخ براى آنها به صورت نعمت در مى آيد! چرا كه با طبيعت آنان هماهنگ مى شود، به گونه اى كه اگر آنها را وارد بهشت كنند ناراحت مى شوند! چرا كه با طبيعت آنان سازگار نيست!.

آنان از آتش دوزخ و نيش مارها و عقربها چنان لذتى مى برند كه بهشتيان از سايه درختان بهشتيان و حور و قصور و طوبى و كوثر متلذّذ مى شوند، در اين دنيا نيز مى بينيم اگر بلبل از بوى گل مست مى شود بعضى از حشرات كثيف از بوى گند زباله ها سرمست مى گردند»!(1)

اين پندار كه نقطه مقابل پندار سابق و كاملًا متضاد با آن نيز با هيچ يك از آيات خلود و جاودانگى عذاب سازگار نيست، مخصوصاً در بعضى از آنها تصريح شده است كه هر زمان پوست هاى تن آنها از ميان برود خداوند آن را به پوست نوينى تبديل مى كند تا عذاب الهى را بچشند! و اصولًا تهديد به خلود در آتش، تهديد به عذاب دائم است، و اگر مبدل به نعمت جاودانى گردد تهديدآميز نيست.

اين گونه تفسيرها درباره خلود دليل بر اين است كه گويندگانش بررسى دقيق و حتى بررسى اجمالى روى آيات قرآن نداشته اند، و اگر آيات گذشته را بار ديگر بخوانيم تضاد آنها را با اينگونه سخنان زشت و


1- اين سخن كه با كمى تلخيص در بالا آورديم در اسفار از« محي الدين عربى» در« فتوحات» نقل شده است( اسفار، جلد 9، صفحه 349).

ص: 378

زننده و بى مأخذ روشن مى شود.

به علاوه بايد توجه داشت كه عادت كردن انسان به ناراحتى ها حدود مرزى دارد، پاره اى از ناراحتى ها ناراحتى هاى جزيى است كه انسان با گذشت زمان به آن خو مى گيرد، ولى مثلًا هرگاه آب بدن انسان كم شود از تشنگى رنج مى برد و محال است كسى چنان عادت كند كه بدن او نياز به آب نداشته باشد و هرگز تشنه نشود.

***

4- آيا خلود نوعى است يا شخصى؟.

در پاره اى از تعبيرات نيز ديده مى شود كه بعضى خلود را «خلود نوعى» دانسته اند نه شخصى، به اين معنا كه نوع «انسان كافر» تا ابد در دوزخ مى ماند، ولى اشخاص عوض مى شوند، به اين ترتيب كه هريك از آنها مدّت معيّنى در دوزخ مى ماند اما چون جاى خود را به ديگرى مى دهند بقاى نوع انسان در دوزخ ابدى خواهد بود!.

مفهوم اين سخن آن است كه در آينده نيز خلق ديگرى در دنيا مى آيد، بازهم گروهى مسير انحراف را مى پيمايند، و باز هم طعمه آتش دوزخ مى شوند، و دخول آنها در دوزخ هنگامى خواهد بود كه خلق پيشين از آن نجات مى يابند!.(1)

اين سخن نيز با آيات خلود و جاودانگى عذاب كفّار سازگار نيست و مختصر دقّتى در آيات گذشته براى پى بردن به اين ناسازگارى كافى مى باشد، چرا كه ظهور يا صريح اين آيات خلود شخصى است، و اين گونه توجيهات به خاطر همان است كه قبلًا اشاره شد، يعنى چون نتوانسته اند مشكلات بحث خلود را حل كنند، پناه به اين گونه توجيهات برده اند (چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند).

***

5- آيا خلود با عدل الهى سازگار است؟!

مهمترين اشكالى كه در مسأله خلود مطرح مى شود- و در حقيقت اشكال اصلى است مسأله عدم


1- اين تفسير در پاورقى اسفار، جلد 9، صفحه 348 آمده است.

ص: 379

تناسب «گناه» و «كيفر» است، گفته مى شود چگونه مى توان پذيرفت كه انسانى تمام عمر خود را كه حدّاكثر صد سال بوده است، كار بد كرده، و در كفر و گناه غوطه ور بوده، ولى در برابر يكصد سال گناه هزاران ميليون سال كيفر ببيند؟!.

البته اين مسأله در مورد نعمت هاى جاودان بهشتى مشكلى ايجاد نمى كند، چرا كه تفضّل و پاداش بيشتر از بخشنده مهربانى كه رحمتش عالم هستى را فرا گرفته جاى تعجّب نيست، ولى در مجازات و كيفر، تناسب جرم و جنايت حتماً لازم است، و اگر اين تعادل به هم خورد، با عدل الهى سازگار نخواهد بود، خلاصه يكصد سال كفر و گناه در خورد يك صد سال مجازات است، نه بيشتر.

پيچيدگى اين اشكال سبب شده كه گروه هايى به فكر توجيه آيات خلود بيفتند و آن را به معناى مدت طولانى يا خلود نوعى و نه شخصى، يا پيدا شدن نوعى سازش با محيط، و امثال آن كه در بالا گذشته توجيه كنند، ولى همان گونه كه گفته شد اين توجيهات بسيار ضعيف و غير قابل قبول است، و هرگز با آيات خلود سازگار نيست.

پاسخ:

آنها كه اين ايراد را مطرح مى كنند از يك نكته اساسى غافلند و آن فرق ميان مجازات هاى قراردادى و مجازات هاى تكوينى است كه نتيجه طبيعى اعمال و يا زندگى كردن در كنار خود اعمال است.

توضيح اينكه: گاهى قانونگذار قانونى وضع مى كند كه هركس مرتكب فلان خلاف شود بايد فلان مقدار جريمه مالى بدهد، تا فلان مدت در زندان بماند، مسلماً در چنين جايى بايد تناسب «جرم» و «جريمه» در نظر گرفته شود، هرگز براى يك كار كوچك مجازات اعدام يا حبس ابد نمى توان قرار داد، و به عكس براى كار مهمى همچون قتل نفس يك روز زندان بى معناست، حكمت و عدالت ايجاب مى كند كه اين دو با هم كاملًا متناسب باشد.

ولى كيفرهايى كه در حقيقت اثر طبيعى عمل است و خاصيت تكوينى آن محسوب مى شود، و يا نتيجه حضور خود عمل در برابر انسان است اين گفتگوها را نمى پذيرد، خواه در مورد آثار عمل در اين جهان باشد يا در جهان ديگر.

مثلًا اگر گفته شود كسى كه از مقررات رانندگى تخلف كند و با سرعت غير مجاز و سبقت بى دليل و

ص: 380

عبور از مناطق ممنوع رانندگى كند ممكن است به خاطر همين چند لحظه تخلف چنان تصادفى كند كه دست و پاى او بشكند و يك عمر زمينگير شود، در اينجا كسى نمى گويد، اين نتيجه تلخ براى آن تخلف كوچك عادلانه نيست، زيرا مسلم است كه اين از قبيل جريمه هاى قراردادى اداره راهنمايى نيست كه در آن مسأله تناسب و هماهنگى جرم و جريمه در نظر گرفته شود، اين اثر طبيعى عمل است كه انسان آگاهانه به سراغ آن رفته، و خود را گرفتار آن كرده است.

همچنين اگر گفته شود سراغ مشروبات الكلى يا مواد مخدر نرويد، چرا كه در مدت كوتاهى قلب و معده و مغز و اعصاب شما را تباه مى كند، حال اگر كسى رفت و گرفتار ضعف شديد اعصاب، و بيمارى قلب و عروق و زخم معده شده، در برابر چند روز هوسبازى تا پايان عمرش در عذاب اليم و رنج شديد بود، هيچكس ايراد عدم تناسب جرم و جريمه را در اينجا مطرح نمى كند.

حال فرض كنيد چنين انسانى به جاى يكصد سال، هزار سال عمر كند و يا يك ميليون سال در دنيا بماند، مسلماً بايد تحمل آن رنج و عذاب را در اين مدت طولانى به خاطر مثلًا چند روزى هوسبازى بنمايد.

در مورد عذاب ها و كيفرهاى اخروى مسأله از اين فراتر است، آثار تكوينى اعمال و نتائج مرگبار آن ممكن است براى هميشه دامان انسان را بگيرد، بلكه خود اعمال (چنانكه در بحث تجسم عمل) گفتيم، در برابر انسان مجسم مى شود، و چون آن جهان جاويدان است اعمال نيك و بد جاودانه با انسان خواهند بود، و او را نوازش يا كيفر مى دهد.

سابقاً گفتيم كه مجازات ها و كيفرهاى رستاخيز بيشتر جنبه اثر تكوينى و خاصيت عمل دارد، همان گونه كه قرآن مجيد مى گويد: وَ بدالَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهزِؤُنَ: «اعمال بدشان در برابر آنان آشكار مى شود و آنچه را به باد مسخره مى گرفتند بر آنها وارد مى گردد»! (جاثيه 33).

و در آيه 54 سوره يس مى خوانيم: وَ لا تُجْزَوْنَ الّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ: «جز اعمال خود شما جزايى براى شما نيست».

همين مضمون با تفاوت مختصرى در آيات متعدد ديگر نيز آمده است.

با اين حال، جايى براى اين سؤال باقى نمى ماند كه چرا تناسب ميان «جريمه» و «جرم» در نظر گرفته نشده است؟.

ص: 381

انسان بايد با دو بال «ايمان» و «عمل صالح»، بر فراز آسمان سعادت پرواز كند و از نعمت هاى ابدى بهشت و لذّت قرب خدا بهره مند شود، حال اگر بر اثر هوسبازى در يك لحظه با يك عمر صد ساله دو بال خود را درهم بشكند بايد براى هميشه در ذلّت و بدبختى بماند، اينجا مسأله زمان و مكان و مقدار جرم مطرح نيست، بلكه مسأله علّت و معلول و آثار كوتاه مدت و دراز مدت آن مطرح است، يك كبريت كوچك ممكن است شهرى را به آتش بكشد، و يك گرم بذر خار مغيلان ممكن است بعد از مدّتى يك صحراى وسيع خار به وجود آورد كه دائماً مزاحم انسان باشد، همان گونه كه چند گرم بذر گل ممكن است با گذشتن چند سال، صحرايى از زيباترين و معطّرترين گلها به وجود آورد كه عطر آن مشام جان را معطّر و ديده و دل را نوازش دهد.

حال اگر كسى بگويد يك كبريت چه تناسبى با آتش گرفتن يك شهر دارد و چند بذر كوچك چه تناسبى با يك صحراى خار يا گل مى تواند داشته باشد؟ آيا اين سؤال منطقى است؟ مسلّماً نه.

اعمال نيك و بد ما نيز همين گونه هستند و ممكن است آثار جاودانى بسيار گسترده اى از خود به يادگار بگذارند (دقت كنيد).

مسأله مهم اينجاست كه رهبران الهى و پيامبران بزرگ و اوصياى آنها اين هشدار را پى در پى به ما دادند كه نتيجه چنان گناهانى، عذاب جاودان است، و نتيجه چنين اعمال صالحى، نعمت مخلّد و ابدى است، درست مثل اينكه باغبان آگاه و بيدارى اثر وسيع آن بذر خار و گل را براى ما قبلًا بيان كرده باشد، و ما آگاهانه راه خودمان را در اين مسير انتخاب كنيم.

در اينجا به چه كسى مى توانيم ايراد كنيم، و بر چه چيز خرده بگيريم و به كدام قانون اعتراض نماييم، جز به خودمان!.

و در اينجا بحث پاداش و كيفر و جوانب مختلف آن پايان مى يابد.

ص: 382

«قرآن و مسئلّه مهم شفاعت»

اشاره:

بدون شك مجازات هاى الهى در قيامت خواه زودگذر باشد يا طولانى و ابدى، خواه جنبه جسمانى داشته باشد يا روحانى، خواه آنها را اثر طبيعى اعمال بدانيم يا قرار دادى، به هر حال جنبه انتقامى ندارد، و همه آنها در مسير تربيت انسان و ضامن اجراى قوانين الهى است كه براى ترقى كمال انسان ها تعيين شده است.

به همين دليل در عين اينكه عذاب هاى قيامت در قرآن مجيد بسيار شديد توصيف گرديده، راه هاى نجات از هر سو به روى انسان گشوده شده، و به گنهكاران فرصت داده مى شود كه از راه خطا باز گردند و خويش را اصلاح كنند و به سوى خود راه يابند.

شفاعت يكى از اين راه هاست، زيرا شفاعت به مفهوم صحيح كلمه به افراد آلوده هشدار مى دهد كه تمام پله هاى پشت سر خود را ويران نكنند، و تمام خطوط ارتباطى را با اولياء اللَّه قطع ننمايد، و اگر آلوده گناهانى شدند مأيوس نشوند، و در هرجا هستند بازگشت را شروع كنند و به استقبال رحمت واسعه الهى بشتابند.

بحث شفاعت با تمام ريزه كارى ها و نكات جالب تربيتى آن كه در آيات فراوانى از قرآن مجيد مطرح شده در همين راستاست.

بهتر اين است به همين اشاره بسنده كرده و براى درك حقيقت و مفهوم شفاعت و پاسخ به تمام مسائل مربوط به آن به خود قرآن باز گرديم و به آيات زير كه به چند گروه تقسيم مى شود گوش جان فرا دهيم:

1- فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشَّافِعينَ (مدثر 48).

2- وَاتَّقُوا يَوْماً لاتَجْزى نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنْها شَفاعةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ (بقره 48).(1)


1- همين مضمون با تفاوت مختصرى در آيه 254 بقره آمده است.

ص: 383

***

3- ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيّ وَ لا شَفيعٍ (سجده 4).(1)

4- قُلْ للَّه الشَّفاعَةُ جَميعاً لَهُ مُلْكُ السَّمواتِ وَ الأرْضِ ثُمَّ الَيْهِ تُرْجَعُونَ (زمر 44).

***

5- مَنْ ذَالذَّي يَشْفَعٍ عِنْدَه الّا بِاذْنِهِ (بقره 255).

6- يَوْمَئِذٍ لاتَنْفَعُ الشَّفاعَةُ الّا مَنْ اذِنَ لَهُ الرّحمنُ وَ رَضِي لَهُ قَوْلًا (طه 109).(2)

7- ما مِنْ شَفيعٍ الّا مِنْ بَعْدِ اذْنِهِ (يونس 3).

8- وَكَمْ مِنْ مَلَكٍ في السَّمواتِ لاتُغْني شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً الّا مِنْ بَعْدِ انْ يَاْذَنَ اللَّه لِمَنْ يَشاءُ وَ يَرْضى (نجم 26).

***

9- وَ لا يَمْلِكُ الذَّينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ الّا مَنْ شَهِدَ بِالحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ (زخرف 86).

10- وَ لا يَشْفَعُونَ الّا لِمَن ارْتَضى (انبياء 28).

11- لايَمْلِكُونَ الشّفاعَةَ الّا مَنْ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً (مريم 87).

***

12- ما لِلظَّالِمينَ مِنْ حَميمٍ وَ لا شَفيعٍ يُطاعُ (مؤمن 18).

ترجمه:

1- شفاعت شفاعت كنندگان به حال آنها سودى نمى بخشد.

2- و از آن روز بترسيد كه كسى به جاى ديگرى مجازات نمى شود، و نه شفاعت


1- همين معنا در آيات 51 و 70 سوره انعام نيز آمده است.
2- همين معنا با كمى تفاوت در آيه 22 سوره سبأ آمده است.

ص: 384

پذيرفته مى شود، و نه غرامت و بدل قبول مى گردد و نه يارى مى شوند.

3- هيچ ولى و شفاعت كننده اى براى شما جز او نيست.

4- بگو تمام شافعت از آن خداست، حاكميت آسمان ها و زمين از آن اوست، و سپس همه به سوى او باز مى گرديد.

5- كيست كه در نزد او جز به فرمان او شفاعت كند؟

6- در آن روز شفاعت (هيچ كس) سودى نمى بخشد، جز كسى كه خداوند رحمان به او اجازه داده و از گفتار او راضى باشد.

7- هيچ شفاعت كننده اى جز به اذن او وجود ندارد.

8- و چه بسيار فرشتگانى كه در آسمان ها هستند و شفاعت آنها سودى نمى بخشد، مگر بعد از آنكه خدا براى هركس بخواهد و راضى باشد اجازه (شفاعت) دهد.

9- آنها را كه غير از او مى خوانيد قادر بر شفاعت نيستند، مگر كسانى كه شهادت به حق داده اند و به خوبى آگاهند.

10- و آنها جز براى كسى كه خدا از او خشنود است (و اجازه شفاعتش را داده) شفاعت نمى كنند.

11- آنها هرگز مالك شفاعت نيستند مگر كسى كه نزد خداوند رحمان عهد و پيمان دارد.

12- براى ستمكاران دوستى وجود ندارد و نه شفاعت كننده اى كه شفاعتش پذيرفته شود.

تفسير و جمع بندى

گروه هاى پنجگانه آيات شفاعت

دوازده آيه فوق به اضافه چهار آيه مشابه آنها كه در پاورقى به آن اشاره شده، هرگاه در كنار هم چيده و تفسير شوند تمام مشكلات بحث شفاعت، به روشنى حل مى شود، و به هر سؤال در اين زمينه پاسخ داده خواهد شد.

ص: 385

ولى عدم توجه به تفسير موضوعى اين آيات و نظر افكندن به بعضى از آنها و كنار گذاشتن بقيه در مطالعات كلى بحث شفاعت، اشكالات زيادى را بر انگيخته است، و گاه به گمراه شدن و گمراه ساختن ديگران انجاميده است، و اين تقصير كسانى است كه آگاهانه يا ناآگاهانه به تفسير موضوعى پشت كرده و خواسته اند چنين بحث هايى را كه جز از اين طريق قابل حل نيست، با تكيه فقط بر يك يا چند آيه حل كنند، يا راستى در اين انتخاب كردن بعضى از آيات براى اثبات مقصود خود سوء نيست داشته اند.

به هر حال آيات فوق در حقيقت به پنج گروه مشخص كه هر كدام هدفى را تعقيب مى كند تقسيم مى شود.

«گروه اوّل» آياتى است كه شفاعت را به كلى نفى مى كند مانند آيه اوّل و دوّم.

در نخستين آيه بعد از ذكر قسمتى از حالات مجرمان بى ايمان در دوزخ و گفتگوى بهشتيان با آنان مى فرمايد: «شفاعت شفاعت كنندگان» به حال آنها سودى نمى بخشد» (فَما تَنْفَعُهُمْ شَفاعَةُ الشَّافِعينَ.).

اين آيه گرچه هرگونه شفاعت را در مورد اين گروه به طور كلى نفى مى كند (اعم از شفاعت انبياء و اوصياء و فرشتگان و صديقين و شهداء و صالحين) ولى تعبير به «شافعين» كه ظهور در فعليت دارد نشان مى دهد در آن روز شفاعت كنندگان و شفاعت شوندگانى هستند، ولى شفاعت آنها شامل حال اين گروه كه پيوسته روز قيامت را تكذيب مى كردند و نماز و اطعام مسكين را به كلى ترك كرده بودند، نمى شود.

تعبير به «فَمان تَنْفَعُهُمْ» (بنابراين، شفاعت سودى به حال آنها ندارد ..) نيز نشان مى دهد كه وضع حال و اعمال و عقائد آنها چنين محروميتى را به دنبال آورده است.

روى اين حساب اگرچه اين آيه جزء آيات نفى شفاعت است، ولى در متن آن و به طور ضمنى اثبات شفاعت به صورت سربسته آمده است.

در آيه دوّم نيز شفاعت، نفى شده است، و مى فرمايد: «از آن روز بترسيد كه هيچ كس مجازات ديگرى را نمى پذيرد، و شفاعت نيز از او پذيرفته نخواهد شد، و غرامتى (براى آزاد كردن از عذاب) از او نمى گيرند و كسى به ياريش بر نمى خيزد» (وَاتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزي نَفْسٌ عَنْ نَفْسِ شَيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لاهُمْ يُنْصَرُونَ).

گرچه مخاطب در اين آيه- به قرينه آيه سابق بر آن- قوم يهودند، ولى حكم آيه جنبه عموميت دارد و تمام راه هاى نجات را به روى خلافكاران مى بندد، و از ميان آنها به چهار طريق مهم كه در اين دنيا

ص: 386

وسيله نجات بسيارى از مجرمان مى گردد اشاره شده است:

نخست اينكه كسى جريمه ديگرى را بر عهده گيرد، دوّم شخص آبرومندى براى او شفاعت كند، سوّم غرامت از مجازات عفو شود، چهارم گروهى به ياريش برخيزند، و او را در چنگال مجازات رهايى بخشند، در قيامت هيچ يكى از اينها مفهومى نخواهد داشت.

سخن در اين است كه در اينجا شفاعت به طور كلّى نفى شده است، ولى آيا اين مخصوص به قوم يهود است كه راه كفر و عناد و دشمنى با حق را پيش گرفته بودند، و حتّى انبياء الهى را به قتل مى رساندند، بنابراين منافاتى با آيات شفاعت و روايات متواترى كه مى گويد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ساير معصومين براى گنهكاران اين امّت شفاعت مى كنند ندارد.

با اين كه آيه ناظر به پندار يهود است كه گمان مى كردند پدرانشان براى آنها در قيامت شفاعت مى كنند، آيه خطّ بطلان بر اين پندار مى كشد و آنها را مأيوس مى سازد، يا اينكه ظاهر آيه، اطلاق دارد و هر نوع شفاعتى را درباره هركس نفى مى كند.

ولى آيات ديگرى كه در ذيل خواهد آمد به ضميمه روايات متواتره و اجماع امّت، آيه را مخصوص كفّار و افرادى كه بر اثر گناهان سنگين از شفاعت محرومند مى نمايد، بنابراين آيه فوق به منزله عموم است و آيات ديگر جنبه خصوصى دارند و آن را تخصيص مى زنند و هرگونه ابهامى را در اين زمينه برطرف مى سازند.

شرح اين سخن به زودى خواهد آمد.

***

«گروه دوّم» آياتى است كه «شفاعت را مخصوص خدا مى شمرد».

از جمله سوّمين آيه مورد بحث است، كه بعد از اشاره به خلقت آسمان ها و زمين و حاكميّت خدا بر همه چيز مى فرمايد: «هيچ ولى و شفاعت كننده اى براى شما جز او وجود ندارد» (خالق اوست، مدبّر عالم نيز ذات پاك اوست، بنابراين مقام ولايت و شفاعت نيز مخصوص ذات مقدس او مى باشد) (مَا لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيّ وَ لا شَفيعٍ).

به اين ترتيب شفيع على الأطلاق و بالذات خالق و مدبّر عالم هستى است زيرا شفاعت نيز نوعى

ص: 387

تدبير و ربوبيّت و تربيت است، بنابراين نبايد دست به دامان بت ها زنند، و به غير ذات پاك او پناه برند، و اگر كسى از انبياء و اولياء مقام شفاعت را پيدا كنند حتماً از ناحيه اوست، همان گونه كه مقام حاكميت و هدايت و مربى بودن آنها نيز از سوى خدا اعطا مى شود.

همين معنا در چهارمين آيه مورد بحث به شكل ديگرى آمده، آنجا كه در پاسخ بت پرستانى كه بت ها را به عنوان شفيعان خود برگزيده بودند، مى فرمايد: «به آنها بگو تمام شفاعت از آن خداست» (قُلْ للَّه الشَّفاعَةُ جَميعاً).

سپس دليل آن را چنين ذكر مى كند: «مالكيت و حاكميت آسمان ها و زمين از آن اوست، سپس همه شما به سوى او باز مى گرديد» (لَهُ مُلْكُ السَّمواتِ وَ الأرْضِ ثُمَّ الَيْهِ تُرْجَعُونَ).

بديهى است كسى حق بخشش و عفو از گنهكاران دارد و كسى مى تواند شفاعت كند يا شفاعت را پذيرا گردد كه خالق و مالك همه موجودات است، در آغاز از سوى او به وجود آمدند و سرانجام به سوى او باز مى گردند.

به اين ترتيب در اصل صاحب شفاعت خداست، و هيچ كس همتاى او نيست، بلكه ديگران مشروعيت شفاعت خود را از او مى گيرند، روشن است انحصار شفاعت ذاتاً و به طور استقلال در وجود خداوند، هيچ گونه منافاتى با مشروعيت شفاعت ديگران به اذن خدا ندارد، همان گونه كه مالكيت و حاكميت ذاتاً از آن اوست، ولى ديگران مى توانند به اذن و فرمان او در محدوده خاصى مالك و حاكم گردند.

جالب اينكه در آيه قبل از آن هنگامى كه نفى شفاعت بت ها را مى كند مى فرمايد: «بگو چگونه از آنها شفاعت مى طلبند در حالى كه آنها مالك چيزى نيستند و عقل و شعورى ندارند»؟ (قُلْ اوَلَوْ كانُوا لايَمْلِكُونَ شَيئاً وَ لا يَعْقِلُونَ).

اين تعبير دليل روشنى است بر اينكه شفاعت از شئون مالكيت و حاكميت است و اختصاص آن به خدا نيز از همين رهگذر مى باشد چرا كه مالك و حاكم اصلى در عالم هستى اوست و ديگران ريزه خواران خوان نعمت او هستند.

***

ص: 388

«گروه سوّم» آياتى است كه «شفاعت را منوط به اذن خداوند مى كند» و در حقيقت مكمّل آيات گروه دوّم است، لذا در پنجمين آيه مورد بحث با يك استفهام انكارى مى فرمايد: «چه كسى مى تواند نزد خدا شفاعت كند جز به اذن او»؟ (مَنْ ذَا الذَّي يَشْفَعُ عِنْدَهُ الّا بِاذْنِهِ).

بنابراين پيامبران و اولياء اللَّه و شافعان روز جزا همگى مشروعيّت شفاعت خود را از خدا مى گيرند، و تنها به اذن او شفاعت مى كنند، و مسلّم است كه اذن او نيز از حكمت او سرچشمه مى گيرد، يعنى روى حساب و كتابى است، و تاكسى شايسته شفاعت نباشد، اذن براى شفاعت او داده نمى شود (اين سخن را در نظر داشته باشيد تا شرح بيشتر درباره آن به موقع داده شود).

قابل توجه اينكه در آيه فوق (آية الكرسي) اين جمله بعد از آن گفته شده كه مقام قيّوميّت و مالكيت را نسبت به تمام آنچه در آسمان ها و زمين است براى خدا تثبيت مى كند، بنابراين شفاعت، از مالكيت و حاكميت و قيّوميت او سرچشمه مى گيرد.

و به اين ترتيب خط بطلان بر عقائد بت پرستان مى كشد كه پرستش بت ها را به بهانه شفاعت آنها در درگاه خدا مى دانستند.

همين معنا در ششمين آيه به صورت ديگرى آمده است، مى فرمايد: «در آن روز (روز قيامت) شفاعت سودى نمى بخشد، جز كسى كه خداوند رحمان اجازه براى او داده و از گفتار او راضى است» «يَوْمَئِذٍ لاتَنْفَعُ الشَّفاعَةُ الّا مَنْ اذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِي لَهُ قَوْلًا).

در اينكه منظور از «من اذن له الرحمن» كيست؟ دو احتمال وجود دارد: نخست اينكه منظور شفاعت كنندگان است كه به اذن خدا عهده دار اين مقام مى شوند، و ديگر اينكه شفاعت شوندگان است كه به اذن خداوند مشمول شفاعت مى گردند.

ولى احتمال اوّل صحيح تر به نظر مى رسد، چرا كه هماهنگ با آيه گذشته (آية الكرسي) است، در آنجا نيز سخن از اذن براى شفيعان بود آيه اى كه بعد مى آيد نيز شاهد ديگرى بر اين مدعاست، و لذا در اينجا بسيارى از مفسّران همين معنا را برگزيده اند.

جمله «وَرَضِي لَهُ قَوْلًا» نيز تاب دو معنا دارد نخست اينكه به شفيعان بر گردد يعنى شفاعت كسانى پذيرفته مى شود كه خداوند از گفتار و شفاعت آنها راضى است، و به اين ترتيب هر دو جلمه مؤكد يكديگرند.

ص: 389

ديگر اينكه منظور شفاعت شوندگانى كه خداوند از قول آنها راضى است، و به تعبير ديگر داراى سخن يا اعتقاد يا عمل صالحى بوده اند كه جلب رضاى خدا را براى اذن شفاعت كرده اند، ولى با توجه به اينكه جمله اول ناظر به كار شفيعان است مناسب اين است كه جمله دوّم نيز اشاره به همان باشد تا مرجع ضميرها يكسان و يكنواخت گردد.

در هر صورت آيه دليل روشنى است بر وجود شفاعت با اذن پروردگار نسبت به گروهى از خطاكاران.

در هتفمين آيه نيز همين معنا به صورت ديگر بيان شده، مى فرمايد: «هيچ شفاعت كننده اى جز به اذن او وجود ندارد» (ما من شفيع الا من بعد اذنه).

«بنابراين چرا براى شفاعت به سراغ عبادت بت ها مى رويد؟ فقط پروردگارتان را عبادت كنيد، نه غير او را، چرا متذكر نمى شويد»؟! (ذلِكُم اللَّه رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ افَلا تَذَكَّرُونَ).

همين معنا در هشتمين آيه در مورد شفاعت فرشتگان آمده است كه تأكيد مى كند شفاعت آنها نيز به اذن خدا است، مى فرمايد: «چه بسيار فرشتگان آسمانى كه شفاعت آنها سودى نمى بخشيد مگر بعد از آنكه خدا براى هركس بخواهد و راضى باشد اجازه دهد» (وَكَمْ مِنْ مَلَكٍ في السَّماواتِ لاتُغْني شَفاعَتُهُمْ شَيْئاً الّا مِنْ بَعْدِ انْ يَأذَنَ اللَّه لِمَنْ يَشاءُ وَ يَرْضى).

جايى كه فرشتگان آسمان با آنهمه عظمت، قادر بر شفاعت نيستند جز به اذن و رضاى پروردگار، چه انتظارى از بت هاى بى شعور و فاقد هرگونه ارزش مى توان داشت؟ آيا شرم آور نيست كه بگويند ما بت ها را از اين جهت مى پرستيم كه شفيعان ما در درگاه خدا باشند؟!

جالب اينكه براى بيان اهميت مطلب، تعبير به «كم» شده است كه معمولًا به معناى كثرت است و در اينجا معناى عموم دارد، و نيز تعبير به في السَّماواتِ (در آسمان ها) شده كه آن نيز دليل بر علوّ مقام آنها است، و نيز تعبير به شَفاعَتُهُمْ (شفاعت آنان) به صورت جمعى آمده تا معلوم شود شفاعت همه آنها نيز بدون اذن و رضاى خداوند اثرى ندارد.

تكيه بر روى فرشتگان از ميان تمام شفاعت كنندگان، ممكن است به خاطر اين باشد كه گروهى از بت پرستان عرب، آنها را مى پرستيدند، يا از اين نظر كه وقتى شفاعت آنها بدون فرمان خدا مفيد نباشد هرگز انتظارى از بت بى شعور نمى توان داشت.

تفاوت ميان «اذن» و «رضا» از اين نظر است كه اذن در جايى گفته مى شود كه شخص اعلام رضايت

ص: 390

كند ولى رضايت مربوط به باطن است و از آنجا كه گاه اعلام رضايت ممكن است تحميلى باشد و رضاى باطنى در آن نباشد اين دو در اينجا با هم آمده است تا تأكيدى بر مقصود باشد، هرچند در مورد خداوند تحميلى تصوّر نمى شود و اذن و رضاى او هماهنگ است (دقت كنيد).

آيا اين اذن مربوط به شفاعت «شفاعت كنندگان» است، يا «شفاعت» شوندگان»؟ آيه مورد بحث تاب هر دو معنا را دارد، هرچند در مجموع مناسب تر آن است كه ناظر به «شفاعت كنندگان» باشد، يعنى خداوند اجازه شفاعت به آنها بدهد و از شفاعتشان راضى باشد.

***

«چهارمين گروه» آياتى است كه «براى شفاعت كننده، يا شفاعت شونده، شرائطى ذكر مى كند» از جمله در نهمين آيه مورد بحث ضمن نفى شفاعت بت ها مى فرمايد: «كسانى را كه غير از او (خدا) مى خوانند، قادر بر شفاعت نيستند» (وَ لا يَمْلِكُ الذَّينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفاعَةَ).

سپس گروهى را استثناء كرده، مى فرمايد: «مگر كسانى كه شهادت به حق داده اند و به خوبى آگاهند» (و مى دانند براى چه كسى اجازه شفاعت دارند) (الّا مَنْ شَهِدَ بِالحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ).

ظاهر اين است كه اين وصف براى «شفيعان» است و منظور از شهادت به حق كه وصف اوّل آنها است، اين است كه موحد و يكتاپرست باشد، يعنى جز در سايه توحيد و نفى بت ها و استمرار از عنايات الهى شفاعت ممكن نيست.

بعضى از مفسّران نيز گفته اند اين توصيف براى «شفاعت شوندگان» است، يعنى شفاعت تنها شامل حال كسانى مى شود كه شهادت به حقّانيت خداوند و يكتايى او داده اند، و مشركان هرگز مشمول شفاعت نخواهند شد.

ولى ظاهر آيه همان تفسير اوّل است، زيرا تفسير دوّم نياز به تقدير دارد(1) و تقدير خلاف ظاهر است.

در مورد توصيف دوّم (وَ هُمْ يَعْلَمُونَ) نيز همين دو تفسير آمده است، اگر وصف براى «شفاعت كنندگان» باشد، مفهومش آن است كه آنها كسانى هستند كه شهادت به حق را از روى علم و آگاهى


1- تقدير آيه بايد چنين باشد:« الّا لمن شهد بالحقّ».

ص: 391

مى دهند، و يا منظور اين است كه «شفاعت» شوندگان» را به خوبى مى شناسد و مى دانند درباره چه كسى حق شفاعت دارند.

و اگر وصف براى شفاعت شوندگان باشد، مفهومش اين است كسانى مشمول شفاعت مى شوند كه شفاعت به حق و كلمه توحيد را از روى علم و آگاهى بگويند و با دليل و برهان باشد نه تنها با زبان!

همين معنا در دهمين آيه مورد بحث به صورت ديگرى آمده است، بعد از اشاره به نفى گفتار بت پرستان درباره فرشتگان كه آنها را فرزندان خدا مى پنداشتند مى فرمايد: آنها بندگان شايسته او هستند، «و آنها جز براى كسى كه خداوند از وى راضى است شفاعت نمى كنند» (وَ لا يَشْفَعُونَ الّا لِمَنِ ارْتَضى).

(و آنها از ترس او بيمناكند) (وَهُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ).

بنابراين پرستش فرشتگانى به خاطر شفاعت (آنچنان كه عقيده مشركان بود) بيهوده است، آنها سر بر فرمان خدا دارند، و تنها براى كسانى شفاعت مى كنند كه مورد پذيرش خدايند، يعنى تنها براى موحّدان مخلص.

بنابراين جمله لِمَن ارْتَضى (براى كسى كه خدا از آنها راضى باشد) يا اشاره به راضى بودن از دين و ايمان و توحيد آنهاست، و يا راضى بودن از شفاعت براى آنان، و هر دو به يك معنى باز مى گردد.

به اين ترتيب شفاعت از سوى غير خداوند تنها به اجازه اوست، و اجازه او مخصوص كسانى است كه مؤمن و موحّد باشند.

در نهمين آيه با تعبير تازه اى در همين زمينه برخورد مى كنيم كه بعد از اشاره به رانده شدن مجرمان در قيامت به سوى جهنّم، مى فرمايد: «آنها مالك و صاحب اختيار شفاعت نيستند مگر كسى كه نزد خداوند رحمان عهد و پيمانى دارد» (لايَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ الّا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمانِ عَهْداً).

اين توصيفى است براى شفاعت شوندگان (به قرينه آيه قبل از آن كه درباره مجرمان است) و مسلّماً منظور از عهد و پيمان در اينجا چيزى جز ايمان به خدا، و اقرار به يگانگى او، و تصديق پيامبران، و قبول ولايت اوصياء، نيست، و بعضى عمل صالح را نيز به آن افزوده اند.

هرچند مفسّران ظاهراً در اينجا احتمالات متعددى در تفسير «عهد» داده اند، زيرا با دقت در كلمات آنها روشن مى شود كه تقريباً همه به قدر جامعى بر مى گردد كه در بالا به آن اشاره شد.

ص: 392

بعضى از مفسّران بزرگ احتمال داده اند كه اين وصفى است براى شفاعت كنندگان و منظور از «عهد» در اينجا همان است كه در آيه 86 زخرف آمده يعنى «شهادت بالحق»(1)

ولى با توجه به اينكه ضمير در «لايملكون» بايد به مرجعى كه در آيه قبل است باز گردد، و در آنجا سخن از «مجرمان» به ميان آمده، اين احتمال بعيد به نظر مى رسد، و ظاهر اين است كه وصفى است براى «شفاعت شوندگان» به اين ترتيب بايد ميان «شفاعت شونده» و «شفاعت كننده» رابطه اى بوده باشد از ايمان و عمل صالح، چرا كه شفاعت در آنجا روى حساب است و هرگز به معناى پارتى بازى درباره افراد ناشايسته نيست.

در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: مَنْ ادْخَلَ عَلَى مُؤْمِنٍ سُرُوراً فَقَد سَرَّني وَ مَنْ سَرَّني فَقَدْ اتَّخَذَ عِنْدَ اللَّه عَهْداً: «كسى كه سرور و شادى در دل مؤمنى ايجاد كند مرا مسرور كرده، و هركس مرا مسرور كند عهدى نزد خدا (براى شفاعت) دارد».(2)

مسلّماً كسى كه مؤمنى را به خاطر ايمانش شاد كند داراى ايمان و نوعى عمل صالح است كه رابطه او را با خدا براى شفاعت محكم مى كند.

***

«گروه پنجم» (آخرين آيات مورد بحث) ناظر به آن است كه بعضى از افراد به خاطر اعمالى كه مرتكب شده اند شايسته شفاعت نيستند، و مفهوم آن اين است شفاعت، گروه هاى ديگرى را شامل مى شود، مى فرمايد: «براى ظالمان (در آن روز سخت، روز قيامت) دوستى وجود ندارد و نه شفاعت كننده اى كه شفاعتش پذيرفته شود» (ما لِلظَّالِمينَ مِنْ حَميمٍ وَ لا شَفيعٍ يُطاعُ).

پس غير ظالمان اجمالًا شايسته شفاعتند.

در اينكه منظور از «ظالمان» كيست؟ بعضى مانند محقق طبرسى در مجمع البيان آن را به معناى مشركان و منافقان دانسته اند چرا كه برترين ظلم و بالاترين ستم همان شرك و نفاق است.(3)

فخر رازى نيز تصريح مى كند كه منظور از «ظالمان» در اينجا كفّار است.(4)


1- الميزان، جلد 14، ذيل آيه 86 مريم.
2- دُرّالمنثور( مطابق نقل تفسير الميزان، ذيل آيه مورد بحث، صفحه 114).
3- مجمع البيان، جلد 7 و 8، صفحه 519.
4- تفسير فخر رازى، جلد 27، صفحه 50.

ص: 393

آياتى كه قبل از آن وارد شده، و آغاز همين آيه كه آنها را از روز قيامت بيم مى دهد و همچنين آياتى كه بعد از آن آمده، و سرنوشت كفّار پيشين را كه معذّب به عذاب الهى شدند به عنوان درس عبرتى براى آنان ذكر مى كند نيز شاهد و گواه اين معناست.

در تفسير روح البيان و روح المعانى و مراغى نيز اين تفسير انتخاب شده است.

به هر حال نفى شفاعت با تكيه بر گروه ظالمان (به هر معنا كه آن را تفسير كنيم) دليل بر اثبات شفاعت درباره اقوام ديگرى است، اين همان چيزى است كه تا به حال بارها گفته ايم كه شفاعت بى حساب نيست و نياز به نوعى شايستگى و قابليّت دارد، يعنى گنهكاران دو گروهند: گروه شايسته شفاعت و گروه غير شايسته.

***

نتيجه

با توجه به تنوع آيات فوق و گروه هاى پنجگانه اى كه هر كدام ناظر به بخشى از مسأله شفاعت است، و با توجه به جمع بندى اين آيات و تفسير آنها به كمك يكديگر كه در بالا اشاره شد هم حقيقت مفهوم شفاعت روشن مى شود، و هم فلسفه و شرائط و ارزش و نقش سازنده آن، و هم پاسخ به اشكالات گوناگونى كه ناآگهان به خاطر عدم احاطه به مجموعه آيات مربوط به شفاعت در اين زمينه كرده اند، بعضى از آيات قرآن پاسخگوى همه سؤالات است.

ولى اهميت مسأله ايجاب مى كند كه هريك از اين مباحث به طور جداگانه در توضيحات عنوان گردد، تا به كمك آيات قرآن و تحيل منطقى هرگونه زنگارى از اين آئينه زدوده شود، و گرد و غبار از چهره آن بر طرف گردد، اين شمال و اين توضيحاتى كه در زمينه مسائل مهم شفاعت است.

توضيحات

1- مفهوم شفاعت

هرگاه در معناى لغوى شفاعت درست بينديشيم مفهوم اسلامى آن را نيز مى توان به دست آورد، زيرا

ص: 394

شفاعت از مادّه شفع به معناى ضميمه كردن چيزى به همانند اوست (ضَمُّ الشَيْ ء الى مِثْلِه) و از اينجا روشن مى شود كه بايد نوعى شباهت و همانندى در ميان آن دو بوده باشد، هر چند تفاوت هايى نيز در ميان آنها ديده شود.

و به همين دليل شفاعت به مفهوم قرآنيش اين است كه شخص گنهكار به خاطر پاره اى از جنبه هاى مثبت (مانند ايمان يا انجام بعضى از اعمال صالح) شباهتى با اولياء اللَّه پيدا كند و آنها با عنايات و كمك هاى خود او را به سوى كمال سوق دهند و از پيشگاه خدا تقاضاى عفو كنند.

و به تعبير ديگر حقيقت شفاعت، قرار گرفتن موجودى قوى تر و برتر، در كنار موجود ضعيف تر، كمك كردن به او براى پيمودن مراتب كمال است.

شفاعت در مورد افراد خطاكار هميشه در جوامع انسانى وجود داشته است، و شايد هزاران سال قبل از نزول قرآن افراد صاحب نفوذ براى خطاكاران نزد ارباب قدرت شفاعت مى كردند، منتها شفاعت رائج در ميان مردم، با شفاعت در منطق قرآن و اديان آسمانى يك فرق بسيار مهم و واضح دارد و آن اينكه:

شفاعت در جوامع انسانى غالباً از اين نظر بوده است كه شفاعت كننده داراى نوعى نفوذ اجتماعى بوده، و شخصى كه نزد او شفاعت مى شد از جهتى به او نياز داشته، لذا شفاعت او را در مورد خطا كار مى پذيرفته تا به موقع از نفوذ شفاعت كننده براى پيشرفت مقاصد خود كمك بگيرد!.

مثلًا شاهان شفاعت اطرافيان خود و رجال دولت را در مواردى مى پذيرفتند، تا به آنها عظمت دهند و براى آنها ارزش قائل شوند و به موقع از وجودشان در كارهاى خود كمك گيرند.

شفاعت كنندگان نيز روابط شخصى را با شفاعت شونده در نظر مى گرفتند و نه شايستگى هاى افراد را.

ولى از آنجا كه خداوند غنى بالذات، و بى نياز على الأطلاق است، شفاعت در پيشگاهش شكل ديگرى پيدا مى كند، و آن اينكه شفيعان در كاهش نگاه مى كنند ببينند كه در ميان خطا كاران چه كسانى پيدا مى شوند كه بر اثر پاره اى از نقاط مثبت مانند ايمان و بعضى از اعمال صالح مورد رضاى پروردگارند و به خاطر همين زمينه هاى مثبت نزد خدا براى آنها شفاعت مى كنند، و اين تفاوت مهم شفاعت معمول ميان مردم را از شفاعت اولياء اللَّه در درگاه خدا جدا مى سازد كه اوّلى بر اساس «رابطه ها» است و دوّمى بر اساس «ضابطه ها»!.

و از اينجا پاسخ بعضى از خرده گيرهاى ناآگاهان كه شفاعت را به نوعى پارتى بازى يا چراغ سبز دادن

ص: 395

به گنهكاران تفسير كرده، و آن را با شفاعت اطرافيان سلاطين جبّار مقايسه نموده اند روشن مى شود، زيرا عوامل زير بنايى شفاعت در مفهوم شرعيش عواملى است سازنده، و بر اساس لياقتهاست در حالى كه شفاعت رائج در ميان مردم در بسيارى از موارد از نيازهاى طرفينى و رابطه هاى شخصى و خصوصى و غير منطقى سرچشمه مى گيرد.

شفاعت الهى تربيت كننده است، و شفاعت هاى معمولى گاه سبب جرأت بر گناه است.

آياتى كه در بالا آورده ايم نيز گواه زنده اى بر اين معناست زيرا براى شفاعت شوندگان اوصافى ذكر مى كنند كه همگى ناظر به جنبه هاى مثبت و لياقت و شايستگى است، هرچند اين شايستگى بر اثر بعضى از اعمال صالح باشد.

***

2- انواع شفاعت (شفاعت تكوينى و تشريعى).

با يك نظر وسيع مى بينيم شفاعت از نظر مصداق هاى خارجى آنقدر گسترده است كه تمام عالم هستى و جهان اسباب را در بر مى گيرد، زيرا كمك موجودات قوى تر به پرورش و نجات موجودات ضعيف تر در جاى جاى جهان تكوين به چشم مى خورد.

هنگامى كه بذر گياه شكافته مى شود، و جوانه ضعيف و ناتوان از آن سر بر مى آورد، زمين مواد غذايى خود را در اختيار آن گذارده، آفتاب با حرارت و گرمى و نيروى مرموز خود بر آن مى تابد، و ابرهاى پر بار دانه هاى حيات بخش خود را پى در پى بر آن فرو مى ريزند تا اين موجود ضعيف و ناتوان قدرت گيرد و از لابلاى موانع بگذرد و سرانجام به درختى تنومند كه شاخه هاى پر از ميوه است مبدل گردد، اين يك صحنه روشن از شفاعت تكوينى است.

قرار گرفتن پدر و مادر نيرومند در كنار نوزاد ضعيف، باغبان در كنار نهال ها، معلم دانشمند در كنار طفل ابجد خوان، صحنه هاى ديگرى از شفاعت تكوينى مى باشد، و به اين ترتيب تمام عالم اسباب و علت و معلول را مى توان صحنه هاى گوناگونى از اين شفاعت شمرد.

مسلماً آفتاب و باد و باران و زمين هرگز به يارى چوب خشك نمى شتابند، آن هيزم است و سرنوشتى جز سوختن ندارد، بلكه به كمك جوانه هاى نوخاسته، نهال هاى ضعيف، و خلاصه موجوداتى كه نوعى

ص: 396

شايستگى را براى كمال در خود حفظ كرده اند، مى شتابند.

هرگاه اين الگوى روشن را از جهان تكوين به عالم تشريع يعنى شفاعت هاى انبياء و اولياء براى گنهكاران ببريم، هم مفهوم واقعى شفاعت قرآنى روشن خواهد شد و هم به تمام ايرادهاى ناآگاهان پاسخ داده مى شود، و در اين حال شفاعت مفهوم تربيتى خود را كاملًا نشان مى دهد.

جالب اينكه اميرمؤمنان علي عليه السلام در نهج البلاغة در كلمات قصارش جمله اى دارد كه اين معنا را با تعبير بسيار زيبايى منعكس ساخته است، مى فرمايد: الشَّفِيعُ جَناحُ الطَّالِبِ: «شفاعت كننده بال و پر طلب كننده است»!(1)

همان گونه كه پرندگان كوچك و نوزاد كه قادر بر پرواز نيستند به كمك پدر و مادر خويش به پرواز در مى آيند، و آنها به حكم بال و پر او هستند، و به او كمك مى كنند تا به صورت يك پرنده كامل در آيد، شفاعت كنندگان الهى نيز شفاعت شونده هاى ضعيف را كمك مى كنند تا در آسمان سعادت و كمال به پرواز در آيند! (دقت كنيد).

***

3- فلسفه شفاعت

از آنچه در تفسير مفهوم شفاعت گفته شد، و نيز اشارات متعددى كه در تفسير آيات آورديم، فلسفه شفاعت كاملًا روشن مى شود.

شفاعت نه تشويق به گناه است و نه چراغ سبز براى معاصى، نه عامل عقب افتادگى و نه چيزى شبيه پارتى بازى در جامعه هاى دنيا امروز، بلكه يك مسأله مهم تربيتى است كه از جهات گوناگون آثار مثبت و سازنده دارد، از جمله:

الف: ايجاد اميد و مبارزه با روح يأس- بسيار مى شود كه غلبه هاى هواى نفس سبب ارتكاب گناهان مهمى مى شود و به دنبال آن روح يأس بر كسانى كه مرتكب آن گناهان شده اند غلبه مى كند، و اين يأس آنها را به آلودگى بيشتر، و غوطه ور شدن در گناهان سوق مى دهد، زيرا آنها فكر مى كنند آب از سرشان گذشته، بنابراين چه يك قامت چه صد قامت!.


1- نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 63.

ص: 397

ولى اميد به شفاعت اولياء اللَّه به آنها نويد مى دهد كه اگر همين جا متوقف شوند، و خود را اصلاح كنند، ممكن است گذشته آنها از طريق شفاعت نيكان و پاكان جبران گردد، بنابراين اميد شفاعت به متوقف شدن گناه و بازگشت به سوى صلاح و تقوى كمك مى كند.

ب- ايجاد رابطه اى معنوى با اولياء اللَّه- با توجه به آنچه در تفسير مفهوم شفاعت در بالا گفته شد گرفتن اين نتيجه آسان است كه شفاعت منوط به وجود نوعى رابطه در ميان «شفيع» و «شفاعت شونده» است، رابطه معنوى از نظر ايمان، و بعضى از صفات فاضله، و انجام حسنات.

مسلماً كسى كه اميد به شفاعت دارد سعى مى كند به نوعى اين رابطه را بر قرار سازد، و كارى كه موجب رضاى آنهاست انجام دهد، پل هاى پشت سر را خراب نكند، پيوندهاى محبت دوستى را تا به آخر نگسلند.

مجموعه اين امور عامل مؤثرى براى تربيت او خواهد بود، و سبب مى شود كه تدريجاً از صف آلودگان درآيد، يا لااقل در كنار پاره اى از آلودگى ها به اعمال نيك روى آورد، و از سقوط بيشتر در دامان شيطان رهايى يابد.

ج: تحصيل شرائط شفاعت- در آياتى كه تفسير آن را در بالا خوانديم شرائط مختلفى درباره شفاعت ذكر شده بود كه از همه مهم تر اذن و اجازه پروردگار بود، مسلماً كسى كه اميد و انتظار شفاعت دارد، بايد اين اذن و اجازه را به نحوى فراهم سازد، يعنى كارى انجام دهد كه محبوب و مطلوب خدا است.

در بعضى از آيات گذشته آمده بود كه در قيامت شفاعت تنها براى كسانى مفيد خواهد بود كه خداوند رحمان اجازه براى شفاعت او داده و از گفتار او راضى است (طه 109).

در آيه 28 انبياء آمده بود تنها كسانى مشمول بخشودگى از طريق شفاعت مى شدند كه به مقام ارتضاء (خشنودى خدا) برسند، و طبق آيه 87 مريم داراى عهد الهى هستند، و چنانكه گفتيم همه اين مقامات در سايه ايمان به خدا و دادگاه عدل او و اعتراف به حسنات و سيئات (نيكى اعمال نيك و بدى اعمال بد) و گواهى به صحت تمام مقرراتى كه از سوى خدا نازل شده است پيدا مى شود.

بعلاوه در بعضى از آيات فوق آمده بود كه شفاعت شامل ظالمان نمى شود، به اين ترتيب اميدواران شفاعت بايد از صف ظالمان (ظلم به هر معنا كه تفسير شود) خارج گردند.

ص: 398

مجموعه اين جهات سبب مى شود كه اميدواران شفاعت در اعمال گذشته خويش تجديد نظر كنند و نسبت به آينده تصميم هاى بهترى بگيرند، اين خود نيز يك نقطه مثبت و عامل مؤثر تربيت است.

د: توجه به سلسله شافعان- توجه به اشاراتى كه درباره شفيعان در آيات قرآن آمده، و همچنين تصريحاتى كه در روايات اسلامى شده است، دليل ديگرى بر جنبه هاى تربيتى مسأله شفاعت است.

در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: الشُّفَعاءُ خَمْسَةُ القُرْآنُ وَ الرَّحِمُ، وَ الأمانَةُ، وَ نَبِيِّكُمْ، و اهَلُ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ: «شفيعان در قيامت پنج اند: قرآن، صله رحم، امانت، و پيغمبر شما و اهل بيت پيغمبرتان.(1)

در حديث ديگرى كه در مسند احمد از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است، مى خوانيم: تَعَلَّمُوا القُرآنَ فَانَّهُ شَافِعٌ يَوْمَ القِيامَةِ: «قرآن را فرا گيريد كه شفاعت كننده روز قيامت است».(2)

همين معنا در نهج البلاغة در كلام مولاى متقيان اميرالمؤمنين علي عليه السلام آمده است: فَانَّهُ شافِعٌ مُشَفَّعٌ: «قرآن شفاعت كننده اى است كه شفاعتش پذيرفته مى شود».(3)

از روايات متعددى نيز استفاده مى شود كه بهترين شفاعت كننده «توبه» است علي عليه السلام مى فرمايد:

لاشَفيعَ انْجَحُ مِنَ التَّوْبَةِ: «شفاعت كننده اى موفق تر از توبه نيست».(4)

در بعضى از احاديث نيز تصريح به شفاعت انبياء و اوصياء و مؤمنين و ملائكه شده است، مانند حديثى از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كه مى فرمايد: (الشَّفاعَةُ لِلأْنبِياءِ وَ الأوْصِياءِ وَ المُؤْمِنينَ وَ الملائِكَةِ، وَ في المُؤْمِنينَ مَنْ يَشْفَعُ مِثْلَ رَبيعَةٍ وَ مُضَرٍ! وَ اقَلُّ المُؤْمِنينَ شَفاعَةً مَنْ يَشْفَعُ ثَلاثينَ انْساناً)!: «شفاعت براى انبياء و اوصياء و مؤمنين و فرشتگان است، و در ميان مؤمنين كسانى هستند كه به اندازه قبيله «ربيعه» و «مُضَر» را شفاعت مى كنند! و كمترين شفاعت مؤمن آن است كه درباره سى نفر شفاعت كند»!.(5)

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است كه روز قيامت خداوند «عالم» و «عابد» را مبعوث مى كند، هنگامى كه در برابر دادگاه عدل الهى قرار گيرند قيلَ لِلْعابِدِ انْطَلِقْ الى الجَنَّةِ، وَ قيلَ لِلْعالِمِ قِفْ تَشْفَعُ لِلنَّاسِ بِحُسنِ تَأديِبكَ لَهُمْ: «به عابد گفته مى شود: حركت كن به سوى بهشت، و به عالم گفته مى شود:

بايست و براى مردم شفاعت كن به خاطر تربيت خوبت نسبت به آنها»!.(6)


1- ميزان الحكمه، جلد 5، صفحه 122.
2- مسند احمد، جلد 5، صفحه 251( چاپ بيروت دار صادر).
3- نهج البلاغه، خطبه 176.
4- نهج البلاغه كلمات قصار، كلمه 371.
5- بحارالأنوار، جلد 8، صفحه 58، حديث 75.
6- همان مدرك، صفحه 56، حديث 66.

ص: 399

ضمناً اين تعبيرات مخصوصاً تعبيرى كه در روايت اخير آمده به خوبى نشان مى دهد كه شفاعت مولود نوعى پيوند معنوى با نيكان و پاكان و مؤمنان و دانشمندان است.

درباره شهيدان نيز از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه فرمود: وَ يَشْفَعُ الرَّجُلُ مِنْهُمْ في سَبْعينَ الْفاً مِنْ اهْلِ بَيْتِهِ وَ جيرانِهِ: «يك نفر از آنها درباره هفتاد هزار نفر از خانواده و همسايگان (و غير آنها) شفاعت مى كند»!.(1)

حتى از رواياتى استفاده مى شود كه «شفيع انسان اطاعت خداوند و عمل به حق است» (شافِعُ الخَلْقِ:

العَمَلُ بِالحَقِّ وَ لُزُومُ الصِّدْقِ).(2)

كوتاه سخن اينكه از مجموع اين روايات و روايات فراوان ديگرى كه در منابع اسلامى وارد شده يك نتيجه روشن گرفته مى شود كه شفاعت از مهمترين مسائل تربيتى در اسلام است كه ارزش هاى والاى اسلامى را با توجه به نوع شفاعت كنندگان نشان مى دهد، و همه مسلمانان را به سوى اين ارزشها و صفات شفاعت كنندگان و ايجاد رابطه با آنها ترغيب و تشويق مى نمايد، هرگونه تفسير نادرست و تحريف باطل را از مسأله شفاعت مى زدايد.(3)

***

4- شفاعت در چه زمانى است؟

بى شك از جمله زمان هايى كه شفاعت در آن صورت مى گيرد روز قيامت است، چرا كه بسيارى از آيات شفاعت ناظر به آن روز مى باشد، ولى آيا در جهان برزخ و يا حتى در عالم دنيا نيز شفاعت صورت مى گيرد و در آخرت قبل از پايان حساب شفاعتى هست يا نه؟ جاى گفتگو است.

مرحوم علّامه طباطبايى در اينجا بحث مشروحى دارد، و در پايان چنين نتيجه مى گيرد كه مسأله


1- مجمع البيان، جلد 2، صفحه 538( ذيل آيه 171 آل عمران).
2- غرر الحكم.
3- درالميزان بعد از آنكه شفاعت را به معناى تأثير اسباب در مسبّبات، تفسير مى كند، شافعان را به دو دسته در عالم تكوين و تشريع تقسيم مى نمايد و از جمله شافعان تشريعى، توبه و ايمان و عمل صالح و قرآن و انبياء و فرشتگان و مؤمنان را مى شمارد و در اين زمينه به آياتى كه دلالت بر تأثير اين امور يا اين اشخاص در آمرزش گناهان دارند استدلال مى نمايد( هرچند عنوان شفاعت در آنها نيست) مانند 54 زمر و 28 حديد و 9 مائده و 16 مائده و 64 نساء و 7 مؤمن و 286 بقره.

ص: 400

شفاعت در آخرين موقف از مواقف روز قيامت انجام مى گيرد، در اينجاست كه شفاعت كننده تقاضاى مغفرت شفاعت شونده را مى كند تا بدين وسيله وارد دوزخ نشود، و يا به كمك شفاعت او بعضى از كسانى را كه در دوزخند خارج شوند.

وى در بعضى ديگر از كلماتش اشاره به عالم برزخ كرده، و رواياتى را كه بر حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه (عليهم السلام) به هنگام مرگ و سؤال قبر و كمك به مؤمنان دلالت دارد مورد توجه قرار داده، مى افزايد: اينها از قبيل شفاعت نيست، بلكه از قبيل تصرّف و حكومت الهيّه اى است كه خدا به آنها بخشيده.(1)

عجب اينكه ايشان هنگامى كه سخن از حقيقت شفاعت مى گويند، آن را چنان توسعه داده كه هرگونه تأثير اسباب را در عالم تكوين و تشريع مشمول شفاعت مى شمرد، ولى در اينجا كمك و اعانت اولياء اللَّه را به گروهى از مؤمنان براى نجات آنها از مشكلات برزخ و قبر، مصداق شفاعت نمى دانند.

به هر حال آنچه از مجموعه آيات و روايات به دست مى آيد اين است كه «شفاعت» به معناى وسيع كلمه- در هر سه عالم (دنيا، برزخ و آخرت) صورت مى پذيرد، هرچند محل اصلى شفاعت و آثار مهم آن در قيامت و براى نجات از عذاب دوزخ است.

در آيه 64 نساء مى خوانيم: (وَلَوْ انَّهُمْ اذْ ظَلَمُوا انْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّه وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ، لَوْجَدُوا اللَّه تَوَّاباً رَحيماً): «اگر آنها هنگامى كه به خود ستم مى كردند (و مرتكب گناه مى شدند) به نزد تو مى آمدند و از خدا طلب آمرزش مى كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز براى آنها استغفار مى كرد خدا را توبه پذير و مهربان مى يافتند».

آيا تقاضاى مغفرت از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى مؤمنان خطا كار چيزى جز شفاعت مى تواند باشد؟!.

همين معنا در داستان يعقوب و فرزندانش نيز در قرآن آمده است كه آنها از پدر خواستند در پيشگاه خدا براى آنان استغفار كند او هم پذيرفت (يوسف- 97).

و نيز بسيار شده است كه در همين جهان افراد يا اقوامى به خاطر شفاعت پيامبران و اولياء اللَّه از عذاب دنيا نجات يافته اند و اين چيزى جز شفاعت نيست.

در جهان برزخ نيز روايات بسيارى داريم كه اعمال نيك آدمى همچون نماز و روزه و ولايت و امثال آن


1- تفسير الميزان، جلد 1، صفحه 74، ذيل آيه 48 سوره بقره.

ص: 401

يا حضور اولياء اللَّه سبب تخفيف آلام و مجازات ها مى گردد، و يا دفن انسان صالح و پاكدامنى كه داراى حسنات مهمى بوده است در يك مقبره سبب تخفيف مجازات گنهكاران آن گورستان مى شود.

اينها همه نيز اشاراتى است به شفاعت در عالم برزخ.

حتى نماز ميت و تقاضاى مغفرتى كه در ضمن آن براى مردگان مى شود مسلماً بى تأثير نيست، اين نيز نوعى شفاعت است.

بنابراين شفاعت محدود به عالم خاصى نيست، بلكه همه عوالم سه گانه را در بر مى گيرد، منتها جايگاه اصل و مهم شفاعت همان قيامت و در آستانه قرار گرفتن در برابر كانون عذاب الهى است.

سؤال

ممكن است گفته شود در روايات متعددى اين مضمون از امامان معصوم عليه السلام روايت شده است كه در مورد برزخ درباره شما بيمناكيم، چنانكه از امام صادق عليه السلام نقل شده است: (وَاللَّه ما اخافُ عَلَيْكُمْ الّا البَرْزَخَ، فَاذا صارَ الأمْرُ الَيْنا فَنَحْنُ اوْلَى بِكُمْ): «به خدا سوگند تنها از برزخ بر شما مى ترسم، ولى هنگامى كه كار به دست ما آيد (اشاره به قيامت است) ما به شما سزاوارتريم»!.(1)

در حديث ديگرى از همان امام عليه السلام مى خوانيم كه ضمن وعده شفاعت به مؤمنان خطا كار، فرمود:

(وَلِكنِّي وَ اللَّه اتَخَوَّفُ عَلَيْكُمْ في البَرْزَخِ): «ولى من به خدا در برزخ درباره شما بيمناكم»!.

راوى مى گويد: عرض كردم وَ ما البَرْزَخُ؟ «برزخ چيست؟» امام فرمود: «القَبْرُ مُنْذُ حَينَ مَوِهِ الى يَوْمِ القِيامَةِ»: «برزخ همان قبر است از زمان مرگ تا روز قيامت».(2)

ولى ممكن است اين روايات ناظر به مرحله خاصى از برزخ باشد يا اينكه اگر راه نجاتى براى بعضى در سايه مجاورت با اولياء اللَّه و مانند آن صورت گيرد جنبه استثنايى و محدود خواهد داشت و شامل همه كسانى كه لايق شفاعتند نمى شود.

5- ايرادهاى عمده اى كه به مسئله شفاعت شده.
اشاره

همان گونه كه در تحليل معنا شفاعت از ديدگاه قرآن و اسلام گفتيم شفاعت در اسلام مفهومى كاملًا


1- بحارالأنوار، جلد 6، صفحه 214، حديث 2.
2- همان مدرك، صفحه 267، حديث 116.

ص: 402

متفاوت با آنچه در ميان توده مردم است دارد، و اشتباه اين دو با يكديگر سرچشمه اصلى بسيارى از اشكالات و اشتباهاتى است كه در اين مسأله رخ داده، و در حقيقت پاسخ غالب اين اشكالات در همان تحليل مفهوم واقعى شفاعت اسلامى نهفته شده است، با اين اشاره اجمالى به شرح اين ايرادات و پاسخ آنها باز مى گرديم:

الف: آيا شفاعت تشويق به گناه نيست؟!

آيا اميد به شفاعت و تكيه بر آن سبب نمى شود كه گروهى از مردم آن را چراغ سبز براى ارتكاب گناهان تلقّى كنند، و به اين اميد كه شافعان روز جزا آنها را از عذاب الهى رهايى مى بخشند، تن به انواع گناهان كبيره دهند، و خيال خود را از تهديدات الهى به عذاب راحت سازند؟ يا به تعبير ديگر:

مجازات هاى قيامت ضمانت اجرايى براى ترك تخلف از قوانين الهى است، آيا شفاعت اين ضمانت اجرايى را در هم نمى شكند؟

پاسخ:

همان گونه كه قبلًا گفته شد شفاعت به مفهوم قرآنى نه تنها تشويق به گناه نمى كند، بلكه يك عامل بازدارنده قوى است، زيرا سبب مى شود كه افراد آلوده در هر مرحله اى كه هستند متوقّف شوند و در مسير گناه پيشروى نكنند، بلكه تدريجاً بازگردند.

و به تعبير ديگر شفاعت اسلامى مولود نوعى رابطه ميان شفاعت كننده (اولياء اللَّه يا قرآن يا مانند آن) و شفاعت شونده است، و منوط به اذن الهى است كه آن هم نياز به زمينه هاى الهى دارد، بنابراين اميد شفاعت به انسان مى گويد: بايد رابطه خود را با اولياء اللَّه از نظر ايمان و عمل برقرار سازى و در زمينه رضاى الهى را فراهم كنى تا در آن روز سخن آبرويى براى شفاعت نزد آنان داشته باشى.

لذا اميد شفاعت هم يك عامل بازدارنده از گناه است و هم عاملى براى دعوت به تجديد نظر در گذشته تاريك.

اين نكته نيز گفتنى است كه هيچكس تضمينى درباره شفاعت از هيچيك از اولياء اللَّه نگرفته است، و هيچ گنهكارى نمى تواند مطمئن به شفاعت باشد، بلكه اين مسأله فقط به صورت يك اميد و يك احتمال

ص: 403

است، آن هم با شرائطى كه در بالا گفته شد، بنابراين هرگز باعث بر تجرّى بر گناه نخواهد شد.

ب- شفاعت براى كيست؟

آيا براى افراد نادم و پشيمان از گناه است، آنها كه نياز به شفاعت ندارند، زيرا توبه همان ندامت است و مايه نجات آنهاست، و با وجود توبه چه نيازى به شفاعت؟ و اگر در باره كسانى است كه از گناه پشيمان نيستند بلكه در مقابل آن جسور و بى پروا هستند، چنين كسانى لايق شفاعت نيستند، و مصداق «من ارتضى» در آيه 28 انبياء نخواهند بود.

پاسخ: «اولًا» توبه شرايطى دارد چه بسا انسان موفق به انجام شرائط آن نشود، زيرا در چندين آيه از قرآن مجيد شرط توبه اصلاح گذشته بيان شده، يعنى كسى كه ساليان دراز مرتكب گناهى شود و بعد نادم گردد و از در توبه درآيد بايد خطاهاى گذشته را هرچند حق اللَّه بوده با اعمال نيك خود جبران كند، و اگر حق الناس بوده همه را تا آخر بپردازد، بنابراين «توبه» برخلاف آنچه تصور مى شود تنها ندامت نيست.

چه بسا خطاكارانى كه موفق به اين جبران و اصلاح نمى شود، در حالى كه ندامت و پشيمانى سراسر وجود آنها را فرا گرفته، اگر به شفاعت دل نبندند از آمرزش الهى مأيوس شده، و اين يأس آنها را غرق گناه بيشتر مى كند.

«ثانياً» ممكن است كسى به گناهى آلوده باشد، و هنوز توفيق توبه و ندامت براى او حاصل نشده باشد، اگر احساس كند كه امكان دارد در قيامت شفيعان دست او را بگيرند، به شرط اينكه گناهان ديگر را ترك كند و يا كارهاى خير و مثبتى انجام دهد همين معنا لااقل سبب تشويق او به ترك گناهان ديگر و انجام اعمال خير خواهد شد.

ج:- آيا شفاعت با عدل الهى سازگار است؟

چگونه ممكن است عده اى گنهكار شبيه با هم وجود داشته باشند، جمعى در پرتو شفاعت از مجازات الهى رهايى يابند، و گروهى گرفتار مجازات شوند؟ آيا اين تبعيض مخالف با عدالت پروردگار نيست؟

گاه اين مطلب به صورت ديگرى مطرح مى گردد و گفته مى شود اگر مجازات الهى نسبت به گنهكاران

ص: 404

عدالت است، پس تقاضاى شفاعت از سوى اولياء اللَّه، تقاضاى متوقف ساختن اجراى عدالت مى باشد؟ و اگر موافق با اصل عدالت نيست كه از آغاز نبايد چنين مجازاتى صورت گيرد.

پاسخ:

جواب اين سؤال نيز از لابلاى بحث هاى پيشين روشن مى شود، زيرا «اوّلًا» شفاعت بدون زمينه مناسب انجام نمى گيرد، هركس لايق آن باشد، مشمول شفاعت مى شود، و هركس نباشد از آن بر كنار خواهد بود، بنابراين هيچ گونه تبعيض انجام نمى گيرد.

«ثانياً»: مجازات گنهكار عين عدالت است، اما پذيرش شفاعت نوعى تفضّل مى باشد، تفضّلى كه از يك سو به خاطر زمينه هاى مناسب «شفاعت شونده»، و از سوى ديگر به خاطر آبرو و احترام و اعمال صالح شفاعت كننده است.

د: آيا شفاعت با خواست خدا متضاد نيست؟

گاه تصوّر مى شود كه شفاعت كننده در حقيقت جلو اراده حاكم عادل را مى گيرد، و كسى را كه او اراده كرده مجازات كند، از مجازات مى رهاند، و اين در مورد خداوند نمى تواند قابل قبول باشد.

ولى اين اشتباه نيز از آنجا ناشى مى شود كه شفاعت مورد بحث قرآن را با شفاعت معمول در برابر جبّاران و حكّام ستمگر يكسان دانسته اند، در آنها صاحبان نفوذ سعى مى كنند گنهكارانى كه با آنها رابطه دارند، برخلاف ضوابط، از مجازات مصون دارند، پادشاه و سلطان و امير نيز به خاطر نيازى كه به صاحبان نفوذ دارد، ناچار مى شود، شفاعت آنها را بپذيرد و گاه بر خلاف ميل خود از مجازات گناهكار چشم بپوشد.

ولى اين مسائل در مورد خداوند و شفاعت در پيشگاه او- همان گونه كه قبلًا شرح داده شد- صادق نيست، در اينجا شفاعت رنگ ديگرى به خود مى گيرد، اولياء اللَّه به اجازه و اذن خداوند بر كسانى كه گناهانشان زياد سنگين نيست، و در مقابل آن گناهان، اعمال شايسته اى نيز دارند، به شفاعت بر مى خيزند اعلام اين مطلب در واقع برنامه اى است براى تربيت نفوس و پاك ساختن دل ها.

ص: 405

ه- مجازات هاى قيامت اثر تكوينى اعمال است، چگونه با شفاعت قابل دفع است؟

اين نيز يكى ديگر از اشكالاتى است كه در اين بحث به نظر مى رسد كه شفاعت تنها در مورد مجازات هاى قراردادى و تشريعى به درد مى خورد و «شفاعت كننده» سبب شود كه اجراى حكم در مورد «شفاعت شونده» متوقف گردد، ولى وقتى قبول كنيم مجازات هاى قيامت غالباً اثر وضعى و طبيعى اعمال است مانند تأثير سم در كشتن انسان، اين اثر چيزى نيست كه با شفاعت قابل تغيير باشد.

پاسخ:- با توجه به آنچه در سابق گفتيم كه شفاعت دوگونه است تكوينى و تشريعى، جواب اين سؤال نيز به خوبى روشن مى شود، زيرا اگر مجازات ها جنبه تكوينى داشته باشد اولياء اللَّه به عنوان يك وجود قوى و برتر در كنار «شفاعت شوند» قرار گرفته، و استعداد ناقص او را با امدادهاى معنوى خود به تكامل مى رسانند، و در نتيجه بر اثر تكوينى گناه غلبه مى كنند همان گونه كه خورشيد گياهان لايق را پرورش مى دهد و از آفات مى رهاند، و اگر قراردادى باشد با تقاضاى شفاعت از پيشگاه خداوند براى افرادى كه لياقت آن را دارند آمرزش و مغفرت مى طلبند، و در هر دو صورت مقامات معنوى آنها سبب مى شود كه اين شفاعت ها به فرمان خدا مؤثر گردد.

همين سخن را در مورد تجسم اعمال نيز مى توان تكرار كرد چرا كه آن هم شبيه آثار وضعى و تكوينى عمل است (دقت كنيد).

و- آيا اعتقاد به شفاعت عامل عقب افتادگى نيست؟

اين توهم نيز براى بعضى پيدا شده است كه اعتقاد به شفاعت سبب مى شود كه افراد بر عمل خود تكيه نكنند، و لياقت و استعداد خويش را به مرحله ظهور و بروز نرسانند.

پاسخ- اين تعبير نيز نشان مى دهد كه ذهنيت ايراد كنندگان همان ذهنيتى است كه افراد عادى درباره شفاعت و مفهوم دنيوى آن دارند، در حالى كه در آغاز اين بحث اين مطلب به طور مستدل بيان شد كه شفاعت به مفهوم قرآنى و اسلامى نه تنها عامل عقب افتادگى نيست، بكله دعوت مؤثرى براى اصلاح و ترك گناه، و جبران گذشته، و اميد به آينده، و حركت به سوى نيكى ها و پاكى هاست، و چون

ص: 406

قبلًا اين موضوع مشروحاً بيان شده نيازى به تكرار نمى بينيم.

***

ز- آيا «توحيد» با «شفاعت» تضاد دارد؟!

پندار تضاد شفاعت با توحيد يكى از اشكالات معروف است كه به خاطر تبليغات زياد وهابيان و سرمايه گزارى آنها روى اين مسأله بايد دقيقاً مورد توجه قرار گيرد.

عقائد وهابيان عمدتاً روى چند محور دور مى زند كه از همه واضح تر همان مسأله توحيد افعالى و توحيد عبادت است، آنها اين شاخه هاى توحيد را چنان تفسير مى كنند كه با مسأله شفاعت و توسل و استمداد از ارواح اولياء و انبياء، و شفاعت آنها در پيشگاه خداوند، تضاد دارد، و به همين دليل تمام فرق مسلمين را (غير از وهابيون) كه معتقد به اين امورند مشرك دانسته! و اگر تعجب نكنيد جان و مال و ناموس آنها را همچون مشركان جاهليت عرب مباح مى شمرند!.

آنها به خاطر همين عقيده خون هاى گروه زيادى از مسلمين حجاز و عراق را ريختند و اموالشان را غارت كردند و جناياتى مرتكب شدند كه در تاريخ اسلام بى سابقه بود.

محمد بن عبدالوهاب بنيانگذار اين فرقه (متوفاى 1206) در كتابى كه بنام «رساله اربع قواعد» معروف است سخنى در اين زمينه دارد كه خلاصه اش چنين است:،

رهايى از شرك تنها با شناخت «چهار قاعده» ممكن است:

1- مشركانى كه پيامبر با آنها نبرد كرد اقرار داشتند كه خداوند خالق و رازق و تدبير كننده جهان هستى است، چنانكه قرآن در آيه 31 يونس مى فرمايد:

قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الأرْضِ امْ مَنْ يَمْلكُ السَّمْعَ وَ الأبْصارَ وَ مَنْ يُخْرِجُ الحَيَّ مِنَ المَيِّتِ وَ يُخْرِجُ المَيِّتَ مِنَ الحَيَّ وَ مَنْ يُدَبِّرُ الأمْرُ فَسَيَقُولونَ اللَّه فَقُلْ افَلا تَتَّقُون

«بگو چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد؟ و يا چه كسى مالك (و خالق) گوش و چشم ها است؟ چه كسى زنده را از مرده خارج مى سازد؟ و چه كسى امرو (جهان) را تدبير مى كند؟ به زودى (در پاسخ تو) مى گويند: خدا! بگو پس چرا تقوى پيشه نمى كنيد؟ (و از خدا نمى ترسيد).

به اين ترتيب آنها معتقد به توحيد رازقيت و خالقيت و مالكيت و تدبير بودند.

ص: 407

2- مشكل كار مشركان اين بود كه مى گفتند: توجه و عبادت ما نسبت به بت ها به خاطر اين است كه مى خواهيد براى ما نزد خدا شفاعت كنند، و ما را مقرب سازند! وَيَعبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّه ما لايَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعائُنا عِنْدَ اللَّه «آنها جز خدا موجوداتى را مى پرستيدند كه نه زيان به آنها مى رساند و نه سودى به آنها مى بخشد، و مى گويند: اينها شفيعان ما نزد خدا هستند»! (يونس 18).

3- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با تمام كسانى كه عبادت غير خدا مى كردند پيكار كرد، اعم از آنها كه اشجار و احجار و خورشيد و ماه را مى پرستيدند يا آنها كه فرشتگان و انبياء و صالحين را عبادت مى نمودند، و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هيچ تفاوتى ميان آنها نگذاشت.

4- مشركان عصر ما (منظور تمام فرق مسلمين غير از واهبيان است) از مشركان عصر جاهليت بدترند! زيرا آنها به هنگام آرامش خاطر بت ها را عبادت مى كردند ولى در شدائد و سختى ها فقط خدا را مى خواندند، چنانكه در آيه 65 عنكبوت آمده: فَاذا رَكِبُوا في الفُلْكِ دَعَوُا اللَّه مُخْلِصينَ لَهُ الدِّيْنَ فَلَمّا نَجّاهُمْ الَى البَرِّ اذا هُمْ يَشْرِكُونَ «هنگامى كه سوار بر كشتى مى شدند خدا را با اخلاص مى خواندند (و غير او را فراموش مى كردند) اما هنگامى كه خدا آنها را به خشكى مى رساند و نجات مى دهد باز مشرك مى شوند».(1)

عجب اينكه آنها به قدرى به اين گفتار خود كه در حقيقت سفسطه و مغالطه اى بيش نيست پايبندند كه به سادگى جان و مال مخالفان را مباح مى شمرند، و قتل آنها را مجاز مى دانند، چنانكه شيخ «سليمان» از سران اين فرقه گمراه در كتاب «الهدية السنيّه» مى گويد: كتاب و سنت بر اين معنا گواهى مى دهند كه هر كس فرشتگان و انبياى يا (مثلًا) ابن عباس و ابوطالب و امثال آنان را واسطه ميان خود و خدا قرار دهد، تا براى او به خاطر قربشان در درگاه خدا شفاعت كنند، همان گونه كه مقربان سلاطين نزد آنها شفاعت مى كنند، چنين كسانى كافر و مشر كند و خون و مال آنها مباح است، هرچند شهادتين بگويند و نماز بخوانند و روزه بگيرند»!.(2)

آنها پايبند بودن خود را به اين حكم زشت و شرم آور يعنى مباح شمردن خون و مال مسلمين در حوادث مختلف تاريخى از جمله در قتل عام معروف مردم طائف در حجاز (در صفر اسل 1343) و قتل


1- « رساله اربع قواعد»( نوشته محمد بن عبد الوهاب پيشواى وهابيان) صفحه 24 تا 27 بنا به نقل كشف الأرتياب، صفحه 163.
2- الهدية السنية، صفحه 66.

ص: 408

عام معروف مردم كربلا در عراق (در 18 ذي الحجة سال 1216) به ثبوت رساندند كه در بسيارى از تواريخ آمده است.

***

نقاط انحرافى اين استدلال.

1- در آيات دوازده گانه اى كه در آغاز اين بحث درباره شفاعت آورديم و تفسير شد، اين حقيقت به خوبى روشن گرديد كه شفاعت يك اصل مسلّم قرآنى و اسلامى است، منتها شرايطى براى «شفاعت كننده» و «شفاعت شونده» در آن آمده است، بنابراين ممكن نيست كسى دم از اسلام و قرآن بزند و اين اصل را با اين همه مدارك روشن انكار نمايد، و ما تعجب مى كنيم چگونه اينها خود را مسلمان مى دانند و اين اصل را كه از ضروريات اسلام و قرآن است انكار مى كنند؟ مگر ممكن است مسلمان منكر ضروريات اسلام، و حقايق قرآن باشد؟!.

2- شفاعتى كه قرآن ذكر كرده و از آن دفاع مى كند شفاعتى است كه خط اصلى آن به «اذن خدا» بر مى گردد، و تا او اجازه شفاعت ندهد كسى حق شفاعت را ندارد، و به تعبير ديگر شفاعتى است از بالا و به اذن پروردگار، نه شفاعتى همچون شفاعت اطرافيان سلاطين جور شفاعتى از سوى پائين و براساس روابط شخصى.

اينگونه شفاعت تأكيدى است بر مسأله توحيد، چرا كه خط اصليش از ناحيه خدا گرفته مى شود، توحيدى خالى از هرگونه شرك، ولى وهابيان كه شفاعت قرآن را با شفاعت هاى شيطانى اطرافيان سلاطين اشتباه كرده اند، آن را انكار كرده، و با اصل توحيد در تضاد مى دانند در حقيقت آنها به پندارهاى خود در اين مسأله ايراد كرده اند نه به مسأله شفاعت قرآنى.

3- شفاعت در حقيقت يكنوع سببيت براى نجات است، همان گونه كه اعتقاد به وجود اسباب در عالم آفرينش و تكوين (مانند تأثير تابش آفتاب و بارش باران در پرورش گياهان) با اصل توحيد هرگز منافات ندارند، زيرا تأثير اين اسباب همه به فرمان و اذن خداست و در حقيقت كار آنها يكنوع شفاعت تكوينى است، همچنين در عالم شريعت نيز وجود چنين اسبابى براى مغفرت و آمرزش و نجات آن هم به اذن اللَّه نه تنها منافات با توحيد ندارد بلكه تأكيدى بر آن است، و اين همان چيزى است كه آن را

ص: 409

شفاعت تشريعى مى ناميم.

4- شفاعتى را كه قرآن درباره بت ها نفى مى كند از يك سو به خاطر آن است كه بت پرستان موجوداتى را كه از هر جهت بى خاصيت بوده، شفيعان خود در درگاه خدا قرار مى دادند، و لذا در آغاز آيه 18 سوره يونس كه مخصوصاً مورد استناد آنهاست صريحاً مى گويند: وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونَ اللَّه ما لايَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعائُنا عِنْد اللَّه «آنها غير از خدا معبودهايى را مى پرستند كه نه زيانى به آنها مى رساند و نه سودى، و مى گويند اينها شفعيان ما نزد خدا هستند»!

مسلّماً اين ربطى به شفاعت انبياء و اولياء ندارد، اين مخصوص بت هاست همان سنگ ها و فلزّات بى عقل و شعور.

از سوى ديگر، قرآن شفاعتى را مذمّت مى كند كه بر اساس اعتقاد به استقلال شفاعت كننده، و تأثير او در سر نوشت انسان ها بدون اذن خدا باشد و لذا در آيه 3 سوره زمر كه مخصوصاً مورد استناد آنها است، مى خوانيم: وَالذَّينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ اوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ الّا لِيُقَرِّبُونا الى اللَّه زُلْفاً انَّ اللَّه يَحْكُمْ بَيْنَهُمْ فيما هُمْ فيه يَخْتَلِفُونَ «كسانى كه غير از خدا را اولياء خود قرار دادند و مى گفتند: اينها را عبادت نمى كنيم مگر به خاطر اينكه ما را به خداوند نزديك كند، خداوند روز قيامت ميان آنها در آنچه اختلاف داشتند داورى خواهد كرد.

مطابق اين آيه آنها معبودان خود را ولى و سرپرست و حامى و حافظ خويش مى پنداشتند و آنها را پرستش مى كردند، و اى هر دو كار غلط و ناروا بود (آنها را ولىّ خود شمردن و آنها را عبادت كردن).

امّا اگر كسى اولياء اللَّه و انبياء و فرشتگان را هرگز پرستش نكند، بلكه آنها را گرامى و عزيز بشمرد و شفيعان بر درگاه خدا، باذن اللَّه بداند هرگز مشمول اين آيات نخواهد بود.

وهّابيان به خاطر عدم احاطه بر آيات قرآنى در مورد شفاعت و مسأله كفر و ايمان و شرائطى كه خداوند براى شفاعت كننده و شفاعت شونده ذكر كرده، اين مسأله را با آنچه بت پرستان درباره بت ها اعتقاد داشته اند اشتباه كرده اند و به اين ترتيب «چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند».

5- اينكه وهّابى ها مى گويند بت پرستان عرب همه چيز را اعم از خالقيت مالكيت و رازقيت را مخصوص خدا مى دانستند و مشكل كار آنها فقط در مسأله وساطت و شفاعت بت ها بود، يكى ديگر از اشتباهات آنهاست كه از كمى بضاعت علمى و عدم احاطه آنها به آيات قرآنى سرچشمه مى گيرد، زيرا از

ص: 410

آيات متعددى استفاده مى شود كه آنها بعضى از اين صفات را براى بت ها قائل بودند از جمله در آيه 65 عنكبوت مى خوانيم: فَاذا رَكِبُوا الفُلْكِ دَعَوُا اللَّه مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجّاهُمْ الى البَرِّ اذا هُمْ يُشْرِكُونَ

«هنگامى كه سوار بر كشتى مى شوند خدا را با اخلاص مى خوانند (و تنها حل مشكلات را از او مى طلبند، امّا هنگامى كه آنها را نجات مى دهد و به خشكى مى رساند مشرك مى شوند» (يعنى حل مشكلات خود را از غير خدا مى خواهند).

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه آنها براى حل مشكلات خود در حال عادى به سراغ بت ها مى رفتند هرچند در شدائد سخت تنها دست به دامن لطف خدا مى زدند.

در آيه 49 رعد به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد: قُلْ ارَأَيْتُمْ شُرَكائَكُمْ الذَّينَ تَدُعُونَ مِنْ دُونِ اللَّه ارُوني ماذا خَلَقُوا مِنَ الأرْضِ امْ لَهُمْ شِرْكُ في السَّمواتِ «بگو به من خبر دهيد كسانى را كه جز خدا مى پرستيد و همتاى خدا مى دانيد، چه چيزى از زمين را آفريده اند؟ آيا آنها شريك در آفرينش آسمان ها هستند»؟!

اگر مشركان خالق را منحصر به خدا مى دانستند و بت ها را به چشم شفيعان مى نگريستند، اين سؤال معنا نداشت، چرا كه آنها در جواب مى گفتند: ما آنها را خالق نمى دانيم و تنها واسطه اى ميان خالق و مخلوق مى شناسيم، مرگ واسطه بايد خالق يا شريك در خلقت باشد؟

اين نشان مى دهد كه آنها نوعى شركت در خلقت را براى آنها قائل بودند، و پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مأمور مى شود براى روشن ساختن كذب آنها سؤال كند چه چيزى را آنها خلقت كرده اند؟!

آيه 111 سوره اسراء نيز نشان مى دهد كه آنها بت ها را همتاى خداوند در مالكيت و حاكميت بر جهان مى پنداشتند و حتى معتقد بودند كه بت ها خدا را در مشكلات يارى مى كنند!: وَقُلْ الحَمْدُ للَّه الذَّي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَلَمْ يَكُنْ لَهُ شَريكٌ في المُلْكِ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌ مِنَ الذُّلِّ وَ كَبِّرْهُ تَكْبيراً: «و بگو حمد براى خداوند است كه نه فرزندى براى خود انتخاب كرده، و نه شريكى در حكومت دارد، و نه ولى و حمايت كننده اى در برابر ضعف و ذلت، و او را بسيار بزرگ بشمر».

اين جمله هاى سه گانه هر كدام براى نفى يكى از اعتقادات بت پرستان است كه «ملائكه را دختران خدا مى دانستند» (توجه داشته باشيد ولد به پسر و دختر هر دو گفته مى شود)(1) و آنها را شريك در خلقت، و آنها را ياور حق مى شمردند!


1- ولد به معناى مولود است كه به صغير و كبير و پسر و دختر و مفرد و جمع اطلاق مى شود( به مفردات راغب رجوع كنيد).

ص: 411

روشن است اگر چنين اعتقاداتى در آن محيط وجود نداشت اين تعبيرات قرآنى مفهومى نمى توانست داشته باشد.

قابل توجّه اين كه قرآن همه جا بت پرستان را به عنوان «مشركان» و عمل آنها را به عنوان «شرك» معرّفى مى كند، اگر آنها هيچ گونه شركتى ميان «خدا» و «بت ها» قائل نبودند، و تنها آنها را شفيعان درگاه خدا مى پنداشتند، اين تعبير صحيح نبود محتواى واژه «شرك و مشرك» اين است كه آنها بت ها را شريك خداوند در ربوبيت و حل مشكلات يا خلقت و مانند آن مى دانستند (البتّه بت هاى سنگى و چوبى در نظر آنها سمبل و مظهرى بود از صالحان و فرشتگان).

به تعبير ديگر آنها براى بت ها نوعى استقلال در تدبير امور جهان قائل بودند، و به اصطلاح آنها را همتاى خدا مى دانستند، نه فقط وسائل بر درگاه او.

مخصوصاً تعبيرات گوناگونى در آيات مختلف قرآن آمده كه اين مطلب را كاملًا روشن مى سازد، مثلًا در آيه 22 عنكبوت مى خوانيم: وَمالَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّه مِنْ وَليٍّ وَ لا نَصيرٍ: «براى شما جز خدا ولىّ و ياورى نيست».

اين اشاره به اعتقاد بت پرستان است كه بت ها را ولىّ و ياور خود (جز خدا) مى دانستند، چنانكه در آيه 10 جاثيه مى خوانيم: وَلايُغْني عَنْهُمْ ما كَسَبُوا شَيْئاً وَ لا مَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّه اوْلِياءَ: «هرگز آنچه را (مشركان) به دست آورده اند، آنان را از عذاب الهى رهايى نمى بخشد، و نه اوليايى كه غير از خدا براى خود برگزيدند» (دقت كنيد).

تعبير «مِنْ دُوْنِ اللَّه» كه به طور مكرّر در آيات قرآن درباره مشركان آمده نشان مى دهد كه آنها موجوداتى را جداى از خداوند مورد توجه قرار مى دادند تا ولىّ و نصير و حامى آنها باشد اين همان شرك در ربوبيّت است، نه مسأله شفاعت.

***

كوتاه سخن اينكه قرآن در آيات مختلفى دو ايراد عمده بر مشركان مى گيرد: نخست اينكه آنها موجوداتى بى شعور و فاقد سمع و بصر را مبدء اثر مى دانستند، و ديگر اينكه براى آنها در كنار تدبير الهى، ربوبيتى قائل بودند.

ص: 412

البتّه بت پرستان عصر جاهليّت، كلمات ضد و نقيضى هم داشتند، چنان نيست كه مانند يك انسان منطقى و آگاه، سخنان خود را بى هيچ تناقض و تفاوتى بيان كنند، لذا در عين اينكه بت ها را شريك خدا در حلّ مشكلات مى پنداشتند و آنها را «من دون اللَّه» و جداى از خداوند، ولىّ و حامى خود معرّفى مى نمودند گاه مسأله شفاعت در پيشگاه خدا را نيز عنوان مى كردند، و اين هرگز دليل بر عدم اعتقاد به شرك در افعال نبود.

اين چيزى است كه از مطالعه مجموع آيات، و مجموع حالات، آنها به دست مى آيد، و تازه آنها هرگز شفاعت را منوط به اذن و اجازه خدا نمى دانستند.

بنابراين به خوبى نتيجه مى گيريم كه اگر انسان فقط به سراغ اولياء اللَّه برود. (نه بت هايى از سنگ و چوب!) و فقط آن ها را شفيع در درگاه خدا بداند (نه شريك در ولايت و حمايت و تدبير) و شفاعت آنها را نيز به اذن اللَّه و اجازه او مى دانستند (نه مستقلّ از او) در اين صورت هيچ ايرادى بر او وارد نيست، ايراد وقتى پيدا مى شود، كه انسان يكى از اين اصول سه گانه و يا هر سه اصل را ناديده بگيرد و راه خطا بپيمايد.

ص: 413

اعراف كجاست، و اعرافيان كيستند؟

اشاره

اشاره:

در قرآن مجيد سوره اى به نام «اعراف» داريم كه چهار آيه از آن مربوط به مسأله «اعراف» است، از اين آيات اجمالًا استفاده مى شود كه اعراف جايى است در ميان بهشت و دوزخ، و گروهى از مردان الهى كه بهشتيان و دوزخيان را به خوبى مى شناسند در آنجا قرار دارند.

امّا مأموريت اين مردان الهى چيست؟ و چه هدفى را تعقيب مى كنند؟ و اصولًا اعراف داراى چه موقعيتى در صحنه قيامت است؟ و آيا غير از آن رجال الهى كه مأموريّت خاصى بر اعراف دارند افراد ديگرى نيز از ضعفاى مؤمنين و مانند آنها در آنجا هستند يا نه؟

اينها مسائلى است كه بايد در پرتو تفسير آيات چهارگانه سوره اعراف، و همچنين رواياتى كه در شرح آنها در منابع مهم اسلامى رسيده است روشن گردد.

با اين اشاره به سراغ قرآن مى رويم و به آيات زير گوش جان مى سپاريم:

1- وَبَيْنَهُمْا حِجابٌ وَعَلَى الأعْرافِ رِجالٌ يَعْرَفُونَ كُلًا بِسيماهُمْ وَ نادَوْا اصْحابَ الجَنَّةِ انْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ لَمْ يَدْخُلُوها وَهُمْ يَطْمَعُؤنَ

2- وَ اذا صُرفَتْ ابْصارَهُمْ تِلْقاءَ اصْحابِ النَّارِ قالُوا رَبَّنا لاتَجَعلْنا مَعَ القَوْمِ الظَّالِمينَ

3- وَنادَى اصْحابُ الأعْرافِ رِجالًا يَعْرفُونَهُمْ بِسيماهُمْ قالُوا ما اغْنى عَنْكُم جَمْعُكُمْ وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ

4- اهؤُلاءِ الذَّينَ اقْسَمْتُمْ لايَنالُهُمْ اللَّه بِرَحْمَةٍ ادْخُلُوا الجَنَّةَ لاخَوْفٌ عَلَيْكُمْ وَ لا انْتُمْ تَحْزَنُونَ

(اعراف 46- 49).

ترجمه:

ص: 414

1- و در ميان آن دو (بهشتيان و دوزخيان) حجابى قرار دارد و بر «اعراف» مردانى هستند كه هريك از آندو را از سيمايشان مى شناسند، و به بهشتيان صدا مى زنند كه درود بر شما باد، اما داخل بهشت نمى شوند در حال يكه اميد آن را دارند.

2- و هنگامى كه چشمشان به دوزخيان مى افتد مى گويند: پروردگارا! ما را با جمعيت ستمگران قرار مده!.

3- و اصحاب اعراف مردانى (از دوزخيان را) كه از سيمايشان آنها را مى شناسند صدا مى زنند و مى گويند: ديديد كه گردآورى شما (از مال و ثروت و زن و فرزند) و تكبرهاى شما به حالتان سودى نداد؟!.

4- آيا اينها (اين واماندگانى كه بر اعراف هستند) همان ها نيستند كه سوگند ياد كرديد رحمت خدا هرگز شامل حالشان نخواهد شد؟ (ولى به خاطر ايمان و پاره اى از اعمال خير، خداوند آنها را مشمول رحمت خود ساخت هم اكنون به آنها گفته مى شود) داخل بهشت شويد كه نه ترسى داريد و نه غمناك مى شويد.

تفسير و جمع بندى

جايگاهى ميان بهشت و دوزخ

در آيه نخست ضمن اشاره به آياتى كه قبل از آن است و سخن از بهشت و دوزخيان و بهشتيان و دوزخيان مى گويد، مى فرمايد: «و در ميان آن دو (اهل بهشت و دوزخ حجابى قرار دارد) «وَبَيْنهُما حِجابٌ».

اين حجاب مانع مى شود از اينكه اين دو گروه به يكديگر برسند، ولى مانع از آن نيست كه صدا و آواز يكديگر را بشنوند، زيرا در آيات قبل نيز سخن از گفتگوى بهشتيان و دوزخيان با يكديگر گويد كه بهشتيان دوزخيان را صدا مى زنند و مى گويند: «ما آنچه را پروردگارمان به ما وعده داده بود به حق يافتيم، آيا شما هم وعده هاى پروردگار را حق يافتيد، آنها مى گويند آرى».

اين جاى تعجب نيست، چرا كه بسيار ديده شده كه همسايگان مجاور يكديگر از پشت ديوار با هم سخن مى گويند و حال يكديگر را جويا مى شوند در حالى كه يكديگر را نمى بينند يا راه رسيدن ندارند،

ص: 415

شبيه همين معنا در سوره حديد آمده است كه در قيامت در حالى كه منافقان به مؤمنان مى گويند: به ما مهلت دهيد (با به ما نگاه كنيد) تا از نور شما بهره گيريم، آنها در جواب مى گويند به عقب بر گرديد (به عالم دنيا) و كسب نور كنيد، «در اين هنگام ديوارى در ميان آنها زده مى شود كه درى دارد، درونش رحمت است و برونش عذاب، منافقان صدا مى زنند مگر ما با شما نبوديم؟ مؤمنان مى گويند: ولى شما خود را به هلاكت افكنديد» فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرهُ مِنْ قَبْلِهِ العَذابُ- يُنادُونَهُمْ الَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ قالُوا بَلَى وَلَكِنَّهُمْ فَتَنْتُمْ انْفُسَكُمْ (حديد 13- 14).

آيا اين ديوار بلند (و به تعبير قرآن «سور») همان «اعراف» است يا چيز ديگر؟ پاسخ اين سؤال را بعداً خواهيم يافت.

به هر حال سپس مى افزايد «و بر اعراف مردانى قرار دارند كه هريك از بهشتيان و دوزخيان را (از جايگاه خود مى بينند و آنها را) از چهره هايشان مى شناسند» (وَعَلَى الأعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلًا بِسيماهُمْ).

با توجه به اينكه «اعراف» در لغت به معناى محلّ مرتفع است معلوم مى شود كه اين رجال، مردان با شخصيتى هستند كه از آن مقام بالا به هر دو گروه اشراف دارند، و هر دو را مى بينند و از چهره ها و سيمايشان آنها را مى شناسند.

اين شناسايى براى چيست؟

از مجموع قرائنى كه در آيات مورد بحث وجود دارد، و در خلال مباحث آينده شرح بيشترى براى آن خواهد آمد، و همچنين روايات فراوانى كه در زمينه اعراف در منابع اسلامى آمده استفاده مى شود كه در اعراف، دو گروه وجود دارند: گروهى از مردان الهى و شخصيت هاى بزرگ و مقرّب درگاه خداوند، و گروهى از مستضعفان و كسانى كه اعمال صالح و ناصالح را به هم آميخته اند، بعضى حسناتشان بر سيّئات آنها پيشى گرفته، و بعضى سيائتشان بر حسنات آنها، و در حقيقت در ميان بهشت و دوزخ سرگردانند.

اينجاست كه آن رجال الهى تمام اين گروه را از سيمايشان مى شناسند، به آنهايى كه شايستگى شفاعت و مغفرت دارند، و از گوهر ولايت اولياء اللَّه بهره مندند، مى گويند: به بهشت برويد، بقيه را راهى دوزخ مى سازند.

ص: 416

اين مناسب ترين توجيه و تفسيرى است كه مجموع آيات مربوط به اعراف، و همچنين آيات قبل و بعد آن را روشن مى سازد، و ما را از هرگونه پراكنده گويى رهايى مى بخشد، و مى تواند وجه جمع و حلقه اتصالى ميان بسيارى از اقوال و تفاسير مفسّران در اينجا بوده باشد.

فى المثل مرحوم علّامه طباطبايى دوازده قول درباره كسانى كه بر اعرافند، نقل فرموده است (بعضى تنها ده قول يا هفت قول نقل كرده اند، مانند تفسير قرطبى و تفسير اثنى عشرى) به اين ترتيب:

1- آنها بزرگان و شخصيت هاى ممتازند.

2- آنها گروهى هستند كه حسنات سيئاتشان يكسان است و هيچ يك بر ديگرى پيشى نگرفته است.

3- آنها اهل فترت هستند (كسانى كه در ميان بعثت دو پيامبر قرار گرفته اند و حجّت كافى به آنها نرسيده است).

4- آنها مؤمنان جن هستند.

5- آنها اولاد نا بالغ كفّارند.

6- آنها فرزندان نامشروعند.

7- آنها خود برتر بينانند.

8- آنها فرشتگانند (و تعبير به رجال درباره آنها به خاطر اين است كه به شكل مردانى از انسان در مى آيند).

9- آنها پيامبرانند.

10- آنها مردان عادل از امّت ها هستند كه براى شهادت و گواهى نسبت به افراد امّت در آنجا ايستاده اند.

11- آنها گروهى صالح و آگاه و عالمند.

12- آنها علي عليه السلام و عباس و حمزه و جعفر عليه السلام هستند.(1)

در بسيارى از رواياتى كه در منابع اهل بيت عليهم السلام آمده است: اين رجال تفسير به محمّد و آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم شده است و اين قولى است اضافه بر آن اقوال.(2)


1- الميزان جلد 8، صفحه 126 ذيل آيات مورد بحث.
2- مرحو علّامه مجلسى اين روايات را در جلد 8، بحار، صفحه 336 و 337 آورده و مرحوم كلينى در اصول كافى، جلد 2، صفحه 408 نقل كرده است.

ص: 417

ولى در حقيقت تمام اين اقوال دوازده گانه يا سيزده گانه در آن تفسيرى كه در بالا آورديم جمع است و آن وجود دو گروه در اعراف است، جمعى از نيكان و پاكان و اولياى اللَّه كه در طليعه آنها «محمد و آل محمد» عليهم السلام قرار دارند، و سپس انبياء و فرشتگان و جمعى از صالحان و علماء و بزرگان، و گروهى از مستضعفان و كسانى هم نقاط مثبت داشتند و هم نقاط منفى، و يا فاقد نقاط مثبت و منفى بوده اند (مانند فرزندان نابالغ كفار و جاهلان قاصر و اهل فترت).

رواياتى كه در بالا به آن اشاره شد نيز با صراحت وجود اين دو گروه را در اعراف تأييد مى كند.

لذا در ادامه آيه اوّل، اشاره به گروه دوم كرده مى فرمايد:

(گروه مستضعفان) «بهشتيان را صدا مى زنند كه درود بر شما، اما داخل بهشت نمى شوند در حالى كه اميد آن را دارند» (وَ نَادَوا اصْحابَ الجَنَّةِ انْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ لَمْ يَدْخُلُوها وَ هُمْ يَطْمْعُونَ).

به اين ترتيب صدر و ذيل آيه اشاره به آن دو گروه مختلفى دارد كه در بالا گفته شد.

***

در دوّمين آيه مى افزايد: «و هنگامى كه چشمشان به دوزخيان مى افتد مى گويند: «پروردگار! ما را با جمعيت ستمگران قرار مده» (وَ اذا صُرِفَتْ ابْصارُهُمْ تِلْقاءَ اصْحابِ النَّارِ قالُوا رَبَّنا لاتَجْعَلْنا مَعَ القَوْمِ الظَّالِمينَ).

ضميرهايى كه در اين آيه (ضمير «ابصارهم» و «قالوا») مانند ذيل آيه قبل است به گروه دوّم باز مى گردد، در حالى كه در آغاز آيه اوّل سخن از گروه اوّل است.

اين تنها خلاف ظاهرى است كه ما در تفسير اين آيات، قائل مى شويم يعنى مرجع اين ضمائر را از هم جدا مى كنيم ولى قرائن متعددى براى اين خلاف ظاهر، هم در آيه اوّل و هم در آيات بعد است، زيرا رجالى كه بر اعراف قرار دارند و همه را از سيمايشان مى شناسند، و در آنجا امر و نهى مى كنند، و دوزخيان را مورد ملامت و سرزنش قرار مى دهند، و كسانى را كه به فضل خدا شايسته بهشتند به بهشت مى فرستند از افرادى نيستند كه جمله لمْ يَدْخُلُوها وَ هُمْ يَطْمَعُونَ (داخل بهشت نمى شوند در حالى كه طمع ورود در آن را دارند) شامل حال آنها بشود (دقت كنيد).

كوتاه سخن اينكه: در اين آيات تعبيراتى وجود دارد كه نشان مى دهد رجال والا مقامى بر اعراف قرار

ص: 418

دارند كه داراى امر و نهى، و مقام والاى معرفت در شناخت بهشتيان و دوزخيان (حتى قبل از ورود به بهشت و دوزخ) هستند و نيز تعبيراتى در اين آيات وجود دارد كه نشان مى دهد گروهى وامانده بر اعرافند كه از سرنوشت خود سخت در وحشت و اضطرابند، طمع بهشت دارند و ترس از دوزخ، و مجموع اين قرائن، خبر از وجود اين دو گروه بر اعراف مى دهد، و در پرتو اين تقسيم تمام مشكلات تفسير اين آيات قابل حل است.

***

در آيه سوّم بار ديگرى به گروه اوّل باز مى گردد و مى فرمايد: «اصحاب اعراف مردانى (از دوزخيان) كه از سيمايشان مى شناسند صدا مى زنند، و مى گويند آنچه از مال و ثروت و زن و فرزند) گردآورى كرديد، و آنچه را مايه برترى جويى بر ديگران قرار مى داديد شما را بى نياز نساخت (و در عذاب الهى گرفتار شديد) (وَ نادِى اصْحابُ الأعْرافِ رِجالًا يَعْرِفُونَهُمْ بِسيماهُمْ قالُوا ما اغْنى عَنْكُمْ جَمْعُكُمْ وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ).

اين ملامت سرزنش شديد از سوى اصحاب اعراف به جمعى از دوزخيان يكى از نشانه هاى روشن مقام والاى آنهاست كه همچون فرشتگان الهى آنها را با اين شلاق هاى ملامت و سرزنش مجازات مى كنند.

***

در چهارمين و آخرين آيه باز همين والا مقامان ساكن اعراف در حالى كه از يك سو اشاره به جمعى از ضعفاى مؤمنان كه بر اعراف قرار دارند مى كنند، و از سوى ديگر مستكبران دوزخى را مخاطب ساخته و با زبان ملامت به آنها مى گويند: «آيا اينها همان كسانى نيستند كه شما سوگند ياد كرديد هرگز مشمول رحمت الهى نمى شوند»؟! (اهؤُلاءِ الذَّينَ اقْسَمْتُمْ لايَنالَهُمُ اللَّه بِرَحْمَةٍ).

سپس در همين حال رو به ضعفاى مؤمنين كرده اظهار مى دارند: برويد و وارد بهشت شويد، نه ترسى بر شماست و نه غمى خواهيد داشت (ادْخُلُوا الجَنَّةَ لاخَوْفٌ عَلَيْكُمْ وَ لا انْتُمْ تَحزَنُونَ).

اين تعبير نيز به خوبى نشان مى دهد كه در آنجا دو گروهند گروه والا مقامان، و گروه واماندگان از

ص: 419

ضعفاى مؤمنين، كه سرانجام مشمول رحمت الهى مى شوند، و به امر رجال با شخصيت اصحاب اعراف به سوى بهشت روانه مى گردند.

***

توضيحات:

1- اعراف در لغت و تفسير

«اعراف» جمع «عُرْف» (بر وزن قفل) به معناى مكان بلند و مرتفع است، و در اصل از «عرف الفرس» و «عرف الدّيك» كه به معناى بال هاى اسب و تاج خروس است گرفته شده، و گاه گفته مى شود كه از همان ريشه معرفت و عرفان كه به معنى آگاهى نسبت به اشياء و اطلاع بر خصوصيات آنهاست گرفته شده، زيرا زمين هاى مرتفع از زمين هاى پست و منخفض شناخته شده ترند (و از فراز آنها همه جا را مى توان شناخت).

و گاه گفته مى شود كه اعراف مقامات افراد والا مقام و بلند مرتبه است.(1)

در اينكه «اعراف» كجا است؟ و چگونه است؟ اقوال متعددى وجود دارد كه در الميزان شش قول از ميان آنها بيان شده است:

1- محلى است كه مشرف به بهشتيان و دوزخيان است.

2- ديوارى است كه تاج مخصوصى همچون تاج خروس دارد!

3- تلّى است ميان بهشت و دوزخ.

4- همان ديوارى است كه در قرآن به آن اشاره شده كه در ميان مؤمنان و منافقين قرار مى گيرد، و در آيه 13 سوره حديد درباره آن مى فرمايد: (فَضُربَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ فيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ العَذابُ): «در ميان مؤمنان و منافقان، ديوارى زده مى شود كه درونش رحمت است و بيرونش عذاب».

5- اعراف به معناى صراط و پلى است كه به روى دوزخ كشيده شده.

6- اعراف به معناى آگاهى بر حال مردم مى باشد.

ولى به اعتقاد ما هرگاه در آيات چهارگانه بالا كه سخن از اعراف مى گويد دقت شود ابهامى در معنا


1- التحقيق و مجمع البيان و لغات و تفاسير ديگر.

ص: 420

«اعراف» باقى نمى ماند، و از آنها به خوبى استفاده مى شود كه: اعراف محلى است كه مشرف است بر بهشت و دوزخ، گروهى والا مقام از اولياء اللَّه در آنجا قرار دارند و گروهى وامانده و ضعيف الايمان، و اين در زمانى است كه مؤمنان خالص بهشت رفته اند و گنهكاران بى ايمان به دوزخ، اما گروهى كه اعمال نيك و بدى با هم داشته اند، و از جهتى داراى نقاط مثبت و از جهتى داراى نقاط منفى بوده اند بر اعراف مائده، و در انتظار اين هستند كه مردان الهى اعراف درباره آنها چگونه عمل كنند؟.

درباره اين دو گروه كه بر اعراف قرار دارند، و اينكه هر كدام كيانند قبلًا ضمن بيان تفسير آيات به طور مشروع سخن گفته شد.

و از اينجا روشن مى شود كه رسالت مردان الهى اعراف در حقيقت يكنوع شفاعت براى كسانى است كه «خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً» (اعمال نيك و بد را به هم آميخته اند) و پيوسته در حال اضطراب و نگرانى هستند، هنگامى كه از نقطه اعراف به بهشتيان مى نگرند آرزو مى كنند در كنار آنها باشند، و هنگامى كه چشمشان به دوزخيان مى افتد مضطرب مى شوند و آرزو مى كنند هرگز در كنار آنها قرار نگيرند.

و از اينجا ضمناً فلسفه وجود اعراف روشن مى شود كه هدف نشان دادن مقامات بلند اولياء اللَّه، و دستگيرى آنها نسبت به واماندگان، و نيز ارائه سرنوشت گروهى از گنهكاران است كه سرانجام مشمول شفاعت آن بزرگ مردان خواهند شد.

***

2- اعراف از نظر منطق عقل.

معلوم است كه هيچ دليل عقلى براى اثبات وجود اعراف نداريم، زيرا عقل تنها كليات مربوط به حساب و كتاب و پاداش و كيفر را اثبات مى كند، چرا كه اگر اينها نباشد با عدالت و حكمت خدا سازگار نخواهد بود.

اما مواقف قيامت، و مراحل پاداش و كيفر، چگونگى ورود بهشتيان در بهشت، و دوزخيان در دوزخ و صراط و اعراف و مانند آن از جزئيات قيامت مسائلى نيست كه جز از طريق دليل نقلى قابل اثبات باشد.

ولى با توجه به اينكه شفاعت نيز از حكمت خداوند سرچشمه مى گيرد، (آن گونه كه در بحث

ص: 421

شفاعت آمد) و طبعاً شفيعان بايد افراد و الا مقام و بلند مرتبه اى باشند كه از ضعيفان دستگيرى كنند، يك اشاره كمرنگ در اعماق حكم عقل به مسأله اعراف مى توان يافت (دقت كنيد).

3- اعراف در روايات اسلامى.

در منابع اسلامى، اعم از منابع شيعه و اهل سنت، روايات زيادى درباره اعراف و اعرافيان وارد شده است كه هرگاه آنها را دقيقاً در كنار هم قرار دهيم نتيجه همان چيزى خواهد شد كه در تفسير آيات فوق آورديم.

اين اخبار، بسيار فراوان است و بعضى آن را بالغ بر 28 حديث مى دانند.(1)

بعضى از اين احاديث ناظر به خود «اعراف» است، و بعضى ناظر به «مردان الهى» است كه بر اعراف قرار دارند، و بعضى نظر به «گروه واماندگان و ضعيف الايمان» دارد كه در آنجا هستند، و ما به چند نمونه قابل توجّه در اينجا قناعت مى كنيم:

1- در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در پاسخ سؤال از آيه شريفه (وَبَيْنَهُما حِجابٌ وَ عَلَى الأعْرافِ رِجالٌ) فرمود: (سُورٌ بَيْنَ الجَنَّةِ وَ النَّارِ): «اعراف، ديوارى است ميان بهشت و دوزخ».(2)

همين معنا در تفسير طبرى از امام باقر عليه السلام نقل شده است.(3)

2- در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام در تفسير (وَعَلَى الأعْرافِ رِجالٌ) آمده است كه فرمود: «نَزَلَتْ في هذِهِ الأمَّةِ وَ الرِّجالِ هُمُ الأئِمَّةُ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و سلم، قُلْتُ: فَالأعْرافُ؟ قال: صِراطٌ بَيْنَ الجَنَّةِ وَ النَّارِ، فَمَنْ شَفَعَ لَهُ الأمامُ مِنَّاً مِنَ المُؤْمِنينَ المُذْنِبينَ نَجا، وَ مَنْ لَمْ يَشْفَعْ لَهُ هَوى»: «اين آيه درباره اين امّت نازل شده، و رجال امامان از آل محمّد صلى الله عليه و آله و سلم هستند» راوى مى گويد: سؤال كردم پس اعراف چيست؟ فرمود: «راهى است در ميان بهشت و دوزخ، هركس از مؤمنان گنهكار امامى از ما شفاعت او كند، رهايى مى يابد و هركس براى او شفاعت نكند سقوط مى كند».(4)

در اين حديث هم معناى اعراف بيان شده و هم دو گروهى كه بر آن هستند.

3- در حديث ديگرى كه مرحوم طبرسى در مجمع البيان از امام صادق عليه السلام نقل كرده است


1- تفسير اثنى عشرى، جلد 4، صفحه 75.
2- تفسير برهان جلد 2، صفحه 18، حديث 10.
3- تفسير طبرى، جلد 8، صفحه 137 چاپ بيروت.
4- تفسير برهان، جلد 2، صفحه 18، حديث 8.

ص: 422

مى خوانيم: (الأعْرافُ كُثْبانٌ بَيْنَ الجَنَّةِ وَ النَّارِ، فَيَقِفُ عَلَيْها كُلُّ نَبِيّ وَ كُلُّ خَليفَة نَبِيّ، مَعَ المُذْنِبينَ مِنْ اهْلِ الزَّمانِ كَما يَقِفُ صاحِبُ الجَيْشِ مَعَ الضُّعفاءِ مِنْ جُنْدِهِ)!: «اعراف، تلّى است در ميان بهشت و دوزخ كه هر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و هر جانشين پيامبر با گنهكاران زمانش (با افراد ضعيف) در آنجا مى ايستد، همان گونه كه فرمانده لشكر با افراد ضعيف لشكر (در گذرگاه هاى صعب العبور) توقّف مى كند».(1)

در ذيل همين حديث كاملًا توضيح داده شده كه نيكوكاران قبلًا به بهشت مى روند و مردان الهى به گنهكارانى كه در كنار آنها هستند مى گويند: نگاه به برادران نيكوكارتان كنيد، بر شما پيشى گرفتيد و به بهشت رفتند، در اينجا گنهكاران نگاه مى كنند و به آنها درود مى فرستند، و اين همان است كه قرآن مى گويد: «وَنادَوا اصْحابَ الجَنَّةِ انْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ لَمْ يَدْخُلُوها وَ هُم يَطْمَعُونَ» اين گنهكاران داخل بهشت نشده و اميد دارند به بركت شفاعت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و امام عليه السلام وارد بهشت شوند .... سپس بقيه آيات را به همين ترتيب تفسير مى فرمايد به گونه اى كه هيچ ابهامى در معناى اعراف و دو گروهى كه بر آن هستند باقى نمى ماند، و دقيقاً تفسير را كه در بالا درباره آيات چهارگانه اعراف و ارتباط آيات با يكديگر بيان كرديم در آن منعكس است.(2)

4- در حديث ديگرى كه در درّالمنثور از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: (يُجْمَعُ النَّاسُ يَوْمَ القِيامَةِ فَيُؤْمَرُ بِاهْلِ الجنَّةِ الَى الجَنَّةِ وَ يُؤْمَرُ بِاهْلِ النَّارِ الى النَّارِ، ثُمَّ يُقالُ لأصْحابِ الأعْرافِ: ما تَنْتَظِرُونَ؟ قالُوا: نَنْتَظِرُ امْرَكَ، فَيُقالُ لَهُمْ: انَّ حَسَناتُكُمْ تَجاوَزَتْ بِكُمُ النَّارَ انْ تَدْخُلُوها، وَ حالَتْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ الجَنَّةِ خَطاياكُمْ، فَادْخُلُوا الجنَّةَ بِمغْفِرَتي وَ رَحْمتي): «خداوند روز قيامت همه مردم را جمع مى كند به بهشتيان گفته مى شود به سوى بهشت برويد، و به دوزخيان گفته مى شود به سوى جهنم! سپس به اصحاب اعراف گفته مى شود انتظار چه چيز مى كشيد؟ عرض مى كنند: انتظار فرمان تو را (اى پروردگار) به آنها گفته مى شود: حسناتتان شما را از ورود در دوزخ رهايى بخشيده، ولى گناهانتان مانع ورود در بهشت شده، اكنون وارد بهشت شويد به مغفرت و رحمت من»!(3)

البته سبب ورود در بهشت در اينجا همان شفاعت شفيعان و رجال الهى اعراف به فرمان خدا مى باشد.


1- مجمع البيان، جلد 3 و 4، صفحه 423.
2- مجمع البيان، جلد 3 و 4، صفحه 423.
3- درّالمنثور، جلد 3، صفحه 87.

ص: 423

5- در حديث ديگرى در درّالمنثور از ابو سعيد خدرى نقل شد كه از رسول خدا درباره اصحاب الأعراف سؤال كردند، فرمود: (هُمْ رِجالٌ قُتِلُوا في سَبيل اللَّه وَ هُمْ عُصاةٌ لأبائِهِمْ، فَمَنَعَتْهُمُ الشَّهادَةُ انْ يَدْخُلُوا النَّارَ، وَ مَنَعَتْهُمُ المَعْصِيةُ انْ يَدْخُلُوا الجَنَّة، وَ هُمْ عَلَى سُورٍ بَيْنَ الجَنَّةِ وَ النَّارِ ... فَاذا فَرِغَ مِنْ حِسابِ خَلْقِهِ فَلَمْ يَبْقَ غَيْرُهُمْ تَغَمَّدَهُمْ مِنْهُ بِرَحْمَةٍ، فَادْخَلَهُمْ الجَنَّةَ بِرَحْمَتِهِ): «آنها مردانى هستند كه در راه خدا شهيد شدند، در حالى كه نافرمانى پدرانشان كرده بودند، شهادت مانع از آن شده كه داخل در دوزخ شوند، و نافرمانى پدران مانع از آن گرديده كه داخل بهشت شوند، آنها بر ديوارى ميان بهشت و دوزخند ... هنگامى كه خداوند از حساب خلقش فارغ مى شود و كسى جز آنان باقى نمى ماند، آنها را مشمول رحمت خويش مى سازد و به رحمتش وارد بهشت مى كند».(1)

همان گونه كه قبلًا نيز گفتيم هيچ مانعى ندارد كه مشمول رحمت الهى نسبت به آنان در پرتو شفاعت انبياء و اولياء باشد.

***

پايان بحث معاد

در اينجا با پايان يافتن مسأله شفاعت و اعراف، به پايان بحث هاى معاد مى رسيم.

و همان گونه كه قبلًا اشاره شد در نظر بود تمام بحث هاى معاد در يك مجلّد باشد ولى گستردگى بحث هاى قرآنى در اين زمينه سبب شد كه آنها را در دو جلد عرضه كنيم، تازه اينها امّهات مسائل معاد و مباحث بنيادين است، وگرنه در گوشه و كنار اين مباحث مسائل گوناگون ديگرى نيز وجود دارد كه براى پرهيز از طول مباحث فعلًا از آن صرف نظر كرديم تا در فرصت ديگرى توفيقى نصيب گردد.

***

خداوندا! ما را در اين سفر پرخوف و خطر و در عين حال پر از رحمت و بركت تنها مگذار، دست ما را بگير و از مواقف خطر، و مواضع عذاب، بگذران، و به جوار رحمتت برسان!


1- همان مدرك، صفحه 88.

ص: 424

بارالها! دست ما خالى، اعمال ما ناچيز، گناهانمان بسيار، نامه اعمالمان سبك، پشت ما از بار مسئوليت ها سنگين، و در اين حال چشم اميدمان به تو دوخته شده است.

پروردگارا! رحمتت گسترده الطافت بيكران، كرمت بى انتها و لطف و محبّتت فراگير، تو را به اولياء گرامت سوگند مى دهيم كه در آن روز ما را مشمول عناياتت قرار دهي و از باده لقايت سر مست، و از عشق ديدارت بهره مند گردانى.

پايان بحث معاد در قرآن

و پايان جلد ششم.

آمين يا ربّ العالمين

تاريخ 21/ 3/ 1370 شمسى مطابق 27 ذيقعده 1411 ه ق

جلد 7

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

پيشگفتار

تفسير موضوعى چيست؟ و چه مشكلاتى را حل مى كند؟

پاسخ به اين دو سؤال مهم اثر عميقى در فهم صحيح تر و بهتر كتاب هايى چون كتاب حاضر دارد؛ و تا جواب اين دو پرسش روشن نشود نمى توان به خوبى دريافت كه اين گونه كتاب ها چه هدفى را تعقيب مى كند؟

در پاسخ سؤال اوّل يادآور مى شويم كه «قرآن مجيد» كتابى است كه در طول 23 سال با توجه به نيازها و شرايط مختلف اجتماعى و حوادث گوناگون نازل شده، و همگام با پيشرفت جامعه اسلامى پيشروى كرده است.

آيات سوره هايى كه در مكه نازل شده عمدتاً ناظر به تحكيم پايه هاى ايمان و اعتقاد نسبت به توحيد و معاد، و مخصوصاً مبارزه شديد و پى گير با شرك و بت پرستى است؛ در حالى كه آيات سوره هايى كه در مدينه نازل شده و طبعاً بعد از تشكيل حكومت اسلامى بوده ناظر به احكام اجتماعى و عبادى و سياسى و تشكيل بيت المال و نظام قضايى اسلام و مسائل مربوط به جنگ و صلح و نبرد با منافقان و امثال آن مى باشد كه اسلام با آن درگير بوده است.

بديهى است هيچ يك از اين مسائل به صورت يك رساله عمليه يا يك كتاب درسى و كلاسيك مطرح نشده، بلكه طبق نيازها، و مناسبت ها، و ضرورت ها، آيات نازل گشته است، مثلًا ملاحظه مى كنيم كه احكام مربوط به جهاد و دستورات جنگى و عهدنامه ها و اسيران و غرامت هاى جنگى و مانند آن به طور پراكنده در هر غزوه به مناسبت آن غزوه نازل شده، درست مانند نسخه هاى يك طبيب ماهر كه هر روز به تناسب حال بيمار مى نويسد تا او را به سلامت كامل برساند.

حال اگر آيات قرآن را كه در هر سوره از سوره ها نازل شده به ترتيب تفسير كنيم نام آن «تفسير ترتيبى» خواهد بود، و اگر آيات مربوط به يك «موضوع» را از تمام قرآن جمع آورى نموده در كنار هم بچينيم، و آن را فصل بندى نموده تفسير كنيم نامش «تفسير موضوعى» است.

ص: 10

مثلًا هرگاه تمام آيات مربوط به جهاد كه در طى ده سال در سوره هاى مدنى نازل شده، يا آيات مربوط به اسماء و صفات خداوند كه در طى 23 سال در تمام قرآن نازل گرديده، در كنار هم قرار گيرد، و در رابطه با يكديگر تفسير شود تفسير موضوعى نام خواهد داشت؛ در حالى كه اگر هر آيه را در جاى خود جداگانه مورد بحث و بررسى قرار دهيم همان تفسير ترتيبى است.

هريك از اين دو نوع تفسير مزايا و آثارى دارد كه هريك از آن دو ما را از ديگرى نى نياز نمى كند و به مصداق «هر چيز به جاى خويش نيكو است» هر دو نوع تفسير براى پژوهندگان قرآن ضرورى و لازم است.- البتّه در آغاز كار تفسير ترتيبى سپس تفسير موضوعى-.

«تفسير ترتيبى» اين مزايا را دارد:

جايگاه هر آيه را با زمان و مكان نزولش با آيات قبل و بعدش، با قرائن داخلى و خارجى آن روشن مى سازد كه بدون اينها فهم دقيق معناى آيه ممكن نيست.

به تعبير ديگر؛ تفسير ترتيبى هر آيه اى را درست در جاى خود مى بيند، و رابطه آن را با حيات جامعه اسلامى و پيشرفت و تكامل آن در نظر مى گيرد؛ و اين رابطه مسائل زيادى را كشف مى كند؛ در حالى كه در تفسير موضوعى آيات از شكل حوادث عينى و جزئى در آمده و شكل كلى به خود مى گيرد و از جايگاه خود تا حدى دور مى شود.

ولى در عوض تفسير موضوعى مى تواند از مسائل زير، پرده بردارد:

1- ابعاد پراكنده يك موضوع را كه در آيات مختلف آمده در كنار هم قرار مى دهد و موضوعات را به صورت چند بعدى و جامع مى نگرد و طبعاً حقايق تازه اى از آن كشف مى كند.

2- ابهاماتى كه در بدو نظر در بعضى از آيات قرآن به چشم مى خورد با توجه به اصل اساسى «القرآن يفسر بعضه بعضاً» (آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند) بر

ص: 11

طرف مى سازد.

3- جهان بينى اسلام، و بطور كلى، نگرش آن را در هر مسأله و هر موضوع آشكار مى سازد.

4- بسيارى از اسرار نهفته قرآن را تنها با روش تفسير موضوعى مى توان آشكار ساخت و به ژرفاى آيات آن تا آنجا كه در حوصله استعداد انسان ها است دست يافت.

بنابراين؛ هيچ مسلمان ژرف انديش و آگاهى بى نياز از اين دو نوع تفسير نيست.

اگر چه از قديم ترين ايّام، حتى از عصر ائمه هدى عليهم السلام «تفسير موضوعى» مورد توجه بوده، و دانشمندان اسلام در اين زمينه كتاب ها نوشته اند كه نمونه روشن آن كتاب هاى «آيات الاحكام» است، ولى بايد اعتراف كرد كه تفسير موضوعى از رشد شايسته خود بى نصيب بوده، و هنوز مراحل طفوليت خود را طى مى كند، و بايد در پرتو زحمات دانشمندان به محل شايسته خود برسد.

كتاب حاضر «پيام قرآن» كه با ابداع «يك روش كاملًا تازه» در تفسير موضوعى قرآن، گام هاى جديدى را در اين موضوع برداشته و بحمداللَّه از استقبال گسترده و حمايت روز افزون قشرهاى وسيعى بهره مند بوده باز در آغاز راه است، و نياز به همكارى و همفكرى بيشتر از سوى علماى اسلام و مفسّران عالى مقام دارد تا بتواند به هدف نهايى برسد، و ما هميشه در انتظار نظرات تكميلى اهل نظر و ارباب معرفت بوده و هستيم؛ و از خداى بزرگ توفيق و هدايت بيشتر را مى طلبيم.

قم- حوزه علميه

ناصر مكارم شيرازى

ص: 12

با همكارى دانشمندان محترم و حجج اسلام آقايان:

محمد رضا آشتيانى

محمد جعفر امامى

عبدالرسول حسنى

محمد اسدى

حسين طوسى

سيد شمس الدين روحانى

محمد محمدى

ص: 13

فلسفه بعثت پيامبران از ديدگاه قرآن

اشاره

ارسال رسل و انزال كتب، و به تعبير ديگر «بعثت پيامبران الهى» و نزول كتاب هاى آسمانى، رابطه مستقيمى با جهان بينى قرآن دارد.

هنگامى كه قرآن مى گويد: وَ مَا خَلَقْتُ الجِنَّ وَ الْانْسَ الَّا لِيَعْبُدُونَ «من جن و انس را نيافريدم مگر براى اين كه مسير عبوديت و بندگى مرا طى كنند»(1)

و يا مى گويد: يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلَاقِيهِ «اى انسان تو با تلاش و رنج به سوى پروردگارت مى روى و او را ملاقات خواهى كرد»(2) به خوبى مى توان فهميد كه در اين راه طولانى و پرخوف و خطرى كه انسان رو به سوى كمال مطلق يعنى ذات پاك خداوند پيش مى رود، هرگز بى نياز از رهبران الهى نيست، و طى اين مرحله بى همرهى خضر كردن، نتيجه اش گرفتار شدن در ظلمات و گمراهى است.

به همين دليل انبياء به عنوان «رهبران» و كتب آسمانى به عنوان «دستورالعملها» تعيين مى شوند، تا «همت» آنها «بدرقه» راه انسان گردد و اين «نوسفران» را همرهى كنند تا به سر منزل مقصود برسند و از «ظلمات» رهايى يابند.

به تعبير ديگر: زندگى اجتماعى انسان نه در مرحله قانون گذارى، و نه در مرحله ضمانت اجرا، و نه تأمين عدالت اجتماعى بدون هدايت جهان غيب و ذات پاك الهى ممكن نيست، در حقيقت انبياء و پيامبران حلقه اتصال جهان انسانيت با «عالم غيب اند».

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و ببينيم قرآن مجيد در اين زمينه چه مى گويد:

1- هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الْأُمِّيّينَ رَسُولًا مِّنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ


1- سوره ذاريات، آيه 56.
2- سوره انشقاق، آيه 6.

ص: 14

آيَاتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ انْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِى ضَلَالٍ مُّبِينٍ (1) 2- رَبَّنَا وَ ابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِّنْهُم يَتْلُوا عَلَيْهِم آيَاتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكّيِهِمْ انَّكَ انْتَ الْعَزْيزُ الْحَكِيمُ (2)

3- كَمَآ ارْسَلْنَا فِيكُمْ رَسُولًا مِّنْكُمْ يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آيَاتِنَا وَ يُزَكِّيكُمْ وَ يُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُعَلِّمُكُمْ مَّا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ (3)

4- لَقَدْ ارْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ انْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَ الْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ(4)

5- الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الْامِّىَّ الَّذِى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوْراةِ وَ الْانْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ ينْهَاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَاتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ اْلَاغْلَالَ الَّتِى كَانَتْ عَلَيْهِمْ ... اولَئِكَ هُمُ المُفْلِحُونَ (5)

6- الر كِتَابٌ انْزَلْنَاهُ الَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُمَاتِ الَى النُّورِ بِاذْنِ رَبِّهِمْ الى صِراطَ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ(6)

7- وَ مَا نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ الَّا مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِريْنَ فَمَنْ


1- سوره جمعه، آيه 2، شبيه همين معنا در سوره« آل عمران»، آيه 164 آمده است.
2- سوره بقره، آيه 129.
3- سوره بقره، آيه 151.
4- سوره حديد، آيه 25.
5- سوره اعراف، آيه 157.
6- سوره ابراهيم، آيه 1، نظير همين معنا در آيه 9 سوره« حديد» و 11 سوره« طلاق» و 5 سوره« ابراهيم» نيز آمده است.

ص: 15

آمَنَ وَ اصْلَحَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَاهُمْ يَحْزَنُونَ (1)

8- رُسُلًا مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةً بَعْدَ الرُّسُلِ (2) 9- كَانَ النَّاسُ امَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيّينَ مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ وَ انْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ (3)

10- هَذَا بَلَاغٌ لِلنَّاسِ وَ لِيُنْذَرُوا بِهِ وَ لِيَعْلَمُوا انَّمَا هُوَ إِلهٌ وَاحِدٌ وَ لِيَذَّكَّرَ اولُوا الْالْبَابِ (4)

11- يَا ايُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا للَّهِ وِ لِلرَّسُولِ اذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ (5)

ترجمه

1- او كسى است كه در ميان جمعيّت درس نخوانده رسولى از خودشان برانگيخت تا آياتش را بر آنها بخواند و آنها را پاكيزه كند، و كتاب و حكمت بياموزد، هرچند پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند.


1- سوره انعام، آيه 48، شبيه همين معنا درباره تمام انبيا در آيه 213 سوره« بقره» و 48 سوره« انعام» و 56 سوره« كهف» و آيات ديگر آمده است.
2- سوره نساء، آيه 165، نظير همين معنا در آيه 134 سوره« طه و 47 سوره« قصص» آمده است.
3- سوره بقره، آيه 213.
4- سوره ابراهيم، آيه 52.
5- سوره انفال، آيه 24.

ص: 16

2- پروردگارا! در ميان آنها پيامبرى از خودشان مبعوث كن، تا آيات تو را بر آنها بخواند، و آنها را كتاب و حكمت بياموزد و پاكيزه كند، زيرا تو توانا و حكيمى (و بر اين كار قادرى).

3- همان گونه (كه با تغيير قبله نعمت خود را بر شما كامل كرديم) رسولى در ميان شما از نوع خودتان فرستاديم تا آيات ما را بر شما بخواند، و شما را تزكيه كند، و كتاب و حكمت بياموزد و آنچه نمى دانستيد به شما ياد دهد.

4- ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم، و با آنها كتاب (آسمانى) و ميزان (شناسايى حق و قوانين عادلانه) نازل كرديم، تا مردم قيام به عدالت كنند.

5- آنها كه از فرستاده (خدا) پيامبر «امى» پيروى مى كنند كسى كه صفاتش را در تورات و انجيلى كه نزدشان است، مى يابند و آنها را به معروف دستور مى دهد و از منكر باز مى دارد پاكيزه ها را براى آنها حلال مى شمرد، ناپاك ها را تحريم مى كند، و بارهاى سنگين و زنجيرهايى را كه بر آنها بود (از دوش و گردنش) بر مى دارد ... آنان رستگارانند.

6- اين كتابى است كه بر تو نازل كرديم تا مردم را از تاريكى هاى (شرك و ظلم و طغيان) به سوى روشنايى (ايمان و عدل و صلح) به فرمان پروردگارشان درآورد، به سوى راه خداوند عزيز و حميد.

7- ما پيامبران را جز براى «بشارت» و «بيم» نمى فرستيم آنها كه ايمان مى آورند (و خويشتن را) اصلاح كنند نه ترسى دارند و نه غمگين مى شوند.

8- پيامبرانى كه بشارت دهنده و بيم دهنده بودند، تا براى مردم بعد از اين پيامبران بر خدا حجتى باقى نماند (و بر همه اتمام حجت شود).

9- مردم (در آغاز) يك دسته بيشتر نبودند (و تضادّى در ميان

ص: 17

آنها وجود نداشت، تدريجاً جوامع و طبقات پديد آمدند) سپس در ميان آنها اختلافات، (و تضادهايى) به وجود آمد، خداوند پيامبران را برانگيخت تا مردم را بشارت دهند و انذار كنند، و كتاب آسمانى كه به بسوى حق دعوت مى كرد بر آنها نازل نمود تا در ميان مردم در آنچه اختلاف داشتند حكومت كند ...

10- اين (قرآن) ابلاغى است براى (عموم) مردم تا همه انذار شوند و بدانند او معبود واحد است و تا صاحبان مغز و انديشه پند گيرند.

11- اى كسانى كه ايمان آورده ايد دعوت خدا و پيامبر را اجابت كنيد هنگامى كه شما را به سوى چيزى مى خواند كه مايه حياتتان است.

***

ص: 18

تفسير و جمع بندى (فلسفه هاى دهگانه بعثت)

اشاره

در اين آيات، ده فلسفه درباره «بعثت پيامبران» شمرده شده است:

1 و 2. تعليم و تربيت

در آيات يك و دو، اشاره به دو هدف عمده از اهداف بعثت و فلسفه ارسال رسل شده، كه همان مسأله «تعليم» و «تربيت»- يا «تربيت» و «تعليم»- است.

نخست مى فرمايد: «او كسى است كه در ميان قوم درس نخوانده، رسولى از خودشان برانگيخت تا آياتش را بر آنان بخواند»: هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى الْامِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ (1)

و از آن جا كه تلاوت آيات حق مقدمه اى است براى تزكيه و تعليم كتاب و حكمت و زدودن آثار گمراهى و شرك، مى افزايد: «و آنها را «پاكيزه» كند و «كتاب» و «حكمت» به آنها بياموزد، هرچند قبل از آن در گمراهى آشكارى بودند».

وَ يُزَكّيِهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ انْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِى ضَلَالٍ مُبِينٍ

درست است كه هدف نهايى از تلاوت آيات و تعليم كتاب و حكمت همان تزكيه و پاك سازى روح و جسم و فرد و جامعه است؛ و آموختن كتاب و حكمت جنبه طريقى نسبت به تزكيه دارد و مقدّمه اى براى آن محسوب مى شود؛ ولى به خاطر اهميّت تزكيه، بر تعليم كتاب و حكمت مقدّم شده است.

اين در حالى است كه، در دوّمين آيه مورد بحث كه بازگو كننده دعاى ابراهيم در حق امّت اسلام است، «تعليم كتاب و حكمت» بر «تزكيه» مقدّم شمرده شده، و هركدام را در جايگاه ويژه طبيعيش جاى داده است؛ مى فرمايد: «پروردگارا! در ميان آنها پيامبرى از خودشان مبعوث فرما، تا آيات تو را بر آنان بخواند، و آنها را كتاب و حكمت بياموزد و تزكيه كند، زيرا تو توانا و حكيمى» رَبَّنَا وَابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِكَ وَيُعَلِّمُهُمْ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُزَكِّيهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (2)


1- سوره« جمعه»، آيه 2.
2- سوره بقره، آيه 129.

ص: 19

آرى؛ اين است تقاضاى ابراهيم از خدا درباره امت بزرگ اسلامى و پيروان محمّد صلى الله عليه و آله و سلم كه هدف بعثت اين پيامبر بزرگ (و ساير پيامبران) را در آن باكمال وضوح بيان كرده است.

اين دو آيه مملوّ از نكات جالب بسيارى است:

اوّلًا. تعبيرى كه در آيه نخست آمده از يكسو دليل بر خداشناسى، و از سوى ديگر دليلى بر نبوت خاصّه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم است؛ مى گويد: «خدا آن كسى است كه چنين پيامبرى را با اين ويژگى ها كه جز به نيروى «اللَّه» ممكن، نيست مبعوث كرد» هُوَ الَّذِى بَعَثَ ... و نيز مى گويد. «پيامبر آن كسى است كه از ميان «اميين» برخاست»، گروهى كه همه بى سواد بودند و با اين كه نگار من به مكتب نرفته بود و خط ننوشته بود، مساله آموز صدها و هزاران مدرس شد، و چنان علم و حكمتى به پيروان خود آموخت كه پس از مدت كوتاهى از ميان آنها عالمان بزرگ برخاستند و تمدنى عظيم و درخشان بنيان نهادند.

ثانياً. در هر دو آيه سخن از «چهار موضوع» به ميان آمده است: «تلاوت آيات الهى» و «تعليم كتاب» و «تعليم حكمت» و سپس «تزكيه و پاكسازى و تربيت».

صورت طبيعى اين چهار موضوع به گونه اى است كه اشاره شد؛ نخست بايد گوش هاى انسان ها با كلمات حق آشنا گردد، سپس از اعماق اين كلمات محتواى كتاب را درك كند، و بعد به حكمت يعنى اسرار آن آشنا شود، و به دنبال همه اينها روح و جسمش پاك و پاكيزه گردد.

اين ترتيب طبيعى در آيه مربوط به دعاهاى ابراهيم منعكس است؛ ولى در سوره جمعه (و همچنين آيه 164 سوره بقره) «تزكيه» بر «تعليم كتاب و حكمت» مقدّم داشته شده، تا اين حقيقت روشن شود كه هدف نهايى از همه اين مقدمات همان پاكى و تقوا و تربيت انسان ها و رشد ارزش هاى اخلاقى و انسانى در بين آنان مى باشد.

ص: 20

ثالثاً. با توجه به اين كه در دو آيه از قرآن مجيد «تزكيه» مقدّم بر «تعليم»؛ و در يك آيه «تعليم» مقدّم بر «تزكيه» ذكر شده، اين سؤال پيش مى آيد كه كدام يك از اين دو، اصل و ديگرى فرع است؟

پاسخ اين سؤال همان گونه كه قبلًا هم اشاره شد چندان پيچيده نيست؛ زيرا علم جنبه طريقى و مقدمى دارد و هدف نهايى، تربيت انسان و تزكيه نفوس و تكامل روح و جان مى باشد؛ و به تعبير؛ ديگر تلاوت آيات قرآن و تعليم علم و حكمت همه براى رسيدن به آن هدف بزرگ است؛ بنابراين اينها همه مقدمه و تزكيه، ذى المقدمه بشمار مى آيد، و اگر در دو آيه ديگر تزكيه پيش از تعليم كتاب و حكمت ذكر شده، تنها براى نشان دادن اهميّت آن است.

از اين گذشته؛ هريك از اين دو امر در ديگرى اثر مى گذارد، يعنى تا مرحله اى از تزكيه نفس نباشد انسان به دنبال علم نمى ورد، و تا علم نباشد مراتب بالاتر تزكيه حاصل نمى شود؛ بنابراين تعليم و تزكيه در يكديگر تأثير متقابل دارند، و ممكن است تنوع آيات در اين زمينه براى توجه دادن به اين امر باشد.

البتّه؛ نبايد فراموش كرد كه بعضى از علوم مانند علوم مربوط به معارف، معرفة اللَّه و شبيه آن جنبه ذاتى و نفسى دارد؛ يا به تعبير ديگر مطلوب بالذات است؛ ولى علوم ديگر تنها جنبه مقدمى دارد؛ لذا ممكن است تنوع آيات فوق، اشاره به اين نكته نيز باشد.

رابعاً. در اين كه كتاب و حكمت با هم چه تفاوتى دارند، بعضى معتقدند: كتاب، اشاره به قرآن و حكمت، اشاره به احاديث و سنت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى كند يا اين كه كتاب اشاره به مجموعه احكام و دستورات الهى، و حكمت اشاره به اسرار و فلسفه هاى آنها است؛ زيرا هميشه آگاهى بر اسرار و فلسفه ها سبب مى شود كه انسان در اجراى احكام و دستورات مصمم تر باشد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه ذكر اين دو (كتاب و حكمت) با هم اشاره به دو سرچشمه معرفت و شناخت يعنى: «وحى» و «عقل» باشد.

خامساً. واژه «اميين» به گفته بسيارى از مفسّران اشاره به كسانى است كه خواندن و نوشتن را نمى دانستند، و علم و دانش مطلقاً نداشتند، گويى به همان صورتى كه از

ص: 21

«ام» (مادر) متولّد شده بودند، دست نخورده باقى مانده اند.

برخاستن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ميان چنين قومى دليلى بر عظمت مقام و حقانيّت دعوت او است.

ولى بعضى از مفسّران «اميين» را اشاره به مردم مكه مى دانند كه «ام القرى» (مادر آبادى ها) نام داشت؛ و گاه گفته اند: منظور از «اميين» قوم عرب است، آن هم به دليل اين كه درس نخوانده بودند.

ولى معناى اوّل از همه مناسب تر است.

سادساً. تعبير به «ضلال مبين» (گمراهى آشكار) رساترين تعبيرى است كه وضع عرب جاهلى را مشخص مى كند. آنها در گمراهى بودند، نه گمراهى مخفى و پنهان؛ بلكه گمراهى آشكار از هر نظر؛ آيا بت پرستى، فرزندكشى، تعصبات زشت قبيله اى، خونريزى مداوم، افتخار به غارتگرى و امثال اين امور گمراهى آشكار نيست؟

سومين آيه باز اشاره به مسأله تعليم و تربيت دارد كه از طريق بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم براى مسلمانان حاصل شد، با اين تفاوت كه مخصوصاً انگشت روى علوم و دانش هايى مى گذارد كه آگاهى بر آن بدون بعثت پيامبر ممكن نبود؛ و مى فرمايد: «همان گونه كه رسولى در ميان شما از خودتان فرستاده ايم تا آيات ما را بر شما بخواند، و شما را تزكيه و پاك سازد و كتاب بياموزد و آنچه را «امكان نداشت بدانيد به شما تعليم دهد» كَمَا أَرْسَلْنَا فِيكُمْ رَسُولًا مِنْكُمْ يَتْلُو عَلَيْكُمْ آيَاتِنَا وَيُزَكِّيكُمْ وَيُعَلِّمُكُمْ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ (1)

تفسير اين آيه همان است كه در آيات قبل گفتيم، با اين تفاوت كه در ذيل آيه جمله اى است كه نشان مى دهد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم علومى به انسان ها تعليم نمود كه آگاهى بر آن از غير طريق وحى امكان پذير نبود. توجه داشته باشيد جمله «لَم تَكُونُوا تَعْلَمُونَ» با جمله «لَمْ تَعْلَمُوا» تفاوت بسيار دارد، دومى مى گويد «نمى دانستيد» و


1- سوره بقره، آيه 151.

ص: 22

اوّلى مى گويد «نمى توانستيد بدانيد» (دقت كنيد).

در تفسير «روح المعانى» بعد از توجه به اين نكته كه جمله اخير، اشاره به علومى مى كند كه جز از طريق وحى، تحصيل آن ممكن نبوده، مى گويد: «بنابراين جمله مزبور از قبيل ذكر خاص بعد از عام است».(1)

ولى قبل از وى مرحوم شيخ طوسى در تبيان و شيخ طبرسى در مجمع البيان به اين نكته توجه كرده و در عبارت كوتاه و روشنى به آن اشاره فرموده اند.(2)

در حقيقت كتاب آسمانى ما قرآن، داراى دو بخش از علوم است: بخشى از معارف را كه مى توان از طريق استدلالات عقلى به دست آورد؛ هرچند قرآن اين بخش را به طور كامل تر و مطمئن تر عرضه مى كند، و بخشى از آن كه از غير طريق وحى ممكن نبوده؛ و اين همان چيزى است كه در جمله اخير بر آن تكيه شده- مانند بسيارى از حقايق مربوط به جهان بعد از مرگ و قيامت-، يا تواريخ صحيح اقوام و انبياى پيشين كه بر اثر گذشت زمان محو شده است، و همچنين علوم و دانش هايى كه حدّاقل در آن زمان از ديد فكر دانشمندان پنهان بود.

***

3- اقامه قسط و عدل

در چهارمين آيه؛ اشاره اى- به صورت عام- به يكى ديگر از اهداف مهم نهضت انبياء يعنى برقرارى عدالت اجتماعى كرده، و نزول كتاب و ميزان را مقدمه اى بر آن مى شمرد؛ و مى فرمايد: «ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم و همراه آنها كتاب و ميزان نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند» لَقَدْ ارْسَلْنا رُسُلَنَا بِالْبَيِّناتِ وَ انْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ(3)


1- روح المعانى، جلد 2، صفحه 17.
2- تبيان، جلد 2، صفحه 30 و مجمع البيان، جلد 1، صفحه 233.
3- سوره حديد، آيه 25.

ص: 23

در اين آيه سه چيز به عنوان مقدمه اقامه عدل شمرده شده: «بينات» كه به معناى دلايل روشن است؛ و شامل معجزات و دلايل عقلى حقانيت دعوت انبيا و اخبار انبياى پيشين مى شود، و «كتاب» كه اشاره به كتب آسمانى است؛ و شامل بيان معارف و عقايد و احكام و اخلاق است، و «ميزان» كه به معناى قوانينى است؛ كه معيار سنجش نيكى ها از بدى ها، و ارزش ها از ضد ارزش ها و حق از باطل مى باشد.

تجهيز انبياى الهى با اين سه نيرو به آنها امكان مى دهد كه بتوانند انسان ها را براى اقامه عدل بسيج كنند.

جالب اين كه: اقامه عدل را به انبياء نسبت نمى دهد، بلكه مى گويد: «جوامع انسانى آن چنان تربيت شوند كه خود قيام به عدل كنند»! و مهم نيز همين است كه اين مسأله به صورت خود جوش در جامعه درآيد، نه به صورت تحميلى و اجبارى.

تعبير به «ميزان» از قوانين الهى به خاطر آن است كه «ميزان و ترازو» وزن هر چيزى را آن گونه كه هست روشن مى سازد؛ و به هرگونه نزاع و گفتگو در مقدار آن پايان مى دهد؛ قوانين الهى در مسائل حقوقى نيز چنين است، و از آن جا كه قوانين بشرى از علم ناقص انسان ها سرچشمه مى گيرد قابل اعتماد نيست، و هرگز نمى تواند عدل و داد را در جوامع انسانى برقرار سازد، لذا اين كار را منحصرا قوانين الهى مى تواند بر عهده گيرد كه از علم بى پايان خدا سرچشمه مى گيرد، و خطا و اشتباهى در آن نيست، و براى همه اهل ايمان قابل اعتماد و اطمينان است.

البتّه؛ در اين ميان گروهى پيدا مى شوند كه به هيچ يك از اين امور اعتنا نكرده، و براى حفظ منافع و هوس هاى شيطانى خويش همه چيز را زير پا مى گذارند؛ كه بايد با زور و اسلحه با آنها مقابله كرد؛ و جمله: «وَ انْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ» «ما آهن را نازل كرديم كه در آن قوت شديدى است» كه در ادامه همين آيه گويى اشاره به اين گروه است كه زبانى جز زبان زور و اسلحه نمى فهمند. تعبير به «انْزَلْنَا» (نازل كرديم) در مورد آهن، گرچه بعضى را بر اين داشته كه بگويند آهن (سنگ هاى آهنى) از كرات ديگر به كره زمين آمده است؛ ولى با توجه به اين كه اين تعبير در غير مورد

ص: 24

آهن، مانند انواعى از حيوانات (چنان كه در سوره زمر آيه 6 آمده) و مانند لباس كه وسيله پوشش بدن آدمى است (سوره اعراف 26) نيز آمده است معلوم مى شود كه مفهوم آن خلقت و آفرينش الهى در خود زمين است ولى از آن جا كه از مقام بالا و بلند پروردگار اين موهبت به مقام پايين يعنى انسان ها بخشيده شده تعبير به «انزلنا» و فرو فرستادن شده است.

اين تعبير در سخنان روزمره نيز ديده مى شود كه وقتى مثلًا از رئيس يك مملكت دستور يا هديه اى به افراد زير دست داده مى شود؛ مى گويند: «اين دستور يا اين هديه از بالا است»!.

***

4- آزادى انسان ها

در پنجمين آيه، به يكى ديگر از ابعاد فلسفه بعثت انبياء اشاره شده و آن نجات انسان ها از چنگال اسارت و استبداد است؛ مى فرمايد: «آنها كه از فرستاده (خدا)، پيامبر امّى پيروى مى كنند، همان كسى كه صفاتش را در تورات و انجيلى كه نزدشان است مى يابند؛ آنها را به نيكى ها دستور مى دهد و از منكر باز مى دارد، پاكيزه ها را براى آنها حلال، و ناپاكى ها را حرام مى شمرد؛ و بارهاى سنگين و زنجيرهايى را كه بر آنها بود (از دوش و گردنشان) بر مى دارد».

الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الْامِّىَّ الَّذى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَاتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ اصْرَهُمْ وَ اْلَاغْلَالَ الَّتِى كانَتْ عَلَيْهِمْ (1)

در واقع با ذكر اين اوصاف، چند دليل بر حقّانيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اقامه شده است.

نخست امّى بودن او است؛ و آيا امكان دارد از طريق طبيعى فردى درس نخوانده


1- سوره اعراف، آيه 157.

ص: 25

چنين كتاب و معارفى را عرضه كند، و ديگر؛ گواهى انبياى پيشين بر حقانيت او است، و سوم هماهنگى تعليماتش با فرمان عقل. (زيرا در محيطى كه مملوّ از خرافات و جهل و جاهليّت و خشونت است، اين گونه هماهنگى با فرمان عقل و دعوت به نيكى و نهى از بدى و حركت به سوى پاكى و مبارزه با ناپاكى امكان پذير نيست).

و چهارمين دليل؛ همان آزاد كردن انسان ها از چنگال اسارت ها است، زيرا هميشه زمامداران مادى براى تثبيت موقعيت خود، انسان ها را به غل و زنجير كشيده اند، و انواع تحميلها را بر آنها روا داشته، حتى به نام آزادى آزاديشان را سلب كرده اند، و تنها مكتب انبياء است كه به انسان آزادى مى بخشد و از زير فشار بار تحميلات طاغوتيان رهايى مى دهد.

جالب اين كه «اصر» (بر وزن مصر) به گفته راغب در مفردات به معناى: «بستن چيزى و حبس كردن با قهر و غلبه است»، و بعضى مفهوم آن را «حبس مؤكد گرفته اند»، سپس در لوازم اين معنا (عهد و پيمان، سنگينى گناه، طنابى كه با آن خيمه را مى بندند و امثال آن) به كار رفته است (1) و در اين جا كنايه از انواع تحميل ها است كه بر دوش انسان ها سنگينى مى كرده است.

و «اغْلَال» جمع «غلّ» در اصل از ماده «غَلَلْ» به معناى نفوذ تدريجى اشياء گرفته شده، همانند نفوذ آب جارى در ميان درختان و از آن جا كه «غلّ» طوقه اى بود كه گردن را در ميان خود قرار مى داده، يا دست و پا را به گردن مى بسته به آن «غلّ» گفته اند و گاهى از آن تعبير به «جامعه» مى شود به خاطر بستن دست و پا به گردن.

قرآن مجيد اين واژه را بيشتر در مورد همان «طوق گردن» به كار برده، و لذا مى گويد: «غل هايى كه برگردن كفار است».

به هر حال؛ در اين جا به معناى كنايى آن است كه از آن تعبير به «زنجيرهاى


1- مفردات راغب، مقاييس اللغة، و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 26

اسارت» مى توان كرد، عجب اينكه بسيارى از مفسّران «اصر» و «اغلال» را تنها اشاره به تكليف سختى دانسته اند كه خداوند به عنوان «مجازات» بر قوم يهود نهاده بود، و پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم به شريعت آسان و سمحه و سهله خود آنها را برداشت.

در حالى كه هيچ گونه دليلى بر اين محدوديت نيست؛ و آيه مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه هرگونه بار سنگين معنوى و زنجير اسارت را شامل مى شود:

- زنجير بت پرستى و خرافات و عادات و رسوم غلط

- زنجير جهل و نادانى

- زنجير انواع تبعيض و زندگى طبقاتى

- زنجير قوانين نادرست

- و زنجير اسارت و استبداد در چنگال طاغوتيان

پيامبر اسلام و ساير انبياء عليهم السلام با برداشتن اين بارها و گشودن آن غل و زنجيرها آزادى واقعى را به انسان برگرداندند؛ زيرا او را به آزاد انديشيدن، آزادى از چنگال هوا و هوس، آزادى از چنگال حكام ستمگر، آزادى از دست شياطين و طاغوت ها، و آزادى از چنگال خرافات و موهومات و پرستش ما سوى اللَّه دعوت كردند.

مسلّماً هيچ انسان هواپرستى مايل نيست ديگران آزاد باشند، بلكه مى خواهد همه را در مسير منافع خويش به اسارت كشد.

حتى در عصر ما كه شعار آزادى انسان تمام فضاى دنيا را پر كرده؛ باز همان اسارت ها و غل و زنجيرها و بارهاى سنگين عصر جاهلى در اشكال نوينى بر انسان ها تحميل مى شود، قدرت هاى جبارگاه آشكارا با نيروى نظامى، و گاه با وسايل نيرومند تبليغاتى، و زمانى با نشر انواع مفاسد و آلودگى هاى اخلاقى سعى در اسير كردن و به زنجير كشيدن ملت ها در مسير منافع خويش دارند.

امروزه اين مطلب به قدرى آشكار است كه به هيچ وجه قابل پرده پوشى نيست، و تمام شعارهاى زيباى آزادى را در زير پوشش خود محو و نابود مى سازد و در جاى جاى تاريخ معاصر شواهد انكارناپذير آن به چشم مى خورد.

ص: 27

آرى يكى از فلسفه هاى اصيل بعثت «نجات و رهايى انسان ها از قيد و بند اسارت ها است».

5- نجات از ظلمات

در ششمين آيه هدف بعثت و نزول قرآن مجيد را «خارج ساختن مردم از ظلمت ها به سوى نور» شمرده؛ مى فرمايد: «اين كتابى است كه بر تو نازل كرديم، تا مردم را از تاريكى هاى (شرك و ظلم و جهل) به سوى روشنايى (ايمان عدل و آگاهى) به فرمان پروردگارشان درآورى، به سوى راه خداوند توانا و ستوده» كِتَابٌ انْزَلْنَاهُ الَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُمَاتِ الَى النُّورِ بِاذْنِ رَبِّهِمْ الى صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ(1)

واژه «ظلمات» مخصوصاً با توجه به صيغه جمع بودنش، مفهوم وسيعى دارد كه انواع تاريكى ها را شامل مى شود: تاريكى شرك، ظلم، جهل، هواى نفس، و انواع حجاب هايى كه بر قلب انسان فرو مى افتد، و انواع تاريكى هايى كه در صحنه اجتماع ظاهر مى گردد.

هدف نزول كتب آسمانى اين است؛ كه انسان ها را از همه اين تاريكى ها خارج كند، و به سوى نور توحيد و تقوا و عدل و داد و اخوت و برادرى رهنمون شوند.

قابل توجه اين كه «ظلمات» به صيغه «جمع» و «نور» به صيغه «مفرد» آمده است، زيرا طرق انحرافى يكى و دو تا نيست؛ اما طريق توحيد و راه حق تنها يك راه است و آن همان خط مستقيمى است كه در ميان مبدأ و معاد وجود دارد، و نور ايمان و تقوا مايه وحدت و يگانگى است، اما ظلمات شرك و هوا پرستى و طغيان، مايه اختلاف و تحيّر و سرگردانى است.

و اين كه بعضى از مفسّران، «ظلمات» را تنها به معناى «شرك» و «نور» را به


1- سوره ابراهيم، آيه 1.

ص: 28

معناى «توحيد» تفسير كرده اند دليلى بر آن نيست؛ بلكه اين فقط يكى از مصاديق معناى وسيع و گسترده آيه است.

به اين ترتيب يكى از اهداف بعثت، نجات انسان ها از تاريكى هاى فكرى و عقيدتى و اخلاقى و عملى و حركت به سوى نور و روشنايى حيات و زندگى است.

البتّه؛ مى توان اين هدف را در اهداف تعليم و تربيت و اقامه عدل و آزادى ادغام كرد، و يا آن ها را در اين ادغام نمود، ولى چون در قرآن مجيد به طور جداگانه آمده، ما هم آن را مستقلًا مطرح كرديم.

نه تنها قرآن مجيد، نور و هدايت است، بلكه تعبير «نور» درباره خود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز آمده است (آيه 49 احزاب).

تعبير به «النّاس» (مردم) به گفته تفسير «الميزان» نشان مى دهد كه، هدف بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هدايت عموم انسان ها (در هر مكان و هر زمان تا پايان جهان) بوده است، و تعبير «باذن ربّهم» نشان مى دهد كه هدايت انبياء در واقع جزئى از «ربوبيت پروردگار» و در مسير خواست او است، و ربوبيت در عالم تشريع كاملًا هماهنگ با ربوبيت در عالم تكوين مى باشد.

***

6- بشارت و انذار

اگرچه بشارت به انواع پاداش هاى مادى و معنوى الهى و بيم دادن و انذار از كيفرهاى سخت روحانى و جسمانى، وسيله اى براى اجراى تعليم و تربيت، و عاملى براى خارج كردن از ظلمت ها به نور است، ولى چون قرآن به خصوص و براى تاكيد روى آن تكيه كرده، مى توان آن را به عنوان يكى از اهداف برانگيختن پيامبران شمرد.

در هفتمين آيه مورد بحث به اين معنا اشاره كرده، و مى فرمايد: «ما پيامبران را جز براى بشارت و بيم دادن نمى فرستيم» وَ مَا نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ الَّا مُبَشِّرِينَ وَ

ص: 29

مُنْذِرِينَ (1)

اين آيه و آيات مشابه آن در قرآن مجيد كه «بشارت» و «انذار» را به عنوان برنامه اصلى انبياء مى شمرد هم پاسخى است به كسانى كه انبياء را خدا مى شمردند، و انتظار قدرت نمايى الهى از آنها داشتند، و هم كسانى كه به دعوت آنها پشت كرده، و راه خلاف را مى پيمودند؛ مى فرمايد: «وظيفه آنها فقط بشارت و انذار است» و بقيه امور مربوط به خدا است، و قبول هدايت مربوط به خود مردم مى باشد، لذا در پايان همين آيه مى خوانيم: «كسانى كه ايمان بياورند و (خويش را) اصلاح كنند نه ترسى دارند و نه غمگين مى شوند» فَمَنْ آمَنَ وَ اصْلَحَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَاهُمْ يَحْزَنُونَ «و كسانى كه آيات ما را تكذيب كنند، عذاب «الهى» به خاطر نافرمانى ها به آنها مى رسد» وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا يَمَسُّهُمُ الْعَذابُ بِمَا كَانُوا يَفْسُقُونَ

اصولًا تمام انگيزه هاى انسانى را مى توان در اين دو جمله معروف خلاصه كرد:

«جلب منافع» و «دفع مضار» (اعم از مادى و معنوى) و «بشارت» و «انذار» به اين دو انگيزه دامن مى زند، و پايه اصلى هرگونه تربيت الهى و مردمى، (مادى- معنوى) نيز بر همين دو اصل استوار است.

نه بشارت به تنهايى كافى است، و نه انذار و مجازات، در تمام مراحل تربيت از لحظه طفوليّت گرفته تا دم مرگ بايد اين دو اصل اساسى بر زندگى انسان ها حاكم باشد؛ و كسانى كه يكى از اين دو را ناديده بگيرند برنامه هايى ناموفق خواهند داشت و همان گونه كه تشويق عامل حركت است؛ تهديدهم براى مجرمان سرسخت عاملى باز دارنده محسوب مى شود.

***

7- اتمام حجّت


1- سوره انعام، آيه 48.

ص: 30

معمولًا گروهى از مردم لجوج و خودخواه كه قبول دعوت انبياء را مخالف منافع خويش مى بينند، از پذيرش آن سرباز مى زنند، و با اين كه بعد از بعثت آنان موضع مخالفى دارند چنانچه بعثتى صورت نگيرد، ممكن است هزارگونه ادعا كنند كه اگر پيامبران الهى آمده بودند ما با آغوش باز از آنها استقبال مى كرديم و چنين و چنان بوديم.

به همين دليل يكى از اهداف بعثت پيامبران اتمام حجت بر اين گروه و بر همه مخالفان است؛ اين اتمام حجت اوّلًا عدل الهى را روشن مى سازد، و ثانياً زبان دورغگويان پر مدعا را قطع مى كند، يا به تعبير علمى تر مسأله استحقاق مجازات را براى اين گروه از استعداد به فعليت مى رساند.

لذا در هشتمين آيه مورد بحث مى فرمايد: «پيامبرانى (فرستاديم) كه بشارت دهنده و بيم دهنده بودند، تا براى مردم بعد از آنها بر خدا حجتى باقى نماند» (و نسبت به همه اتمام حجت شود) رُسُلًا مُبَشّرِينَ وَ مُنْذِرينَ لِئلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةً بَعْدَ الرُّسُلِ (1)

شبيه همين معنا در دو آيه ديگر از قرآن، ديده مى شود كه مضمون هر دو يكى است، و مى فرمايد: «اگر ما آنها را قبل از نزول قرآن با عذابى هلاك مى كرديم (در قيامت) مى گفتند: پروردگارا! چرا براى ما پيامبر نفرستادى تا از آيات تو پيروى كنيم، پيش از آن كه ذليل و رسوا شويم؟!» وَلَوْ انّا اهْلَكْنَاهُمْ بِعَذابٍ مِنْ قَبْلِهِ لَقَالُوا رَبَّنَا لَوْلَا ارْسَلْتَ الَيْنَا رَسُولًا فَنَتَّبِعَ آيَاتِكَ مِنْ قَبْلِ انْ نَذِلَّ وَ نَخْزى (2)

و نيز همين معنا با تفاوتى در آيه 47 سوره قصص آمده است.

***

8- رفع اختلاف


1- سوره نساء، آيه 165.
2- سوره طه، آيه 134.

ص: 31

هميشه انسان ها از اختلاف رنج مى برند و جوامع بشرى در آتش اختلاف سوخته و مى سوزند، و نيروهاى عظيم و امكانات فراوان به خاطر آن بر باد مى رود؛ نيروها و امكاناتى كه اگر به جا خرج مى شد محيط جهان را گلستان مى كرد.

از سوى ديگر مسلّماً انسان ها به تنهايى قادر به رفع اختلاف از ميان خود نيستند؛ چرا كه علم آنها به حقايق از هر جهت محدود است؛ بعلاوه خودخواهى ها كمتر اجازه مى دهد زير بار حقوق هم بروند، ولى انبياء؛ كه علمشان از درياى بى پايان و اقيانوس بيكران علم خدا سرچشمه مى گيرد، و در سطحى ما فوق ديگر انسان ها قرار دارند، مى توانند نقش مهمى در برطرف ساختن اختلافات داشته باشند.

درست است كه دنياى مادى دنياى حجاب ها است؛ و لذا اختلاف به هر حال از زندگى مردم دنيا برچيده نمى شود، ولى مطمئناً به طور نسبى مى توان آن را در پرتو تعليمات انبياء برطرف نمود.

لذا در نهمين آيه مورد بحث اشاره به اين هدف كرده، و مى فرمايد: «مردم (در آغاز) امت واحدى بودند؛ (بتدريج جوامع و طبقات پديد آمد و اختلافاتى پيدا شد؛ در اين حال) خداوند، پيامبران را برانگيخت؛ تا مردم را بشارت و بيم دهند و كتاب آسمانى را، كه به سوى حق دعوت مى كرد، با آنها نازل نمود؛ تا در ميان مردم، درباره آنچه اختلاف داشتند، داورى كند» كَانَ النَّاسُ امَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ انْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ (1)

«امت» در اصل به گفته راغب در مفردات به هرگروه و جماعتى اطلاق مى شود كه نوعى وحدت در ميان آنها حاكم است، از نظر دين و آيين، يا زمان واحد، يا مكان واحد، خواه اين امر جنبه اختيارى داشته باشد يا غير اختيارى.

البته اين واژه به معناى خود عقيده نيز آمده است؛ (زخرف- 22 و 23) و گاه به معناى نفس زمان آمده هم است؛ (يوسف- 45 و هود- 8) و در آيه مورد بحث


1- سوره بقره، آيه 213.

ص: 32

ظاهراً «امت» به معناى همان «جماعت واحد» است.

ولى در اين كه اين امت واحده كه در آغاز در جهان مى زيستند چه امتى بوده اند، و چه عقيده اى داشته اند؟ در ميان مفسّران گفتگو بسيار است، و احتمالات زيادى در تفسير اين امت و سرنوشت آن داده اند؛ كه از همه قابل توجّه تر سه احتمال است:

نخست اين كه آنها امّتى بودند بر مسير هدايت، و اين هدايت از فطرت الهى آنها سرچشمه مى گرفت؛ سپس اختلاف كردند؛ اختلافى كه ناشى از محدوديت علم آنها بود؛ چرا كه احكام فطرت و مستقلّات عقلى به تنهايى نمى توانند راه گشا باشند؛ اين جا بود كه خداوند پيامبران را به يارى جامعه انسانيت فرستاد تا آنها را از تنگناى «اختلافات ناشى از جهل و محدوديّت دانش بشرى» رهايى بخشد.

انبياء آمدند و به اين اختلافات پايان دادند، و حقايق را تبيين كردند؛ ولى بعد از آن، اختلاف ديگرى شروع شد كه ناشى از بخل و ظلم و فساد بود، و در اين هنگام، باز لطف الهى شامل كسانى كه ايمان داشتند و از اخلاص برخوردار بودند گشت و به وسيله نور ايمان و تقوا آنها را به سوى حق رهنمون كرد و به صراط مستقيم رسانيد، و بقيه در ظلمات اختلاف باقى ماندند.

مطابق اين تفسير، امّت واحده اى كه در آغاز وجود داشتند امّتى بر حق بودند؛ ولى محدوديّت درك عقلى انسان سبب اختلاف شد، و انبياء به وسيله نيروى وحى كه از هر خطايى مصون است به اين اختلافات پايان دادند، ولى هوا و هوس ها و خودخواهى ها و خود برتر بينى ها سبب اختلافات تازه اى شد، و از اين منازعات تنها مؤمنان صالح مصون ماندند.

شاهد اين تفسير محتواى آيه است، كه دو گونه اختلاف براى امّتها ذكر مى كند، اختلافى كه انبياء براى پايان دادن به آن مبعوث شدند، و اختلافى كه بعد از نزول كتب آسمانى و بيّنات پيدا شد؛ و اين كه بعضى از مفسّران اصرار دارند اين امّت واحده از آغاز همگى منحرف و در ضلالت بودند، نه با لحن آيه سازگار است و نه با

ص: 33

فطرت توحيدى، كه طبق تصريح قرآن، انسان ها داراى آن هستند. مخصوصاً اين فطرت در انسان هاى دست نخورده كه در آغاز جهان بودند و هنوز هوا و هوس ها در ميان آنها گسترش نداشت ظهور و بروز بيشترى داشته است.

در اين كه اين جامعه نخستين كه قرآن از آن به «امّت واحده» تعبير كرده در چه زمانى بودند، بعضى گفته اند اشاره به دوران قبل از قيام نوح عليه السلام و بعد از هبوط آدم عليه السلام است، زيرا اوّلين كتاب آسمانى كه متضمن تشريع شريعت بود بر نوح نازل شد؛ بنابراين «امّت واحده» همان امّتى است كه از زمان گسترش فرزندان آدم عليه السلام شروع شد، و در آغاز ايمان و توحيد بر آن حاكم بود، ولى تدريجاً بر اثر جهل و نادانى آثار شرك روز به روز زيادتر شد، و زمينه براى مبعوث شدن حضرت نوح عليه السلام فراهم گشت.

البتّه وجود استثناهايى مانند قابيل در ميان فرزندان آدم عليه السلام مانع از اطلاق «امّت واحده» بر مجموعه فرزندان آدم عليه السلام نخواهد بود؛ و احتمالات ديگرى در اين زمينه داده شده است كه چندان مناسب به نظر نمى رسد.

به هر حال از مجموع آنچه در تفسير آيه فوق آمد به خوبى استفاده مى شود كه يكى از اهداف بعثت انبياء پايان دادن به اختلافاتى است كه از ناآگاهى مردم سرچشمه مى گيرد؛ ولى مسلّماً اختلافات ناشى از هوا و هوس و بغى و برترى جويى تا پايان جهان وجود دارد، هرچند انبياى الهى با تعليمات خود نيز آن را كاهش دادند.

***

9- تذكر و يادآورى (نسبت به فطريات و مستقلّات عقليه)

در دهمين آيه اشاره به تأييد و تقويت احكام عقليه به وسيله احكام و تعليمات انبياء مى شود كه آن خود يكى از اهداف بعثت آنها است.

توضيح اين كه: انسان بسيارى از حقايق موجود عالم هستى و همچنين

ص: 34

بايدها و نبايدها را با عقلش درك مى كند؛ ولى هميشه وسوسه هايى در اين ادراكات عقلى نهفته است، مخصوصاً نق زدن هاى سوفسطايى ها يا گروه هاى منكر حسن و قبح عقلى و مانند آنها در بعضى افكار، تزلزل ايجاد مى نمايد و آنها را نسبت به همين ادراكات ضرورى و مستقلّات عقلى نيز بدبين مى سازد.

اين جا است كه لطف خدا ايجاب مى كند، پيامبرانى ارسال كند تا ضمن دعوت به سوى خدا، بر اين ادراكات عقلى نيز صحه بگذارند، و يا فتنه هاى واقعى خرد انسانى را با بيان خود كه از وحى آسمانى سرچشمه مى گيرد تأييد و تأكيد كنند، و دست وسوسه گران را از دامان اين ادراكات كوتاه سازند.

اين چيزى است كه قرآن از آن تعبير به «تذكر» (يادآورى) كرده است.

در آيه مورد بحث مى فرمايد: «اين (قرآن،) پيام (و ابلاغى) براى (عموم) مردم است؛ تا همه بوسيله آن انذار شوند، و بدانيد او خداى يكتا است؛ و تا صاحبان مغز (و انديشه) پند گيرند».» هَذَا بَلَاغٌ لِلنَّاسِ وَ لِيُنْذَرُوا بِهِ وَ لِيَعْلَمُوا انَّمَا هُوَ الهٌ وَاحِدٌ وَ لِيَذَّكَّرَ اولُوا الْالْبَابِ (1)

تعبير به «ذكر» در آيات قرآن، بسيار فراوان است؛ از جمله پنجاه و دوبار اين تعبير در آيات مختلف آمده؛ كه در بسيارى از موارد، اشاره به قرآن مجيد مى باشد.

تعبير به «ذَكِّرْ» (به صورت فعل امر و خطاب به پيامبر) در شش مورد آمده است، و تعبير به «يتذكّر» در هشت مورد و «تذكّرون» هفده مورد، و «يتذكّرون» هفت مورد، و همچنين ساير مشتقات اين ماده در آيات قرآن فراوان به كار رفته است، كه همگى نشان مى دهد لااقل بخش مهمّى از تعليمات انبياء جنبه يادآورى دارد.

از كلمات بعضى از ارباب لغت استفاده مى شود كه «ذكر» به معناى علم و آگاهى نيست؛ بلكه به معناى «تجديد اطّلاع بر چيزى» است؛ راغب در مفردات بعد از آن كه «ذكر» را با «حفظ» مقايسه مى كند، مى گويد: «تفاوت اين دو در اين است كه،


1- سوره ابراهيم، آيه 52.

ص: 35

حفظ ناظر به جنبه نگهدارى مطلب است، و ذكر حاضر ساختن آن در ذهن»؛ سپس مى افزايد: «ذكر بر دو گونه است: ذكرى كه بعد از فراموشى حاصل مى شود، و ذكرى كه بدون فراموشى است، و ادامه حفظ مطلبى مى باشد،». اين تعبير نشان مى دهد كه به هر حال، ذكر نوعى توجه مجّدد است به مطلبى كه قبلًا در ذهن بوده، خواه بعد از فراموشى باشد يا نه؛ در مقاييس اللّغة نيز براى «ذكر» دو معنا ذكر شده:

«نخست اشاره به جنس مذكّر در مقابل جنس مؤنّث، و دوّم نقطه مقابل نسيان و فراموشى است».

اين تعبيرات قرآنى مى تواند اشاره به همان باشد كه در بالا گفته شد، و آن اين كه انسان از طريق عقل يك سلسله حقايق را درك مى كند، و بخش مهمّى از بايدها و نبايدها كه از مستقلّات عقليه است مانند: خوبى انواع احسان و نيكوكارى، و زشتى انواع ظلم و فساد را در مى يابد؛ ولى گاه در همين امور مسلّم از سوى شياطين و وسوسه گران ايجاد شك و ترديد مى شود، اين جا است كه انبياء به يارى انسان ها مى آيند و بر اين ادراكات عقلى صحه مى گذارند، و وسوسه ها را خنثى مى كنند؛ و به تعبير ديگر يادآورى مجدّدى نسبت به اين امور دارند.

بعضى از فلاسفه مانند افلاطون و پيروان او تمام علوم انسانى را نوعى يادآورى مى دانند، و معتقدند روح انسانى قبل از ورود به اين عالم همه اين حقايق را مى دانسته؛ سپس حجاب هاى عالم ماده باعث فراموشكارى او شده است.(1) بنابراين تعليم و تعلم خواه از طريق انبيا و پيامبران الهى باشد، يا از طريق تجربه، و بيان استاد، همه نوعى يادآورى است.

مسلّماً هيچ دليل قانع كننده اى براى اين ادعا با اين گستردگى در دست نيست، آنچه مسلم است؛ همان است كه در بالا گفته شد كه بخشى از معلومات انسان از طريق فطرت يا عقل به دست مى آيد و گاه اينها به دست فراموشى و بى اعتنايى سپرده


1- براى توضيح بيشتر، به جلد اوّل« سير حكمت در اروپا»، صفحه 23، بحث فلسفه افلاطون، مراجعه شود.

ص: 36

مى شود، و يا وسوسه هايى به آن راه مى يابد، وظيفه انبياء ضمن تعليم مسائل تازه به انسان آن است كه اين گونه علوم را كه واقعيت دارد نيز تقويت و تحكيم كنند و وساوس را از آن بزدايند!

ضمناً از آيه فوق استفاده مى شود كه وظيفه انبياء چهار چيز است: نخست «ابلاغ دعوت الهى» به عموم مردم و «اتمام حجت»، سپس «انذار و بشارت» و بعد تعليم و يادآورى است كه در آيات قبل نيز به آنها اشاره شده بود.

10- دعوت به حيات و زندگى انسانى

در يازدهيمن و آخرين آيه مورد بحث اشاره به نكته اى شده كه در واقع تمام اهداف پيشين به آن كمك مى كند، و آن اين كه انبياء افراد بشر را به يك حيات جامع و كامل واقعى دعوت مى كنند، و مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد دعوت خدا و پيامبر را اجابت كنيد هنگامى كه شما را به سوى چيزى مى خواند كه شما را زنده مى كند!» يَا ايُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا للَّهِ وِ لِلرَّسُولِ اذا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ (1)

اين تعبير كوتاه ترين و در عين حال جامع ترين تعبيرى است كه درباره دعوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم- و دعوت همه انبياء- آمده است كه هدف بعثت را، زندگى و حيات در تمام ابعادش مى شمرد: حيات مادى، حيات معنوى، حيات فرهنگى، حيات اقتصادى، حيات سياسى و حيات اخلاقى و اجتماعى.

اگرچه در آيات قرآن حيات، گاه به معناى حيات گياهى (2) و گاه حيات حيوانى (3) آمده ولى در اين جا به معناى حيات انسانى است، و در آيه 122 سوره انعام نيز درباره بعضى از كسانى كه ايمان آورده اند، مى فرمايد: اوَ مَنْ كَانَ مَيتاً فَاحْيَيْنَاهُ ...: «آيا كسى كه مرده (و گمراه) بود و هدايتش كرديم (همانند كافران گمراه


1- سوره انفال، آيه 24.
2- سوره حديد، آيه 17.
3- سوره فصّلت، آيه 39.

ص: 37

است؟)».

بنابراين؛ اگر مى بينيم بعضى آيه مورد بحث را تنها ناظر به «جهاد» مى دانند كه مايه حيات امت ها است، يا ناظر به «ايمان به خدا»، يا علم و معرفت و يا حيات جهان ديگر دانسته اند در واقع مفهوم آيه را در بعضى از مصاديقش محدود كرده اند، وگرنه مفهوم آيه گسترده است و از همه اينها فراتر است.

قابل توجه اين كه در روايات متعددى حيات در اين آيه به معناى ولايت على بن ابى طالب عليه السلام تفسير شده،(1) كه آن هم در حقيقت بيان يكى از مصداق هاى مهم است، چرا كه ولايت آن حضرت سبب دعوت به سوى اسلام در تمام زمينه ها و دعوت به علم و زهد و تقوا و ايثار و اخلاص است.

***

نتيجه

اهداف دهگانه فوق گرچه ممكن است احياناً در يكديگر ادغام گردد و در شش هدف خلاصه شود- تعليم، تهذيب نفوس، اقامه قسط، آزادى، اتمام حجت و رفع اختلافات- ولى قرآن به خاطر اهمّيّت كلام، جداگاه بر هريك از آنها تكيه كرده است، و در مجموع به خوبى روشن مى شود كه اگر انبياء نبودند و مكتب پربار آنان از روز نخست در جامعه بشريت نبود انسان چه سرنوشتى داشت؟ و اگر جهان بشريت به كلى از دعوت پيامبران بيگانه شود و ارزش هاى خشك و بى رحم و بى نور مادى را جانشين ارزش هاى الهى كه در قالب دعوت انبياء منعكس شده است سازد، همان گونه كه در بسيارى از كشورها آثار آن نمايان شده، چه دنياى وحشتناكى خواهيم داشت؟!

ضمناً از بيانات فوق به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه دين و مذهب بر خلاف


1- نورالثقلين، جلد 2، صفحه 141، حديث 50 و 52.

ص: 38

پندار بسيارى از ساده انديشان و كوته فكران يك مسأله شخصى و خصوصى نيست، بلكه حقيقتى است كه در تمام زندگى انسان ها نفوذ و حضور دارد؛ و تمام شئون زندگى و حيات را به رنگ الهى و انسانى در مى آورد.

امروزه شعار تمام قدرت هاى بزرگ جهان و به اصطلاح كشورهاى پيشرفته حفظ منافع خويش است؛ و هر حركتى را آغاز مى كنند با صراحت و بدون پرده پوشى مى گويند: «به خاطر حفظ منافع مادى كشور ما است»، چنين دنيايى اگر دائماً ناآرام و مركز تضادّها و كشمكش ها، و انواع ظلم و ستم و تجاوز و پيمان شكنى و استعمار و استثمار مستضفعان باشد، جاى تعجب نيست؛ چرا كه تنها اصل حاكم بر آن حفظ منافع شخصى و خصوصى ملت ها است، نه ارزش هايى همچون عدالت اجتماعى، اقامه قسط، آزادى، و اخلاق انسانى، اين ارزش ها فقط در دعوت انبياء پيدا مى شود.

***

توضيحات

1- فلسفه بعثت در روايات اسلامى

آنچه در طى آيات فوق درباره علل بعثت انبياء و اهداف آن آمده بود، در روايات اسلامى به تعبيرات ديگر بيان شده كه به نوبه خود بسيار آموزنده اند، به عنوان نمونه به چند روايت زير توجه كنيد كه هريك ناظر به يكى از اهداف يا چند قسمت از آنها است:

1- در حديثى مى خوانيم: «هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دعوتش را آشكار كرد، سران قريش نزد ابوطالب آمدند و گفتند:" اى ابو طالب فرزند برادرت ما را سبك مغز مى خواند، و به بت هاى ما ناسزا مى گويد، جوانان ما را فاسد نموده! و در جمعيّت ما تفرقه افكنده، است اگر اين كارها به خاطر كمبود مالى است آن قدر

ص: 39

براى او مال جمع آورى مى كنيم كه ثروتمندترين مرد قريش شود؛ حتى حاضريم او را به عنوان رييس خود برگزينيم!" ابوطالب اين پيام را به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند:" لَوْ وَضَعُوا الشَّمْسَ فِى يَمينِى، وَ الْقَمَرَ فِى يَسارِى مَا ارَدْتُه، وَلكِنْ كَلِمَةٌ يُعْطُونِيهَا يَمْلِكُونَ بِهَا الْعَرَبُ وَ تَدِينُ بِهَا الْعَجَمُ، وَ يَكُونُونَ مُلُوكاً فِى الْجَنَّةِ.

فَقَالَ لَهُمْ ابُوطَالِب ذلِكَ فَقَالُوا نَعَمْ وَ عَشرَ كَلِمَاتٍ فَقَالَ لَهُمْ رَسُول اللَّه: تَشْهَدُونَ انْ لَاالهَ الّا اللَّهُ وَ انِّى رَسُولُ اللَّهِ":" اگر آنها خورشيد را در دست راست من، و ماه را در دست چپم بگذارند، من آن را نمى خواهم، ولى- به جاى اين همه وعده ها- يك جمله با من موافقت نمايند تا در سايه آن حكومت بر تمام عرب پيدا كنند، و غير عرب نيز به آيين آنها درآيند، و آنها سلاطين بهشت خواهند بود." ابوطالب اين پيام را به آنها رساند، آنها گفتند:" يك كلمه كه سهل است حاضريم در اين راه با ده كلمه موافقت كنيم"، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:" گواهى دهيد معبودى جز اللَّه نيست و من رسول خدايم ..."».(1)

اين حديث به خوبى نشان مى دهد كه پذيرش دعوت انبياء باعث پيروزى در دنيا و آخرت و سربلندى و آزادگى و حيات رضايت بخش است.

2- در حديث ديگرى از هشام بن حكم از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در پاسخ سؤال يكى از كفّار و زنادقه در مورد فلسفه بعثت انبياء فرمود: «هنگامى كه ما ثابت كرديم خالق و آفريدگارى داريم كه از ما و تمام مخلوقات برتر است، و آن آفريدگار حكيم و متعال، هرگز با چشم ديده نمى شود و قابل لمس نيست تا بندگانش با او تماس مستقيم داشته باشند، ثابت مى شود كه او سفيرانى در ميان بندگانش دارد، كه دستورات او را به آنها مى رساند و آنها را به آنچه مصالح و منافع آنها در آن است و مايه بقاى آنها، و ترك آن مايه فناى آنها مى شود رهنمون مى كند» «وَيَدُلُّونَهُمْ عَلَى مَصَالِحِهِمْ وَ مَنَافِعِهِمْ وَ مَا بِهِ بَقَائُهُمْ وَ فِى تَرْكِهِ فَنَائُهُمْ.»(2)


1- نورالثقلين، جلد 4، صفحه 442، حديث 7- و تفسير على بن ابراهيم، جلد 2، صفحه 228.
2- كافى، جلد 1، صحفه 168، كتاب الحجة، باب الاضطرار الى حجة، حديث 1.

ص: 40

3- اميرمؤمنان على عليه السلام در نهج البلاغه در فلسفه بعثت پيامبران بيان بسيار جالبى دارد، مى فرمايد: «فَبَعَثَ فيهِمْ رُسُلَه، وَ وَاتَرَ الَيْهِمْ انْبِيَائَه، لِيَسْتَاْدُوهُمْ مِيثاقَ فِطْرَتِهِ، وَ يُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِىَّ نِعْمَتِهِ وَ يَحْتَجُّوا عَلَيْهِمْ بِالتَّبْلِيغِ، وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»: «خداوند رسولانش را در ميان انسان ها مبعوث ساخت، و پيامبرانش را پى در پى به سوى آنها فرستاد تا وفاى به پيمان فطرت را از آنها بخواهند و نعمت هاى فراموش شده او را يادآورى كنند، و با تبليغ فرمان خدا، حجت را بر آنها تمام نمايند و گنجينه هاى عقول را آشكار سازند».(1)

4- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه فرمود: «انَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ صَالِحَ الْاخْلاقِ»: «من براى اين مبعوث شدم كه اخلاق صالح را تكميل كنم».(2)

همين مضمون به تعبير ديگرى از آن حضرت نقل شده كه فرمود: «بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَكَارِمَ الْاخْلَاقِ».(3)

5- در كتاب فروع كافى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است كه روزى خطبه اى خواند، و در ضمن خطبه چنين فرمود: «امّا بَعْدُ فَانَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالى بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم بِالْحَقِّ لِيُخْرِجَ عِبَادَهُ مِنْ عِبَادَةِ عِبادِهِ الى عِبَادَتِهِ، وَ مِنْ عُهُودِ عِبَادِهِ الَى عُهُودِهِ، وَ مِنْ طَاعَةِ عِبَادِهِ الى طَاعَتِهِ، وَ مِنْ وَلَايَةِ عِبَادِهِ الَى وَلَايَتهِ، بَشيرًا وَ نَذِيراً وَ داعِياً الَى اللَّهِ بِاذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً»: «خداوند تبارك و تعالى محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را به حق مبعوث كرد تا بندگانش را از عبادت بندگان، به عبادتش فرا خواند، و از پيمان بندگان، به پيمان خودش، و از اطاعت فرمان بندگان، به اطاعت فرمانش، و از ولايت- و قيمومت- بندگان به ولايت خودش دعوت كند، او بشارت دهنده و بيم دهنده بود، و به اذن خداوند به سوى او دعوت مى كرد، و چراغ پر فروغى بود».(4)


1- نهج البلاغه خطبه 1.
2- طبقات ابن سعد جلد 1 صفحه 192( چاپ بيروت).
3- كنز العمال جلد 11 صفحه 420( حديث 31969).
4- فروع كافى جلد 8 صفحه 386 حديث 586.

ص: 41

2- فلسفه بعثت در ترازوى عقل

الف- انسان قادر بر قانون گذارى دقيق نيست

در واقع بعثت انبياء رابطه بسيار نزديك و روشنى با مسأله هدف آفرينش انسان دارد، و هيچ كس نمى تواند ايمان به خدا داشته باشد و حكمت او را در كل جهان هستى و به ويژه خلقت انسان، انكار كند؛ بنابراين آفرينش انسان بايد هدف داشته باشد، و اين هدف چيزى جز پرورش يك مخلوق كامل كه پرتوى از صفات جمال و جلال حق در او باشد و لايق قرب او گردد نخواهد بود.

مسلماً تربيت چنين موجودى بدون يك برنامه ريزى دقيق و حساب شده، در تمام جنبه هاى زندگى امكان پذير نيست.

از سوى ديگر اين برنامه ها چيزى نيست كه انسان با عقل كوتاه خود بتواند تمام جوانب آن را در يابد، و از طرفى همه انسان ها نمى توانند مستقيماً با وحى الهى سر و كار داشته باشند.

نتيجه اين مقدمات، كه به هر كدام اشاره كوتاهى شد، چيزى جز اين نيست كه خداوند نمايندگانى از سوى خود برگزيند، كه با چراغ هدايت الهى به سوى جامعه بشريت آيند، و آنها را از ظلمات به نور، و از نقص به سوى كمال، و از جهل به سوى علم، و از بى تقوايى به سوى تقوا و مكارم اخلاق رهنمون گردند؛

و مسلّماً اگر چنين بعثتى صورت نگيرد آفرينش انسان بيهوده خواهد بود.

از طرف ديگر زندگى بشر يك زندگى اجتماعى است، و اصولًا خداوند عشق به چنين زندگى را در درون فطرت انسان ها نهاده، تا آنها را از اين طريق به اهداف عالى ترى رهنمون كند؛ زيرا مى دانيم نيروى جسمى و فكرى هر انسانى به تنهايى بسيار محدود است، اگر انسان ها از آغاز به طور جداى از يكديگر زندگى مى كردند، نه تمدنى پيدا مى شد، نه اختراع و اكتشافات، و نه علوم و دانش ها. اين تراكم عقل ها و افكار و تجربيات مختلف انسان هااست كه سبب پيدايش نيروى عظيمى

ص: 42

مى شود، و با سرعت زمينه حركت تكاملى را در تمام جنبه هاى مادى و معنوى فراهم مى سازد.

اگر انسان ها جداى از هم زندگى مى كردند هنوز بشر در عصر حجر زندگى مى نمود، و حتى به احتمال قوى خواندن و نوشتن نيز ابلاغ نشده بود، تا چه رسد به اين همه علوم و ابداعات و اكتشافات. كوتاه سخن اين كه بزرگترين امتياز بشر يكى آزادى انديشه او است، و ديگرى داشتن ابتكار و خلاقيّت، و در مرحله بالاتر تمايل به زندگى دسته جمعى است.

ولى روشن است زندگى گروهى با تمام بركاتى كه دارد از پاره اى جهات مشكل آفرين است و سبب تصادم ها، كشمكش ها، و برخورد منافع افراد خواهد بود.

گذشته از اين؛ جامعه اى مى تواند مسير تكامل را بپيمايد كه وظايف افراد در آن مشخص شده باشد، و مسئوليت هركس همچون حقوق او در جامعه مشخص شود. و از اين جا نياز به تشريع قوانين اجتماعى و تنظيم حقوق براى افراد جامعه، روشن مى شود.

قانون، وظايف هركس را در جامعه روشن مى كند، همان گونه كه حقوق هر كسى را مشخص مى سازد، و سرانجام راه پايان دادن به درگيرى ها و فصل خصومت ها را ارائه مى دهد، و طرق مقابله با تخلفات و اجحافات را نشان مى دهد.

بنابراين زندگى اجتماعى بدون قانون و نظم صحيح، به مراتب از زندگى فردى بدتر است؛ چرا كه منافع اجتماع در آن نيست در حالى كه تضادّهايش وجود دارد.

ولى مطلب اين جا است كه، اين قوانين را چه كسى بايد تصويب كند؟ بشر يا آفريدگار بشر؟

يك تحليل كوتاه مى تواند به اين سؤال پاسخ دهد: و قانون گذار كامل بايد شرايط زير را داشته باشد تا بتواند شايسته ترين قانون را وضع كند:

1- بايد قبل از هر چيز يك انسان شناس كامل باشد و تمام اسرار جسم و جان بشر و عواطف، غرائز، اميال، هوس ها، آرزوها، فطريات و ادراكات عقلى او را

ص: 43

بداند، و نيز به تمام اصولى كه حاكم بر روابط انسان ها با يكديگر است احاطه داشته باشد، تا بتواند قوانينى هماهنگ با تمام آن ها وضع كند.

2- بايد از گذشته و آينده، تا زمان هاى دور، اطلاع كامل داشته باشد، تا ريشه مسائل پيچيده امروز را در گذشته ببيند، و آثار قوانين امروز را در آينده زندگى بشر نيز ارزيابى كند؛ چرا كه حل مشكلات امروز بدون آگاهى از ريشه هاى آن در ديروز ممكن نيست؛ همان گونه كه مفيد بودن يك قانون در امروز بدون توجه به واكنش هاى آن در فردا كافى به نظر نمى رسد (دقت كنيد).

3- قانون گذار شايسته، بايد داراى «علم كامل» باشد تا بتواند با قوانين خود تمام استعدادها و شايستگى هايى را كه در فرد فرد انسان ها و اجتماع نهفته است به مرحله بروز برساند، و آنچه بالامكان و بالقوه در نهاد آدمى وجود دارد به آن جنبه فعليت بخشد، و با حدّاقل ضايعات كه طبيعى زندگى دسته جمعى است، حدّاكثر بهره را به جامعه برساند.

4- قوانين بايد جنبه عملى داشته باشد نه خيالى، و از ضمانت اجراى كافى برخوردار باشد نه بدون پشتوانه؛ و درك آن براى همگان ممكن بوده باشد نه پيچيده و دور از فهم و درك افراد.

5- قانون گذار حقيقى كسى است كه مرتكب لغزش و گناه و خطا و اشتباهى نشود، و از اين گذشته نسبت به افرادى كه مى خواهد قانون براى آنان وضع كند مهربان و دل سوز، و در عين حال قوى الاراده باشد، و از هيچ قدرتى نهراسد.

6- قانون گذار شايسته كسى است كه خودش منافعى در آن جامعه نداشته باشد؛ چرا كه منافع شخصى و خصوصى به هر حال فكر قانون گذار را به سوى خود مى كشاند؛ زيرا اگر بتواند از تأثيرات آگاهانه آن خود را بر كنار كند از آثار ناخودآگاه آن ممكن نيست بركنار باشد، و اتفاقاً مهمترين مشكل دنياى امروز كه سبب درگيرى هاى خونين و كشمكش هاى ظالمانه شده، همين قوانينى است كه از سوى به اصطلاح متفكران هر جامعه وضع مى شود، و هر كدام منافع خويش، يا گروه و

ص: 44

كشور خويش را در نظر مى گيرند، و مسلّماً اين خود خواهى ها و تنگ نظرى ها نتيجه اى جز تشديد تضادّها و درگيرى ها نخواهد داشت.

آيا اين جهات شش گانه كه در بالا گفته شد در كسى جز ذات پاك خدا پيدا مى شود؟

كسى كه خالق بشر است و از تمام اسرار وجود او آگاه است، كسى كه علم او گذشته و آينده را تا ميلياردها سال در بر مى گيرد، و از ريشه ها و اسرار هر چيز و بازتاب ها و نتايج هر موضوع آگاه است. كسى كه خطا و لغزش و اشتباه در ذات پاكش راه ندارد، و بالاخره كسى كه نياز به چيزى و كسى ندارد تا بخواهد منافع خويش را تأمين كند.

و از اين جا نتيجه مى گيريم كه هر قانونى غير از قانون خدا ناقص و بى فرجام است، و هر حكمى غير از حكم الهى غير قابل اعتماد و بى سرانجام است، و هنگامى كه درست دقت مى كنيم مى بينيم، تمام بدبختى و مشكلات بشر از اين جا سرچشمه مى گيرد كه خودش مى خواهد با آن علم محدود، با آن همه انگيزه هاى هوس آلود، براى خويش قانون بگذارد! و اين يكى از دلايل عقلى لزوم بعثت انبياء است.

***

ب: هماهنگى تكوين و تشريع

مسأله لزوم بعثت پيامبران را از طريق منطق و بيان ديگرى نيز مى توان روشن ساخت، و آن اين كه، يك نگاه به جهان آفرينش كافى است اين حقيقت را به ما بياموزد كه آفريدگار جهان براى رساندن هر موجودى به كمال ممكن خود، هرگونه وسائل لازم را در اختيار او گذارده، و در اين زمينه كوچكترين مضايقه اى نداشته است.

نه تنها وسايل ضرورى را براى پيمودن اين راه به آنها داده، بلكه از كمك هايى كه

ص: 45

ضرورت چندانى ندارد، ولى به هر حال مفيد است، مضايقه ننموده است.

مثلًا اگر پرندگان را براى پرواز آفريده، نه تنها بال قوى كه سبب قدرت بر پرواز است به آنها داده؛ بلكه اندام آنها را از هر نظر طورى آفريده كه اين پرواز را كاملًا سهل و ساده و آسان كند.

و اگر چشم را براى مشاهده مناظر مختلف به انسان داده، علاوه بر اعضاى ضرورى كه بدون آن ديدن ممكن نيست، بسيارى از وسائل تكميلى نيز در اختيار آن گذارده؛ مثلًا به چشم ها مژه داده كه از ورود گرد و غبار جلوگيرى كند، و در سطح پلك ها غده هاى چربى آفريده، تا لبه آنها دائماً نرم باشد، و چشم ها را به غده هاى اشك مجهز ساخته، تا سطح چشم دائماً مرطوب باشد و حركت پلك ها كمترين ناراحتى ايجاد نكند، ابروها را براى تكميل كار چشم و جلوگيرى از نزول عرق پيشانى همچون سدّى در بالاى چشم ايجاد كرده، و عضلاتى در اختيار كره چشم گذارده كه آن را در تمام جهات ششگانه به حركت در مى آورد.

از اين نمونه ها در تمام جهان آفرينش فراوان به چشم مى خورد.

حال اين سؤال پيش مى آيد كه آيا آفريدگارى كه در عالم «تكوين» (آفرينش) اين اندازه وسائل پيشرفت و تكامل را در اختيار هر موجودى نهاده، ممكن است موضوع فرستادن انبياء را كه مطابق توضيحات گذشته، مهم ترين نقش را در تكامل نوع بشر و اهداف حيات او در جنبه هاى مادى و معنوى دارد ناديده گرفته باشد؛ و جامعه انسانى را از اين موهبت بزرگ محروم سازد؟!

شيخ الرييس ابو على سينا در كتاب شفا با عبارت كوتاه و تشبيه جالبى به اين حقيقت اشاره كرده، چنين و مى گويد:

«فَحَاجَةُ الْانْسانِ الى هذا (بَعْثِ الرُّسُلِ) فِى انْ يَبْقِى نَوْعُ الْانْسَانِ، وَ يَتَحَصَّلَ وُجُودُهُ، اشَدُّ مِنَ الْحَاجَةِ الى انْبَاتِ الشَّعْرِ عَلَى الْاشْفَارِ وَ عَلَى الْحَاجِبَيْنِ وَ تَقْعِيرِ الْاخْمُسِ مِنَ الْقَدَمَيْنِ وَ اشْيَاءُ اخْرى مِنَ الْمَنَافِعَ الَّتى لَاضَرُورَةَ فِيهَا فِى الْبَقَاءِ ... فَلَا يَجُوزُ انْ تَكُونَ الْعِنَايَةُ الْازَلِى وَ تَقْتَضِى تِلْكَ الْمَنَافِعَ وَ لَاتَقْتَضِى هذِهِ الَّتِى هِىَ اسُّهَا».: «احتياج انسان

ص: 46

- به بعثت پيامبران- در بقاى نوع خود، و تحصيل كمالات وجودى او از روئيدن موهاى مژه، و ابرو، و فرورفتگى كف پا- كه راه رفتن و ايستادن را براى انسان آسان مى سازد- و امثال اين منافع كه براى ادامه حيات ضرورى نيست، مسلّماً بيشتر است ...؛ بنابراين ممكن نيست عنايت ازلى الهى آن منافع را ايجاب كرده باشد، و بعثت پيامبران را كه اساس زندگى انسان است ايجاب نكند».(1)

البتّه قبل از بوعلى سينا، هشام بن حكم شاگرد معروف مكتب امام صادق عليه السلام، اين استدلال را به صورت ديگرى براى عمرو بن عبيد دانشمند معروف اهل سنت تشريح كرده، كه خلاصه اش چنين است:

«آيا باور كردنى است كه براى كشور كوچك تن، مغز متفكرى لازم باشد كه حواس گوناگون براى انجام وظايف خود از آن كمك بگيرند، و خطاهاى خود را با آن اصلاح كنند، ولى براى مجموعه پيكر جهان انسانيت، مغز متفكرى لازم نباشد كه انسان ها در پيچ و خم راه زندگى از تعليمات او الهام بگيرند و اشتباهات خود را به وسيله او اصلاح كنند»؟!(2)

***

ج: تربيت عملى

طريق سوّمى كه مى توان براى تحليل منطقى مسأله بعثت پيامبران پيمود اين است كه مسأله «تربيت انسان»، بيش از آنچه جنبه علمى دارد داراى جنبه عملى است.

مربى در صورتى در كار خود موفق مى شود كه علاوه بر آموزش هاى لازم بتواند عملًا الگوى كاملى براى تعليمات خود باشد، و با صفات و اخلاق و اعمال خود، تمام مسائل تربيتى را نشان دهد، و اين تنها در صورتى ممكن است كه پيامبرانى از جنس بشر به صورت الگوها و اسوه هايى برگزيده شوند، و صفات و برنامه هاى يك


1- شفا، الهيات، مقال دهم، فصل دوّم، صفحه 441.
2- چاصول كافى، جلد اوّل، كتاب الحجة، باب الاضطرار الى الحجة، حديث 3، صفحه 169.

ص: 47

انسان كامل را در عمل نشان دهند تا انسان ها به آنها تأسى جويند، و قدم در جاى قدم هاى آنها نهند، و اين مسير پر پيچ و خم را به رهبرى آنها بپيمايند.

به تعبير ديگر: در وجود انسان چيزى به نام روحيه محاكات موجود است يعنى مسائلى را كه در هم جنسان خود مى بيند، ناخود آگاه به سوى آن جلب و جذب مى شود؛ البتّه اين احساس در سر حدّ يك انگيزه جبرى نيست، بلكه زمينه اى است، براى يك حركت ارادى، همانند تشنگى براى انسان تشنه كه او را مجبور به نوشيدن آب نمى كند ولى زمينه ساز است.

هنگامى كه پيامبران يا امامان معصوم عليه السلام از جنس بشر با دستورات جامع الهى به سوى او آيند، و اين دستورات را در عمل ارائه دهند، و با تقوا و راستى و درستى خويش فضايل انسانى را آشكار سازند، ديگر انسان ها زمينه هاى مستعدى براى جلب و جذب اين صفات پيدا مى كنند.

لذا قرآن مجيد در مقابل كسانى كه با اصرار مى گفتند: «چرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از جنس ملك نيست، و يا لااقل چرا فرشته اى او را همراهى نمى كند؟» تصريح مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بايد از جنس خود انسان ها باشد، همان گونه كه اگر در روى زمين فرشتگانى زندگى مى كردند، بايد پيامبرانى از جنس فرشتگان در ميان آنها ظاهر شوند وَ مَا مَنَعَ النَّاسَ انْ يَؤُمِنُوا اذْ جَائَهُمُ الْهُدى الَّا انْ قَالُوا ابَعَثَ اللَّهُ بَشَراً رَسُولًا قُلْ لَوكَانَ فِى الْارْضِ مَلَائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنّينَ لَنَزَّلْنَا عَلَيْهِمْ مِنَ السَّمَاءِ مَلَكاً رَسُولًا.

«تنها چيزى كه مانع ايمان آوردن مردم بعد از آمدن هدايت شد اين بود كه گفتند:

" آيا خداوند بشرى را به عنوان رسول مبعوث كرده است؟ بگو اگر در روى زمين فرشتگانى (زندگى مى كردند و) با آرامش گام بر مى داشتند، ما از آسمان فرشته اى به عنوان رسول بر آنها مى فرستاديم" (چرا كه رهبر گروهى بايد از جنس خود آن گروه باشد»(1).


1- سوره اسراء، آيات 94 و 95.

ص: 48

تعبير به «مَلَائِكَةٌ يَمْشُونَ مُطْمَئِنّينَ» ظاهراً اشاره به اين نكته است كه حتى اگر فرشتگان در زمين زندگى مى كردند و هيچ تصادم و خصومتى با هم نداشتند باز هم فرشته اى از جنس خودشان به عنوان رهبر براى آنها مى فرستاديم؛ زيرا هدف بعثت انبياء تنها پايان دادن به خصومت ها و اقامه قسط و عدالت اجتماعى نيست، بلكه همه اينها مقدمه اى براى پيمودن راه، و كمالات معنوى، و قرب الى اللَّه است.

به هر حال شبيه همين معنا در لباس ديگرى در آيه 9 سوره انعام آمده است، كه در پاسخ بهانه هاى مشركان مى فرمايد: وَلَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا وَ لَلَبَسْنَا عَلَيْهِمْ مَا يَلْبِسُونَ «اگر پيامبر را فرشته اى قرار مى داديم، حتماً او را به صوت انسانى در مى آورديم باز (به پندار آنان) كار را بر آنها مشتبه مى ساختيم، همان گونه كه آنها كار را بر ديگران مشتبه مى ساختند»!.

اين نكته نيز قابل توجه است كه قرآن روى اسوه و سرمشق بودن پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم يا ساير پيامبران تكيه مى كند؛ و به مردم توصيه مى نمايد كه از برنامه هاى عملى آنان سرمشق بگيرند، در يك جا مى گويد: لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللَّهِ اسْوَةٌ حَسَنَةٌ: «براى شما زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى بود»(1) و در جاى ديگر مى فرمايد: قَدْ كَانَتْ لَكُمْ اسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِى ابْرَاهِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُ «براى شما سرمشق نيكويى در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند وجود داشت»(2).

همين معنا در آيه 6 همين سوره نيز تكرار شده است.

به هر حال مسأله تعليم و تربيت از طريق سرمشق گرفتن از رهبران الهى چيزى است كه هم تحليل هاى منطقى آن را تأييد مى كند و هم آيات قرآنى.

***

3- منطق مخالفان بعثت


1- سوره احزاب، آيه 21.
2- سوره ممتحنه، آيه 4.

ص: 49

در برابر دلايل زيادى كه براى لزوم بعثت پيامبران در بالا ذكر شد، و غالباً از طرف اكثريت قاطع عقلاى جهان پذيرفته شده است، پيروان مذهب برهمايى (1) مسأله بعثت پيامبران را به كلى نفى كرده، و حتى آن را محال و غير معقول دانسته اند! و معتقدند همان وظايفى را كه عقل براى انسان تعيين مى كند كافى است!.

شهرستانى در ملل و نحل قسمتى از شبهات آنها را در اين زمينه چنين نقل مى كند:

الف: آنچه را ممكن است پيامبران براى جامعه بشريت بياورند از دو حال خارج نيست: يا عقل آن را درك مى كند يا نه، اگر درك مى كند همان عقل براى ما كافى است؛ ديگر چه احتياجى به پيامبران است؛ و اگر براى عقل قابل درك نيست، پس قابل قبول نيست؛ زيرا هركس زير بار امور غير معقول برود از حدّ انسانيت خارج شده و در زمره حيوانات درآمده است!.

ب: عقل مى گويد: «خداوند حكيم است، و خداوندِ حكيم، بندگان خود را جز به چيزى كه عقل آنها به آن دلالت مى كند، مأمور نمى سازد»، دلايل عقلى مى گويد:

«اين جهان آفريدگار عالم و قادر و حكيمى دارد و انواع نعمت ها را به بندگانش بخشيده كه موجب شكر است؛» بنابراين ما با عقل خود در آيات آفرينش او مى نگريم، و هنگامى كه او را شناختيم شكر او را بجا مى آوريم و مستحق ثواب او مى شويم، و اگر او را انكار كنيم و كافر شويم، مستوجب عقاب او خواهيم شد، پس چرا بشرى همانند خود را پيروى كنيم؟!

ج: گناهى بدتر از اين نيست كه انسانى از كسى كه همانند او است پيروى كند، و خود را به تمام معنا در اختيار او بگذارد، و مانند برده اى به فرمان او باشد! اصولًا


1- كيش برهمايى از قديمى ترين مذاهبى است كه در شرق ظاهر شده، و مركز اصلى آن هنداست، شهرستانى در كتاب ملل و نحل مى گويد:« اين نام از نام براهام مؤسس اين مذهب گرفته شده»، ولى فريد و جدى در دائرة المعارف خود معتقد است كه اين نام از نام يكى از خدايان بزرگ آنها يعنى براهما مشتق شده است، برهمايى ها علاوه بر انكار نبوّت معتقد به يك نوع تثليث يعنى خدايان سه گانه بوده اند.

ص: 50

پيامبران چه تفاوتى با ما دارند؟ و چه فضيلت و امتيازى نسبت به ساير انسان ها دارا هستند؟ و كدام دليل بر صدق ادّعاى خود مى توانند داشته باشند؟ سخن آنها چه تفاوتى با ديگران دارد؟ و اگر كارهاى خارق العاده انجام مى دهند، كسان ديگرى هم هستند كه از امور پنهانى خبر مى دهند.

د: مى دانيم خداوند حكيم است و دستور غير حكيمانه صادر نمى كند، در حالى كه پيامبرانى كه مدّعى شرايع اند، دستوراتى آورده اند كه با حكم عقل سازگار نيست، مثلًا احرام و سعى صفا و مروه و سنگ زدن به ستون هاى مخصوص (رمى جمرات) و مانند آن چه فايده اى دارد؟ چرا آنها بعضى از مواد غذايى انسان را حرام شمرده اند و بعضى از اشيائى كه مضرّ است حلال؟(1)

پاسخ:

با كمى دقت پاسخ شبهات بالا روشن مى شود:

الف: ما نبايد فراموش كنيم كه معلومات و ادراكات عقلى ما در برابر آنچه نمى دانيم قطره اى در مقابل يك اقيانوس عظيم است؛ اين حقيقتى است كه همه دانشمندان، اعم از الهى و مادى، به آن معترف اند.

كسى كه مى گويد: «آنچه را پيامبران آورده اند يا موافق عقل ما است يا مخالف»، مفهوم سخنش اين است كه عقل همه چيز را درك مى كند، در حالى كه چنين نيست، بلكه در اين جا شقّ ثالث و قسم سوّمى وجود دارد كه از هر دو قسم سابق گسترده تر است. و آن امورى است كه ما اصلًا از آن آگاهى نداريم، و نمى توانيم نفى و اثبات كنيم، اما هنگامى كه با دلايلى كه بعداً اشاره خواهيم كرد اجمالًا ثابت مى شود كه پيامبران از طرف خداوند سخن مى گويند، و از درياى بيكران علم او خبر مى دهند، راه منطقى جز پذيرش آن نيست.


1- ملل و نحل شهرستانى، باب چهارم، آراء الهند، فصل، اوّل براهه، ص 250.

ص: 51

در واقع ايراد اوّل برهمايى ها درست به اين مى ماند كه بگوييم: «هيچ كس نبايد نزد استاد برود و از دانش و تجربه او چيزى بياموزد، زيرا آنچه را استاد مى گويد: يا موافق عقل شاگرد است يا مخالف!» اگر موافق است نيازى به استاد نيست، و اگر مخالف است نبايد آن را پذيرفت!

مسلّماً يك سخن كودكانه است كه پاسخش بر هيچ انديشمندى پوشيده نيست؛ استاد چيزهايى به انسان مى آموزد كه عقل او از نفى و اثبات آن عاجز است.

از اين گذشته در همان قسمت هايى كه عقل ما به طور صحيح آن را دريافته، گاه دچار اضطراب و وسوسه مى شويم كه درست فهميده ايم يا اشتباه است؟ شكى نيست كه تأييد و تصديق انبياء در اين زمينه ما را سخت تر و مصمّمتر مى سازد پس نه در آنچه مى دانيم بى نياز از انبياء هستيم، و نه در آنچه نمى دانيم (دقت كنيد).

ب: درست است كه ما خدا را با دليل عقل مى شناسيم و به حكم عقل بايد شكر نعمت هاى او را بجاى آوريم؛ ولى اين براى ما كافى نيست؛ راه سعادت و كمال انسانى بسيار پرپيچ و خم و مملوّ از خطرات و پرتگاه ها است، مردانى لازم است كه با نيروى الهى و امدادهاى غيبى دست ما را بگيرند، و از اين پيچ و خم ها بگذرانند.

ما هرگز از انسانى همچون خود پيروى نمى كنيم، بلكه از انسان بسيار آگاهى پيروى مى كنيم كه از طريق وحى با علم بى پايان پروردگار مربوط است، و پيروى از چنين كسى كاملًا منطقى به نظر مى رسد.

***

ج: از آنچه در بالا گفته شد پاسخ ايراد سوّم نيز روشن مى شود؛ زيرا اگر ما خود را در اختيار انبياء مى گذاريم و سر به فرمان آنها مى نهيم، به خاطر علم و دانش فوق العاده و تقواى بى نظيرى است كه در آنها سراغ داريم.

گاهى ما قلب و مغز خود را كه مهمترين و عزيزترين اعضاى ما است، در اختيار جراح موارد اعتماد مى نهيم، و او با چاقوى جراحى به جان اين دو عضو مهم افتاده، و در حالى كه ما با ميل خود بيهوشى را پذيرفته ايم و هرچه مى خواهد همان

ص: 52

مى كند، آيا اين كار احمقانه اى است؟

مسلّماً نه، علم و دانش طبيب جراح از يكسو، و اعتماد ما به حسن نيّتش از سوى ديگر، سبب مى شود كه اين چنين تسليم بى قيد و شرط او شويم، و مسلّماً پيامبران الهى در سطحى بسيار بالاتر از آن طبيب هستند، هم از نظر علم و هم تقوا.

***

د: كدام دستور غير منطقى در برنامه راستين است؟ آيا مراسم حج، سعى صفا و مروه، رمى جمرات و احرام برخلاف عقل است؟ در حالى كه با مختصر دقتى در فلسفه هاى اين اعمال مى توان فهميد كه چه برنامه حكيمانه اى است، و به راستى انسان را تربيت مى كند.

به هنگام احرام از پوست عالم ماده بيرون مى آييم، همه امتيازات قومى و نژادى و طبقاتى را دور مى ريزيم و همه يكرنگ مى شويم، تمام خواسته هاى دل را موقتاً كنار مى گذاريم، و در دنيايى سرشار از معنويت به شناخت خويش و خالق خويش مى پردازيم.

جمرات سه گانه سمبل هاى شيطان اند، با هفت سنگ پى در پى او را رمى مى كنيم، و به اين ترتيب اعلام بيزارى از اعمال شيطانى و افكار شيطانى مى نماييم.

در سعى صفا و مروه به ياد سعى و تلاش هاجر آن زن پاك و با ايمان براى نجات جان نوزادش اسماعيل مى افتيم، و فاصله صفا و مروه را چند بار طى مى كنيم.

خلاصه اعمالى كه هر كدام سمبلى براى يك برنامه حساب شده تربيتى است انجام مى دهيم، و در پايان احساس مى كنيم شخصيت نو و شناخت تازه اى درباره خدا و خويش پيدا كرده ايم، همان احساسى كه براى هر انسان آگاهى بعد از مراسم حج پيدا مى شود.

اگر انبياء بعضى از غذاها، مانند شراب گوشت خوك را تحريم كرده اند، به خاطر مفاسدى بوده است كه در اينها است، و انسان ها از آن بى خبر بودند، و امروز

ص: 53

تدريجاً از آن آگاه شده اند، ما چيزى را نمى شناسيم كه انبياء حلال كرده باشند و باعث زيان و ضرر بر وجود انسان شود.

كوتاه سخن اين كه؛ اين اشكالات چهارگانه از آن جا ناشى شده كه برهمائى ها نه انبياء و موقف و برنامه آنها را به درستى شناخته بودند، و نه ميزان قدرت عقل را؛ و اين جا به پايان بحث فلسفه «بعثت» مى رسيم.

ص: 54

ويژگى هاى عمومى پيامبران

اشاره

مأموريت هدايت خلق و تهذيب نفوس و تعليم و تربيت مردم و اقامه عدل و برچيدن اختلاف و آزاد كردن انسان ها از چنگال اسارت ها، آن چنان سنگين است كه «آمادگى هاى ويژه اى را از نظر جسمى و روحى و علمى و اخلاقى مى طلبد».

به همين دليل كسانى؛ مى توانند بار اين مسئوليت مهم را بر دوش كشند كه در پرتو خود سازى ها از يك سو، و امدادهاى الهى از سوى ديگر، براى اين امر آماده شده باشند، و مسلّماً يك فرد عادى و ساخته نشده هرگز توانايى پذيرش چنين مأموريت بزرگى را ندارد.

سخن در اين است كه ببينيم اين ويژگى ها چيست كه هر پيامبرى بايد واجد آن باشد؟ و طبعاً بايد پيامبران بزرگ و اولوالعزم و صاحبان شريعت و آيين جديد سهم بيشترى از آن داشته باشند.

در اين جا علاوه بر استدلالات عقلى، قرآن مجيد به يارى ما مى شتابد و اين ويژگى ها را بر مى شمرد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1- وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَابِ ابْراهِيمَ انَّهُ كَانَ صِدِّيقاً نَبِيّاً(1)

2- وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَابِ اسْمَاعِيلَ انَّهُ كَانَ صَادِقَ الْوَعْدِ وَ كَانَ رَسُولًا نَبِيّاً(2)

3- اذْ قَالَ لَهُمْ اخُوهُمْ نُوحٌ الَا تَتَّقُونَ* انِّى لَكُمْ رَسُولٌ


1- سوره مريم، آيه 41.
2- سوره مريم، آيه 54.

ص: 55

امِينٌ (1)

4- ابَلِّغُكُمْ رِسَالَاتِ رِبِّى وَ انَا لَكُمْ نَاصِحٌ امِينٌ (2)

5- وَمَا اسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اجْرِ انْ اجْرِىَ الَّا عَلى رَبِّ الْعَالَمِينَ (3)

6- وَ وَهَبْنا لَهُ اسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلًّا هَدَيْنَا وَ نُوحاً هَدَيْنَا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَتِهِ دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ وَ ايُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسى وَ هَارُونَ وَ كَذَلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ (4)

7- الَّذينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَونَهُ وَ لَايَخْشَونَ احَداً الَّا اللَّهَ وَ كَفى بِاللَّهِ حَسِيباً(5)

8- إِنِّي أُشْهِدُ اللَّهَ وَاشْهَدُوا أَنِّي بَرِى ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ- مِنْ دُونِهِ فَكِيدُونِي جَمِيعاً ثُمَّ لَاتُنْظِرُونِي- إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّي وَرَبِّكُمْ (6)

9- وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَابِ مُوسى انَّهُ كَانَ مُخْلَصاً وَ كَانَ رَسُولًا نَبِيّاً(7)

10- فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ (8)

11- وَ اذِ ابْتَلى إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَاتَمَّهُنَّ قَالَ انِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ امَاماً قَالَ وَ مِنْ ذُرِيَّتِى قَالَ لَايَنَالُ عَهدِى


1- سوره شعراء، آيات 106 و 107.
2- سوره اعراف، آيه 68.
3- سوره شعراء، آيه 109.
4- سوره انعام، آيه 84.
5- سوره احزاب، آيه 39.
6- سوره هود، آيات 54 تا 56.
7- سوره مريم، آيه 51.
8- سوره آل عمران، آيه 159.

ص: 56

الظَالِمينَ (1)

ترجمه:

1- در اين كتاب از ابراهيم ياد كن كه او بسيار راستگو و پيامبر خدا بود.

2- در كتاب آسمانى خود، از اسماعيل ياد كن كه او در وعده هايش صادق و رسول و پيامبر بزرگى بود.

3- هنگامى كه برادرشان نوح به آنها گفت: آيا تقوا پيشه نمى كنيد؟- من براى شما رسول امينى هستم.

4- رسالت هاى پروردگارم را بر شما ابلاغ مى كنم و من خيرخواه امينى براى شما هستم.

5- من هيچ مزدى در برابر اين دعوت از شما نمى خواهم، اجر من تنها بر پروردگار عالميان است.

6- و اسحاق و يعقوب به او (ابراهيم) بخشيديم و هر كدام را هدايت كرديم و نوح را (نيز) قبلًا هدايت نموديم و از فرزندان او داوود و سليمان و ايّوب و يوسف و موسى و هارون را (هدايت كرديم) و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم.

7- (پيامبران پيشين) كسانى بودند كه تبليغ رسالت هاى الهى مى كردند و (تنها) از او مى ترسيدند و از هيچ كس جز خدا واهمه نداشتند، و همين بس كه خداوند حسابگر (و پاداش دهنده اعمال) است.

8- (نوح) گفت: من خدا را به شهادت مى طلبم شما نيز گواه


1- سوره بقره، آيه 124.

ص: 57

باشيد كه من از آنچه شريك (خدا) قرار مى دهيد، بيزارم- از آنچه غير او (مى پرستيد) حال كه چنين است همگى براى من نقشه بكشيد و مرا مهلت ندهيد- چرا كه من توكل بر اللَّه كه پروردگار من و شماست كرده ام.

9- در اين كتاب (آسمانى) از موسى ياد كن، كه او مخلص بود، و رسول و پيامبر والا مقامى.

10- از پرتو رحمت الهى در برابر آنها نرم (و مهربان) شدى و اگر خشن و سنگدل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند.

11- (به خاطر بياوريد) هنگامى كه خداوند ابراهيم را با وسايل گوناگونى آزمود و او بخوبى از عهده آزمايش برآمد، خداوند به او فرمود: من تو را امام و رهبر مردم قرار دادم، ابراهيم عرض كرد: از دودمان من (نيز امامانى قرار بده) خداوند فرمود:

پيمان من به ستمكاران نمى رسد (و تنها آن دسته از فرزندان تو كه پاك و معصوم باشند شايسته اين مقامند).

تفسير و جمع بندى

1- صدق گفتار

نخستين ويژگى هر پيامبر، قبل از هر چيز، صداقت در گفتار است؛ چرا كه او از سوى خدا خبر مى دهد، و اگر اعتماد به صدق او نباشد هيچ گاه نمى توان بر سخنان او اعتماد نمود، لذا قرآن مجيد روى اين مسأله بارها تكيه كرده، از جمله در اوّلين آيه مورد بحث مى فرمايد: «در اين كتاب از ابراهيم ياد كن كه او بسيار راستگو و پيامبر

ص: 58

خدا بود» وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَابِ ابْراهيمَ انَّهُ كَانَ صِدِّيقَاً نَبِيّاً.(1)

همين توصيف درباره ادريس (2) و يوسف (3) نيز آمده است.

قابل توجه اين كه در آيه مورد بحث توصيف به «صداقت» قبل از توصيف به «نبوّت» است (صديقا نبيا). اين نشان مى دهد كه پايه اصلى نبوّت بر صدق و راستى نهاده شده است، مخصوصاً با توجه به اين كه «صديق»(4) صيغه مبالغه از صدق و به معناى كسى است كه بسيار راستگو باشد، يا كسى كه هرگز دروغ نمى گويد و اعمالش، سخنان او را تصديق مى نمايد؛ بنابراين زمينه شايستگى براى پذيرش نبوّت كه در همه حاملان وحى الهى وجود داشته، همين «صدق و راستگويى كامل» است كه فرمان خدا را بى كم و كاست به بندگان برساند.

البتّه مردم مى توانند با توجه به سابقه زندگى پيامبر به وجود اين ويژگى در او پى برند، همان گونه كه مردم مصر يوسف عليه السلام را به عنوان «صديق» شناخته بودند، و به او چنين خطاب مى كردند: «يُوسُفُ ايُّهَا الصِّدِّيِقُ» «يوسف! اى بسيار راستگو! ...»

***

2- پايبند بودن به وعده ها و پيمان ها

در دوّمين آيه، باز سخن از صدق و راستى است، اما نه در گفتار بلكه در وعده ها و پيمان ها، و جالب اين كه؛ اين ويژگى را نيز قبل از توصيف به رسالت و نبوّت قرار


1- سوره مريم، آيه 41.
2- سوره مريم، آيه 56.
3- سوره يوسف، آيه 46.
4- زمخشرى در« كشاف» مى گويد: صديق از صيغه هاى مبالغه و به معناى نهايت راستگويى وكثرت تصديق نسبت به آيات الهى است.( جلد 3، صفحه 18)

ص: 59

داده كه اشاره اى است بر زمينه ساز بودن آن نسبت به مقام نبوّت؛ زيرا بخش مهمّى از دعوت انبياء بر اساس وعده هايى است كه نسبت به آينده داده مى شود، و اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در وعده هاى خود صادق نباشد اساس دعوت او متزلزل مى گردد، لذا مى فرمايد: «در كتاب آسمانى خود از اسماعيل ياد كن كه در وعده هايش صادق و رسول و پيامبر (بزرگى) بود» وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَابِ اسْمَاعِيلَ انَّهُ كَانَ صَادِقَ الْوَعْدِ وَ كَانَ رَسُولًا نَبِياً(1)

بديهى است تا كسى صادق نباشد (صادق در همه چيز حتّى در وعده ها) ممكن نيست به مقام والاى رسالت برسد؛ چرا كه اوّلين شرط اين مقام آن است كه مردم به سخنان و وعده هاى او مؤمن باشند و صدق او را در تمام زمينه ها تجربه كرده باشند.

لذا حتى افراد معدودى كه مقام «عصمت» را در تمام زمينه ها به عنوان شرط اساسى نبوّت پذيرفته اند، صدق و راستى را از شرايط مى دانند.

در مورد «صادق الوعد» بودن اسماعيل عليه السلام در بسيارى از كتب تفسير و روايت نقل شده، كه خداوند او را به اين جهت «صادق الوعد» شمرده كه او به قدرى در وفاى به وعده اش پافشارى داشت كه با كسى در محلّى وعده اى گذاشته بود، طرف مقابل فراموش كرد و نيامد، اسماعيل تا يك سال در انتظارش بود هنگامى كه آمد، اسماعيل به او گفت: «من همواره در انتظار تو بودم»!(2)

(بعيد نيست كه منظور از انتظار يك سال سركشى مداوم به آن محل در اين مدت و مراقبت جهت بازگشت شخص مورد نظر بوده، نه اين كه يك سال كار و زندگى خود را تعطيل كند و دائماً در آن جا بماند.)

در اين كه آيا اين اسماعيل همان اسماعيل معروف، فرزند ابراهيم است يا اسماعيل بن حزقيل از انبياء بنى اسرائيل، محل گفتگو است. بسيارى احتمال اوّل را برگزيده اند، ولى در بعضى از روايات كه در منابع اهل بيت عليهم السلام تصريح به احتمال دوّم شده است، و اين به خاطر آن است كه طبق بعضى از روايات آمده كه، اسماعيل در حيات پدرش ابراهيم از دنيا رفت؛ بنابراين تعبير به رسالت در مورد او


1- سوره مريم، آيه 54.
2- اصول كافى، جلد 2، صفحه 105( حديث 7).

ص: 60

مناسب نيست، در حالى كه قرآن در آيه بالا مى گويد: وَ كَانَ رَسُولًا نَبِيّاً، و اينكه گفته اند: «از سوى پدرش رسالتى براى هدايت قبيله جُرهم كه ساكن «مكه» بودند، داشت، آن هم مناسب به نظر نمى رسد؛ زيرا ظاهر قرآن اين است كه اسماعيل مذكور در اين آيه رسالت الهيه داشته است، نه رسالت از سوى ابراهيم عليه السلام.

بعلاوه اگر منظور اسماعيل فرزند حضرت «ابراهيم» عليه السلام باشد مناسب اين بود كه بعد از ذكر ابراهيم عليه السلام در آيات قبل ذكر شود، نه بعد از موسى.

ولى به هر حال اين گفتگو تأثيرى در بحث ما كه مسأله ويژگى انبياء است، ندارد.

***

3- امانت

مقام نبوّت و رسالت، مقامى است كه هم «صدق» را مى طلبد و هم «امانت» را، امانت در نقل وحى، و ابلاغ به مردم، امانت در حفظ اسرار الهى، در حقيقت صدق و امانت به يك ريشه باز مى گردد؛ منتها صداقت امانت در گفتار و امانت صداقت در عمل است! لذا در دومين آيه مورد بحث، قرآن مجيد مى فرمايد: «قوم نوح رسولان را تكذيب كردند در آن هنگام كه برادرشان" نوح" به آنها گفت:" آيا تقوا پيشه نمى كنيد، من براى شما رسول امينى هستم"» كَذَّبَتْ قَومُ نَوحٍ الْمُرْسَلِينَ- اذْ قَالَ لَهُمْ اخُوهُمْ نُوحٌ الَا تَتَّقُونَ- انِّى لَكُمْ رَسُولٌ امِينٌ

همين تعبير انِّى لَكُمْ رَسُولٌ امِينٌ درباره هود(1) و صالح (2) و لوط(3) و


1- سوره شعراء، آيه 125.
2- سوره شعراء، آيه 143.
3- سوره شعراء، آيه 162.

ص: 61

شعيب (1) و موسى (2) نيز آمده است.

بدون شك اين پيامبران بزرگ، و ساير پيامبران الهى «امانت» خود را عملًا به مردم محيط اثبات كرده بودند؛ چنانكه درباره پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم همه خوانده ايم كه قبل از نزول وحى آن چنان در امانت دارى در ميان مردم مكه زبانزد خاص و عام بود كه او را «محمّد امين» لقب داده بودند، و لذا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بعد از رسالت به اين سابقه خويش در برابر مخالفان استدلال كرد كه شما با اين كه سابقه امانت مرا به خوبى مى دانيد چگونه به هشدارهايم درباره وحى الهى اعتنا نمى كنيد؟(3)

جالب اين كه: قرآن همين ويژگى را درباره جبرئيل (پيك وحى خدا) نيز بيان كرده است؛ در آن جا كه مى گويد: نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْامِينُ عَلَى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ

«روح الامين، قرآن را بر قلب تو نازل كرد تا مردم را انذار كنى»(4)

در حقيقت حاملان وحى، اعم از فرشته اى كه واسطه ابلاغ وحى است، يا خود پيامبران، و يا امامان و جانشينان معصومى كه مأمور ابلاغ وحى الهى يا حفظ آن هستند بايد «امناء خدا در ميان خلق» باشند، و توصيف على عليه السلام و ساير امامان در زيارتنامه معروف امين اللَّه «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا امِينَ اللَّهِ فِى ارْضِهِ» گواه ديگرى بر اين مدعا است.

***

4- علاقه و دلسوزى فوق العاده

كسى مى تواند رهبر و هادى مردم و مربى و معلم خوبى باشد كه به اين كار علاقه


1- سوره شعراء، آيه 178.
2- سوره دخان، آيه 18.
3- در ذيل آيه i وَ انْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْاقْرَبِيْنَ E در تواريخ آمده است كه بعد از نزول اين آيه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بر كوه صفا بالا رفت و« بنى عبدالمطلب» و« بنى عبد مناف» را صدا زد. آنها جمع شدند، فرمود: بگوييد ببينم اگر من به شما خبر دهم كه لشكر عظيمى از كنار اين كوه به سوى شما مى آيد آيا مى پذيريد يا نه؟ همه گفتند: آرى! ما هرگز دروغى از تو نديديم. فرمود: بنابراين بدانيد كه من شما را از عذاب الهى بر حذر مى دارم.( الكامل، جلد 2، صفحه 60)
4- سوره شعراء، آيات 193 و 194.

ص: 62

وافر داشته، و نسبت به مردم دلسوز باشد؛ بلكه به آنها عشق بورزد؛ اگر عشق پدر و مادر به فرزند نبود هرگز اين همه مشكلات را براى پرورش و تربيت او تحمل نمى كردند، و اگر انبياء عاشق هدايت مردم نباشند، مشكلات طاقت فرساى اين كار را هرگز قبول نمى كنند، و تن به انواع خطرات اين راه نمى دهند.

قرآن بارها روى اين مسأله تأكيد كرده از جمله در چهارمين آيه مورد بحث از زبان هود عليه السلام پيامبر بزرگ خدا نقل مى كند كه به قوم لجوج و متصعب خويش گفت: «من رسالت هاى پروردگارم را به شما ابلاغ مى كنم، و من خيرخواه و دلسوز امينى براى شما هستم» ابَلِّغُكُمْ رِسَالَاتِ رَبِّى وَ انَا لَكُمْ نَاصِحٌ امِينٌ (1)

همين معنا به تعبير رساترى در مورد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده كه پيامبر را دلدارى مى دهد، و مى گويد: «گويى مى خواهى خود را از غم و اندوه به خاطر عدم ايمان آنها به اين قرآن هلاك كنى» فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ عَلَى آثَارِهِمْ انْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَديثِ اسَفاً.(2)

شبيه همين معنا در آيه سوّم سوره شعراء نيز آمده است كه مى گويد: لَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ انْ لَايَكُونُوا مُوْمِنِينَ

«ناصح» از ماده «نُصح» به گفته راغب به معناى جستجوى كار يا سخنى است كه در آن صلاح و مصلحت ديگرى باشد (بنابراين هم خيرخواهى در عمل را شامل مى شود و هم در سخن را). در حالات نوح عليه السلام در قرآن مجيد آمده است كه او نهصد و پنجاه سال در ميان قوم خود بر امر تبليغ و هدايت مشغول بود، و در اين مدت جز عدّه قليلى- در تواريخ هشتاد و چند نفر شمرده شده اند-، به او ايمان نياوردند.(3)

يعنى با يك حساب ساده نوح عليه السلام براى هدايت هريك نفر حدود دوازده سال زحمت كشيد! مسلّماً تحمل چنين زحمت و رنجى جز در پرتو علاقه شديد و عشق به هدايت خلق ممكن نيست.


1- سوره اعراف، آيه 68.
2- سوره كهف، آيه 6.
3- سوره عنكبوت، آيه 14 و سوره هود، آيه 40.

ص: 63

***

5- اخلاص و بى نظرى كامل

از ويژگى هاى مهم پيامبران كه قرآن بارها روى آن تأكيد كرده است عدم انتظار هرگونه پاداش مادى و اجر و مزد در مقابل دعوت به سوى خدا و آيين حق بوده، و يك نمونه آن در آيات مورد بحث، درباره نخستين پيامبر اولوالعزم يعنى نوح عليه السلام آمده است. در پنجمين آيه مى خوانيم: «من از شما در برابر اين دعوت هيچ اجر و پاداشى نمى طلبم، اجر و پاداش من تنها بر پروردگار عالميان است» وَ مَا اسْئَلُكُمْ عَلَيهِ مِنْ اجْرٍ انْ اجْرِىَ الَّا عَلى رَبِّ الْعَالَمِينَ (1)

همين مضمون درباره همين پيامبر (نوح) در دو آيه ديگر از قرآن مجيد نيز آمده (2)

در مورد حضرت هود عليه السلام در دو مورد(3)

در مورد صالح عليه السلام يك آيه (4)

درباره لوط عليه السلام در يك مورد(5)

درباره شعيب عليه السلام در يك مورد(6)

و بالاخره در مورد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله در چندين مورد از قرآن مجيد اين مسأله تكرار و تأكيد شده است.(7)


1- سوره شعراء، آيه 109.
2- سوره هود، آيه 29 و سوره يونس، آيه 72.
3- سوره هود، آيه 51، سوره شعراء، آيه 127.
4- سوره شعراء، آيه 145.
5- سوره شعراء، آيه 164.
6- سوره شعراء، آيه 180.
7- قابل توجه اين كه در مورد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گاه مى فرمايد:« هيچ گونه اجرى از شما نمى طلبم»( قُلْ لا اسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اجْراً)( انعام 90) و گاه مى فرمايد:« هيچ اجرى از شما نمى خواهم جز كسانى كه نخواهند راهى به سوى پروردگارشان پيدا كنند»( قُلَ مَآ اسَئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اجْرِ الَّا مَنْ شاءَ انْ يَتَّخِذَ الى رَبّهِ سَبِيلًا)( فرقان 57) و در جاى ديگر مى فرمايد:« بگو من هيچ پاداشى از شما نمى خواهم مگر مودت ذوى القربى من»( قُلْ لَّااسْئَلُكُمِ عِليْهِ اجْراً الَّا الْمَوِدَّةَ فِى الْقُرْبى)( شورى 23)، روشن است كه تركيب اين آيات با يكديگر نشان مى دهد كه مسأله مودت ذوى القربى نيز منفعتش به خود مردم باز مى گردد، و اين در حقيقت دريچه اى است به سوى مسأله« امامت و ولايت منصوص» كه از سوى خدا براى تكميل هدايت مردم و اجراى تعليمات پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم معين شده است، و در نتيجه هر سود و منفعتى در اين راه باشد باز براى مردم و به خاطر مردم است. آيه سوره انعام، آيه 90 و سوره سباء، آيه 47، و سوره فرقان آيه 57، و سوره ص آيه 86،

ص: 64

اصولًا يكى از نشانه هاى روشن پيامبران راستين در مقايسه با مدعيان دروغين اين است كه آنها انگيزه هاى الهى دارند، و انگيزه الهى دليل بر صداقت مدعى نبوّت است؛ در حالى كه مدعيان دروغين انگيزه هاى مادى دارند؛ و هدف آنها سودجويى است؛ همان گونه كه در كار كاهنان و امثال آنها ديده مى شود.

به هر حال تأكيد قرآن بر اين مسأله كه پيامبران الهى يكى از نخستين سخنانشان اين بود كه ما هيچ گونه چشم داشتى در مقابل زحمات خود نداريم، نشان مى دهد كه آنها را با اين امتياز مى توان شناخت.

آنها اين سخن را مى گفتند و در عمل نيز نشان مى دادند در حالى كه يك مدعى كاذب ممكن است چنين سخنى را بگويد؛ ولى هرگز در عمل نمى تواند روى آن بايستد.

و شايد به همين دليل ملكه سبأ نيز هنگامى كه مى خواهد سليمان عليه السلام را آزمايش كند كه آيا او يك پيامبر راستين است، يا پادشاهى است كه از طريق دعوت ظاهرى به سوى خدا مى خواهد به مطامع مادى خود برسد، مى گويد: وَ انِّى مُرْسِلَةٌ الَيْهِمْ بَهَدِيَّةٍ فَنَاظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ «من هديه گران بهايى براى آنها مى فرستم تا ببينم فرستادگان من چه خبر مى آورند؟» «يعنى اگر سليمان هديه را پذيرفت و خوش وقت شد معلوم مى شود انگيزه مادى دارد، در غير اين صورت معلوم مى شود به زخارف دنيا بى اعتنا است و داراى انگيزه الهى است»(1)

به هر حال تصريح قرآن به اين نكته درباره شش نفر از پيامبران بزرگ خدا كه دو نفر از آنان از پيامبران اولوالعزم بودند، نشان مى دهد كه اين ويژگى در همه پيامبران


1- سوره نمل، آيه 35.

ص: 65

بوده؛ زيرا وجهى در مورد خصوص اين شش نفر وجود ندارد، و اين از خصوصيات همه آنها است.

***

6- نيكوكارى و احسان

يكى ديگر از صفات بارز آنها نيكوكارى به دوست و دشمن است، در حقيقت آنها مظاهر صفات «رحمان» و «رحيم» خداوند، و نسبت به هركس و هر جمعيّت نيكوكار و مهربان بودند.

و لذا قرآن مجيد اين صفت را براى بسيارى از پيامبران بزرگ بيان كرده، از جمله در ششمين آيه مورد بحث بعد از اشاره به اسحاق و يعقوب دو فرزند برومندى كه خداوند به ابراهيم در آخر عمر عنايت كرد، و همچنين نوح و داوود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون- ده نفر از پيامبران بزرگ- كه سه نفر آنها يعنى (ابراهيم و نوح و موسى) از پيامبران اولوالعزم بودند، مى فرمايد: «و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم» وَ كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ (1)

يعنى اين كه يكى از صفات بارز آنها صفت «احسان» بود.

همين معنا به طور جداگانه در آيات متعدد ديگرى نيز آمده است از جمله در آيه 80 سوره صافات مى فرمايد: سَلَامٌ عَلَى نُوحٍ فِى الْعَالَمِينَ- انَّا كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ و در آيه 110 همان سوره مى گويد: سَلَامٌ عَلَى ابْرَاهِيمَ كَذَلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ و در آيه 121 همان سوره مى افزايد: سَلَامٌ عَلَى مُوسَى وَ هَارُونَ انَّا كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ

و بالاخره در آيه 131 همان سوره مى فرمايد: سَلَامٌ عَلَى إِلْ يَاسِين- انَّا كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ


1- سوره انعام، آيه 84.

ص: 66

اين تكرار و تأكيد فراوان گواه روشنى است بر آنچه در بالا گفته شد؛ در اين كه منظور از «احسان» و نيكوكارى كه در اين آيات متعدد آمده است چيست، مفسّران تعبيرات گوناگونى دارند؛ بعضى از آنها مانند مرحوم طبرسى در مجمع البيان در بسيارى از اين موارد «احسان» را به معناى «اطاعت پروردگار» تفسير كرده، و حتى تصريح نموده كه اگر اين معنا، يعنى مقام عبوديّت و اطاعت براى ديگران نيز حاصل شود مشمول عناياتى از همين قبيل خواهند بود.

ولى بعضى ديگر مانند تفسير روح البيان، ذيل آيه 80 سوره صافات آن را به معناى «صبر و شكيبايى» در برابر ايذاء و آزار دشمنان تفسير كرده است.

اين احتمال نيز وجود دارد، كه هريك از انبياء در يكى از شاخه هاى احسان و نيكوكارى ظهور و بروز داشته اند؛ چرا كه تمام طاعات و اعمال نيك در اين عنوان (احسان) جمع است صبر و شيكبايى و طاعت و عبوديّت و گذشت و عفو و مانند آن.

***

7- عدم ترس از غير خدا

از آن جا كه انبياء مقام والايى در معرفة اللَّه داشته اند، به خوبى مى دانستند كه منبع اصلى هر قدرت و خير و بركتى خدا است، و اگر خدا حمايت از كسى كند اگر تمام جهانيان دست به دست هم دهند قدرت بر اين كه زيانى به او برسانند، ندارند.

ثمره چنين معرفتى آن است كه، تنها از مخالفت فرمان خدا بترسند، و از هيچ كس واهمه اى نداشته باشند. لذا در هفتمين آيه مورد بحث بعد از اشاره به جمعى از انبياء سلف مى فرمايد: «آنها كسى بودند كه تبليغ رسالت هاى الهى مى كردند و تنها از او مى ترسيدند و از هيچ كس جز خدا واهمه نداشتند، و همين بس كه خداوند حسابرس آنها باشد» الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَونَهُ وَ لَا

ص: 67

يَخْشَونَ احَداً الَّا اللَّهَ وَ كَفى بِاللَّهِ حَسِيباً(1)

اين ويژگى قدرت زيادى به انبياء به عنوان رهبران الهى مى بخشيد، و به آنها استقامت و پايدارى در برابر دشمنان سرسخت و لجوج مى داده و يكى از رموز موفقيت آنها در واقع همين است.

در اين جا سؤالى مطرح مى شود كه در دو آيه قبل از اين آيه در همان سوره احزاب در مورد داستان ازدواج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با همسر مطلقه زيد، خطاب به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ احَقُّ انْ تَخْشَاهُ (2): «تو (در مورد ازدواج با اين زن با توجه به اين كه زيد پسر خوانده تو بود نه فرزند تو، و مردم عصر جاهليّت ازدواج با همسر پسر خوانده خود را بعد از طلاق عيب مى شمردند) از مردم مى ترسيدى، در حالى كه خداوند سزاوارتر است از اين كه از او بترسى».

اين تعبير نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با اين كه برترين پيغمبران خدا است خوف غير الهى داشته، در حالى كه در آيه 39 سوره احزاب مى گويد: «آنها كسانى بودند كه تبليغ رسالت هاى الهى مى كردند، و تنها خوف الهى داشتند و از هيچ كس جز او واهمه اى نداشتند»، اين دو تعبير چگونه به يكديگر سازگار است؟!

پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته روشن مى شود، و آن اين كه: همان گونه كه در تفسير نمونه هم گفته ايم پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در اين زمينه هرگز ترس شخصى نداشت؛ آنچه از آن خوف داشته است اين بوده كه مبادا اقدام به شكستن آن سنت جاهلى- از طريق ازدواج با همسر مطلقه زيد- مقام و منزلت او را به عنوان يك پيامبر در افكار عمومى آن محيط تاريك، و متزلزل سازد، و نتواند به اهداف الهى


1- سوره احزاب، آيه 39.
2- سوره احزاب، آيه 37.

ص: 68

خود نائل گردد؛ وگرنه در محيطى كه آن همه كارهاى عجيب و غريب انجام مى شد اقدام به چنين عملى هرچند مخالف فكر مردم باشد از نظر شخصى مشكلى نداشت.

نزديك بودن اين دو آيه به يكديگر نيز مى تواند شاهدى بر اين مدعا باشد.

پس در واقع ترس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين ماجرا مصداق خوف الهى است نه خوف شخصى (دقت كنيد).

***

8- توّكل مطلق بر خداوند

انبياء معمولًا از ميان اقوامى قيام مى كردند كه علاوه به انحرافات فكرى و عقيدتى، آلوده انواع مفاسد اخلاقى بودند؛ لذا هنگامى كه آنها بر ضدّ اين عقائد خرافى و آن مفاسد اخلاقى قيام مى كردند، شورش بر ضد آنها پيدا مى شد و گاهى در ميان يك ملّت تنهاى تنها بودند؛ در چنين شرايطى آنچه به آنها توان و نيرو براى پيشبرد اهدافشان مى داد مسأله توكل بر خداوند بود كه نمونه آن را در داستان هود در هشتمين آيه مورد بحث مى خوانيم:

قوم مشرك و متعصب و لجوج به او گفتند: «تو دليل روشنى براى ما نياوردى، و ما خدايان خود را به خاطر سخنان تو رها نخواهيم كرد، و اصلًا به تو ايمان نمى آوريم، ما معتقديم خدايان ما بر تو خشم و غضب كرده اند، و عقلت را ربوده اند!»

ولى هود با شجاعت تمام ايستاد و گفت: «من خدا را به گواهى مى طلبم؛ شما هم گواه باشيد كه من از تمام بت هاى شما بيزارم؛ همگى دست به دست هم دهيد، و هركارى مى توانيد بكنيد و مرا مهلت ندهيد؛ زيرا من تنها بر خداوند توكّل كردم كه پروردگار من و شما است» انّى تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّى وَ رَبِّكُمْ (1)

انسان هنگامى كه با مخالفت يك نفر آدم جاهل و نادان و متعصب روبه رو مى شود غالباً به وحشت مى افتد تا چه رسد به اين كه بخواهد بر ضد يك قوم عظيم منحرف كه


1- سوره هود، آيه 56.

ص: 69

داراى تمام اين صفات اند قيام كند، و عده اى نداشته باشد، كه او را يارى كنند، مسلّماً اين كار جز با نيرويى الهى ميّسر نمى شود؛ نيرويى زاييده از توكّلى كه مولود ايمان به خدا و حاكميت او در تمام جهان هستى است.

جالب اين است كه: نه تنها نسبت به تهديدهاى آنها حساسيت نشان نمى دهد، بلكه تمام قدرت و قوّت آنها را به زير سؤال برده و تحقير مى كند، و به آنها مى فهماند كه كمترين واهمه اى از آن همه جمعيّت بت پرست و لجوج ندارد. اين توكّل بى نظير يكى از ويژگى هاى انبيا است.

***

9- اخلاص بى مانند

در قرآن مجيد فقط يكبار «مُخْلَصْ» به عنوان توصيف، آن هم درباره موسى بن عمران آمده، و قبل از توصيف به رسالت و نبوّت، او را توصيف به اخلاص مى كند؛ و مى فرمايد: «در اين كتاب آسمانى از موسى ياد كن او مخلَص و پيامبر والا مقامى بود.» وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَابِ مُوسى انَّهُ كَانَ مُخْلَصاً وَ كَانَ رَسُولًا نَبِيّاً(1)

ولى با توجه به اين كه در دو آيه از قرآن مجيد از قول شيطان نقل شده كه مى گويد: «من همه را اغوا مى كنم، جز بندگان مخلصت را» لَاغْوِيَنَّهُمْ اجْمَعِينَ- الَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ (2) و مسلما پيامبران الهى همه از كسانى بودند كه هرگز به وسيله شيطان گمراه نمى شدند، نتيجه مى گيريم كه اين توصيف همه پيامبران اعم از موسى و غير موسى عليه السلام را شامل مى شود.

«اخلاص» چيست؟ اخلاص مقام بسيار والايى است كه علماى اخلاق و عرفان روى آن تكيه فراوان كرده اند و اين وصف از معرفت اللَّه و توحيد كامل او سرچشمه مى گيرد و مؤثر حقيقى را در عالم هستى تنها ذات پاك خدا مى داند لذا تمام نيّت


1- سوره مريم، آيه 51.
2- سوره حجر، آيه 40، و سوره ص، آيه 83 و همچنين آيات 82 و 83 سوره ص.

ص: 70

خود را متوجّه او مى كند؛ و هر انگيزه اى غير از انگيزه الهى را مردود مى شمرد؛ و تمام هستى خويش را در اختيار كسى مى گذارد كه همه هستى ها از آن او است، و هرچه را غير از، باطل و فانى مى داند.

منتها خالص شدن انسان از ناخالصى هاى شرك و هوا و هوس و انگيزه هاى غير الهى دو مرحله دارد: مرحله اوّل از طريق خودسازى تا آن جا كه در توان خود انسان است؛ يعنى انسان بعد از پيمودن اين راه با جدّ و جهد و تلاش فراوان در زمره «مخلصين»- افرادى كه خود را خالص كرده اند- درآيد.

مرحله بعد مرحله پاكسازى وجود انسان از ناخالصى هايى كه از بس دقيق و باريك اند، از ديد او ممكن است پنهان بماند، اين جا است كه عنايات الهيه به يارى بنده اش مى آيد و او را از ناخالصى ها پاك مى سازد و به مقام مخلصين- خالص شدگان- مى رساند، و اين مقام والاى انبياء و اولياء و بندگان خالص خدا است.

بديهى است آثار اين اخلاص در اعمال آنها تجلى مى كند و به خوبى مى توان رسيدن آنها را به اين مقام از پاكى گفتار و اعمال آنان دريافت، و به هر حال اين نيز از صفات بارز انبياء است.

***

10- نرمش و حسن خلق و محبّت

مقام رهبرى انبياء ايجاب مى كند كه با مردم بجوشند؛ و در برابر خشونت افراد نادان و متعصب و لجوج تا آن جا كه امكان دارد نرمش به خرج دهند؛ و خلاصه در قلوب افراد مختلف از طريق محبت نفوذ كنند؛ و اين يكى ديگر از اوصاف بارز آنها است.

قرآن در دهمين آيه درباره پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: «به واسطه رحمت الهى در برابر آنها نرم و مهربان شدى در حالى كه اگر خشن و سنگ دل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند» فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ

ص: 71

لَانْفَضُّوا مِنْ حَولِكَ (1) «فظّ» و «غليظ القلب» هر دو تقريباً داراى يك معنا هستند و مفهوم آنها خشونت و تندخويى و سنگدلى است، ولى بعضى در ميان اين دو چنين فرق گذاشته اند كه «فظّ» به معناى خشونت در گفتار است در حالى كه «غَلِيظَ الْقَلْب» اشاره به خشونت در عمل مى باشد.

بعضى گفته اند: « «فظّ» اشاره به خشونت ظاهرى- اعم از قول و فعل- است و «غليظ القلب» اشاره به خشونت باطنى و قلبى كه سرچشمه انواع خشونت ها مى باشد.

نقطه مقابل اين دو وصف، ملايمت و محبت و نرمش در رفتار و گفتار است كه جاذبه عجيبى در همه قشرها دارد.

از نظر محققان تاريخ وجود اين اوصاف در شخص پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم يكى از عوامل مهم سرعت پيشرفت اين آيين بود؛ مخصوصاً در محيطى كه همه چيز بر محور خشونت دور مى زد، و قتل و كشتار، تا چه رسد به خشونت در گفتار، مسأله ساده اى به نظر مى رسيد، اين ويژگى اخلاقى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اثر فوق العاده اى داشت.

در اين زمينه شواهد زيادى در تاريخ زندگى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه اگر بخواهيم به ذكر آنها بپردازيم از اصل هدف دور مى شويم، و كافى است به يك نمونه توجه كنيم كه در جنگ احد با اين كه سخت ترين ضربه بر پيكر اسلام و مسلمين- به خاطر عدم انضباط گروهى از تازه مسلمانان و فرار گروه ديگرى- وارد آمد، و علاوه بر شهادت جمعى از بزرگان اسلام شخص پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز شديداً مجروح شد؛ ولى بعد از پايان جنگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در برابر مسلمين هيچ گونه خشونتى نشان نداد؛ و جز با كلام ليّن با آنها سخن نگفت؛ و حتى در مورد دشمنان جنايت كار نيز دعا براى هدايتشان نمود.

تاريخ انبياى ديگر نيز نشان مى دهد كه آنها نيز از اين فضيلت مهم انسانى


1- سوره آل عمران، آيه 159.

ص: 72

برخوردار بودند.

اين كه قرآن با صراحت مى گويد نوح نهصد و پنجاه سال در ميان قومش به دعوت پرداخت و به گفته خودش از هرگونه وسيله اى براى هدايت آنها كمك طلبيد، گاهى آشكارا دعوتشان كرد، گاهى پنهان، گاه روزها، گاه شب ها، گاه به خانه هاى آنها مى رفت، و گاه در جلسات عمومى آنها شركت مى كرد؛ با اين كه در اين مدت طولانى تعداد بسيار اندكى به او ايمان آوردند، نشان مى دهد كه چه قدر با آن قوم بت پرست و لجوج مدارا نموده است.

لحن سخنان او كه در سوره نوح در قرآن مجيد آمده به خوبى نشان مى دهد كه او كاملًا از در تشويق وارد مى شد و تا يأس كامل از آنها و نسل هاى آينده آنان پيدا نكرد اقدام به نفرين ننمود.

حتى گاهى انسان از حسن خلق و محبّت فوق العاده بعضى از پيامبران در برابر دشمنان در شگفتى فرو مى رود؛ چنانكه درباره حضرت لوط در قرآن آمده براى انصراف قوم گنه كار از اعمال زشت و شنيعشان به آنها پيشنهاد كرد كه بياييد از طريق ازدواج با دختران من به خواسته هاى غريزى خود برسيد! (يعنى ايمان بياوريد و با آنها ازدواج كنيد).

به هر حال هر قدر بيشتر در حالات اين بزرگواران دقت مى كنيم به اين امتياز بزرگ اخلاقى آنها آشناتر مى شويم.

***

11- پيروزى در آزمايش هاى سخت

بسيارى از پيامبران در دوران عمر خود در ميدان هاى سخت انواع آزمايش ها قرار مى گرفتند؛ اما از صفات بارز آنها تحمل انواع شدائد و عدم غرور در مقابل پيروزى ها، و خلاصه موفقيت در برابر آزمايش هاى سخت الهى بود، نوح پيامبر در دوران تبليغ نهصد و پنجاه ساله اش، موسى در مدين در خدمت شعيب و در دوران

ص: 73

مبارزه طولانيش با فرعون، و در دوران انحراف بنى اسرائيل از توحيد و سرپيچى از دستوراتش، و همچنين ساير انبياء همچون ايوب و يحيى و لوط و شعيب و هود و مخصوصاً ابراهيم، هر كدام در چنين ميدان هايى قرار مى گرفتند.

از جمله حضرت ابراهيم بود كه در آيه مورد بحث درباره او مى خوانيم: « (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه خداوند ابراهيم را با امور گوناگونى امتحان كرد، و او به خوبى از عهده همه آنها بر آمد (و اين جا بود كه) خداوند به او فرمود من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم» (و علاوه بر مقام نبوّت، مقام امامت مطلقه نيز به تو دادم) وَ اذِابْتَلى ابراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَاتَمَّهُنَّ قَالَ انِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ امَاماً(1)

اگرچه در آيه فوق از اين امتحانات به صورت سربسته اى ياد شده، ولى همان گونه كه مفسران نوشته اند اين «كلمات» يعنى امورى كه خداوند ابراهيم را به آن آزمود امورى از قبيل آمادگى براى قربانى فرزند، و بردن همسر و پسرش اسماعيل را به سرزمين خشك و بى آب مكه و ساكن ساختن آنها در آن جا به فرمان خدا، و قيام بسيار شجاعانه اش در برابر بت ها و بت پرستان، و مهاجرت توأم با محروميت به مناطقى كه آمادگى پذيرش بيشتر براى ايمان در آن جا بود، و مانند اينها.

بعضى از مفسّران معتقداند كه آزمايش هاى ابراهيم به سى موضوع بالغ مى شد.(2) ولى مهمترين آنها همان است كه در بالا آمد: در حقيقت او از «جان» و «مال» و مقام» و «همسر» و «فرزند» و «وطن مألوف» كه مجموعه هستى يك انسان را تشكيل مى دهند در راه خدا گذشت و از بوته امتحان خالص بيرون آمد.


1- سوره بقره، آيه 124.
2- مرحوم طبرسى در مجمع البيان و آلوسى در روح المعانى و قرطبى در تفسير خود نقل كرده اند كه اين 30 خصلت از شرايع دين در چهار سوره قرآن مجيد آمده است ده قسمت آن در سوره برائت( التَّابِئُونَ الْعَابِدُونَ ...) و ده قسمت آن در سوره احزاب( انَّ الْمُسْلِمينَ وَ الْمُسْلِمَاتِ ...) و ده قسمت آن در سوره مؤمنون( قَدْ افْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الذِين ...) و يا در سوره معارج( وَ سَأَلَ سَائِلٌ) آمده است، ولى بايد توجه داشت كه اوّلًا اين صفات كه در سوره هاى فوق آمده، شماره آن به يك معنا به سى عدد نمى رسد، و به يك معنا از سى متجاوز و بعلاوه صفات مكرر نيز در آن كم نيست، بنابراين قبول عدد 30 براى اين موضوع مشكل به نظر مى رسد.

ص: 74

اگرچه در تفسير «كلمات» ميان مفسّران گفتگو بسيار است و بعضى آن را اشاره به گفتگوهاى پردامنه اش با ستاره پرستان و ماه پرستان و خورشيد پرستان دانسته اند و بعضى ديگر آن را اشاره به يك سلسله از احكام فرعيه دين مى دانند؛ ولى مناسب تر از همه آن بود كه در بالا گفته شد.

***

نتيجه

از آنچه در بالا گفته شد مى توان چنين نتيجه گرفت كه از ديدگاه قرآن پيامبران الهى داراى يك سلسله امتيازات ويژه بودند البته نمى گوييم هريك از اين صفات منحصر به آنها بوده است و يا تنهايى نشان نبوّت است، ولى مى گوييم مجموعه آنها را در پيامبران مى توان پيدا كرد، و اثر عميقى در مسأله شناخت انبياء دارد، زيرا چنانكه خواهيم، گفت يكى از طرق شناخت آنها جمع آورى قرائن مختلف از جمله «ويژگى هاى اخلاقى آنها» است.

ص: 75

شرايط رسالت

تقوا و عصمت

اشاره

سفيران الهى و پيام آوران وحى به حكم آن كه سنگين ترين مسئوليت ها را در جهان انسانيت بر دوش دارند، مخصوصاً مسئوليت هدايت انسان در طرقى كه با پاى عقل و مركب انديشه و به اتكاى معلومات خود نمى توانند آن را بپيمايد، و همچنين در زمينه تربيت نفوس و پاك سازى آنها از تمام آلودگى هاى اخلاقى و نيز پاك سازى جوامع انسانى از انواع نابه سامانى ها بايد از «تقوا» در بالاترين سطح برخوردار باشند، همان چيزى كه ما آن را مقام «عصمت» مى ناميم، و چنانكه خواهيم گفت بدون برخوردارى از اين مقام هرگز اهداف رسالت تأمين نخواهد شد.

البتّه مقام عصمت تنها به معناى «مصونيت از ارتكاب معصيت و گناه» نيست، بلكه شاخه مهم ديگرى دارد كه آن «مصونيت از هرگونه خطا و لغزش و انحراف و گمراهى» است، و اگر به راستى در اين زمينه با تأييدات الهى بيمه نشده باشند، هدف بعثت حاصل نمى گردد.

اين دو شاخه اصلى نيز هركدام شاخه هاى مختلفى دارد مانند: عصمت در برابر گناهان كبيره، در برابر گناهان صغيره، در دوران قبل از نبوّت و دوران بعد از نبوّت، مصونيت در برابر خيانت در ابلاغ وحى و رسالت و ...

در شاخه مصونيت از لغزش ها نيز «مصونيت از خطا در گرفتن و ابلاغ وحى»، «مصونيت از خطا در اعمال دينى و دستورات شرعى»، و بالاخره «مصونيت از خطا در اعمال دنيوى و شخصى» است.

آيا مسأله عصمت و مصونيت انبياء در تمام اين بحث ها از هر دو شاخه است، و

ص: 76

اگر چنين است به كدام دليل مى توان همه را اثبات كرد، و اگر تفاوتى در ميان آنها است، دليل آن چيست؟

اينها دورنمايى از مسأله عصمت انبياء در اصول و فروع است كه بايد در پرتو آيات قرآن و دلايل عقلى اين مسأله مهم و اساسى و سرنوشت ساز تبيين گردد، با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان مى سپاريم.

1- وَ اذِ ابْتَلَى ابرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَاتَمَّهُنَّ قَالَ انِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ امَاماً قَالَ وَ مِنْ ذُرِيَّتِي قَالَ لَايَنَالُ عَهْدِى الظَّالِمينَ (1)

2- وَ مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُواْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ انَّ اللَّهَ شَدِيدُ العِقَابِ (2)

3- مَّنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ اطَاعَ اللَّهَ وَ مَنْ تَوَلَّى فَمَا ارْسَلْنَاكَ عَلَيهِمْ حَفِيظاً(3)

4- فَلَا وَ رَبِّكَ لَايُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَينَهُم ثُمَّ لَايَجِدوُا فِى أَنَفُسِهِمْ حَرَجاً مِّمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسلِيماً(4)

5- لَقَد كَانَ لَكُم فِى رَسُولِ اللَّهِ اسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِّمَن كَانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَومَ الآخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كَثِيراً(5)

6- انَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِجْسَ اهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُم تَطْهِيراً(6)


1- سوره بقره، آيه 124.
2- سوره حشر، آيه 7.
3- سوره نساء، آيه 80.
4- سوره نساء، آيه 65.
5- سوره احزاب، آيه 21.
6- سوره احزاب، آيه 33.

ص: 77

7- قالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَنِى لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِى الْأَرْضِ وَ فَبِعِزَّتِكَ لَاغْوِيَنَّهُم اجْمَعِين* الَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ (1)

8- وَ اذْكُرْ عِبَادَنَا ابْرَاهِيمَ وَ اسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ اولِى الْأَيْدِى وَ الْابْصَارِ انَّا اخْلَصْنَاهُمْ بِخَالِصَةٍ ذِكْرَى الدَّارِ وَ انَهُّم عِنْدَنَا لَمِنَ الْمُصطَفَينَ الاخيَارِ(2)

9- اولِكَ الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُدهُمُ اقْتَدِهْ (3)

10- وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى انَ هُوَ الَّا وَحْىٌ يُوحى (4)

ترجمه:

1- (به خاطر بياوريد) هنگامى كه خداوند ابراهيم را با وسايل گوناگونى آزمود، و او بخوبى از عهده آزمايش برآمد، خداوند به او فرمود: من تو را امام و رهبر مردم قرار دادم، ابراهيم عرض كرد: از دودمان من (نيز امامانى قرار بده) خداوند فرمود: پيمان من به ستمكاران نمى رسد (و تنها آن دسته از فرزندان تو كه پاك و معصوم باشند شايسته اين مقامند).

2- آنچه را رسول خدا براى شما آورده بگيرد و اجرا كنيد، و آنچه را از آن نهى كرده خوددارى نماييد، و از مخالفت خدا بپرهيزيد كه خداوند شديد العقاب است.

3- كسى كه از پيامبر اطاعت كند اطاعت خدا كرده و كسى كه سرباز زند، تو در برابر او مسئول نيستى.


1- سوره ص، آيات 82 و 83.
2- سوره ص، آيات 45 تا 47.
3- سوره انعام، آيه 90.
4- سوره نجم، آيات 3 و 4.

ص: 78

4- به پروردگارت سوگند كه آنها مؤمن نخواهند بود مگر اين كه تو را در اختلافات خود به داورى مى طلبند، و سپس در دل خود از داورى تو احساس ناراحتى نكنند، و كاملًا تسليم باشند.

5- براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى بود، براى آنها كه اميد به رحمت خدا و روز رستاخيز دارند، و خدا را بسيار ياد مى كنند.

6- خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملًا شما را پاك سازد.

7- گفت: به عزّتت سوگند همه آنها را گمراه خواهم كرد: مگر بندگان خالص تو را از ميان آنها.

8- و به خاطر بياور بندگان ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب را صاحبان دست هاى (نيرومند) و چشم هاى (بينا). ما آنها را با خلوص ويژه اى خالص كرديم، و آن يادآورى سراى آخرت بود، و آنها نزد ما از برگزيدگان و نيكانند.

9- آنها كسانى هستند كه خداوند هدايتشان كرده پس به هدايت آنان اقتدا كن.

10- او هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد- آنچه آورده چيزى جز وحى نيست كه به او وحى شده است.

***

تفسير و جمع بندى

چگونه آلودگان، منادى تقوا شوند؟

ص: 79

نخستين آيه مورد بحث از سه موضوع پرده برمى دارد: نخست آزمايش هاى مهمّى كه ابراهيم از سوى پروردگار با آن روبه رو شد و از عهده همه آنها به خوبى برآمد، دوّم پاداش مهمى بود كه ابراهيم در اين زمينه از خداوند گرفت، و آن مقام امامت بود سوّم تقاضاى ابراهيم در مورد بخشش اين موهبت به گروهى از دودمانش، و پاسخ پروردگار به او كه: «ظالمان از ذريه اش هرگز به اين مقام والا دست نخواهند يافت» وَ اذ اْبتَلى ابراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَاتَمَّهُنَّ قَالَ انِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ امَاماً قَالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتى قَالَ وَلَايَنالُ عَهْدِى الظَّالِمينَ (1)

در مورد قسمت اوّل و تفسير «كلمات» در بحث قبل مشروحاً سخن گفتيم در مورد دوّم يعنى نيل به مقام والاى امامت نيز سخن بسيار است كه امامت ابراهيم چگونه امامتى است؟

آيا امامت به معناى «نبوّت» است؟ در حالى كه قرائن روشن نشان مى دهد اين سخن را ابراهيم بعد از وصول به مقام نبوّت و در اواخر عمرش بيان فرمود؛ در آن زمان كه داراى ذريه و فرزندانى همچون اسماعيل و اسحاق شده بود، و به ادامه دودمانش در آينده اميدوار گشته بود؛ و لذا براى آنها نيز تقاضاى مقام امامت كرده؛ زيرا مى دانيم ابراهيم تا ساليان دراز فرزندى نصيبش نشده بود، و حتى زمانى كه فرشتگان مأمور عذاب قوم لوط نزد او آمدند، و او و همسرش را بشارت به تولّد فرزندان دادند، ابراهيم با تعجب اين بشارت را پذيرفت، چنانكه در آيه 54 سوره حجر، مى خوانيم: قَالَ أَبَشَّرْتُمُونِي عَلَى أَنْ مَسَّنِي الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ- قَالُوا بَشَّرْنَاكَ بِالْحَقِّ فَلَا تَكُنْ مِنْ الْقَانِطِينَ «گفت:" آيا به من بشارت مى دهيد در حالى كه پير شده ام! به چه چيز مرا بشارت مى دهيد"! گفتند:" تو را به حق بشارت داديم، هرگز از مأيوسان مباش".»

حتى همسر او از اين بيشتر تعجب كرد و با ناباورى گفت: قَالَتْ يَا وَيْلَتَى أَأَلِدُ وَ انَا


1- سوره بقره، آيه 124.

ص: 80

عَجُوزٌ وَ هَذَا بَعْلِى شَيْخاً انَّ هَذَا لَشَىْ ءٌ عَجِيبٌ «اى واى بر من آيا من فرزند مى آورم در حالى كه پيرم و اين شوهرم نيز پيرمرد است اين بسيار عجيب است»(1).

ولى بالافاصله فرشتگان به او هشدار دادند كه هرگز نبايد از رحمت خدا مأيوس گردد.

بنابراين بسيار بعيد به نظر مى رسد كه منظور نبوت باشد؛ لذا منظور از آن يا حكومت مطلقه الهيّه بر اموال و نفوس و تمام شئون جامعه انسانى است، يا حكومت ظاهرى و باطنى بر ارواح و نفوس از طريق تربيت ظاهرى و باطنى و رساندن آنها به كمال مطلوب به اذن خدا است، نه فقط نشان دادن راه كه شأن همه انبياء و رسولان الهى مى باشد، بلكه ايصال به مطلوب.

به هر حال مقامى است و الا و ما فوق نبوّت، كه جمعى از انبياء واجد آن بوده اند.

و اما در مورد سوّم كه حضرت ابراهيم تقاضاى اين مقام را براى بعضى از فرزندان مى كند، و بلافاصله پاسخ مى شنود: كه اين مقام كه نوعى عهد و پيمان الهى است به ظالمان نمى رسد، سخن در معنا و مفهوم «ظالم» است.

بايد ديد منظور از «ظالم» چه كسى است؟ آيا فقط كسى است كه در حال تقاضا موصوف به اين صفت است؟ در حالى كه بسيار بعيد به نظر مى رسد، بلكه محال است ابراهيم چنين تقاضايى را براى آن دسته از ذريه اش كه بالفعل ظالم هستند، بكند و خودش كه بعد از گذراندن آن همه امتحانات سنگين مشمول چنين عنايتى شده، چگونه ممكن است آن را براى بعضى از ذريه ظالمش تقاضا كند؟ چنين چيزى ممكن نيست، خواه اين ظلم به معناى كفر باشد آن چنان كه قرآن مى گويد:

انَّ الشِّرْكَ لَظُلمٌ عَظِيمٌ (2) و يا به معناى گسترده آن كه هرگونه فسق و فجور و گناهى را شامل شود.


1- سوره هود، آيه 72.
2- سوره لقمان، آيه 13.

ص: 81

بنابراين منظور از «ظالم» در اين جا كسى است كه ولو در يك لحظه از عمر خود، هرچند در گذشته، موصوف به اين صفت بوده، و چنين مصداقى است كه نياز به بيان دارد.

در حقيقت خداوند با اين بيان مى خواهد اين حقيقت را براى ابراهيم بيان كند كه مقام امامت به قدرى والا است كه تنها كسانى شايسته اين موهبت بزرگ هستند كه در تمام عمر از هرگونه شرك و كفر و گناه و عصيان پاك و به تعبير ديگر معصوم باشند.

و لذا فخر رازى نيز به تفسير آيه فوق كه مى رسد مى گويد: «اين آيه از دو راه دلالت بر عصمت انبياء دارد: نخست اين كه منظور از اين عهد همان امامت است، و مى دانيم هر پيامبر، امام است، و هنگامى كه آيه دلالت بر اين داشته باشد كه امام نمى تواند فاسق باشد به طريق اولى پيامبر نمى تواند، گنهكار باشد، دوم اين كه تعبير به" عهدى" اگر اشاره به نبوّت باشد مفهومش اين است كه احدى از ظالمان به مقام نبوّت نمى رسد و پيامبر بايد معصوم باشد و اگر منظور امامت باشد باز دلالت آيه كامل است؛ زيرا هر پيامبرى امام است؛ چرا كه مردم- در همه كارها بدون قيد و شرط- به او اقتدا مى كنند»(1) اگرچه گفتار فخر در تفسير امامت كمبودى دارد- چنانكه در بالا آمد- ولى اعتراف صريح او در زمينه دلالت بر لزوم عصمت انبياء- و امام- قابل توجّه است. تنها ايرادى كه ممكن است به اين استدلال وارد شود اين است كه: از آيه فوق عصمت انبياء استفاده نمى شود؛ بلكه عصمت امامان استفاده مى شود (امام به آن معنا كه در بالا اشاره شد).

ولى ايراد فوق را مى توان چنين پاسخ گفت كه در تقاضاى ابراهيم هرچند سخن از مقام امامت است، ولى در جواب پروردگار لَايَنَالُ عَهْدِى الظَّالِمينَ واژه «عهد» آمده است كه هم «امامت» را شامل مى شود و هم «نبوّت» را؛ زيرا هر دو عهد الهى


1- تفسير كبير، جلد 4، صفحه 43.

ص: 82

محسوب مى شوند، چرا كه عهد را هرگونه تفسير كنيم هر دو را در بر مى گيرد، و چنين موهبتى نصيب ظالمان نمى شود، و در روح البيان نيز آمده است كه: «وَ فِى الْآيَةِ دَليلٌ عَلى عِصْمَةِ الْانْبِيَاءِ عَلَيْهِمُ الصَّلَاةُ وَ السَّلَامُ مِنَ الْكَبَائِرِ قَبْلَ الْبِعْثَةِ وَ بَعْدَهَا» «اين آيه دلالت بر عصمت انبياء از كبائر دارد؛ خواه بعد از بعثت باشد يا قبل از آن».(1)

***

در دومين آيه خداوند دستور به همه مؤمنان مى دهد كه آنچه را پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم امر مى كند اجرا كنند و آنچه را از آن نهى كرده خوددارى نمايند و تقواى الهى را پيشه كنند كه خدا شديد العقاب است.

وَ مَا اتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ انَّ اللَّهَ شَدِيدُ العِقابِ (2)

دقت در آيه نشان مى دهد كه منظور از مَا اتَاكُمُ الرَّسُولُ تمام اوامر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است؛ زيرا نقطه مقابل آن نواهى او است وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا و به همين دليل بسيارى از مفسّران تصريح كرده اند كه مفاد آيه عام است- مانند طبرسى در مجمع البيان، و ابوالفتوح رازى در روح الجنان، و قرطبى در تفسير خود، و فخر رازى در تفسير كبير، و جمعى ديگر از مفسّران معروف-.

طبق اين آيه بايد در برابر اوامر و نواهى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تسليم مطلق بود تسليم و اطاعت بى قيد و شرط، جز در برابر معصوم ممكن نيست؛ زيرا در صورت خطايا ارتكاب گناه يا معصيت نه تنها نبايد تسليم بود، بلكه بايد تذكر داد، يا نهى كرد.


1- « روح البيان»، جلد 1، صفحه 338.
2- سوره حشره، آيه 7.

ص: 83

شبيه همين معنا در لباس ديگر در سوّمين آيه مورد بحث نيز آمده است كه به عنوان يك حكم مطلق مى گويد: «هركس از پيامبر اطاعت كند اطاعت خدا كرده، و كسانى كه سرپيچى كنند تو در برابر آنها مسئول نيستى» مَنْ يُطِعِ الرَّسُولُ فَقَدْ اطَاعَ اللَّهَ وَ مَنْ تَوَلّى فَمَا ارْسَلنَاكَ عَلَيهِمْ حَفِيظاً(1)

قابل توجه اين كه فخر رازى در تفسير خود مى گويد: «اين آيه از قوى ترين دلايل عصمت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در جميع اوامر و نواهى، و در جميع ابلاغ هاى او از سوى خدا است؛ زيرا اگر او در چيزى خطا كند اطاعت او اطاعت خدا نخواهد بود، و نيز واجب است در افعالش نيز معصوم باشد؛ چرا كه خداوند امر به متابعت او- به طور مطلق- كرده است».(2)

***

باز نظير همين معنا در قالبى ديگر در چهارمين آيه مورد بحث آمده است كه مى فرمايد: «به پروردگارت سوگند كه آنها ايمان نمى آورند مگر اين كه تو را در اختلافات خود حاكم كنند، سپس در دل خود هيچ گونه ناراحتى از داورى تو نيابند، و كاملًا تسليم باشند».

فَلَا وَ رَبِّكَ لَايُؤمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَينَهُم ثُمَّ لَايَجِدوُا فِى أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِّمّا قَضَيتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً.(3)

واضح است كه اگر قاضى در داورى خود گرفتار خطاى قطعى شود اطاعت او واجب نيست؛ بنابراين وجوب اطاعت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در داورى هايش، بدون هيچ قيد و شرط، و حتى رضايت باطنى و قلبى نسبت به آن، و تسليم مطلق در برابر او كه در آيه روى هريك از اينها تأكيد شده دليل روشنى بر معصوم بودن او است؛


1- سوره نساء، آيه 80.
2- تفسير كبير، جلد 10، صفحه 193.
3- سوره نساء، آيه 65.

ص: 84

لذا فخر رازى در ذيل اين آيه نيز تصريح مى كند كه آيه فوق دلالت دارد بر اين كه انبياء عليهم السلام از خطا در فتوا و احكام معصوم اند؛ زيرا خداوند اطاعت آنها را واجب شمرده، و حتى تسليم در ظاهر و باطن را لازم نموده است، و اين امر، صدور خطا را از آنها نفى مى كند.(1)

درست است كه آيه در مورد داورى هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نازل شده، ولى با توجه به قرائن موجود در آن اطاعت از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در همه چيز واجب مى شمرد، لذا در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «لَوْ انَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ، فَاقَامُوا الصَّلَاةَ، وَ آتَوُا الزَّكَاةَ، وَ صَامُوا شَهرَ رَمَضَانَ، وَ حَجُّوا البَيْتَ، ثُمَّ قَالُوا لِشَىْ ءٍ صَنَعَهُ رَسُولُ اللَّهِ الَّا صَنَعَ خِلَافَ مَا صَنَعَ او وَجَدُوا مِنْ ذلِكَ حَرَجاً فِى انْفُسِهِمْ لَكَانُوا مُشرِكِينَ! ثُمَّ تَلَا هذِهِ الْايَةَ ...»

«هرگاه قومى خدا را بپرستند، و نماز را بپا دارند، و زكات را بپردازند، و ماه رمضان را روزه بگيرند، و حج انجام دهند، سپس درباره چيزى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم انجام داده است بگويند:" چرا برخلاف اين انجام نداد؟" يا در دلشان از اين نظر ناراحتى وجود داشته باشد، آنها مشرك اند! سپس آيه فوق- سوره نساء، آيه 65- را تلاوت فرمود».(2)

روشن است كه اين مسأله مخصوص زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نبوده بلكه تا دامنه قيامت باقى و برقرار است؛ همان گونه كه بعضى از مفسّران نيز به آن اشاره كرده اند.(3)

بنابراين هرگاه كسانى در برابر سنت هاى قطعى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و داورى هاى او اظهار مخالفت و يا ناراحتى درونى داشته باشند مشمول اين روايت خواهند بود.

در مجموع آيات سه گانه فوق يك حقيقت را با عبارات مختلف و متنوع بيان مى كند؛ و آن اين كه بايد در برابر دستورها، برنامه ها و داورى هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به طور كامل تسليم بود، و اين جز با قبول مقام «عصمت» او ممكن نيست.


1- تفسير كبير، جلد 10، صفحه 165.
2- مجمع البيان، جلد 3، صفحه 69.
3- روح المعانى، جلد 5، صفحه 65.

ص: 85

عجيب اين كه بعضى از مفسّران اهل سنت به پيروى آنچه در صحيح مسلم آمده است نقل كرده اند كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از كنار گروهى كه در حال تلقيح نخل ها بودند عبور كرد، فرمود: «اگر اين كار را نكنيد بهتر است،» و آن سال- بر اثر عدم تلقيح نخل ها- محصول نخلستان خراب شد؛ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آن جا مى گذشت فرمود: «چرا نخل ها چنين است؟» عرض كردند: «شما چنين فرموديد»، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «شما نسبت به امر دنياى خود (از من) آگاه تريد».(1)

به همين دليل بعضى از آنها سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به دو گروه تقسيم كرده اند:

آنچه درباره مسائل دينى از سوى خدا مى گويد؛ و آنچه درباره دنيا و از خويش مى گويد، و فقط در اوّلى معصوم است!!

ولى به عقيده ما اين گونه احاديث كه از مصاديق روشن رواياتى است كه با كتاب اللَّه در تضادّ است، و قطعاً بايد كنار گذارده شود؛ زيرا علاوه بر اين كه قرآن سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و گفتار او را به طور مطلق براى مردم معيار قرار داده است، و جمله وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى (2) گواه اين معنا است، چگونه مى توان باور كرد پيامبرى با آن همه عظمت، ناآگاهانه مردم را به چيزى دعوت كند كه باعث خسران و زيان و خرابى محصولات آنها شود؛ و بعد از حرف خود برگردد، و به مردم بگويد شما درباره دنياى خود از من آگاه تريد، در حالى كه پيامبر بدون شك از هوشيارترين مردم بوده و با مسائلى همچون تلقيح نخل آشنايى داشته است.

چنين كسى كه العياذ باللَّه نسنجيده در چيزى كه اطلاعى از آن ندارد اظهار نظر كند و مردم را گرفتار خسارت سازد چگونه مى توان رييس حكومت اسلامى با آن عظمت گردد.


1- در صحيح مسلم سه حديث در اين زمينه نقل شده كه مضمون همه يكى است هرچند عبارات مختلف است( جلد 4، باب 38، صفحه 1835، احاديث شماره 139 و 140 و 141 باب وجوب امتثال ما قاله شرعاً دون ما ذكره صلى الله عليه و آله و سلم من معايش الدنيا على سبيل الرأى مراجعه شود).
2- سوره نجم، آيه 3.

ص: 86

به همين دليل بعيد نمى دانيم كه اين گونه احاديث ساخته و پرداخته منافقان و دشمنان اسلام باشد كه آن را در كتب اسلامى داخل كرده اند، تا عظمت مقام پيامبر صلى الله عليه و آله را زير سؤال برند.

عدم نقل اين حديث در بسيارى ديگر از منابع اسلامى خود دليل بدبينى علماى اسلام نسبت به اين گونه احاديث واهى است؛ و تعجب اين كه افرادى مانند: مراغى و نويسنده المنار در تفسيرهاى خود به سراغ آن رفته اند و بر آن تكيه نموده اند، و در بسيارى از مسائل اشكال تراشى مى كنند.

به هر حال اين تقسيم دو گانه در اوامر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سبب مى شود كه بيماردلان به عنوان اين كه معلوم نيست فلان دستور پيامبر از قسم اوّل است يا دوّم بتوانند بسيارى از دستورات حضرت در زمينه مسائل اجتماعى و زندگى بشر را زير سؤال برند.

اصولًا همان گونه كه بعداً به خواست خدا خواهد آمد اگر خطا و اشتباه در چيزى از سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم راه پيدا كند اعتماد بر او در ساير سخنانش نيز متزلزل مى شود و به همين دليل ما معقتديم كه پيامبران و امامان بايد از هر جهت معصوم باشند.

***

پنجمين آيه مسلمان ها را مخاطب قرار داده و به آنها مى گويد: «براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى بود، براى آنها كه اميد به رحمت خدا، و روز رستاخيز دارند، و خدا را بسيار ياد مى كنند» لَقَد كَانَ لَكُم فِى رَسُولِ اللَّهِ اسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِّمَن كَانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الآخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كثيراً.(1)

«اسوه» (بر وزن مژده) دو معنا دارد: گاه به معناى اصلاح و درمان آمده، و به همين جهت به طبيب «آسى» گفته مى شود، و گاه به معناى «غم و اندوه» است.

بعضى معتقداند اين واژه اگر ناقص واوى باشد به معناى معالجه و درمان و


1- سوره احزاب، آيه 21.

ص: 87

اصلاح و اقتدار است، و اگر ناقص يايى باشد به معناى حزن و غم و اندوه است.

اين احتمال نيز داده شده كه هر دو معنا به يكى باز گردد، زيرا غم و اندوه و تأسف نسبت به چيزى سبب اصلاح و درمان و مداواى آن مى شود.

به هر حال در آيه مورد بحث ظاهراً به معناى اقتداء و پيروى است (از اين جهت كه پيروى و اقتدا به بزرگان يكى از بهترين طرق اصلاح به شمار مى آيد).

قابل توجه اين كه «اسوه» مانند قدوه معناى مصدرى دارد، و به معناى اقتدا كردن و پيروى نمودن و سرمشق گرفتن است- نه معناى وصفى، آن چنان كه در تعبيرات امروز متداول شده؛ به تعبير ديگر قرآن نمى فرمايد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مقتداى شما است بلكه مى گويد: «در وجود او اقتداى شايسته و سرمشق نيكو است.» (دقت كنيد).

تعبير به «لقد» براى تأكيد است و ذكر «كان» اشاره به اين حقيقت است كه هميشه پيغمبر مقتداى مسلمين بوده است.

اگرچه مخاطب در اين آيه (ضمير لكم) تمام مؤمنان اند ولى جمله لِمَن كَانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الآخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كثيراً(1). نشان مى دهد تنها كسانى مى توانند از اين مقتداى بزرگ، بهره گيرند كه داراى اين اوصاف هستند؛ هم اميد به رحمت خدا و روز رستاخيز دارند، و هم خدا را بسيار ياد مى كنند.

اگرچه اين آيه ناظر به استقامت و پايمردى فوق العاده پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در ميدان جنگ احزاب است؛ ولى مورد آيه نمى تواند مفهوم آن را تخصيص بزند، بلكه مفهوم آن از هر نظر مطلق و خالى از قيد و شرط است.

پاسخ به يك سوال

در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه آيا اقتداى كامل و بى قيد و شرط نسبت به كسى بدون داشتن مقام عصمت امكان پذير است؛ پس اين دستور، گواه روشنى بر


1- سوره احزاب، آيه 21.

ص: 88

اين حقيقت است كه او بايد معصوم باشد والّا ممكن نبود در همه چيز و براى هر كس و در هر زمان و مكان سرمشق باشد.

روى اين جهت آيه فوق از يك نظر هماهنگ با آياتى كه مؤمنان را امر به اطاعت از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدون قيد و شرط مى كند است (آيات گذشته).

ممكن است گفته شود در قرآن مجيد در دو مورد ديگر تعبير «اسوه» آمده است- آيه 4 و 6 سوره ممتحنه- كه علاوه بر پيامبر بزرگى همچون ابراهيم، مؤمنان همراه او را شامل مى شود در حالى كه همراهان ابراهيم معصوم نبودند، مى فرمايد: قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْرَاهِيمَ وَالَّذِينَ مَعَهُ إِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَآءُ مِنْكُمْ وَمِمَّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ «براى شما اقتداى نيكويى در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند وجود داشت، هنگامى كه به قوم (مشرك) خود گفتند: ما از شما و آنچه را غير از خدا مى پرستيد بيزاريم».

ولى دقت در آيه مزبور به خوبى نشان مى دهد كه اقتدا و تأسى در اين جا تنها در يك بعد خاص است، و آن مسأله «برائت از مشركان» است، زيرا گروهى از تازه مسلمانان عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حاضر نبودند به آسانى از دوستان و بستگان مشرك خود دست بردارند، قرآن مى گويد: «شما از ابراهيم و اصحابش سرمشق بگيريد كه وقتى توحيد را پذيرفتند، اعلام بيزارى از مشركان نمودند».

آيه ششم اين سوره نيز توضيح و تأكيدى بر همين مطلب است، بنابراين هرگز سخن از اقتدا و تأسّى مطلق نسبت به ياران ابراهيم عليه السلام در ميان نيامده است (دقت كنيد).

***

در ششمين آيه اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مخاطب ساخته، مى فرمايد: «خداوند فقط مى خواهد پليدى و گناه را از شما اهل بيت دور كند و شما را كاملًا پاك سازد»

ص: 89

انَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُم تَطْهِيراً.(1)

در «مقاييس اللغه» آمده است كه اصل «رجس» به معناى «اختلاط» است، سپس به اشياى آلوده رجس گفته شده به خاطر اين كه با چيز ديگرى مخلوط مى شود.

ولى «راغب» در «مفردات» اصل رجس را به معناى «شى ء ناپاك» تفسير كرده، و براى آن چهار نوع مصداق بيان نموده است: ناپاك از نظر طبع آدمى، از نظر عقل، از نظر شرع، و از تمام اين جهات.

بعضى براى «رجس» مصاديق يا معانى زيادى ذكر كرده اند مانند: گناه و شرك و حسد و بخل، ناپاك، نجس، مخلوط، چركين، صداى شديد خارج از حد اعتدال، شك، كفر، لعنت، بوى بد، و مانند آن.

به نظر مى رسد كه «رجس» در آيه فوق به خاطر مطلق بودن معناى وسيع و گسترده اى دارد، و هرگونه گناه و شرك و بخل و حسد و آلودگى هاى ظاهرى و باطنى و حالات و اخلاق نفرت انگيز را شامل مى شود، در واقع اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از همه اين امور به اراده پروردگار پاك بوده اند بدون شك اين آيه مسأله «عصمت» را در شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و خاندانش- در اين كه منظور از اهل بيت كيست؟ بعداً به خواست خدا سخن خواهيم گفت- ثابت مى كند، زيرا اراده خداوند تخلف ناپذير است، وقتى او اراده كرده، پليدى را از اين خاندان دور كند مفهومش «تضمين عصمت» آنها است، زيرا مسلّماً شرك و گناه در هر شكل و هر صورت از واضح ترين مصاديق رجس و پليدى است، و نفى رجس و پليدى به طور مطلق، مسلّماً شامل گناهان مى شود.

آيا اين اراده، اراده تشريعى است يا تكوينى؟ و به تعبير ديگر: آيا خداوند فرمان


1- سوره احزاب، آيه 1.

ص: 90

داده اهل بيت گرد گناه و پليدى ها نگردند، يا اين كه پاكى را در وجود آنها ايجاد كرده است؟

مسلّماً منظور معناى اوّل نيست، زيرا اراده تشريعى- به معنى تكليف نسبت به واجبات و ترك محرمات- منحصر به خاندان پيامبر نيست، زيرا همه مردم بدون استثنا موظف و مكلفند از گناه و پليدى پاك باشند، در حالى كه كلمه «انّما» دليل بر اين است كه موهبت مخصوص خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است (دقت كنيد).

بنابراين «اراده» در اين جا منحصر به معناى اراده تكوينى است ولى نه به آن معنا كه موجب جبر گردد، و خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مجبور به معصوم بودن باشند، زيرا همان گونه كه بعداً به طور مشروح خواهد آمد انبياء و امامان چنان هستند كه در عين قدرت بر گناه به سراغ گناه نمى روند، زيرا خداوند يك سلسله آگاهى ها و مبادى فطرى به آنها بخشيده كه آنها را دعوت به پاكى مى كند، درست همان گونه كه هيچ انسان عاقلى حاضر نيست لخت مادرزاد در كوچه و خيابان به راه افتد، مسلّماً قدرت بر اين كار را دارد، اما مبادى فطرى و آگاهى ها اجازه چنين عمل شرم آورى را به او نمى دهد (شرح بيشتر در اين باره در ذيل آيات خواهد آمد).

***

اهل بيت عليهم السلام كيستند؟

اگرچه اهل بيت عليهم السلام به صورت مطلق است اما به قرينه آيات قبل و بعد منظور از «بيت» همان خانه پيامبر مى باشد و علماى اسلام و مفسّران در اين مسأله اتفاق نظر دارند.

مسأله مهم در اينجا اين است كه: آيا منظور از اهل بيت عليهم السلام تنها پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام (اين پنج نور مقدّس) است، يا شامل همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و نزديكان ديگر او نيز مى شود؟

علماى شيعه عموماً، و جمعى از علماى اهل سنت، قول اوّل را پذيرفته اند، و

ص: 91

بسيارى از علماى اهل تسنن به سراغ قول دوّم رفته اند.(1)

براى اين كه بتوانيم در اين جا قضاوت صحيحى بكنيم كه منظور از اهل بيت در آيه شريفه چه اشخاصى هستند؟ بايد نظرى به روايات بسيار فراوانى كه در ذيل اين آيه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از بسيارى از صحابه نقل شده است، بيفكنيم.

1- سيوطى در «درالمنثور» كه از معروف ترين كتب احاديث تفسير قرآن اهل سنت است حدود بيست حديث در ذيل اين آيه نقل كرده است كه در پانزده حديث از آنها آمده است كه آيه فوق درباره پنج تن مقدّس يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نازل شده، جالب اين كه اين احاديث پانزدهگانه همگى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده و راويان آن ام سلمه، ابوسعيد، عايشه، سعد، و اصل بن اصقع، ابو سعيد خدرى، انس، ابوالحمراء و ابن عباس هستند (چند روايت از روايات فوق به ام سلمه همسر گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم منتهى مى شود).

در حالى كه تنها چهار حديث از ميان آنها مى گويد كه آيات ناظر به همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است، و جالب اين كه هيچ يك از اين احاديث چهارگانه به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم منتهى نمى شود، بلكه تنها از ابن عباس و عروه و بعضى ديگر نقل شده است كه خودشان چنين گواهى داده اند، و آثارى از مجعول بودن در متن اين احاديث به چشم مى خورد، زيرا در هر چهار حديث آمده است كه منظور از آيه فقط همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است! در حالى كه خطاب «كُم» در جمله لِيُذْهِبَ عَنْكُم و يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً كه به صورت مذكر آمده نشان مى دهد برخلاف آيات قبل از آن كه تنها


1- در فى« ظلال القرآن» آمده است: كه تعبير اهل بيت به صورت مطلق گويى اشاره به اين است كه بيت( خانه) حقيقى در عالم همان خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد،( همان گونه كه اين تعبير به صورت مطلق درباره خانه خدا نيز در بعضى از آيات قرآن آمده است) در واقع اين تعبير نوعى تكريم و تعظيم و احترام خاص نسبت به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است.

ص: 92

درباره همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل شده، و ضمير «هن» در آنها بكار رفته، مردانى نيز در اين آيه مخاطب بوده اند، پس اگر حديثى بگويد منظور تنها همسران پيامبر است بر خلاف ظاهر قرآن و قابل قبول نمى باشد.

***

2- در منابع مختلف اسلامى- مخصوصاً منابع اهل سنت- روايات متعددى در باب «حديث كسا» ديده مى شود كه از مجموع آنها اين معنا به دست مى آيد كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را فرا خواند (يا به خدمت او آمدند) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عبايى بر آنها افكند و طبق روايتى از جعفر طيار پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرضه داشت: اللَّهُمَّ لِكُلِّ نَبِىٍّ اهْلًا وَ انَّ هؤُلَاءِ اهْلِى، فَانْزَلَ اللَّهُ تَعَالَى انَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِجْسَ اهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُم تَطْهِيراً.: «خداوندا! براى هر پيامبرى اهلى است، و اينها اهل (بيت) من هستند، در اين هنگام خداوند اين آيه را نازل فرمود: انَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِجْسَ ... در اين موقع زينب (همسر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم) جلو آمد و عرض كرد: الَا ادْخُلُ مَعَكُم؟ قَالَ مَكَانَكِ فَانَّكِ عَلَى خَيْرٍ انْ شَاءَ اللَّهُ: «آيا من هم با شما داخل بشوم؟ فرمود: در جاى خود باش، تو ان شاءاللَّه در مسير خير و نيكى هستى» (ولى جزء اين جمعيّت نخواهى بود!).(1)

اين حديث با صراحت مى گويد كه همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آيه فوق داخل نبودند.

از اين مهمتر اين كه در حديث ديگرى همين معنا از عايشه نقل شده است كه در پايان آن مى گويد: به پيغمبر اكرم عرض كردم يا رسول اللَّه الَسْتُ مِنْ اهْلِكَ؟ قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم انَّكِ لَعَلى خَيْرٍ وَلَمْ يُدْخِلْنِى مَعَهُم: «اى رسول خدا من از اهل تو نيستم (كه مشمول اين آيه شوم)؟ فرمود: تو بر خير و نيكى هستى، ولى مرا با آنها زير كسا وارد نكرد»!(2)

همين معنا در «صحيح مسلم» نقل شده، ولى قسمت ذيل آن كه مربوط به تقاضاى عايشه است در آن نيامده.(3)


1- « شواهد التنزيل» نوشته حاكم حسكانى حنفى( از علماى معروف قرن پنجم هجرى)، جلد 2، صفحه 32( حديث 673).
2- همان مدرك، جلد 2، صفحه 38( حديث 683).
3- « صحيح مسلم»، جلد 4، صفحه 1883( باب فضائل اهل بيت النبى)، حديث 61.

ص: 93

و در حديث ديگرى همين معنا از «ام سلمه» نقل شده است، و در آخر آن آمده كه ام سلمه گفت: يَا رَسُول اللَّه وَ انَا مَعَهُمْ؟! «من هم با آنها هستم؟» پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

انَّكَ عَلى خَيْرٍ «تو بر نيكى و خير هستى (ولى از آنها نيستى)».(1)

همين معنا را در مورد «ام سلمه» با صراحت بيشترى «حاكم» در «مستدرك الصحيحين» نقل كرده است: انَّكِ عَلى خَيْرٍ وَ هؤُلاءِ اهْلُ بَيْتى «تو بر خير هستى ولى اينها اهل بيت من هستند».(2)

حديث «ام سلمه» در بسيارى از كتب معروف نقل شده، از جمله در «صحيح ترمذى» آمده است كه وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را در كسا پوشانيد عرضه داشت: اللَّهُمَّ! هؤُلَاءِ اهْلُ بَيتِى فَاذْهِبْ عَنْهُمُ الرِجْسَ وَ طَهِّرْهُمْ تَطْهِيراً: «خداوندا! اينها اهل بيت من هستند، پليدى را از آنها دور كن و آنها را پاكيزه بدار» ام سلمه. گفت: وَ انَا مَعَهُم يَا نَبِىَّ اللَّهِ؟ «آيا من هم با آنها هستم اين پيامبر» پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: انْتِ عَلى مَكَانِكِ وَ انْتِ عَلى خَيْرٍ: «تو در جاى خود باش، و تو بر خير و نيكى هستى» (هرچند در زمره اهل بيت در اين آيه نباشى).(3)

اين تعبيرات همگى به خوبى نشان مى دهد كه نه «ام سلمه» و نه «عايشه» و نه هيچ يك از همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مشمول اين آيه نبوده اند، و عجب اين است كه جمعى از مفسّران اهل سنت تمام اين احاديث معروف و معتبر را ناديده گرفته، و اصرار دارند كه اين آيه شامل همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز مى باشد.

و عجب از فخر رازى است كه با آن همه شرح و تفصيل و نكات و دقايقى كه معمولًا در آيات بيان مى كند از اين آيه كه دامنه سخن از هر نظر در آن گسترده است


1- اين حديث را ابن اثير در« اسد الغابه»، جلد 3، صفحه 413 نقل كرده است.
2- « مستدرك الصحيحين»، جلد 2، صفحه 416( طبع حيدرآباد دكن) به نقل از« احقاق الحق» جلد 3، صفحه 518.
3- « صحيح ترمذى»، جلد 5، كتاب« تفسير القرآن»، باب 34، حديث 3205، صفحه 351.

ص: 94

چنان با سرعت مى گذرد كه مايه حيرت است، و تنها به دو سه خطر تفسير تحت اللفظى قناعت كرده و مى گذرد! چرا يك دانشمند اين گونه گرفتار تعصب شود، و با آن استعداد فوق العاده و احاطه علمى درهاى حقيقت را به روى خود ببندد؟!

***

3- نكته ديگر اين كه: در احاديث فراوانى كه بعضى از آنها در بالا اشاره شد آمده است كه: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از نزول اين آيه مدت چهل روز، يا شش ماه، يا هشت ماه، يا بيشتر، هنگام نماز صبح يا تمام نمازها به هنگامى كه از كنار خانه فاطمه زهرا عليها السلام مى گذشت صدا مى زد: الصَّلَاةُ يا اهْلَ الْبَيْتِ! انَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمِ الرِجسَ اهْلَ الْبَيتِ وَ يُطَهِّرَكُم تَطْهِيراً: «بشتابيد به سوى نماز اى اهل بيت! خدا مى خواهد رجس و پليدى را از شما اهلبيت دور كند، و شما را پاك و پاكيزه سازد» و در بعضى دارد كه مى فرمود: السَّلَامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ اهْلَ البَيتِ انَّمَا يُرِيْدُ اللَّهُ ...(1)

اختلافى كه در اين روايات از نظر مدت ديده مى شود هيچ مشكلى ايجاد نمى كند زيرا ممكن است «انس» مدت شش ماه ناظر اين صحنه بوده، ابو سعيد مدت هشت ماه، و ديگرى كمتر يا بيشتر، در واقع هر كدام مدتى را كه خودشان شاهد و ناظر آن بوده اند، بيان كرده اند بى آن كه بيش از آن را نفى كنند.

ولى به هر حال اين روايت دليل بسيار روشنى است براين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خواسته اين نكته را به همه مسلمانان مكرر گوشزد كند كه اهل بيت من در اين آيه تنها اين خانواده اند، نه غير آنها.

و اگر تنها بر اين چند نفر از خاندانش عبا مى افكند و آنها را به اين وسيله مشخص و معين مى كند، و ديگران حتى همسرانش را از ورود زير عبا باز مى دارد مى خواهد دقيقا روشن سازد كه اين آيه چه كسانى را شامل مى شود؟ (يعنى تنها اصحاب كسا را).


1- اين حديث در« شواهد التنزيل»، جلد 2، صفحه 11 از« انس بن مالك» نقل شده و در همان كتاب، جلد 2، صفحه 28 و 29 از« ابو سعيد خدرى» و در« درالمنثور» ذيل همين آيه از« ابن عباس» و ابوالحمراء» نيز آمده است.

ص: 95

ما نمى دانيم اگر كسى بخواهد دقيقاً افرادى را از ميان جمعى جدا سازد و مخاطب كلام خود نمايد بايد چه راهى را پيش گيرد كه بهانه جويان براى آن بهانه اى نتراشند؟ آيا انداختن عبا روى آن چند نفر و يا گذشتن از كنار خانه آنها چندين ماه متوالى و پى در پى آنها را مخاطب ساختن براى اين كار كافى نيست؟!

آيا با اين حال تعجب نيست از كسانى كه اين حقايق را ناديده گرفته، و اصرار دارند اين فضيلت مهم را كه محدود به پنج تن بوده، توسعه دهند و ديگران را نيز وارد آن سازند؟

قابل توجه اين كه حاكم حسكانى كه از علماى معروف اهل تسنن است بيش از «صد و سى حديث!» در اين زمينه نقل كرده است.(1)

«سيّد علوى ابن ظاهر الحضرمى» در كتاب «الْقَولُ الْفَصْل» مى گويد: «حديث آيه تطهير از احاديث مشهوره متواتره است كه امت اسلامى آن را پذيرفته اند ... و هفده نفر از بزرگان حفاظ حديث اعتراف به صحت آن نموده اند».(2)

آخرين سخن در مورد اين آيه اين كه در كتاب «فضائل الخمسه من الصحاح الستّه» نيز روايات زيادى در اين زمينه از «صحيح مسلم، صحيح ترمذى، تفسير طبرى، مستدرك الصّحيحين و مسند الامام احمد و خصائص نسايى و تاريخ بغداد و مسند ابى داوود و اسد الغابه» و كتب ديگر نقل شده است كه براى اطلاع بيشتر و عميق تر و قضاوت بهتر مى توانيد به آنها مراجعه فرماييد.(3)

***

در هفتمين آيه، با تعبير ديگرى برخورد مى كنيم كه آن نيز اشاره به مسأله «عصمت انبيا» دارد، و آن هنگامى است كه شيطان از درگاه خدا رانده شده و كمر به


1- نامبرده اين احاديث را در جلد دوم كتاب خود از صفحه 10 تا 92( 82 صفحه) آورده است( مراجعه كنيد).
2- « القول الفصل»، جلد 1، صفحه 48.
3- « فضائل الخمسة من الصحاح السّته» جلد اوّل، صفحه 270 تا 289.

ص: 96

دشمنى انسان ها بست، مى گويد: «به عزّتت سوگند كه همه انسان ها را گمراه خواهم ساخت مگر بندگانى كه خالص شده اند» قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ اجْمَعِين الَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ

اين تعبير منحصر به آيه فوق نيست، بلكه در آيه 40 سوره حجر نيز همين معنا با تفاوت مختصرى آمده است قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَنِى لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِى الْأَرْضِ وَ لَاغْوِيَنَّهُم اجْمَعِين الَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ

و در هشتمين آيه نيز اين مطلب به صورت ديگرى ديده مى شود، كه درباره گروهى از انبياى بزرگ مى فرمايد: «ما آنها را با خلوص ويژه اى خالص كرديم و آن ياد سراى آخرت است» انَّا اخْلَصْنَاهُم بِخالِصَةٍ ذِكْرَى الدَّارِ.

همان گونه كه در ويژگى هاى انبياء يادآور شديم، «مخلِص» (با كسر لام به معناى خالص كننده) مرحله والايى از تقوا و پاكى دل است و از آن بالاتر و والاتر «مخلَص» (به فتح لام به معناى خالص شده) است، همان كسانى كه خداوند عالم آنها را به خاطر تلاش و كوشش در راه اخلاص خويشتن، از هر ناخالصى پاك كرده، و به همين دليل تمام وجودشان تعلق به خدا دارد و طبيعى است كه شيطان در آنها نصيبى نخواهد داشت، و غير خداوند در دل آنها جاى ندارد، لذا به غير از او نمى انديشند، و جز رضاى او نمى طلبند.

مسلّماً چنين صفتى همراه مقام عصمت است، زيرا آن ها از قلمرو نفوذ شيطان بيرون رفته اند، به گونه اى كه شيطان هرگز طمع در منحرف ساختن آنها نمى كند.

از نظر صفات درونى و انگيزه ها نيز براى خدا خالص شده اند و به همين دليل به گرد خطا نمى گردند، و به سراغ هوا نمى روند.

بديهى است اگر شيطان آنها را از سوگند خود دائر بر گمراه ساختن فرزندان آدم مستنثا مى كند نه به خاطر اين است كه براى «مخلصين» احترام خاصى قائل است، بلكه به خاطر مسلّم بودن عجز و ناتوانيش از وسوسه آنها است.

اگرچه در آيات فوق تصريحى درباره خصوص انبياء يا امامان معصوم ديده

ص: 97

نمى شود ولى «مخلصين» را به هر معنا تفسير كنيم، انبياء و اوصياى آنها در مفهوم آن وارد خواهند بود چرا كه در ميان «عباداللَّه» (بندگان خاص خدا) كسى از آنها بالاتر نيست.

قابل توجه اين كه: در داستان يوسف در قرآن مجيد، اين تأييد الهى كه مانع از ارتكاب گناه و سبب عصمت مى شود، و بر محور اخلاص دور مى زند نيز مشخص شده است، مى فرمايد: كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشَاءَ انَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ «ما اين چنين كرديم تا بدى و فحشا (و گناه) را از او دور سازيم، چرا كه از بندگان مخلص ما بود»(1).

اين تعبير نشان مى دهد كه هركس «مخلص» باشد به هنگامى كه در كشاكش هيجان هواى نفس و وسوسه هاى شيطانى قرار مى گيرد، با امدادهاى الهى از آن رهايى مى يابد (جمله «انَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ» از قبيل قياس منصوص العله است و به مفهوم آيه عموميت مى دهد).

هنگامى كه يوسف توانست در مقابل امواج خروشان و ويرانگر گناه كه كشتى وجود او را از هر سو احاطه كرده بود، و در شرايط فوق العاده حسّاس و خطرناك در برابر وسوسه هاى شديد آن زن زيبا، در حالى كه جوان و مجرّد بود مقاومت كند مفهوم معصوم بودن انبياء در پرتو اخلاص روشن مى شود.

لذا مفسّران بزرگ نيز در ذيل اين آيه مورد بحث تعبيراتى دارند كه اشاره به مقام عصمت انبياء مى كند.(2)

***

در نهمين آيه پيغمبر اسلام را مخاطب ساخته و ضمن اشاره به گروهى از انبياى


1- سوره يوسف، آيه 24.
2- به« مجمع البيان»، طبرسى، و« تبيان» شيخ طوسى و« الميزان» علّامه طباطبايى و« روح البيان» قرطبى و تفسير« فى ظلال» ذيل آيات مورد بحث مراجعه فرماييد.

ص: 98

پيشين مانند ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و موسى و عيسى، و جمعى ديگر از پيامبران بزرگ، مى فرمايد: «آنها كسانى بودند كه خداوند هدايتشان كرد، پس به هدايت آنها اقتدا كن» اولِكَ الَّذينَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُدهُمُ اقْتَدِهْ (1)

قابل توجه اين كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را مأمور مى كند كه بى قيد و شرط به هدايت آنها اقتدا كند! آيا مى شود آن پيامبران الهى داراى مقام عصمت نباشند و چنين دستورى در مورد اقتداى بى قيد و شرط به آنها داده شود؟

به عبارت ديگر: در آيه فوق، نخست روى هدايت الهى نسبت به آنها تكيه مى كند سپس تفريع بر آن كرده مى گويد: حال كه آنها مشمول هدايت الهى شدند از هدايت آنها پيروى كن (دقت كنيد).

مسلّم است كه منظور از هدايت الهى در اين جا تنها ارائه طريق نيست، چرا كه ارائه طريق مخصوص انبياء نمى باشد همه انسان ها حتى كافران مشمول ارائه طريق هستند، بنابراين هدايت مزبور همان ايصال به مطلوب (و رسانيدن به مقصود) خالى از هرگونه خطا و انحراف و اشتباه و گناه است.

مرحوم علّامه طباطبايى در الميزان مى گويد: «كه اين آيه مخصوص به معصومان است».

بديهى است منظور از هدايت پيامبران همان اصول معارفى است كه آنها به آن رسيده اند، و نيز اصول تعليمات آنها در زمينه عبادت و سياست و اخلاق و تربيت، و اين منافاتى با نسخ بعضى از جزئيات احكام شريعت آنان ندارد و آنها كه هدايت را تنها به معناى ايمان يا صبر و مانند آن تفسير كرده اند در واقع به ذكر بعضى از مصاديق قناعت نموده اند.

و نيز اين كه بعضى گمان كرده اند كه آيه فوق به وسيله آيه 48 سوره مائده لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهَاجاً: «براى هريك از شما آيين و طريقه روشنى قرار داديم»


1- بايد توجه داشت كه« هاء» در اقتده ضمير نيست، بلكه هاء سكت است كه در موقع وقف بر حرف متحرك ملحق به كلام مى شود، آيه 90 سوره انعام.

ص: 99

درست نيست، زيرا هدايات انبياء كه اصول كلى تعليمات آنها است، تغييرناپذير است، و دگرگونى جزئيات شرايع به خاطر شرايط زمان و مكان، لطمه اى به آن نمى زند، و لذا قرآن از زبان مؤمنان راستين مى فرمايد: لَانُفَرِّقُ بَيْنَ احَدٍ مِنْ رَسُلُهِ

«ما هيچ گونه فرقى ميان پيامبران او نمى گذاريم»(1).

آخرين سخن در اين جا اين كه اقتداى به هدايت انبياى پيشين نوعى «تحقيق» است نه «تقليد» آن گونه كه بعضى پنداشته اند، زيرا تحقيق قبول چيزى با دليل است، مقام عصمت انبياء و صدق آنها به منزله دليلى است بر حقانيت آنچه مى گويند، لذا گرفتن صفات خدا يا تفصيلات معاد از قرآن مجيد تحقيق است، نه تقليد، چون دليل منحصر به دليل عقل نيست، بلكه دليل نقل كه از مجراى وحى ثابت باشد همچون دليل عقل پذيرفته است (دقت كنيد).

***

در دهمين و آخرين آيه مورد بحث ضمن اشاره به شخص پيغمبرگرامى صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: «او هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد، آنچه آورده چيزى جز وحى كه به او القا شده نيست».

وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى انْ هُوَ الَّا وَحْىٌ يُوحى (2)

از اين تعبير به خوبى به دست مى آيد كه او هرگز دروغ و خلافى نمى گويد، و هيچ گاه در سخنش مرتكب خطا نمى شود، و گمراهى و انحراف در مورد او وجود ندارد مَا ضَلِّ صَاحِبُكُم وَ مَا غَوى

و لذا به گفته بعضى از مفسّران از اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همانند «وحى منزل» است.(3)


1- سوره بقره، آيه 285.
2- سوره نجم، آيات 3 و 4.
3- قرطبى در تفسير خود مى گويد: وَ فِيهَا ايْضاً دَلَالَةً عَلَى انَّ السُّنَّةَ كَالْوَحىِ الْمُنْزَلِ فِى الْعَمَلِ( جلد 17، صفحه 85).

ص: 100

در اين كه ضمير «هُوَ» در جمله انْ هُوَ الَّا وَحْىٌ يُوحى به چه چيز برمى گردد؟

ظاهر اين است كه به «نطق» كه از جمله مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى استفاده مى شود باز مى گردد، يعنى «سخن او وحى الهى است» خواه اين سخن آيات قرآن باشد، يا احكام و مواعظ و حكم، و تفسيرهايى كه بيان مى كند همه اينها ريشه الهى دارد، ضمناً از اين آيات استفاده مى شود كه سرچشمه اصلى گمراهى ها و انحرافات پيروى از هواى نفس است و آن كس كه به طور كامل بر هواى نفس خويش مسلّط است مرتكب گناهى نمى شود و تقواى او مانع از گمراهى است، چرا كه تقوا در هر مرحله اى آميخته با روشن بينى است، و هنگامى كه به مرحله عالى برسد روشن بينى نيز به مرحله كمال مى رسد، بنابراين نه گناهى مرتكب مى شود و نه خطايى (دقت كنيد).

***

نتيجه

بى شك آيات فوق همه در بيان كيفيت و ابعاد عصمت انبياء يكسان نيست، بعضى فقط ناظر به عصمت از گناه، يا مصونيت از خطا است، و بعضى عموميت دارد، و همه را شامل مى شود، و بعضى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم سخن مى گويد، بعضى از انبياى پيشين، بعضى ناظر به گفتار است، و بعضى افعال را نيز شامل مى شود.

ولى در مجموع با انضمام به يكديگر اين حقيقت را مى توان ثابت كرد كه انبياء از هرگونه گناه و خطا پاك و معصوم و مبرّا هستند، و نيز معصوم بودن اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از بعضى از آيات فوق به خوبى ثابت مى شود و اين همان چيزى است كه ما در پى آن بوديم.

***

ص: 101

تنزيه انبياء

اشاره

توضيحات

نخستين مطلبى كه در اين بحث بايد به سراغ آن برويم تعبيرات مختلفى در آيات قرآن مجيد است كه گاهى گمان مى شود اين تعبيرات دليل بر اين باشد كه گاهى گناه و خطا از آن بزرگواران صادر شده است.

مهمترين آياتى كه در اين زمينه مطرح شده آيات زير است:

اين آيات را به ترتيب تاريخ انبياء بيان مى كنيم:

***

1- آدم عليه السلام

در سوره طه 121 مى خوانيم: وَعَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى «آدم پروردگارش را عصيان كرد و از پادش او محروم شد»!

و نيز در آيه 115 طه آمده است وَلَقَدْ عَهِدْنَا الى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِىَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً «ما از آدم از قبل پيمان گرفته بوديم او فراموش كرد و عزم استوارى براى او نيافتيم».

در اين آيه نخست نسبت عصيان و غوايت به آدم داده شده، و در آيه دوّم نسبت نسيان، و هيچ يك از اين دو با مقام عصمت انبياء كه مصونت از گناه و خطا و نسيان است سازگار نيست.

پاسخ

مفسّران از قديم الايّام تا به امروز در پاسخ اين سؤال بحث هاى گوناگونى كرده اند.

بعضى بدون توجه به دلايل عقلى و نقلى گفته اند: منظور در اين جا صدور گناه

ص: 102

كبيره از آدم است، و بعضى تصريح كرده اند كه اين مربوط به دوران قبل از نبوّت آدم بوده، بعضى نيز اين عصيان را حمل برگناه صغيره كرده و از كنار اين مسأله به آسانى گذشته اند.

ولى آنها كه با توجه به آيات پيشين درباره عصمت انبياء، و مقام عظيمى كه خداوند براى آنها قرار داده، و مخصوصاً مقام خليفة اللهى و نماينده خدا بودن در مورد آدم، در برابر اين گونه تفسيرهاى نادرست تسليم نشده، و هريك راهى براى حل اين مشكل انديشيده اند كه در مجموع سه تفسير را مى توان پذيرفت:

الف- نهى آدم آزمايشى بوده- با توجه به اين كه آدم براى زندگى در زمين آفريده شده بود نه در بهشت، و دوران توقف او در بهشت يك دوران آزمايشى بوده، نه دوران تكليف، بنابراين اوامر و نواهى خداوند در آن جا تنها براى آشنا ساختن آدم به مسائل آينده در زمينه واجب و حرام بوده است.

به اين ترتيب آدم تنها يك فرمان آزمايشى را مخالفت كرد نه يك امر واجب قطعى را.

در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه در پاسخ «على بن محمد بن جهم» كه از متكلمان معروف آن عصر بود و به خاطر بعضى از ظواهر قرآنى عقيده به عدم عصمت انبياء داشت فرمود: «واى بر تو از خدا بترس! و به انبياى الهى كارهاى زشت نسبت مده، و آيات قرآن را به رأى خود تفسير مكن كه خداوند متعال مى گويد: وَ مَا يَعْلَمُ تَأْويِلَهُ الَّا اللَّهُ سپس فرمود: اما آنچه خداوند درباره آدم فرموده وَعَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى (اين به خاطر آن است كه) خداوند عزّوجلّ آدم را حجت در زمينش و جانشين خودش در بلادش قرار داد، او را براى بهشت نيافريده بود در حالى كه معصيت آدم در بهشت بود، نه در زمين (و بهشت، دارِ تكليف نبود بلكه، دارِ آزمايش بود) تا تقديرات امر الهى كامل شود، هنگامى كه به زمين فرستاده شد و حجّت و خليفه الهى شد مقام عصمت پيدا كرد آن گونه كه خداوند مى فرمايد: انَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ ابْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعَالَمِينَ «خداوند آدم و نوح و

ص: 103

آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برگزيد».(1)

ب- نهى آدم نهى ارشادى بود- جمعى؛ معتقدند اوامر و نواهى پيامبران و از جمله آدم عليه السلام كه مورد عمل واقع نشد جنبه ارشادى داشته، همانند امر و نهى طبيب كه به بيمار دستور مى دهد فلان دارو را بخور و از فلان غذاى نامناسب پرهيز كن، هرگاه بيمار مخالفت دستور طبيب كند تنها به خود ضرر زده، زيرا ارشاد و راهنمايى طبيب را ناديده گرفته است.

در اين جا ممكن است تعبير به عصيان و نافرمانى طبيب بشود، ولى مسلّم است هتك احترامى نسبت به طبيب نشده فقط مصالح خود شخص زير پا رفته است.

خداوند نيز به آدم گفته بود كه از «شجره منهيّه» (درخت ممنوع) نخورد كه اگر بخورد از بهشت و آرامشى كه بر او در آن جا حكم فرما است، بيرون خواهد شد و به زحمت خواهد افتاد: فَقُلْنَا آدَمُ انَّ هَذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ فَلَا يُخْرِ جَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقى انَّ لَكَ الَّا تَجُوعَ فِيهَا وَ لَاتَعْرى وَ انَّكَ لا تَظْمَؤُ فِيهَا وَ لَاتَضْحى «به آدم گفتيم كه اين (شيطان) دشمن تو و همسرت مى باشد مبادا شما را از بهشت (فوراً) بيرون كند كه به زحمت خواهى افتاد- تو در بهشت گرسنه نمى شوى و برهنه نخواهى شد، و در آن تشنه نمى شوى و حرارت آفتاب آزارت نمى دهد»(2).

بنابراين آدم اين نهى ارشادى را عصيان كرد و خود را به زحمت افكند نه يك فرمان واجب الهى را و تعبير به «عصيان» با توجه به قرائن موجود در ساير آيات هرگز مشكلى در مسأله عصمت آدم ايجاد نمى كند.

و از اين جا تفسير جمله «فَغَوى كه در ذيل همين آيه است نيز روشن مى شود كه منظور محروم شدن آدم از مواهب بهشتى است زيرا «غوايت» به معناى كارهايى است كه از اعتقاد نادرستى سرچشمه مى گيرد، يا به معناى كارهايى است كه انسان


1- « بحارالانوار»، جلد 11، صفحه 72.
2- سوره طه، آيه 117 تا 119.

ص: 104

را از رسيدن به مقصد باز مى دارد و اگر آدم مخالفت با اين نهى ارشادى نمى كرد مدت بيشترى در بهشت مى ماند.

ج- ترك اولى بوده- اين پاسخ طرفداران بيشترى دارد نه تنها در اين جا بلكه در تمام مواردى كه نسبت گناهى به انبياء داده شده است آن را از اين طريق تفسير مى كند.

توضيح اين كه: گناه و عصيان بر دو گونه است: گناه و عصيان «مطلق» و گناه و عصيان «نسبى» منظور از قسم اوّل؛ تمام گناهانى است كه از هركس صادر شود گناه محسوب مى شود، و هيچ گونه استثنايى در آن نيست مانند: خوردن اموال حرام و ظلم و زنا و دروغ.

اما گناه نسبى؛ گناهانى است كه با توجّه به مقام و شخصيت و معرفت و موقعيت اشخاص، عمل نامطلوب محسوب مى شود، و چه بسا صادر شدن اين عمل از ديگرى نه تنها عيب نباشد، بلكه فضيلتى محسوب مى شود.

مثلًا گاه يك فرد بى سواد و درس نخوانده، ستايش از خداوند مى كند و نمازى مى خواند كه براى او يك عمل شايسته است، اما اين تعبير از يك عالم درس خوانده با سابقه ممكن است ناشايست باشد، و يا اين كه يك كمك ناچيز از سوى كارگر ساده كه مزد يك روزش محسوب مى شود براى ساختن يك بناى عام المنفعه مانند مدرسه و بيمارستان و مسجد، يك عمل خير بلكه يك ايثار مهم است، در حالى كه اگر اين مبلغ را يك ثروتمند بزرگ بدهد نه تنها پسنديده نيست، بلكه همه او را مذمت مى كنند، و او را به دون همّتى و بخل و خسيس بودن؛ متهم مى سازند.

اين همان چيزى است كه در ميان علما و دانشمندان معروف است كه مى گويند:

حَسَنَاتُ الْابْرارِ سَيِّئَاتُ الْمُقَرَّبِينَ: «حسنات نيكان، گناهان مقرّبان است».

بنابراين انبياء با آن مقام والاى ايمان و معرفت، هرگاه كارى از آنها سرزند كه دون شأن و مقام آنها باشد ممكن است از آن تعبير به «عصيان» شود در حالى كه صادر شدن همين عمل از ديگرى عين «اطاعت» است، خواندن يك نماز با كمى حضور

ص: 105

قلب براى يك فرد عادى، فضيلت است، اما براى يك پيامبر يا امام گناه است! (گناه نسبى نه مطلق).

تمام تعبيراتى كه درباره عصيان و گناه و ذنب انبياء- چه در مورد آدم و چه در مورد خاتم- در آيات و روايات ديده مى شود، ممكن است اشاره به همين معنا باشد.

گاهى از اين معنا به عنوان «ترك اولى» تعبير مى شود، و منظور از آن عملى است كه تركش از انجامش بهتر است، اين عمل ممكن است جزء «مكروهات» يا «مباحات» و حتى «مستحبّات» باشد، مثلًا طواف مستحبّى گرچه كار خوب و پسنديده اى است ولى ترك آن و پرداختن به قضاى حاجت مؤمن، اولى و بهتر است (همان گونه كه در روايات وارد شده).

حال اگر كسى قضاى حاجت مؤمن را رها كند و به جاى آن طواف خانه خدا انجام دهد گرچه ذاتاً عمل مستحبى انجام داده، ولى ترك اولى كرده است، و اين كار براى اولياء اللَّه و انبياء و ائمه هدى عليهم السلام مناسب نيست، و اين كه بعضى گمان كرده اند، ترك اولى حتماً در مورد كارهاى مكروه گفته مى شود، اشتباه محض است (دقت كنيد)

به هر حال مسأله گناه نسبى به عنوان ترك اولى مى تواند پاسخ روشنى براى تمام سؤالاتى باشد كه به خاطر آيات و رواياتى كه در آن نسبت گناه به معصومين مى دهد.

قابل توجه اين كه تعبير به «معصيت» درباره ترك مستحبّات نيز در روايات اسلامى ديده مى شود، از جمله در حديث معتبرى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه سخن از نوافل يوميه (نمازهاى مستحب روزانه) به ميان آورد و فرمود: انَّمَا هَذَا كُلُّهُ تَطَوُّعٌ وَلَيْسَ بِمَفْرُوضٍ انَّ تَارِكَ الْفَريضَةِ كَافِرٌ وَ انَّ تَارِكُ هَذَا لَيْسَ بِكَافِرٍ وَ لكِنَّهَا مَعْصِيَةٌ: «اينها همه مستحب است و واجب نيست، كسى كه نماز واجب را ترك كند كافر است و كسى كه

ص: 106

اينها را ترك كند كافر نيست ولى معصيت كرده است»!(1)

از نظر لغت نيز «عصيان»- همان گونه كه راغب در مفردات آورده- به معناى هرگونه خارج شدن از دايره اطاعت است (خواه اطاعت در اوامر و جوبى باشد يا مستحبات).(2)

سؤال: ممكن است در اين جا گفته شود درست است كه عصيان و گناه مفهوم وسيعى دارد كه حتى گاهى ترك مستحبات، و ترك اولى را شامل مى شود، و نسبت به افراد متفاوت است، ولى چه فلسفه اى داشته است كه خداوند كرارا در آيات قرآن مجيد اين تعبير را در مورد انبياى گرامى خود به كار برده است؟

پاسخ اين سؤال در حديث جالبى كه مرحوم طبرسى در كتاب «احتجاج» آورده، از اميرمؤمنان على عليه السلام نقل شده،- اين حديث، طولانى است و- در قسمتى از آن آمده است كه مرد زنديق (نامسلمان) عرض كرد: من مى بينم خداوند لغزش هاى پيامبران خود را آشكارا بيان كرده، مانند وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى (اين چه حكمتى دارد؟).

امام عليه السلام فرمود: «ذكر لغزش هاى انبياء و آنچه را خداوند در كتابش تبيين كرده، از روشن ترين دلايل حكمت خداوند متعال و قدرت ظاهر او است، زيرا مى دانست معجزات و دلايل انبياء چنان در دل امت ها بزرگ مى آيد كه بعضى معتقد به الوهيت و خدايى انبياء مى شوند، همان گونه كه نصاراى درباره عيسى بن مريم عليه السلام گفتند، لذا خداوند اين لغزش ها را مى شمارد تا همه بدانند آنها كمالات و صفات الهى را دارا


1- « تهذيب الاحكام»( مطابق نقل نورالثقلين، جلد 3، صفحه 404، حديث 165).
2- « مفردات» راغب ماده« عصى».

ص: 107

نبودند (و كسى فكر الوهيت آنها را در سر نپروراند).»(1)

نتيجه

آنچه در مورد آدم و همچنين در مورد ساير انبياء آمده است كه آنها مرتكب گناه و عصيان شدند سه جواب عمده دارد كه هر كدام به تنهايى براى پاسخ از آن كافى است، و در عين حال منافاتى با هم ندارند، يعنى اين تعبيرات در مورد حضرت آدم عليه السلام ممكن است هم ناظر به ترك اوامر آزمايشى باشد، و هم ارشادى، و هم ترك اولى، اما در ساير انبياء تنها مى تواند ناظر به دو قسمت اخير يعنى ترك اوامر ارشادى و ترك اولى بوده باشد (دقت كنيد).

***

2- نوح عليه السلام

در داستان نوح مى خوانيم: در آن هنگام كه طوفان شروع شد، بر اثر باران هاى سيلابى از آسمان، و جوشش آب ها از زمين در مدت كوتاهى آب همه جا را فرا گرفت و نوح و يارانش سوار بر كشتى شدند، و فرزندش بر اثر نافرمانى در برابر پدر و تخلف از ايمانى كه شرط ورود به آن كشتى نجات بود گرفتار غرقاب شد، نوح رو به درگاه خد كرده و عرض نمود: «خداوندا! فرزندم جزء خاندان من است و تو قول داده اى آنها را نجات بخشى» در اين هنگام خطابى عتاب آميز متوجه نوح شد: «اين فرزند مشرك از اهل تو محسوب نيست! چرا تقاضايى مى كنى كه بر آن آگاهى ندارى»!

در اين موقع نوح در مقام اعتذار برآمد و به درگاه الهى عرضه داشت: «پروردگارا! به تو پناه مى برم از اين كه چيزى از تو بخواهم كه از آن آگاهى ندارم، و اگر مرا نبخشى و رحم نكنى از زيانكاران خواهم بود» قَالَ رَبِّ انِّى اعُوذُ بِكَ انْ اسْئَلَكَ مَا لَيْسَ لِى بِهِ عِلْمٌ وَ الَّا تَغْفِرلِى وَ تَرْحَمنِى اكُنْ مِنَ الْخَاسِريِنَ (2)


1- « تفسير نورالثقلين»، جلد 3، صفحه 404، حديث 163.
2- سوره هود، آيه 47.

ص: 108

در اين آيه نوح از اين كه تقاضايى كرده كه از آن آگاه نبوده، عذر خواهى مى كند، و نيز از خداوند تقاضاى غفران و بخشش و رحمت مى نمايد، و نيز مى گويد:. اگر مرا مورد مغفرت و رحمتت قرار ندهى زيانكار خواهم بود».

سؤال اين است كه اين موضوعات سه گانه چگونه با مقام عصمت انبياء سازگار است؟

پاسخ

براى يافتن پاسخ اين سوال بايد دقت كرد كه در اين جا چه خطايى از نوح سرزده؟ آيا گناه بوده، يا كارى در حد يك ترك اولى؟ البتّه خداوند به نوح هشدار داده بود كه درباره ظالمان (مشركان) شفاعتى مكن زيرا همه غرق مى شوند وَ لَا تُخَاطِبْنِى فِى الَّذِينَ ظَلَمُوا انَّهُمْ مُغْرَقُونَ (1)

ولى از كجا نوح مى دانست كه پسرش در زمره كافران است؟ زيرا ممكن است همان گونه كه جمعى از مفسران گفته اند فرزند نوح وضع خود را از پدر ظاهراً مكتوم مى نمود و بسيارند پسرانى كه در برابر پدر قيافه ظاهر الصلاحى به خود مى گيرند ولى در غياب او طور ديگرند و نمونه آن را بسيار ديده يا شنيده ايم.

بعلاوه طبق آيه 40 سوره هود قُلْنَا احْمِلْ فِيهَا مِنْ كُلِّ زُوجَينِ اثْنَينِ وَ اهْلَكَ الَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَولُ «به نوح گفتيم: از هر جفتى از حيوانات يك زوج در كشتى سوار كن و همچنين خاندانت را مگر كسى كه قبلًا وعده هلاكش داده شده است».(2)

مطابق اين آيه تصور نوح اين بود كه فرزندش نيز طبق وعده الهى اهل نجات خواهد بود، و لذا در آيات مورد بحث به عنوان جلب ترحم پروردگار عرض كرد:


1- سوره هود، آيه 37.
2- اين تعبير ممكن است اشاره به آيه 37 همين سوره« هود» باشد( چند آيه قبل از آيه مورد بحث كه مى فرمايد:\i وَلَا تُخَاطِبْنِى فِى الَّذِينَ ظَلَمُوا انَّهُمْ مُغْرَقُونَ E درباره ستمكاران با من سخن مگوييد كه آنها حتماً غرق خواهند شد و يكى از مصاديق روشن آن همسر نوح بود كه به كافران پيوست و او هرگز تقاضاى نجات براى همسرش نكرد).

ص: 109

«خداوندا فرزندم از اهل من است و وعده تو درباره اهل بيتم شامل حال او نيز مى شود».

در اين ماجرا هيچ كارى كه مصداق گناه و معصيت باشد ديده نمى شود، جز يك ترك اولى و آن اين كه نوح مى بايست بيشتر درباره فرزند خود تحقيق مى كرد، تا از خدا تقاضاى نجات او را نكند، آن هم تقاضايى توأم با اصرار.

تعبير نوح درباره فرزندش كه گفت: «بركشتى سوار شو و با كافران نباش (و نگفت از كافران مباش)» يَا بُنَىَّ ارْكَبْ مَعَنَا وَ لَاتَكُنْ مَعَ الْكَافِريِنَ (1) نيز قرينه است بر اين كه نوح فرزندش را جزء كافران نمى دانست بلكه همنشين آنها مى ديد.

بعضى نيز گفته اند؛ كه نوح مى دانست فرزندش كافر است اما شدت علاقه او نسبت به فرزند خود- به اضافه هيجان فوق العاده اى كه به هنگام طوفان بى نظير به او دست داد- سبب شد موقتاً وضع او را به فراموشى بسپارد و دست به درگاه خدا برآورد، و تقاضاى نجات او كند، ولى از سوى خداوند به او هشدار داده شد، و او توجه پيدا كرد و از ترك اولائى كه مرتكب شده بود عذر خواهى نمود.

***

3- ابراهيم عليه السلام

در مورد اين پيامبر بزرگ كه از نظر ايمان و اخلاص و ايثار و شجاعت و صبر و استقامت برجستگى فوق العاده اى حتى در ميان انبياى الهى دارد نيز پاره اى از تعبيرات ديده مى شود كه ممكن است در نظر ابتدايى به نوعى گناه تفسير شود.

در سوره انبياء آيه 62 و 63 مى خوانيم كه بعد از ماجراى بت شكنى گسترده ابراهيم و دستگير شدن و احضار در دادگاه، هنگامى كه از او سؤال كردند: «آيا تو اين بلاها را بر سر خدايان ما آورده اى؟» قَالُوا أَأَنْتَ فَعَلْتَ هَذَا بِآلِهَتِنَا يَا ابْرَاهِيمُ


1- سوره هود، آيه 42.

ص: 110

و او در پاسخ گفت: «بلكه اين بزرگ بت ها چنين كارى را كرده است از آنها سؤال كنيد اگر سخن مى گويند»! بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَذَا فَاسْئَلُوهُم انْ كَانُوا يَنْطِقُونَ

در اين جا ايراد مى شود كه چگونه ابراهيم عليه السلام كار خود را به بت بزرگ نسبت مى دهد، آيا اين دروغ نيست؟!

در همين ماجرا هنگامى كه از ابراهيم خواستند كه همراه بت پرستان براى مراسم جشن بت ها به خارج از شهر برود، او با گفتن جمله إِنِّى سَقيمٌ (1) «من بيمارم» با اين كه بيمار نبود از همراهى با آنها خوددارى كرد، اين تعبير چگونه با مقام عصمت او سازگار است؟

و در سوره شعرا آيه 82 مى خوانيم: ابراهيم صريحاً آرزوى آمرزش گناهانش را مى كند و مى گويد: «ولىّ و پروردگار من همان كسى است كه اميد دارم گناهانم را در روز جزا ببخشد» وَ الَّذِى اطْمَعُ انْ يَغْفِرَلِى خَطِيئَتى يَوْمَ الدّينِ

آيا اين اعتراف دليل بر صدور گناه از آن پيامبر بزرگ نيست؟ و نيز گفته اند چرا ابراهيم با آن ايمان قوى و نيرومندش كه از هرگونه شائبه شرك خالص بود با ستاره پرستان و ماه پرستان و خورشيد پرستان هم صدا شد و هذا رَبِّى (2) «اين پروردگار من است» را بر زبان جارى ساخت.

اين چهار مورد كه در قرآن مجيد وارد شده، و هر كدام سوالى را در مورد مقام عصمت ابراهيم و مصونيت او از گناه برانگيخته است.

پاسخ

مفسّران بزرگ و روات احاديث در جواب اين سؤالات چهارگانه مطالب زيادى گفته اند كه قسمتى از آنها سند معتبرى ندارد، و آنچه در اين جا مى آوريم پاسخ هايى است كه از همه مناسب تر و قابل اعتمادتر است، مثلًا در مورد سؤال اوّل ابراهيم


1- سوره صافات، آيه 89.
2- سوره انعام، آيات 76 و 77 و 78.

ص: 111

نگفت بت بزرگ اين كار را كرده بلكه گفت بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَذَا فَسْئَلُوهُم انْ كَانُوا يَنْطِقُونَ (1)

اين عبارت ممكن است به صورت يك «قضيه شرطيه» باشد، يعنى «ابراهيم» به آنها گفت: اين كار را بت بزرگ كرده است اگر اينها سخن مى گويند، بنابراين از آنها سؤال كنيد» و معلوم است با اين قضيه شرطيه دروغى در كار نبوده است.

اين همان چيزى است كه از امام صادق عليه السلام در حديثى نقل شده كه فرمود: ما فعله كبيرهم و ما كذب ابراهيم «بت بزرگ اين كار را نكرده بود ابراهيم هم دروغ نگفت» و هنگامى كه سؤال كننده پرسيد چنين چيزى چگونه بوده است؟ فرمود:

قال ابراهيم فَاسْئَلُوهُم انْ كانُوا يَنْطِقُونَ فَكَبِيرُهُمْ فَعَلَ، وَ انْ لَمْ يَنْطِقُوا فَلَمْ يَفْعَل كَبِيرُهُمْ شَيئاً، فَمَا نَطَقُوا وَ مَا كَذِبَ ابْرَاهِيمُ: «ابراهيم گفت: از آنها سؤال كنيد اگر آنها سخن بگويند حتماً بزرگ آنها اين كار را كرده، و اگر سخنى نگويند بزرگ آنها كارى نكرده است، بنابراين نه آنها سخن گفتند نه ابراهيم دروغ گفت»!(2)

ديگر اين كه اگر ابراهيم اين كار را به بت بزرگى نسبت داد نوعى كنايه به شمار مى آيد بهتر از تصريح است، او مى خواست به اين وسيله خرافى بودن عقائد بت پرستان را به رخ آنها بكشد، و به آنها بفهماند كه اين سنگ و چوب بى جان آن قدر بى عرضه است كه حتى نمى تواند يك جمله سخن بگويد و از عبادت كنندگان خود يارى بطلبد تا چه رسد كه بخواهد مشكلات آنها را حل نمايد.

و به تعبير ديگر دروغ در جايى است كه قرائنى بر اداى مقصود به عنوان كنايه در كار نباشد، و اين جا تمام قرائن نشان مى داد كه ابراهيم قصد جدى از اين سخن نداشته، بلكه هدفش به سخريه كشيدن افكار آنها بوده است، و اين گونه تعبيرات در سخنان روز مرّه نيز بسيار است، مثل اين كه فرضاً يك حادثه اتلاف مالى در يك محيط


1- سوره انعام، آيه 63.
2- « نورالثقلين»، جلد 3، صفحه 434، حديث 84 و« بحارالانوار»، جلد 11، صفحه 76، حديث 4( باب عصمة الانبياء).

ص: 112

محدود كه اشخاص معينى در آن زندگى مى كنند واقع مى شود، و هنگام بازپرسى هريك از آنان اين كار را از خود نفى مى كند، باز پرس مى گويد: تو اين كار را انجام نداده اى، او هم انجام نداده، حتماً ملائكه آسمان انجام داده اند! مسلماً اين سخن دروغ نيست، بلكه هدف تكذيب گفته هاى بى اساس آنهاست.

احتمال سوّمى نيز وجود دارد و آن اين كه جمله بَلْ فَعَلَهُ مطلق است، و در واقع اشاره به يك تحليل منطقى بر طبق عقائد بت پرستان است، و آن اين كه به اعتقاد شما حادثه اى كه در بتخانه واقع شده نمى تواند بر اثر جنايتى از بيرون بوده باشد، چرا كه بت ها بر همه چيز و همه كس حاكميت دارند، هرچه بوده از دورن خود بتخانه است، و از آن جا كه بت بزرگ هم قدرتش بيشتر است، و هم طبر بر برگردن او قرار دارد- نوشته اند ابراهيم طبر را به گردن بت بزرگ گذاشت- و هم تنها بتى است كه در آن ميان سالم مانده، بنابراين قرائن نشان مى دهد كار كار او است، و اين شبيه تحليل هائى است كه بازپرسان به هنگامى كه وارد محيطى مى شوند كه جنايتى در آن واقع شده با استفاده از قرائن، انگشت روى كسى مى گذارند كه اين كار به او مى خورد، منتها اين تحليل مطابق عقايد بت پرستان بود تا آنها را در اين عقيده محكوم كند.

در مورد آيه دوّم اوّلًا؛ هيچ دليلى نداريم كه ابراهيم راستى بيمار نبوده است، چه بيمارى در جسم او وجود داشته، اما نه آن چنان كه او را از فعاليت جسمانى به كلى باز دارد و نتواند بت شكنى كند، چه بسيارند بيمارانى كه در طول روز مشغول كار هستند، مخصوصاً كارهاى نشاطآورى همچون شكستن بت ها براى قهرمان توحيد همچون ابراهيم!

ثانياً گرچه «سُقْم» و «سَقَمْ» معمولًا به معناى بيمارى هاى جسمانى است، ولى طبق تصريح بعضى از ارباب لغت گاه به معناى ناراحتى هاى روحى نيز به كار مى رود، و مسلّماً روح ابراهيم در آن محيط مملوّ از شرك آزرده و بيمار گونه بود، بنابراين اگر گفت من بيمارم بيمارى ناراحتى از جنبه روحانى را بيان مى كرد.

ص: 113

امروز اين معناى مسلّم شده كه ناراحتى هاى روحى گاه آن چنان شديد است كه موجب بيمارى هاى جسمانى مى شود قرآن مجيد نيز در آيه 6 سوره كهف خطاب به پيغمبر اكرم مى فرمايد: فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ عَلَى آثَارِهِمْ انْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهَذَا اْلحَدِيثِ اسَفاً: «گويى مى خواهى خود را از غم و اندوه و تأسف به خاطر اعمال آنها هلاك كنى چرا كه آنها به اين گفتار ايمان نمى آورند».

جمعى از مفسّران نيز گفته اند كه ابراهيم عليه السلام يك نوع بيمارى (همانند تب نوبه اى) داشت كه در فواصل مختلف زمانى به او دست مى داد، و منظور از جمله إِنِّي سَقِيمٌ اين است كه وقتى بيمارى من نزديك شده، و من از همراهى شما معذورم.

جمله پيش از را كه مى گويد: فَنَظَرَ نَظْرَةً فِى النُّجُومِ (1) (نگاهى به ستارگان كرد) سپس- گفت من بيمارم را شاهد اين مدعا مى دانند-، چون منظورش از نگاه به ستارگان آگاهى از زمان بروز آن بيمارى بود، و از آنها براى محاسبه وقت استفاده مى كرد.

در مورد سوّمين آيه، پاسخ همان است كه در آيات مربوط به حضرت آدم عليه السلام مشروحاً آمد و آن اين كه منظور ابراهيم از «خطيئه» همان «گناه نسبى» و «ترك اولى» و «حَسَنَاتُ الْابْرارِ سَيِّئاتُ الْمُقَرَّبينَ» است كه شرح كامل آن قبلًا آمد.(2)

در اين كه اين «ترك اولى» در مورد حضرت ابراهيم چه بوده؟ بعضى گفته اند:

منظور تمام حالاتى است كه انسان را به نحوى از خدا غافل مى سازد، مانند پرداختن به كارهاى زندگى همچون خوردن و آشاميدن و مانند اينها كه اولياء اللَّه همين اندازه غافل شدن از خدا را براى خود گناه مى دانستند.(3)


1- سوره صافات، آيه 88.
2- « خطيئه» گرچه از ماده خطا گرفته شده، و در اصل به معناى لغزش هايى است كه از انسان سر مى زند، ولى تدريجاً توسعه پيدا كرده و به هر گناهى اعم از عمدى و غير عمد اطلاق شده، و استعمال آن در گناه غير عمدى فراوان است، ولى« اثم» معمولًا به گناهان عمدى گفته مى شود، و در اصل به معناى چيزى است كه انسان را باز مى دارد، و از آن جا كه گناه انسان را از رسيدن به مقامات عالى و خيرات و بركات باز مى دارد به آن« اثم» گفته شده است.
3- « الميزان»، جلد 15، صفحه 285.

ص: 114

در مورد چهارمين آيه، يعنى اشاره ابراهيم عليه السلام به ستاره و ماه و خورشيد و آسمان، و آنها را توصيف به ربوبيت كردن و «هذا ربّى گفتن» نيز مفسّران بيانات فراوانى دارند، و از همه روشن تر اين است كه بگوييم اين سخنان را ابراهيم، در گفتگو و استدلال در برابر اقوام مختلف ستاره پرست و ماه پرست و خورشيد پرست گفته است (به قرينه آيه اى كه بعد از اين آمده، و آيه قبل از آن كه از گفتگو به محاجّه ابراهيم با بت پرستان مى گويد).

بنابراين او در برابر هريك از اين گروه هاى سه گانه قرار گرفت، و نظر آنها را به عنوان يك «فرضيّه» پذيرفت، و با آنها هم صدا شد، تا هنگام غروب اين كواكب آسمانى، اشتباه آنها را روشن سازد، همان گونه كه مثلًا هنگامى كه ما با طرفداران سكون زمين و حركت خورشيد روبه رو مى شويم مى گوييم: بسيار خوب، زمين ساكن است و خورشيد متحرك، ولى مى دانيد لازمه اين سخن اين است كه خورشيد با اين فاصله عظيمى كه با ما دارد در هر بيست و چهار ساعت چه دايره عظيمى را طى كند و چه سرعتى بايد داشته باشد، سرعتى كه براى چنين جسمى اصلًا محال است پس فرض شما باطل است (دقت كنيد).

اين يكى از بهترين راه هايى است كه براى ابطال نظرات مخالفان پيموده مى شود، بى آن كه، حس عصبيت و لجاجت آنها تحريك گردد، نخست با آنها- به عنوان يك فرضيّه- هم صدا شدن و سپس نتايج فاسد را نشان دادن، بعضى نيز گفته اند جمله «هذا ربّى» در برابر اين اقوام به صورت يك «استفهام» بوده است، استفهامى كه مقدمه براى ابطال نظراتشان به هنگام غروب و افول آن كواكب بود.

امّا اين سخن كه ابراهيم، اين جمله ها را به هنگامى كه خودش مشغول تحقيق بود بر زبان جارى كرد، و مانعى ندارد كه انسان در حال تحقيق نظرات مختلف را بپذيرد و بيازمايد، گفتار صحيحى به نظر نمى رسد، چرا كه جمله يا قَوُمِ انِّى بَرِى ءٌ مِمّا

ص: 115

تُشْرِكُونَ «اى جمعيّت من بيزارم از شريك هايى كه شما براى خدا قرار مى دهيد» نشان مى دهد كه او در مقام محاجّه با اقوام مخالف بود نه تحقيق براى خودش.

و اين كه بعضى در تأييد اين مدعا گفته اند ابراهيم تا آن زمان، صفحه آسمان را به خوبى نديده بود، زيرا مادرش از ترس نمروديان او را در غارى بيرون شهر گزارده و پرورش مى داده بسيار حرف بعيدى به نظر مى رسد چگونه ممكن است او تا سنين جوانى يا نوجوانى حتّى يك بار- نه در شب و نه در روز- از غار بيرون نيامده باشد، اين سخن به افسانه شبيه تر است تا به واقعيت.(1)

به علاوه اين آيات بلافاصله بعد از آيه اى قرار دارد كه سخن از گفتگوى قاطعانه ابراهيم در زمينه نفى بت ها با آزر مى گويد، يعنى در آن حال ابراهيم به مقام والاى توحيد و يقين رسيده بود، و خداوند ملكوت آسمان ها را به او ارائه داده بود، و ابراهيم به دنبال آن مشغول تبليغ ديگران بود نه تحقيق براى خويشتن.

***

نكته قابل توجه اين است كه ابراهيم براى بيان بطلان ربوبيت اين كواكب سه گانه به دليلى دست زد كه در عين قابل درك بودن براى همه قشرها، يكى از دقيق ترين براهين فلسفى است، او مى خواست بگويد كه «رب» (پروردگار) بايد هميشه و به طور مداوم با مخلوقات خود در ارتباط باشد، بنابراين موجودى كه غروب مى كند و ساعت ها نور و بركات خود را برمى چيند نمى تواند پروردگار اين موجودات باشد.

از اين گذشته طلوع و غروب مستمر اين اجرام آسمانى دليل بر اين است كه قانونى بر آنان حكم فرما است، موجودى كه اسير چنگال قوانين آفرينش است چگونه مى تواند حاكم بر اين جهان و آفريدگار اين جهان باشد؟!

بعلاوه «حركت» خود يك موجود «حادث» است، بنابراين چيزى كه داراى حركت است حتماً مخلوق و حادث است، و چنين چيزى نمى تواند يك وجود ازلى


1- آنچه در« عيون الاخبار» از امام على بن موسى الرضا عليه السلام در اين زمينه آمده كه ابراهيم از مخفيگاهش خارج شد و با سه گروه از مشركان روبه رو گرديد( نورالثقلين، جلد 1، صفحه 735) نه تنها دليلى بر اين مطلب نيست، بلكه دليلى برخلاف آن است( دقت كنيد).

ص: 116

و ابدى باشد (اين همان چيزى است كه در براهين فلسفى تحت عنوان «الْعَالَمُ مُتَغَيِّرٌ» و «كُلُّ مُتَغَيِّرٍ حَادِثٌ» آمده است).

بنابراين سخنان ابراهيم داراى سه مفهوم مختلف و جالب و گويا براى ابطال الوهيت ماه و خورشيد و ستارگان بود.

***

4- يوسف عليه السلام

در مورد يوسف نيز به بعضى از آيات برخورد مى كنيم كه شايد موجب اين توهم گردد كه با مقام عصمت يوسف سازگار نيست.

از جمله در آيه 24 سوره يوسف مى خوانيم: «آن زن (همسر عزيز مصر) قصد او را كرد، و او- نيز اگر برهان پروردگارش را نمى ديد- قصد وى را مى نمود، اين چنين كرديم تا بدى و فحشا را از او دور سازيم، چرا كه او از بندگان مخلص ما بود» وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَّمَ بِهَا لَوْلَا انْ رَأى بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشَاءَ انَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ

در ابتدا چنين تصور مى شود كه آيه يوسف را در قصد گناه با زليخا شريك مى كند و اين با مقام عصمت نمى سازد، زيرا معصوم حتى قصد گناه هم نمى كند.

پاسخ

در حالى كه كمى تأمل در متن آيه براى رفع اين اشتباه كافى است، زيرا قرآن مى گويد: «اگر برهان پروردگارش را نمى ديد قصد گناه مى كرد»، و مفهوم اين سخن دقيقاً اين است كه او قصد گناه نكرد زيرا برهان پروردگارش را مشاهده كرد.

منظور از اين برهان چيست؟ (با توجه به اين كه برهان به معناى هرگونه دليل محكم و قوى است كه موجب روشن شدن حقيقت شود از ماده «بره» به معناى سفيد شدن).

ص: 117

مفسّران در اين جا احتمالات متعددى داده اند، ولى از همه بهتر اين است كه گفته شود منظور از برهان پروردگار همان آگاهى او به اسما و صفات خدا، و علم و قدرت و سميع و بصير بودن او بوده است.

يا به تعبير ديگر منظور امدادهاى الهى و تأييدهاى ربانى است كه در لحظات خطرناك و سرنوشت ساز به يارى بندگان مؤمن با تقوا مى شتابد، و آنها را در برابر عوامل شيطانى و وساوس نفسانى نيرو مى بخشد و تقويت مى كند.

شاهد اين سخن جمله هاى آخر آيه است كه مى فرمايد: «اين چنين كرديم تا بدى و فحشا را از او دور سازيم، چرا كه او از بندگان مخلص ما بود».

از اين سخن معلوم مى شود كه بندگان خالص و مخلص در اين لحظات حساس مشمول الطاف خاصّه و عنايات الهى مى شوند، و اين در واقع پاداشى است براى ايمان خالص و اعمال پاكشان.

در اين جا بعضى از بى خبران خرافاتى را بنام روايات نقل كرده اند كه چيزى جز اسرائيليات نيست، و يوسف را طبق اين خرافات تا لبه پرتگاه اقدام به آن عمل زشت پيش برده اند كه جبرئيل با زدن بر سينه او او را از اين كار بازداشت! و يا مشاهده شبح پدرش يعقوب در حالى كه دست خود را مى گزيد مانع از اين كار شد!.

اينها سخنانى است واهى كه هيچ ربطى با قرآن ندارد و خرافاتى است كه لايق پاسخ گويى نيست، و طبق ذيل آيه كه او را از بندگان مخلص مى شمرد بر طبق آيات قرآن كه شيطان راهى به بندگان مخلص ندارد، بهترين دليل بر بطلان اين گونه احتمالات زشت است.

دوّمين موردى كه درباره يوسف و مقام عصمت او مطرح كرده اند اين است كه طبق آيه 70 سوره يوسف «هنگامى كه (مأمور يوسف) بارهاى آنها را بست، جام آبخورى (گران قيمت) پادشاه را در بارِ برادرش گذاشت؛ سپس كسى صدا زد: «اى اهل قافله! شما سارقيد» فَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَايَةَ فِى رَحْلِ اخِيهِ ثُمَّ اذَّنَ مُؤَذِّنٌ ايَّتُهَا الْعِيرُ انَّكُمْ لَسَارِقُونَ آيا جايز است انسان كارى كند كه شخص بى گناهى

ص: 118

به خصوص برادرش را متهم سازد؟ و شخصى كه چنين نسبتى- نسبت سرقت- به برادران يوسف داد آيا ممكن است بدون آگاهى و اطلاع او باشد؟ چرا پيامبر معصوم راضى شد چنين نسبتى به افراد بى گناهى بدهند؟!

و گاه اشكال را وسيع تر و گسترده تر مى كنند و مى گويند: اصولًا چرا يوسف به سرعت پرده از روى ماجراى خويش برنداشت، تا برادران خبر حيات او و قدرت و عظمتش را زودتر به پدرش برسانند، و آن پيرمرد غمديده از رنج فراق كه او را سخت آزرده ساخته بود راحت شود، آيا چنين رفتارى با آن پدر پير سزاوار بود؟!

اضافه بر اين مگر كيفر سرقت در آن زمان چه بوده كه برادر يوسف را به اتهام سرقت به عنوان «برده» نگهدارى كنند؟ آيا اين حكم الهى بوده، و يا سنت خرافى مردم مصر؟ اگر سنت مردم مصر بوده چرا يوسف اجازه داد اين حكم ظالمانه را در مورد برادرش اجرا كنند؟

پاسخ:

جواب اين سؤالات را مى توان از لابه لاى آيات سوره يوسف، و قرائن ديگر، به روشنى دريافت، زيرا اوّلًا؛ اين كار ظاهراً با توافق خود «بنيامين»- برادر كوچك يوسف- انجام گرفته است، زيرا آيات اين سوره كاملًا گواهى مى دهد كه يوسف خود را قبلًا به او معرفى كرد، و او مى دانست كه اين نقشه براى نگهداشتن او چيده شده است و به اين امر راضى بود.

ثانياً: گوينده اين سخن انَّكُمْ لَسَارِقُونَ «شما سارق هستيد» معلوم نيست چه كسى بوده؟ همين اندازه مى دانيم يكى از كارگزاران يوسف بوده است، آنها وقتى كه پيمانه مخصوص را داخل بار يكى از برادران يوسف يافتند يقين پيدا كردند سرقت از ناحيه او صورت گرفته، و معمول است اگر كارى در ميان گروهى كه با هم هستند انجام شود همه را مخاطب مى سازند و مى گويند شما اين كار را كرديد.

به هر حال اين سخن و اين تشخيص مربوط به كارگزاران يوسف بوده و ارتباطى

ص: 119

با خود او ندارد، تنها كارى كه او انجام داد همان گذاشتن پيمانه در بار برادرش بود، و نتيجه آن همان اتهامى بود كه مايه نجات و آسايش و آرامش آن برادر مى شد، و او به اين مسأله راضى بود.

ثالثاً؛ مجموع اين برنامه چه در مورد برادران، و چه در مورد پدر، تكميل برنامه آزمايش الهى نسبت به آنها بود، به تعبير ديگر يوسف طبق فرمان الهى كه از طريق وحى دريافته بود سبب شد كه مقاومت يعقوب در برابر از دست دادن فرزند دوّمش كه كاملًا مورد علاقه اش بود آزموده شود، و از اين طريق حلقه تكامل و پاداش عظيم و ثواب او تكميل شود، همچنين برادران در اين ماجرا نيز بار ديگر در بوته آزمايش قرار گيرند كه آيا حاضرند پيمانى را كه با پدر بسته بودند در مورد تنها نگذاردن «بنيامين» عملى سازند؟ و از سوى ديگر معلوم شود چه كسانى اين سخن را مى گويند كه: «اگر اين برادر دزدى كرده برادر ديگرش نيز قبلًا دزدى كرده است» (منظورشان يوسف بود).

خلاصه اين كه مجموعه داستان يوسف مملو از صحنه هاى امتحان و آزمايش، چه در مورد يوسف، چه در مورد پدرش، و چه در مورد برادرانش است و در آيه زير اشاراتى به اين موضوع ديده مى شود:

كَذَلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ مَا كَانَ لِيَأْخُذَ اخَاهُ فِى دِينِ الْمَلِكِ الَّا انْ يَشآءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشاءُ:(1) «اين گونه راه چاره به يوسف ياد داديم، او هرگز نمى توانست برادرش را مطابق آيين پادشاه مصر بگيرد، مگر آن كه خدا بخواهد، و ما درجات هركس را بخواهيم بالا مى بريم»

ضمناً از اين تعبير جواب آخرين سؤال نيز روشن شد كه عمل به برنامه «برده گيرى سارق» در اين مورد به خصوص يك دستور الهى به يوسف- براى تكميل امتحان مزبور- بوده است (دقت كنيد) به اين ترتيب هيچ گونه اشكالى از نظر


1- سوره يوسف، يوسف 76.

ص: 120

مقام عصمت متوجه اين پيامبر بزرگ نمى شود.

***

5- موسى عليه السلام

در مورد موسى عليه السلام نيز آياتى در سوره هاى مختلف قرآن مجيد آمده است كه در ارتباط با مقام عصمت او مورد سؤال واقع شده:

1- در آيه 16 سوره قصص مى خوانيم كه بعد از درگيرى موسى با يكى از دشمنانش- از فرعونيان- كه با يكى از بنى اسرائيل به نزاع و زد و خورد مشغول بودند و كوبيدن ضربه مهلكى بر دشمنش كه منجر به مرگ او شد رو به درگاه خدا كرد و گفت: «پروردگار! من به خويشتن ستم كردم، مرا ببخش، و خداوند او را بخشيد چرا كه او غفور و رحيم است» قَالَ رَبِّ انّى ظَلَمْتُ نَفْسِى فَاغْفِرلِى فَغَفَرَ لَهُ انَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ

آيا تعبير به ظلم برخويشتن و تقاضاى آمرزش از خدا دليل بر ارتكاب گناه نيست؟

بعلاوه در آيه قبل از آن آمده است، كه موسى بعد از كشته شدن آن مرد فرعونى گفت: هَذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ (1) (اين كار از عمل شيطان بود!).

به ويژه آن كه بعد از اين ماجرا هنگامى كه موسى به نبوت رسيد و در مقابل فرعون آمد و او را به سوى خدا دعوت كرد فرعون در مقام سرزنش او گفت: «تو آن كارت را كه نمى بايست انجام دهى انجام دادى (يعنى يك نفر از ما را كشتى) موسى گفت:

من آن كار را انجام دادم در حالى كه از ضالّين بى خبران- بودم»(2)

درست است كه موسى در آن زمان هنوز به مقام نبوت نرسيده بود، ولى با توجه به اين كه انبيا بايد حتى قبل از نبوت و رسالت نيز داراى مقام عصمت باشند تعبير به


1- سوره قصص، آيه 15.
2- سوره شعراء، آيه 19 و 20.

ص: 121

«ضالّين» مناسب به نظر نمى رسد.

پاسخ

قبل از هر چيز بايد حساب كرد آيا اين قتل هرچند با قصد و تصميم قبلى نبوده، و به اصطلاح قتل خطا محسوب مى شده، آيا مجاز بوده است يا ممنوع؟

بى شك با توجه به وضعى كه قوم ستمگر فرعون مخصوصاً در برابر بنى اسرائيل داشتند، كه نوزادان پسر آنها را مى كشتند، و دختران را براى خدمت زنده نگه مى داشتند، و اصولًا بنى اسرائيل را در همه چيز تحت ظلم و فشار قرار داده بودند و به تعبير آيات قرآن «مفسد فى الارض» بودند، اين كار، كار خلافى نبوده، به خصوص اين كه در مقام يارى مظلوم و دفاع از او انجام شده، حدّاقل احتمال جايز القتل بودن اين مرد ظالم فرعونى كاملًا قابل قبول است با اين حال هرگز نمى توان به خاطر آن مقام عصمت موسى را زير سؤال برد، پس اگر خلافى در اين جا واقع شده حتماً ترك اولايى بوده است كه در نحوه عمل موسى- نه در اصل عمل- وجود داشته است.

به نظر مى رسد منظور موسى از ظلم برخويشتن اين بوده كه با اين عملش خود را به زحمت انداخته، چرا كه قتل يك قبطى به وسيله موسى چيزى نبود كه فرعونيان به آسانى از آن بگذرند، و مى دانيم ترك اولى به معناى كارى است كه ذاتاً حرام نيست، بلكه موجب مى شود انسان از كار خوبترى باز ماند.

جمله هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيطانِ نيز اشاره به اصل دعواى قبطى و سبتى- فرعونى و بنى اسرائيلى- است، يعنى نزاع كور و بى هدف شما دو نفر يك كار شيطانى بوده.

بنابراين تقاضاى غفران از خداوند به خاطر همين ترك اولى است، و اتفاقاً نظير آن در مورد آدم و حوّا نيز در قرآن ديده مى شود كه آنها با ارتكاب ترك اولى و خوردن از شجره ممنوعه خود را به زحمت افكندند و از خدا تقاضاى غفران كردند(1).


1- سوره اعراف، آيه 23.

ص: 122

و امّا تعبير به «ضالّين» با توجه به اين كه از ماده «ضلال» است و «ضلال» در اصل به معناى رها كردن راه مستقيم است معناى گسترده اى دارد و تنها به معناى گمراهى از دين و آيين حق نيست، بلكه اين تعبير در مورد شخصى مانند موسى كه با كشتن آن مرد فرعونى جان خود را به خطر انداخت نيز صدق مى كند، و به تعبير ديگر؛ او را سلامت را رها كرد، و به راه پردرد سرى گام نهاد، ولذا بعد از آن حادثه نتوانست در مصر بماند و آواره بيابان ها شد، تا به سرزمين «مدين» رسيد، هرچند لطف الهى سرانجام شامل حال او شد و در آن جا سال ها در خدمت شعيب پرورش يافت و آماده پذيرش مسئوليت رسالت گرديد.

ناگفته نماند كه جمعى معتقدند كه «ضلالت» در اين جا به معناى ناآگاهى است، يعنى من نمى دانستم كه آن ضربه سبب مگر آن مرد مى شود، بنابراين قتل مزبور مصداق قتل خطا بوده نه قتل عمد.

ولى معناى اوّل مناسب تر به نظر مى رسد، هرچند فرعون از كلام موسى احتمالًا مطلب ديگرى را برداشت كرد، و لذا قانع شد و ديگر چيزى در اين باره نگفت.

2- در آيه 143 اعراف به اين نكته برخورد مى كنيم كه موسى از خدا تقاضا كرد كه او را با چشم ظاهر ببيند! و پاسخ شنيد كه: «هرگز مرا نخواهى ديد»! وَلَمَّا جَاءَ مُوْسى لِمِيْقَاتِنَا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ ارِنى انْظُرْ الَيْكَ قَالَ لَنْ تَرانِى در اين هنگام به او دستور داده شد كه نگاه به كوه كن اگر در جاى خود ثابت ماند مرا خواهى ديد، در اين زمان خداوند جلوه اى به كوه كرد (و صاعقه اى فرود آمد) و كوه متلاشى شد و موسى مدهوش بر زمين افتاد «هنگامى كه به هوش آمد عرض كرد خداوندا منزهى تو، من توبه مى كنم و به سوى تو باز مى گردم و من نخستين مؤمنانم» فَلَمَّا افَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ الَيْكَ وَ انَا اوَّلُ الْمُؤْمِنينَ

در اين جا سؤال مى شود كه «اوّلًا» چرا موسى با آن مقام معرفت و ايمانش چنين تقاضايى از خداوند كرد، و «ثانياً» لابد كار خلافى كرده بود كه گرفتار آن صحنه گشت و بيهوش افتاد، و «ثالثاً» جمله تُبْتُ الَيْكَ نشان مى دهد كه از كار خلافش

ص: 123

توبه نمود.

باز در اين جا مفسّران پاسخ هاى گوناگونى دارند، ولى از همه روشن تر اين است كه آيات قرآن به خوبى نشان مى دهد اين تقاضاى موسى نبود، بلكه تقاضاى بنى اسرائيل بود كه مصرانه از او خواستند خدا را به آنها نشان دهد. وَ اذْ قُلْتُم يَا مُوسى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً فَاخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ(1) «به خاطر بياوريد هنگامى را كه گفتيد: اى موسى! ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم تا خدا را آشكار به ما نشان ندهى! لذا صاعقه شما را فرو گرفت».

حتى آيات ديگر نشان مى دهد كه موسى مأموريت پيدا نمود كه عده اى از سرشناسان بنى اسرائيل را با خود به كوه طور برد، و در آن جا تقاضاى آنها را تكرار كند- تا جواب را عملًا ببينند- و لذا در آيات قرآن از اين ماجرا به عنوان ميقاتنا (وعده گاه ما) در آيه مورد بحث و در آيه 155 اعراف تكرار شده است كه اشاره به آنچه گفته شد است.

بنابراين موسى عليه السلام آنچه را گفت در طريق يك مأموريت الهى بود، و فرود آمدن صاعقه نيز جنبه مجازات نداشت، بلكه هدف اين بود كه به تمام بنى اسرائيل نشان داده شود وقتى شما قادر نيستيد، جرقه كوچكى از قدرت نمايى خدا را ببينيد و از وحشت به روى زمين مى افتيد بعضى مدهوش مى شويد و بعضى هلاك مى گرديد چگونه انتظار داريد ذات با عظمت او را مشاهده كنيد.

و اما جمله انّى تبت اليك «من به سوى تو باز مى گردم و توبه مى كنم» از طرف بنى اسرائيل بوده، همان گونه كه جمله رَبِّ ارِنِى انْظُرْ الَيْكَ «خدايا خودت را نشان ده تا تو را ببينم» نيز از طرف آنها بود.

3- از آيات متعددى در سوره كهف استفاده مى شود كه موسى گرفتار نسيان شد و در يك جا مى فرمايد: «هنگامى كه آن دو (موسى و دوست همسفرش) به محل


1- سوره بقره، آيه 55.

ص: 124

تلاقى دو دريا رسيدند ماهى خود را (كه براى تغذيه آورده بودند) فراموش كردند، و ماهى راه خود را در پيش گرفت و رفت»! فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَيْنِهِمَا نَسِيَا حُوتَهُمَا فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِى الْبَحْرِ سَرَباً(1). بنابراين فراموشى به هر دو دست داد.

و در دو آيه بعد از آن از زبان دوست موسى نقل مى كند «من ماهى را فراموش كردم، و فقط شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من برد» فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَمَا أَنْسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ (2).

اگر دوست او يوشع بن نون بوده- همان گونه كه در ميان مفسّران مشهور است- و در آن حال پيامبر بوده معلوم مى شود نسيان و فراموشى براى پيامبران جايز است.

و باز در چند آيه بعد از قول موسى عليه السلام مى خوانيم هنگامى كه آن مرد الهى (خضر) را ملاقات كرد با او عهد كرد كه از اسرار اعمالش سؤالى نكند تا خودش توضيح دهد، ولى موسى بار اول فراوش كرد، زيرا هنگامى كه خضر آن كشتى سالم را سوراخ كرد بانگ اعتراض موسى بلند شد كه چرا چنين مى كنى! و هنگامى كه خضر پيمانش را به او يادآورى نمود گفت: «مرا به خاطر اين فراموش كارى مؤاخذه مكن» قالَ لا تُؤاخِذْنِى بِمَا نَسِيْتُ (3) و اين مساله براى بار دوم و سوم نيز تكرار شد.

آيا از مجموع اين آيات استفاده نمى شود كه امكان نسيان و فراموشى براى پيامبران وجود دارد؟ و آيا يكى از شاخه هاى عصمت مصونيت از نسيان و خطا نيست؟

پاسخ

در جواب اين سؤال مفسّران طرق مختلفى را پيموده اند؛ بعضى گفته اند:


1- سوره كهف، آيه 61.
2- سوره كهف، آيه 63.
3- سوره كهف، آيه 73.

ص: 125

«نسيان» گاهى به معناى ترك نمودن چيزى است هرچند آن را فراموش نكرده باشد، همان گونه كه در داستان حضرت آدم عليه السلام مى خوانيم: وَلقَد عَهِدْنَا الى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِىَ ...(1) «ما با آدم عهد و پيمان بستيم و او فراموش كرد».

مسلّماً آدم پيمان الهى را در مورد نخوردن از درخت ممنوع فراموش نكرده بود، ولى چون نسبت به آن بى اعتنايى كرد تعبير به فراموشى شده است.

بعضى نيز گفته اند «نسيان كننده» در حقيقت، دوست همراه موسى عليه السلام بود، نه موسى، و پيامبر بودن او مسلّم نيست،- حدّاقل از نظر آيات قرآن، چنين چيزى ثابت نيست-، در آيات مورد بحث مى خوانيم كه دوست موسى عليه السلام افتادن ماهى به دريا و زنده شدن و حركت او را ديده بود، و تصميم داشت اين مسأله را با موسى عليه السلام در ميان بگذارد، ولى فراموش كرد، بنابراين فراموش كننده، تنها او بوده است، زيرا او اين صحنه را مشاهده كرد، و اگر در جمله «نسيا» به هر دو نسبت داده شده، از قبيل نسبت دادن كار فرد به گروه است، كه بسيار رائج مى باشد.

و اگر گفته شود چگونه ممكن است مسأله اى به اين مهمى به فراموشى سپرده شود، در پاسخ مى گوييم دوست موسى عليه السلام، معجزاتى مهم تر از آن ديده بود، بعلاوه آنها در اين سفر استثنايى به دنبال مسأله مهمترى بودند كه به خاطر آن فراموش كردن اين صحنه جاى تعجّب نيست.

و اين كه فراموشى مزبور به شيطان نسبت داده شده؛ ممكن است به خاطر اين باشد كه جريان زنده شدن ماهى، ارتباط نزديكى با پيدا كردن آن مرد عالم داشت كه بنا بود، موسى عليه السلام از علم او بهره بگيرد، و از آن جا كه شيطان كارش اغواگرى است و مى خواهد هيچ كس به هدف مقدّسش نرسد، يا ديرتر برسد، اين فراموشى را در ذهن «دوست موسى» به وجود آورد.

در بعضى از روايات از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه هنگامى كه ماهى


1- سوره طه، آيه 115.

ص: 126

حركت كرد و به دريا افتاد و راه خود را پيش گرفت و رفت، موسى عليه السلام در خواب بود، و دوستش (كه اين ماجرا را ديده بود) نخواست موسى را از خواب بيدار كند و ماجرا را بگويد، و بعد از بيداريش فراموش كرد جريان را به او بازگو كند، و لذا يك شبانه روز ديگر به راه خود ادامه دادند، سپس دوست موسى عليه السلام ماجرا به خاطر آورد و بازگو كرد، ناچار آنها به مكان اوّل كه ماهى در آب افتاده بود، بازگشتند.(1)

بعضى نيز گفته اند كه پيامبران در برابر نسيان و فراموشى معصومند، امّا نسيان هايى كه به نوعى با دعوت آنها ارتباط داشته باشد، ولى نسيان در يك كار عادى روزانه كه هيچ ارتباطى با مسأله وحى و نبّوت و تعليم و تربيت و تبليغ ندارد، بلكه عدم ارتباط آن را همه مى دانند، لطمه اى به مقام عصمت انبياء نمى زند و نسيانى كه در آيات بالا آمده است از همين قبيل است.

عالم بزرگوار مرحوم سيّد مرتضى (رضوان اللَّه تعالى عليه) مى گويد: در مورد سخن موسى به خضر لَا تُوْاخِذْنِى بِمَا نَسِيْتُ «مرا مؤاخذه به چيزى كه فراموش كردم (و عهد و پيمانى كه با تو بسته بودم) نكن» سه وجه گفته اند:

نخست اين كه نسيان به همان معناى معروفش يعنى فراموش كارى است و تعجب ندارد كه موسى در اين مدت كوتاه چنين پيمانى فراموش كند به خاطر اشتغال فكرى به مسائل مهم تر و غير آن.

ديگر اين كه منظورش اين بود كه مرا مؤاخذه به آنچه ترك كردم مكن (يعنى موسى آگاهانه اين پيمان را ترك كرده بود، و مى دانيم پيمانش مشروط بود، يعنى اگر مى خواهى با من باشى بايد سؤالى نكنى تا خودم توضيح دهم).

«سوّم»؛ اين كه منظور موسى اين بود كه مرا به كارى كه شبيه فراموش كارى بود مؤاخذه نكن. سپس مى افزايد: هرگاه اين جمله را به غير نسيان حقيقى تفسير كنيم سؤالى نيست، و اگر آن را بر نسيان حقيقى حمل كنيم توجيه آن اين است كه نسيان


1- « تفسير مراغى»، جلد 15، صفحه 174.

ص: 127

در صورتى بر پيامبر جايز نيست كه بخواهد چيزى را از سوى خدا يا در مورد شريعت، يا در امورى كه مردم را از او متنفر مى سازد، بيان كند، اما در مورد چيزى كه از اين دايره خارج باشد، مانعى ندارد، مثل اين كه پيامبر غذا يا نوشيدنى خود را فراموش كند، امّا نه فراموشى مستمر و پى در پى، چنين چيزى بر پيامبر محال نيست.

4- آيه ديگرى كه در ارتباط با كارهاى اين پيامبر بزرگ مورد بحث و گفتگو واقع شده، آيه 150 و 151 سوره «اعراف» است كه مى گويد: وَلَمَّا رَجَعَ مُوسَى إِلَى قَوْمِهِ غَضْبَانَ أَسِفاً قَالَ بِئْسَمَا خَلَفْتُمُونِي مِنْ بَعْدِي أَعَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ وَأَلْقَى الْأَلْوَاحَ وَأَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي فَلَا تُشْمِتْ بِي الْأَعْدَاءَ وَلَا تَجْعَلْنِي مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ- قَالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَلِاخِي وَأَدْخِلْنَا فِي رَحْمَتِكَ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ

«و هنگامى كه موسى خشمگين و اندوهناك به سوى قوم خود بازگشت، گفت:

بد جانشينانى بعد از من براى من بوديد، آيا در فرمان پروردگارتان عجله نموديد؟

سپس الواح را افكند و سر برادر خود را گرفت (و با عصبانيت) به سوى خود كشيد، او گفت: فرزند مادرم! اين گروه مرا در فشار گذاردند، و نزديك بود مرا به قتل برسانند، كارى نكن كه دشمنان مرا شماتت كنند، و مرا با گروه ستمكاران قرار مده- موسى گفت: پروردگارا! من و برادرم را بيامرز، و ما را در رحمت خود داخل كن و تو مهربان ترين مهربانانى».

در اين جا سؤال مى شود كه اوّلًا؛ چرا موسى الواحى را كه فرمان الهى و آيات تورات در آن نوشته شده بود به زمين افكند؟ و ثانياً؛ چرا آن عكس العمل شديد را نسبت به برادرش كه مرتكب گناه نشده بود نشان داد؟ و ثالثاً؛ چرا تقاضاى آمرزش براى خودش و برادرش نمود؟!

ولى اگر درست در آن صحنه اى كه اين پيامبر بزرگ بعد از بازگشت از ميقات پرودرگار با آن روبه رو شد بينديشيم، قبول خواهيم كرد كه تنها اين برنامه خلاف

ص: 128

نبوده است، بلكه لازم و ضرورى هم بوده!

زيرا موسى عليه السلام ساليان دراز زحمت كشيد تا بذر «توحيد» را در قلوب تاريكى «بنى اسرائيل» بيفشاند، و هنگامى كه اين بذر بارور شد، براى تكميل آن به ميقات پروردگار و به محل وحى رفت، اما هنگامى كه بازگشت ديد تمام زحمات او بر باد رفته، و اكثريت بنى اسرائيل در برابر وسوسه هاى «سامرى» تسليم شده، و در برابر گوساله سجده مى كنند! غوغاى بت پرستى و شرك تمام محيط را در برگرفته، و نور ايمان و توحيد خاموش شده است.

در اين جا موسى از يكسو سخت بر آشفت، و خشمگين و بى قرار گشت، و مسلّماً تمام اين حالات براى خدا بود.

و از سوى ديگر بايد آن چنان عكس العمل شديد در مقابل اين حادثه كه دردناكترين حادثه طول عمر موسى بود نشان دهد تا بنى اسرائيل به عمق فاجعه، و قبح عمل خويش پى برند، و در نتيجه آثار بت پرستى از قلب و روحشان برچيده شود.

و اگر چنين عكس العمل شديدى نشان نمى داد ممكن بود آثار بت پرستى در آنها و نسل هاى آينده باقى بماند اين جا مسأله احترام يك انسان يا تعدادى الواح مقدّس مطرح نبود بلكه مسأله انحراف يك قوم و ملت از مهمترين فرمان خدا يعنى توحيد مطرح بود.

موسى مى بايست ناراحتى فوق العاده درونى خود را در اين جا اظهار كند، و زشتى اين عمل بر همگان ظاهر گردد، اين كار جز با يك عكس العمل شديد ممكن نبود، و لذا موسى سخت عصبانى شد به برادرش هارون پرخاش كرد، و حتى سر او را گرفت و به سوى خود كشيد، الواح را به كنارى انداخت، و در واقع با تمام وجودش فرياد كشيد و اين فرياد در ميان بنى اسرائيل پيچيد، مردم به يكديگر مى گفتند: ببينيد چقدر پرستش گوساله زشت و قبيح بوده كه موسى حتى با برادرش با آن خشونت رفتار كرد، و به فرض كه چنين كارى برخلاف شئون هارون بود (كه در مورد دو برادر چنين

ص: 129

نيست) به خاطر آن اثر فوق العاده اجتماعى چاره اى از آن نبوده است.

همچنين در مورد انداختن الواح همين هدف مطرح بوده، هرچند بعضى معتقدند كه واژه «القاء» در اين جا به معناى بر زمين گذاردن و به سراغ كارى رفتن است.

و لذا مى بينيم مسأله به اين جا نيز منتهى نشد، بلكه آن دستور شديد به بنى اسرائيل به خاطر مرتد شدن آن گروه به صورتى كه در ذيل آيه 54 سوره بقره آمده است نيز داده شد.

بنيانگذار بت پرستى در ميان بنى اسرائيل، يعنى «سامرى» نيز با آن مجازات شديد روبه رو گشت، كوتاه سخن اين كه اين عكس العمل شديد به خاطر آثار عظيم آن نه تنها اشكال نداشت بلكه در آن شرائط واجب بوده است (دقت كنيد).

***

6- داوود عليه السلام

در مورد داوود، پيامبر بزرگ خدا، نيز آيه اى در قرآن ديده مى شود كه نشان مى دهد او براى كارى كه از وى سرزده بود استغفار كرد، و خداوند او را بخشيد:

وَظَنَّ دَاوُودُ أَنَّمَا فَتَنَّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَخَرَّ رَاكِعاً وَأَنَابَ- فَغَفَرْنَا لَهُ ذَلِكَ وَإِنَّ لَهُ عِنْدَنَا لَزُلْفَى وَحُسْنَ مَآبٍ (1) «داوود دانست كه ما او را (با اين ماجرا) آزموديم، لذا از پروردگارش آمرزش طلبيد و به سجده افتاد، و توبه كرد- ما اين عمل را بر او بخشيديم، و او نزد ما داراى مقام والا و آينده نيك است.»

آيا استغفار داوود و عفو الهى دليل بر اين نمى شود كه گناهى از او سرزده؟ و آيا اين با مقام عصمت او سازگار است؟

براى يافتن پاسخ اين سؤال بايد به سراغ قرآن برويم، و قبل از هر چيز ببينيم اين آزمون و مغفرت مربوط به چه كارى بوده است.


1- سوره ص، آيات 24 و 25.

ص: 130

آيات قبل از آن نشان مى دهد كه دو نفر شاكى از محراب داوود بالا رفتند و بر او وارد شدند، و چون اين كار بدون اجازه قبلى بود او وحشت كرد، ولى آنها گفتند:

نترس ما شكايتى نزد تو آورديم يكى از ما بر ديگرى تعدى كرده، و نود و نه ميش داشته، در حالى كه ديگرى تنها يك ميش داشته، صاحب نود و نه ميش اصرار كرده كه برادرش آن يكى را هم به او واگذار كند (شايد به اين بهانه كه من بهتر توانايى بر حفظ آن دارم).

داوود بدون آن كه سؤال و تحقيق بيشترى كند، خطاب به صاحب يك ميش كرد و گفت: برادرت برتو ستم كرده! و بسيارند دوستانى كه به يكديگر ستم مى كنند، مگر مؤمنان صالح العمل، و آنها كمند! تمام داستان مزبور در آيات قرآن همين است و بس و شاخ و برگ ديگرى ندارد.

براى اين آيات چند تفسير قابل قبول گفته شده، و پاره اى از روايات مجعوله نيز در بعضى از كتب با اقتباس از تورات پيرامون آن آمده كه مسأله را در نظر بعضى مشوش ساخته است.

آن چه در اين جا با محتواى آيات فوق هماهنگ است كه گفته شود: تنها كارى كه از حضرت داوود سر زد يك ترك اولى بود و آن عجله در قضاوت بود، نه عجله اى كه برخلاف «واجبات» موازين قضا باشد، زيرا براى قاضى «مستحب» است حداكثر دقت را به خرج دهد، اگر حداكثر را رها كند و به حد متوسط و حدّاقل لازم قناعت كند ترك اولى كرده، داوود نيز زود قصاوت به ظلم برادر ثروتمند در مورد برادر فقير نمود، و شايد علت آن وحشت داوود از طرز ورود آنها در جايى كه خلوتگاه او محسوب مى شد بوده است، بعلاوه چنين احجافى از سوى برادرى درباره برادرش رقت انگيز است.

درست است كه داوود تنها به ادعاى يك طرف دعوا گوش فرا داد، ولى با توجه به اين كه طرف دوّم سكوت كرد و هيچ گونه اعتراضى ننمود دليل بر اعتراف او بود، ولى با اين حال آداب مجلس قضا ايجاب مى كند كه قاضى از طرف مقابل توضيح بيشترى

ص: 131

بخواهد، و داوود اين كار را نكرد.

داوود از اين ترك اولى به پيشگاه خدا استغفار كرد، و خدا نيز توبه او را پذيرفت.

بهترين دليل براى اين كه از داوود در اين جا گناهى سرنزد جمله اى است كه در ذيل همين آيات آمده كه مى گويد: وَ انَّ لَهُ عِنْدَنَا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآبٍ (1): «او نزد ما تقدم والايى دارد و آينده اى نيك» و نيز در آيات قبل توصيفات زيادى از داوود كرده، و چنان عظمتى در پيشگاه خدا براى او قائل شده است كه سرگذشت او را به عنوان سرمشقى براى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بيان كرده، و اين معنا هرگز با عصيان و گناه سازگار نيست.

وقتى قرآن با صراحت در ذيل اين آيات مى گويد: «ما به داوود گفتيم اى داوود تو را خليفه و نماينده خود در زمين قرار داديم» به خوبى روشن مى شود كه خليفة اللَّه سراغ گناه نمى رود، و اين كه او را از پيروى هواى نفس نهى مى كند به عنوان يك دستور است نه دليل بر ارتكاب گناه.

و از اين جا روشن مى شود آن داستان زشت و فوق العاده زننده تورات كه اين مسأله را به ماجراى عشق بيقرار داوود به همسر يكى از افسران لشكر خود مربوط مى سازد كه سرانجام آن افسر را به كشتن داد و همسرش را گرفت تا چه اندازه بى پايه است.

تورات در اين جا پاره اى از تعبيرات دارد كه عفت قلم و حفظ احترام انبيا اجازه نقل آن را نمى دهد وگرنه معلوم مى شد چقدر اين داستان رسواست.(2)

اين داستان هاى مجعول و اين تعبيرات بسيار زننده خود بهترين دليل براى تحريف تورات كنونى است.

البتّه براى كسانى كه تاريخچه تورات را در طى هزاران سال مورد بررسى قرار داده اند چنان تحريفى جاى تعجب نيست، تعجب از بعضى از مفسّران اسلامى است


1- سوره ص، آيه 25.
2- براى شرح بيشتر به كتاب دوّم اشموئيل( از كتب تورات) فصل 11 جمله هاى 2 تا 27 و سپس نقد و بررسى آن در جلد 19 تفسير نمونه ذيل آيات 21 تا 25 سوره ص مراجعه فرماييد.

ص: 132

كه چگونه آن خرافات زشت و ننگين را در كتاب هاى خود آورده اند، در حالى كه در روايتى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «كه هركس اين گونه داستان ها را به اين پيامبر بزرگ نسبت دهد من دوبار حدّ بر او جارى مى كنم (يك حد به خاطر اين كه نسبتى به فرد با ايمانى داده است، و حد ديگر به خاطر اهانتى كه نسبت به مقام نبوت كرده است) لَااوتِىَ بِرَجُلٍ يَزْعَمُ انَّ دَاوُد تَزَوَّجَ امْرَأَةَ اورِيَا الَّا جَلَدْتُهُ حَدَّيْنِ حَدّاً لِلنُّبُؤَّةِ وَ حَدّاً لِلْاسْلَامِ.(1)

بعضى گفته اند ممكن است اين ماجرا اشاره به اين باشد كه وقتى خبر كشته شدن اوريا در جبهه جنگ به داوود رسيده، آن مقدار كه براى ديگران متأسف مى شد متأسف نشد، چرا كه مى خواست با همسرش بعد از وفات او ازدواج كند بى آن كه قبلًا كارى در اين زمينه از او سرزده باشد.

ولى همان گونه كه مرحوم سيّد مرتضى نيز اشاره كرده اين گونه كارها گرچه معصيت محسوب نمى شود ولى نقرت انگيز است و مى دانيم پيامبران و امامان نبايد كارى كنند كه مايه نفرت مردم باشد.(2)

اين احتمال را نيز بعضى از مفسّران گفته اند كه در آن زمان معمول بود زنان بيوه هرگز ازدواج نمى كردند داوود براى شكستن اين سنت غلط همسر اوريا را پس از مرگ شوهرش گرفت.

ولى اين تفسير نيز با ظاهر آيات كه نشان مى دهد از داوود ترك اولايى سرزده بود مناسب نيست، چرا كه شكستن سنت هاى غلط نه تنها ترك اولى نيست بلكه كار لازمى است مگر اين كه گفته شود اين كار سبب شد كه روح اوريا آزار ببيند چنانكه در حديثى نقل شده است.(3)

ولى مناسب تر از همه همان تفسير اوّل است.


1- مجمع البيان ذيل آيات سوره ص- فخررازى نيز همين مطلب را به عبارت ديگرى نقل كرده است.
2- تنزيه الانبياء، صفحه 91 و 92.
3- عيون اخبار الرضا، جلد 1، باب 14 صفحه 155- 154.

ص: 133

7- سليمان عليه السلام

در مورد اين پيامبر بزرگ نيز، آيه اى در قرآن است كه نشان مى دهد او در برابر بعضى از كارهاى خود، از خدا تقاضاى آمرزش و مغفرت كرد، (و خداوند هم تقاضاى او را پذيرفت).

قرآن در اين زمينه چنين مى فرمايد: «ما سليمان را آزموديم، و بر كرسى او جسدى افكنديم، سپس او به درگاه خداوند توبه و انابه كرد- و گفت پروردگارا مرا ببخش، و حكومتى به من مرحمت فرما كه بعد از من سزاوار هيچ كس نباشد، و تو بسيار بخشنده اى ما باد را مسخّر او ساختيم» وَلَقَد فَتَنّا سُلَيْمَانَ وَ الْقَيْنَا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ انَابَ* قَالَ رَبِّ اغْفِرلِى وَهَبْ لِى مُلْكاً لَايَنْبَغِى لِاحَدٍ مِنْ بَعْدِى انَّكَ انْتَ الْوَهّابُ* وَ سَخَّرْنَا لَهُ الرِّيْحَ ...(1)

اما اين آزمايش چه بوده؟ و اين جسد بى روح كه بر تخت سلطنتى او افتاد جسد چه كسى بوده است؟ قرآن شرحى درباره آن نداده، و در تفاسير اسلامى و روايات، تفسيرهاى گوناگونى براى آن نقل شده و افسانه پردازان كه ميدان را در اين جا براى خود وسيع دانسته اند نيز افسانه هاى بى اساس و موهومى را ساخته، و به اين پيامبر بزرگ الهى نسبت داده اند كه نه تنها با مقام عصمت و نبوت مخالف دارد، بلكه با هيچ منطق و عقل سليمى سازگار نيست.

از جمله افسانه دروغ زشتى است كه درباره گم شدن انگشتر سليمان و ربوده شدن آن به وسيله يكى از شياطين، و نشستن آن شيطان به جاى سليمان، و حكمرانى كردن- چون مطابق اين افسانه موهوم رابطه اى ميان انگشتر و حكومت و سلطه بر جن و انس وجود داشته است- كه در بعضى از كتب با آب و تاب نقل شده، و ظاهراً از خرافات اسرائيلى است و ريشه آن از «تلمود» يهوديان- مجموعه اى از


1- سوره ص، آيات 34، 35 و 36.

ص: 134

روايات كه مفسّر قوانين موسى است- گرفته شده است، و حتى نقل آن نفرت آور است.

آنچه از تفسيرها صحيح تر به نظر مى رسد و در روايات اسلامى نيز به آن اشاره شده دو تفسير است:

نخست اين كه سليمان آرزو داشت فرزندان لايق و شايسته و شجاعى داشته باشد كه حكومت او را بعد از وى حفظ كنند، و در حياتش نيز در اداره كشور و نظم سپاه با او همكارى داشته باشند، و لذا شبى از شب ها گفت: تصميم دارم با همسران متعددى كه دارم آميزش كنم به اين اميد كه فرزندانى شايسته نصيبم گردد، ولى ان شاءاللَّه نگفت، همين ترك اولى سبب شد كه هيچ فرزندى از همسرانش تولد نيافت جز كودكى ناقص الخقله همچون جسدى بى روح كه آن را آوردند و بر كرسى او افكندند!

در حديث از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است: وَ الَّذِى نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِيَدِهِ لَوْ قَالَ انْ شَاءَ اللَّهُ لَجَاهَدُوا فِى سَبِيْلِ اللَّهِ فُرْسَاناً!: «سوگند به كسى كه جانم به دست اوست اگر ان شاء اللَّه مى گفت فرزندان برومندى نصيب او مى شدند كه سوار بر اسب ها در راه خدا مى جنگيدند».(1)

در اين جا سليمان متوجه ترك اولاى خود شد و توبه كرد، و خدا او را مورد عفو قرارداد.

ديگر اين كه منظور از جمله «الْقَيْنَا عَلَى كُرْسِيِّهِ جَسَداً»(2) اين است كه سليمان به شدت بيمار شد به گونه اى كه همچون جسدى بى روح بر تخت خود افتاد، و اين يك آزمون الهى بود، سپس صحت و سلامت به او بازگشت و منظور از «انابه» در آيه همين است.


1- بخارى در صحيح خود اين حديث را نقل كرده، و مفسران در تفسيرهاى خود از جمله روح البيان و فى ظلال القرآن ذيل آيات مورد بحث آن را آورده اند.
2- سوره ص، آيه 34.

ص: 135

طبق اين تفسير كه در كلمات بسيارى از مفسّران مشهور آمده است جمله «الْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً» (جسدى بر تخت او افكنديم) به معناى الْقَيْناهُ عَلى كُرْسيِّهِ جَسَداً «او را به صورت جسد بى روحى بر تختش انداختيم» خواهد بود كه البتّه خلاف ظاهر آيه شريفه است.

بعلاوه معلوم نيست كه در اين بيمارى چه ترك اولايى از سليمان سر زد كه از آن استغفار كرد؟ مگر اين كه گفته شود انسان به طور كلى در حالات مختلف مخصوصاً در حال بيمارى گاه مرتكب ترك اولاهايى مى شود، و سليمان براى همان ها از پيشگاه خدا طلب آمرزش كرد، ولى اين يك جواب مبهم و غير قانع كننده است.

موضوع ديگرى كه درباره اين پيامبر بزرگ مورد بحث واقع شده است جمله اى است كه در ادامه همين آيه ديده مى شود و آن اين است كه از پيشگاه خدا تقاضا مى كند حكومتى به او ببخشد كه براى هيچ يك از آيندگان سزاوار نباشد وَهَبْ لِى مُلْكاً لَا يَنْبَغِى لِاحَدٍ مِنْ بَعْدِى

آيا اين گونه تقاضا با روح بلند و ديد وسيع و زهد بى نظير پيامبران معصوم سازگار است؟ آيا از اين سخن بوى بخل به مشام نمى رسد؟

گرچه سخن درباره معصوم بودن انبيا از گناه و خطا است، ولى به هر حال نقايص اخلاقى ديگر مخصوصاً آنچه موجب نفرت مردم مى گردد با مقام و موقعيت آنها متناسب نيست.

مرحوم سيّد مرتضى در «تنزيه الانبياء» و محقق طبرسى در «مجمع البيان» و ديگر مفسّران در تفسيرهاى خود پاسخ هاى متعدد به اين سؤال داده اند(1) كه از همه مناسب تر پاسخ زير است:

«سليمان» از خداوند خواسته بود كه معجزه ويژه اى به او دهد، همان گونه كه هريك از انبيا براى خود معجزه ويژه اى داشتند، و معجزه ويژه اش را حكومتى


1- تنزيه الانبياء صفحه 97 و 98 و مجمع البيان، جلد 8، صفحه 476.

ص: 136

بى سابقه و بى نظير تمنا كرد، حكومت بر جنّ و انس بر بادها و ابرها و ... و خداوند چنين معجزه اى را در اختيار او قرار داد، حكومتى گسترده توأم با اعجاز در جوانب مختلف، و اين براى پيامبر عيب و نقص نيست كه تقاضاى معجزه اى مخصوص به خودش كند.

پاسخ ديگر اين كه «سليمان» از طريق وحى اذن خداوند را در چنين تقاضايى احساس كرده بود، يا به تعبير ديگر خدا مى خواست پرتوى از قدرت و حاكميت خود را در يكى از پيامبران بزرگش مجسم سازد، و سليمان را براى اين كار صالح ديد و اجازه داد كه سليمان چنين درخواستى كند، و او چنين درخواستى را نمود و خداوند آن حكومت عجيب و بى نظير را كه در عالم وجود نداشته و ندارد به او بخشيد، و مسلّماً اگر خداوند كسى را صالح براى كارى بداند، و اجازه چنان درخواستى را به او بدهد جايى براى ايراد باقى نخواهد بود.

شاهد اين سخن آن است كه در حالات سليمان نقل شده كه او در زندگى شخصيش بسيار زاهد بود، چنانكه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم كه درباره اين پيامبر بزرگ فرمود: كَانَ يأكُلُ الشَّعيرَ وَ يُطْعِمُ النَّاسَ الحُوّارِى!(1) وَ كَانَ لِبَاسُهُ الشَّعْرَ وَ كَانَ اذَا جَنَّهُ اللَّيْلُ شَدَّ يَدَهُ الَى عُنُقِهِ فَلَا يَزَالُ قَائِماً يُصَلِّى حَتى يَصْبَحَ!: «او نان جوين مى خورد و مغز گندم خالص را به مردم مى داد، لباسش خشن و از «مو» بود، و هنگامى كه پرده تاريك شب بر جهان مى افتد دست بر گردن مى گرفت، و به نماز بر مى خواست (و گاه) تا صبح ادامه مى داد».(2)

در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام تفسير جالبى در اين زمينه بيان شده است و آن هنگامى بود كه از تفسير اين آيه «رَبِّ اغْفِرلِى وَهَبْ لِى مُلْكاً لَايَنْبَغِى لِاحَدٍ مِنْ بَعْدِى» از آن حضرت سؤال كردند.

امام فرمود: الْمُلكُ مُلْكَانِ مُلْكٌ مَأْخُوذٌ بِالْغَلَبَةِ وَ الْجُورِ وَ اجْبَارِ النَّاسِ وَ مُلْكٌ مَأْخُوذٌ


1- حوّارى( با حاء مضموم و واو مشدّد) به معنى« آرد سفيد» است.
2- سفينة البحار ماده« زهد».

ص: 137

مِنْ قِبَلِ اللَّهِ تَعَالى كَمُلْكِ آلِ ابْرَاهيمَ وَ مُلْكِ طَالُوتَ وَ ذِى الْقَرْنَيْنِ، فَقَالَ سُلَيْمَانُ هَبْ لِى مُلْكاً لَايَنْبَغى لِاحَدٍ مِنْ بَعْدى انْ يَقُولَ انَّهُ مَأْخُوذٌ بِالْغَلَبَةِ وَ الْجُوْرِ وَ اجْبَارِ النَّاسِ فَسَّخَرَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ الرِّيْحَ ... وَ سَخَّر اللَّه عَزَّوَجَلَّ لَهُ الشَّيَاطينَ ... وَ عُلِّمَ مَنْطِقَ الطَّيْرِ، وَ مُكِّنَ فِى الْارْضِ، فَعَلِمَ النَّاسُ فِى وَقْتِهِ وَ بَعْدَهُ انَّ مُلْكَهُ لَايَشْبَهُ مُلْكَ الْمُلُوكِ الْمُختَارِينَ مِنْ قِبَلِ النَّاسِ، وَ الْمَالِكِينَ بِالْغَلَبَةِ وَ الْجُورِ:

«حكومت بر دو گونه است حكومتى كه از طريق ظلم و غلبه و اجبار مردم به دست مى آيد، و حكومتى كه از سوى خدا است مانند حكومت خاندان ابراهيم و طالوت و ذوالقرنين.

سليمان از خدا تقاضا كرد حكومتى به او دهد كه هيچ كس نتواند بعد از او بگويد:

از طريق غلبه و ظلم و اجبار مردم به دست آمده است، لذا خداوند متعال باد را مسخر فرمان او ساخت ... و نيز خداوند متعال شياطين را مسخر او كرد ... و سخن گفتن پرندگان را به او تعليم داد، و حكومت او را در زمين مستقر نمود، به همين جهت در آن زمان و زمان هاى بعد مردم دانستند كه حكومت او هيچ شباهتى به حكومتى كه مردم آن را انتخاب مى كنند، و يا از طريق غلبه و زور و ظلم حاصل مى شود ندارد».(1)

منظور از اين حديث اين نيست كه سليمان تقاضاى ملك انحصارى كرد، بلكه تقاضاى حكومتى كرد كه مردم نتوانند درباره آن چون و چرا داشته باشند، و او را متهم به زور و ظلم كنند، لذا خداوند اين حكومت را آميخته با معجزات عجيبى كرد كه نشان دهد از سوى خدا است، نه از سوى مردم، و نه از طريق قهر و غلبه.(2)

سوّمين مطلبى كه درباره سليمان در ارتباط با مقام عصمت او مورد بحث قرار گرفته چيزى است كه در سوره ص در آيه 31 تا 33 آمده است آن جا كه مى فرمايد: اذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِّىِ الصَّافِناتُ الْجِيَادُ* فَقَالَ انِّى احْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّى حَتّى


1- نورالثقلين، جلد 4، صفحه 459، حديث 56.
2- بنابراين تفسير جمله اى در آيه در تقدير است و تقدير چنين است: وهب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى ان يقول ليس من قبل اللَّه.

ص: 138

تَوَارَتْ بِالْحِجابِ* رُدُّوهَا عَلىَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْاعْناقِ:

«به ياد آور زمانى را كه به هنگام عصر اسب هاى چابك تند رو را بر سليمان عرضه كردند- گفت من اين اسب ها را به خاطر پروردگارم دوست دارم (تا در جهاد از آن استفاده كنم او همچنان نگاه مى كرد) تا از ديدگانش پنهان شدند (گفت) بار ديگر آنها را بازگردانيد و دست به ساق ها و گردن هاى آنها كشيد (و آنها را نوازش داد چرا كه لايق ميدان جهاد بودند).»

مطابق آنچه در معناى اين آيات گفتيم اشكالى در كار سليمان به نظر نمى رسد، زيرا او از نيروى رزمى خود سان مى بيند، و از ديدن اسب هاى آماده جهاد لذت مى برد، و بار ديگر دستور مى دهد آنها را نزد او آوردند و نوازش مى دهد، اينها عموماً كارهاى معقول و منطقى و الهى است.

ولى بعضى آيه را طور ديگرى معناى كرده و آن را مبدأ اشكالى بر سليمان قرار داده اند، آنها چنين گفته اند: ضمير در جمله هاى «توارَثْ» و «رُدّوها» هر دو به «شمس» (خورشيد) باز مى گردد كه در عبارت نيامده است، ولى از تعبير به «العشى» (عصرگاهان) كه در آيه آمده مى توان آن را استفاده كرد. مطابق اين تفسير، سليمان چنان غرق تماشاى اسب ها شد كه خورشيد غروب كرد و در حجاب پنهان شد، و او به خاطر از دست رفتن نماز عصر سخت برآشفت و گفت: اين اسب ها مرا از ياد خدا غافل كردند، و سپس از ملائكه درخواست كرد كه خورشيد را بازگردانند و او وضو گرفت و نماز خواند، و جمله «طَفِقَ مَسْحَاً بِالسُّوقِ وَ الْاعْناقِ» را اشاره به وضو گرفتن مى دانند.

بعضى نيز از اين فراتر رفته و گفته اند منظور از اين جمله آن است كه دستور داد با شمشير ساق و گردن اسب ها را بزنند، به عذر اين كه سبب فراموشى ياد پروردگار شدند (عذر بدتر از گناه!) و اين كه گفته اند آنها را كشت و گوشتشان را در راه خدا بخشيد آن نيز عجيب به نظر مى رسد، زيرا اسب هايى با آن ارزش و بها كه نظر او را فوق العاده جلب كرد، نبايد مانند گاو و گوسفند كشت و اگر مى خواست انفاق كند بايد

ص: 139

آنها را زنده به ديگران مى داد. نادرستى اين تفسيرها بر كسى پوشيده نيست زيرا:

1- اگر اين جمله اشاره به برنامه وضو باشد سلميان يك گردن بيشتر نداشت و عبير به «اعناق» كه جمع «عنق» است معنا ندارد.

و اگر به معناى قطع كردن ساق و گردن اسب ها باشد اين يك عمل بسيار غير منطقى است كه نه تنها به پيامبر بزرگى همچون سليمان نمى توان نسبت داد، بلكه يك فرد عاقل عادى نيز از انجام چنين عملى خوددارى مى كند، چرا كه اسب ها گناهى نداشتند، اگر گناهى بوده متوجه خود او بوده است كه غرق تماشاى اسب ها شده است!

حدّاكثر اين كه گفته شود اين اسب ها را به ديگران ببخشند تا براى هميشه از او دور باشند و او را مشغول نكنند، امّا كشتن اسبها هيچ دليلى بر آن نيست؟

2- در اين آيات سخنى از «شمس» (خورشيد) به ميان نيامده و استفاده آن از «العشى» بسيار بعيد است، زيرا مرجع ضميرى كه به آن نزديك مى باشد همان «الخير» است كه در اين جا مسلّماً به معناى «اسب ها» است، و نيز ذكرى از «ملائكه» كه مخاطب سليمان باشند به ميان نيامده، به علاوه اين تعبير آمرانه به فرشتگان نيز از سليمان بعيد به نظر مى رسد.

3- به فرض كه اين تفسير را بپذيريم ممكن است گفته شود نمازى كه قضا شد نماز مستحبى بوده است كه از سليمان فوت شد، و قبل از غروب آفتاب بوده، از كجا معلوم است كه نماز واجب بوده؟ اصلًا از كجا معلوم كه نماز بوده؟! شايد اذكار خاصى بوده است كه سليمان قبل از غروب آفتاب انجام مى داد.

بعضى از مفسّران نيز گفته اند كه اگر ذكر «رب» به معناى نماز واجب باشد، و به راستى سليمان به خاطر سان ديدن اسب ها به منظور آماده سازى براى جهاد غافل شده اشكالى بر او وارد نمى شود، زيرا اين عمل سليمان خود عبادتى بزرگ بوده كه او را از عبادت ديگرى غافل ساخته است.

ولى با توجه به اهمّيّتى كه نماز دارد اين تفسير نيز بعيد به نظر مى رسد، و تفسير

ص: 140

صحيح همان است كه در آغاز گفته شد.

8- يونس عليه السلام

در مورد اين پيامبر بزرگ نيز آيه اى در قرآن مجيد است كه نشان مى دهد او در پيشگاه خدا اعتراف به ظلم كرد و تقاضاى آمرزش نمود و خداوند بعد از يك آزمون طولانى دعاى او را مستجاب كرد، و او را رهايى بخشيد، مى فرمايد: وَأَدْخَلْنَاهُمْ فِي رَحْمَتِنَا إِنَّهُمْ مِنْ الصَّالِحِينَ- وَذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادَى فِي الظُّلُمَاتِ أَنْ لَاإِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنْ الظَّالِمِينَ (1): «و ذا النون (يونس) را (به يادآور) در آن هنگام كه خشمگين (از ميان قوم خود) بيرون رفت، و گمان مى كرد كه ما بر او تنگ نخواهيم گرفت (اما موقعى كه در كام نهنگ فرو رفت) در آن ظلمت هاى متراكم فرياد زد! خداوندا! جز تو معبودى نيست، منزهى تو، من از ستمكاران بودم».

و به دنبال آن مى افزايد: فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِى الْمُؤمِنينَ (2): «ما دعاى او را به اجابت رسانديم، و از آن اندوه نجاتش بخشيديم، و اين گونه مؤمنان را نجات مى دهيم».

در اين جا اين سؤال عنوان مى شود كه آيه فوق كه حاكى از قرار گرفتن يونس در صف ظالمان است چگونه با مقام عصمت او مى سازد، او به چه كسى ظلم كرده بوده و اين ظلم چه بوده است؟

بعلاوه او بر چه كسى غضب كرد؟ و چرا گمان نمود كه خدا بر او تنگ نخواهد گرفت؟ آيا مجموع اين جهات سه گانه نمى تواند به منزله علامت استفهامى در مسأله عصمت او باشد؟

همين معنا به شكل سربسته اى در آيه 48، 49 و 50 سوره قلم نيز آمده،


1- سوره انبياء، آيه 87.
2- سوره انبياء، آيه 88.

ص: 141

مى فرمايد: فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَلَا تَكُنْ كَصَاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نَادَى وَهُوَ مَكْظُومٌ- لَوْلَا أَنْ تَدَارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَرَاءِ وَهُوَ مَذْمُومٌ- فَاجْتَبَاهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ مِنْ الصَّالِحِينَ: «براى فرمان پروردگارت (درباره مجازات كافران) صبر كن (و عجله منما) و مانند صاحب ماهى (يونس) نباش (كه در تقاضاى مجازات قومش عجله كرد) در آن زمان كه خدا را خواند، در حالى كه پر از اندوه بود- و اگر رحمت خدا به ياريش نيامده بود، بيرون افكنده مى شد در حالى كه مذموم و نكوهيده بود- ولى پروردگارش او را برگزيد و از صالحان قرار داد».

از اين تعبير نيز استفاده مى شود كه در كار خود عجله كرده بود، و اگر لطف خدا به يارى او نمى شتافت كار او مشكل مى شد.

همين معنا در سوره «صافات» تكرار شده، بعد از آن كه قرآن به فرار او از قومش اشاره مى كند، و داستان سوار شدن بر كشتى و قرعه زدن و انداختن او در دهان ماهى عظيم را يادآور مى شود، مى فرمايد: فَلَوْلَا انَّهُ كَانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ* لَلَبِثَ فِى بطْنِهِ الى يُوْمِ يُبْعَثُونَ (1) «اگر او از تسبيح كنندگان نبود تا روز قيامت در شكم ماهى مى ماند».

مگر او چه كار خلافى كرده بود كه مى بايست در شكم ماهى زندانى شود؟ و اگر تسبيح خدا نمى گفت و به درگاه او نيايش نمى كرد در شكم ماهى زندانى مى شد. كوتاه سخن اين كه ماجراى يونس كه با سه عبارت مختلف در سه سوره قرآن (انبياء، قلم، و صافات) آمده است سؤالاتى را در زمينه مقام عصمت اين پيامبر بزرگ برمى انگيزد كه پاسخ منطقى مى طلبد.

پاسخ

درست است كه تعبيرات مختلف آيات فوق نشان مى دهد كه خلافى از حضرت يونس سرزده بود، تعبير به «ظالم» تعبير به «مليم» (خواه به معناى ملامت كننده


1- سوره صافات، آيه 143 و 144.

ص: 142

خويشتن باشد، يا انجام دهنده كارى كه موجب ملامت ديگران است، زيرا واژه «مليم» به هر دو معنا تفسير شده) و همچنين اين تعبير كه «اگر يونس از تسبيح كنندگان نبود تا قيامت در شكم ماهى مى ماند» و تعبير به «ما دعاى او را به اجابت رسانديم و از اندوه نجاتش بخشيديم» و تعبير «لَا تَكُنْ كَصَاحِبِ الْحُوتِ» كه به پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد «مانند يونس نباش» و همچنين تعبير «لَوْلَا انْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ» «اگر رحمت خدا به ياريش نيامده بود (از شكم ماهى) بيرون افكنده مى شد در حالى كه نكوهيده بود»، همه اين تعبيرات نشان مى دهد كه چيزى در اين جا واقع شده بود كه نمى بايست واقع شود! اما قرائن نشان مى دهد كه اين كار خلاف، فقط يك ترك اولى بوده است، چرا كه در همين آيات خداوند يونس را به عنوان يك پيغمبر مرسل، و مورد عنايت خاص الهى ذكر كرده است، و در آيه 86 انعام از او به عنوان يكى از پيامبران بزرگى كه خدا او را بر جهانيان برترى بخشيده ياد مى كند، همچنين در آيه 163 نساء او را در عداد پيامبران عظيم الشأنى همچون ابراهيم و نوح و اسماعيل و عيسى ذكر كرده است.

در اين كه اين ترك اولى چه بوده؟ احتمالات مختلفى وجود دارد كه هريك و يا مجموع آنها مى تواند دليل اين ترك اولى باشد، از جمله اين كه او در ترك قوم خود عجله كرد، سزاوار بود بيش از آن مقاومت مى نمود، و يا در نفرين بر آنها شتاب نمى كرد، و يا اين كه بهتر بود به هنگام خارج شدن از ميان قومش منتظر اذن پروردگار مى ماند، هرچند ظاهراً از هدايت آنها مأيوس شده بود.

روشن است كه هيچ يك از اين امور گناه نيست، بلكه بهتر بود كه انجام نشود، بنابراين سزاوار سرزنش و ملامت بود و تعبير به «ظلم» و يا «مبتلا شده به آن مجازات الهى» از باب «حَسَنَاتُ الْابْرارِ سَيِّئَاتُ الْمُقَرَّبِينَ» است كه شرح مبسوط آن به هنگام بحث در ترك اولاى حضرت آدم عليه السلام بيان شد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه او تصور كرد خداوند بر او تنگ نخواهد گرفت فَظَنَّ انْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ همين تصور نيز ترك اولى بود، چرا كه آنها كه در سطح بالايى

ص: 143

از ايمان قرار دارند بايد هميشه در ميان حالت خوف و رجاء باشند، نه اين كه خود را ايمن از مجازات الهى بدانند، و نه از لطفش مأيوس گردند.

و اما تعبير به «مغاضباً» روشن است كه به معناى خشمگين بودن بر اعمال آن قوم گنهكار است، نه خشمگين بودن نسبت به پروردگار! كه بعضى از ناآگاهان ذكر كرده اند، زيرا چنين چيزى نه تنها با مقام انبيا سازگار نيست كه با حدّاقل ايمان هم نمى سازد، و اگر در روايت يا كلمات بعضى از بزرگان اهل تفسير «مغاضبا لربه» آمده است معنايش «مُغاضِباً لِاجْلِ رَبّهِ» مى باشد، يعنى او به خاطر خدا از اعمال قوم خشمگين بود.

و از اين جا روشن مى شود كه چرا او در آن زندان تاريك كه ظلمتهايش يكى بعد از ديگرى قرار گرفته بود- ظلمت شكم ماهى، ظلمت دريا، و ظلمت شب ها- فرو رفت؟ و چرا در مقام عذر خواهى برآمد و با آن تعبيرات بسيار حساب شده لَا الهَ الَّا انْتَ سُبْحَانَكَ انِّى كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ از خداوند تقاضاى بخشش نمود.

قابل توجه اين كه در بعضى از روايات آمده كه امام على بن موسى الرضا عليه السلام فرمود: يونس هنگامى كه در آن خلوتگاه شكم ماهى قرار گرفت و توجه خود را يكپارچه به عبادت معطوف داشت، و از غير خداوند به كلى روى برتافت، خود را از ظالمان شمرد كه چرا چنين عبادتى را قبلًا در پيشگاه خدا انجام نمى داد و گفت: انّى كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ بِتَرْكى مِثْلَ هذِهِ الْعِبَادَةِ الَّتِى فَرَغْتَنى لَهَا فى بَطْنِ الْحُوتِ.(1)

البتّه در مورد تفسير آيات مربوط به «يونس» و اين كه كدام ماهى بوده كه توانسته او را در خود جاى دهد؟ و چگونه ممكن است انسانى در مدت طولانى بدون آب و غذا و هوا زنده بماند؟ و چگونه ممكن است آن خوراك آماده در معده بزرگ حيوانى هضم و جذب نشود؟ و سؤالات ديگر از اين قبيل وجود دارد كه شرح آن از موضوع بحث عصمت خارج است، و كسانى كه پاسخ اين سوالات را بخواهند مى توانند به


1- نورالثقلين، جلد 3، صفحه 450، حديث 137.

ص: 144

تفسير نمونه جلد 13 و 19 و 24 ذيل آياتى كه درباره حضرت يونس است مراجعه كنند.

9- پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم

درباره پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نيز آيات مختلفى در قرآن مجيد وجود دارد كه در مسأله عصمت سؤالات برانگيز است و عمدتاً آيات زير مى باشد:

الف- انَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحَاً مُبِيناً* لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَاخَّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِرَاطاً مُسْتَقِيماً: «ما براى تو فتح آشكارى فراهم ساختيم- تا خداوند گناهان گذشته و آينده تو را بيامرزد و نعمتش را بر تو تمام كند، و به راه راست هدايتت فرمايد»(1).

با توجه به اين كه «ذنب» به معناى گناه است چگونه اين معنا با مقام والاى عصمت آن پيامبر بزرگ سازگار است؟

در اين جا مفسّران بحث هاى فراوانى دارند و در مقام پاسخ به اين سؤال تفسيرهاى گوناگونى ذكر كرده اند، از جمله اين كه:

منظور همان ترك اولى است كه هيچ منافاتى با مقام عصمت ندارد، زيرا اگر انسان كار خوبى بجا آورد، و از كار بهتر از آن صرفنظر كند به آن ترك اولى گفته مى شود (دقت كنيد) در حالى كه نه تنها گناهى انجام نداده بلكه مستحبى را بجا آورده، ولى بالاتر از آن هم مستحب ديگرى بوده است، و اطلاق ذنب و گناه بر چنين كارى به خاطر مقام والاى آنهاست، چرا كه گفتيم «حسنات الابرار سيئات المقربين».

ديگر اين كه منظور گناه امت است (بنابراين آيه چيزى در تقدير دارد كه همان كلمه «امت» مى باشد).

ديگر اين كه منظور گناهانى است كه در حق پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرتكب شدند، (زيرا ذنب


1- سوره فتح، آيه 1 و 2.

ص: 145

معناى مصدرى دارد كه گاه اضافه به فاعل و گاهى اضافه به مفعول مى شود) مسلماً بعد از فتح مكه دشمنان نمى توانستند همان گناهان و مظالمى را كه قبلًا درباره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرتكب مى شدند انجام دهند.

***

ولى غير از اين تفسيرهاى سه گانه كه در بالا ذكر شد و تفاسير ديگرى كه به خاطر عدم اهمّيت آنها از ذكرشان چشم پوشيديم، تفسيرى داريم كه از جهات مختلفى با مضمون و محتواى آيات فوق و قرائن موجود در آنها سازگارتر است و با روايات معصومين عليهم السلام نيز هماهنگ مى باشد:

توضيح اين كه: براى فهم معناى آيه بايد تعبيرات قبل و بعد آن، و تعبيراتى كه در خود آيه است دقيقاً مورد توجه قرار گيرد در اين آيه با صراحت رابطه اى در ميان «فتح» مزبور و آمرزش اين گناهان برقرار شده، مى فرمايد: هدف از اين «فتح مبين» (صلح حديبيه يا به قول بعضى فتح مكه) اين بود كه خداوند گناهان گذشته و آينده تو را بيامرزد.

از اين گذشته آمرزش گناهان گذشته قابل درك است، اما گناهانى كه هنوز صورت نگرفته چگونه ممكن است مشمول آمرزش الهى شود، آيا مفهوم اين سخن دادن چراغ سبز براى هرگونه گناه در آينده است؟ اين كه يك امر غير منطقى و نامعقول است.

دقت در اين دو نكته ما را به مفهوم واقعى آيه واقف مى سازد و آن اين كه: معمولًا هنگامى كه يك انقلاب الهى رخ مى دهد، آنها كه منافع نامشروع شان بر اثر آن به خطر افتاده، و همچنين وفاداران به سنن خرافى و متعصب هاى بى منطق، و متحجران خشك كه عقائد نادرست خويش را در خطر مى بيند، در برابر آن موضع مى گيرند و براى درهم كوبيدن آن انقلاب، هرگونه نسبت ناروا به آن مى دهند، دروغ ها مى پردازند، و تهمت ها مى زنند، و گناهان مختلفى را براى رهبر آن انقلاب

ص: 146

رديف مى كنند، از جمله اين كه او در ميان مردم تفرقه انداخته، به مقدسات توهين مى كنند و مى گويند: هدفش رياست و حكومت بر مردم و رسيدن به مال و مقام است، آلت دست ديگران و مجرى اهداف بيگانگان است!! و اگر آن انقلاب پيروز نشود، نه تنها اين تهمت ها ادامه مى يابد، بلكه پررنگ تر هم مى شود، و اصولًا شكست انقلاب به عنوان دليلى بر صدق اين ادعاها تلقى خواهد شد.

ولى هنگامى كه با عنايات الهى انقلاب پيروز شد، سنت هاى خرافى درهم شكست، منافع نامشروع ظالمان قطع شد، و حقانيت دعوت آن رهبر آسمانى روشن گشت، تمام اين گناهان فرضى و تهمت ها چه آنها كه مربوط به گذشته بود، و چه آنها كه در آينده طرح مى گشت و شايع مى شد، همه برچيده خواهد شد، و هجوم و حمله و تهمت هاى ناروا جاى خود را به افسوس و ندامت و پشيمانى مى دهد، و حتى منافقان كوردل و متعصباتى كه حاضر به ايمان آوردن نباشند خاموش مى شوند، چون حناى خود را بى رنگ مى بينند.

لذا خداوند به پيغمبرش مى گويد: ما اين فتح مبين را براى تو پيش آورديم تا خداوند تمام گناهان گذشته و آينده تو را (كه آنها به زعم خود بر مى شمرند) بپوشاند و از ميان ببرد.(1)

و از اين جا روشن مى شود چرا نسبت اين غفران به خدا داده شده، زيرا او وسائل آن را كه همان «فتح مبين» است فراهم ساخته است.

جالب اين كه در حديثى كه كه در كتاب «عيون الاخبار» از امام على بن موسى الرضا عليه السلام نقل شده اشاره بسيار روشنى بر اين مطلب مى بينيم آن جا امام عليه السلام در جواب سؤال مأمون از اين كه چگونه اين آيه با عصمت انبيا سازگار است؟ فرمود: لَمْ يَكُنْ احَدٌ عِنْدَ مُشْرِكِى مَكَّةَ اعْظَمُ ذَنْباً مِنْ رَسُولِ اللَّهِ: «هيچ كس نزد مشركان مكه گناهش بزرگتر از رسول خدا نبود» سپس در توضيح آن مى فرمايد: «به خاطر اين كه


1- « غفر» و« غفران» و« مغفرت» به گفته مقاييس اللغة در اصل به معناى پوشاندن چيزى است، و به همين جهت به آمرزش گناهان نيز اطلاق مى شود.

ص: 147

آنها سيصد و شصت بت مى پرستيدند، هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنها را به توحيد دعوت كرد بسيار بر آنان گران آمد، و از روى تعجب گفتند: آيا او همه خدايان ما را به يك خدا تبديل كرده؟ چه چيز عجيبى است»؟!

سپس مى افزايد: فَلَمَّا فَتَحَ اللَّهُ تَعَالَى عَلَى نَبِيِّهِ مَكَّةَ قَالَ لَهُ يَا مُحَمَّدُ انَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحَاً مُبيناً لِيَغْفِرَلَكَ اللَّهُ مَا تَقَّدَمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مَا تَأَخَّرَ عِنْدَ مُشْرِكِى اهْلِ مَكَّةَ، بِدُعَائِكَ تُوحِيدَ اللَّهِ فِيمَا تَقَدَّمَ وَ مَا تَأَخَّرَ لَانَّ مُشْرِكِى مَكَّةَ اسْلَمَ بَعْضُهُمْ وَ خَرَجَ بَعْضُهُمْ عَنْ مَكَّةَ، وَ مَنْ بَقِىَ مِنْهُمْ لَمْ يَقْدِرْ عَلى انْكَارِ التَّوْحيدِ اذ ادْعَى النَّاسَ الَيْهِ فَصَارَ ذَنْبُهُ عِنْدَهُمْ فِى ذلِكَ مَغْفُوراً بِظُهُورِهِ عَلَيْهِمْ»!

هنگامى كه خداوند مكه را براى پيامبرش فتح كرد خداوند فرمود «اى محمد! ما فتح آشكارى را براى تو فراهم كرديم تاگناهان گذشته و آينده اى كه نزد مشركان عرب، به خاطر دعوت به سوى توحيد، داشتى و دارى، ببخشد، چرا كه بعضى از مشركان ايمان آوردند، و بعضى نيز از مكه خارج شدند، و آنها كه باقى ماندند نمى توانستند توحيد را، هنگامى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مردم را به سوى آن مى خواند انكار كنند لذا گناهش نزد آنها در اين مسأله (و ساير مسائلى كه به او نسبت مى دادند) به خاطر پيروزى بر آنها بخشوده شد»!

هنگامى كه مأمون اين تفسير را شنيد عرض كرد:

لِلَّهِ دَرُّكَ يَا ابَا الْحَسَنِ: «آفرين بر تو اى ابا الحسن»!(1)

همين معنا با تعبيرات ديگرى در حديثى كه سيّد بن طاوس در كتاب «سعد السعود» از طرق ائمه اهل بيت عليهم السلام روايت كرده است نقل شده كه قريش و اهل مكه قبل از هجرت و بعد از آن، گناهان زيادى به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نسبت مى دادند، هنگامى كه مكه فتح شد، و پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم با آن كرامت و محبت با آن دشمنان بى رحم رفتار كرد آنها از تمام گناهانى كه به او نسبت مى دادند صرفنظر كردند».(2)


1- تفسير نورالثقلين، جلد 5، صفحه 56، حديث 18.
2- همان مدرك، حديث 17، با تخليص و اقتباس.

ص: 148

در پايان آيه مى فرمايد: «هدف ديگر از اين فتح مبين اين بوده كه نعمتش را بر تو تمام كند، و تو را به راه راست هدايت نمايد» وَ يُتَمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ يَهْدِيَكَ صِراطاً مُسْتَقيماً.

پيدا است كه با اين فتح بزرگ نعمت خداوند نه تنها بر پيامبر بلكه بر تمام جوامع اسلامى تكميل شد، زيرا براى هميشه دشمنان سر سخت اسلام شكست خوردند، و راه روشنى براى پيشرفت هرچه بيشتر در برابر آن حضرت و مسلمين قرار داده شد.

***

ب. در آيه ديگرى مى خوانيم: خداوند به پيغمبرش خطاب كرده، مى فرمايد:

«خداوند تو را بخشيد، چرا به آنها اجازه دادى، پيش از آن كه كسانى كه راست گفتند براى تو روشن شوند و دروغگويان را بشناسى»؟!

عَفَى اللَّهُ عَنْكَ لِمَ اذِنْتَ لَهُمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكَاذِبينَ (1)

آيا تعبير به «عفو» از يك سو و «عقاب و سرزنش» و سؤال از اين كه چرا به آنها اجازه دادى؟ از سوى ديگر، دليل بر آن نيست كه اجازه اى را كه پيامبر به گروهى از منافقان دادند كه از شركت در ميدان جهاد خوددارى كنند كار خلافى بوده، آيا اين آيه با مقام عصمت آن حضرت سازگار است؟

جالب اين كه در اين آيه خداوند نخست سخن از عفو مى گويد، و بعد عتاب مى كند! ولى بعضى از ناآگاهان بدون توجه به اين لطف بيان الهى چنان جسورانه نسبت به اين مسأله برخورد كرده اند كه آيه را دليل بر امكان صدور گناه از پيامبر صلى الله عليه و آله دانسته اند! از جمله زمخشرى در كشاف در تفسير اين آيه مى نويسد: «جمله عَفَى


1- سوره توبه، آيه 43.

ص: 149

اللَّهُ عَنْكَ كنايه از جنايت است؛ زيرا عفو در چنين جايى به كار مى رود و معناى آيه اين است كه تو خطا كردى و بدكارى انجام دادى»!(1)

در حالى كه اگر كمى بيشتر در محتواى آيه و صدر و ذيل آن، و تعبيراتى كه در آيات آمده دقت مى كردند مى دانستند كه كلمه عفو، و عتاب نسبت به حضرت در واقع براى بيان زشتى كار منافقان است، و روى سخن را به پيامبر كردن نوعى تعبير كنايى لطيف براى بيان يك واقعيت مهم است.

توضيح اين كه: گاه انسان يكى از دوستانش را مورد عتاب و خطاب قرار مى دهد كه چرا نگذاشتى فلان كس رسوا شود، و مردم او را بشناسند؟ و در حقيقت اين عتاب و خطاب مقدمه اى است براى انتقاد از شخص ثالث.

اين موضوع را با ذكر مثالى مى توان روشن ساخت: فرض كنيد كسى بخواهد به صورت فرزند بى گناه شما سيلى بزند؛ يكى از دوستان شما دست او را بگيرد، مسلّماً از اين كار ناراحت نمى شويد، ولى گاه براى اثبات زشتى باطن آن شخص روى سخن را به دوستتان كرده، و به صورت عتاب مى گوييد: «چرا نگذاشتى سيلى بزند، تا همه مردم اين مرد سنگدل را بشناسند؟» اين سخن كه در لباس عتاب و سرزنش يك دوست است در واقع كنايه بليغى است از بيرحمى و سنگدلى آن مرد ستمگر.

در بعضى از تعبيراتى كه از امام على بن موسى الرضا عليه السلام در تفسير اين آيه نقل شده اين تعبير آمده است كه امام عليه السلام فرمود: «هذا مِمّا نَزَلَ" ايَّاكَ اعْنِى وَ اسْمَعِى يَا جَارَهُ"، خَاطَبَ اللَّهُ تَعَالى بِذلِكَ نَبِيَّهُ، وَ ارَادَ بِهِ امَّتَهُ": «اين آيه از قبيل ضرب المثل معروف عرب است كه مى گويد:" به تو مى گويم، ولى اى همسايه تو بشنو"، خداوند نيز روى سخن را در اين آيه به پيامبرش كرده ولى منظور امت است».(2)

اين سخن ممكن است اشاره به همان مطلبى باشد كه در بالا گفته شد، شاهد اين سخن آن كه در آيات ديگر قرآن به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اجازه داده شده است كه وقتى مؤمنان


1- كشاف، جلد 2، صفحه 274.
2- تفسير برهان، جلد 2، صفحه 130، حديث 1.

ص: 150

از آن حضرت اجازه مى خواهند كه از شركت در بعضى كارهاى مهم به خاطر گرفتارى هاى شخصى معاف شوند پيامبر به هركس كه مى خواهد و صلاح مى بيند اجازه دهد فَأِذا استَأذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمُ اللَّهَ (1)

بنابراين با اين اجازه الهى مانعى وجود نداشته كه پيامبر به گروهى از منافقان اجازه دهد تا از شركت در جهاد خوددارى كنند، به خصوص اين كه شركت آنها مشكلى از مسلمانان را حل نمى كرده، و شايد مشكلاتى هم مى آفريده است.

از مجموع اين جهات مى توان فهميد كه تفسير بالا تفسير مناسبى براى آيه فوق است، و در آيه چيزى كه مخالف مقام عصمت باشد وجود ندارد.

***

ج-. آيه ديگرى كه در مورد ازدواج پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم با همسر مطلقه پسر خوانده خود، (زيد) نازل شده است، نيز براى گروهى سؤال برانگيز است.

اين آيه با صراحت مى گويد: «هنگامى كه اختلاف ميان زيد و همسرش پيدا شد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كراراً او را از طلاق دادن بازداشت، ولى هنگامى كه اين توصيف ها مؤثر واقع نشد و او همسرش را طلاق داد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را به همسرى خود درآورد- تا از يك سو يك سنت غلط جاهلى را كه مى گفت: «همسر پسر خوانده انسان همانند همسر پسر واقعى او بر انسان حرام است» درهم بشكند، و از سوى ديگر شكست زينب همسر زيد را جبران نمايد؛ زيرا او دخترزاده عبدالمطلب و دختر عمه پيامبر و از يك خانواده بزرگ بود كه به توصيه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تن به ازدواج زيد- كه برده آزاد شده اى بود- داده بود، و مسلّماً آن ازدواج براى او گران بود و اين جدائى گران تر! (دقت كنيد).

در اين جا قرآن مى گويد: «وَإِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَأَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ


1- سوره نور، آيه 62.

ص: 151

زَوْجَكَ وَاتَّقِ اللَّهَ وَتُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ وَتَخْشَى النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَاهُ فَلَمَّا قَضَى زَيْدٌ مِنْهَا وَطَراً زَوَّجْنَاكَهَا لِكَىْ لَايَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْوَاجِ أَدْعِيَائِهِمْ إِذَا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا» « (به خاطر بياور) زمانى را كه به آن كس كه خداوند به او نعمت داده بود و تونيزبه او نعمت داده بودى (به فرزند خوانده ات «زيد») مى گفتى: «همسرت را براى خود نگاه دار و از خدا بپرهيز». و در دل خود چيزى را پنهان مى داشتى كه خداوند آن را آشكار مى كند؛ و از مردم مى ترسيدى در حالى كه خداوند سزاوارتر است كه از او بترسى. هنگامى كه زيد نيازش را از آن زن به سر آورد (و از او جدا شد)، ما او را به همسرى تو درآورديم تا مشكلى براى مؤمنان در ازدواج با همسران پسرخوانده هايشان- هنگامى كه از آنها بى نياز شدند (و آنها را طلاق دادند)- نباشد؛ و فرمان خدا انجام شدنى است (و سنّت غلط تحريم اين زنان بايد شكسته شود)»(1).

در اين جا ميدان به دست ناآگاهان و گاه مغرضان افتاده كه يك مشت افسانه هاى دروغين به هم بافته و بر قرآن تحميل كنند و به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نسبت دهند.(2)

آنچه در اين جا براى ما مهم است و بايد به توضيح آن پرداخت دو جمله اى است كه در آيه فوق آمده، وگرنه افسانه هاى خرافى كه اثرى از آن در آيات قرآن وجود ندارد چيزى نيست كه ما بخواهيم مورد بررسى قرار دهيم و از آن دفاع كنيم.

در يك جمله مى فرمايد: وَ تُخْفى فى نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْديهِ «در دل خود چيزى را پنهان مى داشتى كه خدا آن را آشكار مى سازد».

و در جمله دوّم مى خوانيم: وَ تَخْشَى الْناسَ وَ اللَّهُ احَقُّ انْ تَخْشهُ»: «از مردم بيم داشتى در حالى كه خداوند سزاوارتر است كه از او بترسى».

آيا اين دو جمله با مقام عصمت پيامبر منافات ندارد؟


1- سوره احزاب، آيه 37.
2- علاقه مندان مى توانند براى آگاهى بيشتر از اين داستان هاى مجعول و نقد آنها به جلد 17 تفسير نمونه ذيل آيه فوق مراجعه فرمايند.

ص: 152

جمله اوّل مفهومى ظاهراً سربسته دارد، ولى افسانه پردازان مطالب زيادى به آن بسته اند و خوراك مناسبى به دست دشمنان اسلام داده تا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را- العياذ باللَّه- متهم كنند كه او نسبت به همسر زيد عشق و علاقه داشت.

در حالى كه اين مسأله را خود آيه تكذيب مى كند؛ زيرا مى گويد: «تو بارها به زيد توصيه مى كردى كه همسرت را طلاق مده- توجه داشته باشيد كه جمله «اذْ تَقُولُ» به صورت فعل مضارع است و دليل بر استمرار مى باشد- و اگر مسأله آن گونه كه دشمنان پنداشته اند بوده باشد، بايد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از طرح مسأله طلاق استقبال كند، يا لااقل سكوت اختيار كند؛ نه اين كه به طور مكرر از آن نهى نمايد.

در مورد جمله دوم نيز گفته اند: «پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به چه دليل از مردم مى ترسيد در حالى كه خداوند سزاوارتر است از او بترسد.

ولى على رغم احتمالات متعددى كه در تفسير اين آيه و مخصوصاً اين دو جمله داده شده، تا آن جا كه بعضى از مفسّران معروف نيز به اشتباه افتاده اند، اگر تنها در متن خود آيه- مخصوصاً جمله هاى قبل و بعد از اين دو جمله- دقت مى كردند مفهوم آيه روشن و گويا است، ولى هنگامى كه از قبل و بعد آن بريده شود ابهامات زيادى بر آن سايه مى افكند.

تفسير آيه با توجه به بندبند جمله هاى آن چنين است: خداوند به «زيد» كه پسر خوانده پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بود- او قبلًا غلام و برده اى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را آزاد كرد، و چون داراى هوش و درايت و كفايت بود او را به منزله فرزند خود برگزيد- نعمت ايمان را بخشيده بود، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز او را مشمول نعمت خود قرار داد و آزادش ساخت و حتى او را همچون فرزند خود پذيرفت، و دختر عمه اش را كه از يك خانواده سرشناس و با شخصيت بود به همسرى او درآورد اين است مفهوم جمله انْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ انْعَمْتَ عَلَيْهِ و از جمله بعد استفاده مى شود كه اختلافى ميان زيد و همسرش واقع شد به طورى كه به فكر طلاق او افتاد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيوسته او را از اين كار منع مى كرد و دعوت به تقوا و پرهيزكارى مى نمود أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ

ص: 153

وَاتَّقِ اللَّهَ

در اين جا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در ميان دو جريان قرار گرفته بود: از يك سو فكر مى كرد اگر صلح ميان دو همسر حاصل نشود و كارشان به طلاق و جدايى بيانجامد بايد براى جبران شكستى كه دامن گير دختر عمه اش زينب شده كه حتى برده آزاد شده اى او را طلاق داده، وى را به همسرى خود برگزيند، و از سوى ديگر از اين بيم داشت كه مردم مخصوصاً منافقان كه منتظر بهانه بودند اين امر را از دو جهت بر او خرده گيرند:

نخست اين كه يك سنت ريشه دار جاهلى عرب را درهم مى شكست كه همسر پسر خوانده را همچون همسر فرزند حقيقى مى دانستند و ازدواج با او را همچون ازدواج با عروس خود حساب مى كردند.

ديگر اين كه ازدواج با همسر مطلقه يك برده آزاد شده را دون شأن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فكر مى كردند و بر او عيب مى شمردند.

ولى اراده خداوند بر اين تعلق گرفته بود كه بعد از آن جدايى، اين ازدواج صورت گيرد، و اين سنت غلط درهم كوبيده شود، و همان گونه كه ذيل آيه مى گويد: «مؤمنان در ازدواج با همسران مطلقه پسر خوانده خود هيچ محذورى نبينند» لِكَىْ لَايَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْوَاجِ أَدْعِيَائِهِمْ إِذَا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً.

بنابراين آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دل مخفى مى داشت و سرانجام خداوند آن را آشكار ساخت همان ازدواج با همسر زيد بود، در صورتى كه زيد اصرار به طلاق او داشته باشد.

و چيزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آن بيم داشت عكس العمل هايى بود كه انتظار مى رفت در مقابل شكستن اين سنت جاهلى و همچنين ازدواج با زنى كه در شأن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نبود نشان دهند؛ ترس تا زمانى بود كه فرمان قطعى الهى صادر نشده بود؛ ولى هنگامى كه فرمان قطعى صادر شد كه تو وظيفه دارى با آن زن مطلقه ازدواج كنى و هر دو سنت غلط را درهم بشكنى و حتى صيغه اين عقد را خداوند جارى كرد

ص: 154

همان گونه كه در متن قرآن آمده است زوَّجْنَاكَها از آن پس پيامبر هيچ گونه ترس و ترديدى در اين مسأله به خود راه نداد.

جالب اين كه در آيه بعد نيز بر اين معنا تأكيد كرده، مى فرمايد: «هيچ گونه مانع و حرجى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آنچه خدا بر او مقدّر كرده است نيست؛ اين سنت خداوند در مورد كسانى است كه پيش از اين بوده اند و فرمان خدا روى حساب و معيار معينى است» مَا كَانَ عَلَى النَّبِىِ مِنْ حَرَجٍ فِيمَا فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِى الَّذِينَ خَلوْا مِنْ قَبْلُ وَ كَانَ امْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً(1)

اين آيه با صراحت مى گويد: «كارى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين حادثه انجام داد يك فريضه الهى بود، و برنامه اى بود كه در پيشينيان نيز وجود داشته، و اين يك فرمان حساب شده الهى است كه مى بايست انجام گيرد».

مسلّماً اگر مسأله يك خواسته شخصى و علاقه خصوصى بود اين تعبيرات درباره آن معنا نداشت؛ ولى نه دشمنان مغرض گوششان بدهكار اين مسائل است و نه بعضى از قصه پردازان ناآگاه كه افسانه هاى دروغين پر سر و صدا را در مورد اين گونه ماجراها بر واقعيات ترجيح داده اند.

ولى خوشبختانه تعبيرات قرآن در اين جا بقدر كافى گويا است. قابل توجه اين كه در حديثى كه مفسّر معروف اهل سنت قرطبى از امام على بن الحسين عليه السلام نقل كرده چنين مى خوانيم: «به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم وحى فرستاده شد كه زيد زينب را طلاق خواهد داد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را تزويج خواهد كرد؛ و لذا هنگامى كه زيد خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و از اخلاق زينب و عدم اطاعت او شكايت كرد و گفت در نظر دارد او را طلاق دهد؛ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و سلم او را نصيحت كرد و فرمود" از اين سخن بپرهيز، و همسرت را نگه دار"، در حالى كه يقين داشت سرانجام- به خاطر ناسازگارى- از او جدا خواهد شد و با پيامبر ازدواج خواهد كرد- طبق وحى الهى- و اين همان چيزى است كه


1- سوره احزاب، آيه 38.

ص: 155

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دل مخفى داشت و نخواست او را امر به طلاق كند، به خاطر اين كه از اين بيم داشت كه مردم به او خرده بگيرند كه چگونه همسر مطلقه غلامش را به ازدواج خود درآورده، و او را تشويق به طلاق كرده؛ ولى خداوند به خاطر همين معنا پيامبرش را مورد عتاب قرار داد كه چرا از مردم در چيزى كه خدا مباح ساخته بود بيم داشت، و به زيد مى فرمود همسرت را نگاه دار، با اين كه مى دانست او را طلاق مى دهد؟ و او را آگاه ساخت كه خداوند در هر حال سزاوارتر است كه از او بيم داشته باشد».

سپس قرطبى مى افزايد: «علماى ما مى گويند:" اين بهترين سخنى است كه در تفسير اين آيه گفته شده است،" و تمام اهل تحقيق از مفسّران و علماى راسخين آن را پذيرفته اند».

و در ادامه اين سخن مى افزايد: «ترمذى- ضمن اشاره به اين حديث- در نوادر الوصول چنين مى گويد:" كه على بن الحسين عليه السلام اين سخن را از خزانه علم آورده و گوهرى از جواهرات است و درّ گران قيمتى از دُرها".»(1)

***

د. آيه ديگرى كه درباره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سؤال انگيز شده آيه 68 سوره انعام است، آنجا كه مى گويد: وَ اذْا رَأَيْتَ الَّذينَ يَخُوضُونَ فِى آيَاتِنَا فَاعْرِضْ عَنْهُم حَتّى يَخُوضُوا فِى حَديثٍ غَيْرِهِ وَ امّا يُنْسِيَنَّكَ الْشَّيْطَانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذَّكْرى مَعَ الْقُومِ الظَّالِمينَ «هرگاه كسانى را ديدى كه آيات ما را استهزا مى كنند، از آنها روى بگردان تا به سخن ديگرى بپردازند. و اگر شيطان تو را به فراموش افكند، پس از ياد آورى با اين گروه ستمكار منشين».

سؤال اين است كه اگر شيطان بتواند در روح پاك پيامبر نفوذ كند، و حكم الهى را


1- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5272، ذيل آيات مورد بحث.

ص: 156

دائر به ترك مجالست با اهل باطل از ياد او ببرد، چگونه ممكن است در برابر خطا معصوم باشد؟ و به تعبير ديگر يكى از دو شاخه «عصمت» مصونيت از سهو و نسيان و خطا است، آيا آيه فوق اين مطلب را مخدوش نمى كند؟

پاسخ

دقّت در آيه بعد از آن به خوبى اين نكته را روشن مى سازد كه گرچه ظاهراً روى سخن در اين آيه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است، اما در واقع منظور پيروان او هستند، كه اگر گرفتار فراموش كارى شدند و در جلسات آلوده به گناه و استهزاء كفار نسبت به مقدسات شركت كردند، به محض اين كه متذكر شوند بايد از آن جا برخيزند و بيرون روند، و در حقيقت از قبيل ضرب المثل معروف عرب است كه مى گويد: «ايَّاكَ اعْنِى وَ اسْمَعِى يَا جَارَه»: «مخاطبم توئى، ولى همسايه تو بشنو».(1)

زيرا در آيه بعد از آن چنين مى خوانيم وَ مَا عَلَى الَّذِينَ يَتَّقُونَ مِنْ حِسَابِهِم مِنْ شَى ءٍ وَلكِنْ ذِكرى لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ «و (اگر افراد پرهيزگار- از روى اجبار يا فراموشى يا به قصد ارشاد- با آنها بنشينند) چيزى از حساب و گناه آنها برايشان نيست؛ ولى (اين كار تنها بايد) براى متذكر ساختن آنها (كفار) باشد، شايد (بشنودن و) پرهيزگارى پيشه كنند»(2).

همان گونه كه ملاحظه مى كنيم در اين آيه سخن از افراد با تقوا است و ناظر به توده مسلمين است، نه شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه اين آيه بحث آيه گذشته را تكميل مى كند.

نظير اين گونه بحث ها در گفتگوهاى روز مره و در ادبيات زبان هاى مختلف فراوان ديده مى شود كه روى سخن را به كسى مى كنند و هدف، شخص يا اشخاص


1- در تعبير روز مره فارسى معادل اين ضرب المثل اين است:« در به تو مى گويم ديوار تو بشنو»!
2- سوره انعام، آيه 69.

ص: 157

ديگرى است.

از جمله در آيه 23 سوره اسراء به هنگام توصيه درباره پدر و مادر مى خوانيم: وَ قَضى رَبُّكَ الَّا تَعْبُدوا الّا ايّاهُ وَ بِالْوَالِدَيْنِ احْساناً امّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ احَدُهُمَا او كِلاهُما فَلَا تَقُل لَهُما افٍّ وَ لَاتَنْهَرْهُمَا وَ قُلْ لَهُمَا قَولًا كَريِماً: «و پروردگارت فرمان داده:" جز او را نپرستيد؛ و به پدر و مادر نيكى كنيد. هرگاه يكى از آن دو، يا هر دو، نزد تو به سنّ پيرى رسند، كمترين اهانتى به آنها روا مدار؛ و بر آنها فرياد مزن؛ و گفتار (لطيف و سنجيده و) بزرگوارانه به آنها بگو».

روشن است كه ضمير «ربّك» خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است، در حالى كه «الّا تَعْبُدُوا» خطاب به همه مؤمنان مى باشد- زيرا به صورت صيغه جمع است- سپس در جمله «امّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ» تا آخر آيه تمام ضميرها مفرد است، و مخاطب در آن، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد، در حالى كه مى دانيم پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ساليان دراز قبل از نبوت، پدر و مادر خود را از دست داده بود؛ بنابراين، اينگونه دستورات درباره احترام والدين به صورت خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از قبيل همان ضرب المثل معروف «ايّاكَ اعْنِى وَ اسْمَعى يا جاره» است.

و اينكه جمعى از مفسّران اهل سنّت پذيرفته اند كه مانعى ندارد مخاطب آيه مورد بحث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باشد، و چنين نسيانى براى او جايز است، صحيح به نظر نمى رسد، چرا كه مورد آيه نسيان احكام اللَّه است، مگر مى شود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حكم الهى را فراموش كند، و اگر فراموش كند، چه اعتماد و اطمينانى به سخنان او در مسأله وحى كه اساس دعوت او است باقى مى ماند؟

***

ه. بعضى از آيات سوره ضحى نيز از جمله آياتى است كه براى ما كه معتقد به لزوم عصمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آغاز عمر هستيم ايجاد سؤال مى كند، آن جا كه مى فرمايد: الَمْ يَجِدْكَ يَتيماً فَاوى وَ وَجَدَكَ ضالًّا فَهَدى وَ وَجَدَكَ عَائِلًا فَاغْنى «آيا

ص: 158

او تو را يتيم نيافت و پناه داد؟!- و تو را گمشده يافت و هدايت كرد،- و تو را نيازمند يافت و بى نياز نمود»(1).

در تفسير اين آيه و بيان محتواى آن، مفسّران بيانات گوناگونى دارند: افراد كمى آيه را به معناى گمراهى و كفر تفسير كرده اند، و حتّى بعضى از مفسّران ناآگاه و بى خبر از دلايل عصمت گفته اند كه: «پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم چهل سال به آيين قوم خود (آيين بت پرستى) بود تا اين كه از سوى خداوند هدايت شد».

ولى تمام مفسّران شيعه و جمهور مفسّران اهل سنّت- همان گونه كه فخر رازى اعتراف كرده است- اين گونه تفسيرى را براى آيه نپذيرفته اند، و جملگى اتفاق بر اين دارند كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم يك لحظه در تمام عمرش كفر نورزيد و مشرك نبود.

اين مفسّران در تفسير آيه بيانات متعددى دارند، و تفسيرهاى زيادى ذكر كرده اند كه بالغ بر بيست تفسير مى شود كه فخر رازى ذيل آيه مورد بحث همه را جمع آورى كرده است، آنچه از ميان آنها قابل توجه است، و با محتواى آيه و ساير آيات قرآن مجيد سازگار مى باشد چند تفسير زير است:

1- با توجه به آيه قبل و بعد از آن كه اشاره به دوران كودكى و جوانى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى كند، و اشاره به اين است كه تو در آن دوران- كراراً- گم شدى و جانت به خطر افتاد- يك بار مادر رضاعى تو حلميه سعديه بعد از پايان دوران شيرخوارى، تو را به مكه مى آورد تا به عبدالمطلب دهد در وسط راه در ميان درّه ها گم شدى، و بار دوّم در دره هاى مكه آن گاه كه در حمايت عبدالمطلب بودى و مرتبه سوّم در آن هنگام كه با عمويت ابوطالب در قافله اى به سوى شام مى رفتى و در يك شب تاريك و ظلمانى راه را گم كردى و گم شدى- خداوند در تمام اين موارد تو را هدايت فرمود و به آغوش پر مهر جد يا عمويت باز گرداند.

شاهد اين تفسير اين كه در آيه قبل از آن اشاره به مسأله يتيمى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شده


1- سوره ضحى، آيه 6 تا 8.

ص: 159

است، و آيه بعد از آن اشاره به فقر مادى آن حضرت است، ضلالت و هدايتى كه در وسط اين دو واقع شده نيز همان هدايت و ضلالت مادى و جسمانى است، در غير اين صورت قرار گرفتن هدايت معنوى در ميان اين دو امر مادى چندان مناسب به نظر نمى رسد (دقت كنيد).

2- منظور از ضلالت و هدايت همان ناآگاهى و آگاهى نسبت به اسرار نبوت و قوانين اسلام و معارف قرآن است؛ يعنى تو هرگز از اين امور آگاه نبودى خدا بود كه اين نور را در قلب تو افكند تا به وسيله آن انسان ها را هدايت كنى.

شاهد اين سخن آيات ديگرى از قرآن است، از جمله آيه 52 سوره شورى كه مى گويد: مَا كُنْتَ تَدْرِى مَ الْكِتَابُ وَ لَاالْايِمَانُ وَلكِنْ جَعَلْنَاهُ نُوراً نَهْدِى بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا: «تو پيش از اين نمى دانستى كتاب و ايمان چيست؛ (و از محتواى قرآن آگاه نبودى) ولى ما آن را نورى قرار داديم كه به وسيله آن هركس از بندگانمان را بخواهيم هدايت مى كنيم».

بديهى است پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قبل از رسيدن به مقام نبوت و رسالت گرچه موحد و يكتاپرست بود، ولى فاقد اين فيض الهى يعنى مقام رسالت و معارف قرآنى بود؛ خدا دست او را گرفت و هدايتش فرمود و بر اين مقام نشاند.

تعبير نَهْدِى بِه مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنَا در اين آيه نشان مى دهد كه منظور از هدايت در اين جا همان هدايت به اسلام است.

در آيه 3 سوره يوسف نيز مى خوانيم: نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ احْسَنَ الْقَصصِ بِمَا اوْحَيْنَا الَيْكَ هذَا الْقُرآنَ وَ انْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ «ما بهترين سرگذشتها را به وسيله اين قرآن كه به تو وحى كرديم، براى تو شرح مى دهيم؛ و به يقين پيش از اين، از آن غافل بودى».

اگرچه اين تفسير، هدايت و ضلالت به مفهوم معنويش تفسير شده و چنان كه گفتيم با آيه قبل و بعد از آن متفاوت است، ولى توجه به آيات ديگر قرآن از باب «الْقُرآنُ يُفَسِّرُ بَعْضُهُ بَعْضَاً» قرينه قابل ملاحظه اى براى اين تفسير است.

ص: 160

3- منظور از «ضالّ» در اين جا «گم شده بودن از نظر شخصيت در ميان قوم و جمعيت خويش است» چنان كه در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم فرمود: «وَ وَجَدَكَ ضَالًّا، اىْ ضالَّةً فِى قَوْمٍ لَايَعْرِفُونَ فَضْلَكَ فَهَداهُمْ الَيْكَ»: «خداوند تو را گم شده و ناشناخته در ميان قومى يافت كه مقام فضل تو را نمى دانستند، و او آنان را به سوى تو هدايت كرد».(1)

همين معنا به تعبير ديگرى در تفسير نورالثقلين از عيون اخبار الرضا عليه السلام آمده است.(2)

اطلاق واژه «ضال» و «ضالة» بر اين معنا معمول است، چنانكه در حديث آمده است: «الْحِكْمَةُ ضالَّةُ الْمُؤْمِنِ» «دانش گمشده انسان با ايمان است».(3)

به اين ترتيب آيه داراى چند تفسير زنده است كه با مقام عصمت منافات ندارد.

***

10- پيامبران پيشين به طور عموم

در يك آيه از قرآن مجيد نيز تعبيرى در مورد عموم پيامبران ديده مى شود كه در مسأله عصمت سؤال انگيز است آن جا كه مى فرمايد: وَ مَا ارْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لَانَبىٍّ الَّا اذا تَمَنَّى الْقَى الشَّيْطَانُ فى امْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللَّهُ مَا يُلقِى الشَّيْطَانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آيَاتِهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ «هيچ رسول و پيامبرى را پيش از تو نفرستاديم مگر اين كه هرگاه آرزو (ى پيشبرد اهداف الهىِ خود مى كرد)، شيطان (وسوسه ها و) القائاتى در آن مى افكند؛ امّا خداوند القائات شيطان را از ميان مى برد، سپس آيات خود را استحكام مى بخشد؛ و خداوند دانا و حكيم است»(4).

در اين جا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه چگونه پيامبران معصوم اند در


1- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 506.
2- نورالثقلين، جلد 5، صفحه 596.
3- نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 80.
4- سوره حج، آيه 52.

ص: 161

حالى كه قلوب آنها- طبق آيه فوق- هدف القائات شيطانى قرار مى گرفت؟!

***

افسانه آيات شيطانى و افسانه غرانيق

داستانى در اين زمينه نقل كرده اند كه به داستان «غرانيق» معروف شده، اين داستان مى گويد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مشغول خواندن سوره نجم در برابر مشركان بود، وقتى به اين آيه رسيد أَفَرَأَيْتُمْ اللَّاتَ وَالْعُزَّى- وَمَنَاةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرَى: «به من خبر دهيد آيا بت هاى" لات" و" عزى" و" منات" كه سوّمين آنها است» (دختران خدا هستند!)(1) در اين هنگام شيطان اين دو جمله را بر زبان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جارى ساخت: «تِلْكَ الْغَرانِيْقُ الْعُلى وَ انَّ شَفَاعَتَهُنَّ لَتُرْتَجى »: «آنها پرندگان زيباى بلند مقامى هستند و از آنها اميد شفاعت مى رود»!(2)

مشركان با شنيدن اين دو جمله غرق شادى شدند، و گفتند: محمد صلى الله عليه و آله تا كنون نام خدايان ما را هرگز به نيكى نبرده بود»؛ در همين حال رسول خدا سجده كرد و آنها نيز سجده نمودند؛ مشركان قريش همگى خوشحال شدند و متفرق گشتند؛ ولى چيزى نگذشت كه جبرئيل نازل شد و به پيامبر اطلاع داد كه اين دو جمله را من براى تو نياورده بودم! اين از القائات شيطان بود!! و آيه فوق وَ مَا ارْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لَانَبىٍ ... نازل گرديد و به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و مؤمنان هشدار داد.(3)

اگر اين حديث پذيرفته شود مسأله مقام عصمت انبياء را حتى در قسمت دريافت وحى نيز مخدوش مى كند، و اعتماد به آنها را زايل مى نمايد.


1- سوره نجم، آيه 19 و 20.
2- « غرانيق» جمع« غرنوق»( بر وزن مزدور) نوعى پرنده آبى سفيد رنگ يا سياه است ... به معانى ديگر نيز آمده است به نقل از قاموس اللغة.
3- اين حديث را غالب مفسّران معروف با مختصر تغييراتى نقل كرده اند و مورد نقد قرار داده اند.

ص: 162

پاسخ

در اين جا بايد نخست متن آيه را از روايات مجعولى كه پيرامون آن ساخته اند جدا كنيم و ببينيم آيه چه مى گويد؛ سپس به نقد و بررسى روايات بپردازيم:

تحقيقاً متن اين آيه قطع نظر از حواشى دروغين نه تنها خدشه اى در عصمت انبياء وارد نمى كند بلكه يكى از دلايل عصمت آنها است؛ زيرا مى گويد: «هنگامى كه آنها آرزوى مثبتى داشتند «امنية» به هرگونه آرزو گفته مى شود؛ ولى در اين جا به معناى يك طرح مثبت و سازنده براى پيشبرد اهداف انبيا است،- زيرا اگر سازنده نبود شيطان القائى در آن نمى كرد- آرى هنگامى كه آنها آرزو و طرح و «امنيه» مثبتى داشتند شيطان به آن حمله ور مى شد، اما پيش از آن كه تأثيرى در اراده و عمل آنها بگذارد خداوند القائات شيطانى را خنثى مى كرد و آيات خود را تحكيم مى بخشيد.

- توجه داشته باشيد كه «فاء» در «فَيَنْسَخُ اللَّه» اشاره به ترتيب بدون فاصله است، يعنى بلافاصله خداوند القائات شيطان را نسخ و زائل مى نمود- شاهد اين سخن آيات ديگر قرآن است كه با صراحت مى گويد: وَ لَوْلَا انْ ثَبَّتْنَاكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ الَيْهِمْ شَيئاً قَلِيلًا: «اگر ما تو را ثابت قدم نمى ساختيم (و در پناه مقام عصمت، مصون از انحراف نبودى)، نزديك بود كمى به آنها تمايل پيدا كنى»!(1).

با توجه به اين كه آيه 72 همين سوره اسراء كه قبل از اين آيه است نشان مى دهد كفار و مشركان كوشش داشتند با وسوسه هاى خود پيامبر را از وحى آسمانى منحرف كنند، روشن مى شود كه خداوند هرگز اجازه نداد آنها با وسوسه هاى خود چنين موفقيتى را به دست آورند. (دقت كنيد)

و نيز در آيه 113 سوره نساء مى خوانيم: وَ لَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ انْ يُضِلُّوكَ وَ مَا يُضِلُّونَ الَّا انْفُسَهُمْ وَ مَا يَضُرُّونَكَ مِنْ شَى ءٍ: «اگر فضل و رحمت خدا شامل حال تو نبود، گروهى از آنان تصميم داشتند تو را گمراه كنند؛ امّا


1- سوره اسراء، آيه 74.

ص: 163

جز خودشان را گمراه نمى كنند؛ وهيچ گونه زيانى به تو نمى رسانند».

اينها همه نشان مى دهد كه خداوند با تأييدات و امدادهاى خويش هرگز اجازه نمى داد وسوسه هاى شياطين جن و انس در پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نفوذ كند، و او را از هرگونه انحراف مصون نگه مى داشت.

اينها همه در صورتى است كه «امنيه» را به معناى «آرزو» يا «طرح» و «نقشه» بدانيم (زيرا ريشه اصلى اين كلمه به «تقدير و تصوير و فرض» باز مى گردد).

ولى اگر «امنيه» را به معناى تلاوت بگيريم، همان گونه كه بسيارى از مفسران احتمال داده اند، و حتى بعضى اشعار حسان بن ثابت را شاهدى براى اثبات اين مدعا ذكر كرده اند.(1)

و فخر رازى نيز در تفسير خود مى گويد:" تمنى" در لغت به دو معنا آمده است:

نخست تمنى و آرزوى قلبى است، و دوّم تلاوت و قرائت است.(2)

در اين صورت مفهوم آيه چنين مى شود كه وقتى پيامبران الهى در برابر كفار و مشركان آيات و مواعظ خدا را مى خواندند شياطين- و شيطان صفتان- حرف هاى خود را در لابه لاى سخنان آنها براى اغفال مردم القا مى كردند، همان گونه كه در مورد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نيز چنين كارى را انجام مى دادند؛ چنانكه در آيه 26 سوره فصلت مى خوانيم: وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَروا لَاتَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرآنِ وَ الْغَوْافيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ «كافران گفتند:" گوش به اين قرآن فرا ندهيد؛ و به هنگام تلاوت قرآن جنجال به پا كنيد تا پيروز شويد».


1- شعر اين است: تَمَنّى كِتابَ اللَّهِ اوَّلَ لَيْلَةٍوَ آخِرَها لاقى حَمامُ الْمَقادِر در تاج العروس شرح قاموس و همچنين در متن قاموس« تمنى الكتاب» را به معناى تلاوت كتاب ذكر كرده، سپس زهرى نقل مى كند كه تلاوت را از اين جهت« امنيه» گويند كه تلاوت كننده هرگاه به آيه رحمت مى رسد آرزوى رحمت مى كند و هرگاه به آيه عذاب مى رسد آرزوى نجات از آن را دارد، ولى مقاييس اللغة معتقد است كه اطلاق اين واژه بر تلاوت به خاطر آن است كه نوعى اندازه گيرى و گذاردن هر آيه اى در جاى خود مى باشد.
2- تفسير فخررازى، جلد 23، صفحه 51.

ص: 164

طبق اين معنا مفهوم آيه بعد (آيه 53 سوره حج) نيز روشن مى شود كه مى گويد:

«خداوند القائات شيطانى را امتحانى براى آنها كه در قلبشان بيمارى است و براى سنگدلان قرار مى دهد» لِيَجْعَلَ مَا يُلْقِى الشَّيْطَانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ

امروز نيز معمول است كه وقتى مصلحان جوامع انسانى در ميان گروهى از جامعه به سخنان مفيد و سودمند مى پردازند گاهى منحرفان بيمار دل با جار و جنجال و شعارهاى انحرافى و تعبيرهاى شيطانى تلاش مى كنند آثار آن گفته هاى سازنده را با سخنان بيهوده خود از ميان ببرند، و اين در حقيقت امتحانى براى افراد جامعه است، و اين جا است كه بيماردلان سنگدل از جاده حق منحرف مى شوند، در حالى كه مايه آگاهى هرچه بيشتر مؤمنان به حقانيت انبياء مى گردد و در برابر دعوت آنها خضوع كنند وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ اوتُوا الْعِلْمَ انَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ (1)

اما تفسير آيه اخير بنابر معناى اوّل خالى از اشكال نيست؛ زيرا القائات شيطانى در نفوس انبياء هرچند با امدادهاى الهى فوراً نسخ و زائل مى شده ولى نمى تواند مايه آزمايش منافقان و بيماردلان باشد؛ چرا كه اين وسوسه ها ظهور و بروز خارجى ندارد، بلكه القائاتى است زودگذر در نفوس انبياء.

مگر اين كه گفته شود منظور آن است كه وقتى انبياى الهى مى خواستند امنيه ها (آرزوها و طرح هاى) خود را در خارج پياده كنند شياطين مشغول كارشكنى و القاى وسوسه ها مى شدند، و اين جا بود كه ميدان آزمايش، گرم و داغ مى شد، و مطابق اين بيان انسجام و ارتباط سه آيه (52 و 53 و 54 حج) محفوظ و برقرار مى ماند.

عجب اين كه بعضى از مفسّران در آيه اوّل احتمالات و تفسيرهاى مختلفى را ذكر كرده اند بى آن كه هماهنگى آن را با دو آيه بعد از آن حفظ كنند (دقت كنيد).


1- سوره حج، آيه 54.

ص: 165

به هر حال از مجموع آنچه در بالا گفته شد دانستيم كه در آيه مورد بحث چيزى كه مخالف مسأله عصمت انبياء از خطا و انحراف بوده باشد وجود ندارد، بلكه همان گونه كه اشاره شد آيه تأكيدى بر مسأله عصمت است؛ زيرا مى گويد: «خداوند انبياى خود را به هنگام دريافت وحى با تصميمات بر كارهاى ديگر از القائات شيطانى حفظ مى كرد».

حال بايد به سراغ روايات و افسانه هايى برويم كه در اين قسمت نقل شده، و حتى كار به جايى رسيده كه اخيراً بعضى از شياطين براى ايجاد فتنه و سم پاشى پيرامون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به سراغ نوشتن كتاب آيات شيطانى رفته اند و ببينيم ارزش اين گونه روايات و افسانه ها چه اندازه است؟

***

نقد روايات مربوط به افسانه غرانيق

همان گونه كه در بالا اشاره شد، در متن آيات گذشته نه تنها چيزى كه دلالت بر خلاف عصمت انبياء كند وجود ندارد بلكه دليل بر عصمت آنها است، ولى در رواياتى كه در بعضى از منابع دست دوّم اهل سنّت آمده مطالبى ديده مى شود كه از هر نظر عجيب است؛ و بايد جداگاه مورد بررسى قرار گيرد: اين روايات را كه در آغاز سخن آورديم گاه از ابن عباس، و گاه از سعيد بن جبير، و گاه از بعضى ديگر از صحابه يا تابعين نقل كرده اند.(1)

در حالى كه اين روايات در هيچ يك از منابع پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام ديده نمى شود؛ و به گفته جمعى از دانشمندان اهل سنّت، در كتب صحاح شش گانه نيز وجود ندارد، تا آن جا كه مراغى در تفسير خود مى گويد: «اين احاديث بدون شك ساخته و پرداخته زنادقه و بيگانگان از اسلام است كه در هيچ كتاب معتبرى نيامده،


1- براى اطّلاع بيشتر از طرق اين روايات نزد اهل سنّت مى توانيد به كتاب الدرّ المنثور، جلد 4، صفحه 366 تا 368، ذيل آيه 52 سوره حج، مراجعه نماييد.

ص: 166

و اصول دين اسلام آنها را تكذيب مى كند، و عقل سليم به بطلان آنها گواهى مى دهد ... و بر همه علماء واجب است آن را به پشت سرانداخته، و وقت خود را صرف تأويل و تفسير آنها نكنند؛ به خصوص كه روايات ثقات تصريح به ساختگى و دروغين بودن آنها نموده اند».(1)

همين معنا را به صورت ديگرى در تفسير جواهر (طنطاوى) مى خوانيم كه مى گويد: «اين احاديث در هيچ يك از كتب صحاح مانند موطّأ مالك، صحيح بخارى، صحيح مسلم، جامع ترمذى، سنن ابى داوود، و سنن نسائى، در هيچ يك از اين كتب شش گانه نيامده است (2) و لذا در كتاب تيسيرالوصول لجامع الاصول كه روايات تفسيرى كتب شش گانه را جمع آورى كرده است، اين حديث را در تفسير آيات سوره نجم نياورده است؛ بنابراين شايسته نيست كه براى اين حديث ارزشى قائل باشيم و ذكرى از آن به ميان آوريم، تا چه رسد به اين كه در مقام ايراد و جواب برآييم ... اين حديث يك دروغ آشكار است»!.(3)

فخر رازى از شواهدى كه براى مجعول بودن اين حديث نقل مى كند اين است كه در صحيح بخارى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده كه وقتى سوره نجم را تلاوت فرمود مسلمانان و مشركان و انس و جن سجده كردند، و در آن سخنى از حديث «غرانيق» نيست؛ همچنين اين حديث- كه از صحيح بخارى نقل شد- از طرق متعددى نقل شده و كمترين اثرى در آن از حديث غرانيق نيامده است.(4)

نه تنها مفسّران نامبرده، افراد ديگرى نيز مانند قرطبى در تفسير الجامع و سيّد قطب در فى ظلال، و غير آنها و عموم بزرگان مفسّران شيعه نيز اين روايات را از خرافات و مجعولات شمرده و به دشمنان اسلام نسبت داده اند.

با اين حال عجيب نيست كه دشمنان اسلام و مخصوصاً مستشرقان معاند


1- تفسير مراغى، جلد 17، صفحه 130، ذيل آيات فوق.
2- بايد توجه داشت موطّأ مالك جزء صحاح ستّه نيست و بجاى آن سنن ابن ماجه است.
3- تفسير جواهر، جلد 6، صفحه 46.
4- تفسير فخررازى، جلد 23، صفحه 50.

ص: 167

سرمايه گذارى زيادى روى اين روايت كرده و آن را با آب و تاب نقل كرده اند، و ديديم در اين اواخر نويسنده اى از تبار شياطين را وادار كردند كتابى تحت عنوان آيات شيطانى بنويسد، و با تعبيرات بسيار موهن و زننده ضمن يك داستان تخيلى نه تنها مقدّسات اسلام را زير سؤال برد، بلكه حتى نسبت به انبياى بزرگى كه همه اديان آسمانى براى آنها احترام قائلند همچون ابراهيم على نبينا و آله عليه السلام اهانت كند.

و باز عجيب نيست كه متن انگليسى اين كتاب با سرعت عجيبى به زبان هاى مختلف كفر ترجمه شود و در دنيا پخش گردد، و هنگامى كه امام خمينى- قدس سره الشريف- فتواى تاريخى خود را دائر بر مرتد بودن نويسنده اين كتاب يعنى سلمان رشدى و لزوم قتل او صادر كردند، چنان حمايتى از ناحيه دولت هاى استعمارى و دشمنان اسلام از نويسنده كتاب شد كه در دنيا سابقه نداشت؛ اين حركت عجيب، حقيقت را روشن ساخت كه سلمان رشدى در اين كار تنها نبوده، و مسأله از تأليف يك كتاب ضد اسلامى فراتر است، و در واقع توطئه اى است كه از سوى غرب استعمارگر و صهيونيست ها براى كوبيدن اسلام طراحى شده و جدّاً پشت سر آن ايستاده اند.

ولى ايستادگى محكم امام خمينى- قدس سره- در فتواى خود، و ادامه راهش از سوى جانشينان او، و پذيرش اين فتواى تاريخى از سوى غالب توده هاى مسلمين جهان، سبب ناكامى توطئه گران شد، و تا اين تاريخ كه ما اين بحث را مى نويسيم نويسنده كتاب مزبور در اختفاى كامل به سر مى برد و از سوى دول استعمارى دقيقاً مراقبت مى شود؛ و ظاهراً مجبور است تا آخر عمر چنين زندگى كند، و شايد به دست خود آنها به قتل برسد تا از اين رسوايى نجات يابند.

بنابراين آنچه علت محدثه اين روايت مجعول بوده علت مبقيه آن هم مى باشد؛ يعنى توطئه اى از سوى دشمنان شروع شده، و بعد از هزار سال و بيشتر از سوى گروهى ديگر از آنها در سطحى گسترده تر ادامه مى يابد.

ص: 168

با اين حال ضرورتى نمى بينيم كه توجيهاتى را كه مثلًا در تفسير روح المعانى به طور گسترده، و در تفاسير ديگر به طور فشرده آمده است درباره اين حديث نقل كنيم؛ زيرا حديثى كه اساس آن خراب است و بزرگان علماى اسلام بر ساختگى و مجعول بودن آن تأكيد دارند نيازى به توجيه و تفسير ندارد.

تنها لازم مى دانيم كه براى توضيح بيشتر در اين جا نكاتى را يادآور شويم:

1- مبارزه پيگير و آشتى ناپذير و بى وقفه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم با بت و بت پرستى از آغاز دعوت تا پايان عمر، چيزى نيست كه بر كسى از دوست و دشمن مخفى باشد، و مهم ترين مطلبى كه هرگز انعطاف و مصالحه و سازشى در مقابل آن نداشت همين مطلب بود؛ با اين حال چگونه ممكن است بت هاى مشركان را با چنين الفاظى بستايد و از آنها به نيكى ياد كند؟

تعليمات اسلام مى گويد: «تنها گناهى كه هرگز بخشوده نخواهد شد شرك و بت پرستى است؛ لذا كوبيدن كانون هاى بت پرستى را به هر قيمت كه باشد واجب مى شمرد، و سراسر قرآن شاهد و گواه اين مطلب است؛ اين خود قرينه روشنى بر مجعول بودن حديث غرانيق است كه در آن از بت ها و بت پرستى مدح و ستايش شده!

2- از اين گذشته افسانه پردازان غرانيق به اين موضوع توجه نكرده اند كه يك مرور ساده بر آيات سوره نجم اين خرافه را باطل مى كند، و نشان مى دهد كه هيچ گونه انسجامى در ميان مدح و ستايش بت ها و جمله «تِلْكَ الْغَرانِيقُ الْعُلى انَّ شَفَاعَتَهُنَّ لَتُرْتَجى و آيات قبل و بعد از آن نيست؛ چرا كه در آغاز همين سوره با صراحت آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد و هرچه در زمينه عقائد و قوانين اسلامى مى گويد وحى الهى است وَ مَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى انْ هُوَ الّا وَحىٌ يُوحى (1)


1- سوره نجم، آيه 3 و 4.

ص: 169

و تصريح مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هرگز از راه حق منحرف نمى شود و مقصد خود را گم نمى كند. مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَ مَا غَوى (1)

چه گمراهى و انحرافى از اين بالاتر كه در لابه لاى آيات توحيد سخن از شرك و ستايش بت ها به ميان آيد؟ و چه نطق و بيانى از روى هوا و هوس از اين بدتر كه به كلام خدا سخن شيطانى «تِلْكَ الْغَرانِيقُ الْعُلى بيافزايد؟!

جالب اين كه آيات بعد از آيات مورد بحث نيز با صراحت، مذمت بت ها و بت پرستان را مى كند و مى گويد: «اينها (لات و عزى و منات) فقط نام هايى است كه شما و پدرانتان بر آنها گذاشته ايد (و اسم هايى است بى مسمى)، و هرگز خداوند دليل و حجتى بر آنها نازل نكرده؛ و پيروان اين بت ها فقط از گمان هاى بى اساس و هواى نفس خود پيروى مى كنند»: انْ هِىَ الَّا اسْمَاءٌ سَمَّيْتُموهَا انْتُمْ وَ آبَائُكُم مَا انْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ انْ يَتَّبِعُونَ الّا الظَّنَّ وَ مَا تَهوَى الانْفُسُ (2)

كدام عقل باور مى كند كه شخص فرزانه و باهوشى در مقام نبوت و ابلاغ وحى در جمله قبل مدح بت ها كند و در دو جمله بعد از آن اين چنين بت ها را شديداً مذمت نمايد؟! اين تناقض گويى آشكار را در دو جمله پى در پى چگونه مى توان توجيه كرد؟

اين جا است كه بايد اعتراف كرد انسجام آيات قرآنى با يكديگر آن چنان است كه هرگونه ناخالصى را كه از سوى معاندان و مغرضان بر آن افزوده شود بيرون مى ريزد، و به خوبى نشان مى دهد وصله اى است ناهم رنگ، و زائده اى است نا مربوط، اين سرنوشتى است كه حديث غرانيق در لابلاى آيات سوره نجم به آن گرفتار شده است.

در اين جا يك سؤال باقى مى ماند و آن اين كه چرا مطلبى تا اين حد بى پايه و بى اساس، اين چنين شهرت يافته است؟


1- سوره نجم، آيه 2.
2- سوره نجم، آيه 23.

ص: 170

پاسخ اين سؤال نيز چندان پيچيده نيست؛ زيرا شهرت اين حديث تا حد زيادى مديون تلاش هاى دشمنان و بيماردلان است كه فكر مى كنند دستاويز خوبى براى خدشه دار ساختن مقام عصمت پيغمبر اسلام و اصالت قرآن پيدا كرده اند؛ بنابراين دليل شهرتش در ميان دشمنان به خوبى معلوم است، و اما شهرت آن در ميان مورخان اسلامى به گفته بعضى از دانشمندان اسلامى ناشى از اين است كه جمعى از مورخان هميشه به دنبال حوادث و مطالب تازه و هيجان انگيز و استثنايى مى روند، هرچند اصالت تاريخى آن زير سؤال باشد، تا كتاب هاى خود را جالب تر و جنجالى تر كنند، و از آن جا كه داستانى مثل افسانه غرانيق در زندگانى پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بى سابقه است، لذا بدون توجه به سستى اسناد آن و بى پايه بودن محتوايش آن را در كتب تاريخى و گاه روايى آورده اند؛ گروهى نيز آن را به خاطر نقد و بررسى مورد توجه قرار داده اند.

***

نتيجه

از مجموع آنچه در بالا گذشت اين مسأله روشن شد كه در آيات قرآن مجيد نه تنها چيزى كه با مقام عصمت انبياء منافات داشته باشد وجود ندارد، بلكه در همين آيات كه تصور منافات آنها شده است نشانه هاى روشنى بر تأكيد مقام عصمت آنها است.

***

ص: 171

اقوال و آرا در مسأله عصمت انبياء

مسأله مصونيت انبياء از گناه و خطا به طور اجمال مورد قبول همه مسلمين، بلكه همه صاحبان اديان و ملل است؛ ولى در خصوصيات آن اختلاف فراوان و آراء و اقوال گوناگونى وجود دارد كه شرح آن در كتب عقايد و تفسير و حديث آمده است.

مرحوم علامه حلى در نهج الحق و كشف الصدق (1) و همچنين او و ساير شارحان تجريد العقائد در شرح كلام خواجه طوسى «وَ يَجِبُ فِى النَبى الْعِصْمَةُ ...» و نيز ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (2) به طور مبسوط از اين اقوال بحث كردند، ولى مرحوم علامه مجلسى اين بحث را منظم تر و مشروح تر بيان كرده كه عصاره آن را براى احاطه بر اقوال مسأله ذيلًا مى آوريم (با اضافتى به صورت پرانتز در لابه لاى كلام اين محقق بزرگ آورده ايم).

او در بحث عصمت انبياء چنين مى گويد:

«اختلاف در باب عصمت انبياء بين علماى اسلام در چهار موضع است:

1- در مورد عقايد

2- در امر تبليغ

3- در بيان احكام

4- در اعمال و رفتارشان

در مورد اوّل تمام امت اسلامى متفق اند كه پيامبران از انحراف اعتقادى و كفر، چه قبل از نبوت و چه بعد از آن، معصوم بوده اند؛ تنها گروهى از خوارج كه مى گويند: «هر گناهى موجب كفر است» و در عين حال صدور گناهان را از پيامبران قبل از نبوت ممكن دانسته اند معتقد به امكان كفر انبياء- نعوذ باللَّه- قبل از نبوت شده اند، و حتى از بعضى از آنها نقل شده كه گفته اند: «اين موضوع حتى بعد از


1- دلايل الصدوق، جلد 1، صفحه 368.
2- شرح نهج البلاغه، جلد 7، صفحه 7 تا 20.

ص: 172

نبوت نيز امكان پذير است!» (ولى اين سخن به قدرى بى اساس است كه آن را نمى توان به حساب اقوال علماء گذاشت، تعبير بعضى از مفسّران اهل سنت ذيل آيه وَ وَجَدَكَ ضالًّا فَهَدى (1) و ذيل آيه ما كُنْتَ تَدْرِى مَا الْكِتَابُ وَ لَاالايِمانُ (2) و ذيل آيه وَ وَضَعْنَا عَنْكَ وِزْرَكَ (3) و آيه قالَ اسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ (4) نشان مى دهد كه بعضى از آنها مسأله شرك و كفر را قبل از نبوت مجاز مى دانسته اند(5) ولى چنانكه گفتيم اين گونه سخنان را نمى توان به عنوان اقوال علماى اسلام محسوب كرد).

در مورد دوّم يعنى معصوم بودن در امر تبليغ دين و آيين الهى باز علماى اسلام بلكه تمام صاحبان اديان و مذاهب اتفاق نظر دارند كه انبياء در اين قسمت از دروغ و تحريف در آنچه مربوط به امر تبليغ بوده است معصوم بوده اند؛ خواه عمدى باشد يا سهوى؛ تنها كسى كه در اين مسأله مخالفت كرده قاضى ابوبكر باقلانى اشعرى است كه گفته است: «نسيان و فراموشى يا سهو زبان در اين مورد امكان پذير است» (اين قول نيز چنان در اقليت است كه نمى توان آن را به حساب مخالفت گذاشت).

در مورد سوّم يعنى آنچه مربوط به بيان احكام است، در اين مورد نيز اجماع همه علماء بر اين است كه خلاف و خطايى از ناحيه آنها سرنمى زند، تنها گروه اندكى از اهل سنت در اين مسأله مخالفت كرده اند كه نمى توان مخالفت آنها را جدى و قابل ملاحظه گرفت (ابن ابى الحديد در اين جا از كراميّه و حشويه (6) نقل مى كند، كه آنها


1- سوره ضحى، آيه 7.
2- سوره شورى، آيه 52.
3- سوره شرح، آيه 7.
4- سوره بقره، آيه 131.
5- براى توضيح بيشتر به كلام ابن ابى الحديد، در همان مدركى كه قبلًا اشاره شد مراجعه شود.
6- كراميّه پيروان محمد بن كرام هستند كه در قرن سوّم مى زيسته، و اعتقاد به جسميت خداوندداشته و حشويه( به فتح شين يا به سكون آن) گروهى از معتزله هستند كه به ظواهر قرآن چسبيده و قائل به جسميت خداوند شده اند، و به گفته بعضى اين گروه گمراه نخست در درس حسن بصرى شركت داشتند، هنگامى كه حسن سخنانى از آنها شنيد كه با اسلام مخالف بود دستور اخراج آنها را صادر كرد.

ص: 173

نه تنها خطا را در اين قسمت جائز شمرده اند بلكه به افسانه دروغين غرانيق براى اثبات اين مقصود در مورد شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم العياذ باللَّه استدلال نموده اند).

و در مورد چهارم يعنى آنچه مربوط به افعال پيامبران است پنج قول وجود دارد:

1- عقيده شيعه اماميه بر اين است كه هيچ گونه گناهى نه كبيره نه صغيره، نه عمداً نه از روى فراموشى و خطا، از آنها سر نمى زند، تنها كسى كه در اين مسأله- فقط در يك مورد- مخالفت كرده است شيخ صدوق و استادش محمد بن حسن بن وليد است كه گفته اند مانعى ندارد كه خداوند فراموشى را بر پيامبرش در پاره اى از افعال مسلط سازد نه فراموشى از ناحيه شيطان و همين معنا را درباره ائمه طاهرين نيز گفته اند.

2- اكثر معتزله (1) بر اين عقيده اند كه گناه كبيره از آنها سر نمى زند ولى گناهان صغيره اى كه باعث نفرت مردم نشود و نشانه پستى نباشد ممكن است از آنان سرزند!

3- ابو على جبايى كه يكى از متكلمان معتزله و از پيشوايان آنها است (2) معتقد بود كه انبياء مرتكب كبيره يا صغيره از روى عمد نمى شوند، ولى به خاطر اشتباه و سهو ممكن است از آنها سربزند.

4- نَظّام (3) كه او هم از علماى معروف معتزله در عهد بنى عباس است و جمعى ديگر عقيده داشتند:" آنها هيچ گونه گناهى جز از روى سهو و خطا انجام


1- معتزله پيروان واصل بن عطاد هستند كه از شاگردان حسن بصرى بود سپس از در مخالفت بااو در آمد و از او كناره گيرى كرد؛ لذا پيروانش به معتزله معروف شدند و در ميان اهل سنت طرفداران زيادى دارند.
2- جبا نام يكى از مناطق خوزستان بوده است.
3- نام او ابراهيم بن سيّاره است و به اين سبب لقب نظّام به او داده شده كه شغلش در بازار بصره به نظم كشيدن مهره ها و فروختن آن بود، يا به اين جهت كه سخنان خود را به طور منظم ادا مى كرد.

ص: 174

نمى دهند، ولى در مقابل سهو و خطا مسئول اند؛ چرا كه داراى قوت معرفت و علوّ رتبه و قدرت بر حفظ خويشتن نسبت به اين امور مى باشند!"

5- گروهى از حشويه- اخباريين اهل سنت- عقيده داشتند كه هرگونه كبيره و صغيره اى عمداً و خطاءاً ممكن است از آنها سر زند (ولى معلوم نيست در حال حاضر كسى از آنان طرفدار اين مذهب باشد)».

سپس مرحوم علامه مجلسى مى افزايد: «در وقت عصمت انبياء نيز سه قول است:

اوّل اين كه از آغاز تولد تا پايان زندگى معصوم اند، و اين عقيده معروف اماميه است.

دوّم آنها از موقع بلوغ معصوم اند، و كفر و گناهان كبيره را قبل از نبوت نيز مرتكب نمى شوند، و اين عقيده بسيارى از معتزله است.

سوّم اين كه معصوم بودن آنها از زمان نبوت است، و قبل از آن صادر شدن گناه از آنها امكان پذير است، و اين عقيده غالب اشاعره از جمله فخر رازى است، و بعضى از معتزله مانند ابو على جبايى و ابو هذيل، نيز طرفدار اين قول بوده اند.(1)

قابل توجه اين است كه به نظر مى رسد سرچشمه اين اقوال پراكنده عمدتاً دو چيز باشد:

1- جمود ظواهر بعضى از آيات قرآن كه در نظر ابتدايى استشمام عدم عصمت در پاره اى از امور از آنها مى شود؛ در حالى كه دقت در اين آيات، و تفسير آنها در پرتو آيات ديگر قرآن اين توهم را كاملًا نفى مى كند؛ ولى چون اهل ظاهر و جمود زحمت تحقيق را به خود نمى دادند گرفتار اين گونه عقائد مى شدند.

2- گروهى كه دلايل عقلى را در اين مسأله دخالت مى دادند و آيات قرآن را بهتر از گروه سابق تفسير مى كردند؛ نظر به اين كه گمان داشتند هدف از بعثت با معصوم بودن بعد از نبوت، يا معصوم بودن در خصوص دايره تبليغ، يا از گناهان كبيره،


1- بحارالانوار، جلد 11، صفحه 89 تا 91.

ص: 175

حاصل مى شود، هر كدام طرفدار يكى از اقوال بالا شدند.

اما حق اين است كه انبياء به طور كامل معصوم اند، هم از گناه چه عمدى باشد چه سهوى، چه كبيره باشد چه صغيره، چه قبل از بلوغ و نبوت باشد چه بعد از آن، و هم در برابر خطا خواه در اعتقاد باشد يا تبليغ نبوت و اداى رسالت، يا بيان احكام، و يا غير آن.

اين اعتقاد علماى شيعه است؛ عقيده اصحاب ما پاك بودن انبياء عليهم السلام و ائمه اهلبيت عليهم السلام از هرگونه گناه و نشانه هاى پستى و نقايص اخلاقى قبل از نبوت و بعد از نبوت است، و دليل آن روايات ائمه هدى عليهم السلام است كه به طور قطع و از طريق اجماع اصحاب و روايات كثيره ثابت شده است؛ تا آن جا كه اين عقيده از ضروريات مذهب اماميه شمرده مى شود» (پايان كلام علامه مجلسى).(1)

با اين حال عجيب است كه بعضى از دشمنان شيعه در كلمات خود مطالبى را به آنها نسبت داده اند كه از آن بيزارند؛ مثلًا گفته اند: «كه شيعه جايز مى داند انبياء به هنگام ترس جان از روى تقيّه اظهار كفر كنند!» سپس حملات سنگين خود را متوّجه اين عقيده كرده اند!.(2)

در حالى كه هيچ يك از علماى اماميه كمترين سخنى در اين زمينه نگفته اند، و چه خوب بود اين گوينده لااقل نام يك نفر، يا يك كتاب را مى برد كه چنين عقيده اى در آن اظهار شده باشد، و به گفته مرحوم علامه مظفر اين سخن يك دروغ آشكار است، و شايد سبب نسبت اين، آن باشد كه اعتقاد شيعه را در مورد تقيّه پايه اى براى استنباط غلط قرار داده اند؛ حال آن كه اظهار كفر و حتى كمتر از آن براى پيامبران در هيچ حال جايز نيست؛ هرچند جان مقدّس آنها در اين راه از دست برود و قربانى دين و آيين خود شوند.

ولى تقيّه مانند آنچه از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در مسأله هجرت واقع شد كه به طور


1- بحارالانوار، جلد 11، صفحه 91.
2- شيخ روز بهان در كتاب ابطال الباطل، طبق نقل دلايل الصدق، جلد 1، صفحه 369.

ص: 176

پنهانى از مكه خارج گشت و از بيراهه به سوى مدينه رسيد (تقيّه عملى) مانعى ندارد، و اين ربطى به آنچه گفته اند ندارد.

***

ص: 177

دلايل عقلى بر عصمت انبياء

اشاره

بزرگان علماى عقائد، دلايل فراوانى بر لزوم عصمت انبياء از طريق عقل آورده اند كه قسمتى از آنها را مى توان درهم ادغام كرد، و دلايل كم قدرت را به دلايل قوى ترى تبديل نمود، كه از مجموع آنها چهار دليل زير قابل قبول و شايان توجه است:

1- عوامل درونى

با تحليل كوتاهى مى توان به اين نتيجه رسيد كه عوامل گناه در وجود پيامبران، در برابر عوامل باز دارنده محكوم است.

توضيح اين كه: گناهانى كه از انسان سرمى زند عوامل و سرچشمه هاى گوناگونى دارد كه عمدتاً به دو موضوع باز مى گردد:

1- جهل و ناآگاهى و عدم تشخيص زشتى عمل.

2- غلبه شهوات و هوس ها به طورى كه نيروى علم و عقل، در عين درك زشتى و مفاسد گناه، در برابر آن زانو زنند.

مثلًا كسى كه دست خود را به خون بى گناهى آلوده مى كند، يا به سراغ دزدى و كم فروشى و رشوه خوارى مى رود، يا آلوده قمار و شراب و موادر مخدر مى شود، از دو حال خارج نيست: يا آگاهى كامل از مفاسد اين اعمال ندارد، و يا اين كه كاملًا اين موضوع را درك مى كند، ولى هيجان شهوات و هوس هاى سركش به قدرى است كه او را مغلوب مى سازد.

بنابراين علم و آگاهى به تنهايى براى ترك يك عمل ناپسند كافى نيست، بلكه علاوه بر آن تسلط بر نفس و هوا و هوس ها نيز لازم است.

نتيجه روشنى كه از اين بحث مى توان گرفت اين است كه: اگر انسانى آگاهى كافى از زشتى عمل داشته باشد، و بر نفس و هوا و هوس خود كاملًا مسلط باشد، محال

ص: 178

است آن عمل زشت از او سرزند (البتّه منظور محال عادى است نه عقلى- مانند اجتماع ضدين- دقت كنيد).

اين حقيقت را با ذكر مثال هايى مى توان روشن ساخت، و آن اين كه بسيارى از ما در برابر بعضى از گناهان حالتى شبيه به عصمت داريم- فقط در برابر بعضى از گناهان-؛ مثلًا كسى را در ميان خود پيدا نمى كنيم كه حاضر باشد روز روشن لخت مادر زاد در كوچه و خيابان ظاهر گردد، و اگر كسى از ما مرتكب چنين كارى شود يقين پيدا مى كنيم كه هوش و عقل خود را از دست داده، وگرنه محال است در حالى كه عاقل و هوشيار است اقدام به چنين كارى كند.

نوشيدن آب هاى بسيار كثيف و آلوده فاضلاب مسلّماً حرام است؛ آيا هيچ عاقلى در ميان ما پيدا مى شود كه اقدام به اين عمل كند؟!

يك طبيب آگاه به رموز علم طبّ، و خطر انواع بيمارى هاى واگيردار، هرگز حاضر نيست آبى را كه از شستشوى لباس بيماران عفونى به دست مى آيد بنوشد!

بنابراين در يك كلمه مى توان گفت: «ما در برابر اين گونه اعمال زشت مصونيت داريم؛ چرا كه آگاهى كافى از مفاسد اين اعمال پيدا كرده ايم، و اگر روزى هوا و هوس بخواهد ما را به دنبال اين امور بفرستد با نيروى عقل و دانش و ايمان آن را سركوب مى كنيم.

حال اگر كسى پيدا بشود كه آگاهى او نسبت به تمام گناهان و معاصى در سر حد آگاهى ما از زشتى اين امور باشد مسلّماً آنها را ترك خواهد گفت.

به تعبير ديگر انگيزه هاى گناه اعم از جهل و بى خبرى يا غلبه شهوات و هوس ها در وجود انبياء و امامان معصوم در پرتو علم و آگاهى و تقواى آنان به طور كامل محكوم به شكست است.

ناگفته پيدا است پيامبران به خاطر ارتباطى كه با عالم غيب و درياى علم بى پايان پروردگار دارند، آگاهى كافى نسبت به مفاسد گناهان و فلسفه نهى از آنها، و زشتى اين اعمال دارند، و از سوى ديگر همين ارتباط نيرومند كه در سر حد شهود و

ص: 179

مشاهده عالم غيب مى باشد چنان تقوايى در آنها مى آفريند كه مى تواند عامل باز دارنده نيرومندى در برابر انگيزه هاى هوا و هوس باشد.

كوتاه سخن اين كه مطالعه انگيزه هاى گناه از يك سو، و مطالعه سطح آگاهى و تقواى انبياء كه به خاطر ارتباط با عالم غيب پيدا مى شود از سوى ديگر، سبب مى شود كه ما باور كنيم آنها از هرگونه گناه مصون و محفوظاند.

در روايتى از اميرمؤمنان على عليه السلام اشاره كوتاه و پرمعنايى به نكته اوّل شده است؛ و مى فرمايد: «قَرَنَتِ الْحِكْمَةُ بِالْعِصْمَةِ»: «دانش با عصمت قرين است».(1)

اگرچه «عصمت» در اين جا به معناى عام يعنى هرگونه نگهدارى و در هر مرحله از گناه مى باشد؛ ولى به هر حال شاهدى بر مقصود ما حساب مى شود.

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «الْمَعْصُومُ هُوَ الْمُمْتَنِعُ بِاللَّهِ مِنْ جَميعِ الْمَحَارِمِ، وَ قَدْ قَالَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالى وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِىَ الى صِراطٍ مُسْتَقيم : «معصوم كسى است كه با استمداد از خداوند از جميع گناهان خوددارى كند، همان گونه كه خداوند متعال فرمود: «هركس از پروردگار استمداد جويد به راه راست هدايت شده است"».(2)

اين حديث ممكن است اشاره به نكته دوّم يا هر دو نكته بوده باشد همين معنا به طور مشروح ترى در حديثى از هشام بن حكم نقل شده است: ابن ابى عمير كه از بزرگان اصحاب امام صادق عليه السلام است مى گويد: «من در تمام طول مصاحبت و دوستى ام با هشام سخنى بهتر از آنچه درباره" عصمت امام" بيان كرد نشنيدم، و آن اين كه روزى از او پرسيدم آيا امام معصوم است؟» «گفت: «آرى».

به او گفتم: «صفت" عصمت" در او چگونه است؟ و با چه وسيله مى توان آن را شناخت؟» در پاسخ گفت: «جميع گناهان از چهار چيز سرچشمه مى گيرد، و پنجمى ندارد: حرص و حسد و غضب و شهوت و چون اين چهار صفت در امام وجود


1- غررالحكم.
2- بحارالانوار، جلد 25، صفحه 194، حديث 6 و آيه 101 سوره آل عمران.

ص: 180

ندارد بنابراين گناهى از او سر نمى زند».

سپس افزود: «ممكن نيست" امام"،" حريص" بر دنيا باشد؛ چرا كه جهان تحت نگين او است؛ و او پيشواى مسلمين است؛ پس نسبت به چه چيز حريص باشد؟

(حريص كسى است كه فاقد چيزى باشد).

و ممكن نيست حسود باشد چرا كه انسان نسبت به كسى كه بالاتر از او است حسد مى ورزد، در حالى كه كسى برتر از امام نيست؛ چگونه ممكن است او نسبت به كسانى كه پايين تر از او هستند حسد بورزد؟!

و ممكن نيست كه او نسبت به چيزى از امور دنيا خشمگين شود، مگر اين كه غضبش براى خدا باشد ... و ممكن نيست از شهوات پيروى كند، و دنيا را بر آخرت مقدّم دارد؛ چرا كه او به توفيق الهى آخرت در نظرش محبوب است؛ آن گونه كه دنيا در نظر ما محبوب است، او آن گونه به آخرت نگاه مى كند كه ما به دنيا نگاه مى كنيم، آيا هرگز كسى را ديده اى كه صورت زيبائى را به خاطر صورت زشتى رها كند؟ و يا از غذاى خوب و گوارايى به خاطر غذاى تلخى صرف نظر كند؟ و لباس نرمى را به خاطر لباس خشنى ناديده بگيرد؟ و نعمت دائم باقى را فداى دنياى نعمت فانى كند؟»(1)

گرچه هشام بن حكم اين سخن را صريحاً از ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل نكرده، ولى از آن جا كه او شاگرد برجسته امام صادق عليه السلام بود، و خودش مى گفت: «آنچه را دارم از امام صادق عليه السلام دارم»، به نظر مى رسد كه اين تحليل زيبا و منطقى را كه مى توان آن را به عنوان يك دليل عقلى در مسأله «عصمت انبياء و امامان» ذكر كرد از پيشوايش امام صادق عليه السلام گرفته است.

2- دليل اعتماد


1- بحارالانوار، جلد 25، صفحه 192، حديث 1.

ص: 181

روشن است كه هدف از بعثت پيامبران هدايت نوع بشر در سايه دستورات الهى است؛ اين هدف در صورتى تأمين مى شود كه هيچ گونه شك و ترديدى براى مردم نسبت به سخنان و تعليمات آنها نباشد، به گونه اى كه سخن آنها را سخن خدا بدانند، و تعليمات آنها را تعليمات الهى، تا از جان و دل آنها را بپذيرند، و صد درصد در برابر آن تسليم باشند، و به آن اعتماد كنند.

بديهى است اگر آنها از گناه و خطا معصوم نباشند احتمال دروغ و تحريف حقايق، و خطا و اشتباه، در كلمات آنها راه پيدا كند، سخنان آنها قابل اعتماد نخواهد بود؛ حتى اگر آنها آدم هاى خوبى باشند؛ زيرا منهاى مقام عصمت، باز اين احتمال وجود دارد كه روزى پاى آنها در برابر مظاهر فريبنده مادى بلغزد، و يا بدون قصد و غرضى گرفتار خطا و اشتباه شوند.

اين احتمال هميشه خاطر پيروان آنان را مشّوش مى سازد، و مايه نگرانى و ترديد خواهد بود. به علاوه مسأله اتمام حجت نيز حاصل نمى شود؛ زيرا هميشه بهانه اى در دست مخالفان خواهد بود كه عدم پيروزى از تعليمات پيامبر به خاطر احتمال دروغ و كذب و يا خطا و اشتباه بوده است.

كوتاه سخن اين كه سرمايه اصلى نبوت، جلب اعتماد تشنگان حقيقت است، و اين معنا بدون «مقام عصمت و مصونيت از گناه و خطا» امكان پذير نيست.

ممكن است گفته شود كه مردم معمولًا از علماى با تقوا پيروى مى كنند، و احكام دين خود را از آنها مى گيرند، و به آنها اعتماد مى نمايند؛ با اين كه مى دانند معصوم از گناه و خطا نيستند.

ولى بايد به اين نكته توجه داشت كه مسأله اساس دين، با شاخ و برگ ها تفاوت دارد، اساس دين را نمى توان بر پايه گمان گذاشت، و وحى الهى را نمى توان با احتمال آميخته با شك و ترديد پذيرفت؛ ولى در شاخ و برگ ها احتمال خطا و اشتباه مايه تزلزل اساس كار نيست؛ لذا در آن جا عصمت لازم است و در اين جا عدالت كافى است؛ زيرا احتمال خطا و اشتباه در اين مرحله قابل اغماض است، و

ص: 182

در اساس و پايه دين و ابلاغ وحى الهى به هيچ وجه قابل اغماض نيست!

باز در اين جا سؤال ديگرى مطرح مى شود و آن اين كه آخرين چيزى كه از اين دليل مى توان استفاده كرد اين است كه آنها از خطاى در تبليغ نبوت، و دروغ و تحريف، مصونيت دارند، اما در برابر ساير گناهان و خطاها نمى توان از اين دليل استفاده كرد.

ولى انصاف اين است كه غالب گناهان ريشه هاى مشترك دارند، دروغ و تهمت و سرقت و آلودگى به شراب و قمار و بى عفتى از هواى نفس و شهوت پرستى يا حب جاه و مال و ثروت سرچشمه مى گيرند؛ چگونه ممكن است كسى آلوده به انواع گناهان باشد اما هرگز دروغ نگويد؟

و به فرض كه چنين فردى به طور نادر پيدا شود هرگز نمى تواند جلب اعتماد مردم كند؛ و مى گويند: «چگونه مى توان به سخنان فلان آدم كه خائن و ظالم و هوس باز است اعتماد كرد؟» زيرا تفكيك اين مسائل براى توده مردم قابل قبول نيست، به فرض كه در واقع قابل تفكيك باشد (دقت كنيد).

همچنين كسى كه در مسائل عادى زندگى خطا مى كند چگونه ممكن است در ابلاغ وحى الهى مورد اعتماد قرار گيرد، مردم مى گويند: «اين آدم خطاكارى است، شايد همان اشتباهاتى را كه در مسائل ديگر مرتكب مى شود در ابلاغ وحى نيز دامن گيرش گردد».

كوتاه سخن اين كه تفكيك خطاها و گناهان از يكديگر براى توده مردم قابل قبول نيست، و كسى كه گناه يا خطايى مرتكب شود نمى تواند در ابلاغ وحى مورد اعتماد قرار گيرد (بازهم دقت كنيد).

3- نقض غرض و عقيم ماندن اهداف بعثت

مسلّم است شخص عاقل و حكيم و آگاه هرگز كارى نمى كند كه نتيجه آن خلاف مقصود و هدف او باشد، و اگر كسى چنين كارى كند معلوم مى شود حكيم و آگاه نيست، اين از يك سو. از سوى ديگر مى دانيم خداوند انبياى خود را به منظور

ص: 183

هدايت و تربيت بندگان فرستاده است؛ حال اگر آنها معصوم از گناه و خطا نباشند انسان ها را به گمراهى مى كشانند، و اين درست نقطه مقابل هدف بعثت پيامبران است.

اضافه بر اين نقش اصلى را در تربيت مردم همان برنامه هاى عملى انبيا دارد، زيرا هميشه طرز عمل و رفتار مربيان و حالات و صفات آنهاست كه براى كسانى كه تحت تربيت آنها قرار دارند معيار و الگو محسوب مى شود، بيانات سودمند و استدلالات عقلانى و خطابه هاى پرآب و تاب هر قدر اثر داشته باشد در برابر نمونه هاى عملى ناچيز است، مخصوصاً اگر تضادى در ميان سخن و عمل، گفتار و رفتار آنها ظاهر گردد آن بيانات به كلى از اثر خواهد افتاد!

اين جاست كه انبيا بايد در تمام برنامه هاى زندگى اسوه و مقتداى مردم باشند، و مردم درس دين را در اعمال آنها بخوانند.

اگر آنها افرادى آلوده به گناهان، آلوده به دروغ و خيانت و ظلم و هوسرانى باشند به كلى اعتبار خود را از دست داده و هدف بعثت آنان عقيم خواهد ماند.

چگونه ممكن است خداوند اين منصب بزرگ را كه عالى ترين منصب روحانى و معنوى و اجتماعى است بر عهده كسى بگذارد كه او خود آلوده گناه است، تسلط بر نفس ندارد، اسير چنگال هوا و هوس ها است، و در پرتگاه هاى اخلاقى قدمش مى لرزد، آيا چنين كسى مى تواند رهبر روحانى و معنوى مردم گردد؟!

اين جاست كه بايد پذيرفت تنها در صورتى اين هدف مهم تأمين مى گردد كه آنها از هرگونه گناه صغيره و كبيره، بلكه هرگونه خطا منزه و مبرا باشند.

لذا در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه درباره امام مى فرمايد:

هُوَ مَعْصُومٌ مُؤيَّدٌ مُوَفَّقٌ مُسَدَّدٌ قَدْ امِنَ مِنَ الْخَطَايَا وَ الزَّلَلِ وَ الْعِثَارِ يُخُصُّصهُ اللَّهُ بِذلِكَ لِيَكُونَ حُجَّتَه عَلى عِبَادِهِ وَ شَاهِدُهُ عَلى خَلْقِهِ: «او معصوم است و مؤيد و موفق و مستقيم و آگاه از حق، و ايمن از خطاها و لغزش ها و انحراف ها، خداوند او را به اين

ص: 184

صفت مخصوص كرده تا حجتش بر بندگان و شاهدش بر خلق باشد».(1)

***

4- اغراى به جهل و تشويق به خطا ممكن نيست

مسلماً خداوند در مقام هدايت بندگان خود هرگز كوچكترين كارى كه سبب تشويق آنها به خطا يا دعوت آنها به راه هاى انحرافى باشد نخواهد كرد، چرا كه صدور چنين عملى از هركس باشد قبيح و زشت است تا چه رسد به ذات پاك خداوند بزرگ.

اگر خداوند اسناد نبوت را، اعم از معجزات و دلايل علمى، در اختيار غير معصوم بگذارد، يعنى در اختيار كسى كه ممكن است دروغ بگويد خطا كند، و مرتكب گناهى گردد، بندگان خود را به گمراهى افكنده است اين درست به آن مى ماند كه شخص بزرگى سند نمايندگى خود را به دست كسى دهد كه شيّاد و منحرف و سوء استفاده گر بوده باشد، آيا اين كار زشت و قبيحى نيست؟

چگونه احتمال بدهيم كه چنين كارى از خداوند سر مى زند و معجزات و مدارك نبوت را در اختيار گنهكار آلوده و دروغگوى منحرف و يا خطاكارى مى گذارد؟!

قرآن مجيد در يك تعبير صريح و گويا در اين زمينه مى فرمايد: وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ اْلَاقَاوِيلِ لَاخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ:

«هرگاه او (پيامبر اسلام) سخن دروغى بر ما مى بست ما او را با قدرت مى گرفتيم سپس رگ قلبش را قطع مى كرديم- واحدى از شما نمى توانست مانع شود و از او حمايت كند» (حاقّه- 44 تا 47).


1- كافى، جلد 1، صفحه 203 باب نادر جامع فى فضل الامام و صفاته، حديث 1.

ص: 185

اين آيات درست همان حقيقتى را مى گويد كه در بالا به آن اشاره شد، يعنى كسى كه آيات الهى در اختيار او قرار گرفته، و مجهز به سلاح قاطع نيرومند اعجاز شده، و در حقيقت خداوند مهر تأييد بر سخنان او زده، اگر حتى يك لحظه از مسير الهى منحرف شود، خداوند به او مهلت نخواهد داد، و بر حساس ترين نقطه بدن او يعنى شريان قلبش ضربه مى زند، و به حياتش خاتمه مى دهد، چرا كه در غير اين صورت سبب اغراى به جهل و القاى مردم در گمراهى شده است، و اين خود دليل گويايى است بر مسأله عصمت.

گرچه مسأله خطا از اختيار انسان بيرون است، و نمى شود كسى را به خاطر خطاهاى غير قابل اجتناب مجازات كرد، ولى با توجه به اين كه خطاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همان اثرى را دارد كه تهمت و افتراى او بر خدا دارد، يعنى مايه گمراهى خلق خدا مى شود، لذا از محتواى اين آيه مى توان استفاده كرد كه پيامبران از چنين خطائى نيز مصونيت دارند در همين زمينه در حديثى از على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه به مأمون فرمود: مِنْ دينِ الْامامِيَّةِ، لَايَفِرضُ اللَّهُ طاعَةَ مَنْ يَعْلَمُ انَّهُ يُضِلُّهُمْ وَ يُغْوِيهِمُ، وَ لَا يَخْتارُ لِرِسَالَتِهِ وَ لَايَصْطَفِى مِنْ عِبَادِهِ مَنْ يَعْلَمُ انَّهُ يَكْفُرٌ بِهِ وَ بِعِبَادَتِهِ، وَ يَعْبُدُ الشَّيْطَانَ دُونَهُ.

: «از دين اماميه اين است كه خداوند هرگز اطاعت كسى كه مردم را گمراه سازد و منحرف كند واجب نمى كند، و براى مقام رسالت، از ميان بندگانش كسى را بر نمى گزيند كه مى داند كافر به خدا و عبادت او مى شود و شيطان را به جاى او پرستش مى كند».(1)

در حديث ديگرى از امام اميرالمؤمنين على عليه السلام مى خوانيم كه:

انَّ اللَّهَ انّمَا امَرَ بِطَاعَةِ رَسُولِهِ لِانَّهُ مَعْصُومٌ مُطَهَّرٌ لَايَأْمُرُ بِمَعْصِيَةِ اللَّهِ وَ انَّمَا امَرَ بِطَاعَةِ اولىِ الأَمْرِ لِانَّهُمْ مَعْصُومُونَ مُطَهَّرُونَ لَايَأْمُرُونَ بِمَعْصِيَةِ اللَّهِ، فَهُمْ اولوُ الامْرِ، وَ الطّاعَةُ مَفْرُوضَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ مِنْ رَسُولِهِ، لَاطَاعَةَ لِاحَدٍ سِوَاهُمْ: «خداوند دستور به اطاعت رسولش داده به خاطر اين كه معصوم و پاك است، و هرگز امر به معصيت خدا


1- بحارالانوار، جلد 11، صفحه 76، حديث 3 باب عصمة الانبياء.

ص: 186

نمى دهد، و دستور به اطاعت اولى الامر داده و چون آنها معصوم و مطهرند، و هرگز كسى را به معصية اللَّه فرمان نمى دهند، پس آنها اولوالامرند، و اطاعتشان از سوى خدا و پيامبر واجب است و اطاعت هيچ كس غير آنها (اطاعت به طور مطلق و بدون قيد و شرط) واجب نيست».(1)

***

5- عدم شايستگى غير معصوم براى دريافت وحى

مى دانيم هر مأموريتى نياز به شايستگى و قابليتى در خور آن مأموريت دارد، امكان ندارد افراد نالايق و كسانى كه استعدادى براى آن مأموريت ندارند وظيفه خود را به طور صحيح انجام دهند.

اين را هم مى دانيم كه پيامبران پيام خدا را از طريق وحى دريافت داشته، و به انسان ها مى رساندند، پيامى كه سراسر نور و معنويت است، و محتواى آن نيز سراسر ايمان و تقواست، بديهى است گيرنده چنين پيامى بايد چنان پاك و منزه باشد كه بتواند با عالم ماوراى طبيعت و ذات پاك خدا كه از هر عيب و نقص مبّرا است ارتباط پيدا كند، و پيامى كه محتوايش مملوّ از پاكى و تقواست دريافت دارد.

آلودگان تاريك دل كجا مى توانند به جهانى كه سراسر نور است راه يابند؟ و قلبى كه مملوّ از تيرگى هوا و هوس است چگونه ممكن است مهبط وحى الهى، و خزانه دار علم او گردد؟ آيا اين امر بدون سنخيت و تجانس و شباهت امكان پذير است؟

از سوى ديگر نماينده هركس مظهر وجود اوست، و نشانه اى از اوصاف و صفات او و لذا يك مرجع بزرگ روحانى هرگز به خود اجازه نمى دهد كه وكلا و نمايندگان خود را از ميان افراد آلوده برگزيند، و اگر چنين كند همه مردم بر او عيب مى گيرند، و كارش را زشت مى شمرند و پذيرا نمى شوند.


1- از كتاب بحر المناقب( صفحه 100 مخطوط) طبق نقل احقاق الحق، جلد 13، ص 78.

ص: 187

آيا ممكن است خداوند كه منبع لايزال معنويت و تقوا و قداست و پاكى است، نماينده خود را از ميان گنهكاران انتخاب كند، و اين مسئوليت بزرگ را به غير معصوم بسپارد؟

مى بينيم قرآن مجيد در پاسخ مشركان آلوده اى كه مى گفتند ما هرگز ايمان نمى آوريم مگر اين كه همانند آن چيزى كه به پيامبران خدا داده شده است به ما داده شود قَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتّىَ نُؤْتِىَ مِثْلَ مَا اوْتِىَ رُسُلُ اللَّهِ مى فرمايد: اللَّهُ اعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ: «خدا آگاه تر است كه رسالت خويش را قرار دهد» (و چه كسانى شايسته آنند). (انعام 124)

***

6- دلايل ديگر

بعضى از بزرگان در اين بحث دلايل ديگرى مطرح كرده اند كه جنبه فرعى دارد و گاه به دلايل گذشته باز مى گردد از جمله امور زير است:

1- هرگاه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گناهى سرزند اجتماع ضدين، يعنى دو دستور متضاد، لازم مى آيد، از يكسو بايد در همه چيز از پيامبر پيروى كرد، از سوى ديگر بايد در مورد آن گناه با او به مخالفت برخاست، و مى دانيم دو دستور متضاد هرگز از خداوند حكيم صادر نمى شود.

2- اگر گناهى از پيامبر صادر شود بايد شهادتش پذيرفته نباشد، چون شهادت فاسق و اخبار او مقبول نيست، پس چگونه مى تواند شاهد بر وحى الهى در دنيا يا شاهد بر امت ها در قيامت گردد؟!

3- هرگاه از پيامبر گناهى سرزند بايد مقام و موقعيت او از گنهكاران امت نيز پايين تر باشد، چرا كه ارتكاب معاصى و اعراض از اوامر الهى و پشت پا زدن به نواهى او از كسى كه با وحى الهى مرتبط است و در سطح بالايى از آگاهى است، بسيار قبيح تر و زشت تر است.

ص: 188

4- اگر آنها دعوت به اعمال صالح و ترك زشتى ها كنند و خودشان به آن عمل نكنند مصداق اين آيه شريفه خواهند بود كه مى فرمايد: اتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَونَ انْفُسَكُمْ وَ انْتُمْ تَتَلُونَ الْكِتَابَ افَلَا تَعْقِلُونَ: «آيا مردم را به نيكى ها دعوت مى كنيد و خويشتن را فراموش مى نماييد؟ و در حالى كه كتاب آسمانى را مى خوانيد، آيا فكر نمى كنيد»؟ (بقره 44).

يقيناً هيچ عاقلى نمى پذيرد كه پيامبر مصداق چنين خطابى باشد.

5- اگر گناهى از پيامبر سر زند و مصداق ظالم (ظلم بر ديگران يا خويشتن) گردد، بايد لعن او جايز باشد، چرا كه قرآن مى گويد الَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ: «آگاه باشيد لعنت خدا بر ظالمان است» (هود 18) چگونه مى توان پيامبر خدا را لعن كرد؟ آيا با مقام نبوت او مى سازد؟

6- طبق صريح قرآن شيطان به عزت خداوند قسم ياد كرده كه همه را جز عباد مخلصين گمراه خواهد كرد فَبِعِزَّتِكَ لَاغْوِيَنَّهُمْ اجْمَعينَ الَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ (سوره ص 82 و 83).

هرگاه گناهى از پيامبر سرزند در زمره اغواشدگان شيطان قرار خواهد گرفت، و از مخلصين نخواهد بود، با اين كه انبيا به طور مسلم از مخلصين هستند.(1)

دلايل ششگانه فوق دلايلى است متين و قابل قبول، هرچند كم و بيش به دلايل اصلى گذشته بازگشت مى كند، در حقيقت شاخه هايى است پر ثمر از آن ريشه هاى پربار.

چند سؤال

اشاره

در بحث عصمت انبيا و امامان سؤالات مختلفى مطرح است كه به مهمترين آنها ذيلًا اشاره مى كنيم:


1- به جلد 11 بحارالانوار، صفحه 91 تا 96 مراجعه شود.

ص: 189

1- آيا معصوم بودن انبيا جنبه «جبرى» دارد؟

بسيارى از افراد هنگامى كه بحث عصمت انبيا را مطالعه مى كنند، فوراً از خود سؤال مى نمايند كه مقام عصمت يك موهبت الهى است كه الزاماً به پيامبران و امامان داده شده، و هركس مشمول اين «موهبت» گردد در برابر گناه و خطا بيمه شده است، بنابراين معصوم بودن آنها فضيلت و افتخارى محسوب نخواهد شد، هركس مشمول چنين موهبتى گردد از تمامان گناهان و خطاها فاصله خواهد گرفت، و اين يك الزام الهى است.

بنابراين با وجود مقام عصمت، انجام گناه و خطا محال است، و واضح است كه ترك محال فضيلتى محسوب نمى شود، مثلًا اگر ما به انسان هايى كه درصد سال بعد مى آيند يا درصد سال قبل مى زيسته اند ظلم و ستم نمى كنيم افتخارى براى ما نيست، چون انجام چنين امرى براى ما محال است!

پاسخ

گرچه اين اشكال متوجه اصل مسأله عصمت انبيا نيست، بلكه فضيلت بودن آن را زير سؤال مى برد، با اين حال توجه به چند نكته مى تواند جواب اين سؤال را روشن سازد.

1- كسانى كه اين اشكال را مطرح مى كنند توجه به ريشه هاى عصمت انبيا ندارند، آنها چنين مى پندارند كه مقام عصمت مثلًا مانند مصونيت در برابر بعضى از بيمارى هاست كه از طريق تزريق بعضى از واكسن ها انجام مى شود، و هركس چنان تزريقى در مورد او انجام شود مبتلا به آن بيمارى نمى گردد چه بخواهد و چه نخواهد.

ولى در بحث هاى گذشته دانستيم كه مصونيت معصومين در برابر گناه از مقام معرفت و علم و تقواى آنها سرچمه مى گيرد، درست همانند پرهيز از پاره اى از گناهان براى فرد فرد ما كه به خاطر علم و آگاهى و ايمان و معرفت آن را ترك

ص: 190

مى كنيم، مثلًا هرگز با بدن لخت و عور قدم در كوچه و خيابان نمى گذاريم، همچنين كسى كه اطلاع كافى درباره آثار مخرب مواد مخدر دارد و به خوبى مى داند آلوده شدن به آن سبب قطعى براى مرگ تدريجى است سپس هرگز به سراغ آن نمى رود، مسلّماً اين ترك مواد مخدر براى او يك فضيلت است كه از علم و آگاهى او سرچشمه مى گيرد، و با داشتن اين علم هرچند آن را ترك مى كند ولى اجبارى در كار نيست و توانايى استعمال مواد مخدر را دارد.

به همين دليل ما سعى مى كنيم از طريق تعليم و تربيت سطح معرفت و آگاهى و تقوا را در افراد بالا ببريم، تا آنها را حدّاقل در برابر گناهان بزرگ، و اعمال زشت و زننده بيمه نماييم.

آيا اگر افرادى به خاطر اين تعليم و تربيت پاره اى از اين اعمال را ترك كنند افتخار و فضيلت نيست؟!

به تعبير ديگر ترك گناه براى پيامبران محال عادى است، نه محال عقلى، و مى دانيم محال عادى با اختيارى بودن سازگار است، فى المثل محال عادى است كه شخص عالم و مؤمنى شراب با خود به مسجد ببرد و در صف جماعت بنوشد، ولى مسلّماً اين يك محال عقلى نيست بلكه محال عادى است.

كوتاه سخن اين كه: سطح بالاى معرفت و ايمان انبيا كه خود يك افتخار و فضيلت است سبب افتخار و فضيلت ديگرى كه مقام عصمت است مى گردد (دقت كنيد).

و اگر گفته شود آنها اين ايمان و معرفت را از كجا آورده اند مى گوييم اين از امدادات الهى است، ولى با اين قيد كه امدادهاى الهى بى حساب نيست، و لياقت هايى در اينها وجود داشته است، همان گونه كه قرآن درباره ابراهيم خليل مى فرمايد: او تا از عهده امتحانات مهم الهى بر نيامد به مقام پيشوايى خلق نرسيد وَ اذِابْتَلى ابْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتِ فَاتَمَّهُنَّ قَالَ انِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ اماماً (بقره 124).

يعنى ابراهيم پس از پيمودن اين مراحل با اراده و اختيار خود لايق آن موهبت

ص: 191

عظيم الهى شد.

در مورد يوسف نيز مى فرمايد: «هنگامى كه به مرحله بلوغ و قوت و تكامل جسم و جان رسيد (و آمادگى براى پذيرش وحى پيدا كرد) ما حكم و علم به او داديم، و اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم» وَ لَمَّا اشُدَّهُ اتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ (يوسف 22)

جمله «كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ» شاهد خوبى براى مقصود ماست زيرا مى گويد:

اعمال صالح و شايسته يوسف او را آماده براى آن موهبت بزرگ الهى كرد درباره موسى نيز تعبيراتى ديده مى شود كه اين موقعيت را روشن مى سازد، مى فرمايد: «ما تو را بارها امتحان كرديم، و سال ها در ميان مردم مدين توقف كردى (و بعد از آمادگى لازم و بيرون آمدن از كوره امتحانات با سرافرازى و پيروزى) داراى قدر و مقامى شدى وَ فَتَنَّاكَ فُتُوناً فَلَبِثْتَ سِنِيْنَ فى اهْلِ مَدْيَنَ ثُمَّ جِئْتَ عَلى قَدَرٍ يَا مُوْسى (طه 40).(1)

معلوم است كه در وجود اين بزرگان لياقت ها و استعدادهايى بوده، ولى شكوفا ساختن آنها هرگز جنبه اجبارى نداشته، بلكه با اختيار و اراده خودشان اين راه را پيموده اند، و بسيارند كسانى كه لياقت هايى دارند و هرگز آن را شكوفا نمى سازند و از آن استفاده نمى كنند، اين از يك طرف.

از سوى ديگر اگر پيامبران مشمول چنين مواهبى شده اند به موازاتش مسئوليت هاى سنگينى بر دوش آنان گذارده شده، يا به تعبير ديگر خداوند به همان مقدار كه مسئوليت به كسى مى دهد توان و نيرو به او مى بخشد، و سپس در انجام مسئوليت او را امتحان مى كند.

2- پاسخ ديگرى كه مى توان به اين سؤال داد اين است كه به فرض كه انبيا با يك امداد الزام آور الهى از انجام هرگونه گناه و خطا مصون شده باشند تا اطمينان خلايق را


1- جمله« ثُمَّ جِئْتَ عَلى قَدَرٍ يَا مُوْسى گاه به معناى لياقت براى پذيرش وحى تفسير شده، و گاه به معنى زمانى كه براى گرفتن فرمان رسالت مقدر شده بود به اين جا آمدى.

ص: 192

جلب كنند و چراغى براى هدايت آنها گردند، ولى در عين حال راه انجام «ترك اولى» يعنى كارى كه گناه نيست اما لايق شأن آنها نيز نمى باشد به روى آنها باز است.

افتخار آنها در اين است كه حتى ترك اولى نمى كنند، و اين يك امر اختيارى براى آنهاست، و اگر به ندرت ترك اولى از بعضى از انبيا سرزده به همان نسبت مورد خطاب و عتاب شديد الهى، و گاه گرفتار پاره اى از محروميت ها شده اند، چه فضيلتى از اين برتر و بالاتر كه آنها به خاطر اطاعت فرمان حق حتى به سراغ ترك اولى نروند.

بنابراين افتخار انبيا در اين است كه به مقدار اين مواهب مسئوليت مى پذيرند، و حتى به سراغ ترك اولى نمى روند، و اگر در موارد استثنايى ترك اولايى از آنها سرزده به زودى جبران كرده اند.

2- آيا معصوم بودن با مسأله تقيّه سازگار است

گاه گفته مى شود چگونه ممكن است پيامبران و امامان معصوم باشند در حالى كه «تقيّه» را براى آنها جايز مى شمريد و مى گوييد در مقام تقيّه دروغ گفتن و مانند آن جايز است، مگر اينها گناهى نيست؟ پس اگر تقيّه را درباره آنان مجاز مى دانيد نمى توانيد آنها را معصوم از گناه بدانيد.

پاسخ

در اين جا توجه به دو نكته راهگشاست:

1- اشتباه بزرگى كه براى بعضى از ناآگاهان درباره «تقيّه» واقع شده است و سرچشمه اشتباهات فراوان ديگرى گرديده، اين است كه خيال كرده اند «تقيه» به معناى نشان دادن ضعف در برابر ديگران يا پرده پوشى بر حقايق است، و تنها پيروان مكتب تشيع طرفدار آن هستند.

در حالى كه «تقيه» به معناى حقيقى آن يك قانون شناخته شده عقلايى و روشى است كه همه خردمندان جهان از آن در جاى خود پيروى مى كنند، و در حقيقت نوعى

ص: 193

تاكتيك مبارزه با دشمن يا حوادث سخت است.

توضيح اين كه در تاريخ مبارزات مذهبى و اجتماعى و سياسى مواردى پيش مى آيد كه مدافعان حق اگر بخواهند به مبارزه آشكار دست بزنند هم خودشان در خطر قرار مى گيرند، و هم مكتبشان در معرض مخاطره واقع مى شود، در اين جا شكل مبارزه تغيير پيدا مى كند و مبارزات مستقيم به غير مستقيم، و آشكار به صورت مخفى در مى آيد، و هدف وارد كردن «ضربات بيشتر» بر دشمن با «ضايعات كمتر» است، و به تعبير ديگر منظور جلوگيرى از هدر دادن نيروهاست، اين نوع مبارزه و اين مخفى كارى چيزى جز «تقيه» نيست.

در تمام جنگ هاى دنيا در طول تاريخ (مخصوصا امروز) مخفى كارى در برابر دشمن يكى از مهمترين اصول مبارزه است، نقشه هاى جنگى همه مخفى است، لباس هاى سربازان و انواع وسائل و سلاح ها همه بايد از چشم دشمن «استتار» شود، و اينها همه اشكالى از «تقيّه» هستند.

اگر كسى از افسران به دست دشمن گرفتار شود و داراى موقعيت حساسى باشد كه بتواند از او اطلاعات زيادى كسب كنند بايد موقعيت خود را مكتوم دارد، حتى اگر از او سؤال كنند بايد حقيقت را بيان نكند، بلكه اگر بتواند با كلمات خود آنها را گمراه سازد لازم است، اينها اشكال ديگرى از تقيّه است.

راه دور نرويم در صدر اسلام در آن زمان كه مسلمانان در اقليّت بودند هنگامى كه گرفتار چنگال دشمنان مى شدند عقائد خود را كتمان مى كردند، تا بيهوده نيروها را هدر ندهند، داستان عمار و پدرش را همه شنيده ايم، و در آيات متعددى از قرآن نيز اين مسأله مجاز شمرده شده است.(1)

مؤمن آل فرعون كه داستانش مشروحاً به عنوان يك الگو در قرآن مجيد آمده از روش تقيه استفاده مى كرد، و قرآن صريحاً از او به عنوان رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَونَ


1- به آيه 28 سوره آل عمران و 106 سوره نحل مراجعه شود.

ص: 194

يَكْتُمُ ايمَانَهُ: «مردى با ايمان از آل فرعون كه ايمان خود را مكتوم مى داشت» (غافر 28) ياد كرده است.

هيچ عقلى اجازه نمى دهد در اين گونه شرايط، مجاهدانى كه در اقليّت هستند علناً و آشكارا خود را معرفى كنند، و به آسانى از طرف دشمن شناسايى شده و نابوده گردند.

جالب اين كه «تقيّه» در روايات اسلامى به عنوان يك سپر دفاعى شناخته شده، چنانكه امام صادق عليه السلام مى فرمايد: التَّقِيَّةُ تُرْسُ الْمُؤْمِنِ: «تقيه سپر مؤمن است».(1)

آيا اگر كسى در ميدان جنگ در برابر ضربات دشمن، خود را با سپر (يا سنگر) مستور كند كار خلافى انجام داده است؟

و از اينجا روشن مى شود كه هرگاه كسى گرفتار موارد تقيّه گردد و عقيده باطنى خود را به خاطر مصالح مهمترى كتمان كند و يا سخنى برخلاف آن اظهار دارد نه تنها گناهى مرتكب نشده است بلكه مانند دروغى است كه به هنگام اصلاح ذات البين يا نجات جان مؤمنى گفته مى شود كه شرعاً مجاز يا واجب است.

جالب اين كه قرطبى كه از مفسّران مشهور اهل سنّت است در ذيل آيه 106 سوره نحل هنگامى كه به بحث «تقيّه» مى رسد مى گويد: «تمام علماى اسلام نظر دارند كه اگر كسى را مجبور به اظهار كلمات كفرآميز كنند به طورى كه بر جان خود بترسد، گناهى بر او نيست كه سخنان كفرآميز بگويد در حالى كه قلبش مطمئن به ايمان است، نه همسرش از او جدا مى شود، و نه محكوم به احكام كفر است» سپس بعد از بيان قول ضعيفى در مورد ارتداد ظاهرى چنين شخصى مى گويد: «اين سخنى است كه كتاب و سنّت و قرآن و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، آن را نفى مى كند».

البتّه پيامبران در شرايطى هستند كه تقيّه نمى كنند، يعنى به هيچ قيمتى حقايق دين را كتمان نمى نمايند، و در اين راه خلاف واقعى نمى گويند، چرا كه اگر در اين راه گام


1- وسائل الشيعه، جلد 11، حديث 6، از باب 24 از ابواب امر به معروف، ص 461.

ص: 195

بگذارند حقايق دعوت آنها مخفى مى ماند و اعتمادى بر سخنان آنها باقى نمى ماند، و هر خبرى درباره وحى آسمانى دهند قابل اعتبار نخواهد بود.

ولى آنها نيز اگر در زندگى شخصى گرفتار مشكلى شوند، ممكن است مسائل خصوصى را كتمان كنند، مثلًا پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به هنگام هجرت از مكه به مدينه در غار ثور پنهان شد، از بيراهه مى رفت، شب ها حركت مى نمود، و روزها مخفى مى شد تا دشمنان بر او دست نيابند، و جان مباركش به خطر نيفتد، اينها همه تقيّه بود، و گناهى هم وجود نداشت، و چيزى برخلاف حق از آن حضرت سرزند.

و اين جا مى رسيم به پايان بحث عصمت انبيا (عليهم السلام).

ص: 196

مقام علمى انبيا

اشاره

بى شك رهبران جوامع انسانى عموماً، و رهبران الهى خصوصا، بايد سهم وافرى از علم و آگاهى در شئون مختلف داشته باشند، و از آن جا كه مأموريت انبيا مأموريتى است كه قلمروش جسم و جان انسان ها، و به تعبير ديگر دنيا و آخرت نوع بشر را شامل مى شود، اطلاعات زيادى بايد داشته باشند.

اضافه بر اين، آگاهى آنها بايد خالى از هرگونه نارسايى و نقصان و خطا و اشتباه باشد، تا بندگان خدا بر آنها اعتماد كنند، به راه خطا نروند و به عنوان نماينده پروردگار مردم را به گمراهى نكشانند.

به همين دليل، به گواهى آيات قرآن خداوند آنها را قبل از هر چيز مجهز به سلاح علم و دانش مى كرده است، آيات زير نشان روشنى بر اين معناست كه از آدم تا خاتم را شامل مى شود:

1- خداوند به آدم عليه السلام چنان علم و دانشى داد كه ملائكه با آن مقام علمى و آگاهى كه در امور عالم دارند در برابر او زانو زدند: وَ عَلَّمَ آدَمَ الْاسْماءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ فَقَالَ انْبِئُونِى بِاسْمَاءِ هؤُلاءِ انْ كُنْتُم صَادِقِينَ* قَالُوا سُبْحَانَكَ لَاعِلْمَ لَنَا الَّا مَا عَلَّمْتَنَا انَّكَ انْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ* قَالَ يَاآدَمُ انْبِئْهُمْ بِاسْمَائِهِمْ فَلَمَّا انْبَأَهُمْ بِاسْمَائِهِمْ قَالَ الَمْ اقُلْ لَكُمْ انِّى اعْلَمُ غَيْبَ السَّمواتِ وَ الْارْضِ وَ اعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ.

«خداوند علم اسما را همگى به آدم آموخت، بعد آنها را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود: اگر راست مى گوييد اسامى آنها بر شماريد فرشتگان گفتند: منزهى تو، ما چيزى جز آنچه به ما تعليم داده اى نمى دانيم، تو دانا و حكيمى- فرمود: اى آدم! آنها را از اسامى اين موجودات آگاه كن، هنگامى كه آنها را آگاه كرد خداوند فرمود: نگفتم من غيب آسمان ها و زمين را مى دانم و نيز مى دانم آنچه را آشكار مى كنيد يا پنهان مى داشتيد» (بقره 31 تا 33).

ص: 197

براى تكميل اين بحث بايد بدانيم:

علم اسما چيست؟

در اين كه علم اسما كه بزرگترين موهبت الهى نسبت به آدم و منشأ فضيلت و افتخار او و شايستگى براى مقام خليفة اللهى شد، چه بوده است؟ در ميان مفسران سخن بسيار است:

گاه گفته اند منظور علم لغات است، در حالى كه دانستن يك مشت لغت هرگز سرچشمه چنين فضيلتى نخواهد بود، و بعلاوه با تعبيرى كه در اين آيات وارد شده سازگار نيست، زيرا تعبير به «غَيْبَ السَّمواتِ وَ الْارْضِ» نشان مى دهد كه اين علم مربوط به اسرار پنهانى آسمان و زمين بود كه از ديد ملائكه مكتوم مانده بود.

و گاه گفته اند كه منظور اسامى حجت هاى الهى مخصوصاً ائمه معصومين است كه ارواحشان از قبل آفريده شده بود، و در بعضى از روايات چنين تفسير وارد شده است.

ولى مسلم است كه اين گونه روايات اشاره به بعضى از مصداق هاى مهم اين عنوان كلى است همان گونه كه روش روايات تفسيرى بر آن است، نه اين كه «علم اسما» محدود به آن باشد.

بسيارى از مفسّران گفته اند كه منظور از «اسم» در اين جا «مسمّى» است، يعنى خداوند جميع علوم مربوط به زمين و آسمان و انواع صناعات و استخراج معادن و غرس اشجار و خواص و منافع آنها، همه و همه را، به آدم تعليم داد (يا در طبيعت و استعداد او به طور فشرده قرار داد).

به اين ترتيب آدم به تمامى اسرار جهان آشنا شد، و شايستگى و استعداد درك همه اين اسرار را براى فرزندان خود گذارد، چه فضيلتى از اين برتر و بالاتر كه او داراى چنين علمى شود و استعداد دستيابى بر آن را براى فرزندان خود نيز به يادگار بگذارد.

ص: 198

لذا در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود: الْارَضِينَ وَ الْجِبَالَ وَ الشَّعَابَ وَ الْاوْدِيَةَ، ثُمَّ نظر الى بِسَاطٍ تَحْتَهُ فَقَالَ هذا الْبِسَاطُ مِمَّا عَلِمَهُ: «منظور تمام زمين ها كوه ها دره ها و بستر رودخانه ها (و خلاصه تمامى موجودات جهان) است سپس به فرشى كه زير پايش گسترده بوده نظر افكند و فرمود: حتى اين فرش هم از امورى بوده كه خدا به آدم تعليم داد»!(1)

اين تعبير نشان مى دهد كه آدم تمام اين علوم را دارا بود.

مرحوم «علّامه طباطبايى» در «الميزان» سخنى دارد كه حاصلش اين است: «اوّلًا از تعبيرات آيه استفاده مى شود كه اين «اسما» يك سلسله امور پنهانى از عالم آسمانى و زمينى و خارج از محيط جهان ماده بود، ثانياً اين اسما مفهوم عام و گسترده اى دارد كه واژه «كلها» به آن اشاره مى كند، ثالثاً ذكر ضمير جمع مذكر (هُمْ) دليل بر اين است كه تمام آنها داراى حيات و علم بودند و در عين حال تحت حجاب عالم غيب قرار داشتند».

سپس از مجموع سه جمله چنين نتيجه مى گيرد: «اينها همان چيزى است كه در آيه 21 حجرات اشاره شده وَ انْ شَىْ ءٍ الَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ الَّا بِقَدَرٍ مُعْلُومْ «خزائن همه چيز نزد ماست و جز به مقدار معلومى آن را نازل نمى كنيم».

سپس مى افزايد: «نتيجه نهايى اين كه آنها موجودات عاليه اى بودند محجوب به حجاب غيب كه هر اسمى در اين جهان به خير و بركت آنها نازل شده و از نورانيت آنها بهره مى گيرد».(2)

به هر حال «علم اسما» علم بسيار گسترده اى بود كه حقايق مهم اين جهان را در بر مى گرفته.


1- مجمع البيان، جلد 1، صفحه 76.
2- تفسير الميزان، جلد 1، ذيل آيات مورد بحث- ممكن است منظور علامه( قدس سره) از اين سخن سربسته چيزى شبيه مثل افلاطونيه يا عقول عشره باشد.

ص: 199

2- در مورد موسى بن عمران مى فرمايد: وَ لَمَّا بَلَغَ اشُدَّهُ وَ اسْتَوى آتَيْنَاهُ حُكْمَاً وَ عِلْمَاً وَ كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ: «هنگامى كه او نيرومند و كامل شد حكمت و دانش به او دايم، و اين گونه نيكوكاران را جزا مى دهيم». (قصص 14)

3- درباره داوود مى فرمايد: وَ قَتَلَ داوُدُ جَالُوتَ وَ آتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمَّا يَشَاءُ:

«و داوود (كه در آن زمان نوجوانى بود) جالوت را كشت و خداوند حكومت و دانش به اوبخشيد و آنچه مى خواست به او تعليم داد».

4- و در مورد داوود و سليمان مى فرمايد: وَ كُلًاّ آتَيْنَا حُكْماً وَ عِلْماً «هريك از آن دو را مقام قضاوت و علم داديم». (انبياء 79)

5- و درباره لوط پيامبر مى فرمايد: وَ لُوطاً آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً «به لوط مقام داورى و علم داديم». (انبياء 74)

6- همين معنا را در مورد يوسف تكرار مى كند و مى فرمايد: وَ لَمَّا بَلَغَ اشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً (يوسف 22).

توجه به اين نكته لازم است كه واژه «علماً» در اين آيات به صورت «نكره» ذكر شده كه براى بيان عظمت است آن چنانكه حد و حدودش براى ما ناشناخته است.

واژه «حكم» را در اين آيات بعضى به معناى مقام «قضاوت» و بعضى به معناى مقام «نبوت» و بعضى به معناى آگاهى خاصى كه سبب مى شود انسان حق و باطل را از هم جدا كند، و به تعبير ديگر منظور از عقل و فهم و قدرت بر داورى صحيح و جدا ساختن حق از باطل است (1) هر كدام از اين معانى باشد شاهد مقصود است.

7- درباره حضرت مسيح مى فرمايد: وَ اذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوراةَ وَ الْانْجِيلَ: «به خاطر بياور هنگامى كه به تو كتاب و حكمت و تورات و انجيل


1- به تفسير مجمع البيان، جلد 5، صفحه 222 مراجعه كنيد( ذيل آيه 22 يوسف).

ص: 200

آموختيم». (مائده 110)

8- درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: وَ انْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمْ وَ كَانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً: «و خداوند كتاب و حكمت را برتو نازل كرد، و آنچه را نمى دانستى به تو آموخت، و فضل خدا بر تو عظيم است».

9- در جاى ديگر بعد از اشاره به گروهى از انبياى بزرگ يعنى ابراهيم و اسحاق و يعقوب و نوح و داوود و سليمان و ايوب و موسى و هارون و زكريا و يحيى و عيسى و الياس و اسماعيل و اليسع و يونس و لوط مى فرمايد: اولئِكَ الَّذِينَ اتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ: «آنها كسانى هستند كه كتاب و حكم و نبوت به آنان داديم».

به اين ترتيب خداوند سه امتياز مهم به اين هيجده پيامبر بزرگ ارزانى داشته كه مسلّماً مخصوص آنها نبوده و ساير انبياى الهى را شامل مى شده: «كتاب آسمانى» و «حكم» و «نبوت». البتّه مفهوم اين سخن آن نيست كه هر كدام كتاب مستقلى داشته اند، بلكه گروهى آورنده كتاب بودند و گروهى حافظان كتاب پيشين.

10- تعبير پر معناى ديگرى در اين زمينه در آيات قرآن در مورد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و جانشينان معصوم او به چشم مى خورد، و آن تعبير «راسخون فى العلم» است كه بعد از تقسيم آيات قرآن به «محكمات» (آيات صريح و روشن) و «متشابهات» (آياتى كه چنين نيست) مى فرمايد وَ مَا يَعْلَمُ تَأوِيلَهُ الَّا اللَّهُ وَ الرّاسِخُونَ فِى الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنَا وَ مَا يَذَّكَّرُ الَّا اولُوا الْالْبابِ:

«تفسير و تأويل آنها (متشابهات) را جز خدا و راسخان در علم نمى دانند (آنها هستند كه به خاطر فهم اسرار آيات قرآن) مى گويند ما به همه آنها ايمان آورديم، همه از سوى پروردگار ماست، و جز صاحبان مغز و دانش متذكر نمى شوند» (آل عمران 7).

البتّه مى دانيم در تفسير اين آيه گفتگوى مفصلى ميان مفسّران است كه آيا بعد از نام «اللَّه» بايد وقف لازم بشود و جمله «وَالرَّاسِخُونَ فِى الْعِلْمِ» جدا گردد مفهومش اين است راسخان در علم هرچند آگاهى از تأويل آيات متشابه ندارند ولى در برابر آن به

ص: 201

طور اجمال ايمان دارند، يا اين كه «راسخون در علم» عطف بر «اللَّه» است، يعنى هم خدا از تأويل اين آيات آگاه است و هم راسخان در علم، و ما در تفسير نمونه دوّمى را برگزيديم، و شواهد چهارگانه اى براى آن ذكر كرده ايم.(1)

به هر حال «راسخون در علم» تعبيرى است كه نشان مى دهد اين پيشوايان بزرگ سهم بزرگى از علم دارند، زيرا واژه «رسوخ» به گفته مفردات به معناى ثبات كامل و پابرجاى چيزى است، و به گفته او رسوخ در علم به معناى آگاهى كاملى است كه هيچ گونه شك و شبهه عرضه آن نشود.

از مجموع اين آيات به خوبى نتيجه مى گيريم كه پيامبران الهى سهم وافرى از علوم و دانش ها داشتند.

***

توضيحات

1- حدود علم پيامبران

بى شك پيامبران بايد از تمام اصول و فروع شريعت و دين، و آنچه مربوط به معارف الهيّه و احكام و اخلاق و اسباب سعادت و شقاوت انسان ها، و وسائل نجات و هدايت آنهاست، آگاه باشند، زيرا براى ابلاغ اين امور و رسيدن به اهداف والاى نبوت اين علوم لازم است و مسلّماً بدون احاطه كامل به اين امور قادر به انجام آن نخواهند بود، و به تعبير معروف علمى اين مسأله از قضايايى است كه قياساتها معها (دليلش همراه آن است).

در مسايل اجرايى و امور مربوط به مديريت جامعه و تشكيل حكومت الهى و مسائلى از اين قبيل نيز بايد آگاهى كافى داشته باشند، چرا كه انبيا علاوه بر جنبه تعليم


1- به جلد دوّم تفسير نمونه ذيل آيه مورد بحث مراجعه فرماييد.

ص: 202

و تربيت مقام ولايت را دارا بوده اند و اگر نتوانيم اين مسأله را درباره همه انبيا ادعا كنيم حدّاقل انبياى بزرگ داراى چنين مقامى بوده اند، ابراهيم امام و پيشواى مردم بود، و سليمان و داوود و موسى بن عمران و يوسف عملًا در رأس حكومت قرار داشتند، نوح نيز بعد از مسأله طوفان در شرايطى شبيه رييس حكومت بود، و از همه روشن تر مقام ولايت و حكومت پيامبر و حكومت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم است كه يك حكومت كامل الهى با تمام ابعادش را تشكيل داد.

مسلّماً آنها بايد آگاهى كافى براى اداره اين حكومت ها داشته باشند، چرا كه هرگونه خطا و اشتباه آنها در امر حكومت تأثير منفى در مسأله دعوت آنان به سوى خدا مى گذارد، و به عكس، رهبرى صحيح حكومت سبب پيروزى در رهبرى مردم در مسير اللَّه خواهد بود.

اين دو بخش مهم از علوم و دانش ها را با دليل عقلى مى توان اثبات نمود، چرا كه اگر پيامبر آگاهى در اين دو قسمت نداشته باشد هدف بعثت او تأمين نمى شود.

ولى آيا با توجه به دلايل عقلى لزومى دارد كه پيامبران و امامان معصوم از علوم ديگرى كه ارتباط مستقيم با اهداف آنها ندارد آگاه باشند؟ مثلًا آيا لازم است كه پيامبران در علم طلب، رياضى، گياه شناسى، نجوم و هيئت و ساير علوم آگاهى داشته باشند؟

به تعبير ديگر آيا لازم است آنها در تمام علوم، اطلاعاتى در حدود تخصص و مافوق تخصص داشته باشند، نه فقط اطلاعات عمومى كه براى هر پيشوايى ضرورت دارد؟

بعضى معتقدند كه دلايل عقلى براى اثبات چنين علوم گسترده اى در مورد انبيا نداريم، هرچند از آيات و روايات به عنوان ادله نقلى گسترش علوم آنها در زمينه هاى بسيارى استفاده مى شود.

به تعبير ديگر: اگر سخن از دلايل عقلى به ميان آيد علوم واجب براى آنها همان است كه در بالا اشاره شد، ولى هنگامى كه به سراغ دلايل نقلى مى رويم مسأله علم

ص: 203

انبيا گسترده تر خواهد شد، و مانعى ندارد عقل واجد بودن اين علوم را براى آنها لازم نشمرد، ولى دلايل نقلى آن را براى انبياى الهى به عنوان فضل و كمال تثبيت كند، چرا كه اين علوم مى تواند به آنها عظمت بيشترى بخشد و پذيرش مردم را نسبت به دعوت نبوت بيشتر كند.

***

2- قرآن و علوم ديگر انبيا

از سوى ديگر اين حقيقت را نمى توان انكار كرد كه پيامبران با روح بلند و تهذيب نفس كامل و پاكى قلب كه دارند، حجاب ها از مقابل ديدگان دل آنها كنار رفته، و بسيارى از اسرار عالم غيب را مى بينند، اين آگاهى هرچند شرط نبوت نيست، ولى مسلّم مايه تكامل آن است.

به تعبير ديگر: مسأله نقض غرض مطلبى است، و مسأله قدرت نفوس و عقول انبيا مطلب ديگر، و ما اگر از طريق اول نتوانيم بيش از آنچه مربوط به عالم شريعت، و تربيت، و حكومت بر جامعه انسانى است، اثبات كنيم، از طريق دوّم مى توان اين مسأله را ثابت كرد.

در اين مسأله نيز آيات قرآن مى تواند راهنماى خوبى باشد، زيرا در قرآن مجيد علاوه بر مسأله علم اسما كه به آدم بخشيده شد و گسترش آن، چنان كه دانستيم، فوق العاده زياد بوده، به موارد ديگرى از علوم مختلف پيامبران الهى اشاره شده كه ظاهراً ضرورتى براى مسأله تشريع و بيان احكام دين ندارد، اما مايه كمال آن است به آيات زير در اين زمينه توجه كنيد:

1- درباره داوود مى خوانيم وَ عَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ انْتُمْ شَاكِرُونَ.

: «ما ساختن زره را به او آموختيم تا شما را در جنگهايتان حفظ كند، آيا خدا را بر نعمتهايش شكر مى كنيد»؟! (انبياء- 80)

ص: 204

«لبوسٍ» در اصل به معناى هرگونه لباس است، ولى در اين جا در مورد لباس مخصوص جنگ مانند زره به كار رفته، و بعضى از ارباب لغت مانند ابن منظور در لسان العرب و بعضى از مفسّران مانند مرحوم طبرسى در مجمع البيان ذيل آيه مورد بحث آن را به معناى هرگونه سلاح (اعم از سلاح هاى تهاجمى و دفاعى) تفسير كرده اند، هرچند روشن است كه منظور از آن در آيه فوق همان زره مى باشد، چرا كه مسأله محافظت در جنگ ها كه در آيه به آن اشاره شده، در مورد آن صادق است.

بعضى از مفسّران نقل كرده اند كه قبل از داوود عليه السلام براى حفاظت در مقابل سلاح هاى دشمن، صفحات نازك آهن را به خود مى بستند (و البتّه اين كار بسيار مشكل و رنج آور بود) و نخستين كسى كه زره را از حلقه هاى كوچك به هم پيوسته ساخت پيامبر خدا داوود عليه السلام بود كه با يك الهام الهى به سراغ اين كار رفت.(1)

در جايى ديگر همين معنا با تعبير گسترده ترى آمده است مى فرمايد: وَ الَنَّالَهُ الْحَدِيْدَ* انِ اعْمَلْ سَابِغَاتٍ وَ قَدِّرْ فِى السِّرْدِ وَ اعْمَلُوا صَالِحاً: «ما آهن را براى او (داوود) نرم كرديم- و گفتيم زره هاى كامل و فراخ بساز، و حلقه ها را به اندازه لازم تنظيم كن و علم صالح بجا آوريد». (سبأ 10 و 11).

«سابغات» جمع «سابغ» به معناى زره كامل و فراخ است، همان گونه كه «اسباغ نعمت» به معناى فراخى نعمت و «اسباغ وضوء» به معناى فراوانى آب وضو است.

سرد» در اصل به معناى بافتن اشيا خشن مانند زره است، و در جمله «وَ قَدِّرْ فِى السِّرْدِ» دستور رعايت اندازه هاى متناسب در حلقه هاى زره و طرز بافتن آن آمده است.

به اين ترتيب روشن مى شود كه خداوند هم آهن را براى او نرم كرد و هم فنون بافتن زره كامل را به او تعليم داد.

آيا آهن در دست داوود مانند موم نرم مى شد؟ و يا خداوند طرز ذوب كردن آهن و


1- روح المعانى، جلد 17، صفحه 71 و فى ظلال، جلد 5، صفحه 552.

ص: 205

ساختن مفتول هاى باريك و نازك و محكم را از آن به او ياد داد؟

و به تعبير ديگر نرم شدن آهن به دست او ممكن است يك معجزه الهى بوده، يا خداوند روش خاصى را براى ذوب آهن كه در آن زمان براى بشر مكشوف نبوده است به او آموخته است، هرچه باشد ساختن مفتول هاى مناسب و تبديل آن به حلقه هاى محكم زره و طرز بافتن آن كه دانش مخصوصى را مى طلبيده است همه از علومى بوده است كه خدا به داوود ياد داد، و محصول آن لباس بود كه به راحتى در تن مى رفت و با حركات بدن و اعضاى انسان حركت مى كرد و نرم و روان بود، نه همچون صفحات آهن، خشك و انعطاف ناپذير، كه مبدل به زندانى براى جنگجويان شود.

اين نكته نيز قابل توجه است كه وقتى آهن به دست او نرم شد ترجيح داد وسيله دفاعى بسازد نه وسيله تهاجمى همچون شمشير.

به هر حال با اين كه تهيّه اين وسيله دفاعى كه در جنگ هاى آن زمان مهم و سرنوشت ساز بود چيزى نيست كه اگر پيامبر از آن آگاه نباشد در دعوت مذهبى او خللى به وجود آيد، ولى خداوند اين صنعت را به او تعليم داد و در ميان بشر باقى ماند.

2- در مورد سليمان مى خوانيم: وَ قَالَ يَا ايُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَ اوتِينَا مِنْ كُلِّ شَىْ ءٍ انَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ: «سليمان گفت: اى مردم به ما سخن گفتن پرندگان تعليم داده شده، و از هر چيز به ما عطا گرديده است، اين فضيلت آشكارى است»! (نمل 16)

اين در واقع بخشى از علم عظيمى است كه در آيه قبل از آن آمده است كه خداوند به داوود و سليمان اعطا فرمود: وَلَقَدْ آتَيْنَا داوُدَ وَ سُلَيْمَانَ عِلْماً.

مسلّم است آگاهى از منطق طير (سخن گفتن پرندگان) به هر معنا كه باشد از شرايط مقام نبوّت نيست، در عين حال قرآن مجيد مى گويد: خداوند چنين علمى را به سليمان داده بود، و حتى در دو آيه بعد از آن اشاره اى به آشنايى سليمان به سخن گفتن مورچگان آمده است (نمل 18 و 19)

ص: 206

گفتگوى سليمان با هدهد را نيز در آيات بعد از آن مى خوانيم (نمل 20 تا 28).

گرچه در تفسير اين آيات بحث هاى فراوانى است كه آيا پرندگانى همچون هدهد و حشراتى همچون مورچه داراى اين حد از عقل و شعور هستند كه مفاهيم كلمات و جمله ها را درك كنند، و منظم سازند و سخن بگويند؟ و آيا طرز سخن گفتن آنها با الفاظ، يا حالاتى است كه مقاصد خود را با آن بيان مى كنند؟ (شرح آن را مبسوطاً در تفسير نمونه آورده ايم).(1)

ولى تفسير اين آيات هرچه باشد تفاوتى در هدفى را كه در اين جا دنبال مى كنيم ندارد، زيرا منظور وجود يك سلسله معلومات فوق العاده براى انبياست كه انسان هاى عادى از آن محرومند، و در عين حال از شرايط نبوت نيست.

3- درباره حضرت يوسف در آيات متعددى آمده است كه او آگاهى فوق العاده اى از تعبير خواب داشت.

در يكجا پدرش به او بشارت مى دهد كه پروردگارت تو را بر مى گزيند و علم تعبير خواب به تو مى آموزد وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْاحَادِيثِ (يوسف 6).

در جاى ديگر هنگامى كه سخن از ورود يوسف به خانه عزيز مصر در ميان است مى فرمايد: «ما يوسف را در آن سرزمين متمكن ساختيم تا تعبير خواب را به او بياموزيم» وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِى الْارْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْاحَادِيثِ (يوسف 21).

و در جاى ديگر سخن از تعبير خواب زندانيان به وسيله يوسف مى گويد كه يوسف به آنها گفت: «اينها از چيزهايى است كه خداوند به من تعليم داده است» ذلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنِى رَبِّى (يوسف 37).

و بالاخره هنگامى كه سخن از نيايش يوسف بعد از رسيدن به مقام حكومت و


1- به جلد 15 تفسير نمونه ذيل آيات مورد بحث مراجعه فرماييد.

ص: 207

ملاقات با پدر و مادر و برادران در ميان است از قول يوسف چنين مى گويد: رَبِّ قَدْ آتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنى مِنْ تَأْوِيلِ الْاحَادِيثِ: «پروردگارا بخش (عظيمى) از حكومت به من دادى و مرا از تعبير خواب ها آگاه ساختى» (يوسف 101).

گرچه بعضى از مفسّران در مورد تفسير «تأويل الاحاديث» احتمال ديگرى غير از علم تعبير خواب ذكر كرده اند و گفته اند منظور از آن تفهيم اسرار كتب الهيه و دقائق سنن انبياء عليه السلام است (1) ولى با توجه به مجموع آيات چهارگانه فوق، و واژه «تأويل» كه تناسب زيادى با مسأله تفسير خواب ها دارد و قرائن ديگر منظور همان علم تعبير خواب است كه بسيارى از مفسّران آن را برگزيده اند.(2)

گرچه علم تعبير خواب در نظر بعضى چندان جدّى نيست، ولى با شواهد و قرائن عينى فراوانى كه در اين زمينه وجود دارد معلوم مى شود كه اين يك واقعيت است، و براى كسانى كه از آن آگاهى داشته باشند مى تواند راهگشا باشد، شرح اين سخن را در تفسير نمونه ذيل آيه 6 يوسف آورده ايم.

بعلاوه قرآن مجيد نيز بر آن صحّه گذارده، و نمونه عجيبى از آن را ارائه داده و نشان مى دهد كه سرنوشت كشور بزرگى همچون مصر به وسيله تعبير خواب حساب شده يوسف دگرگون گشت، همان دگرگونى در سرنوشت خود يوسف نيز اثر گذارد، و او را به بالاترين مقام حكومت در مصر رسانيد.

شك نيست كه علم تعبير خواب چيزى نيست كه از نظر منطق عقل پايه هاى رسالت بر آن استوار باشد، ولى در عين حال خداوند بهره زيادى از آن را نصيب يوسف كرد.


1- در تفسير روح المعانى( جلد 12، صفحه 186) اين تفسير از بعضى از مفسّران نقل شده است و نيز مفسّر بزرگ طبرسى در جلد 5، صفحه 210 ذيل آيه 6 سوره يوسف آن را به عنوان يكى از اقوال ذكر كرده است.
2- مجمع البيان، ذيل آيه 101، روح المعانى، ذيل آيه 21، قرطبى، ذيل آيه 6، روح البيان ذيل آيه 6 و فى ظلال القرآن ذيل آيه 101 سوره يوسف.

ص: 208

4- در مورد موسى نيز اين معنا به وضوح در قرآن مجيد ديده مى شود، داستان «خضر» و «موسى» با آن شرح و تفصيل ظريف و پرمعنايى كه در سوره كهف آمده (هرچند نام خضر صريحاً در قرآن ذكر نشده) نشان مى دهد كه علومى نزد خضر بود كه موسى از آن آگاهى نداشت، و او نزد «خضر» آمد تا گوشه اى از آن علوم را از وى بياموزد.

اين علوم امورى به شريعت و ريشه ها و شاخ و برگ هاى دين نبود، بلكه حقايقى مربوط به تكوين و زندگى انسان ها بود، مانند آن كِشتى كه متعلق به گروهى از مستضعفان بود و پادشاه ظالمى قصد غصب آن را داشت و خضر با سوراخ كردن آن، مانع غصب آن شد، و يا جوان كافرى كه در آينده ممكن بود پدر و مادر با ايمان خود را منحرف سازد و خضر او را به قتل رساند و يا ديوارى كه در زير آن گنجى از آن يتيمان نهفته شده بود و خضر مى خواست با تعمير ديوار آن را حفظ كند، با تدبير خاص خود همواره به يارى افراد مظلوم و با ايمان مى شتافت ولى چون موسى از حقايق پشت پرده آگاه نبود عمل خضر را زننده و نادرست و غير منطبق بر موازين شرع مى پنداشت، لذا چنان بر آشفته مى شد كه بارها تعهدى را كه با خضر در زمينه عدم اعتراض بر كارهايش قبل از توضيح كافى داشت، به فراموشى سپرد، و سخت به او اعتراض كرد، و بعد از آن كه متوجه اشتباه خود شد عذر خواهى نمود.

اين داستان با تمام ريزه كارى هاى جالبى كه در آن است اين حقيقت را بازگو مى كند كه موسى به فرمان خدا درصدد يادگيرى چنين علومى از خضر بود، در حالى كه اين علوم دخالتى در مسأله ابلاغ نبوت نداشت، هرچند سبب تكامل آن به خاطر بينش عمق تر از مسائل مى شد.

و اگر خضر را هم پيامبر بدانيم (چون در نبوت او ميان مفسّران و محدثان اختلاف است) باز به اين نتيجه مى رسيم كه نزد او علومى ماوراى علوم شريعت بود، و اصولًا آگاهى انبيا بر اين گونه حقايق نشان مى دهد كه خداوند آنها را مجهز به علوم زيادى كرده است تا توانايى بيشترى بر هدايت خلق و ارائه طريق و ايصال به مطلوب پيدا

ص: 209

كنند، هرچند اين علوم از شرايط قطعى نبوت نباشد.

***

ص: 210

منابع علم پيامبران

پيامبران خدا در درجه اوّل حقايق علمى خود را از منبع وحى دريافت مى داشتند، كه گاه از طريق «فرشته وحى» بر آنها نازل مى شد، چنان كه در آيه 192 تا 195 سوره شعراء مى خوانيم:

وَ انَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ الْعَالَمِينَ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْامِينُ عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرينَ بِلِسانٍ عَرَبِّىٍ مُبِينٍ: «و اين (قرآن) از سوى پروردگار جهانيان نازل شده است- روح الامين آن را آورده است بر قلب (پاك) تو تا (مردم را) انذار كنى به زبان عربى آشكار»، يا از طرق ديگر زيرا وحى انواع و اقسامى دارد كه در مبحث خاص خود ان شاء اللَّه خواهد آمد.

راه ديگر علوم پيامبران ارتباط روحى و معنوى با علم غيب است، خداوند چشم حقيقت بين آنها را آنچنان بينا مى كرده كه حجاب هاى عالم غيب را مى شكافته، و به مارواى آن راه پيدا مى كرده است، همان گونه كه درباره ابراهيم خليل مى فرمايد: وَ كَذلِكَ نُرِى ابْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّموَاتِ وَ الْارْض وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ: «اين گونه ملكوت (و غيب) آسمان ها و زمين را به ابراهيم نشان داديم تا اهل يقين گردد» (انعام 75).

آرى آنها علاوه بر آگاهى از عالم «ملك» از عالم «ملكوت» نيز آگاهى داشتند، و بسيارى از علوم خود را از طريق مشاهده درونى و باطنى ملكوت دريافت مى كردند، و به تعبير ديگر آنها درك و ديدى غير از درك و ديد ظاهرى ما داشتند، ما از طريق آن به حقايق زيادى دست مى يافتند.

راه سوّم همان سير و مشاهده آفاقى بود كه براى بعضى از پيامبران به فرمان خدا رخ مى داد و از اين طريق از عوالم مختلف اين جهان آگاه مى شدند، همان گونه كه در مورد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم در مسأله معراج واقع شد، قرآن مى گويد:

ص: 211

سُبْحَانَ الَّذى اسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ الَى الْمَسْجِدِ الْاقْصى الَّذى بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا انَّهُ هُوَ السَّميعُ الْبَصِيرُ:

«پاك و منزه است خدايى كه بنده اش را در يك شب از مسجدالحرام به مسجد اقصى كه گرداگردش را پربركت ساختيم، برد، تا آيات خود را به او نشان دهيم، او شنوا و بيناست» (اسراء- 1)

اين در واقع بخش اوّل معراج بوده، و درباره بخش دوّمش كه از مسجد الاقصى به آسمان ها صورت گرفت، و در آيات سوره نجم به آن اشاره شده است، مى فرمايد: لَقَدْ رَاى مِنْ آيَاتِ رَبِّهِ الْكُبْرى «او در اين سفر آسمانى بخشى از آيات بزرگ پروردگارش را مشاهده كرد» (نجم- 18).

آنچه در اين آيات به طور سربسته به آن اشاره شده، در احاديث اسلامى به طور مشروح آمده است، و از مجموع آنها به خوبى روشن مى شود كه معراج يعنى آن سير شبانه آسمانى، چه آگاهى هاى عظيمى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داد، و چه انوار درخشانى بر قلب او پاشيد، و مقام علمى او را از آنچه بود باز هم فراتر برد.

طريق چهارم آن است كه، از آيات متعددى در قرآن بر مى آيد كه حقيقتى به نام «روح القدس» با انبيا بوده است، و آنها را در مسير خود، آگاه و تأييد و تقويت مى نموده.

واژه «روح القدس» چهار بار در قرآن مجيد آمده كه گاه درباره حضرت عيسى عليه السلام و گاه درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم است. در مورد حضرت مسيح عليه السلام مى فرمايد: وَ اتَيْنا عِيسَى بْنَ مَرْيَمَ البَيِّنَاتِ وَ ايَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ: «ما به عيسى بن مريم، دلايل روشنى داديم و او را با روح القدس تأييد نموديم» (بقره- 87).

و در مورد سخن گفتن عيسى عليه السلام در گاهواره، مى فرمايد: اذْ ايَّدْتُكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ تُكَلِّمُ النّاسَ فِى الْمَهْدِ وَ كَهْلًا: «به يادآور زمانى را كه تو را به وسيله روح القدس تقويت كرديم كه در گاهواره و هنگام بزرگى با مردم سخن مى گفتى». (مائده- 110).

و درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى خوانيم: قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ: «بگو

ص: 212

آن (قرآن) را روح القدس از جانب پروردگارت به حق نازل كرده است». (نحل 102).

مفسّران براى «روح القدس» عمدتا دو تفسير ذكر كرده اند: يكى فرشته وحى جبرئيل، و ديگرى نيروى مرموز غيبى خاصى كه با انبيا بوده است، آيه مربوط به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم با معناى اوّل تناسب دارد ولى آيات مربوط به حضرت مسيح متناسب با معناى دوّم است و همان بود كه مسيح را تأييد مى كرد تا در گاهواره سخن بگويد و يا مردگان را زنده نمايد.

اين روح مقدّس و پاك منبع الهام بخش بزرگى براى انبيا بوده و حتى از بعضى از تعبيرات احاديث استفاده مى شود كه روح القدس با افراد با ايمان (طبق سلسله مراتب ايمانى) نيز همراه است، و همان است كه گويندگان متعهد و شاعران با ايمان را در گرفتن و سرودن نثر و نظم هاى بليغ تأييد مى نموده، و مؤمنان راسخ را در تصميم گيرى هاى مهم تقويت مى كرده.

از روايات فراوانى بر مى آيد كه روح القدس حقيقتى بوده است در انبيا و ائمه معصومين عليهم السلام و با آن حقايق بسيارى را درك مى كرده اند، از جمله در روايات متعددى آمده است كه امامان معصوم عليهم السلام به هنگام قضاوت و داورى از روح القدس مدد مى گرفتند.

1- اين تعبير در مورد «حسّان بن ثابت» آمده است كه پيغمبر درباره او فرمود لَنْ يَزَالُ مَعَكَ رُوحُ الْقُدُسِ مَا ذَبَبْتَ عَفَّا: «اى حسّان ما دام كه با اشعارت از ما دفاع مى كنى روح القدس با توست» (سفينة البحار ماده كميت).

در مورد كميت شاعر معروف اهل بيت عليهم السلام نيز آمده است كه امام باقر عليه السلام به او فرمود: لا تَزالُ مُؤيَّداً بِرُوحِ الْقُدُسِ: «تو هميشه به وسيله روح القدس تقويت مى شوى» (الغدير، ج 2، ص 202- حالات كميت) نظير همين معنا در مورد دعبل خزاعى نيز آمده است كه وقتى دعبل قصيده معروف «مدارس آيات» را در محضر امام على بن موسى الرضا عليه السلام خواند هنگامى كه به اين شعر درباره قيام مهدى عليه السلام رسيد:

خُرُوجُ امَامٍ لَامُحَالَةَ واقِعٌ يَقُومُ عَلَى اسْمِ اللَّهِ وَ الْبَرَكاتِ!

ص: 213

امام على بن موسى الرضا عليه السلام شديداً گريه كرد، سپس فرمود: يا دِعْبِلُ نَطَقَ رُوحُ الْقُدُسِ عَلى لِسَانِكَ: «اى دعبل روح القدس به زبان تو سخن گفت» آيا مى دانى اين امام كيست؟ دعبل عرض كرد نه، همين قدر مى دانم كه شنيده ام كه امامى از شما قيام مى كند و زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد، امام على بن موسى الرضا عليه السلام سخن او را تصديق فرمود و شرحى درباره قيام حضرت مهدى به عنوان دوازدهمين جانشين پيامبر بيان فرمود (الغدير، ج 2، ص 355).

در حديثى از امام صادق مى خوانيم كه يكى از اصحاب سؤال كرد: تُسْئَلُونَ عَنِ الْشَّىْ ءِ فَلَا يَكُونُ عِنْدَكُمْ عِلْمُهُ؟!: «آيا شده است كه از چيزى سؤال كنند، و علم آن نزد شما نباشد»؟ فرمود: رُبَّمَا كَانَ ذلِكَ!: «گاه چنين بوده است»!

راوى عرض كرد: كَيْفَ تَصْنَعُونَ؟: «در اين هنگام چه مى كنيد؟»

امام فرمود: تَلَقَّانَا بِهِ رُوحُ الْقُدُسِ: «روح القدس به ما تلقين مى كند»!(1)

در حديث ديگرى مى خوانيم: يكى از ياران امام باقر عليه السلام مى گويد: سَأَلْتُهُ عَنْ عِلْمِ الْعَالِمِ: «از آن حضرت درباره علم عالم (مقصود پيامبر و امام معصوم است) پرسيدم» فرمود: يَا جَابِرُ انَّ فِى الْانْبِيَاءِ وَ الْاوْصِيَاءِ خَمْسَةَ ارْوَاحٍ: رُوحُ الْقُدُسِ، وَ رُوحُ الْايمَانِ ...

فَبِرُوحِ الْقُدُسِ يَا جَابِرُ عَرَفُوا مَا تَحتَ الْعَرْشِ الى مَا تَحْتَ الثَّرى «اى جابر! در انبيا و اوصيا پنج روح است: روح القدس، و روح الايمان و ... سپس افزود اى جابر! آنها به وسيله روح القدس از آنچه در زير عرش تا زير زمين است آگاه مى شوند»!(2)

در روايت ديگرى نيز از امام باقر عليه السلام در تفسير آيه شريفه وَ كَذلِكَ اوْصَيْنَا الَيْكَ رُوحاً مِنْ امْرِنَا ... چنين نقل شده: مُنْذُ انْزَلَ اللَّهُ ذلِكَ الرُّوحِ عَلى نَبِيِّهِ ما صَعَدَ الَى السَّمَاءِ وَ انَّهُ لَفِينَا: «از آن زمان كه خداوند آن روح را بر پيامبرش نازل كرد به آسمان باز


1- بحارالانوار، جلد 25، كتاب الامامه، صفحه 56، حديث 19، همين مضمون در حديث 18 و 20 و 21 و 22 و 23 نيز آمده است.
2- همان مدرك، صفحه 55، حديث 15 همين معنا در حديث 14 و 25 و 26 با تفاوت مختصرى آمده است.

ص: 214

نگشت، و او در ما است»!(1)

اين تعبير نشان مى دهد كه اين روح كه يكى از منابع اصلى علم و دانش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه معصومين عليهم السلام بوده غير از جبرئيل است، و حقيقتى است در درون وجود آنها كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به امام عليه السلام و از هر امام به امام بعد منتقل شده است.

5- يكى ديگر از منابع علمى آنها عقل فوق العاده اى بوده كه خداوند در انبيا و اوصياى معصوم آنها قرار داده است، چه اين كه بسيارى از حقايق علمى از طريق عقل قابل درك است، عقل و خرد معمولى انسان ها شعاع خاصى را روشن مى سازد ولى عقول انبيا و اوليا شعاع بسيار گسترده اى را، و اين امر سبب مى شده كه حقايقى را به دست آوردند كه از ديگران پوشيده و پنهان بوده است.

لذا در داستان ليلة المبيت (شبى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن شب مخفيانه از مكه به مدينه هجرت فرمود و على عليه السلام در بستر او خوابيد) مى خوانيم: هنگام صبح وقتى سران قريش به خانه ريختند و على عليه السلام را در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يافتند، صدا زدند محمّد كجاست؟

فرمود: شما او را به من نسپرده بوديد، شما نخواستيد او در شهر شما باشد، او خود بيرون رفت، در اين هنگام «سراقة بن مالك مخزومى» گفت: اكنون كه محمّد صلى الله عليه و آله و سلم نيست على عليه السلام را از دست ندهيد، و جهان را از وجودش خالى كنيد! «ابوجهل» گفت: دست از اين ساده لوح! برداريد كه محمّد او را فريفته، و فدايى خود ساخته است!

اين جا بود كه على عليه السلام رو به ابوجهل كرده، فرمود: يَا ابَا جَهْلُ بَلِ اللَّهُ قَدْ اعْطانى مِنَ الْعَقْلِ مَا لَوْ قُسِّمَ عَلى جَمِيعِ حُمَقَاء الدُّنْيَا وَ مَجَانِينِهَا لَصَارُوا بِهِ عُقَلَاءَ، وَ مِنَ الْقُوَّةِ مَا لَوْ


1- همان مدرك، صفحه 61، حديث 37.

ص: 215

قُسِّمَ عَلى جَميعِ ضُعَفاءِ الدُّنْيا لَصَارُوا بِهِ اقْوِياءَ، وَ مِنَ الشَّجَاعَةِ مَا لَوْ قُسِّمَ عَلَى جَمِيعِ جُنَبَاءِ الدُّنَيا لَصَارُوا بِهِ شَجْعاناً، وَ مِنَ الْحِلْمِ مَا لَوْ قَسِّمَ عَلى جَمِيعِ سُفَهَاءِ الدُّنْيَا لَصَاروا بِهِ حُلَمَاءَ!:

«اى ابوجهل! خداوند آن قدر به من عقل و خرد بخشيده كه اگر بر جميع ابلهان و مجنون هاى دنيا تقسيم كنند همگى عاقل خواهند شد، و آن قدر قوت داده كه اگر بر همه ناتوان هاى جهان تقسيم كنند همگى نيرومند مى شوند، و آن قدر شجاعت عطا فرموده كه اگر بر تمام ترسوهاى عالم تقسيم نمايند همگى شجاع خواهند شد، و آن قدر حلم و تدبير در امور بخشيده كه اگر بر تمام سفيهان جهان تقسيم كنند همگى صاحب تدبير مى شوند»!(1)

هنگامى كه اميرمؤمنان على عليه السلام داراى چنين مرتبه اى از عقل و خرد باشد مسلّماً پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به طريق اولى از چنين موهبت عظيمى برخوردار است.

زندگى پيامبران نيز نشان مى دهد كه آنها بهره فوق العاده اى از عقل و خرد داشته اند و اين خود يكى از منابع مهم دانش و معرفت آنهاست.

6- علومى كه به وراثت از يكديگر مى بردند منبع ديگرى است، مدارك بيشمارى در دست داريم كه نشان مى دهد پيامبران علوم و دانش هاى خود را به پيامبران ديگر يا به اوصياى خود منتقل مى ساختند و به ارث مى گذاشتند.

در تفسير آيه وَ وَرِثَ سُلَيْمَانُ داوُدَ: «سليمان وارث داوود شد» (نمل 16) جمعى از مفسران گفته اند كه «ارث» در اين جا به معناى ارث بردن علم و دانش آن پيامبر يا به معناى مطلق توارث است كه شامل علم و دانش نيز مى شود.

و در داستان زكريا در تفسير آيه يَرِثُنى وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ: «جانشينى به من عنايت كن كه از من و از آل يعقوب ارث برد» (مريم 6) نيز جمعى از مفسران توارث علمى را در مفهوم جامع آيه داخل دانسته اند.(2)

در احاديث فراوانى نيز مى خوانيم: علومى كه خداوند به آدم عطا كرد (علم اسما) از ميان نرفت و به ارث به فرزندان برگزيده او رسيد!


1- بحارالانوار، جلد 19، صفحه 83( باب هجرت)، حديث 34.
2- از جمله آلوسى در روح المعانى و سيّد قطب در فى ظلال القرآن.

ص: 216

از جمله در روايتى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم: انَّ الْعِلْمَ الَّذى نَزَلَ مَعَ آدَمَ لَمْ يَرْفَعْ وَ الْعِلْمُ يَتَوَارَثُ، وَ كَانَ عَلِىٌّ عَالِمَ هذِهِ الْامَّةِ، وَ انَّهُ لَمْ يُهْلَكْ مِنَّا عَالِمٌ قَطُّ الَّا خَلَّفَهُ مِنْ اهْلِهِ مَنْ عَلِمَ مِثْلَ عِلْمِهِ اوْ مَاشَاءَ اللَّهُ:

«علم و دانش كه بر آدم نازل شد هرگز بالا نرفت، و اين علم به وراثت (به برگزيدگان الهى) مى رسد، و على عليه السلام عالم اين امت بود (كه علم خود را از پيامبر و پيامبر از آدم به ارث برده بود) و هيچ عالمى از ما هرگز از دنيا نمى رود مگر اين كه كسى جانشين او مى شود كه همان علوم را داراست يا هر چه خدا بخواهد».(1)

در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: امَا انَّ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله و سلم وَرِثَ عِلْمَ مَنْ كَانَ قَبْلَهُ مِنَ الْانْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِينَ «محمد صلى الله عليه و آله و سلم علم تمام كسانى را كه پيش از او از پيامبران و مرسلين بودند به ارث برد».(2)

مجموع اين منابع ششگانه سبب مى شده كه پيامبران الهى نه تنها در مسائل مربوط به معارف دين و احكام شريعت بلكه از علوم و دانش هاى ديگرى نيز آگاه باشند، اعم از آنچه تأثير مستقيم در اداى وظيفه رسالت داشته است يا تأثير غير مستقيم در تكميل اهداف نبوت (دقت كنيد).


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 222( باب ان الائمه عليهم السلام ورثة العلم) حديث 2 همين معنا در حديث 4 و 5 و 8 از همان باب آمده و به اين ترتيب حديثى است متضافر كه به اسناد مختلف از ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل شده است.
2- همان مدرك، صفحه 224( باب الائمه ورثوا علم النبى)، حديث 2.

ص: 217

انبيا و علم غيب

اشاره

اشاره

واژه «غيب» در برابر «شهود» است، و شهود در موردى گفته مى شود كه چيزى قابل مشاهده و محسوس باشد بنابراين غيب به كليه امورى اطلاق مى شود كه از حسّ انسان پنهان است، و لذا در بعضى آيات قرآن مجيد تعبير «ايمان به غيب» در مورد ايمان به خدا با ايمان به روز جزا آمده است، الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ (بقره 3).

در جاى ديگر پرهيزگاران را چنين توصيف مى كند «آنها كسانى هستند كه از پروردگارشان در غيب و نهان مى ترسند» (انبياء 49).

حتى ممكن است چيزى بر كسى روشن و محسوس باشد و براى ديگرى به خاطر عدم حضورش در آن مكان نامحسوس حساب شود به آن نيز «غيب» مى گويند، چنان كه در داستان يوسف مى خوانيم كه همسر عزيز مصر هنگامى كه در غياب يوسف اعتراف به پاكى او كرد، افزود: ذِلكَ لِيَعْلَمَ انّى لَمْ اخُنْهُ بِالْغَيْبِ: «اين به خاطر آن است كه او (يوسف) بداند من در غياب به او خيانت نكردم» (يوسف 52).

با توجه به آنچه گفته شد سخن در اين است كه آيا پيامبران الهى از اسرار غيب و آنچه از حواس انسان پنهان است (اعم از آنچه محسوس است و حاضر نيست، يا اصولًا غير محسوس است) آگاه و باخبرند، يا علم غيب مخصوص ذات پاك خدا است، و هيچ كس را به آن راهى نيست؟

در بدونظر در آيات قرآن دو دسته از آيات متفاوت ديده مى شود: دسته اوّل علم غيب را مخصوص خدا مى شمرد، و دسته دوّم علم غيب را براى غير او ممكن مى داند، براى رسيدن به پاسخ سوال فوق بايد نخست به سراغ اين آيات برويم سپس به طريق جمع ميان آنها بپردازيم.

در گروه اوّل آيات زير قابل توجه است:

ص: 218

1- وَ عِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَايَعْلَمُهَا الَّا هُوَ

(انعام 59)

2- فَقُلْ انَّمَا الْغَيْبُ للَّهِ

(يونس 20)

3- قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِى الْسَموَاتِ وَ الْارْضِ الْغَيْبَ الَّا اللَّهُ

(نمل 65)

4- قُلْ لَااقُولُ لَكُم عِنْدِى خَزَائِنُ اللَّهِ وَ لَااعْلَمُ الْغَيْبَ

(انعام 50)

5- وَلَوْ كُنْتُ اعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرتُ مِنَ الْخَيْرِ وَ ما مَسَّنِىَ السُّؤُ

(اعراف 188)

6- عَالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ

(انعام- 73)

ترجمه

1- كليدهاى غيب تنها نزد اوست و جز او كسى آن را نمى داند.

2- ... بگو غيب تنها براى خدا (و به فرمان او) است.

3- بگو كسانى كه در آسمان و زمين هستند از غيب آگاهى ندارند جز خدا.

4- بگو من نمى گويم خدا نزد من است و من آگاه از غيب نيستم (جز آنچه خدا به من بياموزد).

5- (و از غيب و اسرار نهان نيز با خبر نيستم مگر آنچه خداوند اراده كند) و اگر از غيب باخبر بودم منافع فراوانى براى

ص: 219

خود فراهم مى ساختم و هيچ بدى (و زيانى) به من نمى رسيد.

6- ... از پنهان و آشكار با خبر است.

تفسير و جمع بندى

در اين بخش از آيات با تعبيرات گوناگون، علم غيب، مخصوص خدا شمرده شده است كه هيچ كس را به آن راهى نيست.

در نخستين آيه مى فرمايد: «كليدهاى غيب، تنها نزد خداست و جز او كسى آن را نمى داند» وَ عِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَايَعْلَمُهَا الَّا هُوَ

هم آغاز آيه، كه «عِنْدَهُ» را مقدم داشته دليل بر انحصار است، و هم ذيل آن كه با صراحت مى گويد: غير او از آن آگاه نيست.

مفاتح جمع «مِفْتَحْ» (بر وزن بهتر) به معناى كليد، و جمع «مَفْتَح» (بر وزن دفتر) به معناى خزينه و مركز نگاهدارى اشيا آمده است،(1) و مفسّران هر دو تفسير را براى آيه ذكر كرده اند، گاه گفته اند تمام خزانه هاى غيب نزد خداست، و گاه گفته اند تمام كليدهاى غيب، و نتيجه هر دو يكى است، هرچند تعبيرها متفاوت است.

گرچه بعضى از مفسّران، با استفاده از آنچه در صحيح بخارى در تفسير آن، آمده است، اين آيه را اشاره به امور پنجگانه اى دانسته اند كه در آخر سوره لقمان آمده است (2)، ولى پيداست كه مفهوم آيه، بسيار وسيع و گسترده است و تمام خزانه ها و كليدهاى غيب را شامل مى شود، و آنچه در روايت درباره آخر سوره لقمان آمده ظاهراً بيان مصداق هاى روشنى از آن است، و لذا در ذيل آيه مورد بحث به تمام برگ هايى كه از درختان جدا مى شود، و دانه هايى كه در مخفيگاه زمين قرار مى گيرد، و هر تر و خشكى در عالم وجود دارد اشاره كرده و همه را در لوح محفوظ، لوح علم خدا ثابت مى شمرد.


1- تفسير فخررازى، جلد 13، صفحه 8 ذيل آيه مورد بحث.
2- تفسير قرطبى و روح البيان و مراغى ذيل آيه مورد بحث.

ص: 220

***

در دوّمين آيه، خطاب به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم كرده است: «بگو غيب، فقط مخصوص خداست» فَقُلْ انَّمَا الْغَيْبُ للَّهِ

و اين در جواب مشركان لجوجى بود كه پيوسته معجزات اقتراحى (معجزاتى كه از سر لجاجت به عنوان بهانه جويى هر وقت به ميل خود پيشنهاد مى كردند) از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى خواستند، بنابراين قرآن به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد كه در اين گونه امور از خود سلب مسئوليت كند، چون اينها از اسرار غيب است و علم آن فقط نزد خداست، و هر زمان او اراده كند، فرمانش را صادر مى كند، و هرگز تسليم خواسته هاى كودكانه بهانه جويان نخواهد شد!

***

همين معنا در سومين آيه با تعبير ديگرى آمده است كه خداوند به پيامبرش تعليم مى دهد در برابر بهانه جويانى كه پيوسته سؤال از زمان وقوع قيامت مى كردند بگويد كه اين از اسرار غيب است، و هيچ يك از كسانى كه در آسمان و زمين هستند، از غيب آگاه نيستند و نمى دانند كى قيامت برپا مى شود و آنها برانگيخته خواهند شد؟ قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِى الْسَمَاوَاتِ وَ الْارْضِ الْغَيْبَ الَّا اللَّهُ وَ مَا يَشْعُرونَ ايَّانَ يُبْعَثُونَ

گرچه مورد نزول اين مسأله رستاخيز است ولى مفهوم آيه گسترده است و تمام عيوب را شامل مى شود.

در چهارمين آيه به پيامبرش صريحاً دستور مى دهد: «بگو: من هرگز به شما نمى گويم خزائن خدا نزد من است، و من آگاه از غيب نيستم، بلكه من تنها پيروى از وحى الهى كه بر من فرستاده مى شود مى كنم» قُلْ لَّاأَقُولُ لَكُمْ عِندِى خَزَائِنُ اللَّهِ وَلَا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَلَا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّى مَلَكٌ إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَى إِلَىَ

اين سخن نيز در برابر مشركان لجوجى بود كه هر روز تقاضاى معجزه اى داشتند،

ص: 221

و هرگز هم با مشاهده آن قانع نمى شدند، و از او مى خواستند كه آنها را از اسرار غيب آگاه كند.

جمله «انْ اتَّبِعُ الَّا مَا يُوَحى الَىَّ» (تنها از آنچه بر من وحى مى شود پيروى مى كنم) كه در ذيل آيه آمده را به خوبى به خاطر بسپاريد كه يكى از كليدهاى حل مشكل علم پيامبران است، و بخواست خدا مشروحاً از آن سخن خواهيم گفت.

نظير همين معنا در آيه 31 هود با مختصر تفاوتى آمده است مى فرمايد وَ لَااقُولُ لَكُمْ عِنْدِى خَزَائِنُ اللَّهِ وَ لَااعْلَمُ الْغَيْبَ (با اين تفاوت كه اولى از زبان پيامبر اسلام است و دوّمى از زبان نوح).

***

در پنجمين آيه به تعبير جديدى در اين زمينه برخورد مى كنيم كه پيامبر مأمور مى شود استدلال لطيفى علم غيب را از خود نفى كند، به او دستور مى دهد «بگو:

من مالك هيچ گونه سود و زيانى براى خويشتن نيستم، مگر آنچه را خدا بخواهد، اگر از غيب آگاه بودم منافع فراوانى براى خود فراهم مى ساختم، و هيچ بدى به من نمى رسيد» قُلْ لَاامْلِكُ لِنَفْسِى نَفْعاً وَ لَاضَرَّاً الَّا مَا شَاءَ اللَّهُ وَ لَوْ كُنْتُ اعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرتُ مِنَ الْخَيْرِ وَ مَا مَسَّنِىَ السُّوءُ.

گرچه اين آيه بعد از آيه اى قرار گرفته كه از زمان قيامت قيامت و منحصر بودن علم آن به خداوند سخن مى گويد، ولى با اين حال مفهوم و استدلال آيه بسيار گسترده است.

مسلّم است بسيارى از منافع كه از دست انسان مى رود يا زيان هايى كه دامان او را مى گيرد ناشى از عدم آگاهى او از عاقبت كارها و اسرار غيب است، و اگر بر آنها آگاه بود هرگونه زيانى را از خود دفع مى كرد، و هرگونه منفعتى را فراهم مى ساخت، و اين كه نمى تواند چنين كند دليل بر عدم آگاهى او از اسرار غيب است.

***

ص: 222

در ششمين آيه به عنوان يكى از صفات ويژه خداوند، مى فرمايد: «او آگاه از غيب و شهود است» عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ.

اين تعبير كه در ده آيه از قرآن مجيد(1) به صورت يكى از صفات بارز الهى ذكر شده، نشان مى دهد كه تنها خداوند بزرگ احاطه بر غيب و شهود عالم هستى دارد، و چون به عنوان صفت ويژه ذكر شده و در مقام حصر است نشان مى دهد كه غير او حتى پيامبران مصداق «عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ» نيستند.

گرچه مفسّران در تفسير اين آيه احتمالات متعددى داده اند بعضى آن را به معناى «عَالِمُ السِّرَ وَ الْعَلَانِيَّةِ» (آگاه بر پنهان و آشكار) و بعضى «مَا كَانَ وَ مَا يَكُونُ» (آنچه در گذشته يا حال و آينده واقع مى شود) و بعضى «عالم به آخرت و دنيا» و بعضى به «عالم بر آنچه بر بندگان آشكار است يا از آنها نهان است» تفسير كرده اند(2) ولى روشن است كه تمام اينها در معناى آيه جمع است، زيرا دو كلمه «غيب» و «شهاده» كه هر دو با «الف و لام جنس» كه در اين جا به معناى عموم است ذكر شده، تمامى غيب و شهود را اعم از گذشته و آينده، دنيا و آخرت، پوشيده و پنهان، آسمان و زمين، ماديات و مجردات، را شامل مى شود.

گرچه اين تعبير در آيات دهگانه اى اشاره شد در هر مورد به منظورى ذكر شده است و قرآن در هر مورد نتيجه اى از آن مى گيرد، ولى مفهوم آن همه جا يكى است، و آن احاطه علمى خداوند بر اسرار غيب و شهود است كه مخصوص ذات پاك اوست.

نتيجه


1- انعام 73- توبه 94- توبه 105 رعد 9 مؤمنون 92- سجده 6- زمر 46- حشر 22- جمعه 8- تغابن 18.
2- قرطبى، جلد 9، صفحه 6524( ذيل آيه 22 سوره حشر).

ص: 223

از مجموع تعبيرات ششگانه فوق كه بعضى كراراً در آيات قرآن ذكر شده، به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه علم غيب و احاطه به اسرار نهان، مخصوص ذات پاك خداست.

***

گروه دوّم

اكنون به سراغ گروه دوّم از آيات مى رويم كه پيامبران را سهيم در علم غيب مى شمرد، بايد آنها را دقيقاً بررسى كنيم تا دليل عدم تضاد آنها با گروه اوّل كه در لابه لاى همين آيات نهفته شده روشن شود.

1- عَالِمُ الْغَيْبِ فَلَا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ احَداً* الَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ فَانَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً* لِيَعْلَمَ انْ قَدْ ابْلَغُوا رِسَالَاتِ رَبِّهمْ وَ احَاطَ بِمَا لَدَيْهِمْ وَ احْصى كُلَّ شَىْ ءٍ عَدَداً

(جن 26 تا 28)

2- وَ مَا كَانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَلكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبى مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشآءُ

(آل عمران 179)

3- وَ انَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرونَ فى بُيُوتِكُمْ

(آل عمران 49)

ترجمه

1- عالم الغيب اوست، و هيچ كس را بر اسرار غيبش آگاه نمى سازد- مگر رسولانى كه آنها را برگزيده است و مراقبينى از پيش رو و پشت سر براى آنها قرار مى دهد- تا بداند پيامبرانش

ص: 224

رسالت هاى پروردگارشان را ابلاغ كرده اند و او به آنچه نزد آنها است احاطه دارد و هرچيزى را احصا كرده است.

2- ... و (نيز) ممكن نبود كه خداوند شما را از اسرار نهان آگاه سازد (تا مؤمنان و منافقان را از طريق علم غيب بشناسيد زيرا اين بر خلاف سنت الهى است) ولى خداوند از ميان رسولان خود هركس را بخواهد بر مى گزيند.

3- ... و از آنچه مى خوريد و در خانه خود ذخيره مى كنيد به شما خبر مى دهم.

تفسير و جمع بندى

در نخستين آيه ابتدا خداوند به عنوان «عالم الغيب» مطلق، يعنى كسى كه از تمام اسرار پنهان آگاه است، توصيف شده، مى فرمايد: «آگاه از اسرار غيب اوست» عَالِمُ الْغِيْبِ بعد به عنوان استثنا مى فرمايد: «مگر رسولى را كه او برگزيده و از وى راضى شده»! الَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ

يعنى خداوند به چنين رسولانى آنچه از اسرار غيب بخواهد مى آموزد، بنابراين آنها از خود چيزى درباره غيب نمى دانند، ولى با تعليم الهى از آن آگاه مى شوند.

سپس مى افزايد: «خداوند مراقبينى از پيش رو، و پشت سر، همراه او مى فرستد (تا او را از هرگونه انحراف حفظ كند).

اين تعبير هم دليلى است بر مقام عصمت پيامبران و هم تأكيدى است بر علم آنها به اسرار غيب.

البتّه اين در صورتى است كه «رَصَدْ» را به معناى «مراقب» يا «مراقبين» از فرشتگان الهى بدانيم، ولى براى اين جمله تفسيرهاى ديگرى نيز شده، از جمله اين كه منظور از «رصد» طرقى است كه او را نسبت به گذشتگان يا نسبت به آيندگان آگاه مى كند (جمله «مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ» اشاره به حوادث پيشين و «مِنْ خَلْفِهِ» اشاره به حوادث آينده است).

ص: 225

و گاه گفته شده اشاره به حافظانى است از فرشتگان كه پيامبران را از شر دشمنان حفظ مى كردند.(1)

ولى در هر حال دلالت صدر آيه بر آگاهى پيامبران بر اسرار غيب به تعليم الهى جاى ترديد نيست.

اما در مورد جمله «لَيَعْلَمَ انْ قَدْ ابْلَغُوا ...» كه بعد از اين آيه آمده و چگونگى پيوند آن با آيه قبل مفسّران احتمالات زيادى داده اند كه غالب آنها بر خلاف ظاهر آيه، و باعث ناهماهنگى ضميرها، بلكه ناهماهنگى جمله هاى آيه مى شود.

آنچه صحيح تر به نظر مى رسد اين كه ضميرها در «لِيَعْلَمَ» و «احاطَ بِمَا لَدَيْهِمْ» و «احْصى كُلَّ شَىْ ءٍ عَدَداً» تمام به خدا برگردد، و ضمير در «ابْلَغُوا» يا اشاره به پيامبران است و يا اشاره به فرشتگان الهى كه مأمور ابلاغ وحى بودند، بنابراين مفهوم آيه در مجموع چنين مى شود: «هدف از تعليم اسرار غيب يا از مراقبت ملائكه اين است كه خدا بداند پيامبرانش رسالت هاى پروردگارش را ابلاغ كرده اند، و خدا به آنچه نزد آنهاست احاطه دارد و هر چيزى را احصا كرده است».

البتّه منظور از جمله لِيَعْلَمَ (تا خداوند بداند) اين نيست كه چيزى را نمى دانسته و آگاه شده است، بلكه منظور تحقق عينى علم خداوند است كه از آن تعبير به علم فعلى مى شود، يعنى هدف اين بود كه علم خداوند درباره ابلاغ رسالت عينيت خارجى پيدا كند و حاصل گردد.

نتيجه اين مى شود كه آگاهى انبيا از اسرار غيب از سوى پروردگار يا به وسيله فرشتگان سبب تكميل ابلاغ رسالت و تحكيم پايه هاى نبوت انبيا بوده است (دقت كنيد).


1- بايد توجه داشت كه« رصد» در اصل به معناى مراقبى است كه در كمينگاهى قرار مى گيرد و اوضاع را تحت مراقبت قرار مى دهد و شايد اطلاق اين واژه بر طريق( راه) از اين جا گرفته شده باشد و گرنه ريشه اصلى طبق گفته مقاييس اللغة، و راغب در مفردات، همان است كه در بالا گفته شد.

ص: 226

در دوّمين آيه بعد از آن كه آگاهى توده مردم را بر غيب نفى مى كند، انبيا را از آن استثنا كرده، مى فرمايد: «ممكن نبود خداوند شما را از اسرار نهان آگاه سازد، ولى خدا از ميان رسولانش هركس را بخواهد بر مى گزيند (و از اسرار غيب به او مى آموزد) وَ مَا كَانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبى مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشآءُ.

گرچه در بدو نظر در اين آيه صريحاً اشاره اى به مسأله تعليم اسرار غيب به انبيا نشده ولى با توجه به اين كه جمله «لكِنَّ اللَّهَ ...» به صورت استدارك و استثناست مفهوم آيه اين است كه خدا گروهى از رسولان را بر مى گزيند و به آنها تعليم غيب مى دهد.(1)

درست است كه آغاز آيه اشاره به حوادثى است كه صفوف منافقان را از صفوف مؤمنان جدا مى سازد و اسرار درون آنها را آشكار مى كند، ولى پيداست كه اين شأن نزول مفهوم كلى آيه را محدود نمى كند، زيرا سخن از عدم آگاهى توده مردم از غيب، و آگاهى انبيا بر آن به تعليم الهى است.

ضمناً از اين آيه استفاده مى شود كه آگاهى بر غيب مقام والايى است كه تنها به پيامبران الهى داده مى شود، و در واقع تكميل كننده برنامه هاى آنها و سبب تحقق يافتن اهداف آنان است (دقت كنيد).

***

در اين جا دو سؤال مطرح مى شود:

1- با توجه به اين كه مى دانيم غير از انبيا و امامان معصوم جمعى از صلحا كه داراى قلب هاى نورانى هستند و به مراحلى از شهود رسيده اند از گوشه اى از اسرار غيب با


1- مشهور مفسّران همين معنا را در تفسير آيه پذيرفته اند، ولى بعضى احتمالات ضعيفى ذكر كرده اند كه طبق آن آيه ارتباطى با مسأله آگاهى انبيا به علم غيب ندارد، شأن نزول هايى كه در بعضى از تفاسير مانند روح المعانى آمده است نيز شاهد همان تفسير مشهور است.

ص: 227

خبر مى شوند، اين چگونه با نفى مطلق آگاهى توده مردم از اسرار غيب كه در آيه فوق است سازگار مى باشد؟

پاسخ

از آن جا كه اين اطلاعات نسبت به آگاهى پيامبران، محدود و ناچيز است، در آيه به حساب نيامده، و به تعبير ديگر منظور نفى آگاهى هاى وسيع نسبت به اسرار غيب است و اين معنا درباره غير انبيا صادق است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه دو آيه فوق مفهوم گسترده اى دارد كه هم انبيا را شامل مى شود و هم فرشتگان را و ارباب كشف و شهود كه از طرق مجاهدات نفسانى و رياضات مشروع و هدايت هاى معصومين به جايى رسيده اند زيرا آنها آگاهى هاى خود را از طريق ارتباط با پيامبران و امامان و يا فرشتگان پيدا مى كنند، بنابر اين خداوند علم غيب را تنها در اختيار رسولانش قرار مى دهد، و ديگران از رسولان پروردگار استفاده مى كنند، همان گونه كه مثلًا «مريم» يا همسر ابراهيم «ساره» از طريق فرشتگان الهى به بعضى اسرار غيب در مورد تولد حضرت عيسى يا تولّد حضرت اسحاق و يعقوب آشنا شدند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه علوم عينى بر سه گونه است: بخشى از آن مخصوص ذات پاك خداست و هيچ كس جز او از آن آگاه نيست، حتى پيامبران مرسل و فرشتگان مقرّب (مانند علم به زمان قيام قيامت و امثال آن).

دوّم علوم غيب خاصّى است كه خداوند در اختيار معصومين (پيامبران و امامان و ملائكه مقرّبين) قرار مى دهد، و قسم سوّم، علومى است كه در اختيار گروهى از پاكان و نيكان كه به مقام شهود مى رسند، و حجاب ها از برابر چشم دل آنها كنار مى رود، قرار مى گيرد (مانند آنچه درباره جمعى از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و صحابه ائمه هدى عليهم السلام همچون سلمان و ابوذر و ميثم تمّار و رشيد هجرى و امثال آنها نقل شده است، و يا در عصر ما درباره جمعى از علماى ماضين يا معاصرين نقل مى شود).

ص: 228

و مى توان قسم اوّل را غيب «خاص الخاص»، و دوّم را «خاص» و سوّم را «عام» نام نهاد.

تعبيراتى مانند فَلَا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ ... ممكن است اشاره به همين معنا باشد زيرا واژه «غَيْبِهِ» دلالت بر اسرار غيبى خاصّى دارد.

2- سؤال ديگر اين كه: علاوه بر آنچه در مورد صالحان از ارباب كشف و شهود گفته شد، كراراً شنيده ايم كه گروهى از كاهنان در زمان جاهليت، و يا مرتاضان در عصر ما كه داراى تقوا و ايمان نيستند گاهى از اسرار غيب خبر مى دهند و مطالبى را پيشگويى مى كنند كه بعداً واقع مى شود يا از امورى كه از چشم مردم پنهان است خبر مى دهند، آيا اين معنا با آن چه در آيات بالا آمد منافات ندارد؟

پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته روشن مى شود و آن اين كه پيشگويى هاى مرتاضان و اخبار غيبى كاهنان هيچ گاه اخبار مطمئن و خالى از اشتباه نبوده و نيست، گاه درست از آب در مى آمده و گاهى خطا، و هر دو نمونه هاى فراوانى دارد، بنابراين اخبار و اطلاعات آنها را هرگز نمى توان به عنوان علم غيب معرفى كرد، لذا گاه خود آنها نيز اعتراف مى كنند كه اطلاعات ما از طريق شياطين است و آنها هميشه به ما راست نمى گويند!

يا به تعبير ديگر آنها بر اثر رياضت اشباحى را در افق ذهنشان از دور مى بينند، و اين اشباح را پيش خود تفسير مى كنند، گاه اين تفسيرها درست است و گاه خطا، همچون خواب هايى است كه افراد مى بينند كه گاه تعبير آنها درست و گاه نادرست مى باشد.

اين آگاهى هاى آميخته با شك و مطالب نادرست هرگز نمى تواند به عنوان علم غيب تلقى شود، و اشكالى در تفسير آيه ايجاد كند.

***

در سوّمين آيه مورد بحث سخن از آگاهى مسيح به اسرار غيب است كه صريحاً به

ص: 229

عنوان يك معجزه اظهار مى داشت و در برابر كسانى كه نسبت به دعوت او در شك بودند چنين مى گفت: «من نشانه اى از سوى پروردگارتان براى شما آورده ام، من از گل چيزى به شكل پرنده مى سازم سپس در آن مى دمم، و به فرمان خدا پرنده اى مى شود، و كور مادرزاد و مبتلايان به برص را بهبودى مى بخشم، و مردگان را زنده مى كنم».

سپس مى افزود: «من از آنچه مى خوريد، و در خانه خود ذخيره مى كنيد، به شما خبر مى دهم»! وَ انَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ فى بُيُوتِكُمْ

و به اين ترتيب ساختن يك پرنده زنده از گل، و شفا دادن بيماران غير قابل علاج، و زنده كردن مردگان را، در كنار خبر دادن از اسرار غيب قرار داده، و آنها را دلايل نبوت خويش مى شمرد.

مسلّم است غذايى كه مردم مى خورند و يا در خانه ها ذخيره مى كنند مربوط به زندگى شخصى و خصوصى آنهاست، و معمولًا ديگران از آن آگاه نيستند، هرگاه كسى از اين جزئيات آگاه باشد دليل بر آگاهى او بر غيب است.

بعضى از مفسّران گفته اند اين دو مورد به عنوان دو مثال است و آگاهى مسيح هرگز محدود به اينها نبوده، و بسيارى از اسرار غيب را مى دانسته است.

***

علاوه بر آنچه گفته شد آيات متعددى در قرآن مجيد وجود دارد كه مصداق روشن آگاهى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نسبت به بعضى از حوادث آينده است كه جزء اسرار غيب محسوب مى شود، مانند آيات آغاز سوره روم: غُلِبَتِ الرُّومُ فى ادْنَى الارْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلّبَهُم سَيَغْلِبُونَ فى بِضْعِ سِنينَ: «روميان مغلوب شدند در يك سرزمين نزديك، و آنها بعد از اين مغلوبيت به زودى در عرض چند سال غالب خواهند شد» (روم 2 تا 4).

مسلّماً خبر دادن از پيروزى يك كشور مغلوب در آينده نزديك (در عرض چند سال) آن هم با اين صراحت و قاطعيت، چيزى نيست كه بشر از طرق عادى به آن

ص: 230

احاطه يابد، بنابراين مصداق بارز علم غيب است.

در جاى ديگر خطاب به مسلمانان كرده، مى گويد لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ انْ شاءَ اللَّهُ آمِنينَ: «شما مسلّماً به خواست خدا در نهايت امنيّت وارد مسجد الحرام خواهيد شد» (فتح 27).

اين سخن را زمانى فرمود كه مشركان در مكه با قدرت حكومت مى كردند و آن قدر توانايى داشتند شرايط صلح حديبيه را به ظاهر بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تحميل كنند، بنابراين خبر پيروزى سريع مسلمانان بر آنها به طورى كه بتوانند مانع بزرگ را از سر راه خود بردارند و در نهايت امنيّت وارد مسجد الحرام شوند جز خبر غيبى نخواهد بود.

در جاى ديگر هنگامى كه يكى از همسران پيامبر رازى را كه آن حضرت نزد او داشت مخفيانه براى ديگران بيان كرده بود و حضرت از اين كار آگاه شد، همسرش پرسيد: مَنْ انْبَأكَ هَذَا: «چه كسى تو را از اين موضوع آگاه كرد»؟!

فرمود: «خداوند دانا و آگاه، مرا با خبر ساخت» نَبَّأنِىَ الْعَلِيمُ الخَبِيرُ (تحريم 3).

و نيز هنگامى كه جمعى از منافقين كارهاى خلاف خود را پوشاندند و براى عدم شركت در جنگ تبوك عذرهاى دروغين آوردند، پيامبر به آنها فرمود: لَاتَعْتَذِرُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكُمْ قَدْ نَبَّأَنَا اللَّهُ مِنْ اخْبَارِكُمْ: «عذر نياوريد، ما هرگز سخنان شما را تصديق نخواهيم كرد، خداوند ما را از اخبار شما آگاه ساخته است»! (توبه 94).

در مورد ديگر با صراحت خبر از شكست قاطعان مشركان مى دهد در حالى كه ظاهراً در كمال قدرت بودند، مى فرمايد: «كفار مى گويند ما جمعيت متحد و نيرومندى هستيم، از مخالفانمان انتقام مى گيريم، و بر آنها پيروز مى شويم» امْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَميعٌ مُنْتَصِرٌ.

بلافاصله مى افزايد: «به زودى جمعشان شكست مى خورد و فرار مى كنند» سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلّوُنَ الدُّبُرَ (قمر 44 و 45).

بى شك زمانى كه اين آيات در مكه نازل شد مسلمانان در اقليّت شديد بودند و

ص: 231

دشمن در اوج قدرت، و پيش بينى چنين پيروزى نزديك و سريعى از طرق عادى غير ممكن بود، ولى چيزى نگذشت كه در نخستين برخورد مسلحانه با دشمن يعنى جنگ بدر ضربه سهمگينى بر آنها وارد ساختند، سپس پيروزى ها يكى پس از ديگرى پيش آمد، و در مدت كوتاهى تمام جزيره عربستان زير پرچم اسلام قرار گرفت.

شبيه همين معنا در سوره توبه (آيه 14 و 15) آمده است، مى فرمايد: «با آنها پيكار كنيد كه خداوند آنان را به دست شما مجازات مى كند، و آنها را رسوا مى سازد، و سينه گروهى از مؤمنان را شفا مى بخشد (و بر دل آنها مرهم مى نهد) و خشم دل هاى آنها را از بين مى برد» قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِايْديكُمْ وَ يُخْزِهِمْ وَ يَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنينَ* وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ

و باز شبيه همين معنا در سوره آل عمران آيه 111 آمده روى سخن را به ياران پيامبر كرده مى فرمايد: «آنها (يهود و نصارى) اگر با شما پيكار كنند به شما پشت مى كنند (و فرار خواهند كرد) سپس كسى آنها را يارى نمى كند» وَ انْ يُقَاتِلُوكُمْ يُوَلُوكُمُ الْادْبارَ ثُمَّ لَا يُنْصَروُنَ

تعبيراتى كه در اين آيات است همه به طور قاطع خبر از پيروزى مسلمين و شكست دشمنانشان مى دهد، خبرى كه در آن زمان براى كسى باور كردنى نبود.

همين معنا به شكل ديگرى در سوره قصص آيه 85 آمده است كه وقتى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بر اثر فشار شديد مشركان كه در آن زمان بسيار نيرومند بودند مجبور شد سرزمين مقدّس مكه را ترك گويد آيه نازل شد و به او چنين فرمود: «همان كسى كه قرآن را بر تو فرض كرد تو را به جايگاه و زادگاهت باز مى گرداند»! انَّ الذّى فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْانَ لَرَادُّكَ الى مَعادٍ.

اين بشارت قاطع در آن هنگام كه مسلمانان ظاهراً بسيار ضعيف بودند چيزى جز يك خبر غيبى نبود.

و در تعبير ديگرى در آن هنگام كه دشمنان خوشحالى مى كردند كه از پيامبر نسلى باقى نمى ماند كه آيين او را نگهدارى كند، زيرا تنها يادگار او دخترش فاطمه

ص: 232

زهرا عليها السلام بود و لذا مى گفتند «محمّد ابتر است» سوره كوثر نازل شد و اين بشارت قاطع را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم داد كه ما «خير كثير» و با بركت به تو عطا كرديم ... مسلّماً دشمن تو ابتر و بلاعقب است» انَّا اعْطَيْنَاكَ الْكَوثَرَ .... انَّ شَانِئَكَ هُوَ الْابْتَرُ.

و امروز مى بينيم كه نسل آن بزرگوار از طريق دخترش فاطمه زهراء عليها السلام در تمام جهان منتشرند و بزرگان زيادى از آنها برخاستند كه پيوسته در خدمت اسلام بودند.

و كسانى كه اين سخن را درباره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى گفتند (مشركان قريش) چنان تار و مار شدند كه امروز از آنها خبرى نيست و اگر هم چيزى باقيمانده باشد شناخته نمى باشد، بنابراين آنها ابتر شدند و پيامبر داراى نسلى عظيم.

در سوره نحل آيه 8 به نكته ديگرى برخورد مى كنيم كه از اخبار غيبى قرآن است مى فرمايد: «خداوند اسب ها و استرها و درازگوش ها را آفريد تا بر آنها سوار شويد، و نيز مايه زينت شما باشد، و چيزها (وسايل نقليه ديگرى) مى آفريند كه شما نمى دانيد» وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغَالَ وَ الْحَمِيرَ لِتَركَبُوهَا وَ زِينَةً وَ يَخْلُقُ مَا لَاتَعْلَمُونَ

گرچه بسيارى از مفسّران پيشين جمله «وَ يَخْلُقُ مَا لَاتَعْلَمُونَ» را اشاره به حيواناتى مى دانند كه در آينده آفريده مى شود، يا رام انسان ها مى گردد، و يا تمام اشياى مفيدى كه خداوند در آينده مى آفريند اعم از حيوانات و غير آنها.

ولى همان گونه كه بعضى از مفسّران اخير (مانند مراغى و سيّد قطب در فى ظلال) اشاره كرده درك مفهوم اين جمله براى ما كه در عصر مركب هاى سريع السير ماشينى زندگى مى كنيم بسيار آسان تر است، و خبرى است كه قرآن مجيد از عصر ما داده، و تعبير به يَخْلُقُ (خداوند مى آفريند) منافاتى با اختراع آنها از سوى انسان ها ندارد زيرا اوّلًا كار انسان تركيب و بهم پيوستن موادى است كه خداوند آفريده، ثانياً ابتكار او در اختراع اين وسايل نيز مولود استعداد خدا داد است! تمام اين آيات نشان مى دهد كه خداوند بخشى از علم غيب خود را در اختيار پيامبرش قرار داده است.

***

ص: 233

نتيجه مجموعه آيات علم غيب

تا اين جا دو گروه از آيات را كه پيرامون علم غيب سخن مى گفتند بيان كرديم گروهى نفى مطلق علم غيب از انبيا مى كرد، و گروهى اثبات علم غيب مى نمود، هنگامى كه اين دو گروه در كنار هم چيده شود طريق جمع آنها و فهم مفهوم اصلى و مقصود نهايى كار آسانى است (و اين چيزى است كه با روش تفسير موضوعى ميسر مى شود).

آرى از مجموع تمام اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه علم غيب به طور مطلق و بدون هيچ قيد و شرط «بالذات» مخصوص ذات پاك خداست.

اوست كه احاطه بر تمام عالم غيب و شهود دارد و اين علم قائم به ذات مقدس اوست و از او جدا نيست.

ولى ديگران (مانند پيامبران- امامان معصوم و فرشتگان) تنها از طريق تعليم الهى مى توانند از اسرار غيب آگاه شوند.

به تعبير ديگر از معروفترين طرق جمع ميان اين آيات اين است كه منظور از اختصاص علم غيب به خدا «علم ذاتى و استقلالى» است، لذا غير او هيچ گونه آگاهى از اسرار غيب مستقلًا ندارد بلكه هرچه دارند از ناحيه خداست و از طريق تعليم و لطف و عنايت اوست و در واقع جنبه «غير استقلالى» دارد.

شواهد اين جمع در آيات فوق متعدد است كه با بررسى مجدد كاملًا روشن مى شود.

در احاديث نيز اشاره لطيفى به اين امر شده است:

از جمله در نهج البلاغه آمده است كه روزى على عليه السلام از حوادث آينده در ضمن سخنان خود خبر مى داد (و حمله مغول را به كشورهاى اسلامى پيش بينى مى فرمود).

كَانّى اراهُمْ قَوْمَاً كَأَنَّ وُجُوهَهُمُ الْمَجَانُّ الْمُطَرَقَةُ ... يكى از ياران عرض كرد: لَقَدْ اعْطِيتَ يَا امِيرَالْمُؤْمِنِينَ عِلْمَ الْغَيْبِ: «اى اميرمؤمنان علم غيب به تو داده شده است؟»

حضرت خنديد و فرمود: لَيْسَ هُوَ بِعِلْمِ غَيْبٍ، وَ انَّما هُوَ تَعَلُّمٌ مِنْ ذى عِلْمٍ: «اين علم

ص: 234

غيب نيست، اين علمى است كه از صاحب علمى (پيامبر) آموخته ام».(1)

دوّمين راه جمع ميان اين دو گروه از آيات آن است كه گفته شود علم غيبى كه مخصوص خداست آگاهى بر لوح محفوظ است كه آنچه در آن است بى كم و كاست تحقق مى يابد (و در حقيقت علم به علت تامّه اشياست كه هيچ گاه از معلول آن جدا نخواهد بود) و اما پيامبران و امامان معصوم از لوح محو و اثبات با خبرند، كه قابل دگرگونى و تغيير است، زيرا علم به «علل ناقصه» است نه «علت تامه» يا به تعبير ديگر ممكن است موانعى بر سر راه آن پيدا شود و دگرگون گردد، يا شرايط آن به كمال نرسد و دگرگون شود، همان گونه كه در حديث از امام على بن الحسين عليه السلام آمده است كه فرمود: لَولَا آيَةٌ فى كِتَابِ اللَّهِ لَحَدَّثْتَكُمْ بِمَا كَانَ وَ مَا يَكُونُ الى يَوْمِ الْقِيَامَةِ! فَقُلْتُ لَهُ ايَّةَ آيَةٍ؟ فَقَالَ قَوْلَ اللَّهِ يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ امُّ الْكِتَابِ: «اگر آيه اى در قرآن مجيد نبود من شما را از آنچه در گذشته روى داده، و حوادثى كه در آينده تا قيامت روى مى دهد، آگاه مى ساختم! كسى عرض كرد كدام آيه؟ فرمود: آن جا كه خداوند مى فرمايد: او هر چيزى را بخواهد ثابت مى دارد، و ام الكتاب (لوح محفوظ) نزد اوست».(2)

سوّمين راه جمعى كه براى اين آيات گفته اند آن است كه اسرار غيب به دو بخش تقسيم مى شود: قسمتى مخصوص ذات خداست و هيچ كس جز او نمى داند، و قسمتى كه آن را به انبيا و اوليا خود مى آموزد، چنان كه در نهج البلاغه در ذيل همان خطبه كه در بالا اشاره شد، مى فرمايد وَ انَّمَا عِلْمُ الْغَيْبِ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ مَا عَدَّدَهُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ بِقَوْلِهِ: انَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ مَا فِى الْارْحَامِ وَ مَا تَدْرى نَفْسٌ مَاذَا تَكْسِبُ غَداً وَ مَا تَدْرى نَفْسٌ بِاىِّ ارْضٍ تَمُوتُ: علم غيب تنها علم به زمان وقوع قيامت است، و آنچه خداوند در اين آيه برشمرده (آيه آخر سوره لقمان كه مى فرمايد: آگاهى از زمان قيامت مخصوص خداست، و اوست كه باران را نازل


1- نهج البلاغه، خطبه 128.
2- نورالثقلين، جلد 2، ص 512، حديث 160.

ص: 235

مى كند هيچ كس از كم و كيف و جزئيات آن باخبر نيست هرچند اصل وقوع آن با ظن و گمان قابل پيش بينى باشد) و آنچه در رحم مادران است مى داند (نه تنها از جنسيت آنها با خبر است بلكه از تمام استعدادها و ويژگى هايى كه در جسم و جان آنها مى باشد خبر دارد) و هيچ كس نمى داند كه فردا چه مى كند و در چه سرزمينى مى ميرد (منظور از علم تفصيلى به اين امور است).

سپس در ذيل اين سخن مى افزايد فَيَعْلَمُ اللَّهُ سُبْحَانَهُ مَا فِى الْارْحامِ مِنْ ذَكَرٍ اوْ أُنْثَى وَ قَبيحِ او جَميلٍ، وَ سَخِىٍّ اوْ بَخِيلٍ، وَ شَقِىٍّ اوْ سَعيدٍ، وَ مَنْ يَكُونُ فِى النَّارِ حَطَباً، اوْ فِى الْجِنَانِ لِلنَّبِيِّينَ مُرَافِقاً فَهَذَا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذِى لَايَعْلَمُهُ احَدٌ الَّا اللَّهُ، وَ مَا سِوَى ذلِكَ فَعِلْمٌ عَلَّمُهُ اللَّهُ نَبِيَّهُ فَعَلَّمَنِيهِ، وَ دَعَالِى بِأَنْ يَعِيَهُ صَدْرى، وَ تَضْطَمُّ عَلَيْهِ جَوانِحى

«خداوند سبحان از آنچه در رحم ها قرار دارد آگاه است، آيا پسر است يا دختر؟

زشت است يا زيبا؟ سخاوتمند است يا بخيل؟ سعادتمند است يا شقى، چه كسى آتشگيره دوزخ است، و چه كسى در بهشت همنشين پيامبران؟! اين علم غيبى است كه غير از خدا كسى نمى داند، ولى غير از آن علومى است كه خداوند به پيامبرش تعليم داده، و او را به من آموخته است و برايم دعا نموده است كه سينه ام حافظ آن باشد و درونم را از آن مالامال سازد»!.(1)

به اين ترتيب آنچه مخصوص ذات پاك خداست علم به تمام خصوصيات و تفصيلات و شرح مربوط به تمام خصوصيات روحى و جسمى جنين هاست.

عين همين سخن را درباره نزول باران و زمان و مكان مرگ و اعمال انسان ها مى توان بيان كرد كه جزئيات اين امور را تنها خدا مى داند و بس.

چهارمين طريق جمع ميان اين آيات تفاوت گذارى در ميان «علم فعلى» و «علم شأنى و استعدادى» است، و چيزى از ديدگان علم نا محدود او پوشيده و پنهان نمى باشد، ولى انبيا و اوليا ممكن است بالفعل بسيارى از اسرار غيب را ندانند، اما در


1- نهج البلاغه، خطبه 128.

ص: 236

هر مورد اراده كنند خداوند به آنها تعليم مى دهد (البته اين اراده نيز با اذن و رضاى خدا انجام مى گيرد- دقت كنيد).

اين مطلب به آن مى ماند كه تمام اسرار نظامى يك كشور در كتاب بزرگى ثبت شده باشد و اين كتاب تنها در اختيار يك يا چند نفر از كارگزاران نظامى باشد كه با اجازه فرمانده كل قوا بتوانند آن را باز كنند و از آن آگاه شوند، در اين جا فرمانده اصلى همه را مى داند اما ديگران هر زمان بخواهند مى توانند به آن كتاب اسرارآميز مراجعه كنند (البته فرض بر اين است كه با اذن و اجازه او مى توانند آن كتاب را مطالعه و بررسى نمايند).

شاهد اين سخن رواياتى است كه مرحوم كلينى در كتاب كافى در فصلى كه تحت عنوان انَّ الْائِمَّةَ شاؤُا انْ يَعْلَمُوا عَلِمُوا: «امامان هرگاه اراده كنند چيزى را بدانند آگاه خواهند شد» جمع آورى كرده است.(1)

***

از مجموع آنچه گفتيم چنين نتيجه گرفته مى شود كه بدون شك انبيا و اوليا آگاهى از علم غيب دارند، و طرق جمع بين آيات مربوط به علم غيب را مى توان در چهار طريق خلاصه كرد.

1- علم ذاتى و مستقل مخصوص خداست و علم انبيا و اوليا تبعى و وابسته به علم خدا مى باشد.

2- علم تفصيلى از آن خداست، و علم اجمالى از آن اوليا و انبياست.

3- علم به لوح محفوظ مخصوص خداست و علم به لوح محو و اثبات از آن انبيا و اولياست.

4- علم فعلى مخصوص خداست و علم بالقوّة از آن انبيا و اولياست.


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 258.

ص: 237

***

روايات علم غيب

مسأله «علم غيب» درباره انبيا و اوليا در روايات اسلامى نيز بحث گسترده اى دارد، و تمام فرق اسلامى نمونه هاى فراوانى را از علم غيب درباره پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم يا ائمه و پيشوايان خود نقل كرده اند، و اين كه بعضى از ناآگاهان مسأله علم غيب را به «شيعه» نسبت داده اند، و يا گفته اند شيعه عقيده دارد كه امامان اهل بيت عليهم السلام در اين صفت با خدا شريك هستند اشتباه بزرگى است كه قابل عفو و بخشش نيست، زيرا:

اوّلًا هيچ يك از علماى شيعه، هيچ انسانى را نه پيامبر اسلام و نه امامان را در هيچ صفت شبيه خدا نمى دانند، و اگر اعتقاد به علم غيب درباره آنها دارند همان مصداق «تعلّم من ذى علم» يعنى آموختن از صاحب علم، (امامان از پيامبر و پيامبر از خداوند بزرگ) است، و به تعبير ديگر همان گونه كه همه چيز ما از سوى خداست، و در تمام شئون هستى خود نيازمند و وابسته به او هستيم، همچنين علم غيب پيامبر و امامان از سوى خدا و وابسته به علم اوست.

ثانياً آگاهى بر غيب براى انبيا و اوليا چيزى است كه علاوه بر آيات قرآنى در روايات نيز به طور گسترده به چشم مى خورد و در كتاب اهل سنت علاوه بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم جمعى از صحابه و غير صحابه را ذكر كرده اند كه به تمام اسرار غيب! يا بخشى از آن، آگاهى داشته اند.

كافى است در اين جا خلاصه بحث محققانه اى را كه مرحوم علّامه امينى در جلد پنجم الغدير آورده است (به ضميمه روايات ديگرى كه براى تكميل آن ذكر مى شود) بياوريم:

1- در بسيارى از منابع معروف اهل سنت آمده است كه «حذيفه» مى گويد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم علم مَا كَانَ وَ مَا يَكُونُ الى يَوْمِ الْقِيَامَةِ (آنچه بوده و آنچه تا روز قيامت

ص: 238

اتفاق خواهد افتاد) را به من تعليم كرد!(1)

2- در حديث ديگرى از «حذيفه» نقل شده است كه مى گفت: وَاللَّهِ انّى لَاعْلَمُ النّاسِ بِكُّلِ فِتْنَةٍ هِىَ كَائِنَةٌ فِيمَا بَيْنى وَ بَيْنَ السَّاعَةِ! «به خدا سوگند من از همه مردم آگاهترم به هر فتنه اى كه از امروز تا قيامت واقع مى شود»!(2)

3- در حديث ديگرى از صحيح مسلم مى خوانيم كه ابو زيد يعنى «عمر و بن اخطب» مى گويد: پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نماز صبح را خواند سپس بالاى منبر رفت و خطبه خواند خطبه اى كه تا ظهر ادامه پيدا كرد بعد نماز ظهر را بجا آورد، سپس منبر رفت تا موقع نماز عصر، سپس پايين آمد و نماز عصر بجا آورد، باز منبر رفت و خطبه خواند تا غروب آفتاب، فَاخْبَرنَا بِمَا كَانَ وَ بِمَا هُوَ كَائِنٌ فَاعْلَمُنَا احْفَظُنَا: «او به ما خبر داد از آنچه واقع شده و واقع خواهد شد، و آگاهترين ما كسى بود كه حفظ از همه بيشتر بود».(3)

سپس احاديث ديگرى از جمعى از صحابه و مانند آنها نقل مى كند كه آنها نيز گاه از مسائل غيبى خبر مى دادند، از جمله از تاريخ خطيب بغدادى از «ابى الحسين مالكى» نقل مى كند كه من سال ها با «محمّد بن اسماعيل» مصاحبت داشتم و كرامات زيادى از او ديدم، از جمله اين كه هشت روز قبل از وفاتش به من گفت: من روز پنجشنبه هنگام مغرب وفات خواهم كرد، و روز جمعه قبل از نماز به خاك سپرده خواهم شد ... من اين سخن را تا روز جمعه فراموش كردم، ولى كسى به من خبر داد كه او فوت كرده


1- صحيح مسلم( كتاب الفتن باب اخبار النبى صلى الله عليه و آله و سلم فيما يكون الى قيام الساعه) مسند احمد، جلد 5، ص 386 و كتب ديگر.
2- مسند احمد، جلد 5، صفحه 388.
3- صحيح مسلم، جلد 4، صفحه 2217( باب اخبار النبى فيما يكون الى قيام الساعة از كتاب الفتن) از اين حديث معلوم مى شود يك روز تمام از طلوع فجر تا غروب آفتاب مشغول بيان اخبار غيب براى اصحابش بود.

ص: 239

است، من براى تشييع جنازه او حاضر شدم ناگهان ديدم مردم باز مى گردند، سؤال كردم چرا باز مى گردند گفتند بعد از نماز به خاك سپرده خواهد شد.

من گوش به حرف آنها ندادم و دنبال قضيه رفتم ديدم قبل از نماز جنازه را براى دفن مى برند!.

سپس مرحوم علّامه امينى مى افزايد «اين مختصرى از بسيار است كه در كتاب هاى «حفاظ» و شخصيت هاى آنان آمده، و روايات زيادى نقل كرده اند كه نشان مى دهد جمعى از آنها آگاهى بر غيب داشتند، و عجيب اين كه همه آن را به عنوان كرامت شمرده اند و احدى آن را شرك نمى داند»!(1)

***

و اما در روايات اهل بيت عليهم السلام مسأله علم غيب نيز به صورت گسترده ديده مى شود، از جمله مرحوم علامه مجلسى در «بحار الانوار» در، جلد 26 بابى در اين زمينه منعقد نموده است و ده ها روايت درباره آگاهى امامان معصوم عليهم السلام از علم غيب آورده، و از جمله اين روايت است كه با تعبيرات مختلف از چندين طريق نقل شده است كه امام صادق عليه السلام فرمود: اتَرى مَنْ جَعَلَهُ اللَّهُ حُجَّةً عَلى خَلْقِهِ يَخْفى عَلَيْهِ شَىْ ءٌ مِنْ امُورِهِمْ؟:

«آيا تو فكر مى كنى كسى را كه خداوند حجت بر خلق قرار داده ممكن است چيزى از امور آنها بر او مخفى بماند»؟

و در تعبير ديگرى از همان امام مى خوانيم: انَّ اللَّهَ احْكَمُ وَ اكْرَمُ وَ اجَلُّ وَ اعْلَمُ مِنْ انْ يَكُونَ احْتَجَّ عَلى عِبَادِهِ بِحُجَّةٍ ثُمَّ يُغَيِّبُ عَنْهُ شَيْئاً مِنْ امُورِهِمْ: «خداوند حكيم تر، كريم تر، والاتر و آگاه تر از اين است كه حجتى براى بندگان خود قرار دهد سپس چيزى از امور آنها را از وى مخفى دارد».(2)

در نهج البلاغه نيز جمله هاى متعددى مى يابيم كه از آگاهى گسترده على عليه السلام از علم


1- الغدير، جلد 5، صفحه 59 تا 62( باتلخيص) حديث اخير در تاريخ بغداد، جلد 2، صفحه 49 آمده است.
2- بحارالانوار، جلد 26، صفحه 137 تا 154.

ص: 240

غيب خبر مى دهد، ولى همان گونه كه خودش در خطبه 128 بيان فرموده اينها علم غيب (استقلالى ذاتى) نيست، بلكه اينها تعلم از صاحب علم است (يعنى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم كه او هم از خدا آموخته بود)

اين اخبار غيبى در خطبه هاى متعددى آمده است كه از جمله در خطبه 13 درباره حادثه آينده بصره

و در خطبه 47 درباره آينده كوفه

و در خطبه 57 در مورد بعضى از سلاطين بنى اميه

و در خطبه 59 درباره عدد كشتگان خوارج و اصحاب و يارانش، در جنگ نهروان پيش از آن كه آتش جنگ افروخته شود.

و در خطبه 60 در مورد سرنوشت آينده خوارج

و در خطبه 116 درباره ظهور و حجّاج و جنايات عجيب و وحشتناك او در آينده.

و در خطبه 128 در مورد فتنه هاى عظيمى كه در بصره واقع خواهد شد (فتنه صاحب الزّنج يا اتراك و مغول)

و در خطبه 138 درباره حوادث آينده شام

و در خطبه 158 در مورد مظالم فجيع بنى اميّه

و در حكمت 369 درباره حوادث آخر زمان سخن مى گويد.

جالب اين كه در بسيارى از موارد روى جزئيات تكيه شده، و هرگز به ذكر كليّات كه ممكن است براى افراد باهوش غير معصوم قابل پيش بينى باشد قناعت نگرديده است، و به خوبى روشن است كه اين خبرها همه از آگاهى به علم غيب سرچشمه گرفته.

در اين جا به عنوان نمونه آنچه را در خطبه 59 در مورد خوارج نهروان آمده است يادآور مى شويم، فرمود:

مَضَارِعُهُمْ دُونَ النُّطْفَةِ! وَ اللَّهِ لَايُفْلِتُ مِنْهُمْ عَشَرَةٌ وَ لَايَهْلِكُ مِنْكُمْ عَشَرَةٌ!: «قتلگاه

ص: 241

آنها اين سو در كنار نهر است، به خدا سوگند از تمام آنها (ارتش خوارج) حتى ده نفر جان سالم بدر نمى برد و از شما ده نفر كشته نخواهد شد»!

و در خطبه 60 هنگامى كه به اميرمؤمنان على عليه السلام عرض كردند: خوارج تار و مار شدند فرمود: كَلَّا! وَاللَّهِ انَّهُمْ نُطَفٌ فى اصْلابِ الرِّجَالِ، وَ قَرَاراتِ النِّسَاءِ، كُلَّمَا نَجَمَ مِنْهُمْ قَرْنٌ قُطِعَ، حَتّى يَكُونُ آخِرُهُمْ لُصوُصاً سلّابِينَ!: «نه، به خدا سوگند آنها نطفه هايى در صلب مردان و رحم مادرانند، هرگاه شاخى از آنها سر بر آورد قطع مى شود، تا اين كه آخرين آنها دزدان و راهزنان خواهند بود»!

در اين جا به سركوبى خوارج در حكومت هاى مختلف و نيز پايان كار آنها اشاره فرموده است، و به گفته ابن ابى الحديد: «اين مسأله عيناً واقع شد، زيرا دعوت خوارج مضمحل گرديد و مردان فعال آنها از بين رفتند، و سرانجام اخلاف آنها دزدانى شدند متظاهر به فسق و فساد»!

سپس راجع به قسمت هاى مختلفى از تاريخ آنها و خروج بعضى از آنان در ايّام خلفا و درهم كوبيده شدن آنها به طور مشروح سخن گفته است.(1)

آخرين سخن اين كه مسأله علم به اسرار غيب چه درباره گذشته، چه درباره آينده، و چه درباره امورى كه الآن از نظرها پوشيده است، چيزى نيست كه بتوان آن را از نظر قرآن و احاديث اسلامى و تواريخ انبيا و اوليا انكار كرد، و اين مسأله آن قدر روشن است كه يكى از وجوه اعجاز قرآن را مشتمل بودن بر اخبار غيبى ذكر كرده اند، و در كتب اعجاز قرآن غالباً به موارد آن اشاره شده است، و ما در تفسير نمونه نيز در هر مورد ذيل آيه مربوط به اين قسمت سخن گفته ايم، مگر قرآن تعليم الهى به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نيست؟ چه تفاوت مى كند از طريق قرآن تعليم دهد يا از غير طريق قرآن؟!


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 5، صفحه 73.

ص: 242

محدوده علم غيب و چگونگى آن

در اين كه انبيا و امامان معصوم عليهم السلام از علم غيب به تعليم الهى آگاهند حرفى نيست، و دلايل آن مشروحاً در بحث هاى گذشته آمده.

ولى در چگونگى اين علم، و همچنين در وسعت و گسترش آن سخن بسيار است، و اين مسأله از پيچيده ترين مسائلى است كه در اين گونه مباحث به چشم مى خورد، اخبار متفاوتى در آن وارد شده و از سوى دانشمندان نيز اظهار نظرهاى مختلفى ديده مى شود، و مجموع احتمالات اساسى و قابل ملاحظه در اين مسأله به شرح زير است:

1- آنها همه چيز را «بالفعل» مى دانند، جز بخش ويژه اى كه مخصوص ذات پاك خداست، مانند علم پنجگانه اى كه در آخر سوره لقمان آمده و در بالا به آنها اشاره شد، و مانند علم به كنه ذات پروردگار و كنه اسما و صفات او.

شاهد اين سخن روايات متعددى است كه با صراحت مى گويد: امامان عِلْمُ مَا يَكُونُ وَ مَا هُوَ كَائِنٌ حَتّى تَقُومُ السَّاعَةُ (علم آنچه بوده و خواهد بود تا روز قيامت) را دارا هستند، و مسلّماً پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به طريق اولى آگاهى داشت.

مرحوم كلينى در اصول كافى، بابى تحت عنوان «انَّ الْائِمَّةَ عليهم السلام يَعْلَمُونَ عِلْمَ مَا كَانَ وَ مَا يَكُونُ وَ انَّهُ لَايَخْفى عَلَيْهِمُ الشَّىْ ءْ»: «امامان از آنچه در گذشته يا آينده واقع مى شود آگاهند و چيزى بر آنها مخفى نيست» آورده است.(1)

2- آنها همه اين امور را مى دانند اما «بالقوه» نه «بالفعل» يعنى هرگاه بخواهند و اراده كنند چيزى از اسرار غيب را بدانند خداوند به آنها الهام مى كند، و يا قواعد و اصولى نزد آنهاست كه با مراجعه به آن قواعد و اصول فتح باب مى شود و مى توانند هر چيزى از اسرار غيب را بدانند، و يا كتبى نزد آنهاست كه به آن مى نگرند و از اسرار


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 258( مرحوم كلينى در اين باب 6 روايت ذكر كرده) و مرحوم علّامه مجلسى در مرآت العقول در جلد 3 از صفحه 129 تا 134 به شرح اين روايات پرداخته است.

ص: 243

غيب باخبر مى شوند، يا اين كه در هر حال كه خدا اراده كند و به اصطلاح حالت «بسط» به آنها دست دهد از اين اسرار با خبر مى شوند، و در حالى كه اين اراده برگرفته شود و به اصطلاح حالت «قبض» حاصل گردد، اين علوم موقتاً پنهان مى شود.

شاهد اين نظر (در شكل اوّل) رواياتى است كه مى گويد: امامان و پيشوايان معصوم هنگامى كه مى خواستند چيزى را بدانند مى دانستند، مرحوم كلينى در اين زمينه بابى در اصول كافى منعقد كرده تحت عنوان انَّ الْائِمَّةَ اذَا شَاؤُا انْ يَعْلَمُوا عَلِمُوا «امامان هرگاه اراده مى كردند چيزى را بدانند مى دانستند».(1)

اين بيان در مورد علم پيامبران و امامان بسيارى از مشكلات را نيز حل مى كند، از جمله اين كه چرا مثلًا امام حسن عليه السلام از كوزه زهرآلود آب نوشيد؟ و امام هشتم عليه السلام انگور يا انار زهر آلوده را تناول فرمود؟ چرا فلان فرد ناباب را به عنوان قضاوت يا فرماندارى انتخاب كردند؟ و چرا يعقوب از وضع خود اين همه نگران بود؟ با اين كه فرزندش مقامات عالى را طى مى كرد، و سرانجام فراق مبدل به وصال مى شد چرا ... و چرا ...؟

در تمام اين موارد ممكن است گفته شود آنها اگر مى خواستند بدانند مى دانستند، ولى آنها مى دانستند كه خداوند براى امتحان يا مصالح ديگر به آنها اجازه نداده است آگاهى پيدا كنند.

با ذكر يك مثال مى توان اين مسأله را روشن ساخت: اگر كسى نامه اى به دست ديگرى بدهد كه در اين نامه اسامى افراد زيادى يا مقامات آنها ذكر شده باشد، و يا حقايق مكتوم ديگرى در آن آمده باشد.

او اگر بخواهد از اين حقايق با خبر بشود در نامه را باز مى كند و آگاه مى شود، ولى تا در نامه باز نشده از آنها با خبر نيست، ضمناً شخص بزرگى كه نامه را به دست او داده گشودن در نامه را موكول به اذن و اجازه خود كرده است.


1- همان مدرك، صفحه 258( در اين باب سه روايت به همين مضمون نقل شده است) مرحوم علّامه مجلسى در مرآت العقول نيز در جلد 3، صفحه 118 به آنها اشاره كرده است.

ص: 244

3- منظور از آگاهى معصومين از علم غيب آگاهى از تمام مسائلى است كه به نحوى با هدايت بشر ارتباط مستقيم يا غير مستقيم دارد، بنابراين آنها از تمام معارف و احكام و تواريخ انبيا و مسائل آفرينش و حوادث گذشته و آينده، تا آن جا كه ارتباط با هدايت انسان ها دارد، بالفعل آگاهند، اما ضرورتى نيست كه خارج از اين دايره را براى آنها قائل شويم.

روايات متعددى كه سابقاً اشاره كرديم و مى گويد انَّ اللَّهَ احْكَمُ وَ اكْرَمُ وَ اجَلُّ وَ اعْظَمُ وَ اعْدَلُ مِنْ انْ يَحْتَجَّ بِحُجَّةٍ ثُمَّ يُغَيِّبُ عَنْهُ شَيْئاً مِنْ امُورِهِمْ: «خداوند حكيم تر و گرامى تر و بزرگوارتر و با عظمت تر و عادل تر از آن است كه حجتى (براى خلق) قرار دهد، سپس چيزى از امور آنها را از او مكتوم دارد»(1) اشاره به اين معناست.

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: مَنْ زَعَمَ انَّ اللَّهَ يَحْتَجُّ بِعَبْدٍ فى بِلَادِهِ ثُمَّ يَسْتُرُ عَنْهُ جَميِعِ مَا يَحْتَاجُ الَيْهِ فَقَدْ افْتَرى عَلَى اللَّهِ!: «كسى كه گمان مى كند خداوند بنده اى را حجت خود در سرزمين هاى خويش (و ميان بندگان) قرار مى دهد سپس تمام آنچه را كه نياز به آن دارد از او مكتوم مى دارد دروغ بر خدا بسته است».(2)

اينها همه اشاره به علوم مورد نياز براى هدايت خلق است.

4- آنها به تمام اسرار غيب آگاهند ولى آگاهى آنها بر اصول كافى است، در همه جا كليات را مى دانند، در حالى كه علم به تمام كليات و جزئيات عالم مخصوص ذات پاك خداست.

در حقيقت اين سخن شبيه چيزى است كه در روايات متعددّى آمده است كه على عليه السلام فرمود: انَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم عَلَّمَنى الْفَ بَابٍ مِنَ الْحَلَالِ وَ الْحَرَامِ وَ مِمَّا كَانَ وَ مِمَّا يَكُونُ الَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ، كُلُّ بَابٍ مِنْهَا يَفْتَحُ الْفَ بابٍ فَذلِكَ الْفَ الْفَ بابٍ:

: «رسول خدا هزار باب از حلال و حرام و از آنچه در گذشته واقع شده، و يا در


1- بحار، جلد 26، صفحه 138، حديث 5.( اين حديث در چند صفحه پيش نيز آمده بود با اندكى تفاوت).
2- همان مدرك، صفحه 139، حديث 8.

ص: 245

آينده تا روز قيامت واقع مى شود به من تعليم داد كه هر بابى هزار باب را مى گشايد، و اين هزار هزار باب است».(1)

عدد هزار در اين احاديث خواه عدد تعداد باشد يا تكثير دليل بر گسترش فوق العاده ابواب علمى است كه پيامبر به آن حضرت آموخت، و نيز اشاره به آن است كه اين ابواب مشتمل بر يك سلسله اصول كلى بود كه از آنها صدها يا هزاران باب ديگر گشوده مى شد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه حديث اذَا شَاؤُا انْ يَعْلَمُوا عَلِمُوا (هرگاه بخواهند بدانند مى دانند) ممكن است اشاره به همين معنا بوده باشد كه آنها هرگاه بخواهند از بعضى جزئيات آگاه شوند به اصول كلى كه از سوى خداوند يا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آنها تعليم شده است مراجعه كرده، به وسيله آن آگاه مى شوند.

5- علم آنها به همه حقايق عالم است، ولى در ارتباط با «لوح» محو و اثبات» در حالى كه علم خداوند به تمام حقايق در ارتباط با «لوح محفوظ» مى باشد.

توضيح اين كه: حوادث جهان هستى دو مرحله دارند: مرحله قطعيت كه هيچ گونه دگرگونى در آن راه ندارد، يعنى يك حادثه با تمام اسباب و علل آن نزد عالم حاضر است، و چون از تمام اسباب و علل و موانع آن حادثه و پيوندهاى آن با گذشته و آينده آگاه است به طور قطع آن را مى داند و خبر مى دهد، و در لسان آيات و روايات از اين مرحله به «امُّ الْكِتَاب» يا «لوح محفوظ» تعبير شده.

ديگر «مرحله غير قطعى» است، يا به تعبير ديگر «مرحله مشروط» است، در اين مرحله شخص عالم از علل حوادث آگاه است، اما ممكن است تمام شرايط و موانع آن نزد او روشن نباشد، و لذا نمى تواند به طور قطع از وقوع حوادث خبر دهد، اما به طور مشروط مى تواند، و اين همان چيزى است كه در لسان آيات و روايات از آن تعبير به


1- مرحوم علّامه مجلسى در جلد چهلم بابى تحت همين عنوان( انَّ النَّبِىَّ صلى الله عليه و آله و سلم عَلَّمَهُ الْفَ بابٍ) منعقد كرده و 82 حديث در اين زمينه نقل كرده است كه آنچه در بالا آورديم، حديث 6 مى باشد( بحارالانوار، جلد 40، صفحه 130).

ص: 246

«لوح محو و اثبات» شده.

تفاوت علم پروردگار با علوم انبيا و اوليا تفاوت ميان اين دو مرحله است، يعنى علاوه بر اين كه يكى ذاتى و مستقل، و ديگرى اكتسابى و غير مستقل است، يكى جنبه قطعيت دارد و ديگرى ندارد.

6- آخرين سخن و آخرين نظريه اى كه مى توان در مورد چگونگى آگاهى انبيا و اوليا به اسرار غيب بيان كرد اين است كه آنها به طور اجمال از اسرار غيب با خبرند، اما محدوده آنها چه اندازه است؟ ما دقيقاً نمى دانيم، همين اندازه مى دانيم كه خداوند عالم هرچه مصلحت بداند و لازم باشدبه آنها تعليم مى كند، اما چگونه؟ و چه اندازه؟

بر ما روشن نيست.

***

اين بود طرق ششگانه اى كه براى پاسخ گفتن به مسأله چگونگى آگاهى انبيا و اوليا به اسرار غيب و محدوده آن مى توان اظهار داشت.

و از آن جا كه بحث پيرامون تمام جزئيات مربوط به علم غيب در خور كتاب مستقل و جداگانه اى است، بعلاوه هدف اصلى ما از طرح اين مباحث مطلب ديگرى مى باشد (و آن رفع تضادى است كه بعضى از ناآگاهان در ميان آيات مربوط به علم غيب پنداشته اند) شرح بيشتر را در اين زمينه و انتخاب نظريه اى را كه از ميان اين نظريات قوى تر است به بحث خاص خود موكول مى كنيم.

اثبات علم غيب پيشوايان از طريق عقل

تا اين جا سخن از آيات و رواياتى بود كه مسأله علم غيب را براى پيامبران و امامان معصوم ثابت مى كرد، ولى علاوه بر اينها راه ديگرى نيز براى اثبات اين معنا از طريق منطق عقل وجود دارد، و آن اين كه آنها قادر نيستند بدون آگاهى بر بخش هايى از اسرار غيب مأموريت خود را به طور كامل انجام دهند.

ص: 247

توضيح اين كه: ما مى دانيم دايره مأموريت آنها بسيار گسترده بوده است، چه از نظر زمان و چه از نظر مكان، مخصوصاً در مورد رسالت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و امامت امامان عليهم السلام اين مأموريت «جهانى» و «جاودانى» است، يعنى هم تمام روى زمين را شامل مى شود و هم تمام زمان ها را تا دامنه قيامت در بر مى گيرد.

آيا كسى كه مثلًا استاندار استانى باشد مى تواند مأموريت خود را در آن استان بدون آگاهى از اوضاع مردم استان و امكانات منطقه و امتيازات و محروميت هاى آنها انجام دهد؟ مسلّماً قادر نيست.

با اين حال چگونه پيامبرى كه مبعوث به تمام مردم دنيا تا دامنه قيامت مى باشد ممكن است رسالت خويش را بدون آگاهى از وضع جهان تا آخرين روز مأموريتش انجام دهد؟!

مسلّم است كه آنها از طريق علوم معمولى نمى توانستند تمام اعصار و قرون را ببينند، يا از تمام اقوام و طوائف آگاه باشند، پس راهى جز از طريق علم غيب (به تعليم الهى) وجود نخواهد داشت.

از اين گذشته مأموريت آنها، ظاهر و باطن اجتماع و درون و برون انسان ها را شامل مى شده، و قلمرو آنها تنها ظواهر نبوده است، اين گستردگى مأموريت نيز ايجاب مى كند كه اجمالًا از اسرار درون مردم جامعه نيز آگاه باشند، اين همان چيزى است كه در روايات متعدد به صورت يك استدلال عقلى و نه يك حكم تعبدى منعكس است (دقت كنيد).

مثلًا امام صادق عليه السلام، در حديثى كه قبلًا به آن اشاره كرديم به يكى از راويان اخبار بنام «عبدالعزيز الصائغ» مى فرمايد: اتَرى انَّ اللَّهَ اسْتَرْعى رَاعِياً (عَلى عِبَادِهِ) وَ اسْتَخْلَفَ خَليفَةً عَلَيْهِمْ يَحْجُبُ عَنْهُ شَيْئاً مِنْ امُورِهِمْ: «آيا تو فكر مى كنى ممكن است خداوند سرپرستى بر بندگان خود بگمارد، و خليفه اى براى آنها قرار دهد و چيزى از امور و

ص: 248

اسرار آنان بر وى مكتوم باشد»؟!(1)

همين معنا به تعبير روشنترى در حديث ابراهيم بن عمر آمده است مى گويد: امام صادق عليه السلام فرمود: مَنْ زَعَمَ انَّ اللَّهَ يَحْتَجُّ بِعَبْدٍ فى بِلَادِهِ ثُمَّ يَسْتُرُ عَنْهُ جَميعَ مَا يَحْتَاجُ الَيهِ فَقَدْ افْتَرى عَلَى اللَّهِ:

«كسى كه گمان كند خداوند بنده اى را حجت خويش در زمين قرار داده، سپس تمام نيازهاى او را از او پنهان دارد بر خدا افترا زده است».(2)

***

علوم ديگر پيامبران در قرآن مجيد

اشاره

از آيات مختلف قرآن مجيد به خوبى استفاده مى شود كه جمعى از انبياى الهى، علاوه بر علومى كه مربوط به هدايت و تربيت خلق و حفظ نظام جامعه انسانى و رسانيدن آنها به اهداف نهايى آفرينش بوده است، داراى علوم ديگرى نيز بوده اند، كه موارد زير را مى توان ياد كرد.

1- تعلّم موسى از خضر

در سوره كهف سرگذشت موسى و تعلّم او از يك مرد الهى كه قرآن نام او را ذكر نكرده، ولى طبق معروف «خضر» بوده است، با تعبيرات بسيار ظريف و حساب شده ضمن 23 آيه بيان شده است (از آيه 60 تا 82 سوره كهف).

اين ماجرا به خوبى نشان مى دهد كه موسى عليه السلام با نشانه اى كه در دست داشت به


1- بصائر الدرجات طبق نقل بحارالانوار، ج 26، صفحه 137، حديث 2.
2- همان مصدر، صفحه 139، روايت 8.

ص: 249

دنبال آن معلّم الهى مى گشت تا از علومى كه خدا به او تعليم داده بود بهره ببرد، و لذا هنگامى كه بعد از يك ماجراى مفصّل به او رسيد گفت: هَلْ اتَّبِعُكَ عَلى انْ تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ رُشْداً: «آيا من از تو پيروى كنم (و همراه تو بيايم) تا از آنچه به تو تعليم داده شده است و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى!» (كهف- 66).

او موافقت كرد و موسى عليه السلام به اتفّاق او حركت نمود، و در مجموع با سه حادثه ظاهراً زننده و ناپسند (به خاطر اين كه از باطن آن خبر نداشت) برخورد نمود، نخست سوراخ كردن يك كشتى كه متعلّق به گروهى از طبقه كم درآمد بود، و وسيله امرار معاش آنها محسوب مى شد، دوّم كشتن يك جوان، و سوّم تجديد بناى ديوارى كه در حال فرو ريختن بود، بى آن كه هيچ دليلى براى آن ظاهراً وجود داشته باشد.

و در هر بار فرياد اعتراض موسى عليه السلام برخاست، چرا كه در اين سه حادثه احكام مهمى از شريعت ظاهراً به خطر افتاده و پايمال شده بود، در حادثه اول مصونيت اموال مردم از سوى خضر نقض شد، و در حادثه دوّم مصونيت جان انسان ها و در حادثه سوّم علمى ظاهراً بدون دليل از او سرزد، و آن ساختن ديوارى كه در حال فرو ريختن بود بى آن كه مزدى در برابر آن بگيرد، و يا دليلى بر لزوم آن وجود داشته باشد.

سرانجام خضر، اسرار نهانى اين كارها را براى او فاش ساخت، تا به فلسفه و حكمت آنها پى برد، معلوم شد كه اگر كشتى را سوراخ نمى كرد، پادشاه غاصبى آن را به تصرف خود در مى آورد و صاحبان كشتى بيچاره مى شدند، و اگر آن جوان مرتد كشته نمى شد بيم اين مى رفت كه پدر و مادر صالح خود را نيز گمراه سازد، و در زير آن ديوار نيز گنجى نهفته بود كه به يتيمانى تعلق داشت و پدر آنها مرد با ايمان و صالحى بوده، خدا مى خواست از اين طريق، گنج آنها محفوظ بماند تا زمانى كه يتيمان به حدّ رشد برسند و آن را استخراج كرده مورد بهره برداى فرار دهند. گرچه موسى كه مأمور به ظاهر شريعت بود نمى توانست بيش از اين با خضر كه مأموريت هاى ديگرى داشت بماند، و طبق تعهدى كه سپرده بود جدا شد، ولى از اين داستان نه تنها در اين سه مورد علم تفصيلى به اسرار پنهانى پيدا كرد بلكه به طور كلى آگاه شد كه بسيارى از حوادثى كه ظاهرى زننده دارند در باطن اسباب خير و سعادتند، و ما به خاطر علم محدودمان آنها را ناخوشايند مى پنداريم، در حالى كه اگر از حقيقت امر آگاه شويم به اهمّيت آن پى خواهيم برد و خشنود خواهيم شد.

ص: 250

اينها علومى بودند كه علاوه بر علم شريعت به موسى تعليم شد، و از آن بالاتر خود خضر كه او هم از پيامبران بزرگ الهى بود به طور گسترده از اين علوم آگاهى داشت.(1)

2- آگاهى داوود از تهيه وسيله دفاعى

در دو سوره از قرآن مجيد در مورد ابداع زره مناسب كه يك وسيله دفاعى مؤثّر براى جنگ هاى زمان هاى پيشين محسوب مى شد از سوى داوود پيامبر بزرگ الهى بحث شده است.

در يكجا مى فرمايد: وَ عَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُخْصِنَكُمْ مِنْ بِأْسِكُمْ فَهَلْ انْتُمْ شَاكِرُونَ: «ما ساختن زره را به داوود تعليم داديم تا شما را در جنگهايتان حفظ كند، آيا شكرگزارى (اين نعمت الهى را) مى كنيد» (انبياء 80).

از اين آيه به خوبى معلوم مى شود كه ابداع و اختراع اين وسيله دفاعى به تعليم الهى، و در عصر داوود صورت گرفت، در حالى كه مى دانيم ضرورتى ندارد كه پيامبر الهى مبتكر و ابداع كننده چنين موضوعى باشد.

و در سوره سبا آيه 10 و 11 مى فرمايد: وَ الَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ* انِ اعْمَلْ سَابِغَاتٍ وَ قَدِّرْ فِى السَّرْدِ وَ اعْمَلُوا صَالِحاً انّى بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ:

«ما آهن را براى او (داوود) نرم كرديم (و دستور داديم) زره هاى كامل و فراخ بساز، و حلقه ها را به اندازه و متناسب كن و عمل صالح بجا آوريد كه من به آنچه انجام مى دهيد بينا هستم».

شك نيست كه اين دستور نشان مى دهد داوود به فرمان الهى دست به ساختن چيز بى سابقه اى زد كه علم و آگاهى آن را از سوى خدا يافته بود، و مسأله نرم ساختن آهن را براى او ممكن ساخت، خواه جنبه اعجاز داشته باشد و يا به صورت يك تعليم الهى


1- براى توضيح بيشتر در زمينه تفسير اين آيات و جزئيات اين ماجرا به جلد 12 تفسير نمونه ذيل آيات 60 تا 82 سوره كهف مراجعه كنيد.

ص: 251

با استفاده از وسائل و اسباب، و در هر صورت ابتكار اين امر (ساختن مفتول هاى نازك و محكم براى بافتن زره در آن زمان به گونه اى كه هم پوشيده آن راحت باشد، و هم مانع تحرك سربازان نشود، و هم در مقابل ضربه تير و شمشير و خنجر مقاومت كند، كار مهم و پيچيده اى بود، و اهميّت آن در آن عصر كمتر از ابداع سلاح هاى مهم دنياى امروز نبود.

ممكن است آيه 15 سوره نمل نيز اشاره به همين علم و دانش داوود در زمينه تهيه اين وسيله دفاعى يا به اضافه علوم ديگر باشد آن جا كه مى فرمايد وَلَقَدْ آتَيْنَا دَاوُدَ وَ سُلَيْمَانَ عِلْماً «ما به داوود و سليمان علم مهمى بخشيديم»(1)

قبلًا نيز از اين موضوع- به مناسبت ديگرى- بحث كرده ايم.

3- آگاهى يوسف از تعبير خواب

آيا خواب مى تواند از حوادث آينده پرده بردارد و مسائلى را روشن سازد؟ اگر جواب اين سؤال مثبت است كدام خواب است و در هر صورت آيا خواب ها با زبان كنايه و سمبليك سخن مى گويند، يا صريح، و يا گاهى با صراحت و گاهى با كنايه؟ و در صورت دوّم زبان كنايه خواب را چه اشخاصى مى دانند و اين علم در اختيار كيست؟

و اصولًا حقيقت خواب ديدن چيست؟ و رؤيا چگونه در روح و ذهن آدمى نقش مى بندد؟

اينها سؤالات پيچيده اى است كه پاسخ به آنها بحث هاى مفصل و طولانى را مى طلبد، و از موضوع سخن ما خارج است.(2)

آنچه از نظر بحث هاى قرآنى مسلم است اين است كه خواب به طور اجمال ممكن


1- اين احتمال در تفسير قرطبى، جلد 7، صفحه 4879 ذيل آيه مورد بحث آمده است.
2- در تفسير نمونه، جلد 9 در آيات مربوط به يوسف بحث نسبتا مشروحى در اين زمينه ها آمده، هر چند اداى كامل حق آن در خور كتاب مستقلى است.

ص: 252

است با زبان كنايه، و يا با صراحت مسائل را بازگو كند، و قرآن مجيد به هفت رؤياى صادقه در سوره هاى مختلف، اشاره كرده است كه مى توانيد شرح آن را در جلد اوّل پيام قرآن در بحث منابع معرفت «منبع ششم- كشف و شهود» مطالعه فرماييد.(1)

بعضى از اين خواب ها با زبان كنايه بوده است (مانند خواب پادشاه مصر) و بعضى با صراحت مانند خواب پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درباره ورود مسلمانان به مسجد الحرام و انجام مراسم زيارت خانه خدا.

قرآن مجيد در سوره يوسف با صراحت مى گويد ما اين علم را به يوسف ياد داديم، و در آيه 6 مى خوانيم: وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْاحادِيثِ: «اين گونه خداوند تو را بر مى گزيند و علم تعبير خواب به تو مى آموزد» و در آيه 21 همين سوره مى فرمايد: وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيْلِ الْاحادِيثِ: «هدف اين بود كه ما او را چيزى از علم تعبير خواب تعليم دهيم».

سپس نمونه هايى از تعبير خواب يوسف، چه براى زندانيان كه خواب هاى خود را براى او بيان كردند، و چه براى ملك مصر، در آيات اين سوره منعكس شده است كه همگى حكايت از آگاهى كامل او از علم تعبير مى كند.

مسلّماً اگر پيامبران از تعبير خواب آگاهى نداشته باشند مشكلى در شرايط نبوت آنها حاصل نمى شود ولى اين عمل مى تواند در مقاطع مختلفى در پيشرفت كار آنها، و موفقيت هرچه بيشتر در برنامه ها، كارساز باشد.

4- آگاهى از منطق الطير

در حالات سليمان در قرآن مجيد اشاره به نوع ديگرى از علم و آگاهى شده است كه در بدو امر عجيب به نظر مى رسد، و آن مسأله آگاهى از سخن گفتن با پرندگان و آشنايى به گفتار آنهاست در آيه 16 نمل مى خوانيم: وَ وَرِثَ سُلَيْمَانُ داودَ وَ قَالَ يَا


1- پيامبر قرآن، جلد 1، صفحه 278.

ص: 253

ايُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ:

«سليمان وارث داوود شد و گفت اى مردم سخن گفتن پرندگان به ما تعليم داده شده است».

در اين جا سخن بسيار است:

آيا به راستى حيوانات سخن مى گويند؟ و سخن گفتن آنها چگونه است؟ همين صداهاى مختلفى است كه در حالات گوناگون از خود بيرون مى فرستند، يا برنامه مرموز ديگرى است؟

شك نيست كه پرندگان در حالات مختلف مانند خشم و رضا و گرسنگى و تشنگى و بيمارى و ناراحتى، صداهاى متفاوتى دارند، و كسانى كه آشنايى مختصرى با وضع آنها داشته باشند مفهوم آنها را مى فهمند.

ولى بعيد است آيات فوق و مانند آن ناظر به اين معنا باشد، چه اين كه از مطالب دقيقتر و باريكتر حكايت مى كند، بحث از تفاهم و گفتگوى آنها با انسان است، و سخن گفتن از يك سلسله مفاهيم بلند و بالا.

گرچه ممكن است كسانى امثال اين آيات را حمل بر كنايات و يا زبان اسطوره ها كنند، به گمان اين كه چنين چيزى درباره حيوانات امكان ندارد، معجزه داشتن سليمان و آگاهى او از علوم خاص الهى هرگز محال نيست، مسأله اين است كه آيا حيوانات اصولًا چنين فهم و شعورى را دارند؟ مثلًا درباره آفتاب پرستى ملكه سبا و مشرك بودن او سخن بگويند؟

ولى دقت در اسرار زندگانى پرندگان و مطالب عجيبى كه دانشمندان از هوش و مهارت و دقت آنها نقل مى كنند نشان مى دهد كه فرض بى شعورى حيوانات مخصوصاً پرندگان يك فرض سطحى و نادرست است زيرا:

مطالعات دانشمندان نشان مى دهد كه بسيارى از حيوانات وضع هوا را حتى از چند ماه قبل پيش بينى مى كنند، در حالى كه انسان ها با تمام وسايلى كه دارند نسبت به پيش بينى وضع هوا در چند ساعت آينده گاه گرفتار اشتباه مى شوند!

ص: 254

و حيوانات غالباً از زلزله ها قبل از وقوع آن باخبر مى شوند و عكس العمل نشان مى دهند، حتى پيش از آن كه زلزله سنج هاى دقيق مقدمات آن را ثبت كنند.

عجائب زندگى زنبوران عسل، و رديابى حيرت انگيز آنها نسبت به مراكز گل ها كارهاى شگفت آور مورچگان و تمدن پيچيده آنان، آگاهى پرندگان مهاجر كه گاه فاصله قطب شمال و جنوب زمين را طى مى كنند، از وضع راه ها، با خبر بودن بعضى از پرندگان از وضع نوزادان آينده خود و پيش بينى دقيق نيازهاى آنها با نداشتن تجربه قبلى و امور ديگرى از اين قبيل كه در كتاب هاى معتبر و مستند امروز آمده است همگى نشان مى دهد كه جاى تعجب نيست اگر آنها تكلم مخصوصى داشته باشند، و بتوانند با كسى كه از الفباى تكلم آنها آگاه است سخن بگويند و رابطه برقرار سازند.

آيات متعددى از قرآن مجيد نشان مى دهد كه حيوانات برخلاف آنچه ساده انديشان مى پندارند براى خود درك و ديدى دارند، و حتى به عقيده بعضى تمام ذرات اين جهان حتى جمادات داراى نوعى شعورند، و به همين دليل تسبيح عمومى آنها را يك تسبيح آميخته با شعور مى دانند.

البته اينها موضوع بحث هاى ديگرى است كه در جاى خود مطرح كرده ايم، آنچه در اين جا توجه به آن لازم است مسأله آگاهى بعضى از پيامبران از «منطق الطير» و سخن گفتن پاره اى از حيوانات است كه نه به عنوان يك علم ضرورى براى اداى رسالت بلكه به عنوان علمى كه سبب كمال نبوت مى شد دارا بوده اند.

ص: 255

طرق شناخت سفيران الهى

اشاره

اشاره

بدون شك هيچ ادعايى را بدون دليل نمى توان پذيرفت، مخصوصاً دعوى بسيار مهمى همچون دعوى نبوّت، به خصوص اين كه در طول تاريخ افراد زيادى را مى شناسيم كه به دروغ مدّعى سفارت و نبوت از سوى پروردگار و مأموريت براى هدايت خلق شدند، و هدفشان اين بود كه مردم ساده لوح را اغفال كرده، براى رسيدن به مقاصد پليد خود و تأمين خواسته هاى نامشروع، ادعاى رسالت از سوى خداوند بزرگ كردند، و گاه افراد ناآگاه را نيز به دنبال خود كشاندند.

بنابراين لازم است معيارهايى براى شناخت پيامبران راستين از مدعيان دروغين پيدا كنيم، پس از دقت و مطالعه در اين زمينه، به چهار طريق دست مى يابيم:

1- «اعجاز» يعنى انجام امور خارق العاده اى كه از توانايى بشر بيرون است، توأم با دعوى نبوّت.

2- مطالعه محتواى دعوت آنها كه گاه به تنهايى مى تواند دليل صدق و راستى آنان باشد، و چه بسا كه اعتماد بر اين طريق، بيش از معجزات براى انديشمندان دلچسب و اطمينان بخش گردد.

3- ملاحظه قرائن مختلف پيرامون مدّعى نبوّت و سوابق و حالات و محيط او و كسانى كه به وى ايمان آورده اند، و وسائلى كه براى نشر دعوت خود از آن استفاده كرده، و مانند آن.

بسيار مى شود كه مجموعه اين قرائن بدون نياز به چيز ديگر، ايمان به رسالت و صدق دعوى او را همراه مى آورد.

4- شناسايى از طريق اخبار و معرّفى پيامبران گذشته، يعنى آنها كه وضع و

ص: 256

موقعيتشان در مسأله نبوت روشن و تثبيت شده است، اخبار آنها نسبت به آيندگان مى تواند راهگشا باشد.

به هر حال آنچه مسلّم اين است كه هيچ ادعايى را بدون دليل كافى نمى توان پذيرفت، و قرآن مجيد كراراً كسانى را كه سخنى بى دليل مى گويند، و يا از چيزى بى دليل و بدون علم پيروى مى كنند ملامت و سرزنش كرده است.

مسلّماً چنين اشخاصى در خور هرگونه ملامت و سرزنش هستند، و به گفته بعضى از فلاسفه: «هركس سخنى را بدون دليل پذيرا شود، شايسته نام انسانيّت نيست».

قرآن مجيد در يكجا چنين اشخاصى را گمراهترين مردم شمرده مى گويد: وَ مَنْ اضَلُّ مِمَّنْ اتَّبَعَ هَوَاهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اللَّهِ: «چه كسى گمراهتر است از آن كسى كه پيروى از هواى نفس خويش كرده و هدايت الهى را نپذيرفته است» (قصص- 50).

در جاى ديگر، به كسانى كه در مورد توحيد يا نبوّت، يا امورى شبيه آن ادعاهايى داشتند، با صراحت مى گويد: هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ انْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ: «دليل خود را بياوريد اگر راست مى گوييد» (بقره 111، نمل 64).

و در مورد ديگر مى فرمايد: وَ لَاتَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ: «هرگز از چيزى كه علم ندارى پيروى نكن» (اسراء- 36).

و بالاخره كسانى را كه بدون علم سخنى مى گويند، دروغگو و مفترى و ظالمترين افراد شمرده است، مى فرمايد: فَمَنْ اظْلَمُ مِمَّنْ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً لِيُضِلَّ النَّاسَ بِغَيْرِ عِلْمٍ: «چه كسى ظالم تر است از آن كسى كه به خدا دروغ و افترا بسته، تا مردم را بدون علم و آگاهى گمراه سازد» (انعام- 144).

با اين اشاره به سراغ هريك از اين طرق چهارگانه مى رويم و از مسأله «اعجاز» شروع مى كنيم.

ولى بايد توجه داشت كه قرآن از اين مسأله تعبير به اعجاز يا معجزه نمى كند.

بلكه عمدتاً از سه تعبير ديگر استفاده كرده است: «آيه» و «بينّه» و «برهان» اكنون با

ص: 257

هم به آيات زير گوش جان مى سپاريم:

1- قَالَ انْ كُنْتَ جِئْتَ بِايَةٍ فاْتِ بِهَا انْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقينَ* فَالْقى عَصَاهُ هِىَ ثُعَبَانٌ مُبِينٌ* وَ نَزَعَ يَدَهُ فَاذَا هِىَ بَيْضَاءُ لِلنَّاظِرينَ

(اعراف 106 تا 108)

2- وَ رَسُولًا الى بَنى اسْرَائِيلَ انّى قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ انّى اخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطَّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَانْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِاذْنِ اللَّهِ وَ ابْرِى ءُ الْاكْمَهَ وَ الْابْرَصَ وَ احْيِى الْمَوْتى بِاذْنِ اللَّهِ وَ انَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ فى بُيُوتِكُمْ انَّ فى ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ انْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ

(آل عمران 49)

3- وَ قَالُوا مَهْمَا تَأْتِنَا بِهِ مِنْ آيَةٍ لِتَسْحَرَنَا بِهَا فَمَا نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنينَ* فَارْسَلْنَا عَلَيْهِمُ الطُّوفَانَ وَ الْجَرَادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفَادِعُ وَ الدَّمَ آيَاتٍ مُفَصَّلَاتٍ فَاسْتَكْبَرُوا وَ كَانُوا قَوْماً مُجْرِمِينَ

(اعراف 132 و 133)

4- وَ الى ثَمُودَ اخَاهُمْ صَالِحاً قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ الهٍ غَيْرُهُ قَدْ جَائَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبَّكُمْ هذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً ...

(اعراف 73)

5- قَالَ يَا قَوْمِ ارَأَيْتُمْ انْ كُنْتُ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّى وَ آتَانى رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ انُلْزِمُكُمُوهَا وَ انْتُمْ لَهَا كَارِهُونَ

(هود 28)

ص: 258

6- وَ انْ الْقِ عَصَاكَ ... اسْلُكْ يَدَكَ فى جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ ... فَذائِكَ بُرْهَانَانِ مِنْ رَبِّكَ الى فِرْعَوْنَ وَ مَلائِهِ

(قصص 31 و 32)

7- قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْانْسُ وَ الْجِنُّ عَلى انْ يَاْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لَايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً

(اسراء 88)

ترجمه

1- (فرعون) گفت اگر نشانه اى آورده اى ارائه بده اگر از راستگويانى.

ناگهان عصاى خود را افكند و اژدهايى آشكار شد. و دست خود را (از گريبان) بيرون آورد سفيد (و درخشان) براى بينندگان بود.

2- و (او را به عنوان) رسول و فرستاده به سوى بنى اسرائيل (قرار داده كه به آنها مى گويد:) من نشانه اى از طرف پروردگار شما برايتان آورده ام، من از گل چيزى به شكل پرنده مى سازم سپس در آن مى دمم و به فرمان خدا پرنده اى مى گردد، و كور مادرزاد و مبتلايان به برص (پيسى) را بهبودى مى بخشم و مردگان را زنده مى كنم و از آنچه مى خوريد و در خانه خود ذخيره مى كنيد به شما خبر مى دهم، مسلّماً در اينها نشانه اى براى شماست اگر ايمان داشته باشيد.

3- و گفتند هر زمان آيتى براى ما بياورى كه سحرمان كنى، به تو ايمان نمى آوريم.

ص: 259

سپس (بلاها پشت سرهم بر آنها نازل كرديم) طوفان و ملخ و آفت گياهى و قورباغه ها و خون را كه نشانه هايى از هم جدا بودند بر آنها فرستاديم (ولى باز آنها بيدار نشدند) و تكبر ورزيدند و جمعيت گنهكارى بودند.

4- و به سوى (قوم) ثمود برادرشان صالح را فرستاديم اى قوم من خدا را بپرستيد كه جز او معبودى براى شما نيست دليل روشنى از طرف پروردگار براى شما آمده: اين ناقه الهى براى شما معجزه اى است.

5- (نوح) گفت اى قوم من اگر من دليل روشنى از پروردگارم داشته باشم و از نزد خود رحمتى به من داده باشد كه بر شما مخفى مانده (آيا باز هم رسالت مرا انكار مى كنيد؟) آيا من مى توانم شما را به پذيرش اين بينه مجبور سازم با اين كه شما آمادگى نداريد؟!

6- عصايت را بيفكن ...

دستت را در گريبانت فرو بر هنگامى كه خارج مى شود سفيد و درخشنده است و بدون عيب و نقص ... اين دو برهان روشن از پروردگارت به سوى فرعون و اطرافيان اوست ...

7- بگو اگر انسانها و پريان اتفاق كنند كه همانند اين قرآن را بياروند، همانند آن را نخواهند آورد، هرچند يكديگر را در اين كار كمك كنند.

***

ص: 260

تفسير و جمع بندى

راه اول- اعجاز، نخستين دليل نبوت

اشاره

همان گونه كه قبلًا نيز اشاره شد واژه «معجزه» به آن معنا كه امروز به كار مى رود هرگز در قرآن مجيد نيامده است، و به جاى آن واژه هاى ديگرى همچون «آيه» و «بينه» و «برهان» آمده است، هرچند اين سه واژه در معانى ديگرى نيز در قرآن مجيد به كار رفته است، ولى يكى از معانى آنها معجزه است.

آياتى كه در بالا انتخاب شد از روشن ترين آياتى است كه با استفاده از اين سه واژه درباره معجزه سخن مى گويد، به اضافه بعضى آيات ديگر كه هيچ يك از اين سه واژه در آن نيست، ولى مفهوم ناتوانى انسان ها را از مقابله به مثل در برابر بعضى از خوارق عادات انبيا روشن مى سازد، و در مجموع نشان مى دهد كه هم پيامبران از «اعجاز» به عنوان سند حقانيت خود استفاده مى كردند، و هم مردم از آنها تقاضاى «معجزه» داشتند.

در نخستين آيه مى فرمايد: «فرعون به موسى گفت: اگر «آيت» و نشانه اى آورده اى ارائه بده اگر از راستگويان هستى- ناگهان موسى عصاى خود را افكند و مار عظيم آشكارى شد- و دست خود را از گريبان بيرون آورد سفيد و درخشان براى بينندگان بود»

قَالَ انْ كُنْتَ جِئْتَ بِايَةٍ فَاْتِ بِهَا انْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ* فَالْقى عَصَاهُ فَاذَا هِىَ ثُعْبَانٌ مُبينٌ* وَ نَزَعَ يَدَهُ فَاذَا هِىَ بَيْضَاءُ لِلنَّاظِريِنَ

در اين جا مى بينيم فرعون به عنوان يك امر مسلم به خود حق مى دهد كه مطالبه «آيه» يعنى «معجزه» كند، و موسى نيز اين پيشنهاد را بدون چون و چرا مى پذيرد، و دو نمونه از معجزات خود را ارائه مى دهد.

بنابراين آيات فوق امور خارق عادت را (با شرايطى) به عنوان وسيله اى براى شناخت پيامبران معرفى مى كند.

آين آيات هرگز نمى گويد كه در نظر فرعون چنين مجسم مى شد، بلكه خبر از يك واقعيت عينى مى دهد، و آن تبديل عصا به مار عظيم، و سفيد و درخشنده شدن دست

ص: 261

موسى هنگامى كه از گريبان بيرون آورد، و تعبير به «مبين» نيز اشاره به اين است.

ممكن است انتخاب اين دو معجزه به خاطر اين باشد كه يكى جنبه ارعاب و تهديد مستكبران و معاندان را دارد، و ديگرى وسيله روشنايى و ايمان مؤمنان است تا «مهر» و «قهر» به هم بياميزد و معجونى شفابخش براى بندگان خدا فراهم سازد!

***

در دوّمين آيه اشاره پرمعنايى به معجزات حضرت مسيح شده، و از آنها به عنوان «آيت» ياد گرديده است و اين در زمانى بود كه مريم بشارت تولد مسيح را داد، و فرمود: «ما او را به عنوان رسولى به سوى بنى اسرائيل مبعوث مى كنيم (و به آنها مى گويد) من نشانه اى از سوى پروردگارتان براى شما آورده ام: من از گل چيزى شبيه پرنده مى سازم، سپس در آن مى دمم و به فرمان خدا پرنده اى مى شود و به فرمان خدا كور مادر زاد و مبتلا به برص (پيسى) را شفا مى بخشم، و مردگان را به فرمان خدا زنده مى كنم، و از آنچه مى خوريد يا در خانه هاى خود ذخيره مى كنيد به شما خبر مى دهم، مسلّماً در اينها نشانه اى است براى شما اگر ايمان داشته باشيد».

وَ رَسُولًا الى بَنى اسْرَائِيلَ انِّى قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ انّى اخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَانْفُخُ فيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِاذْنِ اللَّهِ وَ ابْرَى ءُ الْاكْمَهَ وَ الْابْرَصَ وَ احْيِى الْمَوْتى بِاذْنِ اللَّهِ وَ انَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ فى بُيُوتِكُمْ انَّ فى ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ انْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ

در اين آيه مجموعه اى از معجزات حضرت مسيح بيان شده: آفرينش پرنده اى از گل، و شفاى بيماران غير قابل علاج، و زنده كردن مردگان كه همگى به اذن اللَّه صورت مى گرفته، همچنين آگاه ساختن از امور پنهانى و اسرار غيب.

اين معجزات چهارگانه تنها معجزه مسيح نبود، چه اين كه در آيات قرآن خارق عادات ديگرى نيز از او نقل شده است، از جمله سخن گفتن در گاهواره، و نازل شدن مائده آسمانى براى حواريين به دعاى او مى باشد.

معروف اين است كه انتخاب بخشى از اين معجزات از سوى خداوند براى

ص: 262

حضرت مسيح عليه السلام به خاطر آن بوده كه علم و دانش پزشكى در آن عصر پيشرفت فراوان كرده بود و نياز مردم به خاطر بيمارى هاى فراوان به مسأله پزشكى شديد بود، خداوند مخصوصاً اين معجزات را در اختيار بنده اش حضرت مسيح قرار داد تا دانشمند و غير دانشمند سر تعظيم و تسليم در برابر او فرود آرند و عظمت اعجاز او آشكارتر گردد.(1)

اين نكته نيز قابل توجه است كه نوعى هماهنگى در ميان اين معجزات مادى، و برنامه هاى معنوى و تربيتى حضرت مسيح وجود داشته: از يكسو با دعوت خود، انسان هاى تازه اى با شخصيت و معرفت تازه تربيت مى كرده، و از سوى ديگر بيماردلان غير قابل علاج را شفا مى بخشيده، و مردگان وادى ضلالت را هدايت و احيا مى كرده، و اسرار غيب و انوار معرفت را به دلها مى پاشيده است، به اين ترتيب معجزات مادى هماهنگ با اين اهداف معنوى بوده است.

درست است كه «معجزه» بايد كار خارق العادى باشد كه همه از انجام مثل آن ناتوان باشند، ولى خداوند حكيم كه هر كارش روى حكمت است معجزات را روى حساب و برنامه اى بر مى گزيند.

اين نكته نيز قبل دقت است كه تعبير به «اذن اللَّه» دو بار در آيه فوق تكرار شده، تا مردم ناآگاه در وادى شرك سرگردان نشوند، و درباره پيامبران مبالغه و غلو نكنند، مخصوصاً با توجه به اين كه وضع آفرينش عيسى چنان بود كه زمينه هاى غلو را در افكار كوته فكران فراهم مى ساخت، مكرر روى اذن و فرمان خدا تكيه شده تا گمان نكنند او واقعاً صفات خدايى دارد و اين اعمال از ناحيه خود اوست، بلكه بدانند هرچه هست به اذن خداست.

***

آيه سوّم به خوبى نشان مى دهد كه حضرت «موسى» عليه السلام خارق عادات متعدد (يا به


1- اين نكته در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام نقل شده است( بحارالانوار، جلد 11، ص 70).

ص: 263

تعبير ديگر آيات مفصلات) براى فرعونيان آورد، ولى آن قوم لجوج به بهانه اين كه «سحر» است تسليم نشدند، مى فرمايد:

«آنها (به موسى) گفتند هر زمان آيتى براى ما بياورى كه ما را به آن سحر كنى به تو ايمان نمى آوريم!- سپس (بلاهاى مختلفى) بر آنها فرستاديم: طوفان، ملخ، آفت غلّات، قورباغه، و خون كه نشانه هايى جدا از يكديگر بودند، ولى آنها تكبر ورزيدند (و قبول نكردند) آنها قوم گنهكار و مجرمى بودند» وَ قَالُوا مَهْمَا تَأْتِنَا بِهِ مِنْ ايَةٍ لِتَسْحَرَنَا بِهَا فَمَا نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنينَ* فَارْسَلْنَا عَلَيْهِمٌ الطُّوفَانَ وَ الْجَرَادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفَادِعَ وَ الدَّمَ آيَاتٍ مُفَصَّلَاتٍ فَاسْتَكْبَرُوا وَ كَانُوا قَوْماً مُجْرِمِيْنَ

اين حوادث عجيب و غيره منتظره هم جنبه تأديب داشت و هم جنبه اعجاز.

آيات بعد از اين نيز نشان مى دهد كه آنها وقتى در فشار اين حوادث واقع مى شدند دست به دامن موسى مى زدند، و تقاضا مى كردند كه از خدا بخواهد «بلا» برطرف شود و قول مى دادند كه اگر برطرف گردد ايمان مى آورند، ولى بعد از برطرف شدن نقض پيمان مى كردند، تا اين كه سرانجام به «عذاب استيصال» گرفتار شدند و ريشه كن گشتند.

درست است كه فرعونيان و بنى اسرائيل هردو با هم زندگى داشتند، ولى روشن است كه هدفگيرى اين بلاها به سوى فرعونيان بود، زيرا كاخ هاى مجلل آنان در دو طرف نيل قرار داشت، در حالى كه منازل محقر بنى اسرائيل در نقاط دور دست بود، و طوفان و سيلاب خانه هاى فرعونيان را طعمه خود قرار مى داد.

همچنين ملخ و آفات نباتى، كشتزارهاى وسيع و گسترده آنها را به نابودى مى كشاند، قورباغه ها ناگهان افزايش نسل فراوانى يافتند، و از نيل خارج شدند و در تمام زندگى فرعونيان حتى در اطاق هاى خواب و سر سفره ها و ظروف غذا مزاحم آنان بودند، همچنين هنگامى كه رود نيل به رنگ خون درآمد آنها بيش از همه گرفتار خسارت شدند.

اما اين بلاها يا به تعبير ديگر «معجزات بيدارگر» كه شرح آن در تورات كنونى نيز در

ص: 264

«سفر خروج» فصل هفتم تا دهم آمده است، آنها را بيدار نكرده.

ممكن است گزينش اين پنج معجزه ناظر به سلطه عذاب هاى الهى بر تمام شئون زندگى آنها بوده باشد طوفان، كاخ هاى آنها را در هم كوبيد، و ملخ باغات آنها را از بين برد، و «قمّل» زراعت هاى آنها را، و ضفادع (قورباغه ها) آرامش زندگى آنها را بر هم زد، و مبدل شدن آب نيل به شكل خون، نوشيدنى آنها را از آنها گرفت؟

***

در چهارمين آيه، اشاره كوتاهى به معجزه يكى ديگر از پيامبران الهى يعنى حضرت صالح عليه السلام ديده مى شود، و با تكيه بر عنوان «بيّنه» و همچنين «آيه» آن را بازگو مى كند، مى فرمايد: «ما به سوى قوم ثمود، برادرشان صالح را فرستاديم، گفت: اى قوم من! خدا را بپرستيد كه جز او معبودى براى شما نيست، «بيِّنه» اى از سوى پروردگارتان براى شما آمده اين ناقه الهى براى شما «آيتى» است وَ الى ثَمُودَ اخَاهُمْ صَالِحاً قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّه مَا لَكُمْ مِنْ الهٍ غَيْرُهُ قَدْ جَائَتُكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبَّكُمْ هذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً

«ناقه» در اصل به معناى شتر ماده است با اين واژه مكرر در قرآن مجيد اشاره به ناقه صالح شده كه بدون شك يك شتراستثنايى بود، هم از نظر چگونگى پيدايش و هم از نظر حالات و صفات ديگر كه بحث در جزئيات آن، از موضوع اين سخن خارج است، همين قدر مى دانيم كه يك شتر معمولى و عادى نبود، و لذا آن را به عنوان يك بيّنه و آيه معرفى مى كند، و در آيه فوق، براى بيان اهميّت اين معجزه تعبير ناقة اللَّه آمده است.

چرا خداوند براى صالح، از ميان تمام معجزات، اين معجزه را برگزيد؟ بعضى گفته اند: به خاطر اين بوده است كه آن قوم، چنين تقاضايى را داشتند.

در روايتى ديگر مى خوانيم: هنگامى كه صالح در ميان قوم ثمود به پيامبرى مبعوث شد، به آنها كه بت پرست بودند و هفتاد بت گوناگون داشتند، هر قدر نصيحت كرد سودى نبخشيد، روزى به آنها گفت: من دو پيشنهاد به شما مى كنم: يا شما

ص: 265

تقاضايى كنيد تا من از پروردگارم بخواهم آن را اجابت كند، يا اين كه من چيزى از خدايان شما مى خواهم اگر آنها پاسخ مرا گفتند از ميان شما بيرون خواهم رفت، گفتند حرف منصفانه اى را زدى!

روزى را تعيين كردند و به اتفاق آنها به سراغ بتها رفتند، صالح درخواستى از آنها كرد، بديهى است جوابى نگفتند، فرمود: خدايان شما كه جواب نگفتند: امّا شما پيشنهادى كنيد تا من از خدايم بخواهم الان به شما پاسخ گويد، گفتند اى صالح! از اين صخره عظيمى كه مى بينى (و در آن جا سنگ بزرگى بود) ناقه اى بيرون آور، بزرگ و پر پشم! اگر چنين كنى به تو ايمان خواهيم آورد، او به فرمان خدا اين كار را كرد و ايمان نياوردند.(1)

***

در پنجمين آيه باز سخن از «بينه» است و در اين جا «بينه نوح» مطرح شده است، بينه اى كه مراد از آن «معجزه آشكار» است، زيرا در برابر گفتار مشركان قوم او كه مى گفتند: بَلْ نَظُنُّكُمْ كَاذِبِينَ «ما شما را دروغگو گمان مى كنيم» مى فرمايد: «اى قوم من! اگر من داراى دليل روشنى از سوى پروردگارم باشم و رحمتى از سوى او شامل حال من شده باشد (و بر اثر تعصب و لجاجت) بر شما مخفى گردد آيا من بايد شما را مجبور به قول آن سازم در حالى كه كراهت داريد» قَالَ يَا قَوْمِ ارَأَيْتُمْ انْ كُنْتُ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبّى وَ اتَانى رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ انُلْزِمُكمُوها وَ انْتُمْ لَهَا كَارِهُونَ (2)

بسيارى از مفسّران گفته اند كه «بينه» در اين جا به معناى معجزه است، هرچند از ابن عباس نقل شده كه منظور دليل منطقى روشن است، ولى با توجه به تعبير «من ربّى» (از سوى پروردگارم) و با توجه به اين كه اين بينه در برابر نسبت كذب به نوح و يارانش اقامه شده هيچ مفهومى جز معجزه نمى تواند داشته باشد و شايد منظور ابن عبّاس از دليل روشن نيز همان معجزه باشد.


1- مجمع البيان، جلد 4، صفحه 441( با تخليص).
2- جمله« انُلْزِمُكُمُوها» به منزله جزاى قضيه شرطيه( انْ كُنتُ ...) مى باشد.

ص: 266

***

در ششمين آيه با تعبير ديگرى در اين زمينه يعنى تعبير «برهان» رو به رو مى شويم، اشاره به دو معجزه معروف موسى كه در آيات گذشته آمد، يعنى تبديل عصا به مار عظيم و يد و بيضا كرده، مى فرمايد: «اين دو برهان روشن از پروردگارت به سوى فرعون و اطرافيان اوست» فَذالِكَ بُرْهَانَانِ مِنْ رَبِّكِ الى فِرْعَوْنَ وَ مَلائِهِ

«برهان» به گفته راغب در مفردات به معناى دليل محكم است، و بعضى آن را مصدر از ماده «بره» (به معناى سفيد شدن) دانسته اند، و اطلاق اين واژه بر دلايل محكم، به خاطر اين است كه مطلب را روشن مى سازد يا مايه رو سفيدى گوينده است، و يا اشاره به كلامى است كه كاملًا روشن، و خالى از هرگونه ابهام است.

در لسان العرب، نيز برهان به معناى دليل روشنى كه حق را از باطل جدا مى سازد، تفسير شده لذا مفسّران در ذيل اين آيه نيز واژه «برهانان» را به معناى دو دليل روشن و آشكار تفسير كرده اند.(1)

ولى صاحب كتاب «التحقيق» معتقد است كه استعمال واژه برهان به معناى دليل، يك اصطلاح منطقى و خارج از دائره لغت است، و معناى برهان همان كلام روشن و خالى از ابهام، يا موضوع كاملًا آشكار مى باشد.

به هر حال، در آيه فوق، اين واژه در مورد معجزه به كار رفته است كه دليلى است روشن و آشكار، بر صدق مدعى نبوت، كه در اين جا حضرت موسى عليه السلام است.

***

در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث، نه تعبيرى از آيه، نه بيّنه و نه برهان است، بلكه مصداقى از مصداق هاى بسيار بارز و واضح معجزه عنوان گرديده، و بعد از آن تصريح شده است كه اگر تمام مردم جهان جمع شوند، قادر به انجام همانند آن نيستند، بنابراين سند قاطعى بر نبوّت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله خواهد بود.


1- تفسير فخر رازى، جلد 24، صفحه 248.

ص: 267

مى فرمايد: «بگو اگر تمام انسان ها و پريان اتفاق كنند كه مثل اين قرآن را بياورند، هرگز نخواهند آورد، هرچند يكديگر را در اين كار كمك كنند» قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْانِسُ وَ الْجِنُّ عَلى انْ يَاْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لَايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً.

هدف اين نيست كه وارد بحث اعجاز قرآن شويم، اين بحث ذيل همين آيه در جلد دوازدهم تفسير نمونه آمده است و در جلد آينده پيام قرآن بطور مشروحتر خواهد آمد هدف اين است كه اين حقيقت را روشن سازيم كه معجزه يكى از طرق شناخت قطعى پيامبر است.

و لذا در ذيل آيه ديگرى كه مخالفان را برآوردن ده سوره همانند سوره هاى قرآن فرا مى خواند، مى خوانيم: فَانْ لَمْ يَسْتَجِيُبوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا انَّمَا انْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ: اگر آنها اين دعوت را پذيرا نشدند بدانيد كه اين قرآن با علم الهى نازل شده است». (هود 14)

***

نتيجه

از مجموع آنچه در بالا آمد به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه از ديدگاه قرآن مسأله معجزه، نه تنها در مورد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بلكه در مورد ساير پيامبران نيز به عنوان، يك سند عمده براى اثبات نبوت تلقى شده است.

ولى نبايد فراموش كرد، در قرآن مجيد آياتى وجود دارد كه دستاويز منكران اعجاز است و ما در بخش توضيحات مشورحاً از آنها بحث خواهيم كرد.

اكنون به سراغ بحث هاى مهمى مى رويم كه در اطراف مسأله معجزه به چشم مى خورد:

ص: 268

توضيحات

1- حقيقت اعجاز چيست؟

همان گونه كه قبلًا اشاره كرديم، واژه اعجاز و معجزه در قرآن مجيد، براى اين معناى كه امروز در آن به كار مى بريم نيامده است، بلكه از تعبيرات ديگرى در اين زمينه استفاده شده كه مشروحاً در آيات گذشته آمد، در اين جا بحث بر سر لفظ نيست، منظور بيان حقيقت اعجاز و معجزه است، ولى بد نيست قبلًا اشاره كوتاهى به مفهوم لغوى واژه «اعجاز» نيز داشته باشيم تا معلوم شود چرا اين واژه براى اين مفهوم در كلمات علما و بزرگان انتخاب شده است.

گرچه در مقاييس اللّغه، براى ريشه اصلى «اعجاز» دو معنا ذكر شده است: «ضعف» و «دنباله هرچيزى» ولى راغب در مفردات اين دو معنا را به يكى باز مى گرداند و معناى اصلى را همان «دنباله هرچيزى» مى داند، و از آن جا كه افراد ضعيف و ناتوان به دنبال مى افتند، اين واژه به معناى «ضعف» آمده، و از آن جا كه معجزات انبيا آن چنان است كه اگر ديگران بخواهند با آن مقابله به مثل كنند ناتوان مى شوند واژه اعجاز بر آن اطلاق شده.

به هر حال، «معجزه» در تعريفى كه علماى عقايد براى آن ذكر كرده اند عبارت از چيزى است كه شرايط سه گانه زير در آن جمع باشد:

1- كار خارق العاده اى باشد كه به كلّى خارج از توانايى نوع بشر است، و حتى بزرگترين نوابغ جهان، از آوردن مثل آن عاجز است.

2- همراه با ادعاى نبوّت يا امامت از سوى خدا بوده باشد يا به تعبير ديگر به عنوان سندى بر حقانيت مدعّى رسالت و امامت باشد.

3- همراه با «تحدّى» يعنى دعوت به معارضه و مقابله به مثل گردد، يعنى مدعى نبوت يا امامت اعلام كند كه اگر مى گوييد اين كار از سوى خدا نيست همانند آن بياوريد، همان گونه كه قرآن درباره معجزه بودن اين كتاب آسمانى بارها چنين مطلبى را طرح كرده و نمونه آن را در آيات گذشته خوانديم.

***

ص: 269

از آنچه در بالا گفته شد امور زير را مى توان نتيجه گرفت:

الف- معجزه متكى به نيروى الهى است، و با كارهاى نوابغ جهان و اكتشافات حيرت انگيز علمى قابل مقايسه نمى باشد، فى المثل يك كودك هفت ساله نابغه ممكن است سخنرانى فصيح و بليغ و ماهرانه و پرمحتوايى داشته باشد، اين يك نبوغ است، لذا ممكن است كودك ديگرى نيز همانند او پيدا شود، ولى يك طفل نوزاد، (عادتاً) ممكن نيست زبان به سخن بگشايد و با فصاحت سخن بگويد كه: «من بنده خدا هستم، كتاب آسمانى به من داده شده، و پيامبرم»! آن چنان كه درباره مسيح مى خوانيم: قَالَ انِّى عَبْدُاللَّهِ اتَانِىَ الْكِتَابَ وَ جَعَلَنى نَبِيّاً. (مريم- 30)

با اين كه ممكن است دانشمندى با يك اكتشاف جديد علمى و داروهاى مخصوص بتواند درخت ميوه اى را كه در هفت سال به ثمر مى رسد در چند ماه به ثمر برساند چنين دانشمندى مسلّماً به يك كشف بزرگ نائل شده ولى عالم نابغه ديگرى نيز ممكن است عملى مشابه او انجام دهد، اما اگر در يك لحظه درخت خشكيده اى بارور گردد (و توام با دعوى نبوت و تحدى باشد) اين يك معجزه الهى است.

***

ب- معجزه به معناى انجام يك محال عقلى نيست، زيرا محال عقلى (خواه محال ذاتى باشد مانند اجتماع نقيضين و ضدين در محل واحد و در زمان واحد، يا محال بالغير مانند كارى كه وجود آن سرانجام منتهى به يك محال عقلى مى شود) به حكم عقل غير ممكن است، يا به تعبير ديگر از دايره قدرت بيرون باشد، يعنى اصولًا به كاربردن كلمه «قدرت» در مورد آن بى معناست، مثل اين كه پيامبرى بخواهد در آنِ واحد چيزى موجود باشد و موجود نباشد، و يا صخره عظيمى را در پوست يك تخم مرغ جا دهد بى آن كه صخره كوچك شود يا تخم مرغ بزرگ گردد، اين گونه پيشنهادها در درون خود تضادى را پرورش مى دهد، يعنى خود پيشنهاد غلط است و در حقيقت مفهومش اين است كه انسان چيزى را بخواهد و نخواهد (دقت كنيد).

ص: 270

بنابراين محالات عقلى نه در بحث اعجاز و نه در هيچ بحث ديگرى قابل طرح نيست، آنچه قابل طرح است محال عادى مى باشد، بنابراين معجزه فقط يك محال عادى است.

يعنى طبق روال معمولى قانون علت و معلول چنين چيزى با اسباب و شرايط معمولى و با نيروى انسانى قابل تحقق نمى باشد، ولى هيچ مانعى ندارد كه با نيروى الهى حاصل گردد مانند مثال هايى كه در بالا ذكر شد.

***

ج- معجزه به معناى برهم زدن قانون عليّت نيست هرچند اين توهم براى بعضى پيدا شده كه اگر ما معجزات را بپذيريم بايد اصل عليت را به كلى برهم زنيم، و قبول كنيم كه ممكن است معلولى بدون هيچ گونه علت وجود پيدا كند، و اين موضوعى است كه هيچ عالم و دانشمندى نمى تواند آن را بپذيرد.

يقيناً اصل عليت نه تنها جزء اوّل مسلّم علوم بشرى است، در فلسفه نيز اين موضوع جزء ابتدايى ترين و مسلّم ترين مسائل محسوب مى شود كه هيچ حادثه اى بدون علت امكان وجود ندارد، قائلين به معجزه اين اصل مسلم را انكار نمى كنند.

بنابراين برخلاف اين توهم و پندار، معجزات حتماً داراى علت است، ممكن است اين علت علت ماوراى طبيعى باشد (زيرا عالم منحصر به عالم ماده و طبيعت نيست) و يا حتى ممكن است يك علت طبيعى ناشناخته باشد، يعنى علتى كه شناخت آن براى افراد بشر بدون اتكاى بر علم و قدرت پروردگار امكان پذير نيست، بنابراين هرگاه انسانى به اين عامل طبيعى ناشناخته دست پيدا كند حتماً متكى به يك نيروى الهى است.

معجزات انبيا ممكن است از نوع اوّل باشد يا از نوع دوّم، زيرا هر دو براى اثبات ارتباط آنها با خدا يكسان است.

قرآن مجيد نيز كراراً روى قانون عليت تكيه كرده و آن را به عنوان يك اصل مسلم، چه در عالم طبيعت و آفرينش، و چه در زندگى اجتماعى انسان ها، و چه در

ص: 271

زندگى فردى و خصوصى هر انسان، پذيرفته، و آيات بى شمارى در اين زمينه وجود دارد، بنابراين هرگز نمى گويد معجزات معلول بدون علت اند.

***

د- معجزه اساس توحيد و خداشناسى را متزلزل نمى كند؟

برخلاف آنچه بعضى پنداشته اند و مى گويند: ما خدا را از روى نظام ثابت جهان آفرينش شناخته ايم، اگر بنا شود اين نظام به وسيله معجزات متزلزل گردد، اساس مسأله توحيد و خداشناسى متزلزل خواهد شد، شما مى خواهيد با اثبات معجزات پايه هاى نبوّت را محكم كنيد، ولى توجه نداريد كه با اين عمل پايه هاى توحيد را لرزان مى سازيد.

يا به تعبير بعضى ديگر: دستگاه خدا بازيچه نيست كه هركس براى هنرنمايى خود در آن دستى برد و آن را دگرگون سازد! و امثال اين سخنان.

حقيقت اين است آنهايى كه اين گونه سخنان را عنوان مى كنند، غرب زده هايى هستند كه گمان مى كنند با انكار معجزات مى توانند توجه دانشمندان غربى را كه حتى ديندارانشان ماده گرا مى باشند، جلب كنند، در حالى كه اين اشتباه بزرگى است.

اوّلًا همان گونه كه قبلًا گفتيم هيچ كس در «اصالت» و «عموميت» قانون عليت ترديد ندارد، و تفسير معجزه به «معلول بدون علت» يك اشتباه غير قابل بخشش است و به هم خوردن روند علل عادى به صورت استثنايى با يك يا چند نمونه معدود و محدود هرگز نظام عالم هستى را بر هم نمى زند، و آنچه هزاران هزار مصداقش در هر ساعت در برابر ديدگان ماست مثلًا با يك استثنا در يك سال به هم نمى خورد، آن هم استثنايى كه براى اثبات هدفى بزرگ انجام شده، آرى اگر هر روز هزاران هزار معجزه صورت مى گرفت جايى براى اين بحث بود كه بعضى در اصل وجود نظام جهان ترديد كنند.

ثانياً كسى نگفته است دستگاه خدا بازيچه است، و يا پيامبران براى هنرنمايى در آن دست مى برند، آنچه مى گوييم اين است كه پيامبران به فرمان خدا امر

ص: 272

خارق العاده اى براى اثبات ارتباط خود با جهان ماورا طبيعت ارائه مى كنند، و هنگامى كه حدّاقل لازم را ارائه كردند از پذيرفتن معجزات اقتراحى (معجزاتى كه از طريق بهانه جويى هاى لجوجان مطرح مى شود) امتناع مى ورزند.

آيات متعددى از قرآن به اين معنا اشاره دارد كه به خواست خدا هنگام طرح منطق «مخالفان معجزات» مشروحاً از آن بحث خواهد شد.

***

ه- فرق معجزه با نبوغ نوابغ- اين موضع نيز روشن شد كه معجزه هيچ شباهتى با كار نوابغ ندارد زيرا معجزه كارى است كه اساساً از قدرت هر انسانى بيرون است، در حالى كه ممكن است در مقابل هر نابغه اى فردى همانند او پيدا شود و مقابله به مثل كند بعلاوه كارهاى نوابغ هميشه در محدوده معينى است، يكى در ادبيات نابغه است ديگرى در هنر، و سوّمى در رياضيات، و چهارمى در صنعت، ولى اعجاز انبيا هيچ گونه محدوديتى ندارد.

يا به تعبير ديگر نوابغ آنچه را مى دانند انجام مى دهند نه آنچه را مردم مى خواهند، در حالى كه معجزات انبيا طبق درخواست مردم (البتّه مردمى كه جوياى حق بودند نه بهانه جويان) صورت مى گرفت.

بعلاوه نوابغ معمولًا با تعليم و تربيت استعدادهاى درونى خود را شكوفا مى سازند و بدون تحصيل علم و تمرين مستمر قادر بر انجام كارى نيستند ولى اين مسأله در مورد انبيا صادق نيست.

***

و- آيا معجزات كار خداست يا نتيجه قدرت نفوس پيامبران است؟ طبق آنچه در بالا گفتيم: امورى كه از نبوغ، يا اراده هاى قوى انسانى، يا نفوس عاليه، صادر مى شود، امور محدود و معينى هستند، و نظير و همانند آن را در ديگر انسان ها نمى توان پيدا كرد، در حالى كه معجزات نه محدوديتى دارد و نه قابل معارضه است، و نه مثل آن را در غير انبيا و امامان مى توان يافت.

ص: 273

ولى سخن در اين است، آيا معجزه را خداوند انجام مى دهد و كار پيامبر صلى الله عليه و آله تنها دعا كردن و درخواست نمودن است و يا اين كه خداوند، قدرتى به نفوس پيامبران و اراده آنها مى دهد كه مى توانند باذن اللَّه اين گونه خارق عادات را ظاهر سازند.

بدون شك پاره اى از معجزات همچون قرآن مجيد، كار خدا و كلام خداست، سخن در معجزات ديگرى همچون معجزه عصاى موسى عليه السلام و يد بيضا يا معجزات حضرت مسيح عليه السلام در زمينه احياى مردگان و شفاى بيماران مى باشد.

از نظر دليل عقل، هر دو احتمال ممكن است، يعنى هيچ مانعى ندارد كه معجزه از سوى خدا به دعا و درخواست پيامبر انجام شود، و يا خداوند چنين قدرتى را به نفوس پيامبران دهد، هيچ كدام از اين دو منافات با اصل توحيد و استناد معجزات به خداوند ندارد.

ظواهر آيات قرآن نيز مختلف است، در مورد احياى مردگان به وسيله مسيح عليه السلام مى فرمايد:

وَ احْيِى الْمَوْتى بِاذْنِ اللَّهِ: «من مردگان را به فرمان خداوند زنده مى كنم» در اين جا احياى مردگان را به خود نسبت مى دهد.

در حالى كه در مورد ساختن و آفرينش يك پرنده مى گويد: فَانْفَخَ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِاذْنِ اللَّهِ: «من در آن صورتى كه از گل ساخته ام مى دمم، و به فرمان خدا پرنده اى مى شود»! (آل عمران- 49).

اوّلى نشان مى دهد كه بعضى از معجزات، كار انبيا به فرمان خداست، و دوّمى نشان مى دهد كه بعضى ديگر كار خداوند است، و همان گونه كه گفتيم هر دو سرانجام به اراده الهى باز مى گردد، و هيچ گونه منافاتى با اصل توحيد ندارد.

آيا تأثير يك داروى شفابخش كه آن هم باذن اللَّه است با اصل توحيد مخالف است؟ مسلّماً نه، چه مانعى دارد كه اراده شخص پيامبر صلى الله عليه و آله به اذن الهى مؤثر در احياى مردگان و شفاى بيماران باشد و آنها كه اصرار در نفى اين معنا دارند از اين حقيقت غافلند كه تأثير هرچيز به اذن اللَّه است و آن عين توحيد است.

ص: 274

***

2- رابطه اعجاز و نبوّت

در اين كه معجزه چگونه دلالت بر نبوت صاحب آن دارد، يعنى چگونه ثابت مى كند معارف و قوانين و احكامى را كه او آورده وحى الهى است؟ در ميان دانشمندان گفتگوست.

بعضى مى گويند دلالت معجزه بر اين معنا عقلى است، در حالى كه بسيارى ترجيح داده اند كه اين دلالت دلالت وضعى باشد.

توضيح اين كه: گاه تصور مى شود كه انجام يك كار خارق العاده اصولًا نمى تواند دليلى بر صدق مدعى نبوت باشد، چه مانعى دارد كسى معجزه اى انجام دهد و پيامبر هم نباشد، اگر كسى فرضاً خطاط ماهرى است آيا دليل بر اين است كه دانشمند نكته سنجى نيز مى باشد؟

ولى آنها كه اين سخن را مى گويند توجه به اين نكته ندارند كه معجزه يك امر خارق عاده اى كه از انسان هاى دانشمند و ماهر سر مى زند نيست، بلكه خارق العاده اى است كه فوق قدرت انسان يعنى منحصرا متكى به نيروى الهى است.

آيا ممكن است خداوند خارق عادتى كه از عهده انسان ها خارج است در اختيار مدعى دروغ گوئى بگذارد و بندگان خود را گمراه سازد؟ آيا اين امر با حكمت خدا سازگار است؟ اين درست به اين مى ماند كه شخصى بگويد من وكيل فلانكس به سوى شما هستم، و شاهدش اين است كه او مهر مخصوص خود را در اختيار من گذارده، و آن شخص با علم به اين ادعا مهر مخصوصش را در اختيار او بگذارد.

مسلّماً اين دليل بر قبول و رضايت اوست، وگرنه محال است چنين كارى را انجام دهد.

اين همان چيزى است كه قرآن مجيد در مورد پيامبر اسلام در آيه 44 تا 46 سوره

ص: 275

حاقه بيان فرموده، مى گويد: وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْاقَاويلِ لَاخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ: «هرگاه او سخنى به دروغ بر ما مى بست، ما او را با قدرت مى گرفتيم، سپس رگ قلبش را قطع مى نموديم». (حاقد 44 تا 46)

اشاره به اين كه: پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با داشتن آن معجزات اگر از حق منحرف مى گشت و سخن خلافى نسبت به خدا مى داد، حكومت الهى ايجاب مى كرد كه لحظه اى به او مهلت ندهد و سريعاً او را هلاك كند.

البتّه مدعيان دروغين نبوت در جهان بسيار بوده و هستند لزومى ندارد كه خداوند به مجرد اين كه كسى ادعاى دروغ كند او را نابود سازد، اين سخن تنها در مورد كسانى است كه معجزه در اختيار آنهاست، آنها اگر دروغ بر خدا ببندند خداوند به آنها مهلت نمى دهد چون اغراى به جهل است.

پاسخ ديگرى كه به اين سؤال داده شده اين است كه انبيا مدّعى بودند كه از طريق وحى به آنها فرمان رسالت داده شده، خواه وحى به طور مستقيم به آنها نازل شده باشد يا از طريق نزول فرشتگان، هرچه بوده امر خارق العاده اى بوده است كه شباهتى به ادراكات معمولى انسان ندارد، و حتماً نوعى تصرف از عالم ماورا طبيعت در نفوس انبياست.

به همين دليل مخالفان به آنها ايراد مى كردند كه شما هم انسانى مثل ما هستيد چگونه ممكن است وحى كه اين امر خارق عاده است بر شما نازل شده باشد؟ لذا آنها دست به معجزات مى زدند تا ثابت كنند با ديگران تفاوت دارند.(1)

گرچه هر دو پاسخ مناسب به نظر مى رسد، ولى پاسخ اوّل روشن تر است و در عين حال منافاتى بين اين دو نيست.


1- تفسيرالميزان، جلد 1، صفحه 86، ذيل آيه 23 بقره( با اقتباس).

ص: 276

3- تفاوت معجزات انبيا با يكديگر

مى دانيم معجزات پيامبران الهى بسيار متنوع و مختلف بوده است، آيا اين يك امر تصادفى است؟ يا نكته اى در اين جا وجود دارد؟

بسيار بعيد است كه اين موضوع را يك مسأله تصادفى بدانيم، بلكه ظاهر اين است كه خداوند حكيم، معجزات انبيا را چنان قرار مى داده كه هر كدام از آنها در شرايط آن زمان و آن مكان به خصوص آن پيامبر، قويترين اثر را داشته باشد.

مثلًا اگر مى بينيم قرآن بزرگترين معجزه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را تشكيل مى دهد به خاطر آن است كه اوّلًا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مبعوث به همه مردم جهان تا پايان دنياست و بايد معجزه اى جاويدان داشته باشيد كه با گذشت زمان كهنه نشود، ثانياً او درس نخوانده بود، آوردن چنان كتابى به وسيله چنين انسانى، در حدّ اعلاى اعجاز خواهد بود، ثالثاً پايين بودن سطح افكار مردم آن محيط و بلند بودن محتواى قرآن، قرينه آشكار ديگرى است.

از اينها گذشته ادبيات عرب برخلاف افكار و معارفشان در آن روز در اوج شكوفايى بود، و شعراى بزرگ و سخنوران نامى داشتند كه نمونه هاى آن در اشعار جاهلى به چشم مى خورد. هنگامى كه چنين افرادى در برابر فصاحت و بلاغت قرآن زانو بزنند عظمت اين معجزه آشكارتر مى شود.

همچنين معجزه حضرت سليمان عليه السلام كه مسأله تسخير بادها و شياطين و مانند آن و آگاهى از سخن پرندگان بود، تناسب با وسعت ملك و حكومت او داشت، زيرا قلمرو حكومت او را از جهان انسان ها فراتر مى برد.

وسعت سحر در عصر موسى بن عمران عليه السلام پيشرفت طبّ در عصر مسيح عليه السلام هر كدام ايجاب مى كرد كه معجزات آنها چنان باشد كه پيشرفته ترين علوم و دانش هاى زمان در مقابل آن عاجز بماند.

اين سخن را مى توانيم از گفتار امام على بن موسى الرضا عليه السلام در پاسخ سؤال «ابن سكّيت» (عالم معروف ادبيّات عرب)، به خوبى استفاده كرد.

ص: 277

هنگامى كه «ابن سكّيت» پرسيد: چرا خداوند موسى بن عمران را با معجزه يد بيضا و عصا مبعوث كرد، و عيسى عليه السلام را با معجزه طب، و محمد صلى الله عليه و آله را از معجزه اى از قبيل كلام و خطبه ها؟ امام عليه السلام فرمود:

خداوند متعال هنگامى موسى عليه السلام را برانگيخت كه سحر ساحران بر اهل آن زمان چيره شده بود، و موسى عليه السلام از سوى خداوند متعال چيزى آورد كه آنها توانايى مقابله با آن را نداشتند، و سحر آنها را باطل كرد و حجّت را بر آنها تمام نمود.

و خداوند متعال عيسى را در وقتى برانگيخت كه بيمارى هاى فلج كننده آشكار شده بود، و مردم نياز شديد به طب داشتند (و طبعاً بازار طب و طبيبان داغ بود) مسيح از نزد خدا چيزى آورد كه همانند آن نزد آنان يافت نمى شد، مردگان را براى آنها زنده كرد، كور مادر زاد و مبتلاى به برص و پيسى را به اذن خداوند شفا داد، و حجّت را بر آنها تمام نمود.

و خداوند متعال محمد صلى الله عليه و آله را در وقتى مبعوث كرد كه خطبه ها و سخنان نغز- و تصور مى كنم فرمود و شعر- بر اهل آن زمان غالب بود، لذا او كتاب و مواعظ و احكامى از سوى خداوند متعال آورد كه سخنان آنها را باطل كرد و حجت را بر آنان تمام نمود.

هنگامى كه ابن سكّيت اين سخنان را شنيد گفت: «به خدا سوگند مثل امروز را هرگز نديده بودم» (يا مثل تو را در امروز هرگز نديده ام).(1)

***

4- سحر با معجزه پهلو نزند

در اين جا سؤال مهم ديگر مطرح است كه از قديم الايّام در كلمات دانشمندان عنوان شده، سؤال اين است كه بسيار ديده شده است كه افرادى حتى از كفار بر اثر


1- بحارالانوار، جلد 11، صفحه 70( باب علّة المعجزة، حديث 1).

ص: 278

رياضت هاى پرمشقت، و مبارزه با خواسته هاى نفسانى، و يا تمرين هاى بسيار سخت، توانايى بر پاره اى از خارق عادات پيدا كرده اند، اين معنا مخصوصاً در ميان مرتاضان هند زياد ديده مى شود، و در كتب دانشمندان و نشريات امروز نمونه هاى مختلفى از آن را نقل كرده اند، و به قدرى زياد است كه جاى انكار باقى نمى گذارد، حتى دير باورترين افراد هنگامى كه اين صحنه ها را مى بينند قبول مى كنند كه امور خارق العاده ممكن است از افراد خاصّى سرزند.

حال اين سؤال پيدا مى شود كه ما چگونه مى توانيم ميان اين خارق عادات و معجزات انبيا فرق بگذاريم؟ و اگر تفاوتى دارند تفاوتش چيست؟ آيا اين احتمال وجود ندارد كه معجزه مدعيّان نبوّت از قبيل خارق عادات مرتاضان باشد؟!

پاسخ:

در پاسخ اين سؤال، نخست بايد تعريف فشرده اى از «سحر» داشته باشيم، در اين كه سحر چيست؟ و از چه تاريخى به وجود آمده؟ بحث هاى فراوانى است، مشكل است تاريخ معيّنى بتوان براى آن تعيين كرد، ولى مى توان گفت: سحر در اصل به معناى هر كار و هر چيزى است كه سرچشمه آن پنهان باشد، و معمولًا به كارهاى خارق العاده اى مى گويند كه با استفاده از وسايل مختلف انجام مى شود و هدف آن اغفال و فريب مردم است.

گاهى از عوامل تلقينى در آن استفاده مى كنند يعنى با تلقين هاى قوى و مؤثر مسائلى را در نظر عوام منعكس مى كنند كه واقعيّتى ندارد، و گاه از تردستى و خدعه و نيرنگ و به اصطلاح «چشم بندى» بهره مى گيرند، به اين ترتيب كه بينندگان را سرگرم مسائلى كرده سپس با سرعت و مهارت چيزهايى را جابجا و دگرگون مى سازند كه ببينندگان هرگز متوجّه اين جابجايى و دگرگونى ها نشوند، بلكه آن را يك خارق عادت مى پندارند.

ص: 279

گاهى از خواصّ ناشناخته فيزيكى و شيميايى بعضى از اجسام، يا مسائلى مربوط به چگونگى تابش نور از زواياى مختلف بهره مى گيرند، به طورى كه بينندگان امور خارق عادتى را در برابر خود مى بينند كه از اسرار آن بى خبرند.

و بالاخره از طريق ارتباط با ارواح و كمك گرفتن از شياطين امور خارق العاده اى را انجام مى دهند، و همه اينها در مفهوم جامع لغوى كلمه «سحر» درج است.

كارهاى مرتاضان را كه از طريق تمرين هاى شاقّ و تمركز نيروهاى روحى و جسمى انجام مى گيرد نيز مى توان نوعى «سحر» شمرد، هرچند گاهى آن را خارق عادتى در برابر سحر قرار مى دهند.

به هر حال انجام اين امور، از سوى بعضى از انسان ها غير قابل انكار است، مهم آن است كه ويژگى هاى «معجزات» «سحر و خارق عادات مرتاضان» را در نظر بگيريم، تا تفاوت آن با معجزات انبيا كامل روشن شود.

در اين جا به چند تفاوت روشن برخورد مى كنيم:

1- معجزات متكى به نيروى الهى است در حالى كه سحر و خارق عادت ساحران و مرتاضان از نيروى بشرى سرچشمه مى گيرد، لذا معجزات بسيار عظيم و نامحدود است در حالى كه سحر و خارق عادت مرتاضان محدود مى باشد.

به تعبير ديگر آنها فقط كارهايى را انجام مى دهند كه تمرين كرده اند، و براى انجام آن آمادگى دارند، هرگز هر كارى به آنها پيشنهاد شود انجام نمى دهند، و تاكنون ديده نشده مرتاضان يا ساحر بگويد من آماده ام هرچه بخواهد انجام دهم، چرا كه هر كدام در رشته اى تمرين و آگاهى دارند.

درست است كه انبيا معجزاتى را شخصاً و قبل از مطالبه مردم ارائه مى كردند (مانند قرآن پيامبر اسلام، و معجزه عصا و يد بيضاى موسى، و احياى مردگان توسط مسيح) ولى هنگامى كه امت ها به آنها پيشنهادهاى جديدى مى كردند مانند شق القمر، يا برطرف شدن انواع بلاها از فرعونيان، و يا نزول مائده آسمانى براى حواريون، و مانند اينها هرگز از آن استنكاف نداشتند (البتّه به شرط اين كه براى كشف حقيقت

ص: 280

باشد نه به عنوان بهانه جويى لجوجان).

لذا در داستان موسى عليه السلام مى بينيم كه فرعونيان از او مهلت طولانى خواستند تا تمام ساحران را جمع كنند و مقدّمات كار را فراهم سازند و به عنوان فَاجْمِعُوا كَيْدَكُم ثُمَّ ائْتُوا صَفّاً (طه 64) تمام نيرو و توان خود را متمركز سازند و به كار گيرند، در حالى كه موسى نيازى به اين مقدمات نداشت، و بعد از مشاهده سحر ساحران تقاضاى مهلتى براى نحوه مبارزه با آنها نكرد، چرا كه او متكى به نيروى الهى بود و ساحران متكى به نيروى محدود انسانى.

به همين دليل خارق عادات بشرى قابل معارضه و مقابله به مثل است، و انسان هاى ديگرى مى توانند همانند آن را بياورند، و نيز به همين دليل آورنده آن هرگز جرئت نمى كند كه «تحدى» يعنى دعوت به مقابله كند و بگويد هيچ كس توانايى انجام آنچه را كه من انجام مى دهم ندارد، در حالى كه معجزات چون قطعاً از هيچ انسانى (با نيروى بشرى) ساخته نيست، همواره توأم با تحدّى بوده است، و مثلًا پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرموده: «اگر تمام انس و جن جمع شوند كه همانند قرآن را بياورند توانايى ندارند»!

و نيز به همين جهت هنگامى كه خارق عادات بشرى در برابر معجزات قرار گيرند به زودى مغلوب مى شوند، و سحر هرگز با معجزه پهلو نخواهد زد، درست همان گونه كه هيچ انسانى قدرت معارضه در برابر پروردگار را ندارد.

نمونه اين مسأله در قرآن مجيد به خوبى در داستان موسى و فرعون ديده مى شود كه آنها تمام ساحران را از شهرهاى كشور مصر جمع آورى كردند، و مدتها مقدمه چينى براى ارائه سحر داشتند و نقشه ها ريختند، و سرانجام در يك چشم بر هم زدن در برابر اعجاز موسى عليه السلام هم نقش بر آب شد.

***

2- معجزات چون از سوى خداست نيازى به تعليم و تربيت خاص ندارد در حالى كه سحر و رياضت هاى ساحران هميشه مسبوق به يك رشته تعليم و

ص: 281

تمرين هاى مستمر است به گونه اى كه اگر شاگرد به خوبى تعليمات استاد را فرا نگرفته باشد ممكن است در مجلسى كه در حضور مردم تشكيل مى دهد به خوبى از عهده بر نيايد و رسوا شود. و به تعبير ديگر معجزات در هر لحظه اى بدون هيچ سابقه اى ممكن است انجام گيرد در حالى كه خارق عادات ديگر امورى است كه به طور تدريجى و با مرور زمان آشنايى و مهارت نسبت به آن حاصل مى شود و هيچ گاه به طور دفعى و ناگهانى انجام پذير نيست.

در داستان فرعون و موسى نيز به اين مسأله اشاره شده كه فرعون ساحران را متهم مى كند كه موسى بزرگ شماست و او اسرار سحر را به شما تعليم داده است انَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الذَّى عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ (طه- 71) به همين دليل گاه مى شود كه ساحران ماه ها يا سال ها شاگردان خود را تعليم مى دهند و با آنها تمرين مى كنند.

***

3- وضع آورندگان معجزه، گواه صدق آنهاست طريق ديگر براى شناخت معجزات از خارق عادات بشرى، مقايسه حال آورندگان اين دوست.

آورندگان معجزه از سوى خدا مأموريت هدايت مردم را دارند لذا اوصافى متناسب آن دارند، در حالى كه ساحران و كاهنان و مرتاضان، نه مأمور هدايتند و نه چنين اهدافى را دنبال مى كنند و هدف آنها معمولًا يكى از امور سه گانه زير است:

1- اغفال مردم ساده لوح.

2- كسب شهرت در ميان توده عوام.

3- كسب درآمد مادى از طريق سرگرم ساختن مردم.

هنگامى كه اين دو گروه (پيامبر و ساحران و مانند آنها) وارد ميدان مى شوند، هرگز نمى توانند براى مدت طولانى منويات و اهداف خود را مكتوم دارند، چنانكه ساحران فرعونى قبل از آن كه وارد ميدان شوند از او درخواست اجر و پاداش مهم كردند و فرعون هم به آنها وعده اجر مهمى داد، قَالُوا انَّ لَنَا لَاجْراً انْ كُنَّا نَحْنُ الْغالِبينَ* قَالَ نَعَمْ وَ انَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ (اعراف 113 و 114).

ص: 282

در حالى كه پيامبران كراراً مى گفتند: وَ مَا اسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اجْرٍ: «هيچ پاداشى از شما نمى طلبيم» (شعراء 109) (اين تعبير در چندين آيه قرآن مجيد درباره چندين پيامبر آمده است.)

اصولًا همين كه مى بينيم ساحران در خدمت فرعون ظالم و مستكبرند، براى شناخت «سحر» از «معجزه» كافى مى باشد.

ناگفته پيداست كه انسان هر قدر مهارت در پرده پوشى بر افكار و اهداف خود داشته باشد باز قيافه واقعى آن از خلال اعمالشان ظاهر مى شود.

كوتاه سخن اين كه مطالعه در سوابق زندگى اين گونه اشخاص و چگونگى استفاده از خارق عاداتى كه انجام مى دهند و همچنين توجه با همسويى آنها نسبت به طيف هاى مختلف اجتماعى، و نيز طرز رفتار و اخلاق آنها راهنماى خوبى براى شناخت «سحر» از «معجزه» است، و قطع نظر از تفاوت هاى ديگرى كه در بالا ذكر شد تشخيص معجزات از سحر و خارق عادات ديگر از اين طريق كار آسانى است.

قرآن مجيد با تعبيرات دقيقى به اين حقيقت اشاره كرده است، در يكجا مى گويد:

قَالَ مُوسى مَا جِئْتُمْ بِهِ السِّحْرُ انَّ اللَّهَ سَيُبْطِلُهُ انَّ اللَّهَ لَايُصْلِحُ عَمَل الْمُفْسِدِينَ: «موسى گفت آنچه را شما آورديد سحر است، خداوند به زودى آن را ابطال مى كند، چرا كه خداوند عمل مفسدان را اصلاح نمى نمايد» (يونس 81).

آرى ساحران افرادى مفسدند و عملشان باطل است، و مسلّماً چنين عملى نمى تواند اثر اصلاحى در جامعه داشته باشد.

در جاى ديگر در خطابى كه خداوند به موسى كرده، مى فرمايد: «نترس تو برترى» لَا تَخَفْ انَّكَ انْتَ الْاعْلى و سپس مى افزايد: وَ الْقِ مَا فِى يَمِينِكَ تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا انَّمَا صَنَعُوا كَيْدُ سَاحِرٍ وَ لَايُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ اتى «چيزى را كه در دست دارى بيفكن تمام آنچه را آنها ساخته اند مى بلعد، چرا كه آنچه آنها ساخته اند تنها مكر ساحر است، و ساحر هرجا بيايد رستگار نخواهد شد» (طه 68 و 69).

آرى كار ساحر خدعه و نيرنگ است، و طبعاً روحياتى هماهنگ با آن دارد، آنها

ص: 283

افرادى متقلب و خدعه گرند، و از خلال صفات و اعمالشان به زودى مى توان آنها را شناخت، در حالى كه اخلاص و پاكى و صداق انبياء سندى است كه با اعجاز آنها آميخته و روشنايى بيشترى به آنها مى دهد.(1)

***

5- منطق منكران اعجاز

منكران اعجاز، گاه به بعضى از دلايل ظاهراً عقلى متشبث شده اند كه نمونه هاى آن را قبلًا گفته و پاسخ داديم، بعضى نيز دست به دامن پاره اى از آيات قرآن زده و چنين پنداشته اند كه اين آيات مسأله معجزات انبيا، مخصوصاً پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را نفى نمى كنند، و يا معجزاتى غير از قرآن را انكار مى نمايد، عمده ترين آياتى كه به آن تمسّك جسته و يا ممكن است تمسّك جويند آيات زير است:

1- در سوره اسراء مى خوانيم: وَ قَالُوا نُؤمِنَ لَكَ حَتّى تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الْارْضِ يَنْبُوعاً* اوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخيلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الْانْهَارَ خِلالَها تَفْجِيراً اوْ تُسْقِطَ السَّمَاءَ كَمَا زَعَمْتَ عَلَيْنَا كِسَفاً اوْ تَأْتِىَ بِاللَّهِ وَ الْمَلَائِكَةِ قَبِيلًا* اوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ اوْ تَرْقى فِى السَّمَاءِ وَلَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتّى تُنَزِّلَ عَلَيْنَا كِتَاباً نَقْرُؤُهُ قُلْ سُبْحَانَ رَبّى هَلْ كُنْتُ الَّا بَشْراً رَسُولًا (اسراء 90 تا 93).

ترجمه

و گفتند ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم مگر اين كه چشمه اى از اين سرزمين (خشك و سوزان) براى ما خارج سازد- يا باغى از نخل و انگور در اختيار تو باشد و نهرها در لابه لاى آن جارى سازى- يا قطعات (سنگ هاى) آسمان را- آن چنان كه مى پندارى- بر سر ما فرود آرى، يا خداوند و فرشتگان را در برابر ما بياورى- يا


1- شبيه همين معنا در سوره يونس، آيه 77 نيز آمده است.

ص: 284

خانه اى پر نقش و نگار از طلا داشته باشى، يا به آسمان بالا روى، حتى به آسمان رفتنت ايمان نمى آوريم مگر آن كه نامه اى بر ما نازل كنى كه آن را بخوانيم! بگو منزه است پروردگارم (از اين سخنان بى اساس) مگر من جز بشرى فرستاده خدا مى باشم؟!

همان گونه كه مى بينيم پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در برابر هيچ يك از خارق عادات معجزاتى كه اين گروه از مشركان قريش از او خواستند تسليم نشد و تنها جوابش اين بود منزّه است پروردگار من، مگر من جز بشرى فرستاده خدا هستم؟

2- باز در همان سوره مى خوانيم: وَ مَا مَنَعْنَا انْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ الَّا انْ كَذَّبَ بَهَا الاوَّلُونَ «ما را از فرستادن آيات و معجزات منع نكرد مگر تكذيب پيشينيان نسبت به آنها» (اسراء- 59). اين آيه نيز نشان مى دهد كه به خاطر تكذيب پيشينيان نسبت به آيات الهى، خداوند معجزه اى به پيامبر اسلام نداد!

3- در سوره هود آمده است: فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعْضَ مَا يُوحى الَيْكَ وَ ضَائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ انْ يَقُولُوا لَوْ لَاانْزِلَ عَلَيْهِ كَنْزٌ اوْ جاءَ مَعَهُ مَلَكٌ انَّمَا انْتَ نَذِيرٌ وَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ وَكِيلُ «شايد ابلاغ بعضى از آيات را كه به تو وحى مى شود كه تأخير بيندازى و سينه ات از اين جهت تنگ و ناراحت مى شود كه مى گويند چرا گنجى بر او نازل نشده؟ و يا فرشته اى همراه او نيامده؟ تو فقط بيم دهنده اى و خداوند به هر چيزى وكيل و ناظر و نگاهبان است». (هود- 12)

اين آيه نيز شبيه آيه اوّل است كه در برابر تقاضاى كافران مى فرمايد: انمّا انت نذير: تو فقط بيم دهنده اى».

4- در سوره رعد نيز آمده است: وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْلَا انْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ، انَّمَا انْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ: «كافران مى گويند: چرا نشانه و آيتى از پروردگارش بر او نازل نشده، تو تنها بيم دهنده اى، و براى هر گروهى هدايت كننده اى است» (رعد- 7).

آيا اين تعبير نمى گويد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر خواسته هاى آنها براى معجزه تسليم نشد؟

ص: 285

5- در سوره انعام نيز مى خوانيم: و قَالُوا لَوْ لَانُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ انَّ اللَّهَ قَادِرٌ عَلى انْ يُنَزِّلَ آيَةً وَلكِنَّ اكْثَرَهُمْ لَايَعْلَمُونَ «كافران گفتند چرا نشانه و معجزه اى از طرف پروردگارش بر او نازل نمى گردد بگو خداوند قادر است معجزه اى نازل كند، ولى بيشتر آنها نمى دانند» (انعام- 37)

مفسّر بزرگ مرحوم امين الاسلام طبرسى در ذيل اين آيه مى گويد: جمعى از ملاحده (كفّار) بر مسلمين به اين آيه اعتراض كرده و گفته اند آيه دلالت بر اين دارد كه خداوند آيتى بر محمّد نازل نكرده است، چرا كه اگر نازل كرده بود در پاسخ مشركان به آن اشاره مى كرد (سپس به پاسخ اين ايراد پرداخته كه بعداً به آن اشاره خواهد شد).

از كلام اين محقق معلوم مى شود كه اين گونه وسوسه ها در مورد معجزات از قديم بوده است و منحصر به عصر و زمان ما نيست.

بعضى آيات ديگر نيز در اين زمينه ذكر شده كه چون استدلال به آنها ضعيف بود از آن صرفنظر شد.

پاسخ

توجه به چند نكته مى تواند تفسير و مفهوم اين آيات را روشن سازد و به بهانه ها پايان دهد.

1- روشن است كه هيچ يك از اين آيات نفى معجزات را به طور مطلق نمى كند، و به فرض كه دلالتى بر آنچه استدلال كنندگان به آن مى پندارند داشته باشد تنها دليل بر نفى معجزه از پيامبر اسلام است اضافه بر اين مسلّماً معجزه قرآن را نفى نمى كند چرا كه در چندين آيه از قرآن مجيد اين كتاب آسمانى به عنوان يك معجزه جاويدان معرفى شده و از تمام مخالفان دعوت به معارضه گرديده، و در مقابل آن عاجز مانده اند، چه معجزه اى از اين برتر و بالاتر كه جن و انس را دعوت به مقابله كند

ص: 286

و توانايى نداشته باشند؟(1)

بنابراين به فرض صحت تمام اين استدلالات، معجزه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله منحصر به قرآن مجيد مى شود اين مسأله (به فرض صحت) هيچ مشكلى در مسأله نبوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ايجاد نمى كند، همان گونه كه هيچ كمكى به مخالفان نبوت نخواهد كرد.

آيات قرآن پراست از معجزات و خارق عادات پيامبران پيشين، بنابراين معجزات آنها چيزى نيست كه قابل انكار باشد، و در مورد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نيز با صراحت از اعجاز قرآن سخن مى گويد، بنابراين چيزى نمى ماند جز نفى معجزات ديگر از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه به فرض صحت تنها يك مسأله فرعى و تاريخى خواهد بود و تأثيرى در مسائل اعتقادى نخواهد داشت.

2- لحن اين آيات نشان مى دهد كه هدف نفى معجزات حقيقى نبوده بلكه هدف، نفى معجزات اقتراحى بوده است.

توضيح اين كه: آنچه وظيفه پيامبران است، اثبات صدق دعوى خود، از طريق معجزات يا طرق ديگر مى باشد، بنابراين هرگاه به قدر كافى معجزه نشان دهند ديگر هيچ گونه وظيفه اى در اين رابطه ندارند، پيامبر صلى الله عليه و آله يك خارق العاده گر نيست كه در جايى بنشيند و هركس از در وارد شود مطابق ميل و سليقه خود پيشنهاد معجزه اى كند، و پيش از مشاهده آن اگر مايل بود باز پيشنهاد ديگرى مطرح كند، و قوانين و سنن آفرينش را به بازى بگيرد، و بعد از اين همه نيز دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله را بپذيرد يا اگر ميلش اقتضا نكرد به بهانه اى شانه خالى كند.

به تعبير ديگر، او مأمور است كه معجزات را براى حقجويان و حق طلبان به مقدار اتمام حجت ارائه دهد، ولى هرگز مأموريت ندارد به معجزات اقتراحى يعنى


1- به آيات 38 يونس و 13 هود و 88 اسراء مراجعه شود.

ص: 287

معجزاتى را كه بهانه جويان، مطابق هوس هاى خود نه براى تحقيق حق، بلكه به خاطر بدست آوردن دستاويزى براى فرار از حقيقت پيشنهاد مى كنند پاسخ گويد.

نوع پيشنهادهايى كه در نخستين آيه، مطرح شده دليل بسيار روشنى براى اين موضوع است، از يكسو مى بينيم تقاضاى هفت معجزه كردند! در حالى كه براى افراد حقجو يك معجزه كافى است.

از سوى ديگر معجزاتى طلبيدند كه بعضاً مايه نابودى آنها بود، مثلًا گفتند: «ما ايمان نمى آوريم تا سنگ هاى آسمانى را آن چنان كه مى پندارى بر سر ما فرود آرى»! اوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفاً واضح است هيچ انسان حق جويى معجزه اى را كه مايه نابودى او شود نمى طلبد، زيرا هدف از معجزه ايمان است نه مرگ و نابودى.

از سوى سوّم امورى را كه مى طلبيدند كه اصلًا محال بوده، مثل اين كه پيشنهاد كردند بايد خدا و فرشتگان را در برابر ما بياورى! اوْ تَأْتِىَ بِاللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ قَبِيلًا.

واضح است كه خداوند مكانى ندارد كه از آن جا برخيزد و نزد اين بهانه جويان آيد.

از سوى چهارم بعد از تقاضاى معجزه اى كه خودشان مطرح كرده بودند با صراحت مى گويند: اگر اين كار را هم انجام دهى از تو نمى پذيريم تا فلان كار ديگر را انجام دهى! «گفتند ما به تو ايمان نمى آوريم تا به آسمان بالا روى، و اگر به آسمان بالا روى باز ايمان نمى آوريم مگر اين كه نامه اى (از سوى خدا) بر ما نازل كنى كه آن را بخوانيم»! اوْ تَرْقى فِى السَّمَاءِ وَلَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتّى تُنَزِّلَ عَلَيْنَا كِتَاباً نَقْرَؤُهُ

با توجه به آنچه گفته شد به وضوح مى فهميم كه هدف آنها چيزى جز معجزات اقتراحى نبوده است، و هيچ پيامبرى مأمور نيست كه در مقابل اين گونه درخواست ها تسليم گردد.

جالب اين كه در بسيارى از حوادث تاريخى مربوط به عصر ظهور انبيا مخصوصاً پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مى خوانيم كه كفار بعد از مشاهده معجزات براى فرار از زير بار مسئوليت و عدم تسليم در مقابل آنها به بهانه «سحر» متوسل مى شدند، همان كارى كه فرعون و فرعونيان در برابر موسى داشتند كه حتى بعد از مشاهده غلبه موسى به

ص: 288

تنهايى بر آن همه ساحران ورزيده و ماهر و ايمان ساحران كه نشانه روشنى بود بر اعجاز موسى و اتكاى آن به نيروى الهى، باز دست از سخن خود برنداشتند و گفتند «او رييس شما ساحران است» و اينها همه يك توطئه است! انَّهُ لَكَبِيرُكُمْ الَّذِى عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ (طه 71)

و لذا در آيه 111 انعام مى فرمايد: وَلَوْ أَنَّنَا نَزَّلْنَا الَيْهِمُ الْمَلَائِكَةَ وَ كُلَّمَهُمُ الْمَوْتى وَ حَشَرْنَا عَلَيْهِمْ كُلَ شُىْ ءٍ قُبُلًا مَا كَانُوا لِيُؤْمِنُوا الَّا انْ يَشَاءَاللَّهُ «اگر ما فرشتگان را بر آنها نازل مى كرديم و مردگان با آنها سخن مى گفتند و همه چيز را (كه مى خواستند) نزد آنها جمع مى نموديم باز ايمان نمى آوردند مگر اين كه خداوند بخواهد (و آنها را به اجبار وادار به ايمان كند).»

و در آيه 25 انعام مى فرمايد: وَ انْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لَايُؤْمِنُوا بِهَا: «آنها چنان لجوجند كه اگر هر نشانه و معجزه اى را ببينند ايمان نمى آورند» و نيز در آيه 51 عنكبوت در پاسخ تقاضاى آنها كه معجزات مختلفى را طلب مى كردند با صراحت مى گويد:

اوَلَمْ يَكْفِهِمْ انَّا انْزَلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ يُتْلى عَلَيْهِمْ «آيا براى آنها كافى نيست كه اين كتاب آسمانى را بر تو نازل كرديم كه پيوسته بر آنها تلاوت مى شود».

مفهوم اين سخن آن است كه معجزه بايد براى اثبات حقانيّت دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله باشد و اين كتاب آسمانى قرآن بهترين سند و آيت است، بنابراين چرا آنها اصرار براى معجزات پى در پى دارند.

3- مسلّماً معجزات در واقع كار خداست و پيامبران هر معجزه اى داشته باشند به اذن و فرمان اوست، ولى گاه اين تصور براى گروهى از مردم پيدا مى شده كه پيامبران در زمينه معجزات فعّال ما يشاء هستند و هرچه بخواهند انجام مى دهند، اين امر زمينه غلوّ را درباره انبيا فراهم مى ساخته، و اى بسا سبب مى شده كه مردم آنها را همچون خدا بدانند، به همين دليل گاه انبيا و پيامبران الهى تسليم پيشنهاد معجزات نمى شدند و مى گفتند اين كار از ناحيه ما نيست، بلكه منوط به اذن و فرمان خداست و بايد ببينيم او چه اراده كرده است.

ص: 289

شاهد اين سخن آن كه در آيه 38 رعد مى خوانيم: وَ مَا كَانَ لِرَسُولٍ انْ يَأْتِىَ بِآنَةٍ الَّا بِاذْنِ اللَّهِ: «هيچ پيامبرى نمى تواند آيت و معجزه اى بياورد مگر به فرمان خدا».

همين معنا به وضوح در سوره انعام آيه 109 نيز آمده است، مى فرمايد: وَ اقْسَمُوا بِاللَّهِ ايْمَانِهِمْ لَئِنْ جَائَتْهُمْ آيَةٌ لَيُؤْمِنُنَّ بِهَا قُلْ انَّمَا الْآياتُ عِنْدَاللَّهِ وَ مَا يُشْعِرُكُمْ انَّهَا اذا جَائَتْ لَايُؤْمِنُونَ: «آنها با نهايت اصرار سوگند به خدا ياد كردند كه اگر نشانه يا معجزه اى براى آنها بيايد حتماً به آن ايمان مى آورند، بگو معجزات از ناحيه خدا است (و در اختيار من نيست به علاوه) شما نمى دانيد كه آنها پس از آمدن معجزات (باز) ايمان نمى آورند».

اين آيه از يك سو لجاجت آنها را در امر تقاضاى معجزات روشن مى سازد، و از سوى ديگر وابستگى معجزات را به اراده مطلقه پروردگار.

آخرين سخن در اين زمينه اين كه قرآن مجيد خارق عادات و معجزات فراوانى براى انبياى سلف بيان كرده است مسلماً پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هرگز نمى توانسته است اين معجزات را در كتاب آسمانيش ذكر كند و از طريق وحى الهى از آنها پرده بردارد بى آن كه خودش چيزى از آنها را ارائه دهد، در حالى كه خود را به عنوان خاتم انبيا و بزرگترين آن ها به مردم معرفى مى كند، و آيين خويش را آيين جاودانى و برترين آيين ها.

چگونه مردم قانع مى شوند كه انبياى ديگر آن همه معجزات داشتند و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با آن همه مقام و عظمتش معجزه اى همچون آنها نداشته است.

اين تحليل نشان مى دهد كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله غير از قرآن مجيد معجزات چشمگير ديگرى كه بى شباهت به معجزات انبياى سلف نبوده داشته است، آياتى از قرآن نيز گواه بر اين موضوع است كه به خواست خدا در جاى خود خواهد آمد، بنابراين اصرار بر نفى معجزات ديگر از سوى بعضى از ناآگاهان به هيچ وجه صحيح به نظر نمى رسد.

ص: 290

راه دوّم- بررسى محتواى دعوت انبياء

يكى ديگر از طرق شناخت پيغمبران الهى بررسى محتواى دعوت آنها، يعنى مجموعه معارف، و احكام و قوانين و برنامه هاى سازنده انسان هاى و اخلاقياتى است. كه به سوى آن دعوت مى كردند.

اين مسأله را مشروحاً در بحث نبوّت خاصّه، يعنى اثبات نبوّت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله به عنوان يك نمونه بيان خواهيم كرد، كه وقتى به اين نكته دقيقاً توجه كنيم كه او از محيطى برخاست، فاقد هرگونه تمدن انسانى، از ميان يك قوم نيمه وحشى با انبوهى از خرافات و عادات و رسوم جاهلى، با انواع اختلافات و پراكندگى هاى وحشتناك، و عقايد سخيف و انبوه كينه ها و عداوتها، با اين حال وقتى به تعليمات او مى نگريم مجموعه اى از عقايد خالص توحيدى مى يابيم كه بهترين معرفى از خدا و صفات جلال و جمال او را در بر دارد، و مجموعه اى از تواريخ انبيا كه مقام والاى آنها را آن چنان كه شايسته است بيان مى كند، احكام و قوانينى كه ضامن عدالت اجتماعى است، و برنامه هايى كه خالى از خرافات است و اخلاق و ارزش هايى كه به حق متمم مكارم الاخلاق مى باشد، و نمونه هاى اين مسائل را با ذكر مدارك، از آيات و روايات شرح خواهيم داد.

آيا امكان دارد چنين تعليماتى از چنان محيطى آنهم از انسانى درس نخوانده ظهور و بروز كند؟ اين خود دليل روشنى بر حقانيّت آورنده آن است.

شبيه اين معنا درباره هريك از انبيا و امامان حاصل شود به تنهايى مى تواند دليلى بر حقانيّت آنها بوده باشد.

به تعبير ديگر: چه خارق عادتى از اين بالاتر كه چنان تعليمات عالى از يك انسان ظهور بروز كند، اين مسأله مسلّماً بدون امداد الهى امكان پذير نيست، و اين معجزه است.

ص: 291

بلكه گاه بررسى محتواى دعوت انبيا و نكات عميق و باريك و ظرافت هاى تعليمات آنها، نزد صاحب نظران از معجزه اى همچون معجزه شقّ القمر و احياى مردگان و شفاى بيماران نيز بالاتر است، هرچند در نظر توده عوام معجزات مادى و جسمانى اهميّت بيشترى دارد اين بحث را با همين اختصار رها مى كنيم و منتظر شرح آن در جاى ديگر هستيم.

ص: 292

راه سوّم- گردآورى قرائن

اشاره

منظور از «گردآورى قرائن» كه به عنوان يكى ديگر از اسناد نبوّت مطرح مى كنيم اين است كه دعوت هر پيامبرى آميخته با يك سلسله ويژگى هاى زمانى و مكانى و جهات ديگر در زندگى خصوصى و عمومى اوست، هنگامى كه آنها را به هم ضميمه كنيم مجموعه اى اطمينان بخش است كه به تنهايى مى تواند دليلى بر حقانيّت مدعى نبوّت باشد (قطع نظر از محتواى مكتب او كه قبلًا اشاره شده).

اين همان چيزى است كه امروز در محافل قضايى براى كشف واقعيت ها از آن استفاده مى شود، مثلًا گاهى در يك پرونده، نه شهودى وجود دارد، و نه اقرار متهم، ولى يك سلسله قرائن پرونده را احاطه كرده كه از مجموع آنها قاضى يقين پيدا مى كند كه متهم بى تقصير است يا گنهكار، گاه اين مجموعه قرائن حتى ارزشى بيش از ارزش اقرار و شهادت شهود دارد، چرا كه اقرار ممكن است به خاطر مصالح خصوصى و شخصى باشد، مثلًا كسى پول هنگفتى مى گيرد كه به جرمى اعتراف كند تا مجرم اصلى تبرئه شود، و همچنين شهود ممكن است ظاهراً صالح و باطنا ناصالح باشند، ولى قرائن اگر خوب جمع آورى شود و دست قاضى از اين نظر پر باشد اطمينانى بالاتر از آنچه از گفتار شهود و اقرار متهم پيدا مى شود به دست مى آيد.

فرض كنيد قتلى در محلى واقع شده و هيچ شاهدى براى اين كه چه كسى قاتل است در دست نيست، متهم يا متهّمان نيز منكر انجام آنند، در اين جا يك قاضى آگاه، به تحقيق در قرائن مى پردازد، و مسايلى مانند امور زير را مورد بررسى قرار مى دهد:

چگونگى مناسبات و روابط دوستانه يا غير دوستانه متّهمين با مقتول محل حادثه و ويژگى هاى آن و تناسب آن نسبت به متهمين.

ساعت وقوع حادثه و اين كه متّهم در آن ساعت كجا بوده (به چه دليل؟).

طرز وقوع قتل و نوع سلاحى كه قتل با آن واقع شده و تطبيق آن بر سلاحى كه

ص: 293

احياناً از متهم به دست آمده.

روحيه متهم و سوابق او

عكس العمل متهم هنگامى كه مثلًا با لباس هاى خونين مقتول يا ساير آثار جرم روبه رو مى شود. اطلاعاتى كه همسايگان محل دارند و رفت و آمدهاى متهمين در آن جا و امور ديگرى از اين قبيل.

گاه بررسى اين امور، سبب مى شود كه قاضى يقين پيدا كند هيچ گونه رابطه اى ميان متهم و قتل نيست، حسن سابقه، عدم ضد و نقيض گويى در پاسخ ها، و امور ديگر، همگى نشان مى دهد كه از اين اتّهام مبرّاست، و گاه از مجموع اينها يقين حاصل مى شود كه اين كار از متهم سرزده است، نه غير او، و قاضى مى تواند براساس يقين حاصل شده از اين مقدمات كه جنبه نزديك يك حس دارد رأى نهايى را صادر كند.

اين طرز استدلال، منحصر به مسايل قضايى نيست، بسيارى از دانشمندان از اين روش براى حلّ مشكلات مسائل تاريخى و اجتماعى، و حتّى فرضيه هاى علوم طبيعى استفاده مى كنند، مخصوصاً در مسائل سياسى كه غالباً ريشه هاى اصلى به دلايلى كه نياز به شرح ندارد، مكتوم و مستور مى ماند، غالباً همين روش «جمع آورى قرائن» كار ساز است.

در مورد مدّعيان نبوت، و براى شناخت پيامبران راستين از دروغين، نيز به خوبى مى توان هر دو گروه را غالباً از طريق جمع آورى قرائن شناخت، فى المثل در مورد يك مدّعى نبوّت امور زير بايد مورد توجه قرار گيرد:

1- وضع محيط دعوت و اين كه او از ميان چه مردمى برخاسته، و اصول اعتقادى و اخلاقى حاكم بر آن محيط چه بوده است؟

2- زمان ادعاى نبوّت كه در آن عصر وضع جهان چگونه بوده؟ و محيط زندگى مدعى نبوّت در آن زمان چه شرايطى داشته است؟

3- خصوصيات اخلاقى و صفات و روحيات و سوابق زندگى او از نظر تقوا و

ص: 294

امانت و پاكدامنى؟

4- گروه ايمان آورندگان به او چه كسانى بوده، افراد پاكدل، باهوش، درستكار، يا افراد بى تقوا و كم عقل و كم خرد؟

5- او تا چه حد به گفته خود ايمان داشته، و تا چه اندازه براى آن فداكارى و از خود گذشتگى نشان مى دهد؟

6- از چه وسايلى براى پيشبرد اهداف خود استفاده مى كند، از وسايل معقول و عادلانه يا غير منطقى و ظلم و ستم و دروغ.

7- او در مقابل خلاف كارى ها و يا خرافاتى كه در محيط است چه عكس العملى نشان مى دهد، و آيا برنامه او اصلاح محيط است يا سازش با مفاسد محيط براى حكومت بر مردم؟!

8- علاقه او نسبت به دنيا و مظاهر مادى و پول و مقام چگونه است؟

9- موضع او در برابر دشمن به هنگام پيروزى، و غلبه بر او چگونه است، و آيا نسبت به مخالفان رفتار عادلانه يا غير عادلانه دارد؟

10- آيا در طول مدت سخنان خود را به اقتضاى منافعش دگرگون مى سازد يا هميشه بر اصول ثابتى پافشارى دارد و قرائن ديگر.

گاه مى شود جمع آورى اين قرائن در زندگى عمومى و خصوصى مدعى (قطع نظر از محتواى دعوت او) به صورت چراغ فروزان يا نورافكنى قوى صداقت و عدم صداقت او را كاملًا روشن مى سازد، و بدون نياز به دليل و معجزه اى حقانيت يا عدم حقانيت او را آشكار مى كند، بلكه گاه مى شود جمع آورى چند قسمت از آنچه كه در بالا گفته شد دليل قاطع و دندان شكنى براى اثبات اين مقصود در اختيار مى گذارد به خواست خدا در بحث نبوت خاصه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نمونه زنده اين بحث به طور دقيق و گسترده مورد بررسى قرار خواهد گرفت.

قابل توجه اين كه در روايات متعددى در تواريخ اسلامى مى خوانيم كه گاه فرد يا افرادى با مشاهده بعضى از اين قرائن به آيين خدا گرويده اند، و حتى گاهى دشمنان

ص: 295

سرسخت با مشاهده يكى از آنها به كلى تغيير روشن داده و به صورت دوستان صميمى در آمده اند كه اگر اين روايات جمع آورى شود بحثى جالب و گسترده خواهد بود. و نشان مى دهد كه چگونه نور ايمان در دل هاى بيدار با مشاهده بعضى از اين قرائن و بدون درخواست هيچ گونه معجزه مى درخشيده است.

***

راهنمايى هاى قرآن در زمينه اين دو دليل

آيات قرآن مجيد تعبيرات جالبى در زمينه دليل اخير (جمع آورى قرائن) و دليل قبل (بررسى محتواى دعوت) دارد، حدّاقل اشارات پرمعنايى در آن هر دو زمينه ديده مى شود، از جمله:

1- در آيه 157 اعراف مى خوانيم: الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الْامِّىَّ الَّذِى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّورَاةِ وَ الْانْجيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَيِّبَاتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ اصْرَهُمْ وَ الْاغْلَالَ الَّتِى كَانَتْ عَلَيْهِمْ ...:

«آنها كه پيروى مى كنند از فرستاده (خدا) همان پيامبر درس نخوانده اى كه وصف او را در تورات و انجيلى كه نزدشان است آمده، همان پيامبرى كه آنها را به معروف، امر مى كند و از منكر باز مى دارد، طيّبات و پاكيزه ها را براى آنها حلال مى شمرد و خبايث را تحريم مى كند، و بارهاى سنگين و زنجيرهايى را كه بر آنها بوده بر مى دارد ...»

اين آيه از يك سو اشاره به يكى از دلايل آينده يعنى گواهى پيامبران پيشين مى كند، و از سوى ديگر به عظمت محتواى دعوت آن پيامبر اشاره دارد و از سوى سوّم پاره اى از صفات او را به عنوان شاهدى بر حقّانيتش ذكر مى كند.

بدون شك مدعيان دروغين نبوّت، هدفشان به زنجير كشيدن توده هاى مردم، استثمار و استعمار آنهاست، نه تنها بندى را از آنها نمى گشايند بلكه بندهايى بر دست و پاى آنها مى نهند.

ص: 296

آنها هرگز طرفدار معروف و مخالف با منكر نيستند.

به علاوه مگر ممكن است از يك فرد درس نخوانده اين همه معارف بلند و احكام و قوانين و دستورات حساب شده صادر شود؟

2- در آيه 128 توبه به پنج صفت از اوصاف پيامبر صلى الله عليه و آله كه مى تواند گواهى بر صدق دعوت او باشد اشاره كرده، مى فرمايد: لَقَدْ جَائَكُمْ رَسُولٌ مِنْ انْفُسِكُمْ عَزيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ: «فرستاده اى از ميان خود شما (از سوى خدا) آمد كه رنجهايتان براى او سخت است، و شديداً اصرار به هدايت شما دارد، و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان است.»

3- در آيه 6 كهف، به دلسوزى فوق العاده پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به هدايت مؤمنان كه شاهدگويايى بر ايمان خودش نسبت به اين مكتب الهى است اشاره كرده مى فرمايد:

فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثَارِهِمْ انْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ اسَفاً: «گويا مى خواهى خود را از غم و اندوه به خاطر اعمال آنها، هلاك كنى اگر آنان به اين گفتار ايمان نياورند».(1)

4- در آيه 48 عنكبوت روى درس نخواندن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تكيه كرده و آن را يكى از عوامل زدودن شك و ترديد نسبت به نبوّت او مى شمارد، مى فرمايد: وَ مَا كُنْتَ تَتْلُو مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَ لَاتَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ اذاً لَارْتَابَ الْمُبْطِلُونَ: «تو هرگز پيش از اين كتابى را نمى خواندى، و چيزى با دست خود نمى نوشتى، مبادا باطل گرايان (و كسانى كه درصدد ابطال حقّند) شك و ترديد كنند».

5- در آيه بعد (49 عنكبوت) به وضع ايمان آورندگان و گروندگان به اين آيين اشاره كرده، مى فرمايد: بَلْ هُوَ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ فى صُدُورِ الَّذِينَ اوتُوا الْعِلْمَ «بلكه آن (قرآن) آيات روشنى است كه در سينه صاحبان علم جاى دارد».

شك نيست كه وقتى عالمان و آگاهان يك ملت به چيزى رو كنند يكى از نشانه ها


1- در سوره شعراء آيه 3 نيز شبيه همين معنا آمده است.

ص: 297

و قرائن حقانيت آن مى تواند بوده باشد.

6- كراراً در آيات قرآن در توصيف پيامبران الهى و پيغمبر اسلام مى خوانيم كه آنها هرگز اجر و مزدى نمى خواستند و نسبت به پاداش هاى مادى بى اعتنا بودند، و تا آخر عمر نسبت به اين امر وفادار ماندند، در حالى كه يك مدعى دروغين حتماً به خاطر امور مادى دست به چنين كارى مى زند.

از جمله در آيه 21 يس مى خوانيم: اتَّبِعُوا مَنْ لَايَسْئَلُكُمْ اجْراً وَ هُمْ مُهْتَدُونَ: «از كسانى پيروى كنيد كه از شما اجرى نمى خواهند و خود هدايت يافته اند (و آثار پاكى و تقوا در آنان نمايان است).»

7- در مورد ايمان آورندگان به پيامبران الهى كراراً در آيات قرآن مى خوانيم كه اقشار تهى دست مستضعف، و مظلومان و رنج ديدگان مخلص در صف اوّل قرار داشتند، تا آن جا كه اين معنا از سوى ثروتمندان خودخواه و مستكبر غالباً مورد ايراد قرار مى گرفت.

از جمله در آيات 28 و 29 سوره كهف مى خوانيم هنگامى كه گروهى از ثروتمندان خودخواه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در اين زمينه ايراد كردند قرآن با صراحت به پيامبر دستور دارد: هرگز اين قشر مستضعف مؤمن را رها مكن: وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَ الْعَشِىِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَ لَاتَعُدُ عَيْنَاك عَنْهُمْ تُريِدُ زيِنَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ لَاتُطِعْ مَنْ اغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنَا وَ اتّبَعَ هَوَاهُ وَ كَانَ امْرُهُ فُرُطاً* وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُر ...:

«با كسانى صبر داشته باش كه پرودگار خويش را صبح و شام مى خوانند، و تنها (رضاى) او را مى طلبند، هرگز چشم هاى خود را به خاطر زينت هاى دنيا از آنها برمگير و از كسانى كه قلبشان را از ذكر خود غافل كرده ايم اطاعت مكن! آنها كه پيروى هواى نفس نمودند و كارهايشان افراطى است- و بگو اين حق است از سوى پروردگارتان، هركس مى خواهد ايمان بياورد، و هركس مى خواهد كافر گردد ...».

ص: 298

بديهى است مدعيان دروغين و دنياپرست سعى دارند با صاحبان زر و زور همراه گردند و از آنها منتفع شوند.

حتى در پاره اى از آيات مى خوانيم كه اين قشر مستكبر، مؤمنان تهى دست را به عنوان افراد پست اجتماع كه هيچ جايگاهى نمى توانند در جامعه داشته باشند معرفى كرده و از آنها به عنوان «اراذل» (جمع رذل يعنى پست) ياد مى كردند.(1) و هر گاه آيات قرآن را به طور وسيع مورد بررسى قرار دهيم در بسيارى از آيات اشاراتى بر اين دليل و دليل سابق مى يابيم.


1- شعراء 111، هود 27.

ص: 299

راه چهارم- گواهى پيامبران پيشين

راه ديگرى كه با آن مى توان پيامبران واقعى را از مدعيان دروغين شناخت اخبار قطعى و صريح پيامبران پيشين نسبت به پيامبران آينده است، بديهى است از اين راه براى شناختن نخستين پيامبر خدا نمى توان استفاده كرد، بلكه بايد او را به يكى از سه راه گذشته (اعجاز، مطالعه در وضع عمومى نبوّت و محتويات دعوت او) به شرحى كه گفته شد شناخت.

گرچه اين راه نسبت به دو راه گذشته راه ساده اى است، ولى آن قدر هم كه بعضى از سوء استفاده كنندگان پنداشته اند ساده و آسان نيست، براى اين كه از اين راه نتيجه قطعى و غير قابل انكار گرفته شود بايد شرايط چهارگانه زير را كاملًا در آن رعايت كرد.

1- ثبوت «نبوّت» پيامبر قبل كه چنين خبرى مى دهد، و مى گويد بعد از من فلان پيامبر با اين صفات و علايم و مشخصات ظهور خواهد كرد، با دليل قطعى و غير قابل انكار.

ناگفته پيداست اگر نبوت شخص خبر دهنده كاملًا محرز و مسلم نباشد گواهى او هيچ گونه ارزشى نخواهد داشت.

2- بايد خبر مزبور بطور قطع و يقين از پيامبر پيشين صادر شده باشد، بنابراين به هر خبر ضعيف و مشكوكى كه در هر كتابى باشد نمى توان تكيه كرد، حتى بر اخبارى كه در كتاب هاى معتبر وجود دارد تا به سر حد قطع و يقين نرسد نيز نمى توان اعتماد نمود.

3- دلالت اين خبر بايد صريح و قاطع و غير قابل ترديد باشد، نه اين كه يك جمله از سخنان دو پهلو را بچسبيم و با تفسيرها و توجيه ها و احياناً «تحريف» آن را منطبق بر نبوّت مدعى جديد كنيم.

ص: 300

زيرا منظور پيامبر پيشين از چنين خبرى هرگز معماگويى و لغز نبوده، مسلّماً او نمى خواسته بر روى يك «رازمگو» سرپوش ابهام بگذارد، بلكه او مى خواسته از يك حقيقت مهم كه سرنوشت آيندگان به آن بستگى داشته، پرده بردارد، و پيروان خود را نسبت به پيامبر آينده از شك و ترديد و سرگردانى بيرون آورد، روشن است در چنين مقامى بايد با صراحت تمام و بى پرده سخن بگويد، و از هرگونه ابهام و پرده پوشى كه دستاويزى براى مدعيان دروغين و ماجراجويان خواهد شد به شدت بپرهيزد.

بعضى از دين سازان حرفه اى دست به تاويلات و توجيهات عجيب و غريبى در كتب آسمانى زده، و كار به جايى رسانده اند كه از حساب «ابجد»! بعنوان يك مدرك مهم استفاده كرده، و به حساب هايى نظير آنچه فالگيران و طالع بينان مى كنند متشبث شده اند؟!

نمى دانيم اينها چگونه فكر مى كنند، نبوت يك پيامبر كه بايد راهنماى جهان بشريت باشد يك مطلب قاچاق و مرموز نيست كه مانند اسرار كيمياگران قديم براى اين كه به دست نااهلان نيفتد آن را به حساب ابجد «صغير» و «كبير» ادا كنند!

4- علايم و مشخصاتى كه در گفتار پيامبران پيشين ذكر شده بايد كاملًا بر وضع مدعى جديد تطبيق كند، نه اين كه مجبور باشيم بوسيله دست كارى و كم و زياد كردن آن را منطبق سازيم، هر كجا كمبودى داشت از خودمان چيزى روى آن بگذاريم، و هر كجا اضافه اى داشت از آن برداريم، اگر چنين كنيم مسلّماً خود را فريب داده ايم، و چنين پيامبرى مبعوث «افكار شيطانى» ماست نه مبعوث از طرف خدا!

اگر اين جهات چهارگانه در اخبار پيامبر پيشين جمع باشد مى توان بوسيله آن مقام نبوّت مدعى جديد را شناخت، و اگر يكى از اينها هم ناقص باشد نتيجه صحيحى از آن به دست نمى آيد.

***

به هر حال در قرآن مجيد حدّاقل در دو مورد به اين مسأله اشاره شده است كه در اين بحث كلى (نبوّت عامه) به توضيح اجمالى آن قناعت كرده و شرح آن را به «نبوّت

ص: 301

خاصّه» وا مى گذاريم:

1- در مورد بشارت حضرت مسيح عليه السلام نسبت به ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، چنان كه در آيه 6 سوره صفّ مى خوانيم: وَ اذْ قَالَ عيسَى بْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِى اسْرَائِيلَ انِّى رَسُولُ اللَّهِ الَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَىَّ مِنَ التَّورَاةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتى مِنْ بَعْدِى اسْمُهُ احْمَدُ فَلَمَّا جَائَهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ قَالُوا هَذَا سِحْرٌ مُبينٌ:

«بياد آوريد) هنگامى را كه عيسى بن مريم گفت عليه السلام: اى بنى اسرائيل فرستاده خدا به سوى شما هستم در حالى كه تصديق كننده كتابى مى باشم كه قبل از من فرستاده شده (يعنى تورات)، و بشارت دهنده به رسولى هستم كه بعد از من مى آيد و نام او احمد است، (ولى) هنگامى كه او (احمد) با معجزات و دلايل روشن به سراغ آنها آمد گفتند اين سحرى است آشكار»!

لازم به يادآورى است كه اين بشارت (يا بشارات) حتى در اناجيل تحريف يافته كنونى ديده مى شود كه شرح آن را به آينده موكول مى كنيم، همچنين بحث پيرامون اين موضوع كه چگونه نام «احمد» در كنار «محمد» صلى الله عليه و آله از اسماى شريف آن حضرت است (با ذكر شواهد و قرائن).

2- در آيات متعددى از قرآن مجيد، سخن از بشارت تورات (يا تورات و انجيل) نسبت به ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به ميان آمد، و نشان مى دهد كه به قدرى اوصاف و نشانه هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در كتب آنها آشكارا بيان شده بوده كه آن حضرت را با اين نشانه ها همانند فرزندان خود مى شناختند.

حتى در تواريخ معروف آمده است كه مهاجرت يهود از مناطق شامات و فلسطين به مدينه و استقرار در آن جا، به خاطر بشاراتى بود كه درباره ظهور اين پيامبر در كتب خود ديده بودند (اين موضوع مشروحاً در تفسير نمونه ذيل آيه 89 سوره بقره آمده است)(1) هرچند گروه كثيرى از آنان كه قبلًا از مبلغان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بودند بعد از


1- تفسير نمونه، جلد 1، صفحه 342.

ص: 302

ظهورش به خاطر اين كه منافع شخصى خود را در خطر مى ديدند از ايمان آوردن به او سرباز زدند و در آيات قرآن مورد ملامت قرار گرفته اند.

از آياتى كه اشاره به اين موضوع مى كند آيه 146 بقره است، مى فرمايد: الَّذِينَ اتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ ابْنَائَهُمْ وَ انَّ فَريِقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ «كسانى كه كتاب هاى آسمانى به آنان داده ايم او (پيامبر) را به خوبى مى شناسند همان گونه كه فرزندان خود را مى شناسند، هرچند گروهى از آنان حق را با اين كه مى دانند كتمان مى كنند»!

همين معنا در آيه 20 سوره انعام نيز آمده است آن جا كه مى فرمايد: الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ ابْنَائَهُمْ «آنها كه كتاب آسمانى به آنان داده ايم او را مى شناسند همان گونه كه فرزندان خود را مى شناسند»!

در آيه 89 سوره بقره كه در بالا به آن اشاره شد نيز اين معنا آمده است.

همين معنا با صراحت بيشترى در آيه 157 اعراف آمده است كه مى فرمايد:

الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ الْامِّىَّ الَّذِى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوْرَاةِ وَ الْانْجِيلِ «آنها كه فرستاده (خدا) پيامبر درس نخوانده اى پيروى مى كنند كه صفاتش را در تورات و انجيلى كه در نزدشان مى يابند ...».

همچنين در تفسير آياتى كه مى گويد: «قرآن تصديق كننده كتاب هاى پيشين است» نيز يكى از احتمالات اين گفته شده كه منظور از تصديق كردن كتب پيشين هماهنگى قرآن و صفات پيامبر با نشانه هايى است كه در كتب انبياى پيشين آمده است.(1)

در روايات اسلامى نيز به اين مسأله اشاره شده كه انبياى پيشين، بشارت به انبياى بعد مى دادند، در خطبه اوّل نهج البلاغه، درباره پيامبران چنين مى خوانيم: مِنْ سَابِقٍ سُمِّىَ لَهُ مَنْ بَعْدَهُ، اوْ غَابِرٍ عَرَّفَهُ مَنْ قَبْلَهُ: «پيامبرانى كه بعضى بشارت به ظهور پيامبر


1- براى آگاهى بيشتر به تفسير نمونه ذيل آيه 49 بقره، جلد 1، صفحه 207 مراجعه فرماييد.

ص: 303

بعد دادند، و بعضى از طريق پيامبر پيشين شناخته شده بودند».

اين تعبير كه هر دو سوى قضيّه را روشن ساخته، گوياترين تعبير در اين زمينه است. در حديث مشروحى از امام باقر عليه السلام نيز تصريح به اين مطلب شده است مى فرمايد: وَ بَشَّرَ آدَمَ بِنُوحٍ: «آدم بشارت به ظهور نوح عليه السلام داد».

و در جاى ديگر مى فرمايد وَ بَشَّرَ نُوحٌ سَاماً بِهُودٍ: «نوح فرزند خودش سام را بشارت به ظهور هود داد».

و در جاى ديگر مى گويد: فَلَمَّا نَزَلَتِ التَوْراةُ عَلى مُوسى بَشَّرَ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ... فَلَمْ تَزَلْ الْانْبِياءُ تُبَشِّرُ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله حَتّى بَعَثَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالى الْمَسِيحَ عيِسَى بْنِ مَرْيَمَ فَبَشَّرَ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله: «هنگامى كه تورات بر موسى عليه السلام نازل شد، بشارت به محمد صلى الله عليه و آله داد ...

همين گونه پيامبران بشارت به ظهور آن حضرت مى دادند، تا زمانى كه مسيح، عيسى بن مريم مبعوث به نبوّت شد، او هم بشارت به ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله داد».(1)


1- شرح نهج البلاغه خويى، جلد 2، صفحه 138 تا 141 چاپ تهران.

ص: 304

مسأله وحى

چگونگى ارتباط با جهان غيب

اشاره

بدون شك پيامبران الهى رابطه اى با علم غيب و جهان ماوراى طبيعت، و به تعبير ديگر رابطه ويژه اى با خداوند متعال داشته اند، و از آن طريق تعليمات مخصوص و احكام و قوانين و فرمان هاى الهى را دريافت كرده، به امت ها مى رسانيده اند.

اما اين رابطه چگونه بوده است؟ مسأله اى است بسيار پيچيده كه آگاهى اجمالى بر آن آسان، ولى علم تفصيلى به آن بسيار مشكل است، چرا كه افراد محروم از اين رابطه هرگز نمى توانند آن را دقيقا در يابند، همان گونه كه نابينايان مادرزاد اجمالًا احساس مى كنند كه افراد بينا داراى حس ديگرى هستند كه به وسيله آن از تمام موجودات اطراف خود تا شعاع وسيعى آگاه مى شوند، و رنگ هاى گوناگون، و انوار مختلف را درك مى كنند، ولى اين حس چگونه است و حقيقت «رنگ» و «نور» چيست؟ هرگز براى آنان مفهوم نخواهد شد.

بنابراين آنچه در بحث وحى و حقيقت آن مطرح مى شود براى پيدا كردن همان علم اجمالى به ويژگى هاى وحى، و پاسخگويى به سؤالاتى است كه در اين جا مطرح مى باشد، و به همين دليل نبايد انتظار داشت «كنه» و ماهيّت وحى با اين مباحث روشن شود كه اين امر براى غير پيامبران محال است، درست همان گونه كه در مثال بالا گفتيم.

در جلد اوّل اين تفسير (پيام قرآن) در شرح پنجمين منبع از منابع معرفت و شناخت به طور مشروح از مسأله وحى سخن گفتيم و دانستنى هاى مربوط به آن را تا آن جا كه امكان داشت روشن ساختيم، و لذا بحث وحى را در اين جا به طور فشرده مطرح كرده، توضيحات تازه اى بر آنچه در آن جا گفته شد افزوده، و شرح مسايل ديگر را به آن بحث وا مى گذاريم. با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

ص: 305

1- وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ انْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ الَّا وَحْياً اوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ اوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِىَ بِاذْنِهِ مَا يَشَاءُ

(شورى 51)

2- نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْامِينُ عَلى قَلْبِكَ

(شعراء 194)

3- وَ لَقَدْ جَائَتْ رُسُلُنَا ابْرَاهيمَ بِالْبُشْرى

(هود 69)

4- قَالَ يَا بُنَىَّ انّى ارى فِى الْمَنَامِ انّى اذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرى قَالَ يَا افْعَلْ مَا تُوْمَرُ سَتَجِدُنِى انْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرينَ

(صافات- 102)

5- فَلَمَّا اتَاهَا نُودِىَ مِنْ شَاطِى ءِ الْوَادِ الْايْمَنِ فِى الْبُقْعَةِ الْمُبَارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ انْ يَا مُوسى انّى انَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ

(قصص 30)

ترجمه:

1- شايسته هيچ انسانى نيست كه خدا با او سخن بگويد مگر از طريق وحى يا وراى حجاب يا رسولى مى فرستد و به فرمان او آنچه را بخواهد وحى مى كند.

2- روح الامين آن را نازل كرده است- بر قلب (پاك) تو.

3- فرستادگان ما با بشارت نزد ابراهيم آمدند.

4- (ابراهيم) گفت فرزندم من در خواب ديدم كه

ص: 306

بايد تو را ذبح كنم بنگر نظر تو چيست؟ گفت پدرم هرچه دستور دارى اجرا كن مرا به خواست خدا از صابران خواهى يافت.

5- هنگامى كه به سراغ آتش آمد ناگهان از ساحل راست وادى در آن سرزمين بلند و پر بركت از ميان يك درخت ندا داده شد كه اى موسى منم خداوند پروردگار جهانيان.

تفسير و جمع بندى

طرق ارتباط با عالم غيب

اشاره

در اين آيات طرق مختلفى كه پيامبران الهى به وسيله آن با علم غيب و ماوراى طبيعت، ارتباط پيدا مى كردند اجمالًا بيان شده است كه چهار يا پنج طريق مختلف است:

در نخستين آيه به سه طريق اشاره شده است: مرحوم طبرسى در تفسير اين آيه مى گويد: خداوند مى فرمايد: «هيچ انسانى ممكن نيست خداوند با او سخن گويد مگر اين كه وحى به او فرستد، مانند داوود كه به قلبش وحى فرستاد و زبور را نوشت، يا از پشت حجاب با او سخن بگويد، همچون موسى، و يا پيام آورى به سوى او فرستد مانند جبرئيل كه به سوى محمد صلى الله عليه و آله فرستاده شد تا فرمان او را ابلاغ كند» وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ انْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ الَّا وَحْياً اوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ اوْ يُرْسِلَ رَسولًا فَيُوحِىَ بِاذْنِهِ مَا يَشَاءُ

به اين ترتيب گاه اين ارتباط از طريق القاى در قلب، و گاه از طريق امواج صوتى كه پيامبر از بيرون مى شنود، و گاه به واسطه نزول فرشته خواهد بود.

اصولًا واژه «روحى» در اصل به معناى اشاره سريع است كه گاه با سخنان رمزى، و گاهى با صداى خالى از تركيب لغوى و گاه با اشاره يا با نوشتن صورت مى گيرد.

اين سخنى است كه «راغب» در «مفردات» آورده است، ولى «ابن فارس» در

ص: 307

«مقاييس»، معناى اصلى آن را، القا كردن علمى به صورت مخفيانه يا غير مخفيانه به ديگرى مى داند.

«ابن منظور» در «لسان العرب»، معانى نخستين اين واژه را رسالت، الهام، كلام مخفيانه، و چيزى كه به ديگرى القا شود، ذكر كرده است، ساير ارباب لغت نيز كم و بيش همين معانى را آورده اند، هرچند خليل بن احمد در كتاب العين معناى آن را كتابت و نوشتن ذكر كرده است!

ولى در اصطلاح اهل شرع به ابلاغ رسالت هاى الهى از سوى خداوند بزرگ به پيامبران اطلاق مى شود، هر چند در قرآن مجيد دايره استعمال آن گسترده تر از اين معناست، و هر نوع القا كردن علم مرموزى را در بر مى گيرد لذا در مورد غرائز يا علومى كه در بعضى از حيوانات مانند زنبور عسل به وديعه نهاده شده عنوان «وحى» به كار رفته است، مانند: وَ اوحى رَبُّكَ الىَ النَّحْلِ (نحل- 68).

و در مورد آنچه خداوند به قلب مادر موسى درباره نوزادش انداخت مى فرمايد:

وَ أَوْحَيْنَا الى امِّ مُوسى (قصص- 7) بدون شك مادر موسى عليه السلام پيامبر نبود، در عين حال در مورد الهام الهى به او تعبير به وحى شده است، همچنين يوسف در كودكى پيامبر نبود، ولى قرآن درباره او مى گويد: وَ اوْحَيْنا الَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِامْرِهِمْ هَذَا:

«ما به او وحى فرستاديم كه آنها (برادران) را (كه نقشه قتل تو را مى كشند) از اين كارشان با خبر خواهى ساخت».

اين واژه در قرآن مجيد در مورد وسوسه هاى مرموز شياطين نسبت به پيروانشان (انعام- 112) و در مورد اوامر مرموز الهى نسبت به موجودات جامد همچون زمين (زلزال- 5) نيز به كار رفته است.

جمله «من وراء حجاب» (از پشت پرده) به معناى آن است كه خداوند با امواج صوتى خاصّى با پيامبرش سخن مى گويد كه از ديگران مخفى و پنهان است، يا به معناى آن است كه پيامبرش، سخن را مى شنود بدون آن كه مبدأ سخن را مشاهده كند درست شبيه سخنانى را كه از پشت پرده به گوش مى رسد.

ص: 308

***

در دوّمين آيه سخن از نزول فرشته وحى و آوردن قرآن براى پيامبر صلى الله عليه و آله به ميان آمده مى فرمايد: اين (قرآن) از سوى پروردگار جهانيان نازل شده آن را روح الامين نازل كرده است- بر قلب تو، تا (مردم را) انذار كنى وَ انَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ الْعالَمِينَ* نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْامينُ* عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِريِنَ

قابل توجه اين كه فرشته وحى در اين جا با دو عنوان توصيف شده است عنوان «روح» كه سرچشمه حيات است و عنوان «امين» كه اشاره به امانت يعنى مهمترين شرط رسالت و پيام آورى است.

***

از آيات مختلف قرآن و روايات به خوبى استفاده مى شود كه فرشته وحى كه مأمور ابلاغ رسالت به پيامبر اسلام بوده است فرشته اى به نام جبرئيل بوده، در حالى كه از سوّمين آيه مورد بحث برمى آيد كه گاهى فرشتگان به صورت دسته جمعى مأمور ابلاغ پيام به انبيا مى شده اند، مى فرمايد:

«فرستادگان ما با بشارت نزد ابراهيم آمدند و بر او سلام كردند و او نيز سلام گفت وَلَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنَا ابْرَاهِيِمَ بِالْبُشْرى قَالُوا سَلَاماً قَالَ سَلَامٌ

بشارتى كه اين گروه از پيامبران حامل آن بودند همان بشارت به تولد اسماعيل و اسحاق بود، زيرا يك عمر طولانى بر ابراهيم گذشته بود و هنوز فرزندى نداشت در حالى كه آرزو مى كرد فرزند يا فرزندانى كه حامل لواى او باشند نصيبش گردند.

البتّه اين فرشتگان مأموريت ديگرى نيز داشتند و آن مأموريت درهم كوبيدن شهرهاى قوم لوط بود كه در آيات بعد آمده، ولى اين مأموريت هيچ گونه منافاتى با مأموريت اوّل آنها كه رساندن پيام بشارت الهى به ابراهيم باشد ندارد.

***

در چهارمين آيه نوع ديگرى از وحى مطرح است و آن پيامى است كه در حالت خواب و رؤيا به پيامبر مى رسد، و اين رؤيا «رؤياى صادقه» است كه تفاوتى با

ص: 309

بيدارى ندارد، مى فرمايد: «ابراهيم به فرزندش اسماعيل گفت: فرزندم من در خواب ديدم كه بايد تو را ذبح كنم! بنگر نظر تو چيست؟ گفت: پدرم! هرچه امر به تو شده اجرا كن»! قَالَ يَا بُنىَّ انِّى ارى فِى الْمَنَامِ انِّى اذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرى قَالَ يَا ابَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ

و در آيات بعد از آن مى خوانيم كه ابراهيم آماده براى اجراى اين فرمان شد، مسلّماً اگر اين رؤيا همچون رؤياهاى معمولى بود هرگز ابراهيم عليه السلام آماده قربانى كردن فرزند نمى شد اين نشان مى دهد كه اين خواب و رؤيا يك وحى قطعى الهى بوده.

همين معنا در مورد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله در مورد بشارتى كه در خواب به او داده شده بود كه مسلمانان در نهايت امنيّت و در حال انجام مناسك خانه خدا وارد مسجد الحرام مى شوند صدق مى كند لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيَا بِالْحَقَّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامِ انْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَ مُقَصِّرِينَ «خداوند آنچه را به پيامبرش در عالم خواب نشان داد راست بود، به طور قطع همه شما به خواست خدا وارد مسجد الحرام مى شويد در نهايت امنيّت و در حالى كه سرهاى خود را تراشيده يا ناخن هاى خود را كوتاه كرده ايد» (فتح 27).

تعبير به «صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُؤْيَا» به خوبى نشان مى دهد كه اين خواب يك خواب الهى بود كه نوعى از انواع وحى است.

***

در پنجمين و آخرين آيه مورد بحث، به يكى از طرق ارتباط انبيا به مبدأ عالم هستى كه در نخستين آيه نيز به طور كنايه (و با تعبير من وراء حجاب) آمده بود، اشاره كرده، مى فرمايد: «هنگامى كه موسى عليه السلام به سراغ آن آتش (كه در جانب طور مشاهده كرد) آمد، از طرف راست وادى در آن سرزمين بلند و پربركت از ميان درخت، ندايى داده شد كه اى موسى! منم خداوند پروردگار جهانيان»! فَلَمَّا اتَاهَا نُودِىَ مِنْ شَاطِى ءِ الْوَادِ الْايْمَنِ فِى الْبُقْعَةِ الْمُبَارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ انْ يَا مُوسى انّى انَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ.

ص: 310

آرى موسى عليه السلام در اين جا سخن خدا را بى هيچ واسطه اى شنيد و طبق بعضى از نقل ها موسى مى گويد: اين سخن را از تمام اطراف، شنيدم و با تمام اعضايم (نه تنها با گوش) استماع كردم، و اين گونه ارتباط به گفته طبرسى در مجمع البيان برترين منازل انبيا و بالاترين نوع ارتباط آنها با مبدأ عالم هستى است.

بدون شك خداوند جسم نيست، و زبان و امواج صدا و ساير عوارض جسمانى ندارد، ولى مى تواند مشيّت خود را با امواج صوتى كه مى آفريند به گوش بنده خاصش برساند، و براى اين كه او بداند اين سخن سخن خداست بايد، همراه با قرائنى باشد كه هرگونه احتمال ديگرى را از آن نفى كند، و اين قرائن در داستان موسى عليه السلام و ساير انبيا وجود داشته است.

اين قرائن ممكن است مشاهده آتش از درون درخت سبز بوده باشد، يا شنيدن صدا از تمام جوانب در عين حال كه مبدأ آن را از درخت احساس مى كرده، با شنيدن آن با تمام اعضاى پيكرش، و يا به گفته بعضى همصدا شدن تمام عالم كون با اين صدا، يا محتواى خاصى كه از غير خدا ممكن نبود يا غير اين قرائن. از سوره هاى طه 11، و نمل 8 استفاده مى شود كه در اين لحظه سخنان ديگرى نيز به موسى عليه السلام گفته شد، در طه مى خوانيم: نُودِىَ يَا مُوسى انّى انَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ انَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً «ندا داده شد كه اى موسى من پرودرگارم توام كفشهايت را بيرون آر كه تو در سرزمين مقدّس طوى هستى».

و در آيه 8 سوره نمل مى خوانيم:

نُودِىَ انْ بُورِكَ فِى النّارِ وَ مَنْ حَوْلَهَا: «ندا داده شده كه مبارك باد آن كس كه در آتش است و كسى كه در اطراف آن مى باشد»! به هر حال در مجموع آيات فوق، اشكال مختلف ارتباط با مبدأ عالم هستى منعكس شده است.

بديهى است دلايل عقلى در اين جا نمى تواند راهگشاى جزئيات مسأله باشد، زيرا اين دلائل تنها لزوم ارسال رسل و انزال كتب را كه مستلزم ارتباط انبيا با عالم غيب است روشن مى سازد، بنابراين جزئيات آن را بايد از دلايل نقلى استفاده كرد.

ص: 311

***

توضيحات

1- اقسام وحى و چگونگى آن در روايات اسلامى

با اين كه مسأله وحى از دائره حس انسانى معمولى بيرون است، و همان گونه كه گفتيم ما فقط علم اجمالى به آن داريم نه تفصيلى، در روايات اسلامى توضيحات بيشترى در اين زمينه آمده است كه به گوشه اى از آن ذيلًا اشاره مى شود:

1- در حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام مى خوانيم كه امام عليه السلام براى وحى تفسيرها و اقسام متعددى بيان فرمود:

اوّل: «وحى نبوت و رسالت» كه در آيه شريفه انّا اوْحَيْنَا الَيْكَ كَمَا اوْحَيْنَا الى نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ ... «ما به تو وحى فرستاديم به همان گونه كه به نوح و پيامبران بعد از او وحى كرديم» (نساء 163) آمده است.

دوّم: «وحى الهام» كه در آيه وَ اوْحى رَبُّكَ الىَ النَّحْلِ انِ اتَّخِذى مِنَ الْجِبَالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجِرَ وَ مِمَّا يَعْرِشُونَ «پروردگارت به زنبور عسل الهام كرد كه از كوه ها و از درخت و بست هايى كه مى زنند خانه هايى براى خود انتخاب كن» (نحل 68) آمده.

سوّم: «وحى اشاره» همان گونه كه خداوند متعال درباره زكريا فرمود: فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرَابِ فَاوْحى الَيْهِمْ انْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيّاً: «زكريا از محراب عبادتش به سوى مردم بيرون آمد و با اشاره به آنها گفت: صبح و شام خدا را تسبيح گوييد» (مريم 11).

چهارم: «وحى تقدير» همان گونه كه مى فرمايد: وَ اوْحى فى كُلِّ سَمَاءٍ امْرَهَا (و فرمان خود را در هر آسمانى مقدر فرمود) (فصلت 12).

پنجم: «وحى امر» همان گونه كه درباره حواريين مى خوانيم: وَ اذْ اوْحَيْتُ الى الْحَوارِيِّينَ انَ آمِنُوا بى وَ بِرَسُولى «به خاطر بياور هنگامى را كه به حواريين امر كردم كه به من و فرستاده ام ايمان بياوريد» (مائده 111).

ص: 312

ششم: «وحى دروغپردازى» آن گونه كه خداوند درباره شياطين مى فرمايد: يَوحِى بَعْضُهُمْ الى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً: «بعضى از آنها سخنان دروغ و فريبنده را به طور سرّى در اختيار ديگران مى گذارند» (انعام 112).

هفتم: «وحى خبر» چنان كه درباره جمعى از پيامبران مى فرمايد: وَ جَعَلْنَاهُمْ ائِمَّةً يَهْدُونَ بِامْرِنَا وَ اوْحَيْنَا الَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ ...: «ما آنها را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما مردم را هدايت مى كردند و انجام كارهاى نيك را به آنها خبر داديم» (انبياء 73).(1)

***

2- از بعضى از روايات استفاده مى شود هنگامى كه وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله از طريق فرشته نازل مى شد حال پيامبر عادى بود اما هنگامى كه ارتباط مستقيم و بدون واسطه برقرار مى گشت پيامبر صلى الله عليه و آله سنگينى فوق العاده اى احساس مى كرد، تا آن جا كه مدهوش مى شد، چنان كه در توحيد صدوق از امام صادق عليه السلام نقل شده كه از حضرتش پرسيدند:

الْغَشْيَةُ الَّتى كَانَ تُصِيبُ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله اذَا نَزَلَ عَلَيْهِ الْوَحْىُ؟ قَالَ ذَلِكَ اذَا لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ احَدٌ، ذَاكَ اذَا تَجَلَّى اللَّهُ لَهُ: «آن حالت مدهوش شدن كه به پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام وحى دست مى داد چه بود؟ فرمود، اين در هنگامى بود كه در ميان او و خداوند هيچ كس واسطه نبود و خداوند مستقيماً بر او تجلى مى كرد»!(2)

***

3- ديگر اين كه هنگامى كه جبرئيل بر آن حضرت صلى الله عليه و آله نازل مى شد بسيار مؤدبانه و توام با احترام بود، چنان كه در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است: كَانَ جَبْرَئِيلُ اذَا اتَى النَّبِىَ قَعَدَ بَيْنَ يَدَيْهِ قِعْدَةَ الْعَبِيدِ، وَ كَانَ لَايَدْخُلُ حَتّى يَسْتَأْذِنَهُ:

«هنگامى كه جبرئيل خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله مى آمد همچون بندگان در برابر حضرتش


1- بحارالانوار، جلد 18، صفحه 252.
2- « توحيد صدوق» طبق نقل بحارالانوار، جلد 18، صفحه 256، حديث 5.

ص: 313

مى نشست و هرگز بدون اجازه وارد نمى شد».!(1)

4- از روايات ديگرى استفاده مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله با يك توفيق الهى جبرئيل را به خوبى تشخيص مى داد، چنان كه در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود:

مَا عَلِمَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله انَّ جَبْرَئيلَ مِنْ قِبَلِ اللَّهِ الَّا بِالْتَّوفِيقِ: «پيامبر صلى الله عليه و آله نمى دانست جبرئيل از طرف خداست مگر از طريق توفيق الهى».(2)

***

5- در حديث ديگرى از ابن عباس تفسيرى براى مسأله مدهوش شدن پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام نزول وحى ديده مى شود كه قابل توجه است: او مى گويد كَانَ النَّبِىُّ اذَا نَزَلَ عَلَيْهِ الْوَحْىُ وَجَدَ مِنْهُ الَماً شَديداً وَ يَتَصَدَّعُ رأْسَهُ وَ يَجِدُ ثِقْلًا، وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ انَّا سَنُلْقِى عَلَيْكَ قَوْلًا ثقِيلًا، وَ سَمِعْتُ انَّهُ نَزَلَ جَبْرَئِيلُ عَلى رَسُولِ اللَّه صلى الله عليه و آله سِتِّينَ الْفَ مَرَّةٍ: «هنگامى كه وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل مى شد احساس درد شديدى مى كرد و سر مباركش شديداً درد مى گرفت، و در خود سنگينى فوق العاده مى يافت، و اين همان است كه قرآن مى گويد: ما به زودى بر تو گفتار سنگينى القا مى كنيم. سپس مى افزايد:

من شنيده ام كه جبرئيل 60 هزار بار! بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شد».(3)

***

2- وحى در گفتار فلاسفه قديم و جديد

بسيارى از فلاسفه پيشين و امروز، به اين حقيقت توجه نكرده اند كه مسأله وحى، ارتباط ويژه اى است كه انبيا با ماوراى طبيعت دارند، و علم ما به آن فقط يك علم اجمالى است نه تفصيلى، تنها شبحى از دور مى بينيم و يقين به وجود آن پيدا مى كنيم، ولى دقيقاً ماهيت آن را نمى دانيم.


1- علل الشرايع طبق نقل بحار الانوار، جلد 18، صفحه 256.
2- بحارلاانوار، جلد 18، صفحه 256.
3- بحارالانوار، جلد 18، صفحه 261.

ص: 314

لذا سعى كرده اند به حقيقت وحى راه يابند و طبعاً به بيراهه كشيده شده اند.

در اين جا دو نظريه، يا صحيح تر دو فرضيه، از فلاسفه «قديم» و «جديد» را در اين زمينه مورد نقد و بررسى قرار مى دهيم تا حقيقت فوق روشن گردد:

نظريه اوّل- جمعى از فلاسفه قديم معتقد بودند كه حقيقت وحى، همان ارتباط يك انسان با «عقل فعّال» است!

توضيح اين كه: آنها اعتقاد به افلاك نه گانه بطلميوسى داشتند، و براى هريك از افلاك، به نفس مجرد (يعنى چيزى همانند روح براى بدن ما معتقد بودند! و اضافه مى كردند كه «نفوس» فلكى از موجودات مجردى به نام «عقول» الهام مى گيرند، و به اين ترتيب براى افلاك نه گانه «نه عقل» قائل بودند، و در ماوراى اينها به «عقل دهم» (عقل دهم» (عقل عاشر) يا «عقل فعّال» عقيده داشتند و آن را منبع و خزانه تمام معلومات مى دانستند.

از سويى ديگر معتقد بودند كه نفوس انسانى و ارواح آنها براى درك حقايق و فعليّت دادن به استعدادهاى خويش بايد از عقل فعّال كسب فيض كنند، و به اعتقاد آنها هر قدر روح انسان قوى تر باشد، ارتباط و اتصالش با عقل فعال كه خزانه علوم است بيشتر مى شود.

با توجه به اين مقدمات نتيجه مى گرفتند كه روح پيامبران چون روحى است بسيار قوى رابطه و اتصالش با عقل فعال فوق العاده زياد است، و به همين دليل مى تواند در اكثر اوقات معلومات كلى خود را از عقل فعال بگيرد، و از آن جا كه «قوه خياليه» آنها كه به وسيله آن «صورت هاى جزئيه» ذهنى را درك مى كنند نيز بسيار قوى است، و در عين حال تابع قوّه عقليه است، مى تواند صورت هاى محسوس مناسبى به آن «صور كليه» كه از عقل فعال دريافت داشته اند بدهد، و آنها را در افق ذهن خويش در لباس هاى حسى ببيند، مثلًا اگر آن حقايق كلى از قبيل معانى و معارف و احكام باشد به صورت الفاظى بسيار موزون و در نهايت فصاحت و بلاغت از زبان شخصى كه در نهايت كمال است بشنوند، و چون قوه خياليه آنها تسلط كامل بر حس مشترك

ص: 315

دارد (حسى كه با آن صورت محسوسات را درك مى كنند) مى تواند به اين صورت هاى «ذهنى» جنبه «حسى» دهد، و پيامبر آن شخص را به صورت ملكى با چشم ظاهر ببيند و الفاظش را با گوش ظاهر بشنود! (دقت كنيد)

نقدها

اين فرضيه از جهات مختلفى قابل نقد است:

اوّلًا- بر پايه «افلاك» نه گانه بطلميوسى» و «عقول عشره» كه يكى به طور قطع ابطال شده و ديگرى هيچ دليلى براى اثبات آن در دست نيست، بنا شده است و مسلماً چنين فرضيه اى قابل قبول نيست و بى ارزش است.

ثانياً- اين فرضيه تلاشى است براى راه يافتن، و آگاهى تفصيلى نسبت به مسأله اى كه به هر حال از دسترس فكر ما بيرون است (درست مثل اين كه فرد نابيناى مادرزادى بخواهد براى واقف شدن بر حقيقت نور و رنگ ها فرضياتى با كمك حواس ديگر خود درست كند) و روشن است كه چنين فرضيه اى نمى تواند موفق باشد،

ثالثاً- اين فرضيه با آياتى از قرآن كه درباره وحى سخن مى گويد به هيچ وجه هماهنگ نيست، زيرا آيات قرآنى با صراحت مى گويد: وحى نوعى رابطه با خدا است، نه با عقل فعال و از طريق الهام به قلب يا به واسطه فرشته وحى (فرشته اى كه يك وجود واقعى است و در برابر او ظاهر مى شود نه اين كه مولود قوه خيال يا تأثير حسّ مشترك است) و يا اين كه امواج صوتى را كه خداوند در جسمى ايجاد كرده با گوش مى شنود، نه اين كه صداها جنبه خيالى داشته باشد، و مولود تأثير قوه خيال يا حسّ مشترك باشد.

بنابراين فرضيه فوق نه از نظر عقلى قابل قبول است و نه از نظر دليل نقل.

***

نظريه دوّم- بعضى از فلاسفه جديد، وحى را به عنوان يكى از مظاهر شعور

ص: 316

باطن تفسير كرده اند.

فريد وجدى در «دائرة المعارف قرن بيستم» در ماده «وحى» چنين مى گويد:

«غربى ها در قرن شانزدهم ميلادى مانند ساير ملّت ها، قائل به وحى بودند، چون كتاب هاى مذهبى آنان پر از اخبار انبيا بود، ولى با ظهور علم جديد، (و تفسير مادى براى تمام پديده هاى جهان) قلم به روى كليّه مباحث روحى و ماوراى طبيعى كشيدند، و از جمله مسأله وحى را جزء افسانه هاى كهن شمردند!

ولى با فرا رسيدن قرن نوزدهم ميلادى، تحولى در مسائل روحى پيدا شد، و به همين دليل مسأله وحى، نيز مجدداً زنده گرديد، زيرا جمعى از دانشمندان مباحث روحى را روى اسلوب تجربى و عملى دنبال كردند، و به نتايجى رسيدند كه هرچند با نظرات علماى اسلامى تفاوت داشت، ولى گام مهمّى به سوى اثبات مسأله اى محسوب مى شد كه روزى آن را جزء خرافات مى شمردند.» او در ادامه سخنانش اضافه مى كند كه جمعيّت طرفداران مسأله روح و پديده هاى روحى تاكنون (زمان تأليف دائرة المعارف) پنجاه جلد كتاب بزرگ، پيرامون مطالب فوق نگاشته اند و بسيارى از مسائل روحى به كمك آنها حل شده و از جمله مسأله وحى!(1)

اين يك نمونه از كلمات دانشمندان در اين مسأله است و سخن در اين زمينه بسيار است، ولى عصاره كلام آنها را مى توان چنين بيان كرد:

آنها براى انسان درك و شعورى غير از شعور و درك ظاهر كشف كردند و آن را شعور باطن يا وجدان ناآگاه نام نهادند، و قسمت عمده شعور انسانى را در آن دانستند، تا آن جا كه گاهى شعور آدمى را به يخ هاى شناور در اقيانوس ها تشبيه مى كردند كه تقريباً تنها يك دهم از آن بيرون از آب است در حالى كه نه دهم زير آب است.

آنها وحى را نوعى «تجلّى شعور باطن» شمردند، و از آن جا كه پيامبران مردانى فوق العاده اى بوده اند طبعاً شعور باطن آنها نيز بسيار نيرومندتر، و تجليّات آن


1- دائرة المعارف قرن بيستم ماده وحى.

ص: 317

فوق العاده مهم تر بود.

و اين همان چيزى است كه پيشينيان از آن به عنوان وحى نام مى بردند!

گاهى بعضى از اين نيز فراتر رفته، و گفته اند افكار و معلومات و آرزوهاى پيامبر براى او الهاماتى ايجاد مى كرده، و از شعور باطن و وجدان مخفى او بر تخيّل بلند او سايه مى افكنده! و حتى در چشمان او اثر مى گذاشته، و لذا فرشته اى را در مقابل خود مى ديده و سخنان او را با گوش خود مى شنيده است!(1)

نقد و بررسى

اين فرضيه نيز با فرضيه سابق كه از سوى جمعى از فلاسفه قديم ابراز شده بود از نظر فقدان مدرك كافى و نداشتن دليل و شاهد، يكسان است، و سرچشمه آن همان است كه اشاره كرديم، يعنى آنها مى خواهند مسأله اى را كه به هر حال عمق و باطن آن از دسترس فكر ما بيرون است با معيارهاى شناخته شده بسنجند، مسلّماً اين يك امر محال است و آرزويى است كه هيچ دانشمندى هرگز به آن نمى رسد.

وقتى ما قبول كنيم كه معلومات محدود، و مجهولات ما در برابر آن نامحدود است، بايد اين حقيقت را پذيرا شويم كه پيامبران راستين نوعى ارتباطى با عمل ماوراى طبيعت داشته اند كه شرح و تفصيل آن با حواس فعلى و ادراكات معمولى ما قبل درك نيست.

به هر حال اين نظريه با نظريه فلاسفه قديم ريشه هاى مشتركى دارد، از جمله:

1- وحى يك رابطه خاص با جهان ماوراى طبيعت، و مغاير با روابط فكرى و عقلى ساير افراد انسان نيست!

2- سرچشمه وحى همان تفوق روحى پيامبران و نبوغ آنهاست.

3- وحى به وسيله يك وجود مرموز روحانى مستقل از وجود ما به نام پيك وحى


1- الوحى المحمدى چاپ دوّم، صفحه 24.

ص: 318

و فرشته الهى صورت نمى گيرد بلكه منشأ آن شعور باطن و يا تماس با عقل فعال است كه در عالم خيال و سپس حسّ پيامبر اثر مى گذارد و پديده هاى روحى را مى بيند و مى شنود!

شك نيست كه اين گونه تحليل ها با آنچه پيامبران آورده اند و از آيات قرآن استفاده مى شود از يك سو با دليل عقلى كه در بالا آورديم از سوى ديگر به هيچ وجه سازگار نمى باشد.

علاوه بر اين تمام آنها فاقد دليل و مدرك است، اصولًا ما نمى دانيم چرا بعضى از دانشمندان تا اين حد به علم و دانش محدود خود مغرورند كه مى خواهند تمام اسرار جهان را با مختصر علوم و اكتشافاتى كه شده است تفسير و توجيه كنند، اين به آن مى ماند كه مثلًا زنبور عسل بخواهد با معلومات محدودش انواع كامپيوترها و سفينه هاى فضايى و اقمار مصنوعى را توجيه و تفسير نمايد، آيا ما چنين حقى به او مى دهيم؟!

نويسنده تفسير المنار بعد از آن كه اين نظريه را با تعبيراتى شبيه آنچه در بالا ذكر كرديم از بعضى از فلاسفه مادى نقل مى كند چنين مى افزايد: اين اشتباه به بسيارى از مسلمانانى كه در شكّ و ترديد غوطه ورند و (چشم و گوش بسته) از علماى مادى تقليد مى كنند، يا به تفسيرهاى آنها قانع مى شوند، سرايت كرده است، و سپس به شرح و توضيح در نقد اين گونه تفكرات مى پردازد.(1)

و به اين ترتيب مى رسيم به پايان بحث فشرده اى كه براى وحى در نظر بود، و همان گونه كه در آغاز نيز گفتيم شرح بيشترى در اين زمينه در «جلد اول» «پيام قرآن» در بحث منابع معرفت (منبع پنجم) آورده ايم.


1- تفسير المنار، جلد 11، صفحه 163.

ص: 319

اصول كلّى دعوت انبيا

اشاره

اشاره

در مباحث نبوّت عامّه، يكى از نكات مهم، توجّه به اصول كلّى دعوت انبيا است كه از هماهنگى خاصّى برخوردار بوده، و نشان مى دهد تا چه حدّ سلسله جليله پيامبران خدا به صورت يك خيل عظيم متحّد و مسنجم در ميان انسان ها عمل مى كرده اند.

به تعبير ديگر: مى توان آنها را با هيئت علمى يك دانشگاه تشبيه كرد كه با برنامه ريزى دقيق، تعليم دانشجويان را از نخستين تا آخرين كلاس به طور منسجم و هماهنگ كلاس به كلاس انجام مى دهند.

مطالعه اين اصول كلّى، اين واقعيّت را كه به طور مكرّر در آيات قرآن آمده كه «در ميان پيامبران خدا تفاوتى نيست و نبايد ميان آنها جدايى افكند» روشن مى سازد.

مسلّم است كه اين هماهنگى هرگز منافاتى با نسخ اديان به وسيله يكديگر ندارد، همان گونه كه برنامه هاى كلاسى يك دانشگاه سال به سال عوض مى شود، كتاب هاى سال اوّل كارآيى براى سال دوّم ندارد و كتاب هاى سال دوّم مناسب سال سوّم نيست، در عين حال اصول كلّى تمامى آنها هماهنگ است، همچنين اين مسأله منافاتى با تفاوت درجات انبيا به خاطر تفاوت مسئوليت هاى آنها ندارد.

اين هماهنگى در اصول كلّى از يكسو ما را به خطوط اساسى اديان الهى آشنا مى سازد، و بر آنها تأكيد مى نهد، و از سوى ديگر حقانيت دعوت آنها را واضح مى كند (زيرا زمامداران دنياپرست، هريك بر سر كار آيند، سابقين را نفى مى كنند، و به مصداق كُلَّمَا دَخَلَتْ امَّةٌ لَعَنَتْ اخْتَهَا «هر زمان گروهى وارد جهنم مى شوند، گروه ديگر را لعن و نفرين مى كنند»! (اعراف- 38) يكى از ويژگى هاى طاغوت ها اين است كه همواره در حال تضادند.

و از سوى سوم اين مسأله مى تواند معيارى براى شناخت پيامبران راستين از

ص: 320

مدعيان دروغين باشد، زيرا هماهنگى آنها با پيامبران شناخته شده پيشين به عنوان يك قرينه قابل قبول مطرح خواهد شد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم.

1- لَا نُفَرِّقُ بَيْنَ احَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ

(بقره- 136).

2- انَّا اوْحَيْنَا الَيْكَ كَمَا اوْحَيْنَا الى نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ وَ اوْحَيْنَا الى ابْراهِيمَ وَ اسْمَاعِيلَ وَ اسْحقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْاسْبَاطِ وَ عيسى وَ ايُّوبَ وَ يُونُسَ وَ هَارُونَ وَ سُلَيْمَانَ وَ آتَيْنَا دَاوُدَ زَبُوراً

(نساء- 163)

3- وَ مَا ارْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ الَّا نُوحِى الَيْهِ انَّهُ لَا الهَ الَّا انَا فَاعْبُدُونِ

(انبياء- 125)

4- قَالَتْ رُسُلُهُمْ افِى اللَّهِ شَكٌ فَاطِرِ السَّموَاتِ وَ الْارْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرَكُمْ الى اجَلٍ مُسَمّىً

(ابراهيم 10)

5- يَا مَعْشَرَ الْجِنَّ وَ الْإِنْسِ الَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِى وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هَذَا

(انعام 130)

6- وَلَقَدْ وَصَّيْنَا الَّذينَ اوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ ايَّاكُمْ انِ اتَّقُوا اللَّهَ

(نساء 131)

7- لَقَدْ ارْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ انْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَ

ص: 321

الْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ

(حديد- 25)

8- انَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هَادُوا وَ النَّصَارى وَ الصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَلَهُمْ اجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لَاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَاهُمْ يَحْزَنُونَ

(بقره 62)

9- مَا كَانَ عَلَى النَّبِىِّ مِنْ حَرَجٍ فيمَا فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِى الَّذِينَ خَلَوا مِنْ قَبْلُ وَ كَانَ امْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً

(احزاب 38)

10- لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنَافِقُونَ وَ الَّذيِنَ فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِى الْمَدينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ يُجَاوِرُونَكَ فيهَا الَّا قَلِيلًا* مَلْعُونِينَ ايْنَمَا ثُقِفُوا اخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتِيلًا* سُنَّةَ فِى الَّذيِنَ خَلَوا مِنْ قَبْلُ وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا

(احزاب 60 تا 62)

11- وَ جَعَلْنَاهُمْ ائِمَّةً يَهْدُونَ بِامْرِنَا وَ اوْحَيْنَا الَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَ اقَامَ الصَّلَاةِ وَ ايتَاءَ الزَّكوةِ وَ كَانُوا لَنَا عَابِدِينَ

(انبياء 73)

12- وَ لَقَدْ كَتَبْنَا فِى الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ انَّ الْارْضَ يَرِثُهَا عِبَادِىَ الصَّالِحُونَ

(انبياء 105)

13- كَانَ النَّاسُ امَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ انْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ الَّا الَّذينَ اوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مَا جَائَتْهُمُ البَيِّنَاتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا

ص: 322

فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِاذْنِهِ وَ اللَّهُ يَهْدِى مَنْ يَشَاءُ الى صِرَاطٍ مُسْتَقيمٍ

(بقره 213)

14- فَلَوْ لَاكَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ اولُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ فِى الْارْضِ الَّا قَلِيلًا مِمَّنْ انْجَيْنَا مِنْهُمْ

(هود 116)

15- انَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْاسْلامُ

(آل عمران 19)

ترجمه

1- و ما جدايى در ميان آنها قائل نمى شويم و در برابر فرمان خدا تسليم هستيم (و تعصبات نژادى و اغراض شخصى سبب نمى شود كه بعضى را بپذيريم و بعضى را رها كنيم).

2- ما به تو وحى فرستاديم همان گونه كه به نوح و پيامبران بعد از او وحى فرستاديم و (نيز) به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط (بنى اسرائيل) و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان وحى نموديم و به داوود زبور داديم.

3- ما پيش از تو هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر اين كه به او وحى كرديم كه معبودى جز من نيست بنابراين تنها مرا پرستش كنيد.

4- رسولان آنها گفتند آيا در خدا شك است؟! خدايى كه آسمان ها و زمين را آفريده است؟! او كه شما را دعوت مى كند تا گناهانتان را ببخشد و تا موعد مقررى شما را باقى گذارد.

5- (در آن روز به آنها مى گويد) اى جمعيت جن و انس آيا

ص: 323

رسولانى از شما به سوى شما نيامدند كه آيات مرا برايتان بازگو مى كردند و از ملاقات چنين روزى شما را بيم مى دادند.

6- و ما سفارش كرديم به كسانى كه پيش از شما داراى كتاب آسمانى بودند و همچنين به شما كه از (نافرمانى) خدا بپرهيزيد.

7- ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم و با آنها كتاب (آسمانى) و ميزان (شناسايى حق و قوانين عادلانه) نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند.

8- كسانى كه (به پيامبر اسلام) ايمان آوردند و يهود و نصارا و صابئان (پيروان يحيى يا نوح يا ابراهيم) آنها كه ايمان به خدا و روز رستاخيز آورده اند و عمل صالح انجام داده اند پاداششان نزد پروردگارشان مسلّم است و هيچ گونه ترس و غمى براى آنها نيست.

9- هيچ گونه جرمى بر پيامبر در آنچه خدا به او واجب كرده است نيست، اين سنت الهى در مورد كسانى كه پيش از اين بوده اند نيز جارى بوده است و فرمان خدا روى حساب و برنامه دقيقى است.

10- اگر منافقين و آنها كه در دلهايشان بيمارى است و (همچنين) آنها كه اخبار دروغ و شايعات بى اساس در مدينه پخش مى كنند دست از كار خود بر ندارند تو را بر ضد آنان مى شورانيم سپس جز مدت كوتاهى نمى توانند در كنار تو در اين شهر بمانند.

و از همه جا طرد مى شوند و هرجا يافته شوند گرفته خواهند شد به قتل خواهند رسيد، اين سنت خداوند در اقوام پيشين است و براى سنت الهى هيچ گونه تغييرى نخواهى يافت.

ص: 324

11- و آنها را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما (مردم را) هدايت مى كردند، و انجام كارهاى نيك و برپا داشتن نماز و اداى زكات را به آنها وحى كرديم و آنها فقط مرا عبادت مى كردند.

12- ما در «زبور» بعد از ذكر (تورات) نوشتيم كه بندگان صالح من وارث (حكومت) زمين خواهند شد.

13- مردم (در آغاز) يك دسته بيشتر نبودند (و تضادى در ميان آنها وجود نداشت، تدريجاً جوامع و طبقات پديد آمدند) سپس در ميان آنها اختلافات (و تضادهايى) به وجود آمد، خداوند پيامبران را بر انگيخت تا مردم را بشارت دهد و انذار كند و كتاب آسمانى كه به سوى حق وعوت مى كرد بر آنها نازل نمود، تا در ميان مردم در آنچه اختلاف داشتند، حكومت كند. (افراد با ايمان در آن اختلاف نكردند) فقط (گروهى از) كسانى كه كتاب را دريافت داشته بودند و نشانه هاى روشن به آنها رسيده بود، به خاطر انحراف از حق و ستمگرى، در آن اختلاف كردند، خداوند آنهايى را كه ايمان آورده بودند، به حقيقت آنچه مورد اختلاف بود، به فرمان خود رهبرى نمود) اما افراد بى ايمان همچنان در گمراهى و اختلاف باقى ماندند) و خداوند هركس را بخواهد به راه راست هدايت مى كند.

14- چرا در قرون (و اقوام) قبل از شما دانشمندان صاحب قدرتى نبودند كه از فساد در زمين جلوگيرى كنند، مگر اندكى از آنها كه نجاتشان داديم.

15- دين در نزد خدا اسلام (و تسليم در برابر حق) است.

ص: 325

تفسير و جمع بندى

همه پيامبران در يك مسيرند

در نخستين آيه سخن از دستورى است كه خداوند به عموم مسلمانان مى دهد، كه به مخالفان خود بگويند: ما به خدا ايمان آورده ايم، و همچنين به آنچه بر ما نازل شده و آنچه بر پيامبران پيشين مانند ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و عيسى و موسى نازل شد «ما هيچ فرقى ميان احدى از آنها نمى گذاريم و در برابر فرمان خدا تسليم هستيم».

لَانُفَرِّقُ بَيْنَ احَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ

همين مضمون در دو آيه ديگر از قرآن مجيد آمده (آيه 285 بقره و آيه 152 نساء). و به اين ترتيب، تأكيد مى كند كه مؤمنان واقعى كسانى هستند كه ميان پيامبران الهى تفاوتى نمى گذارند، و به تعليمات همه آنها ايمان دارند، و اين گواه روشنى است، بر يگانگى اصول كلى تعليمات آنها.

چرا چنين نباشد در حالى كه همه از سوى يك خدا مبعوث شده اند، و مأموريت آنها يكسان است، و اصول معارف الهيّه و اصول سعادت بشر، همه جا يكى است، اينها چيزى نيست كه با گذشت زمان دگرگون گردد، هرچند جزئيات آن دگرگون مى شود.

درست همانند نياز انسان به غذا و لباس و مسكن و بهداشت و نظافت و تعليم و تربيت، اصول اين امور تغييرناپذير است، ولى جزئيات مربوط به انواع غذاها و لباس ها و مسكن ها و دارو و درمان و چگونگى تعليم و تربيت در تغيير و تحوّل، و به تعبير ديگر در حال تكامل است.

قابل ذكر است كه اين آيه طبق شأن نزول هاى موجود، در پاسخ يهود و نصارى است كه هريك ديگرى را نفى مى كردند و پيامبر خود را برتر مى شمردند، و كتاب خود را بهترين كتاب مى دانستند (و نسبت به بقيّه، بى اعتنا بودند) مسلمانان مأموريت پيدا كردند كه با صراحت بگويند ما به هيچ وجه جدايى ميان پيامبران خدا

ص: 326

قائل نيستيم.

به هر حال اين يك بيان اجمالى براى وحدت اصول كلى دعوت انبيا محسوب مى شود اكنون به سراغ ساير آيات مى رويم كه انگشت روى يكايك اين اصول مى گذارد.

***

مسأله وحى يكى از اين اين اصول است كه در دوّمين آيه مورد بحث مطرح كرده، مى فرمايد: «ما به تو وحى فرستاديم، آن گونه كه به نوح و پيامبران بعد از او وحى كرديم، و همچنين به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط (انبيا بنى اسرائيل) و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان، و به داود زبور داديم ...

پيامبرانى كه بشارت دهنده و بيم دهنده بودند، تا براى مردم بعد از آنها حجّتى بر خدا باقى نماند (و نسبت به همه اتمام حجت شود)» انَّا اوْحَيْنَا الَيْكَ كَمَا اوْحَيْنَا الى نُوحٍ وَ النَّبِيِّيِنَ مِنْ بَعْدِهِ وَ اوْحَيْنَا الى ابْرَاهِيمَ وَ اسْمَاعِيلَ وَ اسْحقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْاسْبَاطِ وَ عِيسى وَ ايُّوبَ وَ يُونُسَ وَ هَارُونَ وَ سُلَيْمَانَ وَ آتَيْنَا دَاوُدَ زَبُوراً ...* رُسُلًا مُبَشِّريِنَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةً بَعْدَ الرُّسُلِ

به اين ترتيب همگى بيانگر وحى و ارتباط با جهان غيب بودند، و همگى در مسير ابلاغ دعوت الهى و اتمام حجت او نسبت به مردم گام بر مى داشتند، هيچ كدام از سوى خود چيزى نمى گفتند، و هدف نهايى همه يكى بود.

***

3- اصل توحيد و نفى شرك يكى ديگر از مهمترين اصول دعوت انبياست، و به شهادت آيات مختلف قرآن، هريك از آنها كه مبعوث به نبوّت مى شدند، نخستين گفتارشان توحيد بود، توحيد در تمام شاخه ها، مخصوصاً توحيد در عبادت و پرستش.

سوّمين آيه مورد بحث، اين موضوع را به عنوان يك اصل كلّى در دعوت انبيا معرّفى كرده مى گويد: «ما پيش از تو هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر اين كه وحى به او

ص: 327

مى كرديم كه معبودى جز من نيست، بنابراين تنها مرا پرستش كنيد» وَ مَا ارْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ الَّا نُوحِى الَيْهِ انَّهُ لَاالهَ الَّا انَا فَاعْبُدُونِ

همين معنا به صورت مؤكدترى در آيه 36 نحل آمده است، مى فرمايد: وَ لَقَدْ بَعَثْنَا فى كُلِّ امَّةٍ رَسُولًا انِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ: «ما در هر امتى رسولى فرستاديم كه خداى يكتا را بپرستيد و از طاغوت، اجتناب كنيد».

به اين ترتيب مبارزه با طاغوت ها، و تخصيص پرستش به اللَّه در سر لوحه تعليمات همه انبيا بود، چرا كه تا انسان بنده طاغوت است، در اسارت است، آن گاه آزاد مى شود كه تنها بنده خدا باشد، خداوند كه منبع تمام ارزش هاى والا، و داراى اسما و صفات حسنى است.

قابل توجّه اين كه «طاغوت» صيغه مبالغه از طغيان به معناى تعدى و تجاوز از حد و مرز است، از اين رو به شيطان، بت، حاكم، جبّار، متكبر و مستكبر، و هر مسيرى كه به غير حق منتهى مى گردد، طاغوت گفته مى شود اين واژه به گفته راغب در مفردات در معناى «مفرد» و «جمع»، هر دو به كار مى رد (در عين حال گاهى به صورت «طواغيت» جمع بسته مى شود). لسان العرب، «طاغوت» را به معناى شيطان و كاهن و سردمداران گمراهى و ضلالت تفسير كرده است.(1)

به هر حال يكى از نشانه هاى پيامبران راستين، دعوت به توحيد و پرهيز از همه طاغوت هاست، در حالى كه مدّعيان دروغين، مردم را به شرك و بت پرستى و گاه همچون فرعون، دعوت به پرستش خويش مى كردند، اين اعتقاد به طاغوت چنان كه در جاى خود گفته شده بازتاب گسترده اى در تمام اعمال انسان دارد، مخصوصاً زنجيرهاى اسارت و بردگى را از دست و پاى انسان ها بر مى دارد، و آنان را به وحدت و اتحاد و آزادگى و عزّت فرا مى خواند.


1- عجب اين است كه مرحوم علّامه طباطبايى در الميزان( جلد 12، صفحه 242) اين واژه را مصدر شمرده است، با اين كه در همه جا به معنى وصفى به كار مى رود، مخصوصاً در هشت مورد كه در قرآن مجيد، استعمال شده غالباً يا عموماً در معناى وصفى است.

ص: 328

4- تكيه بر نظام عالم هستى براى شناسايى خدا يكى ديگر از اصول كلى دعوت اين مردان خداست، همان گونه كه در چهارمين آيه مورد بحث مى خوانيم «پيامبرانى كه به سوى امت ها مبعوث شدند به آنها گفتند: آيا در خداوند شك است خدايى كه آسمان ها و زمين را (با اين همه عظمت و نظام و با اين همه اسرار) آفريده؟ و شما را فرا مى خواند تا گناهانتان را ببخشد، و شما را تا زمان معينى نگهدارد» (تا راه معرفة اللَّه را طى كنيد و به تكامل لازم برسيد).

قَالَتْ رُسُلُهُمْ افِى اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّموَاتِ وَ الْارْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَلَكُمْ مِنَ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرَكُمْ الى اجَلٍ مُسَمّىً

يعنى با توجه به اسرار خلقت آسمان ها و زمين، و انواع بدايعى كه در آنها ديده مى شود، و با پيشرفت علوم و دانش ها روز به روز اسرار بيشترى كشف مى گردد، ديگر چه جاى شك در وجود خداست؟

درست است كه در اعصار پيشين آگاهى انسان از اسرار خلقت آسمان و زمين زياد نبوده، ولى همان نظم ابتدايى كه هر انسانى با مختصر دقتى در مى يافت كافى براى اثبات وجود آفريدگار آنها بود، و امّا امروز كه هر سلول و هر دانه اتم و هر ملكول و هر ذره اى از ذرات موجودات زنده و بيجان شكافته شده و عجايب اسرار آنها تا حد زيادى كشف گرديده، مطالعه يك ذره از آنها كافى است كه نور معرفت خدا را بر دل بيفكند و آن شعر معروف تحقق يافته كه مى گويد:

دل هر ذرّه را كه بشكافى آفتابيش در ميان بينى

5- تأكيد بر مسأله معاد يكى ديگر از اصول دعوت آنهاست چنان كه در پنجمين آيه مورد بحث، به وضوح مى فرمايد: «روز قيامت به جن و انس خطاب مى شود كه اى جمعيت جن و انس، آيا رسولانى از خود شما به سويتان نيامدند، كه آيات مرا براى شما بازگو كنند و شما را از ملاقات امروز بيم دهند»؟!

يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْانْسِ الَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِى وَ يُنْذِرُنَكُمْ لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هذا

ص: 329

گوينده اين سخن، خواه ذات پاك خداوند باشد، يا فرشتگان او تفاوتى نمى كند، در هر صورت نشان مى دهد كه تمام پيامبرانى كه مبعوث شدند، مردم را از روز رستاخيز و مجازات ها و كيفرهاى آن برحذر داشتند و همگى در اين اصل اساسى مشترك بودند.

در اين كه آيا رسولانى از «جنّ» براى آنها، مبعوث شده اند (آن چنان كه از كلمه «منكم» در بدو نظر استفاده مى شود) يا همه رسولان الهى از انسان ها بودند، در ميان مفسّران گفتگوست هرچند غالب مفسّران را عقيده بر اين است كه آنها همه از انسان ها بودند و آنچه در آيه بالا آمده به اصطلاح از قبيل تغليب است، ولى مانعى ندارد كه رسولان و نمايندگانى از جنس آنها از سوى پيامبران و رسولان الهى مأمور به دعوت آنها مى شدند اين گونه كه از آيه 29 سوره احقاف استفاده مى شود، آن جا كه مى فرمايد:

وَ اذْ صَرَفْنَا الَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنَّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قَالُوا انْصِتُوا فَلَمّا قُضِىَ وَلَّوْا الى قَوْمِهِمْ مُنْذِرينَ: «به يادآور هنگامى كه گروهى از جن را به سوى تو متوجّه ساختيم كه قرآن را استماع كند، وقتى حاضر شدند به يكديگر گفتند: خاموش باشيد و بشنويد و هنگامى كه پايان يافت، به سوى قوم خود بازگشتند و آنها را انذار كردند».

6- دعوت به تقوا، نيز از اصول كلّى آنهاست، چرا كه هدف نهايى آفرينش بشر، و نظم زندگانى فردى و اجتماعى او، بدون اين امر، ممكن نيست، در ششمين آيه مورد بحث مى خوانيم: «ما به كسانى كه پيش از شما داراى كتاب آسمانى بودند و همچنين به شما؛ سفارش كرديم كه تقواى الهى پيشه كنيد.» وَ لَقَدْ وَصَّيْنَا الَّذِينَ اوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَ ايَّاكُمْ انِ اتَّقُوا اللَّهَ

تعبير آيه چنان گسترده است كه تمام كتب آسمانى پيشين را شامل مى شود، به اين ترتيب توصيه به تقوا، يعنى خويشتن دارى و پرهيز از گناه، و نافرمانى خدا، از اصول مشترك اديان الهى بوده و هست.

ص: 330

اين را نيز مى دانيم كه تقوا شاخه هاى زيادى دارد، تقواى در عمل، تقواى در سخن، و تقواى در فكر و انديشه و نيت و تصميم، تقواى عملى نيز فروع متعددى دارد، تقواى اخلاقى، تقواى اجتماعى، و تقواى سياسى، و به عبارت كوتاه تقوا داراى مفهوم وسيعى است كه نقطه مقابل تمام بى بند و بارى ها در هر زمينه مى باشد و لذا در تفسير قرطبى از بعضى دانشمندان عارف و آگاه نقل شده كه اين آيه محور تمام آيات قرآن است، زيرا همه بر اين محور دور مى زنند.(1)

7- دعوت به عدالت اجتماعى يكى ديگر از اين اصول اساسى است كه در هفتمين آيه با صراحت از آن ياد كرده، مى فرمايد: «ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم و با آنها كتاب آسمانى و ميزان شناخت حق و باطل و قوانين عادله نازل نموديم تا مردم قيام به قسط و عدل كنند» لَقَدْ ارْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ انْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَ الْميزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ

چرا چنين نباشد در حالى كه بدون اقامه قسط و عدالت اجتماعى هرگز جامعه بشرى به اهداف نهايى خود يعنى تكامل معنوى نخواهند رسيد.

قابل ذكر است كه مى گويد: هدف از ارسال رسل و بينات و كتاب و ميزان اين بوده كه مردم شخصاً مجرى قسط و عدل باشند و به آن قيام كنند نه اين كه به صورت يك امر تحميلى آنها را مجبور به آن سازند، آرى تا جامعه بشرى به مرحله خود جوشى در امر اقامه قسط و اجراى عدالت نرسد اين هدف تأمين نشده است.

در اين كه منظور از بينات و كتاب و ميزان چيست؟ مفسّران بحث هاى فراوانى دارند، آنچه صحيح تر به نظر مى رسد اين است كه بينات معناى وسيعى دارد كه معجزات و هرگونه دليل عقلى را كه براى اثبات نبوت است شامل مى شود، و كتاب اشاره به مجموعه تعليمات آنهاست و اما ميزان كه به معناى وسيله وزن و سنجش است به معناى معيارهاى سنجش حق از باطل، و يا قوانين و مقرراتى است كه حق را


1- تفسير قرطبى، جلد 3، صفحه 1978.

ص: 331

به صاحبان حق مى رساند، و همه اينها وسيله اى است براى وصول به عدالت اجتماعى و قيام به قسط و آن نيز به نوبه خود مقدمه اى است براى فراهم آوردن زمينه هاى تعليم و تربيت و تكامل انسان ها.(1)

8- اهميّت «ايمان و «عمل صالح» به عنوان دو ارزش اصلى براى نجات انسان ها نيز يكى از اصول مشترك تعليمات انبياست، در هشتمين آيه مورد بحث مى خوانيم:

«كسانى كه (به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله) ايمان آوردند و يهود و نصارى و صابئان (پيروان يحيى يا نوح يا ابراهيم) هر كس از آنها كه به خدا و روز جزا ايمان آورده و عمل صالح انجام داده پاداششان نزد پروردگارشان است و هيچ ترس و غمى بر آنها نيست» انَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هَادُوا وَ النَّصَارى وَ الصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ عَمِلَ صَالِحاً فَلَهُمْ اجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لَاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَاهُمْ يَحْزَنُونَ

در تفسير اين آيه بحث و گفتگوهاى زيادى ميان مفسران است كه منظور از «الذين آمنوا» كيست؟ و جمله «مَنْ امَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ عَمِلَ صَالِحاً» به چه كسانى اشاره مى كند؟

يك تفسير معروف مى گويد: مسلمانانى كه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ايمان آوردند، و سپس بر ايمان خود ثابت ماندند، و عمل صالح انجام دادند، و همچنين مؤمنان به اديان آسمانى كه قبل از ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى زيستند در صورت ايمان و عمل صالح همگى اهل نجاتند. طبق اين تفسير «ايمان» و «عمل صالح» به عنوان دو اصل كلى براى نجات انسان ها در برنامه همه اديان الهى بوده است.

البتّه اين آيه تفسيرهاى ديگرى دارد كه مى توانيد با مراجعه به جلد اوّل تفسير نمونه، صفحه 282 (ذيل همين آيه) از آن آگاهى يابيد.

9- شكستن سنت هاى غلط كه مايه انحراف و عقب ماندگى جوامع بشرى است نيز از اصول كلى دعوت انبيا بوده است.


1- شرح بيشتر را در اين باره در تفسير نمونه جلد 23( ذيل آيه مورد بحث) مطالعه فرماييد.

ص: 332

در نهمين آيه مورد بحث، ضمن اشاره به مسأله ازدواج پيامبر صلى الله عليه و آله با همسر مطلقه پسر خوانده خود كه براى شكستن يك سنّت جاهلى صورت گرفت (زيرا آنها پسر خوانده ها را پسر حقيقى محسوب مى كردند) مى فرمايد: «هيچ جرمى بر پيامبر صلى الله عليه و آله در آنچه خدا بر او واجب كرده است نيست (كه با سنت هاى غلط به مقابله برخيزد) اين يك سنت الهى است كه درباره كسانى كه پيش از اين بوده اند نيز جارى شده است و فرمان خدا، روى حساب دقيقى است» مَا كَانَ عَلَى النَّبِىِّ مِنْ حَرَجٍ فِيمَا فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِى الَّذينَ خَلَوا مِنْ قَبْلُ وَ كَانَ امْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً

در اين كه اين سنّت كه در اقوام گذشته جارى بوده است چيست كه خداوند كار پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را عطف به آن مى كند؟ جمعى از مفسّران گفته اند كه منظور، سنّت الهى در زمينه رفع مانع از استفاده كردن از لذات حلال، يا تعدد همسران بوده كه در امم سابقه نيز جريان داشته است.(1)

در حالى كه در آيات قبل و بعد اين آيه، نشانه هاى روشنى وجود دارد كه گواهى مى دهد اين سنت مربوط به ابلاغ يك رسالت الهى بوده است، نه بهره گيرى از لذات حلال، چنان كه در آيه بعد از آن مى خوانيم: الَّذينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَونَهُ وَ لَا يَخْشَوْنَ احَداً الَّا اللَّهَ: «آنها (پيامبران پيشين) كه تبليغ رسالت هاى الهى مى كردند و از او مى ترسيدند و از هيچ كس جز خدا واهمه نداشتند».

آنچه از همه مناسب تر به نظر مى رسد اين است كه اين رسالت الهى چيزى جز «شكستن سنت هاى غلط» نبوده است.

در آيات قبل از آن نيز مى خوانيم: وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ احَقُ أن تَخْشَيهُ: «تو در انجام اين مأموريت از مردم واهمه داشتى و خداوند سزاوارتر است كه از او بترسى» و در دنباله همين آيه، با صراحت مى گويد لِكَيْلَا يَكُونَ عَلَى الْمُؤْمِنينَ حَرَجٌ فِى ازْواجِ ادْعِيَائِهِمْ اذَا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً «همسر مطلقه زيد را به ازدواج تو در آورديم تا مشكلى


1- مجمع البيان، جلد 7، صفحه 361- تفسير فخررازى، جلد 25، صفحه 13- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5277 و روح المعانى، جلد 22، صفحه 25.

ص: 333

براى مؤمنان در ازدواج با همسران پسر خوانده هاى خود هنگامى كه از آنان طلاق گيرند نباشد» (احزاب 37).

مجموع اين قرائن به خوبى گواهى مى دهد كه منظور از اين سنت جاودانه انبيا پيشين همان شكستن سنت هاى نادرست و خرافى و باطن بوده است.

چرا چنين نباشد در حالى كه يكى از اهداف بعثت انبيا همان است كه مردم را از چنگال اين گونه سنن باطل رهايى بخشند و سنت هاى الهى را جانشين آن سازند.

***

10- مبارزه بى امان با اهل نفاق و عدم تسليم در برابر آنان يكى ديگر از اصول تعليمات ثابت انبيا است چنان كه در دهمين آيه پس از اشاره به كارهاى زشت و تخريب هاى عمدى منافقان در جامعه اسلامى، و تهديد به اين كه اگر اين منافقان بيمار دل و دروغپردازان و شايعه سازان دست از كارهاى خود برندارند و تو را بر ضد آنها مى شورانيم آنها از همه جا طرد مى شوند و هرجا يافته شوند به قتل خواهند رسيد، مى افزايد: «اين سنت خداوند در اقوام پيشين است و براى سنت الهى هيچ گونه تغييرى نخواهى يافت» سُنَّةَ اللَّهِ فِى الَّذينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا.

بسيارى از مفسّران تصريح كرده اند كه منظور از اين سنت همان مبارزه با منافقان و افراد موذى است كه دست از خرابكارى خود در جوامع انسانى و در برابر انبيا و مؤمنان بر نمى داشتند.(1)

***

11- اصول عبادات و كارهاى خير نيز از تعليمات مشترك اين رهبران راستين بوده است، چنان كه در يازدهمين آيه مورد بحث ضمن اشاره به گروهى از انبياى بزرگ مى فرمايد: «ما آنها را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما مردم را هدايت


1- مجمع البيان، و مراغى، و فخر رازى، و قرطبى، و روح البيان، ذيل آيات مورد بحث.

ص: 334

مى كردند، و به آنها انجام كارهاى نيك و برپاداشتن نماز و اداى زكات را وحى كرديم» وَ جَعَلْنَاهُمْ ائِمَّةً يَهْدُونَ بِامْرِنَا وَ اوْحَيْنَا الَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَ اقَامَ الصَّلَاةِ وَ ايِتَاءَ الزَّكوةِ

اشاره به اين كه آنها علاوه بر مقام نبوّت و رسالت كه لازمه اش دريافت وحى و ابلاغ آن به مردم است، امامت به معناى رهبرى همه جانبه جسمانى و روحانى، ظاهرى و باطنى مردم را به عهده داشتند، و كارشان در اين مرحله «هدايت به فرمان خدا» يعنى ايصال به مطلوب و رساندن به سر منزل مقصود بود، و در اين مرحله خداوند انجام انواع كارهاى نيك و عبادات را به آنها وحى مى فرمود.

گرچه برپا داشتن نماز و اداى زكات، جزء خيرات و افعال نيك است، ولى به خاطر اهميّت اين دو، مخصوصاً روى آنها انگشت گذاشته شده است.

در اين كه منظور از وحى در جمله اوْحَيْنَا الَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ در اين جا چيست؟

بسيارى از مفسّران، آن را به معناى وحى تشريعى دانسته اند، يعنى انواع كار خير را در برنامه دينى آنها گنجانديم (1) ولى بعضى ديگر آن را به معناى وحى تكوينى تفسير كرده اند، يعنى به آنها توفيق و توان و عشق به انجام اين كارها را بخشيديم، و آنان را با روح القدس تأييد نموديم، تا از عهده اين كارها به خوبى برآيند.

***

12- حكومت صالحان و به طور كلى حكومت «عدل الهى» نيز در برنامه هاى انبيا مندرج بوده است، چه آنها كه توفيق پياده كردن آن را يافتند، و چه آنها كه بر اثر اوضاع و شرايط خاص زمانشان قادر به انجام آن نشدند.

دوازدهمين آيه مورد بحث اشاره لطيفى به اين معنا دارد، مى فرمايد: «ما در «زبور» بعد از «ذكر» (تورات) مقرر داشتيم كه بندگان صالح من، وارث حكومت زمين خواهند شد» وَ لَقَدْ كَتَبْنَا فِى الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ انَّ الْارْضَ يَرِثُها عِبادِىَ الصَّالِحُونَ

مرحوم طبرسى در مجمع البيان در تفسير زبور و «ذكر» سه قول نقل كرده است: 1-


1- طبق اين تفسير، آيه محذوفى دارد و در تقدير چنين است و اوحينا اليهم الامر بفعل الخيرات.

ص: 335

«زبور» به معناى تمام كتب انبياست، و «ذكر» به معناى لوح محفوظ است، يعنى اين حكم نخست در لوح محفوظ و سپس در تمام كتب انبيا آمد. 2- «زبور» به معناى كتاب هايى است كه بعد از تورات نازل شد، و «ذكر» اشاره به تورات است. 3- «زبور» به معناى، زبور داوود است و «ذكر» به معناى تورات مى باشد.(1)

در هر صورت آيه نشان مى دهد كه اين يك حكم عمومى و سنت مستمر الهى بوده كه جهت گيرى تعليمات انبيا به سوى تأسيس حكومت صالحان و نيكان و پاكان در كره زمين بوده است، و گاه بعضى از آنان موفق به تشكيل نمونه اى از آن گرديدند.

و مصداق كامل آن طبق روايات متواتره هنگام ظهور مهدى (ارواحنا فداه) خواهد بود.

اين نكته نيز مسلّم است كه تأمين اهداف اديان الهى و انبيا بدون تشكيل چنين حكومتى كامل نخواهد شد، زيرا تجربه نشان داده كه تنها از طريق توصيه و نصيحت و اندرز، احكام الهى به طور كامل پياده نمى شود، بلكه بايد از اهرم حكومت، در تمام ابعاد استفاده كرد، و زندگى انسان ها را از لحظه تولد، تا هنگام مرگ زير پوشش تعليمات آسمانى قرار دارد.

تعبير به «عَبَادِىَ الصَّالِحُونَ» تعبيرى است بسيار جامع و گويا كه تمام شايستگى ها را از نظر «ايمان» و «علم» و «تقوا» و مديريّت و تدبير» شامل مى شود، آرى چنين اشخاصى هستند كه مى توانند وارث حكومت زمين گردند.

***

13- دعوت به وحدت اختلاف بزرگترين عامل فساد جامعه و سبب از ميان رفتن نيروها و امكانات مادى و معنوى هر قوم و ملّت است به همين جهت، يكى از اهداف اصلى انبيا و دستورات عمومى آنها، مبارزه با اختلافات است، همان گونه كه


1- مجمع البيان، جلد 7، صفحه 66- همين معانى سه گانه در تفسير قرطبى، جلد 6، صفحه 4389 نيز آمده است.

ص: 336

در سيزدهمين آيه مورد بحث مى خوانيم: مردم در آغاز، امت واحده اى بودند (سپس در ميان آنها اختلاف پيدا شد) خداوند پيامبران را برانگيخت تا بشارت دهند و انذار كنند، و با آنها كتاب آسمانى به حق نازل نمود تا در ميان آن مردم در آنچه اختلاف داشتند، داورى نمايند، (و به اختلافات و پراكندگى هاى پايان دهند) كَانَ النَّاسَ امَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرينَ وَ انْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ

ولى با اين حال، باز گروهى به آتش اختلاف دامن زدند، و حتى درباره حقايقى كه در كتب آسمانى نازل شده بود، اختلاف كردند، امّا «اختلاف نكردند مگر كسانى كه آن را دريافت داشته بودند و نشانه هاى روشن به آنها رسيده بود، به خاطر ستمگرى و انحراف از حق»! وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ الَّا الَّذِينَ اوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مَا جَائَتْهُمُ البَيِّنَاتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ

ى «خداوند، آنها را كه ايمان آورده بودند، به حقيقت آنچه از حق در آن اختلاف داشتند، به فرمان خود رهنمون شد» فَهَدَى اللَّهُ الَّذينَ آمَنُؤا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِاذْنِهِ وَ اللَّهُ يَهْدِى مَنْ يَشَاءُ الَى صِرَاطٍ مُسْتَقيمِ

«و خداوند هركس را بخواهد به راه راست هدايت مى كند» وَاللَّهُ يَهْدِى مَنْ يَشَاءُ الى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ

به اين ترتيب دو نوع اختلاف در ميان امت ها به وجود آمد، اختلافى قبل از ظهور انبيا كه سرچشمه آن، آميخته بودن علوم بشرى با انواع خطا و جهل و اشتباه در تشخيص حقايق بود، و پيامبران با استمداد از محك وحى، حق را از باطل جدا ساختند و به اين اختلافات پايان دادند.

اختلافى كه بعد از ظهور نبوّت انبيا بود و سرچشمه آن بغى و ظلم و حسد و هواپرستى بود كه گروهى را بر اين داشت تعليمات پيامبران را مطابق ميل و منافع خود تفسير كنند، و حقايق را موافق هوا و هوس خويش تحريف نمايند، تنها مؤمنان راستين بودند كه از اين اختلاف رهايى يافتند، زيرا اين گونه اختلافات، جز در سايه

ص: 337

ايمان و تقوا برطرف نمى شد.

و از اين جا پاسخ سؤالى كه در مورد اين آيه عنوان مى شود، روشن مى گردد، و آن اين كه: اگر پيامبران براى حل اختلافات عقيدتى و فكرى و اجتماعى آمدند پس چرا بعد از آمدن آنها اختلافات همچنان ادامه يافت؟

آيه فوق مى گويد: اين دو اختلاف با هم تفاوت داشت، اختلاف پيشين، از جهل و نادانى و بى خبرى سرچشمه مى گرفت و با بعثت انبيا برطرف شد، ولى اختلافات بعدى انگيزه هايى همچون بغى و ستم و لجاجت و خودخواهى داشت كه سبب شد كه جمعى آگاهانه راه اختلاف را حتّى بعد از روشن شدن حق ادامه دهند، و در واقع اختلاف اوّل از قصور مردم سرچشمه گرفت و اختلاف دوّم ناشى از تقصير بود!

به هر حال از آيه فوق استفاده مى شود كه مبارزه با اختلاف و دعوت به وحدت در جهات مختلف جزء اصول كلّى دعوت انبيا بوده است.

***

14- دعوت به اصلاح و نهى از فساد در زمين يكى ديگر از برنامه هاى اصلى دعوت انبياست، و به تعبير ديگر اديان الهى علاوه بر مسائل فردى ناظر به وضع اجتماع بوده و همگان را به مشاركت در اصلاح اجتماع و مبارزه با فساد دعوت مى نمود.

لذا در چهاردهمين آيه مورد بحث به عنوان يك اعتراض عمومى به اقوام پيشين كه گرفتار عذاب الهى شدند، مى فرمايد: «چرا در ميان اقوامى كه قبل از شما بودند عالمان صاحبان قدرتى نبودند كه از فساد در زمين جلوگيرى كنند؟ (به همين دليل جامعه آنها به فساد كشيده شد و همگى را مجازات كرديم) مگر اندكى از آنها كه نجاتشان داديم» فَلَوْ لَاكانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ اولُوا بَقِيِّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ فِى الْارْضِ الَّا قَلِيلًا مِمَّنْ انْجَيْنَا مِنْهُمْ

«اولوا بقية» به معناى «صاحبان باقيمانده» است، و از آن جا كه معمولًا انسان اشيا نفيس را ذخيره مى كند و نزد خود باقى مى گذارد، اين تعبير به معناى كسانى است كه

ص: 338

صاحب سرمايه هاى نفيس هستند، يعنى صاحبان دانش و شخصيت و نفوذ و قدرت، و چنين اشخاصى هستند كه مى توانند جلو فساد در زمين را بگيرند و سبب بقاى ملت ها گردند.

به هر حال از اين تعبير روشن مى شود كه وظيفه امر به معروف و مبارزه با فساد مخصوصاً در سطح دانشمندان و صاحبان قدرت در تمام اديان الهى بوده، و به خاطر انحراف از اين وظيفه اقوام زيادى به مجازات الهى گرفتار شدند.

15- تسليم در برابر فرمان حق اصل ديگرى كه بر تمام اديان الهى حاكم، و در همه آنها وجود داشته است اصل تسليم مطلق در برابر فرمان خداست، لذا در آخرين آيه مورد بحث مى خوانيم: «دين در نزد خدا اسلام و تسليم است» انَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْاسْلامُ

آرى روح تمام اديان در برابر حق، در برابر فرمان پروردگار، در برابر قوانين الهى و در برابر تمام واقعيت هاست، و از آن جا كه آيين پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله برترين اديان الهى است نام اسلام براى آن انتخاب شده است و گرنه اسلام را بر تمام اديان آسمانى مى توان اطلاق كرد.

بنابراين معناى آيه اين نيست كه آيين پيامبر ما اسلام است (هرچند اين يك واقعيت است) بلكه منظور اين است دين حقيقى در تمام ازمنه و اعصار اسلام بوده است، زيرا تسليم در برابر اعتقاد واقعى، و تسليم در مقام عمل به احكام الهى، در تمام اديان الهى بوده، بنابراين اديان الهى هرچند از صورت هاى ساده آغاز شده تا به كامل ترين آنها يعنى آيين محمد صلى الله عليه و آله منتهى گرديده، ولى روح همه آنها، همان تسليم مطلق است كه در بالا اشاره شد، از اين نظر هيچ اختلاف و تفاوتى در ميان آنها وجود نداشته است.

در جاى ديگر نيز مى فرمايد: وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْاسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِى الْاخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ: «هركس غير از اسلام (و تسليم در برابر فرمان حق) آيينى براى خود انتخاب كند از او پذيرفته نمى شود و در آخرت، از زيانكاران است».

ص: 339

***

نتيجه

اين پانزده اصل از مهمترين اصولى است كه در تمام اديان الهى مشترك است، و يا به تعبير ديگر ستون فقرات تمام مذاهب آسمانى و همه تعليمات انبيا را تشكيل مى دهد، و با توجه به آن مى توان، اديان راستين را از مذاهب ساختگى و انحرافى شناخت.

از سوى ديگر دقت در آن ارزش هاى والاى تعليمات انبيا را در تمام قرون و اعصار، نشان مى دهد و به تنهايى يكى از دلايل صدق دعوى و حقانيت آيين آنها است.

ص: 340

پيامبران در قرآن مجيد

اشاره

اشاره:

در اين بحث به چند سؤال مهم، درباره پيامبران الهى، پاسخ گفته مى شود:

1- عدد پيامبران در قرآن

2- پيامبران اولوالعزم و كتب آسمانى آنها

3- فرق ميان رسول و نبى

4- چرا پيامبران بزرگ از منطقه خاصى از شرق برخاسته اند؟

5- تكامل اديان و اشاره اى به مسأله خاتميّت

البتّه محور اين بحث ها همگى قرآن مجيد و براساس تفسير موضوعى است، يعنى نخست از ديدگاه قرآن در اين جهات بحث مى شود، و سپس مسائل ديگرى را كه از روايات اسلامى و تواريخ و ادله عقليه استفاده مى كنيم به طور جداگانه مورد بررسى قرار مى دهيم تا ابعاد مختلف اين مباحث روشن گردد.

***

نخست به بحث عدد پيامبران در قرآن مجيد باز مى گرديم و به سراغ آيات قرآن مى رويم.

در آيه 78 سوره مؤمن مى خوانيم:

وَلَقَدْ ارْسَلْنَا رُسُلًا مِنْ قَبْلِكَ مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنَا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ: «ما پيش از تو رسولانى فرستاديم سرگذشت گروهى از آنان را براى تو بازگو كرده ايم و گروهى را براى تو بازگو نكرده ايم».

از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه نام گروهى از انبيا و رسولان الهى در قرآن

ص: 341

مجيد (لااقل در سوره هايى كه قبل از سوره مؤمن نازل شده است)(1) نيامده، و عدد آنان بيش از آن است كه در قرآن ذكر شده.

شبيه همين معنا در آيه 164 سوره نسا آمده، آن جا كه مى فرمايد: وَ رُسُلًا قَدْ قَصَصْنَاهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلًا لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوْسى تَكْلِيماً: «پيامبرانى كه سرگذشت آنها را قبلًا براى تو بيان كرده ايم، و پيامبرانى كه سرگذشت آنها را بيان نكرده ايم، و خداوند با موسى عليه السلام سخن گفت».(2)

البتّه تعداد پيامبران الهى با ذكر عدد در آيات قرآن مجيد مشخص نشده است، ولى از بعضى آيات به خوبى استفاده مى شود كه عدد آنها بسيار زياد بوده چنان كه در آيه 24 سوره فاطر مى خوانيم انَّا ارْسَلْنَاكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذيِراً وَ انْ مِنْ امَةٍ الَّا خَلَا فِيهَا نَذِيرٌ: «ما تو را به حق براى بشارت و انذار فرستاديم، و هيچ امتى در گذشته نبود مگر اين كه انذار كننده اى در آن بود».

با توجه به عنوان «بشير» و «نذير» كه در صدر آيه درباره پيغمبر اكرم آمده، استفاده مى شود كه منظور از «نذير» در ذيل آيه نيز پيامبران الهى است، و با توجه به عموميت مفهوم آيه استفاده مى شود كه در گذشته در ميان هر امتى پيامبرى از پيامبران الهى ظهور كرده، و صداى انذار خود را به گوش آنها رسانده است، و اين كه بعضى از مفسّران «نذير» را در اين جا به معناى وسيعترى گرفته اند كه شامل علما و دانشمندانى كه مردم را انذار مى كنند مى شود مسلّماً خلاف ظاهر آيه مى باشد.

به اين ترتيب روشن مى شود كه عدد انبياى الهى از نظر قرآن عددى است بسيار بالا!


1- بنا به نقلى سوره مؤمن پنجاه و هفتمين سوره اى است كه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده.
2- سوره نسا، طبق روايتى نود و دوّمين سوره قرآن مجيد است كه بر آن حضرت نازل گرديده.

ص: 342

سؤال:

در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه مى توان مضمون آيه فوق را با بعضى از آيات قرآنى كه خطاب به پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مى گويد: وَ مَا آتَيْنَاهُمْ مِنْ كُتُبٍ يَدْرُسُونَهَا وَ مَا ارْسَلْنَا الَيْهِمْ قَبْلَكَ مِنْ نَذِيرٍ: «ما قبلًا چيزى از كتب آسمانى را به آنها نداده ايم كه آن را بخوانند و قبل از تو هيچ پيامبرى براى آنها نفرستاديم» (سبا 44).

و در آيه 5 و 6 سوره يس آمده است: تَنْزِيلُ الْعَزيزِ الرَّحيمِ* لِتُنْذِرَ قَوْمَاً مَا انْذِرَ ابَائُهُمْ فَهُمْ غَافِلُوْنَ: «اين قرآنى است از سوى خداوند عزيز و رحيم- تا انذار كنى قومى را كه پدرانشان انذار نشده اند لذا غافلند».(1)

پاسخ

ظاهراً منظور از انذار كننده در اين آيات، پيامبران بزرگ الهى، مخصوصاً پيامبران اولوالعزمى كه آوازه آنها در همه جا پيچيده مى باشد، وگرنه طبق دلايل مختلفى كه از عقل و نقل داريم در هر زمانى حجت الهى براى مشتاقان و طالبان وجود دارد، و اگر دوران ميان حضرت مسيح عليه السلام و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را دوران فترت شمرده اند به اين معنا نيست كه مطلقا حجت الهى وجود نداشته، بلكه منظور فترت از نظر قيام پيامبران بزرگ و مشهور است.

لذا اميرمؤمنان على عليه السلام در اين زمينه مى فرمايد: انَّ اللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله وَ لَيْسَ احَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَءُ كِتَابَاً وَ لَايَدَّعي نُبُوَّةً: «خداوند هنگامى محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث كرد كه احدى از عرب كتاب آسمانى نمى خواند و ادعاى نبوّت نمى كرد».(2)

به هر حال از مجموع آنچه گفته شد به خوبى استفاده مى شود كه عدد پيامبران الهى در طول تاريخ، بسيار زياد بوده، اما قرآن مجيد، رقم خاصّى براى آن تعيين نكرده است.


1- بسيارى از مفسّران« ما» را در جمله ما انذر آبائهم« نافيه» دانسته اند، جمله« فَهُمْ غَافِلُونَ» و آيه 3 سوره سجده i لِتُنْذِرَ قَوْمَاً ما اتاهُمْ مِنْ نَذِيرٍ مِنْ قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ،\E دو گواه بر اين مدعى است، ولى بعضى ديگر« ما» را موصوله يا مصدريه مى دانند هر دو احتمال ضعيف به نظر مى رسد، و آنچه بالا آمد براساس معناى اوّل است.
2- نهج البلاغه، خطبه 33 و 104.

ص: 343

عدد پيامبرانى كه نام آنها صريحاً در قرآن مجيد آمده است فقط 26 نفر است و آنها عبارتند از آدم، نوح، ادريس، صالح، هود، ابراهيم، اسماعيل، اسحاق، يوسف، لوط، يعقوب، موسى، هارون، شعيب، زكريا، يحيى، عيسى، داود، سليمان، الياس، اليسع، ذوالكفل، ايوب، يونس، عزير، و محمد (صلوات اللَّه عليه و سلامه عليهم اجمعين).

در آيات 83 تا 86 سوره انعام نام هيجده نفر از آنها ذكر شده است، مى فرمايد: وَ تِلْكَ حُجَّتُنَا آتَيْنَاهَا ابْرَاهِيمَ عَلى قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ انَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ* وَ وَهَبْنَا لَهُ اسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلًّا هَدَيْنَا وَ نُوحاً هَدَيْنَا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داووُدَ وَ سُلَيْمَانَ وَ ايُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسَى وَ هَارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ* وَ زَكَرِيّا وَ يَحْيى وَ عِيسى وَ الْيَاسَ كُلٌّ مِنَ الصَّالِحِينَ- وَ اسْمَاعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ يُونُسَ وَ لُوطاً وَ كُلًاّ فَضَّلْنا عَلَى الْعَالَمِينَ.

و در آيه 85 انبيا نام ادريس و ذا الكفل آمده وَ اسْمَاعِيلَ وَ ادْرِيسَ وَ ذَاالْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الْصَّالِحِينَ.

و در آيه 89 هود به دو نفر ديگر از آنان (هود و صالح) اشاره شده وَ يَا قَوْمِ لَايَجْرِ مَنَّكُمْ شِقَاقِى انْ يُصِيبَكُمْ مِثْلُ مَا اصَابَ قَوْمَ نُوحٍ اوْ قَوْمَ هُودٍ اوْ قَوْمَ صَالِح.

و در آيه 36 عنكبوت اشاره به حضرت شعيب شده است وَ الى مَدْيَنَ اخَاهُمْ شُعَيْباً.

و در آيه 30 توبه اشاره به عزير شده: وَ قَالَتِ اليَهُوْدُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ.

در آيه 33 آل عمران مى خوانيم انَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً و آلَ ابْرَاهِيْمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعَالَمِينَ.

و بالاخره در آخرين آيه سوره فتح نام پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله آمده است محمَّد رسول اللَّه.

و اين مجموع نام هاى آن 26 بزرگوار است در نمونه اى از آيات قرآن.

ولى علاوه بر اين 26 پيامبر بزرگ پيامبران ديگرى نيز هستند كه در قرآن بدون ذكر نام اشاره به آنها شده است مانند: اشموئيل (1) كه در آيه 247 بقره به عنوان وَ قالَ لَهُمْ


1- بعضى نام او را« يوشع» و بعضى« شمعون» دانسته اند، ولى مشهور ميان مفسّران همان« اشموئيل» است( مجمع البيان، جلد 1 و 2، صفحه 350).

ص: 344

نَبِيُّهُمْ ...: 0 پيامبر آنها به آنان گفت ...» به او اشاره شده است.

و يوشع كه در آيه 60 سوره كهف، به عنوان وَ اذْ قالَ مُوْسى لِفَتاهُ: «هنگامى كه موسى به همسفر و كمك كار خود گفت ...» به او اشاره شده كه به اعتقاد بسيارى از مفسّران، منظور در اين جا يوشع بن نون است.

و «ارميا» كه در آيه 259 بقره به عنوان اوْ كَالَّذِى مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ ...: «يا مانند كسى كه بر قريه اى عبور كرد» ذكر شده است، هرچند بعضى او را «عزير» يا خضر مى دانند ولى در روايت امام باقر عليه السلام نام او «ارميا» ذكر شده است.

خضر كه در آيات متعدد سوره كهف از جمله آيه 65، به عنوان عبداً من عبادنا:

«بنده اى از بندگان» ما ذكر شده است، هرچند نام او صريحاً در اين آيات نيامده است، ولى طبق مشهور او نيز از پيامبران الهى بوده است در آيات سوره كهف قرائن متعددى نيز به آن وجود دارد.

از آيه 163 سوره نسا نيز استفاده مى شود كه بر «اسباط بنى اسرائيل» وحى نازل مى شده، آن جا كه مى فرمايد: وَ اوْحَيْنَا الَى ابْرَاهِيمَ وَ اسْمَاعِيلَ وَ اسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْاسْبَاطِ: «ما وحى كرديم به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط» و اين دليل بر مقام نبوت آنهاست.

«اسباط» جمع سبط (بر وزن سَنَد) در اين جا به معناى قبايل بنى اسرائيل است كه هر كدام پيامبرى داشتند.

كوتاه سخن اين كه عدد پيامبرانى كه خداوند در قرآن اشاره به داستان و سرگذشت آنها نموده از 26 نفر متجاوز است، اين عدد تنها مربوط به كسانى است كه نام آنها صريحاً ذكر شده.

1- عدد پيامبران در حاديث اسلامى

در روايات اسلامى درباره تعداد پيامبران الهى بحث بيشترى ديده مى شود، از جمله در روايت مشهورى عدد آنها 124 هزار ذكر شده، ولى در بعضى از روايات عدد

ص: 345

آنها تنها 8 هزار نفر شمرده شده كه 4 هزار از بنى اسرائيل و 4 هزار نفر از غير آنها بودند.(1)

در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام آمده است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:

خَلَقَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ مَأَةِ الْفِ نَبِىٍّ وَ ارْبَعَةَ وَ عِشْرينَ الْفِ نَبِىٍّ، انَا اكْرَمُهُمْ عَلَى اللَّهِ وَ لَافَخْرَ، وَ خَلَقَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ مِأَةَ الْفِ وَصِىٍّ و ارْبَعَةَ وَ عِشْرِينَ الْفِ وَصِىٍّ فَعَلِىٌّ اكْرَمُهُمْ عَلَى اللَّهِ وَ افْضَلُهُمْ:

«خداوند 124 هزار پيامبر آفريد كه من از همه آنان نزد خدا گرامى ترم در عين حال فخر و مباهاتى نمى كنم (اين از لطف خداست) و خداوند 124 هزار وصى آفريد كه على از همه آنان نزد خداوند گرامى تر است».(2)

در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم كه در پاسخ سؤال ابوذر از عدد پيامبران الهى فرمود: «آنها 124 هزار نفر بودند» و در پاسخ سؤال از تعداد رسولان عدد 313 نفر را بيان فرمود.(3)

در حديث ديگرى امام باقر عليه السلام از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله چنين نقل مى فرمايد: كَانَ عَدَدُ جَمِيعِ الْانْبِيَاءِ مِأَةَ الْفِ نَبِىٍّ وَ ارْبَعَةَ وَ عِشْرِينَ الْفِ نَبِىٍّ خَمْسَةٌ مِنْهُمْ اولُوا الْعَزْمِ نُوْحٌ وَ ابْرَاهِيمُ وَ مُوْسى وَ عِيسى وَ مُحَمَّدٌ: «عدد تمام انبيا 124 هزار بود كه 5 نفر از آنان اولوالعزم بودند نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد».(4)

2- پيامبران اولوالعزم در قرآن

در يك آيه از قرآن مجيد اشاره به پيامبران اولوالعزم شده و آن آيه 35 سوره احقاف است، خطاب به پيامبر اسلام مى فرمايد «فَاصْبِرْ كَمَا صَبَرَ اولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ لَا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ»: «صبر كن آن گونه كه پيامبران اولوالعزم صبر كردند و براى مجازات آنها (دشمنان) عجله مكن».


1- نورالثقلين، جلد 4، صفحه 537.
2- بحارالانوار، جلد 11، صفحه 30( حديث 21).
3- همان مدرك، صفحه 32( حديث 24).
4- همان مدرك، صفحه 41( حديث 43).

ص: 346

در اين كه پيامبران اولوالعزم كدام يك از پيامبران بودند در ميان مفسّران گفتگو بسيار است، و احتمالات و تفسيرهاى متعددى ذكر شده كه بسيارى از آنها فاقد مدرك است.

از جمله:

1- تمام پيامبران اولوالعزم بودند چرا كه همه داراى عزمى راسخ و اراده اى محكم بوده اند! ولى اين تفسير در صورتى است كه «مِنْ» در جمله «مِنَ الْرُّسُلِ» به عنوان بيان بوده باشد، در حالى كه ظاهر اين آيه اين است كه «مِنْ» تبعيضيه است، و در تفسير مجمع البيان نيز اين سخن از اكثر مفسّران نقل شده است.(1)

2- پيامبران اولوالعزم 313 نفر بودند، چنان كه در المنثور از جابر بن عبداللَّه نقل شده (بى آن كه از پيغمبر اكرم نقل كند) مى گويد: بَلَغَنِى انَّ اولِى الْعَزْمِ مِنَ الْرُّسُلِ كَانُوْا ثَلَاثَ مِأَةَ وَ ثَلَاثَةَ عَشَرَ: «به من چنين رسيده كه اولوالعزم از پيامبران 313 نفر بودند».

3- بعضى آنها را همان 18 نفرى مى دانند كه در آيات 83 تا 86 سوره انعام آمده است.(2)

در حالى كه هيچ گونه نشانه اى براى اثبات اين مدعى در آيات فوق نيست، همان گونه كه اقوال قبل نيز فاقد مدرك بودند.

4- منظور پيامبرانى مى باشد كه در برابر آزارهاى قوم خود. شدائد و مشكلات صبر و شكيبايى به خرج دادند و آنها نه نفر بودند: نوح، ابراهيم، اسماعيل، يعقوب، يوسف، ايوب، موسى، داوود، و عيسى عليه السلام.(3)

ولى روشن است پيامبرانى كه در برابر مشكلات سختى ها صبر كردند منحصر به اينها نبودند بسيارى از آنها گرفتار مشكلاتى سخت تر و وحشتناكتر شدند بعلاوه گرفتارى در مشكلات دليل بر اولوالعزم بودن آنها نيست.


1- مجمع البيان، جلد 9 و 10، صفحه 94.
2- روح البيان اين تفسير را از حسن بن فضل نقل كرده است( جلد 26، صفحه 31).
3- همان مدرك.

ص: 347

5- آنها پيامبرانى بودند كه در برابر آزار دشمنان صبر كردند، و آنها شش نفر بودند نوح و ابراهيم و اسحاق (اسماعيل) و يعقوب و يوسف و ايوب.

ولى همان گونه كه گفتيم پيامبران صابر و شكيبا منحصر به اينها نيستند بلكه پيامبرانى چون لوط و يحيى و جرجيس و مانند آنها متحمل فشارها و آزارهاى شديدى شدند.

6- آنها پيامبرانى بودند كه مامور به جهاد شدند و در مسير آيين خدا با دشمنان پيكار كردند، و آنها شش نفر بودند نوح و هود و صالح و موسى و داوود و سليمان.

اشكال اين تفسير نيز روشن است، زيرا نه همه اين شش نفر با دشمنان جنگيدند، و نه غير آنها مطلقا پيكار نكردند!(1)

7- بهترين تفسيرى كه براى اولوالعزم در قرآن مجيد شده اين است كه آنها پيامبرانى بودند كه شريعت و آيين تازه اى با خود آورند و آنها چهار نفر در پيشينيان بودند (نوح و ابراهيم و موسى و عيسى) كه با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پنج نفر مى شوند و تعبير اولوالعزم به خاطر آن است كه پيامبرانى كه صاحب شريعت و آيين جديد بودند مسئوليت بسيار سنگينترى داشتند و براى انجام آن عزم و اراده محكمترى لازم داشتند، در حديثى از امام باقر و امام صادق عليهما السلام اين معنا نقل شده است.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان اين قول را از ابن عباس نقل كرده، و در روح المعانى نيز اين تفسير از آن دو امام بزرگوار و همچنين از ابن عباس نقل شده است، ضمناً از مفسّر معروف سيوطى نقل مى كند كه اين از صحيح ترين اقوال است، از بعضى از بزرگان نقل مى كند كه نام مقدس اين پنج پيامبر را در ضمن يك شعر آورده:

اولُوا الْعَزْمِ نُوْحٌ وَ الْخَلِيلُ الْمُمَجَّدُ وَ مُوسى وَ عِيسى وَ الْحَبِيبُ مُحَمَّدُ صلى الله عليه و آله (2)


1- اقوال و تفسيرهاى بالا عمدتاً از تفسير مجمع البيان، و روح المعانى، و در المنثور، ذيل آيه 35 سوره احقاف نقل شده است.
2- روح المعانى، جلد 26، صفحه 32.

ص: 348

3- كتاب آسمانى پيامبران

مسلّماً هريك از پيامبران اولوالعزم (طبق تفسيرى كه اخيراً ذكر كرديم) داراى كتاب آسمانى بودند كه نام بعضى از آنها كاملًا معروف و شناخته شده است قرآن مجيد كتاب آسمانى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله انجيل كتاب آسمانى حضرت مسيح عليه السلام تورات كتاب آسمانى حضرت موسى عليه السلام است.

اما نام كتاب آسمانى نوح و ابراهيم چه بوده؟ ممكن است از آيه 19 سوره اعلى (صحف ابراهيم و موسى) استفاده كرد كه نام كتاب ابراهيم «صحف» بوده، همان گونه كه درباره نام كتاب حضرت نوح نيز «صحف» ذكر كرده اند.

البتّه نام بعضى از كتب ديگر در قرآن مجيد آمده، از جمله «زبور» است كه خداوند بر داوود نازل كرد وَ آتَيْنَا داوُدَ زَبُورا (نساء: 163).

ظاهر اين است كه نام ديگر زبور، مزامير (جمع مزمور به معناى اشعار روحانى است كه با صداى خوش) است.

«زبور» يك كتاب آسمانى نبود كه احكام و شريعت تازه اى داشته باشد.

به تعبير ديگر كتب آسمانى كه بر پيامبران نازل گرديده دو گونه بوده است:

1- كتاب هايى كه احكام تشريعى تازه دربرداشت و اعلام آيين جديد مى كرد، مانند پنج كتابى كه بر پنج پيامبر اولوالعزم نازل گردد.

2- كتاب هايى كه احكام تازه در برنداشت، بلكه مشتمل بر نصايح و اندرزها و توصيه و دعا و مناجات بود، كتاب «زبور» يا كتابى كه درباره «ادريس» نقل كرده اند كه اين قبيل بوده است.

اين بحث را با روايتى از پيامبر اكرم پايان مى دهيم،

ابوذر مى گويد: از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيديم عدد پيامبران چند نفر بودند؟ فرمود:

«124 هزار نفر» پرسيدم رسولان از ميان آنها چند نفر بودند؟ فرمود: «سيصد و سيزده نفر و بقيه تنها پيامبر بودند.»

ص: 349

سپس اضافه مى كند: پرسيدم كتاب هاى آسمانى كه بر آنها نازل شد چند كتاب بود؟

پيامبر فرمود: «104 كتاب، 10 كتاب بر آدم، 50 كتاب بر شيث، 30 كتاب بر ادريس، و 10 كتاب بر ابراهيم نازل شد (كه مجموعاً يكصد كتاب مى شود) و تورات و انجيل و زبور و قرآن».(1)

***

4- فرق ميان رسول و نبى

«نبى» از ماده «نبأ» به معناى «پيام» يا «پيام مهم» است، و پيامبران الهى را از اين نظر «نبى» مى گويند كه پيام خداوند را به بندگان مى رساندند، و گاه گفته شده اين واژه از ماده «نَبْوَه» (بر وزن حمزه) به معناى رفعت و بلندى گرفته شده، و اطلاق اين واژه بر انبيا به خاطر بلندى مقام و مرتبه آنهاست.

«رسول» در اصل از ماده «رِسْل» (بر وزن فعل) به گفته راغب در مفردات به معناى حركت توأم با آرامش است، و از آن جا كه فرستادگان پروردگار مامورند با آرامش با بندگان خدا برخورد كنند به آنها رسول گفته شده، ولى رسول معناى وسيعى دارد كه هم فرشتگان و هم پيامبران الهى را شامل مى شود و در آيات قرآن هر دو معنا به طور فراوان به كار رفته است.

به هر حال استعمال واژه «نبى» و مشتقات آن، و همچنين «رسول» و مشتقاتش در قرآن مجيد بسيار گسترده است و در اين كه فرق ميان اين دو چيست يعنى به چه كس نبى و به چه كس رسول مى گويند؟ گفتگو بسيار است.

در روايات متعددى از ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل شده كه در برابر اين سؤال كه فرق ميان «رسول» و «نبى» چيست؟ مى فرمودند: الْنَّبِىُّ الَّذِى يَرى فِى مَنَامِهِ، وَ يَسْمَعُ


1- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 476.

ص: 350

الصَّوْتَ، وَ لايُعَايِنُ الْمَلَكَ، وَ الرَّسُولُ الَّذِى يَسْمَعُ الصَّوْتَ، وَ يَرَى الْمَنَامَ، وَ يُعَايِنُ الْمَلَكَ: «نبى كسى است كه در خواب مى بيند (و وحى الهى را از اين طريق دريافت مى دارد) و صداى (فرشته) را مى شنود ولى فرشته وحى را نمى بيند، ولى رسول كسى است كه هم صدا را مى شنود و هم در خواب مى بيند و هم فرشته وحى را در بيدارى مشاهده مى كند».(1)

جمعى نيز معتقدند كه «نبى» كسى است كه دريافت وحى مى كند خواه موظف به ابلاغ آن باشد يا نباشد، ولى اگر افرادى از او سؤال كنند حتماً پاسخ مى دهد، اما رسول كسى است كه صاحب آيين و مأمور ابلاغ آن است و منتظر سؤال و درخواست نيست.

به تعبير ديگر «نبى» همانند طبيب آگاهى است كه در مطب خود آماده پذيرايى بيماران مى باشد، او به دنبال بيماران نمى رود ولى اگر بيمارى به او مراجعه كند از درمانش فروگذار نمى كند، ولى رسول همانند طبيب سيار است كه به همه جا مى رود، و به شهرها و روستاها و كوه و دشت و بيابان، تا بيماران را شناسايى كند و به مداواى آنها بپردازد، در حقيقت او چشمه اى است كه به دنبال تشنگان مى رود نه مخزن آبى كه تشنگان او را جستجو كنند!

جمع ميان اين معنا و معناى قبل كاملًا ممكن است، زيرا هر قدر مسئوليت مردان الهى سنگين تر مى شود وحى را به صورت روشنترى دريافت مى دارند، نبى تنها در خواب مى بيند و يا صداى فرشته را مى شنود اما رسول شخص او را نيز در بيدارى مشاهده مى كند.

بعضى نيز رسولان را پيامبرانى مى دانند كه صاحب آيين جديدند، در حالى كه نبى


1- اين حديثى است كه مرحوم كلينى از زراره از امام باقر عليه السلام نقل كرده است( اصول كافى، جلد 1، صفحه 176) همين مضمون در روايت ديگرى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام( با تغيير مختصرى) نقل شده و نيز به همين مضمون دو روايت ديگر يكى از امام باقر و ديگرى از هر دو امام( باقر و صادق عليهما السلام) در اصول كافى با تفاوت مختصرى آمده است( همان مدرك، صفحه 176 و 177).

ص: 351

ممكن است صاحب آيين جديد باشد يا نباشد دقت در آيات قرآن نشان مى دهد كه در بسيارى از موارد مقام «نبوت» و «رسالت» در يك فرد جمع شده است، مانند پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه هم عنوان نبى و هم عنوان رسول در آيات قرآنى به او داده شده است.(1)

همچنين بسيارى ديگر از پيامبران هم مقام نبوت را داشته اند و هم رسالت را (بنابراين كسانى كه مى گويند ميان اين دو عموم و خصوص مطلق است ناظر به اين آيات هستند).

ولى در بعضى از آيات اين دو، در مقابل يكديگر قرار گرفته، به طورى كه نشان مى دهد آنها دو مفهوم مختلف دارند، مانند آنچه در آيه 51 حج آمده است كه مى فرمايد: وَ مَا ارْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لَانَبِىٍّ ... در اين صورت بايد «نبى» كسى باشد كه مأمور به ابلاغ نيست، ولى رسول كسى بوده كه موظف به ابلاغ و انذار و بشارت و تلاش و كوشش براى رساندن پيام الهى به مردم بوده باشد.

از اين بيان نتيجه مى گيريم كه اين دو واژه هر كدام دو معنا دارد، بنابر يك معنا با يكديگر جمع مى شوند و بنا بر يك معنا نقطه مقابل هم هستند.

چرا پيامبران بزرگ از منطقه خاصّى برخاستند؟

گاهى اين سؤال عنوان مى شود كه پيامبران اولوالعزم كه داراى شريعت و كتاب آسمانى بودند طبق صريح تواريخشان، از شرق ميانه برخاستند، نوح عليه السلام از سرزمين «عراق» برخاست (2) و مركز دعوت ابراهيم عليه السلام، عراق و شام بود، و به مصر و حجاز


1- در آيه 157 اعراف درباره پيغمبر اسلام مى خوانيم: الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الْامِّىَّ، و در آيه 45 احزاب آمده است: يا ايُّهَا النَّبِىُّ انّا ارْسَلْناكَ شاهِداً، وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيْراً، و در آيه 51 مريم درباره موسى مى خوانيم: وَ اذْكُرْ فِى الْكِتابِ مُوسى انَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولًا نَبِياً و در آيه 54 مريم درباره اسماعيل مى خوانيم: وَ اذْكُرْ فِى الْكِتابِ اسْماعِيلَ انَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ كانَ رَسُولًا نَبِياً ... از اين آيات به خوبى بر مى آيد كه اين دو مفهوم در يك فرد جمع مى شود.
2- در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: كانت الكوفة و مسجدها فى زمن نوح عليه السلام و كان منزل نوح و قومه فى قرية على متن الفرات ممايلى غربى الكوفه:« كوفه و مسجدش، در زمان نوح عليه السلام وجود داشت و منزل نوح و قومش در يك آبادى، در كنار فرات در طرف غربى كوفه بود»( تفسير عياشى تفسير سوره هود، حديث 19).

ص: 352

نيز سفر كرد.

موسى عليه السلام از مصر برخاست سپس به فلسطين آمد، مركز تولد و قيام و دعوت مسيح عليه السلام نيز شام و فلسطين بود، و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از سرزمين حجاز برخاست.

پيامبران ديگر نيز غالباً در همين مناطق مى زيستند به طورى كه مى توان گفت:

شرق ميانه منطقه پيامبر خيز جهان بوده است!

آيا دليلى دارد كه آنها همگى از اين منطقه جهان برخيزند؟ و آيا مناطق ديگر نيازى به ظهور پيامبران ياپذيرش آنها را نداشته است؟

پاسخ:

با توجه به وضع پيدايش جوامع بشرى، و ظهور و تمدّن انسانى، اين مسأله جاى شگفتى نيست، زيرا مورخان بزرگ جهان تصريح مى كنند كه مشرق زمين (مخصوصاً شرق ميانه) گهواره تمدن انسانى است و منطقه اى كه به نام هلال خصيب (هلال خصيب به معناى هلال پربركت است و اشاره به منطقه اى است كه از دره نيل شروع مى شود و تا مسير دجله و فرات و اروند رود، ادامه پيدا مى كند، و به صورت يك هلال بزرگ روى نقشه منعكس است) زادگاه تمدن هاى بزرگ جهان است.

تمدن مصر باستان كه قديمى ترين تمدّن شناخته شده جهان است، و تمّدن بابل در عراق، و تمدن يمن در جنوب حجاز، و همچنين تمّدن ايران و شامات همه نمونه تمدن هاى معروف بشرى هستند.

آثار تاريخى مهمى كه در اين مناطق باقى مانده، و سنگ نوشته ها، همه شاهد گوياى اين مدّعاست.

قدمت تمدن انسانى در اين منطقه به هفت هزار سال يا بيشتر باز مى گردد، اين از يكسو. از سوى ديگر، رابطه نزديكى ميان تمدن انسانى و ظهور پيامبران بزرگ است، زيرا انسان هاى متمدن نياز زيادترى به آيين هاى الهى دارند، تا هم قوانين حقوقى و

ص: 353

اجتماعى را تضمين كرده، جلو تعديات و مفاسد را بگيرد و هم فطرت الهى آنها را شكوفا سازد، به همين دليل مى گوييم نياز بشر امروز، مخصوصاً كشورهايى كه از تمدن صنعتى سهم بيشترى دارند، به مذهب، از هر زمانى بيشتر است.

اقوام وحشى، يا نيمه وحشى، آمادگى زيادى براى پذيرش مذاهب ندارند، و اگر هم مذهب را پذيرا شوند، قدرت نشر آن را ندارند.

ولى هنگامى كه مذهب در مراكز تمدن آشكار شود، به سرعت از آن جا به نقاط ديگر نشر پيدا مى كند، زيرا مردم مناطق ديگر، براى حل مشكلاتشان دائماً در اين مناطق رفت و آمد دارند، به علاوه وسائل نشر هرچه باشد، در اين مراكز بيشتر است.

ممكن است گفته شود، پس چرا اسلام بزرگترين آيين الهى، از يك منطقه عقب افتاده برخاست؟

ولى اگر درست به نقشه جغرافيا نگاه كنيم مى بينيم اين نقطه عقب افتاده يعنى «مكّه» در واقع مركزى بوده كه در اطراف آن، بقاياى پنج تمدن معروف بزرگ وجود داشته، و مكّه نسبت به آنها مانند مركز دايره حساب مى شده است.

در شمال تمدن روم شرقى و شامات، در شمال شرقى تمدن ايران و كلده و آشور، در جنوب تمدّن يمن، و در غرب تمدّن مصر باستان، درست به همين دليل، هنگامى كه اسلام گسترش يافت تمام قلمرو اين تمدن هاى پنجگانه را زير سيطره خود قرارداد و همه را در خود ذوب نمود، جنبه هاى مثبت هركدام را گرفت، و جنبه هاى منفى را حذف كرد و مسائل هم عقيدتى و عملى را بر آن افزود و تمدن باشكوه اسلامى در سرتاسر اين مناطق ظاهر گشت.

خلاصه با توجّه به آنچه در بالا گفتيم روشن مى شود چرا خداوند حكيم پيامبران بزرگ خويش را از شرق ميانه مبعوث كرده، و چرا مشرق زمين كانون ظهور اديان بزرگ الهى بوده است.

***

ص: 354

بررسى تاريخ پيامبران

بخشى از تاريخ اديان است

قرآن مجيد در سوره هاى متعدّد، به شرح تاريخ انبيا پرداخته، و به همين دليل تعداد زيادى از سوره هاى قرآن به نام پيامبران بزرگ يا امت هاى آنها ناميده شده است، و حتى گاه تاريخ يك پيامبر بزرگ همچون موسى بن عمران عليه السلام در چندين سوره از زواياى مختلف، مورد توجه قرار گرفته است.

بديهى است ذكر اين تواريخ، آن هم به اين گستردگى، هرگز به خاطر سرگرمى نبوده، بلكه به خاطر آن است كه بسيارى از ويژگى هاى مذاهب آسمانى و تفكرات و اخلاق دينى و معارف الهى، در لابه لاى اين تواريخ به طور زنده بيان مى شود، و نمونه هاى عينى آن، منعكس مى گردد.

از اين جا مى توان گفت كه براى شناخت مسأله نبوّت، و حقايق مربوط به انبيا و رسولان الهى، بايد تاريخ آنها را با دقت، مورد بررسى قرار داد، يا به تعبير ديگر بررسى تاريخ پيامبران، بخشى از تاريخ اديان و مسائل مربوط به نبوّت است.

مسلّماً اين بررسى مى تواند آنچه را در بخش هاى مختلف اين كتاب آمد تكميل كند، و حتّى مسائل پيچيده علمى را به صورت عينى مجسّم سازد.

امّا از آن جا كه بحث هاى مربوط به تاريخ انبيا در قرآن مجيد گسترده است و مجلدات جداگانه متعددى را مى طلبد، از ورود در آن فعلًا خوددارى مى شود، و به خواست خدا، به موقع، تاريخ انبيا در قرآن مجيد به صورت موضوعى، مطرح خواهد شد كه بحثى بسيار شيرين، آموزنده و جالب است.

***

ص: 355

تكامل اديان

همان گونه كه در خلال بحث هاى گذشته گفته شد اصول اديان آسمانى در همه جا يكى است و تفاوت در شاخ و برگهاست.

همين امر اين سوال را بر مى انگيزد كه چرا پيامبران اولوالعزم يكى بعد از ديگرى با كتاب و آيين جديد در ميان جوامع انسانى ظاهر شدند؟ با وجود آيين هاى سابق چه نيازى به آيين هاى جديدى است، با اين كه اصول يكى است؟! وانگهى چرا سرانجام اعلام خاتميت مى شود و ديگر پيامبر تازه اى با آيين تازه وارد صحنه نمى شود؟!

پاسخ اين سؤال را با دقت در محتواى اديان الهى روشن مى شود، درست است همه آنها توحيد را پايه اصلى دين قرار داده اند، ولى مسلّماً درك اقوام اوليّه از اين مسأله با درك كسانى كه هزاران سال بعد از آن روى كار آمدند يكسان نبوده و نيست.

يا به تعبير ديگر ريزه كارى هاى مربوط به توحيد ذات و افعال، توحيد عبادت، خالقيت، و حاكميت چيزى نبود كه با سطح فكر اقوام نخستين هماهنگ باشد، آنها از مسأله توحيد به مفاهيمى روشن و اجمالى قناعت مى كردند و وارد اين جزئيات پيچيده هرگز نمى شدند.

در مسائل ديگر مربوط به «معاد» و «مقامات انبيا» و اوصاف آنها، و همچنين دقائق مربوط به «عبادات» نيز مسأله همين گونه بود، هر قدر آگاهى اقوام جهان نسبت به اين مسائل بيشتر مى شد، و استعدادها نسلى بعد از نسلى پرورش مى يافت، دقائق تازه اى به آنها تعليم داده مى شد.

به علاوه پيشرفت تمدن روز به روز زندگى انسان ها را پيچيده تر مى ساخت، و اين پيچيدگى قوانين تازه اى را براى حل مشكلات ناشى از آن طلب مى كرد، لذا انبيا يكى پس از ديگرى براى نجات انسان ها و حل مشكلات پا به ميدان مى گذاردند.

اين مسأله را با يك مثال مى توان روشن تر ساخت: شما مقاطع تحصيلى كودكان و نوجوانان و جوانان را در نظر بگيريد، از دروان ابتدايى و راهنمايى گرفته تا دوران دانشگاهى و تخصصى علوم مختلفى كه در اين دوران ها تدريس مى شود تقريباً ثابت

ص: 356

است، ولى در سطوح بسيار مختلف، به كودكان مدارس ابتدايى درس رياضى مى دهند، در دبيرستان ها نيز دروس رياضى است و در دوران دكتراى رياضيات نيز دروس رياضى خوانده مى شود، ولى سطوح آن مسلماً بسيار متفاوت است هر قدر كودك و نوجوان آماده تر مى شود سطح دروس بالاتر مى رود، و از اين جا مقاطع پنجگانه تحصيلى به وجود مى آيد (ابتدايى، راهنمايى، دبيرستان، دوره دانشگاهى، و دكترا).

اديان پنجگانه اى كه خداوند براى جهان بشريت فرستاده نيز بى شباهت به اين مقاطع نيست: نوح عليه السلام مسئول تعليم و تربيت انسان ها در نخستين مقطع بود، ابراهيم در مقطع ديگر و همچنين موسى و عيسى هر كدام معلم و استاد يكى از اين مقاطع بودند، تا نوبت به آخرين مقطع رسيد و خاتم انبيا محمد صلى الله عليه و آله مامور تعليم اين مقطع شد.

و از اين جا پاسخ سؤال دوّم نيز روشن مى شود كه چگونه ممكن است تكامل و تحول اديان در يكجا به نقطه نهايى و اعلام ختم نبوّت رسد؟

دليلش روشن است، همان گونه كه در مقاطع تحصيلى انسان به مرحله اى مى رسد كه او را فارغ التحصيل مى نامند، و يا به تعبير ديگر به جايى مى رسد كه اصول كلى و نهايى را از معلم خويش دريافت مى دارد و مسائل آينده را در پرتو آن شخصا حل مى كند.

پيامبر اسلام نيز آن چنان تعليمات و اصولى آورد كه با استفاده از آنها مشكلات آينده حل مى شود و مسلمانان مى توانند در زير سايه آن اصول و تعليمات به روند تكاملى خويش ادامه دهند، قرآن مجيد آن چنان كتابى است كه هر قدر در آن دقت و تعمق بيشتر شود حقائق تازه اى متناسب با نيازهاى هر زمان كشف مى گردد.

مفهوم اين سخن آن نيست كه انسان عصر ما به جايى رسيده كه از تعليمات انبيا بى نياز است آن چنان كه بعضى از بيخبران پنداشته اند، بلكه برعكس مفهومش اين است كه اصول تعليمات خاتم انبيا آن چنان وسيع و گسترده و جامعه الاطراف است

ص: 357

كه به وسيله آن مى توان مشكلات و مسائل جديد را حل كرد.

لابد مى پرسيد چرا اين اصول از آغاز به نوح تعليم داده نشد؟ مى گوييم به همان دليل كه دروس دوره دكترا را در مقطع ابتدايى تعليم نمى دهند! چون استعداد پذيرش آن وجود ندارد.

و شرح بيشتر درباره اين سخنان به خواست خداوند در بحث خاتميت از مباحث نبوت خاصه خواهد آمد.

و در اينجا مباحث كلى نبوت (نبوت عامه) پايان مى يابد و خدا را بر اين توفيق شكر و سپاس مى گوييم.

***

پروردگارا! ما را از رهروان راستين و خالص و مخلص انبياى بزرگت قرار ده.

خداوندا! امت هاى غافل جهان را از اين خواب غفلت بيدار كن تا از طريق پيمودن راه انبيا و اوليا مشكلات بيشمار زندگى را حل كنند و به سعادت دنيا و آخرت نائل گردند، و بدانند اين راه را جز با پاى وحى و ايمان به خدا و رسالت انبيا نمى توان پيمود.

بارالها به ما توفيقى عنايت كن تا بتوانيم تعليمات حياتبخش اسلام و خاتم انبيا را با استفاده از وسايل عظيم ارتباطى امروز در سراسر جهان نشر دهيم و تشنگان را از زلال تعليمات آنان سيراب كنيم آمين يا رب العالمين و الحمدللَّه اولا و آخرا.

20/ مرداد ماه 1371 مطابق 11 صفر/ 1413.

جلد 8

پيشگفتار

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

تفسير موضوعى چيست؟ و چه مشكلاتى را حل مى كند؟

پاسخ به اين دو سؤال مهم اثر عميقى در فهم صحيحتر و بهتر كتابهايى چون كتاب حاضر دارد، و تا جواب اين دو پرسش روشن نشود نمى توان به خوبى دريافت كه اين گونه كتابها چه هدفى را تعقيب مى كند؟

در پاسخ سؤال اوّل يادآور مى شويم كه قرآن مجيدكتابى است كه در طول 23 سال ا توجه به نيازها و شرايط مختلف اجتماعى و حوادث گوناگون نازل شده، و همگام با پيشرفت جامعه اسلامى پيشروى كرده است.

آيات سوره هايى كه در مكه نازل شده عمدتاً ناظر به تحكيم پايه هاى ايمان و اعتقاد نسبت به توحيد و معاد، و مخصوصاً مبارزه شديد و پى گير با شرك و بت پرستى است، در حالى كه ايات سوره هايى كه در مدينه نازل شده و طبعاً بعد از تشكيل حكومت اسلامى بوده ناظر به احكام اجتماعى و عبادى و سياسى و تشكيل بيت المال و نظام قضايى اسلام و مسائل مربوط به جنگ و صلح و نبرد با منافقان و امثال آن مى باشد كه اسلام با آن درگير بوده.

بديهى است كه هيچيك از اين مسائل به صورت يك رساله عمليّه يا يك كتاب درسى و كلاسيك مطرح نگشته، بلكه طبق نيازها و مناسبتها و ضرورتها، آيات نازل گشته است؛ مثلًا ملاحظه مى كنيم كه احكام مربوط به جهاد و دستورات جنگى و عهدنامه ها و اسيران و غرامتهاى جنگى و مانند آن به طور

ص: 6

پراكنده در هر غزوه به مناسبت آن غزوه نازل گشته، درست مانند نسخه هاى يك طيب ماهر كه هر روز به تناسب حال بيمار مى نويسد تا او را به سلام كامل برساند.

حال اگر آيات قرآن را كه در هر سوره از سوره ها نازل شده به ترتيب تفسير كنيم، نام آن «تفسير ترتيبى» خواهد بود، و اگر آيات مربوط به يك «موضوع» را از تمم قرآن جمع آورى نموده در كنار هم بچينيم، و آن را فصل بندى نموده تفسير كنيم نامش «تفسير موضوعى» است.

مثلًا هر گاه تمام آيات مربوط به جهاد كه در طى ده سال در سوره هاى مدنى نازل شده، يا آيات مربوطه به اسماء و صفات خداوند كه در طى 23 سال در تمام قرآن نازل گرديده، در كنار هم قرار گيرد، و در رابطه با يكديگر تفسير شود تفسير موضوعى نام خواهد داشت، در حالى كه اگر هر آيه را در جاى خود جداگانه مورد بحث و بررسى قرار دهيم همان تفسير ترتيبى است.

هر يك از اين دو نوع تفسير مزايا و آثارى دارد كه ما را از يكديگر بى نياز نمى سازد و به مصداق «هر چيز به جاى خويش نيكوست» هر نوع تفسير برا پژوهندگان قرآن ضرورى و لازم است! (الته در آغاز كار تفسير ترتيبى سپس تفسير موضوعى).

«تفسير ترتيبى» اين مزايا را دارد:

جايگاه هر آيه را با زمان و مكان نزولش، با آيات قبل و بعدش، با قرائن داخلى و خارجى آن روشن مى سازد كه بدون اينها فهم دقيق معناى آيه ممكن نيست.

ص: 7

به تعبير ديگر تفسير ترتيبى، هر آيه اى را درست در جاى خود مى بيند، و رابطه آن را با حيات جامه اسلامى و پيشرفت و تكامل آن در نظر مى گيرد، و اين رابطه مسائل زيادى را كشف مى كند.

در حالى كه در تفسير موضوعى، آيات از شكل حوادث عينى و جزيى در آمده شكل كلّى به خود مى گيرد و از جايگاه خود تا حّدى دور مى شود

ولى در عوض تفسير موضوعى امتيازات مهّم زير را دارد:

1. ابعاد پراكنده يك موضوع را كه در ايات مختلف آمده در كنار هم قرار مى دهد و موضوعات را به صورت چند بعدى و جامع مى نگرد و طبعاً حقايق تازه اى از آن كشف مى كند.

3. ابهاماتى كه در بدو نظر در بعضى از آيات قرآن به چشم مى خورد با توّه به اصل اساسى «القرآن نفسّر بعضه بعضاً» (آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند) برطرف مى سازد.

3. جهان بنينى اسلام، و بطور كلّى نگرش آن را در هر مسأله و هر موضوع آشكار مى سازد.

4. بسيارى از اسرار نهفته قرآن را تنها با روش تفسير موضوعى مى توان آشكار ساخت و به ژرفاى ايات آن تا آنجا كه در حوصله استعداد انسانهاست دست يافت.

بنابراين هيچ مسلمان ژرف انديش و آگاهى بى نياز آن دو نوع تفسير نيست.

گرچه از قديمرين ايّام، حتى از عصر ائمه هدى عليهم السلام تفسير موضوعى مورد توجّه بوده، و دانشمندان اسلام در اين زمينه كتابها نوشته اند كه نمونه روشن آن

ص: 8

كتابهاى «آيات الاحكام» است، ولى بايد اعتراف كرد كه تفسير موضوعى از رسد شايسته خود بى نصيب بوده، و هنوز مراحل طفولّيت خود را طى مى كند، و بايد در پرتو زحمات دانشمندان به محلّ شايسته خود برسد.

كتاب حاضر «پيام قرآن» كه با ابداع «يك روش كاملًا تازه» در فسير موضوعى قرآن، گامهى جديدى را در اين موضوع برداشته و بحمداللّه از استقبال گسترده و حمايت روز افزون قشرهاى وسيعى بهره مند بوده است باز در آغاز راه است، و نياز به همكارى و همفكرى بيشتر از سوى علماى اسلام و مفسّران عالى مقام دارد تا بتواند به هدف نهايى برسد، و ما هميشه در انتظار نظرات تكميلى اهل نظر و ارباب معرفت بوده و هستيم و از خداى بزرگ توفيق و هدايت بيشتر را مى طلبيم.

قم- حوزه علميه

ناصر مكارم شيرازى

ص: 9

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

پيامبر اسلام در قرآن

اشاره

قبل از هر چيز بايد به سراغ چهره اسلام و پيامبر در قرآن مجيد برويم و اشارات كوتاه و پرمعنا را كه در آيات مختلف آمده، مورد بررسى قرار دهيم.

اما از آنجايى كه پى بردن به نكات و اشارات گوناگون اين آيات، نياز به آگاهى اجمالى از تاريخ اسلام دارد، در اينجا مرورى بر مجموعه فشرده اى از تاريخ اسلام و چگونگى پيدايش و پيشرفت سريع آن خواهيم، تا راه براى مباحث آينده هموار گردد.

***

پيامبر و ظهور و پيشرفت سريع اسلام

اسلام چهارده قرن قبل، از مكه معظمه طلوع كرد و در مدت 23 سال (دوران دعوت پيامبر) از جنوبى ترين قسمت حجاز (يعنى يمن) تا شمال جزيرة العرب (يعنى شامات) را تحت نفوذ خود قرار داد و حتى بخشى از آفريقا (يعنى حبشه

ص: 10

در روزگار قديم) را متوجه خود كرد. امّا و امروزه سراسر دنيا را متوجه خويش كرده و بيش از يك ميليارد پيرو دارد.

آنچه در اين نوشته پى گيرى مى شود، اشاره كوتاهى به زندگى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و پيشرفت سريع اسلام و عوامل آن است.

البته مى دانيم كه اين كار آسانى نيست؛ زيرا آنچه انجام شده تا اسلام به اين مرحله رسيده، در برابر آنچه در تاريخ آمده آن قدر گسترده است كه مى توان گفت مانند قطره اى از دريااست، و آنچه ما در اينجا مى آوريم از همان تاريخى استفاده مى كنيم كه به قلم مورّخان به نگارش در آمده و روشن است كه چقدر در برابر اصل ماجرا اندك است.

در آغاز، اسلام از يك نفر يعنى رسول اكرم، حضرت محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله شروع شد كه در سن 40 سالگى به رسالت مبعوث گرديد. به دنبال آن خديجه، و على عليه السلام ايمان آوردند، كار تبليغى پنهانى اسلام از همين نقطه شروع گرديد. در طول سه سال پيامبر تنها كسانى را دعوت مى كرد كه كاملًا به آنها اطمينان داشت كه اسرار را فاش نمى كنند: «وَ كان قَبْلُ فِى السّنينِ الثَّلاث مُسْتَتِراً بِدَعْوَتِهِ لا يُظْهِرُها الّا لِمَن يَثِقُ بِهِ» امّا پس از سه سال با نزول آيه و انْذِرْ عَشِيرَتِكَ الْاقْرَبِينَ موظف شد آشكارا مردم را به اسلام دعوت كند.

رسول اسلام با اعلام آشكاراى دعوت خود، بر بالاى كوه صفا و دعوت به مهمانى بستگان خود كارش را شروع كرد و تا اين روز جمعيت مسلمان بسيار اندك و انگشت شمار بود(1) و در دو جلسه مهمانى كه ترتيب داد اولى را ابولهب


1- كامل ابن اثير، جلد 1، صفحه 486، طبع دار الاحياء، التراث العربى و تاريخ طبرى، جلد 2، صفحه 61.

ص: 11

مهلت نداد پيامبر سخن بگويد و دومى را پس از شنيدن سخنانش خنده اى كردند و رو به ابوطاب گفتند: «قَدْ امَرَكَ:" انْ تَسْمَعَ لِابْنِكَ وَ تُطيعَ"»: «به تو فرمان داد:" كه از پسرت بشنوى و اطاعت كنى"» پيشرفت اسلام آن قدر از نظر آن حضرت مسلّم بود كه در همين جلسه، خليفه و وارث خود را تعيين نمود.(1)

مدّت كمى گذشت و سران مكه ملاحظه كردند كه محمّد صلى الله عليه و آله با روشن كردن افكار مردم، و نشان دادن نادرستى بت پرستى، و لزوم ايمان به خالق جهان كم كم پيش مى رود، از اينجا احساس خطر كردند؛- چه اين كه همه موقعيت و درآمد مادّى آنها وابسته به همان تفكر و آداب و رسوم موجود بود- لذا به ابوطالب مراجعه و از او خواستند دست از حمايت محمد صلى الله عليه و آله بر دارد يا بين آنها و محمد صلى الله عليه و آله فاصله نشود يا خود ابوطالب او را اصلاح كند و گفتند: «يَا اباطالِب انَّ ابْنَ اخيكَ قَدْ سَبَّ الِهَتِنا وَ عَابَ دِينَنا وَ سَفَّهَ احْلامَنا وَ ضَلَّلَ آبائَنا فَامّا انْ تَكُفَّهُ عَنَّا وَ امَّا انْ تُخَلِّىَ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُ»:

«اى ابوطالب پسر برادرت خدايان ما را دشنام مى دهد، و بر آيين ما عيب مى گيرد، و خردمندان ما را سبك مغر مى خواند، و پدران ما را گمراه مى شمارد؛ يا بايد خود، او را از اين طريق باز دارى و يا بين ما و او فاصله نباشى تا ما او را به سزاى عملش برسانيم»(2).

اين بار ابو طالب آنها را به صورتى رد كرد؛ ولى اسلام همچنان راه رشد خود را مى پيمود. سران كفر آيين و فرهنگ محيط خود را در خطر ديدند؛ بار ديگر به


1- طبرى، جلد 2، صفحه 63.
2- سيره ابن هشام، جزء 1، صفحه 283، طبع مصر و كامل ابن اثير، جلد 1، صفحه 488 و طبرى جلد 2، صفحه 65

ص: 12

ابوطالب مراجعه كردند و گفتند: «فَقالُوا يا اباطالِب انَّ لَكَ سِنّاً وَ شَرَفاً وَ انَّا قَدْ اسْتَنْهياكَ انْ تَنْهَى ابْنَ اخيكَ فَلَمْ تَفْعَلْ وَ انَّا وَ اللّهِ لا نَصْبِرُ عَلى شَتْمِ و آبائِنا وَ تَسْقيهِ احْلامِنا حَتَّى تَكُفّهُ عَنَّا او نُنازِلَهُ وِ ايَّاكَ حَتّى يَهْلِكَ احَدُ الفَرِيقَيْنِ»: «گفتند:

" اى ابوطالب! از تو سنى گذشته و داراى شرف و بزرگى هستى؛ ما از تو خواستيم كه پسر برادرت را باز دارى ولى عمل نكردى، به خدا سوگند! ديگر در برابر دشنام و بدگويى به خدايان، و پدران و نسبت سفاهت دادن به عقلاى قوممان صبر نخواهيم كرد؛ مگر اين كه خود، او را باز دارى؛ يا اين كه با او و تو، از در نبرد پيش آييم تا يكى از ما دو گروه از بين برويم"»

اين بار ابوطالب جريان را به پيامبر گزارش كرد و توجه داد كه آن ها سخت بر كار خود مصمّم اند. شايد پيامبر احساس كرد كه ابوطالب نسبت به حمايت از او اندكى سست شده است؛ لذا كلام معروف خود را با عمو در ميان گذاشته و گفت:

«يَاعَمَّاه لَوْ وَضَعُوا الشّمسَ فى يَمينى وَ القَمَرَ فى شمالى على انْ اتركَ هذا الامْر، حَتَّى يُظهِرَهُ اللّهُ اوْ اهْلَكَ فِيِه مَا تَرَكْتُهُ ثُمَّ بَكى وَ قَامَ فَلَمّا وَلّى، نَاداهُ ابُوطالِبٍ فَاقْبَلَ عَلَيِه وَ قَالَ اذْهَبَ يَابْنَ اخى فَقُل ما احْبَبْتَ فَوَ اللّهِ لَا اسَلِّمُكَ لِشئٍ ابَداً»:(1)

«اى عمو! اگر خورشيد را در است راستم و ماه را در دست چپم بگذارند كه دست از اين كار بردارم؛ دست بر نخواهم داشت؛ تا اين كه خداوند آن را غالب سازد يا من در اين راه از بين بروم؛ سپس گريه كرده و به پا خاست و حركت نمود، همين كه اراده رفتن كرد، ابوطالب او را صدا زد و به او گفت:" پسر برادر! برو و هر چه دوست دارى بگو؛ به خدا سوگند! من تو را تنها نخواهم گذاشت و


1- كامل ابن اثير، جلد 1، صفحه 489 و سيره ابن هشام، جزء 1، صفحه 284 و 285 و تاريخ طبرى، جلد 2، صفحه 65.

ص: 13

تسليم هيچ چيز نخواهم كرد"».

پيامبر چون بار ديگر از عمو حمايت ديد، كار خود را با دلگرمى بيشترى ادامه داد؛ و قريش متوجه شدند كه ابوطالب دست از حمايت محمد صلى الله عليه و آله نمى كشد، دوباره به ابوطالب مراجعه كردند و، پيشنهاد دادند كه زيباترين جوان قريش را به جاى برادرت به تو مى دهيم كه به فرزندى بپذيرى و محمد را به ما تحويل دهى. در اين هنگام ابوطالب پاسخ جالب و دندان شكنى به آنها داد(1) لذا آنها از هر طايفه شروع به آزار و اذيت مسلمانان كردند، و بار ديگر از ابوطالب خواستند كه از پسر برادرش بخواهد تا از مسير خود دست بر دارد. ابوطالب پيام را رساند و محمد صلى الله عليه و آله چنين پاسخ داد: «اىْ عَمُّ اوَلا ادْعُوهُمْ الى مَا هُوَ خَيْرٌ لَهُمْ مِنْها، كَلِمَةٌ يَقُولُونَها تُدينُ لَهُم بِهَا العَرَبُ وَ يَملِكُونَ رِقابَ العَجَمِ فَقالَ ابُوجَهْلٍ:" ما هى وَ ابيكَ لَنُعطِيَنَّكَها وَ عَشْرَ امْثالِها" قالَ:" تَقُولُونَ لا الهَ الَّا اللّهُ ..." وَ قالُوا:

" سَلْ غَيْرَها" فَقالَ:" لَوْ جِئتُموُنى بِالَّشمسِ حَتّى تَضعَوُها فى يِدى ما سَالتُكُمْ غَيْرَها"»

«اى عمو! آيا من آنها را به سوى چيزى دعوت نكنم كه برايشان سودمندتر است و آن يك سخن است كه اگر بگويند، عرب تسليم آنان مى شود و بر عجم نيز حكومت خواهند كرد ابوجهل گفت:" آن كدام كلمه است (بگو)، به جان پدرت آن چيست ما ده كلمه را خواهيم گفت"، فرمود:" بگوييد لا اله الا اللّه ..." گفتند:" غير از اين را بخواه، فرمود:" اگر خورشيد را بياوريد و در دست من بگذاريد غير از اين را نخواهم خواست".(2)


1- سيره ابن هشام، جز 1، صفحه 285 و كامل، جلد 1، صفحه 489 و طبرى، جلد 2، صفحه 66.
2- كامل ابن اثير، جلد 1، صفحه 490، و طبرى، جلد 2، صفحه 66

ص: 14

در اين مدت افراد آگاه (نه ثروتمندان مغرور) و كسانى كه زير دست ستمگران مكه در فشار بودند، به اسلام گرويدند و همين گرايش بود كه سران مكه را در خطر انداخت و تصميم گرفتند كه راه ديگرى (غير از مراجعه به ابوطالب) براى نجات از اين خطر بپيمايند و محمد صلى الله عليه و آله در خانه ارقم مركزى براى مشاوره و اظهار عقائد و بياناتش برگزيده بود.

فشار بر تازه مسلمانان

سران مكه از تأثير گذاردن بر ابوطالب و رسول خدا مأيوس شدند؛ و تصميم گرفتند كه تازه مسلمانان مستضعف را تحت فشار قرار دهند؛ تا شايد آنها از اسلام باز گردند و از قدرت پيامبر كاسته شود و ناچار گردد دست از تبليغ اسلام بكشد. در اين ميان بر بلال، عمار، ياسر، سميه، حباب ابن ارت صهيب، عامربن فهيره، ابوفكيهه، لبيبه، زبيده، نهديه، و ام عبيس و ديگر افراد فشارهاى طاقت فرسايى وارد كردند؛ تا آنجا كه ياسر و سميه در اين راه شهيد شدند؛ پيامبر از كنار آنها مى گذشت و چنين مى فرمود: «صَبْراً آلَ ياسَرٍ فَانَّ مَوعِدَكُمُ الجَنَّةُ»: «اى خاندان ياسر استقامت كنيد كه وعده گاه شما بهشت است».(1)

تاريخ نشان مى دهد كه چگونه آنها شكنجه مى شدند و چگونه در برابر آنها پاسخ مى دادند و مطالب ديگرى در اين باره كه بسيار خواندنى و محل عبرت است!


1- كامل ابن اثير، جلد 1، صفحه 491.

ص: 15

تهمت و استهزاء

حربه آزار و اذيت، به مؤمنان كارگر نشد؛ به همين دليل تصميم گرفتند كه به شخص پيامبر فشار آورند؛ و او و طرفدارانش را مسخره و استهزاء كنند؛ و با برچسب هايى مانند ساحر، كاهن، شاعر و مجنون، پيامبر را از ميدان خارج كنند.(1) ابولهب، اسود بن عبد يغوث، حارث بن قيس، وليدبن مغيره، ابى روامية بن خلف، ابوقيس، عاصب بن وائل، نضربن حارث و عده اى ديگر جزء كسانى بودند كه پيامبر و مسلمانان را در فشار تهمت، استهزاء و اذيت قرار دادند. در سيره ابن هشام آمده: «انَّهُ خَرَجَ يَوماً فَلَم يَلقَهُ احَدٌ مِنَ النَّاسِ الَّا كَذَّبَهُ و اذاهُ لا حُرٌّ وَلا عَبدٌ فَرَجَعَ رَسُولُ الَّلهِ الى مَنزِلِهِ فَتَدثَّرَ مِن شِدَّةِ ما اصابَهُ»: «روزى از خانه خارج شد كسى نبود به او بر خورد و تكذيبش ننمايد، و اذيتش نكنند چه حر و چه برده؛ پس پيامبر به خانه برگشت و از شدت آزار پارچه اى بر خود افكند».(2)

تاريخ مى گويد: «ابُولَهَب كانَ شَديداً عَلَيهِ وَ عَلَى المُسلِمين عَظيمَ التّكذيبِ لَهُ، دائِمَ الاذى فَكانَ يَطرَحُ العَذَرَة وَ النَّتِنَ عِندَ بابِ النَّبىِ وَ كانَ جارَهُ فَكانَ رَسُوُل اللهِ يَقُولُ اىُّ جِوارٍ هذايا بَنى عَبدالمُطَلِّبِ»: «ابولهب نسبت به او و مسلمانان به شدت سر سختى نشان مى داد؛ و بسيار تكذيبشان مى نمود؛ و همواره به او آزار مى رساند و اشياءِ آلوده به در خانه اش مى ريخت او همسايه پيامبر بود و رسول خدا مى فرمود:" اى فرزندان عبدالمطلب اين چگونه همسايگى است كه شما


1- طبرى، جلد 2، صفحه 71 و سيره ابن هشام، جزء 1، صفحه 308، و كامل، جلد 1، صفحه 493. متن ابن هشام چنين است: « ثم ان قريشاً اشتد امرهم للشفاء الذى اصابهم فى عداة رسول الله و منْ اسلَمَ معه مهم فاعرو برسول الله سفائهم فكذبوه و آذوه و رموه بالشعر و السحر و الكهانة و الجنون و رسول الله مظهر لامر الله لا يستخفى به».
2- ابن هشام، جزء 1، صفحه 310.

ص: 16

داريد"». همچنين وقتى اسود فقراء مسلمانان را مى ديد به عنوان استهزاء مى گفت: «هؤُلاءِ مُلُوكُ الارضِ»: «اينها سلاطين روى زمين اند» و عاص بن وائل مى گفت: «انَّ مُحمّداً ابْتَرُ لا يَعيشُ لَهُ وَ لَدٌ ذَكَرٌ ...»: «محمد ابتر (بريده نسل) است؛ زيرا فرزند پسر ندارد».(1)

هجرت به حبشه

فشار آن قدر زياد شد كه ايجاب مى كرد آن حضرت فكرى به حال اين مسلمانان مستضعف و بى پناه كند؛ پس پيامبر براى نجات مسلمانان از فشار مشركان، آنها را آماده ساخت تا به سرزمين حبشه هجرت كنند.

در سال پنجم بعثت يعنى دو سال پس از دعوت آشكار، در ماه رجب عده اى از آنها را به سوى حبشه حركت داد.(2) با اين هجرت اسلام حركت تازه و رشد جديدى كرده و اين بدان جهت بود كه قريش تصميم گرفت مهاجران را از حبشه باز گرداند و فشار خود را ادامه دهد.

آنها با بردن هديه هاى گران بها و قيمتى اين مطلب را با نجاشى پادشاه حبشه در ميان گذاشتند، با اين كه با هداياى خود همه اطرافيان نجاشى را هماهنگ ساخته بودند، نجاشى گفت: «من تا سخن آنان را نشنوم كسانى كه به من پناهنده شده اند را تحويل نخواهم داد»، و مسلمانان را احضار كرد و از آنان راجع به پناهندگيشان سؤال نمود.


1- كامل، جلد 1، صفحه 493، و طبرى، جلد 2، صفحه 70.
2- سيره ابن هشام، جزء 1، صفحه 344، و كامل، جلد 1، صفحه 498.

ص: 17

جعفر بن ابيطالب كه قبلًا به عنوان سخنگو انتخاب شده بود به سؤالات نجاشى پاسخ گفت و طبق خواسته او آياتى از سوره مريم براى او خواند كه ضمن اين آيات، نظر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درباره حضرت مريم و مسيح آشكار مى گشت. نجاشى به مسلمانان اعلام كرد شما در نزد من امانيد و فرستادگان قريش را باز گرداند؛ تاريخ مى نويسد:

نجاشى پرسيد: «در دينى كه انتخاب كرده ايد چيست؟»

فَقال جَعْفَرُ: «ايُّها الْمَلِكُ! كُنَّا اهْلَ جاهِلِيَّةٍ نَعْبُدُ الاصنامَ وَ نَأكُلُ المَيتَةَ وَ نَأتِى الفَواحِشَ وَ نَقطَعُ الارحامَ وَ نُسيئُ الجِوارَ، وَ يَأكُلُ القَوِىُّ مِنَّا الضَّعيفَ حَتَّى بَعَثَ اللَّهُ الَيْنا رَسُولًا مِنَّا نَعرِفُ نَسَبَهُ، وَ صِدقَهُ وَ امانَتَهُ وَ عِفافَهُ فَدَعانا لِتَوحيدِ اللَّهِ وَ ان لا نُشرِكَ بِهِ شَيئاً وَ نَخلَعُ ما كُنَّا نَعْبُدُ مِنَ الاصنامِ وَ امَرَنا بِصِدقِ الحَديثِ وَ اداءِ الامانَةِ وَ صِلَةِ الرَّحِمِ وَ حُسنِ الجِوارِ وَ الْكَفِّ عَنِ المَحارِمِ وَ الدِّماءِ وَ نَهانا عَنِ الْفَواحِشِ وَ قَولِ الزُّورِ وَ اكلِ مالِ اليَتيمِ وَ امَرَنا بِالصَّلاةِ وَ الصِّيامِ ... فَآمَنَّا بِهِ وَ صَدَّقناهُ وَ حَرَّمناهُ ما حَرَّمَ عَلَينا وَ حَلَّلنا ما احَلَّ لَنا فَتَعَدّى عَلَينا قَومُنا فَعَذَّبُونا وَ فَتَنُونا عَن ديِننا لِيَرُدُّونا الى عِبادَةِ الاوثانِ فَلَمَّا قَهَرُونا وَ ظَلَمُونا وَ حالُوا بَينَنا وَ بَينَ دينَنا خَرَجنا الى بِلادِكَ وَ اختَرناكَ عَلى مَن سِواكَ وَ رَجَونا ان لا نُظلَمَ عِندَكَ ايُّهَا المَلِكُ»:

«اى ملك! ما در جاهليت زندگى مى كرديم؛ بتها را مى پرستديم؛ مردار مى خوريدم؛ مرتكب فحشاء مى شديم؛ قطع رحم مى نموديم؛ با همسايگان رفتار بد داشتيم و نيرمندمان ضعيف را مى خورد؛ تا اين كه خداوند پيامبرى را از ميان ما مبعوث كرد كه نسبش را مى شناختيم؛ و با صداقت، امانت و پاكيش آشنا بوديم؛

ص: 18

او ما را به توحيد و يگانگى دعوت نمود، وخواست كه براى خدا شريك قائل نشويم؛ دست از پرستش بت برداريم؛ و فرمان داد، راست بگوييم و اداء امانت كنيم؛ صله رحم و حسن جوار داشته باشيم؛ و دست از عمل حرام و خونريزى بشوييم؛ و ما را از فحشاء، دروغ و خوردن اموال ايتام بازداشت و به ما فرمان داد كه نماز بخوانيم و روزه بگيريم ... ما هم به او ايمان آورديم، و تصديقش كرديم و هر چه را بر ما حرام شمرد حرام دانستيم و آنچه حلال شمرد حلال. به همين جهت قوم و طائفه ما بر ما ظلم روا داشتند و ما را شكنجه كردند و آزار دادند تا ما را به پرستش بتها باز گردانند هنگامى كه بر ما چيره شدند، به ما ستم نمودند و بين ما و انجام وظايف دينى مان حايل شدند به سرزمين تو هجرت كرديم و از بين همه حاكمان تو را برگزيديم، و اميد آن داريم كه در پناه تو مورد ستم واقع نشويم».

نجاشى پس از شنيدن آيات قرآن در مورد حضرت مريم و مسيح مطالبى گفت و اضافه كرد كه: «اذهَبُوا فَانتُم آمِنُونِ، ما احِبُّ انَّ لى جَبَلًا مِن ذَهَبٍ وَ انَّنى آذَيتُ رَجُلًا مِنكُم»: «برويد شما در امنيت هستيد، من هرگز حاضر نيستم در برابر داشتن كوهى از طلا به يكى از شما اذيتى روا دارم».(1)

پس از اين واقعه فرستادگان قريش سر شكسته باز گشتند.

در اين ايام حادثه ديگرى به وجود آمد و آن اسلام آوردن حمزه مرد قوى و نيرومند طايفه بنى هاشم بود كه باز هم بر قدرت اسلام افزود(2) و چون مسلمانان بر اظهار اسلام و ابراز اعمالشان جرأت به خرج دادند عظمت اسلام بيشتر


1- سيره ابن هشام، جزء 1، صفحه 358، و كامل، جلد 1، صفحه 499 و طبرى، جلد 2، صفحه 73.
2- ابن هشام، جزء 1، صفحه 311، و كامل، جلد 1، صفحه 501 وطبرى، جلد 2، صفحه 74.

ص: 19

شد. پس مسلمانان در مكه تصميم گرفتند كه دسته جمعى و در ملأ عام قرآن بخوانند؛ و براى اين امر ابن مسعود برگزيده شد و به او از قبل گفتند كه مورد ضرب و شتم قرار مى گيرى.

تاريخ مى گويد: «فَغَدا عَلَيهِم فِى الضُّحى حَتَّى اتَى المَقامَ وَ قُرَيشٌ فى اندِيَتِها ثُمَّ رَفَعَ صَوتَهُ وَ قَرَأَ سُورَةَ الرحمان فَلَمَّا عَلِمَت قُرَيشٌ انَّهُ يَقرَءُ القُرآنَ قامُوا الَيهِ يَضرِبُونَهُ وَ هُوَ يَقرأ ثُمَّ انصَرَفَ الى اصحابِهَ وَ قَد اثَّرُوا فى وَجهِه فَقالُوا: هذَا الَّذى خَشينا عَلَيكَ فَقالَ: ما كانَ اعداءُ اللّهِ اهوَنُ عَلَىَّ مِنهُمُ اليَومَ وَ لَئِن شِئتُم لَاغادِيَنَّهُم، قالُوا حَسبُك»:

«فردا صبح هنگامى كه قريش در نزديكى مقام ابراهيم در جلسه مشورتى بودند در نزديكى آنها با صداى بلند شروع به قرائت سوره رحمن نمود؛ قريش وقتى شنيدند كه او قرآن مى خواند بر سرش ريختند و او را سخت كتك زدند در حالى كه همچنان قرآن مى خواند. پس از آن برخاست و به نزد يارانش آمد اين در حالى بود كه آثار ضرب و جرح بر پيشانيش آشكار، آنها بود گفتند:" ما از همين وضع بر تو مى ترسيديم"، گفت:" باك ندارم اين دشمنان خدا در نزد من بسيار كم ارزش اند، اگر بخواهيد فردا نيز مى آيم و قرآن مى خوانم"»(1)

و نيز در اينجا در مى يابى كه مسلمانان عبادات خود را در كنار كعبه انجام مى دادند، در حالى كه جمعيت آنان از 60 نفر گذشته بود و براى تعليم قرآن به خانه يكديگر رفت و آمد مى كردند.


1- كامل، جلد 1، صفحه 502، و سيره ابن هشام، جزء 1، صفحه 336، و طبرى، جلد 2، صفحه 73.

ص: 20

محاصره اقتصادى و ...

هنگامى كه ستمكاران مكه ملاحظه كردند كه هيچ كدام از حربه هاى گذشته مؤثر نيفتاد، و اسلام همچنان رشد مى كند، تصميم گرفتند بين خود عهدنامه اى بنويسند و با هيچ كدام از بنى هاشم و بنى عبدالمطلب رابطه اقتصادى- اجتماعى برقرار نكنند؛ شايد كه اين فشارها پيامبر را از راهى كه دارد باز گرداند: «وَ لمَّا رَأَتْ قُرَيْشٌ الاسلامَ يَفشُو وَ يَزيدُ وَانَّ المُسلِمينَ قَوُوا ... وَ عادَ الَيهِم عَمرُو بْنُ عاصٍ وَ عَبدُاللَّهِ بْنُ ابى امَيَّةَ مِنَ النَّجاشى بِما يَكْرَهُونَ مِنْ وَضْعِ الْمُسْلِمينَ عَنْهُم وَ امَّنَهُمْ، ائْتَمَرُوا فى انْ يَكْتُبُوا بَيْنَهُمْ كِتاباً يَتَعاقَدُونَ فيهِ عَلى انْ لا يَنْكَحُوا بَنى هاشِمٍ وَ بَنِى الْمُطَلِّبَ وَلايَنْكَحُوا الَيْهِمْ وَ لا يَبعُوهُمْ وَ لا يَبْتاعُوا مِنْهُمْ شَيْئاً فَكَتَبُوا بِذلِكَ صَحيفَةً وَ تَعاهَدُوا عَلى ذلِكَ ثُمَّ عَلَّقُوا الصَّحيفَةَ فى جَوْفِ الْكَعْبَةِ تَوْكيداً لِذلِكَ الامْرِ عَلى انْفُسِهِمْ»:

«قريش هنگامى كه متوجه شد اسلام به پيش مى رود، و بر تعداد مسلمانان افزوده مى شود و در حال نيرومند شدن هستند ... و عمرو بن عاص و عبدالله بن ابى اميّه هم از سفر حبشه بازگشتند در حالى كه از جانب نجاشى خبر خوشحال كننده اى نياوردند؛ بلكه نجاشى امنيت آنها را بر عهده گرفته، به مشورت پرداختند كه عهدنامه اى بين خود امضاء كنند كه از اين پس با بنى هاشم و بنى عبدالمطّلب رابطه ازدواج برقرار نكنند نه از آنها (دختر) بگيرند و نه به آنها (پسر) بدهند؛ همچنين نه چيزى به آنها بفروشند و نه از آنها بخرند لذا نوشتند و تعهّد نمودند و امضاء كردند؛ وبراى تحكيم اين پيمان و براى آنكه كسى از آن باز

ص: 21

نگردد آن را در داخل خانه كعبه آويختند».(1)

در اينجا فشار را بر كل طائفه بنى هاشم و بنى مطلب وارد كردند تا با ايجاد اختلاف و فشار درون قبيله اى رسول خدا صلى الله عليه و آله را به تسليم وا دارند.

سه سال اين جمعيت را در محاصره اقتصادى كامل قرار دادند وآنها جز آنچه مى توانستند بطور پنهانى تهيه كنند، از همه چيز محروم بودند.(2) اما باز هم اين توطئه شكست خورد؛ و عهدنامه را موريانه از بين برد و افرادى كه از اين عمل زشت و غير انسانى به تنگ آمده بودند و در صدد لغو پيمان بر آمدند و آن را لغو كردند(3) و بالأخره رسول خدا صلى الله عليه و آله و طايفه اش به جامعه مكه باز گشتند.

در اين حال كه اسلام در مسير پيشرفت بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله به كار خود ادامه مى داد دو حادثه به وجود آمد كه فشار را بر محمد صلى الله عليه و آله زياد كرد و آن وفات ابوطالب و خديجه بود كه سه سال پيش از هجرت اتفاق افتاد،(4) و گفته اند چنان عرصه بر پيامبر صلى الله عليه و آله تنگ شد كه: «حَتّى يَنْثُرَ بَعْضُهُمُ التُّرابَ عَلى رَاْسِه وَ حَتَّى انَّ بَعْضَهُمْ يَطْرَحُ رَحِمَ الشَّاةِ وَ هُوَ يُصَلّى ...».

«بعضى خاك بر سرش مى ريختند، و بعضى زهدان گوسفند بر بدنش


1- كامل، جلد 1، صفحه 504، و ابن هشام، جزء 1، صفحه 357، و طبرى، جلد 2، صفحه 74
2- سيره ابن هشام، جزء 1، صفحه 379.
3- كامل، جلد 1، صفحه 505، و ابن هشام، جزء 2، صفحه 14، و طبرى، جلد 2، صفحه 78.
4- كامل، جلد 1، صفحه 507، و ابن هشام، جزء 2، صفحه 57، و طبرى، جلد 2، صفحه 80.

ص: 22

مى افكندند در حالى كه نماز مى خواند».

پيامبر تصميم گرفت با گروهى از طايفه ثقيف (در طائف) تماس بر قرار كند و براى رفع مزاحمت و رشد اسلام از آنها كمك بگيرد ولى آنها او را تكذيب كردند و از خود راندند، در اينجا بود كه بر او بسيار سخت گذشت و دعاى معروف خود را خواند و تاريخ در اين زمينه مى گويد:

«فَقامَ رَسُولُ اللَّه وَ قَدْ يَئِسَ مِنْ خَيْرِ ثَقيفٍ ... وَاغْرَوْا بِهِ سُفَهائَهُمْ فَاجْتَمَعُوا الَيهِ وَ الْجَؤُهُ الى حائِطِ العُتْبَةِ وَ شَيْبَةِ ابْنَىْ رَبيعَةٍ ... وَ رَجَعَ السُّفَهاءُ عَنْهُ وَ جَلَسَ الى ظِلِّ حِبْلَةِ وَ قالَ: الَّلهُمَ الَيكَ اشْكُو ضَعْفَ قُوَّتى وَ قِلَّةَ حيلَتى وَ هَوانى عَلَى النَّاسِ، اللَّهُمَّ يا ارْحَمَ الرَّاحِمينَ انْتَ رَبُّ المُستَضعَفينَ وَ انتَ رَبّى الى مَنْ تَكِلُنى الى بَعيدٍ يَتَجَهُّمُنى اوْ الى عَدُوٍّ مَلَّكَتَهُ امرى انْ لَمْ يَكُنْ بِكَ عَلَىَّ غَضَبٌ فَلا ابالى وَ لكِنْ عافِيَتُكَ هِىَ اوْسَعُ انّى اعُوذُ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى اشْرَقَتْ بِهِ الظُّلُماتُ وَ صَلُحَ عَلَيهِ امرُالدُّنْيا وَ الآخِرَةِ مِنْ انْ تَنْزِلَ بى غَضَبُكَ اوْ تَحُلَّ بى سَخَطُكَ»:

«پيامبر از خير و كمك طائفه ثقيف مأيوس شد، لذا برخاست كه برود ... آنها سفيهان خود را ترغيب كردند كه بر او حمله كنند. آنچنان آزارش دادند كه ناچار به ديوار باغ عتبه و شيبه فرزندان ربيعه پناهنده شد ...؛ لذا آنها بازگشتند و در سايه شاخه درخت انگورى نشست و چنين گفت:" بار خداوندا! از ضعف و ناتوانيم، از كاستى تدبيرم و از اينكه مردم به من توجه نمى كنند به تو شكايت مى آورم، اى مهربان ترين مهربانان! تو پروردگار مستضعفانى، پروردگار و مالك منى، مرا به چه كسى وا مى گذارى به شخص دور دستى كه بر من مى تازد و يا به دشمنى امر مرا مى سپارى. (بار پروردگارا) اگر من مورد خشم و غضب تو قرار نگرفته باشم (در برابر اين مشكلات) باك ندارم؛ چرا كه عافيت تو گسترده تر از آن است كه در وهم آيد، من به نور وجه تو كه تاريكى ها با آن روشنى يافته و امور دنيا و آخرت با آن اصلاح شده پناه مى برم كه خشم و غضبت بر من نازل شود يا

ص: 23

سخط تو بر من فرود آيد"»(1)

فرزندان ربيعه مقدارى انگور به غلام نصرانى خود (عداس) دادند تا به آن حضرت بدهد. وقتى انگور را در حضورش گذاشت، پيامبر دست برد و گفت:

بِسْمِ اللّه و بعد خورد. عداس گفت: اين كلمه اى نيست كه اهل اين ديار بگويند»، پيامبر پرسيد: «اهل كجايى؟» گفت: «اهل نينوا»، پرسيد: «دينت چيست؟» و او جواب داد، و سرانجام به دست رسول خدا صلى الله عليه و آله مسلمان شد؛ دست آن حضرت را بوسيد و رفت. بالاخره رسول خدا صلى الله عليه و آله بدون نصيب از اين سفر بازنگشت.(2)

شروع به تبليغ جديد

با همه اين مشكلات پيامبر دست از كار خود نكشيد؛ و در زمان حج با قبايل مختلف ملاقات مى كرد و اسلام را با آنان در ميان مى گذاشت از قبيله كنده گرفته تا قبيله كلب و بنى حنيفه و ابولهب همه جا در پى او حركت مى كرد و حرف هاى او را تكذيب مى نمود.(3)

پيامبر و ملاقات با مردم مدينه

سويد بن صامت از طايفه اوس (از مدينه) براى حج به مكه آمده بود. پيامبر او


1- كامل، جلد 1، صفحه 508، و طبرى، جلد 2، صفحه 81.
2- كامل، جلد 1، صفحه 508، و ابن هشام، جزء 2، صفحه 61 و 62، و طبرى، جلد 2، صفحه 81.
3- كامل، جلد 1، صفحه 509، و ابن هشام جزء، 2، صفحه 63، و طبرى جلد 2، صفحه 83 و 84.

ص: 24

را ملاقات كرد و به اسلام دعوتش نمود و قرآن را بر او خواند او آن را سخن خوبى شمرد، و به مدينه بازگشت و مسلمان از دنيا رفت. پس از آن شخصى به نام ابوحيسر با جمعى از جوانان بنى عبدالاشهل وارد مكه شدند پيامبر با آنان ملاقات كرد و به اسلام دعوتشان نمود و قرآن برايشان خواند؛ به يكى از آنان به نام اياس بن معاذ به ابوحيسر گفت: ما به مكّه براى گرفتن هم پيمان آمده ايم و اين مرد، همان است كه مى خواستيم ولى ابو حسير به او پاسخ مثبت نداد. اياس پس از مدت كمى از دنيا رفت امّا بستگانش نقل كردند او همچنان «لا الهَ الَّا اللّهُ» و تكبير مى گفت تا از دنيا رفت.(1)

بيعت عقبه اول

سال ديگر به هنگام مراسم حج، پيامبر با گروهى از اهل مدينه- كه بعداً به انصار معروف شدند- ملاقات نمود و اين واقعه در عقبه بود. اين گروه از طايفه خزرج بودند؛ آنها را به خدا و اسلام دعوت كرد؛ چون اين گروه شنيده بودند كه يهوديان مى گفتند: «خداوند پيامبرى را در همين ايام مبعوث مى كند و ما با كمك او، شما خزرج را از ميان برخواهيم داشت»، به يكديگر نگاه كردند و گفتند: «اين همان پيامبر است»، به آن حضرت پاسخ مثبت دادند و تصديقش نمودند و گفتند: «بين مردم ما اختلاف شديدى حاكم است اميدواريم كه خداوند به وسيله تو، وحدت را بين ما برقرار سازد».

اينان هفت نفر بودند: اسعد بن زراره، عوف بن حارث، رافع بن مالك، عامر بن عبد حادثه، قطبة بن عامر، عقبة بن عامر و جابر بن عبدالله.(2)

پس از پايان مراسم حج آنان وارد مدينه شدند و از پيامبر، براى مردم سخن گفتند و به اسلام دعوتشان كردند تا نام اسلام بين مردم مدينه آشكار شد.


1- كامل، جلد 1، صفحه 510 و ابن هشام، جزء 2، صفحه 69 و طبرى، جلد 2، صفحه 85.
2- كامل، جلد 1، صفحه 510، و ابن هشام، جزء 2، صفحه 70 و طبرى، جلد 2، صفحه 86 تا 88.

ص: 25

در سال بعد در ايام حج 12 نفر در عقبه با آن حضرت ملاقات نمودند و بيعت نمودند- اين بيعت همان عقبه اوّل است- و به هنگام بازگشت، پيامبر مصعب بن عمير را براى تعليم اسلام و قرآن همراه آنان فرستاد؛ مصعب به خانه اسعدبن زراره وارد شد؛ كسانى كه مسلمان شده بودند اطراف او را گرفتند؛ او شروع به تبليغ اسلام كرد؛ مصعب با روش خاص خود مردم مدينه را به اسلام دعوت نمود تا آنجا كه هيچ خانه اى از طايفه بنى عبدالأشهل باقى نماند مگر اين كه افراد آن مسلمان شدند و او همچنان به دعوت خود ادامه داد تا جمع زيادى در مدينه به اسلام گرويدند.(1)

بيعت عقبه دوم

گسترش اسلام در مدينه بين انصار موجب شد كه جمعى تصميم بگيرند كه مخفيانه در سفر حج با پيامبر ملاقات كنند و درباره امور خود و دعوت آن حضرت به مدينه با او صحبت نمايند اين جمعيت 72 نفر بودند، (70 مرد و 2 زن) كه مخفيانه به صورت بسيار سرّى پس از گذشتن دو ثلث از شب يكى يكى در مكان معيّنى به حضور آن حضرت رسيدند عباس عموى پيامبر نيز با آن حضرت بود، در مورد اين كه بايد از پيامبر به خوبى دفاع كنند بسيار سخن گفتند آنها وعده همكارى دارند و پيامبر نيز وعده وفادارى داد.(2)

كلماتى كه در اين جلسه رد و بدل شده جالب و پربار است.

عباس سخن را آغار كرده و گفت: «انَّ مُحَمَّداً مِنَّا حَيثُ قَد عَلِمتُم فى عِزٍّ وَ


1- كامل، جلد 1، صفحه 511 و ابن هشام، جزء 2، صفحه 73.
2- كامل، جلد 1، صفحه 513 و ابن هشام، جزء 2، صفحه 73، و طبرى، جلد 2، صفحه 91.

ص: 26

مَنعَةٍ وَ انَّهُ قَدْ ابى الَّا الانقِطاعَ الَيْكُمْ فَانْ كُنْتُمْ تَرَونَ انَّكُم وافُونَ لَهُ بِما دَعَوْتُمُوهُ الَيهِ وَ مانِعُوهُ وَ انتُم ذلِكَ وَ ان كُنتُم تَرَونَ انَّكُم مُسلِمُوهُ فَمِنَ الآنِ فَدَعُوهُ فَانَّهُ فى عِزٍّ وِ مَنعَةٍ»:

«مقام و موقعيت محمد صلى الله عليه و آله آنچنان است كه مى دانيد او در نهايت عزّت و قدرت است و از او به خوبى دفاع مى شود؛ ولى اكنون تصميم جدّى گرفته كه در بين شما باشد؛ اگر مى دانيد به آنچه دعوتش مى كنيد وفا داريد و از او دفاع مى كنيد بسيار خوب؛ ولى اگر او را به دست دشمن مى سپاريد از همين الآن رهايش كنيد كه او در عزّت و قدت خواهد بود».

انصار به رسول خدا عرض كردند آنچه از ما مى خواهى بفرما:

«فَتَكَلَّمَ وَ تَلَا القُرآنَ وَ رَغَّبَ فِى الاسلامِ ثُمَّ قالَ تَمْنَعُونى مِمَّا تَمْنَعُونَ مِنْهُ نِسائَكُمْ وَ ابْنائَكُمْ»:

«سخن گفت، و قرآن تلاوت كرد و آنها را به اسلام ترغيب نمود، سپس فرمود:" بايد همان گونه كه از خانواده و فرزندان خود دفاع مى كنيد از من هم دفاع كنيد"».

براء بن معرور دست او را گرفت و گفت: «وَالَّذى بَعَثَكَ بِاْلحَقِّ! لَنَمْنَعَنَّكَ مِمَّا نَمْنَعُ مِنْهُ ازُرنا قَبايِعْنا يا رَسُول اللَّهِ فَنَحْنُ وَ اللَّهِ! اهْلُ الْحَرْب»:

«سوگند به كسى كه تو را به حق مبعوث كرد! ما از تو همان گونه دفاع مى كنيم كه از فرزندان و ذرّيّه خود پشتيبانى مى كنيم؛ اى رسول خدا! با ما بيعت كن كه ما به خدا سوگند مرد جنگيم».

ابُوالهَيثَم ابنِ يَتَّهان گفت: «يا رَسُولَ اللَّهِ انَّ بَينَنا وَ بَينَ النَّاسِ حِبالًا وَ انَّا

ص: 27

قاطِعُوها يَعْنِى الْيَهُودَ فَهَلْ عَسَيْتَ انْ اظْهَرَكَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ انْ تَرْجِعَ الى قَوْمِكَ وَ تَدَعَنا؟»:

«اى رسول خدا! بين ما و بين مردم (يعنى يهود) رابطه اى بود و مبادا هنگامى كه خداوند تو را بر دشمنانت پيروز ساخت به سوى قوم و قبيله خود برگردى و ما را تنها بگذارى؟»

«فَتَبَسَّمَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ قالَ: بَلِ الدَّمَ الدَّمَ وَ الْهَدْمَ الْهَدْمَ انْتُمْ مِنّى وَ انَا مَنْكُمْ اسالِمُ مَنْ سالَمْتُمْ وَ احارِبُ مَنْ حارَبْتُمْ وَ قالَ رَسُولُ اللَّهِ اخْرِجُوا الَىَّ اثْنَى عَشْرَ نَقيباً يَكُونُونَ عَلى قَوْمِهِمْ فَاخْرَجُوهُمْ تِسْعَةٌ مِنَ الْخَزْرَجِ وَ ثَلاثَةٌ مِنَ الاوْسِ».:

«رسول خدا تبسّمى كرد و فرمود:" خير خون در برابر خون، و هدم و خرابى در برابر هدم و خرابى خواهد بود- هر چه بر سر شما آمد بر سر ما نيز خواهد آمد- شما از من هستيد و من هم از شما؛ با هر كس صلح كرديد، در صلح خواهم بود و با هر كس نبرد نموديد، نبرد خواهم نمود؛ اكنون دوازده نفر را به عنوان سرپرست و مسؤول انتخاب كنيد و به من معرفى نمائيد كه هر كدام مسؤوليت طايفه خود را بر عهده بگيرند؛" آنها نه نفر را از خزرج و سه نفر را از اوس معرفى كردند».

در اينجا عباس بن عباده با دورانديشى به نكته جالبى اشاره كرده و گفت:

«يا مَعْشَرَ الخَزرَجِ هَل تَدرُونَ عَلام تُبايِعُونَ هذَا الرَّجُلَ تُبايِعُونَهُ عَلى حَربِ الْاحْمَرِ وَ الْاسوَدِ فَان كُنتُم تَرَونَ انَّكُم اذا نَهَكَت اموالُكُم مُصيبَةً وَ اشرافُكُم قَتلًا اسلَمتُومُوهُ فَمِنَ الْآنِ، فَهُوَ وَالَّلهِ خِزىُ الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ وَ انْ كُنتُمْ تَرَونَ واخُونَ لَهُ فَخُذُوهُ فَهُوَ وَاللَّهِ خَيرُ الدُّنْيا والآخِرَةِ. قالُوا: فَانَّا نأخُذُهُ عَلى مُصيبَةِ الاموالِ وَ قَتلِ

ص: 28

الْاشرافِ فَمالَنا بِذلِكَ يا رَسُولَ اللَّهِ قالَ:" الْجَنَّةُ" قالُوا:" ابسِطْ يَدَكَ فَبايَعُوهُ»":

«اى خزرجيان! متوجه هستيد كه بر چه چيز با اين مرد پيمان مى بنديد؟! آنچه من احساس مى كنم اين است كه شما بيعت مى كنيد بر مبارزه با همه انسان ها، سياه و سفيد، اگر مى دانيد آنگاه كه اموالتان از بين رفت بر خود مصيبت مى شماريد و يا اگر اشرافتان به قتل رسيدند او را رها خواهيد كرد از هم اكنون بيعت نكنيد كه رسوايى دنيا و آخرت را به دنبال خواهد داشت؛ اما اگر مى دانيد به پيمان خود وفادار خواهيد ماند گرداگرد او را بگيرد كه خير دنيا و آخرت در آن است".

گفتند:" ما با او پيمان مى بنديم! هر چند اموالمان در اين راه از بين برود و اشراف و بزرگانمان كشته شوند؛ امّا سؤالمان از رسول خدا اين است كه در برابر اين فداكارى چه خواهيم داشت؟" فرمود:" بهشت!" عرض كردند:" دستت را دراز كن تا بيعت كنيم"»(1)

اين پيروزى بزرگ موجب شد مردم مكه به مسلمانان فشار بسيار طاقت فرسايى وارد كنند و همين جا بود كه پيامبر به مسلمانان مكه دستور داد كه به مدينه هجرت كنند.(2)

هجرت، فصل نوينى در تاريخ اسلام

پس از هجرت مسلمانان، پيامبر در مكه همچنان منتظر دستور خداوند بود؛ از طرفى قريش با اسلام آوردن مسلمانان مدينه و مهاجرت مسلمانان مكه، احساس خطر بسيار جدى كرد و اين دفعه تصميم گرفت كه كار شخص پيامبر،


1- كامل، جلد 1، صفحه 513 و ابن هشام، جزء 2، صفحه 88.
2- ابن هشام، جزء 2، صفحه 112 و كامل، جلد 1، صفحه 515، و طبرى جلد 2، صفحه 97.

ص: 29

رهبر اصلى اين جريان را يكسره كند؛ پس از مشورت هاى زياد بر آن قرار گذاشتند كه تمام قبايل، با قريش در كشتن او شريك شوند ودر همين وقت خداوند دستور هجرت را صادر كرد.(1)

در آغاز ماه ربيع الاول پيامبر به طرز معجزه آسايى از حلقه محاصره دشمن نجات يافت و روانه مدينه شد و در روز دوازدهم- كه مصادف با روز دوشنبه بود- به محلّه قبا وارد شد.(2) پيامبر تا روز پنجشنبه درآنجا ماند و مسجد قبا را بنا نهاد و نماز جمعه را در نزديكى قبا در ميان قبيله بنى سالم خواند و اين نخستين نماز جمعه و نخستين خطبه نماز جمعه در مدينه بود كه رسول خدا اقامه فرمود.

سپس از آنجا روانه مدينه گرديد. با ورود به مدينه و استقبال شورانگيز مردم از پيامبر، آمادگى بيشترى براى رشد اسلام پيدا شد. نخستين كار آن حضرت بناى مسجد، پايگاه اصلى عبادت و مشورت و تجمع مسلمين بود؛(3) ولى از همين زمان توطئه ها و كارشكنى ها بر ضد اسلام و مسلمين در مدينه آغاز شد و پيامبر چاره اى نداشت جز اين كه دست به اسلحه ببرد و از نيروى عظيم مسلمين مدينه براى خنثى كردن اين توطئه ها استفاده كند.

پس از هفت ماه از ورود به مدينه، نخستين گروه براى تعرض به قافله قريش را به سركردگى عمويش حمزه آماده ساخت؛ پس از آن گروه ديگرى به سرپرستى سعد بن وقاص به سوى ابواء؛ پس از آن نبرد بواط براى ضربه زدن به كاروان قريش و غزوه العشيره را براى تعقيب كاروان قريش ترتيب داد.


1- ابن هشام، جزء 2، صفحه 123 و كامل، جلد 2، صفحه 515.
2- ابن هشام، جزء 2، صفحه 138 و كامل، جلد 2، صفحه 518 و طبرى، جلد 2، صفحه 100.
3- ابن هشام، جزء 2، صفحه 143 و كامل، جلد 2، صفحه 521 و طبرى، جلد 2، صفحه 106 تا 116.

ص: 30

در سال دوم نيز سريه عبدالله بن جحش را براى درگيرى با قريش بين مكه و طائف و نيز در همين سال، نبرد بدر به وقوع پيوست كه سران شيطان صفت كفر را به جهنم فرستاد و تعداد زيادى از مكّيان را اسير كرد؛ پس از اين پيروزى روحيه مسلمانان بالا رفت و ترس از آنان دل دشمن را لرزاند، به دنبال آن غزوه بنى قينقاع به خاطرپيمان شكنى يهود مدينه اتفاق افتاد و غزوه كدر بر ضد قبيله بنى سليم و سويق در برابر حمله ابوسفيان به وجود آمد.

در سال سوم هجرت، نبرد غطفان در برابر بنى ثعلبه به وقوع پيوست كه مى خواستند به مسلمانان حمله كنند و غزوه بنى سليم انجام يافت و دو نفر از شياطينى كه همواره بر ضد اسلام توطئه مى كردند يعنى كعب ابن اشرف و ابو رافع به دست جوانان قدرتمند اسلام كشته شدند. بعد از آن أحد به وجود آمد و به دنبال آن غزوه حمراء الاسد واقع شد. اگرچه مسلمانان در أحد گرفتار شكستى موقت شدند اما اين مطلب باعث شد كه مسلمانان را غرور نگيرد و آماده نبردهاى جديدى شوند و بدانند كه غفلت و غرور و توجه به ماديات، شكست را به دنبال دارد.

درسال چهارم هجرى غزوه رجيع؛ براى سركوبى قبيله عضل وقاره كه مبلغان اسلامى را بردند و آنها را به دست دشمن سپردند انجام شد و جريان بئو معونه كه باز هم 70 نفر به عنوان دعوت مردم به اسلام خواستند و آنها را كشتند و اجلاء بنى نضير كه تصميم ترور پيامبر را داشتند و پيامبر همه را از مدينه بيرون كرد و غزوه ذات الرقاع كه در برابر طائفه بنى محارب و بنى ثعلبه از قبيله غطفان انجام شد و در اين سال بدر دوم اتفاق افتاد كه در تعقيب ابوسفيان صورت

ص: 31

گرفت. اين نبردها در مجموع، پيشرفت اسلام و قدرت آن را در جزيرة العرب آشكار مى ساخت.

در سال پنجم كه همه قبايل عرب احساس خطر در برابر اين نيروى جديد كرده بودند، هماهنگ شدند كه اين قدرت را درهم بشكنند و نگذارند يك نيروى ضد ظلم و شرك در منطقه ريشه دار شود، نبرد احزاب را به راه انداختند اما با شكست آن، برايشان قطعى شد كه ديگر فكر حمله به مسلمين و از بردنشان را ازسر خود به در كنند در اين سال غزوه بنى قريظه و محاصره قلعه آنها اتفاق افتاد كه شر گروهى توطئه گر را از همسايگى مسلمين قطع كرد در سال ششم هجرى غزوه ذى قرد كه دست به غارت اموال مسلمين و رسول خدا زده بودند و همچنين تجمع بنى مصطلق كه بر ضد اسلام آماده شده بودند را درهم شكست كه به غزوه بنى مصطلق معروف است و اينها همه نشان از قدرت اسلام بود.

حديبيه فتح بزرگ و آشكار

در سال ششم، پيامبر دست به يك عمل ابتكارى و پيروزمندانه زد؛ و آن اينكه اعلام كرد كه مسلمانان براى عمره آماده شوند و شتران را براى قربانى به همراه بردارند، تا مكّيان بدانند پيامر قصد نبرد ندارد.

اين جريان مطمئناً دو اثر بسيار آشكار به همراه داشت؛ يكى اعلام اينكه مسلمين در جزيرة العرب از هيچ كسى واهمه ندارند و ديگر اين كه با ورود به مكه قدرت اسلام روياروى مركز بت پرستى به نمايش در آيد و اين از رشد و پيروزى اسلام حكايت داشت؛ زيرا مكه از مراكز مهم توطئه و قدرت بر ضد

ص: 32

اسلام بود. مكّيان از اين مطلب آگاه شدند و تصميم گرفتند كه از ورود پيامبر جلوگيرى كنند؛ لذا پيامبر با اصحابش بيعتى سخت بست كه به بيعت رضوان معروف شد. قريش با شنيدن اين خبر آماده شد با پيامبر پيمان صلح برقرار كند.

پس از انجام پيمان صلح قرار بر اين شد كه تا سال ديگر مشركان، مكه را تخليه كنند و پيامبر براى عمره به آنجا برود.(1)

با امضاى اين پيمان در حقيقت زمينه فراهم شد كه آن حضرت دشمنان بزرگ و كوچك ديگرى كه ممكن بود گه گاه توطئه كنند يا مزاحم مسلمانان شوند را از ميان بردارد و يا آنان را تسليم سازد؛ لذا به محض بازگشت از حديبيه نيروها را براى ضربه زدن به اين دشمنان آماده كرد. سريه عكاشه در برابر بنى اسد سريه محمدبن مسلمه به سوى ثعلبه، سريه ابوعبيده جراح به سوى ذى القصد، سراياى شش گانه زيد بن حارثه (2) در برابر جموح و عيص، و طرف، و حسمى، و وادى القرى و ام قرفه، سريه عبدالرحمان بن عوف به دومة الجندل، سريه على بن ابى طالب به سوى فدك؛ و سريه كرزبن جابر(3) به سوى عرينين؛ همه نبردهايى بودند كه بلافاصله پس از حديبيه انجام شد(4) و بسيارى از قبايلى كه آمادگى براى مبارزه با اسلام داشتند پيش از آنكه كار مؤثرى انجام دهند درهم شكسته شدند.

اكنون قدرت اسلام بالا گرفته و قبايل فكر تهاجم به مسلمين را از سر بيرون كرده اند مكه احساس ضعف نموده و پيمان بسته كه حكومت اسلامى را به رسميت بشناسد.


1- كامل، جلد 1، صفحه 582، و سيره ابن هشام، جلد 3، صفحه 321، و طبرى، جلد 2، صفحه 270.
2- سيره ابن هشام، جلد 3، صفحه 53.
3- ابن هشام، جلد 4، صفحه 290.
4- كامل، جلد 1، صفحه 588- 590.

ص: 33

نامه به سران حكومتها

در اين هنگام قدرت اسلام بالا گرفته بود و مى بايست دامنه آن به خارج جزيره عربستان نيز كشيده شود و نخستين شعاع خورشيد اسلام به بيرون اين جزيره بتابد.

پيامبربراى انجام فرمان خداوند متعال رسولانى را همراه نامه براى كسرى (شاه ايران)، قيصر (حاكم روم)(1)، نجاشى (حاكم حبشه) و مقوقس (فرمانرواى مصر) و عدّه ديگرى از سران و زمامدارن فرستاده و آنان را به اسلام دعوت كرد.

جز خسرو پرويز پادشاه ايران عده اى پاسخ مساعد دادند و بعضى هم سكوت كردند و اين دليل آن است كه يا تبليغات صحيح اسلامى به آنها رسيده بود و از حقايق اسلام آگاهى يافته بودند و يا قدرت اسلام را احساس كرده و گزارش آن را داشتند و صلاح را در اين مى ديدند كه با نيروى نظامى با آنها روبرو نشوند.(2)

از ميان كانون هاى توطئه خيبر مركز يهود باقى مانده بود،(3) كه مى بايست درهم شكسته شود؛ لذا در سال هفتم پيامبر تصميم گرفت اين قبيله و قبيله ديگرى از يهود كه در سرزمين فدك بودند را تسليم كند.

و پس از آن سراياى متعددى به وقوع پيوست و اسلام همچنان پيروزمندانه از اين موانع گذشت.

اكنون در جزيرة العرب قدرت اسلام در مرحله بسيار بالايى قرار گرفته و


1- طبرى، جلد 2، صفحه 288.
2- كامل، جلد 1، صفحه 591.
3- طبرى، جلد 2، صفحه 298، و ابن هشام، جلد 3، صفحه 342.

ص: 34

نوبت آن است كه از پيمان حديبيه استفاده شود و مسلمانان براى زيارت خانه خدا به عمره بروند؛ پيامبر پس از بازگشت از خيبر در ماه ذى الحجة به همه مسلمانان كه در سال ششم براى عمره با آن حضرت بودند، اعلام نمود كه آماده سفر مكه باشند.(1) مردم مكه پس از شنيدن اين خبر، خانه ها را ترك كردند- طبق قرار داد- و به كوه ها پناهنده شدند و مسلمانان وارد مكه شدند، پيامبر اعلام فرمود: «رَحِمَ اللهُ امراً اراهُمُ اليَومَ مِن نَفسِه قُوَّةً»: «خداى رحمت كند كسى را كه امروز از خود قدرتى به كفّار نشان دهد»

و به اين ترتيب هم آرزوى مسلمانان براى زيارت خانه خدا تحقق يافت و هم مانور قدرت اسلام در مرئى و منظر مكّيان انجام شد.(2)

سال هشتم هجرى فرا رسيد پيامبر دايره قدرت اسلام را توسعه داد و سريه غالب بن عبدالله ليثى به سوى بنى الملوح و علاء بن حضرمى به بحرين- طبق يك قول- و سريه شجاع بن وهب به سوى بنى عامر و سريه عمرو بن كعب غفارى به سوى ذات الاطلاع (در نواحى شام) اتفاق افتاد.

در اين سال عمرو بن عاص به سوى سرزمين بلى و عذره براى دعوت به اسلام رفت كه غزوه ذات السلاسل (3) نام گرفت. در همين سال عمرو بن عاص را به سوى جيفر و عياز فرزندان جلندى در عمّان فرستاد، كه ايمان آوردند و از مجوس جزيه گرفته شد.

در همين سال به سركردگى ابوعبيده جراح غزوه خبط اتفاق افتاد و سريه هاى


1- طبرى، جلد 2، صفحه 390، و ابن هشام، جلد 4، صفحه 12.
2- كامل، جلد 1، صفحه 602.
3- سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 272.

ص: 35

ابوقتاده در برابر كسانى كه بر ضد رسول خدا براى جنگ، نفرات جمع آورى مى كردند انجام شد و همچنين در اين سال، غزوه موته (1) در سرزمين موته از قراى شام با 3 هزار نفر صورت پذيرفت.

نبرد موته و شهادت تعدادى از فرماندهان سپاه اسلام، ممكن بود احساس ضعف در نيروهاى خودى به وجود آورد و همچنين براى دشمن بزرگ به حساب آيد؛ اما مقدمات فتح مكه فراهم شد كه قبيله خزاعه هم پيمان رسول خدا و قبيله بنى بكر هم پيمان قريش بود و بنى بكر به خزاعه تجاوز كرد و قريش از آن حمايت نمود و همين قضيه سبب شد كه رسول خدا بتواند به هم عهد خود كمك كند. پيامبر دستور آمادگى نبرد مكه را صادر كرد و با طرح نقشه بسيار دقيقى با ده هزار سپاه آن چنان بر مكه مسلط شد كه تقريباً بدون درگيرى در آن حرم امن الهى به مقصود خود رسيد، و مركز اصلى شرك و قدرت بر ضد اسلام پاك سازى شد.(2)

هنگامى كه چشم ابوسفيان به نيروى اسلام افتاد به عظمت و رشد اسلام اعتراف كرد و به عباس گفت: «لَقَد اصبَحَ مُلكُ بنِ اخيكَ عَظيماً»: «فرزند برادرت به سلطنت بزرگى نايل شده است»، عباس به او گفت: «وَيحَكَ انَّهُ النُّبُوَّةُ»:(3)

«واى بر تو! اين نبوّت است، نه سلطنت و حكومت» و شعار معروف كه رسول خدا جلو در خانه كعبه به صورت دعا سر داد و ابطال تعدادى از آداب و


1- سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 15، و طبرى، جلد 2، صفحه 318.
2- كامل، جلد 1، صفحه 609، و سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 31، و طبرى، جلد 2، صفحه 323.
3- كامل، جلد 1، صفحه 614.

ص: 36

رسوم جاهلى را اعلام فرمود، به اين ترتيب وقتى رسول خدا وارد مكه شد عمامه اى سياه بر سر داشت و جلو در كعبه ايستاده، و گفت: «لا الهَ إِلّا اللّهُ وَحدَهُ، صَدَقَ وَعْدَهُ، وَ نَصَرَ عَبدَهُ، وَ هَزَمَ الاحزابَ وَحدَهُ»: «خدايى جز خداى يگانه نيست؛ به وعده اش وفا كرد؛ و بنده اش را نصرت داد؛ و به تنهايى احزاب را منهزم نمود»، بعد اضافه فرمود: «الا كُلُّ دَمٍّ (فى الجاهلية) او مَأثَرَةٍ او مالٍ يُدَّعى فَهُوَ تَحتَ قَدَمَىَّ هاتَينِ الّا سُدانَةَ البَيتِ وَ سِقايَةَ الحاجِّ ثُمَ قالَ:" يا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ ماتَرَوْنَ انّى فاعلٌ بِكُمْ" قالُو" خَيراً اخٌ كَريمٌ وَ ابْنُ اخٍ كَريمٍ" قالَ:" اذْهَبُوا فَانتُمُ الطُّلَقاءُ»:(1) «آگاه باشيد همه خون ها و قصاص هاى مورد ادعاى زمان جاهليت، همچنين امتيازات و همه ادعاهاى مالى آن دوران (باطل و) زير اين دو قدم من است؛ جز پرده دارى و خدمت گزارى خانه خدا و سقايت حاجيان». آنگاه فرمود:

«اى قريشيان! فكر مى كنيد من با شما چه رفتارى خواهم كرد؟»، گفتند: «جز نيكى درباره تو نمى انديشيم برادرى كريم و فرزند برادرى بزرگوار»، فرمود: «برويد، همه آزاديد».

پس از آن پيامبر دسته هايى از سپاهيان را براى خاموش كردن فتنه قبايل اطراف مكه فرستاد(2) و با هوازن كه تصميم گرفته بودند با نيروى اسلام به مبارزه برخيزند نيز شديداً در حنين درگير شد، و آنها را نيز شكست داد(3) و به دنبال آن طائف را محاصره كرد كه منجر به تسليم آنها شد.(4)

سال نهم فرا رسيد كه در اين زمان، مراكز توطئه مشركين و يهود و نصارى


1- كامل، جلد 1، صفحه 620.
2- كامل، جلد 1، صفحه 618، و سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 70.
3- كامل، جلد 1، صفحه 624، و سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 80، و طبرى، جلد 2، صفحه 344.
4- كامل، جلد 1، صفحه 628، و سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 122.

ص: 37

درهم شكسته شده اند و مسلمين از تعرض آنان مصون هستند.

اكنون قدرتى نو در اين سرزمين شكل گرفته، و قبايل و سرجنبانان محيط هم يا مسلمان و يا تسليم شده اند. در اين ميان خبر رسيد كه هرقل سلطان روم و عده اى از عرب ها كه آيين نصرانيت را پذيرفته بودند تصميم دارند بر كشور اسلامى يورش آورند؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله اعلام كرد: «همه مجهّز براى جنگ با روم شوند». تاريخ نويسان مى گويند دليل اعلام منطقه جنگى- بر خلاف سيره آن حضرت كه ميدان نبرد را مكتوم مى داشت- دورى راه و امثال آن بود؛ ولى آنچه در اين رابطه به نظر مى رسد اين است كه اين اعلام براى ارعاب دشمن بوده است. سپاه به سختى و با امكانات بسيار كم مجهز شد- لذا آن را جيش العسرة نام نهاده اند و به سوى تبوك حركت كردند؛(1) وقتى به بندر ايله رسيدند حاكم آنجا از در صلح درآمده و آماده پرداخت جزيه شد و مصالحه بر قرار گرديد؛(2) خالد بن وليد را به سوى حاكم دومة الجندل فرستاد، او نيز جزينه را قبول نمود.(3) رسول خدا صلى الله عليه و آله در تبوك حدود 15 روز ماند ولى از سپاه روم خبرى نشد؛ لذا بازگشت.(4)

در اين سال هيئتى از ثقيف بر پيامبر وارد شد و اسلام را برگزيدند؛(5) در اين هنگام على عليه السلام مأمور پاك سازى قبيله طى از بت پرستى گرديد و در آنجا نبردى در گرفت كه منجربه اسارت دختر حاتم شد و نتيجه آن اسلام آوردن عدى بن


1- كامل، جلد 1، صفحه 635، و سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 159، و طبرى، جلد 2، صفحه 373.
2- كامل، جلد 1، صفحه 638.
3- كامل، جلد 1، صفحه 638.
4- كامل، جلد 1، صفحه 638.
5- همان مدرك، صفحه 640.

ص: 38

حاتم و ... گرديد.(1)

فتح مكه و تسليم ثقيف و فراغت از تبوك، عظمت اسلام و حقانيت اين آيين را بيش از پيش ثابت كرد و ديگر قبايل نيز تدريجاً به معارف اسلام آشنا شدند و خدمت پيامبر رسيدند و اسلام را قبول كردند و يا لااقل پيمان ترك مخاصمه با رسول خدا صلى الله عليه و آله امضاء نمودند و از اين زمان به بعد هيئت هاى نمانيدگى از سوى قبايل مختلف به محضر پيامبر آمدند؛ لذا اين سال را عام الوفود ناميده اند.(2)

و فد بنى اسد به خدمتش رسيدند و گفتند: «اتَيْناكَ قَبْلَ انْ تُرسِلَ الَيْنا رَسُولًا»: «پيش از آن كه فرستاده اى به سراغ ما بفرستى، خود آمديم».

وفد بلى، وفد زاريين، وفد بنى تميم نيز خدمتش رسيدند.(3)

همچنين نامه هايى از ملوك و سلاطين حِمْيَر دال بر پذيرش قدرت و حكومت اسلام رسيد؛(4) وفد بهراء، وفد بنى البكاء، وفد بنى فزاره، وفد ثعلبة بن منقذ، وفد سعد بن بكر نيز به مدينه آمدند(5).

اعلام بيزارى از شرك و بت پرستى و ممنوعيت مشركان از شركت در مراسم حجّ، كه با آيات سوره برائت به وسيله حضرت على عليه السلام اعلام شد از رخدادهايى بود كه در همين سال اتّفاق افتاد: «فَاقامَ النَّاسُ الْحَجَّ وَ حَجَّتِ العَرَبُ الْكُفَّارُ عَلى عادَتَهِمْ فِى الجاهِلِيَّةِ وَ عَلِىٌ يُؤذِنُ بِبَرائَةِ فنادى يَومَ الاضحى لا يَحُجَّنَّ بَعدَ العامِ مُشرِكٌ وَ لا يَطُوفَنَّ بِالبَيتِ عُريانٌ وَ مَنْ كانَ بَيْنَهُ وَبَيْنَ رسولِ اللَّهِ عَهدٌ فَاجُلُهُ الى


1- همان مدرك، صفحه 640.
2- مدرك سابق، صفحه 641، و سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه، 205.
3- كامل، جلد 1، صفحه 642.
4- سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 235.
5- كامل، جلد 1، صفحه 644.

ص: 39

مُدَّتِهِ»:(1) «مردم حج را به پا داشتند و كفار عرب نيز بر حسب عادت دوران جاهليت در مراسم حج حضور يافتند؛ و على عليه السلام اعلام برائت نمود؛ در روز عيد قربان اعلام نمود همه بدانند:" بعد از اين هيچ مشركى نبايد در مراسم حج حضور پيدا كند؛ و هيچ كس نبايد خانه خدا را برهنه طواف نمايد و همه بدانند هر كس با رسول خدا پيمانى بسته تا سر رسيد پيمان به قدرت خود باقى است"».

سال دهم فرا رسيد و آوازه اسلام در همه جا پيچيد، و نصاراى نجران براى مباهله آمدند و بدون مباهله مصالحه كردند: «وَ صالَحُوهُ عَلى الْفَىْ حُلَّةٍ ثَمَنُ كُلِّ حُلَّةٍ ارْبَعُونَ دِرْهَماً وَ عَلى انْ يُضَيِّفُوا رُسُلَ رَسُولَ اللَّهِ وَ جَعَلَ لَهُمْ ذِمَّةَ اللَّهِ تَعالى وَعَهْدَهُ الَّا يُفْتِنُوا عَنْ دينِهِمْ وَ لا يُعشِروُا وَ شَرَطَ عَلَيْهِمْ انْ لا يَأكُلُوا الرِّبا وَ لا يَتَعامَلُوا بِه :(2) «در برابر (پرداخت) و دو هزار حلّه كه قيمت هر حلّه چهل درهم بود با او مصالحه كردند و نيز از آنان پيمان گرفت كه از فرستادگان رسول خدا پذيرايى كنند و براى آنها پيمان الهى قرار داد كه كسى مسيحيان نجران را مجبور به ترك آيينشان نكند و از آنها عشريه (زكوة) نگيرد و با آنان شرط نمود كه ربا نخورند و معامله ربوى ننمايند».

و در اين سال هيئتهاى ديگرى مانند وفد سلامان، وفد غبشان، وفد عامر، وفد ازد، وفد مراد، وفد زبيد با عمرو بن معدى كرب، وفد عبد قيس، وفد بنى حنيفه وفد كنده، وفد محارب، وفد رهاويين، وفد عبس، وفد صدف، وفد خولان، وفد بنى عامر، وفد طى، و خلاصه اينكه همه به مدينه براى اعلام وفادارى به اسلام و


1- كامل، جلد 1، صفحه 644 وسيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 190.
2- كامل، جلد 1، صفحه 646.

ص: 40

پيامبر وارد شدند.(1)

تبلور رشد اسلام و قدرت آن را مى توان در حجّة الوداع ملاحظه كرد كه بنا بر بعضى از روايات بيش از يكصد هزار نفر براى زيارت خانه خدا با پيامبر صلى الله عليه و آله حركت كردند؛ و اين بزرگ ترين اجتماع روحانى در آن عصر است. همچنين خطبه هايى كه در اين سفر خوانده شد (چه در مكه، چه در عرفات، چه در منى و چه در بين راه در غدير خم) براى اعلان رسمى جانشينى اش در حجةالوداع به تعبير تاريخ چنين آمده است:

«فَاراهُمْ مَناسِكَهُم وَ عَلَّمَهُمْ سُنَنَ حَجِّهِمْ وَ خَطَبَ خُطْبَةَ الَّتى بَيَّنَ فِيها لِلنَّاسِ ما بَيَّنَ وَ كانَ الَّذى يَبْلُغُ عَنْهُ بِعَرَفَةَ رَبيعَةُ بنُ اميَّةِ بن خَلَفِ لِكَثرَةِ النَّاسِ فَقالَ بَعدَ حَمدِ اللَّهِ:" أَيُّهَا النَّاسُ اءِسْمَعُوا قَولى فَلَعَلّى لا القاكُمْ بَعدَ عامى هذا بِهذَا المَوقِفِ ابَداً ايُّهَا النَّاسُ انَّ دِمائَكُم وَ اموالَكُم عَلَيكُم حَرامٌ كَحُرمَةِ يَومِكُم هذا، وَ كُلُّ رِباً مَوضُوعٌ لَكُم رُؤُسُ اموالِكُم وَ انَّ رِبا عَبَّاسِ بنِ عَبدِالمُطَلِّبِ مَوضُوعٌ كُلَّهُ وَ كُلُّ دَمٍ كانَ فِى الجاهِليَّةِ مْوضُوعٌ ... ايُّهَا النَّاسُ انَّ الشَّيْطانَ قَد يَئِسَ ان يُعبَدَ بِارضِكُم هذِهِ وَ ابَداً وَ لكِنِّهُ يُطاعُ فيما سِوى ذلِكَ وَ قَدْ رَضِىَ بِما تُحَقِّروُنَ مِنْ اعْمالَكُمْ ..."»:(2)

«مناسك حج را به آنها ارائه كرد و آداب و سنن حج را تعليمشان داد؛ خطبه اى خواند و آنچه لازم بود براى مردم بيان كند، همه را توضيح داد و در عرفه كسى كه


1- كامل، جلد 1، صفحه 647 تا 649. براى آگاهى از غزوات، و سراياى آن حضرت، به سيره ابن هشام، جلد 4، صفحات 256، كامل، جلد 1، صفحه 252 و طبرى، جلد 2، صفحه 404 مراجعه فرماييد.
2- كامل، جلد 1، صفحه 652.

ص: 41

صداى او را به مردم مى رساند ربيعة بن امية بن خلف بود و اين بدان جهت بود كه جمعيت بسيارى حضور داشتند (و صداى رسول خدا به همه نمى رسيد) پس از حمد و ستايش خداوند فرمود:" اى مردم سخنانم را بشنويد شايد بعد از امسال ديگر شما را در اينجا براى ابد ملاقات نكنم؛ اى مردم خون ها و اموالتان بر يكديگر حرام است مانند حرمت و احترام امروز و همه رباها (مطالبات ربوى) باطل اعلام مى گردد- و كسى حق مطالبه ندارد- و شما فقط سرمايه اصلى را طلب داريد و همه مطالبات ربوى عباس بن عبدالمطلب نيز از عهده شما برداشته شده؛ هر خونى كه در جاهليت ريخته شده باطل و هدر اعلام مى شود- و كسى حق تقصيب و قصاص ندارد- و ... اى مردم! شيطان از چون ديگر در اين سرزمين مورد پرستش قرار نمى گيرد مأيوس گشته؛ ولى نسبت به ساير كارها از او اطاعت مى شود و او هم به همين مقدار راضى است"».

در تاريخ حجة الوداع با صراحت آمده كه به هنگام حركت براى حج، جمع كثيرى در مدينه اجتماع كرده بودند، و يا اين كه يك بيمارى در همان ايام شايع شد كه عده زيادى را از حج بازداشت، مى خوانيم:

«وَمَعَ ذلِكَ كانَ مَعَهُ جُمُوعٌ لا يَعْلَمُها الَّا اللَّهُ وَ قَدْ يُقالُ: خَرَجَ مَعُهُ تِسعُونَ الفاً وَ يُقالُ مِاةُ الفٍ وَ اربَعَةَ عَشَرَ الفاً وَ قيلَ مِاةُ الفٍ وَ عِشرُونَ الفاً وَ قيلَ مِاةٍ الفٍ وَ ارْبَعَةً وَ عِشروُنَ الفاً وَ يُقالُ اكثَر مِن ذلِكَ وَ هذِهِ عِدَّةُ مَن خَرَجَ مَعَهُ وَ امَّا الَّذينَ حَجُّوا مَعَهُ فَاكثَرُ مِن ذلِكَ كَالْمُقيمنَ بِمَكَّةَ وَالَّذينَ أَتَوا مِنَ اليَمَنِ مَعَ عَلِىٍّ (ع) وَ ابى مُوسى (1):

«همراه او براى انجام مراسم حج جمعيت بسيار زيادى بودند كه عدّه آنان را جز خدا كسى نمى داند؛ گاه گفته مى شود نود هزار نفر؛ و گاه يكصد و چهارده


1- سيره حلبى، جلد 3، صفحه 283 و ديگر تواريخ به نقل از الغدير، جلد 1، صفحه 9( حتماً براى اطّلاع از مسائل مربوط به اين سفر به همين مدرك مراجعه فرماييد كه جامع مدارك است).

ص: 42

هزار و حتّى يكصد و بيست هزار نفر؛ و يكصد و بيست و چهار هزار نفر و بيش از اين نيز گفته شده؛ و اين تعداد كسانى است كه با او حركت كردند امّا كسانى كه همراه او در مراسم حج بودند بسيار زياداست از قبيل مردم مكه، يا كسانى كه از يمن با على عليه السلام و ابوموسى آمده بودند».

شما مى توانيد مسلمانان باقيمانده كه توان زيارت حج را نداشته اند را به حساب آوريد و قدرت اسلام را ملاحظه كنيد.

و بالاخره مى يابيد كه رسول خدا به هنگام وفات، سپاه اسامه را براى نبرد با ديار شامات (بصرى) آماده كرده بود كه تخلّف كردند.

ص: 43

پيامبر اسلام در قرآن

اشاره:

در بخش گذشته فشرده اى از زندگانى پيامبر اسلام را از ديدگاه مورخان ملاحظه كرديم. اكنون موقع آن است كه چهره پيامبر از كودكى تا پايان عمر در قرآن مجيد، مورد بررسى دقيق و فشرده به عنوان مقدمه اى براى بحث هاى نبوت خاصّه قرار گيرد.

بررسى آيات قرآن مخصوصاً در چنين بحثى اهميت بسيار دارد؛ چرا كه در برابر مخالفان و معاندان ايراد شده، و اگر منطبق بر واقعيت هاى عينى زندگى پيامبر نبود، حتماً مورد ايراد آنها قرارمى گرفت، و ايراد آنها در تواريخ ثبت مى شد، همان گونه كه در زمينه هاى ديگر ثبت شده است.

به تعبير ديگر: قطع نظر از اين كه قرآن كلام خدا است، و همه آيات آن مطابق با واقع است، كه اگر به فرض كه چنين نبود باز هم آيات مربوط به زندگى پيامبر نمى توانست مشتمل بر خلاف واقع باشد؛ چرا كه در اين صورت دست آويز خوبى براى تكذيب و مخالفت دشمنان به شمار مى آمد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و نكاتى را كه قرآن راجع به مقاطع مختلف

ص: 44

زندگى پيامبر اسلام دارد را مورد بررسى قرار مى دهيم.

محيط دعوت پيامبر

اشاره

قرآن مجيد در دو سوره با اين تعبير پر معنا: وَإِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِى ضَلَالٍ مُبِينٍ «هر چ ند (عرب جاهلى معاصر پيامبر اسلام) پيش از آن، در گمراهى آشكارى بودند.»(1) وضع آنها را روشن مى سازد.

تعبير «ضلال مبين» (گمراهى آشكار) كه در اين دو آيه به عنوان سابقه قوم عرب بيان شده اشاره سربسته اى به چگونگى عصر جاهليت است كه ضلالت و گمراهى بر سراسر جامعه آنها حكم فرما بود.

گمراهى در عقايد كه به صورت شرك تجسم يافته بود و بت هايى را از سنگ و چوب با دست خود مى تراشيدند و مى پرستيدند، گمراهى در مسائل اجتماعى تا آنجا كه دختران خود را با دست خود زنده به گور مى كردند و به اين امر را مايه مباهات مى دانستند، گرد كعبه زنان و مردان به صورت برهنه مادرزاد طواف مى كردند، و آن را عبادت مى شمردند! جنگ و خونريزى و غارتگرى به عنوان يك ارزش در جامعه آنها محسوب مى شد؛ تا آنجا كه كينه ها را پدران براى فرزندانشان به ارث مى گذاردند.

زن در ميان آنها متاع بى ارزشى بود كه حتى روى آن قمار مى كردند!

بهترين ترسيم براى مفهوم «ضلال مبين» همين چيزى است كه جعفر بن ابيطالب به هنگام تشريح اوضاع عرب جاهلى در برابر نجاشى بيان كرد؛ او چنين


1- سوره آل عمران، آيه 164، و سوره جمعه، آيه 2.

ص: 45

گفت: «ايُّهَا المَلِكُ كُنَّا قَوماً اهلَ جاهِلِيَّةٍ نَعبُدُ الاصنامَ وَ نَاكُلُ المَيتَةَ ...»:

«اى پادشاه! ما قومى جاهل بوديم؛ بت ها را پرستش مى كرديم؛ گوشت مردار مى خورديم، و انواع اعمال زشت را مرتكب مى شديم، قطع رحم مى نموديم و همسايگان را به فراموشى مى سپرديم، و اقويا و نيرومندان ضعيفان را پايمال و نابود مى كردند ... آرى ما چنين بوديم تا خداوند، پيامبرى از ميان خود ما، به سوى ما فرستاد كه اصل و نسب او را مى شناختيم، و صداقت و امانت و عفت او را آزموده بوديم، او ما را به توحيد و رها كردن بت ها دعوت كرد؛ و به ما دستور داد راست بگوييم، و در امانت خيانت نكنيم، صله رحم به جا آوريم، با همسايگان به نيكى رفتار كنيم و از گناه و تجاوز و خونريزى بپرهيزيم ...»(1)

به دنبال اين اشاره سربسته كه در دو آيه بالا آمده به سراغ توضيحات بيشترى مى رويم كه در آيات ديگر آمده است:

1. بت ها در عقايد عرب

عقايد هر قوم و ملّت، بخش مهمى از فرهنگ آنها را تشكيل مى دهد و انحطاط آن، انحطاط فرهنگى و تمدن آنها محسوب مى شود، و بر اين اساس اعراب جاهلى از منحطترين فرهنگ ها برخوردار بودند.

آنها به شدت بت ها را پرستش مى كردند، و آن چه را با دست خود ساخته بودند حاكم بر سرنوشت خويش، و گاه حاكم بر آسمان و زمين مى پنداشتند.

قرآن مجيد در اين زمينه خطاب به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى گويد: قُلْ أَتَعْبُدُونَ


1- كامل، جلد 2، صفحه 80 و تفسير فى ضلال، جلد 8، صفحه 95.

ص: 46

مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَايَمْلِكُ لَكُمْ ضَرّاً وَلَا نَفْعاً وَاللَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ «بگو:" آيا جز خدا چيزى را مى پرستيد كه مالك سود و زيانى براى شما نيست؟! و خداوند، شنوا و دانا است"».(1)

علاوه بر بت هاى معمولى، سه بت بزرگ و معروف داشتند كه از شهرت خاصى برخوردار بودند و آنها را تمثال دختران خدا و وسيله تقرب به او مى پنداشتند؛ بتى به نام منات در محلى در كنار درياى احمر، در ميان مدينه و مكه نصب كرده بودند، و همه اعراب براى آن احترام خاصى قائل بودند و نزد آن قربانى مى كردند ولى بيش از همه، دو قبيله اوس و خزرج به آن اهميت مى دادند.

بت لات بت معروف ديگرى است كه در سرزمين طائف بود، همان جا كه امروز مسجدى برپا است و خدمه اين بت بيشتر از طايفه ثقيف بودند.

سومين بت، عزّى بود كه در محلى در مسير مكه به سوى عراق، نزديك منطقه ذات عرق قرار داشت، و قريش نسبت به آن علاقه خاصى داشتند.

غير از اينها بت هاى قبيلگى و فاميلى و حتى خانگى وجود داشت و اصولًا زندگى عرب جاهلى بدون بت مفهوم نداشت؛ حتى به هنگام سفر اجازه مسافرت را از بت ها مى گرفتند و در مسافرت ها نيز بت هايى با خود همراه داشتند.

قرآن به گوشه اى از اين مسأله در سوره نجم اشاره كرده، و مى گويد: أَفَرَأَيْتُمْ اللَّاتَ وَالْعُزَّى وَمَنَاةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرَى أَلَكُمُ الذَّكَرُ وَلَهُ الْأُنثَى «به من خبر دهيد آيا بت هاى" لات" و" عزّى" و" منات" كه سوّمين آنها است (دختران خدا


1- سوره مائده، آيه 76.

ص: 47

هستند)؟! آيا سهم شما پسر است و سهم او دختر؟! (در حالى كه به زعم شما دختران كم ارزش تراند!)».(1)

جالب اين كه آنها به حدى از فرزند دختر متنفر بودند كه گاهى با دست خود زنده به گورش مى كردند؛ در عين حال ملائكه را دختران خدا و اين بت ها را تمثال آنها مى دانستند، و قرآن با همان منطق خودشان، با آنان برخورد مى كند، و مى گويد: چگونه براى خدا دختر قائل مى شويد با اين كه از دختر متنفريد؟!

خداوند در جاى ديگرى، به عنوان مذمت و نكوهش شديد از اين افكار منحط و خرافى مى فرمايد: وَجَعَلُوا الْمَلَائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبَادُ الرَّحْمنِ إِنَاثاً أَشَهِدُوا خَلْقَهُمْ سَتُكْتَبُ شَهَادَتُهُمْ وَيُسْأَلُونَ «و آنها فرشتگان را كه بندگان خداوند رحمانند مؤنث پنداشتند؛ آيا هنگام آفرينش آنها حضور داشته اند؟! گواهى آنان نوشته مى شود و (از آن) بازخواست خواهند شد».(2)

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با اين افكار سخت به مبارزه برخاست، و آنها را ناشى از پندارهاى واهى و هواى نفس اعلام كرد، همان گونه كه در ذيل آيات سوره نجم بعد از اشاره به بت هاى سه گانه معروف، مى فرمايد: إِنْ هِىَ إِلَّا أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَّا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنْفُسُ

«اينها فقط نام هايى است كه شما و پدرانتان بر آنها گذاشته ايد (نام هايى بى محتوا و اسم هايى بى مسمّا)، و هرگز خداوند دليل و حجّتى بر آن نازل نكرده؛ آنان فقط از گمان هاى بى اساس و هواى نفس پيروى مى كنند در حالى كه هدايت از


1- سوره نجم، آيات 19، 20 و 21.
2- سوره زخرف، آيه 19.

ص: 48

سوى پروردگارشان براى آنها آمده است».(1)

درست است كه مشركان، دلايل واهى براى بت پرستى مى بافتند؛ از جمله اين كه: ذات خدا برتر و بالاتر از آن است كه عقل و فكر ما به او راه يابد، و منزه تر از آن است كه ما مستقيماً او را مورد عبادت قرار دهيم؛ بنابراين بايد به كسانى روى آوريم كه ربوبيت و تدبير اين عالم، از سوى خداوند بر عهده آنها گذارده شده، و آنها را واسطه ميان خود و او قرار دهيم.

آنها همان فرشتگان و جنّ، و بطور كلى وجودات مقدس عالم اند كه بايد، آنها را به عنوان ارباب و خدايان بپذيريم و پرستش كنيم تا ما را به خدا نزديك كنند مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَى (2) و از آنجا كه دسترسى به اين مقدّسات نداريم تمثال و سمبلى براى آنها مى سازيم، وآنان را پرستش مى كنيم!

اين تمثال ها همان بت ها بودند و چون در پندار خود، نوعى وحدت و اتحاد ميان بت ها و موجودات مقدّس، قائل بودند، و بت ها را نيز خدايان و ارباب خود خطاب مى كردند.

آنها با اين اوهام و پندارهاى درهم، خدايى را كه از وجود انسان به خود او نزديك تر است را از خود دور مى شمردند، و به جاى روى آوردن به خداوندى كه منبع فيض و قدرت است و همه جا حاضر و ناظر است به سراغ مخلوقاتى


1- سوره نجم، آيه 23.
2- سوره زمر، آيه 3.

ص: 49

مى رفتند كه هيچگونه قدرت و شعورى نداشتند بلكه مصنوع عبادت كنندگانشان بودند، و سرانجام اين موجودات پست و بى ارزش را بر تخت ربوبيت و الوهيت مى نشاندند، و اقيانوس بيكران خداندى را فراموش كرده و رو به سراب مى آوردند.

2. فقر شديد بر توده مردم حاكم بود

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در زمانى قيام كرد كه عرب جاهلى با فقر بسيار شديدى دست به گريبان بود؛ تا آنجا كه فرزندان و حتى پسران خود را كه باعث ايجاد هزينه در زندگى مادى و اقتصادى بودند را، به قتل مى رساندند تا نان خور كمترى داشته باشند؛ چنانكه در آيه 31 سوره اسراء مى خوانيم: وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ «فرزندانتان را از ترس فقر، به قتل نرسانيد؛ ما آنها و شما را روزى مى دهيم».(1)

امير مؤمنان عليه السلام همين معنا را در يك تحليل جامع مجسم كرده، و خطاب به مسلمانان چنين مى فرمايد: «انَّ اللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله نَذيراً لِلعالَمينَ وَ اميناً عَلَى التَّنْزيلِ وَ انتُم مَعشَرَ العَرَبِ عَلى شَرِّ دينِ وَ فى شَرِّ دارٍ مُنيخُونَ بَينَ حِجارَةٍ خُشنٍ وَ حيَّاتٍ صُمٍّ، تَشرَبُونَ الكَدِرَ، وَ التَاكُلُونَ الجَشِبَ»: «خداوند محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث كرد كه جهانيان را بيم دهد و امين بر آيات او باشد در حالى كه شما ملّت عرب، بدترين دين وآيين را داشتيد، و در بدترين خانه ها زندگى مى نموديد، در ميان سنگ هاى خشن و مارهاى فاقد شنوايى- كه خطرناك ترين مارها است چون از هيچ صدايى نمى هراسند- زندگى مى كرديد، آب هاى آلوده مى نوشيديد،


1- اگرچه بعضى احتمال داده اند كه اين آيه اشاره به همان كشتن دختران باشد كه به نظر حقارت به آنها مى نگريستند و آنها را موجودى پست مى شمردند كه تنها مصرف كننده بودند، ولى اين احتمال با توجه به ضمير جمع مذكر، كه در آيه آمده است، و مى فرمايد:( اءِنَّ قَتْلَهُمْ كانَ خِطْئاً كَبيراً):« به يقين كشتن آنها گناه بزرگى است!» و اين ضمير به اولاد كه در صدر آيه آمده است باز مى گردد، و معلوم مى شود كه منظور از آن يا خصوص پسران، يا حداقل پسران و دختران است؛ كه به عنوان تغليب، ضمير جمع مذكر در مورد آنها به كار رفته است.

ص: 50

و غذاهايتان ناگوار بود».(1)

3. عبادات عجيب آنها

عبادت آنها نيز بسيار عجيب بود، و قرآن در برابر مشركانى كه ادعا مى كردند اگر محمد صلى الله عليه و آله عباداتى آورده ما خود نيز پيش از اين عباداتى داشتيم و در كنار خانه كعبه نماز مى خوانديم، مى گويد: وَمَا كَانَ صَلَاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكَاءً وَتَصْدِيَةً: « (آنها كه مدّعى بودند ما هم نماز داريم،) نمازشان نزد خانه كعبه، چيزى جز سوت كشيدن و كف زدن نبود».(2)

آرى! آنها نعره زدن هاى احمقانه و كف زدن هاى ابلهانه خود را نماز مى ناميدند.

مكاء در اصل به معناى صداى پرندگان است، و تشبيه صداى اعراب جاهلى در اطراف خانه خدا به صداى پرندگان، شايد از اين جهت است كه گفتار آنها مفهومى نداشت و مانند صداى پرندگان بى محتوا بود؛ و يا اين كه تمام سعيشان در آواز خوانى بود.

تصدية به معناى كف زدن يا به معناى صدايى است كه به هنگام كف زدن بر مى خيزد، و از اين رو به انعكاس صوت در كوه نيز صَدْى مى گويند.

تازه مطلب به همين جا ختم نمى شد؛ بلكه گروهى از اعراب همان گونه كه در تاريخ آمده به صورت لخت مادرزاد خانه خدا را طواف مى كردند؛ و اين همان


1- نهج البلاغه، خطبه 26.
2- سوره انفال، 35

ص: 51

چيزى بود كه به هنگام نزول آيات اول سوره برائت و مأموريت على عليه السلام براى ابلاغ آن در ماه حج، ضمن مسائل ديگر به آن اشاره شد: «لا يَطُوفَنَّ بِالبَيتِ عُريانٌ وَ لا يَحُجَّنَ البَيتَ مشْرِكٌ ...»: «بعد از اين هيچ برهنه اى نبايد براى طواف خانه خدا بيايد و هيچ بت پرستى، حق شركت در مراسم حج ندارد»(1)

مى گويند انگيزه اين عمل (طواف به حالت عريان) اين بود كه گروهى از عرب كه خود را حمس (2) مى ناميدند، معتقد بودند كه بايد طواف در لباس هاى مخصوص، انجام گيرد، و اگر كسى چنان لباسى نداشت و از لباس هاى ديگر استفاده مى كرد، بايد پس از پايان طواف آن لباس ها را حتماً به دور افكند؛ نه خودش از آن استفاده كند و نه ديگران. به همين دليل اين جامه ها را لقاء، به معناى لباس هاى دور افكندنى مى ناميدند؛ و با توجه به اين كه بسيارى از آنها فقير بودند و لباسشان منحصر به فرد بود ناچار بودند برهنه طواف كنند تا لباس هاى خود را از دست ندهند!

گاه اين خرافه مورد استفاده هوسبازان قرار مى گرفت و زنان و مردان جوان، پيكر عريان خود را به اين بهانه نشان مى دادند.(3)

در سيره ابن هشام آمده است كه مردان بطور كامل برهنه مى شدند، اما زنان تمام لباس هاى خود را جز يك پيراهن چاكدار، كه بدن آنها را نمايان مى كرد از تن بيرون مى آوردند و سپس به طواف مشغول مى شدند.

روزى زنى از عرب، در حالى كه اين گونه در برابر مردان چشم چران طواف


1- تفسير مجمع البيان، جلد 5، صفحه 4، ذيل تفسير آيات اول سوره بقره.
2- حمس( بر وزن خمس) جمع احمس و به معناى كسى است كه خود را متعصب و متصلب در آيين مى بيند؛ و قريش چون در آيين شرك پابرجا بودند خود را حمس مى ناميدند.
3- اسلام و عقايد و آراء بشرى، صفحه 288.

ص: 52

مى كرد، اين شعر را خواند كه در تاريخ ثبت شده است:

اليَومَ يَبدوُ بَعضُهُ او كُلُّهُ فَما بَدا مَنهُ فَلا احِلُّهُ

: «امروز تمام آن، يا قسمتى از آن! آشكار مى شود، و آنچه از آن آشكار مى شود، من آن را حلال نمى كنم»!(1)

قربانى كردن آنها براى بت ها نيز داستان مفصلى دارد؛ از جمله مردم دَوْمَةُ الْجَنْدَل (2) هر سال شخصى را با تشريفاتى انتخاب كرده و در برابر بت هاى خود قربانى مى كردند؛ سپس پيكر خونين او را نزديك قربانگاه دفن مى نمودند حتى بعضى نوشته اند: «كارى را كه مصريان داشتند، كه پسران و دختران زيبا را به الهه نيل تقديم مى نمودند، براى بعضى از قبايل عرب به صورت سنتى باقى ماند، گاهى پدران نيز نذر مى كردند تا يكى از فرزندان خود را قربانى كنند»!(3)

4. خرافات ديگر در ميان اعراب جاهلى

از جمله در مورد گوشت هاى حلال و حرام، احكام و قوانين زشت و بى معنايى براى خود درست كرده بودند؛ چنانكه قرآن مى گويد: وَقَالُوا هَذِهِ أَنْعَامٌ وَحَرْثٌ حِجْرٌ لَايَطْعَمُهَا إِلَّا مَنْ نَّشَاءُ بِزَعْمِهِمْ وَأَنْعَامٌ حُرِّمَتْ ظُهُورُهَا: «و گفتند:" اين چهارپايان و زراعت (كه مخصوص بتها است، براى همه) ممنوع است؛ و جز كسانى كه ما بخواهيم (به گمان آنها) نبايد از آن بخورند. و (اينها)


1- سيره ابن هشام، جلد اول صفحه 215.
2- شهرى در شمال غربى نجد، در قسمت هاى كوهستانى جزيرة العرب است، و همان جايى بود كه داستان حكميت صفين در آنجا واقع شد.
3- اسلام و عقايد و آراء بشرى، صفحه 278.

ص: 53

چهارپايانى است كه سوار شدن بر آنها حرام شده است."»(1) ظاهراً به خاطر اين كه آن را هم مخصوص بت ها كرده بودند.

و در آيه بعد از آن مى خوانيم: وَقَالُوا مَا فِى بُطُونِ هَذِهِ الْأَنْعَامِ خَالِصَةٌ لِّذُكُورِنَا وَمُحَرَّمٌ عَلَى أَزْوَاجِنَا وَإِنْ يَكُنْ مَيْتَةً فَهُمْ فِيهِ شُرَكَاءُ: «و گفتند:" بچه هايى كه در شكم اين حيوانات است، مخصوص مردان ماست؛ و بر همسران ما حرام است؛ امّا اگر مرده باشد (/ مرده متولّد شود)، همه در آن شريكند.»(2)

قرآن در ذيل اين آيات، آنها را به خاطر اين بدعت هاى زشت به عذاب الهى تهديد كرده، و مى گويد: قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ قَتَلُوا أَوْلَادَهُمْ سَفَهاً بِغَيْرِ عِلْمٍ وَحَرَّمُوا مَا رَزَقَهُمُ اللَّهُ افْتِرَاءً عَلَى اللَّهِ قَدْ ضَلُّوا وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ «به يقين كسانى كه فرزندان خود را از روى سفاهت و نادانى كشتند، گرفتار خسران شدند؛ (زيرا) آنچه را خدا به آنها روزى داده بود، برخود حرام كردند؛ و بر خدا افترا بستند. آنها گمراه شدند؛ و هدايت نيافتند»(3)

حتى بعضى از سنّت هاى باقى مانده از انبياء را چنان تحريف مى كردند كه عملًا بى اثر مى شد؛ مانند سنّت تحريم جنگ در ماه هاى حرام (ذى القعده، ذى الحجه، محرم و رجب) كه عامل باز دارنده اى در برابر جنگ و خونريزى بى


1- سوره انعام: 138.
2- سوره انعام، آيه 139.
3- سوره انعام، آيه 140.

ص: 54

حساب آنان بود كه به وسيله سنّت خرافى «نسيئ» بى اثر نمودند؛ به اين معنا كه هر وقت مى خواستند احترام ماههاى حرام را بشكنند، مى گفتند: مانعى ندارد، يك ماه ديگر را به جاى آن مى نهيم، كه قرآن سخت، اين عمل زشت را مذمت كرده و مى گويد: إِنَّمَا النَّسِى ءُ زِيَادَةٌ فِى الْكُفْرِ: «تأخير ماه هاى حرام (و جا به جا كردن آنها) فقط، افزايشى در كفر (مشركان) است».(1) حج و زيارت خانه خدا كه از سنن ابراهيم عليه السلام و عاملى براى وحدت و تقرّب به خدا بود، آنچنان آلوده به خرافات شده بود كه نه تنها مايه تقرّب به خدا نمى گشت، بلكه مردم را از خدا دور مى كرد و از يكديگر نيز پراكنده مى ساخت؛ چون مسائل قومى و شرك و بت پرستى بر آن حاكم بود.

5. در مسائل اخلاقى سخت فاسد بودند

مسائل اخلاقى در ميان آنها در منحطترين سطح خود بود و عداوت شديد و كينه هايى كه از اسلاف براى اخلاف به يادگار مى ماند، بر آنها حكومت مى كرد كه نه تنها اخلاق، بلكه همه چيز اجتماع آنها قربانى آن مى شد.

قرآن در اين زمينه به مسلمانانى كه از اين مرحله رها شده بودند، مى گويد:

وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً وَكُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنْ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِّنْهَا: «ونعمتِ (بزرگِ) خدا را بر خود، به ياد آريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد، و او ميان دل هاى شما، الفت برقرار ساخت، و به بركتِ نعمتِ او، برادر شديد! و شما بر لبِ حفره اى از آتش بوديد، خدا شما را از آن نجات داد».(2)

«شفا» به گفته مقاييس اللّغة، در اصل به معناى اشراف و سلطه بر چيزى است و از آنجا كه كناره هر چيز انسان را مشرف بر آن مى كند به آن شفا گفته مى شود؛


1- سوره توبه، آيه 37.
2- سوره آل عمران، آيه 103.

ص: 55

مانند كناره هاى گودال يا پرتگاه يا لب نهرها و لب آدمى كه در كناره دهان او قرار گرفته، و همچنين بهبودى بيمار را از اين رو شفا مى گويند، چون غلبه وسلطه بر بيمارى پيدا مى شود.

به هر حال قرآن وضع اعراب جاهلى را به كسانى تشبيه كرده كه لب پرتگاه آتش قرار دارند، و به آسانى در آن سقوط مى كنند؛ آتشى كه همه چيزشان را مى سوزاند و خاكستر مى كند.

عداوت و نفاق و اختلاف به حدّى بر آنها حاكم بود كه قرآن با صراحت مى گويد هرگز از طرق عادى امكان نداشت اتحاد و وحدتى در ميان آنان حاصل شود؛ بلكه اين يك معجزه الهى بود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله قادر به انجام آن شد: لَوْ أَنفَقْتَ مَا فِى الْأَرْضِ جَمِيعاً مَا أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ «اگر تمام آنچه را روى زمين است صرف مى كردى كه ميان دلهاى آنان پيوند دهى، نمى توانستى؛ ولى خداوند در ميان آنها پيوند ايجاد كرد».(1)

شراب و قمار و ازلام (نوعى بخت آزمايى) در ميان آنها چنان حاكم بود، كه با نهى اوّل، جلوگيرى از آنها در همان مرحله واقع نشد؛ لذا تحريم شراب در چند مرحله صورت گرفت.(2)

يكى از بزرگترين مفاسد اخلاقى و اجتماعى، مسأله پايمال شدن حقوق زن در جامعه عرب جاهلى بود؛ تا آنجا كه طبق گفته بعضى از مفسران در عصر جاهليت هنگامى كه وضع حمل زن فرا مى رسيد، حفره اى در زمين حفر مى كرد و بالاى آن مى نشست، اگر نوزاد دختر بود آن را در ميان حفره پرتاب مى كرد و


1- سوره انفال، آيه 63.
2- شرح بيشتر آن در تفسير نمونه ذيل آيه 90 سوره مائده آمده است.

ص: 56

اگر پسر بود از آن نگهدارى مى نمود!

يكى از شعراى آنها در همين زمينه با لحن افتخار آميزى مى گويد:

سَمَّيْتُها اذْ وُلِدَتْ تَمُوتُ وَ الْقَبْرُ صِهْرُ ضامِنٌ ذِمّيتُ

: «نام آن نوزاد دختر را به هنگامى كه تولد يافت تموت گذاشتم (تفأل بر اين كه به زودى مى ميرد در مقابل نام گذارى براى پسران كه به معناى زندگى و ادامه حيات است) و قبر داماد من است كه دخترك را در بر گرفته و خاموش ساخته است»(1)

اين عمل خواه به دليل فقر بى حساب و اعتقاد به عدم كارايى اقتصادى دختران باشد، و خواه به دليل تعصب افراطى در مورد دختران، كه مبادا در جنگ ها اسير شوند و به دست دشمن بيفتند، يكى از دردناك ترين و وحشيانه ترين پديده هاى عصر جاهليت عرب بود كه در قرآن مجيد كراراً به آن اشاره شده است، قرآن در يك جا مى فرمايد:

وَإِذَا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنثَى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَهُوَ كَظِيمٌ- يَتَوَارَى مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ مَا بُشِّرَ بِهِ أَيُمْسِكُهُ عَلَى هُونٍ أَمْ يَدُسُّهُ فِى التُّرَابِ أَلَا سَاءَ مَا يَحْكُمُونَ

«و هنگامى كه به يكى از آنها بشارت دهند دختر نصيب تو شده، صورتش (از فرط ناراحتى) سياه مى شود؛ و بشدّت خشمگين مى گردد- بخاطر بشارت بدى كه به او داده شده، از قوم و قبيله خود پنهان مى شود؛ (و نمى داند) آيا آن (دختر) را با قبول ننگ نگهدارد، يا (زنده) در خاك پنهانش كند؟! آگاه باشيد كه بد حكم مى كنند!».(2)


1- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 444.
2- سوره نحل، آيات 58 و 59.

ص: 57

اين عمل كه گاه از يك نوع تعصب احمقانه درباره حفظ ناموس ناشى مى شد و تا سر حد بزرگ ترين جنايات پيش مى رفت- كشتن يك انسان، فرزند بى دفاع خودش را- دليل روشنى بر جهل فوق العاده و سقوط اخلاق و عواطف انسانى و بى حرمتى كامل نسبت به مقام زن در آن جامعه جاهلى است.

تعبير: ايُمْسِكُهُ عَلى هُون نشان مى دهد كه وجود دختر را براى خود عملًا يك ننگ مى پنداشتند تا آن حد كه از زشتى اين پديده، از ميان قوم و قبيله فرار مى كردند؛ غافل از اين كه اگر دختران نبودند، مادران نبودند، و اگر مادران نبودند آنها وجود پيدا نمى كردند، و شاعر آنها در اين زمينه مى گويد:

لِكُلِّ ابى بِنْتِ يُراعى شُؤوُنَهاثَلاثَةُ اصهارٍ اذا حُمِدَ الصِّهْرُ

فَبَعلٌ يُراعيها وَ خِذْرٌ يُكِنُّهاوَ قَبْرٌ يُواريها وَ خَيْرُهُمْ الْقَبْرُ

«براى هر پدرى كه صاحب دختر مى شود و مى خواهد شئون آن دختر را حفظ كند سه داماد وجود دارد:

نخست شوهرى كه در خور او باشد و مراقبت از او كند، و ديگر پرده اى كه او را در پشت خود محفوظ دارد، و سومى قبرى است كه او را در خود بپوشاند، و از همه اينها بهتر، همين قبر است».(1)

كودكى پيامبر صلى الله عليه و آله

در قرآن مجيد بحث زيادى درباره دوران طفوليت پيامبر صلى الله عليه و آله نيامده است.


1- تفسير قرطبى، جلد 6، صفحه 3734.

ص: 58

تنها در آيات 6 و 7 و 8 سوره ضحى مى خوانيم: أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوَى- وَوَجَدَكَ ضَالّاً فَهَدَى- وَوَجَدَكَ عَائِلًا فَأَغْنَى «آيا او تو را يتيم نيافت و پناه داد؟!- و تو را گمشده يافت و هدايت كرد،- و تو را نيازمند يافت و بى نياز نمود».

در آيه نخست اشاره به يتيمى پيامبر صلى الله عليه و آله شده كه در تاريخ نيز آمده است؛ چون در آن هنگام كه در شكم مادر بود، پدرش عبدالله را از دست داد و شش ساله بود كه مادرش نيز از دنيا رفت و خداوند او را در آغوش جدش عبدالمطلب و در هشت سالگى كه جدش از دنيا رفت، در دامان عمويش ابوطالب پناه داد كه او را همچون جان شيرين در بر مى گرفت و محافظت مى كرد.

در آيه سوم اشاره به تهى دستى پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز عمر كرده كه سپس خداوند مهر او را در قلب خديجه عليها السلام انداخت و با او ازدواج كرد و ثروت سرشارش را در پاى او ريخت.

و امّا در آيه دوم مى فرمايد: «تو را گمشده يافت و هدايت كرد» بعضى از مفسّران، «ضالّاً» را به معناى عدم شناخت حق تفسير كرده، و گفته اند مفهوم آيه اين است كه تو گمراه بودى و حق را نمى شناختى و ما تو را به سوى حق هدايت كرديم؛ در حالى كه بعضى ديگر آن را به معناى غفلت مى دانند؛ يعنى تو از اين احكام و كتاب آسمانى غافل بودى؛ در مقابل بعضى مى گويند مراد ضلالت ظاهرى است؛ يعنى در طفوليت يك يا چند بار، در درّه هاى مكه يا نقاط ديگر گم شدى و خداوند تو را هدايت كرد و به آغوش پر مهر عبدالمطلب و ابوطالب و حلميه سعديه مادر رضاعيت باز گردانيد.

شرح اين آيه را در جلد هفتم پيام قرآن در بحث تنزيه انبياء بيان كرديم و همچنين در تفسير نمونه در جلد 27 ذيل همين آيه نيز اقوال مختلف و تفسير

ص: 59

مناسب تر از همه بيان شده است.

به هر حال اين آيات، دورنمايى از زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله را در كودكى بيان مى كند.

از ويژگى هاى پيامبر صلى الله عليه و آله در اين دوران، اين بود كه هرگز نزد استادى درس نخواند، گرچه اين معنا در ابتداء نقص به نظر مى رسد؛ ولى در مورد شخص پيامبر صلى الله عليه و آله يك نقطه قوت به شمار مى رود؛ چرا كه بعد از آوردن قرآن با آن عبارات و محتوا و معارف عالى، ديگر كسى در اين كه قرآن از ناحيه خدا است و زاييده فكر يك انسان درس نخوانده نيست شك نمى كرد، چنانكه در آيه 48 سوره عنكبوت مى خوانيم: وَمَا كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَلَا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَّارْتابَ الْمُبْطِلُونَ «تو هرگز پيش از اين هيچ كتابى نمى خواندى، و با دست خود چيزى نمى نوشتى، مبادا كسانى كه در صدد (تكذيب و) ابطال سخنان تو هستند، شك و ترديد كنند».

بدون شك اگر پيامبر صلى الله عليه و آله در آن محيط كوچك كه افراد درس خوانده در آن بسيار محدود بودند، در مكتب استادى حضور مى يافت، هرگز نمى توانست چنين سخنى را آشكارا بگويد؛ زيرا افرادى كه از اين ماجرا به خوبى آگاه بودند، به مقابله بر مى خاستند و آن را دستاويز خوبى براى تكذيب پيامبر صلى الله عليه و آله قرار مى دادند.

به فرض كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مكتب رفته و كتابت آموخته بود، باز هم مسلّم بود كه اين قرآن ساخته مغز بشر نيست؛ و لكن امّى بودن او قرينه اى قوى و آشكار بر اين معنا است.

در دو آيه از قرآن نيز صريحاً عنوان امّى بر پيامبر صلى الله عليه و آله اطلاق شده و خداوند

ص: 60

از پيامبر به «النّبىُّ الامّىّ» تعبير مى آورد.(1) همچنين در يك آيه نيز به طور ضمنى اين عنوان براى او ذكر شده، و اينگونه مى فرمايد: هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِّنْهُمْ «او كسى است كه در ميان جمعيّت درس نخوانده پيامبرى از خودشان برانگيخت».(2)

و مى دانيم معروف ترين تفسير براى امّى همان درس نخوانده بودن است؛ چرا كه امّ به معناى مادر است و امّى به كسى گفته مى شود كه به همان حالت كه از مادر متولد شده مانده، و مكتب و استادى را درك نكرده؛ هر چند بعضى آن را به معناى كسى كه از ميان امت و توده مردم برخاسته، نه از ميان اشراف و جباران، تفسير كرده اند، و بعضى ديگر آن را به معناى كسى كه در مكه متولد شده يا از مكه برخاسته مى دانند؛ چرا كه يكى از نام هاى مكّه امّ القُرى است. روايات نيز در اين زمينه متفاوت است؛ ولى مانعى ندارد كه واژه «امّى» اشاره به هر سه مفهوم باشد: درس نخوانده، از ميان امت برخاسته، و در شهر مكه تولد يافته.

اگر چه بعضى از شرق شناسان مخالف، تلاش كرده اند كه اين امتياز را از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بگيرند و براى او سابقه تحصيلى قائل شوند؛ ولى در برابر اين سخن كه اگر او درسى خوانده بود، اين قضيه در آن محيط بر هيچ كس مخفى نمى ماند و هرگز توانايى انكار آن را با اين صراحت نداشت، پاسخى ندارند.

آغاز دوران بعثت

اينها همه اشاراتى بود كه قرآن در مورد حيات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله قبل از بعثت


1- سوره اعراف، آيات 157 و 158.
2- سوره جمعه، آيه 2.

ص: 61

دارد كه بسيار كوتاه و گذرا است؛ در حالى كه وقتى وارد بحث هاى مربوط به بعثت مى شود، بحث ها بسيار گسترده مى شود.

در مورد بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله قرآن اشارات مختلفى دارد؛ از جمله در پنج آيه اول سوره علق كه به اتفاق همه مفسران، در آغاز وحى و بعثت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نازل شده (1) مى خوانيم: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ- خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ- اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ- الَّذِى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ- عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ

اين آيات كه مطابق مشهور در غار حرا بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل گرديد، به او دستور مى دهد كه به نام خدا تلاوت آيات قرآن را آغاز كند؛ همان خدايى كه انسان را از موجود ناچيزى همچون خون بسته آفريد، آرى آن خداوند قدرت دارد كه اين كتاب بزرگ آسمانى كه در بر گيرنده عالى ترين معارف و قوانين و دروس تربيتى است را از وسائل كوچكى مانند حروف الف با بيافريند!

بار ديگر تأكيد بر قرائت مى كند قراءت آميخته با نام پروردگار بزرگ، سپس علاوه بر مسأله خواندن، اشاره به نوشن نيز مى كند، و آموزگار آن را خداوند معرّفى مى كند؛ خداوندى كه نخستين معلم بشر بود و آنچه نمى دانست را به او آموخت (بخشى را به صورت علوم فطرى در نهادش آفريد، و بخش ديگرى را به وسيله عقل و تدبير در عالم آفرينش و بخش سومى را به وسيله انبياء به او تعليم داد).

محتواى اين آيات نشان مى دهد كه بعثت در يك فضاى بسيار معنوى و آكنده


1- اگر چه بعضى از مفسران مانند قرطبى، قول ضعيفى نقل كرده اند كه اولين آيات نازل شده بر پيامبر( ص) سوره حمد يا مدثر بوده؛ ولى به گفته مفسّر روح البيان، اگر اختلافى باشد در مورد تمام سوره علق است، اما در پنج آيه نخست اختلافى نيست كه اولين آيات نازل شده است( جلد 10، صفحه 470).

ص: 62

از نور علم و دانش آغاز شد.(1)

سنگينى وحى از يك سو، و رسالت بزرگى كه بر دوش پيامبر صلى الله عليه و آله گذاشته شده بود از سوى ديگر، و دور نماى رعب آورى كه در مسأله برخورد قاطع با مشركان لجوج و متعصب نمايان بود از سوى سوم، سبب شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از وحى نخستين، احساس خستگى فوق العاده اى كند.

به خانه آمد و در بستر آرميد. ناگهان دومين بخش از آيات قرآنى نازل شد و او را صدا زد: «اى جامه خواب به خود پيچيده (و در بستر آرميده)!- برخيز و انذار كن، (و جهانيان را بيم ده)- و پروردگارت را بزرگ بشمار»: يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ* قُمْ فَأَنذِرْ* وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ.(2)

اگرچه در شأن نزول اين آيات در ميان مفسران گفتگو است و بعضى آن را مربوط به زمانى مى دانند كه مشركان عرب در آستانه موسم حج جمع شده بودند و درباره مقابله با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به مشورت پرداخته بودند، ولى در روايات متعدد آمده است كه حداقل آيات آغاز اين سوره بعد از واقعه حرا و بعثت نازل شده، هر چند آيات بعد مربوط به سال هاى بعد باشد.(3)

نظير اين آيات، كه آيات آغازين سوره مزّمّل است نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر اثر شدت ناراحتى جامه به خود پيچيده و در بستر آرميده بود كه اين آيات نازل شد و به او گفت: يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ- قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا- نِّصْفَهُ اوِانْقُصْ مِنْهُ


1- در آيات 164 سوره آل عمران و آيه دوم سوره جمعه نيز اشاره به اصل بعثت بدون ذكر نخستين آيات شده است.
2- سوره مدثر، آيات 1- 2- 3.
3- مفسّران براى مدّثّر، پنج تفسير گفته اند كه شرح آن در تفسير نمونه، جلد 25، ذيل اين آيات آمده است، و از همه مناسب تر آن است كه پيامبر( ص) ناراحت بود و در بستر آرميده بود كه اين آيات نازل شد.

ص: 63

قَلِيلًا- أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا- إِنَّا سَنُلْقِى عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا: «اى جامه به خود پيچيده!- شب را، جز كمى، به پاخيز.- نيمى از شب را، يا كمى از آن كم كن،- يا بر نصف آن بيفزا، وقرآن را با تامّل و دقت بخوان.- چرا كه ما بزودى سخنى سنگين به تو القا خواهيم كرد.»

لحن اين آيات نشان مى دهد كه در اوايل دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده است؛ چرا كه القاء قول ثقيل (سخن سنگين)، اشاره به قرآن مجيد مى كند كه بر پيامبر صلى الله عليه و آله القاء شد؛ چون زمانى كه عده قليلى به او ايمان آورده بودند ناچار بود شبانه آنها را دور خود جمع كند و دور از چشم دشمنان، آيات قرآن كه محتوى معارف و قوانين اسلامى است، بر آنها بخواند.

البته بخشى از آيات اين سوره به نظر مى رسد در سال هاى بعد نازل شده و حتى احتمالًا آيه طولانى آخر سوره كه در آن سخن از پيكار در راه خدا آمده مربوط به دوران مدينه، يا اواخر دوران مكه باشد- زيرا خبر از آينده نزديك مى دهد-. به هر حال اين معنا مانع از نزول آيات نخستين در اوايل بعثت نيست به خصوص اين كه بسيارى از مفسران نيز به آن اشاره كرده اند.

مى دانيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز بعثت، دعوت خود را مخفى مى نمود و جز با افرادى كه اطمينان به آمادگى نسبى آنها براى پذيرش اسلام داشت تماس نمى گرفت، و دعوت به اسلام نمى كرد و در اين مدت عده معدودى به او ايمان آوردند.

ص: 64

داستان يوم الدّار

در اين هنگام- كه مصادف باسال سوم بعثت بود- مأمور شد، دعوت خود را آشكار كند، و آيه: وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ «و (نخست) خويشاوندان نزديكت را انذار كن»!(1) و همچنين آيه فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ «آنچه را مأموريت دارى، آشكار ساز؛ و از مشركان روى گردان (و به آنها اعتنا نكن)»(2) نازل شد، به اين ترتيب پيامبر صلى الله عليه و آله به دعوت علنى پرداخت و اين كار را از خويشاوندان خود شروع كرد كه داستانش معروف است و در بخش گذشته بيان شد.

در اين هنگام انواع فشارها متوجه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شد و دشمنان از هر سو به حركت در آمدند.

قابل توجّه اين كه برخورد دشمن با پيامبر صلى الله عليه و آله در چند مرحله و به چند صورت مختلف بود (و ظاهراً اين مراحل در تمام انقلاب هاى الهى بوده است):

مرحله اول، مرحله استهزاء بود و اين در زمانى صورت گرفت كه هنوز آيين جديد را جدّى نمى گرفتند، و از آن احساس خطر نمى كردند و تصورشان اين بود كه با مسخره كردن و استهزاء كار يكسره مى شود و نيازى به بيش از آن نيست، آيه 36 سوره انبياء ناظر به اين مرحله است: وَإِذَا رَءَاكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُواً أَهذَا الَّذِى يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ وَهُمْ بِذِكْرِ الرَّحْمنِ هُمْ كَافِرُونَ

«هنگامى كه كافران تو را مى بينند، كارى جز استهزا كردن تو ندارند؛ (و مى گويند:) آيا اين همان كسى است كه معبودهاى شما را نكوهش مى كند؟! در


1- سوره شعراء، آيه 214.
2- سوره حجر، آيه 94.

ص: 65

حالى كه خودشان ذكر خداوند رحمان را انكار مى كنند.»(1)

اين نوع مواجهه منحصر به مخالفان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نبود، قرآن با صراحت مى گويد: «هيچ پيامبرى به سراغ آنها نمى آمد مگر اين كه او را مسخره مى كردند.» وَمَا يَأْتِيهِمْ مِّنْ رَّسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِءُونَ (2)

ولى هنگامى كه استهزاء و سخريه اثر نكرد، و اسلام همچنان به پيشرفت خود ادامه داد و متوقّف نشد، در مرحله دوم تصميم گرفتند كه فكر كردند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را با برچسب هاى همچون ديوانگى و جنون و يا ساحر و شاعر بودن و كسى كه مطالب خود را از اين و آن، يا افسانه هاى پيشينيان گرفته از ميدان بيرون كنند.

گاه مى گفتند: يَا أَيُّهَا الَّذِى نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ «اى كسى كه ذكر (قرآن) بر تو نازل شده، تو به يقين ديوانه اى!»،(3) و گاه به يكديگر مى گفتند: أَئِنَّا لَتَارِكُوا آلِهَتِنَا لِشَاعِرٍ مَّجْنُونٍ «آيا ما خدايان (بت هاى) خود را به خاطر شاعر ديوانه اى رها كنيم»،(4)

و گاه مى گفتند: هَذَا سِحْرٌ وَإِنَّا بِهِ كَافِرُونَ «اين سحر است، و ما نسبت به


1- نظير همين مطلب در آيه 41 سوره فرقان نيز آمده است:( وَإِذَا رَأَوْكَ إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُواً أَهَذَا الَّذِي بَعَثَ اللَّهُ رَسُولًا).
2- سوره حجر، آيه 11.
3- سوره حجر، آيه 6.
4- سوره صافات، آيه 36.

ص: 66

آن كافريم».(1)

قرآن در اينجا اضافه مى كند كه تنها مشركان عرب نبودند كه برچسب به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى زدند؛ بلكه اين مشكل را تمام انبياء در طول تاريخ داشتند: كَذلِكَ مَا أَتَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِّنْ رَّسُولٍ إِلَّا قَالُوا سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ «اين گونه است كه هيچ پيامبرى به سوى كسانى كه قبل از آنها بودند فرستاده نشد مگر اين كه گفتند:

او ساحر است يا ديوانه!»(2)

در جاى ديگر مى خوانيم كه خداوند مى فرمايد: وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّمَا يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِّسَانُ الَّذِى يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِىٌّ وَهَذَا لِسَانٌ عَرَبِىٌّ مُّبِينٌ «ما مى دانيم كه آنها مى گويند:" (اين آيات را) انسانى به او تعليم مى دهد". در حالى كه زبان كسى كه اينها را به او نسبت مى دهند عجمى است؛ ولى اين (قرآن)، زبان عربى آشكار است.»(3)

و گاه «مى گفتند:" اين همان افسانه هاى دروغين پيشنيان است كه او آن را رونويس كرده، و هر صبح و شام بر او املا مى شود"».(4) وَ قَالُوا أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ اكْتَتَبَهَا فَهِىَ تُمْلَى عَلَيْهِ بُكْرَةً وَأَصِيلًا.

مى دانيم اساطير جمع اسطوره و به معناى افسانه هاى دروغين است. به اين ترتيب آنها انواع تهمت ها و برچسب هايى را كه به ذهنشان مى رسيد به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نسبت دادند؛ ولى هيچ كدام از آنها اثر نگذاشت و اسلام همچنان به پيشروى خود با سرعت تمام در ميان قشرها ادامه داد.

مرحله سوم شروع شد، مرحله تضييقات مختلف اجتماعى و اقتصادى؛ چرا كه فكرمى كردند خطر جدى است و بايد از اين راه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و گروه اندكى


1- سوره زخرف، آيه 30.
2- سوره ذاريات، آيه 52.
3- سوره نحل، آيه 103. در تفاسير آمده است كه مردى به نام بلعام در مكه بود كه اصالتاً يك غلام رومى متعلق به طايفه بنى حضرم بود و مشركان مى گفتند محمد( ص) قرآن را از او مى آموزد و بعضى نيز سخن از دو غلام نصرانى به نام يسا و جبر و يا سلمان فارسى به ميان آورده اند؛ كه هيچ كدام عرب زبان نبودند؛ در حالى كه قرآن در فصاحت و بلاغت معجزه است.
4- سوره فرقان، آيه 5.

ص: 67

را كه به او ايمان آورده اند از پاى در آورند.

داستان شعب ابى طالب در سال ششم بعثت و محصور ماندن مسلمانان در آن درّه خشك و سوزان در مدت سه سال، كه منتهى به مرگ و مير كودكان مسلمان و حتى بعضى از بزرگسالان شد، و همچنين داستان هجرت جمعى به سوى حبشه بر اثر فشار فوق العاده و اذيت و آزار مشركان نسبت به آنها كه در سال پنجم بعثت اتّفاق افتاد، معروف است.

عجيب اين كه آنها نه فقط مسلمانان را تحت فشار قرار دادند؛ بلكه در تاريخ آمده است كه پيمان بستند با تمام بنى هاشم و بنى مطلب اعم از مسلمان و غير مسلمان قطع رابطه كنند نه زنى از آنها بگيرند، نه به آنها زن بدهند نه چيزى از آنها بخرند و نه چيزى به آنها بفروشند؛ تا فشار بر مسلمين شديدتر شود.

اگر چه در آيات قرآن اشاره روشنى به اين مسئله ديده نمى شود، ولى از توصيه هايى كه مشركين و كفّار و منافقان به يكديگر در مدينه مى كردند، مى توان وضع مكه را دريافت: هُمْ الَّذِينَ يَقُولُونَ لَاتُنْفِقُوا عَلَى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى يَنْفَضُّوا: «آنها كسانى هستند كه مى گويند:" به افرادى كه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله هستند انفاق نكنيد تا پراكنده شوند"».(1)

اين فشارها نيز اثرى نگذاشت؛ بلكه توجه همگان را بيش از پيش به مسلمانان معطوف كرد و آوازه اسلام بر سر زبان ها افتاد؛ ضمناً مسلمانان چهره كاملًا مظلومانه اى به خود گرفتند كه عواطف گروه عظيمى را به سوى آنها جلب نمود.


1- سوره منافقون، آيه 7.

ص: 68

مسأله از نظر دشمنان شكل حادترى به خود گرفت و مبارزه بى امان دشمن را وارد چهارمين مرحله كرد؛ يعنى آنها تصميم گرفتند كه خون پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را بريزند و براى هميشه فكر خود را راحت كنند و يا لااقل او را از سرزمين مكه تبعيد نمايند.

در دارالندوه كه مركز اجتماع و محل مشورت آنها بود، جمع شدند و نقشه شيطانى دقيقى براى اين كار طرح كردند؛ همان گونه كه قرآن مى گويد: وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللَّهُ وَاللَّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ « (به خاطر بياور) هنگامى را كه كافران براى تو نقشه مى كشيدند كه تو را به زندان بيفكنند، يا به قتل برسانند، و يا (از مكّه) بيرون كنند؛ آنها توطئه مى كردند، و خداوند هم تدبير مى كرد؛ و خدا بهترين تدبيركنندگان است.»(1)

و چنانكه مى دانيم خداوند به نحو عجيبى نقشه هاى شيطانى آنها را نقش بر آب كرد و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله توانست از حلقه محاصره شمشير كشان دشمن، سالم بيرون آيد، و راه مدينه را در پيش گيرد، و هجرت بزرگ خود را كه سر آغاز تحولى بزرگ در اسلام و جهان بشريت بود را شروع كند.

باز در اين زمينه به قرآن باز مى گرديم كه مى فرمايد: إِلَّا تَنصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثَانِىَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِى الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَاتَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَأَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَّمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلَى وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِىَ الْعُلْيَا وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ «اگر او (پيامبر) را يارى نكنيد، خداوند او را (در سخت ترين لحظات) يارى كرد؛ آن هنگام كه كافران او


1- سوره انفال، آيه 30.

ص: 69

را (از مكّه) بيرون كردند، در حالى كه يكى از دو نفر بود (و يك نفر بيشتر همراه نداشت)؛ در آن هنگام كه آن دو در غار بودند، و او به همسفر خود مى گفت:" غم مخور، خدا با ما است". آنگاه خداوند، آرامش خود را بر او فرستاد؛ و با لشكرهايى كه مشاهده نمى كرديد، او را تأييد نمود؛ و گفتار (و خواسته) كافران را پايين تر قرار داد، (و آنها را با شكست مواجه ساخت؛) و تنها سخن خدا (و آيين او)، برتر (و پيروز) است؛ و خداوند توانا و حكيم است.»(1)

به اين ترتيب پيامبر صلى الله عليه و آله از ميان خطرات گوناگونى كه او را احاطه كرده بود به لطف الهى در امان ماند و با سكينه و آرامش، هجرت خود را آغاز نمود و اسلام وارد مرحله نوين و سرنوشت سازى از حيات خود شد و دشمنان در اين مرحله نيز شكست خوردند.

اسلام در مدينه به سرعت گسترش يافت و پيروان زيادى پيدا كرد، و همراه آن طرح حكومت اسلامى از سوى پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله ريخته شد و مسلمانان داراى ارتش و بيت المال و آنچه نياز يك حكومت بود شدند.

به موازات توسعه اسلام، دشمن كه احساس خطر جدّى ترى مى نمود مبارزه خود را گسترش داد، و در پنجمين مرحله مبارزه مسلحانه را با اسلام شروع كرد، و غزوات اسلامى بدر كبرى و صغرى و أُحد و خيبر و حنين و ... يكى بعد از ديگرى به وقوع پيوست و در همه جا جز در يك مورد، مسلمين شاهد پيروزى هاى چشمگير و پى در پى بودند.

قرآن مجيد در آيات فراوانى اشاره به اين مرحله از زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله


1- سوره توبه، آيه 40.

ص: 70

مى كند و مسلمانان را همواره به ياد يارى و كمك خود در آن لحظات سخت مى اندازد بلكه اختصاراً مى توان گفت كه قرآن در اشاره به تاريخ اسلام بيشترين عنايت را به اين مسئله دارد، به همين دليل در آيه 25 سوره توبه، يك اشاره اجمالى به اين غزوات مى كند و مى فرمايد: لَقَدْ نَصَرَكُمْ اللَّهُ فِى مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ «خداوند شما را در مواضع بسيارى يارى كرد (و بر دشمن پيروز شديد)؛ و در روز حنين (نيز يارى نمود)».

مواطن جمع موطن، گاه به معناى وطن و محل اقامت دائمى استعمال مى شود، و گاه به معناى ميدان جنگ مى آيد در اينجا منظور از «مواطن كثيرة»، ميدان هاى متعدد جنگ هاى اسلامى است، كه عدد آن را بالغ بر هشتاد ميدان ذكر كرده اند؛ و لذا در حديثى مى خوانيم؛ هنگامى كه يكى از خلفاى عباسى نذر كرده بود، كه اگر از مسموميت رهايى يابد، مال كثيرى به فقها بدهد، بعد از بهبودى، فقهاى اطراف او، نتوانستند مقدار مال كثير را تعيين كنند، و اين امام نهم حضرت محمّد بن على التقى عليه السلام بود كه آن را به هشتاد تفسير كرد (احتمالًا هشتاد هزار درهم)؛ زيرا در آيه فوق مواطن كثيره اطلاق بر تعداد غزوات اسلامى كه بالغ بر هشتاد غزوه بوده، شده است.(1)

سر انجام فتح المبين و فتح مكه فرا رسيد و مسلمين آخرين قدرت دشمن را در هم شكستند، و اسلام بر جزيره عرب حاكم شد.

ولى دشمن شكست خورده از پاى ننشست، و به ناچار به صورت يك جمعيت مخفى- منافقانى كه ظاهراً ابراز اسلام مى كردند و باطناً مشغول انواع


1- نور الثقلين، ج 2، ص 197.

ص: 71

توطئه ها بودند- در آمد، و به اين ترتيب مرحله ششم (مرحله نهايى مبارزه دشمن) فرا رسيد.

البته ظهور منافقان با نخستين پيروزى هاى اسلام شروع شد و به موازات آن گسترش يافت، و اين امر تا امروز نيز ادامه دارد!

آنها در اين مرحله نيز با شكست قطعى مواجه شدند و توطئه هاى آنان يكى بعد از ديگرى آشكار شد، و نقشه هايشان نقش بر آب گشت؛ هر چند قسمتى از اين آتش، زير خاكستر باقى ماند و بعد از رحلت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله شروع به فعاليت نمود.

آيات فراوانى از قرآن مجيد به اين موضوع اشاره مى كند كه از بخش هاى بسيار آموزنده قرآن محسوب مى شود.

در سوره هاى احزاب، توبه و منافقون بحث هاى بسيار زنده و كوبنده اى درباره آنها ديده مى شود، كه از عمق توطئه هاى منافقان حكايت مى كند؛ از جمله در آيه 48 سوره توبه بعد از بحث درباره اين گروه و كارشكنى ها و فتنه گرى ها و جاسوسى هاى آنها مى فرمايد: لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَقَلَّبُوا لَكَ الْأُمُورَ حَتَّى جَاءَ الْحَقُّ وَظَهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَهُمْ كَارِهُونَ «آنها پيش از اين (نيز) در پى فتنه انگيزى بودند، و كارها را بر تو دگرگون (و آشفته) ساختند؛ تا آن كه حق فرا رسيد، وفرمان خدا آشكار گشت (و پيروز شديد)، در حالى كه آنها ناخشنود بودند».

اين مراحل شش گانه تنها در مقابل انقلاب اسلامى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نبود؛ بلكه در مقابل بسيارى از انقلاب هاى الهى وجود داشته و دارد كه خود موضوع

ص: 72

داستان مفصل و آموزنده اى است.

ولى هيچ كدام از اين تلاش ها سودى نبخشيد و درخت اسلام بارورتر گشت و شاخ و برگ خود را در تمام شبه جزيره عرب گسترده ساخت؛ و به مضمون آيه: إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ- وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِى دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجاً(1): «هنگامى كه يارى خدا و پيروزى (بر مشركان مكه) فرا رسد،- و ببينى مردم گروه گروه وارد دين خدا مى شوند».

ماه هاى آخر عمر مبارك پيامبر

سرانجام سال پايان عمر مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله فرا رسيد؛ و در همان سال بود كه حجةالوداع را به جا آورد، و در همان موقع آخرين سوره هاى قرآن يعنى سوره مائده با آخرين پيام ها نازل شد، و اينجا بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله مأمور شد دستور خداوند را در مورد جانشين و خليفه و وصى خود، حضرت على عليه السلام ابلاغ كند، همان گونه كه در آيه 67 اين سوره مى خوانيم: يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَّبِّكَ وَإِنْ لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنْ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَايَهْدِى الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ «اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت برتو نازل شده است، به طور كامل (به مردم) ابلاغ كن؛ و اگر چنين نكنى، رسالت او را انجام نداده اى.

خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم، حفظ مى كند؛ و خداوند، گروه كافران (لجوج) را هدايت نمى كند».

اين امر در غدير خم، در آن گذرگاه بزرگى كه گروه هاى مختلفى كه همراه


1- سوره نصر، آيات 1 و 2.

ص: 73

پيامبر صلى الله عليه و آله در حجة الوداع بودند از هم جدا مى شدند، انجام شد و در يك مجمع بزرگ در برابر انبوه عظيم جمعيت، حق اين رسالت ادا گشت (شرح آن را مى توانيد در آغاز جلد پنجم تفسير نمونه مطالعه كنيد).

سرانجام آن حادثه بزرگ و ناگوار، يعنى رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله فرا رسيد اما اين ضايعه در حالى بود كه پايه هاى اسلام از هر نظر محكم شده، و زمينه پيشرفت آن در اقطار و اكناف جهان فراهم گشته بود؛ و لذا آرزوهاى دشمنان كه فكر مى كردند با رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله آيين او فرو منحل مى شود، بر باد رفت و به مصداق وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِّنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَفَإِيْنْ مِّتَّ فَهُمُ الْخَالِدُونَ «و پيش از تو (نيز) براى هيچ بشرى جاودانگى قرار نداديم؛ آيا اگر تو بميرى، آنان (كه انتظار مرگ تو را مى كشند) جاويد خواهند بود؟!»،(1) و به مصداق إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُم مَّيِّتُونَ

«به يقين تو مى ميرى و آنها نيز خواهند مُرد»(2) كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ «هر انسانى طعم مرگ را مى چشد»(3) اين قانون عمومى عالم آفرينش تحقق يافت و دشمنان ناكام شدند.

و به مصداق يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ «آنها مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند؛ ولى خدا جز اين نمى خواهد كه نور خود را كامل كند، هر چند خوشايند كافران نباشد»،(4) اين نور الهى روز به روز درخشان تر شد تا امروز كه قسمت عظيمى از جهان بشريت را زير پوشش خود قرار داده و مى رود كه هر سال مناطق جديدى


1- سوره انبياء، آيه 34.
2- سوره زمر، آيه 30.
3- سوره انبياء، آيه 35.
4- سوره توبه، آيه 32.

ص: 74

را بر گستره خود بيفزايد.

اين بود دورنمايى از دوران هاى مختلف عمر پيامبر صلى الله عليه و آله در قرآن مجيد كه شرح همه آنها نيز با ذكر آياتى كه در هر مرحله نازل شده كتاب مستقلى را مى طلبد.

ص: 75

دلايل صدق ادعاى پيامبر اسلام (اعجاز قرآن)

اشاره:

بدون ترديد ادعاى هيچ مدعى را درباره هيچ موضوعى بدون دليل نمى توان پذيرفت تا چه رسد به موضوع بسيار مهمى مانند: نبوّت انبياء و ادعاى وحى و ارتباط با خدا، و دعوت مردم به پيروى از خويش.

بنابراين نخستين مسأله اى كه در مورد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله با آن روبرو مى شويم، مسأله دلايل نبوت است.

اين دلايل چنانكه اجمالًا مى دانيم متنوع مى باشد، كه چهار عنوان بيان مى گردد:

1. معجزات

2. محتواى دعوت

3. اخبار انبياء پيشين و كتب آسمانى گذشته

4. قرائن مختلف، كه از سوابق زندگى او، اطرافيان و اصحاب، وسايل پيشبرد

ص: 76

هدف، ميزان تأثير او در محيط، ميزان اعتقاد و فداكارى او در برابر هدف خويش و اخلاق و صفات ديگرى كه مى تواند ما را از صداقت او در اين ادعا آگاه سازد.

با اين اشاره به سراغ معجزات پيامبر صلى الله عليه و آله مى رويم و نخستين و برترين و پايدارترين معجزه او يعنى قرآن را مورد بررسى قرار مى دهيم البتّه قبل از هر چيز به منطق قرآن درباره خودش توجّه مى كنيم.

1. قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً.(1)

2. أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَيَاتٍ وَادْعُوا مَنْ اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ (2)

3. وَإِنْ كُنتُمْ فِى رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَادْعُوا شُهَدَاءَكُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ- فَإِنْ لَّمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِى وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ (3)

4. أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِّثْلِهِ وَادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (4)

5. أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَل لَّا يُؤْمِنُونَ- فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِّثْلِهِ إِنْ كَانُوا صَادِقِينَ (5)

6. قُلْ فَأْتُوا بِكِتَابٍ مِّنْ عِنْدِ اللَّهِ هُوَ أَهْدَى مِنْهُمَا أَتَّبِعْهُ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ- فَإِنْ


1- سوره اسراء، آيه 88.
2- سوره هود، آيه 13.
3- سوره بقره، آيات 23 و 24.
4- سوره يونس، آيه 38.
5- سوره طور، آيات 33- 34.

ص: 77

لَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّمَا يَتَّبِعُونَ أَهْوَاءَهُمْ وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوَاهُ بِغَيْرِ هُدًى مِّنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لَايَهْدِى الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (1)

7. وَقَالُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَاتٌ مِّنْ رَّبِّهِ قُلْ إِنَّمَا الْآيَاتُ عِنْدَ اللَّهِ وَإِنَّمَا أَنَا نَذِيرٌ مُّبِينٌ- أَوَلَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ يُتْلَى عَلَيْهِمْ إِنَّ فِى ذَلِكَ لَرَحْمَةً وَذِكْرَى لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (2)

ترجمه

1. «بگو:" اگر انس و جن دست به دست هم دهند كه همانند اين قرآن را بياورند، همانند آن را نخواهند آورد؛ هر چند (در اين كار) پشتيبان يكديگر باشند"»

2. «آيا مى گويند:" او به دروغ قرآن را (به خدا) نسبت داده" (و ساختگى است)! بگو:

" اگر راست مى گوييد، شما هم ده سوره ساختگى همانند اين قرآن بياوريد؛ و هر كس را كه مى توانيد- غير از خدا- (براى اين كار) دعوت كنيد!"»

3. «و اگر درباره آنچه بر بنده خود نازل كرده ايم ترديد داريد، يك سوره همانند آن بياوريد؛ و گواهان خود را- غير خدا (براى اين كار) فرا خوانيد اگر راست مى گوييد!- پس اگر چنين نكنيد- كه هرگز نخواهيد كرد- از آتشى بترسيد كه مردمِ (گنه كار) و سنگها (بتها) هيزم آن هستند؛ و براى كافران، آماده شده است!»

4. «آيا آنها مى گويند:" او قرآن را به دروغ به خدا نسبت داده است؟!" بگو:" اگر راست مى گوييد يك سوره همانند آن بياوريد و غير از خدا هر كس را مى توانيد (به يارى) طلبيد"».


1- سوره قصص، آيات 49 تا 50.
2- سوره عنكبوت: 50 تا 51.

ص: 78

5. «يا مى گويند:" قرآن را به خدا افترا بسته" ولى آنان ايمان ندارند- اگر راست مى گوئيد سخنى همانند آن بيارويد».

6. «بگو:" اگر راست مى گوييد (كه تورات و قرآن از سوى خدا نيست) كتابى هدايت بخش تر از اين دو از نزد خدا بياوريد تا من از آن پيروى كنم"- اگر اين پيشنهاد تو را نپذيرند بدان كه آنها تنها از هوس هاى خود پيروى مى كنند و آيا گمراه تر از آن كس كه پيروى هواى نفس خويش كرده و هيچ هدايت الهى را نپذيرفته كسى پيدا مى شود؟! مسلماً خداوند قوم ستمگر را هدايت نمى كند.

7. «گفتند:" چرا معجزاتى از سوى پروردگارش بر او نازل نشده؟!" بگو:" معجزات همه نزد خدا است (و به فرمان او نازل مى شود و نه به ميل من و شما) كه من تنها بيم دهنده اى آشكارم"- آيا براى آنان كافى نيست كه اين كتاب را بر تو نازل كرديم كه پيوسته بر آنها تلاوت مى شود؟! در اين، رحمت و تذكرى است براى كسانى كه ايمان مى آورند (و اين معجزه بسيار واضحى است)».

تفسير و جمع بندى

در تمام اين آيات هفت گانه در واقع قرآن مجيد، روى مسأله تحدى (دعوت به معارضه) كه يكى از اركان اعجاز است تكيه كرده؛ گاه با صراحت و گاه با دلالت التزامى مى گويد: اين كتاب آسمانى از سوى خدا است و اگر شك و ترديدى در آن داريد جمع شويد و تمام نيروهاى خود را به كار گيريد و چيزى همانند آن و يا بخشى از آن را بياوريد؛ زيرا اگر زاييده فكر بشر باشد شما هم بشر هستيد و داراى فكر و هوش، و در حقيقت با يك منطق عقلى روشن اعجاز

ص: 79

قرآن را بطور اجمال تثبيت كرده است.

قرآن در نخستين آيه (در مورد بحث) مى فرمايد: « (در برابر بهانه جويان لجوج) بگو:" اگر همه انسان ها و پريان اجتماع كنند كه همانند اين قرآن را بياورند نخواهند آورد و هر چند يكديگر را در اين كار پشتيبانى كنند»: قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً

اين آيه كه از يك سو دعوت عامى از همه انسان ها كرده و از سوى ديگر با توجه به جاودانگى دعوت قرآن انسان هايى را كه در عصر ما و اعصار ديگر زندگى مى كنند را شامل مى شود و از سوى سوم با تعبير به «اجْتَمَعَتِ» و جمله «بعضهم لبعض ظهيراً» آنها را دعوت به همكارى و همفكرى و تعاون در مقابله به مثل مى كند و از سوى چهارم با انواع تحريكات و به اصطلاح بر سر غيرت آوردن طرف، در اين معارضه همراه است، كه قوى ترين شكل تحدّى را ترسيم مى كند؛ و هنگامى كه با قاطعيت مى گويد: «لا يَأْتُونَ بِمِثْلِه (هرگز همانند آن را نمى آورند) ارتباط و پيوند آن را با ماوراى جهان انسانيت روشن مى سازد.

با اين كه اين فرياد رسا جنبه عمومى داشته و انگيزه دشمنان اسلام در عصر نبوت و در هر عصر و زمان ديگر براى مبارزه و كوبيدن آن قوى بوده، مسلماً اگر قدرت بر چنين كارى داشتند هرگز از آن چشم نمى پوشيدند و اين كه تاريخ اسلام و جهان نشان نمى دهد شخص يا جماعتى اقدام به اين كار كرده باشند دليل عجز و ضعف و ناتوانى آنها و در نتيجه حقانيت قرآن است.

ضمناً از اين آيه استفاده مى شود كه صرف اجتماع مراد نيست؛ بلكه ظهير

ص: 80

بودن يعنى پشتيبانى كردن و كمك يكديگر نمودن، در تحّى مطرح است.

قابل توجّه اين كه خداوند تنها تحدّى به مسأله بلاغت و شيرينى بيان و رسا بودن معنى قرآن نمى كند؛ بلكه با به كار بردن تعبير مثله (همانند آن) شباهت در تمام جهات را در عبارات، محتوا، معارف، و احكام و همه شئون آن مطرح مى كند.

***

در دومين آيه سطح تحدّى و دعوت به معارضه به مثل را پايين تر مى آورد و مى گويد: «آنها يعنى مخالفان اسلام مى گويند قرآن را به خدا افترا بسته بگو:" اگر راست مى گوييد شما هم ده سوره مانند اين سوره هاى دروغين بيارويد»: أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِّثْلِهِ مُفْتَرَيَاتٍ

به اين هم قناعت نمى كند بلكه مى افزايد: «تمام كسانى را كه مى توانيد غير از خدا (براى انجام اين امر) به يارى طلبيد اگر راست مى گوييد»: وَادْعُوا مَنْ اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ

در واقع قرآن تحدّى خود را به ده سوره كه كمتر از يك دهم كل قرآن است تنزل مى دهد.

***

و در سومين آيه به كمتر از يك صدم تنزل مى دهد و مى فرمايد: «اگر درباره آنچه بر بنده خود (محمد صلى الله عليه و آله) نازل كرده ايم شك و ترديد دارديد (لااقل) يك سوره مانند آن را بياوريد»: وَإِنْ كُنتُمْ فِى رَيْبٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ

ص: 81

مِّنْ مِّثْلِهِ

سپس مى افزايد: «تمام گواهان خود را جز خدا دعوت كنيد اگر راست ميگوئيد»: وَادْعُوا شُهَدَاءَكُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ

روشن است كه منظور از گواهان جز خدا، همفكران و ياوران آنها هستند؛ زيرا اينها همان كسانى هستند كه در نفى رسالت پيامبر به نفع آنها گواهى مى دادند و طبعاً در اينجا بايد به آنان كمك كنند تا سوره اى همانند قرآن بياورند؛ و الا اگر منظور گواهى دادن بر همانندى آن سوره با قرآن باشد بايد قبل از هر كس، از خدا گواهى بخواهند؛ لذا مرحوم طبرسى در مجمع البيان نخستين تفسيرى را كه در اينجا از ابن عباس نقل مى كند اين است كه: «منظور، اعوان و انصار آنها است و مى گويد از اين جهت اعوان و انصار، شهداء ناميده شده اند كه حضور و شهود به هنگام همكارى دارند».

فخر رازى نيز در تفسير خود بعد از آن كه دو معنا براى شهداء ذكر مى كند (بتها و اعوان و انصار) معناى دوم را ترجيح مى دهد.(1)

جمع ديگرى از مفسّران نيز همين معنا را پذيرفته اند.

«سورة» به معناى بخشى از آيات قرآن است كه با «بِسْمِ اللَّه» شروع و قبل از «بِسْمِ اللَّه» ديگر پايان مى يابد- جز در يك مورد از قرآن كه سوره برائت مى باشد- گفته شده كه سوره از سور مدينه و به معناى ديوار شهر است، گويى مجموع قرآن به منزله يك كشور عظيم و پهناور، و سوره هاى آن شهرهاى آيات هستند، و به همين دليل ما معتقديم كه در ميان آيات يك سوره، همواره پيوند و رابطه اى


1- تفسير فخر رازى، جلد 2، صفحه 119.

ص: 82

بر قرار است؛ هر چند گاهى در ظاهر اين رابطه آشكار نباشد؛ همان گونه كه در ميان خانه ها و عمارات و جاده هاى هر شهر يك نوع انسجام و ارتباط وجود دارد، و مساجد و مدارس و بازارها و مناطق مسكونى هر كدام در جاى خود قرار گرفته است.

ضمناً از اين تعبير استفاده مى شود كه سوره ها بر خلاف پندار بعضى از نا آگاهان به هنگام نزول قرآن به همين شكل بوده است (هر چند گاهى بعضى از آيات كه نازل مى شد به دستور پيامبر در سوره خاصى جاى مى گرفت).

تعبير به «مِنْ مِثْلِهِ» به معناى چيزى است كه در تمام اوصاف، اعم از فصاحت و بلاغت الفاظ، با محتوا و معارف عالى همانند قرآن باشد.(1) شاهد اين سخن آيه 38 سوره يونس است كه مى فرمايد: فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ «بياوريد سوره اى همانند قرآن» و در آيه 34 سوره طور مى خوانيم: فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ «بياوريد سخنى همانند قرآن».

بنابراين احتمال بازگشت ضمير «مثله» به پيامبر كه مفهومش اين چنين مى شود كه اگر در اصالت اين آيات آسمانى ترديد داريد كسى همانند محمد صلى الله عليه و آله را پيدا كنيد كه هرگز درسى نخوانده باشد و آياتى همانند آن را بياوريد، بسيار بعيد به نظر مى رسد؛ هر چند جمعى از مفسّران آن را به عنوان يك احتمال يا به عنوان تفسير مورد قبولى ذكر كرده اند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه هر دو تعبير در اين معنا جمع شود و مفهومش اين باشد كه سوره اى همانند سوره هاى قرآن، از شخص درس نخوانده اى


1- بنابراين« مِنْ» يا زائده است يا بيانيه.

ص: 83

همانند محمد صلى الله عليه و آله بياوريد.

در حديثى كه در تفسير برهان آمده، هر دو معنا در يك عبارت جمع شده است.(1)

به هر حال در تعقيب اين آيه مى افزايد: «پس اگر چنين نكنيد- كه هرگز نخواهيد كرد- از آتشى بترسيد كه مردمِ (گنهكار) و سنگها (بتها) هيزم آن هستند؛ و براى كافران، آماده شده است!»، بترسيد و با اين قرآن مخالفت نكنيد: فَإِنْ لَّمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِى وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ (2)

***

در چهارمين آيه نيز تحدّى به آوردن سوره اى همانند قرآن شده است و مى فرمايد: «آيا آنها مى گويند:" او قرآن را به دروغ (به خدا) نسبت داده است؟!" بگو:" اگر راست مى گوييد، يك سوره همانند آن بياوريد؛ و غير از خدا، هر كس را مى توانيد (به يارى) فراخوانيد!"»: أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِّثْلِهِ وَادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ

واژه «سُورة»، شامل سوره هاى بزرگ و كوچك قرآن مى شود و تعبير به «مِثْلِهِ» اشاره به همانند بودن از تمام جهات است؛ و جمله: وَادْعُوا مَنْ اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ تمام ما سوى الله را شامل مى شود.

بنابراين اگر قرآن زاييده فكر بشر بود، انسان ديگرى نيز مى توانست همانند آن را بياورد، تا چه رسد به اين كه بخواهد از افراد بى شمارى نيز كمك گيرد؛ به


1- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 67، حديث 1.
2- سوره بقره، آيه 24.

ص: 84

خصوص اين كه در ميان عرب جاهلى، فصحاء و بلغاء فراوان بودند.

ضمناً از اين آيه و آيات قبل به خوبى استفاده مى شود كه بهترين طريق براى وصول به اهداف مهم، استفاده از افكار گروهى است، اين سخن را قرآن در زمانى مى گويد كه مسأله برگزارى سمينارها و كنگره ها براى وصول به حقايق مسائل هرگز مطرح نبود، و حتى تلاش هاى دانشمندان جنبه فردى و شخصى داشت.

***

در پنجمين آيه همين معنا را به صورت ديگرى ذكر مى كند و مى فرمايد: «يا مى گويند:" قرآن را به خدا افترا بسته؟! چنين نيست، بلكه آنان ايمان ندارند (و اينها بهانه است).- اگر راست مى گويند سخنى همانند آن بياورند!"»: أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَل لَّا يُؤْمِنُونَ* فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِّثْلِهِ إِنْ كَانُوا صَادِقِينَ (1)

«تقوَّلَ» از «تَقَوُّلْ» به گفته مرحوم طبرسى در مجمع البيان به معناى سخنى است كه با زحمت و تكلف ساخته مى شود و معمولًا در كذب و دروغ به كار مى رود؛ چرا كه واقعيتى ندارد و محتاج به تكلّف است.(2) تعبير «بحديث مثله» (سخنى همانند آن) مى تواند اشاره به تمام يا چند سوره يا يك سوره از قرآن، و يا حتى كمتر از آن باشد؛ چرا كه «حديث» به همه اينها اطلاق مى شود. راغب در مفردات مى گويد: «هر سخنى كه به انسان از طريق گوش يا وحى در بيدارى يا خواب منتقل شود، به آن حديث گفته مى شود».


1- سوره طور، آيه 33 و 34.
2- مجمع البيان، جلد 9، صفحه 168.

ص: 85

***

در ششمين آيه كه در سوره قصص وارد شده، سخن از آوردن كتابى همانند اين كتاب است، پس مى فرمايد: «بگو:" اگر راست مى گوييد (كه تورات و قرآن از سوى خدا نيست)، كتابى هدايت بخش تر از اين دو از نزد خدا بياوريد، تا از آن پيروى كنم!»: قُلْ فَأْتُوا بِكِتَابٍ مِّنْ عِنْدِ اللَّهِ هُوَ أَهْدَى مِنْهُمَا أَتَّبِعْهُ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ (1)

سپس براى افشا كردن باطن آلوده آنان و بيان اعجاز قرآن مجيد مى افزايد:

«اگر پيشنهاد تو را نپذيرفتند، بدان كه آنان تنها از هوس هاى خود پيروى مى كنند» و مى دانند اين قرآن يك معجزه الهى است؛ ولى باز از پذيرش آن امتناع مى دارند؛ چرا كه با منافع نامشروع و هواى نفس آنها، هماهنگ نيست فَإِنْ لَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّمَا يَتَّبِعُونَ أَهْوَاءَهُمْ (2)

يعنى اگر آنها از آوردن مثل آن عاجز شدند، معلوم مى شود اين كتاب زاييده فكر بشر نيست، وگرنه دليل نداشت كه با آن همه تلاش و كوششى كه براى اين كار داشتند و فصيحان وبليغانى كه در اختيار گرفته بودند، ناتوان شوند.

واژه كتاب به معناى هر چيز مكتوب و نوشته شده است؛ بنابراين شامل تمام قرآن، و يا قسمت هاى مختلف آن مى شود؛ مخصوصاً با توجه به اينكه اين آيه در سوره قصص است و سوره قصص در مكه نازل شده و مسلماً در آن زمان تمام قرآن نازل نگشته بود، روشن مى شود كه قرآن مجيد هم تمام آن معجزه است


1- سوره قصص، آيه 49.
2- سوره قصص، آيه 50.

ص: 86

وهم بخش هاى مختلف آن.

***

در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث در پاسخ بهانه جويانى كه «گفتند: چرا معجزاتى از سوى پروردگارش بر او نازل نشده؟!"»: وَقَالُوا لَوْلَا نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَّبِّهِ مى فرمايد: «بگو:" معجزات فقط نزد خدا است (و به فرمان او نازل مى شود،)؛ من تنها بيم دهنده اى آشكارم"»: قُلْ إِنَّمَا الْآيَاتُ عِنْدَ اللَّهِ وَإِنَّمَا أَنَا نَذِيرٌ مُّبِينٌ

سپس مى افزايد: «آيا براى آنان كافى نيست كه اين كتاب را بر تو نازل كرديم كه پيوسته بر آنها تلاوت مى شود؟!»: أَوَلَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ يُتْلَى عَلَيْهِمْ (1)

يعنى آنها با وجود اين معجزه بزرگ و بى مانند الهى، چرا انتظار معجزات ديگرى را مى كشند؟ به اين ترتيب با صراحت از اعجاز قرآن خبر مى دهد و با دلالت التزامى، تحدى مى كند و مخالفان را به معارضه مى طلبد.

مفسّر بزرگ مرحوم طبرسى در مجمع البيان مى گويد: «در اين آيات دلالت روشنى است بر اين كه قرآن مجيد براى معجزه كافى است، و حتّى اين كه در اعلا درجات اعجاز قرار دارد؛ چرا كه خداوند آن را كفايت كننده از جميع معجزات برشمرده و كفايت به معناى رسيدن به حدى است كه ديگر نيازى به غير آن باقى نماند.(2)


1- سوره عنكبوت، آيات 50 و 51.
2- مجمع البيان، جلد 7 و 8، صفحه 289( ذيل آيه مورد بحث).

ص: 87

با توجه به دو نكته كه در تفسير قرطبى و تفسير فى ضلال آمده، اهميت اين مطلب روشن مى شود. نخست اين كه خوارق عادات جسمانى بيشتر براى كسانى است كه گرفتار مسائل حسى هستند و اين مطلب متناسب با دوران آغاز انديشه هاى بشرى است؛ و امّا چنين معجزه روحانى كه جنبه معنوى دارد، هماهنگ با دوران شكوفائى دانش بشرى است؛ و ديگر اين كه معجزات و خارق عادات انبياء مانند معجزه موسى و عيسى غالباً با برچسب سحر مورد مخالفت قرار مى گرفت، در حالى كه اعجازى كه از جنس كلام است، از الفاظى تشكيل شده كه همه افرادى كه اهل آن زبان هستند قدرت بر آن دارند.(1)

***

نتيجه اين شد كه قرآن مجيد حداقل در هفت آيه از سوره هاى مختلف، قرآن را به عنوان يك معجزه بزرگ الهى قلمداد كرده و منكران را به طرق مختلف مورد تحدى قرار مى دهد؛ و مى دانيم هرگاه كسى خارق عادتى انجام داد و همگان را به معارضه دعوت كرد و از آن عاجز ماندند دليل بر اعجاز آن است.

به عبارت ديگر قرآن در تعبيرات خود، به آنها گوشزد مى كند كه اگر معتقديد اين آيات ساخته مغز بشر است و شما هم بشريد و مغز داريد و قدرت فكر داريد و گويندگان و سخن سرايان و نكته سنجان در ميان شما كم نيستند؛ اگر در اين ادعا صادق هستيد شما هم آياتى همانند اين آيات بياوريد؛ و با انواع عبارات


1- تفسير فى ضلال، جلد 6، صفحه 422 و تفسير قرطبى، جلد 7، صفحه 5071( ذيل آيات مورد بحث).

ص: 88

تحريك آميز آنها را به شركت در اين مبارزه دعوت مى كند.

از سوى ديگر، اگر آنها مى توانستند در چنين مبارزه اى پيروز شوند حتماً تمام قواى خود را جمع آورى مى كردند؛ زيرا شكست در اين مبارزه براى آنها مساوى با از دست دادن همه چيز بود.

قرآن با اساس فرهنگ آنها، كه فرهنگ شرك و بت و بتخانه بود و در تمام شؤون زندگى آنها نفوذ عميق داشت، سر جنگ داشت و تنها به اينجا ختم نمى شد؛ بلكه اين مبارزه شيوخ و زمام داران و ثروت مندان ظالم و مغرور آنان را از اوج قدرت به زير مى كشيد؛ و تمام امتيازات موهوم و ساختگى را از آنها مى گرفت.

بنابراين قطع نظر از شواهد تاريخى كه به آن اشاره خواهيم كرد؛ انگيزه هاى مقابله به مثل بسيار فراوان بود؛ و اگر واقعاً مى توانستند حضرت محمد صلى الله عليه و آله را از اين راه خلع سلاح كنند، چه نيازى به آن همه جنگ هاى خونين و مبارزات سخت بود، و اين كه مى بينيم آنها تن به همه چيز دادند، اما به سراغ آوردن آياتى همانند قرآن نرفتند بهترين دليل بر شكست آنها در اين مبارزه است.

***

ص: 89

توضيحات

1. نفوذ و جاذبه بى نظير قرآن

اشاره

در هنگام مطالعه تاريخ، به حوادث شگفت انگيز و مستندى بر خورد مى كنيم كه از يك سو بيانگر نفوذ چشمگير قرآن در قلوب شنوندگان (حتى بيگانگان از اسلام و قرآن) است؛ و از سوى ديگر دليل روشنى بر عجز مخالفان از مقابله به مثل به شمار مى آيد، بررسى اين حوادث تاريخى مسائل زيادى را به انسان مى آموزد، و ما را بيش از پيش به عظمت اين كتاب آسمانى و صدق آنچه در آيات آن آمده، واقف مى كند كه نمونه هاى آن را در زير مى خوانيد:

1- داستان وليد بن مغيره مخزومى

آيات سوره مُدَّثِّر به خوبى كه سخن از كسى به ميان مى آورد كه به فكر مبارزه با قرآن مجيد مى افتد بود و گرفتار سرنوشتى شوم مى شود. ماجرا را در شأن نزول اين آيات بسيارى از مفسران مانند: طبرسى، قرطبى، مراغى، فخر رازى و غير آنها به اين شرح نقل كرده اند:

هنگامى كه آيات سوره غافر نازل شد؛ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در مسجد الحرام به نماز ايستاده بود، وليد بن مغيره مخزومى- مرد معروف و سرشناس مكه كه

ص: 90

سران قريش به عقل و درايت او اعتقاد داشتند و در مسائل مهم با او به شور مى پرداختند- نزديك حضرت بود و تلاوت آيات را گوش مى داد. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله متوجه اين معنا شد، آيات را تكرار كرد، اين آيات سخت وليد بن مغيره را تكان داد و هنگامى كه به مجلس قومش (طايفه بنى مخزوم) بازگشت؛ گفت: «به خدا قسم! هم اكنون كلامى از محمد صلى الله عليه و آله شنيدم كه نه شباهت به سخن انسان ها دارد؛ و نه به سخنان پريان»، «و انَّ لَهُ لَحَلاوَةً وَ انَّ عَلَيهِ لَطلَاوةً وَ انَّ اعلاهُ لَمُثْمِرٌ وَ انَّ اسْفَلَهُ لَمُغْدِقٌ وَ انَّهُ لَيَعْلُوا وَ ما يُعلى : «گفتار او شيرينى و زيبايى و طراوت فوق العاده اى دارد؛ شاخه هايش پر ميوه و ريشه هايش پر مايه؛ و سخنى است كه از هر سخن ديگر بالاتر مى رود و هيچ سخنى بر آن برترى نمى يابد. اين را گفت و به منزلش بازگشت.

قريش به يكديگر گفتند: به خدا سوگند! كه او فريفته آيين محمد صلى الله عليه و آله و كتاب او شده و از آيين ما بيرون رفته و او سرانجام تمام قريش را منحرف خواهد كرد؛ و آنها به وليد، ريحانه قريش (گل سر سبد قبيله قريش) مى گفتند.

ابوجهل گفت: «من چاره اين كار را مى كنم»! حركت كرد و آمد وبا چهره غمگين در كنار وليد نشست؛ وليد گفت: «چرا غمگينى فرزند برادر!» گفت:

قريش بر تو در اين سن و سال عيب مى نهند و گمان مى كنند تو سخن محمد صلى الله عليه و آله را زينت بخشيدى»، وليد همراه ابوجهل برخاست وبه مجلس قريش درآمد و گفت: «شما گمان مى كنيد محمد صلى الله عليه و آله ديوانه است؟!، آيا هرگز آثار جنون در او ديده ايد؟» گفتند: «نه» گفت: «فكر مى كنيد او كاهن است؛ آيا آثار كهانت در او ديده ايد؟» گفتند: «نه»، گفت: «گمان مى كنيد او شاعر است آيا هرگز ديده ايد لب

ص: 91

به شعر بگشايد؟» گفتند: «نه»، گفت: «پس فكر مى كنيد او دروغ گو است؟ آيا هرگز سابقه دروغى درباره او داريد؟» گفتند: «نه او هميشه نزد ما به عنوان صادق و امين، شناخته مى شد».

در اينجا قريش به وليد گفتند: «پس به عقيده تو درباره او چه بگوييم؟» وليد فكر كرد و نگاهى نمود و چهره درهم كشيد و گفت: «او فقط مرد ساحرى است؛ مگر نديده ايد ميان مردان و خانواده و فرزندان و دوستان ما جدايى مى افكند؟

بنابراين او ساحر است و هر چه مى گويد سحرى است جالب».(1)

2- گوش دادن سران قريش به قرآن

در سيره ابن هشام مى خوانيم كه سه نفر از سران قريش (ابوسفيان و ابوجهل و اخنس بن شريق) شبى از شب ها براى شنيدن آيات قرآن به صورت مخفيانه نزد خانه پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند در حالى كه حضرت نماز مى خواند و آيات قرآن را تلاوت مى كرد هر كدام در گوشه اى پنهان شدند، بى آنكه ديگرى با خبر شود و تا صبح گوش به تلاوت قرآن سپردند و هنگام طلوع فجر متفرق شدند؛ ولى به زودى در جاده، يكديگر را ديدند و هر كدام به نحوى، ديگرى را سرزنش كرد:

«ديگر اين كار را تكرار نكنيد كه اگر بعضى از سفيهان شما اين منظره را ببينند؛ افكارى براى آنها پيدا مى شود»! شب ديگر همين كار را تكرار كردند و صبح هنگامى كه يكديگر را مشاهده كردند همان سخنان شب قبل و همان سرزنش ها


1- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 386، و بسيارى ديگر از مفسران مانند: فخر رازى، مراغى، قرطبى، نويسنده الميزان و فى ضلال، اين حديث را با تفاوت هائى نقل كرده اند.

ص: 92

و قرارداد عدم تكرار چنين كارى را مطرح كردند، و به خانه هاى خود رفتند؛ اتفاقاً شب سوم نيز همين مسأله دقيقاً تكرار شد، و صبح هنگامى كه يكديگررا بار ديگر ملاقات كردند، بعضى گفتند: «ما از اينجا تكان نمى خوريم تا عهد و پيمان ببنديم و براى هميشه اين كار را ترك كنيم»، سرانجام پيمان بستند و متفرق شدند.(1)

آرى جاذبه قران آنقدر زياد بود كه حتى دشمنان سر سخت در مقابل آن زانو مى زدند؛ و اگر پرده هاى تعصب و لجاجت و علاقه به حفظ منافع شخصى، كنار مى رفت يقيناً ايمان مى آوردند.

3- داستان ابن ابى العوجاء و دوستانش

مرحوم طبرسى در احتجاج از هشام بن حكم، دانشمند معروفى كه از شاگردان امام صادق عليه السلام بود مى گويد كه: ابن ابى العوجاء، و ابوشاكر ديصانى، و عبدالملك بصرى، و ابن مقفع- كه همگى از ملاحده و افراد بى ايمان بودند- كنار خانه كعبه جمع شده و اعمال حاجيان را به باد مسخره مى گرفتند و بر قرآن طعنه مى زدند.

ابن ابى العوجاء گفت: بياييد هر كدام از ما يك چهارم قرآن را نقض كنيم (و چيزى همانند آن بياوريم) و ميعاد ما سال آينده در همين جا خواهد بود در حالى


1- سيره ابن هشام، جلد 1، صفحه 337.

ص: 93

كه تمام قرآن را نقض كرده ايم؛ زيرا نقض قرآن سبب ابطال نبوّت محمّد صلى الله عليه و آله، و ابطال نبوّت او ابطال اسلام، و اثبات حقانيت ادعاى ما است. آنها بر اين مسأله توافق كردند و پراكنده شدند.

در سال آينده در همان روز در كنار خانه كعبه اجتماع كردند، ابن ابى العوجاء لب به سخن گشود و گفت: از آن روز كه من از شما جدا شدم در اين آيه فكر مى كردم: فَلَمَّا اسْتَيْئَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيّاً: «هنگامى كه (برادران يوسف) از او مأيوس شدند، به كنارى رفتند و با هم به نجوى پرداختند»(1) ديدم آن قدر فصيح و پر معنا است كه نمى توانم چيزى را به آن بيفزايم و پيوسته اين آيه فكر مرا از غير آن به خود مشغول داشت.

عبدالملك گفت: من نيز از آن وقت كه جدا شدم در اين آيه مى انديشيدم:

يَاأَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَاباً وَلَوْ اجْتَمَعُوا لَهُ وَإِنْ يَسْلُبْهُمْ الذُّبَابُ شَيْئاً لَايَسْتَنقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ «اى مردم! مَثَلى زده شده است، به آن گوش فرا دهيد: كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد (و پرستش مى كنيد)، هرگزنمى توانند مگسى بيافرينند، هر چند براى اين كار دست به دست هم دهند؛ و هرگاه مگس چيزى از آنها بربايد، نمى توانند آن را بازپس گيرند. هم طلب كننده ناتوان است، و هم طلب شونده (هم عابدان، و هم معبودان)».(2)

من خود را عاجز ديدم كه همانند آن بياورم.

و ابوشاكر گفت: از آن زمان كه از شما جدا شدم در اين آيه مى انديشيدم: لَوْ


1- سوره يوسف، آيه 80.
2- سوره حج، آيه 73.

ص: 94

كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا: « (در حالى كه) اگر در آسمان و زمين، جز خداوند يگانه، خدايان ديگرى بود، نظام جهان به هم مى خورد».(1)

و خود را قادر نديدم كه همانند آن را بياورم!

و ابن مقفع افزود: «اى قوم! اين قرآن از جنس كلام بشر نيست؛ چرا كه از آن لحظه كه از شما جدا شدم در اين آيه مى انديشيدم: وَقِيلَ يَا أَرْضُ ابْلَعِى مَاءَكِ وَيَا سَمَاءُ أَقْلِعِى وَغِيضَ الْمَاءُ وَقُضِىَ الْأَمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِىِّ وَقِيلَ بُعْداً لِّلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ «و گفته شد:" اى زمين، آبت را فروبر! و اى آسمان، (از بارش) خوددارى كن!" و آب فرو نشست و كار پايان يافت و (كشتى) بر (دامنه كوه) جودى، پهلو گرفت؛ و (در اين هنگام) گفته شد: دور باد گروه ستمكاران" (از رحمت خدا!)»(2)

و من خود را از آوردن همانند آن عاجز ديدم.

هشام بن حكم مى گويد: در اين اثناء جعفر بن محمد الصادق عليه السلام از كنار آنها گذشت و اين آيه را تلاوت فرمود: قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً: «بگو: اگر انس و جن دست به دست هم دهند كه همانند اين قرآن را بياورند، همانند آن را نخواهند آورد؛ هر چند (در اين كار) پشتيبان يكديگر باشند"».(3)

در اين هنگام آن چهار نفر به يكديگر نگاه كردند و گفتند: «اگر اسلام حقيقتى داشته باشد و حتى محمد صلى الله عليه و آله كسى جز جعفر بن محمد عليه السلام نخواهد بود، به خدا


1- سوره انبياء، آيه 22.
2- سوره هود، آيه 44.
3- سوره اسراء، آيه 88.

ص: 95

سوگند! ما هرگز او را نمى بينيم مگر اين كه ابهت او ما را فرا مى گيرد، و از هيبتش مو بر تن ما راست مى شود»؛ اين را گفتند و با اعتراف به ناتوانى خود پراكنده شدند.

4- داستان عثمان بن مظعون

او كه يكى از صحابه معروف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است مى گويد: من در آغاز اسلام را به صورت ظاهرى پذيرفته بودم نه با قلب و دل؛ دليل آن هم اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله كراراً به من پيشنهاد اسلام كرد و من هم از روى حياء پذيرفتم.

اين وضع همچنان ادامه يافت تا اين كه روزى خدمتش بودم ديدم سخت در فكر فرو رفته است، ناگهان چشم خود را به طرف آسمان دوخت، گويى پيامى را دريافت مى دارد، وقتى به حال عادى بازگشت از ماجرا پرسيدم، فرمود: هنگامى كه با شما سخن مى گفتم ناگهان جبرئيل بر من نازل شد، و اين آيه را براى من آورد: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإِحْسَانِ وَإِيتَاءِ ذِى الْقُرْبَى وَيَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنكَرِ وَالْبَغْىِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ «خداوند به عدل و احسان فرمان مى دهد و (همچنين) به بخشش به نزديكان؛ و از فحشا و منكر و ستم نهى مى كند؛ خداوند به شما اندرز مى دهد، شايد متذكّر شويد».(1)

هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين آيه را تا به آخر براى من خواند محتواى عالى آن بر دل من چنان اثر گذاشت كه در همان ساعت، اسلام در اعماق جان من فرو نشست. به سراغ ابوطالب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم، و جريان را به او خبر دادم


1- سوره نحل، آيه 90.

ص: 96

گفت: «اى طايفه قريش! از محمد صلى الله عليه و آله پيروى كنيد كه هدايت خواهيد شد؛ زيرا او شما را جز به فضايل اخلاقى دعوت نمى كند».

سپس به سراغ وليد بن مغيره- دانشمند معروف عرب و يكى از سران مشركان- رفتم و همين آيه را بر او خواندم، گفت: «اگر اين سخن از خود محمد صلى الله عليه و آله باشد بسيار خوب گفته، و اگر از پروردگار او باشد باز بسيار خوب است».(1)

5- داستان اسعد بن زراه

در كتاب اعْلامُ الْورى و بِحارُالانْوار، سر گذشت ديگرى از جاذبه و تأثير فوق العاده آيات قرآن در نفوس شنوندگان آمده است. جريان طبق نقل بحار الانوار به طور فشرده چنين است:

دو نفر از طايفه خزرج به نام اسعد بن زراره و ذكوان بن عبدقيس به مكه آمده بودند تا از مردم آنجا پيمانى بر ضد طايفه اوس كه از رقيبان و دشمنان سر سخت خزرج در مدينه بودند، بگيرند؛ آنها به خانه عتبة بن ربيعه وارد شدند و منظور خود را از سفر به مكه براى او توضيح دادند.

عتبه در پاسخ آنها گفت: «شهر ما از شهر شما دور است، مخصوصاً در اين ايام گرفتارى تازه اى پيدا كرده ايم كه ما را سخت به خود مشغول داشته، بنابراين توان يارى شما را نداريم».

اسعد پرسيد: «شما در حرم امن زندگى مى كنيد، چه گرفتارى داريد؟»


1- مجمع البيان جلد 5 و 6، صفحه 381، ذيل آيه 90 سوره نحل.

ص: 97

عتبه گفت: «مردى در ميان ما ظهور كرده كه مى گويد:" رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم!" عقل ما را ناچيز مى داند، به خدايان و بت هاى ما بد مى گويد، اجتماع ما را پراكنده و جوانان ما را فاسد نموده است».

اسعد پرسيد: «او از كدام خانواده است؟»، گفت: «فرزند عبدالله، و فرزند زاده عبدالمطلب است و اتفاقاً از خانواده شريفى است».

در اينجا اسعد و ذكوان در فكر فرو رفتند، و به خاطرشان آمد كه از يهود مدينه شنيده بودند كه به همين زودى پيامبرى در مكه ظهور خواهد كرد، و به مدينه هجرت خواهد نمود؛ اسعد پيش خود گفت؛ نكند اين همان كسى باشد كه يهود از او خبر مى دادند.

سپس رو به عتبه كرد و پرسيد: «او الآن كجا است؟» گفت: «او و پيروانش هم اكنون در دره اى از كوه، محاصره شده اند و تنها در موسم حج و عمره ماه رجب، مى توانند در مسجد الحرام و در ميان جمعيت به راحتى ظاهر شوند، او الآن به مسجد الحرام آمده، اما اگر مى خواهى به آنجا بروى، به سخنان او گوش فرا مده، و حتى يك كلمه با او حرف نزن، كه او ساحر غريبى است (و اين در ايامى بود كه مسلمانان در شعب ابيطالب در محاصره بودند)».

اسعد به عتبه گفت: «من چاره اى ندارم مُحرِم شده ام و بايد طواف خانه كعبه كنم، او هم كه در آنجا نشسته است، تو به من مى گويى من به او نزديك نشوم، پس چه كنم؟» عتبه گفت: «مقدارى پنبه در گوش هاى خود قرار ده، تا سخنان او را نشنوى!» اسعد وارد مسجد الحرام شد در حالى كه هر دو گوش خود را با پنبه سخت بسته بود و مشغول طواف خانه كعبه شد، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله با جمعى

ص: 98

از بنى هاشم در حجر اسماعيل در كنار خانه كعبه نشسته بودند، او نگاهى به پيامبر صلى الله عليه و آله انداخت و به سرعت گذشت.

در دور دوم طواف با خود گفت: «هيچ كس احمق تر از من نيست، آيا مى شود يك چنين داستان مهمى در مكه بر سر زبان ها باشد و من از آن خبر نگيرم، و قوم خود را در جريان نگذارم!» دست كرد و پنبه ها را از گوش بيرون آورد و دور افكند، و در جلو پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله قرار گرفت و پرسيد: تو ما را به چه چيز دعوت مى كنى؟! پيامبر صلى الله عليه و آله به آرامى فرمود: «به شهادت بر يگانگى خدا و اين كه من فرستاده او هستم، و نيز شما را به اين كارها دعوت مى كنم ...» سپس آيات 151 تا 153 سوره انعام قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً ... تا آخر آيات كه مجموعه اى است از معارف عالى اسلامى و دستورات اجتماعى و مسائل اخلاقى- كه مجموعاً ده دستور است- را براى او تلاوت فرمود. هنگامى كه اسعد اين آيات روح پرور را كه با فطرتش آشنا بود، شنيد به كلى منقلب شد و فرياد زد: «اشهد ان لا اله الّا اللّه و اشهد انَّ محمّداً رسول اللّه».

سپس افزود: اى رسول خدا! پدر و مادرم فدايت باد. من اهل يثرب و از طايفه خزرج هستم، روابط ما با برادرانمان از طايفه اوس بر اثر جنگ هاى طولانى به كلى از هم گسسته، و شايد خداوند به كمك تو آن پيوند گسسته را بر قرار سازد.

ما وصف تو را از طايفه يهود مدينه شنيده بوديم كه از ظهور تو بشارت ها مى دادند، و اميدواريم كه شهر ما هجرتگاه تو گردد، زيرا يهود از كتب آسمانى خود چنين به ما خبر داده اند؛ من براى بستن پيمان جنگى بر ضد دشمنان آمده

ص: 99

بودم، ولى خداوند مرا به پيروزى بزرگترى نايل كرد.

رفيق او ذكوان نيز مسلمان شد؛ و هر دو از رسول خدا صلى الله عليه و آله تقاضا كردند مُبلّغى همراه آنان به مدينه بفرستد تا به مردم قرآن تعليم دهد و به سوى اسلام دعوت نمايد، و آتش جنگ ها خاموش گردد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مصعب بن عمير را همراه آنان به مدينه فرستاد و از آن زمان، پايه هاى اسلام در مدينه گذارده شد، و چهره مدينه دگرگون گشت.(1)

6- داستان تكان دهنده اصمعى

زمخشرى در تفسير كشاف از اصمعى (2) نقل مى كند كه از مسجد بصره بيرون آمدم ناگهان چشمم به يك عرب بيابانى افتاد كه بر مركبش سوار بود، وقتى با من روبرو شد گفت: از كدام قبيله اى؟! گفتم: از بنى اصمع، گفت: از كجا مى آيى؟

گفتم: از آنجا كه سخن خداوند رحمان (قرآن) را مى خوانند، گفت: براى من هم بخوان!

من آياتى از سوره الذّاريات را براى او تلاوت كردم تا به آيه وَفِي السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ (3) رسيدم، گفت: كافى است!

برخاست و شترى را كه با خود داشت نحر كرد، و گوشت آن را در ميان نيازمندان تقسيم نمود، شمشير و كمانش را نيز شكست و كنار انداخت و رفت،


1- بحار الانوار، جلد 19، صفحه 8 تا 10.
2- نام او عبدالملك بن قريب بود و در ايام هارون الرشيد مى زيست، حافظه عجيب و اطلاعات وسيعى ازتاريخ و ادبيات عرب داشت و در سال 216 در بصره وفات كرد( الكنى و الالقاب، جلد 2 صفحه 37).
3- سوره ذاريات، آيه 22.

ص: 100

و اين داستان گذشت.

هنگامى كه من (اصمعى) با هارون الرشيد به زيارت خانه خدا رفتم، و مشغول طواف بودم، ناگهان ديدم كسى با صداى آهسته مرا فرا مى خواند، نگاه كردم، ديدم همان مرد عرب است، لاغر شده و رنگ صورتش پريده است- پيدا بود كه عشقى آتشين بر او چيره گشته و او را بى قرار ساخته است-/ وقتى مرا ديد سلام كرد و گفت: بار ديگر همان سوره ذاريات را برايم بخوان! هنگامى كه به همان آيه رسيدم فريادى كشيد و گفت: ما وعده خداى خود را به خوبى يافتيم، سپس گفت: آيا بعد از اين هم آيه اى هست؟ من آيه بعد را خواندم فَوَرَبِّ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌ بار ديگر صيحه اى زد و گفت: «يا سُبْحانَ اللّهِ مَنْ ذَاالذّى اغْضَبَ الْجَليلَ حَتَّى الْجَئُوهُ الى الْيَمينِ»: «به راستى عجيب است، چه كسى خداوند جليل را به خشم آورده كه اين گونه سوگند ياد مى كند، آيا سخن او را باور نكردند كه ناچار از قسم شده!» اين جمله را سه بار تكرار كرد و بر زمين افتاد و مرغ روحش به سوى آشيان ملكوت پرواز كرد!(1)

7- واكنش مرد عرب بيايانى، در برابر يك آيه از قرآن

در منابع مختلف اسلامى آمده است مرد عربى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: «علِّمنى ممّا علّمك اللّه»: «از آنچه خدا به تو آموخته به من بياموز».

پيامبر صلى الله عليه و آله او را به يكى از يارانش سپرد تا آيات قرآن را به او تعليم دهد، او سوره


1- تفسير كشاف جلد 4 صفحه 40.

ص: 101

إِذَا زُلْزِلَتْ الْأَرْضُ را تا آخر به او تعليم داد، آن مرد از جا برخاست و گفت:

«همين مرا كافى است»!

و در روايت ديگرى آمده است كه گفت: «تَكْفينى هذه الآيَةُ»: «يعنى همين آيه آخر سوره فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَه ... مرا كفايت مى كند» (مرد عرب خداحافظى كرد و رفت).

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «او را به حال خود واگذاريد كه مرد فقيهى شد» و روايت ديگرى آمده است كه فرمود: «انْصَرَفَ الرَّجُلُ و هُوَ فقيهٌ»: «او فقيه شد و بازگشت»!(1)

8- داستان جالب سيّد قطب

در تفسير فى ضلال، در ذيل آيه 38 سوره يونس: أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ ... ماجراى عجيبى از زندگى خود نقل مى كند، او مى گويد:

«من از حوادثى كه براى ديگران واقع شده سخنى نمى گويم، تنها حادثه اى را بيان مى كنم كه براى خود من اتفاق افتاد، و شش نفر ناظر آن بودند. ما شش نفر مسلمان بوديم كه با يك كشتى مصرى، اقيانوس اطلس را به سوى نيويورك طى مى كرديم، مسافران كشتى 120 نفر مرد و زن بودند و تنها مسلمان در ميان مسافران ما بوديم؛ روز جمعه به اين فكر افتاديم كه نماز جمعه را در قلب اقيانوس، و بر روى كشتى بر پا داريم، و علاوه بر اقامه فريضه مذهبى، مايل


1- تفسير روح البيان، جلد 10، صفحه 495 و نور الثقلين، جلد 5، صفحه 650 و سفينة البحار، ماده قرء، جلد 2، صفحه 414 و تفسير نمونه، جلد 27 صفحه 231( ذيل آيات سوره زلزال).

ص: 102

بوديم يك حماسه اسلامى در مقابل يك مبلّغ مسيحى كه در داخل كشتى نيز، دست از برنامه هاى تبليغاتى خود بر نمى داشت بيافرينيم، به خصوص اين كه او مايل بود حتى ما را به مسيحيت تبليغ كند!

ناخداى كشتى كه يك نفر انگليسى بود، موافقت كرد نماز جمعه را در عرشه كشتى به جا آوريم، و به كاركنان كشتى كه همه از مسلمانان آفريقا بودند نيز اجازه داده شد كه با ما نماز بخوانند و آنها از اين جريان بسيار خوشحال شدند؛ زيرا نخستين بار بود كه نماز جمعه در برابر آنان بر عرشه كشتى انجام مى گرفت.

من (سيد قطب) به خواندن خطبه نماز جمعه، و سپس امامت نماز پرداختم، و جالب اين كه مسافران غير مسلمان اطراف ما حلقه زده بودند و با دقت انجام فريضه مذهبى را مى نگريستند.

پس از پايان نماز، گروه زيادى از آنها نزد ما آمدند و اين موفقيت را تبريك گفتند؛ در ميان اين گروه خانمى بود كه بعداً فهميديم يك زن مسيحى اهل يوگسلاوى است كه از جهنم تيتو و كمونيسم فرار كرده است؛ او فوق العاده تحت تأثير نماز ما قرار گرفته بود، به حدى كه اشك از چشمانش سرازير بود و نمى توانست خود را كنترل كند.

او به زبان انگليسى ساده و آميخته با تأثر شديد و خضوع و خشوع خاصى سخن مى گفت، و از جمله سخنانش اين بود: «بگوييد ببينم كشيش شما با چه لغتى سخن مى گفت ...؟» سرانجام به او گفتم كه ما به لغت عربى صحبت مى كرديم؛ ولى او گفت: من هر چند يك كلمه از مطالب شما را نفهميدم، اما به وضوح ديدم كه كلمات، آهنگ عجيبى داشت، و از اين مهم تر چيزى كه نظر مرا

ص: 103

فوق العاده به خود جلب كرد اين بود كه در لابه لاى خطبه امام شما، جمله هايى وجود داشت كه از بقيه ممتاز بود؛ اين جمله ها داراى آهنگ فوق العاده مؤثر و عميقى بود، آن چنان كه لرزه بر اندام من مى انداخت، گويا اينها مطالب ديگرى بود، فكر مى كنم هنگامى كه امام شما اين جمله ها را ادا مى كرد، مملو از روح القدس مى شد!

كمى فكر كردم و متوجه شدم اين جمله ها همان آيات قرآن بود كه من در لابه لاى خطبه و ضمن نماز، آنها را مى خواندم.

اين جريان ما را تكان داد، و متوجه اين نكته ساخت كه آهنگ مخصوص قرآن آنچنان مؤثر است كه حتى بانويى را كه يك كلمه از معناى آن را نمى فهمد تحت تأثير شديد خود قرار مى دهد.(1)

9- داستان نجاشى و علماى مسيحى حبشه

نخستين هجرت مسلمانان، به حبشه و آن هنگامى بود كه فشار مشركان مكه و آزار آنان بر مسلمين از حد گذشته بود؛ به ناچار گروه كثيرى از آنها با اذن پيامبر صلى الله عليه و آله راهى حبشه شدند، و سلطان حبشه به آنها پناه داد و در نهايت امنيت در آنجا مى زيستند و همين امر از يك سو، سبب نفوذ تدريجى اسلام در حبشه و از سوى ديگر، سبب نفوذ اسلام در مكه شد؛ زيرا ديگران نيز مى توانستند ايمان


1- تفسير فى ضلال، جلد 4، صفحه 422.

ص: 104

بياورند و در صورت فشار مشركان، راهى حبشه شوند.

ابن هشام در تاريخ معروف خود مى نويسد: هنگامى كه قريش مشاهده كردند كه ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله در سرزمين حبشه در امن و امان زندگى مى كنند- آن را خطرى براى آينده خود احساس كردند- و به مشورت پرداختند و قرار بر اين شد كه دو نفر از افراد زيرك و فعال را انتخاب كنند و نزد نجاشى بفرستند تا مسلمانان را از حبشه به مكه باز گردانند، و در مكّه فشارهاى بيشترى بر آنان وارد كنند. عبدالله بن ابى ربيعه و عمرو بن عاص را با هدايايى براى نجاشى و فرماندهان لشگرش فرستادند و دستور دادند كه قبل از آن كه با نجاشى سخن بگويند، هداياى فرماندهان را به آنها برسانند، سپس با هداياى مخصوص نزد نجاشى حضور يابند و تقاضا كنند مسلمانان را بدون پرس و جو و سؤال به آنها بسپارند، آنها چنين كردند و قبلًا ذهن فرماندهان را از اين مسأله پر كردند كه به كشور سلطان شما عده اى جوانان سبك مغر ما پناهنده شده اند كه دست از آيين خود برداشته و در آيين شما نيز وارد نشدند، يك دين ساختگى بدعت گذاردند كه نه براى ما و نه براى شما آشنا نيست، و اشراف قوم ما، ما را به سوى سلطان شما فرستادند تا آنها را بازگرداند؛ هر گاه سلطان با شما سخن گفت، شما اين نظر را تأييد كنيد كه قبل از حرف زدن مسلمانان آنها را به ما بسپارند؛ چرا كه طايفه ما به وضع آنها آشناترند. فرماندهان لشكر نجاشى اين پيشنهاد را پذيرفتند.

سپس آن دو فرستاده قريش نزد سلطان حبشه آمدند و آن مطالب را گفتند، فرماندهان نيز آن دو را تصديق كرده گفتند: «راست مى گويند آنها افراد خود را

ص: 105

بهتر از ما مى شناسند».

نجاشى خشمگين شد و گفت: «امكان ندارد گروهى را كه به كشور من پناه آورده اند و آن را بر مناطق ديگر ترجيح داده اند، به دست دشمنانشان بسپارم، مگر اين كه آنها را فرا بخوانم و در مورد ايشان تحقيق كنم، اگر مطلب آن گونه باشد كه اين دو مى گويند، به آنها تحويلشان مى دهم، و اگر غير از آن باشد آنها را با خوش رفتارى در پناه خود مى گيرم».

دستور داد تا از مسلمانان دعوت به عمل آورند. نجاشى اسقف ها و علماى بزرگ مسيحيت را نيز با كتاب هاى مذهبى براى اين مجلس فرا خواند.

در آن مجلس بزرگ، نجاشى از مسلمانان پرسيد: «اين دينى كه شما غير از آيين قوم خود پذيرفته ايد كه مغاير با دين ما و همه اديان جهان است چيست؟» جعفر بن ابى طالب لب به سخن گشود و گفت: «اى زمامدار! ما قومى اهل جاهليت بوديم، بت ها را پرستش مى كرديم، گوشت مردار را مى خورديم، و كارهاى زشت و قبيحى انجام مى داديم و پيوند خويشاوندى را قطع، و پناهندگى را به فراموشى مى سپرديم، و نيرومندان ضعيفان را مى خوردند و نابود مى كردند.

ما بر اين حال بوديم تا اين كه خداوند پيامبرى از ما به سوى ما فرستاد كه نسب او را به خوبى مى شناختيم و به صدق و امانت و پاكدامنى او ايمان داشتيم؛ او ما را به خداوند يگانه دعوت كرد؛ و دستور داد پرستش سنگ ها و بت ها را كه آيين نيكان ما بود رها كنيم؛ و به ما دستور داد راست بگوييم، اداى امانت كنيم؛ صله رحم به جا آوريم و به همسايگان نيكى نماييم و ما را از گناهان زشت و سخنان باطل و خوردن مال يتيم و تهمت به افراد پاكدامن نهى كرد. به ما دستور داد

ص: 106

خداى يگانه را بپرستيم و شريكى براى او قرار ندهيم، به ما دستور داد نماز بخوانيم و زكات بدهيم و روزه بگيريم ... (همچنين ساير دستورات اسلام را بر شمرد). ما سخن او را تصديق كرديم و به او ايمان آورديم و از او پيروى نموديم ولى قوم ما بر ما تعدّى كردند و شكنجه ها دادند و اصرار داشتند ما را از آيين توحيد به عبادت بت ها باز گردانند؛ و نيز اصرار داشتند كه همان آلودگى هاى سابق را حلال بشمريم؛ هنگامى كه ما را مقهور و مورد ستم قرار دادند و بر ما تنگ گرفتند، ما چاره اى جز اين نديديم كه به كشور شما پناهنده شويم، و شما را بر ديگران ترجيح دهيم و اميد ما اين بود كه در پناه شما مورد ستم واقع نشويم».

نجاشى به او گفت: «آيا چيزى از كتاب آسمانى او با تو هست؟» جعفر گفت:

«آرى»، نجاشى گفت: «بخوان».

جعفر آيات آغاز سوره مريم را بر او تلاوت كرد: كهيعص* ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا ...

اين آيات كه با فصاحت و بلاغت خاصى داستان مريم و تولد مسيح عليه السلام را كه (مورد علاقه نجاشى و اهل حبشه بود) به زيباترين وجهى بيان مى كند، در دل نجاشى بسيار اثر كرد، تا آنجا كه نجاشى گريه كرد، به قدرى كه محاسن او تر شد، اسقف ها و علماى مسيحى نيز آنچنان گريستند كه كتب آسمانى كه در دست آنها بود از اشك چشمشان تر شد!

نجاشى رو به حضار كرد و گفت: «اين به خدا، همان چيزى است كه بر عيسى عليه السلام نازل شد، هر دو از نور واحدى است.» سپس به آن دو نفر گفت: «به خدا سوگند! آنها را هرگز به دست شما نمى سپارم».

ص: 107

و به اين ترتيب، نمايندگان قريش بعد از آن همه نقشه هاى شيطانى و هزينه ها، شكست خوردند و ناكام برگشتند.(1)

10- جاذبه قرآن در ميان دانشمندان بيگانه

جاذبه قرآن منحصر به قوم عرب و اعصار گذشته نيست؛ بلكه در عصر ما حتّى براى كسانى كه اطلاعاتى از دقائق ادبيات عرب ندارند، جاذبه آن عجيب و فوق العاده است، به همين دليل گروهى از دانشمندان غرب بى اختيار زبان به تمجيد قرآن گشوده و اعتراف به حقايقى كرده اند كه براى ما جالب است.

از جمله دكتر واگليرى استاد دانشگاه ناپل در كتاب معروف خود (پيشرفت سريع اسلام) مى گويد: «كتاب آسمانى اسلام نمونه اى از اعجاز است؛ قرآن كتابى است كه نمى توان از آن تقليد كرد؛ پس چطور ممكن است كه اين كتاب اعجازآموز كار محمد صلى الله عليه و آله باشد، در صورتى كه او يك عرب درس نخوانده بود. ما در اين كتاب خزائن و ذخايرى از دانش مى بينيم كه ما فوق استعداد و ظرفيت باهوش ترين افراد بشر و بزرگترين فيلسوفان و قوى ترين رجال سياست است».(2)

كارلايل دانشمند معروف انگليسى درباره قرآن چنين مى گويد: «اگر يك بار به اين كتاب مقدس نظر بيفكنيم، مى بينيم كه حقايق برجسته و خصائص اسرار وجود، طورى در مضامين جوهرى آن پرورش يافته كه عظمت و حقيقت قرآن


1- سيره ابن هشام، جلد 1، صفحه 356 تا 360( با تلخيص).
2- كتاب پيشرفت سريع اسلام، ترجمه مرحوم سعيدى، صفحه 49 با كمى تلخيص.

ص: 108

به خوبى از آن نمايان است؛ و اين خود مزيت بزرگى است كه مخصوص قرآن مى باشد و در هيچ كتاب علمى و سياسى و اقتصادى ديگرى ديده نمى شود.

آرى! خواندن بعضى از كتاب ها تأثير عميقى در ذهن انسان مى گذارد؛ ولى هرگز با تأثير قرآن قابل مقايسه نيست».

جان ديون پورت در كتاب عذر تقصير به پيشگاه محمد صلى الله عليه و آله و قرآن، مى نويسد: «قرآن به اندازه اى از نقائص مبرّا و منزه است كه نيازمند كوچك ترين تصحيح و اصلاحى نيست»؛ سپس اضافه مى كند: «ساليان درازى كشيشان از خدا بى خبر، ما را از پى بردن به حقايق قرآن مقدس و عظمت آورنده آن محمد صلى الله عليه و آله دور نگه داشتند، امّا هر قدر كه در جاده علم و دانش گام بگذاريم پرده هاى جهل و تعصب از ميان مى رود و به زودى اين كتاب توصيف ناپذير، عالم را به خود جلب مى كند و تأثير عميقى در علم و دانش جهان مى گذارد و عاقبت محور افكار مردم دنيا مى شود».(1)

گوته شاعر بزرگ آلمانى مى گويد: «ما ابتدا از قرآن روى گردان بوديم، اما طولى نكشيد كه اين كتاب توجه ما را به خود جلب كرد و ما را دچار حيرت ساخت تا آنجا كه در برابر اصول قوانين علمى و بزرگ آن سر تسليم فرود آورديم»!

ژول لابن دانشمند فرانسوى در كتاب تفصيل الآيات مى گويد: «دانش و علم جهانيان از سوى مسلمانان به دست آمد و مسلمين علوم را از قرآن كه درياى دانش است گرفتند و نهرها از آن براى بشريت در جهان جارى ساختند».(2)


1- عذر تفصير به پيشگاه محمّد و قرآن، ترجمه فارسى، صفحه 111.
2- المعجزة الخالدة.

ص: 109

دينورت يكى ديگر از دانشمندان غربى مى نويسد: «واجب است اعتراف كنيم كه علوم طبيعى و فلكى و فلسفه و رياضيات كه در اروپا رواج يافت، عموماً از بركت تعليمات قرآن است و ما مديون مسلمانانيم، بلكه اروپا از اين جهت شهرى در اسلام است»(1)

نولدكه خاورشناس مشهور مى گويد: «قرآن همواره بر دلهاى كسانى كه از دور با آن مخالفت مى ورزند تسلط يافته و آنها را به خود پيوند مى دهد».(2)

***

2- آنها كه به معارضه برخاستند

گفتيم معجزه آن است كه ديگران را به معارضه دعوت كند و همه در برابر آن عاجز گردند؛ و از آنجا كه قرآن همه جهانيان را به معارضه دعوت كرده اين سؤال پيش مى آيد كه از كجا معلوم در طول تاريخ كسى همانند آن را نياورده باشد؟!

پاسخ اين سؤال روشن است؛ زيرا اين موضوع مسأله كوچكى نيست كه تاريخ بتواند آن را فراموش كند؛ اين مسئله با سرنوشت يك مذهب بزرگ و سرنوشت رقباى آن كه در دنيا قدرت زيادى دارند و ساليانه مبالغ بسيار هنگفتى را خرج مبارزه و معارضه با اسلام مى كنند دارد. اگر چنين اتفاقى مى افتاد همه جا


1- المعجزة الخالدة.
2- مجموعه سخنان فوق، از كتاب« ابعاد زندگى اسوه بشريت» از انتشارات دانشگاه رسول اكرم صلى الله عليه و آله صفحه 139، نقل شده است.

ص: 110

آن را آشكار كرده، و روى آن مانور مى دادند و بهره بردارى گسترده تبليغاتى مى كردند؛ بنابراين به مصداق ضرب المثل معروف «لَوْ كان لَبانَ»: «اگر چنين چيزى بود حتماً آشكار مى شد» بايد هر نوع مبارزه و معارضه واقعى با قرآن جلوه داشته باشد.

لذا پاره اى از افراد كه شايد هرگز به فكر معارضه با قرآن نبودند را به اين كار متهم نمودند و روى آن تبليغ مى كردند. اين نشان مى دهد كه در مجموع مخالفان اصرار فراوانى براى تحقق چنين مسأله اى داشته اند و به همين دليل به هر وسيله ممكنى براى وصول به مقصد خود متشبث مى شدند.

تنها كسى كه نام او در تاريخ ثبت شده مسيلمه (مشهور به كذّاب) است كه در همان عصر پيامبر صلى الله عليه و آله در سرزمين يمامه (از نواحى شرق حجاز) قيام كرد و ادّعاى پيامبرى نمود.

او كه نام اصليش مسيلمةبن حبيب بود و در اواخر عمر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله (در سال دهم هجرت) دعوى خود را آشكار كرد، و سعى داشت در همه چيز و تا آنجا كه مى تواند از رسول خدا صلى الله عليه و آله تقليد كند. او مدعى بود كه فرشته اى به نام رحمن بر او نازل مى شود، و آياتى همانند قرآن براى او مى آورد.

مى گويند: او از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درخواست نمود كه وى را در پيامبرى شريك سازد و وصيت نمايد كه پس از رحلت آن حضرت صلى الله عليه و آله جانشين او گردد، تا دست از مخالفت بر دارد.

از قرائن چنين بر مى آيد كه دست تعصب هاى قبيله اى پشت سر مسيلمه بود و او را در اين كار تأييد مى كرد. مردم يمامه نيز مى خواستند به اين وسيله برترى و سيادت قريش و مردم مكّه و مدينه را كه در سايه مقام نبوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به

ص: 111

وجود آمده بود را از بين ببرند. از اين رو به دنبال مردى حادثه جو، جاه طلب و مادّى مى گشتند و اين صفات را در مسيلمه يافتند.

ولى سخنانى كه از او به عنوان معارضه با قرآن نقل شده نشان مى دهد كه گذشته از همه اينها، او مردى سبك مغز بود، و بى آنكه به محتواى سخن بينديشد به دنبال سجع در كلمات بود.

از جمله عبارات مضحكى كه از وى در اين زمينه نقل شده و به اصطلاح تقليد از قرآن است، اين كلمات است:

«و المبذّرات بذراً، و الحاصداتِ حَصْداً، و الذَّارياتِ قَمْحاً، و الطَّاحناتِ طَحْناً، و العاجِناتِ عَجناً، وَ الخابِزاتِ خَبْزاً، و الثَّارِداتِ ثِرداً، وَ اللَّاقِماتِ لَقْماً، اهالة وسِمناً»(1): «قسم به دهقانان و كشاورزان! قسم به دروكنندگان! قسم به جدا كنندگان گندم از كاه! قسم به خمير كنندگان! قسم به نان پزندگان! قسم به تريد كنندگان و قسم به لقمه بردارن با چربى و روغن»!

گويى مى خواسته است با اين جمله هاى مضحك به مقابله آيات سوره عاديات يا ذاريات برود، قرآن مى گويد:

وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحاً- فَالْمُورِيَاتِ قَدْحاً فَالْمُغِيرَاتِ صُبْحاً- فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً- فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً- إِنَّ الْإِنسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ ...: «سوگند به اسبان دونده (مجاهدان) در حالى كه نفس زنان به پيش مى تاختند،- و سوگند به افروزندگان جرقه آتش در برخورد سمهايشان (با سنگ هاى بيابان)،- و سوگند به هجوم آوران در سپيده دم،- كه گرد و غبار به هر سو پراكندند،- و (ناگهان) در ميان جمع


1- سفينة البحار، ماده سلم( با مختصر تقاوت) و تاريخ ابن اثير، جلد 2، صفحه 361 و اعجاز القرآن الرافعى،( ترجمه) صفحه 127.

ص: 112

(دشمن) ظاهر شدند،- كه انسان در برابر نعمت هاى پروردگارش بسيار ناسپاس و بخيل است».

ببين تفاوت ره از كجا تا كجا است!

در عبارت ديگرى از او نقل مى كنند كه اين گونه آيات را بر خود نازل كرده است!: «يا ضِفْدِعُ بِنْتَ ضِفْدِ عَيْنِ، نقّى ما تَنَقّينَ اعْلاكَ فِى الماءِ وَ اسفَلكَ فِى الطّينِ لا الماءَ تُكَدِّرينَ وَ لا الشَّارِبَ تَمنَعينَ»: «اى قوباغه ماده، اى دختر قورباغه! آنچه مى خواهى صدا كن! نيمى از بالاى بدنت در آب و نيم پايين آن در گِل است! نه آب را گِل آلود مى كنى، و نه كسى را از نوشيدن آب جلوگيرى مى نمايى».(1)

ساير سخنان و به اصطلاح آيات ديگرى كه از او نقل شده نيز همين گونه است؛ بلكه بعضى بدتر و بعضى حتى ركيك است كه صرف نظر كردن از ذكر آنها اولى است.

از عباراتى كه از وى نقل شده به خوبى استفاده مى شود كه او تنها به سجع عبارات اهميت مى داد، و مسجع بودن را كافى مى دانست؛ درست همانند اشعارى كه در زمان ما براى كودكان مى سازند كه مطالب بى ارزش و مبتذل و گاه بى معنا و نامربوط را در الفاظ شعرى مى ريزند و تنها به قافيه آن اكتفا مى كنند.

مورّخان نوشته اند كه در عصر او زنى به نام سجاح (بر وزن تباه) بود كه در دروغ گفتن، ضرب المثل شمرده مى شد و عرب مى گفت: «فُلانٌ اكْذَبُ مِنْ سَجاح»: «فلان كس از سجاح هم دروغگوتر است». او كه از طايفه بنى تميم بود


1- سفينة البحار، جلد اول، ماده سلم و تاريخ ابن اثير، جلد 2، صفحه 361 و اعجاز القرآن رافعى( ترجمه) صفحه 128.

ص: 113

نيز دعوى نبوت و نزول وحى داشت، و گروهى از او متابعت كردند، او نيز الفاظ مسجعى مانند مسيلمه به هم مى بافت.

مى گويند پيروان اين دو كه در نزديكى هم زندگى مى كردند، آماده جنگ با يكديگر شدند؛ ولى مسيلمه از در حيله و مكر وارد شد، وبا سجاح خلوت كرد، و گفت: «آيا مايلى كه با تو ازدواج كنم و طايفه تو و طايفه من، دست به دست هم دهند و عرب را بخوريم!» او رضايت داد و سه روز نزد او ماند و هنگامى كه بازگشت، طايفه اش به او گفتند: «در اين ازدواج مهريه چه بود؟» او نزد مسيلمه آمد و مطالبه مهر كرد؛ مسيلمه كسى را مأمور كرد كه در بين آن دو طايفه فرياد زند و بگويد مهر سجاح، بخشيدن و حذف نمازهاى صبح و شام است كه در آيين محمد صلى الله عليه و آله آمده است.

هنگامى كه مسيلمه (در جنگ يمامه بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به دست وحشى، قاتل معروف حمزه عليه السلام) كشته شد اين زن اظهار اسلام نمود(1) و اين دو چنان به دروغگويى معروف شدند كه شاعرى در حق آنها مى گويد:

والَتْ سَجاح وَ والاها مُسَيْلَمَةٌكَذابَةٌ مِنْ بَنىِ الدُّنْيا وَ كَذَّابٌ

: «سجاح، مسيلمه را دوست داشت، و او هم سجاح را دوست داشت- زن دروغگويى از ابناء دنيا در كنار مرد دروغگوئى قرار گرفت»!(2)

2. اسود عنسى از كسانى بود كه در اواخر عمر پيامبر صلى الله عليه و آله به معارضه با قرآن برخاست، او نيز چنين مى پنداشت كه براى معارضه با قرآن كافى است كلمات مسجعى را به هم تلفيق كند هر چند محتوايى نداشته باشد.


1- دايرة المعارف قرن بيستم فريد وجدى، طبق نقل تنزية التنزيل مرحوم شهرستانى، صفحه 176.
2- دايرة المعارف دهخدا، ماده سجاح.

ص: 114

اسود عنسى از طايفه بنى مذحج بود و در ايام حجة الوداع (در اواخر عمر مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله) به ادعاى پيامبرى برخاست و دوران دعوى نبوتش بيش از چهار ماه طول نكشيد، او بر بحرين و نجران و پاره اى از بلاد يمن و سواحل خليج فارس و غير آن دست يافت؛ و سرانجام در يمن به دست فيروز ايرانى با كمك همسرش كشته شد و مژده قتلش هنگام حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه رسيد.(1)

گفته مى شود او در مناطقى مى زيست كه داراى انحطاط فكرى و آلودگى اخلاقى بودند و به همين دليل گروهى از بى بند و بارها از او پيروى كردند، او تنها در معارضه با قرآن به سجع كلمات مى انديشيد نظير آنچه در بالا از مسيلمه نقل شد؛ ولى به زودى پيروانش به فساد عقيده او پى بردند و دست از پيروى وى كشيدند.

3. بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله نيز افرادى را به معارضه با قرآن متّهم ساخته اند هر چند نسبت دادن اين كار به آنها از نظر تاريخى مسلم نيست. شايد ملاحظه پاره اى از كلمات مسجع بعضى از ادباى عرب، سبب شده كه افراد نا آگاهى اين معنا را به آنها نسبت بدهند، و يا دشمنان آگاه با طرح اين احتمال بخواهند بهره بردارى كنند.

از جمله آنها مى توان عبدالله بن مقفع (از نويسندگان و ادباى معروف قرن دوم هجرى) كه در عصر امام صادق عليه السلام مى زيسته نام برد. مى گويند او در آغاز مسيحى بود و بعد اسلام آورد ولى احاطه كاملى به زبان فارسى داشت و بعضى


1- دايرة المعارف بستانى، بنا به نقل تنزية التنزيل، سيد هبة الدين شهرستانى صفحه 186.

ص: 115

از كتب فارسى را به عربى ترجمه نمود؛ كه از آن جمله كتاب كليله و دمنه است.

در مقدمه اى كه بر اين كتاب نوشته به وضوح اظهار اسلام مى كند؛ ولى مى گويند: گاه كلمات زننده اى از او شنيده شده و به واسطه همانها سرانجام به دست سفيان بن معاويه مهلبى امير بصره كه ظاهراً اختلاف هايى با او داشت كشته شد. مى گويند هنگامى كه سفيان مى خواست او را در تنور آتش بيفكند، به او گفت من تو را مى كشم و هيچ ايرادى بر من نيست؛ چون تو زنديقى و عقايد مردم را خراب كرده اى!

به هر حال اعتقادات او دقيقاً براى ما روشن نيست؛ ولى آنچه مسلم است اينكه او داعيه معارضه با قرآن نداشته است؛ اما بعضى مى گويند كه كتاب معروف الدُّرَّةُ اليتيمةُ را به اين منظور نوشته است.

خوشبختانه كتاب مزبور در دسترس ما است و چندين بار چاپ شده و كمترين اشاره اى در اين كتاب به مسأله معارضه با قرآن ديده نمى شود، و معلوم نيست چرا چنين نسبتى به او و كتابش داده اند.

به هر حال هيچ سند تاريخى كه گواه بر معارضه او با قرآن باشد در دست نيست و كتاب مزبور هر چند اديبانه نوشته شده، امّا چيزى كه قابل معارضه با قرآن باشد در آن وجود ندارد.

4. ابوالعلاء معرى نيز از كسانى به شمار مى رود كه چنين نسبتى به او داده شده است. او از نويسندگان و شعراى معروف قرن پنجم هجرى و فردى ملحد بود و سخنان زننده اى از او نقل شده است. حتى وضع او قابل مقايسه با عبدالله بن مقفع نيست؛ ولى به هر حال سند تاريخى كه نشان دهد او در فكر معارضه، با

ص: 116

قرآن بوده در دست نداريم، و ظاهراً انتساب چنين نسبتى به او به خاطر اتهامش به بى دينى و الحاد از يك سو، و اديب و نويسنده و شاعر بودنش از سوى ديگر است.

او حتى عبارت پردازى هاى مسجع ابن راوندى را در كتاب التاج به باد سخريه گرفته است، و در رساله اى كه به نام الغفران در پاسخ التاج نگاشته، با صراحت مى گويد: «كه قافيه پردازى ها وسجع هاى ابن راوندى، چيزى جز مانند آنچه كاهنان با هم مى بافتند كه مى گفتند:" افٍّ و تُفٍّ و جَوْرَبٌ و خُفٍّ"، نمى باشد»(1).

به اين ترتيب او نيز بر اين نكته تأكيد مى كند كه بافتن عبارات مسجع بى محتوا كمترين ارزشى ندارد.

جالب اين كه در همان رساله الغفران گفتار جالبى درباره قرآن دارد كه نشان مى دهد، به عظمت قرآن و محتواى آن، معترف بود- هر چند آن را وحى آسمانى نمى دانسته است- او با صراحت مى گويد: «هنگامى كه يك آيه از قرآن در ميان سخنان ديگر واقع شود، مانند ستاره درخشانى است كه در شب تاريك مى درخشد»!

5. احمد بن حسين كوفى شاعر معروف به متنبى، چنانكه از نامش پيدا است ادعاى نبوت كرد، او از ادباى قرن چهارم هجرى بود؛ و از ذوق شعرى بهره فراوانى داشت؛ وى در آغاز قبول اسلام كرد؛ ولى مى گويند: بعداً دعوى نبوت نمود، و جالب اين كه دعوى او در سن هفده سالگى بود.

در حواشى كتاب اعجاز القرآن رافعى آمده است در سال 320 ادعاى نبوت


1- اعجاز القرآن رافعى( ترجمه)، صفحه 137.

ص: 117

كرد و جمعى از بنى كلب از او پيروى كردند؛ امير حِمْص او را به زندان انداخت و ياران او متفرق شدند و از اين كار توبه نمود و آزاد شد و بعداً به كلّى منكر اين امر گرديد؛ او مدتى نزد سيف الدوله، مقرّب بود و هرگاه در مجلس او نامى از دعوى نبوت مى آمد انكار مى كرد، و سرانجام در سال 354 به دست فاتك بن ابى جهل به سبب اختلافى كه با اطرافيان عضد الدوله ديلمى پيدا كرد، كشته شد.(1)

6. يكى ديگر از كسانى كه به فكر معارضه قرآن بود، احمد بن يحيى معروف به ابن راوندى است كه از متكلمان معتزله و ملازم با ملحدان و مخالفان اسلام بود. چون او را ملامت مى كردند، مى گفت: «مى خواهم عقايد آنها را به دست آورم»، سپس تظاهربه الحاد كرد و با مردم منازعه مى نمود. در تاريخ آمده است كه: پدر او يهودى بود و بعداً اسلام آورد، لذا بعضى از يهود به بعضى از مسلمين مى گفتند: ابن راوندى كتاب شما را تباه مى كند آن گونه كه پدرش كتاب يهود را تباه كرد و همچنين نوشته اند كه او بر مذهبى استقرار پيدا نمى كرد و براى يهود كتابى در ردّ اسلام به نام البصيره در برابر چهارصد درهم نوشت؛ و پس از اتمام آن در مقام ردش بر آمد امّا يكصد درهم گرفت و از آن خوددارى كرد.

مى گويند: او در مقام معارضه با قرآن، دست به تأليف كتابى به نام التاج زد ولى تاكنون نمونه اى از آن كتاب به دست نيامده، و اين همان كتابى است كه ابوالعلاء معرى درباره آن مى گويد: «أمَّا تاجُهُ فَلَيْسَ نَعلًا! وَ هَلْ تاجُهُ الّا كَما قالَتِ الكَهَنَةُ": افٍّ و تُفٍّ و جَوْرَبٍ وَ خُفٍّ"»: «يعنى آنچه را او كتاب تاج نام نهاده، ارزش كفش را هم ندارد؛ آيا قافيه پردازى ها و سجع هاى ابن راوندى چيزى جز


1- اقتباس از اعجاز القرآن رافعى( ترجمه)، پاورقى صفحه 137.

ص: 118

آنچه كاهنان به هم بافتند كه مى گفتند:" اف و تف و جورب و خف است؟"»(1)

***

از مجموع آنچه گفته شد به خوبى استفاده مى شود كه هيچ كس پاسخ مثبتى به دعوت قرآن به مبارزه و مسأله تحدّى نداده است با اين كه به اصطلاح تَوَفّر دواعى بر نقل آن بوده است؛ يعنى از زمان مشركان عرب و اهل جاهليت تا به امروز كه دستگاه هاى استكبارى، براى درهم كوبيدن اسلام و قرآن بزرگترين سرمايه گذارى را مى كنند و قاعدتاً اگر مى توانستند ادباى عرب، و علماى غير عرب را براى آوردن چيزى همانند قرآن بسيج كنند، حتماً فروگذار نمى كردند.

و اينكه مى بينيم در طول تاريخ افرادى جز امثال مسيلمه و سجاح با آن رسوايى ها، قدم به اين ميدان نگذارده اند به خوبى در مى يابيم كه اين امر امكان پذير نبوده است، و گرنه بهترين مستمسك را به دست دشمنان سر سخت مى داده است، و روى آن همه جا تبيلغ فراوان مى كردند، و اين همان معناى عجز و ناتوانى از معارضه در برابر قرآن است.


1- اقتباس از متن و حاشيه ترجمه مرحوم ابن الدين بر اعجاز القرآن رافعى، صفحه 133 تا 137.

ص: 119

شاخه هاى اعجاز قرآن

اشاره

اشاره

گروهى بر اين باورند كه اعجاز قرآن تنها از دريچه فصاحت و بلاغت، يعنى زيبايى الفاظ و رسا بودن معانى است؛ در حالى كه امروز غالب محققان و آگاهان مى دانند كه اين معنا تعريف جامعى از فصاحت و بلاغت نيست، و جنبه هاى اعجاز قرآن بسيار متنوع و متعدد است؛ حتى ممكن است با گذشت زمان به جنبه هاى تازه اى از اعجاز قرآن برخورد كنيم كه در گذشته براى ما روشن نبوده است.

در حال حاضر، جهات زير را در زمينه اعجاز قرآن مى توان برشمرد كه شواهد همه آنها در خود قرآن است:

1. اعجاز از نظر فصاحت و بلاغت يعنى زيبايى ظاهر، و عمق باطن، و متانت و عفت بيان، و صراحت و قاطعيت و گستردگى مفاهيم، و هماهنگى لفظ و معنا.

2. اعجاز از نظر معارف و طرح مسائل عقيدتى.

3. اعجاز از نظر طرح مسائل تاريخى.

4. اعجاز از نظر وضع قوانين.

5. اعجاز از نظر علوم روز و مسائل ناشناخته علمى در عصر قرآن.

6. اعجاز از نظر پيشگويى ها و اخبار غيبى.

7. اعجاز از نظر يكپارچگى و عدم وجود اختلاف در ميان آيات قرآن كه در

ص: 120

طول 23 سال با تمام دگرگونى هاى شرايط زمانى و مكانى نازل شده است.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم، و هر يك از شاخه هاى بالا را جداگانه مورد بررسى قرار مى دهيم:

***

1. اعجاز قرآن از نظر فصاحت و بلاغت

اشاره

علماى معانى در تفسير فصاحت و بلاغت مى گويند: «فصاحت كه گاهى توصيفى براى كلمه، و گاه توصيفى براى كلام دانسته مى شود، عبارت است از خالى بودن كلام از حروف و كلمات ثقيل و سنگين و نامأنوس و بدآهنگ و ناموزون و همچنين تعبيرات ركيك و سبك و نفرت انگيز و گوش خراش و ناهماهنگ و پيچيده و گنگ و مبهم. و بلاغت عبارت است از تناسب كلام با مقتضاى حال، و هماهنگى كامل با هدفى كه سخن به خاطر آن گفته مى شود».

به تعبير ديگر فصاحت بازگشت به كيفيت الفاظ مى كند، و بلاغت ناظر به كيفيت معنا و محتوى است يا به تعبير ديگر فصاحت به جنبه هاى صورى و ظاهرى كلام مى نگرد، و بلاغت به جنبه هاى معنوى و محتوايى.

شكّى نيست كه اين دو بيش از آنكه جنبه علمى و دستورى داشته باشد جنبه ذوقى و استعدادى دارد؛ ولى همان ذوق و استعداد نيز در سايه تعليم و تربيت و توجّه به قواعدى است كه غالباً از كلمات فصحاء و بلغاء گرفته شده و به اين

ص: 121

وسيله شكوفاتر و كامل تر و منظم تر مى شود؛ درست همانند ذوق شعر يا استعداد خوشنويسى كه به وسيله استاد و از طريق آموزش تكامل مى يابد.

به هر حال بعضى معتقدند كه اعجاز قرآن و دعوت به معارضه كه در آيات مختلف آمده است عمدتاً ناظر به همين معنا است، و امور زير را مى توان گواه بر آن گرفت:

1. امتياز عرب و هنرنمايى او در آن عصر و زمان تنها در قسمت فصاحت و بلاغت بوده است، تا آنجا كه اشعار جاهلى در اوج فصاحت قرار داشت و هر سال در اجتماع اقتصادى كه در بازار عكاظ در نزديكى طائف تشكيل مى شد، يكى از مهم ترين برنامه هاى آنها، خواندن زيباترين اشعار سروده آن سال بود و هنگامى كه از ميان آنها بهترين را انتخاب مى كردند، آن را به عنوان يك اثر برجسته ادبى در كنار خانه كعبه آويزان مى كردند وبا گذشت سال ها، هفت قطعه معروف كه به نام معلقات سبع شهرت يافت، گردآورى شد.

بنابراين اگر قرآن مى خواهد، آنها را تحدّى و دعوت به معارضه كند بايد در اين جنبه باشد.

2. تعبيرى كه مشركان عرب از قرآن و پيامبر صلى الله عليه و آله داشتند، كه قرآن را سحر و پيامبر را ساحر مى ناميدند نيز ممكن است اشاره به جذبه فوق العاده قرآن باشد كه مسلماً جنبه هاى زيبايى كلام و فصاحت را شامل مى شود.

3. در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام كه در مورد تناسب معجزات پيامبران با علوم و هنرهاى پيشرفته عصر خود وارد شده است مى خوانيم:

«هنگامى كه خداوند موسى عليه السلام را مبعوث كرد، سحر و ساحرى بر اهل آن

ص: 122

سامان عصر غلبه داشت؛ لذا خداوند چيزى از سوى خود براى آنها فرستاد، كه در قدرت آنها نبود و سحرشان را باطل كرد و حجّت را تمام نمود، و عيسى عليه السلام را هنگامى مبعوث كرد كه بيمارى هاى صعب العلاج، آشكار شده بود و مردم نيازمند به طبيب بودند؛ به همين دليل خداوند از جانب خود چيزى فرستاد كه نزد آنها نبود؛ كه مردگان را براى آنها زنده مى كرد، و كور مادرزاد و مبتلايان به بيمارى غير قابل علاج پيسى را به فرمان خدا بهبودى مى بخشيد، و حجّت را به وسيله آن بر آنها تمام كرد، و خداوند محمد صلى الله عليه و آله را در وقتى مبعوث كرد كه در آن عصر خطبه ها و سخنان (دلنشين و فصيح و بليغ) بر اهل آن عصر غالب بود- راوى مى گويد گمان مى كنم امام به شعر نيز اشاره كرد- خداوند از سوى خود مواعظ و حكمت هايى (در بالاترين حدّ فصاحت و بلاغت) فرستاد، كه سخنان آنها را باطل كرد و حجّت را با آن تمام نمود».(1)

اين قرائن همه نشان مى دهد كه اعجاز قرآن از نظر فصاحت و بلاغت بوده و هست؛ ولى انصاف اين است كه از اين قرائن، چيزى بيشتر استفاده نمى شود كه مسأله اعجاز از نظر فصاحت و بلاغت عميقاً مورد توجه بوده، نه آن كه منحصر به آن بوده باشد، به خصوص آن كه جبنه هاى ديگر اعجاز قرآن مجيد كاملًا آشكار و نمايان است.

براى آگاهى افزون تر در اين زمينه از اعجاز قرآن توجّه به نكات زير لازم است:

1. همان گونه كه در بالا اشاره شد عرب جاهلى در حدى از فصاحت و


1- عيون الاخبار( طبق نقل تفسير نور الثقلين، جلد 1، صفحه 43) اين حديث را مرحوم كلينى در كافى، و علامه مجلسى در بحار الانوار نيز نقل كرده اند.

ص: 123

بلاغت بود كه اشعار باقى مانده آن عصر از جمله معلّقات سبع هنوز هم به عنوان اشعار برگزيده عرب شناخته مى شود؛ ولى مى دانيم بعد از نزول قرآن آنها همه آن اشعار را بر چيدند و در مقابل فصاحت بى نظير قرآن زانو زدند، و با تمام انگيزه هايى كه براى معارضه و مبارزه با قرآن داشتند، قادر به ارائه چيزى نشدند.

در بحث جاذبه هاى قرآن كه قبلًا آورديم نمونه هاى زنده و روشنى از تأثير قرآن در اين جنبه مشاهده كرديم.

2. در طول تاريخ هميشه در برابر مردان حق، گروهى كه منافع نامشروعشان به خطر مى افتاد به پا مى خاستند و بر چسب هايى بر آنها مى زدند؛ كه اين برچسب ها در عين دروغ و تهمت بودن، حاكى از پاره اى از واقعيات بوده كه در آن محيط وجود داشته است. براى مثال از جمله برچسب هايى كه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله زدند مسأله سحر و ساحرى بود كه در مقياس بسيار وسيعى به كار مى رفت.

در آيات 24 و 25 سوره مدّثّر مى خوانيم: فَقَالَ إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ- إِنْ هَذَا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ: «سرانجام (وليد، بزرگ مشركان) گفت:" اين (قرآن) چيزى جز يك سحر جالب (همچون سحرهاى پيشينيان نيست) اين جز سخن بشر نمى باشد».(1)

علّت اصلى اين نسبت ناروا به پيامبر صلى الله عليه و آله نفوذ عجيب و خارق العاده آيات قرآن بود كه با فصاحت و بلاغت عجيبش دل ها را به سوى خود جذب مى كرد، به گونه اى كه نمى توانستند اين نفوذ را يك امر عادى تلقى كنند، و براى آن واژه اى جز واژه سحر كه در لغت به معناى هر كار نافذ و خارق العاده اى است كه


1- داستان جالب وليد بن مغيره و گفتار او در مورد جاذبه قرآن در مباحث گذشته، مشروحاً بيان شد.

ص: 124

منشأ آن آشكار نباشد، براى آن انتخاب كنند.

اگر چه آنها با اين نسبت مى خواستند پرده روى يك حقيقت آشكار بشكند و اعجاز الهى را انكار كنند؛ ولى با اين سخن خود، ناآگاهانه به عظمت قرآن اعتراف مى كردند كه جاذبه سحر آسايى دارد!

3. مطالعه در آثار نويسندگان و اديبان، نشان مى دهد كه آنها معمولًا به دو گروه متمايز تقسيم مى شوند: بيشتر آنان به زيبايى الفاظ اهمّيّت مى دهند، و حتّى گاهى معانى را فداى لفظ مى كنند، و به عكس گروهى اهمّيّت زيادى به الفاظ نمى دهند و تمام قدرت و نبوغ خود را براى عمق معانى به كار مى گيرند.

به همين دليل نويسندگان تاريخ ادبيات ما، آثار شعراى بزرگ را (از يك نظر) به دو سبك مختلف تقسيم كرده اند، سبك عراقى و سبك هندى.

شعراى بزرگى كه به سبك اوّل شعر گفته اند، ذوق و استعداد خود را بيشتر در زيبايى الفاظ به كار برده اند، در حالى كه طرفداران سبك دوم غالباً به دقايق معانى و ظرافت هاى مخصوص آن توجّه كرده اند.

انكار نمى توان كرد كه معدود كسانى بودند كه به هر دو جنبه اهمّيّت مى دادند و آثار دلنشينى از خود به جاى مى گذاردند؛ ولى در اين كه آنها نيز در كار خود تا چه حد موفق بودند، سخن بسيار است.

دليل آن هم روشن است، زيرا الفاظ زيبا و آهنگ دار و جالب، هميشه بر قامت معناى مورد نظر راست نمى يابد، و تمام ريزه كارى هاى آن را منعكس نمى سازد؛ لذا غالباً شاعر و گوينده و خطيب، بر سر دوراهى زيبايى لفظ و زيبايى معنا قرار مى گيرد، و ناچار است بالاخره يكى از اين دو را بر گزيند؛ و لذا در

ص: 125

بسيارى از نظم و نثرها، معانى فداى سجع و قافيه شده اند.

ولى كسانى كه از ادبيات عرب آگاه باشند و با قرآن آشنا گردند، مى بينند اين كتاب بزرگ الهى، اين امتياز مهم را در سرحّد اعجاز حفظ كرده كه هم الفاظ در آن در نهايت عذوبت و شيرينى، و هم جمله بندى هاى آن در كمال ظرافت و زيبايى، و كلمات آهنگ دار و موزون است، و هم حقّ معانى با تمام ريزه كارى ها و دقايقش ادا شده است، واين يكى از ابعاد اعجاز قرآن در جنبه فصاحت و بلاغت است.

قرآن در اداى معانى هيچ گونه تكلفى ندارد، و مقصود خود را به وضوح بيان مى كند در عين حال، لباسى كه از الفاظ بر آن معانى پوشانده شده در حدّ اعلاى زيبائى است.

4. در ميان شعرا و سخن پردازان، اين نكته معروف است كه در بسيارى از موارد، براى زيبائى بيان بايد از مبالغه هاى دروغ استفاده كرد و مثلًا به خاطر گرد و غبارى كه از سمّ ستوران لشكر، در بيابان برپا مى شود، طبقات هفتگانه زمين را شش، و طبقات هفتگانه آسمان را هشت كرد! و يا نه كرسى فلك را زير پاى گذارد، تا به بلنداى ركاب قزل ارسلان رسيد! و دل را درياى خون، و اشك چشم را رود جيحون ساخت، تا آنجا كه گفته اند:

در شعر مپيچ و در فن اوكه از اكذب او است احسن او!

و به اين ترتيب زيباترين شعرها، دروغ آميزترين آنها است.

تعبير قرآن درباره شعرا كه مى گويد: أَلَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وَادٍ يَهِيمُونَ «آيا نديدى آنها در هر وادى سرگردانند؟» ظاهراً اشاره به همين معنا است كه غالباً

ص: 126

غرق پندارها و تشبيهات شاعرانه خويش اند!(1)

ولى هنگامى كه ما به قرآن مراجعه مى كنيم، در هيچ موردى مبالغه دروغ آميز نمى بينيم، و با تمام زيبايى و ظرافتى كه در الفاظ و معانى وجود دارد همگى بيانگر حقايق است؛ و اين كه مشاهده مى كنيم قرآن در آيات متعدّدى تهمت شاعر بودن را از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و تهمت شعر را از قرآن نفى مى كند نيز به همين دليل است.(2)

آرى! با اين كه قرآن عارى از تخيّل هاى شاعرانه و مبالغه ها و اغراق هاى دور از حقيقت شعرى، و تشبيهات و استعارات خيالى است و چيزى جز بيان حقايق (آن هم بطور جدى و قطعى) ندارد، در عين حال آن چنان شيرين و جذّاب است كه حتّى دور افتادگان از اسلام بلكه مخالفان پيامبر صلى الله عليه و آله را به خود جذب مى كرد كه نمونه هايى از آن دربحث جاذبه قرآن گذشت.

جالب اين كه تاريخ مى گويد: بسيارى از شعراى نامدار عرب هنگامى كه خود را در برابر فصاحت قرآن ديدند، از جان و دل اسلام را پذيرا شدند.

از جمله شاعر توانمندى كه در قلمرو جاذبه قرآن مسلمان شد لبيد بود كه شعرش در زمان جاهليت به عنوان يكى از معلّقات سبع (هفت قطعه شعر معروفى كه به عنوان اشعار برگزيده عرب انتخاب و بر ديوار كعبه آويزان شده بود) به شمار مى آمد، مسلمان شد.

حسان بن ثابت نيز از شعراى ثروتمندى بود كه به خاطر جاذبه قرآن مسلمان


1- سوره شعرا، آيه 225.
2- در سه آيه از قرآن، اين نسبت ناروا از مشركان نقل شده است( سوره انبياء، آيه 5، سوره صافات، آيه 36، سوره طور، آيه 30) و در دو آيه، خداوند با صراحت اين معنا را از پيامبرش نهى مى كند( سوره يس، آيه 69 و سوره حاقه، آيه 41)

ص: 127

شد.

خنساء شاعره نقّاد عرب، و اعشى ادباى كم نظيرى بودند كه به اسلام گرايش پيدا كردند، و از جاذبه قرآن بهره ها گرفتند.(1)

5. يكى ديگر از مظاهر فصاحت و بلاغت قرآن، آهنگ مخصوصى است كه در خود او وجود دارد.

سخنان ادبا، معمولًا يا به صورت شعر و يا به صورت نثر ظهور پيدا مى كند امّا قرآن نه شعر است و نه حتّى يك نثر معمولى و متعارف؛ بلكه نثرى است كه آهنگ مخصوص به خودرا دارد، همان نثرى كه هنگام تلاوت قاريان قرآن، كاملًا در غالب آهنگى قرار مى گيرد.

اگرچه ما نمى توانيم تعبير موسيقى را كه در عرف ما آلوده به مفاهيم منفى است در مورد قرآن به كار بريم؛ ولى بعضى از نويسندگان معروف عرب، مانند مصطفى رافعى در كتاب اعجاز القرآن چنين مى گويد: «اسلوب و طريقه قرآن، آهنگ و لهجه هايى به وجود مى آورد، كه هر شنونده اى را وادار به استماع مى كند و اين خود يك نوع موسيقى مخصوص است، كه در كلمات موزون ديگر تا آن زمان سابقه نداشته است، اين نظم و ترتيب در قرآن، وسيله اى بود كه طبع عرب را به وجد مى آورد و به طرز جديدى از نظم و اسلوب سخن، آشنا مى ساخت كه بى سابقه بود».

يكى از دانشمندان غربى به نام بولاتيتلر در اين زمينه مى گويد: «بسيار مشكل است انسان فكر كند كه قدرت فصاحت يك انسان، توانايى آن را دارد كه مانند


1- شيوه هاى اعجاز قرآن، صفحه 77.

ص: 128

قرآن تأثير گذار باشد به ويژه آن كه مرتباً اوج مى گيرد، بى آن كه ضعفى در آن مشاهده شود، و هر زمان قله هاى تازه اى را فتح مى كند. آرى! معجزه اى است كه در برابر آن مردان روى زمين و فرشتگان آسمان ناتوان اند.(1)

دانشمند ديگرى به نام كنت هنرى دى كسترى مى افزايد: «اگر در قرآن غير از شكوه معانى و زيبايى مبانى نبود، كافى بود كه بر افكار مسلط شود و تمام قلوب را به سوى خود جذب كند».(2)

6. اين نكته نيز حائز اهميت است كه معمولًا هر سخنى با تكرار خسته كننده مى شود امّا قرآن چنان شيرين است كه با صدها بار تلاوت باز نه تنها ملال آور نيست؛ بلكه جاذبه و شيرينى خود را حفظ مى كند. اين معنا نه تنها در ميان علاقه مندان به قرآن مشهور است بلكه در ميان ديگران نيز شهرت دارد.

اين همان چيزى است كه در حديث معروفى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه مردى از امام صادق عليه السلام پرسيد: «ما بالُ القُرآنُ لا يَزدادُ عَلَى النَّشرِ وَ الدَّرسِ الّا غَضاضَةً؟»: «چرا قرآن بر اثر كثرت انتشار و درس و تلاوت كهنه نمى شود بلكه هر روز شاداب تر است؟»

فرمود: «لِانَّ اللّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى لَمْ يَجْعَلْهُ لَزَمانٍ دوُنَ زَمانٍ و لالِناسٍ دوِنَ ناسٍ، فَهُوَ فى كُلِّ زَمانٍ جَديدٌ، وَ عِندَ كُلِّ قَومٍ عَضٌّ الى يَومِ القيامَةِ»: «زيرا خداوند متعال، آن را براى زمان معين يا گروه خاصى قرار نداده؛ و لذا در هر زمان تازه است، و نزد هر قومى با طراوت تا روز قيامت».(3)


1- پاورقى هاى اثبات الهداة، جلد اول صفحه 223.
2- همان مدرك، صفحه 222.
3- ميزان الحكمة، جلد 8 صفحه 70.

ص: 129

حضرت على عليه السلام نيز در جمله كوتاه و گويايى مى فرمايد: «وَلا تُخلِقُهُ كَثرَةُ الرَّدِ وَ وُلوُجُ السَّمعِ»: «كثرت تكرار، و شنيدن پى در پى، هرگز آن را كهنه نمى كند».(1)

7. يكى ازظرافت هاى فصاحت و بلاغت، پرهيز از فزونى الفاظ و رعايت اختصار در عين مفهوم بودن عبارات و بيان تمام مقصود است؛ و به اصطلاح معروف در يك فراز فصيح بايد «ايجاز مُخل» و «اطناب مُمل» ترك شود.

اين معنا در حد اعلا در آيات قرآن رعايت شده، و گاهى يك داستان بزرگ را در يك آيه- كه هر جمله از آن گوياى فراز وسيعى از آن داستان است- بيان مى كند كه نمونه هاى زيادى در قرآن، از آن به چشم مى خورد.

آيه معروف وَقِيلَ يَا أَرْضُ ابْلَعِى مَاءَكِ وَيَا سَمَاءُ أَقْلِعِى وَغِيضَ الْمَاءُ وَقُضِىَ الْأَمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِىِّ وَقِيلَ بُعْداً لِّلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ «و گفته شد:" اى زمين، آبت را فروبر! و اى آسمان، (از بارش) خوددارى كن!" و آب فرو نشست و كار پايان يافت و (كشتى) بر (دامنه كوه) جودى، پهلو گرفت؛ و (در اين هنگام،) گفته شد:" دور باد گروه ستمكاران" (از رحمت خدا!)».(2)

آرى! همين آيه است كه ابن مقفع اديب معروف عرب را به زانو در مى آورد، كه طبق مواعده با دوستانش مى خواست به معارضه يك چهارم قرآن برخيزد. امّا وقتى به اين آيه رسيد دست نگه داشت و خود را كاملًا عاجز و ناتوان ديد؛ زيرا در عين اختصار ماجراى طوفان نوح عليه السلام و جزئيات و سرانجام آن را با تعبيرات كوتاه و بسيار پر معنا شرح مى دهد، و به گفته بعضى از محققان 23 نكته از صنايع ادبى در آن جمع است (از قبيل: استعاره، طباق، مجاز حذف، اشاره، موازنه،


1- نهج البلاغه، خطبه 156.
2- سوره هود، آيه 44.

ص: 130

جناس، تسهيم يا ارسال، تقسيم، تمثيل، ارداف و ...).(1)

8. ديگر از ويژگى هاى قرآن از نظر ادبى، اين است كه در عين ظرافت و لطافت عبارات، صراحت و قاطعيت فوق العاده اى دارد.

مى دانيم همه از صراحت لهجه يك گوينده لذّت مى برند؛ چرا كه حقايق را عريان و پوست كنده و بدون هرگونه پيرايه بيان مى كند، و چيزى براى انسان لذت بخش تر از درك حقيقت نيست. دندان روى حرف گذاشتن و چند پهلو سخن گفتن- جز در موارد استثنايى كه شرايط ايجاب كند- نشانه عدم اعتماد گوينده به گفته هاى خويش، و يا ترس و وحشت او از قضاوت شنوندگان است، و در هر دو صورت از ضعف و ناتوانى گوينده حكايت مى كند.

صراحت و قاطعيت در بسيارى از موارد، آميخته با خشونت است. مهم آن است كه گوينده در عين صراحت، لطافت بيان را نيز به كار بندد و اين معنا به خوبى در آيات قرآن مشهود است.

مهم ترين جبهه مبارزه اسلام جبهه توحيد و شرك است و قرآن بيشترين صراحت و قاطعيت را در اين زمينه دارد

گاه مى گويد: إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَاباً وَلَوْ اجْتَمَعُوا لَهُ وَإِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَيْئاً لا يَسْتَنقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ «كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد (و پرستش مى كنيد)، هرگزنمى توانند مگسى بيافرينند، هر چند براى اين كار دست به دست هم دهند؛ و هرگاه مگس چيزى از آنها بربايد، نمى توانند آن را بازپس گيرند. هم طلب كننده ناتوان است، و هم


1- شيوه هاى اعجاز قرآن، صفحه 52.

ص: 131

طلب شونده (هم عابدان، و هم معبودان)».(1)

و هنگامى كه بت پرستان براى فرار از منطق كوبنده قرآن، خود را زير چتر پدران و نياكان مى كشيدند و مى گفتند: بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا: «ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم، پيروى مى نماييم»، با قاطعيت مى گويد: أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَايَعْقِلُونَ شَيْئاً وَلَا يَهْتَدُونَ «آيا اگر پدران آنها، چيزى نمى فهميدند و هدايت نمى يافتند (باز هم بايد از آنها پيروى كنند)؟!»(2)

و در جاى ديگر، از اين قاطعانه تر در برابر تكيه به آداب و رسوم نياكان از زبان ابراهيم مى گويد: لَقَدْ كُنتُمْ أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ «به يقين شما و پدرانتان، در گمراهى آشكارى بوده ايد».(3)

و در مورد ايمان به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى گويد: فَلَا وَرَبِّكَ لَايُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لَايَجِدُوا فِى أَنفُسِهِمْ حَرَجاً مِّمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً: «به پروردگارت سوگند كه آنها ايمان نخواهند آورد، مگر اين كه در اختلافات خود، تو را به داورى طلبند؛ و سپس از داورى تو، در دل خود احساس ناراحتى نكنند؛ و كاملًا تسليم باشند».(4)

به اين ترتيب تسليم ظاهر و باطن و پنهان و آشكار، و حتى هماهنگى دل و خواسته ها را با فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله شرط ايمان صادقانه مى شمرد، و با اين همه صراحت و قاطعيت، باز لطافت تعبيرات كاملًا مشهود است.

در مباحث ديگر اعم از آنچه مربوط به مبدء يا معاد و يا قوانين اجتماعى يا


1- سوره حج، آيه 73.
2- سوره بقره، آيه 170.
3- سوره انبياء، آيه 54.
4- سوره نساء، آيه 65.

ص: 132

مسائل مربوط به جنگ و صلح، يا بحث هاى اخلاقى است نيز اين قاطعيت به وضوح به چشم مى خورد كه شرح كامل آن در خور يك كتاب جداگانه است.

9. متانت و عفت بيان: افراد درس نخوانده معمولًا توجّهى به تعبيرات خود ندارند، و بسيار مى شود كه براى اداى مقصود خود از كلمات و جمله هاى دور از نزاكت و ادب كمك مى گيرند و با اين كه قرآن در ميان چنين مردمى آشكار گشت هرگز رنگ آن محيط را به خود نگرفت و در تعبيرات خود نهايت متانت و عفّت را رعات نمود، و اين موضوع به فصاحت و بلاغت قرآن رنگ خاصّى بخشيده است.

گويندگان و نويسندگان بزرگ، هنگامى كه به صحنه هاى عشقى يا مسائل ديگرى از اين قبيل برخورد مى كنند، يا ناچار مى شوند براى ترسيم چهره واقعى قهرمانان اصلى داستان، ادب و متانت زبان يا قلم را رها نمايند و به اصطلاح براى اداى حق سخن هزار گونه تعبيرات تحريك آميز يا زننده به كار برند.

يا مجبور مى شوند براى حفظ نزاكت و عفت بيان و قلم، پاره اى از صحنه ها را در پرده اى از ابهام بپوشانند، و با حريفان سر بسته سخن بگويند و جمع ميان اين دو، يعنى بيان و ترسيم واقعيت بطور كامل و عدم آلودگى قلم و زبان با آنچه بر خلاف نزاكت و عفت است، كارى بسيار دشوارى است كه كمتر كسى از عهده آن بر مى آيد.

چگونه مى توان باور كرد فردى درس نخوانده و برخاسته از يك محيط بسيار عقب مانده و نيمه وحشى، هم ترسيم دقيق و كاملى ازمسائل كند و هم كوچك ترين تعبير دور از نزاكتى نداشته باشد.

ص: 133

به عنوان مثال هنگامى كه قرآن صحنه هاى حساس داستان يوسف عليه السلام و زن زيباروى هوس آلودى، را ترسيم مى كند، بدون آن كه از ذكر وقايع چشم بپوشد، و مطالب را در پرده ابهام و اجمال بيان كند، تمام اصول اخلاق و عفت را نيز به كار مى برد و همه گفتنى ها را مى گويد؛ امّا كوچك ترين انحرافى از اصول عفّت بيان پيدا نمى كند؛ مثلًا در شرح ماجراى خلوتگاه زليخا چنين مى گويد:

وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبْوَابَ وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَاىَ إِنَّهُ لَايُفْلِحُ الظَّالِمُونَ «و آن زن كه يوسف در خانه او بود، از او تمنّاى كامجويى كرد؛ درها را بست و گفت:" بيا به سوى آنچه براى تو مهيّا است!" (يوسف) گفت:" پناه مى برم به خدا! او (عزيز مصر) صاحب نعمت من است؛ مقام مرا گرامى داشته؛ (آيا ممكن است به او ظلم و خيانت كنم؟!) به يقين ستمكاران رستگار نمى شوند"».(1)

جالب اين كه قرآن در اينجا از واژه «راوَدَ» استفاده كرده و اين در جايى گفته مى شود كه كسى با اصرار آميخته به نرمش و ملايمت، چيزى را از انسان بخواهد، و اين واژه كاملًا با اداى مقصود هماهنگ است.

از سوى ديگر، نامى از زليخا يا همسر عزيز مصر نمى برد، بلكه مى گويد:

«الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا» (بانويى كه يوسف در خانه او بود) تا حق شناسى يوسف را مجسم سازد و در عين حال مقام تقواى او را نشان دهد كه در برابر چنين كسى كه زندگى اش در پنجه وى قرار داشت، مقاومت كرد.

از سوى سوم، جمله «غَلَّقَتِ الْأَبْوَابَ» (همه درها را محكم بست) كه مصدر


1- سوره يوسف، آيه 23.

ص: 134

باب تفعيل است و معنى مبالغه را مى رساند، نشان مى دهد كه آن صحنه در چه شرايط سختى صورت گرفته است.

از سوى چهارم، جمله «قَالَتْ هَيْتَ لَكَ» (بشتاب به سوى آنچه براى تو مهيا است) آخرين سخنى را كه زليخا براى رسيدن به وصال يوسف گفت شرح مى دهد؛ ولى چقدر سنگين و پر متانت و آميخته با عفت بيان، و خالى از هرگونه بد آموزى!

از سوى پنجم كلام يوسف: «مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَاىَ» كه در پاسخ زليخا گفت را بيان مى كند كه هشدارى به زليخا محسوب مى شود، يعنى من در چند صباحى كه در اين خانه بوده ام، خيانت به صاحب خانه كه با او نان و نمك خورده ام نمى كنم تو كه يك عمر در اينجا بوده اى چرا؟!

آيات بعد كه شرح آن به طول مى انجامد به قدرى زيبا اين داستان را شرح مى دهد و سرانجام نيك مقاومت در برابر هوس و سپردن خويشتن به خدا را در صحنه ها به طرز بسيار جالبى ترسيم مى كند.

در آيه ديگر هنگامى كه مى خواهد احساسات زنان مصر كه از سوى زليخا دعوت به يك ميهمانى به منظور تبرئه خويش شده بودند را در يك جمله كوتاه بيان مى كند: فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ للَّهِ مَا هَذَا بَشَراً إِنْ هَذَا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ «هنگامى كه (همسر عزيز) نيرنگ آنها را شنيد، به سراغشان فرستاد؛ و براى آنها پشتى (گرانبها، و مجلس باشكوهى) فراهم ساخت؛ و به دست هر كدام، كاردى (براى بريدن ميوه) داد؛ و (به يوسف) گفت:" بر آنان وارد شو!" هنگامى كه چشمشان به او افتاد، او را بسيار با شكوه (و زيبا) يافتند؛ و (بى

ص: 135

توجه) دستهاى خود را بريدند؛ و گفتند:" منزّه است خدا! اين بشر نمى باشد؛ اين جز يك فرشته بزرگوار نيست!"».(1)

تعبير «ملكٌ كريمٌ» (فرشته بزرگوار) در عين اين كه زيبايى فوق العاده يوسف را بيان مى كند، پاكدامنى او را در بالاترين حد نشان مى دهد؛ همان گونه كه در تعبيرات معمولى به هنگام ستودن پاكى يك فرد مى گوييم: او فرشته است.

باز به دنبال اين ماجرا جمله هاى بسيار گويا و زيبايى است كه موقعيت يوسف، آن اسطوره پاكدامنى و عفت را در اين ماجرا كاملًا نشان مى دهد(2)

10. مثالهاى قرآن: قرآن مجيد براى بيان حقايق، از مثال هاى فراوانى بهره گيرى كرده است كه مجموعه آن ها از مظاهر بارز فصاحت و بلاغت اين كتاب بزرگ الهى است، ريزه كارى هايى كه در اين امثله به كار رفته و نكات ظريف و باريك و دلنشينى كه در هر يك از آنها به چشم مى خورد به راستى انسان را به اعجاب وا مى دارد.

اصولًا نقش مثال در توضيح و تفسير مباحث، نقش انكار ناپذيرى است و به همين دليل در هيچ بحث مهمّى از ذكر مثال براى روشن ساختن حقايق و نزديك نمودن آنها به ذهن بى نياز نيستيم؛ چرا كه گاه يك مثال حساب شده و هماهنگ با مقصود، كار يك كتاب را مى كند و مطالب پيچيده را از آسمان به زمين مى آورد و آن را براى همه قابل فهم مى سازد، لذا يكى از هنرنمايى هاى فصيحان و بليغان و ادبا و شعراى جهان همين تمثيل است.


1- سوره يوسف، آيه 31.
2- براى آگاهى بيشتر از اين نكات، به تفسير نمونه، جلد نهم و دهم مراجعه فرماييد.

ص: 136

زمخشرى در كشاف درباره مَثَل مى گويد: «مَثَل در اصل كلام عرب به معناى مِثْل يعنى نظير است ... و ضرب المثل نزد آنان و تكلم علماء به امثال و نظاير، شأنى رفيع دارد؛ چرا كه پرده از روى معناى مخفى بر مى دارد، و نكات تاريك را روشن مى سازد تابه حدّى كه امر مخيّل به نظر چون امر محقَّق مى رسد، و شيئ متوهّم، در محل متيقن قرار مى گيرد، و غايب مانند شاهد جلوه گر مى شود و از همين جهت در كتاب قرآن مبين و ساير كتب الهى، خداوند امثال بسيار ايراد كرده است»(1).

مثال ها چندين فايده دارد: مسائل عقلى را حسى مى كند، راه هاى دور را نزديك مى سازد، مطالب را به صورت همگانى و همه فهم در مى آورد، درجه اطمينان به مسائل را بالا مى برد، و بالاخره ضرب المثل مناسب، حتَّى افراد لجوج را خاموش مى سازد. بعضى از محققان امثال قرآن را به صورت يك كتاب در آورده اند وبيش از يكصد مثال قرآن را مورد تجزيه و تحليل قرار داده اند.

به راستى مثال هاى قرآن معجزه است، لذا براى رسيدن به اين حقيقت در ذيل تعدادى از آنها را دقيقاً مورد بررسى قرار مى دهيم.

نمونه هايى از مثال هاى اعجازآميز قرآن

هنگامى كه قرآن مى خواهد ترسيم دقيقى از منظره حق و باطل كند، مى فرمايد:

أَنزَلَ مِنْ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رَابِياً وَمِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبْدٌ مِثْلُهُ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَ


1- امثال القرآن، صفحه 120.

ص: 137

وَالْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَأَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ « (خداوند) از آسمان آبى فرو فرستاد؛ و از هر درّه و رودخانه اى به اندازه آنها سيلابى جارى شد؛ سپس سيلاب بر روى خود كفى حمل كرد؛ (همچنين) و از آنچه (در كوره ها،) براى به دست آوردن زينت آلات يا وسايل زندگى، آتش بر آن مى افروزند، كفهايى مانند آن به وجود مى آيد- خداوند براى، حق و باطل چنين مثالى مى زند- سرانجام كفها به بيرون پرتاب مى شوند، ولى آنچه به مردم سود مى رساند (آب يا فلزّ خالص) در زمين مى ماند؛ خداوند اينچنين مثال مى زند!»(1)

در اين مثال پر معنا كه با الفاظ و عبارات موزونى ادا شده، منظره حق و باطل به بهترين صورتى در آن ترسيم گرديده و حقايق مهمّى در آن نهفته است كه به قسمتى از آن ذيلًا اشاره مى شود:

1. شناخت حق و باطل از يكديگر گاهى آن قدر پيچيده مى شود كه حتماً بايد به سراغ نشانه ها رفت.

2. حق هميشه مفيد و سودمند است همچون آب زلال كه مايه حيات و زندگى است ويا فلزات خالص، كه يا زينت است و يا ابزار حيات.

3. حق هميشه متّكى به خويش است اما باطل از آبروى حق كمك مى گيرد و سعى مى كند خود را به لباس او در آورد و از حيثيت او استفاده كند همان گونه كه هر دورغ از راست فروغ مى گيرد كه اگر سخن راستى در جهان نبود كسى دروغ را باور نمى كرد، و اگر حقى وجود نداشت باطل را جولانى نبود.


1- سوره رعد، آيه 17.

ص: 138

4. بهره هر موجودى به اندازه ظرفيت او است، همان گونه كه هر درّه اى به اندازه گنجايش خود از آب باران بهره مى گيرد.

5. باطل هميشه دنبال بازار آشفته مى گردد، همان گونه كه سيلاب به هنگام سرازير شدن از كوه كه داراى جوش و خروش است، كف ها را بر دوش خود حمل مى كند امّا هنگامى كه به جلگه هاى صاف مى رسد و جوش و خروش فرو مى نشيند و كف ها نابود مى شود.

6. باطل تنها در يك لباس ظاهر نمى شود، و هر لحظه به لباس ديگرى در مى آيد همان گونه كه كف ها، هم روى آب ها ظاهر مى شوند و هم روى فلزات در كوره ها؛ بنابراين هرگز نبايد فريب تنوع آنها را خورد، پس بر هر حق و باطل شناسى لازم است كه آنها را در هر لباسى بشناسد.

7. مبارزه حق و باطل هميشگى است، و «رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور، بر خلايق مى رود تا نفخ صور» همان گونه كه ريزش باران ها از آسمان و ذوب فلزات در كوره ها هميشه هست، اين امر نيز همواره ادامه دارد.

8. باطل بالا نشين است و چشم پركن و تو خالى، امّا حق متواضع است و خاموش و هنرنما.

و نكات ديگرى كه با دقت در اين مثال در جنبه هاى مختلف از گوشه و كنار اين آيه به دست مى آيد.

اين يك نمونه از مثال هاى قرآن بود.

مثال هاى ديگرى مانند آنچه درباره انفاق فى سبيل الله و تشبيه آن به دانه ها و خوشه ها شده (سوره بقره، آيه 261)، و آنچه درباره اعمال ريايى و تشبيه آن به

ص: 139

بارانى كه بر سنگ خارايى كه مختصرى خاك بر روى آن است مى ريزد و مى شويد و از بين مى رود، در حالى كه اعمال خالصانه همچون بارانى است كه بر سر زمين پربارى كه در معرض تابش آفتاب و هواى آزاد است ريزش پيدا مى كند (سوره بقره، آيه هاى 264 و 265)، و آنچه در مورد اعمال كفّار و تشبيه آن به خاكستر در برابر باد (سوره ابراهيم، آيه 18) يا تشبيه به سراب (سوره نور، آيه 39) يا ظلمتهاى متراكمى كه در دريا و هنگام شب در حالى كه ابر آسمان را فرا گرفته (سوره نور، آيه 40)، و آنچه در مورد اعمال منافقان و تشبيه آنها به كسى كه در يك شب ظلمانى در يك بيابان خالى راه را گم كرده، و رعد و برقها او را به لرزه در ميآورد، لحظه اى در پرتو تابش برق همه جا را روشن مى بيند و تا مى خواهد تصميم به حركت بگيرد، مجدداً همه جا در نظر او ظلمانى مى شود (سوره بقره، آيه هاى 19 و 20)، و آنچه در مورد چگونگى تكيه كردن بت پرستان بر بتهاى فاقد شعور و قدرت، و تشبيه آن به خانه عنكبوت (سوره عنكبوت، آيه 41)، و آنچه در مورد تشبيه غيبت كنندگان به كسانى كه گوشت برادر از دست رفته خود را مى خورند (سوره حجرات، آيه 12)، و بالاخره آنچه درباره ذات پاك خداوند، كه نور آسمان ها و زمين است، و تشبيه آن نور به چراغى با مشخصات ويژه، توأم با انواع ظرافتها آمده (سوره نور، آيه 35) و موارد زياد ديگرى كه ذكر همه آنها به طول مى انجامد، مى تواند از اين بخش از فصاحت و بلاغت قرآن پرده بر دارد و ما را به دنياى وسيعى از ارزش ها و ضد ارزش هايى كه در حيات خود با آن روبرو هستيم آشنا سازد، و جهانى از معارف را در قالب مثال هاى زيبا تبيين كند.

ص: 140

ص: 141

2. اعجاز قرآن از نظر معارف الهى

از مسأله فصاحت و بلاغت كه بگذريم نوبت به محتوا مى رسد. در اين قسمت قبل از هر چيز، مسأله معارف و بيان مسائل مربوط به مبدء و معاد و عقايد مذهبى مطرح مى شود.

اصولًا يكى از محك هاى آزمايش اديان حق از اديان باطل، توضيح و بيانى است كه درباره مسائل مربوط به مبدء و معاد و نبوت و امامت دارند؛ زيرا مسائل اين قسمت مخصوصاً آنچه به ذات پاك خدا و اسماء و صفات او باز مى گردد، بسيار ظريف و دقيق و پيچيده است، و گاهى فاصله ميان شرك و توحيد باريك تر از مو مى شود.

اين بخش از آيات قرآن به قدرى جالب، عميق و دقيق است كه اگر دليلى براى اعجاز آن، جز همان توضيحات دقيقى كه در اين مسائل مهم بيان مى كند وجود نداشت، براى پى بردن به آن كافى بود، به خصوص اين كه قرآن در محيطى ظاهر شد كه پر از بت و بتكده بود؛ از بت هاى خانگى گرفته تا بت هاى قبيله اى و بت هاى بزرگ كه جنبه عمومى داشت و مورد توجه هر شهر و ديار بود.

بت هايى از يك قطعه چوب يا سنگ و فلز، با دست خود مى ساختند با اين كه مى دانستند كم ترين حس، شعور، حركت و بينشى ندارند، صرفاً به خاطر يك

ص: 142

مشت تخيلات آنها را صاحب قدرت عظيم مى دانستند، و مقدّارات خود را به دست آنها مى سپردند و در برابر آن ها عاجزانه زانو مى زدند و راز و نياز و سجده و قربانى مى كردند تا واسطه فيض و شفيع بر درگاه خداوند باشند. كار به جايى رسيده بود كه گاه بت هايى از خرما مى ساختند، و اتفاقاً در يك قحط سالى پس از خالى شدن انبارهاى آذوقه به آن حمله ور شدند و بندگان اين خدا، خداى خود را با كمال جسارت خوردند و اين شعر كه هنوز در لابلاى اشعار دوران جاهليت عرب به چشم مى خورد يادگار همان داستان است:

اكَلَتْ حَنيفَةُ رَبَّها عامَ التَّقُحُّمَ و الَمَجاعَةِلَمْ يَحْذَرُوا مِن رَبِّهِم سُوءَ الْعَواقِبِ وَ التِّباعَةِ

«طايفه بنى حنيفه خداى خود را در سال قحطى و گرسنگى خوردند، و از عواقب شوم اين عمل از خداى خود نترسيدند».

اين منحطترين و مضحك ترين فكر خرافى است كه ممكن است به مغز انسانى خطور كند و شايد ضرب المثل معروف فارسى: «يا خدا را بخواه يا خرما را» نيز اشاره اى به همين داستان باشد كه آن گروه خرافى يا مى بايست از خداى خود چشم بپوشند يا از خرما.

بسيارى از اعراب جاهلى، فرشتگان را دختران خدا مى دانستند، در حالى كه خودشان حتى از شنيدن نام دختر (به واسطه شدت تحقير زن در آن محيط) تنفر داشتند، چنانكه در آيه 17 سوره زخرف مى خوانيم: وَإِذَا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِمَا ضَرَبَ لِلرَّحْمَانِ مَثَلًا ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَهُوَ كَظِيمٌ «در حالى كه هر گاه يكى از آنها را به همان چيزى كه براى خداوند رحمان شبيه قرار داده (به تولّد دختر)

ص: 143

بشارت دهند، صورتش (از فرط ناراحتى) سياه مى شود و خشمگين مى گردد».

و مسائل خرافى فراوان ديگرى چه در بحث خداشناسى و چه در بحث معاد و غير آن كه شرح آن به طول مى انجامد.

هنگامى كه مى بينيم از چنين محيطى كسى برخاسته كه توحيد خالص و معارف ناب را با دقيق ترين بيان كه بزرگان فلاسفه نيز در برابر آن زانو مى زنند ارائه مى دهد شك نخواهيم كرد كه بيان چنين معارفى تنها از سوى خدا است.

در اين گفتار كم ترين مبالغه اى وجود ندارد و براى پى بردن به اين حقيقت نيازى به پيمودن راه دور و درازى نيست، و اگر به جلد دوم و سوم همين مجمومه پيام قرآن نگاهى بيندازيم (كه اولى درباره خداجويى و دومى درباره خداشناسى در قرآن است)، پى به وسعت و عمق معارف قرآن خواهيم برد.

همچنين در مورد معاد در قرآن مجيد كه در جلد پنجم و ششم پيام قرآن مشروحاً و با تمام وسعت مورد بررسى قرار گرفته است.

لذا در اينجا به يك بحث اجمالى قناعت مى كنيم و با اشاره اى كوتاه مى گذريم و خوانندگان عزيز را به مجلّدات قبل ارجاع مى دهيم.

با اين كه بحث بت پرستى چنان بر آن محيط مسلط بود كه هيچ كس سخنى نازك تر از گل در نكوهش اين عقيده بر زبان جارى نمى كرد؛ قرآن با قاطعيت بى نظيرى به كوبيدن اين عقيده خرافى پرداخت و بر همين اساس گاه از زبان ابراهيم خليل چنين نقل مى كند:

قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَايَنفَعُكُمْ شَيْئاً وَلَا يَضُرُّكُمْ- أُفٍّ لَكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ « (ابراهيم) گفت:" آيا جز خدا چيزى را مى

ص: 144

پرستيد كه نه كمترين سودى براى شما دارد، و نه زيانى به شما مى رساند؟!- اف بر شما و بر آنچه جز خدا مى پرستيد! آيا نمى انديشيد؟!"».(1)

در جاى ديگر به داستان گوساله سامرى كه جمعى از جهال بنى اسرائيل سخت به آن دل بسته، و به آن گرويده بودند، اشاره مى كند و مى فرمايد: أَفَلَا يَرَوْنَ أَلَّا يَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلًا وَلَا يَمْلِكُ لَهُمْ ضَرّاً وَلَا نَفْعاً: «آيا نمى ديدند كه (اين گوساله) هيچ پاسخى به آنان نمى دهد، و مالك هيچ گونه سود و زيانى براى آنها نيست؟!».(2)

كوتاه سخن اين كه قرآن چنان شرك و بت پرستى را مذموم مى شمرد كه همه گناهان را جز شرك قابل عفو و بخشش مى داند، و مى فرمايد: إِنَّ اللَّهَ لَايَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ افْتَرَى إِثْماً عَظِيماً:

«خداوند (هرگز) شرك به او را نمى بخشد؛ و كمتر از آن را براى هر كس بخواهد (و شايسته بداند) مى بخشد. و آن كس كه براى خدا، همتايى قرار دهد، گناه بزرگى مرتكب شده است.»(3).

اين برخود قاطع و شديد، با مسأله بت پرستى- كه سنّت شناخته شده نياكان و فرهنگ رايج سراسر آن محيط بود، بطورى كه از غير آن تعجّب مى كردند و غير آن را در خور هرگونه مذمّت مى دانستند- به راستى عجيب است! ما امروز در محيط خود به اين آيات مى نگريم و آن را امر ساده اى مى شمريم، غافل از اين كه در آن محيط كاملًا وضع ديگرى حاكم بوده است.


1- سوره انبياء، آيات 66 تا 67.
2- سوره طه، آيه 89.
3- سوره نساء، آيه 48.

ص: 145

اين از يك سو، از سوى ديگر هنگامى كه وارد بحث توحيد مى شود آنچنان دلايل فطرى و منطقى و برهان نظم و برهان صديقين را مطرح مى كند كه ممكن نيست زيباتر از آن تصوير شود.

هنگام بحث از توحيد فطرى به مسأله اى كه در زندگى همه آنها به اشكال مختلف روى مى داده اشاره مى كند و مى فرمايد: فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوْا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا هُمْ يُشْرِكُونَ «هنگامى كه سوار بر كشتى شوند، خدا را با اخلاص مى خوانند (و غير او را فراموش مى كنند)؛ امّا هنگامى كه خدا آنان را به خشكى رساند و نجات داد، باز مشرك مى شوند».(1)

و به اين ترتيب نشان مى دهد چگونه نور توحيد در اعماق وجودشان قرار دارد و طوفان حوادث، اين آتشى را كه زير خاكسترهاى جهل و جاهليت نهفته است را آشكار مى سازد.

و هنگامى كه به سراغ توحيد استدلالى مى رود، در يك جمله كوتاه مى گويد:

أَفِي اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ «آيا در خدايى كه آسمانها و زمين را آفريده، شك و ترديدى است».(2)

و بعد از اين بيان كلّى، دست انسان ها را گرفته و در جاى جاى اين عالم پهناور مى رود و آيات آفاقى و انفسى را، نكته نكته به آن ها نشان مى دهد، گاه مى گويد: وَفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ- وَفِي أَنفُسِكُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ «و در زمين آياتى براى جويندگان يقين است،- و در وجود شما (نيز آياتى است)؛ آيا نمى


1- سوره عنكبوت، آيه 65.
2- سوره ابراهيم، آيه 10.

ص: 146

بينيد؟!»(1) و بعد در آيات ديگر، نشانه هاى عظمت و قدرت و حكمت خدا را در آسمان، ستارگان و زمين، گياهان و پرندگان، شب و روز، باد و باران و ... بطور مشروح آورده كه انسان از بررسى آنها غرق لذّت مى شود و به وجد و سرور مى آيد.(2)

و هنگامى كه به بحث صفات خدا كه از پيچيده ترين مباحث عقيدتى است، و از لغزشگاه هاى مهم فكرى براى بسيارى از دانشمندان محسوب مى شود ورود مى كند، باز بهترين و شيواترين سخن را ارائه مى دهد.

در يك جا با يك جمله كوتاه او را از هر گونه صفات محدود امكانى و آميخته با نقص، پاك و منزه مى شمرد و مى گويد: لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ: «هيچ چيز همانند او نيست».(3)

و به اين ترتيب، تمام اوصاف امكانى را از او نفى مى كند و بى نظير بودن صفات جمال و كمال او را ثابت مى كند.

و گاه بطور مشروح مى گويد: هُوَ اللَّهُ الَّذِي لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِيم- هُوَ اللَّهُ الَّذِي لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ- هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِءُ


1- سوره ذاريات، آيات 20 و 21.
2- ما شرح اين آيات را تحت بيست عنوان در جلد دوم همين كتاب( پيام قرآن) آورده ايم.
3- سوره شورى، آيه 11.

ص: 147

الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى يُسَبِّحُ لَهُ مَا فِي السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ «هرگز دوزخيان و بهشتيان يكسان نيستند؛ بهشتيان رستگار و پيروزند.

- اگر اين قرآن را بر كوهى نازل مى كرديم، مى ديدى كه در برابر آن خاشع مى شود و از خوف خدا مى شكافد! اينها مثالهايى است كه براى مردم مى زنيم، شايد (در آن) بينديشند.- او خداوند يگانه اى است كه معبودى جز او نيست، داناى آشكار و نهان است، و اوست بخشنده و مهربان.- او خداوند يگانه اى است كه معبودى جز او نيست، حاكم و مالك او است، از هر عيب منزّه است، به كسى ستم نمى كند، امنيّت بخش است، مراقب همه چيز است، شكست ناپذيرى كه (با اراده نافذ خود) هر امرى را اصلاح مى كند، و داراى كبريا و عظمت است؛ خداوند منزّه است از آنچه همتاى او قرار مى دهند!- او خداوندى است هستى بخش، آفريننده اى ابداع گر و صورتگر (بى نظير)؛ از آن او است بهترين نام ها؛ آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح او مى گويند؛ و او توانا و حكيم است».(1)

راستى اگر اين توصيفى را كه قرآن در اين چند آيه، از آفريدگار جهان مى كند با توصيفى كه بت پرستان، و به طور كلى محيط ظهور قرآن درباره خدا داشتند، مقايسه كنيم هرگز نمى توان احتمال داد كه اين بيان فوق العاده نورانى، زاييده آن محيط تاريك و خرافى باشد.

***

در جاى ديگر در توصيف علم خداوند و بى پايان بودن آن، چنان ترسيمى دارد كه بالاتر از آن تصوّر نمى شود و مى گويد: وَلَوْ أَنَّمَا فِي الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلَامٌ وَالْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ مَا نَفِدَتْ كَلِمَاتُ اللَّهِ «و اگر همه درختان


1- سوره حشر، آيات 22 تا 24.

ص: 148

روى زمين قلم شود، و دريا براى آن مركّب گردد، و هفت دريا به آن افزوده شود، (اينها همه تمام مى شود ولى) كلمات خدا پايان نمى گيرد».(1)

در واقع اين تصوير زنده اى از بى نهايت است؛ زيرا عدد بى نهايت گاهى به صورت مرده ادا مى شود و براى آن از علائم رياضى و بيانات فلسفى استفاده مى كنند و گاه به صورت زنده؛ شبيه ترسيمى كه در آيه فوق از آن آمده بود، كه فكر انسان را با خود گرفته و به اوج مى برد، و به سوى بى نهايت مى كشاند.

ما هنگامى مى توانيم به عمق معارف اسلام در زمينه غامض ترين مسائل توحيدى و اسماء و صفات خدا پى ببريم كه يك دوره تمام قرآن مجيد را از اين منظر مورد بررسى قرار دهيم.(2)

***

قرآن هنگامى كه در مسأله معاد و زندگى پس از مرگ گام مى نهد، گاه تمام دلائل و انكارهاى مخالفان را با جمله كوتاهى به كلى در هم مى شكند و مى گويد:

كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ «همان گونه كه در آغاز شما را آفريد، (بار ديگر در رستاخيز) باز مى گرديد».(3)

و گاه در بيان مشروح ترى مى فرمايد: أَوَلَيْسَ الَّذِى خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلَى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلَى وَهُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ- إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ «آيا كسى كه آسمانها و زمين را آفريده، قادر نيست همانند


1- سوره لقمان، آيه 27.
2- با مراجعه به جلد سوم پيام قرآن نيز مى توانيد اطلاعات گسترده اى به صورت تنظيم شده در اين زمينه به دست آوريد.
3- سوره اعراف، آيه 29.

ص: 149

آنان را بيافريند؟! آرى (مى تواند)، و او آفريدگار آگاه است.- فرمان او چنين است كه هرگاه چيزى را اراده كند، تنها به آن مى گويد:" موجود باش!" آن نيز بى درنگ موجود مى شود.»(1)

و گاه صحنه معاد و رستاخيز را در يك تابلو زنده مجسم كرده، به آنها ارائه مى دهد، بى آن كه بخواهند زحمت استدلال را بر فكر خود هموار كنند و مى گويد:

يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِى رَيْبٍ مِّنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِّنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ مُّخَلَّقَةٍ وَغَيْرِ مُخَلَّقَةٍ لِنُبَيِّنَ لَكُمْ وَنُقِرُّ فِى الْأَرْحَامِ مَا نَشَاءُ إِلَى أَجَلٍ مُّسَمّىً ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ وَمِنْكُمْ مَّنْ يُتَوَفَّى وَمِنْكُمْ مَّنْ يُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْلَا يَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً وَتَرَى الْأَرْضَ هَامِدَةً فَإِذَا أَنزَلْنَا عَلَيْهَا الْمَاءَ اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ وَأَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ- ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّهُ يُحْىِ الْمَوْتَى وَأَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيرٌ: «اى مردم! اگر در رستاخيز شكى داريد، (به اين نكته توجّه كنيد كه:) ما شما را از خاك آفريديم، سپس از نطفه، و بعد از خون بسته شده، سپس از «مضغه» (چيزى شبيه گوشت جويده شده)، كه بعضى داراى شكل و خلقت است و بعضى بدون شكل؛ تا براى شما روشن سازيم (كه بر هر چيز قادريم). و جنين هايى را كه بخواهيم تا مدّت معيّنى در رحم (مادران) نگاه مى داريم؛ (و آنچه را بخواهيم ساقط مى كنيم؛) بعد شما را بصورت طفلى بيرون مى آوريم؛ سپس هدف اين است كه به حدّ كمال و بلوغ خويش برسيد. و بعضى از شما قبض روح مى شوند؛ و بعضى از شما به


1- سوره يس، آيات 81 و 82.

ص: 150

نامطلوب ترين مرحله عمر مى رسند؛ آنچنان كه بعد از علم و آگاهى، چيزى نمى دانند. و همچنين زمين را (در فصل زمستان) خشك و مرده مى بينى، و هنگامى كه آب باران بر آن فرو مى فرستيم، به جنبش در مى آيد و رويش مى كند؛ و از هر نوع گياهان بهجت انگيز مى روياند.- اين بخاطر آن است كه (بدانيد) خداوند حق است؛ و اوست كه مردگان را زنده مى كند؛ و بر هر چيزى توانا است.»(1) و به اين ترتيب نمايش رستاخيز را، هم در سير انسان در مراحل مختلف جنينى كه هر كدام به نوبه خود رستاخيز بزرگى است، نشان مى دهد و هم در جهان گياهان كه هر سال در زمستان و بهار، منظره مرگ و حيات و رستاخيز گياهان و نباتات را با چشم خود مى بينيم.

آياتى كه درباره حيات پس از مرگ و دلايل مختلف آن، و همچنين منازل و صحنه هاى گوناگون آخرت و حوادثى كه در آنجا رخ مى دهد و چگونگى تجسّم اعمال و حساب و كتاب و ميزان و شهود روز قيامت است، داراى چنان نكته ها و ريزه كارى هايى است كه مطالعه و بررسى آنها هر انسانى را غرق در تعجّب مى كند؛ و شما مى توانيد حدّاقل بخشى از اين مسائل را به صورت مفصّل، در جلد پنجم و ششم همين كتاب مطالعه فرماييد.


1- سوره حج، آيات 5- 6. 195) ( 1)- سوره نحل، آيه 89.

ص: 151

3. اعجاز قرآن از نظر علوم روز و اكتشافات علمى

اشاره

قبل از ورود در اين بحث، ذكر دو نكته براى پايان دادن به هرگونه سوء برداشت از اين بحث لازم است:

1. هرگز نبايد انتظار داشت كه قرآن مجيد تمام مسائل علوم طبيعى و اسرار و خواص همه اشياء را بيان كند. چه اين كه قرآن براى اين مقصود بيان نشده است.

قرآن يك دايرة المعارف يا يك كتاب زمين شناسى و گياه شناسى و فيزيولوژى نيست؛ بلكه قرآن كتابى براى تربيت و هدايت است، و براى اين نازل شده كه انسان ها را به سوى يك زندگى پاك و آميخته با سعادت و فضيلت- كه صدق و امانت و نظم و رحمت بر آن حاكم باشد و سرانجام او را به قرب خدا برساند- رهبرى كند و اگر مى بينيم خداوند درباره قرآن مى فرمايد: وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ: «و اين كتاب را كه بيانگر همه چيز، و مايه هدايت و رحمت و بشارت براى مسلمانان است، بر تو نازل كرديم»(195) منظور بيان كلّيه امورى است كه با نجات و سعادت و تربيت نوع انسان، ارتباط دارد؛ و لذا به دنبال اين جمله مى فرمايد: وَهُدىً وَرَحْمَةً وَبُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ «و مايه هدايت و رحمت و بشارت براى مسلمانان است».(1)

ولى از آنجا كه ذكر پاره اى از آيات الهى و اسرار آفرينش در سرار جهان و در


1- سوره نحل، آيه 89.

ص: 152

وجود خود انسان، كمك به معرفة اللّه و شناخت عظمت عالم آفرينش كه فعل خدا است مى كند، گهگاه در لابه لاى آيات قرآن، به اين مسائل اشاره شده و پرده از روى امورى كه تا آن زمان از همه دانشمندان عالم مخفى و پنهان بوده، برداشته است.

كوتاه سخن اين كه اگر بخشى از اسرار علوم و حقايق عالم هستى در قرآن نازل شده، به عنوان عرضه كردن علوم طبيعى و مانند آن به سبك يك دايرةالمعارف نيست؛ بلكه به منظور تبيين اهداف تربيتى و اخلاقى و تعليم درس توحيد و خداشناسى و فهم اسماء و صفات حق و يا آشنا شدن به گوشه اى از اسرار معاد و مانند آن است.

2. آيا اصولًا به سراغ اين گونه بحث ها رفتن و آيات قرآن را بر اكتشافات علمى تطبيق دادن كار درستى است؟ آيا ما حق داريم مسائل مختلف علوم طبيعى را با آيات قرآن منطبق سازيم و يا آيات را بر آنها؟ در حالى كه نظرات دانشمندان دائماً در حال دگرگونى و تغيير است و منطبق ساختن يك امر ثابت و پايدار از نظر ما بر يك امر متغيّر و دگرگون شونده، كار منطقى به نظر نمى رسد.

در پاسخ اين سؤال بايد گفت در اينجا سه نظر مختلف وجود دارد: بعضى چنان راه افراط را در اين قسمت در پيش گرفته اند كه آيات قرآنى را با كمترين تناسب بر فرضيات علمى (نه حقايق مسلم و قطعى علوم) تطبيق كرده و به گمان خود از اين راه خدمتى به شناسايى قرآن نموده اند.

در حالى كه امروز ما مى دانيم اين كار اشتباه بزرگى است و نه تنها خدمتى به قرآن محسوب نمى شود؛ بلكه مايه بى اعتبار نمودن قرآن است؛ زيرا فرضيات

ص: 153

علمى (نه قوانين مسلم آن) پيوسته در حال دگرگونى و تغيير است و تطبيق واقعيت هاى ثابت قرآن بر يك سلسله امور متحوّل و متغيّر و مشكوك يا مظنون، نه منطقى است، نه خدمتى به علم و نه خدمتى به مذهب.

دسته دوم كسانى هستند كه راه تفريط را پيموده اند و معتقدند در هيچ مورد حتّى در مسلّمات علمى هر چند با تعبيرهاى صريح قرآن هماهنگ باشد، نبايد چنين تطبيقى صورت گيرد؛ ولى اين تعصب و جمود نيز دور از منطق و خالى از دليل است.

راه صحيح در اينجا حدّ وسطى ميان اين دو نظريه انحرافى است. ما اگر از محيط فرضيه ها قدم به بيرون بگذاريم و در جريان قوانين علمى كه با دلايل قطعى يا مشاهدات مسلم ثابت شده است وارد شويم، و دلالت آيات قرآن در اين امور، صريح و روشن باشد چرا از تطبيق اين مسائل بر آيات قرآن، امتناع كنيم؟ و چرا از اين توافق كه نشانه عظمت اين كتاب آسمانى است وحشت داشته باشيم؟

چه مانعى دارد كه قرآن در بحث هاى توحيدى و خداشناسى و مسائل تربيتى، از روى يك سلسله حقايق علمى كه در آن زمان كاملًا ناشناخته بوده به وضوح پرده بردارد، و پيروان خود را در جريان آن بگذارد كه علاوه بر نتايج توحيدى و اخلاقى، نشانه اى بر حقانيت قرآن، و هم راهگشاى علوم و دانش ها باشد؟

بر اين اساس در بحثى كه هم اكنون به آن مى پردازيم، دو نكته به طور دقيق در نظر خواهيم گرفت:

1. مسائلى از علوم طبيعى را انتخاب مى كنيم كه صد درصد ثابت و مسلم

ص: 154

باشد؛ مانند قانون جاذبه، زوجيت در عالم گياهان، حركت زمين، و حركت منظومه شمسى و مانند آن كه با دلايل حسى امروز ثابت شده است.

2. آياتى را در اين زمينه بر مى گزينيم كه بدون نياز به تكلف و توجيهات ساختگى، منطبق بر قواعد مسلّم علمى امروز باشد؛ يا به تعبير ديگر دلالت آيات طبق قواعد ادبى كه در استفاده معانى از جمله ها و كلمات، رايج است قابل قبول باشد.

براين اساس به آياتى كه اعجاز قرآن را از منظر علوم طبيعى و اكتشافات علمى اثبات مى كند اشاره مى كنيم:

1. قرآن و جاذبه عمومى

در آيه دوم سوره رعد مى خوانيم: اللَّهُ الَّذِى رَفَعَ السَّماوَاتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ: «خدا همان كسى است كه آسمانها را، بدون ستونهايى كه بتوانيد آنها را ببينيد، برافراشت، سپس بر عرش (قدرت) قرار گرفت؛ (و به تدبير جهان پرداخت)؛ و خورشيد و ماه را مسخّر ساخت، كه هر كدام تا زمان معيّنى حركت دارند. كارها را او تدبير مى كند؛ آيات را (براى شما) تشريح مى نمايد؛ شايد به لقاى پروردگارتان يقين پيدا كنيد».

قابل توجه اين كه قرآن نمى گويد آسمان بى ستون است، بلكه مى گويد:

«بدونه ستونهايى كه بتوانيد آنها را ببينيد». اين تعبير به خوبى مى رساند كه ستون مرئى وجود ندارد بلكه ستونى نامرئى، آسمان ها را به پا داشته است.(1)


1- ظاهر آيه اين است كه« تَرَونَها» وصف براى« عَمَدٍ» باشد، و اين كه بعضى گفته اند مفهوم آيه اين است كه ترونها بغير عمد، يعنى آسمان ها را بدون ستون مى بينى- بنابراين" بغير عمد"، جار و مجرور و مضاف اليه است كه متعلق به" ترونها" مى باشد- اولًا خلاف ظاهر است و ثانياً اين تعبير نيز نشان مى دهد كه شما آسمان را بى ستون مى بينى در حالى كه واقعاً داراى ستون است.

ص: 155

در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه يكى از يارانش به نام حسين بن خالد سؤال مى كند: اين كه خداوند فرمود: وَالسَّمَاءِ ذُاتِ الحُبُكِ

«سوگند به آسمان كه داراى راه ها است»(1) يعنى چه؟

امام فرمود: «اين آسمان راه هايى به سوى زمين دارد»، راوى عرض كرد:

«چگونه مى تواند آسمان راه ارتباطى با زمين داشته باشد، در حالى كه خداوند مى فرمايد:" آسمان ها بى ستون است"؟»

امام فرمود: «سُبحانَ اللّهِ الَيسَ اللّهُ يَقُولُ (بِغَيرِ عَمَدٍ تَرَونَها) قُلتُ:" بَلى فَقالَ:

" ثُمّ عمدٌ وَ لكِن لا تَرَونَها"»: «عجيب است آيا خداوند نمى فرمايد" بدون ستونى كه قابل مشاهده شما باشد"؟ عرض كردم:" آرى" امام فرمود:" پس در آنجا ستون هايى هست ولى شما آن را نمى بينيد"».(2)

آيا توجيه و تفسيرى براى اين سخن، غير از ستونى كه ما امروز نام آن را توازن قوّه جاذبه و دافعه مى ناميم، وجود دارد؟

توضيح اين كه: در زمان نزول آيات قرآن، تنها فرضيه هاى كه بر افكار دانشمندان آن عصر، و قرن هاى بعد از آن و قبل از آن، حاكم بود فريضه هيأت بطلميوس بود كه با تمام قدرت بر محافل علمى جهان حكومت مى كرد و طبق آن، آسمان ها به صورت كراتى تو در تو همانند طبقات پياز روى هم قرار داشت، و زمين در مركز آنها بود، و طبعاً هر آسمانى متكى به آسمان ديگرى بود؛ ولى بعد از حدود هزار سال از نزول قرآن، بطلان اين عقيده با دلايل قطعى ثابت شد،


1- سوره ذاريات، آيه 7.
2- تفسيربرهان، جلد 2، صفحه 278، اين حديث در تفسير مزبور، از دو طريق نقل شده، از طريق تفسير على بن ابراهيم، و همچنين تفسير عياشى.

ص: 156

و نظريه افلاك پوست پيازى به كلّى كنار رفت و اين معنا مسلم شد كه هر يك از كرات آسمانى در مدار و جايگاه خود معلّق و ثابت است؛ هر چند مجموعه ها و منظومه ها داراى حركت اند، و تنها چيزى كه آنها را در جاى خود نگه مى دارد، همان تعادل قوه جاذبه و دافعه است. قوه جاذبه- كه مى گويد هر دو جسم، يكديگر را به نسبت مستقيم جرم ها و به نسبت معكوس محذور فاصله ها جذب مى كنند- سبب مى شود كه همه كرات آسمانى با سرعت به سوى هم حركت كنند، و در مركز واحدى جمع شوند؛ ولى حركت دورانى كه در سيارات و يا منظومه ها وجود دارد،- و مى دانيم كه خاصيت دورانى، همان نيروى گريز از مركز است- سبب مى شود كه اين كرات و منظومه ها، به سرعت از هم دور شوند، درست مانند آتش گردان هنگامى كه در حال چرخيدن است، كه اگر سيم آن قطع شود هر يك از قطعات آتش به نقطه دور دستى پرتاب مى شود. حال اگر قوه جاذبه دقيقاً با قوه دافعه (نه ذره اى كمتر و نه ذره اى بيشتر) مساوى باشد، در اين صورت ستونى نيرومند و نامرئى به وجود مى آيد كه آنها را در جاى خود ثابت نگه مى دارد؛ همان گونه كه كره زمين ميليون ها سال است كه در مدار معينى برگرد خورشيد حركت مى كند، نه جذب آن مى شود و نه از آن دور مى گردد، و اين از نشانه هاى عظمت خدا، و از نشانه هاى اعجاز قرآن است.

جالب توجّه اينكه: مفسّران پيشين اجمالًا متوجّه اين نكته شده بودند ولى تعبيرى از آن جز مسأله قدرت خدا نداشتند، به طورى كه ابن عباس طبق نقل طبرسى در مجمع البيان و آلوسى در روح المعانى مى گويد: «معناى آيه اين مى شود كه آسمان بدون ستونى است كه قابل مشاهده باشد، بنابراين ستون آن

ص: 157

قدرت خداوند بزرگ است»(1).

2. قرآن و آفرينش جهان

قرآن مجيد درباره پيدايش جهان، تعبيرات گوناگونى دارد:

در يك جا مى فرمايد: ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ «سپس به آفرينش آسمان پرداخت، در حالى كه بصورت دود بود؛ به آن و به زمين دستور داد:" به وجود آييد، (و شكل گيريد) خواه از روى اطاعت و خواه اكراه! آنها گفتند: ما از روى طاعت آمديم"»،(2) در جاى ديگر مى فرمايد: أَوَلَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهُمَا وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ كُلَّ شَىْ ءٍ حَىٍّ أَفَلَا يُؤْمِنُونَ «آيا كافران نديدند كه آسمان ها و زمين به هم پيوسته بودند، و ما آنها را از يكديگر جدا ساختيم؛ و هر چيز زنده اى را از آب آفريديم؟! آيا ايمان نمى آورند؟!».(3)

اين دو آيه به سه نكته مهم درباره آفرينش جهان و موجودات زنده اشاره شده است:

1. جهان در آغاز به صورت گاز و دود بوده است.

2. جهان در آغاز به هم پيوسته بوده، سپس كرات آسمانى از هم جدا شدند.

3. آغاز آفرينش موجودات زنده از آب بوده است.

و اينها همان چيزهايى است كه امروزه به عنوان نظريات مسلم علمى شناخته


1- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 274 و روح المعانى، جلد 13، صفحه 78.
2- سوره فصّلت، آيه 11.
3- سوره انبياء، آيه 30.

ص: 158

مى شود.

توضيح اين كه اگرچه درباره كيفيت پيدايش جهان و نحوه آن فرضيات مختلفى وجود دارد كه از حدود فرضيه تجاوز نمى كند؛ ولى با توجّه به مطالعاتى كه روى كهكشان ها و منظومه هايى كه در حال پيدايش و شكل گيرى هستند به عمل آمده، مسلم است كه جهان در آغاز به صورت توده گازى ابر مانند فشرده اى بوده كه بر اثر گردش به دور خود، قطعاتى از آن جدا شده و به اطراف پراكنده گشته است؛ و اين قطعات تدريجاً سرد شده و به صورت مايع و در موارد زيادى به صورت جامد در آمده، و كرات مسكونى و غير مسكونى را شكل داده است.

به عبارت ديگر مشاهدات دانشمندان فلكى در مورد سحابى ها و جهان هاى دور دست كه در حال تكميل است، اين مسأله را كه دنيا در آغاز به صورت توده گاز دود مانندى بوده از صورت يك فرضيه خارج ساخته و به عنوان يك نظريه قطعى معرفى مى كند؛ اين چيزى است كه محافل علمى جهان آن را پذيرفته اند.

در نخستين آيه فوق نيز صريحاً مى خوانيم كه آسمان ها (كرات آسمانى) در آغاز به صورت دود بودند. هماهنگى اين آيه با اكتشافات دانشمندان كه چندان از عمر آنها نمى گذرد نشانه اى از اعجاز علمى قرآن است كه پرده از روى مطلبى كه در عصر نزول قرآن كاملًا ناشناخته بوده بر مى دارد.

دومين آيه نيز از به هم پيوستگى جهان در آغاز امر و سپس جدا شدن اجزاى آن از يكديگر سخن مى گويد، كه اين مطلب هم امروز به عنون يك اصل، مورد قبول محافل علمى است.

پيدايش موجودات زنده (اعم از گياهى و حيوانى) در نخستين بار از آب

ص: 159

درياها نيز امروز يك نظريه معروف علمى است؛ هر چند در چگونگى تحول و تطور و پيدايش انواع مختلف گياهان و جانداران در ميان دانشمندان گفتگو است. قرآن نيز در دومين آيه فوق، پيدايش همه موجودات زنده را از آب تعريف مى كند. حتى آياتى كه آفرينش انسان را به خاك نسبت مى دهد، تصريح دارد كه اين خاك با آب آميخته بود و به صورت طين (گل) بود.

در آيه 45 سوره نور نيز مى خوانيم: وَاللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ مَاءٍ: «و خداوند هر جنبنده اى را از آبى آفريد».

در مورد «رتق» و «فتق» كه در دومين آيه به كار رفته- و در اصل به معناى پيوستگى و جدايى است-، مفسران سخنان بسيارى دارند:

بعضى همان معناى بالا را برگزيده اند، كه زمين وآسمان در آغاز خلقت به صورت توده واحد عظيمى از بخار و گاز سوزان بوده كه بر اثر انفجارات درونى و حركت به دور خود تدريجاً تجزيه شده و كواكب و ستارگان از جمله منظومه شمسى به وجود آمده است.

بعضى ديگر آن را اشاره به يكنواخت بودن مواد جهان مى دانند كه چنان در آغاز درهم فرو رفته بود كه به صورت ماده واحدى خودنمايى مى كرد؛ اما با گذشت زمان مواد از هم جدا شدند و تركيبات تازه اى آشكار گشت.

جمعى نيز آن را اشاره به عدم نزول باران و رويش گياه از زمين مى دانند يعنى در آغاز آسمان به هم پيوسته بود و بارانى نازل نمى شد و زمين نيز به هم پيوسته بود و گياهى نمى روييد سپس به فرمان خدا آسمان باز شد و باران نازل گشت و زمين باز شد و گياهان روييدند.

ص: 160

روايات متعددى از طرق اهل بيت عليهم السلام و همچنين پاره اى از روايات از طرق عامه به معناى اخير اشاره مى كند(1) در حالى كه بعضى ديگر از روايات اشاره اى به تفسير اول دارد.(2) در خطبه اول نهج البلاغه نيز اشاره اى به اين پيوستگى ديده مى شود به هر حال ظاهر آيه با تفسير اول سازگارتر است، هر چند جمع ميان تفاسير فوق نيز مشكلى ندارد و ممكن است هر سه معنا در مفهوم جامع آيه قابل جمع باشد.

قابل توجه اين كه در آيه 27 تا 32 نازعات اينچنين آمده كه: أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَم السَّمَاءُ بَنَاهَا- رَفَعَ سَمْكَهَا فَسَوَّاهَا- وَأَغْطَشَ لَيْلَهَا وَأَخْرَجَ ضُحَاهَا- وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذَلِكَ دَحَاهَا- أَخْرَجَ مِنْهَا مَاءَهَا وَمَرْعَاهَا- وَالْجِبَالَ أَرْسَاهَا: «آيا آفرينش شما (بعد از مرگ) مشكل تر است يا آفرينش آسمان كه خداوند آن را بنا نهاد؟!- سقف آن رابرافراشت و آن را نظام بخشيد،- و شبش را تاريك و روزش را آشكار نمود.- و زمين را بعد از آن گسترش داد،- و از آن آب و گياهش را بيرون آورد،- و كوهها را استوار ساخت».

اين آيات نيز به خوبى نشان مى دهد كه آفرينش آسمان قبل از زمين بوده و پيدايش آب و گياهان و كوه ها بعد از آن انجام گرفته است.

اين ترتيب، درست همان چيزى است كه علم امروز بر آن تأكيد دارد كه پيدايش زمين بعد از خورشيد بوده و پيدايش آب در سطح زمين و سپس گياهان و همچنين پيدايش كوه ها را بعد از خلقت زمين بر مى شمرد.


1- به نور الثقلين، جلد 3، صفحه 424، حديث 52 و 53 و 54 و 55 و الدُّر المنثور، جلد 4، صفحه 317 مراجعه شود.
2- همان مدرك.

ص: 161

3. قرآن و حركت زمين

در آيه 88 سوره نمل مى خوانيم: وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَةً وَهِىَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ صُنْعَ اللَّهِ الَّذِى أَتْقَنَ كُلَّ شَىْ ءٍ إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَفْعَلُونَ «كوهها را مى بينى، و آنها را ساكن و بى حركت مى پندارى، در حالى كه مانند ابرها در حركتند؛ اين صنع و آفرينش خداوندى است كه همه چيز را متقن و استوار آفريده؛ به يقين او از كارهايى كه شما انجام مى دهيد آگاه است».

در اين آيه چند نكته ديده مى شود: نخست اين كه كوه ها كه در نظر شما ساكن است با سرعتى همچون سرعت ابرها در حركت مى باشد. (توجه داشته باشيد سرعت هاى زياد را به سرعت ابر تشبيه مى كنند، به علاوه حركت سريع ابرها خالى از تزلزل و سر و صدا است).

ديگر اين كه، اين صنع خداوندى است كه همه چيز را روى حساب آفريده است.

سوم اين كه او از اعمال شما آگاه است.

با دقّت در اين جمله هاى سه گانه روشن مى شود كه آيه، آن گونه كه بعضى از مفسران پنداشته اند مربوط به قيامت نيست بلكه؛ مربوط به همين دنيا است، مى گويد: آنها را چنين مى بينى و چنين خيال مى كنى در حالى كه چنين نيستند؛ در حاليكه حركت كوه ها در قيامت يا در آستانه قيامت چيزى نيست كه مخفى و ناپيدا باشد، و چنان آشكار و وحشتناك است كه كسى تاب و تحمل مشاهده آن را

ص: 162

ندارد. به علاوه اتقان آفرينش و حاكميت نظم و حساب در آن، اشاره به وضع كنونى آنها است نه زمانى كه در آستانه قيامت نظام جهان در هم مى ريزد تا بر ويرانه آن نظام نوينى بر پا شود.

از اين گذشته آگاهى خداوند نسبت به اعمالى كه ما انجام مى دهيم مربوط به اعمال ما در اين دنيا است، و گرنه قيامت روز حساب است نه روز عمل، با اين قرائن سه گانه به خوبى معلوم مى شود كه اين آيه به هيچ وجه قابل تطبيق بر حركت كوه ها در پايان جهان و آستانه قيامت نيست. منتها جمعى از مفسران چون نتوانسته اند به عمق مفهوم آيه راه يابند چاره اى جز قبول خلاف ظاهر در آيه و تفسير آن به مسأله قيامت نديده اند.

اين مسأله نيز روشن است كه كوه ها حركتى جداى از زمين ندارند و همه يك واحد به هم پيوسته اند؛ اگر كوه ها حركت مى كنند مفهومش اين است كه كره زمين در حركت است.

منتها اين سؤال پيش مى آيد كه چرا انگشت روى كوه ها گذاشته است و نگفته زمين را مى بينى و گمان مى كنى كه ساكن است در حالى كه به سرعت حركت مى كند؟

پاسخ اين سؤال روشن است؛ چون كوه ها عظيم ترين موجودات روى زمين مى باشند و مظهر صلابت و استحكام و پابرجايى هستند- حتّى به عنوان ضرب المثل مى گوييم فلان كس مانند كوه استوار و پابرجا است؛ لذا حركت كوه ها با آن عظمت و صلابت و پابرجايى مى تواند نشانه اى از قدرت بى پايان حق باشد؛ ولى مسلم است كه حركت كوه ها چيزى جز حركت زمين نيست.

ص: 163

به هر حال آيه فوق، يكى از معجزات علمى قرآن است؛ زيرا مى دانيم در عصر نزول قرآن و حدود يك هزار سال بعد از آن، عقيده ثابت بودن زمين و حركت كرات به دور آن كه از هيأت بطلميوس نشأت مى گرفت، عقيده رايج و حاكم بر تمام محافل علمى جهان بود، و حدود يك هزار سال بعد نخستين دانشمندانى كه حركت زمين را كشف كردند گاليله ايتاليايى و كپرنيك لهستانى بودند كه در اواخر قرن شانزدهم و اوايل قرن هفدهم ميلادى اين عقيده را ابراز داشتند و بلافاصله ارباب كليسا، آنها را شديداً محكوم كرده و تا آستانه كشتن پيش بردند در حالى كه قرآن مجيد ده قرن پيش از آن، پرده از روى اين حقيقت برداشته بود؛ و حركت زمين را با عبارات زيباى فوق، به عنوان نشانه اى از توحيد و عظمت خدا مطرح كرده بود.

به هر حال شك نيست كه اين آيه از حركت كوه ها (وبه تعبير ديگر حركت زمين) در همين دنيا سخن مى گويد؛ زيرا حركت كوه ها در آستانه قيامت، چنان زلزله اى در كره زمين ايجاد مى كند كه زنان باردار وضع حمل كرده و زنان شيرده، نوزاد خود را فراموش مى كنند و هوش از سرها مى پرد؛ و اين هرگز با جمله تَحسَبُها جامِدَةً: «آنها را ساكن وبى حركت مى پندارى»، سازگار نيست.

به علاوه در آن لحظه جايى براى اعمال خير و شر باقى نمى ماند؛ تا گفته شود خداوند نسبت به اعمالى كه انجام مى دهيد آگاه است.

قرار داشتن آيات مربوط به قيامت در ما قبل يا ما بعد آيه فوق دليل قطعى بر ارتباط مفهوم اين آيه به قيامت نيست؛ زيرا در قرآن نظير اين مطلب كم نيست كه يك آيه درباره مطلبى سخن مى گويد و قبل و بعد آن راجع به مطلب ديگرى

ص: 164

بحث مى كند.

به تعبير ديگر ملاحظه محتواى خود آيه و قرائن موجود در آن از ملاحظات ديگر مهم تر و برتر است.

اين نكته قابل توجه است كه تشبيه به حركت ابرها، علاوه بر اين كه بطور اشاره سرعت فوق العاده آن را نشان مى دهد پاسخ به اين سؤال است كه اگر زمين حركت دارد، چرا ما احساس نمى كنيم؟ جوابش اين است آن چنان آرام و نرم و بى سرو صدا حركت مى كند كه قابل تشخيص نيست؛ همان گونه كه اگر فى المثل كسى سوار بر ابر بود، حركت آن را تشخيص نمى داد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه قرآن در آيه 25 و 26 سوره مرسلات مى گويد: أَلَمْ نَجْعَلْ الْأَرْضَ كِفَاتاً- أَحْيَاءً وَأَمْوَاتاً: «آيا زمين را مركز اجتماع (شما) قرار نداديم،- براى زندگان و مردگان (شما)؟!».

در منابع لغت از جمله در مفردات راغب و كتاب العين مى بينيم كه براى واژه كفات از ماده كَفْت (بر وزن رفت) دو معنا ذكر شده؛ جمع كردن و پرواز سريع.

اگر معناى اول منظور باشد، مفهوم آيه آن است كه زمين را وسيله اجتماع انسانها در حال حيات و زير زمين را مركز اجتماعشان بعد از مرگ قرار داديم؛ و اگر معناى دوم منظور باشد، مفهومش اين است كه زمين داراى پرواز سريع است؛ و اين با حركت انتقالى زمين به دور خورشيد كه با سرعت زيادى (در هر ثانيه 20 و در دقيقه 1200 كيلومتر) در مسير خود به گرد خورشيد پيش مى رود، و مردگان و زندگان را با خود به اطراف آفتاب مى گرداند، مناسب است.

ص: 165

اطلاق واژه كَفْت بر پرواز سريع، ظاهراً از اين نظر است كه پرندگان هنگامى كه مى خواهند با سرعت زياد در آسمان پرواز كنند، بطور متناوب بالهاى خود را جمع مى كنند وبه اصطلاح در فضا شيرجه مى روند.

ولى از آنجا كه واژه كفت و كفات، تاب دو معنا دارد ما اين آيه را به عنوان يك دليل قطعى بر مسأله گردش زمين ذكر نكرديم.

4. قرآن و حركت منظومه شمسى

قرآن مجيد در آيه 38 و 40 سوره يس مى فرمايد: وَالشَّمْسُ تَجْرِى لِمُسْتَقَرٍّ لَّهَا ذَلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ- لَاالشَّمْسُ يَنْبَغِى لَهَا أَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَلَا اللَّيْلُ سَابِقُ النَّهَارِ وَكُلٌّ فِى فَلَكٍ يَسْبَحُونَ «و خورشيد (نيز براى آنها آيتى است) كه پيوسته به سوى قرارگاهش در حركت است؛ اين تقدير خداوند توانا و دانا است.- نه خورشيد را سزا است كه به ماه رسد، و نه شب بر روز پيشى مى گيرد؛ و هر يك در مسير خود شناورند».

همان گونه كه سابقاً اشاره شد آنچه در عصر نزول قرآن و قرن هاى قبل و بعد از آن بر محافل علمى در مورد آسمان و زمين حاكم بود؛ نظريه هيأت بطلميوس بود كه زمين را مركز جهان مى شمرد و ستارگان و خورشيد را در دل فلك هايى بلورين ميخ كوب مى دانست، و فلك ها را در اطراف زمين در گردش محاسبه مى كرد.

قرآن در آيات فوق، به دو دليل تظريه مذكور را رد مى كند: اوّلًا خورشيد پيوسته به سوى قرارگاهش در حركت است (يا خورشيد در قرارگاه خود در

ص: 166

حركت مى باشد) نه اين كه خورشيد به دور زمين، آن هم نه خودش، بلكه به دنبال فلك بلورينش در حركت است.

ثانياً: خورشيد و ماه، هر كدام در مسير خود شناورند.

بعد از فرو ريختن پايه هاى فرضيه بطلميوس در پرتو كشفيات قرون اخير، و آزاد شدن اجرام آسمانى، از قيد و بند افلاك برونى، اين نظريه قوت گرفت كه خورشيد در مركز منظومه شمسى ثابت و بى حركت است و تمام منظومه شمسى پروانه وار به دور او مى گردند.

در اينجا نيز خبرى از حركت خورشيد، به سوى قرارگاه خاصى يا به دور خود نبود.

باز هم علم پيشرفت بيشترى كرد و مشاهدات نجومى كه با استفاده از تلسكوپ هاى بسيار نيرومند صورت گرفت ثابت كرد حداقل خورشيد داراى دو حركت است: حركت وضعى به دور خودش، و حركت انتقالى به اتفاق تمام منظومه شمسى به سوى نقطه مشخصى از آسمان يا به تعبير ديگر، به سوى ستاره وگا كه از ستارگان صورت فلكى «الْجاثى عَلى رُكْبَتَيْهَ» مى باشد(1).

در يكى از دايرة المعارف ها آمده است: خورشيد علاوه بر حركات ظاهرى، حركت واقعى (حركت دورانى كهكشان) دارد، كه خورشيد را با سرعت حدود يك ميليون و يكصد و سى هزار كيلومتر در ساعت در فضا مى گرداند؛ اما داخل كهكشان هم خورشيد ثابت نيست؛ بلكه با سرعت قريب به 72 هزار كيلومتر در


1- صورت فلكى« الجاثى على رُكبتيه» به مجموعه اى از ستارگان گفته مى شود كه صورتى را در آسمان تشكيل مى دهند شبيه كسى كه بر سر زانو نشسته و آماده برخاستن است، و ستاره وگا جزء اين مجموعه است كه منظومه شمسى همراه خورشيد به سوى آن در حركت مى باشد.

ص: 167

ساعت به جانب صورت فلكى «الجاثى» حركت مى كند و اين كه ما از اين حركت سريع خورشيد در فضا بى خبريم، به سبب دورى اجرام فلكى است.

سپس مى افزايد: خورشيد به دور خود حركت دورانى وضعى نيز دارد (دوره حركت وضعى خورشيد در استواى آن حدود 25 شبانه روز مى باشد)(1).

بدون شك جمله كُلُّ فى فَلَكٍ يَسْبَحُونَ «هر يك (از خورشيد و ماه) در مسير (و مدار) خود شناوراند» با افلاك بلورين بطلميوسى كه هر يك از كرات را در جاى خود ميخكوب مى كرد، سازگار نيست و دقيقاً با آنچه علم امروز پرده از آن برداشته است هماهنگ مى باشد؛ همچنين حركت به سوى «مستقر» (قرارگاه) نيز اشاره ديگرى به حركتى است كه خورشيد به يك سويى از كهكشان دارد؛ و بيان اين مطلب به راستى معجزه است.

***

5. قرآن و گسترش جهان

در آيه 47 سوره ذاريات مى خوانيم: وَالسَّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْيدٍ وَإِنَّا لَمُوسِعُونَ

«و ما آسمان را با قدرت بنا كرديم، و همواره آن را وسعت مى بخشيم».

«ايْد» (بر وزن صيد) به معناى قدرت و قوت است همان گونه كه در ديگر آيات قرآن نيز به اين معنا آمده است. بعضى از مفسران، براى ايْد علاوه بر آنچه


1- لغتنامه دهخدا، جلد 22، ماده خورشيد.

ص: 168

گفته شد، معناى نعمت را نيز ذكر كرده اند؛ در حالى كه «يَد» گاهى به معناى نعمت مى آيد كه جمعش ايْدى و جمع جمعش ايادى است.

به هر حال جمله: انَّا لَموسعون «ما همواره آن را وسعت مى بخشيم» به وضوح مى رساند كه خداوند، آسمان ها را كه با قدرت كامله اش آفريده است و پيوسته گسترش مى دهد؛ و از آنجا كه اين مطلب در گذشته بر دانشمندان و مفسران روشن نبود، بسيارى اين جمله را به معناى توسعه رزق از سوى خداوند بر بندگان، از طريق نزول باران، يا از طرق مختلف تفسير كرده اند و بعضى آن را به معناى غنا و بى نيازى خداوند مى دانند كه هر قدر بخشش و عطا كند خزائن او كاستى نمى گيرد.

ولى امروزه مشاهدات نجومى به وسيله تلسكوپ ها نشان مى دهد كه كرات آسمانى و كهكشان ها به سرعت از هم دور مى شوند؛ و جهان در حال گسترش است، پس مفهوم اين جمله كاملًا براى ما آشكار مى شود.

در كتاب آغاز و انجام جهان نوشته جان الدر مى خوانيم:

«جديدترين و دقيق ترين اندازه گيرى ها در طول امواجى كه از ستارگان پخش مى شود، پرده از روى اين حقيقت عجيب و حيرت آور بر مى دارد و نشان مى دهد كه مجموعه ستارگانى كه جهان از آنها تشكيل شده پيوسته با سرعت زيادى، از مركز جهان دور مى شوند و هر قدر فاصله آنها از اين مركز بيشتر مى گردد؛ بر سرعت سير آنها افزوده مى شود و به نظر مى رسد كه زمانى تمام ستارگان در اين مركز مجتمع بوده اند و بعد از آن از هم پاشيده و مجموعه ستارگان بزرگى از آنها جدا شده و به سرعت به هر طرف روانه مى شوند. ضمناً

ص: 169

دانشمندان از اين موضوع چنين استفاده كرده اند كه جهان داراى نقطه شروعى بوده است»(1).

در همان كتاب از جرج گاموف در كتاب آفرينش جهان چنين نقل شده:

«فضاى جهان كه از ميلياردها كهكشان تشكيل يافته در حال گسترش سريع است. حقيقت اين است كه جهان ما در حال سكون نيست؛ بلكه در حال انبساط است و پى بردن به اين كه جهان ما در حال انبساط و گسترش است كليد اصلى گنجينه معماى جهان شناسى را نشان مى دهد؛ زيرا اگر حالا جهان در حال انبساط باشد لازم مى آيد كه زمانى در حال انقباض بسيار شديد بوده است»(2).

در كتاب مرزهاى نجوم نوشته فرد هويل درباره سرعت و انبساط و گسترش جهان مى خوانيم:

«تندترين سرعت عقب نشينى كرات كه تاكنون اندازه گيرى شده نزديك به شصت و شش هزار كيلومتر در ثانيه است. كهكشان هاى دورتر در نظر ما به اندازه اى كم نوراند كه اندازه گيرى سرعت آنها به سبب عدم نور كافى دشوار است. تصويرهايى كه از آسمان برداشته شده آشكارا اين كشف مهم را نشان مى دهد كه فاصله اين كهكشان ها بسيار سريع تر از كهكشان هاى نزديك افزايش مى يابد»(3).

به اين ترتيب با تفسير روشنى در زمينه آيه فوق و گسترش آسمان ها پى مى بريم كه اين آيه پرده از راز يكى از معجزات علمى قرآن بر مى دارد.


1- آغاز و انجام جهان، صفحه 74 تا 77( با تلخيص).
2- همان مدرك.
3- مرزهاى نجوم، ترجمه رضا اقصى، صفحه 338.

ص: 170

اين نكته نيز قابل توجه است كه تعبير: انَّا لَمُوسِعُونَ كه در آن از جمله اسميه و اسم فاعل استفاده شده دليل بر تداوم و استمرار است و نشان مى دهد كه اين گسترش به صورت منظّم و مرتّب ادامه دارد.

***

6. قرآن و زندگى در كرات ديگر!

در آيه 29 سوره شورى آمده است: وَمِنْ آيَاتِهِ خَلْقُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَثَّ فِيهِمَا مِنْ دَابَّةٍ وَهُوَ عَلَى جَمْعِهِمْ إِذَا يَشَاءُ قَدِيرٌ: «و از آيات اوست آفرينش آسمانها و زمين و آنچه از جنبندگان در آنها منتشر نموده؛ و او هرگاه بخواهد بر گردآورى آنها توانا است».

آيا حيات و زندگى مخصوص كره زمين است و كرات ديگر مطلقاً مسكونى نيستند؟ دانشمندان پيشين همواره اين مسأله را با ترديد يا نظرى منفى دنبال مى كردند ولى تحقيقات اخير دانشمندان به ما مى گويد حيات و زندگى مخصوص كره زمين نيست.

در كتاب حيات در جهان از انتشارات مجله لايف چنين مى خوانيم: «بطورى كه دانشمندان حساب كرده اند تنها در كهكشان ما ممكن است ميليون ها ستاره وجود داشته باشد كه سيارات تابع آنها مسكونى باشند».

بعضى قدم را از اين فراتر نهاده اند و عقيده دارند كه در بعضى از كرات آسمانى موجودات زنده بسيار پيشرفته تر از انسان وجود دارند و پيام هاى

ص: 171

راديويى از فضا پخش مى كنند و ما هرگز قادر به مثل آن نيستيم و براى گيرنده هاى ما كاملًا قابل درك است هر چند زبان آن را نمى دانيم و نمى فهميم.

به هر حال آيه فوق كه با صراحت مى گويد: «خداوند موجودات زنده اى را در زمين و آسمانها منتشر ساخته است»، به خوبى از زندگى موجودات ديگر خبر مى دهد و اين كه تصور كنيم منظور از موجودات زنده آسمان ها، فرشتگان باشد كاملًا اشتباه است؛ چرا كه واژه دابَّة (جنبنده) تنها به معناى موجودات جسمانى است و بر فرشتگان اطلاق نمى شود؛ لذا قرآن مجيد آنجا كه مى خواهد از فرشتگان نام ببرد بعد از ذكر دابَّة جداگانه از ملائكه سخن مى گويد؛ چنانكه در آيه 49 سوره نحل مى خوانيم: وَللَّهِ يَسْجُدُ مَا فِى السَّماوَاتِ وَمَا فِى الْأَرْضِ مِنْ دَابَّةٍ وَالْمَلَائِكَةُ وَهُمْ لَايَسْتَكْبِرُونَ « (نه تنها سايه ها، بلكه) تمام آنچه در آسمانها و زمين از جنبندگان وجود دارد، و همچنين فرشتگان، براى خدا سجده مى كنند، در حالى كه تكبّر نمى ورزند».

به طورى كه مى بينيم ملائكه در مقابل دابَّة قرار گرفته و اين مطلب دليل بر اين است كه دابَّة در آيه مورد بحث فرشتگان را شامل نمى شود.

جالب اين كه فخر رازى در تفسير آيه مورد بحث مى گويد: «بعيد نيست گفته شود كه خداوند در آسمان ها انواعى از موجودات زنده آفريده است كه راه مى روند، همانند انسان ها بر روى زمين»(1).

در حديث جالبى از امير مؤمنان على عليه السلام مى خوانيم:

«هذِهِ النُّجومُ الّتى فى السّماءِ مَدائِنُ مِثلُ المَدائنِ الّتى فىِ الارضِ مَربوطَةٌ كُلُ


1- تفسير فخر رازى، جلد 27، صفحه 171.

ص: 172

مَدينةٍ الى عَمودٍ مِن نُورٍ»: «ستارگانى كه در آسمان است شهرهائى است همچون شهرهاى زمين؛ و هر شهرى با شهر ديگر (هر ستاره اى با ستاره ديگر) با ستونى از نور مرتبط است»(1).

روايات ديگرى نيز در اين زمينه در منابع اسلامى آمده است (2).

ناگفته پيدا است كه اين معلومات، از همان منبعى مى جوشد كه قرآن مجيد از آن جوشيده است و گرنه در آن عصر و زمان، هيچ كس آگاهى بر اين مسائل نداشت.

***

7. قرآن و آفرينش كوه ها

در قرآن مجيد درباره آفرينش كوه ها، تعبيرات مختلف و پر معنايى ديده مى شود.

در يك جا مى فرمايد: وَأَلْقَى فِى الْأَرْضِ رَوَاسِىَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَأَنْهَاراً وَسُبُلًا لَّعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ «و در زمين، كوه هاى استوارى قرار داد تا شما را نلرزاند؛ و نهرها و راه هايى ايجاد كرد، تا (به مقصدتان) راه يابيد»(3).

در جاى ديگر مى فرمايد: أَلَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهَاداً- وَالْجِبَالَ أَوْتَاداً: «آيا زمين را محل آرامش (شما) قرار نداديم؟!- و كوه ها را ميخ هايى (براى زمين)؟!»(4).


1- سفينة البحار، ماده نجم، جلد 2، صفحه 574.
2- براى اطلاع بيشتر مى توانيد به كتاب الهيئة و الاسلام مراجعه فرماييد.
3- سوره نحل، آيه 15.
4- سوره نبأ، آيه 6 و 7.

ص: 173

و در آيه ديگر مى خوانيم: وَجَعَلْنَا فِيهَا رَوَاسِىَ شَامِخَاتٍ وَأَسْقَيْنَاكُمْ مَّاءً فُرَاتاً: «و در آن كوه هاى استوار و بلندى قرار داديم، و آبى گوارا به شما نوشانديم»(1).

و نيز مى فرمايد: وَأَلْقَى فِى الْأَرْضِ رَوَاسِىَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَبَثَّ فِيهَا مِنْ كُلِّ دَابَّةٍ: «و در زمين كوه هاى استوارى قرار داد مبادا شما را بلرزاند (و آرامش را از شما بگيرد) و از هرگونه جنبنده اى روى آن منتشر ساخت»(2).

و آيات ديگرى نيز به همين مضمون يا نزديك به آن در قرآن مجيد ديده مى شود.

نخستين چيزى كه در اين آيات به آن برخورد مى كنيم تأثير وجود كوه ها در آرامش زمين است كه گاه از آن به «اوتاد» (ميخ ها) تعبير شده است كه معمولًا براى محكم كردن قسمت هاى مختلف درها و صندوق ها و كشتى ها و مانند آن، يا براى نگهداشتن چادرها در برابر وزش بادها، مورد استفاده قرار مى گيرد، و گاه تعبير آن «انْ تَميدَ بِكُم» كه از ماده مَيدَان (به معناى لرزش و اضطراب) گرفته شده، يعنى كوه ها مانع اضطراب و لرزش زمين است.

اين مطلبى است كه در آن عصر و زمان، هيچ كس از آن آگاهى نداشت امّا امروزه به خوبى مى دانيم كه نقش كوه ها از اين نظر چيست؛ زيرا: اولًا كوه ها در حقيقت حكم يك زره فولادين را دارند كه دور تا دور زمين را احاطه كرده و با


1- سوره مرسلات، آيه 27.
2- سوره لقمان، آيه 10.

ص: 174

توجه به ارتباط و پيوندى كه در اعماق زمين به هم دارند، يك شبكه نيرومند سرتاسرى را تشكيل مى دهند و اگر چنين نبود، و سطح زمين را خاك هاى نرم پوشانده بود و به آسانى تحت تأثير جاذبه نيرومند ماه قرار مى گرفت و جزر و مد در خشكى ها مانند جزر و مد در درياها، همه چيز را به لرزه در مى آورد و اضطراب و حركت و لرزش در طول شبانه روز بر سطح زمين حكم فرما بود؛ و هر ساختمانى را ممكن بود ويران كند.

ولى وجود اين زره محكم، اين جزر و مد را به حداقل مى رساند. هم اكنون نيز پوسته محكم زمين در هر شبانه روز به مقدار سى سانتيمتر بالا و پايين مى آيد؛ به خلاف درياها كه گاهى بر اثر جزر و مد چندين متر بالا و پايين مى شود.

جاذبه خورشيد نيز، جزر و مدى هر چند خفيف تر به وجود مى آورد؛ و اگر ماه و خورشيد در مسير خود در يك سو واقع شوند و اين دو جاذبه در يك جهت قرار گيرند، اين حركات قوى تر و شديدتر است.

ولى قرآن مى گويد: «كوه ها كه ميخ هاى زمين اند، آن را از لرزش ها حفظ مى كنند».

ثانياً: فشار درونى زمين كه بر اثر حرارت مركزى فوق العاده آن به صورت مداوم بر قشر زمين اثر مى گذارد؛ اگر كوه ها نبودند، سرچشمه اضطراب مداوم زمين محسوب مى شدند.

حال فكر كنيد اگر اين نوسان حركت جزر و مدى و فشار درونى، بر اثر نرم بودن پوسته زمين شدت مى يافت؛ آيا هرگز آرامشى كه امروز احساس مى كنيم وجود داشت؟ آيا خانه و لانه و قرارگاهى، براى استراحت پيدا مى شد؟

ثالثاً: امروزه ثابت شده كه كوه ها با پنجه هاى نيرومند خود هواى اطراف زمين

ص: 175

را با خود مى چرخانند. حال فرض كنيم اگر كره زمين با همين سرعتى كه دارد- هر دقيقه تقريباً سى كيلومتر به دور خود گردش مى كند- حركت مى كرد؛ و بر اثر نبودن كوه ها هواى اطراف آن چنين گردشى نداشت، از برخورد شديد مولكول هاى هوا با سطح زمين دائماً طوفان ها و گرد و غبارهاى شديدى بر مى خاست و از اين گذشته چنان حرارتى توليد مى شد كه همه چيز را مى سوزاند (همان گونه كه اگر هواپيماهاى سريع السير در طبقات پايين هوا سير كنند؛ چنان بال هاى آنها داغ مى شود كه ممكن است خطرات مهمى ايجاد كند؛ لذا مجبوراند اوج بگيرند و در طبقات بالا كه هوا بسيار رقيق است حركت نمايند تا تماس با هوا كه منشأ ايجاد حرارت است كمتر شود).

آرى! پستى ها و بلندى ها و كوه هاى زمين، اين مشكل را حل كرده و قشر عظيم جوّ را به همراه حركت زمين مى چرخاند؛ درست مانند دندانه هاى چرخ هاى دنده دار كه همراه خود اشياء ديگر را به گردش در مى آورد.

بنابراين كوه ها مايه آرامش زمين و ساكنان آن در برابر جاذبه ماه و خورشيد و فشار درونى و طوفان هاى دائمى شديد و هم توليد حرارت غير قابل تحمّل است.

از سوى ديگر، در آيات فوق اشاره اى به وجود رابطه ميان كوه ها و نزول باران و سيراب شدن زمين ها، و به دست آمدن ماء فرات (آب گوارا) شده است، مى فرمايد: «در زمين كوه هاى استوار و بلندى قرار داديم و آبى گوارا به شما نوشانديم».

مسلماً رابطه دقيق اين دو با هم در گذشته شناخته شده نبود؛ ولى در اين

ص: 176

عصر مى دانيم؛ اولًا: كوه ها سبب جمع شدن بخار آب، يعنى تراكم ابرها و ثانياً سبب برودت قشر هواى مجاور آن مى شود؛ و ثالثاً قسمت مهمى از نزولات آسمانى را به صورت برف و يخ در خود نگه مى دارد و منبع دائمى براى جريان آب در سطح زمين و هدر نرفتن نزولات آسمانى مى گردد. به علاوه دامنه كوه ها، با قشر ناصاف خود، امواج آب را زيرورو- و در معرض هواى سالم قرار مى دهد- و تصفيه مى كند و ماء فرات (آب گوارا) تحويل مى دهد.

از همه اينها گذشته نكته جالب ديگرى كه مورد توجه بعضى از دانشمندان در رابطه با كوههاى زمين قرار گرفته، اين است كه: كوهها در برابر نوسانات فشار زمين، حكم چرخ لنگر را دارد كه جلو تغيير سرعت را مى گيرد.

توضيح اين كه: منظور از چرخ لنگر همان چيزى است كه در كليه وسايلى كه حركت دورانى مشابه دارند به صورت چرخ سنگينى به نام چرخ طيار يا چرخ لنگر، روى محور آن نصب مى كنند تا سرعت آن را تنظيم كند. فى المثل اگر فشارى از خارج، بر روى آن وسيله كه حركت دورانى دارد وارد شود و ناگهان فشار قطع گردد، آن وسيله با يك جهش، به جلو مى پرد و ضربه اى بر آن دستگاه وارد مى كند. اما اگر چرخ لنگر بر آن نصب گردد، آن فشار را در خود ذخيره مى كند؛ و تدريجاً باز مى گرداند بى آن كه ضربه اى بر آن دستگاه وارد شود (دقت كنيد).

اين از يك سو، از سوى ديگر طوفان هاى وحشتناك، گاه در جهت مخالف يا موافق زمين مى وزد و مى تواند روى حركت آن اثر بگذارد؛ وقتى فشار طوفان فرو نشست، تبديل به يك شتاب مى شود كه ضربه اى سخت بر همه موجودات

ص: 177

روى زمين وارد مى سازد، و همه چيز را در هم مى ريزد.

ولى وجود كوه ها كه به منزله چرخ لنگر است تمام اين فشارهاى مثبت و منفى را در خود ذخيره كرده و از ورود ضربه ها، جلوگيرى مى كند و حركت متوازن زمين را حفظ مى نمايد؛ و به تعبير قرآن مانع لرزش ها و به هم خوردن آرامش مى گردد.

اگر در تاريخ نزول اين آيات، بحثى درباره مسائل چرخ لنگر و آثار آن در دنياى آن روز وجود داشت؛ تعبيرات اين آيات عجيب و شگفت آور نبود؛ ولى با توجه به اينكه در آن زمان چنين مسائلى ابداً سابقه نداشت، مخصوصاً در محيط جزيرة العرب نامى از فيزيك نبود تا چه رسد به اين مسائل پيچيده، بايد اقرار كرد كه بيان چنين آياتى معجزه بزرگ علمى محسوب مى شود(1).

نكته ديگر اين كه قرآن در مورد ايجاد كوه ها، گاه مى گويد: وَأَلْقَى فِي الْأَرْضِ رَوَاسِىَ «در زمين كوه هاى استوار قرار داد».(2)

در جاى ديگر مى فرمايد: أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَرَاراً ... وَجَعَلَ لَهَا رَوَاسِىَ «آيا كسى كه زمين را قرارگاه قرار نمود ... و براى آن كوه هاى ثابت و پابرجا قرار داد».(3)

اين تعبيرات و مانند آن كه مكرر در قرآن مجيد آمده به وضوح نشان مى دهد كه آفرينش كوه ها بعد از خلقت زمين بوده است. علم امروز نيز به روشنى اين


1- آنچه در بالا آمد، خلاصه بسيار فشرده اى از مقاله محققانه اى كه تحت عنوان اثر كوهها در آرامش زمين( مسأله چرخ لنگر در قرآن) در مجله دينى و علمى مكتب اسلام شماره 8، سال 13( صفحه 68 تا 73) بود و مربوط به سال 51 است. براى توضيح بيشتر در اين زمينه و آگاهى از فرمول هاى آن مى توانيد به مقاله مزبور و پيوست آن مراجعه فرماييد.
2- سوره نحل، آيه 15.
3- سوره نمل، آيه 61.

ص: 178

معنا را ثابت كرده كه بسيارى از كوه ها در نتيجه چين خوردگى زمين، و قسمتى بر اثر مواد مذاب آتشفشانى، و قسمت ديگرى به خاطر شستشوى مواد سست از اطراف مواد سخت زمين بر اثر نزول باران هاحادث شده؛ و تمام اينها بعد از خلقت و آفرينش زمين صورت گرفته است.

مسلماً هنگامى كه اين آيات از قرآن نازل شد هيچ يك از اين مسائل شناخته شده نبود.

8. زوجيت گياهان در قرآن

در پنج آيه از قرآن مجيد اشاره به زوجيت در عالم گياهان شده است، در آيه 10 سوره لقمان مى خوانيم: وَأَنزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَنْبَتْنَا فِيهَا مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَرِيمٍ «از آسمان آبى نازل كرديم و به وسيله آن در روى زمين انواع گوناگونى از گياهان پر ارزش رويانيديم».

همين مضمون در آيه 7 سوره شعراء و در آيه 7 سوره ق آمده است.

و در آيه 5 سوره حج مى فرمايد: وَتَرَى الْأَرْضَ هَامِدَةً فَإِذَا أَنزَلْنَا عَلَيْهَا الْمَاءَ اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ وَأَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ «و همچنين زمين را (در فصل زمستان) خشك و مرده مى بينى، و هنگامى كه آب باران بر آن فرو مى فرستيم، به جنبش در مى آيد و رويش مى كند؛ و از هر نوع گياهان بهجت انگيز مى روياند».

در آيه 53 سوره طه نيز مى خوانيم: وَأَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِّنْ نَّبَاتٍ شَتَّى «و از آسمان، آبى فرستاد كه با آن، انواع گوناگون گياهان را (از خاك تيره) برآورديم».

ص: 179

غالب مفسران پيشين، هنگامى كه به اين آيات رسيده اند، زوج را به معناى نوع و صنف، و ازواج را به معناى انواع و اصناف مختلف گياهان گرفته اند؛ چرا كه زوجيت به معناى معروفش در مورد گياهان، در آن زمان بطور كامل شناخته شده نبود.

درست است كه در گذشته انسان ها كم وبيش فهميده بودند كه بعضى از انواع گياهان داراى نوعى نر و ماده است؛ وبراى بارور ساختن آنها از طريق تلقيح استفاده مى كردند- مخصوصاً درخت نخل كه وجود نر و ماده در آن از قديم الايام معلوم بوده، و از طريق تلقيح، آنها را بارور مى كردند- ولى نخستين بار در اواسط قرن هيجدهم ميلادى يك دانشمند و گياه شناس معروف سوئدى به نام لينه اين مسأله را اعلام كرد كه زوجيت (نر و ماده) در دنياى گياهان تقريباً يك مسأله عمومى است؛ و گياهان نيز همچون غالب حيوانات از طريق آميزش نطفه نر و ماده بارور مى شوند و سپس ميوه مى دهند.

امّا چنانكه ديديم، قرآن مجيد دوازده قرن قبل از اين دانشمند، پرده از روى اين راز برداشته بود؛ ولى آنها جرأت ابراز اين حقيقت ر ا نداشتند و زوجيت را به معناى ديگرى كه بر خلاف ظاهر آن بود تفسير مى كردند.

جالب اين كه گياهان از اين نظر مختلف اند، در بسيارى از آنها نر و ماده بر يك پايه قرار دارند و در بعضى ديگر، درخت نر از درخت ماده جدا است.

يك گل را به دست بگيريد، گلبرگ ها را كنار بزنيد، درست در وسط گل دقّت كنيد؛ جهان پر غوغايى است؛ در واقع يك بزم باشكوه در آنجا برپا است اما بى سر و صدا و خالى از هر گونه جار و جنجال و اعمال خلاف، ميله هاى ظريف و

ص: 180

لطيفى كه كيسه هاى گرده را با خود حمل مى كنند در اطراف قرار گرفته و همراه وزش باد، به حركت در آمده و ذرات گرده را بر طَبَق گل مى پاشند. دانه هاى گرده كه هر كدام به تنهايى گياه بسيار كوچكى هستند؛ به سرعت ريشه دوانده و پس از عبور ازطَبَق گل در خلوت گاهى كه در بُنِ گل نهفته است با نطفه ماده آميزش كرده و تخم گل يا ميوه را تشكيل مى دهد، گويى برگ هاى زيباى گل، آرايشى هستند براى اين بزم وصلت عجيب؛ و يا پرده هايى براى اين حجله گاه.

حشرات و پروانه هاى زيبا و زنبوران عسل نيز به اين بزم فرا خوانده مى شوند؛ و از شيرينى خاصى كه در بن گل ها از پيش تهيه شده مى خورند- سهل است- براى ما هم سهمى مى آورند و اين عسل هايى كه در ظروف مخلتف مى بينيم همان سهميّه ما است كه زنبوران عسل از آن بزم فراهم كرده اند.

به هر حال با تصريح قرآن در آيات مختلف، بر عموميت مسأله زوجيت در گياهان كه اگر استثنايى هم داشته باشد، كم و ناچيز است- و درهر قانون كلى استثناهايى وجود دارد- پرده از روى اين راز مهم كه در آن عصر و قرن ها بعد از آن از چشم تيزبين دانشمندان نهان بوده برداشته است؛ و اين خود يك معجره جالب علمى است.

9. قرآن و زوجيت عمومى

در آيه 49 سوره ذاريات مى خوانيم: وَمِنْ كُلِّ شَىْ ءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ «و از هر چيز يك جفت آفريديم، (و اينها همه براى آن است كه) شايد

ص: 181

متذكّر شويد».

در آيه 36 سوره يس مى فرمايد: سُبْحَانَ الَّذِى خَلَقَ الْأَزْوَاجَ كُلَّهَا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ وَمِنْ أَنفُسِهِمْ وَمِمَّا لَايَعْلَمُونَ «منزّه است كسى كه تمام زوجها را آفريد، از آنچه زمين مى روياند، و از خودشان، و از آنچه نمى دانند» اين آيه با وضوح بيشترى، گستردگى زوجيت را در گياهان و انسان ها و اشيايى كه از محدوده علم بشر بيرون است بيان مى كند.

بسيارى از مفسران، چون براى زوجيت به معناى حقيقى آن (دو جنس نر و ماده) در اينجا مفهومى نيافته اند؛ آن را به معناى اصناف مختلف موجودات جهان تفسير كرده اند كه به صورت زوج زوج در آمده است، مانند روز و شب، نور و ظلمت، دريا و صحرا، خورشيد و ماه، جنگ و صلح و غير اينها.

ولى امروز ما تفسير دقيق ترى براى اين دو آيه مى يابيم؛ چرا كه تحقيقات علمى اين حقيت را به خوبى اثبات كرده كه تمام موجودات جهان ماده، از اجزاى بسيار كوچكى به نام اتم تشكيل شده، و اين اجزاء كه در گذشته به عنوان موجود نشكن (اجزاء لاتَتَجَزى) را شناخته شده بود و به همين دليل نام اتم (به معناى نشكن) براى آن انتخاب كرده بودند؛ با سر پنجه علم و دانش بشر، شكسته شده و انرژى اتمى و صنايع مربوط به آن از اينجا نشأت گرفت.

هنگامى كه اتم را شكافتند، آن را مركب از اجزايى كه عمدتاً الكترون ها- ذرات گردنده اتم كه داراى بار منفى الكتريسيته هستند- و پروتون ها- هسته اتم كه داراى بار الكتريسته مثبت است- يافتند؛ و به اين ترتيب معناى دقيق ترى از زوجيت در تمام ذرات عالم هستى، يعنى وجود دو شئ نر و ماده، مثبت و منفى،

ص: 182

فاعل و قابل به دست آمد كه هيچ استثنايى نيز براى آن وجود ندارد؛ درحالى كه تفسيرى كه دانشمندان پيشين مى گفتند، نه تنها با مفهوم زوجيت چندان سازگار نبود، بلكه استثنائات زيادى نيز پيدا مى كرد.

به هر حال در ميان دو زوج حقيقى و همچنين در ميان دو جسم با دو جريان الكتريسيته مختلف مثبت و منفى، كه به جاذبه جنسى بسيار شبيه است. در حالى كه در ميان شب و روز، نور و ظلمت، دريا و صحرا، و مانند اينها هيچ گونه جاذبه اى وجود ندارد.

جالب اين كه بعضى از مفسران بسيار قديم با الهام گرفتن از آيات فوق با صراحت گفته اند كه منظور از زوجين در آيات فوق همان جنس نر و ماده است هر چند توضيح بيشترى براى اين مطلب نداده اند.(1)

10. قرآن از روى تطورات جنين پرده بر مى دارد

در قرآن مجيد در لابه لاى آيات مربوط به نشانه هاى توحيد و همچنين دلايل معاد اشارت بسيار پر معنايى به مسأله آفرينش انسان از نطفه و سپس تطورات جنين آمده است، كه بعضى از آنها را مى توان در زمره معجزات علمى قرآن شمرد. از جمله در آيه دوم سوره انسان مى خوانيم: إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِنْ نُّطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَّبْتَلِيهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِيعاً بَصِيراً: «ما انسان را از نطفه به هم آميخته اى


1- مجمع البيان از يكى از مفسران قديم به نام ابن زيد نقل مى كند كه در تفسير آيه:( وَ من كلّ شئٍ خلقنا زوجين) گفته است: الزّوجين الذّكر و الانثى( مجمع البيان، جلد 9، ص 160)- همين معنا از قتاده در تفسير آيه( سبحان الَّذى خلق الازواج كلّها ...) نقل شده است( تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5470).

ص: 183

آفريديم، و او را مى آزماييم؛ (بدين جهت) او را شنوا و بينا قرار داديم».

نطفه در لغت به معناى آب صاف، يا به معناى آب كم است.(1)

امْشاج جمع مشج (بر وزن نسج يا بر وزن سبب) يا جمع شيج به معناى شئ مخلوط است؛ در اين كه اين نطفه از چه چيز مخلوط است مفسران احتمالات گوناگونى داده اند، گاه آن را اشاره به تركيب نطفه انسان (از اسپرم و اوول) دانسته اند و گاه اشاره به تركيبى از استعدادهاى مختلف (از نظر جسمانى و روحانى، زشت و زيبا، باهوش و كم هوش و ...) ذكر كرده اند؛ و گاه اشاره به تركيب نطفه انسان از مواد مختلفى از فلزات و شبيه فلزات دانسته اند.

البته همه اينها خوب است، و شايد براى زمان خود بهترين تفسير بوده، ولى دقيقاً منطبق بر معناى آيه نيست؛ زيرا اولًا امشاج جمع است و اطلاق آن بر دو چيز (اسپرم و اوول) خلاف ظاهر است و ثانياً وجود استعدادهاى مختلف در اشخاص جداگانه با معناى امشاج تناسب ندارد و همچنين تركيب نطفه از انواع فلزات و شبه فلزات نيز مناسب به نظر نمى رسد؛ زيرا اين امر منحصر به نطفه نيست و تمام موجودات آلى اعم از انسان و گياه و انواع غذاها، تركيبى از اين مواد هستند. به علاوه واژه نطفه در آيات متعددى ازقرآن به خصوص نطفه مرد اطلاق شده؛ مثلًا در آيه 37 سوره قيامت مى خوانيم: أَلَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِىٍّ يُمْنَى «آيا او نطفه اى از منى كه در رحم ريخته مى شود نبود؟!»

ولى با پيشرفت علم و گسترش تحقيقات دانشمندان، امروز اين معنا اثبات شده است كه اين قطرات ناچيز منى (كه تعبير ديگرش نطفه است) از آب هاى


1- در معجم مقاييس و مفردات به معناى اول، و در لسان العرب به معناى دوم اشاره شده است.

ص: 184

متعددى كه غدد مختلف بدن ترشح مى كنند تركيب شده است؛ و ترشحات پنج غده منى را درست مى كنند؛ و آنها عبارتند از: دو غده به نام بيضه كه در كيسه هاى تخمى كه نزديك غده پروستات قرار دارند، و ديگرى خود غده پروستات است، و همچنين غده هاى كوپر و ليتره كه در كنار مجارى ادرار قرار دارند.(1)

اين آب هاى پنج گانه با نسبت دقيق و حساب شده اى به هم مى آميزند و ماده حيات آفرين نطفه را تشكيل مى دهند.

اين دانشمند فرانسوى، معتقد است تعبير به اشماج كه در قرآن وارد شده؛ اشاره به همين نكته دقيق دارد كه هنگام نزول آيات قرآن از چشم جهانيان و دانشمندان آن عصر، پوشيده و پنهان بوده است.

قابل توجه اين كه در ذيل آيه فوق، مى فرمايد: « (بدين جهت) او را شنوا و بينا قرار داديم»: فجعلناه سميعاً بصيراً در اينجا نعمت گوش، قبل از نعمت چشم بيان شده است، اين تقديم شايد به اين دليل باشد كه به گفته دانشمندان، اولين حس نوزاد كه به كار مى افتد، همان حس شنوايى است؛ كه در همان روزهاى اول آماده دريافت صداها مى شود؛ بلكه قبل از آن در عالم جنين نيز فعاليت محدودى دارد. ولى چشم مدتى بعد از آن (شايد دو هفته بعد) آمادگى ديدن پيدا مى كند؛ زيرا چشمان بسته در محيط تاريك رحم هيچ گونه آمادگى براى مشاهده امواج نور را ندارد؛ وبه همين دليل چشم نوزاد، مدتى بعد ازتولد نيز بسته است تا


1- اقتباس از كتاب« مقايسه اى ميان تورات و انجيل و قرآن و علم» نوشته دكتر بوكاى، ترجمه مهندس ذبيح الله دبير صفحه 271. قابل توجه اين كه اين دكتر فرانسوى، هنگامى كه تصميم مى گيرد اين كتاب ها را با هم مقايسه كند، سخت به قرآن علاقه مند مى شود، و چون ترجمه هاى قرآن او را اشباع نمى كند به سراغ ادبيات عربى مى رود، و خوب آن را فرا مى گيرد تا بتواند بدون واسطه ترجمه ها، مطالب لازم را مستقيماً از قرآن بگيرد.

ص: 185

تدريجاً به نور عادت كند.

از سوى ديگر در آيه 20 تا 23 سوره مرسلات مى فرمايد: أَلَمْ نَخْلُقْكُمْ مِّنْ مَّاءٍ مَهِينٍ- فَجَعَلْنَاهُ فِى قَرَارٍ مَّكِينٍ- إِلَى قَدَرٍ مَّعْلُومٍ- فَقَدَرْنَا فَنِعْمَ الْقَادِرُونَ «آيا شما را از آبى پست و ناچيز نيافريديم،- سپس آن را در قرارگاهى مطمئن و آماده (رحم) قرار داديم،- تا مدّتى معيّن؟!- ما توانايى بر اين كار داشتيم، پس ما چه تواناى خوبى هستيم (و امر معاد براى ما آسان است)».

دانشمندان جنين شناسى، امروزه با مطالعات و مشاهدات دقيقى كه از طريق فيلمبردارى هاى زنده از تحولات جنين به عمل آمده به اين نكته رسيده اند كه تركيب اسپرم با اوول در بيرون رحم و دهليزهاى منتهى به آن صورت مى گيرد؛ و بعد نطفه منعقد شده به سوى قرارگاه اصلى كه رحم است پيش مى رود و بر ديواره آن مى چسبد.

در آيه فوق نيز به وضوح اين معنا ديده مى شود؛ نخست از آفرينش انسان سخن مى گويد؛ سپس از قرار گرفتن او در قرارگاه رحم- توجه داشته باشيد كه واژه ثُمَّ در لغت عرب معمولًا براى عطف همراه با ترتيب و فاصله زمانى به كار مى رود- و به اين ترتيب چيزى كه از چشم همه دانشمندان در آن عصر وقرن هاى بعد مستور بوده به وضوح در قرآن آمده است.

تعبير به «قرارٍ مكينٍ» (جايگاه امن و امان) نيز تعبير بسيار پر معنايى است، كه مسلماً ابعادش در آن زمان ناشناخته بوده و امروزه با پيشرفت علم و دانش ما مى دانيم كه چه نكات مهمى در آفرينش رحم به كار گرفته شده است كه آن را به صورت مطمئن ترين جايگاه براى جنين در آورده است.

ص: 186

گذشته از پرده هاى سه گانه اى كه از هر سو جنين را احاطه كرده (پوست شكم مادر، ساختمان رحم، كيسه مخصوصى كه جنين درون آن قرار دارد) هر جنينى در ميان كيسه اى كه اطراف داخل آن را آب لزجى فرا گرفته شناور است؛ و تقريباً در يك حالت بى وزنى، بدون اتكاء بر چيزى در آنجا قرار دارد؛ و بسيارى از ضربه هايى كه از اطراف بر بدن مادر وارد مى شود براى او قابل تحمّل است؛ چرا كه در واقع ضربه ها بر همان كيسه آب وارد مى شود، نه مستقيماً بر خود جنين و به تعبير ديگر كيسه و محتواى آن را مى توان يك دستگاه ضد ضربه ناميد كه مانند فنرهاى نرم اتومبيل ضربه هاى سنگين موجها و دست اندازهاى جاده را خنثى مى كند و از اين گذشته نمى گذارد اعضاى بدن جنين روى هم فشار بياورد زيرا اين فشار براى آن جسم لطيف، مسلماً زيان آور است.

به علاوه سرما و گرماى خارج به آسانى به جنين منتقل نمى شود؛ زيرا ناچار است از آن كيسه مملو از آب بگذرد و طبعاً تعديل مى شود و به جنين مى رسد، و گرنه ممكن بود با يك حمام گرفتن مادر با آب سرد يا گرم، وضع جنين به كلى مختل شود.

با توجه به اين امور است كه مفهوم «قَرارٍ مَكينٍ (جايگاه مطمئن و آرام) بر ما كاملًا آشكار مى گردد. نه تنها جنين جايگاه امن و مناسبى در رحم دارد؛ بلكه اين امنيت و ايمنى در مراحل تولد نيز ادامه دارد. به گفته بعضى از مفسران آن ماده سيال مخصوصى كه جنين در آن شناور است، به هنگام تولد، سبب توسعه دهانه رحم و حتى ضد عفونى كردن مجراى عبور جنين مى شود تا به راحتى و در نهايت امنيت از مجرايى كه معمولًا آلوده به انواع ميكرب ها است بگذرد و سالم

ص: 187

به دنيا آيد.(1)

اين نكته نيز شايان اهميت است، كه قرآن مجيد هنگامى كه سلسله مراحل تكاملى جنين را در آيه 14 سوره مؤمنون بازگو مى كند، اين چنين مى فرمايد: ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَاماً فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ «سپس نطفه را به صورت علقه (خون بسته)، و علقه را به صورت مضغه (چيزى شبيه گوشت جويده شده)، و مضغه را به صورت استخوان هايى درآورديم؛ و بر استخوان ها گوشت پوشانديم؛ سپس آن را آفرينش تازه اى بخشيديم؛ پس بزرگ و پر بركت است خدايى كه بهترين آفرينندگان است!»

جالب اين است كه علم جنين شناسى، امروز ثابت كرده كه وقتى جنين مرحله علقه و مضغه را پشت سر گذاشت، تمام سلول هاى آن تبديل به سلول هاى استخوانى مى شود؛ و بعد از آن تدريجاً عضلات و گوشت روى آن را مى پوشاند- اين معنا با فيلمبردارى هاى دقيق و پر هزينه اى كه از تمام مراحل جنين به عمل آمده، نيز به اثبات رسيده است- و اين دقيقاً همان چيزى است كه در آيه فوق آمده كه مى فرمايد: «مضغه را به صورت استخوانهايى درآورديم؛ و بر استخوانها گوشت پوشانديم» و اين يكى از معجزات علمى قرآن مجيد است؛ چرا كه در آن روز چيزى به نام علم تشريح جنين وجود نداشت؛ مخصوصاً در محيط جزيره عربستان كه از ساده ترين مسائل علمى نيز خبرى نبود.(2)


1- اقتباس از تفسير مراغى، جلد 18، صفحه 11.
2- سيد قطب در جلد ششم فى ظلال صفحه 16 نيز اشاره به اين مطلب كرده است و در فيلم مستند عجيبى كه ما اخيراً در مورد مراحل تكامل جنين مشاهده كرديم، نيز اين مطلب به خوبى مشاهده مى شود.

ص: 188

11. قرآن از اثرات مهم جوّ زمين سخن مى گويد

در آيه 32 سوره انبياء مى خوانيم: و جَعَلْنا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ آياتِها مُعْرِضُونَ «و آسمان را سقف (محكم و) محفوظى قرار داديم؛ ولى آنها از نشانه هاى آن (بر عظمت خدا) روى گردانند».

مفسران پيشين در اين كه چگونه آسمان سقف محفوظى است، نظرهاى متفاوتى داده اند، گاه مى گفتند: محفوظ از نفوذ شياطين است، يا محفوظ از سقوط بر زمين، يا محفوظ از ويرانى با گذشت زمان است.(1)

اين تفسيرهاى مبهم به خاطر اين بود كه آسمان در آن زمان دقيقاً براى بشر شناخته شده نبود و هنگامى كه هيأت جديد به وجود آمد و ثابت شد كرات همگى در فضاى بى كران شناورند، و اصولًا سقفى وجود ندارد، مفهوم اين آيه براى بعضى از مفسران جديد پيچيده تر شد؛ تا آنجا كه بعضى گفتند منظور اين است كه آسمان همانند سقف محفوظى است كه از هرگونه اختلال در نظام آفرينش جلوگيرى مى كند و به اين ترتيب سقف معناى مجازى به خود گرفت و به صورت تشبيه و كنايه در آمد.

ولى علم و دانش بشرى همچنان به پيشرفت خود ادامه داد و با آگاهى هاى تازه اى كه دانشمندان از مجموعه جوّ زمين پيدا كردند، مفهوم آيه، بسيار


1- مجمع البيان، جلد 7، صفحه 46 و تفسير كبير فخر رازى، جلد 22، صفحه 165 و تفاسير ديگر.

ص: 189

روشن تر گرديد و معلوم شد واقعاً در اينجا سقف محفوظى وجود دارد؛ سقف به معناى حقيقى اش، و محفوظ به معناى واقعى آن.

توضيح اين كه: قشر عظيمى از هوا گرداگرد زمين را فرا گرفته كه آن را جوّ زمين مى نامند و ضخامت آن به صدها كيلومتر مى رسد. اين قشر ظاهراً لطيف كه از هوا و بعضى گازهاى ديگر تشكيل شده به خاطر ضخامتى كه دارد به قدرى محكم و پر مقاومت است كه به گفته بعضى از دانشمندان مقاومتى در حدّ يك سقف فولادين به ضخامت ده متر دارد، و اين سقف محكم، كره زمين را از انواع خطرات حفظ مى كند.

از يك سو اين لايه ضخيم جلو بمباران شبانه روزى شهاب شهاب سنگ ها، را مى گيرد كه با سرعت سرسام آورى به سوى زمين جذب مى شوند و به هر جا بخورند بسيار خطرناك است مى گيرد. اهمّيت اين مسأله با توجّه به اين كه دانشمندان مى گويند در هر شبانه روز ميليون ها شهاب سنگ به سوى زمين مى آيند، روشن تر مى گردد. اين سنگ ها بر اثر سرعتى كه دارند، وقتى با مقاومت جوّ زمين روبرو مى شوند داغ و سوزان و مشتعل شده و مبدل به خاكستر مى گردند؛ خاكسترى كه آرام روى زمين مى نشيند و گهگاه بعضى از اين سنگ ها به قدرى بزرگ است كه از جو زمين- بعد از آن كه قسمتى از آن سوخت- عبور كرده، و به نقطه اى از كره زمين اصابت مى كند و ويرانى هاى مهيبى به بار مى آورد كه نمونه هايى از آن در تاريخ ثبت شده است، گويى هشدارى براى افراد غافل اند كه اگر خدا اين سقف محفوظ را نيافريده بود همه شما شبانه روز در معرض اين بمباران خطرناك بوديد، و در زندگى شما آرامشى وجود نداشت.

ص: 190

از سوى ديگر مى دانيم دائماً از خورشيد اشعه اى به نام اشعه ماوراء بنفش- همان اشعه اى كه به هنگام تجزيه نور در بالاى رنگ بنفش قرار دارد و با چشم ما قابل مشاهده نيست- پخش مى شود، كه مقدار كم آن نه تنها زيان آور نيست؛ بلكه بسيار مفيد و سودمند است، مخصوصاً تأثير عميقى در كشتن ميكرب ها دارد؛ ولى اگر زياد باشد، بدن را مى سوزاند بى آن كه انسان احساس حرارت كند، سوختگى هايى كه در تابستان در مناطق نزديك خط استوا، در پوست سر و صورت و بدن ظاهر مى شود، به خاطر همين است كه آفتاب عمودى مى تابد و از قشر كمترى از هوا عبور مى كند و بطور كامل تصفيه نمى شود.

حال اگر اين سقف محفوظ يعنى جوّ زمين وجود نداشت هيچ انسانى حتى يك لحظه نمى توانست در مقابل نور آفتاب مقاومت كند.

از سوى سوم پرتوهاى مرگ بارى به نام اشعه كيهانى از ماوراى منظومه شمسى به سوى زمين روان است؛ و بخشى از جوّ زمين كه لايه اوزن (1) نام دارد، مانع نفوذ اين اشعه مرگ بار است و همچون سقف محفوظى، در برابر آن مقاومت مى كند.

اخيراً نگرانى هاى زيادى براى دانشمندان بر اثر سوراخ شدن لايه اوزن به خاطر گازهاى زيان بخشى كه از ماشين ها در هوا متصاعد مى شود و به آن آسيب مى رساند پيدا شده است.

اين نگرانى ها به قدرى جدّى است كه دولت مردان و دانشمندان جهان به فكر


1- اوزن: گازى است آبى رنگ، بى ثبات، با بوى نافذ و اثر آن از اكسيژن شديدتر است و به هنگام تخليه برق در اكسيژن تشكيل مى شود و به عنوان رنگ زدا و براى تصفيه آب و هوا به كار مى رود( دايرة المعارف دهخدا).

ص: 191

تنظيم مقرّرات بين المللى براى جلوگيرى از اين آسيب هاى افتاده اند.

علم ما تا به امروز درباره آثار عجيب اين سقف محفوظ (يعنى قشر عظيم هوا) به اينجا رسيده و ممكن است در آينده حقايق بيشتر و مهم ترى در اين زمينه كشف شود.

در اينجا ممكن است اين سؤال مطرح شود، كه آيا مى توان جوّ زمين را آسمان ناميد؟ و آيا واژه سماء درباره آن صادق است؟ آيا سماء به معناى كرات آسمانى و منظومه ها و كهكشان ها نيست؟

در پاسخ اين سؤال مى گوييم اتفاقاً قرآن مجيد كراراً اين واژه را بر منطقه جوّ زمين اطلاق كرده است، از جمله در آيه 22 سوره بقره مى خوانيم: وَأَنْزَلَ مِنْ السَّمَآءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرتِ رِزْقاً لَّكُمْ «و از آسمان آبى فرو فرستاد؛ و بوسيله آن، ميوه ها (و انواع محصولات) را براى روزى شما روياند».

شبيه همين معنا در آيه 164 سوره بقره، آيه 99 سوره انعام، آيه 96 سوره اعراف، آيه 24 سوره يونس، آيه 44 سوره هود و آيه 17 سوره رعد و آيات متعدد ديگر آمده است.

در آيه 79 سوره نحل نيز نمونه روشن ديگرى از اين معنا ديده مى شود كه مى فرمايد: أَلَمْ يَرَوْا إِلَى الطَّيْرِ مُسَخَّرَاتٍ فِى جَوِّ السَّمَاءِ: «آيا آنها به پرندگانى كه بر فراز آسمان نگه داشته شده اند، نظر نيفكندند؟»

ص: 192

12. باز هم قرآن و جوّ زمين

در آيه 25 سوره انعام مى خوانيم: فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ وَمَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّمَا يَصَّعَّدُ فِى السَّمَاءِ كَذَلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ «آن كس را كه خدا بخواهد هدايت كند، سينه اش را براى (پذيرش) اسلام، گشاده مى سازد؛ و آن كس را كه (بخاطر اعمال خلافش) بخواهد گمراه سازد، سينه اش را آنچنان تنگ مى كند كه گويا مى خواهد به آسمان بالا برود؛ اين گونه خداوند پليدى را بر افرادى كه ايمان نمى آورند قرار مى دهد».

چه رابطه اى در ميان صعود به آسمان و تنگى سينه است؟

اين سؤالى است كه مفسران پيشين، پاسخ دقيقى براى آن ذكر نكرده اند.

بسيارى گفته اند منظور اين است همان گونه كه صعود به آسمان كار مشكل يا غير ممكنى شمرده مى شود ايمان آوردن براى كافران لجوج و جاهل متعصّب نيز چنين است (1) در حالى كه كار مشكل و محال در روى زمين فراوان است و نيازى به تشبيه ندارد. به علاوه اين تفسير نياز به تقدير دارد، و آن اين كه ايمان آوردن همانند صعود به آسمان است، در حالى كه قرآن مى گويد: «سينه اش را آنچنان تنگ مى كند كه گويا مى خواهد به آسمان بالا برود».

گاه گفته اند منظور اين است كه اين گروه از كفار از ايمان دور مى شوند مانند كسى كه از كره زمين دور مى شود و به آسمان مى رود.(2)

عدم تناسب اين تفسير با محتواى آيه نيز چندان پوشيده نيست.

امّا با توجّه به اكتشافات اخير، آيه فوق تفسير ديگرى دارد كه از هر جهت


1- مجمع البيان، روح البيان، قرطبى و تفاسير ديگر، ذيل آيه مورد بحث.
2- روح البيان، جلد 3، صفحه 1.

ص: 193

مناسب است، توضيح اين كه امروزه ثابت شده كه هواى اطراف كره زمين در نقاط مجاور سطح زمين كاملًا فشرده و براى تنفس انسان مناسب است؛ زيرا اكسيژن كافى دارد و هر قدر از سطح زمين دور شويم، هوا رقيق تر مى شود بطورى كه مثلًا در ده كيلومترى بالاى زمين، تنفس كردن بدون ماسك اكسيژن، براى انسان بسيار مشكل است؛ و حالت تنگى نفس فوق العاده اى به او دست مى دهد و هر چه بالاتر رود اين تنگى نفس بيشتر مى شود و به جايى مى رسد كه بر اثر كمبود اكسيژن بيهوش مى گردد؛ بنابراين رابطه نزديكى در ميان تنگى سينه و صعود به آسمان وجود دارد، و اين حقيقتى است كه در آن روز بر هيچ كس روشن نبود(1) ولى امروزه بر همه ما واضح است و بارها هنگام سوار شدن هواپيما، اين سخن را از مهمان دران هواپيما شنيده ايم كه هواى داخل هواپيما با سيستم خاصى تنظيم مى شود و اگر اختلالى در آن رخ دهد بايد از ماسك اكسيژن استفاده كرد تا هواپيما به سرعت خود را به طبقات پايين جو كه فشرده تر است برساند.

ضمناً رابطه اين معنا با تفسير آيه روشن است و در واقع از قبيل تشبيه معقول به محسوس است؛ زيرا جمود فكرى و تعصّب و لجاجت و تنگ نظرى گمراهان لجوج را در پذيرش اسلام، تشبيه به تنگى نفس حاصل از كمبود اكسيژن براى كسى كه به آسمان صعود مى كند كرده است.

اين بحث را با گفتارى از مراغى در تفسير اين آيه به پايان مى بريم؛ او


1- درست است كه هنگام بالا رفتن از كوه، گاه انسان گرفتار تنگى نفس مى شود و اين معنا از قديم الايام واضح بوده ولى اين به خاطر فعاليت شديد بدنى است و لذا در جاده صاف به هنگام دويدن نيز اين حالت دست مى دهد قرآن مى گويد: تنگى سينه به خاطر صعود به آسمان پيدا مى شود، نه به خاطر فعاليت شديد بدن.

ص: 194

مى گويد: «خداوندا! منزهى تو، قرآن كريمت مسأله اى را بيان كرده كه سرّ آن را بشر نمى دانست و هرگز به كنه آن نرسيده بود تا اين كه حدود چهارده قرن گذشت، و فن پرواز در آسمان پيشرفت نمود، و خلبانان، با تجربه هاى خود صدق آنچه در كتاب تو نازل شده است دريافتند و علوم طبيعى ثابت كرد كه فشار جو در طبقات مختلف هوا، متفاوت است، و امروزه معلوم شده كه در طبقات بالا، هوا رقيق تر است، و هر قدر انسان به طبقه بالاترى برود احساس نياز بيشترى به هوا و تنگى نفس مى كند؛ چرا كه اكسيژن هوا كه مورد نياز او است در آنجا كمتر است؛ تا آنجا كه گاهى نياز به استفاده از تجهيزات تنفس پيدا مى كنند تا آنها را براى پرواز به آن طبقات كمك كند. تفسير اين آيات و مانند آن در توان مفسران گذشته نبوده، چرا كه از اسرار آن آگاه نبودند، و در پرتو اكتشافات جديد و پيشرفت علوم، حقيقت محتواى آنها براى ما ثابت شده است و اين جا بايد گفت كه دين و علم دو برادر صميمى هستند، كه از يك ريشه پرورش يافته اند.

آرى! هر قدر علم پيشرفت كند، مسائلى را براى ما روشن مى سازد كه بر علماء و مفسران گذشته مخفى بوده است.(1)

13. قرآن و علل نزول باران و تگرگ

در آيه 43 سوره نور مى خوانيم: أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُزْجِى سَحَاباً ثُمَّ يُؤَلِّفُ بَيْنَهُ ثُمَّ يَجْعَلُهُ رُكَاماً فَتَرَى الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلَالِهِ وَيُنَزِّلُ مِنَ السَّمَاءِ مِنْ جِبَالٍ فِيهَا مِنْ


1- تفسير مراغى، جلد 8، صفحه 25.

ص: 195

بَرَدٍ فَيُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ وَيَصْرِفُهُ عَنْ مَنْ يَشَاءُ يَكَادُ سَنَا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصَارِ: «آيا نديدى كه خداوند ابرهايى را به آرامى مى راند، سپس ميان آنها پيوند مى دهد، و بعد آن را متراكم مى سازد؟! در اين حال، مى بينى كه (دانه هاى) باران از لابه لاى آن خارج مى شود؛ و از آسمان- از كوههايى در آن (ابرهايى به شكل كوه)- دانه هاى تگرگ نازل مى كند، و هر كس را بخواهد بوسيله آن زيان مى رساند، و از هر كس بخواهد اين زيان را برطرف مى كند؛ نزديك است درخشندگى برق آن (ابرها، بينايى) چشمها را ببرد!».

در اين آيه تعبيرات مختلفى وجود دارد كه در گذشته دقيقاً معلوم نبوده است.

«يُزْجى» از ماده ازجاء در اصل به معناى هُل دادن يا راندن ملايم و آرام است.

راغب در مفردات مى گويد: «تِزْجِيَه به معناى راندن براى مرتب و رديف ساختن است، و قرآن مجيد در مورد حركت كشتى ها به وسيله بادها در دريا اين واژه را به كار برده است»(1).

«رُكام (بر وزن غلام) به معناى اشيايى است كه روى هم متراكم شده است.

«وَدْق (بر وزن شرق) به عقيده جمعى از مفسران به معناى دانه هاى باران و به عقيده بعضى ديگر، به معناى برق است.

«بَرَد» (بر وزن سبد) تگرگ و دانه هاى يخ بسته باران است و در اصل از ماده بَرد (بر وزن سرد) و به معناى سردى و برودت است، و چون دانه هاى تگرگ هم خودش سرد است و هم مايه برودت و سردى زمين مى شود، اين واژه بر آن اطلاق شده است.(2)


1- سوره اسراء، آيه 66.
2- در كتاب التحقيق آمده است:« البرودة فى الماء ان يبرد الى ان يصل حدّ الانجماد فيقال له البرد»:« برودت در آب آن است كه به قدرى سرد شود كه به حد انجماد برسد و به آن« بَرَد» مى گويند.

ص: 196

«جِبال جمع جَبَل، به گفته معجم مقاييس اللّغة به معناى تجمع شئ توأم با ارتفاع است همين معنا در التحقيق نيز آمده است. بنابراين جَبَل تنها به معناى كوه هاى سنگ و شن نيست؛ بلكه هر توده عظيم به هم انباشته مرتفع را در زبان عرب، جَبَل مى گويند.

با توجه به آنچه گفته شد به آيه باز مى گرديم، آيه فوق مى گويد: «خداوند از كوه هايى كه در آسمان است دانه هاى تگرگ نازل مى كند».

هيچ كس در آن عصر و زمان به دقت نمى دانست كه ابرها در آسمان به صورت كوه هايى، با ارتفاعات متفاوت است كه ما قاعده آن را مى بينيم؛ زيرا تمام ابرها را به صورت يك صفحه گسترده در آسمان مشاهده مى كنيم اما هنگامى كه با هواپيما به فراز ابرها برويم، ابرها را به صورت كوه ها و درّه ها و پستى ها و بلندى هايى مانند آنچه در سطح زمين است مشاهده مى نماييم و به تعبير ديگر سطح بالاى ابرها هرگز صاف نيست و همانند سطح زمين داراى ناهموارى هاى فراوان، و حتّى در بسيارى از موارد به صورت كوه روى هم انباشته شده است.

اين نكته دقيق را كه بر اثر پيشرفت علوم به اثبات رسيده نيز مى توان بر اين معنا افزود تا مفهوم جبال (كوه ها) در آيه روشن تر شود.

يكى از دانشمندان در تحليل خود، سخنى دارد كه خلاصه اش اين است: در آيه مورد بحث، ابرهاى بلند به كوه هايى از يخ تعبير شده؛ زيرا دانشمندان در پروازهاى هوايى خود به ابرهايى برخورد كرده اند كه متشكل و مستور از سوزن هاى يخ است كه درست عنوان كوه هائى از يخ بر آنها صادق است عجب

ص: 197

اين كه يكى از دانشمندان شوروى سابق در تشريح بعضى از ابرهاى رگبارى چندين بار از آنها به عنوان كوه هايى از برف، يا كوه هاى ابر ياد كرده است.

اينها همه از يك سو، از سوى ديگر دانشمندان معاصر درباره چگونگى توليد تگرگ در آسمان چنين مى گويند: دانه هاى باران از ابر جدا مى شود، و در قسمت فوقانى هوا به جبهه سردى برخورد مى كند و يخ مى زند؛ ولى در آن حال بسيار كوچك است؛ سپس طوفان هاى شديدى كه در آن منطقه حكم فرما است، اين دانه ها را مجدداً به بالا پرتاب مى كند و بار ديگر اين دانه ها به داخل ابرها فرو مى رود و لايه ديگر از آب به روى آن، مى نشيند كه به هنگام جدا شدن از ابر مجدداً يخ مى بندد، و گاه اين موضوع چندين بار تكرار مى شود، تا زمانى كه تگرگ به اندازه اى درشت شود كه ديگر طوفان نتواند آن را به بالا پرتاب كند يا اين كه طوفان موقتاً آرام گيرد؛ اينجا است كه راه زمين را پيش مى گيرد و بدون مانع به طرف زمين حركت مى كند، و گاه به اندازه اى درشت و سنگين است كه خساراتى به مزارع و باغ ها و حيوانات و حتى انسان ها وارد مى سازد.(1)

از اينجا روشن مى شود كه به وجود آمدن تگرگ هاى درشت و سنگين درصورتى امكان پذير است كه كوه هاى ابر بر فراز آن، متراكم گردند تا هنگامى كه بادهاى شديد دانه يخ زده تگرگ را به ميان آن پرتاب مى كنند مقدار بيشترى آب به خود جذب كند و سنگين شود. به اين ترتيب كوه هاى ابر، منبع قابل ملاحظه اى براى تكوّن تگرگ هاى درشت كه در آيه به آن اشاره شده محسوب مى شود و اگر اين كوه ها همان توده هاى ذرّات يخ باشد مسأله روشن تر


1- فرهنگ نامه- نام يك دايرة المعارف فارسى است- ماده تگرگ.

ص: 198

مى گردد.(1)

تنها سؤالى كه در اينجا باقى مى ماند، اين است كه چرا قرآن مجيد روى سخن را در اينجا به پيامبر صلى الله عليه و آله كرده و مى گويد: الَمْ تَرَ: «آيا نديدى؟» در حالى كه مى دانيم اين مطلب در آن زمان هرگز قابل رؤيت نبود و تنها در عصر ما از طريق پرواز با هواپيما قابل رؤيت است.

پاسخ اين سؤال روشن است؛ زيرا (الَمْ تَرَ) و جمله هاى شبيه به آن، به معناى «الَمْ تَعْلَم» (آيا نمى دانى؟) مى باشد؛ لذا با اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله در عام الفيل (سال هجوم لشگر ابرهه به مكّه) متولد شد و در آن صحنه حضور نداشت، قرآن مى گويد: أَلَمْ تَرَى كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ «آيا نديدى پروردگارت با فيل سواران (لشكر ابرهه كه براى نابودى كعبه آمده بودند) چه كرد؟!»(2)

14. قرآن و رابطه رعد و برق و باران

در قرآن مجيد كراراً سخن از رعد و برق به ميان آمده و بلافاصله بعد از آن به ريزش بارآن ها اشاره شده است.


1- مفسران براى جمله( و ينزّل من السّماء من جبال فيها من بردٍ) دو تفسير قائل شده اند كه از نحوه تركيب آيه سرچشمه مى گيرد، گاه گفته شده كه جار و مجرور در« مَن بردٍ» متعلق به« يُنزّلُ» است و در حكم مفعول است يعنى خداوند دانه هاى تگرگ را از كوه هايى كه در آسمان است نازل مى كند- در اينجا كوه ها به صورت مطلق ذكر شده- و گاه گفته اند كه اين جار و مجرور متعلق به فعل محذوف است و توصيف براى« جبال)» محسوب مى شود بنابراين معناى آيه چنين مى شود: خداوند از كوه هاى يخ كه در آسمان است تگرگ ها فرو مى فرستد- طبق اين تفسير مفعول« ينزّل» محذوف است و از كلام فهميده مى شود- و در هر دو تفسير، اعجاز علمى قران طبق شرحى كه در بالا داديم روشن است چرا كه در يكى سخن از كوه هاى يخ، و در ديگرى سخن از كوه هاى ابر است، كه هر دو در آن زمان ناشناخته بوده است.
2- سوره فيل، آيه 1.

ص: 199

در آيه 24 سوره روم مى خوانيم: وَمِنْ آيَاتِهِ يُرِيكُمْ الْبَرْقَ خَوْفاً وَطَمَعاً وَيُنَزِّلُ مِنْ السَّمَاءِ مَاءً فَيُحْيى بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ «و از نشانه هاى او اين است كه برق (آسمانى) را به شما نشان مى دهد كه مايه بيم و اميد است (بيم از صاعقه، و اميد به نزول باران)، و از آسمان آبى فرو مى فرستد كه زمين را بعد از مردنش بوسيله آن زنده مى كند؛ در اين نشانه هايى است براى گروهى كه مى انديشند.»

در آيه 12 سوره رعد مى خوانيم: هُوَ الَّذِى يُرِيكُمْ الْبَرْقَ خَوْفاً وَطَمَعاً وَيُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ «او كسى است كه برق (و صاعقه) را به شما نشان مى دهد، كه هم مايه بيم است و هم مايه اميد؛ و ابرهاى سنگين بار ايجاد مى كند».

در گذشته كسى دقيقاً نمى دانست كه پيدايش رعد و برق از كجا است، لذا هر كس فرضيه اى براى خود درست مى كرد، و گاه آن را با اسطوره ها و افسانه ها مى آميخت. ولى امروزه مسلم شده است كه جريان رعد و برق مربوط به تخليه هاى الكتريكى است كه بين دو قطعه ابر با الكتريسيته هاى مختلف (يكى مثبت و ديگرى منفى) حاصل مى شود؛ و در واقع همان طور كه وقتى دو سيم برق به هم نزديك شود، جرقه اى مى زند كه هم داراى صدا و هم حرارت است؛ همين معنا در ميان ابرها رخ مى دهد، برق جرقه عظيم آن است و رعد صداى آن جرقه.

گاه اين تخليه الكتريكى بين قطعات ابرى كه داراى الكتريسيته مثبت است و زمين كه معمولًا الكتريسته منفى دارد صورت مى گيرد و در اين هنگام، جرقه در سطح زمين ظاهر مى شود، و آن را صاعقه مى نامند كه سبب آتش سوزى هاى

ص: 200

مهيب در بيابان ها و جنگل ها و گاه در ساختمان ها مى شود و ممكن است يك گله گوسفند عظيم را در يك لحظه تبديل به خاكستر كند؛ و يا اگر به كوه بخورد سنگ ها متلاشى شود؛ و يا اگر به سطح دريا اصابت كند جانداران دريا را در يك منطقه نابود سازد. همه اينها به خاطر آن است كه حرارت حاصله از آن جرقه بسيار بالا است- در حدود پانزده هزار درجه سانتيگراد يعنى تقريباً دو برابر حرارت سطح خورشيد- حرارتى كه همه چيز را مبدل به دود و خاكستر مى كند.

بنابراين گرچه برق و رعد، از مظاهر وحشتناك جهان طبيعت است ولى با اين حال فوايد و بركات زيادى نيز در بر دارد.

يكى از مهم ترين آثار آن، نزول باران هاى سنگين است. زيرا حرارت ناشى از برق، مقدار زيادى از هواى اطراف را مى سوزاند؛ و فشار هوا كم مى شود و مى دانيم كه در فشار كم ابرها مى بارند و به همين دليل رگبارهاى شديد بعد از رعد و برق ها ظاهر مى شود.

اين نكته نيز جالب توجه است كه در همان حال كه ابرهاى متراكم تا نزديكى هاى زمين را مى پوشانند و هوا تاريك مى شود، و صداى غرش رعد و روشنايى برق شنيده و ديده مى شوند؛ و تندبادهاى بالاتر سبب مى گردد كه ابرها، حامل دانه هاى درشت و فراوان شوند و بسيار ثقيل و سنگين گردند.(1)

و اين درست همان چيزى است كه در آيات فوق خوانديم كه بعد از اشاره به مسأله برق سخن از ابرهاى سنگين مى گويد.

از اين گذشته حرارت شديد برق سبب مى شود كه قطرات باران با مقدار


1- اقتباس از كتاب باد و باران، صفحه 138.

ص: 201

بيشترى از اكسيژن تركيب شده و آب اكسيژنه كه آب سنگين نيز گفته اند حاصل (2 2) شود و اين آب سنگين، اثر فوق العاده اى در كشتن بسيارى از ميكروب ها و آفات نباتى دارد؛ لذا دانشمندان گفته اند هر سال رعد و برق كمتر باشد آفات نباتى بيشتر است. (اين تفسير ديگرى درباره ابرهاى سنگين است).

اضافه بر اينها قطرات باران كه با كربن هوا به واسطه حرارت شديد برق آميخته مى شود حالت اسيد كربنيك پيدا مى كند كه بعد از پاشيده شدن بر زمين ها و تركيب با مواد ديگر، تركيباتى به وجود مى آورد كه از بهترين كودها براى پرورش گياهان محسوب مى شود. تا آنجا كه بعضى از دانشمندان مى گويند مقدار كودى كه از رعد و برق ها در كره زمين به وجود مى آيد بالغ بر ده ميليون تن در سراسر كره زمين است كه رقم بسيار بالايى است.

هنگامى كه اين اكتشافات علمى را در برابر آيات فوق قرار مى دهيم و مخصوصاً با توجه به اين كه در آن عصر و زمان و به ويژه در محيط عربستان كمترين اثرى از اين علوم وجود نداشت به عظمت علمى قرآن پى مى بريم.

15. قرآن و راه تشخيص هويت انسان

در آيات 3 و 4 سوره قيامت مى خوانيم: أَيَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَلَّنْ نَّجْمَعَ عِظَامَهُ- بَلَى قَادِرِينَ عَلَى أَنْ نُّسَوِّىَ بَنَانَهُ «آيا انسان مى پندارد كه هرگز استخوانهاى او را جمع نخواهيم كرد؟!- آرى قادريم كه (حتى خطوط سر) انگشتان او را موزون و مرتب كنيم».

ص: 202

در روايات مى خوانيم، يكى از مشركان عرب به نام عَدى بن ابى ربيعه، كه مردى بسيار لجوج و متعصب بود، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و از روز قيامت و چگونگى و زمان آن سؤال كرد؛ و گفت: «اگر آن روز را با چشم خودم ببينم باز تو را تصديق نمى كنم و به تو ايمان نمى آورم. چگونه مى توان باور كرد كه خداوند اين استخوان هاى پوسيده را گرد آورى كند، اين باور كردنى نيست».(1)

«بَنان در لغت به معناى انگشتان و گاه به معناى سر انگشتان آمده است. از ماده بَنَّ، و به معناى اقامت گرفته شده، و از آنجا كه انگشتان مايه اصلاح احوال اقامت انسان در جهان دانسته شده، به اين نام ناميده شده است.(2)

انگشتان نقش بسيار مهمى در زندگى انسان دارند و از عجايب خلقت محسوب مى شوند؛ هر چند به واسطه اينكه دائماً در اختيار ما است، از اسرار آن غافليم. اگر انگشتان دست كسى قطع شود؛ هيچ گونه كار ظريفى را نمى تواند انجام دهد. نوشتن، ورق زدن كتاب، غذا خوردن بطور راحت، تلفن كردن، باز كردن درها به وسيله كليد و انواع صنايع ظريف و دقيق و حتى صنايع ديگر مانند انواع كارهاى مربوط به ماشين ها، بلكه گرفتن اشياى سنگين با دست نيز براى او غير ممكن است، حتى كم شدن يكى از انگشتان مى تواند ضربه اى به بسيارى از كارهاى روزمره انسان بزند. به همين دليل چهار پايان به خاطر نداشتن انگشت بسيارى از كارها را با دهان يا سر، انجام مى دهند.

به تعبير ديگر مى توان گفت: وجود انگشتان در بدن انسان، يكى از عوامل مهم پيشرفت تمدن او است؛ و تعبير به بَنان از ماده اقامت و دوام، اشاره لطيفى به


1- تفسير كبير، جلد 3، صفحه 217 و قرطبى، جلد 10، صفحه 6885.
2- مفردات راغب و مجمع البحرين و معجم مقاييس، اللغه ماده بَنَ.

ص: 203

همين حقيقت است؛ چرا كه بدون آنها اقامت در جهان براى او مشكل است.

آيه فوق مى گويد: نه تنها استخوان هاى بزرگ بلكه استخوان هاى ريز و ظريف او را نيز مى توانيم در قيامت منظم كنيم.

جمعى از مفسران نيز احتمال داده اند كه منظور از تسويه بنان متصل ساختن آنها به يكديگر، و به صورت سُمّ چهار پايان در آوردن است؛ ولى اين تفسير هيچ گونه مناسبتى با آيات سوره ندارد.

به هر حال از نكاتى كه اين آيه، مى تواند اشاره به آن باشد كشف مهمى است كه در عصر ما نسبت به خطوط سر انگشتان شده است. زيرا اين معنا مسلم شده كه خطوط سر انگشتان هر كس معرّف شخصيت او است؛ و از هر امضايى اطمينان بخش تر و دقيق تر است؛ امضايى كه هيچ كس نمى تواند آن را جعل كند، در حالى كه پيچيده ترين امضاها قابل جعل است. به همين دليل در عصر ما مسأله انگشت نگارى به صورت علمى در آمده و در مراكز انتظامى دايره مخصوصى براى آن وجود دارد؛ و از طريق آن بسيارى از مجرمان شناخته مى شوند، كافى است كه يك سارق، هنگامى كه وارد اطاق يا منزلى مى شود، دست خود را بر دستگيره در يا شيشه اطاق و يا قفل و صندوق و صندلى بگذارد و اثر انگشت وى، روى آن بماند؛ يا اين كه در يك ماجراى قتل، سلاحى كشف شود كه اثر انگشت كسى بر آن اسلحه باشد، فوراً از آن نمونه بردارى كرده و با سوابقى از سارقان و مجرمان، يا افرادى كه در آن حادثه مظنون به نظر مى رسند تطبيق مى دهند و مجرم را پيدا مى كنند.

بنابراين تفسير آيه مى گويد: نه تنها ما مى توانيم استخوان هاى بزرگ و كوچك

ص: 204

را جمع آورى كنيم؛ بلكه حتى توانايى داريم انگشتان و سر انگشتان هر كس را با تمام ويژگى هايش كه از ظريف ترين خصوصيات بدن او است، تنظيم كنيم و به حال اول بازگردانيم

به تعبير ديگر باز گرداندن بنان و تنظيم آن- فراموش نكينم كه تسويه منظم ساختن و مرتب نمودن است- شامل تمام خصوصيات و جزئيات، و از جمله خطوط سر انگشتان مى شود.

تناسب اين معنا با مسأله قيامت كه دادگاه بزرگ عدل الهى است و مجرمان و گنه كاران بايد در آن تعقيب شوند، بسيار جالب است؛ چرا كه در دنيا نيز از اين مسأله، بيش از همه جا در دادگاه ها بهره گيرى مى شود.

16. قرآن از عظمت آفرينش آسمان ها پرده بر مى دارد

در آيه 57 سوره مؤمن مى خوانيم: لَخَلْقُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ «آفرينش آسمان ها و زمين، از آفرينش انسان ها عظيم تر است، ولى بيشتر مردم نمى دانند».

درست است كه غالب مفسران اين آيه را پاسخى به مجادله مشركان در مورد معاد دانسته اند(1)، يعنى شما درباره بازگشت مجدد انسان اظهار ترديد مى كنيد، در حالى كه آفرينش انسان ها بالاتر از آفرينش آسمان ها و زمين نيست؛ بلكه آفرينش آسمانها و زمين، از آن برتر و بالاتر است.


1- به تفسيرهاى مجمع البيان، صافى، فخر رازى، كشاف، روح المعانى و روح البيان مراجعه شود.

ص: 205

ولى جمله: وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ اشاره به اين حقيقت است كه عظمت آسمان ها، براى اكثريت مردم، ناشناخته بوده است.

علم و دانش امروز با اين كه اسرارفوق العاده و بسيار مهمى از وجود انسان ها كشف كرده كه يك هزارم آن در گذشته نيز شناخته شده نبود؛ با اين حال اكتشافاتى كه در مورد عظمت آسمان ها شده، نشان مى دهد كه خلقت آسمان ها و زمين به مراتب از خلقت انسان ها با تمام عجايبى كه دارند برتر و بالاتر است.

جديدترين اطلاعات دانشمندان در زمينه آسمان ها مخصوصاً كهكشان ها به ما مى گويد: تاكنون به وسيله دوربين هاى عظيم نجومى، بيش از يك ميليارد كهكشان در آسمان ها كشف شده، كه يكى از آنها كهكشان راه شيرى نام دارد و منظومه شمسى ما جزء ناچيزى از آن به شمار مى رود؛ زيرا تنها در اين كهكشان ما بيش ازيكصد ميليارد ستاره وجود دارد كه خورشيد با آن عظمتش يكى از ستارگان متوسط در ميان اين خيل عظيم ستارگان است.

وسعت آسمان ها آنچنان است كه نه تنها پيمودن آن با وسائل ساخته دست بشر غير ممكن به نظر مى رسد؛ بلكه اگر بر بال و پر ذرات نور- كه آن قدر سريع حركت مى كنند كه سرعت آنها در يك ثانيه به سيدصد هزار كيلومتر مى رسد- سوار شويم و راهى آسمان ها گرديم، باز ميلياردها سال نورى طول مى كشد تا بتوانيم بخش شناخته شده اين جهان را سير كنيم.

با توجّه به اين كه هر قدر تلسكوپ ها و دوربين هاى عظيم نجومى بزرگ تر و دقيق تر مى شود؛ جهان هاى تازه اى براى ما كشف مى گردد. معلوم نيست كه در ماوراى آنچه ما مى بينيم و مى شناسيم، چه عوالمى وجود دارد و اى بسا آنچه با

ص: 206

عظيم ترين تلسكوپ ها ديده مى شود، فقط گوشه كوچك و ناچيزى از اين جهان پهناور باشد. يكى از دانشمندان در همين زمينه مى گويد: تمام اين دنياى عظيم را كه ما مى بينيم جز ذره كوچك و عظيم بى مقدارى، از يك دنياى عظيم تر نيست.(1)

اينجا است كه به عمق آيه فوق پى مى بريم كه مى گويد: آفرينش آسمان ها و زمين مسلماً از آفرينش انسان ها بزرگتر است، ولى اكثر مردم نمى دانند.

آيا بيان چنين مطالبى در عصر نزول قرآن، آن هم در نقطه اى كه از عقب مانده ترين نقاط جهان بود، به وسيله يك فرد درس نخوانده، معجزه محسوب نمى شود؟

به اين ترتيب به پايان بحثى كه درباره اعجاز علمى قرآن بيان كرديم مى رسيم، هر چند هنوز نكات ناگفته فراوان است.

ما معتقديم بررسى شانزده نمونه فوق بطور منصفانه، اين حقيقت را به هر انسان بى نظرى ثابت مى كند كه اين كتاب بزرگ يعنى قرآن محال است ساخته مغز بشرى باشد.


1- مجلّه فضا، شماره 56، فروردين 1351.

ص: 207

4. اعجاز قرآن از نظر تاريخ

نقش تاريخ در مسائل تربيتى

به يقين قرآن مجيد، يك كتاب تاريخى نيست؛ اما به دلايل مختلفى بحث هاى تاريخى فراوانى دارد؛ چرا كه مسائل تربيتى مخصوصاً در سطح اجتماع، نمى تواند از مباحث مربوط به تاريخ گذشتگان جدا باشد؛ زيرا تاريخ بزرگترين آزمايشگاه زندگى است، و محك بسيار خوبى براى روشن ساختن ارزش هاى مكاتب اجتماعى و اقتصادى و سياسى و جداسازى حقايق از اوهام به شمار مى رود.

هنرنمايى بزرگ تاريخ اين است كه مسائل فكرى و عقلانى را در لباس

ص: 208

محسوس نشان مى دهد و كمك بزرگى به فهم صحيح ارزش هاى انسانى مى كند، عاقبت ظلم و ستمگرى و خودكامگى به كجا مى كشد؟ و نتيجه اختلاف و پراكندگى كدام است؟ و اينكه پايان تعصب و لجاجت و تك روى و بى اعتنايى به واقعيت ها چگونه رقم مى خورد؟ همه از جمله مسائلى است كه به وسيله تاريخ به دست مى آيد.

به همين دليل مى توان گفت تاريخ همان آب حيات است كه مى تواند به انسان عمر طولانى دهد؛ زيرا مطالعه تاريخ پيشينيان محصول هزاران سال تجربيات انسان هاى گذشته را در اختيار نسل امروز و فردا مى گذارد. قرآن مجيد در يك جمله كوتاه به اين حقيقت مهم اشاره مى كند و مى فرمايد: لَقَدْ كَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُوْلِى الْأَلْبَابِ مَا كَانَ حَدِيثاً يُفْتَرَى وَلَكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَتَفْصِيلَ كُلِّ شَىْ ءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ «به راستى در سرگذشت آنها عبرتى براى صاحبان انديشه بود. اينها داستان دروغين نبود؛ بلكه (وحى آسمانى است، و) با كتب آسمانى پيشين هماهنگ است؛ و در آن است شرح هر چيزى (كه مايه سعادت انسان است)؛ و هدايت و رحمتى است براى گروهى كه ايمان مى آورند».(1)

جالب اين كه قرآن اين سخن را بعد از داستان پر ماجرا و بسيار عبرت انگيز حضرت يوسف عليه السلام، كه در ابعاد مختلف مسائل تربيتى قابل استفاده و نتيجه گيرى است بيان مى كند.

قرآن در جاى ديگر، داستان ها و سرگذشت هاى پيشينيان را سبب بيدارى


1- سوره يوسف، آيه 111.

ص: 209

انديشه ها بر مى شمرد و مى گويد: فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ «اين داستانها را (براى آنها) بازگو كن، شايد بينديشند (و بيدار شوند)».(1)

در جاى ديگر بيان سرگذشت پيامبران پيشين را مايه ثبات قلب و تقويت اراده پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و بيدارى و آگاهى مؤمنان شمرده و مى فرمايد: وَكُلًاّ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبَاءِ الرُّسُلِ مَا نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَكَ وَجَاءَكَ فِي هَذِهِ الْحَقُّ وَمَوْعِظَةٌ وَذِكْرَى لِلْمُؤْمِنِينَ «ما از سرگذشتهاى همه پيامبران براى تو شرح مى دهيم، تا بوسيله آن، قلبت را آرامش بخشيم؛ (و اراده ات قوى گردد) و در اين (اخبار و سرگذشتها،) براى تو حقّ آمده، و براى مؤمنان موعظه و تذكّرى است».(2)

و درباره داستان حضرت نوح عليه السلام مى گويد: وَلَقَدْ تَرَكْنَاهَا آيَةً فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ: «ما اين ماجرا را به عنوان نشانه اى در ميان امت ها باقى گذارديم؛ آيا كسى هست كه پند گيرد؟»(3)

و بالاخره درباره آثارى كه از پيشينيان باقى مانده است در يك تعبير زنده و زيبا چنين مى گويد: أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِى الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لَاتَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُورِ:

«آيا آنان در زمين سير نكردند، تا دلهايى داشته باشند كه (حقيقت را) با آن درك كنند؛ يا گوشهايى كه با آن (نداى حق را) بشنوند؟! زيرا (بسيار مى شود كه) چشمهاى ظاهر نابينا نمى شود، بلكه دلهايى كه در سينه ها است كور مى شود».(4)

به اين ترتيب نه تنها تفصيل تاريخ، بلكه آثار تاريخى خاموش بازمانده از


1- سوره اعراف، آيه 176.
2- سوره هود، آيه 120.
3- سوره قمر؛ آيه 15.
4- سوره حج، آيه 46.

ص: 210

پيشينيان نيز، چشم دل را بينا و گوش جان را شنوا مى سازد.

با اين اشاره به فلسفه و آثار تاريخ پيشينيان به قرآن باز مى گرديم و به اعجاز تاريخى قرآن مى نگريم.

***

گستره تاريخ در قرآن
اشاره

گفتيم قسمت مهمى از مباحث تربيتى و مواعظ و اندرزهاى و بشارت ها و انذارها و بيم ها و اميدهاى قرآن، در قالب مسائل تاريخى بيان شده؛ و به قدرى زيبا و گويا و مؤثر مطرح شده كه هر شنونده اى را بى اختيار به سوى آن اهداف عالى مى كشاند و تا انسان سوره هايى مانند يوسف، انبياء، طه، قصص، مريم و آل عمران و بقره و ... را، مطالعه نكند به عظمت فوق العاده مباحث تاريخى قرآن پى نمى برد.

اصولًا مباحث تاريخى قرآن داراى ويژگى هاى زير است:

1. تكيه بر قسمت هاى حساس و انداختن ذره بين قوى روى مسائلى كه نقش مهم تربيتى دارند.

2. خالى بودن از هر گونه حشو و زوائد.

3. خالى بودن از تناقض و تضاد و ناهماهنگى.

4. بر خلاف روش تاريخ نگارى معمول آن زمان (حتى قرن ها بعد از آن)، كه تاريخ به عنوان يك سرگرمى كه حداكثر به عنوان يك آگاهى از وضع گذشتگان

ص: 211

مطرح مى شد؛ و هيچ تجزيه و تحليلى كه شكل فلسفه تاريخ و درس هاى آموخته شده از سرگذشت پيشينيان باشد نداشت، در مباحث تاريخى قرآن مجيد هم به ريشه هاى مسائل توجه شده و هم به پيامدهاى آن، به گونه اى كه حس كنجكاوى و روح دقت و تفكر را در شنونده و خواننده بر مى انگيزد، و جالب اين كه در همه جا حوادث غير آموزنده را كه جز اطاله كلام و اتلاف وقت، ثمرى ندارد حذف مى كند.

5. جداسازى حقايق تاريخى از افسانه ها كه از مسائل بسيار پيچيده تلقّى مى گردد، در قرآن مجيد به صورت دقيقى مورد توجّه قرار گرفته است.

توضيح اين كه عواملى وجود داشته كه هميشه تاريخ با افسانه هايى دروغين آميخته شود. از جمله آن ها، سرگرمى و ارضاى عواطف كودكانه و تحريك تخيّلات و ايجاد جاذبه هاى دروغين بوده است؛ بطورى كه مى توان گفت افسانه ها و اسطوره ها بخش مهمى از تواريخ پيشينيان و ركن اصلى آن را تشكيل مى دهد.

روى اين حساب، اگر خود را در زمان نزول قرآن مجيد و در محيط زندگى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرض كنيم، مى بينيم آنچنان تواريخ آن زمان با خرافات آميخته شده بود- خرافاتى كه دهان به دهان مى گشت و در زمره مسلّمات شمرده مى شد- كه جدا سازى آن براى افراد درس خوانده امكان پذير نبود، تا چه رسد افراد بى سواد.

علماى آن زمان كه همان ربانيون و احبار يهود و نصارى بودند، و همچنين كاهنان مشرك عرب نيز پاسداران اين اسطوره ها و خرافات و قصه ها بودند.

ص: 212

مسلماً كسى كه در چنين محيطى زندگى كند و به سن چهل سالگى برسد، تار و پود افكار او آنچنان با اين افسانه ها و اسطوره ها بافته مى شود كه جدايى از آن عادتاً ممكن نيست. آيا چنين كسى قدرت دارد تواريخ را در آن محيط تاريك پاك سازى كند و حقايق را از خيالات و خرافات جدا سازد؟ يك محقق درس خوانده تاريخ امروز به زحمت قادر بر چنين كارى است، چگونه مى توان از فرد درس نخوانده اى در آن روز چنين انتظارى را داشت؟!

اكنون به سراغ نمونه هايى از تواريخ قرآن مى رويم و يك مقايسه كوتاه، آنچه در بالا گفته شد را روشن مى كند:

1. چگونگى آفرينش آدم در قرآن و عهدين

قرآن مجيد در سوره بقره آيات 30 تا 37 مسأله آفرينش انسان را چنين شرح مى دهد:

« (به ياد آور) هنگامى را كه پروردگارت به فرشتگان فرمود:" من بر روى زمين، جانشينى (نماينده اى) قرار خواهم داد." فرشتگان گفتند: (پروردگارا!) آيا كسى را در آن قرار مى دهى كه فساد و خونريزى كند؟! حال آنكه ما تسبيح و حمد تو را به جا مى آوريم، و تو را تقديس مى كنيم (و براى جانشينى شايسته تريم). فرمود:" من حقايقى را مى دانم كه شما نمى دانيد."- سپس، تمامى علم اسماء (علم اسرار آفرينش و نام گذارى موجودات) را به آدم آموخت. آنگاه آنها

ص: 213

را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود:" اگر راست مى گوييد، (و از آدم شايسته تر هستيد) اسامى اينها را به من خبر دهيد!"- گفتند: منزّهى تو! ما جز آنچه به ما تعليم داده اى، نمى دانيم؛ زيرا تويى كه دانا و حكيمى.- فرمود:" اى آدم! آنان را از اسامى (و اسرار) اين موجودات آگاه كن." هنگامى كه آدم آنان را آگاه كرد، خداوند فرمود:" آيا به شما نگفتم كه من، غيب آسمانها و زمين را مى دانم؟! و مى دانم آنچه را شما آشكار مى كنيد، و آنچه را پنهان مى داشتيد!"- و (ياد كن) هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم: براى آدم سجده (و خضوع) كنيد! همگى سجده كردند؛ جز ابليس كه سرباز زد، و تكبّر ورزيد، و (بخاطر نافرمانى و تكبّرش) از كافران شد.- و گفتيم:" اى آدم! تو با همسرت در بهشت سكونت كن؛ و از (نعمتهاى) آن، از هرجا مى خواهيد، در كمال فراوانى بخوريد؛ (ولى) نزديك اين درخت نشويد؛ كه از ستمكاران خواهيد شد."- پس شيطان موجب لغزش آنها از بهشت شد؛ و آنان را از آنچه در آن بودند، بيرون كرد. و (دراين هنگام به آنها) گفتيم:" (همگى از مقام خويش) فرود آييد! در حالى كه دشمن يكديگر خواهيد بود. و براى شما در زمين، تا مدّت معيّنى محل اقامت و وسيله بهره بردارى خواهد بود."- سپس آدم از پروردگارش كلماتى دريافت داشت؛ (و با آنها توبه كرد.) و خداوند توبه او را پذيرفت؛ زيرا او توبه پذير و مهربان است».

در سوره هاى ديگر قرآن مانند اعراف و طه نيز به اين معنا اشاره شده است.

از آيه 120 سوره طه به خوبى استفاده مى شود كه شيطان آدم را از اين طريق فريب داد كه به او گفت: اين درخت، درخت زندگى جاويدان است، در حالى كه قبلًا به آدم هشدار داده شده بود كه شيطان دشمن شما است فريب او را نخوريد.

ص: 214

و نيز از آيات 26 و 27 سوره اعراف و آيه 121 سوره طه استفاده مى شود كه آدم عليه السلام و همسر او در بهشت لباسى بر تن داشتند؛ اما هنگامى كه از شجره ممنوعه خوردند، لباس بهشتى از تنشان فرو ريخت، و آنها از برگ هاى درختان بهشت براى خود لباس درست كردند.

طبق آيات فوق: اولًا بالاترين نقطه قوت آدم كه او را به مقام خليفه اللهى رساندو مسجود فرشتگان شد، همان آگاهى از عِلمُ الاسماء و دانستن حقايق و اسرار جهان هستى بود.

ثانياً بيرون رفتن آدم از بهشت به خاطر خوردن از درختى بود كه قبلًا براى او ممنوع شده بود؛ گرچه قرآن نامى براى آن درخت ذكر نكرده، ولى ظاهر اين است كه ميوه جالبى داشته و هدف از ترك آن، همان آزمايش و امتحان آدم عليه السلام است تا در برابر وسوسه هاى نفس و شيطان قوت ايمان و اراده او آزموده شود.

و از تعبير به ازلَّهُما الشَّيطانُ «شيطان، آدم و همسرش را به لغزش واداشت» روشن مى شود كه خوردن از درخت ممنوع، تنها يك لغزش بود، نه ارتكاب گناه و طغيان در برابر خداوند و شكستن حريم عبوديت.

حال به سراغ تورات كنونى مى رويم تا ببينيم اين ماجراى تاريخى را چگونه با انواع خرافات و مسائل غير منطقى و حتى كودكانه آميخته اند.

در فصل دوم سفر تكوين شماره 7- 25 چنين آمده است:

«7. پس خداوند خدا آدم را از خاك زمين صورت داد و نسيم حيات را بر دماغش دميد، و آدم، جان زنده شده 8. و خداوند خدا در عدن از طرف شرقى باغى غرس نمود، و انسانى كه مصور ساخته بود، در آنجا گذاشت 9. و خداوند

ص: 215

خدا هر درخت خوش نما و به خوردن نيكو از زمين رويانيد و هم درخت حيات در وسط باغ، و درخت دانستن نيك و بد را ...

15. و خداوندِ خدا آدم را گرفته او را در باغ عدن گذاشت تا آن كه آن را تيمار و نگاهبانى نمايد 16. و خداوند خدا آدم را امر فرموده گفت كه از تمامى درختان باغ مختارى كه بخورى 17. اما از درخت دانستن نيك و بد مخور چه در روز خوردنت از آن مستوجب مرگ مى شود ... 25. و آدم و زنش هر دو برهنه بودند و شرمندگى نداشتند.»

در ادامه اين ماجرا در فصل سوم از همان سفر تكوين چنين آمده است:

«1. و مار (شيطان) از تمامى جانوران صحرا حيله سازتر بود كه خداوند خدا آفريده بود؛ و (مار) به زن گفت: آيا خدا فى الحقيقه گفته است كه از تمامى درختان باغ نخوريد 2. و زن به مار گفت از ميوه درختان باغ مى خوريم 3. اما از ميوه درختى كه از وسط باغ است خدا فرموده است كه از آن مخوريد و آن را لمس ننمائيد مبادا كه بميريد 4. و مار به زن گفت كه البته نمى ميريد 5. و حال اين كه خدا مى داند روزى كه از آن مى خوريد چشمان شما گشوده شده، چون خدايانى (فرشتگان) كه نيك و بد را مى دانند خواهيد شد 6. پس زن درخت را ديد كه به خوردن نيكو است و اين كه در نظرها خوش آيند است و درختى كه مر دانشمندى را مرغوب است، پس از ميوه اش گرفت و خورد و به شوهر خودش نيز داد كه خورد 7. آن گاه چشم هاى هر دو ايشان گشوده شده دانستند كه برهنه اند و برگ هاى درخت انجير را دوخته از براى خود فوطه (پوششى شبيه لنگ) ساختند.

ص: 216

8. و آواز خداوند خدا را شنيدند كه به هنگام نسيم روز در باغ مى خراميد و آدم و زنش خويشتن را از حضور خداوند خدا در ميان درختان باغ پنهان كردند 9. و خداوند خدا آدم را آواز كرده، وى را گفت كه كجايى؟ 10. او ديگر جواب گفت كه آواز ترا در باغ شنيدم و ترسيدم زيرا كه برهنه ام به جهت آن پنهان شدم 11. و خدا به او گفت كه تو را كى گفت كه برهنه اى؟ آيا از درختى كه تو را امر فرمودم كه نخورى خوردى؟ 12. و آدم گفت: زنى كه از براى بودن با من دادى او از آن درخت به من داد كه خوردم 13. و خداوند خدا به زن گفت اين كه كردى چيست؟ و زن گفت: كه مار مرا اغوا نمود كه خوردم 14. و خداوند خدا به مار گفت چون كه اين كردى از تمامى بهايم و تمامى حيوانات صحرا ملعونى، بر شكمت خواهى رفت و تمامى روزهاى عمرت خاك خواهى خورد ...

22. و خداوند خدا گفت كه اينك آدم نظر به دانستن نيك و بد چون يكى از ما شده است پس حال مبادا كه دست خود را دراز كرده هم از درخت حيات بگيرد و بخورد دائماً زنده ماند 23. پس از آن سبب، خداوند خدا، او را از باغ عدن راند، تا آن كه در زمينى كه از آن گرفته شده بود فلاحت (كشاورزى) نمايد 24. و آدم را راند، و در طرف شرقى باغ عدن كروبيان (فرشتگان) را و شمشير آتشبارى كه به جهت نگاهبانى راه شجره حيات گردش مى كردند مسكن داد».(1)

عصاره بيان تورات در زمينه تاريخ آفرينش آدم عليه السلام و خروج او از بهشت به زبان ساده چنين مى شود:

خداوند آدم را آفريد، و در شرق عدن در باغى سكونت داد، تا آن را باغبانى


1- تورات، سفر تكوين، فصل دوم و سوم از ترجمه فارسى تورات چاپ انگلستان، سال 1878 كه به قلم ويليام گلن كه به فرمان مجمع مشهور بريتيش فارين بايبل سوسايتى ترجمه شده است.

ص: 217

كند و در ميان درختان آن باغ دو درخت وجود داشت، يكى درخت دانستن نيك و بد؛ يعنى درختى كه اگر كسى از ميوه آن مى خورد عقل و هوش پيدا مى كرد و چون آدم نخورده بود، خوب و بد را درك نمى كرد؛ به همين دليل از برهنه بودن خود و همسرش ابداً شرم نداشت، و ديگرى درختِ حيات بود كه هر كسى از آن مى خورد عمر جاودان پيدا مى كرد؛ خداوند به آدم دستور داده بود كه از درخت علم و دانش ونيك و بد مطلقاً نخورد و به او گفته بود: اگر بخورى مى ميرى؛ اما چيزى نگذشت كه شيطان همسر آدم (حوا) را وسوسه كرد و گفت:

چرا از درخت علم و دانش نمى خورى؟ كه اگر بخورى چشمان شما گشوده خواهد شد و همچون فرشتگان از نيك و بد آگاه مى شوى. ظاهر آن درخت نيز جالب و خوشايند به نظر مى رسيد.

سر انجام حوا از آن خورد و به آدم نيز داد. چشمان آنها باز شد و از نيك و بد آگاه شدند و زشتى برهنه بودن را دريافتند، و از برگ پهن درخت انجير پوششى براى خود ساختند و به دور خور بستند.

هنگام صبح كه خداوند در باغ بهشت قدم مى زد، آدم خود را در لابه لاى درختان باغ مخفى كرده بود. خداوند او را نديد و صدا زد: كجايى؟ او از لابه لاى درختان خبر داد كه اينجا هستم و به خاطر اين خود را پنهان كردم كه ديدم برهنه ام. خداوند از او پرسيد: از كجا دانستى برهنه اى؟ نكند از درخت نيك و بد (علم و دانش) خورده اى؟ او گناه را به گردن همسرش انداخت و هنگامى كه حوا مورد مؤاخذه قرار گرفت گناه را به گردن مار (شيطان) افكند. در اينجا خداوند مار را كيفر داد، و كيفرش اين بود كه بر شكم خود راه برود و در تمامى عمر

ص: 218

خوراكش خاك باشد.

از سوى ديگر خداوند از اين كه آدم از درخت علم و دانش خورده و همانند يكى از خدايان شده وحشت كرده كه مبادا از درخت حيات و زندگى هم بخورد و عمر جاودان پيدا كند. اينجا بود كه دستور اخراج او را از باغ بهشت صادر كرد و به فرشتگان دستور داد با شمشير آتشبار، از درخت حيات نگهبانى كنند، مبادا آدم به آن نزديك شود.

فراموش نكنيم كه اين همان توراتى است كه امروز به عنوان كتاب مقدس تمام يهوديان و مسيحيان جهان شمرده مى شود و همگى به محتواى آن ايمان دارند، ومعتقدند، در عصر نزول قرآن نيز عيناً در دست يهود و نصارى بوده است.

البته ما هرگز معتقد نيستيم كه اين گونه افسانه هاى كودكانه و مبتذل در كتاب آسمانى موسى عليه السلام وجود داشته و يا انبياء بعد از او از آن حمايت كرده اند؛ ولى به هر حال اين افسانه عجيب، مطالب فوق العاده زننده اى درباره خداوند دارد كه هر يك از ديگرى زننده تر است، از جمله:

1. افترا به خدا آنجا كه فرمود: اگر از اين درخت (علم و دانش) بخوريد مى ميريد.

2. نسبت بخل به خدا دادن، كه راضى نبود آدم و حوا از درخت علم و دانش بخورند و آگاه و عاقل گردند، و اينكه خدا مى خواست آنها در جهل و نادانى بمانند.

3. خداوند اين قدر به آن دو عقل و دانش نداده بود كه زشتى برهنگى خود

ص: 219

را درك كنند و اين حالت را براى آنها سخت مى پسنديد.

4. او داراى جسم است و در باغ قدم مى زند و در عين حال از آنچه در اطراف آن مى گذرد نا آگاه است بطورى كه آدم و حوا مى توانند از نظر او پنهان شوند، كه هر يك از اينها كفر است، و با مقام الهى هرگز سازگار نيست.

5. شيطان (نعوذ باللّه) نسبت به آدم و حوا از خداوند دلسوزتر بود چرا كه راه آگاهى بر نيك و بد را به آنها آموخت، و در واقع نه تنها شيطنتى نكرد بلكه آنها را به را تكامل دعوت نمود و در واقع ما در علوم و دانش هايى كه داريم مديون شيطانيم.

6. آدم و حوا را به جرم عالم شدن از بهشت بيرون كرد، پس بهشت جاى جاهلان و نادان هااست.

7. شيطان به جرم خيرخواهى نسبت به آدم، ملعون و مطرود دستگاه الهى شد؛ و بى آن كه گناهى كرده باشد مورد مجازات قرار گرفت.

همچنين خرافات ديگرى مثل اين كه علم و دانش و حيات، ميوه درختان باغ است، يا اين كه خوراك مار هميشه خاك باشد، و امثال اينها.

اكنون در يك مقايسه ساده، ميان آنچه قرآن درباره تاريخچه پيدايش آدم و مبارزه شيطان با او بيان كرده و آنچه در عبارات بالا خوانديم مى توان فهميد كه كدام يك آسمانى است و كدام يك ساخته مغز يك انسان نا آگاه.

ص: 220

2. ملاقات ابراهيم عليه السلام با فرشتگان

قرآن مجيد در سوره هود آيات 69 تا 76، داستان آمدن فرشتگان به نزد ابراهيم عليه السلام در مسير خود به سوى قوم لوط براى مجازات آنها را اين گونه بيان مى كند: «فرستادگان ما (فرشتگان) براى ابراهيم بشارت آوردند؛ گفتند: سلام! (او نيز) گفت: سلام! و چندان درنگ نكرد كه گوساله بريانى (براى آنها) آورد.- (امّا) هنگامى كه ديد دست آنها به آن نمى رسد (و از آن نمى خورند) آنها را نا آشنا (و دشمن) شمرد؛ و از آنان احساس ترس نمود. به او گفتند: نترس! ما به سوى قوم لوط فرستاده شده ايم. و همسرش ايستاده بود، (ازخوشحالى) خنديد؛ پس او را به اسحاق، و بعد از اسحاق به يعقوب بشارت داديم.- گفت: اى واى بر من! آيا من فرزند مى آورم در حالى كه پيرزنم، و اين شوهرم پيرمردى است؟! اين راستى چيز عجيبى است!- گفتند: آيااز فرمان خدا تعجّب مى كنى؟! اين رحمت خدا و بركاتش بر شما خانواده است؛ چرا كه او ستوده و داراى مجد و عظمت است.- هنگامى كه ترس ابراهيم فرو نشست، و بشارت به او رسيد، درباره قوم لوط با ما مجادله مى كرد؛ (و تقاضاى عفو آنان را داشت)- چرا كه ابراهيم، بردبار و دلسوز و همواره رجوع كننده (به سوى خدا) بود.- (گفتيم:) اى ابراهيم! از اين (درخواست) صرف نظر كن، كه فرمان پروردگارت فرا رسيده؛ و به يقين عذاب بدون بازگشت (الهى) به سراغ آنها مى آيد.»

در اين فراز تاريخى به چيز عجيب و پيچيده و غير مأنوس يا غير منطقى مطلقاً برخورد نمى كنيم، جريانى كاملًا روشن است؛ فرشتگانى مأمور مجازات قوم لوط شدند و قبلًا براى بشارت فرزند، نزد ابراهيم عليه السلام مى آيند او مى خواهد از آنها پذيرايى كند. چيزى نمى گذرد كه از ماجرا آگاه مى شود. او در صدد

ص: 221

شفاعت بر مى آيد و به زودى مى فهمد كه كار از كار گذشته و قوم لوط قابل شفاعت نيستند. در اين هنگام به او و همسرش بشارت تولد فرزند مى دهند و ماجرا پايان مى يابد. اما ببينيم كتاب به اصطلاح مقدّسى كه مورد قبول يهوديان و مسيحيان جهان است در اين زمينه چه افسانه ها به هم بافته و چه مسائل غير منطقى، مطرح كرده است.

در فصل هيجدهم از سفر تكوين چنين مى خوانيم: «و خداوند وى را در بلوطستان ممرى ظاهر شده در حالى كه بر در چادر به گرمى روز مى نشست، و چشمان خود را گشاده، نگريست كه اينك سه شخص در مقابلش ايستاده اند و هنگامى كه ايشان را ديد از براى استقبال ايشان از در چادر دويد و به سوى زمين خم شد و گفت كه اى آقايم حال اگر در نظرت التفات يافتم تمنا اين كه از نزد بنده خود نگذرى و حال اندك آبى آورده شود تا آن كه پاهاى خود را شستشو داده در زير اين درخت استراحت فرمائيد و لقمه نانى خواهم آورد تا كه دل خود را تقويت نماييد و بعد از آن بگذريد زيرا كه از اين سبب به نزد بنده خود عبور نموديد پس گفتند به نحوى كه گفتى عمل نما.

پس ابراهيم به چادر نزد ساراه شتافت و گفت: تعجيل نموده سه پيمانه آرد خمير كرده گرده ها بر اجاق بپز؛ پس ابراهيم به گله گاو شتافت و گوساله نر و تازه خوبى گرفته به جوانى داد كه آن را به سرعت حاضر ساخت و كره و شير با گوساله اى كه حاضر كرده بود گرفت و در حضور ايشان گذاشت و نزد ايشان زير آن درخت ايستاد تا خوردند!

پس وى را گفتند: زنت ساراه كجا است و گفت: اينك در چادر است، او

ص: 222

ديگر: گفت كه البته بر طبق زمان، عمر به تو ميگردم (باز مى گردانم) و اينك زنت ساراه را پسرى خواهد شد و ساراه به در چار مى شنيد در حالتى كه در عقب او بود. ابراهيم و ساراه پير و سالخورده بودند و از عادت زنانه بريده شده بود و ساراه خود به خود خنديد گفت: بعد از آن كه من پير شدم و آقايم پير شده است آيا مى شود كه مسرور شوم؟!

پس خداوند به ابراهيم گفت ساراه چرا خنديده؟ گفت: كه آيا به تحقيق خواهم زاييد در حالى كه پير شده ام. آيا براى خداوند چيزى هست كه دشوار باشد (و حال اين كه) در وقت موعود بر طبق زمان عمر به تو مراجعت مى فرمايم من ساراه را پسرى خواهد شد و ساراه انكار كرده گفت كه: نخنديدم، چه مى ترسيد. پس او گفت: چنين نيست به تحقيق تو خنديدى! و آن شخص از آنجا برخاستند و به سوى سدوم تجّوه نمودند و ابراهيم ايشان را مشايعت نمود تا آن كه ايشان را روانه نمايد و خداوند گفت: از ابراهيم چيزى كه مى كنم پنهان نمايم. چونكه ابراهيم حقيقتاً قوم عظيم و بزرگ خواهد شد و تمامى طوايف زمين در او متبرك خواهند بود ...

و خداوند گفت: چونكه فرياد سدوم و عموراه زياده و گناهان ايشان بسيار سنگين است، پس حال فرود آمده خواهم ديد كه آيا بالكليه مثل فريادى كه به من رسيده است عمل نموده اند و اگر چنين نباشد خواهم دانست و آن اشخاص از آنجا توجه نموده و به سوى سدوم روانه شدند در حالتى كه ابراهيم در حضور خداوند مى ايستاد. پس ابراهيم تقرب جسته گفت كه: آيا حقيقتاً صالح را با طالح هلاك خواهى ساخت؟ احتمال دارد كه در اندرون شهر 50 نفر صالح باشند، آيا

ص: 223

مى شود كه آن مكان را هلاك سازى و به سبب 50 نفر صالحى كه در اندرونش مى باشند نجات ندهى؟ حاشا از تو كه مثل اين كار بكنى و صالحان را با طالحان هلاك سازى و صالح با طالح مساوى باشد حاشا از تو؛ آيا مى شود كه حاكم تمامى زمين عدالت نكند؟

پس خداوند گفت: اگر در ميان شهر سدوم 50 نفر صالح پيدا بكنم تمامى اهل آن مكان را به سبب ايشان نجات خواهم داد و ابراهيم در جواب گفت: اينك حال من كه در خاك و خاكستر آغاز تكلم نمودن با آقايم مى نمايد، بلكه از 50 نفر صالح پنج نفر كمى نمايد آيا مى شود كه تمامى اهل شهر را به سبب آن پنج نفر هلاك سازى؟ پس گفت: اگر در آنجا 45 نفر يابم هلاك آن نخواهم كرد.

و بار ديگر با او متكلم شده، گفت: بلكه در آن 40 نفر يافت شود، پس او گفت: كه بسبب 40 نفر آن عمل نخواهم نمود، و او گفت: تمنا اين كه آقايم غضبناك نشود كه تكلم نمايم بلكه در آن 30 نفر يافت شوند، او گفت: اگر در آنجا 30 نفر پيدا بكنم آن عمل نخواهم نمود.

ديگر گفت: اينك حال آغاز تكلم با آقايم نموده ام بلكه در آنجا 20 نفر يافت شوند،" او گفت:" كه بسبب 20 نفر هلاك آن نخواهم كرد.

و ديگر گفت: تمنا اين كه آقايم غضبناك نشود تا آن كه يك بار ديگر تكلم نمايم بلكه در آنجا 10 نفر پيدا شود او گفت: كه سبب ده نفر هلاك شان نخواهم كرد و خداوند هنگامى كه كلام را با ابراهيم به انجام رسانيده بود روانه شد و ابراهيم به مكانش رجعت نمود».(1)


1- سفر تكوين( پيدايش)، فصل هيجدهم.

ص: 224

طبق اين نوشته تورات، خداوند و سه نفر از فرشتگان در بلوطستان ممرى در يك روز گرم بر ابراهيم آشكار گرديدند ابراهيم از آن سه فرشته پذيرايى گرمى مى كند و آنها غذاى او را مى خورند- بعضى از اين عبارات فهميده اند كه خداوند هم از غذاى او خورد! يا اين كه آن سه نفر مظاهر سه گانه خدا طبق عقيده تثليث بودند- به هر حال خداوند بشارت فرزند به ساره داد ولى ساره از اين بشارت خنديد خداوند ساره را مؤاخذه كرده كه چرا خنديدى او منكر شد كه نخنديدم ولى خداوند تأكيد كرد كه خنديدى.

سپس آنها روانه شدند و ابراهيم آنها را مشايعت كرد و وسط راه خداوند فكر مى كند چرا ابراهيم را از اقدامى كه مى خواهد درباره قوم لوط انجام دهد بى خبر بگذارد؛ لذا به او گفت:" سر و صداى زيادى از شهرهاى قوم لوط شنيدم و گناهان زيادى از آنها نقل مى كنند. از آسمان فرود آمده ام تحقيق كنم ببينم راستى آنچه به من گزارش داده اند درست بوده يا نه اگر درست بوده آنها را هلاك خواهم كرد".

سپس آن سه نفر روانه به سوى سدوم شدند امّا ابراهيم همچنان در حضور خداوند ايستاده بود و شروع به جر و بحث- به اصطلاح چك و چانه- كرد و گفت: از عدالت دور است كه اگر در اين شهرها 50 نفر صالح باشند آنها را هلاك كنى؛ خداوند اطمينان داد كه اگر 50 نفر صالح در آنجا پيدا كند هلاكشان نكند.

ابراهيم با احتياط كامل عدد را پايين كشيد و هر بار براى اين كه اوقات خداند تلخ نشود! با اعتذار و پوزش تمام سخن را آغاز مى كرد؛ حتى دو مرتبه صريحاً گفت: تمنا دارم عصبانى نشوى تا اين كه عدد به 10 نفر رسيد مثل اين كه ابراهيم

ص: 225

جرأت نكرد بيش از اين پائين بيايد؛ لذا در همين جا سكوت را بر ادامه سخن ترجيح داد؛ و هنگامى كه بحث به اينجا كشيد كلام خدا با ابراهيم تمام شد.

خداوند به سوى سدوم روانه شد و ابراهيم به مكان خود بازگشت. با توجه به اين كه مسلماً منظور از خداوند در اين آيات (يا صحيح تر جمله ها) همان خداوند جهان است، مطالب زير را مى توان نتيجه گرفت:

1. نسبت جسميت به خداوند! اين مطلب در چندين مورد از اين عبارات به چشم مى خورد.

2. نسبت عدم اطلاع به خداوند! زيرا مى گويد به زمين آمد تا درباره قوم لوط تحقيق كند.

3. عصبانيت و خشونت خداوند! تا آنجا كه ابراهيم تقاضا كند خشمناك نشود و با لطائف الحيلى مى خواست از خشم و خشونت او درباره بندگانش بكاهد.

4. فرشتگان غذا مى خورند!

5. ساره آن زن با ايمان و معرفت از بشارت خداوند خنديد و سپس منكر هم شد!

اينها نقاط ضعف روشن اين افسانه دروغين است كه در تورات تحريف يافته، به خداوند نسبت داده شده است.

ولى هنگامى كه اصل جريان را در قرآن مطالعه مى كنيم هيچ يك از اين اشتباهات و نسبت هاى ناروا را در آن نمى بينيم و با اين مقايسه حقايق بسيارى روشن مى شود.

ص: 226

3. سرچشمه اختلاف زبان ها

مسأله اختلاف زبان هاى مردم جهان- با توجه به اين كه همه از يك پدر و مادر متولد شده اند- از مسائل شگفت انگيزى است كه هميشه مورد توجه بوده است؛ قرآن مجيد در اين باره مى گويد: وَمِنْ آيَاتِهِ خَلْقُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَأَلْوَانِكُمْ إِنَّ فِى ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِلْعَالِمِينَ «و از نشانه هاى او آفرينش آسمانها و زمين، و تفاوت زبانها و رنگهاى شما است؛ در اين نشانه هايى است براى اهل دانش»(1).

امروز ما مى دانيم كه سر چشمه اختلاف زبان ها در واقع دو چيز است: نخست قدرت ابتكار و خلاقيت فكر انسان ها است كه دائماً براى بر طرف ساختن نيازهاى خود لغات تازه و جمله بندى هاى جديدى مى آفرينند. دوم فاصله گرفتن اقوام و ملّت ها از يكديگر است؛ زيرا نبود وسائل ارتباط جمعى به شكل امروز در اعصار گذشته، هنگامى كه قوم و ملّتى از ديگرى دور مى ماند، تدريجاً در الفاظ و عبارات موجود آنها تغيير و تحوّلاتى ايجاد مى شد؛ و اين تغييرات در طول هزاران سال متراكم مى گشت و لغات و زبان ها از هم فاصله مى گرفت و مبدأ پيدايش زبان هاى مختلف و متفاوتى مى شد.

از آنجا كه اختلاف زبان ها يكى از پايه هاى شناخت اقوام مختلف بود كمك مؤثرى به مسأله شناخت در جامعه بشرى مى كرد؛ و اگر قرآن مجيد اختلاف زبان ها را در كنار اختلاف رنگ ها از آيات و نشانه هاى خداوند بر مى شمرد،


1- سوره روم، آيه 22.

ص: 227

اشاره به همين فلسفه است؛ زيرا هم تفاوت رنگ ها وسيله شناخت است و هم تفاوت زبانها؛ با اين تفاوت كه اولى از اختيار بشر بيرون است و دومى با ابتكار و خلاقيت بشر پيوند آشكارى دارد.

حال ببينيم تورات كنونى (تحريف يافته) در زمينه اختلاف زبان ها چه مى گويد.

در فصل يازدهم از سفر تكوين (پيدايش) چنين آمده است:

«و در تمامى زمين، زبان و تكلم يكى بود- و واقع شد هنگامى كه از طرف شرقى مى كوچيدند (اشاره به فرزندان نوح وقبائل آنها است) اين كه وادى را در زمين شنعار (نام قديم بابل است) يافتند و در آنجا ساكن شدند- و به همديگر گفتند: كه بياييد تا خشت ها را بسازيم، و آنها را به آتش بسوزانيم، و ايشان را خشت به جاى سنگ و گِل چرب به جاى گچ بود- و گفتند: كه بياييد به جهت خود شهرى و برجى را كه سرش به آسمان بسايد بنا كنيم و از براى خود نامى پيدا بكنيم مبادا كه بر روى تمامى زمين پراكنده شويم- و خداوند به جهت ملاحظه كردن شهر و برجى كه بنى آدميان مى ساختند به زير آمد- و خداوند گفت: كه اينك قوم، يكى اند، و از براى همگى ايشان زبان يكى است و به كردن اين كار شروع نموده اند و حال از هر چه كه قصد ساختنش دارند چيزى از ايشان منع نمى شود- بيا به زير آييم و در آنجا زبان ايشان را مخلوط نماييم تا آن كه زبان همديگر را نفهمند- و خداوند ايشان را از آنجا بر روى تمامى زمين پراكنده نمود كه از بنا كردن شهر باز ماندند- از آن سبب اسمش بابل گذاشته شد؛ زيرا كه خداوند تمامى زمين را در آنجا مخلوط نمود، بلكه خداوند ايشان را از آنجا بر

ص: 228

روى تمامى زمين پراكنده نمود».(1)

مطابق اين روايات تورات، در آغاز زبانِ همه مردم روى زمين يكى بود تا زمانى كه فرزندان نوح و قبايل آنها در شنعار (بابل) جمع شدند و تصميم به كار مهمى گرفتند- كه آن ساختن شهر بزرگ و برج بلندى بود- و اين قضيه خوشايند خداوند نبود، و از اين جنب و جوش و عواقب آن نگرانى داشت؛ لذا به بعضى از فرشتگان فرمود: «بيا به زمين برويم و زبان آنها را مخلوط كنيم تا پراكنده شوند»- يعنى تفرقه بيندازم و خدايى كنم- اين كار انجام شد، و چون آنها زبان يكديگر را نفهميدند، در نقاط مختلف زمين پراكنده شدند و ساختن برج عظيم در آنجا ناتمام ماند!

در كتاب اعلام قرآن در وجه نام گذارى بابل به اين نام چنين مى گويد:

«داستان سرايان لفظ بابل را از بَلْبَلَ مأخوذ پنداشته اند و گفته اند كه پس از طوفان نوح، مردم در اين شهر اجتماع كردند و برجى برپا كردند تا علامت مركزيت اين شهرباشد، و مجامع رسمى خود را در اين شهر تشكيل دهند؛ لكن چون شب خفتند و صبح برخاستند، زبان هاى ايشان مختلف شد و هر كدام به لغتى متكلم شدند و در نتيجه عدم تفاهم، به نواحى جهان پراكنده گرديدند و از هر كدام ملّتى ريشه گرفت».(2)

اين افسانه كاملًا منطبق بر چيزى است كه در بالا از متن تورات نقل كرديم كه نشان مى داد ايجاد اختلاف زبان از سوى خداوند بوده و به منظور مبارزه با قدرت مردم بابل صورت گرفته است!


1- سفر تكوين( پيدايش)، فصل 11، جمله هاى 1- 9.
2- اعلام قرآن، صفحه 238.

ص: 229

ولى مستر هاكس نويسنده قاموس مقدس در ماده زبان، براى توجيه نوشته تورات سخن ديگرى دارد؛ او مى گويد: «تخميناً تا دو هزار سال تمام دنيا داراى يك زبان و يك لهجه بودند ... لكن يك صد سال بعد از طوفان، يعنى در زمان ياغى گرى كوشيان (1) بابل، خداى تعالى بطور خارق عادت زبان ها را، درهم و مغشوش كرد و روى زمين را با اين خانواده ها مختلفه و السنه متنوعه متأهل گردانيد».(2)

و در جاى ديگر مى گويد:

«اين مطلب (ساختن برج بلند) چون موافق اراده خدا نبود لهذا زبان هاى ايشان را مختلف نمود به صورتى كه هيچ يك حرف ديگرى را نمى توانست بفهمد از اين رو به تمام نقاط معموره پراكنده گرديدند ... بدين وسيله قصد خداى تعالى به انجام رسيده، زمين معمور گرديد».(3)

اين تعبيرها چنين مى رساند كه هدف خداوند از ايجاد پراكندگى در زبان مردم بابل، عمران و آبادى جهان بوده؛ در حالى كه در عبارتى كه از تورات نقل كرديم، به صراحت آمده كه مقصود، تضعيف مردم بابل و در هم شكستن قدرت و وحدت و شوكت آنان بوده است.

ولى به هر حال مى دانيم كه از نظر تاريخى منشأ اختلاف زبان ها هرگز چنين چيزى نبوده و گذشت زمان و دور افتادن اقوام از يكديگر عامل اصلى آن است، و اين مطلب هم اكنون نيز ادامه دارد.


1- كوش نام پدر نمرود است.
2- قاموس مقدس، ماده زبان.
3- همان مدرك، ماده بابل.

ص: 230

***

4. گوساله پرستى بنى اسرائيل

در آيه 85 تا 96 سوره طه از قرآن مجيد اشاره به ماجراى گوساله سامرى شده است، مى فرمايد: «ما قوم تو را بعد از تو، آزموديم و سامرى آنها را گمراه ساخت.

- موسى خشمگين و اندوهناك به سوى قوم خود بازگشت و گفت:" اى قوم من! مگر پروردگارتان وعده نيكويى به شما نداد؟! آيا مدّت (جدايى من از) شما به طول انجاميد، يا مى خواستيد غضب پروردگارتان بر شما نازل شود كه از وعده من تخلف كرديد؟!"- گفتند:" ما به ميل و اراده خود از وعده تو تخلّف نكرديم؛ بلكه مقدارى از زيورهاى قوم (فرعون) را (كه با خود داشتيم) افكنديم". و سامرى اين چنين القا كرد، و براى آنان مجسّمه گوساله اى كه صدايى همچون صداى گوساله داشت (1) پديد آورد؛ و گفتند:" اين خداى شما، و خداى موسى است. و او (حقيقت را) فراموش كرد (پيمانى را كه با خدا بسته بود).- آيا نمى ديدند كه (اين گوساله) هيچ پاسخى به آنان نمى دهد، و مالك هيچ گونه سود و زيانى براى آنها نيست؟!- و پيش از آن، هارون به آنها گفته بود:" اى قوم من! شما فقط به وسيله آن مورد آزمايش قرار گرفته ايد؛ و پروردگار شما خداوند رحمان


1- بعضى گفته اند: علت صداى گوساله اين بود كه باد به قسمت هايى از مجسمه كه به طرز خاصى ساخته شده بود مى وزيد و اين صدا بلند مى شد، و بعضى گفته اند: سوراخى از دهان تا پشت آن وجود داشت و آن را به ديوار تكيه داده بود و كسى از پشت ديوار در آن مى دميد و صدايى از آن بر مى خواست.

ص: 231

است؛ پس، از من پيروى كنيد، و فرمانم را اطاعت نماييد"؛- ولى آنها گفتند:" ما همچنان گِردِ آن مى مانيم (و آن را پرستش مى كنيم) تا موسى به سوى ما بازگردد.- (هنگامى كه موسى بازگشت)، گفت:" اى هارون! هنگامى كه ديدى آنها گمراه شدند، چه چيز مانع بود- كه از من پيروى كنى؟! آيا فرمان مرا عصيان نمودى؟!"- (هارون) گفت:" اى فرزند مادرم! (اى برادر!) ريش و سر مرا مگير! زيرا من ترسيدم بگويى تو ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى، و سفارش مرا مراعات نكردى."- (موسى رو به سامرى كرد و) گفت:" تو چرا اين كار را كردى اى سامرى؟!"- گفت:" من چيزى ديدم كه آنها آن را نديدند؛ من قسمتى از آثار (و ردّ پاى) فرستاده (خدا، جبرئيل) را گرفتم، سپس آن را (در درون گوساله) افكندم، و اين كارى بود كه (هواى) نفس من در نظرم جلوه داد"».

***

از مجموع اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه بنى اسرائيل در غياب موسى عليه السلام با وسوسه مرد گمراهى به نام سامرى كه گويا سابقه زرگرى، داشت از زينت آلات خود گوساله طلايى را ساخت و هارون در مقام مبارزه بر آمد، تا آنجا كه قرآن مى گويد هارون در مقام عذر خواهى به موسى عليه السلام گفت: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِى «اين گروه، مرا در فشار گذاردند و ناتوان كردند؛ و نزديك بود مرا بكشند»(1).


1- سوره اعراف، آيه 15.

ص: 232

بالاخره، موسى عليه السلام سخت از اين ماجرا ناراحت شد، برادرانش را ملامت كرد و سامرى را كيفر داد و بت او را در آتش سوزانيد، و خاكستر آن را در دريا ريخت و بنى اسرائيل را كيفر سخت داد.(1)

اكنون ببينيم تورات در اين زمينه چه مى گويد:

در فصل 32 از سفر خروج در تورات چنين مى خوانيم:

«و هنگام ديدن قوم كه موسى از فرود آمدن از كوه درنگ مى نمايد؛ آن قوم نزد هارون جمع آمده، وى را گفتند:" برخيز و از براى ما خدايانى بساز كه در پيشاپيش ما بروند، زيرا اين موسى مردى كه ما را از ملك مصر بيرون آورد نمى دانيم كه وى چه واقع شد"- و هارون به ايشان گفت:" گوشواره هاى زرّينى كه در گوش هاى زنان و پسران دختران شمايند بيرون كرده نزد من بياوريد"- پس تمامى قوم گوشواره هاى زرينى كه در گوش هاى ايشان بودند بيرون كرده به هارون آوردند- و آنها را از دست ايشان گرفته، آن را به آلت حكْاكى تصوير نموده، از آن گوساله ريخته شده ساخت و گفتند:" اى اسرائيل اينان اند خدايان تو، كه تو را از زمين مصر بيرون آوردند".

پس چون اين را هارون ديد مذبحى را در برابر آن ساخت و هارون ندا كرده گفت:" كه فردا از براى خداوند عيد خواهد بود"- و بامداد سحر خيزى نموده قربانى هاى سوختنى تقريب نمودند و هديه هاى سلامتى نزديك آوردند و قوم به خصوص اكل و شرب نشستند و براى بازى كردن برخاستند- و خداوند به موسى عليه السلام فرمود كه:" روانه شده به زير آى، زيرا كه قوم تو از زمين مصر بيرون


1- سوره طه، آيات 85 تا 97، سوره بقره، آيه 54.

ص: 233

آوردى فاسد شدند- بلكه از طريقى كه امر فرموده بودم بزودى انحراف ورزيده گوساله ريخته شده از براى خودشان ساختند و به او سجده نموده و هم برايش قربانى نموده" گفتند:" كه اى اسرائيل خدايان تو كه تورا از زمين مصر بيرون آورده اند اينان اند".

امّا موسى از خداوند خداى خود درخواست نموده گفت:" كه اى خداوند! غضب تو چرا بر قومى كه ايشان را از زمين مصر با قوّت عظيم و دست قوى بيرون آورى افروخته شده است چرا مصريان متكلم شده بگويند كه ايشان را به قصد بدى بيرون آورده است تا آن كه ايشان را در ميان كوه ها بقتل رسانيده ايشان را از روى زمين منقرض سازد از شدت قهر خود برگرد! و نظر به انزال بلا به قومت تغيير به اراده ات بده". و بندگان خود ابراهيم و اسحاق و اسرائيل را به خاطر آور، چونكه به ذات خود براى ايشان قسم ياد نموده به ايشان گفتى كه ذريه شما را مثل ستاره هاى آسمان بسيار خواهم گردانيد و واقع شد كه هنگامى كه به اردو نزديك آمد گوساله و هروله كنندگان را ديد و غضب موسى افروخته شده لوحه را از دستش انداخت، و آنها را به زير كوه شكست؛ و گوساله كه ساخته بودند گرفته به آتش سوزاند و آن را تا گرد نمودنش سحق كرد (كوبيد تا گرد شد) و بر روى آب پاشيد و بنى اسرائيل را نوشانيد!

و موسى به هارون گفت:" كه اين قوم با تو چه كردند كه به اين گناه عظيم ايشان را مرتكب گردانيدى و هارون" گفت:" كه غضب آقايم افروخته نشود كه اين را مى دانى كه مايل به بدى هستند و به من گفتند كه از براى ما خدايان بساز كه پيشاپيش ما بروند زيرا كه اين موسى مردى كه ما را از زمين مصر بيرون آورد

ص: 234

نمى دانيم كه وى را چه شد؛ و من به ايشان گفتم هر كس كه طلا دارد آن را بيرون نمايد پس به من دادند و آنرا به آتش جهنم و اين گوساله بيرون آمد! ..."

موسى به خداوند باز رفته گفت:" كه آوخ اين قوم مرتكب گناه عظيم گرديده، چونكه به جهت خودشان خدايان زرّين ساختند پس حال اگر گناه ايشان را رفع نمايى (كه خوب) و الا تمنا اين كه مرا از كتابى كه مكتوب ساختى (مقام نبوت) محو نمايى!"

خداوند به موسى گفت:" هر كس كه به من گناه ورزيده است او را از كتاب خود محو مى سازم پس حال روانه شده اين قوم را به جايى كه به تو گفته بودم هدايت نما"(1)

از عبارات فوق كه عيناً از كتاب عهد قديم نقل شده چند موضوع استفاده مى شود:

1. دستور بت سازى و بت پرستى به وسيله هارون صادر گرديد، و هم به كمك او اجرا شد، و او نه تنها جلوگيرى از اين عمل ننمود بلكه خود مروج و بنيان گذار آن بود، و در اين قسمت سخنى از سامرى مطلقاً در ميان نيامده. آيا اين عمل از كسى كه جانشين موسى و وزير و همكار و همگام و رئيس كاهنان بنى اسرائيل (طبق گواهى تورات) بود امكان پذير است؟ چگونه منطق و عقل قبول مى كند كه چنين نسبت ناروا و شرم آورى را به هارون بدهيم؟(2)

2. خداوند از اين جريان چنان غضبناك شد كه مى خواست قوم موسى را


1- نقل از تورات، مترجم و چاپ انگلستان به سال 1878 صفحات 104 و 105( سفر خروج باب 23)
2- نويسنده كتاب قاموس مقدس( مسترهاكس آمريكايى) توجيه مضحكى براى اين داستان كرده و مى گويد:« هارون اين عمل را براى اسكات قوم كرد!» اين سخن علاوه بر اين كه مصداق روشن عذر بدتر از گناه است با ساختن مذبح و دستور قربانى و تعيين عيد ابداً سازگار نيست.

ص: 235

نابود كند، اما موسى دو نكته را به خداوند خاطر نشان ساخت- مخصوصاً در يك جمله به خداوند مى گويد: به خاطر بياور! و او را از سر خشم فرود آورد؛ نخست اين كه اگر اين كار را بكنى مردم مصر صفحه مى گذارند و مى گويند براى همين منظور بود كه بنى اسرائيل را از مصر بيرون آوردى كه در ميان كوه ها به قتل رسانيده و از روى زمين منقرض سازى.

ديگر اين كه به ابراهيم و اسحاق و اسرائيل و يعقوب قول داده اى كه فرزندان شما را مانند ستارگان آسمان زياد خواهم نمود، و اين عمل با آن قول و قسم سازگار نيست!

خداوند به دنبال اين تذكرات موسى تغيير اراده داد (طبق صريح تورات).

3. موسى پس از آن كه گوساله اى را به آتش سوزانيد خاكسترش را در آب ريخت و آن آب را به بنى اسرئيل داد تا بنوشند. آيا خاكستر گوساله شى ء متبرّكى بود كه آب آن را بنى اسرائيل بنوشند؟!

4. هنگامى كه موسى به هارون اعتراض كرد هارون با كمال خونسردى گفت:

«تو مى دانى كه اين قوم مايل به بدى هستند و از من درخواست كردند و من هم به درخواست آنها عمل كردم» (عجب عذرى؟!) و موسى هم ديگر اعتراضى به او نكرد. (عجب مربى خونسردى)

5. آخر كار موسى به درگاه خداوند رفت و خدا را تهديد به استعفا از مقام نبوت كرد و گفت اگر اين گناهكاران را مى بخشى چه بهتر و الّا اسم مرا از كتابى كه مكتوب ساختى محو كن! (و اين كار پر درد سر را به ديگرى واگذار!)

درست ملاحظه كنيد تورات در همين يك داستان چه ترسيمى از خدا و

ص: 236

پيامبر و جانشين او نموده است، سپس اين قسمت تاريخى را با آنچه در قرآن آمده است مقايسه كنيد!

***

5. ماجراى حضرت داود عليه السلام و همسر اوريا

يكى ديگر از قسمتهاى تاريخى قرآن مجيد، مسأله داورى داود پيغمبر بزرگ خدا است كه در ميان دو برادر كه با هم مخاصمه داشتند انجام شد.

قرآن در سوره ص طى آيات 21 تا 25 اين ماجرا را چنين شرح مى دهد:

«آيا خبر شاكيان هنگامى كه از محراب (داود) بالا رفتند به تو رسيده است؟!- در آن هنگام كه (بى مقدمه) بر داود وارد شدند و او از ديدن آنها وحشت كرد؛ گفتند:" نترس! دو نفر شاكى هستيم كه يكى از ما بر ديگرى ستم كرده؛ اكنون در ميان ما بحق داورى كن و سخن ناروا مگو و ما را به راه راست هدايت كن."- اين برادر من است؛ او نود ونه ميش دارد و من (تنها) يك ميش دارم؛ امّا او اصرار مى كند كه اين را (نيز) به من واگذار؛ و در سخن بر من غلبه كرده است.- (داود) گفت:" به يقين او با درخواست ميش تو براى افزودن آن به ميش هايش، بر تو ستم نموده؛ و بسيارى از شريكان (و دوستان) به يكديگر ستم مى كنند، مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند؛ امّا عدّه آنان كم است". داود دانست كه ما او را (با اين ماجرا) آزموده ايم، از اين رو از پروردگارش طلب آمرزش نمود و به سجده افتاد و توبه كرد.- ما اين عمل را بر او بخشيديم؛ و او

ص: 237

نزد ما داراى مقامى والا و سرانجامى نيكو است.».

اين عين ترجمه آيات 21 تا 25 سوره ص از قرآن مجيد در مورد داستان داوود و شاكيان است.

در اين بخش از تاريخ زندگى داوود عليه السلام هيچ مطلب خلافى به چشم نمى خورد جز اين كه او در قضاوت كمى عجله كرد و هنگامى كه يكى از آن دو برادر طرح دعوا كرد، بى آن كه توضيحات برادر دوم را بشنود اظهار داشت:

«برادرت بر تو ستم كرده و نمى بايست با اين همه مال و ثروت چشم به يك گوسفند تو بدوزد»، اگر چه اين حكم نهايى داوود عليه السلام نبود، ولى همين مقدار عجله در قضاوت شايسته مقام قضاوت عادلانه عموماً، و قضاوت داوود پيامبر عليه السلام خصوصاً نبوده و ظاهراً همين معنا بود كه سبب توبه و استغفار و سجده او شد و خداوند نيز به خاطر اين دقت در امر قضا، تقاضاى مغفرت و آمرزش از اين لغزش، مقام والايى به او داد.

شاهد اين تفسير براى آيات فوق، آيه اى است كه بلافاصله بعد از اين آيات آمده است، آنجا كه مى گويد: يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِى الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ «اى داود! ما تو را خليفه (و نماينده خود) در زمين قرار داديم؛ پس در ميان مردم به حق داورى كن، و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا منحرف سازد؛ كسانى كه از راه خدا گمراه شوند، عذاب شديدى بخاطر فراموش كردن روز حساب دارند!»(1)

اين آيه به وضوح نشان مى دهد كه تنها خلاف، يا به تعبير صحيح تر ترك


1- سوره ص، آيه 26.

ص: 238

اولايى كه از حضرت داوود عليه السلام سر زد؛ نه اين كه مسائلى مانند عشق و علاقه به همسر يكى از فرماندهان لشگرش به نام اوريا و امثال آن در ميان باشد كه افسانه پردازان به پيروى از آنچه در تورات آمده بافته اند.

اكنون به تورات منحرف كنونى باز مى گرديم تا ببينيم در اين باره چه مى گويد.

در كتاب دوم اشموئيل مى خوانيم: «و واقع شد كه وقت غروب از بسترش برخاست و بر پشت بام خانه ملك گردش كرد، و از پشت بام زنى را ديد كه خويشتن را شستشو مى كرد و آن زن بسيار خوب صورت و خوش منظر بود و داوود فرستاد و درباره آن زن استفسار نمود، و كسى گفت كه آيا بث شبع (1) دختر اليعام (2) زن اورياه حِتّى (3) نيست؟

داوود ايلچيان را فرستاد و او را گرفت، و او نزد وى آمد، داوود با او خوابيد و او بعد از تميز شدن از نجاستش به خانه خود رفت و زن حامله شده، فرستاد و داوود را مخبر ساخته كه حامله هستم و داوود به يوآب (4) فرستاد كه اورياه حِتّى را نزد من بفرست و يواب اورياه را نزد او فرستاد و اورياه نزد وى آمد؛ و داوود از سلامتى يوآب و ازسلامتى قوم و از خوش گذشتن جنگ پرسيد و داوود به اورياه گفت:" به خانه ات فرود آى و پاهايت را شستشو نماى"، و اورياه از خانه ملك بيرون رفت و از عقبش مجموعه طعام از ملك بيرون رفت، امّا اورياه در دهنه خانه ملك با ساير بندگان آقايش خوابيد و به خانه اش فرود نيامد و هنگامى


1- بث شبع نام آن زنى است كه داوود- طبق گفته تورات- او را برهنه از پشت بام ديد و آتش عشق اودر دلش شعله ور شد اين زن دختر اليعام يكى از صاحب منصبان عبرانى بود.
2- بث شبع نام آن زنى است كه داوود- طبق گفته تورات- او را برهنه از پشت بام ديد و آتش عشق اودر دلش شعله ور شد اين زن دختر اليعام يكى از صاحب منصبان عبرانى بود.
3- « اورياه» به تشديد ياء، نام يكى از افسران ارشد لشكر داوود بود و« حِتَّى» با تشديد تا و كسر( ح) منسوب به حت بن كنعان است، طايفه او ابن حت مى گفتند.
4- يوآب، فرمانده لشگر داود بود.

ص: 239

كه داوود راخبر داده گفتند كه اورياه به خانه اش فرود نيامده، داوود به اورياه گفت: كه آيا از سفر نيامده اى چرا به خانه ات فرود نيامدى؟ و اورياه به داوود عرض كرد كه: صندوق و اسرائيل و يهوداه در سايبان ها ساكن اند و آقايم يوآب و بندگان آقايم به روى صحرا خيمه نشسته اند و من آيا مى شود كه به جهت خوردن و نوشيدن و خوابيدن با زن خود به خانه بروم، به حيات تو و حيات جانت (سوگند) اين كار را نخواهم كرد ...

و واقع شد كه داوود صبح دم؛ مكتوبى به يوآب نوشته به دست اورياه فرستاد، و در مكتوب بدين مضمون نوشت كه اورياه را در مقابل روى جنگ شديدى بگذاريد و از عقبش پس برويد تا كه زده شد بميرد (كشته شود) و چنين شد بعد از آنى كه يوآب شهر را ملاحظه كرده بود اورياه را در مكانى كه مى دانست مردمان دلير در آن بوده باشند در آنجا گذاشت و مردمان شهر بيرون آمده با يواب جنگيدند و بعضى از قوم بندگان داوود افتادند و اورياه حتّى نيز مرد ... زن اورياه شنيد كه شوهرش اورياه مرده است و به خصوص شوهرش عزادارى نمود و بعد از انقضاى تعزيه، داوود فرستاد او را به خانه اش آورد كه او زنش شد! ... اما كارى كه داوود كرده بود در نظر خدا ناپسند آمد!»(1)

خلاصه داستان تا اينجا چنين مى شود كه داود به هنگامى كه در اورشليم بود روزى به پشت بام قصر مى رود و چشمش به خانه مجاور مى افتد؛ زنى را برهنه در حال شستشو مى بيند. عشق او در دلش جاى مى گيرد و به هر وسيله اى بود او را به خانه خود مى آورد و با او همبستر مى گردد و او از داوود حامله مى شود!


1- به نقل از كتاب دوم اشموئيل، فصل 11، جمله هاى 2- 27.

ص: 240

شوهر اين زن يكى از افسران برجسته لشكر داوود و مرد پاك طينت و با صفايى بود، بطورى كه بعد از بازگشت ميدان جنگ نشد به خانه خود برود و با همسرش همبستر گردد و از غذاهاى خوب استفاده كند چرا كه هم رزمان او هنوز در ميدان جنگ در خيمه ها زندگى مى كردند.

با اين همه داوود دستور بسيار ناجوانمردانه اى صادر كرد، نامه اى به فرمانده سپاه خود (يوآب) نوشت و به دست خود اورياه داد كه به فرمانده لشكر برساند.

در اين نامه نوشته بود كه بايد اورياه را در يكى از نقاط خطرناك جبهه جنگ بگمارى، سپس اطراف او را خالى كنيد تا او با شمشير (دشمنان از پاى در آيد.

اين دستور ننگنين و جنايت بار اجرا شد و اورياى پاك دل و با صفا و شجاع كشته شد و داوود همسر او را تصاحب كرد ... تنها در آخرين جمله اين فصل مى خوانيم: «و اين كار در نظر خدا ناپسند آمد»!

اكنون به بقيه داستان بر گرديم!

در فصل بعد از تورات چنين مى خوانيم:

«و خداوند ناثان (1) را به داوود فرستاد كه به او آمده وى را گفت در شهرى دو آدم بودند، يكى غنى و آن ديگرى فقير؛ غنى را گوسفند و گاو بسيار بسيار بود، و فقير را جز يك بره ماده كوچك نبود كه او را خريده و پرورش داده به همراه او و پسرانش نشو و نما نمود؛ از خوردنى او مى خورد و از كاسه او مى نوشيد و در آغوشش مى خوابيد و از برايش مثل دختر بود.

و مسافرى نزد آن غنى آمد و از اين دريغ كرد كه از گوسفندان و گاوان خودش


1- ناثان يا ناتان يكى از پيامبران بنى اسرائيل و مشاور داوود بود.

ص: 241

بگيرد تا آن كه به خصوص مسافرى كه نزد وى آمده بود مهيا سازد و بره آن مرد فقير را گرفت و آن را به خصوص مرد مسافرى كه نزد او آمده بود مهيا ساخت.

و غضب داوود به آن مرد بسيار افروخته شد و به ناثان گفت كه به خداوند حى قسم، مردى كه اين كار كرده است مستحق قتل است! پس بره را چهار مقابله! بايد بدهد به سبب كردن اين، و دريغ ننمودنش.

آن گاه ناثان به داوود گفت آن مرد تويى، خداوند خداى اسرائيل چنين مى فرمايد كه من تو را به پادشاهى اسرائيل مسح كردم و تو را از دست شاؤول (1) نجات دادم ... چرا فرمان خداوند را خوار نموده، عمل بدى در نظر او به جا آوردى كه اورياه حِتّى را به شمشير زدى و زنش را به خودت عورت نمودى، بلكه او را به شمشير بنى عمون (2) كشتى، و حال شمشير از خانه ات ابداً دور نخواهد شد به علت اين كه مرا تحقير نموده، زن اورياه حِتّى را گرفتى تا آن كه زن خودت باشد و خداوند چنين مى فرمايد كه اينك بلا را به تو از خانه خودت برپا خواهم نمود، و زنان تو را پيش رويت گرفته به رفيقت خواهم داد! و او در عين اين آفتاب با زنانت خواهد خوابيد! زيرا كه (اين عمل را) تو سرّاً كردى، اما من جزا را در برابر تمامى اسرائيل و در عين آفتاب به جا خواهم آورد!

و داوود به ناثان گفت: به ضد خداوند گناه كردم و ناثان نيز به داود گفت كه خداوند گناه تو را عفو نموده است كه نخواهى مرد ...

و داوود بث شبع زن خود را تسلى داد و نزديكى با او نموده، با او خوابيد كه


1- شاؤول يكى از سلاطين بنى اسرائيل بود.
2- بنى عمون مردمى جنگجو بودند كه در طرف شرقى بحر الميت زندگى داشته، و داوود با آنها جنگ نمود.

ص: 242

او پسرى را زاييده و اسمش را سليمان گذاشت و خداوند او را دوست داشت (1)».

در اين قسمت از داستان نكاتى به چشم مى خورد كه بايد روى آنها دقت نمود:

1. كسى به عنوان دادخواهى به نزد داوود نيامد؛ بلكه يكى از پيامبران بنى اسرائيل در آن عصر كه ضمناً مشاور داوود هم بود به عنوان پند و اندرز يك داستان را به شكل مثال براى او ذكر كرد، در اين داستان سخنى از دو برادر به ميان نيامده، بلكه بحث از يك مرد غنى و فقير است كه يكى گاوان و گوسفندان بسيار دارد و ديگرى تنها مالك يك بره است. در اينجا باز سخنى از تقاضاى نفر اول از دوم به ميان نيامده، بلكه هنگامى كه ميهمانى براى مرد غنى آمد گوسفند دست پرورده مرد دوم را براى ميهمان خود كشت و غذا تهيه كرد.

2. داود آن چنان ستمگرى را مستحق قتل دانست (به خاطر غصب يك گوسفند، قتل چرا؟!)

3. داوود حكم كرد كه بايد به عوض يك گوسفند چهار گوسفند بدهد (چهار برابر چرا؟!)

4. داود به عمل زشت و گناه خود در مورد خيانت به همسر اورياه اعتراف كرد.

5. خداوند داوود را عفو كرد (به همين سادگى؟!)

6. خداوند تنها يك مجازات دنيوى براى داوود قائل شد و مقدّر ساخت


1- كتاب دوم اشموئيل، فصل دوازدهم، جمله هاى 1 تا 24.

ص: 243

زنانش به دست رفيقان او بيفتند و با آنها در عين آفتاب (در روز روشن) و در برابر چشم بنى اسرائيل آن عمل را انجام دهند!

7. و يكى از همين زنان بالاخره مادر سليمان شد و سليمان از او متولد گرديد و خداوند هم او را دوست مى دانست!!

اگر ما داوود را پيامبر خدا بدانيم (چنانكه همه مسلمانان به چنين مسئله اى معتقداند و از پاره اى از عبارات تورات نيز چنين مطلبى بر مى آيد)(1) منافات اين اعمال با مقام نبوّت نياز به كوچك ترين بحث و گفتگويى ندارد؛ نه تنها با مقام نبوّت سازگار نيست؛ بلكه اين عمل يك عمل بسيار جنايت كارانه است كه از يك فردى عادى هم عجيب به نظر مى رسد و در خور هر گونه مجازاتى است.

وانگهى چطور مى توان باور كرد كه خداوند از يك آدم قاتل كه افسر خود را عمداً به كشتن داده، و زناى محصنه كرده، سپس زن او را تصاحب نموده، به همين سادگى در گذرد و او را عفو فرمايد؟!

و اگر او را تنها پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل بدانيم- چنانكه در تورات حالات او در كتاب ملوك و پادشاهان آمده- باز هم ابداً قابل قبول نيست؛ زيرا اولًا او يك پادشاه عادى نبوده و تورات هم در فصول مختلف عظمت و مقام ارجمندى براى داود قائل شده است، و همو بنيانگزار معبد بزرگ بنى اسرائيل بود كه به واسطه جنگ هاى زياد در زمان او پايان نيافت و فرزندش سليمان مأمور تكميل آن گرديد، آيا اين عمل از زمامدارى كه مقام معنوى او مورد توجه


1- در فصل 21 كتاب دوم اشموئيل جمله اول چنين مى خوانيم:« در ايام داود سه سال على الاتصال قحطى شد و داود در حضور خداوند سؤال كرد و خداوند فرمود كه به سبب شاؤول و خاندان خون خوارش شد ...» روشن است كه گفتگو با خداوند از خصائص پيامبران است.

ص: 244

بود و خداوند به او عنايت داشت ممكن است صادر گردد؟!

ثانياً يكى از كتابهاى معروف تورات كتاب مزامير داود و سرودهاى مذهبى و مناجات هاى او است.

آيا مناجات ها و سخنان يك قاتل مرتكب زناى محصنه مى تواند در لابلاى كتب آسمانى قرار گيرد؟

اما هنگامى كه به قرآن مراجعه مى كنيم مى بينيم نه سخنى از عشق و جنايت و گناه داود به ميان آمده و نه ساير فقرات اين داستان دروغين؛ بلكه سرگذشت يك دادخواهى عبرت انگيز- آن هم به صورت جدى و نه مانند يك مثال- ذكر شده است كه شرح آن گذشت.

خالى بودن قرآن از تمام اين پيرايه ها بسيار قابل ملاحظه است. نكته اى كه در اينجا ذكر آن نيز لازم به نظر مى رسد اين است كه متأسفانه بعضى از مورّخان يا مفسّران اسلامى تحت تأثير افسانه هاى دروغين تورات واقع شده اند و آن را در كتاب هاى خود نقل كرده اند. بديهى است سخنان اين گونه افراد هيچ گونه ارزش علمى و تاريخى و تفسيرى ندارد؛ زيرا در منابع معتبر اسلامى كوچك ترين دليلى بر گفتار آنها نيست.

جالب توجه اين است كه از حضرت على عليه السلام نقل شده كه فرمود: «هر كس بگويد:" داوود زن اوريا را تزويج كرد، حدّ بر او جارى مى كنم" حدّاً للنُّبوّة و حدّاً للإسلام ! يك حدّ به خاطر مقام نبوّت او و يك حدّ به خاطر مقام ايمان او يعنى اين تهمت ناروا به داوود از نظر اين كه فرد با ايمانى بوده به تنهايى در خور يك

ص: 245

كيفر و مجازات است و توهين به مقام نبوّت او نيز كيفر ديگرى دارد(1).

***

6. آيا سليمان بتخانه ساخت؟!

سليمان در قرآن مجيد به عنوان يك پيامبر بزرگ و يك زمامدار مقتدر كه حكومت بى سابقه و بى لاحقه اى داشته معرفى شده است و در سوره هاى مختلف از جمله سوره بقره، سوره نساء، سوره انبياء، سوره نمل، سوره سبا و سوره ص از او به نيكى و عظمت ياد شده مثلًا در سوره ص آيه 30 مى خوانيم:

وَوَهَبْنَا لِدَاوُودَ سُلَيْمَانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ «ما سليمان را به داوود بخشيديم؛ چه بنده خوبى! زيرا او بسيار توبه كننده بود» و به ياد او بود.

قرآن در تاريخچه نسبتاً مشروحى كه از اين پيامبر بزرگ در سوره هاى بالا آورده، نه تنها هرگز نسبت بت پرستى و بت سازى به او نمى دهد؛ بلكه سراسر زندگى او را از هر گونه آلودگى به شرك و گناه مبرّا مى كند.

كافى است در اين باره به سوره انبياء آيات 78 تا 82 و سوره نمل آيه 15 تا 44 و سوره ص آيه 30 تا 40 مخصوصاً داستان هدايت كردن ملكه سبا و نجات او از چنگال شرك و دعوت او به سوى توحيد خالص مراجعه فرماييد.

به خصوص آنجا كه مى فرمايد: وَصَدَّهَا مَا كَانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنَّهَا كَانَتْ


1- مجمع البيان، جلد 8، صفحه 472.

ص: 246

مِنْ قَوْمٍ كَافِرِينَ «سليمان ملكه سبا را از آنچه غير از خدا مى پرستند بازداشت چرا كه آن زن از قوم مشركى بود».

اصولًا از آيات همين سوره استفاده مى شود كه هدف اصلى سليمان در ماجراى ملكه سبا مبارزه با شرك و بت پرستى و نجات سرزمين او از چنگال اين انحراف بود.

به تورات منحرف كنونى بر مى گرديم، تا ببينيم درباره سليمان چه مى گويد و از اين پيامبر چه چهره بدى به تصوير مى كشد، چهره مردى فوق العاده هوس باز كه به خاطر هوس هاى خود تا سرحد شرك و بت پرستى حتى ساختن بت خانه پيش رفت.

در كتاب اول ملوك و پادشاهان چنين آمده است:

و سليمان ملك سواى دختر فرعون زنان بيگانه بسيارى را از موآبيان و عمونيان و ادوميان و صيدونيان و حثيان دوست مى داشت. از امتهائى كه خداوند بنى اسرائيل را فرموده بود كه شما به ايشان در نيائيد (و ازدواج نكنيد) و ايشان به شما در نيايند كه ايمان قلب شمارا به خدايان خودشان مايل خواهند گردانيد و سليمان از راه محبت به ايشان درنيايند كه ايمان قلب شما را به خدايان خودشان مايل خواهند گردانيد و سليمان از راه محبت به ايشان ملصق شد.

و او را هفتصد زن بانويه (عقدى) و سيصد متعه (موقت) بود و ايشان قلبش را برگردانيدند! و واقع شد وقت پيرى سليمان كه زنهايش قلبش را به سمت خدايان غريب بر گردانيدند، و قلبش مثل قلب پدرش داود با خدايش كامل نبود! و سليمان در عقب «عشتروت» خداى صيدونيان و « «ملكوم» مكروه عمونيان (يعنى بت عمونيان) رفت و سليمان در نظر خداوند بدى كرد و مثل پدرش داود راه خداوند را تماماً نرفت!

ص: 247

آن گاه سليمان مقام بلندى را به كوهى كه روبروى اورشليم است به خصوص كموش مكروه موابيان (بت طايفه موابيان) و به خصوص مولك مكروه پسران عمون (بت آنها) بنا كرد. پس خداوند به سليمان غضبناك شد به سبب اين كه قلبش از خداوند خداى اسرائيل كه وى را دو مرتبه مرئى شد بر گرديد ... و خداوند به سليمان گفت چونكه اين عمل از تو صادر شد و عهد مرا و فرائضى كه به تو امر فرموده، نگاه نداشتى البته مملكت تو را از دست خواهم گرفت و به بنده ات خواهم داد.

نهايت به ايام تو اين را نخواهم كرد به سبب پدرت داود و از دستت پسرت آن را خواهم گرفت ... نهايت تمامى مملكت را از دست او (سليمان) نخواهم گرفت بلكه به پاس خاطر بنده من داود كه برگزيدم به جهت اين كه اوامر و فرائض مرا نگاهداشته بود! او را در تمامى روزهاى عمرش سلطان خواهم نمود ...»(1)

از مجموع داستان دروغين تورات چنين بر مى آيد:

1. سليمان علاقه زيادى به زنان طوايف بت پرست داشت و بر خلاف دستور خدا عده زيادى از آنان را گرفت و كم كم به مذهب آنها تمايل پيدا كرد، البتّه سليمان شخصِ زن نديده اى هم نبود چون 700 زن عقدى و 300 زن متعه داشت! با اين حال علاقه شديد او به زنها او را از راه خدا بيرون برد!

2. سليمان صريحاً دستور ساختن بتخانه داد وروى كوهى كه در برابر اورشليم آن مركز مقدس اسرائيل قرار داشت، بتكده اى براى بت كموش، بت


1- كتاب اول ملوك و پادشاهان، فصل يازدهم، جمله هاى 1 تا 34.

ص: 248

معروف طايفه موابيان و بت مولك، بت مخصوص طايفه بنى عمون بنا كرد و به بت عشتروت بت صيدونيان نيز علاقه خاصى پيدا نمود، و همه اينها زمان پيرى واقع شد!

3. خداوند به خاطر اين انحراف و گناه بزرگ، مجازاتى براى او قائل شد و آن مجازات اين بود كه كشور او را از دستش بگيرد؛ ولى نه از دست خودش بلكه از دست فرزندش رحبعام! و به او مهلت خواهد داد هر چه مى خواهد سلطنت كند، اين هم به خاطر بنده خاص خدا داوود (پدر سليمان) بود؛ همان بنده خاص خدا كه طبق صريح تورات مرتكب قتل نفس و زناى محصنه و تصاحب زن افسر رشيد و خدمتگزار خود گرديده بود!

آيا اين تهمت هاى ناروا را كسى مى تواند به ساحت مقدس مردى مانند سليمان نسبت دهد؟!

اگر ما سليمان را همانطور كه قرآن مى گويد پيامبر بدانيم كه وضع روشن است، و اگر هم او را در رديف پادشاهان بنى اسرائيل بدانيم، باز چنين نسبت هايى ممكن نيست درباره او صادق باشد.

چه اينكه اگر او را پيامبر ندانيم مسلماً تالى تلو پيامبر بوده، زيرا دو كتاب از كتب عهد قديم- يكى به نام مواعظ سليمان يا حكمت هاى سليمان و ديگرى به نام سرود سليمان از گفته هاى- از اين مرد بزرگ الهى باقى مانده است.

به علاوه در فصل سوم از كتاب اول تاريخ ملوك تورات، جمله هاى 5 تا آخر، صريحاً آمده است كه: «خداوند در خواب شبانه بر سليمان تجلى كرد و به او خطاب نمود، آنچه مى خواهى از من طلب كن» سليمان چون جوان بود و كم

ص: 249

تجربه، از خداوند طلب حكمت نمود، خداوند دعاى او را مستجاب كرد و به او حكمت و فهم داد و گفت: «حكمت و فهمى به تو دادم كه نه پيش از تو و نه بعد از تو به كسى نداده ام».

كسى كه در جوانى چنين علم و حكمت بى نظيرى خداوند به او عنايت مى كند به هيچ عقل سليمى خطور نمى كند كه، در پيرى و پختگى آن هم به خاطر زنانش، دست به ساختن بتخانه بزند؟!

مسلماً اين افسانه هاى دروغين مصنوع مغزهاى ناتوانى بوده است، و متأسفانه افراد نادان آنها را بعداً در رديف كتب آسمانى قرار داده اند، و اين سخنان بى محتوا به عنوان كتاب مقدس جعل شده است.

ولى آيا در تواريخ قرآن هيچ يك از اين نسبت هاى ناروا ديده مى شود؟

دقت و بررسى مى گويد: نه.

***

7. رقابت عجيب يعقوب و برادرش عيسو

قرآن مجيد، احترام فوق العاده اى براى ابراهيم عليه السلام و فرزندش اسحاق و فرزند زاده اش يعقوب قائل است و در موارد متعددى از آنها به عظمت و نيكى ياد مى كند، لذا در سوره ص در آيات 45 تا 47 مى خوانيم:

وَاذْكُرْ عِبَادَنَا إبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ أُوْلِى الْأَيْدِى وَالْأَبْصَارِ- إِنَّا أَخْلَصْنَاهُمْ بِخَالِصَةٍ ذِكْرَى الدَّارِ- وَإِنَّهُمْ عِنْدَنَا لَمِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الْأَخْيَارِ: «و به

ص: 250

خاطر بياور بندگان ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب را، صاحبان قدرت و بصيرت.- ما آنها را با خلوص ويژه اى خالص گردانيم، كه همان يادآورى سراى آخرت بود- و آنها نزد ما از برگزيدگان و نيكان بودند.»

و در سوره انبياء آيات 72 و 73 در مورد اين خاندان آمده است كه:

وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ نَافِلَةً وَكُلّاً جَعَلْنَا صَالِحِينَ- وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَةَ الصَّلَاةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ «و اسحاق و- علاوه بر او- يعقوب را به وى بخشيديم؛ و همه آنان را افرادى صالح قرار داديم.- و آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما، (مردم را) هدايت مى كردند؛ و انجام كارهاى نيك و برپاداشتن نماز و اداى زكات را به آنها وحى كرديم؛ و تنها ما را عبادت مى كردند.»

اين تعبيرات نشان مى دهد كه آنها مردانى الهى، با ايمان، پاك سيرت، آگاه و لايق براى رهبرى خلق، و پاك و پاكيزه از هر گونه آلودگى بودند.

ولى هنگامى كه تاريخ زندگى آنها به دست خرافه پردازان مى افتد چنان ترسيم زشتى، از آنها مى كنند كه آنها را (العياذ باللّه) تا سرحد افرادى متقلب، سودجو و بى بند و بارى كه براى رسيدن به منافع نامشروع خود، از هيچ عملى روى گردان نيستند، پائين مى آورد.

براى اثبات صدق اين سخن به سراغ تورات منحرف مى رويم تا ببينيم از اسحاق و يعقوب و برادر بزرگ تر يعقوب به نام عيسو چه ترسيم وحشتناكى مى كند:

«و واقع شد هنگامى كه اسحاق پير شد كه چشمانش از ديدن تار شد و پسر

ص: 251

بزرگ خود عيسو را خوانده وى را گفت اى پسرم! و او ديگر گفت كه اينك حاضرم. و گفت كه اينك پير شدم و به روز وفات خود عارف نيستم. پس حال اسلحه خود يعنى تركش و كمان خود را بگير و به صحرا رفته از براى من شكارى صيد كن. و براى من چنانكه ميل دارم طعامى ترتيب داده به من بياور تا آن كه بخورم و جانم پيش از وفاتم ترا بركت دهد.

و ربقاه (1) آنچه كه اسحاق به پسرش عيسو گفت شنيد، پس عيسو به صحرا رفت تا آن كه شكار صيد كرده به پدرش بياورد و ربقاه به پسر خود يعقوب متكلم شده، گفت: اينك پدر تو را شنيدم كه با برادرت عيسو بدين مضمون گفت كه از برايم صيدى آورده طعامى ترتيب نما تا بخورم و پيش از وفاتم تو را در حضور خداوند دعاى خير نمايم پس اى پسر من فرمانم را اطاعت نما به نوعى كه تو را مى فرمايم.

حال به گله برو و از برايم دو بزغاله خوبى از آن بياور تا از آنها براى پدرت به نحوى كه ميل دارد طعامى ترتيب نمايم و تو از براى پدرت ببر تا آن كه بخورد و پيش از وفاتش تو را بركت دهد. و يعقوب به مادرش ربقاه گفت: اين كه برادرم عيسو مرد مودارى است و من ساده هستم احتمال دارد كه پدرم مرا مس نمايد و من در نظرش مثل فريبنده باشم و بر خود به جاى بركت لعنت بياورم! ...

و ربقاه لباس مرغوب پسر بزرگش عيسو را كه به خانه نزدش بود، گرفت و به پسر كوچكش يعقوب پوشانيد و پوست هاى آن بزغاله را بر دست ها و به سطح گردن او بست و طعام و نانى كه ترتيب داده بود به دست پسر خود يعقوب داد و


1- ربقاه مادر يعقوب و عيسو، و همسر اسحاق بود و با اين كه هر دو فرزندش بودند علاقه خاصى به يعقوب داشت.

ص: 252

او به نزد پدر خود رفته، گفت: اى پدرم! و او در جواب گفت: اينك حاضرم اى پسرم تو كيستى؟ و يعقوب در جواب به پدر خود گفت: من اول زاده، عيسو هستم به طورى كه مرا امر فرمودى كردم، تمنا اين كه برخاسته بنشينى و از صيد من بخورى تا آن كه جانت مرا دعاى خير نمايد.

و اسحاق به پسر خود گفت: كه اى پسرم از كجا كه باين زودى يافتى و او گفت: از اين كه خداى تو در برابرم راست آورد، و اسحاق به يعقوب گفت: به تحقيق اى پسرم نزديك بيا تا آن كه تو را مس نمايم كه آيا پسرم عيسو هستى يا نه. پس يعقوب به پدر خود اسحاق نزديك آمد و او را مس نمود گفت: آواز، آواز يعقوب است اما دست ها دست عيسو است و او را تشخيص نداد زيرا كه دستهايش مثل دست هاى برادرش عيسو مودار بود! پس او را بركت داد و گفت:

آيا خود پسرم عيسو هستى؟ و او گفت كه: هستم، و باز گفت: به من نزديك بياور تا از صيد پسرم بخورم و جانم تو را بركت دهد و به نزد او آورد كه خود هم شراب را به او آورد كه آشاميد! و پدرش اسحاق به او گفت: اى پسرم نزد من آمده مرا ببوس و به اسحاق نزديك آمد او را بوسيد و (اسحاق) او را بوييد و او را بركت داده گفت: ببين كه رايحه پسرم مثل رايحه زراعتى است كه خداوند آن را بركت داده است.

پس خدا تو را از شبنم آسمان، و از فربهى زمين و فراوانى گندم، و شيره انگور عطا نمايد و قوم ها تو را بندگى نمايند و امت ها تو را تعظيم نمايند و مولاى برادرانت باش و پسران مادرت را كرنش نمايند. لعنت كننده ات ملعون و دعاى خير كننده ات متبارك باشد.

ص: 253

و واقع شد بعد از تمام كردن دعاى خير اسحاق يعقوب را، در حين بيرون رفتن يعقوب از حضور پدرش اسحاق كه برادرش عيسو از صيد باز آمد و او هم طعامى ترتيب نموده به جهت پدرش آورد، و به پدرش گفت كه پدرم برخيزد و او صيد پسر خود بخورد تا آن كه جانت به من بركت دهد. و پدرش اسحاق وى را گفت: تو كيستى؟ و او در جواب گفت: من پسر اول زاده ات عيسو هستم پس اسحاق به لرزش بسيار شديدى لرزيده گفت: كيست و از كجاست، آن كه صيد را صيد نمود و به من آورده پيش از آمدن تو از همه خوردم و او را بركت دادم كه متبارك هم او خواهد بود.

و هنگامى كه عيسو سخنان پدر خود را شنيد به فرياد عظيم، و به زيادتى تلخى فرياد كرده، به پدرش گفت: به من هم بركت بده اى پدرم، و او گفت:

برادرت از راه حيله بازى آمده و بركت را گرفته است ...»(1)

و در فصل بعد چنين مى خوانيم:

«پس اسحاق يعقوب را طلب نمود و او را دعاى خير نمود، و هم او را وصيت نموده گفت: زنى ازدختران كنعتى نگيرى ... و خداى قادر مطلق تو را بركت داده، تو را بارور و بسيار گرداند تا صاحب جماعت امت ها باشى، و بركت ابراهيم به تو و به ذريه ات به همراهت بدهد تا آن كه ارض مسافرت را كه خدا به ابراهيم داده بود وارث شوى»(2)

خلاصه داستان


1- سفر تكوين، فصل 27، جمله هاى 1 تا 35.
2- سفر تكوين، فصل 28، جمله هاى 1 تا 4.

ص: 254

اسحاق دو پسر داشت؛ پسر بزرگ تر عيسو و پسر كوچك تر يعقوب نام داشت. در اواخر عمر به هنگامى كه نابينا شده بود تصميم گرفت پسر بزگ تر را وصى و جانشين خود كند، و به او بركت دهد.- از قرائن استفاده مى شود كه منظور از اين بركت همان مقام نبوت و معنويت رسالت و رهبرى خلق بوده است- ولى يعقوب حيله اى به كار زد و لباس برادر بزرگ تر را به فرمان مادرش كه به او علاقه داشت و مايل بود او جانشين اسحاق گردد، در بركرد و قطعه پوست گوسفندى به دست ها و به گردن خود بست؛ زيرا بدن برادرش پشمالو بود و ممكن بود راز او نزد پدرش فاش گردد- انسانى تا اين اندازه پشمالود كه بدنش مثل گوسفند باشد در نوع خود راستى عجيب است- و بالاخره با دروغ و تردستى و حيله و نيرنگ خود را به جاى برادر بزرگ تر جاى زد، و پدر پير هم با اين كه صداى او را شناخت تنها به لمس دست پر موى او قناعت نمود و در حق او دعا كرد و به او بركت داد و او را وصى و جانشين خود و سرپرست خاندان خود نمود.

برادر بزرگتر هنگامى كه از ماجرا آگاه شد گريه تلخى سر داد، اما كار از كار گذشته بود، و هنگامى كه از پدر تقاضا كرد به او هم بركت دهد، پاسخ شنيد كه بركت ديگرى باقى نمانده و آن چه بود برادرش يعقوب برده است و قابل تجديد نظر نيست!!

عجيب اين است كه خداى اسحاق نيز عمل او را تأييد نمود و مقام نبوت را به مردى حيله گر و دروغگو و مزوّر داد، و به گفته تورات او را بارور و بسيار گردانيد و صاحب جماعت و امت ها و وارث ملك و افتخارات ابراهيم، پيغمبر

ص: 255

بزرگ خود ساخت و نه تنها خاندان اسحاق، بلكه ساير مردم نيز موظف به پيروى از او و كرنش در برابر وى شدند.

اين افسانه دروغين و مضحك را چگونه مى توان به عنوان وحى آسمانى معرفى كرد؟! اگر يك مقام ساده معمولى را كسى به دروغ و حيله تصاحب كند- فى المثل يك لباس ساده افسرى بپوشد- پس از كشف حقيقت نه تنها آن مقام را از او سلب مى كنند، و لباس را از تنش بيرون مى آورند؛ بلكه او را به خاطر اين عمل مجازات هم مى نمايند ولى مقام نبوت و بركت الهى و رهبرى جمعيت را چگونه ممكن است به حقّه و تقلّب تحصيل كرد، و پس از كشف حقيقت نيز آن را در اختيار است؟!

***

8. نسبت شراب سازى به حضرت مسيح عليه السلام

قرآن مجيد احترام فوق العاده اى براى حضرت مسيح عليه السلام قائل است؛ و در سوره هاى متعددى- مانند سوره بقره و آل عمران و مائده و بعضى ديگر از سوره ها- درباره او سخن گفته، و به عنوان يكى از پيامبران اولوالعزم (صاحب شريعت و كتاب آسمانى) كه داراى معجزات فراوانى بوده، او را ستوده است.

در آيه 48 و 49 آل عمران مى خوانيم:

وَيُعَلِّمُهُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَالتَّوْرَاةَ وَالْإِنجِيلَ- وَرَسُولًا إِلَى بَنِى إِسْرَائِيلَ أَنِّى قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِّنْ رَبِّكُمْ أَنِّى أَخْلُقُ لَكُمْ مِّنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُبْرِءُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ وَأُحْىِ الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ

ص: 256

وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لَّكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُّؤْمِنينَ «و به او كتاب و دانش و تورات و انجيل مى آموزد- (و او را به عنوان) رسول و فرستاده به سوى بنى اسرائيل (قرار ده كه به آنها مى گويد) من نشانه اى از طرف پروردگار شما برايتان آورده ام، من از گِل، چيزى به شكل پرنده مى سازم، سپس در آن مى دهم و به فرمان خدا پرنده اى مى گردد و كور مادرزاد و مبتلايان به برص (پيسى) را بهبودى مى بخشم و مردگان را به فرمان خدا زنده مى كنم و از آنچه مى خوريد و در خانه خود ذخيره مى كنيد به شما خبر مى دهم، مسلماً در اينها نشانه اى براى شما است اگر ايمان داشته باشيد».

به اين ترتيب خلق پرنده و شفاى بيماران غير قابل علاج و زنده كردن مردگان و خبر دادن از امور پنهانى- كه به اذن الله صورت مى گرفت- معجزات مسيح عليه السلام را طبق بيان قرآن تشكيل مى دهد.

در جاى ديگر، نزول مائده آسمانى (غذاى بهشتى) را يكى از معجزات مسيح عليه السلام مى شمرد (سوره مائده، آيه 115) كه عموماً مسائل معقول و قابل قبول به عنوان معجزه محسوب مى شوند.

اكنون ببينيم اناجيل در اين زمينه چه مى گويند در انجيل يوحنا كه چهارمين انجيل از انجيل هاى چهارگانه است، در باب دوم چنين مى خوانيم:

«در روز سوم در قاناى جليل (قاناى جليل يكى ازشهرهاى بيت المقدس بوده) سورى واقع شد (منظور از سور، مجلس عروسى است) و مادر عيسى عليه السلام در آنجا بود، وهم عيسى عليه السلام و شاگردانش را در آن عيش خوانده بودند (دعوت كرده بودند) و چون كه شراب كم شد، مادر عيسى وى را گفت كه شراب ندارند و

ص: 257

عيسى به او گفت كه اى زن مرا با تو چه كار است، هنوز وقت من نرسيده است، و مادرش به خادمان گفت هر چه شما بفرمايد عمل نماييد.

در آن خانه، شش كوزه سنگى بود كه براى طهارت يهوديان گذارده بودند هر كه از آن كوزه ها دو سه من مى گرفت، و عيسى آنها را گفت كه كوزه ها را از آب پر كيند، پس آن كوزه ها را از آب مملو كردند، به ايشان گفت حالا قدحى عظيم بر داريد و به نزد مير مجلس ببريد، (منظور از مير مجلس، بزرگتر مجلس است) پس بردند، و چون مير مجلس آن آب را كه شراب شده بود چشيد خود ندانست كه آن شراب از كجا آمده؟ مگر خادمان كه آب را برداشته بودند دانستند پس آن مير مجلس داماد را مخاطب ساخته و به او گفت همه مردم شراب خوب را اول حاضر مى سازند، و بعد از آن كه بسيار خورده باشند شراب بد را، ليكن تو شراب خوب را تا حال نگاه داشتى؟!

سپس اضافه مى كند اين معجزه را كه نخستين معجزه اش بود، عيسى در قاناى جليل نمود و جلال خدا را جلوه داد و شاگردانش به او ايمان آوردند»(1).

از اين داستان نكات زير استفاده مى شود:

1. هنگامى كه حضرت مسيح عليه السلام به اتفاق مادرش مريم به مجلس عروسى وارد مى شود چون شراب ها تمام شده بود به درخواست مادرش اقدام به معجزه كرد و شش كوزه پر از آب را مبدّل به شراب ناب كرد، به صورتى كه حاضران تحت تأثير طعم جالب آن شراب واقع شدند.

2. اين معجزه نخستين معجزه مسيح بود كه به تقاضاى مادرش انجام گرفت!


1- انجيل يوحنا جمله هاى 1 و 12 باب دوم.

ص: 258

3. حضرت مسيح با اين معجزه (تبديل آب به شراب) جلال خود را جلوه داد و سبب ايمان شاگردان شد!

جالب اين كه هنوز اهالى شهر قاناى جليل، كوزه مى سازند و به سياحان و زوّار مى فروشند به ياد آن كوزه هاى شراب كه به اعجاز حضرت مسيح عليه السلام درست شد.

شك نيست كه اين يك افسانه ساختگى و دروغينى است كه به اين پيامبر بزرگ نسبت داده شده؛ امروزه زشتى شراب و زيان هاى بى شمار آن بر كسى پوشيده نيست، و در همه اديان آسمانى حرام و ممنوع است، و حتى در همين كتاب مقدس يهود و نصارى به آن تصريح شده است چنانكه در كتاب امثال سليمان با لحن شديدى شراب مذمت شده، آنجا كه مى گويد:

«واى كه راست؟ و آن كه راست؟ و منازعات كه راست؟ و غمگينى كه راست؟ و جراحت هاى بى سبب كه راست؟ (چه كسى را هست) و حمرت چشمان (سرخى چشم) كه راست؟

- مر كسانى راست كه متوقفين اند در شراب- كسانى كه به نوشيدن شراب ادامه مى دهند- و مسكرات ممزوج را تفحص مى نمايند (اشاره به كسانى است كه در جستجوى شراب هاى بهتر، آنها را با اشياء ديگرى ممزوج مى كردند تا طعم لذيذترى پيدا كنند).

- هنگامى كه شراب سرخ فام است (سرخ رنگ است) و رنگش را در جام نمايان ساخته و هم به راستى حركت مى نمايد به آن مَنگر- چه عاقبت مثل مار مى گزد، و مثل شاه مار نيش مى زند- چشمان تو به زنان بيگانه نگران خواهد شد،

ص: 259

و دل تو متدبّر كجى ها خواهد بود- و مثل خوابنده در ميان دريا و مانند نائم بر سردار كشتى خواهى بود- و بگويى كه مرا زدند و الم نكشيدم و مرا كوفتند و دريافت نكردم بيدار كى خواهم شد تا آن كه بار ديگر آن را جستجو نمايم.»(1)

از اين عبارت به خوبى بر مى آيد كه مفاسد شراب بسيار زياد است و سبب ناراحتى جسم و پريشانى روح و فكر و بروز منازعات و جنگ و جدال هاى اجتماعى و اسباب بدبختى انسان است، اثرش همچون زهر مار، در وجود انسان ها و مايه بى عفتى و اعمال گناه آلود جنسى و گرفتارى در ميان انواع تخيلات و گرفتارى ها مى گردد كه به طرز بسيار روشنى در اين عبارات مطرح شده است.

در جاى ديگر از كتاب امثال سليمان مى خوانيم: «شراب مستهزء (سبب مى شود كه انسان حركاتى كند و سخنانى گويد كه مورد تمسخر واقع شود) و مسكرات غوغا آورند (سبب منازعات و مخاصمات است) و هر كسى كه به او فريفته شود حكيم نمى شود.»(2)

در فصل 28 كتاب اشعياء نيز مى خوانيم: «اما ايشان (اشاره به گروهى از منحرفان است) نيز از شراب ضالّ و از مسكرات گمراه شدند»(3)

در جاى ديگر از همين كتاب آمده است: «واى بر آنانى كه به نوشيدن شراب، پهلوان و در مزج مسكرات قوتمندند»(4) يعنى با نوشيدن شراب، نيروهاى آنها تحريك و آماده منازعه مى شود.


1- عهد عتيق، كتاب امثال سليمان، فصل 23.
2- عهد عتيق، امثال سليمان، فصل 20، جمله 1.
3- كتاب اشعياء فصل 28، جمله 7.
4- همن مدرك، فصل 5، جمله 22.

ص: 260

و در كتاب هوشيع (از تورات) آمده است: «زنا و شراب و شيره انگور (به صورت مسكر) دل را مى گيرند.»(1)

از اين تعبيرات به خوبى روشن مى شود كه شراب هرگز به معناى نوشيدنى هاى معمولى حلال نيست؛ بلكه به معناى مايع مست كننده است كه به جسم و جان انسان زيان مى رساند، و سبب گمراهى و بدبختى مى شود.

با اين حال آيا شرم آور نيست كه گفته شود اولين معجزه حضرت مسيح عليه السلام كه در شهر قاناى جليل ظاهر شده اين بود كه چندين ظرف بزرگ پر از اب به بركت او تبديل به شراب ناب شد؟! و اين عبارت تحريف شده هنگامى كه با معجزات مسيح عليه السلام در قرآن مجيد مقايسه شود، تفاوت ميان تاريخ هاى ساخت مغز بشر و تاريخ واقعى نشأت گرفته از طريق وحى، روشن مى گردد.

***

9. مسيح عليه السلام و دعوى الوهيت

قرآن با صراحت دامان حضرت مسيح عليه السلام را از هرگونه ادّعاى ناروا در زمينه الوهيت پاك مى شمرد؛ و با صراحت مى گويد:

وَإِذْ قَالَ اللَّهُ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَنتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِى وَأُمِّى إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِى أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِى بِحَقٍّ إِنْ كُنتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فِى نَفْسِى وَلَا أَعْلَمُ مَا فِى نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ- مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا مَا أَمَرْتَنِى بِهِ أَنْ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّى وَرَبَّكُمْ وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مَّا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِى كُنتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنْتَ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ شَهِيدٌ: «به خاطر بياور


1- كتاب هوشيع، فصل 4، جمله 11.

ص: 261

هنگامى را كه خداوند (در قيامت) به عيسى بن مريم عليه السلام مى گويد: آيا تو به مردم گفتى كه من و مادرم را- غير از خدا- معبود قرار دهيد، عيسى مى گويد:" خداوندا! منزهى، من هرگز حق ندارم آنچه شايسته من نيست بگويم اگر چنين گفته بودم تو مى دانستى، آنچه را در دل من است مى دانى و من آنچه در ذات تو است نمى دانم و تو داناى اسرار پنهانى"- من به آنها چيزى نگفتم جز آنچه به من امر فرمودى كه (تنها) خدا را بپرستيد كه پروردگار من و شما است و تا زمانى كه من در ميان آنها بودم گواه ايشان بودم (تا از مسير توحيد به سوى شرك منحرف نشوند) اما هنگامى كه مرا باز گرفتى، تو مراقب آنان بودى، و تو بر هر چيزى گواهى»(1)

حال ببينيم اناجيل درباره مسيح عليه السلام چه مى گويند.

در انجيل يوحنا مى خوانيم:

«و يهوديان سنگ ها را باز داشتند تا او را سنگسار كنند- عيسى به آنها جواب داد كه من بسيار كارهاى خوب را از جانب پدر خود به شما نموده ام به جهت كدام از آنهاست كه شما مرا سنگسار مى كنيد؟- يهوديان به او جواب داده گفتند:

براى كار خوب تو را سنگسار نمى كنيم؛ بلكه به جهت كفر و به جهت اين كه تو انسان هستى و خود را خدا مى گردانى؛ عيسى به آنها جواب داد ... آيا شما به آن كس كه پدر او را منزه كرد، و به جهان فرستاده مى گوييد كه تو كفر مى گويى از آنجا كه گفتم من پسر خدا هستم اگر من كارهاى پدر خود را به جا نمى آرم باور مكنيد- و اگر به جا آرم هر چند كه مرا باور نكيند كارهاى مرا باور كنيد، تا شما


1- سوره مائده، آيات 116 و 117.

ص: 262

بدانيد و باور كنيد كه پدر در من است و من در وى»(1)

از اين عبارات چند نكته روشن مى شود:

1. يهوديان عيسى را متهم مى كردند كه او ادعاى خدايى كرده است و حكم به تكفير او و سنگسار نمودنش دادند.

2. مسيح به هنگام دفاع از خود، گاه مى گويد: من گفته ام پسر خدا هستم، و خدا پدرم من است، و گاه مى گويد: من كارهاى خدايى انجام مى دهم، اگر انجام ندادم سخن مرا باور نكنيد، و اگر انجام دادم باور كنيد كه خدا در من است و من در خدا.

تعبير به پسر و پدر و انجام كارهاى خدايى و حلول انسان در خدا و خدا در انسان، تعبيراتى كفرآميز است كه با هيچ يك از معيارهاى منطقى سازگار نيست، و اصولًا دليلى ندارد كه يك پيامبر، حتى به عنوان مجازى اين گونه تعبيرات را در مورد خود و خداوند بيان كند و بى خبرانى را به اشتباه بيندازد و به دست دشمنان بهانه دهد كه بخواهند او را سنگسار كنند.

اين در حالى است كه قرآن- در آياتى كه در بالا خوانديم،- با صراحت مى گويد: مسيح هيچ گونه ادعايى جز بندگى خداوند و نبوت و رسالت از سوى او نداشت، و در مقام عبوديت و تسليم در برابر فرمان خدا نيز بسيار خاضع بود، در آيات ديگر نيز مى گويد: آنچه از معجزات انجام مى داد همگى به اذن و فرمان خدا بود، در سوره مائده آيه 110 مى خوانيم: إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي وَتُبْرِءُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَإِذْ تُخْرِجُ


1- انجيل يوحنا، باب 10، جمله هاى 31 و 38.

ص: 263

الْمَوْتَى بِإِذْنِي « (به خاطر بياور) هنگامى را كه به اذن من، از گل چيزى به صورت پرنده مى ساختى، و در آن مى دميدى، و به اذن من، پرنده اى مى شد؛ و كور مادرزاد، و مبتلا به بيمارى پيسى را به اذن من، شفا مى دادى؛ و هنگامى كه مردگان را به اذن من زنده مى كردى.»

مقايسه اين گونه مسائل تاريخى در قرآن و انجيل با يكديگر نشان مى دهد كدام از سوى خدا است، و كدام تحريف يافته و ساخته مغز بشر.

10. زن بدكار در حضور حضرت مسيح عليه السلام

در آيات مختلفى كه از قرآن مجيد درباره حضرت مسيح عليه السلام آمده حتى كمترين ترك اولائى درباره او ديده نمى شود و آياتى كه در سوره مريم درباره مادرش مريم آمده به قدرى قداست او را در سطح بالا توصيف مى كند كه وقتى فرشته وحى را براى بخشيدن فرزند به او از سوى خدا آمده بود، مشاهده كرد، سخت وحشت زده شد، و به خدا پناه برد- زيرا او به صورت جوان زيباى ناشناسى در برابرش ظاهر شد- حتى هنگامى كه درد وضع حمل به او دست داد، و آينده زندگى خويش را در نظر مجسم ساخت، كه ممكن است دشمنان و ناآگاهان نسبت هاى ناروا به او دهند، گفت: يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَكُنتُ نَسْياً مَنْسِيّاً: «اى كاش پيش از اين مرده بودم وبه كلى فراموش شده بودم»(1).

ولى پيامبرى با اين قداست، كه در گاهواره به فرمان خدا زبان مى گشايد و


1- سوره مريم، آيه 23.

ص: 264

عملًا به پاكى مادرش گواهى مى دهد، و از همان لحظه از نماز و زكات، و آنچه آيين تقوا است سخن مى گويد: چنان ترسيمى در بعضى از اناجيل از او شده كه خواننده اى را در تعجب فرو مى برد.

اكنون توجّه كنيم و ببينيم انجيل لوقا سرگذشت زن بدنام شهر را كه نزد مسيح عليه السلام آمد و توبه كرد چگونه بيان مى كند: «ناگاه زنى از آن شهر كه گناهكار مى بود چون يافت كه او (حضرت مسيح) در خانه فريسى (فريسى ها يكى از فرق يهود بودند و اصل فريس به معناى گوشه گير است) نشسته است، حقه عطرى پيدا نموده، پس به عقب سر او گريان نزديك پاهايش ايستاده شروع به تركردن پاهاى او به اشك خود نموده، و به موهاى سر خود خشك نموده و پاهايش را مى بوسيد و عطر مى ماليد.

آن فريسى كه او را خوانده بود (دعوت كرده بود) اين مقدمه را ملاحظه كرده و با خود مى گفت: چنانچه اين كس پيغمبر بودى هر آينه يافتى كه اين زن كه او را مس مى كند كيست و چه قسم زنى است زيرا كه گناهكار است.

عيسى تكلم فرموده، وى را گفت كه اى شمعون چيزى دارم كه به تو اظهار مى كنم، گفت: اى استاد بفرما، گفت: طلبكارى را دو بدهكار بودند، كه يكى پانصد دينار بدهى داشت و ديگرى پنجاه دينار، چون چيزى نداشتند كه ادا نمايند هر دو را بخشيد پس بگو كداميك از آنها او را بيش دوست خواهد داشت؟ شمعون در جواب عرض كرد: كه گمان دارم آن كس كه به او بيشتر بخشيده است فرمود براستى جواب داده اى و به آن زن اشارت نموده، شمعون (1)


1- شمعون در اصل به معناى شنونده است، و به گفته نويسنده قاموس كتاب مقدس نام ده نفر مى باشد كه اشاره اى به آنها در كتب مقدس مسيحيان شده، يكى از آنها همان شمعون فريسى است كه در اين داستان مخاطب مسيح بوده.

ص: 265

را گفت: اين زن را مى بينى من در خانه تو در آمدم آب براى پاهاى من نياورى اما او پاهاى مرا با اشك ها شسته، به موهاى سر خود خشك نمود، تو مرا نبوسيدى و او از وقت آمدنم از بوسيدن پاهاى من باز نايستاده است، و تو سر مرا به روغن چرب ننمودى او پاهاى مرا عطر ماليد، و به جهت اين به تو مى گويم كه گناهان بسيار او آمرزيده شد، زيرا كه بسيار دوست داشت، و آن كس كه اندك دوست دارد، براى او اندك آمرزيده شود، و آن زن را گفت كه گناهان تو آمرزيده شد.»(1)

حاصل اين داستان چنين است كه حضرت مسيح به خانه يكى از فريسيان كه طايفه اى از يهود بودند در مى آيد، صاحب خانه احترام زيادى براى او قائل نمى شود اما زن گناهكار و منحرفى در آن شهر بود كه از حضور او باخبر شد و به خانه يهودى در آمد.(2)

در آن زمان معمول بود كه پاى مهمان را به احترم مى شستند، و گاه به موهاى او روغن مى ماليدند- به خاطر اين كه غالباً پابرهنه راه مى رفتند و در سفرها چون وسيله پوشش دارى نداشتند موها و پوست بدنشان بر اثر وزش بادها خشك مى شد.

زن گنهكار به جاى آب با اشك چشم خود پاهاى مسيح عليه السلام را (طبق اين داستان ساختگى) شستشو داد و به جاى حوله با گيسوان بلندش پاى او را خشك كرد با لب هاى گرم خود پاهاى او را بوسه مى داد.


1- انجيل لوقا باب هفتم جمله هاى 37 تا 48.
2- اين زن احتمالًا همان مريم مجدليته زن زناكار و ثروتمندى است كه به گفته انجيل لوقا در باب بعد( باب هشتم) به دست مسيح عليه السلام توبه كرد و جزء ياران او شده بود.

ص: 266

منظره چنان زننده بود كه مرد يهودى صاحب خانه ناراحت شد، وبا خود گفت: اگر اين مرد پيامبر بود و متوجه مى شود كه اين زن چه كاره است لااقل از اين كار جلوگيرى مى كرد.

مسيح به فراست دريافت و با مثالى كه در مورد دو بدهكار زد او را قانع كرد و به او اعلام داشت با اينكه من مهمان تو بودم، اين پذيرايى را كه زن بدكار از من كرد نكردى؛ تو پاى مرا با آب نشستى اما او با اشك چشم شست؛ تو مرا نبوسيدى اما او پيوسته پاى مرا مى بوسيد؛ تو سرم را با روغن چرب نكردى ولى او عطر را به پاى من مى ماليد.

حال كمى به تجزيه و تحليل اين داستان بپردازيم، ببينيم آيا براى يك پيامبر بزرگ و حتى يك فرد پرهيزكار عادى سزاوار است كه خود را در اختيار زن آلوده اى بگذارد كه اين چنين با او رفتار كند.

اولًا حضرت مسيح عليه السلام در آن زمان جوان بود و حدود سى سال داشت، و آن زن بدكار هم قاعدتاً جوان و زيبا بود، زيرا زن بدكار معروف شهر قاعدتاً زن زشت و از كار افتاده نمى تواند باشد، چگونه مى توان باور كرد پيامبر بزرگى كه براى تهذيب اخلاق و گسترش آيين تقوا آمده است به زن بدكارى اجازه دهد كه آن قدر پاهاى او را دستمالى كند، با اشك چشم بشويد، با موهاى ظريفش خشك كند با دست هاى لطيفش روغن مالى نمايد و با لب هاى داغش مرتباً او را ببوسد آيا اين باوركردنى است؟

به فرض كه مى خواست توبه كند، توبه هم راه و رسمى دارد، آيا تاكنون كسى با يك روحانى يا كشيش عادى چنين معامله اى كرده است؟ تا چه رسد به يك پيامبر الهى. در هر صورت آثار خرافى بودن اين داستان از جبين آن كاملًا نمايان

ص: 267

است.

از اين گذشته مسيح عليه السلام با مثالى كه (طبق اين داستان) ذكر كرده هرگز پاسخ يهودى را نداده است، ايراد يهودى اين نبود كه چرا اين زن اين قدر محبت مى كند تا جواب گفته شود كه زيادى محبت او به خاطر زيادى گناه او است؛ بلكه ايراد يهودى اين بود كه چرا پيامبر خدا اجازه مى دهد زن آلوده و بدنامى اين قدر پاى او لمس كند، با اشك چشم خود بشويد، و با موهاى خود خشك كند و عطر و روغن به آن بمالد و مسلماً زيادى و كمى گناه ربطى به اين كار ندارد.

به هر حال سرگذشتى كه در تواريخ قرآن درباره مسيح عليه السلام آمده او را از اين گونه نسبت ها پاك و مبرا مى كند.

***

نتيجه

از آنچه در بالا ضمن ده فراز گفته شد در يك مقايسه روشن، بين تواريخ عهدين (كتب مقدّسه يهود و مسيحيان) يعنى همان كتاب هايى كه در عصر نزول قرآن به عنوان مهمترين منابع تاريخ اديان شمرده مى شد به خوبى معلوم مى شود كه هرگز نمى تواند قرآن زاييده فكر انسانى باشد؛ زيرا به هر حال بايد از آنها متأثر مى شد، و اين اثر پذيرى در نقل اين گونه داستان ها اثر مى گذاشت؛ ولى پاك بودن تواريخ قرآن مخصوصاً آنچه مربوط به شرح داستان انبياء پيشين است از اين گونه خرافات و نسبت هاى ناروا، گواه بر اين است كه از منبع علم پروردگار

ص: 268

سرچشمه گرفته و معجزه اى جاويدان است.

ص: 269

5- اعجاز از نظر وضع قوانين

اشاره

مى دانيم در قرآن مجيد علاوه بر معارف و تعليمات مربوط به مبدء و معاد و مسائل اخلاقى و تاريخى، و دستورات مربوط به عبادات، يك رشته قوانين اجتماعى نيز آمده است، كه در واقع ترسيمى از قانون اساسى اسلام و بخشى از قوانين مدنى، حقوقى، جزايى و سياسى است.

دقت در اين بخش از قرآن به تنهايى مى تواند معجزه بودن آن را ظاهر سازد؛ چرا كه ظهور و بروز اين قوانين بسيار حكيمانه- كه نمونه هاى آن خواهد آمد-/ آن هم در محيطى كه قانون جنگل بر آن حكم فرما بود، يا به تعبير ديگر بى قانونى در آن بيداد مى كرد، مى تواند هر فرد منصفى را به تسليم وا دارد. بنابراين ما ناگزير نيستيم عظمت اين كتاب آسمانى و اعجاز آن را فقط در مسائل مربوط به فصاحت و بلاغت، يا معارف و علوم و جنبه هاى تاريخى جستجو كنيم؛ بلكه بررسى مجموعه قوانين موضوعه در قرآن نيز به تنهايى دريچه اى است به سوى اين جهان بزرگ.

در اينجا لازم است قبلًا مقدمه كوتاهى پيرامون اين معنا- كه يك قانون خوب

ص: 270

چه خصوصياتى را بايد دارا باشد- داشته باشيم، تا پايه اى براى اين بحث گردد.

بهترين قانون ها كدام قانون است؟

پاسخ گفتن به اين سؤال كار آسانى نيست؛ ولى اگر به فلسفه اصلى وضع قوانين در جوامع انسانى توجه كنيم راه روشن مى شود.

مسأله اين است كه انسان يك زندگى گروهى و دسته جمعى دارد، و تمام پيشرفت ها و ترقى هايش مديون همين زندگى اجتماعى است؛ همين زندگى دسته جمعى سبب مى شود كه افكار متفكّران و علوم دانشمندان و ابتكارها و خلاقيت ها در سراسر جامعه بشرى دست به دست هم دهند و از نسلى به نسل ديگر منتقل شوند و هر روز شاهد و ناظر پيشرفت ها و ترقيات مهمى در علوم و دانش هاى انسانى و در زمينه تمدن بشرى باشيم.

انگيزه استقبال از اين زندگى دسته جمعى هر چه باشد موضع بحث جداگانه اى است؛ ولى به يقين اگر زندگى انسان ها مانند بسيارى از جانداران ديگر بطور پراكنده بود انسانِ امروز با انسان هاى قبل از تاريخ، فرقى نداشت. نه علم و تمدن و اختراع و اكتشافى وجود داشت و نه صنايع، نه هنرها و ادبيات و نه هيچ پيشرفت ديگرى پديد نمى آمد.

ولى اين زندگى اجتماعى، مشكلات و عوارضى هم دارد كه اگر بطور صحيحى از آن پيشگيرى نشود، نه تنها چرخ هاى تكامل و ترقى از كار باز مى ايستد؛ بلكه ممكن است فجايعى به بار آورد كه نسل انسان را به نابودى

ص: 271

بكشاند.

اين ضايعات عمدتاً عبارت است از: درگيرى هايى كه از اصطكاك منافع و تزاحم حقوق و برترى جويى ها، انحصارطلبى ها، خودكامگى و خود خواهى ها به وجود مى آيد و عامل درگيرى و نزاع ها و كشمكش هاى دو يا چند نفرى، و گاه سرچشمه جنگ هاى منطقه اى و جهانى گردد.

به همين دليل جوامع انسانى از همان آغاز كار، متوجه شدند كه اگر مقرراتى براى تعيين حدود اختيارات و حقوق افراد و راه حل مناقشات ومشاجرات و درگيرى ها نباشد، زندگى اجتماعى بشر نتيجه معكوس خواهد داشت و فاجعه آفرين مى شود.

اصولًا اجتماع به معناى واقعى زمانى شكل مى گيرد كه همكارى و همگامى و همفكرى در ميان افراد جامعه وجود داشته باشد، و چنين چيزى جز در پرتو وضع قوانين و مقررات، امكان پذير نيست.

اصولًا همكارى بدون تعهد مفهومى ندارد، و تعهد خود سرچمشه پيدايش قانون است.

علاوه بر اينها اشتباه است اگر ما وظيفه قانون را منحصر به جلوگيرى از تجاوزها و پايان دادن به كشمكش ها بدانيم؛ هر چند وضع بسيارى از قوانين به همين منظور بوده است.

بلكه قانون قبل از اين كار وظيفه استحكام روابط اجتماعى و ايجاد اعتماد متقابل در برابر تعهدات و تأمين آزادى لازم براى پرورش استعدادها، و متمركز ساختن نيروها و بسيج امكانات در يك سوى معين به منظور تكامل هر چه بيشتر

ص: 272

را دارد.

در واقع قانون مانند خون در عروق جامعه بشريت است، و لذا با صراحت بايد گفت: اگر قانونى وجود نداشت، اجتماعى هم نبود، پيشرفتى هم حاصل نمى شد.

اكنون جواب دادن به سؤال فوق چندان مشكل نيست، بهترين قانون آن است كه توانايى بيشترى براى تأمين امور زير داشته باشد:

1. تمام نيروهاى پراكنده جامعه انسانى را در سايه يك عامل وحدت نيرومند جمع آورى كند، و موانعى مانند اختلاف رنگ ها و نژادها و زبان ها را در خود حل نمايد.

2. وسيله پرورش استعدادهاى نهفته و خلاقيت ها را فراهم سازد.

3. آزادى به معناى واقعى را تأمين نمايد، تا همه افراد در سايه آن بتوانند استعدادهاى خود را شكوفا سازند.

4. حق عادلانه هر كس و هر قشر را روشن كند، تا از تصادم ها و تجاوزها جلوگيرى نمايد.

5. روح اعتماد واطمينان را از طريق انتخاب يك سيستم ضمانت اجرايى صحيح، گسترش دهد.

6. به عكس آنچه بعضى تصور مى كنند، يك قانون خوب آن نيست كه قوانين وسيع و گسترده اى، با يك دستگاه وسيع قضايى و مأموران و زندان هاى زياد با خود يدك بكشد، و البتّه اين نشانه ضعف و درماندگى و عجز آن قانون و آن جامعه است؛ بلكه يك قانون خوب آن است كه از طريق آموزش هاى

ص: 273

فرهنگى و مقررات صحيح به پيشگيرى از نابسامانى ها بپردازد، تا نيازى به چنان مسائلى نباشد.

دستگاهاى قضايى و مجازات ها و زندان ها، به منزله طب درمانى و يا به عبارت صحيح تر، به منزله جراحى كردن يك بيمار است؛ ولى قوانين صحيح و مقررات حساب شده، به منزله طب بهداشتى است كه هم مطبوع تر و هم كم هزينه تر، و هم خالى از عوارض و ضايعات است.

با اين مقدمه به سوى قرآن باز مى گرديم، و قوانين آن را مورد بررسى قرار مى دهيم.

ويژگيهاى قوانين قرآن
اشاره

قبلًا ذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه تمام اين قوانين در محيط حجاز به ظهور پيوست، محيطى كه قانون تقريباً در آن مفهومى نداشت، و تنها آداب و رسوم محدود و آميخته به خرافات در ميان قبائل آن در لباس قانون حكومت مى كرد و ظهور قوانين اسلامى در چنان محيطى، راستى عجيب است و هيچ گونه توجيه طبيعى و عادى براى آن متصوّر نيست؛ جز آن كه قبول كنيم همه از سوى خدا است.

ص: 274

اول: جامعيت و گستردگى

با اين كه قرآن مجيد در محيطى نازل شد كه از جهات مختلف بسته بود و ارتباط محدودى با جهان خارج از جزيره داشت و مسأله قوميت و نژاد و زندگى قبيلگى بر همه شئون آن حاكم بود، محصول چنين محيطى طبعاً بايد رنگ قوميت عربى، بلكه رنگ قبيلگى داشته باشد، ولى جالب اين كه قوانين قرآن به هيچ وجه چنين رنگى را ندارد و حتى يك بار خطاب يا «ايُّهَا الْعَرَبُ» در قرآن ديده نمى شود.

همه سخن در قرآن از عموم انسان ها است و خطاب ها به شكل يا بنى آدَمَ (1): «اى فرزندان آدم» و يا ايُّها النَّاسُ (2): «اى مردم»، و يا يا ايُّها الّذين امنوا(3): «اى كسانى كه ايمان آورده ايد» و يا عبادى (4): «اى بندگان من»، و يا ايّها الانسانُ (5): «اى انسان» است.

به اين ترتيب مخاطبين قرآن همه جهانيان؛ وقوانين آن ناظر به همه انسان ها است.

آيه وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ «تو را جز رحمت براى جهانيان نفرستاديم»(6) و آيه تَبَارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقَانَ عَلَى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعَالَمِينَ نَذِيراً:

«زوال ناپذير و پربركت است كسى كه قرآن را بر بنده اش نازل كرد تا بيم دهنده جهانيان باشد.»(7) و آيه إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ «آن نيست مگر تذكّرى براى


1- 5 مورد.
2- بيش از 20 مورد.
3- بيش از 80 مورد.
4- پنج مورد.
5- دو مورد.
6- سوره انبياء، آيه 107.
7- سوره فرقان، آيه 1.

ص: 275

جهانيان.»(1) و مانند آن، گواه ديگرى بر اين مدّعا است.

قرآن امتيازات نژادى را در آن محيط نژاد پرست به كلى حذف كرده است و با منطق زيباى «شما همه فرزندان آدميد و از يك پدر و مادر آفريده شده ايد» عموم مردم را مخاطب قرار مى دهد و همه را برادر و متعلّق به يك خانواده اعلام مى كند، پيوند همه انسان ها را در سرحد اخوت تحكيم مى كند و مى گويد:

يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِّنْ ذَكَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ «اى مردم! ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و شما را تيره ها و قبيله ها قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد؛ (اينها ملاك برترى نيست،) گرامى ترين شما نزد خداوند با تقواترين شما است؛ به يقين خداوند دانا و آگاه است.»(2)

و در جاى ديگر، تمام پيوندهاى محدود را نفى كرده و پيوند افراد با ايمان را از هر نژاد و هر زبان و هر زمان و هر مكان، منحصر به پيوند اخوت و برادرى مى داند كه نزديكترين پيوندها بر اساس مساوات و برابرى است و بر اين اساس مى فرمايد: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ: «مؤمنان فقط برادر يكديگرند»(3) (به مفهوم انَّما كه براى حصر است توجه كنيد.)

اينها همه از يك سو، و از سوى ديگر جامعيت قوانين قرآن به گونه اى است كه سراسر زندگى انسان ها را در بر مى گيرد. از مهمترين مسائل اعتقادى گرفته (توحيد) تا ساده ترين مسائل اخلاقى و اجتماعى (مانند پاسخ دادن به سلام و هر


1- سوره يوسف، آيه 104.
2- سوره حجرات، آيه 13.
3- سوره حجرات، آيه 10.

ص: 276

گونه تحيت و خوش آمدگويى)، مثلًا در يك جا مى فرمايد: وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ حَسِيباً: «هنگامى كه كسى به شما تحيت و خوش آمد مى گويد، پاسخ او را به گونه اى بهتر بدهيد، يا لااقل به همان گونه پاسخ گويند خداوند حساب همه چيز را دارد.»(1)

در قرآن مجيد، آيه اى درباره نوشتن ديون و بدهى ها داريم كه طولانى ترين آيه قرآن است و در آن حدود بيست حكم الهى، پيرامون همين مسأله بيان شده است.(2) و اين نشان مى دهد كه پرداختن قرآن به مسائل مربوط به عقايد و معارف اسلام، در مورد مبدء و معاد و مانند آن، هرگز مانع از اين نبوده كه ساير احكام مورد نياز را نيز بيان كند.

نمى گوييم تمام جزئيات احكام و قوانين، در ظواهر آيات قرآن بيان شده زيرا حجم آنها مسلّماً چندين برابر قرآن است؛ بلكه منظور اين است كه در هر قسمت، اصول لازم را بيان فرموده است.

بد نيست در اينجا اشارات كوتاهى به بخش هايى از اين اصول داشته باشيم:

1. توحيد زير بناى همه چيز در مسائل اعتقادى قرآن بيش از همه چيز روى اصل توحيد تكيه كرده و صدها بار در آيات قرآن، به اين مسأله اشاره شده، و دقيق ترين مفاهيم توحيد را ترسيم نموده، تا آنجا كه درباره خداوند مى فرمايد:

لَيْس كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ: «هيچ چيز همانند خداوند نيست»(3) و اوصاف جلال و جمال او را در صدها آيه شرح داده كه در اين زمينه مى توانيد به جلد سوم اين كتاب


1- سوره نساء، آيه 86.
2- سوره بقره، آيه 282.
3- سوره شورى، آيه 11.

ص: 277

(پيام قرآن) مراجعه كنيد. نه تنها خدا را از هر نظر يگانه مى شمرد؛ بلكه نبوّت انبياء را نيز دعوت واحدى مى داند و جدايى افكندن ميان آن ها را نادرست مى شمرد لا نُفَرِّقُ بَيْنَ احَدٍ مِنْ رُسُلِه «مؤمنان مى گويند ما ميان پيامبران جدايى نمى افكنيم» هر چند هر كدام از آنها مأموريتهاى ويژه اى، طبق نياز زمانى خود داشتند، ولى اصول دعوت آنها همه جا يكى بوده است.

مسأله توحيد در جامعه انسانى نيز حاكم است و چنانكه گفتيم تمام افراد اجتماع را عضو يك خانواده و از آنها تعبير به برادرانى مى كند كه از يك پدر و مادر به وجود آمده اند.

2. عدالت اجتماعى يكى از مهم ترين تعليمات انبياء است، قرآن در اين زمينه مى فرمايد: لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ: «ما پيامبران خود را با دلايل روشن فرستاديم، و با آنها كتاب آسمانى و ميزان (شناسايىِ حق از باطل و قوانين عادلانه) نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند»(1)

و در تعقيب اين هدف، همه افراد با ايمان اعم از بزرگ و كوچك، پير و جوان، از هر نژاد و زبانى را، دعوت به اين امر كرده و مى فرمايد: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاءَ للَّهِ وَلَوْ عَلَى أَنفُسِكُمْ أَوِ الْوَالِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! همواره و هميشه قيام به عدالت كنيد. براى خدا گواهى دهيد، اگر چه به زيان شما، يا پدر و مادر و نزديكانتان بوده باشد!»(2)

3. در زمينه روابط اجتماعى و قراردادها و هر گونه عهد و پيمان، همه را به


1- سوره حديد، آيه 25.
2- سوره نساء، آيه 135.

ص: 278

پايبندى به اين اصل دعوت كرده و مى فرمايد: يأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! به پيمان ها (و قراردادها) وفا كنيد!»(1) و نيز مى فرمايد: أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسْئُولًا: «و به عهد (خود) وفا كنيد، كه از عهد سؤال مى شود.»(2)

گسترش و شمول اين است كه حتى عهد و پيمان با غير مسلمين را شامل مى شود و بر روابط عمومى و خصوصى، و قراردادهاى بين المللى نيز حاكم است.

4. در زمينه دفع هر گونه تجاوز و جبران هر گونه خسارت ناشى از تجاوز ديگران، در يك عبارت كوتاه و كاملًا حساب شده مى فرمايد: فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ

«هركس به شما حمله كرد، همانند حمله وى بر او حمله كنيد و از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد (و زياده روى ننماييد)؛ و بدانيد خدا با پرهيزگاران است»(3)

5. و در زمينه مسائل دفاعى نيز يك اصل كلى متين را پيشنهاد مى كنند:

وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِّبَاطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّكُمْ «براى مقابله با آنها (دشمنان)، هر چه در توان داريد از نيرو و از اسب هاى ورزيده آماده سازيد، تا به وسيله آن، دشمن خدا و دشمن (شناخته شده) خويش را بترسانيد!» تا تجاوز و جنگى صورت نگيرد.(4)


1- سوره مائده، آيه 1.
2- سوره اسراء، آيه 34.
3- سوره بقره، آيه 194.
4- سوره انفال، آيه 60.

ص: 279

در اينجا تدارك قوا و تقويت نيروها را بطور عام، و آماده ساختن مركب جنگى آن عصر را بطور خاص (به عنوان يك مصداق) به منظور پيشگيرى از وقوع جنگ و ارهاب و ترساندن دشمنان توصيه مى كند، و اين منطقى ترين هدف براى تقويت بنيه نظامى است.

6. اما در مناقشه ها و نزاع هايى كه بين هم مسلكان و رقباى اجتماعى واقع مى شود توصيه ديگرى دارد و مى گويد: به جاى مقابله به مثل، يا اعداد قوا از مقابله به ضد استفاده كنيد و بدى را به نيكى پاسخ دهيد تا نفاق و عداوت برچيده شود بنابراين مى فرمايد: ادْفَعْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِى بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَمِيمٌ* وَمَا يُلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَمَا يُلَقَّاهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ «هرگز نيكى و بدى يكسان نيست؛ بدى را با نيكى دفع كن، ناگاه (خواهى ديد) همان كس كه ميان تو و او دشمنى است، گويى دوستى گرم و صميمى است.- امّاجز كسانى كه داراى صبر و استقامتند به اين مقام نمى رسند، و جز كسانى كه بهره عظيمى (از ايمان و تقوا) دارند به آن نايل نمى گردند».(1)

7. درباره سر نوشت انسان با صراحت مى گويد: سرنوشت هر كس به دست او است و درگرو تلاش و كوشش او مى باشد: كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ: «هر كس در گرو كارى است كه انجام مى دهد»(2) و وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى- وَأَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَى «و اين كه براى انسان چيزى جز (حاصل) سعى و


1- سوره فصلت، آيات 34 و 35.
2- سوره مدثر، آيه 38.

ص: 280

كوشش او نيست،- و اين كه تلاش او بزودى ديده مى شود،».(1)

8. در مورد آزادى عقيده و اين كه جز از طريق استدلال و تبيين دين نمى توان در محيط فكرى كسى نفوذ كرد، مى فرمايد: لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنْ الغَىِ «در قبول دين هيچ اكراهى نيست، راه درست از راه منحرف، آشكار و تببين شده».(2)

و در مورد آزادى انسان ها مى گويد: يكى از اهداف مهم بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله همان آزاد كردن انسان ها از قيد و بندهاى اسارت بوده است: وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ «پيامبرى كه زنجيرهايى را كه بر آنها بود (از دست و پا و گردنشان) فرو مى نهد»(3).

اين زنجيرهاى اسارت، مفهوم وسيعى دارد كه هر گونه سلب آزادى انسان ها را شامل مى شود.

9. در مورد عدم دخالت در زندگى خصوصى ديگران و احترام به شخصيت افراد و ترك هتك آنان مى فرمايد: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَبْ بَّعْضُكُمْ بَعْضاً: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از بسيارى از گمانها بپرهيزيد، چرا كه بعضى از گمانها گناه است، هرگز (در كار ديگران) تجسس نكيند و هيچ يك از شما از ديگرى را غيبت نكند.»(4).

10. همزيستى مسالمت آميز با تمام كسانى كه سر جنگ ندارند، و به دليل وجود اهداف مشترك قابل تفاهم هستند يا لااقل راه بى طرفى را مى پيمايند، از اصولى است كه قرآن مجيد بر آن تأكيد نموده و مى فرمايد: لَّا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ


1- سوره نجم، آيات 39 و 40.
2- سوره بقره، آيه 256.
3- سوره اعراف، آيه 157.
4- سوره حجرات، آيه 12.

ص: 281

الَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِى الدِّينِ وَلَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِّنْ دِيَارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَتُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ «خدا شما را از نيكى كردن و رعايت عدالت نسبت به كسانى كه در امر دين با شما پيكار نكردند و از خانه و ديارتان بيرون نراندند نهى نمى كند؛ چرا كه خداوند عدالت پيشگان را دوست دارد.»(1)

سسپس مى افزايد: إِنَّمَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ فِى الدِّينِ وَأَخْرَجُوكُمْ مِّنْ دِيَارِكُمْ وَظَاهَرُوا عَلَى إِخْرَاجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُوْلئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ «خداوند شما را تنها از دوستى و رابطه با كسانى نهى مى كند كه در امر دين با شما پيكار كردند و شما را از خانه هايتان بيرون راندند و (كسانى كه) به بيرون راندن شما كمك كردند و هر كس با آنان رابطه دوستى داشته باشد ستمكار است»(2).

دوم: تقويت پيوندهاى اجتماعى

اجتماع بشرى كه منشأ همه پيشرفت ها و موفقيت هاى علمى و اجتماعى است در صورتى مى تواند، به هدف مطلوب خود برسد كه محكم ترين پيوند را داشته باشد وگرنه تبديل به جهنّم سوزانى مى شود، كه زحمات و مشكلات اجتماع را دارد، بى آن كه از بركات آن بهره مند گردد.

كتاب خدا از يك سو و بر وحدت عمومى جهان بشريت به عنوان اعضاى يك خانواده و برادرانى كه از يك پدر و مادر متولد شده اند تأكيد مى كند. (چنانكه


1- سوره ممتحنه، آيه 8.
2- سوره ممتحنه، آيه 9.

ص: 282

در آيه 13 سوره حجرات آمده و قبلًا به آن اشاره كرديم)، و از سوى ديگر مؤمنان را عضو يك پيكر، صرف نظر از اختلاف زبان و نژاد بر مى شمرد و مى گويد:

بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ «شما همگى هم نوعيد و همجنس يكديگر و عضو يك پيكريد»(1).

و در جاى ديگر مى فرمايد: وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ

«مردان و زنان با ايمان ولى (ويار و ياور) يكديگرند»(2).

به اين نيز قناعت نمى كند و علاوه بر پيوند بشريت و پيوند ايمان نسبت به پيوندهاى خويشاوند، كه در دايره فشرده تر و نزديكترى است نيز توصيه و تأكيد مى كند و شكستن اين پيمان را گناهى بزرگ توصيف مى نمايد و مى فرمايد:

الَّذِينَ يَنقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِن بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَآ أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِى الْأَرْضِ أُوْلئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ «فاسقان آنها هستند كه پيمان خدا را پس از آن كه محكم ساختند مى شكنند و پيوندهايى را كه خدا دستور داده بر قرار سازند قطع مى نمايند و در جهان فساد مى كنند اينها زيانكارانند»(3)

و در سوره محمد صلى الله عليه و آله آيات 22 و 23 مى خوانيم: فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِى الْأَرْضِ وَتُقَطِّعُوا أَرْحَامَكُمْ* أُوْلَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَأَعْمَى أَبْصَارَهُمْ «اگر حكومت را بدست گيريد، آيا جز اين انتظار مى رود كه در زمين فساد نماييد و پيوند خويشاوندى را قطع كنيد؟!- آنها كسانى هستند كه خداوند از رحمت خويش دورشان ساخته، گوش هايشان را كر و چشم هايشان را كور


1- سوره آل عمران، آيه 195.
2- سوره توبه، آيه 71.
3- سوره بقره، آيه 27.

ص: 283

كرده است.» و به اين ترتيب قطع اين پيوندها را هم رديف فساد در زمين و مايه كورى و كرى چشم و گوش باطن مى داند.

اهميت اين پيوندها در اسلام تا جايى است كه هر چيزى كه كمك به تحكيم پيوندهاى اجتماعى كند، مطلوب شمرده شده، حتى دروغى كه بدترين گناه است براى اصلاح ذات البين مجاز مى باشد.

و به عكس، هر چيزى كه مايه از هم گسستگى پيوندها گردد منفور و مردود شمرده شده، تحت هر عنوان و هر نامى كه باشد.

سوم: احترام به حقوق بشر

يك قانون عالى و ارزنده، قانونى است كه علاوه بر امتيازات ديگر، در مسأله حقوق بشر طرح جامع تر و دقيق ترى ارائه كند، با توجه به اين حقيقت هرگاه به آيات قرآن در اين زمينه مى نگريم، عظمت قوانينش آشكارتر مى گردد.

قرآن در مسأله حفظ جان و مال و آبروى انسان ها تا آنجا پيشرفته كه جان يك انسان را همچون جان تمامى افراد بشر ارج مى نهد و در اين زمينه مى گويد: مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِى الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً: «هر كس انسانى را بدون ارتكاب قتل، يا فساد در روى زمين بكشد، چنان است كه گويى همه انسانها را كشته و هر كس انسانى را رهايى بخشد چنان است كه گويى همه مردم را زنده كرده است»(1).


1- سوره مائده، آيه 32.

ص: 284

شبيه اين تعبير را در هيچ قانون ديگرى نخواهيد يافت.

قرآن درمسأله حقوق انسان ها، تا آنجا پيش مى رود كه اجراى اصل عدالت را در حقوق افراد يك جامعه بر همه چيز مقدم مى دارد و هشدار مى دهد كه نكند خصومت هاى شخصى يا روابط دوستانه مانع اجراى عدالت گردد.

در يك جا مى گويد: وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنئَانُ قَوْمٍ عَلَى ألَّا تَعْدِلُوا اءِعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى «مبادا دشمنى با جمعيتى، شما را به گناه ترك عدالت بكشاند، عدالت پيشه كنيد كه به پرهيزگارى نزديكتر است»(1).

در نقطه مقابل آن نسبت به تأثير بر اجراى عدالت چنين هشدار مى دهد:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاءَ للَّهِ وَلَوْ عَلَى أَنفُسِكُمْ أَوِ الْوَالِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ إِنْ يَكُنْ غَنِيّاً أَوْ فَقِيراً فَاللَّهُ أَوْلَى بِهِمَا: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! همواره و هميشه قيام به عدالت كنيد. براى خدا گواهى دهيد، اگر چه به زيان شما، يا پدر و مادر و نزديكانتان بوده باشد! (چرا كه) اگر او

(كسى كه گواهى شما به زيان او است) غنى يا فقير باشد، خداوند سزاوارتر است كه از آنان حمايت كند»(2).

از تأكيدهاى فراوانى كه قرآن درباره حمايت از ايتام و نظارت دقيق بر وضع آنها و سرپرستى از آنها و اموالشان تا زمانى كه بزرگ شوند نيز اين مسأله روشن تر مى شود، در يك جا مى فرمايد: أَنْ تَقُومُوا لِلْيَتَامَى بِالْقِسْطِ: «درباره يتيمان قيام به عدالت كنيد»(3).


1- سوره مائده، آيه 8.
2- سوره نساء، آيه 135.
3- سوره نساء، آيه 127.

ص: 285

جالب اين كه در جاى ديگر، حفظ و حمايت از يتيمان را هم رديف توحيد و مسائل ديگر انسانى قرار مى دهد و مى فرمايد: لَا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً وَذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ: «به خاطر بياوريد هنگامى كه از بنى اسرائيل پيمان گرفتيم (پيمانى كه سر مشق امتهاى ديگر نيز هست) جز خداوند يگانه را پرستش نكنيد و نسبت به پدر و مادر و يتيمان و بينوايان نيكى كنيد و به مردم نيك بگوييد، نماز را برپا داريد و زكات را بپردازيد»(1).

گفتنى است كه پنج دستور انسانى مربوط به حقوق بشر را در كنار دو برنامه كه از مهم ترين برنامه هاى اسلام در زمينه اعتقاد و عمل است- يعنى توحيد و نماز- قرار داده است.

چهارم: اهتمام به تأمين آزادى و امنيت

آزادى عقيده، آزادى انسان و امنيت در تمام ابعاد، از مهم ترين امورى است كه در قوانين قرآن پيش بينى شده و آيه معروف: لَا إِكْرَاهَ فِى الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنْ الغَىِ «اكراهى در قبول دين، نيست. (زيرا) راه درست از راه انحرافى، روشن شده است.»(2) اشاره به همين امر دارد.

در يك آيه يكى از اهداف مهم بعثت رسول الله صلى الله عليه و آله را، شكستن زنجيره هاى اسارت مى شمرد و مى فرمايد: وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِى كَانَتْ


1- سوره بقره، آيه 83.
2- سوره بقره، آيه 256.

ص: 286

عَلَيْهِمْ «پيامبر بارهاى سنگين را از دوش آنها بر مى دارد، و زنجيرهايى را كه در دست و پاى آنها بود فرو مى نهد»(1).

و در جاى ديگر افراد با ايمان را مخاطب قرار مى دهد و مى گويد: يَا عِبَادِىَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِى وَاسِعَةٌ فَإِيَّاىَ فَاعْبُدُونِ «اى بندگان من كه ايمان آورده ايد! زمين من گسترده است (آزاد هستيد و هر جا مى خواهيد برويد) تنها مرا بپرستيد»(2)

در قرآن مجيد ماجراى عجيبى درباره اصحاب اخدود- همان شكنجه گرانى كه افراد صالح و با ايمان را به خاطر اعتقاداتشان در گودال هاى آتش مى افكندند- نقل مى كند و مى گويد اين شكنجه گران تنها براى سلب آزادى عقيده و ايمان دست به اين كار زده بودند؛ سپس شديدترين عذاب هاى الهى را براى آنها بيان مى كند: إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ ثُمَّ لَمْ يَتُوبُوا فَلَهُمْ عَذَابُ جَهَنَّمَ وَلَهُمْ عَذَابُ الْحَرِيقِ «كسانى كه مردان و زنان با ايمان را (به منظور سلب آزادى عقيده) مورد آزار و شكنجه قرار دادند سپس توبه نكردند، عذاب دوزخ، عذاب آتش سوزان، ويژه آنها است»(3).

قرآن مجيد نعمت امنيت را آن چنان بزرگ مى شمرد كه بر هر چيز ديگر مقدم مى دارد. به همين دليل هنگامى كه ابراهيم خليل عليه السلام وارد سرزمين خشك و سوزان و بى آب و علف مكه شد و خانه كعبه را بنا كرد، قرآن مى گويد اولين چيزى كه از خداوند براى ساكنان آينده آن سرزمين تقاضا كرد نعمت امنيت


1- سوره اعراف، آيه 157.
2- سوره عنكبوت، آيه 56.
3- سوره بروج، آيه 10.

ص: 287

بود: رَبَّ اجْعَلْ هذا بَلَداً ءَامِناً وَ ارْزُقْ اهْلَهُ مِنَ الثَّمَرتِ «پروردگارا! اين سرزمين را شهر امنى قرار بده و اهل آن را، از ثمرات گوناگون روزى ده»(1).

و در جاى ديگر همين معنا را با تعبير ديگرى از او نقل مى كند: رَبِّ اجْعَلْ هذا الْبَلَدَ امِناً و اجنبنى و بنىَّ ان نعبد الْاصنامَ «پروردگارا اين شهر (مكه) را شهر امنى قرار ده، و من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگاه دار»(2).

در آيه قبل، نعمت امنيت بر مسائل اقتصادى مقدم ذكر شده و در آيه دوم بر توحيد، گويى اشاره به اين دارد كه نه دين و نه دنيا بدون امنيت در محيط، تأمين نمى شود.

قرآن حتى ناامنى را از كُشت و كتشار بدتر مى شمرد، و مى گويد: و الْفتنة اشدُّ مِنَ الْقَتْلِ «فتنه از كشتار هم بدتر است»(3).

اگر چه فتنه معانى زيادى دارد (مانند شرك، شكنجه و آزار و فساد) ولى هيچ بعيد نيست كه مفهوم آيه فوق آن چنان گسترده باشد كه همه اين معانى را شامل شود. بنابراين ايجاد ناامنى و فساد در سطح جامعه چيزى بالاتر از خونريزى است؛ چرا كه هم سرچشمه خون ريزى مى شود و هم مفاسد ديگر.

اين نكته نيز گفتنى است كه در اسلام نوعى امنيت پيش بينى شده كه در هيچ قانونى از قوانين دنيا وجود ندارد و آن امنيت حيثيت و آبروى افراد، حتى در محيط افكار ديگران است.

به تعبير گوياتر، اسلام اجازه نمى دهد كه هيچ مسلمانى نسبت به ديگران سوء


1- سوره بقره، آيه 126.
2- سوره ابراهيم، آيه 35.
3- سوره بقره، آيه 191.

ص: 288

ظنّ و بدگمانى داشته باشد و در محيط فكر خود حيثيت و آبروى ديگران را مخدوش سازد، در همين زمينه در آيه 12 سوره حجرات مى خوانيم: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَلَا تَجَسَّسُوا: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از بسيارى از گمان ها بپرهيزيد، چرا كه بعضى از گمان ها گناه است؛ و (هرگز در كار ديگران) تجسّس نكنيد».

اسلام مى خواهد در جامعه اسلامى امنيت كامل حكم فرما باشد؛ نه تنها مردم نسبت به يكديگر تهاجم نكنند؛ بلكه از نظر زبان و از آن بالاتر از نظر انديشه و فكر يكديگر نيز در امان باشند و هر كسى احساس كند ديگرى در منطقه افكار خود، تيرهاى تهمت را به سوى او نشانه گيرى نمى كند و اين امنيتى است در بالاترين سطح، كه جز در يك جامعه مؤمن و داراى قوانين اسلامى امكان پذير نيست.

قابل توجه اين كه نهى از كثيرى از گمان ها شده، ولى به هنگام بيان علت مى گويد بعضى از گمان ها گناه است. اين تفاوت تعبير ممكن است از اين جهت باشد كه گمان هاى بد در حق ديگران گاه مطابق واقع و گاه بر خلاف واقع است و از آنجا كه نوع دوم گناه است، بنابراين بايد از همه گمان هاى بد كه تحت عنوان كثيراً مِنَ الظَّنِ واقع شده، دورى كند.

آخرين نكته در اين بحث اين كه: اسلام تا آن حد به امنيت داخلى جوامع اسلامى اهميت داده است كه توسل به زور و نيروى نظامى را در اختلاف و كشمكش هاى داخلى، در صورتى كه شيوه هاى مسالمت آميز اثر بخش واقع نشود تجويز كرده در همان سوره حجرات كه به يك معنا سوره امنيت است در

ص: 289

آيه 9 مى خوانيم: وَإِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا فَإِنْ بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَى الْأُخْرَى فَقَاتِلُوا الَّتِى تَبْغِى حَتَّى تَفِى ءَ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فَاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا بِالْعَدْلِ وَأَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ «مؤمنان برادر يكديگرند؛ پس بين دو برادر خود صلح و آشتى برقرار سازيد و تقواى الهى پيشه كنيد، تا مشمول رحمت او شويد»(1).

در تعبيرات اين آيه درست دقّت كنيد؛ بند بند آن از برنامه ريزى دقيق براى پايان دادن به هرگونه نا امنى اجتماعى، با استفاده از بهترين روش هاى مسالمت آميز و سرانجام توسّل به زور- اگر روش هاى ديگر مفيد واقع نشود- حكايت دارد.

بديهى است مخاطب در اين آيه، مجموعه جامعه اسلامى و يا به تعبير ديگر حكومت اسلامى است.

پنجم: ضمانت هاى اجرايى قوى

قوانين جهان به تنهايى خطوط سياهى روى صفحات كاغذ است، و نهايت تأثيرى كه ذاتاً دارد، يك نصيحت و اندرز بدون ذكر دليل است، و به تعبير ديگر قوانين تنها جنبه ذهنى و فكرى دارند و براى اين كه ارزش اجتماعى پيدا كنند نيازمند به پشتوانه اى است كه افراد جامعه را ملزم به تبعيت از آن كند. اين پشتوانه همان چيزى است كه آن را «ضمانت اجرايى» مى گويند.


1- سوره حجرات، آيه 9.

ص: 290

از اين مقدمه به خوبى روشن مى شود كه ارزش يك قانون، به قوت و قدرت ضمانت اجرائى آن بستگى دارد، هر قدر ضمانت اجرايى يك قانون قويتر و عادلانه تر باشد، ارزش اجتماعى آن قانون بيشتر است.

بسيارى از ضمانت هاى اجرايى قوانين ضايعاتى دارد و مشكلاتى در سطح جامعه ايجاد مى كند، و گاه سبب درگيرى و بدبينى و بى اعتمادى مى گردد، و يا قانون را به صورت خشن جلوه مى دهد كه اين مسئله خود ضايعه بزرگى است.

اگر ضمانت اجرائى، بر مبانى فرهنگى و اخلاقى و عاطفى جامعه تكيه داشته باشد، هيچ يك از اين عيوب حادث نمى شود.

دنياى امروز براى اجراى قوانين خود در بن بست سختى گرفتار است.

اين بن بست از اينجا ناشى مى شود كه از يك سو عملًا چيزى جز مجازات هاى مادى اعم از جسمى و نقدى، براى ضمانت اجرا پيدا نمى شود، و از سوى ديگر مجازات هاى خشن مانند مجازات اعدام را حتى در برابر فجيع ترين قتل ها و جنايت ها توصيه نمى كنند.

محروم بودن از ضمانت اجرايى درونى و عاطفى، و ضعف و ناتوانى ضمانت هاى اجرايى خارجى سبب شده كه روز به روز قانون شكنى و تخلف و بى اعتنايى به مقررات، در سطح جهانى گسترش پيدا كند و نشانه آن توسعه روز افزون تشكيلات قضايى، و همچنين زندان ها در كشورهاى مختلف است. اين وضع را كه مى توان از آن به عنوان" بحران ضمانت اجرايى" نام برد، پيامدهاى نامطلوبى دارد و جوامع انسانى بهاى سنگينى براى آن مى پردازد كه شواهد آن را در پيشرفته ترين كشورهاى صنعتى جهان مى توان يافت. عيب ديگر

ص: 291

ضمانت هاى اجرايى درقوانين جهان امروز تكيه انحصارى بر كيفرها و محروم بودن از ضمانت اجرايى مثبت، يعنى تكيه بر پاداش ها است.

انسان معجونى از جاذبه و دافعه يا ميل به جلب منافع و دفع زيان هااست، و براى اجراى قوانين بايد از هر دو جنبه كمك گرفت، در حالى كه در دنياى امروز تنها روى دفع ضررها، آن هم در بخش محدودى تكيه مى شود، دليل آن هم روشن است؛ چون دنياى مادى چيزى ندارد كه به عنوان پاداش در برابر هر كس كه عمل به قانون كند بپردازد.

***

با توجه به اين مقدمات بر مى گرديم به مسأله ضمانت اجرايى در قوانين قرآن و مى بينيم كه قرآن داراى قوى ترين و جامع ترين ضمانت اجرايى است، و اين امتيازى منحصر به فرد محسوب مى شود.

در قرآن سه نوع ضمانت اجرائى در نظر گرفته شده است:

1. ضمانت اجرايى به وسيله حكومت اسلامى.

2. ضمانت اجرايى به وسيله نظارت عمومى.

3. ضمانت درون ذاتى يا به تعبير ديگر، ايمان و اعتقاد به مبانى اسلام و مسائل اخلاقى و عاطفى.

در مورد اوّل، حكومت اسلامى موظف است، با هرگونه تخلّف از قانون قاطعانه برخورد كند. نخستين كارى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بعد از هجرت به مدينه و بر طرف شدن موانع به آن مبادرت ورزيد، تشكيل حكومت اسلامى و تبيين

ص: 292

قوانين اسلام بود و هرگونه تخلف از آن را گناه و قابل تعقيب شمرد.

قوانين قرآن را مرزهاى الهى شمرد، و براى هر كس كه از اين مرزها بگذرد مجازاتى تعيين كرد.

از يك طرف، متخلّفين را ظالم شمرد، و فرمود: وَمَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُوْلئِكَ هُمْ الظَّالِمُونَ «هر كس از حدود الهى تجاوز كند، ستمكار است».(1)

و از سوى ديگر بر مبارزه با ظالمان تأكيد كرد.

هنگامى كه قرآن مى گويد: «ما پيامبران خود را با دلايل روشن فرستاديم، و با آنها كتاب آسمانى و ميزان (شناسايىِ حق از باطل و قوانين عادلانه) نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند»(2) مفهومش اين است كه شخص رسول اللّه صلى الله عليه و آله كه خاتم و بزرگ انبياء است، بيش از همه كس اين مسؤوليت را بر عهده دارد.

اينها همه از يك سو، از سوى ديگر فرد فرد امت اسلامى را موظف به نظارت بر اجراى قوانين الهى كرده، و طبق برنامه امر به معروف و نهى از منكر همه را مكلّف ساخته كه در برابر تخلّف از قوانين الهى بى تفاوت نمانند.

در يك جا مى فرمايد: وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنْ الْمُنكَرِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَيُطِيعُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ «مردان و زنان باايمان، ولىّ (و يار و ياور) يكديگرند؛ امر به معروف، و نهى از منكر مى كنند؛ نماز را برپا مى دارند؛ و زكات را مى پردازند؛ و خدا و پيامبرش را اطاعت مى كنند»(3)


1- سوره بقره، آيه 229.
2- سوره حديد، آيه 25.
3- سوره توبه، آيه 71.

ص: 293

اهمّيت اين دو وظيفه به قدرى است كه در آيه فوق، حتى بر نماز و زكات و اطاعت از خدا و رسول مقدّم داشته شده، و اين تقديم به خاطر آن است كه تا نظارت عمومى بر اجراى قوانين و حدود الهى نباشد پايه هاى نماز و زكات و اطاعت از خدا لرزان خواهد بود.

و در جاى ديگر، هنگامى كه صفات ويژه مجاهدان راه خدا را، همان ها كه جان و مال خويش را به خدا مى فروشند و بهشت از او مى خرند را مطرح مى كند، بعد از بيان شش صفت از اوصاف ويژه آنها، مى فرمايد: آنها كسانى هستند كه الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنْ الْمُنكَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ «امركنندگان به معروف و نهى كنندگان از منكر، و حافظان حدود (و مرزهاى) الهى، (مؤمنان حقيقى اند)»(1)

جالب توجه اين كه: چون امر به معروف و نهى از منكر، مراحل مختلفى دارد (از نصيحت و ارشاد و اندرزهاى دوستانه شروع مى شود و تا مرحله شدت عمل پيش مى رود) آن را به دو بخش تقسيم مى كند و بخش اوّل را در اختيار همگان گذارده، و بخش دوم را در اختيار يك گروه ويژه كه زير نظر حكومت الهى اقدام مى كند قرار مى دهد و در اشاره به اين تقسيم مى فرمايد: وَلْتَكُنْ مِّنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَأُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ «و (براى رسيدن به وحدت) بايد از ميان شما، جمعى دعوت به نيكى، و امر به معروف و نهى از منكر كنند و رستگاران آنها هستند»(2).

بديهى است امتى كه نظارت بر اجراى قوانين را يك وظيفه عمومى مى شمارد


1- سوره توبه، آيه 112.
2- سوره آل عمران، آيه 104.

ص: 294

و همه افراد جامعه، در اين احساس مسؤوليت شريك اند، قانون در ميان آنها احترام خاصى خواهد داشت، و به موقع اجرا مى شود.

از مرحله نظارت عمومى كه بگذريم سخن از نظارت درونى، روحى، اعتقادى و وجدانى افراد بر حسن اجراى قوانين به ميان مى آيد كه از يك نظر، قدرت و قوتش از همه بيشتر است.

ايمان به مبدء همان خداوندى كه در همه حال ناظر و حاضر نزد همه است، و از آنها به خود آنها نزديك تر است: وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ: «و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم!»(1) خدائى كه «گردش چشم خيانتكار را مى بيند و از اسرار درونى سينه ها آگاه است»: يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَمَا تُخْفِي الصُّدُورُ(2).

خدائى كه زمين و زمان و حتى اعضاى تن انسان را مراقب او ساخته و شاهد و گواه او بوده است.(3)

و ايمان به دادگاه بزرگ قيامت كه اگر به اندازه سنگينى ذره اى كار نيك يا بد در پرونده انسان باشد در برابرش حاضر مى كنند و پاداش و كيفر آن را مى بيند فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَه- وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَه (4)

تنها نمونه هاى بالا نيست كه آثار ايمان به مبدء و معاد را منعكس مى كند، صدها نمونه از اين آيات درقرآن مجيد داريم كه اعتقاد به آنها بهترين ضامن اجراى قوانين الهى است.

چقدر تفاوت است بين كسى كه ناظر او تنها نيروى نظامى و انتظامى و قانون


1- سوره ق، آيه 16.
2- سوره غافر، آيه 19.
3- سوره زلزله، آيه 4 و سوره يس، آيه 65 و سوره نور، آيه 24.
4- سوره زلزله، آيات 7 و 8.

ص: 295

است كه عدد آنها از يك در هزار كمتر و با محدوديت هاى فراوانى كه براى نظارت در اعمال ديگران دارند، و تشريفات مخصوصى كه براى ورود به حريم خصوصى و منازل از نظر آنها لازم است، و بين كسى كه در همه جا و در همه حال، بدون استثناء خود را تحت مراقبت دائمى علم خداوند و فرشتگان مى بيند و معتقد است كه تمام موجودات اطراف او و حتى پوست هاى تنش، اعمال او را در خود حفظ مى كنند و به موقع بازگو مى كنند.

اين ضمانت اجرا، چيزى است كه در دنياى مادى ابداً وجود ندارد و به همين دليل ضمانت هاى اجرايى ديگر هرگز نتوانسته است جلو تخلفات ديگر را بگيرد. در حالى كه در يك محيط مذهبى واقعى مانند عصر حيات پيامبر صلى الله عليه و آله كه اين ضمانت اجرا فعّال بود تخلفات قانونى بسيار ناچيز بود، در آن زمان زندانى مطلقاً وجود نداشت و دادگاه كمتر تشكيل مى شد فقط گهگاه افرادى در مسجد خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله مى آمدند و دعاوى خود را مطرح مى كردند و در همان جا پاسخ مى شنيدند.

هم اكنون نيز در جوامع مذهبى، مخصوصاً در ايام مذهبى (از جمله در ماه مبارك رمضان در محيط ما) حجم جنايات و تخلفات به حداقل مى رسد.

ششم: احياى ارزش هاى معنوى

با اين كه وجود انسان تركيبى است از ماده و معنى، جسم و روح، و زندگى او نيز از دو بخش تشكيل شده، زندگى مادى و معنوى، ولى در دنياى مادى، تمام قوانين ناظر به ارزش هاى مادى است. هر كار و عملى كه به مسائل مادى جامعه

ص: 296

لطمه اى نزند، از نظر آنها مجاز است. تصويب بسيارى از قوانين شرم آور كه ذكر آن مشمئز كننده است، از سوى آنان در همين راستا است. در حالى كه اين جداسازى نه تنها ضربه به شخصيت والاى انسان مى زند و او را تا سر حد يك حيوان تنزل مى دهد؛ بلكه همان ارزش هاى مادى نيز به خطر مى افتد؛ چرا كه جداسازى اين دو از يكديگر عملًا ممكن نيست.

ولى قرآن از آنجايى كه هماهنگ با خلقت و فطرت انسان است، هم ارزش هاى مادى، و هم ارزشهاى معنوى را در نظر مى گيرد.

به هنگامى كه سخن از انتخاب همسر به ميان مى آورد، مى گويد: الزَّانِى لَا يَنكِحُ إلَّا زَانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَالزَّانِيَةُ لَايَنكِحُهَا إِلَّا زَانٍ أَوْ مُشْرِكٌ وَحُرِّمَ ذَلِكَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ «مرد زناكار جز با زن زناكار يا مشرك ازدواج نمى كند، و زن زناكار را جز مرد زناكار يا مشرك به ازدواج خود در نمى آورد، و اين كار بر مؤمنان حرام شده است»(1).

و نيز مى فرمايد: قُلْ لَّايَسْتَوِى الْخَبِيثُ وَالطَّيِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ فَاتَّقُوا اللَّهَ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ «بگو: (هيچ گاه) ناپاك و پاك مساوى نيستند؛ هر چند فزونى ناپاكها، تو را به شگفتى اندازد. از (مخالفت) خدا بپرهيزيد اى صاحبان خرد، تا رستگار شويد»(2).

روشن است كه خبيث و طيب در اين آيه، يا ناظر به پاكى و ناپاكى معنوى است و يا حداقل عام است، و مادى و معنوى را شامل مى شود، بنابراين هرگز فزونى آلودگى ها و شيوع ناپاكى ها، نمى تواند دليل بر مشروعيت و حقانيت آنها


1- سوره نور، آيه 3.
2- سوره مائده، آيه 100.

ص: 297

باشد.

اين مسأله مخصوصاً در قوانين و دستورات مربوط به ازدواج با زنان، بهتر مشخص مى شود زيرا بسيار مى شود كه زيبايى هاى ظاهرى و معنوى در دو جهت متضاد قرار مى گيرند، جمال ظاهر با آلودگى باطن، و حسن باطن با عدم جمال ظاهر، همراه مى شود، قرآن در اينجا كفه سنگين رااز آن جمال باطن و زيبايى روح و جان و اخلاق و ايمان مى داند، مى فرمايد: وَلَا تَنكِحُوا الْمُشْرِكَاتِ حَتَّى يُؤْمِنَّ وَلَأَمَةٌ مُّؤْمِنَةٌ خَيْرٌ مِّنْ مُّشْرِكَةٍ وَلَوْ أَعْجَبَتْكُمْ وَلَا تُنكِحُوا الْمُشْرِكِينَ حَتَّى يُؤْمِنُوا وَلَعَبْدٌ مُّؤْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُّشْرِكٍ وَلَوْ أَعْجَبَكُمْ أُوْلَئِكَ يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَاللَّهُ يَدْعُوا إِلَى الْجَنَّةِ وَالْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ «و با زنان مشرك و بت پرست، تا ايمان نياورده اند، ازدواج نكنيد؛ (اگر چه مجبور شويد با كنيزان ازدواج كنيد؛ زيرا) كنيز با ايمان، از زن (آزاد) بت پرست، بهتر است؛ هرچند (زيبايى يا ثروت او) توجه شما را به خود جلب كند. و زنان (قوم) خود را به ازدواج مردان بت پرست، تا ايمان نياورده اند، در نياوريد؛ (زيرا) غلام باايمان، از مرد (آزاد) بت پرست، بهتر است؛ هر چند (ثروت يا موقعيّت او،) توجه شما با به خود جلب كند. آنها دعوت به سوى آتش مى كنند؛ و خدا به فرمان خود، دعوت به بهشت و آمرزش مى نمايد»(1).

متأسفانه ناديده گرفتن ارزش هاى معنوى در وضع قوانين و مقررات اجتماع در دنياى امروز، عامل مهم بسيارى از نابسامانى ها است، ولى آنها در واقع راهى به سوى اين ارزش ها ندارند. چرا كه پذيرش اين ارزش ها بدون قبول يك


1- سوره بقره، آيه 221.

ص: 298

جهان بينى معنوى كه آنها را محترم مى شمرد، امكان پذير نيست و دنياى مادى از وصول به آنها محروم است، و لذا آنچه احياناً به صورت يك ارزش معنوى از قبيل حقوق بشر در متون قوانين دنياى امروز ديده مى شود، كه آن هم دائماً دستخوش تفسيرهاى مختلف و يا دستاويزى براى توجيه سوء استفاده هاى مادى است و پوششى براى پوشاندن اهداف نامشروع با اصولى كه با فطرت بشر هماهنگ است تلقى مى شود.

***

هفتم: اصول ثابت و متغير

مى دانيم مسلمين جهان با الهام از قرآن و احاديث مسلّم اسلامى، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را خاتم انبياء، و آيين اسلام را يك آيين ادبى مى دانند، و با قبول يك عقيده، مسأله مهمى پيش مى آيد و آن اين كه: با توجه به دگرگونى دائمى زندگى اجتماعى انسان ها، چگونه ممكن است احكام و مقرراتى ثابت و جاويدان بماند، و نيازهاى متغير با قوانين ثابت چگونه قابل توجيه است.

قوانين قرآن اين مشكل بزرگ را حل كرده به اين طريق كه ما دو بخش ممتاز در اين قوانين مى بينيم قوانين كلى كه اصل آنها ثابت است امّا مصداق آنها با گذشت زمان تحول مى يابد و قوانين خاص و به اصطلاح جزئى كه تغييرى در آن نيست.

توضيح اين كه: آيه اى در قرآن مجيد در آغاز سوره مائده، مؤمنان را مخاطب

ص: 299

مى كند و مى گويد: يأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! به پيمانها (و قراردادها) وفا كنيد!»(1) اين آيه يك اصل كلى است كه در تمام اعصار و قرون حاكميت دارد، هر چند موضوع و مصداق آن در تغيير است، مثلًا با گذشت زمان يك سلسله روابط حقوقى جديد و قراردادهاى تازه در ميان انسان ها پيدا مى شود كه در زمان نزول قرآن وجود نداشت، مثلًا در آن زمان چيزى به نام بيمه يا انواع مختلف شركت ها كه در اين عصر و زمان بر حسب احتياجات روز به وجود آمده، ديده نمى شود، ولى قانون كلى بالا تمام اينها را شامل مى شود و هر نوع قرارداد تازه و معامله جديد و عقود و پيمان هاى بين المللى كه تا پايان جهان بر حسب نيازها به وجود آيد و با اصول كلى قراردادهاى اسلامى سازگار باشد، مشمول آن خواهد بود.

در اسلام بطور كلى و در قرآن بخصوص از اين گونه قوانين فراوان است مثلًا:

در آيه 78 سوره حج مى خوانيم: وَمَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ «در دين (اسلام) كارِ سنگين و سختى بر شما قرار نداد».

بنابراين اگر يكى از تكاليف اسلامى در شرايط خاصى، فوق العاده شاق و سنگين گردد، خود به خود از وجوب و الزام خارج مى شود به عنوان مثال وضو گرفتن در شرايط سخت مبدّل به تيمم مى شود، نماز ايستاده به نشسته، و نماز نشسته مبدل به خوابيده، و روزه مبدل به قضا مى گردد و حج در چنين شرايطى برداشته مى شود و ...

در آيات متعدّدى از قرآن، اشاراتى به قاعده «لا ضرر» در موارد خاصى شده


1- سوره مائده، آيه 1.

ص: 300

كه نشان مى دهد امورى كه به هر حال، موجب ضرر و زيان است، ممنوع شمرده شده و به اين ترتيب، كليه احكام و مقررات اسلامى كه به صورت حكم عام بيان شده به موارد ضرر و زيان كه مى رسد محدود مى شود.

قرآن در مورد زنان مطلّقه مى گويد: «به آنها زيان نرسانيد»: وَ لا تُضارُّوهُنَ (1).

در جاى ديگر مى گويد: رجوع در عدّه، نبايد به قصد ضرر و زيان باشد: وَ لا تُمْسِكُوهُنَّ ضِراراً: «و آنها را به خاطر زيان رساندن نگاه نداريد»(2)

و در مورد وصيت مى گويد: نبايد هدف، زيان رساندن به ورثه باشد مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصَى بِهَا أَوْ دَيْنٍ غَيْرَ مُضَارٍّ: «پس از انجام وصيّتى كه به آن سفارش شده، و اداى دين؛ به شرط آن كه (از طريق وصيّت و اقرار به دين،) به ورثه ضرر نزند»(3).

و در مورد گواهان يا نويسندگان اسناد مى فرمايد: «و نبايد به نويسنده و شاهد، (به خاطر حقگويى،) زيانى برسد»(4): وَ لا يُضارَّ كاتِبٌ و لا شهيدٌ(5).

اين قاعده كه به صورت گسترده تر در روايات اسلامى مطرح شده، از قواعد مهمى است كه احكام اسلام را (از طريق دگرگون شدن موضوعات) بر نيازها و ضرورت هاى واقعى هر زمان تطبيق مى دهد كه شرح آن در كتب قواعد الفقهيه داده شده است.


1- سوره طلاق، آيه 6.
2- سوره بقره، آيه 231.
3- سوره نساء، آيه 12.
4- اين در صورتى است كه لا يُضارُّ، فعل مجهول بوده باشد و اگر فعل معلوم باشد، يعنى آنها زيان نرسانند.
5- سوره بقره، آيه 282.

ص: 301

همچنين قاعده عدل و انصاف و عدم تكليف به ما لا يطاق و مقابله به مثل در مسائل مربوط به جنايات و قصاص و ضرر و زيان هاى مالى كه همه ريشه هاى قرآنى دارد، شواهد ديگرى بر اين مدّعا است.

كوتاه سخن اين كه: با توجه به خاتميت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله (طبق آيه 40 سوره احزاب) و ابدى بودن قرآن مجيد، قوانينى كه در قرآن آمده آنچنان دقيق طراحى شده كه گذشت زمان و دگرگونى نيازهاى بشرى، گرد و غبار كهنگى بر آن نمى پاشد و در عين برطرف ساختن نيازهاى اساسى عصر پيامبر صلى الله عليه و آله كه عصر نزول قرآن است، به اعصار و قرون بعد نيز ناظر است كه يك نمونه جالب آن آيه «اعداد قوا» و تهيه نيرو براى حفظ اسلام و مسلمين به چشم مى خورد؛ وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِبَاطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّكُمْ «براى مقابله با آنها (دشمنان)، هر چه در توان داريد از نيرو و از اسبهاى ورزيده آماده سازيد، تا به وسيله آن، دشمن خدا و دشمن (شناخته شده) خويش را بترسانيد!»(1).

از يك سو انگشت روى مركب هاى مورد نياز آن زمان مى گذارد و سخن از اسب هاى ورزيده به ميان مى آورد و از سوى ديگر، يك اصل كلى كه براى آن زمان و هر زمان ديگر تا دامنه قيامت مقبول است را يادآور مى شود و آن فراهم ساختن انواع نيروها است، كه شامل تمام وسائل ديروز و امروز و فردا مى شود.

و جالب تر اين كه مى گويد: همه اينها براى آن است كه دشمن را بترسانيد و مانع تجاوز و جنگ شويد، نه براى اين كه خونريزى بيشترى صورت گيرد.


1- سوره انفال، آيه 60.

ص: 302

ص: 303

6. اعجاز قرآن از نظر اخبار غيبى

اشاره

اشاره:

با اين كه ريشه هاى حوادث آينده در زمان حال و گذشته وجود دارد هيچ كس نمى تواند دقيقاً از حوادث آينده پرده بردارد، و على رغم اين كه انسان هميشه خواسته از حوادث آينده با خبر شود و در اين راه كوشش هاى فراوان كرده، هيچ گاه وسيله مطمئنى براى كنار زدن پرده هاى ضخيمى كه ميان او و آينده وجود دارد به دست نياورده است.

اين علاقه شديد انسان، نسبت به آگاهى بر حوادث آينده، هميشه درطول تاريخ بازار كاهنان و منجّمان خرافى، بلكه فالگيران و طالع بينان را گرم ساخته و آنها نيز با تردستى هاى خاص خود، از اين عطش سوزانى كه مردم داشته اند بهره بردارى كرده، و با بيان يك سلسله عبارات مبهم، يا كلّى گويى هايى كه هر كس مى تواند آن را به آسانى بر مقصود خود تطبيق دهد، مردم را سرگرم كرده، و

ص: 304

منافعى از اين طريق كسب نموده اند.

امروز نيز در بازار سياست و غير سياست پيشگويى هاى زيادى مى شود كه غالباً هدف هاى خاصى را تعقيب مى كند و جزئى از برنامه سياسى دولت ها است؛ ولى بسيارى از آنها خلاف از آب در مى آيد، و جالب اين كه اين خلاف گويى ها نيز مانع از پيشگويى هاى آينده در اين گونه مسائل نمى شود.

ولى اين حقيقت را نمى توان پنهان كرد كه اگر كسى مسائل آينده را بطور دقيق و با ذكر جزئيات بيان كند- نه به صورت كلّى گويى و بيانات مبهم و عبارات چند پهلو- دليل بر اين است كه از اسرار غيب اجمالًا باخبر است و اگر اين پيشگويى ها مكرّر واقع شود و هماهنگ با ادّعاى نبوّت يا امامت باشد به عنوان يك دليل و نشانه مى توان، روى آن تكيه كرد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و نمونه هاى زيادى را كه از اين قبيل در قرآن مجيد وجود دارد، مورد بررسى قرار مى دهيم:

1. الم- غُلِبَتِ الرُّومُ- فِى أَدْنَى الْأَرْضِ وَهُمْ مِّنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ- فِى بِضْعِ سِنِينَ للَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ وَيَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ- بِنَصْرِ اللَّهِ يَنصُرُ مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ- وَعْدَ اللَّهِ لَا يُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ (1)

2. لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُءُوسَكُمْ وَمُقَصِّرِينَ لَا تَخَافُونَ فَعَلِمَ مَا لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذَلِكَ فَتْحاً قَرِيباً.(2)


1- سوره روم، آيات 1 تا 6.
2- سوره فتح، آيه 27.

ص: 305

3. وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغَانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَهَا فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَكَفَّ أَيْدِىَ النَّاسِ عَنْكُمْ وَلِتَكُونَ آيَةً لِّلْمُؤْمِنِينَ وَيَهْدِيَكُمْ صِرَاطاً مُّسْتَقِيماً- وَأُخْرَى لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْهَا قَدْ أَحَاطَ اللَّهُ بِهَا وَكَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيراً.(1)

4. أَمْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَمِيعٌ مُّنْتَصِرٌ- سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَيُوَلُّونَ الدُّبُرَ.(2)

5. وَإِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّهَا لَكُمْ وَتَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذَاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَيُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَيَقْطَعَ دَابِرَ الْكافِرِينَ- لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُبْطِلَ الْبَاطِلَ وَلَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ (3)

6. إِنَّ الَّذِى فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلَى مَعَادٍ.(4)

7. تَبَّتْ يَدَا أَبِى لَهَبٍ وَتَبَّ- مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ- سَيَصْلَى نَاراً ذَاتَ لَهَبٍ (5)

8. إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ- فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ- إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ.(6)

9. لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلَّا أَذىً وَإِنْ يُقَاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبَارَ ثُمَّ لَا


1- سوره فتح، آيات 20 و 21.
2- سوره قمر، آيات 44 و 45.
3- سوره انفال، آيات 7 و 8.
4- سوره قصص، آيه 85.
5- سوره مسد، آيات 1 تا 3.
6- سوره كوثر، آيات 1 تا 3.

ص: 306

يُنْصَرُونَ (1)

10. ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ مَا ثُقِفُوا إِلَّا بِحَبْلٍ مِّنَ اللَّهِ وَحَبْلٍ مِّنَ النَّاسِ (2)

ترجمه:

1. «الم.- روميان شكست خوردند.- (و اين شكست) در سرزمين نزديكى رخ داد؛ امّا آنان پس از (اين) شكست بزودى پيروز خواهند شد ...- در چند سال (آينده، اين پيروزى رخ مى دهد). همه كارها از آن خداست؛ چه قبل و چه بعد (از اين شكست و پيروزى)؛ و در آن روز، مؤمنان (بخاطر پيروزى ديگرى) خوشحال خواهند شد ...- به سبب يارى خداوند؛ و او هر كس را بخواهد يارى مى دهد؛ و او توانا و مهربان است.- اين وعده خداست؛ و خداوند هرگز از وعده اش تخلّف نمى كند؛ ولى بيشتر مردم نمى دانند!»

2. «خداوند آنچه را به پيامبرش در رؤيا نشان داد، به حق راست گفت؛ بطور قطع همه شما به خواست خدا وارد مسجدالحرام مى شويد در نهايت امنيت و در حالى كه سرهاى خود را تراشيده يا كوتاه كرده ايد و از هيچ كس ترس و وحشتى نداريد؛ ولى خداوند چيزهايى را مى دانست كه شما نمى دانستيد


1- سوره آل عمران، آيه 111.
2- سوره آل عمران، آيه 112.

ص: 307

(و در اين تأخير حكمتى بود)؛ و قبل از آن، فتح نزديكى (در خيبر براى شما) قرارداده است».

3. «خداوند غنايم فراوانى به شما وعده داده بود كه آنها را به دست مى آوريد، ولى اين يكى (غنايم خيبر) را زودتر براى شما فراهم ساخت؛ و دست تعدّى مردم (دشمنان) را از شما بازداشت تا نشانه اى براى مؤمنان باشد و شما رابه راه راست هدايت كند.- و نيز غنايم و فتوحات ديگرى (نصيبتان مى كند) كه شما توانايى (به دست آوردن) آن را نداريد، ولى قدرت خدا به آن احاطه دارد؛ و خداوند برهمه چيز توانا است».

4. «يا مى گويند:" ماجماعتى متحد و پيروزيم؟!"- (امّا) بزودى جمعشان شكست مى خورد و پا به فرار مى گذارند!»

5. «و (به ياد آريد) هنگامى را كه خداوند به شما وعده داد كه يكى از دو گروه (كاروان تجارى، يا لشكر مسلح قريش) نصيب شما خواهد بود؛ و شما دوست مى داشتيد كه كاروان (غير مسلح) براى شما باشد؛ ولى خداوند مى خواهد حق را با دستورات خود تقويت، و ريشه كافران را قطع كند؛ (از اين رو شما را برخلاف ميلتان، با لشكر قريش درگير ساخت.)- تا حق را تثبيت كند، و باطل را از ميان بردارد، هرچند مجرمان كراهت داشته باشند.»

6. «آن كس كه قرآن را بر تو لازم كرد، تو را به جايگاهت (زادگاهت) باز مى گرداند.»

ص: 308

7. «بريده باد هر دو دست ابولهب و مرگ بر او باد!- هرگز ثروتش و آنچه را به دست آورد به حالش سودى نبخشيد.- و بزودى وارد آتشى شعله ور و پرلهيب مى شود.»

8. «به يقين ما به تو كوثر (و خير و بركت فراوان) عطا كرديم.- پس براى پروردگارت نماز بخوان و قربانى كن.- (و بدان) دشمن تو به يقين ابتر و بريده نسل است.»

9. «آنها (اهل كتاب، مخصوصاً يهود) هرگز نمى توانند به شما زيان برسانند، جز آزارهاى مختصر؛ و اگر با شما پيكار كنند، به شما پشت خواهند كرد (و شكست مى خورند)؛ سپس يارى نخواهند شد.»

10. «هر جا يافت شوند، مهر ذلّت بر آنان خورده است؛ مگر با ارتباط به خدا، (و تجديد نظر در روشِ ناپسند خود،) يا با ارتباط به مردم (و وابستگى به اين و آن)»

***

[1- پيشگويى از شكست دشمنان در كمتر از ده سال

در نخستين آيه خبر از شكست روميان مى دهد و مى گويد: «روميان شكست خوردند»: غُلِبَت الرُّوم

سپس از محل اين حادثه سخن به ميان مى آورد، مى گويد: « (و اين شكست) در سرزمين نزديكى رخ داد»: فى ادْنَى الْارضِ و منظور از آن همان اراضى شام است (منطقه اى ميان بَصْرى و اذْرُعات) كه قلمرو روم شرقى بود، منطقه نزديكى

ص: 309

نسبت به ساكنان شبه جزيره عربستان محسوب مى شد.

اين جنگ به گفته مورّخان امروز، در دوران خسرو پرويز واقع شد و يك دوران جنگ طولانى ميان ايرانيان و روميان بود كه در حدود سنه 617 ميلادى دو سردار معروف ايرانى به نام شهربراز(1) و شاهين، به قلمرو روم شرقى حمله كردند و به آنها شكست سختى دادند و منطقه شامات و مصر و آسياى صغير را مورد تاخت و تاز قرار دادند. امپراطورى روم شرقى را كه گرفتار شكست سختى شده بود تا آستانه انقراض پيش بردند و به اين ترتيب ايرانيان تمام متصرّفات آسيايى او را به ضميمه مصر تسخير كردند. اين واقعه در حدود سال هفتم بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه اتفاق افتاد.

مشركان مكه و دشمنان اسلام، از اين ماجرا خوشحال شدند. مشركان مكه اين حادثه را به فال نيك گرفتند و دليل بر حقّانيت آيين شرك شمردند و گفتند:

ايرانيان مجوسى اند و مشرك (دوگانه پرست) اما روميان مسيحى اند و اهل كتاب، همان گونه كه ايرانيان بر روميان غلبه كردند، پيروزى نهايى نيز از آن ما مشركان است. طومار زندگى محمّد صلى الله عليه و آله به زودى پيچيده خواهد شد و آيين ما پيروز مى شود.

اگر چه اين گونه نتيجه گيرى ها و فال زدن ها هيچ پايه منطقى نداشت؛ ولى در جو آن محيط، براى تبليغ در ميان مردم نادان بى اثر نبود؛ لذا امر بر مسلمانان گران آمد.

قرآن در تعقيب آيه فوق مى افزايد، ولى بدايند اين غلبه، زمان زيادى به طول


1- نام او فرّخان فرمانده ايرانى كه در زمان خسرو پرويز باروم جنگيد و مصر رادر سال 616 ميلادى تسخير كرد( لغت نامه دهخدا، ماده شهر براز)

ص: 310

نمى انجامد «امّا آنان پس از (اين) شكست بزودى پيروز خواهند شد.» در چند سال (آيند اين پيروزى رخ مى دهد): وَهُمْ مِّنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ

سپس انگشت روى جزئيات مى گذارد و مى افزايد: «چند سالى بيشتر به طول همه كارها از آن خدا است؛ چه قبل و چه بعد (از اين شكست و پيروزى)؛ و در آن روز؛ مؤمنان (به خاطر پيروزى ديگر) خوشحال خواهند شد»: فِى بِضْعِ سِنِينَ للَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ وَيَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ

امّا اين خوشحالى تنها بر اساس فال نيك، نسبت به غلبه اسلام بر شرك نيست بلكه شادى آنها «به سبب يارى پروردگار (و پيروزى بر گروهى از دشمنان در محيط خود) خداوند؛ و او هر كس را بخواهد نصرت مى دهد؛ و او توانا و مهربان است»: بِنَصْرِ اللَّهِ يَنصُرُ مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ

سپس براى تأكيد بيشتر و بر طرف ساختن هر گونه شك و ترديد مى فرمايد:

«اين وعده خدا است و خداوند هرگز از وعده اش تخلف نمى كند؛ ولى بيشتر مردم نمى دانند»: وَعْدَ اللَّهِ لَايُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ

اين پيشگوئى عجيب كه با ذكر جزئيات همراه است، آن هم يك پيشگويى در يك مسأله مهمّ نظامى و سياسى چگونه ممكن است بدون آگاهى از اسرار غيب انجام گيرد. از يك سو خبر از اصل پيروزى مى دهد، آن هم درباره روميان شكست خورده اى كه تا سر حدّ انقراض پيش رفته اند و بخش مهمّى از كشور خويش را از دست داده اند و اميدى نيست كه به اين آسانى قد علم كنند؛ از سوى ديگر تصريح مى كند كه اين امر در چند سال به وقوع خواهد پيوست و اضافه مى كند كه مقارن پيروزى ديگرى براى مسلمانان بر كفار است و از همه اينها

ص: 311

گذشته تأكيد مؤكّد دارد كه اين وعده الهى قطعى است و خدا از وعده خود تخلّف نمى كند و مى بينيم كه: اين وعده دقيقاً به وقوع پيوست، و پادشاه روم (هرقل) از سال 626 ميلادى يعنى حدود 9 سال بعد، شكست هاى پى در پى به سپاه خسرو پرويز وارد ساخت و تا سال 627 ميلادى اين جنگ ها به نفع روميان ادامه يافت و پيروزى آنها كامل شد، خسرو پرويز شكست سختى خورد و ايرانيان او را از سلطنت خلع كردند و پسرش شيرويه را به جاى او نشاندند.

كوتاه سخن اين كه: شكست روميان در سال 617 ميلادى واقع شد، كه مطابق با هفتم بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله بود، و پيروزى مجدّد روميان در سال 626 بود كه قشون ساسانيان از آنها شكست خورد، و سال بعد (سال 627) اين شكست به اوج خود رسيد. چرا كه هرقل به دستگرد كه در بيست فرسخى تيسفون (پايتخت ايران و اقامتگاه خسرو پرويز) بود، پيشروى كرد. خسرو شكست خورد و فرار كرد، و موجب خلع او از سلطنت و سپس قتل او شد(1) و مى بينيم فاصله ميان اين دو 9 سال بيشتر نبود كه دقيقاً مطابق است با «بِضْعِ سِنينَ»؛ زيرا «بِضْع» از نظر لغت به گفته راغب در مفردات به معناى بخشى از عدد ده به كار مى رود و به چيزى كه ميان سه و ده قرار گيرد بضع مى گويند، و بعضى گفته اند بضع به عددى بالاتر از پنج و كمتر از ده گفته مى شود.

در معجم مقاييس اللغة نيز آمده است كه «بِضْع» به معناى عددى است كه ميان سه و ده واقع شده باشد.

جالب اين كه اين پيشگويى به قدرى در ميان مسلمانان، مسلّم شمرده مى شد


1- كتاب تاريخ ايران قديم.

ص: 312

كه حتّى بعضى از آنها حاضر شدند با مشركان مكه بر سر آن شرط بندى كنند و اين شرط بندى انجام شد، نخست روى پنج سال شرط بندى كردند، امّا چون خبرى نشد نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و جريان را عرض كردند؛ فرمود شما روى كمتر از ده سال مى بايست با آنها سخن مى گفتيد، همين طور شد اين پيروزى بعد از شكست، در كمتر از ده سال به وقوع پيوست.

نكته مهمّ ديگر اين كه پيروزى روميان مقارن پيروزى مسلمين در جنگ بدر بود؛ زيرا جنگ بدر در سال دوم هجرت واقع شد، و فاصله سال هفتم بعثت تا سال دوم هجرت- چنانچه خود سال هفتم را نيز در نظر بگيريم- نه سال مى شود، و بدون آن هشت سال. به اين ترتيب پيروزى روميان، و پيروزى مسلمين نزديك به هم بود و در واقع مسلمانان از دو جهت شاد شدند، يكى پيروزى اهل كتاب يعنى روميان بر مجوسيان كه صحنه اى از غلبه خداپرستى بر شرك بود و شكست آنها مايه خوشحالى مشركان مكه شده بود، و ديگر پيروزى چشمگير خودشان در جنگ بدر، بر مشركان.

به هر حال اين يكى از پيشگويى هاى صريحى است كه در قرآن مجيد به وضوح آمده و همان گونه كه قبلًا خبر داده شده بود، به وقوع پيوست و دليل بارزى بر عظمت قرآن و اسلام بود.

***

2- پيشگوئى از دو پيروزى مهمّ ديگر

دومين آيه مورد بحث، از روى دو حادثه مهمّ ديگر مربوط به آينده مسلمين

ص: 313

پرده برمى دارد. نخست اين كه در آينده نزديكى على رغم مخالفت شديدى كه مشركان، نسبت به ورود مسلمانان در مكه و مسجدالحرام و انجام مناسك حج و عمره داشتند، شما وارد مسجد الحرام مى شويد و اين مراسم پرشكوه را در نهايت امنيت انجام خواهيد داد، و ديگر اين كه پيروزى چمشگيرى نيز قبل از آن نصيب شما خواهد شد، مى فرمايد: «خداوند آنچه را به پيامبرش در رؤيا نشان داد، به حق راست گفت؛ بطور قطع همه شما به خواست خدا وارد مسجدالحرام مى شويد در نهايت امنيت و در حالى كه سرهاى خود را تراشيده يا كوتاه كرده ايد و از هيچ كس ترس و وحشتى نداريد؛ ولى خداوند چيزهايى را مى دانست كه شما نمى دانستيد (و در اين تأخير حكمتى بود)؛ و قبل از آن، فتح نزديكى (در خيبر براى شما) قرارداده است.»: لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُءُوسَكُمْ وَمُقَصِّرِينَ لَاتَخَافُونَ فَعَلِمَ مَا لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذَلِكَ فَتْحاً قَرِيباً(1).

اين آيه نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله خوابى ديده بود كه مطابق آن مسلمانان براى انجام مراسم زيارت خانه خدا وارد مسجد الحرام مى شوند؛ گروهى اعتقاد داشتند كه در همان سال و بدون فاصله اين خواب تحقق مى يابد.

هنگامى كه مسلمانان به سوى مكه براى زيارت حركت كردند، و مشركان مكه آنها را در حديبيه- روستايى در 20 كيلومترى مكه كه به مناسبت چاه يا درختى كه در آنجا بود به اين نام ناميده مى شد- آنها را متوقف كردند وبه صلح معروف حديبيه انجاميد. گروهى به ترديد افتادند كه اين خواب شايد واقعيت پيدا نكند


1- سوره فتح، آيه 27.

ص: 314

حتّى بعضى، از پيامبر صلى الله عليه و آله در اين زمينه سؤال كردند كه چرا اين خواب رحمانى شما تحقق نيافت؟ پيامبر فرمود: «من نگفتم امسال تحقق خواهد يافت؛ بلكه گفتم در آينده نزديك»(1).

در اين هنگام آيه فوق نازل شد و نخست تأكيد بر صدق اين رؤيا كرد، و سپس انگشت روى جزئيات گذاشت كه بزودى وارد مسجد الحرام خواهيد شد و مراسم حج را با كمال امينت به جا خواهيد آورد و علاوه بر آن پيروزى چشمگيرى قبل از انجام اين مراسم، نصيب شما خواهد شد.

اين پيشگويى مطابق آنچه تمام مورخين نوشته اند تحقق يافت و سال بعد از جريان حديبيه (سال هفتم هجرت) مسلمانان موفق شدند كه با گروه عظيمى مراسم عمره را به جا آورند، و اين مراسم عُمرَةُ القَضاء ناميده شد؛ چرا كه در واقع قضاى عمره بود كه همه مايل بودند در سال قبل انجام شود.

از مجموع آنچه گفته شد، چنين نتيجه مى گيريم كه: در اين بخش از آيات با قاطعيت از يك مسأله غير قابل پيش بينى كه مورد تضاد شديد ميان مسلمين و مشركان مكه قرار داشت، پرده برداشته شده و حتى به جزئيات آن نيز اشاره شده


1- در اين كه اين سؤال را چه كسى از پيامبر صلى الله عليه و آله كرد، آلوسى در روح المعانى روايتى نقل مى كند نخست اين كه: عبدالله بن ابى و عبدالله بن نفيل و رفاعة بن حرث به عنوان اعتراض گفتند:« به خدا سوگند نه سرهاى خود را به عنوان مراسم عمره تراشيديم و نه موهاى خود را كوتاه كرديم و نه چشممان به مسجد الحرام افتاد» و در اين هنگام بود كه آيه فوق نازل شد و تأكيد بر صدق اين رؤيا و تحقق آن نمود. ديگر اين كه سؤال كننده عمر بن خطاب بود( روح المعانى جلد 26 صفحه 109) ولى طبرسى در مجمع البيان روايت ديگرى نقل مى كند و آن اين كه عمر گفت:« به خدا سوگند از آن زمان كه اسلام را پذيرفتم هرگز شك و ترديدى به خود راه ندادم جز آن روز كه مشركان مانع از مراسم عمره- در سال حديبيه سال ششم هجرت- شدند خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم و گفتم:" مگر ما بر حق نيستيم، مگر شما نفرموديد در آينده نزديك طواف خانه خدا خواهيم كرد پس چه شد؟" پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:" ما بر حقيم ولى من به تو خبر ندادم كه امسال اين مسأله انجام مى شود"»( مجمع البيان جلد 9 صفحه 119 با تلخيص) همين حديث در كتاب صحيح بخارى و صحيح مسلم با مختصر تفاوتى نقل شده است.

ص: 315

است و مقارنت آن با پيروزى ديگرى نيز براى مسلمين پيشگويى شده كه اين خود بيان مضاعفى است مربوط به اين پيشگويى مهم.

در اين كه فتح قريب چه بوده است؟ در ميان مفسران گفتگو است؛ زيرا دو پيروزى مهم، نزديك اين جريان، براى مسلمانان واقع شد؛ يكى صلح حديبيه بود كه از جهات زيادى، براى مسلمانان موجب گشايش شد بطورى كه فتح المبين ناميده شد(1) و ديگر فتح خيبر در آغاز سال هفتم هجرى به فاصله چند ماه بعد از ماجراى حديبيه بود، و ظاهر اين است كه فتح قريب اشاره به ماجراى دوم است آن چنان كه بسيارى از محققان اختيار كرده اند؛ زيرا در آيه 19 سوره فتح مى فرمايد: وَمَغَانِمَ كَثِيرَةً يَأْخُذُونَهَا وَكَانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً: «و (همچنين) غنايم بسيارى كه آن را به دست مى آورند؛ و خداوند شكست ناپذير و حكيم است».

درست است كه غنيمت مفهوم وسيعى دارد و هر گونه غنيمت مادّى و معنوى را شامل مى شود ولى در اين گونه موارد، بيشتر غنائم ظاهرى را تداعى مى كند و مى دانيم كه غنائم ظاهرى در فتح خيبر بود نه در صلح حديبيه.

بنابراين به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه اين گونه پيشگويى هاى دقيق، آن هم با قاطعيت تمام، و نه به صورت احتمال، جز از طريق ارتباط با عالم غيب ممكن نيست.


1- براى پى بردن به اهميت صلح حديبيه و پيامدهاى آن براى مسلمين، به تفسير نمونه ذيل آيات 1 تا 3 سوره فتح مراجعه فرمائيد.

ص: 316

3. غنائم فراوان آينده

قرآن در سومين آيه به دنبال ماجراى صلح حديبيه و پيشگويى عمرة القضاء و فتح خيبر، خبر از فتوحات فراوان ديگرى همراه با غنائم بسيار در آيات ديگر مى دهد و مى فرمايد: «خداوند غنايم فراوانى به شما وعده داده بود كه آنها را به دست مى آوريد، ولى اين يكى (غنايم خيبر) را زودتر براى شما فراهم ساخت؛ و دست تعدّى مردم (دشمنان) را از شما بازداشت تا نشانه اى براى مؤمنان باشد و شما را به راه راست هدايت كند.»: وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغَانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَهَا فَعَجَّلَ لَكُمْ هَذِهِ وَكَفَّ أَيْدِىَ النَّاسِ عَنْكُمْ وَلِتَكُونَ آيَةً لِّلْمُؤْمِنِينَ وَيَهْدِيَكُمْ صِرَاطاً مُّسْتَقِيماً سپس مى افزايد: «و نيز غنايم و فتوحات ديگرى (نصيبتان مى كند) كه شما توانايى (به دست آوردن) آن را نداريد، ولى قدرت خدا به آن احاطه دارد؛ و خداوند برهمه چيز توانا است»: وَأُخْرَى لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْهَا قَدْ أَحَاطَ اللَّهُ بِهَا وَكَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيراً.

در اين آيات، خبر از دو پيروزى بر دشمنان توأم با غنائم فراوان داده شده است؛ يكى در كوتاه مدّت و ديگرى در دراز مدّت، غنائم و فتوحاتى كه هرگز مسلمانان به حسب ظاهر، توانايى بر آن را نداشته اند اما به قدرت كامله الهى در اختيار آنان قرار گرفت.

در اين كه اين اشاره به كدام قسمت از غنائم و فتوحات است، در ميان مفسّران گفتگو است؛ بسيارى گفته اند: منظور از غنائمى كه در كوتاه مدّت، نصيب مسلمين مى شود همان غنائم خيبر است، هر چند بعضى احتمال داده اند

ص: 317

كه اشاره به غنائم معنوى صلح حديبيه باشد، ولى اين احتمال همان گونه كه گفتيم ضعيف است و در مورد غنائم دراز مدت، بسيارى از مفسران، آن را اشاره به غنائم جنگ حنين و طايفه هوازن دانسته اند.(1) و(2)

جمعى نيز احتمال داده اند كه اشاره به فتوحات بزرگ بعد، مانند فتح ايران روم و يمن بوده باشد، و با توجّه به اين كه فتح حنين و غنائم هوازن، براى مسلمانان چندان بعيد نبوده، آنچه وصول به آن براى مسلمانان به حسب ظاهر امكان پذير نبود، فتح ايران و روم و مانند آن بود، و لذا هنگامى كه در جنگ خندق پيامبر صلى الله عليه و آله (طبق روايت معروفى) بشارت فتح ايران و روم و يمن را داد منافقان آن را به باد مسخره گرفتند، چرا كه از نظر اسباب ظاهرى، غير ممكن به نظر مى رسيد، ولى از آنجا كه خداوند بر همه چيز قادر وتوانا است اين فتوحات و غنائم بى نظير را براى مسلمين ممكن ساخت، و سالها قبل از رسيدن به آن، از آن پرده برداشت و به صورت پيشگويى قاطعى در آيات فوق، بيان فرمود.

آيا اين گونه پيشگويى ها بدون ارتباط با عالم غيب امكان پذير است؟

***

4. پيشگويى از شكست قاطع دشمنان

در چهارمين قسمت به پيشگويى ديگرى برخورد مى كنيم.

اين آيات در مكه نازل شده است، در زمانى كه دشمنان اسلام در اوج قدرت


1- در تفسير مجمع البيان، تفسير كبير فخر رازى، و روح المعانى و الميزان، به اين مطلب اشاره شده است.
2- غنائم جنگ حنين را بسيار زياد نوشته اند بعضى 24 هزار شتر و 40 هزار گوسفند و مقدار زيادى نقره برآورد كرده اند( تفسير روح البيان جلد 9 صفحه 42- منتهى الآمال جلد 1 صفحه 65)

ص: 318

بودند و مسلمين در اقليت و ضعف.

دشمنان به توانايى و قدرت خود مى نازيدند، و «مى گفتند ما جمعيتى نيرومند و متحد هستيم» و از مخالفانمان انتقام مى گيريم و بر آنها پيروز مى شويم: أَمْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَمِيعٌ مُّنْتَصِرٌ ولى قرآن بلافاصله مى افزايد: « (امّا) به زودى جمعشان شكست مى خورد و پا به فرار مى گذارند»: سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَيُوَلُّونَ الدُّبُرَ

مسلماً در آن زمان، پيش بينى پيروزى سريع مسلمين و در هم شكستن دشمنان نيرومند اسلام غير ممكن بود، ولى چند سالى بيشتر نگذشت كه مسلمانان هجرت نمودند و آنقدر قدرت و توانايى يافتند كه در نخستين برخورد مسلحانه با دشمن در ميدان جنگ بدر چنان ضربه سهمگينى بر دشمنان وارد كردند كه هرگز انتظار آن را نداشتند.

جالب اين كه طبق حديثى كه از ابن عباس نقل شده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در روز بدر، نخست در خيمه خود، دعا كرد و عرضه داشت: «خداوندا! من تو را به عهد و پيمانى كه با ما داشته اى مى خوانم» و سپس هنگامى كه با لباس جنگ از خيمه بيرون آمد و وارد ميدان شد، اين آيه را تلاوت مى كرد سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ الدُّبُرَ يعنى امروز اين وعده الهى تحقّق مى يابد.(1)

البتّه اين هزيمت و فرار دشمنان باز هم ادامه يافت و تكرار شد و چند سال ديگر گذشت در حالى كه نه فقط كفار مكه در برابر مسلمانان تسليم شدند؛ بلكه تمام جزيره عربستان در برابر آنان سر تسليم فرو آوردند.


1- در تفسير فى ظلال جلد، صفحه 657 اين حديث از صحيح بخارى از ابن عباس نقل شده است( با تلخيص). سوره قمر، آيه 45.

ص: 319

در تفسير قرطبى از بعضى مفسران نقل شده كه اين آيه در ميدان جنگ بدر نازل شده، در حالى كه معروف و مشهور اين است كه تمام سوره قمر در مكه نازل شده است، ظاهر اين است كه منشأ اشتباه همان است كه در بالا اشاره شده كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله اين آيه را در ميدان بدر تكرار كرد، اشاره به اين كه وعده الهى امروز تحقق مى يابد و لذا بعضى گمان كرده اند كه آيه در آنجا نازل شد.

به هر حال اين يكى ديگر از پيشگويى هاى قاطع قرآن است كه در مدت كوتاهى به وقوع پيوست در حالى كه كمتر كسى انتظار آن را داشت.

***

5. باز هم پيشگويى از پيروزى در ميدان بدر

در پنجمين آيه، سخن از يك وعده صريح پيروزى است كه به مؤمنان داده شده بود مى فرمايد: «و (به ياد آريد) هنگامى را كه خداوند به شما وعده داد كه يكى از دو گروه (كاروان تجارى، يا لشكر مسلح قريش) نصيب شما خواهد بود؛ و شما دوست مى داشتيد كه كاروان (غير مسلح) براى شما باشد؛ ولى خداوند مى خواهد حق را با دستورات خود تقويت، و ريشه كافران را قطع كند؛ (از اين رو شما را برخلاف ميلتان، با لشكر قريش درگير ساخت.)» وَإِذْ يَعِدُكُمْ اللَّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّهَا لَكُمْ وَتَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذَاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَيُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَيَقْطَعَ دَابِرَ الْكَافِرِينَ (1)

سپس مى افزايد: «تا حق را تثبيت كند، و باطل را از ميان بردارد، هرچند


1- سوره انفال، آيه 7.

ص: 320

مجرمان كراهت داشته باشند»: لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُبْطِلَ الْبَاطِلَ وَلَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ (1).

توضيح اين كه: به گفته مورخان ابوسفيان بزرگ مكّه و رئيس مشركان با كاروان بزرگى كه حدود پنجاه هزار دينار اموال تجارتى با خود داشت و مربوط به جمعى از بزرگان مكه و خودش بود از شام باز مى گشت.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به ياران خود دستور داد آماده حمله به كاروان شوند و با مصادره اموال دشمن كه لحظه اى از مخالفت و كارشكنى دست بر نمى داشتند بخشى از قدرت اقتصادى آنها را در هم بشكنند.

ياران ابوسفيان در مدينه كه از اين جريان آگاه شدند موضوع را به او رساندند. او پيكى با شتاب به مكه فرستاد و آنها را از خطر بزرگى كه سرمايه هاى آنان را تهديد مى كرد آگاه ساخت. در مدت كوتاهى 950 نفر از رزمندگان و سران قريش با هفتصد شتر و يكصد رأس اسب با فرماندهى ابوجهل به حركت در آمدند و مسأله تا آن حد جدّى تلقى شد كه سران مكه تهديد كردند كسانى كه بتوانند به ميدان روند و خوددارى كنند، خانه هاى آنها را ويران خواهيم ساخت.

از سوى ديگر ابوسفيان براى رهايى از چنگ مسلمانان مسير خود را تغيير داد و از بى راه حركت كرد تا خود را از منطقه خطر دور سازد.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با 313 نفر از ياران خود، با ساز و برگ جنگى مختصر ولى دل هايى مملو از ايمان و عزم و اراده به نزديك سرزمين بدر- كه يكى از منزلگاه هاى نزديك ميان مكه و مدينه بود رسيدند. در اينجا بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله از


1- سوره انفال، آيه 8.

ص: 321

حركت لشكر نيرومند قريش از مكه به سوى مدينه آگاه شد و با ياران خود به مشورت پرداخت كه آيا كاروان تجارتى را تعقيب كنند يا در مقابل لشكر دشمن بايستند؟ گروهى موافق مقابله با دشمن بودند ولى جمعى ديگر در باطن مايل به تعقيب كاروان بودند، چرا كه آمادگى كافى را براى مقابله با سپاه نيرومند دشمن در خود نمى ديدند.

ولى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله راه صحيح را انتخاب فرمود و فرمان حركت به سوى دشمن را داد و لشكر كوچك اسلام به سرزمين بدر رسيد (بدر نام چاهى است در آن سرزمين كه به نام صاحب اصلى آن نامگذارى شده و سپس تمام آن سرزمين را بدر گفتند).

آيه فوق ناظر به اين ماجرا است مى گويد: خدا به شما وعده داده بود كه يكى از اين دو طايفه (لشكر قريش يا كاروان تجارتى آنها) از آن شما خواهد بود ولى شما دوست مى داشتيد طايفه غير مسلح يعنى كاروان تجارتى قريش براى شما باشد اما خدا مى خواهد حق را آشكار سازد و ريشه كافران را بركند.

به هر حال پيامبر صلى الله عليه و آله در اينجا به مسلمانان فرمود: خداوند به من وعده داده است كه يكى از اين دو طايفه از آن ما خواهد بود- ما به سوى لشكر دشمن مى رويم- و بر آنها پيروز خواهيم شد؛ گويا محل كشته شدن ابوجهل و ... را با چشم خود مى بينم.

اين وعده همان گونه كه خداوند به پيامبرش وعده داده بود تحقق يافت. دو لشكر در برابر هم قرار گرفتند و پس از جنگ پرهيجان و پرتلفاتى كه روى داد- كه شرح آن در تواريخ اسلام آمده است-؛ مسلمانان پيروز شدند و مشركان مكه

ص: 322

شكست سختى خوردند بطورى كه هفتاد نفر كشته و هفتاد نفر اسير دادند و بقيه فرار كردند.

اين جنگ در روز هفدهم ماه مبارك رمضان در سال دوم هجرت واقع شد و اثر بسيار عميقى در تاريخ اسلام بخشيد بطورى كه مبارزان بدر، هميشه آن را از افتخارات بزرگ خود مى شمردند.

در اينجا اين سؤال مطرح است كه طبق موازين عادى آيا هرگز چنين پيروزى براى مسلمين قابل پيشبينى بود؟ مسلماً نه زيرا:

اولًا: مسلمانان به قصد نبرد حركت نكرده بودند و طبعاً نفرات و عدّه كافى نداشتند؛ بلكه آنها به قصد تصّرف قافله حركت كردند كه ناگهان با لشكر انبوه و مجهّز قريش (البته در مقياس آن زمان) روبرو شدند.

ثانياً: از نظر موازنه قوا مسلمانان به ظاهر در وضع بسيار بدى قرار داشتند به طورى كه تعداد سربازان دشمن تقريباً بيش از سه برابر مسلمين بود و اسب ها و شترهاى فراوان و ابزار جنگى كافى داشتند در حالى كه در ميان مسلمانان فقط دو نفر اسب سوارى داشتند و مركب عمده آنها تعداد هفتاد شتر بود كه هر چند نفر به تناوب سوار يكى از آنها مى شدند.

ثالثاً: در ميان لشكر قريش افراد جنگجو فراوان بودند و انگيزه جنگ در ميان آنها بود زيرا نه تنها اموال و ثروت، بلكه همه چيز خود را در خطر مى ديدند.

ولى على رغم همه اينها، طبق صريح آيه فوق وعده پيروزى به آنها داده شده بود و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز تأكيد فراوان بر آن مى نمود.

جالب اين كه در گوشه و كنار اين حادثه نيز مسائل مختلفى روى داد كه حاكى

ص: 323

از امدادهاى الهى بود. از جمله اين كه شب بدر خواب آرام بخشى چشم مسلمانان را فرا گرفت و آنان را براى پيكار فردا آماده ساخت. بارانى نيز از آسمان آمد تا هم خود را شستشو دهند و هم آن سرزمين شن زارى كه حركت بر روى آن مشكل بود كوبيده و محكم و آماده براى پيكار شود.

اين همان چيزى است كه در آيات بعد به آن اشاره كرده، مى گويد: إِذْ يُغَشِّيكُمُ النُّعَاسَ أَمَنَةً مِّنْهُ وَيُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِّنَ السَّمَاءِ مَاءً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ وَيُذْهِبَ عَنكُمْ رِجْزَ الشَّيْطَانِ وَلِيَرْبِطَ عَلَى قُلُوبِكُمْ وَيُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدَامَ (1): «و (يادآوريد) هنگامى را كه خواب سبكى كه مايه آرامش بود از سوى خدا، شما را فرا گرفت؛ و آبى از آسمان برايتان فرستاد، تا شما را با آن پاك كند؛ و پليدى شيطان را از شما بر طرف سازد؛ و دلهايتان را محكم، و گامها را با آن استوار دارد».

كوتاه سخن اين كه از مجموع آيات مربوط به جنگ بدر در قرآن مجيد اضطراب روحى گروهى از مسلمانان از فزونى نفرات و تجهيزات دشمن و برترى آنان بر مسلمين به خوبى روشن مى شود و با اين حال به حسب ظاهر، پيش بينى شكست مسلمين بسيار طبيعى بود اما بر خلاف همه اين قرائن، قرآن مى گويد: خداوند وعده پيروزى به مسلمانان داده بود و سرانجام پيروز شدند.

ممكن است گفته شود اين آيات بعد از پيروزى بدر نازل شده است همان گونه كه لحن آنها حكايت مى كند؛ بنابراين نمى توان آن را از پيشگويى هاى قرآن بر شمرد.

در پاسخ به اين ايراد بايد گفت كه دقت در همين آيات اشكال متصور


1- سوره انفال، آيه 11.

ص: 324

برطرف مى شود؛ زيرا قرآن با صراحت مى گويد: وعده پيروزى قبلًا به شما داده شده بود و اين وعده بعداً تحقق يافت.

***

6. وعده بازگشت

در ششمين آيه (آيه 85 سوره قصص) خداوند وعده اى به پيامبرش مى دهد و آن وعده بازگشت به حرم امن الهى است.

اين وعده در يكى از سخت ترين روزهاى زندگى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله داده شد، يعنى در آن حال كه مى خواست حلقه محاصره دشمنان كينه توز را بشكند و از لابه لاى شمشيرهاى آنها بيرون آيد و از مكه به مدينه هجرت كند به وقوع پيوست.

او به لطف الهى اين كار را كرد و راه مدينه را پيش گرفت. هنگامى كه به سرزمين جحفه كه فاصله زيادى از مكه ندارد، رسيد به ياد موطنش حرم امن الهى افتاد. آثار اين اشتياق كه با تأثر و اندوه آميخته بود در چهره مباركش نمايان شد. در اين هنگام آيه فوق نازل و پيام الهى به اين صورت به او ابلاغ گشت: «آن كس كه قرآن را بر تو لازم كرد، تو را به جايگاهت (زادگاهت) باز مى گرداند»:

إِنَّ الَّذِى فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلَى مَعَادٍ.

پيش بينى بازگشت پيامبر صلى الله عليه و آله به مكه آن هم به صورت قاطع و صريح، مخصوصاً با پيوند دادن آن به نزول قرآن كه خداى نازل كننده قرآن اين كار را

ص: 325

حتماً خواهد كرد، در آن شرايط بسيار سخت و دشوار عادتاً غير ممكن بود. ولى مى دانيم اين وعده بزرگ سرانجام تحقق يافت و بعد از چند سال پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله با ارتش نيرومند و پرقدرتى پيروزمندانه به مكه بازگشت و حرم امن الهى را بدون جنگ و خونريزى به زير سايه اسلام درآورد و اين يكى از پيشگويى هاى اعجازآميز قرآن است كه چنين خبرى را از آينده به صورت قاطع و صريح و بدون هيچ قيد و شرطى آن هم در زمانى كه نشانه هايى از پيروزى مطلقاً به چشم نمى خورد، داده است و در فاصله كمى تحقق يافت.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان مى گويد: «اين آيه دليل روشن بر صدق نبوت پيامبر است؛ زيرا او چنين خبرى را بدون قيد و شرط و استثناء بيان كرده و عيناً اين خبر تحقق يافت.»(1)

فخررازى نيز در تفسير خود مى گويد: «اين آيه يكى از امورى است كه دلالت بر نبوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى كند زيرا از غيب خبر داده و آنچه را خبر داده تحقق يافته؛ بنابراين معجزه روشن است».(2)

در اينجا بعضى احتمال داده اند كه منظور از معاد، روز قيامت است و اين احتمال همان گونه كه محققان و مفسران گفته اند احتمال ضعيفى است؛ زيرا معاد مخصوص پيغمبر اسلام نيست كه تنها او را مخاطب سازد، به علاوه كلمه «لَرادُّكَ» با معاد قيامت چندان مناسب نيست، زيرا بازگشت به جايى، فرع بر خروج از آنجا است.

اضافه بر اين تكيه بر نزول قرآن در جمله: انَّ الَّذى فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ كه


1- مجمع البيان جلد 7 و 8، صفحه 296 ذيل آيه مورد بحث.
2- تفسير فخررازى جلد 25، صفحه 21، ذيل آيه مورد بحث.

ص: 326

قبل از آن آمد، و همچنين جمله: قُلْ رَبّى اعْلَمُ مَنْ جاءَ بِالْهُدى وَ مَنْ هُوَ فى ضَلالٍ مُبينٍ «بگو:" پروردگارمن از همه بهتر مى داند چه كسى (برنامه) هدايت آورده و چه كسى در گمراهى آشكار است."»(1) كه بعد از آن آمده همه قرينه است بر اين كه سخن از حقّانيت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و قرآن در ميان است نه مسأله معاد در روز قيامت، از همه گذشته اين تفسير با شأن نزول آيه نيز سازگار نيست.

به علاوه واژه معاد بطورى كه مرحوم طبرسى از قتيبى نقل مى كند به معناى شهر و وطن انسان است: «مَعاد الرَّجُلِ بَلَدُهُ» زيرا به هر جا مى رود باز به آنجا بر مى گردد و قابل توجه اين كه در قرآن مجيد كلمه مَعاد فقط يك بار آمده و آن هم در همين جا است كه به معناى زادگاه و موطن است.

***

7. او هرگز ايمان نمى آورد.

در هفتمين آيه، سخن از يكى از مشركان معروف مكه يعنى ابولهب، عموى پيامبر و فرزند عبدالمطلب به ميان آمده است، او تنها كسى است از مشركان مكه كه نامش در قرآن مجيد آمده، و تأكيد شده كه او حتماً از دوزخيان است، و اشاره روشنى است به اين كه او هرگز ايمان نخواهد آورد، مى فرمايد: «بريده باد هر دو دست ابولهب و مرگ بر او باد!- هرگز مال و ثروتش و آنچه را به دست آورد به حالش سودى نبخشيد- و به زودى وارد آتشى شعله ور و پر لهيب مى شود.»:


1- سوره قصص، آيه 85.

ص: 327

تَبَّتْ يَدا ابى لَهَبٍ وَتَبَّ- ما اغْنى عَنْهُ مالُهُ وَ ما كَسَبَ- سَيَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ

با اين كه ابوسفيان دشمن خطرناك ترى بود؛ ولى سرانجام به ظاهر ايمان آورد و افراد جنايتكارى همچون وحشى قاتل حمزه ظاهراً ايمان آوردند.

بنابراين پيشگويى قاطع درباره سرنوشت فردى همچون ابولهب از طرق عادى ممكن نبود و اين پيشگويى قرآن جز از طريق اعجاز ممكن نيست.

بسيارى از مشركان مكه واقعاً و بعضى ظاهراً ايمان آوردند. اما از كسانى كه نه در واقع و نه در ظاهر ايمان نياوردند ابولهب و همسرش ام جميل خواهر ابوسفيان بود؛ و قرآن در اين سوره آشكارا خبر داده است كه اين دو هرگز ايمان نخواهند آورد و اين از خبرهاى غيبى قرآن مجيد است.

اگر قرآن از سوى خداوند نبود چگونه ممكن بود با اين صراحت از دوزخى بودن كسى سخن بگويد كه ممكن است در پايان كار به صفوف مسلمانان بپيوندد و حدّاقل ظاهراً مسلمان شود.

نام ابولهب: عَبْد العُزَّى (عزّى نام يكى از بت هاى بزرگ عرب است) و كنيه او ابولهب است و انتخاب اين كنيه براى او شايد از اين نظر بوده كه صورتى سرخ و برافروخته داشت. شك نيست كه اين آيات در زمان حيات ابولهب نازل شد و لذا مى گويد: «بريده باد هر دو دست ابولهب»: تَبَّتْ يَدا ابى لَهَبٍ شأن نزول هايى كه غالب مفسران نقل كرده اند نيز نشان مى دهد كه اين مسأله در حيات او واقع شده در آن هنگام كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مأمور شد خويشاوندان نزديك خود را به سوى اسلام دعوت كند و از شرك و كفر بيم دهد. در آن هنگام كه پيامبر بر فراز يكى از كوه هاى مكه (كوه صفا) رفت و فرياد زد: «ياصَياحا»- اين جمله اى بود

ص: 328

كه هنگام هجوم غافلگيرانه دشمن گفته مى شد- اهل مكّه تصوّر كردند دشمنى از بيرون به مكه حمله مى كند وقتى دور پيامبر جمع شدند فرمود: «انّى نَذيرٌ لَكُمْ بَيْنَ يَدَئ عَذابٍ شَديدٍ»: «من شما را در برابر عذاب شديد الهى بيم مى دهم.» (و از پرستش بتها بر حذر مى دارم و به سوى توحيد دعوت مى كنم).

ابولهب سخت بر آشفت و گفت: «تَبّا لَكَ اما جَمَعْتَنا الّا لِهذا»: «مرگ بر تو باد آيا فقط براى همين ما را جمع كردى؟» اينجا بود كه آيات فوق نازل شد و گفت:

مرگ بر تو باد كه سرانجام طعمه آتش دوزخ مى شود.(1)

***

8. ما به تو خير فراوان داديم

در هشتمين بخش از آيات يعنى سوره كوثر سه پيشگويى مهم ديده مى شود؛ زيرا مى فرمايد: «به يقين ما به تو كوثر (و خير و بركت فراوان) عطا كرديم.- پس براى پروردگارت نماز بخوان و قربانى كن.- (و بدان) دشمن تو به يقين ابتر و بريده نسل است»: انَّا اعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ- فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ- انَ شانِئَكَ هُوَ الْابَتَرُ

بسيارى از مفسران شأن نزولى براى اين آيه ذكر كرده اند، كه قريب الافق با يكديگر است از جمله برسوئى در روح البيان مى گويد: «مشركان مكه هنگامى كه


1- اين شأن نزول را بسيارى از مفسّران و مورّخان با تفاوت هائى نقل كرده اند( تفسير مجمع البيان، قرطبى، مراغى، فخر رازى، درالمنثور، فى ظلال، ذيل آيات مورد بحث و همچنين كامل ابن اثير، جلد 2 صفحه 60).

ص: 329

پسران پيامبر صلى الله عليه و آله قاسم و عبدالله در مكه و ابراهيم در مدينه، چشم از جهان پوشيدند، گفتند:" محمد صلى الله عليه و آله پس از وفاتش نامش از خاطره ها محو مى شود، زيرا نسلى از او باقى نمانده". در اين سوره قرآن خبر مى دهد كسى كه نامش از خاطره ها محو مى شود، دشمنان او هستند و اما نام و آوازه او بلندتر و بلندتر مى شود، همان گونه كه خداوند اشاره فرموده، و اين به خاطر آن است كه خدا نسلى به او داد كه با گذشت زمان باقى نمى ماند، بنگر ببين چقدر از اهل بيت عليهم السلام را كشتند وشهيد كردند، ولى اين نسل در عالم فراگير شد».(1)

طبرسى در مجمع البيان مى گويد: «اين سوره درباره عاص بن وائل نازل شده كه وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله از مسجدالحرام بيرون آمد و چشمش به او افتاد، و با حضرت سخنانى گفت، جمعى از بزرگان قريش اين منظره را ديدند، سؤال كردند با كه سخن مى گفتى؟ او گفت: با اين ابتر (بلاعقب) ... اين به خاطر آن بود كه عرب به كسى كه فرزند پسر نداشت ابْتَر مى گفتند، سوره فوق نازل شد و به آنها پاسخ داد.»(2)

فخررازى در شأن نزول اين آيه شش قول نقل مى كند، كه افراد مختلفى كلمه «ابْتَر» را به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله گفتند، و اين سوره ناظر به آنها است.(3)

گر چه از افراد مختلفى نام برده شد، ولى محتوا و مضمون همه يكى است، كه همه آنها پيامبر صلى الله عليه و آله را از روى كينه و عداوت، «ابتر» مى ناميدند، و قرآن به همه آنها پاسخ گفت. زيرا اين اقوال ششگانه با هم منافاتى ندارند و ممكن است اين


1- روح البيان، جلد 10، صفحه 525.
2- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 549.
3- تفسير فخر رازى، جلد 32، صفحه 132.

ص: 330

تعبير را همه آنها گفته باشند و جواب قرآن ناظر به همه آنها باشد.

به هر حال واژه «ابتر» در اصل، به معناى قطع عضوى از بدن حيوان است كه به قطع دُم، اطلاق مى شود، سپس در مورد انسان هايى كه بلاعقب هستند، ابتر اطلاق شده، و همچنين به كسانى كه نام نيك آنها قطع مى شود و يا نام آنها از خاطره ها محو مى گردد، و نيز خطبه بَتراء به خطبه اى گفته مى شود كه با نام خدا شروع نشود (يا نام خدا در آن نباشد).

در مقاييس نيز آمده است كه بتر به معناى قطع است، و «سَيْفٌ باتِرٌ» به معناى شمشير برنده مى باشد، و كسى كه عقب ندارد به او ابتر مى گويند، امّا «كَوْثَر» از ماده كثرت گرفته شده (1) و به همان معنا است و در اينجا معناى وسيع و گسترده اى دارد، و آن عبارت از خير كثير و بركت فراوان است، كه يكى از مصاديق بارز آن، فرزندان برومند و نسل ارزشمند و روشن ترين مصداق آن فرزندى همچون بانوى اسلام «سَيّدَةُ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الْأَوَّلينَ والْآخِرينَ» فاطمه زهرا عليها السلام است.

مفسران در معناى كوثر، احتمالات زيادى ذكر كرده اند تا آنجا كه فخررازى پانزده قول، و در تفسير روح المعانى از بعضى از مفسران، بيست و شش قول نقل كرده است كه مرحوم علامه طباطبائى در الميزان نيز به آن اشاره مى كند، و از جمله تفاسير مشهور آن همان حوض كوثر است كه تعلّق به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دارد و مؤمنان به هنگام ورود در بهشت از آن سيراب مى شوند.(2)

بعضى نيز آن را به مقام نبوت، يا قرآن، يا نهرى در بهشت، يا شفاعت تفسير


1- آلوسى در روح المعانى مى گويد:« كوثر صيغه مبالغه است و به معناى كثرت فزون از حد است.» جلد 30، صفحه 245، و در لسان العرب مى خوانيم:« كوثر: الكَثيرُ مِنْ كُلِّ شَى ءٍ».
2- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 549.

ص: 331

كرده اند، و همان گونه كه گفتيم اين واژه معناى وسيعى دارد كه همه اينها و غير اينها را شامل مى شود و تعدّد مصداق هاى اين مفهوم، مانع از جامعيت مفهوم نيست و اين تفسيرهاى متعدّد، تضادى با هم ندارند.

به هر حال در اين سوره، سه پيشگويى مهم ديده مى شود:

نخست اين كه مى فرمايد: «ما خير كثير به تو عطا كرديم» اگر چه «اعْطَيْناكَ به صورت فعل ماضى است؛ ولى ممكن است از قبيل مضارع قطعى باشد كه به شكل فعل ماضى بيان شده است.

اين خير كثير در حقيقت تمام پيروزى هايى را كه نصيب پيامبر صلى الله عليه و آله شد و به هنگام نزول اين سوره در مكه قابل پيش بينى نبود، شامل مى شود.

مخصوصاً با توجه به شأن نزول ها، و با توجه به واژه «ابْتَر» كه دشمنان آن را بر پيامبر صلى الله عليه و آله اطلاق مى كردند، يك مصداق روشن اين خير فراوان همان فرزندان و نسل برومند او است كه همگى از تنها دخترش فاطمه زهرا عليها السلام در سرتاسر كره زمين گسترش يافتند و به گفته بعضى، امروز جهان را پر كردند و اين چيزى است كه در آن زمان قابل پيش بينى نبود.

جمعى از مفسران اهل سنّت نيز صريحاً به اين موضوع، اشاره كرده اند. از جمله: فخررازى، سوّمين قولى را كه در تفسير كوثر نقل مى كند، همان اولاد و فرزندان او است، مى گويد: «به اين دليل كه اين سوره در پاسخ كسانى نازل شد كه او را به نداشتن فرزند مذكّر، مذمّت مى كردند، پس مفهومش اين است خداوند نسلى به او عطا مى كند كه در طول قرون و اعصار، باقى مى ماند، اين همه از اهل بيت عليهم السلام را كشتند ولى عالم از آنها پر است، در حالى كه از بنى اميّه كسى كه قابل

ص: 332

اعتنا باشد در جهان باقى نمانده است، و چقدر در ميان فرزندان آن حضرت، از بزرگان علماء مانند: حضرات باقر و صادق و كاظم و رضا عليهم السلام و محمد نفس زكيه و امثال آنها ديده مى شود.»(1)

در تفسير روح المعانى نيز آمده است كه: «بعضى از مفسران گفته اند كه:

" منظور از كوثر فرزندان و اولاد آن حضرت است، زيرا اين سوره به عنوان رد كسانى است كه به آن حضرت، عيب مى نهادند و او را ابْتَر مى خواندند و بحمدالله امروزه چنان فرزندان او فزونى يافته اند كه سراسر كره زمين را پر كرده اند".»(2)

از سوى دوم خبر مى دهد كه دشمنان او ابتر و بلاعقب خواهند بود؛ اين پيشگويى نيز تحقق يافت و دشمنان آن حضرت، چنان تار و مار شدند كه امروز اثرى از آنها باقى نمانده است. ابوسفيان و فرزندانش و دودمان بنى اميه كه از دشمنان سر سخت اسلام بودند كه بعضى به مقابله با پيامبر صلى الله عليه و آله و بعضى به مقابله با فرزندان او برخاستند، روزى آنقدر جمعيت داشتند كه خويشاوندان و فرزندان و تعداد فاميل آنها از شماره بيرون بود ولى امروز اگر چيزى از آنها هم باقى مانده باشد هرگز شناخته شده نيست.

آلوسى در روح المعانى مى گويد: «معناى ابتَر آن است كه بازمانده اى نداشته باشد، نه فرزندانى و نه نام نيكى، و اين درباره دشمنان پيامبر صلى الله عليه و آله صادق است، اما او فرزندان و نام نيك و آثار فضلش، تا روز قيامت بلكه در خود قيامت نيز باقى


1- تفسير فخررازى، جلد 32، صفحه 124.
2- روح المعانى، جلد 3، صفحه 245( چاپ دار احياء التُّراث العَرَبى لبنان)

ص: 333

مانده و مى ماند.»(1)

اگر چه شأن نزول اين سوره (طبق روايات مشهور) نشان مى دهد كه گوينده اين سخن، يكى از دشمنان سرسخت پيامبر صلى الله عليه و آله به نام عاص بن وائل بود، ولى بديهى است كه سوره تنها ناظر به شخص او نيست، بلكه كلمه «شانئ» كه از ماده شنئان و به معناى بغض و عداوت است، مفهوم وسيعى دارد و همه دشمنان را شامل مى شود و اين پيشگويى نيز درباره همه آنان صادق است، زيرا نه نامى از آنها باقى مانده، و نه فرزندان شناخته شده اى از آنها موجود است و پيش بينى اين معنا، در آن روز كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه بود و مسلمانان سخت در اقليت بودند، غير ممكن بود.

***

9 و 10. آنها زيانى به شما نمى رسانند.

در نهمين و دهمين آيه مورد بحث چند پيشگويى قابل ملاحظه ديگر ديده مى شود:

1. «آنها (اهل كتاب، مخصوصاً يهود) هرگز نمى توانند به شما زيان برسانند، جز آزارهاى مختصر»: لَنْ يَضُرُّوكُمْ الّااذًى (2).


1- همان مدرك، صفحه 247.
2- سوره آل عمران، آيه 111.

ص: 334

واژه «اذى» اگر چه به گفته راغب در مفردات هر زيانى را كه به روح يا جسم انسان يا متعلّقات او مى رسد شامل مى گردد ولى با توجّه به اين كه به صورت استثناء از جمله لَن يَضُرُّوكُمْ «به شما زيان نمى رسانند» و نيز به توجه با اين كه «اذْى» به صورت نكره آمده نشان مى دهد كه منظور آزارهاى جزئى است خواه به وسيله نيش زبان باشد يا حركات ايذايى خفيف.

همچنين با توجه به اين كه نيروى اهل كتاب مخصوصاً يهود قوى بود و مسلمين از نظر ظاهر در ضعف بودند اين پيشگويى براى زمان آينده آن هم به صورت قاطع جز از طريق وحى ممكن نيست.

2. «و اگر با شما پيكار كنند، به شما پشت خواهند كرد (و شكست مى خورند)؛ سپس يارى نخواهند شد»: وَ انْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْادْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ (1).

اين پيش بينى كه سرنوشت يهود و ساير اهل كتاب در هر جنگى كه بين ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و آنها صورت گيرد شكست خواهد بود، نيز چيزى نبود كه از طريق عادى ميسّر باشد.

3. آنها (يهود) هرگز روى پاى خود نخواهند ايستاد «هر جا يافت شوند مهر ذلّت بر آنان خورده است؛ مگر با ارتباط به خدا، (و تجديد نظر در روش ناپسند خود،) يا با ارتباط به مردم (و وابستگى به اين و آن»): ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ ايْنَ ما ثُقفوا الّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاس (2).

چنانكه در تاريخ اسلام آمده اين سه وعده و بشارت آسمانى در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله تحقق يافت؛ مخصوصاً يهود حجاز اعم از بنى قريظه، بنى نضير، بنى قينقاع، يهود خيبر و بنى المصطلق پس از تحريكات فراوان بر ضد اسلام و


1- سوره آل عمران، آيه 111.
2- سوره آل عمران، آيه 112.

ص: 335

حركات ايذايى سرانجام همگى شكست خورده و متوارى شدند. گر چه در آيات فوق تصريح به نام يهود نشده اما با قرائنى كه در اين آيه و آيات مشابه آن- مانند آيه 61 سوره بقره كه تصريح به نام يهود در آن شده- استفاده مى شود كه اين دو آيه ناظر به يهود است و مخصوصاً در آيه اخير مى فرمايد: تنها در دو صورت است كه آنها مى توانند مهر ذلت را از پيشانى خود پاك كنند: نخست بازگشت به سوى خدا و ترك عصيان و گناه و فساد در روى زمين: الَّابِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ و ديگر وابستگى به مردم و اتّكاى به ديگران: وَ حَبْلٍ مَنَ النَّاسِ

اين آيه همان مطلبى است كه تا به امروز نيز در زندگى يهود ديده مى شود و تاريخ آنها يا حاكى از دربدرى و آوارگى و ذلت است و يا وابستگى به قدرت هاى ديگر و ابزار اجراى مقاصد سوء آنان شدن (در عصر اخير در دوران نازى ها شكل اول ديده مى شود و امروز شكل دوم).

اگر چه مفسران در تفسير: حَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مَنَ النَّاسِ احتمالات متعددى داده اند ولى آنچه در بالا ذكر كرديم مناسب تر به نظر مى رسد و ممكن است بعضى از تفاسير آنها به عنوان مصداقى از اين مفهوم كلى كه گفتيم مورد قبول واقع شود.(1)


1- از آنچه گفتيم روشن مى شود كه استثناء در آيه به صورت متّصل است.

ص: 336

7. اعجاز قرآن از نظر عدم تضاد و اختلاف

اشاره

يكى ديگر از نشانه هاى معجزه بودن قرآن مجيد و اين كه از سوى خداوند نازل شده، اين است كه در سراسر آن تضاد و اختلافى ديده نمى شود در حالى كه شرايط نزول قرآن و آورنده آن، چنان است كه اگر از سوى خدا نبود حتماً اختلاف و تضاد در آن به چشم مى خورد.

قرآن در آيه 82 سوره نساء به اين حقيقت اشاره كرده، مى فرمايد: افَلا يَتَدَبَّرونَ الْقُرآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِندِ غَيْر اللَّهِ لَوَجَدُوا فيهِ اخْتِلافاً كَثيراً: «آيا درباره قرآن نمى انديشند؟! در حالى كه اگر از سوى غير خدا بود، اختلاف فراوانى در آن مى يافتند».

نكته اصلى اين مسأله را با تحليل روشنى مى توان دريافت.

روحيات هر انسانى دائماً در تغيير است قانون تكامل در شرايط عادى در صورتى كه وضع استثنايى به وجود نيايد انسان و روحيات و افكار او را هم در بر مى گيرد و دائماً با گذشت روز و ماه و سال، زبان و فكر و سخنان انسانها را

ص: 337

دگرگون مى سازد. اگر با دقّت نگاه كنيم هرگز نوشته هاى يك نفر نويسنده يكسان نيست؛ بلكه آغاز و انجام يك كتاب نيز تفاوت دارد. مخصوصاً اگر كسى در كوران حوادثى بزرگ قرار گرفته باشد، حوادث كه پايه يك انقلاب فكرى و اجتماعى و عقيده اى همه جانبه را پايه ريزى كند او هر قدر بخواهد سخنان خود را يكسان و يكنواخت و عطف به سابق تحويل دهد قادر نيست، بخصوص اگر درس نخوانده و پرورش يافته يك محيط كاملًا عقب افتاده باشد.

اما قرآن كه در مدت 23 سال بر طبق احتياجات و نيازمندى هاى تربيتى مردم در شرايط و ظروف كاملًا مختلف نازل شده و كتابى است كه درباره موضوعات كاملًا متنوع سخن مى گويد و مانند كتاب هاى معمولى كه تنها يك بحث اجتماعى يا سياسى يا فلسفى يا حقوقى و يا تاريخى را تعقيب مى كند نيست؛ بلكه گاهى درباره توحيد و اسرار آفرينش، و زمانى درباره احكام و قوانين و آداب و سنن، وقت ديگرى درباره امت هاى پيشين و سرگذشت تكان دهنده آنان و زمانى درباره مواعظ و نصايح و عبادات و رابطه بندگان با خدا سخن مى گويد و به گفته دكتر گوستاولبون: قرآن كتاب آسمانى مسلمانان تنها منحصر به تعاليم و دستورهاى مذهبى نيست بلكه دستورهاى سياسى و اجتماعى مسلمانان نيز در آن درج است.

چنين كتابى با اين مشخصات، عادتاً ممكن نيست خالى از تضاد و تناقض و مختلف گويى و نوسان هاى زياد باشد امّا هنگامى كه مى بينيم با تمام اين جهات همه آيات آن هماهنگ و خالى از هر گونه تضاد و اختلاف و ناموزونى است به خوبى مى توانيم حدس بزنيم كه اين كتاب زاييده افكار انسان ها نيست؛ بلكه از

ص: 338

ناحيه خداوند است چنانكه خود قرآن اين حقيقت را در آيه فوق بيان كرده است.

به تعبير ديگر تمام موجودات مادّى و از جمله انسان كه از جهتى جنبه مادى دارد، دائماً در تغييراند و تغييرات خود را به موجودات پيرامون خود منتقل مى سازند. تأثير گذاشتن و تأثير پذيرى جزء طبيعت انسان و هر موجود مادى ديگر است و به همين دليل آرا، و افكار انسان با گذشت زمان دگرگون مى شود، مخصوصاً افزايش تجربيات و بالا رفتن سطح مهارت انسان در مسائل مختلف به اين دگرگونى كمك مى كند و همين ها سبب مى شود كه اگر خاطرات ساليان متمادى از زندگى يك نفر را جمع آورى كنند حتماً تغيير و تضاد و ناهماهنگى در آنها وجود دارد.

تنها خداوند قادر متعال است كه از هر دگرگونى و تأثير وتأثّر پذيرى بركنار مى باشد و هرگز در سخنانش تضادى وجود ندارد و اين يكى از طرق شناخت كلام حق از كلام غير او است.

حتى بعضى از مفسران تصريح كرده اند كه: نه تنها تضادى در قرآن وجود ندارد؛ بلكه تفاوتى در درجه فصاحت و بلاغت نيز در آن نيست. درست است كه ما بعضى از آيات قرآن را فصيح تر از بعضى مى يابيم و به گفته شاعر: كى بود «تَبَّت يَدا» مانند: «يا ارضُ ابْلعى».(1) ولى اين به خاطر تفاوت مقامات مى باشد يعنى هر كدام از اينها در جاى خود بهترين و مناسب ترين تعبيرات است و با اين نظر


1- اين مصرع از شعر معروف زير گرفته شده: در بيان و در فصاحت كى بود يكسان سخن گر چه گويند بود چون جاحظ و چون اصمعى در كلام ايزد بيچون كه وحى مُنزل است كى بود« تَبَّت يَدا» مانند:« يا ارْضُ ابْلعى» 387- سوره صافات، آيات 13 تا 15.

ص: 339

تفاوتى وجود ندارد.

سؤال

در اينجا سؤالى مطرح كرده اند كه اگر تضاد و اختلافى در قرآن مجيد نيست پس چرا آيات ناسخ و منسوخ وجود دارد؟

پاسخ

همان گونه كه در بحث ناسخ و منسوخ در قرآن گفته ايم آيات منسوخه همراه قرائنى است كه نشان مى دهد عمر محتواى آنها كوتاه است و روزى پايان مى گيرد. يعنى نشانه هاى نسخ در خود آنها وجود دارد با توجه به اين نكته نه تنها تضادى نيست؛ بلكه همواره يك نوع هماهنگى در ميان آنها وجود دارد.

مثلًا اگر ما بخواهيم يك برنامه درسى براى مقاطع مختلف بنويسيم تا افراد مورد تعليم وتربيت را از مراحل مختلف بگذرانيم و به مرحله نهايى برسانيم، هرگز دگرگون شدن برنامه ها در مقاطع مختلف با توجه به قرائتى كه در متن برنامه ها وجود دارد به عنوان تضاد و تناقض شناخته نخواهد شد؛ بلكه به عكس يك نوع هماهنگى در ميان آنها وجود دارد.

از آنچه در بالا گفته شد پاسخ سؤال مشابهى كه در مورد آيات عام و خاص يا مطلق و مقيد مطرح مى شود نيز روشن گرديد. زيرا جمع ميان عام و خاص از طريق تخصيص و همچنين جمع ميان مطلق و مقيد يك جمع شناخته شده

ص: 340

عرفى است و هرگز تناقض محسوب نمى شود.

مثلًا اگر حكومتى در يك كشور اعلام كند كه صادرات مطلقاً آزاد است و سپس براى آن استثناهايى در نظر بگيرد؛ وجود اين استثناها دليل بر تضاد نيست مخصوصاً اگر اين كار به صورت يك سنّت و روش در آيد كه حكم عام را بگويند و سپس خاص و قيد آن را بياورند؛ بخصوص اين كه معمولًا حكمى بدون استثناء وجود ندارد.

در اينجا بحث اعجاز در قرآن و شاخه هاى مختلف آن به پايان مى رسد.

ص: 341

خارق عادات ديگر

شكى نيست كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله غير از قرآن مجيد معجزات فراوان ديگرى داشته و اين مطلبى است كه مورد اتفاق تمام مسلمانان جهان قرار گرفته و روايات متواترى نيز بر آن دلالت دارد.

در قرآن مجيد نيز كراراً به اين مسأله اشاره شده، گاه بطور اجمال و سربسته و گاه به صورت تفصيلى و دست گذاشتن روى معجزات خاص.

در قسمت اوّل آيه زير قابل ملاحظه است:

1. وَإِذَا ذُكِّرُوا لَايَذْكُرُونَ- وَإِذَا رَأَوْا آيَةً يَسْتَسْخِرُونَ- وَقَالُوا إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ

قرآن در مقام مذمت و نكوهش كافران مى گويد: «و هنگامى كه تذكر داده شوند، متذكّر نمى شوند.- و هنگامى كه معجزه اى را ببينند، (ديگران را نيز) به استهزاء دعوت مى كنند.- و مى گويند:" اين فقط سحرى آشكار است"»(387).

ص: 342

تعبير به «رَاوْا آيةً» به خوبى نشان مى دهد كه آنها معجزه يا معجزاتى را از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مشاهده كردند و به جاى اين كه به او ايمان بياورند دو عكس العمل بسيار منفى نشان دادند؛ نخست اين كه: به استهزاء و سخريه پرداختند و ديگر اين كه از آن به عنوان سحر آشكارى ياد كردند.

مسلم است كه آيات قرآن شنيدنى است، نه ديدنى. بنابراين واژه آيه در اينجا نمى تواند ناظر به آيات قرآن باشد. اضافه بر اين، تعبير به سحر آشكار نيز كاملًا با معجزات و خارق عادات تناسب دارد و اصولًا اين كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را ساحر خواندند و بطور گسترده روى اين مسأله تبليغ كردند نشان مى دهد كه خارق عادات و معجزاتى از او ديده بودند.

از همه اينها گذشته چگونه ممكن است پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در كتاب آسمانى خود اين معجزات حسّى را از پيامبران ديگر- مانند: مسأله يد بيضاء و عصاى موسى عليه السلام و معجزات نه گانه اى كه از او صادر شد (سوره نمل- آيه 12) و يا معجزات متعددى كه از حضرت مسيح عليه السلام مانند: احياى مردگان و شفاى كور مادرزاد و بيماران غير قابل علاج و مانند آن و همچنين معجزات ابراهيم و صالح و يوسف و سليمان و داوود عليهم السلام كه همگى در قرآن آمده است- نقل كند و خودش هيچ گونه معجزه حسّى نياورد؟!

چگونه مى تواند مردم را قانع كند كه همه انبياء عليهم السلام معجزات حسى داشتند و من ندارم و در عين حال نبوت من برترين نبوت ها و آيين من بهترين آيين ها است؟!

همه اين قرائن به ضميمه آيه فوق نشان مى دهد كه آن حضرت داراى

ص: 343

معجزات ديگرى بوده است.

***

علاوه بر آيه فوق، آيات فراوان ديگرى در قرآن مجيد داريم كه هر چند به تنهايى صراحتى در مسأله اعجاز پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ندارند، ولى به ضميمه رواياتى كه از پيشوايان دين يا در شأن نزول ها و تواريخ در توضيح و تفسير آن آمده از معجزات فراوان ديگرى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله خبر مى دهد كه نمونه هايى از آن را در زير ملاحظه مى كنيد:

1. در نخستين آيه سوره اسراء مى خوانيم: «پاك و منزّه است آن كس كه بنده اش را در يك شب، از مسجدالحرام به مسجدالأقصى- كه گرداگردش را پربركت ساخته ايم- برد، تا برخى از نشانه هاى خود را به او ارائه دهيم؛ چرا كه او شنوا و بينا است.»: سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنْ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا إِنَّه هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ.

بدون شك رفتن از مسجد الحرام به مسجد الاقصى- و از آن فراتر رفتن به آسمان ها مخصوصاً در شرايط آن زمان يك امر خارق العاده بوده است ولى تا مردم چنين جريانى را مشاهده نكنند، نمى تواند جنبه اعجاز داشته باشد و در طريق اثبات دعوى پيامبر صلى الله عليه و آله قرار گيرد.

ولى روايات اسلامى نشان مى دهد كه مردم در جريان اين امر قرار گرفتند از طريق اخبارى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از كاروان يا كاروان هايى كه در مسير راه مكه و شام

ص: 344

بودند؛ گزارش داد.(1)

2. در ذيل آيه 95 سوره حجر: انَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ «به يقين ما شر استهزاء كنندگان را از تو دفع كرديم.» آمده است كه 6 گروه (ياكمتر) هر كدام به نوعى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را به باد استهزاء مى گرفتند و هر گاه او به دعوت كردن مردم بر مى خواست آنها با سخنان خويش تلاش مى كردند مردم را از اطراف او پراكنده كنند. ولى خداوند هر يك از آنها را به بلايى مبتلا ساخت و چنان در خود فرو رفتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله را فراموش كردند.(2)

3. در آيه 11 سوره مائده مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! نعمت خدا را بر خويشتن، به ياد آوريد؛ آن زمان كه گروهى (از دشمنان)، قصد داشتند دست به سوى شما دراز كنند (و شما را از ميان بردارند)، امّا خدا دستشان را از شما كوتاه كرد»: يا ايُّهَا الَّذين آمَنوا اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ اذْ هَمَّ قَوْمٌ انْ يَبْسُطُوا الَيْكُمْ ايْدِيَهُمْ فَكَفَّ ايْدِيَهُمْ عَنْكُمْ

در بعضى از روايات آمده كه اين اشاره سربسته ناظر بر توطئه يهود بنى نضير است كه توطئه براى كشتن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چيده بودند. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله با گروهى از ياران به سراغ آنها رفتند تا درباره قراردادى كه نسبت به ديه مقتولين داشتند صحبت كنند آنها گفتند: مانعى ندارد بنشينيد و غذا ميل كنيد تا مقصود


1- در اثبات الهداة، جلد 1، صفحه 247 از امام صادق عليه السلام نقل شده كه: پيامبر صلى الله عليه و آله به آنها خبر داد كه كاروان ابوسفيان را در كنار چاه آب فلان قبيله ديدم كه يكى از شترهاى خود را كه سرخ مو بود گم كرده بودند و نشانه هاى بازار شام كه هرگز به آنجا نرفته بود براى آنها بازگو كرد و مجمع البيان، جلد 6، صفحه 395 وسيره ابن هشام، جلد 20، صفحه 43 و 44.
2- شرح جالب اين ماجرا را مرحوم طبرسى در مجمع البيان جلد 5 و 6، صفحه 346 و مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار، جلد 18، صفحه 48 و ابن هشام در سيره، جلد 2، صفحه 50 و ديگر مفسّران و محدثان و مورخان آورده اند.

ص: 345

شما انجام گردد و در اين حال قصد داشتند حمله غافلگيرانه كنند و پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش را از بين ببرند. خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله را آگاه فرمود او هم يارانش را با خبر ساخت و با سرعت برگشتند.(1) «و اين يكى از معجزات پيامبر بود»: «وَ كانَ ذلِكَ احْدى مُعْجِزاتِه (2).

4. در ذيل آيه 45 سوره اسراء: و اذا قرأت القرُآن جَعَلْنا بينك و بين الّذين لَايؤمنونَ بالآخِرَةِ حِجاباً مَستوراً: «و هنگامى كه قرآن مى خوانى، ميان تو و آنها كه به آخرت ايمان نمى آورند، حجاب ناپيدايى قرار مى دهيم.»- كه گاه بعضى از دشمنان در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله مشغول تلاوت قرآن بود قصد جان او را مى كردند و خداوند پيامبرش را با حجاب مرموزى از ديد آنها پنهان مى داشت- در حديثى كه مرحوم طبرسى در كتاب احتجاج از على عليه السلام نقل كرده چنين آمده است كه: خداوند محمد صلى الله عليه و آله را با پنج حجاب از ديدگان كسانى كه قصد قتل او را داشتند پنهان مى داشت كه به اين پنج حجاب در آيات قرآن اشاره شده است. در يك جا مى فرمايد: وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ ايْديهِمْ سَدّاً: «و در پيش روى آنان سدّى قرار داديم» اين حجاب اول است سپس مى افزايد: وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً: «و در پشت سرشان سدّى» و اين حجاب دوم است و بعد مى فرمايد: فَاغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرونَ «و چشمانشان را پوشانده ايم، لذا نمى بينند.»(3) اين حجاب سوم است.

سپس در آيه 45 سوره اسراء مى فرمايد: وَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنَا بَيْنَكَ وَبَيْنَ


1- همان مدرك.
2- مجمع البيان جلد، 3، صفحه 165.
3- سوره يس، آيه 9.

ص: 346

الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجَاباً مَسْتُوراً: اين حجاب چهارم است.

سپس فرموده: انَّا جَعَلنا فى اعْناقِهِم اغْلالًا فَهِىَ الَى الْاذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ

«ما در گردن هاى آنان غلهايى (طوقهايى) قرار داديم كه تا چانه ها ادامه دارد و سرهاى آنان را به بالا نگاه داشته است.»(1) و لذا چيزى را مشاهده نمى كنند؛(2) و اين حجاب پنجم است.

اين حجاب ها خواه جنبه مادى داشته باشد خواه معنوى، هر چه بوده مانع از توطئه هاى مختلف بر ضد پيامبر صلى الله عليه و آله گرديده است كه خود نمونه اى از معجزات پيامبر صلى الله عليه و آله است.

5. در آيه 137 سوره بقره مى خوانيم: فَسَيَكْفيكَهُمُ اللَّهُ وَ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ

«و خداوند، شَرّ آنها را از تو دفع مى كند؛ و اوست شنواى دانا» و از توطئه هايشان آگاه است. تنها كسانى كه با تاريخ اسلام آشنا هستند مى توانند از عمق مفهوم اين آيه آگاه شوند چرا كه اعراب لجوج و متعصب جاهلى مخصوصاً اشراف بت پرست مكه كه با ظهور اسلام همه منافع نامشروعشان به خطر افتاده بود از هيچ گونه توطئه اى براى نابود كردن اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله فرو گذار نكردند. در عين حال آيه فوق به صراحت به مسلمانان وعده مى دهد كه خداوند شر آنها را دفع مى كند، نقشه هايشان نقش بر آب و توطئه هاى آنها خنثى مى گردد و اين يك پيشگويى اعجازآميز است.

6. در آيه 9 سوره احزاب اشاره به اعجاز ديگرى شده است كه در جنگ احزاب واقع شد؛ مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! نعمت خدا را برخود


1- تفسير برهان، جلد 2، صفحه 423، حديث 2.
2- سوره يس، آيه 8.

ص: 347

به ياد آوريد آنگاه كه (در جنگ احزاب) لشكرهايى (عظيم) به سراغ شما آمدند؛ ولى ما باد و طوفان سختى بر آنان فرستاديم و لشكريانى كه آنها را نمى ديديد (و به اين وسيله آنها را در هم شكستيم)؛ و خداوند هميشه به آنچه انجام مى دهيد بينا است.»: يا ايُّهَا الَّذين آمَنوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ اذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَارسَلْنا عَلَيْهِمْ ريحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيراً.

كسانى كه داستان جنگ احزاب را در قرآن مجيد و روايات و تواريخ مطالعه كنند به خوبى مى دانند كه در اين ميدان يك نابرابرى شديد در ميان مسلمين و دشمنان آنها وجود داشت و چنان مدينه را محاصره كرده بودند كه بر حسب ظاهر سقوط مدينه حتمى بود و كار به قدرى بر مسلمانان مشكل شد كه به تعبير قرآن اذْ زاغَتِ الْابْصارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ ... وَ زُلْزِلوا زِلْزالًا شَديداً: «و زمانى كه چشمها از شدت وحشت خيره شده و دل ها به گلوگاه رسيده بود ... و مومنان تكان سختى خوردند.»(1)

در چنين شرايطى ناگهان نسيم رحمت الهى وزيدن گرفت و مبدّل به طوفانى شد كه همه چيز را دگرگون ساخت، خيمه و خرگاه و زندگى كفّار را در هم ريخت، رعب و وحشت شديدى در قلب هاى آنها افكند و امدادهاى غيبى الهى به يارى مسلمين شتافت و مشركان بى آن كه با اين همه زحمت كارى انجام داده باشند عقب نشينى كرده به مكه بازگشتند.

اصولًا تمام اخبار غيبى قرآن كه در بخش گذشته به گونه اى گسترده از آن بحث كريديم مى تواند در اين بحث مورد استناد قرار گيرد. چرا كه هر يك از آنها


1- سوره احزاب، آيات 10 و 11.

ص: 348

يكى از معجزات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله محسوب مى شود و هر كدام به تنهايى دليلى بر صدق گفتار او است.

يك بار ديگر آنچه را كه در بحث اعجاز قرآن از نظر اخبار غيبى (در ده بخش) ذكر كرديم مورد مطالعه قرار دهيد كه هر كدام از آنها شاهدى است بر بحث هايى كه در اين فصل داريم.

***

اما موارد خاصى كه قرآن دست روى آن گذارده عمدتاً داستان شقّ القمر است كه در سوره قمر آيات 1 تا 3 آمده است؛ مى فرمايد: اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ- وَإِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَيَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ- وَكَذَّبُوا وَاتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ وَكُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ: «قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت!- و هرگاه نشانه و معجزه اى را ببينند روى برمى گردانند و مى گويند:" اين سحرى هميشگى است"- آنها (آيات خدا را) تكذيب كردند و از هواى نفسشان پيروى نمودند؛ و هر امرى سرانجامى دارد (و حق عاقبت آشكار خواهد شد)».

در اين كه آيا منظور از شكافته شدن ماه به عنوان يك معجزه در اين جهان رخ داده است؟ يا اشاره به شكافته شدن ماه در آينده و در پايان جهان به عنوان يكى از نشانه هاى آغاز آخرت مى باشد؟ مشهور و معروف ميان مسلمانان همان احتمال اول است وبه گفته فخررازى: «تمام مفسران بر اين عقيده اند كه ماه (به

ص: 349

عنوان يك معجزه) از هم شكافته شد و روايات، دليل بر وقوع اين حادثه است و در كتاب صحاح خبر مشهورى كه جمعى از صحابه نقل كرده اند در اين زمينه ديده مى شود.»(1)

مرحوم طبرسى نيز در مجمع البيان حديث انشقاق قمر را از گروه عظيمى از صحابه پيامبر و گروهى از مفسران نقل مى كند و تنها مخالف در اين مسأله را سه نفر (عثمان بن عطاء، از پدرش و همچنين حسن و بلخى) مى شمرد و سپس مى گويد: «گفتار آنها صحيح و قابل قبول نيست زيرا مسلمانان اجماع و اتفاق بر اين مسأله دارند؛ بنابراين اعتنايى به قول مخالف نمى شود و مشهور بودن آن در ميان صحابه مانع از قول برخلاف مى شود.»(2)

جمعى از مفسران ديگر نيز عباراتى شبيه آنچه از طبرسى و رازى نقل كرديم ذكر كرده اند.

علاوه بر اينها در خود اين آيات قرائن روشنى بر اين معنا وجود دارد از جمله:

1. جمله: وَانْشَقَّ الْقَمَرُ به صورت فعل ماضى ذكر شده است كه دليل بر وقوع چنين كارى است و اما اين كه فعل ماضى به معناى مضارع باشد گر چه در مواردى از قرآن مجيد آمده است؛ ولى چون يك استعمال مجازى است نياز به قرينه دارد و در اينجا قرينه اى در كار نيست.

2. آيه دوم كه مى فرمايد: وَ انْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُّسْتَمِرٌّ بهترين گواه اين معنا است. زيرا مشاهده آيه و اعراض كردن از آن و نسبت سحر


1- فخررازى، جلد 29، صفحه 28.
2- مجمع البيان، جلد 9 و 10، صفحه 186.

ص: 350

به پيامبر دادن همه اينها نشان مى دهد كه معجزه اى در كار بوده است.

3. جمله: وَ كَذَّبُوا وَاتَّبَعُوا اهْواءَهُمْ كه در آيه سوم بود خبر از تكذيب آنها نسبت به پيامبر اسلام، حتى بعد از مشاهده اين معجزه مى دهد و اگر اعجازى در كار نبوده اين تعبيرها به هيچ وجه درست نبود.

4. افزون بر اينها روايات زيادى در منابع حديث اسلامى، درباره وقوع اين اعجاز نقل شده كه در حد شهرت و تواتر است و جمعى از مفسران از جمله طبرسى، فخررازى و سيد قطب و برسويى در روح البيان تواتر اخبار شق القمر را پذيرفته اند؛ و هرگز نمى توان با پاره اى از اين وسوسه ها و استبعادها دست از آيات و روايات برداشت.

تنها چيزى كه در اينجا ممكن است به عنوان قرينه اى بر وقوع اين حادثه در آينده ذكر شود قرار گرفتن نزديكى قيامت در كنار شق القمر است كه مى فرمايد:

اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَانشَقَّ الْقَمَرُ. به خصوص اين كه هر دو به صورت فعل ماضى ذكر شده است.

ولى همان گونه كه جمعى از مفسران گفته اند: نزديك شدن قيامت با ظهور پيامبر اسلام حاصل شد. چرا كه در حديث معروفى مى خوانيم: «بُعِثْتُ انَا وَالسَّاعَةُ كَهاتَيْنَ»: «مبعوث شدن من و قيامت همچون اين دو دست» اشاره به انگشت مباركش كرد كه در كنار هم قرار گرفته بود.(1)

لذا در آغاز سوره انبياء مى خوانيم: اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ وَهُمْ فِي غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ «حساب مردم به آنان نزديك شده، در حالى كه در غفلت اند و روى


1- تفسير فخررازى، جلد 29، صفحه 29- مجمع البيان ذيل آيه 18 سوره محمد صلى الله عليه و آله.

ص: 351

گردانند!» و در آيه 63 سوره احزاب مى خوانيم: قُلْ انَّما عِلْمُها عِنْدَاللَّهِ وَ ما يُدْريكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ تَكُونُ قَريباً: هنگامى كه از پيامبر سؤال كردند قيامت كى خواهد آمد؟ خداوند فرمود: «بگو:" علم آن تنها نزد خدا است" و چه مى دانى شايد قيامت نزديك باشد.»

مطابق روايت مشهور، مشركان نزد پيامبر خدا آمدند و گفتند: «اگر راست مى گويى و تو پيامبر هستى ماه را براى ما دو پاره كن.» فرمود: «اگر اين كار را بكنم ايمان مى آوريد؟» گفتند: «آرى»- و آن شب چهاردهم ماه بود- پيامبر از پيشگاه خداوند تقاضا كرد آنچه را خواسته بودند به او بدهد ناگهان ماه به دو پاره تقسيم شد و رسول اللَّه آنها را يك يك صدا مى زد و مى فرمود: «ببينيد!»(1) و چيزى نگذشت كه دو قطعه ماه به فرمان خدا به هم پيوستند و دوباره به صورت اول برگشتند.

حذيفه؛ صحابى مشهور داستان شقّ القمر را در حضور جمعى در مسجد مدائن نقل كرد و هيچ كس بر او ايراد نگرفت با اين كه آنها عصر پيامبر را درك كرده بودند (و اين نشان مى دهد كه اين مسأله در ميان آنها مسلّم بوده است).(2)


1- مجمع البيان و كتب تفسير ديگر ذيل آيه مورد بحث.
2- اين حديث را سيوطى در كتاب درّ المنثور و قرطبى ذيل آيه مورد بحث نقل كرده اند.

ص: 352

سؤالات مختلف پيرامون شق القمر
اشاره

در برابر آيات فوق و روايات مشهور اسلامى كه در همه كتاب هاى معروف حديث و تفسير شيعه و اهل سنت آمده است بعضى با استناد به اشكالاتى مايل اند دست از ظهور آيات بردارند و آن را مربوط به حوادث آغاز قيامت و به اصطلاح: «اشْراطُ السَّاعَة» بدانند كه از جمله:

1. اشكال از نظر تاريخى

از جمله ايرادهايى كه بعضى از ناآگاهان به مسأله شَقُّ الْقَمَر دارند اين است كه اين امر، با آن همه اهميتى كه دارد بايد در تواريخ جهان ثبت گردد، در حالى كه چنين نيست و ما اثرى از آن در تواريخ نمى بينيم.

ولى براى اين كه روشن شود اين ايراد تا چه حد قابل اهميت است بايد تجزيه و تحليلى روى جهات مختلف اين مسأله صورت گيرد:

1. بايد توجه داشت كه ماه همواره در نيمى از كره زمين قابل رؤيت است نه در تمام آن؛ بنابراين نيمى از مردم روى زمين از اين حساب خارج اند.

2. در نيمى از همين نيم كره نيز اكثريت قريب به اتفاق مردم در خوابند، زيرا بعد از نيمه شب است؛ به اين ترتيب تنها يك چهارم مردم جهان مى توانند از چنين حادثه اى باخبر شوند.

ص: 353

3. در بخش قابل رؤيت نيز هيچ مانعى ندارد كه قسمت هاى قابل توجهى از آسمان ابرى و چهره ماه با ابر پوشيده شده باشد.

4. حوادث آسمانى در صورتى جلب توجه افراد مى كند كه يا مانند صاعقه ها توأم با سر و صداى شديد باشد، يا مانند خسوف و كسوف كلى، نور بطور كامل قطع شود آن هم براى يك مدت نسبتاً طولانى.

به همين دليل در خسوف هاى جزئى و ماه گرفتگى هاى مختصر اگر قبلًا از طرف منجمين اعلام نشود كمتر كسى با خبر مى گردد، و حتى گاه بسيارى از مردم از خسوف كلى نيز بى خبر مى مانند.

تنها دانشمندانى كه اجرام آسمانى و ماه را رصد مى كنند و يا كسانى كه تصادفاً چشم آنها به آسمان بيفتد ممكن است از چنين جريانى باخبر شوند و عده اى ديگر را نيز باخبر سازند.

بنابراين چنين حادثه كوتاه مدتى آن طور كه ابتدا تصور مى شود مايه جلب توجه عمومى مردم جهان نيست؛ مخصوصاً مردم آن زمان كه اصولًا براى اجرام آسمانى اهميت كمترى قائل بودند.

5. به علاوه وسائل ثبت مطالب در تاريخ و نشر آن در آن زمان ها محدود بود و حتى افراد باسواد بسيار كم بودند و كتاب ها همه خطى بود.

مثل امروز نبود كه حوادث مهم، برق آسا به وسيله راديوها و تلويزيون ها و مطبوعات در سراسر جهان نشر شود؛ و در همه تواريخ ثبت گردد.

با توجه به اين جهات هرگز نمى توان از عدم ذكر اين حادثه در غير تواريخ اسلامى تعجب كرد و آن را دليل بر نفى آن گرفت.

ص: 354

2. از نظر علمى

گاه به استناد هيأت بطلميوس كه زمين را مركز عالم، و افلاك نه گانه را در اطراف آن همانند طبقات پوست پياز مى دانست و معتقد بود كه اين افلاك مانند جسم بلورينى است كه همه به هم پيوسته و ستارگان و اجرام آسمانى در دل افلاك ميخكوب شده اند، و همراه حركت افلاك گردش مى كنند و هر گونه خرق و التيام (پاره شدن وبه هم آمدن) در افلاك محال است. به همين دليل پيروان اين عقيده هم معراج جسمانى را انكار مى كردند و هم شقّ القمر را، چرا كه هر دو موجب خرق و التيام در افلاك مى شد!

ولى امروز كه فرضيه هيأت بطلميوس به افسانه ها و اسطوره ها سپرده شد، و بطلان افلاك نه گانه از طريق علمى و حسى به ثبوت رسيده ديگر زمينه اى براى اين سخنان باقى نمانده است.

گاه گفته مى شود: از نظر علم امروز نيز شكافته شدن ماه مسأله ساده اى نيست؛ زيرا هر چند اين كره يك پنجاهم كره زمين است ولى با اين حال كره عظيمى است كه وقوع انشقاق و انفجار در آن عامل بسيار نيرومندى مى خواهد.

پاسخ اين سؤال از نظر خداپرستان روشن است. هيچ كس ادعا نكرده كه شقّ القمر تحت يك عامل طبيعى صورت گرفته بلكه جنبه اعجاز داشته و متكى به قدرت بى پايان پروردگار بوده و مى دانيد نه تنها شكافته شدن ماه براى او مشكل نيست؛ بلكه ايجاد منظومه يا منظومه ها و كهكشان هاى ديگرى در برابر اراده و

ص: 355

مشيت او سهل و آسان است.

همان خدائى كه انفجار نخستين را در دل خورشيد در آغاز به وجود آورد و سيارات بزرگ منظومه شمسى از آن جدا گشته و هر كدام به گوشه اى پرتاب شدند و در مدار خود به حركت در آمدند. آرى! همان خداوند مى تواند در كره ماه كه به مراتب كوچك تر از آن بلكه قابل مقايسه با آن نيست درلحظه خاصى براى اثبات نبوت پيامبرش چنين انفجار و سپس التيامى را ايجاد كند.

تنها كسانى در اين گونه مسائل ايراد مى كنند كه قدرت خدا را- الْعَياذُ بِاللَّه- ناچيز مى شمردند و يا خبر از پيدايش منظومه هاى بزرگ آسمانى بر اثر انفجارهاى پى در پى ندارند.

3. شقّ القمر از نظر آيات

مى گويند: پاره اى از آيات در قرآن مجيد وجود دارد كه نشان مى دهد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله جز قرآن معجزه اى نداشت. آنها براى اثبات پندار خود به آيه 59 سوره اسراء استدلال مى كنند كه مى فرمايد: وَ ما مَنَعَنا انْ نُّرْسِلَ بِالْاياتِ الّا انْ كَذَّبَ بِهَا الاوَّلُونَ «هيچ چيز مانع ما نبود كه اين معجزات (در خواستى بهانه جويان) را بفرستيم جز اين كه پيشينيان (كه همين درخواستها را داشتند)، آن را تكذيب كردند.»

همچنين به آيات 90 تا 93 سوره اسراء توسل جسته اند كه گروهى از پيامبر

ص: 356

تقاضاهاى مختلفى كردند؛ گاه گفتند: ايمان نمى آوريم مگر اين كه چشمه اى از اين سرزمين (خشك و سوزان) براى ما خارج سازى و گاه گفتند: باغ بزرگى از درختان نخل و انگور در اختيارت باشد و نهرها از ميان آن به جريان اندازى.

يا سنگ هاى آسمانى را آنچنان كه مى پندارى بر سر ما فرود آورى.

يا خداوند و فرشتگان را در برابر ما بياورى.

يا خانه پر نقش و نگارى از طلا داشته باشى.

يا به آسمان بالا روى.

به اين هم قناعت نمى كنيم مگر اين كه نامه اى (از سوى خداوند) براى ما بيارى.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در مقابل اين درخواست ها يك جمله فرمود: سُبْحنَ رَبّى هَلْ كُنْتُ الَّا بَشَراً رَسُولًا: «بگو:" منزه است پروردگارم (از اين سخنان بى معنى)! مگر من جز انسانى فرستاده (از سوى خدا) هستم؟!"».(1)

آنها مى گويند: مفهوم اين سخن اين است كه اقدام به هيچ معجزه اى نكرد.

پاسخ

توجه به يك كلمه كه در كلمات جمعى از مفسران بزرگ آمده است جواب اين ايراد را روشن مى سازد و آن اين كه معجزات دو گونه است:

معجزاتى كه براى اثبات صدق دعوى پيامبر صلى الله عليه و آله و تشويق مردم به ايمان و تخويف منكران ضرورت دارد يعنى معجزات منطقى براى حق طلبان و حقيقت جويان كه قرآن از آن چنين تعبير مى كند: وَمَا نُرْسِلُ بِالْآيَاتِ إِلَّا تَخْوِيفاً: «ما


1- سوره اسراء، آيه 93.

ص: 357

معجزات را فقط براى بيم دادن (و اتمام حجّت) مى فرستيم»(1).

دسته دوم معجزاتى است كه اقتراحى ناميده مى شود يعنى معجزاتى كه بهانه جويان آن ها را مطالبه مى كنند نه براى حق طلبى و يقين به صدق دعوى نبوت و سپس ايمان آوردن؛ بلكه به گمان اين كه طرف را ناتوان سازند و اگر هم توانايى داشت او را متهم به سحر و ساحرى كنند.

پيامبران تنها به سراغ قسم اول مى رفتند و هرگز تسليم پيشنهادهاى بهانه جويان و معجزات اقتراحى نمى شدند.

لحن آيات 90 تا 93 سوره اسراء به خوبى نشان مى دهد كه اين درخواست هاى عجيب و غريب و ضد و نقيض مشركان عرب، هرگز از روى حقيقت جويى سرچشمه نگرفته بود؛ بلكه هدف بهانه جويى و ايجاد شك در نبوت پيامبراسلام صلى الله عليه و آله و تقويت پايه هاى شرك و بت پرستى بود؛ و لذا حتى مفهوم سخنان خود را هم درست بررسى نمى كردند. در يك جا تقاضاى معجزه اى مى كنند كه باعث نابودى آنها شود- مانند: نازل شدن سنگ هاى آسمانى بر سر آنها- و گاه معجزه اى را تقاضا كرده بودند مانند بالا رفتن به آسمان. سپس بلافاصله آن را نفى مى كنند و مى گويند: ما به آن ها ايمان نمى آوريم تا نامه اى از سوى خدا براى ما بياورى. گاه تقاضاى امور محال مى كنند مانند اين كه خدا و فرشتگان را نزد ما آورى در حالى كه خداوند نه مكان دارد و نه جسم و نه جسمانى است.

تازه اگر هدف پى بردن به حقانيت پيامبر است چرا شش معجزه مختلف تقاضا


1- سوره اسراء، آيه 59.

ص: 358

مى كنند مگر يك مورد كافى نيست؟

اينجا است كه هيچ پيامبرى نمى تواند در مقابل اين گونه بيهوده گويى ها سر تسليم فرود آورد.

از همه اين ها گذشته اعجاز كار پيامبر نيست؛ كار خدا است و در اختيار پيامبر نيست؛ بلكه در اختيار خدا مى باشد. او مى تواند تقاضاى معجزه از خداوند كند و خداوند هر مورد را صلاح بداند در اختيار او مى گذارد و از اين رو در ذيل آيات 90 تا 93 سوره اسراء مى خوانيم: قُلْ سُبْحَانَ رَبِّي هَلْ كُنتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا:

«بگو:" منزّه است پروردگارم (از اين سخنان بى معنا)! مگر من جز انسانى فرستاده (از سوى خدا) هستم؟!"» كه هر كارى بخواهم انجام دهم.

لذا در آيه 38 سوره رعد مى خوانيم: وَ ما كانَ لِرَسُولٍ انْ يَأْتِىَ بايَةٍ الّابِاذْنِ اللَّهِ

«و هيچ پيامبرى نمى توانست معجزه اى بياورد مگر به اذان خدا».

اما اين كه مى گويد: اگر ما در برابر خواست هاى شما تسليم نمى شويم به خاطر اين است كه پيشينيان تكذيب كردند. اين سؤال را بر مى انگيزد كه تكذيب پيشينيان چگونه مى تواند سبب محروميت نسل هاى بعد، از مشاهده معجزات شود؟

پاسخ سؤال اين است كه: اين يك تعبير رايج است كه در برابر اصرار كسى ما مى گوييم: نمى توانيم تسليم بهانه جويى هاى تو شويم و اگر طرف مقابل بپرسد چرا؟ مى گوييم: اين كار سابقه زيادى دارد. افراد ديگرى نيز چنين پيشنهادهايى داشتند ولى هرگز تسليم حق نشدند؛ شرايط و وضع شما نيز همانند آنها است.

به تعبير ديگر معجزاتى را كه پيشنهاد مى كنيد جنبه حقيقت جويى ندارد؛ بلكه

ص: 359

اقتراحى و بهانه جويانه است، و به يقين اگر پيشنهاد شما عملى شود باز هم ايمان نمى آوريد آن گونه كه در امت هاى پيشين نيز افرادى مثل شما بودند كه معجزاتى را طلب كرده و سپس تكذيب كردند. كوتاه سخن اين كه درست است كه قرآن به تنهايى يك معجزه روشن و جاويدان است و هر گاه جز آن معجزه ديگرى براى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نبود، مى توانست به تنهايى گواه صدق او باشد.

ولى اين دليل بر آن نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله غير از اين معجزه روحانى و معنوى، معجزات جسمانى و مادى نداشته است؛ بلكه آيات و روايات و تواريخ اسلامى و سيره هاى پيامبر مى گويد: معجزات ديگرى وجود داشته است و شك نيست كه ضميمه شدن معجزات محسوس و مادى با آن معجزه معنوى بزرگ، حقانيت دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله را آشكارتر مى سازد.

گردآورى قرائن، يك راه مطمئن ديگر

اشاره

اشاره

برخلاف آنچه بعضى مى پندارند راه اثبات صدق دعوى نبوت تنها مسأله

ص: 360

معجزات نيست؛ بلكه گاه از جمع آورى قرائن مربوط به زندگى آن پيامبر و صفات و ويژگى هاى اخلاقى و عملى او و محتواى دعوت و برنامه هايى كه به كار مى بسته، آنچنان سند روشنى مى توان تهيه كرد كه با قوى ترين معجزات برابرى مى كند؛ بلكه گاه از معجزات نيز پيشى مى گيرد.

اين نوع استدلال در سخنان پيشينيان نيز كم و بيش ديده مى شود هر چند به صورت يك دليل منسجم كمتر به چشم مى خورد. به همين دليل لازم است قبلًا توضيحاتى درباره آن داده شود:

جمع آورى قرائن يك دليل رايج در همه علوم

اشاره

امروز در علوم مختلف از اين طريق براى پى بردن به حقايق بهره زيادى گرفته مى شود؛ در كشف جرائم، در شناخت انواع بيمارى ها، در پى بردن به چگونگى شخصيت بزرگان پيشين در طول تاريخ، در كشف مسائلى مربوط به جهان خلقت، زمين و آسمان، گياهان و حيوانات همه از اين روش استفاده مى شود.

تفاوتى كه اين روش با مسأله استقراء كه يكى از طرق برهانى است دارد اين است كه: در استقراء بررسى روى افراد سبب مى شود كه به يك حكم كلى آشنا شويم. مثلًا تعداد دنده هاى انسان هاى زيادى را بشماريم و بعد به عنوان يك قانون كلى در كتاب ها بنويسيم كه هر انسانى داراى فلان تعداد دنده است؛ ولى در روش جمع آورى قرائن آثار يك موضوع خاص وبه اصطلاح جزئى حقيقى مورد بررسى قرار مى گيرد و از مجموعه آثار، پى به مؤثرى مى بريم.

به عنوان مثال هر گاه جنايتى در نقطه اى رخ مى دهد و شخصى را به عنوان متهم

ص: 361

در دادگاه احضار مى كنند و او به كلى منكر مى شود و شاهد و گواهى نيز در ميان نيست؛ يك قاضى باهوش در اينجا تنها به اين قناعت نمى كند كه چون متهم منكر است و شاهدى در كار نيست بايد پرونده مختومه شود؛ بلكه با تحقيقات گوناگون به گردآورى قرائن مى پردازد و امور زيادى را مورد بررسى قرار مى دهد.

الف سوابق متهم.

ب نوع رابطه اى كه متهم با كسى كه جنايت بر او واقع شده داشته است و اين كه آيا خصومت و اختلافى در كار بوده يا نه؟

ج مكان و زمان وقوع حادثه و اين كه متهم آيا مى تواند توضيح دهد كه در آن زمان كجا بوده است؟

د نوع سلاح يا گلوله اى كه در اين حادثه به دست آمده و آيا هرگز متهم با چنين سلاحى سر و كار داشته يا نه؟

ه- ملاحظه وضع بدنى متهم و شخصى كه جنايت بر او واقع شده است، كه آيا آثارى از درگيرى در بدن آنها ديده مى شود يا نه و آيا متهم توضيحى براى آن آثار دارد يا نه؟

و احساسى كه به متهم، هنگام مشاهده لباس مقتول و بر اثر ديدن آثار جرم دست مى دهد كه آيا هيجان زده مى شود يا آرامش خود را كاملًا حفظ مى كند؟

ز وضع روحى متهم و مقايسه آن با سابق. آيا وضع او يكسان است يا ناآرامى بر روح او حاكم شده است؟

ح آيا در پاسخ به سؤالات بازپرس و قاضى گرفتار دست پاچگى، هيجان،

ص: 362

تناقض گويى و مانند آنها مى شود يا نه؟

همچنين مسائل بسيار ديگرى كه، هر چند يك به يك براى اثبات مطلبى كافى نيست ولى گاه بررسى آنها جاى هيچ گونه شك و ترديدى باقى نمى گذارد كه جرم به وسيله متهم واقع شده است و همين به قاضى قوت قلب مى دهد كه مسأله را با حوصله دنبال كند و چه بسا منتهى به اقرار طرف نيز مى شود.

بلكه مى توان گفت اقرار يك دليل ظنى است؛ زيرا بسيار ديده شده است كه افرادى براى فرار از چنگال مجازات، پول هنگفتى به ديگرى داده اند كه اقرار كند و او را اميدوار نموده اند كه سرانجام نجاتش مى دهند.

همچنين شهادت شهود يك دليل ظنى است؛ زيرا احتمال خطا يا تبانى در مورد آنها غير ممكن نيست (شك نيست كه شهادت شهود و اقرار پذيرفته مى شود، منظور اين است كه آنها در نهايت امر، دلايل ظنى مقبولى هستند در حالى كه جمع آورى قرائن در صورتى پذيرفته مى شود كه به مرحله قطعى و يقينى برسد).

در قضاوت هاى اسلامى نيز نمونه هاى روشنى از اين مسأله ديده مى شود كه گاه حتى به وسيله يك قرينه، حكمى اثبات شده است مانند: داستان اختلاف غلام و مولى در عصر اميرالمؤمنين عليه السلام و دستور (صورى) گردن زدن غلام و عقب كشيدن يكى از آن دو، سر خود را كه معلوم شد غلام او است.

يا داستان اختلاف آن دو زن بر سر نوزاد و دستور (صورى) شقّه كردن آن نوزاد و گذشت مادر واقعى از حق خودش كه دليل بر صدق دعوى او بود، و امثال و نظاير ديگر.

ص: 363

به هر حال استفاده از اين روش براى رسيدن به نتايج قطعى نه تنها در مسائل قضايى بلكه در بسيارى از علوم و همچنين مسائل مختلف اجتماعى و سياسى معمول و كارساز است، و ما در مسأله اثبات نبوت انبياء به خوبى مى توانيم از اين روش استفاده كنيم و گاه تأثير آن در ايجاد اطمينان و يقين از معجزات معمولى بيشتر است.

با اين اشاره به سراغ آيات قرآن مى رويم تا ببينيم در زمينه اين دليل (به صورت كلى) چه بيانى دارد و سپس به سراغ زندگى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى رويم و قرائن مختلف را از زندگى آن حضرت گردآورى كرده براى داورى و قضاوت خوانندگان در كنار هم قرار مى دهيم.

***

امّا در قسمت اوّل در آيات متعددى از قرآن اشارات پرمعنايى نسبت به اين دليل ديده مى شود، از جمله:

1. آياتى كه از وجود پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تعبير به شاهد و سراج منير (چراع پرنور) و برهان و شمس كرده است.

در آيه 45 و 46 سوره احزاب مى خوانيم: يا ايُّهَا النَّبِىُّ انَّا ارْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً ونَذيراً- و داعياً الَى اللَّهِ بِاذْنِه وَ سِراجاً مُنيراً: «اى پيامبر! ما تو را گواه فرستاديم و بشارت دهنده و بيم دهنده.- و تو را دعوت كننده به سوى خدا به فرمان او قرار داديم و چراغى روشنى بخش.»

در اين دو آيه از يك سو پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به عنوان شاهد و گواه، معرفى شده كه

ص: 364

طبق يك تفسير شاهد و گواه بر حقانيت خويش است، زيرا اوصاف و اخلاق و برنامه هاى سازنده و سوابق درخشان و عملكرد او گواه بر حقانيت مكتب و صدق دعوت او است.(1)

از سوى ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان چراغ روشنى بخش و نور افشان شناخته شده و مى دانيم چراغ، خود دليل بر خويشتن است و نياز به معرف ندارد، و به گفته معروف: «آفتاب آمد دليل آفتاب».

تعبير به برهان در آيه 174 سوره نساء: يا ايُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَانْزَلْنا الَيْكُمْ نُوراً مُبيناً: «اى مردم! دليل روشنى از طرف پروردگارتان براى شما آمده؛ و نور آشكارى (كتاب آسمانى) به سوى شما نازل كرده ايم» اشاره ديگرى به اين حقيقت است.

زيرا «برهان» از ماده بَرَه (بر وزن فرح) به معناى سفيد شدن است و از آنجا كه استدلالات روشن چهره حق را آشكار و نورانى و سفيد مى سازد به آن برهان گفته مى شود و به عقيده جمعى از مفسران، منظور از برهان در اين آيه شخص پيامبر صلى الله عليه و آله (2) و منظور از نور، قرآن مجيد است، بنابراين وجود شخص پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان برهان معرفى شده و اين به خاطر آن است كه علاوه بر معجزات، آثار و قرائنى در وجود او است كه از حقانيت او خبر مى دهد.

همچنين در تفسير وَالشَّمْسِ وَ ضُحيها: «به خورشيد و گسترش نور آن در


1- در تفسير ديگرى براى آيه فوق، پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان شاهد و گواه بر انبياء پيشين يا شاهد و گواه اعمال امت در قيامت معرفى شده، در حالى كه بين اين سه تفسير منافاتى نيست و مى تواند هر سه در معناى آيه جمع باشد.
2- از كسانى كه اين معنا را پذيرفته يا به عنوان يك تفسير نقل كرده اند مرحوم طبرسى در مجمع البيان وعلامه طباطبائى در تفسير الميزان، و مراغى و قرطبى در تفسير خودشان( ذيل آيه مورد بحث) مى باشند.

ص: 365

صبگاهان سوگند»(1) در روايات متعددى آمده است كه «شمس» اشاره به وجود پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و قمر اشاره به وصّى بر حق او على عليه السلام است.(2)

بديهى است كه براى اثبات وجود آفتاب نياز به دليلى جز همان وجود او نيست.

چرا كه آفتاب تابنده و پرفروغ به محض طلوع از افق مشرق، همگان را از وجود خويش آگاه مى سازد.

گذشته از اين تعبيرات، قرآن مجيد در آيات ديگرى روى اين مسأله انگشت گذارده و به پاره اى از دلايل حقانيت پيامبر صلى الله عليه و آله اشاره كرده از جمله روى موضوع درس نخوانده بودن او به عنوان قرينه تكيه مى كند مثلًا در آيه 48 سوره عنكبوت مى فرمايد: وَمَا كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَلَا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَارْتَابَ الْمُبْطِلُونَ «تو هرگز پيش از اين هيچ كتابى نمى خواندى، و با دست خود چيزى نمى نوشتى، مبادا كسانى كه در صدد (تكذيب و) ابطال سخنان تو هستند، شك و ترديد كنند.»

در اينجا قرآن نشان مى دهد كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله درس خوانده بود جاى اين بود كه كسى به شك بيفتد، آيا قرآن از سوى خود او است يا از سوى خدا؟ ولى با توجه به درس نخواندن او و فوق العادگى قرآن مجيد از جوانب مختلف نبايد جاى ترديد براى كسى باقى بماند كه اين كتاب از سوى خدا است.

البته اين تنها يك قرينه از قرائن بسيارى است كه در وجود او ديده مى شود، و دليلى بر صدق دعوت او است و به درستى هر گاه مجموعه اين قرائن را در كنار


1- سوره شس، آيه 1.
2- در تفسير برهان، جلد 4، صفحه 466 پنج حديث در اين زمينه نقل شده است البته اين تفسير منافات با تفاسير ديگر كه براى شمس وجود دارد نيست، و همه ممكن است در معناى آيه جمع باشد.

ص: 366

هم بچينيم مسأله آفتابى تر مى شود.

تعبير به «مُبْطِلون»: «كسانى كه مى خواهند حق را باطل كنند» نشان مى دهد كه حتى اگر پيامبر صلى الله عليه و آله درس خوانده بود باز هم جاى اين نبود كه اين كتاب را محصول فكر او بدانيم، چرا كه از فكر و دانش بشر به يقين بالاتر است، بلكه اين امر تنها مى توانست دستاويزى براى بدخواهان و مبطلان گردد.

و نيز در آيه 16 سوره يونس مى خوانيم: قُلْ لَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَلَا أَدْرَاكُمْ بِهِ فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ «بگو: اگر خدا مى خواست، من اين (قرآن) را بر شما نمى خواندم؛ و (خداوند) از آن آگاهتان نمى كرد؛ چه اين كه مدّت ها پيش از اين، در ميان شما زندگى نمودم؛ (و هرگز آيه اى نياوردم؛) آيا نمى فهميد؟!»

در واقع پيامبر صلى الله عليه و آله روى اين قرينه تكيه مى كند كه من سال ها پيش از اين در ميان شما زندگى مى كردم و هرگز اين گونه سخنان (آيات قرآن) از من نشنيده ايد، اگر اين آيات از ناحيه من بود لابد در اين مدت چهل سال چيزى بر زبانم جارى مى شد و حداقل گوشه اى از آن را از من مى شنيديد.

به گفته جمعى از روانشناسان، نبوغ فكرى و اكتشاف و ابداع مسائل تازه در انسان معمولًا از سن بيست سالگى شروع مى شود و حداكثر به 30 تا 40 سالگى مى رسد، يعنى اگر انسان تا اين تاريخ دست به ابتكار تازه اى نزند، بعد از آن غالباً منتفى خواهد بود.

اين موضوع كه امروز به عنوان يك كشف روانشناسى تلقى مى شود به يقين در گذشته تا اين حد روشن نبود، ولى غالب مردم با هدايت فطرى به اين موضوع

ص: 367

توجه دارند كه عادتاً ممكن نيست انسان افكار خاص و مكتب و روش تازه اى داشته باشد و چهل سال در ميان قوم و ملتى زندگى كند و مطلقاً آن را بروز ندهد، و لذا قرآن مى گويد: چطور شما نمى فهميد كه اين امر امكان پذير نيست.

تكيه كردن قرآن مجيد در آيات متعددى بر امّى بودن پيامبر صلى الله عليه و آله نيز اشاره پرمعنايى به همين گونه قرائن است، كه يك فرد درس نخوانده چگونه ممكن است كتابى بياورد با آن محتواى بى نظير و جامعيت فوق العاده و حقايقى كه با گذشتن هزار سال و بيشتر، نو بودن خود را كاملًا حفظ كرده است، و براى حل مشكلات زندگى بشر در زمينه هاى معنوى و مادى يك نسخه عالى محسوب مى شود.

از آنچه گفته شد به اين نتيجه مى رسيم كه قرآن مجيد توجه خاصى به اين دليل (جمع آورى قرائن) دارد. اكنون به شرح و بيان تفصيلى اين قرائن در مورد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله باز مى گرديم و مسائل زير را تحت مطالعه دقيق قرار مى دهيم:

- محيط دعوت او و شرايط حاكم بر آن.

خصوصيات اخلاقى و روانى و سوابق پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله.

- موفقيت زمانى دعوت از نظر وضع عمومى جهان به خصوص منطقه ظهور پيامبر صلى الله عليه و آله.

- محتواى دعوت و اصول مسائلى كه مردم را به سوى آن فرا مى خواند.

- وسائلى كه براى پيشرفت مقاصد خود از آن استفاده مى كرد.

- يا عدم سازش او با خواسته هاى انحرافى محيط و چگونگى موضع گيرى در برابر خرافات.

ص: 368

- چگونگى افرادى كه به او ايمان آوردند كه از چه قشر و چه قماشى بودند.

- ميزان اعتقاد خودش به اهدافى كه مردم را به سوى آن فرا مى خواند.

- سرعت پيشرفت دعوت او و ميزان اثرى كه احكام و قوانينش در جامعه گذارد.

و علائم ديگر.

1. محيط دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله و شرايط حاكم بر آن

اين مسأله مورد اتفاق تمام مورخان بزرگ است كه عرب قبل از قيام پيامبر صلى الله عليه و آله در وضع بسيار بدى از نظر عقايد خرافى، انحطاط اخلاقى، اختلافات و جنگ هاى داخلى خانمان سوز و شرايط بد اقتصادى به سر مى برد. نسيم علم و دانش در آن محيط نمى وزيد و حتى اثرى از تمدن صورى بشر نيز در آنجا وجود نداشت و به همين دليل آنها را قومى نيمه وحشى معرفى كرده و نام عصر جاهلى را براى آن زمان برگزيده اند.

قرآن مجيد، تعبيرات صريح و روشنى از آن عصر دارد، كه مى تواند وضع آن زمان را به خوبى ترسيم كند (حتى به فرض اين كه كسى به قرآن مجيد به عنوان يك وحى الهى ننگرد نمى تواند اين حقيقت را انكار كند كه ذگر چنين اوصافى در آن عصر در قرآن مجيد دليل بر واقعيت آن است و گرنه از هر سو مورد انكار قرار مى گرفت).

در يك جا مى فرمايد: لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمْ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ «خداوند بر مؤمنان نعمت بزرگى بخشيد، هنگامى كه در ميان آنها،

ص: 369

پيامبرى از خودشان برانگيخت؛ تا آيات او را بر آنها بخواند، و آنها را پاكيزه سازد و كتاب و حكمت بياموزد؛ هر چند پيش از آن، در گمراهى آشكارى بودند.»(1)

تعبير به «ضَلالٍ مُبينٍ» كه در اين آيه و در ذيل آيه 2 سوره جمعه نيز آمده، اشاره پرمعنايى است به وضع دوران جاهليت كه گمراهى آشكار بر سراسر آن حكم فرما بود. چه گمراهى از اين آشكارتر كه بتهايى را از سنگ و چوب با دست خود بتراشند و پرستش كنند. و از آن بدتر بت هايى از خرما بسازند و بپرستند و در خشكسالى و قطحى بخورند. دختران خود را با دست خويش زنده به گور كنند و به اين عمل فخر و مباهات نمايند كه نگذاريم ناموسمان به دست بيگانگان بيفتد.

در آيه 58 و 59 سوره نحل آمده است: وَ اذا بُشِّرَ احَدُهُمْ بِالْانْثى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَ هُوَكَظيمٌ- يَتَوارى مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِه ايُمسِكُهُ عَلى هُونٍ امْ يَدُسُّهُ فِى التُّرابِ الا ساءَ ما يَحْكُمُونَ «و هنگامى كه به يكى از آنها بشارت دهند دختر نصيب تو شده، صورتش (از فرط ناراحتى) سياه مى شود؛ و بشدّت خشمگين مى گردد.- بخاطر بشارت بدى كه به او داده شده، از قوم و قبيله خود پنهان مى شود؛ (و نمى داند) آيا آن (دختر) را با قبول ننگ نگهدارد، يا (زنده) در خاك پنهانش كند؟! آگاه باشيد كه بد حكم مى كنند!»

چه گمراهى از آن آشكارتر كه انواع خرافات و موهومات بر آنها حاكم باشد، فرشتگان را دختران خدا بدانند وَ جَعَلُوا الْمَلئِكَةَ الَّذينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ اناثاً:


1- سوره آل عمران، آيه 164.

ص: 370

«و آنها فرشتگان را كه بندگان خداوند رحمانند مؤنث پنداشتند»(1).

در جاى ديگر مى فرمايد: وَ يَجْعَلُونَ لِلَّهِ الْبَناتِ سُبْحانَهُ «آنها براى خداوند دخترانى قرار مى دهند؛- او منزّه است»(2) و آيات ديگر.

چه گمراهى از آن واضح تر كه جنگ و خونريزى در تمام دوران سال (به استثناى ماه هاى حرام) بر آنها حاكم بود و كينه هاى قبيلگى از پدران به فرزندان به ارث مى رسيد و سال هاى سال ادامه داشت، همان گونه كه قرآن مى فرمايد: وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً وَكُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنْ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا: «ونعمتِ (بزرگِ) خدا را بر خود، به ياد آريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد، و او ميان دلهاى شما، الفت برقرار ساخت، و به بركتِ نعمتِ او، برادر شديد! و شما بر لبِ حفره اى از آتش بوديد، خدا شما را از آن نجات داد»(3).

چه گمراهى از اين آشكارتر كه حتى مراسم نماز و نيايش آنها مضحك و نفرت انگيز بود، گاه زنان به صورت برهنه مادرزاد برگرد خانه خدا طواف مى كردند و اين كار خود را عبادت مى شمردند و گاه با كف زدن و سوت كشيدن مراسم نماز به جاى مى آوردند: وَما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ الَّا مُكاءً وَ تَصْدِيَةً: « (آنها كه مدّعى بودند ما هم نماز داريم،) نمازشان نزد خانه كعبه، چيزى جز سوت كشيدن و كف زدن نبود».(4)

انوع خرافات و موهومات بر اجتماع آنها حاكم بود، هر قبيله اى سعى داشت


1- سوره زخرف، آيه 19.
2- سوره نحل، آيه 57.
3- سوره آل عمران، آيه 103.
4- سوره انفال، آيه 35.

ص: 371

قبيله خود را قبيله برتر معرفى كند و بر سر همين برترى جويى، كينه ها و حسادت ها و گاه خونريزى ها در ميان قبايل ظاهر مى گشت تا آنجا كه براى اثبات فزونى قبيله خود به سراغ قبرها مى رفتند و قبور مردگان را بر مى شمردند و به استخوان هاى پوسيده نياكانشان در زير خاك افتخار مى كردند. قرآن مجيد مى گويد: أَلْهَيكُمْ التَّكَاثُرُ- حَتَّى زُرْتُمْ الْمَقَابِرَ: «افزون طلبى (و تفاخر) شما را به خود مشغول داشته است.- تا آن جا كه به ديدار قبرها رفتيد (و به فزونى قبور مردگانتان افتخار كرديد)»(1) همچنين موهومات و مفاسد و فجايع ديگرى از اين قبيل. انحطاط آن محيط و فقر معنوى و مادى چنان بود كه آن سرزمين را در رديف عقب مانده ترين سرزمين هاى جهان جاى داده بود.

يكى از مورخان غربى درباره محيط حجاز در عصر جاهليت از بعضى از مورخان معروف چنين نقل مى كند: «در آن زمان كه ديمتريوس سردار بزرگ يونانى به قصد تصرف عربستان وارد پترا (يكى از شهرهاى قديمى حجاز) شد اعراب ساكن آنجا به او گفتند:" اى ديمتريوس پادشاه! چرا با ما جنگ مى كنى ما در ريگستانى به سر مى بريم كه فاقد كليه وسايل زندگى و محروم از تمام نعمت هايى است كه اهالى شهرها و قصبات از آن متمتع و بهره مندند، ما سكونت در چنين صحراى خشك را بدين جهت اختيار نموديم كه نمى خواهيم بنده كسى باشيم بنابراين تحف و هدايايى را كه تقديم مى نماييم از ما قبول كن و لشگريان خود را از اينجا كوچ داده و مراجعت كن" ...

ديمتريوس اين پيام صلح را مغتنم شمرد و هدايا را پذيرفت و از چنين جنگى كه


1- سوره تكاثر، آيات 1 و 2.

ص: 372

مشكلات زيادى در برداشت صرف نظر كرد.»(1)

اصولًا درطول تاريخ، حجاز تحت سيطره كشور گشايان قديم قرار نگرفت و استقلال خود را حفظ كرد، و به گفته تحليل گران علتش اين بود كه تسلط بر چنين سرزمين بى آب و علفى كه فاقد همه چيز بود، به زحمت و مشكلات آن نمى ارزيد: و نيز به همين دليل است كه آثار تمدن كشورهاى قديم، مانند ايران و روم، كه در بسيارى از نقاط شبه جزيره يافت مى شد در محيط حجاز وجود نداشت.

حال بايد فكر كرد يك انسان معمولى هر قدر از نظر نيروى اراده و فكر قوى باشد، اگر در چنين محيطى زندگى كند چگونه خواهد بود (مخصوصاً اگر درس نخوانده باشد).

آيا كسى كه پرورش يافته محيط جهل و فساد است ممكن است بنيانگذار علم و دانش و فضايل اخلاقى گردد؟ آيا هرگز شنيده ايد كه از ميان اقوام وحشى يا نيمه وحشى دانشمندان بزرگ و فيلسوف هاى نابغه اى برخيزند؟

اگر از يك زمين مستعد و آماده، گل هاى زيبا و گياهان باطراوت برويد جاى تعجب نيست؛ تعجب در اين است كه از شوره زار گلستانى برويد.

به هر حال اين مسأله ممكن است به تنهايى براى اثبات حقانيت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كافى نباشد ولى بدون شك يكى از قرائنى است كه هر گاه با قرائن آينده ضميمه گردد، برهانى قوى و دندان شكن خواهد بود.

اين سخن را با گفتارى از اميرمؤمنان على عليه السلام- كه عصر اسلام و جاهليت هر دو


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، تأليف دكتر گوستاولبون، صفحه 88.

ص: 373

را درك كرده- در ترسيم عصر جاهليت پايان مى دهيم:

«ارْسَلَهُ عَلى حينِ فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ وَ طُولِ هَجْعَةٍ مِنَ الامَمِ، وَاعْتِزامٍ مِنِ الْفِتَنِ، وَانْتِشارٍ مِنِ الْامُورِ وَ تَلَظٍّ مِنَ الْحُروُبِ وَ الدُّنْيا كاسِفَةُ النُّور، ظاهِرَةُ الْغُرُورِ، عَلى حينِ اصْفِرارٍمِنْ وَرَقِها، وَ اياسٍ مِنْ ثَمَرِها وَاغْوِرارٍ مِنْ مائِها، قَدْ دَرَسَتْ مَنْارُ الْهُدى وَظَهَرَتْ اعْلامُ الرَّدى فَهِىَ مُتَجَهِّمَةٌ لِاهْلِها، عابِسَةٌ فى وَجْهِ طالِبِها، ثَمَرُهَا الفِتْنَةُ، وَطَعامُهَا الْجيفَةُ، وَ شِعارُهَا الْخَوْفُ وَ دِثارُهَا السَّيْفُ.»: «خداوند او را در زمانى فرستاد كه مدت ها از بعثت پيامبران پيشين گذشته بود و امت ها در خواب عميقى فرو رفته بودند، فتنه و فساد جهان را فرا گرفته بود و اعمال خلاف ميان مردم منتشر شده بود، آتش جنگ زبانه مى كشيد و دنيا بى فروغ و پر از مكر و فريب گشته بود، اين در حالى بود كه برگ هاى درخت زندگى به زردى گراييده و به ثمره زندگى اميدى نبود آب حيات زندگى انسانى به زمين فرو رفته و آثار هدايت فرسوده شده، پرچم هاى هلاكت و بدبختى آشكار گرديده و دنيا با قيافه زشت و كريه به اهلش مى نگريست، و با چهره عبوس با طالبانش روبرو بود، ميوه درختش فتنه، و طعامش مردار بود، در درون وحشت و اضطراب و در برون شمشير حكومت مى كرد»(1)

در جاى ديگر از همان حضرت مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صَلِّى اللَّهُ عَلَيْه وَ آلِهِ وَسَلَّمَ نَذيراً لِلْعالَمينَ، وَ اميناً عَلَى التَّنْزيلِ، وَ انْتُمْ مَعْشَرَالْعَرَبِ عَلى شَرِّ دينٍ وَ فى شَرِّدارٍ، مُنيخُونَ بَيْنَ حِجارةِ خُشْنِ وَ حَيَّاتِ صُمٍّ، تَشْرَبُونَ الْكَدِرَ، وَ تَأكُلُونَ الْجَشِبَ وَتَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ وَ تَقْطَعُونَ ارْحامَكُمْ الْاصْنامُ فيكُمْ مَنْصُوبَةٌ


1- نهج البلاغه، خطبه 89.

ص: 374

وَالْآثامُ بِكُمْ مَعْصُوبَةٌ»: «خداوند محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث ساخت تا جهانيان را بيم دهد و امين آيات او باشد در حالى كه شما ملت عرب بدترين آيين ها را داشتيد و در بدترين سرزمين ها زندگى مى كرديد در ميان سنگ هاى خشن و مارهايى كر و فاقد شنوايى (كه خطرناكترين مارها هستند) آب هاى آلوده مى نوشيديد و غذاهاى ناگوار مى خورديد، خون يكديگر را مى ريختيد و پيوند خويشاوندى را قطع مى كرديد- فرزندان را به دست خود كشته يا زير خاك پنهان مى نموديد- بت ها در ميان شما برپا بود، و گناهان تمام وجود شما را گرفته بود»(1)

كوتاه سخن اين كه: بررسى قرآن مجيد و روايات اسلامى و مجموعه تواريخى كه در شرق و غرب درباره عصر جاهليت نوشته شده نشان مى دهد كه همه اتفاق دارند محيط قيام پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از منحطترين و عقب افتاده ترين محيطها بود، محيطى كه به هيچ وجه با ظهور چنين دين و آيين پيشرو در جهات مختلف هماهنگ نبود.

2. ويژگى هاى اخلاقى و سوابق پيامبر صلى الله عليه و آله

يكى ار بهترين طرق شناخت مدعيان راستين از دروغين ويژگى هاى اخلاقى آنها است، اين ويژگى ها مى تواند به عنوان قرائن و نشانه هاى روشن براى نفى يا اثبات حقانيت مدعى مورد استفاده قرار گيرد. هرگاه پاكى و تقوا، بزرگوارى و گذشت، مهربانى و محبت، زهد و پارسايى، شجاعت و شهامت، و سوابق خوب اجتماعى در مدعى ديده شود بسيار مشكل مى شود كه او را صادق ندانيم و به


1- نهج البلاغه، خطبه 26.

ص: 375

عكس اگر دنياپرستى و ماده گرايى و دلبستگى به مال و مقام و جاه و قدرت، همراه با بى تقوايى و دروغ و كينه توزى و انتقام جويى و مانند آن از رذايل اخلاقى در او باشد هرگز نمى توان آن مدعى نبوت را، راستين دانست.

خوشبختانه سوابق زندگى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله- به خاطر اقامت طولانى چهل ساله قبل از نبوتش در ميان مردم آن محيط- روشن است و تاريخ او كه به دست دوست و دشمن نوشته شده ترسيم گويايى از آن نشان مى دهد.

در تمام تواريخ مسأله پاكى و امانت دارى پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان يك مسأله مورد قبول همگان ذكر شده و لقب امين را همه درباره او شنيده اند و جالب اين كه بعد از آغاز دعوت به اسلام، باز مردم- با تمام مخالفتى كه با او داشتند- امانات خود را نزد وى مى گذاشتند و لذا هنگام هجرت به مدينه (يعنى پس از گذشتن سيزده سال از دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله) به على عليه السلام دستور داد كه در مكه بماند و امانات مردم را به آنها برساند، بعداً به مدينه مهاجرت كند.

حسن خلق و گذشت و جوانمردى پيامبر صلى الله عليه و آله و خلاصه صفاتى را كه شايسته يك رهبر بزرگ الهى است از خلال حوادث مختلف زندگى او مخصوصاً فتح مكه، جنگ احد، و نيز رفتارش با اسراى جنگى و بردگان و قشرهاى محروم جامعه به خوبى مى توان دريافت.

تا آنجا كه اين مسأله را به عنوان نقطه ضعفى براى او قلمداد كردند و آيين او را آئين بردگان و محرومان دانستند و اغنياء و ثروتمندان از او فاصله گرفتند، و پيشنهاد كردند كه براى حمايت و نزديكى آنها نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله لازم است پابرهنگان و محرومان را از خود دور سازد.

ص: 376

اين معنا با اشاره روشنى در آيه 28 سوره كهف آمده: وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِىِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَيْنَاكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَكَانَ أَمْرُهُ فُرُطاً: «با كسانى باش كه پروردگار خود را صبح و شام مى خوانند، و تنها رضاى او را مى طلبند؛ و هرگز بخاطر زيورهاى دنيا، چشمان خود را از آنها برمگير. و از كسانى كه قلبشان را از يادمان غافل ساختيم و از هواى نفس پيروى كردند، و كارشان افراطى است، اطاعت مكن.» و از تو انتظار دارند محرومان را از خود دور سازى تا به سوى تو آيند.

او كسى بود كه بزرگترين دشمن خود ابوسفيان يعنى آتش افروز خطرناك جنگ هاى ضد اسلامى را بخشيد و خانه او را هنگام فتح مكه، پناهگاه و محل امن براى مردم مكه قرار داد و مكيانى كه مرتكب جنايات زياد بر ضد او و پيروانش شده بودند را مورد عفو عمومى قرار داد و همين حسن خلق و گذشت و بزرگوارى سبب شد كه اطراف او را گرفتند.

در جنگ احد نيز كه جمعى از تازه مسلمانان فرار كردند و او را در ميان دشمنان تنها گذاشتند و ضربه هاى سنگينى بر وجود مباركش وارد شد، باز فرمان عفو عمومى صادر كرد و همه را بخشيد تا آنجا كه آيه زير در اين زمينه نازل گشت:

فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنْ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ: «به سبب رحمت الهى، در برابر مؤمنان، نرم و مهربان شدى! و اگرخشن و سنگدل بودى، از اطراف تو، پراكنده مى شدند. پس آنها را ببخش و براى آنها آمرزش بطلب؛ و در كارها، با آنان

ص: 377

مشورت كن!»(1).

در اين آيه هم نرمش قلب و درون پيامبر صلى الله عليه و آله توصيف شده و هم زبان ملايم و پر مهر او، و نه تنها در برابر خطاهايشان مأمور به عفو شده بلكه مأمور بوده از خدا نيز تقاضاى آمرزش براى آنها كند و به آنان شخصيت داده و آن ها را طرف مشورت خود قرار دهد.

او به قدرى دلسوز نسبت به مؤمنان و غير مؤمنان بود، كه از عدم ايمان گروهى، سخت رنج مى برد تا آنجا كه نزديك بود از غصه هلاك شود.

در آيه 6 سوره كهف مى خوانيم كه خداوند در مقام دلدارى به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَّفْسَكَ عَلَى آثَارِهِمْ إِنْ لَّمْ يُؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً:

«گويى مى خواهى، خود را به خاطر اعمال آنها از غم و اندوه هلاك كنى اگر به اين گفتار ايمان نياورند!». شبيه همين معنا در آيه 3 سوره شعراء آمده است: لَعَلَّكَ باخِعٌ نَّفْسَكَ الّا يَكُونُوا مُؤمِنينَ (2).

به راستى تا رهبرى چنين نباشد حق راهبرى را به معناى واقعى ادا نخواهد كرد و در آيه 128 سوره توبه آمده است لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِّنُ انْفُسِكُمْ عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ «به يقين، پيامبرى از ميان شما به سويتان آمد كه رنجهاى شما بر او سخت است؛ و اصرار بر هدايت شما دارد؛ و نسبت به مؤمنان، رئوف و مهربان است».

مسلماً بحث پيرامون ملكات اخلاقى پيامبر صلى الله عليه و آله و ويژگى هاى اخلاقى او


1- سوره آل عمران، آيه 159.
2- « باخع» از ماده بَخْع( بر وزن تخت) به معناى هلاك شدن از شدت غم و اندوه، و به تعبير ديگر دق مرگ شدن است.

ص: 378

گسترده تر از آن است كه در اين سخن كوتاه بگنجد، هدف اين بود كه تنها اشاره گذرايى به اين مسأله به عنوان يكى از قرائن كرده باشيم.

3. محتواى دعوت

براى پى بردن به صدق و كذب مدعى، بررسى محتواى دعوت او غالباً يك دليل قانع كننده است. يك آيين آسمانى كه از علم بى پايان خدا سرچشمه گرفته و از طريق وحى نازل شده، ويژگى هاى خاص خودش را دارد. در حالى كه يك مكتب دروغين كه براى اهداف مادى و شيطانى از سوى فرد يا افرادى به وجود مى آيد، داراى ويژگى هاى ديگرى است.

اولى، هدف گيريش هدايت انسان ها، تقويت نفوس، برقرارى عدالت، فراهم آوردن صلح و سازش و امنيت و بالأخره تكامل انسان در جنبه هاى معنوى و مادى است. در حالى كه دومى، تلاشى است براى تحميق انسان ها و تحذير افكار و بهره كشى هر چه بيشتر و استعمار و استثمار، و مسلماً چنين اهدافى برنامه هاى ديگرى را مى طلبد.

با توجه به آنچه در بالا گفته شد يك نگاه اجمالى به مجموعه معارف و قوانين و برنامه هاى اسلامى مى افكنيم، به خصوص آنچه در قرآن مجيد بر آن تكيه و تأكيد شده است.

1. نخستين چيزى كه در اين زمينه به چشم مى خورد و شالوده اصلى تمام معارف و قوانين اسلام را تشكيل مى دهد، مسأله توحيد و مبارزه با هرگونه شرك است.

ص: 379

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با تكيه بر اين اصل، انسان را از قيد هر پرستشى، جز پرستش خداى يگانه آزاد ساخته و به سوى خداوند يگانه اى كه خالق آسمان و زمين و جامع جميع صفات كمال، و آگاه از درون و برون انسان ها است دعوت مى كند، و زنجيرهاى اوهام و خرافات و پرستش انسان ها و يا سنگ و چوب و انواع بت ها را از هم مى گسلد.

يهود و نصارى را بر بشر پرستى مذمت مى كند و مى گويد: اتَّخَذُوا احْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ ارْباباً مِّنْ دُونِ اللَّهِ « (آنها) دانشمندان و راهبان خويش را معبودهايى در برابر خدا قرار دادند»(1).

در يك مقايسه جالب از زبان يوسف پيامبر بزرگ خدا خطاب به زندانيان هم بندش مى فرمايد: ءَارْبابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خيرٌ امِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ: «آيا خدايان متعدد و پراكنده بهترند، يا خداوند يگانه اى كه بر همه چيز قاهر است؟!»(2).

2. هيچ چيز را در سرنوشت انسان جز خداوند مؤثر نمى داند، و همه را به توكل به او دعوت كرده مى فرمايد: الَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ «آيا خداوند براى (نجات و دفاع از) بنده اش كافى نيست؟!»(3).

3. اين از يك سو، از سوى ديگر انسان را در گرو اعمال خويش مى شمرد و تنها راه نجات و پيروزى را در سعى و تلاش و كوشش هر چه بيشتر مى شمرد و

مى فرمايد: وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى «و اين كه براى انسان چيزى جز (حاصل) سعى و كوشش او نيست،»(4) و كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَةٌ: « (آرى)


1- سوره توبه، آيه 31.
2- سوره يوسف، آيه 39.
3- سوره زمر، آيه 36.
4- سوره نجم، آيه 39.

ص: 380

هركس در گرو اعمال خويش است»(1).

4. در اسلام همه انسان ها از هر نژاد و هر زبان يكسان شمرده شده اند و از اين نظر هيچ گونه امتيازى در ميان آنها وجود ندارد جز به تقوا و پرهيزكارى.(2)

5. تمام مؤمنان را برادر يكديگر خطاب مى كند و به اين ترتيب نزديك ترين پيوند ممكن ميان دو انسان را، پيوندى كه بر اساس برابرى و مساوات است مى شمرد و مى گويد: «مؤمنان برادر يكديگرند؛ پس بين دو برادر خود صلح و آشتى برقرار سازيد و تقواى الهى پيشه كنيد، تا مشمول رحمت او شويد.»(3)

6. عدالت اجتماعى را اصل اساسى حاكم بر اجتماعات بشرى مى داند و همه مؤمنان را دعوت به قيام به قسط مى كند و حتى مى گويد: نبايد خصومتهاى شخصى يا قبيلگى مانع از اجراى عدالت شود(4).

همچنين رابطه نزديك خويشاوندى و پدر و فرزندى و مانند آن نبايد از اجراى عدالت جلوگيرى كند و كفه داورى به سود آنها (بدون دليل) سنگين گردد.(5)

7. حاكميت، اصل انفاق بر روابط انسان ها را پذيرفته و همگان را دعوت مى كند كه از نعمت هايى كه خدا به آنها داده (نعمت علم، مال، مقام و موقعيت اجتماعى) به ديگران ببخشند(6).

8. بر صله رحم و رعايت پيوند خويشاوندى تأكيد مى كند(7) و مخصوصاً براى


1- سوره مدثر، آيه 38.
2- سوره حجرات، آيه 13.
3- سوره حجرات، آيه 10.
4- سوره مائده، آيه 8.
5- سوره نساء، آيه 135.
6- سوره بقره، آيه 3.
7- سوره بقره، آيه 27.

ص: 381

پدر و مادر احترام فوق العاده اى قائل است تا آنجا كه اگرمسلمان هم نباشند، خوشرفتارى با آنها را توصيه مى كند.(1)

9. حمايت از مظلومان در شرق و غرب جهان نيز از مسائلى است كه اسلام بر آن تأكيد دارد. حتى ظاهر آيات قرآن اين است كه در اين مسأله فرقى ميان هم كيشان مسلمان و غير آنها نيست. چنانكه در آيه 75 سوره نساء مى خوانيم: وَ مالَكُمْ لا تُقاتِلُونَ فى سَبيلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعِفينَ مِنَ الرِّجالِ و النِّساءِ وَالْوِلْدانِ «چرا در راه خدا، و (براى رهايى) مردان و زنان و كودكانى كه (به دست ستمگران) تضعيف شده اند، پيكار نمى كنيد؟!» بنابراين حمايت از آنها تا سر حد جنگ و پيكار لازم شمرده شده است.

10. احترام به حقوق زن- مخصوصاً در آن محيطى كه حق او به كلى پايمال شده بود تا آنجا كه حق حيات براى زنان قائل نبودند و آزادانه دختران را به زير خاك مى كردند- نيز مورد تأكيد قرار گرفته تا آنجا كه مى گويد: همان اندازه اى كه زنان وظيفه و مسؤوليت دارند به همان مقدار داراى حق اند چرا كه حق از وظيفه جدا نيست وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذى عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ (2)

11. همزيستى با پيروان اديان ديگر و صاحبان كتب آسمانى و دعوت از همه براى تكيه كردن روى نقاط مشترك چنانكه در آيه 64 سوره آل عمران مى فرمايد:

قُلْ يا اهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا الى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ الّا نَعْبُدَ الّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِه شَيْئاً وَ لايَتَّخِذَ بَعضُنا بَعْضاً ارْباباً مِّنْ دْونِ اللَّهِ «بگو:" اى اهل كتاب! بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما يكسان است؛ كه جز خداوند يگانه را نپرستيم و


1- سوره لقمان، آيات 14 و 15.
2- سوره بقره، آيه 228.

ص: 382

چيزى را همتاى او قرار ندهيم؛ و بعضى از ما، بعض ديگر را- غير از خداى يگانه- به ربوبيت نپذيرد"».

12. در اسلام اهميت فوق العاده اى به علم و دانش داده شده و صدها آيه قرآن از اين معنى حكايت مى كند و اين امر با توجه به محيط نزول قرآن كه كانون جهل و بى سوداى بود بسيار جالب است. نخستين آياتى كه بر پيامبر نازل شد تأكيد بر علم كرد(1) و دريك جا به قلم سوگند ياد مى كند(2) و اصولًا برترى آدم (و نوع بشر) را در فضيلت علم و دانش مى شمرد.(3)

13. مسأله امر به معروف و نهى از منكر- كه نوعى نظارت عمومى بر كل جامعه به وسيله كل جامعه است و مسؤوليت متقابل براى همه افراد در برابر هرگونه مفسده اجتماعى يا ترك انجام وظيفه قائل مى شود- نيز يكى از نقطه هاى درخشان اين آيين است (4).

14. سرچشمه بسيارى از مفاسد و ناهنجارى ها، گرايش شديد به امور مادى و مسابقه در تجمل پرستى و زندگى پر زرق و برق است و اسلام براى بستن اين سرچشمه به ساده زيستن و ترك تجمل پرستى دعوت مى كند(5) در عين اين كه استفاده معقول و منطقى از مواهب مادى و حتى زينت ها را مباح مى شمرد.(6)

15. رعايت ادب و حسن برخورد با ديگران و ملاحظه موازين اخلاقى در همه جا سفارش شده كه در سوره لقمان آيات 18 و 19 به بخش مهمى از اين مسأله


1- سوره علق، آيات 1 تا 5.
2- سوره قلم، آيه 1.
3- سوره بقره، آيات 31 تا 33.
4- سوره آل عمران، آيات 104 و 110 و آيات ديگر.
5- سوره زخرف، آيات 33 تا 35.
6- سوره اعراف، آيه 32.

ص: 383

اشاره شده، و همچنين در سوره حجرات آيات 11 و 12 و سوره فرقان آيه 72 و آيات ديگر.

همچنين در آيه 199 سوره اعراف مى خوانيم: خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ اعْرِضْ عَنِ الْجاهِلينَ « (به هر حال) با عفو و مدارا رفتار كن، و به كارهاى شايسته دعوت نما، و از جاهلان روى بگردان (و با آنان ستيزه مكن)»(1).

16. قرآن مجيد در مورد جانشين ساختن بحثهاى منطقى با پيروان مذاهب ديگر، به جاى تعصب هاى كوركورانه مى گويد: ادْعُ الى سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجادِلْهُمْ بِالَّتى هِىَ احْسَنُ «با حكمت و اندرزِ نيكو، به راه پروردگارت دعوت نما؛ و با آنها به روشى كه نيكوتر است، استدلال و مناظره كن».(2)

17. خضوع در مقابل حق و پذيرش آن از هر كه باشد يكى از نقاط روشن آيين است، مى فرمايد: فَبَشِّرْ عِبَادِ- الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمْ اللَّهُ وَأُوْلَئِكَ هُمْ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ «پس بندگان مرا بشارت ده.- همان كسانى كه سخنان را مى شنوند و از نيكوترين آنها پيروى مى كنند؛ آنان كسانى هستند كه خدا هدايتشان كرده، و آنها خردمندانند.»(3)

18. اخلاص نيت از انگيزه هاى غير الهى از اصولى است كه قرآن مجيد و روايات اسلامى مكرر در مكرر بر آن تأكيد كرده، اعمالى را پاك و مقبول خداوند و موجب نجات و سعادت مى شمرد كه به قصد تظاهر و خودنمايى و رياكارى


1- در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه اين آيه جامع ترين آيات اخلاقى در قرآن مجيد است( مجمع البيان، ذيل آيه فوق).
2- سوره نحل، آيه 125.
3- سوره زمر، آيات 17 و 18.

ص: 384

نباشد، بلكه اهداف والاى انسانى و اخلاقى و الهى در آن منظور گردد و ركن اساسى آن را تشكيل دهد. در هفت آيه قرآن روى عنوان: مُخْلِصينَ لَهُ الدّينَ تكيه شده.(1)

از يك سو صدقات خالصانه مؤمنان را تشبيه به باغ پربار و پر ثمرى مى كند كه بر اثر نزول باران رحمت الهى، ميوه اش دو برابر مى شود.(2) و از سوى ديگر اعمال رياكاران غير مؤمن را به بذرهايى تشبيه مى كند كه در خاك كم عمقى كه روى تخته سنگى قرار گرفته افشانده شده و باران همه را مى شويد و با خود مى برد.(3)

19. در اسلام اسراف و تبذير شديداً نكوهش شده و تبذير كنندگان به عنوان برادران شيطان معرفى شده اند: انَّ الْمُبَذِّرينَ كانُوا اخْوانَ الشّياطينِ (4).

20. حمايت از كودكان بى سرپرست و يتيم نيز از اصول اساسى اسلام است، كه در آيات فراوان و روايات بسيارى بر آن تأكيد شده تا آنجا كه خوردن مال يتيمان همچون خوردن آتش شمرده شده: إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَى ظُلْماً إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَاراً(5).

در جاى ديگر اصلاح كارهاى آنها توصيه شده است، مى فرمايد: وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْيَتامى قُلْ اصْلاحٌ لَّهُمْ خَيْرٌ: «و از تو درباره يتيمان سؤال مى كنند بگو:

" اصلاح كار آنان بهتر است"»(6).


1- سوره اعراف، آيه 29، سوره يونس، آيه 22، سوره عنكبوت، آيه 65، سوره لقمان، آيه 32، سوره غافر، آيات 14 و 65، و سوره بينه، آيه 5.
2- سوره بقره، آيه 265.
3- سوره بقره، آيه 264.
4- سوره اسراء، آيه 27.
5- سوره نساء، آيه 10.
6- سوره بقره، آيه 220.

ص: 385

21. در اسلام، اسيران محترم هستند و نسبت به خوشرفتارى با آنان توصيه شده و كمك به آنان در قرآن مجيد جزء برنامه ابرار و نيكان شمرده شده است:

وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَيَتِيماً وَأَسِيراً:(1) در حديثى از امام على عليه السلام، مى خوانيم: «اطْعامُ الاسير و الاحسانُ اليهِ حقٌ واجبٌ»: «و غذا دادن به اسير و نيكى به او حق واجبى است»(2).

22. مشورت در امور نيز يكى از مهمترين مسائلى است كه قرآن مجيد و روايات اسلامى بر آن تأكيد نموده و حتى پيامبر صلى الله عليه و آله با آن عقل كل، مأمور به مشورت بوده وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ(3): و اصولًا مشاورت در امور مهم اجتماعى را يكى از نشانه هاى ايمان مى داند: وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ (4).

23. مبارزه با خرافات نيز جزء برنامه هاى قطعى پيامبر صلى الله عليه و آله بود. اين در حالى است كه مدعيان دروغين نبوت، اصرار دارند به خرافات دامن بزنند و افكار مردم را از اين طرق تحذير كنند، و براى جلب تمايل عوام با خرافاتشان هماهنگ مى شوند، ولى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله اين سد را مى شكند و حتى در جايى كه خرافه اى در نظر مردم به نفع او تمام شود با آن مبارزه مى كند.

چه خرافه اى از بت پرستى بالاتر كه سرتاسر جزيره عربستان را فرا گرفته بود، تا آنجا كه مخالفت با آن بسيار مشكل و عجيب و حتى احياناً نشانه جنون شمرده مى شد. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را به خداوند يگانه دعوت كرد گفتند: أَجَعَلَ الْآلِهَةَ إِلَهاً وَاحِداً إِنَّ هَذَا لَشَىْ ءٌ عُجَابٌ «آيا او به جاى اين همه خدايان، خداى


1- سوره دهر، آيه 8.
2- وسائل الشيعه، جلد 11، صفحه 69، ابواب جهاد العدو، باب 32، حديث 3.
3- سوره آل عمران، آيه 159.
4- سوره شورى، آيه 38.

ص: 386

واحدى قرار داده؟! اين براستى چيز عجيبى است!»(1).

ظاهراً يكى از دلايل نسبت دادن جنون به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نيز همين بوده كه او با مسأله بت پرستى كه از مسلّم ترين مسائل محيط بود به مبارزه برخاست.

در مجموع، عرب جاهلى گرفتار خرافات زيادى بود كه شرح آن به طول مى انجامد و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با همه آنها مبارزه كرد.

24. آزاد ساختن انسان از قيد هوى و هوس و از اسارت در چنگال انسان هاى ديگر، و يا اسارت در آداب و رسوم و سنن غلط نيز از مسائلى است كه اسلام به آن اهميت بسيار مى دهد تا آنجا كه يكى از صفات ويژه پيامبر صلى الله عليه و آله را اين مى شمرد كه: «و بارهاى سنگين، و زنجيرهايى را كه بر آنها بود، (از دوش و گردنشان) بر مى دارد»: وَ يَضَعُ عَنْهُمْ اصْرَهُمْ وَ الْاغْلالَ الَّتى كانَتْ عَلَيْهِمْ (2).

در حديث معروف نبوى يكى از سه گناهى كه هرگز خدا آن را نمى بخشد اين شمرده شده كه انسان، آزادى انسان آزاده اى را سلب كند و او را به صورت برده درآورد و بفروشد.(3)

25. منع از تكاثر و فزون طلبى و حرص و آز در امور مادى، يكى ديگر از برنامه هاى اصلى اين آيين است كه در آيات متعددى از قرآن مجيد و همچنين روايات اسلامى به آن اشاره شده است، تا آنجا كه آن را به عنوان يكى از خصيصه هاى مذموم زندگى دنيا شمرده و هم رديف لهو و لعب و تفاخر قرار


1- سوره ص، آيه 5.
2- سوره اعراف، آيه 157.
3- عن النبى صلى الله عليه و آله:« انَّ الَّلهَ تعالى غافرُ كُلِّ ذَنبٍ الَّا مَن جَهَدَ مَهراً اوِاغتَصَبَ اجْراً اجرَهَ اوْ باعَ رَجُلا حُرّاً»( سفينة البحار، ماده اجر).

ص: 387

داده است (1) و آن را سبب بى خبرى از خدا معرفى مى كند و آنها را كه براى اثبات فزونى قوم و قبيله خويش، راهى گورستان شدند تا قبرهاى مردگان خود را بشمارند سخت مذمت كرده، مى فرمايد: الْهيكُمُ التَّكاثُرُ- حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ(2).

داستان قارون مستكبر مستكثر و خود برتربين را كه سرانجام خود و تمام اموالش به قعر زمين فرو رفتند را با شرح مفصلى بازگو مى كند و به پيروان برنامه هاى آنان هشدار مى دهد؛ و پيامبرش را از اين كه چشم به امكانات مادى اين گونه افراد بدوزد و آن را نشانه فضل و برترى آنان بداند نهى مى نمايد(3).

26. دعوت به اتحاد و همبستگى را مى توان جزء دستوراتى كه در سرلوحه برنامه هاى اسلامى قرار گرفته، شمرد كه با تأكيد فراوان در قرآن مجيد از آن ياد شده است. همگان را دعوت به اتحاد و نهى از تفرقه مى كند و نسبت به بازگشت به اختلافات و نفاق هاى جاهليت هشدار مى دهد و افراد پراكنده را بر لب پرتگاهى از آتش شمرده (4) و تنازع و اختلاف را سرچشمه سست شدن جامعه و از ميان رفتن قدرت و شوكت آن مى شمرد(5).

27. احترام به قانون نيز از مهمترين دستورات اسلام است تا آنجا كه مى گويد:

حتى اگر قانون بر ضد شما تمام شود، آن را محترم شمريد: كُونُوا قوَّامينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلّهِ وَ لَوْ عَلى انْفُسِكُمْ اوِ الْوالِدَيْنِ والْاقْرَبينَ «هميشه قيام به عدالت كنيد. براى خدا گواهى دهيد، اگر چه به زيان شما، يا پدر و مادر و


1- سوره حديد، آيه 20.
2- سوره تكاثر، آيات 1 و 2.
3- سوره طه، آيه 131 و سوره قصص، آيه 76 به بعد.
4- سوره آل عمران، آيه 103.
5- سوره انفال، آيه 46.

ص: 388

نزديكانتان بوده باشد!»(1).

شكستن حريم قوانين را حرام مى داند و تعدّى از حدود اللَّه را ظلم و ستم مى شمرد: وَمَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَاولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ (2) و نشانه ايمان راستين را تسليم مطلق در برابر قانون حق و ترك اعتراض بر آن حتى در محيط فكر و انديشه و عقل مى شمرد.(3)

28. ترك انتقامجويى نه تنها سيره مستمره شخص پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه تجلّى آن در جنگ هاى اسلامى مخصوصاً در داستان فتح مكه كاملًا آشكار شد، بلكه كراراً پيروان خود را به آن توصيه مى كرد.

در يك جا همه را به عفو و گذشت و صرف نظر كردن از لغزش هاى ديگران دعوت مى كند، و آنها را به عفو الهى كه در انتظار آن هستند متوجه مى سازد:

وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا الا تُحِبُّونَ انْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ (4).

بلكه فراتر از آن مى گويد: در مقابل بديها نه تنها انتقامجويى نكنيد بلكه بدى را به نينى پاسخ گوييد، تا سرچشمه جوشش محبت گردد: ادْفَعْ بِالَّتى هِىَ احْسَنُ فَاذا الَّذى بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَانَّهُ وَلِىٌّ حَميمٌ (5).

ولى با اين حال اجازه نمى دهد كه دشمنان كينه توز از رحمت و رأفت اسلامى سوء استفاده كنند بلكه دستور مى دهد همان گونه كه بايد در مقابل دوستان يا دشمنان فريب خورده، نرم و مهربان باشيد در برابر دشمنان لجوج و سرسخت،


1- سوره نساء، آيه 135.
2- سوره بقره، آيه 229.
3- سوره نساء، آيه 65.
4- سوره نور، آيه 22.
5- سوره فصلت، آيه 34.

ص: 389

با خشونت و شدت عمل برخورد كنيد، تا آنجا كه ياران راستين پيامبر صلى الله عليه و آله را با اين اوصاف معرفى مى كند: «در برابر كفّار سرسخت و شديد، و در ميان خود مهربانند»: اشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِرُحَماءُ بَيْنَهُمْ (1).

29. دعوت به تقوا در تمام زمينه ها نيز از مسائلى است كه اسلام به هر مناسبت روى آن تكيه مى كند و به سراغ آن مى رود و آن را تنها راه نجات بشر و زاد و توشه آخرت (2) و معيار شخصيت انسان ها(3) و بركات دنيا(4) و سعادت آخرت (5) و سبب بينايى و آگاهى (6) مى شمرد.

30. «حُبّ فِى اللَّه و بُغْض فِى اللَّه» نيز از اصول تعليمات اسلام است؛ و به عبارت ديگر براى خدا دوست داشتن و براى خدا دشمن داشتن. يا به تعبير روشن تر هر كس كه در راه ايمان و حق و عدالت و تقوا و پاكى گام بر مى دارد را دوست خود بدانيد وبا او پيوند محكم دوستى بر قرار سازيد و به عكس از ناپاكان و بدان و آلودگان و ستمگران فاصله بگيريد كه در آيات قرآن به عنوان نشانه اصلى حزب الله (7) و در احاديث اسلامى محكم ترين دستگيره ايمان و اسلام «اوْثَقُ عُرَى الْايمانِ الْحُبُّ فِى اللَّهِ وَ الْبُغْضُ فِى اللَّهِ»(8) و افضل اعمال (9) شمرده شده است. اينها بخشى از تعليمات اسلام در اصول و فروع است.


1- سوره فتح، آيه 29.
2- سوره بقره، آيه 197.
3- سوره حجرات، آيه 13.
4- سوره اعراف، آيه 96.
5- سوره مريم، آيه 63.
6- سوره انفال، آيه 29.
7- سوره مجادله، آيه 22.
8- اصول كافى، جلد 2، صفحه 125
9- سفينة البحار، جلد 1، صفحه 201.

ص: 390

آيا مى توان باور كرد انسانى درس نخوانده و برخاسته از محيط ظلمانى جاهليت و پرورش يافته دركانون كفر و فساد و بى عدالتى و خشونت، تعليماتى اين چنين با خود بياورد جز اين كه از طريق وحى آسمانى و الهام الهى و تأييد او باشد.

اصولًا بررسى محتواى دعوت هر آيينى، براى دانشمندان از بهترين دلايل براى اثبات صدق و كذب مدعاى آن آيين است و گاه بر بسيارى از معجزات پيشى مى گيرد. چرا كه بسيارى از وسوسه هايى كه درباره معجزات از سوى مخالفان لجوج ابراز مى شد (مانند تهمت سحر و امثال آن) در مورد بررسى محتواى دعوت، بى معنا است، حتى مى توان كتابى قطور در اين مورد تأليف كرد؛ و مخصوصاً تعليمات اسلام در تمام زمينه هاى اعتقادى و اخلاقى و اجتماعى و نيز در مسائل فردى و گروهى و معنوى و مادى ميدان وسيع و گسترده اى است براى اين مبحث.

مسلماً اين مجموعه از يك عرب بيابانى درس نخوانده و برخاسته از عقب مانده ترين محيطها نمى تواند يك مسأله عادى باشد و به عقيده ما هيچ معجزه اى از اين بالاتر نيست و حداقل قرينه اى است كه با انضمام به قرائن ديگر، مجموعه اطمينان بخشى را به وجود مى آورد.

***

4. عمق تأثير او در محيط

درست است كه تأثير گسترده يك مكتب در يك محيط به تنهايى نمى تواند دليل بر صحت آن باشد زيرا آيين هاى نادرستى را مى شناسيم كه مدتها محيطهاى

ص: 391

وسيعى را تحت تأثير خود قرار داده بودند و سرانجام از هم پاشيدند يا هم اكنون نيز بعضاً ادامه دارند ولى چگونگى اين تأثير مى تواند به عنوان يك قرينه زنده در كنار قرائن ديگر مورد توجه قرار گيرد.

هنگامى كه اين تأثير به صورت جهش در جنبه هاى مثبت و با داشتن كمترين ضايعات صورت گيرد، مسلماً نشانه اى از عمق و اصالت آن مكتب است.

كيست كه كمترين اطلاعى از تاريخ عرب و اسلام داشته باشد و بتواند فاصله عظيمى را كه در مدت 23 سال دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله- فاصله اى كه به طفره فلسفى بيشتر شباهت داشت تا به يك انقلاب- به وجود آمد را انكار كند.

قوم متروك و فراموش شده اى كه نام و نشانى در تاريخ نداشتند و از نظر جامعه شناسى، هيچ گونه آمادگى براى پيشرفت چشمگير حتى در چند قرن بعد در پيشانى آنها خوانده نمى شد، ناگهان دگرگون شوند و وارد مرحله جديدى از يك تمدن عظيم گردند، نه تنها خودشان دگرگون شوند بلكه جهان عصر خود را نيز دگرگون سازند و آثار اين انقلاب و دگرگونى در قرن هاى آينده و تا زمان نامحدودى نمايان باشد.

تمدنى كه مسير تاريخ بشريت را عوض كند و تمدن هاى عظيم پنج گانه عصر خود يعنى تمدن روم و ايران و مصر و بابل و يمن را تحت الشعاع خود قرار دهد.

اين درست همان چيزى است كه مورخان و جامعه شناسان با معيارهاى شناخته شده اى كه در دست دارند قادر به تفسير آن نيستند. هر چند كتاب هايى به نام تاريخ تمدن اسلام يا نام هاى مشابه ديگر نوشته اند ولى اعتراف دارند كه هنوز

ص: 392

نكات حل نشده فراوانى در مورد پيدايش و نفوذ اسلام در جهان براى آنها وجود دارد.

قابل توجه اين كه اين انقلاب و دگرگونى (بر خلاف ساير انقلاب ها) تنها در يك بُعد صورت نگرفت و تنها جنبه سياسى يا اقتصادى نداشت بلكه تمام اركان جامعه و نظامات اجتماعى و فرهنگى و اخلاقى و اقتصادى و آداب و رسوم و همه چيز را دگرگون ساخت.

كوتاه سخن اين كه: ابعاد تأثير اسلام در محيط ظهور خود و سپس در كل جهان و در كل تاريخ بشريت مطلب در خور دقتى است كه مى تواند قرينه روشنى از قرائن حقانيت آن باشد و شرح آن، تأليف كتاب جداگانه اى را طلب مى كند.

***

5. چگونگى وسايل نيل به هدف

هرفرد يا گروهى براى رسيدن به اهداف خود ناچارند از وسايلى بهره گيرند، انتخاب نوع اين وسايل تا حد زيادى مى تواند به شناخت اصالت و حقانيت آن مكتب و يا ساختگى بودن آن كمك نمايد.

آنها كه براى رسيدن به اهداف خود استفاده از هر وسيله اى را جايز مى شمردند و اصل «هدف، وسيله را توجيه مى كند»: «الْغاياتُ تُبَرِّرُ الْوَسائِطَ» را برنامه اصلى خود قرار مى دهند، مسلماً از اصالت برخوردار نيستند. ولى آنها كه براى نيل به اهداف مقدس خود از وسايل مقدسى بهره مى گيرند، نشانه حقانيت خود را از اين طريق آشكار مى سازند، و درست پيامبران راستين و دروغين را از همين

ص: 393

طريق مى توان شناخت.

آنان كه براى رسيدن به اهداف خود، هيچ گونه قيد و شرطى را به رسميت نمى شناسند و استفاده از هر وسيله اى را اعم از مشروع و نامشروع مباح مى دانند، آنها كه مفاهيمى همچون عدالت، امانت، راستى و احترام به ارزش هاى انسانى را تا آنجا محترم مى دانند كه به اهدافشان كمك كند، و هرگاه در جهت مخالف اهدافشان قرار گيرد با همه وداع مى كنند مسلماً در زمره پيامبران دروغين اند.

پيامبران راستين، آنها هستند كه حتى در جنگ هاى خود نيز اصول انسانى را محترم مى شمرند، و در سختى ها و گرفتارى ها هرگز از آن عدول نمى كنند به هنگام پيروزى، اصول عدالت و عفو و گذشت را درباره دشمن به فراموشى نمى سپارند، و در مواقع خطر و احتمال شكست متوسل به وسايل غير انسانى نمى شوند.

اگر اين اصل كلى را با زندگى پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله بسنجيم و رفتار او را با دوستان و دشمنان در موقع پيروزى و شكست در سختى ها و راحتى ها مورد توجه قرار دهيم به خوبى مى توانيم قبول كنيم كه او از كسانى بود كه در انتخاب وسايل نيل به هدف، سخت گير و كنجكاو و پيرو ارزش هاى خاصى بود و هيچ گاه در مواقع خطر، به امور غير انسانى متوسل نشد و مسائل دقيق اخلاقى را حتى در ميدان نبرد رعايت كرد.

او به هنگام پيروزى بر خطرناك ترين دشمنان خود، (يعنى فتح مكه) فرمان عفو عمومى را صادر كرد، و حتى قاتلان و جنايتكاران جنگى را بخشيد.

هنگامى كه شنيد يكى از فرماندهان سپاه، شعارهاى انتقام جويانه سر داده است

ص: 394

و مى گويد: «الْيَوْمَ يوْمُ الْمَلحَمَةِ الْيَوْمَ تُسْتَحَلُّ الْحُرْمَةُ، الْيَوْمَ اذَلَّ اللَّهُ قُرَيْشاً»: «امروز روز جنگ وخونريزى و انتقام است، امروز احترام افراد پايمال مى گردد، امروز روزى است كه خداوند قريش را ذليل كرده است» فوراً دستور بركنارى او را صادر كرد و فرمود: به جاى اين شعار (زشت و ناروا) چنين شعار دهند: «الْيَوْمَ يَوْمُ الْمَرْحَمَةِ ... الْيَوْمَ اعَزَّ اللَّهُ قُرَيْشاً»: «امروز روز بخشش است ... امروز خداوند قريش را عزيز كرد.»(1)

حتى موقعى كه بزرگان مكه صف كشيده بودند ببينند پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درباره آنها چه حكمى صادر مى كند- و بسيارى از مردم انتظار شدت عمل و خشونت فوق العاده اى را از اين دشمنان كينه توز داشتند- رو به آنها كرده فرمود: «چه مى گوييد و چه گمان مى بريد از من نسبت به خودتان؟» سران مكه گفتند: «ما جز نيكى از تو گمان نداريم ...» پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «من به شما همان مى گويم كه يوسف به برادران جفاكار خود گفت": لا تَثْريبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ ارْحَمُ الرَّاحِمينَ اذْهَبُوا وَ انْتُمُ الطُّلَقاءُ"»: «" توبيخ و ملامتى امروز بر شما نيست، خداوند شما را مى بخشد و او ارحم الراحمين است". برويد همه شما آزاديد.»(2)

هنگامى كه خالد بن وليد بدون دليل اسيران طايفه بنى خزيمه را كشت، و اين خبر به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله رسيد، سخت ناراحت شد و دو يا سه بار فرمود: «اللَّهُمَ انّى ابْرَءُ الَيْكَ مِمّا صَنَعَ خالِدٌ»: «خدايا! من از آنچه خالد انجام داد اظهار بيزارى نزد تو مى كنم»، سپس امام على عليه السلام را فرمود: «با مبلغى پول به ميان آن قبيله برود


1- اين مطلب با عبارات مختلفى در بحار الانوار، جلد 21، صفحه 105 و 130 در حَبيب السِيرَه، جلد 1، صفحه 288 و طبرى در جلد 2، صفحه 334 و كامل ابن اثير، جلد 2، صفحه 246.
2- سوره يوسف، آيه 92.

ص: 395

و ديه كشتگان آنها و عوض اموال تلف شده ايشان را بدهد و در كسب رضايت آنان بكوشد.»(1)

اين امور حتى در جنگ هاى دنياى امروز و حتى در مهد تمدن صنعتى به چشم نمى خورد، همان گونه كه دنيا در حوادث پايان جنگ جهانى اول و دوم و جنايات بى حساب ارتش هاى پيروز، شاهد فجيع ترين انتقام جويى ها بود، حال چگونه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله توفيق اين عفو و مرحمت را در ميان يك قوم نيمه وحشى پيدا كرد؟ اين سؤالى است كه فرزانگان بايد به آن پاسخ گويند.

پرهيز و اجتناب او، از وسايل خرافى و غير انسانى به اندازه اى بود كه حتى اگر مقدمات آن به طور طبيعى فراهم شده بود باز آن را بر هم مى زد هر چند ظاهراً به زيان او بود. در حادثه وفات ابراهيم فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله مى خوانيم: كه مقارن اين حادثه آفتاب گرفت، و گروهى از مردم، آن را كرامت و اعجازى از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله تلقى كرده گفتند: آفتاب به خاطر مرگ ابراهيم گرفت.

پيامبر صلى الله عليه و آله فوراً به منبر رفت و فرمود: «ايُّهَا النَّاسُ انَّ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ آيَتانِ مِنْ آياتِ اللَّهِ يَجرِيانِ بِامرِهِ مْطيعانِ لَهُ، لايَنْكَسِفانِ لِمَوْتِ احَدٍ وَلا لِحَياتِهِ، فَاذَا انْكَسَفا اوْ احَدُ هُما صَلُّوا ثُمَّ نَزَلَ مِنَ الْمِنْبَرِ فَصَلَّى بِالنَّاسِ صَلاةَ الْكُسُوفِ فَلَمَّا سَلَّمَ قالَ:" يا عَلِىُّ قُمْ فَجَهِّزْ ابْنى »: «اى مردم! آفتاب و ماه دو نشانه از نشانه هاى خداوند است، به فرمان او حركت مى كنند و مطيع امر او هستند، نه براى مرگ كسى تاريك مى شوند و نه براى زندگى كسى، هنگامى كه كسوف (و خسوف) روى مى دهد نماز بخوانيد. سپس از منبر پايين آمد و با مردم نماز كسوف (نماز


1- حبيب السير، جلد 1، صفحه 389.

ص: 396

آيات) خواند و پس از سلام فرمود": اى على! برخيز و مقدمات فرزندم را فراهم كن.»(1)

اين داستان نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله حتى قبل از مراسم دفن فرزندش ابراهيم، به سرعت اقدام بر اين كار كرد تا اين فكر نادردست را در نطفه خفه كند هر چند ظاهراً به نفع او بود، ولى او نمى خواست براى پيشبرد اهداف و مقاصدش از وسايل نادرست و نامشروع بهره گيرد.

گر چه سخن در اين باره به درازا كشيد ولى ذكر اين نكته نيز در پايان لازم است كه ريزه كارى هايى كه در آداب جنگ در اسلام آمده و پيامبر صلى الله عليه و آله بر آن تأكيد داشت و عملًا پايبندى خود را به آن نشان داد، شاهد ديگرى بر مدّعاى فوق است.

هنگامى كه سپاهيان اسلام آماده حركت براى يكى از ميدان هاى جهاد مى شدند پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را با اين جمله ها به وظايف حساس خود آشنا مى ساخت: «...

برويد به نام خدا و از او استمداد جوييد و براى او طبق آيين پيامبر صلى الله عليه و آله جهاد كنيد.

اى مردم هيچگاه گرد مكر و فريب نگرديد و در غنائم خيانت روا نداريد.

كشتگان دشمن را مورد هتك قرار ندهيد و چشم و گوش و بينى و ديگر اعضاى آنها را- آن گونه كه در جاهليت معمول بود- قطع نكنيد. پيرمردان و پيرزنان و كودكان را به قتل نرسانيد و متعرض رهبانان كه در غارها و ديرها ساكنند نشويد.

هرگز درختان را از ريشه نزنيد مگر اين كه مجبور شويد، نخلستان ها را نسوزانيد و در آب غرق نكنيد، درختان ميوه را قطع ننماييد و زراعت ها را به آتش


1- بحار الانوار، جلد 22، صفحه 155، حديث 13( باب عَدَدُ اوْلاد النبىّ)

ص: 397

نكشيدو ... حيوانات حلال گوشت را جز براى مصرف غذاى خود از بين نبريد هرگز آب هاى دشمن را با زهر آلوده نسازيد و از حيله (و شبيخون زدن) بپرهيزيد.»(1)

خود پيامبر صلى الله عليه و آله در عمل، به تمام امور پايبند بود تا آنجا كه در جنگ خيبر كه مدت ها قلعه هاى مستحكم آنها محاصره بود و به آسانى گشوده نمى شد كسى پيشنهاد كرد من راه آب قلعه را مى دانم و به شما نشان مى دهم تا آن را ببنديد.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «من آب را به روى آنها هرگز نمى بندم».

همچنين هنگامى كه چوپانى كه چهارپايان يهود را در اختيار داشت گفت:

«حاضرم همه اينها را در اختيار شما بگذارم»، پيامبر صلى الله عليه و آله راضى نشد در امانتى كه به وى سپرده اند خيانت كند.(2)

6. ايمان و فداكارى او در راه هدفش

يكى ديگر از قرائن عمده براى شناخت مدعيان راستين از دروغين ميزان ايمان آنها به مدعاى خود و از خودگذشتگى و فداكارى در راه آن است.

مدعيان دروغين چون از حقيقت امر آگاهند طبعاً فداكارى زيادى در راه هدف خود ندارند به علاوه به آسانى حاضر به مصالحه و گذشت و تحريف مدعاى خود هستند در حالى كه مدعى راستين، هيچ يك از اينها را براى خود جايز نمى شمرد.


1- اين حديث با عبارات مختلف در منابع گوناگون آمده است، از جمله در كتاب وسائل الشيعه، جلد 11، صفحه 43 باب آداب امراء السَرياء وَ اصحابهم، حديث 2 و 3.
2- سيره ابن هشام، جلد 3، صفحه 344.

ص: 398

درست است كه اين امر به تنهايى كافى نيست، ولى براى ضميمه كردن به قرائن ديگر قرينه خوبى محسوب مى شود.

در هيچ يك از تواريخ ديده نشده كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در جايى، از اعتقادات خود عقب نشينى كرده باشد و يا از ميدان جهاد فرار كند. حتى در ميدان احد هنگامى كه جنگ به منتهى درجه وخامت رسيد و غالب لشكريان (يا همه جز على عليه السلام) از ميدان خارج شده به گوشه اى پناه بردند، پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان در ميدان ايستاد و با اين كه جراحات پيشانى و دندان او را آزار مى داد و ظاهراً اميدى به نجات او نبود ايستادگى نمود.

در داستان بيمارى ابوطالب و آمدن قريش نزد او (كه در آغاز كتاب گذشت) خوانديم كه وقتى آنها به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پيشنهاد كردند كه در مبارزه با بت پرستى كوتاه بيايد؛ و دست از خداى يگانه بردارد، فرمود: «لَوْ وَضَعُوا الشَّمْسَ فى يَمينى و الْقَمَرَ فى يَسارى عَلى انْ اتْرُكَ هذَا الْامْرَ حَتَّى يُظْهِرَهُ اللَّهُ اوْ اهْلَكَ فيهِ، ما تَرَكْتُهُ»: «اگر خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چپم بگذارند كه دست از اين دعوت بردارم هرگز چنين نخواهم كرد تا زمانى كه خداوند اين دين را همه جا ظاهر سازد يا من در اين راه هلاك شوم.»(1)

در داستان ديگرى مى خوانيم كه: قريش نزد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آمدند و به او وعده دادند كه آن قدر مال و ثروت در اختيارش بگذارند كه غنى ترين مردان مكه شود و هر زنى كه مى خواهد به همسرى او درآورند و به دنبال او گام بردارند، ولى دست از بدگويى بت هاى ما بردار، و اگر چنين نمى كنى پيشنهاد ديگرى داريم كه


1- طبرى، جلد 2، صفحه 67.

ص: 399

هم به سود تو است و هم به صلاح ما و آن اينكه يك سال تو خدايان ما همچون لات و عزى را پرستش نمايى و يكسال هم ما خداى تو را مى پرستيم تا ببينيم سرانجام چه مى شود. اينجا بود كه سوره يا ايُّهَا الْكافِرُونَ نازل شد و با صراحت و بصورت مكرر پيامبر صلى الله عليه و آله به آنها جواب منفى داد.(1)

در تفسير سوره طه ذيل آيه 2 مى خوانيم: هنگامى كه بعد از نزوح وحى و قرآن پيامبر آنقدر عبادت كرد كه پاى مباركش متورم گرديد، آيه فوق نازل شد و او را از اين كار بازداشت و فرمود: «ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه خود را سخت به زحمت بيفكنى» و اين نشان مى دهد كه او تا چه حد به دستورات خود ايمان داشت.

داستان مباهله و دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله از دشمنان خود- كه اگر راست مى گويند بيايند با او مباهله كنند، و هر كدام از خدا بخواهد اگر ديگرى راستگو نيست، عذابى بر او نازل سازد و رسوايش كند- نشانه ديگرى از ايمان راسخ او به مكتب خويش است؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله اعلام آمادگى كامل در اين راه كرد و مخالفان سرباز زدند، چرا كه اطمينانى به استحكام پايه هاى مذهب خود نداشتند.

مورخان شرق و غرب از ايستادگى حضرت محمد صلى الله عليه و آله در برابر حوادث و مقابله با مشكلات بزرگ كه هرگز از يك انسان عادى ساخته نيست حكايت هايى بسيار كرده اند.

گوستاولبون مستشرق معروف فرانسوى مى نويسد: «او از هيچ خطرى فرار نمى كرد و در عين حال خود را بى جهت نيز به خطر نمى افكند.»(2)


1- همان مدرك، صفحه 70.
2- تمدن اسلام و عرب، صفحه 119.

ص: 400

شاگرد بزرگ مكتب آن حضرت اميرمؤمنان على عليه السلام درباره وضع پيامبر صلى الله عليه و آله در ميدان هاى جنگ مى گويد: «كُنَّا اذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ وَلَقَى الْقَوْمُ الْقَومَ اتَّقَيْنا بِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فَمايَكُونُ احَدٌ اقْرَبَ الَى الْعَدُوِّ مِنْهُ»: «هنگامى كه آتش جنگ بر افروخته مى شد و دو گروه در مقابل هم قرار مى گرفتند ما به رسول خدا صلى الله عليه و آله پناه مى برديم، و هيچ يك از ما به دشمن نزديكتر از او نبود.»(1)

***

7. ايمان آوردندگان به او چه گروهى بودند؟

افراد ناصالح معمولًا كسانى همانند خود را به گرد خويش جذب مى كنند، اين قاعده گرچه هميشگى نيست ولى غالباً چنين است، آرى:

«ذره ذره كاندر اين ارض و سماست جنس خود را همچو كاه و كهرباست»

و تا آنجا روشن است كه در ضرب المثل معروف مى خوانيم: «امام زاده را از زوّارش بايد شناخت». دليل آن هم روشن است زيرا افراد سودجو و فرصت طلب هميشه به سراغ كسانى مى روند كه حاضرند با آنها معامله كنند، امتيازى بدهند، امتيازى بگيرند و به مقاصد نامشروع خود برسند.

اين مسأله مخصوصاً در مورد نزديكان و خواص و محرمان اسرار آن شخص روشن تر است. اگر ديديم خاصّان و رازداران و معتمدان او از اشاص پاك و صادق و با ايمانى بودند، معلوم مى شود كه پاكى و ايمان و صداقت در پيشواى آن مكتب موجود است. و به عكس اگر افراد كلّاش و فاسد و نادرست، اطراف او را گرفته بودند مى فهميم كه آب از سرچشمه گل آلود است.


1- بحار الانوار، جلد 16، صفحه 232- همين مضمون با كمى تفاوت در نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 9 آمده است.

ص: 401

اكنون نگاهى به خاصّان و رازداران و شاگردان اصلى مكتب پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى افكنيم. افرادى همچون علىّ بن ابيطالب و در مراحل بعد كسانى همچون سلمان و ابوذر و مقداد و عمار ياسر و صهيب و بلال و امثال آنها را مى بينيم كه هر كدام نمونه اى از تقوا، فضيلت، ايمان، آگاهى و پارسايى بودند.

اصحاب صُفّه همان مهاجران پاكبازى كه چشم از تمام زندگى خود در مكه پوشيده بودند و به صفوف ياران پيامبر صلى الله عليه و آله پيوستند در حالى كه در شديدترين وضع اقتصادى زندگى مى كردند، نمونه ديگرى از اين افرادند.

گروه هفتاد نفرى كه براى تبليغ اسلام به سرزمين نجد رفتند و همه در اين راه شربت شهادت نوشيدند كسانى بودند كه شب ها مشغول عبادت بودند و روزها به هيزم كشى مى پرداختند و دسترنج خود را در اختيار اصحاب صُفّه مى گذاشتند.(1)

در ميان ياران خاص او كسانى بودند كه از موقعيت اجتماعى و جنبه هاى مادى و ظاهرى، در سطوح كاملًا پايين قرار داشتند ولى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آنها را به خاطر امتيازات معنويشان گرامى مى داشت و بر ديگران مقدم مى شمرد تا آنجا كه اين موضوع سبب اعتراض سخت مخالفان گرديد و عدّه اى از بزرگان آنها نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند، در حالى كه افرادى همچون سلمان و صهيب و ابوذر و عمار و خباب و امثال آنان از ياران تهيدست نزد پيامبر صلى الله عليه و آله حضور داشتند.

هنگامى كه چشمشان به اين صحنه افتاد با غرور و تكبر خاصى گفتند: «لَوْ نَحَّيْتَ عَنَّا هؤلاءِ (وَ) رَوائِحَ صَنانِهِمْ ... جَلَسْنا نَحْنُ الَيْكَ وَ اخَذْنا عَنْكَ فَلا يَمْنَعُنا


1- منتهى الآمال، وقايع سال چهارم هجرى. همين معنا با مختصر تفاوتى كه در تاريخ كامل ابن اثير، جلد 2، صفحه 171 آمده است.

ص: 402

مِنَ الدُّخُولِ عَلَيْكَ الَّا هؤُلاءِ»: «اگر اينها و بوى زننده و نامطلوبشان را از ما دور مى ساختى نزد تو مى نشستيم و از تعليمات تو فرا مى گرفتيم، تنها چيزى كه مانع آمدن ما نزد تو مى شود همين ها هستند.» در اينجا بود كه آيه: وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بَالْغَداوَةِ وَالْعَشِىِ (1) نازل شد و به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد، هميشه با اين گروه از پاكدلان پابرهنه باشد و چشم به زرق و برق ظاهرى ثروتمندان خودخواه ندوزد.(2)

در آيه بعد از آن در برابر اين گونه تقاضاهاى مستكبران، بيان تند و كوبنده اى آمده است مى فرمايد: وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاء فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ انَّا اعْتَدنا لِلظَّالِمينَ ناراً احاطَ بِهِمْ سُرادِقُها: «بگو:" حق از سوى پروردگارتان براى شما آمده است! هركس مى خواهد ايمان بياورد (و اين حقيقت را پذيرا شود)، و هر كس مى خواهد كافر گردد". ما براى ستمكاران آتشى آماده كرده ايم كه سرا پرده اش آنان را از هر سو احاطه كرده است».

اين بيان صريح و قاطع به خوبى اثبات مى كند كه اسلام از چه قشرى حمايت مى كرده و چه اقشارى، ايمان آوردندگان صفوف مقدم اسلام بودند.

قرآن مجيد وجود افراد مؤمن و پاكدل و درستكار را پيرامون پيامبر صلى الله عليه و آله يكى از شواهد حقانيت او شمرده و مى گويد: افَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةِ مِنْ رَبِّهِ وَيَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ ...: «آيا آن كس كه دليل آشكارى از پروردگار خويش دارد، و به دنبال آن، شاهدى از سوى (خدا) آمده»(3) همچون كسى است كه اين امتيازات را ندارد.


1- سوره كهف، آيه 28.
2- اين داستان را بسيارى از مفسران و مورّخان با عبارات مختلفى نقل كرده اند، تفسير مجمع البيان و قرطبى، ذيل آيه 28 سوره كهف.
3- سوره هود، آيه 17.

ص: 403

بسيارى از مفسران معتقدند كه «بَيِّنَة»، همان قرآن يا معجزات است و منظور از «شاهد» همان پيروان فداكار و مؤمنان مخلص است.

اصولًا ايمان آوردن شخصى مانند على عليه السلام با آن مقامات علمى و معنوى و اخلاقى كه از نهج البلاغه او آشكار است، مى تواند شاهد گويايى بر حقانيت پيامبر صلى الله عليه و آله باشد.

***

8. پيشرفت سريع

پيشرفت سريع و خارق العاده يك آيين و ايجاد تحوّل عظيم و گسترده، مى تواند قرينه ديگرى براى اصالت و حقانيت آن باشد. زيرا چنين تأثيرى هنگامى ممكن است كه پايه هاى آن مكتب روى فطريات و واقعيات زندگى و منطبق بر قوانين آفرينش باشد، همان قوانينى كه حاكم بر زندگى انسان ها است.

يك قانون غير فطرى و ناسازگار با روح و جسم انسان به زحمت پيشرفت مى كند؛ و اگر پيشرفت كند بايد از عوامل فشار براى آن كمك گرفته شود. مثلًا كمونيسم در آغاز دعوت خود، پيشرفت سريع و چشمگيرى داشت، ولى همه مى دانيم با توسل به زور و خونريزى هاى بى حساب و ديكتاتورى شديد انجام گرفت. حال اگر پيشرفت سريع و عميق مكتبى مخصوصاً در عمق افكار جامعه صورت گيرد نشانه اصالت آن است. ما مى دانيم اسلام در همان قرون نخستين مناطق وسيعى را فتح كرد بى آنكه حتى پاى يك سرباز اسلامى به آنجا رسيده باشد.

ص: 404

به هر حال پيشرفت سريع اسلام درظاهر و باطن جامعه بشرى و در مناطق وسيعى از جهان آن هم در يك مدت كوتاه چيزى نيست كه بر كسى مخفى باشد و جالب اين كه پيدايش اين آيين از يك سرزمين عقب مانده نيمه وحشى صورت گرفت و در مدت كوتاهى تمام دنياى متمدن آن عصر را تحت نفوذ خود قرار داد.

اين نفوذ سريع و گسترده، هنوز به صورت يك معمّا براى مورخان بزرگ غير اسلامى باقى مانده است؛ لذا به عنوان نمونه به موارد زير اشاره مى كنيم:

1. نويسندگان كتاب تمدن غرب و مبانى آن در شرق كه سه تن از دانشمندان معروف غربى هستند هنگامى كه به فصل پيدايش گسترش اسلام مى رسند صريحاً اعتراف مى كنند: «با تمام كوشش هايى كه براى شناخت و پيشرفت سريع اسلام شده- تا آنجا كه در مدتى كمتر از يك قرن توانست بر قسمت عمده جهان متمدن آن روز سايه افكند- و عليرغم تفسيرها و تحليل هايى كه در اين قسمت از تاريخ به عمل آمده هنوز اين مسأله به صورت يك معما باقى مانده است.»(1) اين اعتراف، نشان مى دهد كه اين پيشرفت وسيع و سريع يك امر عادى نبوده است.

2. بانو واگلرى دانشمند معروف اروپايى، كتابى به عنوان پيشرفت سريع اسلام نگاشته كه مى تواند شاهد ديگرى براى اين مسأله باشد. او اين پيشرفت سريع را امرى غير عادّى و اعجازآميز مى شمرد همان گونه كه قرآن را كتابى اعجازآميز مى داند كه هرگز نمى تواند ساخته محمد صلى الله عليه و آله باشد، كه يك نفر عرب درس


1- تمدن غرب و مبانى آن در شرق، فصل پيدايش و گسترش اسلام.

ص: 405

نخوانده بوده است.

3. يك محقق ايتاليائى در فصلى از كتاب خود كه درباره تاريخ رياضيات نگاشته در مورد رياضيات مسلمين به عنوان يك معجزه عربى ياد كرده و آنچه را در اسلام روى داده چنان سريع و شگرف مى داند كه منطق و تعبير عادى از تفسير آن عاجز است.

سپس مى افزايد: «اين كه بعضى از مسلمين پيدايش اسلام و فرهنگ آن را به مشيت و تقدير ربّانى نسبت داده اند ... در واقع نشان اين است كه اين مايه پيشرفت تمدن بشرى چنان با ميزان امكانات و مقتضيات آن زمان ها ناسازگار بوده كه جز با مشيّت و تقدير پروردگار نمى توانستند آن را تفسير كنند.»(1)

4. برنارد شاو نويسنده معروف انگليسى در يكى از كتاب هاى خود پيرامون عظمت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى نويسد: «من براى هميشه دين محمد صلى الله عليه و آله را با احترام بسيار نگريسته ام چرا كه فعاليت و شادابى شگفت انگيزى در آن است؛ به نظر من اسلام تنها دينى است كه با ادوار مختلف زندگى تطبيق كرده و با هر عصر و زمان سازگار است ... ما قرآن را به عنوان كتاب محمد صلى الله عليه و آله با همان عظمت و اطمينان مى نگريم كه مسلمين آن را كتاب خدا مى دانند.»(2)

5. همين دانشمند انگليسى در مقاله اى در ارتباط با جذابيت و پيشرفت اسلام، پيشگويى مى كند كه: «اسلام بر اثر نفوذ معنوى كه دارد هر سال مرتباً بر جمعيت خود، مخصوصاً در كشورهاى اروپايى مى افزايد».(3)


1- فرهنگ اسلام شناسان خارجى، جلد اول، صفحه 60، تأليف حسين عبداللهى خوروش.
2- همان مدرك، جلد 1، صفحه 74.
3- همان مدرك، جلد 2، صفحه 505.

ص: 406

اگر بخواهيم گواهى مورخان مسلمان و غير مسلمانان را در اين زمينه گردآورى كنيم كتاب بزرگى را تشكيل مى دهد، لذا به همين مقدار قناعت مى كنيم.

1. اخلاق و صفات ويژه ديگر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله خود شاهد گويايى است بر اينكه او هدف مقدسى را دنبال مى كند و از يك مأموريت الهى پيروى دارد و هيچ يك از نشانه هاى مدعيان دروغين و فرصت طلبان سودجو در اخلاق او ديده نمى شود.

تقريباً در تمام تواريخ- اعم از تاريخ هايى كه به دست مسلمانان يا غير مسلمانان نگاشته شده- به مسأله پاكى و امانت او اشاره شده تا آنجا كه حتى در جاهليت نيز همه مردم او را به اين صفت مى شناختند و لقب امين به او داده بودند، بلكه بعد از ظهور اسلام نيز مخالفان او امانت هاى خويش را نزد وى مى گذاشتند به همين دليل هنگام هجرت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به مدينه يعنى پس از گذشتن سيزده سال از ظهور اسلام، به على عليه السلام دستور داد در مكه بماند و امانت هاى مردم را به آنان برساند سپس به مدينه هجرت كند.

بهتر اين است اين سخن را نيز از زبان ديگران بشنويم و ببينيم آنها كه ظاهراً با او بيگانه اند چه گواهى هاى صريحى در اين زمينه داده اند.

در كتاب عذر تقصير به پيشگاه محمد صلى الله عليه و آله، از جان ديون پورت انگليسى نقل مى كند كه: «بدون شك اگر او (محمد) را يكى از نوادر جهان و پاك ترين نابغه اى كه گيتى توانسته است تاكنون پرورش دهد نياوريم؛ بايد او را يكى از بزرگترين انسان ها و يگانه شخصيتى بدانيم كه قاره آسيا مى تواند به وجود چنين فرزندى

ص: 407

بر خود ببالد.»(1)

2. در كتاب محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از كتاب اسلام از نظر وُلتر چنين نقل شده كه ناپلئون در انتقاد از نمايشنامه وُلتر كه در آن اهانت ها به ساحت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله روا داشته مى گويد: «وُلتر به تاريخ و وجدان بشرى خيانت كرده، زيرا سجاياى عالى محمد صلى الله عليه و آله را انكار نمود و مرد بزرگى را كه بر چهره جهانيان فروغ الهى تاباند، موجود ديگرى معرفى كرده است.»(2)

3. اتفاقاً همين وُلتر در اواخر عمر خود در آن نمايشنامه موهن تجديد نظر نموده و با صراحت اعتراف مى كند: «در محمد صلى الله عليه و آله چيزى وجود دارد كه احترام همگان را بر مى انگيزد، و من در حق محمد صلى الله عليه و آله بسيار بد كردم».(3)

4. در كتاب دايرة المعارف بريتانيا ذيل كلمه قرآن چنين آمده است: «محمد صلى الله عليه و آله در ميان رجال و شخصيت هاى بزرگ دينى و مذهبى جهان، موفق ترين و پيروزمندترين شخصيت عالم، به شمار مى آيد و رسالت او توأم با توفيق و پيروزى قابل توجهى بوده است.»(4)

5. گوستاولوبون فرانسوى نويسنده كتاب معروف تمدن اسلام و عرب مى گويد:

«سادگى و آشكار بودن اصول عقايد اسلامى، به علاوه رفتار با مردم از روى عدل و احسان كه سكّه روشنش بر روى دين و مذهب اسلام خورده است سبب شد كه تمام روى زمين را تسخير كند.»

6. لامارتين شاعر معروف فرانسوى درباره او پس از شرح مفصّلى در ستايش


1- عذر تقصير به پيشگاه محمد و قرآن، صفحه 14.
2- محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، صفحه 142.
3- همان كتاب، صفحه 143.
4- دايرة المعارف بريتانيا، چاپ يازدهم، ماده قرآن.

ص: 408

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چنين مى گويد: «اين است محمد صلى الله عليه و آله به هر ميزانى كه با آن عظمت را بتوان اندازه گيرى كرد ناچاريم بگوييم در عالم بزرگتر از محمد صلى الله عليه و آله مردى نيست».(1)

7. طبيب و نويسنده معروف مادى لبنانى در اشعار بسيار بليغى كه درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله سروده او را بهترين مدبر و حكيم و دانشمند و خداوند سخاوت و سخن و مرد عقل و سياست و قهرمان ميدان نبرد معرفى مى كند؛ و اوصافى براى او در اين زمينه بيان كرده كه در نوع خود بى نظير است.(2)

8. اگر چه جمعى از مورخان غربى مغرض و سودجو تلاش كرده اند ترسيمى بر خلاف واقعيت از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كنند، ولى پاسخ آنها همان است كه يكى از محققان خودشان به نام يوحنا واكنبرت در كتاب محمد و اسلام از نويسندگان متعصب و مغرض كه بر خلاف حقيقت درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مطالبى نوشته اند انتقاد كرده؛ چنين مى نويسد: «به هر قدر شخص به حقايق معتبر تاريخى و مصادر موثق و صحيحى كه راجع به گفتار و رفتار و حالات محمد صلى الله عليه و آله مطالبى از روى حقيقت نوشته اند مراجعه نمايد، بدگويان اين پيامبر مانند: ماركس و بريدر و ساير اين افراد، در نظرش حقير و بسيار ضعيف جلوه مى كنند».(3)

كوتاه سخن اين كه: نه تنها دوستان و پيروان او، بلكه مخالفان و دور افتادگان از او آن قدر درباره صفات و سجايا و ملكات فاضله اخلاقى و برنامه هاى پرارزش زندگى شخصى و اجتماعى او سخن گفته اند كه هر گاه جمع آورى شود چندين


1- نقل از كتاب تاريخ تركيه، طبق نوشته فرهنگ اسلام شناسان خارجى، صفحه 61.
2- فرهنگ اسلام شناسان خارجى، صفحه 534.
3- محمد در نظر ديگران، به نقل از فرهنگ اسلام شناسان خارجى، جلد 1، صفحه 164.

ص: 409

كتاب بزرگ را تشكيل مى دهد.

***

از مجموع اين قرائن دهگانه كه به هر كدام اشاره گذرايى داشتيم به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه او پيامبر صادق و رسولى راستين و مبعوث از سوى خداوند بزرگ بوده، و در اين امر كمترين ترديدى نيست؛ حتى اگر از تمام معجزات و خوارق عادات او صرف نظر شود.

اين دليل به تنهايى كافى است بلكه همان گونه كه در گذشته نيز اشاره شد اين دليل براى انديشمندان از معجزات عادى و معمولى بسيار برتر و بالاتر است.

ص: 410

بشارات و اشارات

اشاره

اشاره:

سومين دليلى كه براى صدق گفتار پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى توان اقامه كرد بشارات و اشاراتى است كه در كتب آسمانى پيشين آمده است گر چه بسيارى از اين بشارات در هاله اى از تعصب فرو رفته و در طول تحريفاتى كه در كتب آسمانى پيشين انجام يافته، حذف يا دگرگون شده است؛ ولى باز هم نشانه هاى فراوانى در اين زمينه در كتب موجود ساير مذاهب كه امروز در دست ما است به چشم مى خورد.

قرائن نشان مى دهد كه اين نشانه ها و اشاره ها در آغاز ظهور اسلام بيشتر از امروز در دسترس بوده به طورى كه قرآن مجيد كراراً بر آنها تكيه كرده و يهود و نصارى را به دقت در آنها دعوت مى كند. بدون شك اگر چنين چيزى وجود نداشت ممكن نبود قرآن با اين صراحت روى نشانه هاى فوق تكيه كند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه طبق تصريح بسيارى از تواريخ، آمدن گروهى از يهود به سرزمين مدينه به خاطر بشارت هايى بود كه در كتب خود درباره ظهور

ص: 411

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله خوانده بودند و عشق و آرزوى درك محضر او، آنها را وادار به ترك ديار و جلاى وطن نموده و در مدينه سكنى كردند. و گرنه محيط حجاز عموماً و مدينه خصوصاً جاذبه چندانى براى زندگى مادى نداشت كه به خاطر تجارت يا زراعت و دامدارى آنجا را وطن خود انتخاب كند.

آنها خود را سزاواتر از ديگران براى پذيرش آئينى كه در انتظار او بودند مى دانستند، ولى بعد از ظهور اسلام و به خطر افتادن منافع نامشروع گروهى از آنان، مسأله تغيير شكل داد؛ و سرانجام به مقابله با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله برخاستند، و اين معنا جاى تعجب نيست چنانكه نظير آن را در دوستى بسيارى از دوستان و پيوندهاى مودّت آميز گروهى از محبّان مشاهده مى كنيم. با اين اشاره به قرآن مجيد باز مى گرديم و آياتى را كه به اين معنا اشاره مى كند و يهود و نصارى را به خاطر بى توجهى به آن سرزنش مى كند، مورد توجه قرار مى دهيم:

1. الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونهُ كَما يَعْرِفُونَ أبْناءَهُمْ (1).

2. الَّذينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الْامِّىَّ الَّذى يَجِدُونَهُ مَكْتوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوريةِ وَالْانْجيلِ (2).

3. وَ اذْ قالَ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَنى اسْرائيلَ انى رَسُولُ اللَّهِ الَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَىَّ مِنَ التَّوريةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتى مِنْ بَعْدِى اسْمُهُ احْمَدُ فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُّبِينٌ (3).

4. وَلَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِاللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ


1- سوره بقره، آيه 146 و سوره انعام، آيه 20.
2- سوره اعراف، آيه 157.
3- سوره صف، آيه 6.

ص: 412

عَلَى الَّذينَ كَفَرُوا فَلَمّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِه فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكافِرينَ (1).

5. و آمِنُوا بِما انْزَلْتُ مُصَدِّقاً لِّما مَعَكُمْ وَ لا تَكُونُوا اوَّلَ كافِرٍ بِهِ وَ لا تَشْتَرُوا بِآياتى ثَمناًقَليلًا وَ ايَّاىَ فَاتَّقُونِ- وَ لا تَلْبِسُوا الحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُوا الْحَقَّ وَ انْتُمْ تَعْلَمُونَ (2).

ترجمه

1. «كسانى كه كتاب آسمانى به ايشان داده ايم، بخوبى او (پيامبر) را مى شناسند، همان گونه كه فرزندان خود را مى شناسند».

2. «همان كسانى كه از فرستاده (خدا)، پيامبرِ امّى (و درس نخوانده) پيروى مى كنند؛ پيامبرى كه صفاتش را، در تورات و انجيلى كه به صورت مكتوب نزدشان است، مى يابند».

3. «و (به ياد آوريد) هنگامى را كه عيسى بن مريم گفت:" اى بنى اسرائيل! من فرستاده خدا به سوى شما هستم در حالى كه تصديق كننده توراتى مى باشم كه قبل از من فرستاده شده، و بشارت دهنده به پيامبرى كه بعد از من مى آيد و نام او احمد است". هنگامى كه او (احمد) با معجزات و دلايل روشن به سراغ آنان آمد، گفتند:" اين سحرى آشكار است"».

4. «و هنگامى كه از طرف خداوند، كتابى براى آنها آمد كه هماهنگ با نشانه هايى بود كه با خود داشتند، و پيش از اين، به خود نويد (آمدن اين كتاب و) پيروزى بر كافران را مى دادند، با اين همه، هنگامى كه اين (كتاب، و پيامبرى) را كه شناخته


1- سوره بقره، آيه 89.
2- سوره بقره، آيات 41 و 42.

ص: 413

بودند نزد آنها آمد، به او كافر شدند؛ پس لعنت خدا بركافران باد!».

5. «و به آنچه نازل كرده ام ايمان بياوريد؛ كه نشانه هاى آن، با آنچه در كتاب شما است، مطابقت دارد؛ و نخستين كافر به آن نباشيد؛ و آيات مرا به بهاى ناچيزى نفروشيد؛ و تنها از (مخالفتِ) من بپرهيزيد!- و حق را با باطل نياميزيد؛ و حقيقت را با اين كه (از آن) آگاهيد، كتمان نكنيد».

***

آنها به خوبى او را مى شناختند

نخستين آيه كه در دو سوره قرآن آمده است مى گويد: «پيروان كتب آسمانى به خوبى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را مى شناسند، آن گونه كه فرزندان خود را مى شناسند»:

الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ ابْناءَهُمْ

يعنى نه تنها از اصل ظهور و دعوت او آگاهند بلكه نشانه ها و خصوصيات و جزئيات او را نيز مى دانند، و در ذيل آيه كه در سوره بقره آمده مى فرمايد: «ولى جمعى از آنان، حق را در حالى كه از آن آگاهند كتمان مى كنند»: وَ انَّ فَريقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ

از عبداللَّه بن سلام كه يكى از علماى بزرگ يهود بود و سپس اسلام را پذيرفت نقل شده كه مى گفت: «من پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را بهتر از فرزندم مى شناسم»: «انَا اعْلَمُ بِهِ مِنّى بِابْنى .(1)

در روايت ديگرى آمده است: وقتى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به مدينه آمد، عمر به عبداللَّه


1- تفسير كبير فخررازى و المنار، ذيل آيه مورد بحث.

ص: 414

بن سلام گفت: «خداوند چنين آيه اى بر پيامبرش نازل كرده كه اهل كتاب او را همچون فرزندان خود مى شناسند، اين شناسايى چگونه است؟» عبداللَّه بن سلام گفت: «ما او را با صفاتى كه خدا بيان كرده مى شناسيم و هنگامى كه او را در ميان شما ببينيم، او را تشخيص مى دهيم همان گونه كه يكى از ما پسرش را هنگامى كه در ميان بچه ها ببيند مى شناسد.»(1)

تفسير مشهور آيه كه با ظاهر آن به خوبى سازگار است همان گونه بود كه بيان شد؛ ولى دو احتمال ديگر در تفسير آيه نيز داده شده است و آن اين كه ضمير در «يَعْرِفُونَهُ» به آگاهى بر نبوت يا مسأله قبله بازگردد و بنابر احتمال اول اشاره به آگاهى اهل كتاب از مسأله نبوت و بنابر احتمال دوم اشاره به آگاهى آنها نسبت به امر تغيير قبله مسلمين از بيت المقدس به كعبه است، و البته هر دو احتمال، فوق العاده ضعيف ه نظرمى رسد.

در دومين آيه با ذكر نُه وصف از اوصاف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه در واقع دلايل حقانيت او را از زواياى مختلف، مورد توجه قرار داده است- كه بعضى اشاره به محتواى والاى دعوت او و برنامه هاى او است، و بعضى به قرائن ديگر مانند: امى و درس نخوانده بودن، دلسوز و مهربان بودن و امثال آن اشاره مى كند، و در قسمتى از اين دلايل نيز روى مسأله صفات و علامات و نشانه هاى او در كتب آسمانى پيشين (تورات و انجيل) تكيه مى كند- و مى فرمايد: «همان كسانى كه فرستاده (خدا) پيامبر «امّى» (و درس نخوانده) پيروى مى كنند، پيامبرى كه صفاتش را، در تورات و انجيلى كه به صورت مكتوب نزدشان است مى يابند ...


1- روح المعانى، جلد 7، صفحه 103 و مجمع البيان، جلد 3، صفحه 282 و روح البيان، جلد 3، صفحه 18.

ص: 415

تنها آنان رستگارانند»: الَّذينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الْامِّىَّ الَّذى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوْريةِ وَالْانجيلِ ... اوُلئكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ

گرچه در اين آيه با صراحت نام پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله برده نشده؛ ولى اوصافى كه در آن ذكر گرديده آشكارا مى رساند كه منظور، آن حضرت است.

چگونه مى توان پذيرفت كه قرآن با اين صراحت با يهود و نصارى سخن بگويد و خبر از وجود دلايل و نشانه هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در كتب آنها بدهد، و اين مسأله با حقيقت مطابق نباشد و آنها سكوت كنند؛ به يقين اگر چنين نشانه هايى در كتب آنها وجود نداشت، آن را دستاويز مهمّى بر ضد پيامبر صلى الله عليه و آله مى كردند و همه جا فرياد مى كشيدند و اگر چنين برخوردى وجود داشت در تاريخ براى ما نقل مى شد. بنابراين حداقل سكوت آنها دليل روشنى بر وجود اين قرائن و نشانه ها در كتب آنها است. به علاوه به گفته فخر رازى اگر چنين چيزى واقعيت نداشت موجب نفرت يهود و نصارى از اسلام مى شد و شخص عاقل هرگز اقدام به چيزى كه موجب نفرت مردم (مخصوصاً در زمينه دعوت) بشود نمى كند.(1) و چنانكه بعداً خواهد آمد حتى در كتب تحريف يافته كنونى آنها بخشى از اين دلايل و نشانه ها موجود است.

قابل توجه اين كه قرآن نمى گويد: «يَجِدونَ علائِمَهُ وَ دَلائِلَهُ»: «نشانه ها و دلايل او را مى يابند» بلكه مى فرمايد: «يَجِدُونَهُ» يعنى خود پيامبر صلى الله عليه و آله را در تورات و انجيل مى يابند و اين تعبير- يعنى حضور پيامبر صلى الله عليه و آله در كتب آنها- تأكيدى است با نهايت وضوح بر اين مطلب.


1- تفسير فخر رازى، جلد 15، صفحه 23.

ص: 416

در بعضى از روايات اسلامى در ذيل همين آيه آمده است كه بعضى از مسلمين دو نفر از آگاهان به تورات را جداگانه مورد سؤال قرار دادند و آن دو اوصاف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را دقيقاً مانند هم ذكر كردند.(1)

3. در سومين آيه از زبان عيسى بن مريم عليه السلام مى خوانيم كه او با صراحت در برابر بنى اسرائيل بشارت داد كه من رسول خدا هستم، و توراتى را كه پيش روى من است تصديق مى كنم، و نسبت به پيامبرى كه بعد از من مى آيد و نام او احمد است شما را بشارت مى دهم: وَ اذْ قالَ عيسَى بْنُ مَرْيَمَ يا بَنى اسْرائيلَ انّى رَسُولُ اللَّهِ الَيْكُمْ مُّصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَىَّ مِنَ التَّوريةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتى مِنْ بَعْدِى اسْمُهُ احْمَدُ و در پايان آيه مى فرمايد: «هنگامى كه او (احمد) با معجزات و دلائل روشن به سراغ آنان آمد؛ گفتند:" اين سحرى است آشكار"» فَلَمَّا جاءَهُمُ بِالْبَيِّناتِ قالوا هذا سِحْرٌ مُبينٌ

قابل توجه اين كه قرآن گفتار آنها را در مخالفت با معجزات و نسبت دادن آن به سحر نقل مى كند، ولى سخنى از مخالفت آنها در مورد اخبار مسيح عليه السلام نسبت به آمدن احمد نگفته است و اين دليل روشنى است بر اين كه آنها اين خبر را انكار نمى كردند.

4. در چهارمين آيه به نكته تازه اى در اين رابطه برخورد مى كنيم، مى فرمايد: «و هنگامى كه از طرف خداوند، كتابى براى آنها آمد كه هماهنگ با نشانه هايى بود كه با خود داشتند، و پيش از اين، به خود نويد (آمدن اين كتاب و) پيروزى بر كافران را مى دادند، با اين همه، هنگامى كه اين (كتاب، و پيامبرى) را كه شناخته


1- تفسير قرطبى، جلد 4، صفحه 2735( با تلخيص).

ص: 417

بودند نزد آنها آمد، به او كافر شدند؛ پس لعنت خدا بركافران باد»: وَلَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِاللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذينَ كَفَروُا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَروُا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكافِرينَ

اين آيه اشاره به چيزى است كه در شأن نزول آن آمده كه يهود به خاطر نشانه هايى كه از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در كتب خود ديده بودند، از سرزمين و ديار خود، به مدينه هجرت نمودند، و چون در كتب خويش خوانده بودند كه هجرتگاه اين پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان كوه عير و احد است- دو كوهى كه در دو طرف مدينه قرار دارد- آمدند و در مدينه ساكن شدند و حتى به برادران خويش نوشتند كه ما سرزمين موعود را يافتيم، و به سوى ما بياييد. آنها كه در فاصله نه چندان دورى بودند گفتند: ما از آن سرزمين فاصله زيادى نداريم، هنگامى كه پيامبر موعود به آن جا هجرت كرد به سوى شما خواهيم آمد! و به هنگامى كه با ساكنان بومى مدينه، قبيله اوس و خزرج درگير مى شدند مى گفتند: «ما در سايه پيامبر جديد، بر شما پيروز خواهيم شد»(1).

ولى متأسفانه هنگامى كه آن پيامبر ظهور كرد، با او به مخالفت برخاستند، چرا كه او را در مسير اميال و اهداف نامشروع خود نديدند.

اينها همه نشان مى دهد كه مسأله ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تا چه اندازه در كتب آنها به وضوح بيان شده بود.

اين نكته شايان دقت است كه تعبير به مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ «گواه بر چيزى است


1- اقتباس از شأن نزولى كه در الدُّرّ المَنثُور از تفاسير اهل سنت، و تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام نقل شده است- بسيارى از مفسران شيعه و اهل سنت نيز آن را در ذيل آيه آورده اند- گر چه بعضى از مفسران مانند: فخر رازى احتمالات متعددى درباره جمله i وَ كانُوا مِن قَبْلُ يَستَفْتِحُونَ عَلَى الَّذينَ كَفَروا\E داده اند، ولى غالب آنها به همان معنا كه در بالا گفته شد باز مى گردد.

ص: 418

كه با آنها است» با همين تعبير يا مشابه آن، بيش از ده بار در قرآن مجيد آمده است، و مفهومش اين نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله كتب آسمانى آنها را تأييد مى كرد- با اين كه دست تحريف به سوى آنها دراز شده بود- بلكه منظور اين است كه صفات پيامبر صلى الله عليه و آله موافق و منطبق بر نشانه هايى بود كه آنها با خود داشتند، و به تعبير ديگر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و كتاب آسمانى او درست همان اوصافى را داشتند كه آنها از قبل با آن آشنا بودند، و در حقيقت تصديقى بود بر كتب آسمانى آنها از اين نظر كه با صفات او كاملًا هماهنگ بود.

به اين ترتيب تمام آياتى كه تعبير فوق در آنها آمده، در زمره آياتى قرار مى گيرد كه ما در اين بحث به دنبال آن هستيم.

5. بالأخره در آخرين آيه مورد بحث، يهود را مخاطب ساخته و ضمن تأكيد بر لزوم ايمان به كتاب آسمانى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه موافق با نشانه هاى نزد آنها است، مى فرمايد: «و به آنچه نازل كرده ام ايمان بياوريد؛ كه نشانه هاى آن، با آنچه در كتاب شما است، مطابقت دارد؛ و نخستين كافر به آن نباشيد»: و آمِنُوا بِما انْزَلْتُ مُصَدِّقاً لِما مَعَكُمْ وَ لا تَكُونُوا اوَّلَ كافِرٍ بِهِ

يعنى اگر بت پرستان عرب به آن كافر شوند، عجيب نيست، عجيب اين است كه شما آن را انكار كنيد، چرا كه از شما انتظار مى رفت نخستين مؤمنان به او باشيد؛ مگر به خاطر شوق ديدار او و درك حضورش از شهرها و ديار خود به مدينه نيامديد و در انتظار ظهورش روز شمارى نمى كرديد؟! پس چرا قضيه برعكس شود و شما نخستين كافران باشيد؟

سپس به انگيزه اين تغيير روش، اشاره كرده مى فرمايد: به خاطر منافع مادى،

ص: 419

حقايق را پنهان نكنيد: «و آيات مرا به بهاى ناچيزى نفروشيد؛ و تنها از (مخالفت) من بپرهيزيد»: وَلاتَشْتَروُا بِآياتى ثَمَناً قَليلًا وَ ايَّىَ فَاتَّقُونِ

اشاره به اين كه هر بهايى در مقابل آن بگيريد ناچيز است، هر چند تمام جهان باشد؛ اما شما دون همتان به خاطر منافع اندك مادى (احياناً براى يك ميهمانى ساليانه) آياتى كه نشانه هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را در بر دارد پنهان نموديد.

سپس براى تأكيد بيشتر مى فرمايد: «و حق را با باطل نياميزيد؛ و حقيقت را با اينكه (از آن) آگاهيد كتمان نكنيد»: وَلا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِل وَ تَكْتُمُوا الْحَقَّ وَ انْتُمْ تَعْلَمُونَ

در حقيقت يهود در اين زمينه مرتكب چندين تخلف شدند:

نخست اين كه: عهد كرده بودند كه اولين مؤمنان به پيامبر صلى الله عليه و آله باشند در حالى كه از نخستين كافران شدند.

دوم اين كه: حق را با باطل آميختند تا چهره آن را مكتوم دارند و مردم را به اشتباه بيفكنند.

سوم اين كه: حق را آگاهانه كتمان كردند و آيات الهى را به بهاى كمى فروختند.

آيات متعدد ديگرى: نيز در قرآن مجيد آمده كه از همين معنا، يعنى كتمان حقايق از سوى يهود حكايت دارد و ظاهراً همه آنها اشاره به همين مسأله كتمان آيات نبوت است.

از مجموع آنچه در آيات فوق آمده است به خوبى استفاده مى شود كه صفات و نشانه هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و حتى نام مبارك او در كتب پيشين آمده و بشارات و اشارات فراوانى نسبت به اين ظهور داده شده است.

ص: 420

اكنون به سراغ كتب عهدين (تورات و انجيل) كه در دسترس ما است مى رويم تا نمونه هاى اين نشانه ها و اشاره ها را بررسى كنيم.

بشارت بر ظهور پيامبر صلى الله عليه و آله در كتب پيشين

همان گونه كه اشاره شد در كتاب هاى موجود يهود و نصارى امروز نشانه هاى اين پيامبر بزرگ را مى يابيم، ولى به يقين قبل از ظهورش، مسائل بيشترى وجود داشته كه بر اثر ناهماهنگ بودن با تعصبات كور و كر، يا منافع سران آنها در ظلمت كتمان فرو رفته است.

در زمينه بشارات عهدين كتب متعددى نوشته شده، و يا بخشى از بعضى كتاب ها به آن اختصاص يافته است كه پرداختن به همه آنها در شأن اين مختصر نيست و تنها به چند نمونه بارز بسنده مى كنيم:

1. در سه مورد از انجيل يوحنا روى واژه فارقليط يا فارقليطا تكيه شده است كه در ترجمه هاى فارسى به تسلّى دهنده ترجمه شده است، از جمله:

در يك جا مى خوانيم: «و من از پدر خواهم خواست و او تسلى دهنده ديگر (فار قليطا) به شما خواهد داد كه تا به ابد با شما باشد».(1)

در جاى ديگر آمده است: «و چون آن تسلى دهنده (فارقليطا) بيايد كه من از جانب پدر به شما خواهم فرستاد، يعنى روح راستى كه از طرف پدر مى آيد، او درباره من شهادت خواهد داد».(2)

در باب بعد نيز آمده است: «ليكن به شما راست مى گويم كه شما را مفيد است كه


1- انجيل يوحنا، باب 14، جمله 16.
2- همان مدرك، باب 15، جمله 26.

ص: 421

من بروم كه اگر من نروم، آن تسلى دهنده (فارقليطا) به نزد شما نخواهد آمد، اما اگر بروم او را به نزد شما خواهم فرستاد».(1)

قابل توجه اين كه فخر رازى در جلد 29 تفسير خود، صفحه 313، از اناجيل موجود در عصر خودش از انجيل يوحنا چنين نقل مى كند كه در باب 14 مى گويد: «وَ انَا اطْلُبُ لَكُمْ الى ابى حَتّى يَمْنَحَكُمْ وَ يُؤْتِيَكُمُ الْفارْقِليطَ حَتىَّ يَكُونَ مَعَكُمْ الَى الْابَدِ» كه عيناً همان است كه در بالا ذكر كرديم، ولى با تصريح به واژه فارقليط. همين معنا را از باب 15 و 16 با تصريح به واژه فارقليط، ذكر مى كند.

فارقليط كه در زبان يونانى پريكلتوس يا پراقليقوس گفته مى شود، بسيارى از مسيحيان آن را به معناى تسلّى دهنده يا روح القدس تفسير كرده اند، ولى جمعى آن را به معناى بسيار ستوده- كه مطابق با نام احمد است و با آيه 6 سوره صف كه مى فرمايد: «من بشارت به رسولى مى دهم كه بعد از من مى آيد و نامش احمد است» كاملًا تطبيق مى كند- ذكر كرده اند.

آنچه از مطالعه دقيق در ريشه اين لغت بر مى آيد اين است كه فارقليط در اصل كلمه يونانى است، ريشه آن پريقليتوس به معناى بسيار ستوده بوده كه آن را با پراقليتوس به معناى تسلّى دهنده اشتباه كرده اند.

نويسنده كتاب چراغ (آقاى حسينيان) در جزوه كوچك و پر محتواى خود عين متن لاتين انجيل يوحنا را از كتاب موسوم به اناجيل، طبع پاريس، تأليف لامنه، موجود در كتابخانه مجلس شوراى اسلامى در آغاز كتاب خود آورده است و به خوبى نشان مى دهد كه كلمه فارقليط در آنجا به صورت پِرِكْليتْ (كه در عربى به


1- همان مدرك، باب 16، جمله 7.

ص: 422

معناى احمد و در فارسى به معناى بسيار ستوده است) آمده، نه به صورت پَرَكليت (پاراكليت) كه به معناى تسلى دهنده است (1)؛ ولى بعداً متأسفانه در متون اناجيل تعبير اول كنار رفت و تعبير دوم به جاى آن نشست.

او نيز مى افزايد: «قدماى نصارى از لفظ پِرِكليت اسم خاص شخص، فهميده بودند. چون در ترجمه هاى سريانى عين لفظ را آورده يعنى فارقليط؛ و در ترجمه عبرانى كه نزد من موجود است و شخصاً مشاهده كردم فَرقَليط آورده زيرا آن را اسم انسانى (معين) مى دانستند و ترجمه عبرانى و سريانى نزد مسيحيان كمال اهميت و اعتبار را دارد.»(2)

در واقع اين واژه مانند واژه محمد و على و حسن و حسين عليهم السلام و امثال آنهاست كه هرگز در ترجمه عبارات، ترجمه نمى شود؛ مثلًا به جاى جمله: «جاءَ عَلِى هيچ كس نمى گويد: بلند مرتبه آمد، بلكه مى گويند: على آمد. اما متأسفانه علماى مسيحى در زمان هاى بعد براى محو كردن اين نشانه نبوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله اولًا پِرِكليت را به پاراكليت تبديل كردند، و ثانياً آن را از صورت اسم خاص بيرون آورده، به صورت معنى وصفى درآورده اند و به جاى آن تسلى دهنده گفته اند. (دقت كنيد)

از اين سخن بر مى آيد كه واژه اصلى اگر پريقليتوس باشد به معناى بسيار ستوده است، و اشتباه آن با پراقليتوس به معناى تسلى دهنده بعيد نيست؛ البته احتمال تعمّد در اين تفسير نادرست نيز زياد است.

مرحوم علامه شعرانى در كتاب خود نثر طوبى، مى گويد: «در يك كتاب لغت


1- كتاب چراغ، صفحه 1.
2- همان مدرك، صفحه 6.

ص: 423

يونانى ديده ام كه فارقليط را به معناى بسيار ستوده و كسى كه به سر همه زبان ها افتاده و از او به نيكى ياد مى كنند ترجمه كرده اند». سپس مى افزايد: «كتب لغت يونانى به زبان انگليسى و لغت فرانسه همه جا موجود است (مى توانيد به آن مراجعه كنيد) ولى مسيحيان آن را به تصحيف مى خوانند و به معناى تسلى دهنده ترجمه مى كنند و ما خود در اين باب رساله مستقلى نوشته ايم»(1)

در كتاب فرهنگ لغات قرآن نوشته دكتر قريب مى خوانيم كه: «مستفاد از روايات آن است كه انبياء عظام هر كدام به نوبه خود بشارت به آن حضرت (پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله) در كتابشان داده اند.» سپس از بسيارى از منابع اسلامى نقل مى كند كه نام آن حضرت در انجيل الفارقليطا كه معناى آن احمد است مى باشد(2).

در كتاب التحقيق فى كلمات القرآن الكريم آمده كه: «اصل اين كلمه (فارقليط) در يونانى پِرِكْليت تحريف شده كه معناى آن احمد و پسنديده است، سپس به كلمه پَرَكْليت تحريف شده كه معناى آن تسلى دهنده مى باشد.»(3)

از اينها گذشته در تعبيرات خود انجيل جمله هايى وجود دارد كه نشان مى دهد اين كلمه به هر تعبيرى باشد سخن از پيامبرى مى گويد كه ظاهر مى شود و آيينش جاويدان است.

جمله: «من از پدر خواهم خواست، او تسلى دهنده ديگر به شما خواهد داد كه تا به ابد با شما خواهد ماند»(4) دليل روشنى است كه منظور از تسلى دهنده ديگر، پيامبرى است كه آئينش ابدى و جاودانى است.


1- نثر طوبى، جلد 1، صفحه 197.
2- فرهنگ لغات قرآن، جلد 1، صفحه 351.
3- التحقيق، جلد 2، صفحه 305( ماده حمد).
4- انجيل يوحنا، باب 14، جمله 16.

ص: 424

در آنجا مى گويد: «ليكن آن تسلى دهنده يعنى روح القدس كه پدر او را به اسم من خواهد فرستاد، همان شما را هر چيز خواهد آموخت».(1)

بديهى است كه اين تسلى دهنده پيامبرى است و نه روح القدس؛ و در تعليمات او همه حقايق نهفته شده و چيزى ناگفتنى باقى نخواهد گذاشت.

به هر حال جاى ترديد نيست كه كلمه احمد و يا واژه اى همانند آن در انجيل هاى موجود در زمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله وجود داشته است و گر نه آيه ششم سوره صف شديداً مورد اعتراض آنها قرار مى گرفت و دستاويز خوبى براى مبارزه بر ضد اسلام مى شد، در حالى كه در تاريخ اسلام چنين چيزى را نقل نكرده اند. بنابراين چنين به نظر مى رسد كه وقتى بعضى از علماى مسيحى موقعيت خود را در خطر ديدند تصميم بر تحريف و تبديل آن به معناى ديگر گرفتند و حتى در بعضى از كتب مسيحيان كه قرن ها بعد از ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در گوشه و كنار وجود داشته، همان نام مقدس پيامبر صلى الله عليه و آله به چشم مى خورده است.

شاهد اين سخن بيان جالبى است كه يكى از دانشمندان مسيحى كه اسلام را پذيرفته در كتاب خود (انيسُ الاعْلام) كه يك كتاب تحقيقى جالب است؛ پرده از روى آن برداشته.

او كه خود يكى از كشيشان معروف مسيحى بوده و تحصيلات خود را نزد علماى بزرگ مسيحى به پايان رسانيده و به مقام ارجمندى از نظر آن نائل شده، در مقدمه كتاب خود (انيسُ الْاعْلام) ماجراى عجيب اسلام آوردنش را چنين شرح مى دهد:


1- همان مدرك، جمله 26.

ص: 425

«... بعد از تجسّس بسيار و زحمات فوق العاده و گردش در شهرها خدمت كشيش والامقامى رسيدم، كه از نظر زهد و تقوا ممتاز بود، فرقه كاتوليك از سلاطين و غيره در سؤالات دينى خود به او مراجعه مى كردند؛ من نزد او مدتى مذاهب مختلفه نصارى را فرا مى گرفتم، او شاگردان فراوانى داشت ولى در ميان همه به من علاقه خاصى داشت كليدهاى منزل ... همه در دست من بود فقط كليد يكى از صندوق خانه ها را پيش خود نگاه داشته بود ...

در اين بين روزى كشيش مزبور را عارضه اى رخ داد به من گفت:" به شاگردها بگو حال تدريس ندارم" وقتى نزد شاگردان آمدم ديدم مشغول بحثند و در معناى لفظ فارقليطا در سريانى و پريكلتوس به زبان يونانى ... جدال آنها به طول انجاميد و هر كسى رأيى داشت ...

پس از بازگشت استاد پرسيد:" امروز چه مباحثه كرديد؟!" من اختلاف آنها را در لفظ فارقليطا از براى او تقرير كرديم ... گفت:" تو كداميك از اقوال را انتخاب كرده اى"؟

گفتم:" مختار فلان مفسر را اختيار كرده ام".

كشيش گفت:" تقصير نكرده اى ولكن حق و واقع خلاف همه اين اقوال است، زيرا حقيقت اين را نمى دانند مگر راسخان فى العلم، از آنها هم تعداد كمى با آن حقيقت آشنا هستند". من اصرار كردم كه معناى آن را برايم بگوئيد. وى سخت گريست و گفت:" هيچ چيز را از تو مضايقه نمى كنم ... در فرا گرفتن معناى اسم، اثر بزرگى است ولى به مجرد انتشار، من و تو را خواهند كشت! چنانچه عهد كنى به كسى نگويى اين معنا را اظهار مى كنم" ... من به تمام مقدسات قسم خوردم كه

ص: 426

نام او را فاش نكنم پس گفت:" اين اسم از اسماء پيامبر مسلمين است و به معناى احمد و محمد است".

پس از آن كليد آن اطاق كوچك را به من داد و گفت:" در فلان صندوق راباز كن و فلان و فلان كتاب را بياور" كتاب ها را نزد او آوردم اين دو كتاب به خط يونانى و سريانى پيش از ظهور پيامبر اسلام بر پوست نوشته شده بود.

در هر دو كتاب لفظ فارقليطا را به معناى احمد و محمد ترجمه نموده بودند سپس استاد اضافه كرد:" علماء نصارى قبل از ظهور پيامبر اسلام اختلافى نداشتند كه فارقليطا به معناى احمد و محمد است ولى بعد از ظهور محمد براى بقاى رياست خود و استفاده مادى آن را تأويل كردند و معناى ديگرى براى آن اختراع نمودند و آن معنا قطعاً منظور صاحب انجيل نبوده است."

سؤال كردم" درباره دين نصارى چه مى گويى؟" گفت:" با آمدن دين اسلام منسوخ است،" اين لفظ را سه بار تكرار نمود پس گفتم:" در اين زمان طريقه نجات و صراط مستقيم ... كدام است؟" گفت:" منحصر است در متابعت محمد صلى الله عليه و آله".

گفتم:" آيا تابعان او از اهل نجاتند؟" گفت:" اى وَاللَّهِ" (سه بار تكرار كرد) ...

سپس استاد گريه كرد و من هم بسيار گريستم گفت:" اگر آخرت و نجات مى خواهى البته بايد دين حق را قبول نمايى ..." و من هميشه تو را دعا مى كنم به شرط اين كه در روز قيامت شاهد باشى كه در باطن مسلمان و از تابعان حضرت محمد صلى الله عليه و آله هستم ... هيچ شكى نيست كه امروز بر روى زمين دين اسلام دين

ص: 427

خدا است ...»(1)

چنانكه ملاحظه مى كنيد طبق اين سند علماى اهل كتاب پس از ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به خاطر منافع شخصى خود، نام و نشانه هاى او را طور ديگرى تفسير و توجيه كردند!

سؤال

در اينجا سؤالى مطرح است كه: نام معروف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله محمد صلى الله عليه و آله مى باشد در حالى كه در آيه 6 سوره صف به عنوان احمد از او ياد شده است؛ اين دو واژه گر چه از نظر معنا و مفهوم (ستوده)، تفاوت چندانى ندارد ولى ظاهراً دو اسم مختلف است بنابراين اگر فارقليطا را به معناى ستوده بگيريم با هر دو مى سازد؛ ولى تعبير قرآن (احمد) با نام معروف پيامبر صلى الله عليه و آله سازگار نيست.

پاسخ:

با توضيح چند نكته جواب اين سؤال به خوبى روشن مى شود:

1. در تواريخ آمده است كه: پيامبر اسلام از كودكى دو نام داشت؛ وحتى مردم او را با هر دو نام خطاب مى كردند: يكى محمّد و ديگرى احمد. اولى را جدش عبدالمطلب براى او برگزيده بود و دوّمى را مادرش آمنه. اين مطلب در كتاب سيره حلبى مشروحاً ذكر شده است.

2. از كسانى كه مكرر پيامبر اسلام را با اين نام ياد كرده اند؛ عمويش ابوطالب


1- اقتباس با كمى اختصار از هدايت دوم، مقدمه كتاب انيس الاعلام.

ص: 428

بود. امروز هم در كتابى كه به نام ديوان ابوطالب در دست ما است اشعار زيادى ديده مى شود كه در آن از پيغمبر گرامى اسلام به عنوان احمد ياد شده مانند:

ارادوُا قَتْلَ احْمَدَ ظالِمُوهُمْ وَلَيْسَ بِقَتْلِهِمْ فيهِمْ زَعيمٌ

«ستمگران آنها تصميم قتل احمد را داشتند- ولى براى اين كار رهبرى نيافتند».

وَ انْ كانَ احْمَدُ قَدْ جائَهُمْ بِحِقٍّ وَلَمْ يَأتِهِمْ بِالْكَذِبِ

«قطعاً احمد آيين حقّى براى آنها آورده- و هرگز دروغ نياورد.»(1)

در غير ديوان ابوطالب نيز اشعارى از ابوطالب نيز در اين زمينه نقل شده مانند:

لَقَدْ اكْرَمَ اللَّهُ النَّبِىَّ مُحَمَّداًفَاكْرَمُ خَلْقِ اللَّهِ فِى النَّاسِ احْمَدُ

«خداوند پيامبر خود محمّد را گرامى داشت- و لذا گرامى ترين خلق خدا در ميان مردم احمد است».(2)

3. در اشعار حسّان بن ثابت، شاعر معروف عصر پيامبر نيز اين تعبير ديده مى شود:

وَمُفْجَعَةٌ قَدْ شَفَّها فَقْدُ احْمَدَفَظَلَّتْ لِالاءِ الرَّسُولِ تُعَدِّدُ

«مصيبت زده اى كه فقدان احمد او را لاغر كرده بود- و پيوسته عطايا و مواهب رسول خدا را بر مى شمرد».(3)

اشعارى كه از ابوطالب يا غير او، نام احمد (به جاى محمد) در آن آمده آن قدر فراوان است كه مجال نقل همه آنها در اينجا نيست. اين بحث را با شعر جالب ديگرى از فرزند ابوطالب على عليه السلام پايان مى دهيم.


1- ديوان ابوطالب، صفحه 25 و 26.
2- تاريخ ابن عساكر، جلد 1، صفحه 275.
3- ديوان حسان بن ثابت، صفحه 59.

ص: 429

اتَأمُرُنى بِالصَّبْر فى نَصْرِ احْمَدَوَوَاللَّهِ ما قُلْتُ الَّذى قُلْتُ جازِعاً

سَاسْعى لِوَجْهِ اللَّهِ فى نَصْرِ احْمَدَنَبِىِّ الْهَدى الَمحْمُودِ طِفْلًا وَ يافِعاً

«آيا به من مى گويى در يارى احمد شكيبا باشم- به خدا سوگند من آنچه را گفتم از روى جزع و بى صبرى نگفتم.»

«من براى خاطر خدا در يارى احمد مى كوشم- همان پيامبر هدايت كه در طفوليت و جوانى پيوسته محمود و ستوده بود.»(1)

4. در رواياتى كه در مسأله معراج وارد شده بسيار مى خوانيم كه خداوند پيامبر اسلام را در شب معراج بارها به عنوان احمد خطاب كرد و شايد از اينجا است كه مشهور شده نام آن حضرت در آسمان ها احمد و در زمين محمد صلى الله عليه و آله مى باشد. در حديثى از امام باقر عليه السلام نيز آمده است كه: «پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ده نام داشت كه پنج نام آن در قرآن آمده: محمد و احمد و عبداللَّه و يس و ن.»(2).

5. هنگامى كه پيامبر، آيات فوق (آيات سوره صف) را براى مردم مدينه و مكه خواند و قطعاً به گوش اهل كتاب نيز رسيد؛ هيچ كس از مشركان و اهل كتاب ايراد نكردند كه انجيل بشارت از آمدن احمد داده؛ نام تو محمّد است. اين سكوت خود دليل بر شهرت اين اسم در آن محيط است، زيرا اگر اعتراضى شده بود براى ما نقل مى شد چراكه اعتراض هاى دشمنان حتى در مواردى كه بسيار زننده بود نيز در تاريخ ثبت است.

از مجموع اين بحث نتيجه مى گيريم كه نام احمد از نام هاى معروف پيامبر اسلام بوده است.


1- الغدير، جلد 7، صفحه 358.
2- الغدير، جلد 7، صفحه 358.

ص: 430

2. بشارت ديگرى در سفر تكوين و پيدايش تورات در فصل هفتم به چشم مى خورد، كه نشانه هاى آن جز بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تطبيق نمى كند. در جمله هاى 17 تا 20 چنين مى خوانيم: «و ابراهيم به خدا گفت:" كه اى كاش اسماعيل در حضور تو زندگى نمايد ..." و در حق اسماعيل (دعاى) ترا شنيدم، اينك او را بركت دادم و او را بارور گردانيده به غايت زياد خواهم نمود، و دوازده سرور توليد خواهد نمود، و او را امت عظيمى خواهم نمود».

در كتاب انيس الاعلام متن اين جمله هاى تورات را كه با زبان عبرى در اختيار داشته است نقل كرده و در ترجمه آن چنين مى نويسد: «... و او را بارور و بزرگ گردانيد به ماد ماد و دوازده امام كه از نسل او خواهد بود و او را امت عظيمى خواهم نمود».

سپس مى افزايد: «ماد ماد همان عبرانى محمد صلى الله عليه و آله است».(1)

با توجه به اين كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مسلماً از دودمان اسماعيل است و در بشارت فوق آمده كه او را امت عظيمى خواهد بود، و دوازده سرور و امام به وجود خواهد آورد، روشن مى شود كه مصداقى جز شخص پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ندارد و اگر واژه ماد ماد نيز به آن ضميمه شود كه در متن عبرى آمده هر چند در ترجمه عربى به فارسى، آن را نياورده اند مسأله بسيار روشنتر خواهد بود.

هر گاه گفته شود اين دوازده امام و سرور و همچنين امت عظيم ممكن است


1- انيس الاعلام، جلد 5، صفحه 69.

ص: 431

اشاره به موسى عليه السلام و اسباط دوازده گانه بنى اسرائيل باشد، و در واقع خداوند به ابراهيم عليه السلام بشارت به ظهور موسى عليه السلام داده است پاسخ آن روشن مى باشد، زيرا موسى عليه السلام و اسباط بنى اسرائيل از دودمان اسحاق اند، در حالى كه در عبارت فوق از دودمان اسماعيل معرفى شده اند كه هيچ مصداقى جز پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نمى تواند داشته باشد.

3. در سفر پيدايش تورات، باب 49، شماره 10، چنين آمده: «عصاى سلطنت از يهودا، و فرمان فرمايى از پيش پايش نهضت نخواهد نمود تا وقتى كه شيلوه بيايد كه به او امتها جمع خواهند شد».

ظاهر اين عبارت اين است كه حاكميت يهودا و فرمان فرمايى بنى اسرائيل ادامه خواهد داشت تا زمانى كه شيلوه ظاهر شود و امتها گرد او جمع گردند، اما در اين كه منظور از شيلوه كيست يا چيست؟ نويسندگان يهود و نصارى، احتمالات بسيارى داده اند كه بسيارى از آنها با جمله بالا به هيچ وجه سازگار نيست از جمله اين كه شيلوه به معناى محل استراحت و يا شهرى در شمال بيت ايل و يا محلى كه الآن آن را سيلون مى نامند؛ مسلماً تعبير به آمدن و اجتماع امتها در اطراف او اشاره به شخص است نه اشاره به مكان و محلى.

نويسنده كتاب قاموس مقدس، مسترهاكس آمريكايى ضمن بر شمردن معانى مختلفى براى اين واژه، يكى ازمعانى آن را فرستاده ذكر مى كند كه با واژه رسول يا رسول اللَّه موافق است.

تنها چيزى كه در اينجا ممكن است گفته شود اين است كه اين بشارت تورات اشاره به ظهور حضرت مسيح عليه السلام باشد همان گونه كه گفته اند. ولى به گفته

ص: 432

فخرالاسلام در كتاب انيس الاعلام اين احتمال صحيح نيست چرا كه حضرت مسيح عليه السلام از سوى مادر از فرزندان يهودا است، بنابراين حاكميت او ادامه حاكميت يهودا است و در اين صورت مصداقى براى آن جز پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرستاده خدا وجود ندارد كه با ظهور او حكومت آل يهود مخصوصاً در مدينه و خيبر و شامات و بسيارى از مناطق ديگر برچيده شد.(1)

البته بشارات متعدد ديگرى نيز از كتب عهدين ذكر كرده اند كه شرح تمام آنها به طول مى انجامد و بعضى قابل ايراد و خدشه است، كسانى كه مايل به تحقيق بيشتر در اين باره باشند مى توانند به كتب انيس الاعلام و بشارات عهديه و الْبِشاراتُ وَالْمُقارِناتُ مراجعه نمايند.


1- انيس الاعلام، جلد 5، صفحه 73.

ص: 433

خاتميت در قرآن مجيد

اشاره:

مسأله خاتميت و اين كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آخرين پيامبر الهى است از مسائلى است كه همه مسلمين از هر گروه و مذهبى به آن معتقدند و نه تنها دانشمندان؛ بلكه فرد فرد توده هاى مردم مسلمان نيز با آن آشنا هستند و به اصطلاح از ضروريات اسلام است كه هر كس مختصر معاشرتى با پيروان اين مكتب داشته باشد به زودى در مى يابد كه آنها پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را آخرين پيامبر الهى مى دانند.

سرچشمه اين اعتقاد، به قرآن مجيد و روايات اسلامى باز مى گردد؛ زيرا اين مسأله چيزى نيست كه تنها با دلايل عقلى بتوان آن را اثبات كرد و به يقين بعد از قبول قرآن مجيد به عنوان يك كتاب آسمانى و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به عنوان فرستاده خدا، مى توان به گفته آنها در اين زمينه اعتماد كرد.

به همين دليل نخست به سراغ آيات قرآن مى رويم، سپس به شواهد تاريخى و

ص: 434

روايات اسلامى مى پردازيم، و در پايان به پاره اى از شبهات كه از سوى مخالفان اسلام در زمينه خاتميت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله اظهار شده است مى پردازيم. عمده ترين آيه اى كه به وضوح گواه بر اين معنا است آيه 40 سوره احزاب است: ما كانَ مُحَمَّدٌ ابا احَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَلكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبيّينَ وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَىْ ءٍ عَليماً: «محمد پدر هيچ يك از مردان شما نبوده است؛ ولى رسول خدا و ختم كننده و آخرين پيامبران است؛ و خداوند به همه چيز دانا است».

دانشمندان آيات متعدد ديگرى نيز در اين زمينه ذكر كرده اند كه اگر دلالت قطعى آنها را قبول نكنيم حداقل اشاراتى در آنها وجود دارد؛ مانند:

1. انَّ الَّذينَ كَفَرُوا بِالذِّكْرِ لَمَّا جاءَهُمْ وَ انَّهُ لَكِتابٌ عَزيزٌ- لا يَأتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنَ يَدَيْهِ وَلامِنْ خَلْفِهِ تَنْزيلٌ مِنْ حَكيمٍ حَميدٍ(1).

2. تَبارَكَ الَّذى نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمينَ نَذيراً(2).

3. وَ اوحِىَ الَىَّ هذَا الْقُرْآنُ لِانْذِركُمْ بِه وَ مَنْ بَلَغَ (3).

4. وَما ارْسَلْناكَ الَّا كافَّةً لِلنَّاسِ بَشيراً وَ نَذيراً(4).

5. قُلْ يا ايُّهِا النَّاسُ انّى رَسُولُ اللَّهِ الَيْكُمْ جَميعاً(5).

6. انْ هُوَ الَّا ذِكْرى لِلْعالَمينَ (6).

7. وَما ارْسَلْناكَ الَّا رَحْمَةً لِلْعالَمينَ (7).


1- سوره فصلت، آيات 41 و 42.
2- سوره فرقان، آيه 1.
3- سوره انعام، آيه 19.
4- سوره سبأ، آيه 28.
5- سوره اعراف، آيات 158.
6- سوره انعام، آيه 90.
7- سوره انبياء، آيه 107.

ص: 435

ترجمه:

1. «كسانى كه به اين ذكر (قرآن) هنگامى كه به سراغشان آمد كافر شدند (نيز بر ما مخفى نخواهند ماند)! و اين كتابى است قطعاً شكست ناپذير- كه هيچ گونه باطلى، نه از پيش رو و نه از پشت سر، به سراغ آن نمى آيد؛ چرا كه از سوى خداوند حكيم و شايسته ستايش نازل شده است.»

2. «زوال ناپذير و پربركت است كسى كه قرآن را بر بنده اش نازل كرد تا بيم دهنده جهانيان باشد.»

3. «... اين قرآن بر من وحى شده، تا شما و تمام كسانى را كه اين (قرآن) به آنها مى رسد، با آن بيم دهم»

4. «و ما تو را جز براى همه مردم نفرستاديم تا (آنها را به پاداشهاى الهى) بشارت دهى».

5. «بگو:" اى مردم! من فرستاده خدا به سوى همه شما هستم"».

6. «اين (رسالت، چيزى) جز يك يادآورى براى جهانيان نيست. (و اين وظيفه من است)»!

7. «ما تو را جز براى رحمت جهانيان نفرستاديم».

تفسير:

در نخستين آيه (سوره احزاب، آيه 40)- اشاره به داستان زيد شده است كه به اصطلاح پسر خوانده پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بود؛ و پيامبر صلى الله عليه و آله با همسر مطلّقه او ازدواج

ص: 436

كرد، تا سنت نادرست پسر خواندگى را در هم بشكند و ضمناً زنى كه با وساطت پيامبر صلى الله عليه و آله به همسرى زيد در آمده بود و بر اثر ناسازگارى جدا شد بى سرپرست نماند،- مى فرمايد: «محمد صلى الله عليه و آله پدر هيچ يك از مردان شما نبوده است» بنابراين ازدواج با همسر مطلقه زيد، همچون ازدواج با همسر فرزندان محسوب نمى شد ما كانَ مُحَمَّدٌ ابا احَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ سپس مى افزايد: «ولى او رسول اللَّه و خاتم پيامبران است»: وَلكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبييّنَ

در واقع در آغاز آيه نسبت پدر و فرزندى جسمانى و نسبى را بطور كامل نفى مى كند؛ ولى در جمله بعد ارتباط معنوى حاصل از مقام نبوت و خاتميت را اثبات مى نمايد، يعنى او پدر جسمانى شما نيست، بلكه پدر روحانى است آن هم پدرى براى شما و براى همه نسل هاى آينده تا پايان دنيا؛ و اگر در بعضى از روايات از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود: «انَا وَ عَلِىٌّ ابَوا هذِهِ الْامَّةِ»: «من و على عليه السلام پدران اين امت هستيم» نيز اشاره به همين پدر روحانى است كه از تعليم و تربيت و رهبرى سرچشمه مى گيرد.

بايد توجه داشت كه پيامبر صلى الله عليه و آله چند پسر نسبى به نام قاسم، طيّب، طاهر و ابراهيم داشت كه همه آن ها پيش از بلوغ چشم از جهان فرو بستند و به همين دليل نام رجال (مردان) بر آنها اطلاق نشد.(1)

ضمناً رابطه ديگرى بين مسأله ختم نبوت و نداشتن فرزند پسر نيز وجود دارد و آن اين كه بسيارى از اولاد انبياء پيامبر بودند و چون پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرزند پسرى نداشت، جاى اين توّهم باقى نمى ماند كه بعد از او پيامبر ديگرى باشد، بنابراين


1- تفسير قرطبى و الميزان، ذيل آيه مورد بحث.

ص: 437

نداشتن فرزند پسر، تأكيد و اشاره اى است بر ختم نبوت.

در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند بر هر چيز آگاه است» و آنچه از معارف و علوم و مسائل اصول و فروع لازم بوده است در اختيار پيامبر خاتم گذارده: وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَىْ ءٍعَليماً.

اين احتمال در پيوند آغاز و پايان آيه نيز داده شده است كه در آغاز آيه پدر بودن جسمانى آن حضرت نسبت به امت نفى شده، و لذا اين سؤال به وجود مى آيد كه اگر چنين است چرا امت حق ندارند با همسران پيامبر صلى الله عليه و آله بعد از او ازدواج كنند؟

در پاسخ مى گويد: «او رسول خدا صلى الله عليه و آله است و بعلاه خاتم و پايان دهنده و بالاترين پيامبران است، به همين دليل حفظ احترام او لازم است و ترك ازدواج با همسران او بعد از وفاتش گوشه اى ازاين احترامات مى باشد».(1)

مفهوم خاتَم النَبيّين

معناى خاتم با اين كه روشن است- زيرا ماده خَتْم در تمام كتب لغت عرب به معناى پايان دادن به چيزى است- ولى پاره اى از وسوسه هاى منحرفان ايجاب مى كند كه توضيح بيشترى درباره آن داده شود.

ابن فارس كه از علماى معروف لغت در قرن چهارم هجرى مى باشد در مُعْجَم مَقائيس اللّغة مى گويد: «ختم، يك معناى اصلى بيشتر ندارد و آن رسيدن به پايان چيزى است و اين كه مهر زدن بر چيزى را ختم مى گويند نيز از همين باب است، زيرا هميشه بعد ازپايان دادن چيزى بر آن مهر مى نهند».


1- تفسير قرطبى، ذيل آيه مورد بحث.

ص: 438

خليل ابن احمد كه از قديمى ترين مولفان و محققان لغت عرب است و در قرن دوم هجرى در عصر ائمه معصومين عليهم السلام مى زيسته است؛ در معناى خاتِم و خاتَم مى گويد: «خاتِم هر چيزى، پايان و آخر آن است؛ و خاتَم به معناى مُهرى است كه بر گِل مى زنند» هنگامى كه نامه تمام مى شد و آن را مى بستند براى اين كه بيگانه اى آن را نگشايد، قطعه گِل نرمى بر محلّى كه بسته شده بود مى زدند و روى آن را مهر مى كردند، بطورى كه براى گشودن آن راهى جز شكستن مهر نبود.

ساير ارباب لغت نيز همين معنى را تعقيب كرده اند، و خاتَم را به معناى چيزى كه سبب پايان است و يا مُهرى كه در پايان مى زنند تفسير كرده اند.

در كتاب التحقيق كه بررسى جامعى است روى منابع مهم لغت، بعد از نقل اقوال بزرگان لغت عربى مى گويد: «تحقيق اين است كه اين ماده ريشه واحدى دارد و آن در مقابل آغاز است؛ يعنى كامل شدن چيزى و به آخر و انتها رسيدن.»(1)

مفسّران اسلام نيز از قديم ترين آنها گرفته تا مفسّران معاصر همه از آيه فوق چيزى جز اين استفاده نكرده اند كه خاتم النبيّين به معناى آخرين پيامبران است.

مفسّر معروف محمد بن جرير طبرى، كه در قرن سوم مى زيسته، و تفسير او از قديمى ترين تفاسير است در ذيل آيه فوق مى نويسد: «وَ خاتَمَ النَّبيّينَ الَّذى خَتَمَ النُّبُوَّةَ فَخَتَمَ عَلَيْها فَلا تُفتَحُ لِاحَدٍ بَعْدَهُ الى قِيامِ السَّاعَةِ»: «او خاتم پيامبران است، كسى كه خداوند نبوت را به او پايان داد و بر آن مهر نهاد و براى هيچ كس بعد از او تا قيامت گشوده نخواهد شد».(2)


1- التحقيق، ماده ختم.
2- تفسير طبرى، جلد 22، صفحه 12.

ص: 439

مرحوم شيخ طوسى كه از بزرگان فقه و تفسير است و در نيمه اول قرن پنجم مى زيسته در كتاب معروف خود تبيان، بعد از ذكر خاتَمَ النَبيّين مى گويد: «اىْ آخِرُهُمْ لِانَّهُ لانَبِىَّ بَعْدَهُ الى يَوْمِ الْقِيامَةِ»: «پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آخرين پيامبران است زيرا هيچ پيامبرى بعد از او تا روز قيامت نيست».(1)

مفسّر بزرگ طبرسى كه تقريباً يك قرن بعد از او مى زيسته، نيز با صراحت همين معنا را در ذيل آيه فوق آورده و آن را توضيح داده است.(2)

ابوالفتوح رازى كه از مفسّران عالى مقام قرن ششم است، و تفسير خود را به فارسى نگاشته در تعبير جالبى ذيل خاتَمَ النَّبِييّنَ مى نويسد: «و بازپسين پيامبران تا پندارى كه او مُهر نبوت است، به نبوت او درِ بعثت انبياء را مهر كردند».(3)

همچنين مفسّر معروف اهل سنت فخر رازى كه او نيز از مفسّران معروف قرن ششم هجرى است، بعد از كلمه خاتَمَ النَّبِيّين مى گويد: «مفهومش اين است كه:

" لا نَبِىَّ بَعْدَهُ":" هيچ پيامبرى بعد از او نيست" و شريعت او چنان كامل شده كه چيزى براى گفتن باقى نمانده».(4)

بقيه مفسّران نيز قرن به قرن همين معنا را دنبال كرده اند تا به مفسّران معاصر رسيده است.

جالب توجه اين كه در قرآن مجيد ماده ختم و مشتقّات آن (آيه فوق) در هفت مورد ديگر به كار رفته است؛ كه بدون استثناء به معناى پايان دادن به چيزى و يا مهرى كه در پايان مى زنند آمده است و اين خود دلالت دارد كه آيه مورد بحث


1- تفسير التبيان، جلد 8، صفحه 314.
2- مجمع البيان، جلد 7 و 8، صفحه 362.
3- تفسير فخر رازى، جلد 9، صفحه 162.
4- تفسير فخر رازى، جلد 25، صفحه 214.

ص: 440

نيز مفهومى جز اين ندارد كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پايان بخش سلسله انبياء عليهم السلام است و مهرى است كه در پايان دفتر رسالت خورده است.

در نهج البلاغه و روايات اسلامى نيز عموماً خاتَم به همين معنا آمده كه در پايان اين بحث به قسمتى از آنها اشاره خواهد شد.

***

پاسخ به چند سؤال

1. گاه گفته مى شود خاتَم به معناى زينت است؛ بنابراين مفهوم آيه چنين است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله زينت تمام پيامبران بود، نه پايان دهنده آنها.

ولى بايد توجه داشت كه خاتَم هرگز به معناى زينت نيامده بلكه به معناى انگشتر است و اين تعبير بسيار نادرستى است كه گفته شود پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله انگشتر پيامبران است. تازه همان گونه كه گفتيم معنى اصلى خاتَم هرگز انگشتر نبوده بلكه به معناى مهرى بوده كه در پايان نامه يا بر نامه ها و كتاب هايى را كه لاك و مهر مى كردند مى زدند، و از آنجا كه مهر زدن در خاتَم و پايان قرار مى گيرد، نام خاتم بر وسيله اى كه به آن نامه را پايان مى دادند، گذارده شده است (توجه داشته باشيد كه خاتَم، به فتح تاء، به معناى «ما يَخْتِمُ بِهِ» يعنى: چيزى كه به آن ختم مى كنند مى باشد.)

قابل توجه اين كه در عصر نزول قرآن و قرن ها بعد از آن، مهر اصلى اشخاص، روى انگشترهاى آنها بود، و به وسيله انگشتر خود نامه ها را مهر مى كردند، به همين دليل در حالات پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است: «انَّ خاتَمَ رَسُولِ اللَّهِ كانَ مِنْ فِضَّةٍ نَقْشُهُ مَحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله»: «انگشتر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از نقره بود و نقش آن محمد

ص: 441

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بود.»(1)

در بعضى از تواريخ آمده كه از جمله حوادث سال ششم هجرى اين بود كه به پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كردند شما كه براى سران كشورها و پادشاهان نامه مى نويسيد، آنها نامه هاى بدون مهر را نمى خوانند، به همين دليل پيامبر صلى الله عليه و آله انگشترى براى خود انتخاب كرد تا نامه ها را با آن مهر كند.(2)

در كتاب طبقات كبرى نيز آمده است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هنگامى كه تصميم گرفت دعوت خود را گسترش دهد و به پادشاهان و سلاطين جهان نامه بنويسد دستور داد انگشترى براى او ساختند كه روى آن مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه نوشته شده بود و نامه هاى خود را با آن مهر مى كرد.(3)

با اين توضيح روشن مى شود كه امروز گر چه خاتَم به انگشترهاى تزيينى نيز گفته مى شود، ولى در زمان نزول قرآن و مدت ها بعد از آن به انگشترهايى مى گفتند كه با آن نامه ها را پايان مى دادند، و يا نامه ها را مى بستند و بر محل بسته شده مهر مى نهادند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه همين معنا در آيات متعددى از قرآن مجيد به كار رفته و قرآن در مورد گروهى از كفّار مى گويد: خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ «خدا بر دلها و گوشهاى آنان مهر نهاده»(4) و درك و شنوايى آنها نسبت به حق پايان گرفته است و درباره قيامت مى فرمايد: الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى افْواهِهِمْ


1- سنن بيهقى، جلد 10، صفحه 128 و فروع كافى، جلد 6، صفحه 473، باب نفس الخَواتيم، حديث اول:« كانَ نَقْشُ خاتَمَ النَّبىّ مُحَمَّد رَسُولُ اللَّه صلى الله عليه و آله»
2- سفينة البحار، جلد 1، صفحه 376.
3- طبقات كبرى، جلد 1، صفحه 258.
4- سوره بقره، آيه 7.

ص: 442

«امروز بر دهانشان مهر مى نهيم»(1) و به سخن گفتنشان پايان مى دهيم.

به هر حال كمترين آشنايى با معناى اين واژه در ادبيات عرب و ريشه اصلى اين لغت و مشتقات و موارد استعمال آن به وضوح اين معنا را اثبات مى كند كه كلمه خاتَمَ النَّبِييّنَ هيچ معنايى جز پايان دهنده پيامبران نمى تواند داشته باشد.

سؤال دوم

ايراد سست ديگرى نيز در اينجا از سوى بعضى از ناآگاهان، مطرح شده و آن اين كه قرآن مى گويد: پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پايان دهنده نَبِيّين است، و نمى گويد پايان دهنده رسولان و ممكن است سلسله انبياء با ظهور او پايان يابد ولى سلسله رسولان پايان نيابد.

پاسخ

درست است كه نبى به معناى هر پيامبرى است كه از سوى خداوند به او وحى مى رسد، خواه مأمور به تبليغ باشد يا نه، كتاب آسمانى داشته باشد يا نه؛ ولى رسول پيامبرى است كه مأمور به ابلاغ است و اين سخن درست به اين مى ماند كه بگوييم فلانى از سرزمين حجاز بيرون رفت، مسلماً چنين كسى از مكه نيز بيرون رفته است، اما اگر بگوييم كسى در مكه نيست ممكن است در نقطه ديگرى از حجاز باشد، بنابراين اگر پيامبر صلى الله عليه و آله خاتم مرسلين بود ممكن بود خاتم انبياء نباشد، ولى هنگامى كه آيه مى فرمايد او خاتم انبياء است مسلماً خاتم رسولان نيز خواهد بود.


1- سوره يس، آيه 65.

ص: 443

***

در بخش ديگرى در آيات فوق، تعبيراتى است كه بسيارى از دانشمندان آن را دليل روشنى بر مسأله خاتميت مى دانند و به فرض كه دلالت صريح آنها را نپذيريم، حداقل قرائن و شواهدى بر اين مسأله مى تواند باشد:

1. نخستين آيه از اين گروه مى خوانيم: «كسانى كه به اين ذكر (قرآن) هنگامى كه به سراغشان آمد كافر شدند (نيز بر ما مخفى نخواهند ماند)! و اين كتابى است قطعاً شكست ناپذير،- كه هيچ گونه باطلى، نه از پيش رو و نه از پشت سر، به سراغ آن نمى آيد؛ چرا كه از سوى خداوند حكيم و شايسته ستايش نازل شده است»: إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالذِّكْرِ لَمَّا جَاءَهُمْ وَإِنَّهُ لَكِتَابٌ عَزِيزٌ- لَايَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَلَا مِنْ خَلْفِهِ تَنزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ(1).

باطل در آيه فوق به معناى چيزى است كه آن را ابطال يا منسوخ نمايد، بنابراين چنين كتابى جاودانى و ابدى خواهد بود؛ و اين خود دليلى است بر خاتميت آيينى كه اين كتاب به آن تعلق داد، همان گونه كه دلالت بر عدم تحريف قرآن نيز مى كند.

ممكن است گفته شود باطل در لغت به معناى مبطل (باطل كننده) نيست پس چگونه آيه را چنين تفسير مى كنيد؟

مى گوييم: علاوه بر اين كه بسيارى از مفسّران يكى از معانى باطل را در اينجا مبطل ذكر كرده اند(2) اصولًا اين كه مى فرمايد: باطل به سراغ آن نمى آيد مفهومش اين


1- سوره فصلت، آيات 41- 42.
2- مانند مرحوم شيخ طوسى در تبيان و طبرسى در مجمع البيان و علامه طباطبائى در الميزان و آلوسى در روح المعانى و همچنين بعضى مفسران ديگر( ذيل آيه مورد بحث).

ص: 444

است كه باطل نمى تواند آن را از كار بيندازد به خصوص اين كه قبل از آن فرموده:

«اين كتابى است قطعاً شكست ناپذير» كه دلالت بر بقاء و ثبات آن مى نمايد.

***

در آيه بعد مى فرمايد: «زوال ناپذير و پربركت است كسى كه قرآن را بر بنده اش نازل كرد تا بيم دهنده جهانيان باشد»: تَبارَكَ الَّذى نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِه لِيَكُونَ لِلْعالَمينَ نَذيراً(1).

واژه «عالَمين» كه تمام جهانيان را شامل مى شود، با توجه به اين كه هيچ قيدى ندارد شامل مردم همه اعصار تا پايان دنيا مى شود، نه فقط از نظر مكانى محدود نيست كه از نظر زمانى نيز نامحدود است و آيندگان را نيز در بر مى گيرد، به همين دليل بسيارى از مفسّران هم جهانى بودن اسلام را از آن استفاده كرده اند و هم جاودانى بودنش را.(2)

اين نكته نيز قابل توجه است كه عالَمين از ماده عِلْم گرفته شده و تمام موجوداتى را كه در گسترده علم انسان قرار مى گيرند را شامل مى شود، و حتى آسمان ها و زمين را در بر ميگرد، ولى با توجه به كلمه انذار كه در آيه آمده است، مفهوم آن در اينجا منحصر به مكلّفين جهان است.

به هر حال استدلال به آيه سوم نيز از همين طريق است، چرا كه طبق اين آيه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «و اين قرآن به من وحى شده تا شما و تمام كسانى را كه اين (قرآن) به آنها مى رسد با آن بيم دهيم»: وَ اوحِىَ الَىَّ هذا الْقُرْآنُ لِانْذِرَكُمْ


1- سوره فرقان، آيه 1.
2- تفسير فخر رازى، جلد 24، صفحه 45. تفسير قرطبى، جلد 7، صفحه 4718. روح البيان، جلد 6، صفحه 188.

ص: 445

بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ (1).

گستردگى مفهوم جمله «وَمَنْ بَلَغَ»:" هر كس قرآن به او برسد" بر كسى پوشيده نيست و همه انسان ها را تا پايان جهان شامل مى شود و دليلى بر جهانى و جاودانى بودن اسلام و قرآن است.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان ذيل اين آيه تصريح مى كند: «منظور اين است كه مَنْ بَلَغَهُ الْقُرْآنُ الى يَوْمِ الْقِيامَةِ":" تمام كسانى كه تا روز قيامت قرآن به آنها مى رسد" مشمول آيه هستند.(2)

بسيارى از مفسران قديم و جديد نيز در ذيل اين آيه دلالت آن را بر مسأله خاتميت با صراحت بيان كرده اند، از جمله ابوالفتوح رازى كه از دانشمندان قرن سوم است، و نويسنده تفسير روح البيان و علامه طباطبائى در الميزان و غير آنها.

***

دلالت آيات 4 و 5 و 6 و 7 مورد بحث، نيز به همين طريق است، زيرا در آيه چهارم تعبير به «كافَّةً لِلنَّاسِ» شده كه عموم مردم را شامل مى شود و در آيه پنجم انّى رَسُولُ اللَّهِ الَيْكُمْ جَميعاً: «من فرستاده خدا به سوى همه شما هستم»، و در آيه ششم و هفتم نيز، تكيه بر عالميان و جهانيان شده كه مفهومى گسترده از نظر زمان و مكان دارد.

مجموعه اين آيات مى تواند تأييد و تأكيد ديگرى بر مسأله خاتميت پيامبراسلام صلى الله عليه و آله و جاودانگى قرآن بوده باشد.


1- سوره انعام، آيه 19.
2- مجمع البيان، جلد 3 و 4، صفحه 282.

ص: 446

بعضى از نويسندگان، آيات ديگرى را در اين زمينه ذكر كرده اند كه چون دلالت آنها كافى به نظر نمى رسيد، از ذكر آنها صرف نظر شد.

***

خاتميت در روايات اسلامى

همان گونه كه قبلًا نيز اشاره شد اعتقاد به جاودانى بودن اسلام، مورد اتفاق همه علماء و دانشمندان اسلامى است، بلكه از ضروريات اين آئين به شمار مى رود و سرچشمه اين عقيده علاوه بر آيات قرآنى، روايات بى شمارى است كه از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و ديگر پيشوايان معصوم عليهم السلام رسيده است كه مجموعه آنها كتابى را تشكيل مى دهد، و در اين مختصر ما به گوشه اى از آنها به عنوان نمونه اشاره مى كنيم:

1. روايات متعددى كه از ختم سلسله پيامبران به وسيله پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله سخن مى گويد و اين روايات خود باب بسيار گسترده اى را تشكيل مى دهد. از جمله احاديث اين باب روايات زير است:

1. در حديث مشهورى كه در بسيارى از منابع حديث و در تفاسير نقل شده از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم كه مى فرمايد: «مَثَلى وَ مَثَلُ الْانْبِياءِ كَمَثَلِ رَجُلٍ بَنى داراً فَاتَمَّها وَ اكْمَلَها الَّا مَوْضِعَ لَبِنَةٍ فَجَعَلَ النَّاس يَدْخُلُونَها وَ يَتَعَجَّبُونَ مِنْها وَ يَقُولُونَ": لَوْلا مَوْضِعُ الَّبِنةِ" قالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله" فَانَامَوْضِعُ الَّبِنَةِ جِئْتُ فَخَتَمْتُ الْانْبِياء"»: «مثل من در مقايسه با پيامبران پيشين همانند مردى است كه خانه اى (بسيار زيبا و جالب) بسازد و مردم وارد بشوند و از زيبايى آن در شگفتى فرو

ص: 447

روند و بگويند: (بنايى بهتر از اين نديده ايم) جز اين كه جاى يك خشت آن خالى است"، سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:" من جاى آن خشت خالى هستم، آمدم و سلسله پيامبران را پايان دادم".»(1)

همين حديث به طريق ديگرى نقل شده و در پايان آن آمده است: «فَانَا اللَّبِنةُ وَ انَا خاتَمُ النَّبِيّينَ»: «من آن خشت آخرينم و من خاتم پيامبرانم.»(2) همين معنا با طرق متعدد ديگرى نقل شده است.(3)

همچنين نيز در تفسير مجمع البيان اين حديث به اين صورت آمده است: در حديث صحيح از جابر بن عبداللَّه انصارى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود:

«انَّما مَثَلى فِى الْانْبِياءِ كَمَثَلِ رَجُلٍ بَنى داراً فَاكْمَلَها وَ حَسَّنَها الَّا مَوْضِعَ لَبِنةٍ فَكانَ مَنْ دَخَلَها فَنَظَرَ الَيْها قالَ:" ما احْسَنَها الَّا مَوْضِعَ هذِهِ اللَّبِنَةِ،" قال صلى الله عليه و آله:" فَانَا مَوْضِعُ اللَّبِنَةِ خُتِمَ بِىَ الْانْبِياءُ".»: «مثل من در ميان پيامبران مانند مردى است كه خانه اى بنا نموده و آن را كامل و زيبا ساخته، جز اين كه جاى يك خشت آن خالى است.

هر كس وارد آن خانه مى شود و به آن نگاه مى كند مى گويد:" چه زيبا است جز اين كه جاى اين خشت خالى مى باشد"، سپس فرمود:" من جاى آن خشت خاليم و پيامبران به وسيله من ختم شده اند."»

سپس مى گويد: اين حديث در صحيح بخارى و صحيح مسلم نقل شده است.(4) و نيز در مسند احمد حنبل و ترمذى و نسايى و بسيارى ديگر از كتب حديث و تفسير آمده و از احاديث بسيار معروف و مشهور است.


1- صحيح مسلم، جلد 4، صفحه 1791، احاديث 20 تا 23.
2- صحيح مسلم، جلد 4، صفحه 1791، احاديث 20 تا 23.
3- صحيح مسلم، جلد 4، صفحه 1791، احاديث 20 تا 23.
4- مجمع البيان، جلد 7 و 8، صفحه 362.

ص: 448

علامه طباطبائى بعد از ذكر اين حديث مى افزايد: «همين معنا را غير از بخارى و مسلم، مانند: ترمذى، نسائى، احمد و ابن مردويه از غير جابر نيز نقل كرده اند».(1)

2. در نهج البلاغه نيز در خطبه هاى متعددى به مسئله خاتميت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تصريح شده است، در خطبه 173 مى خوانيم: «امينُ وَحْيِهِ وَ خاتَمُ رُسُلِه : «محمد صلى الله عليه و آله امين وحى خدا و خاتم رسولان او بود».

در خطبه 133 مى خوانيم: «خَتَمَ بِهِ الْوَحْىَ»: «خداوند وحى را به وسيله او پايان داد» و در خطبه 72، على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله درود مى فرستد و بعد او را چنين توصيف مى كند: «الْخْاتِمُ لِما سَبَقَ والْفاتِحُ لِمَا انْغَلَقَ»: «آن كس كه ختم پيامبران پيشين و گشاينده امور بسته بود.»

در خطبه 87، مردم را مخاطب ساخته مى فرمايد: «ايُّهَا النَّاسُ خُذُوها عَنْ خاتَمِ النَّبِييّن ...»: «اى مردم! اين حقيقت را از خاتم پيامبران بياموزيد ...» و در خطبه اول نهج البلاغه مى فرمايد: «بَعَثَ اللَّهُ سُبْحانَهُ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله لِانْجازِ عِدَتِه وَ اتْمامِ نُبُوَّتِهِ»: «خداوند سبحان محمد صلى الله عليه و آله را براى وفاى به عهد خود و اتمام و اكمال نبوتش مبعوث ساخت».

قابل توجه اين كه با بررسى گسترده اى كه روى 110 مجلد بحار الانوار به عمل آمد، معلوم شد كه كلمه: «خاتَمُ النَّبِيّينَ» و «خاتَمُ الرُّسُلِ» و «خاتَمُ الْانْبِياءِ» در بيش از سيصد مورد از كتاب بحار از جلد دوم تا جلد 110 آمده است كه قسمت عمده آن روايات ائمه معصومين و تعداد كمى در تفسيرهاى علّامه مجلسى و مانند آن است؛ و اين به خوبى مى رساند كه تا چه اندازه ختم نبوت به وسيله


1- تفسير الميزان، جلد 16، صفحه 327، ذيل آيات مورد بحث.

ص: 449

پيامبر اسلام در ميان مسلمين در هر عصر و زمانى از شهرت وسيعى برخوردار بوده است.(1) در كتب اهل سنّت نيز كراراً واژه خاتَمُ النَبِيينَ و خاتَمُ الانْبياء آمده است.(2)

3. حديث معروف مَنْزِلَتِ- كه در بسيارى از كتب معروف شيعه و اهل سنت در مورد على عليه السلام وارد شده و از مشهورترين احاديث متواتره نبوى است- دليل روشنى بر اين معنا نيست، زيرا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با سربازانش مى خواست به سوى جنگ تبوك برود، على عليه السلام را به جاى خود در مدينه گذاشت و به او فرمود:

«انْتَ مِنّى بِمَنْزِلَةِ هرُونَ مِنْ مُوسى الَّا انَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدى : «تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى، جز اين كه بعد از من پيامبرى نيست.»(3)

اين نكته نيز قابل توجه است كه اين جمله را پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تنها در جريان جنگ تبوك بيان نفرمود؛ بلكه در موارد ديگرى نيز به آن تصريح فرموده كه، حداقل در شش مورد غير از غزوه تبوك، اين جمله از آن حضرت شنيده شده است.

1. در يوم مؤاخات اول.

2. در يوم مؤاخات دوم.

3. هنگام تسلّى دادن پيامبر صلى الله عليه و آله به ام سليم كه پدر و برادرش شهيد شده بودند.

4. در حديثى كه ابن عباس از عمر در اين زمينه نقل مى كند.


1- با تشكر از مركز كامپيوترى حوزه علميه كه مجموعه اين مورد را كه در 22 صفحه بزرگ نوشته شده بوددر اختيار مركز تفسير پيام قرآن قرار داد.
2- به الْمُعْجَمُ المُفَهْرسُ لِالفاظ الحَديث النَبَوى ماده ختم مراجعه شود.
3- جالب اين كه اين حديث را از 170 طريق- كه يكصد طريق آن را از طرق اهل سنت، و هفتاد طريق، از طرق اهل بيت عليهم السلام است- نقل كرده اند، و از جمله كتاب هايى كه اين حديث در آن نقل شده، صحيح مسلم، صحيح بخارى، سنن ابن ماجه، مستدرك حاكم، مسند احمد حنبل، ذخائرُ العُقْبى، الَصَواعِق الْمُحْرَقَة، كنز العمال، يَنابيعُ الْمَوَدَّةِ و غير آنها نقل شده است؛ براى توضيح بيشتر به المراجعات، نامه 28 مراجعه فرمائيد.

ص: 450

5. در حديثى كه به هنگام گفتگو درباره سرپرستى فرزند حمزه سيدالشهداء وارد شده.

6. در حديثى كه در مورد بستن درهاى خانه هايى كه به مسجد گشوده مى شد (جز در خانه على عليه السلام و خانه پيامبر صلى الله عليه و آله).(1)

اين حديث به روشنى ثابت مى كند كه هيچ پيامبرى بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نخواهد آمد؛ و اين مسأله از همان عصر ظهور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله جزء واضحات شمرده مى شد.

4. در احاديث متعددى آمده است كه احكام اسلام تا پايان جهان باقى و برقرار خواهد بود و اين چيزى است كه جز با خاتميت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله سازگار نيست، زيرا با آمدن پيامبر ديگرى، حداقل قسمتى از احكام پيامبر پِيشين نسخ مى شود.

از جمله در اصول كافى مى خوانيم: «حَلالُ مُحَمَّدٍ حَلالٌ ابَداً الى يَوْمِ الْقِيامَةِ وَ حَرامُهُ حَرامٌ ابَداً الى يَوْمِ الْقَيامَةِ لا يَكُونُ غَيْرُهُ وَلا يَجيئُ غَيْرُهُ»: «حلال محمد صلى الله عليه و آله حلال است تا ابد تا روز قيامت؛ و حرام او حرام است تا ابد تا روز قيامت؛ غير آن نخواهد بود، و غير آن نمى آيد».(2)

همين معنا در جاى ديگرى نيز آمده كه بعد از ذكر پيامبران، امام صادق عليه السلام مى فرمايد: «حَتَّى جاءَ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله فَجاءَ بِالْقُرْآنِ وَ بِشَريعَتِهِ وَ مِنْهاجِهِ فَحَلالُهُ حَلالٌ الى يَوْمِ الْقَيامَةِ وَ حَرامُهُ حَرام الى يَومِ القيامَةِ»(3): «پيامبر صلى الله عليه و آله قرآن و شريعت و طريقه اش را آورد، پس حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او


1- براى توضيح بيشتر به تفسير نمونه، جلد 6، صفحه 347( ذيل آيه 42 سوره اعراف) و الْمُراجِعات، نامه 32، مراجعه فرمائيد.
2- اصول كافى، جلد 1، صفحه 58، حديث 19.
3- اصول كافى، جلد 2، صفحه 17، حديث 2.

ص: 451

حرام است تا روز قيامت».

ضمناً از اين خبر مشهور روشن مى شود كه نه تنها پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله خاتم پيامبران است، بلكه دين او و مجموعه دستورات و احكام او جاودانى است و هيچ گونه دگرگونى در آن راه نمى يابد و آنها كه تصور كردند با قبول مسأله خاتميت مى توانند با فكر خود تغييراتى در تعليمات اسلام و احكام آن ايجاد كنند، سخت در اشتباه اند؛ زيرا احاديث فوق مى گويد جاودانگى نبوت با جاودانگى تعليمات و احكام آن حضرت همراه است.

مرحوم علامه مجلسى نيز اين حديث را در بسيارى از مجلّدات بحار نقل كرده است.(1)

5. در پايان خطبه معروف حَجَّةُ الْوِداع،- همان خطبه اى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در آخرين حج و آخرين سال عمر مباركش به عنوان يك وصيتنامه جامع براى مردم بيان كرد- نيز مسأله خاتميت صريحاً آمده است، فرمود: «الا فَلْيُبَلّغْ شاهِدُكُمْ غائِبَكُمْ لا نَبِىَّ بَعْدى وَ لا امَّةَ بَعْدَكُمْ»: «آگاه باشيد! حاضران به غائبان اين سخن را برسانند كه بعد از من پيامبرى نيست و بعد از شما امتى نخواهد بود»، سپس دست هاى مباركش را (بعد از بيان تمام اين وصايا) به آسمان بلند كرد آن گونه كه سفيدى زير بغلش آشكار شد، سپس فرمود: «اللَّهُمَّ اشْهَدْ انّى قَدْ بَلَّغْتُ»: «خدايا گواه باش كه من آنچه را كه بايد ابلاغ كنم كردم.»(2)

6. در حديث معروف ديگرى از پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله آمده است كه فرمود:

«انَّ الرِّسالَةَ و النُّبُوَّةَ قَدِ انْقَطَعَتْ فَلا رَسُولَ بَعْدى وَ لا نَبِىَّ»: «رسالت و نبوت


1- بحارالانوار، جلد 2، صفحه 260، حديث 17.
2- بحارالانوار، جلد 21، صفحه 381- نقل از خصال، جلد 2، صفحه 84.

ص: 452

منقطع شده است؛ نه رسولى بعد از من خواهد آمد و نه نبى»(1)

اين حديث مخصوصاً از اين نظر قابل توجه است كه راه را بر بهانه جويان كه مى گويند: او خاتم انبياء است نه خاتم رسولان مى بندد.

7. اين روايات را با حديث ديگرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله پايان مى دهيم. در كتاب اسْدُ الْغابَة آمده است كه عباس بن عبدالمطلب، عموى پيامبر صلى الله عليه و آله از آن حضرت اجازه مى خواست كه از مكه به مدينه هجرت كند و به او بپيوندد و طبق بعضى از روايات، عباس از مؤمنانى بود كه ايمان خود را مكتوم مى داشت وبه اذن پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه مانده بود و اخبار مشركان را براى حضرت مى نوشت و مسلمانان مكه به او دلگرم بودند و هنگامى كه كار اسلام بالاگرفت، عباس اجازه هجرت از پيامبر صلى الله عليه و آله خواست ولى پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: در اين كار عجله نكن، و متن روايت چنين است: «يا عَمُّ اقِمْ مَكانَكَ الَّذى انْتَ بَهِ فَانَّ اللَّهَ تَعالى يَخْتِمُ بِكَ الْهِجْرَةَ كَما خَتَمَ بِىَ النُّبُوَّةَ»: «اى عمو! (شتاب مكن و) در جايى كه هستى باش زيرا خداوند هجرت را با تو ختم مى كند آن گونه كه نبوت را با من پايان داده است».

سپس قبل از فتح مكه به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه آمد و هجرت كرد، و همراه او در فتح مكه بود و با فتح مكه هجرت پايان يافت (زيرا بعد از فتح مكه آن شهر بلد اسلام بود، نه بلد كفر كه از آنجا به مدينه هجرت كنند).(2)

بنابراين آخرين كسى كه از مكه به مدينه هجرت كرد، عباس بود، و بعد از او مكه فتح شد و هجرت پايان يافت. بعضى نوشته اند كه: عباس در راه هجرت به مدينه


1- سنن ترمذى، جلد 3، صفحه 364.
2- اسدالغابه، جلد 3، صفحه 110.

ص: 453

همراه با همسر و فرزندانش در يكى از منازل وسط راه با پيامبر صلى الله عليه و آله كه به قصد فتح مكه مى آمد ملاقات كرد و به آن حضرت پيوست و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«هجرت تو آخرين هجرت ها است؛ چنانكه نبوت من آخرين نبوت ها است».(1)

احاديثى كه تحت هفت عنوان در بالا ذكر شد، بالغ بر صدها حديث مى شوند كه همه به وضوح دلالت بر اين مى كنند كه مسأله خاتميت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از آغاز اسلام از مسائل واضح و مسلّم بوده است.

اين نكته نيز قابل توجه است كه از تمام امامان و معصومين چهارده گانه عليهم السلام حديث يا احاديثى درباره خاتميت به ما رسيده است.(2) و بعضى از نويسندگان اين احاديث را در بيست گروه گردآورى كرده اند.(3)

چند سؤال درباره خاتميت

1. آيا سير تكاملى انسان با مسأله خاتميت سازگار است؟

نخستين سؤالى كه در اين بحث مطرح مى شود اين است كه مگر جامعه بشرى ممكن است متوقف شود؟ مگر سير تكاملى انسان حد و مرزى دارد؟ مگر با چشم خود نمى بينيم كه انسان هاى امروز در مرحله اى بالاتر از علم و دانش و فرهنگ نسبت به گذشته قرار دارند؟

با اين حال چگونه ممكن است دفتر نبوّت به كلى بسته شود و انسان در اين سير تكامليش از رهبرى پيامبران تازه اى محروم گردد؟


1- بحارالانوار، جلد 21.
2- براى آگاهى بيشتر به كتاب خاتميت از نظر قرآن و حديث و عقل مراجعه كنيد.
3- براى توضيح بيشتر به كتاب خاتميت آخرين پيامبر صلى الله عليه و آله، صفحه 39 تا 41 مراجعه فرمائيد.

ص: 454

پاسخ

پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته روشن مى شود و آن اين كه: گاه انسان به مرحله اى از بلوغ فكرى و فرهنگى مى رسد كه مى تواند با استفاده مستمر از اصول و تعليماتى كه نبى خاتم بطور جامع در اختيار او گذارده راه را ادامه دهد بى آن كه احتياج به شريعت تازه اى داشته باشد.

اين درست به آن مى ماند كه انسان در مقاطع مختلف تحصيلى، درهر سطحى نياز به معلم و مربى جديدى دارد تا دوران هاى مختلف را بگذراند اما هنگامى كه به مرحله دكترا رسيد و مجتهد و صاحب نظر در علم يا علوم مختلفى گرديد در اينجا ديگر به تحصيلات خود نزد استاد جديد ادامه نمى دهد؛ بلكه به اتكاء آنچه از محضر اساتيد پيشين و مخصوصاً استاد اخير دريافته، به بحث و تحقيق و مطالعه و بررسى مى پردازد و مسير تكامل خود را ادامه مى دهد، و به تعبير ديگر نيازها و مشكلات راه را با آن اصول كلى كه از آخرين استاد در دست دارد حل مى كند؛ بنابراين لزومى ندارد كه با گذشت زمان همواره دين و آيين تازه اى پا به عرصه وجود بگذارد. (دقت كنيد).

به تعبير ديگر انبياى پيشين براى اين كه انسان بتواند در اين راه پر نشيب و فرازى كه به سوى تكامل دارد پيش برود، هر كدام قسمتى از نقشه اين مسير را در اختيار او گذارده اند تا اين شايستگى را پيدا كند كه نقشه كلى و جامع تمام راه به وسيله آخرين پيامبر صلى الله عليه و آله از سوى خداوند بزرگ در اختيار او قرار گيرد.

بديهى است با دريافت نقشه كلى و جامع نيازى به نقشه ديگر نخواهد بود و اين در حقيقت بيان همان تعبيرى است كه در روايات خاتميت آمده و پيامبر اسلام را

ص: 455

آخرين آجُر يا گذارنده آخرين آجر كاخ زيبا و مستحكم رسالت شمرده است.

اينها همه در مورد عدم نياز به دين و آيين جديد است، اما مسأله رهبرى و امامت كه همان نظارت كلى بر اجراى اين اصول و قوانين و دستگيرى از واماندگان در راه مى باشد، مسأله ديگرى است كه انسان هيچ وقت از آن بى نياز نخواهد بود، به همين دليل پايان يافتن سلسله نبوت هرگز به معناى پايان يافتن سلسله امامت نيست، چرا كه تبيين و توضيح اين اصول و عينيت بخشيدن و تحقق خارجى آنها بدون استفاده از وجود يك رهبر معصوم الهى ممكن نيست.

***

2. آيا قوانين ثابت با نيازهاى متغير انسان ها مى سازد؟

گذشته از مسأله سير تكاملى بشر كه در سؤال اول مطرح بود، سؤال ديگرى نيز در اينجا عنوان مى شود و آن اين كه مى دانيم مقتضيات زمان ها و مكان ها متفاوتند و به تعبير ديگر نيازهاى انسان دائماً در تغيير است، در حالى كه شريعت خاتم، قوانين ثابتى دارد؛ آيا اين قوانين ثابت مى تواند پاسخگوى نيازهاى متغير انسان در طول زمان باشد؟

اين سؤال را نيز با توجه به نكته زير مى توان به خوبى پاسخ گفت و آن اين كه: اگر تمام قوانين اسلام جنبه جزئى داشت، و براى هر موضوعى، حكمى كاملًا مشخص و جزئى تعيين كرده بود جاى اين سؤال بود اما با توجه به اين كه در دستورات اسلام يك سلسله اصول كلى و بسيار وسيع و گسترده وجود دارد كه مى تواند بر نيازهاى متغيّر منطبق شود و پاسخگوى آنها باشد ديگر جائى براى

ص: 456

اين ايراد نيست.

فى المثل، با گذشت زمان يك سلسله قراردادهاى جديد و روابط حقوقى در ميان انسانها پيدا مى شود كه در عصر نزول قرآن هرگز وجود نداشت؛ مثلًا در آن زمان چيزى به نام بيمه با شاخه هاى متعددش به هيچ وجه موجود نبود(1) و همچنين انواع شركت هايى كه در عصر و زمان ما بر حسب احتياجات روز به وجود آمده، ولى با اين حال يك اصل كلى در اسلام داريم كه در آغاز سوره مائده به عنوان لزوم وفاى به عهد و عقد آمده است: يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اوْفُوا بِالْعُقْودِ: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! به قراردهاى خود وفا كنيد» و همه اين قراردادها را مى تواند زير پوشش خود قرار دهد.

البته قيود و شروطى نيز به صورت كلى براى اين اصل كلى در اسلام آمده است كه آنها را نيز بايد در نظر گرفت. بنابراين قانون كلى در اين زمينه ثابت است هر چند مصداق هاى آن در تغييرند و هر روز ممكن است مصداق جديدى براى آن پيدا شود.

مثال ديگر اين كه: ما قانون مسلمى در اسلام داريم به نام قانون لاضرر كه به وسيله آن مى توان هر حكمى را كه سرچشمه ضرر و زيانى در جامعه اسلامى گردد محدود ساخت و بسيارى از نيازها را از اين طريق برطرف نمود.

گذشته از اين، مسأله لزوم حفظ نظام جامعه و وجوب مقدمه واجب و مسأله تقديم اهمّ بر مهمّ نيز مى تواند در موارد بسيار گسترده اى حلّال مشكلات گردد.

علاوه بر همه اينها، اختياراتى كه به حكومت اسلامى از طريق ولايت فقيه واگذار


1- البته در اسلام موضوعاتى شبيه به بيمه در محدوده خاصى وجود دارد مانند: مسأله ضَمان جَريرَه:( تعلق ديه خطاى محض به عاقله) ولى همان گونه كه گفتيم اينها فقط شباهتى به اين مسأله دارند.

ص: 457

شده، به او امكانات وسيعى براى گشودن مشكل ها در چارچوب اصول كلى اسلام مى دهد.

البته بيان هر يك از اين امور مخصوصاً با توجه به مفتوح بودن باب اجتهاد (اجتهاد به معناى استنباط احكام الهى از مدارك اسلامى) نياز به بحث فراوانى دارد كه پرداختن به آن ما را از هدف دور مى سازد ولى با اين حال آنچه در اينجا بطور اشاره آورديم مى تواند پاسخگوى اشكال فوق باشد.

3. آيا انسان ها از فيض ارتباط با عالم غيب بايد محروم شوند؟!

سؤال ديگر اين است كه نزول وحى و ارتباط با عالم غيب و ماوراى طبيعت علاوه بر اين كه موهبت و افتخارى است براى جهان بشريت، روزنه اميدى براى همه مؤمنان راستين محسوب مى شود. آيا قطع شدن اين راه ارتباطى و بسته شدن اين روزنه اميد محروميت بزرگى براى انسان هايى كه بعد از رحلت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله، زندگى مى كنند محسوب نخواهد شد؟

پاسخ اين سؤال نيز با توجه به نكته زير روشن مى شود و آن اين كه:

اولًا: وحى و ارتباط با عالم غيب وسيله اى براى درك حقايق است، لذا هنگامى كه گفتنى ها گفته شد و همه نيازمندى ها تا دامنه قيامت در اصول كلى و تعليمات جامع پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله بيان گرديد؛ قطع اين راه ارتباطى ديگر مشكلى ايجاد نمى كند.

ثانياً: آنچه بعد از ختم نبوت براى هميشه قطع مى شود مسأله وحى براى شريعت تازه و يا تكميل شريعت سابق است نه هر گونه ارتباط با ماوراى جهان طبيعت؛

ص: 458

زيرا هم امامان عليهم السلام با عالم غيب ارتباط دارند و هم مؤمنان راستينى كه بر اثر تهذيب نفس، حجاب ها را از دل كنار زده اند و به مقام كشف و شهود نائل گشته اند.

فيلسوف معروف صدر المتألهين شيرازى در كتاب مفاتيح الغيب چنين مى گويد:

«وحى يعنى: نزول فرشته به منظور مأموريت نبوت هر چند منقطع شده است؛ زيرا به حكم اكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ (1) آنچه از اين راه بايد به نوع بشر برسد رسيده است ولى باب الهام و اشراق هرگز بسته نشده و نخواهد شد و ممكن نيست اين راه مسدود گردد.»(2)

اصولًا اين ارتباط نتيجه ارتقاى نفس و پالايش روح و صفاى باطن است و ارتباطى به مسأله رسالت و نبوت ندارد؛ بنابراين در هر زمان مقدمات و شرائط آن حاصل گردد اين رابطه معنوى برقرار خواهد گشت و هيچ گاه نوع بشر از اين فيض بزرگ الهى محروم نبوده و نخواهد بود. (دقت كنيد).

***

4. آيا اين آيات با مسأله خاتميت سازگار است؟

گروهى از دين سازان عصر ما براى اين كه راه را براى ادعاهاى خود در زمينه نبوّت هموار كنند، چاره اى نديدند جز اين كه نخست به سراغ خاتميت بروند و اين مسأله را كه از بديهيات و ضروريات مسلمين است زيرا سؤال ببرند، و همان گونه كه روش بيماردلان است به سراغ بعضى از آياتى كه آن را قابل تحريف و


1- سوره مائده، آيه 3.
2- مفاتيح الغيب، صفحه 13.

ص: 459

تطبيق بر مقصود خود يافته اند رفته و براى نفى خاتميت به آن متشبث شده اند.

بخشى از آنها به قدرى با مسأله خاتميت بيگانه است كه ارزش طرح كردن ندارد، تنها دو قسمت را كه بيشتر روى آن تكيه مى كنند، و تا حدّى قابل طرح است در اينجا يادآور مى شويم:

1. مى گويند: آيه 35 سوره اعراف نشان مى دهد كه امكان ظهور انبياى ديگرى در آينده منتفى نيست؛ زيرا مى فرمايد: يَا بَنِي آدَمَ إِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِي فَمَنْ اتَّقَى وَأَصْلَحَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ «اى فرزندان آدم! اگر پيامبرانى از خود شما به سراغتان بيايند كه آيات مرا براى شما بازگو كنند، (از آنها پيروى كنيد؛) كسانى كه پرهيزگارى پيشه كنند و عمل صالح انجام دهند، نه ترسى بر آنها است و نه اندوهگين مى شوند».

آنها مى گويند، اين آيه با توجه به جمله هاى «يَأْتِيَنّكُمْ» و «يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ» كه فعل مضارع هستند، نشان مى دهد كه امكان دارد در آينده پيامبران ديگرى نيز مبعوث شوند، و در اين صورت پيروى از آنان لازم است.

اما با توجه به يك نكته، پاسخ اين سخن روشن است و آن اين كه: اگر به ما قبل اين آيات مراجعه كنيم و آيات 11 تا 34 اين سوره را مورد بررسى قرار دهيم مى بينيم كل اين مباحث درباره آفرينش آدم از خاك و سپس دستور دادن به فرشتگان براى سجده به آدم و سپس سكونت او در بهشت و رانده شدن او و همسرش از بهشت به خاطر ترك اولائى كه انجام دادند و آمدن آنها به روى زمين و دستورات خدا به عموم فرزندان آدم عليه السلام است.

به تعبير ديگر مخاطب در اين آيات مسلمانان نيستند؛ بلكه مجموعه جامعه

ص: 460

انسانى و تمامى فرزندان آدمند و شك نيست كه براى مجموعه فرزندان آدم پيامبران و رسولان زيادى آمده اند كه نام گروهى از آنها در قرآن مجيد آمده و نام بسيارى در كتب تواريخ ثبت است.

ولى آنها كه خواسته اند از اين آيه براى مقاصد خود بهره گيرى نموده، خاتميت را انكار كنند و راه را براى مدعيّان دروغين نبوت هموار سازند، رابطه آيه را به كلّى از گذشته آن بريده و آن را به صورت خطابى براى مسلمين ذكر كرده اند و نتيجه گرفته اند كه مسلمانان بايد در انتظار ظهور پيامبران ديگرى باشند.

قابل توجه اين كه: خطاب «يا بَنى آدَمَ» چند بار قبل از آيه مورد بحث در همين سلسله از آيات تكرار شده است. آيات 26 و 27 و 31 كه آيه 26 بلافاصله بعد از داستان هبوط آدم به زمين است و آيه 27 بلافاصله به دنبال آن است، سپس آيه 31 آمده و در چهارمين مرحله آيه مورد بحث قرار گرفته.

همچنين اين نكته جالب است كه: خطاب «يا بَنى آدَمَ» در هيچ آيه اى از قرآن جز اين چهار آيه ديده نمى شود و خطاب مسلمانان معمولًا به «يا ايُهَا الَذينَ آمَنُوا» مى باشد، كه بيش از هشتاد مورد در قرآن مجيد به همين صورت براى خطاب به مسلمين آمده است و گاه در ضمن يك خطاب عمومى تر به عنوان «يا ايُهَا الناسُ» آمده است.

شاهد ديگر براى اين مدعا اين كه در آيه 38 سوره بقره، همين مضمون را پس از مسأله هبوط آدم عليه السلام به زمين مى خوانيم، مى فرمايد: قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدَاىَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ «گفتيم:

" همگى از آن، فرود آييد! ولى هرگاه هدايتى از طرف من براى شما آمد، كسانى

ص: 461

كه از آن پيروى كنند، نه ترسى بر آنهاست، و نه اندوهگين مى شوند"». در اينجا آمدن هدايت به همان معناى آمدن رسولان پروردگار است.

درست همين مضمون در آيه 123 سوره طه نيز آمده است، و مخصوصاً اين نكته در آن آيه جلب توجه مى كند كه مخاطب در آغاز آدم و حوّا هستند- جمله «اهْبِطا» صورت تثنيه است- ولى در جمله: فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً مخاطب جمع است كه بدون شك فرزندان آدم را نيز شامل مى شود؛ زيرا شيطان هرگز از هدايت الهى بهره نمى گيرد و بنابراين نمى تواند در اين مجموعه جزء مخاطبين باشد. زيرا بعد از خطاب: وَ انَّ عَلَيْكَ لَعْنَتى الى يَوْمِ الدّينِ «و به يقين لعنت من برتو تا روز قيامت خواهد بود.»(1) كه در پس لجاجت شديد او صادر شد؛ اميدى به هدايت او باقى نمى گذارد، و معلوم است كه آدم و حوّا دو نفر بيشتر نبودند پس مخاطب، آنها و فرزندان آنها است. (دقت كنيد).

در اينجا به پايان جلد هشتم پيام قرآن (مجموعه بحث هاى نبّوت خاصّه) مى رسيم، الْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ.

خداوندا! هميشه دل هاى ما را به نور قرآن و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و فرزندان معصومش عليهم السلام روشن بدار!

بارالها! توفيق خودسازى در سايه اين تعليمات حيات بخش به همه ما مرحمت بفرما!

پروردگارا! موانع راه را خودت بردار و ما را به آنچه موجب رضاى تو است هدايت نما!

پايان جلد هشتم پيام قرآن

آمين يا ربّ العالمين

تاريخ 28/ 7/ 1372 شمسى، مطابق 4 جمادى الاولى، 1414 ه ق


1- سوره ص، 78.

جلد 9

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

پيشگفتار

تفسير موضوعى چيست؟ و چه مشكلاتى را حل مى كند؟

پاسخ به اين دو سؤال مهم اثر عميقى در فهم صحيح تر و بهتر كتابهايى چون كتاب حاضر دارد، و تا جواب اين دو پرسش روشن نشود نمى توان به خوبى دريافت كه اين گونه كتابها چه هدفى را تعقيب مى كند؟

در پاسخ سؤال اول يادآور مى شويم كه قرآن مجيد كتابى است كه در طول 23 سال با توجه به نيازها و شرايط مختلف اجتماعى و حوادث گوناگون نازل شده، و همگام با پيشرفت جامعه اسلامى پيشروى كرده است.

آيات سوره هايى كه در مكه نازل شده عمدتاً ناظر به تحكيم پايه هاى ايمان و اعتقاد نسبت به توحيد و معاد، و مخصوصاً مبارزه شديد و پى گير با شرك و بت پرستى است، در حالى كه آيات سوره هايى كه در مدينه نازل شده و طبعاً بعد از تشكيل حكومت اسلامى بوده ناظر به احكام اجتماعى و عبادى و سياسى و تشكيل بيت المال و نظام قضايى اسلام و مسائل مربوط به جنگ و صلح و نبرد با منافقان و امثال آن مى باشد كه اسلام با آن درگير بوده است.

بديهى است كه هيچ يك از اين مسائل به صورت يك رساله عمليه يا يك كتاب درسى و كلاسيك مطرح نگشته، بلكه طبق نيازها و مناسبت ها، و ضرورت ها، آيات نازل گشته است، مثلًا ملاحظه مى كنيم كه احكام مربوط به جهاد و دستورات جنگى

ص: 15

و عهدنامه ها و اسيران و غرامت هاى جنگى و مانند آن به طور پراكنده در هر غزوه به مناسبت آن غزوه نازل گشته، درست مانند نسخه هاى يك طبيب ماهر كه هر روز به تناسب حال بيمار مى نويسد تا او را به سلامت كامل برساند.

حال اگر آيات قرآن را كه در هر سوره از سوره ها نازل شده به ترتيب تفسير كنيم نام آن «تفسير ترتيبى» خواهد بود، و اگر آيات مربوط به يك «موضوع» را از تمام قرآن جمع آورى نموده در كنار هم بچينيم، و آن را فصل بندى نموده تفسير كنيم نامش «تفسير موضوعى» است.

مثلًا هر گاه تمام آيات مربوط به جهاد كه در طى ده سال در سوره هاى مدنى نازل شده، يا آيات مربوط به اسماء و صفات خداوند كه در طى 23 سال در تمام قرآن نازل گرديده، در كنار هم قرار گيرد، و در رابطه با يكديگر تفسير شود تفسير موضوعى نام خواهد داشت؛ در حالى كه اگر هر آيه را در جاى خود جداگانه مورد بحث و بررسى قرار دهيم همان تفسير ترتيبى است.

هر يك از اين دو نوع تفسير مزايا و آثارى دارد كه ما را از يكديگر بى نياز نمى سازد و به مصداق «هر چيز به جاى خويش نيكو است» هر دو نوع تفسير براى پژوهندگان قرآن ضرورى و لازم است! (البته در آغاز كار، تفسير ترتيبى، سپس تفسير موضوعى).

تفسير ترتيبى اين مزايا را دارد:

جايگاه هر آيه را با زمان و مكان نزولش، با آيات قبل و بعدش، با قرائن داخلى و خارجى آن روشن مى سازد كه بدون اينها فهم دقيق معناى آيه ممكن نيست.

به تعبير ديگر تفسير ترتيبى، هر آيه اى را درست در جاى خود مى بيند، و رابطه آن را با حيات جامعه اسلامى و پيشرفت و تكامل آن در نظر مى گيرد؛ و اين رابطه

ص: 16

مسائل زيادى را كشف مى كند.

در حالى كه در تفسير موضوعى، آيات از شكل حوادث عينى و جزيى در آمده شكل كلى به خود مى گيرد و از جايگاه خود تا حدى دور مى شود.

ولى در عوض، تفسير موضوعى امتيازات مهّم زيرا را دارد:

1- ابعاد پراكنده يك موضو را كه در آيات مختلف آمده در كنار هم قرار مى دهد و موضوعات را به صورت چند بعدى و جامع مى نگرد و طبعاً حقايق تازه اى از آن كشف مى كند.

2- ابهاماتى كه در بدو نظر در بعضى از آيات قرآن به چشم مى خورد با توجه به اصل اساسى «القرآن يفسّر بعضه بعضاً» (آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند) بر طرف مى سازد.

3- جهان بينى اسلام، و به طور كلى، نگرش آن را در هر مسأله و هر موضوع آشكار مى سازد.

4- بسيارى از اسرار نهفته قرآن را تنها با روش تفسير موضوعى مى توان آشكار ساخت و به ژرفاى آيات آن تا آنجا كه در حوصله استعداد انسانها است دست يافت.

بنابراين هيچ مسلمان ژرف انديش و آگاهى، بى نياز از آن دو نوع تفسير نيست.

گر چه قديم ترين ايّام، حتى از عصر ائمه هدى عليهم السلام تفسير موضوعى مورد توجه بوده، و دانشمندان اسلام در اين زمينه كتابها نوشته اند كه نمونه روشن آن كتابهاى «آيات الاحكام» است، ولى بايد اعتراف كرد كه تفسير موضوعى از رشد شايسته خود بى نصيب بوده، و هنوز مراحل طفوليت خود را طى مى كند، و بايد در پرتو زحمات دانشمندان به محل شايسته خود برسد.

كتاب حاضر «پيام قرآن» كه با ابداع يك روش كاملًا تازه در تفسير موضوعى قرآن، گامهاى جديدى را در اين موضوع برداشته و بحمداللَّه از استقبال گسترده و

ص: 17

حمايت روز افزون قشرهاى وسيعى بهره مند بوده است باز در آغاز راه است، و نياز به همكارى و هم فكرى بيشتر از سوى علماى اسلام و مفسّران عالى مقام دارد تا بتواند به هدف نهايى برسد، و ما هميشه در انتظار نظرات تكميلى اهل نظر و ارباب معرفت بوده و هستيم، و از خداى بزرگ توفيق و هدايت بيشتر را مى طلبيم.

قم- حوزه علميه

ناصر مكارم شيرازى

ص: 18

بسم الله الرحمن الرحيم

اشاره

اشاره

مسأله ولايت و رهبرى بطور كلى، و امامت به معنى جانشينى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بطور خاص، از مهم ترين مباحث عقيدتى و تفسيرى و روايى در تاريخ اسلام است و در طول تاريخ طولانى اسلام درباره هيچ مسأله اى به مقدار اين مسأله سخن گفته نشده است.

متأسفانه گاه اين مسأله از ميدان سخن و بحث و استدلال فراتر رفته و به ميدان هاى نبرد و جنگهاى خونين كشيده شده است، و به گفته بعضى از متكلمان «ما سُلَّ فى الاسلامِ سَيْف كَما سُلِّ فِى الامامَة»: «شمشيرى در اسلام كشيده نشده است همانند شمشيرى كه در مورد ولايت و امامت كشيده شد»!

به همين دليل اين بخش از عقايد اسلامى بيش از همه رشد و نمو كرده، و بيشترين كتاب درباره آن نوشته شده، وتقريباً تمام زواياى آن براى آنها كه مى خواهند مطالعات دقيق و تحقيقى داشته باشند مورد بحث قرار گرفته است، هر چند در ميان آنها بحث هاى غير منطقى، تفرقه انگيز، و تعصب آميز نيز فراوان به چشم مى خورد.

وظيفه ما در چنين مسأله مهم و حساس و گسترده انجام امور زير است:

1- جدا ساختن بحث هاى منطقى و اصولى از غير منطقى، و بحث هاى مستدل

ص: 19

و تحقيقى از تعصب آميز، و تكيه كردن بر كتاب و سنت قطعى، و دليل عقل و سپس تنظيم آن.

2- تطبيق مسائل مربوط به امامت بر ولايت و رهبرى كه از شاخه ها و فروع ولايت الهيه معصومين عليهم السلام و رهبرى آنها است.

3- با توجه به اينكه هدف اصلى ما در اين بحث تفسيرى، روشن ساختن اين مسأله از ديدگاه قرآن است، لازم است تحقيق و تفسير دقيق ترى روى آيات مربوط به امامت بشود.

به گفته بعضى از محققان: مسأله امامت تنها مسأله ديروز ما نيست، مسأله امروز جهان اسلام و مسأله رهبرى امت است كه عامل بقاء و استمرار نبوت، و مسأله سرنوشت اسلام است.(1)

البته نخست به سراغ مسأله رهبرى در كل جهان هستى، و بعد در جهان انسانيت، و سپس رهبرى امامان معصوم عليهم السلام و در نهايت مسأله حكومت و رهبرى نايبان آنها مى رويم، ولى قبلًا ذكر چند امر، ضرورى به نظر مى رسد:

1- امامت چيست؟

در مورد تعريف «امامت»، اختلاف نظر زيادى وجود دارد، و بايد هم وجود داشته باشد، چرا كه امامت از نظر گروهى (شيعه و پيروان مكتب اهلبيت عليهم السلام از اصول دين و ريشه هاى اعقتادى است، در حالى كه از نظر گروه ديگر (اهل سنت) جزء فروع دين و دستورات عملى محسوب مى شود.

بهديهى است اين دو گروه به مسأله «امامت» يكسان نمى نگرند و طبيعى است كه تعريف واحدى نيز ندارند.


1- امامت و رهبرى تأليف آية اللَّه شهيد مطهرى، صفحه 13.

ص: 20

به همين دليل مى بينيم يك دانشمند سنى امامت را چنين تعريف مى كند:

«الِامامَة رِئاسَة عامَّة فى امُورِ الدِّينِ و الدُّنْيا، خَلافَة عَنِ النَّبى صلى الله عليه و آله»: «امامت رياست و سرپرستى عمومى در امور دين و دنيا به عنوان جانشينى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است».(1)

مطابق اين تعريف، «امامت» يك مسؤوليت ظاهرى در حد رياست حكومت است، منتها حكومتى كه شكل دينى دارد، و عنوان جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله (جانشينى و نيابت در امر حكومت) را به خود گرفته است و طبعاً چنين امامى مى تواند ازسوى مردم برگزيده شود.

بعضى نيز «امامت» را به معنى جانشينى يك شخص از پيامبر صلى الله عليه و آله در برپا داشتن احكام شرع و پاسدارى از حوزه دين بطورى كه اطاعت او بر همه امت واجب باشد دانسته اند.(2)

اين تعريف تفاوت چندانى با تعريف اول ندارد، و همان مفهوم و محتوا، و همان آثار را، در بر دارد.

ابن خلدون در مقدمه معروفش بر تاريخ، نيز همين معنى را دنبال كرده است (3) شيخ مفيد در «اوائل المقالات» در بحث عصمت چنين مى گويد: «انَّ الائِمَّة الْقائِمينَ مَقام الانْبياء فى تنْفيذِ الاحْكامِ وَ اقامَةِ الْحُدود وَ حِفْظ الشَّرايِع وَ تَأديب الانام مَعْصُومُون كَعِصْمَة الانبياء»: «امامانى كه جانشينان پيامبران در اجراى احكام و اقامه حدود و حفظ شريعت و تربيت مردم هستند معصوم (از گناه و خطا) هستند، همچون معصوم بودن انبياء»(4)


1- شرح تجريد قوشچى، صفحه 472.
2- شرح قديم تجريد از شمس الدين اصفهانى اشعرى( بنا به نقل توضيح المراد تعليقه بر شرح تجريد عقايد، تأليف سيد هاشم حسينى تهرانى، صفحه 672.
3- مقدمه ابن خلدون، صفحه 191.
4- اوائل المقالات، صفحه 74، چاپ مكتبة الداورى.

ص: 21

مطابق اين تعريف كه با اعتقاد پيروان مكتب اهلبيت هماهنگ است امامت چيزى فراتر از رياست و حكومت بر مردم مى باشد؛ بلكه تمام وظايف انبياء- بجز دريافت وحى و آنچه شبيه آن است- براى امامان ثابت است و به همين دليل شرط عصمت كه در انبياء مى باشد در امام نيز هست. (دقت كنيد).

از اين رو در شرح احقاق الحق، امامت در نزد شيعه چنين تعريف شده «هِىَ مَنْصَب الهى حائِز لِجَميعِ الشُّؤون الْكريمَة و الْفَضائِل الّا النُّبُوَّة وَ ما يُلازِم تِلْكَ الْمَرْتَبَةِ السّامِيَة»: «امامت يك منصف الهى و خداداى است كه تمام شئون والا و فضايل را در بر دارد جز نبوت و آنچه لازمه آن است».(1)

مطابق اين تعريف، امام از سوى خداوند و به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله تعيين مى شود، و همان فضايل و امتيازات پيامبر صلى الله عليه و آله را (جز مقام نبوت) دارد، و كار او منحصر به حكومت دينى نيست.

به همين دليل اعتقاد به امامت جزئى از اصول دين محسوب مى شود، نه يكى از فروع دين و وظايف عملى.

***

2- آيا امامت از اصول است يا از فروع؟

از آنچه در بحث قبل گفته شد پاسخ اين سؤال روشن است؛ زيرا ديدگاه ها در مسأله «امامت» مختلف است، «فضل بن روزبهان» از علماى متعصب اهل سنت نويسنده «نهج الحق» كه «الحقاق الحق» پاسخى بر آن است، چنين مى گويد: «انَّ مَبْحَث الامامَة عِنْدَ الاشاعِرَة لَيْسَ مِنْ اصُول الدّيانات و الْعَقايِد بَلْ هِىَ عِنْدَ الاشاعِرَة مِنَ الْفُرُوع المُتَعَلَّقَة بِافْعال الْمُكَلِّفين»: «مبحث «امامت» نزد اشاعره، از اصول دينى و


1- احقاق الحق، جلد 2، صفحه 300( پاورقى يك).

ص: 22

اعتقادى نيست، بلكه نزد آنان از فروع متعلق به افعال مكلفين است».(1)

ساير فرق اهل سنت نيز اين نظر تفاوتى با اشاعره ندارند؛ چرا كه همه آن را يكى از وظايف عملى مى شمرند كه به خود مردم واگذار شده است.

تنها شيعه و پيروان مكتب اهلبيت عليهم السلام و افراد كمى از اهل سنت مانند قاضى بيضاوى، و جمعى از پيروان او، آن را از اصول دين شمرده اند.(2)

دليل آن روشن است، زيرا «امامت» نزد آنان يك منصب الهى است كه بايد از سوى خدا تعيين شود، ويكى از شرايط اصلى آن معصوم بودن است كه هيچ كس جز خدا از آن آگاه نيست، و اعتقاد به امامان، همانند اعتقاد به پيامبر صلى الله عليه و آله كه پايه گذار اصلى شريعت است، لازم است، ولى با اين حال اين سخن به آن معنى نيست كه اماميه مخالفان خود را در «امامت» كافر بدانند؛ بلكه آنها تمام فرق مسلمين را مسلمان مى شمرند و همچون يك برادر اسلامى به آنها نگاه مى كنند، هر چند عقيده آنها را در مسأله «امامت» نمى پذيرند، از اين رو گاهى اصول پنجگانه دين را به دو بخش تقسيم كرده سه اصل نخستين، يعنى اعتقاد به خدا، و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، و معاد را، اصول دين، و اعتقاد به امامت و امامان، و مسأله عدل الهى را اصول مذهب مى داند. اين سخن را با حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام كه الهام بخش پيروان مكتب اهلبيت عليهم السلام در مسأله «امامت» است پايان مى دهيم.

انِّ الِأمامَةَ زَمامُ الدّينِ وَ نَظامُ المُسْلِمينَ وَ صَلاحُ الدُّنيا وَ عَزِّ المؤمنينَ، انَّ الِأمامَةِ اسُّ الاسْلام النّامى و فَرعُهُ السّامى، بِالِأمامِ تَمامُ الصَّلاة وَالزَّكات وَالصَّيامَ و الْحجّ وَالْجَهاد وَ تَوْفيرُ الفيْئ وَ الصَّدَقات و إِمضاءُ الْحُدود وَالاحْكام، وَ مَنْعُ الثُّغُور و الأطْراف، الِامامُ يَحِلُّ حَلالَ اللَّه، وَ يَحْرُمُ حَرامَ اللَّه، وَ يُقيمُ حُدُودَاللَّه، وَ يَذُبُّ عَنْ دينِ اللَّه، وَ يَدْعوا إَلى سَبيلِ ربَّه


1- احقاق الحق، جلد 2 صفحه 294- دلائل الصدق، جلد 2 صفحه 4.
2- دلائل الصدق، جلد 2، صفحه 8.

ص: 23

بِالحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَالحُجَّةِ الْبالِغَةِ(1):

«امامت» زمام دين و نظام مسلمين، و صلاح دنيا و عزّت مؤمنان است؛ امامت اساس اسلام بارور، و شاخه بلند آن است؛ با امام، نماز و زكات و روزه و حج و جهاد كامل مى شود، و اموال بيت المال و انفاق به نيازمندان فراوان مى گردد؛ و اجراى حدود و احكام، و حفظ مرزها و جوانب كشور اسلام به وسيله امام صورت مى گيرد.

امام، حلال خدا را حلال، و حرام خدا را حرام مى شمرد (و تحقق مى بخشد) و حدود الهى را برپا مى دارد؛ و از دين خدا دفاع مى كند، وبه سوى پروردگارش به وسيله دانش و اندرز نيكو و دليل رسا و محكم دعوت مى كند».

***

3- بحث امامت از كى آغاز شد؟

اشاره

بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، بر سر جانشينى آن حضرت گفتگو در گرفت، گروهى معتقد بودند پيامبر صلى الله عليه و آله براى خود جانشينى تعيين نكرد؛ و اين امر رابر عهده امت گذاشت كه آنها نبشينند و در ميان خود، رهبرى برگزينند؛ رهبرى كه امر حكومت را به دست گيرد، و به عنوان نمانيده مردم بر مردم حكومت كند؛ هر چند اين نمايندگى هرگز صورت نگرفت بلكه در يك مرحله تنها گروه كوچكى از صحابه خليفه را برگزيدند؛ و درمرحله ديگر گزينش خليفه شكل انتصابى داشت، و در مرحله سوم اين گزينش تنها بر عهده يك شوراى شش نفرى كه همگى انتصابى بودند گذارده شد؛ طرفداران اين طرز فكر را اهل سنت مى نامند.

گروه ديگرى معتقد بودند امام و جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله بايد از سوى خدا تعيين گردد، چرا كه او بايد همچون خود پيامبر صلى الله عليه و آله معصوم از گناه و خطا، و داراى علم


1- اصول كافى، جلد اول، صفحه 200.

ص: 24

فوق العاده اى باشد تا بتواند رهبرى معنوى و مادى امت را برعهده گيرد. اساس اسلام را حفظ كند، و مشكلات احكام را تبيين نمايد و دقايق قرآن را شرح دهد و اسلام را تداوم بخشد. اين گروه را اماميه يا شيعه مى نامند، و اين واژه از احاديث معروف پيامبر صلى الله عليه و آله گرفته شده است.

در تفسير «الدر المنثور» كه از منابع معروف اهل سنت است در ذيل آيه شريفه اوْلئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَريَّة از جابربن عبداللَّه انصارى چنين نقل شده است كه مى گويد:

«كُنّا عِنْدَ النَّبىّ فَاقْبَلَ عَلىٌّ عليه السلام فَقال النَّبِىُّ صلى الله عليه و آله: وَ الَّذى نَفْسى بِيَدِهِ إِنَّ هذا وَ شيعَتَهُ لَهُمْ الْفائِزونَ يَومُ القِيامَةِ وَ نَزَلَتْ إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ فَكانِ أَصْحابُ النَّبِىّ صلى الله عليه و آله إذا اقْبَلَ عَلىٌّ، قالُوا جاء خَيْرُ الْبَريَّةْ»:

«ما نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم كه على عليه السلام به سوى ما آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين و شيعيانش در روز قيامت رستگارانند، و در اين هنگام آيه شريفه إِنَّ الَّذينَ آَمَنُوا وَ عَمِلُو الصّالِحاتِ أولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ كسانى كه ايمان آوردند و اعمال صالح انجام دادند بهترين خلق مخلوقات خدا هستند) نازل گرديد».(1)

حاكم نيشابورى كه او نيز از دانشمندان معروف اهل سنت در قرن پنجم هجرى است اين مضمون را در كتاب معروفش «شواهد التنزيل» از طرق مختلف از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند و تعداد رواياتش از بيست روايت تجاوز مى كند.

از جمله از ابن عباس نقل مى كند هنگامى كه آيه إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ نازل شد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: «هُو انْتَ وَ شِيْعَتُكَ ...»: «منظور از اين آيه تو و شيعيانت هستيد»!(2)

در حديث ديگرى از ابو برزه آمده است هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اين آيه را


1- الدار المنثور، جلد 6، صفحه 379( ذيل آيه 7 سوره بينه،( 98)).
2- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 357.

ص: 25

تلاوت كرد، فرمود: «هُمْ انْتَ وشيعَتكَ يا عَلِىّ»: «آنها، تو و شيعيان تو هستند».(1)

بسيارى ديگر از علماى اسلام و دانشمندان اهل سنت مانند ابن حجر در كتاب صواعق و محمد شبلنجى در نور الابصار، اين حديث را ذكر كرده اند.(2)

بنابراين به شهادت اين روايات نام و عنوان شيعه را پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله براى پيروان راه على عليه السلام و طرفداران او برگزيده است، آيا با اين حال جاى تعجب نيست كه چرا بعضى از اين اسم و عنوان ناراحت مى شوند و آن را شوم و بد مى شمرند و حرف «شين» را كه در اول آن قرار گرفته تداعى كننده شر و شوم و كلمات زشت ديگرى كه در آغاز آن كلمه «شين» است مى دانند؟!

راستى اين تعبيرها براى يك محقق كه مايل است هميشه در سايه دلايل منطقى حركت كند، شگفت آور است، در حالى كه براى هر حرف از حروف تهجى بدون استثناء مى توان، كلمات بد يا خوبى انتخاب كرد.

به هر حال تاريخچه پيدايش شيعه نه بعد از رحلت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بلكه به يك معنى در حيات خود آن حضرت صلى الله عليه و آله بوده است، و اين واژه را به ياران و پيروان على عليه السلام اطلاق فرموده، و تمام كسانى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را به عنوان رسول خدا مى شناسند، ى دانند كه او سخنى از روى هوى و هوس نمى گفت، وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهوى- انْ هُوَ إلّا وَحْئ يُوحى «و هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد.- آنچه مى گويد چيزى جز وحى (الهى) كه بر او القا شده نيست.»(3) و اگر فرموده است تو و پيروانت فائزان و رستگاران در قيامت هستيد. يك واقعيت است.

واژه «امام» در لغت و قرآن

1- همان مدرك، صفحه 359.
2- الصواعق، صفحه 96 و نور الابصار، صفحه 70 و 101- براى آگاهى بيشتر از راويان اين خبر و كتابهايى كه در آن ذكر شده است به جلد سوم احقاق الحق، صفحه 287 به بعد و جلد 14، صفحه 258 مراجعه فرماييد.
3- سوره نجم،( 53)، آيات 4- / 3.

ص: 26

«امام» همان گونه كه ارباب لغت گفته اند بر وزن «كتاب» اسم مصدر است سپس به هر چيز كه انسان به آن توجه كند و مقصود او واقع شود اطلاق مى شود؛ و اين واژه با اختلاف موارد، و جهات و ملاحظات گوناگون، متفاوت مى گردد. گاه گفته مى شود:

امام جمعه، امام جماعت، امام هدايت و گاه گفته مى شود امام ظلالت.(1)

اين واژه در اصل از ماده «امّ» به معنى قصد كردن آمده است، مقاييس اللغة مى گويد: «امّ» به معنى اصل و مرجع و جماعت و دين است، و امام به معنى هر كسى است كه اقتدا به او مى شود و در كارها پيشوا است. امام به معنى جلو نيز آمده است.

در لسان العرب براى واژه امام معانى زيادى ذكر شده، از جمله پيشوا، معلم، ريسمانى كه بناها به هنگام بناى ساختمان از آن براى نظم كار استفاده مى كنند، و جاده و قسمت پيش رو و مانند آن.

ولى به نظر مى رسد همان گونه كه نويسنده «التحقيق» پذيرفته است، ريشه تمام اين معانى، همان قصد كردن توأم با توجه خاص است و حتى اگر مادر را امّ مى گويند، يا بر اصل و اساس هر چيزى واژه «امّ» اطلاق مى شود، به خاطر آن است كه مقصود انسان، و مورد توجه او است؛ همچنين امام به معنى مقتدا به كسى گفته مى شود كه مردم با قصد و توجه خاص به سراغ او مى روند.

اين نكته لازم به ياد آورى است كه اين واژه و جمع آن «ائمّه» درست دوازده بار در قرآن مجيد آمده است! (هفت بار به صورت مفرد و پنج بار به صورت جمع).

در يك مورد، به معنى لوح محفوظ است وَ كُلُّ شَىْ ءٍ احْصَيْناهُ فى إمامٍ مُبينٍ «و همه چيز را در كتاب آشكار كننده اى بر شمرده ايم»(2) به خاطر اينكه در قيامت رهبر و پيشواى فرشتگان، براى سنجش ارزش اعمال انسانها است و همه از آن الهام مى گيرند؛ و يكبار نيز به معنى راه و جاده به كار رفته وَ إنَّهُما لَبِإمامٍ مُبينٍ «اين دو


1- التحقيق، ماده« امَ».
2- سوره يس، آيه 12.

ص: 27

قوم لوط و شعيب بر سر راه آشكار است!»(1)

زيرا انسان براى رسيدن به مقصود راه ها را مورد توجه قرار مى دهد، و دوبار بر تورات اطلاق شده كه پيشواى قوم يهود بود، مى فرمايد: وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسى إماماً وَ رَحْمَةً: «و پيش از آن، كتاب موسى كه پيشوا و رحمت بود (نشانه هاى آنرا بيان كرد)».(2)

و در پنج مورد به پيشوايان صالح و الهى اطلاق گرديده مانند: قالَ إنّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماماً: «خداوند به ابراهيم فرمود: من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم»(3) و در جاى ديگر درباره گروهى از پيامبران مى فرمايد: وَ جَعَلْناهُمْ ائِمَّةً يَهْدوُنَ بِامْرِنا: «و آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما، (مردم را) هدايت مى كردند»(4)

همين مفهوم كلى و جامع در آيات 74 سوره «فرقان،» و 5 سوره «قصص،» و 24 سوره «سجده» نيز آمده است.

در يك مورد نيز به معنى پيشوايان كفر و ضلالت ذكر شده: فَقاتِلْوا ائِمَّةَ الْكُفْرِ: «با پيشوايان كفر پيكار كنيد».(5)

و در يك مورد بر مفهوم جامعى كه امامان هدايت و ضلالت را هر دو شامل مى شود، نيز اطلاق گرديده است يَوْمَ نَدْعو كُلُّ اناسٍ بِامامِهِمْ «روزى كه هر گروهى را با پيشوايشان فرا مى خوانيم».(6)

به هر حال موارد مختلف استعمال اين واژه در قرآن درست دوازده مورد است.

4- عظمت مقام امامت در قرآن مجيد


1- سوره حجرات، آيه 79.
2- سوره احقاف، آيه 12- سوره هود، آيه 17.
3- سوره بقره، آيه 124.
4- سروه انبياء، آيه 73.
5- سوره توبه، آيه 12.
6- سوره اسراء، آيه 71.

ص: 28

چنانكه بعداً خواهيم گفت مسأله امامت و رهبرى تنها يك مسأله دينى و تشريعى نيست، بلكه مجموعه جهان آفرينش و تكوين را نيز زير بال و پر خود گرفته و خداوند بزرگ، امام كل جهان هستى و مجموعه هاى مختلف آن است، و همه آن را رهبرى و هدايت و تدبير مى كند.

قرآن مجيد نيز اهميت خاصى براى امامت قائل است و آن را آخرين مرحله سير تكاملى انسان شمرده كه تنها پيامبران اولو العزم به آن رسيده اند، چنانكه در آيه 124 سوره «بقره» مى خوانيم: وَ اذا ابْتَلى ابْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاتَمَّهُنَّ قال انّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماماً قالَ وَ مَنْ ذُرَّيَّتى قالَ لايَنالُ عَهْدِى الظّالِمينَ: «به خاطر آوريد هنگامى كه خداوند، ابراهيم را با وسايل گوناگونى آزمود؛ و او به خوبى از عهده اين آزمايش ها بر آمد خداوند به او فرمود: من تو را امام و «پيشواى مردم قرار دادم.» ابراهيم عرض كرد: «از دودمان من (نيز امامانى قرار بده) خداوند فرمود: «پيمان من، به ستمكاران نمى رسد.» (و تنها آن گروه دسته از فرزندان تو كه پاك و معصوم باشند شايسته اين مقام هستند).

در اين آيه نخست به طور سربسته مى گويد: «بياد بياور هنگامى كه خداوند ابراهيم را به كلماتى آزمود». در اينكه اين كلمات چه بوده در ميان مفسّران گفتگو بسيار است، و به گفته «روح المعانى» تا سيزده قول درباره آن ذكر كرده اند.(1)

ولى آنچه صحيح تر به نظر مى رسد اين است كه منظور از كلمات همان اوامر و نواهى مختلفى است كه وظايف سنگين و مشكلى را بر دوش ابراهيم عليه السلام مى گذارد، تا به خوبى در كوره امتحان آزموده شود، و آنها عبارت بودند از قيام شجاعانه در برابر بت پرستان، شكستن بتها، قرار گرفتن در دل آتش، و ثبات قدم در تمام اين مراحل.

همچنين آماده شدن براى قربانى فرزند دلبندش، او را به قربان گاه بردن و كارد


1- روح المعانى، جلد اول، صفحه 336.

ص: 29

بر گلوى او نهادن، و نيز چشم پوشى از زن و فرزند و گذاشتن آنها در سرزمين خشك و سوزان مكه، در زمانى كه حتى يك نفر در آنجا سكونت نداشت. و بالاخره مهاجرت از سرزمين بت پرستان و پشت پا زدن به تمام زندگى براى اداى رسالت خويش، و براستى هر يك از آنها آزمايش سخت و سنگينى بود، ولى ابراهيم با نيروى ايمان و استقامت و صبر از عهده همه اينها بر آمد.

بعضى از مفسران مواد امتحانى ابراهيم را بالغ بر سى موضوع شمرده اند و مى گويند در سه سوره از قرآن اين سى ماده امتحانى ذكر شده است در آيه 13 سوره «توبه» (ده صفت ذكر شده) و در سوره «احزاب» آيه 35 (ده صفت ذكر شده) و در آيات 1 تا 9 سوره «مؤمنون» نيز ده صفت آمده كه مجموعاً سى صفت يا سى ماده امتحانى مى شود(1) ولى با توجه به اينكه قسمت قابل ملاحظه اى از اين صفات مكرر است و شمارش دقيق آن به سى نمى رسد، اين قول چندان قابل قبول نيست.

به هر حال ابراهيم عليه السلام قهرمان بت شكن و پيامبر مخلص و ايثارگر، از عهده تمام آن امتحانات سخت و سنگين بر آمد، اينجا بود كه قامتش موزون براى لباس امامت شد و خداوند او را به اين خطاب پر افتخار مفتخر ساخت إنّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ إماماً: «من تو را امام و رهبر و پيشواى مردم قرار دادم»!

اين چه مقامى بود كه ابراهيم بعد از دارا بودن مقام نبوت و رسالت، و آن همه مبارزات در اواخر عمر به آن نائل گرديد؟!

حتماً مقامى والاتر و بالاتر از همه آن ها بود كه ابراهيم عليه السلام بعد از آن همه امتحان، شايستگى دريافت آن را از سوى خداوند پيدا كرد.

مفسّران در تفسير معنى «امامت» در اينجا گفتگو بسيار كرده اند، و چون بعضى نخواسته يا نتوانسته اند به عمق معنى والاى اين واژه برسند، گرفتار سرگردانى


1- روح المعانى جلد 1، صفحه 335( بعضى از مفسران سوره سئل سائل« معارج» را نيز بر آن افزوده اند وگفته اند اين كلمات در چهار سوره از قرآن آمده است.

ص: 30

عجيبى شده اند.

از همه عجيب تر اينكه جمعى از مفسران معروف، آن را به نبوت تفسير كرده اند؛ در حالى كه به طور قطع در آن هنگام ابراهيم عليه السلام، پيامبر بود؛ و سالها از نبوت و رسالتش مى گذشت، و صاحب فرزندانى شده بود، و در ادامه آيه تقاضاى مقام امامت را براى فرزندان خويش و دودمانش نيز كرد.

بسيارى از مفسران كلماتى كه خداوند ابراهيم عليه السلام را به وسيله آن آزمود، عبارت از يك سلسله از تعليماتى كه از سوى خداوند دريافت داشته بود مى دانند، يا مبارزه با بت پرستان و بناى خانه كعبه و قربانى فرزند، ولى با اين حال «امامت» را به معنى نبوت تفسير كرده اند با اينكه هم آن دستورات و هم اين ايثارگرى ها بعد از رسيدن ابراهيم عليه السلام به مقام نبوت بود و جمله انّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً(1) در تفسير آنها كاملًا نامفهوم است.

معنى ديگرى كه براى امامت گفته اند: واجب الاطاعة بودن است، در حالى كه هر پيامبرى واجب الاطاعة است و نياز به حائز شدن مقام ديگرى ندارد.(2)

بعضى تفسير سومى براى آن ذكر كرده اند و گفته اند: منظور، رياست در امور دين و دنيا است، يا به تعبير ديگر رئيس حكومت بودن.

اين تفسر هر چند از دو تفسير سابق بهتر است ولى باز عمق معنى امامت را مشخص نمى كند.

به عقيده ما با توجه به آيات ديگر قرآن كه در زمينه امامت بحث مى كند، منظور از امامت در اينجا مقامى والاتر و بالاتر از همه اينها است و آن تحقق بخشيدن به برنامه هاى الهى، اعم از حكومت و اجراى احكام الهى و تربيت و پرورش نفس


1- سوره بقره، آيه 124.
2- تفسير روح البيان ده سنت معروف ابراهيم، و كشاف و مراغى اوامر و نواهى الهى، و قرطبى و المنار مجموعه اين دستورات را ذكر كرده است.

ص: 31

انسانى در ظاهر و باطن است.

توضيح اينكه: هدف از بعثت انبياء و ارسال رسل، هدايت جامعه بشرى است، و اين هدايت در دو بعد انجام مى شود اول هدايت به معنى ارائه طريق (نشان دادن راه) يعنى: همان چيزى كه وظيفه هر پيامبرى از پيامبرن خدا است، دوّم ايصال به مطلوب (رساندن به مقصود) است كه آن نيز دو شاخه دارد:

شاخه اول هدايت تشريعى، تحقّق بخشيدن به برنامه هاى دينى، خواه از طريق تشكيل حكومت و اجراى حدود و احكام الهى و عدالت اجتماعى باشد، و خواه از طريق تربيت و پرورش نفوس به طور عملى، و اين هر دو سبب تحقّق يافتن اهداف پيامبران مى شود، و برنامه اى بسيار سخت و سنگين و نياز به ويژگيهاى فراوان از نظر علم و تقوا و شجاعت و مديريت دارد.

شاخه ديگر، هدايت تكوينى و رساندن به مقصود از طريق تأثير و نفوذ معنوى و روحانى و تابش شعاع هدايت در قلب انسان هاى آماده است، و اين يك سير معنوى و درونى است علاوه بر آن سير ظاهرى و برونى كه انبياى بزرگ و پيشوايان الهى نسبت به پيروان خود داشتند و به يقين چنين برنامه اى صفات و ويژگى ها و آمادگى هاى بيشترى را مى طلبد.

مجموعه اين دو برنامه به اهداف مذهب و رسالت هاى الهى تحقق مى بخشد، و انسانهاى آماده را به تكامل مادى و معنى، ظاهرى و باطنى مى رساند؛ و منظور از امامت در آيه فوق همين است؛ و تا ابراهيم عليه السلام امتحان آن همه شايستگى ها و صفات ويژه را نداد لايق اين مقام نگشت.

از آنچه در بالا گفته شد اين نكته نيز به دست آمد كه مقام «امامت» با مقام نبوت در بسيارى از موارد جمع مى شود، و پيامبر اولوالعزمى چون ابراهيم به مقام امامت نيز مى رسد، و از آن روشن تر جمع مقام نبوت و رسالت و امامت در شخص

ص: 32

پيغمبر خاتم صلى الله عليه و آله است.

و نيز ممكن است مقام امامت، از نبوت و رسالت جدا شود، مانند امامان معصوم عليهم السلام كه تنها وظيفه امامت را بر عهده داشتند، بى آنكه وحى بر آنها نازل شود و رسول و نبى باشند.

به هر حال از صدر اين آيه عظمت مقام امامت و منصوب بودن امام ازسوى خداوند به خوبى روشن مى شود قالَ انّى جاعِلُكَ لِلنّاس اماماً.(1)

و ذيل آيه تأكيد بيشترى بر اين موضوع مى نهد، زيرا مى گويد: هنگامى كه ابراهيم عليه السلام منصوب به اين مقام شد عرضه داشت: «خداوند! از دودمان من (نيز امامانى) قرار بده» قالَ وَ مِنْ ذُرّيَّتى

در اين هنگام خطاب آمد كه: «پيمان من (پيمان امامت و ولايت) هرگز به ستمكاران نمى رسد» يعنى: تنها آن گروه از فرزندانت كه از هر گونه ظلم، پاك و معصوم باشند شايسته اين مقام هستند قالَ لا يَنالُ عَهْدى الظّالِمينَ

شكى نيست كه منظور از ظلم در اين جمله تنها ستم به ديگران نمى باشد، بلكه ظلم به همان معنى وسيع كه نقطه مقابل عدالت است مى باشد؛ عدالت به مفهوم وسيعش به معنى گذرادن هر چيزى به جاى خويش است؛ و ظلم گذاردن آن در جايى است كه شايسته آن نيست؛ و از همين جا است كه قرآن مجيد از زبان لقمان نقل مى كند كه به فرزندش گفت: يا بُنَىَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ انَّ الشِّرْكَ لَظُلْمُ عَظيم «پسرم! چيزى را همتاى خدا قرار مده كه شرك، ظلم بزرگى است».(2)

اين نكته نيز روشن است كه عدالت در اينجا به معنى عدالت كامل يا به تعبير ديگر مقام عصمت است كه تناسب با امامت، با آن مفهوم والا دارد، و گر نه عدالتى كه قابل شكستن و آميخته شدن با گناه است هرگز در خور مقام امامت به معنى بالا


1- سوره بقره، آيه 124.
2- سوره لقمان، ايه 13.

ص: 33

نيست، بنابراين آيه فوق براى مسأله معصوم بودن امام نيز قابل استدلال است.

ولى سخن در اين است كه آيا عدالت به معنى ترك هر گونه گناه در تمام عمر شرط است يا در هنگام تصدى مقام امامت كافى است؟

بعضى با توجه به بحث اصولى معروف كه مشتق حقيقت در «مَنْ تَلَبَّسَ بِالْمَبْدَءْ» در حال نسبت! است (يعنى: هر وصفى از اوصاف را هنگامى كه به كسى نسبت مى دهيم بايد در همان حال نسبت، داراى آن وصف باشد، مثلًا قائم (ايستاده) به كسى گفته مى شود كه در حال نسبت صفت قيام را دارا باشد و به كسى كه قبلًا ايستاده بود و حالا نشسته قائم نمى گويند) معتقدند مفهوم آيه اين است كه در حال امامت بايد داراى صفت ظلم نباشد، نه مشرك باشد نه گناهكار، و نه آلوده به هيچ معصيت ديگر، بنابراين عدالت و عصمت از آغاز عمر را شامل نمى شود.

ولى در احاديث مى خوانيم كه: امامان اهلبيت عليهم السلام به پيروى از پيامبر صلى الله عليه و آله به اين آيه براى عدالت در تمام عمر استدلال كرده اند: عبداللَّه بن مسعود از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه خداوند به ابراهيم عليه السلام فرمود: لا اعطيكَ عَهْداً لِلظّالِمِ مِنْ ذُرِّيَّتِكَ

«من پيمان (امامت) را به آن دسته از فرزندان تو كه ظالم هستند عطا نمى كنم».

قالَ يا رَبِّ وَ مَنْ الظّالِمُ مِنْ وُلْدى الَّذى لا يَنالُ عَهْدِك؟:

«ابراهيم گفت: پروردگارا! ستمكاران از فرزندان من كه پيمان تو (پيمان امامت) به آنها نمى رسد كيستند؟»

قالَ مَنْ سَجَدَ لِصَنَمٍ مِنْ دوُنى لا اجْعَلُهُ اماماً ابَداً وَ لا يَصْلَحُ انْ يَكُوَن اماماً:

«كسى كه براى بتى سجده كرده باشد هرگز او را امام قرار نخواهم داد و شايسته نيست كه امام باشد».(1)

همين معنى را دانشمند معروف اهل سنت ابن مغازلى در كتاب مناقب از ابن


1- امالى شيخ مفيد( مطابق نقل تفسير برهان جلد 1، صفحه 151، حديث 13).

ص: 34

مسعود از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله با كمى تفاوت نقل كرده است مى گويد: پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در تفسير اين آيه گفت: خداوند به ابراهيم عليه السلام فرمود: مَنْ سَجَدَ لِصَنَمٍ مِنْ دوُنى لا اجْعَلُهُ إِماماً: «كسى كه بتى را (معبودى را) جز من بپرستد من او را هرگز امام قرار نمى دهم». سپس افزود: «سرانجام نتيجه دعاى ابراهيم عليه السلام به من و برادرم على عليه السلام رسيد، هيچيك از ما هرگز براى بتى سجده نكرديم»!(1)

و در اين زمينه روايات ديگرى نيز از طرق ائمه اهل بيت عليهم السلام در كتب معتبر نقل شده است، و مجموعه اين روايات در واقع نكته اى در بردارد و آن اينكه ابراهيم عليه السلام از آن آگاه تر و هوشيارتر بود كه از خداوند تقاضاى امامت براى كسانى كند كه فى الحال مشرك هستند يا مشغول ظلم و ستم هستند و نيازى نبود كه به او پاسخ داده شود؛ افراد ظالم مشمول اين موهبت نمى شوند چون توضيح واضح است.

بنابراين اگر در تقاضايش از خداوند چيزى خواسته است حتماً براى كسانى بوده كه زمانى ظالم يا مشرك بوده اند، سپس توبه كرده و عادل شده اند و در همين زمينه بود كه پاسخ شنيد عهد امامت به چنين افرادى نمى رسد، يعنى: بايد هيچ گونه سابقه شرك و ظلم نداشته باشند.

مفسّر معروف علامه طباطبايى در الميزان مى گويد: درباره چگونگى دلالت اين آيه بر لزوم معصوم بودن امام (در تمام عمر) از يكى از اساتيد ما سؤال شد و ايشان در پاسخ چنين گفت:

مردم مطابق يك تقسيم منطقى عقلى بر چهار گروهند:

1- كسى كه در تمام عمرش ظالم و ستمگر بوده.

2- كسى كه در تمام عمرش پاك از هر گونه ظلم و گناه بوده.

3- كسى كه در اول عمر ظالم بوده و در آخر نبوده است.


1- مناقب ابن مغازلى( مطابق نقل تفسير الميزان، جلد 1، صفحه 278 ذيل آيه مورد بحث).

ص: 35

4- كسى كه به عكس در آغاز عادل و معصوم بوده و سپس ظالم شده است.

به يقين مقام ابراهيم عليه السلام از آن بالاتر است كه امامت را براى گروه اول و چهارم از فرزندانش تقاضا كند، بنابراين دو گروه بيشتر باقى نمى ماند، خداوند يك گروه را نفى كرده (گروهى كه در آغاز عمر در خط ظالمان بوده و سپس از آن خارج شده اند) بنابراين تنها قسم ديگر يعينى گروهى كه در تمام عمر پاك بوده اند باقى مى مانند (دقت كنيد)(1)

فخر رازى در تفسير خود به اين اندازه اعتراف مى كند كه آيه دلالت بر معصوم بودن پيامبران دارد و جالب اينكه: «اين مطلب را از طريق لزوم معصوم بودن امام و اينكه هر پيامبرى امام است ثابت مى كند» (باز هم دقت كنيد)(2)

البته از اين آيه مطالب ديگرى در مورد امامت و اينكه امام بايد معصوم باشد، و از سوى خدا منصوب گردد؛ و غير آن استفاده مى شود كه فعلًا جاى بحث آن نيست.

از مجموع آنچه گفته شد «جلالت و عظمت امامت از ديدگاه قرآن مجيد» روشن مى شود، و هدف ما در اينجا بيان همين نكته بود.

5- فلسفه وجود امام

گرچه در بحث گذشته با استفاده از آيه مربوط به امامت ابراهيم عليه السلام «فلسفه وجود امام» اجمالًا روشن شد، ولى اين عنوان تا آن حد مهم است كه لازم است بحث مستقلّى براى آن گشوده شود.

به طور كلى بسيارى از امور كه به عنوان اهداف بعثت پيامبران يا فلسفه وجودى آنان گفته مى شود، در مورد «وجود امام» نيز صادق است.

خواجه نصير الدين طوسى (قدس سره) درفصل نبوت از كتاب «تجريد الاعتقاد»


1- الميزان، جلد 1، صفحه 274.
2- تفسير كبير فخر رازى، جلد 4، صفحه 43.

ص: 36

به بيان فلسفه هاى بعثت انبياء پرداخته، و علامه بزرگوار علامه حلى در شرح آن كلام، مجموعاً به نُه فلسفه اشاره كرده است كه فهرست وار در اينجا از نظر خواننده محترم مى گذرد، و چنان كه خواهيم ديد بسيارى از آنها در مورد نصب امامان معصوم نيز صادق است:

1- تقويت شناخت عقلى به وسيله بيان نقلى، به اين ترتيب كه انسان با نيروى عقل، بسيارى از حقايق را چه در اصول و چه در فروع دين درك مى كند، ولى گاه در اعماق دلش وسوسه هايى وجود دارد، و همين تزلزل مانع از اعتماد بر آن و انجام آن مى گردد؛ اما هنگامى كه اين احكام عقلى با بيان پيشوايان معصوم الهى تأييد و تقويت شود هر گونه ابهام و تزلزل زدوده خواهد شد، و انسان با قوت قلب به سراغ انجام آن مى رود.

2- گاه انسان از انجام كارهايى بيم دارد، چرا كه مى ترسد بر خلاف رضاى خدا تصرف در قلمرو حاكميت او كرده باشد، بيان پيشوايان الهى اين بيم و ترس را زايل مى كند.

3- تمام اعمال انسان در محدوده حسن و قبح عقلى جمع نمى شوند، و چه بسيار هستند امورى كه عقل انسان حسن و قبح آن را درك نمى كند، در اينجا بايد دست به دامان پيشوايان الهى شود، و خوبى و بدى آنها را درك كند.

4- بعضى از اشياء، مفيد، و بعضى زيان بخش هستند، و انسان تنهابا فكر خود و بدون راهنمايى پيشوايان الهى قادر به درك سود و زيان همه آنها نيست، اينجا است كه احساس نياز به آنها مى كند.

5- انسان يك موجود اجتماعى است، يعنى: بدون همكارى و تعاون با ديگران قادر بر حل مشكلات زندگى خود نمى باشد، اين نكته نيز مسلم است كه اجتماع، بدون داشتن قوانينى كه حقوق همه افراد را حفظ كند و آنها را در مسيرصحيح

ص: 37

پيش ببرد، سامان نخواهد يافت، و به كمال مطلوب نخواهد رسيد، تشخيص اين قوانين به طور صحيح و سپس اجراى آنها جز به وسيله رهبران آگاه و پاك و معصوم الهى صورت نخواهد گرفت.

6- انسانها در درك كمالات و تحصيل علوم و معارف و كسب فضايل متفاوت هستند. بعضى توانايى بر حركت در اين مسير را دارند، و بعضى عاجز و ناتوانند.

رهبران الهى گروه اول را تقويت مى كنند، و گروه دوم را مدد مى دهند تا هر دو گروه به كمال ممكن برسند.

7- نوع انسان نيازمند به وسايل و صنايع و علومى است، رهبران الهى مى توانند بنيان گذار و محرك انسانها در وصول به اين هدف گردند.

8- مراتب اخلاق در انسانها متفاوت است، و براى پرورش اين فضايل تنها راه، رهبران پاك و معصوم الهى هستند.

9- پيشوايان الهى از ثواب و عقاب و پاداش و كيفر الهى در برابر طاعت و گناه، آگاهى كامل دارند و هنگامى كه ديگران از را اين امور آگاه كنند انگيزه نيرومندى براى انجام وظايف در آنان پيدا مى شود.(1)

با توجه به اينكه امامت چيزى جز استمرار خط نبوت نيست، غالب اين فلسفله ها در مورد امامان معصوم عليهم السلام نيز ثابت است.

در قرآن مجيد تمام اين امور و حتى فراتر از آن در سه عنوان خلاصه شده است تعليم و تربيت و قيام به قسط كه در آيات متعددى به آن اشاره شده، در يك جا درباره فلسفه قيام پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرمايد: هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى الامِّيينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ يُزَكّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُم الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ انْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفى ضلالٍ مُبين «او كسى است كه در ميان جمعيت درس نخوانده، رسولى از خودشان


1- ر. ك: شرح تجريد، صفحه 271( با كمى تلخيص و اقتباس).

ص: 38

برانگيخت كه آياتش را بر آنان مى خواند و آنها را تزكيه مى كند و به آنان، و حكمت و كتاب (قرآن) و حكمت مى آموزد و مسلّماً پيش از آن در گمراهى آشكار بودند».(1)

در اينجا به مسأله تعليم و تربيت كه اهم مقاصد انبياء و امامان معصوم است اشاره شده.

و در جاى ديگر مى فرمايد: لَقَدْ ارْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ انْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَالْميزانَ لَيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ: «ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم و به آنها كتاب (آسمانى) و ميزان (شناسايى حق از باطل و قوانين عادلانه) نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند».(2)

در اينجا به مسأله عدالت اجتماعى و قيام به قسط كه زمينه ساز تعليم و تربيت صحيح است اشاره شده است.

آرى رهبران معمولى دنيا اولًا در فكر حفظ موقعيت خويش و منافع شخصى و يا گروهى خود هستد، و به همين دليل منافع جوامع انسانى را هميشه فداى منافع خويش مى كنند. تنها رهبران پاك و معصومين الهى و رهروان راه آنها هستند كه مى توانند حقوق بشر و منافع كل جوامع انسانى را آن چنان كه لازم است حفظ كنند.

ثانياً به فرض اينكه رهبران غير الهى بخواهند حافظ عدل و داد باشند و جوامع بشرى را به سوى كمال مطلوب پيش برند، تشخيص اين امور براى آنها در بسيارى از موارد غير ممكن است. آنها فقط مى توانند تشخيص ناقصى در اين امور داشته باشند كه هرگز كارساز نيست؛ تنها براى پيشوايان الهى كه متكى به درياى بى پايان علم پروردگار هستند، اين امر ممكن است.

تجربه هفتاد سال حكومت ماركسيسم بر نيمى از مردم كره زمين اين حقيقت را


1- سوره جمعه، آيه 2.
2- سوره حديد، آيه 25.

ص: 39

به وضوح ثابت كرد:

آنها در طول اين هفتاد سال وسيع ترين و عظيم ترن دستگاه تبليغاتى را براى تحكيم پايه هاى ماركسيسم به كار گرفتند، و صدها ميليون كتاب و جزوه و مقاله و سخنرانى و خطابه در اين زمينه ارائه نمودند، و از ماركسيسم به عنوان تنها راه حل مشكلات جوامع انسانى، و تأمين عدالت اجتماعى، و تكامل نوع انسان، و بهترين وسيله براى تفسير صحيح تاريخ و علوم اجتماعى نام بردند، و تمام مخالفين خود را با طرق مختلف در هم كوبيدند. ولى ديديم محصولى جز بدبختى و عقب ماندگى و خشونت و ديكتاتورى بار نياورد، و سرانجام همه متفكران آنها ناگزير اعتراف كردند كه آنچه را شاه راه اصلى سعادت مى پنداشتند، بيراهه وحشتناكى پيش نبود!

درطول تاريخ شايد اين مسأله نظير نداشته باشد كه اين گونه گروه عظيمى از متفكران و دانشمندان و دانشگاه ها از مكتبى دفاع كنند و سرانجام اين چنين توخالى و بى محتوا از آب درآيد.

راستى چه تضمينى وجود دارد كه درآينده نيز چنين نشود، و مكاتب عقيدتى و اجتماعى زاييده فكر ساير انسانها به چنين سرنوشتى دچار نگردد.

اينجا است كه ضرورت بهره گيرى از مكتب انبياء و پيشوايان معصوم عليهم السلام كه مصونيت آنان از خطا و اشتباه از سوى خدا تضمين شده است ظاهر مى گردد.

كوتاه سخن اينكه:

خداوندى كه نوع بشر را براى پيمودن راه كمال و سعادت آفريده، همان گونه كه بايد براى ارائه طريق، و ايصال به مطلوب پيامبرانى را كه متكى به نيروى وحى، و داراى مقام عصمت هستند مبعوث كند، لازم است براى تداوم اين راه بعد از رحلت پيامبران، جانشينان معصومى براى آنان قرار دهد كه جامعه انسانيت را در مسأله ارائه طريق، و ايصال به مطلوب كمك كند، و به يقين بدون آن، اين هدف ناتمام

ص: 40

خواهد ماند. زيرا:

اولًا: عقول انسانى به تنهايى براى تشخيص تمام عوامل اسباب پيشرفت و كمال، قطعاً كافى نيست؛ و گاه قشرى از اقشار آن را تشخيص نمى دهند.

ثانياً: آئين انبياء بعد از رحلت آنان ممكن است دست خوش انواع تحريفات گردد پاسدارانى معصوم و الهى لازم است كه از آن پاسدارى كنند؛ و آيين خدا را از تحريف باطل گرايان، دخالت هاى جاهلان و تفسيرهاى صاحبان هوى و هوس بركنار دارند.

اين همان چيزى است كه در حديث معروف اصول كافى از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود: «انَّ فينَا اهْلَ الْبَيْتِ فى كُلِّ خَلَفٍ عُدُولًا يَنْفُونَ عَنْهُ تَحْريفُ الْغالينَ، وَانْتِحالُ الْمُبْطلينَ، وَ تَأويلْ الْجاهِلينَ!»:

«در ميان ما اهلبيت عليهم السلام در هر نسلى افراد عادلى است كه تحريف غلو كنندگان را از آن (اسلام) نفى مى كنند، و دست بدعت گذارى و دين سازان و اهل باطل را كوتاه، و تأويل و تفسير ناردست جاهلان را كنار مى زنند» (اشاره به امام معصوم عليه السلام است).(1)

و نيز همان است كه على عليه السلام در يكى از كلمات بسيار پر محتواى خود به آن اشاره كرده، مى فرمايد: «اللّهم بَلى لاتَخْلُوا الَارْضَ مِنْ قائِمٍ للَّه بِحُجَةٍ امّا ظاهِراً مَشْهُوراً، وَ امّا خائِفاً مَغْمُوراً، لِئَلا تَبْطُلُ حُجَجُ اللَّهُ وَ بَيَّناتِهِ»: «خداوندا! آرى، هرگز روى زمين خالى نمى شود از كسى كه به حجت الهى قيام كند، خواه ظاهر و آشكار باشد، و يا ترسان و پنهان؛ تا دلايل الهى و نشانه هاى او باطل نگردد».(2)

ثالثاً: تشكيل حكومت الهى كه انسان را به اهدافى كه براى آن آفريده شده است برساند، جز از طريق معصومين عليهم السلام امكان پذير نيست. زيرا حكومت هاى انسانى بنابه شهادت تاريخ، هميشه در مسير منافع مادى افراد يا گروه هاى خاصى سير


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 32( باب صفة العلم، حديث 2).
2- نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 147.

ص: 41

كرده و تمام تلاشهاى آنها در همين راستا بوده است، و همان گونه كه بارها آزموده ايم عناوينى مثل دموكراسى و حكومت مردم بر مردم يا حقوق بشر و مانند آن پوششى است براى رسيدن به اهداف شيطانى خود از طرق سهل تر. آنها با استفاده از همين منطق و همين ابزار مقاصدشان را به شكل مرموزى بر مردم تحميل كردند.

اين سه اصل ارائه طريق در آنجا كه عقل از تشخيص آن عاجز است، و حفظ ميراثهاى انبياء و اقامه حكومت عدل در واقع پايه هاى اصلى فلسفله وجود امام معصوم عليه السلام را تشكيل مى دهد.

اين سخن را با حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام كه از جامع ترين بيانها درباره فلسفه امامت است و حديثى ازنهج البلاغه مولى اميرمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم:

حديث اول در مرو در مسجد جامع روز جمعه در حضور جمعى از مردم از سوى آن حضرت ايراد شد، مسائل زيادى را بازگو مى كند، و در اينجا تنها به يك بخشى از آن اشاره مى شود، فرمود:

«انَّ الامامَةَ هِىَ مَنْزِلَةُ الانْبِياءِ، وَ ارْثُ الاوصِياءِ، انَّ الامامَةَ خِلافَةُ اللَّهِ وَ خِلافَةُ الرَّسُولِ ... الِامامُ الْبَدْرُ الْمُنيرُ، وَالسِراجُ الزاهِرُ، وَالنُّورُ السّاطِعُ، و النَّجْمُ الْهادِى فى غَياهِبِ الدُّجُى ... الِامامُ الْماءُ الْعَذْبُ عَلَى الظَّمّاءِ وَ الدالُّ عَلَى الْهُدى، وَالمُنْجِى مِنَ الرَّدى ... الِامامُ السَّحابُ الْماطِرُ، وَالْغيْثُ الْهاطِلُ، والشَّمسُ الْمُضِيئَةُ ... الِامامُ امينُ اللَّهِ فى خَلْقِهِ، وَ حُّجَتُهُ عَلَى عِبادِهِ، وَ خَلِيفَتُه فى بِلادِهِ ... الِامامُ امينُ اللَّهِ فى خَلْقِهِ، وَ حُّجَتُهُ عَلَى عِبادِهِ، وَخَليفَتُه فى بِلادِهِ ... نِظامُ الّدِيْنِ، وَ عِزُّ الْمُسْلِمينَ، وَ غَيْضُ الْمُنافِقينَ، وَبَوارُ الْكافِرينَ ... نِظامُ الّدِيْنِ، وَ عِزُّ الْمُسْلِمينَ، وَ غَيْضُ الْمُنافِقينَ، وَ بَوارُ الْكافِرينَ»:

ص: 42

«امامت، مقام انبياء، و ارث اوصياء است؛ امامت نمايندگى و جانشينى خدا و جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله است؛ ... امام ماه درخشان، و چراغ پرفروغ، و نور تابان، و ستاره هدايت در ظلمت و تاريكى است و رهايى بخش از سقوط و مرگ ... امام، ابر بارنده و پر بركت و باران پى در پى (و حيات بخش) و خورشيد درخشان است ... امام امين خدا در ميان خلق، و حجت او بر بندگان، و جانشين او در سرزمين هاى الهى است، و دعوت كننده به سوى او، و دفاع كننده از حرمش مى باشد ... مايه نظام دين و عزت مسلمين، و خشم منافقين و هلاك كافران است».(1)

امير مؤمنان على عليه السلام در يك جمله كوتاه، روح امامت را مجسم فرموده، مى فرمايد: «وَمَكانُ الْقَيِّمِ بِالامْرِ مَكانُ النِّظامِ مِنَ الْخَرْزِ، يَجْمَعُهُ و يَضُمُّهُ، فَاذا انْقَطَعَ النِّظامُ، تَفَرَّقَ الخَرْزُ وَذَهَب، ثُمَّ لَمْ يَجْتَمِعْ بِحَذافيرِهِ ابَداً»:

«موقعيت امام عهدار دار امور مسلمين، موقعيت ريسمانى است كه مهره ها را به نظم مى كشد، و آنها را جمع كرده و در كنار يكديگر قرار ميدهد؛ اگر ريسمان از هم بگسلد مهره ها پراكنده مى شود و هر كدام به جايى خواهد افتاد. سپس هرگز نمى توان آنها را جمع آورى كرد و نظام بخشيد (همچنين اگر امام در ميان مردم نباشد شيرازه جامعه از هم مى پاشد)».(2)


1- اصول كافى، جلد اول، صفحه 200 حديث 1( باب نادر جامع فى فضل الامام).
2- نهج البلاعه، خطبه 46.

ص: 43

ولايت و امامت عامه در قرآن مجيد

اشاره

در مبحث ولايت دو بحث جداگانه است:

1- «ولايت عامه» يعنى: هميشه و در هرعصر و زمان بايد، امام و پيشوايى در ميان مردم از سوى خدا باشد؛ خواه مقام نبوت و رسالت هم دارا باشد و يا تنها مقام ولايت را داشته باشد.

2- «ولايت و امامت خاصه» است كه بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چه كسى بايد عهده دار اين منصب و مقام الهى باشد.

به تعبير ديگر همان گونه كه نبوت به دو شاخه نبوت خاصه و عامه تقسيم مى شود، امامت نيز داراى اين دو شاخه است.

در بعد ولايت عامه اشاراتى در قرآن مجيد آمده است كه ذيلًا از نظر مى گذرد:

1- انَّما انْتَ مُنْذرٌ وَ لِكُلِّ قومٍ هادٍ(1)

2- يا ايُّهَا الَّذينَ آمنُوا اتَقوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقينَ (2)

3- اطيعُوا اللَّهَ وَ اطيعُوا الرَّسُولَ وَ اوْلِى الامْرِ مِنْكُم (3)

ترجمه:

1- تو فقط بيم دهنده اى؛ و براى هر گروهى هدايت كننده اى است.


1- سوره رعد، آيه 7.
2- سوره توبه، آيه 119.
3- سوره نساء، آيه 59.

ص: 44

2- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد، و باصادقان و راستگويان باشيد.

3- اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اطاعت كنيد خدا را! و اطاعت كنيد پيامبر (خدا) و پيشوايان (معصوم) خود را.

***

آيه انذار و هدايت

در نخستين آيه، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را مخاطب ساخته مى فرمايد: «تو تنها انذار كننده و بيم دهنده اى، و براى هر قوم و ملتى، هدايت كننده اى است» اَّنَما انْتَ مُنْذِرُ وَ لِكُلِّ قَومٍ هادٍ

فخر رازى در تفسير اين آيه سه قول نقل مى كند:

نخست اينكه منذر و هادى هر دو به يك معنى است، بنابراين مفهوم آيه چنين است: «تو فقط انذار دهنده و هدايت كننده هر قوم هستى».

دوم انذار كننده پيامبر صلى الله عليه و آله و هدايت كننده خدا است.

سوم انذار كننده پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و هدايت كننده على عليه السلام است، زيرا ابن عباس مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله دست مباركش را بر سينه خود گذارد و فرمود: «انَا الْمُنْذِرُ»، سپس اشاره به شانه على عليه السلام كرد و فرمود: «انْتَ الْهادِىُ يا عَلى! بِكَ يَهْتَذى الْمُهتَدُونَ مِنْ بَعْدى!»: «تو هدايت كننده اى اى على! و به وسيله تو بعد از من هدايت شوندگان هدايت مى شوند».(1)

اين تفسيرهاى سه گانه را بعضى ديگر از مفسران نيز نقل كرده اند و بعضى از مفسران اهل سنت اصرار دارند كه تفسيرآيه يكى از دو تفسير اول است؛ زيرا تفسير


1- تفسير كبير فخر رازى، جلد 19، صفحه 14.

ص: 45

سوم مناسب طرز فكر آميخته با تعصب آنها نيست.

اين در حالى است كه تفسير اول به يقين با ظاهر آيه سازگار نيست، زيرا اگر بنا بود هر دو وصف براى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله باشد بايد بفرمايد: «انَما انْتَ مُنْذِرُ وَ هادٍ لِكُلِ قَوْمٍ»، و به تعبير ديگر نبايد لكلّ قوم كه جار و مجرور است مقدم بر هادٍ شود، و اگر مقدم شود بايد هر دو وصف مقدم گردد و گفته شود «انَما انْتَ لِكُلِّ قَوْمٍ مُنْذِرٌ وَ هادٍ»، كوتاه سخن اينكه هيچ وجهى براى مقدم شدن لكل قوم بر يكى از دو وصف و تأخير از ديگرى به نظر نمى رسد يا بايد بر هر دو مقدم شود و يا از هر دو به تأخير بيفتد. (دقت كنيد).

تفسير دوم نيز بسيار نامأنوس و نامناسب است، زيرا درهادى بودن خدا شك و ترديدى نيست كه نياز به بيان داشته باشد. به علاوه ظاهر اين جمله آن است كه در هر عصر و زمانى هدايت گر خاصى است در حالى كه خداوند يگانه و يكتا است؛ اين يگانگى با تعددى از جمله لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ استفاده مى شود، سازگار نيست.

بنابراين تنها تفسيرى كه براى آيه قابل قبول است، اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله انذار كننده است؛ و براى هر قوم در عصر و زمان هدايت گرى است.

آيا اين هدايت گر اشاره به علماء و دانشمندان هر قوم و هر زمانى است؟

پاسخ اين سؤال نيز منفى است؛ زيرا در هر عصر و زمان علماء و دانشمندان متعددى وجود دارند نه يك هدايت گر. همان گونه كه پيامبر اسلام يك نفر بود، هدايت گر مسلمين در هر عصر و زمان يكى است.

به تعبير ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله بنيان گذار دين است از طريق انذار، و امام ادامه دهنده راه او است از طريق هدايت.

اينها نكاتى است كه از خود آيه استفاده مى شود و اگر به سراغ رواياتى كه از طرق اهل سنت و شيعه در اين زمينه نقل شده برويم مسئله روشن تر مى شود.

ص: 46

در تفسير الدّر المنثور كه از معروف ترين تفاسير اهل نست است- نوشته جلال الدين سيوطى متوفاى سال 910 ه. ق و بر اساس تفسير آيات و روايات بنا شده است- روايات متعددى در تفسير اين آيه از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نقل مى كند:

1- از ابن جرير و ابن مردويه و ابونعيم و ديلمى و ابن عساكر و ابن نجار نقل مى كند «لَمّا نَزَلتْ انّما انْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلَّ قَوْمٍ هادٍ وَضَعَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله يَدَهُ عَلَى صَدْرِهِ فَقال انَا الْمُنُذِرُ وَ اوْ مَا بِيَدِهِ الى مِنْكَبِ عَلِىٍّ عليه السلام فَقالَ: انْتَ الْهادِىُ يا عَلِى، بِكَ يَهْتَدِى الْمُهْتَدُونَ مِنْ بَعْدِى»:

«هنگامى كه آيه انَّما انْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ(1) نازل شد پيامبر صلى الله عليه و آله دستش را بر سينه خود گذاشت و فرمود: «منذر منم»، و با دستش اشاره به شانه على عليه السلام كرد و فرمود: «هادى تويى اى على» بعد از من هدايت يافتگان به وسيله تو هدايت مى شوند».(2)

2- ابوبرزه اسلمى مى گويد از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شنيدم كه درباره اين آيه- در حالى كه دستش را بر سينه خود گذاشته بود- فرمود: انَما انْتَ مُنْذِر، و در حالى كه بر سينه على عليه السلام گذارده بود فرمود: لِكُلِّ قومٍ هادٍ.(3) 3- در همان كتاب از عبداللَّه بن احمد و ابن ابى حاتم و طبرانى و حاكم و ابن مردويه و ابن عساكر از على عليه السلام نقل مى كند كه در تفسير آيه انَما انْتَ مُنْذِرُ لِكُلِ قَومٍ هادٍ فرمود: «رَسُولُ اللَّهِ الْمُنْذِرُ، وَانَا الْهادِى»: «رسول خدا صلى الله عليه و آله منذر است و من هادى هستم»!(4)

4- در حديث ديگرى از ابن عباس مى خوانيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «انَا الْمُنْذِرُ وَ عَلِىُّ الهادِى، وَ بِكَ يا عَلِىُّ يَهْتَدِى الْمُهْتَدُوْنَ!»: «منذر منم و على عليه السلام هادى است، اى


1- سوره رعد، آيه 7.
2- الدارالمنثور، جلد 4، صفحه 45.
3- الدارالمنثور، جلد 4، صفحه 45.
4- الدار المنثور، جلد 4، صفحه 45.

ص: 47

على هدايت يافتگان به وسيله تو هدايت مى يابند»!

اين حديث را جمعى از حفاظ معروف اهل سنت از جمله حاكم در مستدرك، ذهبى در تلخيص، فخر رازى و ابن كثير در تفسير خود، و ابن صباغ مالكى در فصول المهمه و گنجى شافعى در كفاية الطالب و علامه طبرى در تفسير خود، و ابن حيان اندلسى در بحر المحيط و نيشابورى در تفسير خويش، و حموينى در فرائد السمطين و گروه ديگرى در كتابهاى تفسير خود آن را آورده اند.(1)

5- نويسنده كتاب حبيب السّير ميرغيث الدين چنين مى گويد: «قَدْ ثَبَتَ بِطُرُقٍ مِتِعِدِّدَةٍ انَّهُ لَمّا نَزَلَ قُوْلُهُ تَعالى انَّما انُتَ مُنْذِر وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ قالَ صلى الله عليه و آله: لِعَلِىِّ عليه السلام انَا الْمُنْذِرُ، وَ انْتَ الْهادِىُ، بِكَ يا عَلِىُّ يَهْتَدِى الْمُهْتَدُونَ مِنْ بَعْدى!»: «به طرق متعددى نقل شده هنگامى كه آيه انَما انْتَ مُنْذِرُ لِكُلِ قَوْمٍ هادٍ نازل شد، پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود" منذر منم، و هادى تويى اى على"! بعد از من هدايت يافتگان به وسيله توهدايت مى شوند».(2) 6- اين حديث را حموينى نيز از ابوهريره از على عليه السلام نقل كرده است 7- در مستدرك حاكم اين حديث از ابوبريده اسلمى به شكل گسترده ترى نقل شده است فرمود: «دَعا رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله بِالطَّهُورِ وَ عِنْدَهُ عَلِىُّ بْنُ ابى طالِبٍ فَاخَذَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله بِيَد عَلِىٍّ بَعْدَ ما تَطَهَّرَ فَالْصَقَها بِصَدْرِهِ ثُمَّ قال «انَّما انْتَ مُنْذِرُ» وَ يَغنى نَفْسَهُ، ثُمَ رَدَّها الى صَدْرِ عَلِىٍ ثُمَّ قالَ وَ لَكُلِ قَوْمٍ هادٍ، ثُمَّ قالَ لَهُ انْتَ مَنارُ الانامِ وَغايَةَ الْهُدى وَ اميرُ الْقرّاء اشْهَدُ عَلى ذلِكَ انَّكَ كَذلِكَ»:

«رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه على عليه السلام نزدش بود آب براى وضو طلب كرد و بعد از آنكه وضو گرفت دست على عليه السلام را گرفته به سينه خود چسبانيد سپس فرمود: منذر تويى- و منظور نفس مبارك خودش بود- سپس دست او را بر سينه على عليه السلام گذاشت


1- براى آگاهى از منابع اين حديث و مدارك آن به كتاب نفيس احقاق الحق جلد 3، صفحه 88- 92 مراجعه فرمائيد.
2- حبيب السير، جلد 2، صفحه 12.

ص: 48

سپس فرمود: وَلِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ (يعنى على عليه السلام)، و بعد افزود تو چراغ فروزان مردم، و منتهاى هدايت، و امير قاريان قرآن (و آگاهان از اين كتاب آسمانى) هستى، من براين گواهى مى دهم كه تو چنين هستى».(1)

بعيد نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن را در موارد متعدد و با بيانات مختلفى بيان كرده باشد و تعبيرات مختلف احاديث بالا شاهد گوياى اين مطلب است.

در منابع پيروان مكتب اهلبيت عليهم السلام نيز احاديث متعددى در اين زمينه آمده است كه در اين مختصر امكان نقل همه آنها نيست تنها به اشاره كوتاهى قناعت مى كنيم: در تفسير نورالثقلين حدود پانزده حديث، در اين زمينه نقل شده (2)، از جمله از امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمودند: «كُلّ امامٍ هادِىُ كُلِّ قَوْمٍ فى زَمانِهِ» و در تعبير ديگرى: «كُلُّ امامٍ هادٍ لِلْقَرْنِ الَّذى هُوَ فيه»: «هر امام (معصومى) هدايت گر براى زمان خود است» يا «هدايت گر اقوامى است كه در زمان او زندگى مى كنند».(3)

عجب اينكه بعضى از مفسّران تمام اين احاديث را به دست فراموشى سپرده و به اتكاى اقوال بعضى از صحابه كه از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل نشده براى آيه فوق، معانى ديگرى ذكر كرده اند از جمله تفسيرى است كه از مجاهد نقل شده كه مى گويد:

منظور از منذر، محمد صلى الله عليه و آله و منظور از «لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ» اين است كه هر قومى پيامبرى دارند كه آنها را به سوى خدا دعوت مى كند»! تفسيرى كه بسيار بعيد به نظر مى رسد.

تفسير ديگرى از سعيد بن جبير نقل شده كه مى گويد: «منذر محمد صلى الله عليه و آله است و هادى خدا است!» در حالى كه ظاهر آيه اين است كه هدايت گر هر قومى غير از


1- تفسير الميزان. جلد 11، صفحه 327 ذيل آيه فوق.
2- نور الثقلين، جلد 2، صفحه 482- 485
3- همان مدرك، صفحه 483، حديث 19 و 20.

ص: 49

هدايت گر ديگرى است، با اينكه خداوند يگانه هدايت گر همه اقوام است و نظير اين تفسيرهاى نامناسب.

آيا سزاوار است روايات متظافر، رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را رها كرده و از ترس اينكه مبادا مدركى براى شيعه درست بشود به دنبال اين تفسيرهاى نادرست برويم؟

آيه صادقين

در دوّمين آيه مؤمنان را مخاطب ساخته و بعد از دعوت به تقوا، به آنها دستور مى دهد كه (همواره) با صادقان و راستگويان باشيد (تا گرفتار انحراف نشويد) يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعِ الصّادِقينَ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد و با صادقان باشيد)(1) در اينكه منظور از «صادقين» چه كسانى است، باز تفسيرهاى مختلفى وجود دارد:

بعضى احتمال داده اند: منظور از «صادقين»، شخص پيامبر صلى الله عليه و آله است، و اين آيه منحصر به زمان او است، در حالى كه واضح است آيه مانند ساير خطابات قرآن، عام است و تمام مؤمنان را در هر عصر و زمان و مكان فرا مى گيرد.

بعضى ديگر گفته اند: كه «مَعَ» در اينجا به معنى «مِن» مى باشد، يعنى: شما از جمله صادقان و راستگويان باشيد!، در حالى كه هيچ ضرورتى براى اين گونه تأويل ها و توجيه ها وجود ندارد، و اصولًا معلوم نيست در ادبيات عرب و كلمات ادباء «مع» به معنى «من» به كار رفته باشد.

طبق ظاهر آيه همه مسلمانان موظفند كه در هر عصر و زمانى در خط صادقان و همراه آنان باشند، و از آن معلوم مى شود كه در هر عصر و زمان صادق يا صادقانى وجود دارند كه مردم بايد براى پيمودن راه تقوا و پرهيزكارى با آنان باشند.


1- سوره توبه، آيه 119

ص: 50

بهتر اين است براى فهم معنى صادقان به خود قرآن باز گرديم ببينيم چه اوصافى براى صادقان بيان كرده است، در يكجا مى فرمايد: انَّما الْمُؤمِنُونَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِامْوالِهِمْ وَ انْفُسِهِمْ فى سَبيلِ اللَّهِ اولئِكَ هُمُ الصّادِقُونَ «مؤمنان واقعى تنها كسانى هستند كه به خدا و رسولش ايمان آورده اند، سپس هرگز شك و ترديدى به خود راه نداده، و با اموال و جان هاى خود در راه خدا جهاد كرده اند آن هاراس گويان هستند».(1)

در اين آيه، صدق به صورت مجموعه اى از ايمان و عمل كه خالى از هر گونه شك و ترديد و تخلف باشد معرفى شده است.

در آيه 177 سوره «بقره» بعد از آن كه حقيقت نيكوكارى را در ايمان به خدا و روز بازپسين و فرشتگان و كتب آسمانى و پيامبران و همچنين انفاق مال در راه خدا و در طريق نجات مستضعفان و بردگان و نيز بر پاداشتن نماز و دادن زكات و وفاى به عهد و صبر و شكيبايى و استقامت در برابر مشكلات، و در هنگام جهاد ذكر مى كند، مى افزايد: اولئِكَ الَّذينَ صَدَقُوا «اينها كسانى هستند كه راست مى گويند».

به اين ترتيب نشانه اصلى صادقان ايمان كامل به همه مقدسات و اطاعت فرمان خدا در تمام زمينه ها، مخصوصاً نماز و زكات و انفاق و استقامت در جهاد و در مقابل مشكلات ذكر كرده است، نظير همين معنى در آيه 8 سوره «حشر» نيز آمده است.

از مجموع اين آيات و همچنين از اطلاق آيه مورد بحث كه بودن با صادقان را بدون هيچ قيد و شرط ذكر مى كنند، نتيجه مى گيريم كه مسلمانان موظفند با كسانى باشند كه از نظر ايمان و تقوا در اعلا درجه، از نظر علم و عمل و استقامت و جهاد در بالاترين سطح باشند- دقت كنيد، آيه نمى گويد در زمره صادقان باشيد بلكه مى گويد همراه آنها باشيد در حالى كه مى گويد از پرهيزكاران باشيد-. اين نشان مى دهد كه


1- سوره حجرات، آيه 15.

ص: 51

منظور مرحله اى بالاتر از مراحلى است كه مردم به آن مى رسند، و روشن ترين مصداق اين معنى همان معصومان اند)، اين از يك سو.

از سوى ديگر، دستور به همراه بودن با صادقان به طور مطلق، و جدا نشدن از آنان بدون هيچ قيد و شرط، قرينه ديگرى بر معصوم بودن آنها است، زيرا پيروى بى قيد و شرط جز در مورد معصومان معنى ندارد. (دقت كنيد)

جالب اينكه فخر رازى بعد از ذكر مقدماتى در مورد آيه، و اشاره به اين نكته كه آيه مى گويد: كسى كه ممكن الخطا است واجب است اقتدا به كسى كند كه معصوم است، و معصومين كسانى هستند كه خداوند متعال آنان را «صادقان» شمرده، پس اين آيه دلالت مى كند بر اينكه بر افراد جايز الخطا واجب است كه با معصومان از خطا باشند، تا معصومان از خطا، مانع خطاى ممكن الخطاها شوند، و اين معنى در هر زمانى ثابت است. بنابراين در هر زمانى بايد معصومى وجود داشته باشد!

سپس مى افزايد: ما قبول داريم كه در هر زمانى بايد معصومى باشد ولى مى گوييم معصوم، مجموع امّت اند! در حالى كه شما (شيعيان) مى گوييد: معصوم تنها يكى است».(1)

فخر رازى با توجه به مضمون روشن آيه نتوانسته است دلالت آن را بر وجود معصوم در هر عصر و زمانى انكار كند، ولى براى اينكه عقيده پيروان مكتب اهلبيت عليهم السلام را نپذيرد، سخن از معصوم بودن جميع امت، يا به تعبير ديگر اجماع امت به ميان آورده است، در حالى كه اولًا مسائل اجماعى كه جميع امت در آن متفق اند، مسائل محدودى است؛ و حال آنكه همراه با صادقان بودن يك وظيفه عام و در همه جا و همه چيز است. (دقت كنيد)

ثانياً هيچ عرب زبانى به هنگام نزول اين آيه از كلمه «صادقين» مجموع امّت را


1- تفسير فخر رازى، جلد 16، صفحه 221.

ص: 52

نمى فهميده است، پس چگونه مى توان آن را بر اين معنى حمل كرد، چه بهتر كه اعتراف كنيم در هر عصر و زمانى صادقى كه هيچ خطا و خلاف و اشتباهى در سخنان او نيست وجود دارد و ما بايد پيرو آنها باشيم!

سؤال: در اينجا سؤالى پيش مى آيد و آن اينكه «صادقين» جمع است پس بايد در هر عصر و زمانى چند معصوم وجود داشته باشد، و اين با عقيده پيروان مكتب اهلبيت عليهم السلام نيز سازگار نيست.

پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته روشن است و آن اينكه اين جمع مى تواند اشاره به مجموع زمان ها بوده باشد، زيرا صادقان در مجموع زمان ها جماعتى را تشكيل مى دهند، درست مثل اينكه گفته شود مردم هر زمان بايد پيرو انبياء و پيامبران الهى باشند، مفهوم اين سخن آن نيست كه در هر زمان پيامبران متعددى وجود دارند، بلكه منظور اين است كه هر گروهى پيرو پيامبر زمان خود گردند، يا گفته شود مردم بايد تكاليف خود را از علماء و مراجع تقليد بگيرند، يعنى: هر كس پيرو عالم و مرجع تقليد زمان خود باشد.

شاهد گوياى اين موضوع آن است كه در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله جز او كسى كه واجب الاطاعه باشد وجود نداشت، در حالى كه آيه فوق به طور قطع شامل زمان او مى شود، بنابراين روشن است كه منظور جمع در يك زمان نيست، بلكه منظور در مجموعه زمان ها است، اين تحليلى بود روى خود آيه.

***

امّا از نظر روايات اسلامى، بسيارى از مفسّران و محدثان اهل سنت از ابن عباس نقل كرده اند كه آيه فوق درباره على بن ابيطالب عليه السلام است.

از جمله علامه ثعلبى در تفسير خود نقل مى كند كه ابن عباس در تفسير اين آيه

ص: 53

گفت: «مَعَ الصّادِقينَ يَعْنى: مَعَ عَلِىِ بْنِ ابيطالِبٍ وَ اصْحابِهِ».(1)

همچنين علامه گنجى در كفاية الطالب و علامه سبط بن الجوزى در تذكره از گروهى از علماء چنين نقل مى كند: «قالَ عُلَماءُ السِيَرْ، مَعْناهُ كُونُوا مَعَ عَلِىً عليه السلام وَ اهْلِ بَيْتِهِ، قالَ ابْنُ عَباسْ عَلِى عليه السلام سَيِدُ الصّادِقينَ»: «علماى سيره (علماى تاريخ پيامبر) گفته اند: معناى اين آيه آن است كه با على عليه السلام و خاندانش بوده باشيد، ابن عباس مى افزايد: على عليه السلام سيد و سرور صادقان است».(2)

در ورايات متعددى كه از طرق اهل بيت به ما رسيده نيز بر اين معنى تأكيد شده است.

از جمله در روايتى از جابربن عبداللَّه انصارى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم: كه در تفسير آيه وَكُونُوا مَعَ الصّادِقينَ فرمود: «اى آلُ مُحَمِدٍ».(3)

و در روايات ديگرى كه بريد بن معاويه از همان امام عليه السلام نقل كرده است در تفسير اين آيه مى خوانيم: «ايانا عَنى»: «مقصود مائيم».(4) در تفسير برهان از كتاب نهج البيان نقل مى كند: «رُوىَ عَنِ النَّبى صلى الله عليه و آله سُئِلَ عَنِ الصّادِقين فَقالَ هُمْ عَلِى وَ فاطِمَةُ وَالْحَسَنُ وَالْحُسَيْنُ وَ ذُرِيَتُهُمْ الطاهِرُونَ الى يَوْمِ الْقِيامَةِ:

«روايت شده است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره صادقين سؤال شد، فرمود: آنها على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام و فرزندان معصوم آن ها تا قيامت اند».(5)

بديهى است تمام اين روايات در واقع بيان مصداق است، و با كليت مفهوم آيه منافات ندارد چرا كه شخص پيامبر صلى الله عليه و آله را درجه اوّل شامل مى شود، و بعد امامان معصوم عليه السلام را در هر عصر و زمان.

به اين ترتيب آيه فوق هم مسأله ولايت عامه را ثابت مى كند و هم ولايت خاصه


1- احقاق الحق، جلد 3، صفحه 297.
2- همان مدرك.
3- نور الثقلين، جلد 2، صفحه 280 حديث 392 و 393.
4- نور الثقلين، جلد 2، صفحه 280 حديث 392 و 393.
5- تفسير برهان، جلد 2، صفحه 170.

ص: 54

را.

آيه اولى الامر

در سومين آيه سخن از وجوب اطاعت خدا و رسول و اولوالامر است مى فرمايد:

اطِيْعُواللَّهِ وَاطيعوا الرَّسُولَ وَ اولى الامْرِ مِنْكُمْ (1)

واجب بودن اطاعت خداوند و پيامبر صلى الله عليه و آله معلوم و روشن است، اما اينكه منظور از «اولى الامر» چه كسانى هستند كه اطاعت آن ها هم رديف اطاعت خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله شمرده شده است در ميان مفسران گفتگو است.

مفسران و علماى شيعه و پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام همگى اتفاق نظر دارند كه منظور از «اولى الامر» امامان معصوم است كه رهبران معنوى و مادى جامعه اسلامى در تمام شئون زندگى و حيات اند، و غير آنها را شامل نمى شود، چرا كه اطاعت بى قيد و شرط كه در آيه شريفه آمده و هم رديف اطاعت خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله شمرده شده است تنها درباره معصومان تصور مى شود، و اما كسان ديگرى كه اطاعت آنها لازم است همواره محدود به حدود و مقيد به قيودى است، و هرگز اطاعت مطلق در مورد آنها وجود ندارد، و اين مسأله واضح است.

اين در حالى است كه مفسران و علماى اهل سنّت در معنى «اولى الامر» اختلاف زيادى دارند، بعضى آن را به معنى صحابه، و بعضى به فرماندهان لشگر و بعضى به خلفاى چهارگانه تفسير كرده اند.

آنها هيچ دليل روشنى براى اين تفسيرهاى سه گانه بيان نكرده اند.

جمع ديگرى اولى الامر را به معنى علما و دانشمندان شمرده، و به آيه شريفه 83 سوره «نساء» استناد نموده اند: وَ اذا جائَهُمْ امْرُ مِنَ الامْنِ اوِ الْخَوْفِ اذاعُوا بِه وَلَوْ


1- سوره نساء، آيه 59.

ص: 55

رَدوُّهُ الَى الرَسُولِ وَ الى اولِى الامْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَذينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ «و هنگامى كه خبرى از پيروزى يا شكست به آنها برسد (بدون تحقيق) آن را شايع مى سازند، در حالى كه اگر آن رابه پيامبر صلى الله عليه و آله و پيشوايان- كه قدرت تشخيص كافى دارند- باز گردانند از ريشه هاى مسائل آگاه خواهند شد».

ولى با توجه به اينكه آيه مورد بحث درباره اطاعت بدون قيد و شرط است، و آيه 83 سوره «نساء» درباره سؤال و تحقيق است، دو مطلب مختلف را بيان مى كند و هرگز نمى توان هر دو را به يك معنى دانست، تحقيقى از عالم، مطلبى است و اطاعت بى قيد و شرط از اولى الامر مطلبى ديگر، دومى جز درباره معصومان تصور نمى شود، ولى اولى مفهومى گسترده دارد.

بعضى از مفسّران اهل سنت احتمال پنجمى در اينجا داده اند كه منظور از اولوالامر مجموع نمايندگان عموم قشرهاى مردم و حكام و زمامداران و علماء و صاحب منصبان در تمام شئون زندگى مردم هستند. و به تعبير ديگر منظور جماعت اهل حل و عقد است كه هر گاه آن ها بر چيزى اتفاق كنند اطاعت آن ها بى قيد و شرط واجب است (مشروط به اينكه آن ها از ما باشند چون «منكم» در آيه شريفه چنين شرطى را ذكر كرده، و مخالفت با سنت رسول اكرم صلى الله عليه و آله ننمايند، و نيز در بحث هاى خود تحت فشار اجبار نباشند، و اتفاق نظر داشته باشند و آن مسأله از مسائل عامه باشد).

اين مجموعه در مسائلى كه نصى از طرف شارع مقدس در آن نرسيده است واجب الاطاعه اند و مى توان گفت مجموعه آنها معصوم هستند، و لذا امر به اطاعت آنها بى قيد و شرط از آنها شده است.(1)

به اين ترتيب نامبرده اولى الامر را مجموعه اى در علما و دانشمندان و اهل حل و


1- تفسير المنار، جلد 5، صفحه 181.

ص: 56

عقد مى داند كه پنج شرط در آن جمع باشد:

1- مسلمان بودن 2- عدم مخالفت با سنت 3- عدم اجبار در اظهار عقيده 4- اظهار نظر در خصوص مالانص فيه 5- اتفاق نظر داشتن، و چنين مجموعه اى را معصوم مى شمرد.

آيا به راستى منظور از «اولى الامر» در آيه شريفه همين است؟ و آيا به راستى اهل عرف و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه اين آيه را مى شنيدند چنين معنايى استفاده مى كردند؟! و يا اين معنى با تكلف فراوان بر آيه تحميل شده، تا مبادا تفسير آيه از مسأله امامان معصوم عليه السلام كه شيعه به آن معتقد است سر درآورد؟!

ظاهراً ريشه سخن المنار از كلام فخررازى گرفته شده است كه مى گويد: اين آيه تعبير اولى الامْرِ مِنْكُمْ نزد ما دلالت بر اين دارد كه اجماع امت حجت است!

چرا كه خداوند متعال امر به اطاعت اولى الامر به طور قطع (بى قيد و شرط) فرموده است، و هر كس كه خداوند اين گونه امر به اطاعتش كند بايد معصوم از خطا باشد. زيرا اگر معصوم نباشد احياناً خطا مى كند؛ و در اين صورت از يك سو عمل كردن به فرمان او واجب است، و از سوى ديگر به خاطر خطا بودن، حرام؛ و لازمه آن اجتماع امر و نهى است در فعل واحد؛ و به عنوان واحد، و اين محال است، پس از اينجا روشن مى شود كه امر مطلق به اطاعت اولوالامر دليل بر معصوم بودن او است.

سپس مى افزايد: اين معصوم يا مجموع امت است يا بعضى از امت اسلامى، احتمال دوم قابل قبول نيست؛ زيرا ما بايد آن بعض را بشناسيم، و به او دسترسى داشته باشيم و از وى استفاده كنيم؛ در حالى كه در اين زمان از شناخت امام معصوم و دسترسى به او استفاده از وى عاجزيم، بنابراين معصومى كه امر به اطاعت بى قيد

ص: 57

و شرط او شده فرد يا گروه خاصى نيست و طبعاً بايد منظور اجماع امت باشد.(1)

آنچه فخر رازى نويسنده المنار و امثال آنها را در تنگنا قرار داده كه آيه را چنين تفسير كنند، تفسيرى كه به يقين هيچ يك از صحابه و ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله به هنگام نزول آيه از آن نمى فهميدند همان پيش داورى هايى است كه مانع مى شود از اينكه مفهوم آيه را در امامان معصوم اهل بيت عليه السلام جستجو كنند، از يك سو دلالت آيه بر معصوم بودن «اولى الامر» معلوم است و از سوى ديگر بنا نيست شخصى را به عنوان امام معصوم بپذيرند، لذا به سراغ تفسيرى مى روند كه هيچ گاه صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام شنيدن آيه چنان چيزى را از آن نمى فهميدند.

و از همه تفسيرها عجيب تر تفسيرى است كه بعضى از مفسّران اهل سنت برگزيده اند و مى گويند: «منظور از" اولى الامر" حكّام و امراء و شاهان اند! و هر حاكمى بر مسلمانان حكومت كند، عادل باشد يا ظالم، در مسير صحيح باشد يا منحرف، دستور به اطاعت خدا دهد، يا معصيت و نافرمانى او، بايد از او پيروى كرد».

چنانكه در تفسير المنار در اشاره سربسته اى مى گويد: «وَبَعْضُهُمْ اطْلَقَ فى الْحُكامِ فَاوْجَبُوا طاعَةَ كُلِّ حاكِمٍ»: «بعضى آيه را ناظر به اطاعت تمام حاكمان مى دانند و اطاعت آنها را واجب مى شمرند».(2)

و باز از آن هم عجيب تر روايات مشكوك و مجعولى است كه براى اثبات اين تفسير به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نسبت داده اند. مثل اينكه حضرت در جواب سؤال يزيد جعفى كه عرض كرد: «يا نَبِىَ اللَّهِ ارَأيْتَ انْ قامَتْ عَلَيْنا امَراءَ يَسْئَلُونا حَقَهُم وَ يَمْنَعُونا حَقَّنا فَما تَأْمُرُنا»: «اى پيامبر خدا اگر حاكمانى بر ما مسلط شدند كه حق خود را از ما بگيرند و حق ما را به ما ندهند چه كنيم؟ ...»

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اسْمَعُوا وَاطيعْوا!»: «گوش به فرمان آنها باشيد و اطاعت


1- تفسير فخر رازى، جلد 10، صفحه 144.
2- تفسير المنار، جلد 5، صفحه 181.

ص: 58

كنيد»!(1)

در حديث ديگرى در همان كتاب از ابوذر نقل شده كه گفت: «انَ خَلِيْلى اوْصانى انْ اسْمَعَ وَ اطيعَ وَ انْ كانَ عَبْداً مُجَدَّعُ الاطرافَ»: «دوست من (رسول خدا) به من سفارش كرده است كه بشنوم و اطاعت كنم (فرمان اميران و حاكمان را) هر چند برده دست و پا بريده اى باشد»!(2) (بعضى مُجدَّعُ الاطراف را به معنى كسى كه در خانواده پست و آلوده اى متولد شده تفسير كرده اند.)

به يقين ساحت مقدس پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله پاك تر از آن است كه چنين دستورى بر خلاف منطق عقل و شرع بدهد در حالى كه از خود آن حضرت نقل شده است اطاعت مخلوق در معصيت خالق جايز نيست و بهترين دليل بر ساختگى بودن اين گونه احاديث آن است كه خود ابوذر كه اين حديث ازاو نقل شده به گواهى تاريخ در زندگيش هرگز چنين نكرد و حتى در راه مبارزه با انحراف اميران و حاكمان وقت جان خود را از دست داد! بهر حال پرواضح است كه مقام پيامبر صلى الله عليه و آله بالاتر از اين گفتگوها است، هيچ انسان عاقل نمى تواند چنين سخنى بر زبان براند كه حاكم، واجب الاطاعة است در هر كارى كه كند و هر سخنى بگويد و هر كسى كه باشد؛ مخصوصاً با توجه به اينكه اين حديث در ميان همه علماى اسلام اعم از شيعه و اهل سنت معروف است كه: «لا طاعَةَ لَمخْلُوقِ فى مَعْصِيَةِ الْخالِقِ»: «اطاعت از مخلوق در معصيت خالق جايز نيست».(3)

«وَ لا طاعَةَ لِبَشَرٍ فى مَعْصِيَةِ اللَّهِ»(4)

به اين ترتيب نتيجه مى گيريم كه روشن ترين تفسير براى آيه همان اطاعت امامان معصوم عليه السلام است.


1- صحيح مسلم، جلد سوم، كتاب الاماره،( باب طاعة الامراء و ان منعوا الحقوق، صفحه 474).
2- همان مدرك، باب وجوب طاعة الامراء ...، صفحه 1467.
3- نهج البلاغه، كلمات قصار، جمله 165.
4- الدر المنثور، جلد 2، صفحه 177.

ص: 59

***

در اينجا دو سؤلى باقى مى ماند كه بايد به تحليل آن پرداخت:

1- اگر مفهوم «اولى الامر»، امام معصوم است با كلمه «اولى» كه به معنى جمع است سازگار نيست. زيرا به اعتقاد شيعه امام معصوم در هر زمان يك نفر بيش نيست.

پاسخ اين سؤال از بحث هاى گذشته به خوبى روشن شد، زيرا درست است كه امام معصوم در هر زمان يك نفر است، ولى با توجه به عموميت آيه نسبت به تمام زمان ها امامان معصوم عليهم السلام در مجموع، گروهى را تشكيل مى دهند، شبيه اين معنى در كلمات عرب فراوان است. مثلًا وقتى مى گوئيم: «السَلامُ عَلَيْكُمْ وَ عَلى ارْواحِكُمْ وَ اجْسادِكْمُ» «سلام بر شما و بر ارواح و بر اجساد شما» هرگز بر اين سلام نمى توان ايراد گرفت كه هر انسانى يك روح و يك جسم بيشتر ندارد چرا كه در اينجا ارواح و اجساد به صورت جمع گفته شده، زيرا در جواب گفته مى شود اين جمع ناظر به مجموع است.

بنابراين گر چه پيامبر صلى الله عليه و آله در هر زمان يك جانشين معصوم داشته ولى مجموعه زمان ها، وجود آن ها متعدد است و بايد واژه جمع در آن به كار رود.

2- سؤال ديگر اينكه امام معصوم در زمان پيامبر 9 وجود نداشته چگونه فرمان به اطاعت از وى داده شده است.

پاسخ اين سؤال نيز همان چيزى است كه در بالا گفته شد و آن اينكه اگر اين آيه تنها ناظر به زمان پيامبر صلى الله عليه و آله بود چنين مشكلى پيش مى آمد ولى با توجه به اينكه يك دستور كلى براى همه مسلمين تا دامنه قيامت است مشكلى پيش نمى آيد، اوُلى در عصر رسول اللَّه، خود او بود، و در اعصار ديگر امامان معصوم هستند مثل اينكه گفته شود وظيفه مسلمانان است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و جانشينان او اطاعت كنند

ص: 60

مفهوم اين سخن آن است كه جانشينان او بايد در عصر او باشند.

اين سخن را با اشاره فشرده اى به احاديثى كه در كتب شيعه و اهل سنت در ذيل اين آيه آمده و آن را به على عليه السلام و ساير ائمه معصومين عليهم السلام تفسير كرده است پايان مى دهيم:

شيخ سليمان قندوزى حنفى در كتاب ينابيع المودة از تفسير مجاهد نقل مى كند كه آيه اطيعُواللَّه وَ اطيعُوا الرَّسُولَ وَ اولِى الامْرِ مِنْكُمْ «اطاعت كنيد خدا را! و اطاعت كنيد پيامبر (خدا) و پيشوايان (معصوم) خود را.»(1) درباره امام على عليه السلام نازل شد، در آن هنگام كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را (در جنگ تبوك) جانشين خود در مدينه قرار داد.

و نيز از على عليه السلام نقل مى كند كه در گفتگويى كه با مهاجران و انصار داشت، با اين آيه در برابر آنان استدلال كرد؛ و مهاجران و انصار، ايرادى بر او نگرفتند(2)

در شواهد التنزيل از حاكم حسكانى در ذيل آيه اطيعُواللَّه وَ اطيعُوا الرَّسُولَ وَ اولِى الامْرِ مِنْكُمْ نقل شده است كه من (على عليه السلام) از پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيدم: «يا نَبِىَّ اللَّهِ مَنْ هُمْ؟ قالَ انْت اولُهُم»: «اى پيامبر خدا! آنها كيستند؟ فرمود: «تو نخستين آنها هستى»(3)

روايات زياد ديگرى از طرق ائمه اهل بيت عليهم السلام نيز در تفسير اين آيه به امامان معصوم عليهم السلام نقل شده كه بالغ بر دهها روايت مى شود، و در همه آنها آمده است كه «اولى الامر» امامان معصوم هستند.(4)


1- سوره نساء، آيه 59.
2- ينابيع المودة، صفحه 114 و 115 و 116.
3- شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 148، طبع بيروت.
4- براى اطلاع بيشتر به تفسير برهان، جلد اول صفحه 381- 387 و تفسير كنز الدقائق جلد سوم صفحه 437- 452 مراجعه كنيد.

ص: 61

ولايت و امامت عامه در سنت

اشاره

اين بخش از گسترده ترين بخش هاى سنت و روايات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است، و در اين زمينه روايات فراوانى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در معروف ترين و مهم ترين منابع اسلامى آمده است كه سزاوار است با دقت و بى طرفى كامل مورد توجه قرار گيرد، تا پرده هايى كه ساليان دراز بر اين مسأله فرو افتاده است در پرتو نور علم و اخلاص و بحث منصفانه برگرفته شود، و دور از تعصب ها چهره واقعى اين مسأله علمى روشن گردد، و وظيفه الهى ما در برابر اين امر مهم اسلامى آشكار شود.

در اينجا تنها به بخشى از احاديث معروف كه مسأله امامت و ولايت را به طور عام مطرح مى سازد، با شرح كوتاهى از محتوا و مفهوم آن اكتفا مى كنيم، و از همه خوانندگان، مخلصانه مى خواهيم مرور مجددى بر اين احاديث و مدارك و منابع، و سپس محتواى آن داشته باشند؛ و نتيجه گيرى و استنباط نهايى را به خود آنها واگذار مى نماييم.

ما معتقديم بى تفاوت ماندن در برابر اين همه احاديث گويا، و به سادگى از كنار آنها گذشتن، يا چشم به روى حقايق بستن، چيزى از مسؤليت ما نمى كاهد، بلكه آن را افزايش مى دهد.

1- حديث ثقلين

اشاره

اين حديث را از آن جهت «حديث ثقلين» ناميده اند كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در آن

ص: 62

فرمود: انى تارِكُ فيكُمُ الثِّقْلَينِ ...(1)

اين حديث به طور بسيار گسترده از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در كتابهاى معروف شيعه و اهل سنت (و در منابع معروف دست اول) نقل شده است، به طورى كه ترديدى در صدر اين حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله باقى نمى ماند، و از مجموع اين احاديث به خوبى استفاده مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين حديث را تنها يكبار بيان نفرموده، كه حديث يكى، و راويان بسيار باشند؛ بلكه در موارد مختلف بيان فرموده و روايات كاملًا متعدد است.

در اينجا به قسمتى از راويان حديث و كتب معروف اسلامى كه اين حديث در آن آمده است اشاره مى شود.

1- در صحيح مسلم كه از معروف ترين منابع دست اول اهل سنت مى باشد تا آنجا كه مهمترين صحاح ششگانه محسوب مى ود، از زيد بن ارقم نقل مى كند كه گفت: «قامَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله يَوْماً فينا خَطيباً بِماءٍ يُدعى خُمّاً، بَيْنَ مَكَةَ وَالْمَدينَةِ فَحَمَدَاللَّهَ وَ انثْنى عَلَيْهِ، وَ وَعَظَ وَ ذَكَرَ، ثُمَ قالَ: اما بَعْدُ الا ايُّها النّاسُ فَانَّما انَا بَشَرُ، يُوشَكُ انْ يَاْتِىَ رَسُولُ رَبّى فَاجيبُ، وَانّى تارِكُ فيكُمْ ثِقْلَيْنِ: اوَلُهُما كِتابُ اللَّهِ، فيهِ الهُدى وَ النُّور، فُخُذُوا بِكِتابِ اللَّهِ وَالسْتَمْسِكُوا بِه، فَحَثَّ عَلى كِتابِ اللَّهِ وَ رَغَّبَ فيهِ، ثُمَ قالَ وَاهْلِبَيْتى، اذَكِّرُكُمُ اللَّهَ فى اهْلِبَيْتى، اذَكِرُّكُمُ اللَّهَ فى اهْلِبَيْتى، اذَكِرُّكُمُ فى اهْلِبَيْتى ...»(2)

«رسول خدا صلى الله عليه و آله، در ميان ما برخاست و خطبه خواند؛ در محلى كه آبى بود كه خُم ناميده مى شد (غدير خم) و در ميان مكه و مدينه قرار داشت (3) پس حمد خدا را بجا


1- واژه« ثقْلَيْن» دو گونه خوانده شده، گاه بر وزن« حَرَمين» كه مفرد آن« ثَقَل»( بر وزن حَرَم) است به معنى چيز گرانمايه و پر ارزش و به معنى متاع مسافر نيز آمده است. و گاه« ثَقْلَين»( بر وزن سِبْطَين) خوانده شده كه آن هم به معنى شيئ سنگين وزن است. نويسنده كتاب التحقيق معتقد است كه اوّلى به معنى گرانمايه معنوى است، و دومى اعم است ضمنا بايد توجه داشت كه« ثَقَل»( به وزن حرم) صفت مشبه، و« ثِقْل»( بر وزن سبط) اسم مصدر است.
2- صحيح مسلم جلد 4، صفحه 1873.
3- در پاورقى صحيح مسلم آمده است كه غدير خم سه ميل تا جحفه فاصله دارد.

ص: 63

آورد و بر او ثنا گفت و موعظه كرد و پند و اندرز داد؛ سپس فرمود: «اما بعد اى مردم من بشرى هستم و نزديك است فرستاده پروردگارم بيايد و دعوت او را اجابت كنم و من در ميان شما دو چيز گرانمايه به يادگار مى گذارم نخست كتاب خدا؛ كه در آن هدايت و نور است، پس كتاب خدا را بگيريد، و به آن تمسك جوئيد- پيامبر صلى الله عليه و آله تشويق و ترغيب فراوانى درباره قرآن كرد- سپس فرمود: و اهل بيتم را به شما توصيه مى كنم كه خدا را درباره اهل بيتم فراموش نكنيد، به شما توصيه مى كنم كه خدا را در باره اهل بيتم فراموش نكنيد، به شما توصيه مى كنم كه خدا را درباره اهلبيتم فراموش نكنيد (اشاره به اينكه مسئوليت الهى خود را در مورد اهلبيت عليهم السلام فراموش نكنيد)».

قرار دادن اهل بيت عليهم السلام در كنار قرآن، به عنوان دو چيز گرانمايه، و سه بار تأكيد كردن بر يادآوردن مسئوليت الهى در مورد آنان، نشان مى دهد كه اين امر، با سرنوشت مسلمين و هدايت آن ها و حفظ اصول اسلام، پيوند و ارتباط داشته و دارد، و گرنه در كنار هم قرار نمى گرفت.

2- در همان كتاب از همان راوى روايت ديگرى با كمى تفاوت نقل مى كند.(1)

جالب اينكه در ذيل اين حديث هنگامى كه از زيد بن ارقم سؤال مى شود كه آيا منظور از اهل بيت عليهم السلام او همسران او هستند؟ مى گويد: نه، منظور از اهل بيت، عليهم السلام اهل و بستگان نسبى او هستند كه صدقه بر آنها حرام شده است.

3- در كتاب معروف سنن ترمذى كه به صحيح ترمذى نيز معروف است، در بحث مناقب اهل بيت عليهم السلام از قول جابربن عبداللَّه مى خوانيم كه مى گويد: «رسول خدا صلى الله عليه و آله را هنگام حج روز عرفه ديدم كه بر شتر مخصوص خود سوار بود و خطبه مى خواند،


1- همان مدرك، صفحه 1874.

ص: 64

شنيدم كه مى فرمود: «يا ايُّهَا النّاس انى قَدْ تَرَكْت فيكُمْ ما انْ اخَذْتُمْ بِه لَنْ تَضِلُّوا، كِتابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتى، اهْلَبَيْتى:»

«اى مردم من در ميان شما دو چيز گذاردم كه اگر آنها را بگيريد (و دست به دامن آنان زنيد) هرگز گمراه نخواهيد شد، كتاب خدا و عترتم اهل بيت».(1)

سپس ترمذى مى افزايد: همين معنى را ابوذر، و ابو سعيد (خدرى)، و زيد بن ارقم، و حذيفه نيز نقل كرده اند.

4- در همين كتاب، كمى بعد از آن از ابوسعيد و زيد بن ارقم نقل مى كند كه هر دو گفتند «قالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله انّى تارِكُ فيكُمْ ما انْ تَمَسَّكْتُمْ بِه لَنْ تَضِلُّوا بَعْدى: احَدُهُما اعظَمُ مِنَ الآخَرِ، كِتابُ اللَّهِ حَبْل مَمْدُود مِنَ السَّماءِ الَى الارْضِ، وَ عِتْرتى اهْلُبَيْتى، وَلَنْ يَفْتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَىَّ الحَوْضَ، فَانْظُرُوا كَيْفَ تُخْلِفونى فيهما»: «رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

من در ميان شما چيزى به يادگار مى گذارم كه اگر به آن تسمك جوييد بعد از من هرگز گمراه نخواهيد شد، يكى ازآن دو بزرگتر از ديگرى است. كتاب خدا كه ريسمانى است كشيده شده از آسمان به سوى زمين، و (ديگر) عترتم، اهل بيتم، و اينها هرگز از هم جدا نخواهند شد، تا در كنار حوض (كوثر بر من وارد شوند، پس ببينيد بعد از من چگونه درباره آنها رفتار خواهيد كرد»!(2)

5- در سنن دارمى كه آن نيز از كتب بسيار معروف است؛ شبيه روايت زيد بن ارقم از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده است و با تصريح به نام ثقلين و تصريح به نام «كتاب اللَّه و اهل بيت»، مطلب را به پايان مى برد.(3)

فراموش نكنيد كه دارمى بنا به تصريح بعضى از آگاهان، استاد مسلم و ابوداود و ترمذى مى باشد، و كتاب سنن دارمى يكى از شش كتاب معتبر معروف نزد اهل سنت است (هر چند بعضى به جاى آن سنن ابن ماجه را ذكر كرده اند).

6- در مسند احمد كه از ائمه چهارگانه معروف اهل سنت است، در حديثى از زيد


1- صحيح ترمذى، جلد 5، صفحه 662، باب مناقب اهل بيت النبى حديث 3786.
2- همان مدرك صفحه 663، حديث 3788.
3- سنن دارمى، جلد 2، صفحه 432( طبع دارالفكر بيروت).

ص: 65

بن ثابت مى خوانيم كه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «انّى تارِكُ فيكُمْ خَليفَتَيْنِ:

كِتابُ اللَّهِ حَبْلُ مَمْدودُ ما بَيْنَ السَّماءِ وَالارْضِ اوْ مابَيْنَ السَّماءِ الَى الارْضِ، وَ عِتْرَتى اهْلُبَيْتى وَ انَّهُما لَنْ يَفْتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلىَّ الحَوْضَ»: «من دو خليفه (جانشين) در ميان شما از خود يادگار مى گذارم، كتاب خدا كه ريسمانى است كشيده شده ميان آسمان و زمين و عترتم، اهل بيتم، اين دو هرگز از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض (كوثر) بر من وارد شوند».(1)

توجه داشته بايد كه در بعضى از اين روايات، تعبير «ثقلين» آمده (مانند روايت صحيح مسلم) و در بعضى «خليفتين» (مانند روايت اخير كه از سنن احمد نقل شد) و در بعضى ديگر هيچ يك از اين دو نيست، اما مفهوم و محتواى اين دو است، و در واقع همه به يك چيز باز مى گردد.

7- احمد بن شعيب نسائى كه او نيز از بزرگان اهل سنت محسوب مى شود، و كتاب سنن او نيز يكى از صحاح سته (كتب ششگانه معروف) است در كتاب خصائص از زيدبن ارقم نقل مى كند كه مى گويد: «هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از حجة الوداع باز مى گشت و به غدير خم وارد شد دستور داد سايبان هايى درست كنند و زير آنها را پاك و پاكيزه نمايند»، سپس فرمود: «كَانّى دُعيتُ فَاجَبْتُ وَ انّى تارِكُ فيكُمُ الثِّقْلَيْنِ احَدُهُما اكْبَرُ مِنَ الآخَرِ، كِتابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتى فَانْظُرُوا كَيْفَ تُخْلِفُونى فيهما، فَانَّهُما لَنْ يَفْتَرِقا حتى يَرِدا علىَّ الحَوْضَ، ثُمَ قالَ انَّ اللَّهَ مَوْلاىَ وَانَا مَوْلى كُلِ مُؤمِنٍ، ثُمَّ اخَذَ بِيَدِ عَلىٍّ عَلَيْه السَّلامُ، فَقالَ مَنْ كُنْتُ مَولاهُ فَهذا وَليُهُ، اللهُمَ و الِ مَنْ وَلاهُ و عادِ مَنْ عاداهُ»:

«گويى من (از سوى خدا) دعوت شده ام و اجابت كرده ام- و به زودى از ميان شما ميروم- و من دو چيز گرانمايه را در ميان شما به يادگار مى گذارم يكى ازديگرى بزرگتر است، كتاب خدا و عترتم؛ اهل بيتم، پس بنگيريد چگونه بعد از من با آنها


1- مسند امام احمد، جلد 5، صفحه 182، چاپ دارالصادر بيروت.

ص: 66

رفتار خواهيد كرد؛ چرا كه آنها از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. سپس فرمود: «خداوند مولا (وسرپرست) من است؛ و من ولى هر مؤمنى هستم؛ سپس دست على عليه السلام را گرفت و فرمود: هر كس من ولى اويم، اين ولى او است. خداوندا! دوست بدار هر كس او را دوست بدارد، و دشمن بدار هر كس كه با او دشمنى كند».

در پايان حديث آمده است كه راوى دوم حديث، ابوطفيل مى گويد به زيد بن ارقم گفتم تو خود اين سخن را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى؟

گفت: هر كسى در زير آن سايبانها بود اين صحنه را با دو چشم خود شاهد كرد وبا دو گوش خود اين سخنان را شنيد»!(1)

اين حديث به خوبى نشام مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن را در ملأعام و در حضور گروه كثيرى در غدير خم بيان فرموده، و همه با گوش خود شنيده اند.

8- حاكم نيشابورى از علماى قرن چهارم هجرى در كتاب مستدرك الصحيحَين كه از منابع معروف اهل سنت و متضمن احاديثى است كه در صحيح بخارى و صحيح مسلم نيامده در حالى كه از نظر وزن و ارزش در حد آنها بوده است اين حديث را از «ابن واصله» نقل مى كند كه او مى گويد من اززيد ن ارقم شنيدم كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در ميان مكه و مدينه به درختانى رسيد كه پنج سايبان در آنجا بود، در آنجا پياده شد و مردم زير درختان را جارو كردند، سپس پيامبر صلى الله عليه و آله بعد از نماز عصر، خطبه خواند و حمد و ثناى خدا بجا آورد و موعظه فراوان كرد (سپس فرمود) ايُّهَا النّاس انّى تارِك فيكُمْ امْرَيْنِ لَنْ تَضِلُّوا انِ اتَّبَعْتُموهُما: وَ هُما كِتابُ اللَّهِ وَ اهُلُبَيْتى عِتْرَتى: «اى مردم من در ميان شما دو چيز وا مى گذارم كه اگر از آن دو پيروى كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد، كتاب خدا و اهلبيتم عترتم را».(2)


1- خصائص نسايى، صفحه 20( طبع التقدم در مصر)( مطابق نقل فضائل الخمسه) جلد 2، صفحه 54.
2- مستدرك الصحيحين جلد 3، صفحه 109( مطابق همان مدرك).

ص: 67

سپس حاكم مى افزايد: اين حديث مطابق شرط بخارى و مسلم، صحيح است.(1)

9- ابن حجر هيثمى مفتى حجاز كه از مخالفين سرسخت شيعه بوده است در كتاب «الصواعق المحرقه» مى گويد: «فى رِوايَةٍ صَحيحَةٍ كَانى قَدْ دُعيتُ فَاجَبْتُ، انى قَدْ ترَكْتُ فيكُمُ الثَقْلَيْنِ احَدُهُما آكَدُ مِنَ الآخَرِ؛ كِتابَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ وَ عِتْرَتى فَانْظُرُوا كَىَ تُخْلِفُونى فيهِما فَانَّهُما لَنْ يَفتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلىَّ الْحَوْضَ»:

«گوئى من دعوت شده ام و دعوت الهى را پذيرفته ام، و من دو چيز گرانمايه در ميان شما مى گذارم كتاب خداوند بزرگ و عترتم را، پس بنگريد چگونه بعد از من حق آن ها را بجا مى آورند؛ اين دو هرگز از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض (كوثر) بر من وارد شوند.

سپس مى افزايد: در روايت ديگرى اين اضافه نيز وارد شده است: «سَئَلْتُ رَبّى ذلِكَ لَهُما، فَلا تَتَقَدَّمُوهما فَتَهْلُكُوا، ولا تَقْصُروُا عَنْهُما فَتَهْلُكُوا، وَلا تُعَلِمُوهُمْ فَانَّهُمْ اعْلَمُ مِنْكُمْ!»: «من اين مقام را براى آنها از پروردگارم تقاضا كردم، پس بر آنها پيشى نگيريد كه هلاك مى شويد؛ و از آنها نيز عقب نمانيد كه هلاك خواهيد شد!، چيزى به آنها تعليم ندهيد، چرا كه آن ها از شما داناتر اند»!

بعد اضافه مى كند كه اين حديث طرق و راويان بسيارى دارد كه از بيست و چند رواى نشكيل مى شود، و نيازى به شرح و بسط آن نيست.(2)

اين اعتراف صريح به گسترش دامنه اين حديث (تا سر حد تواتر) از كسى كه


1- منظور از شرط آن دو نفر اين است كه آنها تنها احاديثى را نقل مى كردند كه سلسله سندش متصل به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بوده، و روايانش از نظر آنها مورد اعتماد و غير متهم بوده اند و از آنجا كه آنها تمام احاديثى را كه داراى اين شرط بوده نقل نكرده اند، حاكم نيشابورى احاديثى را كه واجد شرايط بوده و در آن دو كتاب نيامده در كتاب خودش مستدرك جمع آورى نموده و به اين ترتيب كتاب مستدرك را مى توان هم رديف كتاب صحيح بخارى و صحيح مسلم شمرد.
2- صواعق، صفحه 226، طبع عبدالطيف مصر.

ص: 68

شديدترين حملات را در مسأله «امامت» به شيعه داشته است بسيار قابل توجه است.

10- ابن اثير (محمد بن محمد بن عبدالكريم) صاحب كتاب هاى معروف از جمله كتاب «اسد الغابه فى معرفة الصحابة»، در حالات عبداللَّه بن حنطب نقل مى كند كه مى گويد: «خَطَبَنا رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله بِالْجُحفَةِ فَقالَ الَسْتُ اوْلى بِكُمْ مِنْ انْفُسِكُمْ؟

قالُوا بَلى يا رَسُولَ اللَّهِ! قالَ انّى سائِلُكُمْ عَنْ اثْنَتَيْنِ عَنِ القُرآنِ وَ عَنْ عِتْرَتى»: «رسول خدا صلى الله عليه و آله در سرزمين جحفه (منزل گاهى ميان مكه و مدينه) براى ما خطبه اى خواند و فرمود، آيا من اولى به شما از خودتان نيستم؟ عرض كرده اند آرى اى رسول خدا! فرمود: من از شما (در قيامت) از دو چيز سؤال خواهم كرد، از قرآن و عترتم»!(1)

11- جلال الدين عبدالرحمن سيوطى كه او نيز از علماى معروف و صاحب تأليفات فراوانى است (2) در كتاب احياء الميّت همان چيزى را كه ابن اثير در اسدالغابه آورده است ذكر نموده.(3)

12- بيقهى (ابوبكر احمد بن الحسين) كه زمخشرى درباره او مى گويد: «شافعى امام مذهب شافعيه، بر گردن تمام شافعى ها منت دارد، ولى بيهقى به خاطر نوشته هايش هم بر خود شافعى، و هم بر تمام شافعى مذهب ها منت دارد».(4)

اين حديث را در كتاب «السنن الكبرى» كه از مهم ترين كتابهاى او است، آورده است (شبيه همان چيزى كه در صحيح مسلم آمده بود كه مخصوصاً سه بار اهلبيت در آن تكرار شده است).(5)

13- حافظ طبرانى كه او نيز از محدثان معروف اهل سنت است، و- در قرن سوم و چهارم هجرى مى زيسته- به گفته بعضى بيش از هزار استاد در حديث ديده است؛ در كتاب معروف خود، به نام «المعجم الكبير» با سند خود از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل


1- اسدالغابه فى معرفة الصحابه، جلد 3، صفحه 47،( طبع مصر و طبع بيروت).
2- گفته شده او بيش از پانصد كتاب تأليف كرده است( الكنى و الالقاب، جلد 1، صفحه 207).
3- احياء الميت كه در حاشيه الاتحاف، صفحه 116 به طبع رسيده است.
4- الكنى و الالقاب، جلد 2، صفحه 114.
5- سنن بيهقى، جلد 10، صفحه 114.

ص: 69

مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله مردم رابه پيروى از ثقلين دعوت كرد، مردى برخاست و عرض كرد اى رسول خدا! ثقلين كدام است؟

فرمود: «الَاكْبَرُ كِتابُ اللَّهِ، سَبَب طَرَفُهُ بِيَدِاللهِ، و طَرَفُهُ بِايْديكُمْ، فَتَمَسَّكُوا بِه لَن تزالُوا و لا تَضِلُّوا، وَ الاصْغَرُ عِتْرَتى وَ انَّهُما لَنْ يَفْتِرِقا حَتّى يَرِدا عَلَىَّ الحَوْضَ»: «ثقل اكبر:

كتاب خدا است، وسيله اى است كه يك طرف آن به دست قدرت خدا است و طرف ديگرش به دست شما است؛ پس به آن تمسك جوئيد كه هرگز از بين نخواهيد رفت و گمراه نخواهيد شد، و ثقل اصغر: عترتم مى باشد و آنها هرگز از هم جدا نخواهند شد تا در كنار حوض (كوثر) بر من وارد شوند».

سپس پيامبر صلى الله عليه و آله افزود: «من اين را براى آن دو از پروردگارم تقاضا كرده ام، پس بر آنها پيشى نگيريد كه هلاك خواهيد شد و بر آنها چيزى نياموزيد كه آنها از شما داناتر اند»!(1)

14- ابن تيميه، احمد بن عبدالحليم حنبى (متوفاى 728) پايه گذار مذهب وهابيت در كتاب منهاج السنه، اين حديث را همانند آن چه در صحيح مسلم آمده است نقل كرده است.(2)

گروه كثير ديگرى نيز از دانشمندان بنام و مشهور و معروف اهل سنت نيز اين حديث را در كتب خود آورده اند:

15- ابن مغازلى- على بن محمد فقيه شافعى كه از دانشمندان قرن پنجم هجرى است- حديث ثقلين را با تفصيل تمام از زيد بن ارقم نقل كرده است.(3)

16- خوارزمى از علماى مشهور قرن ششم كه از فقها و محدثين و خطباء و شاعران بوده است نيز در كتاب خود به نام مناقب آن را آورده است.(4)


1- المعجم الكبير، صفحه 137( طبق نقل احقاق الحق ج 9، صفحه 322).
2- منهاج السنه، جلد 4، صفحه 104( طبع قاره).
3- احقاق الحق، جلد 4، صفحه 438( بنا به نقل از كتاب خطى او).
4- مناقب صفحه 93.

ص: 70

17- ذهبى، محمد بن احمد بن عثمان دمشقى شافعى كه از علماى قرن هفتم و هشتم هجرى است، و مشهور به تعصب در مذهبى خويش است، و تاج الدين سبكى در كتاب طبقات الشافعيه در حق او مى گويد: او محدث نامى عصر و خاتمه حفاظ و پرچمدار مذهب الهى سنت و جماعت و پيشواى مردم زمان ما بود، و نيز اين حديث را در كتاب تلخيص المستدرك ذكر كرده است.(1)

18- مورخ مشهور على بن برهان، «حلبى» شافعى از علماى قرن يازدهم در كتاب خود «انسانُ العيون» كه به سيره حلبى مشهور است حديث ثقلين را ضمن بيان حديث غدير با عبارات صريحى شبيه آنچه قبلًا آورديم ذكر كرده است، و بعد از ذكر اين حديث، با صراحت مى گويد: «اين حديث صحيحى است كه با سندهاى صحيح و حسن نقل شده است».(2)

19- ابن حيان مالكى در كتاب «المقتبس فى احوال الاندلس»، شبيه چيزى كه در صحيح مسلم آمده است ذكر كرده، ولى مكانى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن خطبه خواند و در ميان مكه و مدينه قرار داشت به عنوان حصائن ذكر كرده كه به معنى «دژها» است.(3)

20- علاء الدين على بن محمد بغدادى مشهور به خازن از علماى قرن هشتم هجرى در تفسير خود همان چيزى كه در صحيح مسلم و صحيح ترمذى آمده، آورده است.(4)

21- ابن ابى الحديد معتزلى (عزالدين عبدالحميد) از علماى معروف قرن هفتم


1- اين كتاب در حاشيه كتاب مستدرك حاكم،، جلد 3، صفحه 109 چاپ حيدر آباد دكن آمده است.
2- سيره حلبى، جلد 3، صفحه 274، طبع قاره.
3- المقتبس صفحه 167، طبع پاريس.
4- تفسير خازن جلد 1، صفحه 4، طبع قاهره.

ص: 71

هجرى، نيز اين روايت را در شرح نهج البلاغه خود آورده است او مى گويد: «قَدْ بَيَّنَ رَسُول اللَّهِ صلى الله عليه و آله عِتْرَتَهُ مَنْ هِىَ؟ لَمّا قالَ انّى تارِكُ فيكُمُ الثَقْلَيْنِ، فَقال عِتْرَتى اهلُ بَيْتى»: «پيامبر صلى الله عليه و آله عترتش را شرح داده است؛ فرموده است من در ميان شما دو چيز گران مايه مى گذارم»، سپس فرمود: «عترتم، يعنى اهل بيتم».

سپس مى افزايد در جاى ديگرى پيامبر صلى الله عليه و آله اهل بيت را نيز تبيين فرمود در آنجا كه كساء بر آنها افكند؛ و هنگامى كه آيه انَّما يُريدُاللَّهُ لِيُذْهِبَ ... نازل شد، عرضه داشت: «خداوندا اينها اهل بيت من اند، پليدى را از آنها دور بدار».(1)

22- ذينى دحلان شافعى (سيد احمد) مفتى مكه از علماى قرن سيزدهم است تأليفات فراوانى دارد. در كتاب سيره نبويه كه در حاشيه سيره حلبى به چاپ رسيده است اين حديث را عيناً همانند صحيح مسلم نقل كرده؛ و همچنين آنچه را كه مسند احمد حنبل از ابو سعيد خدرى روايت كرده است.(2)

***

جمع بندى فشرده

اينها گروهى از دانشمندان سرشناس از قرون نخستين اسلام تا قرون اخير بوده اند؛ كه روايت ثقلين را با صراحت در كتب معروف خود آورده اند ولى نبايد فراموش كرد كه اينها از نظر عدد، گروه كوچكى از مجموعه ناقلان اين حديث اند.

مرحوم ميرحامد حسين هندى مطابق آن چه در خلاصه عبقات الانوار آمده است از يكصد و بيست و شش كتاب معروف نام مى برد و عين عبارت هر كدام را با قيد جلد و صفحه كتاب در اين اثر شريف خود آورده است.(3)

شايان توجه است كه اين حديث تنها از جابربن عبداللَّه انصارى يا ابوسعيد خُدرى و زيدبن ارقم نقل نشده است؛ بلكه حداقل بيست و سه نفر از صحابه پيامبر آن را از شخص پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بدونه اسطه نقل كرده اند، كه نام آنها به شرح زير


1- شرح نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 437، طبع قاهره، و جلد 6، صفحه 375، طبع حلبى بيروت خطبه 86.
2- سيره نبويه، جلد 2، صفحه 300، در حاشيه جلد 3، سيره حلبى، صفحه 33، طبع مصر نيز آمده است.
3- نقل از خلاصه عبقات الانوار ج 2، صفحه 105- 242. طبع مؤسسه البعثه.

ص: 72

است:

1- زيد بن ارقم 2- ابوسعيد خُدرى 3- جابربن عبداللَّه انصارى 4- حُديفة بن اسَيْد 5- خُزيمة بن ثابت 6- زيد بن ثابت 7- سَهل بن سعد 8- ضَمُرة الاسلمى 9- عامر بن ليلى 10- عبدالرحمن بن عوف 11- عبداللَّه بن عباس 12- عبداللَّه بن عمر 13- عدى بن حاتم 14- عقبة بن عامر 15- على بن ابى طالب عليه السلام 16- ابور غفارى 17- ابورافع 18- ابى شريح خزاعى 19- ابوقدامه انصارى 20- ابوهريره 21- ابى هيثم بن تيهان 22- امّ سَلَمه 23- امّ هانى.

تكرار حديث ثقلين بر زبان پيامبر صلى الله عليه و آله

اين نيز قابل توجه است كه اين حديث را تنها پيامبر صلى الله عليه و آله در يك مورد نفرموده است- مانند حديث غدير كه يك با پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود و افراد زيادى آن را شنيدند و نقل كردند- بلكه «حديث ثقلين» در موارد مختلف و به مناسبتهاى گوناگون بيان شده است.

مواردى كه اين حديث در كتب اهل سنت از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده عبارت است از:

1- در غدير خم هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از حجة الوداع برمى گشت برخواست و ضمن بيانات مفصل خود حديث ثقلين را بيان فرمود. اين همان چيزى است كه قبلًا از صحيح مسلم و خصائص نسائى با ذكر اسناد و مدارك نقل كرديم.

2- در ايام حج، روز عرفه هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر شتر خود سوار بود و خطبه مى خواند، اين حديث را ايراد فرمود. اين همان چيزى است كه ترمذى از جابربن عبداللَّه انصارى نقل كرده، و قبلًا در شماره 3 بيان شد.

3- در جحفه كه يكى از ميقات هاى حج است و محلى است ميان مكه و مدينه

ص: 73

اين حديث را ايراد فرمود؛ همان گونه كه ابن اثير در اسد الغابه در حالات عبداللَّه بن حنطب آورده است؛ و قبلًا در شماره 8 از اين سلسله احاديث ذكر شد.

4- در بيمارى وفات، هنگامى كه آخرين وصاياى خود را بيان مى فرمود، توصيه به ثقلين كرد و فرمود: «ايُّهَا النّاس يُوشَكُ انْ اقْبَضَ قَبْضاً سَريعاً فَيُنْطَلَقُ بى، وَ قَدْ قَدَّمْتُ الَيْكُمُ القَوْلَ مَعْذِرةً الَيْكُمْ الّا انّى مُخْلِفٌ فيكُمْ كِتابَ رَبّى عَزَّوَجَلَّ، وَ عِتْرَتى اهْلَ بَيْتى، ثُمَّ اخَذَ بِيَدِ عَلىٍّ عليه السلام فَرَفَعها، فَقالَ هذا مع القرآنِ والقرآنُ مع علىٍّ لايَفْتَرِقانِ حَتّى يَرِدا عَلَىّ الحَوْضَ فَاسْئَلُوهُما ما خَلَّفْتُ فيهِما»: «اى مردم من به زودى از ميان شما خواهم رفت و من نسبت به همه شما اتمام حجت كردم؛ آگاه باشيد من در ميان شما كتاب پروردگار بزرگم، و عترتم، اهل بيتم را به يادگار مى گذارم». سپس دست على عليه السلام را گرفت و بلند كرد و فرمود: «اين على عليه السلام با قرآن است و قرآن با على است؛ و هرگز از هم جدا نمى شوند تا در كنار حوض (كوثر) نزد من آيند پس از آن دو سؤال كنيد، از آن چه در آنها به يادگار گذاشتم».(1) در اين حديث دقايق و ظرائفى است كه بر اهل معنى پوشيده نيست.

5- در حجة الوداع در مسجد خيف فرمود: «الا وَ انّى سائِلُكُم عَنْ الثِقْلَيْنِ، قالُوا يا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا الثَقْلَيْنِ؟! قالَ: كِتابُ اللَّهِ الثِقْلُ الاكْبَرُ، طَرَفُ بِيَدِاللَّهِ وَ طَرَفُ بَايْديكُمْ، فَتَمَسَّكُوا بِه لَنْ تَضِلُّوا وَلَنْ تَزِلُّوا وَ عِتْرَتى وَ اهْلُ بَيْتى، فَانَّهُ قَدْ نَبَّانِىَ اللَطيفُ الخَبيرُ انَّهُما لَنْ يَفْتَرقا حَتّى يَرِدا عَلَىّ الحَوْضَ، كَاصْبَعى هاتَيْنِ!»: «آگاه باشيد من از شما از ثقلين سؤال مى كنم!، عرض كردند: اى رسول خدا ثقلين چيست؟! فرمود: ثقل اكبر قرآن مجيد است كه يك سوى آن در دست (قدرت) خدا و سوى ديگرش در دست شما است؛ پس به آن تمسك جوييد كه هرگز گمراه نخواهيد شد، و هرگز لغزش نخواهيد داشت و «ثقل ديگر» عترتم و اهلبيتم هستند، زيرا خداوند لطيف خبير به من خبر


1- صواعق المحرقه، صفحه 75.

ص: 74

داده كه آن دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا در كنار حوض كوثر نزد من آيند؛ مانند اين دو انگشت من كه در كنار هم قرار دارند»!(1)

6- هنگام بازگشت از طائف بعد از فتح مكه پيامبر صلى الله عليه و آله برخواست و خطبه اى خواند و اين حديث را بيان فرمود، و همين نكات مهم را يادآور شد.(2)

اين همه تكرار و تأكيد در مقامهاى مختلف: در مدينه، در ايام حج، در روز عرفه، و مسجد خيف (در ايام منى) و در وسط راه مكه و مدينه و در موارد ديگر دليلى است روشن و برهانى است قوى و گويا بر اينكه مسأله تمسك به اين دو شئ گرانمايه مسأله اى سرنوشت ساز و پراهميت بوده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواسته مسلمانان را به اهميت آن دو آگاه سازد تا مسلمانان گمراه نشوند؛ و عجيب است كه اگر ما با اين همه تكرار و تأكيد دست از دامن آنها برداريم، و خود را به گمراهى بيفكنيم، و يا باتوجيه هاى نادرست از اهميت آنها بكاهيم. چگونه مى توان به سادگى از كنار حديثى گذشت كه بيست و چند نفر از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله آن را نقل كرده؛ و در منابع معروف و دست اول آمده، و در حدود دويست كتاب معروف اسلامى نقل شده؛ نه در سندش شك و ترديدى است، و نه در دلالتش ابهامى وجود دارد؛ ساده گذشتن از كنار چنين روايتى قطعاً مسئوليت سنگينى دارد.

كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله را به عنوان رسول خدا صلى الله عليه و آله و خاتم پيامبران و امين وحى الهى مى شناسد، و تأكيد او را در تمسك به اين دو چيز گرانمايه آشكارا مى بيند و عدم گمراهى را در پيروى از آن دو مى شمرد؛ بايد بداند كه راز مهمى در اين امر نهفته و اصل مهمى از اصول اسلامى در آن جاى گرفته است. (دقت كنيد)


1- تفسير على بن ابراهيم، مطابق نقل بحار الانوار، جلد 23، صفحه 129 حديث 61.
2- صواعق ابن حجر، فصل اول، باب 11، آخر صفحه 89.

ص: 75

نكات مهمى كه از حديث ثقلين استفاده مى شود

اين حديث شريف خطوط مهمى را در برابر مسلمانان ترسيم مى كند كه به قسمتى از آن ذيلًا به طور فشرده اشاره مى شود:

1- قرآن و اهلبيت عليهم السلام هميشه همراه يكديگرند و جدايى ناپذيرند؛ و آنها كه طالب حقايق قرآن هستند بايد دست به دامن اهلبيت عليهم السلام بزنند.

2- همان گونه كه پيروى از قرآن بدون هيچ گونه قيد و شرط بر همه مسلمين واجب است پيروى از اهلبيت عليه السلام نيز بدون قيد و شرط واجب است.

3- اهلبيت عليهم السلام معصوم اند زيرا جدايى ناپذير بودن آنها از قرآن از يك سو، و لزوم پيروى بى قيد و شرط از آنان از سوى ديگر، دليل روشنى بر معصوم بودن آنها از خطا و اشتباه و گناه است. چرا كه اگر آنها گناه يا خطايى داشتند از قرآن جدا مى شدند؛ و پيروى از آنان، مسلمانان را از ظلالت و گمراهى بيمه نمى كرد؛ و اينكه مى فرمايد: با پيروى از آنان در برابر گمراهى ها مصونيت داريد، دليل روشنى بر عصمت آنها است.

4- از همه مهم تر اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله اين برنامه را براى تمام ادوار تاريخ مسلمين تا روز قيامت تنظيم كرده؛ مى فرمايد: «اين دو هميشه با هم هستند تا در كنار حوض كوثر نزد من آيند». اين به خوبى نشان مى دهد كه در تمام طول تاريخ اسلام فردى از اهل بيت عليهم السلام به عنوان پيشواى معصوم عليه السلام وجود دارد؛ و همان گونه كه قرآن هميشه چراغ هدايت است آنها نيز هميشه چراغ هدايت اند؛ پس بايد كاوش كنيم و در هر عصر و زمان آنها را پيدا كنيم.

5- از اين حديث شريف استاده مى شود كه جداشدن يا پيشى گرفتن از اهل بيت عليهم السلام مايه گمراهى است؛ و هيچ انتخابى را نبايد بر انتخاب آنها مقدم داشت.

6- آنها از همه افضل و اعلم و برتر اند.

ص: 76

آرى هيچ ابهامى در استفاده اين امور از حديث فوق وجود ندارد.

جالب اينكه سمهودى شافعى (1) از علماى معروف قرن نهم و دهم هجرى صاحب كتاب «وفاء الوفاء» در يكى از نوشته هاى خود به نام «جواهر العقدين» كه درباره حديث ثقلين نگاشته مى گويد: «انَّ ذلك يُفْهِمَ وُجُودَ مَنْ يَكُونُ اهْلًا لِلتَّمَسُكِ بِه مِنْ اهلِ البَيْتِ وَ العِتْرَةِ الطّاهِرَةِ فى كُلِّ زَمانٍ وُجِدُوا فِيه الى قِيامِ السّاعَةِ، حتّى يَتَوَجَّهُ الحَثُّ المَذْكورُ الَى الَّتمَسُكِ بِه كَما انَّ الكِتابَ العَزيزِ كَذلِكَ»:

«اين حديث مى فهماند كه در هر زمانى تا روز قيامت در ميان اهل بيت عليهم السلام كسى وجود دارد كه شايستگى تسمك و پيروى دارد؛ همان گونه كه قرآن مجيد نيز چنين است».(2)

تنها يك سؤال

تنها سؤالى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه در بعضى از روايات- هر چند بسيار كم- به جاى «و عترتى اهل بيتى» تعبير، «و سنتى» شده است؛ كه بر دو مورد آن در سنن بيهقى دست يافتيم. در يك مورد ابن عباس از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه حضرت در حجة الوداع خطبه خواند و فرمود: «چيزى در ميان شما گذارده ام كه اگر چنگ به آن زنيد هرگز گمراه نمى شويد.» سپس فرمود: «كِتابَ اللَّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ.»(3)

و در سند ديگرى از ابوهريره نيز همين مضمون نقل شده است.(4) ولى روشن است كه اين حديث در برابر آن همه احاديث كه تصريح به اهلبيت و عترت مى كند؛ و حتى در بعضى از آنها سه بار اهلبيت تكرار، و نسبت به آنها تأكيد شده؛ و در بعضى صريحاً نام على عليه السلام آمده و پيامبر صلى الله عليه و آله دست او را گرفته و معرفى


1- سمهود، قريه بزرگى در كنار نيل مصر است.
2- خلاصه عبقات الانوار، جلد 2، صفحه 285.
3- سنن بيهقى، جلد 10، صفحه 114.
4- سنن بيهقى، جلد 10، صفحه 114.

ص: 77

كرده است نمى تواند قابل استناد باشد؛ و به نظر مى رسد كه زمامداران وقت براى اينكه از ايرادهاى مردم در برابر اين حديث مصون باشند دست به چنين تغييرى در حديث زده اند؛ ولى نتوانسته اند آنرا جا بيندازند.

از اين گذشته اين دو حديث- به فرض صحت حديث «و سنتى»- با هم منافاتى ندارند؛ در يك جا پيامبر صلى الله عليه و آله توصيه به كتاب و سنت كرده، و در جاى ديگر به كتاب و عترت. زيرا چنان كه گفتيم پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله اين سخن را در چندين جا- طبق روايات مختلف كه در منابع معروف اهل سنت وارد شده- بيان فرموده است؛ گاه در حجة الوداع، گاه در مسجد خيف، گاه در عرفه، گاه در جُحفه، گاه در غدير خم، گاه به هنگام بازگشت از طائف، گاه در مدينه بر فراز منبر، و گاه در بستر بيمارى وفات.(1) چه مانعى دارد كه چندين بار گفته باشد «و عترتى» و در يك مورد هم فرموده باشد:

«كِتابَ اللَّهِ وَ سُنَتى»

اصولًا مگر كسى منكر است كه سنت پيامبر صلى الله عليه و آله از يادگارهاى مهم او است؛ و بايد به آن عمل كرد؟ مگر ممكن است كسى مسلمان باشد و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را كه قرآن نسبت به آن تأكيد كرده و فرموده: ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا:

«هر آنچه را پيامبر صلى الله عليه و آله براى شما آورده بگيريد، (واطاعت كنيد)، و از آنچه شما را نهى كره خوددارى نماييد»(2) ناديده بگيريد و نسبت به آن بى اعتنا باشد؟ اين معنى هيچ منافاتى با تأكيد بر پيروى از عترت و تمسك به آن در موارد ديگر ندارد.

به تعبير ديگر انتخاب كردن يكى از دو روايت در جايى است كه با هم تعارضى و تضادى داشته باشند؛ در حالى كه تضادى در ميان اين دو مطلق نيست. اصولًا تمسك به ذيل هدايت هاى اهل بيت نيز يكى از مصاديق بارز عمل به سنت


1- قبلا به اين موارد اشاره شد، گفتنى است كه مرحوم سيّد شرف الدين نيز در المراجعات در نامه هشتم به اين موارد اشاره كرده است.
2- سوره حشر، آيه 7.

ص: 78

پيامبر صلى الله عليه و آله است؛ آن كسى كه اطاعت اهلبيت عليهم السلام كند عمل به سنت پيامبر صلى الله عليه و آله كرده است؛ و آن كس كه نپذيرد و پشت به آن نمايد و انتخاب خود را به انتخاب پيامبر صلى الله عليه و آله مقدم دارد؛ از اطاعت رسول خدا صلى الله عليه و آله سرباز زده است.

به هر حال با اين بهانه ها نمى توان از زير بار مسئوليت مهمى كه احاديث ثقلين بر دوش ما مى گذارد شانه خالى كرد؛ احاديثى كه بدون شك از احاديث متواتره است، و از نظر سند و دلالت قابل چشم پوشى نيست.

اين سخن را با اشعارى كه امام شافعى در اين زمينه آورده است به پايان مى بريم:

وَلَما رَأيْتُ النّاسَ قَدْ ذَهَبَتْ بِهِمْ مَذاهِبُهُمْ فَى ابْحُرِ الغَىِّ وَ الْجَهْلِ

رَكِبْتُ عَلى اسْمِ اللَّه فى سُفُنِ النَّجاةِوَ هُمْ آلُ بَيْتِ المُصْطَفى خاتَمِ الرّسُلِ

وَ امْسَكْتُ حَبْلَ اللَّهِ وَ هُو وِلائُهُمْ كَما قَدْ امِرْنا بِالَّتمَسُكِ فِى الحَبْلِ

: «هنگامى كه مردم را ديدم كه مذاهب و طريق هايشان آنها را در درياهاى گمراهى و جهل فرو برده است؛ من به نم خدا بر كشتى هاى نجات سوار شدم- و به آنها پناه بردم- و آنها اهل بيت مصطفى خاتم رسولان اند.

من به ريسمان الهى كه ولايت آنها است چنگ زدم؛ آن گونه كه مأمور شده ايم به حبل اللَّه (قرآن) چنگ زنيم.

و چه خوب است همه آنها را در همه چيز پناه گاه خود ببينند و حق را از آنها

جستجو كنند».(1)

اين كه در بسيارى از روايات گذشته تكيه بر مسأله حوض كوثر شده است ظاهراً به اين دليل است كه حوض كوثر در دروازه بهشت قرار گرفته و نخستين گام ورودى بر آنجا است، و صالحان پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام را در آنجا ديدار مى كنند.


1- كتاب ذخيرة الآمال( مطابق نقل خلاصة العبقات، جلد 2، صفحه 277).

ص: 79

2- حديث سفينه نوح

اشاره

از احاديث معروف درباره اهل بيت عليهم السلام و امامان معصومين عليه السلام «حديث سفينه» است كه به طور گسترده در كتب معروف شيعه و اهل سنت آمده است و در اين جا به طور بسيار فشرده به سراغ متن و اسناد و منابع اين حديث شريف مى رويم:

اين حديث را حداقل هشت نفر از صحابه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده اند (ابوذر، ابوسعيد خدرى، ابن عباس، انَس، عبدالللَّه بن زبير، عامرين واثله، سلمة بن الاكوع و على عليه السلام).(1)

احاديث فوق در دهها كتاب از كتب معروف اهل سنت آمده است كه ذيلًا به قسمتى از آنها اشاره مى شود، و توضيح بيشتر را به كتابهاى شريف احقاق الحق جلد نهم، و خلاصه عبقات جلد 4 و كتب ديگر وا مى گذاريم.

1- ابوذر در كنار خانه كعبه دست ردر حلقه در خانه كرده و مى گفت: كسى كه مرا مى شناسد، مى شناسد و هر كس مرا نمى شناسد بداند من ابوذر غفارى هستم:

«سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله يَقُولُ مَثَلُ اهْلِبَيْتى فيكُمْ كَمَثَلِ سَفينَةِ نُوحٍ فى قوم نُوحٍ مَنْ رَكِبَها نَجى وَ مَنْ تَخَلَفَ عَنْها هَلَكَ» و در روايتى آمده است «وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْها غَرَقَ»:

«از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: اهل بيت من در ميان شما همانند


1- بنا بر نقل اسد الغابه، عبداللَّه بن زبير در اوائل هجرت از مادر متولد شد، پدرش زيبر هنگامى كه او هفت يا هشت ساله بود، وى را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آورده و با حضرت بيعت كرد و از آن حضرت رواياتى را( در باقيمانده عمر پيامبر صلى الله عليه و آله) شنيد و نقل نمود( اسد الغابه، جلد 3، صفحه 162).

ص: 80

كشتى نوح اند هر كس بر آن سوار شود نجات مى يابد و هر كسى از آن جدا شود، هلاك مى گردد (و در روايتى غرق مى شود).(1)

به اين ترتيب در درياى طوفان زده زندگى، كشتى نجات آنها هستند.

2- ابن عباس و همچنين سلمة بن الاكوع- مطابق نقل ابوالحسن على بن محمد شافعى، مشهور به ابن مغازلى، در كتاب مناقب- از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كنند كه فرمود: «مَثَلُ اهْلِ بَيْتى فيكُمْ مَثَلُ سَفينَةِ نُوحٍ، مَنْ رَكِبَها نَجى وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْها هَلَكَ».

اين عبارتى است كه از ابن عباس نقل شده، ولى عبارت ابن اكوع از اين فشرده تر است: «مَثَلُ اهْلِ بَيْتى مَثَلُ سَفينَةِ مَنْ رَكِبَها نَجى».

شيخ محمد امين انطاكى نويسنده كتاب «لماذا اخترت مذهب اهل البيت» «چرا مذهب اهل بيت عليه السلام را برگزيدم» در بحث حديث سفينه مى گويد: تمام علماى اسلام اتفاق نظر دارند كه اين حديث شريف از احاديث صحيحه و مستفيضه نزديك به حد تواتر است و تعداد زيادى از حافظان و ائمه حديث و اهل سيره و تواريخ در مؤلفات و مجامع حديث خود، آن را نقل كرده اند كه عدد آنها بالغ بر يكصد نفر مى شود؛ و همگى آن را به عنوان حديثى مورد قبول پذيرفته اند. سپس مى افزايد «غير مسلمانان نيز اين حديث را به عنوان يك حديث اسلامى نقل كرده اند».(2)

در كتاب عبقات الانوار اين حديث را از نود و دو كتاب كه به وسيله نود و دو نفر از دانشمندان معروف اهل نست تأليف يافته به طور مشروح و با تمام مشخصات نقل مى كند:

در ملحقاتى كه نويسنده خلاصه عبقات الانوار ذكر كرده است، اين حديث را از


1- اين حديث را حافظ طبرانى در المعجم الكبير و المعجم الصغير( صفحه 78 طبع دهلى) و ابن قتبيه دينورى در عيون الأخبار( جلد 1، صفحه 212 طبع مصر) و حاكم نيشابورى در مستدرك( جلد 3 صفحه 150) و ذهبى در ميزان الاعتدلال( جلد 1 صفحه 224) و سيوطى در تاريخ الخلفاء( صفحه 573) و گروه كثير ديگرى نقل كرده اند.
2- كتاب لماذا اخترت مذهب اهل البيت، صفحه 166.

ص: 81

هشت نفر از صحابه و هشت نفر از تابعين، سه نفر از علماى قرن دوم، هشت نفر از علماى قرن سوم، چهارده نفر از علماى قرن چهارم، و به همين ترتيب قرن به قرن، تا قرن معاصر پيش رفته و همه را با نام و نشان بر شمرده است.(1)

***

مفاد حديث سفينه

براى درك معنى دقيق اين حديث لازم است يك نظر اجمالى به موقعيت كشتى نوح عليه السلام بيندازيم.

قرآن مجيد مى فرمايد: فَفَتَحْنا ابْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ- وَ فَجَّرْنَا الارْضَ عُيُوناً فَالْتَقَى الماءُ عَلى امْرٍ قَدْ قُدِرَ: «در اين هنگام درهاى آسمان را با آبى فراوان و بوقفه گشوديم؛- و زمين را شكافتيم و چشمه هاى زيادى بيرون فرستاديم؛ و اين دو آب براى هدفى كه مقدّر شده بود درآميختند (و درياى وحشتناكى تشكيل شد)!»(2)

اين طوفان و سيلاب عالم گير همه چيز را در هم نورديد و در خود فرو برد؛ تنها يك نقطه نجات در برابر آن وجود داشت و آن كشتى نوح عليه السلام بود كه خداوند سرنشينانش را از غرقاب بيمه كرده بود، تا آنجا كه وقتى فرزند نوح با غرور و خيره سرى گفت: سَآوِىْ الى جَبَلٍ يعْصِمُنى مِنَ الماءِ: «بزودى به كوهى پناه مى برم كه مرا از آب حفظ مى كند!». (زيرا هيچ سيلابى از كوههاى بلند نمى گذرد) با جواب قاطع و كبنده پدر خود مواجه شد كه گفت لا عاصِمَ الْيَومَ مِنْ امْرِاللَّهِ الا مَنْ رَحِمَ (نوح) گفت:

«امروز هيچ نگهدارنده اى در برابر فرمان خدا نيست؛ مگر آن كس را كه او رحم كند.»!- اشاره به مؤمنانى كه سوار بر كشتى نجات شده بودند- و بلافاصله صدق اين گفتار نوح نمايان گشت زيرا: وَ حالَ بَيْنَهُما الْمَوْجُ فَكانَ مِنَ المُغْرَقينَ «در اين هنگام؛


1- خلاصه عبقات، جلد 2، صفحه 126- 195.
2- سوره قمر، آيات 11 و 12.

ص: 82

موجى در ميان آن دو جدايى افكند؛ و او در زمره غرق شدگان قرار گرفت!»(1)

تشبيه اهل بيت عليهم السلام به چنان كشتى در چنان شرائط، بسيار پر معنى است؛ و حقايق زيادى را مى تواند به ما بياموزد؛ از جمله:

1- بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله طوفان هايى امت اسلامى را فرا مى گيرد و بسيارى را با خود مى برد و در ميان امواج خود غرق مى كند!

2- براى رهايى از چنگال خطراتى كه دين و ايمان و روح و جان مردم را تهديد مى كند تنها يك نقطه اميد وجود دارد و آن كشتى نجات اهل بيت عليهم السلام است؛ كه تخلف و جدايى از آن به يقين مايه هلاكت است!

3- جدا ماندن از يك وسيله نقليه در يك بيابان ممكن است هميشه با مرگ همراه نباشد؛ بلكه انسان را شديداً به زحمت بيفكند؛ ولى جدا شدن از كشتى نجات در يك درياى طوفانى اثرى جز هلاكت و مرگ ندارد.

4- شرط قرار گفتن در كشتى نوح عليه السلام ايمان و عمل صالح بود و به همين دليل نوح به فرزندش پيشنهاد كرد كه ايمان بياورد و از كافران جدا شود و همراه او و يارانش بر كشتى سوار شود ارْكَبْ مَعَنا وَلا تَكُنْ مَعَ الكافِرينَ بنابراين شرط نجات اين امت ازطوفان بلاها و انحراف ها ايمان و يقين به موقعيت اين كشتى نجات است.

5- آن چه مايه نجات است تنها محبت و دوستى آنها نيست كه بعضى از دانشمندان اسلامى آن را مطرح كرده اند و مى گويند: همه مسلمين اهل بيت عليه السلام را دوست مى دارند و بزرگ مى شمرند، بنابراين همه اهل نجات اند.

بلكه سخن از پيروى آنها (در مقابل تخلف) است، كه در روايت آمده است، فرزند نوح به پدر محبت داشت، ولى از او پيروى نمى كرد؛ و هرگز محبت او مايه نجاتش


1- سوره هود، آيه 43

ص: 83

نشد. (دقت كنيد).

6- همان گونه كه در بحث گذشته آمد حديث ثقلين استفاده مى شد كه تمسك به دامن اهل بيت عليه السلام تا پايان جهان ادامه دارد و قرآن و اهل بيت عليه السلام هميشه همراه يكديگر اند تا در آستانه بهشت (كنار حوض كوثر) بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شوند، هم چنين از حديث سفيه نيز استفاده مى شود كه اين خط تا پايان جهان ادامه دارد؛ چرا كه دنيا هميشه مركز طوفانها است؛ يعنى درهر عصر و زمان شياطين و مناديان ظلالت و يا گمشدگان وادى حيرت وجود دارند؛ اين طوفان ها آرام نمى گيرد تا قيامت برپا گردد و خداوند در ميان بندگانش داورى كند و به گفته قرآن، اختلاف ها بر چيند.(1) بنابراين هميشه وجود اين كشتى نجات ضرورى است و تخلف از آن مايه هلاكت است.

7- تمسك بى قيد و شرط به اهل بيت عليهم السلام (در برابر تخلف از آنان) مى تواند شاهد خوبى بر وجود امام معصومى در هرزمان در ميان اهل بيت عليهم السلام باشد كه پيروى از او مايه نجات و تخلف از او مايه هلاكت است.

8- اين حديث تفسيرى است بر حديث معروف (سَتَفْتَرِقُ امَّتى عَلى ثَلاثٍ وَ سَبْعينَ فِرقَةٍ، فِرقَة ناجيَة وَالْباقُونَ فِى النارِ).(2)

و نشان مى دهد «فرقه ناجيه»: «گروهى كه اهل نجات اند» گروهى هستند كه تمسك به مكتب اهل بيت عليه السلام كنند و در اصول و فروع اسلام در پرتو نور هدايت آنها قرار گيرند.

از مجموع آن چه گفته شد در ضمن مى توان اين استفاده را نيز از اين حديث


1- قرآن در آيات متعددى تصريح مى كند كه روز قيامت روزى است كه اختلافات برچيده مى شود و خداونددر ميان امتها داوى مى كند.
2- اين روايت را گروه كثيرى از دانشمندان شيعه و اهل سنت، نقل كرده اند و در بعضى از طرق حديث آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در پاسخ سؤال على عليه السلام كه پرسيد: اين فرقه ناجيه كدام است؟ فرمود:« المتمسك بما انت و شيعتك و اصحابك»:« كسى كه به آنچه كه تو بر آن هستى و شيعيان و اصحاب تو هستند تمسك جويد»( احقاق الحق، جلد 7، صفحه 185).

ص: 84

معروف كرد كه مسأله اهل بيت عليهم السلام در امت اسلامى بايد يكى از اصلى ترين مسائل باشد، نه يك مسأله كوچك و در حاشيه كه مسلمانان همه چيزشان را از ديگران بگيرند و تنها به محبت ساده اى درباره اهل بيت عليهم السلام قناعت كنند.

***

ص: 85

3- حديث نجوم

اشاره

حديث ديگرى كه به طور وسيع و گسترده درباره اهلبيت پيامبر صلى الله عليه و آله در منابع اسلامى وارد شده و نشان مى دهد آنها در هر عصر و زمانى هادى و راهنماى مردم اند «حديث نجوم» است كه جمع كثيرى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله (حداقل هفت نفر، على عليه السلام جابربن عبداللَّه، و ابوسعيد خدرى، و انس بن مالك و منكدر(1) و سلمة بن اكوع و ابن عباس) از آن حضرت نقل كرده اند، و در دهها كتاب از سوى حفاظ و محدثان اهل سنت به آن اشاره شده است كه بخشى از آن را در ذيل مى آوريم، و به بقيه مدارك آن- براى آگاهى بيشتر خوانندگان- به طور اجمال اشاره مى كنيم:

1- حاكم نيشابورى در مستدرك از ابن عباس نقل مى كند كه پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله فرمود: «انُّجُومُ امانُ لَاهْلِ الارْضِ مِنَ الفَرْقِ، وَاهْلُ بَيْتى امانُ لُامَّتى مِنَ الاخْتِلافِ، فَاذا خالَفَتْها قَبيلَةُ مِنَ الْعَرَبِ اخْتَلَفُوا فَصارُوا حِزْبَ ابْليسِ!»:

«ستارگان براى اهل زمين مايه امنيت و نجات از غرق شدن در دريا است- زيرا در زمان هاى گذشته كه قطب نما اختراع نشده بود؛ بهترين راه براى پيدا كردن مقصد در سفرهاى دريايى ستارگان آسمان بودند- و اهل بيت من امان و مايه نجات امتم از اختلافات اند، پس هنگامى كه قبيله اى از عرب با آنها مخلفت كنند، اختلاف در ميان امت ظاهر مى شود و آنها حزب شيطان خواهند شد!»

حاكم بعد از ذكر اين حديث مى گويد: «هذا حَديثُ صَحيحُ الاسْنادِ»: «اين حديثى


1- منكدر ابن عبداللَّه پدر محمد بن منكدر- طبق گفته ابن اثير در اسد الغابه- از اصحاب و ياران پيامبر صلى الله عليه و آله بود.

ص: 86

است كه اسنادش صحيح است».(1)

علامه حمزاوى در مشارق الانوار مى گويد: در روايتى كه آن را حاكم نيشابورى صحيح دانسته (2) چنين آمده است: «النُّجُومُ امانُ لِاهْلِ الارْضِ مِنَ الغَرْقِ وَ اهْلُ بَيْتى امانُ لُامَّتى مِنَ الاخْتِلافِ ..»

از كسانى كه اين حديث را در كتابش آورده، ابن حجر در صواعق» و علامه على متقى در منتخب كنيز العمال، بدخشى در مفتاح النجاح و شيخ محمد صبان مالكى در اسغاف الراغبين، علامه بنهانى اشرف المؤيد و جواهر البحار مى باشند.(3)

اينها همه مربوط به روايتى است كه ابن عباس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده و همان گونه كه اشاره كرديم راويان متعدد ديگرى نيز اين حديث را از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه احاديث آنها نيز در كتب معروف اهل سنت و شيعه آمده است البته در ميان عبارات اين روايات تفاوت هاى كمى وجود دارد كه در آن چه هدف اصلى را تشكيل مى دهد، تأثير نمى گذارد.

مثلًا در روايت سلمه بن اكوع مى خوانيم: «قالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله النُّجومُ امانُ لَاهْلِ السَّماءِ وَ اهْلُ بَيْتى امانُ لُامَّتى»: «رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود ستارگان مايه امنيت و آرامش اهل آسمان، و اهل بيت من امان امت من هستند»!(4)

همين مضمون را با تفاوت مختصرى جابربن عبداللَّه انصارى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و هم چنين منكدر و انس و ابوسعيد خدرى از آن حضرت صلى الله عليه و آله نقل كرده اند.


1- حاكم نيشابورى در مستدرك، جلد 3، صفحه 149( طبع حيدرآباد دكن مطابق نقل احقاق الحق جلد 9، صفحه 294).
2- عبرت حمزاوى چنين است: صححها الحاكم على شرط الشيخين( اشاره به اينكه با همان معيارهايى كه بخارى و مسلم احاديث را صحيح مى دانستند، اين حديث صحيح است( مشارق الانوار، صفحه 90 طبع شرقيه مصر).
3- براى آگاهى بيشتر به احقاق الحق جلد 9 صفحه 294 تا 296 مراجعه شود.
4- ابن حديث را سيوطى در الجامع الصغير( صفحه 587 طبع مصر) و محب الدين طبرى در دخائر العقبى، و ابن حجر در صواعق، و گروه ديگرى در كتابهاى خود آورده اند.

ص: 87

در حديث ديگرى كه از على عليه السلام در اين زمينه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده چنين مى خوانيم: «النُّجُوم امانُ لَاهْلِ السماءِ فَاذا ذَهَبَتِ النُّجُومُ ذَهَبَ اهْلُ السَماءِ، وَ اهْلُ بَيْتى امانُ لَاهْلِ الارضِ فَاذا ذَهَبَ اهْلُ بَيْتى ذَهَبَ اهْلُ الارْضِ!»:

«ستارگان مايه امانند براى اهل آسمان، هنگامى كه ستارگان از ميان بروند، اهل آسمان نيز از بين مى روند؛ و اهل بيت من امان براى اهل زمين اند هنگامى كه اهل بيت من از ميان بروند؛ اهل زمين از ميان مى روند»!

اين حديث را محب الدين طبرى در ذخائر العقبى از مناقب احمد حنبل نقل كرده است.(1)

گروه كثير ديگرى نيز اين حديث را در كتب خود آورده اند، مانند «موينى در فرائد السمطين، ابن حجر در صواعق، محمد صبان در اسغاف الراغبين و خوارزمى در مقتل الحسين، و نبهانى در الشرف المؤبد

***

محتواى حديث نجوم

«حديث يا احاديث نجوم» به امور مختلفى اشاره مى كند:

1- اين حديث در واقع اشاره به آياتى از قرآن مجيد است كه براى ستارگان آسمان دو اثر مهم مى شمرد:

نخست اينكه مى فرمايد: وَ بِالنَجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ «آنها به وسيله ستارگان راه (خود را) مى يابند».(2)

و در جاى ديگر مى فرمايد: وَ هُوَ الَّذى جَعَلَ لَكُمُ النُّجُمَ لِتَهْتَدُوا بِها فى ظُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ: «او كسى است كه ستارگان را براى شما آفريد، تا در تاريكى هاى صحرا و


1- ذخائرالعقبى صفحه 7، طبع قدس قاهره.
2- سوره نحل، آيه 16.

ص: 88

دريا، بوسيله آنها راه يابيد.»(1)

اين در واقع اشاره به يكى از فوائد مهم ستارگان است؛ زيرا پيش از آنكه قطب نما اختراع شود، وسيله پيدا كردن راهها به ويژه در سفرهاى دريايى كه از كوهها و درختان و ساير نشانه ها اثرى نبود؛ جز به وسيله ستارگان ممكن نمى شد. به همين دليل شبهايى كه ابر آسمان را مى پوشانيد كشتى ها از حركت باز مى ماندند، و اگر به راه خود ادامه مى دادند خطر مرگ آنها را تهديد مى كرد.

اين به خاطر آن است كه جز پنج ستاره معروف سيارات (عطارد، زهره، مريخ، مشترى و زحل) بقيه ستارگان آسمان به صورت مجموعه هايى هستند كه جاى خود را تغيير نمى دهند؛ گويى آنها همانند مرواريدهايى هستند كه روى يك پارچه سياه دوخته شده باشند؛ و اين پارچه را از يك سو كشيده، به سوى ديگر ببرند، به همين دليل آنها را ثوابت مى ناميدند و اين وضع سبب مى شد كه علاوه بر ستاره قطبى كه جاى آن دائماً ثابت است و طلوع و غروبى هم چون ستارگان ديگر ندارد، بقيه ستارگان را بشناسند و در فصول مختلف سال جاى آن را بدانند و با نقشه هايى كه در دست داشتند راه خود را به سوى مقصد باز يابند.

فايده ديگر اينكه با گفته قرآن بخشى از ستارگان «رجوم» شياطين اند، يعنى به منزله تيرهايى هستند كه به سوى شياطين پرتاب مى گردد و آنها را از نفوذ به آسمان ها باز مى دارد، قرآن مى فرمايد انّا زَيَنا السَّماءَ الدُّنْيا بِزينَةٍ الْكَواكِبَ- وَ حِفْظاً مِنْ كُلِ شَيْطانٍ مارِدٍ- لا يَستَمعُونَ الَى الْمَلاءِ الاعْلى و يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جانِبٍ- دُحُوراً وَ لَهُمْ عَذابٌ واصِبُ

«ما آسمان نزديك (پايين) را با زيور ستارگان آراستيم،- تا آن را از هر شيطان متمرّدى حفظ كنيم.- آنها نمى توانند به سخنان فرشتگان عالم بالا گوش فرا دهند،


1- سوره انعام، آيه 97.

ص: 89

(و هر گاه چنين كنند) از هر سو هدف قرار مى گيرند.- آنها بشدّت به عقب رانده مى شوند؛ و براى آنان مجازاتى دائم است.»(1)

از اين آيات و آيات ديگر قرآن، مفهوم امان بودن ستارگان را براى اهل آسمان ها مى توان درك كرد.

چگونه ستارگان (يا شهب) راه را بر شياطين مى بندند، و آنها را از نفوذ به آسمان ها حفظ مى كنند؟ اين مسأله اى است كه جداگانه بايد از آن بحث كرد و ما شرح آن را در ذيل همين آيات در تفسير نمونه آورده ايم؛ آن چه در اينجا توجه به آن لازم است همان مفهوم اجمالى آيات است كه ستارگان سبب عقب راندن شياطين از ملأ اعلى، و حوزه پاك فرشتگان و كروبيان مى باشد؛ و همين مقدار براى تفسير «حديث نجوم» كافى است.

آرى اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله از يك سو هم چون ستارگان آسمان، مردم را از گمراهى درظلمات كفر و فساد و گناه نجات مى بخشند؛ و طريق وصول به مقصد را به آنها نشان مى دهند و رهروان راه خدا را از غرق شدن در ميان امواج ضلالت حفظ مى كنند.

از سوى ديگر هنگامى كه شياطين جن و انس، قصد نفوذ در حوزه اسلام و تحريف احكام قرآن و سنت را مى كنند هم چون تيرهاى شهاب آنان را به عقب مى رانند؛ و دست غيبى بر سينه اين نامحرمان مى زنند و آنها را از تماشاگر باز مى دارند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه مخصوصاً اهل بيت را امان امت در برابر اختلافات بيان مى كند؛ اختلافاتى كه اگر ادامه پيدا كند مردم جزء حزب ابليس مى شوند (اخْتَلَفُوا فَصارُوا حِزْبَ ابْليسَ) و اين تعبير بسيار پرمعنا است.


1- سوره صافات، آيات 6- 9.

ص: 90

2- از اين حديث استفاده مى شود كه خط هدايت اهل بيت عليه السلام تا پايان جهان ادامه دارد؛ همان گونه كه امان بودن ستارگان براى آسمان ها يا اهل زمين ادامه دارد.

3- و نيز معصوم بودن آنها را از خطا و گناه ثابت مى كند؛ چرا كه اگر امكان صدور خطا و گناه از آنان باشد نمى توانند امان- به طور كامل و مطلق- براى اهل زمين در برابر اختلاف و گمراهى گردند. (دقت كنيد)

4- همان گونه كه ستارگان آسمان هر گاه يكى از آنها غروب كند، ستاره ديگرى طلوع مى كند؛ و هر گاه مجموعه اى در افق پنهان مى شوند، مجموعه ديگرى سر از افق بر مى دارد، اهل بيت و آل محمد صلى الله عليه و آله نيز چنين هستند.

على عليه السلام اين مطلب را با صراحت در نهج البلاغه بيان فرموده است:

«الا انَّ مَثَلَ آلِ مُحَمَدٍ صلى الله عليه و آله كَمَثَلِ نُجُومِ السَّماءِ اذا هَوى نَجْمُ طَلَعَ نَجْمُ»: «آگاه باشيد آل محمد صلى الله عليه و آله هم چون ستارگان آسمان اند هنگامى كه يكى از آنها غروب كند، ستاره ديگرى طلوع مى كند».(1)

شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه اهل بيت عليهم السلام را در اين روايات نمى توان به همسران پيامبر صلى الله عليه و آله تفسير كرد؛ چرا كه سخن از كسانى مى گويد كه در هر عصر و زمان مايه هدايت امت و نجات آنها از غرقاب ضلالت و جلوگيرى از اختلافات اند، و مى دانيم همسران پيامبر صلى الله عليه و آله در عصر خاصى مى زيستند، به علاوه آنها نقش خاصى در جلوگيرى از اختلافات نداشتند.

***

سؤال


1- نهج البلاغه، خطبه 100.

ص: 91

ممكن است گفته شود در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه در كتب مختلف نقل شده است مى خوانيم: «اصْحابى بِمَنْزِلَةِ النُّجُومِ فِى السَّماءِ فَايُّما اخَذْتُمْ بِهِ اهْتَدَيْتُمْ»: «اصحاب من به منزله ستارگان آسمان اند؛ هر كدام را بگيريد به وسيله آن هدايت مى شويد».(1) آيا اين حديث با احاديث فوق كه درباره اهلبيت عليه السلام وارد شده بود تضادى ندارند؟!

در پاسخ اين سؤال بايد به چند نكته توجه داشت:

1- به فرض كه حديث «اصْحابى كَالنُّجُومِ» حديث معتبرى باشد هيچ منافاتى با آن چه درباره اهل بيت عليهم السلام وارد شده است ندارد؛ زيرا وجود يك مرجع در بيان حقايق اسلام تضادى با وجود مراجع ديگر نخواهد داشت به خصوص اينكه در حديث «اهْلُ بَيْتى كَالنُّجومِ» سحنى ازقرآن مجيد به ميان نيامده در حالى كه قرآن مجيد مهم ترين تكيه گاه مسلمين است.

2- اين حديث را از نظر سند نزد بسيارى از بزرگان اهل سنت، موضوع و مكذوب (ساخته شده دست دروغ پردازان و نادرست) يا لااقل مشكوك خوانده شده است.

از كسانى كه تصريح به اين معنى كرده اند، احمد حنبل يكى از ائمه اربعه اهل سنت، و ابن حزم و ابواابراهيم مزنى (يكى از ياران شافعى) و حافظ بزاز و دارقطنى و ذهبى و گروهى ديگرند كه نقل كلام هر يك از آنها ما را از طرزى بحث تفيريخارج مى كند، ولى شما مى توانيد براى اطلاع بيشتر از تمام اين گفته ها به خلاصه كتاب عبقات الانوار مراجعه فرمائيد.(2)

3- محتواى اين حديث با موازين منطقى سازگار نيست زيرا ما مى دانيم كه در


1- جامع الاصول، جلد 9، صفحه 410.
2- خلاصه عبقات جلد 3، صفحه 124- 167( در اين كتاب ضعف سند اين حديث را بيش از سى نفر از علماء و دانشمندان اهل سنت با شرح حالات آنان نقل كرده است.

ص: 92

ميان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله- اصحاب به معنى وسيع كلمه يعنى: تمام كسانى كه آن حضرت را درك كرده و در كنار او بودند- اختلافات عظيمى پديدار گشت؛ و بر سر اين اختلافات، خون هاى زيادى ريخته شد و جنگ هاى وحشتناكى به وقوع پيوست، كدام منطق مى پذيرد كه ما دو گروه متضاد را كه تشنه خون هم بودند مايه هدايت بدانيم و افراد را مخير كنيم كه براى شما تفاوت نمى كند مثلًا مى خواهيد به لشكر امير مؤمنان على عليه السلام بپيونديد و يا به لشكر معاويه؛ جز ياران على عليه السلام در جنگ جمل باشيد يا همراهان طلحه و زبير! تمام اينها عين هدايت است و شما را به بهشت برين مى رساند.

هيچ عقلى چنين منقطى را نمى پذيرد؛ و مقام پيامبرى خدا صلى الله عليه و آله؛ برتر و بالاتر است از اينكه چنين نسبتى به او داده شود.

قرائن نشان مى دهد كه حاكمان بنى اميه و مانند آنان براى تثبيت مواضع خود و بى رنگ ساختن حديث نجوم و كم اهميت جلوه دادن مقام اهل بيت عليهم السلام چنين حديثى را ساخته و پرداخته و به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نسبت داده اند تا به شاميان و غير آنها بفهمانند اگر حكومت على عليه السلام حق است و مايه هدايت؛ حكومت معاويه نيز به حكم آنكه در زمره اصحاب بوده نيز حق است و مايه هدايت؛ هيچ تفاوتى نمى كند كه با اين باشيد يا آن و اللَّه العالم بحقايق الامور.

ص: 93

4- حديث امامان اثنا عشر

اشاره

حديث ديگرى كه موقعيت اهلبيت عليهم السلام را در مسأله ولايت و امامت به طور عام آشكار مى سازد؛ و مى تواند بسيارى از سؤالات را كه در اين زمينه است پاسخ گويد، «حديث ائمه اثنا عشر» است كه از معروف ترين و مشهورترين احاديث اسلامى است و در اكثر كتب صحاح نقل شده؛ و در واقع قولى است كه جملگى بر آن اند!

نخست به طور خلاصه به سراغ اسناد حديث مى رويم، سپس به طور فشرده به محتواى آن مى پردازيم:

اين حديث از گروهى از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است كه بيشترين اسناد آن به جابربن سمره مى رسد، و سپس به عبداللَّه بن مسعود و عبداللَّه بن عمر و عبداللَّه بن عمرو بن عاص و عبدالملك بن عمير و ابى الجلد و ابى جحيفه و- حداقل هفت نفرند- ولى حفاظ و ناقلان حديث كه آن را در كتاب هاى خود نقل كرده اند بالغ بر دهها كتاب مى شود، اكنون به قسمتى از آن توجه فرمائيد.

1- در صحيح مسلم از جابر بن سمره نقل شده كه مى گويد: «سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله يَقُولُ: لايَزالُ الاسلامُ عَزيزاً الى اثْنى عَشَرَ خَليفَةً- ثُمَّ قالَ كَلِمَةً لَمْ افْهَمْها! فَقُلْتُ لَابى ما قالَ؟ فَقالَ كُلُهُمْ مِنْ قُرَيْشٍ!»:

«اسلام پيوسته عزيز خواهد بود تا دوازده خليفه بر مسلمانان حكومت كنند، سپس سخنى فرمود كه من نفهميدم، پس به پدرم- كه در آنجا حاضر و از من به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك تر بود- گفتم: پيامبر صلى الله عليه و آله چه فرمود؟ گفت: فرمود: «تمام آنها از

ص: 94

قريش اند».(1)

در همين كتاب باسند ديگرى از جابر تعبير ديگرى نقل مى كند و به جاى «لايَزالُ هذالدين عزيزاً»، «لايَزالُ هذاالامرُ» آمده است؛ و در تعبير سومى با سند ديگرى

«لايَزالُ هذالدين عزيزاً منيعاً» آمده است؛ و در تعبير چهارمى از عامربن سعدبن ابى وقاص نقل مى كند كه به جابربن سمره نامه اى نوشتم كه بعضى از اخبارى را كه خودت از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده اى براى من بنويس؛ او چنين نوشت كه من از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود «لايَزالُ الدينُ قائماً حتى تقومُ الساعةُ، او يَكونُ عليكُم اثْنى عشَرَ خَليفَةً كُلُهُم من قُرَيشٍ»:

«دين اسلام برپا است تا قيام قيامت، تا اينكه بر شما دوازده خليفه حكومت مى كنند كه همه از قريش اند».

و نيز شنيدم فرمود: «عُصَيبَةٌ من المُسلِمينَ يَفتَتِحونَ بيتَ ابيَضَ، بيتِ كسرى او آلِ كسرى : «گروه كوچكى از مسلمانان كاخ سفيد، كاخ كسرى يا خاندان كسرى را فتح مى كنند». و نيز شنيدم كه مى فرمود: «انَّ بينَ يدىِ الساعةِ كَذابينَ فاحذَرو هُم»: «قبل از قيامت دروغ گويانى آشكار مى شوند از آنها دورى كنيد».(2)

و در طريق ديگرى در همان صحيح مسلم از جابر آمده است: «لايَزالُ هذا الدينُ عزيزاً منيعاً الى اثنى عَشَرَ خليفَةً»: «اين دين قدرت مند وشكست ناپذير خواهد بود تا دوازده خليفه بر آن حكومت كنند» و در آخر اين حديث نيز همان جمله «كُلُّهُم مِن قُرَيشٍ» ديده مى شود.(3)

2- همين حديث در صحيح بخارى با عبارت مشابهى آمده است؛ جابر مى گويد از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: «يكونُ اثنى عَشَرَ اميراً فَقالَ كَلِمَةً لَم اسمَعْها،


1- صحيح مسلم، جلد 3، صفحه 1453، طبع بيروت( داراحياء التراث العربى).
2- صحيح مسلم، جلد 3، صفحه 1453.
3- صحيح مسلم، جلد 3، صفحه 1453.

ص: 95

فَقالَ ابى انّهُ قالَ كُلُّهُم مِن قُرَيشٍ»: «بعد از من دوازده امير خواهند بود»؛ سپس سخنى فرمود كه آنرا نشنيدم، پدرم گفت كه فرمود: «همه آنها از قريش اند»(1)

3- همين معنى در صحيح ترمذى نيز با تفاوت جزئى ذكر شده و ترمذى بعد از نقل آن مى گويد: «هذا حَديثُ حَسَنُ صَحيحُ» «اين حديث نيكو، صحيح است».(2)

4- در صحيح ابى داود نيز همين معنى با تفاوت مختصرى آمده است؛ و لحن حديث نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را در حضور جمعيت فرموده زيرا در آن وارد شده است وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «همواره اين دين، نيرومند و عزيز است تا دوازده خليفه» مردم با صداى بلند تكبير گفتند.(3)

5- در مسند احمد حنبل نيز در چندين مورد اين حديث ذكر شده است كه بعضى از محققان شماره طرق آن را در اين كتاب به جابر، سى و چهار طريق ذكر كرده اند!(4)

در يك مورد مى خوانيم كه مسروق مى گويد: ما نزد عبداللَّه بن مسعود نشسته بوديم، و او براى ما قرآن مى خواند؛ كسى از او سؤال كرد آيا از رسول خدا صلى الله عليه و آله هرگز سؤال كرديد كه چند خليفه بر اين امت حكومت مى كنند؟ عبداللَّه بن مسعود گفت:

از زمانى كه به عراق آمده ام، قبل از تو كسى اين سؤال را از من نكرده است! سپس افزود: آرى ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله سؤال كرديم فرمود: «اثْنى عَشَرَ كَعِدَّةِ نُقَباءِ بَنى اسْرائيلَ»: «دوازده نفر به تعداد نقبا و رؤساى بنى اسرائيل»!(5)

آن چه در بالا نقل كرديم مربوط به معروف ترين و معتبرترين كتب اهل سنت است كه اين حديث از طرق مختلف در آن نقل شده و بعد از اينها در كتاب هاى


1- صحيح بخارى، جلد 3، جزءنهم، صفحه 101( در بابى كه آنرا قبل از باب اخراج الخُصوم و اهل ريب، آورده است) طبع دارُ الجَبل بيروت.
2- صحيح ترمذى، جلد 4، صفحه 501، طبع داراحياء التراث العربى بيروت- باب ماجاء فى الخلفاء، حديث 22223.
3- صحيح ابى داود جلد 4، طبع بيروت داراحياء السنة النبويه( كتاب المهدى).
4- به كتاب منتخب الاثر، صفحه 12 و احقاق الحق جلد 13 مراجعه شود.
5- مسند احمد، جلد 1، صفحه 398، طبع دارالصادق بيروت.

ص: 96

متعدد ديگرى نيز آمده است كه براى پرهيز از طولانى شدن كلام به قسمتى از نام هاى آنها اشاره مى كنيم و شرح بيشتر را مى توانيد از كتابهاى احقاق الحق، فضائل الخمسة، منتخب الاثر و مانند آنها به دست آوريد.

***

محتواى حديث ائمه اثنى عشر عليه السلام

تعبيراتى كه در اين روايات آمده، متفاوت است، در بعضى تعبير به «اثنى عشر خليفه»! (دوازده جانشين)، شده و در بعضى «اثنى عشر اميراً» آمده، و در بعضى سخن از ولايت و حكومت دوازده مرد است «ما وَلّاهُمْ اثْنى عَشَرَ رَجُلًا» ولى غالباً تعبير به خليفه شده است، و در بعضى نيز تنها عدد «اثنى عشر كَعِدَّةِ نُقباءِ بَنى اسْرائيلَ»: «يعنى دوازده نفر مانند رؤساى قبائل بنى اسرائل آمده»، و در بعضى نيز تعبير به دوازده قيم شده است.

ولى روشن است كه همه اينها از يك سو اشاره به مسأله خلافت و ولايت و حكومت است، و در نتيجه يكسان اند؛

از سوى ديگر در بعضى «لايَزالُ هذَا الدّينُ عَزيزاً مَنيعاً» «پيوسته اين دين قدرتمند و شكست ناپذير است ...» آمده؛

و در بعضى «لايَزالُ امْرُ امَّتى صالِحاً»: «پيوسته كار امت من بر صلاح است اگر ...» و در بعضى «لايَزالُ امْرُ هذِهِ الامَةِ ظاهرِاً»: «پيوسته كار اين امت غالب و پيروز است ...»؛

و در بعضى «ما ضِياً» «رو به راه است»؛

و در بعضى «لا يَضُرُّهُمْ خَذَلَهُمْ» «كسى نمى تواند به آنها زيان برساند و آنان را خوار كند».

و تعبيرات ديگرى از اين قبيل كه باز همه اشاره به يك واقعيت دارد و آن صلاح

ص: 97

امر امت و قدرت و پيروزى و نجات آنها است.

از سوى سوم در غالب اين روايات كه به طرق مختلف نقل شده جلمه «كُلُّهُمْ مِنْ قُرَيْشٍ» «همه از قريشند» ديده مى شود، تنها در بعضى از روايات، مانند روايتى كه قندوزى حنفى در ينابيع الموده نقل كرده؛ در ذيل همان روايت جابر بن سمره از كتاب مودة القربى نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «كُلُّهُمْ مِنْ بَنى هاشِمْ»: «همه از بنى هاشم اند»!(1)

در غالب اين احاديث آمده كه پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام بيان جمله اخير صداى خود را آهسته كرد، و جمله فوق را مخفيانه گفت؛ و اين به خوبى نشان مى دهد كه افرادى با بودن دوازده جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله در قريش با بنى هاشم مخالف بودند كه تا آنجا كه پيامبر صلى الله عليه و آله به طور مخفى اين را بيان فرمود!

به هر حال تفسير اين حديث شريف كه در منابع معروف و دست اول آمده و همه علماى اسلام به آن معترفت اند، براى پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام روشن است، و آنها مفهوم آن را چيزى جز دوازده امام معصوم عليه السلام نمى دانند؛ ولى تفسير آن براى پيروان مذاهب ديگر اسلامى به صورت يك مسأله بغرنج و بسيار پيچيده و معضل در آمده است، به طورى كه با اطمينان و يقين مى توان گفت هيچ يك از آنان تفسير روشنى براى آن بيان نكرده اند؛ دليل آن هم معلوم است: خلفاى نخستين چهار، نفر بودند.

حكّام بنى اميّه چهارده نفر بوده اند.(2) و حكّام بنى عبّاس بالغ بر سى و هفت نفر.

و هى چكدام از اينها بر «ائمه اثنى عشر» تطبيق نمى كند. همان گونه كه جمع و


1- ينابيع الموده، صفحه 445، باب 77.
2- آنها عبارتند از 1- معاويه اول، 2- يزيد اول، 3- معاويه دوم، 4- مروان اول، 5- عبدالملك، 6- وليد اول، 7- سليمان بن عبدالملك، 8- عمر بن عبدالعزيز، 9- يزيد دوم، 10- هشام بن عبدالملك، 11- وليد دوم، 12- يزيد سوم، 13- ابراهيم بن وليد، 14- مروان دوم و امويين اندلس، تعداد آنها از اين هم بيشتر است( دائرة المعارف دهخدا).

ص: 98

تفريق آنان نسبت به يكديگر نيز مشكلى را حل نخواهد كرد؛ مگر آنكه پيش خود بنشينيم و بعضى را به ميل خويش حذف كنيم و بعضى را بپذيريم، و با تكلف، عدد دوازده را زنده كنيم كه آن هم با هيچ منطقى سازگار نيست.

بهتر است در اينجا زمام سخن را به دست حافظ سليمان بن ابراهيم قندوزى حنفى بسپاريم، او در كتاب معروف ينابيع الموده مى گويد:

بعضى از محققين گفته اند احاديثى كه دلالت مى كند خلفاء بعد از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دوازده نفرند؛ از طرق كثيره مشهوره نقل شده است و با گذشت زمان دانسته مى شود مقصود رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين حديث امامان دوازده گانه از اهل بيت و عترت او هستند؛ زيرا اين حديث را نمى توان بر خلفاى نخستين بعد از او تطبيق نمود؛ زيرا عددشان كمتر از دوازده نفر مى باشد و نيز نمى توان آنرا منطبق بر پادشاهان بنى اميه دانست زيرا ازيك سو بيش از دوازده نفراند، و از سوى ديگر همه آنها مرتكب ظلم و ستم هاى آشكارى شدند، جز عمر بن عبدالعزيز و از سوى سوم آنها از بنى هاشم نيستند (در حالى كه در بعضى از طرق حديث آمده آنها همه از بنى هاشمند) اين روايت مخصوصاً با آهسته گفتن اين جمله ازسوى پيامبر صلى الله عليه و آله سازگار تراست؛ زيرا گروهى از آنها خلافت بنى هاشم را دوست نداشتند؛ و نيز نمى توان آنها را بر پادشاهان بنى عباس تطبيق كرد، چرا كه تعداد آنها از دوازده نفر بيشتر است، و به علاوه هرگز رعايت آيه قُل لا اسُئَلُكُمْ عَلَيْهِ اجْراً الَّا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُربى (1) و همچنين حديث كساء را رعايت نكردند، بنابراين راهى جز اين نمى ماند كه اين حديث را بر امامان دوازده گانه اهلبيت پيامبر صلى الله عليه و آله و عترتش منطبق بدانيم؛ زيرا آنها آگاهترين مردم زمان خود و بزرگوارترين و باتقواترين آنها بودند و حسب و نسب آنها از همه برتر بود».(2)


1- سوره شورى آيه 23.
2- ينابيع الموده، صفحه 446، دنباله باب 77.

ص: 99

دكتر محمد تيجانى سماوى كه نخست در زمره اهل سنت بوده و سپس تشيع را انتخاب كرده، و در كتابى كه به عنوان دليل تشيع خود نگاشته و آن را به نام «لَاكُونَ مَعَ الصّادِقينَ» ناميده است، در چند جمله كوتاه و پر معنى در اين زمينه مى گويد:

اين احاديث «احاديث ائمه اثنى عشر» به هيچ وجه قابل تصحيح و تفسير نيست، جز هنگانى كه آن را به دوازده گانه اهل بيت عليهم السلام كه شيعه اماميه به آن معتقداند تفسير كنيم، بزرگان و پيشوايان اهل سنت بايد اين معما را حل كنند، زيرا عدد ائمه اثنى عشر كه روايت آن را در كتب صحاح خود نوشته اند تا امروز به صورت سؤال و معمائى باقى مانده است كه هيچ جوابى براى آن نيافته اند.(1)

عجب اينكه بعضى خواسته اند اين حديث شريف را تفسير كنند بى آنكه اعقتاد پيروان اهل بيت عليهم السلام را در اين زمينه بپذيرند گرفتار تكلفات شگفت آورى شده اند؛ از يك سو يزيد و مانند او را در زمره دوازده نفر شمرده اند كه اسلام به وسيله آنها سربلند و عزيز و قدرتمند شده! و از سوى ديگر تعدادى از خلفا را به ميل خود حذف كرده اند.

به عقيده ما حداقل اگر سوت مى كردند از اين توجيهات آبرومندانه تر بود.

و از همه شگفت انگيزتر تفسيرى بود كه در يكى از سفرهاى زيارت بيت اللَّه الحرام از يكى از علماى مكه در مسجد الحرام شنيديم و آن اينكه: امامان دوازده گانه چهار نفرشان، همان خلفاء چهارگانه نخستين بودند، و هشت نفر در زمانهاى آينده ظهور خواهند كرد!

در حالى كه هر كس اين حديث را بخواند مى داند كه منظور وجود دوازده جانشين پى در پى است؛ و تعبيرهايى هم چون «لايَزالُ هذا الدّينُ، مَنيعاً، عزيزاً» يا


1- لاكون مع الصادقين، صفحه 146.

ص: 100

تعبير «لايَزالُ هذَا الدينُ قائِماً حَتّى تَقُومَ السّاعَةُ»، به وضوح و با صراحت اين معنى را مى فهماند كه سلسله خلفاى دوازدگانه پيامبر صلى الله عليه و آله تا پايان جهان تداوم خواهد يافت.

اين بحث را با حديثى از حافظ ابونعيم اصفهانى در كتاب حلية الاولياء پايان مى دهيم او با سندش از ابن عباس نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «مَنْ سَرَّهُ انْ يَحْيى حَياتى وَ يَمُوت مَماتى، وَيسْكُنْ جَنَةُ عَدْنٍ غَرَسَها رَبّى، فَلْيُوالِ عَليّاً مِنْ بَعْدى، وَلْيُوالِ وَليَّهُ وَلْيَقْتَدِ بِالائمَّةِ مِنْ بَعْدى فَانَّهُمْ عِتْرَتى»:

«كسى كه دوست دارد همانند من زندگى كند و همانند من بميرد و در جنات عدن كه پروردگارم درختان آن ها را نشانده است ساكن شود بعد از من على عليه السلام را دوست بدارد و هم چنين ولىّ او را به دوستى برگزيند و به امامانى كه بعد از من اند اقتدا كند كه آنها عترت من هستند».(1)

نكته:

در اينجا نكته مهمى وجود دارد كه با يك اشاره از آن گذشته، شرح آن را به مباحث آينده موكول مى كنيم؛ و آن اينكه در روايات متعددى كه از طرق اهل سنت و شيعه نقل شده نام امامان دوازده گانه- به همن گونه كه پيروان مكتب اهل بيت معتقد اند- آمده است، و در بعضى طرق اين روايات تنها به نام اولين آنها على عليه السلام و آخرين آنها مهدى (عج) به عنوان «اوَّلُهُمْ عَلىٌّ وَ آخِرُهُمْ مَهْدىٌّ،» و در بعضى از آنها اشاره به سومين آنها يعنى امام حسين عليه السلام شده است به اين صورت كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده كه اشاره به او كرد و فرمود:

«هذا ابْنى امامُ، ابْنُ امامٍ، ابُوا ائِمَّةٍ تِسْعَةٍ»: «اين فرزندم امام است، و فرزند امام، و برادر امام، و پدر امامان نهگانه»(2) و به اين ترتيب به همه امامان دوازده گانه اشاره


1- حلية الاولياء، جلد 1، صفحه 86( مطابق نقل فضائل الخمسه من الصحاح السته، جلد 2، صفحه 34).
2- مرحوم علامه در كشف المراد( شرح تجريد العقايد) مى گويد: اين حديث به طور متواتر از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله نقل شده است( كشف المراد، صفحه 314) طبع مكتبة المصطفوى قم.

ص: 101

شده است.

***

زمين از حجت الهى خالى نمى ماند

از مسائل مهمى كه در روايات اسلامى روى آن تكيه شده اين است كه زمين از نماينده الهى خالى نمى شود؛ و در روايات فراوانى كه از منابع اهل بيت عليه السلام به ما رسيده است، اين مضمون به طور مكرر آمده كه صفحه روى زمين از امام (يا پيامبر) يا به طور كلى حجت الهى، خالى نمى ماند؛ و در كتاب شريف كافى دو باب در اين زمينه منعقد شده است. و در يك باب تحت عنوان «انِّ الارْضَ لا تَخْلُو مِنْ حُجْةٍ» سيزده روايت از امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام و امام على بن موسى الرضا عليه السلام و بعضى از ائمه ديگر نقل شده؛ و در باب ديگر تحت عنوان «انَّهُ لَوْ لَمْ يَبْقَ فِى الارضِ رَجُلانِ لَكانَ احَدَهُما الحُجَّةُ»: «اگر در روى زمين تنها دو نفر باقى بماند يكى از آنها حجت الهى است»، و در آن پنج روايت به همين مضمون آمده است (1) كه ذليلًا به بعضى از روايات هر دو باب اشاره مى شود.

در يكى از اين احاديث از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه: «انَّ الارْضَ لاتَخْلُوا الّا وَفيها امامُ كَيْما انْ زادَ المُؤمِنُونَ شَيْئاً رَدَّهُمْ وَ انْ نَقَصُوا شَيْئاً اتَمَّهُ لَهُم»:

«زمين هرگز خالى نمى شود مگر اينكه در آن امامى است تا اگر مؤمنان چيزى (نا آگاهانه بر تعليمات الهى) بيفزايند آن ها را بازگرداند و اگر چيزى كم كنند آن را تكميل نمايد».(147)

باز در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم: «انَّ اللَّه اجَلُّ واعْظَمُ مِنْ انْ يَتْرُكَ الارْضَ بَغَيْرِ امامٍ عادلٍ»: «خداوند بزرگوارتر از آن است كه زمين را بدون امام عادلى


1- اصول كافى، جلد اول، صفحه 178 و 179. 147) ( 2) و 2. همان مدرك حديث 2 و 6 از باب اول. 148) ( 1)

ص: 102

رها سازد»(148) حتى در بعضى از اين احاديث آمده است كه اگر امام و حجت الهى ساعتى در زمين نباشد؛ زمين متزلزل مى شود، و اهلش را فرو مى برد.(1)

و در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه مى فرمود: «لَوْ كانَ النّاسُ رَجُلَيْنِ لَكانَ احَدُهُما الامامُ»: «اگر مردم (جهان) تنها دو نفر باشند يكى از آن ها امام است»، و در ذيل همين حديث آمده است: «وَ انَّ آخِرُ مَنْ يَمُوتُ الامامُ»: «آخرين كسى كه در جهان از دنيا مى رود امام است».(2)

علاوه بر هيجده حديث بالا در نهج البلاغه نيز با صراحت به اين معنى اشاره شده است، در بيانات مهمى كه على عليه السلام به كميل بن زياد فرمود، چنين مى گويد: «اللّهُمَ بَلى لاتَخْلُو الارضُ مِنْ قائِمٍ لِلّهِ بَحُجَةٍ، امّا ظاهِراً مَشْهوراً وَ امّا خائِفاً مَغْمُوراً، لِئَلّا تَبْطُلَ حِجَجُ اللَّهِ وَ بَيِناتُهُ»:

«آرى هرگز روى زمين خالى نمى شود از كسى كه با حجت الهى قيام كند، خواه ظاهر باشد و آشكار و يا ترسان و پنهان، تا دلائل خداوند و نشانه هاى روشن او از ميان نرود».(3)

مرحوم علامه مجلسى نيز در جلد 23 بحار الانوار در باب «الاضطرار الى الحجة» (باب «نياز به وجود حجت الهى») نيز 118 حديث در اين زمينه نقل كرده كه قسمتى از آن همان احاديث اصول كافى است و قسمت هاى زيادترى از كتب ديگر بر آن افزوده است.(4)

به اين ترتيب مسأله وجود يك حجت الهى در هر عصر و زمانى در روى زمين يكى از مسائل مسلم در مكتب اهل بيت عليهم السلام است، تا آن جا كه در حديثى از امام موسى بن جعفر عليه السلام مى خوانيم كه زمين حتى براى يك چشم بر هم زدن از حجت


1- همان مدرك، حديث 11 و 12 و 13.
2- همان مدرك، حديث 3،( باب انه لو لم يبق الارجلين احدهما الامام).
3- نهج البلاغه، خطبه 147.
4- بحار الانوار، جلد 23، از صفحه 1- 56.

ص: 103

خدا خالى نمى شود يا ظاهر است و يا پنهان «انَّ اللَّهَ لا يُخلِى ارْضَهُ مِنْ حُجَّةٍ طَرْفَةَ عَيْنٍ، امّا ظاهِرٌ وَ امّا باطن.»(1)

***

اشارات قرآنى و منطقى بر لزوم حجت الهى

آن چه در روايات فوق آمده است با دليل عقلى نيز قابل تطبيق است؛ زيرا برهان لطف كه در آغاز بحث درباره لزوم وجود امام يا پيامبر الهى در هر عصرو زمان ذكر شد، و هم چنين مفاسدى كه بر نبودن آن ظاهر مى شود، در همه جا صادق است حتى در آنجا كه در كره زمين تنها يك جامعه دو نفرى باشد.

قاعده لطف مى گويد: كسى كه انسان را براى سعادت و تكامل آفريده، و تكاليفى بر دوش او افكنده، لازم است مقدمات هدايت و تربيت انسان را فراهم سازد و وسائل كافى براى رسيدن به اين هدف در اختيار او بگذارد، زيرا اگر چنين نكند نقض غرض كرده است، و خداوند حكيم هرگز چنين كارى مى كند.

شك نيست كه وجود عقل براى انسان، يا وجود رهبران عادى به تنهايى او را از خطاها و اشتباههات و گناهان حفظ نمى كند، و به تعبير ديگر علم انسان به تنهايى نمى تواند وصول او را به سر منزل مقصود يعنى اطاعت الهى و سعادت هميشگى رهنمون شود بلكه علاوه بر اين نياز به وجود كسى دارد كه با علم الهى ارتباط داشته باشد و از خطا و اشتباه و گناه مصون باشد، تا بتواند به خوبى اتمام حجت كند و راه را بى كم و كاست به انسان ها نشان دهد.

اين دليل در هر عصر و زمان و براى هر جامعه بزرگ و كوچك حتى يك جامعه دو نفرى نيز صادق است. بنابراين اگر در روى زمين جز دو نفر نباشد بايد يكى از آن


1- بحار الانوار، جلد 47، صفحه 41.

ص: 104

دو پيامبر الهى يا امام معصوم باشد.

به هر حال همان گونه كه در احاديث قبل خوانديم خداوند بزرگوارتر از اين است كه انسان هايى را موظف به وصول سرمنزل سعادت بنمايد و راه صحيح و خالى از خطا رابه آنها نشان ندهد.

در پاره اى از آيات قرآنى نيز اشاراتى به اين معنى ديده مى شود.

آيه شريفه «انَّما انْتَ مُنْذِرُ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ» «و براى هر گروهى هدايت كننده اى است؛ (و اينها همه بهانه است»(1) نشان مى دهد كه هر قومى درهر عصر و زمانى هدايت گرى دارند- هدايت گر به معنوى واقعى كلمه كه هدايت كامل و خالى و از هر گونه خطا راارائه مى دهد- به همين دليل در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير اين آيه فرمود: «... وَ فى كُلِّ زَمانٍ امامُ مِنّا يَهْديهِمْ الى ما جاءَ بِهِ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله»:

«در هر زمانى امامى از ما است كه مردم را هدايت مى كند به سوى چيزى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آورده است».(2) تعبيرى كه در روايت نهج البلاغه آمده بود نيز يك دليل منطقى در بر دارد و آن اينكه يكى از وظائف امام حفظ آثار نبوت و تعليمات الهى از هر گونه تحريف است؛ و به تعبير ديگر اگر فرضاً تمام مردم روى زمين كافر شوند باز بايد كسى باشد كه تعليمات و آثار نبوت را حفظ كند و به اقوام آينده كه مى خواهند راه هدايت را بپيوندند منتقل سازد، در غير اين صورت حجت هاى الهى محو و نابود مى شوند، و دلائل روشن و بيّنات او از ميان مى رود (لِئَلّا تَبْطُلَ حُجَجُ اللَّهِ وَ بَيِّناتُهُ).

و در اينجا مى رسيم به پايان بحث هاى مربوط به ولايت عامه، و هم اكنون به سراغ شرايط و ويژگى هاى آن مى رويم.


1- سوره رعد، آيه 7.
2- بحار الانوار، جلد 23، صفحه 5، حديث 9.

ص: 105

شرائط و صفات ويژه امام

اشاره

اشاره

با توجه به مسئوليت هاى سنگينى كه بر دوش امام و جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله گذارده شده؛ طبعاً شرايط سنگينى بايد براى او وجود داشته باشد. شرائطى كه كم و بيش شبيه به شرائط و صفات ويژگى هاى پيامبر صلى الله عليه و آله است؛ زيرا هر دو در يك مسير گام بر مى دارند، و يك نوع مسئوليت را بر دوش دارند، پيامبر صلى الله عليه و آله در مرحله اول قرار گرفته و امامان پشت سر او در مراحل بعد

همان گونه كه در بحث نبوت داشتيم، پيامبر صلى الله عليه و آله به حكم مسئوليت مهم و عظيمى كه بر دوش دارد بايد از يك سو داراى علم و دانشى بسيار وسيع و گسترده باشد، تا بتواند انسان ها را از خطرات گمراهى برهاند، و در مسائل عقيدتى و اخلاقى و احكام و نظام اجتماعى به آن چه خير وسعادت و كمال آنها است رهنمون شود، و احكام الهى را بى كم و كاست تبيين كند.

علاوه بر اين بايد اطلاع وسيعى از روح و جسم انسان و مسائل روانى و اجتماعى وتايخ جامعه بشرى، و خلاصه آن چه به شناخت انسان هايى كه مورد تربيت اند كمك مى كند داشته باشد؛ و حتى در بحث علم انبياء توضيح داده شد كه آنها بايد از حوادث آينده نيز كم و بيش آگاه باشند تا بتوانند براى آن برنامه ريزى دقيقى كنند چون رسالت آنها عام است (براى توضيح بيشتر در اين زمينه به جلد هفتم پيام قرآن بحث مقام علمى انبياء صفحه 201- 266 مراجعه فرمائيد).

ص: 106

همين مسائل با تفاوت مختصرى درباره امامان راستين و جانشينان انبياء نيز صادق است، چرا كه آنها تداوم بخش راه و خط انبياء هستند و آن چه را آنان شروع مى كنند اينان دنبال مى نمايند؛ و آن چه را انبياء پايه گذارى كرده اند امامان عليهم السلام پاسدارى و تكميل مى كنند. نهال هايى كه به دست ما كفايت و تواناى انبياء غرس شده است با دست پر قدرت امامان عليه السلام آبيارى مى شوند.

از سوى ديگر امامان راستين هم چون پيامبران الهى بايد آن چه را مى دانند خالى از هر گونه خطا و اشتباه و انحراف به مردم برسانند؛ و اگر معصوم از خطا و گناه نباشند اهداف وجودى آنها تحقق نمى يابد.

و ازسوى سوم پيامبران به حكم مقام رهبرى در دين و دنيا بايد از تمام خلق خوها و صفات ظاهرى و باطنى كه موجب نفرت مردم مى شوند پاك باشند تا اهداف بعثت آنها عقيم نماند و مسأله نقض غرض پيش نيايد.

همين مطلب دقيقاً درباره امامان راستى عليه السلام نيز صادق است آنها نه تنها بايد از آن چه اسباب تنفر است خالى باشند بلكه بايد جاذبه هاى اخلاقى به مقدار كافى براى جذب قلوب افكار در وجودشان باشد؛ در اينجا نخست بايد به سراغ علم امام رفت.

ص: 107

علم امام

قرآن مجيد اشاراتى به اين مسأله در آيات متعدد دارد:

در يكجا مى فرمايد: وَ اذا جائَهُمْ امْرٌ مِنَ الامْنِ اوُ الخَوْفِ اذاعُوا بِه وَلَوْرَدُّوهُ الى الرَّسُولِ وَ الى اولِى الامْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لاتَّبَعْتُمُ الشَيْطانَ الّا قَليلًا:

«و هنگامى كه خبرى اميد بخش يا نگران كننده به آنها برسد، (بدون تحقيق،) آن را شايع مى سازند؛ در حالى كه اگر آن را به پيامبر و پيشوايانشان باز گردانند، كسانى كه قدرت تشخيص كافى دارند، از ريشه هاى مسائل آگاه خواهند شد. (و به آنها اطلاع خواهند داد) و اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود، همگى، جز عدّه كمى، از شيطان پيروى مى كرديد (و گمراه مى شديد».(1)

و در آيه ديگر مى فرمايد: فَاسْئَلُوا اهْل الذِّكْر انْ كُنْتُمْ لاتَعْلَمُون «اگر نمى دانيد، از آگاهان بپرسيد».(2)

***

آيه نخست نشان مى دهد كه افرادى از ميان مسلمانان ناآگاهانه در مسير پخش شايعات كه احياناً به وسيله دشمنان اسلام و منافقان ساخته و پرداخته مى شد قرار مى گرفتند، گاه شايعه پيروزى، و گاه شايعه شكست، و گاه شايعات ديگر و اين امر،


1- سوره نساء، آيه 83.
2- سوره نحل، آيه 43- سوره انبياء، آيه 7.

ص: 108

مايه غفلت و بى خبرى و گاه سبب تضعيف روحيه مسلمانان مى شد، قرآن مى فرمايد: «مسلمانان بايد در اين گونه مسائل مهم اجتماعى كه از آن آگاهى ندارند به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله يا اولى الامر مراجعه كنند».

اولى الامر يعنى صاحبان فرمان، به يقين در اينجا به معنى فرماندهان جنگى نيست، چرا كه به دنبال آن مى گويد: آنهايى كه استنباط امور مى كنند- يعنى مسائل را از ريشه مورد بررسى قرار مى دهند- از اين گونه امور آگاه اند، و مردم نا آگاه بايد به آنها مراجعه كنند (توجه داشته باشيد يَسُتَنْبِطُونَهُ از ماده «نَبَط»- بر وزن «فقط»- در اصل به معنى نخستين آبى است كه از چاه مى كشند و از ريشه هاى زمين خارج ميشود، و از همين رو به دست آوردن هر حقيقتى را از دلائل و شواهد مختلف استنباط مى گويند).

اين تعبير تنها درباره عالمان صادق است نه فرماندهان جنگى و نه امرا. به اين ترتيب مسلمانان را موظف مى كند كه در مسائل حساس و سرنوشت ساز به آگاهان و صاحبان امر مراجعه كنند.

در اينكه منظور از «اولى الامر» در ايجا چه كسانى هستند؟ باز در ميان مفسران گفتگو است، بعضى چنان چه گفته شد آن را به معنى اميران لشكر- مخصوصاً لشكريانى كه پيامبر در آن حضور نداشت- تفسير كرده اند و بعضى به معنى علماء و فقهاء، و بعضى به معنى خلفاى چهارگانه نخستين و بعضى به معنى اهل عقد و حل (سردمداران جامعه) و گروهى به معنى امامان معصوم عليهم السلام دانسته اند.

از ميان اين پنج تفسير، تفسير آخر از همه مناسبت تر به نظر مى رسد، زيرا در ذيل آيه دو ويژگى براى اولى الامر ذكر شده كه نمى تواند درباره غير معصوم صادق باشد.

نخست اينكه بطور قاطع مى گويد: «اگر مراجعه به اولوالامر كنند، آنان كه ازريشه

ص: 109

مسائل آگاه اند راهنمائيشان مى كنند» و ظاهراً اين تعبير آن است كه علم آنها هرگز آميخته به جهل و شك و خطا نيست، و اين در مورد غير معصومين صدق نمى كند.

ديگر اينكه وجود اولوالامر را نوعى فضل و رحمت الهى مى شمرد كه اطاعت آنها مردم را از متابعت شيطان باز مى دارد وَلَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَاتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانَ الّا قليلًا.

روشن است كه تنها متابعت و پيروى معصومين مى تواند انسان را از گمراهى و متابعت شياطين به طور قطع باز دارد؛ چرا كه افراد غيرمعصوم خود ممكن است لغزش پيدا كنند و گرفتار خطا و گناه شوند و بازيچه دست شيطان گردند!

به همين دليل در احاديث متعددى كه از طرق اهل بيت عليهم السلام و اهل سنت به ما رسيده، اولى الامر در اين آيه به معنى امامان معصوم عليهم السلام تفسير شده است.

در حديثى مرحوم طبرسى در مجمع البيان از امام باقر عليه السلام نقل مى كند: «هُمُ الائِمَّةُ المَعْصُومُونَ»: «آنان امامان معصوم اند».(1)

و در حديثى كه در تفسير عياشى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام نقل شده مى خوانيم: «يَعْنى آلَ مُحَمَدٍ، وُهُمُ الَّذينَ يَسْتَنْبِطُونَ مِنَ القُرآنِ وَ يَعْرِفُونَ الحَلالَ وَالحَرامَ وُهُمْ حُجَّةُ اللَّهِ عَلى خَلْقِهِ»:

«منظور آل محمد اند صلى الله عليه و آله و آنها كسانى هستند كه از قرآن استنباط مى كنند و حلال و حرام را مى شناسند و آنها حجت خدا بر خلق او هستند».(2)

و در حديث ديگرى كه در كمال الدين صدوق از امام باقر عليه السلام مى خوانيم: «وَمَنْ وَضَعَ وِلايَةَ اللَّهِ وَ اهْلَ اسْتِنْباطِ عِلْمِ اللَّهِ فى غَيْرِ اهْلِ الصَفْوةِ مِنْ بُيُوتاتِ الانْبياءِ فَقَدْ خالَفَ امْرَ اللَّهِ!»: «كسى كه ولايت خدا و اهل استنباط علم الهى را در غير برگزيدگان از اهل


1- مجمع البيان، جلد 3، صفحه 82.
2- تفسير كنز الدقائق، جلد 3، صفحه 486.

ص: 110

بيت انبياء قرار دهد با اوامر الهى مخالفت كرده است».(1)

در مورد آيه دوم يعنى فَاسْئَلُوا اهْل الذّكْر انْ كُنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ كه در دو سوره قرآن مجيد (نحل- 43 و انبياء 7) آمده است، به همگان دستور مى دهد كه امورى را كه نمى دانند ازاهل ذكر سؤال كنند.

بدون شك، «ذكر» در اينجا به معنى آگاهى و اطلاع است، و «اهْل ذِكْر» آگاهان و مطلعان را به طور كلى شامل مى شود، به همين دليل به اين آيه در مورد مسأله تقليد، و رجوع جاهل به عالم، استدلال شده است، ولى مصداق اتم و اكمل آن، كسانى هستند كه علم آنها از علم پيامبر صلى الله عليه و آله و خدا سرچشمه مى گيرد، علم آنها علمى است خالى از خطا و اشتباه، علمى است توأم با مقام عصمت به همين دليل اين آيه در مورد اهل بيت عليهم السلام به امامان معصوم عليهم السلام تفسير شده است از جمله در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه در پاسخ سؤال از آيه بالا فرمود: «نَحْنُ اهْلُ الذِّكْرِ وَ نَحْنُ المَسْئولُون»: «اهل ذكر مائيم و از ما بايد سؤال كرد»!(2)

قابل توجه اين است كه همين مطلب يا نزديك به آن از تفاسير دوازده گانه اهل سنت نقل شده است (منظور از تفاسير دوازده گانه تفسير ابويوسف و ابن حجر و مقاتل بن سليمان و تفسير وكيع بن جراح و تفسير يوسف بن موسى القطان و تفسير قتاده و تفسير حرب الطائى و تفسير سدى و تفسير مجاهد، و تفسير مقاتل بن حيان، و تفسير ابى صالح، و تفسير محمد بن موسى شيرازى است).

در اين تفاسير از ابن عباس نقل شده است كه منظور از آيه «فَاسْئَلُوا اهْلَ الذِّكْرِ


1- همان مدرك، صفحه 486.
2- تفسير برهان، جلد 2، صفحه 369.

ص: 111

هُوَ مُحَمَدٌ و عَلى وَ فاطِمَةُ وَالحَسَنُ و الحُسَيْنُ عليهم السلام هُمْ، اهْلُ الذِكْرِ وَ الْعِلْمِ وَالْعَقْلِ وَالبَيانِ، وَ هُمْ اهْلُ بَيْتِ النُبُوَّةِ ...»: «آنها محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام اند آنها اهل ذكر و علم و عقل و بيانند و آنها اهل بيت نبوت اند.(1)

كوتاه سخن اينكه: مفهوم آيه هر چند وسيع و گسترده است، ولى نمونه كامل و جامع آن در امامان معصوم تصور مى شود كه علمشان خالى از خطا و هر گونه اشتباه است؛ و از اينجا روشن مى شود كه نزول آيه در مورد نشانه هاى انبياى پيشين و تورات و انجيل و سؤال از علماى يهود و نصارى منافاتى با آن چه در معنى آيه گفته شد ندارد.

يادآورى

همانگونه كه در بحث علمى مقام انبياء در جلد هفتم اين مجموعه آورديم، پيامبران الهى كه مأموريت هدايت انسان ها در تمام جنبه هاى مادى و معنوى را دارند و قلمرو مأموريتشان جسم و جان، و دنيا و آخرت، است، بايد سهم بسيار بزرگى از علم و دانش داشته باشند تا بتوانند به خوبى اين مأموريت را انجام دهند.

امامانى كه جانشينان پيامبر اند نيز همين حكم را دارند، آنها بايد علم و دانشى در خور مأموريت عظيمشان داشته باشند تا مردم به آنها اعتماد كنند و دين و آيين خود را در اختيار آنان بگذارند.

اين علم و دانش بايد خالى از خطا و نقص و اشتباه باشد و گرنه جلب اعتماد نمى كند و مردم به خود اجازه مى دهند كه پاره اى از نظرات خود را بر نظرات پيامبر و امام مقدم بشمارند. به اين عنوان كه پيامبر و امام هم خطا مى كند و نبايد صد در صد تسليم او بود، پس اعتماد مطلق در گرو مقام عصمت آنها است.


1- احقاق الحق، جلد 3، صفحه 482.

ص: 112

قرآن مجيد در مورد پيشواى بنى اسرائيل «طالوت» مى فرمايد: انَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمَ وَ الْجِسْمِ «خدا او را بر شما برگزيده، و او را در دانش و توانايى جسمانى، فزونى بخشيده است.»(1)

به اين ترتيب در برابر بهانه جويان بنى اسرائيل كه مى گفتند طالوت از يك خانواده فقير و ناشناخته و دستش از مال دنيا تهى است، فرمود ركن اصلى حاكميت الهى «علم» و «قدرت» است كه خدا به او بهره كافى از آن داده است.

در مورد حضرت يوسف عليه السلام هنگامى كه خود را شايسته عهده دار شدن بخشى از حكومت مصر، يعنى اداره بيت المال، معرفى مى كند، روى مسأله علم و آگاهى و امانتدارى تكيه مى نمايد: قالَ اجْعَلْنى عَلى خَزائِنِ الارْضِ انّى حَفيظٌ عَليمٌ « (يوسف) گفت: مرا سرپرست خزائن سرزمين (مصر) قرارده، كه من نگاهبانى آگاهم»(2)

حتى همانگونه كه در مورد علم انبياء گفتيم كه آنها حداقل بايد از بخشى ازجهان غيب آگاه باشند تا بتوانند مأموريت خود را به خوبى انجام دهند، درباره امامان نيز صادق است.

مأموريت آنها نيز جهانى است، بايد از اسرار جهان آگاه باشند، مأموريت آنها به گذشته و آينده پيوند خورده است، چگونه ممكن است از گذشته و آينده آگاه نباشند و مأموريت خود را به خوبى انجام دهند، و براى همه برنامه ريزى كنند.

قلمرو مأموريت آنها ظاهر و باطن اجتماع، و درون و برون مردم را شامل مى شود.

انجام اين امور مهم بدون آگاهى از علم غيب ممكن نيست؛ اين همان چيزى است كه در حديث امام صادق عليه السلام با تعبير بسيار جالبى آمده است:

مى فرمايد: «مَنْ زَعَمَ أَنَّ اللَّهَ يَحْتَجُ بِعَبْدٍ فى بِلادِهِ ثمَّ يَسْتُرُ عَنْهُ جَميعَ ما يَحْتاجُ الَيهْ فَقَدْ افْتَرى عَلَى اللَّهِ»: «كسى كه گمان كند خدا بنده اى را حجت خويش در زمين قرار داده، سپس تمام آنچه را او به آن نياز دارد از وى پنهان مى كند بر خدا افترا زده


1- سوره بقره، آبه 247.
2- سوره يوسف، آيه 55.

ص: 113

است»!(1)

آرى آگاهى از اسرار نهان در حال و گذشته و آينده در واقع ابزارى است براى انجام مأموريت مهم هدايت انسان ها و حجت الهى بودن.

كوتاه سخن اينكه نخستين شرط براى تصدى مقام امامت علم و آگاهى و دانش است نسبت به تمام معارف دينى، و نيازهاى مردم، و آن چه در امر تعليم و تربيت و هدايت و اداره جوامع انسانى لازم است؛ و بدون چنان علمى اين مسئوليت هرگز به انجام نمى رسد.


1- بصائر الدرجات مطابق نقل بحارالانوار، جلد 26، صفحه 137.

ص: 114

منابع علمى امامان!

اشاره

از مسائل مهمّى كه در مورد «علم امامان معصوم عليهم السلام» شايان دقت و توجه است «منابع علمى امامان عليهم السلام» است كه اين آگاهى وسيع آنها بر امور دين و دنيا از كجا پيدا مى شود، و با اين كه؛ مسلم است وحى آسمانى بر آنان نازل نمى گردد و درهاى وحى بعد از وفات خاتم انبياء براى هميشه بسته شد چگونه آنها از مسائل شريعت و مصالح اسلام و مسلمين و حقايق مربوط به گذشته و آينده در امر هدايت امت ضرورى است آگاه مى شوند؟

از اشاراتى كه در آيات قرآن، و بيانات مشروح و گسترده اى كه در روايات اسلامى آمده به خوبى مى توان از اين منابع آگاه شد.

اين منابع بسيار متنوع و به شرح زير مى باشد:

[1- آگاهى كامل از كتاب اللّه و قرآن مجيد]

1- آگاهى كامل از كتاب اللَّه و قرآن مجيد به گونه اى كه تفسير و تأويل، و ظاهر و باطن، و محكم و متشابه آن، را به خوبى مى دانند.

قرآن مجيد مى فرمايد: وَ يَقُولُ الَّذينَ كَفَروا لَسْتَ مُرْسِلًا قُلْ كَفى بِاللَّهِ شَهيداً بَيْنى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الكِتابِ:

«آنها كه كافر شدند مى گويند: تو پيامبر نيستى! بگو: كافى است كه خداوند، و كسى كه علم كتاب (و آگاهى بر قرآن) نزد اوست، ميان من و شما گواه باشند»(1) از اين آيه به خوبى روشن مى شود كسى وجود دارد كه تمام علم كتاب نزد او


1- سوره رعد، آيه 43.

ص: 115

است توجه داشته باشيد كه علم الكتاب به صورت مطلق آمده است؛ و شامل تمام علوم مربوط به كتاب الهى مى شود. بر خلاف آن چه در آيه 40 سوره «نمل» آمده:

قالَ الَّذى عِنْدَهُ عِلْمُ مِنَ الكِتابِ انَا آتيكَ بِه قَبْلَ انْ يَرْتَدَّ الَيْكَ طَرْفُكَ « (امّا) كسى كه دانشى از كتاب (اسمانى) داشت گفت: من پيش از آن كه چشم بر هم زنى، آن را نزد تو خواهم آورد!».

به يقين كتاب اللَّه سرچشمه فياض علوم و دانش ها است؛ و آگاهى بر آن رهگشاى تمام امور است. جايى كه آصف بن برخياء وزير سليمان به خاطر آگاهى به بخشى از كتاب آسمانى قادر به انجام چنان كار مهمى باشد؛ و تخت ملكه سباء را در يك چشم بر هم زدن از جنوبى ترين بخش جزيرة العرب (يمن) به شمالى ترين بخش آن (شامات) مركز حكومت سليمان برساند، مسلماً كسى كه به تمام علم كتاب آگاه است. كارهايى بسيار مهم تر از آن مى تواند انجام دهد؛ اما چه كسى علم الكتاب نزد او است؟، قرآن تنها اشاره سربسته اى به آن دارد. بعضى گفته اند منظور خداوند است- بنابراين عطف جمله مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ عطف تفسيرى خواهد بود كه بر خلاف ظاهر كلام است-.

جمعى از مفسّران نيز گفته اند: منظور از آن دانشمندان اهل كتاب و افرادى هم چون سلمان و عبداللَّه بن سلام است كه نشانه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله را در كتب آسمانى پيشين ديده بودند و گواه بر حقّانيت او مى شدند.

ولى بسيارى از مفسّران در كتب خود نقل كرده اند كه اين آيه اشاره به علىّ بن ابيطالب عليه السلام و ائمه هدى عليهم السلام است.

مفسّر معروف قرطبى در تفسير اين آيه از عبداللَّه بن عطا نقل مى كند كه به ابوجعفر بن على بن الحسين گفتم: مردم گمان مى كند الَّذى عِنْدَهُ عِلْمُ الكِتابِ عبداللَّه بن سلام است، گفت: «انَّما ذلِكَ عَلِىُّ بنُ ابيطالبٍ رَضىَ اللَّهُ عَنْهُ» در او فقط، على بن ابيطالب است «و كذلك قال محمد بن حنيفه»: «محمد بن حنيفه نيز همين

ص: 116

را گفته است».(1)

جالب توجّه اينكه اين سوره (سوره رعد) در مكه نازل شده در حالى كه عبداللَّه بن سلام و سلمان فارسى و ساير علماى اهل كتاب همه در مدينه به اسلام پيوستند.

اين سخن از سعيدبن جبير نيز نقل شده كه وقتى از او سؤال كردند «آيا مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الكِتابِ عبداللَّه بن سلام است؟ گفت چگونه مى تواند او باشد در حالى كه اين سوره مكى است.»(2)

و نيز شيخ سليمان قندوزى حنفى (3) در ينابيع المودّة از ثعلبى و ابن مغازلى از عبداللَّه بن عطا نقل مى كند كه «با امام محمد باقر عليه السلام در مسجد بودم فرزند عبداللَّه بن سلام را ديدم، گفتم اين فرزند كسى است كه علم الكتاب نزد او است، فرمود: اين آيه درباره علىّ بن ابى طالب عليه السلام است.»(4)

در همان كتاب در روايات ديگرى از عطيه عوفى از ابو سعيد خدرى نقل شده كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از آيه الَّذى عِنْدَهُ عِلْمُ مِنَ الكِتابِ (5) سؤال كردم، فرمود: «او وزير برادرم سليمان بن داود بود»؛ سپس از آيه قُل كَفى بِاللَّهِ شَهيداً بَيْنى وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتاب پرسيدم، فرمود: «ذاكَ اخى عَلىُّ بْنُ ابيطالبٍ»: «او برادرم على بن ابيطالب عليه السلام است».(6)

و نيز در روايت ديگرى از ابن عباس مى خوانيم كه گفت: «مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابَ انَّما هُوَ عَلىٌّ لَقَدْ كانَ عالِماً بِالتَّفسيرِ وَ التَّأْويلِ وَ النّاسِخِ وَ المَنْسُوخِ»: «كسى كه علم كتاب نزد او است فقط على عليه السلام است؛ او عالم به تفسير قرآن و تأويل آن و ناسخ و منسوخ


1- تفسير قرطبى، جلد 5، صفحه 3565.
2- دارالمنثور، جلد 4، صفحه 69.
3- قندوز شهرى است در شمال افغانستان و اين عالم اهل سنت منسوب به آنجا است.
4- ينابيع الموده، صفحه 102.
5- سوره نمل، آيه 40.
6- همان مدرك، صفحه 103.

ص: 117

آن است».(1)

كوتاه سخن اينكه: آيه فوق را هرگز به علماى اهل كتاب نمى توان تفسير كرد؛ زيرا اين سوره در مكه نازل شده و آنها بعد از هجرت در مدينه به مسلمانان پيوستند و طبق روايات بالا درباره على عليه السلام است (و از او به ساير امامان معصوم عليهم السلام مى رسد).

آرى اين آگاهى وسيع نسبت به قرآن مجيد، و اسرار دقائق و ظاهر و باطن آن يكى از منابع اصلى علم امامان معصوم عليهم السلام است.(2)

از شواهد اين معنى، آيه شريفه وَ ما يَعْلَمُ تَأْويلَهُ الَّا اللَّهُ وَ الرّاسِخُونَ فِى الْعِلْمِ «در حالى كه تفسير آنهارا، جز خدا و راسخان در علم، نمى دانند.»(3)

توضيح اينكه: در ميان مفسّران گفتگو است كه آيا الرّاسخون فِى الْعِلْمِ عطف بر اللَّه است؛ يعنى تأويل قرآن را جز خداوند و راسخان در علم نمى دانند؛ يا آغاز جمله مستقلى است. بنابراين مفهوم آيه چنين مى شود تأويل قرآن را فقط خدا مى داند. اما راسخان در علم مى گويند: «گر چه تأويل آيات متشابه را نمى دانيم؛ اما در برابر همه آنها تسليم هستيم».

آن چه معنى اول را تأييد مى كند آن است كه اولًا بسيار بعيد است در قرآن اسرارى باشد كه جز خداوند نداند؛ چرا كه قرآن براى تربيت و هدايت مردم نازل شده؛ و معنى ندارد كه در چنين كتابى آيات و جمله هايى باشد كه جز خداوند مقصود آن را نداند.


1- همان مدرك، صفحه 104.
2- در اين زمينه روايات متعدد جالبى نيز از طريق ائمه اهل بيت عليهم السلام وارد شده است كه براى اطلاع بيشتر مى توانيد به كتاب تفسير كنز الدقائق، جلد 6، صفحه 480، و تفسير برهان ذيل آيه مورد بحث مراجعه فرمائيد.
3- سوره ال عمران، آيه 7.

ص: 118

ثانياً: همان گونه كه مفسّر بزرگ طبرسى در مجمع البيان مى گويد: هرگز در ميان مفسران قرآن ديده نشده است كه بگويند فلان آيه از آياتى است كه جز خدا كسى معنى آن را نمى داند؛ بلكه دائماً براى كشف اسرار آيات از طرق مختلف از جمله روايات معصومين عليهم السلام تلاش مى كنند. در واقع اين سخن بر خلاف اجماع مفسران است.

ثالثاً: اگر منظور تسليم بودن بدون آگاهى است بايد راسخان در ايمان گفته شود، نه راسخان در علم؛ كسى كه چيزى را نمى داند چگونه مى توان نام راسخان در علم بر او گذاشت.

رابعاً: در روايات متعددى آمده است كه راسخان در علم، تأويل آيات قرآن را مى دانند و اين دليل بر آن است كه اين عبارت عطف بر اللَّه مى باشد.

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «الرّاسِخُونَ فِى العِلْمِ اميرُ المْؤْمِنينَ وَالائِمَّةِ مِنْ بَعْدِه»: «راسخان در علم امير مؤمنان و امامان بعد از او هستند».(1) در حديث ديگرى از همان امام آمده است كه فرمود: «نَحْنُ الرّاسِخُونَ فِى العِلْمِ وَ نَحْنُ نَعْلَمُ تَأويلَهُ»: «ما راسخان در علم هستيم؛ و ما تأويل قرآن را مى دانيم».(2) و نيز در حديث ديگرى مى خوانيم كه امام باقر عليه السلام (يا امام صادق عليه السلام) در تفسير آيه وَ ما يَعْلَمُ تَأْويلَهُ الّا اللَّهُ وَ الرّاسِخُونَ فِى الْعِلْمِ فرمود: «فَرَسُولُ اللَّهِ افْضَلُ الرّاسِخينَ فِى الْعِلْمِ، قَدْ عَلَّمَهُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ جَميعَ ما انْزَلَ عَلَيْهِ مِنَ التَّنْزيلِ وَ التَّأْويل، و ما كانَ اللَّهُ لِيُنَزِّلَ عَلَيْه شَيْئاً لَمْ يُعَلِّمْهُ تَأْويلَهُ، وَ اوْصيائُهُ مِنْ بَعْدِه يَعْلَمُونَهُ كُلَّهُ»:

«رسول خدا صلى الله عليه و آله برترين راسخان در علم بود؛ خداوند عزوجل تمام آن چه را بر او نازل كرد از تنزيل و تأويل به او تعليم داد، و ممكن نيست خداوند چيزى بر او نازل كند و تأويل و تفسيرش را به او نياموزد؛ و اوصياء پيامبر صلى الله عليه و آله بعد از او تمام آن را مى دانند».(3)


1- اصول كافى، جلد اول، صفحه 213، حديث 3 و 1.
2- اصول كافى، جلد اول، صفحه 213، حديث 3 و 1.
3- همان مدرك، حديث 2.

ص: 119

در اين زمينه احاديث متعدد ديگرى وجود دارد كه همين معنى و مفهوم را تأييد مى كند.(1)

با دلائل چهارگانه اى كه در بالا گفتيم- و هر يك به تنهايى براى اثبات مقصود كافى بود- ترديدى باقى نمى ماند كه عبارت وَ الرّاسِخُونَ فِى الْعِلْمِ عطف بر «اللَّه» است، و مفهومش آگاهى آنان بر تأويل و عمق قرآن است.

نكته ديگرى كه شايان توجه است اينكه تعبير به الرّاسِخون فى الْعِلْمِ دو بار در قرآن مجيد آمده است؛ يك بار در آيه مورد بحث آيه 7 سوره «آل عمران» و يك بار هم در آيه 162 سوره «نساء»، آن جا كه بعد از اشاره به كارهاى زشت و نادرست اهل كتاب (يهود و نصارى) از جمله رباخوارى و غارتگرى اموال مردم است، مى فرمايد:

لكِنِ الّراسِخُونَ فِى الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤمِنْونَ يُؤْمِنُونَ بما انْزِلَ الَيْكَ وَ ما انْزِلَ مَنْ قَبْلِكَ «ولى راسخان در علم از آنها، و مؤمنان (از امّت اسلام،) به تمام آنچه برتو نازل شده، و آنچه پيش از تو نازل گرديده،».

چنين به نظر مى رسد كسانى كه نام عبداللَّه بن سلام و امثال او را از علماى اهل كتاب كه اسلام را پذيرفته اند، در تفسير راسخان در علم ذكر كرده اند مربوط به اين آيه است (آيه 162 سوره «نساء») نه آيه 7 سوره آل «عمران»، زيرا آن چه درباره علماى اهل كتاب سخن مى گويد: آيه اول است؛ اما آيه مورد بحث ما (7- «آل عمران») هيچ ارتباطى به مسأله اهل كتاب ندارد (دقت كنيد).

ضمناً از اينجا نكته مهم ديگرى نيز روشن مى شود و آن اينكه آن چه در خطبه اشباح در نهج البلاغه آمده است و مى گويد: «وَ اعْلَمُ انَّ الرّاسِخينَ فِى الْعِلْمِ هُمُ الَّذينَ


1- براى توضيح بيشتر به كتاب جامع الاحاديث جلد اول، صفحه 27 و تفسير كنز الدقائق صفحه 42 تا 45، و اصول كافى، جلد 1، صفحه 415 مراجعه شود.

ص: 120

اغْناهُمُ اللَّه عَنِ اقْتِحامِ السُّدَدِ المَضْرُوبَةِ دُونَ الغُيُوبِ لِاقْرارُ بِجُمْلَةِ ما جَهِلُوا تَفْسيرَهُ مِنَ الْغَيْبِ الَمحْجُوبِ ...» «بدان راسخان در علم، كسانى هستند كه خداوند آنان را با اقرار اجمالى به تمام آن چه از آنها پوشيده است و تفسير آن را نمى دانند از فرو رفتن در اسرار نهانى بى نياز ساخته است».(1)

نيز ممكن است اشاره به آيه سوره «نساء» باشد كه سخن از تسليم بى قيد و شرط جمعى از علماى اهل كتاب و مؤمنان در برابر قرآن و ساير كتب آسمانى مى گويد، نه آيه سوره «آل عمران» (باز هم دقت كنيد).

كوتاه سخن اينكه ظاهر آيه 7 سوره آل عمران اين است كه مى گويد تأويل قرآن را خداوند و راسخان در علم مى دانند، و با توجه به اينكه منظور از راسخان در علم در درجه اول پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليهم السلام هستند يكى از مهم ترين منابع علمى آنها شناخته مى شود و آن قرآن مجيد و تأويل و تفسير و ظاهر و بطون آن است.

اين سخن را با اشاره ديگرى به آيات قرآن به پايان مى رسانيم:

در آيه 49 سوره عنكبوت مى خوانيم: بلْ هُوَ آيات بَيَّناتٌ فى صُدُورِ الَّذينَ اوتُوا الْعِلْمِ «ولى اين آيات روشنى است كه در سينه كسانى كه دانش به آنها داده شده است جاى دارد»، و در منابع اهل بيت عليهم السلام روايات بسيارى ديده مى شود كه عنوان الَّذينَ اوتُوا الْعِلْمِ در اين آيه به امامان معصوم عليهم السلام (بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله) تفسير شده است.

براى آگاهى بيشتر به بحار الانوار و تفسير برهان مراجعه فرمائيد.(2)

2- وراثت از پيامبر

دومين منابع از منابع علوم امامان معصوم عليهم السلام وراثت از پيامبر صلى الله عليه و آله است به اين معنى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تمام معارف و شرايع اسلام را به على عليه السلام آموخت، و طبق


1- نهج البلاغه، خطبه 91،( خطبه اشباح).
2- بحار الانوار، جلد 23، صفحه 188- 208 و تفسير برهان جلد 3، صفحه 254- 256( در اين دو كتاب حدود بيست حديث در اين زمينه نقل شده است.)

ص: 121

بعضى از روايات على عليه السلام با خط خود در كتابى نوشت و اين علم و آگاهى نسل اندر نسل به فرزندان على عليه السلام يعنى امامان معصوم عليهم السلام رسيد.

يا به تعبير ديگر آن گونه كه در روايات اسلامى وارد شده است- پيامبر صلى الله عليه و آله هزار باب علم به على عليه السلام آموخت كه از هر بابى هزار باب ديگر گشوده مى شد.

در كتاب كافى روايات متعددى در اين زمينه ديده مى شود؛ از جمله در حديثى كه از ابوبصير مى خوانيم: مى گويد از امام صادق عليه السلام پرسيدم كه پيروان شما مى گويند رسول خدا صلى الله عليه و آله يك باب از علم به على عليه السلام آموخت كه از آن هزار باب گشوده شد؛ امام فرمود: «عَلَّمَ رَسُولُ اللَّهِ عَليّاً الْفَ بابٍ، يُفْتَحُ مِنْ كُلِّ بابٍ الْفُ بابٍ»: «رسول خدا به على عليه السلام هزار باب از علم آموخت (نه فقط يك باب) كه از هر بابى هزار باب گشوده شد».

سپس فرمود: ابى بصير! «انَّ عِنْدَنا الجامعة ... قُلْتُ وَ مَا الجامَعَةُ؟ قالَ صَحيفَةُ طُولُها سَبْعونَ ذراعاً بِذِراعِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ امْلائِه، مِنْ فَلْقِ فيه، وَ خَطَّ عَلىٍّ بِيَمينِه، فيها كُلُّ حَلالٍ وَ حَرامٍ وَ كُلُّ شَى ءٍ يَحْتاجُ النّاسُ الَيْهِ حَتّى الارْشِ فِى الْخَدْشِ»:

فرمود: «جامعه» در نزد ما است ... عرض كردم: جامعه چيست؟ فرمود: طومارى است كه طول آن هفتاد ذراع است به ذراع رسول خدا صلى الله عليه و آله، او از دهان مباركش املاء كرد و على عليه السلام به دست خودش نوشت. هر حلال و حرامى در آن است و هر چيزى كه مردم (تا دامنه قيامت) به آن نياز دارند در آن وجود دارد، حتّى ديه يك خراش بر بدن»!(1)

شايان توجه است كه در مورد حديث معروف «مدينة العلم» روايات بى شمارى در معروف ترين كتب اهل سنت و شيعه وارد شده است، از جمله راويان اين حديث ابن عباس و جابربن عبداللَّه و عبداللَّه بن عمر و على عليه السلام هستند.


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 239.

ص: 122

از جمله كسانى كه اين حديث را در كتب خود نقل كرده اند حاكم نيشابورى در مستدرك، ابوبكر نيشابورى در تاريخ بغداد در مناقب اميرالمؤمنين عليه السلام، گنجى در كفاية الطالب، حموينى در فرائد السمطين، ذهبى در ميزان الاعتدال، قندوزى در ينابيع الموده و نبهانى در الفتح الكبير وگروه ديگر.(1)

در روايات متعددى نيز با صراحت مى خوانيم كه امامان اهلبيت عليهم السلام مى فرمودند:

«آنچه ما نقل مى كنيم همه را مى توانيد از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كنيد، چرا كه ما همه اينها را به وسيله اجداد خود از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده ايم!» (دقت كنيد).

يكى از ياران امام صادق عليه السلام از آن حضرت پرسيد: ما گاهى حديثى را از شما مى شنويم، سپس شك مى كنيم كه از شما شنيده بوديم يا از پدرتان؟

فرمود: «ما سَمِعْتَهُ مِنّى فَارْوِه عَنْ ابى، وَ ما سَمِعْتَهُ مِنّى فَارْوِه عَنْ رَسُولِ اللَّهِ»: «آنچه را از من شنيده اى از پدرم روايت كن، و آن چه را از من شنيده اى از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كن»!(2)

در جاى ديگر نيز مى فرمايد: «حَديْثى حَديْثُ ابى حَديثُ جَدّى، وَ خَديثُ جَدّى حَديثْ الحُسَيْنِ، وَ حَديثُ الحُسَيِنِ حَديثُ الحَسَنِ، وَ حَديثُ الحَسَنِ حَديثُ اميرِ المُؤْمِنينَ عليه السلام، وَ حَديثُ اميرالمُؤمِنينَ عليه السلام حَديثُ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ حَديثُ رَسُولِ اللَّهِ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ»:

«حديث من حديث پدر من، و حديث پدرم حديث جد من، و حديث جدّ من حديث حسين عليه السلام، و حديث حسين عليه السلام حديث حسن عليه السلام، و حديث حسن عليه السلام حديث اميرمؤمنان عليه السلام، و حديث اميرمؤمنان عليه السلام حديث رسول خدا صلى الله عليه و آله و حديث رسول خدا صلى الله عليه و آله حديث خداوند متعال است»(3).


1- براى آگاهى بيشتر به احقاق الحق، جلد 5، صفحه 468- 501 و براى آگاهى به منابع اين حديث در كتب شيعه به كتاب شريف جامع الاحاديث طبع قديم صفحه 16 به بعد مراجعه فرمائيد.
2- جامع الاحاديث، جلد 1، صفحه 17، حديث 4 باب حجية فتوى الائمه.
3- همان مدرك، حديث 1.

ص: 123

و در حديث سومى از آن حضرت مى خوانيم كه صريحاً فرمود: «مَهْما اجَبْتُكَ فيهِ بِشَى ءٍ فَهُوَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ لَسْنا نَقُولُ بِرَأْيِنا مِنْ شَى ءٍ»: «هر گاه پاسخى درباره چيزى به تو دادم آن از رسول خدا صلى الله عليه و آله است ما به رأى خودمان چيزى نمى گوئيم»!(1)

3- ارتباط با فرشتگان

از منابع «علم امامان» «ارتباط» آنها با «فرشتگان» است. البته نه به اين معنى كه آنها در زمره انبياء و پيامبران بودند؛ چرا كه مى دانيم پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آخرين پيامبران و رسولان الهى بود و با وفات او وحى الهى پايان يافت. بلكه آنان هم چون خضرنبى عليه السلام و ذوالقرنين عليه السلام و مريم عليه السلام بودند كه مطابق ظاهر آيات قرآن با فرشتگان الهى ارتباط داشتند، و حقايقى از عالم غيب به قلب آنها الهام مى شد.

در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «انَّ عَليّاً كانَ مُحَدَّثاً»: «على عليه السلام محدث بود- سخنان به او گفته مى شد-»، و هنگامى كه از آن حضرت توضيح خواستند كه چه كسى با او سخن مى گفت، فرمود: «يُحَدِّثُهُ مَلَك»: «فرشته با او سخن مى گفت»، و هنگامى كه سؤال كردند آيا او پيامبر بود، دست خود را به علامت نفى و انكار تكان داد، سپس افزود: «كَصاحِبِ سُلَيْمانَ، اوْ كَصاحِبِ مُوسى، اوْ كَذِى الْقَرْنَيْنِ»: «او همانند دوست سليمان (آصف بن برخيا) يا دوست موسى (يوشع يا خضر) يا ذى القرنين (2) (در اين زمينه روايات متعددى نيز وجود دارد)».(3)

4- القاى روح القدس

چهارمين منبع «علم امامان» فيض «روح القدس» است.


1- همان مدرك، حديث 7( در اين زمينه در همان كتاب احاديث ديگرى نيز وجود دارد)
2- اصول كافى، جد 1، صفحه 271.
3- همان مدرك.

ص: 124

توضيح اينكه در آيات قرآن كراراً سخن از تأييد «روح القدس» به ميان آمده كه در سه مورد درباره حضرت مسيح عليه السلام (1) و در يك مورد درباره پيامبراسلام صلى الله عليه و آله است.(2)

در اينكه «روح القدس» كيست؟ يا چيست؟ در ميان مفسران گفتگوى بسيار است، گروهى از مسفران، آن را به جبرئيل تفسير كرده اند، و در مورد حضرت مسيح عليه السلام به آن روح مقدس و پاكى كه در او بوده، يا به معنى انجيلى كه بر او فرستاده شده است، تفسير شده، و گاه گفته اند منظور اسم اعظم خداوند است كه مسيح با آن مردگان را زنده مى كرد.(3)

ولى از تعبيرات قرآن مجيد و هم چنين روايات مختلف اسلامى چنين استفاده مى شود كه روح القدس، معانى متعددى دارد و در هر جا ممكن است معنى خاص خود را ببخشد: در يك آيه از قرآن مجيد كه مى فرمايد: قُلْ نَزَّلَهُ رُوح القُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِ «بگو: «روح القدس آن را از جانب پروردگارت به حق نازل كرده»(4)، ظاهراً به معنى جبرئيل است كه قرآن را از سوى خدا بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل مى كرد. ولى در سه مورد ديگر در قرآن مجيد كه همه درباره حضرت مسيح عليه السلام است به نظر مى رسد كه مفهوم ديگرى دارد، زيرا تعبير اذْ ايَّدتُكَ بِرُوحِ القُدُسِ يا وَ ايَّدْناهُ بِرُوحَ الْقُدُسِ (5) نشان مى دهد كه اشاره به روحى است كه همواره با مسيح عليه السلام بوده و او را


1- سوره بقره، آيات 87 و 253، و سوره مائده، آيه 110.
2- سوره بقره، آيه 110.
3- اين چهار معنى در تفسير كنزالدقائق، جلد 2، صفحه 78 آمده، ولى در بعضى از تفاسير معروف فقط معنى اول ذكر شده است، و در تفسير فخر رازى به سه معنى قناعت شده است: جبرئيل و انجيل و اسم اعظم( تفسير فخر رازى، جلد 3، صفحه 177).
4- سوره نحل، آيه 102.
5- سوره مائده، آيه 110- و سوره بقره، آيه 87.

ص: 125

تأييد و تقويت مى كرده است.

از رواياتى كه در منابع اهل بيت عليهم السلام وارد شده به خوبى بر مى آيد كه روح القدس، روح مقدسى بوده كه با همه پيامبران و انبياء و معصومين عليهم السلام بوده است؛ و امدادهاى الهى را در موارد مختلف به آنها منتقل مى ساخته. حتى از روايات متعددى كه در منابع اهل سنت نيز وارد شده است استفاده مى شود كه گاه كه در كارهاى مهم يا سخنان و اشعار پر مغز از كسى صادر مى شد؛ مى فرمودند: «اين به كمك روح القدس بوده است».

از جلمه در حديثى كه در تفسير الدّر المنثور آمده است مى خوانيم كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله درباره شاعر معروف اسلامى حَسّان بن ثابت فرمود: «اللّهُمَ ايِدّ حَسّاناً بِرُوحِ القُدُسِ كَما نافَحَ عَنْ نَبيِّه»: «خداوندا «حَسّان» را به روح القدس تقويت كن آن گونه كه از پيامبرش دفاع كرد».(1)

درباره شاعر معروف اهل بيت عليهم السلام كُميت بن زيد اسدى مى خوانيم كه امام باقر عليه السلام به او فرمود: «براى تو همان است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به حسّان بن ثابت فرمود»:

«لَنْ يَزالَ مَعَكَ رُوحُ القُدُسِ ما ذَبَيْتَ عنّا»: «هميشه روح القدس با تو خواهد بود مادامى كه از ما دفاع مى كنى».(2)

در حديث ديگرى آمده است كه امام علىّ بن موسى الرضا عليه السلام هنگامى كه دعبل خزاعى شاعر با شهامت بعضى از اشعار قصيده معروف مدارس آيات را خواند، امام گريه شديدى كرد و سپس فرمود: «نَطَقَ رُوحُ الْقُدسِ عَلى لِسانِكَ بِهذَيْنِ الْبَيْتَيْنِ»: «روح القدس در اين دو بيت به زبان تو سخن گفت».(3)

و از اينجا به خوبى روشن مى شود كه «روح القدس» يك روح امدادگر است كه انسان را به هنگام انجام كارهاى مهم معنوى و الهى يارى مى دهد، و البته به تفاوت مراتب اشخاص متفاوت است. در پيامبران و امامان معصوم عليهم السلام به گونه فوق


1- الدر المنثور، جلد 1، صفحه 87( ذيل آيه 87 سوره بقره) دو روايت نيز قريب به همين مضمون در صحيح مسلم، جلد 4، صفحه 19 و 32 باب فضائل حسّان بن ثابت آمده است.
2- سفينة البحار، ج 2، صفحه 4954.
3- كشف الغمه، جلد 3، صفحه 118. اعلام الورى، صفحه 331، آن دو شعر عبارت است از: خروج امام لا محالة خارج يقوم على اسم اللَّه و البركات يميز فينا كل حق و باطل و يجزى على النعماء و النقمات 197- سوره واقعه، آيات 10 11-

ص: 126

العاده اى قوى تر و بارزتر عمل مى كند؛ و در ديگران به اندازه خودشان هر چند از ماهيت و جزئيات آن اطلاع زيادى در دست ما نيست.

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير السّابِقُونَ السّابِقُونَ اولئِكَ المُقَرَّبُونَ (197) مى فرمايد: «فَالسّابِقُونَ هُمْ رُسُلُ اللَّهِ عليه السلام وَ خاصَّةِ اللَّهِ مِنْ خَلْقِه، جَعَلَ فيهِمْ خَمْسَةُ ارْواحٍ، ايَّدَهُمْ بِرُوحِ القُدُسِ فَبِه عَرَفُوا الاشْياءَ ...»:

«پيش گامان همان رسولان الهى عليهم السلام و خاصان خداوند از خلق اند، در آنها پنج روح قرار داده (از جمله اينكه) آنها را با روح القدس تقويت نموده كه به وسيله آن اشياء را مى شناسند ...».(1)

در حديث ديگرى در همين رابطه از امام باقر عليه السلام آمده است كه بعد از برشمردن ارواح پنج گانه كه در انبياء و اوصياء وجود دارد مى فرمايد: «فَبِرُوحِ القُدُسِ ... عَرَفُوا ما تَحْتَ الْعَرْشِ الى ما تَحْتَ الثَّرى»: «به وسيله روح القدس، آنچه را در زير عرش و آنچه را در زمين است مى دانند».(2)

احاديث فروان ديگرى در اين زمينه در اصول كافى و ساير كتب ديده مى شود كه شرح همه آنها در اين مختصر نمى گنجد.

آرى امدادهاى الهى از طريق «روح القدس» يكى ديگر از منابع علمى معصومان است.

5- نور الهى

پنجمين منبعى كه براى علوم امامان مى توان ذكر كرد همان چيزى است كه در روايات متعددى در اصول كافى آمده است، از جمله: حسن بن راشد مى گويد: از امام


1- اصول كافى، ج 1، صفحه 271.
2- همان مدرك، صفحه 272.

ص: 127

صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: «فَاذا مَضى الامامُ الّذى كانَ قَبْلَهُ رُفِعَ لِهذا مَنار مِنْ نُورٍ، يَنْظُرُ بِه الى اعْمالِ الْخَلائِقِ فَبِهذا يَحْتَجُّ اللَّهُ عَلى خَلْقِه»:

«هنگامى كه امام پيشين ازدنيا مى رود، خداوند براى امام بعد از او ستونى از نور بر مى افرازد كه به وسيله آن اعمال مردم را مى بيند، و از اين طريق خداوند، حجت را بر خلق خود تمام مى كند».(1)

در بعضى از روايات نيز تعبير به «عَمُود مِنْ نُورٍ» (ستونى از نور) شده (2) ولى غالباً تعبير «منار من نور» آمده است، البته تفاوت چندانى ميان اين دو تعبير نيست.

براى آگاهى بيشتر به بحار الانوار جلد 6، صفحه 132 مراجعه فرمائيد. مرحوم علامه مجلسى شانزده حديث در اين زمينه نقل مى كند و همچنين در باب عرض اعمال (جلد 23، صفحه 333 به بعد) روايات متعددى در اين زمينه آمده است.

***

از مجموع آنچه گفته شد به خوبى استفاده مى شود كه منابع علم امامان.

معصوم متعدد و متنوع است، در درجه اوّل مسأله آگاهى آنها به تمام معانى قرآن مجيد است؛ و در درجه دوم علومى است كه از رسول خدا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به آنها رسيده؛ و در درجه بعد تأييدات الهى و الهامات قلبى و ارتباط با فرشتگان و عالم غيب است. و مجموع اين جهات به امام معصوم علوم و آگاهى فراوانى مى بخشد تا بتواند در انجام مأموريت خود، كه همان حفظ اسلام و قرآن و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و هدايت خلق به سوى خالق، و تربيت نفوس، و اقامه حدود، و تدبير امور مى باشد؛ به خوبى انجام دهد.

نكته قابل ملاحظه ديگر اينكه از پاره اى از روايات استفاده مى شود كه در هر شب جمعه روح امامان عليه السلام، علوم و دانش هاى تازه اى را (براى مسائل تازه) از سوى


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 387، حديث 2.
2- همان مدرك، حديث 4.

ص: 128

خداونددريافت مى دارند. (تا خود را با تمام نيازمندى هاى امت اسلامى تطبيق دهند)

از جمله در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «انَّ لَنا فى كُلِّ لَيْلَةِ جُمُعَةٍ سُروراً»: «ما در هر شب جمعه خوشحالى تازه اى داريم».

راوى مى گويد گفتم: «زادَكَ اللَّهُ وَ ما ذاكَ»: «خداوند بر سرور شما بيفزايد، منظورتان از اين خوشحالى چيست»؟!

فرمود: «اذا كانَ لَيْلَةُ الجُمُعَةِ وافى رَسُولُ اللَّهِ الْعَرْشَ وَ وافَى الائِمَّةُ مَعَهُ وَ مَعَهُمْ، فَلا تُرَدُّ ارْواحُنا الى ابْدانِنا الّا بِعِلْمٍ مُسْتَفادٍ، وَ لَوْلا ذلِكَ لَانْفَدْنا»: «هنگامى كه شب جمعه مى شود (زوح مقدس) رسول خدا صلى الله عليه و آله به عرش (الهى) مى رود؛ و ارواح ائمه نيز با او ملاقات مى كنند و (روح) من نيز با آنها به آنجا مى رود؛ سپس روح ما به بدن ما باز نمى گردد مگر با علم و دانش جديدى، و اگر چنين نبود دانش ما پايان مى گرفت»!(1)

در همان باب روايات متعدد ديگرى در اين زمينه نيز ديده مى شود كه شرح همه آنها به طول مى انجامد.

با توجه به آنچه در اين فصل آورديم روشن مى شود كه مسئله منابع علمى امامان مسأله ساده اى نيست، منابعى در اختيار آن بزرگواران است كه آنها را از ساير مردم ممتاز مى سازد و به انجام وظائف مهمى كه در مورد حفظ اسلام و تعليمات قرآن و هدايت بندگان بر عهده دارند به آنان كمك مى كند.


1- اصول كافى، جلد اول، صفحه 254( باب فى ان الائمة عليهم السلام يزدادون فى ليلة الجمعه).

ص: 129

معصوم بودن امامان:

اشاره

اشاره

مصونيت از خطا و فراموش كارى و گناه، يكى ديگر از شرائط عمومى امامان راستين است، و در واقع تمام دلائلى كه دلالت بر «معصوم بودن پيامبران الهى» دارد دلالت بر «عصمت امامان عليهم السلام» نيز دارد، چرا كه مسئوليت آنان تا حد زيادى شباهت به يكديگر دارد.

درست است كه پيامبر صلى الله عليه و آله بنيانگذار شريعت است و با عالم وحى دراتباط مى باشد؛ ولى امامان عليهم السلام نيز حافظ شريعت اند، هر چند هيچگونه وحى بر آنان نازل نمى شود، ولى در امر هدايت مردم، و حفظ احكام و حدود الهى، و نشر كامل آيات آسمانى به دنبال پيامبر صلى الله عليه و آله گام بر مى دارند و به همين دليل در بسيارى از صفات مشترك اند و با هم شباهت دارند.

بنابراين تمام دلايل عمده اى كه در بحث عصمت انبياء آورديم (1) در مورد امامان راستين نيز صادق است.

***

با اين اشاره به بعضى از آيات قرآنى كه در اين زمينه است باز مى گرديم و سخن را از قرآن شروع مى كنيم:

1- انَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرَّجْسَ اهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً: «خداوند فقط


1- در جلد هفتم صفحه 181 تا 199.

ص: 130

مى خواهد پليدى (گناه) را از شما اهل بيت دور كند و كاملًا شما را پاك سازد»(1)

در بحث هاى پيشين در مورد عظمت مقام امامت و ولايت به هنگام تفسير آيه 124 سوره «بقره» در داستان ابرهيم عليه السلام خوانديم كه خداوند اين پيامبر بزرگ را مورد آزمايش هاى مهم متعددى قرار داد و هنگامى كه از عهده همه آن آزمايش هاى مهم برآمد، فرمود: انّى جالُكَ لِلنّاسِ اماماً: «من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم.» (امامت به معنى حكومت بر جسم و جان و روح و تن و تربيت نفوس و جوامع بشرى).

و هنگامى كه ابراهيم عليه السلام اين مقام را براى بعضى از ذريه و فرزندان خود تقاضا كرد با اجابت مشروط الهى روبرو شد، فرمود: لايَنالُ عَهدِى الظّالِمينَ «پيمان من، به ستمكاران نمى رسد، مگر آنها كه شايسته اند (تنها آن گروه از فرزندان تو كه پاك و معصوم اند شايسته اين مقام هستند)».

در بحث هاى آنجا روشن شد كه چگونه اين جمله از آيه، دليل «بر معصوم بودن امامان» و پيشوايان الهى است، و كسانى كه در طول عمر خود يا از نظر اعتقادات راه شرك و كفر را پوئيده اند، و يا در اعمال خود، ظلم و ستمى بر خويش يا ديگران مرتكب شده اند، شايسته اين مقام نيستند. چرا كه ظلم به معنى وسيع كلمه، هم ظلم و شرك و كفر و انحرافات عقيدتى را شامل مى شود و هم هر گونه تعدى به ديگران و ظلم بر خويشتن از طريق ارتكاب گناه.

و از آنجا كه اين بحث ها به طور مشروح و مستوفى در آنجا آمده نيازى به تكرار آن نمى بينيم؛ بنابراين پايه اصلى شرط بودن «عصمت در امامان» و پيشوايان الهى قرآن مجيد در همان آيه گذارده است.

اكنون به آيه تطهير باز مى گرديم و مسأله عصمت را در اين آيه بررسى مى كنيم:


1- سوره احزاب، آيه 33.

ص: 131

درست است كه اين آيه در لابلاى ايات مربوط به همسران پيامبر صلى الله عليه و آله است ولى آيه تطهير كه در لابلاى آنها نازل شده لحن جداگانه اى دارد و نشان مى دهد هدف ديگرى را دنبال مى كند، چرا كه آيات قبل و بعد همه با ضميرهاى جمع مؤنت است، ولى آيه مورد بحث با ضمائر جمع مذكر آمده است!

در آغاز اين آيه همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را مخاطب ساخته و به آنها دستور مى دهد كه در خانه هاى خود بمانيد و هم چون دوران جاهليت نخستين در (ميان مردم) ظاهر نشويد و نماز را بر پا داريد و زكات را بپردازيد، و خدا و پيامبرش را اطاعت كنيد وَقَرْنَ فى بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الجاهِليَّةِ الاوُلى وَ اقِمْنَ الصَّلوةَ و آتينَ الزَّكاةَ وَ اطِعْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ (1).

تمام شش ضميرى كه در اين بخش از آيه آمده است همه به صورت جمع مؤنت است. (دقت كنيد)

سپس لحن آيه طور ديگرى مى شود، و مى فرمايد: «خداوند فقط» مى خواهد پليدى (گناه) را از شما هل بيت دور كند و شما را كاملًا پاك سازد» انَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِرَّكُمْ تَطْهيراً.

در اين بخش از آيه دو ضمر جمع به كار رفته است كه هر دو به صورت جمع مذكر آمده است.

درست است كه صدر و ذيل يك آيه معمولًا يك مطلب را دنبال مى كند ولى اين سخن در جايى است كه قرينه اى بر خلاف آن وجود نداشته باشد؛ بنابراين كسانى كه اين قسمت از آيه را نيز ناظر به همسران پيامبر صلى الله عليه و آله دانسته اند سخنى بر خلاف ظاهر آيه و قرينه موجود در آن، يعنى تفاوت ضميرها، گفته اند.

از اين گذشته در مورد اين آيه دسترسى به روايات متعددى داريم كه علماى


1- سوره احزاب، آيه 33.

ص: 132

بزرگ اسلام اعم از اهل تسنن و شيعه، آن را از شخص پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده اند و در معروف تيرن منابع فريقين كه مورد قبول آنها است اين روايات به وفور و كثرت آمده است.

اين روايات همگى حاكى از آن است كه مخاطب در اين آيه، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام مى باشند (نه همسران پيامبر) كه بعداً به طور مشروح خواهد آمد.

ولى قبل از ورود در بحث روايات لازم است به تفسير تعبيرات آيه بپردازيم:

تعبير به «انّما» كه عمولًا براى حصر است و در فارسى امروز به جاى آن فقط يا تنها گفته مى شود دليل بر اين است كه موهبتى كه در اين آيه آمده ويژه خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله است و شامل ديگران نمى شود.

جمله «يريد»- خداوند اراده دارد و مى خواهد ...- اشاره به اراده تكوينى پروردگار است، يعنى خداوند با يك فرمان تكوينى اراده كرده است كه شما را از هر گونه آلودگى پاك و مصون دارد، نه اراده تشريعى. زيرا اراده تشريعى، به معنى مكلف ساختن آنها به حفظ پاكى خويش است و مى دانيم اين تكليف منحصر به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله نيست همه مسلمانان مكلف و موظف اند كه خود را پاك نگهدارند.

ممكن است تصور شود كه اراده تكوينى موجب يك نوع جبر است و در اين صورت معصوم بودن، فضيلت و افتخارى نخواهد بود؟

پاسخ اين سخن در جلد هفتم در بحث معصوم بودن پيامبران بطور مشروح آورديم، و در اينجا به طور خلاصه بايد گفت: معصومان داراى دو نوع شايستگى هستند، شايستگى ذاتى و موهبتى و شايستگى اكتسابى از طريق اعمال خويش و ملكات درونى؛ و از مجموعه اين دو شايستگى كه حداقل يكى از آن جنبه اختيارى دارد آن مقام والا حاصل مى شود. به تعبير ديگر اراده الهى زمينه هاى الهى

ص: 133

زمينه هاى توفيق را براى وصول به اين مقام والا فراهم مى سازد؛ و بهره گيرى از اين توفيق به اراده خود آنان بستگى دارد. (دقّت كنيد)

ترك كردن گناه براى آنها محال عادى است نه محال عقلى؛ فى المثل، محال عادى است كه يك شخص عالم و با ايمان شراب را با خود به مسجد ببرد و در صف جماعت بنوشد ولى مسلماً اين امر يك محال عقلى نيست، وبا اختيارى بودن اين كار منافات ندارد. يا در مثال ديگر يك آدم عاقل هرگز لخت مادر زاد در كوچه و خيابان ظاهر نمى شود، انجام اين كار براى او محال نيست، بلكه سطح فكر و معرفت او اجازه نمى دهد چنين كارى را انجام دهد با اينكه فعل و ترك آن در اختيار او است.

انجام گناهان براى پيامبران و امامان همين گونه است. درست است كه معصوم بودن از امدادهاى الهى است ولى امدادهاى الهى نيز بى حساب نيست، همانگونه كه قرآن درباره ابراهيم خليل عليه السلام مى فرمايد: و (ياد كنيد) هنگامى كه پروردگار ابراهيم، او را با دستوراتى آزموده؛ و او به طور كامل از عهده آنها بر آمد.(1)

و اما «رجس» در لغت به معنى شى ء ناپاك است خواه از نظر طبع آدمى آلوده و منفور باشد يا به حكم عقل يا شرع، و يا همه اينها. به همين جهت راغب در مفردات بعد از آنكه رجس را به معاى شئ قَذِر (آلوده) معنى مى كند؛ چهار صورت براى آن ذكر مى نمايد (همان چهار صورتى كه در بالا گفته شد آلوده از نظر طبعى آدمى، يا عقل، يا شرع، و يا همه اينها) و اگر در بعضى از كلمات بزرگان «رجس» به معنى گناه يا شرك يا اعتقاد باطل يا بخل و حسد تفسير شده در حقيقت بيان مصداق هايى از انى مفهوم وسيع و گستده است.

به هر حال با توجه به «الف و لام جنس» كه بر سر اين كله آمده الرَّجْس و در


1- سوره بقره، آيه 124 و توضيح بيشتر در زمينه اين مسأله كه معصوم بودن با اختيارى بودن اعمال معصومان منافات ندارد در جلد هفتم پيام قرآن، صفحه 193 به بعد مطالعه فرمائيد.

ص: 134

اينجا معنى عموم را مى رساند مفهوم آيه چنين است كه خداوند اراده كرده هر گونه و هر نوع از انواع آلودگى را از آنان دور سازد.

جمله وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً با توجه به اينكه معنى «تطهير»، پاك ساختن است؛ تأيكد مجددى است بر مسأله نفى «رجس» و نفى همه پليدى ها كه در جمله قبل آمده است؛ و واژه «تطهيراً» كه به اصطلاح مفعول مطلق است باز هم تأكيد ديگرى بر اين معنى است.

نتيجه اينكه خداوند با انواع تأكيدها اراده فرموده است كه اهل بيت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را از هر گونه پليدى مسلم و آلودگى پاك و مبرّا سازد.

مسلم است كه در درجه اوّل شخص پيامبر صلى الله عليه و آله را كه صاحب اصلى خانه است شامل مى شود و بعد بقيه را، حال ببينيم بقيه اهل بيت چه كسانى هستند؟

***

اهل بيت چه كسانى هستند؟

جمعى از مفسّران هل سنت آن را به معنى همسران پيامبر صلى الله عليه و آله دانسته اند. ولى همان گونه كه گفتيم تغيير سياق آيه، و تبديل ضميرهاى جميع مؤنت در ما قبل و ما بعد اين آيه، به جمع مذكّر دليل روشنى بر اين است كه اين جمله محتواى جداگانه دارد و منظور از آن چيزى ديگرى است، مگر نه اين است كه خداوند حكيم است و قرآن در حد اعلاى فصاحت و بلاغت و همه تعبيرات آن روى حساب است.

گروهى ديگر از مفسران آن را مخصوص به پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام دانسته اند؛ و روايات فراوانى كه در منابع اهل سنت و شيعه وارد شده و در ذيل به بخشى از آنها اشاره مى كنيم گواه بر اين معنى است.

و شايد به دليل وجود همين روايات است كه حتى كسانى كه آيه را مخصوص به

ص: 135

اين بزرگواران ندانسته اند؛ معنى وسيعى براى آن قائل شده اند كه هم اين بزرگواران را شامل مى شود و هم همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را، و اين تفسير سومى در آيه است.

امّا رواياتى كه دليل اختصاص آيه به پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و بانوى اسلام فاطمه زهرا عليها السلام و دو فرزندشان حسن و حسين عليهم السلام مى باشد- همان گونه كه اشاره شد- بسيار زياد است، از جمله هيجده روايت تنها در تفسير «الدّر المنثور» نقل شده است؛ كه پنج روايت از امّ سلمه، سه روايت از ابو سعيد خردى، يك روايت از عايشه، يك روايت از انس، دو روايت از ابن عباس، دو روايت از ابى الحمراء، يك روايت از وائلة بن اسقع، يك روايت از سعد، يك روايت از ضحاك بن مزاحم و يك روايت از زيد بن ارقم است!(1)

مرحوم علامه طباطبايى در تفسير الميزان رواياتى را كه در اين باره وارد شده بيش از هفتاد روايت مى شمرد و مى فرمايد: «آنچه از طرق اهل سنت، در اين زمينه نقل شده بيش از آن است كه از طريق شيعه وارد شده است!، و راويان ديگرى را غير از افرادى كه در بالا نام برديم نيز بر آنها مى افزايد (روايانى كه روايت آنها در غير تفسير الدّر المنثور آمده است).

بعضى نيز تعداد روايات و كتبى كه اين روايات در آن نقل شده بالغ بر صدها ذكر كرده اند و بعيد نيست چنين باشد.

در اينجا تنها قسمتى از آن روايات را با ذكر منابع آنها مى آوريم تا روشن شود آنچه، واحدى در اساب النزول مى گويد: «انَّ الآيَةَ نَزَلَتْ فِى النَّبىِ صلى الله عليه و آله وَ عَلىِّ وَ فاطِمَةَ و الْحَسَنِيْنِ عليهم السلام خاصَّةً يُشارِكُهُمْ فيها غَيْرُهُمْ»:

«اين آيه در خصوص پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و على و فاطمه و حسنين عليهم السلام نازل شده و كس ديگرى در آن با آنها مشاركت ندارد»(2) يك واقعيت است.


1- دارالمنثور، جلد 5، صفحه 196 و 199.
2- الميزان، جلد 16، صفحه 311.

ص: 136

اين احاديث را مى توان در چهار بخش خلاصه كرد:

***

1- رواياتى كه از بعضى از همسران پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده و با صراحت مى گويد، هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله سخن از اين آيه شريفه مى گفت، از حضرتش سؤال كرديم كه آيا ما هم جزء اين آيه هستيم؟ فرمود: شما خوبيد اما مشمول اين آيه نيستيد!

از جمله ثعلبى در تفسير خود از ام سلمه همسر گرامى پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در خانه خود بود كه فاطمه عليها السلام غذايى نزد آن حضرت آورد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «همسر و دو فرزندت حسن و حسين عليهما السلام را صدا كن»، آنها آمدند، سپس غذا خوردند بعد پيامبر صلى الله عليه و آله عبايى بر آنها افكند و گفت: «اللّهُمَ! هؤُلاءِ اهْلُ بَيْتى وَ عِتْرَتى فَاذْهِبْ عَنْهُمُ الرَّجْسَ وَ طَهِّرْهُمْ تَطْهيراً»: «خداوندا اينها اهل بيت من و عتر منند، پليدى را از آنها دور كن، و از هر گونه آلودگى پاكشان گردان» و در اينجا بود كه آيه انَّما يُريدُ اللَّهُ ... نازل شده ... من گفتم اى رسول خدا! آيا من هم با شما هستم؟! فرمود: «انَّكِ الى خَيْرٍ»: «تو بر نيكى هستى» (امّا در زمره اين گروه نيستى).(1)

و نيز ثعلبى از علماى معروف اهل سنت كه در اواخر قرن چهارم و اوائل قرن پنجم مى زيسته؛ و تفسير كبير او معروف است از عايشه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كند: هنگامى كه از او درباره جنگ جمل و دخالتش در آن جنگ ويرانگر سؤال كردند (باتأسف) گفت: اين يك تقدير الهى بود! و هنگامى كه درباره على عليه السلام سؤال كردند، چنين گفت:

«تَسْأَلُنى عَنْ احَبِّ النّاسِ كانَ الى رَسُولِ اللَّهِ، وَزَوْجِ احَبِّ النّاسِ كانَ الى رَسُول اللَّهِ، لَقَدْ رَأِيْتُ عَليَّاً وَ فاطِمَةَ وَ حَسَناًوَ حُسَيْناً وَ جَمَعَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله بِثَوْبٍ عَلَيهِمْ، ثُمَ قالَ: اللّهُمَ هؤلاءِ اهْلُ بَيْتى وَ حامَتى فَاذْهِبْ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهَّرْهُمْ تَطْهيراً، قالَتْ فَقْلْتُ يا رَسُول اللَّهِ


1- طبرسى در مجمع البيان ذيل آيه مورد بحث، و حاكم حسكانى در شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 56، حديث فوق را آورده اند.

ص: 137

انَا مِنْ اهْلِكَ قال تَنَحّى فَانَّكِ الى خَيْرٍ»:

«آيا از من درباره كسى سؤال مى كنى كه محبوب ترين مردم نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بود، و از كسى مى پرسى كه همسر محبوب ترين مردم نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بود، من با چشم خود ديدم على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام را كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را در زير پارچه اى جمع كرده بود، و فرمود: خداوندا! اينها خاندان من اند و حاميان من؛ رجس و پليدى را از آنها ببر؛ و از آلودگى ها پاكشان فرما؛ من گفتم اى رسول خدا آيا من نيز از آنها هستم فرمود: دور باش تو بر خير و نيكى هستى (اما جزء اين جمع نمى باشى)».(1)

اين گونه احاديث با صراحت مى گويد كه همسران پيامبر صلى الله عليه و آله جزء اهلبيت در اين آيه نبودند.

***

2- داستان حديث كساء در روايات فوق العاده فراوانى با تعبيرات مختلف وارد شده و قدر مشترك همه آنها اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام و فاطمه و حسن و حسين را فرا خواند- و يا به خدمت او آمدند- پيامبر صلى الله عليه و آله عبا- يا پارچه اى و ...- بر آنها افكند و گفت: خداوندا! اينها خاندان من اند رجس و آلودگى را از آنها دور كن؛ و در اين هنگام آيه انَّما يُريدُ اللَّهُ لِيَذْهَبَ عَنْكُمْ الرَّجْسَ اهْلَ الْبَيْتِ نازل گرديد.

قابل توجه اينكه اين حديث، در صحيح مسلم از قول عايشه و هم چنين حاكم در مستدرك و بيهقى در سنن، و ابن جرير در تفسيرش و سيوطى در الدّر المنثور نقل شده است.(2)

حاكم حسكانى نيز در شواهد التنزيل آن را آورده است (3) در صحيح «ترمذى» نيز


1- مجمع البيان ذيل آيه مورد بحث.
2- صحيح مسلم، جلد 4، صفحه 1883، حديث 2424( باب فضائل اهل بيت النّبى صلى الله عليه و آله)
3- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 33، حديث 376.

ص: 138

كراراً اين حديث نقل شده، در يك جا از عمرو بن ابى سلمه و در جاى ديگر از امّ سلمه.(1)

نكته ديگراينكه فخر رازى به مناسبتى در ذيل آيه مباهله (آيه 61 «سوره آل عمران») بعد از نقل اين حديث (حديث كساء) مى افزايد:

«وَاعْلَمُ انَ هذِه الرَّوايةَ كَالمُتَفَقِ صِحَّتِها بَيْنَ اهْلِ التَّفْسيرِ وَالْحَديثِ»:

«بدان كه اين روايت هم چون روايتى است كه صحتش مورد اتفاق در ميان علماى تفسير و حديث است».(2)

اين نكته نيز قابل توجه است كه امام احمد حنبل در مسند خود، اين حديث را از طرق مختلف آورده است.(3)

***

3- در بخش ديگرى از روايات كه آن نيز متعدد و فراوان است مى خوانيم كه بعد از نزول آيه تطهير، پيامبر صلى الله عليه و آله چندين ماه- در بعضى شش ماه، و در بعضى هشت يا نُه ماه آمده است- هنگامى كه براى نماز صبح از كنار خانه فاطمه عليها السلام مى گذشت صدا مى زد: «الصَّلوة! يا اهْلَ الَبَيْتِ! انَّما يُريْدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً: «هنگام نماز است اى اهل بيت! خداوند فقط مى خواهد پليدى (گناه) را از شما اهل بيت دور كند و شما را پاك سازد»!

اين حديث در شواهد التنزيل نوشته مفسر معروف حاكم حسكانى از انس بن مالك نقل شده است.(4)


1- صحيح ترمذى، جلد 5، صفحه 699، حديث 3871( باب فضل فاطمه)- چاپ احياء التراث.
2- تفسير فخر رازى، جلد 8، صفحه 80.
3- مسند احمد، جلد اول، صفحه 330، جلد 4، صفحه 107 و جلد 6، صفحه 292( به نقل از فضائل الخمسه، جلد 1، صفحه 276 به بعد).
4- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 11 و 15 و 92( توجه داشته باشيد كه شواهد التنزيل اين روايت را به طرق متعددى نقل كرده است).

ص: 139

و در همان كتاب حديث ديگرى به عنوان هفت ماه از ابى الحمراء آمده است.

و نيز در همان كتاب اين جريان به عنوان هشت ماه از ابو سعيد خدرى نقل شده است.(1)

تفاوت اين تعبيرات، طبيعى است، زيرا ممكن است انس شش ماه اين مطلب را ديده باشد، و ابوسعيد خدرى هشت ماه، و ابى الحمراء هفت ماه، و ابن عباس نُه ماه.(2)

هر كس آن چه را ديده نقل كرده است، بى آنكه تضادى در ميان سخنان آنها باشد.

به هر حال ادامه اين برنامه و تكرار اين سخن در آن مدت طولانى از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله يك مسأله حساب شده بوده است؛ او مى خواسته به وضوح و با تأكيد پى در پى روشن سازد منظور از «اهل بيت» تنها اهل اين خانه اند، تا در آينده ترديدى براى هيچ كس باقى نماند؛ و همه بدانند اين آيه تنها در شأن اين گروه نازل شده است و عجب اينكه با اين همه تكرار و تأكيد باز مسأله براى بعضى مفهوم نشده است؛ راستى چرت انگيز است.

به خصوص اينكه تنها خانه اى كه در ورودى آن به مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله باز مى شد در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام بود، (زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد تمام درهايى كه به سوى مسجد باز مى شد ببندند جز اين دو در).

پيدا است هميشه جمعى از مردم به هنگام نماز، اين سخن را در آنجا از پيامبر صلى الله عليه و آله مى شنيدند، با اين حال شگفت آور نيست كه بعضى از مفسران اصرار دارند مفهوم آيه را توسعه دهند تا همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را نيز شامل گردد، با اينكه همانگونه كه گفتيم عايشه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله كه طبق گواهى تاريخ در بازگو كردن


1- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 28 و احقاق الحق، جلد 2، صفحه 503 تا 548.
2- الدّر المنثور، جلد 5، صفحه 199.

ص: 140

فضائل خود و تمام جزئيات ارتباطش با پيامبر صلى الله عليه و آله چيزى فروگذار نمى كرد، نه تنها خود را مشمول اين آيه نمى دانست بلكه مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: «تو جزء آن نيستى»!

***

4- روايات متعددى كه از ابوسعيد خدرى صحابه معروف نقل شده و اشاره به آيه تطهير كرده، با صراحت مى گويد:

«نَزَلَتْ فى خَمْسَةٍ فى رَسُولِ اللَّهِ وَ عَلىٍّ وَ فاطِمَةَ وِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِمُ السّلامُ»: «اين آيه درباره رسول خدا صلى الله عليه و آله و على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام نازل شده است (1).

كوتاه سخن اينكه: رواياتى كه درباره آيه تطهير و اختصاص آنها به پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و فاطمه و امام حسن و امام حسين عليه السلام در منابع معروف اسلامى آمده به قدرى زياد است كه آن را در رديف روايات متواتره قرار مى دهد؛ و از اين نظر جاى ترديدى در آن باقى نمى ماند. تا آنجا كه در شرح احقاق الحق آن را از بيش از هفتاد منبع از منابع معروف اهل سنت (علاوه بر منابع معروف پيروان اهل بيت) نقل مى كند و مى گويد: «اگر همه اين منابع را احصاء كنيم از هزار هم مى گذرد»!(2)

پاسخ به چند سؤال

از آنجا كه آيه فوق مخصوصاً با توجه به روايات متواترى كه در تفسير آن در منابع معروف اسلامى آمده فضيلت بزرگى براى امامان اهل بيت عليهم السلام محسوب


1- در شواهد التنزيل، چهار حديث در اين زمينه آمده است؛ جلد 2، از صفحه 24- 27( حديث 659 و 661 و 664).
2- اقتباس از جلد دوم احقاق الحق، از صفحه 502- 563.

ص: 141

مى شود مى توان آن را دليلى بر حقانيت مسير آنها دانست، بعضى از دانشمندان به دست و پا افتاده، و مطابق معمول به سراغ اشكالاتى رفته اند كه به بهانه جويى شبيه تر است تا به اشكال علمى؛ در حالى كه گروهى ديگر شجاعانه اين آيه و روايات را پذيرفته اند و هر چند از نظر اصولى پيرو طريقه اهل سنت باقى مانده اند، قسمتى از اشكالات به شرح زير است:

1- منظور از اهل بيت ساكنان خانه پيامبر صلى الله عليه و آله است، زيرا بيت به معنى خانه مسكونى است، و ساكنان خانه پيامبر صلى الله عليه و آله همان همسران پيامبراند، و ديگرى را شامل نمى شود، و اگر ضميرها به صورت ضمير مذكر آمده به خاطر آن است كه لفظ «اهل» مذكر است، و اگر بيت به صورت مفرد آمده، نه به صورت جمع با اينكه همسران پيامبر صلى الله عليه و آله در خانه هاى متعدد سكنى داشتند، به خاطر آن است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرد واحدى بود، و بيت او نيز به صورت واحد ذكر شده است، خلاصه اينكه آيه تنها نظر به همسران پيامبر صلى الله عليه و آله دارد.

پاسخ اين ايراد يا بهانه جويى از بحث هاى گذشته به خوبى روشن شد، و آثار تكلف به هنگام دفاع از اين نظر كاملًا نمايان است، زيرا اگر منظور از اهل، همسران پيامبر صلى الله عليه و آله باشد ظاهر لفظ مفرد مذكر و معناى آن جمع مؤنث است در حاى كه در آيه نه مفرد مذكر شده نه جمع مؤنّث، بلكه به صورت جمع مذكّر آمده است.

هم چنين تعبير به «بيت» به صورت مفرد، بر خلاف صدر آيه كه به صورت جمع آمده، وَ قَرْنَ فى بُيُوتِكُنَ نمى تواند به خاطر شخص پيامبر صلى الله عليه و آله باشد زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله خانه مستقلى براى خود نداشت، خانه او خانه هايى بود كه با همسرانش در آنها زندگى مى كرد.

بنابراين راهى جز اين نيست كه منظور از بيت در اينجا بيت قرابت و نزديكى و ارتباط نسبى با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بوده باشد، نه بيت سكونت، تعبيرى كه بسيار معمول

ص: 142

و متداول است.

گذشته از همه اينها به فرض كه تمام اين تكلّفات را بپذيريم، آن همه روايات را چه كنيم؟ آيا مى شود از رواياتى با آن وسعت و كثرت و صراحت كه اهل بيت عليهم السلام را منحصر در پنج نفر مى كند صرف نظر كرد؟ يا آنها را حديث ضعيف شمرد؟ اگر اين احادث متواتر و قوى نباشند اصلًا حديث متواتر و صحيحى نخواهيم داشت، اگر اين روايات صراحت ندارد كدام روايت در اداى مضمون اش صرحى است؟!

از همه شگفت انگيزتر سخنى است كه از عكرمه نقل شده است، مى گويد: «مَنْ شاءَ باهَلْتُهُ انَّها نَزَلَتْ فى نِساءِ النَّبى»! صلى الله عليه و آله «هر كس بخواهد من حاضرم با او مباهله كنم كه اين آيه درباره همسران پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده است»!(1) و در عبارت ديگرى از او نقل شده «انَّ عكرمةَ كانَ يُنادى فى السُّوق انَّ قولَهُ تَعالى انما يريد اللَّه ... نَزَل فى نساءِ النبى»: «او در بازار صدا مى زد كه آيه انما يريداللَّه ... در باره همسران پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده است»!(2)

راستى شگفت آور است؛ مگر مسائل علمى و استدلالى را مى توان با مباهله و فريا در سر بازارها اثبات كرد؛ آن هم مبحثى كه اين همه دلائل و شواهد و قرائن دارد.

پيامبر صلى الله عليه و آله به دور پنج نفر عبا مى كشد كه آنها را دقيقاً مشخص كند و مخاطب سازد و حتى ام سلمه و عايشه را در آن محدوده راه نمى دهد، و شش ماه يا هشت ماه و نه ماه، مرتب پشت خانه فاطمه عليها السلام اين جمله را تكرار مى كند كه منظور از اين آيه شمائيد، و واژه «انَّما» كه دليل بر حصر است در آغاز آيه كاملًا چشم گير است.

و پيامبر صلى الله عليه و آله با اين همه تأكيدات پياپى هر گونه شبهه را زايل كند، ولى عكرمه با اگيزه هايى كه خودش بهتر مى داند مى خواهد با مباهله غير آن را ثابت كند و در


1- تفسير روح المعانى، جلد 22، صفحه 12.
2- همان مدرك، صفحه 13.

ص: 143

بازارها فرياد بر ضد آن بلند نمايد!

اصولًا جوش و خروش عكرمه و رفتن به سراغ مباهله كه در مباحث علمى نادر و كم نظير است، و همچ نين فرياد زدن بر سر بازارها كه آن هم در مسائل علمى بى نظير است، خود دليل روشنى است بر اين كه زير اين كاسه نيم كاسه اى است، و در پشت اين قال و غوغا اسرار ديگرى نهفته است، آيا او مأموريت داشت كه اين فضيلت بزرگ الهى را به نفع حاكمان وقت انكار كند و با احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله با اين رسوائى به مقابله برخيزد؟!

2- سؤال ديگر اين كه: اگر منظور شما آن پنج نور مقدسند، پس ساير امامان اهل بيت عليه السلام چه مى شوند؟

پاسخ اين سؤال اين است كه: آنها كه در آن زمان در حيات بودند همان پنج نفر بودند، و بقيه بعداً به وجود آمدند، و همان صفات را از پيامبر صلى الله عليه و آله و پدران خود به ارث بردند.

3- همان گونه كه قبلًا اشاره شد منظور از اراده در انَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ ارداه تكوينى است، نه تشريعى؛ و به تعير ديگر منظور اين نيست كه خدا به شما دستور داده است كه گرد گناهان نگرديد، چرا كه اين دستور الهى درباره همه مسلمانان بدون استثناء است، نه خصوص اصحاب كساء. بنابراين معلوم مى شود كه منظور اين است كه اراده تكوينى و مشيت الهى بر اين قرار گرفته كه آنها را پاك سازد؛ و از هر گونه گناه حفظ كند؛ و از شر شيطان و هواى نفس نگاه دارد؛ و مى دانيم اراده خدا تخلف ناپذير است. و اينكه بعضى گفته اند اراده الهى قابل تخلف است، نهايت نادانى و بى خبرى است، چه چيز در عالم مى تواند مانع اراده الهى شود، مگر اينكه اراده الهى مشروط به شرطى باشد و شرط آن حاصل نشود، و مى دانيم كه اراده در آيه فوق، مطلق است و مشروط به هيچ شرطى نيست. و اينكه

ص: 144

بعضى گفته اند لازمه اين سخن اين است كه صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله مخصوصاً حاضران ميدان بدر، همه معصوم باشند چون خدا در حق آنها فرموده:

وَلكِنْ يُريدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ «بلكه مى خواهد شما را پاك سازد و نعمتش را بر شما تمام نمايد؛ شايد شكر به جا آوريد».(1)

راستى تأسف آور است هنگامى كه كوره تعصب داغ مى شود همه چيز را مى بلعد و خاكستر مى كند، اساساً ما چنان آيه اى در قرآن مجيد درباره جنگ بدر نداريم، آنچه در مورد جنگ بدر نازل شده اين است: وَ يُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً لِيُطَهِّرَكُمْ بِه وَ يُذْهِبَ عَنْكُمْ رِجزَ الشَّيْطانِ:(2) «و آبى از آسمان برايتان فرستاد، تا شما را با آن پاك كند؛ و پليدى شيطان را از شما بر طرف سازد» واضح است اين آيه مربوط به نزول باران (در ميدان بدر) و استفاده كردن مسلمانان از آن براى شستشوى خود، و غسل و وضو است و هيچ گونه ارتباطى با بحث ما ندارد؛ ولى اين برادر متعصب آغاز آيه را حذف كرده و تنها جمله لِيُطَهِّرَكُمْ راآورده است، و آن را دليلى بر پاكى و قداست همه اصحاب شمرده است.

البته جمله وَلكِنْ يُريدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَه عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ نه درباره جنگ جويان بدر، بلكه در زيل آيه وضو و غسل و تيمم آمده است، و پر واضح است كه اشاره به پاكيزگى حاصل از اين سه طهارت اسلامى مى كند، حال چگونه اين مفسّر معروف آيه را از آنجا به ميدان بدر برده و چيزى كه مربوط به غسل و تيمم است به بحث عصمت كشانده، روشن نيست.

در اينجا سؤال ديگرى مطرح شده است، و آن اينكه: اگر آيه دليل بر عصمت اين بزرگواران است پس چرا «يُريدُ» به صورت فعل مضارع آمده است؟ اگر آنها معصوم اند چرا مى فرمايد: «خدا مى خواهد چنين شود» آيا تحصيل حاصل ممكن


1- سوره مائده، آيه 6 و تفسير روح المعانى نوشته آلوسى، جلد 22، صفحه 17( ذيل آيه 33 احزاب).
2- سوره انفال، آيه 11.

ص: 145

است، چرا نفرموده «ارادَاللَّهُ» (خدا خواست كه از آغاز چنين باشد).(1) اگر گوينده اين سخن تعبير به «يُريدُ» را در آيات قرآن مجيد دقيقاً بررسى مى كرد هرگز چنين سخنى نمى گفت؛ زيرا اين واژه در بسيارى از آيات قرآن در مورد امورى به كار رفته است كه اراده مستمرى از گذشته تا حال و از حال تا آينده به آن تعلق گرفته است؛ و به تعبير ديگر اين جمله غالباً براى نشان دادن استمرار و ثبات اراده چيزى در گذشته و حال و آينده به كار مى رود. صدق اين سخن را در آيات زير مى توان ملاحظه كرد:

وَ مَا اللَّهُ يُريدُ ظُلْماً لِلْعالَمين (2).

يُريدُ اللَّهُ بِكُمُ اليُسْرَ وَ لايُريدُ بِكُمُ العُسْرَ(3).

يُريدُ اللَّهُ انْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ (4).

بديهى است مفهوم اين آيات اين نيست كه خداوند در گذشته اراده ظلمى كرده؛ پيش از اين خواهان مشكلات و عُسر براى شما بوده، يا قبلًا نمى خواسته بارها شما را سبك كند و از امروز چنين كرده است؛ بلكه مفهوم تمام اينها اين است كه چنين اراده اى را از گذشته تا حال، و در آينده، داشته و دارد.

هم چنين درباره شيطان مى فرمايد: يُريدُ الشَّيْطانُ انْ يُظِلَّهُمْ ضَلالًا بَعيداً(5) انَّما يُريدُ الشَّيْطانُ انْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ العداوَةَ وَالْبَعضاءَ فِى الخَمْرِ وَ المَيْسِرِ(6) بَلْ يُريدُ الانسانُ لِيَفْجُرَ امامَهُ (7) بديهى است در اين آيات نيز منظور بيان اراده مستمر شيطان در گذشته و حال


1- روح المعانى، جلد 22، صفحه 17.
2- سوره آل عمران، آيه 108.
3- سوره بقره، آيه 185.
4- سوره نساء، آيه 28).
5- سوره نساء، آيه 60)
6- سوره مائده، آيه 9.
7- سوره قيامت، آيه 5).

ص: 146

و آينده براى گمراه ساختن بشر، يا ايجاد عداوت و دشمنى به وسيله شراب و قمار است؛ و همچنين مفهوم آيه سوم اين است كه انسان ناسپاس هميشه مى خواسته آزاد باشد و گناه كند و به همين دليل منكر قيامت مى شود.

غير از شش آيه بالا كه استعمال «يريد» را در فعل استمرارى كه هر سه زمان را در بر مى گيرد نشان مى دهد، آيات فراوانى ديگرى در قرآن وجود دارد كه دقيقاً همين موضوع را تعقيب مى كند.

بنابراين مفهوم آيه شريفه «انَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ اللَّهُ عَنْكُمُ الرِّجْسَ» تعلق اراده مستمر خداوند بر پاكى و قداست وعصمت اصحاب كساء است.

***

خرده گيرى ها بر مسأله عصمت

درباره مسئله «عصمت انبياء و امامان معصوم عليهم السلام» سؤالاتى مطرح مى شود كه مهم ترين آنها اين سؤال است كه: آيا معصوم بودن جنبه جبرى ندارد؟ اگر مقام عصمت موهبت الهى است كه تنها به اين بزرگواران داده شده، و پيامبر و امامان معصوم عليهم السلام نمى توانند گناهى انجام دهند يا خداوند جلو عوامل گناه را به طور الزام مى گيرد اين چه فضيلت و افتخارى ممكن است بوده باشد؟

پاسخ اين سؤال مشروحاً در جلد هفتم پيام، در بحث صلى الله عليه و سلم عصمت انبي الحمد لله ء رحمهما الله بيان شد، و بطور خلاصه و عصاره چنين است:

طرح اين اشكال به خاطر عدم توجه به ريشه هاى عصمت معصومان عليهم السلام است، آنها توجه به اين نكته ندارند كه اين تقواى شكست ناپذير الهى از ايمان قوى و علم و آگاهى فوق العاده آنان سرچشمه مى گيرد كه بخشى از هر دو اكتسابى و قسمتى موهبتى است. فى المثل آدم باهوشى كه در پزشكى به سطح بالاى اين علم

ص: 147

مى رسد؛ هرگز حاضر نيست آبى را كه با ازمايش هاى متعدد مملو از انواع ميكرب هاى مهلك و كشنده شناخته شده بنوشد؛ در حالى كه يك آدم بى سواد ممكن است چنين كارى را بكند. پرهيز آن طبيب از آن آب آلوده در عين اينكه قطعى و شكست ناپذير است كاملًا جنبه اختيارى دارد زيرا او مى تواند آن آب را بنوشد، ولى ايمان و آگاهى او نسبت به پى آمدهاى اين امر مانع مى شود؛ او در عين آزادى اراده، در برابر انجام خصوص اين كار شبيه معصوم است.(1)

***

سؤال ديگر اينكه امامان خودشان در لابه لاى كلمات شان اعتراف به خطا و گناه كرده اند؛ چگونه مى توان آن را معصوم دانست؟ آنها در دعاهايشان از خدا طلب عفو و بخشش از گناه مى كنند كه اين خود دليل بر عدم معصوم بودن آنها است. امام اميرالمؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام در خطبه 216 نهج البلاغه مى فرمايد:

«انّى لَسْتُ فى نَفْسى بِفَوْقِ انْ اخْطى وَ لا آمَنُ ذلِكَ مَنْ فِعْلى الّا انْ يَكْفىَ اللَّهُ مِنْ نَفْسى ما هُوَ امْلَكُ بِهِ مِنّى»:

«من (خودم به عنوان يك انسان) خويشتن را بالاتر از آنكه اشتباه كنم نمى دانم؛ و از خطا در كارهايم ايمن نيستم مگر اينكه خداوند مرا حفظ كند».(2)

شبيه اين ايراد در مورد بسيارى از آيات مربوط به سر گذشت انبياء در قرآن مجيد نيز مطرح مى شود؛ كه ما همه آنها را به طور مبسوط در همان جلد هفتم پيام قرآن تحت عنوان تنزيه انبياء ذكر كرديم؛ و پاسخ به آنها داده شده است، و با اشاره به يك يك از تاريخ انبياء و آنچه در آن ممكن است مورد اين خرده گيرى واقع شود،


1- براى توضيح بيشتر به جلد 7، پيام قرآن، صفحه 193- 197 مراجعه فرمائيد.
2- آلوسى در تفسير روح المعانى ذيل آيه تطهير اصرار عجيبى دارد كه مفهوم آيه را در مورد معصوم بودن اهل بيت عليهم السلام انكار كند و از جمله اشكال بالا را مطرح مى نمايد( روح المعانى، جلد 22، صفحه 17).

ص: 148

مسائل را دنبال كرديم.

و به طور خلاصه و فشرده به چند نكته بايد اشاره كرد:

1- در بسيارى از موارد، معصومان به عنوان يك سرمشق براى مردم سخن مى گفتند و گفته هاى آنها جنبه تعليمى داشته است. جالب اينكه در تفسير روح المعانى كه بعد از طرح اشكال در مورد على عليه السلام، همين پاسخ را آورده سپس مى گويد: قصد تعليم آن گونه كه در بعضى از دعاهاى پيامبر صلى الله عليه و آله است در كلام على عليه السلام بعيد است.(1)

معلوم نيست چرا در كلام پيامبر صلى الله عليه و آله بعيد نيست اما در كلام على عليه السلام بعيد است؛ اين يك بام و دو هوا دليلى جز تعصب عميق اين مفسر معروف ندارد.

2- در بعضى از موارد هدف اين بوده كه بگويند ما بدون تكيه بر لطف خداوند از خود چيزى نداريم؛ و اين مواهب و امدادها و توفيقات او است كه ما را معصوم مى دارد؛ و به تعبير ديگر جمله اى كه از على عليه السلام نقل شده، درست بر عكس آنچه خرده گيران گفته اند. دلالت بر معصوم بودن او به كمك الطاف الهى دارد. زيرا امام مى گويد من شخصاً (بدون پروردگار) از خطا مصون نيستم؛ و اين موهبت جز به امداد پروردگار نيست؛ و يا به تعبيرى كه در سوره «يوسف» آمده جز برهان رب نيست.

3- بسيارى از امورى كه به عنوان گناه در آيات يا دعاها آمده، چيزى جز ترك اولى محسوب نمى شود؛ و مطابق تعبير معروف، مصداق «حَسَناتُ الابْرارِ سَيِئاتُ المُقَرَّبينَ» است كه مى گويد: «حسنات نيكان، گناهان مقرّبان محسوب مى شود».

اين نكته نيز لازم به ذكر است كه منظور از ترك اولى، اين نيست كه كار واجبى را ترك كرده باشند يا گناه و حتى مكروهى را انجام داده باشند؛ بلكه منظور انجام فعل


1- روح المعانى، جلد 22، صفحه 17.

ص: 149

مباح و حتى مستحب است در برابر كارى كه از آن مستحب تر بوده است. واضح است رها كردن يك مستحب اولى و رفتن به سوى مستحب ديگر به هيچ وجه كار خلافى نيست؛ ولى عنوان ترك اولى دارد. امّا همين كار كه درباره ديگران نه تنها خلاف نيست بلكه انجام مستحب در حدّ خود يك فضيلت است درباره مقربان درگاه خدا گاه مايه عتاب مى گردد.

نمازى كه از يك فرد عادى شايسته و مقبول است؛ براى يك عالم بزرگ ترك اولى است. و نماز آن عالم بزرگ براى معصوم شايسته نيست. (براى توضيح بيشتر به جلد هفتم پيام قرآن مراجعه فرمائيد.)(1)


1- جلد 7، صفحه 103- 173.

ص: 150

ويژگى هاى امامان:

اشاره

همان گونه كه بارها اشاره شد؛ رسالت امامان معصوم عليهم السلام در بسيارى از جهات هماهنگ و همانند رسالت انبياء است؛ جز آنكه وحى بر آنها نازل نمى شود و پايه گذار اصلى دين نيستند بلكه ادامه دهنده همان راه پيامبران هستند، و به همين دليل بيشتر صفاتى كه در آنها معتبر است با صفات انبياء همانند است، و از آنجا كه اين صفات را مشروحاً با تكيه بر آيات قرآنى در بحث ويژگى هاى عمومى پيامبران در جلد هفتم آورديم در اينجا ضرورتى بر شرح گسترده آن نمى بينيم ولى براى يادآورى، لازم است مرور مجددى بر آن داشته باشيم- د توجه داشته باشيد همه اين ويژگيها در آيات قرآن در مورد پيامبران مطرح شده است- رهبران الهى و امامان معصوم عليهم السلام بايد علاوه بر مقام علم و عصمت ويژگى هاى زير را داشته باشند:

1- «صدق گفتار»: چرا كه اگر اين وصف در آنان نباشد اعتماد و اطمينانى كه براى پيوند معنوى پيروان و پيشوايان لازم است حاصل نمى شود.

2- «پايبند بودن به پيمان ها و وعده ها»: زيرا بخش مهمى از دعوت آنان بر اساس وعده هايى است كه به مردم مى دهند؛ اگر صادق الوعد نباشند اركان اعتماد عمومى نسبت به آنها متزلزل مى شود.

3- «امانت» در حفظ ودايع و احكام الهى و ابلاغ آنها كه آن نيز يكى از اركان اعتماد و اطمينان است.

4- «علاقه و دلسوزى فوق العاده نسبت به مردم كه اگر اين ويژگى نباشد هرگز

ص: 151

تن به زحمات و مشقت هاى طاقت فرساى رهبرى مردم- مخصوصاً افراد نادان و متعصب و لجوج را- نخواهند داد.

5- «اخلاص» و بى نظرى كامل، و عدم انتظار هر گونه پاداش مادى كه اگر آن نباشد جاذبه دعوت و رهبرى آنها از ميان خواهد رفت.

6- «نيكوكارى و احسان درباره دوستان و حتى دشمنان كه از مظاهر صفات رحمانيت و رحيميت خداوند است و سبب پيوند معنوى پيروان و پيشوايان مى گردد.

7- «شجاعت» فوق العاده و نداشتن ترس از غير خدا كه در قرآن مجيد به عنوان ويژگى اصلى مبلغين رسالات اللَّه شمرده شده؛ چرا كه رمز اصلى موفقيت همين است و بدون آن كارى در مسأله رهبرى پيش نمى رود.

8- «توكل مطلق بر خداوند» چرا كه بسيار مى شود كه رهبر الهى تنهاى تنها مى ماند و فساد فوق العاده محيط او را از همگان جدا مى سازد؛ اگر تكيه بر توكل الهى نداشته باشد، ادامه راه براى او ممكن نيست.

9- «نرمش و حسن خلق» ويژگى ديگرى است كه در آيات قرآن در مورد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آمده و در حقيقت هر رهبر الهى (خواه پيامبر صلى الله عليه و آله يا امام معصوم) بايد واجد آن باشد. در غير اين صورت خشونت و تندخويى و غليظ القلب بودن سبب پراكندگى مردم و عقيم ماندن هدف رهبران الهى مى گردد.

10- «پيروزى در آزمايش هاى سخت» كه قرآن مجيد اعطاى منصب امامت را به ابراهيم عليه السلام، متّكى به آن مى شمرد.

در حققت رهبران معصوم بايد از كوره هاى امتحانات سخت سالم به در آيند؛ و شايستگى رهبرى جسم و جان و ظاهر و باطن همه مؤمنان را داشته باشند.

اين بحث ها به طور مشروح و متّكى به آيات قرآنى در مبحث ويژگى هاى عمومى

ص: 152

پيامبران در جلد هفتم آمد.(1)

***

تعيين امام تنها از سوى خدااست

از مجموع بحث هايى كه در مورد ويژگى هاى امام، و شباهت او در بسيارى از جهات با پيامبران آمد؛ چنين نتيجه گرفته مى شود كه «امامان معصوم:» (جانشينان پيامبران) «بايد از سوى خدا تعيين شوند». به تعبير ديگر، نه انتخاب مردم در اين زمينه نقشى دارد، و نه اجماع امت يا انتصاب از سوى افراد عادى، چرا كه ويژگى هايى در امام معتبر است كه جز خدا از آن آگاه نيست، و مهمترين آنها همان مقام عصمت و علم مخصوص است كه امام بدون اين دو بال و پر قادر بر پرواز در فضاى امامت و پيشوايى خلق نيست!

چه كسى مى داند فلان شخص، از گناه و خطا، مصونيت دارد؟ و سيطره آگاهى او بر تمام مسائل تشريع، و زندگانى انسان ها ثابت و مسلم است.

حتى تشخيص ساير صفات ويژه اى كه براى امام در بالا شمرده؛ براى بسيارى از مردم، و گاه همه آنها مشكل است. بنابراين به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه: راهى براى «تعيين امام» جز از طريق انتصاب الهى نيست.

اين «انتصاب» از سه راه به ثبوت مى رسد.

نخست: از طريق پيامبر صلى الله عليه و آله يا امام معصوم پيشين كه جانشين الهى خود را به فرمان حق تعيين كند؛ و او را به همه مردم معرفى نمايد؛ و در واقع او هم در اين مسأله واسطه انتقال فرمان خدا به مردم است.

دوّم: از طريق مشاهده معجزات آن گونه كه در بحث نبوت گذشت، يعنى: انجام


1- پيام قرآن جلد 7، صفحه 53- 74.

ص: 153

خارق عاداتى كه از طاقت بشر بيرون است؛ آن هم توأم با تحدى و دعوت ديگران به معارضه كه اگر قبول ندارند همانند آن را بياورند.

منتها تحدى در مسأله نبوت در زمينه نبوت است، و در مسأله امامت در زمينه امامت. و يا به تعبير ساده تر، شخص مدعى امامت دست به انجام خارق عاداتى كه از هيچ انسانى ساخته نيست مى زند و آن را با دعوى امامت همراه مى سازد.

مسلم است چنين خارق عاداتى از سوى خدا به او اعطا شده و خداوند حكيم و عالم و آگاه هرگز اين وسيله را در اختيار مدعى دروغين قرار نخواهد داد.

راه سومى نيز در اينجا وجود دارد همانند آنچه در بحث نبوت گذشت و آن جمع آورى قرائن است، يعنى مجموعه صفات و اعمال و ويژگى هايى در كسى ديده شود كه انسان از ملاحظه آنها، يقين پيدا مى كند كه او امام معصوم و پيشواى الهى است؛ علم و آگاهى او، به ضميمه ويژگى هاى اخلاقى و صفات انسانى و سوابق و اعمال و سخنان و برنامه ها، دست به دست هم مى دهند و به يقين ثابت مى كنند كه او امام معصوم و جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله است.

شرح مبسوط اين مسأله را در جلد هفتم در مباحث نبوت و قرآن مطالعه فرمائيد.(1)


1- پيام قرآن جلد 7، از صفحه 303- 309.

ص: 154

ولايت تكوينى پيامبران و امامان:

اشاره

اشاره

مى دانيم ولايت بر دو گونه است:

1- ولايت تشريعى

2- ولايت تكوينى

منظور از «ولايت تشريعى» همان حاكميت و سرپرستى قانونى و الهى است كه گاه در مقياس محدودى است مانند ولايت پدر وجد بر طفل صغير، و گاه در مقياس بسيار وسيع و گسترده است، مانند ولايت حاكم اسلامى بر تمام مسائل مربوط به حكومت و اداره كشور اسلامى كه بحث آن رابه طور مشروح در جلد دهم پيام قرآن به خواست خدا خواهد آمد.

امّا منظور از «ولايت تكوينى» آن است كه كسى بتواند به فرمان و اذن خداوند در جهان آفرينش و تكوين تصرف كند و بر خلاف عادت و جريان طبيعى عالم اسباب، حوادثى را به وجود آورد، مثلًا بيمار غير قابل علاجى را به اذن خدا با نفوذ و سلطه اى كه خداوند در اختيار او گذارده است شفا دهد، و يا مردگان را زنده كند؛ و كارهاى ديگرى از اين قبيل؛ و هر گونه تصرف معنوى غير مادى در نفوس و اجسام انسان ها، و جهان طبيعت داخل در اين نوع است.

«ولايت تكوينى» چهار صورت مى تواند داشته باشد كه بعضى قابل قبول و بعضى غير قابل قبول است:

ص: 155

1- «ولايت در امر خلقت و آفرينش جهان»

: به اين معنا كه خداوند به بنده اى از بندگان يا فرشته اى از فرشتگان خود توانايى دهد كه عوالمى را بيافريند؛ يا از صفحه هستى محو كند؛ به يقين اين امر محالى نيست؛ چرا كه خداوند قادر بر همه چيز است و هر گونه توانايى را مى تواند به هر كس بدهد. ولى آيات قرآن در همه جا نشان مى دهد كه آفرينش عالم هستى و سماوات و ارضين و جن و انس و فرشته و ملك و گياه و حيوان و كوه ها و درياها همه به قدرت پروردگار انجام گرفته، نه به وسيله بندگان خاصى يا فرشتگانش، و لذا همه جا نسبت خلقت به او داده شده؛ و در هيچ موردى اين نست (به طور گسترده) به غير او داده نشده است. بنابراين خالق آسمان ها و زمين ها و گياه و حيوان و انسان ها تنها خدا است.

2- «ولايت تكوينى به معنى واسطه فيض بودن»:

به اين معنى كه هر گونه امداد و رحمت و بركت و قدرتى از سوى خداوند به بندگانش يا ساير موجودات جهان هستى مى رسد از طريق اولياء اللَّه و بندگان خاص او است. همانند آبهاى آشاميدنى خانه هاى يك شهر كه همه از طريق شاه لوله اصلى مى گذرد؛ اين لوله عظيم آبها را از منبع اصلى دريافت مى داد و به همه جا مى رساند، و از آن تعبير به «واسطه در فيض» مى نمايند.

اين معنى نيز از نظر عقلى محال نيست، و نمونه آن در عالم صغير و در ساختار وجود انسان و تقسيم مواد حياتى به تمام سلول ها از طريق شاهرگ قلب ديده مى شود، چه مانعى دارد كه در عالم كبير نيز چنين باشد؟

ولى بدون شك اثبات آن نياز به دليل كافى دارد، و اگر هم ثابت شود باز به اذن اللَّه است.

3- «ولايت تكوينى در مقياس معين»

: مانند احياى مردگان و شفاى بيماران غير قابل علاج و امثال آن.

ص: 156

نمونه هايى از اين نوع ولايت درباره بعضى از پيامبران در قرآن مجيد با صراحت آمده كه بعداً به آن اشاره خواهد شد. روايات اسلامى نيز شاهد و گواه بر آن است؛ از اين رو اين شاخه از ولايت تكوينى نه تنها از نظر عقل امكان پذير است؛ بلكه دلايل نقلى متعدد نيز دارد.

4- «ولايت به معنى دعا كردن براى تحقق امور مطلوب»:

و انجام آن به وسيله قدرت خداوند، به اين ترتيب كه پيامبر صلى الله عليه و آله يا امام معصوم دعا مى كند و آنچه او از خدا خواسته است تحقق مى يابد.

اين معنى نيز هيچگونه مشكل عقلى و نقلى ندارد و آيات و روايات مملو از نمونه هاى آن است؛ بلكه شايد از يك نظر نتوان نام ولايت تكوينى بر آن گذاشت چرا كه استجابت دعاى او از سوى خدا است.

در بسيارى از روايات اشارتى به اسم اعظم ديده مى شود كه در اختيار پيامبران يا امامان يا بعضى از اولياء اللَّه (غير از پيامبران و امامان) بوده است و به وسيله آن مى توانستند تصرفاتى در عالم تكوين كنند.

قطع نظر از اينكه منظور از اسم اعظم چيست- كه در بحث صفات خدا مشروحاً از آن بحث كرده ايم- اين گونه روايات نيز مى تواند ناظر به همان قسم سوم از ولايت تكوينى باشد و بطور كامل بر آن انطباق دارد.

با اين اشاره به بعضى از آيات قرآن در زمينه «ولايت تكوينى» باز مى گرديم:

1- وَ يُعَلِّمُهُ الكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَ التَّوراةَ وَالانْجيلَ- وَ رَسُولًا الى بَنى اسْرائيلَ انّى قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيةٍ مِنْ رَبِّكُمْ انّى اخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينَ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَانْفُخُ فيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِاذْنِ اللَّهِ وَ ابْرِءُ الاكْمَهَ وَ الابْرَصَ وَ احْيِى الْمَوْتى بِاذْنِ اللَّهِ وَ انَبِّئُكُمْ بما تَأكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فى بُيُوتِكُمْ انَّ فى ذلِكَ لآيَةَ لَكُمْ انْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ (1)


1- سوره آل عمران، آيات 48 و 49.

ص: 157

2- فَسَخَّرْنا لَهُ الرّيحَ تَجْرى بَامْرِه رُخاءً حَيْثُ اصَابَ (1)

3- قالَ الَّذى عِنّدَهُ عِلّمٌ مِنَ الّكِتابِ انَا آتيكَ بِه قَبْلَ انْ يَرْتَدَّ الَيْكَ طَرْفُكَ فَلَما رَآهُ مُسْتَقِراً عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبّى لَيَبْلُوَنى أَاشْكُرُ امْ اكْفُرْ وَ مَنْ شَكَرَ فَانَّما يَششْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَانَّ رَبّى غَنىٌّ كَريم (2)

1- «و به او، كتاب و دانش و تورات و انجيل، خواهد آموخت.- و به سوى بنى اسرائيل فرستاده خواهد شد (تا به آنها بگويد:) من نشانه اى از طرف پروردگار شما، برايتان آورده ام؛ من از گِل، چيزى به شكل پرنده مى سازم؛ سپس در آن مى دمم و به اذن خدا، پرنده اى مى گردد. و به اذن خدا، كور مادر زاد و مبتلا به بيمارى پيسى را بهبودى مى بخشم؛ و مردگان را به اذن خدا زنده مى كنم؛ و به شما خبر مى دهم از آنچه مى خوريد، و آنچه را در خانه هاى خود ذخيره مى كنيد، به يقين در اين (معجزات)، نشانه اى براى شماست، اگر ايمان داشته باشيد.»

2- ما باد را مسخر او ساختيم تا به فرمانش به نرمى به هر جا او مى خواهد برود.

3- (اما) كسى كه دانشى از كتاب (آسمانى) داشت: «گفت من پيش از آنكه چشم بر هم زنى، آن را نزد تو خواهم آورد!» و هنگامى كه (سليمان) آن تخت را نزد خود ثابت و پابرجا ديد گفت: «اين از فضل پروردگار من است، تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر او را بجا مى آورم يا كفران مى كنم!؟ و هر كس شكر كند، به نفع خود شكر مى كند است و هر كس كفران نمايد (به خودش زيان رساند،) چرا كه پروردگار من، بى نياز و بخشنده است.»

در نخستين آيه، ابتدا از عنايات خاص الهى نسبت به حضرت مسيح عليه السلام سخن مى گويد كه «و به او، كتاب و دانش و تورات و انجيل، خواهد آموخت.» (وَ يُعَلِّمُهُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوراةَ وَ الانْجيلَ).


1- سوره ص، آيه 36.
2- سوره نمل، آيه 40.

ص: 158

سپس «و به سوى بنى اسرائيل فرستاده خواهد شد» (وَ رَسُولًا الى بَنى اسرائيل).

سپس سخنان حضرت مسيح عليه السلام را در اثبات حقانيت خود و بيان معجزاتش شرح مى دهد كه در پنج قسمت بيان شده است.

نخست مى گويد: «من نشانه اى از طرف پرودگار شما، برايتان آورده ام؛ من از گِل چيزى به شكل پرنده مى سازم، سپى در آن مى دمم و به اذن خدا، پرنده اى مى گردد.»! (انّى قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ انّى اخْلُقُ مِنَ الطّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَانْفُخُ فيه فَيَكُونُ طَيْراً بِاذْنِ اللَّهِ).

دوّم و سوّم اينكه: «و به اذن خدا، كور مادر زاد و مبتلا به بيمارى پيسى را بهبود مى بخشم؛» (وَ ابْرِءُ الاكْمُهُ وَ الابَرَص)

چهارم اينكه: «و مردگان را به اذن خدا زنده مى كنم»! (وَ احْيِى الْمَوْتى بِاذْنِ اللَّهِ).

پنجم: «و به شما خبر مى دهم از آن چه مى خوريد، و آن چه را در خانه هاى خود ذخيره مى كنيد، به يقين در اين (معجزات)، نشانه اى براى شما است، اگر ايمان داشته باشيد». (وَ انَبِئُكُمْ بِما تَأكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُنَ فى بُيُوتِكُمْ انَّ فى ذلِكَ لآيةً لَكُمْ انْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ).

دقت در محتواى اين آيه و تفاوت تعبيرهايى كه در آن بكار رفته، اين نكته را روشن مى سازد كه حضرت مسيح عليه السلام آفرينش پرنده را به خدا نسبت مى دهد، در حالى كه در سه قسمت ديگر (شفا دادن كور مادرزاد و مبتلايان به برص، و احياى مردگان) به خودش نسبت مى دهد؛ اما به اذن و فرمان خدا. و منظور از «ولايت تكوينى» همين است كه گاه خداوند چنان قدرتى به انسان مى دهد كه بتواند به فرمان اودر عالم آفرينش و طبيعت تأثير بگذارد؛ و اسباب عادى را بر هم زند، مرده اى را زنده كند و بيماران غير قابل علاجى را بهبودى بخشد.

اين يك نمونه از ولايت تكوينى است كه خدا به بنده اش حضرت مسيح عليه السلام عطا

ص: 159

فرمود؛ و دادن شبيه آن به ساير انبياء يا امامان معصوم عليهم السلام هيچ مانع و رادعى ندارد.

و اگر كسى بگويد: منظور اين است كه حضرت مسيح عليه السلام دعا مى كرد و خداوند آن بيمار را شفا مى داد، يا آن مرده را زنده مى كرد، سخنى بر خلاف ظاهر آيه گفته است، چرا كه آيه به وضوح مى گويد: «من اين كا را به فرمان خدا مى كنم» يعنى خودم انجام مى دهم اما باذن اللَّه؛ و دليلى ندارد كه اين ظاهر را رها سازيم وسراغ معنى خلاف ظاهر برويم.

بلكه در مرحله آفرينش پرنده نيز مانعى ندارد خداوند اين اثر را به دَم حضرت مسيح عليه السلام بخشيده باشد، كه بتواند به اذن خدا چنين كارى را انجام دهد، هر چند بسيارى از مفسران اين معنا را نپذيرفته اند و گفته اند آفرينش پرنده به طور مستقيم مستند به خداوند متعال بوده و شايد اين تعبير به خاطر آن است كه افراد نا آگاه دعوى الوهيت و خدايى مسيح را نكنند، چرا كه امر خلقت تنها مربوط به او است.

شبيه همين معنى در سوره «مائده» آيه- 110 نيز آمده است، منتها به صورت خطاب خداوند به مسيح عليه السلام، نه از زبان مسيح، مى فرمايد:

وَ اذْ تَخْلُقُ مِنَ الطّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِاذْنى فتَنْفُخُ فيها فَتَكُونُ طَيْراً بِاذْنى وَ تُبْرِءُ الاكْمَهَ وَالابْرَصَ بِاذنى وَ اءِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى بِاءِذْنِى:

«و هنگامى را كه به اذن من، از گل چيزى به صورت پرنده مى ساختى، و در آن مى دميدى، و به اذن من، پرنده اى مى شد؛ و كور مادرزاد، و مبتلا به بيمارى پيسى را به اذن من، شفا مى دادى؛ و هنگامى كه مردگان را به اذن من زنده مى كردى؛».

جالب توجه اينكه اختلاف تعبيرى كه در سوره «آل عمران» بود، دقيقاً در اينجا نيز به چشم مى خورد، يعنى مسأله آفرينش و خلقت پرنده، به حضرت مسيح عليه السلام

ص: 160

نسبت داده نشده است، ولى احياء مردگان و شفاى بيماران غير قابل علاج و كور مادرزاد، به او نسبت داده شده است، هر چند تصريح به اذن خداوند در همه آنها آمده است.

كوتاه سخن اينكه اين آيات به روشنى مسأله «ولايت تكوينى» را محدوده خاصى براى حضرت مسيح عليه السلام اثبات مى كند؛ و هيچ دليلى بر انحصار آن به حضرت مسيح نيست؛ و به مقتضاى «حُكْمُ الامْثالِ فى ما يَجُوزُ وَ ما لايَجُوزُ واحِدٌ» در مورد ساير پيامبران يا امامان معصوم عليهم السلام، نيز مى تواند صادق باشد.

***

در دومين آيه سخن از فرمانبردارى باد نسبت به حضرت سليمان است، مى فرمايد: «پس ما باد را مسخر او ساختيم تا به فرمانش به هر جا مى خواهد برود» فَسَخَّرْنا لَهُ الرّيح تَجْرى بِامْرِه رُخاءً حَيْثُ اصابَ).(1)

از اين آيه و آيات بعد از آن به خوبى استفاده مى شود همان گونه كه شياطين به فرمان سليمان بودند و كارهاى مهمى براى او در خشكى و دريا انجام مى دادند؛ باد نيز سر بر فرمان او بود؛ و به هر جا دستور مى داد حركت مى كرد و اين چيزى جز مصداق «ولايت تكوينى» در اين بخش از موجودات نمى باشد.

شبيه همين معنى در آيه 81 سوره «انبياء» نيز آمده است، مى فرمايد:

وَ لِسُلَيْمانَ الرّيحَ عاصِفَةً تَجْرى بِامْرِه الَى الارْضِ الَّتى بارَكْنا فيها:

«و تند باد را مسخر سليمان ساختيم، كه به فرمان او به سوى سرزمينى كه آن را پر بركت كرده بوديم، حركت مى كرد».

در اينجا نيز سخن از فرمانروائى سليمان بر تند بادها است.


1- سوره ص، آيه 36.

ص: 161

اين احتمال نيز وجود دارد كه در داستان موسى عليه السلام، زدن عصا بر صخره و بيرون آمدن چشمه جوشان از آن به اذن خدا (سوره بقره آيه 60) و هم چنين زدن عصا بر دريا كه مى گويد: به موسى وحى فرستاديم كه با عصاى خود به دريا زن، و دريا از هم شكافته شد (شعرا- 63) نيز از قبيل «ولايت تكوينى» بوده باشد.

كوتاه سخن اينكه: در تمام مواردى كه خداوند به يكى از بندگان خاصش قدرت و توانايى براى نفوذ در عالم خلقت و طبيعت مى دهد نوعى از ولايت تكوينى براى آن بنده خاص خدا به وجود مى آيد.

***

در سوّمين آيه، سخن از تصرف تكوينى كسى است كه از نزديكان و خاصان حضرت سليمان بوده است؛ ولى نامى از او در قرآن به ميان نيامده جز با توصيف الَّذى عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ «كسى كه دانشى از كتاب (آسمانى) نزد او بود هنگامى كه سليمان به اصحاب و خاصان خود خطاب كرد و گفت: «كدام يك از شماتخت او را براى من مى آورد پيش از آنكه به حال تسليم نزد من آيند؟» (قالَ يا ايُّهَا المَلَاٌ ايُّكُمْ يَأْتينى بِعَرْشِها قَبْلَ انْ يَاْتوُنى مُسْلِمينَ).(1) فرد نيرومندى از جن گفت: «من آن را نزد تو مى آورم پيش از آن كه از جايگاهت برخيزى». قالَ عِفْريتٌ مِنَ الجِّنِ انَا آتِيكَ بِه قَبْلَ انْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ (2).

سپس مى افزايد: «كسى كه دانشى از كتاب (آسمانى) داشت گفت: من، پيش از آنكه چشم بر هم زنى آن را نزد تو خواهم آورد»!!! (وَ قالَ الَّذى عِنْدَهُ عِلْمُ مِنَ الْكِتابِ انَا آتيكَ بِه قَبْلَ انْ يَرْتَدَّ الَيْكَ طَرْفُكَ).(3)


1- سوره نمل، آيه 38.
2- سوره نمل، آيه 39.
3- سوره نمل، آيه 40.

ص: 162

البته اين فقط يك ادعا نبود، بلكه او به گفته خود عمل كرد، زيرا در ادامه آيه مى خوانيم: فَلَمّا رَآهُ مُسْتَقِرّاً عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبّى (1): «و هنگامى كه (سليمان) آن (تخت) را نزد خود ثابت و پابرجا ديد گفت: «اين از فضل پروردگار من است،» (كه به بعضى از يارانم چنين توانايى داده است).

در اينجا بحث هاى فراوانى است:

نخست اينكه: آن كس كه علم كتاب نزد او بوده، كه بوده است؟ معروف و مشهور اين است كه وزير سليمان، آصَف بن بَرْخيا بوده كه گفته مى شود خواهر زاده او بوه است، و آصف طبق آنچه در روايات تفسير عياشى در پاسخ سؤال يحيى بن اكثم از امام على بن محمد بن النقى عليه السلام آمده، جانشين و وصى سليمان بود، و مقام نبوت داست، و سليمان با اين عمل مى خواست، موقعيت و مقام او را بر همگان آشنا سازد؛ و گر نه خودش توانايى اين كار را به طريق اولى داشت.(2)

بعضى نيز احتمال داده اند كه اين شخص خود سليمان بوده (3) كه با ظاهر آيه بسيار ناسازگار است.

بعضى احتمال داده اند كه مردى از بنى اسرائيل بود، پيدا است كه اين تفسير منافاتى با تفسيرى كه مى گويد آصف بن برخيا بوده است، ندارد.

چرا كه او هم ظاهراً از بنى اسرائيل بود، به هر حال آن چه در اينجا مورد توجه ما است شخص نيست، هدف اين است كه يكى از اولياء اللَّه به واسطه داشتن علم كتاب، يا آگاهى براسم اعظم، و يا هر چيز ديگر، توانايى داشته است كه در جهان تكوين و عالم اسباب تصرف كند، و تخت ملكه سبا را از جنوب جزيرة العرب در يك


1- سوره نمل، آيه 40.
2- تفسير نور الثقلين، جلد 4، صفحه 91، حديث 77- در تفسير الدر المنثور نيز با صراحت اين معنا از ابن عباس و بعضى ديگر نقل شده كه گوينده اين سخن آصف بن برخيا بود كه نام ديگرش« تمليخا» است( الدرّ المنثور، جلد 5، صفحه 109).
3- الميزان، اين احتمال در جلد 15، صفحه 363 نقل كرده و خرده گرفته است.

ص: 163

چشم بر هم زدن به شمالى ترين نقطه آن برساند، نا گفته پيدا است كه اين امر در مورد ساير اولياء اللَّه و پيامبران و امامان معصوم عليهم السلام امكان دارد.

به خصوص اينكه در بعضى از روايات از امام باقر عليه السلام آمده است: «اسم اعظم خداوند هفتاد و سه حرف (73 نام) است، نزد آصف تنها يك حرف بود كه با آن سخن گفت، و زمين در ميان او و تخت بلقيس فرو نشست و تخت او را به دست خود برگرفت، سپس به حال نخست بازگشت، و اين در كمتر ازيك چشم برهم زدن واقع شد و در نزد ما از آن اسم، هفتاد و دو حرف است، و يك حرف آن نزد خداوند متعال، و مخصوص به ذات پاك او در علم غيب است و هيچ حول و قدرتى جز به اذن خدا نيست.(1)

همين مضمون در روايات ديگرى از امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام و بعضى ديگر از امامان اهل بيت عليهم السلام نقل شده است.

از مجموع آياتى كه گذشت به روشنى استفاده مى شود كه «ولايت تكوينى» از ديدگاه قرآن مجيد امرى است ممكن و قابل قبول.

***

ولايت تكوينى در احاديث اسلامى

در روايات اسلامى به موارد فراوانى از معجزات برخورد مى كنيم كه در شكل «ولايت تكوينى» انجام شده است، توضيح اينكه معجزات انواع و اقسامى دارد:

بعضى صرفاً با دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله و يا امام معصوم عليهم السلام انجام مى شده، و بعضى مقارن مطالبه مردم از آنها به فرمان خدا و بعضى به وسيله خود آنها و به فعل آنها انجام مى گرفته است؛ يعنى با تصّرف و نفوذ روحانى و معنوى آنان به اذن اللَّه صورت مى گرفته كه چيزى جز «ولايت تكوينى» كه ما اكنون از آن سخن مى گوئيم نيست.


1- كافى بنا به نقل تفسير برهان، جلد 3، صفحه 203، حديث 1.

ص: 164

اين موارد بسيار است و در ذيل به چند نمونه از آن اشاره مى شود.

1- نمونه جالبى از آن در نهج البلاغه در خطبه قاصعه آمده است آنجا كه مى فرمايد: «وَلَقَدْ كُنتُ مَعَهُ صلى الله عليه و آله كَما اتاهُ المَلُا مِنْ قُرَيْشٍ فَقالوا لَهُ يا مُحَمَّدُ ...»:

«من همراه او بودم هنگامى كه سران قريش نزد وى آمدند، گفتند: اى محمد صلى الله عليه و آله تو ادعاى بزرگى كرده اى ادعايى كه هيچ كدام از پدران و خاندانت چنين ادعايى نكرده اند ما از تو يك معجزه مى خواهيم اگر پاسخ مثبت دهى و آن را به انجام برسانى مى دانيم تو پيامبر هستى، و اگر انجام ندهى بر ما روشن مى شود كه ساحر و دروغگويى!»

پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: «خواسته شما چيست»؟ گفتند: اين درخت را صدا بزن كه از ريشه بر آمده جلو آيد و پيش رويت بايستد فرمود: «خداوند بر همه چيز توانا است اگر خداوند اين عمل را انجام دهد آيا ايمان مى آوريد؟ گواهى به حق مى دهيد؟

گفتند: آرى، فرمود «به زودى آنچه را مى خواهيد به شما ارائه خواهم داد و مى دانم كه شما به سوى خير و نيكى باز نخواهيد گشت؛ و در ميان شما كسى است كه در درون چاه (بدر) افكنده خواهد شد، و نيز كسى است كه لشكر احزاب را به راه خواهد انداخت! سپس صدا زد «اى درخت! اگر به خدا و روز واپسين ايمان دارى و مى دانى كه من پيامبر صلى الله عليه و آله خدا هستم از ريشه از زمين بيرون آى و نزد من آى، و به فرمان خداوند پيش من بايست»!

سوگند به كسى كه او را به حق مبعوث ساخته، درخت با ريشه هايش اززمين كنده شد، پيش آمد و به شدت صدا مى كرد، همچون پرندگان به هنگامى كه بال مى زنند، و صدائى از به هم خوردن شاخه هايش در هوا پراكنده مى شد، و در جلوى رسول خدا صلى الله عليه و آله ايستاد! و شاخه هايش هم چون بال هاى پرندگان به هم خورد، بعضى از شاخه هاى بلند خود را بر روى پيامبر، و بعضى از آنها را بر دوش من افكند،

ص: 165

و من در جانب راست آن حضرت بودم.

امّا قريش هنگامى كه اين وضع را مشاهده كردند از روى كبر و غرور گفتند: «به درخت فرمان ده نصفش پيشتر آيد، و نصف ديگرش در جاى خود باقى بماند»

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان دد نيمى از آن با وضعى شگفت آور و صدايى شديد به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك شد، آن چنان كه نزديك بود به آن حضرت بپيچد!

باز از روى كفر و سركشى گفتند: دستور بده اين نصف باز گردد و به نصف ديگر ملحق شود! و به صورت نخستين در آيد؛ پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد و چنين شد؛ من گفتم لا اله الا اللَّه! اى پيامبر صلى الله عليه و آله من نخستين كسى هستم كه به تو ايمان دارم؛ نخستين كسى هستم كه اقرار مى كنم «درخت با فرمان خدا براى تصديق نبوت و اجلال و بزرگداشت برنامه و دعوتت آنچه را تو خواستى انجام داد».

امّا آنها گفتند: «نه، او ساحرى است دروغگو كه سحرى شگفت آور دارد؛ و در سحر خويش بسيار ماهر است. ايا نبوت تو را كسى جز امثال اين (منظورشان من بودم!) تصديق مى كند؟!».

امّا من از كسانى هستم كه در راه خدا از هيچ ملامتى نمى ترسند، از كسانى كه سيمايشان سيماى صديقان، و سخنانشان سخنان نيكان است.

شب زنده دارانند و روشنى بخش روز، به دامن قرآن تمسّك جسته اند و سنت هاى خدا و رسولش را احيا كرده اند، نه تكبر مى ورزند و نه برترى جوئى دارند، نه خيانت مى كنند و نه فساد به راه مى اندازند، دل هايشان در بهشت و پيكرشان در دنيا در حال انجام وظيفه و عمل است.(1)

كمى به تعبيرات اين خطبه دقت كنيد، اين تعبيرات به خوبى نشان مى دهد كه اين امر خارق العاده با نفوذ و تصرّف پيامبر صلى الله عليه و آله در تكوين صورت گرفت. بنابراين


1- نهج البلاغه، خطبه قاصعه.

ص: 166

آنچه در ذيل اين عبارات آمده: «انَّ الشَّجَرَ فَعَلَتْ ما فَعَلَتْ بِامْرِ اللَّهِ تَعالى»: «درخت آن چه را انجام داد به فرمان خدا بود» اذن و اجازه خدا است و قوّت و قدرتى است كه خداوند به پيامبرش براى اين گونه تصرّفات داده بود؛ همان گونه كه در آغاز اين عبارت تعبير به اذن اللَّه آمده است.

بنابراين تعبيراتى، هم چون، فرمان بده، دستور بده تا چنين و چنان شود، و كلام پيامبر صلى الله عليه و آله اى درخت! چنين و چنان كن همه و همه دليل بر ولايت و نفوذ تكوينى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است.

***

2- مرحوم علامه مجلسى در بحار الانوار از سلمان فارسى چنين نقل كرده است، هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه آمد مردم به زمام شتر پيامبر صلى الله عليه و آله چسبيدند- و هر كدام تقاضا داشت پيامبر صلى الله عليه و آله به خانه او وارد شود) پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شتر را رها كنيد كه او مأموريتى دارد و بر در خانه هر كس بر زمين بنشيند من نزد او خواهم بود (و اين بهترين راه براى حل هر گونه اختلاف و تبعيض بود).

ناقه را رها كردند و او هم چنان به سير خود ادامه داد تا وارد كوچه هاى مدينه شد و بر در خانه ابو ايوب انصارى نشست؛ و در مدينه كسى از او فقيرتر نبود؛ مردم نزديك بود دلهايشان از حسرت پاره شود، كه چرا از پيامبر صلى الله عليه و آله جدا مى شوند (و اين سعادت بزرگ نصيب آنها نشد).

ابو ايّوب صدا زد اى مادر، در را باز كن «فَقَدْ قَدِمَ سَيِّدُ الّبَشَرِ، وَ اكْرَمُ رَبيعَةِ وَ مُضَرٍ، مُحَمَّدُ المُصْطَفى صلى الله عليه و آله وَ الرَّسُولِ الُمجْتَبى»! «آقاى انسان ها و گرامى ترين فرد قبيله بزرگ ربيعه و مضر، محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و رسول مجتبى تشريف فرما شده است».

مادرش در را گشود و بيرون آمد ولى نابينا بود، گفت اى كاش چشم داشتم و به

ص: 167

صورت مولايم رسول اللَّه مى نگريستم؛ پيامبر صلى الله عليه و آله دست بر صورت مادر ام ايّوب گذاشت؛ چشمانش گشوده شد و اين نخستين معجزه اى بود كه از آن حضرت ظاهر گشت (ممكن است منظور از دست گذاشتن اشاره كردن با دست، يا گذاردن دست از روى لباس باشد).(1)

***

3- اين حديث نيز در كتب شيعه و اهل سنت معروف است كه در جنگ خيبر هنگامى كه پيروزى به وسيله بعضى از فرماندهان لشگر ميسّر نشد؛ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «فردا پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا و رسولش را دوست دارد؛ و خداوند بر دست او پيروزى فراهم مى كند؛ سپس به سراغ على عليه السلام فرستاد، و در حالى كه چشمش به شدّت درد مى كرد؛ خدمت حضرت آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله آب دهان به چشم او كشيد و از آن به بعد هيچ گونه دردى احساس نكرد؛ سپس پرچم را به دست او داد (و خيبر را فتح كرد)».(2)

اين حديث معروف نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله با نفوذ تكوينى خود- باذن اللَّه- چشم على عليه السلام را شفا داد.

***

4- در تاريخ زندگى اميرمؤمنان على عليه السلام نيز آمده است كه: در عصر آن حضرت، رود فرات طغيان كرد به طورى كه مردم كوفه به وحشت افتادند؛ به سراغ آن حضرت آمدند و عرض كردند ما از غرق شدن مى ترسيم، زيرا آن قدر آب فرات بالا آمده كه


1- بحار الانوار، جلد 19، صفحه 121.
2- اين حديث را ابن اثير در كامل به طور مشروح آورده است( جلد 2، صفحه 219) و هم چنين ابن هشام، در سيره نبويّه جلد 3، صفحه 349 و علامه مجلسى در بحارالانوار، جلد 21، صفحه 298، حديث 30.

ص: 168

سابقه نداشته است؛ و تمام شطّ مملوّ از آب است، خدا را خدا را به فرياد ما برس!

اميرمؤمنان على عليه السلام سوار بر مركب شد و مردم همراه او چپ و راست در حركت بودند ... تا به فرات رسيدند در حالى كه امواج خروشانش همه جا را فرا گرفته بود:

على عليه السلام ايستاد و مردم به آن نگاه مى كردند؛ سخنى به زبان عبرانى فرمود. «ناگهان آب فرات يك ذراع فرو نشست رو به مردم كرد و گفت: كافى است؟ عرض كردند:

بيشتر بفرمائيد. حضرت با چوب دستى كه با خود داشت بر آب زد، آب بيشتر فرو نشست (مردم خوشحال از كنار فرات بازگشتند).(1)

آيا اين كار چيزى جز تصرف در تكوين به فرمان خدا مى باشد؟

***

5- باز در تاريخ آن حضرت مى خوانيم كه به هنگام عبور از نزديكى كوفه گروهى از يهود نزد او آمدند، و گفتند؛ تو امام على بن ابيطالب هستى؟ فرمود: آرى منم؛ عرض كردند: در كتاب هاى ما سخن از صخره اى به ميان آمده كه نام شش نفر از انبياء روى آن نوشته شده؛ هر چه دنبال آن مى گرديم، نمى يابيم؛ اگر تو امامى آن را براى ما پيدا كن.

فرمود: به دنبال من بيائيد. جمعيّت به دنبال آن حضرت حركت كردند؛ هنگامى كه به صحرا رسيد تپّه بزرگى از شن در آنجابود، امام فرمود: «ايَّتُهَا الرَّيحُ انسِفى الرَّمْلَ عَنِ الصَّخْرَةِ بِحَقِّ اسْمِ اللَّهِ الاعْظَمِ»: «اى باد شن ها را از روى صخره كنار بزن به حق اسم اعظم خدا»! چيزى نگذشت باد وزيدن گرفت و شن ها كنار رفت و صخره آشكار شد.(2)

اين نيز نمونه ديگرى از نفوذ و تأثير گذارى بر جهان تكوين است.


1- بحارالانوار، جلد 41، صفحه 237( با تلخيص).
2- بحارالانوار، جلد 41، صفحه 237( با تلخيص).

ص: 169

نمونه هاى فراوان ديگرى در كتب تاريخى و تفسير و حديث و منابع مختلف اسلامى اعم از شيعه و اهل سنت آمده است كه ذكر همه آنها نياز به تأليف كتاب مستقلّى دارد.

اين ايات و روايات به خوبى نشان مى دهد كه اولياء اللَّه اعم از پيامبران و امامان معصوم عليهم السلام به فرمان و اذن الهى داراى قدرتى بودند كه مى توانستند در مواردى كه خدا به آنها اذن داده بود؛ در جهان تكوين تصرّف كنند؛ نه فقط از طريق دعا و درخواست از خداوند، بلكه از طريق نفوذ و قدرت شخصى خدا داد كه براى اين تأثيرگذارى به آنها داده شده بود؛ و اين همان چيزى است كه ما از آن به عنوان «ولايت تكوينى» ياد مى كنيم.

البته «ولايت تكوينى» شاخه هاى ديگرى نيز دارد؛ از جمله تأثير گذارى در قلوب آماده پذيرش حق از طريق امدادهاى معنوى و روحانى، و تربيت و هدايت غير آشكار نفوس لايق و شايسته از طريق نفوذ روحانى در آنان كه آن نيز نمونه هاى فراوانى در تاريخ اسلام دارد.

افرادى بودند كه خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله يا امام معصوم عليه السلام مى رسيدند؛ در يك لحظه انقلاب و دگرگونى عجيبى در آنها پيدا مى شد به گونه اى كه با موازين و مقياس هاى عادى سازگار نبود؛ و به دنبال آن برنامه زندگى آنها به كلّى دگرگون مى شد.

اين تحوّل و دگرگونى سريع و خارق العاده نيز از آثار «ولايت تكوينى» و تأثير گذارى در نفوس قابل و لايق صورت مى گرفت.

ص: 170

ولايت و امامت خاصّه

اشاره

اشاره

با پايان گرفتن بحث هاى كلّى در امامت عامّه وارد بحث «امامت خاصّه» مى شويم؛ و به سراغ شناخت امام معصوم و جانشين الهى بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله مى رويم، و از منابع مختلف اسلامى و نصوصى كه در قرآن و روايات وارد شده است در اين راه مدد مى گيريم.

از روش جمع قرائن كه يكى از بهترين روش ها براى شناخته شدن پيامبران و امامان معصوم عليهم السلام است نيز كمك مى گيريم و از خدا مى خواهيم آنچه حق و واقعيّت است بر فكر و قلم و بيان ما جارى سازد؛ و از هر گونه خلاف و انحراف باز دارد.

نخست به سراغ آيات قرآن مى رويم و آنچه را در زمينه امامت خاصّه وارد شده است، مورد بررسى قرار مى دهيم.

اين آيات را مى توان به دو بخش تقسيم كرد:

1- اياتى كه به طور مستقيم، مسأله امامت را مورد توجّه قرار مى دهد و به وضوح از آن بحث مى كند.

2- آياتى كه به طور غير مستقيم از اين مسأله بحث مى كند.

گر چه آيات در هر دو قسمت فراوان است؛ ولى بنابراين است كه آنچه روشن تر در هر دو بخش است گزينش شود و مورد بحث قرار گيرد.

در بخش اوّل به سراغ آيات زير مى رويم:

ص: 171

1- آيه تبليغ و داستان غدير

2- آيه ولايت

3- آيه اولى الامر

4- آيه صادقين

5- آيه قربى

بخش دوّم آيات فضايل است در اين بخش به سراغ آياتى مى رويم كه مستقيماً مسأله خلافت و ولايت را مطرح نمى كند؛ اما فضائلى براى امير مؤمنان على عليه السلام اثبات مى كند كه او را برترين امّت محمد صلى الله عليه و آله و والاترين شخصيت بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله معرفى مى كند كه با ضميمه كردن يك مقدمه واضح عقلى- ترجيح مرجوح برراجح قبيح است- نتيجه مى گيريم: كسى شايسته تر از او براى رهبرى امت بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله نيست. اين آيات بسيار وسيع است كه از ميان آنها به 25 آيه اشاره مى شود.

1- آيه مباهله

2- آيه خير البريّه

3- آيه ليلة المبيت

4- آيه حكمت

5- آيات سوره هل اتى

6- آيات آغاز سوره برائت

7- آيه سقاية الحاج

8- آيه صالح المؤمنين

9- آيه وزارت

10 و 11- آيات سوره احزاب

ص: 172

12- آيه بيّنه و شاهد

13- آيه صديقون

14- آيه نور

15- آيه انذار

16- آيه مرج البحرين

17- آيه نجوى

18- آيه سابقون

19- آيه اذن و اعية

20- آيه مودّت

21- آيه منافقون

22- آيه ايذاء

23- آيه انفاق

24- آيه محبت

25- آيه مسئولون

[بخش اول

1- آيه تبيلغ
اشاره

يا ايُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما انْزِلَ الَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ انْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَّلَغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ انَّ اللَّهَ لايَهْدِى الْقَومَ الكافِرينَ (1) «اى پيامبر! آنچه از سوى پروردگارت برتو نازل شده است، به طور كامل (به مردم) ابلاغ كن؛ و اگر چنين نكنى، رسالت او را انجام نداده اى. خداوند تو را از


1- سوره مائده، آيه 67.

ص: 173

(خطرات احتمالى) مردم، حفظ مى كند؛ و خداوند، گروه كافران (لجوج) را هدايت نمى كند».

***

شأن نزول

در كتابهاى بسيارى از دانشمندان اهل تسنن (و همه كتب معروف شيعه) اعم از تفسير و حديث و تاريخ آمده است كه آيه فوق در شأن على عليه السلام نازل شده است.

اين روايات را گروه زيادى ازصحابه، از جمله ابوسعيد خدرى، زيدبن ارقم، جابر بن عبداللَّه انصارى، ابن عباس، براء بن عازب، حذيفه، ابوهريره، ابن مسعود و عامر بن ليلى نقل كرده اند؛ و در روايات آنها آمده است كه اين آيه درباره على عليه السلام و داستان روز غدير نازل شده است.

جالب اينكه بعضى از اين روايات از طرق متعدد نقل شده از جمله: حديث ابو سعيد خردى از يازده طريق حديث ابن عباس نيز از يازده طريق.

و حديث براء بن عازم از سه طريق نقل شده است.

از جمله كسانى كه اين احاديث را (به طور وسيع يا به اجمال) در كتاب هاى خود آورده اند، دانشمندان معروف زيراند:

حافظ ابونعيم اصفهانى در كتاب ما نُزِّلَ مِنَ الُقُرآن فى على به نقل از الخصائص، صفحه 29.

ابوالحسن واحدى نيشابورى در اسباب النزول صفحه 150.

ابن عساكر شافعى به نقل از الدّر المنثور، جلد 2، صفحه 298.

فخر رازى در تفسير كبير، جلد 3، صفحه 636.

ابو اسحاق حموينى در فرائد السمطين، مخطوط.

ص: 174

ابن صباغ مالكى در فصول المهمه، صفحه 27.

جلال الدين سيوطى در الدّر المنثور، جلد 2، صفحه 298.

قاضى شوكانى در فتح القدير، جلد سوم، صفحه 57.

شهاب الدين آلوسى شافعى در روح المعانى، جلد ششم، صفحه 172.

شيخ سليمان قندوزى حنفى در ينابيع الموده، صفحه 120.

بدرالدين حنفى در عمدة القارى فى شرح صحيح البخارى، جلد هشتم، صفحه 584.

شيخ محمد عبده مصرى در تفسير المنار، جلد ششم، صفحه 463.

حافظ ابن مردويه (متوفى 418 ه. ق) بنا به نقل سيوطى در الدّر المنثور و جمع كثيرى ديگر.

البته نبايد فراموش كرد كه بعضى از دانشمندان فوق در عين اينكه روايت و شأن نزول را نقل كرده اند به دلائلى كه بعداً اشاره خواهيم كرد به سادگى از كنار آن گذشته؛ يا به نقد آن پرداخته اند كه ضمن بحث هاى آينده به خواست خدا سخنان آنها را بطور دقيق مورد بررسى قرار خواهيم داد.

جريان غدير

از بحث گذشته به طور اجمال استفاده شد كه اين آيه مطابق شواهد بى شمار درباره على عليه السلام نازل شده است؛ و رواياتى كه در اين زمينه در كتب معروف اهل سنت- تا چه رسد به كتب شيعه- نقل شده بيش از آن است كه كسى بتواند آنها را انكار كند.

علاوه بر روايات فوق، روايات فراوان ديگرى داريم كه با صراحت مى گويد: اين آيه در جريان غدير خم و خطبه پيامبر صلى الله عليه و آله و معرفى على عليه السلام به عنوان وصى و ولى

ص: 175

نقل شده است؛ و عدد آنها به مراتب بيش از روايات گذشته است. تا آنجا كه محقق بزرگ علامه امينى در كتاب الغدير، حديث غدير را از 110 نفر از صحابه و ياران پيامبر صلى الله عليه و آله با اسناد و مدارك زنده نقل مى كند؛ و همچنين از 84 نفر از تابعين و 360 دانشمند و مؤلف معروف اسلامى.

هر شخص بى نظرى نگاهى به مجموعه اين اسناد و مدارك بيندازد يقين پيدا مى كند كه حديث غدير از قطعى ترين روايات اسلامى و مصداق روشنى از حديث متواتر است و به راستى اگر كسى در تواتر آن شك كند، بايد به هيچ حديث متواترى اعتقاد نداشته باشد.

و از آنجا كه ورود در اين بحث به طور گسترده ما را از طرز نوشتن تفسير موضوعى خارج مى كند؛ در مورد اسناد حديث و شأن نزول آيه به همين مقدار قناعت كرده، به سراغ محتواى حديث مى رويم و كسانى را كه مى خواهند مطالعه وسيع ترى روى اسناد حديث داشته باشند به كتاب هاى زير ارجاع مى دهيم:

1- كتاب نفيس الغدير، جلد اوّل.

2- احقاق الحقّ نوشته علامه بزرگوار قاضى نوراللَّه شوشترى با شروح مبسوط آيت اللَّه نجفى، جلد دوّم و سوّم و چهاردهم و بيستم.

3- المراجعات مرحوم سيّد شرف الدين عاملى.

4- عبقات الانوار نوشته عالم بزرگورا ميرحامد حسينى هندى (بهتر اين است كه به خلاصه عبقات جلد 7 و 8 و 9 مراجعه شود).

5- دلائل الصدق نوشته عالم بزرگوار مرحوم مظفر، جلد دوّم.

محتواى روايات غدير

در اينجا فشرده جريان غدير را كه از مجموعه روايات فوق استفاده مى شود

ص: 176

مى آوريم:- البتّه در بعضى از روايات، اين داستان به طور مفصّل و طولانى و بعضى مختصر و كوتاه آمده و در بعضى تنها به گوشه اى از داستان وبعضى به گوشه ديگر اشاره شده- و از مجموع چنين استفاده مى شود كه:

در آخرين سال عمر پيامبر مراسم حجة الوداع، با شكوه هر چه تمام تر در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله به پايان رسيد؛ قلب ها در هاله اى از روحانيت فرو رفته بود، و لذت معنوى اين عبادت بزرگ هنوز در ذائقه جان ها انعكاس داشت.

ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كه عدد آنها فوق العاده زياد بود، از خوشحالى درك اين فضل و سعادت بزرگ در پوست نمى گنجيدند.(1)

نه تنها مردم مدينه در اين سفر، پيامبر صلى الله عليه و آله را همراهى مى كردند بلكه مسلمانان نقاط مختلف جزيره عربستان نيز براى كسب يك افتخار تاريخى بزرگ به همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند.

آفتاب حجاز آتش بر كوه ها و دره ها مى پاشيد؛ امّا شيرينى اين سفر روحانى بى نظير، همه چيز را آسان مى كرد، ظهر نزديك شده بود، كم كم سرزمين جحفه و سپس بيابان هاى خشك و سوزان «غدير خم» از دور نمايان مى شد.

اينجا در حقيقت چهار رراهى است كه مردم سرزمين حجاز را از هم جدا مى كند؛ راهى به سوى مدينه در شمال، و راهى به سوى عراق در شرق، و راهى به سوى غرب وسرزمين مصر و راهى به سوى سرزمين يمن در جنوب پيش مى رود و در همين جا بايد آخرين خاطره و مهم ترين فصل اين سفر بزرگ انجام پذيرد؛ و مسلمانان با دريافت آخرين دستور كه در حقيقت نقطه پايان در مأموريت هاى موفقيت آميز پيامبر صلى الله عليه و آله بود از هم جدا شوند.

روز پنجشنبه سال دهم هجرت بود، و درست هشت روز از عيد قربان


1- تعدد همراهان پيامبر صلى الله عليه و آله را بعضى 90 هزار و بعضى 112 هزار و بعضى 120 هزار و بعضى 124 هزار نوشته اند.

ص: 177

مى گذشت؛ ناگهان دستور توقف از طرف پيامبر صلى الله عليه و آله به همراهان داده شد. مسلمانان با صداى بلند آنهايى را كه در پيشاپيش قافله در حركت بودند به بازگشت دعوت كردند؛ و مهلت دادند تا عقب افتادگان نيز برسند، خورشيد از نصف النهار گذشت، مؤذّن پيامبر صلى الله عليه و آله با صداى اللَّه اكبر مردم را به نماز ظهر دعوت كرد؛ مردم به سرعت آماده نماز مى شدند، امّا هوا به قدرى داغ بود كه بعضى مجبور بودند قسمتى از عباى خود را به زير پا و طرف ديگر آن را به روى سر بيفكنند؛ در غير اين صورت ريگ هاى داغ بيابان و اشعه آفتاب پا و سر آنها را ناراحت مى كرد.

نه سايبانى در صحرا به چشم مى خورد و نه سبزه و گياه و درختى؛ جز تعدادى درخت لخت و عريان بيابانى كه با گرما با سر سختى مبارزه مى كردند.

جمعى به همين چند درخت پناه برده بودند؛ پارچه اى بر يكى از اين درختان برهنه افكندند و سايبانى براى پيامبر صلى الله عليه و آله ترتيب دادند؛ ولى بادهاى داغ به زير اين سايبان مى خزيد و گرماى سوزان آفتاب را زير آن پخش مى كرد. نماز ظهر تمام شد.

مسلمانان تصميم داشتند فوراً به خيمه هاى كوچكى كه با خود حمل مى كردند پناهنده شوند؛ ولى پيامبر صلى الله عليه و آله به آنها اطلاع داد كه همه بايد براى شنيدن يك پيام تازه الهى كه در ضمن خطبه مفصلى بيان مى شد خود را آماده كنند. كسانى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله فاصله داشتند قيافه ملكوتى او را در لابه لاى جمعيّت نمى توانستند مشاهده كنند. لذا منبرى از جهاز شتران ترتيب داده شد و پيامبر صلى الله عليه و آله برفراز آن قرار گرفت و نخست حمد و سپاس پروردگار بجاآورد و خود را به خدا سپرد؛ سپس مردم را مخاطب ساخت و چنين فرمود:

«من به همين زودى دعوت خدا را اجابت كرده، از ميان شما مى روم. من مسئولم، شما هم مسئوليد. شما درباره من چگونه شهادت مى دهيد؟»

مردم صدا بلند كردند و گفتند: «نَشْهَدُ انَّكَ قَدْبَلَّغْتَ وَ نَصَحْتَ وَجَهَدْتَ فَجَزاكَ اللَّهُ

ص: 178

خَيّراً»: «ما گواهى مى دهيم تو وظيفه رسالت را ابلاغ كردى و شرط خيرخواهى را انجام دادى و آخرين تلاش و كوشش را در راه هدايت ما نمودى؛ خداوند تو را جزاى خير دهد».

سپس فرمود: «آيا شما گواهى به يگانگى خدا و رسالت من و حقانيّت روز رستاخيز و برانگيخته شدن مردگان در آن روز نمى دهيد؟! همه گفتند: «آرى، گواهى مى دهيم» فرمود: «خداوندا گواه باش»! ....

بار ديگر فرمود: «اى مردم! ايا صداى مرا مى شنويد؟ ...» گفتند: «آرى» و به دنبال آن، سكوت سراسر بيابان را فرا گرفت و جز صداى زمزمه باد چيزى شنيده نمى شد.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «... اكنون بنگريد با اين دو چيز گرانمايه و گرانقدر كه در ميان شما به يادگار مى گذارم چه خواهيد كرد؟ يكى از ميان جمعيّت صدا زد: «كدام دو چيز گرانمايه يا رسول اللَّه؟!.»

پيامبر صلى الله عليه و آله بلافاصله فرمود: اوّل ثقل اكبر، كتاب خدا است كه يك سوى آن به دست پروردگار و سوى ديگرش در دست شما است؛ دست از دامن آن برنداريد تا گمراه نشويد. و امّا دوّمين يادگار گرانقدر من خاندان من هستند و خداوند لطيف خيبر به من خبر داده كه اين دو هرگز از هم جدا نشوند، تا در بهشت به من بپيوندند. از اين دو پيشى نگيريد كه هلاك مى شويد و عقب نيفتيد كه باز هلاك خواهيد شد.

ناگهان مردم ديدند پيامبر صلى الله عليه و آله به اطراف خود نگاه كرد گويا كسى را جستجو مى كند و همين كه چشمش به على عليه السلام افتاد، خم شد و دست او را گرفت و بلند كرد؛ آن چان كه سفيدى زير بغل هر دو نمايان شد و همه مردم او را ديدند و شناختند كه او همان افسر شكست ناپذير اسلام است. در اينجا صداى پيامبر صلى الله عليه و آله رساتر و بلندتر شد و فرمود: «ايُّهَا النّاسُ مَنْ اوْلَى النّاسِ بِالمُؤمِنينَ مِنْ انْفُسِهِمْ»: «چه كسى از همه

ص: 179

مردم نسبت به مسلمانان از خود آنها سزاوارتر است؟!».

گفتند: «خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله داناتر اند، پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: «خدا، مولى و رهبر من است، و من مولى و رهبر مؤمنانم و نسبت به آنها از خودشان سزاوارترم»- و اراده من بر اراده آنها مقدّم است- سپس فرمود: «فَمَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلىٌّ مَوْلاهُ»: «هر كس من مولا و رهبر او هستم؛ على عليه السلام، مولا و رهبر او است» و اين سخن را سه بار و به گفته بعضى از راويان حديث، چهار بار تكرار كرد و به دنبال آن سر به سوى آسمان برداشت و عرض كرد:

«اللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ وَ احِبْ مَنْ احَبَّهُ وَ ابْغِضْ مَنْ ابْغَضَهُ وَانْصُرْ مَنْ نَصَرَه وَاخْذُلْ مَن خَذَلَهُ وَادِرِ الْحَقَّ مَعَهُ حَيْثُ دارَ»:

«خداوندا! دوستان او را دوست بدار و دشمنان او را دشمن بدار؛ محبوب بدار آن كس كه او را محبوب دارد؛ و مغبوض بدار آن كس كه او را مبغوض دارد. يارانش را يارى كن، و آنها را كه ترك ياريش كنند از يارى خويش محروم ساز و حق را همراه او بدار و او را از حق جدا مكن».

سپس فرمود: «الا فليبلغ الشاهد الغائب»: «آگاه باشيد، همه حاضران وظيفه دارند اين خبر را به غائبان برسانند».

خطبه پيامبر صلى الله عليه و آله به پايان رسيد؛ عرق از سر و روى پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و مردم فرو مى ريخت؛ و هنوز صفوف جمعيّت از هم متفرق نشده بود كه امين وحى خدا نازل شد و اين آيه را بر پيامبر صلى الله عليه و آله خواند: الْيَوْمَ اكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ اتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى ...: «امروز، دين شما را كامل كردم؛ و نعمت خود را بر شما تمام نمودم»(1) پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«اللَّهُ اكْبَرْ، اللَّهُ اكْبَرْ عَلى اكْمالِ الدِّيْنِ وَاتْمامِ النِّعْمَةِ وَ رِضىَ الرَّبِّ بِرِسالَتى وَالْوَلايَةِ


1- سوره مائده، آيه 3.

ص: 180

لِعَلىٍّ مِنْ بَعْدى»:

«خداوند بزرگ است؛ همان خدائى كه آيين خود را كامل و نعمت خود را بر ما تمام كرد؛ و از نبوت و رسالت من و ولايت على عليه السلام پس از من راضى و خشنود گشت».

در اين هنگام شور و غوغايى در ميان مردم افتاد و على عليه السلام را به اين موقعيّت تبريك مى گفتند و از افراد سرشناسى كه به او تبريك مى گفتند. ابوبكر و عمر بودند؛ كه اين جمله را در حضور جمعيّت بر زبان جارى ساختند:

«بَخٍّ بَخٍّ لَكَ يَا ابْنَ ابى طالِبٍ اصْبَحْتَ وَامْسَيْتَ مَوْلاىَ وَ مَوْلا كُلِّ مُؤمِنٍ وَ مُؤمِنَةٍ»:

«آفرين بر تو باد؛ آفرين بر تو باد؛ اى فرزند ابوطالب! تو مولا و رهبر من و تمام مردان و زنان با ايمان شدى».

در اين هنگام ابن عباس گفت: «به خدا اين پيمان در گردن همه خواهد ماند».

و حسان بن ثابت شاعر معروف، از پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه خواست كه به اين مناسبت اشعارى بسرايد؛ سپس اشعار معروف خود را چنين آغاز كرد:

يُنادِيْهِمْ يَوْمَ الْغَديرٍ نَبيُّهُمْ بِخُمٍّ وَاسْمِعْ بِالرَّسُولِ مُنادِياً

فَقالَ فَمَنْ مَوْلاكُمُ وَ نَبيِّكُمْ؟فَقالُوا وَلَمْ يَبْدُوا هُناكَ التَّعامِيا

الهِكَ مَوْلانا وَ انْتَ نَبِيُّناوَ لَمْ تَلْقِ مِنّا فى الْوَلايَةِ عاصِياً

فَقالَ لَهُ قُمْ يا عَلَىُّ فَانَّنى رَضيتُكَ مِنْ بَعْدى اماماً وَهادِياً

فَمَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا وَلِيُّهُ فَكُونُوا لَهُ اتْباعَ صِدْقٍ مُوالِيا

هُناكَ دَعا اللّهُمَّ وَ الِ وَلِيَّهُ وَ كُنْ لِلَّذى عاداً عَليّاً مُعادِياً(1)


1- اين اشعار را جمعى از بزرگان دانشمندان اهل تسنن نقل كرده اند، كه از ميان آنها: حافظ ابونعيم اصفهانى، و حافظ ابوسعيد سجستانى و خوارزمى ملكى و حافظ ابوعبداللَّه مرزبانى و گنجى شافعى و جلال الدين سيوطى و سبط بن جوزى و صدرالدين حموى را مى توان نام برد.

ص: 181

يعنى: «پيامبر آنها در روز غدير در سرزمين خم به آنها ندا داد؛ و چه ندا دهنده گرانقدرى!».

فرمود: «مولاى شما و پيامبر شما كيست»؟ و آنها بدون چشم پوشى و اغماض صريحاً پاسخ گفتند:

«خداى تو مولاى ما است و تو پيامبر مائى و ما از پذيرش ولايت تو سرپيچى نخواهيم كرد».

پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام گفت: «برخيز زيرا من تو را بعد از خودم امام و رهبر انتخاب كردم».

و سپس فرمود: «هر كس من مولا و رهبر اويم اين مرد مولا و رهبر او است پس شما همه از سر صدق و راستى از او پيروى كنيد».

در اين هنگام، پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كرد: «بارالها! دوست او را دوست بدار و دشمن او را دشمن بدار ...».

اين بود خلاصه اى از حديث معروف غذدير كه در كتب دانشمندان اهل تسنن و شيعه آمده است.

بررسى و تحليل تازه اى روى آيه تبليغ

ما اگر از تمام رواياتى كه درباره شأن نزول آيه فوق، و هم چنين رواياتى كه درباره داستان غدير آمده است صرف نظر كنيم؛ و تنها به محتواى خود آيه و آيات بعد از آن، نظر دقيق بيفكنيم؛ مى توانيم از عمق اين آيات وظيفه خود را در برابر مسأله خلافت و جانشينى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله روشن سازيم.

توضيح اينكه: آيه فوق با تعبيرات مختلفى كه در آن وارد شده نشان مى دهد كه ناظر به مسأله اى است كه داراى سه ويژگى مهم بوده است:

ص: 182

1- مسأله اى كه از نظر اسلام فوق العاده اهميّت داشته است تا آنجا كه به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داده مى شود آن را ابلاغ كند؛ و اگر ابلاغ نكند رسالت پروردگار را ابلاغ نكرده است! و به تعبير ديگر چيزى بوده است هم سنگ مسأله نبوّت، كه اگر انجام نشود، رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله ناتمام مى ماند! وَ إنَ لَم تَفْعَلْ فَما بَلِّغْتَ رِسالَتَهُ (1).

بديهى است منظور اين نيست كه اين يك دستور الهى معمولى بوده؛ و هر دستور الهى ابلاغ نشود رسالت او ابلاغ نشده است. زيرا اين سخن از قبيل توضيح واضح است و نيازى به بيان ندارد؛ در حالى كه ظاهر آيه اين است كه مسأله مورد نظر داراى اهميّت ويژه اى است كه با كيان رسالت و نبوّت گره خورده است.

2- اين مسأله حتماً مربوط به نماز و روزه و حجّ و جهاد و زكات و امثال آن از اركان تعليمات اسلام نبوده است؛ چرا كه آيه درسوره «مائده» است، و مى دانيم سوره «مائده» آخرين سوره اى است كه بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نازل شده- يا از آخرين سوره ها است- يعنى در اواخر عمر پربار پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بوده كه تمام اركان مهم اسلام تبيين شده بود.(2)

3- تعبيرات آيه نشان مى دهد كه مسأله مورد نظر آيه، مسأله اى بوده است كه بعضى در برابر آن موضع گيرى سختى داشته اند تا آنجا كه ممكن بوده است؛ جان پيامبر صلى الله عليه و آله به خاطر آن به خطر بيفتد؛ و لذا خداوند حمايت خاص خود را از پيامبرش در اين مورد به خصوص اعلام مى دارد و به او مى فرمايد:

«خداوند تو را از (خطرات احتمالى مردم) حفظ مى كند»

وَ اللَّهُ لايَهْدىَ الْقَومَ الْكافِرينَ (3)


1- سوره مائده، آيه 67.
2- فخر رازى در ذيل اين آيه مى گويد: اصحاب آثار( راويان حديث و سيره نويسان) نوشته اند هنگامى كه آيه فوق نازل شد؛ پيامبران صلى الله عليه و آله بعد از نزولش بيش از 81 يا 82 روز در قيد حيات نبود( تفسير كبير رازى، جلد 11، صفحه 139) در تفسير المنار و بعضى از كتب ديگر نيز آمده است كه تمام سوره« مائده» در حج الوداع نازل شده( المنار، جلد 6، صفحه 116) البته بعضى درباره عدد روزهاى فوق، نيز كمتر نقل كرده اند.
3- سوره مائده، آيه 67.

ص: 183

و اين تعبير خود نشانه ديگرى بر موضع گيرى هاى منفى جمعى از مخالفان است.

مجموع اين جهات سه گانه كه به خوبى از آيه به دست مى آيد نشان مى دهد كه منظور از آن چيزى جز ابلاغ خلافت و جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده است.

آرى تنها چنين چيزى مى تواند در اواخر عمر پيامبر صلى الله عليه و آله مورد بحث و دقّتى باشد؛ نه ساير اركان اسلام، كه تا آن وقت تبيين شده و چنين چيزى است كه مى تواند هم سنگ و هم طراز رسالت باشد؛ و چنين چيزى بوده كه اظهار آن ممكن بوده است مخالفت هايى را بر انگيزد؛ و بيم خطراتى در آن بوده است.

هر تفسير ديگرى جز آنچه مربوط به مسأله ولايت و امامت و خلافت است براى آيه بالا گفته شود، با آن تناسبى ندارد.

شما تمام كلمات مفسرانى را كه خواسته اند محتواى آيه را به سوى مسائل ديگر منحرف كنند مشاهده كنيد؛ هيچ يك نتوانسته اند مطلبى كه در خور تأكيدات آيه باشد ارائه دهند و در واقع از تفسير آن باز مانده اند.

***

توضيحات
1- تفسير ولايت و مولى در حديث غدير

حديث متواتر غدير را اجمالًا دانستيم و جمله معروف پيامبر صلى الله عليه و آله كه در همه كتب آمده است: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىُّ مَوْلاهُ» حقايق بسيارى را روشن مى سازد.

گر چه بسيارى از نويسندگان اهل سنّت اصرار دارند كه «مولى» را در اينجا به

ص: 184

معنى دوست و يار و ياور تفسير كنند، زيرا يكى از معانى معروف «مولى» همين است.

ما هم قبول داريم كه يكى از معانى «مولى» دوست و يار و ياور است؛ ولى قرائن متعدّدى در كار است كه نشان مى دهد «مولى» در حديث بالا به معنى ولى و سرپرست و رهبر مى باشد. اين قرائن به طور فشرده چنين است:

1- مسأله دوستى على عليه السلام با همه مؤمنان، مطالب مخفى و پنهان و پيچيده اى نبود كه نياز به اين همه تأكيد و بيان داشته باشد؛ و احتياج به متوقف ساختن آن قافله عظيم در وسط بيابان خشك و سوزان و خطبه خواندن و گرفتن اعتراف هاى پى در پى از جمعيّت داشته باشد.

قرآن با صراحت مى گويد: إِنَّمَا الْمُؤمِنُونَ اخْوَةٌ: «مؤمنان برادر يكديگرند».(1) و در جاى ديگر مى فرمايد: وَالْمُؤمِنُونَ وَالْمُؤمِناتُ بَعْضُهُمْ اوْلِياءُ بَعْضٍ «مردان مؤمن و زنان با ايمان، ولىّ (و يار و ياور) يكديگرند».(2) خلاصه اينكه اخوّت اسلامى و دوستى مسلمانان با يكديگر از بديهى ترين مسائل اسلامى است كه از آغاز اسلام وجود داشت؛ و پيامبر صلى الله عليه و آله بارها آن را تبليغ كرد و بر آن تأكيد نهاد. به علاوه مسأله اى نبوده كه با اين لحن داغ در آيه بيان شود و پيامبر صلى الله عليه و آله از افشاى آن خطرى احساس كند. (دقّت كنيد)

2- جمله «الَسْتُ اوْلى بِكُمْ مِنْ انْفُسَكُمْ»: «آيا من نسبت به شما از خود شما سزاوارتر و اولى نيست» كه در بسيارى از متون اين روايات آمده است هيچ تناسبى با بيان يك دوستى ساده ندارد؛ بلكه مى خواهد بگويد، همان اولويّت و اختيارى كه من نسبت به شما دارم و پيشوا و سرپرست شما هستم، براى على عليه السلام ثابت است؛ و هر گونه تفسيرى براى اين جمله غير از آنچه گفته شد دور از انصاف و واقع بينى است. مخصوصاً با توجّه به تعبير «من انفسكم»: (از شما نسبت به شما اولى هستم).

3- تبريك هايى كه از سوى مردم در اين واقعه تاريخى به على عليه السلام گفته شد؛


1- سوره حجرات، آيه 10
2- سوره توبه، آيه 71.

ص: 185

مخصوصاً تبريكى كه عمر و ابوبكر به او گفتند؛ نشان مى دهد مسأله چيزى جز مسأله نصف خلافت نبوده است كه در خور تبريك و تهنيت باشد. زيرا اعلام دوستى كه براى همه مسلمانان به طور عموم ثابت است تبريك ندارد.

در مسند امام احمد آمده است كه: عمر بعد از آن بيانات پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام گفت: «هَنيئاً يَابْنَ ابيطالِبٍ اصْبَحْتَ وَ امْسَيْتَ مَوْلى كُلِّ مُؤمِنٍ وَ مُؤمِنَةٍ»:

«گوارا باد بر تو اى فرزند ابيطالب! صبح كردى و شام كردى در حالى كه مولاى هر مرد و زن با ايمان هستى»!(1) در تعبيرى كه فخر رازى در ذيل آيه يا ايُّهِا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما انْزِلَ الَيْكَ ذكركرده مى خوانيم عمر گفت: «هَنيئاً لَكَ اصْبَحْتَ مَوْلاىَ وَ مَوْلى كُلِّ مُؤمِنٍ وَ مُؤمِنَةٍ» و به اين ترتيب، عمر او را مولاى خود و مولاى همه مؤمنان مى شمرد.

در تاريخ بغداد روايت به اين صورت آمده: «بَخٍّ بَخٍّ لَكَ يابْنَ ابيطالِبٍ! اصْبَحْتَ مَوْلاىَ وَ مَوْلى كُلِّ مُسْلِمٍ»: «آفرين آفرين به تو اى فرزند ابوطالب!، صبح كردى در حالى كه مولاى من و مولاى هر مسلمانى هستى».(2) و در فيض القدير و الصواعق آمده است كه اين تبريك را ابوبكر و عمر هر دو به على عليه السلام گفتند: «امْسَيْتَ يَابْنَ ابيطالِبٍ مَوْلا كُلِّ مُؤمِنٍ وَ مُؤمِنَةٍ.»(3) ناگفته پيدا است دوستى ساده اى كه ميان همه مؤمنان با يكديگر است چنين تشريفاتى ندارد؛ و اين جز با ولايت به معنى خلافت سازگار نيست.

4- اشعارى كه از حسّان بن ثابت قبلًا نقل كرديم با آن مضمون و محتواى بلند و آن تعبيرات صريح و روشن، نيز گواه ديگرى بر اين مدّعا است؛ و به اندازه كافى در اين مسأله گويا است (بار ديگر آن اشعار را مطالعه فرمائيد).


1- مسند احمد، جلد 4، صفحه 281( طبق نقل فضائل الخمسه، جلد 1، صفحه 432).
2- تاريخ بغداد، جلد 7، صفحه 290.
3- فيض القدير، جلد 6، صفحه 217- صواعق، صفحه 107.

ص: 186

***

2- آيات ديگر قرآن در تأييد داستان غدير

بسيارى از مفسّران و راويان حديث در ذيل آيات آغاز سوره «معراج» سَئَلَ سائِلُ بِعَذابٍ واقِعٍ- لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعُ- مِنَ اللَّهِ ذِىْ المَعارِجِ «تقاضا كننده اى تقاضاى عذابى كرد كه انجام مى گيرد.- (اين عذاب) براى كافران است، و هيچ كس نمى تواند آن را دفع كند،- از سوى خداوند ذى المعارج»، (خداوندى كه فرشتگانش به آسمانها صعود مى كنند» شأن نزولى نقل كرده اند كه خلاصه اش چنين است:

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله على عليه السلام را در غدير خم به خلافت منصوب كرد و درباره او گفت:

«مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىُّ مَوْلاهُ» چيزى نگذشت كه خبر آن در اطراف پيچيد. نعمان بن حارث فهرى- كه از منافقان بود-(1) خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: تو به ما دستور دادى كه شهادت به يگانگى خدا، و رسالت تو بدهيم ما هم شهادت داديم.

سپس دستور به جهاد و حج و نماز و زكات دادى؛ همه اينها را پذيرفتيم، ولى به اينها راضى نشدى تا اينكه اين جوان (اشاره به على عليه السلام) را به جانشينى خود منصوب كردى و گفتى: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاه فَعَلىّ مَوْلاهُ» آيا اين كار از ناحيه خودت بوده يا از سوى خدا؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «قسم به خدايى كه معبودى جز او نيست؛ از ناحيه خدا است».

نعمان بن حارث روى برگرداند و گفت: خداوندا اگر اين سخن حق است و از ناحيه تو است؛ سنگى از آسمان بر ما بباران!

ناگهان سنگى از آسمان بر سرش فرود آمد و او را كشت و اينجا بود كه آيه سَئَلَ سائِلُ بِعَذابٍ واقِعٍ نازل گشت.


1- دربعضى از روايات حارث بن نعمان و در بعضى نضر بن حارث آمده است.

ص: 187

آنچه در بالا آمد مطابق روايتى است كه در مجمع البيان از ابوالقاسم حسكانى نقل شده است (1) و همين مضمون را بسيارى از مفسّران اهل سنّت و روات احاديث با تفاوت مختصرى نقل كرده اند مانند: قرطبى در تفسير معروفش (2) و آلوسى در تفسير روح المعانى (3) و ابواسحاق ثعلبى در تفسيرش (4).

علّامه امينى در كتاب الغدير، اين روايت را از سى نفر از علماى اهل سنّت- با ذكر مدرك و عين عبارت- نقل مى كند. از جمله سيره حلبى، فرائد السّمطين، حموينى؛ در السّمطين، شيخ محمد زرندى؛ السراج المنير، شمس الدين شافعى؛ شرح جامع الصغير، سيوطى؛ و تفسير غريب القرآن، حافظ ابوعبيد هروى؛ و تفسير شفائ الصدور، ابوبكر نقّاش موصلى و كتابهاى ديگر.

بعضى از مفسّران يا محدثانى كه فضائل على عليه السلام را با ناخشنودى مى پذيرند ايرادهاى مختلفى بر اين شأن نزول گرفته اند كه مهم ترين آن چهار اشكال زير است كه صاحب تفسير المنار و بعضى ديگر بعد از نقل روايت فوق آورده اند:

نخست اينكه: سوره «معارج» مكّى است؛ و تناسبى با داستان غدير خم ندارد.

پاسخ:

مكّى بودن يك سوره دليل بر اين نيست كه تمام آيات آن در مكّه نازل شده است. سوره هاى متعدّدى در قرآن مجيد داريم كه به نام مكّى ناميده شده و در همه قرآن ها تحت عنوان مكّى نوشته شده است؛ ولى تعدادى از آيات آن در مدينه نازل شده و به عكس سوره هايى در قرآن است كه تحت عنوان مدنى ثبت شده؛ ولى تعدادى از آيات آن در مكّه نازل گرديده است.

به عنوان مثال سوره «عنكبوت» از سوره هاى مكّى است؛ در حالى كه ده آيه اوّل


1- مجمع البيان، جلد 9 و 10، صفحه 352.
2- جد 10، صفحه 6757.
3- جلد 29، صفحه 52.
4- مطابق نقل نورالابصار شبلنجى، صفحه 71.

ص: 188

آن طبق گفته طبرى در تفسير معروفش، و هم چنين قرطبى در تفسيرش و بعضى ديگر از دانشمندان در مدينه نازل شده است.(1)

يا اينكه سوره «كهف» كه به عنوان سوره مكّى شناخته شده در حالى كه هفت آيه اوّل آن طبق تفسير قرطبى و اتقان سيوطى در مدينه نازل شده است و موارد متعدّد ديگر.(2) همان گونه كه سوره هايى به عنوان مدنى شمرده شده در حالى كه آياتى از آن مكّى است مانند سوره «مجادله» كه مطابق قول معروف مدنى است؛ ولى ده آيه اوّل طبق تصريح بعضى از مفسّران در مكّه نازل شده است.(3)

كوتاه سخن اينكه موارد فراوانى يافت مى شود كه سوره اى به عنوان مكّى يا مدنى معرّفى شده و در تفاسير و قرآن ها بالاى آن همين عنوان را مى نويسد در حالى كه بخشى از آيات آن در جاى ديگر نازل شده است.

بنابراين هيچ مانعى ندارد كه سوره «معارج» نيز چنين باشد.

ايراد دوّم اينكه: در اين حديث آمده است كه حارث بن نعمان در ابطح خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و مى دانيم ابطح نام درّه اى در مكّه است؛ و تناسبى با نزول آيه بعد از داستان غدير در ميان مكّه و مدينه ندارد.

پاسخ:

اوّلًا تعبير به ابطح تنها در بعضى از روايات است نه در همه روايات؛ و ثانياً ابطح و بطحاء به معنى زمين شن زارى است كه سيل از آن جارى شود و در مدينه و مناطق ديگر نيز مناطقى وجود دارد كه آن را ابطح يا بطحاء مى نامند؛ و جالب اينكه


1- تفسير طبرى، جلد 20، صفحه 86، و قرطبى جلد 13 صفحه 323.
2- براى آگاهى بيشتر بر اين موضوع به جلد اوّل كتاب تفيس الغدير صفحه 256 و 257 مراجعه فرمائيد.
3- تفسير ابى السعود كه در حاشيه تفسير رازى نوشته شده، جلد 8، صفحه 148 و السّراج المنير، جلد 4، صفحه 310.

ص: 189

در اشعار عرب در روايات نيز كراراً به آن اشاره شده است.

از جمله در اشعار معروفى كه شهاب الدين- معروف به حيص بيص- در مرثيه اهلبيت عليهم السلام سروده از زبان آن بزرگواران خطاب به قاتلان آنها چنين مى گويد:

مَلَكْنا فَكانَ الْعَفْوُ مِنّا سَجِيّةًفَلَمّا مَلَكْتُمْ سالَ بِالدَّمِ ابْطَح

وَ حَلَّلْتُمُ قَتْلَ الاسارى وَ طالَماغَدَوْناعَنِ الاسْرى نَعْفُوا و نَصْفَحُ

«ما حكومت كرديم- اشاره به پيروزى پيامبر صلى الله عليه و آله در مكّه است- و عفو، سجيّه و فطرت ما بود (فرمان عفو عمومى پيامبر) امّا هنگامى كه شما پيروز شديد خون از ابطح سرازير شد و شما قتل اسيران را حلال شمرديد؛ در حالى كه ما اسيران را مورد عفو قرار مى داديم».

و پر واضح است كه قتل بزرگان اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله غالباً در عراق و كربلا و كوفه و مدينه بود؛ و در ابطح مكّه هرگز خونى ريخته نشد. آرى بعضى از اهل بيت عليهم السلام در فَخّ كه حدود دو فرسخ از مكّه فاصله دارد شربت شهادت نوشيدند، در حالى كه ابطح در كنار مكّه است.(1)

يكى ديگر از شعرا، در مرثّيه امام حسين عليه السلام سالار شهيدان مى گويد:

وَ تأِنٍّ نَفْسى لَلرُّبُوعِ وَ قَدْ غَدابَيْتَ النَّبِىِّ مُقَطَّعُ الاطْنابِ

بَيْتُ لِآلِ الْمُطْصَفى فى كَرْبَلاضَرَبُوهُ بَيْنَ اباطِحٍ وَ رَوابى

«جان من در آثارى كه از خانه هاى ويران شده پيامبر صلى الله عليه و آله باقى مانده ناله مى كند.

از جمله خانه اى از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله در كربلا بود كه در ميان ابطح ها و رابيه ها برپا شده بود» (ابطح به معنى شنزارها، و رابيه به معنى تپّه هاى بلند است).

و اشعار فراوان ديگر كه تعبير به ابطح يا اباطح در آن آمده به معنى منطقه خاص در مكّه نيست.


1- الغدير، جلد 1، صفحه 255.

ص: 190

كوتاه سخن اينكه درست است كه يكى از معانى ابطح، نقطه اى در مّكه است؛ ولى معنى و مفهوم و مصداق ابطح منحصر به آن نقطه نمى باشد.

3- ارتباط اين آيه با قبل و بعد از آن چگونه است؟

بعضى از مفسران براى كناره گيرى از واقعيتى كه در اين آيه نهفته است به عذر ديگرى متوسّل شده و آن اينكه: سياق آيات قبل و بعد كه درباره اهل كتاب است و تناسبى با مسأله ولايت و خلافت و امامت ندارد؛ اين دوگانگى با بلاغت و فصاحت قرآن سازگار نيست.(1) ولى تمام كسانى كه با چگونگى جمع آورى آيات قرآن اشنا هستند مى دانند كه آيات قرآن تدريجاً و به مناسبت هاى مختلف نازل شده به همين دليل بسيار مى شود كه يك سوره درباره مسائل مختلفى سخن مى گويد. بخشى از آن درباره فلان غزوه است؛ بخشى ديگر درباره فلان حكم و تشريع اسلامى است؛ بخشى با منافقين سخن مى گويد؛ بخشى با مؤمنين. مثلًا اگر سوره «نور» را مورد توجّه قرار دهيم مى بينيم بخش هاى مختلفى دارد كه هر كدام ناظر به مطلبى است؛ از توحيد و معاد گرفته تا اجراى حدّ زنا و داستان افْك و مسائل مربوط به منافقين و مسائل مربوط به حجاب و غير اينها- ساير سوره هاى طولانى قرآن نيز كم و بيش چنين است- هر چند در ميان مجموعه اجزاء سوره يك پيوند كلّى و عام وجود دارد.

دليل اين تنوّع محتواى سوره، همان است كه گفته شد: قرآن تدريجاً و بر حسب نيازها و ضرورت ها و در وقايع مختلف نازل شده است؛ و هرگز به شكل يك كتاب كلاسيك نيست كه موضوع واحدى را كه از پيش تعيين شده است دنبال كند.

بنابراين هيچ مانعى ندارد كه بخش هايى از سوره «مائده» درباره اهل كتاب باشد و


1- تفسير المنار، جلد 6، صفحه 466.

ص: 191

بخشى از آن در داستان غدير نازل شده باشد البتّه از يك نظر كلّى اين دو با هم پيوند دارند تعيين جانشين براى پيامبر صلى الله عليه و آله تأثير روشنى روى مسائل اهل كتاب نيز مى گذارد؛ چرا كه باعث يأس آنها در مورد فروپاشى اسلام با رحلت پيامر صلى الله عليه و آله خواهد شد.

4- چرا على عليه السلام به حديث غدير استدلال نفرمود؟

بعضى ديگر از بهانه جويان مى گويند اگر حديث غدير با اين عظمت واقعيّت دارد چرا حضرت على عليه السلام و اهل بيت او و ياران و علاقه مندانش در موارد لزوم به آن استدلال نكردند؟ آيا بهتر نبود كه آنها براى اثبات خلافت بلافصل على عليه السلام به چنين مدرك مهمّى استناد مى جستند؟!

اين ايراد مانند بسيارى از ايرادهاى ديگر به خاطر عدم آگاهى كافى از كتب حديث و تاريخ و تفسير است. زيرا موارد زيادى در كتب دانشمندان اهل سنّت نقل شده كه خود على عليه السلام يا ائمه اهل بيت عليهم السلام يا علاقه مندان به حديث غدير استدلال كرده اند؛ و شگفت آور است چگونه ايراد كنندگان آنها را نديده اند.

از جمله خطيب خوارزمى حنفى در كتاب مناقب خود از عامر بن واثله نقل مى كند در روز شورى- شوراى شش نفرى كه براى انتخاب خليفه بعد از عمر معين شده بود- با على عليه السلام همراه بودم و شنيدم كه او با ساير اعضاى شورا چنين مى گفت:

«دليل محكمى براى شما اقامه مى كنم كه عرب و عجم توانايى تغييرآن را نداشته باشد ... شما را به خدا سوگند آيا در ميان شما كسى جز من وجود دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حقّ او گفته باشد:" مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فلىٌّ مَوْلاهُ، اللّهُمَّ والِ منْ والاهُ وَانْضُرْ مَنْ نَصَرَهُ لِيُبَلِّغْ الشّاهِدُ الْغائِبَ"»- همه گفتند: نه.(1)

اين روايت را حموينى در فرائد السّمطين در باب 58 و ابن حاتم در درُّ النّظيم و


1- مناقب، صفحه 217.

ص: 192

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه نقل كرده اند. همچنين ابن حجر در صواعق، همين مضمون را از دراقطنى نقل نموده است (1)

در كتاب الغدير بحث جامعى پيرامون منا شده. استدلال امير مؤمنان على عليه السلام در موارد متعدّدى، از جمله در ايّام عثمان، و در زمان خلافت خودش، و روز جنگ جمل، و بار ديگر در كوفه در روز جنگ صفين، با مدرك وسيع و گسترده اى ذكر شده.

به علاوه شانزده مورد ديگر از احتجاجات فاطمه زهرا عليها السلام و امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام و جمعى از صحابه و غير صحابه نقل شده كه از يك سو حكايت از اطّلاعات وسيع و گسترده اين نويسنده بزرگ مى كند؛ و از سوى ديگر نشان مى دهد كه استدلال به اين حديث در قرون مختلف، مورد توجّه بوده است؛ هر چند سياست هاى خاصّى كه بر اين مسأله در هر زمان حاكم بوده مى كوشيده است كه آن را تا حدّ ممكن كم رنگ نشان دهد.

با توجّه به اينكه ورود در اين مباحث گسترده ما را از هدفى كه در پيش داريم خارج مى سازد به همين مقدار قناعت كرده و علاقه مندان را به همان منبع (2) و منابع ديگر ارجاع مى دهيم.


1- الغدير، جلد 1، صفحه 161.
2- الغدير، جلد 1، صفحه 159- صفحه 213.

ص: 193

2- آيه ولايت
اشاره

آيه ديگرى كه مسأله امامت خاصّه را دنبال مى كند آيه ولايت است. مى فرمايد:

انَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذين آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلوةَ وَ يُؤتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ

«سرپرست و ولىّ شما، تنها خداست و پيامبر او و كسانى كه ايمان آورده اند؛ همانها كه نماز را بر پا مى دارند، و در حال ركوع، زكات مى دهند.»(1)

***

شأن نزول

بسيارى از مفسّران و محدثان در شأن نزول اين آيه نقل كرده اند كه اين آيه در شأن على عليه السلام نازل شده است.

سيوطى در الدّرالمنثور در ذيل اين آيه از ابن عباس نقل مى كند كه على عليه السلام در حال ركوع نماز بود كه سائلى تقاضاى كمك كرد و آن حضرت انگشترش را به او صدقه داد، پيامبر صلى الله عليه و آله از او پرسيد: «چه كسى اين انگشتر را به تو صدقه داد؟»، اشاره به على عليه السلام كرد و گفت: «آن مرد كه در حال ركوع است».

در اين هنگام آيه انَّما وَلِيُّكُمْ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ ... نازل شد.(2)

در همان كتاب روايات متعدّد ديگرى به همين مضمون از ابن عباس و سلمة بن


1- سوره مائده، آيه 55.
2- تفسير الدر المنثور، جلد 2، صفحه 293.

ص: 194

كهيل و خود على عليه السلام نقل شده است.(1)

همين معنى در كتاب السباب النّزول واحدى از جابربن عبداللَّه، و هم چنين از ابن عبّاس نقل شده است.(2)

مفسّر معروف جاراللَّه زمخشرى در كتاب كشّاف مى گويد: اين آيه درباره على عليه السلام نازل شده؛ در آن هنگام كه شخص سائلى تقاضاى كمك كرد و او در حال ركوع نماز بود، انگشترش را براى او افكند.(3)

فخر رازى در فسير خود از عبداللَّه بن سلام نقل مى كند؛ هنگامى كه اين آيه نازل شد، من به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كردم كه با چشم خود ديدم على عليه السلام انگشترش را در حال ركوع به نيازمندى صدقه داد به همين دليل ما ولايت او را مى پذيريم.

و نيز از ابوذر نقل مى كند كه مى گويد: روزى نماز ظهر را با پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواندم كه سائلى در مسجد تقاضاى كمك كرد؛ كسى چيزى به او نداد، سائل دست به سوى آسمان برداشت و عرض كرد: خداوندا! گواه باش، من در مسجد پيامبر تو تقاضاى كمك كردم؛ كسى چيزى به من نداد. على عليه السلام در حال نماز بود با انگشت كوچك دست راست خود كه در آن انگشترى بود اشاره كرد؛ سائل آمد و انگشتر را در برابر چشم پيامبر صلى الله عليه و آله گرفت. پيامبر صلى الله عليه و آله عرض داشت: خداوندا! برادرم موسى از تو تقاضا كرد كه سينه مرا گشاده دار ... و برادرم هارون را در كار نبوّت من شركت ده. تو به او فرمودى: من به زودى بازوى تو را به وسيله برادرت قوى مى كنم؛ و براى شما قوّت و پيروزى قرار مى دهم. خداوندا! من محمّد صلى الله عليه و آله پيامبر و برگزيده توام؛ به من شرح صدر ده، و كار را براى من آسان كن، و براى من وزيرى از اهل بيتم قرار ده، و به وسيله او پشت مرا قوى كن. ابوذر مى گويد: به خدا سوگند، رسول خدا صلى الله عليه و آله اين سخن را تمام نكرده بود كه جبرئيل نازل شد و گفت: اى محمّد صلى الله عليه و آله بخوان انَّما وَليكُمُ اللَّه وَ


1- تفسير الدر المنثور، جلد 2، صفحه 293.
2- اسباب النزول، صفحه 148.
3- تفسير كشاف، جلد 1، صفحه 649.

ص: 195

رَسُوله ...(1)

البته فخر رازى بعد از ذكر اين شأن نزول، مطابق معمول خرده گيرى هايى بر چگونگى دلالت اين آيه بر مسأله امامت دارد كه بعداً به آن اشاره خواهيم كرد.

طبرى نيز در تفسير خود روايات متعدّدى در ذيل اين آيه و شأن نزول آن نقل مى كند كه اكثر آنها مى گويند درباره على عليه السلام نازل شده است.(2)

گروه عظيم ديگرى نيز اين روايت را با عبارات مختلف در حق على عليه السلام آورده اند از جمله در كنزالعمّال جلد 6، صفحه 319 اين روايت را از ابن عباس نقل مى كند.

همچنين حاكم حسكانى حنفى نيشابورى از دانشمندان معروف قرن پنجم در شواهد التّنزيل به پنج طريق از ابن عباس، و به دو طريق از انس بن مالك، و به دو طريق از محمد بن حنفيّه، و به يك طريق از عَطاء بن السائب، و يك طريق از عبدالملك بن جريح مكّى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه: آيه انَّما وَليّكمُ اللَّه ...

درباره على عليه السلام نازل شده كه در حال ركوع، انگشتر به سائل داد.(3)

مرحوم علّامه امينى حديث فوق و نزول اين آيه را درباره على عليه السلام از كتب زيادى از اهل سنّت حدود بيست كتاب (با ذكر دقيق مدارك و منابع آن) نقل كرده كه علاقه مندان براى اطّلاع بيشتر مى توانند به آن كتاب مراجعه كنند(4) و در كتاب احقاق الحق، همين معنى از كتب بيشترى نقل شده است.(5)


1- تفسير فخر رازى، جلد 12، صفحه 26.
2- تفسير طبرى، جلد 6، صفحه 186.
3- براى اطلاع بيشتر از طرق مزبور، به شواهد التنزيل صفحه 161 تا 168 مراجعه نمائيد( چاپ اعلمى بيروت).
4- الغدير، جلد 2، صفحه 52 و 53.
5- احقاق الحق، جلد 2، صفحه 399- 407.

ص: 196

نكته جالب ديگر اينكه شاعر معروف عصر پيامبر صلى الله عليه و آله، حسّان بن ثابت، اين مطلب را به عنوان يك مسأله مسلّم تاريخى در اشعار خود آورده است.

او در شعر معروف خود خطاب به على عليه السلام كرده، مى گويد:

وَ انْتَ الَّذى اعَطَيْتَ اذْ كُنْتَ راكِعاًزَكاةً فَدَتْكَ النَّفْسُ يا خَيْرَ راكِعِ

فَانْزَلَ فيكَ اللَّهُ خَيْرَ وَلايَةٍوَ بَيَّنَها فى مُحْكَماتِ الشّرايِعِ

«تو بودى كه در حال ركوع زكات بخشيدى؛ جان به فدايت اى بهترين ركوع كنندگان»

«پس به دنبال آن خداوند بهترين ولايت را درباره تو نازل كرده و آن را در قرآن مجيدش تبيين نمود».(1)

و در شعر ديگرى كه سبط جوزى حنفى از حسان نقل كرده است، مى خوانيم:

مَنْ ذا بِخاتَمِهِ تَصَدَّقَ راكِعاًوَ اسَرَّها فى نَفْسِهِ اسْراراً!

«چه كسى انگشترش را در حال ركوع صدقه داد و اين مطلب را در دل خويش پنهان ساخت؟!» (و خداوند آشكارش نمود).(2)

كوتاه سخن اينكه: نزول اين آيه درباره على عليه السلام چيزى نيست كه بتوان آن را مورد ترديد و شك قرار داد؛ تا آنجا كه نويسنده منهاج البراعه، فى شرح نهج البلاغه مى گويد: روايات متضافر بلكه متواتر از طرق اهل سنت و پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام در اين زمينه نقل شده است.

مهم آن است كه چگونگى دلالت آن به مساله ولايت و خلافت بلافصل پيامبر صلى الله عليه و آله تبيين گردد.

***

چگونگى دلالت آيه ولايت بر مساله خلافت

در آيه فوق روى مسأله «ولى» تكيه شده و على عليه السلام به عنوان ولىّ مسلمانان،


1- اشعار حسان بن ثابت با تفاوت مختصرى در كتب بسيارى، از جمله در تفسير روح المعانى و كفاية الطالب گنجى شافعى و كتب ديگر رنقل شده است.
2- تذكرة الخواص، صفحه 10 و گنجى شافعى نيز آن را در كفاية الطالب صفحه 123 نقل كرده و گوينده اش را از بعضى از شعرا شمرده است.

ص: 197

معرفى گرديده. درست است كه «ولى» همان گونه كه قبلا نيز اشاره كرديم معانى متعددى دارد، گاه به معنى ياور و دوست، و گاه به معنى متصرف و حاكم و سرپرست آمده؛ و به گفته راغب ريشه اصلى آن به اين معنى است كه دو چيز در كنار هم قرار گيرند و فاصله اى در ميان آنها نباشد؛ سپس مى افزايد: «ولايت به كسر واو به معنى «نصرت» و «ولايت» به فتح واو به معنى صاحب اختيار چيزى بودن است.(1)

اما قرينه اى در آيه وجود دارد كه نشان مى دهد، «ولى» در اينجا به معنى متصرف و سرپرست و صاحب اختيار است؛ زيرا اگر به معنى ناصر و دوست و ياور بوده باشد شامل همه مؤمنان مى شد، همان طور كه د آيه 71 سوره «توبه» مى خوانيم: وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ «مردان و زنان با ايمان، ولى (ويارو ياور) يكديگرند» ولى ولايت در آيه مورد بحث منحصر به مورد خاصّى شمرده شده و آن كسى است كه در حال ركوع صدقه داده است و كلمه «انّما» كه دليل بر حصر است همراه آن آمده. (دقت كنيد)

اين تعبير سبب مى شود كه ما يقين پيدا كنيم بر اينكه «ولايت» در آيه فوق به معنى دوستى و يارى كردن نيست- همچنين معانى ديگرى كه شبيه و قريب به اين معنى است- بنابراين راهى جز اين باقى نمى ماند كه به معنى متصرف و صاحب اختيار و سرپرست بوده باشد كه ولايت او در رديف ولايت خداوند و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله قرار گرفته است.

آيه بعد: وَ مَنْ يَتَوَلِّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَالَّذينَ آمَنُوا فَانَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ

«كسانى كه ولايت خدا وپيامبر او و افراد با ايمان را بپذيرند، (پيروزند؛) زيرا حزب اللَّه (گروه خدا پرستان) پيروزند.(2)».


1- مفردات راغب ماده« ولى» بعضى از بزرگان براى مولى تا 27 معنى ذكر كرده اند( الغدير، جلد 1، صفحه 362) ولى اصول معانى آن همان دو معنى است و بقيه به آن باز مى گردد.
2- سوره مائده، آيه 56.

ص: 198

در واقع اين آيه تكميلى است براى مضمون آيه قبل، و در آن قرينه ديگرى بر معنى ولايت به معنى تصرف و سرپرستى ديده مى شود، زيرا تعبير به «حزب اللَّه» و غلبه بر دشمنان، مربوط به تشكيل حكومت اسلامى است، نه يك دوستى ساده و عادى؛ و اين خود مى رساند كه «ولى» در آيه قبل، به معنى سرپرست و حاكم و زمامدار اسلام و مسلمين است؛ چرا كه در معنى «حزب»، يك نوع تشكل و همبستگى اجتماعى براى تأمين اهداف مشترك افتاده است.

***

ايرادها و بهانه جويى ها

دلالت آيه چنانكه ديديم بر مسأله امامت و خلافت روشن است؛ و اگر اين آيه درباره ديگران نازل شده بود، شايد كمترين گفتگويى در آن نبود! ولى چون درباره على عليه السلام نازل شده و با پيش داورى هاى ناشى از فرقه گرايى هماهنگ نيست، گروهى اصرار دارند كه به صدر و ذيل آيه، و شأن نزول و دلالت آيه از هر طرف ايراد كنند.

اين ايرادها را به دو دسته مى توان تقسيم كرد: بعضى ظاهراً جنبه علمى دارد كه بايد به صورت علمى پاسخ داده شود؛ ولى بعضى واقعاً جنبه بهانه جويى در آن مشهود و نمايان است. آنها را نيز بايد به طور اجمال مورد نقد و بررسى قرار داد:

1- نخستين ايرادى كه جزء گروه اول محسوب مى شود، اين است كه موصول ها و ضميرهاى آيه به صورت ضمير جمع است، مانند الّذين آمنوا و الّذين يقيمون و يؤتون و هم راكعون با اين حال چگونه قابل تطبيق و به يك فرد مى باشد. آيه مى گويد كسانى كه اين اوصاف را دارند «ولّى» شما هستند نه يك فرد خاص يعنى على بن ابيطالب عليه السلام.

ص: 199

پاسخ:

با توجه به شأن نزول هاى آيه كه به طور مستفيض بلكه متواتر در كتب شيعه و اهل سنت نقل شده ترديدى باقى نمى ماند كه آيه ناظر به يك فرد است و به تعبير ديگر احاديث و تواريخ اسلام گواهى مى دهند كه دادن صدقه به سائل در حال ركوع مربوط به على عليه السلام است نه اينكه يك گروه آن را انجام داده باشند؛ بنابراين بايد گفت تعبير به صيغه جمع براى احترام و تعظيم مقام آن فرد است.

و در ادبيات عرب مكرر ديده شده كه از مفرد به لفظ جمع، تعبير آورده شده است؛ مثلًا در آيه مباهله كلمه «نسائنا» به صورت جمع است، در حالى كه مطابق صريح شأن نزول هاى متعدد، منظور از آن تنها، فاطمه زهرا عليها السلام، است، و نيز در همان آيه، واژه «انفسنا» به صورت جمع است در حالى كه همه قبول دارند غير از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كسى از مردم جز على عليه السلام در مباهله شركت نداشت.

در داستان غزوه حمراء الاسد نيز آمده است الّذين قالَ لَهُمُ النّاسُ انَّ النّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ ايْماناً: « (همان) كسانى كه (بعضى از) مردم، به آنان گفتند:" دشمنان براى (حمله به) شما گرد آمده اند؛ از آنها بترسيد"! امّا اين سخن، بر ايمانشان افزود»(1).

در اينجا گوينده اين سخن به عنوان «ناس» كه معنى جمعى دارد ذكر شده در حالى كه در تواريخ آمده است كه گوينده كسى جز نعيم بن مسعود نبود.

و نيز در شأن نزول آيه 52 سوره «مائده» فَتَرى الّذين فى قُلوبِهِمْ مَرَضٌ يُسارِعُونَ فيهِمْ يَقُولُونَ نَخْشى انْ تُصِيبَنا دائِره « (ولى) كسانى را كه در دلهايشان بيمارى است مى بينى كه در (دوستى با) آنان، بريكديگر پيشى مى گيرند، و مى گويند: «مى ترسيم حادثه اى براى ما پيش آيد (و نياز به كمك آنها داشته باشيم.)» در اينجا نيز


1- سوره آل عمران، آيه 173.

ص: 200

مى خوانيم كه درباره «عبداللَّه بن ابَىّ» نازل شده است، در حالى كه ضمائر در آن نيز به صورت جمع آمده است.

همچنين در آيه اوّل سوره ممتحنه، خطاب عام است، در حالى كه شأن نزول فردى به نام «حاطب بن ابى بلتعه» مى باشد، و در آيه 8 سوره مناقون (يَقُولُونُ لَئِن رَجَعْنا الَى المَدِينَهِ ... نيز به صورت جمع آمده در حالى كه گوينده اين سخن عبداللَّه بن ابىّ بود.

در آيه 274 «بقره» (الّذين يُنْفِقُونَ امْوالَهُمْ بِاللّيل وَالنَّهار) طبق احاديث بسيارى در شأن على عليه السلام نازل شده در حالى كه ضميرهاى آن نيز تمام به صورت جمع آمده است.

آيه 215 سوره «بقر» كه مربوط به سؤال از چيزهايى است كه بايد انفاق كرد يَسْئَلُونَكَ ماذا يُنْفِقُونَ ... نيز، به صورت جمع آمده در حالى كه سؤال كننده، يك نفر به نام عمر و بن جموح بود.(1)

اما چه دليلى دارد كه در اين موارد با اينكه نظر روى فرد است، كلام به صورت جمع مى آيد؟ ممكن است دليلش در بعضى از موارد احترام باشد، و در بعضى از موارد اشاره به هم فكرى ديگران با آن فرد بوده باشد، و با دقت در موارد بالا (مورد احترام) از موارد هم فكرى را مى توان جدا كرد.

از همه اينها گذشته مى دانيم در موارد بى شمارى از آيات قرآن هنگامى كه خداوند سخن از خودش مى فرمايد، ضمير جمع (متكلم مع الغير) به كار رفته، با اينكه ذات پاكش در يكتايى و يگانگى بى نظير است، و از هر نظر احد و واحد است، اين به خاطر آن است كه شخص بزرگ همواره مأمورانى دارد كه در انجام آنچه مورد اراده او است، مطيع و فرمانبرداراند، و همين سبب مى شود كه او در عين مفرد بودن


1- براى آگاهى از مدارك اين روايات به تفسير نمونه ذيل آيات فوق مراجعه شود.

ص: 201

ضمير جمع به كار برد؛ و به تعبير ديگر اين ضمير جمع نشانه عظمت و بزرگى مقام والاى او است.

2- ايراد ديگر اينكه على عليه السلام در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله مسلّماً مقام ولايت به معنى حاكميّت و رهبرى مسلمين نداشت، پس چگونه مى توان آيه را چنين معنى كرد؟

پاسخ اين سؤال روشن است، در تعبيرات روزانه بسيار ديده ايم كه اسم يا عنوانى به افرادى اطلاق مى شود كه نامزد و انتخاب براى آن مقام شده اند هر چند هنوز رسماً وارد عمل نشده اند يا به تعبير ديگر بالقوّه داراى آن مقام اند نه بالفعل.

مثلًا كسى در حال حيات خود يك نفر را به عنوان وصىّ خود تعيين مى كند، و با اينكه هنوز در حيات است مى گوئيم فلان كس وصىّ او است يا قيّم اطفال او است.

اطلاق وصىّ و خليفه و جانشين به على عليه السلام در حال حيات پيامبر صلى الله عليه و آله نيز به همين صورت بوده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حيات خود او را براى اين امر به اذن خدا انتخاب كرد و خلافت او را براى بعد از رحلتش تثبيت نمود.

در آيه 5 سوره «مريم» نيز همين معنى داده مى شود كه ذكريّا از خدا تقاضا مى كند و مى گويد: هَبْ لى مِنْ لَدُنْكَ وَليّاً: «تو از نزد خود جانشينى به من ببخش». خدا دعاى او را مستجاب كرد و يحيى را به او داد مسلّماً يحى در حيات زكريّا جانشين و ولى وارث او نبود، بلكه براى بعد از حيات او معين شده بود.

شبيه اين سخن در داستان يوم الانذار- روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله بستگان خود را دعوت كرد تا براى نخستين بار آنها را به اسلام دعوت كند- ديده مى شود؛ زيرا طبق نوشته مورّخان اسلامى اعم از اهل سنّت و شيعه، و محدّثان معروف هر دو گروه، پيامبر صلى الله عليه و آله آن روز اشاره به على عليه السلام كرد و فرمود:

«انَّ هذا اخى وَوَصيّى وَ خَليفَتى فيكُمْ فَاسْمِعُوا لَهُ وَاطيعُوه»: «اين برادر و وصىّ و

ص: 202

جانشين من در ميان شما است، سخن او را بشنويد و فرمانش را اطاعت كنيد».(1)

آيا تعبير بالا در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله مشكلى ايجاد مى كند؟ مسلّماً نه، تعبير ولىّ در آيه مورد بحث نيز درست همين گونه است.

امّا ايرادهاى گروه دوم (بهانه جوئى ها) نيز متعدد است از جمله:

1- مى گويند: على عليه السلام چه زكات واجبى بر ذمّه داشت با اينكه چيزى از مال دنيا را براى خود فراهم نساخته بود؟ و اگر منظور صدقه مستحب است به آن زكات گفته نمى شود؟

پاسخ:

اولًا: اطلاق زكات بر زكات مستحب در قرآن مجيد فراوان است؛ چه اين كه در بسيارى از سوره هاى مكّى عنوان زكات آمده است كه منظور از آن زكات مستحب مى باشد؛ زيرا واجب شدن زكات، بعد از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه بوده است.

آيات 3 سوره «نمل»، و 39 سوره «هود»، و 4 سوره «لقمان»، و 7 سوره «فصّلت» از جمله مواردى است كه كلمه زكات در آن آمده و با توجّه به مكّى بودن اين سوره ها منظور زكات مستحب است.

ثانياً: درست است على عليه السلام چيزى از مال دنيا براى خود نيندوخت ولى سهمى از غنائم جنگى نصيب او مى شد؛ و به يقين درآمد مختصرى از دسترنج خود نيز


1- اين حديث را بسيارى از دانشمندان اهل سنّت همچون ابن ابى جرير و ابن ابى حاتم ابن مردويه و ابونعيم و بيهقى و ثعلبى و طبرى نقل كرده اند و ابن اثير در جلد دوّم كتاب كامل اين سخن را آورده است هم چنين ابوالفداء در جلد اوّل تاريخش و گروهى ديگر( براى توضيح بيشتر در انتظار بحث هاى آينده باشيد).

ص: 203

داشت، و انگشتر مزبور يك انگشتر نقره و ظاهراً كم قيمت بوده؛ بنابراين تعلق اين مقدار زكات جزيى به آن حضرت به هيچ وجه بعيد نيست، و اغراق هايى كه درباره قيمت آن انگشتر گفته اند به هيچ وجه پايه صحيحى ندارد.

2- آيات توجّه كردن به سائل منافات با حضور قلب در نماز و غرق در مناجات پروردگار بودن ندارد؛- تا آنجا كه معروف است كه پيكان تير از پاى مباركش در حال نماز بيرون آورند و احساس نفرمود-(1) چگونه ممكن است در حال نماز به درخواست شخص سائل توجه كرده باشد؟!

پاسخ:

كسى كه اين ايراد را مى كند از اين نكته غفلت دارد كه شنيدن صداى سائل و كمك به او، پرداختن به غير خدا و توجه به خويشتن از امور دنيوى نيست؛ بلكه آن هم در واقع توجّه به خدا است. قلب پاك على عليه السلام در برابر صداى سائلان حسّاس بود، و به نداى آنها پاسخ مى گفت؛ او با اين كار عبادتى را با عبادت ديگر آميخت؛ و در حال نماز زكات داد، و هر دو براى خدا و در راه او بود.

وانگهى اين ايراد و خرده گيرى در واقع ايراد بر قرآن مجيد است، چرا كه خداوند در اين آيه دادن زكات را در حال ركوع مورد تكريم و تمجيد قرار داده، و اگر اين عمل نشانه غفلت و بى خبرى از ذكر خدا بود نبايد به عنوان يك صفت والا و با ارزش فوق العاده، روى آن تكيه شود. اين متعصّبان مى خواهند فضيلت على عليه السلام را انكار كنند در واقع به خدا ايراد مى گيرند

به كلام فخر رازى در اينجا درست توجّه كنيد: او مى گويد: لايق به حال على عليه السلام اين است كه مستغرق در ذكر خدا باشد، و كسى كه چنين باشد نمى تواند كلام ديگرى را بشنود و بفهمد (بنابراين توجّه به حال سائل بر خلاف آداب نماز است).(2)

بايد از فخر رازى پرسيد اگر اين كار بر خلاف آداب نماز و حضور قلب است، پس


1- متن روايت چنين است:« رُوى انَّهُ وَقَعَ نَصْلُ فى رِجْله فَلَمْ يُمْكنْ مِنْ اخْراجِهِ فَقالَتْ فاطِمَة عليها السلام اخْرِجُوه فى حال صَلاته فَاِّنَهُ لايَحِسُّ بِما يَجْرى عَلَيْه حينَئذٍ فَاخْرِجَ فَهُوَ فى صَلاتِهِ!( محجّة الَبيضاءَ، جلد اول، صفحه 398- احقاق الحق، جلد 2، صفحه 414.
2- تفسيركبير، جلد 12، صفحه 30.

ص: 204

چرا خداوند آن را ستوده و ولايت مؤمنين را شايسته چنين كسى دانسته است؟!

به هر حال جاى شك نيست كه شنيدن صداى سائل نيازمند و اجابت خواسته او در حال نماز عبادتى است مضاعف كه در يك لحظه صورت گرفته است، و بايد پناه به خدا ببريم از تعصب هايى كه ما را از حقايق دور مى سازد.

3- از جمله بهانه جوئى ها كه به شكل اشكال در اينجا مطرح شده اين است كه دادن انگشتر به سائل، فعل كثير است و با نماز منافات دارد!

راستى عجيب است هنگامى كه انسان مى خواهد زير بار واقعيّتى نرود چه بهانه تراشى ها مى كند؟!

پاسخ:

اوّلًا: در آوردن انگشتر با يك اشاره مطابق هيچ فتوايى فعل كثير و موجب اشكال در نماز نيست؛ به خصوص اگر اشاره كرده باشد وسائل شخصاً در آورده باشد.

ثانياً: فقهاء تصريح كرده اند كه حتى كشتن حيوان گزنده مانند عقرب در حال نماز، و يا برداشتن و گذاشتن بچّه كوچك در آن حال و يا شمردن عدد ركعات نماز به وسيله سنگريزه و حتى شستن گوشه لباس يا دست اگردر حال نماز نجس شود، ضررى براى نماز ندارد؛ در حالى كه مسأله بخشيدن انگشتر به سائل يا در آوردن آن به مراتب از آنها ساده تر است.

4- بهانه جويان مى گويند انگشترى با آن قيمت گزاف را على عليه السلام از كجا آورده بود و آيا پوشيدن آن، اسراف نبود؟

پاسخ:

چه كسى گفته است اين انگشتر قيمت فوق العاده اى داشته است، چرا بايد به

ص: 205

اين گزافه گويى هاى بى مأخذ اعتنا كنيم؟ و به تدريج تا سر حدّ انكار يك آيه قرآنى پيش برويم.

تنها در يك روايت مرسله ضعيف آمده است كه قيمت آن انگشتر معادل خراج شام بود! كه به يقين به افسانه شبيه تر است تا به واقعيت، و شايد براى بى ارزش نشان دادن اين فضيلت بزرگ به وسيله جاعلان حديث جعل شده است. مهم در اين گونه موارد قيمت بالاى متاع انفاق شده نيست؛ مهم آن است كه كسى كه خود نيازمند به چيزى است، از آن درراه خدا صرف نظر كند، و اين كار با نهايت خلوص نيّت همراه باشد.

جايى كه يك سوره قرآن (سوره «هَلْ اتى») به خاطر دادن چند قرص نان (البته در مواقع حاجت و گرسنگى) به خاطر خدا به مسكين و يتيم و اسير نازل گردد، چه جاى تعجّب، كه آيه اى درباره بخشيدن يك انگشتر در حال نماز به فقير نازل شد.

و مانند اين ايرادها كه پرداختن به ذكر همه آنها و جواب از آن موجب تضييع وقت است.

ص: 206

3- آيه اولى الامر

در آيه 59 سوره «نساء» مى فرمايد: يا ايُّهَا الّذِينَ آمَنُوا اطيعُواللَّهَ و اطيعُوا الرَّسُولَ وَ اولِى الامْرِ مِنْكُمْ

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اطاعت كنيد خدا را! و اطاعت كنيد پيامبر (خدا صلى الله عليه و آله) و پيشوايان (معصوم) خود را.».

در بحث ولايت عامّه گفتار مشروحى پيرامون معنى اين آيه و اينكه منظور از آن چه كسانى مى باشند داشتيم؛ و همان طور كه اشاره شد فرمان به اطاعت مطلقه از «اولى الامر» در كنار اطاعت رسول خدا صلى الله عليه و آله دليل بر اين است كه «اولى الامر» كسانى را شامل مى شود كه در رديف رسول خدايعنى صلى الله عليه و آله جانشينان معصوم او هستند؛ زيرا اطاعت مطلقه در غير مورد معصومان عليهم السلام ممكن نيست. (دقت كنيد)

در ضمن تمام احتمالات معروفى كه در تفسير عنوان «اولى الامر» گفته شده بود مورد بررسى قرار گرفت و ديديم جز امام معصوم عليهم السلام مفهوم صحيح ديگرى ندارد.

آنچه در اينجا- در بحث ولايت خاصّه و خلافت بلافصل على عليه السلام- لازم است بر آن بيفزائيم، بحث مشروح ترى درباره احاديثى است كه در منابع معروف اسلامى (مخصوصاً منابع مشهور اهل سنّت) در تطبيق اين آيه بر على عليه السلام آمده است.

مفسّر معروف حاكم حسكانى حنفى نيشابورى، ذيل اين آيه، پنج حديث نقل كرده كه در همه آنها عنوان «اولى الامر» بر على عليه السلام (به عنوان يك مصداق روشن) تطبيق شده است.

ص: 207

در نخستين حديث از خود آن حضرت نقل مى كند كه وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود شركاى من كسانى هستند كه خداوند آنها را قرين خودش و من ساخته و درباره آنها آيه يا ايّها الّذين آمَنُوا اطيعُوا اللَّه ... را نازل كرده است، از آن حضرت پرسيدم: يا «نَبَى اللَّهِ مَنْ هُمْ؟»: «اى پيامبر خدا «اولى الامر» كيانند»؟ «قالَ انْتَ اوَّلُهُمْ»: «فرمود: تو نخستين آنها هستى»!(1)

و در حديث دوّم از مجاهد مفسّر معروف نقل مى كند كه اين آيه درباره اميرمؤمنان على عليه السلام نازل شده در آن زمانى كه او را جانشين خود در مدينه ساخت (در حالى كه عزم غزوه تبوك كرده بود).

در حديث سوّم همين معنى را از ابوجعفر الباقر عليه السلام نقل مى كند، و در حديث چهارم از سعد وقّاص مى گويد: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به عزم تبوك به جُرُف (محلى نزديك مدينه) رسيد، على عليه السلام پشت سر آن حضرت بود، در حالى كه سلاح همراه خود داشت، عرض كرد: «اى رسول خدا! مرا به جاى خود گذاردى- و از خود جدا نمودى- و من در هيچ غزوه اى از شما جدا نبودم، منافقان شايعاتى پخش كرده اند كه شما به اين دليل مرا در مدينه گذارده اى كه از آمدنم ناخشنودى»! سعد مى گويد با گوش خود شنيدم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود:

«يا عَلىّ الا تَرْضى انْ تَكُونَ مِنّى بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوْسى الّا انَّهُ لانَبىَّ بَعْدى فَارْجِعُ فَاخْلُفْنى فى اهْلى وَ اهْلِكَ»:

«اى على! ايا راضى نمى شودى كه نسبت به من همانند هارون نسبت به موسى عليه السلام باشى، مگر اينكه پيامبرى بعد از من نيست- تو همه مقامات هارون را دارى جز مقام نبوّت- بنابراين برگرد و جانشين من در ميان خانواده ام و خانواده خودت باش». (و مدينه را از شرّ منافقان حفظ كن)


1- مدرك اين احاديث در پايان پنج حديث ذكر مى شود.

ص: 208

شبيه همين معنى در حديث پنجم از على عليه السلام نقل شده است.(1)

در تفسير البحر المحيط نوشته ابوحيّان اندلسى مغربى در ميان اقوالى كه درباره معنى صلى الله عليه و سلم اولى الامر رحمهما الله نقل كرده از مقاتل و ميمون و كلبى (سه نفر از مفسّران) نقل مى كند كه منظور از آن، اميران سرايا يا ائمّه اهل بيت عليهم السلام است.(2)

سپس نامبرده در اينجا دو ايراد بر نزول آيه درباره على عليه السلام ذكر كرده است:

نخست اينكه: على عليه السلام يك فرد بود، در حالى كه «اولى الامر» صيغه جمع است.

ديگر اينكه ظاهر آيه اين است كه مردم مأمور به اطاعت «اولى الامر» در حال حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند، در حالى كه على عليه السلام در حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله امام نبود؟(3)

نظير اين ايرادها يا بهانه جوئى ها دقيقاً در آيه ولايت نيز مطرح شده بود؛ كه پاسخ هاى آن را به وضوح در آنجا آورديم: از يك سو گفتيم بسيار مى شود كه افراد در حال حيات خود وصى تعيين مى كنند و در گفته هايشان مى گويند و مى نويسند فلان كس وصىّ من است و بايد چنين و چنان كند يا مثلًا فرزند من از او تبعيّت نمايند؛ و مفهوم همه اينها آن است كه بعد از وات اين برنامه ها انجام پذيرد.

مسأله جمع نيز چنانكه گفتيم هرگز مشكلى ايجاد نمى كند؛ زيرا علاوه بر اينكه اطلاق جمع بر مفرد در قرآن و غير قرآن از نثر و شعر فراوان است، در اينجا «اولوالامر» واقعاً مفهوم جمعى دارد و مفهوم تمام امامان معصوم را شامل مى شود.

گر چه در هر زمان امام ومعصوم واحدى است، ولى در مجموع، جماعت خواهد بود.

شرح بيشتر در زمينه پاسخ اين دو ايراد را در ذيل آيه ولايت مطالعه فرمائيد.

قابل توجه اينكه غير از حاكم حسكانى در شواهد التنزيل، گروه ديگرى نيز


1- اين احاديث پنج گانه را شواهد التنزيل در جلد 1، صفحه 148- 151 آورده است.
2- بحرالمحيط، جلد 3، صفحه 278.
3- همان مدرك، صفحه 279.

ص: 209

رواياتى در شأن نزول اين آيه نقل كرده اند كه مى گويند آيه ناظر به مسأله خلافت على عليه السلام است.

از جمله دانشمند معروف ابوبكر بن مؤمن شيرازى در رساله اعتقاد (مطابق نقل مناقب كاشى) از ابن عباس نقل مى كند كه آيه فوق درباره على عليه السلام ناز شده است.

هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را (موقع عزيمت به ميدان تبوك در مدينه گذاشت، على عليه السلام عرض كرد: «اى رسول خدا آيا مرا همانند زنان و كودكان در مدينه قرار ميدهى؟» پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اما تَرْضى انْ تَكونَ مِنّى بِمَنْزِلَةِ هارونَ مَنْ موسى حينَ قالَ: اخْلُفْنى فى قَومى واصلِح، فقالَ عزَّوَجَلَّ وَ اولى الامرِ مِنْكُم»:

«آيا دوست ندارى نسبت به من، همانند هارون نسبت به موسى باشى؛ آن زمان كه موسى به او گفت در ميان بنى اسرائيل جانشين من باش و اصلاح كن؛ سپس خداوند عزوجل فرمود: وَ اولى الامْرِ مِنْكُمْ (1)

نويسنده كتاب ينابيع الموده شيخ سليمان حنفى قندوزى، در كتاب خود از كتاب مناقب از سليم بن قيس هلالى نقل مى كند: روزى مردى به خدمت على عليه السلام آمد و پرسيد: كمترين چيزى كه انسان در پرتو آن از مؤمنان خواهد بود چه چيز است؟ و نيز كمترين چيزى كه با آن از كافران يا گمراهان مى گردد كدام است؟ امام فرمود:

«اما كمترين چيزى كه انسان به سبب آن در زمره گمراهان در مى آيد، اين است كه حجت و نماينده خدا و شاهد و گواه اورا كه اطاعت و قبول ولايتش لازم است نشناسد»، آن مرد گفت: يا اميرالمؤمنين! آنها را براى من معرفى نما.

على عليه السلام فرمود: همان ما كه خداوند آنان را در رديف خود و پيامبر قرار داده و فرموده:

يا ايُّهَا الَّذينَ آمنوا اطيعواللَّه وَ اطيعو الرَّسولَ وَ اولى الامْرِ مِنْكُمْ (2)


1- احقاق الحق، جلد سوم، صفحه 425.
2- سوره نساء، آيه 59 و ينابيع الموده، صفحه 116،( طبع دارالكتب العراقيه).

ص: 210

اين حديث گواه بر آن است كه «اولى الامر» حجت و نماينده خدا است نه منتخب مردم.

در تفسير برهان نيز دهها روايت از منابع اهل بيت عليهم السلام در ذيل اين آيه آمده است كه مفرمايد: آيه مزبور درباره على عليه السلام، يا آن حضرت و ساير ائمه اهل بيت عليهم السلام نازل شده و حتى در بعضى از اين روايات، نام ائمه دوازده گانه اهل بيت عليهم السلام يك يك آمده است.(1)


1- تفسير برهان جلد 1، صفحه 381- 387.

ص: 211

4- آيه صادقين

در سوره «توبه»، آيه 119 مى خوانيم: يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنوا اتَّقوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقينَ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از (مخالفان فرمان) خدا بپرهيزيد، و با صادقان و راستگويان باشيد.»

تفسير اين آيه را به طور مشروح در بحث ولايت عامه داشتيم؛ آنچه در اينجا نياز به توضيح بيشترى دارد شرح روايات فراوانى است كه آيه را تطبيق بر على عليه السلام يا همه اهل بيت عليهم السلام نموده است مانند:

1- مفسر معروف سيوطى در الدار المنثور از ابن عباس نقل مى كند كه در تفسير آيه اتَّقوا اللَّهَ وَ كونوا مَعَ الصّادِقينَ گفت: «مَعَ عَلِىِّ بنِ ابيطالب»: «يعنى با على بن ابى طالب عليه السلام باشيد.»

شبيه همين معنى را خوارمى در مناقب و زرندى در دُرزرَ السمطين و عبداللَّه الشافعى در منقاب و حاكم حسكانى در شواهد التنزيل نقل كرده اند، با اين تفاوت كه بعضى تعبير به «هوَ عَلِى بن ابيطالِب» دارند و بعضى «نَزَلَت فى علىِّ بنِ ابيطالِب خاصَّة» و بعضى «مع على و اصحاب علىٍ» نقل كرده اند.(1)

2- حافظ سليمان قندوزى حنفى در ينابيع الموده از سلمان فارسى نقل مى كند كه وقتى آيه يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنوا اتَقوا اللَّه وَ كُونُوا مَعَ الصّادقينَ نازل شد، سلمان عرض كرد: «يا رَسُولَ اللَّهِ هذا عامّة ام خاصَّه»: «اى رسول خدا مفهوم آيه عام است يا خاص؟»


1- مناقب، صفحه 189- در دُرَرَالسمطين، صفحه 91- مناقب عبداللَّه شافعى، صفحه 154- شواهد التنزيل جلد 1 صفحه 259.

ص: 212

پيامبر فرمود: «امَّا المأمورونَ فَعامَّةُ المؤمِنينَ، وَ امَّا الصّادِقونَ فَخَاصَّة أخى عَلىّ وَ اوصِيائَه مِنْ بَعْدِهِ الى يَوْمِ القِيامَهِ»:

«اما كسانى كه مأمور به اين دستوراند، عموم مؤمنان اند؛ و اما صادقين، خصوص برادرم على عليه السلام و اوصياى من بعد از او تا روز قيامت هستند».(1)

3- حاكم حسكانى در شواهد التنزيل از عبداللَّه بن عمر در ذيل جمله وَكُونُوا مَعَ الصّادِقينَ مى گويد: يعنى «محَمَّداً وَ اهْلَ بَيْتِهَ»، «منظور از صادقين محمد صلى الله عليه و آله و اهل بيت او هستند».(2)

4- جمعى از بزرگان اهل سنت مانند علامه حَموينى در فرائد السمطين و شيخ ابوالحسن كازرونى در شَرَف النبى از ابوجعفر الباقر عليه السلام در ذيل اين آيه نقل كرده اند:

«مَعَ آلِ محَمَّد صلى الله عليه و آله- يا مَعَ محمد و آلِهِ- يا مَع محمّد صلى الله عليه و آله و علىّ عليه السلام» كه معنى همه نزديك به يكديگر است، يعنى با محمد صلى الله عليه و آله و آل او باشيد.(3)

بزرگانى كه روايات فوق را در تفسير آيه مورد بحث نقل كرده اند منحصر به افرادى كه در بالا آورديم نيستند.

اين نكته نيز حائز اهميت است كه دستور خداوند به اينكه مؤمنان همواره بايد با صادقان باشند؛ دستورى است مطلق و بدون هيچ گونه قيد و شرط و اين معنى جز در مورد معصومين عليهم السلام امكان پذير نيست؛ زيرا غير معصوم ممكن است خطا كند و در آن حال بايد از او جداشد. كسى كه در همه حال مى توان در كنار او و پيرو او بود جز معصومان نخواهند بود. بنابر اين منظور از صادقين در اين آيه هر فرد راستگويى نيست، بلكه صادقانى هستند كه سخن خلاف- نه عمداً و نه از روى سهو- در مورد آنها راه ندارد. با اين حال؛ تعجب از بعضى از مفسران معروف اهل سنت، مانند


1- ينابيع الموده، صفحه 115.
2- شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 262.
3- براى آگاهى بيشتر به احقاق الحق، جلد 14، صفحه 274 و 275 و الغدير، جلد 2 صفحه 277، احقاق الحق، جلد 3 صفحه 296 به بعد، و جلد 14 صفحه 270- 277.

ص: 213

آلوسى در روح البيان است كه بعد از ذكر بعضى از اخبار كه صادقين را در اين آيه به على عليه السلام تفسير مى كند؛ مى افزايد شيعه به آن براى حقّانيت على عليه السلام استدلال كرده اند. سپس مى گويد: اين استدلال باطل است، و بى آنكه يك كلمه دليل براى مدعاى خود بگويد از آن مى گذرد!

اين گونه موضع گيرى نشان مى دهد كه پرده هاى ضخيم تعصب تا چه حد مى تواند مانع تابش نور تفكر گردد و آزاد انديشى را حتى از دانشمندان بگيرد.

در مقابل افراد آزاد انديشى مانند دكتر محمد تيجانى پيدا مى شوند كه مسير خود را در پرتو همين آيه و روايات مربوط، پيدا كرده و آشكارا ايمان صريح خود را به على عليه السلام و ساير امامان اهل بيت عليهم السلام با نهايت شجاعت ابراز داشته، و كتاب بسيار ظريف و لطيفى در اين زمينه نوشته و نام آن را «لَاكونَ مَعَ الصّادقين»- هدفم اين است كه با صادقين باشم!- گذارده است، اين كتاب تاثير عجيبى در بسيارى از مسلمين گذارده است.

ص: 214

5- آيه قربى
اشاره

آيه 23 سوره «شورى» پيامبر صلى الله عليه و آله را مخاطب ساخته مى فرمايد: قُلْ لا اسئَلكم عَلَيه اجراً الا المَوَدَّةَ فِى الْقُربى

«بگو: «من هيچ گونه اجر و پاداشى از شما بر اين دعوت درخواست نمى كنم جز دوست داشتن نزديكانم (اهل بيتم).

در اينكه منظور از «ذوى القربى» در اين آيه چيست؟ تمام مفسران شيعه و گروهى از مفسران اهل سنت گفته اند: منظور ذوى القربى، نزديكان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است.

در برابر اين تفسير، احتمالات و تفسيرهاى ديگرى ذكر شده كه به نظر مى رسد انگيزه اصلى آنها كم رنگ كردن مسأله امامت و خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله و كاستن از اهميت مقام اهل بيت عليهم السلام است، از جمله سه تفسير زير است:

1- منظور اين است كه اجر و پاداش رسالت، دوست داشتن امورى است كه شما را به قرب الهى دعوت مى كند، بنابراين «القربى» امورى است كه مايه قرب به خداوند ميشود.

روشن است كه اين تفسير به هيچ وجه با ظاهر آيه سازگار نيست زيرا آنچه در مورد نماز و روزه و جهاد و امثال اين امور. از اسباب قرب الهى، مهم است، عمل كردن به آنها است؛ نه مودت و محبت آنها. تعبير به محبت هيچ تناسبى با اين مسأله ندارد. وانگهى مگر در ميان مخاطبين پيامبر صلى الله عليه و آله كسى بود كه اين امور را

ص: 215

دوست نداشت، حتى كسانى كه در عمل كوتاهى داشتند، به حكم ايمان به خدا و قرآن به اين امور علاقه داشتند؛ هر چند عمل نمى كردند.

از همه اينها گذشته «القربى» به معنى قرب و نزديكى است، نه «نزديك كننده»، لذا در تمام مواردى كه اين واژه در قرآن مجيد در آن به كاررفته است (15 بار غير از آيه مورد بحث) به معنى اشخاصى آمده است كه داراى قرب و نزديكى (و عمدتا داراى قرابت خويشاوندى) هستند.

چرا و به چه دليل آيه مورد بحث، بر خلاف تمام موارد استعمال قرآنى و مفهوم لغوى اين كلمه تفسير شده؟ آيا جز همان انگيزه هايى كه در بالا به آن اشاره شد، چيز ديگرى بوده است؟!

قابل توجه اينكه بسيارى از ارباب لغت، تصريح كرده اند كه «قربى»،- يا- «ذى القربى»، به معنى نزديكى و قرابت در نسب است، مقاييس اللّغه مى گويد: «فلان ذو قرابَتى، هُوَ مَنْ يَقْرُبُ مِنْكَ رَحِماً»، سپس مى افزايد: «القربى، القرابة» يعنى هر دو به يك معنى مى باشد و در لسان العرب آمده است، «والْقرابَةُ وَ القُربى: الدُنُوُّ فى النَّسَبِ»: «قرابت و قربى به معنى نزديكى نسبى است».

2- بعضى ديگر گفته اند: منظور اين است كه شما مسلمانان بستگان خودتان را به عنوان پاداش رسالت دوست داريد! در حالى كه دوست داشتن بستگان خود تناسبى با اجر رسالت ندارد.

تعجب است، چگونه دوستى «ذوى القربى» پيامبر صلى الله عليه و آله كه مناسبت ترين معنى در اينجا است رها مى شود و دوستى «ذوى القربى» خودشان به عنوان اجر رسالت مطرح مى گردد؟!

3- بعضى ديگر از مفسران گفته اند منظور اين است خويشاوندى من (پيامبر) را نسبت به خودتان به عنوان پاداش رسالت محفوظ داريد، و به خاطر اينكه بابسيارى

ص: 216

از قبائل شما رابطه خويشاوندى سببى يا نسبى دارم مرا آزار ندهيد.

اين تفسير بدترين معنايى است كه در تفسير آيه شده؛ چرا كه درخواست اجر رسالت تنها از كسانى مطلوب است كه رسالت او را پذيرا شده اند. ولى در مورد آنان اذّيت و آزار مى رساندند نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله معنا ندارد؛ وامّا اگر منظور دشمنان او است كه وى را آزار مى رساندن؛ آنها اصلا رسالتش را قبول نداشتند، تا چه رسد به اجر و پاداش آن!. چگونه ممكن است بگويد پاداش رسالتم اين است كه مرا به خاطر خويشاوندى كه با شما دارم آزار ندهيد.

نكته اصلى در مورد آيه اين است كه از يك سو قرآن مجيد از بسيارى از پيامبران الهى نقل مى كند كه آنها با صراحت مى گفتند: «من براى اين (دعوت،) هيچ پاداشى از شما نمى طلبم؛ پاداش من تنها بر پروردگار جهانيان است.» وَ ما اسئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اجْر انْ اجْرى الّا على رَبِّ العالَمين

اين جمله تنها در سوره «شعراء» در مورد پنج نفر از پيامبران الهى (نوح و هود و صالح، و لوط و شعيب عليهم السلام) آمده است.(1) از سوى ديگر آيه مورد بحث در مورد شخص پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «من از شما پاداشى تقاضا نمى كنم مگر دوستى خويشاوندانم را».

و از سوى سوم، در آيه 57 سوره «فرقان» باز در مورد پيامبر صلى الله عليه و آله مى خوانيم: قُلْ ما اسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اجْرٍ الّا مَنْ شاءَ انْ يتَّخُذَ الى رَبّهِ سَبيلًا: بگو: «من در برابر آن (ابلاغ آيين خدا) از شما هيچ گونه پاداشى نمى طلبم؛ مگر كسى كه بخواهد راهى به سوى پروردگارش برگزيند (و اين پاداش من است.)»

و از سوى چهارم در آيه 47 «سبأ»، باز در مورد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آمده است: قُلْ ما سَئَلْتُكُمْ مِنْ اجْر فَهُوَ لَكُمْ انْ اجرِىَ الّا عَلَى اللَّهِ بگو: «هر اجر و پاداشى از شما


1- به ترتيب: آيه 109 و 127 و 145 و 164 و 180 سوره« شعراء».

ص: 217

خواسته ام براى خود شماست؛ اجر من تنها بر خداوند است.».

از ضميمه كردن اين آيات چهارگانه به يكديگر به خوبى مى توان نتيجه گفت كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نيز مانند ساير پيامبران الهى اجر و پاداشى براى شخص خود از مردم نخواسته است؛ بلكه مودّت ذوى القرباى او راهى به سوى خدا است! و چيزى صد درصد به نفع خود آنها. چرا كه اين مودّت دريچه اى است به سوى مسأله امامت و خلافت و جانشينى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و ادامه خط رهبرى رسول خدا صلى الله عليه و آله در امّت، و هدايت مردم در پرتو آن (دقت كنيد).

آرى هر گاه اين آيات چهارگانه را اين گونه تفسير كنيم هيچ گونه نقطه ابهام و پيچيدگى و مشكلى در آنها باقى نمى ماند. ولى در غير اين صورت از يك سو تضاد در ميان آنها ديده مى شود؛ و از سوى ديگر ناچاريم دست به سوى تفسيرهايى دراز كنيم كه به هيچ وجه با ظاهر آيات سازگار نيست.

امّا از آنجا كه اين تفسير باب طبع جمعى از مفسران نبوده؛ زيرا با پيشداورى هاى آنها هماهنگى نداشته است آن را رها كرده اند، گاه گفته اند تقاضاى اجر، مناسب شأن پيامبر صلى الله عليه و آله نيست. بنابراين آيه إِلّا المَوَدَّة فى القربى بايد به عنوان استثناى منقطع شمرده شود، و گاه گفته اند اين آيه با آيه قُلْ ما أسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اجْرٍ وَ ما انَا مِنَ الْمُتَكَلِّفينَ سازگار نيست « (اى پيامبر!) بگو: «من در برابر اين دعوت هيچ پاداشى از شما نمى طلبم، و من از متكلفان نيستم. (سخنانم روشن و همراه با دليل است.)» و گاه گرفتار توجيهات نابسامان ديگر شده اند.(1)

اين حقيقت هنگامى روشن تر مى شود كه به روايات وارده از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در شرح و تفسير اين آيه، مراجعه كنيم و آنها را در كنار اين آيات قرار دهيم.

از مجموع رواياتى كه در تفسير آيه آمده است چنين نتيجه گيرى مى كنيم كه


1- سوره ص، آيه 86.

ص: 218

بدون ترديد آيه مورد بحث ناظر به مسأله امامت و خلافت است كه مى تواند به عنوان اجرى براى رسالت شمرده شود؛ اجرى كه مردم را به خدا نزديك مى كند و نفعش عايد خود آنها مى شود.

از آنچه در بالا گفته شد پاسخ بعضى از مفسرانى كه هميشه در آيات مربوط به امامت موضع گيرى تعصب آميزى دارند روشن مى شود.

آلوسى در روح المعانى در تفسير اين آيه مى گويد: شيعه با چيدن صغرى و كبرى اين آيه را دليلى بر مسأله امامت على عليه السلام گرفته مى گويد: محبت او (به مقتضاى آيه) واجب است، و هر كسى كه محبتش واجب باشد واجب الاطاعه است؛ و هر كسى كه واجب الاطاعه باشد داراى مقام امامت است پس على عليه السلام داراى مقام امامت است! سپس به ايراد و اشكال به اين صغرى و كبرى مى پردازد.(1)

ولى همان گونه كه از بحث هاى بالا استفاده شد، هرگز ما نمى خواهيم با چنين صغرى و كبراى سستى از آيه بهره گيرى كنيم. نكته مهم در آيه چيز ديگرى است و آن اينكه محبت «ذوى القربى» به عنوان اجر رسالت شمرده شده؛ ودر آيات ديگر اجر مذكور و وسيله قرب الهى و به سود مردم ذكر شده. از مجموعه اينها مسأله امامت و خلافت آشكار مشود به شرحى كه در بالا آمد؛ و روايات پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه به آن اشاره مى شود نيز پشتوانه اى براى اين استدلال است.

***

آيه قربى در احاديث اسلام

در ذيل اين آيه قُلْ لا اسئَلَكُمْ عَلَيْهِ اجْراً الّا الْمَوَدَّهَ فى الْقُربى روايات فراوانى در منابع اهل سنت و شيعه نقل شده كه در تفسير و تبيين مفهوم آيه اثر فراوان دارد،


1- روح المعانى جلد 25 صفحه 30.

ص: 219

از جمله روايات زير است:

1- حاكم حسكانى كه از دانشمندان معروف قرن پنجم هجرى است در شواهد التنزيل از سعيد بن جبير از ابن عباس چنين نقل مى كند:

«لمّا نزلت لا قُلْ اسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اجْراً الَّا المَوَدَّةَ فى الْقُربى، قالوا: يا رَسُولَ اللَّهِ مَنْ هؤُلاءِ الَّذينَ امَرَنا اللَّهُ بِمَوَدَّتِهِمْ؟ قال: عَلِى وَ فاطِمَةُ وَ وُلِدُهُما» «هنگامى كه آيه قُلْ لا أسْئَلُكُمْ نازل شد» اصحاب عرض كردند: اى رسول خدا! اينها كيستند كه خداوند ما را به محبت آنها امر كرده است؟ فرمود: «على و فاطمه و فرزندان آن دو مى باشند».(1)

در همان كتاب چندين روايت ديگر به همين مضمون با طرق مختلف از ابن عباس نقل شده است.(2)

2- در حديث ديگرى در همان كتاب از ابى امامه باهلى نقل مى كند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «انَّ اللَّهَ خَلَقَ الانبياءَ مِنْ اشْجارٍ شَتّى، وَ خُلِقْتُ وَ علىّ مِنْ شَجَرَة واحدَة، فَانا اصْلُها، وَ عَلِىّ فَرعُها، وَ فاطِمَةُ لُقاحُها وَالْحَسَنُ وَالحُسَيْنُ ثِمارُها، وَاشْياعُنا اوراقُها، فَمَنْ تَعَلَّقَ بِغُصْنٍ مِنْ اغْصانِها نَجى وَ مَنْ زاغَ هَوى، وَلَو انَّ عَبْداً عَبَدَاللَّهَ بَيْنَ الصَّفا وَالمَروَةِ الْفَ عام، ثُمَّ الْفَ عام، ثُمَّ الْفَ عام، حَتّى يَصيرُ كالشَّنِّ البالس، ثُمَّ لَمْ يُدرِك مَحَبَّتنا اكبَّهُ اللَّهُ عَلى مِنْخَرَيْه فى النّارِ ثُمَّ قَرَءَ قُل لا اسْئَلُكُم عَلَيهِ اجراً الَّا المَودَّة فِى القُربى :

«خداوند پيامبران را از درختان مختلفى آفريد، ولى من و على عليه السلام را از درخت واحدى، من ريشه آن هستم و على عليه السلام شاخه آن و فاطمه موجب بارورى آن است و حسن و حسين عليهما السلام ميوه هاى آن، و شيعيان ما برگهاى آن اند، پس هر كس به شاخه اى از شخه هاى آن تمسك جويد نجات مى يابد، و كسى كه منحرف شود سقوط مى كند، و اگر بنده اى خدا را در ميان صفا و مروه، هزار سال، و سپس هزار


1- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 130.
2- همان مدرك، صفحه 131،- 135.

ص: 220

سال، و از آن پس هزار سال، عبادت كند، تا همچون مشك خشك و كهنه اى شود اما محبت ما را نداشته باشد خداوند او را به صورت در آتش مى افكند، سپس اين آيه را (به عنوان شاهد) تلاوت فرمود: قُلْ لا اسئِلُكُمْ عَلَيهِ اجراً الّا المَوَدَّةَ فى القُربى (1)

3- سيوطى مفسّر معروف اهل سنت در الدّر المنثور ذيل آيه مورد بحث از مجاهد، از ابن عباس نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در تفسير آيه: قُلْ لا اسئَلُكُمْ عَلَيهَ اجراً فرمود: «ان تَحفَظُونى فى اهلِ بَيتى وَتُودّوهُمْ بى»: «منظور اين است كه حق مرا در اهل بيتم حفظ كنيد و آنها را به خاطر من دوست بداريد».(2)

4- احمد حنبل در فضائل الصحابه از سعيد بن جبير از عامر نقل مى كند:

هنگامى كه آيه قُلْ لا اسئَلُكُم عَلَيهِ اجراً الّا المَوَدَّهَ فى القُربى نازل شد مردم سؤال كردند اى رسول خدا! ذوالقرباى تو كه مودت و محبت آنها بر ما واجب است چه كسانى هستند؟ فرمود: «علىّ و فاطمةُ وَ ابناهما وَ قالَها ثَلاثاً»: «على و فاطمه و دو پسر آنها، اين سخن را سه بار تكرار كرد»!(3)

همين معنى را با تفاوت اندكى قرطبى در تفسير آيه از سعيد بن جبير از ابن عباس نقل كرده.

5- حافظ ابونعيم اصفهانى در حلية الاولياء از جابر نقل مى كند كه مرد عربى خدمت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد: «اى محمد! سلام را بر من عرضه كن!» فرمود: «شهادت مى دهى به اينكه معبودى جز اللَّه نيست، يگانه است وشريكى ندارد، و اينكه محمد صلى الله عليه و آله و رسول او است؟»

عرض كرد: آيا اجر و پاداشى در برابر آن از من مى طلبى؟ فرمود: «لا، الّا المَودَّةَ


1- همان مدرك، صفحه 141.
2- الدّر المنثور، جلد 6، صفحه 7.
3- احقاق الحق، جلد 3، صفحه 2.

ص: 221

فى القُربى»: «نه، تنها دوستى ذوى القربى را مى خواهم»، عرض كرد: ذوى القرباى تو يا بستگان من؟ فرمود: «بستگان من»، عرض كرد: دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم «فَعَلى مَن لا يُحِبُّكَ وَ لا يُحِبُّ قُرباكَ لَعنَةُ اللَّهِ»: «پس بر هر كس كه تو را دوست ندارد، و نزديكانت را دوست ندارد لعنت خدا باد»، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «آمين!»(1)

6- ابن جرير طبرى مفسر معروف، نيز در ذيل اين آيه از ابن جبير نقل مى كند كه گفت: «هِىَ قُربى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله»: «منظور نزديكان پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است».

7- حاكم در مستدرك الصّحيحين از على بن الحسين عليه السلام نقل مى كند:

هنگامى كه على عليه السلام به شهادت رسيد، حسن بن على عليه السلام خطبه اى خواند (و در ضمن خطبه خودش را معرفى كرد (تا به اين جمله رسيد انا مِن اهلِ البَيتِ الَّذينَ افتَرَضَ اللَّهُ مَوَدَّتَهُم عَلى كُلِّ مُسلِمٍ، فَقالَ تَبارَكَ وَ تَعالَى لِنَبيَّهِ صلى الله عليه و آله: قُل لا أسئَلُكُمْ عَلَيه اجراً الَّا المَودَّة فى القربى: «من از خاندانى هستم كه خداوند محبت آنها را بر هر مسلمانى واجب كرده، و به پيامبرش صلى الله عليه و آله فرموده: بگو از شما پداش بر اين كار (رسالت) نمى طلبم جز دوستى ذوى القربايم».(2)

گروه ديگرى از معاريف اهل سنت نيز اين حديث را نقل كرده اند، از جمله محب الدين طبرى در ذخائر (صفحه 138) و ابن حجر در صواعق صفحه 101، و سيوطى در الدّر المنثور ذيل آيه مورد بحث.

8- مفسر معروف ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در جامع البيان از ابى الديلم نقل مى كند: هنگامى كه على بن الحسين عليه السلام را به صورت اسير (به شام) آوردند او را به پله هاى (دروازه) دمش نگه داشتند، مردى از هل شام برخاست و گفت «شكر خداى را كه شما را كشت و ريشه كن كرد!»، على بن الحسين عليه السلام فرمود، آيا قرآن خوانده اى؟ گفت: آرى، فرمود: آيا ال حاميم را خوانده اى؟ گفت: قران را خوانده ام


1- حلية الاولياء، جلد 3، صفحه 201.
2- مستدرك الصحيحين جلد 3، صفحه 172.

ص: 222

ولى آل حاميم را نخوانده ام، فرمود: نخوانده اى: قُلْ لا اسئِلُكُمْ عَلَيه اجراً الَّا المودَّة فى القُربى عرض كرد: شما آنها هستيد؟ فرمود: بلى!(1)

9- ابن حجر در الصّواعق المحرقه از على عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: «فينا آلُ حم آية، لايَحفَظُ مَوَدَّتنا الّا كُلُّ مُؤمِنٍ ثُمَّ قَرَءَ قُل لا اسئَلُكُم عَليهِ اجراً الَّا المَوَدَّة فى القربى»: «درباره ما آل حم آيه اى نازل شده است و آن اينكه دوستى ما را نگهدارى نمى كند مگر هر مؤمنى»، سپس آيه قُلْ لا اسئَلُكُم عَلَيهِ اجراً الَا المَوَدَّةَ فى القُربى را تلاوت فرمود.(2)

نظير همين روايت در كنز العمّال نيز آمده است.(3)

از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه منظور از «قربى» در آيه مورد بحث، ذوى القرباى پيامبر صلى الله عليه و آله است.

منظور از «آل حم» مجموع سوره هايى است كه در حم در آغاز آن آمده است و آنها عباتند از هفت سوره «مؤمن»، «فصّلت»، «شورى» و «زخرف»، «دخان»، «جاثيه» و «احقاف» و آيه مورد بحث در يكى از آنها است.(4)

10- زمخشرى در كشّاف و همچنين فخررازى در تفسير كبير، و قرطبى در تفسيرش حديثى در ذيل اين آيه شريفه از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه اهميت محبّت و مودّت آل محمّد صلى الله عليه و آله را به طرز عجيبى آشكار مى سازد، و ما در اينجا عين عبارت حديث را از تفسير كشّاف نقل مى كنيم: او مى گويد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

«مَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحمّد ماتَ شَهيدا- الا وَ مَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَدَّ صلى الله عليه و آله ماتَ مَغْفُوراً لَهُ- الا و مَن ماتَ على حُبِّ آل مُحمَّدٍ صلى الله عليه و آله مات تائباً الا وَ مَنْ مات عَلى حُبِّ آلِ مِحَمَّد صلى الله عليه و آله ماتَ مُؤمِناً مُسْتَكْمَلَ الايمانِ- الا و مَن مات على حُبِّ آل مُحمَّد صلى الله عليه و آله


1- جامع البيان طبرى، جلد 25، صفحه 16.
2- الصواعق المحرقه، صفحه 101.
3- كنز العمّال، جلد 1، صفحه 118.
4- به پاورقى تفسير مجمع البيان آغاز سوره مؤمن، مراجعه شود( جلد 7 و 8 صفحه 512).

ص: 223

بَشَّرَهُ مَلَكُ الْمَوْتِ بِالْجَنَّةِ ثُمَّ مُنْكَرٌ و نَكيرٌ الا وَ مَنْ ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله يُزَّفَ الَى الْجَنَّةِ كَما تُزَفُّ الْعُروسُ الى بَيْتِ زَوْجِها- الا وَ مَنْ ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مةحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله فُتِحَ لَهُ فى قَبْرِهِ بابانِ الَى الْجَنَّةِ- الا وَ مَنْ ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله جَعَلَ اللَّهُ قَبْرَهُ مَزارَ مَلائِكة الرَّحْمَةِ- الا وَ مَنْ ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ماتَ عَلَى السُّنَّةِ وَالْجَماعَةِ.

الا وَ مَنْ ماتَ عَلى بُغْضِ آلِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله جاءَ يَوْم الْقِيامَة مَكْتوبُ بَيْنَ عَينيهِ آيسُ مِنْ رَحْمَة اللَّه، الا وَ مَنْ ماتَ عَلى بُغْضِ آلِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ماتَ كافِرا، الا وَ مَنْ ماتَ عَلى بُغْضِ آلُ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله لَمْ يَشُمُّ رائِحَةَ الْجَنَّةِ»:

«هر كس با محبت آل محمد صلى الله عليه و آله بميرد شهيد از دنيا رفته است؛ آگاه باشيد هر كس با محبّت آل محمد صلى الله عليه و آله از دنيا رود بخشوده است؛ آگاه باشيد هر كس با محبت آل محمد صلى الله عليه و آله از دنيا رود با توبه از دنيا رفته است؛ آگاه باشيد هر كس با محبّت آل محمد صلى الله عليه و آله از دنيا رود مؤمن كامل الايمان از دنيا رفته است؛ آگاه باشد هر كس با محبّت آل محمد صلى الله عليه و آله از دنيا رود فرشته مرگ او را بشارت به بهشت مى دهد و سپس منكر و نكير (فرشتگان مأمور سؤال در برزخ) به او بشارت مى دهند؛ آگاه باشد هر كس با محبت آل محمد صلى الله عليه و آله از دنيا رود او را با احترام به سوى بهشت مى برند آنچنانكه عروسى را به خانه داماد مى برند؛ آگاه باشيد هر كس با محبت آل محمد صلى الله عليه و آله از دنيا رود در قبر او، دو در به سوى بهشت گشوده مى شود؛ آگاه باشيد هر كس با محبت ال محمد صلى الله عليه و آله از دنيا برود قبر او را فرشتگان زيارتگاه رحمت قرار مى دهند؛ آگاه باشيد هر كس با محبت آل محمد صلى الله عليه و آله از دنيا برود بر سنت و جماعت از دنيا رفته است.

آگاه باشيد هر كس با عداوت آل محمد صلى الله عليه و آله از دنيا رود، روز قيامت در حالى وارد عرصه محشر مى شود كه در پيشانى او نوشته شده مأيوس از رحمت خدا!

آگاه باشيد هر كس با بغض آل محمد صلى الله عليه و آله از دنيا برود كافر از دنيا رفته.

ص: 224

آگاه باشيد هر كس با عداوت آل محمد از دنيا برود بوى بهشت را استشمام نخواهد كرد».(1) عجيب اينكه در بعضى از پاورقى هاى تفسير كشّاف كه از بعضى از متعصبين نوشته شده، پس از نقل اين حديث شريف آمده است: «و آثار الوضع عليه لائحة»: «آثار مجعول بودن اين حديث آشكار است»!

امّا به چه دليل حديث مجعول است: و اثر اين جعل در كجاى اين حديث نمايان و آشكار است به هيچ وجه تبيين نشده، جز اينكه عظمت مقام آل محمد صلى الله عليه و آله كه در اين حديث شريف نبوى تبيين شده با پى شداورى هاى بعضى سازگار نيست، و شايد براى نخستين بار بوده است كه عظمت آل محمد صلى الله عليه و آله را در اين حد بالا در اين حديث شريف نبوى مشاهده مى كرده؛ آن هم حديثى كه سه نفر از بزرگان مفسران هم عقيده آن را نقل كرده، و با حسن قبول تلقى نموده و ايرادى بر آن نگرفته اند.

اين در حالى است كه فخر رازى در ذيل همين حديث مى گويد: با اينكه در معنى «آل» اختلاف و گفتگو است، ولى «لا شَكَّ انَّ فاطِمَةَ وَ عَليّاً وَالحَسَنَ وَالحُسَينَ كانَ التَّعَلُّقُ بَينَهُمْ وَ بَينَ رَسولِ اللَّهِ اشَدَّ التَّعَلُّقاتِ وَ هَذَا كَالمَعلُومِ بِالنَّقلِ المُتَواتِر، فَوَجَبَ ان يَكونوا هُمُ الآلُ»: «شكى نيست كه فاطمه و على و حسن و حسين عليهم السلام ارتباطشان با رسول خدا صلى الله عليه و آله محكم ترين ارتباط بود؛ و اين مطلب با احاديث متواتر ثابت شده است. بنابراين آنها (به عقيده همه) آل پيامبراند، اما غير آنها داخل در لفظ آل هستند يا نه؟ محل گفتگو و ترديد است».

فخر رازى نيز شواهد وقرائن فراوانى بر اين معنى اقامه مى كند كه على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام قطعاً در اين آيه داخل هستند.(2)


1- تفسير كشاف جلد 4، صفحه 220 و 221- تفسير فخر رازى، جلد 27 صفحه 165 و 166- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5843.
2- براى آگاهى بيشتر به تفسير فخر رازى، جلد 27، صفحه 166 و 167 مراجعه فرماييد.

ص: 225

از آنچه در بالا گفته شد روشن مى شود بعضى از روايات كه در ذيل اين آيه نقل شده و مى گويد: «مخاطب در آيه، كفار قريش هستند، و منظور اين است كه قرابت و خويشاوندى مرا نسبت به خود فراموش نكنيد وبه خاطر اين قرابت آزارم ندهيد» اين تفسير قابل قبول نمى باشد؛ و احتمال دارد، واضعان حديث براى كم رنگ كردن احاديث كثيره بالا كه درباره اهميت مقام اهل بيت عليهم السلام است، چنين مطلبى را نقل كرده باشند. زيرا چنين خطابى به كفار قريش با مفهوم آيه كاملًا تضاد دارد زيرا ممكن نيست پيامبر صلى الله عليه و آله به كفّار بگويد من از شما پاداشى تقاضا نمى كنم جز آنكه خويشاونديم را نسبت به خودتان فراموش نكنيد. آنها رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله را از اساس قبول نداشتند تا چه رسد به اينكه بخواهند پاداشى براى آن قائل شوند.

خلاصه، آنها كه دنبال اين روايت را گرفته ولى مى خواهند، ارتباط آيه را با اهل بيت عليهم السلام قطع كنند در واقع محتواى آيه را انكار مى كنند، زيرا طلبيدن پاداش رسالت از منكران رسالت كاملًا بى معنى است.

اين بحث را با اشعارى كه فخر رازى و آلوسى در تفسير كبير و روح المعانى در ذيل همين آيه آورده اند پايان مى دهيم تا به مقتضاى خِتامُهُ مِسْكْ خاتمه با بركتى بر اين بحث باشد.

اين اشعارِ منسوب به امام شافعى،- كه به حب آل محمّد و اعتقاد راسخ به آن بوده- است كه مى گويد:

يا راكباً قِف بِالُمحَصَّبِ مِن مَنى وَاهتِف بِساكِنِ خيفِها وَالنّاهِضِ

سَحَراً، اذا قاضَ الحَجيجُ الى مِنى فيضاً كَمُلْتَطَمِ الفُراتِ الفائضِ

ان كانَ رَفْضاً حُبُّ آلِ مُحَمَّدفَلَيَشهَدِ الثَّقَلانُ انّى رافِضى

«اى سوارى كه عازم زيات خانه خدا هستى، در آنجا كه در نزديكى منى، ريگ براى رمى جمرات جمع مى كنند نند (و مركز بزرگ اجتماع زائران خانه خدا است)

ص: 226

بايست، و به تمام كسانى كه درمسجد خيف (مشغول عبادت اند) و يا در حال حركت (به سوى بيت اللَّه) مى باشند فرياد بزن:

در سحرگاهى كه حاجيان از مشعر به سوى منى حركت مى كنند، و همچون نهرى عظيم و خروشان وارد سرزمين منى مى شوند نيز فرياد بزن:

(آرى فرياد بزن و آشكارا) بگو: اگر محبت آل محمد صلى الله عليه و آله، رَفْض و ترك است، همه جن و انس شهادت بدهند كه من رافضى هستم»!(1)

خداوند همه ما را از دوستداران آل محمد صلى الله عليه و آله قرار دهد، همان ها كه در نماز درود بر آنان مى فرستيم و بدون آن نمازمان نماز نيست.

خداوندا اين دوستى را مقدمه اى براى شناخت «مقام ولايت» آنها قرار ده تا تصور نكنيم كه مسأله اى با اين اهميت تنها به عنوان يك دوستى ساده و عادى مطرح شده است. سپس اين شناخت را وسيله اى براى پيروى از مكتب آنان قرار ده.


1- تفسير فخر رازى، جلد 27، صفحه 166- روح المعانى، جلد 25، ص 32.

ص: 227

بخش دوّم: آيات فضائل

اشاره

اشاره

همان گونه كه قبلًا گفته شد در اين بخش به سراغ آياتى از قرآن مجيد مى رويم كه مستقيماً مسأله خلافت و ولايت را بازگو نمى كند؛ ولى فضيلتى بزرگ از على عليه السلام را در بر گرفته، و مجموعه آنها مى تواند زواياى اين مسأله را براى كسانى كه در متن جريان قرار نگرفته اند روشن سازد و در مجموع نشان دهد كه حساب على عليه السلام از ديگران كاملًا جدا است؛ و با وجود كسى مثل او در ميان امت نوبت امامت و خلافت به ديگران نمى رسد.

به عبارت ديگر: با انضمام يك مقدمه عقلى روشن مى توان مسأله امامت و خلافت را از آن نتيجه گرفت و آن اينكه هرگز خداوند حكيم، مفضول را حاكم و رهبر افضل نخواهد كرد. حتى در ميان عقلاى جهان هر كس مرتكب چنين كارى شود او را ملامت و سرزنش مى كنند و كار او را نشانه عدم تدبير و ضعف مديريت او مى شمردند چرا كه فرد برتر را تابع فرد پايين تر كرده است.

اين آيات بسيار وسيع و گسترده است تا آنجا كه بعضى از دانشمندان كتاب مستقلى درباره اين مسأله نگاشته اند. ولى ما از ميان آنها ... آيه را برگزيده ايم كه مفاهيم روشن ترى دارد و در ضمن با وضع اختصار كتاب سازگار است.

باز در اينجا به سراغ منابع معروف اهل سنت مى رويم و از آنچه تنها در منابع

ص: 228

پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام آمده است كمتر سخن مى گوييم؛ مبادا كسى تصور كند پيروان اين مكتب چيزى از روى تعصب گفته اند.

به هر حال اين آيات، نيز فراوان است، و ما از ميان آن 24 آيه را برگزيده ايم.

ص: 229

1- آيه مباهله
اشاره

در آيه 61 سوره «آل عمران» مى خوانيم: فَمَن حاجَّكَ فيهِ مِن بَعدِ ما جائَكَ مِنَ العِلمِ فَقُل تَعالَوا نَدْعُ ابنائَنا وَ ابنائَكُمْ وَ نِسائَنا وَ ئِسائَكُمْ وَ انْفُسَنا وَ انْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبتَهِل فَنَجْعَلْ لَعنَةَ اللَّهِ عَلى الكاذِبينَ

«هر گاه بعد از علم و دانشى كه به تو رسيده، (باز) كسانى درباره مسيح با تو به ستيز برخيزند، بگو:" بياييد ما فرزندان خود را دعوت كنيم، شما نيز فرزندان خود را؛ ما زنان خويش را دعوت نماييم، شما نيز زنان خود را؛ ما از نفوس خود (و كسى كه همچون جان ماست) دعوت كنيم، شما نيز از نفوس خود؛ آنگاه مباهله (و نفرين) كنيم؛ و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم"».

در اينجا چند نكته بايد روشن شود:

نخست محتواى آيه.

دوم: رواياتى كه در تفسير اين آيه در منابع معروف اسلامى آمده است، چه كسانى را معرفى مى كند؟

سوم: چگونگى استدلال به اين آيه بر مسأله برترى على عليه السلام و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام.

چهارم: پاسخ به بعضى از خرده گيرى ها در رابطه با اين آيه.

محتواى آيه مباهله:

آيه فوق به ضميمه آياتى كه قبل و بعد از آن نازل شده؛ نشان مى دهد كه در برابر پافشارى مسيحيان در عقايد باطل خود از جمله ادعاى الوهيت حضرت

ص: 230

مسيح عليه السلام و عدم كارايى منطق و استدلال در برابر لجاجت آنها، پيامبر صلى الله عليه و آله مأمور مى شود از طريق مباهله وارد شود، و صدق گفتار خود را از اين طريق خاص روحانى به ثبوت برساند؛ يعنى با آنها مباهله كند تا راستگو از دروغگو شناخته شود!

مباهله در اصل از ماده بَهْل (بر وزن اهْل) به معنى رها كردن است. به همين جهت هنگامى كه حيوان را، به حال خود واگذارند و پستان آنرا- براى جلوگيرى از نوشيدن نوزادش- در كيسه قرار ندهند به آن حيوان باهِل مى گويند، و ابتهال در دعا به معنى تضرع و واگذارى كار به خدا است.

و گاه اين واژه را به معنى هلاكت و لعن و دورى از خدا معنى كرده اند آن نيز به خاطر رها كردن و واگذار نمودن بنده به حال خويش و خروج از سايه لطف خدا است، اما از نظر مفهوم متداول كه در آيه به آن اشاره شده؛ مباهله به معنى نفرين كردن دو نفر به همديگر است. به اين ترتيب كه وقتى استدلالات منطقى سودى نداشت، افرادى كه با هم درباره يك مسأله مهم دينى گفتگو دارند در يكجا جمع مى شوند، و به درگاه خدا تضرع مى كنند و از او مى خواهند كه دروغگو را رسوا سازد و مجازات كند؛ همان كارى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در برابر مسيحيان نجران كرد، كه در آيه به آن اشاره شده است.

با توجه به آنچه گفته شد نگاهى به تفسير آيه مى اندازيم، مى فرمايد:

«هر گاه (مسيحيان) بعد از علم و دانشى كه به تو رسيده (درباره نفى الوهيت مسيح عليه السلام و تثليت و انحرافاتى از اين قبيل) با تو به بحث و ستيز برخيزند، به آنها بگو: «ما فرزندان خود را دعوت كنيم شما نيز فرزندان خود را فَمَن حاجَّكَ فيهِ مَن بَعدِ ما جائَكَ مِنَ العِلمِ فَقُل تَعالَوا نَدْعُ ابنائَنا وَ ابنائَكُم ما زنان خويش را دعوت نماييم، و شما نيز زنان خود را، (وَ نِسائَنا وَ نِسائَكُمْ) ما از نفوس خود (و كسى كه همچون جان ما است) دعوت مى نماييم و شما نيز نفوس خود؛ (وَ انفُسَنا وَ انفُسَكُمْ).

ص: 231

آنگاه مباهله (نفرين) كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم ثُمَّ نَبْتَهِل فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَىَ الكاذِبينَ

بدون ترديد از نظر تاريخى اين مسئله واقع شد. يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله گروهى را انتخاب كردو همراه خود براى مباهله آورد.

در ورايات اسلامى كه مفسران و محدثان نقل كرده اند آمده است «هنگامى كه آيه فوق نازل شد پيامبر صلى الله عليه و آله به مسيحيان نجران پيشنهاد مباهله داد، بزرگان مسيحى از پيامبر صلى الله عليه و آله يك روز مهلت خواستند، تا در اين باره به شور بنشينند.

اسقف (اعظم) به آنها گفت: نگاه كنيد اگر فردا محمد صلى الله عليه و آله با فرزند و خانواده اش براى مباهله آمد از مباهله با او بپرهيزيد، و اگر اصحاب و يارانش را همراه آورد با او مباهله كنيد كه او پايه و اساسى ندارد.

فردا كه شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله آمد در حالى كه دست على عليه السلام را گرفته بود و حسن و حسين عليهما السلام پيش روى او حركت مى كردند، و فاطمه پشت سر او. مسيحيان و در پيشاپيش آنان، اسقف اعظم آنان بيرون آمدند هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله را با همراهان مشاهده كرد پرسيد: اينها چه كسانى هستند؟ گفتند: اين يكى، پسر عمو و داماد او است، و اين دختر زاده هاى او هستند، و اين بانو، دختر او است كه از همه نزد او گرامى تر است. اسقف نگاهى كرد و گفت: من مردى را مى بينم كه مصمم و با جرأت در مباهله آمده، و مى ترسم او راستگو باشد، و اگر راستگو باشد بلاى عظيمى بر ما وارد خواهد شد. سپس گفت: اى ابولقاسم (محمد صلى الله عليه و آله) ما با تو مباهله نخواهيم كرد؛ بيا با هم صلح كنيم»!

و در بعضى از روايات آمده كه اسقف اعظم گفت: من صورت هايى را مى نگرم كه اگر از خدا بخواهند كوه را از جا بركند چنين خواهد شد! پس مباهله نكنيد كه هلاك

ص: 232

خواهيد شد!(1)

همين مضمون با تفاوت هايى كه به اصل قضيه ضرر نمى زند در بسيارى از تفاسير ديگر نيز آمده است، مانند تفسير فخر رازى (جلد 8، صفحه 10) و قرطبى (جلد 2، صفحه 1346) و روح البيان (جلد 2، صفحه 44) و روح المعانى (جلد 3، صفحه 188) و بحر المحيط (جلد 2، صفحه 472) تفسير بيضاوى (ذيل آيه مورد بحث و تفاسير ديگر.

اكنون به سراغ كتب حديث مى رويم:

***

مباهله در كلمات محدثان

روايات فراوانى در منابع معروف و دست اول اهل سنت و منابع اهل بيت عليهم السلام آمده است كه با صراحت مى گويد: آيه مباهله درباره على عليه السلام و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نازل شده است از جلمه:

1- در صحيح مسلم در كتاب فضائل الصحابة در باب فضائل على بن ابيطالب عليه السلام از سعد بن ابى وقاص نقل شده كه معاويه به سعد گفت: چرا ابوتراب (على عليه السلام) را سب و دشنام نمى دهى؟ گفت: من سه سخن از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به ياد دارم كه به خاطر آنها نمى توانم على عليه السلام را دشنام دهم! و اگر يكى از آنها براى من باشد بهتر از تعداد زيادى اشتران سرخ مو است- اين حيوان از گرانبهاترين سرمايه هاى عرب محسوب مى شد- سپس داستان حديث منزلت (در جنگ تبوك) و داستان پرچم


1- مجمع البيان جلد 1 و 2، صفحه 452 با كمى تلخيص.

ص: 233

دادن به دست على عليه السلام در جنگ خيبر را ذكر مى كند، و بعد مى افزايد: «وَ لَمّا نَزَلَت هذِه الآيَةُ قُل تَعالَوا نَدعُ ابنائَنا وَ ابنائَكُم دَعا رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله عَليّاً وَ فاطِمَةَ وَ حَسَناً وَ حُسَينا فَقالُ: اللّهُمَّ هؤُلاءِ اهلى»:

«هنگامى كه آيه مباهله نازل شد؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را فرا خواند. سپس عرض داشت: خداوندا اينها اهل بيت من هستند». (و مصداق اين آيه اند)(1) اين حديث را گروه ديگرى از بزرگان اهل سنت نقل كرده اند مانند:

ترمذى در صحيح خود.(2) و بعد از نقل آن مى افزايد، ابوعيسى مى گويد: اين حديث حسن، صحيح و غريب است (شايد غريب بودنش به خاطر ناسازگارى با پيش داورى هاى تعصب آميز او است).

و احمد حنبلى در مسند.(3)

و بيهقى در السنن الكبرى.(4)

و سيوطى در دُرُّالمنثور.(5)

2- در صحيح ترمذى در جاى ديگر نيز حديث از سعد بن وقاص نقل شده كه وقتى آيه مباهله نازل شد؛ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را فراخواند و عرضه داشت: «اللّهُمَّ هؤُلاءِ اهْلى» «خداوندا! اينها اهل بيت من هستند».(6)

همين حديث را حاكم در مستردك الصحيحين نقل كرده و در آخر مى گويد: اين حدث صحيحى است كه هماهنگ با موازين و شرايط صحت بر طبق عقيده شيخين بخارى و مسلم مى باشد.(7)


1- صحيح مسلم، جلد 4 صفحه 1871، حديث شماره 32، باب 4.
2- صحيح ترمذى، جلد 5، صفحه 638، حديث 3724( باب 21 باب مناقب على عليه السلام).
3- مسند احمد، جلد 1، صفحه 185.
4- السنن الكبرى، مطابق نقل فضائل الخمسه، جلد 1 صفحه 291.
5- الدر المنثور، ذيل آيه 61« سوره آل عمران».
6- صحيح ترمذى، جلد 5 صفحه 225( باب 4، حديث 2999، طبع بيروت، داراحياء التراث العربى).
7- مستدرك الصحيحين، جلد 3، صفحه 150.

ص: 234

و نيز بيهقى در السنن الكبرى آن را نقل كرده است.(1)

3- سيوطى در الدرالمنثور از حاكم و ابن مردويه و ابونعيم در دلائل از جابربن عبداللَّه انصارى نقل مى كند: هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله قرار مباهله با مسيحيان گذاشت، روز بعد دست على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و حسن و حسين عليهما السلام را گرفت و براى مباهله آورد. اما آنها (مسيحيان) حاضر به مباهله نشدند. سپس جابر مى افزايد: آيه تَعالَوْا نَدْعُ ابْنائَنا وَ ابنْائَكُمْ ... درباره آنها نازل شد.(2) سيوطى مى گويد: حاكم اين حديث را صحيح شمرده است.

4- در همان كتاب (الدّر المنثور) از ابن عباس نقل مى كند كه هيئت مسيحيان نجران خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند- و پس از شرح جريان مباهله و امتناع مسيحيان نجران- مى افزايد: اين در حالى بود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بيرون آمد و با او على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام بودند و به آنها فرمود: «من دعا مى كنم و شما آمين بگوييد.» ولى مسيحيان نجران حاضر به مباهله نشدند و با پيامبر صلى الله عليه و آله صلح كردند كه جزيه بپردازند.(3)

5- در همان كتاب از ابن جرير از علباء بن احمر اليشكرى نقل مى كند هنگامى كه آيه قُل تَعالَوا نَدْعُ ابْنائَنا ... نازل شد؛ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به سراغ على و فاطمه عليه السلام و فرزندان آنها حسن و حسين عليهما السلام فرستاد و به مخالفان پيشنهاد كرد حاضر به مباهله شوند (و آنها خوددارى كردند).(4)

6- علامه طبرى در تفسيرش با سند خود از زيد بن على در تفسير اين آيه نقل


1- السنن الكبرى، جلد 7 صفحه 63.
2- الدرالمنثور، جلد 2، صفحه 38، ذيل آيه مورد بحث( با كمى تلخيص).
3- همان مدرك، صفحه 39.
4- همان مدرك، صفحه 39.

ص: 235

مى كند: «كانَ النَّبىُّ وَ عَلِىّ وَ فاطِمَةُ وَ الحَسَنُ وَالحُسَينُ»: «در آنجا پيامبرو على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام بودند».(1)

7- و نيز در همان كتاب به سندش از سدّى در ذيل اين آيه چنين نقل مى كند:

«اخَذَ النَّبىُّ بِيَدِ الحَسَنِ وَالحُسَينِ وَ فاطِمَةَ وَ قال لِعلىّ اتبِعْنا»: پيامبر صلى الله عليه و آله دست حسن و حسين و فاطمه را گرفت و به على عليه السلام فرمود: پشت سر ما بيا.(2)

8- علامه ابوبكر جصّاص كه از علماى قرن چهارم هجرى است در كتاب احكام القرآن در يك تعبير گويا در مورد مباهله مى گويد: «انَّ رُوُاةَ السِيَر وَ نَقَلَة الاثَرَ لَم يَخْتَلِفُوا فى انَّ النَّبِىَ صلى الله عليه و آله اخَذَ بِيَدِ الُحَسَنَ والحُسَيْنِ وَ عَلِىٍ وَ فاطِمَةَ (رَضِى اللَّهِ عَنْهُمْ) وَ دَعى النَّصارى الَّذين حاجُّوهُ الَى الْمُباهَلَةَ»:

راويان تواريخ، و ناقلان آثار اختلاف ندارند در اينكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دست حسن و حسين و على و فاطمه عليهم السلام را گرفت و نصارى را كه با او به بحث و ستيز برخاسته بودند به مباهله دعوت فرمود».(3)

مطابق گفته جصاص اين مسأله مورد اجماع و اتفاق همه دانشمندان حديث و تاريخ است.

9- همين دانشمندان در كتاب ديگرى به نام معرفة علوم الحديث بعد از ذكر داستان مباهله مى گويند: «قالَ الْحاكِمُ وَ قَدْ تَواتَرَتِ الاخْبارُ فى التَّفاسير عَنْ عَبْدِاللَّهِ بْنِ عَبّاسَ وَ غيرِهِ انَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله اخَذَ يَوْمُ الْمباهَلَةِ بِيَدِ عَلِىٍ وَ حَسَنِ وَ حُسَيْنٍ وَ جَعَلُوا فاطِمَةَ وَرائَهُمْ ثُمَّ قالَ هؤلاءِ ابْنائَنا وَ انْفُسَنا وَ نِسائَنا»:

«حاكم مى گويد: در اخبار متواتر در كتب تفسير از ابن عباس و غير او آمده است


1- تفسير طبرى، جلد 3، صفحه 192( طبق نقل احقاق الحق، جلد 3، صفحه 47).
2- همان مدرك.
3- احكام القرآن، جصاص، جلد 3، صفحه 14.

ص: 236

كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله روز مباهله دست على و حسن و حسين عليهم السلام را گرفت و فاطمه از پشت سر مى آمد سپس فرمود: اينها فرزندان ما و نفوس ما و زنان ما هستند شما هم نفوس و فرزندان و زنانتان را بياوريد تا مباهله كنيم».(1)

اين تنها بخشى از روايات مربوط به داستان مباهله و نزول آن درباره اين بزرگوران است. بديهى است تفاوت اين احاديث در بعضى از جزئيات كه فاطمه عليها السلام همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بوده يا پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله مى آمده؛ و يا على عليه السلام در كنار آن حضرت بوده يا پشت سر آن حضرت تأثيرى در اصل مسأله نمى گذارد. زيرا در بسيارى از حوادث مسلم تاريخى مانند جنگ بدر و خيبر و احزاب و فتح مكه، اختلاف در نقل جزئيات و شاخ و برگ ها وجود دارد و كمتر حادثه مهمّ تاريخى را مى توان پيدا كرد كه در اين گونه امور جزئى، تفاوتى نداشته باشد.

به هر حال روايات فوق، به گواهى گروهى از بزرگان اهل سنت چنان فراوان و مشهور است كه به سر حدّ تواتر رسيده، با اين حال جاى بسيار شگفتى است كه نويسنده تفسير المنار در ذيل اين آيه مى گويد: «قالَ الٌاسْتاذُ الامامُ: الرِّواياتُ مُتَّفِقَةٌ عَلى انَّ النّبّى صلى الله عليه و آله اخْتارَ لِلُمباهَلَة عَليّاً وَ فاطِمَةَ وَوَلَدَيْهِما وَ يَحْمِلُونَ كَلِمَةَ نِسائِنا عَلَى فاطِمَةَ، وَ كَلِمَةَ أَنْفُسِنا عَلَى عَلىٍ عليه السلام فَقَطْ، وَ مَصادِرُ هذِهِ الرِّواياتِ الشّيْعَةُ! وَ مَقْصَدُهُمْ مِنها مَعْروفُ!»: «روايات متفقاً مى گويد كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى مباهله، على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و دو فرزند آنان را برگزيد، و كلمه «نسائنا» را بر فاطمه عليها السلام و كلمه «انفسنا» را فقط بر على عليه السلام تطبيق كرده اند. مدرك اين روايات، شيعه است! و مقصد آنها از آن معروف است»!(2)

راستى عجيب است وقتى پاى پيش داورى ها و تعصب هاى فرقه اى به ميان مى آيد دانشمند معروفى مانند نويسنده المنار سخنى مى گويد كه سستى آن بر هيچ كس پوشيده نيست. آيا صحيح مسلم و صحيح ترمذى و مسند احمد از منابع معروف شيعه است؟ آيا سنن بيهقى و الدّر المنثور يوطى و احكام القرآن جصاص و


1- معرفة علوم الحديث، صفحه 50 طبع مصر،( مطابق نقل احقاق الحق، جلد 3، صفحه 48).
2- تفسير المنار، جلد 3، صفحه 322.

ص: 237

تفسير طبرى و مستدرك حاكم را علماى شيعه نوشته اند؟

اشتباهى به اين بزرگى جز بر اثر حجاب تعصب پيدا نمى شود. نامبرده از يك سو مى گويد روايات متّفقاً اين سخن را نقل كرده است، و از سوى ديگر همه را زير سؤال مى برد.

اگر كتاب هايى همچون صحيح مسلم، و ترمذى، و مسند احمد، و مانند آن، چنان باشد كه شيعه بتواند رواياتى جعل نموده و در همه آنها وارد كند؛ تا آنجا كه به صورت حديث متواتر در آيد؛ ديگر چه اعتبارى براى اين كتب باقى مى ماند؟ و چگونه مى توان حتى يك حديث آنرا پذيرفت؟

در حقيقت نويسنده المنار با اين سخن خود، همه منابع معروف اهل سنت را بى اعتبار كرده؛ و ارزش آنها را به كلى از بين برده است. آرى او خواسته است فضيلتى را از على عليه السلام و فاطمه و فرزندان آنها را انكار كند ولى با اين كارش ريشه مذهب تسنن را زده است!

تنها سخنى كه در اينجا باقى مى ماند اشكالى است كه المنار و بعضى ديگر در مورد ضميرهاى جمع كه در آيه وجود دارد ذكر كرده اند؛ و ما بعداً به طور مشروح به سراغ آن خواهيم رفت.

***

اهميّت مباهله

نخستين چيزى كه در اين آيه جلب توجه مى كند اين است كه مسأله مباهله را مى توان به عنوان نشانه روشنى بر حقانيت و صدق پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در مسأله دعوى رسالت مطرح كرد، زيرا ممكن نيست كسى كه به ارتباط خود با پرودرگار ايمان قطعى نداشته باشد وارد چنين ميدانى گردد. يعنى از مخالفان خود دعوت كند كه بيائيد و با هم به درگاه خدا برويم و از خدا بخواهيم دروغگو را رسوا سازد؛ و

ص: 238

من قول مى دهم كه نفرين من در حق مخالفان عملى خواهد شد؛ و نتيجه آن را خواهيد ديد!

به طور مسلم ورود در چنين ميدانى بسيار خطرناك است؛ زيرا اگر نفرين به اجابت نرسد و اثرى از مجازات مخالفان ظاهر نشود؛ نتيجه جز رسوايى دعوت كننده نخواهد داشت؛ و هيچ انسان عاقلى بدون اطمينان به نتيجه، قدم در اين ميدان نمى گذارد.

به همين دليل در روايات اسلامى مى خوانيم: هنگامى كه پاى مباهله به ميان آمد، مسيحيان نجران از پيامبر صلى الله عليه و آله مهلت خواستند تا در اين باره بينديشند؛ و هنگامى كه ديدند پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تنها كسانى را با خود براى مباهله آورده كه دعاى آنها مى تواند مستجاب باشد؛ و خالى از هر گونه جار و جنجال، و تشريفات به صحنه مباهله وارد شده، آن را دليل ديگرى بر صدق دعوت او دانستند و از مباهله سر باز زدند، مبادا گرفتار عذاب الهى شوند. آنها هنگامى كه ديدن پيامبر صلى الله عليه و آله با افراى محدودى از خاصّان نزديك خود و فرزندان خردسال و دخترش فاطمه زهرا عليه السلام به معيادگاه آمده است، سخت به وحشت افتادن و حاضر به مصالحه شدند.

از سوى ديگر اين آيه سند روشنى براى مقام والاى اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله، على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و حسن و حسين عليهما السلام است، زيرا در آيه سه كلمه وجود دارد:

«انْفُسَنا»، «نسائَنا» و «ابْنائَنا»، بدون شك منظور از «ابنائَنا»، امام حسن و امام حسين عليهما السلام بوده است و در اين هيچ اختلافى نيست، و «نِسائنا» بر كسى جز فاطمه زهرا عليها السلام تطبيق نمى شود؛ و امّا «انفسنا»، به يقين اشاره به شخص پيامبر صلى الله عليه و آله نيست.

زيرا آيه مى گويد: نَدْعُ ... وَانْفُسَنا: «دعوت كنيم از نفوس خويش»، اگر منظور، پيامبر صلى الله عليه و آله باشد، دعوت كردن انسان از خويشتن مفهومى ندارد؛ بنابراين راهى باقى نمى ماند جز اينكه بگوئيم منظور تنها على عليه السلام است.

ص: 239

قابل توجه اينكه فخر رازى در ذيل اين آيه سخنى از محمود بن الحسن الحمصى كه از علماى شيعه بوده نقل مى كند كه او با استفاده از اين آيه، اثبات مى كرد كه على عليه السلام بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از همه انبياء و همه صحابه افضل است، او مى گفت: «ممكن نيست انسان از خودش دعوت كند؛ و خويشتن را براى كارى فرا خواند. بنابراين منظور از «انفسنا» غير پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است؛ و علماء اتفاق دارند بر اينكه كسى غير از على عليه السلام با او نبود. بنابراين آيه مى گويد: «على عليه السلام به منزله نفس و شخص محمد صلى الله عليه و آله است»، به يقين عين او نيست؛ ولى در تمام جهات بجز مقام نبوت و افضليت پيامبر صلى الله عليه و آله بر همه كس، در جهات ديگر همانند او است.

از سوى ديگر مى دانيم پيامبر صلى الله عليه و آله از همه انبياء افضل بود پس على عليه السلام نيز مى بايد افضل باشد. سپس به اين حديث كه دوست و دشمن آن را پذيرفته اند- براى تكميل كلام خود- استناد مى جويد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «مَنْ ارادَ انْ يَرَى آدَمَ فى عِلْمِهِ، وَ نُوحاً فى طاعَتِهِ، وَ ابْراهيمَ فى خُلَّتِهِ وَ مُوسى فى هَيْبَتِهِ، وَ عَيسى فى صَفْوَتِهِ، فَلْيَنْظُر الى عَلِىِّ بْنِ ابيطالِبٍ عليه السلام»:

«هر كس مى خواهد آدم را در مقام علميش، و نوح را در طاعتش، (نسبت به پروردگار) و ابراهيم را در دوستى و مقام خليل اللهى اش، و موسى را در هيبتش و عيسى را در صفوتش ببيند، نگاه به على بن ابيطالب كند!» اين حديث مى گويد:

«آنچه خوبان به طور جداگانه داشته اند او تنها و يكجا دارد».

فخر رازى بعد از نقل اين كلام مى افزايد: ساير شيعه نيز در گذشته و حال، به اين آيه استدلال مى كنند كه على عليه السلام همچون نفس محمد صلى الله عليه و آله است مگر در ويژگى هائى كه دليل براى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ثابت كرده؛ و مسلم است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از همه صحابه افضل بوده، پس على عليه السلام نيز بايد افضل باشد.(1)


1- تفسير كبير فخر رازى، جلد 8، صفحه 81.

ص: 240

فخر رازى بعد از ذكر اين دليل به سادگى از كنار آن مى گذرد؛ و تنها به اين جواب قناعت مى كند كه همان گونه كه اجماع مسلمين دليل است كه محمد صلى الله عليه و آله افضل از على بن ابيطالب عليه السلام است؛ اجماع مسلمين بر اين است كه هر پيامبرى افضل از كسانى است كه پيامبر نيستند؛ و به يقين على عليه السلام پيامبر نبوده نتيجه اين مى شود كه ساير انبياى الهى از على عليه السلام افضل بوده اند.(1)

در سخنان فخر رازى به خوبى دقت كنيد مى بينيد او در واقع جوابى براى آن استدلال قوى و محكم ندارد گويا مى خواسته به اصطلاح براى خالى نبودن عريضه سخنى بگويد؛ و الا اين سخن كه هر پيامبرى از پيامبران الهى از هر غير پيامبر افضل است، كاملًا قابل مناقشه است. زيرا برترى همه پيامبران بر غير آنها تنها در مورد وحى مسلم است. ولى در غير مورد وحى ممكن است بزرگانى باشند كه از همه انبياء جز پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله برتر باشند. از اين كه بگذريم سخن در افضليت على عليه السلام بر همه امت است و اين مطلب نيازى به اثبات برترى او بر ساير انبياء ندارد. (دقّت كنيد)

به هرحال فضيلتى كه از اين آيه شريفه و احاديث متواترى كه در ذيل آن آمده استفاده مى شود مى تواند مسأله خلافت و جانشينى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را روشنتر سازد.

چرا كه هرگز خداوند متعال راضى نمى شود كه فرد افضل و برتر، مأموم باشد و غير افضل امام؛ كسى كه همچون جان پيامبر صلى الله عليه و آله است پيرو باشد؛ و ديگران كه در درجات بعد قرار دارند پيشوا!

در اين مسأله تفاوت نمى كند كه ما امامت را منوط به نصب الهى بدانيم- آن گونه كه ما اعتقاد داريم- يا از طريق انتخاب مردم؛ آن گونه كه اهل سنت معتقداند. چرا


1- همان مدرك.

ص: 241

كه در صورت اول هرگز خداوند مفضول را بر افضل، مقدم نخواهد داشت و در صورت دوّم نيز مردم نبايد كارى بر خلاف حكمت انجام دهند كه اگر كنند پسنديده و مقبول نخواهد بود.

خرده گيرى كه بر آيه مباهله دارند.

در اينجا اشكال معروفى است كه نويسنده المنار و بعضى ديگر آن را در مورد نزول آيه در حق اهل بيت عليهم السلام ذكر كرده اند و آن اينكه چگونه امكان دارد منظور از «ابنائنا» (فرزندان ما) حسن و حسين عليهما السلام باشند در حالى كه «ابنائنا» جمع است و جمع بر دو نفر اطلاق نمى شود؟ و نيز چگونه ممكن است «نساءنا» (زنان ما) كه معنى جمع دارد، تنها بر بانوى اسلام فاطمه زهرا عليها السلام اطلاق گردد؟

و نيز چگونه ممكن است منظور از «انفسنا»، تنها على عليه السلام باشد؟ زيرا «انفسنا» نيز صيغه جمع است، و على عليه السلام يك نفر بود.

پاسخ

در پاسخ اين سؤال نظر شما را به چند نكته جلب مى كنيم:

1- همان گونه كه قبلًا نيز بطور مشروح ذكر شد احاديث فراوانى در بسيارى از منابع معروف و معتبر اسلامى اعم از شيعه و سنى در زمينه ورود اين آيه در مورد اهل بيت به ما رسيده است كه در آنها تصريح شده پيغمبر صلى الله عليه و آله غير از على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و حسن عليه السلام و حسين عليه السلام كسى را به مباهله نياورد؛ و اين خود قرينه آشكارى براى تفسير آيه خواهد بود؛ زيرا مى دانيم از جمله قرائنى كه آيات قرآن را تفسير مى كند سنت و شأن نزول قطعى است.

بنابراين، ايراد مزبور تنها متوجه شيعه نمى شود. بلكه همه دانشمندان اسلام

ص: 242

بايد از آن پاسخ گويند.

2- اطلاق صيغه جمع بر مفرد يا بر تثنيه تازگى ندارد؛ و قرآن و غير قرآن از ادبيات عرب و حتى غير عرب اين معنى بسيار ديده مى شود.

توضيح اينكه: بسيار مى شود كه به هنگام بيان يك قانون، يا تنظيم يك عهدنامه، حكم به صورت كلى و به صيغه جمع آورده مى شود؛ و مثلًا در عهدنامه چنين مى نويسند كه: مسؤول اجراى آن امضاء كنندگان عهدنامه و فرزندان آنها هستند؛ در حالى كه ممكن است يكى از دو طرف تنها يك يا دو فرزند داشته باشد؛ اين موضوع هيچگونه منافاتى با تنظيم قانون يا عهدنامه به صورت جمع ندارد.

خلاصه اينكه ما دو مرحله داريم مرحله قرارداد و مرحله اجرا.

در مرحله قرارداد، گاهى الفاظ به صورت جمع ذكر مى شوند تا بر همه مصاديق تطبيق گردند؛ ولى در مرحله اجرا، ممكن است مصداق منحصر به يك فرد باشد؛ و اين انحصار در مصداق، منافات با كلى بودن مسئله ندارد.

به عبارت ديگر پيامبر موظف بود طبق قرا دادى كه با نصارى نجران بسته بود همه فرزندان و زنان خاص و خاندانش و تمام كسانى كه بمنزله جان او بودند همراه خود به مباهله ببرد، ولى اينها مصداقى جز دو فرزند و يك زن و مرد نداشتند. (دقّت كنيد).

در آيات قرآن موراد متعدد ديگرى داريم كه عبارت بصورت صيغه جمع آمده اما مصداق آن به جهتى از جهات منحصر به يك فرد بوده است: مثلًا در سوره آل «عمران» آيه 173 مى خوانيم: الَّذين قالَ لَهُمُ النّاسُ انَّ النّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ « (همان) كسانى كه (بعضى از) مردم، به آنان گفتند:» دشمنان براى (حمله به) شما گرد آمده اند؛ از آنها بترسيد!». در اين آيه منظور از «الناس» (مردم) طبق تصريح جمعى از مفسران نعيم بن مسعود است كه از ابوسفيان اموالى گرفته

ص: 243

بود تا مسلمانان را از قدرت مشركان بترساند!

و همچنين در سوره «آل عمران» آيه 181 مى خوانيم: لَقَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَولَ الَّذينَ قالُوا انَّ اللَّهَ فَقيرٌ وَ نَحْنُ اغْنياء: «خداوند، سخن آنها (گروهى از يهود) را كه گفتند:

«خدا فقير است، و ما بى نيازيم،» شنيد!»

منظور از «الّذين» در آيه طبق تصريح جمعى از مفسران حى بن اخطب يا فنحاص است. گاهى اطلاق كلمه جمع بر مفرد به عنوان بزرگداشت نيز ديده مى شود؛ همان طور كه درباره ابراهيم مى خوانيم: انَّ ابْراهيمَ كانَ امَّةً قانتاً للَّه

«ابراهيم (به تنهايى) امّتى بود مطيع فرمان خدا»(1) در اينجا كلمه «امت» كه اسم جمع است بر فرد اطلاق شده است (سابقاً بحث مشروحى نيز در اين زمينه داشتيم).

***

3- از آيه مباهله استفاده مى شود كه به فرزندان دختر نيز حقيقتاً «ابن» گفته مى شود بر خلاف آنچه در جاهليت مرسوم بود كه تنها فرزندان پسر را فرزند خود مى دانستند، و مى گفتند:

بَنُونا بَنُو ابْنائِنا وَ بَناتِنابَنُوهُنَّ ابْناءُ الرِّجالِ اباعِدِ

«يعنى فرزندان ما تنها پسر زاده هاى ما هستند اما دختر زاده هاى ما فرزندان مردم بيگانه محسوب مى شوند نه فرزندان ما».

اين طرز تفكّر مولود همان سنت غلط جاهلى بود كه دختران و زنان را عضو اصلى جامعه انسانى نمى دانستند و آنها را در حكم ظروفى براى نگهدارى پسران


1- سوره نحل، آيه 120.

ص: 244

مى پنداشتند.

چنانكه شاعر آنها مى گويد:

وَ انَّما امَّهاتُ النّاسِ اوْعِيَةُمُسْتَودَعاتُ وَ لِلَانْسابِ آباء:

«مادران مردم حكم ظروفى براى پرورش آنها دارند؛ و براى نسب، تنها پدران شناخته مى شوند»!

ولى اسلام اين طرز تفكر را به شدت در هم كوبيد و احكام فرزند را بر فرزندان پسرى و دخترى يكسان جارى ساخت.

در قرآن در سوره «انعام» آيه 84 و 85 درباره فرزندان ابراهيم مى خوانيم:

وَ مِنْ ذُرِيَّتِهِ داوُدَ وَ سُليمانَ وَ ايُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوْسى وَ هارُونَ وَ كذلِكَ نَجْزى الْمحْسِنينَ وَ زَكَرِيّا وَ يَحْيى وَ عِيسى وَ الْياسَ كلٌّ مِنَ الصّالِحينَ

«و از فرزندان او، داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى وهارون را (هدايت كرديم)؛ اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم.- و (همچنين) زكريا و يحيى و عيسى و الياس را؛ كه همگى از صالحان بودند.»

در اين آيه حضرت مسيح از فرزندان ابراهيم شمرده شده در حالى كه فرزند دخترى بود.

و در رواياتى كه از طرق شيعه و سنى درباره امام حسن و امام حسين عليهما السلام وارد شده اطلاق كلمه «ابن رسول اللَّه» (فرزندان پيامبر) كراراً ديده مى شود.

در آيات مربوط به زنانى كه ازدواج با آنها حرام است مى خوانيم: و حلائل ابنائكم (يعنى همسران پسران شما» در ميان فقهاى اسلام اين مسئله مسلم است كه همسران پسرها و نوه ها چه دخترى باشند و چه پسرى بر شخص حرام است و مشمول آيه فوق مى باشند.

از نكات قابل توجه در مورد آيه مباهله اينكه در حديث معروفى آمده است كه

ص: 245

مأمون عباسى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام سؤال كرد دليل بر خلافت (بلافصل) جدت على بن ابيطالب عليه السلام چيست؟ فرمود: آيه «انفسنا»

مأمون عرض كرد: اگر «نسائنا» نبود!

امام در پاسخ او فرمود: اگر «ابنائنا» نبود!

علامه طباطبايى در تفسير اين جمله هاى كوتاه و پر معنى مى گويد: استدلال امام به آيه «انفسنا» از اين جهت است كه خداوند على عليه السلام را همچون نفس و جان پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داده (و بنابراين از همه افضل و شايسته ترين فرد براى امامت و خلافت است و در همه چيز جز مقام رسالت و نبوت شبيه او مى باشد).

پاسخ مأمون در واقع ايرادى است كه به اين استدلال گرفته مى گويد: كلمه «نسائنا» (زنان ما) مى تواند دليل بر اين باشد كه «انفسنا» به معنى «رجالنا» (مردان ما) مى باشد، نه به معنى كسى كه همچون جان پيامبر صلى الله عليه و آله است.

و پاسخ مجدد امام عليه السلام اشاره به اين است كه اگر «انفسنا» به معنى «رجالنا» بوده باشد ديگر جايى براى «ابنائنا» باقى نمى ماند. زيرا اين افراد نيز در واژه هاى رجال و نساء داخل هستند- اگر مؤنت باشند داخل در نساء و اگر مذكر باشند داخل در رجال-، بنابراين «انفسنا» به معنى «رجالنا» نيست (دقت كنيد)(1)

در بحار الانوار جريان مأمون به صورت ديگرى نقل شده است و ظاهراً سؤال و جواب ديگرى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام در جاى ديگر است، اين روايت مى گويد: روزى مامون به امام على بن موسى الرضا عليه السلام عرض كرد: بالاترين فضيلت امام اميرالمؤمنين (على بن ابيطالب) را كه قرآن بر آن دلالت دارد بيان كنيد.

امام عليه السلام: «فرمود آيه مباهله است، خداوند مى فرمايد: فَمَنْ حاجَّكَ فيه ...

هنگامى كه اين آيه نازل شد رسول خدا صلى الله عليه و آله حسن و حسين عليهما السلام را فرا خواند پس


1- تفسير الميزان، جلد 3، صفحه 230، ذيل آيه مباهله.

ص: 246

اين دو نفر مصداق «ابنائنا» بودند و فاطمه عليها السلام را نيز فرا خواند؛ بنابراين او مصداق نسائنا» بود؛ و اميرالمؤمنين على عليه السلام را فرا خواند و او نفس و جان پيامبر به حكم خدا بود و از آنجا كه احدى از خلق خدا بالاتر و بزرگوارتر از رسول خدا صلى الله عليه و آله نيست بنابراين ثابت مى شود كه احدى افضل از نفس رسول اللَّه يعنى على عليه السلام نمى باشد».

مأمون گفت: ممكن است كسى بگويد «انفسنا» اشاره به خود پيامبر صلى الله عليه و آله است نه غير او؛ امام عليه السلام در جواب فرمود: مگر كسى خودش را فرا مى خواند؟ و چون پيامبر صلى الله عليه و آله علاوه بر فاطمه عليها السلام و حسن و حسين، على عليهم السلام را فرا خواند معلوم مى شود على عليه السلام بمنزله نفس و جان پيامبر صلى الله عليه و آله است».(1)


1- بحار الانوار، جلد 10، صفحه 350( با تلخيص).

ص: 247

2- آيه خيرُ البَرِيَّه

در آيه 7 و 8 سوره «بينه» مى خوانيم: انَّ الَّذين آمَنُوا وَ عَمِلُو الصّالِحاتِ اولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّة- جَزائُهُم عِنْدَ رَبِهِمْ جَناتُ عَدْنٍ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الانْهارُ خالِدينَ فيها ابَداً رَضِىَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ لِمَنْ خَشِىَ رَبَّهُ

« (امّا) كسانى كه ايمان آوردند واعمال صالح انجام دادند، بهترين خلق (خدا) هستند.- پاداش آنها نزد پروردگارشان باغهاى جاويدان بهشتى است كه نهرها از پاى درختانش جارى است؛ هميشه در آن مى مانند؛ (هم) خدا از آنها خشنود است و (هم) آنها از او؛ و اين (مقام والا) براى كسى است كه از (مخالفت) پروردگارش بترسد».

خداوند در اين آيات، و آيات قبل از آن، بهترين و بدترين مخلوقات خود را معرفى كرده است، كافران و مشركان اهل كتاب را كه با انواع دسايس و توطئه ها در فكر خاموش ساختن نور حق هستند، هم خودشان گمراه اند و هم ديگران را به گمراهى مى كشانند. به عنوان شرالبريه (1) (بدترين مخلوقات) معرّفى مى كند و در مقابل، مؤمنانى كه در پرتو ايمانشان راه حق را يافته و منبع اعمال صالح بوده و هستند، هم خودشان هدايت يافته و هم چراغ هدايتى را براى ديگرااند به عنوان


1- بريه از ماده« برء» به معنى خلقت است، و لذا خداوند را بارى به معنى خالق و مخلقوات را بريه مى گويند، بعضى گفته اند« بريه» از« بَرْى» بر روزن برگ به معنى خاك است و از آنجا كه مخلوقات از خاك گرفته شده اند به آنها« بريه» گفته مى شود، بعضى نيز گفته اند:« بريه» از« بَرَيْتُ القَلَمَ»( قلم را تراشيدم) گرفته شده، و از آنجايى كه مخلقوات از نظر شكل و قامت، به فرمان الهى به صورتهاى مختلف در مى آيند گويى مانند قلم هايى هستند كه در كارگاه آفرينش تراشيده مى شوند، به آنها« بريه» گفته شده است( به تفسير قرطبى جلد 10، صفحه 7235 و مفردات راغب و ساير كتب لغت مراجعه شود).

ص: 248

«خيرالبريه»، (بهترين مخلوقات) معرفى فرموده است.

درست است كه مفهوم آيه، مفهوم وسيع و گسترده اى است؛ و منحصر به شخص يا اشخاص معينى نمى باشد؛ ولى در روايات متعدد اسلامى كه در منابع حديث اهل سنت و شيعه آمده است، انگشت روى اشخاصى گذارده شده كه در صف اول از صفوف «خير البريّه»، و بهترين مخلوقات خدا قرار دارند.

دقّت در محتواى اين احاديث، بسيارى از حقايق را كه تاكنون براى گروهى در پرده ابهام باقى مانده است مى تواند روشن سازد؛ و پاسخ روشنى براى بسيارى از اتهامات ناآگاهان باشد.

در اينجا توجه خوانندگان را به بخشى از اين روايات جلب مى كنيم:

1- مفسّر معروف سيوطى در الدّر المنثور، در ذيل آيه از ابن عساكر از جابربن عبداللَّه نقل مى كند كه ما خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم كه على عليه السلام به سوى ما آمد، هنگامى كه چشم پيامبر صلى الله عليه و آله به او افتاد، فرمود: «وَالَّذى نَفْسى بِيَدِهِ انَّ هذا و شيعَتَهُ لَهُمُ الْفائِزُونَ يَوْمَ الْقِيامَةِ، وَ نَزَلَتْ، انَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ اولئِكَ هُمْ خَيْرُ البَرِيَّةِ فَكانَ اصْحابُ النَّبِىِ صلى الله عليه و آله اذا اقْبَلَ عَلِىٌّ عليه السلام قالُوا جاءَ خَيْرُ الْبَرِيَّة!»:

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «قسم به كسى كه جان من به دست او است، اين مرد و شيعيان او، رستگاران در روز قيامت اند، و آيه انَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ اولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّة نازل شد، از اين رو اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه على عليه السلام مى آمد مى گفتند: خيرالبريّه (بهترين مخلوقات خدا) آمد»!(1) همين روايت با همين مضمون، در شواهدالتنزيل حاكم حسكانى نيز آمده است.(2) 2- در روايت ديگرى از ابن عباس مى خوانيم هنگامى كه آيه انَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الْصّالِحاتِ اولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَةِ نازل شد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود:


1- الدرالمنثور، جلد 6، صفحه 379.
2- شواهد التنزيل.

ص: 249

«هُوَ انْتَ وَ شيعَتُكَ تَاتى انْتَ وَشيعَتُكَ يَوْمَ الْقيامَة راضينَ مَرْضيِيْنَ وَ يَأتى عَدُوُكَ غَضْباناً مُقْمِحينَ»:

«تو و شيعيانت در روز قيامت خير البرية (بهترين مخلوقات) هستيد؛ هم خدا از شما راضى است و هم شما از خدا راضى هستيد؛ ولى دشمن تو خشمگين و در زحمت و عذاب) است»(1) (در بعضى از نسخه هاى حديث، «مقحمين» آمده كه به معنى بالا نگاه داشتن سر به وسيله غل و زنجير است.

3- در حديث ديگرى از ابوبرزه آمده است هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اين آيه را تلاوت فرمود، رو به على عليه السلام كرد و فرمود: «هُمْ انْتَ وَشيعَتُكَ يا عَلِى وَ ميعادُ ما بَيْنى وَ بَيْنَكَ الْحَوضُ!»: «خيرالبريّة تو و شيعيانت هستيد اى على!، و وعده من و تو كنار حوض كوثر است».(2) 4- در تفسير الدر المنثور آمده است كه: ابن مردويه از على عليه السلام نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: «الَم تَسْمَعْ قَوْلَ اللَّهِ انَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمَلُوا الصّالِحاتِ اولئِكَ هُمُ الْبَرِيَّةِ، انْتَ وَشيعَتُكَ وَ مَوْعِدى وَ مَوْعِدُكُمْ الْحَوصُ اذا جِئتُ الٌامَم لِلْحِسابِ تُدعَوْنَ غُرّاً مُحَجَّلين»:

«آيا اين سخن خداوند را نشنيده اى كه مى فرمايد: كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند؛ آنها بهترين مخلوقات خدا هستند؛ اين تو و شيعيانت هستيد، و وعده گاه من و شما كنار حوض كوثر است. هنگامى كه من براى حساب امّت ها مى آيم؛ شما فراخوانده مى شويد در حالى كه داراى پيشانى سفيد و شناخته شده ايد»!(3)

5- همچنين در شواهد التنزيل آمده است: كه عطيه عوفى مى گويد: ما وارد بر


1- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 357- حديث 1126- همين مضمون را ابن حجر در صواعق، صفحه 96، وشبلنجى در نورالابصار صفحه 70 و 101 نيز آورده است.
2- همان مدرك، صفحه 359، حديث 130.
3- الدرّ المنثور، جلد 6، صفحه 379.

ص: 250

جابر بن عبداللَّه انصارى شديم، در حالى كه بر اثر شدت كهولت و كِبَر سن ابروهايش روى چشمهايش قرار گرفته بود، به او گفتيم: «اخبرنا عن عَلِىٍّ»: «درباره على عليه السلام براى ما سخنى بگو».

جابر ابروهاى خود را با دستش بالا برد، و گفت: «ذاكَ مِنْ خَيْرِ الْبَريَّةِ»: «او از بهترين خلق خدا است».(1)

6- گنجى شافعى در كفاية الطالب از عطا نقل مى كند كه از عايشه درباره على عليه السلام پرسيدم او در جواب گفت: «ذاكَ خَيرُ الْبَشَرِ لايَشُكٌّ فيهِ الّا كافِراً!»: «او بهترين افراد بشر است، و در اين معنى جز كافران ترديد نمى كنند»!(2)

و نيز در همان كتاب از حذيفه نقل شده كه مى گويد: از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: «عَلِىٌّ خَيْرُ الْبَشَرِ، مَنْ ابى فَقَدْ كَفَرَ»: «على عليه السلام بهترين انسان ها است، و هر كس نپذيرد كافر است»(3).

بديهى است همه اين تعبيرات ناظر به شخصيت على عليه السلام بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است، يعنى او بهترين انسانها بعد از رسول خدا است.

جالب توجه اينكه: آلوسى مفسر معروف اهل سنت كه در احاديث فضائل على عليه السلام سخت گيرى خاصى دارد- و بارها در اين كتاب به نمونه هاى آن اشاره كرده ايم- بعد از آنكه قسمت قابل توجهى از رواياتى كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در ذيل اين آيه نقل شده است، بيان مى كند، مى گويد؛ مفهوم اين روايات آن نيست كه اين آيه مخصوص به على عليه السلام و شيعيان و پيروان او است، هر چند آنها بدون شبهه داخل در اين آيه اند و در صفوف اول قرار دارند. سپس تصريح مى كند «اماميه هر چند على عليه السلام را برتر از انبياء و فرشتگان مى دانند، ولى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را برتر از آن حضرت مى شمرند.

كوتاه سخن اينكه: احاديث مربوط به «خيرالبريّة» را گروه زيادى در منابع معروف


1- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 364، حديث 1142.
2- كفاية الطالب، صفحه 118، طبعة الغرى( طبق نقل احقاق الحق، جلد 3، صفحه 288).
3- كفاية الطالب، صفحه 118، طبعة الغرى( طبق نقل احقاق الحق، جلد 3، صفحه 288).

ص: 251

اسلامى نقل كرده اند؛ و از بهترين دلائل براى افضليت على عليه السلام نسبت به همه مسلمين و صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از آن حضرت است.

اين در حالى است كه دشمنان على عليه السلام به خاطر عداوت آن حضرت در عصر تاريك و ظلمانى بنى اميه اصرار بر كتمان فضائل او داشتند و دوستانش به خاطر وحشت از آن جانيان سفاك فضائل او را كتمان مى كردند؛ ولى با نهايت تعجب اين فضائل بزرگ تمام اين دوران هاى تاريك را پشت سر گذاشته و بعد از اين همه قرون و اعصار به دست ما رسيده است؛ و اين نيست جز با امداد الهى.

به هر حال از اين احاديث به ضميمه آيه شريفه دو نكته به خوبى استفاده مى شود:

1- افضليت على عليه السلام نسبت به همه ياران پيامبر صلى الله عليه و آله، و از آنجا كه مقدم داشتن غير افضل بر افضل كارى است زشت و ناپسند، به هيچ حسابى نمى توان غير او را بر او مقدم داشت؛ و بنابراين بايد نخستين خليفه و جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله او باشد. خواه تعيين خلافت از سوى خدا باشد- كه ما به آن معتقديم- يا از سوى خلق و مردم؛ كه گروهى ديگر به آن عقيده دارند.

2- نكته ديگرى كه از اين احاديث متعدده به دست مى آيد، اين است كه نام گذارى پيروان على عليه السلام به شيعه چيزى است كه در زبان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بارها آمده است، و آنها كه با اين عنوان دشمنى مى كنند؛ و از آن نفرت دارند؛ و گاه شين آن را دليل بر شوم و شر گرفته اند؛ در واقع با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به مخالفت برخاسته و العياذ باللَّه نسبت به سخنان او ابراز نفرت مى كنند؛ و به يقين اگر آگاهانه اين سخن را بگويند كارشان مشكل است؛ چه بهتر كه بگوئيم از اين روايات نبوى بى خبر بوده اند.

آرى لقب شيعه، موجب نفرت نيست؛ تاج افتخارى است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله

ص: 252

طبق اين روايات كثيره معتبره بر سر پيروان مكتب على عليه السلام زده است؛ و از خدا مى خواهيم كه همه ما لايق اين افتخار باشيم.

ص: 253

3- آيه ليلة المبيت

در آيه 207 سوره «بقره» مى خوانيم: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاةِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رؤفُ بِالْعِباد:

«بعضى از مردم (با ايمان و فداكار، همچون على (عليه السلام) در «ليلة المبيت» به هنگام خفتن در جايگاه پيغمبر (صلى الله عليه وآله)) جان خود را بخاطر خشنودى خدا مى فروشند؛ و خداوند نسبت به همه بندگان مهربان است.» در شأن نزول اين آيه روايات زيادى در منابع معروف اسلامى آمده است از جمله:

1- مفسّر معروف اهل سنت ثعلبى در تفسير خودش در شأن نزول اين آيه چنين نقل مى كند: «پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هنگامى كه تصميم به هجرت به سوى مدينه گرفت على بن ابيطالب عليه السلام را در مكه، براى اداى ديون و امانت هاى مردم كه نزد او بود، گذارد؛ و آن شب كه به سوى غار حركت مى كرد؛ در حالى كه مشركين اطراف خانه او را گرفته بودند دستور داد كه على عليه السلام در بستر او بخوابد، و به او فرمود: «پارچه سبز رنگى كه من دارم- و به هنگام خواب روى خود مى كشم- به روى خود بينداز و در بستر من بخواب، انشاء اللَّه هيچ مكروهى به تو نمى رسد».

على عليه السلام اين كار را انجام داد، در اين موقع خداوند به جبرئيل و ميكائل وحى فرستاد كه من در ميان شما پيمان برادرى ايجاد كردم و عمر يكى را طولانى تر از ديگرى قرار دادم، كدام يك از شما دو نفر، زندگى ديگرى را بر خود مقدم مى شمريد- و عمر طولانى را براى ديگرى مى خواهيد- هر يك از آن دو، حيات خويش را

ص: 254

برگزيدند، در اين هنگام خداوند به آنها وحى فرستاد چرا شما همانند على بن ابيطالب عليه السلام نبوديد من ميان او و محمد صلى الله عليه و آله برادرى برقرار ساختم و او در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد و جان او را بر جان خويش مقدم شمرد؛ به زمين فرود آييد؛ و او را از دشمنانش حفظ كنيد؛ آنها هر دو فرود آمدند جبرئيل بالاى سرش و ميكائل پايين پايش بود و جبرئيل صدا مى زد: آفرين آفرين! چه كسى همانند تو است اى على؟! خداوند متعال با تو نزد فرشتگان مباهات كرد» در اين هنگام كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى مدينه در حركت بود اين آيه در شأن على عليه السلام نازل شد: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاةِ اللَّهِ

اين حديث ثعلبى را با همين تفصيل، غزالى در احياء العلوم (جلد 3، صفحه 238) و گنجى در كفاية الطالب (صفحه 114) و ابن صباغ مالكى در الفصول المهمّه (صفحه 33) و سبط بن جوزى حنفى در تذكرة الخواص (صفحه 21) و شبلنجى در نور الابصار (صفحه 82) نقل كرده اند.(1)

2- حاكم حسكانى در شواهد التنزيل از ابوسعيد خدرى، همين مضمون را با تفاوت بسيار مختصرى، نقل مى كند.(2)

3- در همان كتاب (شواهد التنزيل) از ابن عباس نقل مى كند كه على عليه السلام نخستين كسى بود كه بعد از خديجه عليها السلام به رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمان آورد و لباس او را پوشيد و در بستر او خوابيد ... (ولى در اين نقل اشاره اى به آيه شريفه نمى كند.(3)

4- و نيز درهمان كتاب از عبداللَّه بن سليمان (و در نسخه اى از عبداللَّه بن عباس) همين معنى نقل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله، در آن شب كه به سوى غار مى رفت على عليه السلام را در بستر خود خواباند. ابوبكر به دنبال پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و قريش به على عليه السلام


1- الغدير، جلد 2، صفحه 48.
2- شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 196، حديث 133.
3- همان مدرك، صفحه 98.

ص: 255

نگاه مى كردند- و گمان مى كردند پيامبر است- هنگامى كه صبح شد ناگهان نگاه كردند و ديدند على عليه السلام است گفتند: محمد صلى الله عليه و آله كجا است؟ فرمود: «من آگاهى ندارم»، گفتند: ما تعجب مى كرديم هنگامى كه سنگ به سوى تو مى انداختيم پيچ و تاب مى خوردى و از يك پهلو به پهلوى ديگر مى شدى در حالى كه وقتى به سوى محمد صلى الله عليه و آله سنگ مى انداختيم تكان نمى خورد! و اين آيه درباره اين ماجرا نازل شده است: وَ مِنَ النّاسَ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاةِ اللَّهِ.(1) 5- حاكم نيشابورى در كتاب معروف مستدرك الصّحيحين از ابن عباس چنين نقل مى كند كه على عليه السلام جان خويش را به خدا فروخت؛ لباس پيامبر صلى الله عليه و آله را پوشيد، سپس به جاى او خوابيد ... و در پايان اين حديث مى گويد: «هذا حَديثْ صَحيحُ الاسْنادِ وَ لَمْ يُخْرجاهُ»: «اين حديث معتبرى است، هر چند بخارى و مسلم در كتاب خود آن را نياورده اند.(2)

6- در همان كتاب از حكيم بن جبير از على بن الحسين عليه السلام نقل مى كند:

«انَّ اوَّلَ مَنْ شَرَى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاةِ اللَّهِ عَلِىُ بْنُ ابيطالِبٍ»: «نخستين كسى كه جان خود را به بهاى خشنودى خدا فروخت، على بن ابيطالب عليه السلام بود».(3)

سپس مى افزايد: در آن هنگام كه على عليه السلام مى خواست در بستر رسول خدا صلى الله عليه و آله بخوابد، اين اشعار را زمزمه مى كرد:

وَقَيْتُ بِنَفْسى خَيْرَ مَنْ وَطَئَ الْحَصَى وَ مَنْ طافَ بِالْبَيْتِ الْعَتِيْقِ وَ بِالْحِجْرِ

رَسُول اللَّهٍ خافَ انْ يَمْكُرو بِهِ فَنَجّاهُ ذُو الطَّولِ الاله مِنْ الْمَكْرِ

وَ باتَ رَسُولُ اللَّهِ فى الْغار آمِناًمُوَقّىً و فى حِفْظِ الالِهِ وَ فى سَتْرِ

وَ بِتُّ ارائيهمْ وَ لَمْ يَتْهَمونَنى وَ قَدْ وَطَنْتُ نَفْسى عَلَى الْقَتْلِ وَالاسْرِ


1- شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 100.
2- مستدرك الصحيحين، جلد 3، صفحه 4( طبع دار المعرفه بيروت).
3- همان مدرك.

ص: 256

«با جان خويش نگهدارى و پاسدارى از كسى كردم كه بهترين انسانى بود كه بر روى زمين گام نهاد- همان كس كه به خانه كعبه و حجر طواف فرمود».

«همان رسول خدا صلى الله عليه و آله كه از مكر دشمنان بيمناك بود- و خداوند قادر او را از مكر (و نقشه هاى شوم آنها) رهايى بخشيد».

«و رسول خدا صلى الله عليه و آله در غار در امن و امان بود- و در حفظ الهى و در پوشش قرار داشت».

«و من مراقب آنها (دشمنان) بودم، و آنها باور نمى داشتند كه من به جاى پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيده ام- در حالى كه آماده براى كشته شدن و اسارت بودم».(1)

اشعار فوق كه حكايت از نهايت ايثار و جانبازى و افتخار على عليه السلام به اين امر مى كند در كتب ديگر نيز آمده است.

7- طبرى مورّخ معروف درباره مسأله هجرت مى نويسد: على عليه السلام در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيده بود و دشمنان نظاره مى كردند و او را در بستر مى ديدند در حالى كه پوشش پيامبر را به روى خود كشيد و مى گفتند: به خدا اين همان محمد صلى الله عليه و آله است! تااينكه صبح شد و على عليه السلام از بستر پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست! (طبرى اين داستان را در كنار آيه وَ اذْ يَمْكُرُ بِكَ الَذينَ كَفَروُا لِيُثْبِتُوكَ ... كه آن هم مربوط به داستان هجرت است نقل كرده است.(2)

8- ابن اثير در اسد الغابه در فضائل على عليه السلام نقل مى كند: هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اراده هجرت فرمود، على عليه السلام را براى اداى ديون و رد امانت هايى كه نزد او بود، در مكه گذارد؛ و در آن شب كه از مكه به سوى غار رفت، در حالى كه مشركان خانه او را احاطه كرده بودند؛ دستور داد على عليه السلام در بستر او بخوابد و جامه او را بر روى خود بكشد. سپس داستان ليلة المبيت و وحى الهى را به جبرئيل و ميكائيل


1- مستدرك الصحيحين، جلد 3، صفحه 4.
2- سوره انفال، آيه 30. تاريخ طبرى، جلد 2، صفحه 100.

ص: 257

نقل كرده؛ و در پايان مى گويد: «سپس خداوند اين آيه را بر پيامبرش، در حالى كه به سوى مدينه مى رفت، نازل كرد: وَ مِنَ النّاسِ مِنْ يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاةِ اللَّهِ.(1)

9- احمد حنبل يكى از ائمه چهارگانه معروف اهل سنت در مسند خود كه از منابع مشهور است، از «ابن عباس» در تفسير آيه وَ اذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ ... (به خاطر بياور) «هنگامى را كه كافران نقشه مى كشيدند كه تو را به زندان بيفكنند؛ يا به قتل برسانند؛ يا تبعيد كنند؛ آنها نقشه مى كشيدند و خداوند هم تدبير مى كرد؛ و خداوند بهترين مدبران است» نقل مى كند كه قريش در مكه به مشاوره پرداختند؛ بعضى گفتند به هنگام صبح او را ببنديد و به زندان بيفكنيد- منظورشان پيامبر صلى الله عليه و آله بود- و بعضى گفتند او را به قتل برسانيد؛ و بعضى گفتند او را تبعيد كنيد؛ خداوند متعال پيامبرش را از اين ماجرا آگاه ساخت؛ و در اين هنگام على عليه السلام در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد ... (و پيامبر صلى الله عليه و آله) از مكه خارج شد)(2).

امام احمد، اشاره اى به آيه وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ نمى كند ولى از آيه اذْ يَمْكُرْ بِكَ الَّذينَ كَفَرُوا ... كه آن هم در ماجراى ليلة المبيت وارد شده سخن مى گويد.

روايات منحصر به آنچه گفته شد نمى باشد و روايات فراوان ديگرى در منابع معروف در اين زمينه نقل شده كه براى اطلاع بيشتر مى توانيد به كتاب هاى احقاق الحق (3) و شواهد التنزيل (4) و فضائل الخمسه (5) و الغدير(6) و تفسير برهان (7) مراجعه


1- اسد الغابه، جلد 4، صفحه 25.
2- مسند احمد، جلد 1، صفحه 348( طبع دار صادق بيروت).
3- احقاق الحق، جلد 3، صفحه 23- 45، و جلد 6، صفحه 479- 481 و جلد 8 صفحه 335- 348، و جلد 14 صفحه 116- 130.
4- للَّه شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 96 به بعد.
5- فضائل الخمسه، جلد 2، صفحه 345 به بعد.
6- الغدير، جلد 2، صفحه 49 به بعد.
7- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 206 و 207.

ص: 258

فرمائيد.

ص: 259

4- آيه حكمت

در آيه 269 سوره «بقره» مى خوانيم: يُؤتِى الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ اوتِىَ خَيْراً كثيراً:

«خداوند دانش و حكمت را به هركس بخواند (و شايسته باشد) مى دهد؛ و به هر كس دانش داده شود، كه خير فراوانى داده شده است».

حاكم حسكانى در شواهد التنزيل از ربيع بن خيثم نقل مى كند كه:

نام على عليه السلام را نزد او بردند، گفت: «لَمْ ارُهْم يَجِدُونَ عَلَيْهِ فى حُكْمِهِ وَاللَّهُ تَعالى يَقُول وَ مَنْ يُؤتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ اوتِىَ خَيْراً كَثيرا»: «نديدم كسى از مردم بتواند ايرادى بر حكم وداورى آن حضرت بگيرد؛ و خداوند متعال مى گويد كسى كه دانشى به او داده شده است خير فراوانى به او داده شده است».(1)

در همان كتاب چند حديث ديگر به همين معنى يا نزديك به آن نقل شده است.

در ضمن از ابن عباس نيز نقل مى كند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «مَن ارادَ ان يَنْظُرَ الى ابْراهِيْمَ فى حِلْمِهِ وَ الى نُوْحِ فى حِكْمَتِهِ وَ الى يُوسُفَ فى اجْتِماعِهِ فَلْيَنْظُر الى عَلىِّ بْنِ ابى طالِبٍ»: «كسى كه مى خواهد به ابراهيم در حلمش، و به نوح در حكمتش، و به يوسف در مردم داريش بنگرد؛ نگاه به على بن ابى طالب عليه السلام كند».(2)

و در جاى ديگر از ابى العمراء نقل مى كند كه: ما نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم، على عليه السلام به سوى ما آمد، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «مَنْ سَرَّهُ انْ يَنْظُرَ الى آدَمَ فى عِلْمِهِ وَ نُوحٍ فى


1- شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 107 حديث 150.
2- همان مدرك، جلد 1، صفحه 106، حديث 147.

ص: 260

فَهْمِهِ وَ ابْراهيمَ فى خُلَّتِهِ فَلْيَنْظُر الى عَلِىِّ بْن ابيطالبٍ»:

«كسى كه خشنود مى شود كه به آدم عليه السلام در علمش نگاه كند، و به نوح عليه السلام در فهمش، و به ابراهيم در مقام خليل اللَّهيش پس نگاه به على بن ابى طالب كند (كه همه اين صفات در او جمع است).(1)

و نيز از عبداللَّه بن عباس نقل مى كند كه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بودم، درباره على عليه السلام از او سؤال شد فرمود: «قُسِمَّتِ الْحِكْمَةُ عَشَرَةِ اجْزاءَ فَاعْطِىَ عَلى تِسْعَةُ اجْزاءَ وَ اعْطِىَ النّاسُ جُزْءً واحِداً»:

«دانش و حكمت به ده قسمت تقسيم شده، نه قسمت آن به على عليه السلام داده شده و يك قسمت آن به همه مردم».(2)

اين تعبيرات به خوبى نشان مى دهد كه در امت اسلامى بعد از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كسى در علم و دانش و حكمت، به پاى على عليه السلام نمى رسد و از آنجا كه مهم ترين ركن امامت، علم و حكمت است؛ لايق ترين فرد براى امامت و خلافت بعد از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله او بوده است.

در صحيح ترمذى نيز آمده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «انَا دارُ الْحِكْمَةِ وَ عَلِىٌّ بابُها»: «من خانه دانشم و على عليه السلام در آن خانه است».(3)

مسلّم است كه هر كسى بخواهد وارد خانه اى شود بايد از در وارد گردد، همان گونه كه قرآن مجيد نيز دستور داده است: وَأتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ابْوابِها «و از در خانه ها وارد شويد»(4) بنابراين هر كس مى خواهد به خزائن علم و دانش پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله راه يابد، بايد از على عليه السلام آغاز كند، و كليد اين گنجينه را از او بطلبد.


1- شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 79 حديث 116.
2- همان مدرك، صفحه 105، حديث 146.
3- صحيح ترمذى، جلد 5، صفحه 637( كتاب المناقب- باب مناقب على بن ابيطالب، حديث 3723).
4- سوره بقره، آيه 189.

ص: 261

5- سوره هَل اتى
اشاره

سوره «هل اتى» يكى ديگر از اسناد مهم فضيلت على عليه السلام و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله است. دقّت در محتواى اين سوره و تعبيرات آن و همچنين شأن نزولى كه براى آن ذكر شده پرده از روى مسائل زيادى بر مى دارد.

درست است كه آيات اين سوره، يك بحث كلى را مطرح مى كند ولى هفده آيه آن كه از آيه انَّ الابْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَاسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً «به يقين ابرار (و نيكان) از جامى مى نوشند كه باعطر خوش آميخته است»(1) آغاز مى شود و تا آيه 22 ادامه دارد.

درباره گروهى به عنوان «ابْرار» (نيكان)) سخن مى گويد؛ ولى شأن نزول ها و روايات متعددى كه در منابع معروف اسلامى وارد شده، نشان مى دهد كه مصداق اتم و اكمل ابرار در اين آيه، على عليه السلام و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام بوده اند.

قابل توجه اينكه در اين آيات هفده گانه از انواع نعمت هاى بهشتى، و برترين و بالاترين آنها- اعم از معنوى و مادى- بحث شده است. باغهاى بهشتى، چشمه هاى شراب طهور بهشتى، لباس ها، زينت ها، غذاها، تخت ها و سريرها، خدمت كاران، بالاخره نعمت هاى بزرگ و ملك عظيم سخن مى گويد؛ تنها نعمتى كه در لابِ لاى اين همه نعمت به آن اشاره نشده همان همسران و حوريان بهشتى است كه بعضى از آگاهان به رموز قرآن مى گويند اين امر به احترام بانوى اسلام فاطمه زهرا عليها السلام بوده است.


1- سوره هل أَتى آيه 5.

ص: 262

در كمتر سوره از سوره هاى قرآن اين همه نعمت هاى بهشتى در حد بالا در كنار هم قرار گرفته؛ و اين نشان مى دهد كه منظور از «ابرار» در اينجا افراد عادى نيستند؛ بلكه نيكان و پاكانى در اوج عظمت و قرب به خدا مى باشند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه نشانه هايى از «ابرار و نيكان» در آيات 7- 10 اين سوره ذكر شده است كه وضع آن را روشن تر مى سازد؛ مى فرمايد:

يُوْفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطيراً- وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسكيناً وَ يَتيماً وَ اسيراً- انَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لانُريدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوُراً- انّا نَخافُ مِنْ رَبِّنا يَوْماً عَبُوساً قَمْطَريراً:

«ابرار» (نيكان) آنها به نذر خود وفا مى كنند، و از روزى كه شر و عذابش گسترده است مى ترسند.

و غذاى (خود) را با اينكه به آن علاقه (و نياز) دارند به مستمند و يتيم و اسير اطعام مى كنند. (و مى گويند:) ما شما را بخاطر خدا اطعام مى كنيم، و هيچ پاداش و سپاسى از شما نمى خواهيم. ما از پروردگارمان خائفيم در آن روزى كه عبوس و سخت و است».

اما شأن نزول اين آيه: زمخشرى در تفسير معروف خود كشاف از ابن عباس چنين نقل مى كند كه حسن و حسين عليهما السلام بيمار شده بودند پيامبر صلى الله عليه و آله با جمعى (از ياران) از آنها عيادت كردند؛ صحابه رو به على عليه السلام كردند، گفتند: اى ابوالحسن! اگر براى شفاى فرزندت نذرى مى كردى خوب بود؛ على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و خادمه آنها، فضه نذر كردند كه اگر آنها شفا يابند سه روز روزه بگيرند- در بعضى از روايات آمده كه حسن و حسين عليهما السلام نيز نذر كردند-(1) چيزى نگذشت كه هر دو شفا يافتند و چون غذائى نداشتند: على عليه السلام سه صاع (من) جو، وام گرفت؛ و فاطمه عليها السلام يك صاع آن را


1- نذر امام حسن و امام حسين عليهما السلام در روايت جعفى طبق نقل تفسير قرطبى آمده است( تفسير قرطبى، جلد 10، صفحه 6922).

ص: 263

خمير كرد و پنج قرص نان به تعداد آنها براى افطار روز اول درست كرد؛ در اين هنگام فقير سائلى بر در خانه آمد و گفت: «السَّلامُ عَلَيْكُمْ اهْلَ بَيْتِ مُحَّمَدٍ صلى الله عليه و آله»! «مسكينى از مساكين مسلمانانم» مرا اطعام كنيد، تا خداوند شما را از غذاهاى بهشتى اطعام كند آنها مسكين را بر خود مقدّم داشتند، غذاى خود را به او دادند و آن شب چيزى جز آب نخوردند، فردا نيز روزه گرفتند، و هنگام غروب موقعى كه طعام همانند روز سابق براى افطار آماده كرده بودند، يتيمى بر در آمد، او را نيز بر خود مقدم شمردند و غذاى خود را به او دادند و روز سوم اسيرى آمد و همان كار را تكرار كردند، هنگام صبح على عليه السلام دست حسن و حسين عليهما السلام را گرفت و خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را ديد در حالى كه از شدت گرسنگى مى لرزيدند، فرمود: «چقدر براى من ناراحت كننده است آنچه را در شما مى بينم» و با آنها برخاست و به سراغ فاطمه عليها السلام رفت در حالى كه در محراب عبادت بود و شديداً گرسنه بود، پيامبر صلى الله عليه و آله ناراحت شد، در اين هنگام جبرئيل نازل شد و گفت: «اى محمد صلى الله عليه و آله! بگير اين سوره را، خداوند با داشتن چنين اهل بيتى به تو تبريك مى گويد»، و سپس سوره هَلْ اتى را بر پيامبر صلى الله عليه و آله خواند(1) همين معنى را با تفاوت مختصرى، قرطبى در تفسيرش ذيل آيات مورد بحث نقل مى كند، و اشعارى هم از تقاضا كنندگان و بانوى اسلام در اين زمين نقل مى نمايد.(2)

فخر رازى نيز در تفسيرش از واحدى در كتاب الوسيط و زمخشرى در كشاف عين اين داستان را نقل كرده، ولى در ذيل آن مى افزايد: جمله انَّ الابْرار يَشْربُون ... به صورت صيغه جمع است، و شامل همه نيكان مى شود، و نمى توان آن را تخصيص به يك فرد (على بن ابيطالب عليه السلام) داد البته انكار نمى توان كرد كه على عليه السلام در عموم اين آيات داخل است؛ ولى اختصاص به او ندارد ....


1- تفسير كشاف، جلد 4، صفحه 670، ذيل آيات اين سوره.
2- تفسير قرطبى، جلد 10، صفحه 6922.

ص: 264

مگر اينكه گفته شود، اين سوره به هنگام انجام اطاعت مخصوص از ناحيه على عليه السلام نازل شده، ولى در اصول فقه ثابت شده است كه معيار، عموم لفظ است؛ نه خصوصيت سبب!(1)

ولى گويا فخر رازى اين مطلب را فراموش كرده كه شأن نزول مى گويد اين آيات درباره على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و حسن و حسين عليهما السلام نازل شده است، نه خصوص على بن ابيطالب كه مشكل صيغه جمع پيش آيد.

به علاوه منظور از شأن نزول، از ميان بردن عموميت مفهوم آيه نيست، بلكه منظور آن است، نخستين بار كه اين آيات نازل شد پس از انجام آن عبادت و اطاعت و ايثار ويژه از سوى اين خانواده بود؛ و اين خود فضيتلى بزرگ و موهبتى عظيم است كه بعد از انجام آن عمل، اين آيات نازل گردد. و به تعبير ديگر على عليه السلام و خاندانش مصداق عالى اين آيات، بلكه كامل ترين نمونه آن محسوب مى شوند؛ چرا كه سبب نزول اين آيات، عمل پاك آنها بود، و اگر كسى بخواهد اين فضيلت بزرگ را انكار كند؛ خويشتن را فريب داده است.

آلوسى نيز در روح المعانى تمام اين داستان را به طور كامل از ابن عباس نقل مى كند و سپس مى افزايد: اين خبر در ميان مردم مشهور است.

سپس همانگونه كه طريقه او است سعى مى كند آن را كمرنگ يا بى رنگ نشان دهد و براى اين منظور بعد از بيان مطالبى درباره اسناد اين حديث مى افزايد احتمال نزول اين آيات درباره على عليه السلام و فاطمه عليها السلام وجود دارد، ولى اثبات و نفى آن هيچ كدام قطعى نيست چون اخبار در اين زمينه متعارض و مختلف است تازه اگر قائل به عدم نزول اين آيات درباره آن بزرگواران باشيم چيزى از مقام والاى آن نمى كاهد، زيرا داخل بودن آنها در عنوان «ابرار» مطلب واضحى است، بلكه (از


1- تفسير فخر رازى، جلد 3، صفحه 244.

ص: 265

ديگران) اولى هستند، انسان چه درباره اين دو بزرگوار مى تواند بگويد؟ جز اينكه على عليه السلام مولاى مؤمنان وصىّ پيامبر صلى الله عليه و آله وفاطمه عليها السلام پاره تن رسول خدا صلى الله عليه و آله و جزء وجود محمد صلى الله عليه و آله و حسنين عليهما السلام روح و ريحان و سروران جوانان بهشت اند، اما مفهوم اين سخن ترك ديگران نيست».(1)

ولى مى گوئيم اگر فضيلتى را با اين شهرت ناديده بگيريم بقيّه فضائل نيز به تدريج به چنين سرنوشتى دچار مى شود، و روزى فرا خواهد رسيد كه افضليت على عليه السلام و بانوى اسلام و امام حسن و امام حسين عليهما السلام نيز زير سؤال خواهد رفت.

چرا اين روايت مشهور را كه بزرگان محدثان و مفسران نقل كرده اند و روايت معارض قابل ملاحظه اى ندارد ناديده بگيريم و راه هاى معرفت و شناخت آن بزرگواران به روى خود ببنديم؟!

سيوطى دانشمند معروف اهل سنت نيز در تفسير الدر المنثور، از ابن مردويه از ابن عباس نقل مى كند كه آيه وَ يُطعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِهِ ... درباره على عليه السلام و فاطمه زهرا عليها السلام نازل گرديده است.

شبلنجنى در نورالابصار داستان شأن نزل را به طور كامل آورده است (2) و همچنين گروه ديگرى از بزرگان مفسران و محدثان.

***

هل اتى در اشعار شعراء

نازل شدن اين سوره درباره اهل بيت عليهم السلام به قدرى آشكار است كه بسيارى از شعراى معروف در اشعار خود اشاره به اين معنى كرده اند، از جمله اين شعرا از امام شافعيه، محمد بن ادريس شافعى در كتب متعددى نقل شده است:


1- روح المعانى، جلد 29، صفحه 158.
2- نورالابصار، صفحه 62.

ص: 266

الى مَ، الى مَ، وَ حَتّى مَتى اععاتَبُ فى حُبِّ هَذا الْفَتى؟

وَ هَلْ زُوِّجَتْ فاطِمُ غَيْرَهُ؟وَ فى غَيْرِهِ هَلْ اتى، هَلْ اتى؟:

«تا كى، تا كى، و تا چه زمان؟- من در مورد محبت اين جوانمرد سرزنش مى شوم؟!

آيا فاطمه زهرا عليها السلام به غير او ازدواج كرد؟- و آيا درباره غير او «هل اتى» آمده است».(1)؟!

ابن بطريق از علماى قرن ششم هجرى در كتاب عمده عيون صحاح الاخبار، از تفسير ابواسحاق ثعلبى نقل مى كند كه گفته است

انَا مَولى لِفَتى انْزِلَ فيهِ هَلْ اتى:

«من غلام جوانمردى هستم كه سوره «هل اتى» درباره او نازل شد».(2)

و نيز محمد بن طلحه شافعى (از علماى قرن هفتم) در كتاب مطالب السؤال درباره اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد:

هُمُ الْعُرْوَةُ الْوُثْقى لِمُعْتَصِمٍ بِهامَناقِبُهُمْ جائَتْ بِوَحْىٍ وَ انْزالِ

مَناقِبُ فى الشُورى وَ سُورَةُ هَلْ اتى وَ فى سُورَةِ الاحزابِ يَعْرِفُهَا التالى:

«آنها دستگره هاى محكم ايمانند براى هر كس كه به دامن آنها چنگ زند- فضائل آنها در وحى قرآنى آمده است.

مناقب و فضائلى در سوره «شورى» و سوره «هل اتى» آمده- و در سوره «احزاب» نيز مناقب آنها موجود است كه هر تلاوت كننده اى آن را مى داند».(3)

منظور از فضائل آن خانواده در سوره «شورى»، همان آيه قَلْ لا اسئَلُكُمْ عَلَيْهِ اجْراً الَّاالْمَوَدَّةَ فى الْقُرْبى است.(4)


1- احقاق الحق، جلد 3، صفحه 158 و على من الكتاب و السنه، جلد 1، صفحه 447.
2- عمدة عيون صحاح الاخبار، صفحه 349( طبع جامعة المدرسين).
3- مطالب السؤال، صفحه 8( مطابق نقل الغدير، جلد 3، صفحه 109).
4- سوره شورى آيه 23.

ص: 267

و منظور از سوره «احزاب»، آيه انَما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اهْلَ الْبَيْتِ (1) مى باشد، و داستان سوره «هَلْ اتى» نيز معلوم است.

اشعار فراوان ديگرى نيز در اين باره از طلائع ابن رزيك (ابوالغارات) نقل شده است.(2)

***

خرده گيران در برابر سوره هَلْ اتى!

هر كس به كتب حديث و تفسير و تاريخ، برادران اهل سنت آشنا است به خوبى مى داند هر جا سخن از فضيتلى درباره على بن ابيطالب عليه السلام و اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله است بعضى از متعصبان از چپ و راست به آن خرده مى گيرند؛ و با انواع بهانه ها سعى دارند به سند دلالت و مضمون آن حديث ايراد كنند؛ و آنرا كمرنگ سازند؛ هر چند ايرادها سست و واهى باشد. گويا تعهد محكمى سپرده اند كه چيزى از اين فضائل را نپذيرند، و اگر بپذيرند با پيش داورى هاى آنها سازگار نيست.

مطالعه آثارى همچون تفسير روح المعانى و فخر رازى و المنار و مانند آنها شاهد گوياى اين سخن است كه پيش داورى هاى اعتقادى آنها در همه جا مانع از قبول كامل اين احاديث شده است بحدّى كه گاهى انسان از ايرادهاى سستى كه بر اين احاديث گرفته اند، در شگفتى فرو مى رود.

اين در حالى است كه فضائل ديگران را هر چه باشد با مسامحه و اغماض و چشم


1- سوره احزاب، آيه 33.
2- به كتاب على فى الكتاب و السّنه، جلد 1، صفحه 447 مراجعه شود.

ص: 268

پوشى مى پذيرند، هر چند آثار ضعف از آن نمايان باشد، ولى با اين همه، باز هم موارد زيادى از زير شمشير انتقادات آنها سالم به درآمده كه همان نيز براى پى بردن به حقيقت كافى است.

به هر حال لازم است در اينجا به بخش عمده آن خرده گيرى ها اشاره شود:

1- اين فضيلت در صورتى صحيح است كه سوره در مدينه، و بعد از تولد امام حسن و امام حسين عليهما السلام نازل شده باشد- مشهور اين است كه امام حسن عليه السلام در سال سوم هجرى و امام حسين عليه السلام در سال چهارم متولد شده است- در حالى كه بسيارى معتقداند اين سوره مكى است- بنابراين با شأن نزول فوق سازگار نيست.

ولى بنا به گفته مفسّر معروف اهل سنت، قرطبى، مشهور علماء معتقداند كه اين سوره در مدينه نازل شده است (و قال الجمهور مدنيّه).(1)

گروه عظيم ديگرى نيز با اين سخن هم صدا شده اند، از جمله:

حاكم حسكانى اين سوره را جزء سوره هاى «مدنى» شمرده كه بعد از سوره «الرحمن» و قبل از سوره «طلاق» نازل شده است قابل توجه اينكه: دانشمند مزبور، هشت روايت در اين زمينه نقل كرده كه در همه آنها تصريح شده است كه سوره «هل اتى»، مَدَنى است، اين روايات بعضى از «ابن عباس» و بعضى از عكرمه و حسن و بعضى از ديگران است.

او در ضمن كلماتش مى گويد: بعضى از دشمنان اهل بيت عليهم السلام بر اين داستان (شأن نزول سوره هَلْ اتى) اعتراض كرده اند كه اين سوره به اتفاق علماى تفسير در مكه نازل شده است در حالى كه اين داستان مربوط به مدينه است!

سپس مى افزايد چگونه اين شخص ادعاى اتفاق مفسران مى كند در حالى كه اكثر آنان بر خلاف اين عقيده اند و سوره را مدنى مى دانند؟!(2)

در تاريخ القرآن ابوعبداللَّه زنجانى از كتاب نظم الدّرر، و تناسخ الايات والسور از جمعى از معاريف اهل سنت نقل كرده كه سوره «انسان» (هَلْ اتى) از سوره هاى


1- تفسير قرطبى، جلد 10، صفحه 6909.
2- شواهد التنزيل، جلد 2 از صفحه 310- 315.

ص: 269

مدنى است.(1)

سيوطى مفسر معروف در الدّر المنثور نيز همين معنار را از ابن عباس به طرق مختلف نقل كرده است.

در اتقان سيوطى نيز از بيهقى در دلائل النبوه از عكرمه نقل شده است كه سوره هل اتى در مدينه نازل شده است.(2)

به علاوه تمام كسانى كه شأن نزول اين سوره را على عليه السلام و فاطمه زهرا عليها السلام و حسن و حسين عليهما السلام دانسته اند- و آنها گروه زيادى هستند كه در سابق به آنها اشاره شد- همه شهادت بر مدنى بودن سوره داده اند.

از همه اينها گذشته به فرض كه قسمتى از اين سوره در مكه نازل شده باشد، آن قسمت كه مربوط به جريان نذر على عليه السلام و خاندانش مى باشد در مدينه نازل شده است و مانعى ندارد كه قسمتى از سوره مكّى، و قسمتى مدنى باشد.

روى همين جهت، نويسنده تفسير روح البيان (بُرسوئى حنفى) بعد از آن كه از جمعى از علماى بزرگ نقل مى كند كه سوره «هَلْ اتى» در مدينه نازل شده، به سخن كسانى كه بعضى از آيات آن را مكى و بعضى از آياتش را مدنى مى دانند اشاره كرده، مى گويد: بنابراين مى توانى بگويى اين سوره مكى است و مى توانى بگويى مدنى است، ولى به هر حال آيات مدنى در اين سوره بيش از آيات مكى است، پس ظاهر اين است كه اين سوره را مدنى نام نهى، و به هر صورت ما شك در صحت داستانى كه در شأن نزول آن گفته اند نداريم!(3)


1- تاريخ القرآن، صفحه 55.
2- تفسير الميزان، جلد 20، صفحه 221.
3- روح البيان، جلد 10، صفحه 269.

ص: 270

از جمله نكاتى كه اين مفّسر و بعضى ديگر از آگاهان، دليل بر مدنى بودن اين سوره گرفته اند اين است كه واژه «اسير» در آن آمده است، و مى دانيم در مكه اسيرى وجود نداشت و مسأله اسير و اسارت بعد از نزول حكم جهاد در مدينه بود.

نويسنده روح البيان در اين زمينه چنين مى گويد: «دَلَّ عَلى لذالِكَ انَّ الاسيرَ انَّما كانَ فِى الْمَدينَةِ بَعْدَ آيَةِ الْقِتالِ وَ الامْرْ بِالْجِهادِ»: «دليل بر مدنى بودن اين آيات وجود كلمه اسير در آن است، چرا كه اسير در مدينه بعد از آيه جنگ و فرمان به جهاد بود».(1)

شگفت آور اينكه متعصبانى كه به آسانى حاضر به رها كردن پيش داورى هاى خود در زمينه ولايت و خلافت نيستند براى «اسير» در اينجا توجيهاتى كرده اند كه مى تواند پرده از روى حقايقى بردارد؛ گاه گفته اند منظور از اسير كسى است كه اسير زوجه و همسرش باشد! يا اسير چنگال بدهكارى و دين گردد! و مانند اينها ....(2)

بايد سؤال كرد با امكان تفسير اسير به معنى حقيقى چرا به سراغ مجازات برويم؟ چرا؟ ....

2- لفظ آيه عام است چگونه مى توان آن را به افراد معينى تخصيص داد.؟

ولى همان گونه كه بارها گفته ايم عموميت مفهوم آيات، هرگز منافاتى با شأن نزول خاص ندارد و اين در بسيارى از آيات ديگر قرآن نيز ديده مى شود كه مفهوم آيه، عام و گسترده است؛ ولى شأن نزول آن كه مصداق اتم و اعلاى آن است، مورد خاصى مى باشد. شگفت آور است كه در مورد ساير آيات و شأن نزول ها كه در قرآن آمده كسى عموميت مفهوم آيه را دليل بر نفى شأن نزول آن نمى گيرد، ولى در اينجا مسأله عوض شده است!.

3- بهانه ديگرى كه بهانه جويان مطرح مى كنند اينكه: چگونه ممكن است انسان سه روز گرسنه بماند و تنها با آب افطار كند؟


1- همان مدرك.
2- در بحر المحيط، جلد 8، صفحه 395 اين اقوال از بعضى از مفسران نقل شده است، ولى نويسنده اين كتاب( ابوحيان اندلسى) خودش آن را به معنى اسير از كفار مى داند.

ص: 271

ولى اين بهانه عجيبى است؛ براى اينكه ما در طول عمر خود افراد زيادى را ديده ايم براى بعضى از معالجات طبى، سه روز كه سهل است گاه ده روز و بيست روز، و حتى چهل روز امساك مى كنند؛ يعنى چهل روز تمام تنها آب مى نوشند و هيچ گونه غذايى نمى خورند (حتى آب ميوه و چاى) و همين امر به عقيده بعضى از پزشكان كه بيمارى ها را از طريق امساك درمان مى كنند موجب درمان بسيارى از بيمارى هاى آنها شده تا آنجا كه يكى از پزشكان مشهور غير مسلمان به نام آلكسى سوفورين كتابى درباره آثار درمانى امساك چهل روز با ذكر برنامه هاى دقيقى نوشته است.(1)

بعضى از نويسدگان همين تفسير، بيش از بيست روز امساك مزبور را به منظور درمان بعضى از بيمارى ها ادامه داده اند.

اعتصاب غداه كه نيز نوعى روزه آب است در عصر ما متداول و گاه متجاوز از چهل روز انجام مى گير. ولى چرا اين بهانه جويان از سه روز روزه و امساك از غذا و افطار با آب تعجب مى كنند؟ آيا تنها هدفشان اين نيست كه به هر طريقى كه ممكن شود اين فضيلت بزرگ را از كار بيندازند.


1- اين كتاب به عربى ترجمه شده و نام آن« التطبيب بالصوم» است وبه فارسى نيز ترجمه شده به نام« روزه روش نوين براى درمان بيمارى ها».

ص: 272

6 و 7- آيات «برائت» و «سقاية الحاج»
اشاره

در سوره «توبه» در دو مورد آياتى نازل شده كه با توجه به شأن نزول آنها و رواياتى كه غالب مفسران و مورخان و محدثان نقل كرده اند فضيلت هاى بزرگى براى اميرمؤمنان على عليه السلام در بردارد.

نخست آيات آغاز اين سوره است كه درباره اعلان جنگ به مشركان پيمان شكن نازل شده، و تقريباً تمام مفسران و مورخان اتفاق نظر دارند كه در سال نهم هجرى هنگامى كه اين آيات نازل شد و پيمان هاى اين گروه از مشركان را نقض كرد؛ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ابوبكر را براى ابلاغ اين فرمان انتخاب نمود تا به هنگام حج در مكه آن را براى عموم مردم بخواند؛ ولى چيزى نگذشت كه آيات را از او گرفت و به على عليه السلام داد و آن حضرت را مأمور ابلاغ آن كرد تا در مراسم حج به تمام اهل مكه ابلاغ كند و او چنين كرد.

هر چند در جزئيات و شاخ و برگ هاى آن در ميان محدثان و مفسران و مورخان گفتگو است.

در اينجا به قسمتى از اين روايات اشاره مى شود:

1- احمد حنبل امام معروف اهل سنت در كتاب «مسند» خود كه يكى از كتب معروف حديث نزد آنها است چنين مى گويد: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله سوره «برائت» را با ابوبكر به سوى اهل مكه فرستاد كه اعلام كند بعد از آن سال هيچ مشركى حق حج خانه خدا ندارد و هيچ كس نبايد به صورت عريان و برهنه، طواف خانه كند ... سپس

ص: 273

پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود خود را به ابوبكر (در وسط راه مكه و مدينه) برسان، ابوبكر را به سوى من بازگردان و تو سوره «برائت» را ابلاغ كن؛ على عليه السلام چنين كرد و در آخر حديث هنگامى كه ابوبكر سؤال مى كند آيا چيزى بر ضد من نازل شده كه من نبايد سوره را ابلاغ كنم پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «امِرْتُ انْ لا يُبَلِغَهُ الا انَا اوْ رَجُل مِنّى»: «من مأمور شده ام كه اين سوره را ابلاغ نكند مگر من يا مردى كه از من است».(1)

ترمذى نيز در سنن معروف خود كه از منابع اصلى حديث اهل سنت محسوب مى شود همين حديث را به تعبير ديگرى در بحث تفسير القرآن از انس بن مالك نقل مى كند، كه پيامبر صلى الله عليه و آله سوره «برائت» را با ابوبكر فرستاد، سپس او را فرا خواند و فرمود: «لا يَنْبَغى لِاحَدٍ انْ يُبَلِّغَ هذا الّا رَجُلٌ مِنْ اهْلى فَدَعا عَلِيّاً فَاعْطاهُ ايّاهُ»: «سزاوار نيست براى احدى كه اين سوره را ابلاغ كند مگر مردى از خاندانم سپس على عليه السلام را فراخواند و سوره را به او داد».(2)

سپس ترمذى حديث ديگرى از ابن عباس درباره همين موضوع، ولى مشروح تر و مفصلّ تر نقل كرده (3) و جالب اينكه بعد از اتمام هر دو حديث، از قول خود يا ديگران مى گويد: «هذا حَديثٌ حَسَنُ غَريبُ»: «اين حديث خوب و عجيبى است»، ولى اين تعبير را نه درباره احاديث قبل از آن مى كند و نه حديث بعد از آن؛ و اين خود از مسائل غريب است گويى هر حديثى كه فضيلت فوق العاده اى را درباره على عليه السلام نقل مى كند از ديدگاه آنها غريب است.

2- سيوطى در الدرالمنثور از عبداللَّه بن احمد حنبل و ابن مردويه از على عليه السلام نقل مى كند هنگامى كه ده آيه آغاز سوره برائت بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد، پيامبر صلى الله عليه و آله ابوبكر


1- مسند احمد، جلد اول، صفحه 3( طبع دار الصادق).
2- سنن ترمذى، جلد 5، صفحه 275( حديث شماره 3090).
3- همان مدرك، حديث 3091.

ص: 274

را فرا خواند تا اين آيات را گرفته، بر اهل مكه بخواند، سپس مرا صدا زد و به من فرمود: ابوبكر را درياب و هر كجا او را ملاقات كردى نامه را از او بگير- و تو اين آيات را بر مردم بخوان- ابوبكر بازگشت و گفت: اى رسول خدا آيا چيزى درباره من نازل شده بود؟ (كه نشان مى دهد من شايسته اين كار نيستم؟!).

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: نه، ولى جبرئيل نزد من آمد و گفت: «اين پيام را هرگز كسى از سوى تو ادا نمى كند مگر خودت يا مردى از تو» (از نزديكان و خاصانت).(1)

3- در همان كتاب از احمد و ترمذى و نيز ابن مردويه از انس نقل مى كند كه او آيات برائت را با ابوبكر فرستاد، سپس او را فرا خواند و فرمود: «لا يَنْبَغى لِاحَدٍ انْ لايُبَلِّغَ هذا الّا رَجُلُ مِنْ اهْلى، فَدَعا عَلِيّاً فَاعْطاهُ ايّاهُ»: «شايسته نيست براى هيچ كس كه اين پيام را ابلاغ كند مگر مردى از خاندانم، سپس على عليه السلام را صدا زد و آيات برائت را به او داد».(2)

4- باز در همان كتاب از سعد بن ابى وقاص نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوبكر را با آيات برائت به مكه فرستاد، سپس على عليه السلام را به دنبال او اعزام فرمود، تا آيات را ازاو بگيرد، ابوبكر به خاطر اين موضوع در دل ناراحت شد، و آن را به پيامبر صلى الله عليه و آله اظهار داشت، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «انَّهُ لايُؤدِّىْ عَنّى الّا انَ اوْرَجُلُ مِنّى»: «كسى از سوى من اداى مطلب نمى كند مگر من يا مردى از خاصّان من».(3)

5- در همان كتاب از ابوسعيد خدرى صحابى معروف نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نخست ابوبكر را فرستاد تا آيات برائت را از سوى او ابلاغ كند هنگامى كه او را فرستاد على عليه السلام را به دنبال او فرستاد و فرمود: «اى على عليه السلام! كسى آن را از سوى من ابلاغ نمى كند مگر خودم يا تو، و او را بر شتر مخصوص خود سوار كرد، على عليه السلام


1- الدّر المنثور، جلد 3، صفحه 209.
2- همان مدرك.
3- همان مدرك.

ص: 275

حركت كرد تا به ابوبكر رسيد و آيات برائت را از او گرفت، ابوبكر خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد در حالى كه ترسان بود مبادا چيزى در مذمت او نازل شده باشد، و هنگامى كه سؤال كرد، همان جواب را شنيد.(1)

6- باز در همان كتاب از ابو رافع صحابى معروف پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ابوبكر را با آيات برائت به سوى حج فرستاد، جبرئيل آمد و گفت: «انَّهُ لَنْ يُؤَدَّيها عَنْكَ الا انْتَ اوْرجُل مِنْكَ»: «به يقين كسى آن را از سوى تو ابلاغ نمى كند مگر خودت يا مردى از خاصّانت و به دنبال آن على عليه السلام را در پى او فرستاد، على عليه السلام در ميان مكه و مدينه به او رسيد و آيات را گرفت و در موسم حج بر مردم تلاوت كرد.(2)

7 تا 18- حاكم حسكانى در شواهد التنزيل حدود دوازده روايت در مورد همين موضوع، از انَس بن مالك، و ابن عباس و سعد و ابو سعيد خدرى و ابوهريره و غير آنها نقل كرده است كه ذكر همه آنها به درازا مى كشد، علاقه مندان مى توانند براى تحقيق بيشتر به كتاب مزبور كه در دسترس عموم است مراجعه كنند.(3) گروه كثير ديگرى نيز اين حديث را از طرق مختلف نقل كرده اند، راويان اين حديث به قدرى زيادند كه مرحوم علامه امينى مى گويد: اين حديث متواتر بلكه نزد بعضى ما فوق حد تواتر است؛ سپس نام 73 نفر از دانشمندان اهل سنّت كه اين حديث را در كتب خود آورده اند به طور مشروح با ذكر مدارك بر مى شمرد.(4)

سپس مى افزايد: راويانى كه اسناد اين احاديث به آنها منتهى مى شوند گروهى از صحابه هستند همچون على عليه السلام، ابوبكر، ابن عباس، جابر بن عبداللَّه انصارى، انس بن مالك، ابو سعيد خردى، و سعيد بن ابى وقاص، ابوهريره، عبداللَّه بن عمر، حبش


1- الدّر المنثور، صفحه 230( با كمى تلخيص).
2- همان مدرك.
3- شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 232- 243( حديث شماره 309- 318 و 323).
4- براى آگاهى از نامهاى اين 73 نفر به كتاب نفيس الغدير، جلد 6، صفحه 341- 388 مراجعه فرمائيد.

ص: 276

بن جناده، عمران بن حصين، و ابوذر غفارى (1) اين بحث را با شعرى از شمس الدين مالكى از شعراى معروف قرن هشتم هجرى پايان مى دهيم، مى گويد:

وَ ارْسَلَهُ عَنْهُ الرَسُولُ مُبَلِّغاًوَ خَصَّ بِهَذا الامْرِ تَخْصيصَ مُفْرَدِ

وَ قالَ هَلِ التَّبْليغُ عَنّى يَنْبَغى لِمَنْ لَيْسَ مِنْ بَيْتى مِنَ الْقَوْمِ فَاقْتَدى؟

«پيامبر صلى الله عليه و آله او را به عنوان مبلغ خود فرستاد- و او را منحصراً به اين امر اختصاص داد و فرمود: آيا سزاوار است ابلاغ كردن از سوى من- به وسيله كسى كه از خاندان من نيست تا من از آن پيروى كنم».(2)

***

نتيجه

اين حديث با اين گستردگى منابع و مدارك، يكى از دلائل روشن برترى على عليه السلام نسبت به همه كس بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و اعتماد كامل آن حضرت، نسبت به او و نهايت تقرب او در درگاه خدا است. چرا كه با صراحت مى گويد: «جبرئيل امين اين دستور را از سوى خدا آورد كه بايد ابلاغ اين آيات به وسيله على عليه السلام صورت گيرد» و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اين كار، كار من، يا كار مردى از من است، و تنها على عليه السلام شايستگى انجام اين كار را دارد».

با توجه به اينكه: الغاى پيمان هاى مشركان يكى از حساس ترين مراحل تاريخ اسلام بود و آگاهى و تدبير و شجاعت فوق العاده اى را مى طلبد و ممكن بود با عكس العمل هاى تندى از سوى مخالفان در مراسم پر شور حج رو به رو شود، انتخاب على عليه السلام براى اين كار بهترين دليل بر اين است كه او آگاه ترين و مدبرترين و


1- الغدير، جلد 6، صفحات 341- 348.
2- همان مدرك، صفحه 338.

ص: 277

شجاع ترين فرد امت بود، كسى كه براى اين كار انتخاب شود به يقين از همه امت براى جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله شايسته تر و لايق تر است.

قابل توجه اينكه خود ابوبكر نيز اين امر را احساس كرد و هنگامى كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد با نگرانى تمام پرسيد آيا چيزى درباره من نازل شده است؟ و پيامبر صلى الله عليه و آله در جوابش فرمود: «اين كار مى بايست به وسيله يكى از نزديكترين افراد به من صورت گيرد»!

باز در اينجا مى بينيم بهانه جويان با پيش داورى هايى كه داشته و دارند تمام تلاش خود را براى كمرنگ كردن اين فضيلت به كار گرفته اند، و با تحليل هاى سستى از كنار اين مسأله گذشته اند.

به عنوان نمونه آلوسى در روح المعانى هنگامى كه اين حديث را ذكر مى كند مى گويد اين خبر به طور خلاصه دلالت بر فضيلت على عليه السلام و قربش به رسول خدا صلى الله عليه و آله دارد و هيچ مؤمنى آن را انكار نمى كند ولى هرگز دليل بر اين نيست كه او در امر خلافت شايسته تر از ابوبكر بود، سپس مى افزايد: بعضى از اهل سنت در اينجا نكته اى در نصب ابوبكر به عنوان اميرالحاج و نصب اميرمؤمنان على عليه السلام به عنوان ابلاغ آيات برائت در زمينه نقض عهد مشركان، ذكر كرده اند و آن اينكه: ابوبكر مظهر صفت رحمت و جمال بود ...

از اين رو پيامبر صلى الله عليه و آله امر مسلمين را در مورد رحمت به او واگذار كرد، ولى على عليه السلام چون اسداللَّه و مظهر جلال خدا بود ابلاغ نقض عهد كافران را كه از آثار جلال و صفات قهر خدا است به او واگذار كرد و آنها همچون دو چشمه جوشان بودند كه از يكى صفت جمال مى جوشيد و از ديگرى صفت جلال.

آلوسى بعد از ذكر اين سخن مى گويد: اين تحليل خوبى است اگر علّتى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله بيان فرمود- كه من يا يكى از خاصانم بايد آن را ابلاغ كند) وجود

ص: 278

نمى داشت».(1)

همان گونه كه آلوسى در آخرين سخن خود گفته است اين تحليل (شاعرانه) با گفتار خود پيامبر صلى الله عليه و آله سازگار نيست، چرا كه او صريحاً مى گويد: جبرئيل از سوى خدا براى من دستور آورده است كه بايد اين كار را خود من يا كسى از من انجام دهد، يعنى كسى كه همانند پيامبر صلى الله عليه و آله و داراى صفات ويژه اى و نزديكترين افراد به او باشد و مى دانيم پيامبر صلى الله عليه و آله جامع صفات جمال و جلال بود.

چرا اين برادران اصرار دارند فضيلتى را با اين عظمت ناديده بگيرند؟ و يا با توجيه هاى شاعرانه آن را از مسير اصلى منحرف سازند، از ترس اينكه مبادا شيعه به آن استناد جويد و مذهب خود را ثابت كند؟!

اين سخن را با حديثى كه از ابوذر غفارى كه در كتاب مطالب السؤال نقل شده است پايان مى دهيم، او مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «عَلىُّ مِنّى و انَا مِنْ عَلىّ ولا يُؤَدّى الّا انا اوْ عَلىّ»:(2) «على از من است و من از على هستم و اين رسالت را جز من يا على عليه السلام نمى تواند ادا كند».

***

آيه سقاية الحاج

در همين سوره «برائت» در آيه 19 مى خوانيم: اجَعَلْتُمْ سِقايَةَ الحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنْ بِاللَّهِ وَالْيَومِ الآخِرِ وَ جاهَدَ فى سَبيلِ اللَّهِ لايَسْتَوُونَ عِنْدَاللَّهَ وَاللَّهُ لايَهْدِى الْقَومَ الظّالِمينَ: «آيا آب دادن به حاجيان، و آباد ساختن مسجدالحرام را، همانند (عمل) كسى قرار داديد كه به خدا و روز بازپسين ايمان آورده، و در راه او جهاد كرده است؟! (اين دو،) نزد خدا يكسان نيستند. و خداوند گروه ستمكاران را


1- روح المعانى، جلد 10، صفحه 47.
2- مطالب السؤال، صفحه 18( طبق نقل الغدير، جلد 6، صفحه 348).

ص: 279

هدايت نمى كند.».

حاكم حسكانى حنفى در شواهد التنزيل در ذيل اين آيه بيش از ده روايت از طرق مختلف آورده است كه نشان مى دهد اين آيه درباره على عليه السلام نازل شده است.

در يكى از روايات از انس بن مالك نقل مى كند كه عباس بن عبدالمطلب و شيبه- كليد دار خانه خدا- بر يكديگر تفاخر مى كردند كه على عليه السلام فرا رسيد، عباس عرض كرد فرزند برادر توقف كن سخنى با تو دارم، على عليه السلام ايستاد، عباس گفت: شيبه بر من افتخار مى كند وگمان مى كند از من شريف تر و برتر است، فرمود «اى عمو! تو در جواب او چه گفتى؟ عرض كرد گفتم: «من عموى رسول خدايم و وصى پدر او و سيراب كننده حاجيان مى باشم من از تو شريفترم»! على عليه السلام به شيبه فرمود: تو در برابر او چه گفتى؟ عرض كرد من گفتم از تو شريفترم، من امين خدا نسبت به خانه او هستم و كليد دار او مى باشم؛ چرا تو را امين خود نشمرده آن گونه كه مرا امين شمرده است؟!

على عليه السلام فرمود: «افتخار من اين است كه من نخستين كسى از مردان اين امتم كه به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آيمان آورده و هجرت و جهاد نموده است».

سپس هر سه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمده و هر كدام سخنش را گفت، پيامبر صلى الله عليه و آله چيزى در پاسخ نفرمود، آنها بازگشتند، و بعد از چند روز وحى درباره آنها نازل شد، پيامبر صلى الله عليه و آله به سراغ هر سه فرستاد خدمتش آمدند و آيه اجَعَلْتُمْ سِقايَةَ الحاجِّ ... و ما بعد آن را بر آنها تلاوت فرمود.(1)

همين مضمون با تفاوت مختصرى در روايات ديگر نيز وارد شده است.

و در بعضى از اين روايات آمده است: هنگامى كه عباس نزول آيه را شنيد، سه بار گفت «انّا قَدْ رَضينا:» «ما راضى شديم» علاوه بر حاكم حسكانى گروه زياد ديگرى نيز


1- شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 249.

ص: 280

اين احاديث را- بعضى به طور مفصل، و بعضى كوتاه و مختصر- در كتب خود آورده اند، از جمله افراد زير را مى توان نام برد:

طبرى در تفسيرش از انس بن مالك (1)

واحدى در اسباب النّزول (2)

قرطبى در تفسيرش (3)

فخر رازى در تفسير كبير(4)

خازن در تفسير خازن (5)

ابو البركات نسفى در تفسيرش (6)

ابن صباغ مالكى در الفصول المهمه (7)

در تفسير الدّر المنثور كه تفسيرى است بر اساس احاديث اهل سنت، روايات زيادى درباره نزول اين آيه در مورد على عليه السلام و داستان فوق نقل كرده است.(8)

در اينجا سؤالى پيش مى آيد كه آيا اصولًا افتخار كردن بر يكديگر در اسلام امر نكوهيده اى نيست؟ پس چرا اميرمؤمنان على عليه السلام اقدام به اين امر فرمود؟

ولى با توجه به يك نكته پاسخ اين سؤال روشن مى شود و آن اينكه گاهى مردم در شناخت ارزش ها گرفتار اشتباه مى شوند، ارزش واقعى را رها كرده و به دنبال مسائلى مى روند كه از نظر ارزشى در درجات بعد قرار گرفته است. در چنين مواردى براى بيان حقيقت افتخار و مباهات نه تنها مانعى ندارد بلكه گاهى يك وظيفه


1- تفسير طبرى، جلد 10، صفحه 59.
2- اسباب النّزول، صفحه 182.
3- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 91.
4- تفسير فخر رازى، جلد 4، صفحه 422.
5- تفسير خازن، جلد 2، صفحه 221.
6- تفسير ابوالبركات، جلد 2، صفحه 221.
7- الفصول المهمه، صفحه 123.
8- الدّر المنثور، جلد 3، صفحه 218 و 219.

ص: 281

است. مثلًا در مجلسى كسى افتخار مى كند كه من صاحب فلان ثروتم، ديگرى مى گويد فلان كاخ از من است، سومى مى گويد براى من همين بس كه امير شهرم! و درآنجا شخصى نشسته كه براى نشان ارزش هاى واقعى مى گويد: اگر چه مال و ثروت و مقام و جاه و جلالى ندارم ولى اين افتخار براى من كافى است كه حافظ قرآنم! اين كار نه تنها نكوهيده نيست بلكه يك درس با ارزش است.

ص: 282

8- آيه «وصالح المؤمنين»

در آيه 4 سوره «تحريم»، مى خوانيم كه خداوند بعضى از همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را كه تخلفى كرده بودند مخاطب ساخته مى گويد: وَ انْ تَظاهَرا عَلَيهِ فَانَّ اللَّهَ هُوَ مَولاه وَ جَبْريلُ وَ صَالِحُ المُؤمنينَ وَالملائِكَة بَعدَ ذالِكَ ظهيرٌ:

«اگر بر ضد او دست به دست هم دهيد (كارى از پيش نخواهيد برد) زيرا خداوند ياور اوست و جبرئيل همچنين و مؤمنان صالح و فرشتگان بعد از آنان پشتيبان اويند».

«صالح المؤمنين» همه افراد با ايمان شايسته و صالح و درستكار را شامل مى شود كه يار و ياور پيامبراند، نه تنها اصحاب و ياران صالحى كه در عصر او بودند بلكه از يك نظر مؤمنان صالح قرون و اعصار ديگر را نيز در بر مى گيرد، كه هر كدام به نوعى به يارى اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله و مكتبش بر مى خيزند.

ولى مهم اينجا است كه در روايات متعدد «صالح المؤمنين» به على عليه السلام تفسير شده است و نشان مى دهد كه او برترين و كامل ترين مصداق اين آيه است و با توجه به اين كه در كنار جبرئيل قرار گرفته، عظمت مقام او و اهميت اين فضيلت به خوبى آشكار مى شود.

آرى بعد از خداوند و جبرئيل امين، برترين يار و ياور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در تمام طول عمر، على عليه السلام بود. بنابراين چه كسى جز او مى تواند شايسته خلافت و جانشينى او باشد؟ آيا اين روايات دليل بر اين نيست كه او افضل امت و برترين خلق

ص: 283

بعد از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بوده است.

اكنون به سراغ اسناد اين روايات مى رويم و قسمتى از آن را كه عموماً از منابع اهل سنت گرفته شده است يادآور مى شويم:

حاكم حسكانى حنفى در ذيل اين آيه هيجده حديث! از طرق مختلف نقل مى كند كه منظور از «صالح المؤمنين» على بن ابيطالب عليه السلام است، از جمله: اسماء بنت عميس نقل مى كند كه از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمود: «صالِحُ المُؤمنينَ عَلِىُّ بنُ ابيطالِب» «صالح المؤمنين على بن ابيطالب است».(1)

و در همان كتاب از ابن عباس نقل شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره على بن ابيطالب عليه السلام فرمود: «هُوَ صالِحُ المُؤمِنين» «او است صالح المؤمنين».(2)

و نيز از عمار ياسر نقل مى كند كه از على شنيد مى فرمود: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مرا فرا خواند و فرمود: «ألا ابَشِّرُكَ: قُلتُ بَلى يا رَسُولَ اللَّه! وَ مازِلتَ مُبَشِّراً بِالخَيرِ!

قالَ قَد انْزَلَ اللَّه فيكَ قُرآناً، قُلتْ وَ ما هُوَ يا رَسولَ اللَّهِ؟ قالَ قُرِنْتَ بِجَبرَئيل ثُمْ قَرَءَ:

«وَ جِبريل وَ صالح المؤمنين ...»: «فرمود: آيا تو را بشارت بدهم؟ عرض كردم آرى اى رسول خدا تو هميشه بشارت دهنده به خير بودى، فرمود: خداوند درباره تو آيه اى نازل كرده، عرض كردم كدام آيه؟ فرمود: تو قرين و هم رديف جبرئيل شده اى- خداوند تو را قرين او ساخته- سپس فرمود: «وَ جبرئيل وَ صالحُ المُؤمنينَ».(3)

در حديث ديگرى نيز همين معنى را از حذيفه نقل مى كند:

و در حديثى از ابن سيرين و در حديثى از شخص على بن ابى طالب نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله چنين سخنى را فرمود كه صالح المؤمنين، على بن ابى طالب است.(4) بسيارى از مفسران نيز اين حديث را در تفسير خود نقل كرده اند، از جمله


1- شواهد التنزيل جلد 2 صفحه 256 روايت 982.
2- همان مدرك، صفحه 258، حديث 987.
3- همان مدرك، صفحه 259، حديث 989.
4- همان مدرك صفحه 255- 263.

ص: 284

سيوطى در الدر المنثور در ذيل آيه شريفه از ابن عباس و اسماء بنت عميس.

و برسويى در تفسير روح البيان بعد از نقل اقوال در ذيل اين آيه، ازجمله قول مجاهد كه منظور از صالح المؤمنين، على عليه السلام است مى گويد: «يُؤَ يَّدُهُ قَولُه عليه السلام يا عَلِىّ انْتَ مِنّى بِمَنزِلَةِ هارُونَ مِن موسى»: «تاييد اين سخن حديث ديگرى از پيامبر صلى الله عليه و آله است كه فرمود: اى على تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى» سپس آيات متعّددى را نقل مى كند كه خداوند واژه صالحين را در قرآن مجيد بر پيامبران بزرگ اطلاق فرموده، و نتيجه مى گيرد هنگامى كه على عليه السلام به منزله پيامبر خدا هارون باشد، شايسته عنوان صالحين است.(1)

به علاوه اين حديث از گروه ديگرى مانند عسقلانى در فتح البارى، ابن حجر در صواعق، علاء الدين متقى در كنز العمال نقل شده است.

كوتاه سخن اينكه: اين فضيلتى است بزرگ و كم نظير كه خداوند صالح المؤمنين را هم رديف جبرئيل قرار داده و مصداق اتم و اكمل آن طبق روايات بالا، على عليه السلام بود.

آرى او در تمام دوران حيات پيامبر صلى الله عليه و آله دوش به دوش او در تمام صحنه هاى زندگى بود، و همه جا يار و ياورش محسوب مى شد؛ و از همه كس براى جانشينى او شايسته است.


1- روح البيان جلد 10، صفحه 53.

ص: 285

9- آيه وزارت
اشاره

در سوره «طه» از آيه 29- 32 از زبان موسى عليه السلام مى خوانيم: وَاجعَلْ لى وَزيراً مِنْ اهلى- هارُونَ اخى- اشدُدْ بِهِ ازرى- وَاشْرِكْهُ فى امرى)

اين آيات خواسته هاى موسى را در آغاز بعثت بيان مى كند؛ عرض مى كند:

خداوندا «وزيرى از خاندانم براى من قرار ده،- برادرم هارون را.- با او پشتم را محكم كن؛- و او را در كارم شريك ساز».

در ذيل اين آيه نيز روايات متعددى در منابع معروف اهل سنت ديده مى شود؛ كه حكايت از اين دارد كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله براى پيشبرد اهداف رسالتش همين خواسته را از خداوند تقاضا كرد؛ با اين تفاوت كه به جاى نام هارون نام على عليه السلام را گذاشت. بخشى از اين روايات را در ذيل ملاحظه مى فرماييد:

1- در شواهد التنزيل از حذيفة بن اسيد چنين نقل شده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دست اميرمؤمنان على بن ابى طالب را گرفت و فرمود: «ابْشِرْ وَ ابْشِر، انَّ مُوسى دَعا رَبَّه انْ يَجْعَلَ لَهُ وَزيراً مِنْ اهلِهِ هارُونَ، وَ انّى ادعُوا رَبّى ان يَجْعَلَ لى وَزيراً مِنْ اهلى عَلِىّ اخى، اشّدُد بِهِ ظَهرى وَ اشْرِكْهُ فى امْرى»:

«بشارت باد بر تو (باز هم) بشارت باد بر تو (اى على) موسى از پروردگارش تقاضا كرد كه براى او وزيرى از خاندانش (هارون) را قرار دهد و من از پروردگارم خواسته ام كه وزيرى براى من از خاندانم قرار دهد، على برادرم را؛ خداوندا! به وسيله او پشت

ص: 286

مرا محكم كن، و او را در كار من شريك فرما».(1)

2- در حديث ديگرى از اسماء بنت عميس نقل مى كند كه: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمود: اللّهمَّ انّى اقولُ كَما قالَ اخى مُوسى، اللّهُمَّ اجعَلْ لى وَزيراً مِنْ اهلى، عَليّاً اخى، اشدُد بِهِ ازرى، واشْرِكْهُ فى امْرى، كَىْ نُسَبَّحَكَ كَثيراً، وَنذكُرَكَ كثيراً، انَّكَ كُنْتَ بِنا بَصيراً»:

«پروردگارا! من از تو همان تقاضا مى كنم كه برادرم موسى تقاضا كرد، خداوندا! وزيرى از اهل من برايم قرار ده، على عليه السلام برادرم را، با او پشتم را محكم كن و او را در كار من شريك فرما، تا تو را بسيار تسبيح گوئيم، و تو را بسيار ياد كنيم كه تو به حال ما بصير و بينايى.(2)

بديهى است منظور از شركت در كار پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، به معنى شركت در نبوت نيست، بلكه منظور شركت در امر رهبرى مردم است.

3- در حديث ديگرى از انس بن مالك، حديثى نقل مى كند كه در آن اشاره به داستان موسى عليه السلام نيست؛ ولى مسأله خلافت و وزارت در آن مطرح است مى گويد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «انَّ خَليلى وَ وَزيرى وَخَليفتى فى اهلى، وَ خَيرَ مَنْ اتْرُكُ بَعدى، يُنْجِزُ مَوْعُودى وَ يَقْضى دَينى، عَلىُّ بنُ ابيطالِبٍ عليه السلام:

«دوست من و وزيرم و جانشينم در خاندانم، و بهترين كسى كه او را بعد از خود مى گذارم كه وعده هاى مرا وفا كند، و دَيْن مرا ادا نمايد، على بن ابيطالب عليه السلام است».(3)

4- اين حديث با تفاوت مختصرى از سلمان فارسى نيز نقل شده است.(4)


1- شواهد التنزيل جلد 1 صفحه 368، حديث 510.
2- همان مدرك، صفحه 370، حديث 511.
3- همان مدرك، صفحه 374، حديث 516.
4- شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 77، حديث 115.

ص: 287

5- حافظ ابو نعيم اصفهانى از علماى قرن پنجم هجرى، در كتاب «ما نَزَلَ مِن القرآن فى علىٍّ» مضمون حديث اسماء بنت عميس را، از ابن عباس نقل مى كند، و در پايان آن ابن عباس مى گويد: بعد از اين تقاضاى پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم منادى صدا مى زد: «يا احْمَدُ قَدْ اوتيتَ ما سَألْتَ»: «اى احمد آنچه را از خدا مى خواستى به تو داده شد»!(1)

6- فخر رازى در تفسير كبير خود، اين حديث را به شكل مبسوطترى از ابوذر غفارى از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند تا آنجا كه مى گويد: هنگامى كه على عليه السلام انگشتر خود را به سائل داد و پيامبر صلى الله عليه و آله اين صحنه را مشاهد كرد، عرض داشت: «خداوندا برادرم موسى از تو تقاضا كرد كه سينه ام را گشاده كن ... و وزيرى از خاندانم براى من قرار بده ... و او را در كار من شريك گردان، تو قرآن ناطق نازل فرمودى كه قبول دعاى او را بازگو مى كند، خداوندا! من محمد صلى الله عليه و آله، پيامبر و برگزيده توام، سينه ام را گشاده فرما و كار را بر من آسان ساز، و از خاندانم على عليه السلام را وزير من گردان، پشتم را به وسيله او قوى و محكم كن».

ابوذر مى گويد: هنوز دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله پايان نيافته بود كه جبرئيل نازل شد و آيه انَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ را بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل كرد.(2)

اسناد و طرق اين روايت، و كتبى كه در آن نقل شده، بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد، تنها به قسمتى از آن اشاره شد.

محتواى آيه و احاديث «وزارت»

اين احاديث به وضوح مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله دعايى كرد و- خداوند دعاى او را همچون دعاى موسى مستجاب كرد،- دعايش اين بود كه وزيرى از خاندانش براى او قرار داده شود كه در كار او شريك گردد، و پشت پيامبر صلى الله عليه و آله با همكارى او قوى شود؛ درست همانند هارون نسبت به موسى عليه السلام.


1- ملحقات احقاق الحق، جلد 20، صفحه 128.
2- تفسير فخر رازى جلد 12، صفحه 26( ذيل آيه 55 سوره مائده).

ص: 288

همان گونه كه اشاره شد مسلم است كه منظور شركت در امر نبوت نبوده چون بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه خاتم انبياء بود، پيامبرى وجود نداشت. و نيز معلوم است كه منظور تنها شركت در امر به معروف و نهى از منكر و ارشاد و تبليغ دين نيست، چرا كه اين وظيفه همه مسلمانان است. زيرا همه بايد امر به معروف و نهى از منكر كنند؛ و همه بايد در حد توان خود تبليغ اسلام و ارشاد جاهل نمايند.

بنابراين منظور، مقام خاصى است غير از نبوت و غير از وظيفه عمومى امر به معروف؛ آيا اين مسأله چيزى جز رهبرى الهى و وزير بودن از سوى خداوند مى تواند باشد؟ و نتيجه مستقيم اين امر، آن است كه او بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله جانشين بلافصل وى خواهد بود.

به تعبير ديگر وظايفى وجود دارد كه كار همه افراد نيست؛ و آن حفظ آئين الهى از هر گونه تحريف و انحراف، و همچنين تفسير مجملات و مبهمات كه براى افراد در محتواى آئين رخ مى دهد؛ و رهبرى امت در غيبت پيامبر صلى الله عليه و آله و بعد از او و كمك مؤثر در پيشبرد اهداف او است؛ كه همه آنها در كلمه «وزير» خلاصه مى شود.(1)

اين همان چيزى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از خداوند درباره على عليه السلام خواست، و خدا دعاى او را مستجاب كرد.

از اينجا پاسخ وسوسه هاى بعضى از مفسران كه قبول اين گونه فضائل را درباره على عليه السلام تحمل نمى كنند روشن مى شود.

آنها سعى دارند كه شركت در كار پيامبر را به معنى امر به معروف و ارشاد تفسير كنند.(2)

در حالى كه مى دانيم اين وظيفه همه مسلمانان است و نياز به تعيين «وزير» از سوى خدا ندارد.


1- « وزير» از ماده وزر به معنى بار سنگين است و از آنجا كه« وزير» بار سنگى از مسئوليت هاى مختلف بر دوش مى كشد، اين واژه بر او اطلاق شده است،
2- روح المعانى، جلد 16، صفحه 185.

ص: 289

10 و 11- آيات سوره احزاب

در سوره «احزاب» آياتى است كه به گفته گروهى از مفسران درباره على عليه السلام نازل شده، و يا نظر به فداكارى هاى بى نظير او دارد.

در آيه 23 اين سوره مى خوانيم: مِنَ المُومِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلوا تَبْديلًا: «در ميان مؤمنان مردانى هستند كه بر سر عهدى كه با خدا بستند صادقانه ايستاده اند؛ بعضى پيمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشيدند)، و بعضى ديگر در انتظارند؛ هچ گونه تغييرى در پيمان خود) ندادند».

و در آيه 25 همين سوره (يعنى دو آيه بعد) مى فرمايد: وَرَدَّ اللَّهُ الَّذينَ كَفَروا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً وَ كَفَى اللَّهُ المُؤمنينَ القِتالَ وَ كانَ اللَّهُ قَوِيّاً عَزيزاً: «و خدا كافران را با دلى پر از خشم (از ميدان جنگ احزاب) باز گرداند بى آن كه نتيجه مطلوبى (از كار خود) گرفته باشند؛ و خداوند (در اين ميدان)، مؤمنان را از جنگ بى نياز ساخت (و پيروزى را نصيبشان كرد)؛ و خدا توانا و شكست ناپذير است.»

مى دانيم جنگ «احزاب» از مهمترين غزوات اسلامى بود، زيرا همان گونه كه از نامش پيدا است، مبارزه همه جانبه اى از ناحيه عموم دشمنان اسلام بر ضد مسلمانان محسوب مى شود؛ و تمام گروه هايى كه با پيشرفت آئين اسلام منافعشان به خطر افتاده بود، دست به دست هم دادند تا كار اسلام و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را يكسره كنند؛ و براى هميشه فكرشان راحت شود!

ص: 290

هفده آيه از سوره «احزاب» شرح اوضاع اين جنگ را مى دهد؛ دقايق بسيار و ريزه كارى هاى فراوان در آنها بيان شده و وضع گروه هاى مختلف مسلمين را با دقت و ظرافت در اين ميدان شرح مى دهد.

در اين ميدان لحظات بسيار سخت و خطرناكى بر مسلمانان گذشت؛ جميت انبوه دشمن، و كمى لشگريان اسلام در برابر آنها- مورخان تعداد لشگر احزاب را ده هزار نفر، و لشگر اسلام را سه هزار نفر نوشته اند- به علاوه آمادگى دشمن از نظر تجهيزات جنگى و كمى تجهيزات مسلمين به مشكلات اين جنگ مى افزود.

دو آيه بالا از همين هفده آيه است.

در شواهد التنزيل در ذيل آيه اول با سند خود از على عليه السلام نقل مى كند كه فرمود:

«فينا نَزَلَتْ رِجال صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّه عَلَيْه». آيه «رجال صدقوا» ... درباره ما نازل شده است. سپس فرمود: «فاانا وَ اللَّهِ المُنْتَظَرُ»: «آن كس كه در انتظار (شهادت است) به خدا سوگند منم».(1)

و نيز از عبداللَّه بن عباس نقل مى كند كه آيه مِنَ المُؤمِنينَ رِجالَ صَدَقوا ما عاهَدُ اللَّهَ عَلَيه ناظر به على عليه السلام و حمزه و جعفر عليهما السلام است و جمله: و مِنْهُمْ مَن يَنْتَظِرُ كه در انتظار شهادت در راه خدا بود، «فَوَاللَّهِ لَقَدْ رُزِقَ الشَّهادةُ»: «به خدا سوگند شهادت نصيب او شد».(2)

همين معنى در صواعق ابن حجر و فصول المهمه ابن صباغ مالكى، و الكشف و البيان نيشابورى 9 نيز نقل شده است.(3)


1- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 1 و 2، حديث 627.
2- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 1 و 2، حديث 628.
3- على فى الكتاب و السنه، 218.

ص: 291

در مورد آيه دوم بحث از اين هم گسترده تر است؛ زيرا بسيارى از محدثان و مفسّران گفته اند كَفَى اللَّهُ الْمُؤمِنينَ الْقِتال «خداوند (در اين ميدان)، مؤمنان را از جنگ بى نياز ساخت» اشاره به على عليه السلام و ضربه بسيار مؤثرى است كه بر پيكر عمربن عبدود زد و مسلمانان را از جنگ با كفار بى نياز نمود.

از جمله كسانى كه اين موضوع را نقل كرده اند عبداللَّه بن مسعود است؛ هنگامى كه آيه فوق را مى خواند در تفسير آن مى گفت: وَكَفَى اللَّهُ المُؤمِنينَ القِتالَ «بِعَلِىّ بنِ ابى طالِبٍ عليه السلام».(1)

حاكم حسكانى چندين حديث به همين مضمون از عبداللَّه بن مسعود نقل مى كند.(2)

و نيز از ابن عباس نقل مى كند كه هنگامى كه آيه وَكَفى اللَّهُ المُؤمِنينَ القِتالَ را خواند. گفت: «كَفا هُمُ اللَّهُ القِتالَ يَوْمَ الخَنْدَقِ بِعَلِىِّ بْنِ ابى طالِبٍ، حَينَ قَتَلَ عَمْرَوبنَ عَبْدَوَد»: «خداوند مؤمنان رادر روز خندق به وسيله على بن ابى طالب در آن زمان كه عمر وبن عبدود را كشت بى نياز ساخت.(3)

و نيز ااز حذيفه صحابى معروف حديث مفصلى درباره پيكار على عليه السلام با عمروبن عبدود و كشتن او نقل كرده، سپس مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «بَشِّرْ يا عَلِىُّ! فَلَو وُزِنَ الْيَومُ عَمَلُكَ بِعَمَلِ امَّةِ مُحَمَّد صلى الله عليه و آله لَرَجَحَ عَمَلُكَ بِعَمَلِهِمْ وَ ذلِكَ انَّهُ لَمْ يَبْقَ بَيت مِنْ بُيُوتِ المُسلِمِنَ الّا وَ قَدْ دَخَلَهُ عِزٌّ بِقَتْلِ عَمْرو»: «بشارت باد بر تو اى على! اگر اين كار تو را امروز با عمل امت محمد صلى الله عليه و آله مقايسه كنند عمل تو بر اعمال آنها، برترى خواهد داشت؛ زيرا خانه اى از خانه هاى مسلمانان نبود مگر اينكه به خاطر قتل عمرو بن عبدود عزّتى در آن وارد شد».(4)


1- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 3، حديث 629.
2- همان مدرك حديث 630- 632.
3- همان مدرك، صفحه 5، حديث 633.
4- همان مدرك، صفحه 7، حديث 634.

ص: 292

همين مضمون را از ابن حكيم از جدش از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند.

سيوطى در الدّر المنثور از ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابن عساكر از ابن مسعود نقل مى كند كه وقتى آيه فوق را مى خواند در (توضيح آن) چنين مى گفت: وَكَفى اللَّهُ المُؤمِنينَ القتالَ «بِعَلِىِّ بْنِ ابى طالِب. عليه السلام»(1)

همين معنى را علامه شيخ سليمان قندوزى در ينابيع المودّة نقل كرده است.(2)

گروه ديگرى كه نقل نام و كتابشان به طول مى انجامد نيز اين حديث را نقل كرده اند.

قابل توجه اينكه مضمون اين آيات با شرحى كه در بالا گفته شد اين است كه در آن ميدان بسيار خطرناك جنگ احزاب، كه آخرين تير تركش دشمن و سخت ترين توطئه مشركان بر ضدّ اسلام بود على عليه السلام به فرمان خدا عامل پيروزى مسلمين گشت. آرى او مجرى اراده پروردگار و يكى از اسباب پيروزى مسلمانان در اين جنگ بود، اين فضيلتى است كه براى هيچ يك از امت محمد صلى الله عليه و آله جز على عليه السلام ديده نمى شود. آيا سزاوار جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله كسى است كه يك عمل او بر تمام عمل محمد صلى الله عليه و آله برترى دارد، يا افراد ديگر؟!

سؤال

در اينجا ممكن است گفته شود در آيه 9 اين سوره كه اشاره اجمالى به داستان جنگ «احزاب» دارد آمده است: يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اذْكُروا نِعمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ، اذْ جائَتْكُمْ جُنودٌ فَارْسَلْنا عَلَيهِمْ ريحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيراً»: «اى كسانى كه


1- الدرالمنثور، جلد 5 صفحه 192.
2- ينابيع المودّة، صفحه 94.

ص: 293

ايمان آورده ايد! نعمت خدا را بر خود به ياد آوريد آنگاه كه (در جنگ احزاب) لشگرهايى (عظيم) به سراغ شما آمدند؛ ما با دو طوفان سختى بر آنها فرستاديم و لشگريانى كه آنها را نمى ديديد (و بدين وسيله آنها را در هم شكستيم)؛ و خداوند هميشه به آنچه انجام مى دهيد بينا است»(1)

مطابق اين آيه، يكى از عوامل شكست لشكر احزاب، تند باد شديدى بود كه بر آنها مسلط شد؛ و عامل ديگر جنود و لشگريان نامرئى خدا (فرشتگان الهى) بنابراين چگونه مى توان گفت: عامل پيروزى، على عليه السلام بوده است؟

پاسخ اين سؤال اين است كه پيروزى در يك جنگ مى تواند عوامل متعددى داشته باشد، عامل نظامى، عامل طبيعى، عامل معنوى و غير اينها؛ و در اين ميدان سه عامل بدون شك دست به دست هم دادند كه تأثير هيچ كدام را نمى توان انكار كرد، كشته شدن عمر و بن عبدود بزرگترين سردار لشكر احزاب به دست تواناى على عليه السلام و وزش تندباد، و لشكر فرشتگان، در تمام مواردى كه چند عامل براى ايجاد يك حادثه دست به دست هم مى دهند، آن حادثه را مى توان به هر يك از آنها و يا همه آنها نسبت داد.


1- سوره احزاب، آيه 9.

ص: 294

12- آيه بينه و شاهد

در آيه 17 سوره «هود» مى خوانيم: افَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسى اماماً وَ رَحْمَةً اولئكَ يُؤمِنُونَ بِهِ

«آيا آن كس كه دليل آشكارى از پروردگارخويش دارد، و به دنبال آن شاهدى از سوى (خدا) آمده، و پيش از آن، كتاب موسى كه پيشوا و رحمت بوده (گواهى بر آن مى دهد، همچون كسى است كه چنين نباشد)؟! آنها (حق طلبان) به او ايمان مى آورند».

حاكم حسكانى در شواهد التنزيل روايات متعددى كه بالغ بر 16 روايت مى شود در ذيل اين آيه آورده است و هم گواهى مى دهد كه منظور از شاهد در آيه فوق على عليه السلام است، از جمله از انس بن مالك نقل مى كند كه منظور از جمله افَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ (آيا آن «كسى كه دليل آشكارى از پروردگارخويش دارد) محمد صلى الله عليه و آله است، و منظور از جمله «وَيَتْلُوُهُ شاهِد مِنْهُ : «علىّ بن ابى طالب عليه السلام» مى باشد، او بود كه زبان رسول خدا صلى الله عليه و آله به سوى اهل مكه به هنگام شكستن پيمان آنها شد».(1)

در حديث ديگرى از ابن عباس نقل مى كند كه در تفسير وَ يَتْلُوهُ شاهِد مِنْهُ گفت «هُوَ عَلِىّ خاصَّة»: «او فقط على بن ابى طالب عليه السلام است».(2)

و نيز از زاذان (يكى از اصحاب و ياران خاص على عليه السلام) از على عليه السلام نقل مى كند كه


1- شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 280، حديث 383.
2- همان مدرك، صفحه 282، حديث 387.

ص: 295

آن حضرت فرمود: «اگر مسند قضاوت براى من فراهم شود و من بر آن بنشيم در ميان اهل تورات به توراتشان، و در ميان اهل انجيل به انجيلشان، و در ميان اهل زبور به زبورشان، و بين اهل قرآن به قرآن داورى خواهم كرد؛ آن چنان داورى كه به سوى خدا صعود كند! به خدا سوگند آيه اى در شب يا روز، در بيابان يا كوه، در صحرا يا دريا نازل نشده مگر اينكه من مى دانم كه در چه ساعتى نازل شد! و درباره چه كسى نازل گرديد ... كسى سؤال كرد چه آيه اى درباره تو نازل شده است اى امير مؤمنان؟ فرمود:

افَمَنْ كانَ على بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوُهُ شاهِد مِنهُ محمد صلى الله عليه و آله بر بينه پروردگارش بود و من شاهد و گواهى او بودم كه به دنبال او گام بر مى دارم.(1)

سيوطى در تفسير الدّر المنثور نيز روايات متعددى در همين زمينه آورده است از جمله در روايتى از ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابونعيم از على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: «ما مِنْ رَجُلٍ مِنْ قُرَيْشٍ الّا نَزَلَ فيهِ طائِفة مِنَ القُرآنِ»: «هيچ مردى از مردان قريش نيست مگر اينكه بخشى از قرآن درباره او نازل شده است».

كسى از حضرتش پرسيد: درباره شما چه نازل شده است؟ فرمود: «آيا سوره هود را نمى خوانى» مى فرمايد: افَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِد مِنْه «رسول خدا صلى الله عليه و آله دليل آشكارى از پروردگارخويش دارد و من شاهد و گواهى از اويم».(2)

سپس چند حديث ديگر به همين مضمون آورده است.(3)

در تفسير روح المعانى بعد از آنكه حديث ابن ابى حاتم و ابن مردويه» از على عليه السلام درباره نزول اين آيه در مورد وجود مقدس آن حضرت نقل مى كند، و نيز همين معنى را در حديث ديگرى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه فرمود: افَمَنْ كانَ


1- شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 280، حديث 384.
2- الدّر المنثور، جلد 3، صفحه 324( ذيل آيه مورد بحث).
3- الدّر المنثور، جلد 3، صفحه 324( ذيل آيه مورد بحث).

ص: 296

عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ من هستم، «وَ يَتْلُوهُ شاهِد» على عليه السلام است، مى گويد: بعضى از شيعه به اين احاديث براى خلافت على عليه السلام بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله استدلال كرده اند، زيرا در اين آيه على عليه السلام شاهد شمرده شده و در آيه انّا ارْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذيراً،(1) پيامبر صلى الله عليه و آله شاهد و گواه معرفى شده است و نشان مى دهد كه مقام على عليه السلام همطراز مقام پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان امت است، چون خداوند مى فرمايد: «وَيَتْلُوهُ» يعنى على عليه السلام به دنبال او مى آيد، اشاره به اين است كه او خليفه بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله است.

سپس مى گويد: اين خبر صحيح نيست، و بعد روايتى نقل مى كند كه منظور از شاهد، زمان پيامبر صلى الله عليه و آله است.(2)

مفسر المنار كه او هم در تعصّب نسبت به شيعه و مسائل مربوط به امامت على عليه السلام كمتر از آلوسى در روح المعانى نيست؛ در تفسير آيه سخت به دست و پا مى افتد و خود را در تكلفات عجيبى گرفتار مى سازد؛ از جمله اينكه مى گويد:

ظاهرترين معنى آيه اين است كه «بيّنه» اشاره به علم يقينى پيامبر صلى الله عليه و آله به نبوت خويش است، و شاهد همان قرآن است، و از سعيد بن جبير نقل مى كند كه «بيّه» قرآن و «شاهد» جبرئيل، و «يتلوه» به معنى تلاوت كردن قرآن است بر پيامبر صلى الله عليه و آله.

سپس مى گويد: در روايت ضعيفى آمده است كه شاهد زبان پيامبر صلى الله عليه و آله است كه قرآن را بر مردم تلاوت مى كرد، و درروايت ضعيف ديگرى كه شيعه آن را نقل كرده آمده است كه شاهد على عليه السلام است.(3)

متأسفانه هميشه پيش داورى ها و پيش فرض ها مانع مهمى بر سر راه فهم آيات قرآن و روايات مشهور اسلامى بوده است، و در اينجا چند نكته حائز اهميت است:

1- شگفت آور است درباره حديثى كه اين همه طرق مختلف در كتب معروف و


1- سوره احزاب، آيه 45، و سوره فتح، آيه 8.
2- روح المعانى، جلد 12 صفحه 28.
3- المنار، جلد 12، صفحه 53.

ص: 297

مشهور اهل سنت دارد گفته شود آن يك روايتى است كه شيعه آن را نقل مى كند، آيا مفسر المنار اين همه رواياتى را كه در الدر المنثور و شواهد التنزيل و حتى روح المعانى در مورد تفسير شاهد به على عليه السلام آمده است نديده، و مى گويد: اين روايت را فقط شيعه نقل كرده، يا بايد گفت هر روايتى كه به نفع مكتب شيعه باشد، رويات شيعى است، هر چند ده ها نفر از روات اهل سنت آن را نقل كرده باشند؟!

2- جمعى از مفسران اهل سنت اين تفسير را كه منظور از شاهد زبان پيامبر صلى الله عليه و آله است مى پذيرند- مفهومى كه در هيچ كجاى قرآن ديده نمى شود- در حالى كه المنار آن را يك روايت ضعيف مى شمرد، شايد او به اين حقيقت توجه كرده است كه تفسير «شاهد» به زبان پيامبر صلى الله عليه و آله، و همچنين «يتلوهُ» را به «تلاوت» قرآن تفسير كردن، بسيار پر تكلف است.

زيرا معنى مجموع جمله اين مى شود: «آيا كسى كه دليل روشنى يعنى قرآن از سوى پروردگارش داشته و زبانش آن را تلاوت مى كند و بر آن گواهى مى دهد ...

مانند كسى است كه چنين نيست» مفهوم اين سخن آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله شاهد و گواه خويشتن است، آيا مدعى مى تواند شاهد خويش باشد؟ يا بايد شاهد و گواه شخص ديگرى باشد؟ مگر قرآن را پيامبر نياورده، چگونه زبان پيامبر صلى الله عليه و آله شاهد قرآن است؟ مگر زبان پيامبر صلى الله عليه و آله غير از خود او است؟، چگونه مى توانيم جزء وجود كسى را شاهد و گواه خودش قرار دهيم؟! كسى كه نخواهد به واقعيت ها اعتراف كند به اين بيراهه ها كشيده خواهد شد.

3- اينكه گفته اند منظور از «شاهد» «جبرئيل» است در حالى كه هيچ كس از مردم اين شاهد را نمى بيند و از وجود او خبر ندارد، چگونه با مفهوم شهادت سازگار است؟ آيا مجبوريم شعرى بگوئيم كه در قافيه آن گرفتار شويم؟

4- عجيب تر اين كه آلوسى در روح المعانى مى گويد: منظور از «بيّنه» قرآن است،

ص: 298

و «شاهد» همان جنبه اعجاز آن مى باشد.

در حالى كه «بيّنه» بودن قرآن تنها از طريق اعجاز آن است، و قرآن بدون جنبه هاى اعجاز نمى تواند «بيّنه» محسوب شود، بنابراين «بيّنه» و «شاهد» يكى خواهد بود و اين با محتواى آيه سازگار نيست.

5- تفسير «بيّنه» به «علم يقينى باطنى پيامبر» صلى الله عليه و آله به نبوت خويش، و سپس تفسير «شاهد» به قرآن مجيد آن هم از عجائب است زيرا مفهوم واژه «بيّنه» را بايد قبل از هر چيز در خود قرآن جستجو كرد، «بيّنه» در قرآن مجيد 19 بار، و «بيّنات» كه جمع آن است 52 بار، به كار رفته، و معمولا به معنى معجزه يا كتب آسمانى و قرآن مجيد آمده است، نه به معنى علم باطنى فطرى ضرورى.

بنابراين اگر بخواهيم تكلفات را كنار بگذاريم، «بيّنه» در آيه فوق به معنى قرآن است كه معجزه جاويدان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى باشد، و «شاهد» به معنى شخصى غير از پيامبر صلى الله عليه و آله است كه گواهى بر حقانّيت آن بدهد، امّا آنها كه از اين تفسير كه به حقانيّت مذهب شيعه منتهى مى شود، وحشت دارند، حاضراند هر گونه تكلف را براى كنار زدن اين تفسير مرتكب شوند، تا پيشداورى هاى آنها خلاف از آب در نيايد.

ص: 299

13- آيه صديقون

در آيه 19 سوره «حديد» مى خوانيم: وَالَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ اولئِكَ هُمُ الصِّديقُونَ وَ الشَّهداءُ عِنْدَ رَبِّهِم لَهُمْ اجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ «كسانى كه به خدا و پيامبرانش ايمان آوردند، آنها صديقان و شاهدان نزد پروردگارشانند؛ براى آنان است پاداش (اعمال) شان و نور (ايمان) شان»!

در شواهد التنزيل از بان ابن ليلى از پدرش، چنين نقل مى كند: «قالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله الصِّديقُونَ ثَلاثَة: حَبيبُ النَّجارِ مُؤمِنُ آل ياسينَ، وَ حِزبيل (حزقيل) مُؤمِنُ آلِ فِرْعَوْنَ، وَ عَلِىُّ بْنُ ابى طالِبٍ الّثالِثُ وَ هُوَ افْضَلُهُمْ»:

«رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: صديقان سه نفرند: حبيب نجار مؤمن آل ياسين، و حزقيل مؤمن آل فرعون، و على بن ابى طالب عليه السلام سومين نفر آنها كه از همه آنان افضل و برتر است».(1)

اين حديث در كتاب فضائل احمد حنبل، و معرفة الصّحابه ابونعيم، و مناقب ابن مغازلى نيز آمده است.(2)

در همان كتاب شواهد التنزيل چهار حديث ديگر به همين مضمون از طرق ديگر نقل كرده است.(3)

در كتاب ينابيع المودّة» شيخ سليمان قندوزى، حديث فوق از مسند احمد و


1- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 223، حديث 938.
2- تعليقات و حواشى محمودى بر شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 224.
3- همان مدرك، حديث 939 و 940 و 941 و 942.

ص: 300

ابونعيم و ابن مغازلى و موفق خوارزمى، از ابوليلى و ابو ايّوب انصارى نقل شده است.

كه اين هر دو گفتند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «الصِّدِّيْقُونَ ثَلاثَة، حَبيبُ النَّجّارِ ... وَ حِزْقيلُ مُؤمِنُ آلِ فِرعَونَ ... وَ عَلِىُّ بنُ ابى طالِبٍ وَ هُوَ افُضَلُهُمْ.»(1)

در كنز العمال نيز همين معنى از ابن عبّاس نقل شده است.(2)

احقاق الحق نيز اين حديث را از كتب مختلف و از طرق مختلف نقل كرده است.(3)

گر چه احاديث فوق به طور مستقيم سخنى درباره مسأله خلافت نمى گويد، ولى اثبات مقام صديق امت بودن براى على عليه السلام چنان فضيلتى است كه هر گاه در كفّه ترازوى مقايسه او با ديگران گذارده شود برترى آشكارى را نشان مى دهد كه او را از همه شايسته تر براى مقام خلافت پيامبر معرفى مى كند.

عجب اينكه مطابق اين روايات كثيره، صديق اين امت على عليه السلام است، اما گروهى اين لقب را به ديگران داده اند، درست است كه در ذيل اين ايه روايتى نقل كرده اند كه صديقون هشت نفرند، از جمله ابوبكر و على عليه السلام. ولى اين روايت از پيامبر صلى الله عليه و آله نيست، رواياتى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده، على عليه السلام را صديق اين امت معرفى مى كند.

اين نكته نيز لازم به يادآورى است كه عموميت مفهوم آيه، تضادى با روايات فوق ندارد زيرا بارها گفته ايم كه اين گونه روايات ناظر به فرد اكمل است، يعنى مى گويد: كاملترين مصداق «صديق»، در امت اسلامى على عليه السلام است، كسى كه بسيار صادق و راستگو بود، و قبل از تمام مردان امت ايمان آورد و تصديق پيامبر صلى الله عليه و آله نمود و پيامبر صلى الله عليه و آله عنوان «صديق» در امت اسلامى به او داد.

در تفسير آيه بعد نيز مطالب فراوانى در اين زمينه مطالعه خواهيد فرمود.


1- ينابيع المودّة، صفحه 124 باب 42.
2- كنز العمال، جلد 11، صفحه 601، حديث 32897.
3- احقاق الحق، جلد 3، صفحه 243.

ص: 301

14- آيه نور

در آيه 27 سوره «حديد» مى خوانيم: يا ايُّهَا الَّذينَ آمِنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمَنُوا بِرَسُولِهِ يُؤتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ وَ يَغْفِرْلَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحيمٌ:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! تقواى الهى پيشه كنيد و به پيامبرش ايمان بياوريد تا بهره اى دو چندان از رحمتش به شما بدهد و براى شما نورى قرار دهد كه با آن (در ميان مردم و در مسير زندگى خود) راه برويد و گناهان شما را ببخشد؛ و خداوند آمرزنده و مهربان است.».

در شواهد التنزيل از ابن عباس در تفسير اين آيه نقل مى كند كه مراد از جمله يُؤتيِكُمْ كِفْلَيْنَ مِنْ رَحْمَتِهِ حسن و حسين عليهما السلام است- كه خداوند به على صلى الله عليه و آله مرحمت فرمود- و منظور از يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشوُنَ بِهِ على بن ابى طالب عليه السلام است (كه نور امت اسلام و مايه هدايت آنها است.(1)

ابن عباس اين سخن را از خود نگفته است، زيرا در حديث ديگرى در همان كتاب با سند خود از جابر بن عبداللَّه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده كه در تفسير يُؤتِكُمْ كِفُلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ فرمود: «منظور حسن و حسين عليهما السلام است» و در تفسير وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نِوراً تَمْشُونَ بِهِ، فرمود: «منظور على بن ابى طالب عليه السلام است».(2)

در همان كتاب از ابوجعفر الباقر عليه السلام در تفسير همين آيه نقل مى كند كه فرمود:

«مَنْ تَمَسَّكُ بِوَلايَةِ عَلِىٍّ فَلَهُ نُور»: «كسى كه به ولايت على عليه السلام تمسك جويد نور و


1- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 227، حديث 943.
2- همان مدرك، صفحه 228، حديث 944.

ص: 302

روشنايى دارد»(1) (دقت كنيد).

و در تأييد اين معنى از ابو سعيد خدرى نقل مى كند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:

«اما وَ اللَّهِ لا يُحِبُّ اهْلَ بَيتى عَبْد الّا اعطاهُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ نُوراً حتّى يَرِدَ عَلَىَّ الْحَوْضَ»!: «به خدا سوگند هيچ بنده اى اهل بيت مرا دوست نمى دارد مگر اينكه خداوند عزّوجل (در قيامت) نورى به او مى دهد تا در كنار حوض كوثر نزد من آيد».(2)

در «كنز العمّال» از على عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «انا عَبْدُاللَّهِ وَ اخُو رَسُولِهِ وَ انا الصِّدَّيقُ الاكْبَرُ لا يَقُولْها بَعْدى الّا كَذّاب مُفْتَرٍ وَ لَقَدْ صَلَّيْتُ قَبلَ النّاسِ سَبْعَ سِنينَ»: «منم بنده خا و برادر رسول خدا، و منم صديق اكبر، و اين سخن را بعد از من (جز من) كسى نمى گويد، مگر دروغگوى افترا زننده ومن هفت سال قبل از مردم (با رسول خدا) نماز مى خواندم».(3)

اشاره به اينكه نخستين كسى كه تصديق پيامبر خدا كرد (از مردان) من بودم، بنابر اين شايسته عنوان «صديق اكبر» منم.

در همان كتاب از معاذ عدويّه نقل شده است كه مى گويد از على عليه السلام بر منبر بصره چنين شنيدم كه مى فرمود: «انَ الصِّدِّيقُ الاكبَرُ آمَنْتُ قَبْلَ ان يُؤمِنَ ابُوبَكْرٍ وَ اسْلَمْتُ قَبْلَ ان يُسْلِمَ»: «منم صديق اكبر (چرا كه) ايمان آوردم پيش از آنكه ابوبكر ايمان آورد، و اسلام آوردم قبل از آنكه او مسلمان شود»!(4)

به هر حال اين فضيتلى است از برترين فضائل و دارنده ان از هر كس براى خلافت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله شايسته تر است

علامه امينى (ره) بحث بسيار مشروحى در مورد ايمان آوردن على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان نخستين نفر از مردان، در جلد سوم الغدير آورده، و مدارك


1- شواهد التنزيل، جلد 2 صفحه 228، حديث 946.
2- همان مدرك، جلد 2 صفحه 228، حديث 947.
3- كنز العمال، جلد 13 صفحه 122، حديث 36389( چاپ مؤسسة الرّساله- بيروت).
4- همان مدرك، صفحه 164، حديث 36497.

ص: 303

بسيار گسترده اى از معروفترين كتب دانشمندان اهل سنت در آنجا نقل كرده و حتى اشعار زيادى از شعراى اسلامى را نيز به عنوان شاهد آورده است.(1)

ما بعداً فصلى تحت عنوان نخستين مسلمان خواهيم داشت و بسيارى از مسائل گفتنى در آنجا خواهد آمد (انشاء اللَّه).


1- الغدير، جلد 3، از صفحه 221- 241.

ص: 304

15- آيه انذار

در آيه 214 و 215 سوره «شعرا» مى خوانيم: وَ انْذِرْ عَشيرَتَكَ الاقرَبينَ وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَن اتَّبَعَكَ مِنَ المُؤمُنينَ

«نخست خويشاوندان نزديكت را انذار كن و پر و بال (عطوفت) خود را براى مؤمنانى كه از تو پيروى مى كنند فرود آر».

اين آيات داستان معروفى دارد كه تقريباً همه مورخان اسلامى آن را نوشته اند.

در تفسير اين آيه روايتى ديده مى شود كه به گفته طبرسى در مجمع البيان نزد خاص و عام مشهور است؛ و نيز به گفته حاكم حسكانى در شواهد التنزيل (براء بن عازب) مى گويد: هنگامى كه آيه وَانْذِرْ عَشيرَتَكَ الاقْرَبينَ نازل شد، پيامبر صلى الله عليه و آله بنى عبدالمطلب را كه چهل نفر بودند جمع كرد و غذايى براى آنها فراهم ساخت و فرمود:

«به نام خدا نزديك شويد و بخوريد» سپس ظرفى از شير آوردند و فرمود: «به نام خدا بنوشيد»، فردا نيز آنها را دعوت كرد و غذا و نوشيدنى فراهم ساخت، سپس آنها را انذار و بشارت داد، و فرمود: «من دنيا و آخرت را براى شما آورده ام، اسلام بياوريد و اطاعت كنيد تا هدايت شويد»، سپس فرمود: «وَ مَنْ يِؤاخينى (مِنُكْمُ) وَ يُوازِرُنى يَكونُ وَلِيّى وَ وَصيّى بَعدى وَ خَليفَتى فى اهلْى وَ يَقتضى دَيْنى ...»: «چه كسى از شما حاضر است با من برادرى كند و مرا يارى نمايد و بعد از من وصى و جانشين من در خانواده ام باشد، و دين مرا ادا كند؟»

همه خاموش ماندند، اين سخن را سه بار تكرار فرمود و همچنان همه خاموش

ص: 305

بودند، ولى على عليه السلام مى فرمود: «من اين كار را مى كنم»، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «تو خواهى بود».

جمعيّت برخاستند و به ابوطالب مى گفتند: برو اطاعت فرزندت (على) را كن كه محمد صلى الله عليه و آله او را امير تو ساخت.(1)

در حواشى شواهد التنزيل اين حديث از عبداللَّه بن عباس و همچنين از ابورافع نيز نقل شده است.

و از خصائص نسائى نقل مى كند كه ربيعة بن ناجذ مى گويد: مردى به على عليه السلام عرض كرد به چه سبب تو وارث (پسر عمويت، پيامبر) شدى؟ نه عموى تو،- كه قاعدتا بر تو مقدم است-؟ على عليه السلام در پاسخ او داستان يوم الانذار را نقل فرمود تا آنجا كه مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «ايُّكُمْ يُبايِعُنى عَلى انْ يَكُونَ اخى و صاحِبى وَ وارِثى»: «كداميك از شما با من بيعت مى كنيد كه برادر و دوست و وارث من باشيد».

هيچ كس برنخاست، من برخاستم در حالى كه از همه كوچك تر بودم، فرمود:

«بنشين»، تا مرتبه سوم شد- و كسى جز من پاسخ نگفت- پيامبر صلى الله عليه و آله دستش رابه دست من زد، سپس فرمود: «به اين سبب پسر عمويم را وارث خود ساختم نه عمويم را».(2)

طبرى مورّخ معروف نيز همين حديث را به طور مشروح و مفصل نقل كرده و در ذيل آن مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام اشاره كرد و فرمود: «انَّ اهذااخى وَوَصِيّى وَ خَلِيْفَتى فيكُمْ فَاسْمِعُوا لَهُ وَ اطيعُوهُ»: «اين برادر من و وصى من و خليفه در ميان شما است؛ سخنان او را بشنويد و از او اطاعت كنيد» جمعيت برخاستند و خنديدند در حالى كه به ابوطالب مى گفتند: محمد صلى الله عليه و آله دستور داد فرمان فرزندت را بشنوى و


1- شواهد التنزيل، جلد 1 صفحه 420( باتلخيص) و مجمع البيان، جلد 7 و 8 صفحه 206.
2- تعليقات شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 423.

ص: 306

اطاعت كنى!(1)

سپس طبرى همين مضمون را به طرق ديگر نقل كرده است:

از نكات جالب و شنيدنى اينكه همين طبرى مورخ و مفسر بزرگ اهل سنت كه در تاريخ خود داستان يوم الانذار را به اين صورت نقل كرده؛ هنگامى كه وارد تفسير مى شود- توجه داشته باشيد طبرى غير از تاريخ، تفسير مفصلى دارد كه در 30 جلد نگاشته شده- و به اين آيه مى رسد و داستان مزبور را نقل مى كند و مى گويد:

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «ايُّكُمْ يُوازِرُنى عَلى هذا الامْرِ عَلى انْ يَكُونَ اخى وَ كَذا وَكَذا ...» على عليه السلام عرض كرد، «انَا يا نَبِىَّ اللَّهِ اكُونُ وَزيرُكَ ...» پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «انَّ هذا اخى وَ كذا وكذا».(2) همان گونه كه ملاحظه مى كنيد اين مفسر معروف به جاى «وَصِيّى وَ خَليفَتى فيكُمْ»- على عليه السلام وصى من و خليفه من در ميان شما است- تعبير به كذا و كذا- چنين و چنان خواهد شد- مى كند، و اين كار را دو بار تكرار كرده، مبادا تعبير «وصّى و خليفه» به دست پيروان مكتب اهلبيت عليهم السلام بيفتد، و آن را سندى بر خلافت على عليه السلام معرفى كنند، و پيش داورى هاى تعصب آلود طبرى و ساير طبرى ها خدشه دار شود!

آيا اين است معنى رعايت امانت در نويسندگى، و نقل احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله؟ آيا او فكر نمى كرد روزى عبارت تاريخ او را در برابر عبارت تفسيرش مى گذارند؛ و با هم مقايسه مى كنند؛ و به قضاوت مى نشينند؟. بايد توجه داشت كه طبرى دراين كار،


1- تاريخ طبرى، جلد 2، صفحه 63( چاپ بيروت).
2- تفسير جامع البيان طبرى، جلد 19، صفحه 75، ذيل آيه 214 سوره« شعراء».

ص: 307

تنها نيست، و از اين گونه كارها فراوان كرده و مى كنند.

آلوسى در روح المعانى نيز اين روايت را به طور ناقص و دست و پا شكسته نقل كرده سپس مى افزايد: شيعه به بعضى از اين روايات براى مقصود خود در امر خلافت استدلال كرده اند، ولى بايد آن روايت را تأويل و تفسير كرد و يا گفت ضعيف يا مجعول است!(1)

راستى پيش داورى هاى اين مفسر معروف عجيب است، مى گويد: چون اين روايت به نفع شيعه تمام مى شود يا بايد آن را توجيه كرد؛ يا ضعيف شمرد؛ يا مجعول دانست؛ يعنى: پايه قضاوت بر واقعيت هاى تاريخى و قرآن و حديث نيست، پايه اصلى بر پيش داورى هاى قبلى است؛ و هر چيز مخالف آن باشد بايد چشم بسته توجيه و تضعيف شود.

بديهى است با اين طرز تفكر اگر تمام انبياء و كتب آسمانى جمع شوند نمى توانند در فكر كسى كه داراى اين طرز فكر است نفوذ كنند و تغييرى ايجاد نمايند.

احمد حنبل يكى از ائمه چهارگانه اهل سنت در كتاب خود كه معروف به مسند احمد است داستان يوم الانذار را آورده، تا آنجا كه مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «چه كسى تضمين مى كند ديون مرا أدا و وعده هاى مرا وفا كند و با من در بهشت باشد و چانشين من در اهلم باشد»، سرانجام على عليه السلام پذيرفت و عرض كرد: «من اين كار را مى كنم».(2)

ابن ابى الحديد معتزلى مى گويد: اما خبر وزارت- اشاره به همين حديث است كه وزير بودن على عليه السلام را تثبيت مى كند- را طبرى در تاريخ خود از عبداللَّه بن عباس از على بن ابيطاب عليه السلام نقل نموده است كه وقتى آيه وَانْذِر عَشيرَتَكَ الاقْرَبينَ نازل شد پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام را فرا خواند ... سپس داستان را به طور مبسوط نقل كرده تا آنجا كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «قَدْ امَرَنِىَ اللَّهُ انْ ادْعُوكُمْ الَيْهِ، فَايُّكُمْ يُوازِرُنى عَلى هذا الآمرِ عَلى انْ يَكُونَ اخى وَ وَصِيّى وَ خَليفَتى فيكُمْ!» «خداوند به من دستور داده كه شما


1- روح المعانى، ذيل آيه مورد بحث( جلد 19 صفحه 135).
2- مسند احمد، جلد 1 صفحه 111( با كمى تلخيص).

ص: 308

را به سوى (آئين) او بخوانم كداميك از شما مرا در اين كار يارى خواهيد كرد تا برادر و وصى و جانشين من در ميان شما باشد ...»

على عليه السلام عرض كرد: «انَا يا رَسُولَ اللَّهِ اكُونُ وَزيرَكَ عَلَيْهِ»: «اى رسول خدا من وزير و ياور تو در اين كار خواهم بود ...» پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «هذا اخى وَ وَصِيّى وَ خَليفَتى فيكُمْ»: «اين برادر و وصى و خليفه من در ميان شما است».(1)

توجّه داشته باشيد در اين روايت و بعضى از روايات سابق، تعبير به «خيلفتى فيكم» (خليفه من در ميان شما) آمده، و از آن معلوم مى شود كه تعبير به اهل در روايات ديگر نيز به همين معنى است. (دقت كنيد).

ابن اثير(2) در كتاب كامل خود نيز اين جريان را به طور مشروح آورده است- و حتى مشروح تر از بسيارى از محدّثان و مورّخان- تا آنجا كه مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «ايُّكُمْ يُوازِرُنى عَلى هذا الآمْرِ عِلى انْ يَكُونَ اخى وَ وَصِيّى وَ خَليفَتى فيكُمْ»: «كدام يك از شما مرا يارى در اين كار مى كند تا برادرم و وصيّم و جانشينم در ميان شما باشد»؟ و بعد از آن كه همه جواب منفى دادند يا ساكت شدند، على عليه السلام عرض كرد: «انَا يا نَبىَّ اللَّه اكُونُ وَزيرَك عَلَيْهِ» پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «انَّ هذا اخى وَ وَصِيّى وَ خَليفَتى فيكُمْ فَاسْمِعُوا لَهُ وَ اطيعُوا».(3)

جالب اينكه در اين حديث نيز تعبير به «خليفتى فيكم»: «جانشين من در ميان شما» شده است؛ و در واقع اين يكى از معجزات پيامبر صلى الله عليه و آله است كه در آن روز كه على عليه السلام سيزده سال بيشتر نداشت چنين جمله اى را قاطعانه به او گفت. چه كسى مى توانست پيش بينى كند كه اين كودك سيزده ساله در آينده يكى از بزرگترين مردان جهان بشريّت خواهد شد و سزاوار است جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله گردد؛ و همه


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 13، صفحه 210.
2- ابن اثير از مورخّان معروف است كه در قرن هفتم مى زيسته و تاريخ او در 13 مجلد مى باشد.
3- كامل، جلد 2، صفحه 63( طبع دارالصادر بيروت).

ص: 309

سخن او را بشنوند و سر برفرمان او نهند. و باز جالب اينكه: اين سخن را پيامبر صلى الله عليه و آله هم در اوائل دعوتش در «يوم الانذار» بيان كرد، و هم در ماه هاى آخر عمر مباركش در غدير خم. آيا اين سخن بهترين دليل بر امامت على عليه السلام نيست؟

ص: 310

16- آيه مرج البحرين

در آيه 19 تا 22 سوره «الرّحمن» مى خوانيم: مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقيانِ- بَيْنَهُما بَرزَخُ لايَبْغيانِ- فَبِاىّ آلِا رَبِّكُما تُكَذِّبانِ- يَخْرُجُ مِنْهُما اللّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ «خداوند دو درياى مختلف (شور و شيرين، گرم و سرد) را در كنار هم قرار داد، در حالى كه با هم تماس دارند؛ در ميان آن دو مانعى است كه يكى بر ديگرى غلبه نمى كند (و به هم نمى آميزند). پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى كنيد؟! از آن دو، لؤلؤ و مرجان خارج مى شود.».

در تفسير اين آيه، سخن بسيار گفته اند؛ و در تفسير نمونه بحث هاى فراوانى در اين زمينه آورده ايم؛ گاه گفته شده است: منظور از دو دريا، دو درياى آب شيرين و شور است؛ كه در بسيارى از مناطق در كنار هم هستند بى آنكه با هم مخلوط گردند؛ و اين منظره در تمام مناطقى كه رودخانه هاى آب شيرين به دريا مى ريزد به خوبى ديده مى شود.

تفسير جالب ديگرى كه براى اين دو دريا شده است، جريان گلف استريم و رودهاى عظيم دريايى است؛ كه در بسيارى از اقيانوس هاى جهان در حركت است؛ و آب هاى گرم مناطق استوايى را به سوى مناطق قطبى مى برد؛ و گاه حتّى رنگ آن با رنگ آب هاى اطراف مختلف است؛ و عجب اينكه: عرض آن گاه به يكصد و پنجاه كيلومتر و عمق آن به چند صد متر، و گاه سرعت آن در يك روز به 160 كيلومتر مى رسد! و تفاوت درجه حرارت آن با آب هاى مجاور، 10 تا 15 درجه است!

ص: 311

اين جريان آب هاى گرم بادهاى گرمى به وجود مى آورد و حرارات خود را به اطراف مى دهد و هواى كشورهاى مناطق شمالى زمين را كه در مسير آن هستند مطبوع و قابل تحمّل مى كند و اگر اين جريان هاى دريايى نبود، زندگى در آن كشورها، بسيار سخت و شايد غيرقابل تحمل بود.

البتّه گلف استريم نام يكى از اين جريان ها و رودهاى دريايى است؛ و در آب هاى پنج قارّه جهان نظير آن ديده مى شود؛ و عامل اصلى اين حركت تفاوت درجه حرارت آب هاى مناطق استوايى زمين و مناطق قطبى است.

شرح بيشتر در اين باره و درباره تفسير آيات فوق را در جلد 23 تفسير نمونه، صفحه 131 مطالعه فرمائيد.

از آنجا كه آيات قرآن ظاهر و باطنى دارد؛ گاه هم تفسير مادى براى آن وجود دارد و هم تفسير معنوى؛ در روايات اسلامى تفسير معنوى اين دو دريا به على عليه السلام و فاطمه زهرا عليها السلام، و تفسير معنوى لؤلؤ و مرجان به حسن و حسين عليهما السلام شده است.

در شواهد التنزيل از سلمان فارسى در تفسير آيه مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ چنين نقل شده است كه منظور على عليه السلام و فاطمه زهرا عليها السلام است سپس مى افزايد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «منظور از يَخْرُجُ مِنْهُمَا مِنْهُمَا اللُؤلُؤْ وَالمَرْجانُ حسن و حسين عليهما السلام است».(1)

همين معنى از ابن عباس و از ضحّاك در طريق ديگرى نقل شده است.(2)

در حديث ديگرى از سعيد بن جبير از ابن عباس آمده است كه منظور از مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانَ على عليه السلام و فاطمه عليها السلام است و منظور از بَيْنَهُما بَرْزَخ لايَبْغيان «حُبُّ دائِمُ لايَنْقَطِعُ وَلا يَنْفَذُ»: «محبّت، دائمى است كه قطع نمى شود و پايان نمى گيرد»، و


1- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 209( حديث 919).
2- همان مدرك، صفحه 208.

ص: 312

منظور از يَخْرُجُ مِنْهُما اللُؤلُؤْ وَ الْمَرْجانُ حسن و حسين عليه السلام است (1).

در حديث ديگرى از ابن عبّاس تعبير روشنترى درباره بَيْنَهُما بَرْزَخ لَايَبْغيانِ آمده و آن اينكه منظور «وُدٌّ لايَتَباغَضانِ» يعنى «در ميان آن دو بزرگوار آن چنان محبّت و دوستى است كه هر گونه بغض و كينه اى را دور مى كند»!(2)

در واقع «برزخ» به معنى مانع ميان دو چيز است، در اينجا همان محبّت و دوستى است كه مانع از هر گونه بغى و تعدّى و تجاوز مى شود.

سيوطى نيز در تفسير روايى الدّر المنثور بعد از آنكه روايات مربوط به تفسير ظاهرى آيه را بيان مى كند، محتواى احاديث پيشين را از ابن عباس و از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نقل كرده، مى گويد: ابن مردويه از ابن عباس در تفسير آيه مَرَجُ الْبَحْرِيْنِ يَلْتَقيانِ نقل كرده كه منظور على عليه السلام و فاطمه عليها السلام است سپس مى افزايد: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: يَخْرُجُ مِنْهُما اللُؤْلُؤ وَ الْمَرجان منظور حسن و حسين عليهما السلام است.(3) همين معنى را انس بن مالك نيز نقل كرده است.(4) جالب اينكه: آلوسى مفسّر معروف، در تفسير روح المعانى بعد از آنكه روايت فوق را از ابن عبّاس و اياس بن مالك و همچنين از طريق طبرسى سلمان فارسى و سعيد بن جبير و سفيان ثورى نقل مى كند: چنين مى افزايد: آنچه من فكر مى كنم اين است كه اگر اين روايات، صحيح باشد؛ ارتباطى به تفسير ندارد، بلكه تأويلى است


1- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 210.
2- همان مدرك، صفحه 230.
3- الدّر المنثور، جلد 6، صفحه 143.
4- الدّر المنثور، جلد 6، صفحه 143.

ص: 313

همانند تأويلات صوفيان! نسبت به بسيارى از آيات. البته هر كدام از على و فاطمه (رضى اللَّه عنهما) در نزد من از اقيانوس كبير از نظر علم و فضل، بزرگتراند، و همچنين هر كدام از حسنين (رضى اللَّه عنهما) بى نهايت زيباتر و جالبتر از لؤلؤ و مرجان اند.(1)

اعتراف صادقانه او نسبت به مقام اين بزرگواران در خور تحسين است؛ مشروط بر اينكه هدفش از ميان بردن ارزش روايات فوق نباشد!

آلوسى گويا فراموش كرده است كه اين حديث با طرق متعدد از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حقّ دارد تأويل آيات را بيان بفرمايد؛ و مقايسه آن با تأويل هاى بى مدرك و ساخته افكار منحرف صوفيان مقايسه بسيار ظالمانه اى است كه دور از شأن يك عالم مى باشد.

به هر حال اين آيه از آياتى است كه دلالت بر فضيلت فوق العاده و جلالت عظيم براى على عليه السلام و همسرش و فرزندانش حسن و حسين عليهما السلام مى كند، چرا كه على عليه السلام و فاطمه عليها السلام را تشبيه به دو اقيانوس عظيم نموده؛ اقيانوسى كه نشانه عظمت خداوند و منبع بركات، و مبدأ علوم دانش ها بسيار و نشانه بارز اخلاق كريمه و، جود و سخاوت پاكى و عصمت است. و فرزندانشان را به جواهرات گران بها و بى مانندى تشبيه مى كند كه در دل اقيانوس پرورش يافته و به خارج مى رسند؛ حسن و زيبايى، و جمال ظاهر و باطن، و علم و تقوا و فضيلت، و پاكى و عصمت همه در آن درج است.

درباره چه كسى در اسلام اين همه فضائل ديده مى شود، و چه كسى شايسته تر براى جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله از على عليه السلام و فرزندان او است، و چه ساده از كنار اين همه فضائل گذشته اند.


1- روح المعانى، جلد 37، صفحه 93( ذيل آيات مورد بحث).

ص: 314

17- آيه نجوى
اشاره

در سوره «مجادله» آيه 12 و 13 آمده است:

يا ايِّهَا الّذينَ آمَنْوا اذا ناجَيْتُمُ الرَسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَىْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ذلِكَ خَيرٌ لَكُمْ وَ اطْهَرُ فَانْ لَمْ تَجِدُوا فَانَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحيم- ءَاشْفَقْتُمْ انْ تُقَدِّمْوا بَيْنَ يَدَىْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ فَاذْلَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَاقيمُوا الصَّلوةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ اطيعُواللَّهَ وَ رَسُوْلَهُ وَ اللَّهُ خَبيرٌ بِما تَعْمَلُونَ

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه مى خواهيد با پيامبر صلى الله عليه و آله نجوا كنيد (و سخنان درگوشى بگوييد)، قبل از آن صدقه اى (در راه خدا) بدهيد؛ اين براى شما بهتر و پاكيزه تر است. و اگر توانايى نداشته باشيد، خداوند آمرزنده و مهربان است. آيا ترسيديد (فقير شويد) كه از دادن صدقات قبل از نجوا خوددارى كرديد؟! اكنون كه اين كار را نكرديد و خداوند توبه شما را پذيرفت، نماز را برپا داريد و زكات را ادا كنيد و خدا و پيامبرش را اطاعت نماييدو (بدانيد) خداوند از آنچه انجام مى دهيد آگاه است.».

از قرائن موجود در اين دو آيه، و همچنين از شأن نزول هايى كه بسيارى از مفسران از جمله مرحوم طبرسى در مجمع البيان و فخر رازى در تفسير كبير و قرطبى در تفسيرالجامع لاحكام القرآن و آلوسى در روح المعانى و غير آنها آورده اند چنين استفاده مى شود كه گروهى از مسلمانان- و به گفته جمعى از مفسّران گروهى از اغنياء وثروتمندان- براى كسب موقعيّت نزد مردم در هر موضوع كوچكى با

ص: 315

پيامبر صلى الله عليه و آله به نجوى و سخنان در گوشى مى پرداختند بى آنكه به اين حقيقت توجّه داشته باشند كه وقت پيامبر صلى الله عليه و آله با ارزش تر از آن است كه براى مسائل كم ارزش يا بى ارزش در اختيار يك فرد قرار گيرد؛ به علاوه اين كار مايه ناراحتى مستضعفان و موجب امتيازى براى اغنياء بود؛ و گاه ايجاد بدبينى مى كرد.

نخستين آيه از دو آيه بالا نازل شد؛ به مسلمانان دستور داد: اگر مى خواهيد با پيامبر صلى الله عليه و آله نجوى كنيد، قبل ازاين كار، صدقه اى در راه خدا بدهيد اين دستور آزمون جالبى به وجود آورد و سنگ محكى بود براى مدعيان قرب به پيامبر صلى الله عليه و آله. همگى جز يك نفر از دادن صدقه ونجوى خوددارى كردند، و آن يك نفر كسى جز اميرمؤمنان على عليه السلام نبود.

در اينجا آنچه لازم بود روشن شود؛ و مسلمانان بفهمند و عبرت گيرند روشن شد؛ و درس لازم را گرفتند.

كمى بعد آيه دوّم نازل شد و اين حكم را نقض كرد و معلوم شد حبّ مال در دل بعضى از علاقه به نجوى با شخص پيامبر صلى الله عليه و آله بيشتر است، و نيز معلوم شد اين نجواها غالباً درباره مسائل غير ضرورى بوده، و به منظور سكب موقعيت اجتماعى بصورت مى گرفته است.

در اينجا روايات متعدّدى وارد شده است كه تنها كسى كه به اين آيه در قرآن مجيد عمل كرد، على عليه السلام بود.

در شواهد التنزيل از مجاهد از على عليه السلام چنين نقل شده است كه فرمود: «انّ فى القُرآنِ لآيَةً ما عَمِلَ بِها احَدُ قَبْلى وَلا بَعْدى وَ هِىَ آيَةُ النَّجْوى، قالَ كانَ لى دِيْنارُ فَبِعْتُهُ بِعَشَرَةِ دَراهِمَ، فَكُلَّما ارَدْتُ انْ اناجَى النَّبِىَّ صلى الله عليه و آله تَصَدَّقْتُ بِدِرْهَمٍ مِنهُ ثُمَّ نُسِخَتْ»: «در قرآن آيه اى است كه هيچ كس قبل از من و نه بعد از من، به آن عمل نكرده و نخواهد كرد، و آن آيه نجوى است، من دينارى داشتم، آن را به ده درهم فروختم،

ص: 316

هر زمانى مى خواستم با پيامبر صلى الله عليه و آله نجوى كنم، درهمى را صدقه مى دادم، سپس اين آيه نسخ شد».(1)

درروايت ديگرى از ابوايوب انصارى نقل شده كه اين آيه درباره على عليه السلام نازل شده، و على عليه السلام ده بار با پيامبر صلى الله عليه و آله نجوى كرد، و در هر بار يك دينار صدقه مى داد.(2) باز در همان كتاب در حديث ديگرى از مجاهد آمده است كه در قرآن آيه اى است كه جز على بن ابيطالب عليه السلام به آن عمل نكرده تا زمانى كه نسخ شد، و آن آيه يا ايُّها الذينِنَ آمَنوا اذا ناجَيْتُمُ الرَسُولَ ... است؛ او با رسول خدا صلى الله عليه و آله نجواى كرد و يك دينار صدقه داد.(3)

در آن كتاب روايات متعدد ديگرى در اين زمينه نقل شده كه بالغ بر ده روايت مى شود!

سيوطى در تفسيرش روائى الدرُّ المنثور اين روايت را از طرق متعدد (بيش از هفت طريق) بيان كرده است؛ مخصوصاً از حاكم نيشابورى با اعتراف به اينكه اين حديث، حديث صحيحى است از على عليه السلام نقل مى كند كه در قرآن مجيد آيه اى است كه هيچ كس قبل يا بعد از من به عمل نكرده و نخواهد كرد. سپس ادامه حديث را به همانگونه كه در بالا از شواهدالتنزيل آورديم ذكر نموده است (4) در همان كتاب از گروه زيادى از راويان اخبار از على عليه السلام نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله دراباره تعيين مقدار اين صدقه با على عليه السلام به مشورت پرداخت- «فرمود: دينار را چگونه مى بينى؟ عرض كرد: «مردم توانائى آن را ندارند؛» فرمود: نصف دينار چطور؟ عرض كرد: توانايى آن را هم ندارند؛ فرمود پس چه اندازه باشد خوب است، فرمود: «شَعيرَة» (به اندازه وزن يك جو طلا) پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «انَّكَ لَزَهيدُ»: «مقدار آن ار كم گفتى»، چيزى گذشت


1- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 231، حديث 951.
2- همان مدرك، صفحه 240، حديث 946.
3-
4- الدّرالمنثور، جلد 6، صفحه 185.

ص: 317

كه آيه «ءَاشْفَقْتُمْ ...» نازل شد و حكم سابق نسخ شد؛ على عليه السلام مى فرمايد: «به وسيله من خداوند از اين امّت تحفيف داد و بار آنها را سبك كرد.(1) در اينجا حديث جالبى است كه برسوئى در تفسير روح البيان از عبداللَّه بن عمر بن خطاب نقل مى كند كه مى گفت: «كانَ لِعَلِىٍّ عليه السلام ثَلاثُ لَوْكانَتْ لى واحِدَةُ مِنْهُنَّ كانَ احَبَّ الَّى مِنْ حُمُرِ النَّعَمِ تَزْويجُهُ فاطِمَةَ عليها السلام وَ اعْطاؤهُ الرّايَةَ يَوْمَ خَيْبَرٍ وَآيَةُ النَّجْوى»: «على عليه السلام سه فضيلت داشت كه اگر يكى از آنها براى من بود بهتر از گروه شتران سرخ مو بود (اين تعبير در ميان عرب براى اشاره به گران بهاترين اشياء به كار برده شده و به صورت ضرب المثلى به هنگام بيان اشياء بسيار نفيس ذكر مى شد).

نخست تزويج پيامبر صلى الله عليه و آله فاطمه زهرا عليها السلام را به على عليه السلام و ديگر دادن پرچم به دستش در روز خيبر، و ديگر آيه نجوى».(2)

زمخشرى نيز آن را در «كشّاف» آورده است (3)

همچنين قرطبى در تفسير «الجامع لاحكام القرآن»(4)

و طبرسى در «مجمع البيان»(5)

در واقع «عبداللَّه بن عمر» انگشت روى سه مسأله حساس گذاشته است فاطمه عليها السلام كه به گفته پيامبر «سَيِّدَةُ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الاوَّلينَ و الآخَريْنَ»: «بانوى تمام جهانيان از اولين تا آخرين بود» همتايى جز على عليه السلام نداشت كه او ابر مرد تاريخ بشر بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله بود.

مسأله دادن پرچم به دست على عليه السلام در روز جنگ خيبر و او را به لقب «كَرّارُ غَيْرُ فَرّارٍ» مفتخر ساختن بعد از آنكه ديگران رفتند و كارى از پيش نبردند و پيروزى


1- همان مدرك.
2- تفسير روح البيان، جلد 9، صفحه 406.
3- كشّاف، جلد 4، صفحه 494( ذيل آيات مورد بحث).
4- تفسير قرطبى، جلد 9، صفحه 6472.
5- مجمع البيان، جلد 9 و 10، صفحه 252( ذيل آيات مورد بحث).

ص: 318

چشم گيرى كه از اين طريق حاصل شد يك فضيلت بى مانند گير است، همچنين وجود آيه اى در قرآن كه تنها على عليه السلام به آن عمل كرده است.

عجب اينكه بعضى اصرار دارند كه اين فضيلت را كم رنگ كرده، بلكه فضيلت بودنش را به كلى انكار كنند! وطبق معمول به سراغ عذرهاى مختلف و دلائل سست و بى پايه اى بروند.

گاه مى گويند اگر بزرگان صحابه اقدام به اين كار نكردند نيازى به آن نديدند! و گاه مى گويند وقت كافى نداشتند چون آيه به زودى نسخ شد! و گاه مى گويند ديگران فكر مى كردند اگر ادقام به صدقه و نجوى كنند موجب ناراحتى فقراء و وحشت اغنيا مى گردند؛ و فقرا توانائى ندارند مثل آن را انجام دهند و اغنياء كه توانائى دارند اگر آن را ترك كنند مورد ملامت قرار مى گيرند. بنابراين عمل نكردن ديگران به اين آيه سلب فضيلتى از آنها نمى گردد.(1)

ولى اين مفسران بزرگ گويا آيه دوم را به هنگام اين بهانه تراشى ها اصلًا فراموش كرده اند؛ زيرا قرآن نجوى كنندگان پيشين را كه بعد از نزول حكم صدقه آن را ترك كردند مورد ملامت و سرزنش قرار داده؛ و مى گويد: ءَاشْفَقْتُمْ ان تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَىْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ «آيا ترسيديد (فقير شويد) كه از دادن صدقات قبل از نجوى خوددارى كرديد؟!».(2)

سپس قرآن اين كار را همانند يك گناه مى شمرد و با جمله وَتابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ آنها را مشمول توبه الهى قرار مى دهد؛ و براى جبران اين عمل بد دستور به اقامه نماز و أداى زكات و اطاعت خداو پيامبر ميد هد.

اگر وقت كوتاه بوده جاى سرزنش و ملامت نيست؛ و نيازى به توبه الهى ندارد. و اگر هدف آنها كمك به جلب قلب فقرا و دفع وحشيت اغنيا بوده كارى در خور


1- تفسير كبير فخر رازى جلد 29، صفحه 272 و تفسير روح المعانى جلد 28، صفحه 28.
2- سوره مجادله، آيه 13.

ص: 319

تشويق و قدردانى است؛ پس چرا خداوند آنها را سرزنش مى كند و سخن از توبه به ميان مى آورد. پس با توجه به اين آيه به خوبى روشن مى شود كه كار آنها ناپسند بوده است.

حقيقت اين است هنگامى كه مسائلى پيش مى آيد كه با پيشداورى هاى اين برادران سازگار نيست؛ همه چيز حتى آيات قرآن به فراموشى سپرده مى شود، در حالى كه پيش چشم آنها است.

باز در اينجا بعضى براى كم رنگ كردن اين فضيلت مى گويند: فاصله ميان آيه نجوى و نسخ آن فقط يك ساعت بود؛ به همين دليل بزرگان صحابه موفق به عمل كردن به آن نشدند؛ اينها نيز از همان گروه فراموش كارانند. كه توجه به لحن آيه ناسخ نكرده اند، آيه اى كه گروهى از اصحاب را ملامت مى كند كه چرا از ترس فقر، صدقه را ترك كردند و از نجوا چشم پوشى نمودند؛ و هم اكنون خداوند توبه آنها را مى پذيرد.

اگر فاصله ميان اين دو تنها يك ساعت بوده جايى براى اين گفتگوها نخواهد بود، بنابراين مناسب، روايتى است كه مى گويد: فاصله ميان آن دو، ده روز بوده است.(1)

سؤال

تنها سؤالى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه چگونه اين كار فضيلت محسوب مى شود؟ آيا همانطور كه بعضى از مفسران صاحب تعصب گفته اند نه عمل كردن به آن فضيلتى بوده، و نه ترك آن منفعتى؟

يا آن گونه كه در روايات اسلامى آمده كه على عليه السلام آن را افتخار بزرگى براى خويش مى شمرد؛ و عبداللَّه بن عمر آن را فضيلتى همسنگ ازدواج با بانوى اسلام


1- در تفسير روح المعانى، اين قول از مقاتل كه معاصر منصور دوانيقى كه و از شاگردان تابعين است، نقل شده است.

ص: 320

فاطمه زهرا عليها السلام و فتح خيبر قلمداد مى كرد؟

پاسخ

اين سؤال از بحث هاى گذشته روشن شد، و اضافه مى كنيم بهترين راه براى يافتن پاسخ اين سؤال همان مراجعه به خود قرآن و دقت در آيه ناسخ (آيه دوم) است، اين آيه نشان مى دهد كه خداوند مى خواسته با اين دستور، مسلمين را آزمايش كند كه آيا حاضرند براى انجام نجوى با پيامبر صلى الله عليه و آله كه مدّعى بودند به خاطر مصالح مسلمين انجام مى گرفته، چيزى خرج كنند، و صدقه اى در راه خدا بدهند؟

در اينجا تنها يك نفر از عهده اين آزمايش الهى بر آمد، و او على بن ابى طالب عليه السلام بود، آيا اين افتخار بزرگى نيست؟

به تعبير ديگر، ساير افراد مشمول ملامت و سرزنش و توبه موجود در اين آيه شدند؛ تنها كسى كه اين ملامت و سرزنش و توبه متوجه او نشد على عليه السلام بود.

راستى چرا بعضى از دانشمندان حقايقى با اين وضوح و روشنى را انكار مى كنند؟! شما بگوييد چرا؟!

18- آيه سابقون
اشاره

در سوره «واقعه» مى خوانيم: وَالسّابِقُوْنَ السّابِقُوْنَ- اولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ- فى جَناّتِ النَّعيمِ- ثُلَّةٌ مِنَ الاوَّلينَ- وَ قَليلٌ مِنَ الآخِرِينَ

«و (سوّمين گروه) پيشگامان پيشگام اند،- آنها مقربانند. در باغهاى پرنعمت بهشت (جاى دارند). ((1)) گروه زيادى (از آنها) از امّتهاى نخستين اند- و اندكى از


1- همان مدرك، صفحه 359.

ص: 321

امّتهاى آخرين».(1)

در شواهد التنزيل حاكم حسكانى از ابن عباس چنين نقل شده:

«السُّبّاقُ ثَلاثَة، سَبَقَ يُوشَعُ بْنُ نُونٍ الى مُوسَى، وَ سَبَقَ صاحِبُ ياسِين الى عِيسى، وَ سَبَقَ عَلِىّ الَى النَّبِىِّ صلى الله عليه و آله»: «پيشگامان (در ايمان) سه نفرند، يوشع پيشگام نسبت به (ايمان به) موسى عليه السلام بود، صاحب ياسين (حبيب نجار) نسبت به عيسى عليه السلام، و على عليه السلام نسبت به رسول خدا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پيشگام بود».(2)

در همان كتاب از ابن عباس نقل شده كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله تفسير اين آيه را پرسيدم، فرمود: «حَدَّثَنى جَبرَئيلُ بِتَفْسيرِها، قالَ ذاكَ عَلِىّ وَ شِيعَتُهُ الَى الْجَنَّةِ»: «از جبرئيل تفسير اين آيه را پرسيدم گفت: آن اشاره به على عليه السلام و شيعيان او است كه پيشگام در رفتن به بهشت هستند»!(3)

اين دو تفسير، منافاتى با هم ندارد، چرا كه على عليه السلام، هم پيشگام در ايمان به پيامبر صلى الله عليه و آله بود، و هم پيشگام در رفتن به بهشت است، و در واقع اين دو ارتباط و پيوند ناگسستنى با يكديگر دارد.

در همين كتاب، چندين حديث ديگر در اين باره نقل شده است.

در تفسير الدّر المنثور نيز دو روايت از ابن عباس در اين زمينه نقل شده، در يكى از آنها ابن ابى حاتم و ابن مردويه از ابن عباس در تفسير اين آيه نقل مى كنند كه يوشع بن نون (نخستين كسى بود كه) به موسى عليه السلام ايمان آورد؛ و مؤمن آل ياسين به عيسى عليه السلام، و على بن ابى طالب عليه السلام پيشگام در ايمان به پيامبر اسلام عليهم السلام بود.(4)


1- سوره واقعه، آيه 10 تا 14.
2- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 213، حديث 924.
3- همان مدرك، صفحه 215 و 216،( حديث 927).
4- الدر المنثور، جلد 6 صفحه 154.

ص: 322

در همان كتاب حديث ديگرى نيز به همين مضمون نقل مى كند.(1)

از كسانى كه اين روايت را نقل كرده اند ابن مغازلى (طبق نقل ابن بطريق) در كتاب العمده و سبط بن جوزى در تذكرة و ابن كثير در تفسيرخود و ابن حجر در صواعق و علامه شوكانى در فتح القدير و شيخ سليمان قندوزى در ينابيع الموده است.(2)

اين نكته نيز قابل توجه است كه قاضى روزبهان كه در مسائل مربوط به امامت و خلافت، تعصب خاصى دارد و كتابش به نام ابطال نهج الحق گواه بر اين معنى است.

هنگامى كه در مقام پاسخ گويى از علامه حلى در مورد اين آيه بر مى آيد- زيرا علامه در كتاب خود از طريق اهل سنت از ابن عباس نقل مى كند: «سابِقُ هذِهِ الامَّةِ عَلِىُّ بْنُ ابى طالِبٍ»: «پيشگام اين امت در ايمان، على بن ابيطالب عليه السلام است»-. او در كتاب خود به نام ابطال نهج الحق در پاسخ سخن علامه چنين مى گويد: «اين حديث در روايات اهل سنت آمده است، ولى به اين عبارت: «سُبّاقُ الامَّةِ ثَلاثَة: مُؤمِنُ آلِ فِرْعَوْنَ وَ حَبيبُ النَّجّارِ وَ عَلِىُّ بنُ ابى طالِبٍ،» سپس مى افزايد: شك نيست كه على عليه السلام پيشقدم در اسلام بود. و سابقه و فضائل بيشمارى داشت، ولى اينها دليل بر نص بر امامت (بلافصل) او نمى شود».(3)

ولى بايد توجه داشت كه هيچ كس نمى گويد اين احاديث به تنهايى به معنى نص بر امامت بلافصل على بن ابى طالب عليه السلام است؛ بلكه هدف اين است هنگامى كه اين آيات و روايات را در كنار هم بچينيم مى بينيم على عليه السلام شاخص ترين و بارزترين فرد از امت اسلامى بود كه لايق اين مقام شد، و هيچ كس در اين ميدان به پاى او نيز نمى رسد.

آيا با وجود اين همه فضائل غير قابل انكار سزاوار است ديگران را بر او مقدم بشمريم، و با وجود او به سراغ ديگرى برويم؟!


1- الدر المنثور، جلد 6 صفحه 154.
2- احقاق الحق، جلد 3، صفحه 114 تا 120.
3- احقاق الحق عبارت او را عينا در جلد سوم صفحه 121 آورده است.

ص: 323

***

اين بحث را با ذكر ده نكته تكميل مى كنيم:

1- منظور از «قليل من الاخرين» كيست؟

در ادامه آيات گذشته قرآن مجيد، پس از آنكه مقام والاى سابقون و پيشگامان را بر مى شمرد كه آنها مقربان درگاه الهى هستند و جايگاهشان در باغهاى پر نعمت بهشتى است مى افزايد: ثُلَّةٌ مِنَ الاوَّولينَ وَ قَليل مِنَ الآخِرِينَ (1): «گروهى از امت هاى نخستين هستند و اندكى از امت هاى آخرين» «واقعه» حاكم حسكانى در شواهد التنزيل چندين روايت، از محمد بن فرات و محمد بن سهل و على بن عباس از جعفر بن محمد عليه السلام نقل مى كند كه در تفسير آيه وَقَليل مِنَ الآخِرِينَ فرمود: «منظور على بن ابى طالب عليه السلام است».(2)

بديهى است مفهوم اين آيه اين نيست كه بهشتى اين امت منحصر به او است، بلكه مقام والاى پيشگام بودن در ايمان، مقامات والايى را در بهشت و در جوار قرب الهى مى طلبد كه ويژه على بن ابى طالب عليه السلام (بعد از پيامبر اسلام) است، به همين دليل در آيات بعد از اين سوره كه مقامات و نعمت هاى گروه ديگرى از بهشتيان (اصحاب اليمين) را بيان مى فرمايد، در آخر كار مى گويد: ثُلَّة مِنَ الاوَّلينَ وَ ثُلَّة مِنَ الآخِرِينَ «گروهى از امت هاى نخستين هستند و اندكى از امت هاى آخرين».

روشن است كه اصحاب يمين گر چه بهشتى هستند امّا به پاى مقرّبين از سابقين نمى رسند.


1- سوره واقعه، آيه 13 و 14.
2- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 218( احاديث 932- 935).

ص: 324

2- نخستين مسلمان كه بود؟

اين بحث مهمى است كه «اول من آمن» (نخستين كسى كه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ايمان آورد و دست بيعت در دست او گذاشت) كه بود؟

تمام امت اسلامى متفق اند كه از ميان زنان، خديجه كبرى عليها السلام نخستين نفر بود و امّا از ميان مردان، با ايكنه عدّه اى اصرار دارند مسأله را پيچيده و قابل بحث و گفتگو قرار دهند از مطالعه مجموع احاديث و تواريخ ترديدى براى يك ناظر بى طرف باقى نمى ماند كه نخستين فرد، على بن ابى طالب عليه السلام بود. او اوّلين كسى بود كه تصديق پيامبر اسلام عليهم السلام كرد، و نخستين كسى بود كه با او بيعت نمود؛ و نخستين كسى بود كه با او نماز خواند و ركوع و سجود بجا آورد.

شواهد و دلائل اين مسأله در تمام منابع اسلامى وجود دارد كه در ذيل به قسمتى از آنها اشاره مى كنيم:

حداقل هيجده نفر از صحابه با طرق مختلف اين حديث را از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه على عليه السلام نخستين مردى بود كه اسلام را پذيرا گشت وبا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نماز خواند:

1- ابوسيعد خدرى كه از معاريف صحابه است مى گويد: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دست بر پشت على عليه السلام زد و فرمود: «يا علىُ لَكَ سَبْعُ خِصالٍ لايُحاجُّكَ فيهِنَّ احَدُ يَوْمَ الْقِيامَةِ انْتَ اوَّلُ الْمُؤمِنينَ ايْماناً بِاللَّهِ ...»:

«اى على! تو هفت ويژگى دارى كه هيچ كس نمى تواند در مورد آنها در روز قيامت با تو گفتگو كند: نخست اينكه تو اوّلين كسى هستى كه ايمان به خدا آوردى (و اسلام را پذيرا گشتى) ....(1)

2- عايشه مى گويد: فاطمه دختر محمد صلى الله عليه و آله اين حديث را براى من نقل كرد كه


1- اين حديث را ابونعيم اصفهانى در حلية الاولياء جلد 1، صفحه 66 آورده.

ص: 325

پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: «زَوَّجْتُكَ اعْلَمَ الْمُؤمِنينَ عِلْماً وَ اقْدَمُهُمْ سِلْماً وَ افْضَلُهُمْ حِلْماً!»: «تو را به همسرى مردى در آوردم كه علمش از همه مؤمنان بيشتر، و در پذيرش اسلام از همه آنها مقدمتر و حلمش از همه فزونتر است».(1)

3- عمر بن خطاب- ابن عباس مى گويد: از عمر بن خطاب شنيدم كه مى گفت نام على عليه السلام را به بدى نبريد من از رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او امورى شنيدم كه اگر يكى از آنها در آل خطّاب بوده باشد براى من محبوبتر بود از آنچه آفتاب بر آن طلوع مى كند: من و ابوبكر و ابوعبيده با جمعى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم كه به در خانه ام سلمه رسيديم و على عليه السلام بر در خانه ايستاده بود، گفتيم پيامبر صلى الله عليه و آله را مى خواهيم؛ فرمود الآن بيرون مى آيد پيامبر بيرون آمد به سوى او رفتيم تكيه بر على بن ابيطالب كرد و با دست بر شانه او زد و فرمود: «انَّكَ مُخاصَمُ، انتَ اوَّلُ الْمُؤمِنينَ ايماناً وَ اعْلَمُهُمْ بِايّامِ اللَّهِ وَ اوْفاهُمْ بِعَهْدِهِ وَ اقْسَمُهُمْ بِالسَّوِيَّةِ وَ ارْافَهُمْ بِالرَّعِيَّةِ وَ اعْظَمُهُمْ الرَّزِيَّةَ»: «با تو، به مخاصمه بر مى خيزند، (امّا) تو نخستين كسى هستى كه ايمان آوردى، و از همه به ايام اللَّه داناترى؛ و نسبت به عهد الهى باوفاترى؛ از همه بهتر تقسيم عادلانه مى كنى؛ و نسبت به رعيّت از همه مهربانترى؛ و مصيبت تو نيز از همه بزرگتر است».(2)

اين حديث مسائل زيادى را بازگو مى كند كه شرح همه آنها از حوصله اين مقال خارج است.

4- معاذ بن جبل از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه به على عليه السلام فرمود: «تَخْصِمُ النّاسَ بِسَبْعٍ وَلايُحاجُّكَ فيهِ احَدٌ مِنْ قُرَيْشٍ انْتَ اوَّلُهُمْ ايْماناً بِاللَّهِ ...»:

«تو با مردم به هفت چيز محاجّه مى كنى؛ و هيچ كس از قريش در آن هفت چيز


1- اين حديث را ابن عساكر در تاريخ دمشق در ترجمه امام على عليه السلام( جلد 1، صفحه 244، طبع بيروت) نقل مى كند.
2- كنزالعمال، جلد 13، صفحه 117( طبع بيروت مؤسسة الرسالة).

ص: 326

نمى تواند به گفتگو با تو برخيزد- و ادعاى برابرى كند- تو نخستين كسى هستى كه به خدا ايمان آوردى ...».(1)

5- اسماء بنت عميس همسر جعفر بن ابى طالب نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به دخترش فاطمه عليها السلام فرمود: «زَوَّجْتُكِ اقْدَمَهُمْ سِلْماً وَاعْظَمَهُمْ حِلماً وَاكْثَرَهُمْ عِلْماً»: «تو را به همسرى مردى در آوردم كه در اسلام از همه پيشگامتر، و حلمش از همه عظيمتر، و علمش از همه بيشتر است».(2)

6- سلمان فارسى مى گويد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «اوَّلُكُمْ وُرُوْداً عَلَىَّ الْحَوْضَ اوَّلُكُمْ اسْلاماً عَلِىُّ بْنُ ابى طالِبِ عليه السلام»: «نخستين كسى كه در كنار حوض كوثر بر من وارد مى شود نخستين كسى است كه اسلام را پذيرفته و او على بن ابى طالب عليه السلام است».(3)

7- ابوسخيله مى گويد من و سلمان حج بجا آورديم، و بر ابوذر وارد شديم، مدّتى كه خدا مى خواست نزد او مانديم، هنگامى كه حركت ما نزديك شد گفتم اى ابوذر! من امورى مى بينم كه حادث شده و مى ترسم در ميان مردم اختلافى واقع شود؛ اگر چنين شود چه دستورى به من مى دهى؟! گفت:

«الْزِمْ كِتابَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ وَ عَلِىَّ بْنَ ابى طالِبٍ، فَاشْهَدُ انَّنى سَمِعْتُ رَسُوْلَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله يَقُولُ: عَلِىٌّ عليه السلام اوَّلُ مَنْ آمَنَ بى، وَ اوَّلُ مَنْ يُصافِحُنى يَوْمَ الْقِيامَةِ، وَ هُوَ الصِّدِيْقُ الاكْبَرُ، وَ هُوَ الْفارُوْقُ يُفَرِّقُ بَيْنَ الْحَقِّ وَ الْباطِلِ»:

«از كتاب خداوند عزّوجلّ، و على ن ابى طالب جدا مشو! من گواهى مى دهم كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمود: على اوّل كسى است به من ايمان آورده، و


1- اين حديث را شهاب الدين حسينى شافعى در كتاب« توضيح الدلائل» صفحه 171 آورده است( مطابق نقل احقاق الحق، جلد 20، صفحه 455).
2- تاريخ ابن عساكر، جلد 1، صفحه 245، طبع بيروت.
3- اين روايت را محمد بن ابى بكر در كتاب« الجوهره»، صفحه 8- طبع دمشق- آورده، و نويسنده كنزالعمال نيز بدون ذكر سند آن را نقل كرده است- جلد 11، صفحه 616، طبع مؤسسه الرّساله- بيروت).

ص: 327

نخستين كسى است كه روز قيامت با من مصافحه مى كند، و او «صديق اكبر»، و «فاروق» يعنى جدا كنند حق از باطل است.(1)

8- عبدالرحمن عوف در حديثى در ذيل آيه السّابِقُونَ الاوَّلُونَ مى گويد آنها ده نفر از قريش بودند: كانَ اوَّلَهُمْ اسْلاماً عَلِىُّ بْنُ ابى طالِبٍ عليه السلام: «نخستين كسى از آنها كه اسلام را پذيرفت على بن ابى طالب عليه السلام بود».(2)

9- جمال الدين ابوالحجاج در كتاب «تهذيب الكمال» از «ابورافع» (از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله) نقل مى كند: «اوَّلُ مَنْ اسْلَمَ مِنَ الرِّجالِ عَلِىُّ عليه السلام»: «نخستين كسى كه از مردان اسلام آورد على عليه السلام بود».(3)

10- انس بن مالك خادم رسول خدا صلى الله عليه و آله از آن حضرت نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اوَّلُ هذِهِ الامَّةِ وُرُوداً عَلىِّ الْحَوضَ اوَّلُها اسْلاماً عَلىّ بْنُ ابى طالِبٍ عليه السلام: «نخستين فرد اين امّت كه در كنار حوض كوثر بر من وارد مى شود نخستين كسى است كه اسلام آورده و او على بن ابى طالب عليه السلام است».(4)

11- ابن عباس- مى گويد على عليه السلام چهار ويژگى دارد كه براى احدى نيست: هُوَ اوَّلَ عَرَبِىٍّ وَ عَجَمِىٍّ صَلّى مَعَ رَسُوْلِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله ...: «او نخستين فرد از عرب و عجم است كه با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نماز گذارد».(5)

و در جاى ديگر مى گويد: «اوَّلُ مَنْ اسْلَمَ بَعْدَ خَديجَةٍ عَلِىُّ بْنُ ابى طالِبٍ نخستين كسى كه بعد از خديجه عليها السلام ايمان آورد على بن ابيطالب عليه السلام بود».(6)


1- مختصر تاريخ دمش، جلد 17، صفحه 306( طبع دمش دارالفكر)( مطابق نقل احقاق، جلد 20، صفحه 472)- اين حديث را كنزالعمال از جمله« انّ هذا اوّل من آمن بى تا آخر جدل 11، صفحه 616، حديث 32990 آورده است.
2- مختصر تاريخ دمشق، جلد 17، صفحه 307( نوشته امام محمد بن مكرم معروف به ابن منطور).
3- تهذيبُ الكمال، جلد 3 صفحه 85( مطابق نقل احقاق الحق، جلد 20، صفحه 367).
4- اين حديث را ابن عديم حلبى از علماى قرن هفتم هجرى در كتاب خود: تاريخ حلب، صفحه 295 آورده است.
5- المختار فى مناقب الابرار، صفحه 16( مطابق نقل احقاق الحق، جلد 20، صفحه 457).
6- اين حديث از حسام الدين حنفى در كتاب آل محمّد صلى الله عليه و آله، صفحه 174 آمده است.

ص: 328

12- نسايى محدّث معروف در كتاب السنن از زيد بن ارقم نقل مى كند كه گفت:

«اوَّلُ مَنْ اسْلَمَ مَعَ رَسُوْلِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله عَلِىُّ بْن ابى طالِبِ عليه السلام»: «نخستين كسى كه به پيامبر ايمان آورد على بن ابى طالب عليه السلام بود».(1)

13- ابو احمد جرجانى شافعى، در كتاب الكامل فى الرجال از مالك بن الحوريث نقل مى كند كه مى گويد: «كانَ عَلِىٌّ اوَّلَ مَنْ اسْلَمَ مِنَ الرِّجالِ وَخَديجَةُ اوَّلَ مَنْ اسْلَمَ مِنَ النِّساءِ»: «على عليه السلام نخستين كسى از مردان بود كه اسلام آورد وخديجه نخستين كسى از زنان بود كه ايمان آورد».(2)

14- ليلى الغفاريه، زنى كه در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله مجروحان جنگى را مداوا و پرستارى مى كرد مى گويد: من با على عليه السلام به ميدان جنگ بصره آمدم هنگامى كه عايشه را در برابر آن حضرت ديدم شك و ترديد در من پيدا شد نزد او آمدم، و از او پرسيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله فضيلتى درباره على عليه السلام شنيده اى؟ گفت: آرى! سپس عايشه داستانى نقل كرد در ضمن آن داستان، از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرد كه فرمود:

«انَّهُ اوَّلَ النّاسِ بى اسْلاماً»: «على عليه السلام نخستين كسى است كه به من ايمان آورده است».(3)

15- احمد حنبل يكى از ائمه چهارگانه اهل سنت در كتاب مسندش در حديثى نقل مى كند كه مَعْقِل بْنِ يَسار (صحابى معروف) مى گويد روزى در خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله بودم پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «برويم از فاطمه عليها السلام- كه بيمار است- عيادت كنيم؛ هنگامى كه به خانه فاطمه عليها السلام رسيديم پيامبر صلى الله عليه و آله از او احوال پرسى كرد»، فاطمه عليها السلام عرض كرد: «اندوه من زياد، و فقرم شديد، و بيماريم طولانى شده ...» (پيامبر براى دلدارى


1- احقاق الحق، جلد 20، صفحه 475.
2- الكامل فى الرجال، جلد 6، صفحه 2378- طبع دارالفكر بيروت.
3- اين حديث را محمد بن مكرم انصارى در كتاب مختصر تاريخ دمشق( جلد 17، صفحه 119) نقل مى كند.

ص: 329

او در برابر اين مشكلات) فرمود: «اوَ ما تَرْضِيْنَ انّى زَوَّجْتُكِ اقْدَمَ امَّتى سِلْماً وَ اكْثَرَهُمْ عِلْماً وَ اعْظَمَهُمْ حِلْماً»: «آيا خشنود نمى شوى كه من تو را به همسرى مردى در آوردم كه از همه در امتم در اسلام پيشگام تر، و علمش از همه بيشتر و حلمش عظيم تر است.(1)

قابل توجه اينه همين حديث را ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (جلد 3، صفحه 257) و ابن عساكر در تاريخ دمشق (جلد 1، صفحه 232) و الهيثمى در مجمع الزوائد (جلد 9، صفحه 101) و متقى هندى در (كنز العمال، جلد 12، صفحه 205) و گروهى ديگر از دانشمندان اهل سنت در كتاب هاى خود آورده اند.

16- عبداللَّه بن صامت (ثابت) از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: روزى وارد بر رسول خداشديم و گفتيم «مَنْ احَبُّ اصْحابِكَ الَيْكَ؟ فَانْ كانَ امْرُ كُنّا مَعَهُ، وَ انْ كانَتْ ناسِئَةُ كُنّا دَوْنَهُ، قالَ هذا عَلِىٌ عليه السلام اقْدَمُكُمْ سِلْماً وَ اسْلاماً»: «محبوبترين ياران تو نزد تو كيست؟ كه اگر حادثه اى (براى تو) واقع شود، با او باشيم، و هر گاه خطرى پيش آمد در راه او فداكارى كنيم؟.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن شخص همين على عليه السلام است كه اسلام و تسليمش از همه جلوتر بود».(2)

اين حديث به خوبى نشان مى دهد كه عبداللَّه بن ثابت و همراهانش در جستجوى كسى بودند كه بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله از همه شايسته تر براى امامت و ولايت باشد، و پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را براى همين منظور معرفى فرمود.

17- بريده يكى ديگر از ياران آن حضرت صلى الله عليه و آله نيز داستانى شبيه داستان معقل بن يسار دارد و در پايان آن مى خوانيم صلى الله عليه و آله كه پيامبر اكرم فاطمه زهرا عليها السلام را دلدارى دارد و فرمود: «خداوند شوهرى به تو داده است كه در پذيرش اسلام از همه پيشگام تر، و علمش فزونتر، و علمش برتر است» سپس مى افزايد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:


1- مسند احمد، جلد 5، صفحه 26( چاپ دارالصادر).
2- اين حديث را احمد بن مردويه در كتاب مناقب نقل كرده است( احقاق الحق، جلد 15، صفحه 336).

ص: 330

«وَاللَّه انَّ ابْنَيْكَ سَيِّدا شَبابِ اهْلِ الْجَنَّةِ»: «به خدا سوگند دو پسرت آقايان جوانان اهل بهشت اند».(1)

18- امام على بن ابى طالب 7- اين معنى را خودش در سخنانش كه مورد قبول همگان است نيز نقل كرده است، در كتاب الجوهره نوشته محمدبن ابى بكر انصارى مى خوانيم كه على عليه السلام بر منبر بصره فرمود: «انَ الصِّدِّيقُ الاكْبَرُ، آمَنْتُ قَبْلَ انْ يُؤمِنَ ابُوبَكْرٍ، وَ اسْلَمْتُ قَبْلَ انْ يُسْلِمَ»: «صديق اكبر منم، ايمان آوردم پيش از آنكه ابوبكر ايمان بياورد، و اسلام آوردم پيش از آنكه او اسلام بياورد».(2)

شيخ محمد بن مكرم انصارى نيز در كتاب خود مختصر تاريخ دمشق از آن حضرت چنين نقل مى كند فرمود: «انَا اوَّلُ مَنْ اسْلَمَ»: «من نخستين كسى هستم كه اسلام آورد».(3)

در نهج البلاغه نيز در موارد متعّددى روى اين مطلب تكيه شده است، از جمله آن حضرت در جمله 131 مى فرمايد: «اللّهُمَّ انّى اوَّلُ مَنْ انابَ وَ سَمِعَ وَ اجابَ لَمْ يَسْبِقْنى الّا رَسُوْلُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله بِالصَّلاةِ»: «خداوندا! من نخستين كسى هستم ك به سوى تو بازگشتم؛ و پيام تو را شنيدم و اجابت كردم؛ هيچ كس جز رسول خدا صلى الله عليه و آله در نماز خواندن بر من پيشى نگرفت».(4)

به نظر مى رسد در اين بحث كمى از روش خود در اين تفسير خارج شديم و سخن به درازا كشيد؛ ولى اهميّت مسأله ايجاب مى كرد كه گسترده تر از آن بحث


1- انى حديث را ابن عساكر در تاريخ دمشق( جلد 1، صفحه 242 طبع بيروت) آورده است، ولى ذيل آن در مورد امام حسن و امام حسين عليهما السلام فقط در ارجح المطالب نوشته علامه المرت سرى( صفحه 107 و 396) آمده است.
2- الجوهرة، صفحه 8( طبع دمشق) همين معنى را گروه ديگرى نيز نقل كرده اند مانند ابواحمد جرجانى در كتاب الكامل فى الرجال( جلد 3، صفحه 1123) و توضيح الدلائل( صفحه 171) و مختصر تاريخ دمشق و غير آنها.
3- مختصر تاريخ دمشق، جلد 17، صفحه 118.
4- اين معنى در خطبه 71 و 192 نيز آمده است.

ص: 331

كنيم.

به هر حال اين روايات را با روايتى كه ابن هشام در تاريخ خود معروف به سيره نبوية آورده است پايان مى دهيم با اعتراف به اين حقيقت كه مطالب ناگفته هنوز در اين باب بسيار است.

او نقل مى كند در آغاز اسلام هنگامى كه وقت نماز فرا مى رسيد پيامبر صلى الله عليه و آله براى اداى نماز به بعضى از دره هاى مكه مى رفت و تنها على بن ابى طالب به صورت پنهانى همراه او بود ... روزى پدرش ابوطالب گفت: فرزندم اين چه دينى است كه تو بر آن هستى؟ گفت: اى پدر! من به خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و آنچه را از سوى او آورده ايمان آوردم، و با او نماز خواندم؛ ... ابوطالب گفت: آگاه باش كه او تو را جز به خير و نيكى فرا نخوانده است؛ هرگز از او جدا مشو»!(1)

***

ايمان آوردن على عليه السلام به عنوان نخستين نفر به قدرى روشن است كه جمعى از شعراى معروف نيز در اشعارشان آنرا به عنوان يكى از افتخارات على عليه السلام ذكر كرده اند.

يكى از آنان درباره او مى گويد:

«الَيْسَ اوَّلَ مَنْ صَلىّ لِقِبْلَتِكُمْ- وَاعْلَمَ النّاسِ بِالْقُرآنِ وَالسُّننِ؟» «آيا او نخستين كسى نيست كه به سوى قبله شما نماز گزارد و از همه مردم به قرآن و سنت آگاه تر بود»؟!

و ديگرى مى گويد: «فَهذا وَ فى الاسْلامِ اوَّلُ مُسْلِمٍ- وَ اوَّلُ مَنْ صَلّى وَ صامَ وَ هَلَّلا»: «او نخستين مسلمان در (جهان) اسلام است؛ و نخستين كسى است كه نماز خواند و روزه گرفت و لا اله الا اللَّه گفت»!


1- سيره ابن هشام، جلد 1، صفحه 263( طبع داراحياء التراث العربى).

ص: 332

مرحوم علامه امينى در الغدير بيش از ده نفر از شعرا را نقل مى كند كه در لابلاى اشعارشان اين معنى را سروده اند.(1)

و نيز شايان توجّه اينكه علامه امينى در همان كتاب بيش از يكصد حديث از «پيامبر اكرم» صلى الله عليه و آله و اميرمؤمنان عليه السلام و صحابه و تابعين و مورّخان و محدّثان ديگر نقل مى كند كه همگى گواهى مى دهد بر اين كه على عليه السلام نخستين نفر از مردان بود كه به پيامر اسلام صلى الله عليه و آله ايمان آورد.

تنها يك سؤال!

در اينجا سؤال معروفى است كه از همان قرون نخستين اسلام، در ميان بعضى از بهانه جويان مطرح بوده است، و آن اينكه درست است على عليه السلام نخستين مردى است كه اسلام را پذيرفت؛ ولى آيا اسلام يك كودك 10 ساله و نابالغ پذيرفته است؟ و اگر زمان بلوغ او را معيار بگيريم جمع ديگرى اسلام را قبل از او پذيرا شده بودند.

پاسخ

در اينجا مناسب است گفتگوئى را كه ميان مأمون خليفه عباسى كه با يكى از علماء معروف اهل سنت در عصر او به نام اسحاق صورت گرفت بياوريم (اين حديث را ابن عبدربه در عقد الفريد آورده است).

مأمون به او گفت آن روز كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مبعوث شده از تمام اعمال چه عملى افضل بود؟

اسحاق گفت: اخلاص در شهادت به توحيد و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله

مأمون: آيا كسى را سراغ دارى كه بر على عليه السلام در اسلام پيشى گرفته باشد؟

اسحاق: على عليه السلام اسلام آورد در حالى كه كم سن و سال بود و احكام الهى بر او جارى نمى شد!


1- الغدير، جلد 3، صفحه 231- 233.

ص: 333

مأمون: آيا اسلام على عليه السلام به دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله نبود؟ آيا پيامبر صلى الله عليه و آله اسلامش را نپذيرفت؟ چگونه ممكن است پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را كه به اسلام دعوت كند كه اسلامش پذيرفته نيست؟!

اسحاق پاسخى نداشت كه بدهد.(1)

مرحوم علامه امينى «ره» بعد از نقل اين داستان از العقد الفريد مى افزايد:

ابوجعفر اسكافى معتزلى متوفاى سال 240 در رساله خود مى نويسد كه همه مردم مى دانند كه على عليه السلام افتخار پيشگامى به اسلام را داشت پيامبر صلى الله عليه و آله روز دوشنبه مبعوث شد و على عليه السلام روز سه شنبه ايمان آورد، و مى فرمود «من هفت سال قبل از ديگران نماز خواندم!» و پيوسته مى فرمود: «من نخستين كسى هستم كه اسلام آوردم، و اين مسأله از هر مشهورى مشهورتر است، و ما كسى را در گذشته نيافته ايم كه اسلام على عليه السلام را سبك بشمرد، يا بگويد او اسلام آورد در حالى كه كودك خردسال بود، عجب اين كه افرادى مثل عباس و حمزه براى پذيرش اسلام منتظر عكس العمل ابوطالب بودند، ولى فرزند ابوطالب هرگز منتظر پدر ننشست و ايمان آورد».(2)

كوتاه سخن اين كه: اولًا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، اسلام على عليه السلام را پذيرفت و كسى كه اسلام او را در آن سن و سال معتبر نداند در واقع ايراد بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى گيرد.

ثانياً: در روايات معروفى كه قبلًا به آن اشاره شد در داستان يوم الدار آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله غذائى آماده كرد و بستگان نزديكش را از قريش دعوت نمود و آنها را به اسلام فرا خواند و فرمود: نخستين كسى كه دعوت او را براى دفاع از اسلام بپذيرد برادر و وصى او و جانشين او خواهد بود؛ هيچ كس دعوت آن حضرت را نپذيرفت جز على بن ابيطالب عليه السلام كه گفت: «من تو را يارى مى كنم و با تو بيعت مى نمايم»؛ و


1- عقد الفريد، جلد 3، صفحه 43( با تلخيص).
2- الغدير، جلد 3، صفحه 237.

ص: 334

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود «تو برادر و وصى من و جانشين منى»(1).

آيا كسى باور مى كند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كسى را كه در آن روز نيز به حد بلوغ نرسيده بود و به گفته بهانه جويان اسلامش پذيرفته نبود به عنوان برادر و وصى و جانشين خود معرفى كند و ديگران را به پيروى از او دعوت نمايد، تا آنجا كه سران شرك از روى تمسخر به ابوطالب بگويند تو بايد پيرو فرزندت باشى.

بدون شك سن بلوغ شرطپذيرش اسلام نيست، هر نوجوانى كه عقل و تميز كافى داشته باشد و اسلام را بپذيرد به فرض كه پدرش هم مسلمان نباشد از او جدا مى شود و در زمره مسلمين قرار مى گيرد.

ثالثاً: از قرآن مجيد استفاده مى شود كه حتى بلوغ شرط نبوت نيست و برخى از پيامبران در طفوليت به اين مقام رسيدند. چنانكه درباره يحيى مى فرمايد: وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً: «و ما در كودكى فرمان (نبوت) به او داديم»(2)

و در داستان عيسى عليه السلام نيز آمده است كه به هنگام كودكى با صراحت گفت: انّى عَبْدُاللَّهِ آتانِىَ الْكِتابَ وَجَعَلَنِى نَبِيّاً: «من بنده خدا هستم؛ او كتاب آسمانى به من داده؛ و مرا پيامبر قرار داده است»(3)

فراتر از همه اينها همان است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله على عليه السلام را پذيرفت حتّى در يوم الدار او را به عنوان برادر و وصى و وزير و جانشين خويش معرفى فرمود.

به هر حال رواياتى كه مى گويد على عليه السلام نخستين كسى بود كه دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله را پذيرفت فضليتى بى مانند براى آن حضرت در بر دارد كه هيچ كس در آن با او برابرى


1- اسناد اين روايت را به طور مشروح در ذيل حديث يوم الدار آورديم.
2- سوره مريم، آيه 12.
3- سوره مريم، آيه 30.

ص: 335

ندارد؛ و به همين دليل او شايسته ترين فرد امّت براى جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است.

ص: 336

19- آيه اذُن واعِيَة

در آيه 12 سوره (حاقه» مى خوانيم: لِنَجْعَلَها لَكُمْ تَذْكِرَةً و تَعِيَها اذُنٌ واعِيَةٌ: «تا آن را وسيله تذكّرى براى شما قرار دهيم و گوشهاى شنوا آن را دريابد (و درك كند»

سيوطى در الدّرالمنثور از شش طريق از بريده صحابى معروف از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه به على عليه السلام فرمود: «انَّ اللَّهَ امَرَنى انْ ادْنيَكَ ولااقْصيَكَ، وَانْ اعَلِّمَكَ وَ انْ تَعِىَ، و حَقُّ لَكَ انْ تَعِىَ، فَزَلَتْ هذِهِ الآيَةُ: وَ تَعيَها اذُنٌ واعِيَةُ»: «خداوند به من امر فرموده كه تو را به خود نزديك سازم و دور نكنم، و تو را تعليم دهم، و تو نگهدارى كنى، و شايسته تو است كه چنين باشى، در اين هنگام اين آيه نازل شد وَ تَعِيَها اذُنٌ واعِيَة «گوشهاى شنوا آن را دريابد (رك كند).(1)

در همان كتاب از ابونعيم اصفهانى در حلية الاولياء از على عليه السلام نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود. ... (سپس همان مضمون حديث بريده را ذكر مى كند و در پايان آن مى افزايد «فَانْتَ اذُنٌ واعِيَةُ لِعِلْمى»: «تو گوشهاى نگهدارنده علم و دانش منى».(2)

و باز در همان كتاب از پنج طريق از «مَكْحُولْ» (يكى از خدمتكاران پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند، هنگامى كه آيه وَتَعِيَها اذُنَ واعِيَةُ نازل شد پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «از پروردگارم تقاضا كرده ام كه اين گوش شنوا و نگهدارنده را گوش على عليه السلام قرار دهد» مكحول مى گويد: پس از آن على عليه السلام مى فرمود: «سخنى از رسول خدا صلى الله عليه و آله نشنيدم كه


1- الدر المنثور، جلد 6، صفحه 260.
2- الدرالمنثور، جلد 6، صفحه 260.

ص: 337

آن را فراموش كنم».(1) و نيز زمخشرى در كشّاف حديث اخير را نقل كرده، بى آنكه بر آن ايرادى بگيرد.(2)

جمعى ديگر از مفسّران مانند فخر رازى در تفسير كبير(3) و آلوسى در روح المعانى (4) و برسوئى در روح البيان (5) و قرطبى در تفسير جامع (6) همگى ذيل آيه مورد بحث حديث اخير را نقل كرده اند.

طبرى نيز در تفسير خود، اين حديث و بعضى از احاديث ديگر را در اين زمينه آورده است.(7)

حاكم حسكانى در شواهد التنزيل سيزده حديث در ذيل اين آيه ذكر كرده است كه از راويان مختلف نقل شده، و سلسله سند آنها به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله منتهى مى شود، تعدادى از اين احاديث از مكحول خدمتگزار پيامبر صلى الله عليه و آله، و بعضى از بريده و بعضى از شخص على بن ابيطالب عليه السلام و بعضى از جابربن عبداللَّه انصارى است كه نمونه هاى آنها را در ذيل مطالعه مى فرمائيد.

در حديثى از ابوالدنيا از على عليه السلام مى خوانيم هنگامى كه آيه وَتَعِيَها اذُنُ واعِيَةُ نازل شد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به من فرمود: «اى على! من از خدا تقاضا كردم كه مصداق آن را گوش تو قرار دهد» (آنچه را مى شنوى حفظ كنى و بكار بندى و منتشر سازى).(8)

در حديث ديگرى از مكحول مى خوانيم هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آيه وَتَعِيَها اذْنٌ واعِيَة» را تلاوت فرمود رو به سوى على عليه السلام كرد و گفت: «سألْتُ اللَّهَ انْ يَجّعَلَها اذُنَكَ»:


1- الدرالمنثور، جلد 6، صفحه 260.
2- كشّاف، جلد 4، صفحه 600.
3- فخر رازى، جلد 30، صفحه 107.
4- روح المعانى، جلد 29، صفحه 43.
5- روح البيان، جلد 10، صفحه 136.
6- قرطبى، جلد 10، صفحه 136.
7- طبرى، جلد 29، صفحه 35.
8- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 271.

ص: 338

«از خدا خواسته ام كه اين گوش هاى نگهدارند را گوش هاى تو قرار دهد»، على عليه السلام مى گويد: «بعد از آن هر چه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم هرگز فراموش نكردم»(1)

در حديث ديگرى از بريده اسلمى مضمون حديثى را كه در آغاز نقل كرديم عيناً آورده است (2) و بالاخره از جابربن عبداللَّه انصارى نقل مى كند هنگامى كه آيه فوق نازل شد پيامبر از خدا تقاضا كرد كه (مصداق اتم آن را) گوش هاى على عليه السلام قرار دهد و اين خواسته پيامبر انجام شد.(3)

نويسنده كتاب فضائل الخمسه اين حديث را علاوه بر آنچه گفته شد از كنزالعمال و نورالابصار و مجمع الزوائد الهيثمى، و اسباب النزول واحدى نيز نقل كرده است (4)

***

نتيجه

با توجّه به آنچه در سابق در مورد شرائط امامت و ولايت و جانشينى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرديم كه پيشوايان الهى بايد بهره كافى و سهم بسيار عظيمى از علم و دانش داشته باشند تا بتوانند رهبرى امت را بر عهده بگيرند؛ و خلق خدا را در امر دين و دنيا هدايت نمايند؛ و تعليمات اسلام و قوانين الهى را حفظ كنند و قرآن و سنت را پاسدارى نمايند و با توجه به اينكه على عليه السلام تنها كسى از امت است كه مطابق روايات فوق كه در تفسير آيه مزبور وارد شده داراى چنين موقعيت و موهبت بود به خوبى ثابت مى شود كه هيچ كس از او لايق تر براى احزار مقام امامت و خلافت نبود.


1- همان مدرك، صفحه 277( حديث 1015).
2- همان مدرك، صفحه 282( حديث 1022).
3- همان مدرك، صفحه 280( حديث 1019)
4- فضال الخمسه، جلد 1، صفحه 320 و 321.

ص: 339

20- آيه محبّت

در آيه 96 سوره «مريم» مى خوانيم: انَّ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً: «به يقين كسانى كه ايمان آورده، و كارهاى شايسته انجام داده اند، به زودى خداوند رحمان محبتى براى آنان (در دلها) قرار مى دهد».

اين آيه به خوبى دلالت دارد كه ايمان و عمل صالح سرچشمه محبوبيت در ميان توده هاى مردم است.

آرى ايمان و عمل صالح جاذبه عجيبى دارد كه دل ها را همچون آهن ربا به سوى خود جذب مى كند، حتّى افراد ناپاك و آلوده نيز از پاكان و صالحان لذّت مى برند.

در تفسير اين آيه شريفه روايات زيادى در منابع معروف اهل سنّت به وسيله راويان متعدد از شخص پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده كه اين آيه درباره على بن ابيطالب عليه السلام است. بارها گفته ايم كه نزول آيه در شأن كسى به معنى آن است كه مصداق اتمّ و اكمل آن آيه، او است، و منافاتى با گستردگى مفهوم آيه ندارد.

در اينجا به سراغ منابع اسلامى مى رويم و گوشه هايى از اين روايات را مورد بررسى قرار مى دهيم:

در شواهد التنزيل روايات متعددى از براء بن عازب و ابورافع و جابربن عبداللَّه انصارى و ابن عباس و ابوسعيد خدرى و محمد بن حنفيه با طرق مختلف نقل مى كند كه اين آيه درباره على بن ابى طالب عليه السلام است كه محبت او را در دل هر فرد با ايمانى جاى داده است.

ص: 340

در حديثى از ابوسعيد خدرى آمده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: «يا ابَا الْحَسَن! قُلْ الّلهُمَّ اجْعَلْ لى عِنْدَكَ عَهْداً وَاجْعَلْ لى فى صُدُورِ الْمُؤمِنينَ مَوَدَّةٍ»: «اى ابوالحسن! بگو خداوندا! براى من نزد خودت عهد و پيمانى (1) قرار ده، و محبت مرا در دل هاى مؤمنان بيفكن».

در اين هنگام آيه انَّ الَّذيْنَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمانُ وُدّاً نازل شد، سپس افزود: «لاتَلْقى رَجُلًا مُؤْمِناً الّا فى قَلْبِهِ حُبٌّ لِعَلِىِّ بن ابى طالِبٍ»:

«به هيمن جهت فرد با ايمانى را ملاقات نمى كنيم مگر اينكه در دل او محبت على بن ابيطالب عليه السلام است».(2)

در حديث ديگرى از جابربن عبداللَّه همين معنى با تفاوت بسيار كمى ديده مى شود.(3)

و نيز همين مضمون از براء بن عازب از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده است.(4)

و نيز همين معنى از محمد بن حنفيه (به چند طريق) نقل شده با اين تفاوت كه در اين روايات محبت ذرّيه و اهل بيت عليهم السلام نيز در كنار محبّت او قرار گرفته است.(5) در اين كتاب به طور كلى حدود بيست روايت كه همگى اين معنا را تعقيب مى كند به طرق گوناگون آمده است.

سيوطى در الدّرالمنثور نيز با طرق مختلف خود اين حديث را از براء بن عازب و از ابن عباس نقل كرده است (6).

زمخشرى در تفسير كشّاف اين روايت را در ذيل آيه شريفه نقل كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: «از خداوند بخواه كه در نزد خودش عهد و پيمانى براى


1- اين تعبير اشاره به آيه 87 همين سوره است كه در مسأله شفاعت مى گويد:« آنها مالك شفاعت نيستندمگر كسى كه نزد خداوند عهد و پيمانى دارد».
2- شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 365، حديث 504.
3- همان مدرك، صفحه 359، حديث 489 و 490.
4- همان مدرك، صفحه 359، حديث 489 و 490.
5- همان مدرك، صفحه 366 و 367( احاديث 505- 509).
6- الدّر المنثور، جلد 4، صفحه 287.

ص: 341

تو (جهت شفاعت) قرار دهد و براى تو در سينه مؤمنان مودّت و محبّت بيفكند، و در اينجا بود كه آيه فوق نازل شد»(1)

عين همين مضمون را قرطبى مفسّر معروف در تفسيرش آورده، و همچنين كشّاف، ايرادى هم بر آن نگرفته (2)

و از شخصيتهاى معروفى كه اين حديث را در ذيل آيه نقل كرده اند سبط ابن جوزى در تذكره (3) و محب الدين طبرى (4) و ابن صباغ مالكى در الفصول والمهمّه (5) و هيثمى در الصواعق (6) و ابن صبان در اصعاف الراغبين (7) كه نام آنها در كتب مبسوط در مورد امامت و ولايت آمده است.

تنها كسى كه در ميان مفسران معروف موضع منفى در مقابل اين حديث گرفته است آلوسى در روح المعانى است كه مطابق معمول حديث را نقل مى كند سپس سعى مى كند آنرا كم رنگ يا بى رنگ سازد.

او بعد از آنكه حديث بالا را از براء بن عازب نقل مى كند، و با حديث محمد بن حنفيه تأييد مى نمايد، مى گويد: معيار در تفسير آيه عموم لفظ است نه خصوص سبب نزول.(8)

بارها گفته ايم و بار ديگر هم مى گوئيم: هيچ كس نمى گويد شأن نزول، مفهوم گسترده آيات را محدود مى سازدللَّه بلكه شأن نزول مصداق، اتم و اكمل آيه است.

به تعبير ديگر: آنچه در اين روايات درباره على عليه السلام آمده و اينكه محبت او را


1- كشّاف، جلد 3، صفحه 47.
2- تفسير قرطبى، جلد 6، صفحه 4200( ذيل آيه مورد بحث).
3- تذكره، صفحه 20،
4- ذخائر العقبى، صفحه 89.
5- فصول المهمه، صفحه 106.
6- صواعق المحرقه، صفحه 170.
7- اصعاف الراغيبن كه در حاشيه نورالابصار چاپ شده، صفحه 118.
8- روح المعانى، جلد 16، صفحه 130.

ص: 342

خداوند در دل هاى جميع مؤمنان قرار داده درباره هيچيك از امت محمد صلى الله عليه و آله ديده نمى شود؛ و اين فضيلتى است بسيار والا براى اميرمؤمنان على عليه السلام كه احدى با او در اين فضيلت برابرى ندارد. آيا چنين كسى كه خداوند قلوب تمام مؤمنان را آكنده از مودّت و محبّت او ساخته از همه شايسته تر براى منصب الهى امامت و خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله نيست؟

ص: 343

21- آيه منافقان

در آيه 30 سوره «محمد» صلى الله عليه و آله مى خوانيم: وَلَوْ نَشاءُ لَا رَيْناكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسيماهُمْ وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فى لَحْنِ الْقُوْلِ ... «و اگر ما بخواهيم آنها را به تو نشان مى دهيم تا آنان را با قيافه هايشان بشناسى، هر چند آنها را از طرز سخنانشان خواهى شناخت؛».

اين آيه در حقيقت نقطه مقابل چيزى است كه در آيه قبل آمده بود.

اين آيه درباره منافقان و نشانه هاى آنها است؛ مى گويد: اگر بخواهيم آنها را به تو نشان مى دهيم و حتّى در چهره هاى آنها علامت مى گذاريم تا با مشاهده آن، آنها را بشناسى.

سپس مى افزايد هر چند هم اكنون نيز مى توانى آنان را از طرز سخنانشان بشناسى چرا كه هر جا سخن از جهاد است آنها سعى در كناره گيرى از آن و تضعيف روحيه مردم دارند؛ و آنجا كه سخن از نيكان و پاكان و پيشگامان در اسلام است سعى در لكه دار نمودن آنها را دارند.

و اينجا است كه در حديث مشهورى از ابوسعيد خدرى مى خوانيم كه در تفسير جمله وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فى لَحْنِ الْقُولِ مى گويد: «بِبُغْضِهِمْ عَلِىَّ ابْنَ ابيطالبٍ عليه السلام»: «آنها را از طريق عداوت با على بن ابيطالب- و سخنان كينه توزانه اى كه نسبت به آن حضرت دارند- مى توان شناخت»!

اين حديث را حاكم حسكانى در شواهد التنزيل از سه طريق نقل كرده است.(1)


1- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 178( حديث 883- 885).

ص: 344

سيوطى نيز در تفسير الدّرالمنثور اين حديث را از ابن مردويه و ابن عساكر از ابوسعيد خدرى نقل كرده است.(1)

و در روايت ديگرى از ابن مسعود نقل مى كند كه مى گفت: «ماكُنّا نَعْرِفُ الْمُنافِقينَ عَلى عَهْدِ رَسُوْل اللَّهِ صلى الله عليه و آله الّا بِبُغْضِهِمْ عَلِىِّ بنَ ابيطالِبٍ عليه السلام»: «ما در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله منافقان را تنها به وسيله بغض و عداوتشان با على بن ابيطالب عليه السلام مى شناختيم.(2)

راويان اين حديث و كتاب هايى كه در آن نقل شده منحصر به آنچه در بالا آمد نيست، جابربن عبداللَّه انصارى و ابوذر غفارى نيز اين حديث را نقل كرده اند.

از جمله ابن عبدالبر در استيعاب اين حديث را از جابر نقل مى كند(3). و محب الدين طبرى در الرِّياضُ النَّضِرَةُ از ابوذر چنين نقل مى كند: «ما كُنّا نَعْرِفُ الْمُنافِقينَ عَلى عَهْدِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله الّا بِثلاثٍ: بَتَكْذيبِهِمُ اللَّهَ وَ رَسُوْلَهُ وَ التَّخلُّفِ عَنِ الصَّلاةِ وَ بُغْضِهِمْ عَلِىِّ ابْنَ ابيطالِبٍ عليه السلام»: «در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله منافقان را تنها به سه چيز مى شناختيم:

تكذيب خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله، و تخلف از نماز (جماعت) و بغض و عداوت نسبت به على بن ابيطالب عليه السلام.(4)

در صحيح ترمذى كه از منابع دست اوّل اهل سنت است نيز اين حديث از دو طريق از ابوسيعد خدرى و ام سلمه نقل شده است. (حديث ام سلمه تفاوت منختصرى با حديث فوق دارد).(5)

ابن عساكر نيز در تاريخ دمشق، همين مضمون يا شبيه آن را گاه از ابوسيعد خدرى و گاه از جابربن عبداللَّه و گاه از عبادة بن صامت و گاه از محبوب بن ابى الزناد نقل كرده است.(6)


1- الدر المنثور، جلد 6، صفحه 66.
2- الدر المنثور، جلد 6، صفحه 66.
3- استيعاب، جلد 2، صفحه 464.
4- الريضا النضرة، صفحه 214.
5- صحيح ترمذى، جلد 5، صفحه 635( حديث شماره 3717).
6- مختصر تاريخ دمشق، جلد 17، صفحه 370 و 371، طبع دارالفكر( دمشق).

ص: 345

در حديث عبادة ابن صامت آمده است: «كُنّا نُبوِّرُ اوْلادَنا بِحُبِّ عَلِىِّ ابْنِ ابيطالب عليه السلام فَاذا رَايْنا احَداً لايُحِبُّ عَلِىَّ ابْنَ ابيطالِبٍ عليه السلام عَلِمْنا انَّهُ لَيْسَ مِنّا وَ انَّهُ لَغَيْرِ رُشْدِهِ»!: «ما وضع فرزندان خود را با محبت على بن ابيطالب عليه السلام روشن مى ساختيم؛ هنگامى كه كسى را مى ديديم على ابن ابيطالب عليه السلام را دوست ندارد مى دانستيم از ما نيست». و در حديث محبوب بن ابى الزناد: از زبان طائفه انصار آمده است: «انْ كُنّا لَنَعْرِفُ الرِّجُلِ الى غَيْرِ ابيْهِ بِبُغْضِهِ عَلِىَّ ابْنَ ابيطالِبٍ عليه السلام»: «هر گاه كسى بغض و عداوت على عليه السلام را داشت مى فهميديم فرزند پدر خود نيست».(1)

اين روايت را كه بسيار وسيع و گسترده است با حديثى كه از شخص پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده پايان مى دهيم.

روز خيبر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بيان مفصّلى درباره على عليه السلام كرد و در ضمن آن فرمود:

«يا ايُّهَا النّاسُ امّتَحِنُوا اوْلادَكُمْ بِحُبِّهِ، فَانَّ عَلِيّاً لايَدْعُو الى ضَلالَةٍ وَلايُبْعِدُ عَنْ هُدىً، فَمَنْ احَبَّهُ فَهُوَ مِنْكُمْ وَمَنْ ابْغَضَهُ فَلَيْسَ مِنْكُمْ!»: «اى مردم فرزندان خود را با محبّت او بيازمائيد، زيرا على عليه السلام دعوت به گمراهى نمى كند، و از هدايت دور نمى شود، كسى كه او را دوست دارد از شما است، و كسى كه بغض و عداوت او را داشته باشد از شما نيست.(2)

انسان هنگامى كه در اين روايات و روايت گذشته كه در ذيل دو آيه از قرآن آمده دقيق مى شود با شخصيتى روبرو مى گردد كه علاقه و عشق به او نشانه ايمان، و مخالفت و عداوت نسبت به او نشانه كفر و نفاق است. اين در جايى است كه اين روايات از گذرگاه زمانهايى گذشته كه حكومت هائى همانند حكومت بنى اميّه دوستان على عليه السلام را سخت در مضيغه گذارده؛ و دشمنانش همه جا مصدر امور بودند؛ و حتّى سبّ و لعن او در مجالس عمومى مايه قرب به حكومت و مراكز قدرت بود.


1- همان مدرك.
2- مختصر تاريخ ابن عساكر، جلد 17، صفحه 371.

ص: 346

راستى انسان تعجّب مى كند كه اين هم فضائل بى مانند كه شرق و غرب جهان را فرا گرفته و كتب روايت و تفسير و تاريخ را پر كرده؛ چگونه توانست از چنگال اين دشمنان سرسخت بگذرد و امروز به دست ما برسد.

اين نيست جز يك مشيّت و امداد الهى براى روشن نگه داشتن نور حق در تمام قرون و اعصار و اتمام حجّت نسبت به خلافت و ولايت على عليه السلام بر تمام نسل ها.

ص: 347

22- آيه ايذاء

در آيه 57 سوره «احزاب» مى خوانيم: انَّ الَّذينَ يُؤْذُوْنَ اللَّهَ وَ رَسُوْلَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فى الدُّنْيا وَالآخِرَةِ وَ اعَدَّلَهُمْ عَذاباً مُهِيناً: «آنها كه خدا و پيامبرش را آزار مى دهند خداوند آنان را از رحمت خود در دنيا و آخرت دور ساخته، و براى آنها عذاب خوار كننده اى آماده كرده است».

بديهى است كسى نمى تواند به ذات پاك خداوند زيان و آزارى برساند. بنابراين منظور از ايذاء خداوند- همانگونه كه مفسّران هم گفته اند- همان كفر و الحاد است كه خداوند را به خشم مى آورد؛ و تأكيدى است بر مجازات كسانى كه پيامبر و مؤمنان را آزار مى دهند؛ چرا كه آزار آنها بمنزله آزار خدا است.

در اينجا در روايات متعدّدى كه از طرق برادران اهل سنّت و از طرق اهلبيت عليهم السلام رسيده مى خوانيم كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «اى على عليه السلام! هر كه تو را آزار برساند مرا آزار رسانده است» به اين ترتيب آزار او هم سنگ آزار، پيامبر صلى الله عليه و آله است.

حاكم حسكانى در شواهد التّنزيل از جابربن عبداللَّه نقل مى كند كه مى گويد: از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شنيدم كه به على عليه السلام مى فرمود: «مَنْ آذاكَ فَقَدْ آذانى»: «كسى كه تو را آزار دهد مرا آزار داده است».(1)

و در حديث ديگرى از ابن ابى سلمه از أمّ سلمه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه مى گويد: شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه السلام مى فرمود: «انْتَ اخى وَ


1- شواهد التّنزيل، جلد 2، صفحه 98( حديث 777).

ص: 348

حبيبى، من آذاكَ فَقَدْ آذانى»: «تو برادر و حبيب منى، هر كس تو را آزار دهد مرا آزار داده است!.(1)

سپس مى افزايد: همين معنى از گروه ديگرى مانند عمر و سعد بن ابى وقّاص و ابوهرير و ابن عباس و ابوسعيد خدرى نقل شده است.(2)

و نيز در حديث ديگرى از على بن ابيطالب عليه السلام نقل مى كند در حالى كه به موى خود اشاره كرده و در دست گرفته بود فرمود: «رسول خدا صلى الله عليه و آله اين حديث را براى من بيان كرد، در حالى كه موى خود را به دست گرفته بود» و فرمود: «مَنْ آذى شَعرَةً مِنْكَ فَقَدْ آذانى وَ مَنْ آذانى فَقَدْ آذى اللَّهَ وَ مَنْ آذى اللَّهَ فَعَلَيْهِ لَعَنَة اللَّهُ»: «كسى كه يك موى تو را آزار برساند مرا آزار رسانده، و كسى كه مرا آزار رساند خدا را آزار رسانده، و كسى كه خدا را آزار رساند لعنت خدا بر او باد».(3)

احاديثى كه در بالا ذكر شد تنها اشاره به اين مى كند كه آزار على عليه السلام آزار پيامبر صلى الله عليه و آله است؛ ولى در آن استناد به آيه فوق نشده؛ در حالى كه در بعضى از روايات، اين استناد با صراحت آمده است؛ از جمله حاكم نيشابورى در مستدرك الصّحيحين در حديثى كه صحيح و معتبر است از ابن عبّاس نقل مى كند: مردى از اهل شام در برابر او سبّ و دشنام به ساحت مقدّس على عليه السلام داد، ابن عبّاس گفت: «يا عَدُوَّاللَّهِ آذَيْتَ رَسُوْلَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله» انَّ الَّذينَ يُؤْذُونُ اللَّهَ وَ رَسُوْلَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فى الدُّنْيا وَالآخِرَةِ وَاعَدَّلَهُمْ عَذاباً مُهيناً «لَوْ كانَ رَسُوْلُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله حَيّاً لآذَيْتَهُ»: «اى دشمن خدا! تو با اين سخنت رسول خدا صلى الله عليه و آله را آزار رساندى» چنانچه قرآن مى فرمايد" آنها كه خدا و پيامبرش را آزار مى دهند، خداوند آنان را از رحمت خود در دنيا و آخرت دور ساخته، و براى آنها عذاب خوار كننده اى آماده كرده است"» اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زنده بود


1- شواهد التّنزيل، جلد 2، صفحه 98( حديث 778).
2- همان مدرك، صفحه 99.
3- همان مدرك، صفحه 97،( حديث 776).

ص: 349

تو او را آزار داده بودى».(1)

اين حديث را ذهبى نيز در تلخيص المستدرك نقل كرده و تصريح مى كند كه حديث صحيح است.(2)

سيوطى در الدّر المنثور نيز روايت ابن عباس و استناد او را به آيه شريفه فوق نقل كرده است.(3)

و نيز در كتاب مستدرك الصّحيحين از عمرو بن شاس، حديث مفصّلى نقل مى كند كه در ذيل آن آمده است: عمرو بن شاس مى گويد: من در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله از على عليه السلام به خاطر رفتارى كه در سفر يمن با من داشت شكايت كردم؛ اين سخن به گوش رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد، صبح گاهان كه همراه جمعى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مسجد شدم، حضرت نگاه تندى به من كرد و فرمود:" اى عمرو! به خدا سوگند مرا آزار دادى!" عرض كردم: اى رسول خدا! پناه به خدا مى برم از اينكه به تو آزار برسانم، فرمود: آرى «مَنْ آذى عَلِيّاً فَقَدْ آذانى»: «هر كس به على عليه السلام آزار رساند مرا آزار رسانده است».

حاكم نيشابورى پس از ذكر اين حديث تصريح مى كند كه حديث صحيح و معتبرى است.(4)

قابل ملاحظه اينكه: نويسنده مختصر تاريخ دمشق حديث بالا را به ضميمه چند حديث ديگر، از جابر و سعد بن ابى وقّاص و عمرو بن شاس در كتاب خود آورده است؛ و همه آنها نشان مى دهد كه آزار رساندن به على عليه السلام آزار به پيامبر صلى الله عليه و آله است.(5)

اين احاديث متضافره و گسترده كه بسيارى از آنها از احاديثى است كه


1- مستدرك الصّحيحين، جلد 3، صفحه 121،( طبع دارالمعرفة بيروت).
2- تلخيصُ المستدرك كه در ذيل مستدرك الصحيحين چاپ شده( جلد 3، صفحه 122).
3- الدّر المنثور، جلد 5، صفحه 220.
4- مستدرك الصحيحين، جلد 3، صفحه 122- در تلخيص ذهبى نيز عيناً اين حديث آمده است.
5- مختصر تاريخ دمشق، جلد 17، صفحه 352.

ص: 350

دانشمندان اهل سنّت تصريح به صحّت سند آن كرده اند به خوبى نشان مى دهد كه على عليه السلام همچون جان پيامبر صلى الله عليه و آله است؛ عشق به او عشق به پيامبر صلى الله عليه و آله، و محبّتش، محّبت رسول خدا صلى الله عليه و آله و ايذاء و آزار او، ايذاء و آزار رسول خدا صلى الله عليه و آله است

آيا با اين حال ترديدى باقى مى ماند در اين كه على عليه السلام برترين فرد امّت بعد از رسول خدا و شايسته ترين فرد امّت براى امامت و ولايت و خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است؟

ص: 351

23- آيه انفاق

در آيه 274 سوره «بقره» مى خوانيم: الَّذينَ يُنْفِقُونَ امْوالَهُمْ بِاللَّيلِ وَالنَّهارِ سِرّاً وَ عَلانِيَةً فَلَهُمْ اجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلَا خوفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ «كسانى كه اموال خود را، شب يا روز، پنهان يا آشكار، انفاق مى كنند، مزدشان نزد پروردگارشان (محفوظ) است؛ نه ترسى بر آنهاست، و نه اندوهگين مى شوند».

بدون شك مفهوم آيه؛ كلّى و جامع اس؛، و تشويق به انفاق در راه خدا در اشكال مختلف است؛ آشكارا و پنهان، در شب و روز، و به كسانى كه انفاق مى كنند بشارت عظيمى مى دهد: هم پاداششان را كه نزد پروردگارشان بزرگ است و هم خوف و اندوهى از گذشته و آينده نخواهند داشت؛ ولى از روايات اسلامى استفاده مى شود كه فرد شاخص آن على عليه السلام است.

زيرا در شأن نزول اين آيه، روايات بسيارى وارد شده كه نشان مى دهد نخستين بار درباره على عليه السلام نازل گشت.

ابن عبّاس مى گويد: اين آيه درباره على بن ابيطالب عليه السلام نازل شد او فقط چهار درهم داشت؛ درهمى را درشب، و درهمى را در روز، و درهمى را آشكارا، و درهمى را پنهان در راه خدا انفاق كرد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «ما حَمَلَكَ عَلى هذا؟» «چه چيز تو را بر اين كار واداشت؟». عرض كرد: «حَمَلَنى عَلَيْها رَجاءَ انْ اسْتَوجِبُ عَلَى اللَّهِ ماوَعَدَنى»: «براى اين بود كه وعده اى را كه خدا به من داده است استحقاق پيدا كند».

ص: 352

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «الا ذلِكَ لَكَ»: «آگاه باش كه اين وعده درباره تو تحقّق يافت»، در اين هنگام آيه فوق نازل گشت.

اين حديث را حاكم حسكانى در شواهد التنزيل به اضافه هفت حديث ديگر! به همين مضمون از طرق مختلف آورده است.(1) سيوطى در الدّرالمنثور از طرق متعدّد، همين مضمون را از ابن عبّاس نقل مى كند، كه اين آيه درباره على بن ابيطالب عليه السلام نازل شده چهار درهم داشت، درهمى را در شب، و درهمى را در روز، و درهمى را پنهان و درهمى را آشكارا انفاق كرد، و اين آيه نازل شد.(2)

معنى اين حديث آن است كه على عليه السلام براى جلب خشنودى خداوند مسأله انفاق از هر درى وارد مى شد؛ اوّلًا: آنچه در بساط داشت در راه خدا انفاق كرد، ثانياً در شب و در حال مختلف (پنهان و آشكار) انفاق كرد، و در روز نيز در دو حالت محتلف (پنهان و آشكار) انفاق نمود؛ اين ايثار و اخلاص آميخته با اشتياق فراوان براى جلب رضاى خداوند از هر طريق ممكن، مقبول درگاه الهى واقع شد و آيه شريفه نازل گشت.

از كسانى كه روايت فوق را نقل كرده اند، محبّ الدين طبرى در ذخائر العقبى (3) و سبط بن جوزى در تذكر(4) و علامه گنجى در كفاية الطّالب (5) و مفسّر معروف قرطبى در تفسيرش (6) و گروهى ديگر اين حديث را به عين همان عبارت يا با تفاوت مختصرى در كتاب هاى خود آورده اند.


1- شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 109- 115.
2- الدّرالمنثور، جلد 1، صفحه 363.
3- ذخائر العقبى، صفحه 88.
4- تذكرة الخواص، صفحه 17.
5- كفاية الطّالب، صفحه 108.
6- تفسير قرطبى، جلد 2، صفحه 1115( ذيل آيه مورد بحث).

ص: 353

شبلنجى در نورالابصار(1) و شيخ سليمان قندوزى در ينابيع المودة(2) نيز آن را ذكر كرده اند.

نويسنده فضائل الخمسه در كتاب خود اين حديث را از گروه ديگرى نيز نقل مى كند از جمله ابن اثير در اسد الغابه (3) و ابن حجر در الصّواعق المحرقه (4) و واحدى در اسباب النّزول.(5)

اين احاديث را با جمله اى از ابن ابى الحديد معتزلى پايان مى دهيم:

او به هنگام برشمردن صفات والاى على عليه السلام هنگامى كه به مسأله جود و سخاوت مى رسد، بعد از اشاره به آيات سوره «هَل آتى مى گويد:

«وَرَوَى الْمُفَسِّرونَ انَّهُ لَم يَمْلِكْ الّا ارْبَعَةَ دَراهِمَ، فَتَصَدَّقَ بِدِرْهَمٍ لَيْلًا، وَبِدِرْهَمِ نَهاراً، وَبِدِرْهَمِ سِرّاً، وَبِدِرْهَمِ عَلانِيَةً، فَانْزِلَ فيهِ الَّذينَ يُنْفِقُونَ امْوالُهُمْ ...:

«مفسّران نقل كرده اند كه على عليه السلام فقط چهار درهم داشت، درهمى را در شب و درهمى را در روز، درهمى پنهانى و درهمى آشكار انفاق كرد، و خداوند اين آيه را درباره او نازل فرمود».(6)

اين تعبير نشان مى دهد كه مسأله در ميان مفسّران مورد اتفاق يا لااقل مشهور است.


1- نورالابصار، صفحه 105.
2- ينابيع المودة، صفحه 92.
3- اسدالغابه، جلد 4، صفحه 25.
4- الصواعق المحرقه، صفحه 78.
5- اسباب النزول، صفحه 64( بنابه نقل فضائل الخمسه) جلد 1، صفحه 321 و 322.
6- شرح ابن ابى الحديد، جلد 1، صفحه 21( ضمن مقدّمه اى كه در شرح حال مولى على عليه السلام آورده است).

ص: 354

24- آيه محبّت

در آيه 54 سوره «مائده» مى خوانيم يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هر كس از شما، از آيين خود بازگردد، (به خدا زيانى نمى رساند؛) خداوند گروهى را مى آورد كه آنها را دوست دارد و آنان (نيز) او را دوست دارند؛ در برابر مؤمنان متواضع، و در برابر كافران سرسخت و نيرومندند؛ در راه خدا جهاد مى كنند، و از سرزنش هيچ ملامتگرى هراسى ندارند. اين، فضل خداست كه آن را به هر كس بخواهد (وشايسته ببيند) مى دهد؛ و فضل و احسان خداوند، گسترده و (او به همه چيز) داناست.».

اين آيه به روشنى مى گويد: پشت كردن گروهى از تازه مسلمانان به اسلام لطمه اى بر اساس آن وارد نمى كند. خداوند به گروهى از اهل ايمان كه داراى چند ويژگى هستند، مأموريّت دفاع از آيين مقدّس را سپرده است؛ كسانى كه هم خدا را دوست مى دارند و هم خدا آنها را دوست مى دارد.

كسانى كه در برابر مؤمنان متواضع و خاضع اند و در برابر دشمنان اسلام و كافران سرسخت و شجاع.

كسانى كه پيوسته در راه خدا پيكار و جهاد مى كنند و هرگز از ملامتِ، ملامت كنندگان، ترس و واهمه اى به خود راه نمى دهند.

ص: 355

آرى جمع شدن اين صفات در فرد يا افرادى، يك فضل الهى است و هر كسى شايسته آن نيست.

بدون شكّ مفهوم اين آيه مانند بسيارى از آيات گذشته وسيع و گسترده است، ولى از روايات اسلامى كه از طرق شيعه و اهل سنّت نقل شده است به خوبى استفاده مى شود كه على عليه السلام برترين و بالاترين مصداق اين آيه بود.

فخر رازى هنگامى كه به تفسير اين آيه مى رسد؛ و اقوالى از مفسّران در مورد تطبيق اين آيه نقل مى كند، در پايان بحث مى گويد:

جماعتى گفته اند اين آيه درباره على عليه السلام نازل شد، سپس به دو دليل براى تقويت اين قول استدلال مى كند، نخست اينكه هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز خيبر پرچم را به دست على عليه السلام داد، فرمود: «لَادْفَعَنَّ الرّايَةَ غَداً الى رَجُلٍ يُحبُّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَ يُحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ»: «من پرچم را فردا به دست مردى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد؛ و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند».

سپس مى گويد: اين همان صفتى است كه در آيه بالا به آن اشاره شد، و دليل ديگر اينكه آيه 6 بعد از آن، انَّما وَليُّكُمْ اللَّهُ وَ رَسُوْلُهُ ... كه در حقّ على عليه السلام نازل شده است. بنابراين سزاوارتر اين است كه بگوئيم آيه ما قبل نيز در حقّ او است» (پايان كلام فخر رازى).(1)

استدلال فخر رازى به كلام پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح خيبر اشاره به حديث معروفى است كه در بسيارى از كتب مشهور درباره على عليه السلام نقل شده و يكى از بزرگترين فضائل آن حضرت محسوب مى شود. زيرا مطابق اين حديث در آن روز بعد از ناكامى عدّه اى از فرماندهان لشكر اسلام براى فتح خيبر، شب هنگام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در مركز سپاه اسلام رو به آنها كرد و فرمود: «لُاعْطِيَنَّ الرّايَةَ غَداً رَجُلًا يُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُوْلَهُ وَ


1- تفسير كبير، جلد 12، صفحه 20.

ص: 356

يُحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُوْلُهُ كَرّاراً غَيْرَ فَرّار، لايَرْجِعُ حَتّى يَفْتَحَ اللَّهُ عَلَى يَدِهِ!»: «به خدا سوگند فردا پرچم را به دست كسى مى سپارم كه خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند؛ پى در پى حمله مى كند و هرگز نمى گريزد و از ميدان باز نخواهد گشت، مگر اينكه خدا به دست او پيروزى را نصيب (مسلمانان) مى كند».

سپس فرمود: «على عليه السلام كجاست؟»، عرض كردند: بيمار است، و چشم او درد مى كند و- وقادر بر جنگ نيست- فرمود: «او را خبر كنيد على عليه السلام آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله در چشم او دميد- يا از آب دهان خود بر آن ماليد- چشم مباركش خوب شد، پرچم را به دست او سپرد و فردا در يك حمله برق آسا خيبر را فتح كرد». (و اين پيشگوئى عجيب پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد او تحققّ يافت).

اين حديث را علاوه بر فخر رازى بسيارى از محدّثان و مورّخان (با تفاوت مختصرى در تعبيرات) در كتاب هاى خود آورده اند از جمله حاكم نيشابورى در كتاب المستدرك الصحيحين در سه مورد به آن اشاره مى كند: نخست در حديثى از ابن عباس نقل مى كند كه گروهى نزد او تعبيرهاى نامناسبى در باره على عليه السلام كردند، او سخت عصبانى شد و گفت: «اف بر آن مردمى كه درباره مردى اين گونه سخن مى گويند كه بيش از دوازده فضيلت دارد كه براى هيچ كس مانند آن نيست، سپس فضائل على عليه السلام را يك يك برشمرد و نخستين آن همين داستان جنگ خيبر بود.(1)

در حديث ديگرى از عامر فرزند سعد ابى وقّاص نقل مى كند كه روزى معاويه به پدرم سعد گفت: «چرا سبّ على بن ابى طالب نمى كنى؟!» او در جواب گفت: من هر گاه سه چيز را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او فرمود به خاطر مى آورم و از سبّ و دشنام او خوددارى مى كنم، همان سه چيزى كه اگر يكى از آنها براى من بود نزد من محبوبتر از شتران گرانقيمت سرخ موى بود!


1- المستدرك، جلد 3، صفحه 132.

ص: 357

معاويه از آن سه چيز سؤال كرد.

سعد بن ابى وقّاص نخست اشاره به جريان حديث كساء كرد، سپس اشاره به حديث منزلت در داستان جنگ تبوك كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: «انْتَ مِنّى بِمَنْزِلَةِ هاروُنَ مِنْ مُوْسى» و سرانجام اشاره به داستان جنگ خيبر نمود، كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «لُاعْطِيَّنَ الرّايَةَ رَجُلًا يُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُوْلَهُ وَ يَفْتَحُ اللَّهُ عَلى يَدَيْهِ»: «پرچم را به دست كسى مى سپارم كه خدا و رسولش را دوست دارد، و خداوند با دست او، قلعه هاى خيبر را خواهد گشود»، سپس سراغ على عليه السلام را گرفت و با آب دهان مباركش چشم او را شفا داد، و پرچم را به او سپرد؛ من هر گاه يكى از اين سه حديث را به خاطر مى آورم نمى توانم او را سبّ و دشنام دهم؛ به خدا سوگند معاويه سكوت كرد و يك كلمه به او نگفت تا از مدينه خارج شد.(1)

در حديث سوّم از عبداللَّه بن بريده اسلمى نقل مى كند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در خيبر اين جمله را فرمود: ... سپس داستان را با اضافاتى علاوه بر آنچه گذشت بيان مى كند.(2)

از جمله كسانى كه تصريح كرده اند كه آيه فوق در رحقّ على عليه السلام نازل شده است، «ثعلبى» در تفسيرش (بنابر آنچه در مناقب عبداللَّه الشّافعى وارد شده است) در ذيل آيه فوق مى گويد: انَّها نَزَلَتْ فى عَلِىًّ عليه السلام «اين آيه درباره نقل شده».(3)

همچنين علامه «ثعلبى» (بنا به نقل ابن بطريق در كتاب العمدة) نيز در ذيل اين ايه تصريح مى كند كه درباره على بن ابيطالب عليه السلام نازل شده است.(4)

نويسنده كنز العمال نيز آن را در كتاب خود از سعد (بن ابى وقّاص) نقل مى كند،


1- تلخيص المستدرك كه در حاشيه المستدرك چاپ شده است، جلد 3، صفحه 108 و 109.
2- المستدرك، جلد 3، صفحه 437.
3- مناقب، صفحه 160 مخطوط( بنابه نقل احقاق الحق، جلد 14، صفحه 248.
4- العمده، صفحه 151( مطابق نقل احقاق الحق، جلد 3، صفحه 198).

ص: 358

و در حديث ديگرى از «عامر بن سعد» همين معنى را با اضافاتى آورده است.(1)

اين احاديث و آنچه شبيه آن در كتب معروف اهل سنّت و پيروان مكتب اهلبيت عليهم السلام آمده است، خبر از فضيلتى مى دهد كه به گفته سعد بن ابى وقّاص شبيه و مانندى ندارد، و اگر تنها اين فضيلت در كسى بوده باشد همين افتخار براى او بس است.

آيا سزاوار است كه با بودن چنين كسى در ميان امت، ما تصوّر كنيم امكان دارد جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله به غير او سپرده شود؟!

***

اين نكته نيز در تأكيد مفهوم آيه مودّت قابل توجّه است كه از رواياتى كه در كتب معروف و مشهور آمده است استفاده مى شود كه على عليه السلام نه تنها مورد علاقه پيامبر صلى الله عليه و آله و لطف پروردگار بود؛ بلكه محبوبترين مخلوقات نزد آنها بود.

شاهد اين سخن، حديث معروف طير است.

در كتاب المستدرك على الصّحيحن چنين مى خوانيم كه انس خادم معروف پيامبر صلى الله عليه و آله كه بعد از آن حضرت عمرى طولانى داشت بيمار شده بود، محمّد بن حجّاج به اتفاق گروهى به عيادت او رفتند، سخن از هر درى به ميان آمد، تا به نام مبارك على عليه السلام رسيد، فرزند حجّاج نسبت به آن حضرت اهانت كرد، انس برآشفت، گفت اين مرد كيست؟ مرا بنشانيد، او را نشاندند، گفت: اى فرزند حجّاج! چرا عيبجويى و اهانت نسبت على بن ابى طالب مى كنى، قسم به كسى كه محمّد صلى الله عليه و آله را


1- كنز العمال، جلد 13، صفحه 162 و 163( حديث 36495 و 36496)( طبع مؤسسة الرّسالة بيروت).

ص: 359

به حقّ مبعوث كرد، من خادم آن حضرت صلى الله عليه و آله بودم- و هر روز يكى از جوانان انصار آن حضرت را خدمت مى كردند- در آن روز نوبت من بود، ام ايمن مرغ (بريانى) براى آن حضرت آورد و در برابر او گذاشت فرمود: «اى ام ايمن، اين پرنده را از كجا آوده اى؟» گفت: من خودم اين پرونده را صيد كردم و براى شما درست نمودم، دراينجا پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت: «اللّهُمَّ جِئْنى بِاحَبِّ خَلْقِكَ الَيْكَ وَ الَىَّ، يَأْكُلُ مَعِى مِنْ هذا الطَّيْرِ»: «خداوندا! محبوبترين خلقت، نزد تو و نزد مرا بياور تا با من از اين پرنده بخورد»!

در اين هنگام در خانه به صدا درآمد، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اى انس ببين چه كسى پشت در است»، من پيش خود گفتم: خدايا او را يكى از انصار قرار بده- تا افتخارى براى ما طايفه انصار بوده باشد- ولى هنگامى كه در را گشودم ديدم على عليه السلام بر در است. به او عرض كردم: رسول خدا صلى الله عليه و آله فعلًا مشغول انجام كارى است؛ برگشتم و بر سر جاى خود ايستادم، چيزى نگذشت كه باز صداى درآمد، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اى انس برو و هر كسى هست بگو وارد شود تو اوّلين كسى نيستى كه علاقه به قوم خود دارد، آن شخص از انصار نيست!» من رفتم و او را وارد كردم، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى انس پس مرغ رابه او نزديك كن»، من آن را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام گذاشتم و هر دو از آن خوردند.

پسر حجّاج گفت: اى انس! خودت حاضر بودى و اين جريان را ديدى؟

انس گفت: آرى، فرزند حجّاج گفت: «من با خدا عهد مى كنم كه بعد از اين به على عليه السلام خرده نگيرم، و هر گاه بدانم كسى به او خرده مى گيرد، صورت او را زشت مى كنم» (آبروى او را خواهم برد).(1)

همين حديث را ذهبى نيز در تلخيص المستدرك كه در حاشيه المستدرك چاپ شده آورده است.

علاوه بر آنچه گفته شد، حديث فوق كه به عنوان حديث طير در منابع مختلف


1- المستدرك على الصّحيحين، جلد 3، صفحه 131( طبع دارالمعرفة بيروت).

ص: 360

اسلامى معروف شده، در كتب زيادى آمده است. به طورى كه مرحوم علامه امينى مى گويد: حديث طير حديثى است متواتر و صحيح كه در برابر تواتر و صحّتش ائمّه حديث خاضع اند.

موّفق بن احمد كه مردى فقيه و محدّثى بزرگ و خطيبى توانا و اديبى شاعر بود در كتاب مناقب، اين حديث را آورده است.(1)

و از او مهمتر ترمذى محدّث معروف در كتابش كه به عنوان صحيح ترمذى مشهور است، از انس بن مالك نقل مى كند كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله طيرى بود، عرضه داشت: «الّلهُمَّ ائْتِنى بِاحَبِّ خَلِكَ الَيْكَ يَأكُلُ مَعى هذَا الطَّيْرَ فَجاءَ عَلِىٌّ فَاكَلَ مَعَهُ»: «خداوندا! محبوبترين خلقت را بفرست تا با من از اين طير بخورد؛ پس على عليه السلام آمد و با او تناول كرد».(2)

علامه گنجى شافعى در كفاية الطّالب بعد از نقل اين حديث مى گويد: در اين حديث دلالت واضحى است كه على عليه السلام محبوبترين خلق خدا (بعد از پيامبر اسلام) بود؛ و بهترين دليل بر اين مطلب اين است كه خداوند دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله را مستجاب كرد ... بنابراين از بهترين وسائل تقّرب در درگاه الهى، محبّت على بن ابى طالب، و محبّت كسانى است كه او را دوست دارند.(3) علّامه نسايى از علماى قرن سوّم هجرى، در كتاب معروفش خصائص نيز اين حديث را با اضافاتى نقل مى كند.(4)

از جمله دانشمندان ديگرى كه اين حديث را در كتب خود نقل كرده اند سبط بن جوزى در تذكره در اسدالغابه و ابن مسعود شافعى در مصابيح السّنه و محبّ الدين طبرى در ذخائر العقبى و شيخ سليمان بلخى قندوزى در ينابيع المودّه، و گروه


1- مناقب، صفحه 67.
2- صحيح ترمذى، جلد 13، صفحه 170( طبع الصاوى مصر).
3- كفاية الطّالب، صفحه 59( مطابق نقل احقاق الحق، جلد 5، صفحه 319.
4- الخصائص، صفحه 5( طبع تقدّم مصر).

ص: 361

ديگرى كه ذكر نام و شرح كلمات آنها به طول مى انجامد، هستند.

از نكاتى كه شايد براى بعضى موجب تعجّب شود اين است كه ابن اثير در اسدالغابه هنگامى كه حديث طير را از چند طريق نقل مى كند در يكى از طرق حديث كه از انس بن مالك نقل شده، مى گويد: نخست ابوبكر آمد، و انس او را باز گرداند سپس عثمان آمد و انس او را بازگرداند- در روايت ديگرى كه در خصائص نسائى نقل شده به جاى عثمان نام عمر آمده است- بعد على عليه السلام آمد، و به او اجازه داد.

ابن اثير در پايان اين حديث مى گويد: ذكر نام ابوبكر و عثمان در اين حديث جدّاً عجيب است.(1)

و عجب تر اين كه بعضى از محدّثان اهل سنّت كه خواسته اند از كنارچنين فضيلت بى مانندى ساده بگذرند و چشم را به روى حقايق ببندند، درسند اين حديث ترديد كرده اند، مانند ابن كثير دمشقى نويسنده البداية و النّهايه كه بعد از ذكر اين حديث مى گويد: «وَ فِى الْقَلْبِ مِنْ صِحَّةِ هذَا الْحَديثِ نَظَرُ وَ إِنْ كَثُرَتْ طُرُقُهُ!»: «در دل من نسبت به صحيح بودن اين حديث شكّى است هر چند طرق اين حديث، كثير و فراوان است!»(2)

در حالى كه اين حديث متواتر كه در منابع بسيار معروف به طور گسترده آمده است هيچ مشكلى از نظر سند و دلالت ندارد جز اينكه با پيش داورى هاى بعضى هماهنگ نيست، و مرحوم علّامه امينى بعد از ذكر اين عبارت جمله جالبى دارد؛ مى گويد: «با وجود اجتماع تمام شرائط صحت در اين حديث اگر باز هم در قلب كسى شك و ترديدى نسبت به آن باشد، اشكال در قلب او است نه در اين حديث!»


1- اسدالغابه، جلد 4، صفحه 30( طبع داراحياء التراث العربى بيروت).
2- البداية و النّهاية، صفحه 353.

ص: 362

25- آيه مسئولون

در آيه 24 سوره «صافات» درباره ظالمان مى خوانيم: كه در قيامت به فرشتگان عذاب، خطاب مى شود: (وَقِفُوْهُمْ انَّهُمْ مَسْئُولونَ) «آنها را (در كنار دوزخ) نگهداريد كه بايد مورد بازپرسى قرار گيرند.»

در اينكه آنها از چند چيز سؤال مى شوند، در ميان مفسّران گفتگو است؛ بعضى گفته اند از بدعت هايى كه گذارده اند؛ بعضى ديگر گفته اند: از اعمال زشت و خطاهايشان، و بعضى افزوده اند از توحيد و لا الهَ الّا اللَّهُ.(1)

مانعى ندارد كه همه اينها در مفهوم آيه جمع باشد. ولى در روايات متعدّدى وارد شده است كه: منظور سؤال از ولايت على بن ابيطالب عليه السلام است؛ اين روايات در منابع معروف اسلامى آمده است.

از جمله در شواهد التّنزيل، به دو طريق از ابوسعيد خدرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه در تفسير اين آيه فرمود: «عَنْ وَلايَةِ عَلِىَّ بْنِ ابى طالِبٍ عليه السلام»: «از ولايت على بن ابيطالب عليه السلام سؤال مى كنند».(2)

و در حديث ديگرى از سعيد بن جبير از ابن عبّاس نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله «اذا كانَ يَوْمُ القيامَةِ اوقَفُ انَاو عَلِىٌّ على الصِّراطِ فَما يَمُرُّ بِنا احَدُ الّا سَئَلْناهُ عَنْ وَلايَةٍ عَلِىٍّ، فَمَنْ كانَت مَعَهُ، وَ الّا الْقَيْناهُ فى النّارِ! وَ ذلِكَ قُوْلُهُ وَقِفُوْهُمْ انَّهُمْ مَسْئُولُونَ :

«هنگامى كه روز قيامت مى شود؛ من و على عليه السلام بر ضراط متوقف مى شويم هر كس


1- مجمع البيان، جلد 7، صفحه 441( ذيل آيه مورد بحث).
2- شواهد التّنزيل، جلد 2، صفحه 106 و 107( حديث 786 و 787).

ص: 363

از كنار ما مى گذرد؛ از ولايت على عليه السلام از او سؤال مى كنيم، هر كس داشته باشد- از صراط مى گذرد- و الّا او را در آتش مى افكنيم! و اين است معنى آيه وَقِفُوْهُمْ انَّهُمْ مَسْئُوْلُون (1)

حاكم حسكانى در كتاب مذكور، اين حديث را از طرق ديگرى نيز نقل كرده است.

ابن حجر نيز در كتاب صواعق، اين حديث را از ابو سعيد خدرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده است.(2)

از ديگر كسانى كه حديث فوق را نقل كرده اند احمد حنبل (يكى از ائمّه چهارگانه اهل سنّت) در كتاب مسند است؛ او نيز از ابوسعيد خدرى نقل كرده كه: در روز قيامت از ولايت على بن ابيطالب عليه السلام سؤال مى شود.

عزّالدين حنبلى در كشف الغمّه (3) و آلوسى در تفسير خود(4) و سبط بن جوزى در تذكره (5) و ابونعيم اصفهانى در كفاية الخصام (6) و شيخ سليمان قندوزى در ينابيع المودّه (7) و گروهى ديگر كه ذكر نام آنها و كتبشان به طول مى انجامد، نيز اين حديث را نقل كرده اند.

جالب اينكه: در بعضى از اين روايات، علاوه بر ولايت على عليه السلام ولايت اهل بيت عليهم السلام نيز آمده است (8).

اين نكته نيز جالب است كه تمام روايات بالا از منابع معروف و كتب مشهور اهل


1- شواهد التنزيل، جلد 2، صفحه 106 و 107 حديث 788.
2- الصّواعق، صفحه 89.
3- كشف الغمه، صفحه 92.
4- روح المعانى، ذيل آيه مورد بحث.
5- تذكره، صفحه 21.
6- كفاية الخصام، صفحه 361.
7- ينابيع المودّه، صفحه 257.
8- على فى الكتاب و السنّه، جلد 1، صفحه 229.

ص: 364

سنّت و راويان مورد قبول آنها نقل شده است، امّا با اين حال آلوسى هنگامى كه اين روايت را نقل مى كند؛ مى گويد: «رَوى بَعْضُ الاماميّةِ عَنْ ابْنِ جُبَيْرٍ عَنِ ابْنِ عَبّاسَ يُسْئَلُونَ عَنْ وَلايَةِ عَلِىٍّ»: «بعضى از اماميّه از ابن جبير از ابن عباس نقل كرده اند: كه سؤال از ولايت على عليه السلام مى شود.»، و همچنين اين روايت را (اماميه) از ابوسيعد خدرى نقل كرده اند.(1)

با كمال تعجّب ولايت ساير خلفاء را از پيش خود به آن اضافه مى كند!

اين مفسّر متعصّب فكر مى كند هر حديثى كه درباره فضائل على عليه السلام است بايد راويانش به طور حتم از اماميّه و شيعه باشند؛ گويى پيش داورى هاى مذهب يش اجازه نمى دهد باور كند كه در منابع معروف اهل سنّت اين احاديث اين چنين گسترده نقل شده است، و نيز گويى باور نمى كند كه آيندگان كلمات او را مى خوانند و بر او خرده مى گيرند كه راويان اين حديث اماميّه نيستند بلكه غالباً بزرگان اهل سنّت اند.

به هر حال مفهوم اين احاديث و همچنين آيه مزبور اين نيست كه در روز قيامت تنها از ولايت على بن ابيطالب عليه السلام سؤال مى شود چرا كه روز قيامت روز سؤال از همه كارها، و همه نعمت ها، و همه مسئوليت ها است. منظور اين است يكى از مهمترين امورى كه از آن سؤال مى شود ولايت اين بزرگوار است؛ و بى شك ولايت در اينجا به معنى يك دوستى ساده و معمولى كه هر فرد با ايمان بايد نسبت به ديگران داشته باشد نيست؛ چرا كه اين امر (ولايت) يكى از فروع عادى دين، بلكه منظور فراتر از اين مسأله چيزى كه در رديف مهمترين اركان اسلام و پايه هاى دين است.

آيا اين موضوع چيزى غير از مقام رهبرى و خلافت الهيّه بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى تواند بوده باشد؟!


1- روح المعانى، جلد 23، صفحه 74.

ص: 365

آرى على بن ابيطالب عليه السلام كسى است كه ولايتش از مهمترين اركان اسلام و از مهمترين شرايط ايمان است؛ و در رديف اول امورى است كه در قيامت از آن سؤال مى شود.

چگونه چنين نباشد در حالى كه با تمام عداوتى كه دشمنان در حق او داشتند و فضائلش را كتمام مى كردند- و الآن هم كتمان مى كنند- و دوستانش نيز از ترس شكنجه هاى دشمن، فضائلش را مخفى مى كردند با اين حال فضائل و افتخارات او تمام كتب حديث را پر كرده؛ و شخصيّت والايش در آيات قرآن مجيد مى درخشد!

اين سخن را با حديث معروفى از ابن عباس كه در بسيارى از منابع اسلامى نقل شده پايان مى بريم؛ مى گويد: «ما نَزَلَ الْقُرآنُ يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا الّا عَلِىٌّ سَيِّدُها وَ شَرِيْفُها وَ اميرُها، وَ ما احَدٌ مِنْ اصُحابِ رَسُوْلِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله الّا قَدْ عاتَبَهُ اللَّهُ فى الْقُرآنِ، ما خَلا عَلِىّ بْنِ ابيطالبٍ عليه السلام فَانَّهُ لَمْ يُعاتِبْهُ بِشَئٍ وَ ما نَزَلَ فى احَدٍ مِنْ كِتابِ اللَّهِ ما نَزَلَ فى عَلِىٍّ عليه السلام ... نَزَلَتْ فى عَلِىٍّ عليه السلام ثَلِاْثَلاثَمِأَةُ آيِةٍ!»: «در قرآن مجيد خطاب يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا در هيچ آيه اى نازل نشده مگر اينكه على عليه السلام سيُد و شريف و امير (و مصداق اتم و اكمل) است؛ احدى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله نبود مگر اينكه خداوند او را در قرآن عتابى كرده؛ جز على بن ابيطالب عليه السلام كه خدا هرگز او را در چيزى عتاب نكرد! ...

در كتاب خدا (قرآن مجيد) آنچه درباره على عليه السلام نازل شده (از فضائل و مدائح) درباره هيچكس نازل نشده است ... سيصد آيه قرآن مجيد درباره على عليه السلام نازل شده است»!(1) اين حديث- يا بخش اوّل آن- از گروه زياد ديگرى نيز نقل شده است؛ مانند حافظ ابونعيم اصفهانى در حلية الاولياء، محبّالدين طبرى در ذخائر العقبى، علّامه گنجى شافعى در كفاية الطالب، سبط بن جوزى در تذكره»، شبلنجى در نورالابصار،


1- مختصر تاريخ دمشق، جلد 18، صفحه 11، طبع دارالفكر.

ص: 366

هيثمى در صواعق، سيوطى در تاريخ الخلفاء و قندوزى در ينابيع المودّه.(1)

اين بود بخشى از آياتى كه در باره على عليه السلام در قرآن مجيد نازل شده است، كه ما از ميان آنها تعدادى را گلچين كرديم.


1- براى آگاهى بيشتر از اين منابع به احقاق الحق، جلد 3، صفحه 476 مراجعه فرمائيد.

ص: 367

امامان دوازده گانه

اشاره

اشاره

گر چه مذهب شيعى منحصر به «اماميّه اثنى عشريّه» نيست و شعب و فرق ديگرى مانند زيّديه كه تنها به چهار امام عقيده دارند، و اسماعيليه كه هفت امامى هستند و بعضى ديگر وجود دارند. ولى بى شك معروفترين و مشهورترين آنها شيعيان دوازده امامى هستند كه قسمت مهمى از مسلمانان را در سراسر جهان تشكيل مى دهند. در بعضى از كشورها مانند ايران و عراق و بحرين اكثريّت قاطع دارند، و در بعضى ديگر گروه عظيمى را تشكيل مى دهد مانند غالب كشورهاى اسلامى.

شيعيان دوازده امامى مراكز علمى بزرگى دارند كه ده ها هزار عالم و طالب علم در آن مشغول به تحقيق و تدريس و فراگرفتن علوم اسلامى مى باشند.

ده ها هزار كتاب از سوى علماى شيعه درباره عقائد اسلامى و فقه و اصول و تفسير و حديث و فلسفه و رجال و درايه و تاريخ اسلام تأليف و چاپ و منتشر شده است.

مرحوم محقق عاليقدر شيخ آقا بزرگ تهرانى در كتاب الذريعة الى تصانيف الشّيعه كه اخيراً در 26 جلد به چاپ رسيد، نام ده ها هزار كتاب از كتب علماى شيعه را با ذكر مؤلّفين آنها و شرح كوتاهى درباره هر يك ذكر كرده. و روشن مى سازد كه تا چه مقدار دانشمندان و علماى شيعه به علوم اسلامى خدمت كردند؛ و چگونه

ص: 368

تصانيف بسيار گرانبهايى در همه فنون اسلامى و علوم بشرى از خود به يادگار گذاردند.

خوب است كسانى كه اين حقايق را باور ندارند از مراكز علمى تشيّع در مناطق مختلف جهان ديدن كنند؛ طلّاب و فضلاء و علماى آنها را كه در علوم مختلف اسلامى مهارت بسيار دارند از نزديك ببينند؛ و كتابخانه هاى آنها را كه مملّو ا زكتب علمى اين دانشمندان، و همچنين كتب علمى دانشمندان اهل سنّت است، مورد بررسى قرار دهند.

فقها و متكلّمان و مفسّران قرآن و نويسندگان زبردست و گويندگان و حافظان قرآن را كه بسيار فراوان اند از نزديك ملاحظه كنند.

متأسفانه سانسور شديدى كه بر بسيارى از محافل خبرى اسلامى و همچنين غالب كتابخانه هاى معروف كشورهاى اسلامى حاكم است؛ تاكنون اجازه نداده است كه محقّقان بى طرف اهل سنّت پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام و علماء و آثار علمى آنها را به روشنى بشناسند.

در اينجا كتابخانه ها مملّو از كتاب هاى علماى اهل سنّت در كنار كتاب هاى علماى شيعه است و هيچ تفاوتى ميان آنها از نظر حضور در كتابخانه ها ديده نمى شود و هيچ كس هم خطرى از اين نظر بر مذهب خود احساس نمى كند، ولى كتابخانه هاى برادران اهل سنّت غالباً شكل ديگرى دارد و از ده ها هزار اثر معروف علمى شيعه در آنجا چيزى ديده نمى شود؛ يا فقط مقدار كمى وجود دارد!

به هر حال اميدواريم روزى فرا برسد كه محققان با بى نظرى كامل آنچه را كه در بالا گفته شد مورد دقّت و بررسى قرار دهند و جمعيّت شيعه اماميّه را آن چنان كه هستند- نه آن چنان كه دشمنانشان مى گويند يا از بلند گوهاى استعمار به گوش مى رسد- بشناسند، و به يقين آن روز شاهد برخوردهاى تازه اى در جهان اسلام با

ص: 369

پيروان اين مكتب خواهيم بود؛ و دنياى اسلام از تفاهم و انسجام بهترى برخوردار خواهد شد.

از اصل سخن دور نشويم، در آيات قرآن، اشاراتى به ائمّه معصومين اهل بيت عليهم السلام ديده مى شود و با كمك رواياتى كه در منابع معروف اسلامى در تفسير اين آيات وارد شده، اين اشارات روشن تر و آشكارتر مى گردد.

اين آيات متعدّد است و در ذيل، تنها به قسمتى از آن اشاره مى كنيم: بخشى از اين آيات در آغاز بحث از ولايت و امامت على عليه السلام گذشت، از جمله:

1- آيه انَّما يُرْيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الِّرجْسَ اهْلَ الْبَيْتِ (1) به شهادت محتوايش، و همچنين رواياتى كه در شرح و تفسير آن از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در منابع معروف اسلامى آمده است، مفهومش عامّ است يعنى علاوه بر على عليه السلام ساير ائمّه معصومين عليهم السلام، مخصوصاً امام حسن و امام حسين عليهما السلام را كه به نام آنها اين روايات تصريح شده است شامل مى شود.

2- آيه قُلْ لااسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اجْراً الَّاالْمَوَدَّةَ فى الْقُرْبى (2) نيز اشاره اجمالى به همه امامان معصوم دارد و در روايات متعدّدى كه از سعيد بن جبير و ابن عبّاس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده است تصريح شده كه منظور از «قربى» در اين آيه، على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و فرزندان آنها است، و در بعضى تصريح به نام امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام نيز شده است.

براى توضيح بيشتر به شواهد التنزيل و ساير منابعى كه هنگام شرح اين آيه ذكر كرديم، مراجعه فرمائيد.(3)

3- آيه اطِيْعُواللَّهَ وَاطيعُوالرَّسُولَ وَ اولِى الامْرِ مِنْكُمْ (4) نيز همين گونه است؛ زيرا


1- سوره احزاب، آيه 33.
2- سوره شورى، آيه 23.
3- در شواهد التّنزيل، شش روايت به طرق مختلف در اين زمينه آورده است( جلد 2، صفحه 130- 134).
4- سوره نساء، آيه 59.

ص: 370

اين آيه مفهوم عامى دارد كه هر زمانى را شامل مى شود، بنابراين در هر عصر و زمانى بايد مصداقى از «اولوالامر» باشد، فردى معصوم و پاك از گناه (چرا كه اطاعت مطلق و بى قيد و شرط جز در مورد معصومان مشروع نيست).

اضافه بر اين در بعضى از روايات معروفى كه در منابع اهل سنّت آمده تصريح به نام امام حسن و امام حسين عليهما السلام شده است.

4- آيه كُونُوا مَعَ الصّادِقينَ (1) نيز چنانكه قبلًا شرح داديم، مفهوم عامى دارد كه هر عصر و زمان را شامل مى شود؛ و دليل بر اين است كه در هر عصر و زمانى صادق معصومى وجود دارد- زيرا دستور به همراهى و تبعيّت مطلق و بى قيد و شرط، جز در مورد معصومين مفهومى ندارد- به علاوه بعضى از روايات كه در شرح اين آيه وارد شده است، صادقين را به محمّد و اهل بيت محمد صلى الله عليه و آله تفسير كرده است.(2)

و از آنجا كه اين آيات و روايات مربوط به آن، در آغاز اين مباحث به طور مشروح آمده است از تكرار آن خوددارى مى كنيم و به سراغ آيات فضيلت مى رويم.

بار ديگر تأكيد مى كنيم كه آيات فضيلت به عنوان آياتى كه دلالت مستقيم بر امامت و ولايت امامان اهل بيت عليهم السلام داشته باشد، مطرح نمى شود. بلكه هدف آن است كه روشن شود هر يك از آنها برترين افراد عصر خود بوده اند، و چون در هر عصر و زمانى طبق آيات گذشته بايد «اولوالامر» و امام معصوم عليهم السلام باشد، آنها مصداق اين معنى بوده اند:


1- سوره توبه، آيه 119.
2- شواهد التّنزيل، جلد 1، صفحه 262.

ص: 371

1- آيه صلوات و درود

در آيه 56 سوره «احزاب» مى خوانيم: انَّ اللَّهَ وَمَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِىِّ يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْليما: «خدا و فرشتگانش بر پيامبر درود مى فرستند؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد، بر او درود فرستيد و (در برابر اوامر او) كاملًا تسليم باشيد.».

در اين آيه مقام پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به عالى ترين وجه ترسيم شده است؛ چرا كه هم خداوند متعال و هم تمام فرشتگان مقرّب او بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود مى فرستند و هم دستور داده شده است همه مؤمنان بدون استثناء بر او رحمت و درود و سلام بفرستند. چه مقامى از اين بالاتر؟ و چه عظمتى از اين بيشتر؟

درست است كه در اين آيه، سخنى از آل پيامبر صلى الله عليه و آله به ميان نيامده است، ولى در روايات بسيارى مى خوانيم كه وقتى اصحاب و يارانش از حضرتش سؤال كردند:

چگونه درود و صلوات و سلام بر شما بفرستيم، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله «آل» را در كنار خود قرار داد و تمام رحمت و درودى كه از خداوند براى او تقاضا مى شد، براى «آلش» نيز تقاضا مى شد. اين قرينه است بر اينكه صلوات و درود خداوند و ملائكه نيز تعميم دارد، هم شامل پيامبر صلى الله عليه و آله و هم شامل «آل» او مى شود؛ و اين يك مسأله ساده نيست، بلكه نشان مى دهد كه آنها مقاماتى دارند تالى پيامبر صلى الله عليه و آله و مأموريتى دارند در جهاتى شبيه مأموريت او، و گر نه اين همه مقام تنها به خاطر خويشاوندى، غير ممكن است.

اكنون به سراغ بخشى از اين روايات كه در معروفترين منابع اهل سنّت آمده است، مى رويم.

1- در صحيح بخارى از ابوسعيد خدرى نقل شده است كه ما عرض كرديم: اى رسول خدا! سلام بر تو معلوم است، چگونه صلوات بر تو بفرستيم؟ فرمود: «قُولُوا الّلهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ كَما صَلَّيْتَ على ابْراهيمَ، و آلِ ابْراهيمَ وَ بارِكْ عَلى مُحَمَّدٍ وَ عَلى آلِ مُحَمَّدٍ كما بارَكْتَ على ابْراهيمَ»: «بگوئيد خداوندا! درود بفرست

ص: 372

بر محمّد صلى الله عليه و آله بنده ات و رسولت؛ همان گونه كه درود بر ابراهيم و آل ابراهيم فرستادى و بركت بفرست بر محمّد صلى الله عليه و آله و بر آل محمّد صلى الله عليه و آله، آن گونه كه بركت فرستادى بر ابراهيم».(1)

در همان كتاب و همان صفحه اين حديث به طور كاملترى از كعب بن عجزه (يكى از صحابه معروف) نقل مى كند كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كردند: چگونگى سلام بر تو را دانسته ايم، امّا صلوات بر تو چگونه بايد باشد؟ فرمود: بگوئيد «اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ عَلى آلِ مُحَمَّدٍ كَما صَلَّيْتَ عَلى آلِ ابْراهيمَ انَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ، الّلهُمَّ بارِكْ عَلى مُحَمَّدٍ وَ عَلى آلِ مُحَمَّدٍ كَما بارَكْتَ عَلى آلِ ابْراهيمَ انَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ».(2)

توجّه داشته باشيد كه بخارى اين احاديث را ذيل آيه شريفه إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ ... ذكر مى كند.

2- در صحيح مسلم كه دوّمين منبع حديث معروف برادران اهل سنّت است از ابى مسعود انصارى نقل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله نزد ما آمد و ما در مجلس سعد بن عباده بوديم، بشير فرزند سعد عرض كرد: اى رسول خدا! خداوند به ما دستور داده بر تو صلوات بفرستيم، چگونه بر تو صلوات بفرستيم؟ پيامبر صلى الله عليه و آله نخست سكوت كرد، سپس فرمود: در بگوئيد: «الّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ عَلى آلِ مُحَمَّدٍ كَما صَلَّيْتَ عَلى آلِ ابْراهيمَ، بارِكْ عَلى مُحَمَّدٍ وَ عَلى آلِ مُحَمَّدٍ كما بارَكْتَ عَلى آلِ ابْراهيمَ فى الْعالَمينَ انَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ».(3) 3- در تفسير الدّرالمنثور كه معروفترين تفسير روائى است همان روايت ابوسعيد خدرى را از بخارى و نسائى و ابن ماجه و ابن مردويه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند.(4)


1- صحيح بخارى، جلد 6، صفحه 151( طبع دارالجيل بيروت).
2- همان مدرك.
3- صحيح مسلم، جلد 1، صفحه 305، حديث 65( طبع احياء التراث العربى، بيروت).
4- الدّر المنثور، جلد 5، صفحه 217.

ص: 373

و در همان كتاب عبارت ابومسعود انصارى را از ترمذى و نسائى و ابن مردويه نقل كرده است.(1)

و عين اين مضمون را نيز با مختصر تفاوتى از مالك، و احمد و بخارى، و مسلم و ابوداود، و نسائى، و ابن ماجه و ابن مردويه از ابواحمد ساعدى نيز نقل مى كند.(2)

حاكم نيشابورى در المستدرك على الصّحيحين از ابن ابى ليلى نقل مى كند كه كعب بن عجزه مرا ملاقات كرد و گفت: آيا هديه اى به تو بدهم كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم؟!

گفتم: آرى هديه كن!، گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله سؤال كرديم: چگونه بر شما اهل بيت عليهم السلام صلوات بفرستيم؟ فرمود: «بگوئيد: الّلهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ عَلى آلِ مُحَمَّدٍ كَما صَلَّيْتَ عَلى ابْراهيمَ وَ عَلى آلِ ابْراهيمَ انَّكَ حَميدُ مَجيدُ، الّلهُمَ باركْ عَلى مُحَمَّدٍ وَ عَلى آلِ مَحَمَّدٍ كَما بارَكْتَ عَلى ابْراهيمَ وَ عَلى آلِ ابْراهيمَ انَّكَ حَميدُ مَجيد».

سپس حاكم نيشابورى كه بناى او برا ين است احاديثى را ذكر كند كه در صحيح بخارى و مسلم نيست. مى گويد: اين حديث را با همين سند و الفاظ، بخارى از موسى بن اسماعيل در كتاب خود نقل كرده، و اگر من آن را در اينجا تكرار كردم، به خاطر آن است كه معلوم شود اهل بيت عليهم السلام و آل، همه يكى هستند (بايد توجّه داشت كه حاكم اين حديث را بعد از حديث كساء كه در آن تصريح شده اهل بيت من على و فاطمه و حسن و حسين عليها السلام هستند نقل كرده است (3)، و اين يك تعبير پر معنى است).


1- همان مدرك.
2- الدّر المنثور، جلد 5، صفحه 217.
3- المستدرك على الصحيحين، جلد 3، صفحه 148.

ص: 374

سپس حاكم به دنبال آن، حديث ثقلين، و به دنبال آن، حديث ابوهريره را نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله نگاه به على عليه السلام و حسن و حسين عليهما السلام كرد و فرمود: «انَا حَرْبُ لِمَنْ حارَبَكُمْ وَ سِلْمُ لِمَنْ سالَمَكُمْ»: «من با هر كس كه با شما از در جنگ در آيد، اعلان جنگ مى دهم، و با هر كسى كه با شما در صلح باشد در صلحم».(1)

محمد بن جرير طبرى نيز در تفسير خود در ذيل همين آيه، روايت فوق را با كمى تفاوت از موسى بن طلحه از پدرش نقل كرده است و در روايت ديگرى همان را از ابن عباس روايت كرده، و در روايت سوّمى از زياد، از ابراهيم، و در روايت چهارمى از عبدالرحمن بن بشربن مسعود انصارى (2)

بيهقى نيز در كتاب معروف سنن روايات متعدّدى در اين زمينه نقل كرده كه بعضى از آنها وظيفه مسلمانان را در موقع نماز، و هنگام تشهّد روشن مى سازد.

ازجمله در حديثى از ابى مسعود، عقبة بن عمرو نقل مى كند كه مردى آمد و خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله نشست، و ما نيز نزد او بوديم، عرض كرد: اى رسول خدا! كيفيّت سلام بر تو را مى دانيم، ولى هنگامى كه نماز مى خوانيم چگونه بر تو صلوات بفرستيم؟

پيامبر صلى الله عليه و آله سكوت كرد، تا آنجا كه ما فكر كرديم اى كاش اين مرد چنين سؤالى را نمى كرد، سپس فرمود: «اذا انْتُمْ صَلَّيْتُمْ عَلَىَّ فَقُولُوا الّلهُمَّ صَلَّ عَلى مُحَمَّدٍ النَّبِىِّ الٌامِىِّ وَ عَلى آلِ مُحَمَّدٍ، كَما صَلَّيْتَ عَلى ابْراهيمَ وَ عَلى آلِ ابْراهيمَ، وَ بارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ النَّبىِّ الٌامِىِّ وَ عَلى آلِ مُحَمَّدٍ كَما بارَكْتَ عَلى ابْراهيمَ وَ عَلى آلِ ابْراهيمَ، انَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ».

سپس از ابوعبداللَّه شافعى نقل مى كند كه اين حديث صحيحى است كه درباره صلوات فرستادن بر پيامبر صلى الله عليه و آله در نمازها سخن مى گويد.(3) بيهقى احاديث متعدّد ديگرى نيز در زمينه چگونگى صلوات بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله به طور مطلق، يا در نماز، آورده؛ مخصوصاً در حديثى از كعب بن عجره از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه: «انَّه كانَ يَقُولُ فى الصَّلوةِ: الّلهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ كَما صَلَّيْتَ عَلى ابْراهيمَ و آلِ


1- همان مدرك، صفحه 149.
2- تفسير جامع البيان( طبرى)، جلد 22، صفحه 32( چاپ دارالمعرفه بيروت).
3- سنن بيهقى، جلد 2، صفحه 146 و 147.

ص: 375

ابْراهيمَ وَ بارِكْ عَلى مُحَّمَدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ كَما بارَكْتَ عَلى ابْراهيمَ انَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ»: «پيامبر صلى الله عليه و آله در نماز خود چنين مى فرمود: «الّلهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ كَما صَلَّيْتَ ...»(1)

از اين حديث روشن مى شود كه حتّى خود پيامبر صلى الله عليه و آله در نمازهايش اين صلوات را مى فرستاد.

بيهقى در ذيل يكى از رواياتى كه در آن سخن از نماز به ميان نيامده مى گويد:

اين روايات نيز ناظر به حال نماز است؛ زيرا جمله «قَدْ عَلِمْنا كَيْفَ نُسَلِّمُ»: «ما مى دانيم چگونه سلام بر تو بفرستيم»، اشاره به سلام در تشهّد است (السَّلامُ عَلَيْكَ ايُّهَا النَّبىُّ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُه) بنابراين مراد از «صلوات» نيز همان فرستادن «صلوات در تشهّد» است.(2)

و به اين ترتيب مسلمانان مأموراند همان گونه كه به عقيده تمام فرق مسلمين، سلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله را به صورت «السَّلامَ عَلَيْكَ ايُّهَا النَّبىُّ وَ رَحْمَةُ اللَّه» در تشهد نماز بگويند مأموراند كه صلوات بر پيغمبر صلى الله عليه و آله را نيز در تشهّد بگويند.

هر چند در ميان مذاهب چهارگانه اهل سنت در اينجا مختصر اختلافى ديده مى شود؛ شافعى و حنبلى ها مى گويند: صلوات بر پيامبر صلى الله عليه و آله در تشهّد دوّم واجب است؛ در حالى كه مالكى ها و حنفى ها آن را سنّت مى دانند.(3) ولى طبق روايات فوق بر همه واجب است.

به هر حال كتاب هايى كه روايات مربوط به صلوات بر محمّد و آل محمّد صلى الله عليه و آله (به طور مطلق يا در خصوص تشهّد نماز) در آن نقل شده بيش از آن است كه در اين مختصر بيان شد. آنچه در بالا آمد؛ نمونه اى از اين روايات و اين كتب است. اين


1- همان مدرك، صفحه 147.
2- سنن بيهقى، جلد 2، صفحه 147.
3- الفقه على المذاهب الاربعه، جلد 1، صفحه 266( طبع دار الفكر).

ص: 376

روايات را گروهى از صحابه مانند ابن عباس، طلحه، ابوسعيد خدرى، و ابوهريره، ابو مسعود انصارى، بريده، ابن مسعود، كعب بن عجره و شخص على عليه السلام نقل كرده اند.

نكته اى كه مايه شگفتى بسيار است اين است كه دانشمندان اهل سنّت- على رغم اين همه تأكيداتى كه در روايات پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به اضافه كردن «آل محمّد صلى الله عليه و آله» وارد شده، هميشه (جز در موراد بسيار نادر) «آل محمّد صلى الله عليه و آله» را حذف مى كنند، و مى گويند: «صَلّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ»!.

و از آن عجيب تر اينكه: در كتب حديث، حتّى در ابوابى كه روايات فوق در مورد اضافه كردن «آل محمّد صلى الله عليه و آله» نقل مى شود، هنگامى كه نام پيامبر صلى الله عليه و آله را در لابلاى همين احاديث ذكر مى كنند؛ مى گويند: «صّلى اللَّه عليه و سلّم»! (بدون اضافه آل) و ما نمى دانيم چه عذرى در پيشگاه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مخالفت صريح با دستور آن حضرت دارند؟

مثلًا بيقهى در عنوان همين باب مى نويسد «باب الصّلوةِ عَلَى النَّبىِّ صلى الله عليه و آله صلى اللّهُ عَليه و سَلَّمَ فى التَشَهُّدِ»! و همچنين در بعضى ديگر از منابع معروف حديث.

انتخاب اين عنوان خواه از سوى مؤلّفان اين كتب باشد و يا محقّقان بعد، با توجه به آنچه در ذيل آن آمده، بسيار عجيب و متناقض است.

اين بحث را با دو حديث ديگر پايان مى دهيم:

1- ابن حجر در صواعق چنين نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «لا تُصَلُّوا عَلَىَّ الصَّلاةَ الْبَتْراءَ، قالُوا وَمَا الصَّلاةُ الْبَتْراءُ، قالَ: تَقُولُونَ: الّلهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ تُمْسِكُوْنَ، بَلْ قُولُوا الّلهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ»: «هرگز بر من صلوات بريده و ناقص نفرستيد، عرض كردند صلوات بريده و ناقص چيست؟ فرمود: «اين كه بگوئيد الّلهم صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و امساك كنيد و ادامه ندهيد، بلكه بگوييد: الّلهُمَّ صَلِّ عَلى

ص: 377

مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.»(1)

اين حديث نشان مى دهد كه حتى كلمه «عَلى» نبايد ميان «محمد» و «آل محمد» جدايى بيفكند بايد گفت: «الّلهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ».

2- سمهودى در الاشْرافُ عَلى فَضْلِ الاشْرافِ، از ابن مسعود انصارى نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «مَنْ صَلَّى صَلاةً لَمْ يُصَلِّ فيها عَلَىَّ وَ عَلى اهْلَ بَيْتى لَمْ تُقُبَلُ»: «كسى كه نماز بخواند كه در آن بر من و بر اهلبيتم صلوات نفرستد نمازش قبول نيست».(2)

و ظاهراً امام شافعى كه در آن شعرمعروفش، ناظر به همين روايت است كه مى گويد:

يا اهْلَ بَيْتَ رَسُوْلِ اللَّهِ حُبُّكُمُ فَرْضُ مِنَ اللَّهِ فى الْقُرآنِ انْزَلَهُ

كَفاكُمُ مِنْ عَظيمِ الْقَدْرِ انَّكُمُ مَنْ لَمْ يُصَلِّ عَلَيْكُمْ لا صَلاةَ لَهُ

«اى اهل بيت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله محبت شما، از سوى خداوند در قرآن واجب شده است. در عظمت مقام شما همين بس كه هر كس بر شما صلوات نفرستد نمازش باطل است».(3)

آيا كسانى كه چنين مقامى را دارند كه نامشان در كنار نام پيامبر صلى الله عليه و آله در نمازها به عنوان يك فريضه الهى بايد ذكر شود مى توان همسنگ ديگران شمرد، و با وجود


1- صواعق، صفحه 144.
2- سمهودى در الاشراف، صفحه 28( مطابق نقل احقاق الحق، جلد 18، صفحه 310).
3- در كتاب نفيس الغدير انتساب اين اشعار را به امام شافعى از« شرح المواهب زرقانى»، جلد 7، صفحه 7 و جمعى ديگر آورده است.

ص: 378

آنان جايى براى غير آنان در مسأله ولايت و امامت و جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله باقى مى ماند؟ كدام فرد منصف مى تواند ديگران را بر آنان- با اين همه مقام و فضيلت- ترجيح دهد؟ آيا اينها همه بطور مستقيم، مسئله ولايت و خلافت را روشن نمى سازد؟ داورى با شمااست.

***

2- آيه نور و بيوت

در آيه 36 تا 38 سوره «نور» كه به دنبال آيه اللَّه نورُ السّماوات وَ الارْض آمده است، مى خوانيم: فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ- رِجَالٌ لَاتُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَإِقَامِ الصَّلَاةِ وَإِيتَاءِ الزَّكَاةِ يَخَافُونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ- لِيَجْزِيَهُمْ اللَّهُ أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا وَيَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَاللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ:

(اين چراغ پرفروغ) در خانه هايى قرار دارد كه خداوند اذن فرموده (ديواره هاى) آن را بالا برند (تا از دستبرد شياطين در امان باشد)؛ و در آنها نام خدا برده شود، و صبح و شام در آنها تسبيح او گويند، مردانى كه هيچ تجارت و داد و ستدى آنان را از ياد خدا و برپا داشتن نماز و اداى زكات غافل نمى كند؛ آنها از روزى مى ترسند كه در آن، دلها و چشمها دگرگون مى شود، (آنها چنين مى كنند) تا خداوند آنان را به بهترين اعمالى كه انجام داده اند پاداش دهد، و از فضل خود بر (پاداش) آنها بيفزايد؛ و خداوند به هركس بخواهد بى حساب روزى مى دهد (و از مواهب بى انتهاى خويش بهره مند مى سازد)

بعد از آنكه خداوند در آيه 35 اين سوره، نور الهى را با بيان مثال دقيق و ظريف و زيبايى، شرح مى دهد؛ در آيات بعد از آن به جايگاه اين نور پرداخته مى فرمايد: «اين نور در خانه هايى است كه داراى ويژگى هاى زير است: ديوارهاى بلند و غيرقابل نفوذ دارد تا از دسترس شياطين و هوسبازان دور باشد.

ديگر اينكه مردانى از آن پاسدارى مى كنند كه برنامه آنها يادخدا و تسبيح او در

ص: 379

هر صبح و شام است؛ مردانى كه زرق و برق دنياى مادّى آنها را از ياد خدا غافل نمى كند، مردانى كه پيوند مستمرّ آنها با خداوند از طريق نماز، و پيوند مستمرّشان با خلق خدا از طريق زكات برقرار است.

مردانى كه از روز رستاخيز و حساب و كتاب اعمال بيمناك اند، و اين بيم آميخته با اميد، پيوسته آنها را در مسير حقّ نگه مى دارد؛ و خداوند به چنين مردانى پاداشى بى حساب مرحمت مى كند.

درست در تعبيرات بالا دقّت كنيد و ببينيد چقدر عظمت اين خانه هاى الهى و پاسدارانش در اين آيات توصيف و ترسيم شده است. سپس به روايات زير دقّت فرماييد:

سيوطى در تفسير الدّر المنثور از انس بن مالك و بريده (دو نفر از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله) نقل مى كند هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اين آيه را تلاوت فرمود، مردى برخاست و گفت: «اىُّ بُيُوتٍ هذِهِ يا رَسُوْلَ اللَّهِ»: «اين خانه هايى كه در اين آيه توصيف شده كدام است اى پيامبر خدا!».

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «بُيُوتُ الانْبياء!»: «خانه هاى پيامبران است».

ابوبكر برخاست و عرض كرد: «هذا البَيْتُ مِنْها لَبَيْتُ عَلىٍ وَ فاطِمَةَ؟!» «اين خانه از آنها است، خانه على و فاطمه» عليهما السلام؟

فرمود: «نَعَمْ مِنْ افاضِلِها»: «آرى اين از برترين آنها است».(1)

شبيه همين معنى را حاكم حسكانى در شواهد التّنزيل از ابوبرزه (يكى ديگر از صحابه) از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده است، بى آنكه نام شخص خاصى را ببرد، بلكه چنين است «قيلَ يا رَسُولَ اللَّهِ ابَيتُ عَلَىٍّ وَ فاطِمَةَ مِنْها؟ قالَ مِنْ افْضَلِها»: «گفته شد آيا خانه على عليه السلام و فاطمه عليها السلام از آنها است»؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «از برترين آنها است»!(2)


1- الدّر المنثور، جلد 5، صفحه 50.
2- شواهد التّنزيل، جلد 1، صفحه 410، حديث 566.

ص: 380

و بعد از ذكر اين روايت، روايت سابق را نيز با دو طريق از انس بن مالك و بريده نقل كرده است.(1)

جالب اينكه آلوسى در روح المعانى با اينكه تمام فضائل اهل بيت عليهم السلام را با بى ميلى تعقيب مى كند در اينجا بعد از آنكه روايت اوّل را از انس بن مالك و بريده نقل مى كند؛ مى افزايد: «وَ هذا انْ صَحّ لايَنْبَغى العُدُول عَنْهُ»: «اگر اين روايت صحيح باشد سزاوار نيست (در تفسير آيه) از آن عدول كنيم» (و به تعبير ديگر بهترين سخن در تفسير ايه است كه منظور از آن، بيوت انبياء مى باشد كه از بهترين آنها خانه على و فاطمه عليها السلام است).(2)

گروهى ديگر از بزرگان اهل سنّت نيز اين روايت را در كتب خود آورده اند.

به يقين اين روايات، شامل على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و فرزندانش حسن و حسين عليهما السلام مى شود؛ همچنين فرزندان فاطمه عليها السلام از نسل حسين عليه السلام: «يعنى امامان معصوم» مشمول اين آيه اند، چرا كه همان راه و برنامه را ادامه مى دهند.

آرى خانه آنها هم طراز خانه هاى انبياء است؛ خانه اى است كه نور الهى هميشه در آن تابان است؛ و از دستبرد شياطين محفوظ است، بلكه از برترين آنها محسوب مى شود، و به يقين ساكنان اين خانه نيز از برترين انسان ها هستند و در فضيلت همانند انبياء الهى مى باشند.

اينها امورى است كه به آسانى از روايات فوق مى توان فهميد، آيا با اين حال مقدّم داشتن ديگران بر آنها جفا نيست؟.


1- همان مدرك، حديث 567 و 568.
2- روح المعانى، جلد 18، صفحه 157 ذيل آيه مورد بحث.

ص: 381

3- صراط مستقيم

در ششمين آيه سوره «احمد» كه شبانه روز در نمازها مى خوانيم عرضه مى داريم:

اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ «ما را به راه راست هدايت كن».

راهى كه ما را به تو و به آنچه موجب رضاى تو است برساند، راهى جداى از راه كسانى كه غضب تو آنها را فرو گرفته، و همچنين جداى از راه گمراهان.

خدايا ما را هم به اين راه هدايت فرما؛ و هم در اين راه ثابت و پايدار و برقرار دار.

بى شك «صراطِ مُسْتَقيم» مفهوم بسيار وسيع و گسترده اى دارد و لذا بعضى آن را به معنى اسلام و بعضى قرآن، و بعضى پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان راستين و بعضى به آيين اللَّه، و بعضى به معنى راه و روش انبياى الهى تفسير كرده اند كه هر كدام از اينها مى تواند بخشى از مفهوم وسيع آيه را تشكيل دهد.

ولى در روايات متعّدى كه به طرق مختلف از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده است انگشت روى يكى از بارزترين مصاديق آن گذاشته شده؛ زيرا صراط مستقيم به راه و روش على بن ابيطالب عليه السلام و يا محمّد و آل محمّد صلى الله عليه و آله تفسير شده است.

حاكم حسكانى در شواهد التّنزيل از جابر بن عبداللَّه انصارى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرمود:

«انَّ اللَّهَ جَعَلَ عَلِيّاً وَ زَوْجَتَهُ وَ ابْنائَهُ حُجَجَ اللَّهِ عَى خَلْقِهِ وَ هُمْ ابْوابُ الْعِلْمِ فى امَّتى، مَنْ اهْتَدى بِهِم هُدِىَ الى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ»:

«خداوند على عليه السلام و همسرش (فاطمه زهرا عليها السلام) و فرزندان او را حجّت هاى الهى بر خلقش قرار داده، و آنها درهاى علم در امّت من هستند؛ هر كس به وسيله آنها هدايت شود، به صراط مستقيم هدايت شده است.(1)

و در حديث ديگرى از ابن عبّاس از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كند كه به على بن ابيطالب عليه السلام فرمود: «انْتَ الطَّريقُ الْواضِحُ وَ انْتَ الصِّراطُ الْمُسْتَقيمُ وَ انْتَ يَعْسُوبُ


1- شواهد التّنزيل، جلد 1، صفحه 58، حديث 89.

ص: 382

الْمُؤمِنينَ!»: «تو راه روشن و صراط مستقيم و رهبر مؤمنان هستى».(1)

و نيز در حديث سوّمى از ابن عبّاس نقل مى كند كه در تفسير اهْدِنَا الصِّراطَ المُسْتَقيم مى گفت: «قُولُوا- مَعاشِرَ الْعِبادِ- اهْدِنا الى حُبِّ النَّبِىِّ وَ اهْلَ بَيْتِهِ!»: «اى بندگان خدا بگوئيد خدايا ما را هدايت به محبّت پيامبر و اهل بيتش كن».(2)

و در حديث چهارمى از ابوبريده در ذيل اين آيه نقل مى كند كه گفت: «منظور صراط محمّد صلى الله عليه و آله و آل او است».(3)

اين حديث را علامّه ثعلبى در تفسيرش نيز آورده است.(4)

شيخ عبيداللَّه حنفى در كتاب ارجح المطالب نيز آن را از ابوهريره نقل كرده است.(5) در حديث پنجمى كه در شواهد التّنزيل آمده از عبدالرّحمن بن زيد از پدرش در تفسير آيه صِراطَ الَّذينَ انْعَمْتَ عَلَيْهِمْ مى كند كه گفت: «هَوَ النَّبِىُّ وَ مَنْ مَعَهُ وَ عَلِىُّ بْنُ ابى طالِبٍ وَ شيعَتُهُ».(6)

در منابع شيعه و پيروان مكتب اهل بيت نيز روايات متعدّدى در اين زمينه وارد شده از جمله در روايتى از امام صادق عليه السلام در تفسير صِراطَ الَّذينَ انْعَمْتَ عَلَيْهِم آمده است كه فرمود: «يَعْنى مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله وَ ذُرِّيَّتَهُ عَلَيْهِمُ السَّلامُ»: «مقصود محمّد صلى الله عليه و آله و ذريه او است».(7)

به اين ترتيب بارزترين و روشنترين مصاديق «صراط مستقيم»، راه پيامبر و


1- همان مدرك، حديث 88.
2- همان مدرك، حديث 87.
3- همان مدرك، روايت 88.
4- تفسير ثعلبى بنا به نقل كفاية الخصام، ص 345.
5- در ارجح المطالب، صفحه 85، طبع لاهور.
6- شواهد التّنزيل، جلد 1، صفحه 66، حديث 105.
7- نورالثقلين، جلد 1، صفحه 23، حديث 101( براى آگاهى بيشتر نسبت به اين احاديث به تفسير نور الثقلين و برهان مراجعه فرماييد).

ص: 383

على عليه السلام و فرزندان معصوم او از نسل فاطمه زهرا عليها السلام است كه هر كس دست به دامن ولاى آنها زند و در خطّ آنها حركت كند، قدم در راه مستقيمى گذارده است كه او را به خدا نزديك، و از گمراهى و انحراف دور مى سازد.

***

4- وسيله پذيرش توبه آدم عليه السلام

در آيه 37 سوره «بقره» آمده است كه: «آدم عليه السلام پس از «ترك اولى» «كلماتى از سوى پروردگارش دريافت داشت؛ (و با آن توبه كرد.). و خداوند توبه او را پذيرفت؛ زيرا او توبه پزير ومهربان است.» فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلَماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ انَّهُ هُوَ التَّوابُ الرَّحيمُ

در اينكه اين كلمات، كه خداوند به آدم عليه السلام براى توبه القاء نمود چه بوده است؟

در ميان مفسّران گفتگو است. گروهى آن را اشاره به همان چيزى مى دانند كه در آيه 23 سوره «اعراف» آمده: قالا رَبَّنا ظَلَمْنا انْفُسَنا وَ انْ لَم تَغْفِرْلَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرينَ «آن دو (آدم و حوّا عليها السلام) گفتند: پروردگارا! ما به خويشتن ستم كرديم؛ و اگر تو ما را نبخشى و بر ما رحم نكنى، به يقين. از زيانكاران خواهيم بود».

بعضى آن را اشاره به دعاها و نيايش هاى ديگر، و از جمله دعاى يونس هنگامى كه درشكم ماهى زندان بود يعنى جمله سُبْحانَكَ انّى كُنْتُ مِنَ الظّالِمينَ دانسته اند.

ولى در روايات متعدّدى كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله يا صحابه نقل شده، آن كلمات سوگند دادن خداوند به حق محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام بوده است.

سيوطى در الدّر المنثور در ذيل همين آيه از ابن عبّاس نقل مى كند كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدم: منظور از اين كلماتى كه آدم عليه السلام از خداوند دريافت داشت و

ص: 384

با آن توبه كرد چه بود؟ فرمود: «سَئَلَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلىٍّ وَ فاطِمَةَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ عليهما السلام الّا تُبْتَ عَلَىَّ فَتابَ عَلَيْهِ»: «او خدا را به حق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام خواند و تقاضا كرد كه مرا ببخش و خداوند توبه او را پذيرفت».(1)

و نيز در همان كتاب ازعلى عليه السلام نقل مى كند كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله درباره تفسير اين آيه سؤال كردم؛ فرمود: «... خدا به آدم عليه السلام دستور داد بگو: «الّلهُمَّ انّى اسْئَلُكَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، سُبْحانَكَ لا الهَ الّا انْتَ عَمِلْتُ سُوءً وَ ظَلَمْتُ نَفْسى فَاغْفِرْلى انَّكَ انْتَ الْغَفُورُ الرَّحيمُ، الّلهُمَّ انّى اسْئَلُكَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ سُبْحانَكَ لا الهَ الّا انْتَ عَمِلْتُ سُوءً وَ ظَلَمْتُ نَفْسى فَتُبْ عَلَىَّ انَّكَ انْتَ التَّوّابُ الرَّحيمُ فَهؤلاءِ الْكَلِماتُ الَّتى تَلَقّى آدَمُ عليه السلام»:

«بگو خداوندا! من تو را به حق محمّد و آل محمّد صلى الله عليه و آله مى خوانم، منزّى، معبودى جز تو نيست؛ من بد كردم به خويشتن ستم روا داشتم؛ مرا ببخش كه تو غفور و رحيمى. خداوندا! من تو را به حقّ محمّد و آل محمّد مى خوانم، تو منزّهى، معبودى جز تو نيست، من بد كردم و به خويشتن ستم نمودم توبه مرا بپذير كه تو توّاب و از اين روايت به خوبى معلوم مى شود كه منافاتى ميان تفسيرهاى سه گانه بالا نيست و همه اين كلمات در دعاى آدم عليه السلام جمع بوده است.

ابن مغازلى در كتاب مناقبش همين معنى را از سعيد بن جبير از ابن عباس نقل كرده است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره كلماتى كه آدم عليه السلام از پروردگارش دريافت داشت و خداوند توبه او را پذيرفت، سؤال شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «سَئَلَهُ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَعَلِىٍّ وَفاطِمَةَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ عليها السلام الّا ما تُبْتَ عَلىَّ فَتابَ عَليْهِ»:

«از خدا به حقّ محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام درخواست كرد كه توبه مرا بپذير، و خداوند توبه او را پذيرفت».(2)


1- الدّر المنثور، جلد 1، صفحه 60.
2- مناقب ابن مغازلى، مطابق نقل احقاق الحق، جلد 9، صفحه 102.

ص: 385

همچنين علامّه قندوزى در ينابيع المودّه و بيهقى در دلائل النّبوّة، و بدخشى در مفتاح النّجاح، و عبداللَّه شافع در مناقب اين حديث را نقل كرده اند.(1)

گر چه بسيارى از كتب، اين سند اين حديث را به ابن عبّاس منتقى كرده اند ولى راوى آن منحصر به ابن عبّاس نيست، زيرا در الدّر المنثور از ديلمى در مسند الفردوس با سندى كه به على عليه السلام منتهى مى شود؛ همين معنى را نقل مى كند كه على عليه السلام مى فرمايد از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله درباره اين آيه سؤال كردم تا آنجا كه مى گويد:

«خداوند به آدم عليه السلام تعليم داد كه او را به حقّ محمّد و آل محمّد صلى الله عليه و آله بخواند تا توبه اش پذيرفته شود».(2) اين معنى در منابع اهل بيت عليهم السلام و منابع اهل سنّت از امام صادق عليه السلام نيز نقل شده و روايات آن متعدّد و طرق آن متنوع است.(3)

اين حديث را نبايد فضيلت ساده اى پنداشت و به سادگى از كنار آن گذشت كه آدم عليه السلام هنگامى كه مى خواهد از ترك اولاى خود توبه كند- و اين نخستين ترك اولايى بود كه واقع شده- از سوى خداوند مأمور مى شود كه خدا را به حقّ محمّد و آل محمّد صلى الله عليه و آله يا به حقّ محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام بخواند، تا توبه او پذيرفته شود.

زيرا اين معنى درباره هيچ كس جز آنها وارد نشده است و مقامى است والا مخصوص آنها؛ و اين نشان عظمت فوق العاده خمسه طيّبه و پيامبر و اهل بيت او و امامان معصوم عليهم السلام است.


1- همان مدرك.
2- الدّر المنثور، جلد 1، صفحه 60( با تلخيص).
3- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 86- نور الثقلين، جلد 1، صفحه 67 به بعد- بحارالانوار، جلد 26، صفحه 319 به بعد.

ص: 386

با اين حال چگونه مى توان كسى را شايسته تر از آنها براى خلافت و ولايت پيامبر صلى الله عليه و آله دانست و چگونه مى توان ديگران را بر آنها ترجيح داد.

آيا با وجود اين گونه مدارك، جاى تعجب است، كه امامت در دودمان پيامبر و آل محمّد صلى الله عليه و آله تا دامنه قيامت باقى باشد؟!

***

5- بهترين حسنات

در آيه 89 سوره «نمل» مى خوانيم: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ هُم مَنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ «كسانى كه كار نيكى انجام دهند پاداشى بهتر از آن خواهند داشت؛ و آنان از وحشت آن روز در امانند».

باز در اينجا «حسنه»، مفهوم گسترده اى دارد كه همه حسنات را در برمى گيرد؛ و بشارت مى دهد هر كسى حسنه اى انجام دهد، خداوند پاداشى بهتر از آن به او مى دهد. و يكى از آثار مهم آن ايمنى از ترس و وحشت روز محشر است كه بزرگترين وحشتها است.

ولى در بعضى از روايات محّبت اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان يكى از بارزترين و مهم ترين مصداق حسنه در اين آيه معرفى شده است و نشان مى دهد كه اين محّبت از بهترين وسايل امنيّت در يوم المعاد است.

در شواهد التّنزيل چندين روايت در ذيل اين آيه به همين مضمون نقل شده كه منظور از «حسنة» در آيه فوق محبّت اهلبيت عليهم السلام است.

از جمله از ابوعبداللَّه جدلى از على عليه السلام نقل مى كند كه حضرت به او فرمود: «آيا مى خواهى تفسير آيه من جاءَ بِالْحَسَنَة فَلَهُ خَيْرُ مِنْها ... را براى تو بگويم؟» او مى گويد: عرض كردم: آرى، فدايت شوم، امام عليه السلام فرمود: «الْحَسَنَةُ حُبُّنا اهْلَ الْبَيْتِ وَ السَّيِئَةُ بُغْضُنا»: «حسنه محبّت ما اهلبيت عليهم السلام، و سيئه كينه و عداوت ما است» سپس

ص: 387

آيه را تلاوت فرمود.(1)

همين معنى را در حديث 582 و 587 نقل كرده است با اين تفاوت كه در ذيل حديث سوّم آمده است: «الا اخْبِرُكَ بِالسَّيِئَةِ الّتى مَنْ جاءَ بِها اكَبَّهُ اللَّهُ عَلى وَجْهِهِ فى نارِ جَهَنَّمَ، بُغْضُنا اهْلَ الْبَيْتِ!»: «آيا تو را خبر دهم از سيئه اى كه هر كس آن را انجام دهد خداوند او را به رو در آتش جهنّم مى افكند؟، آن كينه و عداوت اهلبيت عليهم السلام است» سپس اميرمؤمنان عليه السلام آيه دوّم را تلاوت فرمود: وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فى النّار.(2) و در حديث ديگرى از ابوامامه باهلى (3) نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«انَّ اللَّهَ خَلَقَ الانْبِياءَ مِنْ شَجَرٍ شَتّى وَ خَلَقَنى وَ عَليّاً مِنْ شَجَرَةٍ واحِدةٍ فَانَا اصْلُها وَ عَلَىٌّ عليه السلام فَرْعُها، وَ فاطِمةُ لِقاهُها وَالْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ ثِمارَها، وَاشياعُنا اوْراقُها، فَمَنْ تَعَلَّقَ بِغُصْنٍ مِنْ اغْصائِها نَجا، وَ مَنْ زاغَ هَوى، وَلَوْ انَّ عابِداً عَبَدَاللَّهَ الْفَ عامٍ، ثُمَّ الْفَ عامٍ، ثُمَّ الْفَ عامٍ، ثُمَّ لَمْ يُدْرِكْ مَحَبَّتَنا اكَبَّهُ اللَّهُ عَلى مِنْخَرَيْهِ فى النّار»:

«خداوند پيامبران را از درختان (ريشه هاى) متعدّدى آفريد، و من و على را شجره واحده، من ريشه آن هستم، و على عليه السلام شاخه آن، و حسن و حسين عليهم السلام ميوه هاى آن، و شيعيان ما برگ هاى آن هستند، پس هر كس به شاخه اى از شاخه هاى آن درآويزد نجات مى يابد، و هر كس منحرف گردد سقوط مى كند؛ و اگر


1- شواهد التنزيل، جلد 1، صفحه 425، حديث 581.
2- سوره نمل، آيه 90 و همان مدرك.
3- ابوامامه باهلى از اصحاب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود و وفات او را در سنه 81 نوشته اند و او آخرين كسى است كه در شام بدرود حيات گفت( اسدالغابه، در ماده صَدَيَهْ) ولى در الكنى و الالقاب وفات او در سال 86 نوشته شده و نام او صدى بر وزن رجيل است و هم او بود كه معاويه مراقبينى بر او گمارده بود كه به سوى على عليه السلام نرود.

ص: 388

عبادت كننده اى خدا را يك هزار سال، و سپس يك هزار سال ديگر، باز هم يك هزار سال ديگر، عبادت كند، و محبّت ما را نداشته باشد خداوند او را به صورت در آتش مى افكند»!(1)

علامه قندوزى نيز مضمون حديث اول را از على عليه السلام نقل مى كند، و حديث به اينجا ختم مى شود، كه فرمود: «الْحَسَنةُ حُبُّنا وَالسَّيّئَةُ بُغْضُنا»: «حسنه محبت ما است و سيئه كينه و عداوت ما».(2) در همان كتاب از ابن كثير از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود (آيه): مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ امْثالِها: «كسى كه حسنه اى انجام دهد ده برابر براى او خواهد بود» درباره همه مسلمين است، امّا آن حسنه اى كه اگر كسى آن را بجا آورد بهتر از آن به او داده مى شود و از وحشت روز قيامت در امان است آن ولايت و محبت ما (اهلبيت پيامبر صلى الله عليه و آله) است».(3)

گروهى از مفسّران و ارباب حديث گر چه مسأله مودّت اهلبيت عليهم السلام را به عنوان يك حسنه بزرگ در ذيل آيه مورد بحث نياورده اند، ولى در ذيل آيه 23 «شورى» وَمَنْ يَقتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فيها حُسْناً: «هر كس كار نيكى انجام دهد، بر نيكى اش مى افزاييم». مضمون احاديث فوق را نقل كرده اند.

از جلمه سيوطى در الدّر المنثور از ابن ابى حاتم از ابن عبّاس نقل مى كند كه در تفسير اين آيه گفت: «الْمَوَدَّةُ لِآلِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله»: «منظور از آن دوستى آل محمد صلى الله عليه و آله است».(4)

آلوسى در روح المعانى در ذيل اين آيه 23 سوره «شورى» بعد از آن كه مى گويد


1- شواهد التّنزيل، جلد 1، صفحه 428، حديث 588.
2- ينابيع الموده، صفحه 98.
3- همان مدرك.
4- الدّر المنثور، جلد 6، صفحه 7.

ص: 389

بعضى از مفسّران گفته اند منظور از «حسنة» مودت ذوى القرباى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است مى گويد: اين معنى از ابن عباس و سدّى نقل شده، سپس مى افزايد: محبت آل رسول از اعظم حسنات است و تحت عنوان «حسنه» در اين آيه در رديف اوّل وارد مى شود.(1)

احاديث شبيه احاديث فوق در كتب ديگر نيز آمده است كه نقل همه آنها به طول مى انجامد.

اين بحث را با حديثى درباره محبّت اهلبيت- هر چند در ذيل آيه وارد نشده است- پايان مى دهيم:

شبلنجى در نورالابصار حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده، و تصريح مى كند كه حديث صحيحى است و در ضمن آن آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «وَاللَّهِ لايَدْخُلُ قَلْبَ رَجُلٍ، الِايمانَ حتّى يُحِبُّهُمْ (اهْلَبَيْتى) لِقَرابَتِهِمْ مِنّى»: «به خدا سوگند ايمان در دل كسى وارد نمى شود تا اهل بيت مرا به خاطر قرابتشان با من دوست بدارد».(2) اين نكته نيز حائز اهميّت است كه يك محبت عادى و معمولى هرگز نمى تواند وسيله نجات از وحشت روز قيامت گردد؛ و يا يكى از شرائط ايمان بوده باشد.

اين تعبيرات به خوبى نشان مى دهد كه محلبت اهلبيت اشاره به مسأله مهم و بنيادين ولايت و امامت است كه سبب بقاء دين و ادامه خط نبوّت و حفظ ايمان است.

***

از مجموع آنچه به صورت اشاره در آيات فوق آمده و به طور صريح در رواياتى كه در تفسير آن وارده شده، آمده است؛ اين نكته روشن مى شود كه آل محمّد صلى الله عليه و آله و اهلبيت صلى الله عليه و آله مخصوصاً على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام مقام بسيار والاى دارند زيرا: كسانى هستند كه موّدت آنها اجر و پاداش رسالت است؛ و نماز بدون درود و صلوات بر آنها باطل است، موقعيت آنها به عنوان صراط مستقيم شناخته شده است.


1- روح المعانى، جلد 25، صفحه 31.
2- نورالابصار، صفحه 126.

ص: 390

آدم براى رهايى از خشم الهى كه به خاطر ترك اولى دامنگيرش شده بود خدا را به نام هاى آنها سوگند داد و توبه كرد تا توبه اش پذيرفته شد!

و بالاخره موّدت آنها حسنه اى است كه هر فرد با ايمانى را از ترس و وحشت قيامت رهايى مى بخشد.

آرى كسانى كه داراى اين اوصفاف فوق العاده ممتاز هستند و عظمت مقام آنان در روايات معروف اهل سنّت و منابع مشهور اهل بيت عليهم السلام آمده است؛ هرگز با ديگران برابرى ندارند. در نتيجه با وجود آنها نمى توان به سراغ ديگران رفت، و به يقين اين محبّت و موّدت مقدمه است براى مسأله ولايت و رهبرى كه تداوم خط رهبرى پيامبر صلى الله عليه و آله است.

و نيز كسانى كه در روايات متواتر ثقلين دركنار قرآن قرار گرفته اند، و اين دو به عنوان دو وسيله نجات بخش از گمراهى معرفى شده اند؛ دو وسيله اى كه تا دامنه قيامت در ميان امت اسلامى باقى خواهند ماند و مسلمانان بايد به آن دو پناه ببرند.

و كسانى كه به عنوان كشتى نجات، و ستارگان فروزان هدايت معرفى شده اند از همه برترند، اوصافى كه در غالب منابع معروف و مشهور فريقين آمده است.

آرى اعقتاد ما اين است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به دنبال اشاراتى كه در آيات قرآن مجيد در اين زمينه آمده است با سخنان خود حجّت را بر همه مسلمانان تمام كرد؛ و اين مسلمانانند كه بايد دور راز تعصّب ها و پيش داورى ها راه نجات خود را برگزينند.

يعنى دست به دامن آل محمد صلى الله عليه و آله زنند وبا هدايت و رهبرى آنها به سرمنزل مقصود و سعادت برسند، و آنها كه اين همه اشارات و تصريحات را با آن همه مدارك مستند ناديده مى گيرند يا توجيه و تأويل و تفسير به رأى مى كنند خود بايد پاسخگوى آن باشند.

***

ص: 391

تصريح به نام امامان اهلبيت عليهم السلام

اين نكته نيز شايان ذكر است كه در بعضى از روايات كه در منابع اهل سنت آمده نام تمام «امامان دوازده گانه» نيز به طور كامل برده شده، يعنى بعد از على عليه السلام امام حسن، سپس امام حسين، بعد، امام على بن الحسين، سپس امام محمد بن على الباقر، و بعد جعفر بن محمد الصادق، سپس موسى بن جعفر الكاظم، بعد على بن موسى الرضا، سپس محمد بن على التقى، بعد على بن محمد النقى، سپس حسن بن على العسكرى و بعد محمد بن الحسن المهدى عليهم السلام آمده است!

از جمله سليمان بن ابراهيم قندوزى حنفى در كتاب ينابيع المودّه دو حديث در اين زمينه نقل كرده است:

حديث اوّل را از فرائد السمطين با سندى كه به ابن عباس مى رسد نقل مى كند كه يك نفر يهودى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و سؤالات مختلفى درباره اسلام و تعليمات اسلامى كرد، و از جمله درباره وصى پيامبر سؤال كرد. رسول خدا صلى الله عليه و آله نخستين وصى خويش را على بن ابيطالب عليه السلام و سپس فرزندانش حسن و حسين عليهم السلام و بعد ائمه نه گانه ديگر را هر كدام را با اسم نام برد.

مرد يهودى ايمان آورد، و تصريح كرد كه من نيز در كتب انبياى پيشين، و در كتاب موسى عليه السلام ديده ام كه نخستين جانشين پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله داماد او است و دومين و سوّمين آنها دو برادر از فرزندان او هستند و نه نفر ديگر از اولاد سوّمين پيشوا مى باشند.(1)

حديث دوّم در حديث ديگرى از مناقب از جابربن عبداللَّه انصارى نيز داستانى مشابه همين داستان نقل مى كند كه نام «امامان دوازده گانه» اماميه يك يك با


1- ينابيع المودّه، صفحه 440، باب 76.

ص: 392

صراحت در آن آمده است؛ و چون اين دو حديث طولانى بود ما به طور خلاصه به آن اشاره كرديم.(1)

نبايد فراموش كرد روايات زيادى در سابق نقل كرديم كه دلالت بر «امامان دوازده گانه» به طور اجمال داشت، هر گاه بار ديگر به آن بحث مراجعه كنيد و آن روايات معتبر و مشهور را كه از طرق اهل سنّت و شيعه نقل شده در نظر بگيريد خواهد ديد كه هيچ تفسير صحيح و قابل ملاحظه اى براى ائمه اثنى عشر (يا خلفاء و امرائ اثنى عشر) جز آن كه شيعه مى گويد ارائه نشده است؛ و همه در تفسير عدد دوازده گانه درباره خلفاى پيامبر صلى الله عليه و آله متحير مانده اند.

اين روايات كه در معتبرترين منابع حديث نقل شده به اندازه اى قوى است كه قابل انكار نيست، تنها تفسير صحيحى كه براى آن وجود دارد همان تفسيرى است كه اماميه ذكر كرده است.

به اميد آن روز كه پيش داروى ها را كنار بگذاريم و بررسى تازه و مستقلى روى روايات و آيات قرآنى در زمينه امامت و خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله انجام دهيم؛ شايد دريچه هاى تازه اى به روى همگان گشوده شود.


1- همان مدرك، صفحه 442، باب 76.

ص: 393

الامام المهدى (عج)

اشاره

بر خلاف آنچه بعضى از ناآگاهان تصور مى كنند اعقتاد به قيام مهدى عليه السلام و حكومت جهانى او مخصوص شيعه و پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام نيست؛ بلكه تمام فرق اسلامى بدون استثناء، ظهور مردى از دودمان پيامبر صلى الله عليه و آله را در آخر الزمان به نام «مهدى» عليه السلام كه دنيا را پر از عدل و داد مى كند پذيرفته اند، و روايات آن را در كتب خود از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده اند.

كتاب هاى فراوانى در اين زمينه به وسيله دانشمندان اهل سنّت و علماى شيعه نگاشته شده است كه به قسمتى از آن در بحث هاى آينده اشاره مى شود.

اين روايات از روايات متواتر و قطعى است كه همه محققان اسلامى- صرف نظر از مذهب خاص خود- آن را پذيرفته اند. تنها عده محدودى مانند ابن خلدون و احمد امين مصرى در صدور اين روايات از پيامبر صلى الله عليه و آله ترديد كرده اند؛ و قرائنى در دست داريم كه انگيزه آنها از اين كار ضعف روايات نبوده بلكه شايد فكر مى كردند كه روايات مربوط به قيام مهدى عليه السلام مشتمل بر خارق عاداتى است كه به سادگى نمى توانند آن را باور كنند.

اين در حالى است كه متعصب ترين فرق اسلامى يعنى وهابى ها نيز آن را پذيرفته، و به متواتر بودن احاديث آن اعتراف كرده اند.

شاهد اين مدّعا بيانيه اى است كه چند سال قبل از طرف «رابطه العالم الاسلامى» كه شديداً زير نفوذ وهابيان و دولت سعودى است، در پاسخ سؤالى كه از آنها درباره

ص: 394

ظهور حضرت مهدى عليه السلام شده بود صادر گرديد.

اين بيانيه در پاسخ يكى از اهالى كنى» به نام ابومحمد و به امضاى دبير كل «رابطة العالم الاسلامى» محمد صالح القزار بود، در اين بيانيه آمده است كه:

ابن تيميه مؤسس مذهب وهابيان احاديث مربوط به مهدى عليه السلام را نيز پذيرفته است سپس به رساله اى كه پنج تن از علماى معروف حجاز در اين زمينه تهيه كرده اند مى پردازد:

در قسمتى از اين رساله مى خوانيم:

«به هنگام ظهور فساد در جهان و نشر كفر و ظلم، خداوند جهان را به وسيله «مهدى» عليه السلام پر از عدل و داد مى كند آن گونه كه از ظلم و ستم پر شده است؛ او آخرين خليفه راشدين دوازدهگانه است كه پيامبر صلى الله عليه و آله طبق كتب صحاح از آن خبر داده است ....

احاديث مربوط به مهدى را بسيارى از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اند از جمله عثمان بن عفان، على بن ابيطالب عليه السلام، طلحة بن عبيداللَّه، عبدالرحمن بن عوف، عبداللَّه بن عبّاس، عمّار بن ياسر، عبداللَّه بن مسعود، أبوسعيد خدرى، ثوبان، قرة بن اياس مزنى، عبداللَّه بن حارث، ابوهريره، حذيفة بن يمان، جابربن عبداللَّه، ابوامامه، جابربن ماجد، عبداللَّه بن عمر، انس بن مالك، عمران بن حصين و امّ سلمه.

اينها بيست نفر از كسانى هستند كه روايات مهدى عليه السلام را نقل كرده اند، افراد زياد ديگرى غير آنها نيز وجود دارند.

سخنان فراوانى نيز از خود صحابه درباره ظهور مهدى عليه السلام نقل شده است كه آنها را نيز مى توان در رديف روايت پيامبر شمرد، زيرا اين مسأله از مسائلى نيست كه بتوان با اجتهاد، پيرامون آن سخن گفت (بنابراين صحابه اين مطالب را از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده اند).

ص: 395

سپس مى افزايد: اين دو مطلب- روايات پيامبر صلى الله عليه و آله و روايت صحابه كه در اينجا در حكم حديث است- در بسيارى از متون معروف اسلامى و كتب اصلى حديث اعمّ از سنن و معاجم و مسانيد آمده است.

از جمله سنن ابى داود، سنن ترمذى، ابن ماجد، ابن عمرو، مسند احمد، و ابن ليلى، و بر. از، و صحيح حاكم، و معاجم طبرانى، و دار قطنى و ابونعيم، و خطيب بغدادى، و ابن عساكر و غير آنان.

سپس مى افزايد: اين مطلب آن اندازه اهميّت دارد كه بعضى از دانشمندان اسلامى كتاب هاى مخصوص در زمينه اخبار مهدى عليه السلام تأليف كرده اند از جمله ابونعيم اصفهانى در اخبار المهدى عليه السلام، ابن حجر هيثمى در القول المختصر فى علامات المهدى المنتظر عليه السلام، شوكانى در التوضيح فى تواتر، جاء فى المنتظر و الرجال و المسيح و ادريس عراقى مغربى در كتاب المهدى عليه السلام و ابوالعباس ابن عبدالمؤمن المغربى در كتاب الوهم المكنون فى الرد على بن خلدون.

بعد اضافه مى كند: گروهى از دانشمندان بزرگ اسلام از قديم و جديد در نوشته هاى خود تصريح كرده اند كه احاديث درباره مهدى عليه السلام در حدّ تواتر است (و به همين دليل قابل انكار نيست).

از جمله از سخاوى در كتاب فتح المغيث محمد بن احمد سفاوينى در كتاب شرح العقيده و ابوالحسن الابرى، در مناقب الشافعى و ابن تيميه در كتاب فتاوايش، و سيوطى در الحاوى و ادريس عراقى در كتاب خود و شوكانى در التوضيح و محمد جعفر كنانى در نظم التنامر.

و در پايان اين بحث مى گويد: تنها ابن خلدون است كه خواسته، احاديث مهدى عليه السلام را مورد ايراد قرار دهد؛ ولى بزرگان دين و دانشمندان اسلام گرفتار او را در كرده اند؛ وبعضى مانند ابن عبدالمؤمن كتاب ويژه اى در رد او نوشته اند.

ص: 396

كوتاه سخن اين: كه حافظان حديث و بزرگان دين تصريح كرده اند كه احاديث مهدى عليه السلام مشتمل بر احاديث صحيح و حسن كه در مجموع متواتر است.

و در پايان چنين نتيجه مى گيرد: بنابراين اعقتاد به ظهور مهدى عليه السلام بر هر مسلمانى واجب است، و اين جزء عقائد اهل سنت و جماعت است، و هيچكس جز افراد نادان و بى خبر يا بدعت گذار آن را انكار نمى كنند»!(1)

اشاره به اين نكته نيز لازم است كه به اعقتاد گروهى از محققين، اعقتاد به وجود مهدى عليه السلام منحصر به مسلمانان نيست، بلكه ساير پيروان مذاهب نيز همواره در انتظار مصلحى بزرگ براى جهان هستند. و در منابع مختلف آنها، اين معنى يادآورى شده است، و شرح بيشتر آن را بايد در كتبى كه درباره ظهور مهدى عليه السلام نوشته شده است مطالعه كرد.(2)

اكنون با توجه به روش مباحث كتاب كه بر محور تفسير موضوعى دور مى زند به سراغ آياتى مى رويم كه به اين ظهور بزرگ اشاره مى كند:

1- حكومت صالحان در زمين

در سوره «انبياء» مى خوانيم: وَلَقَدْ كَتَبْنا فى الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ انَّ الارْضَ يَرِثُها عِبادِىَ الصّالِحُونَ- انَّ فى هذا لَبَلاغاً لِقُومٍ عابِدينَ:

«در «زبور» بعد از ذكر (تورات) نوشتيم: «بندگان شايسته ام وارث (حكومت) زمين خواهند شد.»- در اين، پيام روشنى است براى گروه عبادت كنندگان (پروردگار».

اين آيات، به دنبال آياتى كه پاداش اخروى صالحان را بيان مى كند قرار گرفته؛ و در واقع بيانگر پاداش دنيوى آنان است و پاداش بسيار مهمى كه زمينه ساز سعادت


1- از نامه مورخ 21 يوما 1976 كه به امضاء مدير مجمع فقه اسلامى محمد منتظر كنانى رسيده است، اين رساله نتيجه بحث نامبرده و چهار نفر ديگر از فقهاى معروف حجاز: شيخ صالح بن عثيين، و شيخ احمد محمد جمال، و شيخ احمد على، و شيخ عبداللَّه خياط.
2- در اين زمينه مى توانيد به كتاب انقلاب جهانى مهدى عليه السلام مراجعه فرمائيد.

ص: 397

و اجراى احكام الهى و صالحان و نجات جامعه انسانى است.

با توجّه به اينكه «ارض» به طور مطلق تمام كره زمين و سراسر جهان را شامل مى شود- مر اينكه قرينه خاص در ميان باشد- اين آيه بشارتى است در زمينه حكومت جهانى صالحان، و از آنجا كه اين معنى در گذشته تحقق نيافته است؛ بايد در آينده در انتظار آن بود؛ و اين همان چيزى است كه به عنوان «حكومت جهانى مهدى» از آن ياد مى كنيم.

اين نكته نيز قابل توجه است كه آيه مى گويد: «ما اين وعده را در كتب انبياء پيشين نيز نوشته ايم، اشاره به اينكه اين وعده تازه نيست بلكه امرى است ريشه دار كه در مذاهب ديگر نيز آمده است.

منظور از «زبور» به احتمال قوى همان «زبور داود» است كه مجموعه اى از مناجاتها و نيايشها و اندرزهاى داود پيامبر مى باشد كه در كتب عهد قديم (كتب وابسته به تورات) به عنوان «مزامير داود» از آن ياد شده است.

جالب اينكه در همين كتاب مزامير داود- با تمام تحريفاتى كه در كتب عهد قديم به مرور زمان صورت گرفته- باز اين بشارت بزرگ ديده مى شود.

در مزمور 37 جمله 9 مى خوانيم:

«... زيرا كه شيران منقطع مى شوند و اما متوكلان به خداوند وارث زمين خواهند شد، و حال اندك است كه شرير نيست مى شود، هر چند مكانش را استفسار نمايى ناپيدا خواهد شد»!

و در جلمه يازدهم همين «مزمور» آمده است: «امّا متواضعان وارث زمين شده و از كثرت سلامتى متلذّذ خواهند شد».

و نيز در همين «مزمور» در جمله 27 همين معنى با عبارت زير آمده است:

«زيرا متبركان خداوند وارث زمين خواهند شد امّا ملعونان وى منقطع خواهند

ص: 398

شد»!

و در جمله 29 آمده است: صديقان وارث زمين شده، ابداً درآن ساكن خواهندشد».

روشن است تعبيراتى مانند «صديقان»، «متوكلان»، «متبركان» و «متواضعان» اشاره به همان «مؤمنان صالحان» است كه در قرآن آمده.

منظور از «ذكر» در آيه فوق نيز به اعقتاد بسيارى از مفسّران تورات است و ايه 48 سوره انبياء، به آن گواهى مى دهد: وَلَقَدْ آتَيْنا مُوْسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ وَضِياءً وَ ذِكْرى لِلْمُتَّقينَ: «ما به موسى و هارون چيزى كه وسيله جدايى حق از باطل و روشنايى و يادآورى پرهيزگاران بود بخشيديم».

بعضى نيز احتمال داده اند كه منظور از «ذكر»، «قرآن» است، و از «زبور» تمام كتب انبياى پيشين است (بنابراين معنى ايه چنين مى شود ما در تمام كتب انبياى پيشين علاوه بر «قرآن» اين بشارت را داده ايم ...».

به هر حال اين بشارت در پاره اى از ملحقات تورات مانند كتاب «اشياء نبى» نيز آمده است چنانكه د فصل يازدهم اين كتاب مى خوانيم:

«ذليلان را به عدالت حكم، و براى مسكينان زمين به راستى تبيه (و مايه بيدارى 9 خواهد بود.

كمربند كمرش عدالت

و وفا نطاق ميانش خواهد بود

و گرگ با بره سكونت داشته

و طفل كوچك شبان ايشان خواهد بود ...

زيرا كه زمين از دانش خداوند مثل آبهايى كه دريا را فرو مى گيرند پر خواهد شد!

و در خود تورات نيز اشاره هايى به اين معنى ديده مى شود از جمله در فصل 13

ص: 399

شماره 15 آمده است: «زمين را به يكى ا زاولاد ابراهيم مى دهيم اگر كسى غبار زمين را بشمارد ذريت او را خواهد شمرد»!

و در فصل 17 جلمه 20 آمده است: او (اسماعيل) را بركت دادم و او را بارور گردانيده (فرزندانش را) به غايت زياد خواهم نمود و دوازده سرور به وجود خواهد آورد و او را امت عظيمى خواهد داد»!

از جلمه دوازده سرور به وجود خواهد آورد كه نشان مى دهد امامان و پيشوايان دوازده گانه همه از فرزندان او هستند. (توجه كيند).

و در فصل 18 جمله 18 آمده است: جميع اقوام دنيا در او متبرك خواهند بود.

و تعبيرات و اشارات ديگرى از اين قبيله كه ذِكر همه آنها به طول مى انجامد.

***

در روايات اسلامى- علاوه بر اشاره روشنى كه در آيه فوق نسبت به قيام مهدى عليه السلام شده- نيز اين مسأله به طور صريح آمده است، از جمله مرحوم طبرسى در مجمع البيان در ذيل همين آيه از امام باقر عليه السلام چنين نقل مى كند:

«هُمْ اصْحابُ الْمَهْدىِّ فى آخِرِ الزَّمانِ»: «آنها- بندگان صالحى را كه خداوند در اين آيه بعنوان وارثان زمين ذكر فرموده است- ياران مهدى عليه السلام در آخر الزمان هستند».

در تفسير قمى نيز در ذيل اين آيه چنين آمده است:

«قالَ الْقائِمُ وَ اصْحابُه» منظور از اين آيه «مهدى (قائم) عليه السلام و ياران او هستند».

شك نيست كه بندگان صالح خدا ممكن است بخشى از حكومت روى زمين را در اخيتار بگيرند، همانگونه كه در عصر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و بعضى از اعصار ديگر واقع شد، ولى قرار گرفتن حكومت تمام روى زمين در اختيار صالحان تنها در عصر مهدى عليه السلام صورت مى گيرد، و روايات فراوانى كه از طرق اهل سنت و شيعه در اين زمينه رسيده

ص: 400

است در سر حد تواتر است.

شيخ منصور على ناصف نويسنده كتاب التاج الجامع للاصول- كتابى كه اصول پنجگانه معروف اهل سنت در آن گردآورى شده و تقريظهاى مهمى از علماى الازهر بر آن نوشته اند- در كتاب مزبور چنين آورده است:

«اشْتَهَرَ بَيْنَ الْعُلَماءِ سَلَفاً وَ خَلَفاً انَّهُ فى آخِرِ الزَّمانِ لابُدَّ مِنْ ظهورِ رَجُلٍ مِنْ اهْلِ الْبَيْتِ مُسَّمَى الْمَهْدى يَسْتَوْلى عَلى الْممالِكَ الاسْلاميَّةِ وَ يَتَّبِعُهُ الْمُسْلِمُونَ وَ يَعْدِلُ بَيْنَهُمْ وَ يُؤيِّدُ الدِّينَ»:

«در ميان همه دنشمندان امروز و گذشته مشهور است كه در آخر الزمان به طور يقين مردى از اهل بيت عليهم السلام ظاهر مى شود كه بر تمام كشورهاى اسلامى مسلط مى گردد؛ و همه مسلمانان از او پيروى مى كنند و در ميان آنها عدالت را اجرا مى نمايد و دين را تقويت مى كند».

سپس مى افزايد: «وَ قَدْ رَوى احاديثُ الْمَهدى جَماعَة مِنْ خيارِ الصِّحابَة، وَ اخْرَجَها اكابِرُ الُمحَدّثين: كابى داود، و ترمذى، و ابن ماجة، و الطبرانى، و ابى يُعلى و البزار و الامام احمد الحاكم (رض)».

احاديث مهدى عليه السلام را گروهى از اصحاب خوب پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده و بزرگان اهل بيت عليهم السلام مانند ابوداود و ترمذى و ابن ماجه و طبرانى و ابويُعلى و البزاز و امام احمد و حاكم (رض) دركتابهاى خود آورده اند.(1)

حتّى ابن خلدون كه معروف به مخالفت با احاديث مهدى عليه السلام است نيز شهرت اين احاديث را در ميان همه دانشمندان اسلام نتوانسته است انكار كند.(2)

از كسان ديگرى كه تواتر اين اخبار را در كتاب خود آورده اند محمد شبلنجى دانشمندا معروف مصرى در كتاب نور الابصار است مى گويد:


1- التاج الاجامع للاصول، جلد 5، صفحه 341( اين مطلب بصورت پاورقى در آن صفحه آمده است).
2- ابن خلدون، صفحه 311( چاپ بيروت).

ص: 401

«تَواتُر الأخبار عَنِ النَّبِىّ صلى الله عليه و آله عَلى انَّ المَهدى مِنْ اهْلِ بَيْتِهِ وَ انَّه يَمْلاءُ الارضَ عَدلًا»: «اخبار متواترى از پيامبر صلى الله عليه و آله به ما رسيده است كه مهدى عليه السلام از خاندان او است و تمام روى زمين را پر از عدالت مى كند».

اين تعبير در بسيارى از كتب ديگر نيز آمده است تا آنجا كه شوكانى از علماى معروف اهل سنت در كتابى كه پيرامون تواتر احاديث مربوط به مهدى عليه السلام و خروج دجال و بازگشت مسيح نوشته بعد از بحث مشروحى در زمينه تواتر احاديث مربوط به مهدى عليه السلام مى نويسد: «هذا يَكْفى لِمَنْ كانَ عِنْدَهُ ذَرَّةٌ مِنَ اليمانِ وَ قَلَيلٌ مِنْ انْصافٍ»: «آنچه گفته شده براى كسانى كه يك ذره ايمان و يك جو انصاف دارند كافى است»!.(1) خوب است در اينجا حداقل چند روايت نخبه كه در معروفترين منابع اسلامى آمده است به عنوان مشت نمونه خروار بياوريم:

1- احمد حنبل از ائمّه چهارگانه اهل سنّت در كتاب مسند خود از ابوسعيد خدرى نقل مى كند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «لاتَقُومَ السّاعَةَ حَتّى تَمْتلُا الارْضَ ظُلْماً وَ عُدْواناً، قال ثُمَّ يَخْرُجُ رَجُل مِنْ عِتْرَتى اوْ مِنْ اهِل بَيْتى يَمْلُاها قِسْطاً وَعَدْلًا كما مُلِئَتْ ظُلْماً وَ عُدواناً»: «قيامت برپا نمى شود تا آن زمانى كه زمين پر از ظلم و ستم گردد؛ سپس مردى از عترت يا اهل بيت عليهم السلام من قيام مى كند و زمين را پر از قسط و عدل مى سازد آن گونه كه ظلم و ستم آن را پركرده بود».(2) 2- همين معنى را حافظ ابوداود سجستانى در كتاب سنن خود با مختصر تفاوتى نقل كرده است.(3)

3- ترمذى محدّث معروف به سند صحيح (طبق تصريح منصور على ناصف در التّاج) از عبداللَّه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرمود: «لَوْ لَمْ يَبْقَ مِنَ الدُّنْيا الّا


1- نقل از كتاب التاج، جلد 5، صفحه 360( چاپ داراحياء التراث العربى).
2- مستدرك احمد، جمله 3، صفحه 36.
3- سنن ابى داود، جلد 4، صفحه 152.

ص: 402

يومٌ لَطَوَّلَ اللَّهُ ذلِكَ الْيَوْمَ حَتّى يَبْعَثَ رَجُلًا مِنّى اوْ مِنْ اهْلِ بَيْتى يَواطِئُ اسْمُهُ اسْمى وَ اسْمُ ابيهِ اسْمَ ابى يَمْلُا الارْضَ قِسْطاً وَعَدْلًا كَما مُلِئَتْ ظُلْماً وَجَوْراً»: «اگر باقى نماند از عمر دنيا مگر يك، خداوند آن يك روز را چنان طولانى مى كند كه مبعوث كند مردى را از من يا از اهل بيت من- ترديد از راوى روايت است و مفهوم و محتوا يكى است- كه اسم او اسم من، و اسم پدرش، اسم پدر من است (1) زمين را پر از عدل و داد مى كند آن گونه كه از ظلم و ستم پر شده است.(2)

شبيه همين حديث را با مختصر تفاوتى حاكم نيشابورى در مستدرك آورده و در پايان آن مى گويد: اين حديث صحيحى است هر چند بخارى و مسلم آن راذكر نكرده اند.(3)

4- و نيز در صحيح «ابى داود» از امّ سلمه نقل شده است كه مى گويد: من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم چنين مى فرمود: «الْمَهْدىُّ مِنْ عِتْرَتى مِنْ وُلْدِ فاطِمَةَ»: «مهدى عليه السلام از خاندان من است از فرزندان فاطمه عليه السلام».(4)

5- حاكم نيشابورى در مستدرك، حديث مشروح ترى در اين زمينه از ابوسعيد خدرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرمود: «يَنْزِلُ بِامَّتى فى آخِرِ الزِّمانِ بَلاءٌ شَديد مِنْ سُلْطانِهِمْ، لَمْ يُسْمَعْ بَلاءٌ اشَدُّ مِنْهُ، حَتّى تَضيقَ عَنْهُمُ الارْضُ الرَّحْبَةُ، وَ حَتّى يَمْلُا الارْضَ جَوْراً وَ ظُلْماً، لايَجِدُ الْمُؤْمِنُ مَلْجَأً يَلْتَجِا الَيْهِ مِنَ الظُّلْمِ فَيَبْعَثُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ رَجُلًا مِنْ عِتْرَتى، فَيَمْلَأُ الارْضَ قِسْطاً وَعَدْلًا كَما مُلِئَتْ طُلْماً وَ جَوْراً، يَرْضى عَنْهُ ساكِنُ السَّماءِ وَ ساكِنُ الارْضِ، لاتَدَّخِرُ الارْضُ مِنْ بَذْرِها شَيْئاً الّا اخْرَجَتْهُ، وَلَا السَّماءُ مِنْ قَطْرِها شَيْئاً الّا صَبَّهُ الَّهُ عَلَيْهِمْ مِدْراراً»:


1- بعضى از بزرگان علما تصريح كرده اند كه صحيح در اينجا، اسم ابيه اسم ابنى( اسم پدرش اسم فرزند من است) و به اين ترتيب با نام مبارك حضرت مهدى به عقيده شيعه( محمد بن الحسن العسكرى) كاملًا موافق است.
2- التّاج، جلد 5، صفحه 343.
3- المستدرك، جلد 4، صفحه 558.
4- صحيح ابى داود، جلد 2، صفحه 207.

ص: 403

«در آخر زمان بلاى شديدى بر امّت من از سوى سلطان آنها وارد مى شود؛ بلايى كه شديدتر از آن شنيده نشده! تا آنجا كه زمين وسيع و گسترده، بر آنها تنگ مى شود، و تا آنجا كه زمين پر از جور و ظلم مى گردد؛ و مؤمن پناه گاهى براى پناه جستن به آن از ظلم نمى يابد در اين هنگام خداوند متعال مردى از عترتم را مبعوث مى كند كه زمين را پر از عدل و داد كند؛ آن گونه كه از ظلم و ستم پر شده بود.

ساكنان آسمان (فرشتگان) از او خشنود مى شوند؛ و همچنين ساكنان زمين، زمين تمام بذرهاى خود را بيرون مى فرستد و بارور مى شود؛ و آسمان تمام دانه هاى باران را بر آنها فرو مى بارد (و همه جا را سيراب و پربركت مى كند)».(1)

حاكم بعد از ذكر حديث مى گويد: اين حديث صحيح است هر چند بخارى و مسلم آن را در كتاب خود نياورده اند.

و اين گونه احاديث از راويان مختلف، در منابع مشهور، فراوان است ونشان مى دهد كه سرانجام حكومت جهانى به دست با كفايت مهدى عليه السلام برپا مى شود؛ و همه جا پر از عدل و داد مى گردد؛ و مضمون آيه فوق، انَّ الارْضَ يَرِثُها عِبادِىَ الصّالِحُونَ تحققّ مى يابد.

2- آيه سوره نور

در آيه 55 اين سوره مى خوانيم: وَعَدَاللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصّالحاتِ لَيِسْتَخْلِفَنَّهُمْ فى الارْضِ كَما اسْتَخْلَفَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذى ارْتَضى لهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ امْناً يَعْبُدُونَنى لايُشْرِكُونَ بى شَيْئاً وَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ فَاولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ

«خداوند به كسانى از شما كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند وعده


1- المستدرك على الصحيحين، جلد 4، صفحه 465( طبع حيدرآباد دكن).

ص: 404

داده است كه به يقين، خلافت روى زمين را به آنان خواهد داد، همان گونه كه به پيشينيان آنها خلافت بخشيد؛ و دين و آيينى را كه براى آنان پسنديده، بر ايشان پابرجا و ريشه دار خواهد ساخت؛ و ترسشان را به امنيت و آرامش مبدّل مى كند، (بگونه اى) كه فقط مرا مى پرستند و چيزى را همتاى من قرار نخواهند داد. و كسانى كه پس از آن كافر شوند، آنها همان فاسقانند.»

در اين آيه با صراحت به مؤمنان صالح بشارت داده شده است كه سرانجام حكومت روى زمين را در دست خواهند گرفت؛ و دين اسلام فراگير خواهد شد، وناامنى ها و وحشت ها به آرامش و امنيّت مبدّل مى گردد؛ شرك از سراسر جهان برچيده مى شود؛ و بندگان خدا با آزادى به پرستش خداى يگانه ادامه مى دهند؛ و نسبت به همگان اتمام حجت مى شود؛ به گونه اى كه اگر كسى بعد از آن بخواهد راه كفر را بپويد مقصر و فاسق خواهد بود. (مخصوصاً در بخش آخر آيه دقت كنيد).

گر چه اين امور مهم كه مورد وعده الهى بوده است در عصر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و زمان هاى بعد از آن در مقياس نسبتاً وسيعى براى مسلمين جهان تحقق يافت و اسلام كه روزى در چنگال دشمنان چنان گرفتار بود كه مجال كمترين ظهور و بروزى به آن نمى دادند؛ و مسلمانان دائماً در ترس و وحشت به سر مى بردند؛ سرانجام نه فقط شبه جزيره عرب بلكه بخش هاى عظيمى از جهان را فرا گرفت و دشمنان در تمام جبهه ها شكست خوردند؛ ولى با اين حال حكومت جهانى اسلام، كه سراسر دنيا را فرا گيرد و شرك و بت پرستى را بكلى ريشه كن سازد، و امنيت و ارامش و آزادى و توحيد خالص را همه جا گسترش دهد هنوز تحقق نيافته پس بايد در انتظار تحقق آن بود.

اين امر مطابق روايت متواتره كه قبلًا به آن اشاره شد در عصر قيام مهدى عليه السلام تحقق خواهد يافت؛ بنابراين يكى از مصاديق اين آيه در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و اعصار

ص: 405

مقارن آن حاصل شد و شكل وسيعترش در عصر قيام مهدى عليه السلام خواهد بود؛ و اين دو با هم منافاتى ندارد، و اين وعده الهى در هر دو مرحله بايد تحقق يابد.

منظور از استخلاف و جانشين شدن در اينجا همان جانشينى از اقوام كافر پيشين است كه حكومت آنها زائل مى شود و حكومت حق بجاى آن مى نشيند نظير آنچه در آيه 14 سوره «يونس» آمده است: ثُمَّ جَعَلْناكُمْ خَلائِفَ فى الارْضِ مِنْ بَعْدِهِمْ لِنَنْظُرُ كَيْفَ تَعْمَلُونَ «سپس شما را پس از ايشان جانشينان آنها در روى زمين قرار داديم؛ تا ببينيم شما چگونه عمل مى كنيد».

شبيه همين معنى در آيه 69 و 74 سوره «اعراف» آمده است.

بنابراين، كسانى- مانند فخر رازى- كه پنداشته اند آيه دليل روشنى بر صحت خلافت خلفاى چهارگانه نخستين است چرا كه آنها بودند كه جانشين و خليفه پيامبر شدند؛ و وعده الهى در عصر آنان تحقق پيدا كرد؛ گرفتار اشتباهى شده اند.

زيرا آيه فوق ناظر به خلافت پيامبر نيست بلكه خلافت و جانشينى اقوام پيشين است آن گونه كه در آيات سه گانه بالا آمد و آن گونه كه در آيه 137 سوره «اعراف» آمده است: وَاوْرَثنَا الْقَوْمَ الَّذينَ كانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ الارْضِ وَمَغارِبَها الّتى بارَكْنا فيها وَتَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ الْحُسْنى عَلى بَنى اسْرائيلَ بِما صَبَرُوا:

«و مشرقها و مغربهاى پر بركت زمين را به آن قوم كه (زير زنجير ظلم و ستم) به ضعف كشانده شده بودند، واگذار كرديم؛ و وعده نيك پروردگارت بر بنى اسرائيل، بخاطر صبر و استقامتى كه به خرج دادند، تحقّق يافت».

بديهى است بنى اسرائيل وارث فرعونيان شدند و بر سراسر آن كشور وسيع پر بركت (مصر و اطراف آن) حاكم گشتند.

به هر حال آيه، بشارت و نويد حكومت مؤمنان صالح را بر سراسر جهان مى دهد كه در مقياس وسيعى در عصر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و بعد از آن تحقق يافت. هر چند

ص: 406

همه جهان را فرا نگرفت؛ ولى نمونه اى از تحقق اين وعده الهى بود. امّا به صورت حكومت جهانى بر تمام روى زمين، هنوز تحقق نيافته و مصداق نهايى آن با فراهم شدن زمينه ها به مشيت الهى با حكومت حضرت مهدى عليه السلام تحقق خواهد يافت كه طبق روايات پيامبر صلى الله عليه و آله و ساير معصومين عليهم السلام تمام دنيا را پر از عدل و داد مى كند بعد از آنكه از ظلم و جور پر شده باشد و ما در انتظار اين وعده قرآنى هستيم.

رواياتى كه در تفسير اين آيه در منابع مختلف نقل شده نيز اين واقعيّت را تأييد مى كند.

ازجمله مفسّر معروف قرطبى در تفسير الجامع لاحكام القرآن ذيل اين آيه از سليم بن عامر از مقداد بن اسود نقل مى كند كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: «ما عَلى ظَهْرِ الارْضِ بَيْتُ حَجَرٍ وَلا مَدَرٍ الّا ادْخَلَهُ اللَّهُ كَلِمَةَ الاسْلامِ»: «هيچ خانه اى از سنگ يا گل بر صفحه زمين باقى نمى ماند مگر اينكه خداوند اسلام را در آن وارد مى كند».(1)

و در تفسير روح المعانى از امام على بن الحسين عليه السلام چنين نقل شده است كه در تفسير اين آيه فرمود: «هُمْ وَاللَّهِ شِيْعَتُنا اهْلَ الْبَيْتِ يُفْعَلُ ذلِكَ بِهِمْ عَلى يَدِ رَجُلٍ مِنّا وَ هُوَ مَهْدِىُّ هذِهِ الامَّةِ وَ هُوَ الَّذى قالَ رَسُوْلُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فيه لَوْ لَمْ يَبْقَ مِنَ الدُّنْيا الّا يَوْمٌ واحِدٌ لَطَوَّلَ اللَّهُ تَعالى ذلِكَ الْيَوْمَ حَتّى يَلِىَ رَجُلٌ مِنْ عِتْرَتى اسْمُهُ اسْمى يَمْلَأُ الارْضَ عَدْلًا وَقِسْطاً كَما مُلِئَتْ ظُلْماً وَجَوْراً»:

«آنها به خدا سوگندشيعيان ما هستند؛ خداوند اين كار را بر دست مردى از ما انجام مى دهد؛ و او مهدى عليه السلام اين امّت است. و او همان كسى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره اش فرمود:" اگر از عمر دنيا جز يك روز باقى نمانده باشد خداوند آن روز را طولانى مى كند تا مردى از عترت من كه نام او نام من است حاكم زمين شود و


1- تفسير قرطبى، جلد 7، صفحه 4692.

ص: 407

آنرا پر از عدل و داد مى كند؛ آن گونه كه از ظلم و جور پر شده باشد».

اين حديث را با مختصر تفاوتى در بسيارى از منابع اهلبيت عليهم السلام مى توان يافت.

گر چه آلوسى در روح المعانى اين حديث را با نظر موافق ارزيابى نكرده؛ ولى در ذيل آن مى گويد: از طرق ما، پاره اى از روايات وارد شده كه مؤيّد اين معنى است- هر چند ما بر آن تكيه نمى كنيم- مانند چيزى كه عطيّه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده است كه پس از تلاوت اين آيه فرمود: «اهل البيت هيهنا»: «اهل بيت عليهم السلام در اينجا هستند.» و اشاره به سوى قبله فرمود.(1)

قرطبى حديث ديگرى نيز در اين زمينه نقل مى كند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:

«زُوِيَتْ لِىَ الارْضُ فَرَأَيْتُ مَشارِقَها وَ مَغرِبَها وَ سَيَبْلُغُ مِلْكُ امَّتى ما زُوِىَ لى مِنْها»: «زمين براى من گردآورى شد؛ و تمام مشارق و مغارب آن را ديدم و به زودى حكومت امّت من بر تمام آنچه در نظر من جمع و پيچيده شد (بر تمام روى زمين) استقرار خواهد يافت».(2)

از آنچه گفتيم پاسخ بسيارى از ايرادات مخالفان بر منطق پيروان اهل بيت عليهم السلام در تفسير اين آيه روشن مى شود.

توضيح اين كه: همان گونه كه گفتيم تحقق اين وعده الهى مراحلى دارد: يك مرحله از آن در مورد مؤمنان صالح در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله واقع شد؛ و بعد از فتح مكّه و سيطره اسلام بر جزيرة العرب، مسلمانان در سايه اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله امنيت نسبى پيدا كردند و حاكم بر بخش عظيمى از منطقه شدند و آنچه در شأن نزول اين آيه آمده است تحقق يافت.

(در شأن نزول اين آيه در بسيارى از تفاسير، از جلمه اسباب النزول، مجمع البيان، فى ظلال، و قرطبى (با تفاوت مختصرى) آمده است هنگامى كه پيامبر


1- روح البيان، ذيل آيه مورد بحث.
2- تفسير قرطبى، ذيل آيه مورد بحث.

ص: 408

اسلام صلى الله عليه و آله و مسلمانان به مدينه هجرت كردند و انصار با آغوش باز از آنها استقبال نمودند، تمامى عرب بر ضدّ آنان قيام نمودند آن چنان كه ناچار بودند اسلحه را از خود دور نكنند؛ شب را با سلاح بخوابند و صبح با سلاح برخيزند؛ ادامه اين حالت بر مسلمانان سخت آمد، بعضى مى پرسيدند تا كى اين حالت ادامه خواهد يافت؟ آيا زمانى خواهد رسيد كه شب را با خيال راحت استراحت كنيم و از هيچ كس جز خدا نترسيم؟! آيه فوق نازل شد و بشارت داد كه چنين زمانى فرا خواهد رسيد).

مرحله ديگر آن، در زمان خلفا واقع شد كه اسلام بخش هاى عظيمى از جهان را زير بال و پر خود گرفت و امنيت و آرامش بيشتر براى مسلمين فراهم گشت.

ولى مرحله سوّم و نهايى يعنى: عالمگير شدن اسلام و حاكميّت بر كلّ جهان توأم با امنيّت و آرامش و پيروزى سپاه توحيد بر لشكر شرك هنوز تحقق نيافته؛ و تنها در عصر قيام مهدى عليه السلام صورت خواهد پذيرفت. و اين معانى سه گانه كه سلسله مراتب يك واقعيت است هيچ منافاتى با هم ندارد.

ضمناً از اين آيه استفاده مى شود كه اين وعده الهى مخصوص افرادى است كه داراى ايمان و عمل صالح باشند و به يقين در هر عصر و زمانى اين دو شرط تحقق يابد مرحله اى از اين حاكميّت الهى براى مسلمين فراهم خواهد شد و در نقطه مقابل هر گاه شكستى رخ دهد و مسلمين در چنگال دشمنان ناتوان و خوار گردند بايد دانست كه آن دو اصل كه دو شرط وعده الهى است به فراموشى سپرده شده:

ايمان ها ضعيف گشته، و عمل ها آلوده گرديده است!

***

3- آيه ظهور حقّ

در آيه 33 سوره «توبه» مى خوانيم: هُوَ الَّذى ارْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِيْنِ الْحَقِ

ص: 409

لِيُظْهِرهُ عَلَى الدِّيْنِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُوْنَ «او كسى است كه پيامبرش را با هدايت و آيين حق فرستاد، تا آن را بر همه آيين ها پيروز گرداند، هر چند مشركان ناخشنود باشند.».

قابل توجّه اينكه اين آيه، بعد از آيه يُرِيْدُونَ انْ يُطْفِئُوا نُوْرَ اللَّهِ بِافْواهِهِمْ وَيَأبَى اللَّهُ الّا انْ يُتِمَّ نُوْرَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ «آنها مى خواهند نورِ خدا را با دهان خود خاموش كنند؛ ولى خدا جز اين نمى خواهد كه نور خود را كامل كند، هر چندكافران ناخشنود باشند.»

در اين آيات نيز همانند آيه سابق، خداوند وعده غلبه و پيروزى اسلام را بر تمام اديان جهان داده است. در اينكه منظور از پيروزى اسلام بر تمام اديان چيست؟

مفسّران احتمالات زيادى داده اند.

فخر رازى پنج تفسير در اينجا ذكر مى كند كه پاسخى است بر سؤالات مربوط به چگونگى اين غلبه:

1- منظور، غلبه نسبى و موضعى است چرا كه اسلام در هر منطقه اى بر هر دين و آيينى پيروز شده است.

2- منظور پيروزى بر اديان در جزيرة العرب است.

3- منظور، آگاه ساختن پيامبر صلى الله عليه و آله از جميع اديان الهى است (در اينجا جمله «ليظهر» به معنى آگاه ساختن تفسير شده).

4- منظور، پيروزى و غلبه منطقى است؛ يعنى خداوند منطق اسلام را بر ساير اديان پيروز مى گرداند.

5- منظور، پيروزى نهايى بر تمام اديان و مذاهب به هنگام نزول عيسى عليه السلام و قيام مهدى عليه السلام است كه اسلام جهان گير خواهد شد.

بى شك تفسير آيه به پيروزى منطقى آن هم به صورت وعده اى بر آينده مفهوم

ص: 410

درستى ندارد؛ زيرا پيروزى منطقى اسلام از همان آغاز آشكار بود؛ به علاوه ماده ظهور و اظهار لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّيْنَ كُلَّهِ به طورى كه از موارد استعمال آن در قرآن مجيد استفاده مى شود؛ به معنى غلبه خارجى و عينى است چنانكه در داستان اصحاب كهف مى خوانيم: انَّهُمْ انْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ «اگر آنان به شما دسترسى پيداكننند سنگسارتان مى كنند».(1) و در آيه 8 سوره «توبه» مى خوانيم: كَيْفَ وَإِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ لَايَرْقُبُوا فِيكُمْ إِلّاً وَلَا ذِمَّةً «چگونه (پيمان مشركان ارزش دارد)، در حالى كه اگر بر شما غالب شوند، نه رعايت خويشاوندى با شما را مى كنند، و نه پيمان را؟!»

بديهى است نه بت پرستان قوم اصحاب كهف، و نه بت پرستان مكّه هرگز پيروزى منطقى بر خدا پرستان نداشتند؛ غلبه آنها تنها غلبه خارجى بود. بنابراين منظور از غلبه اسلام بر تمام اديان، غلبه خارجى و عينى است نه غلبه منطقى و ذهنى.

اين غلبه- همان گونه كه نظير آن در بحث گذشته آمد- مراحل مختلفى دارد:

يك مرحله آن در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله واقع شد؛ و مرحله وسيعتر آن در قرون بعد، و مرحله نهايى به هنگام قيام مهدى عليه السلام حاصل مى شود چرا كه آيه شريفه سخن از غلبه اسلام بر تمام اديان بدون هيچ قيد و شرط مى گويد. و غلبه مطلق و بى قيد و شرط در صورتى به طور كامل تحقق مى بايد كه سراسر روى زمين را فرا گيرد. همان گونه كه در روايت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آمده است كه فرمود: «لايَبْقى عَلى ظَهْرِ الارْضِ بَيْتُ مَدَرٍ وَلا وَبَرٍ الّا ادخَلَهُ اللّهُ كَلِمَة الاسْلامِ»: «هيچ خانه اى بر صفحه روى زمين باقى نمى ماند- نه خانه هايى كه از سنگ و گل ساخته شده و نه خيمه هايى كه از كرك و مو بافته اند- مگر اينكه خداوند كلمه اسلام را در آن وارد مى كند».(2)

شبيه همين معنى در تفسير الدّر المنثور از سعيد بن منصور و ابن منذر و


1- سوره كهف، آيه 20.
2- مجمع البيان، ذيل آيه مورد بحث.

ص: 411

بيهقى در سننش از جابربن عبداللَّه نقل شده است كه در تفسير اين آيه گفت:

«لايَكُونُ ذلِكَ حَتى لا يَبْقى يَهُودِىُّ وَلا نَصْرانِىٌّ صاحِبُ مِلَّةٍ الّا الاسْلامُ»: «اين معنى تحقق نمى يابد مگر آن زمانى كه هيچ يهودى و نصرانى صاحب مذهب و ملّت نخواهند بود مگر اسلام- همگى در سايه اسلام قرار خواهند گرفت و همه جا سخن از سلام و كلمه توحيد و عظمت خداوند يكتا است-»(1) آرى در آن روز بزرگ اين وعده بزرگ تحقق مى يابد و:

همه جا نغمه قرآن و دعا خواهد شدهمه جا غلغل تسبيح و ثنا خواهد شد

بانگ تكبير ز هر بام و درى برخيزدعيش دجّال مبدّل به عزا خواهد شد

عالم آن گونه كه از ظلم و ستم پرگشته پر ز انوار عدالت همه جا خواهد شد

اهرمن خيمه ز اطراف جهان برچيندهمه جا مظهر انوار خدا خواهد شد!

همين معنى از امام صادق عليه السلام در تفسير آيه فوق نقل شده است، فرمود: «وَاللَّهِ مانَزَلَ تَأويلُها بَعْدُ وَلا يَنْزِلُ تَأوِيلُها، حتّى يَخْرُجَ الْقائِمُ فَاذا خَرَجَ الْقائِمُ لَمْ يَبْقَ كافِرٌ بِاللَّهِ الْعَظيمِ»: «به خدا سوگند هنوز مضمون اين آيه (در مرحله نهايى) تحقق نيافته است؛ و تنها زمانى تحقق مى پذيرد كه حضرت قائم عليه السلام خروج كند و به هنگامى كه او قيام نمايد كافرى نسبت به خداوند در تمام جهان باقى نمى ماند».(2)

اين نكته نيز حائز اهميّت است كه جمله هُوَ الَّذى ارْسَلَ رَسُوْلَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرهُ عَلَى الِّدينِ كُلِّه در سه سوره از قرآن آمده است: اوّل سوره «توبه» آيه


1- الدّر المنثور، جلد 3، صفحه 231.
2- نورالثقلين، جلد 2، صفحه 212.

ص: 412

33 (چنانكه گذشت) دوّم سوره «فتح» آيه 28، سوم سوره «صف» آيه 9.

اين تكرار نشان مى دهد كه قرآن مجيد با تأكيد هر چه بيشتر اين مسأله را پى گيرى كرده است.

در حديث ديگرى كه در منابع اهل سنّت از ابوهريره نقل شده است مى خوانيم:

منظور از جمله لِيُظْهِرَهُ عَلى الدِّينِ كُلِّهِ خروج عيسى بن مريم عليه السلام است (و مى دانيم خروج عيسى بن مريم عليه السلام طبق روايات اسلامى به هنگام قيام مهدى عليه السلام است).(1)

اين بحث را با حديث ديگرى از قتاده مفسّر معروف نقل شده است به پايان مى بريم؛ او در تفسير اين آيه مى گويد: «الَاديانُ سِتَّةٌ: الَّذينَ آمَنُوا، وَالَّذينَ هادُوا، وَالصّابِئِيْنَ، و النَّصارى، وَالَمجُوسُ، وَالَّذينَ اشْرَكُوا، فَالَادْيانُ كُلُّها تَدْخُلُ فى دِيْنِ الاسْلامِ»: «در عالم شش دين وجود دارد: الذين آمنوا (مسلمانان)، يهود، ستاره پرستان، نصارى، مجوس و مشركان، همه اين اديان داخل در اسلام مى شوند».(2)

روشن است كه اين معنى به طور نهايى هنوز تحقق نيافته، و جز در عصر قيام مهدى عليه السلام حاصل نمى شود.

اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه منظور از ميان رفتن آيين يهود و مسيحيّت به طور كامل نيست؛ بلكه منظور حاكميّت اسلام بر همه جهان است (دقت كنيد).

***

آثار انتظار ظهور مهدى عليه السلام

بعضى از ناآگاهان چنين پنداشته اند كه اتنظار ظهور مهدى عليه السلام بر اساس آيات و روايات فوق، ممكن است سبب ركود و عقب ماندگى، يا فرار از زير بار مسؤوليّت ها، و تسليم در برابر ظلم و ستم گردد. چرا كه اعتقاد به اين ظهور بزرگ مفهومش قطع


1- الدّر المنثور، جلد 3، صفحه 231.
2- همان مدرك.

ص: 413

اميد از اصلاح جهان قبل از او و حتّى كمك كردن به گسترش ظلم و فساد است تا زمينه ظهور آن حضرت فراهم گردد!

اين سخنى است كه سالها است بر سر زبان مخالفان و منكران قيام مهدى عليه السلام است و ابن خلدون به آن اشاره كرده است، در حالى كه مطلب كاملًا برعكس است و انتظار اين ظهور بزرگ آثار بسيار سازنده اى دارد، كه در ذيل به طور فشرده مى آوريم تا معلوم شود آنها كه چنين قضاوت كرده اند قضاوت عجولانه و حساب نشده اى است در برابر مسأله اى كه هم در قرآن مجيد به آن اشاره شده و هم در احاديث متواتره كه در كتب معروف اهل سنّت و منابع مشهور شيعه آمده و با صراحت مطرح شده است.

***

حقيقت انتظار و آثار سازنده آن

سخن در اين بود كه آيا ايمان به ظهور مهدى عليه السلام با آن برنامه جهانيش كه عالم را پر از عدل و داد مى كند و ريشه هاى ظلم و ستم را قطع مى نمايد اثر سازنده تربيتى دارد يا آثار منفى؟

آيا ايمان به چنين ظهورى انسان را چنان در افكار رؤيايى فرو مى برد كه از وضع موجود خود غافل مى گردد و تسليم هر گونه شرايطى مى كند؟

و يا اين كه به راستى اين عقيده يك نوع دعوت به قيام و سازندگى فرد و اجتماع است؟

آيا ايجاد تحرك مى كند يا ركود؟

آيا مسئوليت آفرين است يا مايه فرار از زير بار مسئوليت ها؟!

و بالاخره آيا مخدر است يا بيدار كنند؟

ص: 414

ولى قبل از توضيح و بررسى اين سؤالات توجه به يك نكته كاملًا ضرورى است و آن اين كه سازنده ترين دستورات و عاليترين مفاهيم هر گاه بدست افراد ناوارد يا نالايق يا سوء استفاده چى بيفتد ممكن است چنان مسخ شود كه درست نتيجه اى بر خلاف هدف اصلى بدهد و در مسيرى بر ضد آن حركت كند و اين نمونه هاى بسيار دارد و مسئله «انتظار» بطورى كه خواهيم ديد در رديف همين مسائل است.

بهر حال براى رهايى از هر گونه اشتباه در محاسبه در اين گونه مباحث بايد به اصطلاح آب را از سرچشمه گرفت تا آلودگى هاى احتمالى نهرها و كانال هاى ميان راه در آن اثر نگذارد.

يعنى ما در بحث «انتظار» مستقيماً به سراغ اصلى اسلامى رفته و لحن گوناگون رواياتى را كه روى مسئله «انتظار» تأكيد مى كند مورد بررسى قرار مى دهيم تا از هدف اصلى آگاه شويم.

اكنون با دقت به اين چند روايت توجه كنيد:

1- كسى از امام صادق عليه السلام پرسيد: چه مى گوئيد درباره كسى كه داراى ولايت پيشوايان است و «انتظار ظهور» حكومت حق را مى كشد و در اين حال از دنيا مى رود؟

امام عليه السلام در پاسخ فرمود: «هُوَ بِمَنْزِلَةِ مِنْ كانَ مَعَ الْقائِمَ فى فُسْطاطِهِ- ثُمَّ سَكَتَ هُنَيْئَةً- ثُمَّ قالَ هُوَ كَمَنْ كانَ مَعَ رَسُوْلِ اللَّه»: «او همانند كسى است كه با رهبر اين انقلاب در خيمه او (ستاد ارتش او) بوده باشد- سپس كمى سكوت كرد- و فرمود: مانند كسى است كه با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در مبارزاتش همراه بوده است».(1)

عين اين مضمون در روايات زيادى با تعبيرات مختلفى نقل شده است.


1- محاسن برقى طبق نقل بحار الانوار، چاپ قديم، جلد 13، صفحه 136.

ص: 415

2- در بعضى «بِمَنْزِلَةِ الضّارِبِ بِسَيْفِهِ فى سَبيل اللَّهِ»: «همانند شمشير زنى در راه خدا».

3- و در بعضى ديگر «كَمَنْ قارَعَ مَعَ رَسُوْلِ اللَّهِ بِسْيْفِهِ»: «همانند كسى است كه در خدمت پيامبرش با شمشير بر مغز دشمن بكوبد»!.

4- در بعضى ديگر «بِمَنزِلَةِ مِنْ كَانَ قاعِداً تحتَ لِواءِ القائِمِ» «همانند كسى كه زير پرچم قائم عليه السلام بوده باشد».

5- و در بعضى ديگر «بِمَنْزِلَةِ الُمجاهِدِ بَيْنَ يَدَىْ رَسُوْلِ اللَّه صلى الله عليه و آله»: «همانند كسى است كه پيش روى پيامبر جهاد كند».

6- و بعضى ديگر «بِمَنْزِلَةِ مَنِ اسْتُشْهِدَ مَعَ رَسُوْلِ اللَّهِ»: «همانند كسى است كه با پيامبر صلى الله عليه و آله شهيد شود».

اين تشبيهات هفت گانه كه در مورد انتظار ظهور مهدى عليه السلام در اين شش روايت وارد شده روشنگر اين واقعيت است كه يك نوع رابطه و تشابه ميان مسئله «انتظار» از يك سو، و «جهاد»، و مبارزه با دشمن در آخرين شكل خود از سوى ديگر وجود دارد (دقت كنيد).

7- در روايت متعددى نيز انتظار چنين حكومتى را داشتن، به عنوان بالاترين عبادت معرفى شده است.

اين مضمون در بعضى از احاديث از پيامبر صلى الله عليه و آله و در بعضى از امير مؤمنان على عليه السلام نقل شده است، در حديثى مى خوانيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «افْضَلُ اعْمالِ امَّتى انْتِظارُ الْفَرَجِ مِنَ اللَّهِ عَزَّوَجَلِّ»: «بالاترين اعمال امت من انتظار فرج از ناحيه خدا كشيدن است».(1) و در حديث ديگرى از پيامبر صلى الله عليه و آله مى خوانيم «افْضَلُ الْعِبادَةِ انْتِظارُ الْفَرَجْ».(2)


1- كافى بنا به نقل بحارالانوار، جلد 13، صفحه 137.
2- كافى بنا به نقل بحارالانوار، جلد 13، صفحه 136.

ص: 416

اين حديث اعم از اينكه «انتظار فرج» را به معنى وسيع كلمه بدانيم يا به مفهوم خاص يعنى انتظار ظهور مسلح بزرگ جهانى باشد، اهميت انتظار را در مورد بحث ما روشن مى سازد.

اين تعبيرات همگى حاكى از اين است كه انتظار چنان انقلابى داشتن هميشه توأم با يك جهاد وسيع و دامنه دار است اين را در نظر داشته باشيد تا به سراغ مفهوم انتظار رفته سپس از مجموع آنها نتيجه گيرى كنيم.

مفهوم انتظار

«انتظار» معمولًا به حالت كسى گفته مى شود كه از وضع موجود ناراحت است و براى ايجاد وضع بهترى تلاش مى كند.

فى المثل بيمارى كه انتظار بهبودى مى كشد، يا پدرى كه در انتظار بازگشت فرزندش از سفر است؛ از بيمارى و فراق فرزندن ناراحت اند و براى وضع بهترى مى كوشند.

همچنين تاجرى كه از بازار آشفته ناراحت است و در انتظار فرو نشستن بحران اقتصادى مى باشد اين دو حالت را دارد: بيگانگى با وضع موجود و تلاش براى وضع بهتر.

بنابراين مسئله «انتظار» حكومت حق و عدالت «مهدى عليه السلام» و قيام مصلح جهانى در واقع مركب از دو عنصر است، عنصر نفى و نصر اثبات عنصر نفى همان بيگانگى با وضع موجود و عنصر اثبات خواهان وضع بهترين بودن است.

و اگر اين دو جنبه در روح انسان به صورت ريشه دار حلول كند سرچشمه دو

ص: 417

رشته اعمال دامنه دار خواهد شد.

اين دو رشته اعمال عبارتند از: ترك هر گونه همكارى و هماهنگى با عوامل ظلم و فساد و حتى مبارزه و درگيرى با آنها از يك سو، و خودسازى و خوديارى و جلب آمادگى هاى جسمى و روحى و مادى و معنوى براى شكل گرفتن آن حكومت واحد جهانى و مردمى از سوى ديگر.

و خوب كه دقت كنيم مى بينيم هر دو قسمت آن سازنده و عامل تحرّك و آگاهى و بيدارى است.

با توجّه به مفهوم اصلى «انتظار» به معنى روايات متعددى كه در بالا درباره پاداش و نتيجه كار منتظران نقل كرديم به خوبى درك مى شود. اكنون مى فهميم چرا منتظران واقعى گاهى همانند كسانى شمرده شده اند كه در خيمه حضرت مهدى عليه السلام يا زير پرچم او هستند يا كسى كه در راه خدا شمشير مى زند، يا به خون خود آغشته شده، يا شهيد گشته است.

آيا اينها اشاره به مراحل مختلف و درجات مجاهده در راه حق و عدالت نيست كه متناسب با مقدار آمادگى و درجه انتظار افراد است؟

يعنى همانطور كه ميزان فداكارى مجاهدان راه خدا و نقش آنها با هم متفاوت است؛ انتظار و خودسازى و آمادگى نيز درجات كاملًا متفاوتى دارد كه هر كدام از اينها با يكى از آنها از نظر مقدمات و نتيجه شباهت دارد، هر دو جهاداند و هر دو آمادگى مى خواهند و خودسازى، كسى كه در خيمه رهبر چنان حكومتى قرار گرفته يعنى در مركز ستاد فرماندهى يك حكومت جهانى است، نمى تواند يك فرد غافل و بى خبر و بى تفاوت بوده باشد، آنجا جاى هر كس نيست، جاى افرادى است كه به حق شايستگى چنان موقعيت و اهميتى را دارند. همچنين كسى كه سلاح در دست دارد و در برابر رهبر اين انقلاب با مخالفان حكومت صلح و عدالتش مى جنگد، آمادگى فراوان روحى و فكرى و رزمى بايد داشته باشد.

براى آگاهى بيشتر از اثرات واقعى «انتظار ظهور مهدى 7» به توضيح زير توجه

ص: 418

كنيد.

انتظار يعنى آماده باش كامل

يعنى اگر ظالم و ستمگرم چگونه ممكن است در انتظار كسى باشم كه طعمه شمشيرش خون ستگران است؟

من اگر آلوده و ناپاكم چگونه ميتوانم منتظر انقلابى باشم كه شعله اوّلش دامان آلودگان را مى گيرد؟

ارتشى كه در انتظار جهاد بزرگى است آمادگى رزمى نفرات خود را بالا مى برد و روح انقلاب در آنها مى دهد و هر گونه نقطه ضعفى را اصلاح مى كند.

زيرا چگونگى «انتظار» همواره متناسب با هدفى است كه در انتظار آن هستيم.

انتظار آمدن يك مسافر عادى از سفر.

انتظار بازگشت يك دوست بسيار عزيز.

انتظار فرا رسيدن فصل چيدن ميوه از درخت و درو كردن محصول.

هر يك از اين انتظارها آميخته با يك نوع آمادگى است، در يكى بايد خانه را آماده كرد و وسايل پذيرايى فراهم ساخت، در ديگرى ابزار لازم، و داس و كمباين و ....

اكنون فكر كنيد آنها كه انتظار قيام يك مصلح بزرگ جهانى را مى كشند در واقع انتظار انقلاب و دگرگونى و تحوّلى را دارند كه وسيعترين و اساسى ترين انقلاب هاى انسانى در طول تاريخ بشر است.

انقلابى كه بر خلاف انقلاب هاى پيشين جنبه منطقه اى نداشته بلكه هم عمومى و همگانى است و هم تمام شئون و جوانب زندگى انسان ها را شامل مى شود، انقلابى است سياسى، فرهنگى، اقتصادى و اخلاقى.

ص: 419

نخستين فلسفه- خودسازى فردى

چنين تحوّلى قبل از هر چيز نيازمند به عناصر آماده و با ارزش انسانى است كه بتوانند بار سنگين چنان اصلاحات وسيعى را در جهان بدوش بكشند، و اين در درجه اول محتاج به بالا بردن سطح انديشه و آگاهى و آمادگى روحى و فكرى براى همكارى در پياده كردن آن برنامه عظيم است. تنگ نظرى ها، كوته بينى ها، كج فكرى ها، حسادت ها، اختلافات كودكانه و نابخردانه و بطور كلى هر گونه نفاق و پراكندگى با موقعيت منتظران واقعى سازگار نيست.

نكته مهم اين است كه منتظر واقعى براى چنان برنامه مهمى هرگز نمى تواند نقش تماشاچى را داشته باشد بايد از هم اكنون حتماً در صف انقلابيون قرار گيرد.

ايمان به نتايج و عاقبت اين تحوّل هرگز به او اجازه نمى دهد كه در صف مخالفان باشد و قرار گرفتن در صف موافقان نيز محتاج به داشتن اعمالى پاك و روحى پاكتر و برخوردارى از شهامت و آگاهى كافى است.

من اگر فاسد و نادرستم چگونه مى توانم در انتظار نظامى كه افراد فاسد و نادرست در آن هيچگونه نقشى ندارند بلكه مطرود و منفور خواهند بود، روز شمارى كنم.

آيا اين انتظار براى تصفيه روح و فكر و شستشوى جسم و جان از لوث آلودگى ها كافى نيست؟

ارتشى كه در انتظار جهاد آزادى بخش به سر مى برد حتماً به حالت آماده باش كامل در مى آيد سلاحى را كه براى چنين ميدان نبردى شايسته است بدست مى آورد، سنگرهاى لازم را مى سازد؛ آمادگى رزمى افراد خود را بالا مى برد.

روحيه افراد خود را تقويت مى كند و شعله عشق و شوق براى چنين مبارزه اى را

ص: 420

در دل فرد فرد سربازانش زنده نگه مى دارد ارتشى كه داراى چنين آمادگى نيست هرگز در انتظار به سر نمى برد و اگر بگويد دروغ مى گويد.

انتظار يك مصلح جهانى به معناى آماده باش كامل فكرى و اخلاقى، مادى و معنوى، براى اصلاح همه جهان است. فكر كنيد چنين آماده باشى چقدر سازنده است.

اصلاح تمام روى زمين و پايان دادن به همه مظالم و نابسامانى ها شوخى نيست كارساده اى نمى تواند باشد، آماده باش براى چنين هدف بزرگى بايد متناسب با آن باشد يعنى بايد به وسعت و عمق آن باشد!

براى تحقق بخشيدن به چنين انقلابى، مردان بسيار بزرگ و مصمم و بسيار نيرومند و شكست ناپذير، فوق العاده پاك و بلند نظر، كاملًا آماده و داراى بينش عميق لازم است.

و خود سازى براى چنين هدفى مستلزم به كار بستن عميق ترين برنامه هاى اخلاقى و فكرى و اجتماعى است، اين معناى انتظار واقعى ايا هيچكس مى تواند بگويد چنين انتظارى سازنده نيست؟

فلسفه دوّم- خود يارى هاى اجتماعى

منتظران راستين در عين حال وظيفه دارند تنها به خويش نپردازند بلكه مراقب حال يكديگر باشند، و علاوه بر اصلاح خويش در اصلاح ديگران نيز بكوشند زيرا برنامه عظيم و سنگينى كه كه انتظارش را مى كشند يك برنامه فردى نيست، برنامه اى است كه تمام عناصر انقلاب بايد در آن شركت جويند، بايد كار به صورت دسته جمعى و همگانى باشد، كوشش ها و تلاش ها بايد هماهنگ گردد، و عمق و وسعت اين هماهنگى بايد به عظمت همان برنامه انقلاب جهانى باشد كه انتظار آن

ص: 421

را دارند.

در يك ميدان وسيع مبارزه دسته جمعى هيچ فردى نمى تواند از حال ديگران غافل بماند بلكه موظف است هر نقطه ضفعى را در هر كجا ببيند اصلاح كند و هر موضع آسيب پذيرى را ترميم نمايد؛ و هر قسمت ضعيف و ناتوانى را تقويت كند.

زيرا بدون شركت فعالانه و هماهنگ تمام مبارزين، پياده كردن چنان برنامه اى امكان پذير نيست.

بنابراين منتظران واقعى علاوه بر اينكه به اصلاح خويش مى كوشند وظيفه خود مى دانند كه ديگران را نيز اصلاح كنند.

اين است اثر سازنده ديگرى براى انتظار قيام يك مصلح جهانى، و اين است فلسفه آن همه فضيلت ها كه براى منتظران راستين شمرده شده است.

فلسفه سوم- منتظران راستين در فساد محيط حل نمى شوند

اثر مهم ديگرى كه انتظار مهدى عليه السلام دارد حل نشدن در مفاسد محيط و عدم تسليم در برابر آلودگى ها است.

توضيحى اين كه هنگامى كه فساد فراگير مى شود و اكثريت يا جمع كثيرى را به آلودگى مى كشاند گاهى افراد پاك دريك بن بست سخت روانى قرار مى گيرند؛ بن بستى كه از يأس اصلاحت سرچشمه مى گيرد.

گاهى آنها فكر مى كنند كار از كار گذشته و ديگر اميدى به اصلاح نيست؛ و تلاش و كوشش براى پاك نگاه داشتن خويش بيهوده است؛ اين نوميدى و يأس ممكن است آنها را تدريجاً به سوى فساد و همرنگى با محيط بكشاند و نتوانند خود را به صورت يك اقليت صالح در برابر اكثريت ناسالم حافظ كنند و همرنگ جماعت شدن را موجب رسوايى بدانند!

ص: 422

تنها چيزى كه مى تواند در آنها اميد بدمد و به مقاومت و خويشتن دارى دعوت كند و نگذارد در محيط فاسد حل شوند اميد به اصلاح نهايى است؛ تنها در اين صورت است كه آنها دست از تلاش و كوشش براى حفظ پاكى خويش و اصلاح ديگران بر نخواهند داشت.

و اگر مى بينيم در دستورات اسلامى يأس از آمرزش، يكى از بزرگترين گناهان شمرده شده است و ممكن است افراد ناوارد تعجب كنند كه چرا يأس از رحمت خدا اينقدر مهم تلقى شده؛ حتى مهمتر از بسيارى از گناهان، فلسفه اش در حقيقت همين است كه گناه كار مأيوس از رحمت، هيچ دليلى نمى بيند كه به فكر جبران بيفتد و يا لااقل دست از ادامه گناه بردارد، و منطق او اين است اكنون كه آب از سر من گذشته است چه يك قامت چه صد قامت! من كه رسواى جهانم غم دنيا هيچ است!، بالاتر از سياهى رنگ ديگر نباشد، آخرش جهنم است، من كه هم اكنون آنرا براى خود خريده ام ديگر از چه مى ترسم؟! و مانند اين منطق ها ...

امّا هنگامى كه روزنه اميد برايا و گشوده شود، اميد به عفو پروردگار، اميد به تغيير وضع موجود، نقطه عطفى در زندگى او خواهد شد و او را به توقف كردن در مسير گناه و بازگشت به سوى پاكى و اصلاح دعوت مى كند.

به همين دليل اميد را مى توان همواره به عنوان يك عامل مؤثر تربيتى در مورد افراد فاسد شناخت همچنين افراد صالحى كه در محيطهاى فاسد گرفتاراند، بدون اميد نمى توانند خويشتن را حفظ كنند.

نتيجه اين كه «انتظار ظهور» مصلحى كه هر قدر دنيا فاسدتر مى شود اميد ظهورش بيشتر مى گردد اثر فزاينده روانى در معتقدان دارد، و آنها را در برابر امواج نيرومند فساد بيمه مى كند؛ آنها نه تنها با گسترش دامنه فساد محيط مأيوس نمى شوند بلكه به مقتضاى. وعده وصل چون شود نزديك* آتش عشق تيزتر گردد

ص: 423

وصول به هدف را در برابر خويش مى بينند و كوشش آنها براى مبارزه با فساد و يا حفظ خويشتن با شوق و عشق زيادترى تعقيب مى گردد.

***

از مجموع بحث هاى گذشته چنين نتيجه مى گيريم كه اثر تخديرى انتظار تنها در صورتى است كه مفهوم آن مسخ يا تحريف شود- همانگونه كه جمعى از مخالفان، تحريفش كرده اند و جمعى از موافقان مسخش- اما اگر به مفهوم واقعى در جامعه و فرد پياده شود يك عامل مهم تربيت و خود سازى و تحرّك و اميد خواهد بود.

از جمله مدارك روشنى كه اين موضوع را تأييد مى كند اين است كه در ذيل آيه وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ لِيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِى الارْضِ ...

«خداوند به كسانى از شما كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند وعده داده است كه به يقين، خلافت روى زمين را، به آنان خواهد داد» از پيشوايان بزرگ اسلام نقل شده است كه منظور از اين آيه «هُوَ الْقائِمُ وَ اصْحابُهُ»: «مهدى عليه السلام و ياران او هستند».(1)

و در حديث ديگرى مى خوانيم: «نَزَلَتْ فى الْمَهْدى»: «اين آيه درباره مهدى عليه السلام نازل شده است».

در اين آيه مهدى عليه السلام و يارانش به عنوان الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ «كسانى كه از شما ايمان آورده و كارها يشايسته انجام داده اند» معرفى شده اند، بنابراين تحقق اين انقلاب جهانى بدون ايمان مستحكم كه هر گونه ضعف و زبونى و ناتوانى را دور سازد، و بدون اعمال صالحى كه راه را براى اصلاح جهان بگشايد امكان پذير نيست. و آنها كه در انتظار چنين برنامه اى هستند هم بايد سطح آگاهى و


1- بحار الانوار قديم، جلد 13، صفحه 14.

ص: 424

ايمان خود را بالا ببرند و هم در اصلاح اعمال خويش بكوشند.

تنها چنين كسانى هستند كه مى توانند نوييد شركت در حكومت او بخود دهند؛ نه آنها كه با ظلم و ستم همكارى دارند؛ و نه آنها كه از ايمان و عمل صالح بيگانه اند.

نه افراد ترسو و زبونى كه بر اثر ضعف ايمان از همه چيز حتى از سايه خود مى ترسند.

و نه افراد سست و بى حال و بيكاره اى كه دست روى دست گذارده و در برابر مفاسد محيط و جامعه شان سكوت اختيار كرده و كمترين تلاش و كوششى در راه مبارزه با فساد ندارند.

اين است اثر سازنده قيام مهدى عليه السلام در جامعه اسلامى.

خداوندا! ديدگان ما را به جمالش روشن كن، و ما را از ياران وفادار و سربازان فداكارش قرار ده!

پايان جلد نهم پيام قرآن

ربيع الثانى سال 1415

مطابق با مهرماه سال 1373

جلد 10

اشاره

ص: 2

ص: 3

پيشگفتار

تفسير موضوعى چيست؟ و چه مشكلاتى را حل مى كند؟

پاسخ به اين دو سؤال مهم اثر عميقى در فهم صحيح تر و بهتر كتابهايى چون كتاب حاضر دارد؛ و تا جواب اين دو پرسش روشن نشود، نمى توان به خوبى دريافت كه اين گونه كتابها چه هدفى را تعقيب مى كند؟

در پاسخ سؤال اول يادآور مى شويم كه: قرآن مجيد كتابى است كه در طول 23 سال با توجه به نيازها و شرايط مختلف اجتماعى و حوادث گوناگون نازل شده، و همگام با پيشرفت جامعه اسلامى پيشروى كرده است.

آيات سوره هايى كه در مكه نازل شده عمدتاً ناظر به تحكيم پايه هاى ايمان و اعتقاد نسبت به توحيد و معاد، و مخصوصاً مبارزه شديد و پى گير با شرك و بت پرستى است؛ در حالى كه آيات سوره هايى كه در مدينه نازل شده و طبعاً بعد از تشكيل حكومت اسلامى بوده، وناظر به احكام اجتماعى و عبادى و سياسى و تشكيل بيت المال و نظام قضايى اسلام و مسائل مربوط به جنگ و صلح و نبرد با منافقان و امثال آن مى باشد؛ كه اسلام با آن درگير بوده.

بديهى است كه هيچ يك از اين مسائل به صورت يك رساله علميه، يا يك كتاب درسى و كلاسيك مطرح نشده، بلكه طبق نيازها ومناسبت ها، و ضرورت ها، آيات نازل گشته است؛ مثلًا ملاحظه مى كنيم كه احكام مربوط به جهاد و دستورات جنگى و عهدنامه ها و اسيران و غرامت هاى جنگ و مانند آن به طور پراكنده در هر غزوه به مناسبت آن غزوه نازل گشته؛ درست مانند نسخه هاى يك طبيب ماهر، كه هر روز به تناسب حال بيمار مى نويسد تا او را به سلامت كامل برساند.

حال اگر آيات قرآن را كه در هر سوره از سوره ها نازل شده به ترتيب تفسير كنيم، نام آن «تفسير ترتيبى» خواهد بود؛ و اگر آيات مربوط به يك «موضوع» را از تمام قرآن جمع آورى نموده در كنار هم بچينيم، و آن را فصل بندى نموده وتفسير كنيم نامش، «تفسير موضوعى» است.

مثلًا هر گاه تمام آيات مربوط به جهاد كه در طى ده سال در سوره هاى مدنى نازل شده، ياآيات مربوط به اسماء و صفات خداوند كه در طى 23 سال در تمام قرآن نازل گرديده، در در حالى كه اگر هر آيه را در جاى خود جداگانه مورد بحث و بررسى قرار دهيم، (تفسير ترتيبى است.

هريك از اين دو نوع تفسير، مزايا و آثارى دارد كه ماارا بى نياز نمى سازد؛ و به مصداق «هر چيز به جاى خويش نيكواست» هر دو نوع تفسير براى پژوهندگان قرآن ضرورى و لازم است. (البته در آغازكار. تفسير ترتيبى، سپس تفسير موضوعى).

«تفسير ترتيبى» اين مزايا را دارد:

جايگاه هرآيه را با زمان و مكان نزولش، با آيات قبل و بعدش، با قرائن داخلى و خارجى آن روشن مى سازد؛ كه بدون اينها فهم دقيق معنى آيه ممكن نيست.

به تعبير ديگر (تفسير ترتيبى)، هر آيه اى را درست در جاى خود مى بيند؛ و رابطه آن را با حيات جامعه اسلامى و پيشرفت و تكامل آن در نظر مى گيرد. واين رابطه مسائل زيادى را كشف مى كند.

در حالى كه در (تفسير موضوعى ، آيات از شكل حوادث عينى و جزئى در آمده وشكل كلى به خود مى گيرند؛ و از جايگاه خود تا حدى دور مى شوند.

ولى در عوض «تفسير موضوعى» امتيازات مهمّ زير را دارد:

1- ابعاد پراكنده يك موضوع را كه در آيات مختلف آمده، در كنار هم قرار مى دهد؛ و موضوعات را به صورت چند بعدى و جامع مى نگرد، و طبعاً حقايق تازه اى از آن كشف مى كند.

2- ابهاماتى كه در بدو نظر در بعضى از آيات قرآن به چشم مى خورد را، با توجه به اصل

ص: 4

اساسى «القرآن يفسّر بعضه بعضاً»: (آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند) برطرف مى سازد.

3- جهان بينى اسلام، وبطور كلى، نگرش آن را در هر مسئله، و هر موضوع آشكار مى سازد.

4- بسيارى از اسرار نهفته قرآن را تنها با روش تفسير موضوعى مى توان آشكار ساخت؛ و به ژرفاى آيات آن، تا آنجا كه در حوصله استعداد انسانهااست؛ دست يافت.

بنابراين هيچ مسلمان ژرف انديش و آگاهى، بى نياز از آن دو نوع تفسير نيست؛ گر چه در قديم ترين ايّام، حتى از عصر ائمه هدى عليهم السلام «تفسير موضوعى» مورد توجه بوده؛ و دانشمندان اسلام در اين زمينه كتابها نوشته اند كه نمونه روشن آن كتابهاى «آيات الاحكام» است؛ ولى بايد اعتراف كرد كه «تفسير موضوعى» از رشد شايسته خود بى نصيب بوده، و هنوز مراحل طفوليت خود را طى مى كند؛ و بايد در پرتو زحمات دانشمندان به محل شايسته خود برسد.

كتاب حاضر «پيام قرآن» كه با ابداع يك روش كاملًا تازه در تفسير موضوعى قرآن، گام هاى جديدى را در اين موضوع برداشته،- و بحمداللَّه از استقبال گسترده و حمايت روز افزون قشرهاى وسيعى بهره مند بوده است،- هنوز در آغاز راه است؛ و نياز به همكارى و هم فكرى بيشتر از سوى علماى اسلام و مفسّران عالى مقام دارد تا بتواند به هدف نهايى برسد؛ و ما هميشه در انتظار نظرات تكميلى اهل نظر و ارباب معرفت بوده و هستيم، و از خداى بزرگ توفيق و هدايت بيشتر را مى طلبيم.

قم- حوزه علميه

ناصر مكارم شيرازى

ص: 5

پيوند «امامت» و «حكومت»

اشاره

در جلد سابق از پيام قرآن (جلد نهم)، سخن از مسأله «امامت و ولايت» از ديدگاه قرآن مجيد در ميان بود؛ و از آنجا كه مسأله «امامت» از مسأله «حكومت»؛ جدا نيست؛ بلكه از يك نظر، روح امامت و ولايت همان حاكميت بر نفوس و ابدان، و هدايت آنها به صراط مستقيم و حركت به سوى كمال و سعادت است؛ به همين دليل لازم بود به دنبال بحث «امامت»، بحث «حكومت اسلامى» مورد تجزيه و تحليل دقيق قرار گيرد؛ چرا كه در غير اين صورت بحث امامت و ولايت كامل نخواهد شد.

مگر در مورد حضرت مهدى (عج) مهم ترين ويژگى را همان اقامه «حكومت واحد عدل جهانى» نمى شماريم؟ يعنى همان چيزى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و همه امامان معصوم در صدد آن بودند؛ و شرايط خاص زمان و مكان اجازه وصول به آن را نداد؛ هر چند پايه گذارى هاى لازم براى اين كار انجام گرفت؛ آرى همه به دنبال تشكيل حكومت عدل الهى بودند. با اين حال چگونه مى توان بحث «حكومت» را از بحث «امامت» جدا ساخت؟ از اين گذشته نخستين كارى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بعد از پيروزى هاى اوليه انجام داد: «تشكيل حكومت اسلامى»؛ بود و آن را يكى از اركان؛ مهم اسلام بلكه ضامن اجراى تمام قوانين آن مى شمرد.

جانشينان پيامبر صلى الله عليه و آله چه آنها كه به حق جانشين او بودند، و چه آنها كه به ناحق بر كرسى خلافت تكيه زدند، همگى خود را موظف به تشكيل يا ادامه حكومت اسلامى مى دانستند.

مردم كوفه از امام حسين عليه السلام براى تشكيل حكومت حق و مبارزه با غاصبان حكومت دعوت كردند؛ و اگر آن حضرت با پيمان شكنى و سستى و بى وفايى آنها روبرو نمى شد؛ پرچم حكومت عدل اسلامى به دست با كفايت آن حضرت به اهتزاز در مى آمد. لذادر روايات ائمّه معصومين عليهم السلام و نهج البلاغه تعبيرات زيادى ديده ميشود كه نشان مى دهد؛ دشمنان آنها حق آنان را غصب كردند؛ اين حق چيزى جز «حكومت عدل اسلامى» نبود.

ص: 6

همه اينها و دلائل و شواهد بى شمار ديگرى نشان مى دهد؛ كه مسأله «امامت» جدا از مسأله «خلافت» و «حكومت» نيست.

در روايت معروف هارون الرشيد كه به گمان خودش مى خواست فدك را به امام موسى بن جعفر عليه السلام بازگرداند، نكته جالبى ديده مى شود؛ كه مطلب مورد بحث را روشن تر مى سازد.

فدك همانگونه كه مى دانيم؛ روستايى در نزديكى خيبركه خرم و سرسبزبود؛ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آن را در حيات خود به دخترش فاطمه زهرا عليها السلام بخشيد، و بلافاصله بعد از رحلت آن حضرت آن را غصب كردند، و غصب فدك هميشه مورد اعتراض علاقه مندان اهل بيت عليهم السلام بود؛ لذا بر اثر فشار افكار عمومى، هارون الرشيد به فكر باز پس دادن آن به اولاد فاطمه عليها السلام افتاد؛ هنگامى كه به امام موسى بن جعفر عليه السلام عرض كرد: «حُدَّ فَدَكاً حَتّى ارُدَّها الَيكَ»: «حدود فدك را تعيين كن تا آن را به تو بازگردانم» امام از گفتن پاسخ ابا كرد، هارون پيوسته اصرار مى ورزيد، امام عليه السلام فرمود: «من آن را جز با حدود واقعى اش نخواهم گرفت! هارون گفت:" حدود واقعى آن كدام است؟" امام عليه السلام فرمود:" اگر من حدود آن را بازگويم، مسلماً تو موافقت نخواهى كرد!"

هارون گفت": به حق جدت (پيامبر صلى الله عليه و آله) سوگند، كه حدودش را بيان كن" (خواهم داد).

امام عليه السلام فرمود": اما حد اول آن سرزمين عدن است!

هنگامى كه هارون اين سخن را شنيد، چهره اش دگرگون شد؛ و گفت": عجب، عجب!

امام عليه السلام فرمود": و حد دوم آن سمرقنداست"!

آثار ناراحتى درصورت هارون بيشتر نمايان گشت.

امام عليه السلام فرمود": و حد سوم، آفريقااست"!

در اينجا صورت هارون از شدت ناراحتى تيره شد، و گفت": عجب ..."!

امام عليه السلام فرمود": و حد چهارم آن سواحل درياى خزر و ارمنستان است"! ...

هارون گفت:" پس چيزى براى ما باقى نمى ماند، برخيز جاى من بنشين، و بر مردم حكومت كن"!- اشاره به اينكه آنچه گفتى تمام مرزهاى كشور اسلام است-.

امام عليه السلام فرمود: من به تو گفتم اگر حدود آن را تعيين كنم هرگز آن را بازپس نخواهى داد- آرى فدك به يك معنا، تمام قلمرو حكومت اسلامى است-.

ص: 7

اينجا بود كه هارون تصميم گرفت، موسى بن جعفر عليه السلام را به قتل برساند.(1) اين حديث پر معنى، دليل روشنى بر پيوستگى مسأله «فدك» با مسأله «خلافت» است؛ و نشان مى دهد آنچه در اين زمينه مطرح بوده؛ غصب مقام خلافت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بوده كه روستاى فدك جزئى از آن محسوب مى شده؛ و اگر هارون مى خواست فدك را تحويل بدهد، بايد دست از خلافت بكشد؛ و همين او را متوجه ساخت كه امام موسى بن جعفر عليه السلام هر زمان قدرت پيدا كند، او را از تخت خلافت فرو مى كشد؛ لذا تصميم بر قتل آن حضرت گرفت.(2) غرض اينكه آميخته بودن مسائل امامت با بحث حكومت و زعامت مسلمين مطلبى نيست كه قابل شك و ترديد باشد؛ زيرا در همه جا آثار آميزش اين دو به چشم مى خورد؛ اين امر در آيات و روايات اسلامى و در تاريخ زندگى شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و پيشوايان بزرگ دين، و در طبيعت احكام اسلام به وضوح ديده مى شود.

مباحث فقه اسلامى را در سه بخش خلاصه كرده اند: بخش «عبادات»، بخش «معاملات» و «سياسات».

بخش «سياسات» كه ابواب مهمى از فقه را شامل مى شود (مانند جهاد، امر به معروف و نهى از منكر، قضا و شهادات، حدود و ديات و قصاص) بخشى است. كه از مسائل مربوط به حكومت سخن مى گويد؛ چرا كه جهاد و همچنين بعضى از مراحل امر به معروف نهى از منكر، و نيز قضا و شهادات و اجراى حدود و قصاص، چيزى نيست كه بدون حكومت قابل پياده شدن باشد.

مسائل مربوط به انفال و خمس و زكات و اراضى خراجيه كه شالوده بيت المال اسلامى را تشكيل مى دهد، نيز به روشنى بخشى از حكومت را ترسيم مى كند.

بنابراين فقه اسلام آن چنان با مسائل سياسى و حكومتى آميخته، است كه اجراى كامل آن، بدون تشكيل حكومت ممكن نيست.

اينها همه شواهد روشنى است بر اينكه «اسلام از حكومت و سياست جدا نمى باشد» و


1- بحار الانوار، چاپ قديم، ج 8، ص 106( نقل از كتاب اخبار الخلفاء) ..
2- زهرا برترين بانوى جهان، ص 130 ..

ص: 8

حكومت و سياست به معنى تدبير نظام جامعه چنان در تار و پود تعليمات اسلامى نفوذ كرده كه اگر بخواهيم آن دو را از هم جدا كنيم، اسلام نامفهوم خواهد بود؛ و كسانى كه مى كوشند اين دو را از هم جدا كنند در حقيقت مى خواهند «اسلام را از اسلام جدا سازند» و اسلام بدون اسلام تناقض آشكارى است.

از مجموع آنچه گفته شد؛ روشن مى شود كه چرا ما از مباحث امامت و ولايت- كه در جلد قبل از آن بحث شد- به مسائل «حكومت و زعامت مسلمين» رسيديم.

ص: 9

ضرورت حكومت براى مردم

اشاره:

پس از ملاحظه پيوند امامت و حكومت، به مسأله مهم ديگرى نيز (ضرورت وجود حكومت براى جوامع بشرى مى رسيم.

در تمام جوامع بشرى تا آنجا كه تاريخ نشان مى دهد نوعى از حكومت وجود داشته است: حكومت قبيله گى، حكومت پادشاهان و سلاطين، و حكومت هايى از نوع آنچه در دنياى امروز وجود دارد؛ و اين بدان معنى است كه بشر در هر مرحله اى از علم و دانش و فرهنگ باشد، ضرورت وجود حكومت را درك مى كند؛ و مى داند زندگى اجتماعى بدون وجود نظم و قانون حاكميت حتى يك روز هم امكان پذير نيست.

به همين دليل هنگامى كه بعضى از حكومتها متزلزل شده و از هم فرو مى پاشد و هنوز حاكميت جديد استقرار نيافته، چنان هرج و مرجى در جامعه پيدا ميشود كه همه چيز در آتش آن مى سوزد و خاكستر مى شود.

بنابراين هيچ عاقلى در ضرورت وجود حكومت براى جوامع انسانى نمى تواند ترديد كند؛ و نيز به همين دليل در آيات و روايات اسلامى تصريحات و اشارات فراوانى نسبت به اين معنى آمده كه به طور فشرده در ذيل از نظر مى گذرد:

1- در داستان بنى اسرائيل مى خوانيم: هنگامى كه بر اثر هرج و مرج داخلى و نداشتن حاكميت قوى و لايق، گرفتار ضعف و فتور و شكست شدند، و دشمنان بر آنان مسلط گشتند، نزد پيامبر خويش آمدندو گفتند: (زمامدارى براى ما انتخاب كن تا تحت فرماندهى او در راه خدا پيكار كنيم؛ پيامبرشان گفت: «شايد اگر دستور جهاد به شما داده شود سرپيچى نماييد؛ و در راه خدا پيكار نكنيد» گفتند: «چگونه ممكن است در راه خدا جهاد نكنيم؛ در حالى كه از خانه ها و فرزندانمان رانده شديم؟» (شهرهاى ما بوسيله دشمن

ص: 10

اشغال، و فرزندان ما اسير شده اند)

الَمْ تَرَ الَى الْمَلأِ مِنْ بَنى اسْرائيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى اذْ قالُوا لِنَبِىٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فى سَبيلِ اللَّهِ قالَ هَل عَسَيْتُمْ انْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ الّا تُقاتِلُوا قالُوا وَمالَنا انْ لا نُقاتِلَ فى سَبيلِ اللَّهِ وَ قَدْ اخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَ ابْنائِنا.(1)

اگر چه در اين آيه به يكى از ابعاد و آثار وجود زمامدار براى يك قوم و ملت اشاره شده، و آن مسأله مبارزه با دشمنان خارجى و پاك كردن شهرها از لوث وجود بيگانگان و آزادى اسيران است؛ ولى مسلّم است كه در ابعاد ديگر نيز اين معنى صادق مى باشد.

قرآن با اين تعبير نشان مى دهد كه بدون تشكيل حكومت با حاكميت قوى رسيدن به آزادى و ارامش اجتماعى ممكن نيست؛ ممكن است تصور شود كه درخواست بنى اسرائيل در اينجا تنها براى تعيين فرمانده لشگر بود، نه زمامدار؛ ولى بايد توجه داشت كه تعبير به «ملك» به معنى زمامدار در تمام شئون است؛ هر چند برنامه بارز او در اين ماجرا پيكار با دشمنان خارجى بوده است.

در حقيقت پيامبر آن زمان (اشموئيل) نقش رهبرى را در آن جامعه به عهده داشت؛ و طالوت منتخب او نقش زمامدار و فرمانده لشكر.

2- قرآن در ذيل همين ماجرا در چند آيه بعد، سخن از شكست لشكر جالوت در برابر بنى اسرائيل به ميان آورده، و مى گويد: فَهَزَمُوهُمْ بِاذْنِ اللَّهِ وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ وَ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمُةَ وَعَلَّمَهُ مِمّا يَشاءُ وَلَوْلا دَفْعُ اللَّهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بَعْضٍ لَفَسَدَتِ الارْضُ وَلكِنَّ اللَّهَ ذُوفَضْلٍ عَلَى الْعالَمينَ:

«سپس به فرمان خدا، آنها دشمن را به هزيمت واداشتند، و داود» (جوان كم سن و سال و نيرومند شجاعى كه در لشكر طالوت بود) «جالوت» (زمامدار دشمن) را كشت؛ و خداوند حكومت و دانش به او بخشيد، و از آنچه مى خواست به او تعليم داد. و اگر خداوند، بعضى از مردم را به وسيله بعضى ديگر دفع نمى كرد زمين را فساد فرا مى گرفت، ولى خداوند نسبت به جهانيان لطف واحسان دارد».(2)


1- سوره بقره( 2)، آيه 246 ..
2- سوره بقره( 2)، آيه 251 ..

ص: 11

جمله اخير به خوبى نشان مى دهد كه اگر حكومت مقتدر و نيرمندى نباشد، و جلوى طاغيان و سركشان را نگيرد، زمين پر از فساد مى شود؛ به اين ترتيب حكومت عادلانه يكى از عطاياى بزرگ الهى است كه جلو مفاسد دينى و اجتماعى را مى گيرد.

3- شبيه همين معنى در آيه 40 سوره حجّ نيز آمده است كه بعد از اجازه جهاد در برار دشمن، به مسلمين مى فرمايد: الَّذينَ اخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ الّا انْ يَقُولُوا رَبُّنا اللَّهُ وَلَوْلا دَفْعُ اللَّهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فيها اسْمُ اللَّهِ كَثيرٌ: همانها كه ناحق ازخانه وشهر خود بيرون رانده شدند، جز اين كه مى گفتند: «پروردگار ما خداى يكتااست» و اگر خداوند بعضى از مردم را به وسيله بعضى ديگر دفع نكند، ديرها و صومعه ها، و معابد يهود و نصارى، و مساجدى كه نام خدا در آن بسيار برده، مى شود ويران مى گرد

در اينجا نيز سخن از نقش حكومت در بعد جهاد است، ولى مسلّم است كه جهاد بدون يك تشكيلات منظّم سياسى و اجتماعى و اقتصادى امكان پذير نيست، چرا كه مجاهدان معمولًااز دو بخش تشكيل مى شوند: نيروهاى نظامى، و نيروهاى اجتماعى كه در پشت جبهه ها پشتيبانى مى كنند و در واقع تمام جامعه را زير بال و پر مى گيرند.

4- در آيه بعد از آن (آيه 41 حجّ) درباره مؤمنان راستين مى خوانيم: الَّذينَ انْ مَكَّناهُمْ فى الارْضِ اقامُوا الصَّلاة وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ امرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوا عَنِ الْمُنْكَرِ: «همان كسانى كه هر گاه در زمين به آنها قدرت بخشيديم نماز را برپا مى دارند و زكات را مى دهند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند».

اين آيه نيز تلويحاً مى رساند كه برپا داشتن نماز و اداى زكات و امر به معروف و نهى از منكر- در مقياس گسترده و عام- از طريق تشكيل حكومت ميسّر است؛ و لذا مؤمنان راستين را به اين صفت توصيف مى كند كه آنها به هنگام قدرت يافتن و به حكومت رسيدن، اين فرائض بزرگ الهى را بر پا مى دارند و اجرا مى كنند؛ و از اينجا نقش حكومت در اصلاح جامعه از ديدگاه اسلام روشن مى شود.

5- در سوره يوسف از آيه 43- 56 به ماجرايى اشاره مى كند؛ كه ضرورت حكومت در لابلاى آن به خوبى تبيين شده، و آن اينكه سلطان مصر خوابى مى بيند و از يوسف كه در

ص: 12

زندان بود و به تعبير صحيح خوابها كم كم مشهور شده بود؛ تعبير آن را مى خواهد؛ او تعبيرى براى آينده كشور مصر مى كند، كه هفت سال بحرانى و قحطى در پيش دارند؛ و اگر از آن به سلامت بگذرند سالهاى پر بركت و وفور نعمت فرا خواهد رسيد، سپس دستورهاى لازم براى چگونگى مقابله با اين سالهاى سخت، و طرز تهيه و نگهداى آذوقه، و چگونگى صرفه جويى در مواد غذايى را به آنها يادمى دهد؛ و سلطان مصر او را از زندان آزاد كرده و سرپرست خزانه دارى مصر مى كند و مديريّت يوسف كه در كنار سلطان مصر قرار گرفته بود، يك ملّت عظيم از مرگ رهايى مى يابد.

اين داستان به خوبى ضرورت وجود حكومت مدير و مدبّر و آگاه را براى جوامع انسانى مخصوصاً در مواقع بحرانى روشن و آشكار مى سازد؛ كه اگر جامعه از چنين حكومتى محروم شود، به ضررهاى عظيم و جبران ناپذيرى گرفتار مى شود.

6- از آيات متعددى از قرآن مجيد بر مى آيد؛ كه حكومت الهى يكى از نعمت هاى بزرگ خدااست؛ و اين نيست مگر به خاطر نقش مهمّى كه در نظم جامعه انسانى و جلوگيرى از مظالم و ستمها و فراهم ساختن شرايط تكامل انسانها دارد.

از جمله در آيه 79 سوره انبياء درباره حضرت داوود عليه السلام و فرزندش اسماعيل مى خوانيم: وَ كُلًا آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً: «به هر يك ازآنان داورى و علم فراوان داديم».

در آيه 20 سوره مائده ضمن بر شمردن نعمت هاى الهى بر بنى اسرائيل مى فرمايد: وَ اذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ اذْ جَعَلَ فيكُمْ انْبِياءَ وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً وَ آتاكُمْ مالَمْ يُؤْتِ احَداً مِنَ الْعالَمينَ

« (به ياد آوريد) هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت: «اى قوم من! نعمت خدا را نسبت به خود متذكر شويد هنگامى كه در ميان شما، پيامبرانى قرار داد؛ (و زنجير بندگى و اسارت فرعونى را بشكست) و شما را حاكم و صاحب اختيار خود قرار داد؛ و به شما چيزهايى بخشيد كه به هيچ يك از جهانيان نداده بود».

البته همه بنى اسرائيل حاكم و سلطان نبودند؛ ولى هنگامى كه از ميان آنها حاكمانى بر مى گزيند، چنين خطابى درباره آنان به عنوان يك قوم و ملت مى كند كه خداوند شما را حاكمان و پادشاهان قرار داد.

ص: 13

در آيه 35 سوره ص از زبان حضرت سليمان مى خوانيم: قالَ رَبِّ اغْفِرلى وَهَبْ لى مُلْكاً لا يَنْبَغى لَاحَدٍ مِنْ بَعْدى انَّكَ انْتَ الْوَهّابُ «گفت پروردگارا مرا ببخش و حكومتى به من عطا كن كه بعد از من سزاوار هيچ كس نباشد، كه تو بسيار بخشنده اى"»!

آيات بعد از آن نشان مى دهد كه خداوند دعاى او را مستجاب كرد، و حكومتى عظيم و مواهبى فراوان و بى نظير به او بخشيد. و در آيه 54 نساء آمده است: امْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَينا آلَ ابْراهيمَ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَ آتَيناهُمْ مُلْكاً عظيماً.

«آيا اينكه نسبت به مردم (پيامبر و خاندانش) بر آنچه خدا از فضلش به آنها بخشيده حسد! مى ورزند يا اينكه ما به آل ابراهيم كه يهود از خاندان او هستند) نيز كتاب و حكمت داديم و حكومت عظيمى در اختيارشان قرار داديم».

اين مسأله به قدرى اهميت دارد، كه خداوند بخشيدن حاكميت را هم رديف عزت و گرفتن آن را قرين ذلت شمرده است.

در آيه 26 آل عمران مى فرمايد: قُلِ اللّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتى الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ مَن تَشاءُ وَ تُعِزُّ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ انَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْئٍ قَدير:

«بگو" بار الها! اى مالك حكومتها، به هر كس بخواهى، حكومت مى بخشى، و از هر كس بخواهى، حكومت را مى گيرى؛ هر كس را، بخواهى عزّت مى دهى و هر كس را بخواهى، خوار مى كنى تمام خوبى ها به دست تو است؛ تو بر هر چيزى قادرى"».

از مجموع آياتى كه در بالا آمد، اهميت حكومت براى جامعه بشرى از ديدگاه قرآن مجيد روشن مى شود، و در واقع اين آيات دريچه اى است به سوى جهان بسيار وسيع حكومت در جوامع انسانى.

***

ضرورت حكومت در روايات اسلامى

مسأله «ضرورت حكومت در روايات اسلامى» نيز بازتاب گسترده اى دارد؛ و در آنها تصريح شده كه مردم بدون حكومت نمى توانند زندگى كنند؛ و حتى يك حكومت ظالم، از هرج و مرج و بى حكومتى بهتر است!

ص: 14

نمونه اى از اين روايات پر معنى را در ذيل با هم بررسى مى كنيم:

1- در نهج البلاغه در پاسخى كه اميرمؤمنان على عليه السلام به خوارج داد؛ كه مى گفتند: «لا حُكْمَ الّا لِلّهِ»: «حكومت و حاكميت و داورى مخصوص خدا است»- فرمود: «كَلِمَةُ حَقٍّ يُرادُبِها الْباطِلُ»: «اين سخن حقى است كه از آن اراده باطل شده»، سپس فرمود: «نَعَمْ انَّهُ لا حُكْمَ الّا لِلّهِ وَ لكِنَّ هؤُلاءِ يَقُولُونَ لاامْرَةَ الّا لِلّهِ»: «آرى درست است كه فرمانى جز فرمان خدا نيست، ولى اينها مى گويند: حكومت و زمامدارى مخصوص خدا است»، سپس فرمود: «وَ انَّه لابُدَّ لِلنّاسِ مِنْ اميرٍ بَرٍّ اوْ فاجِرٍ يَعْمَلُ فى امْرَتِهِ الْمُؤْمِنُ، وَ يَسْتَمْتِعُ فيهَ الْكافِرُ، وَ يُبَلِّغُ اللَّهُ فيها الاجَلَ، وَ يُجْمَعُ بِهِ الْفَيْئُ، وَ يُقاتَلُ بِهِ الْعَدُوُّ، وَ تَأْمَنُ بِهِ السُّبُلُ، وَ يُؤخَذُ بِهِ لِلضِّعيفِ مِنَ الْقَوِىِّ حَتّى يَسْتَريحَ بَرّ وَ يُسْتَراحَ مِنْ فاجِرٍ»:

«مردم به هر حال نيازمند به امير و زمامدارى هستند، خواه نيكوكار باشد يا بدكار! تا مؤمنان در سايه حكومتش به كار خويش مشغول باشند، و كافران نيز بهره مند شوند، و مردم در دوران حكومت او زندگى راحتى داشته باشند؛ به وسيله او اموال بيت المال گردآورى شود، و به كمك او با دشمنان مبارزه كنند، جاده ها امن گردد، و حق ضعيفان از زورمندان گرفته شود؛ مردم نيكوكار در رفاه باشند و از دست بدكاران در امان».(1) بديهى است اينكه مى فرمايد: «اميرى لازم است، خواه نيكوكار يا بدكار» مفهومش اين نيست كه اين دو يكسانند، بلكه منظور اين است كه در درجه اوّل بايد زمامدارى عادل و نيكوكار پيدا كرد؛ و اگر نشد وجود زمامدار ظالم از هرج و مرج بهتر است؛ و اين امر منافات با حاكميت خداوند بر كلّ جهان هستى ندارد، چرا كه حاكميت مانند نبوّت و قضاوت از ذات پاك او نشأت مى گيرد. در اين عبارت ضمناً ابعاد مختلف فلسفه هاى حكومت و دلائل ضرورت آن به طرز بسيار روشنى بيان شده است كه شرح آن در بحث هاى آينده خواهد آمد.

2- در روايات معروفى كه فضل بن شاذان از امام على بن موسى الرّضا عليه السلام نقل كرده است، در بيان دلائل تعيين «اولوالامر» و حاكميت بر اجتماع به سه نكته مهم اشاره فرموده؛ مى گويد: «اگر كسى بگويد چرا اولوالامر قرار داده شده، و مردم مأمور به اطاعت


1- نهج البلاغه، خطبه 40 ..

ص: 15

حاكم الهى هستند؟» گفته مى شود: «به دلائل زياد از جمله اينكه هنگامى كه براى مردم حدودى تعيين شود و دستور يابند كه از آن حدود تجاوز نكنند، چون باعث فساد آنها مى شود؛ اين كار سامان نمى گيرد، مگر بوسيله حاكم امين در رأس آنها؛ كه آنان را از تعدّى و داخل شدن در امور ممنوعه باز دارد؛ زيرا اگر اين موضوع نباشد، كسى لذّات و منافع خود را به خاطر فساد ديگران ترك نمى كند؛ و لذا سرپرستى براى آنها قرار داده شده كه آنان را منع از فساد كند و حدود و احكام الهى را در ميان آنها برپا دارد.

ديگر اينكه ما هيچ فرقه اى از فرق دنيا، و هيچ ملتى از ملل را نمى يابيم كه بدون رئيس و رپرستى باقى مانده باشند، همان رئيس و سرپرستى كه امر دين و دنياى آنها را سامان بخشد، پس در حكمت (خداوند) حكيم جايز نيست كه خلق را بدون آنچه مى داند براى آنان ضرورى است رها سازد، سرپرستى كه به كمك او با دشمنان بجنگند، و اموال بيت المار را به وسيله او تقسيم كنند، و جمعه و جماعت آنها را برپا دارد، و ظالم را از تعدّى بر مظلوم باز دارد، براى آنان تعيين نكند.

ديگر اينكه اگر مردم پيشوا و سرپرست امين و درستكارى نداشته باشند دين و آيين خدا بر باد مى رود، و سنّت و احكام الهى تغيير مى يابد، و بدعت گذاران چيزهايى از پيش خود بر آنها مى افزايند، و مخالفان از آن كم مى كنند، و امو را بر مسلمانان مشتبه مى سازند»(1)

3- در تفسير نعمانى از امير مؤمنان على عليه السلام بعد از ذكر آياتى از قرآن مانند آيه «يا ايُّهاالَّذينَ آمَنُوا اسْتَجيبوا لِللَّه وَ لِلرَّسُولِ اذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد اجابت كنيد دعوت خدا و پيامبر را هنگامى كه شما را دعوت مى كنند به سوى چيزى كه شما را زنده مى سازد».(2) و آيه وَلَكُمْ فِى الْقِصاصِ حَياة يا اولِى الالْبابِ (3) ودر حديثى مى فرمايد:

«وَ فى هذا اوْضَحُ دَليلٍ عَلَى انَّهُ لابُدَّ لِلُامَّة مِنْ امامٍ يَقُول بِامْرِهِمْ فَيَأْمُرُهُمْ وَيَنْهاهُمْ، وَ يُقيمُ


1- بحار الانوار، جلد 6، صفحه 60- البته روايت طولانى است و ما تنها قسمتى از آن را نقل كرديم- .
2- سوره انفال( 8)، آيه 24 ..
3- سوره بقره( 2)، آيه 179 ..

ص: 16

فيهِمُ الْحُدودَ وَ يُجاهِدُ الْعَدُوَّ، وَ يُقَسِمُ الْغَنائِمَ وَ يُفْرِضُ الْفَرائضَ وَ يُعَرِّفُهُمْ ابوابَ ما فيهِ صلاحُهُمْ وَ يُحَذِّرُهُمْ ما فيهِ مَضارُّهُمْ، اذْ كانَ الامْرُ وَ النَّهْىُ احَدَ اسْبابِ بِقاءِ الْخَلْقِ، وَ الّا سَقَطَتِ الرِّغْبَةُ وَ الرَّهْبَةُ، وَ لَمْ يُرْتَدَعْ، وَلَفَسَدِ التَّدْبيرُ وَ كانَ ذلِكَ سَبَباً لِهَلاكِ الْعِبادِ»: «در اين آيات دليل بسيار روشنى است بر اينكه امت بايد امام و پيشوايى داشته باشند كه قيام به كارهاى آنها كند، و به آنها امر و نهى نمايد، و حدود الهى را در ميان آنها برپا دارد، با دشمن پيكار كند، و غنائم را عادلانه تقسيم نمايد، واجبات را تحقق بخشد، و ابواب صلاح آنها را به آنان نشان دهد، و از آنچه براى آنان زيان بخش است برحذر دارد؛ زيرا امر و نهى يكى از اسباب بقاى خلق است؛ و گر نه تشويق و ترس از بين مى رود، و هيچ كس از گناه باز نمى ايستد، نظام جامعه فاسد مى شود و اين سبب هلاكت بندگان خدااست».(1) در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام چنين آمده است: «لايَسْتَغْنى اهْلُ كُلِّ بَلَدِ عَنْ ثَلُاةٍ يُفْزَعُ الَيْه فى امْرِ دُنْياهُمْ وَ آخِرَتِهِمْ، فَانْ عُدِمُوا ذلِكَ كَانُوا هَمَجاً؛ فَقِيهُ عالِم وَرِع، وَ امير خَيّر مُطاع، وَ طَبيب بَصير ثِقَة»:

«اهل هر شهرى از سه چيز بى نياز نيستند تا در امور دنيا و آخرت به آن پناه برند؛ اگر اين ها را از دست دهند سقوط مى كنند؛ فقيه آگاه و باتقوى، و امير خوب مورد اطاعت، و طبيب بينا و معتمد».(2) كراراً گفته ايم اين مسأله در روايات اسلامى به اندازه اى اهميت دارد، كه حتى حكومت ظالم مقدم بر هرج و مرج و بى حكومتى شمرده شده؛ چنانكه از امير مؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «والٍ ظَلُوم عَشُوم خَيْر مِنْ فِتْنَةٍ تَدُومُ»: «زمامدار ظالم و ستمگر بهتر است از فتنه (و هرج و مرجى) كه پيوسته در جامعه وجود داشته باشد».(3) اين به خاطر آن است كه اگر دسترسى به حكومت عادل نباشد حدّاقل حكومت ظالم براى حفظ خويش مجبور است امنيت را حفظ، كند و مرزهاى كشورش را از تجاوز دشمنان محفوظ نگهدارد؛ در حالى كه اگر قيد و بند حكومت برداشته شود همه چيز به هم مى ريزد؛ و افراد فاسد و مفسد، اموال


1- بحار الانوار، جلد 90، صفحه 41 ..
2- بحار الانوار، جلد 75، صفحه 235 ..
3- غرر الحكم، جلد 2، صفحه 784، حديث 50، باب واو ..

ص: 17

مردم را به تاراج مى برند؛ و خون بى گناهان را بى حساب مى ريزند، و دشمنان به آسانى در قلمرو آن كشور نفوز مى كنند و آنها را تحت سلطه خويش در مى آورند.

ضرورت حكومت از ديدگاه عقل

آنچه در بالا آمد ضرورت حكومت از ديدگاه قرآن و روايات بود كه به لزوم وجود حكومت براى جامعه انسانى و دلايل آن اشاره مى كرد؛ با مراجعه به «دلائل عقلى» و منطق خرد اين مسأله روشن تر مى شود.

اين دلائل گاه از ديدگاه يك فرد خداپرست عنوان مى شود، و گاه از ديدگاه غير خداپرستان؛ زيرا هر دو در «ضرورت حكومت» براى جامعه مشتركند؛ هر چند دلائل آنها در پاره اى از جهات متفاوت باشد.

دلايلى كه از ديدگاه عموم مى توان براى اين موضوع ذكر كرد، اين است كه:

اوّلًا: زندگى انسان يك زندگى اجتماعى است؛ به گونه اى كه اگر حيات انسانى از اين ويژگى خالى شود به پايين ترين مراحل جاهليت و بهيمّيت سقوط مى كند؛ چرا كه تمام منافع و آثار مفيد و سازنده در زندگى بشرى، تمدنها و تكامل ها، و علوم و فنون و صنايع گوناگون، همه از بركات زندگى اجتماعى و همكارى و تعاون در جهات مختلف است. تا نيروهاى كوچك فكرى و بدنى به هم ضميمه نشوند حركت ها و جنبش هاى عظيم اجتماع، در هيچ قسمت صورت نمى گيرد. به تعبير ساده تر: ازيك سو انسان اگر از اجتماع جدا شود، هم رديف حيوانات خواهد شد، و اين تمايل و خواست درونى و حيات اجتماعى است كه به او اين همه قدرت و امكان پيرفت و برترى بخشيده است، اين از يك سو. از سوى ديگر واضح است كه حيات انسان در درون جامعه على رغم آن همه بركات و منافع مهمّى كه در بر دارد خالى از كشمكشها و تنازعها و تصادم منافع نيست، نه تنها به خار غلبه خودخواهى و خود پرستى، بلكه به خاطر اينكه بسيار مى شود كه افراد جامعه در تشخيص «حدود» و «حقوق» خود گرفتار اختلاف و اشتباه مى شوند، ايجا است كه قوانينى لازم است تا حقوق هر كس را مشخص كند، و راه را بر تعدى و تجاوز و منازعات ببندد.

از سوى سوم مسلم است كه اين قوانين به تنهايى اثرى در رفع تجاوز و تنازع ندارد، بلكه در صورتى مفيد و مؤثر است كه افراد مورد قبول جامعه آن را به اجرا در آورند، و به

ص: 18

تعبير ديگر تنها بوسيله ايجاد حكومت است كه نظم در جامعه برقرار مى شود و جلو فساد و خونريزى و غصب حقوق- هر چند به طور نسبى- گرفته مى شود.

به همين دليل از قديمترين ايام اقوام بشرى هر كدام حكومتى براى خود داشتند.

ثانياً: به فرض كه مردم بدون حكومت بتوانند با هم زندگى سالمى داشته باشند (امرى كه محال است) ولى پيشرفت و تكامل در علوم و دانشها و صنايع و شئون مختلف اجتماعى تنها در سايه برنامه ريزى دقيق و مديريت آگاه، امكان پذير است و برنامه ريزى و مديريت عبارت ديگرى از تشكيل حكومت است.

از اين رو تمام عقلاى جهان تأكيد بر ضرورت تشكيل حكومت براى جوامع بشرى مى كنند، جز چيزى كه احياناً دركلمات بعضى طرفداران كمونيسم ديده مى شود كه اگر «كمون كامل» براى انسانها حاصل شود يعنى نظام طبقاتى كاملًا از ميان برود، ديگر ضرورتى براى وجود حكومت نخواهد بود، چرا كه به اعقتاد آنان، دولتها و حكومتها هميشه حافظ منافع طبقه و قشر سرمايه دار هستند، هنگامى كه نظام طبقاتى برچيده شود ديگر دليلى به لزوم حكومت باقى نخواهد بود!

ولى پيداست اينها اوهام و خيالاتى است كه در ترازوى عقل و منطق وزن و ارزشى ندارد، چرا كه رسيدن به مرحله اى كه نظام طبقاتى از جهان برچيده شود، يا به تعبير ديگ همه انسانها در يك سطح قرار گيرند، حداقل در شرايط كنونى جامعه بشرى خواب و خيالى بيش نيست.

و به فرض كه به چنان جامعه اى برسيم و جنگ طبقاتى و حكومتى كه حافظ آن است برچيده شود، باز هم براى پيشرفت علوم و صنايع و حفظ سلامت مردم و حفظ نظم و ازادى و تأمين مواد غذايى و مسكن و ساير نيازمنديها، برنامهريزى و مديريت لازم است، آيا مى توان مثلًا بدون وزارت علوم و آموزش و پرورش، برنامه صحيحى جهت تعليم و تربيت جوانان و نوجوانان داشت؟ و آيا بدون وزارت صنايع ممكن است به مسائل صنعتى سرو سامان بخشيد؟ آيا بدون وزارت دفاع مى توان ارتش نيرومندى براى جلوگيرى از تهاجمهاى بيگانه به وجود آورد؟ و به فرض كه در جهان هيچ جنگى نباشد آيا بدون نيروى انتظامى مى توان نظم مطلوبى به جوامع بشرى داد؟

ص: 19

به هر حال اين نكته از بديهيات است كه هيچ گاه جامعه بشرى حتى براى يك روز بدون حكومت نمى تواند زندگى سالمى داشته باشد، و منكران اين امر نيز هرگز به آن نرسيدند، و از وسط راه با دستپاچگى و شتاب به صورت شرم آورى بازگشتند!

درست است كه حكومتهاى خودكامه و ظالم و ستمگر، مفاسد بيشمارى به وجود مى آورند، و سرچشمه بدبختى هاى فراوانى در تمم طول تاريخ براى انسانه بوده و هستند، ولى اگر لحظاتى را كه نظام همين حكومتها به هم ريخته و به طور موقت يك يا چند روز پيش از آنكه حكومت ديگرى جايگزين شود در نوعى بى حكومتى به سر مى بردند در نظر بگيريم و هرج و مرج عجيب و ناامنى شديد و در هم ريختن همه چيز و گسترش آشوب در تمام سطوح جامعه رابه خاطر بياوريم، باز ملاحظه مى كنيم كه آن حكومت ظالم نيز از بى حكومتى بهتر بود.

و اما از ديدگاه خدا پرستان يعنى آنها كه معتقد به ارسال رسل و انزال كتب از سوى خداوند مى باشند، ضرورت حكومت واضحتر و آشكارتر است:

زيرا از يك سو اهدافى كه براى بعثت انبياء در منابع دينى آمده و دلايل عقلى نيز آن را تأيد مى كند، بدون تشكيل حكومت غير ممكن خواهد بود، مثلًا تعليم و تربيت صحيح و تزكيه نفوس بدون تشكيل حكومت بسيار مشكل يا غير ممكن است.

فكر كنيد اگر تمام دارس و دانشگاهها در عصر و زمان ما درا تيار يك حكومت ضد مذهبى يا بى تفاوت در برابر مذهب باشد، و وسائل ارتباط جمعى از قبيل راديو و تلويزيون و مطبوعات نيز به همين شكل اداره شوند، و ما بخواهيم تنها با نصيحت و انردز مردم و يا حداكثر، استفاده كردن از مساجد و منابر آنها به اهداف انبياء و تعليم و تربيت الهى نزديك كنيم مطمئناً به جائى نمى رسيم، و تنها شعله ضعيفى از ايمان و تقوا در نقوس اقليت باقى و برقرار خواهد بود، ولى هرگاه حكومتى بر مبناى ايمان و توحيدو اعقتاد به خدا و مقدسات تشكيل شود، و تمام اين مراكز حساس را در اختيار بگيرد آنگاه مسأله شكل ديگرى به خود خواهد گرفت.

در مورد «عدالت اجتماعى» و «قيام ناس به قسط» كه هدف ديگرى است باز مطلب همين گونه است، چگونه ممكن است با وجود يك حكومت ظالم و فاقد دين و ايمان، يا

ص: 20

وابسته به مستكبران و استعمارگران اقامه قسط و عدل نمود؟

كوتاه سخن اينكه هيچ يك از اهداف مقدس پيامبران الهى بدون تشكيل حكومت جز در مقياس محدود، تحقق نمى يابد، به همين دليل پيامبر اسلام تا تكيل حكومت نداد به اهداف والاى خود نرسيد، در ميان ساير پيامبران نيز آنها كه موفق به تشكيل حكومت الهى شدند، به پيروزى و موفقيت چشمگيرى نائل گشتند، ولى آنها كه اين توفيق نصيبشان نشد شديداً از سوى قشرهاى فاسد و مفسد در محاصره قرار گرفتند.

و نيز به همين دليل در آخر زمان، نيز گسترش توحيد و عدل تنها از طريق تشكيل حكومت جهان مهدى (عج) صورت مى گيرد؛ اينها هم از يك سو.

از سوى ديگر احكام اسلام منحصر به «عبادات» نيست، بلكه احكام فراوانى داريم كه به شئون سياسى و اجتماعى مسلمين مربوط است، مانند احكام حدود و ديات و خمس و زكات و انفال و مانند آنها.

آيا بدون تشكيل حكومت مى توان حقوق نيازمندان را به عنوان زكات از همه اغنياء گرفت؟ و يا قضاوت اسلامى را در تمام سطوح پياده كرد؟ چه تضمينى براى اجراى حدود، و جلوگيرى از فاسدان در دست داريم؟ و اگر دشمنى به كشور اسلام هجوم آورد چگونه بدون تشكيل حكومت و بسيج لشگرهاى كار آزموده و تهيه سلاحهاى مختلف، دفاع از حوزه اسلام و دفع هجوم خارجى امكان پذير است؟!

كوتاه سخن اينكه: تا حكومتى عادلان ه ومردمى بر اساس اعتقادات الهى تشكيل نشود قسمت عمده احكام اسلامى زمين مى ماند، چرا كه از بخشهاى سه گانه احكام، «سياسات» برنامه حكومت است و در متن حكومت قرار گرفته، و «معاملات» بدون پشتوانه حكومت صالح هرگز سامان نمى پذيرد، حتى «عبادات» مانند حج و نماز جمعه و جماعت، نيز در سايه حكومت الهى عظمت و شكوه دارد.

ص: 21

اهداف حكومت اسلامى

از آنچه در بحث قبل درباره ضرورت وجود حكومت به طور اجمال گفته شد اهداف حكومت اسلامى نيز روشن گرديد، براى توضيح بيشتر توجه شما را به آيات زير جلب مى كنيم:

1- در آيه 41 سوره حج مى خوانيم: «الَّذينَ انْ مَكَّنّاهُمْ فِى الارْضِ اقامُوا الصَّلوةَ وَ آتَوا الزَّكاةَ وَ امَرُوا بِالْمَعْروفِ وَ نَهَو عَنِ الْمُنكَرِ»: «آنها (ياوران الهى) كسانى هستند كه هر گاه در زمين به آنها قدرت بخشيديم نماز را بپا مى دارند و زكات را ادا مى كنند و امر به معروف و نهى از منكر مى نمايند».

تعبير به «مَكَّنّاهُمْ فِى الارْضِ» به معنى قدرت بخشيدن به آنها در روى زمين است، ولى اين تعير در بسيارى از آيات قرآن در خصوص قدرت حكومت به كار فته، چنانكه در سوره يوسف در دو آيه مى خوانيم: «وَ كَذلِكَ مَكَّنا لِيُوسُفَ فِى الارْضِ»(1)

و در مورد ذوالقرنين آمده است: «انّا مَكَّنّا لَهُ فِى الارْضِ وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْئٍ سَبَباً»: «ما به او در روى زمين قدرت و حكومت داديم، و اسباب هر چيزى را در اختيارش نهاديم».(2) بنابر اين مفهوم آيه چنين مى شود كه ياران خدا هنگامى كه به حكومت رسيدند از يك سور راه را براى رسيدن به قرب پروردگار كه يكى از مظاهر آشكار آن نماز است هموار مى سازند، و از سوى ديگر راه را براى عدالت اجتماعى كه يك وسيله بارز آن اداء زكات است مى گشايند، و از سوى سوّم با هر گونه مفسده اجتماعى مبارزه كرده، عوامل گسترش نيكى ها و خوبيها را در جامعه كه يك وسيله مهم آن امر به معروف و نهى از منكر است فراهم مى سازند.


1- سوره يوسف( 12) آيات 21 و 56 ..
2- سوره كهف( 18) آيه 84 ..

ص: 22

اگر فرض كنيم كه تعبير به «مَكَّنا» به معنى هر گونه قدرت بخيدن بوده باشد باز دلالت آيه بر مقصود ما روشن است، زيرا حكومت بارزترين نمونه قدرت است، مرحوم علّامه طباطبايى در ذيل اين آيه مى گويد: منظور از تمكين در ارض، قدرت بخشيدن به آنهاست كه هر چه را از امور مربوط به زندگى اراده كنند انجام دهند بى آنكه كسى مانع آنها گردد.(1) آيا چنين قدرتى جز از طريق به دست آوردن حكومت امكان پذير مى باشد؟

در تفسير قرطبى اين معنى با صراحت بيشترى آمده است زيرا جلمه «الَّذينَ انْ مَكَّنّاهُمْ فِى الارْضِ» را به معنى امر و صاحبان حكومت تفسير كرده است.(2) اصولًا امر به معروف و نهى از منكر كه در آيه فوق آمده چنانكه در مباحث فقهى نيز آمده است داراى مراحل مختلفى است كه يك مرحله آن منحصراً در اختيار حكومت است.

2- در آيه 55 سوره نور درباره حكومت صالحان چنين آمده است: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِى الارْضِ كَما اسْتَخْلَفَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لُيمَكِّنَنَّ لَهُمْ دينَهُمْ الَّذِى ارْتَضى لَهُمْ و لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِّنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أمْناً يَعْبُدُونَنَى لا يُشْرِكُونَ بى شَيْئاً» در اين آيه بعد از آنكه خداوند به مؤمنان صالح العمل وعده خلافت و حكومت مى دهد، آن را با چند جمله تعقيب مى كند كه در واقع به منزله اهداف اين حكومت است، نخست تمكين و قدرت بخشيدن به دين الهى و حاكميت آن بر پهنه اجتماع، و ديگر از ميان زمين نا امنى ها و تبديل آن به امنيت اجتماعى كامل و ديگر عبادت خالى از هر گونه شرك. و به اين ترتيب اهداف حكومت طبق اين بيان عبارتند از:

1- حاكميت دين و قوانين الهى بر همه اجتماع.

2- استقرار و امنيت كامل در همه جا.

3- عبادت خالصانه پروردگار و برچيده شدن آثار شرك و بت پرستى.

و در واقع هدف نهاى همان تكامل انسان و سير اللَّه است كه استقرار امنيت و حاكميت قوانين الهى مقدّمه وصول به آن محسوب مى شود.

3- در آيه 26 سوره ص خطاب به داود پيامبر بزرگ الهى مى خوانيم: «يا داوُودُ اِّا جَعَلْناكَ


1- تفسير الميزان، جلد 14، صفحه 386..
2- تفسير قرطبى، جلد 7، صفحه 4465 ..

ص: 23

خَليفَةً فِى الارضِ فَاحْكُمُ بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ»:

«اى داود! ما تو را خليفه در روى زمين قرار داديم، پس در ميان مردم به حق حكومت و داورى كن».

در اين آيه به روشنى نتيجه خلافت و حكومت در زمين را احقاق حقوق مى شمرد، و به تعبير ديگر جلوگيرى از هر گونه تجاوز و تعدى و گرفتن حق ضعيفان و محرومان از زورمندان و اقويا.

بديهى است اين تنها هدف حكومت داود يا پيامبران بنى اسرائيل نبود، اين يكى از اهداف مهم هر گونه حكومت الهى در هر زمان و هر مكان است.

درست است كه حكم كردن در بسيارى از آيات قرآن به معنى قضاوت و داورى آمده، اما با توجه به اينكه در آغاز آيه سخن از خلافت در روى زمين است روشن مى شود كه هر گونه حاكميت به عدل در مفهوم جامع آيه درج است. از اين گذشته قضاوت نيز يكى از شئون حكومت است. شبيه همين معنى در آيه 58 سوره نساء آمده است، آنجا كه مى فرمايد: «انَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ انْ تُؤَدّوا الاماناتِ الى اهْلِها وَ اذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّاسِ انْ تَحْكُمْوا بِالْعَدْلِ»: «خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبانش برساند و هنگامى كه در ميان مردم داورى و حكومت مى كنيد به عدالت حكومت كنيد».

در روايات متعددى كه در فسير اين آيه نازل شده است با صراحت آمده كه منظور از اين امانت همان مقام ولايت است كه هر امامى به امم بعد از خود مى سپارد هر چند در ساير امانات نيز جارى مى شود(1) به خصوص اينكه در بعضى از اين روايات آمده است كه مخاطب در آيه، حكّام (و امرا) هستند(2) و اين نشان مى دهد كه حكومت به عدل در آيه فوق تنها به معنى داورى و قضاوت نيست، بلكه هر گونه حاكميت عادلانه را شامل مى شود.

4- اصولًا تمام آيات و رواياتى كه هدف بعثت انبياء را به عنوان تعليم و تربيت و تزكيه نفوس و اقامه قسط در ميان مردم و رفع لال و شكستن زنجيرهاى اسارت ذكر مى كند، در


1- نورالثقلين، جلد 1، صلحه 495 و 496- تفسير عيّاشى، جلد 1، صفحه 249- بحار الانوار، جلد 23، صفحه 274 به بعد ..
2- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 380( انه خطاب بها الحكام) ..

ص: 24

واقع اهداف تشكيل حكومتهاى الهى را نيز بيان مى كند زيرا حكومتهاى الهى مقدمه و ابزارى هستند براى تأمين اهداف بعثت انبياء، و به اين ترتيب اهداف حكومتهاى الهى را مى توان در امور زير خلاصه كرد:

1- تعليم و تربيت و رشد جامعه در جنبه هاى علمى و اخلاقى.

2- تأمين آزادى هاى انسانى، و نفى هر گونه اسارت و استعمار بشر به وسيله بشر خواه در جنبه هاى فكرى باشد يا سياسى و نظامى و اقتصادى.

3- اقامه عدل و داد و تأمين عدالت اجتماعى در تمام سطوح جامعه.

4- فراهم ساختن امنيت اجتماعى به عنوان مقدمه اى براى وصول به اهداف ديگر.

5- فراهم كردن مقدمات بندگى خدا و سير الى اللَّه و تكامل انسانى و رسيدن به مقام و قرب الهى كه به اصطلاح غايَةُ الْغاياتِ وَ مُنْتَهى الرَّغَباتِ است.

اين بحث را با سخنى از اميرمؤمنان على عليه السلام كه در آغاز فرمان مالك اشتر آمده و اهداف حكومت اسلامى در آن به روشنى ترسيم شده است پايان مى دهيم، آنجا كه فرمود:

«هذا ما امَرَ بِهِ عْدُاللَّهِ عَلىّ اميرِالْمُؤمِنينَ، مالِكَ بْنَ الْحارِثِ الأشْتَرَ فى عَهْدِهِ الَيْهِ حينَ وَلاهِ مِصْرَ، جَبايَةَ خَراجِها، وَ جِهادِ عَدُوَّها وَ اسْتِصْلاحَ اهْلِها وَ عِمارَةَ بِلادِها»: «اين دستورى است كه بنده خدا على عليه السلام به مالك بن حارث اشتر در فرمانش به او صادر كرده است، زمانى كه وى را زمامدار و والى كشور مصر قرار داد تا ماليتهاى آن سرزمين را جمع آورى كند و با دشمنان آن كشور بجنگد، به اصطلاح اهلش همت گمارد، و به عمران و آبادى شهرهاى آن بپردازد».(1) بدين ترتيب عمران و ابادى بلاد و اصلاح حال مردم جهاد با دشمنان و تقويت بيت المال به عنوان پشتوانه اى براى انجام اين امور، به عنوان اهداف اين حكومت شمرده شده است، ولى چنانكه اشاره شد اينها اهدافى است كه در مرحله اول قرار دارد اما اهداف نهايى و اصلى همان تعليم و تربيت و تهذيب نفوس و سير الى اللَّه است.


1- نهج البلاغه، نامه 53 ..

ص: 25

انواع حكومت

اشاره

حكومت در طول تاريخ اشكال مختلفى داشته و شايد به تعداد كشورهاى جهان حكومتهايى بوده است، ولى اصول آن را مى توان به سه گونه تقسيم كرد:

1- حكومتهاى خودكامه و استبدادى

كه بر اساس حاكميت فرد يا گروه خاصى بنا شده و بر محور اراده فرد يا آن گروه دور مى زند و طبعا تأمين كنند منافع همانها است و نتيجه آن بردگى جامعه و بدبختى و سيه روزى آنه است، و بيشترين جنايت را در طول تاريخ اين حاكمان خودكامه و سلاطين مستبد مرتكب شدند كه براى حفظ خويش، هيچ حد و مرزى را به رسميت نمى شناختند حتى برادران و فرزندان خود را در صورت مزاحمت و يا حتى احتمال مزاحمت به خاك و خون مى كشيدند.

در اين نوع حكومت اراده مردم هيچ گونه نقشى ندارد و مصالح آنها مطرح نيست و همه يز بر محور زور مى چرخد. اين نوع حكومت نيز شاخه هاى مختلفى دارد، گاه استبداد فردى است و گاه استبداد حزبى، به طورى كه يك حزب كوچك كه اقليتى را تشكيل مى دهد با توسل به زور بر اكثريت مسلط مى وشد و افكار خود را بر آنها تحميل مى كند، اين همان چيزى است كه ماركسيسها طرفدار آن بودند و به عنوان ديكتاتورى پرولتاريا از آن ياد مى كردند (منظور از پرولتاريا توليد كننده بود و گروه كوچكى از آنها كه وفدارى و كارائيشان به ثبوت رسيده بود، در حزب كمونيسم نام نويسى كرده و جمعيت كوچكى را در برابر جمعيت عظيم مردم تشكيل مى دادند و بر آنها حكومت مى كردند، حزبى كه نه فراگير بود و نه انتخاب آزادى در آن صورت مى گرفت و نه هر كس مى توانست در آن نام نويسى كند و نه رنگ و بويى از دموكراسى داشت).

2- حكومت دموكراسى

كه به اصطلاح عالى ترين و كامل ترين حكومت در دنياى امروز است.

ص: 26

در اين سيستم حكومتى، اصل بر اين است كه تمم مردم از هر گروه و هر قشر با آزادى كامل به پاى صندوقهاى رأى بروند و نمايندگان واقعى خود را انتخاب كنند و سرنوشت ملت خويش را براى سالهاى معين تحت ضوابط خاصى به دست آنها بسپارند و آنها نيز با تبادل نظر و مشورتى كه ظاهراً آزادانه صورت مى گيرد، قوانين و مقرراتى كه به عقيده آنها حافظ منافع مردم است و وضع و مقرر كنند و هيئتى براى اجراى آن تعيين نمايند كه رئيس اين هيئت گاه وسيله اين نمانيدگان انتخاب مى شود و گاه مستقيماً به وسيله مردم، تحت عنوان نخست وزير يا رئيس جمهورى، و آن را حكومت دموكراسى يعنى حكومت مردمى يا حكومت مردم بر مردم مى نامند.

اين نوع حكومت نيز به دو نوع تقسيم مى شود: نوعى كه ظاهراً و واقعاً جنبه مردمى دارد، و اين در دنياى امروز و گذشته بسيار كم و شايد وجود خارجى پيدا نكرده باشد.

نوع ديگر آن است كه اب و رنگى از حكومت مردمى دارد ولى در باطن چنين نيست، روح آن «استبداد» و ظاهر آن «دموكراسى» است!

اين تفاوت ظاهر و باطن نيز دو گانه است گاه فرد يا افراد خودكامه اى آشكارا در روند انتخابات دخالت مى كنند و مردم را با فشار به پاى صندوقهاى مى فرستند و يا با آراء تقلبى صندوقها را پر مى كنند، تا افراد مورد نظر خود را از صندوق بيرون آورند. و گاه اين دخالت به طور مرموز، و حتى نا آگاهانه صورت مى گيرد به طورى كه افراد ساده لوح و خوش باور، تصور مى كنند انتخاب به صورت كاملًا آزاد صورت گرفته، در حالى كه چنين نبوده است، زيرا گروه اندكى كه داراى ثروت و امكانات فراوان هستند وسايل ارتباط جمعى را در اختيار مى گيرند، و با ظرافت تمام و استفاده از دقايق روانشناسى افراد مورد نظرشان به گونه اى تبليغ مى كنند كه غالب مردم تصور مى كنند اينها افرادى انديشمند! در حالى كه واقعاً مزدورانى هستند كه در خدمت آن گروه ثروتمند پر نفوذ و سود پرست قرار گرفته اند.

در اين گونه جوامع كه نمونه هاى فراوانى در اروپا و به ويژه آمريكا دارد حكومت در واقع نوعى استبداد و ظالمانه است كه در لباس دموكراسى و حكومت مردمى عرضه مى شود.

***

ص: 27

3- حكومت الهى،

و آن حكومتى است كه نه بر محوصر اراده فرد اى افراد مى چرخد، و نه بر محور اراده اكثريت مردم، بلكه بر اساس اراده اللَّه است، و به يقين خداوند اراده اى جز تأمين مصالح واقعى بندگانش ندارد، اين نوع حكومت در حكومت انبياء و جانشينان راستين آنها و كسانى كه خط انبياء را ادامه مى دهند ديده مى شود، و در دنيا بسيار كم است.

***

در قرآن مجيد نمونه هايى از هر سه نوع حكومت ارائه شده است:

1- در مورد حكومت استبدادى خودكامگان به حكومت فرعون اشاره مى كند و مى گويد «او در زمين، برترى جويى را آغاز كرد، و اهل آن به گروه هاى مختلفى تقسيم نمود، گروهى را به ضعف و ناتوانى كشاند، پسران آنها را سر مى بريد، و زنان آنها را (براى كنيزى و خدمت و كامجويى) زنده نگه مى داشت، او به يقين از مفسدان بود»! (انَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِى الارْضِ وَ جَعَلَ اهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ ابْنائَهُمْ وَ يَسْتَحُيى نِسائَهُمْ انَّهُ كانَ مِنَ الْمُفْسِدينَ).

او تمام سرزمينمصررا ملك شخصى خود مى دانست و رودها و نهرهاى عظيم آن را متعلق به خود مى پنداشت و مى گفت: «اى قوم من آيا ملك و حكومت مصر از آن من نيست؟ و اين نهرها زير فرمان جريان ندارد؟ آيا نمى بينيد؟» (يا قَوْمِ لَلَىَ لى مُلْكُ مِصْرِ وَ هذِهِ الانْهارُ تَجْرى مِنْ تَحْتى افَلا تُبْصِرُونَ).(1)

او حتى به حكومت خودكامه بر مردم قانع نبو، انتظار داشت همگى او را بپرستند، و غير او را پرستش نكنند! از اين رو به موسى گفت: «اگر معبودى غير من انتخاب كنى تو را به زندان مى افكنم!» (لَئِنِ اتَّخَذْتَ لِلهاً غَيْرى لَاجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونينَ).(2)

او حتى عقيده داشت كه اگر كسى در مقام تحقيق بر آيد و از مدعى نبوت معجزاتى ببيند و به صداق و راستى او يقين پيدا كند، حق ندارد بدون اذن و اجازه فرعون ايمان بياورد! به همين دليل ساحران فرعونى را كه بعد از مشاهده دلائل روشن به موسى عليه السلام


1- سوره زخرف( 43) آيه 51 ..
2- شعرا( 26) آيه 29 ..

ص: 28

ايمان آوردند سخت نكوهش كرد و گفت: «آيا به او ايمان آورديد پيش از آن كه من به شما اجزا دهم!» (قالَ فِرْعَوْنِ آمَنْتُمْ بِهِ قَبْلَ انْ آذَنَ لَكُمْ).(1)

شبيه همين معنى در مورد سلطان خود كامه ديگرى يعنى «نمرود» نيز ديده مى شود، كه با صراحت به ابراهيم عليه السلام گفت: «معجزاتى را كه مى گويى كار خداست از من هم ساخته است! من زنده مى كنم و مى ميرانم!» (انا احْيى وَ اميت) ولى هنگامى كه با استدلال دندانشكن ابراهيم عليه السلام روبرو شد كه مى گفت: «خداوند همه روزه خورشيد را از مشرق بيرون مى آورد، اگر تو قدرت دارى يك روز آن را از مغرب بيرون آور، و اينجا بود كه او فرو ماند و مبهوت شد».(2) اصولًا همه مردم حتى خود سلاطين خودكامه آنها را به فساد در روى زمين و برهم زدن نظام جامعه انسانى مى شناختند، به همين دليل هنگامى كه نامه «سليمان» به «ملك سبا» رسيد، و او در صدد بر آمد تا تحقيق كند سليمان، پادشاه خودكامه است يا پيامبر خدا، هدايايى براى او فرستاد، و در ضمن گفت: «عادت پادشاهان اين است كه وقتى وارد يك شهر و آبادى شوند آن را به فساد مى كشند و عزيزان را ذليل مى كنند، كار آنها پيوسته همين گونه است!» (انَّ الُمُلُوكَ اذا دَخَلُوا قَرْيَةً افْسَدُوها وَ جَعَلُوا اعِزَّة اهْلِها اذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ).(3)

آنها مخالفان خود را به بدترين وجهى شكنجه مى كنند و زنده زنده در آتش مى سوزانند همان گونه كه درباره «اصحاب الاخدود» در سوره «بروج» آمده است (در تاريخ مى خوانيم ذونواس پادشاه آنها دستور داد خندقى حفر كنند و هيزم فراوان در آن بريزند و آتشى عظيم بر افروزند، و مسيحيان پايدار بر آيين مسيح عليه السلام را در كام آتش بيفكنند، حتى بر پيران فرتوت و كودكان شيرخوار نيز رحم نكنند) گناه آنها چه بود؟ «چيزى جز آن نبود كه به خداوند عزيز شايسته ستايش، ايمان آورده بودند» (وَ ما نَقَمُوا مِنْهُمْ الّا انْ يُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزيزِ الْحَميد).(4)


1- اعراف( 7) آيه 123 ..
2- سوره بقره( 2) آيه 258 ..
3- سوره نمل،( 27) آيه 34 ..
4- سوره بروج، آيه 8 ..

ص: 29

تاريخ از اين گونه حكومت هاى خودكامه بسيار به خاطر دارد؛ و قرآن مجيد در آيات مختلف اشارات متعددى به آنها دارد؛ كه با ملت خويش به صورت بردگان و حتى بدتر از آن رفتار مى كردند، و اصولًا يكى از اهداف قيام انبياء مبارزه با اين خودكامگان ونجات مردم از چنگال آنها بوده است.

2- در مورد حكومت شورايى و به اصطلاح حكومت مردم بر مردم نيز بعضى از اشارات در قرآن ديده مى شود؛ هر چند به طور كامل همانند آنچه امروز به اين عنوان شناخته مى شود نيست. در سوره «نمل» آيه 32 در داستان سليمان و ملكه سبا مى خوانيم: هنگامى كه نامه سليمان به او رسيد مشاوران خود را جمع كرد و جريان نامه را براى آنها شرح داد و گفت: «اى اشراف! نظر خود را در اين امر مهم به من بازگو كنيد، كه من درباره هيچ كار مهمى، بدون حضور (ومشورت) شماتصميم نگرفته ام» قالَتْ يا ايُّها الْمَلَؤُ افْتُونى فى امْرى ما كُنْتُ قاطِعَةً امْراً حَتّى تَشْهَدُونِ

به يقين در آن زمان نه انتخاباتى در كار بود و نه آراء مردمى؛ ولى همين اندازه كه او در كارهايش مقيّد به شورا بود چهره كمرنگى از حكومت شورايى را نشان مى داد.

اضافه بر اين، مسأله شورا و مشورت يكى از برنامه هاى مؤكد اسلام در امور اجتماعى و حكومتى است. چنانكه قرآن درباره مؤمنان راستين مى گويد: وامْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ «كارهاى آنهابه صورت مشورت در ميان آنهااست»(1) و حتى به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله دستور مى دهد كه در كارهايش با مؤمنان مشورت كند: وَ شاوِرْهُمْ فِى الامْرِ.(2)

حكومت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هر چند از نوع حكومت الهى بود، اما با اين حال مأمور به مشورت با مردم بوده است تا بعد مردمى آن نيز حفظ شود.

3- اما در مورد حكومت هاى الهى در قرآن مجيد بحث هاى فراوانى ديده مى شود. در مورد حضرت داوود عليه السلام كه حكومت عظيمى داشت، مى فرمايد: وَ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمّا يَشاءُ: «و خداوند حكومت و دانش را به او بخشيد؛ و از آنچه مى خواست به او


1- سوره شورى، آيه 38 ..
2- سوره آل عمران، آيه 159 ..

ص: 30

تعليم داد».(1) و درباره سليمان عليه السلام از زبان خودش مى گويد: قالَ رَبِّ اغْفِرْلى وَهَبْ لى مُلْكاً لايَنْبَغى لَاحَدٍ مِنْ بَعْدى انَّكَ انْتَ الْوَهّابُ «گفت:" پروردگارا! مرا ببخش و حكومتى به من عطاكن كه بعد از من سزاوار هيچ كس نباشد كه تو بسيار بخشنده اى"».(2) از آيات بعد از آن به خوبى استفاده مى شود كه اين دعا به اجابت رسيد، و خداوند حكومت بى نظيرى به او داد كه درگذشته و حال سابقه نداشته و ندارد؛ باد به فرمان او بود، و ديوان و ددان در تسخير او بودند، و حتى از پرندگان آسمان براى مقاصد خود استفاده مى كرد.

درباره آل ابراهيم مى فرمايد: فَقَدْ آتَيْنا آلَ ابْراهيمَ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُ مُلْكاً عَظيماً: «ما به خاندان ابراهيم كتاب آسمانى و حكمت داديم؛ و حكومت عظيمى دراختيارآن ها (پيامبران بنى اسرائيل) قرارداديم.» (آل ابراهيم (3) عليه السلام شامل بنى اسرائيل و يوسف و داود و سليمان و غير آن ها مى شود).

در مورد طالوت- يكى از سلاطين معروف بنى اسرائيل- از قول پيامبر آن زمان (اشموئيل) مى فرمايد: وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ انَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً: «وپيامبرشان به آنها گفت:" خداوند طالوت رابراى زمامدارى شما برگزيده است"»(4) يعنى اين موهبت از ناحيه اواست.

بنى اسرائيل كه از معيارهاى شايسته حكومت الهى بى خبر بودند، بر اين انتخاب خرده گرفتند؛ و خود را شايسته تر از او براى اين منصب پنداشتند؛ چرا كه طالوت يك روستائى زاده بود، نه مال و ثروتى داشت و نه از طايفه و از خاندان معروف و بزرگى بود؛ ولى پيامبرشان آنها را از اين اشتباه بيرون آورد گفت: معيار حاكميت الهى قدرت روحانى و جسمانى است؛ كه هر دو در طالوت وجود دارد، نه مال و ثروت و امتيازات ظاهرى بى ارزشى كه در اختيار دنياپرستان است.


1- سوره بقره، آيه 251 ..
2- سوره ص، آيه 35 ..
3-
4- سوره بقره، آيه 247 ..

ص: 31

در آيه 54 سوره «نساء» نيز اشاره روشنى به حكومت الهى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و آل محمّد كرده، مى فرمايد: امْ يَحْسُدونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ ابْراهيمَ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظيماً: «يا اين كه نسبت به مردم (پيامبر اسلام و خاندانش)، بر آن چه خدا از فضلش به آنان بخشيده، حسد مى ورزند؟! مابه خاندان ابراهيم، (كه يهود از آن ها هستند نيز،) كتاب و حكمت داديم؛ وحكومت عظيمى در اختيار آن ها (پيامبران بنى اسرائيل) قرارداديم.» اين بود نمونه هايى از انواع حكومت در قرآن ميد. اكنون به نقد و بررسى هر يك از اين حكومت هاى سه گانه بپردازيم:

نقد و بررسى انواع حكومت

مفاسد حكومت هاى ديكتاتورى و استبدادى بر كسى پوشيده نيست؛ و بيشترين خسارت ها از اين ناحيه دامنگير جامعه بشريت درطول تاريخ شده است. قتل بى گناهان، انواع شكنجه ها، جنگهاى بى دليل و مخرّب، غارت سرمايه ها، به استضعاف كشاندن محرومان، انواع تبعيض ها و بى عدالتى ها، صرف كردن سرمايه هاى اجتماع در راه عياشى ها و هوسرانى ها، از آثار نكبت بار حكومت هاى خودكامه و استبدادى است؛ و قرآن مجيد در يك آيه حق مطلب را ادا كرده و مى فرمايد: انَّ الُمْلوكَ اذا دَخَلُوا قَرْيَةً افْسَدُوها وَ جَعَلُوا اعِزَّةَ اهْلِها اذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ

«پادشاهان (خودكامه) هنگامى كه وارد منطقه آبادى شوند آن را به فساد و تباهى مى كشند، و عزيزان آن جا را ذليل مى كنند؛ (آرى) روش آنان همواره اين گونه است»!

تفاوتى نمى كند كه استبداد، فردى باشد يا گروهى، بلكه آثار سوء استبداد گروهى گاه بيشتر است، و روشن ترين نمونه آن، استبداد حزب كمونيسيم درروسيه شوروى بود كه فجايع عظيم و بى مانندى كه تاريخ مثل آن را سراغ نداشت به بار آورد.

حكومت هاى استبدادى كه در لباس حكومت هاى مردمى و دموكراسى است، نيز زيانش كمتر از حكومت هاى استبدادى آشكار و بى پرده نيست؛ بلكه در بسيارى از جهات، بدتر و خطرناك تر است؛ زيرا مردم هميشه در برابر ديكتاتورى هاى خود كامه حساس هستند و در انتظار فرصت اند تا قيام كنند و طومار زندگانى كثيف آنها را در هم بپيچند؛

ص: 32

ولى استبداد در لباس دموكراسى- همانند بسيارى از حكومت هاى غربى كه با تبليغات بسيار گسترده و هزينه هاى سنگين توسط قشر سرمايه دارظالم به سر كار مى آيد- چيزى نيست كه توده هاى مردم را در فرصت هاى مناسب بسيج كند و بر ضد آنها بشوراند.

و اما «حكومت دموكراسى واقعى» كه نماينده اكثريت مردم است؛- اگر چنين حكومتى در دنيا يافت شود- آن هم از جهات زيادى توأم و با نارسائى ها بلكه ظلم و ستم و بيدادگرى است؛ زيرا:

اولًا در غالب كشورهايى كه ظاهراً يا وقعاً چنين حكومتى را دارند، بسيارى از مردم عملًا درا نتخابات شركت نمى كنند؛ مثلًا تنها شصت يا هفتاد درصد و يا حتى كمتر از آن در انتخابات شركت مى كنند، و با اين حال گاه جمعى از مردم اكثريت آراء مى برند كه هرگز اكثريت در جامعه را ندارند. مثلًا سى و يك درصد در مقابل بيست و نه درصد (از مجموع شصت درصد مردمى كه در انتخابات شركت كرده اند).

در چنين صورتى كه مصداق هاى فراوانى دارد، اقليتى از مردم جامعه زمام حكومت را به دست گرفته، و اكثريت را تحت سيطره خود قرار مى دهند؛ و بديهى است كه آنها قوانين و نظامات جامعه را طبق منافع گروهى خود تنظيم مى كنند؛ و اين يك ظلم فاحش است.

ثانياً فرض كينم تمام مردمى كه حق شركت در انتخابات را دارند، بدون استثناء در آن شركت كنند؛- البته اين فرضى است كه هرگز واقع نشده است- باز ممكن است گروهى با اكثريت ضعيف به سر كار آيند (مثلًا پنجاه ويك درصد در مقابل چهل و نه درصد يا كمى بيشتر و كمتر).

اين نيز در واقع يك نوع استبداد اكثريت بر ضد اقليت است؛ و در يك كشور صد ميليون نفرى چهل و نه ميليون نفر مثلًا بايد تحت فرمان پنجاه و يك ميليون نفر بوده باشد؛ و همه چيز جامعه در مسير منافع آن اكثريت، و گاه به زيان اين اقليت وسيع و گسترده باشد.

از اين رو بسيارى از انديشمندان اذعان دارند؛ كه حكومت اكثريت، يك نوع حكومت ظالمانه اى است كه چاره اى جز آن نيست؛ اگر آن را محور قرار ندهيم چه كارى مى توان انجام داد؟

ثالثاً از اين گذشته به فرض كه حكومت دموكراسى هيچ يك از اين دو اشكال را نداشته

ص: 33

باشد؛ حكومتى دنباله رو خواست هاى اكثريت مردم است؛ و مى دانيم كه توده هاى مردم بر اثر بد آموزى هاگاه گرفتار انحرافاتى مى شوند، و در اين گونه موارد بايد آگاهان و صالحان جمعيت به پا خيزند، وبا اين آفت بزرگ مبارزه كنند. در حالى كه در نظام هاى دموكراسى در اين گونه موارد نه تنها مبارزه اى صورت نمى گيرد؛ بلكه انحرافات شكل قانونى به خود مى گيرد. مثلًا هم جنس بازى در انگلستان و امريكا قانونى مى شود! و سقط جنين و مفاسد ديگرى در بسيارى ازكشورهاى غربى به حكم قانون مجاز مى گردد؛ چرا كه نمايندگان مردم در اين گونه نظام ها مجرى خواسته هاى مردم اند نه ناظر بر مصالح آنها.

اينجااست كه بايد به سراغ نوع سوم حكومت، يعنى «حكومت صالحان»، حكومتى كه انبياءالهى پيشنهاد كرده اند، برويم؛ حتى اگر انتخاباتى صورت مى گيرد باز بر اساس انتخاب صالحان و زير نظر امام عادل صورت مى گيرد. در اين نوع حكومت آفات سه گانه اى كه بر دموكراسى سايه افكنده وجود ندارد. نه سرمايه دارها برنده هستند، نه آفت استبداد نيمى از مردم نسبت به نيم ديگر وجود دارد، و نه هماهنگى با خواسته هاى انحرافى محيط.

بنابراين تنها حكومتى كه مى توان آن را با تمام وجود پذيرفت حكومت الهى است.

حكومت پيامبر و امامان معصوم و كسانى كه با داشتن شرايط ويژه، حق حكومت را از سوى آنها دريافت مى دارند؛ و به يقين دنيا هرگز روى عدالت و صلاح و سعادت را نخواهد ديد؛ مگر اينكه در سايه حكومت هاى الهى قرار گيرد.

آيا حكومت انتصابى است يا انتخابى؟

پاسخ اين سؤال با ديدگاه هاى مختلف متفاوت مى شود. آنها كه پيرو مذهبى نيستند- و يا اگر مذهبى دارند آن را محدود به مسائل شخصى مى دانند و از قلمرو مسائل اجتماعى به كلى بيگانه مى شمرند مانند بسيارى از مسيحيان- پاسخشان به اين سؤال روشن است.

آنها مى گويند: حكومت در بهترين شكل آن بايد از سوى مردم باشد؛ و چون اتفاق آراء در اين امر غالباً ممكن نيست، بايد به دنبال انتخاب حاكمان از سوى اكثريت بود.

ولى جالب اين است كه طرفداران اين عقيده حكومت هايى را كه به زور و از طريق توسل به كودتاى نظامى و قهر و غلبه نظاميان بر سر كار آمده است، به رسميت

ص: 34

مى شناسند؛ و براى آن ها مهم نيست كه حكومت از چه راهى بر سر كار آمده؟! مهم آن است كه ببينيم چه كسى برمسند قدرت است و مى تواند قدرت خود را تثبيت كند.

به همين دليل در آغاز هر حكومتى كه در هر نقطه اى از جهان صورت مى گيرد، كمى صبر مى كنند تا ببينند آيا كودتا پيروز مى شود يا نه؟ اگر پيروز شد و پايه هاى آن محكم گرديد همه حكومت هاى دنياى مادى- يكى پس از ديگرى- آن را به رسميت مى شناسند.

عجيب تر اينكه به گفته نويسنده الفقه الاسلامى و ادلته تمام فقهاى مذاهب چهارگانه اهل سنت نيز همين عقيده را دارند كه امامت و حكومت ممكن است، با قهر و غلبه حاصل شود؛ و كسى كه بازور بر سر كار آيد؛ حاكم واجب الاطاعه است! بى آنكه نياز به بيعت مردم يا جانشينى امام و خليفه قبل داشته باشد.(1) در بعضى از كلمات فقيه معروف اهل سنت، احمد حنبل، اين معنى با صراحت بيشترى آمده است؛ او امامت را نه مشروط به عدالت مى داند، و نه علم و فضيلت؛ و حديثى نقل مى كند كه مطابق آن هر كس با قدرت شمشير بر سر كار آمد خليفه و اميرمؤمنان است؛ و براى هيچ كس جايز نيست كه او را امام نداند؛ خواه نيكوكار باشد يا فاجر!(2) نظير همين معنى در منهاج السّنن آمده است.(3) ممكن است كسى بگويد كه ابراز چنين عقيده اى فقط از سوى كسانى كه هيچ گونه ايمانى به خدا ندارند، امكان پذير است؛ ولى كسانى كه دم از ايمان و اسلام مى زنندوارزش هاى ويژه حكومت مانند ايمان و عدالت را به رسميّت مى شناسند چرا چنين فتوايى بدهند؟!

ولى اگر به اين حقيقت توجّه كنيم كه آنها غالباً در صدد توجيه وضع موجود خلفاى نخستين و بنى اميّه و بنى عباس، و همگامى و همراهى با آنها بودند؛ تعجّب نخواهيم كرد كه حكومت ظالمان و فاجرانى را كه با قهر و غلبه و شمشير بر سر كار آمده اندرابه رسميّت بشناسند.


1- الفقه الاسلامى و ادلته، جلد 6، صفحه 682 ..
2- الاحكام السّلطانيه، صفحه 20..
3- منهاج السّنن، كتاب البغاة، صفحه 518 ..

ص: 35

به هرحال هر گاه از ديدگاه قرآن مجيد به اين مسأله بنگريم؛ روشن است كه حكومت در درجه اوّل مخصوص ذات پاك خداوند است؛ سپس براى هر كس كه خداحكومت را به او عطا كند.

قرآن مجيد در چندين آيه مى گويد: انِ الْحُكْم الّا لِلّهِ «حكم و فرمان، تنها از آن خدااست».(1) همين مضمون در آيات ديگر قرآن نيز ديده مى شود.

«حكم» در اينجا معنى وسيعى دارد كه هم «حكومت» را شامل مى شود، و هم «داورى و قضاوت» را.

در واقع توحيد خالقيّت، ملازم توحيد حاكميّت است. يعنى: هنگامى كه بپذيريم سراسر عالم آفرينش مخلوق خدااست بايد قبول كنيم كه ملك تامّ اواست؛ و طبيعى است كه حاكميّت مطلق بر چنين جهانى قبل ازهر كس و هر چيز از آن او خواهد بود. بنابراين حاكميت ها بايد به او منتهى شود، و به فرمان او صورت گيرد؛ و هر كس بدون اذن و فرمان او بر مسند حكومت بنشيند، متجاوز و غاصب است!

اين ديدگاه كه از توحيد افعالى پروردگار كه يكى از شاخه هاى آن توحيد مالكيت و حاكميّت است، سرچشمه مى گيردو براى خدا پرستان موحّد كاملًا شناخته شده است؛ همان گونه كه ديدگاه هاى مكتب هاى الحادى بر كسى پنهان نيست. (دقّت كنيد)

به همين دليل ما پيامبران الهى را حاكمان اصلى از سوى او مى دانيم؛ و نيز به همين دليل پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در اوّلين فرصت ممكن يعنى: هنگامى كه به مدينه هجرت فرمود و زمينه را براى «تشيكل حكومت» آماده ديد بلافاصله حكومت را تشكيل داد.

بعد از او نيز كسانى حقّ حكومت دارند كه بى واسطه يا باواسطه از سوى او براى اين مقام تعيين شده باشند.

روايات متعدّدى كه اميران و امامان و جانشينان پيامبر صلى الله عليه و آله را با صراحت در «دوازده نفر» خلاصه مى كند، و منابع و مدارك آن، از معروف ترين كتب شيعه و اهل سنّت- در جلد گذشته پيام قرآن آمده- است، اين حق را به امامان دوازده گانه اهل بيت عليهم السلام مى دهد (چرا


1- انعام، 57 ويوسف 40 و 67 ..

ص: 36

كه هيچ تفسير قابل قبولى براى اين روايات جز آنچه گفته شده ارائه نشده است).

بر اساس همين تفكّر در زمان غيبت حضرت مهدى (عج) نيز كسانى حقّ حكومت دارند، كه از سوى او به طور خاص يا به طور عامّ براى احراز اين مسئوليت منصوب شده باشند.

از مجموع آنچه در بالا گفته شد نتيجه مى گيريم كه «حكومت» از ديدگاه يك مسلمان موحّد بايد از سوى بالا تعيين شود؛ حتّى حقّى كه براى مردم قائل مى شويم آن حق نيز بايد از سوى خدا معيّن گرددو هرگز يك موحّد خداپرست نمى تواند اراده خلق را بى آنكه منتهى به اراده خالق شود به عنوان اساس حكومت بپذيرد. (دقّت كنيد)

و اينكه بعضى از نا آگاهان نوشته اند: «اين حقيقت ملموس را همه درك مى كنند كه هركس را اكثريت مردم به زمامدارى برگزينند، و پشتيبانش باشند، حاكم مى شود؛ زيرا نيروى اصلى جامعه خود مردم هستند ... اين مردم هستند كه ولايت را به كسى مى دهند و به حاكميّت او عينيت مى بخشند» با تفكّر توحيدى سازگار نيست.

ما مى گوييم تفكّر توحيدى عكس اين رابيان مى كند مى گويد: اين خدااست كه ولايت را به كسى مى دهد و به حاكميّت او عينيت مى بخشد، و اگر مردم در اين زمينه حقّى دارند آن هم به اذن و فرمان اواست.

كوتاه سخن اينكه تفكّر توحيدى «حكومت» را از سوى بالا مى بيند و تفكّرات الحادى، از سوى پايين!

ص: 37

ماهيّت حكومت اسلامى

اشاره

با توجّه به آنچه در بحث قبل گذشت تحقيق درباره «ماهيّت حكومت اسلامى» چندان پيچيده نيست؛ زيرا با قبول توحيد، حاكميّت كه از شاخه هاى توحيدافعالى خدااست حق حكومت اوّلًا و با لذّات از آن خدا شمرده مى شود؛ سپس از آن هر كس كه اوبخواهدو براى اين منصب قرار دهد. بنابراين حكومت اسلامى نه حكومت ديكتاتورى و استبدادى است، و نه حكومت دموكراسى؛ بلكه نوعى حكومت برتر يعنى حكومت خدايى و الهى است.

ولى اين بدان معنى نيست، كه اصل مشورت و توجّه به آراء مردم در بافت حكومت اسلامى نقشى نداشته باشد؛ و نسبت به آن بى توجّهى شود.

زيرا هنگامى كه «مالِكُ الْمُلوك» و «احكَمُ الْحاكِمينَ» كه خداوند است، دستور به مشورت و توجّه به آراء مردم بدهد؛ اين امور مشروعيّت پيدا مى كند.

از طرفى مى دانيم در دو آيه از قرآن مجيد صريحاً دستور به شورا داده شده است.

در آيه 38 سوره «شورى» كه به خاطر همين آيه اين سوره «شورى» ناميده شده، براى مؤمنان متوكّل على اللَّه هفت صفت بارز ذكر مى كند كه يكى از آنها مشورت در امور مهمّه است و مى فرمايد: وَ امرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ «وامورشان با مشورت درميان آن ها انجام مى گيرد!»!

و در آيه 159 «آل عمران» از اين فراتر رفته و سه توصيه مهم درباره مؤمنان به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله داده كه يكى از آن سه دستور، مشاورت با آنان در امور مهمّه است، مى فرمايد:

صلى الله عليه و سلم وَ شاوِرْهُمْ فى الامْرِ رحمهما الله «ودر كارها، با آنان مشورت كن».

بنابراين احترام به آراء مردم مشروعيّت خود را از فرمان پروردگار به دست مى آورد.

از سوى ديگر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و جانشينان معصوم او و دانشمندان و علمايى كه به

ص: 38

عنوان ولىّ فقيه مشروعيت خويش را باواسطه از خداوند كسب مى كنند، مأموريت دارند كه مصالح مردم (بندگان خدا) را در همه جا مورد توجّه قرار دهند؛ و به اصطلاح رعايت غبطه عموم كنند؛ و مسلّم است مصلحت مردم ايجاب مى كند كه به نوعى درامر حكومت سهيم و شريك باشند و به آراء آنها توجّه شود؛ بنابراين توجّه به آراء مردم جنبه الهى پيدا مى كند.

به تعبير ديگر حكومت الهى وقتى انسجام پيدا مى كند كه توان وقدرت اجرائى بالايى داشته باشد؛ و به دست آوردن اين توان و قدرت جز با مشاركت مردم در امرحكومت ميسّر نيست. در واقع اجراى احكام الهى واجب است؛ و مشاركت مردم در امر حكومت مقدّمه اين واجب محسوب مى شود؛ و مقدّمه واجب، واجب است.

خلاصه اينكه «جوهره حكومت اسلامى» حكومت الهى است؛ ولى اين حكومت در نهايت سر از حكومت مردمى در مى آورد. تعيين پيامبران و امامان و جانشينان آنها، جوهره الهى حكومت را تشكيل مى دهد و مأمور بودن اين افراد به مسأله مشورت و احترام به آراء مردم كه آن نيز به فرمان خدااست، جوهره مردمى آن را تشكيل مى دهد.

آنها كه تصوّر مى كنند كه حكومت اسلامى يك پارچه متكّى به آراء مردم است؛ و عنصر الهى آن را به فراموشى مى سپارند؛ بيراهه مى روند؛ و آنها كه فقط به عنصر الهى آن توجّه دارند جنبه شورا و آراء مردم را ناديده مى گيرند؛ باز در اشتباه اند.

در بحث هاى آينده (در بحث بيعت و شورى) شرح بيشترى در اين باره مطالعه خواهيد فرمود.

به هر حال چگونه مى توان اين واقعيّت را انكار كرد كه مشاركت مردم در امر حكومت، به حاكمان قدرت و قوّت مى بخشد، و بدون مشاركت آنها هيچ كارى از آنان ساخته نيست؛ همان گونه كه اميرمؤمنان على عليه السلام در خطبه شقشقيه مى فرمايد:

«اما وَالَّذى فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَءَ النَّسَمَةَ لَوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ وَ قيامُ الحُجَّةِ بِوُجُودِ النّاصِرِ وَ ما اخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلماءِ الّا يُقارُّوا عَلى كِظَّةِ ظالِمٍ وَ لا سَغَبَ مَظْلُومٍ لَالْقَيْتُ حَبْلَها عَلى غارِبِها»:

«آگاه باشيد به آن خدايى سوگند كه دانه را شكافت، و انسان را آفريد، اگر نبود كه جمعيّت بسيارى گرداگردم را گرفته و به ياريم قيام كره اند، و از اين رو حجّت بر من تمام شده است؛ و اگر نبود عهد و پيمانى كه خداوند از دانشمندان و علماء گرفته است كه در

ص: 39

برابر پرخورى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان سكوت نكنند، من مهار ناقه خلافت را رها مى ساختم و از آن صرف نظر مى نمودم».(1) اين تعبير به خوبى مى رساند كه حمايت مردمى حتى باعث اتمام حجّت بر ولىّ منصوب از طرف خداوند مى گردد.

بى شك ولايت آن حضرت از سوى خداوند و از طريق پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ثابت شده بود، و اين ولايت فعليّت داشت، و بر خلاف آنچه بعضى از ناآگاهان گفته اند جبنه شأنى و بالقوّه نداشت؛ ولى از نظر اجرائى و عملى نياز به حمايت مردم داشت؛ و بدون آن به فعليت نمى رسيد.

در مورد فقهاى اسلام نيز چنانكه خواهيم گفت، ولايت فعليّه براى همه ثابت است؛ ولى اعمال اين ولايت تنها در صورتى ميسّر است كه حمايت و پشتيبانى مردم نسبت به آن حاصل گردد؛ و به همين دليل آن ولىّ فقيه كه بتواند آراء مردم را به خود جلب كند نسبت به ديگران اولويّت خواهد داشت؛ چرا كه او بهتر مى تواند مقام ولايت خود را اعمال كند در حالى كه ديگران نمى توانند (شرح بيشتر اين سخن، به خواست خدا در جاى خود خواهد آمد).

بنابراين اگر در اين گونه موارد تعبير به انتخاب ميشود، مفهومش اين نيست كه اين منصب از سوى مردم به آن داده مى شود؛ زيرا همان گونه كه گفتيم از ديدگاه توحيدى حقّ ولايت تنها با خدااست و اين مقام براى كسانى است كه خداوند بدون واسطه يا باواسطه اوليائش براى آنها تعيين فرموده است؛ و اصالت دادن به آراء مردم و نفى جوهره الهى حكومت از بينش هاى شرك آلود و غير توحيدى سرچشمه مى گيرد.

منظور اين است كه مردم اعلام حمايت و پشتيبانى از فردى از فقها مى كنند كه او را از ميان همه فقهاء شايسته تر و لايق تر و جامع تر ديده اند؛ و اگر انتخاب به دست مردم بود، لزومى نداشت از ميان فقيهان انتخاب كنند بلكه مى توانستند هر كس را مايل هستند براى اين كار برگزينند؛ خواه فقيه باشد يا غير فقيه.

كوتاه سخن اينكه: مردم كسى را بر مسند حكومت نمى نشانند؛ چرا كه اين حقّ،


1- نهج البلاغه، خطبه 3 ..

ص: 40

مخصوص خدااست، تنها كارى كه مى كنند، اين است كه از ميان كسانى كه خداوند حقّ ولايت به آنها داده است يكى را انتخاب كرده و اعلام حمايت و پشتيبانى از او مى كنند؛ و اگر تعبير انتخاب مى شود، اين انتخاب مفهومى غير از آنچه در دنياى مادّى مى بخشد دارد، و قرائن حاليّه و مقاليّه گواه بر اين حقيقت است كه ماهيّت اين دو انتخاب كاملًا با هم متفاوت است (دقت كنيد).

بنابراين همان گونه كه اميرمؤمنان على عليه السلام قبل از بيعت مردم، ولىّ خدا بود؛ كه طبق صريح آيه ولايت انَّما وَليُّكُمْ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمونَ الصَّلوةَ وَ يُؤْتونَ الزَّكاة وَ هُمْ راكِعُونَ (1) اين ولايت را خدا به على عليه السلام داده بود؛ و طبق حديث متواتر غدير و جمله «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىُّ مَوْلاهُ»؛ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در غدير خم رسماً او را از سوى خدا به اين مقام منصوب كرد؛ ولى بيعت مردم با ديگران سبب شد كه او مدّتى نتواند ولايت خويش را اعمال كند؛ و تنها بعد از بيعت مردم با او بود كه امكان اعمال اين ولايت حاصل شد. آرى مردم زمينه هاى اجرائى را فراهم كردند، نه اينكه مقام ولايت او رابه فعليّت برسانند.

در مورد فقها نيز مسأله همين طور است؛ آنها طبق دلايلى كه خواهد آمد هر گاه علاوه بر اجتهاد و عدالت، مدير و مدبّر و آگاه به زمان و شرايط آن باشند؛ داراى ولايت فعليّه از سوى خداوند هستند؛ ولى اعمال اين ولايت نياز به مقدّماتى دارد كه از همه مهم تر حمايت مردمى است.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نيز در زمانى كه در مكّه بود نتوانست تشكيل حكومت الهيه بدهد؛ تنها در زمانى كه وارد مدينه شد و حمايت مردمى به قدر كافى فراهم گشت و موانع برطرف گرديد تشكيل حكومت داد؛ ولى اين بدان معنى نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مكّه مقام ولايت را نداشت؛ و در مدينه از سوى مردم به او داده شد. (باز هم دقت بفرماييد).

ولايت خبرى و انشائى

بعضى معتقداند علمايى كه در مسأله ولايت فقيه سخن گفته اند دو ديدگاه مختلف


1- سوره مائده، آيه 55 ..

ص: 41

دارند: بعضى ولايت فقيه را به معنى «خبرى» پذيرفته اند؛ وبعضى به مفهوم «انشايى»؛ و اين دو مفهوم در ماهيّت با يكديگر متفاوت اند.

زيرا اوّلى مى گويد: «فقهاى عادل از طرف خدا منصوب به ولايت هستند»، و دومّى مى گويد: «مردم، فقيه واجب الشّرايط را بايد به ولايت انتخاب كنند».

ولى به اعتقاد ما اين تقسيم بندى از اصل، بى اساس به نظرمى رسد؛ چرا كه ولايت هر چه باشد «انشائى» است؛ خواه خداوند آن راتعريف كند يا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و يا امامان عليهم السلام. مثلًا امام عليه السلام بفرمايد: «انّى قَدْ جَعَلْتُهُ حاكِماً»: «من- فقيهى را كه داراى شرايط ايمان و تقوااست- به ولايت و حكومت نصب كردم»، يا فرضاً مردم انتخاب كنند، و براى او انشاء ولايت و حكومت نمايند.

هر دو انشائى است؛ تفاوت در اين است كه در يك جا انشاء حكومت از ناحيه خدااست؛ و در جاى ديگر از ناحيه مردم، و تعبير به اخبارى بودن در اينجا نشان مى دهد كه گوينده اين سخن به تفاوت ميان اخبار و انشاء دقيقاً آشنايى نداشته است، و يا اگر آشنا بوده، اين تعبيرات را از روى مسامحه به كار برده است.

تعبير صحيح اين است كه ولايت در هر صورت، انشائى است و جزء مقاماتى است كه بدون انشاء تحقق نمى يابد. تفاوت در اين است كه انشاء اين مقام و موهبت ممكن است از سوى خدا باشد يا از سوى مردم؛ مكتب هاى توحيدى آن را از سوى خدا مى دانند- و هر جا از سوى مردم باشد باز بايد به اذن خدا باشد- و مكتب هاى الحادى آن را از سوى مردم مى پندارند.

بنابراين نزاع بر سر «اخبار» و «انشاء» نيست؛ سخن بر سر اين است كه چه كسى انشاء كند خدا يا خلق؟ يا به تعبير ديگر مبناى مشروعيّت حكومت اسلامى آيا اجازه و اذن خداوند در تمام سلسله مراتب حكومت است يا اجازه و اذن مردم؟

مسلّم است آنچه با ديدگاه هاى الهى سازگار است، اوّلى است نه دوّمى.

***

حكومت و وكالت

ص: 42

گاه گفته مى شود «حكومت» مردمى نوع «وكالت» است؛ نه اعطاء منصب؛ زيرا مالك الملوك خدااست واو بايد اين منصب را به كسى اهداء كند.

به تعبير ديگر همان گونه كه در امور شخصى هر كسى مى تواند به ديگرى وكالت بدهد و اين امر مشروعيّت قطعى دارد؛ همچنين در امور اجتماعى نيز اين امكان هست كه مردم كسى را وكيل خود كنند، كه از سوى آنها تدبير امور اجتماعى كند؛ و مادام كه اين وكالت باقى است آنها موظّف به قبول نتايج آن هستند.

ولى اين سخن از جهاتى نادرست است؛ زيرا اوّلًا: وكيل اكثريت جامعه چه حقّى دارد كه درباره اقليّت نيز دخالت كند؟ فرض كنيد 51 ميليون نفر كسى را وكيل خود كردند؛ و 49 ميليون نفر شخص ديگرى را، مطابق كدام دليل وكيل 51 ميليون نفر حق دارد در امور 49 ميليون نفر ديگر دخالت نمايد؟!

ثانياً: در بسيارى از انتخابات دنيا به هردليل گروه عظيمى اصلًا به پاى صندوق هاى رأى نمى روند، و كسى را به عنوان وكالت خود بر نمى گزينند؛ چه الزامى دارد كه آنها از كسى كه وكالت ديگران را بر عهده دارد پيروى كنند؟!

ثالثاً: وكالت يك عقد جايز است؛ و موكّل هر زمان بخواهد مى تواند وكيل خود را عزل نمايد؛ در حالى كه در نظامات سياسى دنيا هرگز مردم نمى توانند نمايندگان خود، يا منتخبين براى رياست جمهورى و مانند آن را عزل كنند.

حقيقت اين است كه مسأله دموكراسى را نمى توان تحت اين گونه عناوين گنجانيد.

دموكراسى ماهيّتى مخصوص به خود دارد؛ و در واقع يك نوع قرار داد اجتماعى ناشى از ضرورت است؛ چرا كه جامعه، حكومت مى خواهد و از سوى ديگر اتفاق نظر مردم در اين مسأله امكان پذير نيست؛ پس به حكم اجبار و ناچارى بايد به سراغ رأى اكثريّت رفت و بايد اقليّت در برابر اكثريّت تسليم باشند؛ چون راه ديگرى براى اداره اجتماع از نظر آنها وجود ندارد، هر چند اين كار به طوركامل عادلانه نيست.

امّا آنها كه حكومت را از سوى خدا مى دانند راه ديگرى را پيشنهاد مى كنند؛ و آن اينكه ببينيم خداوند حكومت را در اختيار چه كسى گذارده است؟ هر چند نظرات مردم- در مواردى كه افراد لايق و شايسته از نظر تعاليم اسلام متعدداند- مى تواند در تعيين فرد

ص: 43

مورد قبول، سرنوشت ساز باشد؛ و آن كس ترجيح پيدا كند، كه پشتيبانى مردمى بيشترى را براى اجراى اهداف حكومت دارد.

مسائل مربوط به بيعت مى تواند اين مسأله را روشن تر سازد؛ و به خواست خدا درباره نقش بيعت در حكومت، و ماهيّت و شرايط بيعت در بحث هاى آينده به طور مشروح سخن خواهيم گفت.

***

ص: 44

رابطه «دين» و «حكومت» از ديدگاه قرآن

اشاره

در كشورهاى غربى شعار «جدايى دين از سياست»، بسيار رايج است و شايد به يك معنى جزء مسلمات آنها شده است؛ و به همين دليل از تشكيل حكومت اسلامى كه «دين» و «سياست» را به طور قاطع با هم مى آميزد وحشت مى كنند و رنج مى برند! و اين به دو دليل است:

1- آيينى كه غالباً در جوامع غربى وجود دارد آيين مسيحيت (كنونى) است؛ و مى دانيم اين آيين- بر اثر تحريفات زيادى كه با گذشت زمان در آن پديد آمده است- به صورت يك مسأله كاملًا خصوصى و فردى و منحصر به رابطه خلق و خالق كه تعليمات آن منحصر به يك سلسله توصيه هاى اخلاقى مى شود، در آورده است؛ و كارى به مسائل اجتماعى و مخصوصاً مسائل سياسى ندارد.

فرق ميان يك دين دار و غير دين دار در اين جوامع آن است كه: فرد ديندار به يك سلسله مسائل اخلاقى پايبند است، و هفته اى يك روز به كليسا مى رود، و ساعتى به نيايش و مناجات مى پردازد؛ ولى افراد بى دين تعهّد خاصّى نسبت به مسائل اخلاقى ندارند؛- هر چند گاهى به عنوان ارزش هاى انسانى نه دينى، براى آن احترام قائل اند- و هرگز به كليسا نمى روند.

2- خاطره بسيار دردناكى كه آنها از حكومت ارباب كليسا در قرون وسطى و دوران «انگيزيسيون» (تفتيش عقايد) دارند؛ سبب شده كه براى هميشه دين را از سياست جدا كنند.

توضيح اينكه: ارباب كليسا در قرون وسطى بر تمام شئون سياسى و اجتماعى مردم اروپا مسلّط شدند؛ و پاپ ها با قدرت تمام بر كشورهاى اين قاره حكومت مى كردند، حكومتى كه منتهى به استبداد و خودكامگى شديد شد. تا آنجا كه در برابر نهضت هاى علمى به

ص: 45

پاخاستند و هر فكر نو و پيشرفت علمى را به عنوان ضديّت با مذهب در هم كوبيدند، محكمه هايى كه بعداً به نام انگيزيسيون ناميده شد برپا كردند، و گروه هاى بى شمارى را به اين محكمه ها كشاندند و محكوم كردند؛ بعضى را سر بريدند، و بعضى را زنده زنده در آتش سوزاندنديا محكوم به زندان نمودند، كه در ميان آنها جمعى از دانشمندان معروف علوم طبيعى بودند؛ تمام پادشاهان از آنها حساب مى بردند، و حكمشان براى آن ها مطاع بود!

اضافه بر اين ثروت هاى سرشارى اندوختند، و زندگى تجمّلاتى عجيبى براى خود فراهم ساختند.

مجموعه اين امور، مردم را بر ضدّ آنها شورانيد و مخصوصاً علماى علوم طبيعى در برابر آنها به سختى موضع گرفتند؛ و شعار جدايى دين از سياست از يك سو، و تضادّ علم و دين از سوى ديگر همه جا سر داده شد. سپس با پيروزى اين جناح، كليسا و حاكمانش از صحنه اجتماع و حكومت عقب رانده شدند؛ و تنها كشورى كه از آن امپراطورى عظيم در دست ارباب كليسا باقى مانده همان كشور بسيار كوچك واتيكان است؛ كه كمتر از يك كيلومتر مربّع مى باشد! يعنى به اندازه يك روستاى بسيار كوچك.(1) اين ها همه تحوّلاتى بود كه در اروپا و در آن شرايط خاصّ به وجود آمد.

سپس گروهى كه از كشورهاى اسلامى براى تحصيل يا كارهاى تجارى يا سياحت به فرنگ رفته بودند؛ به هنگام بازگشت اين طرز فكر را به عنوان ارمغان غرب به شرق اسلامى آوردند؛ كه «دين» از سياست بايد جدا باشد. بى آنكه تفاوت هاى عظيمى را كه ميان اسلام و مسيحيّت تحريف يافته، وجود داشت درك كنند؛ و به تفاوت فرهنگ اسلامى حاكم بر اين كشورها با فرهنگ كليسا بينديشند.

متأسفانه بعضى از كشورهاى اسلامى تسليم اين توطئه تبليغاتى شدند و آن را به عنوان يك اصل اساسى پذيرفتند بايد توجّه داشت كه دولتهاى غربى كه از قدرت حكومت اسلام


1- در لغتنامه دهخدا و فرهنگ معين مساحت واتيكان 44 هكتار( كمتر از نيم كيلومتر) ذكر شده؛ و جمعيّت آن در بعضى از منابع 525 نفر! ودر بعضى هفتصد نفرو در بعضى يك هزار نفر ذكر شده است! در واقع اين كشور مجموعه اى از كليساها و عمارات ادارى وابسته به آن مى باشد. واتيكان داراى ايستگاه راه آهن، تأسيسات پستى و فرستنده راديويى و قانون مخصوص به خود و حكومت مستقل مى باشد و حدود پنجاه كشور در دربار پاپ نمايندگى دارند. قابل توجّه اينكه اين كشور در دل شهر رم پايتخت ايتاليا واقع شده است( لغتنامه دهخدا، فرهنگ معين و المنجد فى الاعلام) ..

ص: 46

سخت بيمناك بوده و هستند اين مسأله را سخت دنبال كردند، و كشورهاى غرب زده اى همانند تركيه، پيروى از اين اصل را سر لوحه كار خود قرار داده و حكومت لائيك (غير مذهبى) را تشكيل دادند.

اين در حالى بود كه بسيارى از كشورهاى اسلامى و امّت هاى بيدار مسلمان در برابر اين توطئه ايستادند؛ توطئه هايى كه مى خواست مسلمين را از اسلام جدا سازد؛ و اسلام را بسان مسيحيّت امروز، به صورت يك رابطه ظاهرى و خصوصى خلق با خالق و بيگانه از اجتماع و سياست در آورد.

به همين دليل هنگامى كه انقلاب اسلامى ايران به ثمر نشست و نخستين حكومت اسلامى- انقلابى تشكيل شد؛ همگى در غرب انگشت حيرت بر دهان نهادند؛ كه مگر مى شود مذهب زمام حكومت را به دست گيرد؟ مگر ممكن است دين جواب گوى تمام نيازهاى عصر و زمان ما باشد؟ و بعد از آنكه ديدند اين حكومت ريشه دار و باثبات شد؛ براى اينكه در چهار ديوار مرزهاى اين كشور محدود بماند و الگويى براى ساير كشورهاى اسلامى نشود، دست به كار فعاليت ها مخرّب زيادى شدند كه شرح آن را بايد از كتابهايى كه در اين زمينه نوشته شده است طلب كرد.

خوشبختانه اين توطئه ها مؤثر واقع نشد و تفكّر تأسيس «حكومت اسلامى» در بسيارى از كشورهاى مسلمان دنيا، در قارّه آسيا و آفريقا، به عنوان يك تفكّر زنده و نجات بخش در آمد؛ هر چند غربى ها به شدّت در برابر آن مقاومت مى كنند و در اين راه از هيچ كارى اعم از تهمت ها و دروغ ها و برچسب هاى كاذب و تبليغات مغرضانه شبانه روزى ابا ندارند.

***

اما اينكه چگونه اسلام از نظر اصول و فروع و تاريخ با مسأله حكومت آميخته است، مسأله پيچيده اى نيست؛ و هر كس قرآن مجيد و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمّه معصومين عليهم السلام، و همچنين تاريخ اسلام را مورد توجّه قرار دهد؛ اين مسأله را به وضوح در مى يابد كه جدا كردن حكومت و سياست از اسلام امرى غير ممكن است؛ و به منزله اين است كه بخواهند اسلام را از اسلام جدا كنند!

ص: 47

شاهد اين سخن قبل از هر چيز تاريخ اسلام است. همان گونه كه قبلًا نيز اشاره شد نخستين كارى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بعد از هجرت به مدينه انجام داد تشكيل حكومت اسلامى بود. او به خوبى مى دانست اهداف نبوّت و بعثت انبياء يعنى: تعليم و تربيت، و اقامه قسط و عدل و سعادت و تعالى انسان، بدون تشكيل حكومت ممكن نيست؛ به همين دليل در نخستين فرصت ممكن به فرمان خداوند پايه هاى حكومت را بنا نهاد.

ارتشى تشكيل داد كه مهاجران و انصار در آن شركت داشتند؛ و هر كس در هر سنّ و سال و در هر شرايط- بجز زنان و كودكان و بيماران و از كار افتادگان ملزم به شركت در آن بوند. تهيّه سلاح و مركب و آذوقه اين ارتش كوچك و ساده قسمتى بر عهده خود مردم بود، و قسمتى بر عهده حكومت اسلامى؛ و هر قدر دامنه غزوات و پيكار با دشمنان سر سخت گسترده تر مى شد تشكيلات ارتش اسلام وسيع تر و منظّم تر مى گشت.

حكم زكات نازل شد و براى نخستين بار بيت المال اسلامى براى تأمين هزينه هاى جهاد، و تأمين نيازهاى محرومان تشكيل گرديد.

احكام قضائى و مجازات هاى جرائم و تخلّفات، يكى پس از ديگرى نازل شد و حكومت اسلامى وارد مراحل تازه اى گشت.

اگر اسلام حكومتى نداشته، تشكيل ارتش و بيت المال و دستگاه قضائى و مجازات متخلّفان چه معنى مى تواند داشته باشد؟!

اين وضع بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در دوران خلفاى نخستين، و حتّى در زمان خلفاى بنى اميّه و بنى عبّاس همچنان ادامه يافت، و آنها به نام خليفه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بر مردم حكومت كردند؛ هر چند حكومت آنها غالباً ظالمانه و خارج از چار چوب قوانين اسلامى بود؛ ولى هر چه بود نشان مى داد كه تشكيل حكومت يكى از مسائل ابتدايى و بنيادى اسلام است.

فشارهايى كه بر ائمّه اهل بيت عليهم السلام، وارد مى شد،- قيام امام حسين عليه السلام، ولايتعهدى امام على بن موسى الرضا عليه السلام، زندانى شدن امام موسى بن جعفر عليه السلام، تعبيد امام هادى عليه السلام و امام حسن عسكرى عليه السلام به سامرا، و تحت نظر قرار گرفتن آنان از ترس قيام بر ضدّ حكومت- همه به خوبى نشان مى دهد كه امامان راستين تشكيل حكومت عدل الهى را از وظايف

ص: 48

حتمى خود مى شمردند و از هر فرصتى براى آن استفاده مى كردند و دشمنان آنها نيز به خوبى بر اين امر واقف بودند.

اگر اسلام مانند مسيحيّت كنونى محدود به يك سلسله احكام اخلاقى بود؛ اين پديده ها در تاريخ اسلام مفهومى نداشت و هيچ كس با يك معلّم ساده اخلاق يا زاهد گوشه گير و پيشوايى كه تنها به اقامه نماز جماعت قناعت مى كند معارضه اى ندارد.

معارضه تنها زمانى شروع مى شود كه پاى مسأله حكومت به ميان آيد، اينها همه از يك سو؛ از سوى ديگر بسيارى از احكام اسلامى كه در متن قرآن مجيد آمده است با صداى رسا فرياد مى زند كه بايد حكومتى تشكيل گردد؛ و در چهارچوبه حكومت پياده شود، و به تعبير ديگر، اين احكام، احكام سياسى است؛ و خطّ سياسى جامعه اسلامى را تعيين مى كند.

آيات زيادى از قرآن درباره مسأله جهاد و وظايف مجاهدين و مسأله غنائم جنگى و شهدا و اسرا است، آيا اين گونه از احكام در بيرون دايره حكومت قابل توجيه است؟

بسيارى از آيات قرآن، ناظر به وظايف قاضى و احكام قضا و اجراى حدود وقصاص و مانند آن، و بسيارى ناظر به اموال بيت المال است.

مسأله امر به معروف و نهى از منكر در محدوده تذكّرات و اوامر و نواهى زبانى وظيفه همه مردم است؛ ولى بعضى از مراحل امر به معروف و نهى از منكر كه نياز به شدّت عمل و توسّل به زور، و حتى قيام مسلحانه نظامى دارد كه جز از طريق حكومت قابل اعمال نيست.

اجراى عدالت اجتماعى و اقامه قسط و عدل و گشودن راه براى آزادى تبليغ در سراسر جهان، هرگز با توصيه و نصيحت و اندرزهاى اخلاقى انجام نمى شود. اين حكومت است كه بايد به ميدان آيد، و چنگال ظالمان را از گريبان مظلومان جدا سازد؛ و حقوق مستضعفان را باز ستاند و نداى توحيد را از طريق رسانه هاى موجود، در هر زمان به گوش مردم جهان برساند.

همين مضامين به صورت گسترده تر در سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و روايات معصومين عليهم السلام وارد شده است؛ و بخش عظيمى از فقه اسلام و كتب فقهى را تشكيل مى دهد؛ و اگر بخواهيم اين مسائل را از روايات و كتب فقهى جدا سازيم؛ چيزى باقى نمى ماند!

ص: 49

همان گونه كه قبلًا اشاره شد كتب فقهى را به سه بخش تقسيم مى كنند: «عبادات»، «معاملات» و «سياسات».

عبادات رابطه خلق با خالق است.

معاملات رابطه مردم با يكديگر است.

سياسات رابطه مردم با حكومت مى باشد.

ولى اگر دقت كنيم تنها بخش سياسات نيست كه بدون تشكيل حكومت شكل نمى گيرد؛ بخش معاملات نيز اگر نظارت حكومت بر حسن اجراى آن نباشد دست خوش هزارگونه نابسامانى مى شود؛ و حقوق مستضعفان پايمال مى گردد و جامعه به دو قطب ثروتمند و فقير تقسيم مى شو؛، و انواع كمبودهاى مصنوعى و ساختگى در جامعه باعث رنجش مى گردد.

حتّى عبادات نيز بدون وجود يك حكومت قوى و نيرومند و عادل سامان نمى پذيرد.

يكى از عبادات حجّ است؛ كه جنبه سياسى آن، بسيار قوى است. نماز جمعه عبادت مهمّ ديگرى است كه علاوه بر حضور گسترده همه قشرهاى مردم در خطبه هاى آن، مهم ترين مسائل سياسى و اجتماعى و فرهنگى روز، در آن مطرح مى گردد.

نماز جماعت شبانه روزى نيزازاين محتوى خالى نيست؛ هر چند جنبه سياسى آن كمرنگ تر است.

آيه 41 سوره «حج» اشاره لطيفى به اين مسائل دارد؛ مى گويد: الَّذينَ انْ مَكَّنّاهُمْ فى الارْضِ اقامُوا الصَّلوةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ و امَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوا عَنِ الْمُنْكَرِ:

«همان كسانى كه هر گاه در زمين به آنها قدرت و حكومت بخشيديم، نماز را بر پا مى دارندو زكات مى دهند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند».

با توجّه به آنچه گفته شد، جاى ترديد باقى نمى ماند كه جدا ساختن تعليمات اسلامى از مسائل سياسى، امرى غير ممكن است؛ و شعارهايى كه راجع غرب در جدايى سياست از مذهب داده مى شود، در شرق اسلامى كاملًا بى محتوا و بى ارزش است.

اين سخن را با حديث جامع و جالبى از امام اميرالمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم:

هنگامى كه ابوالدّرداء و ابو هريره نامه معاويه را براى على عليه السلام آوردند كه در آن تقاضا

ص: 50

شده بود كه قاتلان عثمان را به آنها بسپارد تا مجازات كنند؛ امام عليه السلام فرمود: «آنچه را معاويه گفته بود به من رسانديد، حال سخنان مرا بشنويد و از طرف من به او ابلاغ كنيد و بگوييد»:

«انَّ عُثْمانَ بْنِ عَفّانَ لايَعْدُوا انْ يَكُونَ احَدَ رَجُلَيْنِ: امّا امامُ هُدىً حَرامِ الدَمِ وَ واجِبُ النُّصْرَةِ لاتَحِلُّ مَعْصِيَتُهْ وَ لا يَسَعُ الامَّةَ خِذْلانُهُ، اوْ امامُ ضَلالَةِ حَلالُ الدَّمِ، لاتَحِلُّ وَلايَتِهِ وَلانُصْرَتُه، فَلا يَخْلُوا مِنْ احْدَى الخَصْلَتَيْنِ

وَالْواجِبُ فى حُكْمِ اللَّهِ وَ حُكْمِ الاسْلامِ عَلَى الْمُسْلِمينَ بَعْدَ ما يَمُوتُ امامُهُم اوْ يُقْتَلُ، ضالّاً كانَ اوْ مُهْتَدِياً، مَظْلُوماً كانَ اوْ ظالِماً، حَلالَ الدَّمِ اوْ حرامَ الدَّمِ، انْ لايَعْملُوا عَمَلًا وَلا يَحدثوا حَدَاً وَلا يُقَدِّمُوا يَداً وَلا رِجْلًا وَلا يَبْدَؤُ بِشَيئٍ قَبْلِ انْ يَخْتارُوا لَانْفُسِهِمْ اماماً عَفيفاً عالِماً وَرِعاً بِالْقَضاءِ وَالسُنَّةِ، يَجْمَعُ امْرَهُمْ وَ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ وَ يَأخُذُ للمَظلمٍ مِنَ الظّالم حَقَّه وَ يَحْفَظُ اطْرافَهُمْ وَ يُجْبى فَيْئَهُمْ وَ يْيمَ حِجَّتَهُمْ وَ يُجْبى صَدَقاتِهمْ، ثُمَّ يَحْتَكمونَ الَيْه فى امامِهِمْ الْمَقْتُولِ ظُلْماً لِيَحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْحِّ فَائْ كانَ امامهُمْ قُتِلَ مَظْلُوماً حُكِمَ لِاوْلِيائِهِ بِدَمِهِ، فَانْ قُتِلَ ظالِماً نَظَرَ كَيْفَ الْحُكْمُ فى ذلِكَ»:

«عثمان بن عفان از دو حال خارج نيست: يا پيشواى هدايت بود و ريختن خونش حرام؛ و يارى كردنش واجب، و سرپيچى از فرمان او گناه بود؛ و امّت نمى بايست يارى او و را ترك كند؛ و يا پيشواى ضلالت بود و خونش حلال؛ و پذيرش حكومت و يارى او حرام بود.

بالاخره از اين دو حال خارج نيست؛ ولى واجب در حكم خدا و حكم اسلام بر مسلمين بعد از آنكه امام و پيشوايى از دنيا مى رود يا كشته مى شود، خواه گمراه باشد يا اهل هدايت، مظلوم باشد يا ظالم، خونش مباح باشد يا حرام، اين است كه هيچ كارى نكنند و دست به برنامه جديدى نزنند و گامى برندارند و چيزى را آغاز نكنند، پيش از آنكه براى خودشان امام و پيشواى پاكدامن، عالم، پارسا، آگاه به مسائل قضائى، و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله برگزينند؛ تا كارهاى آنها را جمع و جور كنند و در ميان آنها حكومت نمايد و حقّ مظلوم را از ظالم بگيرد و مرزها را نگهبانى كند و اموال بيت المال را جمع آورى نمايد و حجّ را- به طور منظّم- بر پا دارد، و زكات را جمع نمايد، سپس- هنگامى كه امور آنها سامان يافت- درباره پيشوايى كه معتقداند مظلوم كشته شده نزد او به داورى روند، اگر آن پيشوا مظلوم بوده، داورى مى كند كه صاحبان خون حقّ او را بگيرند و اگر ظالم بوده نگاه مى كند كه حكم در

ص: 51

اين ميان چيست»(1) (بنابراين تو اى معاويه قبلاز پرداختن به مسأله قتل عثمان بايد اصل حكومت اسلامى را بپذيرى و با كسى كه همه مردم با او بيعت كرده اند بيعت كنى و لحظه اى با توسّل به اين بهانه ها تأخير نيندازى).

دو گروه از طرح حكومت اسلامى وحشت دارند.

با وجود تمام آنچه گفته شد طبق مدارك مسلّم «اسلام بدون حكومت» اسلامى مسخ شده، و خالى از محتوا، و در واقع اسلام منهاى اسلام است. باز گروهى در اينجا مقاومت مى كنند و با مسأله طرح حكومت اسلامى به مخالفت بر مى خيزند؛ سرچشمه اين مخالفت در واقع دو چيز است كه: يكى جنبه روانى دارد و ديگرى جنبه روايى.

امّا آنچه جنبه روانى دارد اين است كه: آنها خاطره تلخى از حكومت ها دارند وبر اين عقيده اند كه در شرايط كنونى هيچ كس قادر بر اين نيست كه حكومت الهى را تشكيل دهد و عدل اسلامى را پياده كند؛ زيرا هميشه فشارهايى از داخل از سوى افراد تندرو بر حكومت وارد مى شود كه خواهان شكستن حريم قوانين اسلامى و بر هم زدن عدالت اجتماعى و مقدّم داشتن شعارهاى خالى از محتوا بر ضوابط شناخته شده كتاب و سنّت است.

از سوى ديگر از خارج نيز بر آن فشارهايى وارد مى شود و سياست هاى بسيار مرموزانه اجانب، كه توسّط عوامل مخفى و آشكار آنها اعمال مى گردد؛ اجازه نمى دهد، حكومت اسلامى در مسير خود به حركت در آيد، و حتماً در نقطه اى آن را از مسير اصلى به سوى مقاصد خود منحرف مى سازند؛ به همين دليل حكومت اسلامى واقعى را غير قابل عمل مى دانند.

آنها داستان مشروطه را شاهد و گواه اين مدّعا مى شمرند كه علماى دين با قوّت تمام در آن وارد شدند؛ تا چهره اى از حكومت اسلامى- يا چيزى كه شباهت به حكومت اسلامى در


1- كتاب سليم بن قيس، صفحه 182 ..

ص: 52

پاره اى از جهات داشته باشد- به دنيا نشان دهند؛ ولى على رغم تمام تلاش ها، سرانجام منحرفان داخلى و خارجى دست به دست هم دادند، و آن را مبدّل به حكومت خودكامه ويرانگر و بيدادگر ساختند.

امّا از نظر روايى به سراغ رواياتى مى روند كه مى گويد: «هر پرچمى قبل از قيام مهدى (عج) به عنوان حكومت برپا شود، پرچم ضلالت است»!

نمونه اى از اين روايات را در ذيل مى خوانيم؛

اين روايات در حقيقت چند گروه است:

نخست در گروهى از آنها مى خوانيم تا وقت مساعد براى خروج و قيام بر ضدّ سلاطين جائر و حكومت هاى ظالم نباشد، قيام نكنيد؛ مانند:

1- روايتى كه ابوالمرهف از امام باقر عليه السلام نقل مى كند؛ فرمود: «الْفُبْرَةُ عَلى مَنْ اثارَها، هَلَكَ الَمحاصِيرُ، قُلْتُ جُعِلْتُ فِداكَ وَ ما الَمحاصيرُ؟ قالَ: الْمُسْتَعْجِلُونَ ...».

«گرد و خاك و غبار متوجّه كسى مى شود كه آن را پراكنده كند هر كس غبارى بيفشاند بر صورت و دامان خودش مى نشيند- «محاصير» هلاك مى شوند، راوى مى گويد عرض كردم:

«محاصير» چيست؟ فرمود: كسانى هستند كه عجله مى كنند- و قبل از فراهم شدن شرايط قيام بر ضدّ حكومت جائر دست به اين كار مى زنند)».(1) 2- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام از پدران گراميش در وصيّت پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام مى خوانيم؛ فرمود: «يا عَلىُّ انَّ ازالَةَ الْجِبالِ الرَّواسى اهْوَنُ مِنْ ازالَةِ مُلْكٍ لَمْ تَنْقَضِ ايّامُهُ»:

«اى على! بر كندن كوه هاى ثابت و ريشه دار آسان تر است از زائل كردن حكومتى كه هنوز ايّامش پايان نيافته- و شرايط زوالش فراهم نشده است-».(2) 3- در حديثى از عيسى بن قاسم آمده است كه امام صادق عليه السلام مى فرمود: «از خدا بپرهيزيد و به مصالح خويش بينديشيد؛ چرا كه شما از همه سزاوارتر براى اين كار هستيد


1- وسائل الشيعه، جلد 11، صفحه 36، اين روايات را صاحب وسائل در جلد 11 كتاب الجهاد باب 13 از ابواب جهاد العدو آورده است..
2- وسائل الشّيعه، جلد 11، صفحه 38 ..

ص: 53

...» سپس افزود: «انْ اتاكُمْ مِنّا آتٍ لِيَدْعُوْكُمْ الَى الرِّضا مِنّا فنَحْنُ نُشهِدكُمْ انّا لانَرْضى، انَّهُ لا يُطِيعُنا اليَوْمَ وَ هُوَ وَحْدَهُ وَ كَيْفَ يُطيعُنا اذا ارْتَفَعَتِ الرّاياتِ وَ الاعْلامُ»:

«اگر كسى از ما بيايد و شما را دعوت به خشنودى ما كند- توجه داشته باشيد الرّضى لال محمّد شعار پر جاذبه اى بوده است كه در آن زمان غالب قيام كنندگان به آن استناد مى كردند- ما شما را شاهد مى گيريم كه راضى به چنين قيامى نيستيم؛ او امروز اطاعت از ما نمى كند در حالى كه تنها است؛ هنگامى كه پرچم ها برافراشته شود- و گروه كثيرى اطراف او را بگيرند- چگونه اطاعت ما خواهد كرد»؟!(1) 4- در نهج البلاغه از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم:

«الْزِمْوا الارْضَ وَاصْبِرُوا عَلَى الْبِلاءِ وَلا تُحَرِّكُوا بِايْديكُمْ وَ سُيُوفِكُمْ فى هَوى الْسِنَتِكُمْ وَ لا تَسْتَعْجِلُوا بِمالَم يُعَجِّلْهُ اللَّهَ لَكُمْ، فَانَّهُ مَمْ ماتَ مِنْكُمْ عَلى فِراشَهَ وَ هُوَ عَلى مَعْرِفَةِ حَقِّ رَبِّه وَ حَقِّ رَسُوْلِهِ وَ اهْلِ بَيْتِهِ ماتَ شهيداً، وَ وَقَعَ اجْرُهُ عَلى اللَّهِ، وَ اسْتَوْجَبَ ثَوابَ ما نَوى مِنْ صالِحِ عَمَلِهِ، وَ قامَتِ النِيَةُ مَمقامَ اصْلاتِهِ لِسَيْفِهِ فَانَّ لِكُلِّ شَيئٍ مُدَّةً وَ اجَلًا»:

«بر جاى خود بمانيد- و بدون اجازه قيام نكنيد- در برابر بلاها و مشكلات استقامت ورزيد؛ شمشيرهايتان را در راه هوى و هوس و كلماتى- بدون مطالعه- از دهانتان بيرون مى آيد، به كار نگيريد، و درباره آنچه خداوند شتاب در آن را لازم ندانسته شتاب نكيند. زيرا آن كس از شما كه در بستر خويش بميرد ولى معرفت خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيتش رابه طور شايسته داشته باشد شهيد از دنيا رفته است! و اجر و پاداش او بر خدااست، و ثواب اعمال نيكى را كه نيّت انجام آن را داشته است مى برد، و نيّت او جانشين ضربات شمشير او مى گردد- و بدانيد- هر چيزى وقت معيّنى دارد و سرآمدى مشخص- اگر قبل از آن به سراغش برودى ناكام مى شويد-».(2) بديهى است اين طايفه از اخبار هيچ گونه دلالتى بر نهى از اقامه حكومت اسلامى قبل از ظهور حضرت مهدى (عج) ندارد بلكه تنها پيام اين اخبار آن است كه منتظر فرصت ها باشيد؛ و قبل از رسيدن فرصت مناسب، دست به اين كار نزنيد؛ چرا كه تلفات و ضايعات


1- همان مدرك ..
2- نهج البلاغه، خطبه 190، بخش آخر خطبه ..

ص: 54

فراوانى خواهيد داد و نتيجه اى نخواهيد گرفت.

بلكه شايد مفهوم اين سخن عكس آن باشد كه بعضى انتظار دارند؛ مفهومش اين باشد هنگامى كه شرايط قيام و تشكيل حكومت اسلامى فراهم گردد، به سراغ آن برويد و اقدام كنيد.

در واقع اين روايات اشاره به همان چيزى است كه در خطبه 5 نهج البلاغه آمده است؛ آنجا كه مى فرمايد: «وَ مُجْتَنِى الَّثمَرَةِ لِغَيْرِ وَقْتِ ايْناعِها كَالزّارِعِ بِغَيْرِ ارْضِهِ»: «كسى كه ميوه را پيش از رسيدن بچيند مانند كسى است كه بذر خود را در زمين نامناسبى پاشيده است!»- هيچ يك از اين دو به نتيجه و ثمره اى نمى رسد-.

گروه ديگرى از اين روايات مى گويد: قيام بايد به عنوان «الرِّضا مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ»، يعنى:

دعوت به سوى امامان معصوم عليهم السلام و اهداف آنها بوده باشد بدون آن قيام مجاز نيست.

از جمله در حديثى مى خوانيم كه امام صادق عليه السلام فرمود: «انْ اتاكُمْ آتٍ مِنّا فَانْظُروا عَلى اىِ شَيئٍ تَخْرُجُونَ؟ وَ لا تَقُولُوا خَرَجَ زَيد فَانَّ زَيداً كانَ عالِماً وَ كان صَدُوقاً وَ لَم يَدْعُكْم الى نَفسِهِ وَ انَّما دَعاكُمْ الَى الرِّضا مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ، وَلَوْ ظَهَرَ لَوَفى بِما دَعاكُمْ الَيْهِ، انَّما خَرَجَ الى سُلطانٍ مُجَتَمَعٍ لِيُنْقِضَهُ، فَالْخارِجُ مِنّا الْيَوْمَ الى اىِّ شَيئٍ يَدْعُوْكُمْ؟ الَى الرِّضا مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ؟

فَنَحْنُ نُشْهِدُكُمْ انّا لَسْنا نَرْضى بِهِ وَ هُوَ يَعْصِنا الْيَومَ وَ لَيْسَ مَعَهُ احَد، وَ هُوَ اذا كانَتِ الرّاياتُ الالْوِيَّةُ اجدَرُ انْ لايَسْمَعَ مِنّا»:

«هر گاه كسى از سوى ما آمد- و ادّعا كرد مى خواهم قيام بر ضدّ حكومت ظالمان كنم- بنگيرد براى چه مى خواهيد قيام كنيد؛ نگوييد زيد قيام كرد، زيد عالم و راستگو بود، و هرگز شما را به سوى خويش فرا نخواند؛ بلكه شما را به خشنودى آل محمّد صلى الله عليه و آله دعوت كرد، و اگر پيروز مى شد به آنچه شما را به سوى آن دعوت نمود وفا مى كرد- و حكومت را به ما مى سپرد- او در برابر حكومت متمركزى قيام كرد تا آن را در هم بشكند- ولى موفق نشد- هر گاه كسى امروز از ما قيام كند به چه چيزى شما را فرا مى خواند؟ به خشنودى آل محمّد صلى الله عليه و آله؟ ما شما را گواه مى گيريم كه ما خشنود از اين كار نيستيم!، امروز كه او تنهااست نافرمانى مى كند- و بدون اجازه دست به اين كار مى زند- مسلّماً هنگامى كه پرچم ها

ص: 55

برافراشته شد و مردم دور او را گرفتند به طريق اولى به حرف ما گوش نمى دهد».(1) مسلّم است اين حديث و مانند آن، نيز دليل بر عدم تشكيل حكومت اسلامى نيست؛ بلكه مى گويد بايد هدف تشكيل حكومت جلب رضا و خشنودى امامان معصوم عليهم السلام كه جانشينان واقعى پيامبراند باشد؛ خودسرانه و بدون جلب رضايت موافقت آنها دست به اين كار نزنند!

بنابراين هر گاه در عصر غيبت شرايط تشكيل حكومت اسلامى فراهم گردد و يقين پيدا كنيم كه حضرت مهدى (عج) راضى به تشكيل حكومت است؛ و هدف از تشكيل آن چيزى جز احياى اسلام و قرآن و جلب رضا و خشنودى آل محمّد نباشد؛ نه تنها منعى براى تشكيل اين حكومت وجود ندارد بلكه بايد به سراغ آن رفت. (دقّت كنيد).

***

گروه ديگرى از روايات، رواياتى است كه مى گويد: «هر قيامى قبل از قيام مهدى (عج) مواجه با شكست خواهد شد!» مانند روايات زير:

1- در حديثى از ابوبصير از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «كُلُّ رايَةٍ تَرْفَعُ قَبْلَ قِيامِ الْقائِمِ فَصاحِبُها طاغُوتٌ يَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ».(2)

«هر پرچمى قبل از قيام قائم عليه السلام برافراشته شود. صاحب آن طاغوتى است كه غير خداوند متعال را پرستش مى كند» (و بتى است كه مورد پرستش قرار مى گيرد).

2- در حديث ديگرى از حسين بن خالد مى خوانيم: «كه مى گويد:" خدمت امام على بن موسى الرّضا عليه السلام عرض كردم عبداللَّه بن بكير حديثى نقل كرده كه من دوست دارم آن را بر شما عرضه كنم- و از شما بشنوم-" امام فرمودند:" كدام حديث؟" عرض كردم ابن بكير از عبيد بن زراره نقل مى كند كه من نزد امام صادق عليه السلام بودم هنگامى كه محمد بن عبداللَّه بن الحسن (3) خروج كرد- و در برابر منصور دوانقى قيام نمود- مردى از ياران ما وارد شد و


1- وسائل الشيعه، جلد 11، صفحه 36 ..
2- وسائل الشيعه، جلد 11، صفحه 37 ..
3- محمد بن عبداللَّه بن الحسن، نوه امام حسن مجتبى عليه السلام است در زمان منصور عباسى قيام كرد و گروه زيادى با اوبيعت كردند، بر مدينه و مكّه و يمن استيلا يافت؛ ولى منصور لشكرى عظيم به جنگ او فرستاد و بر او پيروز شد و او را به شهادت رساند، و محمد بن عبداللَّه به نفس زكيّه معروف است؛ شهادت او در ماه رمضان سنه 145 واقع شد( تتمّة المنتهى، صفحه 135 به بعد) ..

ص: 56

عرض كرد:" فدايت شوم، محمّد بن عبداللَّه خروج كرده چه دستور مى دهيد؟ آيا با او خروج كنيم؟!" فرمود:" اسْكُنُوا ما سَكَنَتِ السَّماءُ وَالارْضُ":" مادام كه آسمان و زمين ساكن است، شما هم حركت نكنيد"!

عبداللَّه بن بكير گفت:" اگر مسأله چنين باشد نه قائمى وجود خواهد داشت و نه قيامى"- چون آسمان و زمين هميشه ساكن است و تكان و اضطراب، محسوس، ظاهر نيست-.

امام على بن موسى الرضا عليه السلام فرمود:" امام صادق عليه السلام درست فرموده، و مطلب آن گونه كه ابن بكير پنداشته است نيست؛ منظور از سكون آسمان اين است كه ساكن از ندا باشد- نداى مخصوصى كه قبل از قيام حضرت مهدى (عج) از آسمان بلند مى شود- و منظور از سكون زمين، همان زلزله و فرو رفتن در زمين است كه براى لشكر- سفيانى در آستانه ظهور مهدى (عج)- واقع مى شود"».(1) از اين حديث نيز استفاده مى شود كه قيامى قبل از قيام مهدى نبايد واقع شود.

3- در حديث ديگرى از سدير- يكى از ياران امام صادق عليه السلام- مى خوانيم كه «حضرت به او فرمود:" الْزِمْ بَيْتَكَ وَ كُنْ حَلَساً مِنْ احْلاسِهِ، وَ اسْكُنْ ما سَكَنَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ فَاذا بَلَغَكَ انَّ السُّفْيانى قَدْ خَرَجَ فَارْحَلْ الَيْنا وَلَوْ عَلى رِجْلِكَ":"" در خانه ات باش، و همچون فرشى از فرش هاى آن باش! و مادام كه شب و روز ساكن است، ساكن باش؛ ولى هنگامى كه خبر به تو رسد كه سفيانى خروج كرده است به سوى ما بيا هر چند با پاى پياده باشد."»!(2) سفيانى يكى از گردنكشان و حكّام ظالمى است كه قبل از قيام حضرت مهدى (عج) قيام مى كند و لشكرهايى به مناطق مختلف مى فرستد؛ از جمله لشكرى به سوى مدينه گسيل مى دارد كه در صحرايى نزديك مدينه، زلزله اى رخ مى دهد و شكافى در زمين ظاهر مى شود و آنها را فرو مى برد!

روايات متعدّد ديگرى نيز به همين مضمون وارد شده كه تا نشانه هاى ظهور حضرت


1- وسائل الشيعه، جلد 11 ..
2- همان مدرك، صفحه 36 ..

ص: 57

مهدى (عج) آشكار نشود، قيام نكنيد؛ مانند روايت عمر بن حنظله از امام صادق عليه السلام و روايت معلّى بن خنيس از آن حضرت، و روايت جابر از امام باقر عليه السلام و روايات ديگر.(1)

نقد و بررسى

در مورد اين روايات، توجّه شما را به چند نكته ضرورى جلب مى كنيم:

1- ما داراى يك سلسله اصول مسلّم در شريعت اسلامى هستيم كه تخطّى از آنها جايز نيست از جمله «امر به معروف و نهى از منكر» از امور مسلّمى است كه هيچ گونه ترديدى در آن روا نيست؛ آيات و روايات فراوان با تأكيد بسيار، روى اين دو اصل مسلّم تكيه كرده است.

حال اگر در محيطى قرار بگيريم كه احكام الهى پايمال شده، منكرات آشكار گشته، و معروف ها به فراموشى سپرده شده، و ظلم و فساد همه جا را فرا گرفته است، و ما قادر هستيم كه با يك قيام مؤثّر نظام حكومت فساد را بر هم زنيم و در مقياس وسيعى منكرات را از ميان ببريم و معروف را جانشين آن سازيم؛ آيا در چنين فرضى هيچ كس مى تواند مدّعى شود كه اين كار حرام است؟ و بايد نشست و تماشاچى صحنه هاى فساد و پايمال شدن احكام اسلام و خروج جوانان مسلمان از دين و آيين بود؟!

ممكن است بهانه جويان بگويند چنين چيزى واقع نشده، ما مى گوييم فرض كنيد چنين امرى رخ داد، اين فرض، كه محال عقلى نيست، آيا باز هم در اين فرض مى گوييد بايد دست از هر اقدامى برداشت و تسليم فراگيرى فساد و ظلم و نابودى احكام اسلامى بود؟!

گمان نمى كنيم هيچ عالم و محقّقى چنين چيزى بر زبان جارى كند!

از شواهد اين سخن اينكه در حالات محمّد بن عبداللَّه از دودمان امام مجتبى عليه السلام كه- معروف به نفس زكيّه است-، مى خوانيم: «هنگامى كه گروهى از افراد سرشناس به عنوان حضرت مهدى با او بيعت كردند، و جريان به امام صادق عليه السلام رسيد و حتّى از حضرتش خواستند با او بيعت كند! امام فرمود:" كه اين كار را نكنيد، زيرا هنوز موقع آن نرسيده است


1- وسائل الشيعه، جلد 11، صفحات 35- 41 ..

ص: 58

- و ظهور مهدى در آينده خواهد بود- اگر تو (يعنى عبداللَّه پدر محمّد) فرزندت را مهدى موعود مى دانى، او مهدى نيست، و اكنون وقت آن فرا نرسيده است، و اگر مى خواهى او را وادار كنى كه براى خدا خروج كند و امر به معروف و نهى از منكر نمايد، به خدا سوگند ما او را تنها نمى گذاريم، و با او بيعت خواهيم كرد"!

عبداللَّه عصبانى شد و جواب نامناسبى داد.»(1) كوتاه سخن اينكه به فرض كه روايات فوق تصريح كند كه قبل از قيام مهدى هر گونه قيامى مايه گمراهى است، ما هرگز به خاطر خبر واحد يا چند خبر كه در حكم خبر واحد است نمى توانيم اصول مسلّمه اسلام را كه در قرآن و كلمات معصومين عليهم السلام است، كنار بگذاريم؛ بنابر اين هر وقت مقدمات تشكيل حكومت اسلامى و بر چيدن بساط ظلم و فساد و جنايت و بيدادگرى فراهم گردد نبايد در اقدام بر آن ترديدى به خود راه داد؛ و ادلّه امر به معروف و نهى از منكر و اجراى حدود واقامه عدل و داد را به عذر اينكه در چند خبر مشكوك اين كار نهى شده است زير پا نهاد!

2- در برابر اين روايات، روايات ديگرى داريم كه نشان مى دهد ائمّه هدى عليهم السلام بعضى از قيام هايى را كه در عصر و زمان آنها روى داد ستودند، هر چند اين قيام ها به نتيجه نهايى نرسيد، چگونه ممكن است اين قيام ها ممنوع باشد و باز آن را بستايند؟!

از جمله در روايات اسلامى از قيام زيد بن على به عنوان يك قيام مقدّس ياد شده است؛ مرحوم شهيد در قواعد دربحث امر به معروف و نهى از منكر مى گويد: «خروجش به اذن امام عليه السلام بود» و شيخ مفيد در ارشاد مى گويد: «زيد بعد از امام باقر عليه السلام برترين فرزندان امام سجّاد عليه السلام و عالم و عابد و پارسا و سخّى و شجاع بود، با شمشير قيام كرد تا امر به معروف و نهى از منكر كند و خونخواهى شهداى كربلا نمايد».(2) مرحوم علامه مامقانى روايات زيادى در فضيلت و مدح زيدبن على نقل مى كند و پاره اى از روايات را كه در مذمّت او وارد شده است، در برابر روايات مدح، ناچيز و قابل توجيه


1- ارشاد مفيد با تلخيص، جلد 2، صفحه 185، باب 13 در حالات امام صادق عليه السلام ..
2- تنقيح المقال، رجال مامقانى، حالات زيد ..

ص: 59

مى شمرد.(1) مرحوم علامه مجلسى بعد از آنكه اختلاف اخبار را درباره زيد و قيام او ذكر مى كند مى فرمايد: «اخبارى كه دلالت بر جلالت مقام او و مدح و ستايش او دارد و اينكه او مدّعى غير حق نبود، بيشتر است و اكثر اصحاب به عظمت مقام زيد اعتراف دارند.»(2) اگر قيام هاى قبل از حضرت مهدى (عج) قيام گمراهان و مشركان باشد؛ چگونه مى توان قيام زيد بن على را تعريف و تمجيد كرد؟!

نمونه ديگر رواياتى است كه در مدح حسين بن على شهيد فخّ آمده است:

او كه از نوه هاى امام حسن مجتبى عليه السلام بود در ايّام خليفه عباسى موسى الهادى در سنه 169 قيام كرد، به عنوان حج آن سال از مدينه به سوى مكّه حركت كرد، هنگامى كه به سرزمين فخّ در نزديكى مكّه رسيدند، جنگ شديدى ميان او و يارانش از يكسو، و عمّال و لشكريان خليفه عباسى از سوى ديگر واقع شد، در اين جنگ عظيم حسين بن على با گروهى از كسانى كه با او بودند شهيد شدند؛ او همان كسى است كه دِعبل خزاعى در اشعار معروف «مدارس آيات» از او به عنوان شهيد بزرگى از شهداى اهل بيت عليهم السلام ياد كرده است و امام على بن موسى الرضا عليه السلام بر او خرده نگرفت كه آنجا مى فرمايد:

قُبُور بِكرُ فانٍ و اخرى بِطَيْبةٍو اخرى بِفَخٍّ نالَها صَلَواتى

و در حديثى از امام نهم امام جواد عليه السلام مى خوانيم: «پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از سرزمين فخّ عبور مى كرد پياده شد و نماز خواند، هنگامى كه به ركعت دوم رسيد در حال نمازگريه كرد، آن چنان گريه اى كه مردم به خاطر گريه او به گريه افتادند، هنگامى كه سلام نماز را داد از علّت گريه آن حضرت پرسيدند، فرمود:" جبرئيل بر من نازل شد و به من گفت":" اى محمّد! انَّ رَجُلًا مِنْ وُلْدِكَ يُقْتَلُ فى هذا الْمَكانِ، اجْرُ الشَّهيدِ مَعَهُ، اجْرُ شَهيدَيْنِ":

" مردى از فرزندان تو در اين سرزمين كشته مى شود، پاداش كسى كه با او شهيد شود پاداش دو شهيد است"».(3)


1- همان مصدر، حالت زيد..
2- بحار، جلد 4، صفحه 205 ..
3- تنقيح المقال، جلد 1، صفحه 337، حالات حسين بن على شهيد فخ و بحارالانوار، جلد 48، صفحه 165..

ص: 60

حتّى در حديثى از امام جواد عليه السلام نقل شده كه فرمود: «لمْ يَكُنْ لَنا بَعْدالطَّفِّ مَصْرَع اعْظَمُ مِنْ فَخٍّ»: «بعد از ماجراى كربلا قتلگاهى براى ما مهم تر از قتلگاه فخّ نبود».(1) و در روايتى از خود حسين بن على (شهيد فخّ) نقل شده كه مى گفت: «ما خَرَجْنا حَتى شاوَرْنا مُوسى بنِ جَعْفَرٍ فَامَرْنا بِالْخُرُوجِ»: «ما قيام نكرديم مگر اينكه با حضرت موسى بن جعفر عليه السلام مشورت نموديم و او به ما دستور قيام داد».(2) مرحوم علامه مامقانى در پايان شرح حال او مى گويد: «از آنچه كه گفتيم روشن شد كه او از ثقات است؛ زيرا امام موسى بن جعفر عليه السلام در خبرى به اين معنى گواهى داده» و در حديث آمده: «افرادى كه با او شهيد شدند پاداش دو شهيد دارند» و پيامبر صلى الله عليه و آله در زمان خود بر او گريه كرد، و امام صادق عليه السلام فرمود: «روح او پيش از جسدش به بهشت وارد شد»!

شرح بيشتر در اين باره را در همان كتاب تنقيح المقال- جلد اوّل، صفحه 337 و بحار الانوار، جلد 48 صفحه 160 به بعد) بخوانيد-.

***

از همه اينها گذشته در رواياتى آمده است كه قبل از قيام مهدى (عج) اقوامى قيام مى كنند، و زمينه را براى قيام مهدى (عج) آماده مى سازند، و از آنها در روايات به نيكى ياد شده است، اگر قيام هاى قبل از حضرت مهدى (عج) باطل و دعوت به طاغوت بود، اين روايات مفهوم صحيحى نداشت؛ در اينجا به دو روايت از طرق شيعه و اهل سنّت قناعت مى كنيم؛ در حالى كه تعداد اين روايات زياد است.

در حديثى از امام ابوالحسن الاول، امام كاظم عليه السلام، مى خوانيم كه «فرمود:" رَجُلُّ مِنْ اهْلِ قُمْ يَدْعُوا النّاسَ الَى الْحَقِّ يَجْتِمِعُ مَعَهُ قَوْم كَزُبُرِ الْحَديدِ لا تَزِلُّهُم الرِّياحُ الْعَواصِفُ وَ لا يَمِلُّونَ مِنَ الْحَرْبِ وَ لا يَجْبُنُونَ وَ عَلَى اللَّهِ يَتَوَكَّلُوْنَ وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ":

" مردى از اهل قم قيام مى كند و مردم را دعوت به حق مى نمايد جمعيتى گرد او را مى گيرند كه مانند پاره هاى آهن (سخت و محكم) هستند، طوفان هاى سخت آنها را تكان


1- همان مدرك ..
2- همان مدرك ..

ص: 61

نمى دهد، و از جنگ خسته نمى شوند و ترس به خود راه نمى دهند و بر خدا توكّل مى كنند و عاقبت براى پرهيزكاران است"»!(1) دربعضى از رواياتى كه به اين گونه قيام ها اشاره مى كند، تصريح شده كه: آنها زمينه ساز قيام حضرت مهدى (عج) هستند، و به هر حال نشان مى دهد كه قيام هاى مشروعى قبل از قيام مهدى (عج) صورت مى گيرد، قيام هايى كه خونين، و براى دعوت به سوى حق، و توأم با پيروزى است.

در حديثى در سنن ابن ماجه، از منابع معروف اهل سنّت، مى خوانيم:

«گروهى از جوانان بنى هاشم خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند، هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را ديد، چشمانش پر از اشك شد و رنگ مباركش دگرگون گشت، سؤال شد چرا در صورت مبارك شما آثار ناراحتى مى بينيم؟ فرمود:

" انّا اهْلُ بَيْتٍ اخْتارَ اللَّهُ لَنَا الآخِرَةَ عَلَى الدُّنْيا، انَّ اهْل بَيْتى سَيَلْقَوْنَ بَعْدى بَلاءً وَ تَشريداً وَ تَطْريداً حَتّى يَأتِىَ قَوْم مِنْ قِبَلِ الْمَشْرِقِ مَعَهُمْ راياتُ سُوْءٍ فَيَسْأَلُوْنَ الْخَيْرَ فَلا يُعْطَوْنَه فَيُقاتِلونَ وَ يُنْصَرُونَ فَيُعْطونَ ما سَأَلُوا فَلا يَقْبَلُونَه حَتّى يَدْفَعُوها الى رَجُلٍ مِنْ اهْلِ بَيْتى فَيَملأها قِسطاً كَما مَلَئُوها جَوْراً فَمَنْ ادْرَكَ ذَلِكَ مِنْكُمْ فَلْيَأْتِهِمْ وَلَوْ حَبْواً عَلَى الثَّلْجِ":

" ما خاندانى هستيم كه خداوند آخرت را براى ما بر دنيا برگزيده و خاندان من بعد از من با حوادث سخت و تبعيدو كنار زدن آنها- از مقام هايشان روبرو مى شوند تا اينكه گروهى از مشرق مى آيند كه با آنها پرچم هاى سياه است، مطالبه نيكى مى كنند- و خواهان حق و عدالت مى شوند- امّا به آنها نمى دهند؛ پس پيكار مى كنند و يارى مى شوند، و پيروز مى گردند، و آنچه را مى خواهند به آنها مى دهند؛ ولى آنها پذيرا نمى شوند تا آن را به كسى از اهل بيت من بسپارند؛ پس زمين را از عدالت پر مى كند آنگونه كه از ظلم پر شده است، هر كدام از شما آن زمان را درك كند بايد به آنها بپيوندد؛ هر چند روى برفها با سينه راه برود"»!(2) از ذيل روايت به خوبى استفاده مى شود كه اين قيام در آستانه قيام مهدى (عج) و قبل


1- سفينة البحار، واژه قم ..
2- سنن ابن ماجه، جلد 2، صفحه 1366، حديث 482 ..

ص: 62

از آن واقع مى شود و زمينه ساز قيام آن حضرت خواهد بود و قيامى مشروع است.

***

از مجموع آنچه در اين فصل گفته شد به خوبى استفاده مى شود كه قبل از قيام مهدى (عج) قيام هاى ديگرى صورت مى گيرد كه جنبه الهى دارد؛ بعضى به نتيجه مى رسد و بعضى به شكست منتهى مى شود، و چنان نيست كه هر پرچمى كه قبل از حضرت مهدى (عج) برافراشته شود پرچم طاغوت باشد؛ هر چند با اجازه اهل بيت عليهم السلام يا در مسير اهداف آنها قرار گيرد. (دقت كنيد)

3- آخرين سخن اينكه رواياتى كه مى گويد: «هر قيامى قبل از قيام مهدى (عج) صورت گيرد قيامى شرك آلود و در مسير طاغوت است بايد آن چنان تفسير شود كه هم با مسلّمات فقهى و احكام امر به معروف و نهى از منكر مبارزه با فساد سازگار باشد، و هم با قيام هاى متعددى كه در زمان معصومين واقع شده و بر آن صحّه نهادند هماهنگ گردد؛ و براى تفسير اين روايات چند راه در پيش داريم:

1- منظور از آن قيام هايى است كه بدون اذن و اجازه معصومين يا حكّام شرع و نائبان عام امام در عصر غيبت صورت بگيرد.

2- منظور قيام هايى است كه به قصد دعوت به خويش و نه دعوت به سوى اهداف آل محمد صلى الله عليه و آله انجام گيرد كه در روايات مكرّر به آن اشاره شده است.

3- منظور قيام هايى است كه در مقاطع خاصّى صورت مى گيرد كه هيچگونه آمادگى براى اين گونه قيام ها نيست، و ائمّه هدى عليهم السلام براى پيشگيرى از اين قيام هاى زودرس و ناپخته آن جمله ها را فرمودند و از آن نهى كردند.

در اينجا بار ديگر بازگشت به قرآن مجيد مى كنيم و دعوت هاى عمومى قرآن را مى نگريم كه امت اسلامى را دعوت به قيام بر ضد ظالمان و حمايت از مظلومان و اقامه قسط و عدل مى كند.

در آيه 75 سوره «نساء» مى خوانيم: وَ ما لَكُمْ لاتُقاتِلُونَ فى سَبيلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَالْوِلْدانِ الَّذينَ يَقُولُونَ رَبَّنا اخْرِجْنا مِنْ هذِهِ الْقَرْيَةِ الظّالِمِ اهْلُها وَاجْعَلْ لَنا مِنْ

ص: 63

لَدُنْكَ وَلِيّاً وَاجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ نَصيراً: «چرا در راه خدا، و (براى رهايى) در راه مردان و زنان و كودكانى كه (به دست ستمگران) تضعيف شده اند، پيكار نمى كنيد؟! همان افراد (ستمديده اى) كه مى گويند:" پروردگارا! ما را از اين شهر (مكه) كه اهلش ستمگراند، بيرون ببر؛ (ورهايى ببخش)؛ و از طرف خود، براى ما سرپرستى قرار ده؛ و از جانب خود، يار و ياورى براى ما مقرر فرما".» روشن است كه اين آيه و همچنين آيات مشابه كه در زمينه اقامه قسط و عدل يا دفاع از مظلومان و مبارزه با ظالمان سخن مى گويد انحصار به زمان و مكان خاصى ندارد، و يكى از اصول زير بنايى اسلام است، و هر جا مقدّمات و زمينه هاى اين هدف مقدّس فراهم گردد بايد بدون فوت وقت به آن اقدام نمود.

ص: 64

پايه هاى حكومت اسلامى

اشاره

مقدمه

مى دانيم هر «حكومتى» نياز به سه ركن اساسى دارد و بدون آن قادر به ادامه حيات نيست:

1- ركن تقنين (قانون گذارى)

2- ركن اجرايى

3- ركن قضايى

نخست بايد قوانينى داشته باشد كه مشكلات جامعه را حل كند، و روابط مردم با يكديگر در پرتو آن روشن گردد، و چراخ هاى اجتماع را در مسير ترقى و تكامل به گردش درآورد. بگذريم از اينكه مبدأ اين قانون گذارى چيست؟ كه گاه وحى الهى است، و زمانى اراده يك فرد بر اطرافيان او، و زمان ديگرى مجالس قانون گذارى كه بعداً از آن سخن خواهيم گفت.

حتى جوامعى كه بر اساس قوانين الهى اداره مى شوند و قوانين آنها صرفاً از مبدأ وحى سرچشمه مى گيرد نيز احتياج به «قوه مقننه» دارند، تا قوانين كلّى الهى را بر نيازهاى روزمرّه آنها تطبيق كند، و در مسائل جزيى و نيازهاى هر زمان كه با گذشت زمان ها در تغيير و تبديل است بر مسائل مورد ابتلاء تطبيق دهد، و به اصطلاح «ردّ فروع بر اصول» كند، و يا به تعبير ديگر «كارشناسى موضوعى» نمايد.

بعد از روشن شدن متون قوانين و قرار گرفتن آنها در آستانه عمل، بايد اجراى آن به دست گروهى سپرده شود كه آن را در سطح جامعه پياده كنند، اگر نياز به آيين نامه هاى اجرائى دارد آيين نامه ها را بنويسند، و اگر ندارد بلافاصله وارد مرحله اجرا شوند، و اين همان چيزى است كه در دنياى امروز «قوه مجريه» يا «دولت» ناميده مى شود، دولت ها نيز

ص: 65

رئيسى دارند؛ كه گاه از آن به عنوان رئيس جمهورى، و گاه نخست وزير، و گاه صدراعظم، تعبير مى كنند آنها نيز به نوبه خود وزراء و مدير كل ها و مديران مراحل پايين تر و رؤساى بخش ها دارند كه وظايف اجرائى را در ميان آنها تقسيم كرده و به وسيله آنها برنامه هاى خود را پياده مى كنند.

در اين ميان ممكن است درگيرى هايى در ميان مردم، يا در ميان بخش هاى حكومت و يا حكومت و مردم، درجهات مختلف مسائل حقوقى واقع شود، قوّه اى كه عهده دار تشخيص ظالم از مظلوم و صاحب حق از مدّعى فاقد حق مى باشد، «قوّه قضائيّه» ناميده مى شود و شك نيست كه بعد از صدور حكم از ناحيه اين قوه، باز براى اجراى آن نياز به قوّه مجريه است كه بايد اين احكام را دقيقاً پياده كند.

در اين ميان بخش هاى ديگرى نيز در نظام جامعه وجود دارد كه گاه تصور مى شود اركان مستقلّى را تشكيل مى دهند، و ممكن است از آن به ركن چهارم و پنجم و مانند آن ياد شود، مانند اطّلاعات و استخبارات و همچنين آموزش و پرورش به تعليم و تربيت و همچنين رسانه هاى گروهى و نيروهاى نظامى و انتظامى.

ولى روشن است كه اين امور بخشى از قوّه مجريه و به منزله ابزارى در دست اواست كه براى پياده كردن قوانين از طرق بهتر و مؤثّرتر از آنها استفاده مى كند.

مراكز اطّلاعاتى از توطئه هاى پنهانى پرده بر مى دارند، و حوادثى را كه در گوشه و كنار واقع مى شود، در اختيار مسئولين اجرائى مى گذارند تا آنها بتوانند توطئه ها را در هم بشكنند، و نيك و بد جامعه را دريابند، و به موقع در برابر آن موضع گيرى مناسب كنند؛ همچنين مراكز آموزشى و رسانه هاى گروهى به آنها كمك مى كنند تا به اهداف خود از طرق فرهنگى نزديك شوند؛ زيرا بهترين طريق اجراى قانون همان، طريق فرهنگى است كه جامعه را به صورت خودكار وادار به اجراى وقوانين مى كند و مصداق لِيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ «تا مردم قيام به عدالت كنند»(1) مى گرددو همچنين است، مراكز ديگرى كه در بالا ذكر شد.

با اين اشاره به قرآن مجيد باز مى گرديم و هر يك از اين اركان سه گانه را در آيات قرآن


1- سوره حديد، آيه 25 ..

ص: 66

جستجو و پى گيرى مى كنيم.

ص: 67

نظام قانون گذارى در اسلام

اشاره

اشاره

از ديدگاه قرآن و احاديث معصومين عليهم السلام و علماى اسلام، قانون گذارى در اصل از آن خدااست و در واقع مسأله تقنين (قانون گذارى) يكى از شئون توحيد افعالى است؛ همان گونه كه خداوند حاكم على الاطلاق بر تمام جهان هستى و جهان انسانيت است حاكم بر نظام تشريع نيز مى باشد. (دقت كنيد)

اين مسأله علاوه بر اينكه در آيات و روايات اسلامى با صراحت آمده منطبق بر دليل عقل نيز هست؛ زيرا قانون گذار واقعى كسى است كه واجد صفات زير باشد:

1- انسان و تمام ويژگى هاى او را از نظر جسم و جان بشناسد، به گونه اى كه انسان شناس كامل باشد؛ و از تمام اسرار وجود او، عواطف، اميال، غرايز، شهوات، هوس ها، و مسائل فطرى او با خبر باشد و نيز از تمام استعدادها و شايستگى هايى كه در فرد و جامعه نهفته و كمالاتى كه در بالإمكان براى او ميسر است مطلع باشد؛ و خلاصه هيچ چيز در ساختار وجود انسان بر او مخفى نماند.

2- از تمام آثار اشياى جهان و خواص و ويژگى هاى آنها از نظر هماهنگى با وجود انسان و ناهماهنگى با خبر باشد؛ و دقيقاً مصالح و مفاسد تمام اعمال و كارهاى فردى و اجتماعى و پيامدهاى آنها را بداند.

3- از تمام حوادثى كه در آينده دور يا نزديك ممكن است رخ دهد؛ و به شكلى در سرنوشت انسان مؤثّر است، آگاه باشد.

4- قانون گذار واقعى كسى است كه از هر لغزش و گناه و خطا و اشتباهى بركنار باشد؛ و در عين دلسوزى و مهربانى، قوىّ الاراده و با شهامت باشد و از هيچ قدرتى در اجتماع نترسد.

ص: 68

5- هيچ گونه منافعى در اجتماع بشريت نداشته باشد؛ مبادا محور افكار او هنگام تنظيم قوانين- آگاهانه يا نا آگاهانه- متوجّه جهتى كه حافظ منافع شخص اواست گردد، و مصالح جامعه را فداى منافع خودش كند.

آيا چنين صفاتى جز در خداوند وجود دارد؟ آيا كسى را پيدا مى كنيد كه بگويد: «من انسان را با تمام ويژگيهايش شناخته ام؟» در حالى كه بزرگترين دانشمندان در پاسخ اين سؤال، اظهار عجز و ناتوانى مى كنند، بلكه انسان را رسماً موجودى ناشناخته معرّفى كرده و حتّى اين عنوان را براى كتاب هاى خود انتخاب كرده اند.

آيا كسى پيدا مى شود كه از گذشته و آينده و روابط دقيق آن با زمان حال با خبر باشد؟

آيا كسى پيدا مى شود كه اسرار و آثار همه موجودات را بداند و بالاخره از هر گونه لغزش و گناه و خطا در امان باشد؟

مسلّماً هيچ كس جز خدا و فرستادگان او داراى چنين صفاتى نيستند.

از اين اشاره كوتاه، به خوبى نتيجه مى گيريم كه قانون گذار واقعى خدااست كه انسان را آفريده و از تمام اسرار وجود او با خبر است، و اسرار همه موجودات را مى داند و از حوادث آينده و گذشته و روابط آنها با حوادث امروز به خوبى آگاه است.

هيچ گونه خطا و اشتباه در ذات پاك او راه ندارد و از كسى نمى ترسد، كمبودى ندارد كه بخواهد آن را از طريق قوانين موضوعه بر طرف سازد، بلكه در تشريعات خود تنها نفع انسان ها را ملحوظ مى دارد.

افزون بر همه اينها سراسر جهان قلمرو حكومت و حاكميت اواست و معنى ندارد در چنين قلمروى كسى جز او امر و نهى كند، بلكه پذيرفتن امر و نهى ديگران و به رسميت شناختن قانونى، غير قانون او شرك و نوعى گمراهى است.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و آيات را كه قانون گذارى را ويژه خداوند مى شمرد مورد توجه قرار مى دهيم.

1- ما لَهُمْ مِنْ دُوْنِهِ مِنْ وَلِىٍّ وَ لا يُشْرِكُ فى حُكْمِهِ احَداً(1)


1- سوره كهف، آيه 26 ..

ص: 69

2- وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فيهِ مِنْ شَيْئٍ فَحُكْمُهُ الَى اللَّهِ (1)

3- وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما انْزَلَ اللَّهُ فَاولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ (2) 4- وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما انْزَلَ اللَّهُ فَاولئِكَ هُمُ الظّالِمُوْنَ (3) 5- وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما انْزَلَ اللَّهُ فَاولئِكَ هُمُ الْفاسِقُوْنَ (4)

6- وَ انِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما انْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ اهْوائَهُمْ وَاحْذَرْهُمْ انْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ ما انْزَلَ اللَّهُ الَيْكَ (5) 7- افَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُوْنَ وَ مَنْ احْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ (6) 8- انَّما كانَ قَوْلَ الْمُؤمِنينَ اذا دُعُوا الَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ انْ يَقُولُوا سَمِعْنا وَاطَعْنا وَ اوْلئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (7) 9- وَ انَّ هذا صِراطى مُسْتَقيماً فاتّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبيلِهِ ذلِكُمْ وَصّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (8) 10- الْيَوْمَ اكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ اتْمَمْتُ علَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمْ الاسلامَ ديناً(9)

ترجمه:

1- «... آنها هيچ ولّى و سرپرستى جز او ندارند، و او هيچ كس را در حكم خود شركت نمى دهد»!

2- «در هر چيز اختلاف كنيد، داورى آن با خدااست».

3- «... و آنها كه به احكامى كه خدا نازل كرده حكم نمى كنند كافراند».

4- «... و هر كس به احكامى كه خدا نازل كرده حكم نكند، ستمگر است».


1- سوره شورى، آيه 10 ..
2- سوره مائده، آيه 44 ..
3- سوره مائده، آيه 45 ..
4- سوره مائده، آيه 47 ..
5- سوره مائده، آيه 49 ..
6- سوره مائده، آيه 50 ..
7- سوره نور، آيه 51 ..
8- سوره انعام، آيه 153 ..
9- سوره مائده، آيه 3 ..

ص: 70

5- «... و كسانى كه بر طبق آنچه خدا نازل كرده حكم نمى كنند، فاسق اند».

6- «و در ميان آنها (اهل كتاب)، طبق آنچه خداوند نازل كرده، داورى كن؛ و از هوسهاى آنان پيروى مكن؛ و از آنها بر حذر باش، مبادا تو را از بعض احكامى كه خدا بر تو نازل كرده، منحرف سازند».

7- «آيا آنها حكم جاهليّت را (از تو) مى خواهند؟! و چه كسى بهتر از خدا، براى قومى كه اهل يقين هستند، حكم مى كند»؟!

8- «هنگامى كه (مؤمنان) به سوى خدا و رسولش دعوت شوند تا ميان آنان داورى كند، سخنشان تنها اين است كه مى گويند:" شنيدم و اطاعت كرديم" و اينها رستگاران (واقعى) هستند».

9- «اين راه مستقيم من است؛ از آن پيروى كنيد؛ و از راه هاى پراكنده (و انحرافى) پيروى نكنيد، كه شما را از طريق حق، دور مى سازد؛ اين چيزى است كه خداوند شما را به آن سفارش مى كند، شايد پرهيزگارى پيشه كنيد!»

10- «... امروز، دين شما را كامل كردم؛ و نعمت خود را بر شما تمام نمودم؛ و اسلام را به عنوان آيين (جاودان) شما پذيرفتم».

تفسير آيات

در هفت آيه نخست از اين آيات سخن در اين است كه «حكم» تنها حكم الهى است و همه بايد از «حكم» او پيروى كنند.

درست است كه «حكم» در اصل به معنى «منع» است (1) ولى از آنجا كه امر و نهى و فرمان سبب منع از كار خلاف مى شود، به آن حكم گفته شده، و به علوم و دانشها از اين جهت حكمت گفته اند كه مانع از اعمال جاهلانه و نابخردانه است.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه واژه «حكم» در قرآن مجيد، گاه به معنى داورى آمده، و گاه به معنى امر و نهى و فرمان، آنجا كه به معنى داورى است نيز نوعى امر و نهى و فرمان است كه از سوى قاضى صادر مى شود.


1- به مصابيح اللّغه ومصباح اللّ غه و مفردات راغب مراجعه شود ..

ص: 71

با توجه به آنچه گفته شد به آيات باز مى گرديم آيه نخست، حاكميّت و حكومت و امر و نهى و همچنين ولايت را، مخصوص خدا شمرده است و مى فرمايد: «آنها هيچ ولىّ و سرپرستى جز او ندارند و هيچ كس را در حكم خود شريك نكرده است» ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِىٍّ وَ لا يُشْرِكُ فى حُكْمِهِ احَداً.(1)

در واقع صدر و ذيل آيه به منزله علّت و معلول است؛ زيرا هنگامى كه ولايت مخصوص خدا باشد طبيعى است كه حكم و فرمان و قانون نيز منحصر به او باشد، نا گفته پيدااست، كه «حكم» در اينجا هم امر و نهى را شامل مى شود و هم قضاوت و هم حكومت را؛ چرا كه همه اينها از شاخه هاى ولايت است، و چون ولايت منحصر به اواست؛ پس حكم هم از آن اواست؛ بلكه بعضى معتقدند حاكميّت تكوينى خداوند بر عالم آفرينش را نيز شامل مى شود؛ چرا كه ولايت او در عالم تشريع و تكوين هر دو ثابت است؛ پس حاكميّت او نيز عموميّت دارد.

***

در آيه دوّم سخن از داورى خدااست و مى فرمايد: «در هر چيز اختلاف كنيد، داوريش با خدااست» وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فيهِ مِنْ شَيئٍ فَحُكْمُهُ الَى اللَّهِ (2)

و در ذيل آيه مى فرمايد: «اين است خداوند پروردگار من، تنها بر او توكّل كردم و تنها به سوى او باز مى گردم» ذ لِكُمُ اللَّهُ رَبّى عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ الَيْهِ انيبُ

چون همه چيز (مخصوصاً حكم و داورى) به دست اواست، تنها بايد بر او توكّل كرد و به سوى او بازگشت نمود.

از آنجا كه داورى و قضاوت از حكم و قانون جدا نيست- و به اصطلاح بسيارى از موارد نزاع از قبيل شبيه حكميه است، نه شبهه موضوعيّه- معلوم مى شود كه حكم و فرمان و قانون نيز فقط به دست اواست.


1- سوره كهف، آيه 26 ..
2- سوره شورى، آيه 10 ..

ص: 72

آيه سوّم، چهارم و پنجم، از كسانى سخن مى گويد كه به احكامى كه خدا نازل كرده حكم نمى كنند، و براى آن اهميّتى قائل نيستند، يا به تعبير ديگر به سراغ احكامى غير از احكام خدا مى روند، در يك آيه آنها را كافر و در آيه ديگر ظالم و در آيه سوّم فاسق شمرده است: وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما انْزَلَ اللَّهُ فَاولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ ... فَاولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ ... فَاولئِكَ الفاسِقُونَ (1)

آنها كافراند به اين دليل كه يكى از شاخه هاى توحيد افعالى يعنى توحيد حاكميّت اللَّه را به فراموشى سپرده اند، اين شاخه از توحيد مى گويد: «غير او نه حقّ حكم و فرمان دارد و نه حقّ حكومت، و نه داورى، و مسلّماً هر كس از اين اصل منحرف شود، به نوعى از شرك گرفتار شده است».

آن ها ظالم هستند به دليل اينكه به خود و ديگران ستم مى كنند و احكامى كه مايه سعادت آنها و سبب پيشرفت جامعه است، كنار زده و به احكام كم ارزش يا بى ارزشى كه فقط مصالح محدودى را در نظر گرفته روى مى آورند.

آن ها فاسق هستند به خاطر اينكه از مرز بندگى و عبوديّت خارج شده اند؛ زيرا مى دانيم معنى فسق خارج شدن از وظيفه و فرمان است.

اين سه تعبير مختلف (كافر و ظالم و فاسق) در اين سه آيه بسيار حساب شده است و ممكن است اشاره به سه بعد قانون الهى باشد زيرا «قانون» از يك سو به قانون گذار (خداوند) منتهى مى شود كه مخالفتش كفر است؛ و از سوى ديگر به بندگان خدا منتهى مى شود كه مخالفتش ظلم است؛ و از سوى سوّم، به شخص حاكم و قاضى منتهى مى شود كه حكمش (در آنجا كه بر خلاف حكم خدااست) فسق است.

ششمين آيه به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور مى دهد كه در ميان آنها به آنچه خداوند نازل كرده است حكم كند و از هوى و هوس آنها پيروى نكند و بر حذر باشد كه او را از پاره اى از احكامى كه خداوند بر او نازل كرده است، نفريبند و منحرف نسازند وَ انِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما


1- سوره مائده، آيات 44، 45 و 47 ..

ص: 73

انْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ اهْوائَهُمْ وَاحْذَرْهُمْ انْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ ما انْزَلَ اللَّهُ الَيْكَ (1)

مقابله ميان «حكم به ما انزل اللَّه» و «پيروى از هوى و هوس»، نشان مى دهد كه آن كس كه از حكم خدا روى برتابد، در درّه هولناك هوى و هوس سقوط مى كند، و تصريح به اينكه بر حذر باشد و از اينكه تو را فريب دهند تأكيدى است مجدّد بر پيروى از احكام الهى و ايستادگى در برابر وسوسه ها و به رسميّت نشناختن غير آن. بدون شك پيامبر صلى الله عليه و آله به خاطر مقام عصمت هرگز فريب آنان را نمى خورد ولى تعبير فوق درسى است براى ساير مردم كه متوجه نيرنگ هاى دشمنان براى منحرف ساختن مؤمنان از احكام الهى بوده باشند.

با توجّه به شأن نزولى كه مفسّران براى اين آيه ذكر كرده اند آيه فوق در مورد قضاوت و داورى در اختلافات و منازعات است، و كلمه «بينهم» (در ميان آنها) نيز حكايت از اين معنى مى كند، ولى مسلّم است كه داورى بايد مستند به حكم و قاونى باشد، و مفهوم آيه اين است كه مستند داورى فقط بايد «ما انْزَلَ اللَّهُ» يعنى احكامى كه خدا نازل كرده است باشد.

***

آيه بعد كه در قرآن درست بعد از آيه فوق قرار گرفته، مى فرمايد: «آيا آنها حكم جاهليّت را (از تو) مى خواهند؟ چه كسى براى آنها كه يقين (به مبدأ و معاد و نبوت تو) دارند بهتر از خدا حكم مى كند»؟! افَحُكْمَ الجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ احْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوْقِنُونَ (2)

در اينجا احكام غير الهى را احكام جاهليّت شمرده است! احكامى كه از جهل و نادانى، و گاه از هوى و هوس هاى ناشى از جهل سرچشمه مى گيرد، و اگر درست بينديشيم اين معنى اختصاص به عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و قيام او در زمان جاهليّت عرب ندارد، بلكه هر حكم غير الهى- چنانكه قبلًا هم اشارده شد- نمى تواند آميخته به جهل نباشد؛ زيرا به يقين علم انسان محدود است؛ نه شناخت كاملى از تمام ويژگى ها و زواياى وجود خويش دارد، و نه آگاهى كامل نسبت به اسرار موجودات و حوادث گذشته و حال و آينده كه در مصالح و


1- سوره مائده، آيه 49 ..
2- سوره مائده، آيه 50 ..

ص: 74

مفاسد احكام اثر مى گذارد؛ به علاوه چون هر كس در اجتماع داراى منافع و تمايلاتى است طبعاً نمى تواند به هنگام قانون گذارى خود را به كلّى از آنها بر كنار سازد، تنها خدااست كه از همه چيز آگاه و از همه كس بى نياز است.

برسوئى در تفسير روح البيان، در بيان معنى جاهليّت مى گويد: «آن هر چيزى است كه متكّى به وحى و كتاب آسمانى نباشد»!(1) در تفسير فى ظلال مى خوانيم: «جاهليت اشاره به زمان خاصّى نيست بلكه شرايط و اوضاع ويژه اى است كه ديروز بوده و امروز و فردا نيز مى تواند باشد، جاهليّت آن گونه كه قرآن توصيف مى كند حكم بشر براى بشر است، چرا كه پيروى از عبوديّت و بندگى بشر نسبت به بشر، و خارج شدن از عبوديّت اللَّه است.(2) در تفسير مجمع البيان از بعضى از مفسّران پيشين نقل شده: تعبير به جاهليّت اشاره به كارهاى يهود در آن عصر است كه هر گاه ضعيفان جامعه كارى انجام مى دادند، احكام و قوانين تورات را درباره او اجرا مى كردند، ولى هر گاه زورمندان و اشراف مرتكب گناهى مى شدند آنها را مؤاخذه نمى كردند، و نيز از بعضى نقل مى كند كه «جاهليّت» هم بت پرستان را شامل مى شود و هم اهل كتاب را.(3) اين گونه تبعيض ها كه در عصر و زمان ما نيز به شدّت جريان دارد و قوانين هم در درون كشورها و هم در روابط بين الملل، تنها در مورد ضعفا اجرا مى شود، و قدرتمندان غالباً مستثنى هستند، نشانه وجود جوامع جاهلى است!

***

قابل توجّه اينكه بسيارى از آياتى كه در بالا آمد و سخن از منحصر بودن حقّ قانونگذارى و تشريع به خداوند مى گويد در سوره «مائده» است، و مى دانيم سوره «مائده»


1- تفسير روح البيان، جلد 2، صفحه 410 ..
2- فى ضلال، جلد 2، صفحه 751 ..
3- در جمله« افَحُكْمَ الجاهِليَّةِ يَبْغُونَ»، محذوفى وجود دارد، بعضى گفته اند:« در تقدير" افَحُكْمَ الامَةِ الجاهِلِيَّةِ" مى باشد»( روح المعانى ذيل آيه مورد بحث) و بعضى گفته اند:«" افَحُكْمَ حَكَم الجاهِليَّةِ"( تفسير قرطبى و تفسيرمجمع البيان ذيل آيه مورد بحث) يا" حكّام الجاهليّة"» ..

ص: 75

بنابر مشهور آخرين سوره يا از آخرين سوره هايى است كه بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نازل شده است و بسيارى از مسائل مهمّ اسلامى و از جمله مسائل مربوط به حكومت كه از اركان مهمّ اسلام است در آن مطرح گرديده، و در آيه هاى متعددى از اين سوره تأكيد شده است كه «حكم»، «فرمان» و «تشريع قانون» منحصر به خدااست، و اين تأكيدهاى مكرّر در اين سوره پر معنى است.

***

هشتمين آيه سخن از ايمان و تسليم مطلق در برابر حكم خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله به ميان آورده مى گويد: «هنگامى كه مؤمنان به سوى خدا و رسولش دعوت شوند تا ميان آنها حكم كند، فقط سخنشان اين است كه مى گويند:" شنيديم و اطاعت كرديم"»: انَّماكانَ قَولَ المُؤمِنينَ اذادُعُواالَى اللّهِ وَ رَسوُلِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُم انْ يَقُولُواسَمِعْنَا واطَعْنا و اولئكَ هُمُ المُفلِحُونَ (1)

از شأن نزولى كه در بعضى از تفاسير براى آيات بعد از آن آمده است- كه جمعى از مناقان هنگامى كه وضع خود را متزلزل ديدند خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و سوگند ياد كردند كه ما تسليم فرمان توايم- روشن مى شود كه منظور از آيه فوق كه سخن از نقطه مقابل اين گروه يعنى مؤمنان مى گويد تسليم مطلق در مقابل قوانين خدااست، و هر قانونى را غير آن از درجه اعتبار ساقط مى كند، و اگر منظور تنها مسأله قضاوت و داورى باشد باز دلالت بر مقصود ما دارد؛ زيرا همان گونه كه گفتيم: «مسأله داورى نيز بر اساس قانونى صورت مى گيرد»؛ بنابراين تسليم بودن در برابر قضاوت خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله به معنى تسليم بودن در مقابل قانون الهى است؛ و لذا هميشه قضات هنگام صدور احكام خود، استناد به يك يا چند ماده قانون مى كنند و بر اساس آنها حكم صادر مى كنند، مؤمنان بايد تنها به موارد قوانين الهى استناد جويند.


1- سوره نور، آيه 51 ..

ص: 76

نهمين آيه به دنبال فرمان هاى الهى دهگانه اى است كه در آيات قبل از آن آمده است- در مورت ترك شرك، نيكى كردن به پدر و مادر، ترك فرزند كشى، و به طور كلّى ريختن خون بى گناهان، و اعمال زشت ديگر- و در پايان همه آنها مى فرمايد: «اين راه مستقيم من است از آن پيروى كنيد و از راه هاى مختلف- و قوانين نادرست ديگر- پيروى نكنيد كه شما را از حق دور مى سازد، اين چيزى است كه خداوند شما را به آن سفارش مى كند تا پرهيزكار شويد» وَ انَّ هذا صِراطى مُسْتَقيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبيلِهِ ذلِكُمْ وَصّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (1)

از اين تعبير به خوبى روشن مى شود كه «صراط مستقيم» همان حكم و قانون و فرمان الهى است، و هر آنچه غير از آن است، راههاى كج و معوج و نادرستى است كه مردم را از صراط مستقيم خداوند دور مى سازد و نيز از اين تعبير استفاده مى شود كه پيمودن راه هاى ديگر، مايه تفرقه و پراكندگى و اختلاف است؛ دليل آن هم روشن است؛ زيرا نظر انسان ها حتّى دانشمندان بزرگ در تشخيص مصالح و مفاسد كارها با هم تفاوت بسيار دارند، هر گاه قانون گذارى به دست انسان ها سپرده شود دائماً اختلاف و پراكندگى بر جوامع انسانى حاكم خواهد بود.

ابن مسعود در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند: «كه پيامبر خط مستقيمى كشيد؛" سپس فرمود:" اين راه صحيح است"، سپس از طرف راست و چپ آن، خطوط مختلفى كشيد و فرمود:" اينها راه ها (متفرّق) است، در كنار هر يك از آنها شيطانى نشسته كه افراد را به سوى آن مى كشد!»(2) در دهمين و آخرين آيه مورد بحث، گر چه مستقيماً سخنى از مسأله انحصار قانون گذارى به خداوند به ميان نيامده ولى تعبيرى دارد كه از آن به خوبى استفاده مى شود موردى براى قانون گذارى غير خدا وجود ندارد؛ مى فرمايد: «امروز دين شما را كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آيين (جاويدان) شما پذيرفتم» الْيَوْمَ


1- سوره انعام، آيه 153 ..
2- تفسير فخر رازى، جلد 14، صفحه 3.

ص: 77

اكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ اتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ الاسْلامَ ديناً.(1)

مى دانيم كه «دين» به معنى واقعى آن شامل تمام شئون زندگى بشر مى شود، و با توجّه به اينكه اسلام خاتم اديان است و تا پايان جهان بر قرار خواهد بود، مفهوم آيه اين است كه تمام آنچه مورد نياز انسان ها از نظر قوانين تا پايان جهان است در اسلام پيش بينى شده، و بنابراين زمينه اى براى قانون گذارى ديگرى باقى نمى ماند.

البته بخشى از اين قوانين خاص و جزيى، و بخشى عام و كلّى است؛ وظيفه علماى دين و قانون گذاران اسلامى آن است كه آن كليّات را بر مصاديق آن تطبيق كنند و مقرّرات مورد نياز را از آنها استنباط و استخراج نمايند.

***

در روايات اسلامى نيز كراراً براين معنى تأكيد شده است و على عليه السلام در نكوهش كسانى كه به خود اجازه قانون گذارى را در محيط اسلامى مى دادند، و آن را اجتهاد مى ناميدند، سخنان آموزنده مشروحى دارد كه بخشى از آن چنين است: «امْ انْزَلَ اللَّهُ سُبْحانَهُ ديناً ناقِصاً فَاسْتعانَ بِهِمْ عَلى اتْمامِهِ امْ كانُوا شُرَكاءَ لَهُ فَلَهُمْ انْ يَقُولُوا و عَلَيْهِ انْ يَرْضَى»: «آيا خداوند دين ناقصى نازل كرده و از آنها براى تكميل آن كمك خواسته؟ يا آنها شريك خدايند كه حقّ دارند بگويند- وقانون گذارى كنند- و بر خدا لازم است كه رضايت دهد و بپذيريد؟»(2) روايات متعددى كه مى گويد: «آنچه مورد نياز امّت اسلامى تا روز قيامت بوده است در قوانين اسلامى پيش بينى شده، حتّى ديه وارد كردن يك خراش بر بدن ديگرى، و اينكه بايد اين احكام را از اهلش گرفت» نيز به خوبى نشان مى دهد كه در اسلام قانون گذارى مخصوص خدااست، و جايى براى قانون گذارى ديگران باقى نيست؛ بنابراين آنچه در مجالس قانون گذارى اسلامى انجام مى شود همان تطبيق اصول كلّى قوانين اسلام بر مصاديق و موارد آن است.

در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «انَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى لَم يَدَعْ شَيْئاً


1- سوره مائده، آيه 3 ..
2- نهج البلاغه، خطبه 18 ..

ص: 78

يَحْتاجُ الَيْهِ الامَّةُ الّا انْزَلَهُ فى كِتابِهِ وَ بَيَّنَهُ لِرَسُوْلِهِ»:

«خداوند متعال هيچ چيزى را كه امّت اسلامى به آن نيازمند بوده است رها نكرده مگر اينكه در كتابش، حكم آن را نازل فرموده، و براى رسولش تبيين كرده است.»(1) در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «ما مِنْ شَيْئٍ الّا وَفيهِ كِتاب وَ سُنَّة»: «هيچ چيزى نيست مگر اينكه كتاب يا سنتى درباره آن نازل شده است».(2) در روايات ديگرى آمده است كه همه احكام و قوانين لازم، براى امّت اسلامى تشريع شده، از جمله در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «ما تَرَكَ عَلِىٌّ شَيْئاً الّا كَتَبَهُ حَتّى ارْشِ الْخَدْشِ»: «على عليه السلام هيچ قانونى از قوانين را فرو نگذارد مگر اينكه- پيامبر صلى الله عليه و آله آن را املا كرد و على عليه السلام- آن را نوشت حتّى ديه يك خراش»!(3) براى آگاهى بيشتر از وسعت اين گونه احاديث، به كتاب جامع الاحاديث جلد 1، باب 4 از مقدمات مراجعه فرماييد.


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 59، حديث 2 ..
2- همان مدرك، حديث 4 ..
3- جامع احاديث الشيعه، جلد 1، باب 4 از ابواب مقدّمات، حديث 26 ..

ص: 79

آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و ساير معصومان حق تشريع دارند؟

مسأله ولايت بر تشريع، يا به تعبير ساده تر داشتن حقّ قانون گذارى در مورد پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليهم السلام از مسائل بسيار پيچيده است؛ كه در احاديث اسلامى مكرّر درباره آن صحبت شده است.

آيا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله حق دارد آنچه را مصلحت مى بيند به عنوان يك قانون براى مسلمين وضع كند؛ هر چند وحى الهى نسبت به خصوص آن نازل نشده باشد؟

شك نيست كه اين امر محال نمى باشد به شرط اينكه خداوند چنين حقّى (حقّ قانون گذارى و تشريع) را به او بدهد، سخن در اين است كه آيا چنين امرى واقع شده و دلايل نقلى گواهى بر آن مى دهد يا نه؟

روايات فراوانى داريم كه- بعضى از اين روايات صحيح است، هر چند بعضى از آنها ضعيف مى باشد- كه مى گويد: خداوند تفويض امر به پيامبر صلى الله عليه و آله و اوصياء بعد از او كرده است (منظور از تفويض امر حقّ قانونگذارى و تشريع است).

مرحوم كلينى روايات مربوط به تفويض را در جلد اوّل اصول كافى، در يك باب جمع آورى كرده و ده حديث در اين زمينه نقل مى كند، از جمله در حديثى از امام باقر و امام صادق عليهما السلام مى خوانيم كه فرمودند: «انَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى فَوَّضَ الى نَبيِّهِ امْرَ خَلْقِهِ لِيَنْظُرَ كَيْفَ طاعَتُهُمْ ثُمَّ تَلى هذِهِ الآيَةَ وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوْهُ وَ ما نَهاكُم عَنْهُ فانْتَهُوا»:

«خداوند متعال كار مردم را به پيامبرش تفويض كرده تا بنگرد چگونه اطاعت مى كنند، سپس اين آيه را تلاوت فرمود:" كه هر چيزى رسول خدا صلى الله عليه و آله براى شما آورده بگيريد (واجرا كنيد)، واز آنچه نهى مى كند خوددارى كنيد.»(1) در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم:


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 267، حديث 5- سوره حشر، آيه 7..

ص: 80

«انَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ ادَّبَ نَبِيَّهُ عَلى مَحَبَّتِهِ فَقالَ وَ انَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيمٍ ثُمَّ فَوَّضَ الَيْهِ فَقالَ عَزَّوَجَلْ وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فانْتَهُوا، وَ قالَ عَزَّوَجَلَ مَنْ يُطِعِ الرَّسُول فَقَدْ اطاعَ اللَّهَ ...»:

«خداوند متعال پيامبرش را با محبّت خود آشنا ساخت و پرورش داد سپس فرمود" تو اخلاق عظيم و برجسته اى دارى"، و به دنبال آن تفويض امر به او كرد، و فرمود:" آنچه را پيامبر صلى الله عليه و آله براى شما آورده بگيرد (واطاعت كنيد)، و از آنچه شمارا نهى كرده خوددارى نماييد" و فرمود:" كسى كه ازپيامبر اطاعت كند، خدارا اطاعت كرده است"»(1) قرائن موجود در عبارات فوق به خوبى نشان مى دهد كه منظور از تفويض چيست.

در بعضى از اين روايات آمده است كه بعد از اين تفويض الهى، پيامبر صلى الله عليه و آله قوانينى تشريع فرمود، از جمله اينكه خداوند نماز را دو ركعت قرار داد و پيامبر صلى الله عليه و آله، (در نمازهاى ظهر و عصر و عشاء) دو ركعت بر آن افزود، و در مغرب يك ركعت، و اين تشريع پيامبر صلى الله عليه و آله هم سنگ فريضه الهى است و عمل به آن واجب است، و نيز 34 ركعت) (دو برابر فرائض) به عنوان نافله بر آن افزود، خداوند روزه ماه رمضان را واجب فرمود، و پيامبر صلى الله عليه و آله روزه ماه شعبان و سه روز از هر ماهى را مستحب نمود ....(2) در احاديث ديگرى كه در زمينه تفويض امر تشريع به پيامبر اسلام وارد شده است، نمونه هاى ديگرى نيز از تشريعات پيامبر صلى الله عليه و آله ديده مى شود.(3) در اينكه منظور از «تفويض امر» چيست؟ چندين احتمال درباره آن داده شده، از جمله:

1. تفويض امر تشريع به پيامبر صلى الله عليه و آله به صورت كلّى.

2. تشريع جزئى در موارد محدود، به اين گونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله قبل از نزول احكام الهى يا بعد از آن احكامى را تشريع فرموده و خداوند امضا كرده است.

3. تفويض امر حكومت و تدبير و سياست و تربيت نفوس و حفظ نظام.


1- همان مدرك، صفحه 265، حديث 1- سوره قلم، آيه 4 وسوره حشر، آيه 7 وسوره نساء، آيه 80..
2- همان مدرك، صفحه 266، حديث 4 ..
3- براى توضيح بيشتر و بررسى تمام روايات تفويض و جمع بندى آن به كتاب انوار الفقاهه، جلد اوّل، صفحه 552- 585 مراجعه فرماييد..

ص: 81

4. تفويض امر عطا و منع (به هر كس صلاح ببيند از بيت المال ببخشد و به آن كس مصلحت نبيند نبخشد).

5. تفويض در بيان حقايق اسرار احكام يعنى آنچه را از اسرار، و احكام مصحلت مى بيند بيان كند و آنچه را مصلحت نيست نگويد.

از مجموع رواياتى كه در باب تفويض وارد شده، معنى دوّم استفاده مى شود و آن اين است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در موارد محدودى به اذن خدا قانون گذارى فرموده- شايد اين موارد از ده مورد تجاوز نكند- و اين امر از سوى خداوند امضا شده است و به تعبير ديگر خدا اين اختيار را به او داده كه در بعضى از موارد قانون گذارى كند و سپس آن را امضا فرموده است. ضمناً از اين روايات به خوبى استفاده مى شود كه خداوند اين مقام را به آنها به چند دليل داده است: نخست اينكه عظمت مقام آنها را نشان دهد كه تشريعات آنان هم طراز تشريع خدااست، و ديگر اينكه مردم را امتحان كند كه تا چه اندازه تسليم فرمان پيامبراند، سوّم اينكه خداوند آنها را مؤيّد به روح القدس فرموده و از اين طريق به اسرار احكام الهى آشنا ساخته است.

از آنچه در بالا گفته شد چند نكته روشن مى شود:

1. از مجموع روايات تفويض چنين بر مى آيد كه خداوند ولايت بر تشريع را اجمالًا به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله داده و اين امر از يك سو براى امتحان اطاعت خلق و از سوى ديگر به عنوان تعظيم مقام والاى پيامبر صلى الله عليه و آله و بيان منزلت او نزد خداوند سبحان بوده است.

2. اين تفويض جنبه كلّى ندارد بلكه در موارد محدود و معدودى صورت گرفته است؛ به همين دليل غالباً در مسائل مهمى كه مسلمانان از پيامبر صلى الله عليه و آله مى پرسيدند و او در انتظار وحى مى نشست؛ و اين دليل روشنى است بر اينك تفويض كلّى صورت نگرفته است؛ و گرنه ضرورتى نداشت پيامبر در انتظار وحى بنشيند؛ بلكه خودش مى توانست هر قانونى را تشريع كند. (دقّت كنيد)

3. اين مقام والا به اذن خداوند و اجازه او به آن حضرت داده شده است، به علاوه بعد از تشريع پاره اى از قوانين از سوى پيامبر، خداوند آن را امضا مى فرمود؛ بنابراين هرگز دليل بر تعدد شارع و قانون گذار نيست؛ بلكه تشريع پيامبر نيز شاخه اى از تشريع خدااست.

ص: 82

4. اين مقام برجسته و والا بعد از آن بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله مؤيّد من عنداللَّه شد و به وسيله روح القدس تقويت مى گرديد، معصوم بود؛ و خطا و لغزشى در كار او وجود نداشت، بنابراين كسانى كه داراى اين شرايط نباشند چنين موقعيتى براى آنها ثابت نيست.

5. امامان معصوم عليهم السلام هر چند مؤيد به روح القدس بودند و هرگز خطا و لغزشى از آنها سر نمى زند؛ ولى آنها تشريع تازه اى نداشتند چرا كه بعد از اكمال دين و اتمام نعمت الهى، تمام احكام مورد احتياج امّت تا روز قيامت، مطابق روايات فراوانى كه شايد در سر حدّ تواتر است تشريع شده بود و جايى براى تشريع تازه باقى نمانده بود؛ بنابراين وظيفه امامان معصوم عليهم السلام توضيح و تبيين احكامى بود كه بدون واسطه يا با واسطه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دريافت داشته بودند.

سؤال

ممكن است گفته شود از بعضى از روايات چنين بر مى آيد كه امير مؤمنان على عليه السلام زكات را بر اسب مقرّر فرمود، و اين تشريع تازه اى بود.

روايت چنين است امام باقر و امام صادق عليهما السلام فرمودند: «وَضَعَ اميرُالْمُؤمِنينَ عَلَى الْخَيْلِ الْعِتاقِ الرّاعِيَةِ فى كُلِّ فَرَس فى كلِّ عامٍ دينارينِ وَ عَلى البراذينِ ديناراً»:

«اميرمؤمنان على عليه السلام بر اسب هاى خوب بيابان چر، در هر اسبى هر سال دو دينار قرار داد، و بر اسب باركش (يابو) يك دينار.»

و نيز در روايت على بن مهزيار، آمده است كه: امام جواد عليه السلام در سال 220 كه وارد بغداد شد، علاوه بر خمس واجب معمولى، خمس ديگرى را در بخش عظيمى از اموال، تنها براى يك بار مقرّر داشت.(1) هر دو حديث از نظر سند معتبر است؛ بنابراين بايد گفت كه امامان معصوم عليهم السلام نيز حق تشريع و قانون گذارى داشتند.

پاسخ


1- وسائل الشّيعه، جلد 6، ابواب ما يجب فيه الخمس، باب 8، حديث 5..

ص: 83

در اينجا احكام حكومتى با احكام كلّى شرعى اشتباه شده است، احكام كلّى همان قوانين ثابت و مستمرّى است كه در هر عصر و زمان و مكان تا روز قيامت باقى و برقرار است؛ ولى احكام حكومت احكامى است كه به خاطر ضرورت ها و مانند آن به طور موقّت قرار داده مى شود (مانند حكم تحريم تنباكو كه در يك روز به خاطر مبارزه با استعمار اقتصادى انگلستان از سوى مرجع بزرگى وضع شد و در روز ديگرى كه خطر پايان يافت برداشته شد).

از قرائنى كه در روايت امام جواد عليه السلام آمده است به خوبى استفاده مى شود كه هنگام ورود آن حضرت به بغداد شيعيان در مضيقه سختى بودند، و امام تعدّد خمس را در آن سال مخصوص، براى حلّ اين مشكل قرا رداد، و در واقع احكام عناوين ثانويه و ضرورت را بر يكى از مصاديق آن تطبيق فرمود، نه اينكه تشريع تازه اى شده باشد.

حكم زكات كه در روايت امير مؤمنان على عليه السلام آمده است نيز مى تواند همين گونه باشد، و لذا اين حكم محدود به همان زمان بود وفقها آن را به عنوان يك تشريع عام تلقّى نكرده و بر طبق آن فتوا نداده اند. (دقت كنيد)

6. از آنچه در بند 5 آمد روشن مى شود كه غير امامان معصوم عليهم السلام به طريق اولى حقّ تشريع قوانين كليّه الهيّه ندارند؛ چرا كه از يك سو با ختم نبوّت و رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و اكمال دين واتمام نعمت، جايى براى تشريع ديگران وجود ندارد، و همه احكام كليّه الهيّه كه مورد نياز انسان ها تا روز قيامت بوده است طبق روايات فراوان تبيين شده است؛ و از سوى ديگر غير آنها معصوم و مؤيّد به روح القدس نيستند تا چنين حقّى براى آنها ثابت باشد؛ زيرا در روايات گذشته شرط حاكميّت بر تشريع، اين معنى شمرده شده بود.

7. بايد توجّه داشت كه بعضى از روايات تفويض، ناظر به تشريع احكام نيست بلكه نظر به واگذارى حكومت و ولايت، يا واگذارى بيت المال به آنها دارد.

8. جمعى از فقهاى اهل سنّت اعتقاد به تفويض تشريع احكام به فقها در مالانصّ فيه دارند، توضيح اينكه: علماى اهل سنّت مسائل را به دو گروه تقسيم مى كنند: ما فيه نصّ (آنچه دستورى درباره آن در قرآن و سنّت وارد شده) و مالا نصّ فيه (آنچه دستورى درباره آن وارد نشده است).

ص: 84

در بخش اوّل همه معتقدند بايد به دستورات و نصوص عمل كرد، و قسمت دوّم بسيارى از آنها معتقدند به اينكه نخست بايد به سراغ قياس رفت يعنى آن مسأله را با مسائلى كه حكم خاصّى در آن وارد شده است مقايسه نمود، و حكمى شبيه آن براى آن مسأله قائل شد؛ و در غير اين صورت علماى دين موظّف اند مصلحت و مفسده آن كار را بررسى كنند و آنچه در نظرشان قوى تر است، حكمى بر طبق آن وضع كنند و بر پيروان آنها لازم است آن حكم را بپذيرند و به عنوان حكم الهى بر آن تكيه نمايند.

اين همان چيزى است كه گاه از آن به عنوان اجتهاد- البته اجتهاد به معنى خاصّ، نه اجتهاد به معنى استنباط احكام ادّله شرعيه- و گاه از آن به عنوان تصويب ياد مى كنند، و مى گويند: «آنچه را فقيه در اين گونه موارد به عنوان قانون وضع مى كند مورد تصويب الهى است! و اگر فقهاى مختلف احكام متعدد و مختلفى وضع كنند همه آنها به عنوان حكم الهى مورد قبول است»! و به اين ترتيب حق قانون گذارى را به فقها در موردى كه نصّ و دليل خاصّى در آن وارد نشده است مى دهند.

ولى فقهاى شيعه به پيروى از مكتب اهل بيت عليهم السلام با اساس و ريشه اين سخن مخالف اند و مى گويند: «تمامى احكامى كه مورد نياز انسان ها تا دامنه قيامت بوده است در شريعت اسلامى پيش بينى شده و چيزى ناگفته باقى نمانده است تا كسى تشريعى كند؛ منتهى بعضى از اين احكام به صورت خاص در قرآن يا سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله يا سنّت ائمه معصومين بيان شده و بعضى در قواعد كليّه و اصول عامّه و يا به تعبير ديگر در «عمومات» و اطلاقات ادلّه اوليه و ثانويه به چشم مى خورد، به طورى كه براى هر موضوعى از موضوعات، حكمى ثابت است هر چند اين حكم گاه به عنوان حكم واقعى و گاه به عنوان حكم ظاهرى شناخته مى شود».

بنابراين چيزى به عنوان اجتهاد- به معنى خاص- و يا قياس، و يا مالا نصّ فيه وجود ندارد؛ و كار فقهاء تنها تطبيق احكام كلّى بر مصداق هاى آن است.

از اين ها روشن مى شود قانون گذارى در مجالس قانون گذارى در عرف مذهب پيروان اهلبيت عليهم السلام به معنى وضع احكام جديد در مسائل مورد ابتلا نيست، بلكه منظور تطبيق اصول بر فروع ويا تشيخص موضوعات مختلف و با اصطلاح كارشناسى موضوعى است.

ص: 85

خلاصه اينكه مجالس قانون گذارى در مذهب شيعه به معنى وضع احكام كليّه در برابر احكام اسلام، و يا مالا نصّ فيه نيست، و همگى از قبيل تطبيق احكام، يا كارشناسى موضوعى است؛ و به همين دليل در كنار آن شوراى نگهبان قرار داده شده، تا جمعى از فقها بر آن نظارت كنند و مطمئن شوند كه قوانين موضوعه بر خلاف احكام اسلام نيست.

حتى مجلس تشخيص مصلحت كه اخيراً در قانون اساسى پيش بينى شد، نيز به معنى تشخيص موضوع است، نه جعل قانون:

توضيح اينكه: يكى از عناوين ثانويّه عنوان اهم و مهم است، يعنى هر گاه دو مسأله شرعى با يكديگر تضاد پيدا كنند، مثلًا گاه حفظ اموال مردم و تصرّف نكردن در مال بدون اذن صاحبش با مسأله احتياج مبرم به كشيدن خيابان در شهرو بيابان در تضاد واقع شود از يك سو حفظ نظم جامعه اسلامى واجب است، و آن بدون كشيدن جاده هاى ضرورى، غيرممكن است واز سوى ديگر حفظ اموال مردم نيز لازم است؛ در اين گونه موارد بايد آنچه مهم تر است مقدم داشته شود، واجازه كشيدن اين گونه جادّه ها داده شود؛ البته در اين گونه موارد هر گونه ضرر و زيانى كه به مالكان اراضى مى رسد بايد جبران گردد.

همچنين در مورد نرخ گذارى اجناس مختلف، قانون اوّلى اسلام، آزادى نرخ است؛ امّا در مواردى كه اين آزادى سبب سوء استفاده گروهى از سودجويان شود و جامعه در تنگنا قرار گيرد و حفظ نظام اقتصادى جامعه متوقّف بر نرخ گذارى شود، بى شك مسأله حفظ نظام مقدم است در اينجا مى توان قانونى براى تعيين نرخ اجناس وضع كرد و دولت اسلامى را موظّف به اجراى آن نمود.

مجلس تشخيص مصلحت در اين موارد آنچه را مهم تر است با مطالعه دقيق بايد انتخاب كند تا حكومت اسلامى به اجرا در آورد، درست مثل اينكه حفظ نفس واجب است و خوردن گوشت حرام ممنوع است، ولى درموارد خاصّى كه راه منحصر به استفاده از گوشت هاى حرام است آن را مجاز مى شمريم، چرا كه اهميّت حفظ نسل بيشتر از آن است.

بنابراين مفهوم مجلس تشخيص مصلحت با اجتهاد و استحسان و مصالح مرسله كه در ميان اهل سنّت معمول است فرق بسيار دارد، اينجا تعارض دو حكم مورد توجه است و

ص: 86

تشخيص مصلحت اهم مى شود، و در آنجا براى موضوعى كه به اعتقاد آنها حكمى براى آن وضع نشده حكم وضع مى كنند. (دقّت كنيد)

***

از مجموع آنچه در بالا گفته شد نتيجه مى گيريم كه مجلس قانون گذارى يكى از اركان حكومت اسلامى است، چرا كه در هر زمان و هر محيط و هر شرايط نيازها و مسائل تازه اى پيدا مى شود كه بايد قانون آن دقيقاً پيش بينى شود؛ ولى قانون گذارى به معنى برنامه ريزى و تطبيق اصول بر فروع و استخراج فروع از قوانين كلّى و تشخيص موضوعات به طور دقيق است.

ص: 87

مجلس شورا و انتخاب نمايندگان

اشاره

در اينجا نخست بايد به سراغ مسأله «اهميّت مشورت در اسلام» و موارد آن و صفات كسانى كه طرف مشورت واقع مى شوند برويم.

اهميّت و لزوم مشورت

مسأله «مشورت» به ويژه در امور اجتماعى و آنچه به سرنوشت جامعه مربوط است، از مهم ترين مسائلى است كه اسلام آن را با دقّت و اهميّت خاصّى مطرح كرده و در آيات قرآن و روايات اسلامى و تاريخ پيشوايان بزرگ اسلام جايگاه ويژه اى دارد.

در چند آيه از قرآن مجيد دستور به مشورت داده شده است.

در آيه 159 سوره «آل عمران» خداوند به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور مى دهد كه با مسلمانان در امور مهم مشورت كند وَ شاوِرْهُمْ فى الامْرِ.

و در آيه 38 سوره «شورى»، هنگام بيان اوصاف برجسته مؤمنان راستين مى فرمايد:

وَ الَّذين اسْتَجابُوا لِرَبِّهِم وَ اقامُوا الصَّلوةَ و امْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ «وكسانى كه دعوت پروردگارشان را اجابت كرده و نماز را برپامى دارند و امورشان به صورت مشورت در ميان آنها است».

همان گونه كه ملاحظه مى كنيد در اين آيه، «مسأله شورا» در رديف ايمان به خدا و نماز قرار گرفته كه بيانگر اهميّت فوق العاده آن است.

گاه گفته مى شود مأمور شدن پيامبر صلى الله عليه و آله براى مشورت با مردم تنها به خاطر احترام به شخصيّت مسلمانان و شركت دادن آنها در مسائل اجتماعى بوده؛ زيرا تصميم گيرنده نهايى شخص پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است نه شوراء، چنانكه قرآن در پايان آيه مشورت مى فرمايد: فَاذا

ص: 88

عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ: «هنگامى كه تصميم گرفتى (قاطع باش و) و بر خدا توكّل كن».(1)

ولى مسلم است كه منظور از ذيل آيه اين نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله با مردم مشورت كند و بعد نظرات آنها را ناديده گرفته، و راه ديگرى را پيش گيرد، چنين كارى نه با هدف آيه سازگار است- زيرا سبب بى احترامى به افكار عمومى و در نتيجه رنجش مسلمانان مى شود و نتيجه معكوس مى بخشد- و نه با تاريخ پيامبر صلى الله عليه و آله مى سازد؛ چرا كه در حوادث مهم هنگامى كه مشورت مى كرد، به نظريّه مردم مسلمان احترام مى گذاشت و حتّى گاه نظر مبارك خود را ناديده مى گرفت تا اصل مشورت در ميان آنها تقويت گردد.

قابل توجّه اينكه آيه مشورت با توجّه به آيات قبل و بعد آن، ناظر به غزوه احُد است و مى دانيم در داستان احد، پيامبر صلى الله عليه و آله موافق به خارج شدن لشگر از شهر نبود، ولى چون نظر اكثريّت مسلمانان بر اين امر قرار گرفت، موافقت فرمود.(2) و به فرض كه اين آيه براى پيامبر صلى الله عليه و آله چنين ويژگى را قائل شود كه مشورتش با مردم جنبه تشريفاتى داشته باشد، ولى آيه سوره «شورى» كه دستور عام مسلمين را بيان مى كند كه كاملًا بيانگر اين مطلب است كه بايد كارهاى مهم در ميان مسلمين با نظر شورا انجام پذيرد، و شورا نقش تعيين كننده دارد.

بديهى است شورا در مسائلى است كه حكم خاصّى از سوى خداوند نازل نشده باشد، و اگر مى گوييم شورا در امر خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله بى اعتبار است، به خاطر اين است كه در اين زمينه دستور خاصّى ازسوى خداوند رسيده بود، و با تعيين وصىّ و خليفه پيامبر صلى الله عليه و آله از طريق وحى به وسيله پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله جايى براى شورا باقى نمى ماند.

و به تعبير ديگر «مشورت» هميشه در موضوعات است نه در احكامى كه دستور آن از سوى خداوند صادر شده است.

به هر حال شورا در محدوده اى كه در بالا بيان شد يك اصل اساسى دراسلام است.

تعبير به «امر»، اشاره به كارهاى مهم، مخصوصاً مسائل مورد نياز جامعه است، و اين واژه چنان مفهوم گسترده اى دارد كه تمام امور مهم سياسى و نظامى و اقتصادى و فرهنگى را


1- سوره آل عمران، آيه 159 ..
2- سيّد المرسلين، جلد 2، صفحه 142 ..

ص: 89

در بر مى گيرد.

در قرآن مجيد حتّى در امور مهم مربوط به نظام خانواده (اجتماع كوچك) دستور به مشورت داده شده است؛ از جمله در باز گرفتن كودك از شير قبل از فرا رسيدن دو سال كامل اشاره به اصل مشورت مى كند، و مى فرمايد: فَانْ ارادا فِصالًا عَنْ تَراضٍ مِنْهُما وَ تَشاوُرٍ فَلا جُناحَ عَلَيْهما: «واگرآن دو (پدر و مادر)، با رضايت يكديگر و مشورت بخواهند كودك را (زودتر از دو سال) ازشير بازگيرند، گناهى بر آنها نيست.»(1) و اين دليل بر اهميت فوق العاده مشورت در كارهااست.

***

اهميت مشورت در احاديث اسلامى

در احاديثى اسلامى، چه احاديثى كه از شخص پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده يا از پيشوايان معصوم ديگر، اهميّت فوق العاده اى براى اين امر ذكر شده، تا آنجا كه در حديث نبوى معروف به عنوان يكى از اسباب حيات جامعه، و ترك مشورت يكى از اسباب مرگ جامعه معرّفى شده است مى فرمايد: «اذا كانَ امَرائُكُمْ خِيارَكُمْ وَ اغْنِيائُكُمْ سُمَحائَكُمْ وَ امْرُكُمْ شُورى بَيْنَكُمْ فَظَهْرُ الارْضِ خَير لَكُمْ مِنْ بَطْنِها، وَ اذا كانَ امَرائُكُمْ شِرارَكُمْ وَ اغْنيائُكُمْ بُخَلائَكُمْ وَلَمْ يَكُنْ امْرُكُمْ شُورى بِيْنَكُمْ فَبَطْنُ الارْضِ خَيْرٌ لَكُمْ مِنْ ظَهْرِها»: «هنگامى كه زمامداران شمانيكان شما باشند، و تواگران شما سخاوتمندان، و كارهايتان به مشورت انجام گيرد، در اين موقع روى زمين از زير زمين براى شما بهتر است،- و شايسته حيات و زندگى هستيد- ولى هرگاه زمامدارانتان بدان شما، و ثروتمندان افراد بخيل باشند و در كارها مشورت نكنيد، در اين صورت زيرزمين از روى آن براى شما بهتر است»!(2) اهميّت مشورت تا آن پايه است كه على عليه السلام فرمود: «الِاسْتِشارَةُ عَيْنُ الْهِدايَةِ وَ قَدْ خاطَرَ مَنْ اسْتَغنى بِرَأيِهِ»: «مشورت عين هدايت است و كسى كه تنها به فكر خود قناعت كند


1- سوره بقره، آيه 233 ..
2- تحف العقول، بخش سخنان كوتاه پيامبر صلى الله عليه و آله، حديث 13 ..

ص: 90

خويشتن را به خطر انداخته است»!(1) در حديث ديگرى از همان حضرت عليه السلام مى خوانيم: «لايَسْتَغتَنِى الْعاقِلُ عَنُ المُشاوَرَةِ»: «انسان عاقل خود را بى نياز از مشورت نمى بيند».(2) دليل آن هم روشن است، و آن به تعبير زيبايى كه در بعضى از روايات از على عليه السلام در اين زمينه وارد شده است چنين است: «حَقّ عَلَى الْعاقِلِ انْ يُضيفَ الى رَأيِهِ رَأىَ الْعُقَلاءِ وَ يَضُمَّ الى عِلْمِهِ عُلُومَ الْحُكَماءِ»: «سزاوار است كه عاقل رأى و فكر ساير عقلا را به رأى و فكر خود اضافه كند، و علوم دانشمندان را به علم خود ضميمه نمايد- و از مجموع آنها براى كارهاى مهم تصميم گيرى كند-».(3) و در حديث ديگر از همان حضرت عليه السلام آمده است «مَنْ شاوَرَ ذَوِى الْعُقُولِ اسْتَضاءَ بِانْوارِ الْعُقُولِ»: «هر كس با خردمندان مشورت كند، از نور خرد آنها روشنى مى گيرد».(4) بنابراين مشورت سبب افزودن عقل و علم و تجربه ديگران بر عقل و علم و تجربه خويش است كه در اين صورت انسان كمتر گرفتار خطا و اشتباه مى شود.

احاديث در اين زمينه بسيار فراوان است، و اين بحث فشرده را با حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، و حديثى از على عليه السلام پايان مى دهيم.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «لامُظاهَرَةَ اوْثَقُ مِنَ المُشاوَرَةِ» «هيچ پشتيبانى ويا مددى محكم تر از مشورت نيست»؛(5) وعلى عليه السلام مى فرمايد: «شاوِرْذَوِى العُقُولِ تَأمَنُ مِنَ الزَّلَلِ وَ النَّدَمِ»: «با خردمندان مشورت كن تا از لغزش و پشيمانى درامان بمانى»!(6) اين نكته نيز قابل توجه است كه لزومى ندارد كه مشاوران حتماً بالاتر از خود انسان باشند، اى بساافراد كوچك ترى كه داراى عقل و خرد خدادادى هستند كه مشورت با آنها راه گشا است، چنانكه در حديثى از امام على بن موسى الرّضا عليه السلام مى خوانيم كه در محضر


1- بحار، جلد 75، صفحه 104 ..
2- غرر الحكم، جلد 6، حديث 10059 ..
3- غرر الحكم، جلد 1، حديث 469 ..
4- غرر الحكم، جلد 6، حديث 10080..
5- بحار الانوار، جلد 75، صفحه 100 ..
6- غرر الحكم، جلد 6، حديث 10047..

ص: 91

آن حضرت عليه السلام، سخن از پدر گراميش به ميان آمد، فرمود: عقل و خرد آن حضرت هرگز با عقل و خردهاى ديگران قابل مقايسه نبود، ولى در عين حال گاه با غلامان سياه مشورت مى كرد، عرض كردند با مثل اين ها مشورت مى كنى؟! فرمود: «انَّ اللَّهَ تَبارَكَ و تَعالى رُبَّما فَتَحَ عَلَى لِسانِهِ»: «چه بسا خداوند متعال حق را بر زبان او بگشايد».(1) سخن را درباره اهميّت مشورت با شعر زيبايى از يكى از شعراى عرب پايان مى دهيم:

اقْرِنْ بِرَأيِكَ رَأىَ غَيْرِكَ وَاسْتَشِرْفَالْحَقُّ لايَختفى عَلَى الاثْنَيْنِ

لِلْمَرْءِ مِرآة تُريهِ وَجْهَهُ وَ يَرى قَفاهِ بِجَمْعِ مِرآتَيْنِ:

«نظر و فكر ديگران را به نظر و فكر خويش قرين كردن و در كارها مشورت نما- زيرا حق بر دو نفر پنهان نمى گردد.

چرا كه يك آئينه تنها صورت انسان را به او نشان مى دهد- ولى اگر دو آئينه در برابر هم قرار دهد مى توان پشت سر خويش را نيز ببيند»!(2)

شرايط مشاورين

بى شك طرف مشورت انسان، مخصوصاً، در امور مهمّه و مسائل حساس اجتماعى، هر شخصى نمى تواند باشد، بلكه بايد داراى صفات ويژه اى باشد كه او راصالح براى اين كار كند، به همين دليل در روايات اسلامى، گروهى به عنوان «افراد شايسته مشورت» و گروهى به عنوان «غير شايسته» معرّفى شده اند:

امام صادق عليه السلام در حديثى مى فرمايد: «انَّ الْمَشْوِرَةَ لاتَكُونُ الّا بِحُدودِها الارْبَعَةِ ... فَاوَّلُها انْ يَكُونَ الَّذى تُشاوِرُهُ عاقِلًا، وَ الثّانى انْ يَكُونَ حُرّاً مُتَدَيِّناً، وَ الثّالثُ انْ يَكُونَ صَديقاً مُؤاخِياً، وَ الرّابِعُ انْ تُطْلِعَهُ عَلى سِرَّكَ فَيَكُونَ عِلْمُهُ بِهِ كَعِلْمِكَ ...»: «مشورت تنها با چهار شرط سودمند است، نخست اينكه مشاور تو عاقل باشد، دوّم آزاده و با ايمان و سوّم دوست علاقمند و دلسوز باشد، چهارم اينكه او را بر سرّ خود آگاه سازى تا آگاهى او نسبت به موضوع مورد مشورت همچون آگاهى تو باشد».(3)


1- ميزان الحكمة، جلد 5، صفحه 211 ..
2- همان مدرك، صفحه 318 ..
3- همان مدرك، صفحه 318 ..

ص: 92

در حديث ديگرى از على عليه السلام مى خوانيم: «خَيْرُ ما شاوَرْتَ ذَوُوا النُّهى وَ الْعِلمِ وَ اولُو التَّجارِبِ وَالْحَزْمِ»: «بهترين كسى كه با او مشورت مى كنى صاحبان عقل و علم و كسانى كه داراى تجربه و دور انديشى هستند، مى باشد».(1) در نقطه مقابل اين معنى، در روايات اسلامى شديداً از مشورت با افراد بخيل و ترسو و حريص و احمق نهى شده است پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: «يا على! لاتُشاوِرْ جَباناً فَانَّهُ يُضَيِّقُ عَلَيْكَ الَمخْرَجَ وَ لاتُشاوِرِ الْبَخيلَ فَانَّهُ يُقَصِّرُ بِكَ عَنْ غايَتِكَ، وَ لا تُشاوِرُ حَريصاً فَانَّهُ يُزَيِّنُ لَكَ شَرَهاً»: «اى على با آدم ترسو مشورت نكن كه راه خروج (از مشكلات) را بر تو تنگ مى كند و با بخيل مشورت مكن كه تو را از (بذل و بخشش بجا) و رسيدن به هدف باز مى دارد و با حريص نيز مشورت مكن كه حرص و از را براى تو زينت مى دهد (و تو را به راه خطا مى كشاند).(2) در روايات ديگرى از مشورت با افراد احمق و نادان و كذّاب و دروغگو نيز نهى شده است.(3) از آنچه در بالا گفته شد به خوبى استفاده مى شود كه مشاوران- مخصوصاً در امور مهم- بايد افرادى هوشمند، عاقل، خير خواه، باتجربه، راستگو، امين، شجاع و با سخاوت بوده باشند؛ و از ميان رفتن هر يك از اين صفات موجب وهن و سستى و تزلزل پايه هاى مشورت مى گردد.

مثلًا هر گاه مشاور، آدم احمق و جاهل باشد، حقايق را در نظر انسان دگرگون مى سازد و آن گونه كه در احاديث وارد شده است اراده مى كند به تو نيكى رساند ولى مايه شرّ مى شود! و اگر ترسو باشد مانع از اقدام به موقع و قاطعيّت در امور مى گردد، و هر گاه دروغگو باشد به تعبير روايات دور را در نظر تو نزديك، و نزديك را دور مى سازد؛ و به سرابى مى ماند كه تشنگان را در بيابان فريب مى دهد؛ و اگر بخيل باشد مانع از هر كار خير مى گردد و دائماً تو را از فقر و تنگدستى مى ترساند، و اگر ترسو باشد مانع از تصميم گيرى به موقع مى شود، و


1- غرر الحكم ..
2- بحار، جلد 70، صفحه 34 ..
3- بحار الانوار، جلد 75، صفحه 230، حديث 13 ..

ص: 93

فرصت ها از دست مى رود و اگر آدم كم تجربه يا بى تجربه اى باشد همه چيز را به هم مى ريزد و برنامه هاى سازنده را به شكست مى كشاند؛ و اگر حريص باشد تو را به ظلم و ستم دعوت مى كند تا آتش حرص را فرو بنشاند.(1) با توجه به اين پيامدها بايد در انتخاب مشاوران مخصوصاً در مسائل مهمّ اجتماعى كه حقوق ديگران در آن مطرح است سخت گير بود، و معيارهاى بالا را دقيقاً در نظر گرفت.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه از نظر اسلام مشورت ايجاد حق مى كند، يعنى شخص مشاور يا بايد مشورت را نپذيرد و يا اگر پذيرفت حق امانت را رعايت كند، و آنچه را خير و صلاح تشخيص مى دهد در اختيار مشورت كننده قرار دهد، و در غير اين صورت خائن محسوب مى شود! و خيانت در مشورت يكى از بزرگترين گناهان است.

در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «مَنْ استتَشارَهُ اخُوهُ الْمُؤمِنُ فَلَمْ يُمَحَّضْهُ النَّصيْحَةَ سَلَبَ اللَّهُ لُبّهُ»: «هر كس برادر مؤمنش با او مشورت كند و خيرخواهى را خالصانه انجام ندهد، خداوند عقل و خرد او را از او خواهد گرفت».(2) در حديث ديگرى از امير مؤمنان على عليه السلام آمده است: «خِيانَةُ الْمُسْتَسْلِمِ وَ الْمُسْتَشيرِ مِنْ افْظَعِ الامُورِ وَ اعْظَمِ الشُّرور وَ مُوجِبُ عَذابِ السَّعيرِ»: «خيانت به كسى كه در برابر نظر تو تسليم شده و مشورت مى خواهد از بدترين كارها، و بزرگترين بدى ها، و موجب عذاب سوزان (روز قيامت) است»!(3) سخن درباره مشورت و فروع و شاخ و برگ آن بسيار دامنه دار است آنچه در بالا آمد عصاره اى از اين بحثها بود كه راه را براى بحثهاى ديگر مى گشايد.

اين بحث را با شعر جالب ديگرى كه درباره صفات مشاوران است پايان مى دهيم:

لا تَسْتَشِرُ غَيرَ نَدْبٍ حازِمٍ فَطِنٍ قَدْ اسْتَوى مِنْهُ اسْرار وَ اعْلان

فَلِلتَّدابِيْرِ فُرسانِ اذا رَكَضُوافيها ابَرُّوا كَما لِلْحَرْبِ فُرْسانُ

«مشورت مكن مگر با افراد با فضيلت دورانديش هوشيار- كه ظاهر و باطن آنها يكى


1- تمام آنچه در بالا گفته شد تقريباً در روايات مختلف آمده است ..
2- بحار، جلد 72، صفحه 104 ..
3- غرر الحكم، جلد 6، صفحه 443 ..

ص: 94

است.

چرا كه براى تدبير امور، قهرمانانى است كه وقتى سوار بر مركب مى شوند به خوبى از عهده كار بر مى آيند؛ همان گونه كه براى جنگ نيز سواركارانى لازم است».(1)


1- حيوة الحيوان، دميرى، جلد 1، صفحه 173 ..

ص: 95

چگونگى انطباق مجالس شوار بر موازين مشورت اسلامى

اشاره

در اينجا سؤال مهمى مطرح است و آن اينكه: قبول داريم كه مسأله مشورت از اساسى ترين دستورهاى اسلام است ولى در شكل كنونى كه گروهى از مردم انتخاب مى شوند و در مجلسى مثلًا به نام «مجلس شوارى اسلامى» اجتماع مى كنند و مطابق آيين نامه خاصّى جلسات اداره مى شود و به بحث و بررسى و شور مى نشينند، و سپس رأى گيرى مى كنند و با اكثريّت آراء چيزى را تصويب كرده و لازم الاجرا مى شمرند چه دليل شرعى مى تواند داشته باشد؟!

و به تعبير ديگر اين گونه تشريفات براى مجالس قانون گذارى فعلى در هيچ آيه و روايت و تاريخى وارد نشده، مشروعيّت و لزوم التزام به لوازم آن از كجا ثابت شده است در حالى كه امروز يكى از سه ركن مهم حكومت اسلامى را همين «مجلس شورا» تشكيل مى دهد، با آيين نامه ها و آداب و سنن ويژه اش.

همين معنى در تصويب آيين نامه ها در سطوح پايين تر، در سطح مجالس وزراء و تصميم گيرندگان در مسائل اقتصادى و فرهنگى و سياسى و نظامى نيز ديده مى شود.

در پاسخ اين سؤال مهم در يك جمله كوتاه بايد گفت: در مجالس شوراى كنونى در واقع همان «شكل سازمان يافته مشورت» است كه در اسلام وارد شده است.

توضيح اينكه: در مسائل مهم اجتماعى مربوط به يك كشور سزاوار است كه با همه مردم در سراسر آن كشور مشورت شود، ولى از آنجا كه يك چنين شوراى گسترده اى عملًا امكان پذير نيست، به علاوه همه مردم در همه مسائل خبرويّت ندارند با توجّه به اين دو نكته چاره اى جز اين نيست كه نمايندگانى از سوى مردم انتخاب شوند تا به مشورت بنشينند، و آنچه را اين نمايندگان كه در حقيقت حضورشان در آن مجلس به معنى حضور

ص: 96

همه مردم در آنجااست برگزينند و تصويب كنند مصداق يك شوراى تام العيار و جامع الاطرف اسلامى محسوب مى شود.

و از آنجا كه اتّفاق آراء در غالب مسائل غير ممكن است، چاره اى جز اين نيست كه رأى اكثريت كه غالباً به واقع نزديك تر است معيار باشد.

البتّه اكثريّت در اينجا اكثريتى است كه از افراد با ايمان و آگاه تشكيل يافته؛ زيرا فرض ما اين است مردم به حكم وظيفه اسلامى خود، نمايندگان خويش را از افراد واجد شرايط انتخاب مى كنند.

بنابراين آنچه گفته مى شود كه قرآن اكثريّت را در بسيارى از موارد نكوهش كرده است به طور مسلّم محلّ كلام ما را شامل نمى شود؛ اكثريتى كه در آيه اكْثَرُهُمْ لايَعْقِلُون (1) اكْثَرُهُمْ لايَعْلَمُونَ (2) اكْثَرُهُمْ فاسِقُونَ (3) اكْثَرُهُمْ لِلْحقِّ كارِهُونَ (4) و امثال اينها ذكر شده همه ناظر به اكثريّت جوامع منحرف و تربيت نايافته است؛ نه اكثريّت مؤمنان و متعهّدان و آگاهان.

اين ضماير به قرينه آنچه قبل از آن آمده، همه بازگشت به افراد مشرك و آلوده و نادان و متعصّب و بى بند و بار باز مى گردد؛ هرگز قرآن نمى گويد: «اكثر المؤمنين يا اكثر المتّقين لا يعلمون و لا يفقهون» به همين دليل در علم اصول در باب تعادل و تراجيح آنجا كه سخن از روايات متعارضه است مى خوانيم كه: شهرت در ميان فقهاء يكى از مرجّحات است؛ و شهرت همان استناد به قول اكثريّت فقهاء مى باشد، در حديث وارد شده است: «خُذْ بِمَا اشْتَهَرَ بَيْنَ اصْحابِكَ وَدَعِ الشّاذَّ النّادِرَ فَانَّ الُمجمَعَ عَلَيْهِ لارَيْبَ فيه»: «آن روايتى را كه در ميان اصحاب (مؤمن و آگاه) تو مشهور است، بگير؛ و آن روايتى را كه طرفداران كمى دارد رها نما، زيرا روايت مشهور- كه اكثريّت قاطع فقهاى آگاه به آن رأى داده اند- مورد اطمينان است و شك و ترديد در آن راه ندارد».(5)


1- سوره مائده، آيه 103 ..
2- سوره انعام، آيه 37 ..
3- سوره توبه، آيه 8 ..
4- سوره مؤونون، آيه 70 ..
5- وسائل الشّيعة، جلد 27، صفحه 106، باب وجوب جمع بين احاديث مختلفه،( به همين مضمون) ..

ص: 97

حتّى از تاريخ پيامبر صلى الله عليه و آله نيز به خوبى استفاده مى شود كه آن حضرت با اينكه عقل كلّ بود، باز به نظر اكثريّت مسلمانان در موارد «مشورت» احترام مى گذاشت.

از جمله در جنگ احد هنگامى كه در مورد ماندن در مدينه يا بيرون رفتن و جنگيدن در خارج مدينه با مسلمانان «مشورت» فرمود؛ و اكثريّت مسلمين طرفدار نظريّه دوّم بودند آن را پذيرفت و به آن جامه عمل پوشاند، حتّى نظر مبارك خود را كه موافق اقليّت بود ناديده گرفت و به اين وسيله بزرگترين درس را در تاريخ اسلام در مورد «مشورت» به مسلمانان داد:(1) حتّى چنانكه مى دانيم نتيجه اين كار چندن مطلوب نشد؛ ولى با اين حال فايده احترام به شورا از ضايعات عظيم جنگ احد بيشتر بود! (دقت كنيد)

در جنگ خندق نيز شبيه اين معنى اتفاق افتاد؛ در مغازى واقدى آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد مسائل جنگى بسيار با اصحاب خود مشورت مى كرد. از جمله قبل از جنگ احد به آنها فرمود: «آيا از مدينه بيرون برويم و با سپاه احزاب به نبرد برخيزيم و يا در مدينه باشيم و در اطراف آن خندق بكنيم، يا در نزديك مدينه باشيم و پشت به كوه كنيم»؟! در اينجا ميان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله اختلاف شد ... گروهى طرفدار اين شدند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به خارج از مدينه بروداً ولى سلمان گفت ما هنگامى كه از سواران دشمن بيمناك بوديم، در اطراف شهر خندق مى كنديم، آيا اجازه مى فرمايى اى رسول خدا كه در اطراف مدينه خندق بكنيم؟ نظريه سلمان مورد قبول (اكثر) مسلمين واقع شد (و كندن خندق را ترجيح دادند و پيامبر صلى الله عليه و آله آن را پذيرفت).(2) باز تكرار مى كنيم كه در مشورت ها هنگامى كه گروهى طرف مشورت واقع شوند مخصوصاً در مسائل مهمّ اجتماعى، كمتر اتّفاق آراء صورت مى گيرد؛ و اگر اكثريّت مورد توجّه قرار نگيرد، هرگز كار به جايى نمى رسد.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه مسأله «شورا و مشورت»، پيش از آنكه در اسلام وارد شود در ميان ساير عقلاى جهان نيز بوده و به اصطلاح اسلام آن را- با افزودن شرايط دقيقى- امضا فرموده است. در ميان عقلاى جهان نيز مطلب همين گونه است كه معيار نظر


1- سيره ابن هشام، جلد 3، صفحه 66 ..
2- مغازى واقدى، جلد 1، صفحه 444( با تلخيص) ..

ص: 98

اكثريّت مى باشد؛ اين در مورد اعتماد بر رأى اكثريت.

امّا آيين نامه هايى كه در مجالس قانون گذارى براى نحوه اداره مجلس و رأى گيرى ملاك عمل قرار مى گيرد آن نيز بر اساس تصويب همان مجلس و از طريق همان شورااست.

بنابراين مجالس قانون گذارى اسلامى با تمام تشريفاتى كه در امر انتخابات، و منتخبين، و اداره جلسات، و نحوه بررسى مسائل، و تقسيم آنها به فورى و غير فورى، و مانند اينها دارد، همان شكل سازمان يافته اصل «مشورت» است كه در اسلام به عنوان يك اصل اساسى شناخته شده است، و تمام آن را مى توان بر اين اصل تطبيق داد.

بديهى است هر گاه اين مجالس از برنامه شوراى اسلامى از نظر اوصاف مشاورين يا امور ديگر انحراف يابد و افرادى نا آگاه يا غير متعهّد انتخاب شوند، يا محيط آزاد رأى تبديل به جوّ فشار گردد، و يا چيزى بر خلاف قوانين اسلامى و دستورات مسلّم دينى مورد تصويب واقع شود؛ به يقين چنان مجلسى، مجلس شوارى اسلامى نخواهد بود و ما از آن دفاع نمى كنيم.

مسئوليّت اصلى مجلس قانون گذارى اسلامى

تعبير به «قوه مقنّنه» يا «مجلس قانونگذارى» كه نام آن از ديگران گرفته شده است گاهى اين معنى را تداعى مى كند كه نمايندگان مردم در اين مجلس، وضع قانون يعنى تشريع حلال و حرام مى كند. در حالى كه چنين نيست و همان گونه كه در بحثهاى گذشته نيز اشاره شد، كار اصلى نمايندگان در چنين مجلسى تطبيق احكام كليه بر مصاديق و كارشناسى موضوعى است يعنى: بايد بنشينند و از طريق شورا، موضوعات پيچيده مورد نياز را براى تطبيق احكام اسلامى بر آنها پيدا كنند.

مثلًا دفاع از كشور اسلامى در مقابل تهاجم بيگانگان و پيكار با آنان يك امر واجب است همان گونه كه در شرايط خاصّى صلح با آنان موجب تقويت بنيه هاى اسلام و دفع شرّ آنان مى گردد، ولى تشخيص اين معنى كه آيا مثلًا در شرايط فعلى، جنگ باعث دفع شرّ آنهااست يا صلح؟ اين امر نياز به كارشناسى موضوعى دارد كه مجلس مى نشيند و با در نظر گرفتن تمام جوانب مسأله، آنچه را مصلحت مى بيند بر مى گزيند.

ص: 99

يا اينكه در مورد مصرف بيت المال و اينكه چگونه بودجه تنظيم شود تا عادلانه باشد، و مصداق عدل و داد گردد؛ مجلس به شور مى پردازد و آنچه را مصداق اصلح مى بينند بر مى گزينند.

البته گاه ممكن است در تطبيق احكام اسلامى بر مصاديق آن، مجلس دچار خطا گردد؛ زيرا معمولًا غالب نمايندگان از فقهاء و مجتهدين نيستند، به همين دليل در نظام جمهورى اسلامى براى جلوگيرى از چنين اشتباهاتى نهادى به نام شوراى نگهبان كه گروهى از فقها و حقوق دانان تشكيل شده پيش بينى گرديده تا از اسلامى بودن قوانين در امر كارشناسى موضوعى مجلس اطمينان حاصل گردد.

از اين سخن چنين مى توان نتيجه گرفت كه: ميان مجالس قانون گذارى اسلامى، و مجالس قانون گذارى كشورهاى لائيك و غربى، دو تفاوت اساسى وجود دارد:

1- در مجالس قانون گذارى غير مذهبى واقعاً تشريع حكم مى كنند؛ و حلال و حرام و مجاز و ممنوع وضع مى كنند، بى آنكه پايبند به حكم الهى باشند. ولى در مجالس قانون گذارى اسلامى كار اصلى همان تطبيق احكام كلّى الهى بر مصاديق آن و يا كارشناسى موضوعى است.

2- در مجالس قانون گذارى اسلامى، هدف تأمين نيازها براى حلّ مشكلات و پيشبرد جامعه اسلامى در تمام زمينه هاى مثبت در چارچوبه تعليمات اسلام است، در حالى كه در مجالس قانون گذارى غربى و لائيك، هدف دنباله روى از خواسته هاى مردم است. خواه اين خواسته ها انحرافى باشد و موجب انحطاط جامعه، و يا مثبت و سازنده باشد و به همين دليل در اين مجالس شاهد و ناظر تصويب قوانين زشت و احمقانه اى مانند مجاز بودن هم جنس گرايى، و به رسميّت شناختن عقد ازدواج در ميان دو فرد مذكّر، و مانند آن از مصوّبات رسوا و ننگين هستيم!

در حالى كه قانون گذارى اسلامى، اصل اساسى خواست خداوند و اصول شناخته شده اسلام و توجّه به خواسته هاى مثبت مردم در اين چار چوب است؛ نه هر خواست و ميل انحرافى.

ص: 100

ركن دوّم: نظام اجرائى

اشاره

قوانين به تنهايى، كلماتى بر صفحه كاغذ هستند؛ ارزش واقعى آنها وقتى ظاهر مى شود كه به مرحله عمل بيايند. درست به نسخه هاى طبيب مى ماند كه هر قدر ماهرانه و حساب شده و مشكل گشا باشد؛ تا مورد عمل قرار نگيرد كمترين تأثيرى در حال بيمار نخواهد داشت. شناخت بيمارى، انجام دقيق تمام آزمايشها، و شناخت كم و كيف صحيح داروها، همه يك طرف، و انجام عملى آنها نيز يك طرف؛ بلكه ركن اصلى را جنبه هاى عملى تشكيل مى دهد.

يك قانون هر قدر خوب و ارزنده باشد، تا گامى براى اجراى آن برداشته نشود هيچ اثرى ندارد؛ آبروى يك دستگاه قانون گذارى خوب را «قوّه مجريه» حفظ مى كند.

با اينكه اين مسأله از واضحات است؛ باز قرآن مجيد، اشارات پر معنايى درباره آن دارد از جمله:

1- هنگامى كه حضرت موسى عليه السلام پيام رسالت را در كنار كوه طور، در وادى ايمن دريافت داشت، و دستور مبارزه با فرعون و نجات بنى اسرائيل و دعوت به سوى توحيد و حقّ و عدالت را دريافت داشت، براى اجراى آن از خداوند كمك خواست و عرض كرد: وَ اجْعَل لى وَزيراً(1) مِنْ اهلى- هارُونَ اخى- اشْدُدْبِهِ ازْ رى- وَ اشْرِكْهُ فى امْرى

او بعد از آنكه از خداوند تقاضاى شرح صدر و گشوده شدن گره زبان و آسان شدن كارها كرد، عرضه داشت: «و وزيرى از خاندانم برايم قرار ده- برادرم هارون را- با او پشتم را محكم كن- و او را در كارم شريك ساز».(2)


1- « ماوردى» در الاحكام السّلطانيه مى گويد: وزير ممكن است از مادّه« وزر» به معنى سنگينى مشتق شده باشد، چون با سنگين مسئوليّت را بر دوش مى كشد. يا از مادّه وزر به منى ملجاً و پناه( چرا كه پناهگاه مردم است) يا از مادّه آر به معنى پشت( زيرا پشتيبان رئيس خود است)( الاحكام السّلطانيه، صفحه 24) ..
2- سوره طه، آيه 29 ..

ص: 101

2- در داستان بنى اسرائيل و طالوت مى خوانيم: هنگامى كه بنى اسرائيل از ظلم جالوت به جان آمدند؛- همان مردى كه آنها را از خانه و زندگى بيرون رانده و فرزندانشان را اسير كرده بود،- طرح مبارزه با او را ريختند، و در ميان خود تصويب كردند، ولى براى اجراى اين طرح، مجرى و مديرى قوى و نيرومند و شايسته از هر جهت لازم بود؛ براى انتخاب چنين فردى به نزد پيامبر زمانشان اشموئيل آمدند و گفتند: ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فى سَبيل اللَّهِ «زمامدارى براى مابرگزين، تا (زير فرمان او) در د راه خدا با دشمن پيكار كنيم».(1) او هم از ناحيه خداوند فرمان يافت كه طالوت، جوان با ايمان و آگاه و شجاع و پاكدل، را برگزيند، فرمود: انَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً: «خداوند طالوت را براى زمامدارى شما مبعوث (و انتخاب) كرده است»(2) 3- در داستان يوسف عليه السلام نيز مى خوانيم: هنگامى كه سالهاى بسيار سخت و خطرناكى را از نظر اقتصادى براى مردم مصر پيش بينى كرد، و برنامه اى براى گذشتن (عاقلانه) از اين سالهاى سخت تنظيم نمود، سلطان مصر براى اجراى اين برنامه، خود يوسف عليه السلام را انتخاب كرد، و اين انتخاب به پيشنهاد خود يوسف انجام شد، قرآن مى گويد: قالَ اجْعَلْنى عَلى خزائنِ الارْضِ انّى حَفيظ عَليم «يوسف) گفت:" مرا سرپرست خزائن اين سرزمين (مصر) قرار ده كه نگهدارنده و آگاهم».(3) و يوسف با تدبير خاصّ خود و مديريّت نيرومندى كه داشت، كشور مصر را در سالهاى قحطى به خوبى حفظ كرد.

4- حكومت سليمان، بى شك يكى از گسترده ترين حكومت هايى است كه كره زمين به خود ديده است. او براى پيشبرد جامعه انسانى و نشر عدالت از تمام قوا و نيروهاى ممكن، با مديريّت و انضباط شديد، استفاده كرد؛ يا به تعبير ديگر خداوند هر گونه وسايل لازم را براى اجراى كارها در اختيار او قرار داد و او هم با استفاده از اين وسايل به اهداف مهمّى دست يافت.


1- سوره بقره، آيه 246 ..
2- سوره بقره، آيه 247 ..
3- سوره يوسف، آيه 55 ..

ص: 102

قرآن مجيد در سوره «نمل»، در شرح داستان حكومت داوود و فرزندش سليمان اشاره به علم و دانش وسيع اين دو كرده مى فرمايد: وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً: «و ما به داود و سليمان، دانشى عظيم داديم ...» سپس مى افزايد: وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ وَ قالَ يا ايُّهَا النّاسُ عُلُّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَ اعْطينا مِنْ كُلِّ شَيئٍ «و سليمان وارث داود شد و گفت: اى مردم زبان پرندگان به ما تعليم داده شده و از هر چيزى به ما عطا گرديده است ...».(1) و در آيات سوره سبأ درباره اين پدر و پسر مى گويد:

وَ لَقَدْ آتَينا داوُدَ مِنّا فَضْلًا يا جِبالُ اوِّ بى مَعَهُ وَ الطَّيْرَ وَ الَنّا لَهُ الْحَديدَ- انْ اعْمَلْ سابِغاتٍ وَ قَدِّرْ فى السَّرْد وَ اعْمَلُوا صالِحاً انّى بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ- وَ لِسُلَيْمانَ الرَّيْحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ وَ اسَلْنا لَهُ عَيْنَ الْقِطْرِ وَ مِنَ الجِنَّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِاذْنِ رَبِّهِ وَ مَنْ يَزِغْ مِنْهُمْ عَنْ امْرِنا نُذِقْهُ مِنْ عَذابِ السَّعير- يَعْمَلُون لَهُ ما يَشاءُ مِن مَحاريبَ و تَماثيلَ وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِياتٍ اعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُكْراً وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِىَ الشَّكُورُ:

«و ما به داوداز سوى خود فضيلتى بزرگ بخشيديم؛ (مابه كوه ها و پرندگان گفتيم:") اى كوهها و اى پرندگان با او هم آواز شويد، و همراه او تسبيح خدا گوييد"؛ و آهن را براى او نرم كرديم.- (و به او گفتيم):" زره هاى كامل و فراخ بسازد و حلقه ها را به اندازه و متناسب كن؛ و عمل صالح بجا آوريد كه من به آنچه انجام ميد هيد بينا هستم.- وبراى سليمان باد را مسخّر ساختيم كه صبحگاهان مسير يك ماه را مى پيمود و عصر گاهان مسير يك ماه را- و چشمه مس (مذاب) را براى او جارى ساختيم؛ و گروهى از جنّ پيش روى او به اذن پروردگارش كار مى كردند، و هر كدام از آنها كه از فرمان ما سرپيچى مى كرد او را از عذاب آتش سوزان مى چشانيم!- آنها هر چه سليمان مى خواست برايش درست مى كردند:

معبدها، و تمثال ها، ظروف بزرگ غذا همانند حوض ها! و ديگ هاى ثابت (كه بزرگى قابل حمل و نقل نبود! و به آنان گفتيم) اى آل داود! شكر (اين همه نعمت را) را بجا آوريد، ولى عده كمى از بندگان من شكر گزارند».(2) قدرت مديريّت سليمان و شدّت انضبطاط او در امور اجرائى و اداره كشور به قدرى بود


1- سوره نمل، آيه 15 و 16 ..
2- سوره سبأ، آيه 10- 13 ..

ص: 103

كه وقتى او جان داد در حالى كه تكيه به عصا كرده بود- و به همين دليل جسد او سر پا ايستاده بود- كارگزاران او با دقّت وظايف خود را انجام مى دادند تا اينكه موريانه عصاى او را خورد و بر زمين افتاد.

چنانكه قرآن در ادامه آيات فوق مى گويد: فَلَمّا قَضَيْنا عَلَيْهِ الْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلى مَوْتِهِ الّا دابَّةُ الارْضِ تَأكُلُ مِنْسَأتَهُ فَلَمّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الجِنُّ انْ لَوْ كانُوا يَعلَمُونَ الْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِى الْعَذابِ الْمُهينِ

« (سليمان با آن همه جلال و شكوه) هنگامى كه مرگ را براى او مقرّر داشتيم، كسى آنها را از مرگ وى آگاه نساخت، مگر جندبه زمين (موريانه) كه عصاى او را مى خورد، (تا شكست پو پيكر سليمان فرو افتاد) هنگامى كه بر زمين افتاد جنّيان فهميدند كه اگر از غيب آگاه بودند، در عذاب خوار كننده باقى نمى ماندند».(1) اينها همه از مديريت اجرائى قوى سليمان و انضباط كارى او خبر مى دهد.

اصولًا همانگونه كه در جهان آفرينش مأموران اجرائى خداوند كه در قرآن مجيد از آنها به وَالْمُدَبِّرات امْراً(2) تعبير شده است و اشارات فراوان ديگرى به اعمال فرشتگان الهى در تنظيم و مديريّت عالم در زمينه هاى مختلف نيز ديده مى شود؛ در جهان انسانيّت نيز بدون يك دستگاه اجرائى قوى و منظّم و حساب شده با تقسيم كارها و مسئوليت ها، برقرارى نظم و اجراى قوانين غير ممكن است.

در فرمان مالك اشتر كه نمونه كامل نظام اجرائى از جهت آيين كشور دارى در آن تبيين گرديده؛ اين مطلب به خوبى به چشم مى خورد.

در اين فرمان، على عليه السلام بعد از اشاره به مسأله مشاوران به وظايف اجرائى مالك اشتر، به عنوان حاكم كشور مصر، اشاره كرده، دستور مى دهد: «وزراى خود را از ميان افراد خوش سابقه و آگاه و صريح اللّهجه و اهل صداقت و ورع و دور از هر گونه تملّق و چاپلوسى برگزيند؛ و در همه كار و همه حال در تشخيص مصالح كشور با علما و خردمندان به مشورت بنشيند».


1- سوره سبأ، آيه 14 ..
2- سوره نازعات، آيه 5 ..

ص: 104

سپس به بخش هاى مختلف اجرائى حكومت پرداخته؛ نخست به مسأله نيروى دفاعى و ارتش قدرتمند اسلام پرداخته؛ و بعد به كارمندان و كارگزاران حكومت؛ و سپس به قضات اشاره مى كند، سپس به سراغ تجّار و امور تجارى و صنعتى، و اقتصادى مى رود و سرانجام به مسائل مربوط به نيازمندان و محرومان جامعه مى پردازد؛ و وظايف و مسئوليت هاى هر يكى از آنها را در رابطه با اين امور طىّ بيانات گسترده و بسيار حساب شده اى، با ذكر دقايق و ظرايف شرح مى دهد.

اين عهدنامه كه در واقع عصاره اى از آيات قرآن مجيد و روايات نبوى است؛ آن چنان تنظيم شده كه نه تنها، گذشت چهارده قرن گرد و غبار كهنگى بر آن نيفشانده، بلكه عظمت آن با گذشت زمان آشكارتر شده است و نمونه بارزى از برنامه ريزى اسلامى در زمينه اصول حاكم بر مديريت اسلام و نظام اجرائى در حكومت اسلامى است.

***

نظام اجرائى حكومت اسلامى در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله

اگر چه «حكومت اسلامى» در عصر آن حضرت بسيار ساده بود؛ ولى تمام آنچه براى يك حكومت مقتدر مورد نياز است، در آن پيش بينى شده بود؛ «مسجد پيامبر 9» باآن سادگى عجيب پايگاه اصلى حكومت و كانون نظام اجرائى بود.

از يك سو دانشگاه اسلام محسوب مى شد؛ چرا كه شب و روز كانون آموزش و پرورش و تعليم و تربيت بود.

و از سوى ديگر ستاد ارتش اسلام و مركز فرماندهى كل قوا به حساب مى آمد.

و ازسوى سوم محكمه قضا وبه اصطلاح كاخ دادگسترى بود.

از سوى چهارم مركز بيت المال و جمع آورى زكات و غنائم جنگى محسوب مى شد؛ و با تمام كوچكى و سادگى كه داشت همه اين امور را در خود جاى مى داد!

پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله براى هر كدام از اين امور، مسئول يا مسئولينى برگزيده بود و اين امر بعد از آن حضرت نيز ادامه يافت؛ مخصوصاً در عصر على عليه السلام شكل و رنگ تازه و تنظيمات وسيع ترى به موازات پيشرفت اسلام در جهان پيدا كرد، كه اصول آن در فرمان آن

ص: 105

حضرت عليه السلام به مالك اشتر تبيين شده است.

اينها همه نشان مى دهد كه بعد از مسأله شورا بايد به مسأله «نظام اجرائى» پرداخت كه بدون آن هر قانونى ارزش خود را از دست مى دهد.

***

صفات و شرايط مسئولان اجرائى

در سه آيه از قرآن مجيد به طور صريح و در چندين آيه ديگر به طور اشاره، به صفات و ويژگى هاى كارگزاران لايق حكومت پرداخته شده است.

نخست در قصّه طالوت و بنى اسرائيل مى خوانيم: «و پيامبرشان به آن ها گفت:" خداوند طالوت را براى زمام دارى شما مبعوث (وانتخاب) كرده است" گفتند:" چگونه او بر ما حكومت كند، با اينكه ما از او شايسته تريم و او ارث زيادى ندارد؟" گفت:" خدا او را بر شما برگزيده و او را در علم و" قدرت" جسم، وسعت بخشيده است. خداوند، ملكش رابه هركس بخواهد مى بخشد؛ واحساس خداوند وسيع است؛ و" از لياقت افراد براى منصب ها آگاه است"».(1) به اين ترتيب دو شرط عمده رئيس حكومت اسلامى، و در مرحله بعد همه كارگزاران را علم و قدرت مى شمرد.

در داستان يوسف عليه السلام نيز به دو شرط درباره مديران و كارگزارن رده بالاى حكومت مانند: حافظان بيت المال (وزير دارايى) اشاره مى كند: قالَ اجْعَلْنى عَلى خَزائِنَ الارْضِ انّى حَفيظ عَليم (يوسف) گفت: «مرا سرپرست خزائن سرزمين (مصر) قرار ده كه نگه دارنده و آگاهم.(2) در مورد كاركنان لايق- در داستان موسى و شعيب- نيز از زبان دختران شعيب اشاره به دو شرط شده است: قالَتْ احْداهُما يا ابَتُ اسْتَأجِرْهُ انَّ خَيْرَ مَنْ اسْتَأجَرْتَ الْقَوِىُّ الامينُ «يكى از آن دو (دختر) گفت:" پدرم (خطاب به شعيب است) او را استخدام كن (اشاره به


1- سوره بقره، آيه 247 ..
2- سوره يوسف، آيه 55 ..

ص: 106

موسى است كه در آن زمان جوان نيرومندى بود) زيرا بهترنى كسى را كه مى توانى استخدام كنى آن كسى است كه «قوى» و «امين» باشد (و او همين مرد است)».(1) به اين ترتيب علم و آگاهى و خردمندى، و قوّت و قدرت، و امانت و درستكارى را در تمام سطوح از رئيس حكومت گرفته تا وزراء و حتّى كارمندان جزء- با تفاوت مراتب- شرط مى كند.

در آيات ديگر قرآن نيز اشاراتى به اين مطلب ديده مى شود و شرايطى براى كارگزاران حكومت ذكر شده، از جمله:

1- پرهيز از همكارى با اسراف كاران؛ وَ لا تُطِيْعوا امْر المُسْرِفينَ «و فرمان مسرفان را اطاعت نكنيد».(2) 2- پرهيز از همكارى باسفيهان و بى خردان؛ وَ لا تُؤتُوا السُّفَهاءَ امْوالَكُمُ الَّتى جَعَل اللَّهُ لكم قِياماً: «اموال خود را كه خداوند وسيله قوام زندگى شما قرار داده به دست سفيهان نسپريد».(3) 3- «پرهيز از به همكارى طلبيدن گمراهان: وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّيْنَ عَضُدا: «من هيچگاه گمراه كنندگان را دستيار خود قرار نمى دهم».(4) 4- پرهيز از دروغگويان: فَلا تُطِعَ الْمُكَذِّبينَ (5)

5- پرهيز از عيب جويان و سخن چينان و مانعان از خير و متجاوزان و افراد گنهكار و كينه توز شكمباره و خشن و بد نام: وَ لا تُطِعْ كلَّ حَلّافٍ مَهِيْنٍ- هَمّازٍ مَشّاءٍ بِنَميمٍ- مَنّاعٍ لِلْخَيْرِ مُعْتَدٍ اثيمٍ- عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنيم (6) 6- پرهيز از پيروى هواى نفس: فَلا تَتَّبِعُوا الْهوى انْ تعْدِلُوا: «بنابراين از هوى و هوس پيروى نكنيد».(7)


1- سوره قصص، آيه 26 ..
2- سوره شعراء، آيه 151..
3- سوره نساء، آيه 5 ..
4- سوره كهف، آيه 51 ..
5- سوره قلم، آيه 8 ..
6- سوره قلم، آيه هاى 10- 13 ..
7- سوره نساء، آيه 135 ..

ص: 107

7- و بالاخره لزوم همكارى با مؤمنان و عدم استفاده از غير مسلمين در پست هاى كليدى كه سبب تسلط آنها بر مسلمانان گردد: وَلَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرينَ عَلَى الْمُؤمنينَ سَبيلًا: «خداوند هرگز كافران را بر مؤمنان تسلطى نداده است».(1) اينها شرايطى است كه رعايت آنها در «كارگزاران» حكومت اسلامى ضرورى است.

شرايط كارگزاران حكومت در احاديث اسلامى
اشاره

در احاديث اسلامى نيز براى كارگزاران حكومت شرايط بسيار سنگين و قابل ملاحظه اى قرار داده شده است كه بدون آن هرگز، حكومت اسلامى به طور كامل تحققّ نمى يابد.

1- علم و آگاهى در بالاترين سطح

در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «مَنْ امَّ قَوْماً وَفيهِمْ مَنْ هُوَ اعْلَمُ مِنهُ لَمْ يَزَلْ امْرُهُمْ الَى السِّفالِ الى يَوْم الْقيامَةَ»: «كسى كه امامت و پيشوايى جمعيتى را بر عهده گيرد در حالى كه در ميان آنها آگاه تر از او وجود دارد؛ پيوسته كار آنها رو به انحطاط مى رود تا روز قيامت»!(2) در حديث ديگر از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «مَنْ دَعَى النّاسَ الى نَفْسِهِ وَ فيهِمْ مَنْ هُوَ اعْلَمُ مِنْهُ فَهُوَ مُبْدِع ضآلّ»: «كسى كه مردم را به خويشتن دعوت كند، در حالى كه در ميان آنها آگاه تر از او وجود دارد، او بدعت گزار گمراه است»!(3)

2- سعه صدر و گشادگى فكر و آمادگى پذيرش حوادث مختلف

در يكى از كلمات قصار معروف اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «آلَةُ الرِّياسَةِ سِعَةُ الصَّدْرِ»: «ابزار رياست و مديريّت سعه صدر و گشادگى روح و فكر و تحمّل فراوان است».(4)

3- آگاهى بر مسائل زمان

1- سوره نساء، آيه 141 ..
2- وسائل، جلد 5، صفحه 415، باب 26 از ابواب صلوة الجماعة ..
3- سفينة البحار، جلد 2، مادّه علم ..
4- نهج البلاغة، كلمات قصار 176 ..

ص: 108

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم:

«الْعالِمُ بِزَمانِهِ لاتَهْجُمُ عَلَيْهِ اللَّوابِسُ»: «آن كس كه آگاه از وضع زمان خود باشد مسائل پيچيده و گمراه كننده به او هجوم نمى آورد»!(1)

4- رعايت عدالت و عدم تبعيض در ميان مردم

در حديثى مى خوانيم كه امام اميرالمؤمنين عليه السلام به عمر بن خطّاب فرمود: «ثَلاثَ انْ حَفِظْتَهُنَّ وَ عَلِمْتَ بِهِنَّ كَفَتْكَ ما سِواهُنَّ، و انْ تَرَكْتَهُنَّ لَم يَنْفَعْكَ شَيئ سِواهُنَّ:

قالَ: وَ ما هُنَّ يا ابَالْحَسَنْ؟

قالَ: اقامَةُ الْحُدودِ عَلَى الْقَريبِ وَ الْبَعيدِ، وَ الحُكْمُ بِكِتابِ اللَّهِ فِى الرِّضا وَ السَّخَطِ، وَ الْقِسْمُ بِالْعَدْلِ بَيْنَ الاحْمَرِ وَ الاسْودِ.

فقالَ عُمَرْ: لَقَدْ اوْ جَزْتَ وَ ابْلَغْتَ!»

«فرمود: سه چيز است اگر آن را به خوبى حفظ كنى و عمل نمايى تو را از امور ديگر بى نياز مى كند؛ و اگر آنها را ترك نمايى چيزى غير از آن تو را سود نمى دهد.

عمر عرض كرد: آنها چيست اى ابوالحسن؟!

فرمود: اجراى حدود الهى نسبت به افراد دور و نزديك، و حكم بر طبق كتاب خدا در خشنودى و غضب، و تقسيم با عدالت در ميان سياه و سفيد.

عمر عرض كرد: به راستى مختصر گفتى و حق مطلب را ادا كردى»!(2)

5- توجّه به پاداش نيكوكاران و گذشت و اغماض نسبت به گنهكارانى كه اميد به بازگشت و توبه آن مى رود:

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «ثَلاثَة تَجِبُ عَلَى السُّلْطانِ لِلْخاصَّةِ وَ الْعامَّةِ؛ مُكافَاةُ الُمحْسِنَ بِلِاحْسانِ لِيَزْدادُوا رَغْبَةً فيهِ، وَ تَغَمُّذُ ذُنُوب الْمْسِيئِ لِيَتُوبَ وَ يَرْجِعَ عَنْ غيِّهِ، وَ تَأَلُّفَهُمْ جَميعاً بِالاحْسانِ وَ الانْصافِ»:


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 27 ..
2- بحار الانوار، جلد 72، صفحه 349، حديث 53 ..

ص: 109

«سه كار است كه بر حاكم اسلامى لازم است در مورد عوام و خواصّ انجام دهد:

نيكوكاران را پاداش نيك دهد تا براى انجام نيكى ها تشويق شوند؛ و گنهكاران را پرده پوشى كند تا از گناه خود توبه كنند و از گمراهى خويش بازگردند؛ و همه را زير چتر احسان و انصاف جمع كند».(1)

6- منافع مردم و خويش را يكسان ديدن!

از جمله دستورهايى كه على عليه السلام به محمد بن ابى بكر داد هنگامى كه او را به زمامدارى مصر برگزيد؛ اين بود: «احِبَّ لِعامَّةِ رَعِيَّتِكَ ما تُحِبُّ لِنَفْسِكَ وَ اهْلِ بَيْتِكَ، و اكْرِهْ لَهُمْ ماتَكْرَهُ لِنَفْسِكَ وَ اهْلِ بَيْتِكَ فَانَّ ذلك اوْ جَبُ لِحُجَّةِ وَ اصْلِحُ لِلرَّعِيَّةِ»:

«براى عموم مردم چيزى را دوست بدار كه براى خود و خانواده خود دوست مى دارى؛ و براى آنها چيزى را ناخوش دار كه براى خود و خانواده خود ناخوش دارى؛ چرا كه اين كار منطق تو را قوى تر مى كند و مردم را به صلاح و اصلاح نزديكتر مى سازد».(2)

7- پيوند عاطفى با مردم

در بعضى از روايات اسلامى سلطان عادل به منزله پدر شمرده شده است؛ و به مردم توصيه شده كه همانند پدر او را گرامى دارند. مفهوم اين سخن آن است كه او هم بايد با چشم فزندى به مردم نگاه كند وبه اين ترتيب بايد يك رابطه عاطفى نيرومند آن گونه كه ميان پدر و فرزندان است ميان او و مردم برقرار باشد. امام موسى بن جعفر عليه السلام در حديثى مى فرمايد: «انَّ السُّلطانَ الْعادِلَ بِمَنْزِلَةِ الْوالِدِ الرَّحيمِ فَاحِبُّوا لَهُ ما تُحِبُّونَ لَانْفُسِكُمْ وَاكْرِهُوا لَهُ ما تَكْرَهُونَ بِانْفُسِكُمْ»:

«سلطان عادل به منزله پدر مهربان است؛ پس دوست بداريد براى او آنچه را كه براى خود دوست مى داريد و ناخوش داريد براى او آنچه را براى خود ناخوش داريد».(3)


1- بحار الانوار، جلد 75، صفحه 233 ..
2- بحار، جلد 72، صفحه 27 ..
3- وسائل الشيعة، جلد 18، صفحه 472، حديث 1 ..

ص: 110

8- دورى از بخل، جهل و نادانى، جفا و ستم

اميرمؤمنان على عليه السلام در اين زمينه مى فرمايد: «وَ قَدْ عَلِمْتُمْ انَّهُ لايَنْبَغى ان يَكُونَ الْوالى عَلَى الْفُرُوجِ وَ الدِّماءِ وَ الْمَغانِمِ وَ الاحْكامِ وَ امامَةِ الْمُسْلِمينَ؛ الْبَخيلُ، فَتَكُونَ فى امْوالِهِمْ نَهْمَتُه، وَلا الْجاهِلُ فَيُضِلَّهُمْ بِجَهْلِهِ، وَلا الْجافى فَيَقْطَعهُمْ بِجِفائِه، وَلا الخائِفُ لِلدُّوَلِ، فَيَتَّخِذَ قَوْماً دُوْنَ قَومٍ، وَلا الْمُرتَشِى فى الْحُكْمِ فَيَذْهَبُ بِالْحُقُوقِ وَ يَقِفُ بِها دُوْنَ الْمَقاطِعِ، وَلا الْمُعَطِّلِ لِلْسُنَّةِ فَيُهْلِكَ الامَّةَ»:

«شما مى دانيد كسى كه بر نواميس، خون ها، غنائم، احكام و پيشوايى مسلمين، حكومت مى كند، نبايد بخيل باشد؛ مبادا در جمع آورى اموال آنان براى خويش حرص ورزد، و نبايد جاهل و نادان باشد؛ كه با جهلش آنها را گمراه سازد، و نه جفاكار كه پيوندهاى آنها را از هم بگسلد و نه ستمكار كه گروهى را بى دليل به گروهى ديگر مقدّم دارد؛ و نه رشوه خوار در قضاوت كه حقوق آنها را پايمال كند، و در رساندن حق به صاحبش كوتاهى ورزد؛ و نه تعطيل كننده سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله كه امّت را به هلاكت بيفكند». (هيچيك از اينها شايسته حكومت و وزارت و ولايت نيستند).(1)

9- دورى از سازشكارى و هماهنگى با اهل باطل

همان امام بزرگوار در كلمات قصارش در نهج البلاغه مى فرمايد: «لايُقيمُ امْرَ اللَّهِ سُبْحانَهُ الّا مَنْ لا يُصانِعُ وَ لايُضارِعُ وَ لا يَتَّبِعُ الْمَطامِعَ»:

«فرمان خدا را تنها كسى مى تواند برپا دارد كه (با دشمنان خدا) سازشكار نباشد؛ و به روش اهل باطل عمل نكند و پيرو فرمان طمع نگردد».(2)

10- نسبت به مقام و منصب خويش به چشم امانت بنگرد

اين نكته نيز قابل توجّه است كه در روايات متعددى پستها و مناصب و مقامها در


1- نهج البلاغه، خطبه 131 ..
2- كلمات قصار، كلمه 120 ..

ص: 111

حكومت اسلامى به عنوان امانت الهى معرّفى شده است؛ نه به عنوان يك وسيله برترى جويى و استفاده شخصى. حتّى قبل از روايات اسلامى، در بعضى از آيات قرآن نيز به آن اشاره شده است، در آيه 58 «نساء» مى خوانيم: انَّ اللَّهَ يَأمُرُكُمْ انْ تُؤَدُّوا الاماناتِ الى اهْلِها وَ اذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّاسِ انْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ

«خداوند به شما دستور مى دهد كه امانت ها را به صاحبش بدهيد؛ و هنگامى كه ميان مردم داورى مى كنيد، به عدالت داورى كنيد».

در ذيل اين آيه در تفاسير كتب و حديث روايات متعددى آمده كه منظور از امانت، همان ولايت و حكومت، و در مرحله نخست ولايت امامان معصوم عليهم السلام است.(1) از جمله در روايتى كه در تفسير آيه فوق مى خوانيم:

«يَعْنِى الأِمامَةَ وَ الامامَةُ الَامانَةُ»: «منظور از اين آيه امامت است، و امامت به معنى امانت مى باشد»!

در كتاب دعائم الاسلام نيز در حديثى از على عليه السلام نقل شده است كه به قاضى اهواز «رفاعه» چنين نوشت: «اعْلَمْ يا رُفاعَةَ انَّ هذِهِ الامارَةَ امانَةُ، فَمَنْ جَعَلَها خِيانَةً فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللَّهِ الى يَوْمِ الْقِيامَةِ، وَ مَنْ اسْتَعْمَلَ خائِناً فَانَّ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله بَرِئ مِنْهُ فى الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ»: «بدان اى رفاعه! اين حكومت (و پستهاى مختلف آن) امانت (الهى) است هر كس در آن خيانت كند لعنت خدا تا روز قيامت بر او باد، و هر كسى خائنى را به كار گيرد، محمّد صلى الله عليه و آله در دنيا و آخرت از او بيزاراست».(2) در تفسير درّ المنثور از على عليه السلام نيز نقل شده كه فرمود: «حَقّ عَلَى الامامِ انْ يَحْكُمَ بِما انْزَلَ اللَّهُ وَ انْ يُؤَدِّىَ الامانَةَ، فَاذا فَعَلَ ذلِكَ فَحَقّ عَلَى النّاسِ انْ يَسْمَعُوا لَهُ وَ انْ يُطيعُوا وَ انْ يُجِيبُوا اذا دعُوا»: «بر امام و پيشواى مسلمين لازم است كه مطابق آنچه خداوند نازل كرده است حكومت كند و امانت را ادا نمايد؛ هنگامى كه اين كار را انجام دهد، بر مردم لازم است به سخنان او گوش فرا دهند، و اطاعتش كنند؛ و هر گاه آنها را فرا خواند به دعوت او پاسخ


1- در تفسير برهان حدّاقل هفت روايت در اين زمينه نقل شده است، در بحار الانوار نيز در جلد 23، صفحه 280 و 1، روايات متعددى ديده مى شود ..
2- دعائم الاسلام، جلد 2، صفحه 531 ..

ص: 112

گويند».(1) در نهج البلاغه نيز مى خوانيم كه امام اميرالمؤمنان عليه السلام در نامه اى كه به فرماندار آذربايجان نوشت: «وَ انَّ عَمَلَكَ لَيْسَ بِطُعْمَةٍ وَلكِنَّهُ فى عُنُقِكَ امانَة»: «كار تو (فرماندارى) براى تو وسيله نان و آب نيست، بلكه امانتى است در گردنت»!(2) بديهى است اين روايات مفهوم گسترده آيه را كه توصيه به حفظ همه امانات مى كند محدود نمى كند؛ بلكه همان گونه كه مى دانيم بيان مصداق واضح امانت الهى است.

اين نيز جاى شك نيست كه آن كس كه به اين مناصب به چشم امانت الهى بنگرد طرز رفتارش نسبت به كسانى كه آن را حقّ خود و ملك مطلق خويش مى نگرند بسيار متفاوت است. همان گونه درباره اموال و ثروت ها نيز قرآن چنين تعبيرى را دارد و آنها را امانت الهى در دست مردم مى شمرد و مالك اصلى را خدا معرّفى مى كند كه چند روزى اين امانت را به بندگانش سپرده مى فرمايد: وَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ انْفِقُوا مِمّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلِفينَ فيهِ «به خدا و رسولش ايمان بياوريد و از آنچه شما را جانشين و نماينده (خود) در آن قرار داده انفاق كنيد».(3) مسلماً صرف كردن اموالى كه به عنوان امانت نزد انسان است و صاحبش دستور صرف آن را در موارد خاصّى مى دهد، هيچ مشكلى ندارد؛ در حالى كه اگر انسان خودش را مالك اصلى بداند، صرف آن براى او آسان نيست.


1- درّ المنثور، جلد 2، صفحه 175 ..
2- نهج البلاغه، نامه پنجم ..
3- سوره حديد، آيه 7 ..

ص: 113

تركيب نظام اجرائى

اشاره

معمولًا «نظام اجرائى» از شبكه وسيعى تشكيل مى شود كه در رئيس آن ريئس حكومت قرار گرفته؛ وزراء در مرتبه بعد، و در مرتبه سوّم مديران كلّ و استانداران و فرمانداران و رؤساى بخشهاى تابعه هستند و هر كشورى خواه كوچك باشد يا بزرگ، نياز به چنين تقسيماتى دارد، خواه به اين نام ها باشد يا با نام هاى ديگر.

در واقع اين شبكه گسترده داراى فلسفه روشنى است كه از مسأله لزوم تقسيم كارها سرچشمه مى گيرد.

اين مسأله در جهان تشريع و نظامات جامعه انسانى، عكسبردارى روشنى از ساختارهاى نظام تكوين است. هنگامى كه به بدن يك انسان از نظر تشكيلات درون و برون نگاه مى كنيم مى بينيم اين جهان صغير كه عالم كبير در آن خلاصه شده داراى يك «نظام اجرائى» بسيار منسجم با يك شبكه وسيع و گسترده براى تقسيم كارهااست.

هنگامى كه عقل و خرد، درباره انجام كارى تصميم مى گيرد و فرمان نهايى صادر مى شود هر يك از بخشهاى بدن فعّاليّت خود را آغاز مى كند، و با هماهنگى كامل مطلب را تا مرحله نهايى تعقيب مى نمايد.

در يك مثال ساده هنگامى كه انسان احساس خطر مى كند؛ فى المثل از طريق چشم و گوش از وجود يك حيوان درّنده در نزديكى خود آگاه شود- قيافه او را ببيند يا صداى او را بشنود- و سلاحى براى دفاع در اختيار نداشته باشد و پناه گاهى در آن نزديكى باشد؛ فرمان فرار به سوى آن پناه گاه از سوى عقل صادر مى شود. شبكه هاى اعصاب و عضلات سريعاً به كار مى افتد، ضربان قلب براى رساندن خون اضافى به عضلات به شدّت بالا مى رود، شش ها براى تصفيه كردن خون و رساندن اكسيژن بيشتر براى سوخت و سوز عضلات با سرعت مشغول به كار مى شوند، هر گونه آثار خستگى و كسالت و خواب موّقتاً از

ص: 114

بين مى رود و انسان با كمال هوشيارى مراقب اوضاع و حركات خويش است، و به اصطلاح خواب از چشم او مى پرد.

تمام امورى كه ممكن است فكر انسان را به خود مشغول كند و از اين كار مهم باز دارد مانند گرسنگى، تشنگى و درد ناگهان فراموش مى گردد!

نيروهاى ذخيره بدن به طور كامل بسيج شده، براى سخت ترين كارها آمده مى گردد، و گاه انسان ده برابر قدرتى كه در حال عادى از خود نشان ميد هد قدرت نمايى مى كند؛ و همه اين ها به اصطلاح به طور خودكار و تمام اتوماتيك انجام مى شود؛ و چنان دقيق و ظريف و حساب شده است كه مطالعه همين موضوع به تنهايى براى پى بردن به علم و قدرت پروردگار و آشنايى به حقيقت توحيد كافى است.

يك جامعه انسانى نيز حكم يك بدن را دارد و به همين دليل كارها بايد دقيقاً در آن تقسيم شود؛ و هر يك از نيازهاى فرهنگى، اقتصادى، نظامى، معنوى و مادى جامعه با برنامه ريزى دقيق دنبال گردد؛ و در عين جدايى هماهنگ بودن، و هر كدام كار ديگرى را تكيمل كردن ضرورى است.

به همين دليل تمام جوامع بشرى- اعم از ديندار و بيگانه از دين، شرقى و غربى، قديم و جديد- اين اصل را در زندگى اجتماعى خود پذيرفته اند، هر چند در چگونگى تقسيم كارها و مناصب و مسئوليت ها با هم متفاوت اند، بعضى بسيار ابتدايى و بعضى حساب شده كار مى كنند.

نظام اجرائى در عالم آفرينش

با اينكه خداوند بر همه چيز قادر و توانااست و بى شك هر چه را اراده كند بلافاصله انجام مى گيرد انَّما امْرُهُ اذاارادَ شَيْئاً انْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكْونُ «فرمان او چنين است كه هر گاه چيزى را اراده كند، فقط به او مى گويد:" موجود باش"، آن نيز بى درنگ موجود مى شود».(1) با اين حال آيات قرآن مجيد به خوبى نشان مى دهد كه خداوند كارهاى جهان را تقسيم


1- سوره يس، آيه 82..

ص: 115

كرده، گروه هايى از فرشتگان را مأمور انجام هر يك از كارهاى مهمّ آفرينش و تشريع كرده است.

گاه به طور كلّى به اين مسأله اشاره كرده مى فرمايد: جاعِلِ الْمَلائِكَةِ رُسُلًا اولى اجْنَحَةٍ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ «فرشتگان را رسولانى قرار دادداراى كه صاحب بال هاى دو گانه و سه گانه و چهار گانه».(1) و در جاى ديگر مى فرمايد: فَالْمُدَبِّراتِ امْراً: «سوگند به فرشتگانى آنهاكه امور را تدبير مى كنند».(2) و در جاى ديگر از قول فرشتگان نقل مى كند كه مى گويند: وَ ما مِنّا الّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ وَ انّا لَنَحْنُ الصّافُّونَ وَ انّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحونَ «هيچ يك از مانيست جز آنكه مقام معلومى دارد؛- و ما همگى (براى اطاعت فرمان خداوند) به صف ايستاده ايم؛- و ما همه تسبيح گوى او هستيم»(3) و گاه انگشت روى گروه هاى خاصّى با وظايف مخصوصشان گذارده است كه به عنوان نمونه، گروههاى زير را مى توان نام برد:

1- فرشتگانى كه مبلّغان وحى و آورندگان كتب آسمانى هستند يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوْحِ مِنْ امْرِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ (4) 2- گروهى كه حاملان عرش اند الَّذين يَحْمِلْونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْد رَبِّهِمْ.(5) 3- گروهى كه مراقبان اعمال انسان ها هستند وَ انَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظينَ- كِراماً كاتِبينَ- يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ.(6)

4- گروهى كه امدادگران الهى نسبت به مؤمنان در جنگها و حوادث سخت زندگى هستند يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اذّكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ اذْ جائَتْكُمْ جُنُودٌ فَارْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً


1- سوره فاطر، آيه 1 ..
2- سوره نازعات، آيه 5 ..
3- سوره صافات، آيه 164- 166 ..
4- سوره نحل، آيه 2 ..
5- سوره غافر، آيه 7 ..
6- سوره انفطار، آيه هاى 10- 12 ..

ص: 116

لمْ تَرَوْها وَ كان اللَّه بِما تَعْمَلُونَ بَصيراً.(1) 5- گروهى كه حافظان انسان ها در برابر بسيارى از خطرات و حوادث اند: وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً.(2) 6- گروهى كه مأمور قبض ارواح اند قُلْ يَتَوَفّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذى وَكِّلَ بِكُمِ (3) الَّذينَ تَتَوفّاهُمْ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِيْنَ (4) 7- فرشتگانى كه مأمور تقسيم ارزاق اند فالْمُقسِّماتِ امْراً(5) در تفسير اين آيه، بعضى آنرا به تناسب آيات قبل، اشاره به فرشتگانى كه ارزاق را در ميان بندگان تقسيم مى كنند دانسته اند و بعضى آن را به فرشتگانى كه مأمور تقسيم همه كارها در جهان هستى مى باشند.

8- فرشتگانى كه مأمور گسترش ابرها و نزول بار آن هاو مأمور پراكنده ساختن آنها بعد از ريزش باران هستند وَالنّاشِراتِ نَشْراً- فَالْفارِقاتِ فَرْقاً.(6)

9- فرشتگانى كه مأمور خنثى كردن وسوسه هاى شياطين از قلوب مؤمنان هستند و با تهاجم شياطين بر افكار بندگان مؤمن مبارزه كرده، وسوسه هاى آنها را خنثى مى كنند فالزّاجرات زجراً(7) 10- فرشتگانى كه در شب قدر نازل مى شوند و مأمور ابلاغ مقدّرات الهى در طول يك سال هستند، مقدّراتى كه بر حسب شايستگى ها و لياقت ها و اعمال هر كس تعيين مى شود؛ نه بدون حساب و شكل اجبارى، تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فيها بِاذْنِ رَبِّهِم مَنْ كُلِّ امْر.(8) همان گونه كه ملاحظه مى كنيد خداوند با تمام قدرتى كه بر هر كار دارد، تدبير امور اين جهان را در ميان فرشتگان تقسيم كرده و براى هر گروه وظيفه و مأموريتى قائل شده است.


1- سوره احزاب، آيه 9 ..
2- سوره انعام، آيه 6 ..
3- سوره سجده، آيه 11 ..
4- سوره نحل، آيه 32 ..
5- سوره ذاريات، آيه 4 ..
6- سوره مرسلات، آيه هاى 3 و 4 ..
7- در تفسير اين آيه مطالب گوناگونى گفته شده كه يكى از معانى آن همان است كه در بالا آمد- سوره صافات، آيه 2..
8- سوره قدر، آيه 4 ..

ص: 117

***

در روايات اسلامى نيز درباره اصناف فرشتگان تعبيرات متعدّد و پرمعنايى از نظر تقسيم مسئوليت ها ديده مى شود، از جمله در نهج البلاغه در خطبه اشباح آمده است:

«وَ مِنْهُمْ مَ نْ هُوَ فى خَلْقِ الْغَمامِ الدُّيَحِ، وَ فى عِظَمِ الْجِبالِ الشُّمَّخِ ... وَ فى قَتْرَةِ الظَّلامِ الأيَّهم خَرَقَتْ اقْدامُهُمْ تُخُومَ الارْضِ السُّفْلى فَهِىَ كَرَياتٍ بِيضٍ قَد نَفَذَتْ فى مَخارِقِ الْهَواءِ، وَ تَحْتَهَا رِيح هَفّافَة، تَحْبِسُها عَلى حَيْثُ انْتَهَتْ مِنَ الْحُدُوْدِ الْمُتَناهِبَةِ، قَدْ اسْتَفْرَغَتْهُمْ اشغالُ عِبادَتِهِ، وَ وَصَلَتْ حَقائِقُ الايْمانِ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ مَعْرِفَتِهِ ... قَدْ ذاقُوا حَلاوَةَ مَعْرِفَتِهِ، وَ شَرِبُوا بِالْكَأسِ الرَّويَّةِ من مَحَبَّةِ»:

«گروهى از آنها دست در كار آفرينش ابرهاى پر آب و كوه هاى عظيم و مرتفع و آفرينش ظلمت و تاريكى هستند.

و گروهى ديگر قدم هايشان تا قعر زمين پايين رفته و همانند پرچم هاى سفيدى فضا را شكفاته؛ و در زير آن بادهايى است كه به نرمى حركت مى كند و در حدود معيّنى نگاهش مى دارد؛ اشتغال به عبادت آنها را از كار ديگر بازداشته و در حقيقت ايمان ميان آنها و معرفت حقّ پيوند داده است ... شيرينى معرفت الهى را چشيده، و از جام محبّتش سيراب شده اند»!(1) روايات فراوان ديگرى درباره تقسيم مسئوليت ها در ميان فرشتگان داريم كه ذكر همه آنها به درازا مى كشد.(2) از آنچه در بالا گفته شد اين پيام قرآنى را مى توان دريافت كه اگر انسان ها بخواهند همگام و هم سو با دستگاه ربوبيّت پروردگار در جهان هستى و مديريّت او در عالم تكوين عمل كنند بايد مسأله تقسيم كارها و مسئوليت ها را در جامعه انسانى مورد توجّه دقيق قرار دهند، تا زندگى آنها قرين موفقيّت بوده باشد.


1- نهج البلاغه، خطبه 91( معروف به خطبه اشباح) ..
2- براى توضيح بيشتر درباره اصناف فرشتگان به بحار الانوار، جلد 59، صفحه 174 به بعد، و صحيفه سجّاديه، دعاى سوّم مراجعه فرماييد ..

ص: 118

به تعبير ديگر: ما مى دانيم دستگاه تكوين و تشريع بايد همسان عمل كنند؛ و زندگى انسانها بايد از آفرينش الهى الهام گيرد و رنگ و صيغه الهى داشته باشد و آنچه در آنجا حاكم است در اينجا حاكم گردد؛ توجّه به اين حقيقت ما را به مسأله تنظيم امور اجرائى دعوت مى نمايد.

***

نظام اجرائى در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله

با اينكه حكومت اسلامى در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله به شكل بسيار ساده اى بود در عين حال مسأله تقسيم مسئوليت ها در «نظام اجرائى» اين حكومت، كاملًا آشكار و حساب شده بود.

از جمله پيامبر صلى الله عليه و آله براى هر يك از جنگ ها كه خود شخصاً در آن شركت نداشت؛ فرمانده يا فرماندهانى تعيين مى كرد و حتّى گاه براى حوادث احتمالى كه ممكن بود براى فرمانده نخستين پيش آيد جانشين براى او تعيين مى فرمود؛ مثلًا: در جنگ موته فرمانده اصلى لشگر را جعفر بن ابيطالب تعيين فرمود سپس اضافه كرد: اگر حادثه اى براى جعفر پيش آمد زيد بن حارثه؛ و اگر براى او نيز حادثه اى پيش آمد عبداللَّه بن رواحه و اگر براى او هم حادثه اى پيش آمد مسلمانان از طريق مشورت يك نفر را از ميان خود براى فرماندهى لشگر برگزينند.(1) و نيز در تواريخ آمده است كه: پيامبر صلى الله عليه و آله كتّاب و نويسندگانى داشت براى كتابت وحى و امور ديگر كه از ميان آنها حضرت امير مؤمنان على بن ابيطاب على عليه السلام و همچنين زيد بن ثابت، علاء بن حضرمى و ابىّ بن كعب را مى توان نام برد.(2) براى جمع آورى زكات و امناء بيت المال، افرادى را برگزيده بود كه از ميان آنها مهاجر ابن ابى اميّه، كه مأمور نظارت بر جمع آورى اموال بيت المال در صنعا بود، و «زياد بن لبيد» در حضرموت و عدىّ بن حاتم در قبيله طىّ و مالك بن نويره در بنى حنظله، و زبرقان بن


1- سيّد المرسلين، جلد 2، صفحه 44- بعضى از مورّخان ترتيب امراى سه گانه را به شكل ديگرى نقل كرده اند كه تفاوتى در مقصود ما ندارد ..
2- كامل ابن اثير، جلد 2، صفحه 313 ..

ص: 119

بدر در قبيله بنى سعد و علاء بن حضرمى در بحرين را مى توان ذكر كرد.(1) پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كارشناسانى نيز براى تخمين محصول نخلستان ها براى پرداخت مقدار زكات تعيين فرموده بود، از جمله عبداللَّه بن رواحه بود.

همچنين فرماندارانى براى مناطق مختلف انتخاب مى كرد كه از ميان آنهاعلى عليه السلام و معاذبن جبل را براى يمن و عتّاب بن اسيد را براى مكّه، و عثمان بن ابى العاص را بر منطقه بنى ثقيف مى توان نام برد.

آن حضرت سفيران و رسولان متعدّدى داشت كه هر كدام را براى ابلاغ دعوتش به سوى يكى از پادشاهان و زمامداران كشورهاى هم جوار فرستاد. از جمله عبداللَّه بن حذاقه را به سوى كسرى پادشاه ساسانى، و دحيه كلبى را به سوى قيصر پادشاه روم، و حاطب بن ابى بلتعه را به سوى مقوقس، پادشاه مصر، و عمر و بن اميّه را به سوى نجاشى زمامدار حبشه، مبعوث فرمود.(2) به اين ترتيب مشاهده مى كنيم كه در آن حكومت خالى از هر گونه تشريفات «نظام اجرائى» كاملًا منسجم كه از بخشهاى مختلفى تشكيل شده بود، و براى هر يك مسئول يا مسئولانى برگزيده بود؛ حاكم بود.

همه اينها به خوبى نشان مى دهد كه مسأله تقسيم مسئوليت ها و مديريّت ها در بخش هاى «نظام اجرائى» حكومت اسلامى، امرى است مسلّم و اجتناب ناپذير.

طرز انتخاب رئيس نظام اجرائى و مسئولان ديگر

در جهان بينى اسلامى كه حكومت از آن خدا، و سرچشمه مشروعيّت آن در جوامع انسانى با استناد به اجازه و تفويض الهى است؛ طبيعى است كه «نظامات اجرائى» در تمام سلسله مراتب از ناحيه پيامبر صلى الله عليه و آله سپس امامان معصوم عليهم السلام و بعد از آنها جانشينان و نمايندگان آنان يعنى: فقهاى بزرگ تعيين گردد.

به همين دليل مى بينيم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به هنگامى كه حكومت اسلامى را در آغاز


1- سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 246 ..
2- خاندان وحى، صفحه 26 ..

ص: 120

هجرت به مدينه بنيان نهاد؛ و در باقيمانده عمر پر بركت خود آن را گسترش داد همه جا فرمانداران و امراء لشكر و قضات و سفيران را شخصاً تعيين مى فرمود؛ و احتمالًا در موارد مهم در انتخاب آنان با اصحاب و يارانش به شورمى پرداخت.

ولى به يقين هنگامى كه كار به دست فقيه جامع الشّرايط مى افتد به خصوص در عصر و زمان ما- كه لزوم مشاركت مردم در امر حكومت از بديهيّات است، چرا كه بدون مشاركت آنان، هرگز انگيزه كافى براى همكارى با حكومت وجود نخواهد داشت- لازم است مسأله شور و مشورت با مردم در متن برنامه گزينش سطوح بالاى نظام اجرائى قرار گيرد.

به تعبير ديگر: مردم بايد درباره «رئيس نظام اجرائى» و رده بالاى اين نظام شناخت كافى و هماهنگى داشته باشند؛ و هر گاه فقيه جامع الشرايط نسبت به اين موضوع بى اعتنا باشد مصالح مسلمين را به خطر افكنده و نظام اسلامى را متزلزل ساخته است و به همين دليل مشروعيّت ولايت خود را نيز از دست مى دهد.

ولىّ فقيه هرگز نمى تواند بگويد من جانشين معصوم هستم و مانند عصر پيامبر صلى الله عليه و آله تمام مديران اجرائى و نخست وزير و وزيران و رئيس جمهور را در نظام حكومت اسلامى خودم تعيين مى كنم؛ چرا كه اين امر هماهنگ با مصالح مردم و غبطه مسلمين و شرايط امر به معروف و نهى از منكر نيست. پايه هاى حكومت سست، و اساس آن متزلزل و ريشه هاى آن را بسيار ضعيف و كم قدرت خواهد كرد؛ بلكه به زودى اساس چنين حكومتى از صفحه اجتماع برچيده خواهد شد.

او بايد به اصل شوراى قرآنى در اين امر مهم احترام بگذارد؛ و به گزينش مردم اهميّت بدهد؛ و آنها را در اين امر سهيم كند؛ و يكى از بهترين راه هاى آن همان است كه در قانون اساسى جمهورى اسلامى پيش بينى شده است كه رئيس جمهور، نخست از سوى مردم برگزيده مى شود و با آراء آنها پشتوانه عمومى پيدا مى كند، و در مرحله نهايى حكم او از سوى فقيه جامع الشرايط تنفيذ مى گردد؛ تا از يك سو جنبه مردمى آن تثبيت شود، و از سوى ديگر جنبه الهى كه اساس اين گزينش را تشكيل مى دهد تأمين گرد. (دقّت كنيد)

اين نكته قابل توجّه است كه تجربه نشان داده كه انتخاب مردم در يك جامعه مؤمن و مذهبى هر گاه با زمينه سازى صحيح قبلى و آموزش و شناخت كافى صورت گيرد؛ غالباً

ص: 121

درست خواهد بود.

حال اگر در بعضى از موارد به راستى وجدان و تشخيص عمومى گرفتار اشتباه شود- كه اين موارد كم و نادرى است- فقيه جامع الشّرايط بايد از اختيار خود استفاده كرده از تنفيذ حكم چنين كسى سرباز زند. ولى از آنجا كه ولّى فقيه خود برگزيده مردم است،- چنانكه بعداً اشاره خواهد شد- بايد با تدبير و درايت و با ارائه مدارك و دلايل به روشن شناختن مردم بپردازد؛ و وجدان عمومى را نسبت به اين امر آگاه سازد؛ و اگر اشتباهى رخ داده جلو آن را بگيرد.

ولى همان گونه كه گفتيم اين در موارد بسيار نادرى صورت مى گيرد به خصوص اينكه صلاحيّت نامزدها را براى اين امر، گروهى از آگاهان بايد قبلًا تأييد كنند؛ و با توجّه به اين مسأله فوق العاده بعيد به نظر مى رسد كه مشكل مهمّى پيش آيد.

البته ممكن است گزينش مردم به صورت غير مستقيم انجام شود؛ به اين معنى كه مردم: نمايندگان خود را براى مجلس شوراى اسلامى برگزينند، سپس نمايندگان كسى را براى نخست وزيرى در نظر گرفته، و بعد از شور كافى و احراز صلاحيّت وى، به او رأى اعتماد دهند و بعد براى تنفيذ اين حكم به ولىّ فقيه مراجعه كنند. ولىّ فقيه نيز گاه مستقيماً و گاه به طور غير مستقيم- مانند آنچه در مورد فقهاى شوراى نگهبان مشاهده مى كنيم- اين نظر را تأييد و تصويب و تنفيذ مى كند.

در نظام جمهورى اسلامى هر چند در حال حاضر «رئيس قوّه اجرائى» يعنى: رئيس جمهورى از سوى مردم برگزيده مى شود؛ ولى مسئولان رده بالا يعنى: وزراء به پيشنهاد او وگزينش نمايندگان مردم در مجلس شوراى اسلامى صورت مى گيرد؛ به اين ترتيب مردم از دو طريق در انتخاب وزيران شريك و سهيم اند: از طريق نمايندگان مجلس، و از طريق «رئيس قوّه» اجرائى كه منتخب مردم هستند.

فقيه جامع الشرايط نيز از طريق شوراى نگهبان و هم از طريق تنفيذ حكم رئيس جمهورى بر اين كار نظارت مى كند.

اين روش نه چندان پيچيده، هم دخالت فقيه جامع الشّرايط را در اين گزينش مطابق موازين شرعى تأمين مى كند و هم مشاركت مردم را و به اين ترتيب جنبه هاى شرعى و

ص: 122

مردمى به طور دقيق رعايت مى شود. (دقّت كنيد)

***

ص: 123

فرهنگ حاكم بر حكومت اسلامى

اشاره

اين بخش از مسائل مربوط به حكومت اسلامى يكى از مهم ترين و سازنده ترين بخش ها است؛ زيرا ممكن است از آنچه در بحث پيشين درباره نظام اجرائى در حكومت اسلامى گفته شد چنين تصوّر شود كه در حكومت اسلامى نيز به همان راهى مى رويم كه حاكمان غير اسلامى رفته اند.

يعنى: در اينجا نيز تقسيم مسئوليت ها، و تشكيل وزارتخانه ها و انتخاب وزراء و مديران بلند پايه و غير بلند پايه، و رئيس جمهور يا نخست وزير مطرح است؛ و نيز مسأله انتخابات مردمى و تكيه بر آراء و خواسته هاى مردم و انتخاب مستقيم يا غير مستقيم توسط نمايندگان مردم در مجلس شورا و مانند اينها وجود دارد، بنابراين تنها تفاوت اين حكومت با ساير حكومت ها در نام و عنوان است!

ولى اين اشتباه بزرگى است چرا كه مهم ترين چيزى كه ملّت ها و حكومت ها و جمعيّت ها را از هم جدا مى سازد همان «فرهنگ هاى حاكم» بر آنهااست، زيرا حكومت يا نهادها و ارگان هاى حكومتى تنها به منزله جسم است و روح آنها همان فرهنگى است كه بر آنها حكومت مى كند.

براى پى بردن به فرهنگ اسلامى حاكم بر اين نظامات، بحثهاى زيادى لازم است كه در خور كتاب يا كتاب هاى مستقلّى است؛ آنچه در اينجا مى خوانيد در واقع فهرستى از آن محسوب مى شود، فهرستى كه مى تواند خوانندگان گرامى را از كيفيّت اجمالى و اهداف و اهميّت اين مسأله آگاه سازد.

به طور كلّى سه اصل عمده بر نظام حكومت اسلامى حاكم است كه آن را از ساير حكومت هاى مردمى جدا مى سازد:

1- مسئولان اجرائى خود را امانت دار الهى مى دانند كه بايد حكومت و مقامات

ص: 124

حكومتى را كه به آنها سپرده شده به عنوان يك وديعه حفظ كنند، رابطى ميان خدا و بندگان او باشند و آنچه را او فرمان داده دقيقاً در مورد بندگان اجرا كنند. آنها هرگز نمى توانند در فكر حفظ مقام يا منافع خويش يا منافع گروه خاصّى باشند.

در حالى كه حاكمان مادّى بيش از همه چيز در فكر حفظ مقام و منافع خويش هستند، و گاه براى رسيدن به يكى از مقامات ممكن است مليون ها هزينه كنند؛ و به يقين بايد بعد از رسيدن به حكومت جاى هزينه ها را پر كرده و اضعاف مضاعف بر آن بيفزايند؛ و يا لااقل به قشر و جمعيّت خاصّى تعلّق دارند، و براى حفظ منافع خاصّ جمعيّت خود كه براى رساندن او به حكومت، سرمايه گذارى هاى كلانى كرده اند تا بازدهى بسيار پر سودى داشته باشند، تلاش و كوشش كنند؛ تفاوت اين ديدگاه با ديدگاه حاكمان ومديران اسلامى، درتمام زمينه ها كاملًا روشن است.

2- مردم آنها را مبعوثان الهى مى دانند چرا كه اطاعت از آنها شاخه اى از اطاعت خدااست، وفرمان آن ها به منزله فرمان الهى است.

آنها قوانين حكومت اسلامى را- در صورتى كه حكومت بر پايه هاى صحيحى استوار شود- قانون خدا مى دانند و اطاعت از آن را موجب نجات در آخرت، و مخالفت با آن را گناه و مايه عذاب در سراى ديگر مى شمرند.

اين ديدگاه با ديدگاه عمومى در حكومت هاى مادى كه حاكمان را افرادى همچون خود مى دانند كه غالباً در صدد حفظ منافع خويش يا منافع حزب و گروه خويش اند و در هر مورد مردم قوانين را نپسندند، و از بيم مجازات در امان باشند شانه از زير بار آن خالى مى كنند، بسيار متفاوت است.

3- اصولًا روح معنويّت و ارزش هاى اخلاقى در چنين حكومتى بايد بر همه چيز سايه بيفكند و مسائل اخلاقى و انسانى در سر لوحه كارها قرار گيرد؛ انگيزه ها بايد فراتر از انگيزه هاى مادّى باشد، مگر نه اين است كه هدف نهايى از تشكيل حكومت و بهتر زيستن، فراهم آمدن مقدّمات براى سير الى اللَّه و قرب به خدا و تكامل روحى و معنوى است؟!

آيا اين انگيزه ها مى تواند با انگيزه هاى مردم و كارگزاران در يك حكومت مادّى يكسان باشد؟

ص: 125

البتّه براى رسيدن به يك حكومت الهى و اسلامى تامّ العيار، راه دور و درازى را بايد پيمود؛ و آموزش هاى فراوانى بايد به جامعه داد، ولى هر چه باشد محتواى اين حكومت با حكومت هاى مادّى از نظر عنصر فرهنگى بسيار متفاوت بلكه متباين است.

***

با اين تحليل كوتاه به سراغ آيات قرآن، و سپس روايات اسلامى مى رويم تا چشم انداز «فرهنگ حاكم بر محورهاى مختلف حكومت اسلامى» را بررسى كنيم:

1- در آيه 159 «آل عمران» مى خوانيم:

فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظّاً غَليظَ الْقَلْبِ لانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرهُمْ فِى الامْرِ فَاذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ انَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتِوَكِّلينَ

«به (بركت) رحمت الهى، در برابر آنان (مردم) نرم و (مهربان) شدى، و اگر خشن و سنگدل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند. پس آنها را ببخش و براى آنها آمرزش بطلب؛ و در كارها با آنان مشورت كن، امّا هنگامى كه تصميم گرفتى (قاطع باش و) بر خدا توكّل نما، زيرا خداوند متوكّلان را دوست دارد».

به اين ترتيب حاكم اسلامى در كنار قاطعيّت و تصميم گيرى محكم، مأمور به عفو و گذشت و حتى استغفار در درگاه الهى و نرمش و ملايمت مى باشد و تكيه گاه اصلى را در همه چيز و همه كار خدا مى داند.

2- در آيه 34 «فصّلت» دستور مى دهد كه كدورت و دشمنى را با آب محبّت بشوييد و تا آنجا كه ممكن است از مقابله به مثل در برابر دوستان بپرهيزيد، مى فرمايد: ادْفَعْ بِالَّتى هِىَ احْسَنُ فَاذا الَّذى بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَة كَأَنَّهُ وَلِىّ حَميم

«بدى را با نيكى دفع كن، ناگاه خواهى ديد همان كسى كه ميان تو و او دشمنى است، گويى دوستى گرم و صميمى است» ولى بلافاصله مى افزايد: «به اين مرحله جز كسانى كه داراى صبر و استقامت اند نمى رسند، و جز كسانى كه بهره عظيمى از ايمان و تقوا دارند به آن نائل نمى شوند»(1).


1- سوره فصلت، آيه 35 ..

ص: 126

حاكميّت اين گونه «فرهنگ بر نظام اجرائى اسلامى» كه درست در جهت ضدّ فرهنگ مادّى قرار دارد، نورانيّت و صفاى خاصّى به آن مى بخشد و معنى و مفهوم ديگرى به آن مى دهد.

3- در آيه 28 سوره «كهف» در برابر اصرار كسانى كه معتقد بودند پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بايد افراد فقير را هر چند مخلص و مؤمن باشند از خود دور سازد، و به قشرهاى ثروتمند و پر نفوذ نزديك شود، با صراحت و قاطعيّت مى فرمايد: وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِىِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَيْنَاكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَكَانَ أَمْرُهُ فُرُطاً:

«با كسانى باش كه پروردگار خود را صبح و شام مى خوانند، و تنها رضاى او را مى طلبند؛ و هرگز بخاطر زيورهاى دنيا، چشمان خود را از آنها برمگير. و از كسانى كه قلبشان را از يادمان غافل ساختيم و از هواى نفس پيروى كردند، و كارشان افراطى است».

چه قدر تفاوت است ميان اين منطق كه عشق و ايمان به خدا در اين گونه افراد برترين ارزش مى شمرد؛ و فرمان مى دهد دست ردّ به سينه ثروتمندان غافل و بى خبر بزن؛ نه فقيران مخلص و با ايمان و ميان منطق كسانى كه امروز در سطح جهان باصراحت اعلام مى دارند كه ارزش اصلى همان منافع مادّى است و همه ارزش هاى ديگر را پيش پاى آن قربانى مى كنند.

4- آيه 26 سوره «ص» در يك پيام قاطع و كوبنده خطاب به داود پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد:

يا داوُد انّا جَعَلْناكَ خَلِيْفَةً فِى الارْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبيل اللَّهِ: «اى داود! ما تو را خليفه (و نماينده خود) در زمين قرار داديم؛ پس در ميان مردم بحق داورى كن، و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا منحرف سازد».

همان گونه كه مى بينيم به اين پيامبر معصوم به عنوان يك الگو و نمونه هشدار مى دهد كه مراقب وسوسه هاى شيطان نفس باشد كه مايه انحراف او از طريق حقّ و عدالت نگردد.

بنابراين يك حاكم اسلامى هميشه مراقب اين معنى است كه مبادا در داورى هاى خود گرفتار حبّ و بغض ها و هوى و هوس ها گردد و حقّ بى گناهى را ضايع كند. و چقدر تفاوت دارد اين منطق با منطق كسانى كه تنها قاضى را در برابر قانون، آن هم قانونى كه هزار گونه

ص: 127

راه فرار و توجيه وتفسير دارد مسئول مى شمرد؟!

5- در آيه 135 «نساء» تمام مؤمنان را مخاطب ساخته و يك اصل مهمّ ديگر را يادآور مى شود؛ و آن مسأله مقدم داشتن اصول و ضوابط بر هر گونه رابطه است؛ مى فرمايد: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاءَ للَّهِ وَلَوْ عَلَى أَنفُسِكُمْ أَوْ الْوَالِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ إِنْ يَكُنْ غَنِيّاً أَوْ فَقِيراً فَاللَّهُ أَوْلَى بِهِمَا فَلَا تَتَّبِعُوا الْهَوَى أَنْ تَعْدِلُوا وَإِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! همواره و هميشه قيام به عدالت كنيد. براى خدا گواهى دهيد، اگر چه به زيان شما، يا پدر و مادر و نزديكانتان بوده باشد! (چرا كه) اگر او (كسى كه گواهى شما به زيان اواست غنى يا فقير باشد، خداوند سزاوارتر است كه از آنان حمايت كند. بنابراين، از هوا و هوس پيروى نكنيد؛ كه منحرف خواهيد شد. و اگر حق را تحريف كنيد، و يا از اظهار آن، اعراض نماييد، خداوند به آنچه انجام مى دهيد، آگاه است».

به اين ترتيب نه تنها رابطه فرزند و پدر و مادر و برادر نبايد مانع اجراى حق و عدالت و قيام به قسط گرد؛ بلكه منافع خويشتن را نيز بايد در برابر اجراى حق ناديده گرفت.

بديهى است در حكومت هاى مادى ممكن است از چنين مسائلى سخن گفته شود ولى نه تنها ضمانت اجرا ندارد؛ بلكه اگر دقّت شود مفهوم صحيحى براى آن متصوّر نيست، به همين دليل همواره شخصيت هاى آنها منافع شخصى و گروهى را بر عدل و داد و قيام به قسط مقدّم مى شمردند، و در آنجا روابط بر ضوابط حاكم است و گاه آشكارا با انجام كارهاى ضدّ و نقيض و برخورد دو گانه با مسائل شبيه هم كه يكى در مسير منافع است و ديگرى بر ضدّ منافع، قوانين به آسانى در هم شكسته مى شود وبطلان شعارهاى مربوط به قسط و عدالت و حقوق بشر در عمل به ثبوت مى رسد.

***

در روايات اسلامى نيز نكته هاى بسيار جالبى براى معرّفى «فرهنگ حاكم بر حكومت اسلامى» ديده مى شود كه شرح همه آنها بسيار به درازا مى كشد ولى در اينجا به گلچينى از آن اشاره مى كنيم:

ص: 128

1- اسلام و مسئله جنگ

با اينكه جنگ اوج خشنونت انسان هااست؛ و متأسّفانه گاه اين خشونت در برابر كسانى كه چيزى جز منطق زور را نمى فهمند ضرورت پيدا مى كند. در عين حال اسلام حتى در برنامه هاى جنگى خود مسائل انسانى را با اين مسأله خشن آميخته و رعايت اصول اخلاق را حتّى در برابر دشمنان سرسخت و لجوج و در ميدان جنگ لازم شمرده است.

هنگامى كه گروهى از سربازان اسلام عازم ميدان جنگ مى شدند پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آنها را فرا مى خواند و اين دستورات را به آنها گوشزد مى نمود، مى فرمود:

«سِيرُوا بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهَ وَ فى سَبيلِ اللَّهِ وَ عَى مِلَّةِ رَسُولِ اللَّه لاتَغُلُّوا، وَ لا تُمَثَّلُوا وَ لا تَغْدِروا وَ لا تَقْتَلُوا شَيْخاً فانِياً، وَلا صَبِيّاً وَ لا امْرَاةً وَ لا تَقْطَعُوا شَجَراً الّا انْ تَضْطَرُّوا الَيْها، وَ ايُّما رَجُلٍ مِنْ ادْنَى الْمُسْلِمينَ اوْ افْضَلِهِمْ نَظَرَ الى رَجُلٍ مِنَ الْمُشْرِكينَ فَهُوَ جارٍ حَتّى يَسْمَعَ كَلامَ اللَّهِ فَانْ تَبِعَكُمْ فَاخُوْكُمْ فِى الدَّيْنِ وَ انْ ابى فَابْلِغُوهُ مَأْمَنَهُ وَاسْتَينُوا بِاللَّهِ عَلَيْهِ»:

«به نام خدا و به كمك پروردگار و براى خدا و در طريق آيين رسول اللَّه حركت كنيد، خيانت نكنيد، و اعضاى مجروحان و كشتگان ميدان جنگ را قطع ننماييد، پيمان شكنى نكنيد، پيرمردان از كار افتاده را به قتل نرسانيد، و همچنين كودكان و زنان را، هيچ درختى را قطع نكنيد مگر اينكه نياز به آن داشته باشيد؛ و هر گاه مسلمانى خواه كمترين آنها باشد يا برترين آنها، امان به مردى از مشركان بدهد، او در امان است تا كلام خدا را بشنود اگر از آيين شما پيروى كند برادر دينى شمااست و اگر نپذيرد او را به جايگاه امنش برسانيد و از خدا بخواهيد تا او مسلمان شود».(1) و در دستور ديگرى مى خوانيم:

«نَهَى رَسُولُ اللَّهِ انْ يُلْقَى السُّمُّ فى بِلادِ الْمُشْرِكينَ»: «رسول خدا صلى الله عليه و آله نهى كرد از اينكه سمّ در شهرهاى مشركان افكنده شود.»(2) بنابراين به كار بردن گازهاى سمّى، داروهاى سمّى و هر نوع سلاح شيميايى ممنوع است.

باز در دستور ديگرى از همين قبيل از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «ما بَيَّتَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله


1- فروع كافى، جلد 5، صفحه 27 و 28، حديث 1 ..
2- فروع كافى، جلد 5، صفحه 28، حديث 2 ..

ص: 129

عَدُوّاً قَطُّ»: «پيامبر صلى الله عليه و آله هرگز به دشمنان خود شبيخون نزد».(1) و باز در يكى ديگر از دستورات جنگى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام در آن زمان كه عازم يمن بود فرمود چنين مى خوانيم: «لا تُقاتِلُنَّ احَداً حَتّى تَدْعُوهُ وَ ايْمُ اللَّهِ لَانْ يَهْدِىَ اللَّهُ عَلى يَدَيْكَ رَجُلًا خَيْر لَكَ مِمّا طَلَعَتِ الشَّمْسُ وَ غَرَبَتْ»: «با كسى پيكار مكن مگر اينكه قبلًا او را به سوى اسلام بخوانى- و آنچه در توان دارى براى هدايت او و دست برداشتن از جنگ به كارگيرى- سوگند به خدا اگر خداوند يك نفر رابه دست تو هدايت كند براى توبهتر است از آنچه آفتاب بر آن طلوع و غرب مى كند».(2)

***

2- آداب اسلامى در جمع آورى ماليات

در آداب مربوط به جمع آوى زكات و اموال بيت المال مى خوانيم: على عليه السلام هر گاه كسى را مأمور جمع زكات مى كرد، برنامه و فرمان مبسوطى براى او مى نوشت كه آنچه در ذيل مى خوانيم بخشى از آن است:

«انْطَلِقْ عَلى تَقْوى اللَّهِ وَحْدَهُ لاشَريْكَ لَهُ، وَ لا تُرَوِّعَنَّ مُسْلِماً، وَ لا تَجْتازَنَّ عَلَيْهِ كارِهاً، وَ لا تَأخُذَنَّ مِنْهُ اكْثَرَ مِنْ حَقَّ اللَّهِ فى مالِهِ فَاذا قَدِمْتَ عَلَى الْحَىِّ فَانْزِلْ بِمائِهِمْ مِنْ غَيْرِ انْ تُخالِطَ ابْياتَهُمْ، ثُمَ امْضِ الَيْهِمْ بِالسَّكِينَةِ وَالْوَقارِ حَتّى تَقُومَ بَيْنَهُمْ فَتُسَلِّمَ عَلَيْهِمْ وَلاتُخْدِجْ بِالتَّحيَّةِ لَهُمْ ثُمَّ تَقُولَ: عِبادَ اللَّهِ! ارْسَلنى الَيْكُمْ وَلِىُّ اللَّهِ وَ خَلِيْفَتُهُ لآخُذَ مِنكُمْ حَقَّ اللَّهِ فى امْوالِكُمْ فَهَلُ لِلّه فى امْوالِكُمْ مَنْ حَقِّ فَتُؤَدُّوهُ الى وَلِيِّةِ، فَانْ قالَ قائِل: لا، فَلا تُراجِعْهُ، وَ انْ انْعَمَ لَكَ مُنْعِم فَانْطَلِقْ مَعَهُ مِنْ غَيْرِ انْ تُخِيْفَهُ او تُوَعِّدَهُ اوْ تُعَسِّفَه او تُرهقه»:

«باتقوا و احساس مسئوليت در برابر خداوند يكتا و بى همتا حركت كن؛ و در اين راه هيچ مسلمانى را مترسان، و از سرزمين او ناخشنود مگذر، بيش از آنچه حق خداوند در اموال او هست از او نگير، هنگامى كه به آبادى قبيله مى رسى در محلّ آب آن آبادى فرود آى و داخل خانه هايشان مشو. سپس با آرامش وقار به سوى آنان برو تا در ميان آنها


1- فروع كافى، جلد 5، صفحه 28( باب وصيّة رسول اللَّه ...، حديث 3) ..
2- فروع كافى، جلد 5، صفحه 28، حديث 4 ..

ص: 130

قرارگيرى به آنها سلام كن و از اظهار محبّت و تحيّت بخل مورز، سپس به آنان بگو: اى بندگان خدا مرا ولىّ خدا و خليفه اش به سوى شما فرستاده تا حقّ خدا را كه در اموالتان است بگيرم، آيا در اموال شما حقّى وجود دارد كه آن را به نماينده اش بپردازيد؟، ولى اگر كسى گفت:" نه، ديگر به او مراجعه مكن! و اگر كسى پاسخ مثبت داد همراه او برو، ولى او را نترسان و تهديد نكن، و نيز او را به كار مشكلى مكلّف نساز ..."».

در دنبال اين سخن، سفارش هاى مؤكّدى درباره نحوه انتخاب عادلانه زكات بيت المال از ميان اموال خوب و بد و مرغوب و نامرغوب مردم، و رعايت رفق و مدارا، و محبّت، مى كند؛ كه نمونه روشنى از برخورد بزرگوارانه و حاكميّت ارزش هاى اسلامى بر اين گونه مسائل با مردم است».(1) ممكن است بعضى تصوّر كنند كه اين گونه برخورد با مسايل ماليات اسلامى موجب ضعف و فتور است و با آنچه امروز مشاهده مى كنيم تفاوت بسيار دارد!

ولى نبايد فراموش كرد كه اين گونه دستورها بايد در جامعه اى پياده شود كه با فرهنگ اسلام تربيت شده و به راستى احساس مسئوليت در مردم وجود دارد.

هم اكنون مى بينيم در بعضى از جوامع غير اسلامى به خاطر فرهنگى كه بر آنها حاكم است، بسيارى از مردم شخصاً ماليات خود را داوطلبانه مى پردازند بى آنكه كسى به دنبال آنها برود، و از آن بهتر و والاتر در جامعه اسلامى خودمان هزاران هزار نفر از افراد متديّن نزد مراجع دينى مى آيند و حساب دقيق اموال خود را مى كنند و ذكات فطره و همچنين خمس واجب را بى آنكه احدى آگاه باشد به دست مراجع تقليد و مجتهدان مى رسانند؛ حتّى چند كيلو قند و شكر و چاى اضافى خانه را در سر سال محاسبه مى كنند، كه همه مردم خود را در مقابل آن مسئول مى دانند.

هر گاه اين فرهنگ بر تمام مسائل مالياتى حاكم بشود، پاسخ ايراد بالا كاملًا داده خواهد شد.

3- صرفه جويى در همه چيز


1- نهج البلاغه، بخش نامه ها، نامه 25 ..

ص: 131

دقّت فوق العاده در صرف اموال بيت المال به عنوان يك وديعه مهمّ الهى كه حسابرسى سختى در روز قيامت درباره آن خواهد شد از ويژگى هاى ديگر اين فرهنگ است. تا آنجا كه در داستان معروف امير مؤمنان على عليه السلام و برادرش عقيل خوانده ايم كه حتّى او حاضر نشد كمترين تبعيضى ميان برادرنيازمند خود و ديگر مسلمانان قائل شود و حتّى به وسيله «حَديَده مُحْماة» (آهن تفتيده) كه نزديك دست برادر خود برد به او هشدار داد و وى را از عذاب الهى در قيامت بر حذر داشت، عذابى كه گيرنده و دهنده را (در موارد خلاف) در بر مى گيرد.

موارد فراوانى از دقّت پيشوايان بزرگ اسلام در اين زمينه ديده مى شود كه در تاريخ دنيا بى نظير است، از جمله دستور معروفى است كه على عليه السلام به كتّاب و نويسندگان حكومت اسلامى داد و فرمود:

«ادِقُّوا اقْلامَكُمْ وَ قارِبُوا بَيْنَ سُطُورِكُمْ وَ احْذِفُوا عَنّى فَضُولَكُمْ، واقْصُدُوا قَصْدَ الْمَعانى، وَ ايّاكُمْ وَ الاكْثارَ، فَانَّ امْوالَ الْمُسْلِمينَ لا تَحَمَّلَ الاضْرارَ»:

«نوك قلم ها را تيز كنيد- تا خطوط را باريك تر بنويسيد- و فاصله سطرها را كم كنيد و مطالب اضافى را حذف كنيد و سخنان اصلى را بنويسيد- و از لفّاظى و شاخ و برگ هاى بيهوده بپرهيزيد- و از پرگويى خوددارى كنيد چرا كه اموال مسلمانان تحمّل اين همه ضرر و زيان را ندارد»!(1) امام صادق عليه السلام اين مطلب را به صورت كلّى ترى بيان فرموده، مى گويد: «انَّ الْقَصْدَ امْر يُحِبُّهُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ وَ انَّ السَّرَفَ يُبْغِضُهُ حَتّى طَرْحِكَ الثَّواةَ فَانَّها تَصْلَحُ لِشَيئٍ وَ حَتّى صَبِّكَ فَضلَ شَرابِكَ»: «ميانه روى و صرفه جويى كارى است كه خداوند بزرگ آن را دوست دارد، و اسراف كارى را مبغوض مى شمرد حتّى دور انداختن هسته خرما صحيح نيست، چرا كه به درد چيزى مى خورد، و حتّى دور ريختن باقيمانده آبى راكه خورده ايد اسراف است».(2) اين نكته شايان توجّه است كه امروز ثابت شده هيچ چيز دور ريختنى نيست؛ يعنى: از


1- خصال جلد اوّل، باب الخمسه، حديث 85، مرحوم علّامه مجلسى نيز در بحار الانور اين حديث را از خصال در جلد 73 بحار، صفحه 49 و جلد 101، صفحه 275 و در جلد 41، صفحه 105 نقل كرده است..
2- بحار الانوار، جلد 68، صفحه 34، حديث 10..

ص: 132

همه ضايعات و فضولات صنايع و غير صنايع مى توان بهره گيرى كرد، تا آن جا كه فاضلاب هاى گنديده را تصفيه كرده و به پاى زراعت ها مى فرستند و از آن محصول فراوان مى گيرند و زباله ها را جمع آورى كرده و ازآن فراوده هاى مختلف مى سازند. اين سخن را با جمله پرمعنايى از دعاى صحيفه سجاديّه امام على بن الحسين عليه السلام پايان مى دهيم امام در پيشگاه خداوند عرض مى كند: «اللّهُمَّ صَلَّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِهِ وَاحْجُبْنى عَنِ السَّرَف وَالازدِيادِ، وَ قوَّمْنى بِالبَذْلِ وَالاقْتِصِادِ، وَ عَلِّمْنى حُسْنَ التَّقْديرِ، وَاقْبِضْنى بِلُطْفِكَ عَنِ التَّبْذيْرِ»: «خداوندا! درود بر محمّد و آلش بفرست، و مرا از اسراف و زياده روى بازدار، و با بذل و بخشش و ميانه روى برپا دار، و راه و رسم حسن تقدير (اندازه گيرى دقيق در زندگى) را به من بياموز، و مرا به لطفت از تبذير (و ريخت و پاش بى دليل) نگهدار».(1)

***

4- بزرگى در فضيلت است نه در سنّ و سال

عتاب بن اسيد كه جوان باهوش و شجاعى بود از طرف پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به فرماندارى مكّه برگزيده شد؛ و حضرت در فرمان او جمله هايى نوشت كه بيانگر فرهنگ متعالى اسلام در زمينه مسائل اجرائى حكومت است.

در بخشى از اين فرمان مى خوانيم: «فَهُوَ لَنا خادِمُ وَ فِى اللَّهِ اخ وَلَاوْلِيائِنا مُوالٍ، وَلِاعْدائنا مُعادٍ، وَ هُوَ لَكُمْ سَماء ظَلِيْلَة، وَ ارْض زَكيعَة، وَ شمس مُضِيْئَة وَ لا يَحْتَجَّ مُحْتَجٍّ مِنْكُمْ فى مُخالَفَتِهِ بِصِغَرِ سِنّه، فَلَيْس الاكْبَرُ هوَ الافْضَلَ، بَلْ الافْضَلُ هُوَ الاكْبَرُ»! «او خدمت گزار مااست و در راه خداوند برادر (عزيز است) و نسبت به دوستان ما علاقمند، ونسبت به دشمنان مخالف است، و او براى شما آسمانى است سايه افكن و زمينى است پربار، و خورشيدى درخشان، ... هيچ كس از شما نبايد به خاطر كمى سنّ او با وى به مخالفت برخيزد، چرا كه هميشه افراد مسن تر افضل نيستند، بلكه كسى كه افضل است بزرگتر محسوب مى شود»!(2)


1- صحيفه سجّاديه، دعاى 30( دعائُهُ فى المَعونَة على قضاء الدّين) ..
2- بحار الانوار، جلد 21، صفحه 123 ..

ص: 133

5- رأفت و شفقت اسلامى نسبت به مردم

در آغاز فرمان معروف مالك اشتر كه به راستى برترين منشور كشوردارى است كه با گذشت زمان هرگز كهنه نمى شود و گرد و غبار نسيان بر آن پاشيده نخواهد شد هنگامى كه مى خواهد «رأفت و شفقت اسلامى را نسبت به عموم» ساكنان كشور اسلامى مصر، يادآور شود، مى فرمايد: «وَ اشْعِرْ قَلْبِكَ الرَّحْمَةَ لِلرَّعِيَّةُ وَ الَمحَبَّةَ لَهُمْ وَ الُطْفِ بِهِم، وَ لا تَكُونَنَّ عَلَيْهِمْ سَبُعاً ضارِياً تَغْتَنِمُ اكْلَهُمْ فَانَّهُمْ صِنْفان: امّا اخٌ لَكَ فِى الدِّيْن اوْ نَظيرٌ لَكَ فى الْخَلْقِ»: «قلب خود را نسبت به رعايا و ملّت خود پر ازرحمت و محبّت و لطف كن؛ و نسبت به آنان همچون حيوان درنده اى نباش كه خوردن آنها را غنيمت بشمرى؛ زيرا آنها يكى از دو گروه اند: يا برادر دينى تو هستند، يا انسانى همانند تو»!(1) در واقع فرهنگ حاكم بر روابط مسلمين با غير مسلمانان در اين چند جمله كوتاه منعكس شده است.

***

6- تكيه بر توده هاى مردم

در بخش ديگرى از اين فرمان دستور مى دهد كه تكيه گاه او در همه حال و در همه چيز توده هاى زحمت كش جامعه و عامّه مردم باشند؛ و از تكيه كردن بر اقليّت ثروتمند خود خواه پرتوقّع بپرهيزند، و همواره در فكر خوشنودى و رضاى گروه اول باشند نه دوم، مى فرمايد:

«وَلْيَكُنْ احَبَّ الامُورِ الَيْكَ اوْسَطُها فِى الْحَقِّ وَ اعَمُّها فِى الْعَدْلِ وَ اجْمَعُها لِرِضَى الرَّعِيَّةِ، فَانَّ سُخْطَ الْعامَّةِ يُجْحِفُ بِرَضى الْخاصَّةِ، وَ انَّ سُخْطَ الْخاصَّةِ يُغْتَفَرُ مَعَ رِضَى الْعامَّةِ، وَ لَيْسَ احَد مِنَ الرَّعِيَّةَ اثْقَلُ عَلَى الْوالِى مَؤُونَةً فِى الرَّخاءِ وَ اقَلُّ مَعُونَةً لَهُ فِى الْبَلاءِ وَ اكْرَهُ لِلِانْصافِ وَ اسْأَلُ بِالالْحافِ وَ اقَلُّ شَكْراً عِنْدَ الاعْطاءِ وَ ابْطَأُ عُذْراً عِنْدَ الْمَنْعِ، وَ اضْعَفُ صَبْراً عِنْدَ مُلِمّاتِ الدَّهرِ مِنْ اهْلِ الْخاصَّةِ، وَ انَّما عِمادُ الدّينِ وَ جِماعُ الْمْسْلَمينَ وَ الْعُدَّةُ لِلَاعْلاءِ، الْعامَةُ مِنَ الامَّةِ، فَلْيَكُنْ صِغُوكَ لَهُمْ وَ مَيْلُكَ مَعَهُمْ»:


1- نهج البلاغه، نامه 53 ..

ص: 134

«بايد محبوب ترين كارها نزد تو امورى باشد كه با حقّ و عدالت موافق تر و با رضايت «توده مردم» هماهنگ تر است؛ چرا كه خشم توده مردم خشنودى اقليّت خواص را بى اثر مى سازد، امّا ناخشنودى خواص با رضايت عموم جبران پذير است؛ (اين را بدان كه) هيچ يك از رعيّت از براى والى از نظر هزينه زندگى در حالت صلح، سنگين تر و از نظر كمك به هنگام بروز مشكلات ناچيزتر، و در اجراى عدالت و انصاف ناراحت تر، و به هنگام درخواست وسؤال پر اصرارتر، و پس از عطا و بخشش كم سپاس تر، وبه هنگام عدم پاسخگوى به خواسته هاى آنان دير عذر پذيرتر، و در موقع رويارويى با مشكلات كم استقامت تر از گروه خواص نيست!- و به اين ترتيب هزينه ها و توقّعاتشان بيشتر، و خدمت و همكاريشان كمتر از «توده هاى مردم» است- و چون پايه دين و اجتماع مسلمين و نيروى ذخيره براى دفاع در برابر دشمنان تنها توده مردم هستند بايد گوشَت متوجّه خواسته هاى آنان، و تمايل و توجّهت به آن ها باشد»!(1) در بخش ديگرى دستور مى دهد عيبجويان حسود را كه دائماً در جستجوى عيوب مردمند از خود به شدّت دور ساز!

مى فرمايد: «وَلْيَكُنْ ابْعَدُ رَعِيَّتِكَ مِنْكَ وَ اشْنأُهُمْ عِنْدَكَ، اطْلَبُهُمْ لِمَعايِبِ النّاسِ، فَانَّ فِى النّاس عُيُوباً الْوالِى احَقُّ مَنْ سَتَرها، فَلا تَكْشِفَنَّ عَمّا غابَ عَنْكَ مِنْها، فَانَّما عَلَيْكَ تَطْهيرَ ما ظَهَرَ لَكَ وَ اللَّهُ يَحْكُمُ عَلى ما غابَ عَنْكَ!»: «بايد كسانى كه نسبت به مردم از همه عيبجوتراند از تو دورتر باشند؛ زيرا مردم عيوبى دارند كه والى در پوشاندن آن عيوب از همه سزاوارتر است. هرگز در صدد كشف عيوب پنهانى مردم مباش، وظيفه تو تنها آن است كه آنچه ظاهر است اصلاح كنى و آنچه از تو مخفى است خدا درباره آن حكم خواهد كرد».(2)

***

7- رايزنى دائم با آگاهان


1- همان مدرك ..
2- همان مدرك ..

ص: 135

همكارى و همگامى با «دانشمندان و آگاهان و متخصصان» هر فن يكى ديگر از نكات مهمّ فرهنگ اسلامى حاكم بر نظامات اجرائى است. در همان عهدنامه مالك چنين آمده است: «وَاكْثِرْ مُدارَسَةَ الْعُلَماءِ وَ مُناقَشَةَ الْحُكَماءِ فى تَثْبيتِ ما صَلَحَ عَلَيْهِ امْرُ بِلادِكَ وَاقامَةِ ما اسْتَقامَ بِهِ النّاسُ قَبْلَكَ»: «با دانشمندان زياد به گفتگو بنشين، و با خردمندان بسيار بحث و گفتگو كن درباره تثبيت امورى كه به وسيله آن وضع كشورت اصلاح مى شود و موجب قوام كار مردم در گذشته نيز بوده است».(1) از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه زمامداران و حاكمان اسلامى بايد هميشه مشاوران يا گروه هاى متعدّدى از مشاوران براى مسائل مختلف سياسى و اجتماعى داشته باشند؛ و بدون رايزنى با آنها هرگز در مسائل مهم تصميم گيرى نكنند.

***

8- فرهنگ حاكم بر دستگاه قضائى

از اوصافى كه براى قضات در اين عهد نامه ذكر شده، نكات بسيار مهمّى استفاده مى شود كه به يقين در هيچ مكتبى تا اين حدّ درباره آنها دقّت نشده است و گوشه اى از «فرهنگ حاكم بر نظامات قضائى» را روشن مى سازد و مى فرمايد:

«ثُمَّ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النّاسِ افْضَلَ رَعِيَّتَكَ فى نَفْسَكَ مِمَّنْ لا تَضِيقُ بِهِ الأمُورُ، وَ لا تُمَحِّكْهُ الْخُصُومُ وَ لا يَتَمادى فى الزَّلَّةِ، وَ لا يَحصَرُ مِنَ الْفَى ءِ الَى الْحَقِّ اذا عَرَفَهُ، وَ لا تُشْرِفُ نَفْسَهُ عَلى طَمَعٍ وَ لا يَكْتَفى بِادْنْى فَهْمٍ دُوْنَ اقْصاهُ، وَاوْقَفَهُمْ فِى الشُّبَهاتِ وَ آخَذَهُمْ بِالْحُجَجِ، وَ اقَلَّهُمْ تَبَرُّماً بِمُراجَعَةِ الْخَصْمِ، وَاصْبَرَهُمْ عَلى تَكَشُّفِ الامُورِ وَ اصْرَمَهُمْ عِنْدَ اتِّضاحِ الْحُكمِ، مِمَّنْ لايَزْدَهيهِ اطراء، وَلا يَسْتَميلُهُ اغْراء وَ اولئِكَ قَليل!»:

«سپس از ميان مردم برجسته ترين افراد را براى قضاوت برگزين- دقّت كنيد در اينجا دوازده صفت براى قاضى ذكر شده است كه در هر كس جمع باشد به راستى قاضى نمونه است-.

بايد از كسانى باشند كه مراجعات پى در پى آنها را در تنگنا قرار نمى دهد؛ و برخورد


1- همان مدرك ..

ص: 136

منافقان آنان را به خشم و كج خلقى وا نمى دارد؛ هرگز در اشتباهاتش پافشارى نمى كند؛ و هنگامى كه حق براى او روشن شود بازگشت به آن براى او آسان است؛ طمع را از دل بيرون كرده، و در فهم مطالب به اندك تحقيق اكتفا نمى كند؛ قاضى بايد از كسانى باشد كه در شبهات از همه محتاطتر و در تمسّك به دليل و حجّت از همه پافشارتراند؛ از مراجعه شكايت كنندگان ملول نمى شود و در كشف واقعيت ها شكيباتر است؛ ولى هنگام آشكار شدن حقّ، در صدور حكم وفصل خصومت، از همه قاطع تر باشد؛ از كسانى باشد كه ستايش مداحان آنها را فريب ندهد، و تمجيد بسيار آنها، او را متمايل به جانب مدح كننده نسازد؛ ولى (بدان) اين گونه افراد بسيار كم هستند»!(1)

***

9- ارتباط مستقيم با مردم

ارتباط مستقيم با مردم، آن هم ارتباطى صميمانه و واقعى نه تشريفاتى و ظاهرى، از نكات مهمّ ديگرى است كه در اين فرمان برآن تكيه شده و به مالك اشتر به عنوان زمامدار آشنا با فرهنگ اسلام چنين دستور مى دهد: «وَاجْعَلْ لِذَوِى الْحاجاتِ مِنْكَ قِسْماً تُفَرِّغُ لَهُمْ فيه شَخْصَكَ وَ تَجْلِسُ لَهُمْ مَجْلِساً عامّاً فَتَتَواضَعُ فيه لِلّهِ الَّذى خَلَقَكَ وَ تُقْعِدَ عَنْهُمْ جُنْدَكَ وَ اعْوانَكَ مِنْ احْراسِكَ وَ شُرَطِكَ حَتّى يُكَلِّمَكَ مُتَكَلِّمُهُمْ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ فَانّى سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله يَقُولُ فى غَيْرِ مَوْطِنٍ:" لَنْ تُقَدَّسَ امَّة لايُؤخَذُ لِلضَّعيفِ فيها حَقُّهُ مِنَ الْقَوىِّ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ"»:

«براى ارباب رجوع وقتى مقرّر كن كه شخصاً به نيازهاى آنها رسيدگى كنى؛ در يك مجلس عمومى و همگانى كه براى آنها تشكيل مى دهى بنشين، و براى خداوندى كه تو را آفريده است تواضع كن (درها را بگشا) و مأموران و محافظان و لشكريان را از اطراف خود دور كن، تا هر كس مى خواهد سخنى بگويد بدون ترس و لكنت زبان حرف هاى خود را با تو در ميان نهد، چرا كه من اين سخن را بارها از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:" ملّتى كه


1- همان مدرك ..

ص: 137

حقّ ضعيفان را از زورمندان با صراحت نگيرد هرگز پاك و پاكيزه نمى شود"».(1) تجربه نيز نشان داده ارتباط هاى غير مستقيم با مردم غالباً سبب گمراهى زمامداران و عدم آگاهى كامل آنها از اوضاع محيط و مخصوصاً عدم دسترسى ضعيفان به حق خود مى شود. به علاوه ارتباط هاى مستقيم پيوند محبّت و صميميت را در ميان حاكمان و توده هاى مردم را روز به روز محكم تر مى نمايد.

***

10- توجّه دقيق به حال محرومان

نكته مهمّ ديگر كه آن را به عنوان نكته پايانى بحث فرهنگ حاكم بر نظام اجرائى حكومت اسلامى مطرح مى كنيم- هر چند مطالب ناگفته در اين زمينه باز هم بسيار است-، اهميّت فوق العاده اى است كه در فرهنگ حكومت اسلامى به «قشرهاى محروم جامعه» داده شده است.

در همان فرمان مالك اشتر، هنگامى كه على عليه السلام به اين بحث مى رسد لحن و آهنگ و سخن او به كلّى دگرگون مى گردد، و مى فرمايد: «ثُمَّ اللَّهَ اللَّهَ فَىِ الطَّبَقَةِ السُّفْلى مِنَ الَّذينَ لا حِيلَةَ لَهُمْ مِنَ الْمَساكينِ وَالُمحْتاجينَ وَ اهْلِ الْبُؤْسَى وَ الزَّمْنى فَانَّ فى هذِهِ الطَّبَقَةِ قانِعاً وَ مُعْتَراً وَاحْفَظْ لِلّهِ مَا اسْتَحْفَظَكَ مِنَ حَقِّهِ فيهِمْ، وَاجْعَلْ لَهُمْ قِسْماً مِنْ بَيْتِ مالِكَ، وَ قِسْماً مِنْ غَلّاتِ صَوافى الِأسلامِ فى كُلِّ بَلَدٍ، فَانَّ لَلأَقْصى مِنْهُمْ مِثْلَ الَّذى لِلأدنى، وَ كُلّ قَدْ اسْتُرعِيتَ حَقَّهُ فَلا يَشْغَلَنَّكَ عَنْهُمْ بَطَر، فَانَّكَ لاتُعْذَرُ بِتَضْييعِكَ التّافِهَ، لِاحْكامِكَ الْكَثيرَ الْمُهِمَّ فَلا تُشْخِصْ هَمَّكَ عَنْهُمْ وَ لا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لَهُمْ»:

«خدا را، خدا را، در مورد طبقه پايين اجتماع، همان ها كه راه چاره اى ندارند، از مستمندان و نيازمندان و تهيدستان و از كارافتادگان، زيرا در اين قشر كسانى هستند كه روى سؤال دارند و نيز افرادى هستند كه بايد بدون سؤال و تقاضا به آنها كمك كنى. آنچه خداوند در مورد آنان به تو دستور داده است عمل كن؛ در بخشى از بيت المال، و قسمتى از درآمدحاصل از كشاورزى را در هر منطقه اى به آنها تخصيص ده؛ زيرا آنها كه دوراند به


1- همان مدرك ..

ص: 138

مقدار كسانى كه نزديك اند سهم دارند، و بايد حقّ همه آنها رعايت شود، هرگز نبايد سرخوشى و غرور و زمامدارى تو را از آنها به خود مشغول سازد، و (بدان) هيچ گاه به خاطر كارهاى فراوان و مهمّى كه انجام مى دهى از ترك رسيدگى به كارهاى كوچك معذور نيستى؛ هرگز دل از اين گروه برمگير! و چهره خود را در برابر آنها درهم نكش»!(1) اين اصرار و تأكيد فراوان و بى نظير اميرمؤمنان على عليه السلام درباره اين گروه، بارزترين نشانه عدالت اجتماعى اسلام و حفظ حقوق انسان ها مخصوصاً قشرهاى ضعيف است؛ و عمل خود آن حضرت در دوران حكومتش گواه روشنى بر اين مدّعااست.

***

جمع بندى

آنچه در بالا آمد گوشه هايى از «فرهنگ حاكم بر نظام اجرائى اسلام» است كه مى تواند به عنوان نمونه بردارى از مجموعه اين فرهنگ مورد بررسى قرار گيرد و دقّت در آن، ابعاد اين حكومت الهى و مردمى را نشان مى دهد؛ و نيز از مطالعه آن مى توان به اين حقيقت پى برد كه آنچه در حال حاضر به عنوان حكومت اسلامى شناخته مى شود، هنوز تا رسيدن به شكل اصلى اين حكومت فاصله بسيارى دارد هر چند در مسير آن و به سوى اين هدف حركت مى كند.


1- همان مدرك ..

ص: 139

چگونگى انتخاب رئيس نظام اجرائى

اشاره

در دنياى امروز طرق مختلفى براى برگزيدن «رئيس نظام اجرائى» و مسئولين رده بالا وجود دارد؛ گاه از طريق انتخاب مستقيم است، و گاه انتخاب غير مستقيم است، و گاه انتصاب ازناحيه مسئول برتر.

آنچه در زندگى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله ديده مى شود اين است كه اين انتخاب از طريق نصب الهى صورت گرفته، و گاه از طريق شخص پيامبر صلى الله عليه و آله.

نصب پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله براى اين منصب از سوى خداوند روشن است و آياتى مانند آيات زير شاهد بر آن است:

1- النَّبِىُّ اوْلى بِالْمُؤمِنينَ مِنْ انْفُسِهِمْ

«پيامبر نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است».(1) 2- يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اطيعُوا اللَّه وَ اطيعُو الرَّسُولَ وَ اوْلِى الامْرِ مِنْكُمْ

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد پيامبرخدا صلى الله عليه و آله و اولوالامر (اوصياء پيامبر) را».(2) 3- فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فى انْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْليماً:

«به پروردگارت سوگند كه آنهامؤمن نخواهندبود، مگر اينكه تو را در اختلافات خود به داورى طلبند؛ و سپس از داورى تو در دل خود احساس ناراحتى نكنند؛ و كاملًا تسليم باشند».(3)


1- سوره احزاب، آيه 6 ..
2- سوره نساء، آيه 59 ..
3- سوره نساء، آيه 65 ..

ص: 140

4- فَلْيَحْذَرِ الَّذينَ يُخالِفُوْنَ عَن امْرِهِ انْ تُصِيبَهُمْ فِتْنَةٌ اوْ يُصيبَهُمْ عَذابٌ الَيم

«آنها كه فرمان او (پيامبر اسلام) را مخالفت مى كنند بايد بترسند از اينكه فتنه اى دامنشان را بگيرد، و يا عذابى دردناك به آنها برسد»!(1)

ناگفته پيدااست كه اطاعت مطلق آن گونه كه در آيات فوق آمده است؛ با نصب او براى زمامدارى جامعه اسلامى ملازمت دارد.

آيات ديگرى نيز در قرآن مجيد همين معنى را تأييد مى كند.

در مورد پيشوايان معصوم و ائمّه هدى عليهم السلام نيز اعتقاد ما بر اين است كه آنها نيز از سوى خداوند، و به وسيله پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله منصوب و برگزيده شده اند. آيات سوره «مائده» يا ايُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما انْزِلَ الَيْكَ ...(2) كه در مورد داستان غدير نازل شده و در تفسير نمونه مشروحاً از آن بحث كرديم، و روايات متعددى كه از طرق تمام فرق اسلامى در موارد و مواضع مختلف درباره نصب على عليه السلام به خلافت و جانشينى آن حضرت نازل شده- و شرح آن در جلد نهم پيام قرآن گذشت- و نيز رواياتى كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله درباره پيشوايان و خلفاى دوازده گانه او، و رواياتى كه از ائمّه معصومين عليهم السلام (هر امامى درباره امام بعد) وارد شده- وشرح آن نيز در همان جلد 9 پيام قرآن آمده است- همه گواه اين مدعااست و نيازى به تكرار آنهادر اينجا نمى بينيم.

اين در مورد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليهم السلام است، و امّا در مورد كسانى كه در مراحل بعد قرار گرفته اند اين نصب و انتصاب ممكن است از سوى ولىّ فقيه و مجتهد جامع الشرايط صورت گيرد چرا كه مطابق بحث ولايت فقيه كه بعداً به آن اشاره خواهد شد جانشين امامان معصوم عليهم السلام فقهاى صالح و واجد شرايط هستند، ولى حاكم شرع و فقيه جامع الشّرايط موظف است در تمام مسائل اجتماعى و سياسى مربوط به ملّت اسلام مصلحت آنهارا در نظر بگيرد؛ وبدون شك مصلحت آنها چنين ايجاب مى كند كه «مسئولان


1- ضمير در« امره» به عقيده بعضى از مفسّران به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بر مى گردد، و به عقيده بعضى ديگر به خداوند، ولى معنى اوّل با محتواى آيه سازگارتر است، در تفسيرالميزان نيز همين معنى پذيريفته شده است.( الميزان جلد 15، صفحه 167)، سوره نور، آيه 63 ..
2- سوره مائده، آيه 67 ..

ص: 141

بالاى نظام اجرائى» با مشورت و مشاركت مردم انتخاب شوند تا همكارى صميمانه ترى در ميان آنها باشد؛ و اين نمى شود مگر اينكه مردم در انتخاب آنها به نحوى خواه به طور مستقيم يا غيرمستقيم دخالت داشته باشند؛ به ويژه در عصر و زمان ما كه فرهنگ عمومى حاكم بر جوامع انسانى، فرهنگ مشاركت عموى در امر حكومت است.

بنابراين قبلًا افراد متعدّدى كه صلاحيّت براى اين منصب مهم را دارند، و شرايط لازم را براى اين وظيفه حساس طبق تصديق خبرگان صالح و بى نظر احراز كرده اند؛ به مردم معرّفى مى شوند. سپس مردم طبق يك برنامه انتخاباتى صحيح و سالم در امر گزينش يكى از آنها شركت مى كنند و به يقين آن كس كه پايگاه مردمى محكم تر و بيشترى داشته باشد برگزيده مى شود و چون همكارى و هم يارى عموم با او بيشتر است براى اين منصب اصلح مى باشد.

سپس نوبت به تنفيذ حكم او از طرف فقيه جامع الشرايط مى رسد؛ تا سلسله مراتب به پيامبر صلى الله عليه و آله و امام معصوم عليهم السلام و منصوبان الهى، و در واقع به رضا و اذن پروردگار منتهى شود.

و بى شك تنفيذ حاكميّت چنين كسى كه پايگاه مردمى محكم ترى دارد؛ و اكثريّت آراء نشان مى دهد كه از حمايت وسيع ترى از سوى مردم برخوردار است به صلاح و غبطه مردم است. و ولىّ فقيه كه موظّف به رعايت مصالح جامعه است از تنفيذ حكم چنين كسى سرباز نخواهد زد.

نتيجه اين كه: حكومت اسلامى كه مسير خود را از بالا يعنى: از حكومت اللَّه به سوى مردم طىّ مى كند؛ مى تواند كاملًا بر موازين حكومت مردمى منطبق گردد. با اين تفاوت كه در نامزدهاى «مسئول اجرائى» حكومت اسلامى، يك سلسله شرايط از نظر اسلام و ايمان و امانت و تقوا قبلًا بايد احراز گردد، و برخلاف سيستم حكومت غير اسلامى، كه اين شرايط در آن مطلقاً مطرح نيست. و اين يك تفاوت مهم است كه حكومت هاى الهى را از حكومت هاى مادّى جدا مى سازد؛ هر چند هر دو ممكن است در شكل حكومت مردمى ظاهر گردد.

اين درباره «مسئول اصلى نظام اجرايى» است، و در مورد مسئولان رده بالاى درجه بعد نيز ممكن است مشاركت مردم به طور مستقيم يا غير مستقيم باشد، مثلًا مردم به وزراء نيز

ص: 142

رأى بدهند؛ و يا اينكه از طريق نمايندگان آنها در مجلس شوراى اسلامى برگزيده شوند؛ در هر دو صورت مردم به نوعى در گزينش آنه مشاركت دارند، ولى باز در اين مرحله داشتن شرايطى مانند اسلام و ايمان و امانت لازم و ضرورى است، چرا كه آنها براى اجراى احكام اسلام و عدالت اجتماعى و فرهنگ انسانى و فضايل اخلاقى برگزيده مى شوند، و «ذات نايافته از هستى، بخش» «كى تواند كه شود هستى بخش»!

***

ص: 143

ركن سوّم: نظام قضائى در حكومت اسلامى

اشاره

اشاره

قضاوت و داورى براى حلّ اختلافات و رفع منازعات از قديمى ترين ايّام در ميان بشر وجود داشته است؛ حتّى در جوامع بدوى نوعى داورى براى حلّ اختلافات از سوى رئيس قبيله يا نزديكان او يا شخص معيّنى كه براى اين كار منصوب مى شده وجود داشته است.

در حقيقت نمى توان تاريخچه اى براى مسأله قضا به دست آورد، جز اينكه بگوييم عمر آن همان عمر جوامع انسانى است.

دليل آن هم روشن است زيرا همان گونه كه مى دانيم طبيعت زندگى بشر يك زندگى اجتماعى و گروهى است؛ و بى شك اين زندگى با تمام امتيازاتش ميدان برخوردها و تزاحم ها است، و به تعبير ديگر اين زندگى گروهى گر چه منبع انواع منافع و بركات براى جوامع انسانى و موجب پيشرفت در تمام جنبه هاى مادّى و معنوى است، ولى با اين حال مشكلات و نقاط منفى هم دارد، و آن منازعاتى است كه هميشه بر سر احقاق حقوق افراد، و دفع تجاوزها صورت مى گيرد؛ كه اگر با داورى صحيحى حلّ و فسخ نشود جوامع انسانى را مبدّل به صحنه زد و خوردهاى دائمى خونين و نابود كننده مى سازد و كانون فساد مى شود.

توجه به اين نكته نيز لازم است كه اين اختلاف ها و كشمكش ها كه گاه در ميان دو يا چند فرد، و گاه در ميان دو قبيله، يا دو كشور ظاهر مى شود، لازم نيست هميشه ناشى از روح تجاوز گرى و خودخواهى و هوى و هوس بوده باشد؛ بلكه اگر فرض كنيم جامعه اى پيدا شود كه نمونه تامّ مدينه فاضله باشد، و همه از نظر ايمان و تقوى و اخلاق و فرهنگ انسانى در بالاترين سطح قرار داشته باشند باز اختلاف تشخيص و برداشت و سوء تفاهم ها و عدم آگاهى به جزئيّات حقوق اجتماعى و قوانين موضوعه، ممكن است سبب بروز كشمكش ها براى تشخيص حقوق حقّه افراد گردد.

ص: 144

بنابراين وجود دستگاه هاى قضائى به هر حال جزء بافت جدايى ناپذير جوامع انسانى است كه در هر حدّ و هر سطح از فرهنگ و تفكّر و انديشه بوده باشند بدون آن نمى توانند زندگى كنند.

بديهى است به موازات گسترش جوامع بشرى دستگاه هاى قضائى نيز گسترده تر و پيچيده تر مى شود؛ زيرا نه تنها كميّت و تعداد برخوردها به خاطر روابط بيشتر و نزديك تر در اين جوامع فزونى مى يابد؛ بلكه از نظر كيفيّت، بسيار پيچيده تر و مشكل تر مى شود، و هر گاه دستگاه هاى قضائى پا به پاى گستردگى اين جوامع پيش نرود صحنه اجتماع بر اثر كمشكش هاى خطرناك روز به روز تاريك تر مى شود.

كوتاه سخن اينكه: براى تعميم عدالت اجتماعى، و جلوگيرى از ظلم و فساد و پايان دادن به كشمكش ها و منازعات، و اجراى صحيح قوانين و همچنين نظارت دقيق بر دستگاه هاى اجرائى، و آشنا ساختن مسئولين رده هاى مختلف به وظايف خويش، يك نيروى مقتدر قضائى با پشتوانه كافى براى اجراى احكام آن لازم و ضرورى است و به همين دليل اسلام كه به مضمون يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اسْتَجِيبوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ اذا دَعاكُمْ لِما يحْيِيْكُمْ (1) دين حيات و زندگى واقعى انسانهااست اهميّت فوق العاده اى براى اين مسأله قائل شده، و براى اصل و ريشه و همچنين شاخ و برگ آن، دستورات و مقررات فراوانى وضع كرده است.

با اين اشاره به قرآن مجيد باز مى گرديم در قرآن در آيات متعدّدى به اين موضوع اشاره شده است؛ از جمله:

1- در يك جا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را مخاطب ساخته مى فرمايد: انّا انْزَلْنا الَيْكَ الْكِتابَ بِالحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النّاسَ بِما اراكَ اللَّهُ وَ لا تَكُنْ لِلْخائِنينَ خَصيماً: «ما اين كتاب رابه حقّ بر تو نازل كرديم؛ تا به آنچه خداوند به تو آموخته در ميان مردم قضاوت كنى؛ و از كسانى مباش كه از خائنان حمايت نمايى».(2) 2- در مورد ديگر درباره داورى در ميان غير مسلمان ها نيز همين دستور را به


1- سورهانفال، آيه 24 ..
2- سوره نساء، آيه 105 ..

ص: 145

پيامبر صلى الله عليه و آله مى دهد و مى فرمايد: وَ انْ حَكَمْتَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ انَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطينَ «و اگر ميان آنها داورى كنى، با عدالت داورى كن، كه خدا عادلان را دوست دارد».(1) 3- در جاى ديگر روى سخن را به همه مؤمنان كرده و همين دستور را به آنها مى دهد، و مى فرمايد: انَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ انْ تُؤَدُّوا الأماناتِ الى اهْلِها وَ اذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّاس انْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ انَّ اللَّهَ نِعِمّا يَعِظُكُمْ بِهِ إنَّ اللّهَ كانَ سَميعاً بَصيراً: «خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانت ها را به صاحبانش بدهيد؛ وهنگامى كه ميان مردم داورى مى كنيد، به عدالت داورى كنيد. خداوند، اندرزهاى خوبى به شما مى دهد، خداوند شنوا و بينااست».(2) 4- از سوى ديگر به مؤمنان سفارش مى كند كه به داورى عادلانه پيامبر صلى الله عليه و آله گردن نهند و كمترين ناراحتى نه تنها در ظاهر، كه در باطن هم نداشته باشند، و حقّ و عدالت را هر چند تلخ باشد با جسم و جان پذيرا شوند. مى فرمايد: فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا مِنْ انْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْليماً: «نه، به پروردگارت سوگند كه آنان مؤمن نخواهند بود مگر اينكه در اختلافات خود، تو را به داورى طلبند، و سپس از داورى تو، در دل خود احساس ناراحتى نكنند؛ و كاملًا تسليم باشند».(3) 5- و نيز مى فرمايد: انَّما كانَ قَوْلَ الْمُؤمِنينَ اذا دُعُوا الَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ انْ يَقُولُوا سَمِعْنا وَ اطَعْنا وَ اولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ «سخن مؤمنان هنگامى كه به سوى خدا و رسولش دعوت شوند تا ميان آنان داورى كند، تنها اين است كه مى گويند (شنيديم و اطاعت كرديم)؛ و اينها همان رستگاران (واقعى) هستند».(4) 6- قرآن مجيد حتى در مسأله شهادت و گواهى دادن به حق كه يكى از مقدمات مهم داورى به حق و عدالت است، تأكيد فراوان نموده و همه مؤمنان را مخاطب ساخته مى فرمايد: يا ايُّها الَّذينَ آمَنُوا كُونُوا قَوّامينَ لِلّهِ شُهَداءَ بِالْقِسْطِ وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَئَآنُ قَوْمٍ عَلى


1- سوره مائده، آيه 42 ..
2- سوره نساء، آيه 58 ..
3- سوره نساء، آيه 45 ..
4- سوره نور، آيه 51 ..

ص: 146

انْ لا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ اقْرَبُ لِلتَّقْوَى وَ اتَّقُوا اللَّهَ انَّ اللَّهَ خَبِير بِما تَعْمَلُونَ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! همواره براى خدا قيام كنيد، و از روى عدالت، گواهى دهيد. دشمنى با جمعيتى، شما را به گناه و ترك عدالت نكشاند. عدالت كنيد، كه به پرهيزكارى نزديك تر است؛ و از معصيت خدا بپرهيزيد، كه خداوند از آنچه انجام مى دهيد، با خبر است».(1) بنابراين در محيط جامعه اسلامى هيچ چيز نمى تواند حق و عدالت را بر هم زند؛ شهادت ها همه بايد عادلانه باشد چه در مورد دوست و چه در مورد دشمن، و داورى ها و قضاوت ها نيز بايد بر محور عدالت دور زند، و نزديك ترين و دورترين افراد بايد در آن يكسان باشند.


1- سوره مائده، آيه 8 ..

ص: 147

چه كسى حقّ داورى و قضاوت دارد؟

اشاره

همان گونه كه حكومت و حاكميّت بنابر اصل مسلّم توحيد افعالى به خداوند باز مى گردد، حقّ داورى نيز از آن كسانى است كه او اجازه فرموده است.

توحيد افعالى مى گويد: همه كارها به سوى خدا باز مى گردد؛ و توحيد خالقيّت مى گويد:

همه چيز در اين عالم از او نشأت مى گيرد؛ و توحيد حاكميّت كه از شاخه هاى توحيد خالقيّت است مى گويد: حكومت مخصوص پروردگار است، و همين امر سبب مى شود كه در قلمرو حكومت خدا داورى و قضاء نيز از آن او باشد؛ و از آن كسانى كه او داورى آنها را مجاز شمرده است.

از سوى ديگر توحيد اطاعت مى گويد: تنها فرمان خدا، و فرمان كسانى كه فرمانشان به فرمان خدا باز مى گردد، مقبول و مطاع است؛ بنابراين در احكام قضائى نيز حكم و فرمانى قابل قبول است كه به اذن پروردگار باشد.

اگر از اين ديدگاه به جامعه انسانى بنگريم مبدأ حقّ داورى و قضاوت بسيار روشن خواهد بود؛ و در تشخيص آن هرگز سرگردان نخواهيم شد. زيرا نگاه به نقطه اى مى دوزيم كه هستى از آن جا سرچشمه مى گيرد و آفرينش ما از سوى او و فرمان در همه جا فرمان اواست؛ بنابراين بايد هميشه بكوشيم كه محاكم قضائى ما به فرمان او برگردد، مشروعيّت خود را از ناحيه او كسب كند، و رنگ الهى به خود بگيرد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و مسأله انحصار داورى را به داورى اللَّه پى گيرى

ص: 148

مى كنيم:

1- در آيه 57 سوره «انعام» مى خوانيم: انِ الْحُكْمُ الّا لِلّهِ يَقُصُ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلِيْنَ «حكم و فرمان، تنها از آن خدااست! حق را از باطل جدا مى كند؛ و او بهترين جدا كننده (حق از باطل) است».

همين تعبير انِ الْحُكْمُ الا لِلّهِ بدون جمله ذيل آن در سوره «يوسف» آيه 40 آمده است.

البته آنچه در سوره «يوسف» آمده است ممكن است مفهوم گسترده ترى داشته باشد كه هم حكومت را شامل شود و هم قضاوت و داورى را؛ ولى آنچه در آيه بالا آمد به قرينه ذيل آن كه اشاره به فصل خصومت ها و پايان دادن به نزاع ها دارد، بيشتر ناظر به مسأله داورى است.

گروهى از مفسّران مانند طبرسى در مجمع البيان و فخر رازى در تفسير كبير نيز بر اين معنى انگشت گذارده اند.(1)

2- در آيات 44 و 45 و 47 از سوره «مائده» به ترتيب مى خوانيم: وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما انْزَلَ اللَّهُ فَاولئِكَ هُمُ الْكافِرونَ ... فَاولئِكَ هُمُ الظّالِمونَ ... فَاولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ «و آن ها كه به آن چه خدا نازل كرده است نمى كنند، كافراند ... ستم كاراند ... فاسق اند»!

كافرهستند به خاطر اينكه از خطّ توحيد (توحيد حاكميّت) خارج شده اند. ظالم اند به خاطر اينكه به خود و ديگران ستم مى كنند؛ چرا كه از مصالح قطعى احكام الهى محروم مى مانند و به گرداب مفاسد احكام جاهلى فرو مى غلطند؛ و فاسق اند به خاطر اينكه از دايره اطاعت خارج شده اند؛ و مى دانيم فسق همان خروج از خط اطاعت است. البتّه اين آيات مفهوم وسيعى دارد كه هم مسأله فتوا در احكام الهى را شامل مى شود، و هم مسأله قضاوت و داورى، و هم مسأله حاكميّت را كه در هر سه بعد بايد اين امور، موافق و مطابق


1- مجمع البيان، جلد 3، تفسير كبير فخر رازى، جلد 13، صفحه 7 ..

ص: 149

حكم خدا و ما انزل اللَّه بوده باشد. (دقّت كنيد)

3- در آيه 60 سوره «نساء» قرآن مجيد هر حكم غير الهى را حكم طاغوت مى شمرد؛ و رفتن به سراغ آن را پيروى از خطّ شيطان مى داند. مى فرمايد: الَمْ تَرَ الَى الَّذينَ يَزْعُمُونَ انَّهُمْ آمَنُوا بِما انْزِلَ الَيْكَ وَ ما انْزِلَ مِنْ قَبلِكَ يُريدُونَ انْ يَتَحاكَمُوا الَى الطّاغُوتِ وَ قَدْ امِرُو انْ يَكْفُرُوا بِهِ وَ يُريدُ الشَيْطانَ انْ يُظِلَّهُمْ ضَلالا بَعيداً: «آيا نديدى كسانى را كه گمان مى كنند به آنچه (از كتابهاى آسمانى كه) بر تو و به آنچه پيش از تو نازل شده، ايمان آورده اند، ولى مى خواهند براى داورى نزد طاغوت و حكّام باطل بروند؟! با اينكه به آنها دستور داده شده كه به طاغوت كافر شوند. امّا شيطان مى خواهد آنان را گمراه كند، و به بيراهه هاى دور دستى بيفكند»!

4- قرآن احكام و داورى هايى را كه از غير مبدأ الهى صادر مى شود، حكم جاهليّت مى شمرد و در برابر كسانى كه خواهان احكام غير الهى بودند- مانند گروهى از يهود كه با يكديگر منازعه داشتند و انتظار داشتند با مراجعه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آن حضرت مطابق ميل آنها حكم كند- مى فرمايد: افَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ احْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ «آيا آنها حكم جاهليّت را (از تو) مى خواهند؟! و چه كسى بهتر از خدا، براى قومى كه اهل يقين هستند، حكم مى كند؟!».(1) 5- در جاى ديگر به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ياد مى دهد كه بگويد: افَغَيْرَ اللَّهِ ابْتَغى حَكَماً وَ هُوَ الَّذى انْزَلَ الَيْكُمُ الْكِتابَ مْفَصَّلًا: «آيا غير خدا را به داورى؟! در حالى كه اواست كه اين كتاب آسمانى را، كه همه چيز در آن آمده به سوى فرستاده است؛»(2) 6- در جايى ديگر با صراحت تمام دستور مى دهد كه همه اختلافات را با داورى خداوند حل كنند، مى فرمايد: وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فيه مِنْ شَيْئِ فَحُكْمُهُ الَى اللَّهِ «در هر چيز اختلاف كنيد،


1- سوره مائده، آيه 5 ..
2- سوره انعام، آيه 114 ..

ص: 150

داوريش با خدااست»!(1)

***

از مجموع اين آيات و آيات ديگر به روشنى اين مطلب ثابت مى شود كه از ديدگاه قرآن، داور و قاضى و حاكم خدااست و كسانى كه از سوى او به داورى و قضا مى نشينند و هر چه غير آن است حكم جاهليّت و داورى طاغوت و شيطان مى باشد!

از اين رو در حكومت اسلامى سلسله مراتب قضات بايد به اذن و فرمان پروردگار منتهى شود؛ و مشروعيّت آنان از آنجا نشأت بگيرد؛ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اين مقام را از خدا گرفته، و امامان معصوم ازسوى خداوند به وسيله پيامبرش براى اين مقام بر گزيده شده اند؛ وقضات اسلامى مشروعيت كار خود را از آنها مى گيرند.

در آيه 20 سوره «مؤمن»، اين مطلب به وضوح بيان شده مى فرمايد: وَ اللَّه يَقْضِى بِالْحَقِّ وَ الَّذينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَقْضُونَ بِشَيئٍ «خداوند به حق داورى مى كند، و معبودهايى را كه غير از او مى خوانند هيچگونه داورى ندارند».

بنابراين تنها قضاوت و داورى خداوند و اولياء اللَّه قابل قبول است، نه داورى هاى شرك آلود و غير الهى.

اين معنى در روايات اسلامى با صراحت بيشتر در ابواب قضا بيان شده، از جمله:

1- در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «اتَّفُوا الْحُكُومَةَ فَانَّ الْحُكُومَةَ انَّما هِىَ لِلِامامِ الْعالِمِ بِالْقَضاءِ الْعادِلِ فِى الْمُسْلِمينَ، لنَبىٍّ او وصىّ نبىٍّ»: «از قضاوت بپرهيزيد، چرا كه قضاوت و داورى مخصوص امام آگاه به اصول قضا، و عادل در ميان مسلمانان است؛


1- سوره شورى، آيه 10 ..

ص: 151

(آرى براى پيامبر صلى الله عليه و آله يا وصىّ پيامبر صلى الله عليه و آله است)».(1) 2- در حديث معروفى از امام صادق عليه السلام آمده است كه امير مؤمنان على عليه السلام به شريح قاضى فرمود: «يا شُرَيْحُ قَدْ جَلَسْتَ مَجْلِساً لا يَجْلِسُهُ الّا نَبىّ، اوْ وَصِىّ نَبىٍّ اوْ شَقىّ!»: «اى شريح! جايى نشسته اى كه در آنجا كسى نمى نشيند جز پيامبر، يا وصىّ پيامبر، يا شقىّ دور از سعادت»!(2) 3- در حديث ديگرى از امام صادق صلى الله عليه و آله نقل شده است كه فرمود: «وَالْحُكْمُ لا يَصِحُّ الّا بِاذْنٍ مِنَ اللَّهَ وَ بُرْهانِهِ»: «حكم و داورى صحيح نيست مگر به اذن و اجازه و برهان الهى».(3)

***

به اين ترتيب هم دلايل عقلى كه ناظر بر توحيد افعالى، و توحيد حاكميّت و مالكيّت است، مشروط بودن قضا را به اذن الهى اثبات مى كند؛ و هم آيات قرآنى و هم رواياتى كه در اين زمينه وارد شده است، و اينكه مى گويند مجتهد جامع الشّرايط (ولىّ فقيه) داراى سه منصب است: منصب افتاء، و منصب قضاء، و ولايت، ناظر به همين معنى است.

اكنون به سراغ صفات قاضى در اسلام، و همچنين آداب قضاء و تفاوت هاى اساسى ميان قضاوت و داورى در اسلام و دنياى غرب و مسائل ديگرى براى تكميل اين مباحث مى رويم.


1- وسائل الشيعه، جلد 18، ابواب صفات القاضى، باب 3، حديث 3 ..
2- وسائل الشيعه، جلد 18، ابواب صفات القاضى، باب 3، حديث 2 ..
3- مصباح الشريعة، صفحه 41،( اعتبار اين كتاب از نظر دانشمندان مورد گفتگو است به خصوص اينكه مؤلّف آن تاكنون شناخته نشده است)..

ص: 152

صفات قاضى

در منابع اسلامى، شرايط سنگينى براى قاضى ذكر شده است شرايطى كه شايد در هيچ مكتب و مذهبى ديده نمى شود؛ هرچند در تعداد اين شرايط در ميان علماى اسلام و فقهاى شيعه و اهل سنّت گفتگو است.

از آنجا كه اين كتاب يك كتاب فقه استدلالى نيست تنها به آنچه در ميان همه فقهاى ما، اجماع و اتّفاق برآن است؛ اشاره مى كنيم و سپس اشاره گذرايى به شرايطى كه مورد بحث و گفتگو است و گروهى طرفدار شرطيت آن هستند و گروه ديگرى آن را از كمالات قاضى مى شمرند نه شرايط لازم، خواهيم داشت.

امّا آنچه در ميان فقهاى ما مورد اتّفاق است و به تعبير فقيه ماهر، صاحب جواهر رضوان اللَّه تعالى عليه «لاخِلافَ اجِدُه فى شَىْ ءٍ مِنْها»: «هيچ اختلافى در هيچ يك از اين شروط نمى بينم» و مرحوم شهيد ثانى آنها را مورد اتّفاق مى شمرد هفت شرط است:

1- بلوغ، بنابراين قضاوت و داورى كودك نابالغ هر چند علم و آگاهى و تقوا را در حدّ بالا داشته باشد مقبول نيست؛ چرا كه افراد غير بالغ هيچ گونه مسئوليّت الهى ندارند؛ و از محدوده قوانين و دستورات شرعى خارج اند به همين دليل هرگز نمى توان بر قضاوت آنها اعتماد كرد.

2- كمال عقل، بنابراين نه مجنون و نه افرادى كه ناقص العقل و داراى عدم تعادل روحى هستند نمى توانند بر مسند قضا بنشينند و دليل آن هم ناگفته پيدااست.

3- اسلام و ايمان، بنابراين كسى كه از زمره مسلمين بيرون است و به مبانى مكتب اهل

ص: 153

بيت عليهم السلام اعتقاد ندارد داورى او پذيرفته نيست، دليل آن نيز روشن است.

4- عدالت، يعنى مرحله بالايى از تقوا كه او را از انجام گناهان كبيره و اصرار بر صغائر باز دارد؛ و به يقين از كسى كه داراى چنين مرتبه اى از تقوا نمى باشد نمى توان انتظار قضاوت صحيحى داشت.

5- علم و آگاهى به قوانين الهى در مورد حقوق مردم، و حدود و ديات و قصاص و معاملات، و همچنين آيين دادرسى اسلامى، آيا كسى كه فاقد چنين شرطى است (اجتهاد مطلق و يا حدّاقل تجزّى) و اينكه- غير مجتهد آگاه به تمام مسائل حقوقى و آيين دادرسى اسلامى است- حكمش نافذ مى باشد؟ در ميان دانشمندان و فقها گفتگو است، هر چند مشهور ميان فقها اعتبار اجتهاد است؛ حتّى بعضى اعلميّت نسبت به تمام علماى شهر را شرط كرده اند ولى اين قول ضعيف است.

امّا به هر حال اگر دسترسى به مجتهدان مطلق به اندازه كافى نباشد چاره اى جز استفاده كردن از كسانى كه مجتهد نيستند ولى آگاه به تمام مسائل از طريق تقليد مى باشند، نيست.

6- طهارت مولد، و به تعبير ديگر حلال زاده بودن، چرا كه فرزند نامشروع هر چند خودش گناهى نكرده ولى در جامعه اسلامى نمى تواند مقبوليّت پيدا كند، و حكم او نافذ گردد؛ و بى شك قاضى بايد مورد قبول و نافذ الكلمه باشد.

افزون بر اين، در چنين كسى زمينه هاى گناه و انحراف بيشتر است هر چند مجبور به گناه و انحراف نيست. (دقّت كنيد)

7- ذكوريّت، در ميان علماى اسلام مشهور و معروف اين است كه قاضى بايد مرد باشد، هر چندبعضى از فقهاى اهل سنّت، مانند ابوحنيفه در اين حكم ترديد يا مخالفت كرده است.(1)


1- از ابوحنيفه نقل شده كه قضاوت زن را در اموال پذيرفته است، ولى از طبرى جواز به طور مطلق حكايت شده است.( بداية المجتهد، جلد 2، صفحه 460، كتاب الاقضيه).

ص: 154

روشن است كه غلبه عواطف و احساسات در زنان اجازه نمى دهد كه كار خشنى همچون مسأله قضا، و داورى را بر عهده بگيرند؛ به علاوه اين موضوع مورد اجماع و اتّفاق علماى شيعه است.

در اينجا سه شرط ديگر وجود دارد كه در ميان علما و دانشمندان محل گفتگو است:

8- حريّت بنابراين برده نمى تواند قاضى باشد- ولى بسيارى اين شرط را نپذيرفته اند.

9- بينا بودن.

10- شنوا بودن.

در واقع هيچ دليلى بر اين شرايط سه گانه اخير وجود ندارد، بنابراين در صلاحيّت براى قضاوت در ميان برده و آزاد تفاوتى وجود ندارد؛ (و خوشبختانه موضوع بردگى در زمان ما به كلى منتفى است).

و در مورد بينايى و شنوايى اگر قضاوت در موضوعاتى باشد كه نياز به ديدن يا شنيدن نداشته باشد مثلًا قاضى نابيناست ولى از طريق گوش نمى تواند همه چيز را بشنود و دقيقاً قاضى نابيناست امّا مى تواند از طريق چشم ببيند و پرونده را بخواند و قضاوت صحيح كند، در اينجا مانعى از داورى او وجود ندارد هر چند غالباً يك شخص نابينا يا ناشنوا، تواناى داورى در همه چيز را ندارد، بنابراين رعايت اين دو به عنوان مقدّمه واجب غالباً لازم است.

آنچه در بالا گفته شد درباره لزوم صفات هفتگانه فوق و عدم لزوم صفات سه گانه اخير در واقع به صورت اشاره بود و شرح مبسوط آن را بايد در كتب فقه استدلالى مطالعه كرد.(1)

شرايط كمال

علاوه بر شرايط دهگانه فوق در بحث گذشته نيز گفته شد شرايط و صفات ديگرى


1- در اين زمينه مى تواند به جلد 40 جواهر، صفحه 12- 23 مراجعه فرماييد ..

ص: 155

درروايات اسلامى براى قاضى معتبر شمرده شده كه آنها را بايد شرايط كمال دانست كه در عهدنامه مالك اشتر به قسمت مهمّى از آن (آميخته با شرايط واجب) اشاره شده است و آن عبارت است:

1- افضليت، نسبت به تمام مردم (يا تمام اهل شهر)، (ثُمَّ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النّاسِ افْضَلَ رَعيَّتِكَ فى نَفْسِكَ).

2- پر حوله كردن (مِمَّن لا تَضيقُ بِهِ الامُورُ).

3- سعه صدر (وَلا تُمَحِّكُهُ الْحُصُومُ).

4- عدم لجالجت (وَلا يَتَمادى فى الزَّلَّةِ).

5- تسليم در برابر حق بودن (وَلا يَحْصَرُ مِنَ الْفَيئِ الَى الْحَقِّ اذا عَرَفَهُ).

6- طمع نداشتن (وَلا تُشْرِفُ نَفْسُهُ عَلى طَمَع).

7- قناعت به بررسى سطحى نكردن (وَ لا يَكْتَفى بِادْنى فَهْمٍ دُوْنَ اقْصاهُ).

8- در شبهات از همه محتاطتر باشد (وَاوْقَفَهُمْ فى الشُّبُهاتِ).

9- در تمسك ه دليل پافشارى كند (وَاخَذَهُمْ بِالْحُجَجِ).

10- ازت كرار مراجعات شكايت كنندگان ملول و خسته نشود (وَ اقَلَّهُمْ تَبَرُّماً بِمُراجَعَةِ الْخَصْمِ).

11- در كشف حقايق از همه شكيباتر باشد (وَاصْبَرَهُمْ عَلى تَكَشُّف الامُور).

12- به هنگام آشكار شدن حق قاطعيّت به خرج دهد (واصْرَمَهُمْ عِنْدَ اتِّضاحِ الْحُكْمِ).

13- ستايش متملّقان او را فريب ندهد و تمجيد مدّاحان او را مايل به مدح كننده نسازد (مِمَّنْ لا يَزْدَهِيهِ اطْراء وَ لا يَسْتَميلُهُ اغْراء).

14- قاضى بايد مكفى المؤونه از بيت المال باشد و آنقدر به او داده شود كه نياز به اين و آن پيدا نكند و چشمش به دست مردم نباشد (وَافْسَحْ لَهُ فِى الْبَذْلِ ما يُزيلُ عِلَّتَهُ وَ تَقِلُّ مَعَهُ

ص: 156

حاجَتَهُ الَ النّاس).(1)

افزون بر اينها، دستورات ديگرى نيز در روايات اسلامى به قاضى داده شده است كه آنها را نيز از يك نظرمى توان جز و شرايط كمال شمرد از جمله اينكه: دعوت مردم را به ميهمانى نپذيرد، هدايا را قبول نكند، براى خريدن جنس شخصاً به بازار نرود، هيچ يك از طرفين دعوى را به مهمانى خويش دعوت نكند، و پرهيز از تمام امورى كه بيم آن مى رود ازآن طريق، مردم در او نفوذ كنند و محور فكر او را تغيير داده و متوجّه خود سازند، و آگاهانه يا به طور نا آگاه برخلاف حق داورى كند.

***

قرآن و صفات قاضى

در قرآن مجيد هر چند اين صفات و شرايط به طور مبسوط و جداى از يكديگر نيامده است، ولى تعبيراتى در قرآن ديده مى شود كه عمده صفات و شرايطى كه در بالا آمد در آن جمع است.

1- در يك جا قرآن مجيد پيروى از هوا و هوس را مانع از حكم به عدالت مى شمرد و آن را مايه انحراف از حق مى داند و مى فرمايد: يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُونُوا قَوّامينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءُ لِلّهِ وَ لَوْ عَلى انْفُسِكُمْ اوْ الْوالِدَيْنِ وَالاقْرَبينَ انْ يَكُنْ غَنيّاً اوْ فَقيراً فاللَّهُ اوْلى بِهِما فَلا تَتَّبِعوا الْهَوى انْ تَعْدِلُوا: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! همواره و هميشه قيام به عدالت كنيد.

براى خدا گواهى دهيد، اگر چه به زيان شما، يا پدر و مادر و نزديكانتان بوده باشد! (چرا كه) اگر او (كسى كه گواهى شما به زيان اوست غنى يا فقير باشد، خداوند سزاوارتر است كه از


1- نهج البلاغه، فرمان مالك اشتر ..

ص: 157

آنان حمايت كند. بنابراين، از هوا و هوس پيروى نكنيد؛ كه منحرف خواهيد شد.»(1) 2- همين معنى به شكل ديگرى در داستان حكومت و قضاوت داود آمده است، خطاب به او مى فرمايد: يا داوُدُ انّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِى الارْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ الناسِ بَالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى فَيُضِلِّكَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ «اى داود! ما تو راخليفه (و نماينده خود) در زمين قرار داديم؛ پس در ميان مردم به حق داورى كن، و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا منحرف سازد».(2) به اين ترتيب قرآن، پرهيز از امّ الفساد را كه پيروى از هواى نفس است، يكى از شروط اصلى داورى و گواهى به حقّ، شمرده، و نقطه مقابل آن، سطح بالايى از تقوااست كه مانع از هر گونه انحراف از مسير عدالت و حق مى گردد، تا آنجا كه حتّى نيرومندترين عواطف انسانى كه مولود پيوند و رابطه پدرى و فرزندى يا رابطه برادرى است، نتواند آن را در هم بشكند.

3- در جاى ديگر حكم و داورى به «ما انزل اللَّه» را شرط ايمان و عدالت مى شمرد.(3) و به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تأييد مى كند كه داوريش مطابق چيزى باشد كه خدا به او تعليم كرده و ارائه فرموده است انّا انْزَلْنا الَيكَ الْكَتابَ بِالْحَقِّ لَتَحْكُمَ بَيْنَ النّاسَ بِما اراكَ اللَّهُ).(4)

روشن است حكم به «ما انزل اللَّه» در صورتى ممكن خواهد بود كه آگاهى كافى نسبت به احكام الهى حاصل شود.

4- در جاى ديگر به پيامبر صلى الله عليه و آله هشدار مى دهد- تا ديگران حساب خود را بكنند- و مى گويد: مبادا تمايلات شخصى و وسوسه هاى خود خواهانه مردم مانع از اجراى عدالت گردد: وَ انِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما انْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ اهْوائَهُمْ وَ احْذَرْهُمْ انْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ ما انْزَلَ اللَّهُ الَيْكَ «و در ميان آنها (اهل كتاب) طبق آنچه خداوند نازل كرده، داورى كن؛ و از هوس هاى آنها پيروى مكن؛ و بر حذر باش، مبادا تو را از بعض احكامى كه خدا بر تو نازل كرده، است منحرف سازند»!(5)


1- سوره نساء، آيه 135 ..
2- سوره ص، آيه 26 ..
3- سوره مائده، آيات 44 و 45 و 47 ..
4- سوره نساء، آيه 105 ..
5- سوره مائده، آيه 49 ..

ص: 158

5- و نيز هشدار مى دهد همان گونه كه دوستى ها نبايد مانع اجراى عدالت گردد، دشمنى ها و خصومت ها نيز نبايد موجب اين انحراف شود، بايد هميشه حكم و شهادت مطابق حق و عدالت باشد؛ چه درباره دوست و چه درباره دشمن. در آيه 8 سوره «مائده» مى خوانيم: وَلا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلى انْ لا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ اقْرَبُ لِلتَّقْوى «دشمنى با جمعيّتى، شمارا به گناه و ترك عدالت نكشاند. عدالت كنيد، كه به پرهيزكارى نزديك تر است».

نتيجه:

از آيات بالا و آنچه در روايات اسلامى و فتاواى فقهاى بزرگ درباره صفات لازم براى قضاوت و شهادت و همچنين صفات كمال قاضى آمده است، به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه اسلام بيشترين سرمايه گذارى در اين قسمت كرده و با دقت زياد مسأله عدالت قضائى را دنبال نموده است و پيروان مكتب خود را به پايبند بودن به مسأله عدالت قضائى چنان ملزم ساخته كه كمترين انحراف از حق و عدالت را براى قاضى مجاز نشمرده است وحتى به مسائلى كه ممكن است با چند واسطه در فكر قاضى اثر بگذارد و او را از حق و عدالت منحرف سازد توجّه نموده و نسبت به آن هشدار داده است.

هر گاه آنچه را در فصل بعد درباره آداب القضا (آداب قضاوت) آمده است بر اين شرايط بيفزاييم اهتمام فوق العاده اسلام نسبت به اين امر روشن تر مى شود به گونه اى كه شعارهاى عدالت خواهى مكاتب ديگر در برابر آن كم رنگ مى گردد.

***

آداب قضاوت در اسلام

ص: 159

مسأله مهم اين است كه اديان الهى به خاطر پشتوانه اخلاقى نيرومندى كه دارند در مسأله قضاوت و داورى و اصولى كه بر تشكيلات قضائى و مجلس داورى حاكم است بسيار فراتر از مكتب هاى مادّى رفته اند، بلكه اين دو قابل مقايسه نيستند.

در اين دستورات، لطايف و ريزه كارى ها و دقّت هاى فراوانى ديده مى شود، و هر چند پاره اى از آنها مربوط به زمان هاى گذشته است و شايد امروز چندان كاربردى نداشته باشد، ولى از نظر اصولى همان ها نيز داراى مفهوم پر بارى نسبت به مسائل قضائى است.

كافى است در اينجا آنچه را مرحوم محقّق در شرايع در بحث آداب القضاء آورده است و در واقع عصاره اى است از آنچه در روايات اسلامى و كلمات فقها آمده بياوريم.

او مى گويد: «مستحب است كه قاضى اين امور را رعايت كند:

1- درباره اهل منطقه اى كه مأموريت براى آن منطقه دارد، تحقيق و تفحّص كامل كند (فرهنگ آن مردم را بشناسد و به شرايط اخلاقى و اقتصادى آنجا آشنا گردد، علما و نيكان و پاكان و حتّى قضات سابق را شناسايى كند، تا در كار خود بصيرت كافى داشته باشد. زيرا آگاهى به شرايط منطقه و محل و فرهنگ حاكم مردم، تأثير زيادى در مسأله داورى عادلانه دارد).

2- هنگامى كه وارد محلّ مأموريّت خود مى شود، خانه (و مركز قضاوت خود) را در وسط شهر قرار دهد تا همه شاكيان به طور مساوى دسترسى به او داشته باشند!

3- هنگام مورد در شهر به وسيله مناديان ورود خود را اعلام دارند تا همه (ستمديدگان) با خبر شوند.

4- جلسه قضا بايد در محلّ باز و آشكارى باشد تا همه به آسانى به آن دسترسى پيدا كنند (نه پشت درهاى بسته و در محاصره مأموران).

5- به محض ورد در محل بايد تمام مدارك مردم و پروندهاى موجود را از قاضى پيشين دريافت دارد و همچنين وديعه ها و امانت ها را نيز تحويل بگيرد (در آن زمان معمول بوده كه بسيارى از مردم اشياء گران قيمت را به عنوان وديعه نزد حاكم مى گذاشتند و همچنين

ص: 160

اموالى كه مورد نزاع بود).

6- هر گاه محل قضاوت مسجد باشد قاضى بايد هنگام ورود به مسجد نماز تحيّت بخواند سپس پشت به قبله بنشيند تا مدّعيان و شاكيّان رو به قبله باشند (و احساس كنند در محضر الهى سخن مى گويند).

7- بايد وضع زندانيان را دقيقاً بررسى كند، و آنها را كه دليل كافى براى ماندنشان درزندان نمى بيند، آزاد سازد، و آنجا كه دليل كافى وجود دارد شاكى را بخواهد و جريان را دنبال كند، و همچنين درباره قيّم هاى ايتام و امناى حاكم، و حافظين اموال يتيمان، دقّت كند، اگردر ميان آن ها افراد نااهلى هستند، به زودى آنها را بر كنار سازد و افراد صالحى را جانشين آنها كند.

8- در مجلس داورى جمعى از دانشمندان و علما و آگاهان را دعوت كند تا مراقب حكم و داورى او باشند و اگر خطايى از او سر زند، او را به خطايش آشنا سازند.

9- خودش براى خريد و فروش به بازار نرود (مبادا مردم براى جلب نظر او ارفاق هايى انجام دهند كه آگاهانه يا نا آگاه تحت تأثير آن واقع شود).

10- در مجلس قضاوت نبايد قيافه خود را چنان در هم بكشد كه مردم نتواند با صراحت مطلب خود را بگويند؛ همچنين آن چنان نرم و ملايم نباشد كه شاكيان جسور شوند و مدعيان گمان برند كه حلوااست!

11- در ميان شاهدان تبعيض قائل نشود (و شاهدان آشنا و غير آشنا دور و نزديك را در صورت داشتن شرايط شهادت يكسان بشمرد).

12- پرونده هاى هر هفته را جمع آورى كرده و جداگانه بايگانى كند، و همچنين پرونده هاى هر ماه و هر سال را با قيد تاريخ، منظم سازد (يا دستور لازم درباره تنظيم آنها بدهد).

اين فقيه بزرگ در بحث وظايف قاضى و آنچه براى او لازم المراعات است نيز چنين

ص: 161

مى گويد:

حاكم هفت وظيفه دارد:

1- واجب است مساوات را در ميان دو طرف دعوا در سلام و جلوس و نگاه كردن و سخن گفتن و گوش فرا دادن و عدالت در حكم رعايت كند (به اين معنى كه اگر به يكى از آنها با احترام خاصّى سلام مى كند يا جواب سلام مى گويد، عين آن را درباره ديگرى رعايت كند؛ و تفاوت موقعيّت اجتماعى آنها هيچگونه تأثيرى در اين مسأله نداشته باشد؛ و اگر به يكى از آنها لحظاتى نگاه مى كند به ديگرى نيز همان مقدار نگاه كند؛ و هر گاه سخنان يكى را به دقّت مى شنود نسبت به ديگرى اين چنين كند. خلاصه اينكه مساوات كامل را در مجلس قضا و داورى در تمام جوانب حتّى تشريفات و احترامات جزيى رعايت نمايد، تا جلوى انحرافات كلّى به خوبى گرفته شود).

2- قاضى نبايد به يكى از دو طرف دعوا، مطلبى تلقين يا تعليم كند كه به زيان طرف ديگر باشد.

3- هر گاه دو طرف دعوا سكوت كنند نبايد به يكى از آن دو اشاره كند كه سخنت را بگو، بلكه بهتر است هر دو را مخاطب ساخته بگويد حرفتان را بزنيد يا بگويد شخص مدّعى سخنش را بگويد و شكايتش را طرح كند.

4- هر گاه حكم مسأله مورد دعوا، روشن باشد بايد هر چه زودتر داورى كند، ولى مستحب است قبلًا آنها را ترغيب به صلح و سازش نمايد، اگر حاضر نشدند حكم را صادر مى كند.

5- هر گاه شكايات به ترتيب وارد شود، بايد نوبت را رعايت كند بدون هيچگونه تفاوت از نظر موقعيّت اجتماعى ارباب دعوى، و اگر ترتيب روشن نباشد، قرعه مى زند.

6- هر گاه شخص مدّعى عليه در ضمن دعوى، دعوى ديگرى را مطرح كند به سخنان او گوش نمى دهد تا دعوى اوّل پايان يابد.

ص: 162

7- هر گاه يكى از طرفين دعوى اقدام به طرح دعوى قبل از ديگرى كند او را مقدّم مى شمرد.(1) تكرار مى كنيم كه بحث جامع و مستدل درباره اين مسائل را بايد در كتب فقه استدلالى و منابع معروف حديث دنبال كرد، آنچه در اينجا آورده شد عصاره اى است از آنچه در آن كتب آمده، تا نشان دهيم فرهنگى كه بر تشكيلات قضائى اسلامى حاكم است چگونه فرهنگى است، و تفاوت آن رابا ساير مكاتب روشن سازد.

اين نكته نيز حائز اهميّت است كه در روايات اسلامى به قاضى توصيه شده است كه در حال خشم و عصبانيّت در مجلس قضا ننشيند(2) همچنين سزاوار نيست كه قاضى در حال تشنگى و گرسنگى و خواب آلودگى در مجلس قضا حاضر گردد (چرا كه ممكن است اين امور در قضاوت او اثر بگذارد و خطا كند).(3) كوتاه سخن اينكه: قاضى بايد به دقّت مراقب باشد كه هيچ موضوع جزيى و كلّى او را از مسير حق و عدالت منحرف نسازد و عقربه فكر او را به سوى باطل نكشاند.

هشدار به قضات اسلامى

با اينكه قضاوت و داورى در ميان مردم براى كسانى كه اهليّت و شايستگى دارند، واجب كفايى، بلكه در بعضى از موارد واجب عينى است؛ و اين خود يكى از عبادات مهمّه محسوب مى شود. با اين حال به قاضى هشدار مى دهد كه دقيقاً مراقب حسّاسيّت كار خويش باشد.

در حديث معروفى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «لِسانُ الْقاضى بَيْنَ جَمَرَتَيْنَ مِنْ نارِ، حَتّى يَقْضى بَيْنَ النّاسِ فَامّا الَى الْجَنَّةِ و امّا الَى النّارِ»: «زبان قاضى در ميان شعله آتش است تا داورى او پايان يابد، و در اين صورت يا به سوى بهشت مى رود يا به سوى جهنّم»!(4)


1- جواهر الكلام، جلد 40، صفحه 139- 149 ..
2- وسائل الشيعه، جلد 18، صفحه 156 ..
3- كنز العمال، جلد 6، صفحه 103، حديث 15040- لمعه، كتاب القضا ..
4- وسائل الشيعة، جلد 18، صفحه 157، باب 2 از ابواب آداب القاضى ..

ص: 163

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «الْقُضاةُ ارُبَعَة، ثَلاثَة فى النّارِ وَ واحِد فِى الْجَنَّةِ، رَجُل قَضى بِجَورٍ وَ هُوَ يَعْلَمُ فَهُوَ فِى النّارِ، وَ رَجُل قَضى بِجَورٍ وَ هُوَ لا يَعْلَمُ فَهُوَ فِى النّارِ، وَ رَجُل قَضى بِالْحَقِّ وَ هُوَ لا يَعْلَمُ فَهُوَ فِى النّارِ، وَ رَجُل قَضى بِالْحَقِّ وَ هُوَ يَعْلَمُ فَهُوَ فِى الْجَنَّةِ»: «قاضيان چهار گروهند: كسى كه به ظلم داورى مى كند در حالى كه آگاه است، او در دوزخ است؛ و كسى كه به ظلم قضاوت مى كند و نا آگاه است، او هم در دوزخ است؛ و كسى كه به حق قضاوت مى كند در حالى كه نا آگاه است او هم در دوزخ است؛ و كسى كه به حق قضاوت مى كند در حالى كه مى داند (تنها) او در بهشت است»!(1) به اين ترتيب قاضى حتّى اگر داوريش مطابق واقع باشد، ولى بدون آگاهى به اين نتيجه برسد، يا به تعبير ديگر رسيدن به حق تصادفى صورت گيرد باز در پيشگاه خداوند مسئول است؛ هر چند با قضاوت او حق به حق دار رسيده باشد و اين نهايت دقّت اسلام را در امر قضا نشان مى دهد.

تفاوت كيفيّت قضا در اسلام و مكاتب مادّى

در دنياى امروز دستگاههاى قضائى بسيار گسترده و پر زرق و برقى است، ولى هر گاه محتواى آن را با آنچه در اسلام وجود دارد مقايسه كنيم بسيار كم ارزش جلوه مى كند، مخصوصاً تفاوتهاى زير قابل دقّت است:

1- در اسلام قاضى بايد در مسائل و احكام صاحب نظر باشد؛ و تنها دانستن موادّ قانون كافى نيست بلكه بايد ريشه ها و مبانى آن را به طور اجتهاى بداند، و به تعبير ديگر اجتهاد در مسأله قضا شرط است؛ در حالى كه در دنياى امروز تنها آگاهى بر مواد قانون كفايت مى كند، و فرق ميان اين دو آشكار است.

به تعبير روشن تر آگاهى بر احكامى كه (مثلًا) در تحرير الوسيله آمده گاه ممكن است از


1- وسائل الشيعة، جلد 18، صفحه 11، حديث 6 ..

ص: 164

طريق تقليد باشد و گاه اجتهاد، اگر چه وظيفه قاضى به هر حال تطبيق اين احكام بر مسائل مورد دعوى و تشخيص صاحب حقّ از غير صاحب حقّ است؛ ولى بسيار تفاوت مى كند كه آگاهى بر تحرير الوسيله از طريق تقليد بوده باشد، يا از طريق اجتهاد و پى گيرى ريشه هاى آن از كتاب و سنّت و اجتماع و عقل (دقّت كنيد) اسلام دومى را توصيه مى كند.

2- در نظام قضائى امروز اعتماد به قاضى در محدوده قضاء و داورى كافى است ولى در اسلام اين مقدار كافى نيست بلكه قاضى بايد از هر نظر پاك بوده باشد؛ زيرا عدالت به معنى پرهيز از هر گونه گناه است؛ خواه در دايره مسايل قضائى باشد يا غير قضائى.

روشن است ميان كسى كه در همه چيز و همه حال از گناه پرهيز مى كند با كسى كه در محدوده معينى پرهيز دارد تفاوت بسيار است؛ و احتمال لغزش نفر دوّم از نفر اوّل بيشتر است.

3- قاضى در نظام قضائى امروز اگر به حقّ داورى كند هر چند ناآگاهانه باشد مسئول نيست؛ ولى همان گونه كه در بالا اشاره شد چنين قاضى از نظر اسلام در پيشگاه خدا مسؤل است و رسيدن به حق به تنهايى كافى نمى باشد بلكه بايد آگاهانه صورت گيرد! (دقت كنيد)

4- در نظام قضائى اسلامى نه تنها رشوه گرفتن از بزرگترين گناهن است بلكه طبق بعضى از روايات در سر حدّ كفر و شرك است، امام صادق عليه السلام فرمود: «امَّا الرَّشا فِى الْحُكْمِ فَهُوَ الْكُفْرُ بِاللَّهِ».(1)

در اسلام حتّى قبول هديه براى قاضى ممنوع شمرده شده است- البتّه هدايايى كه به خاطرمقام قاضى و كار او، خواه قبل از قضاوت، خواه بعد از قضاوت داده مى شود- داستان اشعث بن قيس، و هديه اى كه شبانه از حلواى مخصوص بر در خانه على عليه السلام آورد معروف است هنگامى كه حضرت از او سؤال كرد اين چيست؟ عرض كرد: هديه اى است خدمت شما آورده ام! امام سخت عصبانى شد و به او فرياد زد «هَبَلَتْكَ الْهَبُولُ اعَنْ دِيْنِ اللَّهِ اتَيْتَنى


1- وسايل الشّيعة، جلد 18، صفحه 163، باب تحريم الرشوه، حديث 8 ..

ص: 165

لِتَخْدَعَنِى؟!»: «مادران فرزند مرده بر تو گريه كنند! آيا از طريق آيين خدا وارد شدى كه مرا بفريبى»؟! (نام هديه بر اين حلوا گذارده اى و نيّت واقعى تو رشوه است).(1) قابل توجّه اينكه در اسلام هم رشوه گيرنده و هم رشوه دهنده و هم كسى كه واسطه ميان آن دو است مسئول و منفوراند، در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آمده است: «لَعَنَ اللَّهُ" الرّاشِى" وِ" الْمُرْتَشى" وَ الرّائشَ الَّذى بَيْنَهُما».(2)

در آيات قرآن مجيد نيز كراراً به مسأله رشوه خوارى اشاره شده و مورد نكوهش قرار گرفته است.

از جمله در آيه 188 سوره «بقره» مى خوانيم: وَلا تَأكُلُوا امْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ وَ تُدْلُوا بِها الَى الْحُكّامِ لِتَأكُلُوا فَريقاً مِنْ امْوالِ النّاسِ بِالاثْمِ وَ انْتُمْ تَعْلَمُونَ

اين آيه كه خطاب به همه مسلمين جهان است مى فرمايد: «اموال يكديگر را به باطل و (ناحق) در ميان خود نخوريد. و براى خوردن بخشى از اموال مردم به گناه، (قسمتى از) آن را (به عنوان رشوه) به قضات ندهيد در حالى كه مى دانيد» (اين كار گناه است).

فخر رازى در اينجا تعبير جالبى دارد كه خلاصه اش اين است: «ادْلاءْ» از مادّه دَلْو است و دلو همان ظرفى است كه آب رااز چاه با آن مى كشند، و رشوه نيز از ماده رِشاء به معنى طناب است، همان گونه كه دلو پر از آب را به وسليه طناب بالا مى كشند، رشوه دهندگان نيز اموال مردم را به وسيله رشوه اى كه به قضات فاسد مى پردازند به سوى خود جذب مى كنند.

آرى تعبير به «وَلا تُدْلُوا بِهَا الَى الْحُكّامِ»، تشبيه و اشاره لطيفى به اين موضوع است.

از آيه 44 سوره «مائده» نيز استفاده مى شود كه علماى يهود احكام الهى را به خاطر منافع خاصّى كه داشتند تحريف مى كردند و اين مسأله سخت مورد نكوهش واقع شده است؛ مى فرمايد: وَلا تَشْتَرُوا بِآياتى ثَمَناً قَليلًا وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما انْزَلَ اللَّهُ فَاولئِكَ هُمُ


1- نهج البلاغه، خطبه 224 ..
2- ميزان الحكمة، جلد 4، صفحه 135 ..

ص: 166

الْكافِرُونْ «آيات مرا به بهاى ناچيزى نفروشيد و آن ها كه به احكامى كه خدا نازل كرده حكم نمى كنند كافراند»!

***

از اين آيات به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه قضاوت و حكم در درجه اوّل از آن خدااست و سپس از سوى او به هر كس مصلحت بداند منتقل مى شود؛ و به تعبير ديگر:

خداوند مشروعيت احكام و داورى هاى خود را از او مى گيرد، و توحيد افعالى و حاكميّت نيز همين معنى را اقتضا مى كند. (دقّت كنيد)

ص: 167

حدود و تعزيرات در اسلام

اشاره

در ذيل بحث سازمان قضائى در اسلام لازم است اشاره گذاريى به مسأله «حدود و تعزيرات» داشته باشيم- البته بحث مشروح درباره آن كتاب هاى مستقّلى را مى طلبد- و اين بحث در حقيقت مكمّل بحث هاى قضاء در اسلام است؛ چرا كه وظيفه قاضى «احقاق حقوق» و «اجراى حدود» است، تا متجاوزان را بر سر جاى خود بنشاند، و منحرفان و آلودگان را تنبيه كند؛ و اينجا چند موضوع قابل توجّه است.

1- فلسفه حدود و تعزيرات در اسلام

شك نيست كه تشريع احكام الهى به خاطر دعوت مردم؛ به قسط و عدل و هدايت جامعه به طرق امن و امان است؛ تا انسان ها بتوانند به كسب فضايل و نفى رذائل و سيرالى اللَّه و مقام قرب الهى كه مقصد اعلاى آفرينش است بپردازند.

و از آنجا كه احكام الهى به تنهايى در همه نفوس مؤثّر نمى شود، لازم است در كنار آن بشارت و انذار قرار گيرد تا انگيزه حركت مردم و انجام آنها شود.

و از آنجا كه بشارات و انذارهاى اخروى براى بازداشتن گروهى از مردم از اعمال خلاف و واداركردن آن هابه انجام وظايف فردى و اجتماعى كافى نيست؛ لازم است مجازات هاى دنيوى براى كسانى كه از حدود الهى تجاوز مى كنند؛ و حق و عدالت را زير پا مى گذارند تعيين گردد، تا ضامن اجراى اين احكام در ميان كسانى شود كه تربيت كافى دينى و تقواى الهى ندارند.

ص: 168

شك نيست كه نظام اسلامى با نظام هاى مادّى در اين قسمت تفاوت دارد؛ چون در نظام هاى مادّى هيچ ضامن اجرائى جز همان مجازات هاى دنيوى و مادّى وجود ندارد؛ به همين دليل هر حكمى كه فاقد عقوبت متخلّف باشد، از نظر آنها حكم و قانون شمرده نمى شود، بلكه آن را يك توصيه اخلاقى مى دانند.

در حالى كه در نظام هاى دينى، اعتقادات قلبى و تعهّدات معنوى و ايمان به دادگاه بزرگ الهى در قيامت، و توجه به مراقبت پروردگار در دنيا، يكى از انگيزه هاى مهم و ضامن اجرائى قوى است؛ ولى چون اين انگيزه هاى الهى در همه نفوس به تنهايى مؤثّر نيست، بايد در كنار آن ضامن اجراهاى مادّى و عقوبت هاى دنيوى نيز قرار گيرد.

اهتمام شارع مقدّس به اجراى حدود و مجازات هاى متخلّفان تا آن حد است كه در روايات متعدّدى مى خوانيم: «حَدّ يُقامُ فِى الارْضِ ازْكى مِنْ مَطَرِ ارْبَعينَ لَيْلَةً وَ ايّامِها»: «حدّى كه در زمين اجرا شود پر بارتر از چهل شبانه روز باران است!» اين حديث هم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و هم از امام باقر عليه السلام و از امام صادق عليه السلام نقل شده است؛ و در بعضى از اين متون به جاى «ازْكى»، «افْضَل»، يا «انْفَع» آمده است.(1) در تفسير آيه شريفه ... يُحيِى الارْضَ بَعْدَ مَوْتِها(2) در حديثى از امام هفتم موسى بن جعفر عليه السلام مى خوانيم: «لَيْسَ يُحيِيها بِالْقَطرِ وَلكِنْ يَبْعَثُ اللَّهُ رِجالًا فَيُحْيونَ الْعَدْلَ فَتُحْيَى الارْضُ لِاحْياءِ الْعَدلِ، ثُمَّ قالَ:" وَ لِاقامَةُ الْحَدِّ فيهِ انْفَعُ فِى الارْضِ مِنَ الْقَطَر ارْبَعينَ صَباحاً"»: (تنها) زمين را باران زنده نمى كند؛ بلكه مردانى را برمى انگيزد كه عدالت را زنده كنند، سپس زمين به خاطر احياى عدالت زنده مى شود، بعد از آن امام عليه السلام افزود: «به يقين اجراى يك حدّ در طريق عدالت سودمندتر است از چهل روز باران در زمين!»(3) چرا اجراى يك حدّ انفع و افضل و ازكى از چهل شبانه روز باران نباشد! در حالى كه


1- وسائل، جلد 18، باب 1 از ابواب مقدّمات حدود حديث 2 و 3 و 4 ..
2- سوره روم، آيه 19 ..
3- همان مدرك، حديث 3 ..

ص: 169

سلامت جامعه و امنيّت و ثبات در آن اصل و ريشه هر خير و بركتى است؛ زيرا باران هاى پر بركت و وفور نعمت و منافع اقتصادى بدون امنيّت كار ساز نيست؛ و امنيّت اجتماعى بدون اجراى حدود و احقاق حقوق حاصل نمى شود؛ در غير اين صورت مردم به جان هم مى افتند و ظلم و فساد سطح جامعه را فرا مى گيرد؛ شهرها ويران، و بندگان خدا به استضعاف كشيده مى شوند.

به همين دليل ابراهيم خليل عليه السلام هنگامى كه خانه كعبه را بنا نهاد، و از خداوند درباره آن سرزمين تقاضاهايى نمود، نخستين دعايش درباره امنيّت مكّه بود؛ عرض كرد: رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِنا وَارْزُقْ اهْلَهُ مِنَ الَّثمراتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ: «پروردگارا! اين سرزين را شهر امنى قرار ده، و اهل آن را- همان كسانى كه به خدا و روز بازپسين ايمان آورده اند- از ثمرات (گوناگون) روزى ده»(1) و به اين ترتيب نعمت امنيّت را پيش از روزى هاى گوناگون ديگر از خدا طلب كرد؛ چرا كه مى دانست تا نعمت امنيّت نباشد مواهب ديگر قابل استفاده نيست.

2- معنى حدّ و تعزير

«حدود» جمع حدّ در لغت به معنى منع است، و انتخاب اين اسم براى بخشى از مجازات هاى شرعى به اين جهت است كه سبب منع مردم از كارهاى خلاف مى شود، و امّا در اصطلاح شرع در عبارات فقها به معنى مازات مخصوصى است كه به خاطر ارتكاب بعضى از گناهان در مورد مكلّفين اجرا مى شود.

امّا «تعزير» در لغت به معنى «تأديب» و گاه به معنى «بزرگداشت» و «يارى كردن» و «منع نمودن» آمده است، و در اصطلاح شرعى و فقها به معنى مجازات يا اهانتى است كه اندازه معيّنى در شرع براى آن ذكر نشده و بسته به راى قاضى ات كه با در نظر گرفتن


1- سوره بقره، آيه 126 ..

ص: 170

«ميزان جرم» و «مقدار تحمّل مجرم» درباره او اجرا مى شود.

بنابراين فرق «حدّ» و «تعزير» در يك جلمه است و آن اينكه حدّ مجازات معين و ثابتى است، ولى تعزير غالباً نامعيّن است، و اينكه مى گوييم «غالباً» به خاطر آن است كه در موارد معدودى تعزيرات معيّنى در روايات اسلامى وارد شده كه شرح آن در كتاب حدود گفته شده است، هر چند در اينكه آيا تعيين مقدار در اين موارد قطعى است يا از قبيل ذكر مثال و مصداق است نيز گفتگو است.

البته در ميان حد و تعزير اختلافات ديگرى نيز هست، تا آنجا كه مرحوم شهيد در كتاب قواعد ده وجه براى اختلاف آن دو شمرده است كه اينجا جاى شرح آن نيست.(1)

3- تعداد حدود اسلامى

اشاره

در اسلام عمدتاً ده حدّ درباره گناه كبيره آمده است كه تعداد چهار مورد از آن در قرآن مجيد با صراحت ذكر شده و بقيّه ازسنّت استفاده مى شود.

1- حدّ زنا

در آيه 2 سوره «نور» مى خوانيم: الزّانِيَةُ وَالزّانى فَاجْلِدُوا كُلِّ واحِدٍ مِنْهُما مِأةَ جَلْدَةً وَلا تَأخُذُكُمْ بِهِما رَأفَةَ فى دِيْنَ اللَّهِ انْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَومِ الآخِرِ وَلْيَشْهَدْ عَذابِهُما طائِفَة مِنْ الْمُؤمِنينَ

«هر يك از زنان و مرد زناكار را صد تازيانه بزنيد، و نبايد رأفت (و محبّت كاذب) نسبت به آن دو شما را از اجراى حكم الهى مانع شود اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد! و بايد گروهى از مؤمنان مجازات آن دو را مشاهده كنند»!

در اين آيه اشراه به حدّ زن و مرد زناكار شده، هر چند «استثنائات» و «جزئيات» آن مانند احكام زناى محصنه، و زناى با محارم و امور ديگر از اين قبيل در آن نيامده بلكه در سنّت و


1- قواعد شهيد، جلد 2، صفحه 142 ..

ص: 171

روايات اسلامى شرح داده شده است.

2- حدّ سرقت

در آيه 38 سوره «مائده» مى خوانيم: وَالسّارِقُ وَالسّارِقَةُ فَاقْطَعُوا ايْدِيَهُما جَزاءً بِما كَسَبا نَكالًا مِنَ اللَّهَ وَ اللَّهِ عَزيزٌ حَكيمٌ «دست مرد دزد و زن دزد را، به كيفر عملى كه انجام داده اند، به عنوان مجازات الهى قطع كنيد؛ و خداوند توانا و حكيم است».

در اين مورد نيز شرايط و خصوصيّاتى درباره قطع دست سارق و همچنين استثناهايى وجود دارد كه همگى در سنّت و روايات اسلامى آمده است، و مى دانيم معمول قرآن اين است كه اصول مسائل را بازگو مى كند و شرح آن را به سنّت واگذار مى نمايد.

3- حدّ قذف

در مورد مجازات كسانى كه عمل منافى عفّت را به افراد پاكدامن نسبت مى دهند؛ در آيه 4 سوره «نور» چنين مى خوانيم: وَالَّذينَ يَرْمُونَ الُمحصَناتِ ثُمَّ لَمْ يَأتُوا بِارْبَعَةِ شُهَداءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِينَ جَلْدَةً وَلا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَةً ابَدَاً وَ اولئِكَ هُمُ الْفاسِقُون «كسانى كه زنان پاكدامن را (به زنا) متّهم مى كنند، سپس چهار شاهد (بر مدّعاى خود) نمى آورند، آنها را هشتاد تازيانه بزنيد، و شهادتشان را هرگز نپذيرد؛ و آنها همان فاسقان اند»!

اين شدّت عمل و مجازات هاى سه گانه كه براى قذف كنندگان- آنها كه نسبت عمل منافى عفّت به افراد پاكدامن مى دهند- ذكر شده، به منظور پاك سازى محيط اجتماع و حفظ احترام و كرامت انسان ها و جلوگيرى از اشاعه فحشاء و گسترش فساد بوده، و شرايط، ويژگى ها و استثنائات آن نيز در روايات اسلامى آمده است.

4- حدّ محارب

ص: 172

در قرآن مجيد در مورد اخلال گران به امنيّت اجتماعى و آنها كه حمله مسلّحانه به جان و مال و ناموس مردم مى كنند، مجازات بسيار شديدى ذكر شده است؛ كه مى تواند افراد شرور را بر سر جاى خود بنشاند.

در آيه 33 سوره «مائده» چنين مى خوانيم:

انَّما جَزاءُ الَّذينَ يُحابُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فى الارْضِ فَساداً انْ يُقَتَّلُوا اوْ يُصَلِّبُوا اوْ تُقَطَّعَ ايْديهِمْ وَ ارْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ اوْ يُنْفَوا مِنَ الارْضِ ذلِكَ لَهُمْ خِزْى فِى الدُّنْيا وَ لَهُمْ فِى الآخِرَةِ عَذاب عَظيم «كيفر كسانى كه با خدا و پيامبرش به جنگ بر مى خيزند و اقدام به فساد در روى زمين مى كنند (و با تهديد اسلحه به جان و مال و ناموس مردم حمله مى برند،) فقط اين است كه اعدام گردند؛ يا به دار آويخته شوند؛ يا (چهار انگشت از) دست (راست) را و پاى (چپ) آنهابه عكس يكديگر بريده شود؛ و يا از سرزمين خود تبعيد گردند، اين رسوايى در دنيا است و درآخرت مجازات عظيمى دارند»!

منظور از محارب همان گونه كه در بالا اشاره شد، كسى است كه با تهديد به اسلحه به جان يا مال و ناموس مردم حمله مى كند؛ اعم از اين كه به صورت دزدان جادّه ها و گردنه ها باشد، يا در داخل شهرها و حتّى افراد چاقوكش كه با تهديد به اسلحه سرد به جان و مال و نواميس مردم هجوم مى آورند نيز مشمول اين مجازات هستند، و قابل توجّه اينكه اين مهاجمان بر مردم، به عنوان محاربان با خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله معرّفى شده اند؛ و اين دليل بر تأكيد فوق العاده اى است كه اسلام درباره رعايت آزادى و امنيّت اجتماعى و حقوق انسان ها دارد.

در اينكه مجازات هاى چهار گانه فوق (اعدام با اسلحه، به دار آويختن، قطع انگشان، و تبعيد) به صورت تخيير است و قاضى مى تواند هر يكى از آنها را انتخاب كند؟ و يا به صورت معيّن باشد و هر كدام تناسب با يكى از جنايات آنها دارد؛ به اين ترتيب كه:

براى محاربانى كه دست به كشتن مردم بى گناه زده اند مجازات اعدام، و آن ها كه به

ص: 173

اموال مردم هجوم برده اند، مجازات قطع انگشتان، و اگر هر دو جنايت را مرتكب شده اند، هم اعدام مى شوند و هم براى عبرت مردم به دار آويخته خواهند شد؛ و براى كسانى كه تنها اسلحه به روى مردم كشيده اند؛ و آنها را ترسانده اند؛ بى آنكه مرتكب جنايت بيشترى شوند، مجازات تبعيد تعيين شده است؛ در ميان فقها و مفسّران گفتگوى مفصّلى است، كه اينجا جاى شرح آن نيست، و مى توانيد شرح بيشتر را در اين زمينه از كتب فقهى (كتاب حدود، بحثِ «حدّ محارب») و همچنين تفاسير قرآن از جمله در تفسير نمونه (1) بخوانيد.

اين حدود چهارگانه در متن قرآن مجيد آمده است، و امّا شش حدّى كه تنها در سنّت به آن اشاره شده است حدود زير است.

***

5- حدّ مرتد

منظور از «مرتد» كسى است كه اسلام را بپذيرد؛ سپس از آن بازگشت كند و اعلام جدايى نمايد؛ و در اسلام حدّ شديدى براى آنها ذكر شده و فلسفه اى دارد كه بعداً به آن اشاره خواهد شد.

در قرآن مجيد تنها به مذّمت شديد آنان و وعده عذاب عظيم الهى نسبت به آنها اشاره شده، بى آنكه سخن از چگونگى كيفر دنيوى آنها به ميان آمده باشد، در آيه 106 سوره «نحل» مى خوانيم:

مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ ايمانِهِ الّا مَنْ اكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌ بِالايمانِ، وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظيمٌ «كسانى كه بعد از ايمان كافر شدند- بجز كسانى كه تحت فشار واقع شده اند در حالى كه قلبشان آرام و با ايمان است- آرى، آنها كه سينه خود را براى پذيرش كفر گشوده اند، غضب خدا بر آنهااست؛ و عذاب عظيمى در انتظارشان


1- جلد چهارم تفسير نمونه، صفحه 360، ذيل آيه مورد بحث ..

ص: 174

مى باشد»!

در جاى ديگر مى فرمايد: كَيْفَ يَهْدِى اللَّهُ قَوْماً كَفَرُوا بَعْدَ ايْمانِهِمْ وَ شَهِدُوا انَّ الرَّسُولَ حَقٌّ وَجائَهُمُ البَيِّناتُ وَ اللَّهُ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الظّالِمينَ- اولئِكَ جَزائُهُمْ انَّ عَلَيْهِمْ لَعْنَةَ اللَّهِ وَالْمَلائِكَةِ وَالنّاسِ اجْمَعينَ

«چگونه خداوند هدايت مى كند جمعيّتى را كه بعد از ايمان و گواهى به حقّانيت رسول و آمدن نشانه هاى روشن براى آنان كافر شدند؟! و خدا گروه ستمكاران را هدايت نخواهد كرد!- كيفر آنهااين است كه لعن (و طرد) خداوند و فرشتگان و مردم همگى بر آنهااست».(1) همان گونه كه گفته شد در آيات قرآن اشاره اى درباره حدّ مرتد نشده است، ولى عذاب دردناك و شديدشان به طور اجمال حكايت از مجازاتهاى سنگين دنيوى نيز مى كند.

مشهور در ميان فقها اين است كه مرتد اگر فطرى است يعنى نطفه او در حال مسلمان بودن پدر و مادر يا لااقل يكى از آن دو منعقد شده باشد حدّ او قتل است و توبه اش پذيرفته نيست- البته در صورتى كه مرد باشد- و اگر مرتد ملّى باشد يعنى از پدر و مادر غير مسلمان متولّد شده است؛ نخست به او پيشنهاد توبه مى شود اگر پذيرفت چيزى بر او نيست، و اگر توبه نكرد حدّ او قتل است.

از جمله كسانى كه ملحق به مرتد هستند، كسانى مى باشند كه نعوذ باللَّه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را دشنام و ناسزا گويند و اهانت كنند؛ و همچنين در مورد امامان معصوم عليهم السلام و فاطمه زهرا عليها السلام و در واقع اين كار يكى از اسباب ارتداد است؛ بنابراين نيازى نيست كه آن را به صورت حدّ جداگانه اى ذكر كنيم؛ هر چند بعضى از فقهاء در كتب حدود در فقه اسلامى آن را مستقلًا مطرح كرده اند؛ و روايات خاصّى نيز درباره مباح بودن خون چنين كسى در منابع اسلامى ديده مى شود.(2)


1- سوره آل عمران، آيات 86 و 87 ..
2- وسائل، جلد 18، صفحه 458، كتاب الحدود، باب 25، حديث 1 تا 4 و باب 27 صفحه 461، حديث 1 تا 6 ..

ص: 175

اين همه سخت گيرى درباره مرتد براى چيست؟

اسلام در مورد كسانى كه هنوز اسلام را نپذيرفته اند سخت گيرى نمى كند و آنها را با دعوت مستمر و تبليغات پيگير منطقى به اسلام فرا مى خواند، هر گاه نپذيرفتند و حاضر شدند طبق شرايط ذمّه، همزيستى مسالمت آميز با مسلمانان داشته باشند نه تنها به آنها امان مى دهد بلكه حفظ مال و جان و منافع مشروعشان را بر عهده مى گيرد.

ولى در مورد كسانى كه اسلام را پذيرا شوند سپس عدول كنند فوق العاده سخت گير است، چرا كه اين عمل موجب تزلزل جامعه اسلامى مى گردد و يك نوع قيام بر ضدّ رژيم و حكومت اسلامى محسوب مى شود، و غالباً دليل بر سوء نيّت است.

لذا همان گونه كه اشاره شد چنين كسى اگر پدر يا مادرش هنگام انعقاد نطفه او مسلمان بوده و به تعبير ساده تر اگر مسلمان زاده باشد و از اسلام برگردد؛ و آشكارا از اين بازگشت سخن گويد؛ و در دادگاه اسلامى به ثبوت رسد؛ اسلام خونش را مباح مى شمرد، اموال او بايد در ميان وارثان مسلمانش تقسيم گردد و همسرش از او جدا مى شود و توبه او (در ظاهر) نيز پذيرفته نيست، يعنى اين احكام سه گانه درباره چنين كسى به هر حال اجرا مى شود، ولى اگر واقعاً پيشمان گردد توبه او در پيشگاه خدا پذيرفته خواهد شد- البته اگر مجرم زن باشد توبه اش مطلقاً پذيرفته و حكم اعدام ندارد-، و اگر پشيمان نشود و توبه نكند، ولى در ظاهر سخنى كه دليل ارتداد باشد نگويد كسى به او كارى ندارد.

و اگرشخصى كه از اسلام برگشته مسلمان زاده نباشد، به او تكليف توبه مى كنند، اگر توبه كرد مورد قبول واقع خواهد شد و همه مجازاتها از ميان خواهد رفت، و اگر توبه نكرد مجازات مى شود (در تمام اين موارد توبه ظاهرى او كافى است و ما مأمور به باطن او نيستيم).

حكم سياسى مرتد فطرى براى آنها كه از محتواى آن آگاه نيستند؛ ممكن است يك نوع خشونت و تحميل عقيده و سلب آزادى انديشه تلقّى گردد.

ص: 176

ولى اگر به اين واقعيّت توجه كنيم؛ كه اين احكام مربوط به كسى نيست كه اعتقادى در درون دارد و در مقام اظهار آن بر نيامده بلكه تنها كسى را شامل مى شود كه اظهار يا تبليغ بپردازد، و در حقيقت قيام بر ضدّ رژيم موجود جامعه اسلامى كند، روشن مى شود كه اين خشونت بى دليل نيست؛ و با مسأله آزادى انديشه نيز منافات ندارد، و شبيه اين قانون در بسيارى از كشورهاى شرق و غرب با تفاوت هايى وجود دارد كه خون افرادى كه قيام بر ضدّ رژيم آنها كنند؛ را مباح مى شمرند.

توجّه به اين نكته نيز لازم است كه: پذيرش اسلام بايد طبق منطق باشد مخصوصاً كسى كه از پدر يا مادر مسلمان متولّد شده و در يك محيط اسلامى پرورش يافته، بسيار بعيد به نظر مى رسد كه محتواى اسلام را تشخيص نداده باشد؛ بنابراين عدول و بازگشت او از اسلام به توطئه و خيانت شبيه تر است، تا به اشتباه و درك حقيقت و چنين كسى استحقاق چنان مجازاتى را دارد.

در قرآن مجيد در آيه 72 و 73 سوره «آل عمران» از گروهى سخن مى گويد كه به عنوان يك توطئه حساب شده نخست اظهار اسلام كردند؛ سپس به عنوان اينكه چيز قابل ملاحظه اى در اسلام نيافتند، كنار رفتند و بيزارى جستند، و هدف آنها اين بود كه به اين وسيله تزلزل در ايمان مؤمنان ايجاد كنندو در آيه 72 سوره «آل عمران» مى خوانيم:

وَ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْ اهْلِ الْكِتابِ آمِنُوا بِالَّذى انْزِلَ عَلَى الَّذين آمَنُوا وَجْهَ النَّهارِ واكْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ

«و جمعى از اهل كتاب (از يهود) گفتند:" (برويد و در ظاهر) به آنچه بر مؤمنان نازل شده، در آغاز روز (به ظاهر) ايمان بياوريد؛ و در پايان روز كافر شويد (و باز گرديد). شايد آنها (از آيين خود) بازگردند؛" (زيرا شما را اهل كتاب و آگاه از بشارات آسمانى پيشين مى دانند و اين كار كافى است كه آنها را متزلزل سازد)».

كوتاه سخن اينكه:

ص: 177

اوّلًا: حكم توبه مرتد فطرى مخصوص كسانى است كه مرد و مسلمان زاده باشند، و در آغاز اسلام را بپذيرند و سپس از آن بازگردند، كسى كه اسلام را از آغاز بلوغ نپذيرد، مشمول احكام مرتد نيست!

ثانياً: كسانى كه در حال تحقيق باشند، مشمول اين حكم نيستند؛ حتّى اگر نتيجه تحقيق آنها بازگشت از اسلام و گرايش به آيين ديگرى باشد، مشروط بر اينكه سخنى بر خلاف اسلام نگويند، كسى با آنها كارى ندارد و از مجازات ها معاف اند.

ثالثاً: هر گاه در برابر مرتد سكوت شود؛ بيم آن مى رود كه هر روز گروهى (مانند يهوديان در آغاز اسلام) به توطئه اى بر ضدّ مسلمين برخيزند؛ و براى در هم ريختن اعتقادات مردم و قيام بر ضدّ حكومت اسلامى از طريق اظهار ارتداد وارد شوند، و اينجااست كه هرج و مرج عظيمى در داخل جوامع اسلامى روى مى دهد. به خصوص اينكه كارهاى تخريبى معمولًا آثار سريع دارد اسلام در برابر اين كار ايستاده و عكس العمل شديدى نشان داده است.

6- حدّ شرب خمر

در قرآن مجيد در آيات متعدّدى درباره گناه شراب خوارى و زشتى فوق العاده آن بحث شده؛ ولى سخنى از حدّ شرب خمر به ميان نيامده است؛ ولى در احاديث آمده است كه حدّ شرب خمر هشتاد تازيانه است، در حديثى از بريد بن معاويه، از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «انَّ فى كِتابِ عَلِىٍّ يُضْرَبُ شارِبُ الْخَمْرِ ثَمانِينَ وَ شارِبُ النَّبيذِ ثَمانينَ»: «در كتاب على عليه السلام- كتابى كه به خطّ اميرمؤمنان و املاء رسول خدا صلى الله عليه و آله بود- آمده است، به كسى كه شرب خمر كند هشتاد تازيانه، و همچنين كسى كه شرب نبيذ كند هشتاد تازيانه زده مى شود.»(1) (خمر: شراب انگور، و نبيذ شراب خرمااست و گاه به معنى وسيع ترى نيز اطلاق مى شود).


1- مرآت العقول، جلد 23، صفحه 330، حديث 4 ..

ص: 178

در بعضى از روايات آمده است كه تعيين مجازات هشتاد تازيانه براى شراب خوار به خاطر آن است كه هنگامى كه كسى شراب مى نوشد، مست مى شود و در آن حال غالباً سخن هاى ناروا مى گويد و از جمله نسبت هاى زشت ناموسى به اشخاص مى دهد، و از اين رو شبيه حدّ قذف بر او جارى مى شود.(1)

7- حدّ لواط

در قرآن مجيد زشتى اين عمل و عظمت اين گناه در آيات مربوط به داستان قوم لوط عليه السلام بيان شده است؛ و نيز به عقيده بعضى از مفسّران اشاره اجمالى در مورد حدّ آن در آيه 16 سوره «نساء» ديده مى شود؛ آنجا كه مى فرمايد: وَالَّذانِ يَأتِيانِها مِنْكُمْ فَآذُوهُما فَانْ تابا وَ اصْلَحا فَاعْرِضْوا عَنْهُما انَّ اللَّهَ كانَ تَوّاباً رحيماً: «و كسانى كه به سراغ آن كار (زشت) مى روند آنها را آزار دهيد و اگر توبه كنند، و (خود را) اصطلاح نمايند، (و به جبران گذشته بپردازند) از آنها در گذريد. زيرا خداوند، توبه پذير مهربان است».

البته اين در صورتى است كه «الَّذانِ» اشاره به دو مرد، و ضمير «يَأتيانِها» اشاره به لواط باشد، در حالى كه اين ضمير به كلمه فحشا بر مى گردد كه در آيه قبل آمده و اشاره به زنا است.

به هر حال حدّ لواط و همجنس گرايى طبق روايات اسلامى، اعدام است در صورتى كه دخول واقع شده باشد و اگر واقع نشده تازيانه است و روايات متعدّدى از پيشوايان معصوم عليهم السلام در اين زمينه نقل شده است.(2)

8- حدّ مساحقه

مساحقه- يعنى: همجنس گرايى زنان- در اسلام نيز حدّ شديدى دارد و حدّ آن مطابق


1- همان مدرك، صفحه 331، حديث 7 ..
2- به كتاب وسائل الشيعه، جلد 18، صفحه 416 به بعد، ابواب حدّ اللّواط مراجعه شود ..

ص: 179

مشهور، حدّ زنا صد تازيانه است، و فرقى ميان محصنه و غير محصنه نيست.

اين مطلب در روايات متعدّدى از پيشوايان نقل شده است.(1) در قرآن مجيد صريحاً مطلبى در اين باره ديده نمى شود، ولى بعضى از مفسّران آيه 15 سوره «نساء» را اشاره به آن مى دانند؛ آنجا كه مى فرمايد: وَاللّاتى يَأتينَ الْفاحِشَةَ مِنُ نَسائِكُمْ فَاسْتَشْهِدُوا عَلَيْهِنَّ ارْبَعَةً مِنْكُمْ فَانْ شَهِدُوا فَأَمْسِكُوهُنَّ فِى الْبُيُوتِ حَتّى يَتَوفّاهُنَّ الْمَوْتَ اوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبيلًا: «و كسانى كه از زنان شما كه مرتكب عمل منافى عفّت شوند، چهار نفر از مسلمانان را به شهادت درباره آنها بطلبيد؛ اگر گواهى دادند، آنان (زنان) را در خانه ها (ى خود) نگاه داريد تا مرگشتان فرا رسد؛ يا اين كه خداوند، راهى براى آنها قرار دهد».

ولى غالب مفسّران اين آيه را اشاره به مسأله زنا مى دانند پيش از آنكه حكم تازيانه در سوره «نور» نازل شود و قرائن موجود در اين آيه و آيه بعد نيز همين معنى را تأييد مى كند.

9- حدّ قيادت

قيادت يا واسطگى در ميان زنان و مردانى كه مرتكب اعمال منافى عفّت مى شوند، نيز از كارهايى است كه حدّ ثابت و معيّنى در اسلام دارد- هر چند در قرآن نيامده است- و بنابر مشهور حدّ آن، 75 تازيانه يعنى سه چهارم حدّ زنااست.(2)

10- حدّ ساحر

در قرآن مجيد مذمّت از سحر ساحران، آشكارا ديده مى شود؛ و در داستان موسى و فرعون، از زبان موسى عليه السلام مى خوانيم: لايُفلِحُ السّاحِرُونَ «ساحران هرگز رستگار


1- به وسائل، جلد 18، صفحه 424، ابواب حدّ السحق و القياده، مراجعه فرماييد ..
2- به كتاب جواهر، جلد 41، صفحه 400، و در كتاب وسائل، ابواب حدّ السّحق و القياده، باب 5، جلد 18، صفحه 429 مراجعه كنيد ..

ص: 180

نمى شوند».(1) و در داستان هاروت و ماروت (دو فرشته الهى) نيز مذمّت شديد ديده مى شود و در اين آيات سحر در حدّ كفر شمرده شده است (2) ولى اشاره اى به حدّ ساحر در قرآن نيامده است، امّا در روايات اسلامى حدّ ساحر، قتل، ذكر شده است.(3) در اينكه اين حدّ بدون قيد و شرط است يا در مورد كسانى است كه سحر را حلال بشمرند و انجام دهند؛ و يا به تعبير ديگر «مرتد» باشند؟ در ميان فقها گفتگو است.

و نيز در اينكه حقيقت سحر چيست؟ آيا سحر واقعيّت دارد يا نوعى تخيّل است؟ يا بخشى از آن واقعيّت دارد و بخشى تخيّل مى باشد؟ در ميان دانشمندان گفتگو است و در كتب فقهى بحث فراوانى را به خود اختصاص داده است.(4) آنچه در اينجا توجّه به آن لازم است اين است كه: ممكن است سخت گيرى فوق العاده اسلام درباره ساحران از اين نظر باشد كه آنها در مقام مبارزه با انبياء بر مى خاستند، همان گونه كه در داستان سحره فرعون آمده است. و گاه به فريب مردم ساده لوح مى پرداختند و آنها را از مسير معجزات پيامبران منحرف مى ساختند؛ و اين گناه بزرگى است كه مجازات بزرگى را مى طلبد.

***

آنچه در بالا آمد فهرستى از حدود الهى در اسلام است؛ كه هدف از آن پاكسازى جامعه و جلوگيرى از گسترش فساد و منكرات و نا امنى در ميان مردم است.

ولى علاوه بر اينها همان گونه كه اشاره شد مجازات هاى ديگرى در اسلام وجود دارد كه


1- سوره يونس، آيه 77 ..
2- سوره بقره، آيه 102 ..
3- وسائل، جلد 18، صفحه 576 ..
4- اين موضوع گاه در مكاسب محرّمه در بحث تحريم سحر مطرح شده، و گاه در كتاب حدود در بحث حدّ ساحر آمده است..

ص: 181

فقها آنها را «تعزيرات» مى نامند (تعزير چنان كه گفته شد به معنى منع، تأديب، تعظيم و احترام، و يارى كردن آمده است، و همه اين مفاهيم «تعزير» در معنى «مجازات» جمع است، چرا كه مجرم و گناهكار را از گناه منع مى كند، او را ادب مى نمايد، باعث احترام و بزرگداشت او در آينده مى شود و او را براى غلبه بر هواى نفس و شيطان يارى مى دهد).

گفتيم تعزيرات به مجازات هايى اطلاق مى شود كه در برابر گناهانى باشد كه حدّ خاصى درباره آن وارد نشده است.

توضيح اينكه: هر قانونى ضامن اجرائى لازم دارد، يعنى پشتوانه اى كه ايجاد انگيزه براى اجراى آن كند؛ و اگر قانون از پشتوانه اجرائى خالى شود، تنها مبدّل به يك توصيه اخلاقى خواهد شد و كاربردى در عمل نخواهد داشت.

درست است كه انگيزه هاى الهى و ثواب و عقاب روز قيامت براى مؤمنان از نيرومندترين انگيزه هااست؛ ولى اسلام تنها به انگيزه هاى الهى و اخروى قناعت نمى كند؛ هر چند براى آنها ارج و ارزش فراوانى قائل است، بلكه انگيزه هاى دنيوى و مادّى را نيز بر آن مى افزايد، تا آنها كه ايمان ضعيفى دارند و انگيزه هاى الهى در آنها كم اثر است لااقل ترس مجازات دنيوى در حفظ قوانين و حدود الهى بكوشند، مبادا صحنه اجتماع جولانگاه فاسدان و مفسدان بى ايمان يا ضعيف الايمان گردد.

و از آنجا كه گناهان با يكديگر تفاوت بسيار دارند، و نيز مرتكبين آنها از نظر آگاهى و سن و سال و سابقه گناه و همچنين زمان و مكان و نيز توانايى براى تحمّل مجازات بسيار متفاوت هستند، مقدار و كيفيّت مجازات در تمام گناهانى كه حدّى براى آن در شريعت اسلام وارد نشده است به تشخيص قاضى گذارده شده؛ تا دقيقاً شرايط را از هر جهت در نظر بگيرد و آنچه را مناسب و صالح مى داند، براى مجرم تعيين كند.

در واقع مجازات هاى اسلامى جز در موارد معدودى، كه تحت عنوان حدود وارد شده است، همگى متغيّر مى باشد، و شرايط و احوال مجرم و كميّت و كيفيّت گناه در آن تأثير

ص: 182

زيادى دارد، لذا تعيين مجازات موكول به نظر قاضى است.

***

چند موضوع مهم در تعزيرات اسلامى
1- وحدت رويّه

اگر چه آزادى قضات در تعيين مقدار مجازات در باب تعزيرات، امتياز و نقطه قوّت روشنى است كه به آنها امكان مى دهد مجازات مجرمان را به طور دقيق تعيين كنند؛ ولى اين مسأله گاه سبب مى شود كه قضات در مناطق مختلف براى جرم واحد مجازات هاى متفاوتى در نظر بگيرند، و اين امر در گذشته كه مناطق مختلف عملًا از يكديگر جدا بود؛ مشكلى ايجاد نمى كرد؛ ولى امروز با توجه به ارتباطات فراوان و نزديك، به يقين مشكل آفرين است.

به همين دليل مانعى ندارد كه قضات آگاه و كارشاسان جرايم در جلساتى با هم بنشينند و حدودى براى تعزيزات در نظر بگيرند؛ البته نه به صورت معين بلكه حدّاكثر و حدّاقلّى از زندان و جريمه مالى و مجازات هاى اسلامى و امثال آن را در نظر بگيرند؛ تا وحدت رويّه حاصل شود.

اين امر با موازين اسلامى كاملًا سازگار است و لااقل از عناوين ثانويه در عصر و زمان ما براى مشروعيّت آن مى توان استفاده كرد.

2- تعزير منحصر به شلاق نيست

«تعزير» همان گونه كه گفته شد معنى وسيع و گسترده اى دارد؛ كه هر گونه منع و تأديب را شامل مى شود، و هيچ دليلى در دست نيست كه در شرع مقدس اسلام يا اصطلاح فقها اين مفهوم تغيير كرده باشد- و به اصطلاح داراى حقيقت شرعيّه يا متشرّعه نيست- و نيز

ص: 183

نقل به معنى جديد در اصطلاح فقها نشده است؛ هر چند بسيارى از فقها به پيروى از روايات، غالباً روى مصداق خاصى (ضارب و تازيانه) تكيه كرده اند؛ ولى بيان اين مصداق معروف هرگز دليل بر انحصار مفهوم و تعزير به آن نمى شود؛ هر چند اين توهّم براى جمعى پيدا شده است كه تعزير در نظر آنها مساوى با ضرب و تازيانه است؛ اما بررسى هاى بيشتر روى گفتار فقها و روايات بطلان اين تصور را ثابت مى كند.

مرحوم علامه حلى قدس سره در كتاب تحرير مى گويد: «تعزير براى هر جنايت و گناهى است كه حدّى درباره آن وارد نشده است- تا آنجا كه مى فرمايد:" وَ هُوَ يَكُونُ بِالضَّرْبِ وَ الْحَبْسِ وَ التَّوْبيخِ مِنْ غَيْرِ قَطْعٍ وَ لا جَرْحٍ وَلا اخْذِ مالٍ":" تعزير گاهى به وسيله ضرب، يا حبس، يا توبيخ، بدون قطع كردن عضو و مجروح ساختن و نه به گرفتن مالى است"».(1) در كتاب «الْفِقْهُ عَلَى الْمَذاهِبِ الارْبَعَة» بعد از نقل كلام ابن قَيّم و اينكه ظاهر عبارت او چنين نتيجه مى دهد كه حاكم مى تواند به هر طريقى كه صلاح ببيند- اعم از زندان يا ضرب- مجرمان را تعزير كند، مى گويد: «وَ بِالْجُمْلَةِ فَانَّ التَّغزِيرَ باب واسِع يُمْكِنُ لِلْحاكِمِ انْ يَقْضى بِهِ عَلَى كُلِّ الْجَرائم الَّتى لَمْ يَضِعِ الشّارِعُ لَها حَدّاً اوْ كَفّارَةً، عَلَى انْ يَضَعَ الْعُقُوبَةَ الْمُناسِبَةَ لِكُلِّ بَيْئَةً وَ لِكُلِّ جَرِيْمَةً مِنَ سَجْنٍ او ضَرْبٍ اوْ نَفىٍ اوْ تَوْبيخٍ اوْ غَيْرِ ذلِك»: «خلاصه اينكه تعزير باب وسيعى دارد كه به حاكم و قاضى اجازه مى دهد درباره تمام جرايمى كه شارع حدّ و كفاره اى براى آن قرار نداده، مجازات مناسبى قرار دهد كه با وضع هر جامعه و هر گناه تناسب داشته باشد، خواه زندان باشد، يا ضرب، يا تبعيد، يا توبيخ يا غير آن».(2) (دقّت كنيد)

اين قسمتى از كلمات فقهاى خاصّه و عامّه بود.

از اين گذشته روايات فراوانى داريم كه در ابواب مختلف فقه به ما رسيده؛ و دليل روشنى بر وسعت و گستردگى مفهوم و مصداق تعزير است كه ذكر آنها به طول مى انجامد؛ و


1- تحرير، جلد 2، صفحه 239 ..
2- الفقه على المذاهب الاربعه، جلد 5، صفحه 400 ..

ص: 184

علاقمندان مى توانند به بحث هاى تعزير در كتاب حدود و تعزيرات ما مراجعه كنند.

از مجموع آنچه در كتب «لغت» و «كلمات فقها» و «روايات اسلامى» در ابواب مختلف فقه وارد شده به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه حاكم اسلامى از نظر انتخاب نوع تعزير محدوديّتى ندارد، و موارد زير همگى جزء تعزيرات مى باشد؛ كه البتّه با توجّه به وضع حال مجرم و محيط اجتماعى و كميّت و كيفيّت گناه و ساير جهات، برگزيده مى شود:

1- ضرب به اشكال مختلف.

2- حبس با كيفيّت و كميّت متفاوت.

3- غرامت مالى يعنى گرفتن مقدارى مال، يا توقيف كردن آن براى مدّت معيّن (مانند:

توقيف اتومبيل هاى متخلّف).

4- توبيخ و سرزنش كردن به طور آشكار يا پنهان.

5- تبعيد به نقطه ديگر براى مدّت كوتاه يا طولانى، ترك مراوده، يا ترك معامله با مجرمان.

6- ممنوع الخروج كردن از كشور، يا از شهر و يا حتّى تحت نظربودن در منزل.

7- منع از اشتغال به كسب در مدّت معيّن.

8- محروم كردن از بعضى از مناصب و حقوق اجتماعى.

9- معرّفى مجرم به جامعه از طريق رسانه ها به صورت محدود يا گسترده.

10- محروم كردن او از بعضى افتخارات مانند: محروم كردن از لباس روحانيّت نسبت به افراد متخلّف كه اهل اين كسوت هستند.

و امور ديگرى كه مى تواند اثر بازدارنده نسبت به افراد متخلّف و مجرم داشته باشد، و آنها را از تكرار گناه؛ و ديگران را از انجام مثل آن جلوگيرى كند.

3- معنى تخيير حاكم در تعزيرات

ص: 185

درباره مقدار تخيير در ميان فقها بحثهاى گسترده اى است، ولى همگى معتقدند كه بايد كمتر از حدّ باشد؛ امّا در اينكه از كداميك از حدود كمتر بوده باشد؟ حدّ زنا يا كمترين حدود، و يا در هر مورد متناسب گناهى كه انجام يافته؟ در ميان آنها گفتگو است كه شرح آن در كتب فقهى آمده است.

آنچه در اينجا ذكر آن لازم است اين كه، منظور از تخيير قاضى در انتخاب كميّت و كيفيّت تعزير، اين نيست كه تمايلات شخصى قاضى در اين مسأله تأثيرى داشته باشد، بلكه منظور اين است كه دست قاضى باز باشد تا بتواند تناسب را بين جرم و جريمه از تمام جهات در نظر بگيرد، در حقيقت قاضى ظاهراً مخيّر است، ولى در واقع مخيّر نيست، زيرا براى هر جرمى مقدار خاصّى از مجازات را تعيين مى كند به اين معنى كه اگر تناسب جرم و جريمه اقتضا كند، يك ماه زندان، يا بيست ضربه شلّاق در نظر بگيرد، نمى تواند او را يك ضربه بيشتر يا كمتر شلّاق بزند، يا يك روز بيشتر يا كمتر زندانى كند و يا يك ريال بيشتر و يا كمتر غرامت نمايد. (دقّت كنيد).

4- تعزيرات در قرآن مجيد
اشاره

در قرآن مجيد بعضى از موارد تعزيرات ديده مى شود كه نمونه اى براى اين حكم كلّى اسلامى محسوب مى شود:

الف. داستان متخلّفان جنگ تبوك

توضيح اينكه: در آيه 118 سوره «توبه» مى خوانيم: وَ عَلَى الثَّلاثَةَ الَّذين خُلِّفُوا حَتّى اذا ضاقَتْ عَلَيْهُمُ الارْضُ بِما رَحْبَتْ وَ ضاقَتْ عَلَيْهُمْ انْفُسُهُمْ وَ ظَنُّوا انْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهَ الّا الَيْهِ ثُمَّ ثابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا انَّ اللَّهَ هُوَ التَّوابُ الرَّحيمُ «و (همچنين) آن سه نفر كه (از شركت در جنگ تبوك) تخلّف جستند، (و مسلمانان با آنان قطع رابطه نمودند،) تا آن جا كه زمين با همه وسعتش بر آنها تنگ شد؛ (حتّى) در وجود خويش، جايى براى خود نمى يافتند؛ (و)

ص: 186

دانستند پناهگاهى در برابر عذاب خدا جز رفتن به سوى او نيست؛ سپس خدا رحمتش را شامل حال آنها نمود، (و به آنان توفيق داد) تا توبه كنند؛ زيرا خداوند بسيار توبه پذير و مهربان است.» در اين آيه به طور اشاره، و در روايات و تفاسير به طورگسترده، تعزير عيجبى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد سه نفر از متخلّفان جنگ تبوك- همانها كه فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله را ناديده گرفته و بدون عذر موجّه از شركت در جنگ سرباز زدند- قائل شد بيان شده است.

اين سه نفر كه طبق صريح بعضى از روايات كعب بن مالك و مرارة بن ربيع و هلال بن اميّه نام داشتند، با اين كه جزء گروه منافقان نبودند ولى به خاطرسستى و تنبلى از شركت در جنگ بتوك خوددارى كردند، امّا به زودى متوجّه گناه بزرگ خود شده و پشيمان گشتند.

هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از ميدان تبوك بازگشت به خدمتش آمدند و زبان به عذر خواهى گشودند ولى پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان سخن نگفت و به مسلمانان نيز دستور داد احدى با آنان سخن نگويد؛ و به دنبال آن مردم هر گونه مراوده را با آنان قطع كردند؛ حتّى زنان و فرزندانشان نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و اجازه خواستند از آنها جدا شوند، پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه جدايى كامل نداد، ولى دستور داد به آنها نزديك نشوند.

در اين هنگام آنها در يك محاصره عجيب اجتماعى گرفتار شدند و زمين با تمام وسعتش بر آنان تنگ شد؛ تا آنجا كه مجبور شدند براى نجات از اين خوارى و رسوايى مدينه را ترك گويند و به كوههاى اطراف پناه ببرند؛ بستگان آنها غذا براى آنها مى آورند ولى حتّى يك كلمه با آنها سخن نمى گفتند!

يكى از آنان به دو نفر ديگر گفت: «اكنون كه مردم با ما قطع رابطه كرده اند بيائيد ما هم از يكديگر قطع رابطه كنيم، شايد خدا توبه ما را بپذيرد»!

اين پيشنهاد عملى شد و سرانجام پس از پنجاه روز توبه و تضرّع به پيشگاه خداوند توبه آنان پذيرفته شد و آيه فوق نازل گشت.(1)


1- مجمع البيان و تفسير ابوالفتوح رازى، ذيل آيه مورد بحث و سفينة البحار با تلخيص ..

ص: 187

با دقّت مختصرى در اين ماجراى عجيب تاريخى روشن مى شود كه در واقع اين يك تعزير مهم و يك نوع زندان معنوى شديد توأم با تحقير و افشاگرى و طرد موقّت از جامعه بود؛ و تأثير عجيبى در مسلمانان و خود آن مجرمان گذاشت و سبب ترك اين گونه گناهان در آينده به شمار مى رفت.

اين داستان شاهد گوياى ديگرى بر عموميّت مفهوم تعزير و عدم اختصاص آن به شلّاق و تازيانه است، و نشان مى دهد كه بعضى از انواع تعزيزات تأثيرى بسيار قوى تر از تازيانه و شلّاق دارد و در سطح وسيعى از جامعه موجب نهى از منكر مى شود.

ب- داستان ثعلبه

مورد ديگر همان است كه درباره يكى از انصار (ثعلبة بن حاطب) در آيات 75 تا 78 سوره «توبه» نازل شده است: وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصّالِحينَ- فَلَمّا آتاهُمْ مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَتَوَلَّوا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ- فَاعْقَبَهُمْ نِفاقاً فى قُلُوبِهِمْ الى يَوْمِ يَلْقُوْنَهُ بُما اخْلَفُوا اللَّهَ ما وَعدُوهُ وَ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ- الَم يَعْلَمُوا انَّ اللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَ نَجْواهُمْ و انَّ اللَّهَ عَلّامُ الْغُيُوبِ

«بعضى از آنها با خدا پيمان بسته بودند كه:" اگر خداوند ما را از فضل خود روزى دهد قطعاً صدقه خواهيم داد؛ و از صالحان (و شاكران) خواهيم بود".- امّا هنگامى كه خدا از فضل خود به آنها بخشيد بخل ورزيدند و سرپيچى كردند و روى برتافتند.- اين عمل، (روح) نفاق را تا روزى كه خدا را ملاقات كنند در دل هايشان برقرار ساخت؛ اين به خاطر آن است كه از پيمان الهى تخلف جستند و دروغ مى گفتند.- آيا نمى دانستند كه خداوند اسرار و سخنان در گوشى آنها را مى داند و خداوند داناى همه غيبها (و امور پنهانى) است؟!»

بسيارى از مفسّران معتقدند اين آيات درباره يكى از انصار به نام ثعلبة بن حاطب نازل شده، او مرد فقيرى بود كه مرتب به مسجد مى آمد و از پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست كه براى او

ص: 188

دعا كند كه خداوند مال فراوانى به او عطا نمايد.

پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: «قَليل تُؤَدَّى شُكرَهُ خَيْر مِنْ كَثيرٍ لاتُطِيْقَهُ»: «نعمت كمى كه بتوانى حقّش را اداء كنى بهتر از نعمت زيادى است كه توانايى اداى حقّش را نداشته باشى»، ولى او همچنان اصرا مى ورزيد، و قسم ياد مى نمود كه اگر خداوند ثروتى به او عنايت كند تمام حقوق آنرا خواهد پرداخت پيامبر ناچار براى او دعا كرد.

چيزى نگذشت پسر عموى ثروتمندش از دنيا رفت و ثروت سرشارى به او رسيد، ثروت او روز به روز فزونتر مى شد، و گله هاى فراوانى نصيب او گرديد، ولى هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله مأمور جمع آورى زكات را نزد او فرستاد- اين تازه به نوا رسيده كم ظرفيّت- نه تنها از پرداخت حق الهى خوددارى نمود بلكه بر اصل تشريع زكات خرده گرفت! و آن را چيزى شبيه جزيه اهل كتاب شمرد! مأمور پيامبر صلى الله عليه و آله دست خالى بازگشت و آيات فوق در مذّمت او و بخل و نفاق و پيمان شكنى اش نازل شد!

نزول اين آيات، خود تعزير شديدى درباره او محسوب مى شد چرا كه عمل زشت او را افشا كرد.

طبق روايتى او براى اعاده حيثيّت و جبران اين خسارت مهمّ اجتماعى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و حاضر به اداى زكات اموال خود شد، ولى اين بار پيامبر صلى الله عليه و آله از او نپذيرفت!

پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود او نزد خليفه اوّل آمد تا زكات مال خود را بپردازد؛ ولى او هم از وى نپذيرفت، در عصر خليفه دوّم و سوّم نيز زنده بود همين كار را كرد آنها گفتند: «چون پيامبر صلى الله عليه و آله از تو نپذيرفته است ما هم نمى پذيريم، و در آخر خلافت عثمان از دنيا رفت.»(1) اگر چه در آيات فوق تصريح به مسأله تعزير نشده است، ولى نفس اين عمل كه آيات از او نكوهش كرد و عمل او را افشاء نمود و پيامبر صلى الله عليه و آله و خلفا با او اين معامله را كردند مصداق تعزير محسوب مى شود؛ و اين امر اثر عميقى در او و ديگران گذاشت و منظور از تعزير


1- قسمت اوّل اين روايت را بسيارى از مفسّران نقل كرده اند و قسمت اخير در تفسير فخر رازى، جلد 16، صفحه 138 و تفسير ابوالفتوح رازى جلد 6، صفحه 74 آمده است..

ص: 189

چيزى جز اين نيست، كه مجازات مادّى يا معنوى كه اثر بازدارند داشته باشد؛ در مورد مجرمان انجام گيرد.

ج. آيه ايذاء

همان گونه كه در گذشته نيز اشاره شد در قرآن مجيد براى مردان و زنانى كه (همسر ندارند و) اقدام به ارتكاب زنا كنند دستور مجازات داده است و مى فرمايد: والّذان ياتيانها منكم فاذوهما ...(1) اگر منظور از ايذاء در اينجا همان حدّ شرعى باشد كه در آيه الزّانِيَةُ وَالزّانى ...(2) به آن اشاره شده ارتباطى با بحث تعزيرات ندارد و داخل بحث حدود خواهد بود؛ امّا هر گاه بگوييم منظور از «ايذاء» مجازات به طور مطلق است كه حدّ و حدود معينى براى آن ذكر نشده و مربوط به قبل از نزول حدّ زنااست- همان گونه كه گروهى از مفسّران گفته اند- جزء تعزيرات محسوب خواهد شد؛ زيرا مجازاتى است نامعيّن در مورد زناكاران مجرد كه قبل از تشريع حدّ زنا در اسلام بوده است.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان نيز براى جمله «فآذوهما» (آن دو را آزار دهيد) دو معنى ذكر كرده كه هر دو منطبق بر تعزيرات است: «نخست اين كه منظور سرزنش كردن با زبان و زدن با كفش است! و دوّم اين كه منظور فقط سرزنش با زبان است».(3)

د آيه نشوز

درباره «زنان ناشزه» نيز حكمى در قرآن مجيد ديده مى شود كه آن نيز يكى از


1- سوره نساء، آيه 1: ..
2- سوره نور، آيه 2 ..
3- مجمع البيان، جلد 3، صفحه 21 ..

ص: 190

مصداقهاى تعزيرات است؛ هر چند در اينجا به شوهران اجازه داده شده است كه با مراعات احتياط اين حكم را اجرا كنند؛ مى فرمايد: وَالّلاتى تَخافُونَ نُشُوزهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَاهْجُرُوهُنَّ فِى المَضاجِعِ وَاضْرِبُوهُنَّ فَأِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلا تَبْغُوا عَلَيْهِنَّ سَبيلًا: «و (امّا) آن دسته از زنان را كه از طغيان و مخالفتشان بيم داريد پند و اندرز دهيد؛ و (اگر مؤثر واقع نشد) در بستر از آنها دورى كنيد؛ و (اگر آن هم مؤثر نشد و راهى جز شدّت عمل نبود) آنها را تنبيه نماييد، واگر از شما پيروى كردند، به آنها تعدّى نكنيد».(1) منظور از زنان ناشزه آنهايى هستند كه: از انجام وظايف زناشويى سرباز مى زنند و نشانه هاى مختلف ناسازگارى در آنها ظاهر مى شود.(2) در آيه فوق سه نوع تعزير براى چنين زنانى در نظر گرفته شده است: نخست پند و اندرز،- فراموش نكنيم كه اندرز در همه جا يكى از مراحل تعزيرات است زيرا اثربازدارند دارد- دوّم كناره گيرى از آنان، سوّم تنبيه بدنى و هر يك از اين مراحل سه گانه در صورتى است كه مرحله قبل مؤثّر واقع نشود.

و اگر سؤال شود آيا مردان راه نشوز و طغيان را پيش گرفتند نيز مشمول چنين مجازاتهايى هستند؟

در پاسخ خواهيم گفت آرى! ولى چون انجام اين گونه مجازات ها در مورد مردان از عهده زنان خارج است به عهده حاكم شرع گذارده شده، و او موظّف است مردان متخلّف را از طريق گوناگون در صورت لزوم تنبيه بدنى به وظايف خود آشنا سازد. (دقّت كنيد)

داستان مردى كه به همسرش اجحاف كرده بود و به هيچ قيمت حاضر به تسليم در برابر حق نبود و على عليه السلام او را با شدّت عمل و حتّى تهديد به شمشير وادار به تسليم كرد معروف است.


1- سوره نساء، آيه 34 ..
2- « نشور» از مادّه« نشز» بر وزن( نذر) در اصل به معنى زمين مرتفع است، و هنگامى كه در مورد يكى از دو همسر به كار مى رود به معنى طغيان و سركشى از انجام وظايف زناشويى است..

ص: 191

و از اينجا جواب سؤالى كه هنگام طرح اين آيه در اذهان بسيارى مطرح مى شود و آن اينكه: چگونه ممكن است اسلام به مردان اجازه دهد كه در مورد زنان متوسّل به تنبيه بدنى شوند و آنان را بزنند، در حالى كه اين امر با كرامت انسان مخصوصاً انسانى كه شريك زندگى اواست هماهنگ نيست؟ روشن مى شود زيرا:

اوّلًا منظور از ضرب و تنبيه بدنى در اينجا اين نيست كه شلّاق بر دارد و گوشت و پوست او را با هم مخلوط كند؛ ويا سيلى بر صورتش بنوازد و سياه و كبود كند؛ چرا كه هيچ يك از اينها در شرع اسلام جايز نيست و حتّى ديه دارد.

منظور تنبيه ملايمى است كه نه سبب جراحت گردد و نه سرخ و سياه و كبود كند؛ تا آنجا كه جمعى از مفسّران در توضيح آيه گفته اند: «چيزى مانند زدن روى دست ها با چوب مسواك!» و يا تنبيهى شبيه آن كه او را كمى ناراحت سازد؛ ولى شديد نباشد و مجروح نكند.

ثانياً نبايد فراموش كرد كه زنان بر چهار گونه اند:

گروهى زنان مؤمن و صالح اند كه بر اثر شايستگى ذاتى و تربيت هاى اكتسابى به مسئوليت هاى خود در محيط خانواده كاملًا آشنا هستند؛ آنها بايد كاملًا مورد احترام همسرانشان باشند، و دستور وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ «با آنها به طور شايسته رفتار كنيد»(1) در مورد آنهااست.

گروه ديگر آنهايى هستند كه از وظايف خود در خانواده سر باز مى زنند و مايه آزار همسر خود مى شوند ولى تخلف هاى آنها عميق نيست و با پند و اندرز متوجّه اشتباه خود شده، به خاطر خوف از خدا و داشتن تقوى به راه حق باز مى گردند، اينها مشمول جمله «فَعِظُوهُنَّ» در آيه فوق مى باشند.

گروهى سومّى كه نشوزشان عميق تر است با بى اعتنايى و به اصطلاح قهر كردن متوجّه اشتباه خود مى شوند و به خاطر لطافت روحى كه دارند اين واكنش خفيف در روحشان اثر


1- سوره نساء، آيه 19 ..

ص: 192

مى گذارد و از در صلح و صفا و آشتى در مى آيند، و جمله وَاهْجُرُوهُنَّ فِى الْمَضاجِعِ در آيه فوق درباره آنهااست.

تنها گروه چهارمى هستند كه سركشى و پشت پا زدن به وظايف و مسئوليت هاى خود در برابر همسرشان را از حد مى گذرانند؛ و در طريق قانون شكنى با لجاجت و سرسختى گام بر مى دارند؛ نه تقواى چندانى دارند كه آنها را از اين كار باز دارد، نه اندرزها در آنها سودى مى بخشد، و نه جدا شدن در بستر و كم اعتنايى در روحشان اثر مى گذارد، و راهى جز شدّت عمل در مورد آنها باقى نمى ماند، تنها در اينجااست كه اسلام به همسر اجازه تنبيه بدنى و تعزير به وسيله ضرب را داده است، و اين كارى است كه در جوامع شرقى و غربى وجود دارد و حتّى ايرادكنندگان نيز در چنين شرايطى از آن استفاده مى كنند، و با شرايطى كه گفته شد مطلب عجيبى نيست و هرگز با كرامت انسانى ناسازگار نمى باشد.

ثالثاً اين موضوع منحصر به زنان نيست اگر مردان نيز از وظايف خود سرباز زنند با همين مراحل چهارگانه روبرو خواهند شد، نخست بايد آنها را پند و اندرز داد، سپس از طريق تعزيزات معنوى مانند: بى اعتنايى در اجتماع آنها را از كار خلاف بازداشت، و اگر اينها مفيد واقع نشود بايد از طريق ضرب و امثال آنها مجازات شوند، منتهى چون اين كار معمولًا از دست زنان بر نمى آيد و سلطه مردان مانع اجراى اين امور است حاكم شرع موظّف است كه اين مردان سركش و متخلّف را به وظيفه خود آشنا سازد؛ و در جاى خود بنشاند.

با توجّه به نكات سه گانه بالا گمان نمى كنيم هيچ فرد منصفى اين دستور را زير سؤال برد و آن را بر خلاف شئون انسانى بشمرد.

قابل توجّه اينكه در ذيل اين دستورات سه گانه بلافاصله مى فرمايد: فَانْ اطَعْنَكُمْ فَلا تَبْغُوا عَلَيّهِنَّ سَبيلًا: «و اگر از شما پيروى كردند، راهى براى تعدّى بر آن ها بجوئيد».

ص: 193

احكام زندان در اسلام

اشاره

اشاره

همان گونه كه در بحث تعزيرات آمد، «زندان» يكى از انواع تعزيرات و امور بازدارنده از تخلّفات است، به علاوه گاه براى جلوگيرى متّهمان از فرار و يا تحت فشار قرار دادن بدهكاران براى اداى ديون، چاره اى جز بازداشت و زندانى كردن آنها نيست؛ و به همين دليل احكام زندان هادر فقه اسلامى جايگاه خاصّى دارد كه براى تكميل بحث هاى مربوط به حكومت اسلامى اشاراتى به آن لازم است؛ هر چند اداى حق اين بحث تأليف كتاب يا كتاب هايى را مى طلبد و بعضى از محقّقان نيز تاكنون در اين زمينه كتاب هايى را تأليف كرده اند.(1)

1. تاريخچه زندان

اشاره

هيچ كس نمى تواند تاريخ دقيقى براى تأسيس نخستين زندان در تاريخ بشريّت ذكر كند، زيرا اين مسئله تقريباً به قديمى ترين ايامى كه زندگى اجتماعى بشر شروع شد باز مى گردد، و از آن روز كه حكومتى به وجود آمد ظاهراً زندانى وجود داشت؛ بلكه غير از حكّام، افراد ديگرى مانند: مالكان جبّار و ارباب هاى ستمگر براى تنبيه رعاياى خود زندانهايى داشتند؛ حتّى گاهى آنها را در جايگاه حيوانات زندانى مى كردند!

در مورد پيدايش زندان در اسلام تقريباً مورّخان اتّفاق نظر دارند كه در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله


1- از جمله كتابهايى كه در اين زمينه تأليف شده كتاب« احْكامُ السّجون» دكتر شيخ احمد وائلى است كه در فارسى تحت عنوان احكام زندان توسّط آقاى بكايى تبريزى ترجمه شده است، يكى از منابع بحثهاى فوق مى باشد ..

ص: 194

زندان به طور رسمى وجود نداشت، اين نه به خاطر آن بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله وجود زندان را نامشروع مى دانست، بلكه بيشتر بخاطر عدم گستردگى جامعه اسلامى بود و مخصوصاً در آغاز اسلام تعهد مردم به قوانين الهى بيشتر بود و متخلّف كمتر يافت مى شد.

لذا در آيات قرآن نيز جمله اى كه نشان دهد در آن عصر زندانى وجود داشته مطلقاً ديده نمى شود.

امّا در عين حال در مورد مجرمانى كه بايد بازداشت مى شدند تا تكليف آنها روشن گردد، يا بدهكارانى كه با داشتن امكانات از پرداخت بدهى خود سرباز مى زدند، يا اسيرانى كه در جنگ هاى اسلامى به دست مسلمانان مى افتادند از طرق ديگرى استفاده مى شد، از جمله:

1- گاه مجرمان را در گوشه اى از مسجد زندانى مى كردند، و از آنجا كه قفل و بندى در كار نبود كسى را مراقب او مى كردند كه فرار نكند؛ يا خطى به دورش مى كشيدند و به او سفارش مى كردند كه قدم از آن دايره بيرون نگذارد؛ و گرنه مسئول است! و او هم به دلايل خاصّ اجتماعى و اينكه مبادا جرمش سنگين تر شود پا از دايره بيرون نمى گذاشت، و شايد تعبير به «ترسيم» در بعضى از روايات اشاره به همين مطلب است.

2- زندانى كردن در «دالان خانه»، زيرا بسيارى از خانه ها دالانى داشت كه ميان در خانه و صحن حياط قرار گرفته بود و چه بسا طرف داخلى حياط نيز داراى در بود و اگر هر دو در بسته مى شد عملًا دالان تبديل به زندان مى گرديد.

3- «خانه»، خود نوع ديگرى از زندان بود چنانكه قرآن دستور مى دهد كه «زنان بدكار را در خانه ها، زندانى كنيد تا مرگشان فرا رسد».(1) البته اين حكم قبل از نزول حدّ زناكاران بود و با نزول آن، حكم مزبور نسخ شد.

4- «ملازمت» شكل ديگرى اززندان بود، به اين ترتيب كه مثلًا شخص طلبكار، بدهكار متمكن را همراه خود مى برد و از او جدا نمى شد تا حقّش را ادا كند.


1- سوره نساء، آيه 15 ..

ص: 195

5- مسئله «بردگى اسيران» نيز جانشين زندان بود كه احكام آن در فقه اسلامى مشروحاً آمده است.

البته اينها اشكال بسيار ساده و ابتدايى زندان بود كه با گذشت زمان و گسترش جامعه اسلامى و پيچيدگى زندگى و افزايش عدد مجرمان اين امر تغيير شكل بسيار يافت؛ و زندان به صورت يك ساختمان مخصوص به وجود آمد، هر چند در كشورهاى ديگر از قرنها قبل زندان به طور كامل وجود داشت.

***

نخستين زندان در زمان عمر تأسيس شد

اگر چه بعضى از مورّخان اصرار دارند كه در عصر سه خليفه اوّل زندان به معنى محلّ خاص براى نگهدارى مجرمان وجود نداشت، و تنها در عصر امير مؤمنان عليه السلام بود كه زندان ساخته شد، ولى اين ادعا مخالف روايات بسيارى است كه مى گويد «عمر» نخستين كسى بود كه اقدام به تأسيس زندان كرد.

شاهد اين سخن مطلبى كه ابن همان در كتاب شرح فتح الغدير كه در فقه حنفى نوشته شده است، او نقل مى كند:

«در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و زمان خلافت ابوبكر زندانى وجود نداشت و مجرمان يا در" مسجد" يا" دالان خانه" زندانى مى شدند؛ تا اينكه" عمر" خانه اى را در مكّه به چهار هزار درهم خريد و زندان قرار داد».(1)

مسأله خريدن خانه اى در مكّه توسط عمر در كتب ديگر مانند كتاب النظم الاسلامية و كتاب الجنايات المتحدة بين القانون و الشريعة نيز آمده است.

آنها تصريح كرده اند كه «عمر» آن خانه را از صفوان بن اميّه يكى از سران مكّه خريدارى


1- شرح فتح الغدير، جلد 5، صفحه 471 ..

ص: 196

كرد؛ و ابواسحاق شيرازى نيز در كتاب مهذّب كه در فقه شافعى نوشته شده است خريدارى خانه توسط «عمر» و تبديل آن را به زندان آورده است.(1) از قرار معلوم بعضى از شعرا در عصر خليفه دوّم مسائلى را ضمن اشعار خود مى سروردند كه ناخوشايند او، يا مخالف شرع بود، و او كراراً دستور مى داد آنها را زندانى كنند و آنها از درون زندان اشعارى داير بر عذر خواهى و بى گناهى خود مى سرودند و براى عمر مى فرستادند كه در مجموع گواه زنده ديگرى بر وجود زندان در آن عصر است.

از جمله شاعرى بود به نام حطيئه كه عمر او را زندانى كرده بود و اين دو بيت را سرود و براى وى فرستاد:

ماذا تَقُول لَافْراخِ بِذِى مَرَخٍ حُمْر الْحَواصِلِ لاماءٍ وَ لا شَجَر!

الْقَيْتَ كاسِبَهُمْ فى قَعْرِ مُظْلَمَةٍفَارْحَمْ عَلَيْكَ سَلامُ اللَّه يا عُمَر!

او در اين اشعار وضع كودكان خود را چنين ترسيم كرده و مى گويد:

«در پاسخ جوجه هاى سينه قرمزى كه بدون آب و علف در منطقه" ذى مرخ" افتاده اند چه خواهى گفت؟!

تو نان آور آنها را قعر ظلمتكده اى افكنده اى بيا و بر آنها رحم كن، سلام خدا بر تو اى عمر!»

مخصوصاً از تعبير قعر مظلمة به خوبى استفاده مى شود كه زندان مزبور گود و تاريك و به اصطلاح سياهچال بوده است.

قرائن ديگرى نيز گواهى مى دهد كه چنين زندانى در آن عصر بوده، زيرا با گسترش كشورهاى اسلامى و طبعاً گسترش دامنه جرم هرگز نمى توان باور كرد كه مطلقاً زندانى براى نگهدارى مجرمان در آن زمان وجود نداشته است.


1- المهذب، جلد 2، صفحه 294 ..

ص: 197

زندان در عصر اميرالمؤمنين عليه السلام

تنها سخنى كه مى توان در زمينه جمع ميان گفتار كسانى كه وجود زندان را در عصر عمر نفى كرده و كسانى كه روى وجود آن پافشارى دارند بيان كرد، اين است؛ كه عمر اقدام به ساختن زندان نكرد تنها همان خانه صفوان بن اميّه را به چهار هزار درهم خريدارى كرد، و از آن براى اين منظور استفاده مى نمود، ولى در عصر اميرالمؤمنين على عليه السلام ايشان شخصاً اقدام به ساختن زندان كرد (تا مسائل انسانى نسبت به زندانيان بهتر رعايت شود و از فرار آنها نيز جلوگيرى كند).

جالب اينكه در تواريخ آمده است كه حضرت على عليه السلام نخست زندانى از بوريا ساخت كه هم نور فراوان داشت و هم هوا، و نام آن را «نافع» گذاشت- شايد به اين منظور كه اين زندانى از نظر اخلاقى در روح مجرمان اثر بگذارد و به زودى اصلاح شوند- ولى متأسفانه وضع اين زندان مورد سوء استفاده قرار گرفت و دزدها ديوار آن را سوراخ كرده فرار كردند، امام ناچار زندان محكمى از گل ساخت و آن را «مُخَيَّس» ناميد.

و همانطور كه در بالا اشاره كرديم اصولًا گسترش كشورهاى اسلامى در عصر خليفه دوّم به قدرى زياد بود كه اداره جامعه آن روز بدون وجود زندانى براى مجرمان امكان پذير نبوده است؛ و ظاهراً اصرار بر انكار اين موضوع بيشتر به مسائل سياسى و تعصّبات قومى باز مى گردد؛ و گرنه هم تاريخ به آن گواهى مى دهد و هم قرائن اوضاع و احوال.

به هر حال در آن عصر زندان محلى براى نگهدارى مجرمان، بدهكاران متمكن، و مانند آن بود و هرگز مخالفان سياسى به زندان نمى رفتند و هر گاه وجودشان غير قابل تحمّل بود آنها را به تبعيدگاه مى فرستادند، چنانكه در داستان ابوذر همه خوانده ايم كه وقتى عثمان و اطرافيان او نتوانستند زبان ابوذر را كه پيوسته به امر به معروف و نهى از منكر مشغول بود؛ تحمّل كنند او را به سرزمين بد آب و هواى «ربذه» تبعيد كردند و در همانجا دارفانى را وداع گفت و به جوار رحمت الهى شتافت.

ص: 198

امّا چنانكه خواهيم ديد زندان در عصر بنى اميّه به كلى دگرگون شد و مركزى براى مخالفان سياسى و معترضان به حقّ و آمران به معروف و ناهيان از منكر گرديد.

***

2- فسلفه، و اقسام زندانها

اشاره

عشق انسان به آزادى، از عشق سوزان او به تكامل و پيشرفت سرچشمه مى گيرد؛ چرا كه هيچ موجودى در اسارت نمى تواند به سير تكامل خود ادامه دهد، حتّى حيوانات از قفس رنج مى برند؛ هر چند تمام وسائل زندگيشان در آنجا فراهم باشد، و آزاد شدن از قفس را بر اسارت ترجيح مى دهند، اگرچه در بيرون قفس انواع خطرات آنها را تهديد كند.

به همين دليل جاندارانى كه در قفس اسيراند، نه شورى در سر، و نه نوايى در گلو، و نه هيجانى در تن دارند؛ مگر اينكه متولّد قفس بوده، و طعم آزادى را نچشيده باشند.

اگر در حيوانات اين مسأله به صورت يك غريزه نهفته است، امّادر انسان اين درك عاطفى با درك عقلى هماهنگ مى گردد؛ وبا دليل برهان آزادى خود را مى طلبد، و درست به همين دليل است كه يكى از انواع مجازاتهاى سخت براى بشر سلب آزادى و زندان است.

بى شك بيشترزندانهاكه در طول تاريخ، ظالمانه و به صورت ابزارى در دست افراى خودكامه و كينه توز و انتقامجو براى رسيدن به مقاصد نامشروع بوده است، ولى اين، مانع از فلسفه واقعى زندان و آثار مثبت آن در اصلاح افراد متخلف و مبارزه با فساد اجتماعى نيست.

اين سلب آزادى، يك اهرم سنگين براى فشار روى افراد زندانى است تا يكى از اهداف و فلسفه هاى ده گانه زير تحقّق يابد:

1- زندان ايذايى و مجازاتى

ص: 199

اين نوع زندان معمولًا براى كسانى است كه مرتكب خلافى شده اند، آزادى آنها را سلب مى كنند؛ تا متوجّه زشتى اعمال خود بشوند و در آينده از تكرار چنان اعمالى خوددارى كنند، ديگران نيز عبرت گيرند، اين معمول ترين نوع زندان از قديم تاكنون بوده است، و هر حكومتى براى خود چنين زندانى داشته است (جز در موارد استثنايى).

2- زندان اصلاحى

اين نوع زندان در مورد كسانى است كه به عادت بدى گرفتارند- مانند معتادان به مواد مخدّر- و اندرزها و آموزشها در آنها تأثير نمى گذارد، چاره اى جز اين نيست كه آنها را از پيكر جامعه جدا كنند؛ و مدّت كوتاهى يا طولانى در زندان بمانند، و اصلاح شوند و اعتياد خود را ترك گويند.

3- زندان احتياطى

حادثه مهمّى مانند قتل نفس در جايى رخ مى دهد كه قاتل به درستى شناخته نيست؛ ولى فرد يا افرادى متهم به قتل هستند، بدون شك بايد درباره قاتل تحقيق شود، ولى ممكن است متّهم فرار كند، و بعد از ثبوت مدارك كافى بر ارتكاب جرم، دسترسى به او نباشد.

در اينجا متهم يا متهمين را موقتاً بازداشت مى كنند، و پس از تحقيق اگر بى گناه باشند با عذر خواهى آزاد مى شوند و اگر گناه كار باشند به جزاء عمل خود مى رسند.

اين نوع زندان نيز مانند سابق تقريباً در همه جا معمول است، بديهى است چون شخص متهم ممكن است واقعاً بى گناه باشد بايد هر چه زودتر تحقيقات درباره او انجام گيرد و دوران بازداشت او هر چه ممكن است كوتاه تر باشد.

ص: 200

4- زندان تأديبى

اين نوع زندان بيشتر در مورد كودكان است كه مشمول قوانين نيستند، ولى اگر آزادى مطلق نيز به آنها داده شود سوء استفاده كرده و راه انحراف را در پيش مى گيرند، لذا در مقابل پاره اى از گناهان آنها را به زندان مى افكنند تا تأديب و تربيت شوند.

5- زندان سياسى

معمولًا زندانى سياسى به كسانى مى گويند كه فعاليتهاى سياسى آنها مخالف مصالح جامعه و نظام موجود است گاهى نيز مخالف مصالح جامعه نيست بلكه موافق آن است ولى با مصالح يا مطامع رژيم خودكامه حاكم تضاد دارد مانند زندانيان سياسى در بسيارى از كشورهاى دنياى امروز كه افراد مخالف را هر چند در مسير حق باشند به زندان مى افكنند.

6- زندان استحقاقى

منظور از استحقاق در اينجا گرفتن حق است، مثلًا گاه كسى طلبى از ديگرى دارد كه او در عين توانايى بر پرداخت، از اداء دين خوددارى مى كند؛ در اينجا گاهى بدهكار را زندانى مى كنند تا تحت فشار قرار بگيرد و حاضر به اداى حق طلبكار گردد؛ البته بايد به محض اينكه آمادگى براى اداى دين پيدا كرد از زندان آزاد شود؛ چون هدف و فلسفه زندان او پايان يافته است.

7- زندان حفاظتى
اشاره

اين نوع زندان كه به ندرت ممكن است صورت پيدا كند؛ در مورد كسانى است كه مردم از آنها سخت عصبانى هستند؛ به طورى كه اگر آزاد بمانند جانشان به خطر مى افتد، در حالى كه اگر مرتكب گناهى هم شده اند؛ مستحق اعدام نمى باشند، دراينجا حكومت كه

ص: 201

حافظ منافع مردم است براى فرونشستن آتش خشم مردم، اينگونه افراد را مدّتى به چهار ديوارى زندان منتقل مى كند تا با عادى شدن شرايط و رفع خطر از آنها آزاد شوند، البته همانگونه كه گفتيم اين نوع زندان بسيار كم است و معمولًا در انقلابها و طوفانهاى اجتماعى و هيجان احساسات عمومى مصداق هايى پيدا مى كند.

آنچه در هفت قسمت بالا گفته شد، فلسفه هاى معقولى است كه براز زندان تصوّر مى شود.

در برابر اين فلسفه هاى معقول انگيزه هاى نامعقول و ظالمانه اى نيز وجود دارد كه عامل اصلى بسيارى از زندان ها در دنياى ديروز و امروز بوده و هست كه چند نوع زير را مى توان در اين سلسله نام برد:

1- زندان انتقامى

زندانى است كه هيچ هدف معقولى ندارد، و فقط جبّاران يا اربابان ظالم براى انتقام گرفتن از مردم آزاده يا رعايايى كه كينه و عداوتى به ناحق از آنها به دل دارند؛ آنها را به زندان مى افكنند؛ و چه بسا شده كه در آنجا آن قدر مى مانند كه مى پوسند و از بين مى روند.

2- زندان براى درهم شكستن مقاومت ها

جبّاران براى اينكه مقاومت هاى روحى يا جسمى مبارزان راه حق را در هم بشكنند، آنها را به زندان مى افكنند؛ و گاه زندان را با انواع تحقيرها و شكنجه هاى روحى و جسمى توأم مى كنند؛ بديهى است افرادى كه مقاوم هستند از اين بوته آزمايش سالم بيرون مى آيند، بلكه گاهى آبديده تر و مقاوم تر مى شوند همانند فولادى كه براى آب ديدن به كوره مى رود؛ ولى در افراد ضعيف و گاه متوسط اينگونه زندانها اثر منفى دارد، به همين دليل

ص: 202

پس از آزادى مسير خود را تغيير مى دهند؛ حتّى گاهى به صورت آلتى در دست جنايتكاران در مى آيند؛ چرا كه در زندان روى آنها كار شده است.

3- زندان به منظور از بين بردن رابطه رهبرى

اين زندانهامخصوص رهبران مذهبى- سياسى است كه وقتى جبّاران از مبارزات آنها به ستوه مى آيند براى گسستن رابطه پيروان آن ها با اين رهبران بزرگ آنان رابه زندان مى افكنند، امّا جالب اينكه اين زندانهادر اكثر موارد نتيجه معكوس مى دهد؛ و پيروان را منسجم تر، و رهبران را عزيزتر و بزرگ تر و معروف تر مى كند!

4- زندان براى رفع مزاحمت

گاه مى شود وجود يك مرد عالم، مخترع، فرمانده و خلاصه يك مرد لايق مزاحم خودكامگى ارباب زور و زر است آنها به زندان مى افكنند تا آسوده خاطر و بدون وجود مزاحم، به خودكامگى هاى خود ادامه دهند.

حتّى گاه جبّاران آلوده و كثيف و زشتى در طول تارخى بوده اند كه شوهران زنان زيبا را به زندان مى افكندند تا همسران آنها را تصاحب كنند!

5- زندان بخاطر پاكى

عجيب ترين نوع زندان درطول تاريخ زندانهايى است كه افراد به خاطر بى گناهى گرفتار آن مى شوند؛ وبايد قبول كرد كه در يك محيط ننگين و آلوده «بى گناه بودن كم گناهى نيست!» و پاكدامن بودن عيب بزرگى محسوب مى شود؛ زيرا نقشه ها و طرح هاى گناه كاران را به هم مى ريزد، در طول تاريخ يوسفها به زندان جبّاران رفته اند چرا كه مى خواستند پاك

ص: 203

باشند و شاعرى در اين باره چنين سروده است:

بى گناهى كم گناهى نيست در ديوان عشق يوسف از دامان پاك خود به زندان رفته است

روشن است اين گونه زندآنهاكه هيچگونه فلسفه عقلى و شرعى ندارد از موضوع سخن ما بيرون است؛ فقط به عنوان توضيح لازم بود اشاره به آن بشود.

***

3- زندان از ديدگاه قرآن كريم

به يقين بسيارى از فلفسه هايى كه براى زندان گفته شد، معقول و قابل درك است، و در واقع زندان با توجّه به آنها، يكى از ضرورتهاى اجتماعى است؛ چه براى مجازات مجرمان باشد، يا اصلاح و تأديب آنها، يا قطع خطر، يا قطع مادّه فساد، و يا غير از اينها، در قرآن مجيد نيز اشارات متعدّدى به اين معنى شده است.

البته الفاظى كه مفهوم «زندان» را در لغت عرب در كتاب و سنّت (قرآن و حديث) مى رساند زياد است، كه بعضى به وضوح اين معنى را مى رساند و بعضى قابل بحث و گفتگو است.

از جمله واژه «سجن» است كه در نُه مورد از آيات قرآن مجيد در سوره «يوسف» به مناسبت زندانى شدن اين پيامبر بزرگ و پاكدامن، به كار رفته است- گاه خود اين واژه و گاه مشتقات آن- و در يك مورد نيز در داستان فرعون در سوره شعرا ديده مى شود كه خطاب به موسى بن عمران كرده و او را تهديد به سجن مى كند و مى گويد: لَئِنِ اتَّخَذْتَ الهاً غَيْرِى لَاجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونينَ «اگر معبودى را جز من برگزينى، تو را از زندانيان قرار مى دهم»!(1)


1- سوره شعراء، آيه 29 ..

ص: 204

از اين تعبيرات به خوبى استفاده مى شود كه در عصر موسى و فرعون، و حتّى قبل از آن در عصر يوسف و عزيز مصر، زندان به معنى واقعى وجود داشت كه با گناه و بى گناه را در آن مى افكندند، به گونه اى كه گاه ساليان دراز در زندان مى ماندند و فراموش مى شدند.

ديگر واژه «حبس» است، كه در دو مورد در قرآن مجيد به كار رفته، امّا نه در معنى زندان، ولى در احاديث اسلامى به طور وسيع و گسترده در اين معنى به كار رفته است.(1) واژه «امساك»، كه تنها در يك مورد در قرآن مجيد به معنى زندان آمده است نيزقابل توجّه است و آن در مورد زنان زناكار است كه قبل از نزول حكم حدّ زنا (تازيانه) وجود داشته، اين تعبير در آيه 15 سوره «نساء» كه بعداً شرح آن خواهد آمد، به كار رفته است.

واژه «نفى» از «ارض»- بيرون كردن از سرزمين- را كه در آيه 33 سوره «مائده» آمده است بعضى به معنى زندان تفسير كرده اند.

همچنين واژه «ارجاء» كه در سوره «اعراف»، آيه 111 در داستان موسى و فرعون آمده، به عقيده بعضى به معنى زندانى كردن است كه اطرافيان فرعون به او توصيه كردند موسى و هارون را زندانى كند تا زمانى كه ساحران براى مبارزه با آن دو جمع شوند قالُوا ارْجِهْ وَ اخاهُ وَارْسِلْ فِى الْمَدائِنَ حاشِرينَ

همين معنى با مختصر تفاوتى در آيه 36 «شعراء» نيز ديده مى شود: قالُوا ارْجِة وَ اخاهُ وَابْعَثْ فِى الْمَدائِنَ حاشِرينَ

ولى غالب مفسّران، «ارجاء» را به اين معنى تفسير نكرده اند، بلكه آن را به معنى تأخير انداختن مى دانند، و با توجّه به معجزاتى كه موسى در برابر فرعون اظهار كرده بود، و فرعون برنامه مبارزه ساحران را با او ترتيب مى داد بسيار بعيد به نظر مى رسد كه آنها را زندانى كرده باشد.


1- براى اطلاع بيشتر ازاين احاديث مى توانيد به كتاب ميزان الحكمه جلد 2، صفحه 246 تا 251 مراجعه فرمائيد كه در آنجا در ابواب مختلفى درباره كسانى كه حبسشان جايز است و كسانى كه محكوم به حبس ابد هستند، و همچنين حقوق محبوسين و موارد حرمت حبس مشروحاً بحث شده است..

ص: 205

به هر حال آنچه به هر حال آنچه مسلّم است در قرآن مجيد حداقل يك مورد از موارد حكم زندان ديده مى شود و همان گونه كه در بالا اشاره شد با تعبير «امساك» ذكر شده است مى فرمايد: والَّلاتى يَأْتينَ الْفاحِشَةَ مِن نِسائِكُمْ فَاستَشْهِدُوا عَلَيْهِنَّ أَربَعَةً مِنْكُمْ فَإِنْ شَهِدُوا فَأَمْسِكُوهُنَّ فِى الْبُيُوتِ حَتّى يَتَوَفّاهُنَّ الْمُوتُ اوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبيلًا: «و كسانى از زنان شما كه مرتكب زنا شوند، چهار نفر از مسلمانان را به عنوان شاهد بر آها بطلبيد؛ اگر گواهى دادند آن زنان را در خانه هاى خود نگاه داريد تا مرگشان فرا رسد يا اينكه خداوند راهى براى آنها قرار دهد»(1) معروف در ميان مفسّران اين است كه اين آيه ناظر به مجازات زنانى است كه مرتكب زنا مى شدند پيش از آن كه حدّ زنا نازل شود و در اينجا حكمشان به صورت «زندان ابد» ذكر شده، هر چند اين حكم بعداً تبديل به حكم جلد (تازيانه) يا رجم (سنگسار كردن) گرديد.

در جمله امْسِكُوهُنَّ فِى الْبُيُوتِ حَتّى يَتَوَفّاهُنَّ الْمَوْتُ «آنها را در خانه ها نگهداريد تا مرگشان فرا رسد». اگر چه سخنى از زندان به ميان نيامده، ولى نگهداشتن در خانه ها، تا آخر عمر چيزى شبيه زندان ابد است.

اين تنها موردى است كه در قرآن درباره حكم زندان ديده مى شود.

***

4- موارد زندان و روايات اسلامى

در روايات اسلامى، موارد متعدّدى براى زندان ابد و غير آن آمده است؛ از جمله:

1- در مورد معاونت در قتل: هر گاه كسى ديگرى را بگيرد و شخص ديگرى او را به تقل برساند، باتوجه به احكام فقه اسلامى حكم قاتل، اعدام، و حكم معاون او زندان ابد است، و اين حكم در ميان فقهاى ما مورد اتّفاق و اجماع است و احاديث متعدّدى كه در


1- سوره نساء، آيه 15 ..

ص: 206

منابع معتبر حديث نقل شده به آن گواهى مى دهد.

در حديثى از على عليه السلام درباره دو مرد كه يكى از آن دو كسى را گرفته و ديگرى او را به تقل رسانده؛ مى خوانيم كه چنين قضاوت فرمود: «يُقْتَلُ القْاتِلُ وَ يُحْبَسُ الآخِرُ حَتّى يَمُوتَ غَمّاً كَما حَبَسَهُ حتّى ماتَ غَمّاً»: «قاتل را مى كشند و نفر ديگر را حبس مى كنند تا با اندوه بميرد؛ همان گونه كه او مقتول را نگه داشت تا با اندوه كشته شد».(1) 2- دستور قتل دادن: از نظر فقه اسلامى، اگر كسى ديگرى را مجبور به قتل بى گناهى كند، حتّى اگر مأمور را تهديد به مرگ در صورت تخلّف نمايد، او حق ندارد كه بى گناه را به قتل رساند؛ زيرا تقيّه در مورد خون مشروع نيست، و مثل «وَالْمأمُورُ مَعْذُور» در اين مورد سخن بى اساسى است.

حال اگر كسى به اين حكم اسلامى اعتنا نكرد؛ و براى حفظ جان خويش در برابر تهديد ظالم اقدام به كشتن بى گناهى كرد؛ قانون اسلام مى گويد: «حكم قاتل قصاص است، و حكم آمر زندان ابد!»

امام باقر عليه السلام درباره چنين كسى فرمود: «يُحْبَسُ الآمِرُ بِقَتْلِهِ حَتّى يَمُوتَ»: «امر كننده را زندان مى كنند تا بميرد».(2) 3- در مورد تكرار سرقت نيز دستور داده شده كه در مرتبه سوّم، او را با زندان ابد مجازات كنند؛ اين حكم را گروهى از اصحاب بزرگ امام باقر و امام صادق عليهما السلام از آن حضرت نقل كرده اند.(3) 4- در مورد زنان مرتد فطرى اگر حاضر به توبه نشوند نيز حكم زندان ابد آمده است در حديثى از امام باقر و امام صادق عليهما السلام مى خوانيم: «وَالمَرْئَةُ ارْتَدَّتْ عَنِ الاسْلامِ استُتيبَتْ، فَانْ تابَتْ وَ الّا خُلِّدَتْ فِى السِّجْنِ»: «به زن مرتد پيشنهاد توبه مى كنند، اگر پذيرفت و بازگشت


1- وسائل الشيعة، جلد 19، حديث يك، باب 17 از ابواب قصاص النّفس ..
2- وسائل الشيعة، جلد 19، صفحه 32، حديث يك، باب 13 از ابواب قصاص النّفس ..
3- وسائل، جلد 18، صفحه 492، باب 5 از ابواب حدّ السّرقه..

ص: 207

آزاد مى شود و گرنه محكوم به زندان ابد خواهد شد».(1) موارد ديگرى نيز براى زندان ابد ذكر شده كه شرح آن را در كتب فقهى بايد مطالعه كرد.

زندانهاى موقّت كه جنبه تعزيرى دارد كاملًا مختلف است؛ و بستگى به ميزان جرم و مقدار تحمّل مجرم و شرايط ديگر دارد.

افراد متّهم به قتل در صورتى كه خوف از فرار آنها باشد، و كسى كه قاتل را بعد از ثابت شدن جرم فرار دهد، زن باردارى كه زنا كردن او ثابت شده و احتمال فرار دارد، و بايد تا هنگام وضع حمل و اجراى حد زندانى شود، كسى كه از غير حرز (جاى محفوظ) دزدى كرده، بدهكارى كه از اداى دين خود سرباز مى زند در حالى كه توانايى دارد، شاهدان دروغگو، كسى كه كافلت مجرمى را كرده كه تا حاضر شدن طرف زندان مى شود و بالاخره كسانى كه مرتكب منكراتى شده اند و جز از طريق زندان حاضر به ترك آن نيستند همه جزء زندانيان موقّت هستند).

***

5- رفتار انسانى با زندانيان

اشاره

همان گونه كه قبلًا نيز اشاره شد على رغم سوء استفاده هاى فراوان كه در طول تاريخ از موضوع زندان شده، اين مسأله از ديدگاه اجتماعى و انسانى براى مبارزه با جرائم و جنايات و تربيت نفوس يك امر ضرورى است؛ ولى با حدود و شرايط معيّن و حساب شده بايد انجتم شود!

يكى از شرايط آن اين است كه مسائل انسانى در مورد زندانيان به كارگرفته شود و با آنها به عنوان يك انسان معامله گردد، تضييقات ظالمانه درباره آنها اعمال نشود، و كسى به گناه ديگرى زندانى نگردد، و هيچ كس بيش از استحقاقش حتّى يك ساعت در زندان


1- وسائل، جلد 18، صفحه 549، باب 4 از ابواب حدّ المرتد، حديث 6 ..

ص: 208

نماند، و تمام برنامه ها در مسير تعليم و تربيت زندانى صورت گيرد، و به تعبير ديگر زندان يك مركز مجرم پرور يا كانون انتقام جويى نيست؛ بلكه يك كلاس تربيتى است؛ و ويژگى هاى چنين كلاسى را بايد داشته باشد.

از داستان يوسف عليه السلام و دوران زندانى شدن او در مصر، به خوبى استفاده مى شود كه زندان هابه قدرى ظالمانه بوده كه گاه زندانى براى هميشه در زندان فراموش مى شد و تنهايك تصادف يا حادثه غير منتظره ممكن بود ظالمان را به فكر زندانيان مظلوم بيندازد و اگر اين حادثه اتّفاق نمى افتاد، اى بسا تا آخر عمر در زندان مى ماند؛ همان گونه كه اگر يوسف علم تعبير خواب را نداشت و فرعون مصر خواب معروف خود را نمى ديد و براى تعبير آن دست به دامن يوسف از طريق يك زندانى آزاد شده نمى زد، شايد تا آخر عمرش در زندان مصر مى ماند، در حالى كه مرتكب هيچ گناهى نشده بود، تنها گناهش پاكى و تقوا و تسليم نشدن در برابر تقاضاهاى هوس آلود همسر عزيز مصر (زليخا) بود؛ و البته پاكى در محيط ناپاكان و آلودگان، كم گناهى نيست!

قرآن مى گويد: يوسف به سهم خود تلاش كرد محيط زندان را مبدّل به يك محيط تعليم و تربيت و اصلاح كند و درس توحيد و خداپرستى كه ريشه اصلى همه نيكى ها و پاكى هااست به زندانيان بياموزد؛ اگر سؤال از يك مسأله ساده اى مانند يك خواب و رؤيا مى كردند، او بلافاصله به سراغ معارف الهى و مسائل تربيتى مى رفت و مى گفت:

يا صاحِبَى السِّجْنِ ءَأَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ امِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ- ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ الّا اسْماءً سَمَّيْتُمُوها انتُمْ وَ آبائُكُمْ ما انْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ انِ الْحُكْمُ الّا لِلّهِ امَرَ الّا تَعْبُدُوا الّا ايّاهُ ذلِكَ الدّينُ الْقَيَّمُ وَلكِنَّ اكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ

«اى دوستان زندانى من! آيا خدايان پراكنده بهتراند، يا خداوند يكتاى پيروز؟!- اين معبودهايى كه غير از خدا مى پرستيد، چيزى جزء اسمهاى (بى مسمّى) كه شما و پدرانتان آنها را (خدا) ناميده ايد نيست؛ خداوند هيچ دليلى براى آنها نازل نكرده، حكم تنها از ان

ص: 209

خدااست؛ فرمان داده كه غير از او را نپرستيدو اين است آيين جاويدان و پابرجا؛ ولى بيشتر مردم نمى دانند».(1) درست است كه يوسف خودش يك زندانى بود؛ ولى كار او نشان مى دهد كه اگر در رأس حكومت هم باشد به طريق اولى تلاش مى كند كه محيط زندان مبدّل به كانون تعليم و تربيت الهى شود و از فرصتى كه زندانيان در آن محيط براى بازسازى خويش و مرور بر زندگانى پيشين و تجديد نظر در افكار و برنامه هاى نادرست به دست آورده اند، حدّاكثر استفاده بشود.

بسيار ديده شده كه افراد شرور و آلوده اگر همنشين خوبى در زندان پيدا كنند به سرعت اصلاح مى شوند؛ زيرا در بيرون زندان مجال انديشيدن و تجديد نظر در گذشته براى خود باقى نگذارده اند، لذا زندان براى آنها يك توفيق اجبارى است.

در روايات اسلامى درباره حقوق زندانيان، و دادن مرخصى به آنان براى شركت در نماز جمعه، و ملاقات بستگان، مطالب قابل ملاحظه اى ديده مى شود.

از جمله در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «عَلَى الامامِ انْ يُخْرِجَ الْمُحْبَسينَ فِى الدّيْنِ، يَومَ الْجُمُعَةِ الَى الْجُمْعَةِ، وَ يَوْمَ الْعِيْدِ الَى الْعِيْدِ فَيُرْسِلُ مَعَهُمْ فَاذا قَضَوُا الصَّلاةَ وَ الْعِيْدَ رَدَّهُمْ الَى السِّجْنِ»: «بر پيشواى مسلمانان لازم است كسانى را كه به خاطر بدهكارى (و امثال آن) به زندان افتاده اند، روز جمعه براى نماز جمعه و روز عيد براى نماز عيد، همراه مأموران بفرستد، هنگامى كه نماز جمعه يا مراسم عيد را بجا آوردند آنها را به زندان بازگردانند».(2) و بايد توجه داشت كه نماز جمعه و عيد، هر كدام داراى دو خطبه است كه اثر تربيتى فوق العاده اى دارد.

در حديث ديگرى از اين فراتر رفته، مى فرمايد: «انَّ عَليّاًعَلَيهِ السَّلامُ كانَ يُخْرِجْ اهْلَ السُّجُونِ- مَنْ حُبِسَ فى دَيْنٍ اوْ تُهْمَةٍ- الَى الْجُمُعَةِ فَيَشْهَدُونَها وَ يُضَمِّنَهُمُ الاوْلِياءَ حَتّى


1- سوره يوسف، آيه هاى 39 و 40 ..
2- وسائل، جلد 18، صفحه 221 باب من يجوز حبسه، حديث 2 ..

ص: 210

يَرُدُّوهُم»: «على عليه السلام زندانيانى را كه به خاطر بدهكارى يا اتّهام ديگرى به زندان افتاده بودند، به نماز جمعه مى آورد تا در آن حضور يابند و از اولياى آنان تضمين مى گرفت كه آنها را به زندان بازگردانند» (درست شبيه بعضى از مرخّصى هايى كه امروز در بعضى كشورهاى اسلامى معمول است).(1) از حديث ديگرى استفاده مى شود كه على عليه السلام هر جمعه سرى به زندان مى زد، آنهايى كه در انتظار اقامه حدّ بودند، اجراى حدّ بر آنها مى كرد (و آزاد مى كرد) و كسى را كه حدّى بر او نبود آزاد مى ساخت.(2) از گوشه و كنار آيات و روايات و احكامى كه در اين زمينه وارد شده مى توان دستورات جامعى را استنباط و تنظيم كرد، به عنوان نمونه:

1- هنگامى كه عبدالرّحمن بن ملجم قاتل على عليه السلام را گرفتند و به زندان افكندند، امام درباره مدارا كردن با او توصيه فرمود: از جمله به فرزندان و اطرافيانش چنين گفت:

«اطْعِمُوهُ وَ اسْقُوهُ و احْسِنُوا اسارَهُ»: «به او غذا بدهيد و سيرابش كنيد، و به طرز شايسته اى او را در اسارت خود نگهداريد».(3) معروف اين است كه هنگامى كه امام در آن حال كه فرق مباركش شكافته و در بستر افتاده بود، گاه بيهوش مى شد و گاه به هوش مى آمد، امام حسن عليه السلام كاسه اى از شير به دست آن حضرت داد، حضرت گرفت و اندكى نوشيد و فرمود: «بقيّه آن را به ابن ملجم (زندانى خود) بدهيد».(4) مرحوم علّامه مجلسى در حديث ديگرى نقل مى كند كه وقتى ابن ملجم را خدمت على عليه السلام بردند سخنانى به او فرمود؛ سپس به فرزندش حسن عليه السلام چنين گفت: «ارْفِقْ يا وَلَدى بِاسيرِكَ وَارْحَمْهُ وَ احْسِنْ الَيْهِ و اشْفِقْ عَلَيْهِ، الا تَرى الى عَيْنَيْهِ قدْ طارَتا الى امِّ رَأْسِهِ وَ


1- مستدرك، جلد 17، صفحه 403، حديث 1 ..
2- ميزان الحكمة، جلد 2، صفحه 250 ..
3- بحار، جلد 42، صفحه 239 ..
4- بحار، جلد 42، صفحه 289 ..

ص: 211

قَلْبُهُ يَرْجِفُ خَوْفاً وَ رُعْباً وَ فَزَعاً، فَقالَ لَهُ الْحَسَنُ عليه السلام يا اباهُ! قَدْ قَتَلَكَ هذا اللَّعينُ الْفاجِرُ وَ افْجَعَنا فيكَ وَ انْتَ تَأْمُرُنا بِالرِّفْقِ بِهِ؟! فَقالَ لَهُ نَعَمْ يا بُنَىَّ نَحْنُ اهْلُ بَيْتٍ لانَزْدادُ عَلَى الذَّنْبِ الَيْنا الّا كَرَماً وَ عَفْواً وَ رحَمَةً وَالشَّفَقَةَ مِنْ شيمَتِنا لا مِنْ شيمَتِهِ، بَحَقّى عَلَيْكَ فَاطْعِمْهُ يا بُنَىَّ مِمّا تَأْكُلُهُ، وَ اسْقِهِ مِمّا تَشْرَبُ وَ لا تُقَيّدْ لَهُ قَدَماً، وَ لا تَغُلَّ لَهُ يَداً»:

«فرزندم نسبت به اسير (و زندانى) خود مدارا كن و به او نيكى نما و ترحّم كن، آيا نمى بينى چشمانش از ترس به بالا رفته و قلبش از رعب و وحشت مى لرزد؟!

حسن عليه السلام عرض كرد:" پدر جان اين ملعون اسباب قتل شما را فراهم كرده و ما را به اين مصيبت بزرگ مبتلا نموده، شما درباره مدارا كردن با او سخن مى گوييد؟!"

فرمود:" آرى فرزندم! ما خاندانى هستيم كه در برابر گناهانى كه نسبت به ما مى شود جز كرم و عفو و رحمت و شفقت چيزى نشان نمى دهيم، اين عادت مااست نه عادت او، تو را به حقّى كه من بر تو دارم سوگند مى دهم از آنچه خودتان مى خوريد به او غذا بدهيد، و از آنچه مى نوشيد به او بنوشانيد، پاى او را در زنجير نكنيد، و دست او را در غل قرار ندهيد"»!(1)

2- مرحوم شيخ طوسى در كتاب خلاف مى گويد: «هر گاه كسى بچه صغيرى را بگيرد و ظالمانه حبس كند و ديوارى بر او بيفتد، يا حيوان درنده اى او را به قتل برساند، يا مار و عقربى او را بگزد و بميرد، زندانى كننده ضامن خون اواست و بعد مى فرمايد:" دَليلُنا اجْماعُ الْفِرْقَةِ وَ اخْبارُهُمْ":" دليل ما بر اين مطلب اتّفاق تمام علماى اماميّه و روايات آنهااست"».(2) از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود زندان بايد داراى امنيت و نظافت باشد و اگر بر اثر ناامنى و آلودگى حادثه اى رخ دهد، زندانى كننده مسئول خون اواست.

3- مرحوم شيخ طوسى در كتاب مبسوط، از بعضى از فقها نقل مى كند كه اگر كسى را در اطاقى زندانى نمايند و در آن اطاق را ببندند و بر اثر كمبود هوا بميرد شخص زندانى كننده


1- بحار، جلد 42، صفحه 287 و 288 ..
2- كتاب خلاف، جلد 3، صفحه 94، كتاب الجنايات، مسأله 19 ..

ص: 212

ضامن ديه او خواهد بود.(1) اين معنى را را در مورد گرسنگى و مانند آن نيز گفته اند.

از مجموع اينها به خوبى استفاده مى شود كه زندانى بايد به اندازه كافى از هوا و غذا بهره مند شود، و حيات و سلامت او به خطر نيفتد.

4- بسيارى از فقها در بحث آداب قاضى نوشته اند كه قاضى به محض ورود در شهر بايد در مورد زندانيان مطالعه كند و پرورنده هاى آنها را مورد بررسى قرار دهد تا اگر كسى مدّت زندان او تمام شده يا بدون دليل كافى در زندان مانده است فوراً آزاد شود.

و نيز بعضى از فقها تصريح كرده اند كه وقتى قاضى وارد شهرى مى شود، بايد در همه شهر اعلان كنند كه قاضى در فلان روز به كار زندانيان رسيدگى مى كند هر كسى زندانى دارد در آن روز حاضر شود، و هنگامى كه طرف دعواى زندانى حاضر شد نام زندانيان را يكى بعد از ديگرى مى خوانند و از علّت زندانى شدن او سؤال مى كنند، سپس از طرف دعواى او پرسش مى نمايند، اگر دليل قانع كننده اى بر حبس او بود، او را به زندان باز مى گرداند و اگر مدّعى نداشت، نام او را آشكارا اعلام مى كند تا اگر كسى مدّعى اواست به محضر قاضى بيايد و طرح دعا كند، در غير اين صورت او را آزاد مى سازد.(2)

طرح تاريخى ابويوسف در حمايت از زندانيان

عصر عباسيان از خفقان بارترين دورانهاى تاريخ اسلام بود، و يكى از سندهاى زنده آن گسترش فوق العاده زندانها و فشار بر زندانيان و گرفتن افراد بى گناه به بهانه هاى واهى و شكنجه هاى قرون وسطايى بود.

اخبار وحشتناك اين زندآنهاعلى رغم سانسور شديدى كه در آن عصر حاكم بود تدريجاً به خارج نفوذ كرد و سر و صداى مردم از هر سو بلند شد، مخصوصاً به علماى وقت فشار


1- احكام زندان در اسلام، صحفه 263 ..
2- جواهر الكلام، جلد 10، صفحه 74 ..

ص: 213

آوردند كه براى اين وضع نابسامان فكرى بكنند؛ از جمله كارهاى مثبتى كه در اين رابطه انجام گرفت، طرح ابويوسف فقيه معروف اهل سنّت و شاگرد معروف ابوحنيفه بود؛ هارون الرشيد، خليفه عباسى، براى بستن دهان مردم به ابويوسف پيشنهاد كرد طرحى درباره چگونگى رفتار با زندانيان از نظر اسلام و وفقه اسلامى بنويسد و مخصوصاً در سؤال هارون اين موضوع قيد شده بود كه در مورد افراد خلافكار و شرور و سارقين، هنگامى كه دستگير و زندانى مى شوند؛ آيا لازم است براى آنها غذا تهيّه شود؟ و اگر لازم است آيا بايد از محل زكات باشد يا محل ديگر؟ و به طور كلّى، چگونه بايد با آنها رفتار كرد؟ بديهى است هارون دلش براى زندانيان نسوخته بود فشار افكار عمومى او را مجبور كرد. ابويوسف طرح مشروح و گسترده اى در اين باره تنظيم نمود، و براى خليفه فرستاد و با صراحت آميخته با شجاعت، قسمتهاى زيادى از دستورهاى اسلام را كه توأم با انتقادهايى از وضع موجود بود براى او نوشت، بى آنكه دايره سؤال و جواب را محدود به زندانيان دزد و شرور كند، چه اين كه او به خوبى مى دانست بيشتر زندانيان عبّاسيان، زندانيان سياسى هستند!

اين نامه تاريخى را در دوازده قسمت خلاصه كرده، ذيلًا مى آوريم:

1- هر گاه زندانيان از خود چيزى براى تغذيه ندارند بايد از محل «زكات» (حقّ فقراء) يا بيت المال (حقوق عمومى) تغذيه شوند؛ و تو مختار هستى هر يك از اين دو امر را برگزينى.

2- واجب است براى هر زندانى به مقدار نيازش آذوقه تهيّه شود و هيچ گونه كوتاهى در اين امر جايز نيست!

3- مراقب باش حتّى اگر اسيرى از مشركان گرفته شود مادام كه حكمى درباره او از دادگاه اسلامى صادر نشده، بايد نسبت به او خوش رفتارى شود؛ و وسايل تغذيه او فراهم گردد؛ تا چه رسد به مسلمانى كه به زندان افتاده؛ آيا سزاوار است بگذارند از گرسنگى بميرد؟!

ص: 214

4- اى خليفه! خلفاى پيشين پيوسته درباره زندانيان سفارش مى كردند و وسايل تغذيه و لباس تابستانى و زمستانى آنان را تهيه مى نمودند؛ و نخستين كسى كه پيشگام در اين راه بود اميرمؤمنان على عليه السلام بود، و خلفاى بعد نيز به اين مسأله اهميّت مى دادند.

بعضى از روات حديث براى من نقل كرده اند كه عمر بن عبدالعزيز دستور اكيد داد كه در زندانها هيچ كس را طورى در زنجير نكنند كه قدرت بر نماز ايستاده نداشته باشد؛ اصلًا نبايد كسى شب تا صبح در غل و زنجير باشد، مگر آنها كه خون بى گناهى را ريخته اند!

5- سفارش كن مقدار خوراك زندانيان را به صورت پول نقد در آغاز هر ماه در اختيار آنها بگذارند، زيرا از اين مى ترسم اگر غذا به صورت جنس در اختيارشان گذارده شود مأموران زندان از آن بدزدند! و چيز قابل توجّهى به دست آنها نرسد (ابو يوسف در اينجا فساد حاكم بر زندانهاى بنى عباس را به روشن ترين وجهى بازگو كرده است).

6- يك نفر از افراد مورد اطمينان و اهل خير را مأمور كن تا نام تمام زندانيانى كه از بيت المال تغذيه مى شوند در دفتر ثبت كند، و نزد خود نگاه دارد و در آغاز هر ماه شخصاً به زندان برود و مطابق آن دفتر زندانيان را يك يك، به نام، صدا زند و مخارج او را به دست خودش بدهد؛ و من گمان مى كنم ده دينار براى هر يك نفر در ماه كافى باشد (اگر دينار را به عنوان يك مثقال هيجده نخودى طلا در نظر بگيريم به پول امروز مبلغ هنگفتى مى شود و حتّى با پول آن زمان نيز مبلغ قابل توجّهى بود، انتخاب اين رقم از سوى ابويوسف شايد براى اين است كه اگر از اين هم كمتر بدهند باز مجبور باشند به مقدار نياز آنها بپردازند).

7- شنيده ام گاهى بعضى از زندانيان را در حالى كه به زنجير بسته شده اند در معرض ديد عموم قرار مى دهند؛ تا مردم بر آنها ترحّم كنند و صدقه اى به آنها بپردازند، و از اين طريق پولى براى زندانيان جمع شود از اين كار ناشايست جلوگيرى كن! چرا كه خدا به اين كار راضى نيست؛ من فكر نمى كنم مشركان در مورد اسيران مسلمان چنين رفتارى كنند، پس چگونه ممكن است با مسلمين اين چنين رفتار شود؟ تازه معلوم نيست پولى را كه از

ص: 215

طريق صدقات جمع آورى مى كنند در اختيار خود زندانيان قرار دهند (و اين مصيبت بزرگ ديگرى است).

8- هر گاه كسى در زندان بميرد و خويشاوندانى نداشته باشد بايد وسايل غسل و كفن و دفن او از طريق بيت المال به طور مناسبى فراهم گردد، و نيز بايد بر او به عنوان يك مسلمان نماز بخوانند، آنگاه به خاك سپرده شود.

افراد مورد وثوق به من خبر داده اند كه گاه غريبى در زندان از دنيا مى رود، و جنازه او يك يا دو روز بر زمين مى ماند، تا زندانيان درباره او از مقامات مسئول كسب تكليف كنند، در اين ميان زندانيان براى پايان دادن به اين صحنه غم انگيز در ميان خود پول جمع آورى مى كنند تا به كسى دهند كه او را فقط تا گورستان ببرد، و بى آنكه مراسم غسل و كفن و نماز انجام گيرد او را به خاك بسپارد؛ اين كار دردناكى است كه براى مسلمان، قابل تحمّل نيست!

9- من فكر مى كنم اگر دستور دهى حدود و تعزيرات اسلامى به صورت صحيح عمل شود تعداد زندانيان به حداقل مى رسد؛ زيرا افراد خلافكار مجازات را با چشم خود مى بينند و در روح آنها اثر مى گذارد!

يكى ديگر از علل فزونى تعداد زندانيان اين است كه بسيارى از افراد بعد از آنكه به زندان افتادند فراموش مى شوند و كار آنها تعقيب نمى شود، به عده اى مأموريّت ده؛ كه همه روزه پرونده زندانيان را مورد مطالعه قرار دهند و زودتر به كار آنها رسيدگى كنند؛ اگر مدركى بر ضدّ آنها وجود دارد مجازات شوند و آزاد گردند و اگر ندارد به زندان آنها پايان دهند.

10- مخصوصاً دستور مؤكد صادر كن؛ كه در مجازات خطاكاران راه افراط را نپويند و از حد مجاز اسلامى تجاوز نك؛ ند، به من خبر دادند گاه مأموران تو به صرف اتهام، زندانيان را مى زنند حتّى در مورد بعضى از گناهان 200 تا 300 تازيانه يا بيشتر و كمتر زده اند! اين كارى

ص: 216

است كه در اسلام مجاز نيست (چون تنئ مسلمان احترام دارد وبدون جهت نمى توان آن را آزرده نمود).

11- هر گاه يكى از زندانيان جنايتى مرتكب شده كه بايد قصاص شود؛ و يا عملى انجام داده كه در خور حد و تعزيز است بايد اين احكام اسلامى به زودى در حق او اجرا گردد و بى جهت در زندان نماند، و يا اينكه در مورد قصاص، صاحبان خون عفو كنند و از مجرم بگذرند و در اين صورت نيز بايد فوراً آزاد شود.

12- در موردى كه قصاص ممكن نيست، بايد شخص جانى ديه كامل را بپردازد؛ بعد مقدارى در زندان بماند تا آثار توبه در او ظاهر گردد و در اين هنگام بايد بلافاصله آزاد شود و راه خود را در پيش گيرد.(1) اين نامه تاريخى كه حاكى از طرز فكر و برداشت يك فقيه معاصر عباسيان از احكام اسلام درباره زندانيان است مى تواند به عنوان- مشت نمونه خروار است- سند زنده اى براى تعليمات اسلام در اين زمينه باشد.


1- نقل از كتاب الخراج، صفحه 146، با تلخيص ..

ص: 217

اداره حِسبه و امر به معروف و نهى از منكر

اشاره

اشاره

ارزش هر قانون، بستگى به ميزان اجراى آن دارد؛ بهترين قانونها هنگامى كه اجرا نشود كلماتى بر صفحه كاغذ است و هيچ مشكلى را در جامعه حل نمى كند و ضعيفترين قانونها اگر خوب اجرا شود ممكن است تا حدّى مشكل گشا باشد.

به همين دليل در اسلام و حكومت اسلامى برنامه هاى وسيع و گسترده اى براى اجراى قوانين و جلوگيرى از تخلّفات پيش بينى شده، و اين برنامه ها شامل امور زير است:

1- دستگاه قضائى

2- وظيفه امر به معروف و نهى از منكر

3- مسأله حسبه

در مورد وظايف دستگاه قضائى و اجراى حدود و تعزيرات به اندازه كافى صحبت شد، و اكنون به سراغ مسأله امر به معروف و نهى از منكر و موضوع حسبه مى رويم.

در واقع اجراى حدود و امورحسبيه از شاخه هاى امر به معروف و نهى از منكر است؛ زيرا مى دانيم كه امر به معروف و نهى از منكر داراى سه مرحله است كه دو مرحله آن وظيفه عمومى مردم است به صورت واجب كفايى، و يك مرحله وظيفه حكومت است:

1- امر به معروف و نهى از منكر با قلب يعنى در دل از بديها بيزار و نسبت به خوبيها علاقمند باشد بعضى گفته اند: «منظور از اين مرحله آن است كه آثار انزجار يا علاقه قلبى خود را در چهره يا در عمل به صورت قهر و آشتى ظاهر كند». اين وظيفه همه مردم در

ص: 218

مقابل ترك واجبات و انجام محرّمات است.

2- امر به معروف و نهى از منكر با زبان كه ابتدا با كلمات نرم و ملايم و محبّت آميز و پند و اندرز شروع مى شود و سپس با كلمات تندتر و خشن تر ادامه مى يابد (اين نيز وظيفه عامّه مردم است).

3- امر به معروف و نهى از منكر با دست، يا به تعبيرى ديگر اقدام عملى و گاه قهرآميز در مقابل تاركات واجبات و انجام دهندگان محرّمات باشد؛ خواه از طريق مجازات بدنى يا حبس و زندان؛ و يا كارهاى مشابه ديگرصورت گيرد، و همان گونه كه در مباحث فقهى گفته ايم اين مرحله وظيفه حكومت اسلامى است و امكان ندارد كه به دست مردم داده شود كه موجب هرج و مرج و انواع نابسامانى مى گردد و اين بخش درست همان چيزى است كه به عنوان «وظيفه حسبه» در فقه اسلامى و كلمات فقها و مورّخان اسلام آمده است.

***

با اشاره به قرآن باز مى گرديم و مطلب را دنبال مى كنيم:

1- كُنْتُمْ خَيْرَ امَّةٍ اخْرِجَتْ لِلْناسِ تَأمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ تُؤمِنُونَ بِاللَّهِ (1)

2- وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أمَّة يَدْعُونَ الَى الْخَيْرِ وَ يَأمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ اولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.(2)

3- لَيْسُوا سَوَاءً مِنْ اهْلِ الْكِتابِ امَّة قائِمَة يَتْلُونَ آياتِ اللَّهِ آناءَ اللَّيْلَ وَ هُمْ يَسْجُدون- يُؤمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ وَ يَأمُرُونَ بِالْمَعْرُوف وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُسرِعُونَ فِى الْخَيْراتِ وَ


1- سوره آل عمران، آيه 110 ..
2- سوره آل عمران، آيه 104 ..

ص: 219

اولئِكَ مِنَ الصّالِحينَ.(1)

4- وَ الْمُؤمِنُونَ وَ الْمُؤمِناتُ بَعْضُهُمْ اوْلياءُ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْروفِ وَ يَنْهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤتُونَ الزَّكاةَ وَ يُطيعُونَ اللَّهِ وَ رَسُولَهُ اولئِكَ سَيَرْحَمُهُمْ اللَّهُ انَّ اللَّهَ عَزيز حَكيم/.(2)

5- التّائِبُونَ وَالْعابِدُونَ الْحامِدُونَ السّائِحُونَ الرّاكِعُونَ السّاجِدُونَ الآمِرونَ بِالْمَعْرُوفِ و النّاهُونَ عَنِ الْمُنكَرِ و الْحافِظونَ لِحُدودُ اللَّهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤمِنينَ (3)

6- الَّذينَ انْ مَكَّنْاهُمْ فِى الارْضِ أقامُوا الصَّلوةَ وَ آتَوُوا الزَّكاةَ وَامَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَلِلّهِ عاقِبَةُ الامُورِ.(4)

7- يا بُنَىَّ اقِمِ الصَّلوةَ وَ أمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انّهُ عَنِ الْمُنْكَرِ وَاصْبِرْ عَلَى ما اصابَكَ انَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الامُورِ.(5)

ترجمه:

1- «شما بهترين امّتى بوديد كه به سود انسانها آفريده شده ايد (چه اينكه) امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد و به خدا ايمان داريد».

2- «بايد از ميان شما، جمعى دعوت به نيكى، و امر به معروف و نهى از منكر كنند، و آنها رستگارانند».

3- «آنها (اهل كتاب) همه يكسان نيستند، از اهل كتاب، جمعيّتى هستند كه (به حق ايمان) قيام مى كنند؛ و پيوسته در اوقات شب، آيات خدا را مى خوانند، در حالى كه سجده مى نمايند.- به خدا و روز واپسين ايمان مى آورند، امر به معروف و نهى از منكر مى كنند؛ و در انجام كارهاى نيك، پيشى مى گيرند؛ و آنها از صالحان اند».


1- سوره آل عمران، آيه هاى 113 و 114 ..
2- سوره توبه، آيه 71 ..
3- سوره توبه، آيه 112 ..
4- سوره حج، آيه 41 ..
5- سوره لقمان، آيه 17 ..

ص: 220

4- «مردان و زنان باايمان، ولىّ (و يار و ياور) يكديگرند؛ امر به معروف، و نهى از منكر مى كنند؛ نماز را برپا مى دارند؛ و زكات را مى پردازند، و خدا و رسولش را اطاعت مى كنند؛ به زودى خدا آنان را مورد رحمت خويش قرار مى دهد، خداوند توانا و حكيم است».

5- «توبه كنندگان، عبادت كنندگان، سپاس گويان، سياحت كنندگان، ركوع كنندگان، سجده آوران، آمران به معروف، نهى كنندگان از منكر، و حافظان حدود (و مرزهاى الهى، مؤمنان حقيقى اند)، و بشارت ده به (اين چنين) مؤمنان!»

6- «ياوران الهى كسانى كه هر گاه در زمين به آنها قدرت بخشيديم، نماز را بر پا مى دارند و زكات مى دهند، و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و پايان همه كارها از آن خداوند است!»

7- « (لقمان گفت:) پسرم! نماز را برپا دار، و امر به معروف و نهى از منكر كن، و در برابر مصايبى كه به تو مى سد شكيبا باش كه اينها از كارهاى مهم است!»

تفسير و جمع بندى آيات گام مهمى در طريق اجراى احكام

آنچه در آيات بالا آمد، عمده ترين آيات قرآن مجيد پيرامون وظيفه مهمّ امر به معروف و نهى از منكر است؛ كه ابعاد مختلف آن را نشان مى دهد.

در نخستين آيه دستور امر به معروف و نهى از منكر را به عنوان يك دستور عام بيان مى كند، و آن را يكى از ويژگيهاى امّت اسلامى مى شمرد؛ نه به اين معنى كه در امتهاى پيشين اصلًا نبوده است؛ بلكه به اين معنى كه در امّت اسلامى به صورت يك اصل اصيل و ركن ركين آمده است؛ و مى فرمايد: «شما بهترين امّتى بوديد كه به سود انسانها آفريده شديد (چه اينكه) امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد و به خدا ايمان داريد» كُنْتُمْ خَيْرَ امَّةٍ اخْرِجَتْ لِلنّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ تُؤمِنُونَ بِاللَّهِ (1)


1- سوره آل عمران، آيه 110 ..

ص: 221

جالب اينكه از يكسو امر به معروف و نهى از منكر را به عنوان يكى از ويژگيهايى معرفى مى كند كه سبب شده است؛ اسلام برترين اديان، و امّت اسلامى، امّت نمونه باشند. و از سوى ديگر؛ انجام اين دو وظيفه را مقدّم بر ايمان به خدا ذكر كرده است! و اين نشان مى دهد كه تا اين وظيفه به صورت دو اصل اساسى مردمى در سطح عموم پياده نشود؛ حتّى تضمينى براى تداوم ايمان مردم وجود نخواهد داشت؛ آرى چنين است؛ كه اگر اين دو وظيفه به دست فراموشى سپرده شود، ريشه هاى ايمان در دلها سست، و شاخ و برگ آن پژمرده؛ و سرانجام پايه هاى آن فرو مى ريزد.

ضمناً از اين بيان به خوبى روشن مى شود كه مسلمانان تا زمانى يك امّت ممتاز محسوب مى شوند؛ كه دعوت به سوى نيكى ها و مبارزه با فساد را فراموش نكنند؛ و آن روز كه اين دو وظيفه بزرگ الهى به دست فراموشى سپرده شد نه بهترين امّت اند؛ و نه به سود جامه بشريّت خواهند بود!

آرى مسلمانان هنگامى مى توانند رهبرى امّتها را در جهان داشته باشند، و دنيا از وجود آنان خير و بركت ببيند، كه اين دو وظيفه بزرگ را در سطح عموم اجرا كنند.

به تعبير ديگر فرد فرد امّت اسلامى، بايد در اين امر احساس مسئوليّت كنند، و بر خلاف دنياى امروز كه وظيفه مبارزه با فساد و دعوت به انجام وظيفه را تنها بر عهده گروهى از مأموران دولت مى افكند؛ و بقيّه كاملًا خود را از هر گونه مسؤوليت مبرّا مى دانند؛ و در برابر مسائل اجتماعى بى تفاونت اند، مى گويد: اين يك مسؤوليّت عمومى است كه صغير و كبير و پير و جوان و زن و مرد و عالم و جاهل را شامل مى شود.

تكيه بر كلمه «معروف» و «منكر» (شناخته و ناشناخته) نيز قابل ملاحظه و دقّت است، زيرا از يك سو نشان مى دهد كه واجبات و محرّمات امورى هستند؛ كه عقل و روح انسان به خوبى آنها را مى شناسد، و به واجبات عشق مى ورزد؛ در حالى كه منكرات براى او امورى ناشناخته و مورد تنفّر مى باشند.

ص: 222

از سوى ديگر بديهى است كه اگر اين دو وظيفه فراموش شود، و محيط با منكرات خو بگيرد، و از خوبيها و بديها و معروفها جدا شود، منكر در انظار معروف، و معروف در نظرها منكر مى شود، و اين بزرگترين خسارتى است كه امكان دارد، دامن يك جامعه را بگيرد، همان بلا و بدبختى كه امروز دامان بسيارى از جوامع دنيا را گرفته است كه «معروف» و «منكر» نزد آنها جاى خود را عوض كرده اند!

***

دوّمين آيه ناظر به بخش ديگرى از امر به معروف و نهى از منكر است كه راجع به گروهى از امّت اسلامى است و به تعبير ديگر ويژه حكومت و كارگزاران حكومت است؛ كه مى فرمايد: «بايد از ميان شما جمعى دعوت به نيكى كند، و امر به معروف و نهى از منكر نمايد و آنها راستگارانند» وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ امَّة يَدْعُوْنَ الى الْخَيْرِ وَ يأمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ اولئِكَ المُفْلِحُونَ (1)

هنگامى كه اين ايه در برابر آيه پيشين گذارده شود كه وظيفه امر به معروف و نهى از منكر را عام و فراگير مى شمرد؛ روشن مى شود كه آن درباره يك مرحله از اين دو وظيفه بزرگ است و اين درباره مرحله ديگرى است، آن مرحله قلب و زبان را مى گويد، و اين مرحله دست و شدّت عمل را، و جالب اينكه رستگارى در اين منحصر به كسانى شمرده شده كه اين دو وظيفه بزرگ را انجام داده اند (توجّه داشته باشيد كه جمله «اولئك هم المفلحون» دلالت بر انحصار دارد).(2) تعبير به «امّة» شايد اشاره به اين نكته است كه در اين بخش از امر به معروف و نهى از


1- سوره آل عمران، آيه 104 ..
2- اين كه بعضى« من» را در آيه زائده يا براى بيان گرفته اند و مفهوم آيه را شامل همه مؤمنان مى دانند مخالف ظاهر ايه است، بلكه ظاهر اين است كه« من» براى تبعيض بوده باشد، يعنى گروهى از شما بايد اين وظيفه را انجام دهد. و نيز اينكه بعضى گفته اند« من» تبعيضيه براى واجب كافى است آن نيز خلاف ظاهر آيه است چرا كه واجب كفايى بر همه واجب است منتهى نوع وجوب آن با واجب عينى تفاوت دارد( توضيح بيشتر در اين زمينه، در علم اصول داده شده است)..

ص: 223

منكر بايد كار به صورت گروهى و توأم با برنامه ريزى و سازماندهى صورت گيرد، و مى دانيم كارهايى كه جنبه شدّت عمل دارد و به دست حكومت انجام مى شود بدون اين دو امر ممكن نيست.

پايان آيه به خوبى گواهى مى دهد كه هر گونه فلاح و رستگارى در دنيا و آخرت، در فرد و جامعه در سايه انجام اين دو وظيفه بزرگ است.

***

در سوّمين آيه اشاره به نكته لطيف ديگرى در زمينه اين دو وظيفه بزرگ مى كند كه از توجّه به شأن نزول آن روشن مى شود.

در شأن نزول اين آيه گفته اند كه: گروهى از دانشمندان و اخيار يهود، اسلام آوردند و به صفوف مسلمين پيوستند، سران يهود از اين جريان بسيار ناراحت شده و براى تحقير اين گروه گفتند: فقط جمعى از اشرار ما به اسلام گرويدند، و اگر آنها افراد درستى بودند آيين نياكان خود را ترك نمى گفتند!

آيه فوق به آنها پاسخ مى دهد آنها (اهل كتاب) همه يكسان نيستند: «جمعى از آنها قيام به حق و ايمان و اطاعت خدا مى كنند و پيوسته در اوقات شب، آيات خدا را مى خوانند در حالى كه سجده مى كنند- به خدا و روز قيامت ايمان دارند، امر به معروف و نهى از منكر مى كنند، و در انجام كارهاى نيك بر يكديگر پيشى مى گيرند و آنها از صالحانند»- لَيْسُوا سَوَاءً مِنْ اهْلِ الْكِتابِ امَّةٌ قائِمَةٌ يَتْلُونَ آياتِ اللَّهِ آناءَ اللَّيْلِ وَ هُمْ يَسْجُدُونَ- يُؤمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمَ الآخِرى وَ يأمُروُنَ بِالْمَعْرُوف وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُسارِعُونَ فِى الْخَيْراتِ وَ اولئِكَ مِنَ الصّالِحينَ (1)

در اينجا ويژگى صالحان اهل كتاب را كه به اسلام گرويده اند در سه چيز خلاصه مى كند:


1- سوره آل عمران، آيه هاى 113 و 114 ..

ص: 224

ايمان به مبدأ و معاد، و سپس امر به معروف و نهى از منكر، و در پايان پيشى گرفتن در انجام كارهاى نيك، اين نشان مى دهد كه بعد از ايمان به خدا و روز قيامت، امر به معروف و نهى از منكر بارزترين نشانه صالحان است و ريشه همه خيرات نيز در آن نهفته شده است.

در چهارمين آيه، نخستين ويژگى مؤمنان را امر به معروف و نهى از منكر شمرده؛ و حتّى بر پا داشتن نماز و اداى زكات و اطاعت خدا و پيامبر به دنبال آن آمده است! و اين نشان مى دهد كه اگر اين دو وظيفه بزرگ اجرا نشود، اساس عبادت و اطاعت و بندگى خدا به خطر مى افتد.

مى فرمايد: «مردان و زنان با ايمان (يار و ياور) يكديگرند؛ امر به معروف و نهى از منكر مى كنند، نماز را برپا مى دارند، و زكات را مى پردازند، و خدا و رسولش را اطاعت مى كنند، خداوند به زودى آنها را مشمول رحمت خود قرار مى دهد، خداوند توانانا و حكيم است» وَالْمُؤمِنُونَ وَالْمُؤمِناتُ بَعْضُهُمْ اوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤتُونَ الزَّكاةَ وَ يُطيعُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ اولئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللَّهُ انَّ اللَّهَ عَزيز حَكيم (1).

در تفسير جمله «بَعْضُهُم اوْلِياءُ بَعْضٍ»، احتمالات متعدّدى داده شده؛ از جمله اينكه: آنها در ايمان به خدا و مبانى اسلام با يكديگر هماهنگ اند، و ديگر اينكه يكديگر را در امور دين و دنيا يارى مى دهند، و سوّم اينكه آنها با تعليم و تربيت ديگران را به سوى مدارج عالى كمال رهنمون مى كنند، روشن است كه اين تفسيرهاى سه گانه منافاتى با هم ندارد و مى تواند در مفهوم آيه جمع باشد، زيرا ولايت در آيه به صورت مطلق آمده و پيوند مؤمنان را با يكديگر در ابعاد مختلف شامل مى شود.

***

در پنجمين آيه بعد از ذكر تجارت پر سودى كه مؤمنان راستين در امر جهاد با خدا


1- سوره توبه، آيه 71 ..

ص: 225

دارند كه جان و مال خود را به بالاترين بها يعنى بهشت برين الهى معاوضه مى كنند و بعد از ذكر اين نكته كه خداوند اين معامله پر سود را به آنها تبريك مى گويد و پيروزى بزرگ و فوز عظيم مى شمرد، اوصاف آنها را در نُه چيز خلاصه كرده، و مى فرمايد:

«آنها توبه كنندگان، عبادت كنندگان، سپاس گويان، سياحت كنندگان، (كسانى كه در ميان كانونهاى عبادت الهى رفت و آمد دارند و يا در ميان ميدانهاى جهاد در رفت و آمدند) سجده كنندگان، ركوع كنندگان، آمران به معروف و نهى كنندگان از منكر، و حافظان حدود و (مرزهاى الهى)، هستند و بشارت به اين گونه مؤمنان بده!»: التّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ السّائِحُونَ الرّاكِعُونَ السّاجِدونَ الآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ والنّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَالْحافِظونَ لِحُدودِ اللَّهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤمِنينَ (1)

در واقع شش وصفى كه در آغاز قرار گرفته، اشاره به مراحل عبادت و اطاعت و بندگى آنهااست، و سه وصف اخير (امر به معروف و نهى از منكر و حفظ حدود الهى) اشاره به مبارزات اجتماعى آنها در طريق تحكيم مبانى حقّ و عدالت و اجراى احكام الهى مى باشد، و به دنبال همه اينها بشارت الهى به صورت مطلق آمده است.

به تعبير ديگر شش وصف اوّل ناظر به رابطه خلق و خالق است؛ و سه وصف اخير ناظر به رابطه خلق با يكديگر مى باشد؛ و اين بشارت كه در آخر آمده هم سعادت دنيا را شامل مى شود و هم آخرت را.

***

در ششمين آيه به بُعد ديگرى از اين مسأله اشاره مى كند كه بعد حكومتى آن است و به تعبير ديگر، يكى از وظايف مهمّ حاكمان اسلامى را امر به معروف و نهى از منكر مى شمرد؛ و مى فرمايد: الَّذين انْ مَكَّنّاهُمْ فِى الارْضِ أقاموا الصَّلوةَ وَ آتَوُا الزَّكاةَ وَامَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ


1- سوره توبه، آيه 112 ..

ص: 226

نَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَ لِلّهِ عاقِبَةُ الامُورِ:(1)

« (ياوران خدا) كسانى هستند كه هر گاه در زمين به آنها قدرت بخشيديم، نماز را بر پا مى دارند و زكات را ادا مى كنند؛ و امر به معروف و نهى از منكر مى نمايند و پايان همه كارها از آن خدااست.»

در واقع وعده يارى خداوند كه در آيه قبل آمده است وَلَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ (2) مربوط به اين گونه افراد است كه وقتى به قدرت مى رسند و حاكميّت در زمين پيدا مى كنند؛ نه تنها خودشان نماز مى خوانند؛ بلكه نماز همه جا برپا مى دارند و اقامه مى كنند، به علاوه حقوق مستمندان را به آنها مى رسانند؛ و سپس در سطح گسترده به امر به معروف و نهى از منكر مى پردازند.

اگر چه بعضى چنين پنداشته اند كه منظور از آيه فقط گروه مهاجران است، ولى پيدااست كه آيه شريفه مفهوم گسترده اى دارد و همگان را تا دامنه قيامت در بر مى گيرد.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه قرآن مجيد معمولًا در مورد نماز خواندن، تعبير به اقامه مى كند كه به معنى برپاداشتن است جز در مورد منافقان كه تعبير به قيام شده نه اقامه: اذا قامُوا الَى الصَّلوةِ قامُوا كُسالى (3)

اين تعبير ممكن است اشاره به اين باشد كه مؤمنان حقيقى، نه تنها خود نماز مى خوانند بلكه تلاش مى كنند كه نماز در تمام جامعه برپا شود، بعضى نيز گفته اند اشاره به آن است كه نه تنها ظاهر نماز را به جا مى آورند بلكه سعى مى كنند محتوا و حقيقت نماز را با تمام شرايط صحّت و كمال، بر پا دارند (جمع ميان اين دو معنى نيز مشكلى ندارد).


1- سوره حج، آيه 41 ..
2- سوره حج، آيه 40 ..
3- سوره نساء، 142 ..

ص: 227

در هفتمين و آخرين ايه به نكته ديگرى درباره امر به معروف و نهى از منكر برخورد مى كنيم و آن اينكه اين دو دستور مهم، تنها در اسلام نبوده، بلكه در امم پيشين نيز بر آن تأكيد شده است، (هر چند در اسلام شكل گسترده تر و اساسى تر به خود گرفته باشد).

از زبان لقمان آن مرد دانشمند حكيم چنين نقل مى كند: «پسرم! نماز را برپا دار و امر به معروف و نهى از منكر كن، و در برابر مصايبى كه به تو مى سد شكيبا باش كه اينها از امور مهم و اساسى است»! يا بُنَىَّ اقِمِ الصَّلوةَ وَ أمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَانْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَاصْبِرْ عَلَى ما اصابَكَ انَّ ذلكَ مِنْ عَزْمِ الامُورِ.(1)

در اينجا رمز پيروزى انسان چهار چيز شمرده شده است: «برپا داشتن نماز، امر به معروف و نهى از منكر، و استقامت و صبر و شكيبايى».

جمله انَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الامُورِ (اين از امور مهمّه است) ممكن است اشاره به خصوص صبر و استقامت باشد كه در آخر قرار گرفته و نيز ممكن است شامل هر چهار اصل شود.

اين نكته نيز شايان دقّت است؛ كه مقارنه صبر با مسأله امر به معروف و نهى از منكر، اشاره به رابطه نزديك اين دو مى باشد؛ زيرا انجام اين دو وظيفه بزرگ الهى گاه با شدائد و مشكلاتى همراه است، و جز با صبر و استقامت نمى توان به آنها دست يافت، و نيز اين دو با نماز هم رابطه نزديك دارد؛ زيرا مى دانيم نماز نهى از فحشاء و منكر مى كند، يا به تعبير ديگر پايه اصلى امر به معروف و نهى از منكر است انَّ الصَّلوةَ تَنْهى عَنِ الفَحْشاءِ وَالْمُنْكَرِ.(2)

***

امر به معروف ونهى از منكردر روايات اسلامى

در روايات اسلامى نيز تأكيدهاى فوق العاده اى درباره اين دو وظيفه مهم ديده مى شود


1- سوره لقمان، آيه 17 ..
2- سوره عنكبوت، آيه 45 ..

ص: 228

و آن را ضامن اجراى تمام فرائض الهى، و سبب امنيّت و آبادى و سبب گسترش عدالت مى شمرد.

1- در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «مَنْ امَرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهى عَنِ الْمُنْكَرِ فَهُوَ خَليفَةُ اللَّهِ فى ارْضِهِ، وَ خَليفةُ رَسُولِ اللَّهِ، وَ خَليفَةُ كِتابِهِ»: «كسى كه امر به معروف و نهى از منكر كند جانشين خداوند در زمين، و جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله و كتاب اواست»(1) يعنى دقيقاً كار آنها را انجام مى دهد.

2- در حديث ديگرى از آن حضرت، تعبير گوياترى ديده مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر منبر بود؛ مردى عرض كرد يا رسول خدا! «مَنْ خَيْرُ النّاسِ؟»: «چه كسى از همه مردم بهتر است»؟! فرمود: «آمَرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَانْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَاتْقاهُمْ لِلّه، و ارْضاهُمْ: «كسى كه از همه بيشتر امر به معروف و نهى از منكر كند و از همه باتقواتر و خشنودتر به رضاى الهى باشد».(2) 3- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: لَتَأمُرُنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ لَتَنْهُنَّ عَنِ الْمُنْكَرِ اوْ لَيَعُمَّنَّكُمْ عَذابُ اللَّهِ»: «به يقين همگى بايد امر به معروف و نهى از منكر كنيد و گر نه به طور قطع عذاب الهى شما را فرا مى گيرد».(3) 4- در حديث معروفى، نيز از على عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «وَ ما اعْمالُ الّبِرِّ كُلِّها وَالْجِهادُ فى سَبيل اللَّهِ عِندَ الامْرِ بالْمَعْرُوفِ وَالنَّهى عَنِ الْمُنْكَرِ الّا كَنَفْثَةٍ فى بَحْرٍ لُجّىٍ»: «تمام اعمال نيك و حتّى جهاد در راه خدا، در برابر امر به معروف و نهى از منكر، همچون آب دهان است در برابر يك درياى پنهاور».(4) 5- و بالاخره امام باقر عليه السلام در يك بيان كوتاه و گويا، فلسفه امر به معروف و نهى از منكر را چنين بيان فرموده است: «انَّ الامْرَ بَالْمَعْروفِ وَالنَّهىَ عَنِ الْمُنكَرِ فَريضَة عَظيمَة بِها تُقامُ الْفرائِضُ وَ تَأمَنُ الْمَذاهِبُ وَ تُحِلُّ المَكاسِبُ وَ تُرَدُّ الْمَظالِمُ وَ تَعْمُرُ الارضُ وَ يُنْتَصَفُ مِنَ


1- مجمع البيان، ذيل آيه 104 آل عمران، جلد 2، صفحه 484 ..
2- همان مدرك ..
3- وسائل الشيعه، جلد 11، صفحه 407، حديث 12، باب 3 از ابواب امر به معروف و نهى از منكر ..
4- نهج البلاغة، كلمات قصار، كلمه 374 ..

ص: 229

الاعْداءِ وَ يَسْتَقيمُ الامْرُ»: در اين عبارت كوتاه به هفت فلسفه از فلسفه هاى اين دو فريضه عظيم الهى اشاره شده است: «امر به معروف و نهى از منكر فريضه بزرگ اليه است كه بقيّه فرايض به وسيله آن برپا مى شود، به وسيله اين دو، راه ها امن و امان مى گردد، كسب و كارها حلال مى شود، حقوق مظلومان به آنها مى رسد، زمين ها آباد مى گردد، از دشمنان انتقام گرفته مى شود، و كارها رو به راه مى گردد».(1) و در اين زمينه آنقدر احاديث از پيشوايان اسلام نقل شده كه اگر گرداورى شود كتاب مستقلّى را تشكيل مى دهد.

***

در اينجا توجّه به اين نكته ضرورى به نظر مى رسد:

1- بهترين نوع حكومت، حكومتى است كه همه مردم در آن سهيم و شريك باشند، و به تعبير ديگر پايه هاى آن بر دوش عموم مردم باشد؛ امر به معروف و نهى از منكر در واقع تعميم مسأله حكومت، و تثبيت مشاركت عموم، در آن است؛ زيرا از اين طريق جلو بسيارى از تخلّفات گرفته مى شود و مردم به انجام وظايف فردى و اجتماعى آشنا مى گردند، و با توجّه به اينكه هميشه تعداد مأموران ويژه مبارزه با تخلّفات (مانند پليس و نيروى انتظامى) در برابر افرادى كه بيم تخلّف از آنها مى رود بسيار اندك است، اهميّت اين وظيفه اسلامى روشن تر مى گردد؛ چرا كه تنها از اين طريق است كه مى توان به وضع جامعه سرو سامان داد؛ و تا حدّ وسيع، جلو تخلّفات را گرفت.

دستورى كه مى گويد: اگر در درون خانه، فرزند تخلّفى كند پدر و مادر در برابر او مسئول اند، و اگر پدر و مادر مرتكب خلافى شوند؛ فرزند بالغ در برابر آنها مسئوليتى دارد، و نيز اگر در شرق عالم عالم گناهى واقع شود، و در غرب جهان كسى باشد كه بتواند به


1- وسائل الشيعه، جلد 1، صفحه 395، حديث 6، باب 1 ..

ص: 230

نحوى از آن جلوگيرى كند، و نكند در آن سهيم خواهد بود، بى شك تأثير بسيار عميق و گسترده اى در پيشگيرى از گناه و دعوت به انجام وظايف و مسئوليتها دارد.

اين در حالى است كه در جهان امروز، و در تمام حكومتهاى الحادى مسؤوليّت جلوگيرى از تخلّفات و مفاسد تنها به عهده گروه كوچك خاصّى گذارده شده، و به همين دليل كاربرد آن بسيار محدود و كم است.

و از اينجا عظمت و اهميّت اين دستور مهمّ اسلامى از يكسو، و مردمى بودن حكومت اسلام از سوى ديگر روشن مى شود. ولى اين به آن معنى نيست كه عموم مردم مانند يك پليس عمل كنند؛ بلكه وظيفه آنها در حدّ دعوت به نيكى ها و مبارزه با بدى ها از طريق نصيحت و اندرز و گاه هم دورى كردن و قطع رابطه نمودن از فاسدان و مفسدان است.

2- در بحث تعزيرات به اين نكته اشاره شد كه آنها بخشى از حكم گسترده «امر به معروف و نهى از منكر» هستند، همان بخشى كه تنها در اختيار حاكم شرع مى باشد، و ديگران حق دخالت در آن را ندارند، و همان گونه كه در آنجا آمده، تعزير به معنى جلوگيرى و بازداشت از گناه يا ادامه و تكرار آن است، و در اين راه بايد از قاعده «الَاسْهَلُ فَالاسْهَلُ» (ملايم و ملايمتر) استفاده كرد يعنى هميشه از مراحل ساده تر بايد آغاز نمود، اگر مؤثّر نيفتاد به مراحل پيچيده تر و خشن تر پرداخت.

تذكّرات دوستانه، سرزنش هاى ملايم، سرزنش هاى شديدتر، بى اعتنايى و قطع رابطه، و سرانجام زندان و شلّاق و جريمه هاى مالى، توبيخ هاى اجتماعى و مانند آن، اينها مراحلى است كه در راه تعزيز انجام مى شود، يا به عبارت ديگر مصاديق مختلف امر به معروف و نهى از منكر است.

به همين دليل در مباحث فقهى در بحث حدود و تعزيرات براى اثبات مشروعيّت تعزير روى ادلّه امر به معروف و نهى از منكر، تكيه شده است.

3- تأثير دو وظيفه الهى «امر به معروف» و «نهى از منكر» در تأمين عدالت اجتماعى و

ص: 231

اجراى قوانين و مبارزه با منكرات و كم شدن جنايات و زندانيان و كمك به پيشرفت فرهنگ اجتماعى غير قابل انكار است؛ و تجربه نشان داده است جامعه اى كه اين دو وظيفه را به طور صريح و آگاهانه انجام دهد بسيار پاك و در امن و امان خواهد بود، و اگرآنها كه اين دو را به فراموشى بسپرند و در برابر تخلّفات و نابسامانى ها و گناهان بى تفاوت بمانند، گرفتار عواقب شومى مى شوند، و فساد حتّى به داخل خانه و كاشانه آنها كشيده مى شود، و در چنين اجتماعى هيچ كس در امنيّت نخواهد بود، و درست همان گونه كه در حديث پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آمده، بلا و عذاب الهى دامان آنها را خواهد گرفت، و به گفته اميرمؤمنان على عليه السلام در اين حال دعاى نيكانشان نيز، براى حلّ مشكلات و دفع بلاها به اجابت نخواهد رسيد «فيُوَلّى عَلَيْكُمْ شِرارُكُمْ ثُمَّ تَدْعُونَ يُسْتَجابُ لَكُمْ».(1)

4- امر به معروف و نهى از منكر چنانكه مى دانيم؛ عمدتاً از كار فرهنگى شروع مى شود، بنابراين تمام رسانه هاى گروهى و تمام تبليغات سمعى و بصرى كه به نحوى براى بالا بردن سطح آگاهى مردم و توجّه آنها به نيكى ها و پاكى ها و اخلاق انسانى و اصول فضيلت و بيزارى از فساد، سرو كار دارند، همه آنها در دايره امر به معروف و نهى از منكر جاى مى گيرند؛ و حتّى مراكز آموزش و پرورش و علوم عالى كه نوجوانان و جوانان را با اصول اعتقادى صحيح و موازين انسانى و قوانين و آداب اجتماعى، آشنا مى سازد و در تعليم و تربيت آنها گام بر مى دارد؛ نيز در اين دايره جاى دارد؛ چرا كه همه اين امور مى توانند در امر به معروف و نهى از منكر سهيم باشند، بنابراين نقش اين مراكز در پياده كردن اين دو اصل مهمّ اجتماعى روشن مى شود.

اين نكته نيز حائز اهميّت است كه معمولًا امر به معروف و نهى از منكر به عنوان دو بخش از فروع دين شمرده مى شود؛ ولى از يك نظر دامنه آن چنان گسترده است كه بخش عظيمى از اصول اعتقادات را در بر مى گيرد؛ چرا كه همه آنها در اين مسير موثّر و كاراسزند


1- نهج البلاغة، نامه 47 ..

ص: 232

و از طريق تحكيم پايه هاى عقايد با مفاسد مبارزه مى شود، همچنين عبادات نيز مقدّمه اى براى آن ست.

5- بر خلاف آنچه بعضى مى پندارند، امر به معروف و نهى از منكر يك وظيفه تعبّدى نيست بلكه يك فلسفه روشن عقلى دارد. (دقّت كنيد).

توضيح اينكه: با توجّه به پيوندهاى اجتماعى و اينكه هيچ كار خوب و بدى در جاعه انسانى به نقطه خاصّى محدود نمى شود، بلكه هر چه باشد به بخشهاى ديگر نيز سرايت مى كند، و يك كار بد مانند آتش است كه اگر مهار نشود پيوسته مناطق تازه اى را در كام خود فرو مى برد و خاكستر مى كند، مبارزه با فساد يك حقّ اجتماعى است.

بهترين تعبير براى اين مطلب همان است كه در حديث معروف نبوى آمده است: «يك انسان گناهكار در ميان جماعت مردم همانند فرد نا آگاهى است كه با گروهى سوار كشتى شده و به هنگامى كه شكتى در وسط دريا قرار مى گيرد، تبرى بداشته و به سوراخ كردن جايگاه خود مى پردازد، هر كس به او اعتراض مى كند مى گويد من در سهم خود تصرّف مى كنم و به شما مربوط نيست! به يقين اين يك حرف احمقانه است، اگر ديگرا او را از اين اين عمل خطرناك باز ندارند، طولى نمى كشد كه همگى غرق مى شوند».(1) از اينجا روشن مى شود كه امر به معروف و نهى از منكر دخالت در زندگى خصوصى ديگران نيست، بى شكر اسلام دخالت در زندگى خوصوى ديگران و تجسّس در اين امور را حرام مى شمرد و قرآن مجيد ناطق به آن است (سوره حجراتة. ولى محدوده امر به معروف و نهى از منكر ناهنجاريهاى آشكار اجتماعى است كه در سرنوشت جامعه دخالت دارد، و سرنوشتها در آنجا به هم گره خورده است و تخلّف و انحراف در هر يك از افراد در كلّ جامعه اثر مى گذارد.

بنابراين هيچ كس حق ندارد در اين گونه مسائل به كسانى كه امر به معروف و نهى از


1- تفسير ابوالفتوح رازى، جلد 3، صفحه 142 ..

ص: 233

منكر مى كنند بگويد به شما چه مربوط است؟! چون پاسخش اين است؛ كه به همه ما مربوط است زيرا سرنوشت ما به يكديگر پيوسته است.

آيا در برابر هجوم بيمارى هاى واگيردار، هنگامى كه دولت مأموران خود را براى زدن واكسن بسيج مى كند كسى حق دارد بگويد: به شما چه مربوط است؟ من بيمار مى شوم و جان من به خطر مى افتد؛ بگذاريد بيفتد؛ چرا در زندگى شخصى من دخالت مى كنيد؟

همه به او جواب مى دهند سلامت تو از سلامت ديگران جدا نيست، و بيمارى تو سبب بيمارى ديگران مى شود، و به همين دليل به ما مربوط است؛ و به همه مربوط است، بنابراين بايد قبول كرد انجام اين دو وظيفه از آثار زندگى گروهى انسان ها و از حقوق و واجبات اجتماعى محسوب مى شود.

اين بود فشرده اى از برنامه امر به معروف و نهى از منكر و نقش آن در پيشرفت اهداف حكومت اسلامى.

تشكيلات حسبه و محتسب در حكومت اسلامى

اين بحث به بحث امر به معروف و نهى از منكر كاملًا مربوط است و در واقع شاخه اى از آن محسوب مى شود؛ زيرا همان گونه كه اشاره كرديم امر به معروف دو شاخه دارد، شاخه عمومى، كه همه مردم را در بر مى گيرد و شاخه خصوصى، كه مخصوص حكومت است؛ در اين مرحله ممكن است شدّت عمل لازم باشد و اين كار توده مردم نيست، بلكه مأموران كارآزموده حكومت بايد اين وظيفه را بر عهده بگيرند، و اين اساس «حسبه» را تشكيل مى دهد.(1) توضيح اينكه: «حسبه» در لغت اسم مصدر از مادّه «احتساب» است، و چنانكه ارباب لغت گفته اند به معنى تسليم و صبر در برابر مشكلات براى طلب اجر الهى است و همچنين كوشش در انجام اعمال خير براى تحصيل ثواب است، و از آنجا كه اين بخش از امر به


1- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، جلد 2، ماده حسب ..

ص: 234

معروف و نهى از منكر، تلاش و كوششى در راه اطاعت خداوند و مبارزه با منكرات، براى جلب رضاى الهى محسوب مى شود، آن را «حسبه» ناميده اند.

در كتاب التحقيق درباره معنى اصلى ماده حسب مى گويد: «اين واژه در اصل به معنى رسيدگى كردن و نظر و دقّت به قصد آزمايش و امتحان مى باشد».

اين تفسير مناسبت زيادى با كار محتسب دارد؛ كه از بخش هاى مختلف جامعه خبر مى گيرد و سركشى و رسيدگى مى كند؛ و هر حركتى را زير نظر گرفته در صورت انحرافى بودن تذكّر مى دهد؛ و اگر مفيد واقع نشد با قدرت با آن مقابله مى كند.

اداره حسبه در دوران خلفا، يكى از ادارات معروف بود كه بر كار كسبه و تجّار و كشاورزان و توده هاى مردم از نظر تخلّفات و منكرات نظارت مى كرد، و محتسبان هر جا كار خلافى مى ديدند، مرتكب يا مرتكبين را نهى مى كردند؛ و اگر مؤثّر نمى افتاد او را در همان جا مجازات مى نمودند، يا دستگير كرده تحويل قاضى و زندان مى دادند.

به عقيده بعضى ريشه اين مسأله به عصر پيامبر صلى الله عليه و آله باز مى گردد كه او خود كار محتسب را انجام مى داد، و گاه در غياب خويش فردى را براى اين منظور انتخاب مى كرد، ولى بايد قبول كرد كه به كار گرفتن اين واژه در آن عصر و زمان و حتّى در بسيارى از كلمات فقهاى پيشين معمول نبوده؛ و به نظر مى رسد كه اين واژه نخست در عصر خلفاى اموى و عبّاسى براى شاخه امر به معروف و نهى از منكر انتخاب شده است.

به هر حال اخبارى كه از عصر پيامبر صلى الله عليه و آله به دست ما رسيده نشان مى دهد كه هر چند كمله حسبه با معنى و مفهوم امروز آن، در آن عصر، متداول نبوده؛ وليكن مفهوم واقعى آن يعنى نظارت بر مسائل اجتماعى ازسوى حكومت اسلامى كاملًا مراعات شده است، و گاه پيامبر صلى الله عليه و آله اين وظيفه را به بعضى از افراد واگذار مى كرده و گاه شخصاً آن را انجام مى داده است.

از جمله در حديثى مى خوانيم پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله سعيد بن سعيد بن عاص را بعد از فتح

ص: 235

مكّه مأمور بازار مكّه نمود تا بر امر خريد و فروش صحيح و عادلانه نظارت كند «اسْتَعْمَلَ رَسُولُ اللَّهِ سَعيدَبْنَ سَعيدِ بْنِ الْعاص بَعْدَ الْفَتْحِ عَلى سُوقِ مَكَّةِ».(1)

حتى از بعضى از روايات استفاده مى شود كه بعضى از زنان، در امور مربوط به زنان (مسائل حجاب و امثال آن) نظارت داشتند، از جلمه زنى به نام «سحراء» دختر نهيك (2) كه عصر پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كرده مأمور اين كار بود، در بازارها گردش مى كرد و امر به معروف و نهى از منكر مى نمود، هر چند بعضى گفته اند كه او در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله مأمور اين كار نشد، بلكه در عصر خليفه دوّم بود.(3) و در بسيارى از مواقع شخص پيامبر صلى الله عليه و آله اين وظيفه مهم را بر عهده مى گرفت به خصوص در مسائل مربوط به احتكارو تقلّب و غشّ در معامله و مانند آن خود حضرت نظارت مى كرد از جلمه در حديثى مى خوانيم: «انَّ رَسُولَ اللَّه صلى الله عليه و آله مَرَّ بِالُمحْتَكِرينَ فَامَر بِحُكْرَتِهِمْ ان تُخْرَجَ الى بُطُونِ الاسْواقِ، وَ حَيْثُ تَنْظُرُ الابْصارِ الَيْها»: «پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از محل جمعى از محتكران عبور كرد، دستور داد آنچه را احتكار كرده بودند به درون بازارها در مقابل چشم مردم بياورند»(4) مردم پيشنهاد كردند تعيين نرخى براى آنها كند، پيامبر صلى الله عليه و آله از تعيين نرخ خوددارى فرمود.

در حديث ديگرى آمده است پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از كنار مردى مى گذشت كه طعام خوب و بد را با هم آميخته بود، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «چرا اين كار را كردى؟ عرض كرد:" هدفم اين بود همه به فروش برود"، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:" مَيِّزْ كُلِّ واحِدٍ مِنْهُما عَليحِدّة، لَيْسَ فى دينِنا غِشّ!":

هر كدام را جدا كن (و قيمت جداگانه اى براى هر يك بگذار) در دين و آيين ما تقلّب نيست"»!(5)


1- التّراتيب الادرايّه نوشته كتّانى، جلد 1، صفحه 285( او اين روايت را از عبدالبر از استيعاب نقل مى كند) ..
2- نهيك( بر وزن شريك در اصل به معنى شتر قوى و شمشير برنده است و به افراد قاطع نيز گفته مى شود)..
3- همان مدرك ..
4- وسائل، جلد 12، صفحه 317، حديث 1 باب 3 ..
5- كنز العمال، جلد 4، صفحه 159 ..

ص: 236

در عهدنامه مالك اشتر نيز آمده است كه امام به آن حضرت دستور داد:

«امْنَعْ مِنَ الاحْتِكارِ فَانَّ رَسُولْ اللَّهِ صلى الله عليه و آله مَنَعَ مِنْه، وَلْيَكُنْ الْبَيْعُ بَيْعاً سَمِعاً بِموازينَ عَدْلٍ، وَ اسْعارٍ لاتُجْحِف بِالْفَريقَيْنِ مِنَ الْبائِعِ وَ الْمُبْتاعِ، فَمَنْ قارَفَ حُكْرَةً بَعْدَ نَهْيِكَ ايّاهُ، فَنكِّلْ بِهِ وَ عاقِبْهُ فى غَيْرِ اسْرافٍ»:

«از احتكار به شدّت جلوگيرى كن كه رسول خدا از آن منع فرمود، و بايد معاملات با شرايط آسان صورت گيرد، با موازين عدل و نرخهايى كه نه به فروشنده زيان رساند و نه به خريدار؛ و هر گاه كسى پس از نهى تو از احتكار، به آن دست زند او را مجازات كن، مجازاتى كه بيش از حدّ نباشد».(1) و نيز در حالات على عليه السلام مى خوانيم كه شخصاً امور مربوط به حسبه را بر عهده مى گرفت، گاه از بازار قصابان مى گذشت و آنها را از اعمال خلاف نهى مى كرد.(2) و گاه بر كار ماهى فروشان نظارت مى كرد و آنها را از فروش ماهيان حرام جلوگيرى مى فرمود.(3) ولى با گذشت زمان، مسأله حِسبه گسترش يافت و تدريجاً به صورت يك اداره مهم و گسترده و وسيع درآمد، و مأموران آن به نام «مُحتسب» در كوچه و بازار و شوارع بزرگ، شب و روز به گشت زنى مشغول بودند و بر مسائل مختلف اجتماعى، نظارت داشتند و متخلّفان را گاه در محل مجازات مى كردند و گاه دستگير نموده نزد قاضى مى فرستادند (مانند كار مأموران راهنمايى امروز).

دايره «حسبه» آن قدر وسيع بود كه جرجى زيدان نويسنده معروف تاريخ تمدّن اسلام مى نويسد: حسبه يك منصب دينى مانند منصب قضاوت است، و محتسب بر امور منكرات، نظارت، و به مقدار لازم تعزير و تأديب مى كند، و مردم را به رعايت مصالح عامّه در شهرها وادار مى سازد، مانند: «جلوگيرى از سدّ معبر، جلوگيرى از باربرها و صاحبان كشتى از اينكه


1- نهج البلاغه، نامه 53 ..
2- كنز العمال، جلد 4، صفحه 158 ..
3- وسائل، جلد 16، صفحه 332 ..

ص: 237

بيش از حدّ بر مركب خود حمل كنند- و سبب ضايعاتى بر مركب يا اموال گردند-، و نيز دستور مى دهد ديوارهاى سست و خطرناك را ويران كنند، و هر چيزى كه ممكن است به رهگذران آسيب برساند از جادّه ها بردارند، و نسبت به مسأله تقلّب و تدليس در كسب و كار و پيمانه و وزن، نظارت كرده؛ و از هر گونه اجحاف و تعدّى جلوگيرى كنند.

اين امر در اصل از وظايف قاضى بود، ولى به خاطر اين كه قاضى عملًا نمى توانست همه اين كارها را انجام دهد آن را جدا ساخته و به صورت وظيفه مستقلّى در آوردند ....

رياست اين امر حتماً بايد بر عهده فرد صالح و موجّى مى بود؛ زيرا يك خدمت دينى محسوب مى شد (و بدون چنين موقعيّتى قادر بر انجام وظيفه نبود).

رئيس امور حسبه نيز نمايندگانى براى خود جهت رسيدگى به ساير مناطق تعيين مى كرد؛ او مى توانست هر روز در مساجد مهم بنشيند، و نايبان او در بازارها بر امور پيشه وران و صاحبان مشاغل مختلف نظارت كنند.

در مصر رئيس امور حسبه يك روز در مسجد جامع قاهره، و در روز ديگر در مسجد فسطاة جلوس مى نمود و نمايندگان خود را به كوچه و خيابانها مى فرستاد؛ تا بر وضع گوشت و مراكز طبخ غذا نظارت كنند، و نسبت به مقدار بارهايى كه بر چهارپايان حمل مى كردند، همچنين به كسى اجازه ندهند كه بيش از مقدار طاقت آنها بر آنها حمل كند، سقّاهاى آب را دستور مى دادند كه روى ظروف آب را بپوشانند، و مقدار ظرفيّت هرظرف آب را كه 24 دلو بود رعايت كنند، و شلوارهاى زرد كوتاه براى حفظ بدن خود بپوشند، و به معلّمان مكتب ها و مدارس هشدار مى دادند كه كودكان محصّل را باضرب شديد مجازات نكنند، و در جاى خطرناك نزنند، و همچنين معلّمان توده مردم دستور مى دادند كه به آنها هشدار دهند از فريب فرزندان بپرهيزند.

و نيز محتسب بر امر اداره عيار (محل ضرب سكّه ها) نظارت مى كرد (تا سكّه هاى تقلّبى و خارج از عيار لازم نسازند).

ص: 238

در اندلس اين منصب را «خطَّةُ الاحْتِسابِ» مى ناميدند و سرپرست آن يك نفر قاضى بود، و معمول بود كه شخصاً سوار مى شد و در بازارها گردش مى كرد، و مأموران و اعوانش با او بودند، و ترازوى مخصوصى كه نانها را با آن وزن مى كردند، در دست يكى از اعوان او بود؛ تا اگر نان از حدّ معمول سبك تر باشد، فروشنده را مجازات كند و همچنين لازم بود در مغازه قصّابى بر روى گوشت ورقه اى باشد كه قيمت آن را نشان دهد، تا قصاب نتواند به نرخ بالاترى بفروشد، و اگر خيانت مى كرد هرگز خيانتش مخفى نمى شد؛ زيرا گاه محتسب كودك يا كنيزى را مى فرستاد تا چيزى از بازار خريدارى كند، سپس محتسب وزن آن را مى سنجيد، اگر كم بود وضع معامله آن فروشنده را با بقيّه مردم بر آن قياس مى كرد و او را طبق مقرّرات مجازات مى نمود.

آنها براى مسائل مربوط به حسبه، قوانين و مقررّات بسيارى داشتند كه در مدارس خود تدريس مى كردند؛ همان گونه كه فقها احكام فقه را تدريس مى كنند.(1) از مجموع اين سخن و مطالب ديگرى كه در كتابها درباره حسبه نوشته اند، بر مى آيد كه در اداره حسبه بسيارى از امورى را كه امروز بر عهده شهردارى ها و مأموران انتظامى، و تعزيرات حكومتى، و آموزش و پرورش و قضات گذارده شده است؛ بر عهده داشت، و يكى از بخشهاى فعّال حكومت اسلامى محسوب مى شد، مخصوصاً مبارزه آنها با منكرات چشمگير بود و به همين دليل دراشعار شعراء واژه محتسب و كارهاى او بازتاب وسيع و گسترده اى دارد.

از پاره اى از منابع استفاده مى شود كه محتسب شدن به عنوان واجب كفايى در ميان مسلمين شناخته مى شد، زيرا همان گونه كه گفتيم حسبه شاخه اى از امر به معروف و نهى از منكر بود، و حتّى از ميان زنان افرادى براى اين منصب انتخاب مى شدند تا بر امور مربوط به زنان نظارت كنند.


1- تاريخ تمدن اسلامى جرجى زيدان، جلد اوّل، صفحه 252 ..

ص: 239

در دايرة المعارف دهخدا، در بحث وظايف محتسب مى خوانيم: «وظيفه محتسب اوّلًا نظارت بر اجراى مقرّرات مذهبى و منع از اعمال حرام بود و ثانياً نظارت بر صحّت جريان امور راجع به روابط عمومى افراد جامعه و رفاه حال و زندگى ايشان، و نيز از سدّ معبر و تنگ كردن راهها جلوگيرى مى كرد ....

همچنين بر پيمانه و وزن، و آنچه امروز بر عهده شهردارى ها است نظارت مى نمود، و اين كارها در اصل بر عهده قاضى بود ولى آن را شغل مستقلّى كردند تا قاضى شخصاً گرفتار اين امور نباشد».(1) و نيز درهمين كتاب وظايف محتسب را از كتاب مَعالِمُ الْقُرْبَةَ كه شايد جامع ترين كتابى باشد كه درباره احكام حسبه نوشته شده طىّ شرح مفصّلى نقل كرده، كه تقريباً نظارت بر تمام كسب و كارها و مسائل توليدى و خدماتى و تعليم و تربيتى را شامل مى شود.

از جمله آنها نظارت بر امور منكرات در كوچه ها و بازارها، و رسيدگى به صحّت وزن و پيمانه و امور نانوايان و بهداشت آنها و كشتار كنندگان و شرايط كشتار و گرمابه داران و پزشكان و آموزگاران و اذان گويان و خادمان مساجد، واعظان و اندرزگويان و نامه نويسان و همچنين نظارت بر كارهاى مربوط به تاجران، دريانوردان، معماران و بنّايان، دلّالان، صرّافان و زرگران و امثال آنها.(2) در اينكه ميان مسأله «حسبه» و «امر به معروف و نهى از منكر» چه تفاوتى است؟

در بعضى از كتب مانند الَاحْكامُ السُّلْطانيّة، تفاوت هاى زيادى شمرده شده كه بالغ بر نُه تفاوت مى شود(3)، ولى در واقع همه آنها را مى توان در يك جمله خلاصه كرد و آن اينكه:

حسبه، شاخه حكومتى امر به معروف و نهى از منكر است كه در مواقع لزوم مى تواند، متوسّل به شدّت عمل شود، بنابراين محتسب از طرف حكومت نصب مى شود و اعوان و


1- لغتنامه دهخدا، ماده حسبه..
2- همان مدرك ..
3- الاحكام السّلطانيه، صفحه 240 ..

ص: 240

انصارى دارد كه بر مسائل مهم جامعه نظارت مى كند؛ از بيت المال حقوق دريافت مى كنند و در موارد لزوم متخلّفان را دستگير و مجازات و تعزير مى نمايند، ولى شاخه عمومى امر به معروف و نهى از منكر به اين صورت نيست. (دقّت كنيد)

***

ص: 241

ركن چهارم: تعليم و تربيت

اشاره

اشاره:

يكى از اركان مهم حكومت اسلامى نشر فرهنگ صحيح و تعليم و تربيت است.

با توجّه به اين كه انسان يك موجود فرهنگى است، يعنى اعمال و رفتار او بازتابى از مجموعه تفكّرات و آگاهى هاى اواست؛ هر گونه اصلاح و دگرگونى در وضع جامعه بدون نفوذ در فكر و روح او امكان پذير نيست و درست به همين دليل در جوامع امروزى براى رسيدن به اهداف مختلف سياسى و اجتماعى و نظامى و اقتصادى، سعى مى شود و در فرهنگ ملّت ها نفوذ كنند، و وسايل ارتباط جمعى اعم از مطبوعات (كتابها و روزنامه ها) و راديو و تلويزيون و مانند آنها، يكى از اركان حكومت محسوب مى شود، و در برابر قواى سه گانه (قوّه مقننه، مجريّه، قضائيّه) قوّه چهارمى محسوب مى شود، بلكه بسيارى از آگاهان آن را مهمترين ركن جامعه مى شناسند، و سرمايه گذارى بسيار سنگينى روى آن مى كنند.

اين يك واقعيّت است نه مبالغه و اغراق؛ چرا كه اگر وسايل ارتباط جمعى در طريق نشر فرهنگ صحيح و سالم، برنامه ريزى جامع و مؤثّرى داشته باشند؛ محيط قانون گذارى و اجرائى و قضائى سالم مى شود؛ و بار همه آنها سبك تر مى گردد و افراد جامعه به صورت خودكار به وظايف خويش عمل مى كنند.

جالب اينكه در برنامه حكومت اسلامى كه از متن قرآن مجيد و سنّت قطعى استنباط مى شود، و مربوط به چهارده قرن پيش از اين است بيش از آنچه تصوّر شود، روى مسائل

ص: 242

فرهنگى و تعليم و تربيت و تبشير و انذار تكيه شده، و برنامه هاى گوناگونى در اشكال مختلف براى اين معنى در نظر گرفته شده است.

اين موضوع بسيار قابل دقّت است؛ كه بارزترين نوع حكومت اسلامى يعنى حكومت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله براساس يك انقلاب فرهنگى بنا شد، و آن حضرت صلى الله عليه و آله مدّت سيزده سال در مكّه به تعليم و تربيت و نشر فرهنگ و عقايد اسلامى پرداخت و اصحاب خود را چنان تعليم و آموزش داد كه بعد از هجرت به مدينه پايه گذاران اصلى حكومت اسلامى شدند؛ يعنى انقلاب اسلامى و اجتماعى و نظام اسلام بر پايه هاى همان انقلاب فرهنگى بنا شد.

احياى تفكّر و انديشه، خمير مايه تمام برنامه هاى اسلامى است؛ تا آنجا كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از مخالفانش تنها همين موضوع را مطالبه مى كرد؛ و مى فرمود: «به طور جدّى قيام كنيد و انديشه و فكر خود را به كار گيرد» قَلْ انَّما اعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ ان تُقُومُوا لِلّهِ مَثْنى وَ فُرادى ثُمَّ تَتَفَكَّروا ....(1) در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «انَّ التَّفَكُّرَ حَياةُ قَلْبِ الْبَصيرِ، كَما يَمْشِى الْمُستَنيرُ فِى الظُّلُماتِ بالنُّورِ»: «تفكّر حيات قلب بينااست، همان گونه كه انسان در تاريك با نور راه مى رود- در حلّ مشكلات فردى و اجتماعى نيز با نور تفكّر بايد گام برداشت-.»(2) در حديث ديگرى از على عليه السلام مى خوانيم: «بِالْفِكْرِ تَنْجَلى غَياهِبُ الامُورِ»: «با تفكّر و انديشه تاريكى ها بر طرف مى شود».(3) و بالاخره در حديث معروف ديگرى آمده است: «تَفَكُّرُ ساعَةٍ خَيْرٌ مِنْ عِبادَةِ سِتيْنَ سَنَةٍ: «ساعتى انديشيدن بهتر از شصت سال عبادت است»!(4) و بر اين اساس به سراغ مباحث زير مى رويم و از قرآن مجيد الهام مى گيريم:

1- نشر علم و آموزش و پرورش دراسلام.


1- سوره سبأ، آيه 46 ..
2- بحار الانوار، جلد 89، صفحه 17 ..
3- غرر الحكم ..
4- بحار الانوار، جلد 66، صفحه 293 ..

ص: 243

2- اهميّت علم منحصر به علوم دينى نيست.

3- فراگيرى علوم مفيد در روايات اسلامى.

4- مقام معلّم در اسلام و ...

1- آموزش و پرورش در اسلام

در قرآن آيات فراوانى در زمينه «تعليم» و «تعلّم» و «نشر علم» وجود دارد كه ذكر همه آنها در اين مختصر نمى گنجد، لذا در ذيل به نمونه هاى روشنى از آن اشاره مى شود:

1- اللَّهُ الَّذى خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الارْضِ مِثْلُهُنَّ يَتَنَزِّلُ الأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا انَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ وَانَّ قَدْ احاطَ بِكُلِّ شَى ءٍ عِلْماً(1) 2- كَما ارْسَلْنا فيكُمْ رَسُولًا مِنْكُمْ يَتْلُو عَلَيْكُمْ آياتِنا وَ يُزَكّيكُمْ وَ يُعَلِّمُكُمْ الْكِتابَ و الْحِكْمَةَ وَ يُعَلِّمُكُمْ مالَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ (2) 3- رَبَّنا وَابْعَثْ فيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَ يُزَكّيهِمْ انَّكَ انْتَ العَزيزُ الْحَكيمُ (3) 4- وَ ما ارْسَلْنا مِنْ قَبلِكَ الّا رِجالًا نُوحى الَيْهِمْ فَاسْئَلُوا اهْلَ الذِّكْرِ انْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (4)

5- وَ ماكانَ الْمُؤمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كافَّةً فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِى الدّينِ وَليُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ اذا رجَعَوا الَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ (5) 6- يُؤتى الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤتَ الْحُكْمَةَ فَقَدْ اوتِىَ خَيْراً كَثيراً وَ مَا يَذَّكَّرُ الّا اولُوا الالْبابِ (6) 7- إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنزَلْنَا مِنْ الْبَيِّنَاتِ وَالْهُدَى مِنْ بَعْدِ مَا بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِي الْكِتَابِ أُوْلَئِكَ


1- سوره طلاق، آيه 12 ..
2- سوره بقره، آيه 151 ..
3- سوره بقره، آيه 129 ..
4- سوره نحل، آيه 43 ..
5- سوره توبه، آيه 122 ..
6- سوره بقره، آيه 269 ..

ص: 244

يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَيَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ (1) ترجمه:

1- «خداوند همان كسى است كه هفت آسمان را آفريد، و از زمين نيز همانند آنها را؛ فرمان او در ميان آنها پيوسته نازل مى شود تا بدانيد خداوند بر هر چيز توانااست و اينكه علم او به همه چيز احاطه دارد».

2- «همان گونه (كه با تغيير قبله، نعمت خود را بر شما كامل كرديم) رسولى از خودتان در ميان شما فرستاديم؛ تا آيات ما را بر شما بخواند؛ و شما را پاك كن؛ د و به شما كتاب و حكمت بياموزد؛ و آنچه را نمى دانستيد، به شما ياد دهد».

3- «پروردگارا! در ميان آنها پيامبرى از خودشان برانگيز، تا آيات تو را بر آنان بخواند، و آنها را كتاب و حكمت بياموزد، و پاكيزه كند؛ زيرا تو توانا و حكيمى».

4- «و پيش از تو، جز مردانى كه به آنها وحى مى كرديم، نفرستاديم. اگر نمى دانيد از آگاهان بپرسيد».

5- «و شايسته نيست مؤمنان همگى (به سوى ميدان جهاد) كوچ كنند؛ چرا از هر گروهى از آنان، طايفه اى كوچ نمى كند (و طايفه اى در مدينه بماند،) تا در دين (و معارف و احكام اسلام) آگاهى يابند و به هنگام بازگشت به سوى قوم خود، آنها را بيم دهند؟! شايد (از مخالفت فرمان پروردگار) بترسند، و خوددارى كنند!»

6- « (خدا) دانش و حكمت را به هر كس بخواهد (و شايسته بداند) مى دهد؛ و به هر كس دانش داده شود، خير فراوانى داده شده است. و جز خردمندان، (اين حقايق را درك نمى كنند و) متذكّر نمى گردند».

7- «كسانى كه دلايل روشن و وسيله هدايتى را كه نازل كرده ايم، بعد از آن كه در كتاب


1- سوره بقره، آيه 159 ..

ص: 245

براى مردم بيان نموديم، كتمان كنند، خدا آنها را لعنت مى كند، و همه لعن كنندگان نيز، آنها را لعن مى كنند».

***

يك نگاه اجمالى به اين آيات هفت گانه كه از ميان ده ها آيه از قرآن مجيد در زمينه آموزش و پرورش و تعليم و تربيت انتخاب كرده ايم، اهتمام فوق العاده اسلام را نسبت به اين امر مهم نشان مى دهد.

آيه نخست جهان را به منزله دانشگاهى معرّفى مى كند، كه تمام مخلوقاتش به منظور علم و آگاهى هر چه بيشتر انسانها آفريده شده است؛ و هدف اين بوده كه در اسرار اين پديده ها بينديشند، و به علم و قدر پروردگار آشنا شوند؛ و به تعبير ديگر، «هدف از كلّ جهان آفرينش، علم و دانش بوده است»، و مى فرمايد: «خداوند كسى است كه آسمان هاى هفت گانه را آفريد، و از زمين نيز همانند آن را، فرمان او پيوسته در ميان آسمان ها و زمين ها نازل مى شود (و دائماً آنها را تحت ربوبيّت خود قرار داده) تا بدانيد خداوند بر همه چيز توانااست، و علم او به همه چيز احاطه دارد.(1) اين در حقيقت نكته جالبى است كه هم آفرينش آسمان ها و زمين ها، و هم تدبير دائمى آنها، وسيله اى است براى تحريك حسّ كنجكاوى بشر براى انديشيدن بيشتر و آگاهى بر اسرار جهان؛ و در نتيجه آگاهى بر علم و قدرت پروردگار باشد؛ پس همه اينها مقدّمه اى است براى تربيت نفوس انسانى و قرب الى اللَّه؛ و نيز آگاهى بر اين امر كه احكام


1- آسمان هاى هفت گانه، تفسيرهاى متعددّى دارد، يك تفسير معروفش اين است كه آنچه از آسمان ها و كرات آسمانى و ستارگان ثابت و سيّار را مى بينيم همه متعلّق به آسمان اوّل است و در مارواى آن شش جهان ديگر بسيار عظيم قرار گرفته و يكى از تفسيرهاى زمينهاى هفتگانه اين است كه همان عوالمى كه در بالاى سر ما وجود دارد در آن طرف كره زمين در زير پاى ما همانندش وجود دارد. همين معنى با عبارت جالبى در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده است« كه فرمود:" و آيا مى دانيد در زير پاى شما چيست؟" گفتند:" خدا و پيامبرش آگاهتر است،" فرمود:" الارْضُ وَ تَحْتَها ارْضُ اخْرى بَيْنَهُما خَمْسَ مَاةَ عامٍ":" زير پاى شما كره زمين است، و در زير آن زمين ديگرى است كه پانصد سال راه با آن فاصله دارد"»( تفسير روح البيان، جلد 10، صفحه 44). ( براى توضيح بيشتر درباره آسمان هاى هفت گانه به تفسير موضوعى پيام قرآن، جلد 2، صفحه 178 مراجعه شود) ..

ص: 246

شريعت، همچون احكام خلقت، روى حساب دقيق است پس آفرينش جهان به خاطر علم است.

***

آيه دوّم به مسأله هدف بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله اشاره مى كند و آن را تعليم و تربيت در سايه تلاوت آيات الهى مى شمرد و مى فرمايد: «همان گونه كه رسولى در ميان شما از جنس خودتان فرستاديم تا آيات ما را بر شما بخواند و شما را تصفيه كند و حكمت بياموزد، و آنچه را نمى توانستيد بدانيد به شما ياد دهد»: كَما ارْسَلْنا فيكُمْ رَسُولًا مِنْكُمْ يَتْلُو عَلَيْكُمْ آياتِنا وَ يُزَكّيكُمْ وَ يُعَلِّمُكُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَ يُعَلِّمُكُمْ مالَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ (1)

در اينجا تنها بر تعليم كتاب و حكمت به عنوان هدف بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تكيه نشده است؛ بلكه به تعليم آن امورى كه بدون نزول وحى امكان دسترسى به آن نبوده است، نيز اشاره شده است روى جمله «يُعَلِّمُكُمْ مالَم تَكُونُوا تَعْلَمونَ» (دقت كنيد).

به اين ترتيب هم هدف آفرينش جهان، پيشرفت علم و دانش بوده است هم و هدف بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله گسترش علم و حكمت، و پرورش نفوس مى باشد.

***

از آيه سوّم به خوبى استفاده مى شود كه اين هدف بزرگ و متعالى يعنى تعليم و تربيت و آموزش حكمت، در دعاى ابراهيم خليل عليه السلام براى اين امّت آمده است؛ آنجا كه از خداوند تقاضا مى كند و مى گويد: «پروردگارا در ميان آنها (امّت اسلام) پيامبرى از خودشان برانگيز تا آيات تو را بر آنها بخواند و آنان را كتاب و حكمت بياموزد، زيرا تو توانا و حكيمى (و بر اين كار قادرى)» رَبَّنا وَابْعَثْ فيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكّيهِمْ انَّكَ انْتَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ (2):


1- سوره بقره، آيه 151 ..
2- سوره بقره، آيه 129 ..

ص: 247

و اين نشان مى دهد كه اين دو هدف (تعليم و تربيت) از اهداف شناخته شده در ميان امّت هاى پيشين نيز بوده است».

قابل توجّه اينكه در اين آيه و بعضى ديگراز آياتى كه در اين زمينه وارد شده هم سخن از تعليم كتاب و تزكيه به ميان آمده، و هم آموزش حكمت، در اينكه منظور از «حكمت» در اينجا چيست؟ تفسيرهاى مختلفى ذكر شده است.

نخست اينكه منظور معارف دينى و آشنايى با احكام آن است؛ و ديگر اينكه منظور سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله است؛ زيرا در كنار كتاب اللَّه ذكر شده، بعضى نيز گفته اند منظور علائم و نشانه هايى است كه حق را از باطل جدا مى سازد، و گاه گفته شده «حكمت» به معنى آيات متشابه است كه پيامبر بايد بالخصوص آن را تعليم دهد.(1) ولى با توجه به ريشه معنوى حكمت كه به معنى عامل باز دارنده از جهل وخطا، وقرار دادن هر چيز در موضوع مناسب آن است؛ به نظر مى رسد كه منظور از حكمت در اينجا آگاهى از اسرار و علل ونتايج احكام، ونيز اسرار آفرينش جهان وانسان، وسر نوشت و سرانجام كار او است.

***

در چهارمين آيه به يك قاعده كلّى كه اساس مسأله تعليم و تربيت است، اشاره كرده، ومى فرمايد: «از آگاهان سؤال كنيد اگر نمى دانيد»: فَاسْئَلُوا اهْلَ الذِّكْرِ انْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (2)

اين آيه گر چه در مورد صفات انبياء پيشين نازل شده كه آنها از جنس بشر بودند، و در ظاهر با ساير انسان ها تفاوتى نداشتند؛ ولى مى دانيم مورد آيه مفهوم گسترده آن را محدود نمى كند؛ و حكم بر عموميّت باقى است.

اين در واقع يك اصل اساسى است كه همه عقلاى جهان بر آن صحّه مى نهند كه هميشه «نا آگاهان بايد از آگاهان فرا گيرند»؛ زيرا علوم و دانش ها در حقيقت محصول


1- تفسير كبير، فخر رازى، جلد 4، صفحه 66، ذيل آيه مورد بحث ..
2- سوره نحل، آيه 43 ..

ص: 248

تفكّر و انديشه و تجربه هايى است كه پيشينيان كسب كرده و براى آيندگان مى گذارند؛ آنها نيز بر آن افزوده به نسل هاى بعد منتقل مى كنند؛ به اين ترتيب، علم و دانش بشر روز به روز تكامل مى يابد؛ و نيز به همين دليل مسأله تعليم و آموزش پايه اصلى هر گونه پيشرفت و ترقّى اجتماعى بشر در بعد معنوى و مادّى را تشكيل مى دهد.

در اينجا جمله اى از غزالى نقل شده كه مطلب را روشن تر مى كند. كسى از او پرسيد:

اين احاطه علمى را كه بر اصول و فروع اسلام دارى از كجا پيدا كرده اى؟! او آيه بالا را تلاوت كرد فَاسْئَلُوا اهْلَ الذِّكْرِ انْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ «يعنى علم كلّى از طريق سؤال كردن و آموزش از علما و دانشمندان حاصل مى شود».(1) در روايات متعددى كه از طريق اهل بيت عليهم السلام وارد شده اهل ذكر به معنى ائمه معصومين عليهم السلام تفسير شده است (2) ولى چنانكه مى دانيم اين تفسيرها به معنى انحصار نيست بلكه بيان مصداق اتمّ و كامل آن است. شبيه اين معنى در تفسير بسيارى از آيات قرآن نيز ديده مى شود.

***

پنجمين آيه مسلمانان را به دو گروه تفسيم مى كند: «معلّمان و متعلّمان» و در واقع هر مسلمانى بايد جزء يكى از اين دو گروه باشد، يا آموزش دهد يا فرا گيرد يا معلّم باشد يا شاگرد، پس مى فرمايد: «سزاوار نيست همه مؤمنان كوچ كنند، چرا از هر گروهى طايفه اى از آنها كوچ نمى كنند تا در دين (و معارف اسلامى و احكام) آگاهى پيدا كرده، و به هنگام بازگشت به سوى قوم خود، آنان را انذار نمايند. شايد (از مخالفت الهى) بترسند وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا


1- تفسير روح البيان، جلد 5، صفحه 37 ..
2- براى آگاهى از اين روايات به جلد 2، تفسير برهان، صفحه 369 مراجعه فرماييد، قابل توجّه اينكه اين تعبير در روايات اهل سنّت نيز آمده است( به شواهد التنزيل حسكانى، جلد 1، صفحه 344 و احقاق الحق، جلد 3، صفحه 482 مراجعه شود) ..

ص: 249

رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ (1)

بسيارى از دانشمندان در طول تاريخ، به اين آيه شريفه استناد نموده اند تا لزوم فراگيرى علوم اسلامى را براى ابلاغ به ديگران، به عنوان واجب كفايى، مورد تأكيد قرار دهند، علاوه بر اينكه فراگيرى براى عمل را براى همه واجب عينى مى دانند.

در دنياى امروز در بسيارى از كشورها فراگيرى دانش بر همه الزامى است و به حكم قانون هر كودكى بايد درس بخواند؛ و اگر نخواند ولىّ او مورد بازخواست قرار مى گيرد، ولى در هيچ جا تعليم دادن الزام قانونى، بلكه هر كس مى تواند در مقام تعليم قرار گيرد يا نه!، ولى در اسلام همان گونه كه تحصيل علم واجب است، تعليم دادن به ديگران نيز جنبه وجوب و الزام دارد و يكى از دلايل آن، همين آيه نفر است؛ زيرا از يك سو با جمله «فَلَوْلا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ» كوچ كردن را براى تحصيل علم واجب مى شمرد؛(2) و از سوى ديگر با جمله «وَلِيُنذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ» «بايد به هنگام بازگشت به سوى قوم خود، آنها را انذار نمايند» تعليم دادن را واجب مى داند و البتّه همه اين آيات مقدّمه اى است براى عمل كردن به وظايف الهى كه در جمله «لَعَلَّهُمْ يَحْذَرونَ» خلاصه شده است.

بر همين اساس گاه بعضى از دانشمندان اسلام، روزهاى متوالى طى طريق مى كردند تا از شهرى به شهر ديگر براى فرا گرفتن يك حديث برسند! از جمله نوشته اند كه «جابر» از مدينه به مصر رفت تا يك حديث را- كه نزد يكى از دانشمندان بود- از او بشنود و فرا گيرد؛ و لذا مى گويند هيچ كس به مرحله كمال نمى رسد مگر اينكه مسافرت كند و با دانشمندان بلاد مختلف تماس حاصل كرده تااز علم و تجربه آنان بهره گيرد و نيز كسى به مقصود نمى رسد مگر اينكه هجرت نمايد.(3)


1- سوره توبه، آيه 122 ..
2- به گفته علماى ادب« لولا» تحضيضيّه است و در مقام ملامت و سرزنش گفته مى شود و روشن است كه سرزنش براى ترك واجب يا فعل حرام است..
3- تفسير روح البيان، جلد 3، صفحه 537 ..

ص: 250

در داستان خضر و موسى كه در سوره «كهف» به آن اشاره شد، مى خوانيم كه اين پيامبر بزرگ (موسى) براى فراگيرى بعضى از علوم راه طولانى و پر رنج و مشقّتى را پيمود، تا نزد آن مرد الهى (خضر) رسيد و بخشى از علوم را از او فرا گرفت.

***

در ششمين آيه به تعبير مهم ديگر درباره فراگيرى علم و دانش برخورد مى كنيم؛ مى فرمايد: «خدا دانش را به هر كس بخواهد مى دهد و آن كس كه دانش به او داده شده، خير كثير به او داده شده است، و تنها خردمندان (اين حقايق را) درك مى كنند» يُؤتِى الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ اوتِىَ خَيْراً كَثيراً وَ ما يَذَّكَّرُ الّا اولُوا الالْبابِ (1)

بديهى است منظور از تعبير «مَن يَشاءُ» (آن كسى را كه خدا بخواهد) اين نيست كه خداوند، حكمت و دانش را بى جهت و بدون مقدمّه به اين و آن مى دهد بلكه همان گونه كه مى دانيم «مشيّت» و اراده خداوند همواره آميخته با «حكمت» اواست؛ يعنى آن را به هر كسى كه شايسته باشد مى بخشد و اين شايستگى يا بر اثر تلاش و كوشش هر چه بيشتر و تحمّل و مشقّت تحصيل علم، يا خودسازى و تقوا كه سرچشمه روشن بينى و فرقان الهى است حاصل مى گردد.

جالب اين كه در اين آيه از علم و دانش تعبير به «خير كثير» شده، تعبير جامعى كه همه نيكى ها و خوبى ها؛ (خير دنيا و آخرت و خير مادّى و معنوى و خير در همه جهات) را در بر مى گيرد.

مفسّر عاليقدر مرحوم علّامه طباطبايى در اينجا نكته اى دارد، كه مى فرمايد: «جمله" وَ مَنْ يُؤتَ الْحِكْمَةَ" به صورت فعل مجهول آمده، در حالى كه در جمله قبل فعل معلوم به كار رفته است (و فرموده:" خداوند علم و دانش را به هر كس بخواهد مى دهد") تا روشن سازد


1- سوره بقره، آيه 269 ..

ص: 251

كه حكمت و دانش، ذاتاً سرچشمه خير كثير است، نه تنها از جهت انتساب به خداوند متعال بلكه ذات و حقيقت علم، خير فراوان است»!(1)

***

آخرين آيه اشاره به بُعد ديگرى از اين مسأله مى كند و آن مذمّت شديد از «كتمان علم و دانش» است؛ مى فرمايد: «كسانى كه دلايل روشن و وسيله هدايتى را كه نازل كرده ايم، بعد از آنكه در كتاب (آسمانى) براى مردم، بيان نموديم كتمان مى كنند خدا آنها را لعنت مى كند، و همه لعن كنندگان (نيز) آنها را لعن مى نمايند.»: انَّ الَّذينَ يَكْتُمُونَ مَا انْزَلْنا مِنَ البَيِّناتِ وَالْهُدى مِنْ بَعْدِ ما بَيَنّاهُ لَلنّاس فِى الْكِتابِ اولئِكَ يَلْعَنُهُمْ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللّاعِنُونَ

تعبير به «لعن» خداوند، (طرد خداوند از رحمت خود و لعن همه لعن كنندگان) از شديدترين تعبيراتى است كه در قرآن مجيد درباره گناهى از گناهان آمده است. و اين نشان مى هد؛ كه تا چه حد «كتمان» علم و دانش، زشت و نكوهيده است، آن هم علوم و دانش هايى كه مايه هدايت مردم باشد.

در آيه اى كه بلافاصله بعد از اين آيه در سوره بقره آمده، تنها راه توبه از اين گناه بزرگ را بعد از پشيمانى و بازگشت به سوى خدا، اصلاح و «تبيين مسائل كتمان شده» ذكر فرموده، و اين نيز به خوبى نشان مى دهد كه براى جبران «كتمان علم» راهى جز تبيين آن، وجود ندارد الَّا الَّذينَ تابُوا وَ اصْلَحُوا وَ بَيَّنُوا فَاولئِكَ اتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ انَا التَّوابُ الرَّحيمُ

اگر چه اين آيه در مورد اهل كتاب نازل شده (كه نشانه هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را كه در كتب خود ديده بودند، كتمان مى كردند)، ولى بديهى است، مفهوم آيه وسيع و گسترده است و كتمان هر علمى را كه مايه هدايت مردم است شامل مى شود؛ رواياتى كه از معصومين نقل شده نيز نشان ميد هد كه علم به مفهوم مطلق آن مورد توجّه است؛ پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله


1- تفسير الميزان، جلد 2، ذيل آيه مورد بحث ..

ص: 252

مطابق حديثى مى فرمايد: «مَنْ سُئِلَ عَنْ عِلْمٍ يَعْلَمُهُ، فَكَتَمَهُ الْجِمَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ بِلِجامٍ مِنْ نارٍ»: «كسى كه از او سؤال درباره علومى كه مى داند، بكنند و كتمان كند در روز قيامت لجامى از آتش بر دهان او مى زند»!(1) در حديث ديگرى از همان حضرت، به تعبير روشن ترى در اين باره برمى خوريم كه مى فرمايد: «مَنْ كَتَمَ عِلْماً نافِعاً عِنْدَهُ، الْجَمَهُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ بِلِجامٍ مِنْ نارٍ»: «كسى كه علم مفيد را كه نزد اواست كتمان كند، خداوند در قيامت لجامى از آتش بر دهان او مى زند»!(2) روشن است اين تعبير تمام علومى را كه براى انسان ها در هر زمينه اى مفيد و نافع است شامل مى شود.

باز در حديث ديگرى از همان حضرت، اين معنى با صراحت نقل شده كه فرمود: «مَنْ عَلِمَ شَيْئاً فَلا يَكْتُمهُ»: «هر كسى علم و دانشى درباره چيزى دارد آن را كتمان نكند».(3)

2- اهميّت علم منحصر به علوم دينى نيست!

ممكن است بعضى چنين تصوّر كنند؛ اين همه تأكيدات كه درباره فراگرفتن تعليم و تعلّم و نشر علوم و دانش ها در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى آمده است؛ تنها ناظر به علوم دينى است، و آنچه را در «بحث حكومت اسلامى» و گسترش همه علوم مورد توجّه است، شامل نمى شود.

ولى اين اشتباه بزرگى است؛ زيرا هم از آيات قرآن و هم از روايات اسلامى اهميّت علم و تعليم و تربيت به طور مطلق استفاده مى شود.

شواهد اين معنى فراوان است از جمله در آيات قرآن، موارد زير به چشم مى خورد:

1- در داستان آدم عليه السلام مسأله تعليم اسماء بيان شده كه اشاره به علم و آگاهى بر اسرار


1- مجمع البيان، جلد 1 و 2، صفحه 241، ذيل آيه مورد بحث..
2- كنز العمال، جلد 10، صفحه 216، حديث 29142 و بحار الانوار، جلد 2، صفحه 78 ..
3- كنز العمال، حديث 29145 ..

ص: 253

آفرينش تمام موجودات است نه اينكه در علوم دينى منحصر باشد: وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا(1)

2- در سوره «الرّحمن» به تعليم بيان از سوى خداوند پرداخته، و آن را به عنوان يك موهبت عظيم الهى در آغاز سوره اى كه مجموعه بزرگترين نعمت ها در آن ذكر شده است معرّفى مى كند عَلَّمَهُ الْبَيان (2) 3- در سوره «يوسف» به علم تعبير خواب و حكايت رؤياها از حوادث آينده- كه گاه مى تواند در سرنوشت ملّتى همچون ملّت مصر اثر بگذارد- اشاره كرده، و از قول يوسف نقل مى كند ذلِكُما مِمّا عَلَّمنى رَبّى (3) 4- باز در همين سوره به مسأله تدبير امر يك كشور و آگاهى بر مديريّت بيت المال اشاره كرده، و از قول يوسف خطاب به عزيز مصر مى گويد: اجْعَلْنى عَلى خَزائِنِ الارْضِ انّى حَفيظ عَليم «مرا سر پرست خزائن اين سرزمين (مصر) بگمار كه من نگاه دارنده و آگاهم».

(و مديريّت آن را به خوبى مى دانم).(4) 5- (در همين مديريّت يك كشور) داستان طالوت و جالوت، هنگامى كه دليل انتخاب طالوت را از سوى پيغمبر آن زمان (اشموئيل) بيان مى كند، مى گويد: انَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَزادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ «خداوند او را بر شما برگزيده است، و علم و قدرت جسمانى او را وسعت بخشيده».(5) بديهى است امتياز طالوت برساير بنى اسرائل تنها در معارف الهى نبود بلكه آگاهى و مديريّت در امور نظامى و سياسى كه در نهاد اين جوان هوشيار و مدبّر وجود داشت، نيز مورد توجّه و استدلال بوده است.


1- سوره بقره، آيه 31 ..
2- سوره الرّحمن، آيه 4 ..
3- سوره يوسف، آيه 37 ..
4- سوره يوسف، آيه 55 ..
5- سوره بقره، آيه 247 ..

ص: 254

6- در داستان داود عليه السلام نيز تعليم «صنعةَلَبُوس» (علم زره بافى) را يكى از افتخارات بزرگ او مى شمرد بلكه «لبوس» به گفته طبرسى در مجمع البيان هر گونه اسلحه دفاعى و تهاجمى را شامل مى شود و منحصر به زره نيست (1)؛ و مى فرمايد: وَعَلّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأسِكُمْ (2)

7- در سوره «كهف» در داستان موسى و خضر، از علوم و دانش هايى سخن مى گويد كه از سوى خضر عليه السلام به موسى عليه السلام آموخته شد و هيچ كدام از آنها از علوم و معارف دينى به معنى خاص نبود، بلكه از علومى بود كه جامعه انسانى را طبق نظام احسن اداره مى كند، مى فرمايد: فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْماً: «در آنجا (موسى و دوست همسفرش يوشع) بندهى از بندگان ما را يافتند كه او را مشمول رحمت خود ساخته و از سوى خود، علم فراوانى به او تعليم داده بوديم».(3) و سپس در آيات بعد سه نمونه از اين علوم را مشروحاً بيان مى كند كه هيچ كدام از علوم و معارف دينى نيست؛ بلكه همه آنها مربوط به تدبير اموز زندگى است.

8- در سوره «نمل» از آگاهى سليمان نسبت به چگونگى سخن گفتن پرندگان سخن به ميان آورده، و آن را به عنوان يكى از افتخارات سليمان كه به آن مباهات مى كرد؛ ذكر مى كند: وَقالَ يا ايُّهَا النّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ: «گفت اى مردم زبان پرندگان به ما تعليم داده شده است».(4)

9- در اواخر سوره «كهف» در داستان ذى القرنين سخن از سدّ سازى او به عنوان يك واقعه مهم به ميان آمده، و حتى جزئياتى از چگونگى تدبير او در امر ساختن يك سدّ نيرومند آهنين براى جلوگيراى از هجوم قبايل فاسد و مفسد (يأجوج و مأجوج) را بيان مى كند: آتُونى زُبُرَ الْحَديدِ حَتّى اذا ساوَى بَيْنَ الصَّدَفَيْنِ قالَ انْفُخُوا حَتّى اذا جَعَلَهُ ناراً قالَ


1- مجمع البيان، ذيل آيه 80 سوره انبياء، ولى قرائنى در آيه وجود دارد كه بيشتر اشاره به زره دارد ..
2- سوره انبياء، آيه 80 ..
3- سوره كهف، آيه 65 ..
4- سوره نمل، آيه 16 ..

ص: 255

آتُونى افْرِغْ عَلَيْهِ قِطْراً: «قطعات بزرگ آهن را برايم بياوريد (و آنها را روى هم بچينيد) تا هنگامى كه كاملًا ميان دو كوه را پوشانيد، سپس گفت:" (در اطراف آن آتش بيفروزيد) و در آن بدميد" (آنها دميدند) تا قطعات آهن را سرخ و گداخته كرده، گفت اكنون مس مذاب برايم بياوريد تا بر روى آن بريزم».(1) اين موهبت نيز به علم و دانش سد سازى اشاره مى كند.

10- در سوره «لقمان» نيز در آياتى كه شرح و صاياى لقمان به فرزندش مى دهد به يك سلسله دستورات برخورد مى كنيم كه جنبه روانشناسى و اجتماعى و مردم دارى دارد؛ كه رعايت آنها براى همگان در زندگى نيز مهم و كارساز است؛ از جمله اينكه به پسرش دستور مى د هد: «نسبت به مردم بى اعتنايى و ترشرويى نكن، مغرورانه بر زمين راه نرو، در راه رفتن اعتدال را رعايت كن، بلند سخن نگو، فرياد نكش، و صبر و شكيبايى و استقامت در كارها داشته باش».(2) اين در حالى است كه خداوند مقام لقمان را به خاطر برخوردارى از موهبت علم و حكمت و دانش بزرگ داشته است، تا آنجا كه سخن او را در كنار سخن خويش قرار داده است!

11- در سوره «سباء» در شرح حال سليمان، سخن از برنامه هاى گسترده عمرانى و هنرى به ميان آمده است، كه پريان زير نظر سليمان، انجام مى دادند: يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحاريبَ وَ تَماثيلَ وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسياتٍ «آنها هر چه سليمان مى خواست (و دستور مى داد) برايش درست مى كردند معبدها، تمثال ها، ظروف بزرگ غذا همانند حوض و ديگ هاى ثابت»!(3) و در آيه قبل از آن، به دستيابى سليمان به دانش ذوب فلزّات اشاره كرده، و مى فرمايد:

وَاسَلْنا لَهُ عَيْنَ القِطْرِ: «ما چشمه هاى مس (مذاب) را براى او روان ساختيم».(4)


1- سوره كهف، آيه 96 ..
2- سوره لقمان، آيات 17- 19 ..
3- سوره سبأ، آيه 13 ..
4- سوره سبأ، آيه 12 ..

ص: 256

12- در سوره «بقره» درباره زمامدارى داوود پيامبر، مى فرمايد: وَ قَتَلَ داوُودُ جالُوتَ وَ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمّا يَشاءُ: «داوود جالوت را كشت و خداوند حكومت و حكمت و دانش را به او بخشيد و از آنچه مى خواست به او تعليم داد».(1) روشن است علم و حكمت در اينجا دانشى است كه براى تدبير ملك و مملكت لازم است؛ و اگر معنى وسيع ترى نيز داشته باشد، اين بخش از علوم مربوط به كشوردارى و نظام حكومت را قطعاً شامل مى شود.

***

از مجموع اشاراتى كه در آيات فوق و بعضى ديگر از آيات قرآن وارد شده به خوبى مى توان استفاده كرد؛ كه بر خلاف پندار كسانى كه تصوّر مى كنند، قرآن تنها به علوم دين و معارف الهيّه؛ اهميّت داده و سخنى از علوم ديگر به ميان نياورده است، قرآن براى اين بخش از علوم اهميّت فوق العاده اى قائل است، و آن را از مواهب بزرگ الهيّه مى شمرد، و مسلمانان را تشويق به فراگيرى هر گونه علم مفيد و نافع در زندگى مادّى و معنوى مى نمايد.

***

3- فراگيرى علوم مفيد در روايات اسلامى

در احاديث اسلامى نيز (به پيروى از آيات قرآن مجيد)، تنها اكتفا به تشويق از فراگيرى علوم دينى نشده بلكه علاوه بر آن هر گونه علم مفيد در زندگى مادّى و معنوى مورد توجّه قرار گرفته است؛ به عنوان نمونه به روايات زير توجّه كنيد:

1- در حديث معروفى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم؛ كه فرمودند: «اطْلُبُوا الْعِلْمَ وَلَوْ بِالصِّيْنِ فَانَّ طَلَبَ الْعِلْمِ فَريضَة عَلى كُلِّ مُسْلِمٍ»: «دانش را فرا گيريد هر چند در كشور چين


1- سوره بقره، آيه 251 ..

ص: 257

باشد، زيرا تحصيل دانش بر هر مسلمانى واجب است».(1) بايد توجّه داشت كه مملكت چين در آن زمان دورترين كشور جهان شناخته مى شد؛ بنابراين منظور اين است كه به سراغ دانش برويد هر چند در دور افتاده ترين كشورهاى دنيا باشد.

بديهى است دانشى كه در آن روز در چين يافت مى شد معارف قرآنى و دينى نبود؛ چرا كه جاى آن مراكز وحى بود بلكه منظور دانش هاى مفيد دنيوى است.

2- در حديث ديگرى از امام اميرالمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «الْحِكْمَةُ ضالَّةُ الْمُؤمِنِ فَاطْلُبُوها وَلَوْ عِنْدَ الْمُشْرِكِ»: «دانش گمشده شخص با ايمان است، پس آن را طلب كنيد هر چند نزد مشركان باشد».(2) روشن است، آنچه نزد مشركان يافت مى شود؛ معارف توحيدى و علوم الهى نيست، بلكه علوم مفيد ديگرى است كه در زندگى به كار مى آيد، و گاه نزد آنان است.

اين گونه احاديث؛ شعار معروف «علم وطن ندارد» را تداعى مى كند؛ و تأكيد مى نمايد كه علم و دانش گمشده مؤمنان است، هر جا و نزد هر كس بيابند، آن را فرا مى گيرند.

چنانچه در حديث ديگرى آمده است «كَلِمَةُ الْحِكْمَةِ ضالَةُ الْمُؤمِنِ فَحَيثُ وَجَدهَا فَهُوَ احَقُّ بِها»: «دانش گمشده مؤمن است، هرجا آن را بيابد به آن سزاوارتر است».(3) 3- در حديث معروفى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «الْعِلْمُ عِلْمانِ: عِلْمُ الادْيانِ وَ عِلْمُ الابْدانِ»: «علم دو گونه است: علوم دينى و علوم پزشكى» (اوّلى مايه سلامت روح انسان است و دوّمى مايه سلامت جسم).(4) 4- در حديث ديگر از همان حضرت آمده است: «الْعِلْمُ ثَلاثَة: الْفِقْهُ لِلَادْيانِ وَ الطِّبُ لِلَابْدانِ وَ النَّحْوُ لِلِّسانِ»: «علم بر سه گونه است: آگاهى نسبت به اديان، و پزشكى براى


1- بحار الانوار، جلد 1، صفحه 180 و كنز العمال، حديث 28697 ..
2- بحار الانوار، جلد 75، صفحه 34 ..
3- بحار الانوار، جلد 2، صفحه 199، حديث 58 ..
4- بحار، جلد 1 صفحه 220، حديث 52 ..

ص: 258

بدن ها، و نحو (ادبيات) براى زبان».(1) در اين حديث سه شاخه مهم از علوم الهى و بشرى مطرح شده است؛ علوم دينى و علم پزشكى و ادبيات كه در واقع كليد علوم ديگر است.

5- در حديث ديگرى از امير مؤمنان على عليه السلام آمده است: «الْعُلُومُ ارْبَعَةٌ: الْفِقْهُ لِلَادْيانِ وَالطِّبُ لِلَابْدانِ وَالنَّحْوُ لِلِّسانِ، و النُّجُومُ لِمَعْرِفةِ الازْمان»:

«دانش چهار بخش است: فقه براى دين، پزشكى براى بدن، نحو (ادبيّات) براى زبان، ستاره شناسى براى شناخت اوقات».(2) 6- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «وَكَذلِكَ اعْطى (الِانْسانَ) عِلْمَ ما فيهِ صَلاح دُنْياهُ كَالزِّراعَةِ وَالغِراسِ وَاسْتِخْراجِ الارَضِيْنَ، وَاقْتِناءِ الاغْنامِ وَالانْعامِ وَاسْتِنْباطِ المِياهِ، وَ مَعْرِفَةِ الْعَقاقِير الَّتى يُسْتَشْفى بِها مِنْ ضُرُوبِ الاسْقامِ، والْمَعادِنِ الَّتى يُسْتَخْرَجُ مِنْها انْواعُ الْجَواهِرِ، وَ رُكُوبِ السُّفُنِ وَالْغَوْصِ فِى الْبَحْرِ ... وَالتَّصَرُّفِ فِى الصِّناعاتِ وَ وُجُوهِ الْمَتاجِرِ وَالْمَكاسِبِ»:

امام صادق عليه السلام مطابق اين روايت ضمن بر شمردن علوم و دانش هاى مفيدى كه خداوند به لطف و كرمش بر انسان ارزانى داشته، مى فرمايد: «همچنين به او علومى بخشيده؛ كه اصلاح دنياى او در آن است، مانند:" كشاورزى، باغدارى، استخراج زمين (3)، دامدارى و استخراج آبها از زمين، شناخت گياهان دارويى كه براى انواع بيمارى ها مفيد است و شناخت معادنى كه از آن انواع جواهر استخراج مى شود، وسوار شدن بر كشتى ها و غواصّى در درياها ... و تصرّف در انواع صنايع و انواع تجارت ها و كسب ها"».(4) به اين ترتيب امام عليه السلام تمام اين علوم را از مواهب الهى شمرده و انسانها را به تحصيل و


1- بحار الانوار، جلد 75، صفحه 45، حديث 52 ..
2- بحار، جلد 1، صفحه 218 ..
3- با توجّه به اينكه استخراج معادن در عبارات بعد آمده بعيد نيست، كه منظور از استخراج زمين ها آماده كردن زمين ها موات، براى كشاورزى بوده باشد ..
4- بحار الانوار، جلد 3، صفحه 83 ..

ص: 259

تعليم و گسترش آن تشويق فرموده است.

7- در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ضمن بيان حقوق فرزندان بر پدران آمده است:

«وَيُعَلِّمَهُ كِتابَ اللَّهِ وَ يُطَهِّرَهُ وَ يِعَلِّمَهُ السِّباحَةِ»: «از حقوق فرزندان بر پدر اين است كه كتاب خدا را به او تعليم كند، و او را از پليدى ها و گناهان پاك سازد، و فن شنا را به او بياموزد».(1) از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه حتّى تعليم فن شنا از نظر قانون گذار اسلام دور نمانده، و تعليم آن را به فرزندان توصيه كرده است.

8- در حديثى ديگرى از امام موسى بن جعفر عليه السلام مى خوانيم: «وَ بَعْدَ عِلْمِ الْقُرآنِ ما يَكُونُ اشْرَفَ مِنْ عِلْمِ النُّجُومِ وِ هُوَ عِلْمُ الانْبياءِ وَالاوْصِياءِ وَ وَرَثَةِ الانْبياءِ الَّذينَ قالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ: وَ عَلاماتٍ وَ بالْنَجْم هُمْ يَهْتَدونَ : «بعد از علم قرآن علمى شريف تر از علم نجوم و ستاره شناسى نيست و آن علم انبياء و اوصياء و وارثان آنهااست، همانها كه خداوند متعال در حقّ آنها فرموده:" خداوند علاماتى قرار داد و به وسيله ستارگان هدايت مى شوند"».(2)

***

از مجموع آيات و روايات فوق و نيز روايات ديگرى كه شرح همه آنها به طول مى انجامد به خوبى استفاده مى شود كه چگونه اسلام يك نهضت علمى نيرومند را پايه گذارى كرد؟ و به همين دليل با گذشت دو سه قرن اين نهال برومند رشد و نمو كرد و شاخ و برگ آن سراسر جهان اسلام را زير پوشش خود قرار داد، و چنان به ثمر نشست كه در مدّت كوتاهى كتاب هاى فراوان در رشته هاى مختلف علمى اعم از معارف الهى، فلسفه، طب بهداشت، جغرافيا، فيزيك، شيمى و غير آنها تأليف و تصنيف شد؛ كه بخشى از آن به صورت ترجمه، و بخش ديگرى به صورت تحقيقات جديد دانمشندان اسلام، در رشته هاى مختلف علمى انتشار يافت.

دانشمندانى كه درباره تاريخ تمدن اسلام بحث كرده يا كتاب نوشته اند؛ از جمله


1- وسايل، جلد 15، صفحه 199، باب 88، حديث 7 ..
2- بحار الانوار، جلد 47، صفحه 146 و آيه 116 سوره نحل ..

ص: 260

دانشمندان غربى فصل مهمّى از تاريخ تمدن اسلام را به نهضت علمى مسلمين اختصاص داده؛ و رشته هاى مختلف علوم را كه زير نظر مسلمين رونق و گسترش يافت؛ را با ذكر نام دانشمندان هر يك از علوم و فنون بر شمرده اند.

اين نكته بسيار قابل توجّه است كه به اعتراف صريح مورّخان غربى نهضت علمى اروپا از نهضت علمى مسلمين مايه گرفت؛ و اروپائيان در نهضت علمى خود مديون دانشمندان اسلام اند!

در كتاب تاريخ تمدن غرب و مبانى آن در شرق كه به وسيله چند نفر از دانشمندان غربى نگارش يافته مى خوانيم: «هنگامى كه كمك هاى بيزانس (1) و مسلمانان را (به فرهنگ مغرب زمين) مورد توجّه قرار دهيم؛ مى توان گفت كه نور بسيارى از شرق به غرب تابيده است»!

دكتر ماكس ميرهوف در كتاب ميراث اسلام مى گويد: «علوم عرب (مسلمانان) مانند ماه تابانى بود كه تاريك ترين شب هاى اروپاى قرون وسطى را روشن كرد، و چون علوم جديد ظاهر گشت، ماه بى رنگ شد، و همان ماه بود كه ما را در شب هاى تار هدايت كرد تا به اينجا رسانيد، و مى توانيم بگوييم هنوز هم تابش آن با مااست»!(2) در عبارت ديگرى در همان كتاب مى خوانيم: «... خلاصه به اين وسيله (وسيله ترجمه كتب دانشمندان اسلام) علوم شرق مانند باران رحمت بر خاك خشك اروپا باريد و آن را حاصل خيز و بارور ساخت و كم كم اروپائيان با علوم شرق آشنا شدند!»

او در يادداشت هايى تحت عنوان علوم طبيعى و طب، چنين مى نويسد: «آنچه در اين سال هاى اخير كشف شده روشنايى جديدى بر تاريخ قديم علوم جهان اسلام افكنده است؛ مسلّماً اين كشفيّات هنوز كافى نيست؛ و دنيا در آينده بيشتر به اهميّت علوم اسلامى پى


1- بيزانس امپراطورى روم شرقى بود؛ كه پايتخت آن بيزانس نام داشت و الآن بخشى از تركيه را شامل مى شود و بيزانس درمحل استامبول كنونى واقع بوده است..
2- ميراث اسلام، صفحه 134 ..

ص: 261

خواهد برد.»(1) در گفته ديگر از پرفسور گيب استاد زبان عربى در دانشگاه لندن، در مقاله اى كه تحت عنوان نفوذ ادبيات اسلامى در اروپا نگاشته چنين نقل مى كند:

«هنگامى كه به گذشته نظر مى افكنيم، مى بينيم علوم و ادبيّات شرق و به منزله خمير مايه اى (براى تمدن غرب بود، به گونه اى كه نفوذ روحيّات و افكار شرق، روح تاريك مردم قرون گذشته غرب) را روشن ساخت و آنها را به جهان وسيع ترى هدايت نمود»!(2) جرجى زيدان مورّخ معروف مسيحى در كتاب تاريخ تمدن اسلامى در بحث تأثير اسلام در علوم و دانش هايى كه از خارج به حوزه اسلامى وارد شد چنين مى نويسد:

«هنگامى كه تمدّن اسلامى به مرحله كامل رسيد و علوم بيگانه در بلاد اسلام انتشار يافت؛ مسلمانان به فراگرفتن آن پرداختند، گروهى (از دانشمندان اسلام) نبوغ خود را به كار گرفته و بر صاحبان اصلى آن علوم پيشى گرفتند؛ و آراء و كشفيّات جديدى بر آن افزودند؛ و به اين ترتيب علوم و دانش ها تنوّع و تكامل يافت، و با فرهنگ و آداب اسلامى آميخته شد، و شكل تمدّن اسلامى به خود گرفت و هنگامى كه اروپائيان براى باز پس گرفتن علوم يونان نهضت كردند، بيشتر اين علوم را با همان رنگ اسلامى از لغت عربى گرفتند»!(3) در عبارت ديگرى مى نويسد: «از آنچه درباره نقش تعليم، در تمدّن اسلامى گفتيم به خوبى استفاده مى شود كه علم و دانش، در جهات مختلف (نزد مسلمانان) بارور گشت، و علما و فقها و پزشكان و فلاسفه، نبوغ خود را در اين راه آشكار ساختند».(4) كوتاه سخن اينكه در كتب تاريخ عمومى جهان، يا كتبى كه در خصوص تاريخ تمدّن اسلامى نوشته شده است؛ اعترافات زيادى از مورّخان شرق و غرب، پيرامون نهضت علمى مسلمانان و تأثير آن در دراز مدّت و كوتاه مدّت در تاريخ علم و فرهنگ بشرى به چشم


1- همان مدرك، صفحه 111 ..
2- همان مدرك، صفحه 181 ..
3- تاريخ تمدن اسلامى، جرجى زيدان، جلد 3، صفحه 196 ..
4- همان مدرك، صفحه 222 ..

ص: 262

مى خورد كه شرح آن در خور كتاب مستقلّى است و آنچه در بالا گفته شد؛ تنها گوشه ناچيزى از آن است.

4- مقام معلّم در اسلام

همان گونه كه مى دانيم، فراگيرى از نظر اسلام واجب عينى است؛ و در پاره اى قسمت ها واجب كفايى محسوب مى شود؛ يعنى بخشى از علوم را همگان بايد فرا گيرند و آن بخش كه جنبه تخصّصى دارد و فراگيرى آن براى همه ميسّر نيست، واجب كفايى مى باشد.

تعليم علوم نيز همين گونه است، بخشى از آن توسّط كسانى كه از آن آگاه اند بايد به همگان تعليم داده شود، در حالى كه تعليم بخشى ديگر هم واجب كفايى است.

روى هم رفته تعليم و تعلّم تمام علومى كه قوام جامعه بشرى از نظر معنوى و مادّى بدان بستگى دارد؛ گاه به صورت واجب عينى، و گاه به صورت واجب كفايى لازم و ضرورى است، و به همين دليل هيچ مسلمانى نمى تواند خود را از پيشرفت هاى علمى روز جدا سازد، بلكه براى تقويت پايه هاى حكومت اسلامى، بايد بيشترين سعى و تلاش براى تعليم و تعلّم آن صورت گيرد، و به يقين اگر مسلمانان در اين زمينه كوتاهى كنند و مايه عقب افتادگى كشورهاى اسلامى گردند در پيشگاه خدا مسئول اند!

قرآن مجيد، نخستين معلّم را خداوند، و نخستين شاگرد را حضرت آدم عليه السلام، و نخستين علمى كه به او تعليم داده شد علم الاسماء مى شمرد (به احتمال قوى منظور از آن آگاهى بر اسرار افرينش و موجودات جهان است.)

تنها آدم نبود كه خداوند به او تعليم داد، بلكه به يوسف تعليم تعبير خواب داد، وَ عَلَّمْتَنى مِنْ تَأويلِ الاحاديثِ (1) و به سليمان زبان پرندگان آموخت، وَ قالَ يا ايُّهَا النّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ،(2)


1- سوره يوسف، آيه 101 ..
2- سوره نمل، آيه 16 ..

ص: 263

و به داود عليه السلام زره ساختن را، وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ (1) و به خضر علم و آگاهى فراوانى داد، وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْماً،(2)

و به فرشتگان علوم فراونى بخشيد، سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا الّا ما عَلَّمْتَنا،(3)

و به انسان ها نطق و بيان آموخت عَلَّمَهُ الْبَيان و از همه بالاتر اينكه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله علوم دانش هايى كه هرگز تحصيل آن از طرق عادى براى او ممكن نبود آموزش داد، وَ عَلَّمَكَ مالَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ (4)

فرشته بزرگ الهى يعنى پيك وحى (جبرئيل) نيز تعليمات فراوانى به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله داد، عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوى (5) پيامبران نيز به نوبه خود در زمره بزرگ ترين معلّمان جهان اند؛ كه علوم و دانش هاى فراوانى را در زمينه دين و دنيا به نسل بشر آموختند؛ قرآن درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بزرگترين پيامبر مى فرمايد: «و به مردم كتاب (قرآن) و حكمت مى آموزد» وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ(6) همين برنامه را هر پيامبرى در مورد امت خويش اجرا كرد و علم دين و دنيا به آنها آموخت.

علما و دانشمندان كه وارثان پيامبران اند، بعد از آنها به كرسى تعليم نشستند و علم و دانش به انسانها آموختند، و مقامشان از نظر قرآن آنقدر والا و بالااست كه قرآن درباره آنها مى گويد: يَرْفَعِ اللَّهُ الّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذينَ اوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ «خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند و كسانى را كه علم به آنها داده شده است، درجات عظيمى مى بخشد».(7)


1- سوره انبياء، آيه 80 ..
2- سوره كهف، آيه 65 ..
3- سوره بقره، آيه 32 ..
4- سوره نساء، آيه 113 ..
5- غالب مفسّران« شديد القوى» را به جبرئيل تفسير كرده اند، ولى بعضى آن را ذات پاك خداوند مى دانند، سوره نجم، آيه 5 ..
6- سوره جمعه، آيه 2 ..
7- سوره مجادله، آيه 11 ..

ص: 264

در روايات اسلامى مقام معلّم آنقدر والااست كه خدا و فرشتگان و همه موجودات- حتّى مورچه در لانه خود و ماهيان در درياها- بر كسى كه به مردم نيك تعليم كند درود مى فرستند؛ چنانكه در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده است: «انَّ اللَّهَ و مَلائِكَتَهُ حَتَّى الَّنمْلَةِ فى حُجْرِها وَ حَتّى الْحُوتِ فِى الْبَحْرِ يُصَلُّونَ عَلى مُعَلِّمِ النّاس الْخَيْرَ».(1)

همين مضمون در احاديث متعدد ديگرى نيز وارد شده است.

در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم: «الا اخْبِرُكُمْ بِاجْوَدِ الاجْوَدِ؟ اللَّهُ الاجْوَدُ الاجْوَدُ! وَ انَا اجْوَدُ وُلْدِ آدَمَ! وَ اجْوَدُكُمْ مِنْ بَعْدى رَجُل عَلِمَ عِلْماً فَنَشَرَ عِلْمَهُ يُبْعَثُ يَومَ الْقِيامَةِ امَّةًوَحْدَهِ!»:

«آيا به شما خبر دهم كه بخشنده ترين بخشنده ها كيست؟ بخشنده ترين بخشندها خدااست، و من بخشنده ترين فرزندان آدم هستم؛ و بعد از من از همه شما بخشنده تر كسى است كه علم و دانشى را فرا گيرد، و آن را نشر دهد و به ديگران بياموزد، چنين كسى روز قيامت به تنهايى به صورت امّتى برانگيخته خواهد شد»!(2) تعبير به امّت به خوبى نشان مى دهد كه گسترش وجودى معلّمان به موازات گسترش تعليمات آنها در ميان جامعه بشرى صورت مى گيرد، و هر قدر شاگردان بيشترى را تعليم و تربيت كنند به همان نسبت شخصيّت معنوى و اجتماعى آنها گسترده تر مى شود و گاه به اندازه يك امّت مى گردد.

اهميّت نشر علم و دانش و فرهنگ در اسلام تا آن حدّ است، كه در حديثى معروف مجلس علم را، باغى از باغ هاى بهشت شمرده است.(3)


1- كنز العمال، حديث 28736 ..
2- ميزان الحكمة، جلد 6، صفحه 474 ..
3- اين حديث را با اين عبارت گر چه در منابع اسلامى نيافتيم، ولى در بعضى از احاديث آمده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:« بادِرُوا الى رِياض الْجَنَّةِ قالُوا يا رَسُول اللَّهِ وَ ما رِياضُ الْجَنَّةِ؟ قالَ حَلِقُ الذِّكْر»: « و به سوى باغهاى بهشت با سرعت حركت كنيد، عرض كردند:" اى سول خدا صلى الله عليه و آله باغهاى بهشت چيست؟" فرمود:" حلقه ها و جلسات ذكر است"»، مرحوم فيض در جلد اوّل وافى، بعد از ذكر اين حديث مى گويد:« منظور از حلقه ذكر در اينجا همان گونه كه از بعضى ديگر از احاديث اين باب استفاده مى شود، مجلس علم است»( وافى، جلد اوّل، صفحه 177). اين حديث در كتاب صحيح ترمذى نيز با مختصر تفاوتى نقل شده است:« اذا مَرَرْتُمْ بِرياضِ الْجَنَّةِ فَارْتَعُوا قالِ وَ ما رِياضُ الْجَنَّةِ؟ قالَ حِلَقُ الذِّكْرِ».( صحيح ترمذى، جلد 5، صفحه 532، باب 83، حديث 3510) ..

ص: 265

جالب اينكه در اسلام هر كارى كه مقدّمه فراگيرى علم، يا مناسبتى با آن داشته باشد، عبادت شمرده شده است؛ در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «مُجالَسَةُ الْعُلَماءِ عِبادَةٌ»: «همنشينى با دانشمندان عبادت است».(1) در حديث ديگرى از امام موسى بن جعفر عليه السلام مى خوانيم: «النَّظَرُ الى وَجْهِ الْعالِمِ حُبّاً لَهُ عِبادَةٌ»: «نگاه به صورت عالم از روى محبّت، عبادت است».(2) و نيز در حديث ديگرى مى خوانيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوذر فرمود: «الْجُلُوسُ ساعَةً عِنْدَ مُذاكَرَةِ الْعِلْمِ خَيْرٌ لَكَ مِنْ عِبادَةِ سَنَةٍ، صِيام نَهارها، وَ قِيامِ لَيْلَها وَالنَّظَرُ الى وَجْهِ الْعالِمِ خَيْر لَكَ مِنْ عِتْقِ الْفِ رَقَبَةٍ»:

«يك ساعت در جلسه مذاكره علم شركت كردن، براى تو بهتر از عبادت يك سال است كه روزها روزه باشى و شب ها مشغول عبادت شوى، و نگاه به صورت عالم، براى تو بهتر است از آزاد كردن يك هزار برده»!(3) احاديث در اين زمينه فراوان و پربار است كه ذكر همه آنها، به طول مى انجامد، سخن را كوتاه مى كنيم و اين بحث را با حديثى از لقمان حكيم كه سخنانش در قرآن مجيد در كنار سخنان خدا قرار گرفته به پايان مى بريم، او به فرزندش فرمود: «يا بُنَىَّ جالِسِ الْعُلَماءَ ... فَانَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ يْحُيِى الْقُلُوبَ بِنُورِ الْحِكْمَةِ كَما يُحْيِى الارْضَ بِوابِلِ السَّماءِ»: «فرزندم! با علما همنشين شو ... زيرا خداوند دلها را به نور دانش روشن مى كند؛ آن گونه كه زمين را با قطره هاى درشت باران زنده مى كند».(4) از آنچه گفته شد به خوبى روشن مى شود كه مسأله تعليم و تربيت و نشر دانش و فرهنگ اهميّت فوق العاده و موقعيّت ويژه اى در برنامه هاى اسلامى عموماً و خصوصاً در


1- بحار الانوار، جلد 1، صفحه 204 ..
2- همان مدرك، صفحه 205 ..
3- همان مدرك، صفحه 203 ..
4- همان مدرك، صفحه 204 ..

ص: 266

برنامه حكومت اسلامى دارد، و وظيفه حكومت اسلامى اهتمام فوق العاده به امر تعليم و تربيت است.

***

5- آموزش هاى مستقيم و غير مستقيم

آنچه در بحثهاى گذشته آمد، بيشتر ناظر به تعليم و تربيت از طرق مستقيم بود، مانند تشكيل جلسات درس و مدرسه و مانند آنها، ولى در اسلام آموزش هاى غير مستقيم فراوانى است كه تأثير آن در پاره اى از جهات از آموزش هاى مستقيم وسيع تر و عميق تر است.

عبادات اسلامى مخصوصاً آنها كه به صورت گروهى و جمعى انجام مى شود مانند: نماز جماعت، نماز جمعه و حجّ از جمله امورى است، كه تأثير نيرومندى در آموزش جمعى مردم دارد.

نماز جماعت كه پنج وقت در شبانه روز انجام مى گيرد درس وحدت و به هم پيوستگى صفوف و مساوات و برادرى را به مسلمين مى آموزد؛ و قشرهاى مختلف اجتماعى را گاه بر اثر مسئوليّتهاى گوناگون در جامعه كاملًا از هم جدا هستند؛ و در تمام سال يك بار هم به طور عادى يكديگر را ملاقات نمى كنند در يك جا كنار هم جمع مى كند، و درس هم فكرى و همدلى را در مسائل اجتماعى به آن ها مى آموزد.

صفوف نماز جماعت، علاوه بر روحانيّت خاصّى كه بر آن حاكم است، و نور معنويّت و صفا با خود همراه دارد، وسيله اى براى آگاهى عمومى از مسائل سرنوشت ساز جامعه اسلامى است.

مسلمين در آغاز اسلام از طريق اين گردهمايى شبانه روزى توانستند آگاهى كافى و اتّحاد صفوف در برابر دشمنان بى شمارشان پيدا كنند، و طرح حكومت اسلامى را با سرعت

ص: 267

پيش ببرند.

در نماز جماعت طبق دستورات اسلام به نگام قرائت حمد و سوره، تنها امام جماعت است كه از سوى همه، اين دو سوره را مى خواند؛ و انضباط اجتماعى را از اين طريق، زنده مى كند، و مديريّت آميخته با روحانيّت را با محتواى اين دو سوره در دل و جان آن پرورش مى دهد.

اين نكته حائز اهميت است كه در مناسبت هاى مختلف سوره ها و آيات گوناگونى از قرآن، براى تلاوت بعد از سوره حمد انت خاب مى شود؛ كه هر كدام از آنها مى تواند حاوى درس هاى معارف اسلامى، اخلاق، آموزش هاى سياسى و اجتماعى بوده باشد، هنگامى كه اين آيات و سوره ها به وسيله امام جماعت با آهنگ دلنشين خوانده مى شود، در حالى كه همه ايستاده اند و در سكوت عميق فرو رفته اند اثر آموزشى قوى و بى نظيرى در آنها دارد، و همگان را به تفكّر و انديشه در محتواى آيات وا مى دارد، و روحانيّت عبادت و تأثير آن را مضاعف مى سازد؛ و اگر اين مراسم عبادى با آداب اسلامى و حضور قلب و تمركز حواس كه شرط اصلى قبول آن است انجام گيرد؛ مكتبى پربار براى آموزش جامعه اسلامى خواهد بود و از اين گذشته، درس آموزنده اى براى دشمنان و بيگانگان از اسلام است، و غالباً ديده شده است هنگامى كه آنها با صفوف فشرده و منظّم نماز جماعت مسلمين برخورد مى كنند؛ براى آنها مايه جلب توجّه و تفكّر و انديشه است.

و به همين دليل در حديثى از امام على بن موسى الرّضا عليه السلام آمده است مى خوانيم؛ كه مى فرمايد: «انَّما جُعِلَت الْجَماعَةُ لِئَلّا يَكُونَ الاخْلاصُ وَ التَوْحيدُ وَالاسْلامُ وَالْعِبادَةُ لِلّهِ الّا ظاهراً مَكْشوفاً مَشْهُوراً، لِانَّ فى اظْهارِهِ حُجَّة عَلى اهْلِ الشَّرْقِ وَالْغَرْبِ ... مَعَ ما فيهِ مِنَ الْمُساعَدَةِ عَلَى الْبَرِّ وَالتَّقْوى، وَ الزَّجْرِ عَنْ كَثيرٍ مِنْ مَعاصِى اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ»:

«نماز جماعت از اين رو قرار داده شده كه ايمان و توحيد و اسلام و عبادت براى خدا، ظاهر و آشكار و مكشوف انجام گيرد؛ چرا كه اظهار آن حجّت را بر شرق و غرب جهان، تمام

ص: 268

مى كند- و آنها را به تفكّر بيشتر درباره اسلام و تعليمات آن وامى دارد- علاوه بر اين، كمك به نيكى و تقوا- و آگاهى از حال يكديگر و تعاون همگانى- و همچنين جلوگيرى از بسيارى از گناهان و معاصى الهى است (زيرا هنگامى كه مردم در شبانه روز چند بار يكديگر را در آن جمع روحانى مى بينند، از تجاوز به حقوق ديگران و ارتكاب گناهان به خاطرشرم و حضور دائمى خوددارى مى كنند)».(1) كوتاه سخن اينكه تأثيرى كه نماز جماعت پنج گانه در بيدارى مسلمين و آموزش آنها داشته و دارد، نيز تأثيرى كه در خنثى كردن توطئه هاى دشمنان و در هم شكستن قدرت آنها دارد بر كسى پوشيده نيست.

به همين دليل اين عبادت بزرگ از مهم ترين و مؤكّدترين عبادات اسلامى است و آن قدر فضيلت و پاداش در روايات اسلامى براى آن ذكر شده كه انسان را مبهوت مى كند.

در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «مَنْ مَشى الى مَسْجِدٍ يَطْلُبُ فيه الْجَماعَةَ كانَ لَهُ بِكُلِّ خُطْوَةٍ سَبْعُونَ الْفَ حَسَنَةٍ، وَ يُرْفَعُ لَهُ مِنَ الدَّرَجاتِ مِثْلُ ذلِكَ، فَانْ ماتَ وَ هُوَ عَلى ذلِكَ، وَكَّلَ اللَّهُ بِهِ سَبْعَينَ الْفَ مَلَكٍ يَعُودُونَهُ فى قَبْرِهِ وَ يُبَشِّرُونَهُ وَ يُؤنِسُونَهُ فى وَحْدَتِهِ وَ يَسْتَغْفِرونَ لَهُ حَتّى يُبْعَثُ»: «كسى كه به سوى مسجدى براى اقامه جماعت برود، هر گام كه بر مى دارد؛ هفتاد هزار حسنه براى او خواهد بود، و درجات او به همين مقدار نيز بالا مى رود. و اگر با همين حال از دنيا برود، خداوند هفتاد هزار فرشته را مأمور مى كند كه او را در قبر ملاقات كنند، و به او بشارت دهند؛ و در تنهايى مونس او باشند و براى او تاروز قيامت استغفار كنند!»(2)

***

6- نماز جمعه و آثار آموزشى آن

1- وسائل الشيعة، جلد 5، صفحه 372 ..
2- وسائل الشيعة، صفحه 372، حديث 7 ..

ص: 269

نماز جمعه يكى ديگر از مهم ترين اجتماعات عبادى- سياسى اسلامى است كه تأثير آن در آموزش مستقيم و غير مستقيم جامعه اسلامى، بسيار قوى است.

اين نماز پرشكوه هر هفته يك بار تشكيل مى شود، و تمام مسلمانان يك شهر موظف اند در يك نماز جمعه شركت كنند.(1) در نماز جمعه دو خطبه قبل از نماز خوانده مى شود كه مشتمل بر مواعظ و اندرزها و امر به تقوا و پرهيزكارى، و به ويژه مسائل اجتماعى و سياسى مهم جامعه است كه از يك سو روح و جان را تلطيف كرده و از آلودگيهاى گناه شستشو مى كند؛ و از سوى ديگر آگاهى فراوانى به مردم در زمينه معارف اسلامى و رويدادهاى مهمّ اجتماعى و سياسى و چگونگى موضع گيرى صحيح در برابر آنها را مى دهد، و از سوى سوّم جلب هم كارى عموم را براى حلّ مشكلات در پرتو تجديد روح دينى و نشاط معنى فراهم مى سازد.

خواندن دو خطبه از واجبات نماز جمعه است؛ و در آداب خطبه در روايات اسلامى و كتب فقهى آمده است كه خطيب بايد صداى خود را چندان بلند كند كه همه مردم صداى او را بشنوند، و به هنگام ايراد خطبه همه بايد خاموش باشند و به سخنان خطيب گوش فرا دهند و رو به سوى او باشند.

شايسته است خطيب مردمى فصيح و بليغ و آگاه به اوضاع و احوال مسلمين و باخبر ازمصالح مسلمين و شجاع و صريح اللهجه در بيان حق باشد، به علاوه حسن اعمال و رفتار او در جامعه سبب تأثير و نفوذ كلامش گردد و زندگى او مردم را به ياد خدا بيندازد.

در خطبه ها بايد مسائل مهمّى كه با دين و دنياى مسلمين ارتباط دارد مطرح گردد، و آنچه مورد نياز مردم در داخل و خارج كشورهاى اسلامى و منطقه است، مورد بحث قرارگيرد، و مسائل مهمّ سياسى و اجتماعى و اقتصادى با در نظر گرفتن اولويّتها مطرح گردد، و به مردم آگاهى لازم داده شود؛ و آنها را از توطئه هاى دشمنان باخبر سازد، و


1- اين عقيده پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام است در حالى كه گروهى از اهل سنت اجازه مى دهند نمازهاى جمعه متعدد همانند نماز جماعتهاى روزانه در مساجد مختلف تشكيل شود.( الفقه على المذاهب الاربعة، صفحه 385) ..

ص: 270

برنامه هاى كوتاه مدت و دراز مدت را براى خنثى كردن نقشه هاى آنها گوشزد نمايد.

خطيب بايد بسيار هوشيار و بيدار و اهل فكر و مطالعه در مسائل معنوى مادّى اسلام باشد، و از اين مراسم بزرگ حداكثر استفاده را براى آگاه ساختن مسلمين و پيشرفت اهداف اسلامى بنمايد.

در حديث جامع و پرمعنايى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه فرمود:

«خطبه نماز جمعه براى اين قرار داده شده كه نماز جمعه يك برنامه عمومى است، خداوند مى خواهد به امير مسلمانان امكان دهد، تا مردم را موعظه كند و به اطاعت ترغيب نمايد و از معصيت الهى برحذر دارد.»

سپس افزود: «وَ تَوْقيفِهُمْ عَلى ما ارادَ مِنْ مَصْلَحَةِ دينِهِمْ وَ دُنْياهُمْ وَ يُخْبِرُهُمْ بِما وَرَدَ عَلَيْهِمْ مِنَ الآفاقِ مِنَ الاهْوالِ الَّتى لَهُمْ فيا المَضَرهُ و الْمَنْفَعَةُ»:

«و آنها را از اخبار و حوادث مهمى كه از نقاط مختلف به او مى رسد و در سود و زيان و سرنوشت آنها مؤثّر است، مطّلع سازد»

سپس فرمود: «اينكه براى نماز جمعه دو خطبه قرار داده شده؛ به خاطر اين است كه در يكى حمد وثنا و تمجيد و تقديس الهى (و مسائل معنوى و اخلاقى) مطرح كنند، و در ديگرى نيازها و هشدارها و دعاها را قرار دهند؛ و اوامر و نواهى و دستورهايى كه مربوط به صلاح و فاسد جامعه اسلامى است؛ به اطلاع آنها برسانند».(1) نقشى كه امروز نماز جمعه، براى آگاه سازى مردم از مسائل سياسى و اجتماعى دارد، بر كسى پوشيده نيست و بسيار مى شود كه تبليغات سوء دشمنان كه در طول هفته با استفاده از وسائل ارتباط جمعى مجهّز جهان انجام مى گيرد با يك خطبه حساب شده نماز جمعه خنثى مى گردد؛ و اگر مسلمين قدر اين برنامه مهمّ اسلامى را بشناسند و همانگونه كه اسلام خواسته است انجام دهند، و مانند بعضى از دولت هاى ضعيف النّفس يا دست


1- وسائل الشيعة، جلد 5، صفحه 39، حديث 6 ..

ص: 271

نشانده، هويّت اين عبادت بزرگ را مسخ نكنند، به عمق تأثيرات آن از نظر فرهنگى و آموزشى آشنا، و از بركات آن بهره مند مى شوند.

نماز عيدين (عيد فطر و عيد قربان) كه شباهت زيادى با نماز جمعه دارد مخصوصاً از نظر وجود دو خطبه كه در اينجا بعد از نماز بجا آورده مى شود، همان آثار و بركات نماز جمعه را مى تواند داشته باشد.

***

7- آثار فرهنگى كنگره عظيم حجّ

يكى ديگراز عبادات اسلامى كه آن نيز تأثير مهمّى در آموزش مسلمين و نشر علم و دانش و وحدت صفوف و وقوّت و شوكت مسلمين دارد؛ مراسم حج است كه همه سال، ميليون ها نفر از مسلمانان را از سراسر جهان به سوى خود فرا مى خواند و در يك كنگره عظيم جمع مى كند و آموزش هاى زيادى را در جهات معنوى و مادّى به آنها مى دهد.

اين نكته قابل توجّه است كه شركت در اين مراسم براى هر مسلمانانى كه توانايى داشته باشد؛ يك بار درطول عمر واجب، و دفعات ديگر مستحب است، و هيچ فرقى ميان مسلمانان از زن و مرد و پير و جوان و سياه وسفيد، و با سواد و بى سواد نيست، و به همين دليل همه ساله گروه عظيمى از شخصيت هاى علمى و فرهنگى و سياسى و اقتصادى مسلمين در ميان صفوف حجاج به زيارت خانه خدا مى شتابند، و در طول مدّتى كه در مكّه و مدينه و ساير مواقف با هم در تماس هستند، قسمت قابل ملاحظه اى از معلومات خود را مبادله مى كنند.

مخصوصاً در اين اواخر كه بسيارى از مسلمانان به اهميّت اين گردهمايى معنوى عظيم آشناتر شده اند در حاشيه اين مراسم پرشكوه، گردهمايى ها، سمينارها و كنگره هايى تشكيل مى دهند؛ كه انديشمندان كشورهاى مختلف در آن جمع مى شوند، و ره آوردهاى فرهنگى خود را در اختيار يكديگر از (اين طرق) قرار مى دهند.

ص: 272

قرآن مجيد در يك جمله كوتاه درباره فلسفه هاى حج مى فرمايد: لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ «مردم به اين سرزمين مقدّس براى اين مى آيند كه منافع خويش را (در اين برنامه حيات بخش) با چشم خود ببيند»!(1) مفسّران درتفسير كلمه «منافع» در اينجا سخن بسيار گفته اند؛ ولى روشن است كه هيچ گونه محدوديّتى در مفهوم اين لفظ نيست؛ و تمام منافع و بركات معنوى و نتايج مادى و فلسفه هاى سياسى و فرهنگى و اجتماعى را شامل مى شود.

ربيع بن خيثم از امام صادق عليه السلام تفسير اين كلمه را خواست، امام در پاسخ فرمود:

«منافع دنيا و آخرت را، هر دو شامل مى شود».(2) در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام در پاسخ هشام بن حكم از فلسفه حجّ مى خوانيم؛ كه امام به چند بعد مهم در آن اشاره فرموده است: نخست آشنايى مسلمين تمام جهان با يكديگر، سپس به منافع اقتصادى آن، و ايجاد بسيارى از مشاغل در شعاع حجّ، و سرانجام به اثرات فرهنگى آن اشاره كرده، و مى فرمايد: «وَلِتُعْرَفُ آثارُ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ تُعْرَفُ اخْبارُهُ وَ يُذْكَرُ وَلا يُنْسى»: «و نيز هدف اين بوده، كه آثار پيامبر صلى الله عليه و آله و اخبار او شناخته شود- و علوم و دانش هاى اسلامى از نسلى به نسل ديگر منتقل گردد- و به دست فراموشى سپرده نشود».(3) به هر حال اگر كسى در جزئيّات مراسم حج دقيق شود، و مخصوصاً از نزديك اين مراسم را مشاهده كند، به اهميّت بعد فرهنگى و آموزشى آن، كه به راستى كم نظير و بى نظير است، آشنا مى شود.

آرى حج مى تواند همه ساله مبدّل به يك كنگره عيظم فرهنگى گردد، و انديشمندان جهان اسلام در ايّامى كه در مكّه هستند، گرد هم آيند و علاوه بر آثار خاص معنوى حجّ


1- سوره حج، آيه 28 ..
2- تفسير نور الثقلين، جلد 3، صفحه 488 ..
3- وسائل الشيعة، جلد 8، صفحه 9، حديث 18 ..

ص: 273

افكار وابتكارات خويش را به ديگران منتقل سازند.

در دوران هاى خفقان بارى كه خلفا و سلاطين ستمگر، اجازه نشر معارف اسلامى را به مسلمين نمى دادند؛ آنها با استفاده از فرصتى كه فريضه حجّ در اختيارشان مى گذاشت؛ بسيارى از مشكلات خود را حل مى كردند و با تماس گرفتن با ائمّه هدى عليهم السلام و علماى بزرگ دين پرده از چهره معارف و قوانين اسلام و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله بر مى داشتند؛ و به هنگام بازگشت به بلاد خود، حامل پيام هاى مهمّ معنوى و اخلاقى و فرهنگى بودند.

***

7- تأثير مساجد معروف و زيارتگاه ها

از جمله مراكزى كه مى تواند به نشر فرهنگ اسلامى كمك كند؛ و براى آگاهى عموم مفيد و موثّر باشد؛ وجود زيارتگاه هاى پيشوايان بزرگ اسلام است؛ كه همواره از گوشه و كنار كشور اسلام در يك سفر معنوى به سوى آن مى آيند، و وسيله خوبى براى مبادله اطلاعات و انتقال معلومات و مبارزه با تهاجم فرهنگ هاى بيگانه است.

در اسلام مساجد معروفى وجود دارد كه دستور داده شده است به سوى آن بروند؛ و اصطلاح «شدّ رحال» كنند؛ و با عبادت در آنها، دل و جان خود را غرق نور و معنويّت ساخته، و عملًا ارتباط فرهنگى خود را با ساير مسلمين كه از مناطق دور و نزديك به آنجا مى آيند، تحكيم نمايند.

در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «لايُشَدُّ الرِّحالُ الّا الى ثَلاثَةِ مَساجِدَ:

الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ مَسْجِدِ الرَّسُولِ وَ مَسْجِدِ الْكُوفَةِ»: «مسافرت تنها به سوى سه مسجد مى توان كرد: مسجد الحرام و مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه و مسجد كوفه».(1) اين معنى در كتب معروف اهل سنّت نيز آمده، در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم:


1- وسائل الشيعة، جلد 3، صفحه 552، احكام مساجد باب 44، حديث 16 ..

ص: 274

«لاتُشَدُّ الرِّحالُ الّا ثَلاثَةِ مَساجِدَ: مَسْجِدى هذا وَ مَسْجِدِ الْحَرامِ وَ مَسْجِدِ الاقْصى»: «مسافرت تنها به سوى سه مسجد مى شود: مسجد من و مسجد الحرام و مسجد اقصى».(1) روشن است كه اين دو حديث منافاتى با هم ندارند و هنگامى كه هر دو به هم ضميمه شوند چهار مسجد، مورد توجّه قرار مى گيرد، بديهى است منظور از اين گونه احاديث بيان اهميّت مساجد سه گانه و چهار گانه است، و مفهومش اين نيست كه اگر انسان براى شركت در مسجد ديگرى بار سفر ببندد، كار خلافى انجام داده، آنچنان كه بعضى از نا آگاهان پنداشته اند؛ زيرا اگر مفهوم اين حديث تحريف باشد بايد مطلق هر سفرى حرام باشد؛ جز اين سه سفر، در حالى كه مسافرت هاى مشروع ديگر، بسيار فراوان است (توجّه داشته باشيد كه «لاتُشَدُّ الرِّحال» مطلق است و تمام مسافرت ها را شامل مى شود!)

شبيه اين معنى با مختصر تفاوتى نيز در بحار الانوار آمده است.(2)

اين گونه مساجد در واقع يكى از مراكز مهمّ فرهنگى اسلام است؛ و ساليان طولانى در صدر اسلام و بعد از آن محل درس و بحث بوده، و علماى بزرگى در آنها به تعليم علوم، آموزش و پرورش شاگردان اشتغال داشته اند، هم اكنون نيز در مسجد الحرام و مسجد النّبى در طول سال جلسات درس تشكيل مى شود، و بسيارى از مساجد مهمّ اسلامى در كشورهاى ديگر مانند: ايران و سوريه و عراق نيز كانون تعليم و تربيت است، و گاه بزرگترين كلاس هاى درس در آن تشكيل مى شود؛ و شايد تشويق مسلمانان به «شدّ رحال» و حركت از نقاط دور و نزديك به قصد عبادت در اين مساجد به خاطر اين بوده، كه علاوه بر استفاده از معنويّت مسجد، و توجّه به سوابق تاريخى آن از سرمايه هاى علمى اين مساجد نيز بهره گيرى كنند.

همين معنى در حرم هاى مقدّسه پيشوايان بزرگ اسلام عليهم السلام نيز وجود دارد؛ كه صحن يا حرم آن غالباً مركز تدريس علوم اسلامى بوده و هست، و زيارت اين مكان هاى مقدّس


1- صحيح مسلم، جلد 2، صفحه 1014، كتاب الحجّ، باب 95، حديث 1397 ..
2- بحار، جلد 96، صفحه 240، باب 44، حديث 2 ..

ص: 275

آميخته با استفاده هاى علمى است.

اين نكته قابل توجّه است كه بعضى از زيارتگاه ها مانند حرم على بن موسى الرّضا عليه السلام در طول سال بيش از دوازده ميليون نفر زيارت كننده دارد، و به همين دليل در آنجا اجتماعات عظيمى در طول سال تشيكل مى شود، و سمينارها و كنگره ها و جلسات بسيار باشكوه، سخنرانى برپا مى گردد و تمام اينها مى تواند تأثير عميقى در آموزش مسلمين داشته باشد.

***

ص: 276

نقش مطبوعات در حكومت اسلامى

اشاره

اشاره

بى شك يكى از مهم ترين وسايل آموزش و پرورش در جهان امروز، مطبوعات است؛ كه بر اثر پيشرفت تكنيك و صنعت گسترش عظيمى در جهان پيدا كرده است، و براى توجيه افكار عمومى يا تخريب آن عامل فوق العاده نيرومندى است؛ و در زمان ما گاه مى شود يك مجلّه يا يك روزنامه در آن واحد در چندقاره جهان در ميليون ها نسخه چاپ و همزمان در سراسر جهان انتشار مى يابد، و افكار عمومى را به نحوى تحت تأثير خود قرار مى دهد.

به يقين در گذشته نقش مطبوعات تا اين اندازه وسيع و گسترده نبوده- همان گونه كه بسيارى از امور ديگر نيز چنين بود- ولى كتاب و كتابخانه هميشه درطول تاريخ اثار فوق العاده اى، در آموزش و پروش و انتقال علوم از نسلى به نسل ديگر و تكامل فرهنگ هاى بشرى داشته باشد.

با اين اشاره به قرآن مجيد باز مى گرديم و اهميّتى را كه قرآن براى كتاب و كتابت قائل است- به يقين يكى از انگيزه هاى حركت علمى مسلمين در آغاز اسلام بوده- را مورد بررسى قرار مى دهيم، در قرآن به آيات فراوانى در اين باره برخورد مى كنيم:

1- ن وَالْقَلَمِ وَ ما يَسْطُروُنَ ...(1) 2- اقْرَءْ وَ رَبُّكَ الْاكْرَمُ- الَّذى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ- عَلَّمَ الانْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ (2)


1- سوره قلم، آيه 1 ..
2- سوره علق، آيه هاى 3- 5 ..

ص: 277

3- وَلْيَكْتُبْ بَيْنَكُمْ كاتِبٌ بِالْعَدْلِ وَ لا يَأبَ كاتِبٌ انْ يَكْتُبَ كَما عَلَّمَهُ اللَّهُ فَلْيَكْتُبْ (1) 4- وَلا يُضارَّ كاتِبٌ وَلا شَهيدٌ(2) 5- وَ ما آتَيْناهُمْ مِنْ كُتُبٍ يَدْرُسُونَها(3) 6- اءِئْتُونى بِكِتابٍ مِنْ قَبْلِ هذا أؤْ اثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ انْ كُنْتُمْ صادِقينَ (4) 7- رَسُولٌ مِنَ اللَّهِ يَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً- فيها كُتُبٌ قَيِّمَةٌ(5) ترجمه:

1- «ن، سوگند به قلم و آنچه مى نويسند.»

2- «بخوان كه پروردگارت (از همه) بزرگوارتر است- همان كسى كه به وسيله قلم تعليم نمود- به انسان آنچه را نمى دانست ياد داد.»

3- «و بايد نويسنده اى از روى عدالت، (سند را) ميان شما بنويسد، و كسى كه قدرت بر نويسندگى دارد، نبايد از نوشتن- همان طورى كه خدا به او تعليم داده- خوددارى كند پس بايد بنويسد.»

4- «و نبايد به نويسنده و شاهد (به خاطر حقگويى،) زيانى برسد.»

5- «ما (قبلًا) چيزى از كتابهاى آسمانى را به آنان نداده ايم كه آن را بخوانند (و به اتكاى آن سخنان تو را تكذيب كنند).»

«كتابى آسمانى پيش از اين، يا اثر علمى از گذشتگان براى من بياوريد (كه دليل صدق گفتار شما باشد) اگر راست مى گوييد!»

7- «پيامبرى از سوى خدا (بيايد) كه صحيفه هاى پاكى را (بر آنها) بخواند،- و در آن


1- سوره بقره، آيه 282 ..
2- سوره بقره، آيه 282 ..
3- سوره سبأ، آيه 44 ..
4- سوره احقاف، آيه 4 ..
5- سوره بيّنه، آيه 2 و 3 ..

ص: 278

نوشته هاى صحيح و پرارزش باشد.»

***

تفسير و جمع بندى

در آيات قرآن مجيد، براى تأكيد بر مسائل مهم، گاه تكيه بر سوگند مى شود، اين سوگندها گاه به ذات پاك خداوند، و در بسيارى از موارد، به موجودات مهم جهان آفرينش تعلّق مى گيرد، مانند: سوگند به خورشيد و ماه و زمين و آسمان، و مانند آنها.

در نخسيتن آيه مورد بحث كه اوّلين آيه سوره «قلم» است سوگند به قلم و تمام مسائلى را كه با قلم مى نويسند؛ ياد شده و مى فرمايد: «ن، به قلم سوگند و به آنچه با قلم مى نويسد»: ن وَالْقَلْمِ وَ ما يَسْطُرُون

در حقيقت آنچه در اينجا به آن سوگند ياد شده است، ظاهراً موضوع كوچكى است: يك قطعه كوچك نى يا چيزى شبيه آن، و كمى مادّه رنگين و سپس سطورى كه بر صفحات ناچيزى رقم زده مى شود، امّا در واقع اين همان سرچمشه پيدايش تمام تمدن هاى انسانى و پيشرفت علوم و دانش ها و بيدارى انديشه ها و شكل گرفتن مذهب ها، و سرچشمه آموزش و پرورش و هدايت و آگاهى بشر است.

و از همين رو، دانشمندان دوران هاى زندگى بشر را به دو دوران زنده تقسيم مى كنند:

«دوران تاريخ» و «دوران قبل از تاريخ»، و مى گويند دوران تاريخ انسانها از زمانى شروع شد كه خط و نوشتن اختراع گرديد، و انسان قلم به دست گرفت و توانست ماجراى زندگى خود را بر صفحات بنويسد و پيش از آن را دوران قبل از تاريخ مى گويند.

فراموش نكنيم اين آيه در محيطى نازل شد كه از عقب مانده ترين محيط هاى جهان بود و در آنجا كسى به اهميّت قلم و نوشتن واقف نبود؛ تعداد كسانى كه مختصر سوادى براى خواندن و نوشتن داشتند، در تمام سرزمين مكّه كه بزرگترين مركز عبادى و سياسى و

ص: 279

اقتصادى حجاز بود- به گفته بعضى از دانشمندان- به بيست نفر نمى رسيد، سوگند خوردن به قلم در چنين محيطى، چه عظمت و ابهّتى دارد؟!

يكى از فلسفه هاى سوگندهاى قرآن اين بود، كه مسلمانان را به انديشه در امورى كه مورد سوگند بود وامى داشت، و در مورد اين آيه نيز چنين بود و همين انديشه ها سبب گسترش خواندن و نوشتن و تأليف كتابها و ترجمه كتاب هاى ديگران و گسترش علوم در جهان اسلام شد.

***

دوّمين آيه محل بحث از نخستين آياتى است كه- طبق مشهور- بر فراز جبل النّور، و در كنار غار حراء بر قلب پاك پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده، و اوّلين جرقّه هاى وحى، محسوب مى شود، و طبيعتاً به مهم ترين مسائل اشاره دارد، هنگامى كه دستور تلاوت آيات قرآن را به پيامبر صلى الله عليه و آله مى دهد، مى فرمايد: «بخوان كه پروردگارت از همه بزرگوارتر است؛ همان كسى كه به وسيله قلم تعليم نمود، و به انسان آنچه را نمى دانست؛ ياد داد، اقْرَء وَ رَبُّكَ الاكْرم- الَّذى عَلَّمَ بِالْقَلَمْ- عَلَّمَ الانْسانَ مالَمْ يَعْلَمْ (1)

به اين ترتيب نخستين وصفى را كه براى خداوند بعد از ربوبيّت و كرامت بيان مى كند؛ تعليم به وسيله قلم است كه سرچشمه آموزش «مالم يعلم» مى باشد.

و به اين ترتيب آغاز وحى با آغاز حركت علمى نشأت گرفته از قلم همراه بوده، و اين بسيار پرمعنى و براى هر مسلمانى آموزنده است.

همين گونه تعبيرات بود كه توجّه عميق و مستمّر مسلمانان را به كتاب و كتابخانه و تعليم علوم جلب و جذب كرد، و اگر در روايات اسلامى آمده كه «مداد علماء» (مركّب نوك قلم دانشمندان) بر «دماء شهداء» (خونهاى شهيدان) پيشى گرفته، به خاطر همين است كه زير بناى خون شهيد، معارف و عقايدى است كه عمدتاً از قلم سرچشمه گرفته، به علاوه


1- سوره علق، آيه هاى 5- 3 ..

ص: 280

پشتوانه بقاى خون شهيد نيز مركّب قلم دانشمندان است.

اصولًا تفاهم ميان انسانها و انتقال افكار، تنها از دو طريق است: «بيان و قلم»، با اين تفاوت كه بيان، ارتباط و پيوند ميان حاضران در يك زمان و مكان را شامل مى شود؛ ولى قلم پيوند ميان هر انسانى را با انسان هاى ديگر در تمام قرون و اعصار و تمام نسل هاى امروز و گذشته و آينده برقرار مى سازد. به همين دليل يكى از دانشمندان مى گويد: «بَيانُ اللِّسانِ تُدْرِسُهُ الاعْوامُ وَ ما تُثْبِتُهُ الاقْلامُ باقٍ عَلَى مَرِّ الايّامِ»: «بيان زبان، با گذشت سالها كهنه و فراموش مى شود، ولى آنچه را قلم ثبت مى كند همواره باقى و برقرار است.» و به همين دليل اين معنى در ميان دانشمندان معروف بوده است كه: «تراشيده هاى نوك قلم را زير دست و پا نريزد، چرا كه آن هم احترام دارد!»

قابل توجّه اينكه همان گونه كه بيان از ويژگى هاى انسان است قلم نيز از مختصّات او است، بلكه از بيان به مراتب پيچيده تر است؛ و بى جهت نيست كه تعليم قلم از سوى خداوند- خواه به معنى تعليم مستقيم به وسيله يكى از انبياء (آدم يا ادريس) باشد، يا از طريق غير مستقيم يعنى بخشيدن موهبت استعداد خواندن و نوشتن به نوع بشر- به عنوان يكى از بزرگ ترين نعمت ها شمرده شده، و در آيات آغازين وحى، بر آن تكيه گرديده است؛ و بعد از بيان عظمت خداوند به اين نعمت اشاره شده است.

در سوّمين آيه كه يكى از طولانى ترين آيات قرآن مجيد است و ناظر به تنظيم اسناد داد و ستد در ميان مردم است، توجّه خاصّى به مسأله قلم مى شود، پس مى فرمايد:

«نويسنده اى از روى عدالت (اسناد وام را) بنويسد»: لْيَكْتُبْ بَيْنَكُمْ كاتِب بِالْعَدْلِ (1)

سپس مى افزايد: «كسى كه قدرت بر نويسندگى دارد نبايد از نوشتن خوددارى كند همانگونه كه خدا به او تعليم داده است» وَلا يَأبَ كاتِب انْ يَكْتُبَ كَما عَلَّمَهُ اللَّهُ فَلْيَكْتُب (2)

در اينجا باز مسأله قدرت بر نوشتن را به عنوان يك موهبت الهى مى شمرد و به كسانى


1- سوره بقره، آيه 282 ..
2- سوره بقره، آيه 282 ..

ص: 281

كه خدا اين موهبت را در اختيار آنها گذارده است توصيه مى كند كه به افراد بى سواد براى احقاق حقوقشان كمك كرده، و از اين توانايى بهره بگيرند و براى آنها بنويسند.

***

و جالب اينكه در ادامه همين آيه مى خوانيم: «نبايد به نويسنده و شاهد (به خاطر حق گويى) زيانى برسد»: وَ لايُضارُّ كاتِب وَلا شَهيد.

اگر اين آيه را كه در مورد خاصّى (نوشتن اسناد وام) وارد شده گسترش دهيم و به اصطلاح، با الغاء خصوصيّت موارد ديگرى را كه از موهبت قلم مى توان براى يارى افراد جامعه استفاده كرد، به آن ملحق كنيم؛ و همچنين عدم مزاحمت نسبت به نويسندگان و به تعبير ديگر حفظ آزادى قلم را در اين مفهوم گسترده وارد كنيم، به نقطه اى مى رسيم كه بشريّت بعد از قرنها، به آن رسيده هر چند در عمل هنوز گرفتار مشكلات فراوان است.

***

در پنجمين آيه مورد بحث، قرآن مجيد مخالفان آيات الهى را مورد سرزنش قرار مى دهد؛ كه با كدام دليل منطقى و مدرك قابل قبول به مخالفت برخاسته اند، مى گويد: «ما قبلًا چيزى از كتابها را به آنها نداده ايم كه آن را بخوانند (و به اتكاى آن سخنان تو را تكذيب كنند) و پيش از تو نيز هيچ پيامبرى براى آنها نفرستاديم» وَ ما آتَيْناهُمْ مِنْ كُتُبٍ يَدْرُسُونَها وَ ما ارْسَلْنا الَيْهِمْ قَبْلِكَ مِنْ نَذيرٍ.(1)

در اينجا گر چه منظور از كتاب، كتب آسمانى است؛ ولى همين اندازه كه موضوع كتاب و دراست و فراگيرى آن، در كنار فرستادن پيامبران الهى قرار گرفته و يكى از دو دليل معتبر شناخته شده، اهميّت و نقش كتاب را روشن مى سازد، نظير همين معنى را در سوره «قلم» آيه 37 در مقام مؤاخذه و سرزنش منكران اسلام و قرآن مى خوانيم كه مى گويد: امْ لَكُمْ


1- سوره سبأ، آيه 44 ..

ص: 282

كِتابٌ فيهِ تَدْرُسُونَ «آيا شما كتابى داريد كه آن را مى خوانيد و حفظ مى كنيد و به اتّكاى آن به مخالت بر مى خيزيد؟!»

اشاره به اينكه كتاب مى تواند در بسيارى از موارد به عنوان يك سند و مدرك معتبر مورد استناد و استفاده قرار گيرد.

اصولًا تكيه فراوان قرآن بر مسئله كتاب و كتابت در مورد كتب آسمانى انبياء، چه در امور دنيا و چه درباره نامه اعمال و دادگاه قيامت، همگى بيانگر اهميت اين موضوع از ديدگاه اسلام و قرآن است.

***

اهميت كتاب و قلم در روايات اسلامى

در مورد اهميت كتاب و كتابت، روايات بسيار فراوانى از پيامبر گرامى اسلام و ائمّه معصومين عليهم السلام رسيده است كه آنچه درزير مى آيد نمونه هايى از آن است:

1- در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم كه فرمود: «قَيّدُوا الْعِلْمَ»: «علم و دانش را به زنجير كشيد (تا از ميان شما فرار نكند)».

كسى عرض كرد: «وَ ما تَقْييدُهُ؟»: «چگونه آن را به زنجير كشيم؟»

فرمود: «كِتابَتُهُ»: «با نوشتن».(1) 2- در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم كه فرمود: «اكْتُبُوا الْعِلْمَ قَبْلَ ذَهابِ الْعُلَماءِ وَ انَّما ذَهابُ الْعِلْمِ بِمْوتِ الْعُلَماءِ»: «علوم و دانش ها را پيش از آنكه دانشمندان از ميان شما بروند بنويسند چرا كه (اگر ننويسيد) علم و دانش با مرگ علما از ميان مى رود».(2) 3- امام صادق عليه السلام به يكى از يارانش فرمود: «اكْتُبْ وَ بُثَّ عِلْمَكَ فى اخْوانِكَ فَانْ مِتَ


1- بحار الانوار، جلد 2، صفحه 151 ..
2- كنز العمال، حديث 28733 ..

ص: 283

فَوَرِّثْ كُتُبَك بَنِيْكَ، فَانَّهُ يأتى عَلَى النّاسِ زَمان هَرْجَ ما يَأنِسُونَ فيهِ الّا بِكُتُبِهِمْ»: «بنويس و دانش خود را در ميان برادرانت منتشرساز، و اگر از دنيا رفتى كتاب هايت را به ارث براى فرزندات بگذار، زيرا زمان پرفتنه اى مى آيد كه مردم تنها به كتاب هايشان انس مى گيرند».(1) 4- در حديث ديگرى از آن حضرت مى خوانيم: «مَنَّ اللَّهُ عَلَى النّاسِ بَرِّهم وَ فاجِرهُمْ بِالْكِتابِ وَالْحِسابِ وَلَوْلا ذلِكَ لَتَغالَطُوا»: «خداوند بر مردم اعم از نيكان و بدان به وسيله نوشتن و حساب منّت گذارده، و اگر كتاب و كتابت نبود، مردم به غلط مى افتدند».(2) 5- على عليه السلام در يك تشبيه بسيار جالب و در كلامى فشرده و كوتاه مى فرمايد: «الْكُتُبُ بَساتينُ الْعُلَماءِ»: «كتاب ها باغ هاى دانمشندان اند».(3) باغ و بوستان هم داراى مناظر زيبا، هم هواى لطيف، هم انواع ميوه ها، و هم انواع برگ ها و گل ها و گياهان دارويى دارد، و در واقع كتاب ها نيز همه اين آثار را در بر دارد.

6- در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله تعبير بسيار جالبى آمده كه اهميّت فوق العاده كتاب و كتابت را به طرز شگفت انگيزى بيان مى كند؛ فرمود: «ثَلاث تَخْرُقُ الحُجُبَ، وَ تَنْتَهى الى ما بَيْنَ يَدَىِ اللَّه: صَريرُ اقْلامِ الْعُلَماءِ، وَ وَطْىُ اقْدامِ الُمجاهِدينَ، وَ صَوْتُ مَغازِلَ الُمحْصَناتِ»: «سه صدااست كه حجاب ها را پاره مى كند وبه پيشگاه با عظمت خدا مى رسد؛ صداى گردش قلم هاى دانشمندان (به هنگام نوشتن بر صفحه كاغذ يا لوح) و صداى قدم هاى مجاهدان (در ميدان جهاد)، و صداى چرخ نخ ريسى زنان پاكدامن».(4) در واقع هر يك از اين سه صدا در ظاهر بسيار آهسته است، و در باطن بسيار پر غوغا و هر كدام اشاره به يكى از مسائل بنيادى جامعه هاى بشرى است، «علم و كتابت» «جهاد و شهادت» و «كوشش و كار»!


1- بحار، جلد 2، صفحه 150 ..
2- فروع كافى، جلد 5، صفحه 155 ..
3- غرر الحكم ..
4- الشهاب فى الحكم و الآداب، صفحه 22 ..

ص: 284

7- امام صادق عليه السلام در توحيد مفضّل ضمن بيان نعمتهاى بزرگ خدا بر نوع بشر مى فرمايد:

«وَكَذلِكَ الْكِتابَةُ الَّتى بِها تُقَيِّدُ اخْبارُ الماضِيْنَ لِلْباقينَ وَ اخْبارُ الْباقينَ لِلآتينَ وَ بِها تُخلِّدُ الْكُتُبُ فِى الْعُلُومِ و الآدابِ وَ غَيْرِها و بِها يَحفِظُ الانْسانُ ذِكْرَ ما يَجْرى بَيْنَهُ وَ بَيْنَ غَيْرِهِ مِنَ الْمُعامِلاتِ وَالْحِسابِ، وَ لَوْلاهُ لانَقطَعَ اخْبارُ بَعْضِ الازْمِنَةِ عَنْ بَعضٍ، وَ اخْبارُ الْغائِبينَ عَنْ اوْطانِهم، وَ دَرَسَت الْعُلُوم وَ ضاعَتِ الآدابُ، وَ عَظُمَ ما يَدْخُلُ عَلَى النّاسِ مِنَ الْخَلَلِ فى امُورِهِمْ وَ مُعامِلاتِهِمْ، وَلا يَحتاجُونَ الَى النَّظَرِ فيهِ مِنْ امْرِ دينِهِمْ وَ ما رُوِىَ لَهُمْ مِمّا لايَسَعُهُمْ جَهْلُهُ»:

«... همچنين (يكى ديگر از نعمتهاى الهى) كتابت و نوشتن است كه به وسيله آن اخبار گذشتگان براى موجودين، و اخبار موجودين براى آيندگان نگهدارى مى شود، و نيز به وسيله آن كتابها در علوم و آداب مختلف جاويدان مى گردد، و نيز از طريق آن قراردادها و معاملات و حساب هايى كه ميان انسان و ديگران است، حفظ مى شود، و اگر كتابت نبود، رابطه خبرى بعضى از زمانها از بعضى ديگر قطع مى شد، و نيز پيوند كسانى كه در وطن خود نبودند از هموطنانشان بريده مى گشت، علوم و دانش ها از بين مى رفت، آداب و رسوم و سنّت ها ضايع مى شد، و اختلال شديد در امور مردم و معاملات و آنچه از امر دين نياز به آن داشتند؛ و رواياتى كه برا ى آنها ذكر مى شد، و آگاهى بر آن لازم بود، ظاهر مى گشت».(1) 8- اين بحث را با ذكر روايات ديگرى از اهميّت فوق العاده باقى ماندن آثار علمى به وسيله كتابت پرده بر مى دارد؛ و با تشويق هاى بى نظيرى اهل دانش را به سوى اين كار فرا مى خواند، پايان مى دهيم:

در اين حديث كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده مى خوانيم: «الْمُؤمِنُ اذا ماتَ وَ تَرَكَ وَرَقَةً واحِدَةً عَلَيْها عِلْم، تَكُونُ تِلْكَ الْوَرَقَةُ يَوْمَ القِيامَةِ سِتْراً فيما بَيْنَهُ وَ بَيْن النّارِ وَ اعْطاهُ اللَّهُ تَبارَكَ وَ تَعالى بِكُلِّ حَرْفٍ مَكْتُوبٍ عَلَيْها مَدينَةً اوْ سَعُ مِنَ الدُّنْيا سَبْعَ مَرّاتٍ»:


1- بحار، جلد 58، صفحه 257 ..

ص: 285

«مؤمن هنگامى از دنيا برود و يك ورقه كه علم و دانشى بر آن نوشته شده باشد از خود به يادگار بگذارد، آن ورقه روز قيامت به صورت پرده اى در ميان او و آتش دوزخ در مى آيد، و خداوند متعال به هر حرفى كه به روى آن ورقه نوشته شده شهرى كه هفت بار وسيع تر از دنيااست؛ به او مى دهد»!(1)

***

چند توصيه مهم به حكومتهاى اسلامى

از مجموع آنچه در آيات و روايات فوق خوانديم اين نكته كاملًا روشن مى شود؛ كه اگر مسلمين در همان قرون نخستين ظهور اسلام با سرعت شگفت آورى به سوى علوم و فنون و دانش ها روى آوردند و نهضت علمى پردامنه اى را كه بخشى از كرانه هاى آن، به اروپا نيز كشانده شده به وجود آوردند؛ ريشه هاى آن در فرهنگى بود كه اسلام در اين زمينه به آنها آموخته بود، و پر واضح است كه حكومت هاى اسلامى بايد به اين مسأله كه مايه حيات و شكوفايى دين و دنياى آنهااست اهميّت دهند.

در همين راستا «حكومت اسلامى» با الهام از آنچه در بالا آمد موظّف است اصول زير را به كار گيرد:

1- خواندن و نوشتن بايد در سطح جامعه اسلامى آن چنان گسترده شود كه يك فرد بى سواد وجود نداشته باشد، و همه از نعمت خواندن و نوشتن برخوردار گردند؛ و هر گونه كوتاهى در اين زمينه براى حكومت اسلامى مسئوليّت آفرين است.

2- تشكيل كتابخانه هاى عمومى و خصوصى براى توده مردم و براى خصوص محقّقان و دانشمندان، كتابخانه هايى كه فراگير علوم مختلف باشد، نيز از وظايف اين حكومت است و هرگونه سرمايه گذارى در اين راه نه تنها مطلوب شارع مقدّس اسلام است، بلكه سبب


1- بحار الانوار، جلد 1، صفحه 198 ..

ص: 286

قدرت و قوّت مسلمين و مبارزه با نابسامانى ها و ناهنجارى ها و مفاسد مختلف فردى و اجتماعى، و نيز سبب پيشرفت جامعه اسلامى خواهد شد.

3- وسايل ارتباط جمعى در حكومت اسلامى نمى تواند تنها در اختيار مسائل خبرى و سياسى و سرگرمى بوده باشد؛ بلكه بايد بخش عظيمى از آن به نشر علوم و دانش ها به صورتى كه مطبوع همه طباع افتد بپردازند؛ و آخرين اكتشافات علمى در نخستين فرصت به صورت گسترده در جامعه اسلامى نشر يابد، تا ازهر گونه عقب ماندگى مسلمين جلوگيرى شود.

4- حكومت اسلامى بايد براى تشويق علما و دانشمندان و نويسندگان و محقّقان از تمام وسايل استفاده كند؛ و آنچه انگيزه تقويت اين كار مى شود، فراهم سازد؛ براى خلق آثار بديع علمى امتيازات و جوايز قابل ملاحظه قائل شود، و مقام عالمان و دانشمندان و محقّقان را آن چنان گرامى دارد؛ كه همه قشرها تشويق به علم و دانش شوند.

5- توسعه مدارس و دانشگاه ها و تعمق برنامه هاى آن، و بهره گيرى از ابتكارات دانشمندان اسلامى، و حتّى محققّان بيگانه، در اين زمينه بايد در رأس برنامه هاى حكومت اسلامى باشد؛ و آنچه را اسلام در اين زمينه خواسته و در آيات و روايات گذشته كه نمونه اى از تعليمات اسلام را منعكس مى كرد؛ تحقق بخشد.

آگاهى بر صنايع و تكنولوژى از اين امر جدا نيست؛ زيرا مى دانيم مطابق آنچه در فقه اسلامى اثبات شده است فراگيرى تمام امورى كه به نحوى براى حفظ نظام جامعه اسلامى ضرورت دارد واجب عينى است؛ و هيچ مسلمانى نمى تواند از اين امور غافل گردد.

***

تشكيل كتابخانه ها

يكى از وظايف مهمّ حكومت اسلامى در رابطه با مسأله آموزش و پرورش تشكيل

ص: 287

كتابخانه عمومى است؛ چرا كه بسيارى از مردم قدرت تهيّه كتاب هاى متعدّد را ندارند؛ در حالى كه خواهان علم و طالب دانش اند، و به فرض كه توانايى دانش داشته باشند ضرورتى ندارد كه سرمايه هاى عظيمى در هر خانه معطّل بماند، چه بهتر كه به صورت كتابخانه هاى عمومى در آيد كه هم صرفه جوى فراوانى در هزينه ها بشود، و هم عموم مردم از هر قشر و هر طبقه اعم از فقير و غنى و متوسّط و كوچك و بزرگ دسترسى به انواع كتاب هاى دينى و علمى و ادبى و تاريخى و سياسى داشته باشند.

فلسفه تشكيل كتاب و كتابخانه از قديمى ترين ايّام براى انسانها شناخته شده است؛ به همين دليل از هزاران سال پيش كتابخانه ها در نقاط مختلف جهان تشكيل يافت هر چند بعضى بسيار ساده و ابتدايى بود.

در محيط هاى اسلامى به خاطر تأكيد زيادى كه اسلام روى مسأله علم و دانش داشته و دارد، از قرن دوّم هجرى كتابخانه هاى عظيم و پرشكوهى تأسيس شد كه مورّخان غير مسلمان، اعجاب خود را از اين كتابخانه ها پنهان نمى كنند.

جرجى زيدان مورّخ معروف مسيحى بحث مشروحى درباره كتابخانه هاى بغداد، اندلس، مصر وساير نقاط آورده است كه بيانگر شكوفايى علمى عظيم مسلمين در قرون نخستين اسلام است.

از جمله كتابخانه هاى مهمّى كه نام مى برد، «كتابخانه بيت الحكمة» در بغداد است كه به احتمال قوى هارون الرّشيد مؤسّس آن بود؛ و تمام كتابهايى كه در علم طبّ و علوم ديگر، و همچنين علوم اسلامى تدوين يافته بود در آنجا گردآورى كرد.(1) بسيارى از شخصيت هاى بغداد، كتابخانه ها ديگرى به پيروى از بيت الحكمة تأسيس كردند و هزاران كتاب در آن نيز گردآورى شد.

مأمون از پيشگامان در تأسيس كتابخانه در كشورهاى اسلامى بود، و از كسانى كه به او


1- تاريخ تمدن جرجى زيدان، جلد 3، صفحه 228 ..

ص: 288

در اين امر اقتدا كردند، بعضى از حاكمان اندلس بودند، از جمله المستنصر باللَّه بود كه در قرن چهارم هجرى بسيار به اين مسأله اهميّت مى داد، او در شهر قرطبه كتابخانه اى تأسيس كرد؛ كه از تمام دنيا كتابهايى را در آن گردآورى نمود، و او گروهى از تجّار را با سرمايه كلان مأمور ساخته بود كه در اطراف جهان گردش كنند و كتب علمى را جمع آورى نمايند؛ بعضى عدد كتابهاى اين كتابخانه را «چهارصد هزار مجلّد» برآورد كرده اند.(1) اين عدد با توجّه به اينكه تمام كتابها در آن زمان خطّى بود، و براى نوشتن يك كتاب هفته ها يا ماه ها و سالها لازم بود قلمزنى شود؛ بسيار عظيم و قابل توجّه است.

بسيارى از سران «اندلس» به پيروى او كتابخانه هايى در ساير بلاد اين كشور تأسيس كردند حتّى گفته مى شود تنها در «قرناطه» هفتاد كتابخانه عمومى بود، و اينها همه به خاطر آن بود كه از سوى مردم علاقه به كتاب شديداً ابراز مى شد، تا آنجا كه جمع آورى كتاب، و تشكيل كتابخانه، از نشانه هاى عظمت و شخصيّت محسوب مى شد؛ حتّى رؤسايى كه از خواندن و نوشتن بى بهره بودند سعى داشتند كتابخانه قابل ملاحظه اى در خانه خود تأسيس كنند!

در عصر «فاطميّون مصر» نيز كتابخانه هاى بزرگى تأسيس شد كه بعضى آنها را «خزانة الكتب» مى دانستند، و اموال سرشارى در جمع آورى انواع كتابها صرف مى كردند، و گاه از يك كتاب نسخه هاى زيادى به خطوط مختلف و با تزيينات گوناگون جمع آورى مى شد؛ تا آنجا كه نوشته اند در كتابخانه اى كه «يعقوب بن كلس» آن را تأسيس كرد 3400 نسخه مختلف «قرآن مجيد»، و 1200 نسخه از «تاريخ طبرى» وجود داشت، و مجموعه كتابهاى آن كتابخانه را يك ميليون و ششصد كتاب نوشته اند كه تنها 6500 نسخه آن كتب ستاره شناسى و هندسه و فلسفه بود.(2) ويل دورانت در كتاب تاريخ تمدّن خود مى نويسد: «كتابخانه خلفاى فاطمى صدها كتاب


1- همان مدرك، صفحه 203 ..
2- همان مدرك، صفحه 231 ..

ص: 289

مزيّن به نقّاشى، از جمله 2400 قرآن داشته است، كتابخانه خليفه در قاهره در دوران الحاكم بامراللَّه يكصد هزار و در دوران المستنصر دويست هزار كتاب داشت».(1) هر گاه اين اعداد را با تعداد مجلّدات كتابخانه هاى كنونى در بسيارى از شهرها مقايسه كنيم، تفاوت آشكارى در ميان آنها مى بينيم، با اينكه امروز مسأله كثرت كتاب با توجّه به اختراع صنعت چاپ و پيشرفت فوق العاده آن مسأله بسيار ساده اى است؛ در حالى كه در گذشته كه تنها كتابهاى خطّى وجود داشت اين اعداد و ارقام فوق العاده مهم بود، اين سخن را با جمله ديگرى از مورّخ مشهور ويل دورانت پايان مى دهيم:

«در غالب مسجدها كتابخانه اى بود، در بيشتر شهرها نيز كتابخانه هاى عمومى بود كه تعداد زيادى كتاب داشت، و درهاى آن به روى طالبان علم گشوده بود ... تنها فهرست كتابهاى موجود در كتابخانه هاى عمومى رى"، ده جلد قطور شده بود! كتابخانه بصره" به دانشورانى كه در آنجا مطالعه مى كردند، مقرّرى و اعانه هايى مى داد!

" ياقوت حموى" جغرافى دان معروف، سه سال در كتابخانه مرو و خوارزم به جمع آورى اطلاعات براى كتاب معجم البلدان" اشتغال داشت؛ هنگامى كه مغولان بغداد را ويران كردند؛ سى و شش كتابخانه عمومى در آنجا بود و اين غير از تعداد بى شمار كتابخانه هاى خصوصى بود، زيرا رسم بود كه هر يك از ثروتمندان مقدار زيادى كتاب داشته باشند!

امير بخارى يك طبيب معروف را به دربار خود دعوت كرد، او نپذيرفت و گفت چهارصد شتر! براى حمل كتابهاى خود لازم دارد، وقتى واقدى" در گذشت ششصد صندوق كتاب به جاى گذاشت كه براى برداشتند هر صندوق دو مرد لازم بود!

بعضى از بزرگان مانند" صاحب بن عباد" به قدر همه كتابخانه ها اروپا كتاب داشتند، در هيچ يك از كشورهاى جهان به جز چين در ايّام مينگ هوانگ" نظير شوق و علاقه اى كه از


1- تاريخ تمدن ويل دورانت، جلد 4، صفحه 367 ..

ص: 290

قرن 8 تا 11 ميلادى (دوّم تا پنجم هجرى) در قلمرو اسلام براى جمع آورى كتاب بود به وجود نيامد، و در اين چهار قرن، زندگى فرهنگى مسلمانان به اوج رسيد».(1) در بسيارى از قرون ديگر مخصوصاً قرون وسطى كه اروپائيان در تاريك ترين وضع، زندگى مى كردند؛ كشورهاى اسلامى مهد علم و فرهنگ و تمدّن بودند.

***

از اصل سخن دور نشويم هدف اين است كه روشن شود تعليمات اسلام تا چه حد در پيشرفت امر آموزش و پرورش و تأسيس كتابخانه ها و شكوفايى علم و دانش مؤثّر بوده، و از اينجا «وظايف حكومت اسلامى» در اين مسأله مهم و حياتى به خوبى روشن مى شود.

فف


1- تاريخ تمدن ويل دورانت، جلد 4، صفحه 304 ..

ص: 291

نيروهاى دفاعى و قواى مسلّح

اشاره

اشاره

اگر دنيا از ظالمان توسعه طلب، و تجاوزكاران زورگو خالى مى شد هيچ نيروى نظامى براى حفظ مرزهاى كشورها مورد نياز نبود، و تمام مردم دنيا در كشورهاى خود، در امن وامان مى زيستند وبا يكديگر روابط تجارى و فرهنگى و سياسى و اجتماعى و اقتصادى سالم داشتند.

ولى خوى برترى جويى و تجاوزگرى كه گاه در افراد، و گاه در يك قوم، و مليّت وجود دارد؛ غالباً سبب هجوم فرد يا قومى بر قوم ديگر يا ملّتى بر ملّت ديگر شده است؛ و در چنين شرايطى همه حق دارد كه خود را چنان قوى كنند كه در امنيت زندگى داشته باشند؛ چرا كه در نظام كنونى دنيا متأسفانه ضعيف پامال است؛ و همين امر «فلسفه تشكيل نيروهاى مسلّح و قواى دفاعى را روشن مى كند».

درست است كه وجود اين نيروها نيز نتوانسته است، به طور كامل مانع از تجاوزها گردد ولى بى شك به طور نسبى مانع بوده و هست؛ زيرا بسيار مى شود كه قواى مهاجم بايد در تهاجم خود دست به قمار خطرناكى بزند كه پايان آن معلوم نيست؛ يا بهاى سنگينى را براى پيروزى خود بر رقيب بپردازند؛ و همين ها در بسيارى از موارد مانع از تجاوز مى شود.

از اين گذشته براى قوم و ملّتى كه حامل فرهنگى هستند؛ و فضاى آزادى را مى طلبند كه فرهنگ خود را در ميان مردم جهان تبليغ كنند؛ به دست آوردن اين فضاى آزاد نيز بدون تكيه بر قدرت غالباً امكان پذير نيست، و اين فلسفه ديگرى براى تشكيل قواى مسلّح

ص: 292

است.

و اگر بخواهيم اين مسأله را در جوّ وسيع ترى مورد بررسى قرار دهيم بايد بگوييم حيات و زندگى بدون «جهاد» امكان پذير نيست، زيرا يك موجود زنده هميشه در ادامه حيات و زندگى خود با موانعى رو به رو است؛ كه هر لحظه حيات او را تهديد مى كند؛ و اگر مجهّز به نيروهاى دفاعى نباشد به سرعت نابود مى گردد.

بدن انسان كه خود يك جهان كوچك و عالم صغير است و تمام جهان بزرگ و عالم كبيردر آن خلاصه شده، نمونه بارزى از اين مسأله مى باشد؛ چرا كه حيات انسان در تمام مدّت شبانه روز از ناحيه ميكروب ها و ويروس ها كه از چهار طريق وارد بدن مى شوند،- از طريق هوا و تنفّس، خوردن و آشاميدن، و پوست بدن به هنگامى كه جراحتى پيدا مى كند- مورد تهديد قرار مى گيرد، و اگر نيروهاى دفاعى بسيار مجهز در بدن نباشد؛ در مدّت كوتاهى به انواع بيماريها مبتلا مى گردد و از پاى در مى آيد.

آرى گلبول هاى سفيد خون با هر دشمن خارجى كه وارد بدن مى شود، به مقابله بر مى خيزند و به طريق جنگ هاى فيزيكى و شيميايى با او مبارزه مى كنند؛ حتّى اگر موقّتاً آنها پيروز شوند و انسان بيمار گردد باز به مبارزه خود ادامه مى دهند؛ تا دشمن مغلوب گردد و بهبودى حاصل شود.

تعداد اين نيروهاى مسلّح دفاع بدن را دانشمندان به چندين ميليون بر آورد كرده اند؛ و مطالعه در طرز كار آنها انسان را به نكات شگفت انگيزى از اسرار آفرينش آگاه مى سازد؛ كه بى اختيار در برابر آفريدگار آن زانو مى زند.

جامعه انسانى و كشورهاى مختلف نيز از اين قانون عمومى مستثنى نيستند؛ و براى ادامه حيات خود نيازمند به نيروى نظامى مجهّزى مى باشند.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم.

در قرآن مجيد آيات فراوانى در زمينه جهاد و فلسفه و احكام آن و نيز آثار و پيامدها و

ص: 293

نتياج آن وارد شده كه از ميان آنها يازده آيه زير را گلچين كرده ايم:

1- اذِنَ لِلَّذينَ يُقاتِلُونَ بِانَّهُمْ ظُلِمُوا وَانَّ اللَّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَديرٌ- الَّذينَ اخْرِجُوا مِنْ ديارِهِمْ بِغَيرِ حَقٍّ الّا انْ يَقُولُوا رَبُّنا اللَّهُ وَ لَوْلا دَفْعُ اللَّهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَوات وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فيها اسْمُ اللَّه كَثيراً وَ لِيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ انَّ اللَّهَ لَقَوىّ عَزيز(1) 2- وَ قاتِلُوهُمْ حَتّى لاتَكُونَ فِتْنَة وَ يَكُونَ الدّينُ كُلُّهُ لِلّهِ فَانِ انْتَهَوا فَانَّ اللَّهِ بِما يَعْلَمُونَ بَصير(2) 3- وَاعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ تُرْهِبونَ بِهِ عَدُوَاللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ (3) 4- انَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذينَ يُقاتِلُونَ فى سَبيلِهِ صَفّاً كَانَّهُمْ بُنْيان مَرْصُوص (4) 5- يا ايُّهَا النَّبىُّ حَرِّضِ الْمُؤمَنينَ عَلَى الْقِتالِ انْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صابِرونَ يَغْلِبُوا مِأَتَيْنِ وَ انْ مِنْكُمْ مَأَة يَغْلِبُوا الْفاً مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا بِانَّهُمْ قَومْ لا يَفْقَهُونَ (5) 6- يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا هَلْ ادُلُّكُمْ عَلَى تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ اليم- تُؤمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فى سَبيلِ اللَّهِ بِامْوالِكُمْ وَ انْفُسِكُمْ ذلِكُمْ خَيْر لَكُمْ انْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ- يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ يُدْخِلْكُمْ جَنّاتٍ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الانْهارُ وَ مَساكِنَ طَيِّبَةً فى جَنّاتِ عَدْنٍ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ- وَ اخْرى تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْح قَريب وَ بَشِّرِ الْمؤمِنينَ (6) 7- يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (7)

8- انَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤمِنينَ انْفُسَهُمْ وَ امْوالَهُمْ بِانَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فى سَبيلِ اللَّهِ و فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقّاً فِى التَّوراة وَالانْجِيلِ وَالْقُرآنِ وَ مَنْ اوْفى بَعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ وَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذى بايَعْتُمْ بِهِ وَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ (8)


1- سوره حج، آيه هاى 39 و 40 ..
2- سوره انفال، آيه 39 ..
3- سوره انفال، آيه 60 ..
4- سوره صف، آيه 4 ..
5- سوره انفال، آيه 65 ..
6- سوره صف، آيه هاى 10- 13 ..
7- سوره آل عمران، آيه 200 ..
8- سوره توبه، آيه 111 ..

ص: 294

9- يا ايُّهَا النَّبىُّ جاهِدِ الْكُفّارَ وَالْمُنافِقينَ واغلُظ عَلَيْهِمْ وَ مَأواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصيرُ(1) 10- لايَسْتَوِى الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤمِنينَ غَيْرُ اوْلِى الضَّرَرِ وَالُمجاهِدُونَ فى سَبيلِ اللَّهِ بِامْوالِهِمْ وَانْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الُمجاهِدينَ بَامْوالِهِمْ وَ انْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدينَ دَرَجَةً وَ كُلًا وَعَدَاللَّهُ الْحُسْنى وَ فَضَّل اللَّهُ الُمجاهِدينَ عَلَى الْقاعِدينَ اجْراً عَظيماً(2)

ترجمه:

1- «به كسانى كه جنگ بر آنان تحميل شده اجازه جهاد داده شده است؛ چرا كه مورد ستم قرار گرفته اند؛ و خدا بر يارى آنها توانا است- همانها كه به ناحق از خانه و لانه خود بدون هيچ دليلى اخراج شدند جز اينكه مى گفتند: «پروردگار ما اللَّه است!» و اگر خداوند بعضى از مردم را به وسيله بعضى ديگر دفع نكند ديرها و صومعه ها و معابد يهود و نصارى و مساجدى كه نام خدا در آن بسيار برده مى شود ويران مى گردد. و خداوند كسانى را كه او را يارى كند (و از آيينش دفاع نمايند) يارى مى كند، خداوند قوى و شكست ناپذير است.»

2- «با آنها پيكار كنيد تا فتنه گرى (شرك و سلب آزادى) بر چيده شود، و دين همه مخصوص خدا باشد، و اگر آنها (از فتنه انگيزى) و اعمال خلاف خوددارى كنند (خدا توبه آنها را مى پذيرد) خداوند به آنچه انجام مى دهند بينااست.

3- «هر چه در توان داريد براى مقابله با آنها (دشمنان) آماده سازيد! و (همچنين) اسب هاى ورزيده (براى ميدان نبرد) تا به وسيله آن دشمن خدا و دشمن خويش را بترسانيد!»

4- «خداوند كسانى را دوست مى دارد كه در راه او پيكار مى كنند و گويى بنايى آهنين اند!»

5- «اى پيامبر! مؤمنان را به جنگ (با دشمن) تشويق كن! هر گاه بيست نفر با استقامت


1- سوره توبه، آيه 73 و سوره تحريم، آيه 9 ..
2- سوره نساء، آيه 95 ..

ص: 295

از شما باشند بر دويست نفر غلبه مى كنند و اگر صد نفر باشند بر هزار نفر از كسانى كه كافر شدند پيروز مى گردند، چرا كه آنها گروهى هستند كه نمى فهمند!»

6- «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! آيا شما را به تجارتى راهنمايى كنم كه شما را از عذاب دردناك رهايى مى بخشد؟!

به خداوند و رسولش ايمان بياوريد و با اموال و جانهايتان در راه خدا جهاد كنيد، اين براى شما (از هر چيز) بهتر است اگر بدانيد.

(اگر چنين كنيد) گناهانتان را مى بخشد و شما را در باغهايى از بهشت داخل مى كند كه نهرها از زير درختانش جارى است و در مسكن هاى پاكيزه در بهشت جاويدان جاى مى دهد، و اين پيروزى عظيم است!

و (نعمت) ديگرى كه آن را دوست داريد «به شما مى بخشد»، و آن يارى خداوند و پيروزى نزديك است، و مؤمنان را بشارت ده (به اين پيروزى بزرگ)!»

7- «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! (در برابر مشكلات و هوس ها) استقامت كنيد؛ و در برابر دشمنان (نيز) پايدار باشيد و از مرزهاى خود مراقبت كنيد و از مخالفت فرمان خداوند بپرهيزيد شايد رستگار شويد!»

8- «خداوند از مؤمنان، جانها و اموالشان را خريدارى كرده كه (در برابرش) بهشت براى آنان باشد؛ (به اين گونه كه:) در راه خدا پيكار مى كنند، مى كشند و كشته مى شوند، اين وعده حقّى است بر او، كه در تورات و انجيل و قرآن ذكر فرموده، و چه كسى از خدا به وعده اش وفادارتر است؟! اكنون بشارت باد بر شما، به دادوستدى كه با خدا كرده ايد و اين است آن پيروزى بزرگ!

9- «اى پيامبر! با كافران و منافقان جهاد كن، وبر آنها سخت بگير! جايگاهشان جهنم است؛ و چه بد سرنوشتى است!»

10- « (هرگز) افراد با ايمانى كه بدون بيمارى و ناراحتى، از جهاد بازنشستند با

ص: 296

مجاهدانى كه در راه خدا با مال و جان خود جهاد كردند، يكسان نيستند! خداوند، مجاهدانى را كه با مال و جان خود جهاد نمودند بر قاعدان (ترك كنندگان جهاد) برترى مهمّى بخشيده، و به هر يك از اين دو گروه (به نسبت اعمال نيك شان خداوند وعده پاداش نيك داده، و مجاهدان را بر قاعدان با پاداش عظيمى برترى بخشيده است.»

***

تفسير و جمع بندى

روح جهاد دفاع است؛ نه تهاجم

در نخستين ايه از آيه مورد بحث كه به عقيده جمعى از مفسّران «نخستين آيه جهاد است،» پرده از روى يكى از مهمّ ترين فلسفه هاى جهاد برداشته و به مسلمانان كه از سوى دشمنان لجوج و بى رحم تحت فشار واقع شده بودند؛ اجازه قيام مسلّحانه و جهاد را مى دهد، ومى فرمايد: «به كسانى كه جنگ بر آنان تحميل شده اجازه جهاد داده شده است، به خاطر اينكه مورد ستم قرار گرفته اند، و خداوند بر يارى آنها توانايى دارد»: اذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتِلُونَ بِانَّهُمْ ظُلِمُوا وَ انَّ اللَّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقدير(1).

در اينجا هم اجازه جهاد داده شده، و هم وعده پيروزى از سوى خداوند، و دليل آن هم اين ذكر شده كه دشمن جنگ را ظالمانه شروع كرده، و در برابر دشمن سكوت غلط است، چرا كه مايه جرأت و جسارت مخالفان و ضعف و نوميدى دوستان است.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان مى گويد: «مشركان عرب پيوسته مسلمانان را آزار مى دادند، و هميشه افرادى مجروح و مضروب نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله مى آمدند، و از دست آنها شكايت مى كردند، و رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنها مى فرمود:" شكيبايى پيشه كنيد كه من (هنوز) مأمور به جنگ نيستم، تا زمانى كه هجرت كرد، آنگاه اين آيه نازل شد، و اوّلين آيه اى است


1- سوره حج، آيه 39 ..

ص: 297

كه به مسلمانان اجازه جنگ مى دهد"».(1) قابل توجّه اينكه قرآن مجيد در آيه قبل از آن مى گويد: انَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذينَ آمَنُوا:(2) «خداوند از مؤمنان دفاع مى كند» يعنى اين سخن به آن معنى نيست؛ كه در آنها گوشه اى بنشينند و دست روى دست بگذارند؛ و منتظر دفاع الهى باشند، بلكه سنّت الهى بر اين قرار گرفته كه دفاع او از مؤمنان بعد از آن باشد كه وظيفه خود در امر جهاد و مقابله با دشمن انجام دهند، پس كسانى به حمايت الهى اطمينان داشته باشند؛ كه وظيفه جهاد را ترك نكنند.

و نيز اين نكته قابل توجّه است كه در آيه بعد براى تشويق مؤمنان به دفاع مقدس مى گويد: الَّذينَ اخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ ...(3) اشاره به اين كه دشمن شما را از خانه و لانه خود به جرم ايمان تان به خداوند بيرون كرده، اگر در برابر آنها نايستيد، هم دنياى شما، و هم دين و ايمان و مساجد و معابد شمادر خطراست.

توجّه به اين نكته كه دستور به جهاد بعد از مسأله هجرت صادر شده نشان مى دهد؛ كه اساس جهاد در اسلام را «دفاع در برابر دشمن» تشكيل مى دهد، چرا كه مسلمانان سيزده سال تمام در برابرتمام آزارها و كارشكنى ها و ضرب و جرح ها دست به اسلحه نبردند، شايد دشمن بر سر عقل آيد، ولى سرانجام نتيجه اين صبر و تحمّل، آوارگى عمومى تحت عنوان «هجرت» و انواع فشارهاى اجتماع و اقتصادى بود، و حتّى بعد از هجرت به مدينه نيز فشارها همچنان ادامه يافت، آيا هيچ عقلى اجازه مى دهد كه اهل ايمان بنشينند؛ و بيش از اين ناظر بى رحمى و قساوت دشمن باشند؟!


1- از جمله كسانى كه تصريح كرده اند به اينكه اين آيه نخستين آيه جهاد است- علاوه بر آنچه در بالا آمد- مرحوم« علامه طباطبايى» در« الميزان»، و« برسويى» در« روح البيان» و علامه مشهدى در« كنيز الدقائق» و« آلوسى» در« روح المعانى»، موافق با نظر فوق مى باشند( ذيل آيه مورد بحث) هر چند بعضى نخستين آيه جهاد را( قاتلوا فى سَبيلِ اللَّهِ الَّذين يُقاتِلونَكُمْ ...)( بقره- 190) و بعضى( انَّ اللَّهِ اشْترى مِنَ الْمُؤمِنينَ ...)( توبه- 111) مى دانند ..
2- سوره حج آيه 38.
3- سوره حج، آيه 40 ..

ص: 298

دومين آيه به يكى ديگر از فلسفه هاى جهاد كه همچون فلسفه اى كه در آيه قبل آمد؛ در هر زمان و مكانى مى تواند وجود داشته باشد، اشاره كرده، و مى فرمايد:

«با آنها پيكار كنيد تا فتنه گرى (شرك و سلب آزادى) بر چيده شود، و دين همه مخصوص خدا باشد (و همه اهل ايمان آزادانه بتوانند خدا را بپرستند و از خدا و اسلام سخن بگويند)»: وَ قاتِلُوهُمْ حَتّى لا تَكُونَ فَتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدّينُ كُلُّهُ لِلّهِ (1)

جالب اينكه قرآن در ذيل همين آيه با صراحت مى گويد: «اگر آنها (از راه شرك و فساد باز گردند، و از اعمال نا درست) خود دارى كنند، (خداوند آن ها را مى پذيرد) خداوند به آنچه انجام مى دهند بينااست» فَانِ انْتَهَوْا فَانَّ اللَّهِ بِما يَعْلَمُونَ بَصيرٌ.

منظور از مبارزه با فتنه جويان چيست؟

جمعى از مفسّران فتنه را به معنى شرك و بعضى به معنى فشارهايى كه براى بازگرداندن مؤمنان به كفر از سوى مشركان انجام مى شد تفسير كرده اند.

در تفسير الميزان- با توجّه به ريشه اصلى اين واژه- فتنه به معنى امورى تفسير شده كه به وسيله آن مردم آزمايش مى شوند، و طبعاً براى آنها مشكل و سنگين است؛ و غالباً به معنى از بين رفتن امنيّت و صلح، استعمال مى شود.

در تفسير نمونه ذيل آيه 193 سوره «بقره» پنج معنى براى اين واژه به استناد آيات قرآن ذكر كرده ايم:

1- آزمايش

2- فريب دادن

3- بلا و عذاب

4- شرك و بت پرستى

5- اضلال و گمراهى


1- سوره انفال، آيه 39 ..

ص: 299

در بعضى از كتب لغت مانند لسان العرب نيز به غالب اين معانى اشاره شده است.

بديهى است كه شرك در آيه مورد بحث به معنى آزمايش يا فريب و بلا نمى تواند باشد؛ بنابراين به معنى شرك يا فشار مشركان براى گمراه ساختن ديگران است؛ و مى تواند در معنى جامعى به كار رود، كه هم شرك و هم فشار مشركان و شكنجه و بلاى آن را شامل گردد؛ بنابراين تا زمانى كه فشارهايى از سوى كفّار براى تغيير عقيده مؤمنان اعمال مى شود پيكار در برابر چنين عملى جايز است؛ و جهاد براى به دست آوردن آزادى و جلوگيرى از فشارها و شكنجه هاى آنها مجاز شمرده مى شود، ولى هنگامى كه آنها دست از فشارهاى خود بردارند؛ طبعاً جنگ تمام مى شود، بنابراين مبارزه با فتنه نيز نوعى جهاد دفاعى است.

***

در سوّمين آيه به مسلمانان دستور داده شده كه همه گونه نيرويى را براى پيكار با دشمن آماده سازند، و مى فرمايد: «در برابر آنها آنچه توانايى داريد از نيرو آماده سازيد»: وَ اعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ.(1)

سپس به يكى از مصاديق روشن آن كه در آن زمان از ابزارهاى مهم قدرت جنگى محسوب مى شد، اشاره كرده، و مى فرمايد: «اسبهاى ورزيده (براى ميدان نبرد) آماده كنيد» وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ

و در جمله بعد به هدف نهايى اين آماده سازى قوا اشاره كرده، و مى فرمايد: «هدف اين است كه به وسيله آن، دشمن خدا و دشمن (شناخته شده) خويش را بترسانيد!». تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّاللَّهِ وَعَدُوَّكُمْ

بنابراين هدف از اعداد قوا و تهيّه نيروها، تهاجم بر كسى نيست، بلكه هدف ترسانيدن دشمن است، همان ترس و وحشتى كه مايه جلوگيرى از بروز جنگ و پيكار مى شود.

در واقع تقويت بنيه دفاعى هميشه خود يك دفاع مؤثّر و يك عامل بازدارنده در برابر


1- سوره انفال، آيه 60 ..

ص: 300

تهاجم دشمن است؛ و اين هدفى بسيار مقدّس و والا و مطابق عقل و منطق است.

توجّه به اين نكته نيز لازم است؛ كه مفهوم آيه بسيار وسيع و گسترده مى باشد، و هر گونه فراهم سازى نيروهاى معنوى، مادّى، نظامى، اقتصادى و فرهنگى را شامل مى شود، وبه خصوص برنيروهاى مناسب هر زمان تكيه و تأكيد مى كند، و نشان مى دهد كه مسلمين بايد هرگز آرام ننشينند، و تلاش كنند كه آخرين سلاح هاى پيچيده عصر خود را فراهم سازند، و حتّى بر آن پيشى گيرند؛ امّا هدف اصلى از همه اين امور تهاجم بر كسى نيست، بلكه خاموش كردن آتش فتنه ها و جلوگيرى از آزارها و يا به تعبير روشن تر خفه كردن تهاجم در نطفه مى باشد.

و از آنجا كه فراهم آوردن تجهيزات جنگى پيشرفته در برابر دشمن نياز به صرف هزينه هاى كلان دارد، و اين امر بدون مشاركت عمومى مردم امكان پذير نيست؛ در جمله هاى آخر آيه فوق مى فرمايد: «و آنچه را در راه خدا (و تقويت اسلام) انفاق كنيد، بى كم و كاست به شما بازگردانده مى شود و ستمى بر شما نخواهد شد.» وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَىْ ءٍ فى سَبيلِ اللَّهِ يُوَفَّ الَيْكُمْ وَ انْتُمْ لاتُظْلَمونَ

اين نكته نيز حائز اهميّت است كه در آيه بعد از آن با صراحت مى گويد: «اگر آنان تمايل به صلح نشان دهند تو نيز از در صلح در آى و بر خداتوكل كن، كه او شنوا و دانااست» وَ انْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّل عَلَى اللَّهِ انَّهُ هِوَ السَّميعُ الْعَليمُ (1)

ذكر اين آيه بعد از آيه اى كه دستور به جمع قوا و تهيّه نيروها مى دهد، پر معنى است؛ و تأكيد ديگرى بر روى صلح طلبى اسلام است، يعنى اگر مسلمانان را مأمور به آماده كردن بهترين و برترين سلاح ها و نيروها مى دهد، هدف تحكيم پايه هاى صلح است؛ نه تهاجم بر كسى.

فف


1- سوره انفال، آيه 61 ..

ص: 301

در چهارمين آيه ضمن تشويق به مسأله جهاد نخست آن را مقيّد به وجود اهداف مقدّس مى كند، و سپس بر وحدت صفوف مسلمين كه مهمترين عامل پيروزى در نبرد با دشمن است؛ تأكيد مى كند و مى فرمايد: «خداوند كسانى را دوست مى دارد كه در راه او همچون بنايى آهنين و استوار پيكار مى كنند»: انَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذينَ يُقاتِلُونَ فى سَبيلِهِ صَفّاً كَانَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ (1)

تعبير «فى سَبيله» (در راه خدا) كه در بسيارى از آيات جهاد آمده است؛ اين حقيقت را به روشنى اثبات مى كند؛ كه نبايد جهاد در راه خودكامگى ها و افزون طلبى ها و برترى جويى ها و غصب حقوق و زمين هاى ديگران يا انتقام جويى و هوى و هوس بوده باشد، بلكه بايد تنها در راه حق و عدالت و آنچه موجب رضاى خدااست صورت گيرد، و تكرار اين تعبير در آيات بسيارى از قرآن، براى جلوگيرى از جنگ هايى است؛ كه به خاطر انگيزه هاى شيطانى و مادّى صورت مى گيرد، و همين امر است كه نيروهاى مسلح اسلام را از ديگر نيروها جدا مى سازد! (دقّت كنيد)

تعبير به «بنيان مرصوص»- بنيان به معنى بنا، و مرصوص از مادّه رصاص به معنى سرب است و اشاره به بناهايى است كه براى استحكام و يكپارچگى، سرب را گداخته كرده و به جاى ملاط آن به كار مى برند- مى تواند اشاره به اين باشد كه دشمنان همانند سيلاب ويران گراند، و صفوف مجاهدان اسلام، مانند سدّ آهنينى است كه در برابر هجوم سيلاب ايستادگى مى كنند. يا اشاره به سدّ آهنينى است كه ذوالقرنين در برابر قوم مهاجم و خونخوار يأجوج و مأجوج كشيد، و كنايه از هر سدّى است كه در برابر مهاجمى كشيده مى شود.

در هر صورت اين تعبير نشان مى دهد كه جهاد اسلامى در اصل جنبه دفاعى دارد، چرا كه سدّها وسيله دفاعى مؤثّرى در مقابل تهاجم سيلابها يا يأجوج و مأجوج هاى تاريخ است،


1- سوره صف، آيه 4 ..

ص: 302

و هرگز هيچ سدّى كار تهاجمى ندارد.

و همان گونه كه اگر در سدّها خلل و فرجى باشد؛ آسيب پذير و متلاشى خواهد شد، لذا اگر در صفوف مجاهدان اسلام نيز ناهماهنگى و اختلافى بروز كند محكوم به شكست خواهند شد، و خداوند صفوفى را دوست دارد كه يكپارچه باشند و كاملًا متحد و متّفق و هماهنگ عمل كنند.

***

در پنجمين آيه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله دستور مى دهد؛ كه مسلمانان را تشويق به پيكار با دشمن كنند، و اين بعد از آياتى است كه تشويق به آماده ساختن قوا براى ترساندن دشمن و جلوگيرى از جنگ مى كند؛ و همچنين آيه اى كه تشويق به صلح مى باشد.

در حقيقت جنگ به عنوان آخرين وسيله براى جلوگيرى از هجوم دشمنان تشريع شده است؛ نخست اعداد قوا و سپس دعوت به صلح از موضع قدرت نه از موضع ضعف و سرانجام فرمان پيكار صادر مى كند و مى فرمايد: «اى پيامبر! مؤمنان را به پيكار (با دشمنان خطر ناك) بر انگيز.» يا ايُّهَا النَّبىُّ حَرِّضِ الْمُؤمِنينَ عَلَى الْقِتالِ (1)

سپس به يكى از مهمترين عوامل پيروزى يعنى استقامت و پايمردى اشاره كرده، و مى فرمايد: «هر گاه از شما بيست تن با استقامت باشند بر دويست تن غلبه مى كنند؛ و اگر صد نفر باشند، بر هزار نفر از كافران پيروز مى گردند؛ چرا كه آنها گروهى هستند كه نمى فهمند.» انْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صابِرونَ يَغْلِبُوا مِأَتَيْنِ وَ انْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِأَة يَغْلِبُوا الْفاً مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا بِانَّهُمْ قَوْم لا يَفْقَهُونَ (2)

نادانى و جهل آنها از يك سو سبب شده كه راه منطق و خرد را نپويند؛ و جز با زبان زور نتوان با آنها سخن گفت، و از سوى ديگر سبب ضعف و ناتوانى آنها در ميدان جنگ است؛ چرا كه هدف و انگيزه قابل ملاحظه اى در پيكارهاى خود ندارند، به همين دليل يك نفر از


1- سوره انفال، آيه 65 ..
2- سوره انفال، آيه 65 ..

ص: 303

مؤمنان آگاه و با استقامت مى تواند بر ده تن از آنان غلبه كند، و بيست نفر بر دويست تن!

راغب در مفردات مى گويد: تحريض در اصل به معنى تحريك بر چيزى است از طريق زينت كردن آن و آسان نمودن راه وصول به آن شى ء از طريق زايل كردن موانع، و در حقيقت ايمان به خدا، و اعتقاد به يوم المعاد و پاداش عظيم مجاهدان و شهيدان راه خدا، تمام موانع را از سر راه سربازان اسلام بر مى داشت، و اين كار بسيار سخت و سنگين را براى آن هموار مى كرد.

اين آيه افسانه موازنه قواى ظاهرى و مادى را بر مى زند، و نشان مى دهد يك سلسله نيروهاى معنوى در اختيار مسلمانان است كه مى تواند با تكيه بر آنها برترى صورى سپاه شمن را به نفع خود بر هم زنند.

***

ششمين آيه از طريق ديگرى تشويق به جهاد مى كند، و آن را به تجارت پرسودى تشبيه مى نمايد كه موجب نجات از عذاب اليم و پيروزى در دنيا و آخرت است؛ و مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، آيا شما را به تجارتى راهنمايى كنم كه از عذاب دردناك رهائيتان مى بخشد؟! به خدا و پيامبر او ايمان بياوريد و در راه خدا با اموال و جانهايتان جهاد كنيد؛ اين براى شما از هر چيز بهتر است اگر بدانيد»: يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا هَلْ ادُلُّكُمْ عَلَى تِجارَةٍ تُنْجِيْكُمْ مِنْ عَذابٍ اليم- تُؤمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فى سَبيلِ اللَّهِ بِامْوالِكُمْ وَ انْفُسِكُمْ ذلِكُمْ خَيْر لَكُمْ انْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (1)

سپس در آيات بعد مجاهدان را به مغفرت و آمرزش و ورود در باغ هاى بهشتى و مساكن پاكيزه در جنّات عدن و نجات و پيروزى قريب الوقوع در دنيا نويد مى دهد يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ يُدْخِلْكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الانْهارُ وَ مَساكِنَ طَيِّبَةً فى جَنّاتِ عَدْنٍ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ- وَ اخْرى تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْح قَريب وَ بَشِّرِ الْمُؤمِنينَ (2)


1- سوره صف، آيه هاى 10 و 11 ..
2- سوره صف، آيه هاى 12 و 13 ..

ص: 304

در اين آيات سرمايه تجارت پر سود كه مايه نجات در دنيا و آخرت است تركيبى از ايمان و جهاد شمرده شده است، يعنى «عقيده» و «جهاد» دو ركن اساسى آن است، جهادى كه هم با جان است و هم اموال؛ چرا كه تجهيزات جنگى كه وسيله مهمّى براى پيروزى مجاهدان است جز با بذل اموال حاصل نمى شود؛ و قابل توجّه اينكه نتيجه جهاد را تنها آمرزش الهى و استحقاق نعمت هاى جاودان بهشتى ذكر نمى كند؛ بلكه پيروزى نزديك در اين جهان را، عزيزتر از اثار آن مى شمرد. (دقّت كنيد)

تعبير به تجارت اشاره به اين نكته است كه انسان به هر حال سرمايه هايى در اختيار دارد؛ و اين دنيا به منزله تجارت خانه اى است كه اين سرمايه هاى فانى را مى توان در آن به سرمايه هاى جاويدان و باقى تبديل كرد؛ و اين تنها در صورتى است كه انسان با ذات پاك خدا معامله كند، ذاتى كه كليد همه خيرات و سعادت ها به دست قدرت اواست، و تجارت با او آميخته با كرامت و موهبت و انواع بخشش هااست.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه مخاطب در اين آيات مؤمنان اند و در عين حال دعوت به سوى ايمان مى شوند! منظور اين است كه از مراحل ابتدايى و صورى ايمان، به مراحل عالى توأم با جهاد و اعمال صالح، ارتقاء يابند؛ چرا كه ايمان درخت بارورى است كه از نهال بسيار كوچكى شروع مى شود تا زمانى كه شاخه هاى خود را بر سراسر آسمان بگشايد؛ و انواع ثمرات و ميوه هاى فضيلت بر آن ظاهر شود، و اين نيازمند به طّى مراحل تكاملى گوناگون است.

در هفتمين آيه همان مضمون آيه قبل در لباس زيباى ديگرى عرضه شده است، و صحنه معامله اى را نشان مى دهد كه خداوند در آن خريدار است، و مؤمنان فروشنده، و متاع مورد معامله، جان ها و اموال آنان، و بهايى كه پرداخت مى شود بهشت جاويدان است و اسناد اين معامله بزرگ و پرسود سه كتاب بزرگ آسمانى تورات و انجيل و قرآن است، بنا بر اين مى فرمايد: انَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤمِنينَ انْفُسَهُمْ وَ امْوالَهُمْ بِانَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فى

ص: 305

سَبيلِ اللَّهِ وَ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقّاً فِى التَّوراةِ وَالانْجيلِ وَ الْقُرآنِ وَ مَنْ اوْفى بِعَهِدِهِ مِنَ اللَّهِ (1)

اين تجارت پرسود با اركان چهارگانه و سپس اسناد محكمش، مهمترين تجارتى است كه براى اين انسان در طول عمرش ممكن است واقع شود، و به همين دليل خداوند بلافاصله مؤمنان را به اين معامله پرسود تبريك گفته، و مى فرمايد: «اكنون، به داد وستدى كه با خدا كرده ايد، شادمان باشيد؛ و اين رستگارى و پيروزى بزرگى است» فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذى بايَعْتُمْ بِهِ وَ ذلِكَ هِوَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ (2)

آرى اين انگيزه هاى الهى بود كه روحيّه سربازان اسلام را در بالاترين سطح ممكن قرار مى داد، و با وجود كمى نفرات و تجهيزات به سرعت بر دشمنان در شرق و غرب جهان پيروز مى شدند.

***

در هشتمين آيه بار ديگر مؤمنان را مخاطب ساخته و به آنها دستور به صبر و شكيبايى و آمادگى در برابر هجوم دشمنان داده است، مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! (در برابر مشكلات و هوس ها) استقامت كنيد، و در برابر دشمنان پايدار باشيد و از مرزها مراقبت به عمل آوريد و از مخالفت فرمان خدا بپرهيزيد تا رستگار شويد» يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَاتَّقُو اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ (3)

در اين آيه چهار دستور مهم به مؤمنان داده شده كه ضامن سربلندى و پيروزى و عزّت آنها است:

نخست دستور به «صبر» و ايستادگى در برابر حوادث مختلف و هوى و هوس ها داده، و مى فرمايد: «اصْبِرُوا» كه در واقع خمير مايه تمام پيروزى هااست.


1- سوره توبه، آيه 111 ..
2- سوره توبه، آيه 111 ..
3- سوره آل عمران، آيه 200 ..

ص: 306

بعد از آن دستور به «مصابره» كه از باب مفاعله و به معنى صبر و استقامت در برابر صبر و استقامت دشمن است، و به تعبير ديگر مفهومش اين است كه هر قدر مشكلات شديدتر باشد، صبر و استقامت شما نيز بايد بيشتر شود و هر اندازه دشمن بر استقامتش بيفزايد شما پايدارى بيشترى كنيد تا سرانجام مغلوب گردند «وَ صابِرُوا».

و در سومين دستور فرمان به «مرابطه» مى دهد و مى فرمايد: «وَرابِطُوا».

اين جمله از مادّه «رباط» گرفته شده و در اصل به معنى بستن چيزى در مكانى است- مانند بستن اسب در محلّى- و كنايه از آمادگى مى باشد كه مصداق روشن آن آمادگى و مراقبت از مرزهااست؛ زيرا سربازان در آن محل مركب ها و وسايل جنگى خود را نگهدارى مى كنند.

و به همين دليل بعضى از مفسّران آن را تنها به معنى نگهدارى اسب ها و مركب ها در مرزها و آماده بودن در مقابل دشمن تفسير كرده اند و حّتى گفته اند كه مفهوم وسيع آن شامل آماده ساختن وسايل جنگى امروز- اعمّ از آنچه كه براى جنگ هاى هوايى و زمينى و دريايى لازم است- مى شود.(1) البتّه اين بدان معنى نيست كه آيه شريفه مرزهاى عقيدتى و فرهنگى را شامل نمى شود، چرا كه مفهوم «رابطوا» آن چنان وسيع است، كه هر گونه آمادگى براى دفاع در مقابل دشمن را در بر مى گيرد، لذا در بعضى از روايات اسلامى علما به مرزدارانى تشبيه شده اند كه در برابر لشكر ابليس صف كشيده و از حمله كردن آنها به افرادى كه قدرت دفاع از خود را ندارند جلوگيرى مى كنند، امام صادق عليه السلام فرمود: «عُلَماءُ شيعَتِنا مُرابِطُونَ فِى الثَّغْرِ الَّذى يَلى ابْلِيسَ وَ عَفاريتَهُ وَ يَمْنَعُونَهُ عَنِ الْخُروجِ عَلى ضُعَفاءِ شيعَتِنا وَ عَنْ انْ يَتَسَلَّطَ عَلَيُهِمْ ابْليسُ»:

«دانشمندان شيعيان ما مرزدارانى هستند كه در برابر لشكر ابليس صف كشيده و از


1- تفسير مراغى، جلد 4، صفحه 172 ..

ص: 307

هجوم آنها بر ضعفاى شيعه و تسلّط بر آنان جلوگيرى مى كنند.»(1) و حتّى در بعضى از روايات از على عليه السلام نقل شده جمله «رابطوا» به انتظار نمازهاى يكى پس از ديگرى تفسير شده است (2) كه آن نيز در حقيقت همانند آماده باش در برابر لشكر شيطان است. (دقّت كنيد)

و در چهارمين دستور، فرمان به تقواى الهى مى دهد، اشاره به اينكه صبر و استقامت و مرابطه همه بايد آميخته با تقوا و پرهيزكارى و اخلاص باشد و از هر گونه تظاهر و رياكارى دور گردد.

***

در نهمين آيه دستور مى دهد كه در دو جبهه با دشمنان پيكار كنيد و شدت عمل به خرج دهيد، دشمنان داخلى يعنى منافقان و عوامل نفوذى آنها كه در لابلاى صفوف مسلمين جاى گرفته و از هر فرصتى براى تضعيف حكومت اسلامى بهره مى گيرند و در برابر دشمنان خارجى كه به عنوان كفار به آنها اشاره شده است، مى فرمايد: «اى پيامبر با كافران و منافقان پيكار كن و بر آنها سخت بگير! و جايگاه آنها دوزخ است و چه فرجام بدى دارند!» يا ايُّهَا النَّبىُّ جاهِدِ الْكُفّارَ وَالْمُنافِقينَ وَاغلُظ عَلَيْهِمْ وَ مَأواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصير.(3)

البته جهاد معنى وسيعى دارد كه هم پيكار مسلحانه را شامل مى شود، و هم مبارزات فرهنگى و اجتماعى و خشونت در سخن و افشاگرى و تهديد را، بنابراين اگر در روايات مى خوانيم: پيامبر هرگز با منافقان جنگ مسلحانه نكرد- چنانكه در حديث امام صادق عليه السلام آمده است: «انَّ رَسُولَ اللَّهِ لَمْ يُقاتِلْ مُنافِقاً قَطُّ»(4)- منافاتى با آنچه در اين آيه آمده ندارد.

اضافه بر اين، آنچه در آيه آمده يك دستور كلّى است كه اگر منافقان از حدود معيّنى تجاوز نكردند؛ تنها با مبارزات غير مسلحانه با آنها برخورد مى شود، ولى اگر توطئه آنها


1- بحار، جلد 2، صفحه 5 ..
2- مجمع البيان، جلد 1 و 2، صفحه 562 ..
3- سوره توبه، آيه 73 و سوره تحريم آيه 9 ..
4- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 319 ..

ص: 308

خطر جدى ايجاد كند؛ راهى جز سركوبى از طريق جهاد مسلحانه نيست، همانگونه كه در عصر على عليه السلام كراراً اتفاق افتاد.

به تعبير ديگر گر چه پيامبر صلى الله عليه و آله با منافقان مدارا مى كرد و نرمش به خرج مى داد ولى به گفته سيد قطب در فى ظلال القران نرمش جايى دارد و شدت جاى ديگرى، و هر كدام در جاى خودش به كار نرود زيان بخش خواهد بود، بنابراين هيچ مانعى ندارد كه در شرايط خاصى با آنها مدارا شود و در شرايط ديگرى با شدت و خشونت و حتى جهاد مسلحانه برخورد شود.(1)

***

دهمين آيه و آخرين آيه مورد بحث به مقام شامخ مجاهدان و نيروهاى نظامى اسلام و فضيلت و برترى چشمگير آنان بر ديگران اشاره كرده، مى فرمايد: «مؤمنانى كه بدون عذر بيمارى و يا ناراحتى موجه ديگر از جهاد باز نشينند با مجاهدانى كه در راه خدا با مال و جان خود مجاهده مى كنند، يكسان نيستند؛ خداوند مجاهدانى را كه با مال و جان خود جهاد مى نمايند بر كسانى كه از جهاد خوددارى كرده اند، مقام برترى بخشيده و به هر كدام از اين دو (به نسبت اعمال نيكشان) وعده پاداش داده، ولى مجاهدان را بر قاعدان برترى و پاداش عظيمى بخشيده است» لَايَسْتَوِي الْقَاعِدُونَ مِنْ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُوْلِي الضَّرَرِ وَالْمُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ عَلَى الْقَاعِدِينَ دَرَجَةً وَكُلّاً وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَى وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً(2) به اين ترتيب قرآن مجيد مسلمانان را به دو گروه مجاهدان و قاعدان تقسيم مى كند و قاعدان را نيز به دو بخش تقسيم مى نمايد افراد ناتوان و معذور و افراد توانا و غير معذور كه بر اثر سستى و كاهلى از شركت در جهاد خوددارى كرده اند، سپس درجات عظيم و فضل كبير و مغفرت و رحمت الهى را تنها شامل حال مجاهدان مى داند.


1- فى ضلال القرآن، جلد 4، صفحه 255 ..
2- سوره نساء، آيه 95..

ص: 309

و از اينجا به خوبى روشن مى شود كه برخلاف آنچه كه در دنياى امروز معمول است وظيفه پيكار با دشمن را مخصوص گروه خاصى مى دانند، در اسلام اين وظيفه بر عهده تمام كسانى است كه توانايى گرفتن اسلحه به دست و جهاد با دشمن را دارند، و به همين دليل در تمام دوران حكومت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله گروه خاصى به عنوان نيروهاى نظامى تشكيل نشد، و به هنگام بروز جنگ ها تمام كسانى كه توانايى حمل اسلحه داشتند با الهام گرفتن از قرآن مجيد اسلحه برداشته، و به سوى ميدان جنگ حركت مى كردند و به تعبير امروز همه در صف بسيجيان جاى داشتند؛ و همين امر سبب قدرت عظيم نظامى مسلمين بود.

***

ارتش هاى منظم و بسيج مردمى

از آيات فوق و آيات فراوان ديگر قرآن، كه ناظر به ابعاد مختلف جهاد اسلامى است، شكل خاص نيروهاى نظامى در حكومت اسلامى و ويژگى هاى آن كاملًا روشن مى شود و امتياز آن بر ساير برنامه هايى كه جوامع ديگر در مورد مسائل نظامى دارند آشكار مى شود.

البته ما در عصرى زندگى مى كنيم، كه فنون نظامى بسيار پيچيده شده و جنبه تخصصى پيدا كرده است، و چاره اى جز استفاده از نيروهاى متخصص در اين فنون و افسران و درجه دارن درس خوانده و تمرين ديده نيست؛ به اين ترتيب لازم است گروهى به عنوان كادر ثابت در ارتش بمانند و شب و روز به مسائل مهم دفاعى بينديشند و هر لحظه آماده مقابله با دشمن باشند، ولى با اين حال نقش بسيج و نيروهاى عمومى- مردمى درجاى خود محفوظ است، بلكه بدون آن كار گروه هاى بالا بازدهى مطلوب ندارد، همانگونه كه نقش اين نيروى عظيم را در جنگ تحميلى هشت ساله ايران و عراق به خوبى مشاهده كرديم؛ كه اگر آنها نبودند، بخشهاى عظيمى از ايران در برابر تهاجم عراق به كلّى از دست مى رفت و اين نيروى عظيم بسيج بود كه سپاهيان صدام را كه از سوى قدرت هاى بزرگ كاملًا حمايت

ص: 310

مى شد، عقب راند و ناكام كرد.

بنابراين اگر بعضى تصور كنند؛ كه مسأله بسيج مردمى مخصوص زمانى بوده است؛ كه فنون نظامى پيچيده امروز وجود نداشت- مانند عصر پيامبر صلى الله عليه و آله- سخت در اشتباه اند.

امروز نيز نقش بسيج مردمى در دفاع از كشورهاى اسلامى جاى انكار نيست.

شاهد ديگر براى اين موضوع، رزمندگان فلسطين هستند، و مى دانيم چيزى كه اسرائيل را در سرزمين هاى اشغالى به ستوه آورده، همين نيروى بسيج مردمى است، كه غالباً نوجوانان كم سن و سال نيز در آن شركت دارند، و افرادى كه سلاح ندارند، از قطعات سنگ استفاده مى كنند!

اگر نمونه هاى عينى اين مطلب را نمى ديديم باور كردنى نبود؛ كه در عصر سلاح هاى پيچيده و بمب اتم و موشك هاى پيشرفته قاره پيما كسانى با سلاح سنگ به ميدان آيند؛ و با همين وسيله دشمنى را بيچاره كنند!

در فلسطين اشغالى ارتش منظمى در برابر اسرائيل وجود ندارد، آنچه هست نيروى بسيج است كه با گذشت زمان و كسب تجربه هاى فراوان تدريجاً در عمل همانند يك لشكر كار آزموده عمل مى كند؛ و گروهى نيز به همان صورت ابتدايى مى جنگند و دشمنى را كه تا دندان مسلح است، به ستوه در مى آورند!

بنابراين حكومت اسلامى هرگز نبايد سنت اسلام را در استفاده از نيروى بسيج مردمى ناديده بگيرد.

اگر بسيج در جاى ديگر دنيا كمتر وجود دارد، و دولت هاى پيشرفته صنعتى هرگز نمى توانند از آن استفاده كنند؛ به خاطر آن است كه اعتقاد به وجوب جهاد به عنوان يك فريضه بزرگ الهى در ميان آنها نيست، و آنها نبرد را تنها وظيفه دولت مى دانند ولى در اسلام جهاد وظيفه فرد فرد مسلمانان است.

ارزش والاى شهادت و عظمت مقام شهيدان در اسلام چيزى نيست كه در جاى ديگرى

ص: 311

وجود داشته باشد، به همين دليل انگيزه بسيجى تقريباً در ميان ديگران نيست، ولى در ميان مسلمين هميشه وجود داشته و دارد.

البته در كشورهايى كه اين اعتقاد و فرهنگ حاكم نيست وقتى كارد به استخوانشان برسد، و كشورشان در معرض نابودى قرار گيرد، ممكن است نيروى بسيج مردمى تشكيل شود، ولى در اسلام هميشه و در همه حال اين نيرو وجود دارد.

بنابراين «حكومت اسلامى» با ارج نهادن بر اين فرهنگ دينى بايد براى نيروى بسيج مردمى حتى در حال صلح، اهميت فوق العاده اى قائل شود؛ بلكه بايد بسيجيان را تدريجاً با فنون نظامى پيشرفته عصر و زمان آشنا سازد؛ تا به هنگام خطر بتواند تمام كسانى را كه قدرت حمل اسلحه دارند به ميدان نبرد بفرستد.

بزرگداشت مقام شهدا و احترام به خانواده هاى آنان و قدردانى مادى و معنوى از آنها بخشى از دستورات اسلام و تدبيراتى است كه براى حفظ روحيه بسيجى و بقاى آن در ميان مسلمين مى شود؛ و اگر اين امر به فراموشى سپرده شود به يقين تأثير فراوانى درتضعيف روحيه بسيجى خواهد داشت.

چه زيبااست كه در كنار مساجد ما واحدهاى بسيج تشكيل مى شود؛ و امر بسيج به عنوان يك عبادت بزرگ در كنار نماز قرار مى گيرد؛ اينها امورى است كه تنها در سايه اعتقاد و فرهنگ مذهبى امكان پذير است و از سلاح هاى برنده اى است كه ما در اختيار داريم و جمعيت هاى الحادى ازآن محروم اند، هر چند مجهز به پيشرفته ترين سلاح ها باشند!

آموزشهاى نظامى

از آيه شريفه وَ اعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ ...(1) كه شرح آن در بحث پيش گذشت


1- سوره انفال، آيه 90 ..

ص: 312

به روشنى استفاده مى شود؛ كه مسلمانان حتى در حال صلح بايد آمادگى و قدرت نظامى خود را حفظ كنند؛ و اگر روز به روز فنون جنگى پيشرفته تر شود؛ آنها هم به طور مداوم آموزش هاى نظامى را هماهنگ با آن ببيند، و همچنين سلاح هاى پيشرفته را به هر قيمتى كه هست در اختيار بگيرند؛ و با توجه به اينكه «قوّه» (نيرو) تمام نيروهاى معنوى و مادى انسانى و غير انسانى را شامل مى شود، همه اينها را آماده سازند.

در آيه 71 سوره «نساء» مى خوانيم: يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَكُمْ فَانْفِرُوا ثُباتٍ اوْ انْفِرُوا جَميعاً: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! آمادگى خود را در برابر دشمن حفظ كنيد و در گروه هاى متعدد يا به صورت دسته واحد (طبق شرايط موجود)، به سوى دشمن حركت نماييد».

با توجه به اينكه «حذر» (بر وزن خضر) به معناى بيدارى و هوشيارى و آماده باش در برابر خطر است، و گاه به معنى وسيله اى است كه با كمك آن با خطر مبارزه مى شود؛ لزوم آماده باش دائمى مسلمين در مقابل دشمن، به خوبى روشن مى گردد.

جمله فَانْفِرُوا ثُباتٍ اوْ انْفِرُوا جَميعاً با توجه به معنى نفر (كوچ كردن) نشان مى دهد كه مسلمانان نبايد بنشينند تا دشمن بر آنها هجوم برد؛ بلكه بايد به استقبال دشمن بروند- و پيش از تهاجم- بر او هجوم برند و از روش هاى مختلف براى اين امر استفاده نمايند،- گاه به صورت گروه هاى پراكنده، جنگ پارتيزانى بر ضدّ او به راه بيندازند، و گاه به صورت ارتش منظّم و يكپارچه حمله را آغاز نمايند-، و در هر جا مطابق مقتضاى زمان و مكان عمل كنند.

***

سبق و رمايه (مسابقه سوارى و تير اندازى)

در راستاى مسأله آموزش هاى نظامى در اسلام نه تنها به مسأله آموزش تيراندازى و

ص: 313

اسب سوارى تشويق شده، بلكه اجازه مسابقه و شرط بندى و برد و باخت را نيز در آن داده است؛ با اينكه اسلام در مسأله قمار و برد و باخت بسيار سخت گير است؛ و آن را يكى از گناهان كبيره مى شمرد؛ ولى اين موضوع را به خاطر فلسفه هاى روشنى كه دارد استثناء كرده است.

امام صادق عليه السلام مى فرمايد: «انَّ الْمَلائِكَةَ لَتَنْفِرُ عِنْدَ الرِّهانِ، وَ تَلْعَنُ صاحِبَهُ ما خَلا الْحافِرَ وَ الْخُفِّ وَ الرِّيشَ وَالنَّصلَ»: «فرشتگان به هنگام برد و باخت دور مى شوند و از آن نفرت دارند و صاحب آن را لعن مى كنند، مگر در مسابقات اسب سوارى و شتر سوارى و تيراندازى».(1) جالب اينكه مسابقات در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله، و گاه با كمك مالى آن حضرت صلى الله عليه و آله، انجام مى گرفت از جمله در حديثى از امام سجاد عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «انَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله اجْرى الْخَيْلَ وَ جَعَلَ سُبَقَها اواقِىَ مِنْ فِضَّةٍ»: «پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله دستور مسابقه اسب سوارى داد و مال المسابقه را مقدار قابل ملاحظه اى نقره قرار داد».

حتّى از بعضى از روايات استفاده مى شود پيغمبر صلى الله عليه و آله شخصاً در بعضى از مسابقات شركت فرمود و مسابقه داد!(2)


1- وسائل الشيعه، جلد 13، صفحه 347، حديث 6، باب 1 از كتاب سبق و رمايه- بعضى از بزرگان احتمال داده اند كه واژه« نصل» تنها به معنى تير نيست بلكه تمام سلاح هاى نوك تيز مانند نيزه و خنجر را شامل مى شود كه با پرتاب آنها مسابقه مى دادند و نيز واژه« خف» شامل مسابقه شتر سوارى و فيل سوارى مى شود و« حافر» چهارپايان سم دار غير از اسب را نيز در بر مى گيرد، و« ريش» به معنى« پر» اشاره به تير است كه معمولًا در آخر آن پرهايى نصب مى كردند تا حركت چوبه تير را تنظيم كند..
2- همان مدرك، صفحه 349، حديث 5، و صفحه 351، حديث 4 ..

ص: 314

آداب جهاد

اشاره

براى شناخت اصالت مكتب ها يكى از بهترين راه ها آن است كه چگونگى رفتار آنها را با دشمن مخصوصاً در ميدان جنگ و پس از آن در برابر اسيران جنگى، و پيامدهاى جنگ مورد بررسى قرار داد.

بررسى آيات قرآن و روايات اسلامى در مورد آداب جنگ اين حقيقت را به وضوح ثابت مى كند؛ كه اسلام مسائل اخلاقى و انسانى را حتّى در خشونت بارترين صحنه هاى زندگى يعنى ميدان جنگ ناديده نگرفته، و همه جا قهر را با لطف، و خشونت را با رحمت، عجين ساخته و به يقين حكومت اسلامى بايد اين آداب را را كه اثر عميقى در طرز قضاوت بيگانگان از اسلام داد و مى تواند وسيله اى براى جلب توجّه آنان و بازنگرى درباره اسلام شود به كار بندد.

در آيات قرآن بارها به رعايت عدالت و عدم تجاوز از حدود معقول و انسانى در مقابل دشمنان تأكيد شده است.

از جلمه در آيه 190 سوره «بقره» مى خوانيم: وَ قاتِلُوا فى سَبيلِ اللَّهِ الَّذينَ يُقاتِلُونَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا انَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدينَ «در راه خدا، با كسانى كه با شما مى جنگند، نبرد كنيد؛ و از حد تجاوز ننماييد، كه خدا تجاوزكاران را دوست نمى دارد».

در اين آيه در واقع به سه نكته اشاره شده: نخست اين كه جنگ بايد براى خدا و در راه خدا باشد نه به خاطر جاه طلبى و انتقام جويى.

ديگر اينكه جنگ در برابر متجاوز باشد، يعنى تا جنگ بر شما تحميل نشود دست به

ص: 315

اسلحه نبريد.

سوّم در ميدان جنگ از حد تجاوز نكنيد و اصول اخلاقى را رعايت كنيد؛ بنابراين اگر دشمن اسلحه را بر زمين بگذارد و تسليم شود نبايد به او حمله كرد، و همچنين نسبت به كسانى كه قدرت بر جنگ ندارند مانند پيرمردان، كودكان و زنان نبايد مزاحمت شود، و نابود كردن باغ ها، مزارع و تخريب اماكن قابل استفاده و توسّل به سلاح هاى كشتار جمعى، همه از مصاديق تعدّى بر بيگناهان و انتخاب روش هاى غير انسانى است، كه از نظر اسلام ممنوع است.

در آيه 194 همين سوره (چند آيه بعد از آيه مورد بحث) باز بر اين معنى تأكيد كرده، مى گويد: فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُمْ وَاتَّقُواللَّهَ وَاعْلَمُوا انَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقينَ «هر كس به شما تجاوز كند به مانند حمله وى بر او حمله كنيد و از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد، (و تعدّى و زياده روى ننماييد)؛ و بدانيد خدا با پرهيزكاران است».

اشاره به اينكه اگر يارى خداوند و پيرزوى را مى خواهيد، بايد از تعدّى و زياده روى حتّى در ميدان جنگ خوددارى كنيد.

همين معنى به شكل ديگرى در آيه 2 سوره «مائده» مورد تأكيد قرار گرفته و با صراحت مى گويد: وَلا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَئانُ قَوْمٍ انْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ انْ تَعْتَدُوا: «نبايد خصومت نسبت به جمعيّتى كه شما را از آمدن به مسجد الحرام (در جريان حديبيه) مانع شدند، وادار به تعدّى و تجاوز كند» و روح انتقام جويى كه از رفتار خشونت بار دشمن در صحنه حديبيه مايه مى گيرد بر شما غلبه كند.

در روايات اسلامى نيز تعبيرات مختلف و دستورات فراوانى در مورد رعايت اصول انسانى در ميدان جنگ و پس از پايان آن نسبت به دشمنان وارد شده كه عواطف انسانى و روح مسالمت جويى در آن به خوبى متجلّى است.

ارباب سير، در سيرت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله نوشته اند كه هر گاه لشكرى را مأمور جنگ

ص: 316

مى كرد فرماندهان سپاه را با لشكر طلب مى فرمود و اين گونه موعظه و ارشاد مى كرد: «برويد به نام خداوند متعال، و استعانت بجوييد به خداوند و براى او و آيين رسول خدا صلى الله عليه و آله جهاد كنيد، اى مردم مكر نكنيد واز غنائم جنگى سرقت روا مداريد و اعضاى دشمن را بعد از كشته شدن جدا ننماييد، پيران و اطفال و زنان را به قتل نرسانيد و عابدان و رهبانان را كه در غاره وبيغوله ها جاى دارند به قتل نرسانيد.

درختان را از بيخ نزنيد مگر اينكه ناچار باشيد، نخل ها را نسوزانيد و با آب غرق نكنيد، درختان ميوه را ريشه كن نسازيد، زراعت را آتش نزنيد كه خود بدان محتاج خواهيد بود، و حيوانات حلال گوشت را نابود نسازيد مگر به اندازه اى كه براى تغذيه لازم داريد. هرگز آب دشمن را با زهر آلوده نسازيد و حيله و نيرنگ به كار نبريد ...».

خود آن حضرت نيز هرگز با دشمنان غير از اين معامله نكرد، شبيخون بر دشمن نزد و جهاد با نفس را از هر چيزى بالاتر مى دانست.(1) دقّت در دستورات بالا كه بسيار حساب شده است؛ به خوبى نشان مى دهد كه اسلام هيچ يك از مسائل اخلاقى مربوط به جنگ را ناديده نگرفته و شخص پيامبر صلى الله عليه و آله، تمام آنها را عملًا در مورد دشمنان مراعات مى نمود، نه همچون كسانى كه در گفتار خود از حقوق بشر و رعايت اصول انسانى بسيار دم مى زنند، ولى در عمل هيچ خبرى نيست.

علاوه بر اين تأكيد بر اين نكته كه جهاد با نفس برترين جهاد است اشاره به اين معنى مى كند؛ كه مسلمان واقعى كسى است كه اصول انسانى را در ميدان جنگ رعايت كند.

از آنچه در بالا آمد اين نكته نيز به خوبى استفاده مى شود، كه اسلام توسّل به سلاح شيميايى و هر گونه سلاح كشتار جمعى را ممنوع مى شمرد، و حكومت اسلامى بايد از اين سلاح ها به طور كامل پرهيز كند.

در حديث ديگرى از على عليه السلام مى خوانيم: «فَاذَا كانَتْ الْهَزيمَةُ بِاذْنِ اللَّهِ فَلا تَقْتُلُوا مُدْبِراً وَلا


1- منتهى الآمال، جلد 1، صفحه 16، در باب فضائل اخلاق پيامبر صلى الله عليه و آله و علّامه مجلسى در بحارالانوار شبيه اين معنى را در جلد 97، صفحه 25 آورده است..

ص: 317

تُصيبُوا مُعْوِراً وَلا تُجْهِزُوا عَلى جَريحٍ وَلا تُهيجُوا النِّساءَ بِاذىً وَ انْ شَتَمْنَ اعْراضَكُمْ وَ سَبَبْنَ امَرائِكُمْ»:

«هنگامى كه به اذن خدا آنان را شكست داديد، فراريان را نكشيد، و افراد ناتوان را از پاى در نياوريد، مجروحان را به قتل نرسانيد، و زنان را با اذيّت و آزار و تحريك نكنيد، و هر چند آنها به شما دشنام دهند، و به سران شما بدگويى كنند».(1) با توجّه به آنچه در حديث پيامبر صلى الله عليه و آله كه در بالا آمد خوانديم كه اين توصيه را هميشه قبل از جنگ ها به فرماندهان و نفرات لشكر مى فرمود، به خوبى روشن مى شود؛ كه اين دستورات جزء برنامه هاى اصلى اسلام در مورد جهاد و جنگ با دشمن است؛ و حكومت اسلامى بايد همواره در زنده نگهداشتن آن پافشارى كند.

***

انواع جهاد

اشاره

اگر چه جمعى از محقّقان، جهاد اسلامى را بر دو بخش تقسيم مى كنند: جهاد ابتدايى، و جهاد دفاعى، و براى هر يك از اين دو بخش، بخش هاى ديگرى وجود دارد، ولى در واقع حتّى جهاد ابتدايى هم يك نوع جهاد دفاعى است؛ كه از توضيحات آينده روشن خواهد شد، با اين اشاره به آيات قرآن مجيد باز مى گرديم و انواع جهاد را در قرآن مورد بررسى قرار مى دهيم:

1- جهاد ابتدايى

در آيه 39 سوره «حج» كه به عقيده بعضى نخست آيه جهاد است؛ مى خوانيم: اذِنَ لِلَّذينَ يُقاتِلُونَ بِانَّهُمْ ظُلِمُوا وَ انَّ اللَّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَديرٌ: «به كسانى كه جنگ بر آنان تحميل


1- نهج البلاغه، نامه 14 ..

ص: 318

گرديده اجازه جهاد داده شده است؛ چرا كه مورد ستم قرار گرفته اند، و خداوند قادر براى يارى آنهااست».

سپس به دنبال اين آيه در توضيح مطلب مى افزايد: الَّذينَ اخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرَ حَقٍّ الّا انْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ «همان كسانى كه به ناحق از خانه و كاشانه خود بدون هيچ دليلى اخراج شدند جز اينكه مى گفتند:" پروردگار ما اللَّه (و خداوند يكتا) است"».

تعبير آيه كه با «اذن» شروع شده، تناسب زيادى با گفته كسانى دارد كه آن را نخستين آيه جهاد مى دانند؛ و نشان مى دهد كه قبلًا چنين اذنى وجود نداشته، و آغاز تشريع جهاد، (جهاد دفاعى) در برابر دشمن بوده، همان دشمنانى كه مسلمانان را مجبور به هجرت و ترك خانه و لانه خود كرده بودند بى آنكه گناهى داشته باشند، آرى اگر گناهى داشتند؛ گناهشان اعتقاد به توحيد و يگانگى خدا بود.

بعضى ديگر نخستين آيه جهاد را آيه را 190 سوره «بقره» مى دانند، كه مى گويد: وَ قاتِلُوا فى سَبيلِ اللَّهِ الَّذينَ يُقاتِلُونَكُمْ ... «با آنها كه به نبرد با شما برخاسته اند در راه خدا پيكار كنيد ...».

اگر اين نظر را بپذيريم؛ باز پايه جهاد بر اساس در هم شكستن دشمن گذارده شده، و هر انسان عاقلى مى داند؛ سكوت در برابر تهاجم دشمن خوانخوار با هيچ منطقى نمى سازد.

تعبير به «فى سبيل اللَّه» نشان مى دهد كه حتّى دفاع اسلامى نيز براى خدا و بر محور معيارهاى الهى است، نه براى هوا و هوس و جاه طلبى!

اين نخستين شكل جهاد در اسلام است؛ امّا نبايد از معنى «جهاد دفاعى» اين چنين برداشت كرد كه حكومت اسلامى بايد بنشيند تا دشمن به خانه و كاشانه اش هجوم برد، سپس به دفاع برخيزد، بلكه به عكس هنگامى كه احساس كرد دشمن براى پيكار آماده مى شود و قصدش تهاجم بر نيروى اسلام است؛ بايد ابتكار عمل را به دست گيرد، و قدرت تهاجم دشمن را در هم بشكند.

ص: 319

2- جهاد براى خاموش كردن آتش فتنه

در آيه 193 سوره «بقره» مى خوانيم: وَ قاتِلُوهُمْ حَتّى لاتَكُوُنَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدّينُ لِلّهِ فَانِ انْتَهَوا فَلا عُدْوانَ الّا عَلَى الظّالِمينَ «با آنها (دشمنان) پيكار كنيد؛ تا فتنه (وبت پرستى، و سلب آزادى از مردم،) باقى نماند؛ و دين، مخصوص خدا گردد. پس اگر آنها خوددارى كردند و دست از فتنه جويى برداشتند مزاحم آنها نشويد، چرا كه تعدّى جز بر ستم كاران روا نيست.»

همان گونه كه قبلًا اشاره كرديم در تفسير فتنه در ميان دانشمندان گفتگواست، ولى فتنه را به هر معنى تفسير كنيم؛ خواه به معنى ايجاد فساد، يا شكنجه كردن مؤمنان، و شرك و بت پرستى آميخته با تحميل عقيده بر ديگران و خواه به معنى تلاش براى گمراه ساختن و فريب و نيرنگ مؤمنان، هر چه باشد نوعى تهاجم از سوى دشمن حساب مى شود؛ و بنابراين جهاد در مقابل آن نيز شكل دفاعى به خود مى گيرد.

جمله فَانِ انْتَهَوا فَلا عُدْوانَ الّا عَلَى الظّالِمينَ نيز به خوبى نشان مى دهد كه هدف در هم كوبيدن ظلم ظالمان و ستمگران است.

قابل توجّه اينكه در آيه 191 سوره «بقره» مى خوانيم: وَاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثِقِفْتُمُوهُمْ وَاخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيثُ اخْرَجُوكُمْ وَالْفِتْنَةُ اشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ «آنها را هر جا يابيد به قتل برسانيد؛ و آنها را بيرون كنيد، و از آنجا كه شما را بيرون ساختند و فتنه از جنگ و كشتار هم بدتر است».

اين آيه با توجّه به آيه قبل از آن كه سخن از مشركان مهاجم مى گويد به روشنى دعوت به پيكار و كشتار كسانى مى كند، كه بر مسلمانان تاخته بودند؛ و آنها را از خانه و لانه خود بيرون كرده و از هيچ جناياتى ابا نداشتند، مخصوصاً مسلمانان را براى تغيير دينشان پيوسته در فشار مى گذاشتند؛ و حتّى شكنجه مى دادند، قرآن نه تنها پيكار با اين گونه افراد

ص: 320

را مجاز بلكه واجب مى داند.

اگر چه در بعضى از احاديث و كلمات جمعى از مفسّران «فتنه» به معنى شرك و بت پرستى تفسير شده است، ولى قرائن موجود در آيه و آيات قبل و بعد از آن به خوبى نشان مى دهد، كه هر شرك و بت پرستى منظور نيست، بلكه منظور اعمالى همچون اعمال مشركان مكّه است؛ كه پيوسته مسلمانان را براى تغيير آيينشان در فشار مى گذاشتند.

در تفسير المنار مى خوانيم كه در معنى آيه چنين مى گويد: «حَتّى لاتَكُونَ لَهُمْ قُوَّة يَفْتِنُونَكُمْ بِها وَ يُؤذُونَكُمْ لَاجْلِ الدّين وَ يَمْنَعُونَكُمْ مِنْ اظْهارِهِ اوِ الدَّعْوَةِ الَيْهِ»: «پيكار با آنها را ادامه دهيد تا قدرت بر شكنجه كردن و آزار دادن شما براى تغيير دين و جلوگيرى از اظهار اسلام و دعوت به سوى آن نداشته باشند».(1) به يقين يك چنين فتنه و سلب آزادى و شكنجه و فشار براى تغيير عقيده و آيين خدا از كشتار هم بدتر است، بنابراين جمله وَ يَكُونَ الدّينُ كُلُّه لِلّهِ اشاره به اين خواهد بود كه رفع فتنه در اين است كه هر كس آزادانه بتواند خدا را پرستش كند و از هيچ چيز و هيچ كس نترسد، نه اينكه مشركان بت پرست آزاد باشند؛ تا خانه كعبه را تبديل به بتكده كنند، و مسلمانان پاك دل توان گفتن «اللَّه اكبر» و «لا اله الا اللَّه» رابه طور آشكار نداشته باشند.

به هر حال آيات 190 و 191 و 193 اين سوره ( «بقره») كه همه با هم مرتبط است؛ به خوبى نشان مى دهد كه خاموش كردن آتش فتنه به عنوان يك هدف براى جهاد اسلامى در واقع جنبه دفاعى دارد؛ و مؤمنان را در مقابل تهاجم فرهنگى و اجتماعى و نظامى دشمنان اسلام حفظ مى كند.

3- جهاد براى حمايت از مظلومان

آيه 75 سوره «نساء» مسلمانان را دعوت به جهاد براى حمايت از مظلومان و مبارزه با


1- المنار، جلد 2، صفحه 211 ..

ص: 321

ظالمان مى كند، و مى گويد: وَ مالَكُمْ لاتُقاتِلُونَ فى سَبيلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الرِّجالِ وَالنِّساءِ وَالْوِلْدانِ الَّذينَ يَقُولُونَ رَبَّنا اخْرِجْنا مِنْ هِذِه الْقَرْيَةِ الظّالِمِ اهْلُها وَاجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ وَليّاً وَاجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ نَصيراً: «چرا در راه خدا و براى رهايى مردان وزنان و كودكانى كه (به دست ستمگران) تضعيف شده اند پيكار نمى كنيد؟ همان مظلومانى كه مى گويند:" خدايا! ما را از اين شهر (مكّه) كه اهلش ستمگراند بيرون ببر (و رهايى ببخش)؛ و از سوى خود، براى ما سرپرستى قرار ده؛ و از جانب خود، براى ما از سوى خود يار و ياورى مقرر فرما"»!

در اين آيه نخست دعوت به جهاد در راه خدا شده، و بلافاصله سخن از مستضعفان و مظلومانى به ميان آمده كه دشمن سنگدل آنها را آن چنان تحت فشار قرار داده كه راضى به ترك خانه و كاشانه خود شده اند، وبه نظر مى رسد كه اين دو در واقع به يك معناباز مى گردد، چرا كه يارى اين گونه مظلومان مصداق روشن «جهاد فى سبيل اللَّه» است.

فراموش نكنيم كه «مستضعف» با «ضعيف» فرق واضحى دارد؛ ضعيف به شخص ناتوان گفته مى شود، ولى مستضعف كسى است، كه بر اثر ظلم ستمگران تضعيف شده است. (خواه تضعيف فكرى و فرهنگى باشد، يا تضعيف اجتماعى و اقتصادى و سياسى). (دقّت كنيد)

روشن است كه اين نوع جهاد نيز جهاد دفاعى است. (دفاع از اين مظلومان در برابر ظالمان). اهداف سه گانه فوق عمده ترين اهداف جهاد اسلامى هستند، اگر چه مى توان آنها را به دو بخش (جهاد ابتدايى و جهاد دفاعى) تقسيم كرد، ولى روح همه آنها دفاعى است؛ به همين دليل در تاريخ اسلامى موردى را نمى يابيم كه كافران آمادگى زندگى مسالمت آميز با مسلمين داشته باشند و اسلام دست رد به سينه آنها زده باشد.

امروز نيز حكومت اسلامى سر جنگ با كسى ندارد، و تا جنگ بر او تحميل نشود با كسى پيكار نمى كند، ولى دفاع از مظلومان را جزء وظايف اصلى خويش مى شمرد، و فتنه گرى و ايجاد رعب و وحشت و تضييق و فشار و سلب آزادى از سوى دشمن را نوعى اعلام جنگ

ص: 322

مى داند و خود را موظّف به دفاع مى شمرد.

مجدداً تكرار مى كنيم مفهوم دفاع اين نيست، كه انسان بنشيند تا بر او هجوم برند؛ بلكه بايددر مقابل تحرّكات دشمن حساسيّت به خرج دهد؛ و آمادگى رزمى را به خصوص در شرايط حسّاس حفظ كند، و قبل از غافلگير شدن ضربه را به دشمن توطئه گر وارد سازد.

***

ص: 323

حكومت اسلامى و مسأله صلح

اشاره

بى شك جنگ و خونريزى و ويرانگرى نه تنها با فطرت سليم انسان سازگار نيست؛ كه با قوانين جهان هستى نيز هماهنگ نمى شود.

جنگ يك نوع بيمارى و انحراف و توسّل به خشونت براى رسيدن به اهداف ظالمانه است، حتّى جنگ هاى مقدّسى كه جنبه دفاع از حق و عدالت را دارد؛ به دنبال انحراف گروهى از صراط مستقيم به وجود مى آيد؛ و گاه بر افراد و امّت هاى سالم تحميل مى شود.

محصول جنگ هميشه اتلاف نفوس و سرمايه ها و ويرانى شهرها و آبادى ها و تشديد خصومت ها و دشمنى هااست به همين دليل تا ممكن است نبايد به سراغ اين كار رفت، بلكه بايد نفوس انسانى و نيروهاى خداداد در راه آبادانى جامعه ها صرف كرد.

مى دانيم در درون وجود انسان يك جهاد و پيكار دائمى برقرار است و آن در برابر هجوم ميكرب هاى بيمارى زاى خارجى است، گلبول هاى سفيد خون كه سربازان مدافع و هوشيار كشور تن هستند از يك سو، و انواع ميكروب هائى كه از طريق آب و هوا و غذا و بريدگى هاى پوست بدن وارد مى شود از سوى ديگر، در اين پيكار شركت دارند.

اين جنگ نيز در حقيقت جنبه دفاعى دارد و اگر در محيط و شرايطى قرار بگيريم كه ميكرب ها به اين كشور حمله ور نشوند، اين جنگ نيز فروكش خواهد كرد.

آن گروه از متفكران كه در خدمت منافع استعمار گران اند؛ گاه تلاش مى كنند كه جنگ را چيزى موافق طبع بشر قلمداد كنند، و به متجاوزان اجازه توسّل به زور براى اهداف

ص: 324

توسعه طلبانه خود بدهند، آنها اصل تنازع بقاء را كه يكى از اصول چهارگانه داروينيسم است؛ در اينجا دست آويز خود قرار مى د هند، و مى گويند: «بايد جنگ و تنازع همواره در ميان بشر باشد و اگر نباشد ركود و سستى روى زمين را فرا خواهد گرفت و نسل بشر به عقب بر خواهد گشت! ولى تنازع و جنگ دائمى سبب مى شود كه نيرومندترها بمانند، و ضعيفان پايمال شوند؛ و از بين بروند و به اين ترتيب انتخاب اصلح صورت مى گيرد»!

گاه از بعضى از ايات قرآن نيز (به طور انحارفى و تفسير به رأى) براى اين موضوع استمداد مى جويند.

ولى اين استدالال بسيار ضعيف است؛ چرا كه به فرض كه ما اصل تنازع را در مورد حيوانات درّنده بپذيريم- كه آن هم از نظر دانشمندانى كه تمام اصول داروينيسم را نقد مى كنند، مردود است- ارتباطى به جهان انسانيّت ندارد، چرا كه انسان ها مى توانند از طريق تعاون، بقاء و رقابتى سالم همانگونه كه در ميدان صنايع و سياست ميان گروه ها و احزاب رقيب در دنياى امروز ديده مى شود، به تكامل خويش ادامه دهند؛ بنابراين اساس زندگى انسان ها تعاون در بقاء است نه تنازع در بقاء.

به هر حال ما هيچ دليلى نمى يابيم، كه بتواند توجيه گر جنگ باشد آن هم جنگهايى همانند جنگ هاى عصر ما كه ضايعاتش گاهى در قرن ها جبران پذير نيست، اعم از ضايعات انسانى، صنعتى، كشاورزى و غير آن.

تنها يك مغز عليل وبيمار مى تواند چنين جنگ هايى را موجّه جلوه دهد.

با اين اشاره به قرآن مجيد باز مى گرديم «و صلح طلبى» را در حكومت اسلامى مورد بررسى قرار مى دهيم:

1- يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِى السِّلْمِ كافَّةً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ انَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ (1)


1- سوره بقره، آيه 208 ..

ص: 325

2- وَ انْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ انَّه هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ (1) 3- فَانِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ الْقَوا الَيْكُمُ السَّلَمَ فَما جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبيلًا.(2) 4- وَ انْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤمِنينَ اقْتَتَلُوا فَاصْلِحُوا بَيْنَهُما فَانْ بَغَتْ احْداهُما عَلَى الاخْرى فَقاتِلُوا الَّتى تَبْغى حَتّى تَفى ءَ الى امْر اللَّهِ فَانْ فائَتْ فَاصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا انَّ اللَّهِ يُحِبُّ الْمُسْقَطينَ (3) 5- وَ الصُّلْحُ خَيْر(4) 6- وَ اذَا تَوَلّى سَعى فىِ الارْضِ لِيُفْسِدَ فيها وَ يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ و اللَّهُ لا يِحُبُّ الْفَسادَ(5) 7- وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ الْقى الَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤمِناً(6)

ترجمه:

1- «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، همگى (در پرتو ايمان) در صلح و آشتى درآييد! و از گام هاى شيطان، پيروى نكنيد؛ كه او دشمن آشكار شماست!»

2- «و اگر تمايل به صلح نشان دهند، تو نيز از درِ صلح درآى؛ و بر خدا توكّل كن كه او شنوا و دانااست.»

3- «... پس اگر از شما كناره گيرى كرده و با شما پيكار ننمودند، (بلكه) پيشنهاد صلح كردند، خداوند به شما اجازه نمى دهد كه متعرض آنان شويد.»

4- «و اگر دو گروه از مؤمنان با هم به نزاع و جنگ پردازند آنها را آشتى دهيد، و اگر يكى از آن دو براى ديگرى تجاوز كند، با گروه متجاوز پيكار كنيد تا به فرمان خدا باز گردد؛ و هر


1- سوره انفال، آيه 61 ..
2- سوره نساء، آيه 90 ..
3- سوره حجرات، آيه 9 ..
4- سوره نساء، آيه 128 ..
5- سوره بقره، آيه 205 ..
6- سوره نساء، آيه 94 ..

ص: 326

گاه بازگشت (و زمينه صلح فراهم شد)، در ميان آن دو صلح عادلانه برقرار سازيد؛ و عدالت پيشه كنيد كه خداوند عدالت پيشگان را دوست مى دارد.»

5- «و صلح بهتر است.»

6- «هنگامى كه روى بر مى گردانند (و از نزد تو خارج مى شوند)، در راه فساد در زمين كوشش مى كنند، و زراعت ها و چهارپايان و انسان را نابود مى سازند؛ (با اينكه مى دانند) خداوند فساد را دوست نمى دارد.»

7- «... به كسى كه اظهار صلح و دوستى مى كند نگوئيد: مسلمان نيستى.»

شرح و جمع بندى

در نخستين آيه تمام مؤمنان جهان را به صلح و آشتى و آرامش دعوت مى كند؛ و جنگ را جزء خطوات و گام هاى شيطان مى شمرد، و فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد همگى در صلح و آشتى وارد شويد؛ و از گام هاى شيطان پيروى نكنيد كه او دشمن آشكارشمااست»: يا ايُّهَا الَّذين آمَنُوا ادْخُلُوا فِى السِّلمِ كافَّةً وَلا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ انَّهُ لَكُمْ عَدُوّ مُبين (1)

در اين آيه از يك سو مؤمنان مخاطب شده اند، و اين نشان مى دهد كه صلح و سلام جز در سايه ايمان ميسّر نيست.

واز وى ديگر تكيه بر واژه «كافة» (همگى) نشان مى دهد؛ كه هيچ گونه استثنايى در قانون صلح نيست؛ و جنگ بر خلاف تعليمات اسلام و قرآن است و جز به شكل تحميلى تصوّر نمى شود.

و از سوى سوّم تعبير به «خطوات الشيّطان» اشاره لطيفى به اين حقيقت است، كه عوامل جنگ بطور تدريجى فراهم مى شود و شياطين جن و انس انسانها را گام به گام به


1- سوره بقره، آيه 208 ..

ص: 327

سوى اين درياى آتش مى برند، و مطابق ضرب المثل معروف عرب: «انَّ بَدْوَ الْقِتالِ اللِّعامُ!»: «آغاز يك جنگ خونين، يك سيلى است!» بنابراين بايد در همان گام هايى نخستين جنگ را متوقّف كرد.

و از سوى چهارم استفاده مى شود كه هركارى كمك به بر هم زدن صلح و آرامش يك عمل شيطانى است؛ چرا چنين نباشد، در حالى كه جنگ آتش سوزانى است كه تمام نيروهاى مادّى و معنوى، انسانى و غير انسانى را در كام خود فرو مى برد، و خاكستر مى كند، مخصوصاً در عصر و زمان ما كه جنگ ها از هر زمان وحشتناك تر و ويرانگرتر و پر هزينه تر است؛ و طبق محاسبه آمارگران گاه يك قرن تمام طول مى كشد كه جبران خسارت يك جنگ خونين حاصل شود، آن هم يك جبران اقتصادى، ولى مسائل انسانى آن قابل جبران نيست؛ و شايد به همين دليل هنگامى كه خداوند به فرشتگان خطاب كرد كه مى خواهم آدم را بيافرينم، مهم ترين عيبى كه فرشتگان براى اين مخلوق برشمردند، همان جنگ و خونريزى و فساد در زمين بود قالِو اتَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ.(1) معلوم مى شود عيبى مهم تر از آن وجود نداشته است.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه ارباب لغت تصريح كرده اند كه «سلم» و «سَلم» هر دو به معنى «صلح» است و از مادّه سلامت گرفته شده، و يكى از نام هاى خدا «سلام» است چرا كه ذات پاكش منبع صلح و ارامش و سلامت است، و به گفته «التحقيق» مادّه سِلم در اصل نقطه مقابل خصومت است، و لازمه آن رهايى از آفات و بلاها و وصول به سلامت و عافيت مى باشد؛ و اسلام را از آن رو اسلام ناميده اند؛ كه مايه صلح و سلامت در دنيا و آخرت است.

(و در ضمن سُلِّم به معنى نردبان است كه انسان كمك آن مى تواند سالم به نقطه بالايى برود و باز گردد)!

شگفت آور اينكه بعضى از مفسّران بزرگ در تفسير واژه «سِلْمْ» در اين آيه احتمالاتى


1- سوره بقره، آيه 30 ..

ص: 328

داده اند كه هيچ كدام با ظاهر آيه سازگارنيست.

***

دوّمين آيه اشاره به گروه هايى كه در حال پيكار با مسلمين هستند، مى كند و مى فرمايد:

«اگر آنها تمايل به صلح نشان دهند تو نيز از در صلح در آى؛ وبر خدا توكل كن كه او شنوا و دانا است»: وَإِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (1) قابل توجه اينكه اين آيه در سوره «انفال» بعد از آيه اى قرار گرفته كه دستور آماده باش دائمى و فراهم ساختن هر گونه قوّه و نيرو براى ترسانيدن دشمن مى دهد، يعنى هدف نهايى جنگ نيست، و اين هم به منظور تقويت پايه هاى صلح است؛ چرا كه اگر آمادگى كامل براى جنگ نباشد، هواى برترى جويى و توسعه طلبى بر سر دشمن مى زند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه «جَنَجُوا» از مادّه جَناحْ به معنى خضوع و تمايل و حركت به سوى چيزى است؛ و مفهومش اين است كه حتى از گفتگوهاى ابتدايى صلح نيز استقبال كن.

تعبير به «تَوَكَّل عَلَى اللَّهِ» (توكل بر خدا كن، گويا اشاره به اين نكته است كه به هنگام اظهار تمايل دشمن به صلح، افرادى شروع به منفى بافى مى كنند و هر تمايل به صلحى را فريب و نيرنگ شمرده و با آن مخالفت مى نمايند و لااقل وسوسه هايى در آنها پيدا مى شود.

قرآن مى گويد: «هنگامى كه نشانه هاى معقول صلح طلبى آشكار شد به آن پاسخ مثبت بده؛ و بر خدا توكل كن، و در عين رعايت موازين احتياط در برابر دشمن به وسوسه ها اعتنايى مكن!»

اين آيه از آياتى است كه صلح طلبى را به عنوان يك اصل اساسى به حكومت هاى


1- سوره انفال، آيه 61 ..

ص: 329

اسلامى توصيه مى كند؛ و اينكه بعضى گفته اند اين آيه به وسيله آيات جهاد نسخ شده،(1) پندارى بى اساس است كه هيچ دليلى بر آن نيست؛ چرا كه هيچ منافاتى ميان آيات جهاد و اين آيه نمى باشد و ضرورتى براى اعتقاد به نسخ، وجود ندارد.

در سومين آيه اشاره به گروهى از كفّار جنگ طلب كرده، مى فرمايد: «اگر آنها از شما كناره گيرى كردند و پيكار ننمودند، بلكه پيشنهاد صلح كردند، خدا براى شما راهى براى تعرض قرار نداده است»: فَانِ اعْتَزِلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوا الَيْكُمُ السَّلَمَ فَما جَعَل اللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبيلًا.(2)

تعبير به فَما جَعَل اللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبيلًا «خداوند هيچ راهى براى شما بر ضدّ آنها قرار نداده است» تأكيد كامل بر قبول دعوت صلح از سوى دشمن است، صلحى كه شرافتمندانه و راستين باشد، نه ذليلانه و دروغين.

قابل توجّه اينكه در شأن نزول اين آيه آمده كه ناظر به طائفه «اشجع» است؛ كه گروهى از آنان به سركردگى مسعود بن رجيله به نزديكى مدينه آمدند؛ پيامبر نمايندگانى نزد آنها فرستاد تا از هدف سفرشان با خبر شود، آنها گفتند: «ما آمده ايم پيمان ترك مخاصمه با محمّد ببنديم (و در منازعات شما با ديگران بى طرف بمانيم)» پيامبر دستور داد مقدار زيادى خرما به عنوان هديه براى آنها ببرند، و پيمان ترك تعرّض را با آنها امضا فرمود.

بديهى است مفهوم آيه يك قانون كلّى و جاودانه است؛ هر چند شأن نزول خاصّى داشته باشد، زيرا چنانكه مى دانيم شأن نزول ها مفهوم عام آيات را محدود نمى كنند.

***

در چهارمين آيه: سخن از جنگ هايى است كه احتمالًا در داخل كشور اسلامى ميان جناح هاى متخاصم واقع مى شود؛ و به اصطلاح دو طايفه از مؤمنان درگيرى پيدا


1- به تفسير فخر رازى، جلد 15، صفحه 178 مراجعه شود ..
2- سوره نساء، آيه 90 ..

ص: 330

مى كنند؛ در اين آيه دستور مؤكّد بر برقرار صلح در ميان آنها مى دهد، و اگر تمام راه ها بسته شد؛ و تنها طريق ممكن براى برقرار صلح جنگ با ظالمان باغى بود آن را واجب مى شمرد، و مى فرمايد:

«هر گاه دو گروه از مؤمنان با هم جنگ و نزاع كنند در ميان آنها صلح برقرار سازيد» وَانْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤمِنينَ اقْتَتَلُوا فَاصْلِحُوا بَيْنَهُما.(1)

سپس مى افزايد: «اگر يكى از آن دو به ديگرى تجاوز كند با گروه متجاوز پيكار كند تا به فرمان خدا بازگردد» فَانْ بَغَتْ احْداهُما عَلَى الاخْرى فَقاتِلُوا الَّتى تَبْغى حَتّى تَفى ءَ الى امْر اللَّهِ

و در پايان به مسأله صلح باز مى گردد، و مى افزايد: «هر گاه (طايفه ظالم) بازگشت كند، در ميان آن دو بر طبق عدالت صلح برقرار سازيد؛ و عدالت پيشه كنيد كه خداوند عدالت پيشگان را دوست دارد» فَانْ فاءَتْ فَاصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ اقْسِطُوا انَّ اللَّهِ يُحِبُّ الْمُقْسِطينَ

از صدر اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه پايان درگيرى و برقرار ساختن صلح در داخل كشورهاى اسلامى نيز يك اصل اساسى است؛ كه حتّى جنگ را هم به عنوان آخرين راه چاره براى وصول به آن تجويز كرده است!

و از ذيل آن نيز به خوبى استفاده مى شود كه صلح بايد عادلانه باشد، نه ظالمانه و نه ذليلانه، چرا كه چنين صلح هايى هميشه متزلزل و ناپايدار است و در درون خود نطفه جنگ را مى پروراند.

نكته قابل ملاحظه اين است كه در اين آيه گاه تعبير به «عدل» و گاه به «قسط» شده، عدل به گفته راغب در مفردات لفظى است كه مفهوم مساوات را در بردارد، و قسط به معنى نصيب عادلانه است، منتهى هر گاه اين واژه به صورت ثلاثى مجرد بكار رود به معنى گرفتن


1- سوره حجرات، آيه 9 ..

ص: 331

نصيب ديگرى است؛ بنابراين مفهوم ظلم را مى دهد؛ و گاه به صورت باب افعال (اقساط) استعمال مى شود كه مفهومش دادن نصيب و سهم ديگرى است، و آن معنى عدالت را مى رساند.

مطابق اين بيان و تعبيرات ديگرى كه نامبرد دارد كلمه قسط و عدل از نظر معنى و مفهوم يكسان است، ولى ممكن است اين تفاوت ميان آن وجود داشته باشد كه واژه قسط واقساط در مواردى به كار مى رود كه گروهى در چيزى شريك باشند و اگر نصيب و بهره هر كدام به طور كامل پرداخته شود اين عمل قسط است ولى اگر در ميان آن تبعيض كنند جور است.

ولى عدالت كه نقطه مقابل آن ظلم است مفهوم گسترده ترى دارد هم در موارد شركت و هم در غير موارد آن به كار مى رود؛ بنابراين اگر مالى حقّ مسلّم كسى باشد و آن را به او بدهند عدالت است، و اگر بگيرند ظلم است.(1)

***

پنجمين آيه ناظر به اختلافات شخصى و خصوصى است. دستور مى دهد كه اگر ميان زن و مرد در زندگى خانوادگى اختلافى پيدا شود صلح در ميان آنها برقرار سازيد، مى فرمايد: «هر گاه زنى از طغيان يا اعراض و روى گردانى شوهرش بيم داشته باشد مانعى ندارد كه صلح كنند (و هر كدام به خاطر صلح از پاره اى حقوق خود صرف نظر نمايند) سپس مى افزايد: «صلح بهتر است»: وَالصُّلْحُ خَيْر.(2)

درست است كه مورداين جمله صلح در اختلافات خانوادگى است، ولى مفهوم جمله بسيار وسيع و گسترده است كه هر گونه صلح و صفا را ميان دو نفر يا دو گروه يا دو ملّت و كشور را شامل مى شود. (دقّت كنيد)


1- در واقع نسبت ميان او دو عموم و خصوص مطلق است، قسط مفهوم خاصّى دارد كه تنها در موارد شركت به كار مى رود و عدالت مفهوم وسيع ترى دارد، كه هم آن و هم غير آن را شامل مى شود ..
2- سوره نساء، آيه 128 ..

ص: 332

قابل توجّه اين كه در اين آياتى كه پشت سر يكديگر ذكر شد، صلح در سه صورت مورد تأكيد واقع شده است:

صلح ميان مسلمانان و دشمنانى كه خواهان صلح اند.

صلح ميان گروه هاى متخاصمين از مسلمين.

و صلح ميان دو فرد كه گرفتار نزاع اند.

صلح آبرومندانه و عادلانه در تمام اشكالش مطلوب است و اسلام از آن دفاع مى كند.

وظيفه حكومت اسلامى نيز همين است كه پايه هاى صلح را در هر سه مرحله تقويت كند!

***

ششمين آيه كه مستقيماً به مسأله صلح اشاره نمى كند ولى پيام گويايى به طور غير مستقيم در بر دارد؛ زيرا در مذمّت بعضى از منافقان چنين مى گويد: « (نشانه آن ها، اين است كه) هنگامى كه روى بر مى گردانند (و از نزد تو خارج مى شوند)، در راه فساد در زمين، كوشش مى كنند، و كشتزارها و چهارپايان را هلاك و انسان ها را نابود مى سازند؛ (با اينكه مى دانند) خدا فساد را دوست نمى دارد»: وَ اذا تَوَلّى سَعى فِى الارْضِ لِيُفْسِدَ فيها وَ يُهْلِكَ الْحَرْثَ و النَّسْلَ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الْفَسادَ(1) و در آيه بعد از آن كه در همين سوره بقره است اين گونه افراد را به عذاب سخت الهى درجهنم تهديد مى كند.

بديهى است جنگ ها جز فساد در زمين و نابودى امكانات و سرمايه ها اعم از كشاورزى و دامدارى و غير آن ثمرى ندارد، به همين دليل از نظر اسلام منفور است، و تا موجبى براى جنگ پيدا نشود هرگز نبايد به سراغ آن رفت و به تعبير ديگر «صلح يك اصل است و جنگ يك استثناء».

فف


1- سوره بقره، آيه 205 ..

ص: 333

نتيجه

از مجموع آنچه در آيات بالا آمد به خوبى استفاده مى شود كه پايه حكومت اسلامى بر صلح و صفا و دوستى است و قرآن مجيد آن را به عنوان يك اصل در همه جا شناخته؛ در مورد بيگانگان، و در مورد دوستان و حتّى در درون خانه و خانواده و آحاد مردم؛ و اگر موجباتى براى تحميل جنگ پيش نيايد هرگز جنگ را تصويب نمى كند.

ولى اين به آن معنا نيست كه مسلمانان آمادگى جنگى خود را از دست دهند تا دشمن تشويق به تهاجم گردد و نيز به آن معنا نيست كه صلح ذليلانه و از موضع ضعف را توصيه مى كند، چرا كه اين هر دو از عوامل جنگ است نه صلح ريشه دار و عادلانه.

در روايات اسلامى نيز هر گونه تلاش و كوشش در تأمين صلح و سلام در جوامع انسانى مورد تأكيد قرار گرفته تا آنجا كه در حديثى مى خوانيم: «اجْرُ الْمُصْلِحِ بَيْنَ النّاسِ كَالْمُجاهِدِ فى سَبيلِ اللَّهِ»: «پاداش كسى كه صلح و صفا در ميان مردم ايجاد كند، همچون پاداش مجاهدان در راه خدااست».

يعنى تصور نكنيد آن همه پاداش هاى عظيمى كه براى مجاهدان در راه خدا ذكر شده است شامل مصلحان نمى شود، تلاشگران صلح همچون سنگرنشينان ميدان جهاداند.

در حديث ديگرى از اميرمؤمنان مى خوانيم: «مِنْ كَمالِ السَّعادَةِ السَّعى فى صَلاح الْجُمْهُور»: «نهايت سعادت اين است كه انسان براى اصلاح توده ها تلاش كند»(1)، ممكن است اين حديث مفهوم وسيعى داشته باشد كه هر گونه صلاح اجتماعى را شامل شود ولى بى شك صلح در برابر جنگ را در بر مى گيرد.

در فرمان مالك اشتر كه جامع ترين منبع براى بحث هاى مربوط به حكومت اسلامى است درباره گرايش به صلح چنين آمده است:

«وَلا تَدْفَعَنَّ صُلْحاً دَعاكَ الَيْهِ عَدُوُّكَ وَ لِلّه فيهِ رِضىً فَانَّ فِى الصُّلْحِ دَعَةً لِجُنُودِكَ وَ راحَةً


1- غرر الحكم( به نقل از ميزان الحكمة، جلد 5، صفحه 363) ..

ص: 334

مِنْ هُمُومِكَ وَ امْناً لِبِلادِكَ».

«هرگز صلحى را كه از راه دشمن پيشنهاد مى شود و رضاى خدا در آن است رد مكن، كه در صلح براى سپاه تو آسايش و تجديد قوا و براى خودت آرامش از اندوه وغم ها، و براى ملّتت مايه امنيّت است»!

در اينجا امام سه فلسفه مهم صلح را بيان فرموده: براى مردم امنيّت، و براى لشكر فرصت براى تجديد قوا، و براى رئيس كشور موجبات راحتى فكر را به ارمغان مى آورد.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه امام هر صلحى را مفيد نمى شمرد، بلكه صلحى را كه خشنودى خدا در آن باشد، يعنى مايه عزّت و آبروى مسلمين و سبب گسترش عدل و داد گردد.

ولى به مالك هشدار مى دهد كه بعد از انعقاد پيامن صلح كاملًا مراقب دشمن باشد؛ زيرا گاه هدف دشمن از برقرارى صلح غافل گير كردن است؛ بنابراين حزم و احتياط و دور انديشى را بايد به كار گرفت و حتّى در اينجا خوش بينى و حسن ظن نيز صحيح نيست «وَلكِنِ الْحَذَرَ كُلَّ الحَذَرِ مِنْ عَدُوِّكَ بَعْدَ صُلْحِهِ فَانَّ الْعَدُوَّ رُبَّما قارَبَ لِيَتَغَفَّلَ فَخُذْ بِالْحَزْمِ وَ اتَّهِمْ فى ذلكَ حُسْنَ الظَّنِّ».(1)


1- نهج البلاغه، نامه 53 ..

ص: 335

اسيران جنگى

اشاره

اشاره

تقريباً هميشه در جنگ ها افرادى اسير مى شوند و اين به دليل آن است كه گاهى سربازان در شرايطى قرار مى گيرند كه ادامه جنگ براى آنها غير ممكن است؛ مثلًا مهمّات جنگى يا آذوقه آنان تمام مى شود، يا در حلقه محاصره دشمن قرار مى گيرند كه ادامه جنگ براى آنان چيزى جز خودكشى نيست و در چنين شرايطى مجبور به تسليم مى شوند.

عقل و منطق مى گويد كه اين اسيران را نكشند، بلكه به خارج ميدان جنگ منتقل سازند و در جاى مطمئنّى بازداشت نمايند؛ زيرا با اين كار بخشى از قواى دشمن از ميدان خارج مى شود؛ علاوه بر اين بعداً مى توان از وجود آنها براى آزاد ساختن اسيران خودى از طريق مبادله اسرا استفاده كرد و يا به عنوان اهرم فشار روانى بر دشمن، براى جلوگيرى از ادامه جنگ و يا گرفتن امتيازاتى به هنگام پيمان صلح بهره گرفت.

از همه مهمتر اينكه خونريزى به هر حال دليل مى خواهد و در جايى كه دشمن تسليم شده، دليلى برريختن خون او وجود ندارد.

ورى اين جهات هميشه در جنگ ها گرفتن اسير مطرح بوده و در اسلام نيز احكام گسترده و مهمى درباره اسيران جنگى ديده مى شود كه حكومت اسلامى بايد آنها را در مورد اسيران جنگى خود به كار برد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و احكام اسيران جنگى را در قرآن بررسى مى كنيم:

ص: 336

1- فَاذا لَقيتُمُ الَّذينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقابِ حَتّى اذا اثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثاقَ فَامّا مَنّاً بَعْدُ و امّا فِداءً(1) 2- ما كانَ لِنَبىٍّ انْ يَكُونَ لَهُ اسْرى حَتّى يُثْخِنَ فِى الارْضِ تُريدُونَ عَرَض الدُّنْيا وَاللَّهُ يُريدُ الآخِرَةَ و اللَّهُ عَزيزٌ حَكيمٌ (2) 3- يا ايُّهَا النَّبىُّ قُلْ لِمَنْ فى ايْديكُمْ مِنَ الاسْرى انْ يَعْلَمِ اللَّهُ فى قُلُوبِكُمْ خَيْراً يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمّا اخِذَ مِنْكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُم و اللَّهُ غَفُورٌ رَحيمٌ (3)

ترجمه:

1- «و هنگامى كه با كافران (جنايت پيشه در ميدان جنگ) روبرو شديد گردن هايشان را بزنيد، (و اين كاررا همچنان ادامه دهيد) تا دشمن به زانو درآيد؛ در اين هنگام اسيران را محكم ببنديد؛ سپس يا بر آنها منّت گذاريد (و آزادشان كنيد) يا در برابر آزادى از آنان فديه (غرامت) بگيريد.»

2- «هيچ پيامبرى حق ندارد اسيرانى از (دشمن) بگيرد تا زمانى كه كاملًا بر آنهاغلبه كند. (و جاى پاى خود را در زمين محكم كند)! شما متاع ناپايدار دنيا را مى خواهيد؛ (و مايل هستيد اسيران بيشترى بگيريد، تا با گرفتن فديه آزاد كنيد؛) ولى خداوند، سراى ديگر را (براى شما) مى خواهد؛ و خداوند قادر و حكيم است!»

3- «اى پيامبر! به اسيرانى كه در دست شما هستند بگو:" اگر خداوند، خيرى در دل هاى شما ببيند (و نيّات پاكى داشته باشيد،) بهتر از آنچه از شما گرفته شده به شما مى دهد؛ و شما را مى بخشد؛ و خداوند آمرزنده و مهربان است.»


1- سوره محمّد، آيه 4 ..
2- سوره انفال، آيه 67 ..
3- سوره انفال، آيه 70 ..

ص: 337

تفسير و جمع بندى

در نخستين آيه مسلمانان را مخاطب ساخته و لزوم قاطعيت در جنگ را به آنها گوشزد مى كند، ابتدا مى فرمايد: «هنگامى كه با كافران (جنايت پيشه در ميدان جنگ) روبه رو شديد گردن هايشان را بزنيد»: فَاذا لَقيتُمُ الَّذينَ كَفَرُو ا فَضَرْبَ الرِّقابِ (1)

روشن است كه «لقيتم» در اينجااز «لقاء» به معنى جنگ است، نه هر گونه ملاقات؛ ذيل آيه كه سخن از اسيران جنگى مى گويد، بهترين گواه بر اين مطلب است.

با توجّه به آنچه گذشت كه جنگ ها در اسلام هميشه جنبه تحميلى دارد، منطقى بودن دستور بالا واضح است؛ چرا كه اگر در برابر هجوم دشمن قدرت و قاطعيت نشان داده نشود؛ شكست حتمى است؛ هر انسانى كه با دشمن خون خوار در نبرد رو به رو شود اگر ضربات كوبنده بر دشمن وارد نكند خودش را نابود ساخته است.

سپس اضافه مى كند: « (اين حملات كوبنده بايد همچنان ادامه يابد) تا دشمن به زانو در آيد؛ در اين هنگام اقدام به گرفتن اسيران كنيد و آنها را محكم ببنديد» حَتّى اذا اثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثاقَ

بسيارى از مفسّران اين جلمه را به معنى شدّت و كثرت كشتار دشمن تفسير كرده اند؛ ولى با توجّه به اينكه اين جلمه از مادّه ثخن بر وزن شكن به معنى غلظت و صلابت گرفته شده، مى تواند اشاره به پيروزى و غلبه آشكار و تسلط كامل بر دشمن باشد؛ يعنى جنگ بايد با قدرت و صلابت دنبال شود تا دشمن از پا درآيد و مغلوب گردد (بنابراين هدف، خونريزى بسيار نيست بلكه هدف، مغلوب شدن دشمن است).

به هر حال آيه فوق ناظر به يك دستور مهم جنگى است و آن اينكه پيش از درهم شكستن مقاومت دشمن نبايد جنگ را متوقف كرد و اسير گرفت؛ چرا كه پرداختن به اين امر سبب تزلزل موقعيت مسلمانان در جنگ خواهد شد و پرداختن به امر اسيران و تخليه


1- سوره محمّد، آيه 4 ..

ص: 338

آنها در پشت جبهه جنگجويان را از هدف اصلى باز مى دارد. تعبير به «شُدُّوا الوَثاقَ»- توجّه داشته باشيد «وَثاق» به معنى طناب يا هر وسيله ديگرى است كه چيزى را با آن مى بندند- اشاره به لزوم محكم كارى در بستن و نگهدارى اسيران است، مبادا آنها از فرصت استفاده كرده خود را آزادسازند و ضربه كارى وارد كنند.

سپس حكم اسيران جنگى را بيان مى كند و مى فرمايد: «يا بر آنها منّت بگذاريد (وآزادشان كنيد)، يا از آنها فديه و (غرامت) گرفته رهايشان سازيد!» فَامّا مَنّاً بَعْدُ وَ امّا فِداءً.

در اينجا مسلمانان ميان دو امر در مورد اسيران مخيّر شده اند؛ آزادى بى قيد و شرط و آزاد كردن در مقابل فديه (منظور از فديه غرامتى است كه دشمن در برابر آزاد كردن اسيرش مى پردازد و در واقع قسمتى از خسارتى را كه بر اثر جنگ به وجود آورده ادا مى كند).

قابل توجّه اينكه فقهاى اسلام به پيروى از روايات راه سوّمى نيز درباره اسيران ذكر كرده اند و آن «برده ساختن اسيران» است، ولى با اينكه مسأله «بردگى اسيران» در آن زمان و در دنياى آن روز كارى معمولى بود در آيه هيچ اشاره اى به آن نشده؛ شايد به اين جهت كه «بردگى»- همان گونه كه در جاى خود مشروحاً گفته ايم- يك حكم مقطعى بود كه در شرايط خاصّى انجام مى شده است و نظر اسلام اين بوده كه بردگان تدريجاً آزاد شوند تا چيزى به نام مسئله بردگى وجود نداشته باشد؛ به همين دليل در آيه فوق تنها سخن از آزادى بى قيد و شرط اسيران، يا آزادى در برابر گرفتن غرامت به ميان آمد (مبادله اسيران از دو طرف نيز نوعى گرفتن غرامت در مقابل آزاد سازى اسير است).

همان طور كه حكم چهارمى كه در كتب فقهى براى اسيران ذكر كرده اند- و آن كشتن اسرا است- آن نيز در اين آيه ذكر نشده، به دليل اينكه كشتن اسير يكى از احكام اصلى درباره اسراء نيست، بلكه يك استثناء است كه در مورد اسيران خطرناك و جنايتكار جنگى

ص: 339

انجام مى شود نه در مورد همه اسيران.(1) از آنچه گفتيم روشن مى شود كه حكم آيه منسوخ نيست و دليل بر نسخ آن داريم و اگر بعضى از احكام مربوط به اسراء در آن نيامده دليلى داشته است.

***

در دوّمين آيه اشاره اى به چگونگى گرفتن اسيران مى كند، و مى فرمايد: «هيچ پيامبرى حق ندارداسيرانى (از دشمن) بگيرد تازمانى كه كاملًابرآنها غلبه كند»: ما كانَ لِنَبىٍّ انْ يَكُونَ لَهُ اسْرى حَتّى يُثْخِنَ فِى الارْضِ (2)

تعبير به «يُثْخِنَ فِى الارْضِ» چنانكه قبلًا هم اشاره شد، به معنى مبالغه در خونريزى و كشتار دشمن نيست؛ بلكه با توجّه به كلمه «فى الارض» روشن مى شود كه منظور محكم كردن جاى پا در زمين و برترى كامل بر دشمن و سيطره بر منطقه است، و اگر فرضاً به معنى خونريزى باشد، تا زمان به زانو در آوردن دشمن است.

در واقع اين تعبير دقيقاً شبيه چيزى است كه در ذيل آيه آمده است كه مى فرمايد:

حَتّى تَضَعَ الحَرْبُ اوزارَها(3): «تا جنگ بار سنگين خود را بر زمين نهد» و آن گواه خوبى بر تفسير مااست.

نكته مهم اين است كه اين هشدار كه به مسلمانان در مورد پرهيز از گرفتن اسير قبل از تحقّق يافتن اهداف جنگ داده است، به خاطر اين است كه بعضى از تازه مسلمانان، تمام هدفشان در جنگ گرفتن اسير بود، تا به هنگام گرفتن فديه در مقابل آزادى آنان به نوايى برسند؛ و اين كار، گاه سبب مى شد كه خطرات جنگ را ناديده بگيرند و به مسائل جنبى بپردازند و از اين راه ضربه كارى بر پيكر لشكر اسلام وارد شود؛ همان گونه كه در جنگ احد در مورد گرفتن غنائم رخ داد.


1- فخرِ رازى در تفسير اين آيه در مورد عدم ذكر قتل و استرقاق( برده ساختن) در آيه فوق نيز مطلبى دارد كه تا حدى شبيه چيزى است كه در متن آورديم( تفسير فخر رازى، جلد 28، صفحه 44) ..
2- سوره انفال، آيه 67 ..
3- سوره محمّد، آيه 4 ..

ص: 340

لذا در ذيل آيه مى فرمايد: «شما متاع ناپايدار دنيا را مى خواهيد؛ (و مايليد اسيران بيشترى بگيريد، تا با گرفتن فديه آزاد كنيد؛) ولى خداوند سراى آخرت را (براى شما) مى خواهد؛ و خداوند توانا و حكيم است» تُريدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَاللَّهُ يُريدُ الآخِرَةَ وَاللَّهُ عَزيزٌ حَكيمٌ

در ضمن از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه گرفتن اسير نه تنها در عصر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه در عصر پيامبران پيشين نيز معمول بوده؛ منتها در اين آيه تأكيد شده است كه گرفتن اسيرنبايد به منظور سودجويى بوده باشد، و چه بسا مصالح مسلمين ايجاب كند كه اسيران را بدون گرفتن فديه آزاد نمايند، و چيزى در برابر آن نگيرند.

قابل توجّه اينكه قرآن در آيه بعد به كسانى كه اهداف مهم جنگ رافداى منافع مادّى خود مى كنند و مصالح مهم جامعه را به خطر مى افكنند هشدار داده و مى گويد: «اگر آنچه خداوند از قبل مقرر داشته، نبود (كه بدون ابلاغ، هيچ امّتى را كيفر ندهد)، بخاطر چيزى (اسيرانى) كه گرفتيد، مجازات بزرگى به شما مى رسيد».(1) از مجموع اين تعبيرات به روشنى استفاده مى شود كه اوّلًا اقدام به گرفتن اسير بايد بعد از تسلط كامل بر دشمن باشد- هر چند اين تسلطّ در جبهه معيّنى صورت گيرد- ديگر اينكه گرفتن اسير نبايد به خاطر اهداف مادى يعنى فديه اى كه در برابر آزادى آن گرفته مى شود صورت گيرد؛ زيرا بسيار مى شود كه مسائل انسانى و مصالح مسلمين ايجاب مى كند كه آنها بدون گرفتن فديه آزاد شوند و در چنين موردى افرادى كه در گرفتن اسيران اهداف مادّى داشته اند به زحمت تسليم اين حكم الهى مى شوند.

***

در سوّمين آيه مورد بحث، به اسيران دلدارى مى دهد، همان دلداريى كه نشانه احترام به موقعيّت آنها و توجّه به دردها و نگرانيشان است، و مى فرمايد: «اى پيامبر! به اسيرانى كه


1- سوره انفال، آيه 68 ..

ص: 341

در دست شما هستند بگو:" اگر خداوند، خير در دل هاى شما ببيند، (يعنى نيّت خوب داشته باشيد،) بهتر از آنچه از شما گرفته شده به شما مى دهد؛ و شما را مشمول آمرزش خود مى سازد و خداوند آمرزنده و مهربان است» يا ايُّهَا النَّبىُّ قُلْ لِمَنْ فى ايْديكُمْ مِنَ الاسْرى انْ يَعْلَمِ اللَّهُ فى قُلُوبِكُمْ خَيْراً يُؤْتِكُمْ خَيْراًمِمّا اخِذَ مِنْكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحيمٌ (1)

«خيراً» در جمله اوّل اشاره به ايمان و اسلام وپيروى از حق است، و منظور از «خيراً» در جمله دوّم، پاداش هاى الهى اعم از مادى و معنوى است كه در سايه ايمان به خدا عايد آنها مى شود و به مراتب بالاتر از مبلغى است كه به عنوان فديه پرداخته اند يا در ميدان جنگ از دست داده اند.

جمله «انْ يَعْلَمِ اللَّهُ» (اگر خدا بداند)- چنانكه بارها گفته شد- به معنى تحقّق معلوم است، و گرنه علم خداوند از ازل به همه چيز تعلّق گرفته است و هرگز چيزى در علم او حادث نمى شود و مطلبى برعلم او افزوده نمى گردد، تنها معلومات است كه بر اثر گذشت زمان تحقّق مى يابد؛ مانند وجود فلان نيّت و اعتقاد در قلب فلان اسير.

علاوه بر اين پاداش ها، لطف ديگرى كه خدا درباره اسيران مى فرمايد آمرزش گناهانشان است كه به يقين بعد از ايمان آوردن فكر آنها را ناراحت مى كند و روحشان را آزار مى دهد و آمرزش الهى آرامشى است براى آنها.

اين بود تفسير فشرده اى بر آياتى كه در قرآن مجيد درباره اسيران آمده و جمع بندى آنها.

***

روايات اسلامى درباره اسيران

در مورد مهربانى با اسيران جنگى و رعايت اصول انسانى در مورد آنها روايات فراوانى از


1- سوره انفال، آيه 70 ..

ص: 342

پيشوايان اسلام نقل شده است كه عظمت تعليمات اسلام را در اين زمينه نشان مى دهد:

1- در حديثى از اميرالمؤمنين عليه السلام مى خوانيم: «هنگامى كه عبدالرحمن بن ملجم، با شمشير بر سر مبارك آن حضرت زد، و او را اسير كردند، به حسن و حسين عليهما السلام فرمود:

" احْبِسُوا هذا الاسيرَ، وَاطْعِمُوهُ وَاسْقُوهُ وَ احْسِنُوا اسارَهُ":" اين اسير را حبس كنيد غذا و آب به او بدهيد و در اسارت با او خوش رفتارى كنيد"».(1) 2- در حديث ديگرى از همان حضرت عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «اطْعامُ الاسيرِ و الاحْسانُ الَيْهِ حَقٌّ واجِبٌ وَ انْ قَتَلْتَهُ مِنَ الْغَدِ!»: «اطعام اسير و نيكى به او حق واجبى است، هر چند مستحق قتل باشد و بخواهى او را به قتل برسانى» (مانند ابن ملجم).(2) اين حكم شامل همه اسيران اعم از مؤمن و كافر مى شود، لذا در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام اين حكم با صراحت آمده است: «اطّعامُ الاسيرِ حَقٌ عَلَى مَنْ اسَرَهُ وَ انْ كانَ يُرادُ مِنْ الْغَدِ قَتْلهُ فَانَّهُ يَنْبَغى انْ يُطْعَمَ وَ يُسْقى وَ يُرْفَقَ بِهِ كافِراً كانَ اوْ غَيْرَهُ»: «غذا دادن اسير حق و مسلّم است بر كسى كه او را در اسارت دارد هر چند بخواهد او را روز بعد به قتل برساند، در اينجا نيز سزاوار است كه غذا وطعام به او بدهند و با او مدارا كنند كافرباشد يا غير كافر»(3) در داستان اسارت ابن ملجم قاتل على عليه السلام روايات ديگرى است كه از نهايت لطف و محبّت آن حضرت عليه السلام نسبت به اسيران (اعم از اسيران جنگى و غير آنها) حكايت مى كند.

از جمله در حديثى مى خوانيم:

«هنگامى كه على عليه السلام در بستر شهادت بود به فرزندش امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود:

" فرزندم! با اسيرت مدارا كن، و ترحّم نما و به او نيكى كن و نسبت به او دلسوزى نما" در اين موقع امام عليه السلام بيهوش شد، هنگامى كه به هوش آمد، امام حسن عليه السلام ظرفى از شير خدمتش داد، حضرت كمى نوشيد سپس از دهان خود دور كرد و فرمود:" براى اسيرتان ببريد، سپس


1- مستدرك الوسائل، جلد 2، صفحه 257 ..
2- وسائل، جلد 11، صفحه 69 ..
3- همان مدرك، صفحه 68 ..

ص: 343

افزود": وَ حَقى عَلَيْكَ يا بُنَىَّ! الّا ما طَيَّبْتُمْ مَطْعَمَهُ وَ مَشْرَبَهُ وَ ارْفِقُوا بِهِ الى حَينَ مَوْتى وَ تَطْعِمُهُ مِمّا تِأكُلَ و تُسْقيه مِمّا تَشْرَبْ":

" اى فرزندم به حقّى كه من بر تو دارم سوگندت مى دهم كه غذا و نوشيدنى او را پاك و پاكيزه قرار دهى و تا موقع مرگ من با او مدارا كن، از آنچه خودتان مى خوريد به او بدهيد و از آنچه مى نوشيد به او بنوشانيد"».(1) اين نكته نيز حائز اهميّت است كه آزاد كردن اسيران در برابر غرامت بايد تناسب با حال آنها داشته باشد، همان گونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد اسيران جنگ بدر رعايت فرمود؛ بلكه مى توان در برابر يك كار فرهنگى آنها را آزاد كرد، چنانكه در تاريخ آمده است، كه در يك اقدام مهمّ تاريخى پس از جنگ بدر از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله اعلام شد كه آن افراد از اسيران جنگى كه باسواداند مى توانند در برابر تعليم خواندن و نوشتن به ده نفر از اطفال مسلمانان آزاد شوند(2) اين در حالى بود كه بعضى ديگر در برابر آزادى خود، چهار هزار درهم پرداخته بودند و افراد نيازمند و فقير بدون پرداخت فديه آزاد شدند.

فف


1- مستدرك الوسائل، جلد 3، صفحه 258، حديث 4، چاپ قديم ..
2- سيره حلبى، جلد، صفحه 193 ..

ص: 344

رابطه مسلمانان و غير مسلمانان

اقليت هاى مذهبى در حكومت اسلامى

اشاره

از مسائل جنجالى و پر سرو صدا در مورد حكومت اسلامى چگونگى رفتار با «اقليّت هاى مذهبى» است، ولى اين وضعيّت خاص نه به خاطر پيچيدگى مسأله است، بلكه بيشتر به خاطر دو چيز است: نخست ناآگاهى بسيارى از افراد از قوانين و تعلميات اسلامى در اين مسأله و گرفتار شدن در چنگال تعصّبات خشك است، و ديگر به خاطر تبليغات سوء دشمنان و تلاش آنها براى دور ساختن پيروان خود از آيين اسلام مى باشد؛ چرا كه مى دانند جاذبه تعليمات اسلام تا آن حدّ است كه اگر پيروان اديان ديگر به آن نزديك شوند بسيارى تحت تأثير واقع خواهند شد از اين رو به آنها مى گويند: «اسلام با پيروان مذاهب ديگر بر خوردى بسيار خشن دارد، خود را از مسلمانان دور نگه داريد!»

اين در حالى است كه اسلام با پيروان مذاهب ديگر، رفتارى كاملًا دوستانه دارد و پيشنهاد همزيستى مسالمت آميز مى كند و شرح آن در بحث هاى آينده روشن خواهد شد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و آيات و سپس رواياتى را كه در اين زمينه وارد شده مورد بررسى قرار مى دهيم:

1- لايَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذينَ لمْ يُقاتِلُوكُمْ فِى الدّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ انْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا الَيْهِمْ انَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطينَ- انَّما يَنهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذينَ قاتِلَوكُمْ فِى الدّينِ وَ اخْرَجُوكُمْ

ص: 345

مِنْ ديارِكُمْ وَ ظاهَرُوا عَلى اخْراجِكُمْ انْ تَوَلَّوهُمْ وَ مَنْ يَتَولَّهُمْ فَاولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ (1) 2- قاتِلُوا الَّذينَ لايُؤمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لابِالْيَوْمِ الآخِرِ وَ لايُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَلايَدينُونَ دينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذينَ اوتُوا الْكِتابَ حَتّى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ (2) 3- وَلا تُجادِلُوا اهْلَ الْكِتابِ الّا بِالَّتى هِىَ احْسَنُ الّا الَّذينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ وَ قُولُوا آمَنّا برالّذى انْزِلَ الَيْنا وَ انْزِلَ الَيْكُمْ وَ الهُنا وَ الهُكُمْ واحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ (3) 4- قُل يا اهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا الى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ انْ لانَعْبُدَ الّا اللَّهَ وَ لانُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَلا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً ارْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَانْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِانّا مُسْلِمُونَ (4) 5- لَتَجِدَنَّ اشَدَّ النّاسِ عَداوَةً لِلَّذينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَالَّذينَ اشْرَكُوا وَ لَتَجِدَنَّ اقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ قالُوا انّا نَصارى ذلِكَ بِانَّ مِنْهُمْ قِسّيسينَ وَ رُهْباناً وَ انَّهُمْ لايَسْتَكْبِرُونَ (5) ترجمه

1- «خدا شما را از نيكى كردن و رعايت عدالت نسبت به كسانى كه در امر دين با شما پيكار نكردند و از خانه و ديارتان بيرون نراندند، نهى نمى كند چرا كه خداوند عدالت پيشگان را دوست دارد- تنها شما را از دوستى و رابطه با كسانى نهى مى كند؛ كه در امر دين با شما پيكار كردند و شما را از خانه هايتان بيرون راندند، (و كسانى كه) به بيرون راندن شما كمك كردند، و هر كس با آنها رابطه دوستى داشته باشد ستمگر است.»

2- «با كسانى از اهل كتاب كه نه به خدا، و نه به روز باز پسين ايمان دارند و نه آنچه را خدا و رسولش تحريم كرده حرام مى شمرند، و نه آيين حق را مى پذيرند، پيكار كنيد تا زمانى كه خضوع و تسليم، جزيه را به دست خود بپردازند.»


1- سوره ممتحنه، آيه هاى 8 و 9 ..
2- سوره توبه، آيه 29 ..
3- سوره عنكبوت، آيه 46 ..
4- سوره آل عمران، آيه 64 ..
5- سوره مائده، آيه 82 ..

ص: 346

3- «با اهل كتاب جز به روشى كه از همه نيكوتر است مجادله نكنيد، مگر كسانى از آنان كه ستم كردند؛ و (به آنها) بگوييد:" ما به تمام آنچه از سوى خدا بر ما و شما نازل شده ايمان آورده ايم، و معبود ما و شما يكى است و ما در برابر او تسليم هستيم."»

4- «بگو:" اى اهل كتاب! بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما يكسان است؛ كه جز خداوند يگانه را نپرستيم و چيزى را همتاى او قرار ندهيم؛ و بعضى از ما، بعضى ديگر را- غير از خداى يگانه- به خدايى نپذيرد." هر گاه (از اين دعوت،) سرباز زنند، بگوييد:" گواه باشيد كه ما مسلمانيم." (و در برابر فرمان خداوند يگانه تسليم هستيم).»

5- «به يقين سرسخت ترين دشمن نسبت به مؤمنان را يهود و مشركان خواهى يافت و بيش ترين دوستى و محبت نسبت به مؤمنان را در كسانى مى يابى كه مى گويند:" ما نصارى هستيم"؛ اين به خاطر آن است كه در ميان آنها افرادى روحانى و تارك دنيا هستند؛ و آنها (در برابر حق) تكبّر نمى ورزند».

تفسير و جمع بندى

ستين آيه بعد از آن كه در آيات پيش از آن مسلمانان را از پيوند دوستى با دشمنان خدا بر حذر مى دارد و كينه توزى هاى آنها را نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان يادآور مى شود، و اذيّت و آزارهاى آنها را با دست و زبان نسبت به مسلمين بى گناه متذكّر مى گردد، و مى فرمايد: «خدا شما را از نيكى كردن و رعايت عدالت نسبت به كسانى كه در امر دين با شما پيكار نكردند و از خانه و ديارتان بيرون نراندند نهى نمى كند؛ چرا كه خداوند عدالت پيشگان را دوست دارد» لا يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِى الدّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ ديارِكُمْ ان تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا الَيْهِمْ انَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطينَ (1)

سپس براى تأكيد بيشتر در مورد كسانى كه با مسلمين سر جنگ دارند مى افزايد:


1- سوره ممتحنه، آيه 8 ..

ص: 347

«خداوند تنها شما را از دوستى و رابطه با كسانى نهى مى كند كه در امر دين با شما پيكار كردند و شما را از وطن و خانه هايتان بيرون راندند، يا به بيرون راندنتان كمك كردند، (آرى نهى مى كند) از اين كه با آنها دوستى كنيد و هر كس با آن ها رابطه دوستى داشته باشد ستمگر است»: انَّما يَنهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذينَ قاتَلُوكُمْ فِى الدّينِ وَ اخْرَجُوكُمْ مِنْ ديارِكُمْ وَ ظاهَروا عَلى اخْراجِكُمْ انْ تَوَلَّوهُمْ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَاولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ (1)

با توجه به شأن نزول هايى كه درباره اين دو آيه و آيات قبل از آن در سوره ممتحنه آمده است، و نيز با توجّه به قرائن موجود در خود آيات، كاملًا واضح است كه آيات ناظر به مشركان و بت پرستان است و آنها را به دو گروه تقسيم مى كند: گروهى كه با مسلمانان سر جنگ داشتند و مؤمنان را آزار مى دادند و از هيچ گونه كارشكنى ابا نداشتند و گروهى كه حاظر به زندگى مسالمت آميز با مسلمين بودند.

در اين آيات از پيوند و دوستى و محبّت با گروه اوّل منع شده و نسبت به گروه دوّم اجازه داده شده است، و كسانى كه با گروه اوّل پيوند دوستى برقرار سازند جزء ظالمان شمرده شده، ولى دوستى كنندگان با گروه دوّم را جزء عدالت پيشگان.

هنگامى كه حكم الهى در مورد مشركان و بت پرستان چنين باشد درباره كفّار اهل كتاب به طريق اولى ثابت است.

جمعى از مفسّران دستور وارده در اين آيه را منسوخ دانسته و ناسخ آن را آيه 5 سوره «توبه» فَاذا انْسَلَخ الاشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكينَ حَيثُ وَجَدْتُمُوهُمْ (2) دانسته اند، ولى با توجّه به اينكه اين آيه به شهادت ساير آيات سوره توبه، مربوط به مشركان پيمان شكنى است كه به دشمنى و مخالفت علنى با مسلمين برخاسته بودند، روشن مى شود كه آيه منسوخ نشده، بلكه آيات سوره توبه مربوط به گروه اوّل است.

بعضى از مفسّران در مورد اين آيه روايت كرده اند كه همسر مطلّقه ابوبكر براى دخترش


1- سوره ممتحنه، آيه 9 ..
2- سوره توبه، آيه 5 ..

ص: 348

اسماء هدايايى از مكّه آورد، و از آنجا كه مادرش هنوز جزء مشركان بود، اسماء از پذيرفتن آن اجتناب كرد و حتّى اجازه ورود را به مادرش نداد، آيه فوق نازل شد، و پيامبر صلى الله عليه و آله به او دستور داد كه مادرش را بپذيرد و هديه اش را قبول كند و او را احترام نمايد.(1) به هر حال از اين آيات يك اصل كلّى و عمومى در مورد چگونگى رابطه مسلمانان با غير مسلمانان استفاده مى شود كه محدود به زمان و مكان خاصّى نيست، و آن اين كه مسلمين موظّف اند كه در برابر هر فرد يا گروه و جمعيّت و هر كشورى كه موضع خصمانه با آنها نداشته باشد و بر ضدّ اسلام و مسلمين قيام نكند و دشمنان اسلام را يارى ندهد، راه مسالمت پيش گيرند، خواه از مشركان باشد يا اهل كتاب!

حتّى اگر جمعيّت يا كشورى در صف دشمنان باشند و تغيير موضع دهند مسلمانان بايد آنها را بپذيرند و با آنها دشمنى نكنند، و معيار، وضع فعلى آنهااست.

***

داستان «جزيه»

در آيه دوّم كه آن هم جزء آيات سوره «توبه» است، بعد از بيان دستورهاى لازم نسبت به مشركان و بت پرستان به سراغ كفّار اهل كتاب (يهود و نصارى) مى رود و مى گويد: «با كسانى از اهل كتاب كه نه ايمان به خدا و نه به روز جزا دارند و نه آنچه را خدا و رسولش تحريم كرده حرام مى شمردند، و نه آيين حق را مى پذيرند پيكار كنيد تا زمانى كه «جزيه» را به دست خود با خضوع و تسليم بپردازند» قاتِلُوا الَّذين لايُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلابِالْيَوْمِ الآخِرِ وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لايَدينُونَ دينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذينَ اوتُوا الْكِتابَ حَتّى يُعْطوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرونَ (2) به يقين لحن اين آيه در مورد «اهل كتاب» شديد است، اين به خاطر آن است كه اهل


1- روح البيان، جلد 9، صفحه 481- اين روايت در بسيارى از كتب تفسير و كتاب صحيح بخارى نيز با تفاوت هايى آمده است- ..
2- سوره توبه، آيه 29 ..

ص: 349

كتاب به خصوص «يهود» موضع بسيار سختى در برابر اسلام داشته اند، در جنگ احزاب و پاره اى از جنگ ها با دشمنان ديگر هم آواز شدند به علاوه در بعضى از جنگ ها مانند خيبر در برابر مسلمين ايستادند و توطئه قتل پيامبر صلى الله عليه و آله را چيدند و براى مشركان جاسوسى مى كردند.

با توجّه به اينكه آيه فوق از آيات سوره توبه است و مى دانيم سوره توبه در سال نهم هجرت نازل شده در آن هنگام كه مسلمانان غزوات اسلامى را پشت سر گذارده بودند و لازم بود اسلام موضع خود را در برابر همه مخالفان مشخص كند. نخست به مشركان اخطار كرد كه وضع خود را مشخص كنند، در برابر آنها كه پيمان خود را شكسته بودند اعلان جهاد داد مگر اينكه تسليم شوند، و در مورد آنها كه به عهد خود وفادار بودند، وفادارى تا پايان مدّت قرار داد را اعلام نمود (اين مطلب در آيات نخستين سوره منعكس است).

سپس به اهل كتاب كه دائماً با مشركان همكارى داشتند در آيه مورد بحث اعلام جنگ مى نمايد و آنها را با سه جمله توصيف مى كند:

نخست اينكه آنها نه به خدا ايمان دارند و نه به روز جزاء لايُؤمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لابِالْيَوْمِ الآخِر.

درست است كه ظاهراً يهود و نصارى مبدأ و معاد را پذيرفتند ولى از يك سو آنها را با خرافات آلوده ساخته، از توحيد روى برتافته و به تثليت و شرك روى آوردند و معاد را غالباً منحصر در معاد روحانى مى دانستند و مهم تر اينكه ايمان به مبدأ و معاد بازتابى در اعمالشان نداشت و آلودگى آنان به حدّى بود كه گويى ايمان به مبدأ و معاد ندارند.

دوّم اينكه «آنها حرام الهى را حرام نمى شمردند» وَلا يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُه

تاريخ آنها گواهى مى دهد كه در عمل غالباً پايبند به محرمات نبودند و گناهانى را مرتكب مى شدند كه در همه شرايع آسمانى حرام شناخته شده بود و دين خدا تنها به صورت تشريفات در ميان آنها بود (همانگونه كه امروز دين در ميان آنهافقط يك مسأله

ص: 350

شخصى شناخته مى شود و در نيايش هاى هفتگى و بعضى مسائل اخلاقى خلاصه مى گردد و مطلقاً بازتابى در زندگى اجتماعى آنها ندارد، به عنوان نمونه صهيونيست ها براى رسيدن به منافع خود از هيچ جنايتى ابا ندارند).

در سوّمين توصيف مى گويد: «آنها بطور كلّى آيين حق راقبول ندارند» وَ لايَدينُونَ دينَ الْحَقِ

چرا كه مفهوم دين را به كلّى دگرگون ساخته و آن را از مسائل اساسى بشرى بكلى بيرون برده و با خرافات آميخته بودند.

اين سه توصيف در واقع لازم و ملزوم يكديگراند و همين ها بود كه آنها را به مقابله با اسلام و انواع كارشكنى ها دعوت مى كرد.

ولى با اين حال در پايان آيه راه آشتى و صلح را به روى آنها مى گشايد و مى گويد: حَتى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ «تا زمانى كه جزيه (ماليات) سرانه را با خضوع بپردازند».

راغب در مفردات مى گويد: «" جزيه" چيزى است كه از اهل ذمّه (غير مسلمانانى كه با مسلمانان پيمان همزيستى دارند و در داخل كشورهاى اسلامى زندگى مى كنند) گرفته مى شود، و نام گذارى آن به اين نام به خاطر آن است كه به منزله جزا و پاداشى است كه در برابر حفظ جان (و مالشان) مى پردازند».

در كتاب التّحقيق آمده است كه «جزيه» به معنى نوعى از جزاء و پاداش است و آن همان چيزى است كه از غير مسلمانان گرفته مى شود.

به هر حال ريشه اصلى آن همان «جزاء» است، به خاطر اينكه پولى كه آنها مى پردازند رايگان و بدون عوض نيست، بلكه حكومت اسلامى موظّف است در برابر آن از مال و جان و ناموس آنها دفاع كند و امنيت كامل را براى آنان فراهم سازد.

بعضى نيز احتمال داده اند كه از مادّه «جزء» باشد؛ چرا كه جزيه معمولًا مقدار كمى از

ص: 351

مال است كه سالانه نسبت به هر فرد، پرداخته مى شود.

تعبير به «عَنْ يَدٍ» (با دست خود) اشاره به اين است كه «جزيه» را بايد شخصاً بپردازند، و نمى توانند وكيلى براى پرداخت آن انتخاب كنند؛ ولى بعضى معتقداند كه اين تعبير اشاره به اين است كه جزيه بايد نقدى باشد؛ بنابراين مى توانند وكيل و نماينده اى براى پرداخت آن انتخاب كنند ولى بايد نقداً باشد نه نسيه، يا اينكه منظور اين است كه «جزيه» را تنها بايد از اغنياء گرفت و فقرا از پرداختن اين ماليات اسلامى معاف اند.

هر كدام از اين معانى سه گانه باشد مشكلى در اصل مسئله ايجاد نمى كند هر چند جمع هر سه معنى نيز ممكن است.

و امّا تعبير به «صاغِرونَ» كه مورد تفسيرها و برداشت هاى نامناسبى قرار گرفته در اصل از مادّه «صِغَر» (بر وزن پسر) به معنى كوچك شدن و خضوع كردن است، و منظور اين است كه پرداختن جزيه بايد به عنوان خضوع و احترام نسبت به اسلام و مسلمين و مقررّات حكومت اسلامى باشد و به تعبير ديگر نشانه اى براى همزيستى مسالمت آميز و قبول موقيّت يك اقليت سالم و محترم در برابر اكثريّت بوده باشد.

و اينكه بعضى از مفسّران آن را به مفهوم «تحقير و توهين و اهانت و سخريه اهل كتاب» تفسير كرده اند، نه از مفهوم لغوى كلمه استفاده مى شود، نه با روح تعليمات اسلام سازگار است و نه با ساير دستوراتى كه درباره طرز رفتار با اقليّت هاى مذهبى به ما رسيده است تطبيق مى كند، در واقع ذهنيّت خاصّ خودشان را بر آيه تحميل كرده اند.

و از اينجا روشن مى شود جنجالى كه بعضى درباره اين جمله از آيه به راه انداخته اند و آن را مخالف شئون انسانى و آيين همزيستى مسالمت آميز دانسته اند جنجال بى اساسى است.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه «جزيه» معمولًا مبلغ بسيار كمى بوده است كه در مقابل مسئوليتى كه مسلمين در حفظ جان و مال و ناموس اهل كتاب داشتند پرداخت

ص: 352

مى گرديد و مطابق بعضى از روايات گاهى در حدود يك دينار درسال بود! حتّى آنها كه قادر بر پرداخت اين مبلغ نبودند معاف مى شدند (قبلًا گفته شد بعضى جمله «عَنْ يَد» را اشاره به آن مى دانند).

***

انتخاب بهترين روش در بحث

سوّمين آيه پيرامون بحث و گفتگوى مسلمانان با اهل كتاب است و توصيه مى كند كه در اين موارد بهترين شيوه را برگزينند، و مى فرمايد: «با اهل كتاب جز به روشى كه از همه نيكوتر است گفتگو نكنيد» وَلا تُجادِلُوا اهْلَ الْكِتابِ الّا بِالَّتى هِىَ احْسَنُ (1)

اين يك مفهوم كلّى و جامع و اساسى است.

«جدال» در اصل به معنى تابيدن طناب و محكم كردن آن است، و هنگامى كه دو نفر با يكديگر بحث مى كنند و هر كدام مى خواهد ديگرى را از عقيده اش بپيچاند به اين كار «مجادله» گفته مى شود، و منظور در اينجا بحث و گفتگوى منطقى است.

در اينكه منظور از جمله «بِالَّتى هِىَ احْسَنُ» (به آن روشى كه نيكوتر است) چيست؟

جمعى از مفسّران گفته اند منظور اين است كه با آنها با ملايمت و نرمى و مدارا و محبّت رفتار شود، در برابر خشونت، نرمش و در برابر غضب، بردبارى و در مقابل شرارت، خيرخواهى و در مقابل شتاب زدگى، تأنّى نشان داده شود.

در هر حال اين تعبير بسيار جامعى است كه تمام روش هاى صحيح و مناسب مباحثه را شامل مى شود، چه در الفاظ، چه در محتواى سخن، چه در آهنگ گفتار و چه در حركات ديگر؛ بنابراين مفهوم جمله اين مى شود كه بايد مؤدّبانه با آنها سخن بگوييد، لحن كلام دوستانه باشد و محتواى آن منطقى و مستدل، آهنگ صدا خالى از فرياد و جنجال و


1- سوره عنكبوت، آيه 46 ..

ص: 353

حركات دست و چشم و ابرو كه تكميل كننده بيان است، در همين شيوه و روش انجام گيرد.

اينها همه به خاطر آن است كه هدف از بحث و گفتگو، برترى جوى و تفوّق طلبى نيست بلكه هدف اين است كه سخن در اعماق روح طرف نفوذ كند، و در برابر اسلام موضع صحيحى بگيرد؛ آنها بايد بدانند روح اسلام روح مسالمت جويى است، و به مسلمانان توصيه مى كند كه با غير مسلمين برخورد مسالمت آميز داشته باشند.

البته همه اين امور بايد به گونه اى انجام گيرد كه دليل بر ضعف و ناتوانى نباشد، و از آن سوء استفاده نكنند.

تنها يك گروه را از آنها استثناء مى كند و مى فرمايد: «مگر كسانى كه از آنها مرتكب ظلم و ستم شده اند» الَّا الَّذينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ

و اين اشاره به كسانى است كه حاضر به همزيستى مسالمت آميز نبودند و از محبّت و مدارا و نرمش، سوء استفاده مى كردند، كسانى كه حق عناد و دشمنى داشتند با اينكه نشانه هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را در كتب خود ديده بودند در كتمان آن مى كوشيدند و خلاصه سرجنگ دارند نه سر صلح و دوستى و همزيستى آميخته با احترام و محبّت و به يقين چنين اشخاصى بايد استثناء شوند.

در ادامه آيه چند جمله جالب ديگر در اين زمينه آمده است، مى فرمايد: «به آنها بگوييد:" ما به تمام آنچه از سوى خدا بر ما نازل شده، يا بر شما نازل گرديده است ايمان داريم، خداى ما و شما يكى است، و ما تنها در برابر او تسليم هستيم"»: وَ قُولُوا آمَنّا بِالَّذى انْزِلَ الَيْنا وَ انْزِلَ الَيْكُمْ وَ الهُنا وَ الهُكُمْ واحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ

در واقع اين يك نمونه روشنى از «مجادله بالّتى هى احسن» است، يعنى قرآن تنها به ذكر كلّيات در اين زمينه قناعت نكرده، بلكه آن را در ضمن مصداق هاى روشنى پياده نموده است. در ضمن اين جمله نشان مى دهد كه براى تحكيم پايه هاى همزيستى مسالمت آميز بايد روى جنبه هاى مشترك تكيه شود، ايمان به خداى يگانه و ايمان به همه

ص: 354

كتب آسمانى و مانند آن.

ولى تأكيد و پافشارى بر جهات مشترك مفهومش اين نيست كه مسلمانان تسليم بدعت هاى آنها شوند و دست از آيين خود بردارند و شايد جمله «وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ» اشاره لطيفى بر اين معنى باشد.

در حديث مبسوطى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه براى نشان دادن نمونه اى از «مجادله به احسن» فرمود: «به آخر سوره ياسين بنگريد، و ببينيد چگونه از راه هاى مختلف و با منطق شيرين در عين حال محكم و مستدل، به منكران معاد پاسخ مى گويد».(1) مضمون اين آيه، به شكل ديگرى در سوره نحل نيز آمده است، آنجا كه مى فرمايد: ادْعُ الى سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتى هِىَ احْسَنُ «با حكمت (دانش و منطق) و اندرز نيكو، به سوى پروردگارت دعوت كن؛ و با آنها (مخالفان) به طريقى كه نيكوتر است، استدلال و مناظره نما».(2) قابل توجّه اينكه آيه فوق نخستين دستورها از دستورات مهم دهگانه اخلاقى است كه در آن سوره در مورد برخورد صحيح با مخالفان آمده است.

در واقع جمله اوّل يعنى «ادْعُ الى سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ» ناظر به استدلالات عقلى است، در برابر انديشمندانى كه اهل استدلال و انديشه اند.

و تعبير «وَالْمَواعِظَةِ الْحَسَنَةِ»، اشاره به بحثهاى عاطفى است براى كسانى كه زياد اهل استدلال نيستند، بلكه در گرو مسائل عاطفى قرار دارند، مخصوصاً توصيف «موعظه» به «حسنه بودن» اشاره به اين است كه خالى از هر گونه خشونت و برترى جويى و تحقير طرف مقابل، و تحريك حسّى لجاجت و مانند آن باشد، بديهى است چنين موعظه اى است كه در دل ها اثر مى كند.

و «مجادله بالّتى هى احسن»، از آن كسانى است كه ذهن آنها قبلًا از مسائل نادرستى


1- اقتباس از تفسير نورالثقلين، جلد 4، صفحه 163، ذيل آيه مورد بحث ..
2- سوره نحل، آيه 125 ..

ص: 355

انباشته شده و بايد از طريق مناظره صحيح ذهن آنها را خالى كرد تا آماده پذيرش حق گردد.

***

دعوت به يك اصل اساسى مشترك

در چهارمين آيه، اهل كتاب را مخاطب ساخته و به پافشارى به موارد اشتراك كه اصل توحيد و شاخه هاى آن است، دعوت مى كند، مى فرمايد: «بگو:" اى اهل كتاب! بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما يكسان است؛ كه جز خداوند يگانه را نپرستيم و چيزى را شريك او قرار ندهيم؛ و بعضى از ما، بعضى ديگر را- جز خداوند يگانه- به خدايى نپذيرند".» قُلْ يا اهْلَ الْكِتابِ تَعالَوا الى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَنْ لانَعبُدَ الّا اللَّهَ وَلا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَلايَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً ارْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ (1)

و در پايان مى افزايد: «هر گاه (از اين دعوت،) سرپيچى كنند، بگوييد:" گواه باشيد كه ما مسلمانيم"» (و بر خطّ توحيد پيش مى رويم).

دعوت به سوى قدر مشترك، بهترين راه براى همزيستى دو مذهب مختلف است؛ چرا كه غالباً نمى توان از يك گروه بخواهيم تمام عقايد را رها كند و تابع ديگرى گردد، و اگر هم منطقى باشد، عملى نيست؛ پس بهتر اين است كه اگر پيروان اديان ديگر، بعد از شنيدن دلايل مختلف به اسلام نگرويدند آنها را در عقايد خاصّ خودشان رها كنيم و در قدر مشترك همكارى نماييم و بهترين قدر مشترك بين همه اديان آسمانى همان «اصل توحيد و يگانگى» خدا در ذات و صفات است.

حتّى طرفداران تثليت- توجّه داشته باشيد كه اعتقاد به خدايان سه گانه به تصريح دانشمندان مسيحى در عصر مسيح و قرن اوّل بعد از او وجود نداشت و بعداً به عللى پيدا


1- سوره آل عمران، آيه 64 ..

ص: 356

شد- مسأله تثليث را طورى تفسير مى كنند كه با توحيد و يگانگى خدا سازگار باشد و آن را «وحدت در تثليث» مى نامند، درست است كه اين يك تناقض آشكار محسوب مى شود ولى دليل بر آن است كه آنها مايلند نسبت به اصل توحيد و فادار بمانند.

در واقع اين دعوت به همزيستى مسالمت آميز و تكيه بر جنبه هاى مشترك يكى از مصداق هاى روشن «مجادله بالّتى هى احسن» است كه در آيه قبل آمده بود و به خوبى نشان مى دهد كه اسلام هرگز نمى خواهد با توسّل به زور پيروان مذاهب ديگر را به آيين اسلام بكشاند.

جالب اينكه: در سال هفتم هجرت- بعد از فتح حديبيّه- كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نامه هايى به سران حكومت هاى بزرگ جهان مانند: مقوقس زمامدار مصر و هرقل پادشاه روم و كسرى پادشاه ايران، نوشت و آنها را به سوى اسلام دعوت نمود، در ذيل بسيارى از اين نامه ها به آيه فوق اشاره فرمود؛ يعنى حدّاقل بياييد در آن اصل مهمى كه حلقه اتصال همه اديان آسمانى است، «اصل توحيد»، با يكديگر همكارى و سپس همزيستى كنيم؛ اين خود بهترين نشانه براى روح صلح طلبى اسلام و آمادگى براى همزيستى مسالمت آميز با پيروان ساير اديان آسمانى است، كه ريشه در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله دارد.

در پنجمين و آخرين آيه، اشاره به اختلاف موضع گيرى پيروان اديان ديگر مى كند و نسبت به هر كدام مناسب حالشان سخن مى گويد، و مى فرمايد: «يهود و مشركان را سرسخت ترين دشمن نسبت به مؤمنان مى يابيد، ولى آنها را كه مى گويند:" ما نصارى هستيم" نزديك ترين دوست به مؤمنان مى يابيد» لَتَجِدَنَّ اشَدَّ النّاسِ عَداوَةً لِلَّذينَ آمَنُوا الْيَهُودَ و الَّذينَ اشْرَكُوا وَلَتَجِدَنَّ اقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذينَ آمَنُوا الَّذين قالُوا انّا نَصارى (1)

سپس دليل محبّت و دوستى گروه دوّم را چنين ذكر مى كند: «اين به خاطر آن است كه در ميان آن قسّسين (افراد روحانى و تارك دنيا هستند و آنها تكبّر نمى ورزند» ذلِكَ بِانَ


1- سروه مائده، آيه 82 ..

ص: 357

مِنْهُمْ قِسّيسينَ وَ رُهباناً وَ انَّهُمْ لايَسْتَكْبِرونَ

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه اسلام نه تنها نسبت به كسانى كه از در عداوت و دوشنى در نمى آيند، مخالفتى ندارد، بلكه آنها را به عنوان نزديك ترين دوستان معرّفى مى كند و بزرگان آنها را به علم و دانش و ترك دنيا و ترك استكبار مى ستايد و به اين ترتيب با آغوش باز از آنها كه از در دوستى در آيند استقبال مى كند و براى بزرگانشان ارزش قائل مى شود، و اگر موضع گيرى اسلام در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر يهود و نصارى متفاوت بود به خاطر اين نبود كه دشمنى خاصّى با يهود داشته باشند، بلكه به خاطر موضع گيرى آنها، كارشكنى ها وعداوت ها و همكاريشان با مشركان خونخوار عرب بود، و به همين دليل در اين آيه، اين دو گروه (يهود و مشركان) در كنار هم قرار داده شده اند، ولى با مسيحيان غالباً روابط بسيار حسنه داشته اند.

قابل توجّه اينكه مسيحيان به خاطر اعتقاد به خدايان سه گانه (تثليث) از نظر عقايد با مسلمانان، فاصله اى بيش از يهود داشتند كه توحيد را با صراحت مطرح مى كردند؛ ولى چون در عمل، يهود بر خلاف نصارى غالباً راه عداوت و دشمنى را مى پيمودند، اسلام نسبت به همزيستى مسالمت آميز با مسيحيان، توجّه بيشترى داشته است و متأسفانه امروز هم همين وضع ادامه دارد كه يهود همه جا بر ضدّ اسلام و مسلمين كارشكنى مى كند، در حالى كه در ميان مسيحيان، افراد يا دولت هايى هستند كه با مسلمين روابط خوبى دارند.

از مجموع آنچه گفته شد به خوبى استفاده مى شود كه سعه صدر و بزرگوارى اسلام، همزيستى و خوش رفتارى با مذاهب آسمانى ديگر را- به شرط اينكه از در صلح و صفا و دوستى و احترام متقابل در آيند- مى پذيرد و مسلمانان را موظّف مى كند كه با پيروان مذاهب آسمانى ديگر به روش نيكو برخورد كنند و در بحث ها نيز جانب منطق و ادب و انصاف را نگه دارند و از اين راه ديگران را به سوى آيين اسلام راهنمايى كنند، نه از طريق

ص: 358

خشونت و شدّت و برخوردهاى نامناسب.

***

همزيستى با پيروان مذاهب ديگر در روايات اسلامى

در روايات اسلامى نيز نكات زيادى در اين زمينه به چشم مى خورد:

1- در فرمان معروف به مالك اشتر مى فرمايد: «وَ اشْعِرْ قَلْبَكَ الرَّحْمَةَ لِلرَّعيَّةِ وَالَمحَبَّةَ لَهُمْ وَاللَّطْفَ بِهِمْ وَلا تَكُونَنَّ عَلَيْهِمْ سَبُعاً ضارياً تَغْتَنِمُ اكْلَهُمْ، فَانَّهُمْ صِنْفانِ، امّا اخٌ لَكَ فِى الدِّينَ اوْ نَظيرٌ لَكَ فِى الْخَلْقِ»: «قلب خود را نسبت به ملّت خويش، سرشار از رحمت و محبّت و لطف كن و همچون حيوان درّنده اى مباش كه خوردن آنان را غنيمت بدانى؛ زيرا آنها دو گروه اند:

يا برادر دينى تواند يا انسانى همانند تو»!(1) تعبيرى از اين گوياتر و رساتر درباره همزيستى محبّت آميز نسبت به غيرمسلمانان پيدا نمى شود و با توجّه به اينكه على عليه السلام در اين فرمان اين محبّت و مدارا و رحمت و لطف را وظيفه رئيس حكومت اسلامى مى شناسد، تكليف افراد يك جامعه در مقابل يكديگر كاملًا روشن مى شود.

2- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه: «على عليه السلام با يك كافر ذمّى همسفر بود، ذمّى از آن حضرت پرسيد:" شما عازم كجا هستيد؟" فرمود:" كوفه"، هنگامى كه آن مرد ذمّى سر دو راهى از على عليه السلام جدا شد، اميرمؤمنان نيز همراه او آمد، مرد ذمّى گفت:" مگر نفرمودى كه شما عازم كوفه هستى؟!" فرمود:" آرى چنين است"، عرض كرد:" پس چرا راه كوفه را رها كردى؟" فرمود:" دانسته اين كار را كردم!"، عرض كرد:" پس چرا با اين كه مى دانستى چنين كردى؟" فرمود:" هذا مِنْ تَمامِ حُسْنِ الصُّحْبَةِ انْ يُشَيِّعَ الرَّجُلُ صاحِبَهُ هُنَيْئَةً اذا فارَقَهُ، وَ كَذلِكَ امَرنا نَبيُّنا!":


1- نهج البلاغة، نامه 53 ..

ص: 359

" اين از كمال حسن معاشرت است كه انسان هنگامى كه همسفرش از او جدا شد، كمى او را بدرقه كند، اين گونه پيامبر ما به ما دستور داده است".

مرد ذمّى ازروى تعجّب پرسيد:" راستى چنين است؟!" امام فرمود:" آرى، مرد ذمّى گفت:

" بنابراين كسانى كه از او پيروى مى كنند به خاطر همين اعمال بزرگوارانه اوست، و من گواهى مى دهم كه به دين توام!"»(1) 3- در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «مَنْ ظَلَم مُعاهَداً وَ كَلَّفَهُ فَوْقَ طاقَتِهِ فَانا حَجِيجُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ»: «هر كس بر غير مسلمانى كه پيمان (دوستى و همزيستى) با مسلمانان دارد ستم كند، يا به او بيش از توان و قدرتش تكليف نمايد در روز قيامت، من خودم طرف حساب او هستم، و حقّ او را مطالبه مى كنم»!(2) 4- در حديث ديگرى كه در كتاب خراج ابويوسف آمده است مى خوانيم: «حكيم بن حزام مشاهد كرد كه عياض بن غنم جمعى از اهل ذمّه را در آفتاب نگه داشته به خاطر اينكه جزيه خود را نپرداخته بودند- و از اين طريق مى خواست آنها را تحت فشار قرار دهد- حكيم گفت:" اى عياض! اين چه كارى است مى كنى؟ من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود:" انَّ الَّذينَ يُعَذِّبونَ النّاسَ فِى الدُّنْيا يُعَذِّبُونَ فِى الآخِرَةِ":" كسانى كه مردم را در دنيا آزار مى دهند خداوند آنها را در آخرت مجازات خواهد كرد"».(3) اين مسأله به قدرى در ميان مسلمين معروف بود كه از عمر بن عبدالعزيز نقل مى كنند كه: «يكى از فرماندارانش به نام على بن ارطاة به او نوشت:" گروهى نزد ما هستند كه خراجشان را بدون اينكه آنها را آزار دهند و ايذاء كنند نمى پردازند"، عمر بن عبدالعزيز به او نوشت:" راستى بسيار عجيب است كه تو از من اجازه مى خواهى انسانى را شكنجه كنى! گويى من سپر تو در مقابل عذاب الهى هستم و گويى اجازه و رضايت من تو را از عذاب الهى


1- بحار الانوار، جلد 41، صفحه 53 ..
2- فتوح البلدان بلاذرى، صفحه 167 ..
3- الخراج، صفحه 124 ..

ص: 360

رهايى مى بخشد- اگر چنين فكر مى كنى سخت اشتباه كرده اى- هنگامى كه نامه من به تو مى رسد هر كس خراج خود را با ميل خود بپردازد مشكلى ندارد و الّا او را سوگند بده- كه توانايى ندارد و به همين سوگند قناعت كن-" سپس افزود:" به خدا سوگند من روز قيامت خدا را در حالى ملاقات كنم كه آنان جنايت كرده اند- و حق بيت المال را نپرداخته اند- نزد من محبوب تر است از اين كه خدا را ملاقات كنم در حالى كه آنها را شكنجه يا آزار كرده باشم!"»(1) همان گونه كه ملاحظه مى كنيد در اين حديث روى عنوان «آزار و شكنجه انسان» تكيه شده و اين نشان مى دهد كه خراج دهندگان گروهى از غير مسلمانان بوده اند.

همين مضمون در حديث ديگرى با تكيه بر عنوان «ناس» (مردم) آمده است، سعيد بن زيد هنگامى كه ديد گروهى را براى دادن جزيه آزار مى دهند گفت: «من از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم: مى فرمود:" مَنْ عَذَّبَ النّاسَ عَذَّبَهُ اللَّهُ":" كسى كه مردم را آزار مى دهد، خدا او را آزار خواهد داد"».(2) 5- در نهج البلاغه تعبير جالب ديگرى در خطبه جهاد آمده است: «وَ لَقَدْ بَلَغَنى انَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ كانَ يَدْخُلُ عَلَى الْمَرْئَةِ الْمُسْلِمَةِ وَالاخْرى الْمُعاهَدَةِ فَيَنتَزِعُ حِجْلَها وَ قُلْبَها وَ قَلائِدَها وَ رُعُثَها ما تَمْتَنِعُ مِنْهُ الّا بِالاسْتِرْجاعِ وَالاسْتِرْحامِ ... فَلَوْ انَّ امْرَءً مُسْلِماً ماتَ مِنْ بَعْدِ هذا اسَفاً ما كانَ بِه مَلُوماً، بَلْ كانَ بِهِ عِنْدِى جَديراً»:

- هنگامى كه به امام اميرالمؤمنين عليه السلام خبر داند كه غارت گران سپاه معاويه به شهر مرزى انبار ريخته و نماينده آن حضرت، حسّان بن حسان را كشته و اموال مسلمانان و غير مسلمانان را غارت كرده اند، مردم را به جهاد دعوت فرمود، و خطبه معروف جهاد را خواند، و در اثناء اين خطبه چنين بيان كرد- «به من خبر داده اند كه بعضى از مردان آن ها به خانه زن مسلمان و زن غير مسلمانى كه معاهَد بوده- و بايد جان و مال و ناموسش در پناه اسلام


1- همان مدرك، صفحه 119 ..
2- همان مدرك، صفحه 124 و 125 ..

ص: 361

محفوظ بماند- وارد شده و خلخال و دستبند و گردنبند و گوشواره هاى آنان را از تنشان بيرون آورده، در حالى كه هيچ وسيله اى براى دفاع از خود، جز گريه و التماس كردن نداشته اند ... اگر به خاطر اين حادثه دردناك، مسلمانى از روى تأسف دق كند و بميرد ملامت نخواهد شد، بلكه از نظر من شايسته سزاوار است».(1) در اينجا امام عليه السلام زنان معاهد غير مسلمان را همطراز زنان مسلمان در لزوم دفاع از آنها قرارداده، و از غارت اموال آنان آن چنان ناراحت شده كه مى فرمايد: «اگر كسى اين خبر را بشنود و از اندوه و غصّه بميرد، جاى سرزنش ندارد!»

تعبيرى از اين گوياتر درباره دفاع از حيثيّت اهل ذمه و جان و مال و ناموس آنها پيدا نمى شود.

6- در حديثى آمده است كه: «در عصر اميرالمؤمنين على عليه السلام، حضرت پيرمرد نابينائى را ديد كه در كوچه ها گدايى و تقاضاى كمك از مردم مى كند، تعجّب كرد كه چرا بايد در كشور اسلام چنين صحنه اى ديده شود، هنگامى كه از جريان سؤال فرمود، عرض كردند:" يا اميرالمؤمنين اين يك فرد مسيحى است كه مسلمانان از كمك كردن به او دريغ دارند"، على عليه السلام ناراحت شد و فرمود:" اسْتَعْمَلْتُمُوهُ حَتّى اذا كَبُرَ وَ عَجَزَ مَنَعْتُمُوه؟ انْفَقُوا عَلَيْهِ مِنَ بَيْتِ الْمالِ":

" هنگامى كه قوى و نيرمند بود از نيروى او استفاده كرديد، امّا اكنون كه پير و ناتوان شده رهايش كرديد؟!"- اين برخلاف انسانيّت و انصاف و مروّت است!- سپس افزود:" از بيت المال مسلمين به او انفاق كنيد"» (و براى او حقوقى قرار دهيد).(2)

***

رفتار مسلمين با غير اهل ذمّه


1- نهج البلاغة، خطبه 27 ..
2- وسائل الشيعه، جلد 11، صفحه 49، باب 19 از ابواب جهاد العدوّ ..

ص: 362

گاه تصوّر مى شود كه غير مسلمانان تنها به دو گروه تقسيم مى شوند، «اهل ذمّه» و «محاربين» يعنى گروهى با مسلمانان پيمان همزيستى مسالمت آميز دارند و گروهى در حال جنگ و نبرد هستند؛ بنابراين هر كس اهل ذمّه نيست، محارب است و جان و مالش محترم نيست.

ولى غير مسلمانان در حقيقت چهار گروه اند؛ زيرا غير از دو گروه بالا، گروه سوّمى به عنوان «معاهد» (كسانى كه عهد و پيمان با مسلمانان دارند هر چند در خارج محيط اسلامى زندگى كنند و صورت اقليّت نداشته باشند) و «مهادن» كه نه جزء اقليّت ها است و نه «معاهد» است كه پيمانى با مسلمين داشته باشد و نه در حال جنگ است، بلكه جداگانه از مسلمانان در كشور خود زندگى مى كنند و هيچ گونه مزاحمتى با مسلمين ندارند.

در دنياى امروز اين چهار گروه، مصاديق روشنى دارد:

1- اقليت هايى هستند كه در داخل كشورهاى اسلامى زندگى مى كنند و مشمول قوانين آن كشوراند، و حكومت اسلامى متعهد است جان و مال و ناموس آنها را حفظ كند، و از حقوق آنها دفاع نمايد؛ و آنها مالياتى به حكومت هاى اسلامى مى پردازند كه همان ماليات را مى توان به جاى ماليات جزيه حساب كرد، زيرا جزيه چنانكه گفتيم از مادّه جزاء به معنى چيزى است كه حكومت اسلامى به عنوان هزينه و پاداش دفاع از آنها مى گيرد، و اينها همان «اهل ذمّه» هستند.

2- كشورهايى هستند مانند اسرائيل و آمريكا كه در حال حاضر با مسلمين در حال جنگ اند، و از هيچ گونه كارشكنى بر ضدّ آنها كوتاهى نمى كنند، اينها كافران حربى هستند كه ما هيچ گونه تعهّدى در مقابل آنها نداريم.

3- غير مسلمانانى هستند كه با ما مناسبات دوستى دارند، و سفير با ما مبادله كرده اند، و گاه پيمان هاى تجارى و اقتصادى و فرهنگى با آنها داريم، يا از طريق سازمان هاى بين المللى در برابريكديگر تعهدّهايى سپرده ايم؛ همه اينها مصداق «معاهد» هستند و بايد

ص: 363

طبق تعهّداتى كه با آنها به طور مستقيم يا غير مستقيم- از طريق سازمان هاى بين المللى- داريم رفتار كنيم، و احترام متقابل را رعايت نماييم. (بسيارى از كشورهاى اروپايى و آسيايى را مى توان در اين گروه نام برد).

4- ممكن است كشورهايى باشند كه نه در حال جنگ اند و نه پيمانى با ما دارند، نه سفير با آنها مبادله كرده ايم، نه معاهده اى با آنها داريم؛ ولى نه آنان مزاحم ما هستند و نه ما مزاحم آنها، در برابر چنين كشورهايى نيز ما بايد رعايت اصول انسانى و اخلاقى را داشته باشيم.

از آنچه در بالا گفته شد اين نكته روشن شد كه «اهل ذمّه» تنها آن گروهى از اهل كتاب هستند كه در داخل كشورهاى اسلامى زندگى مى كنند، و احكام جزيه، يا عدم تظاهر به معاصى و گناهان كبيره و مانند آن از احكام ذمّه مربوط به اينهااست و امّا اهل كتاب كه در كشورهاى خودشان زندگى دارند مصداق اهل ذمّه محسوب نمى شوند، هر چند با ما پيمان هايى داشته باشند، آنها مصداق «معاهد» و گاه «محارب» و گاه مصداق «مهادن» هستند.

(دقّت كنيد)

***

ص: 364

حكومت اسلامى و سازمان هاى اطلاعاتى

اشاره

اشاره

بى شك تجسّس كردن در حالات خصوصى مردم و تفتيش درباره اسرار نهانى آنها كار مذموم و ناپسندى است؛ خداوند ستّار العيوب است و بندگان او نيز بايد چنين باشند؛ مگر در مورد كسانى كه پرده درى كنند و شرم و حيا را كنار بگذارن و تظاهر به گناه نمايند كه احترام آنها شكسته مى شود، بلكه خودشان احترام خويش را شكسته اند.

قرآن مجيد نيز با صراحت در سوره حجرات نسبت به اين موضوع هشدار داده و مى فرمايد: يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثيراً مِنَ الظَّنِّ انَّ بَعْضَ الظَّنِّ اثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعضاً: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از بسيارى از گمان ها بپرهيزيد، چرا كه بعضى از گمان ها گناه است؛ و (هرگز در كار ديگران) تجسّس نكنيد؛ و هيچ يك از شما ديگرى را غيبت نكند».(1) در اينجا اشاره به سه گناه بزرگ شده «گمان بد»، «تجسس» و «غيبت» و هر يك از اين گناهان سه گانه در واقع مقدّمه ديگرى است؛ گمان بد بردن درباره اشخاص سبب مى شود كه درباره آنها، تجسس كنند، و تجسّس سسب مى شود كه به عيوب و خطاهايى برخورد نمايند، و بعد از آگاهى بر خطا و عيوب مردم در غيبت يكديگر مى افتند، غيبتى كه از


1- سوره حجرات، آيه 12 ..

ص: 365

بزرگترين گناهان و مايه كينه و عداوت و پراكندگى و بى اعتمادى است.

اصولًا از نظر اسلام آبروى هر كس مهم ترين سرمايه اواست، كه از جهاتى از مال و جانش نيز مهم تر است، در حديثى از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «انَّ الدِّرْهَمَ يُصيبَهُ الرَّجُلُ مِنَ الرِّبا اعْظَمُ عِنْدَ اللَّهِ فِى الْخَطِيئَةِ مِنْ سِتّ وَ ثَلاثينَ زِنْيَةٍ يَزْنيها الرَّجُلُ، وَ ارْبى الرِّبا عِرْضُ الرَّجُلِ الْمُسْلِمِ»: «يك درهم كه انسان از ربا به دست مى آورد گناهش نزد خدا از سى و شش زنا كه مردى انجام دهد بالاتر است و از هر ربايى بالاتر (ضايع كردن) آبروى مسلمان است».(1) اين يك واقعيّت است كه سرمايه اصلى هر كس را در جامعه، آبروى او تشكيل مى دهد و مسائل ديگر همه تحت الشّعاع آن است و بدون شك سوء ظنّ و تجسّس و غيبت اين سرمايه گران قدر را به مخاطره مى افكند، يا به باد فنا مى دهد.

***

ولى با اين حال مواردى پيش مى آيد كه اگر با حسن ظنّ با آن برخورد شود و اقدام به تجسّس نكنند و اسرار نهانى آشكار نشود، خطراتى براى جامعه اسلامى به وجود مى آيد، خواه اين خطر، توطئه اى باشد از سوى منافقان داخلى يا نقشه هاى شومى از سوى دشمنان خارج كه به دست مزدورانشان در داخل انجام مى گيرد.

در چنين مواردى بايد حسن ظنّ را كنار گذاشت و با سوء ظن به مسائل نگريست و براى حفظ اهداف مهم تر و والاتر به تجسّس پرداخت و اين همان فلسفه تشكيل دستگاه هاى اطّلاعاتى و ضدّ اطلاعاتى است، فلسفه اى است معقول و منطقى و موافق عقل و شرع، هر چند دنيا پرستان و دولت هاى خودكامه و استكبارى از آن سوء استفاده كرده و مى كنند، ولى سوء استفاده آنها هرگز از منطقى بودن اصل موضوع نمى كاهد و ضرورى بودنش را در جاى خود كه در بالا اشاره شد زير سؤال نمى برد، كدام قانون مقدّس است كه


1- المحّجة البيضاء، جلد 5، صفحه 253 ..

ص: 366

از آن سوء استفاده نشده باشد؟!

كوتاه سخن اينكه: عدم تجسّس در كارهاى ديگران و زندگى خصوصى آنها يك اصل است، كه بايد حفظ شود، ولى تجسّس در موارد خاصّى يك استثناء است كه آن هم بايد با حفظ حدود و شرايطى به عنوان يك وظيفه الهى و اجتماعى دنبال گردد.

و در واقع اين استثناء از قانون اهم و مهم سرچشمه مى گيرد و تحت عنوان ثانوى واقع مى شود، حفظ آبروى افراد، بسيار مهم است، امّا حفظ موجوديّت جامعه اسلامى و نظام حكومت و امنيّت و آرامش، از آن مهم تر و لازم تر است، به همين دليل در موارد خاصّى، دومى فداى اوّلى مى شود.

از آنچه در بالا گفته شد، روشن مى شود كه هميشه تجسّس و تفتيش در حال ديگران نياز به دليل كافى دارد و اقدام خودسرانه در اين مورد مجاز نيست.

آنچه گفته شد مربوط به تجسّس در درون جامعه اسلامى است.

در بيرون جامعه اسلامى، مسأله روشن تر و آشكارتر است، مسلمانان هميشه بايد از آنچه در ظاهر و باطن جوامع بيگانه مى گذرد كه ممكن است با سرنوشت مسلمين ارتباط داشته باشد با خبر باشند، و توطئه ها را در نطفه بشناسند و خفه كنند، و گرنه زمانى با خبر مى شوند كه از عهده خنثى كردن آن بر نمى آيند، يا بايد بهاى گزافى براى آن بپردازند!

نوع ديگرى از تجسّس نيز در حكومت اسلامى- و همه حكومت هاى جهان- وجود دارد و آن تجسّس در كار مأموران و كارگزاران حكومت اسلامى است تا اطمينان حاصل شود آنها وظايف خود را خوب انجام مى دهند، اجحاف و تعدّى بر مسلمين روا نمى دارند، و از مقام خود سوء استفاده نمى كنند.

به هر حال از آيات قرآن، استفاده مى شود كه مسأله تجسّس و جاسوسى در آن اعصار نيز وجود داشته است و در برابر جاسوسى هاى دشمنان اسلام، پيامبر صلى الله عليه و آله دستگاه ضدّ جاسوسى داشته است، تا به وسيله آن تحرّكات دشمن را در اين زمينه خنثى كند.

ص: 367

در آيه 47 سوره توبه به مسلمانان هشدار مى د هد كه مراقب تحرّكات جاسوسى منافقان باشند مى فرمايد: «اگر آنها همراه شما (و به سوى ميدان جنگ تبوك) خارج مى شدند، چيزى جز اضطراب و ترديد به شما نمى افزوند، و به سرعت در ميان شما به فتنه انگيزى مى پرداختند و در ميان شما جاسوسانى براى آنها وجود دارد، و خداوند نسبت بهظالمان آگاه است» لَوْ خَرَجُوا فيكُمْ مازادُوْكُمْ الّا خَبالًا وَلَاوْضَعُوا خِلالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ وَ فيكُمْ سَمّاعُونَ لَهُمْ وَاللَّهُ عَليمٌ بِالظّالِمينَ (1)

«سمّاع» ممكن است به معنى جاسوس باشد، يا كسى كه حالت پذيرش و شنوايى او زياد است، ولى احتمال اوّل با مورد آيه مناسب تر است.

اين در حالى است كه در چند آيه قبل از آن به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور مى دهد كه تلاش كند و منافقان را بشناسد، مى فرمايد: «خداوند تو را بخشيد، چرا به آنها اجازه دادى كه از شركت در ميدان جهاد خوددارى كنند، چرا نگذاشتى آنها كه راست مى گويند از آنها كه دروغ مى گويند شناخته شوند؟» عَفَى اللَّهُ عَنْكَ لِمَ اذِنْتَ لَهُمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكاذِبينَ (2)

داستان جاسوسى حاطِب و ساره

از داستان حاطب بن ابى بَلْتَعَه كه در آستانه فتح مكّه واقع شد نيز استفاده مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستگاه ضدّ جاسوسى نيرومندى داشت.

توضيح اينكه: در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آماده فتح مكّه مى شد و مقدّمات آن را در مدينه فراهم مى ساخت اصرار داشت تا اخبار به مكّه منتقل نشود، در اين ميان يكى از مسلمانان به نام حاطب بن ابى بلتعه كه در جنگ بدر و بيعت رضوان شركت كرده بود گرفتار يك


1- « اوضعوا» از مادّه« ايضاع» به معنى به سرعت حركت كردن است، و در اينجا منظور آن است كه منافقان به سرعت درميان مسلمانان ساده دل ايجاد فتنه و تفرقه و نفاق مى كردند، سوره توبه، آيه 47 ..
2- سوره توبه، آيه 43 ..

ص: 368

وسوسه شيطانى شد و آن اينكه ممكن است مشركان مكّه مزاحم خانواده بى سرپرست او در مكّه شوند، و او مى خواست خدمتى به آنان كند تا نسبت به آنان مزاحمت ننمايند! زنى را به نام ساره كه از اهل مكّه بود و به مدينه آمد و مى خواست باز گردد ديد و گفت: «من نامه اى مى نويسم، آن را به اهل مكّه برسان»، و ده دينار- و به گفته بعضى ده درهم-، نيز به او داد و در نامه چنين نوشته بود: «رسول خدا صلى الله عليه و آله قصد دارد به سوى شما آيد، آماده دفاع باشيد!»

پيامبر صلى الله عليه و آله از اين جاسوسى زشت آگاه شد- گفته مى شود كه جبرئيل امين اين ماجرا را به آن حضرت اطلاع داد- بلافاصله على عليه السلام و عمّار و زبير و طلحه و مقداد و ابومرثه را دستور داد كه سوار بر مركب شوند، به سوى مكّه حركت كنند و فرمود در يكى از منزلگاه ها به زنى مى رسيد كه حامل نامه اى از حاطب به مشركين مكّه است (نامه را از او بگيريد).

آنها حركت كردند و در همان مكان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده بود به او رسيدند، او سوگندياد كرد كه هيچ نامه اى نزد او نيست! اثاث سفر او را به دقّت تفتيش كردند و چيزى نيافتند، همگى تصميم به بازگشت گرفتند جز على عليه السلام كه فرمود: «نه پيامبر صلى الله عليه و آله دروغ گفته، و نه ما دروغ مى گوييم»، شمشير را كشيد و فرمود: «نامه را بيرون بياور و الّا گردنت را مى زنم!» ساره ترسيد و نامه را كه در ميان گيسوانش پنهان كرده بود بيرون آورد، آنها نامه را به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند و حضرت به سراغ حاطب فرستاد، فرمود: «مى دانى اين نامه از كيست؟» عرض كرد: «بلى»، فرمود: «چه چيز موجب شد به اين كار اقدام كنى؟!»

او عذرى را كه در بالا گفتيم مطرح كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله- طبق مصالحى- عذرش را پذيرفت، ولى عمر برخاست و گفت: «اى رسول خدا اجازه بده گردن اين منافق (جاسوس) را بزنم!» پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «او از مجاهدان بدر است و خداوند نظر خاصّى به آنها دارد.»

آيات آغاز سوره «ممتحنه» نازل شد و به مسلمانان هشدار داد كه از تكرار اين گونه

ص: 369

كارها به شدّت بپرهيزند، چرا كه دنيا و آخرتشان را تباه مى كند.(1) در اين ماجرا، جاسوسى براى دشمن بود، ولى دستگاه ضدّ جاسوسى پيامبر صلى الله عليه و آله- خواه از طريق اطلاع جبرئيل امين باشد يا از هر مبدأ ديگر- برنامه دشمن را خنثى كرد، به طورى كه هيچ خبرى از حركت مسلمانان و ارتش اسلام به سوى مكّه به آنها نرسيد و اهل مكّه در برابر ورود لشكر اسلام كاملًا غافل گير شدند و همين سبب شد كه بزرگ ترين پايگاه مشركان تقريباً بدون خونريزى و جنگ به دست مسلمين بيفتد و اين كار بسيار مهمّى بود، در حالى كه اگر آن زن جاسوس به هدف خود مى رسيد، شايد خون هاى زيادى ريخته مى شد و اين خود نشان مى دهد كه دستگاه هاى اطلاعاتى يا ضدّ اطلاعاتى تا چه اندازه مى تواند در سرنوشت يك قوم وملّت اثر بگذارد.

***

ماجراى استخبار حذيفه

نمونه ديگر از كارهاى اطّلاعاتى كه در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله انجام گرفت، ماجراى «حذيفه» در جنگ احزاب است.

در بسيارى از تواريخ آمده است، كه در يكى از شب هاى جنگ احزاب بعد از آنكه ميان لشكر احزاب اختلاف افتاده بود، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «آيا كسى از شما هست كه در اين تاريكى به لشكرگاه دشمن برود تا خبرى از آنها بياورد؟ هر كس چنين كند رفيق من در بهشت خواهد بود.»

حذيفه يكى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گويد: «هيچ كس به خاطر شدّت خستگى و گرسنگى و وحشت از جا برنخاست، پيامبر صلى الله عليه و آله چشمش به من افتاد، و مرا صدا زد و فرمود:

" برو خبرى از آنها براى من بياور، امّا هيچ كار ديگرى در آنجا، انجام نده تا بازگردى!"»


1- غالب مفسّران اين شأن نزول را در ذيل آيات ابتدايى سوره ممتحنه با تفاوت هايى آورده اند..

ص: 370

او مى گويد: «من به سوى لشگرگاه قريش آمدم، در حالى كه طوفان سختى مى وزيد و همه چيز آنها را در هم مى ريخت، ناگهان شبح ابوسفيان را ديدم كه در ميان آن ظلمت و تاريكى فرياد مى زند:" اى قريش!- سخن با شما دارم- هر كدام دقّت كنيد و كنار دستى خود را بشناسيد كه بيگانه اى در اينجا نباشد!"»، حذيفه مى گويد: «من پيشدستى كردم و فوراً به كسى كه در كنارم بود گفتم:" تو كيستى؟" گفت:" من فلانى هستم"، گفتم:" بسيار خوب".(1) سپس ابوسفيان گفت:" به خدا سوگند اينجا جاى توقّف نيست، شترها و اسب هاى من از دست رفتند و يهود بنى قريظه پيمان خود را شكستند، و اين باد و طوفان شديد چيزى براى ما باقى نگذاشت، برخيزيد و حركت كنيد كه من آماده حركتم"، سپس شتاب زده به سراغ مركب خود رفت، من فكر كردم با يك تير حساب او را برسم همين كه خواستم تير را رها كنم به ياد سخن پيامبر صلى الله عليه و آله افتادم كه فرمود:" دست از پا خطا نكن و بر گرد و فقط خبرى براى من بياور"؛ من بازگشتم و ماجرا را عرض كردم».(2) از آيات قرآن مجيد استفاده مى شود كه داشتن دستگاه هاى اطّلاعاتى در زمان انبياء پيشين نيز معمول بوده و حتّى از پرندگان نيز احياناً استفاده مى شده است، همان گونه كه در داستان سليمان و هدهد آمد كه خبر مناطق دور دست را براى او مى آورد؛ سپس پيام سليمان را كه سرفصل تازه اى در مناسبات حكومت او با يك كشور ديگر بود به آنجا مى رسانيد.(3)

لزوم سازمان هاى اطلاعاتى در روايات اسلامى

اين مسأله در روايات اسلامى و تواريخ بازتاب بسيار گسترده اى دارد و از مطالعه آنها به


1- در سيره ابن هشام در نقل اين ماجرا در پاورقى از شرح مواهب چنين نقل شده كه:«" حذيفه" مى گويد:" با دست خود دست كسى را كه در طرف راستم بود گرفتم و گفتم تو كيستى؟" گفت:" معاوية بن ابى سفيانم"! سپس به دست كسى كه در طرف چپم بود زدم و گفتم:" تو كيستى؟" گفت:" عمرو عاص هستم"- در آن روز معاويه و عمرو عاص هنوز در سپاه مشركان بودند- ( سيره ابن هشام، جلد 3، صفحه 243، چاپ دارالاحياء التّراث العربى) ..
2- همان مدرك، شبيه همين معنى را با كمى تفاوت در جلد 20، صفحه 208 مى خوانيم ..
3- سوره نمل، آيه 20- 26( براى توضيح بيشتر به تفسير نمونه، جلد 15، صفحه 439 به بعد مراجعه كنيد) ..

ص: 371

خوبى مى توان به اين حقيقت پى برد كه حكومت اسلامى نبايد از اين مسأله مهم غافل بماند و بايد در دو بخش، فعاليت وسيع و حساب شده اى داشته باشد: از تحرّكات نظامى و سياسى و اقتصادى دشمن كه به نحوى با سرنوشت مسلمانان ارتباط دارد آگاه باشد، و هم فعاليت هاى جاسوسى دشمنان را كه مى خواهند با عمال نفوذى خود اسرار محرمانه رابربايند به مقابله برخيزد؛

نمونه اى از اين روايات و نقل هاى تاريخى را ذيلًا از نظر مى گذارنيم:

1- در حديثى از امام على بن موسى الرّضا عليه السلام مى خوانيم: «كانَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله اذا بَعَثَ جَيْشاً فَاتَّهَمَ اميراً، بَعَثَ مَعَهُمْ مِنْ ثُقاتِهِ مَنْ يَتَجَسَّسُ خَبَرَهُ»: «رسول خدا هنگامى كه لشكرى را مى فرستاد و اميرى بر آنها مى گمشات كه از جهتى ممكن بود مورد اتهام واقع شود همراه او يكى از افراد مورد اعتماد را مى فرستاد تا اخبار و احوال او را به وى گزارش دهد».(1) ممكن است آن امير از بعضى از جهات مورد اعتماد بوده ولى حساسيّت موقعيّت او ايجاب مى كرده است كه ناظر و بازرسى براى امور او وجود داشته باشد مبادا خداى ناكرده انحرافى پيدا كند كه جبران آن مسلمين غير ممكن باشد.

حديث بالا موافق چيزى است كه در متن وسائل و قرب الاسناد- چاپ جديد-(2) آمده است، ولى در بعضى از كتب به جاى «فاتَّهم»، «فَامَّهُمْ» ذكر شده كه به معنى انتخاب كردن امامى براى آنهااست، ولى تعيين بازرس و جاسوس با «فاتّهم» تناسب بيشترى دارد، و انتخاب چنين فردى ممكن است به خاطر امتيازاتى بوده كه در غير او وجود نداشته است.

(دقّت كنيد)

2- در حديث ديگرى درباره سَريِّه عبداللَّه بن جحش (سَريِّه جنگ هايى بوده كه پيامبر صلى الله عليه و آله شخصاً در آن حضور نداشته است) مى خوانيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله عبداللَّه را با گروهى از مهاجران اعزام فرمود، و نامه اى نوشت و به دست او داد و فرمود: «نامه را نگاه نكن تا دو


1- وسائل الشيعة، جلد 11، صفحه 44 ..
2- چاپ مؤسسه آل البيت ..

ص: 372

روز راه طى كنيد سپس نامه را بگشاييد و آنچه در آن است عمل نماييد» عبداللَّه چنين كرد.

بعد از دو روز كه نامه را گشود ديد در آن دستور داده شده است هنگامى كه نامه مرا ديدى به راه خود ادامه ده تا به نخلى كه در ميان مكّه و طائف است برسى، در آنجا در كمين قريش باش و اخبارشان را جمع آورى كن و براى من بياور- اين داستان مفصّل است و در ذيل آن آمده كه عبداللَّه در آنجا با جمعى از قريش درگير شد و آنها را در هم شكست و با غنائم قابل ملاحظه و دو اسير خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت.-(1) منظور در اينجا آن بخش از ماجرا است كه اشاره به كار اطلاعاتى ياران پيامبر صلى الله عليه و آله دارد.

3- بعد از داستان جنگ بدر هنگامى كه ابوسفيان و همراهانش مى خواستند به مكّه بازگردند فرياد زد و گفت: «وعده گاه ما و شما همين سرزمين بدر در سال آينده است.» پيامبر صلى الله عليه و آله به يكى از يارانش فرمود: «بگو:" آرى اين وعدگاه ما و شمااست!"»

سپس از آنجا كوچ كردند؛ پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: «به دنبال آنها حركت كن و ببين چه مى كنند و كجا مى خواهند بروند، اگر اسب ها را رها كرده و سوار بر شتر شده اند عازم مكّه اند، و اگر سوار بر اسب شده اند و شترها را همراه مى برند قصد مدينه دارند قسم به خدايى كه جان من به دست اواست اگر قصد حمله به مدينه را داشته باشند به سوى آنها مى روم و با آنها پيكار مى كنم!»

على عليه السلام مخفيانه به دنبال آن ها رفت ديد اسب ها را رها كرده و سوار بر شتر شده و به سوى مكّه مى روند.(2) اين كار اطلاعاتى پيامبر صلى الله عليه و آله كه توسط على عليه السلام انجام شد كارى بود بسيار حساس كه در سرنوشت مسلمانان بسيار مؤثّر بود و از اينكه غافلگير شوند آنها را رهايى مى بخشيد.

4- در داستان جنگ احد نيز مى خوانيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از آنكه لشكر قريش وارد


1- سيره ابن هشام، جلد 2، صفحه 252 و كامل ابن اثير، جلد 2، صفحه 113 ..
2- سيره ابن هشام، جلد 3، صفحه 100 ..

ص: 373

احد شوند دو مأمور اطلاعاتى فرستاد كه كم و كيف لشكر قريش را از وسط راه براى او خبر بياورند، و نيز هنگامى كه وارد احد شدند و منزل گرفتند حباب بن منذر را مخفيانه به سراغ آنها فرستاد كه وارد لشكرگاه آنها شود و نگاه كند و جمعيّت آنها را تخمين بزند و از كم و كيف آنها خبر بياورد، و فرمود: «هنگامى كه براى من خبرى مى آورى آشكار در ميان مسلمانان بازگو مكن! مگر آنكه تعداد آنها را كم بينى»- ولى چون جمعيت دشمن زياد بود- او مخفيانه خبر را خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كرد.(1) از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه مأموران اطلاعاتى پيامبر صلى الله عليه و آله از زمانى كه دشمن حركت مى كرد تا به ميدان نبرد وارد مى شد، لشكر آنها را تحت نظر داشتند.

5- نامه هاى نهج البلاغه به خوبى نشان مى دهد كه دستگاه اطلاعاتى على عليه السلام مسائل را در سراسر كشور اسلامى تحت نظر داشتند، از جمله در فرمان معروف مالك اشتر در مورد نظارت بازرسان مخفى بر چگونگى كار عمّال و كارگزاران دولت مى خوانيم: «وَابْعَثِ الْعُيُونَ مِنْ اهْلِ الصِّدْقِ وَالْوَفاءِ عَلَيْهِمْ فَانَّ تَعاهُدَكَ فِى السِّرِّ لِامُورِهِمْ حَدْوَةَ لَهُمْ عَلَى الاسْتِعْمالِ الامانَةِ وَالرِّفْقِ بِالرَّعِيَّةِ»: «مأموران مخفى را از ميان افراد راستگو وباوفا براى بررسى وضع كارگزاران حكومت مبعوث كن، و اعمال آنان را زير نظر بگير، زيرا بارسى مداوم و پنهانى سبب مى شود كه آنها به امانت دارى و مدارا كردن به زير دستان ترغيب شوند»!

البته اين يكى از بخش هاى كار مأموران اطلاعاتى است كه نسبت به داخل حكومت و كارگزاران دولت، كار اطلاعاتى انجام مى دهند.

6- آن حضرت در نامه ديگرى كه فرماندار مكّه قُثم بن عباس برادر عبداللَّه بن عباس مى نويسد: «امّا بَعْدُ فَانَّ عَيْنى بِالْمَغْرِبِ (2) كَتَبَ الىَّ يُعْلِمُنى انَّهُ وُجِّهَ الَى الْمَوْسِمِ اناسٌ مِنْ اهْلِ الشّامِ الْعُمىُّ الْقُلُوبِ الصُّمِّ الاسْماعِ الكُمْهِ الابْصارِ الَّذينَ يَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالباطلِ وَ يُطيعُونَ الْمَخْلْوقَ فى مَعْصيَتِهِ الْخالِقِ ... فَاقِمْ عَلى ما فى يَدَيْكَ قيامَ الحازِمِ الصَّليبِ»: «مأمور مخفى


1- مغازى واقدى، جلد 2، صفحه 206 و 207 ..
2- شام و پايتخت آن، دمشق كه در طرف غرب- يا شمال غربى- كوفه كه مركز حكومت على عليه السلام بود، قرار دارد ..

ص: 374

اطلاعاتى من در مغرب (شام) برايم نوشته است كه گروهى از مردم- از سوى معاويه به سوى حج گسيل شده اند، گروهى كوردل و ناشنوا و كور ديده كه حق را با باطل مشوب مى سازند، و در طريق نافرمانى خالق، اطاعت مخلوق مى كنند ... با توجّه به اين معنى مراقب مسئوليّت خويش باش و به وظايف خود قيام كن، قيام انسان دورانديش و نيرومند»!(1) به نظر مى رسد كه توطئه اى از سوى معاويه براى فريفتن قثم بن عباس و دعوت او به خيانت نسبت به امام عليه السلام و ايجاد نابسامانى در امور حجاج در كار بود كه مأموران اطلاعاتى على عليه السلام در دستگاه معاويه اين خبر را به سرعت به آن حضرت رساندند و حضرت نيز براى خنثى كردن اين توطئه به سرعت دست به كار شد.

در اينجا سخن از مأموران مخفى به ميان آمده كه در قلب تشكيلات دشمن نفوذ كرده اند و خبرهاى كاملًا مخفيانه آنها را گزارش مى داده اند!

7- در نامه معروف عثمان بن حنيف مى خوانيم: «امّا بَعْدُ يابْنَ حُنَيْفٍ فَقَدْ بَلَغَنى انَّ رَجُلًا مِنْ فِتْيَةِ اهْلِ الْبَصْرَةِ دَعاكَ الى مَأْدُبَةٍ فَاسْرَعْتَ الَيْها تُسْتَطابُ لَكَ الالْوانُ وَ تُنْقَلُ الَيْكَ الجِفانُ»:

«امّا بعد، اى پسر حنيف! به من گزارش داده شده كه مردى از متمكنان اهل بصره تو را به خوان ميهمانيش دعوت كرده، و تو به سرعت به سوى آن شتافته اى، در حالى كه طعام هاى رنگارنگ و ظرف هاى بزرگ غذا يكى بعد از ديگرى پيش تو قرار داده مى شد ...»(2) از اين نامه به خوبى استفاده مى شود كه نه تنها مسائل سياسى و نظامى از طريق عيون مخفى به امام عليه السلام گزارش مى شده، مسائل اخلاقى كه در شأن كارگزاران حكومت نبود و با اصول تعليمات اسلام مخصوصاً در ارتباط با زهدگرايى هماهنگ نبوده است نيز گزارش مى شده، و جزئيات حركات كارگزاران از ديده تيزبين مأموران اطلاعاتى امام عليه السلام پنهان


1- نهج البلاغة، نامه 33 ..
2- نهج البلاغه، نامه 45 ..

ص: 375

نمى مانده است.

شبيه همين معنى در نامه ديگرى از امام عليه السلام درباره منذربن جارود والى استخر ديده مى شود، در اين نامه چنين مى فرمايد: «شايستگى پدرت مرا نسبت به تو گرفتار خوشبينى ساخت، و گمان كردم تو هم در طريق هدايت پدر، گام بر مى دارى و همان راه او را مى پيمايى! «فَاذا انْتَ فيما رُقِّىَ الَىَّ عَنْكَ لاتَدَعُ لِهَواكَ انْقِياداً وَلا تُبْقى لِآخِرَتِكَ عَتاداً، تَعْمُرُ دُنياكَ بِخَرابِ آخِرَتِكَ وَ تَصِلُ عَشيرَتَكَ بِقَطيعةِ دينِكَ»: «ناگهان به من خبر دادند كه تو در پيروى از هوا و هوس فرو گذار نمى كنى و براى آخرت چيزى باقى نمى گذارى! دنياى خود را با ويرانى آخرتت آباد مى سازى، و پيوند خود را با خويشاوندانت به قيمت قطع دين خود برقرار مى كنى»!(1) از روايات استفاده مى شود كه او خيانت در بيت المال كرده و چهار صد هزار درهم را به نفع خود و بستگانش اختلاس نمود! امام عليه السلام او را از آنجا عزل كرد و مدّتى در زندان انداخت.(2) در اينجا نيز مى بينيم مأموران خبر رسانى، خيانت پنهانى يك فرماندار را كشف كرده و به امام عليه السلام گزارش مى دهند و امام عليه السلام در برابر آن عكس العمل شديد نشان مى دهد.

8- در تاريخ زندگى امام حسن مجتبى عليه السلام آمده است كه بعد از شهادت پدرش على عليه السلام و بيعت كردن مردم با آن حضرت، معاويه دو جاسوس فرستاد: يكى به سوى بصره، و ديگرى به سوى كوفه كه اخبار اين دو شهر را دقيقاً براى او بنويسند و براى بر هم زدن امر خلافت امام حسن مجتبى عليه السلام با استفاده از منافقان آنچه در تلاش دارند مضايقه نكنند؛ ولى دستگاه ضدّ جاسوسى امام حسن عليه السلام اين موضوع را كشف كردند، جاسوسى كه به كوفه رفته بود دستگير و اعدام شد، و نامه اى- با ذكر مشخصات- به بصره فرستاده و نفر دوّم را نيز دستگير كردند و به مجازات رساندند، سپس نامه اى به معاويه مرقوم فرمود كه تو


1- نهج البلاغة، نامه 71 ..
2- سفينة البحار، مادّه« نذر» ..

ص: 376

جاسوس ها مى فرستى و فتنه ها بر مى انگيزى گويا اراده جنگ دارى؛ اگر چنين است من نيز مهيّا هستم.(1) 9- بعد از جنگ صفين گروهى از قبيله بنى ناجيه به سركردگى فريث بن راشد اعلام مخالفت با امام عليه السلام كردند، امام عليه السلام فرمود: «نزد من بيا تا تو را نسبت به مسائل توجيه كنم»، اوخدمت امام نيامد و به اتّفاق گروهى از يارانش فرار كرد، و در وسط راه به يكى از ياران وفادار امام عليه السلام برخورد كردند و او را كشتند در صورتى كه يك نفر يهودى را به عنوان ذمّى بودن آزاد كردند، امام عليه السلام نامه اى به تمام فرماندارن و كارگزاران خود در آن منطقه نوشت كه مضمونش اين بود: «گروهى از مردان اينجا كه گناهى به گردن داشتند گريخته اند و گمان مى كنم به سوى بصره رفته اند، شما در جستجوى آنها باشيد و جاسوس هايى در هر ناحيه در سرزمين خوددتان بگماريد و هر خبرى از آنها دريافت داشتيد براى من بفرستيد»:

«وَاجْعَلْ عَلَيْهِمْ الْعُيُونَ فى كُلِّ ناحِيَةٍ مِنْ ارْضِكَ ثُمَّ اكْتُبْ الَىَّ بِما يَنْتَهى الَيْكَ عَنْهُمْ».(2) فف

از مجموع روايات بالا و روايات و تواريخ ديگرى كه ذكر همه آنها به طول مى انجامد به روشنى استفاده مى شود كه در عصر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و ائمه معصومين عليهم السلام دستگاه هاى اطلاعاتى به طور فعّال كار مى كردند، هم در جهت كشف توطئه هاى دشمنان، و هم خنثى كردن دستگاه هاى جاسوسى مخالفان، و هم بررسى دقيق اعمال كارگزاران دولت، و نيز براى كشف توطئه هاى منافقان در داخل كشور اسلامى، تلاش و كوشش گسترده اى داشتند.

البته در عصر و زمان ما مسائل «اطلاعاتى» و «جاسوسى» و «ضدّ جاسوسى»- همانند همه چيز ديگر- تغيير و دگرگونى فاحشى پيدا كرده و بسيار گسترده و پيچيده تر شده و از تكنولوژى پيشرفته زمان نيز براى اين كار بهره گيرى وسيعى مى شود.


1- بحار الانوار، جلد 44، صفحه 45، حديث 5 ..
2- شرح نهج البلاغه إبن ابى الحديد، جلد 3، صفحه 130 ..

ص: 377

بى شك حكومت اسلامى نمى تواند به طرق ساده قديمى براى رسيدن به مقاصد اطلاعاتى و ضدّ جاسوسى قناعت كند؛ بلكه بايد مجهز به تمام وسايل پيشرفته شود تا هيچ توطئه اى از توطئه هاى دشمنان مخفى نماند و نظارت دقيق و كامل نيز بر وضع كارگزاران حكومت و فعاليّت احزاب و گروه ها براى برقرارى نظم و امنيّت و جلوگيرى از مفاسد صورت گيرد.

حكومت اسلامى بايد از تكنولوژى هاى پيشرفته و تمام وسايل اطلاعاتى در اين زمينه كمك بگيرد و تنها به وسايل قديمى گذشته بسنده ننمايد.

درست است كه اين كار سرمايه گذارى وسيعى را مى طلبد؛ ولى با توجّه به اينكه گاه سرمايه هاى كمى در اين راه سبب پيشگيرى از سرمايه گذارى هاى كلان در زمينه هاى نظامى و سياسى و اقتصادى يا سبب پيشگيرى از ضايعات وسيع مى شود هر گونه سرمايه گذارى در اين راه مقرون به صرفه است.

مثلًا اگر دستگاه هاى اطلاعاتى يك بمب گذارى شمن را به موقع كشف و خنثى كنند چه بسا جلو ضايعات انسانى و اقتصادى زيادى را مى گيرد، و از آن مهم تر آنكه توطئه هاى خطرناك نظامى دشمن را كشف و خنثى مى نمايد كه جلو ضايعات بيشتر و گسترده تر و وسيع ترى را مى گيرد.

***

استراق سمع

بى شك كنترل مكالمات تلفنى اشخاص و تجسس در محتواى آنها جهت آگاهى بر اسرار مردم يكى از مصاديق روشن آيه شريفه سوره حجرات دائر بر حرام بودن «تجسس» است، و روايات اسلامى نيز آن را شامل مى شود.

حديثى داريم كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «لا تَتَّبِعُوا عَثَراتِ الْمُسْلِمينَ، فَانَّهُ مَنْ تَتَّبَعَ عَثَراتِ

ص: 378

الْمُسْلِمينَ تَتَّبَع اللَّهُ عَثْرَتَهُ وَ مَنْ تَتَّبَعَ اللَّهُ عَثْرَتَه يَفْضَحُهُ»:

«لغزش هاى مسلمين را جستجو نكيند؛ چرا كه هر كس جستجوى لغزش هاى مسلمين كند خداوند لغزش هاى او را جستجو مى كند و هر كس خداوند لغزش هايش را جستجو كند رسوايش مى سازد»!

جالب اينكه در صدر اين حديث مخاطبين چنين ذكر شده اند: «يا مَعْشَرَ مَنْ اسْلَمَ بِلِسانِهِ وَ لَمْ يُسْلِمْ بِقَلْبِهِ»: «اى كسانى كه به زبان ايمان آورده ايد و با قلب خود اسلام خود را نپذيرفته ايد»!(1) در اصول كافى در باب من طلب عثرات المسلمين و عوراتهم كه حديث بالا از آن نقل شد احاديث متعدّد و تكان دهنده اى ذكر شده است.

حرام بودن اين مطلب در ميان مسلمين تا آن حد روشن بود كه وقتى در زمان عمر شبى از شب ها خود او در مدينه كوچه ها را سركشى مى كرد، ناگاه صداى مردى را كه مشغول آواز خوانى بود از منزلى شنيد از ديوار بالا رفت و صدا زد: «اى دشمن خدا تو در اينجا بساط معصيت گسترده اى! و گمان مى كنى خداوند پرده بر كار تو خواهد افكند؟!»

آن مرد گفت: «اى خليفه عجله مكن! اگر من يك گناه كرده ام تو سه گناه كرده اى!»

خداوند فرمود: لاتَجَسَّسُوا: «تجسس نكنيد»(2) تو تجسس كردى!

خداوند فرموده: وأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ابْوابِها «و هميشه از در خانه وارد شويد»(3) تو از ديوار بدون اجازه وارد شدى!

خداوند فرمود: لاتَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ بُيُوتِكُمْ حَتّى تَسْتأنِسُوا وَ تُسَلِّمُوا عَلى اهْلِها: «در خانه هايى غير از خانه خود وارد نشويد تا اجازه بگيريد و سلام كنيد بر اهل آن خانه»(4) و (تو اين كار را نكردى!)


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 355، حديث 4 ..
2- سوره حجرات، آيه 12 ..
3- سوره بقره، آيه 189 ..
4- سوره نور، آيه 27 ..

ص: 379

(عمر شرمنده شد) گفت: «اگر تو را ببخشم دست از كارت بر مى دارى؟» گفت: «آرى»، او را بخشيد و خارج شد!(1) به هر حال جاى ترديد نيست كه استراق سمع به معنى كنترل مكالمات مردم، خواه ملكمات عادى باشد يا تلفنى و همچنين تجسس در نامه ها و مكاتبات خصوصى، همه از مصاديق روشن تجس حرام است.

ولى گاه ضرورت هايى ايجاب مى كند كه حكومت اسلامى در پاره اى از موارد اين كار را مرتكب شود و آن در جايى است كه بيم توطئه هايى بر ضدّ اسلام و مسلمين و به خطر افتادن نفوس و اموال قابل ملاحظه اى وجود داشته باشد، در چنين مواردى چاره اى جز استراق سمع و تفتيش در كارها نيست، درست همانگونه كه براى كشف مواد مخدّر و يا امورى همانند آن، وسايل و يا اشخاص را در گلوگاه هاى شهرها تفتيش مى كنند!

در واقع اين مسأله يكى از شاخه هاى مسأله تزاحم واجبات يا تزاحم واجب و حرام است و بايد با در نظر گرفتن مرجحات و مسأله اهم و مهم با آن رفتار شود.

به تعبير روشن تر: تجسس در كار مسلمانان حرام است، ولى حفظ نفوس و نظام جامعه اسلامى و در هم شكستن توطئه دشمنان از آن مهم تر مى باشد؛ بنابراين در جايى كه بيم به خطر افتادن اين گونه امور مى رود مسأله استراق سمع و تجسس براى پيشگيرى از اين گونه خطرات مجاز مى شود.

***

آزار بدنى براى كشف اطلاعات!

بى شك آزار هيچ انسانى بى دليل جايز نيست و در بحث هاى گذشته نيز گفتيم كه نمى توان كسى را براى گرفتن اقرار تحت فشار قرارداد و هر گونه اقرار كه از طريق تهديد و


1- كنز العمال، جلد 3، صفحه 808، شماره 8827 ..

ص: 380

ضرب و شكنجه گرفته شود بى اعتبار است و هيچ ارزش شرعى و قانونى ندارد.

در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «مَنْ اقَرَّ عِنْدَ تَجْريدٍ اوْ تَخْويفٍ اوْ حَبْسٍ اوْ تَهْديدٍ فَلا حَدَّ عَلَيْهِ»: «كسى كه هنگام برهنه كردن او يا ترساندن يا حبس و تهديد اقرار كند حدّى بر او نيست»!(1) ولى اگر متهم غير از گناهى كه متهم به آن شده و ثابت نگرديده گناه واضح ديگرى مرتكب شده باشد، مى توان او را به خاطر آن تعزير كرد؛ مثل اينكه سارقى را به هنگام ورود در خانه ديگرى دستگير كنند در حالى كه سرقت او ثابت نشده باشد؛ حال اگر او را به خاطر ورود بدون اجازه در خانه ديگرى تعزير نمايند و او به گمان اينكه تحت فشار قرار گرفته اعترافاتى كند و از قراين صدق آن اعترافات ثابت شود- مثل اينكه اجناس مسروقه را با نشانى هايى كه او داده است پيدا كنند- اين اعتراف مى تواند داراى ارزش باشد؛ چرا كه قرائن قطعيه نشان داده كه اعترافى است مطابق به واقع و مقرون به صحّت.

در مورد جاسوسان بيگانه نيز مى توان از اين طريق استفاده كرد؛ حتّى اگر كار قطعى خلافى انجام نگرفته باشد ولى حاكم شرع يقين يا ظنّ قوى دارد كه نزد او اطلاعات بسيار مهمى است كه در سرنوشت كشور اسلام و مسلمين دخالت دارد، در چنين حالى مى توان او را تحت فشار قرار داد؛ ولى فشارهايى كه ضدّ انسانى نباشد.

در داستان حاطِب بن ابى بَلْتَعَه كه قبلًا اشاره شد خوانديم كه وقتى ساره آن زن جاسوس حاضر نشد نامه اى را كه با خود براى اهل مكّه داشت تسليم على عليه السلام كند و قوياً آن را انكار مى كرد آن حضرت شمشير به روى او كشيد و او را سخت ترسانيد كه اگر نامه را ندهى تو را به قتل مى رسانم، او هم ترسيد و نامه را از لابلاى موهايش بيرون آورد و تسليم كرد؛ اين اعتراف از طريق فشار روحى به دست آمد و مقرون به صحّت بود.

معلوم است اين گونه فشارها در اين گونه موارد نه بر خلاف عقل است و نه برخلاف


1- وسايل، جلد 18، حديث 2، باب 7 از ابواب حد السرقة ..

ص: 381

شرع؛ چرا كه اهميّت مسأله در حدّى است كه اين مقدار فشار را تجويز مى كند و در همان داستان اگر خبر آمادگى پيامبر صلى الله عليه و آله براى فتح مكّه به مشركان قريش مى رسيد بى شك خونريزى وسيعى در آن شهر به راه مى افتاد، بى آنكه نتيجه جنگ تغيير كند.

در داستان قضاوت هاى على عليه السلام نيز موارد متعدّدى مى يابيم كه در بعضى از موارد كه مسأله مهمى مطرح بوده و مجرمان حاضر به اقرار نبوده اند، امام با فشارهايى شبيه آنچه در بالا آمد مطلب را كشف مى فرمود؛ مثلًا در داستان معروف دو نفر كه با هم دعوا داشتند و هر يكى ادعا مى كرد او آقااست و ديگرى غلام اواست، امام فرمود: «دو سوراخ در ديوار ايجاد كنند و هر كدام از آنها سر خود را در يكى از آن سوراخ نمايند» و على عليه السلام فرمود: «اى قنبر شمشير رسول خدا صلى الله عليه و آله را بياور و آن را در دست بگير و گردن غلام را بزن!»

آن كس كه واقعاً غلام بود ناگهان متوحش شد و سر خود را بيرون كشيد، على عليه السلام به او فرمود: «مگر تو نگفتى كه غلام نيستى و مولا هستى؟!» او چاره اى جز اقرار و اعتراف به حق نديد.(1) شك نيست كه اين فشار سبب ناراحتى غلام شد؛ ولى براى كشف يك واقعيّت مهم حقوقى اين مقدار فشار مجاز است، در مسائل اطلاعاتى نيز مطلب همين گونه است، بلكه از آن برتر و بالاتر مى باشد.

به تعبير ديگر قانون اهم و مهم و تزاحم واجبات و محرمات اين فشار و مانند آن را در اين گونه مسائل مجاز مى شمرد.

ولى هرگز نبايد با اين بهانه اجازه داد كه از اين قانون سوء استفاده شود و افراد متهم را تحت فشارهاى شديد و شكنجه هاى طاقت فرسا قرار دهند و يا با كمترين سوء ظن استفاده از اين استثنا را براى خود مباح شمرند.

نبايد فراموش كرد اين يك استثناء است، و جز در موارد ضرورت آن هم با رعايت جهات


1- وسايل، جلد 18، باب 21 از ابواب كيفية الحكم، حديث 4، صفحه 208 ..

ص: 382

انسانى در كم و كيف آن نبايد مورد استفاده قرار گيرد.

***

از اينجا نكته ديگرى را نيز مى توان روشن ساخت و آن اينكه گاه مأموران اطلاعاتى براى به دست آوردن خبرهاى حساس و سرنوشت ساز مجبوراند به رنگ دشمن در آيند و در ميان آنها نفوذ كنند، در چنين شرايطى گاه ناچار به ارتكاب بعضى از گناهان مى شوند، فرضاً غذاى حرامى را مى خورند، يا سخنانى ظاهراً بر ضدّ اسلام و مقدّسات آن مى گويند براى اينكه بتوانند كسب خبر كنند.

اين مسأله نيز مشمول همان قاعده تزاحم واجب و حرام و اهم و مهم است كه هر گاه هدف بالاتر و مهم تر از گناهى كه انجام مى شود باشد آن گناه براى رسيدن به آن هدف مجاز مى شود.

***

سؤال: آيا هدف وسيله را توجيه مى كند؟

ممكن است گفته شود: آيا اين سخن يادآور تعبير معروف گروهى از سردمداران مكتب هاى مادى و الحادى نيست كه مى گويند: «الْغاياتُ تُبَرِّرُ الْوَسائط»: «هدف وسيله را توجيه مى كند؟»

در پاسخ اين سؤال فقط بايد به يك نكته توجّه كرد و آن اين كه آنها كه دم از اين سخن مى زنند هيچ قيد و شرطى براى آن قائل نيستند؛ يعنى مى گويند: «براى رسيدن به هدف - بدون استثناء- استفاده از هر وسيله اى- بدون استثناء- مجاز است؛ به همين دليل گاه براى حفظ منافع اقتصادى خود جنگ هاى خونينى به راه مى اندازند كه هزاران بى گناه در آن كشته مى شوند تنها به اين منظور كه كمترين آسيبى به منافع نامشروع آنها نرسد.

ولى طرفداران مكتب هاى الهى اين عموميّت را در هر دو شاخه اش انكار مى كنند؛ يعنى نه هر هدفى را كافى مى دانند و نه هر وسيله اى را مجاز مى شمارند؛ بلكه دقيقاً آن را

ص: 383

تحت قانون اهم و مهم قرار مى دهند آن هم اهميّت در ترازوى عقل و شرع نه اهميّت از نظر منافع شخصى و هوا و هوس هاى شيطانى.

قانون اهم و مهم چيزى نيست كه كسى بتواند آن را انكار كند؛ مثلًا براى نجات شخصى كه ترياك خورده و دارد به خواب مى رود، از خوابى كه مرگ از او در آن است، سيلى هاى آبدار به صورت او مى نوازند و بيدارش مى كنند و از آن فراتر براى نجات يك كشور و نجات آن از چنگال يك دشمن خطرناك ممكن است هزينه هاى جنگى را به زور از مردم بگيرند، يا براى مبارزه با يك بيمارى خطرناك چند روى همه مردم را در خانه ها زندانى كنند تا همه را به زور مايه كوبى كنند.

آنچه طرفداران مكتب انبياء مى گويند اينها و مانند اين هااست در حالى كه پيروان مكتب هاى مادى و الحادى هيچ قيد و شرطى براى اين مطلب قائل نيستند، و براى رسيدن به هر هدفى هر وسيله را مجاز مى دانند.

***

در اينجا «جلد دهم پيام قرآن» كه پيرامون «حكومت و ولايت» سخن مى گويد پايان مى يابد و به اين ترتيب «دوره كامل معارف و عقايد اسلامى از ديدگاه قرآن و بر اساس تفسير موضوعى در ده مجلّد پايان مى گيرد»، خدا را بر اين توفيقى كه شامل حال اين بندگان ضعيف كرد كه اين مهم را به انجام برسانند شكر و سپاس مى گوييم.

خداوند! اين خدمت ناچيز را از همه ما بپذير و آن را ذخيره روز جزاى ما قرار ده و همه كسانى را كه مى خواهند از معارف و عقايد اسلام از ديدگاه قرآن آگاهى يابند از آن بهره مندساز.

پايان جلد دهم

به تاريخ 7 مرداد ماه سال 1374

مطابق آخر ماه صفر روز شهادت امام على بن موسى الرّضا

عليه آلاف التّحيّة و الثّناء سال 1416

ص :

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109