شيرزن كربلا، يا، زينب دختر علي عليه السلام

مشخصات كتاب

سرشناسه : بنت الشاطي، عايشه

عنوان و نام پديدآور : شيرزن كربلا، يا، زينب دختر علي عليه السلام/ تاليف بنت الشاطي؛ ترجمه جعفر شهيدي [براي حوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت]

مشخصات نشر : [تهران]: نشر مشعر، 1374.

مشخصات ظاهري : ص 137

شابك : بها:1900ريال ؛ بها:1900ريال

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي

يادداشت : اين كتاب در سالهاي مختلف توسط مترجمين و ناشرين مختلف چاپ و منتشر شده است

يادداشت : عنوان اصلي: بطله كربلا.

عنوان ديگر : زينب دختر علي عليه السلام

موضوع : زينب(س)، بنت علي(ع)، ق 62 - 6

موضوع : واقعه كربلا، ق 61

شناسه افزوده : شهيدي، جعفر، 1297 - ، مترجم

شناسه افزوده : حوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت

رده بندي كنگره : BP52/2/ز9ب 92041 1374

رده بندي ديويي : 297/974

شماره كتابشناسي ملي : م 76-4778

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص: 7

پيشگفتار

بسم الله الرحمن الرحيم

اين كتاب- چنانكه در نخستين مقدمه آن مى بينيد- چهل سال پيش ترجمه شده و بارها به چاپ رسيده است.

نويسنده آن را بيشترِ كسانى كه با تاريخ زندگانى اهل بيت اطهار آشنايند مى شناسند، او و ديگر مصريان، هر چند در محيطى زاده و نشأت يافته اند، كه يكى از مذهب هاى سنت و جماعت- مذهب شافعى- بر آن حاكم است، اما از توفيق محبت اهل بيت برخوردارند.

آنانكه به قاهره رفته و شب جمعه اى را به زيارت مشهد رأس الحسين و ستى (سيدتى) زينب- ع- گذرانده اند، ديده اند كه گويى در حرم مطهر سيده معصومه مشرف اند. اما نبايد انتظار داشت كه بنت الشاطى، عقاد و ديگر نويسندگان مصرى كه درباره خاندان رسول كتابى مى نويسند، چون كسانى بينديشند كه پدر در پدر از نعمت ولايت بهره مند بوده و به علوّ مقام آن بزرگواران آشنايند.

اين نكته را از آن رو تذكر مى دهم كه شايد در اين كتاب گهگاه تعبيرها به چشم آيد كه بيان دارنده حق مطلب نباشد.

***

ص: 8

اما عقيله بنى هاشم؛ صديقه صغرى زينب كبرى- سلام الله عليها- را مقامى والاتر از آن است كه در اين صفحه ها يا بيشتر از آن شناسانده شود.

اين خدمتگزار، در كتاب «پس از پنجاه سال» و «زندگانى حضرت فاطمه- ع-» سخنانى از او را كه در كوفه و شام فرموده است آورده ام. در يكصد سال اخير كتاب هايى مستقل در زندگانى اين بانو به فارسى و عربى نوشته شده و اين كتاب مختصر هم براى خود جايى دارد، اميدوارم بهره برندگان از آن مرا از دعاى خير فراموش نكنند.

بهمن ماه 1372

ص: 9

مقدمه مترجم

كتاب حاضراز جمله كتابهايى است كه اداره «مجله الهلال» منتشر كرده است.

مؤلف فاضل آن «دكتر عايشه بنت الشاطى ء» كه بر طريق سنت و جماعت است، زندگانى اجتماعى و سياسى زينب- سلام الله عليها دختر امير المؤمنين- عليه السلام- را تجزيه و تحليل كرده، سپس مجموعه اى از صفات بارز اين بانوى عاليقدر را در قالبى ريخته و بدان «بطلة كربلا» (شير زن كربلا) نام داده است.

اگر از دريچه معتقدات شيعى بنگريم، شايد اين قالب از تمام جهت برازنده زينب- سلام الله عليها- نيست همچنان كه از نظر تاريخى نيز مطالب كتاب، خالى از نقاط ضعف نمى باشد.

ولى كسانى كه اهل مطالعه و تحقيقند، تصديق خواهند داد كه مؤلف فاضل كتاب (شير زن كربلا) رنجى فراوان برده و تتبعى نيكو كرده و مطالبى گرانبها فراهم آورده است.

همت آقاى مرعشى مدير محترم كتابفروشى حافظ، موجب شد كه اين كتاب به فارسى ترجمه شود و خدا را سپاسگزارم كه براى اين كمترين،

ص: 10

چنين توفيق دست داد.

ناگفته نماند كه مؤلف بزرگوار به جهاتى كه بر مترجم پوشيده، داستانهاى چندى ذكر كرده است كه از نظر ما ضرورتى نداشت. از اين رو در ترجمه بعضى موارد، به اختصار پرداختم.

هر چند كه مجموع آن مطالب از يك يا دو صفحه كتاب متجاوز نيست، رعايت امانت ايجاب مى كرد كه تذكر داده شود.

بروجرد- تير ماه 1332 سيد جعفر شهيدى

ص: 11

بسم الله و له الحمد

كتابى كه از نظر خواننده مى گذرد، هر چند مواد آن از مدارك معتبر تاريخى گرفته شده، ولى تنها يك كتاب تاريخى نيست همچنان كه داستان محض هم نمى باشد، اگر چه بصورت داستان نوشته شده است.

اين كتاب سرگذشت زنى است كه دستِ قضا، سنين زندگانى وى را در دوران پر حادثه و آشوبى واقع ساخت تا بتواند بر صحنه حكومت اسلامى، دور خود را بخوبى به پايان برساند، دورى كه كوچكترين توصيف آن اين است كه بگوييم: «ارجمند» بود.

نام اين زن در تاريخ ما و تاريخ انسانيت با فاجعه اى دردناك همراه است؛ فاجعه كربلا.

تاريخ نويسان همگى واقعه كربلا را يكى از نبردهاى مؤثر، در تاريخ اسلام و تشيع دانسته و بعض آنان، اين نبرد را خطرناكترين نبردهاى عالم اسلام مى دانند، و آن را در بنيانگذارىِ مذهب تشيع، عامل مؤثر بشمار آورده اند!

تاريخ نويسان معتقدند، خونى كه در اين نبردِ شوم ريخته شد، تاريخ سياسى و مذهبى ما را رنگين ساخته است و ما چگونگى آن را در

ص: 12

خلال تاريخ مبارزاتِ شيعه و «نبردهاى طالبيان» مشاهده مى كنيم.

تاريخ نويسانى كه داستان كربلا را به رشته تحرير درآورده اند، وظيفه بزرگى كه زينب به عهده داشته، ناديده نگرفته و منكر عظمت آن نيستند، و بعض آنان بخاطر دقايق سختى كه وى در آن كارزار خونين طى كرده و براثر بردبارى و مشاهده كشتگانى كه جسد آنان طعمه وحشيان و مرغان مى گشت، از خود نشان داده، وى را «شير زن كربلا»! ناميده اند.

ولى من معتقدم كه دور زينب با پايان اين نبرد خونين، خاتمه نيافت، بلكه آغاز دور او، پس از ختم جنگ است؛ چه از اين پس زينب مى بايست زنان اسيرِ بنى هاشم را سر پرستى كرده و دفاع از كودك بيمار «على بن الحسين» را بر عهده بگيرد و اگر زينب نبود، على به قتل مى رسيد و با كشته شدن او خاندان امامت نابود مى گشت.

زينب بايد از هدر شدن خون شهيدان جلوگيرى كند و اگر بگويم موقعيت زينب پس از نبرد كربلا، سبب جاويدان ماندن اين خاطره است، گزاف نگفته ام.

زينب پس از نبرد كربلا مدتى دراز زنده نماند، چه مصيبتهايى كه بر وى رسيد، طاقت فرسا بود. ليكن در مدت كوتاه حيات خويش، توانست در جان شيعيان، چنان آتش حزن را بر افروزد كه شراره آن تا امروز هم روشن است و كسانى را كه يارى اهل بيت فرو گذاشتند، چنان با حسرت و پشيمانى دست بگريبان ساخت، كه پوزش از چنان خطاى بزرگ براى ايشان ميراث مقدسى است كه قرنها پس از يكديگر آن را به ارث مى برند.

ص: 13

اكنون سخن خود را تكرار كرده و مى گويم: اين كتاب سرگذشتى بيش از زينب نيست كه تاريخ نويسانِ موثّق، پيش از من هم آن را به قلم آورده اند، سپس ديگران آن را در لفافه هايى افسانه آميز، پوشانيده اند كه از زيبايى و لطافت و خود نمايى خالى نيست.

من تا آنجا كه توانستم كوشيدم كه در خلال اين داستان، رنگ اصلىِ تاريخ محفوظ ماند و اين لفافه هاى زيبا نيز كه قيافه حقيقى اين بانوى بزرگ را نشان مى دهد. از بين نرود، جز در آنجا كه آن لفافه ها، پندارى بوده و آن لباسها اوهام و خيالى بيش نباشد.

نتيجه كوشش من در تأليف اين كتاب، آن است كه تاريخ و داستان را در آميخته ام تا صورت كسى را كه در پى ريزى تاريخ اسلام سهيم و در تاريخ انسانيت نمونه درخشانى مى باشد، جلوه دهم.

ص: 14

ص: 15

پدران و اجداد

خانواده پيامبر و ده ها هزار مسلمان ديگر، با شوق و مراقبت كامل، منتظر شنيدن مژده ولادت طفلى هستند. دلها از محبّت نسبت به مادرِ طفل، سرشار و زبانها به دعاى وى در گردش است. زهرا دختر پيامبر، پس از آن كه با زادنِ حسن و حسين، دو چشم پدر را روشن ساخته و (محسن) طفل ديگر او نيز سقط شده است، طفل ديگرى در خاندان نبوت مى زايد.

لحظات انتظار به پايان رسيد و كسانى را كه در انتظار ولادت طفل به سر مى بردند، مژده دادند، كه فاطمه دختر زاييد و پيغمبر او را زينب ناميد، تا خاطره دخترِ در گذشته خود (زينب) را كه اندكى پيش از ولادت اين طفل مرده بود، زنده نگاه دارد.

زينب دختر بزرگ پيغمبر است، كه پسر خاله وى ابوالعاص بن ربيع بن عبدا لعزّى (پيش از نبوت محمد صلى الله عليه و آله و سلم او را به زنى گرفت و چون محمد به نبوّت رسيد، زينب مسلمان شد و ابوالعاص اسلام نياورد. ليكن همچنان نسبت به زن خود مهربان ماند و دعوت قريش را كه خواهان جدايى وى از زينب بودند (بخلاف پسران ابولهب كه رقيه و كلثوم را رها ساختند) نپذيرفت.

ص: 16

در جنگ بدر ابوالعاص نيز در زمره جنگجويان قريش اسير شد.

زينب كه در مكه مى زيست گردنبندى را كه مادر وى خديجه هنگام زناشويى بدو بخشيده بود، روانه داشت، تا فدايى شوهر خويش كرده و او را آزاد سازد. پيغمبر را از ديدن گردنبند رقّت گرفت و به صحابه فرمود:

اگر مايليد اسير او را آزاد كنيد و فدايى را كه فرستاده است بدو باز دهيد.

- آرى مايليم!

پيغمبر اسير را بدان شرط آزاد كرد كه زينب را به مدينه باز گرداند؛ چه اسلام ميان زن و شوهر جدايى انداخته و زينب ديگر نمى توانست در خانه ابوالعاص بماند.

زينب به مدينه بازگشت و ابوالعاص در مكه، فراق زن دور افتاده خويش را تحمل مى كرد، سپس به تجارت شام رفت و دسته اى از مسلمانان، قافله اى را كه وى در آن بود اسر گرفتند. ابوالعاص گريخته؛ پنهانى به مدينه آمد. و به خانه زينب پناهنده شد و زينب شوهر پيشين و پناهنده امروز را پذيرفت و چون پيامبر نماز بامداد را گزارد او بانك برداشت كه:

- اى مسلمانان، من ابوالعاص بن ربيع را پناه داده ام. پيامبر بانك او را شنيد و اطرافيان خود را فرمود:

شنيديد؟

- آرى!

- به خدا من تا كنون از اين واقعه مطلع نبودم. آنگاه پس از لحظه اى

ص: 17

خاموشى فرمود: «ادنى فرد مسلمانان، مى تواند هر كس را پناه دهد» همچنان خاموش و آرام نزد زينب كه در انتظار عكس العملِ فريادِ خود بود، رفت و فرمود:

- او را گرامى دار ولى نزد تو نيايد كه بر او حلال نيستى. زينب كه از فرط خوشحالى مى لرزيد، گفت:

بلى به خدا سوگند! ولى آيا مال او را بدو نمى دهيد؟ پدر او را پاسخ نگفت و نزد اصحاب خويش مراجعت كرد و دسته اى را كه قافله را اسير گرفته بودند، طلبيد و فرمود:

چنانكه مى دانيد اين مرد، خويش ماست و شما مالى از او به دست آورده ايد، خدا اين مال را روزى شما كرده ولى من دوست دارم شما نيكو كارى كرده، مال را بدو بدهيد! اگر هم نپذيريد مختاريد! گفتند:

- مال او را بدو مى دهيم!

ابوالعاص زن پيشين خود را وداع گفت و دوست سابق و شوهر خاله خود را ستود و به مكه رفت و وامهايى را كه بر عهده داشت پرداخت، سپس از مردم پرسيد: كسى را برذمه من وا مى مانده است؟

گفتند، نه، گفت:

پس بدانيد من مسلمان شدم! و از آنجا به مدينه مراجعت كرد تا با دوست خويش بيعت كند و براى بار دوم زينب را به زنى بگيرد.

ليكن زينب براثر حادثه اى كه در راه مكه و مدينه براى وى روى داد درگذشت و چنان بود كه يكى از كافران به شكم او ضربتى زد و بر اثر آن ضربت. زينب طفلى را كه در شكم داشت سقط كرد.

ص: 18

مرگ زينب پدر وى را سخت آزرده و محزون ساخت، تا آنگاه كه دختر زاده وى متولد شد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را به نام دختر خويش زينب ناميد.

با ولادت زينب بانگ شادى از مردم مدينه برخاست. مدينه شهرى است كه پيغمبر- ص- پس از سيزده سال كوشش و مجاهدت و تحمل ناملايمات، به خاطر بلندى نام دين خود، به آن شهر پناه آورده و مردم اين شهر او و اصحاب وى را پناه داده و در احترام و اكرام ايشان فرو گذارى نكردند. پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم چندانكه زنده بود، اين اكرام را از خاطر دور نداشت و مردم مدينه را انصار خويش ناميد.

سال ششم هجرت بود كه بر اثر ولادت «زينب» دختر على عليه السلام فرياد شادى از مردم مدينه برخاست. زينب در نسب شريفترين و پاكيزه ترين مولودى است كه قريش به خاطر دارد.

مادر او زهرا گرامى ترين دختران پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و در خوى و سرشت شبيه ترين آنان بدوست.

خدا او را برسه خواهر ديگر وى (زينب، ام كلثوم، و رغيه) برترى داد و مقدر فرمود كه سلاله پاكيزه اهل بيت از اين دختر باشد.

پدر زينب على بن ابيطالب عليه السلام پسر عم و وصى پيغمبر و نخستين كسى است كه در كودكى بدو گرويد و در دانش و تقوا و شجاعت جوانمرد قريش مى بود.

جد پدرى او پيغمبر و جد مادرى وى خديجه دختر خويلد نخستين از مادران مؤمن و نزديكترين و عزيزترين زن پيغمبر در حيات و

ص: 19

ممات است كه محمد به خاطر احترام وى، بيست و پنج سال زنى ديگر را در زندگانى خود شريك نكرد و او نيز در روزهاى دشوار از شوى خود پشتيبانى كرد و سختى ها را كه پيغمبر در راه دعوت مردم بدينِ خويش از قريش مى ديد، با مهربانى و دلجويى بر اوهموار مى ساخت.

هنگامى كه پيغمبر خبر رسالت خويش را با نزول سوره «اقْرَأْ» از جبرئيل دريافت و ترسان و لرزان از غار «حراء» مراجعت كرد، خديجه بود كه او را اطمينان داد و بدو گرويد و تا آخرين دقايق زندگانى خويش در ايمان و عقيدت نسبت بدو ثابت ماند و در روزهائى كه بزرگان قريش و اشراف قبيله خديجه، محمد صلى الله عليه و آله و سلم را به سحر و ديوانگى نسبت داده و در آزار و اذيّت او فروگذارى نداشتند، ايمان و وثوق خديجه نسبت به محمّد همچنان استوار بود و به گفته «بودلى» در كتاب «پيامبر»، وى در ميان شش تن ديندارانى كه بر روى زمين زندگى مى كردند و ثوق و ايمانى بكمال داشت.

در آن روزها خديجه در سنى نمى زيست كه تاب تحمل چنين سختى ها را داشته باشد و در زندگانى گذشته خود، خويشتن را براى پيمودن اين مراحل دشوار، آماده نساخته بود، ليكن در سن پيرى راضى شد كه زندگانى را بر خود دشوار و سخت نمايد و مشقت محاصره قريش را كه مى خواستند با گرسنگى، بنى هاشم را از پاى درآورند بر خويش هموار سازد.

خديجه در اولين مراحل دوران سختى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در گذشت، ليكن وى توانسته بود براى شوهر خود يارانى مخلص فراهم آورد كه

ص: 20

مرگ را بر دورى از وى ترجيح مى دادند، اما مرگ خديجه در اين هنگام دشوارى هاى ديگرى پيش آورد، چنانكه محمد صلى الله عليه و آله و سلم ديگر نتوانست در مكه بماند و ناچار از هجرت تاريخى خود شد. وى مكه را ترك گفت اما خاطره زن محبوبش همچنان در دل او بود و هيچيك از زنانى كه پس از خديجه به خانه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آمدند، نتوانستند، جاى او را بگيرند و ياد وى را از خاطر شوهرش ببرند. روزى «هاله» خواهر خديجه در مدينه به زيارت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد چون آواز او (كه به صداى خواهر وى شبيه بود) در خانه پيچيد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ياد خديجه افتاد و صداى هاله او را سخت متأثر و محزون ساخت و چون هاله از خانه بيرون رفت، عايشه گفت:

تا كى به ياد اين پيرزن قريشى هستى؟ خدا بهتر از او را نصيب تو كرد! پيغمبر از سخن عايشه متغير شد و با لحنى توبيخ آميز فرمود:

به خدا كه بهتر از او نصيبم نگشت! خديجه هنگامى كه همه مرا دروغگو مى خواندند، به من گرويد و روزى كه همه مرا محروم كردند، مال خويش را فداى من كرد!

جدّ پدرى زينب، ابوطالب بن عبدالمطلب عموى پيغمبر و به جاى پدر اوست، محمد صلى الله عليه و آله و سلم در شكم مادر بود كه پدرش مرد و در هفت سالگى جدش را از دست داد و عموى وى ابوطالب سر پرستى او را به عهده گرفت و در روزگار سختى، او را پدر و دوست و پشتيبان بود.

ابوطالب در مقابل تهديد قريش كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم را از او مى طلبيدند تسليم نشد. وى اندكى پس از مرگ خديجه درگذشت و با

ص: 21

مردن او محمد صلى الله عليه و آله و سلم دو تن از عزيزان خود را از دست داد، سپس ناچار شد مكه را ترك كند.

جده زينب فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف، زن ابوطالب عموى پيغمبر است و او نخستين زن هاشمى است كه مردى هاشمى را شوى گرفت.

پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم چندان از او متوقع بود كه چون مرد، پيراهن خود را كفن وى ساخت و در گور او خوابيد و در پاسخ اصحاب كه از سبب اين كار پرسيدند فرمود:

پس از ابوطالب كسى نيكوكارتر از او نسبت به من نبود. جامه خود را به وى پوشاندم تا از حله هاى بهشت بر وى بپوشند و با او در گور خوابيدم تا كار بر وى آسان شود.

جد اعلاى پدر و مادرى وى عبدالمطلب بن هاشم، امين كعبه و مهماندار و سيراب كننده حاجيان است كه اين ميراث را از پدران خود به ارث برد و خدا او را از شرّ ابرهه كه براى خرابى مكه آمده بود محفوظ داشت.

ص: 22

سايه هايى بر گهواره

زينب سال ششم هجرت، سال صلح حديبيه؛ سالى كه كار اسلام استوار شده و ايام محنت بسر آمده بود، متولد شد. بنى هاشم و صحابه، مولود جديد را تبريك گفته و از شكفتن اين گل كه رنگ و بوى پدران و نياكان خود را داشت (در خاندان نبوت) سخت شادمان شدند، ليكن تقدير مى خواست چهره هايى را كه از مژده ولادت اين نوزاد، درخشان شده است، گرد حزن و اندوه فرا گيرد، حزنى كه با شنيدن يك خبر از پيغمبر براى اهلبيت پديد گشت و همه خاندان محمد صلى الله عليه و آله و سلم را فرا گرفت

اين خبر كه شايد در تاريخى كه به خاطر تحقيق علمى نوشته مى شود، بى ارزش باشد، ليكن ارزش آن در نفوس بشرى و ضميرهاى صافى و وجدان انسانى قابل انكار نيست.

مورّخين مى گويند: هنگام ولادت زينب، خبر فاجعه كربلا و مصيبتى كه اين نوزاد در آن واقعه خواهد ديد، شايع شده بود، و گويند على عليه السلام سلمان فارسى را كه براى تبريك نزد او آمده بود از اين ماجرا آگاه ساخت!

خبر حادثه كربلا نيم قرن پيش از وقوع آن در خاندان پيغمبر معروف بوده است. احمد بن حنبل در سنن (ج 1، ص 75) گويد: جبرئيل پيغمبر را از شهادت حسين مطلع ساخت و ابن اثير در كامل گويد: پيغمبر مشتى خاك از تربت حسين به ام سلمه داد و فرمود: هر گاه اين خاك بخون بدل شود، حسين كشته شده است، و آن خاك روز عاشورا بخون مبدل

ص: 23

گشت. همچنين داستان زهير بن قين را كه اموى بود و سپس با حسين كشته شد، در حوادث سال (60 هجرى) مى خوانيم و سبب فداكارى زهير، خبرى بوده است كه سلمان فارسى بدو داد و او را شهادت حسين عليه السلام آگاه ساخت. آيا همه اين روايات افسانه و ساختگى است؟ و چنانكه مستشرق رونالدسون ولامنس مى گويند: ساخته و پرداخته اوهام و خيالات مى باشد؟ شايد چنين بگويند، ليكن تاريخ نويسان مسلمان شكى در صحت اين روايات ندارند و كمتر مورّخى است كه در آن شك كند.

تنها تاريخ نويسان پيشين نيستند كه اين حديثها را از آلايش شك و ترديد زدوده اند، بلكه نويسندگان معاصر نيز در ايمان به اين احاديث، كم از قدما ندارندو براى نمونه، نويسنده معاصر هندى «محمد حاج سالمين» را مى بينيم كه در كتاب خويش؛ «سيده زينب» اين داستان را به قلم آورده و در خلال سطورى چند، پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كه با چشمان اشكبار به روى نوه خود خم شده و مصيبتهايى را كه اين دختر در صحنه كربلا خواهد ديد، بخاطر مى گذراند، آنگاه از خود مى پرسد. راستى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كه با ديده غيب بين خود اين قتلگاه ففجيع را مى ديد، تا چه اندازه، محزون بود؟ و هنگامى كه در پيشانى طفل شيرين خويش، حوادث تلخى را كه درپيش دارد، مى خواند بر وى چه مى گذشت؟

ما محال نمى دانيم كه در آنوقت اندكى از اين اخبار شايع بوده است، امروز همان شايعات همچون سايه هايى كه موجب زيبايى و خوش رنگى تصوير مى شود، سايه هايى از حزن و اندوه بر گهواره كودك افكنده و عميق ترين عواطف و سو گوارى را نسبت بدو برمى انگيزد، و مى توان بر

ص: 24

اين جمله افزود كه زهرا، هنگام باردارى، خاطرى آسوده و آرام نداشت، چه از روزگارى پيش، يعنى روز مرگ خديجه گاه بگاه او را حزن و اندوه و اضطراب و تشويش فرا مى گرفت و اين پريشانى خاطر وقتى شدت يافت كه عايشه به خانه پيغمبر آمد و جاى خديجه را، كه چندگاهى فاطمه عهده دار شده بود، گرفت سپس ميان دختر و زن پدر مناقشاتى پديد آمد كه طبعاً در چنين مواردى، ميان اين خويشاوندان، رخ مى دهد، تا آنجا كه بعضى مستشرقين مانند بودلى و لامنس مى گويند: در خانه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم دو جناح تشكيل شده بود كه يكى از عايشه و ديگرى از فاطمه حمايت مى كرد. همچنين دور نيست كه رنج ايّام حمل نيز بر مصيبت فقدان مادر افزده باشد.

زينب در خانواده اى شريف، ايام طفوليت را زير سرپرستى جد بزرگوار خود، سپرى مى كند. از محبّت سرشار افراد خانواده خويش برخوردار مى باشد. هنگامى كه طفلى شيرين زبانست، درس زندگى را از مادر مهربان خود فرا مى گيرد. همين كه دوران شير خوارگى را پايان مى دهد. گروهى از نخبه ترين معلّمين درس زندگى را، كه جزيرة العرب پرورده و بخود ديده است (؛ مانند جد بزرگوار، پدر گرامى، دانشمندان و فقهاى ديگرى از صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم) در مقابل خود مى بيند.

در ميان همسالان زينب، كسى را نمى بينيم كه محيطى چنين شريف و مقدس به خاطر پرورش او آماده شده و به درجه وى از مراحل عالىِ تربيت، برخوردار باشد.

اجتماع اين همه عواملِ سعادت، مى بايست خاطر او را خرسند

ص: 25

نمايد، ولى در همين ايام از حادثه جانگدازى با خبر مى شود كه او را آزرده و محزون مى كند، از آينده پر مشقتى كه در پيش خواهد داشت.

مى گويند روزى آياتى از قرآن كريم خواند و تفسير آن را از پدر خواست و در همان روز بود كه على عليه السلام دور نمايى از فاجعه كربلا را بدونشان داد و بى نهايت متعجب شد كه زينب در پاسخ او گفت:

پدر: مى دانم ... مادر مرا از اين حادثه با خبر ساخت تا براى زندگى در چنان روز مهّيايم سازد! ... على عليه السلام در مقابل اين پاسخ سكوت كرد ولى دل او از فرط شوق و محبت نسبت به دختر خود مى تپيد.

من داستان را از دوران كودكى زينب آغاز كردم، تا امتداد شبح ترسناكى كه گرداگرد گهواره طفل را فرا گرفته و تا آنگاه كه دقايق آخرين زندگى را مى پيمايد همراه اوست و سراسر حكايت از حيات پرمشقت وى مى كند، بنگرم.

اكنون اين موضوع را به حال خود گذارده و به دوران طفوليت او مى نگريم و مى بينيم هنوز پنجمين سال زندگى خود را تمام نكرده است كه حوادث سهمگينى گريبان او را مى گيرد!

ص: 26

دوران كودكى اندوهناك

هنوز پنجمين سال زندگى را تمام نكرده است كه جد بزرگوار خود را از دست مى دهد و جسد پاكيزه او را در خانه عايشه به خاك مى سپارند.

از آن زمان كه مكه را فتح كرده و خانه خدا را از بتان پاكيزه ساخته و مردمان را گروه گروه بدين خود- دين خدا- كشانيده است.

شايد طفل، آن منظره دلخراش را به چشم ديده و حركت جنازه جد و به خاك سپردن او را از نظر گذرانيده است. ما نمى گوييم زينب در اين سن از عمر، كليه حوادثى كه پس از مرگ جدش در مدينه به وقوع پيوست، آگاه بود و از نزاع دو صحابى پيغمبر عمر و ابوبكر و مناقشاتى كه بين آندو! بر سرمردن و نمردن وى در گرفت اطلاع يافت و گفتار عمر را كه مى گفت: محمد صلى الله عليه و آله و سلم نمرده و مانند موسى بازخواهد گشت، درمى يافت و پاسخ ابوبكر را كه به آيه اى از قرآن متوسل شده و مى گفت محمد صلى الله عليه و آله و سلم نيز همچون ديگران مى ميرد، درك مى كرد. نه، من نمى گويم دخترى پنجساله، منظور از اين صحنه ها را مى دانست. ولى بدون شك منظره هاى فجيع و دلخراشى را ديد كه براى آزردن طفلى خرد سال؛ مانند او، كافى است. او جسد جد خود را مى ديد، كه خاموش در صحن خانه افتاده و فرياد و ناله، گرد جنازه وى برخاسته و ديده ها در فقدان او سرشك حسرت مى بارد. در آن خردسالى چه حادثه جانگدازى دل پاك و بى آلايش اين دختر را خست و روح پاك وى را دچار تشويش و اضطراب ساخت!

ص: 27

زينب را مى بينيم، كنار بستر مرگ جدش ايستاده و سر او را مشاهده مى كند كه در دامن عائشه مى افتد و او آن سر نازنين را به آرامى بر بالين مى گذارد. سپس چشمان وى را براى هميشه از دنيا بسته و پيراهنى بر بدن او مى پوشاند و بوسه وداع را از پيشانى شوهر مهربان برمى دارد. آنگاه بانگ ناله از خانه عايشه برخاسته؛ نخست خانه هاى ديگرِ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و به دنبال آن احُد و قُبا را فرا مى گيرد.

سپس مى بيند كسان وى جسد او را در سه كفن مى پوشانند و مسلمانان دسته دسته براى وداع پيشواى بزرگ خود، در خانه او فراهم مى شوند.

او چشم به روى كسانى دوخته بود كه در خانه عايشه به كندن قبر مشغولند سه تن از ياران، كه با يكى آشناست؛ و او پدرش على عليه السلام است.

اين سه بدن پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را برداشته. در قبر مى گذارند و روى قبر را با خشت و خاك مى پوشانند.

زينب براى فرار از دهشت و بيمى كه از ديدن اين منظره هاى فجيع بر اودست مى دهد، به آغوش مادر پناه مى برد ولى مادر خود گرفتار اندوهى است، كه خاطر او را سخت آزرده و آرامش را از وى سلب كرده است.

دختر از آغوش مادر به دامن پدر پناهنده مى شود، ولى مشاهده مى كند كه او نيز با غصه و حزن دست بگريبان است. او از يك سو شكوه از غصب حقوق خود و در هم شكستن حشمت و احترام خويش دارد و از يك سو زن مصيبت زده خود را مى بيند كه مرگ پدر و ستمكارى

ص: 28

اصحاب و غصب حقوق او خاطرش را آزرده كرده است.

زينب مادر را مى ديد كه شبانه از خانه بيرون رفته و يك يك خانه هاى مهاجر و انصار را مى گردد و آنان را به يارى شوى خود مى خواند ولى آنها در پاسخ او مى گويند: دختر پيغمبر! ما با ابوبكر بيعت كرديم واگر على عليه السلام پيشدستى مى كرد. بيعت او را مى پذيرفتيم!

على عليه السلام مى گفت:

مى خواستيد جسد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در خانه بگذارم و براى طلب خلافت با مردم بجنگم؟! زهرا مى گفت:

شوهرم وظيفه خود را چنانكه بايد انجام داد و پاداش مردمى كه حق او را به ستم گرفتند با خداست.

*** زينب همه اين حوادث را مى ديد و گمان دارم منظره دلخراش ديگرى را كه در كودكى وى رخ داد هرگز از ياد نبرد.

او هميشه به خاطر داشت كه چگونه عمر به نام «جلوگيرى از اختلاف كلمه!» به خانه زهرا حمله برد تا على را به بيعت ابوبكر وادارد.

هنوز آواز زهرا در گوش زينب طنين انداز است كه چون نزديك شدن آنان را به خانه خود احساس كرد، فرياد برداشت:

«پدر! پس از تو از عمر و ابوبكر چه ها ديدم!»

به دنبال اين استغاثه، مردم پراكنده شدند و عمر با حالتى محزون نزد ابوبكر رفت تا بايكدير به خانه فاطمه رفته، از او دلجويى كرده و خشنودى خاطر او را جويند.

ص: 29

عمر و ابوبكر نزد زهرا رفتند، ولى فاطمه ايشان را نپذيرفت. سپس به على عليه السلام توسل جستند و او آنها را به بالين زهرا برد، اما دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم روى خود را به ديوار كرده و سلام آنها را پاسخ نداد.

ابوبكر گفت:

دختر پيغمبر! به خدا من پيوند محمد صلى الله عليه و آله و سلم را از پيوند خود بيشتر دوست دارم و تو نزد من از عايشه محبوبترى. من آرزو داشتم روز مرگ پدرت بميرم! (تو خيال مى كنى با معرفتى كه من در حق تو دارم، ميراثت را به ستم خواهم گرفت؟! من از پدرت شنيدم كه ما پيامبران ارث نمى گذاريم، آنچه بجا گذاريم صدقه است).

در اين وقت فاطمه چهره نحيف و محزون خود را به آنان كرد و پرسيد: اگر حديثى را از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بر شما بخوانم آن را به كار خواهيد بست؟ گفتند: آرى!

- شما را به خدا از پدرم نشنيديد خشنودى فاطمه خوشنودى من و خشم او خشم من است؟ و هر كه دخترم را دوست بدار مرا دوست داشته و هر كه او را خوشنود سازد مرا خوشنود ساخته است و هر كه او را به خشم آرد، مرا به خشم آورده؟

- آرى ما اين حديث را از پيغمبر شنيديم.

- اكنون من خدا و ملائكه را گواه مى گيرم كه شما مرا به خشم آورديد و خوشنود نكرديد. اگر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را ببينم شكوه شما را بدو مى كنم.

- سپس روى خود را از آنها برگردانيد.

ص: 30

عمر و ابوبكر گريان از نزد فاطمه بيرون رفتند و ابوبكر از مردم خواست كه او را از خلافت معذور دارند.

*** زهرا روزهاى پس از مرگ پدر را زير بار حزن و اندوه بسر مى برد و زينب كنار بستر بيمارى مادر شريك گريه و اندوه او بود. اين ايام سراسر خانه دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را پرده اى از حزن و اندوه مى پوشانيد.

هيچيك از تاريخ نويسان ننوشته اند كه فاطمه پس از پدر خنده برلب آورده، يا بستر بيمارى را جز براى زيارت خاك او ترك گفته است.

او نزد قبر پدر مى رفت و گريان مشتى از آن تربت پاك بر مى گرفت و مى بوييد و بر ديده مى كشيد و با ناله و فغان مى گفت:

«بر آنكس كه خاك گور احمد را بوييده است، چه باك اگر در عمر خود بوى خوش نبويد؟! بر من مصيبتها رفت كه اگر بروزگار مى رفت، شب مى شد.»

گريه او، ديگر مردمان را به گريه مى افكند.

روزى انس بن مالك را گفتند تا از وى رخصت گرفت و نزد او رفت، چون اجازت يافت از وى خواست كه شكيبايى پيشه گيرد و بر جان خود رحم كند. فاطمه پرسيد:

«چگونه دل شما راضى شد كه پيغمبر را در خاك پنها كنيد؟

انس را گريه اى سخت گرفت، با ناله و اندوه خانه فاطمه را ترك گفت.

فاطمه در گريه و اندوه شهره گشت و او را يكى از پنج تن گريه

ص: 31

كنندگان كه تاريخ نام آنها را ثبت كرده است (آدم، نوح، يعقوب، يحيى، فاطمه) به شمار آوردند. سپس نوه او على بن الحسين عليه السلام نيز بدانها اضافه شد.

زهرا پس از مدتى كوتاه كه از شش ماه متجاوز نبوده است، به پدر پيوست و صحنه فجيع ديگرى برابر زينب پديد آمد، ليكن در اين حادثه ادارك زينب قوى و احساسات او تندتر بود و خودِ مرگِ مادر كافى است كه طفل را شربتى تلخ و ناگوار چشانيده و او را براى گريه و ناله مستعد سازد.

در اين وقت زينب چنان نبود كه نداند از چه مى ترسد و براى چه اندوهناك است. او مى دانست مادرش به سفرى رفته است كه بازگشت ندارد. او مى ديد بدن مادرش را در خاك بقيع نهاده و به خاك و ريگ مى پوشانند و بانگ پدر را مى شنيد كه با ناله و اندوه پيغمبر را سلام مى فرستد و امانت او را به وى باز مى گرداند و پس از آن كه از سوزش فراق شكوه مى كند، آخرين سلام خود را بدرقه راه دختر وى كرده و در اين مصيبت بزرگ، از پروردگار شكيبايى و يارى مى طلبد.

زينب به خانه باز مى گردد و خانه را از مادر خالى مى يابد. در تاريكى شب و طلوع خورشيد، او را نمى بيند. به هر سوى خانه مى نگرد، جز وحشت و تنهايى مونسى ندارد. دل او گواهى مى دهد كه عزيزترين و زيباترين چيز را در زندگى از دست داده است. اين خاطرات دل او را به درد آورده و نزد پدر مى رود. شايد او بتواند اندكى خاطرش را تسكين دهد.

ص: 32

پس از مرگ فاطمه، زنان ديگرى به خانه على عليه السلام آمدند،

ام البنين؛ دختر خزام، مادر عباس، جعفر، عبدالله، عثمان.

ليلى: دختر مسعودبن خالد نهشلى تميمى، مادرِ عبدالله و ابوبكر.

اسماءِ: دختر عميس، مادر محمد، اصغر و يحيى.

صهبا: دختر ربيعه تغلبيه، مادر عمر و رقيه.

امامه: دختر ابوالعاص بن ربيع كه مادر وى زينب دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم است و او مادر محمد اوسط مى باشد.

خوله: دختر جعفر حنفيه، مادر محمد معروف به ابن الحنفيه.

ام سعيد: دختر عروة بن مسعود ثقفى، مادر امّ الحسن و رمله بزرگ.

مخبأة: دختر امرء القيس بن عدى كلبى، وى دخترى زاد كه در خرد سالى درگذشت.

غير از اين، زنان و كنيزان ديگرى نيز به خانه على عليه السلام آمدند، ولى جاى زهرا- سلام الله عليها- همچنان براى هميشه در آن خانه و در دل حسن و حسين و زينب و ام كلثوم خالى بود.

زينب در ميان برادران و خواهران به وصيتى مخصوص از جانب مادر، ممتاز مى بود. مادر وى را سپرده بود كه بايد سرپرست برادران و خواهر باشد و زينب هرگز اين وصيت را فراموش نكرد.

اگر بخواهيم مصيبتهايى را كه در سن پنج سالگى بر اين دختر وارد شد، به دست فراموشى بسپاريم، اگر بتوانيم از شبح دهشتناكى كه گرداگرد گهواره او را گرفته و سپس رفيق دوران كودكى اوست، لحظه اى چشم

ص: 33

برگيريم، چهره درخشان ديگرى از زينب براى ما آشكار مى شود. آنجا زينب را مى بينيم كه در خانه پدر شغلى ما فوق سنين عمر خود به عهده گرفته است و حوادث او را چنان پرورش داد كه توانست جاى مادر را اشغال كند و براى حسن، حسين و ام كلثوم مادر شود، مادرى كه از عاطفه و مهربانى كه در خور يك مادر است، چيزى كم ندارد هر چند تجربه و بصيرت او به اندازه يك مادر نيست.

عجب نيست كه زينب در سن كمتر از ده سال جاى مادر را مى گيرد، بلكه شگفت اين است كه ما مى خواهيم زمان خود را با آن زمان مقايسه كنيم، آنگاه مى گوييم: اين سن دوران بازى و كودكى است.

زندگى آن روز، زندگانى بدوى بود و عوامل طبيعى و بسيطى كه در وجود انسان اثر مى كرد، دختر را در يكروز به اندازه يك ماه و در ماهى بقدر يك سال نيرو مى داد. حرارت سوزان خورشيد كه بر چنان بيابان پهناور مى تافت، احساسات دختر را چنان پرورش داده، تهييج مى كرد كه نظير آن براى دختران نازپرورده زمانما ميسّر نيست.

چرا اين مسأله را بعيد بدانيم؟ مگر مادران وجده هاى ما نبودند كه وظيفه مادرى را در سن ده سالگى يا اندكى پس از آن، به عهده مى گرفتند در حالى كه دختران ايشان شايد در سن بيست و پنج سالگى مى توانند چنان وظيفه اى را به گردن بگيرند.

آرى هيچ شگفت نيست كه زينب در آغاز رشد، مادر و خواهر برادرانش باشد. خواهر او ام كلثوم در حداثت سن، عمر را كه پيرى بود شوى گرفت و عايشه پيش از دهسالگى به شوهر رفت و مردم آن محيط

ص: 34

چنان كارى را شگفت و بزرگ نشمردند هر چند كه امروز بيشتر اروپائيان آن حوادث را از عجايب تاريخ مى شمارند. «بيشتر» اروپائيان گفتم، چرا كه ميان آنها نيز اندكى هستند كه عقل آنان بدين درجه از قوت رسيده است كه مقتضيات زمان و مكان را از نظر دور نداشته و چنان ازدواجى را در چنان روزگار، امرى عادى بدانند.

ص: 35

عقيله بنى هاشم

چون موسم ازدواج زينب شد، على عليه السلام كسى را كه در حسب و نسب همدوش او بود، براى وى اختيار كرد. گروهى از نجيب زادگان و ثروتمندان بنى هاشم، طالب زناشويى با زينب بودند ولى عبدالله بن جعفر از همه سزاوارتر بود.

پدر وى جعفر برادر على و دوست پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم است كه بذوالجناحين ملقب بود و او را پدر مستمندان مى گفتند.

ابوهريره در باره او گويد: پس از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مردى فاضلتر از جعفر يافت نمى شود!

هنگام سختى به حبشه هجرت كرد، سپس با مسلمانان بازگشت و روز فتح خيبر به مدينه رسيد. پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم او را در بر گرفت و پيشانى وى را بوسيد و گفت:

نمى دانم به كدام يك از اين دو، بيشتر خرسند باشم، فتح خيبر يا مراجعت جعفر؟ و گفت: مردم بار درختان گوناگونند و من و جعفر باريك درختيم.

سال هشتم هجرت همراه لشكرى كه عازم روم بود، رفت.

پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرماندهى اين لشكر را به زيدبن حارثه داد و فرمود در صورتى كه براى او حادثه اى رخ دهد جعفر امير لشكر است.

سپاهيان اسلام در بلقاء با لشكر روم رو برو شدند. مسلمانان، قريه «موته» را پناهگاه خود كردند و زيد پرچم را به دست گرفت و پس از آن

ص: 36

كه او را تير باران كردند درگذشت سپس جعفر پرچم را برداشت و چون دست راست او را بريدند پرچم را بدست چپ گرفت و پس از آن كه دست چپ او بريده شد پرچم را به سينه چسبانيد، تا آن كه او را كشتند.

وى نخستين «طالبى» است كه در اسلام بقتل رسيد.

مادر عبدالله بن جعفر «اسماء دختر عميس» خواهر ام المؤمنين «ميمونه» و «سلمى» زن حمزة بن عبدالمطلب و «لبابه» زن عباس بن عبدالمطلب است.

اسماء را نخست جعفر به زنى گرفت و فرزندان او همه از اين زنند.

چون جعفر به قتل رسيد ابوبكر وى را تزويج كرد و از او محمد متولد شد و چون ابوبكر على بن ابيطالب وى را به خانه آورد و يحيى و محمد اصغر و به روايت واقدى عون و يحيى از او متولد شدند.

عبدالله شوهر زينب در حبشه متولد شد و او نخستين كس از مسلمانان است كه در آن سرزمين تولد يافت. ابن حجر (1) 1 گويد:

پيامبر در حق او گفت: «اللهم اخلف جعفراً فى اهله و بارك لعبد الله فى صفقة يمينه» و فرمود: عبدالله در خوى و سرشت، همانند من است. و همچنين فرمود: من در دنيا و آخرت ولى ايشان هستم.

عبدالله سيدى شجاع، بزرگوار و پارسا بود. او را قطب سخا مى گفتند، هيچ گاه مستمندى را محروم نكرد و هيچ كار نيك را بخاطر پاداش انجام نداد.

محمد بن سيرين گويد: مردى بازرگان شَكَر براى فروش به مدينه


1- - الاصابة، ج 3 ص 49.

ص: 37

آورد و بازار او كساد شد عبدالله خبر يافت و ناظر خود را گفت: تا شكر وى را بخرد و به مستمندان دهد.

يزيد بن معاويه، مالى بسيار براى وى هديه فرستاد، عبدالله آن را بر مردم مدينه قسمت كرد و چيزى از آن به خانه خود نبرد.

«عبدالله بن قيس رقيات» در باره او گويد:

عبدالله بن جعفر چون ديد مال ناپايدار است، نام خود را پايدار گذارد.

و شَمَّاخ «معقل بن ضرار» در حق او گويد:

اى عبدالله تو جوان نيكو هستى. سراى تو براى مهمان ناخوانده جاى خوبى است كه در آن خوردنى و پذيرايى دل پسند آماده مى باشد.

ابن قتيبه در «عيون الاخبار» گويد:

چون معاويه از مكه به مدينه شد، براى حسن و حسين و عبدالله بن جعفر و ديگر اشراف قريش هديه ها فرستاد و رسول خود را گفت: بنگر تا هر يك از ايشان هديه خود را چه خواهند كرد.

چون رسول وى رفت، معاويه حاضران را گفت: اگر مى خواهيد بگويم هر يك از اين ها هديه خويش را چه مى كند؟

حسن، اندكى از بوى خوش كه بدو فرستاده ام به زنان خود مى بخشد و مانده را به حاضران مى دهد و براى ديگران چيزى نمى گذارد.

حسين، نخست فرزندان كسانى را كه در نبرد صفّين كشته شده اند مى بخشد و اگر چيزى ماند بدان شتر مى كشد و با شير به مردم مى خوراند.

عبدالله بن جعفر: مولاى خود را مى گويد: اى بديح! با اين مال وام

ص: 38

مرا بده و اگر چيزى ماند، دشمنانم را بدان وارهان.

و اما فلان ...

گويند چون رسول بازگشت، چنان گفت كه معاويه خبر داده بود.

عبدالله در بخشش مبالغه مى كرد و بيمى نداشت كه مال وى تباه شود يا به دشمنان او برسد.

شاعر گويد:

اگر در دست خود جز جانش نداشته باشد آن را به گدا مى بخشد.

*** ميوه اين ازدواج مبارك چهار پسر است على، محمد، عون اكبر، عباس و دو دختر يكى ام كلثوم كه معاويه مى خواست او را براى فرزند خود يزيد به زنى بگيرد و بنى هاشم را به سوى خود كشد ولى عبدالله كار ازدواج او را به حسين وا گذاشت و حسين او را به پسر عم خود قاسم بن محمد بن ابى طلب تزويج كرد.

زناشويى زينب و عبدالله ميان او و پدر و برادرانش جدايى نيفكند و اين زن و شوهر همچنان با على عليه السلام بودند. چون على عليه السلام كوفه را مقرّ خلافت كرد، آنان هم در آن شهر سكونت جستند و على عليه السلام ايشان را سخت گرامى مى داشت. عبدالله در جنگهاى على عليه السلام شركت مى كرد و در صفين يكى از اميران لشكر او بود. چون مردم قدر عبدالله را نزد على عليه السلام مى دانستند حاجت خويش بدو برده و او را نزد پدر زن وى شفيع مى كردند و على عليه السلام هيچگاه حاجت عبدالله را رد نمى كرد.

ص: 39

ابن سيرين گويد: (1) 2 دهقانى از مردم عراق وى را نزد على عليه السلام شفيع كرد و چون حاجتش روا شد، چهل هزار درهم نزد عبدالله فرستاد، عبدالله آن مال را رد كرد و گفت ما بر كار نيك مزد نمى گيريم.

ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين آرد كه: چون حسن بن على عليه السلام درگذشت، بنى هاشم طبق وصيت، خواستند او را در جوار پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به خاك سپارند. ولى امويان سلاح پوشيده و آماده نبرد شدند و مروان آنان را به جنگ برانگيخت و گفت عثمان در آخر بقيع به خاك رود و حسن نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم؟ اين كار شدنى نيست!

حسين مى خواست حسن را نزد جدش به خاك سپارد و نزديك بود فتنه رخ دهد! ولى عبدالله او را سوگند داد تا سخنى نگويد آنگاه حسن را به بقيع برده و نزد مادر وى به خاك سپردند. (2) 3

اكنون شمايل زينب را تشريح كنيم! پيداست كه تاريخ در اين باره خاموش است، چه زينب هنگام جوانى در خانه و در پس پرده بود و كسى نمى توانست او را ببيند ولى پس از ده ها سال، يعنى پس از واقعه كربلا و پس از آنكه روزگار او را در هم فشرده و مصيبتها، ناتوان و شكسته اش كرده بود، طبرى او را از زبان كسى كه در حادثه خونين «عاشورا» ديده است چنين وصف مى كند:

زنى مانند آفتاب درخشان بيرون شد، پرسيدم كيست؟ گفتند:

زينب دختر على است. عبدالله بن ايوب انصارى كه هنگام رسيدن وى به


1- - الاصابة «جلد 4، ص 88».
2- - در تواريخ شيعى است كه امام حسين عليه السلام ميانجى شد و نگذاشت كار به نبرد بكشد.

ص: 40

مصر (پس از قتل حسين عليه السلام) او را ديده است مى گويد: به خدا مثل پاره ماه بود و زنى را زيباتر از او نديدم.

در اين وقت زينب پنجاه و پنج ساله بود، زنى پير و ناتوان، زنى داغديده و مصيبت زده!

اما شخصيت زينب را بايد از قدرت بيان و قوت منطق او فهميد.

سخنرانيهاى وى در صحنه كربلا و در كوفه و مجلس يزيد، او را چنان كه بايد شناسانده و در زيباترين هيكلى از شجاعت و سر بلندى و جلال به ما نشان مى دهد و در آينده گفتار تذكره نويسان را در اين باره خواهيم و از بلاغت زينب در محضر پسر زياد و فرزند معاويه به وحشت خواهيم افتاد.

جاحظ در «البيان و التبيين» از خزيمه اسدى آرد كه: پس از قتل حسين عليه السلام به كوفه رفتم و گوياتر از زينب در آنجا نيافتم، تو گويى زبان على است كه سخن هميراند!

از يك سو هم زينب را مى بينيم كه در لطف و مهربانى همانند مادر و در دانش و پارسايى همتاى پدر خود على عليه السلام است و در برخى روايات است كه او را مجلس علمى بود و زنان به قصد آموختن احكام دين نزد او مى رفتند. اين صفات برجسته كه براى هيچ يك از زنان معاصر او فراهم نشده است، زينب را از ديگران ممتاز ساخت؛ چنانكه او را «عقيله بنى هاشم» مى گفتند و از وى حديث فرا مى گرفتند. ابن عباس از او حديث كند و گويد: عقيله ما زينب دختر على حديث كرد ... و اين لقب بر او ماند؛ چنانكه به عقيله معروف گشت و فرزندان وى را بنى عقيله گفتند.

ص: 41

آژير تندباد

اگر دست حوادث، زينب را از شركت در صحنه هاى جانگداز و مبارزات سياسى كه براى علويان پيش آمد، بر كنار مى داشت، و او همچنان در مدينه به زندگانى زناشويى ساده خويش ادامه مى داد، نيازى به ذكر مبارزه هاى خاندان علوى نداشتيم، ولى مقدر بود كه او نيز از آسيب اين گرد باد حوادث، كه به سختى بر دولت اسلامى وزيدن گرفت، بر كنار نماند!

*** گاهى زينب چنان در اين طوفان هولناك و وحشت افزا ناپديد مى شود كه گويى سيل حوادث سهمگين، سراپاى او را در خود پوشيده است تا آنجا كه آثار او نيز در ميان غرش مهيب و گوش خراش اين حوادث، نابود مى شود ولى طولى نمى كشد كه خود را از ميان اين امواج متراكم بيرون كشيده و در صحنه ديگرى به صورت «شير زن كربلا» جلوه مى كند. پيوستگى اين حوادث با يكديگر سبب شده است كه ما به ذكر يك سلسله نبردهاى سياسى بپردازيم، شايد خواننده تصور كند ارتباط زينب با اين حادثه ها جز اين نيست كه او يك تن از خاندان هاشمى است و اين اتفاقات نيز براى همين خانواده رخ داده است. ليكن خواهيم ديد تنها اين رابطه ضعيف وى را با اين صحنه ها نمى پيوندد، بلكه او در تمام مراحل مبارزه ها مستقيماً شركت داشته و در هر يك نقش مهمى را به عهده دارد.

تقدير چنين بود كه زينب از نزديك شاهد پيدايش بروز اين

ص: 42

حوادث باشد. او به چشم خود ديد كه خلافت از ابوبكر به عمر و از وى به عثمان انتقال يافت و در دوره اين مرد، نبردى آغاز شد و آتشى افروخته گشت كه تا به امروز خاموش نشده است.

او به گوش خويش بانك عايشه را شنيد كه مردم را به شورش مى خواند و خون عثمان شهيد! را مى جويد و مى گويد:

گروهى ناچيز از مردم شهرها و دسته اى از بندگان مردم مدينه در ماه حرام خون حرام را ريختند، به خدا كه انگشت عثمان از يك دنيا مانند ايشان بهتر است. بر شماست كه به كيفر آنان برخيزيد تا عبرت ديگران شود.

و خود در جنگ جمل فرمانده لشكرى مى شود كه بر امير المؤمنين على عليه السلام خروج كرده است. نه على عليه السلام كشنده عثمان است نه مردم را به كشتن او برانگيخت و نه از كشتن او رضايت داشت، نه عايشه از عثمان خوشدل بود. نه خونخواه او بلكه عايشه خود مردم را به مخالفت عثمان مى خواند و كرداروى را نكوهش مى كرد.

تاريخ نويسان فراموش نكرده اند كه چون عثمان از عطاى عايشه كاست، غضبناك شد و روزى كه عثمان خطبه مى خواند جامه پيغمبر را به مردم نشان داد و فرياد زد: اى مسلمانان اين جامه پيغمبر است، هنوز كهنه نشده در صورتى كه عثمان شريعت او را كهنه كرد و بسيار اتفاق مى افتاد كه مى گفت اين نعثل را بكشيد كه كافر شده.

هيچ يك از تاريخ نويسان ترديدى ندارند كه اگر على پس از عثمان به خلافت نمى رسيد، عايشه به شورش بر نمى خاست.

ص: 43

مدائنى گويد:

چون عثمان كشته شد عايشه در مكه بود و هنگام خروج از مكه از ماجراى عثمان مطلع شد و چون مى پنداشت كه طلحه به خلافت مى رسد گفت: بميرد نعثل، آفرين اى صاحب انگشت (لقب طلحه بود، چه انگشت وى در نبرد احد قطع شد) آفرين پسر عمو! گويا مى بينم براى بيعت با آن انگشت بر سر و روى هم مى روند. طلحه پس از قتل عثمان كليدهاى خزانه را گرفته و متاع هاى گزيده خليفه مقتول را برداشت.

چون عايشه دانست كه كار بيعت على پايان يافته، امر كرد تا شتران سوارى او را به مكه باز گردانند.

مردم او را گفتند تو نبودى كه بيشتر از همه با عثمان دشمنى مى كردى و مى گفتى بميرد اين نعثل؟! طبرى گويد: چون عثمان كشته شد، فراريان به مكه رفتند و عايشه آنجا در كار عمره بود، چون وى را از قتل عثمان خبر دادند، كلامى بدين مضمون گفت:

اين سرانجام را مصلحت ناخواهان ميان او پديد آوردند. و چون عمره بگزاشت و از مكه بيرون شد مردى از بنى ليث كه عبيد بن ابى سلمه نام داشت و به ابن ام كلاب معروف بود او را ديد. عايشه از وى پرسيد چه خبر است؟ مرد در پاسخ خاموش شد. عايشه پرسيد: واى برتو به سود ماست، يا به زيان ما؟ وى گفت: عثمان كشته شد و سپس خاموش گشت.

- ديگر چه كردند؟

- مردم مدينه كار خلافت را به نيكوترين صورت پايان دادند و با على عليه السلام بيعت كردند.

ص: 44

- كاش آسمان بر زمين فرود مى آمد و كار صاحب تو پايان نمى يافت، مرا برگردانيد! مرا برگردانيد و به مكه برگشت و مى گفت به خدا عثمان مظلوم كشته شد! به خدا خون او را خواهم خواست.

ابن ام كلاب پرسيد: براى چه؟ به خدا نخستين كس كه با او بستيز برخاست تو بودى، تو مى گفتى بميرد اين نعثل!

- آنها از وى توبه خواستند و چون توبه كرد او را كشتند، من نيز آن روز چنان مى گفتم كه ايشان مى گفتند، اما گفتار امروزم بهتر از گفتار نخست است.

ابن ام كلاب اين ابيات را در باره او گفت:

«تو دگرگون شدى، با دوباران (فتنه) از توست، تو ما را كشتن امام فرمودى و گفتى او كافر شده است، ما پيروى تو را كرديم و او را كشتيم كشنده او كسى است كه كشتن او فرمود، او را كشتيم نه سقف فرود آمد، نه آفتاب و ماه گرفت».

عايشه راه خود برگردانيد و به مكه رفت و آتش انتقام على عليه السلام در سينه او زبانه زد. آرى على عليه السلام كسى است كه از هنگام ورود وى به خانه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم هيچگاه با او آشتى نكرد. مگر على عليه السلام شوى فاطمه دختر خديجه زن محبوب پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نيست كه او با همه جمال و هوش و جوانى نتوانست مكانت وى را در دل شوهر زايل كند؟

مگر على نيست كه در داستان افك به طلاق وى اشارت كرد؟ و بسيارى ديگر از اين مقوله ها كه هر يك براى محكوميت على در نظر عايشه كافى است.

ص: 45

*** هنگامى كه آتش فتنه افروخته شد، زينب سى ساله بود و با شوهر و فرزندان در دارالخلافه به سر مى برد و از نزديك شراره اين آتش سوزان را كه عايشه روشن كرده و سپس آن را دامن مى زد، مشاهده مى كرد.

زينب مى ديد پدرش در ميدانهاى نبرد يكى پس از ديگرى داخل مى شود، جنگ جمل را پايان مى دهد تا صفين را آغاز كند و چون از نبرد صفين و جنگ معاويه آسوده مى گردد، نوبت جنگ نهروان مى رسد، همچنين پنج سال مدت خلافت خود را در رزمگاهها در مقاتله با دشمنان اسلام مى گذراند.

در اين نبردها زينب شركتى نداشت، عايشه بود كه در جنگ جمل شركت جست و به شتر سوار شد و فرماندهى لشكر را به عهده گرفت و نامه به اطراف نوشت و مردم را با عبارتى چنين به جنگ على خواند:

«از عايشه دختر ابوبكر، مادر مؤمنان، زن مجبوب پيغمبر به فرزند خالص خود ... چون نامه من به رسد به يارى ما بيا و اگر نمى توانى مردم را از يارى على عليه السلام بازدار».

گروهى پذيرفتند و گروه ديگر گفتند:

اگر به خانه خويش برگردى ما فرزند خالص تو هستيم و گرنه نخستين كسى هستيم كه با تو ستيز خواهيم كرد!

يا مى گفتند: خدا مادر مؤمنان را بيامرزد، تو را گفته اند در خانه خود بنشين و ما را گفته اند كه جهاد كنيم، تو ما را كار فرمايى و كار ما را خود به گردن گيرى؟!

ص: 46

ولى بنى اميه با سخاوتى سرشار، مال خود را در راه اين نهضت صرف كردند و از هر سو، رو به مكه نهادند تا آن كه سه هزار تن به همراهى وى از مكه بيرون شد، عايشه به بصره رفت و براى مردم چنين خطبه خواند:

مردم عثمان را گناهكار و اعمال او را زيانكار مى دانستند و به مدينه آمده از ما رأى مى جستند، چون ما در ايشان مى نگريستيم، عثمان را مردى پاكيزه و پارسا و ايشان را گروهى دروغگو و عاجر مى ديديم كه آنچه را در دل دارند به زبان نمى آورند، چون انبوه شدند، به خانه او ريختند و خون حرام و شهر حرام را بى دليل و بهانه اى حلال شمردند.

مردمان بانگها در هم افكندند. عايشه گفت: «مردم خاموش باشيد، گوش بدهيد، امير المؤمنين عثمان، گناهانى كرد، ليكن آن را به آب توبه شست و مظلوم كشته شد، او را به ناروا و مانند شتر كشتند، بدانيد كه قريش به تيرهاى خود نشانه هاى خود را زد و به دست خويش دهان خود را خون آلود ساخت. از كشتن عثمان غرضى معلوم نداشت و سودى عايد وى نگشت، به كيفر اين كار بلايى خواهند ديد كه خفته را بيدار كند و نشسته را برانگيزد و گروهى برايشان مسلط مى شوند كه به آنان رحم نكرده و بديشان كيفر سخت دهند. مردم! گناهان عثمان چندان سخت نبود كه ريختن خون وى را روا سازد. نخست او را همچون جامه شسته فشرديد سپس بر وى ستم كرديد، او را پس از توبت و بيرون شدن از گناه بكشتيد و بى مشورتِ جماعت، با على بن ابيطالب عليه السلام بيعت كرديد؟! شما چنان مى پنداريد كه من به خاطر تازيانه عثمان خشمگين مى شوم و از شمشيرى

ص: 47

كه شما به روى او كشيديد به خشم نمى آيم؟ بدانيد كه عثمان مظلوم كشته شد شما خون او را بجوييد و اگر بر كشندگان او دست يافتيد نخست آنان را بكشيد سپس كار را به شورا واگذاريد و شورا را از كسانى تشكيل دهيد كه عمر ايشان را براى اين كار برگزيد و كسانى را كه در خون عثمان شريك بوده اند به مشورت نخوانيد!».

ليكن شنيد كه بعضى او را چنين پاسخ دادند:

«اى مادر مؤمنان! به خدا كه قتل عثمان، براى كارى كه تو انجام دادى ناچيز است. از خانه بيرون شدى و بر شتر ملعون سوار گشتى. خدا تو را حرمت و مهترى داده بود، ليكن به دست خود اين سَتر پاره كردى و آن حرمت را در هم شكستى».

و جوانى از بنى سعد، طلحه و زبير را گفت:

زبير! تو ياور و دوست خالص پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بودى. طلحه! تو دست خويش سپر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كردى و اكنون ام المؤمنين را با شما مى بينم، آيا زنان خود را نيز همراه آورده ايد؟

- نه!

پس من در كار شما شريك نخواهم شد، آنگاه اين اشعار را خواند:

زنان خود را در خانه گذارده مادر خويش را فرمانده جنگ كرديد؟! چه بى انصافى! بدو فرمودند در خانه بماند ولى او بر شتر سوار شده بيابانها را پيمودن گرفت.

كارى در پيش گرفت كه فرزندان وى بخاطر آن با تير و نيزه و

ص: 48

شمشير به جان هم افتادند!

طلحه و زبير پرده او را پاره كردند و حرمت وى را درهم شكستند.

احنف بن قيس او را چنين گفت:

من از تو به خشونت سؤال مى كنم، تو بر من خشم نكن، آيا پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم تو را بدين خروج فرموده بود؟!

- نه.

پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم تو را فرمود: از خطا معصومى؟

- نه.

راست گفتى، خدا مى خواست تو در مدينه بمانى و تو بصره را برگزيدى و تو را فرمود كه در خانه خويش بنشين و تو در خانه مردى از بنى ضبة ساكن شدى. اى مادر مؤمنان به من نمى گويى كه براى جنگ آمده اى يا به خاطر صلح؟

عايشه كه خشم خود را فرو مى خورد گفت:

- براى صلح آمده ام!

- به خدا اگر هنگامى مى آمدى كه جنگ آنان با كفش و ريك پرانى بود، به گفته تو با هم آشتى نمى كردند چه رسد بر اين هنگام كه شمشميرها برگردن هم نهاده اند!

عايشه در پاسخ درماند و با حالتى درناك گفت: بردبارى احنف راهجوى كه از من كرد فرو بپوشيد، از اين نافرمانى فرزندانم به خدا شكوه مى كنم.

***

ص: 49

چون دو سپاه رو بروى هم ايستادند و تنور جنگ تافته شد، عايشه آتش احساسات سپاهيان خويش را بر مى افروخت، به راست نگريست و پرسيد كيانند؟

گفتند: بكر بن وائل

گفت: شاعر درباره شما مى گويد:

چنان در آهن پوشيده نزد ما آمدند، كه گويا در سرافرازى بكر بن وائلند.

سپس به چپ نگريست و پرسيد كيستند؟ گفتند: فرزندان تو؛ ازد.

آنان را بانك زد: اى مردم غصان، شجاعتى را كه از شما مى شنيديم نشان دهيد.

و به پيش روى خود نگريست و پرسيد كيانند؟ گفتند:

بنى ناجيه گفت: زه! زه! شمشيرهاى قرشى، مكى! شجاعتى از خويش نشان دهيد كه از آن پرهيز كنند! و با اين سخنان ايشان را چون پاره اى آتش كرد.

*** يكايك پرچمداران مهار شتر وى را گرفته خويشتن را آماده فداكارى نشان مى دادند و شاعر آنان، وى را بدين اشعار مخاطب ساخت:

اى مادر ما! اى زن پيغمبر! ما بنى ضبه ايم كه تا سرها را در ميدان ريزان نبينيم فرار نمى كنيم و ديگرى مهار شتر را گرفت سپس بر پيكر يكى از لشكريان على عليه السلام گذشت و گفت: تو پيش از آن كه برندگى شمشير را بچشى پيرو على عليه السلام شدى و زنان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را خوار گذاشتى؟ و

ص: 50

مردى از سپاهيان على عليه السلام آماده مبارزه او شده وى را مى گفت:

شمشير خويش برهنه كرده در پير و جوان ازدمى گذارم، تا آنگاه شتر پى شد و نزديك بود عايشه كشته شود ولى على عليه السلام او را نجات داد، سپس منادى او گفت:

كسى زخمدان را نكشد، كسى در پى گريختگان نرود، كسى فراريان را زخمى نسازد، هر كس سلاح خود را از تن باز كند در امان است! هر كس درب خانه خود را ببندد در امانست.

اميرالمؤمنين على عليه السلام پس از پيروزى، بر سر كشتگان كه شماره آنان در حدود ده هزار تن بود، ايستاد همه كشتگان، عرب و مسلمان بودند و در آنها حاملان قرآن و حافظان سنت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بود. آنگاه بر كشتگان كوفه وبصره نماز گزارد.

عايشه را پس از آنكه تنها مبارز اين صحنه خونين بود به مدينه بازگرداندند.

ام سلمه دوست داشت على عليه السلام را يارى دهد ولى مى ديد براى او كه مادر مؤمنان است، دخالت در اين كشمكش زيبنده نيست، پس فرزند خود عمر را نزد على عليه السلام برد دو گفت: با امير المؤمنين! اگر بيم از نافرمانى خدا نبود و تو نيز مى پذيرفتى با تو مى آمدم!

به خدا پسرم را از خودم بيشتر دوست دارم، او همراه تو در اين نبرد شركت مى كند. و سپس نزد عايشه رفت و گفت اين چه قيامى است؟! از خدا بترس و مسلمانان را درگير جنگ نكن، به خدا اگر بدين سفر روم و سپس به بهشتم برند، از محمد صلى الله عليه و آله و سلم شرم دارم. چه، پرده اى را كه بر من

ص: 51

پوشانده است پاره كرده ام.

عايشه اين نصيحتها را نپذيرفت و به راه خود رفت و از زنان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كه با او به مكه رفته بودند، تنها حفصه دختر عمر بود كه گفت: رأى من تابع رأى عايشه است و مى خواست با وى به بصره رود، ليكن برادر او عبدالله نگذاشت و حفصه ناچار در خانه نشست.

*** بدينسان عايشه يكه تاز اين ميدان شد و از زينب در صحنه ها نامى نمى شنويم، گويا دست تقدير او را ذخيره كرد تا پس از يكربع قرن، مبارز صحنه ديگرى شود، مبارز ميدان خونين كربلا. او همچنان در دارالخلافه شاهد نبردهاى پدر بود تا آن كه در شبى نا مبارك، شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم كه امام به نماز بيرون شد، زينب در خانه نشسته و از حوادثى كه در مسجد رخ مى داد خبر نداشت ولى اندكى پس از آنكه بانگ اذان را از مأذنه شنيد، فرياد دلخراشى از ناحيه مسجد به گوش وى رسيد و ترسى مبهم دلش را فشرد، اما خود دارى كرد، سپس به ناله اى كه از ناحيه دارالخلافه برخاسته و هر آن نزديكتر مى شد، زينب دانست كه اين فريادها كشته شدن پدر او را اعلام مى دارد. در اينجا زينب يكبار ديگر همه نيروى خود را كه نزديك بود متلاشى شود، جمع كرد و براى استقبال پدر آماده شد.

على عليه السلام به ضربتى كه از شمشير زهر آلود ابن ملجم خورده بود، از پاى درآمد و او را بر روى دوش به خانه مى آوردند.

زينب خود را روى پدر انداخت و زخم او را با اشك خويش

ص: 52

شستشو مى داد. از يك سو ام كلثوم خواهر وى كنار او ايستاده و قاتل پدر را مى گفت:

دشمن خدا! پدرم از اين ضربت آسيبى نخواهد ديد و خدايت رسوا خواهد كرد. بديهى است زينب داستان ابن ملجم را از كسانى كه به عيادت پدر وى مى آمدند، شنوده است كه ابن ملجم يكى از سه تنى است كه به قتل على و معاويه و عمروبن عاص هم سوگند شدند تا خون كشندگان نهروان را بجويند و دردى را كه از روز كشته شدن عثمان پديد آمده بود، درمان سازند!

ابن ملجم از مكه به كوفه شد و به ديدن مردى از ياران خويش از «تيم الرباب» رفت. در آنجا قطام را كه زيباترين زنان عهد خود بود و پدر و برادر وى را در نهروان كشته بودند، ديد. با ديدن وى دل از دست داده و او را خواستگارى كرد. قطام پرسيد كابين من چيست؟

- هر چه بگويى.

- كابين من سى هزار درهم و بنده و كنيزى و كشتن على بن ابى طالب است!

ابن ملجم لحظه اى فكر كرد. او كه مى خواست راز خود را پوشيده دارد، گفت.:

- هر چه بخواهى مى كنم ولى كشتن على، براى من ميسّر نيست.

قطام براى اين كه وى را بفريبد، گفت: اگر على را بكشى خاطر مرا آسوده ساخته اى و به وصالم خواهى رسيد.

ابن ملجم با تأمل در او نگريست و گفت:

ص: 53

- به خدا كه اين راه را جز براى كشتن على عليه السلام اختيار نكردم.

قطام دو نفر ديگر را نيز براى كمك او حاضر كرد، آنگاه در شب موعود، شمشير به گردن ايشان انداخته، آنان را روانه مسجد ساخت ... و كار چنان شد كه شاعر گويد:

مهرى را چون مهر قطام نديدم!

سى هزار درهم و غلامى و كنيزى و كشتن على عليه السلام.

هيچ مهر هر چند بسيار باشد، گرانبهاتر از كشتن على نيست و هيچ فتك (قتل ناگهانى) به پايه فتك ابن ملجم نمى رسد.

چون على عليه السلام را از مسجد به خانه بردند مردم گروه گروه به قصد عيادت وى، بر در خانه فراهم شدند و چون اجازت دخول نيافتند، دانستند كه بيمارى امام سخت و جراحت او خطرناك است. يكى از ايشان دربان را گفت: به اميرالمؤمنين بگو: خدا تو را در زندگانى و مرگ رحمت كند، كه خدا را سخت بزرگ مى داشتى.

پزشكان كوفه را براى معالجت وى خواندند. اثير بن عمرهانى طبيبى كار آزموده بود. وى در جمله بيست تن غلامانى است كه خالدبن وليد در عين التمر اسير گرفت. چون او را براى معالجت آوردند. شُشِ تازه اى خواست ورگى از آن جدا ساخت و در جراحت فرو كرد و چون بيرون آورد و پليدى هاى مخ را بر آن ديد، مأيوسانه گفت: يا اميرالمؤمنين وصيت خود بگزار كه جراحت اين دشمن خدا به مغز رسيده است.

امام، حسن و حسين را براى نوشتن وصيت نامه خواند. از اين ساعت ديگر زينب بستر پدر را ترك نگفت.

ص: 54

گويى مى خواست پيش از رفتن پدر توشه خويش را از او برگيرد.

اميرالمؤمنين شب بيست و يكم ماه رمضان سال چهلم درگذشت و دو فرزند خود حسن و حسين را برابر دشمن زيرك ايشان، معاويه گذاشت و زينب را تنها گذارد كه به چشم خود اهل بيت را ببيند كه به آتش فتنه اى كه در نتيجه قتل عثمان افروخته شد در مى افتند.

اما عايشه چون خبر مرگ على را شنيد، به اين شعر تمثل جست:

عصاى خود را انداخت و در جاى خويش آرميد، همچنانكه ديده از آمدن مسافر روشن شود.

سپس پرسيد او را كه كشت؟ گفتند مردى از بنى مراد!

گفت:

اگر دور بود خبر مرگ را جوانى بدو داد كه در دهان او خاك مباد!

زينب دختر ام سلمه برآشفت و گفت:

- درباره على عليه السلام چنين مى گويى؟

- گاهى دچار فراموشى مى شوم، چون فراموشى بر من دست داد متوجهم سازيد!

و در روايتى است كه چون عايشه خبر قتل را شنيد، سجده كرد و گفته اند سفيان بن ابى اميه او را از على عليه السلام آگاه ساخت.

بلى عايشه گفت: «عصا را انداخت و در جاى خويش آرميد» ليكن نه چنان بود، نه عصا را انداخت و نه در جاى خويش آرميد، بلكه قتل على عليه السلام يك حلقه از رشته زنجير مصيبتى بود كه اهل بيت را در ميان گرفت و آنان را در آتشى افكند كه عايشه نخست آن را برافروخت و

ص: 55

سپس شعله اش را دامن زد.

*** زينب پدر را از دست داد.

نوبت برادرش حسن رسيد.

حسن دور خود را با اين خطبه آغاز كرد:

در اين شب مردى كه رفتگان و آيندگان در نيكوكارى بدو نمى رسند، از دنيا رفت. وى با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم جهاد كرد و جان خود را سپر او ساخت. پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم پرچم را بدست وى مى داد و جبرئيل طرف راست و ميكائيل طرف چپ او مى رفتند و او تا شاهد فتح را در آغوش نمى كشيد، باز نمى گشت. هنگام مرگ از طلا و نقره جز هفتصد درهم نگذاشت كه مى خواست با آن خادمى براى خانه خود بخرد.

در اين وقت او را گريه اى سخت گرفت و مردم نيز به گريه افتادند.

دور حسن پس از ده سال پايان يافت. او مى خواست با دشمن زيرك خود معاويه درافتد ولى مردم كوفه مردمى كه عدى بن حاتم درباره آنها مى گويد:

«هنگام تن آسائى و فراخى، زبان آنان چون درفش تيز و به وقت كار همچون روباه، نيرنگ پيش مى گيرند». بدو خيانت كردند، و پس از آنكه خيمه او را تاراج كردند و جانماز از زير پايش كشيدند، يكى رداى وى را برد و ديگرى جراحتى بران او رسانيد، ناچار شد كار را به معاويه واگذارد و مردم عراق را گفت:

سه چيز جان مرا از شما بازداشت. كشتن پدرم، جراحتى را كه به من

ص: 56

رسانيدند، مالم را كه تاراج كردند.

زينب پرستارى برادر را به عهده گرفت تا جراحت وى بهبودى يافت.

او گمان مى كرد كه چون برادرش كار را به معاويه واگذاشته است، جان او محفوظ خواهد ماند، ولى معاويه مى خواست خلافت را بصورت پادشاهى در خاندان بنى اميه باقى گذارد و تا حسن زنده بود نمى توانست براى فرزند خود يزيد بيعت گيرد.

معاويه از عهدى كه با حسن بسته بود باكى نداشت؛ چه او به عهد و يثاق پاى بند نبود. آنچه موجب نگرانى او مى شد اين كه مى دانست مسلمانان خلافت يزيد را بجاى حسن نمى پذيرند. او هنوز روزى را بخاطر داشت، كه پس از مصالحه با حسن به منبر رفت و در خطبه خود على عليه السلام را به زشتى نام برد و چون حسين برخاست كه وى را پاسخ گويد، حسن دست او را گرفته بنشاند، سپس خود برخاست و گفت: اى كسى كه على عليه السلام را به زشتى نام بردى، من حسنم و پدرم على عليه السلام است. تو معاويه اى و پدرت صخر. مادر من فاطمه است، مادر تو هند. جد من پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم است، جد تو حرب. جده من خديجه است، جده تو قتيله.

اكنون خدا بد نام ترين و بدگوهرترين و پيشقدم ترين ما دو تن را در كفر، لعنت كند!

به يكبار از طرف مسجد فريادهاى آمين برخاست!

با اين مجبوبيت كه حسن داشت، هرگز معاويه به آرزوى خود نمى رسيد و هر چند مردم از بيم شمشير او جرأت دم زدن نداشتند ولى

ص: 57

حسن در دل ايشان محترم بود.

حسن پس از كار مصالحه، به مدينه رفت و هشت سال در آنجا ماند، معاويه كه مى خواست كار بيعت يزيد را پايان دهد، زهرى براى جعده دختر اشعث بن قيس زن امام حسن فرستاد تا بدو بخوراند و او را از جانب شوى خود آسوده خاطر سازد و به وى وعده داد كه اگر چنين كنى صدهزار درهم به تو دهم و تو را براى يزيد به زنى بگيرم.

چون جعده كار خود را كرد، معاويه آن مال را بدو فرستاد وگفت زناشويى تو با يزيد ممكن نيست، چه من جان فرزند خود را دوست مى دارم! سپس مردى از آل طلحه او را به زنى گرفت و از وى فرزند آورد و چون ميان فرزندان وى و قريش سخنى مى افتاد، ايشان را سرزنش مى كردند و مى گفتند: برويد اى فرزندان زنى كه شوى خود را زهر خورانيد.

زينب برادر را تشييع كرد و چون بدن وى را در گورستان بقيع خواباندند. به خانه وحشت زايى كه گرد اندوه بر در و ديوار او نشسته بود بازگشت.

ص: 58

هجرت

پس از حسن نوبت به حسين رسيد و زينب پرستارى او را به عهده گرفت. حسين مى ديد خلافت از خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم خارج شده و به صورت سلطنت موروثى در خاندان بنى اميه مى رود.

هنوز شش سال از مرگ حسن نگذشته بود كه معاويه آشكارا مردم را به بيعت يزيد خواند و مردم خواه ناخواه دعوت او را پذيرفتند.

تنها پنج نفر مخالف ماندند و سزاوارتر از همه آنان بدين مخالفت، حسين فرزند زهرا و سبط پيغمبر بود. معاويه پس از اين واقعه چهار سال ديگر زنده ماند و حسين همچنان در مخالفت با ولايتعهدى يزيد باقى بود.

او راضى نمى شد كه يزيد وليعهد دولتى باشد كه جدّ وى آن را تأسيس كرده است. چه اگر اين حكومت موروثى است، كسى از حسين به پيغمبر نزديكتر نيست و اگر خلافت حق مردم پارساست او وى كه علم و فقه وپارسايى را فراهم آورده است، چه كسى بدان سزاوارتر مى باشد!؟

اينان خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را از حق خود محروم مى سازند، تا جوانى شرابخوار، عياش، بيدين، آن را به ارث برد.

آيا نوه خديجه امّ المؤمنين، نخستين زن فداكار در اسلام، خلافت را تصرف كند بهتر است يا نوه هند جگر خواره كه در جنگ احد مرتكب پست ترين جنايت گشت؟

اسلام هنوز جناياتى را كه هند در جنگ احد مرتكب شد از ياد نبرده است و جراحتهايى را كه اين زن بر مسلمانان وارد كرد، بهبود نيافته.

ص: 59

هنوز مردمى هستند كه هند را پيشاپيش گروه كافران كه در جنگ بدر از مسلمانان شكست خورده و كسانى مانند عتبه (پدر هند) و شيبه و وليدو ابوجهل و ده ها تن ديگر از ايشان كشته بود. ايستاده ديدند كه آنان را سرزنش مى كند و سوگند مى خورد كه به شوى خود ابوسفيان نزديك نشود تا خون كشتگان را بخواهد تا آن كه مردم مكه عده خود را كامل كرده با سه هزار تن جنگجو بسر كردگى ابوسفيان فراهم شدند و هند با آنان حركت كرد و زنان ديگر نيز، سرود خوانان با او بيرون شدند، و هند با بنده اى حبشى كه وحشى نام داشت خلوت كرد و او را گفت: اگر سر حمزه را بياورى تو را آزاد خواهم ساخت.

همين كه دو سپاه در دامنه كوه احد فراهم شدند، هند زنان را گفت:

تادف بزنند و خود در ميان ايشان به رقص ايستاده و لشكريان را به جنگ برانگيخت.

چون آتش جنگ برافروخت، وحشى خود را نزديك حمزه رسانيده و حربه خويش را به گردش درآورد و به سوى حمزه انداخت.

حربه بدو خورد و او را به خاك و خون غلطانيد.

سپس وحشى بسر وقت هند رفت و هنوز نزديك وى نرسيده بود كه هند منظور او را دانست و خاموش، به وى نزديك شد و دست خود بدو داد. وحشى او را به بالين حمزه آورد و به روى او خم شد و دماغ و گوشش را بريد و چشمانش را كور كرد و شكم او را دريده كبدش را كه هنوز گرم بود، بيرون آورد و با حرص و اشتها جويدن گرفت. زنان بدنبال او خود را به كشتگان رسانده، از گوش و دماغ و انگشت شهيدان براى

ص: 60

خويش گوشواره ها و گردن بندها ساختند.

درست است كه هند در سال فتح مكه، مانند شوى خويش به اسلام گرويد، ليكن اسلام او، لكه اين جنايت را نخواهد زدود و مانع از اين نيست كه پسران او را «فرزندان جگر خواره» بنامند.

*** يزيد نوه اين هند است. پدر او معاويه خلافت اسلامى را همچون سلطنت روميان كه هر گاه هر قلى مى مرد هرقل ديگر جانشين او مى شد، براى وى به ارث گذارد در حالى كه ميان مسلمانان صحابه بزرگوارى بودند و حسين فرزند زهرا و نوه خديجه زنده بود.

معاويه حسين و يزيد را نيك مى شناخت و بخاطر همين شناسايى بود كه در آخرين وصيت خود يزيد را گفت:

- من گردنكشان را در مقابل تو خاضع كردم و اسباب كار را از هر حيث آماده ساختم و دشمان تو را در مقابلت خوار نمودم، ولى از سه كس بر تو مى ترسم، حسين بن على، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير.

آنگاه در مقايسه اين سه تن با يكديگر، خطر حسين را عظيم تر دانست.

حسين خويش او بود و حقى بزرگ داشت از اين رو فرزند خود را گفت:

عبدالله عمر را بكار عبادت واگذار و ابن زبير را بسختى دنبال كن، اما اميدوارم حسين را كشندگان پدر و خوار كنندگان برادر وى، از تو باز دارند و گمان دارم مردم عراق دست از او برندارند، تا به خروجش وادار

ص: 61

كنند.

زينب و بنى هاشم در رجب سال شصتم هجرى، با خلافت يزيد روبرو شدند.

يزيد نه بردبارى پدر داشت و نه در زير كى و وقار به پايه او مى رسيد. او بدين قناعت نكرد نخستين كس باشد كه در اسلام خلافت را به ارث مى برد، او نخواست مانند پدرش حسين را در مدينه آسوده گذارد، بلكه بر او و ديگران كه بيعت وى را نپذيرفته بودند، كار را سخت گرفت و بامدادِ مرگِ معاويه، حاكم مدينه وليدبن عتبةبن ابى سفيان را نامه كرد كه حسين عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير را بشدت تعقيب كن و تا پايان بيعت دست از ايشان برمدار!

چون اين كار بر وليد گران بود، از مروان رأى جست، وى گفت: تا كسى از مرگ معاويه آگاه نشده، آن ها را بطلب كه بيعت كنند، اگر پذيرفتند! چه بهتر و گرنه آنان را بكش.

حسين با تنى چند از كسان خود، نزد وليد رفت سپس ايشان را به در خانه وى گذارده، خود داخل شد و مروان را ديد نزد وليد نشسته است، حاكم مدينه او را به بيعت يزيد خواند. حسين پاسخ داد:

- مانند منى پوشيده بيعت نكند و گمان دارم تو نيز بيعت نهانى را نمى پذيرى و مى خواهى كار آشكار صورت گيرد؟

- آرى!

- پس وقتى مردم را براى بيعت طلبيدى ما را نيز بخوان! وليد خاموش شد و حسين برخاست تا بيرون رود ولى مروان، وليد را ترسانده

ص: 62

گفت:

- به خدا اگر بيعت نكرده برود ديگر بر او دست نخواهى يافت مگر اين كه كسان بسيار ميان شما و او به كشتن رود! او را نگاهدار تا بيعت كند و اگر نپذيرفت، گردن بزن! حسين برجست و مروان را گفت:

- پسر زرقاء! تو مرا مى كشى يا او؟ به خدا دروغ گفتى و مرتكب گناه شدى، سپس بيرون رفت و مروان وليد را گفت:

- نافرمانى من كردى به خدا او هرگز اطاعت تو را نخواهد كرد!

- تو مرا به كارى اشارت مى كنى كه دينِ مرا تباه مى كند. به خدا دوست ندارم جهانى را مالك شوم و كشنده حسين باشم. سبحان الله حسين را بخاطر اين كه مى گويد: با يزيد بيعت نمى كنم، بكشم؟ كشنده حسين را در روز قيامت ميزانى سبك خواهد بود؟

*** حسين از خانه وليد به خانه خود رفت تا كسان خود را از مذاكره اى كه با وليد داشت آگاه سازد و بدانها بگويد كه آماده سفر باشند.

شب ديگر فرزند زهرا خويشاوندان خود را فراهم آورد و پيش از آن كه ماه بدرخشد و حركت ايشان را به مردم مدينه بنماياند، از تاريكى شب استفاده كرده، ترسان از شهر خارج شدند و از خويشان جز محمد بن حنفيه كسى را در مدينه نگذارد. محمد وى را گفت:

- برادر! تو نزد من گرامى ترين مردم و از همه كس بخير خواهى من سزاوارترى، چند كه توانى با خويشان خود از يزيد و آبادانى ها دور شو و فرستادگان خود را ميان مردم روانه ساز! اگر با تو بيعت كردند خدا را بر اين

ص: 63

نعمت سپاس گو و اگر برجز تو گرد آمدند، به دين و عقل تو آسيبى نمى رسد و از فضل و جوانمردى تو نمى كاهد! من مى ترسم به شهرى بروى كه مردم آن نيمى با تو و نيمى بر تو باشند و اختلاف پديد آيد و جنگ در گيرد، آن وقت نخستين كس كه هدف شمشير قرار گيرد تويى و خوارترين خون، خون تو و ذليل ترين كس تو خواهى بود كه خود از همه بهتر و پدر و مادرت شريف ترين كسانند. حسين پرسيد:

- برادر پس به كجا بروم؟

- نخست به مكه برو اگر توانستى همان جام مقام كن و گرنه راه بيابانها و شكاف كوهها را پيش گير و از شهرى به شهر ديگر شو و منتظر عاقبت باش!

- حسين او را رها كرد و با تأثر گفت:

- برادر! نصيحت و مهربانى خود را دريغ نداشتى اميدوارم رأى تو درست و صواب باشد انشاءالله.

*** در راه مكه، اهل بيت از نقاطى كه جدّ ايشان پيش از شصت سال بدانها عبور كرده بود، گذشت. تاريكى شب آنها را در پناه گرفته و پرده تيره اى بر روى اين قافله كشيده بود، سكوت ممتدّ را جز صداى سُم شتران كه به روى ريكها مى رفتند، نمى شكست حتى براى شتران نيز آواز نمى خواندند. تنها حسين با صوتى آهسته مى گفت:

«پروردگارا تو مرا از مردم ستمكار نجات بده!»

نخلستانهاى آن شهر، جايى ديده نمى شد، يك بار ديگر ديده

ص: 64

وداع را برمدينه؛ شهر جدّخود، شهرى كه دوران كودكى و روزگار جوانى را در آن گذرانده بودند، افكنده وآخرين وداع خودرابا آن شهر مقدس كردند.

اگر اهل بيت مى توانستند حوادث فردا را دريابند، مى بايست گوش آن شب تاريك را از نوحه و ناله پرسازند؛ چه حسين و خويشان او در آن شب براى هميشه مدينه را ترك مى گفتند.

ساعاتى چند گذشت و كاروان همچنان تاريكى شب را شكافته و براه خود ادامه مى داد تا آن كه اشعه ماه بر آنها تابيد و معلوم شد حسين وبرادرها و برادر زاده ها و خواهران و خواهر زاده هاى او افراد اين قافله را تشكيل مى دهند.

عقيله بنى هاشم زينب هم منتظر بود كه نور ماه بدرخشد و وحشتى را كه كاروان و دنياى اطراف آن را گرفته است، نابود سازد.

كاروان شب و روزى چند به راه خود ادامه مى داد تا آنكه مكه نمايان گشت و حسين اين آيه را از كتاب پروردگار خواند:

«فلما توجّه تلقاء مدين قال عَسى رَبّى ان يهدينى سواء السبيل.» (1) 4

بيش از چند روز از توقف آنان در مكه نگذشته بود كه نامه كوفيان يكى پس از ديگرى رسيد.

نوشته بودند، ما در نماز جمعه والى شركت نمى كنيم و آماده پذيرايى تو هستيم.

اهل بيت آماده سفر ديگرى شدند.


1- - قصص: 22.

ص: 65

دليل قافله

پيش از آنكه كاروان بار خود را ببندد، دليلى را كه مورد اطمينانشان بود، روانه كوفه كردند، تا حقيقت حال را معلوم كند.

امام حسين پسر عموى خود مسلم بن عقيل بن ابوطالب را نامزد اين مأموريت كرد، مسلم از مكه به مدينه رفت و از آنجا دو تن راهنما به همراه خود برداشت و راه بيابان را پيش گرفت. تشنگى يكى از راهنمايان را كشت و گفته اند كه هر دو از تشنگى مردند. مسلم اين پيش آمد را به فال بد گرفت و حسين را نامه كرد.

«من به مدينه آمدم و دو راهنما را مزدور گرفتم، آنها راه راگم كرده و از تشنگى مردند. با نيم جانى خود را به آب، درمكانى كه مضيق نام دارد و از بطن خبيث است رساندم. من اين سفر را به فال بد گرفتم. اگر ممكن است مرا معذور فرما و ديگرى را بفرست!»

امام پاسخ نوشت به كوفه برو.

مسلم به كوفه رفت و به خانه مردى از شيعيان منزل كرد. شيعيان رو بدو آوردند و چون جماعتى در خانه انبوه مى شد. مسلم نامه حسين را بر ايشان مى خواند و آنان مى گريستند و او را وعده يارى مى دادند، چنان كه دوازده هزار تن يا بيشتر با او بيعت كردند. پس نامه بشارت آميزى به حسين كه در مكه منتظر مى زيست نوشت.

هنگامى كه مسلم به كوفه وارد شد، امير شهر؛ نعمان بن بشير انصارى بود. هواداران يزيد، بدو نوشتند: اگر كوفه را مى خواهى، ديگرى

ص: 66

را امير اين شهر كن كه از نعمان كارى ساخته نيست و كار مسلم سخت قوت گرفته است. يزيد نعمان را بركنار ساخت و حكومت كوفه را نيز به عبيدالله بن زياد كه حاكم بصره بود داد و او را مأمور كشتن مسلم كرد. ابن زياد هانى بن عروه مرادى را كه مسلم در خانه او بود، طلبيده و به زندان افكند تا او را بكشد. اين خبر شايع شد و زنان بنى مراد گريه و زارى را سردادند، مسلم غضبناك بشوريد و چهار هزار تن از مردم كوفه دنبال وى افتاده قصد رهايى هانى كردند اما حال مردم كوفه در چنين وقت، سخت شگفت انگيز است.

ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبين گويد: زنى كوفى ميان سپاه مى آمد و دست فرزند خود را گرفته مى گفت: اين انبوه مردم براى يارى مسلم كافى است و او را با خود مى برد، مردى دست برادر يا پسر خود را مى گرفت و مى گفت: فردا لشكر شام مى آيد، تو چگونه مى توانى با ايشان بجنگى؟ برگرد؛ و پيوسته از گرد مسلم پراكنده مى شدند، چندانكه نماز مغرب را تنها با سى تن خواند و چون به سوى دَرِ «كِنْده» رفت، ده تن با او بودند و هنوز از در خارج نشده بود كه كسى را همراه خود نيافت!

مسلم در كوچه هاى كوفه سرگردان بود، تا آنكه گذار وى به خانه پيرزنى افتاد كه بر در خانه انتظار فرزند خود را كه با مردم بيرون شده بود؛ مى برد.

مسلم بر وى سلام كرد و آب خواست. زن او را آب داد، مسلم آب را آشاميد و همچنان در جاى خود توقف كرد. زن به شك افتاد و از او خواهش كرد كه به خانه خود رود و سه بار درخواست خود را تكرار نمود.

ص: 67

مسلم گفت:

- به خدا در اين شهر خانه اى ندارم آيا مى توانى در حق من نيكويى كنى؟ شايد بتوانم از اين پس تو را پاداش دهم.

- چه مى خواهى؟

- من مسلم بن عقيلم كه مردم اين شهر به من دروغ گفتند و مرا خوار كردند.

زن او را به خانه برد و شامى براى وى آماده كرد. مسلم شام نخورد و زن خبر وى را به پسر خود داد، هنوز بامداد نشده بود كه حاكم شهر از ماجرا خبر شد و مسلم را محاصره كردند. مسلم دل بر مرگ نهاد و درمقابل شصت يا هفتاد تن سربازان ابن زياد آمد و چون اين عده در جنگ او مانده شدند. نى ها را آتش زده بدو افكندند و از شمشير كشيده صفوف ايشان را بشكافت. محمد اشعث وى را گفت:

- تو درامانى، بيهوده خود را به كشتن مده!

مسلم نپذيرفت و جنگ كنان اين رجز را برخواند:

«سوگند خوردم كه آزاد كشته شوم، هر چند مرگ را ناگوار بينم.

مرد، روزى بابدى روبرو مى شود. من مى ترسم به من دروغ گويند و يا مرا بفريبند».

پسر اشعث گفت: نه به تو دروغ مى گويند، نه تو را مى فريبنداين مردم پسر عموهاى تو هستند و خيال كشتن و آزارت را ندارند. در اين وقت جراحات مسلم بسيار شده بود و به ديوار تكيه داد. اطرافيان او را بامان مى خواندند. آنگاه استرى آورده و او را بر آن نشاندند و سلاح وى

ص: 68

بگرفتند و مسلم از امان ايشان به شك افتاد.

*** چون وى را نزد پسر زياد حاضر كردند، گفت او را بر بام قصر برده گردن زنيد و بدن وى را بزير اندازيد و هانى را نيز در بازار، بدار آويزان كنيد. طبرى از كسى كه خود شاهد قتل هانى بود آرد: كه پس از قتل مسلم او را دست بسته به بازار گوسفندفروشان بردند و او مذحج را به يارى مى خواند؛ چون ديد كسى يارى وى نمى كند، دست خود را از بند رها ساخت و گفت: عصايى ياكاردى يا استخوانى نيست كه از جان خود دفاع كنم؟ پس دوباره بر او ريختند و وى را محكم بستند و گفتند گردن خود بكش! نپذيرفت. پس مولاى عبيدالله زياد، ضربتى بدو زد و كارگر نيفتاد ديگرى او را بكشت و مردم همچنان بدو مى گريستند.

*** هنگامى كه اين حوادث در كوفه رخ مى داد، اهل بيت در مكه نامه مسلم را مى خواندند كه مژده بيعت كوفيان را مى داد كه انتظار رسيدن آنان را مى برند!

حسين با شتاب اهل بيت خود را به سوى كوفه حركت داد و منتظر نشد پيام شفاهى مسلم بدو برسد، چه در آن وقت كه مسلم به مرگ خود يقين كرد گريان شد. كسى وى را گفت:

آن كه به دنبال چنين مطلوب مى رود، از مانند آنچه به تو مى رسد نبايد گريان شود!

- به خدا براى خودم نمى گريم و از كشته شدن بيمى ندارم، گريه من

ص: 69

براى حسين و فرزندان اوست كه در راهند، سپس محمد بن اشعث را كه بدو امان داده بود گفت:

- بنده خدا! مى دانم از امان دادن من عاجزى ولى مى توانى كسى را نزد حسين روانه سازى تا از زبان من به وى بگويد: كوفيان تو را بفريبند.

اينان اصحاب پدرت هستند كه از دست ايشان آرزوى مرگ داشت.

كوفيان به تو و من دروغ گفتند.

پسر اشعث سوگند خورد كه اين پيام را به حسين مى فرستد. ليكن حسين بدنبال نامه نخستين بيرون شد و روزى كه از مدينه هجرت كرد چه خوب به گفته يزيد بن مفرغ تمثل جست «مرگ منتظر است اگر چه من به يكسو شوم!»

ص: 70

خواهش و اصرار

روزى مردم مكه خبر شدند كه حسين با اهل بيت خود به زودى به عراق خواهد رفت. بنى هاشم از اين سفر كه پايان آن معلوم نبود، ترسيده و كسانى نزد حسين رفتند تا او را از سفر بازدارند و اگر خود مصمم به رفتن است، خانواده خود را در مكه باقى گذارد، چه او نمى داند عاقبت چه خواهد شد!

عمر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام نزد وى رفت و گفت: من به خاطر حاجتى نزد تو آمده ام و مى خواهم از روى خيرخواهى آن حاجت را به تو بگويم، اگر مرا ناصح خويش مى دانى بگويم و گرنه خاموش باشم؟

- بگو، به خدا تو را خائن نمى شمارم و هوا پرست نمى دانم.

- شنيده ام به عراق مى روى. من مى ترسم به شهرى در آيى كه حكام و فرمانداران آن شهر در آن جا بوده و خزانه هاى اموال در اختيار ايشان باشد. مردم بنده مالند و من مطمئن نيستم كسى كه به تو وعده يارى داده، يا آن كه تو را از دشمن تو بيشتر دوست مى دارد، به جنگ تو بر نخيزد.

عبدالله عباس نزد وى رفت و گفت:

پسر عمو! مردم مى گويند قصد عراق دارى، بگو چه خواهى كرد؟

- قصد دارم در همين دو روز به عراق روم انشاءالله.

ابن عباس با عدم رضايت گفت:

ص: 71

از خدا مى خواهم تو را باز دارد! بگو بجايى مى روى كه امير خود را كشته و دشمن خود را رانده و شهرهاى خود را در اختيار دارند؟ اگر چنين است برو و اگر امير ايشان در ميان آنها حكومت مى كند و مردم ماليات هاى خود را بدو مى دهند، پس آنها تو را بجنگ و جدال مى خوانند. من مى ترسم دروغ بگويند و با تو مخالفت كنند و تو را خوار سازند و به جنگ تو آيند و كار را بر تو سخت كنند.

- من از خدا طلب خير مى كنم تا او چه خواهد!

*** چون ابن عباس از خانه حسين بيرون رفت، ابن زبير را ملاقات كرد.

ابن زبير از مسافرت حسين به عراق سخت خرسند بود؛ چه با بودن حسين در مكه، نمى توانست به مقصود خويش كه تسلط بر حجاز است، نائل گردد و مى دانست كه اگر حسين به سفر رود، آرزوى او بر آورده خواهد شد.

شبانگاه ابن عباس نزد حسين رفت و با اصرار و التماس گفت:

- من خود را به شكيبايى مى زنم ولى شكيبايى نتوانم! من در اين سفر از هلاكت و بيچارگى تو بيم دارم! مردم عراق مكّار و حيله گرند، در همين شهر بمان؛ چه تو سيّد حجازى و اگر مردم عراق راست گويند، ايشان را نامه كن تا دشمن خود را برانند، آنگاه نزد آنها برو.

ولى حسين از تصميم خود منصرف نشد، ناچار ابن عباس گفت:

- حالا كه مى روى زنان و كودكان خويش را همراه مبر، به خدا مى ترسم تو را نيز مانند عثمان بكشند كه هنگام كشتن وى زنان و فرزندان

ص: 72

او بدو مى نگريستند. ولى حسين نپذيرفت در اين وقت ابن عباس با خشم تمام گفت:

به خدا با سفر خود، چشم ابن زبير را روشن كردى؛ چه با بودن تو كسى بدو توجه نمى كند و چون از نزد او بيرون رفت گذارش به پسر زبير افتاد و او را گفت:

مژده باد، حسين از مكه مى رود و دنيا به كام توست هر چه مى خواهى بكن! (1) 5

موسم خروج حسين فرا رسيد، مردم مكه با بيم و اندوه بدانها مى نگريستند. آنگاه آخرين تلاش براى ممانعت وى از مسافرت به وسيله عبدالله بن جعفر؛ شوهر زينب، به عمل آمد. در اين جا براى نخستين بار مى بينيم عبدالله از حسين دور مى ايستد؛ چه هنگامى كه مى خواهد او را از سفر باز دارد؛ مانند ابن عباس، خود نزد او نمى رود، بلكه نامه اى به همراهى محمد و عون فرزندان خود بدو مى نويسد.

آيا عبدالله بيمار بود و نمى توانست نزد حسين رود؟

نه؛ چه نامه اى كه از وى در تاريخ مانده است، بدين موضوع اشارتى ندارد. متن نامه او را طبرى و ابن اثير چنين ضبط كرده اند:

«تو را به خدا سوگند، وقتى نامه مرا خواندى از رفتن منصرف شو كه مى ترسم هلاكت و بيچارگى خاندانت، در اين سفر باشد. اگر تو امروز هلاك شوى، روشنى زمين خاموش مى شود؛ چه تو اميد مؤمنان و نشانه


1- - تاريخ در اينجا نكته اى را متعرض ايت كه مؤلف آن را ذكر نكرده. مورّخين گويند: حسين عليه السلام پسر عباس را از پايان كار خويش و كسان خود خبر داد و گفت: بخاطر نام دين، از سفرى كه به چنين عاقبتى منتهى مى شود ناگزيرم.

ص: 73

هدايت جويندگانى. در رفتن شتاب مكن كه من خود بدنباله نامه مى رسم، والسلام».

آيا عبدالله از حسين نگرانى داشت كه نزد او نرفت؟ ابداً؛ زيرا در نامه خود حسين را روشنى زمين، نشانه هدايت خواهان و اميد مؤمنان مى داند.

پس چرا نزد وى نرفت و به فرستادن نامه قناعت كرد؟

ممكن است مطلب ساده تر از اين باشد كه در اطراف آن تحقيق كنيم، شايد در آن وقت، عبدالله به كارى مشغول بوده و نامه خويش را به عجله نوشته است، تا به وقت فرصت، خود به دنبال نامه رود.

و دور نيست كه عبدالله خواسته است، پيش از اين كه با حسين تلاش كند، بسر وقت امير مكه رود؛ چه وى پس از فرستادن نامه نزد عمر و بن سعيد كه از جانب يزيد حكومت شهر را داشت رفت و به مشورت پرداخت، عبدالله امير را گفت: نامه اى به حسين نوشته و وعده امان و نيكويى و كمك بدو دهد.

عمرو گفت:

- هر چه خواهى بنويس تا من مهر كنم.

وى از زبان امير نامه نوشت و امير بر آن مهر زد، آنگاه عبدالله گفت: شايسته است كه اين نامه را با برادر خود يحيى نزد وى فرستى تا بداند جديت از ناحيه توست.

عمرو قبول كرد و يحيى و عبدالله نامه را نزد حسين بردند حسين نامه را پاسخى نيكو داد ولى همچنان به راه خويش رفت و قبر جد خود را

ص: 74

وداع كرده با گريه گفت:

«دست از جان شسته و براى اجراى امر خدا عازم هستم».

*** اين جا مى بايست اندكى توقف كرده، ارتباط زينب و عبدالله را در اين وقت در نظر بگيريم؛ چه مى بينيم هنگام حركت حسين، تنها زينب با اوست و عبدالله در معيت وى نيست.

حوادث سهمگين كه پيش آمد، ما را از عقيله خويش؛ زينب بازداشت. ماديده به ابرهاى تيره دوخته بوديم كه برخانه وى خيمه زده بود و مصيبتهايى را مى نگريستيم كه بر او وارد مى گشت و اگر لحظاتى چند، زينب را فراموش كرديم، اين حوادث ما را معذور خواهد داشت ولى چنين نيست كه او را فراموش كرده باشيم.

اكنون دوباره بسر وقت او مى رويم، مى بينيم وى تنها با برادر خود بسر برده و شوهرش همراه او نيست و تا آخرين روز زندگانى در اين حال بسرمى برد وخانه حسين بن على رابجاى خانه عبدالله بن جعفر اختيار مى كند.

آرى زينب با برادر به سفر عراق رفته و شوى وى در حجاز مى ماند؟ حتى پس از قتل حسين نيز به حجاز باز نمى گردد و نزد شوهر نمى رود، بلكه مدتى كوتاه در مدينه مانده و سپس به مصر سفر مى كند و در آنجا در ماه رجب سال 62 به خاك مى رود و عبدالله همچنان در مكه مى ماند و تا به سال هشتاد (عام الجحاف) كه سيلى عظيم در آن شهر برخاست، وفات مى يابد.

ص: 75

*** از كتابهاى تاريخى و تذكره ها مى پرسيم آيا ميان زن و شوهر مخالفتى بوده است؟ در پاسخ اين سؤال تاريخ و تذكره ها خاموش مانده پاسخى نمى دهند.

مى خواهيم اين موضوع را ناديده انگاريم ولى مى بينيم، چندان آسان و مقدور نيست.

هر گاه متوجه جدايى زينب و عبدالله نشده بوديم، ممكن بود تنها همراه زينب به سفر برويم ولى چه بايد كرد كه بدين نكته متوجه شديم.

سپس مشاهده مى كنيم كه در هر نقطه، ميان زينب و پسر عموى او، جدايى افتاده است. زينب تا آخرين روز زندگانى خويش، همراه خويشاوندان خود بسر برده و خاطر او به شوهر يا فرزند مشغول نگشته است.

و باز اين سؤال پيش مى آيد كه چه اختلافى ميان اين زن و شوهر بود؟ اخيراً چيزى را در شرح حال زينب مى خوانيم و تصوّر مى كنيم اين زينب، جز عقيله بنى هاشم نيست. آرى در آن وقت كه كتابهاى تاريخ و تذكره ها در اين باره خاموشند، در كتاب «سيده زينب» و اخبار «زينبيات» تأليف عبيدلى؛ دانشمند نسب دان، در ترجمه زينب وسطى (ام كلثوم) زن پيشين عمربن خطاب چنين مى خوانيم:

چون عمر كشته شد، محمد بن جعفر بن ابى طالب وى را به زنى گرفت و بمرد، سپس عبدالله بن جعفر با وى ازدواج كرد و ازدواج عبدالله با او، پس از طلاق خواهر وى؛ زينب كبرى- س- بود و ام كلثوم در خانه عبدالله درگذشت.

ص: 76

سپس رشته اين خبر را گرفته پيش مى آييم و شرح حال عقيلة بن جعفر راخوانده و مى بينيم!

هيچ يك از تذكره نويسان سخنى از طلاق زينب عقيله و ازدواج عبدالله با ام كلثوم نگفته اند، پس اگر خبر طلاق درست است چه وقت واقع شده؟

آنچه را كه بطور حدس (نه يقين) مى توان گفت اين است كه اين طلاق پس از قتل امام على و پيش از حركت حسين از حجاز بوده است.

ام كلثوم تا روز مرگ محمد بن جعفر، در خانه وى بود و محمد در صفين زير پرچم على جهاد مى كرد و چنانكه در خبر پيش گذشت، ام كلثوم پس از شهادت حسين در خانه عبدالله جعفر (در غوطه دمشق) مرد.

بنابراين، ام كلثوم تا هنگام مرگش كه پس از قتل حسين بوده، در خانه عبدالله بن جعفر بسر برده است در اين صورت زينب پيس از اين واقعه، طلاق گرفته و با برادر خود به كربلا رفته است.

اين نتيجه آخرين تحقيقى است كه پيرامون اين موضوع مبهم و پيچيده و در اطراف زناشويى زنيب به دست آمده است.

از تاريخ نويسان نمى پرسيم كه سبب طلاق چه بوده؟ بلكه متوجه زينب شده و مى بينيم كه وى خود را در دوستى برادر و برادر زاده ها فنا ساخته و عبدالله بن جعفر را مشاهده مى كنيم كه از صميم قلب حسين را كمك كرده و از او مى خواهد كه از حركت به عراق منصرف شود.

و خود در تعظيم و بزرگداشت او پايدار مى ماند و چون حسين را مصمم به حركت مى بيند، پسران خويش را همراه امام مى فرستد و دل او

ص: 77

پيوسته با حسين است.

پس از آن كه حسين شهيد مى شود، عبدالله خوشحال است كه محمد و عون پسران وى همراه او كشته شده اند. در روايت ديگر مى خوانيم كه: فرزندان عبدالله سه نفر با حسين شهيد شده اند؛ محمد، عون و عبدالله.

ص: 78

به سوى بيابان مرگ

شامگاهى كه هوا آرام بود، كاروان درروشنايى ضعيف ماه، مكه را ترك گفته، و كوفه را پيش گرفت. گويى كوههايى كه شهر مكه را در ميان گرفته اند، از اينكه خاندان محمد صلى الله عليه و آله و سلم را عازم سفرِ مرگ مى بينند، به خشم و خاموشى گراييده اند.

همين كه لختى راه پيمودند، فرستادگان عمرو بن سعيد بن عاص؛ امير حجاز، سر راه بر ايشان گرفته و مى خواستند كاروان را به مكه باز گردانند و كار به تازيانه كشيد، سپس فرستادگان باز گشته و كاروان به مسير خود ادامه داد.

كاروان در آغاز سفر به شتاب راه مى رفت و چون شنيده بودند كه چند ده هزار نفر منتظر ورود پسر دختر پيغمبرند، دشوارى سفر برايشان آسان بود همچنان كه شصت سال پيش، انصار جد حسين، انتظار قدوم محمد صلى الله عليه و آله و سلم را داشتند.

زينب كه سرپرست زنان بود، يك- دو بار به پشت سر نگريست و در حالى كه دل او از غصه مالامال بود بر آن جايگاه مقدس نظر افكند.

او پيش از اين وقت نيز به عراق سفر كرده بود، ولى در آن وقت، پدرى داشت كه دنيايى قيمتش بود. امروز كه براى دومين بار به عراق مى رود سنگينى مصيبتها كه در طول بيست سال متحمل شده، او را درهم فشرده است. پدر و برادر و همچنين ايام شادابى و سپس روزگار جوانى را از دست داده است.

ص: 79

زينب بدنبال اين نگاه، نگاهى كه از محبت و اندوه و ترحم سرشار بود به كاروانى كه به راه خويش مى رفت، انداخت و در اين وقت ديدگان او پر از اشك شد، مگر افراد اين كاروان همه خويشاوندان، برادران، برادرزادگان و عموزادگان او نيستند كه خانه خويش را ترك گفته به سوى عاقبت حتمى ولى نامعلوم خود پيش مى روند؟!

آيا زينب مى دانست پايان كار چه خواهد بود؟ بر فرض كه نمى دانست، مدتى دراز در انتظار نماند؛ چه كاروان هنوز بيش از دو يا سه منزل راه نپيموده بود كه دو تن عرب از بنى اسد را ديدند و در خاطر حسين گذشت كه وقايع كوفه را از ايشان بپرسد. طبق اطلاعى كه مسلم بدو داده بود، مى بايست او را از مردمى خبر مى دهند كه گروه گروه آماده استقبال او هستند و سرودى را كه دختران بنى نجّار هنگام ورود جدّوى به مدينه از ته دل مى خواندند، بر زبان مى رانند.

ولى افسوس كه گفتار اين دو تن عرب، رشته اين خيالات شيرين را قطع كرد. آنها در پاسخ حسين گفتند:

ما خبرى داريم، پنهان بگوييم يا آشكار؟!

حسين نظرى به اصحاب خود كرد و گفت:

- از اينها چيزى پوشيده ندارم.

- گفتند:

پسر پيغمبر! دلهاى مردم «با» تو و شمشيرهاى ايشان «بر» تو است، برگرد!

سپس او را از قتل مسلم و هانى خبر دادند. با شنيدن اين خبر،

ص: 80

كاروان را سكوتى آميخته با اندوه فرا گرفت و بدنبال آن، ناله زنان و آواز گريه همگىِ كاروان برخاست و ماتمى در آن بيابان برپا گشت.

چون بانك ناله اندكى فرو نشست، حسين خواست تا كسان خود را باز گرداند، ليكن فرزندان عقيل به پا جسته، صيحه زنان گفتند:

به خدا هرگز بر نمى گرديم تا خون خويش بخواهيم، يا از آن شربت كه مسلم نوشيده است بنوشيم و همگى كشته شويم!

حسين به آن دو تن نگريست و با لحنى محكم و آميخته با اندوه گفت:

- زندگى پس از مرگ اينان، خوش نيست.

.... و تقدير چنان كرد كه همگى كشته شدند و بازنگشتند.

0* 0

كاروان پس از ملاقات اين دو نفر اعرابى، ديگر در رفتن شتاب نكرد، بلكه تمام روز و بيشتر شب را توقف كردند و چون سحر نزديك شد، حسين جوانان و غلامان را فرمود تا آب بسيار بردارند، سپس به راه خود ادامه دادند. اندكى از مسافت مانده بود، ولى شكى نداشتند كه كاروان عاقبت ترسناكى در پيش دارد و حسين نخواست كه حقيقت حال را از كسانى كه شايد به خاطر مال دنيا بدو پيوسته اند پوشيده دارد و اصحاب خود را مخاطب ساخته گفت: (1) 6

ما را خبرى سخت ناخوش رسيد، مسلم بن عقيل وهانى بن عروه كشته شده و شيعيان ما يارى ما را فرو گذاشته اند، هر كه دوست دارد برگردد، بر او باكى نيست».


1- دكتر بنت الشاطى، شيرزن كربلا، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 5، 1376.

ص: 81

عربها از چپ و راست از گرد او پراكنده شدند و تنها خويشاوندان وى كه از حجاز با او آمده بودند ماندند و كاروان دوباره خاموش به راه افتاد، گويى بى اختيار آنها را به سوى مرگ مى راند.

هنوز روز را به نيمه نرسانده بودند كه خبر ترسناك ديگرى رسيد، هنگامى كه كاروان در بيابان خشك به راه خود مى رفت، خبر قتل عبدالله بن يقطر برادر رضاعى حسين را شنيد. حسين پيش از آن كه خبر مسلم را بشنود، عبدالله را به رسالت نزد وى فرستاده بود و جاسوسان ابن زياد او را گرفته نزد امير بردند و عبيدالله گفت:

«به بالاى قصر رود و حسين را لعن كند سپس فرود آيد و منتظر امر امير باشد.

عبدالله بر فراز قصر رفت و مردم كوفه را از رسيدن حسين آگاه ساخت و عبيدالله و پدر از را لعنت كرد. پسر زياد گفت: تا او را از بالاى قصر بزير انداختند و استخوانهاى وى را شكستند، هنوز جانى داشت كه سر او را بريدند.

اين بار كاروانيان همچون بار نخستين كه خبر مرگ مسلم را شنيدند، نه تنها گريستند، بلكه سرها را به زير انداخته، خبر را گوش دادند و سپس به راه افتادند.

اين هنگام يكى از مردم قافله، از دور چيزى را ديد و گمان كرد درخت خرماست و كاروان هم تكبير گفتند و به خود وعده دادند كه پيش از شروع جنگ اندكى در سايه نخلستان استراحت خواهند كرد، حسين اصحاب خود را پرسيد:

ص: 82

- تكبير براى چه بود؟

- گفتند: درخت خرما ديديم.

آوازى ديگر از كسى كه راه را نيكو مى دانست برخاست و گفت:

- به خدا در اين مكان درخت خرما نيست؟ گمان دارم آنچه مى بينيد جز گوش چهار پايان و سر نيزه ها نيست! حسين عليه السلام لختى فكر كرد، سپس گفت:

- به خدا كه من نيز چنين مى بينم.

در اين وقت كاروانيان را سكوتى ممتد فرا گرفت كه جز بانك شتر، آن را نمى شكست و چنان مى نمود كه اين انجمنِ بشرىِ محزون را كه با عزم و تصميم، آرام آرام به سوى عاقبت درد ناك خود پيش مى رود، شبح مرگ فرا گرفته است و گويا مراقب ايشان است كه به يك سو شوند تا آنها را بربايد.

- هواى نيم روز، سخت سوزان بود و حسين اصحاب خود را به سوى كوه (دى حشم) برد و شترها را خوابانيدند. در اين وقت غبارى سخت برخاست، و معلوم شد كه حربن يزيد است با هزار سوار از جانب عبيدالله زياد؛ امير كوفه، نزد حسين مى آيد تا پيام آن ستمكار را بدين مضمون بدو رساند:

- من مأمورم تو را نزد پسر زياد ببرم، يا كار را بر تو سخت بگيرم و نگذارم از جاى خود حركت كنى. حسين گفت:

- پس با تو نبرد مى كنم و از اين بترس كه با قتل من بدبخت شوى و مادرت بر تو بگريد.

ص: 83

حر، خشم خود را فرو خورد و گفت:

- اگر جز تو كسى نام مادر مرا مى برد نام مادر وى را (هر كه باشد) مى بردم ولى به خدا كه نام مادر تو را جز به نيكى نمى برم.

حسين عليه السلام آماده حركت شد ولى حر، سر راه بر او گرفت.

حسين عليه السلام پرسيد چه مى خواهى؟

- من مأمور نيستم با تو جنگ كنم، بلكه مأمورم تا تو را به كوفه نرسانم از تو جدا نشوم!

و اگر به كوفه نمى آيى براهى برو كه نه به كوفه رود و نه به مدينه، تا من به ابن زياد نامه بنويسم، تو نيز به يزيد نامه اى بنويس، شايد خدا چنان كند كه عافيت من در آن باشد و سر و كارم با تو نيفتد، حسين عليه السلام از راه قادسيه به سمت چپ رفت و نامه هايى را كه كوفيان نوشته بودند، پراكنده كرد، سپس به كسانى كه در لشكر پسر زياد آمده بودند نگريست و گفت:

- نامه ها و رسولان شما نزد من آمدند؛ كه با من بيعت كرده ايد، اگر بر بيعت خود استواريد رشد خود را مى يابيد و اگر عهد را شكسته و بيعت مرا فرو گذاشته ايد به خدا كه اين كار را با پدر و برادر و پسر عمويم مسلم كرديد و كسى كه به شما اعتماد كند، فريب خورده است.

كسى كه عهد بشكند زيانش بدو مى رسد و خدا مرا از شما بى نياز خواهد ساخت.

حرگفت:

- تو را به خدا جان خود را حفظ كن كه اگر به جنگ برخيزى كشته مى شوى.

ص: 84

حسين فرمود:

- مرا از مرگ مى ترسانى؟

- من خواهم رفت مرگ بر جوانمرد عارنيست، بلكه زندگانى با خوارى ننگ است.

چون حر اين سخنان بشنيد سر خويش را با خشوع به زمين انداخت و از خدا خواست او را از جنگ با حسين باز دارد. و پسر زياد را نامه كرد كه آيا اجازت مى دهد حسين به جايى كه از آن باز آمده است، باز گردد؟

و اميدوار بود كه پاسخ مساعد باشد.

چون خبر ورودحسين دركوفه شايع شد، چهار نفر از مردم شهر به قصد يارى وى حركت كردند؛ آرى تنها چهار نفر. حر خواست از پيوستن آنها مانع شود ولى حسين گفت از آنها چنان دفاع خواهم كرد كه از خود!

- ناچار مزاحم آنها نشدند.

سپس حسين از احوال مردم كوفه پرسيد:

گفتند:

بزرگان كوفه رشوه هاى كلان گرفتند و جوالهاى ايشان پر شد، چنان كه براى نبرد با تو فراهم شده اند، ديگر مردم هم دلشان با توست، آنگاه حوادث كوفه را به وى خبر دادند و حسين نتوانست از ريزش اشك جلوگيرى كند و اين آيه را برخواند:

«فَمِنْهُمْ مَنْ قضى نَحْبَه وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرْ وَ ما بدَّلُوا تَبْديلًا.» (1) 7

آنگاه سربزير افكنده خاموش شد، آن شب را به انتظار بسر


1- - احزاب: 23.

ص: 85

آوردند.

چ چون صبح شد و حسين نماز بامداد بگزارد، اصحاب خويش را به سمت چپ حركت داد و حر به سختى ايشان را به سوى كوفه مى گردانيد و پيوسته به سمت چپ در حركت بودند تا به «نينوا» رسيدند. در اين وقت سوارى از جانب كوفه پيدا شد و نامه اى بدين مضمون براى حر آورد:

چون نامه من به رسيد كار را بر حسين سخت گير و او را جز در بيابانى كه از پناهگاه و آب تهى باشد فرود مياور، فرستاده خويش را فرموده ام كه مراقب تو باشد و مرا از انجام مأموريتى كه به تو واگذاشته ام خبر دهد. از اين پس آب را از ايشان باز داشتند و آن شب را اصحاب حسين تشنه به سر بردند.

بامدادان مقدمه لشكر كوفه كه چهار هزار تن بودند و سر كرده ايشان عمر بن سعد بن ابى وقاص بود وارد شد و چون نزديك حسين رسيدند عمر بن سعد فرستاده خويش را روانه داشت تا از حسين بپرسد براى چه بدين سوى آمده است.

وى پاسخ داد.

- مردم شهر شما مرا خواندند، حال اگر آمدنم را ناخوش داريد باز مى گردم.

عمر سعد ماجرا را به عبيدالله نوشت، وى گفت:

اكنون كه چگالهاى ما بدو بند شد، اميد رهايى دارد؟! ليك گريزگاهى نيست.

آن گاه در پاسخ عمر سعد نوشت كه بيعت يزيد را به حسين عرضه

ص: 86

كن، اگر پذيرفت رأى خويش را خواهم گفت و آب را از او و كسانش بازدار. عمر پانصد سوار بر شريعه فرستاد تاراه آب را بستند. چون تشنگى اصحاب حسين شدت يافت برادر خود عباس را گفت، كه با بيست تن پياده و سى تن سواره (به تعداد يك سوم اصحاب) بر سر آب رفت و پس از جنگ سبكى، مشك ها را پر كرده، باز گشتند.

*** از اين پس معلوم شد كار به سختى و دشوارى مى كشد، حسين رسول خويش را نزد عمر فرستاد و يكى از سه چيز را خواستان شد.

- به حجاز برگردد، او را نزد يزيد برند. (1) 8

- به يكى از مرزهاى مسلمان رود و يكى از ساكنان آنجا باشد.

عمر نامه اى به عبيدالله نوشت و ساعاتى طولانى و طاقت فرسا در انتظار پاسخ امير گذشت تا وقتى جواب ابن زياد به همراه شمر بدين مضمون رسيد:

تو را نفرستاده ام كه دست از حسين بردارى يا سلامت و پايدارى او جويى يا نزد من ميانجى او شوى. اگر حسين و اصحاب او امر مرا گردن نهادند ايشان را به سلامت نزد من روانه ساز و اگر سرپيچى كردند آن ها را بكش و پس از كشتن گوش و بينى ايشان را ببر كه در خور آن هستند! و چون حسين كشته شد اسبها را به سينه و پشت او بتاز، چه او نافرمان و اخلالگر و پيوند برو ستمكار است!


1- - كسى كه تا آخرين دقيقه حيات حسين عليه السلام با وى بوده است، مى گويد: او چنين تقاضايى از عمر نكرد. و شايد خود در عمر سعد نامه اى كه به عبيد الله نوشته براى مماطله، اين جمله را افزوده است.

ص: 87

اگر فرمان ما بردى، پاداش شنوا و فرمان بر را به تو مى دهيم و اگر سرباز زدى فرماندهى لشكر را به شمر واگذار!

***

ص: 88

شير زن كربلا

پيش از غروب آفتاب، عمر بن سعد به سربازان خود فرمان حمله داد. در اين وقت حسين عليه السلام در خيمه به شمشير خويش تكيه داده و به خوابى سبك فرو رفته بود و زينب مراقبت او را مى كرد، چون خروش لشكريان نزديك شد، برادر را از خواب برانگيخت و آمدن سپاه را به او اطلاع داد.

- حسين عليه السلام گفت:

- پيغمبر را به خواب ديدم كه به من فرمود: تو نزد ما مى آيى.

- زينب طپانچه بر چهره كوفت و بانگ واويلا برداشت.

حسين عليه السلام گفت:

- خواهر! آرام باش، و عباس را فرمود تا نزد سپاهيان رود و مقصود آن ها را بپرسد. چون دانست كه قصد جنگ دارند دوباره او را روانه كرد تا شبى به او مهلت دهند كه به نماز و استغفار پردازد و بامداد يا تسليم شود يا جنگ كند.

عمر با اصحاب خويش مشورت كرد، يكى از ايشان وى را گفت:

- سبحان الله! اگر مردى از ديلم اين مهلت را مى خواست سزاوار بود بپذيريد. سپس تا بامداد، ايشان را مهلت دادند.

در آن شب حسين عليه السلام اصحاب خود را جمع كرد و نخست خدا را به نيكى بستود، سپس گفت:

من يارانى بهتر و وفادارتر از اصحاب خود و خويشاوندانى

ص: 89

نيكوكارتر و مخلص تر از خويشاوندان خودم نديد. خدا شما را از جانب من جزاى نيكو دهد. من همه شما را رخصت دادم و بيعت خود را از گردنتان برداشتم. از تاريكى شب استفاده كرده، برويد و هر يك از شما دست يكى از خويشان مرا گرفته همراه ببريد و به شهرها پراكنده شود، تا خداگشايشى دهد. اين مردم (يزيديان) مرا مى طلبند و چون به من دست يافتند از ديگران دست برمى دارند.

- پناه بر خدا! آن وقت به مردم چه بگوييم؟ بگوييم آقا و آقا زاده و پشتيبان خود را واگذاشتيم تا آماج تير و خوراك درندگان شود و چون جان خويش را دوست داشتيم، خود فرار كرديم؟!

- ابداً.

- بلكه با تو زنده ايم و با تو مى ميريم!

سپس يكى از اصحاب گفت:

اگر ما از تو جدا شويم، نزد خدا چه عذرى خواهيم داشت؟ به خدا من از تو جدا نمى شوم تا پيكان خود را در سينه اينها بشكنم و چندان كه قبضه تيغ را در دست دارم بدانها تيغ مى زنم و اگر سلاحى نداشتم به ايشان سنگ ميپرانم تا هنگامى كه بميرم.

امام سخت مى گريست و اصحاب او نيز گريه كردند و زينب و زنان ديگر كه در خيمه ها بودند و با اضطراب و اندوه به سخنان امام گوش مى دادند، بانگ و ناله برداشتند.

سپس همگى به خوابگاههاى خود رفتند!

زمين كربلا را سكوتى سنگين فرا گرفت ولى ديرى نگذشت كه

ص: 90

ناله اى از خيمه حسين برخاست و آرامش را بهم زد.

اين صدايى بود كه از اعماق دل پريشان زنى بر مى خاست كه مى گفت:

كاش مرگ رشته زندگانى مرا مى گسست! اى حسين من، اى آقاى من، اى باقى مانده خاندان، از زندگى سير و آماده مرگ شده اى؟ امروز جدم پيغمبر و مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن مرد! اى بازمانده گذشتگان و فرياد رس باقى ماندگان!

اين زن جز زينب نبود.

زينب عقيله بنى هاشم.

اينك على بن الحسين را مى خوانيم تا ماجرا را براى ما بگويد:

شبى كه پدرم در روز آن كشته شد، من نشسته بودم. عمه ام زينب پرستارى مرا به عهده داشت. پدرم از اصحاب كناره گرفت و به خيمه خود رفت و مولاى ابوذر، شمشير او را اصلاح مى كرد.

پدرم اشعارى خواند كه در طى آن دنيا را ملامت ميكرد. و از ناپايدارى و بد عهدى او شكوه داشت.

اين اشعار را دو يا سه بار خواند. من مقصود او را دانستم و گريه ام گرفت ولى خود را نگاهداشتم. اما عمه ام زينب كه اشعار را شنيد بى تاب شد و سر برهنه و دامن كشان نزد پدرم رفت و بانك وامصيبتا برداشت!

حسين نگاهى تند بدو كرد و گفت:

- خواهر، شيطان حلم تو را نبرد.

- پدر و مادرم فدايت! اباعبدالله .... حسين عليه السلام را غصه گرفت و

ص: 91

اشك در ديده اش گشت و زير لب گفت:

- اگر مرغ قطارا شبى بگذراند، آسوده مى خوابد.

زينب دوباره خروش برآورد وسيلى بر چهره خود زد و گريبان چاك كرد و بى هوش افتاد. حسين برخاست و آب بر صورت او ريخت و گفت:

- خواهر از خدا بپرهيز و شكيبايى پيش گير. مردم زمين مى ميرند.

جز خدا همه هلاك مى شوند. پدر و مادر و برادرم از من بهتر بودند. همه به پيغمبر اقتدا كنيم!

خواهر! تو را سوگند مى دهم. گريبان بر من چاك مكن و رخساره مخراش و چون مردم فرياد واويلا بر مياور.

سپس او را نزد من آورد و خود نزد اصحاب رفت.

اگر زينب مى دانست بامداد آن شب چه در پيش دارد، گريه ها را براى فردا ذخيره مى كرد.

*** شبى سخت طولانى بود! بيشتر آنان شب را بيدار بسر برده و به شبح مرگ كه در پيش رويشان نشسته و انتظار بامداد را مى كشيد چشم دوخته بودند. (1) 9

زينب ديده به تاريكى كه بيابان را فرا گرفته بود، مى انداخت و چون اندكى تسكين نيافت، گرد خوابگاه فرزندان و برادران مى گرديد تا


1- - در اينجا مؤلف، داستان نويسى را بر تاريخ نويسى مقدّم داشته است، زيرا همه تاريخ نويسان مى گويند: در آن شب اصحاب حسين به نماز و عبادت و تلاوت قرآن مشغول بوده و بيمى از مرگ نداشتند.

ص: 92

توشه اى براى ايام دوران جدايى بردارد!

*** صبح شد و دو لشكر رو بروى هم ايستادند.

ليكن كدام دو لشكر!

از سوى ديگر عمر بن سعد با چهار هزار سوار و اسلحه و ساز برگ كامل و بدنبال ايشان مملكت و پادشاهى.

و از يك سو حسين با سى و دو سوار و چهل تن پياده و به دنبال او زنان و كودكان. حسين چشم بدين سپاه گران دوخته بود كه به هفتاد و دو تن ياران او حمله آورده بودند و چون نزديك رسيدند شترِ سوارىِ خود را طلبيد و سوار شد و بانگ برداشت:

مردم شتاب مكنيد، سخن مرا بشنويد، سپس هر چه مى خوهيد بكنيد.

«انَّ وِلىِّ اللَّه الَّذِى نَزَّلَ اّلكِتابَ وَ هُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحينَ» (1) 10

چون زنان بانگ او را شنيدند، ناله برآورده، بگريستند. حسين بانگ ايشان را شنيد و فرزند خود على و برادرش عباس را نزد آنها فرستاد تا خاموششان سازند و گفت: به جان خودم سوگند، گريه آنها بسيار خواهد بود!

در اين هنگام ابن عباس را به خاطر آورد و چنين پنداشت كه هنوز بانگ وى در گوشش طنين انداز است كه مى گفت:

از حجاز بيرون مشو اگر خود عازم رفتنى، زنان و كودكان خويش


1- - اعراف: 196

ص: 93

را همراه مبر كه مى ترسم كشته شوى و زنان و كودكان تو را نظاره كنند.

هنوز آوازابن عباس درگوش او بود كه زنان از گريه خاموش شدند.

آنگاه كه گريه زنها خاموش شد رو به لشكر كوفه كرد و پس از ستايش خدا گفت:

بنگريد تا من از چه خاندانى هستم! سپس نفس خود را سر زنش كنيد.

بنگريد! آيا ريختن خود و ضايع كردن حرمت من بر شما رواست؟

آيا من پسر دختر پيغمبر شما و فرزند وصى و پسر عم او نيستم؟ آيا حمزه سيدالشهدا عموى پدرم نيست؟

آيا جعفر طّيارِ شهيد، عمويم نيست؟ آيا نشنيده ايد كه پيغمبر من و برادرم را گفت: شما سيد جوانان بهشتيد؟ آيا اين همه، ريختن خود مرا بر شما حرام نمى كند؟

چون كسى به سخنان او پاسخ نداد، گفت:

اگر در سخنان من شك داريد، به خدا در شرق و غرب، پسرِ دخترِ پيغمبرى جز من نيست.

سپس پرسيد:

كسى از شما را كشته ام؟ مالى از شما برده ام؟ آسيبى به شما رسانيده ام؟

باز كسى پاسخ نداد.

آنگاه فرماندهان لشكر كوفه را نگريست و ندا داد:

اى فلان .... اى فلان ... شما ننوشتيد صحراهاى ما سبز و ميوه هاى ما

ص: 94

رسيده است، و لشكرهاى ما فراهم و ا نتظار مقدم تو را مى برند؟

از ميان انبوه لشكر كسى كه به سخنان او گوش داد، حربن يزيد رياحى بود كه نزد عمربن سعد رفت و پرسيد:

- با اين مرد جنگ مى كنى؟

- آرى به خدا! جنگى كه سبك تر آن افتادن سرها و بريدن دست هاست.

- ممكن نيست يكى از سه خواهش او را بپذيريد؟

- اگر كار به عهده من بود مى پذيرفتم ولى امير تو نمى پذيرد!

حر ديگر سخنى نگفت و در حالى كه سخت مى لرزيد، آهسته راه اردوى حسين را پيش گرفت. مردى از كسان وى او را گفت:

- به خدا درباره تو به شك افتاده ام. اگر مى پرسيدند شجاع ترين عرب كيست؟ تنها تو را نام مى بردم، اين حال چيست؟

به خدا خود را ميان بهشت و دوزخ مخيّر مى بينم و اگر بسوزانندم و پاره پاره ام كنند دوزخ را به جاى بهشت اختيار نمى كنم.

سپس اسب خود را زد و نزد حسين رفت و گفت:

پسر پيغمبر! فدايت شوم، من كسى هستم كه راه را بر تو گرفتم و نگذاشتم به مكه باز گردى من نمى دانستم كه كار بدينجا مى كشد و اين مردم تقاضاى تو را نميپذيرند. به خدا اگر مى دانستم اين كار را نمى كردم! اكنون پشيمانم و مى خواهم جان خود را فداى تو كنم.

سپس مقابل لشكر كوفه رفت و گفت:

شما اين مرد را خوانديد كه از او اطاعت كنيد و در راه وى كشته

ص: 95

شويد. اكنون كه نزد شما آمده گرد او را گرفته و آماده كشتنش هستيد و نمى گذاريد بجاى ديگر رود. او مانند اسيرى گرفتار شماست. آب را كه يهودى و نصرانى از آن مى آشامند و سگ و خوك در آن مى غلطند بروى خود و يارانش بسته ايد. چندان كه نزديك است از تشنگى بميرند.

چه رفتار بدى كه با خاندان محمد كرديد! اگر توبه نكنيد. خدا روز تشنگى شما را سيراب نكند.

پاسخ كوفيان جز اين نبود كه او را تير باران كنيد ...! حر بازگشت و رو بر وى حسين جنگيد تا به قتل رسيد.

0* 0

تنور جنگ ميان هزارها تن از يك سو و ده ها تن از سوى ديگر گرم شد. اصحاب حسين يكى پس از ديگرى به جنگ مى رفتند و تا نيمه روز جنگى سخت كردند.

نيمروز حسين با باقى ماندگان اصحاب نماز ظهر را (نماز خوف) خواند و دوباره به جنگ پرداختند. اصحاب او چون دانستند كه توانايى حفظ جان امام خود را ندارند. با يكديگر در كشته شدن مسابقه گزاردند، تا آنكه همگى كشته شدند و جز اهل بيت وى، كسى باقى نماند.

سپس آنها نيز دل بر مرگ نهاده، آماده نبرد گشتند و نخستين كس، على بن الحسين بود كه به ميدان آمد و گفت:

من على بن حسين بن على هستم.

به خانه خدا سوگند كه ما به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم اولى هستيم.

شما را چندان به شمشير ميزنم تا بپيچيد.

ص: 96

ضربت كودكى از خاندان على عليه السلام و هاشم. پيوسته امروز از پدرم حمايت مى كنم.

به خدا كه زنازاده حاكم ما نخواهد شد.

و حمله بر كوفيان برد، آنگاه نزد پدر برگشت و گفت:

پدر سخت تشنه ام!

پسرك من شكيبا باش! شب نمى كنى مگر آنكه جدّت تو را سيراب مى سازد!

جوان بار ديگر حمله برد، تا آنكه تيرى به گلويش رسيد و حسين خود را نزد وى رساند و با ناله گفت:

- خدا بكشد مردمى را كه تو را كشتند. چه چيز اين مردم را بر خدا و درهم شكستن حرمت پيغمبر گستاخ كرده؟ پس از تو خاك بر سر دنيا ...

گويند هنوز سخنان او پايان نيافته بود كه زنى همچون آفتاب تابان از خيمه بيرون شد و فرياد مى زد:

حبيب من! برادر زاده من!

پرسيدند كيست؟ گفتند، دختر فاطمه. دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم زينب خود را بر كشته جوان افكند. حسين نزد وى آمد و دست او گرفته به خيمه باز گردانيد. سپس رو به جوانان خويش كرد و گفت: برادر خود را برداريد!

ايشان كشته على را بردند.

0* 0

كوفيان حسين را در ميان گرفتند، قاسم بن حسن كه كودكى بود

ص: 97

كشان كشان نزد عمو رفت و زينب مى خواست مانع او شود ولى كودك گريخت و هنگامى نزد عمو رسيد كه تبه كارى شمشير بر وى كشيده بود.

قاسم دست خود را برابر شمشير گرفت و گفت:

- پسر زن بدكار ميخواهى عمويم را بكشى؟

شمشير دست او را بپوست آويخت و كودك فرياد كنان مادر خود را طلبيد. زينب از دور صداى ناله او را پاسخ گفت و به سوى او دويد و حسين را بربالين كودك ديد كه مى گويد:

به خدا بر عمويت گران است كه او را بخوانى و پاسخ نگويد يا پاسخ گويد و تو را سودى ندهد، سپس او را برداشت و پيش چشم زنيب نزد فرزند خود على گذاشت.

زينب همچنان نيمه جانها و كشته ها را كه خويشاوندان او بودند، يكى پس از ديگرى تحويل مى گرفت، هنوز كشته اى را به زمين نگذارده بود كه كشته ديگر نزد او مى آوردند.

پسران وى: عون، محمد و عبدالله.

برادران وى: عباس، جعفر، عبدالله، عثمان، محمد و ابوبكر

فرزندان حسين: على و عبدالله.

فرزندان حسن: ابوبكر و قاسم.

فرزندان عقيل: جعفر، عبدالرحمن، عبدالله و ...

آسياى مرگ ديوانه وار مى گرديد و مى خواست تا يكتن از طالبيان بر روى زمين است، از گردش نايستد.

چون جنگ نزديك ظهر به نهايت شد، ده تن از لشكريان پسر زياد

ص: 98

رو به خيمه هاى حسين نهادند تا متاعهايى كه نزد زنان است به غارت برند.

امام بانگ بر ايشان زد كه:

اگر دين نداريد در دنيا آزاد مرد باشيد و پس از ساعتى آنچه دارم بر شما حلال است.

لشكريان كوفه برگشتند و پس از ساعتى، به خيمه ها تاختند، چه ساعت ترسناكى! در آن ساعت حسين كه پسران و خويشان و اصحاب او طعمه مرگ شده بودند، تنها جنگ ميكرد.

يكى گويد: به خدا ديدم كه با آرامش تمام مشغول نبرد بود، ناگاه زينب دختر فاطمه بيرون شد و هنوز به ياد دارم كه گوشواره هاى او ميان گوش و گردنش حركت مى كرد و مى گفت:

كاش آسمان بر زمين فرود مى آمد! و چون عمر به حسين نزديك شد، زينب گفت: پسر سعد! حسين را ميكشند و تو نگاه مى كنى هنوز اشكهاى عمر بن سعد را مى بينم كه بر گونه ها و ريش او ريزانست سپس روى خود را از او برگردانيد!

آرى تنها از ميان زنانى كه در كربلا بودند. زينب بود كه برادر را ترك نگفت:

*** حسين تنها ماند، گويند كسى را مانند او نديديم كه لشكرهاى انبوه او را در دايره افكنده و فرزندان و خويشان او را كشته باشند و او همچنان آرامش خود را از دست نداده و دل و جرأت وى برجا باشد!

زينب اندكى آن سوتر ايستاد چندان كه جراحتها او را سنگين كرد و

ص: 99

نزديك شد كه بيفتد، ديگر نتوانست بدو بنگرد، ديدگانش را بر بست و گوش به آوازى داد كه از ميان هزارها تن بر مى خاست و مى گفت:

به كشتن من فراهم شده ايد؟ به خدا پس از من كسى را نمى كشيد كه بدين اندازه در قتل او خدا را خشمگين ساخته باشد. به خدا سوگند، من از خدا مى خواهم درمقابل اين خوارى كه از شما مى كشم مرا پاداش دهد. به خدا اگر مرا بكشيد خدا كيفر شما را به دست شما خواهد افكند تا خون بريزيد و بدين اندازه رضا ندهد تا عذاب نخست را برشما دوچندان سازد.

گويا زمين زير پاى لشكريان به لرزه در آمد. حسين اندكى درنگ كرد، اگر كشتن او را مى خواستند مى توانستند، ليكن يك يك مى رفتند و چون اراده كشتن او مى كردند، ايشان را سستى و لرزش فرا مى گرفت.

سپس قضاى خدا فرود آمد و حسين را آنچه مقدر بود رسيد. آرى حسين كشته شد، در حالى كه در بدنش سى و سه تير و نيز و سى و چهار ضربت شمشير بود.

شانه چپ او را به شمشيرى بريدند و ضربتى بر وى فرود آمد آنگاه سر او را بر گرفتند.

در اين وقت آسياى مرگ كه ديوانه وار مى گرديد چون از اهل بيت كسى را نيافت كه در خود خرد سازد از كار باز ايستاد. شمشيرها در غلاف شد و جسد شهدا بروى زمين ماند و لشكريان به تاراج اموال و شتران دست گشودند و چنان بود كه جامه از دوش زنان مى كشيدند سپس اسب ها را بر بدن شهدا دوانيدند.

آفتاب دهم محرم سال 61 در حالى غروب مى كرد كه زمين كربلا

ص: 100

در خون غرقه و گرامى ترين پاره هاى تن فرزندان پيغمبر در زمين پراكنده بود.

0 00

ماه از پس ابرها بدر آمد و نورى ضعيف بر زمين افكند و در روشنايى آن نور، زينب با تنى چند از كودكان و دسته اى از زنان جوان مرده و گريان، ديده مى شدند كه بر روى كشته ها نشسته و شانه شوهر مهربانى ياپاى برادر عزيزى را جستجو مى كردند!

اندكى دورتر از آنها لشكر ابن زياد به باده گسارى نشسته و در روشنايى مشعل، سرهايى را كه بريده بودند مى شمردند و اموالى كه تاراج كرده بودند قسمت مى كردند. از آنجا آوازى شنيده مى شد كه كسى را مى گفتند:

تو حسين بن على عليه السلام، پسر فاطمه، زاده پيغمبر، بزرگترين مرد عرب را كه مى خواست سلطنت بنى اميه را واژگون كند كشته اى، اكنون نزد امير خود شو و پاداش خويش بخواه كه اگر خزانه خود به مزد اين كار به تو، دهد كم است و او بدر خيمه عمر رفت و فرياد كرد!

ركاب مرا از طلا و نقره پر كن كه پادشاهى بزرگ را كشته ام

پدر و مادرش از همه بهترو نسبش از جمله والاتر

كار تمام شد ... كار هفتاد و سه تن شهيد كه ساعتى برابر چهار هزار نفر ايستادگى كردند. از كسانى كه براى اين صحنه خونين آمدند، جز زينب باقى نماند. زينب كه در اين منظره دلخراش لحظه اى از نظر ما نمى رود زينب كه در تاريخ به نام «شير زن كربلا» جاويد مى ماند. اوست

ص: 101

كه در كنار برادر، نخستين خروش لشكر را شنيد و برادر را از خواب برانگيخت. اوست كه بيمار را پرستارى كرد و محتضر را دلدارى داد و بر شهيدان مى گريست. او بود كه از آغاز تا پايان جنگ از حسين جدا نشد.

ص: 102

قافله اسيران

مردى از سپاهيان، با بارگران و وحشتناكى كه از سر شهيدان فراهم ساخته بود به كوفه بازگشت، چون به شهر رسيد شب در آمده و كاخ پسر زياد بسته بود، گويند: مرد سر امام را به خانه خويش برد و به گوشه اى نهاد و زن خود را گفت: براى تو مال دنيا آورده ام! اين سر حسين است كه در خانه توست، زن هراسان بانگ زد:

- واى بر تو! مردم طلا و نقره آورده اند و تو سر پسر دختر پيغمبر را! به خدا با تو در يك خانه نمى مانم. سپس از خانه بيرون رفت.

*** قافله اسيران را حركت دادند. تاريخ قافله اى را چنين ناخوش نما در نظر ندارد. در اين قافله كودكانى از حسين بن على عليه السلام بود كه به علت خردسالى از مرگ رسته بودند و برادر ديگرى از ايشان كه جراحت وى را سخت آزرده كرده بود و زين العابدين (على اصغر) فرزند بيمار حسين كه عمه وى زينب با تلاشى سخت او را از مرگ رهانيد و تنها كس از دودمان حسين بود كه به جاى ماند، همراه زينب، خواهر او و سكينه دختر حسين و ديگر زنان بنى هاشم بود كه عده زنان اسير را تشكيل مى دادند به هنگام حركت از كوفه، قافله را از قتلگاه بردند و چون زينب پاره هاى تن شهيدان را بر روى زمين پراكنده ديد، بانگ برداشت:

اى محمد صلى الله عليه و آله و سلم درود ملائكه آسمان بر تو! اين حسين است كه خون آلود و پاره پاره بروى زمين افتاده، ايشان دختران تو هستند كه به

ص: 103

اسيرى مى روند. اينان فرزندان تواند كه آنان را از اين سو به آن سو مى گردانند.

*** قافله به كوفه رسيد مردمان گروه گروه به تماشاى اسيران خاندان نبوى ايستاده بودند، از گوشه و كنار، بانگ ناله و شيون شنيده مى شد و زنان كوفه با گريبان پاره، نوحه سرايى مى كردند و مردم كوفه از ديدن اسيران سخت مى گريستند.

زينب چون گريه كوفيان را ديد تاب نياورد كه مردم كوفه را گريان ببيند، مردمى كه پدر و برادر وى را خوار كرده و پسر عموى وى مسلم را به پسر زياد سپرده و برادر وى را فريفته سپس او را كشته بودند، آرى تاب نياورد مردم كوفه را بر حسين و فرزندان او كه خود، قاتل ايشان بودند، گريان ببيند، در اين وقت پدر را به ياد آورد كه مردم كوفه را بد مى گفت و از ايشان شكوه مى كرد سپس ديده خود را به نقطه دور دست انداخت، آنجا كه بدنهاى خويشاوندان او پاره پاره در بيابان افتاده بود، ديگر بار ديده خود را به كوفيان كه همچنان مى گريستند افكند و اشارت كرد كه خاموش باشيد.

كوفيان سرهاى خويش از خوارى و پشيمانى به زير افكندند و زينب گفت:

مردم كوفه! گريه مى كنيد؟ گريه شما پايان نداشته باشد! شما همچون زنى هستيد كه ريسمان خود را سخت محكم مى بافت! سپس آن را مى گسست.

ص: 104

آرى به خدا، بيشتر گريه كنيد و كمتر بخنديد كه عيب و عار را بر خود بستيد و لكه آن را نتوانيد شست، چگونه خون دختر زاده پيغمبر را خواهيد شست؟! چه زشتكار وناخوش رفتارى! در شگفتيد كه چرا خون مى بارد، اين خشم خداست كه بر شما فرود آمده.

مى دانيد! كدام خون را ريختيد؟

مى دانيد! كدام جگر را پاره كرديد؟

مى دانيد! كدام خاندان را بر سر كوچه و بازار آورديد؟

كارى زشت كرديد كه نزديك است آسمانها و زمينها از هم بشكافد و كوهها از هم بپاشد ...

كسى كه خود خطبه را شنيده، گويد: به خدا از او سخنورتر نديم، گويا از زبان على عليه السلام سخن مى گفت. به خدا سخن خود را پايان نداده بود كه بانگ گريه از مردم برخاست و از دهشت آنچه در دست داشتند بر زمين افكندند، آنگاه روى از ايشان برتافت و با اسيران خاندان نبوت بدانجا كه ايشان را مى بردند، رفت.

همين كه بدار الاماره رسيد گلوى وى از غصه گرفت. او هر قطعه از اين خانه را نيك مى شناخت؛ زيرا هنگامى كه پدرش زنده بود، اين خانه به على عليه السلام تعلق داشت. اشك در چشم وى حلقه زد ولى نخواست خود را دليل نشان دهد و هنگامى كه مى خواست از ميدان بزرگ بگذرد؛ ميدانى كه پيش از بيست سال قبل فرزند او عون در آن بازى مى كرد و برادران او حسن و حسين در دل و ديده مردم جا داشتند. شجاعت خود را به كمك خواست و چون به تالار بزرگ رسيد و عبيدالله را بر جاى پدر

ص: 105

نشسته ديد، دست راست را به روى دل گذارد تا از پريشان شدن آن ممانعت كند. او هنگامى در آن خانه مى آمد كه پدر و فرزندان و برادران و خويشاوندان خود را از دست داده است. در آن وقت مايل بود كه غصه خود را به ناله اى يا اشكى تخفيف دهد، ولى نمى خواست با خوارى و گريه با عبيدالله رو برو شود هيچ وقت مانند امروز به قوت و بزرگوارى و شرف خاندان و عزت خانواده خود محتاج نشده بود، او مى بايست خود را بدين بزرگى بيارايد تا به صورت عقيله بنى هاشم و نواده پيغمبر، عبيدالله را ملاقات كند؛ چه اينك نوبت او بود كه دور خود را آغاز نمايد.

زينب در حالى كه پاره ترين لباس خود را بر تن داشت با مهابت و جلال خاصى داخل شد و بى آنكه به عبيدالله اعتنا كند بجاى خود نشست.

ديدگان عبيدالله بر اين زن بزرگ منش، كه بى اجازت وى نشسته، دوخته شد و پرسيد كسيت؟

كسى پاسخ نگفت.

دو يا سه بار پرسش خود را تكرار كرد ولى زينب او را كوچك و خوار شمرده پاسخ نگفت تا اين كه يكى از كنيزان وى در پاسخ پسر زياد كه سؤال خود را تكرا مى كرد.

گفت:

- زينب دختر فاطمه است.

ابن زياد كه از حركت او به خشم آمده بود گفت:

- سپاس خدايى را كه شما را رسوا كرد و كشت و آتش فتنه اى را كه افروخته بوديد خاموش ساخت.

ص: 106

زينب نظر خود را كه حقارت از آن مى باريد بدو انداخت و گفت:

- سپاس خدايى را كه ما را به پيامبر خود گرامى داشت و از پليدى دور گردانيد. اما فاسق رسوا مى شود و زشتكار دروغ مى گويد و الحمدلله كه اينان جز ما هستند.

- كار خدا، به خاندان خويش چگونه ديدى!

- خدا مقدر ساخته بود كه كشته شوند و آنها هم مردانه به خوابگاه خود رفتند و زود است كه خدا ميان تو و آنان را فراهم مى آورد و در نزد او داورى مى خواهند.

سخنان زينب آن مرد ستمگر را خرد و بلكه نابود كرد ولى خواست تا بر زخم زبانهايى كه از زينب ديده بود، مرحم نهد، از اين رو ديگر بار گفت:

- خدا مرا با كشتن برادر و خويشان نا فرمان تو شفا داد.

زينب اشك خويش باز داشت وگفت: به جان من قسم، پسران مرا كشتى و كسان مرا نابود كردى و ريشه من برآوردى، اگر اين كار ترا شفاست، همانا شفا يافته اى.

پسر زياد با خشم و استهزا گفت:

- اين، سخن به قافيه مى گويد پدر او نيز شاعر بود و سخن به قافيه مى گفت:

زينب با آهنگى پر وقار گفت: زن را با قافيه گويى چكار، مرا فراغت آن نيست كه به قافيه گويى پردازم.

پسر زياد ديده از زينب برگرفت و اسيران را نگريست و چشم او به

ص: 107

على بن الحسين افتاد و گفت:

- نامت چيست؟

- على بن الحسين.

- پسر زياد بشگفت شد و پرسيد:

- مگر نه على بن الحسين را خدا كشت؟!

على خاموش مانده.

- پسر زياد ديگر بار پرسيد:

- چرا خاموشى؟

- برادرى داشتم كه نامش على بود، مردمانش كشتند.

- خدا او را كشت، على خاموش ماند و چون پسر زياد از وى پاسخ خواست.

اين آيه ها را خواند:

«اللَّهُ يَتَوَفّىَ الانْفُسَ حيْنَ مَوتِها .... (1) 11 و ما كانَ لِنَفْسٍ أن تَمُوتَ بِاذْنِ اللَّه ....» (2) 12

پسر زياد بانگ زد ولى برتو! به خدا تو هم از آنهايى، سپس حاضران را گفت: بنگريد اين كودك بالغ است، گمان مى كنم مرد باشد.

سپس امر به كشتن وى داد. زينب دست در گردن او كرد و گفت:

پسر زياد بس است مگر از خوردن خون ما سيرآب نشده اى؟ مگر از ما كسى را گذاشته اى؟ و گفت او را رها نمى كنم مگر آنگاه كه مرا هم با


1- - زمر: 41
2- - آل عمران: 145

ص: 108

او بكشى، پسر زياد لختى بدو نگريست و حضار را گفت: پيوند عجيبى است! به خدا گمان دارم دوست دارد او را با وى بكشم، كودك را رها كنيد تا همراه زنان خود باشد و بفرمود: تا سر حسين را بر چوب كرده در كوفه بگردانند.

سپس زنجير به گردان و دستهاى على بن الحسين انداخت.

*** بار ديگر اسيران را؛ سر حسين و سر هفتاد تن از خويشاوندان و ياران او به دمشق روانه كردند، زنان و كودكان اسير را بر جهازهاى بى روپوش نشانده و تنى چند ازمردمان خشن بر آنها گماردند.

در طول راه على بن الحسين و زينب، يك كلمه سخن نگفتند، مصيبت سنگين زبان آنان را بسته بود. على بن الحسين خاموش به غلهايى كه در گردن داشت مى نگريست و زينب سرهاى شهيدان را نظاره مى كرد.

اسيران را ميان شيون زنان، كه فضا را پر مى كرد به دمشق در آوردند و به دربار يزيد بردند، در حالى كه بزرگان شام را نزد خود نشانده و سر حسين را پيش رو گذارده بود گفت:

اينان درباره ما انصاف نمى دادند تا آن كه شمشيرهاى خون چكان در ميان ما كار به انصاف كردند. سرهاى مردانى را شكافتيم كه بر ما عزيز بودند، ليكن ستمكارى و نافرمانى از ايشان بود.

سپس به سر حسين اشارت كرد و گفت:

مى دانيد اين سر چگونه آمده؟

مى گفت: پدرم از پدر او بهتر است و مادرم از مادر وى و جدّم از

ص: 109

جد او و من از او به خلافت سزاوارترم. پدرم با پدر او احتجاج كرد و مردم مى دانند كه داورى به سود كه بود؟ اما مادر او دختر پيغمبر، بجان خودم سوگند كه بهتر از مادر من است و اما جد او به جان من قسم كسى نيست كه به روز رستاخيز ايمان داشته باشد و براى محمد صلى الله عليه و آله و سلم همتايى بداند اما خود او خويشتن را به خاطر تفقهى كه داشت از من برتر مى دانست ولى گويا كتاب خدا را نخوانده بود كه مى گويد:

«قل اللّهم مالك الملك تؤنى الملك من تشاء و تنزع الملك ممنّ تشاء».

*** سپس بگفت: تا اسيران را آوردند و مجلسيان به نظاره دختران خاندان هاشمى مشغول شدند و دخترانى كه تا ديروز عزيز و بلند مرتبه بودند، اما چون بزرگى خاندان آنان را ياد كردند، شرم كرده ديده ها بستند، جز مردى شامى فربه و سرخ رو كه برخاست و به فاطمه دختر على- ع- كه دخترى جوان و زيبا بود نگريست و گفت:

اميرالمؤمنين اين را به من مى بخشى؟

فاطمه ترسان جامه خواهر خود زينب را گرفت. زينب او را در بر گرفت و شامى را گفت:

- نهاد پست خود را آشكار كردى نه تو و نه او (يزيد) اين كار نتوانيد كرد.

- يزيد گفت:

به خدا دروغ گفتى اگر بخواهم مى كنم.

ص: 110

- هرگز مگر از آيين بيرون روى و كيش ديگر گيرى.

يزيد در غضب شد و گفت:

با من چنين مى گويى؟ پدر و برادرت از دين بيرون رفتند.

- تو و پدر و جدت بدين خدا و پدر و برادرم و جدم هدايت شديد.

- دشمن خدا دروغ مى گويى!

زينب نظرى حقارت آميز بدو كرد و سر خود را تكان داد و گفت:

- تو امير و مسلّطى و به نيروى سلطنت دشنام مى دهى!

يزيد ديگر پاسخى نگفت و جلسه را سكوتى عميق فرا گرفت سپس شامى بار ديگر برخاست و گفت:

- يا امير المؤمنين اين كنيز را به من ببخش!

يزيد بانگ بدو زد:

- دور شو خدا تو را مرگ حتمى دهد؟

سپس منظره اى وحشتناك پديد گشت.

يزيد پرده از سرهاى شهيدان برگرفت و با عصايى كه در دست داشت به دندان حسين كوفت و گفت:

كاش پدران من كه در بدر كشته شدند؟ حاضر بودند و شادان و خرم مى گفتند: يزيد دست مريزاد.

زنان بنى هاشم از ديدن اين صحنه دلخراش به گريه افتادند جز زينب كه بر يزيد بانگ زد:

گفته خدا راست است كه مى فرمايد:

«ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذينَ اساؤُ السُّواى انْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ كانُوا بِها

ص: 111

يَسْتَهزِؤُنَ.»

يزيد! گمان دارى اكنون كه جهان را بر ما تنگ كرده، همچون اسيران از سويى به سويى ديگرمان مى برى! در اين كار خوارى ما و بزرگوارى تو است؟! گمان دارى اين رفتار بلندى قدر تو را مى رساند؟

تكبر مى كنى و شادمان به چپ و راست خود مى نگرى كه مى بينى دنيا به كام تو و كارها به مراد تو است! اگر خدا تو را مهلت داد بدانروست كه خود فرمايد:

«گمان نكنند كسانى كه ايشان را بر خوردارى مى دهم براى آنها نيك است، ما آنها را برخوردارى مى دهيم تا گناهان خود بيافزايند.»

پسر آزاد شده ها، اين عدالت است! كه دختران و كنيزان خويش را پس پرده نهان سازى و دختران پيغمبر را همچون اسيران در تماشاگه مردمان درآورى؟ پرده هاى آنان را پاره كنى و بانگ ايشان را در گلوى آنان بشكنى و آنان را بر پشت شتران و در پناه دشمنان از شهرى به شهرى بگردانى تا نزديك و دور بدانها بنگرند!

تو كشتگان بدر را مى طلبى و به عصاى خويش دندان ابى عبدالله را مى كوبى و اين كار را گناه نمى دانى و بزرگ نمى شمارى.

- چرا خرسند نباشى كه باريختن اين خونهاى پاك، خون ستارگان زمين، زخم ما را تازه كردى و بيخ و بن ما را برانداختى؛ بزودى نزد خدا به بازخواست خوانده مى شوى و آن وقت است كه آرزو مى كنى كاش كور ولال بودم.

يزيد به خدا جز پوست خود را نبريدى و جز در گوشت خويش

ص: 112

رخنه نيفكندى به خلاف ميل خود، رسول خدا و فرزندان و خويشان او را مى بينى كه در بهشت گرد هم آرميده اند.

«گمان مبر كسانى كه در راه خدا كشته شده اند، مرده اند بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگار خويش روزى مى خورند».

به زودى تو و كسى كه تو را بر گردن مسلمانان سوار كرده است، خواهيد دانست كه جايگاه كدام يك از ما بدتر و سپاه كدام كس ناچيزتر است در آن روزگار پرورگار داور ما و جدم مدعى و دست و پاى تو گواه است.

اگر در دنيا ما را همچون مال بى رنج به دست آورده اى، روز رستاخيز وام خواه تو مى باشيم در آن روز تو پسر مرجانه را به يارى مى خوانى و او تو را به كمك مى طلبد: و نزد ميزان بهترين توشه اى كه در كنار خويش مى بينى قتل خاندان محمد صلى الله عليه و آله و سلم است آنوقت است كه تو و پيروانت همچون سگان زوزه مى كشيد.

به خدا سوگند جز از خدا نمى ترسم و جز براى او شكوه نمى كنم، اكنون اين لكه عار را كه با كشتن ما بدامن خود چسبانيدى پاك نتوان كرد.

گويند چون هند دختر عبدالله عامر زن يزيد از آنچه در مجلس شوى وى مى گذشت مطلع شد جامه خويش بر چهره افكند و به مجلس آمد و يزيد را گفت:

- اين سر حسين پسر فاطمه است؟

- آرى بر او نوحه كن ...!

يكى از صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم چون يزيد را ديد كه با عصا به

ص: 113

دندانش مى كوبد گفت:

دندان حسين را با عصاى خويش مى كوبى؟ عصاى خود را به جايى مى زنى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آنجا را بسيار مى بوسيد!

يزيد تو روز قيامت مى آيى و ميانجى تو ابن زياد است و حسين مى آيد و شفيعش محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى باشد.

*** از ديدن زينب، و شنيدن سخنان او مجلس بر يزيد تنگ شد و گفت: تا آنان را بيرون برند و تا على بن الحسين را كه غل در گردن داشت درآوردند، على گفت:

- اگر پيغمبر ما را چنين بسته مى ديد مى گشود.

يزيد كه هنوز بانگ زينب در گوش او طنين انداز بود گفت:

- راست گفتى و دستور داد تا غل از گردن او بگرفتند و مانند كسى كه عذر خواهد او را نزديك خويش آورد سپس گفت:

على بن الحسين! تو بگو:

- پدرت پيوند مرا بريد و حقم را انكار كرد و بر سر پادشاهى با من جنگيد. خدا بدو چنان كرد كه مى بينى!

على اين آيه از قرآن را خواند:

«ما اصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الأَرْضِ وَ لا فى أَنْفُسِكُمْ الَّا فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ انْ نَبْرَأَها انَّ ذلِكَ عَلَىَ اللَّه يَسيرٌ.» (1) 13

يزيد خواست كه اين آيه قرآن را بخواند:


1- - حديد: 22.

ص: 114

«وَما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ ايْدِيْكُمْ ...» (1) 14

ليكن بانگ دلخراش زنان كه از دور به گوش مى رسيد او را خاموش كرد.

تنها زنان بنى هاشم نمى گريستند، بلكه زنان بنى اميه نيز در سوگوارى با آنان شريك شدند، و از خاندان معاويه زنى نماند جز آنكه نوحه كنان به استقبال آمد.

سه روز پيوسته، نوحه گرى بر پا بود، سپس يزيد گفت: تا بار سفر ايشان بسته و بانگاهبانى امين و سواران و كمك كاران آنها را به سوى مدينه روانه كردند.

و گويند يزيد على را براى وداع خواست و گفت:

لعنت خدا بر عمر بن سعد، زياد باد، به خدا اگر من با پدرت بودم هر چه مى خواست بدو مى دادم و بدانچه توانايى داشتم بلاگردان او مى شدم هر چند در اين كار بعض فرزندان من به هلاكت رسيد، ليكن قضاى خدا چنين بود! و او را گفت: تا هر حاجت دارد بنويسد سپس به جاى خويش شد. و بانگ زينب در گوش او بود و مى خواست با خشونت و الحاح او را از خود براند.

0* 0

نگاهبان، زنان و فرزندان حسين را با مهربانى تمام شبانه مى برد و ديده از آنان بر نمى گرفت و هر جا منزل مى كردند با كسان خود به دور ايشان همچون پاسبانان در دور دست مى ايستاد كه اگر يكى براى وضو يا


1- - شورى: 30.

ص: 115

كار ديگر بيرون شود در زحمت نباشد و گاه به گاه مى پرسيد كه چه مى خواهيد؟

زينب گفت: ما را از راه كربلا مى برى؟ نگاهبان با تأثر گفت:

- آرى مى برم!

و آنان را بدان ميدان آوردند.

0* 0

در اين وقت چهل روز از حادثه كشتار گاه گذشته بود و هنوز زمين كربلا از خون رنگين و پاره هاى تن شهيدان- كه درندگان آنها را بدين سو و آن سو برده بودند- در آن بيابان ديده مى شد.

سه روز در آنجا به نوحه گرى و اشك ريزى به سر بردند، سپس قافله، راه مدينه را پيش گرفت؛ چون بيرون شهر مدينه رسيدند فاطمه، سيده زينب را گفت:

- خواهر! اين مرد در اين سفر بسيار به ما نيكى كرد، چيزى دارى تا بدو بدهيم؟

- به خدا جز زيور خود چيزى ندارم.

دو بازوبند براى وى فرستادند و از او معذرت خواستند كه تنگدستى سبب ناچيزى هديه است، ليكن مردِ سر پرست، هديه را پس فرستاد و گفت:

اگر آنچه كرده ام براى دنيا بود هديه شما بس بود، ولى من جز براى خدا و خويشاوندى شما با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كارى نكردم.

ص: 116

بازگشت كاروان

در اين فترت، مدينه در سكوتى ناشى از بيم و خشم فرو رفته بود و در انتظار خبر دختر زاده پيغمبر كه دعوت شيعيان خود را پاسخ مثبت گفته بود به سر مى برد.

تا روزى كه ندا دادند:

على بن الحسين با عمه ها و خواهران خود به مدينه مى آيد.

على بن الحسين با عمه هاو خواهران؟

پس حسين كو؟ عموها و برادران، عموزاده ها كجايند؟

فرزندان زهرا كه ستارگان زمينند چه شدند؟

... كجاست؟ .... كجاست؟

خبر مرگ منتشر شد تا به دامنه احد و از آنجا آهسته آهسته به بقيع و قبا رسيد و طولى نكشيد كه بانگ گريه و ناله زنان در همه جا پراكنده گشت.

هيچ زن پرده نشينى در مدينه نبود كه شيون كنان از خانه بيرون نيايد.

زينب دختر عقيل بن ابى طالب خواهر مسلم با زنان ديگر سرو پاى برهنه و ناله كنان بيرون شده و مردم را گفت:

اگر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بگويد شما كه امت آخرين بوديد، پس از من با كسان و فرزندان من چه كرديد؟ بعض ايشان اسير و بعض ديگر را به خون غلطان نديد.

ص: 117

شما را اندرز دادم كه به خويشان من بد نكنيد. پاداش من اين نبود كه با من بدى كنيد. شما پاسخ پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را چه مى دهيد؟

صداى نوحه ديگرى از دور به گوش مى رسيد كه مى گفت:

مردمى كه حسين را از روى نادانى كشتيد!

مژده باد شما را به شكنجه و عقوبت.

اهل آسمانها شما را نفرين مى كنند و بر شما لعنت مى فرستند.

كاروان، پيشاپيش مردمى كه به استقبال ايشان آمده بودند، مى رفت. مدينه پيغبر روزى دلخراش تر از آن روز به ياد ندارد و هيچ گاه شمار گريه كنندگان را بدان اندازه نديده است.

0* 0

مدينه شبى از شبهاى اه رجب را به خاطر داشت كه اهل بيت به سوى مكه بيرون شده و در آن وقت، گروهى ارجمند بودند سيد جوانان بهشت، پيشاپيش آنان مى رفت؛ همچون ماه كه ستارگان درخشان گرد آن را گرفته باشند، مى رفتند تا يزيد را كه لايق خلافت نيست از تخت خويش به زير آرند.

كاروان از سفرى كه مدت آن از چند ماه متجاوز نبوده، باز مى گشت، اما خدا را كه روزگار با اين كاروان چه كرده بود!

ايشان را به سرعت بسر منزلى راند كه آن را وادى آرزو مى پنداشتند، در صورتى كه آنجا بيابان مرگ بود! در آنجا داس مرگ همه را از بيخ و بن كند و جز اين يك مشت زن و كودك ستم زده كسى را نگذاشت.

ص: 118

اما از مردان و جوانان كسى باز نيامد.

*** مدينه چند شب و روز، ناظر مجالس عزا و گريه ها و ناله هاى جانگداز بود و اشك چشم گريه كنندگان را در خاك پاك خود مى گرفت.

در اين وقت عبدالله بن جعفر شوهر زينب را مى بينيم روز عزاى فرزندان خود، عون و محمد و پسر عم خويش حسين و ديگر شهيدان نشسته است.

غلام وى از روى حماقت مى گويد:

اين مصيبت را از حسين داريم!

عبدالله بر خاسته و كفش خود را بدو مى پراند و مى گويد:

- يا بن اللخناء (1) 15 به حسين چنين مى گويى؟ به خدا اگر با او بودم دوست داشتم از وى نبُرم تا كشته شوم. به خدا مرگ فرزندان است كه مصيبت را بر من آسان مى كند.

سپس مجلس عزا بر چيده مى شود و يتيمان و زنان جوان مرده هر روز به گورستان مى روند و بر عزيزان خود كه در كربلا كشته شده اند سوگوارى مى كنند و بانگ شيون آنان، مدينه را چنان مى لرزاند كه دوست و دشمن از ديدن ايشان اشك مى ريزند.

گويند ام البنين دختر خزام زن امام على عليه السلام به بقيع مى رفت و بر چهار پسر خود كه در كربلا كشته شده بودند، مى گريست و چنان ناله هاى دلخراش مى كشيد كه مردم به دور او جمع مى شدند. روزى مروان بن حكم «دشمن طالبيان» بدانجا گذشت واز گريه او به گريه افتاد.


1- - لخناء: گنده كُن.

ص: 119

رباب دخترامرء القيس زن امام حسين و مادر سكينه پس از حسين شوى نگرفت و يك سال در زير سقف نخفت تا بمر.

سيده زينب را در مجلس عزاى عبدالله بن جعفر نمى بينيم، مى گوييم وى پس ازمدتها كه بيدارى كشيده است، شايد به خواب رفته باشد ولى ديرى نمى گذرد كه او را مى بينيم، گريه خود را نگاه داشته و بدنبال كارى برخاسته است.

او امروز كارى مهمتر از گريه دارد ....

سزاوار نيست اين خونهاى ريخته به هدر رود.

و اين شهيدان بزرگوار بيهوده كشته شوند.

ص: 120

سفر آخرين

زينب مى خواست چند گاهى را كه از عمر او مانده است، در جوار جد خود بگذراند ولى بنى اميه راضى نمى شدند؛ چه زينب و كسانى كه با او از كربلا باز گشته بودند، مردم را از ستمكارى سپاه يزيد و جنايات فجيعى كه بر حسين و ياران او رفت، آگاه مى كردند و توقف زينب در مدينه كافى بود كه آتش حزن را در سينه شيعيان بر افروزد و مردم را عليه دربار يزيد تهييج كند. تا آنجا كه حاكم مدينه، يزيد را نامه كرد كه: زينب به قوت عقل و منطق، مردم مدينه را به هيجان آورده و مى خواهد به كمك ايشان به خونخواهى حسين برخيزد.

يزيد فرمان داد كه بقيه خاندان حسين را در شهرها پراكنده كند و حاكم مدينه زينب را گفت: از مدينه خارج شود و به هر كجا كه خواهد مقام كند.

زينب با خشم و هيجان پاسخ داد:

خداوند مى داند چه بر سر ما آمد! بهترين ما كشته شدند، بازماندگان را همچون چهارپا از اين سو به آن سو راندند و ما را بر جهازهاى بى روپوش نشانيدند، به خدا اگر خون ما را بريزيد از مدينه بيرون نخواهيم رفت.

زنان بنى هاشم از خشم يزيد بر وى ترسيده و با نرمى و ملاطفت درخواست كردند كه مدينه را ترك گويد.

زينب دختر عقيل گفت: دخر عمو! وعده خدا در حق ما راست

ص: 121

است و هر جا را از زمين بخواهيم ميراث ما مى كند و ستمكاران را كيفر مى دهد به جايى برو كه در امان باشى!

زينب ناچار از مدينه بيرون رفت و از آن پس مدينه او را نديد.

*** زينب از مدينه به مصر رفت ...

چه سفرهاى بسيار كه زينب كرد! ...

آيا مقدر است كه او سراسر عمر خود را از شهرى به شهرى در حركت باشد و در زمين جاى امنى نيابد؟

زنان بنى هاشم كه همراه وى بودند، متوجه شدند كه عقيله با افكارى دست به گريبان است و سخت مضطرب و محزون به نظر مى رسيد، چنان كه تا بدان وقت او را چنان نديده بودند، هر چه خواستند خاطر او را تسكين دهند بر اضطراب و نگرانى او افزود، ناچار دست به درمان ديگرى زدند؛ ذكر مصيبت كربلا ...

شايد با ريختن اشك، اندوه وى تخفيف يابد ولى اشك در چشم زينب خشك شده و جراحتى عميق و كشنده در دل وى پديد آمده بود.

0* 0

منزلهاى آخرين اين سفر، بر مسافرين دشوارتر و گرفتگى خاطرشان بيشتر بود.

كاروان از زمين حجاز، وطن آباء و اجداد و مهد پرورش كودكى، گذشت و به وادى نيل رسيد.

سرزمينى كه نه وطنى است و نه خويشى ....

ص: 122

افق را ابرى متراكم گرفته و ماه در آسمان نمى درخشيد، بيابان شرقى را هوايى تيره و راكد و سنگين پرساخته و گويى در نظر قافله محزون، كه راهى دراز پيموده است منجمد شد و سراسر وادى را وحشتى فرا گرفته بود.

سپس منظره تغيير يافت ...

در همان لحظه كه سيده زينب قدم به خاك مصر گذاشت هلال شعبان سال 61 نيز طلوع كرد. در روشنايى ماه معلوم شد گروهى از مردم مصر قافله را استقبال كرده اند. اينان تا نزديك قريه (بلبيس) در ركاب مسافرين بودند و در آنجا عده ديگرى كه از پايتخت آمده بودند به ايشان ملحق شد.

اين عده مركب از مسلمة بن مخلد انصارى امير مصر و گروهى از علما و اعيان مملكت بود كه براى زيارت دختر زهرا و خواهر امام شهيد آمده بودند.

چون چشم ايشان به زينب افتاد به گريه افتادند. و او را در ميان گرفتند تا به پايتخت رسيد.

مسلمة بن مخلد وى را به خانه برد و زينب نزديك يك سال در آنجا اقامت گزيد و در اين مدت جز با زنان پارسا و از جان گذشته ملاقات نكرد.

سپس گردش به پايان رسيد.

سيده زينب، شامِ روزِ يكشنبه چهار دهم رجب سال 22 (به اشهر اقوال) زندگى را بدرود گفت و ديده هايى را كه قتلگاه كربلا را ديده بود به

ص: 123

هم نهاد. و هنگام آسودگى، پيكرى رسيد كه خستگى هاى طاقت فرسايى را متحمل شده بود.

او را در خانه مسلمة بن مخلد انصارى كه منزل وى بود به خاك سپردند. گور وى تا امروز مزار است و مسلمانان از نقاط دور دست به زيارت آن مى روند.

اما داستان مصيبت هاى جانگداز وى سالها و قرنهاست كه ورد زبانها مى باشد.

ص: 124

خونخواه!

زينب پس از برادر، بيش از يك سال و نيم نزيست، اما در همين مدت كوتاه توانست مسير تاريخ را تغيير دهد.

بنى اميه گمان مى كردند قتل حسين آخرين فصل از تاريخ شيعه است! اين پندار هم چندان بى جا نبود پس از قتل حسين جز مشتى كودك و چند زن داغ ديده كسى از خاندان على عليه السلام به جاى نماند.

بنى اميه ديدند، على كشته شد و در اوضاع، تغييرى پديد نيامد و پس از قتل حسن، با آن كه شهرت داشت، معاويه قاتل اوست. رخنه اى در كار دولت رخ نداد بلكه كار معاويه قوت گرفت، سپس حسين را در كوفه و پيش روى شيعيان او كشتند و چنان مى نمود كه كوفيان براى دومين بار اين حادثه را تجديد خواهند كرد و فرزند او على را مى طلبند و سپس وى را به يزيد مى سپارند! آرى ظاهر حال چنين مى نمود ولى اندكى پيش از آن كه پرده بيفتد و صحنه پايان يابد، «سيده زينب» بر روى صحنه پديد شد و مردم كوفه و بنى اميه را به باد لعنت و سرزنش گرفت و با اين عمل از افتادن پرده ممانعت كرد.

و گمان دارم تا زمين و مردمى كه بروى آن هستند، اگر دگرگون نشوند. پرده نخواهد افتاد.

*** زينب تا مزه پيروزى را در كام ابن زياد و يزيد و بنى اميه تلخ نكرد وتا در جام فاتحين قطرات زهر كشنده نريخت، نرفت.

ص: 125

با اقدام زينب، شادىِ بنى اميه ديرى نپاييد و پيروزى آنان دوامى نيافت و زمانى دراز نگذشت كه نتيجه كار زينب به شكست و نابودى امويان منتهى شد.

هنوز زينب از شام نرفته بود كه يزيد احساس كرد بر روى شادمانى كه از قتل حسين بر او دست داده است پرده تيره اى كشيده مى شود و تيرگى آن اندك اندك شديد مى گردد، تا آنجا كه به پشيمانى سخت مبدّل شد و در سه سال باقى مانده عمر وى، گريبان او را رها نكرد.

ابن زياد نيز از او زيان بسيار ديد.

طبرى گويد: چون عبيدالله، حسين و فرزندان او را به قتل رسانيد، سرهاى آنان را به شام فرستاد و يزيد از كار وى خرسند شد و منزلت عبيدالله نزد او بالا رفت، ولى اندكى نگذشت كه پشيمان گشته و مى گفت:

چه مى شد اگر سخن حسين را مى شنيدم و هر چه مى خواست بدو مى دادم. خدا عبيدالله را لعنت كند كه او را كشت و مرا نزد مسلمانان مبغوض كرد و با كشتن حسين تخم كينه مرا در دل آنان كاشت.

مرا با ابن زياد چكار؟

و بر او غضب كرد.

و شعر يحيى بن حكم اموى را شنيد كه:

شماره فرزندان سميه به اندازه ريك هاست.

و خاندان پيغمبر را نسلى نمانده.

*** پس از مرگ «سيده زينب» مردم از استجابت دعاى وى سخن ها

ص: 126

مى گفتند و شبها كه گرد هم مى نشستند داستان ايشان، غضب آسمان بر كشندگان حسين و خشم آن از خونهاى مقدسى بود كه به ناحق ريخت و خاندانى كه به ناحق مورد تجاوز قرار گرفت.

تاريخ نويسان بعد، اين داستانها را ناگفته نگذاشته و براى آيندگان ضبط و نقل كرده اند. چنان كه هيچ يك از شركت كنندگان در قتل حسين را نمى بينيم كه مورّخين، داستانى درباره او، از انتقام آسمان و خشم خدا بر وى ننوشته اند.

گاهى كه عاقبت حال اين تبه كاران را در كتب شيعيان مى خوانيم مردد شده و مى گوييم شايد سخن به گزافه گفته اند، ولى مورّخين ديگر را نيز كه به عدالت و امانت ايشان اطمينان داريم، مى بينيم كه داستانها شگفتى در اين باره به قلم آورده اند. مردى از بنى دارم را مى خوانيم كه حسين را از نوشيدن آب باز داشت و امام بر او نفرين كرد كه تشنه ماند.

كسى كه وى را از آن پس ديده است گويد: به خدا ديرى نپاييد كه تشنه شد و سيراب نمى گشت، من كوزه هاى آب و قدح هاى شير را پيش روى او ديدم. وى فرياد مى كرد مرا سيراب كنيد كه از تشنگى مردم، سپس كوزه آب يا قدح شير را بدو مى دادند تا مى نوشيد و ديرى نمى گذشت كه تشنه مى شد. تا آنكه شكم او تركيد. ديگرى را هم نفرين كرد كه به تشنگى بميرد، كسى كه در بيمارى وى به عيادت او رفته است، گويد: به خدا او را ديدم مى آشاميد سپس قى مى كرد و باز مى آشاميد و سير نمى شد تا مرد.

و ديگر از مردم كنده كه «بُرنُس» (1) 16 امام را گرفت و به خانه برد تا


1- - كلاه دراز.

ص: 127

خون آن بشويد، زن وى برآشفت و گفت: چيزى را كه از پسر دختر پيغمبر ربوده اى به خانه من مى آورى؟ آن را بيرون بر و آن مرد به فقر و تنگدستى مرد.

ديگرى كه ا زار امام را برد و او را برهنه گذارد، دستهاى وى در زمستان خون مى داد و در تابستان چون دو چوب خشك مى نمود.

شايد بيشتر اين احاديث را شيعيان و افسانه پردازان پرداخته باشند، ليكن تاريخ نويسان ترديد ندارند كه خون حسين كه زينب به طلب آن برخاست به هدر نرفت.

و سه سال بيش نگذشت كه جرقّه هاى خشم و غضب كه در كانون سينه ها پنهان بود، بر افروخت و به آتش سوزنده اى مبدّل گشت.

و بانگ خونخواهان حسين، كوفه را به لرزه در آورد.

و سال شصت و شش هجرى ناظر قتلگاه ديگرى در عراق بود كه به خونخواهى كشتار كربلا پديد آمد.

تنها در يكجا 248 نفر كسانى كه در قتل حسين شريك بودند، كشته شدند.

گريختگان را سخت دنبال مى كردند و چون دستگير مى شدند از آنها مى پرسيدند حسين كجاست؟ ... با او چه كرديد؟ .... سپس هر يك را به تناسب گناهى كه مرتكب شده بود كيفر مى دادند.

يكى را به آتش مى سوزانيدند.

ديگرى را دست و پا مى بريدند تا بميرد.

سومى را چون گوسفند مى كشتند

ص: 128

چهارمى را كه مى گفت: «جوانى از خاندان حسين را آماج تيرى كردم و او دست خويش را بر پيشانى گذارد و سپر تير كرد و تير دست وى را به شكافت، دست وى بر پيشانى او استوار كرده و هدف تيرش ساختند.

عبيدالله بن زياد نيز به قتل رسيد.

عمر بن سعد و فرزند وى؛ حفص؛ كشته شد.

اشعث بن قيس بگريخت خانه او را ويران كرده و از مصالح آن سراى «حجر بن عدى كندى» را كه زياد ابن سميه ويران كرد آباد نمودند.

تا آنكه همه تبه كاران نابود شدند.

و اين بار سرها به مدينه رفت نه به دمشق.

ولى داستان به خونخواهى تنها پايان نيافت.

بلكه دنباله پيدا كرد.

دنباله اى از فصولى چند.

كه از آن جمله شورش عبدالله بن زبير در حجاز و خروج برادر وى مصعب در عراق بود.

سپس سقوط حكومت امويان و قيام بنى عباس كه شيعه آن را قيام علويين مى پنداشت. سپس ظهور فاطميان در مغرب و حوادثى كه همراه داشت و جنگها و وقايعى را كه از آن پس، پديدار شد، بايد براين جمله افزود.

بلكه نضج و نمو مذهب شيعه نيز كه در حيات سياسى و مذهبى مشرق زمين اثرى عميق دارد، مهمترين معلول اين واقعه مى باشد.

و زينب موجد اين تحوّلات بود.

ص: 129

اين را من نمى گويم! اين حقيقتى است كه تا آن را ضبط كرده است.

ص: 130

بانگ جاويدان

زينب فرداى قتل برادر صورتى هيجان آور از تبه كاريها، كه كوفيان درباره شهدا كردند، به آنان نشان داد و با سخنرانى هاى خود آنان را بيدار كرد و آتشى از حسرت و پشيمانى و رسوايى در سينه ايشان برافروخت.

سپس از نزد آنها رفت.

و بانگ وى همچنان در گوش كوفيان طنين انداز بود و فضاى اطراف را پر مى كرد و تبه كاريهايى كه مرتكب شده بودند فرايادشان مى آورد.

اين بانگ همچنان جاويدان ماند و حوادثى كه پس از كشتار، به وجود آمد، آن را از ميان نبرد.

بهره اى را كه كوفيان (شيعيان حسين) از گناه كربلا بردند نا خوشايندتر و زشت تر از نصيب آن چهار هزار تن بود كه به جنگ هفتاد تن شهيد آمدند.

آيا مى توان كردار حزب يزيد را با كردار ياران و شيعيان حسين مقايسه كرد؟

اينان امام خود را خوانده و از جايگاه خود بيرون آوردند و سپس وى را هدف شمشير و نوك نيزه كردند و خود به نظاره ايستاده اند، و آنان لشكرى بودند كه حكومت فرستاده بود و به فرمان اميرالمؤمنين عليه السلام مى جنگيدند.

ص: 131

كشندگان حسين و دشمنان او كشته شدند.

و دوستان دغلكار او ماندند.

و همچنان به زندگانى خود ادامه دادند تا آن كه به خطاى زشت و جنايت بزرگى كه مرتكب شده اند، متوجه شوند.

مگر به جرمى كه در حق امام على، و فرزند او؛ حسن مرتكب شدند، پشيمان بودند؟

ابداً ...

على و حسن رفتند ...!

نزديك بود از رفتار زشتى هم كه با حسين كردند جز سطورى اندك در تاريخ و داستانى چند بر زبان افسانه سرايان باقى نماند.

ولى «سيده زينب» بر فراز كشته هاى شهيدان ايستاد و مردم كوفه را كه از ديدن قافله اسيران گريان شدند گفت:

«گريه مى كنيد؟ هميشه گريان باشيد!»

آسمان هم دعاى او را پذيرفت و اشك ديده كوفيان نايستاد. از نخستين لحظه كه «شير زن كربلا» در چنان موقف دردناك و مهيج ايستاد و سخنان خود را گفت. خار پشيمانى در جان مردم كوفه خليدن گرفت.

طبرى و ابن اثير گويند: دو يا سه ماه چنان بود كه از سر زدن خورشيد تا گاهى كه بالا مى گرفت. گويى ديوارها را به خون آغشته اند.

و گويند چون حسين كشته شد و پسر زياد براى استقبال سرها و اسيران خاندان پيغمبر از نخيله «لشكرگاه وى» به كوفه رفت، شيعيان يكديگر را به باد ملامت گرفتند و دانستند كه جنايتى عظيم مرتكب

ص: 132

شده اند، حسين را خوانده سپس دست از يارى وى كشيده اند.

ديوارهاى كوفه بانگ زينب را منعكس مى كرد كه:

آرى به خدا بسيار بگرييد و كم بخنديد.

شما لكه عارى به دامن خويش چسبانيديد كه هرگز آن را نتوانى شست. چگونه قتل سبط خاتم پيغمبران را كه سيد جوانان بهشت است مى شوييد؟

تصديق كردند ...

گويى از زبان زينب يكديگر را سرزنش مى كردند كه:

پسر دختر پيغمبر خويش را خوانديم واز جان خود در حق او دريغ كرديم، تا در كنار ما كشته شد، نه به مال او را يارى داديم، نه به زبان، نه به دست!

عذر ما نزد خدا و پيغمبر چيست؟ كه فرزند، دوست و ذريه او را كشتيم؟ به خدا عذرى نداريم، جز آن كه كشندگان و دشمنان او را بكشيم يا خود كشته شويم، شايد خدا از ما خشنود شود و باز از كيفر او در امان نيستيم.

ديگرى گفت: ما گردن خود را در راه آل پيغمبر خويش كشيديم و ايشان را بدين سو خوانديم و به آنان وعده يارى داديم و چون نزد ما آمدند سست و ناتوان شديم و به انتظار نشستيم تا در كنار ما كشته شدند!

فرزند پيغمبر و پاره تن او و خاندان وى، نزد ما به قتل رسيدند.

برخيزيد! كه خدارا به خشم آورديد. تا خدا را خشنود نسازيد نزد زنان و فرزندان نرويد و به خدا سوگند مى پنداريم كه جز با پيكار با

ص: 133

يكديگر يا هلاكت خود، او را خشنود نسازيد.

«خود را بكشيد كه نزد پروردگار شما بهتر است».

آرى به خدا.

گويا از زبان زينب سخن مى گفتند.

مردم كوفه از سال قتل حسين خود را سرزنش كرده و ساز و برگ جنگ مى خريدند تا آن كه لشكر پشيمانان (توّابين) با شعار: «يا لثارات الحسين» قيام كرد.

اين بار، در نهان دست به كار نزدند، بلكه آشكارا اسلحه خريده و مى گفتند: ما به طلب دنيا بر نخاسته ايم، ما به خاطر تو به و خونخواهى پسر دختر پيغمبر قيام مى كنيم.

هنوز سال 65 نرسيده بود كه بانگ «يالثارات الحسين، زمين را زير پاى بنى اميه لرزاند!»

و كوفه ناظر توّابين بود كه سلاح پوشيده با كوشش تمام، به سوى قبر حسين مى رفتند و اين آيه را مى خواندند:

«به سوى خدا باز گرديد و خود را بكشيد كه نزد و پروردگار شما بهتر است.» (1) 17

چون به قبر رسيدند به يكبار صيحه زدند و گريه بسيار كردند، چنان كه تا بدان هنگام ديده نشده بود سپس يك شب و روز نزد قبر حسين بودند و مى گفتند:

خدايا! حسين شهيد پسر شهيد را بيامرز.


1- - «... فَتُوبوُا الى بارِئكُمْ فاقتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ ...) (بقره: 54)

ص: 134

خدايا! ترا گواه مى گيريم، كه بر دين ايشانيم.

دشمنانشان را دشمن و دوستان ايشان را دوست داريم.

خدايا! ما پسر دختر پيغمبر خود را خوار كرديم. مارا بيامرز و اگر نيامرزى زيانكاريم!

سپس در حالى كه پشيمانى و جوشش آنان شدت يافته بود، قبر را ترك گفتند و مانند موج لرزان دل بر مرگ نهاده، با هزارها لشكر بنى اميه روبرو شدند. تنها آرزوى ايشان اين بود كه در خونخواهى حسين كشته شوند، شايد از گناهانشان بكاهد.

در آن روز ايشان را امان دادند ولى آنها سرباز زده فرياد مى كردند:

مادر دنيا در امانيم، همانا براى امان آخرت بيرون شديم.

تا آنكه همگى كشته شدند.

و شاعر در حق ايشان گويد:

از دنيا دل كنده و گفتند: چند كه زنده ايم به سوى آن نمى آييم. ما دل بدانچه ديگران از نداشتن آن ناخرسندند و به دنبال آن مى شتابند، نبسته ايم .. (1) 18

آنكه گويد:

آنها به طلب توبه و پرهيز كارى بيرون شدند و لشكريان شام ايشان را كشته جز تنى چند باقى نگذاشتند.

پشيمانان رفتند و پشيمانى و توبه را همچون ميراثى مقدس براى فرزندان و نوزادگان خود گذاشتند.

زينب بود كه از قتل حسين ماتمى جاويدان بر پا كرد كه نزد شيعه در


1- دكتر بنت الشاطى، شيرزن كربلا، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 5، 1376.

ص: 135

تطور عقيده، اثرى عميق تر از هر چيز، داشته است.

زينب بود كه در شب دهم محرم عزايى ساليانه تأسيس كرد كه در آن شب نواده هاى توّابين نزد قبر حسين رفته صورت آن ماتم را تجديد مى كنند و سخت ترين عذاب را بر تن خود هموار مى دارند تا كيفر بزه اجداد ايشان باشد. (1) 19

زينب بود كه از خود ايشان بر آنها عذابى گمارد كه با مرگ نابود نمى شود (آتش پشيمانى) و نسلى پس از نسل ديگر آن را مى افروزد.

سالها و قرنها مى گذرد و آنها مى كوشند تا اين آتش، روشن مانده و خاموش نشود.

گويا اين عذاب را كفاره و توبه اى مى پندارند. بلى سالها مى گذرد و مردم عراق همچنان اين عزا را بر پا داشته و طعم آن را مى چشند و مشقتى را به ميل و اصرار بر خود هموار مى دارند تا خاطره گناه قاتلين امام را زنده نگاه دارند.

گويا تاريخ هيچ مصيبتى را كه مدت آن چنين طولانى باشد، در نظر ندارد؛ چه چندين قرن است همچنان تازه مانده و مرثيه هاى شعرا را مردم عراق، هر سال در روز عاشورا مى خوانند.

و شاعر ايشان با اشعار خود آتش مصيبت و اندوه را در سينه آنان مى افروزد.


1- - مصيبت خوانى و تعزيه دارى را به هر صورت كه تصور كنيم، نه توابين به وجود آورده اند و نه نواده هاى آنها و نه بديشان اختصاص دارد. بلكه در اين ايام عموم شيعه مذهب ها (از هر نژاد كه باشند) به صورتى بدين كار قيام مى كنند و آنچه در نظر آنان نيست كفاره گناهان توّابين مى باشد.

ص: 136

آرى زينب است كه از قتل برادر «ماتمى» جاويدان ساخت زينب است كه در تاريخ اسلام و انسانيت «عقيله بنى هاشم» شد.

شير زنى كه توانست به خونخواهى برادر شهيد بزرگ خود برخيزد.

شير زنى كه توانست كاخ دولت بنى اميه را ويران كند.

شير زنى كه توانست مجراى تاريخ را برگرداند. (1) 20


1- دكتر بنت الشاطى، شيرزن كربلا، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 5، 1376.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109